29-07-2015، 20:54
در سال 1931، ژنرال سادائو آراکی به عنوان وزیر جنگ ژاپن منصوب شد. او عقاید تندی داشت. او همچون بسیاری دیگر از مقامات بلندپایۀ ارتش ژاپن باور داشت که ژاپن یا باید به کشوری امپریالیستی بدل شود و یا منتظر نابود شدن ملتش بنشیند. او به منادی علنی تمامیت خواهی، نظامیگری، توسعهطلبی و "آیین امپراطوری" بدل شد. او همچنین طرفدار مرام "سیشن کیویدو" بود؛ یعنی آموزش این ارزشها به ارتشیان.
به گزارش فرادید*، اگرچه او در سال 1936، از ارتش بازنشسته شد، ولی سپس به وزارت آموزش منصوب شد، که فرصتی را برایش فراهم آورد تا باورهایش را در مدارس و کالجها تبلیغ کند، و جوانان ژاپنی را با مرام سامورایی پرورش دهد. اصل اساسی در "آیین امپراطوری این است که امپراطور و مردم، و زمین و اخلاق، یکی هستند و نمیتوان آنها را از هم جدا کرد. ارتش قرار بود، حافظ نظام تازهای باشد که بر مبنای این اصل شکل میگرفت، و هدف این بود که ملتی ساخته شود که خود را نادیده میگرفت و چنان التزامی به امپراطوری داشت که مرگ در راه او را موهبت میدانست. هدف نهایی این بود که روح یک سرباز در کلیت ملت نگاشته شود.
فرماندهان نظامی عمیقاً باور داشتند که ترکیب خودنگهداری و قدرت اراده میتواند بر هر مانعی فائق بیاید، و اگر این باور در سرباز ژاپنی نهادینه شود، آن سرباز میتواند در وخیمترین شرایط نیز به مبارزه ادامه دهد.
روحیۀ مبارزه
بوشیدو، یا روحیۀ مبارزه، به نمادی از پاکدامنی ملی بدل شد. در مدارس یه بچهها، "رسالۀ امپراطوری" نوشتۀ امپراطور میجی (1852-1912) آموزش داده میشد. رسالۀ امپراطوری، در واقع دستورالعملی بود که امپراطور خطاب به جنگجویان ژاپنی نوشته بود. شمشیر سامورایی به یک نماد عرفانی ملی تبدیل شد.
هر روز صبح، سربازانی که برای دورۀ آموزش نظامی دو ساله داوطلب شده بودند، جملات زیر را با طلوع آفتاب فریاد میکشیدند: "چه جسدی شوم که زیر آبها معلق است، یا که زیر علفهای دامنۀ کوه غرق شوم، با کمال میل برای امپراطورم جان میدهم." آنها در گرمای تابستان، بدون کلاه، کیلومترها رژه میرفتند، وقتی که دیگر نایی نداشتند و چیزی نمانده بود که از حال بروند، افسرشان دستور میداد که دو کیلومتر آخر با بدوند.
در زمستان، مانورها را بدون چادر در دمای زیر صفر برگزار میکردند و سربازان مجبور بودن توی برف اطراق کنند. بعضی اوقات به آنها اجازه نمیدادند تا سه چهار روز بخوابند.
اگر مردی در دوران آموزش میمرد، تکههایی از مویش، و ناخنهایش را حفظ میکردند و بدنش را میسوزاند، و سپس نامهای به همراه لوازم متوفا به خانوادهاش فرستاده میشد به این مضمون که پسرشان در راه خانواده و امپراطور به مرگی قهرمانانه مرده است.
تنبیههای جسمی در طول آموزش معمول بودند. سربازان مرتباً سیلی، مشت یا لگد میخوردند تا ترس از بالادستیها در ایشان نهادینه شود و به صورت کورکورانه و بدون پرسش تنها تبعیت کنند.
پرستش امپراطور
در آن زمان مذهبی جدید تبلیغ میشد: "پرستش امپراطور". نه تنها به ارتش امپراطوری، بلکه به کل ملت ژاپن القا میشد که امپراطور، خدایی زنده است. صحبت از صحت تاریخی یا علمی این موضوع نبود، بلکه مسئله به موضوع ایمانی بدل شده بود.
گفته میشود که امپراطور هیروشیتو، به این موضوع اعتراض داشته، اما مشاورانش اصرار داشتهاند که این مذهب جدید در جهت منافع ملت خواهد بود. این گفته صحت داشته باشد یا نه، در واقعیت با رسیدن سال 1935، او دیگر همچون خدایی قدسی و زنده در سراسر ژاپن پرستیده میشد. در این زمان، ارتش عملاً اختیار کشور را در دست گرفته بود و هر کسی که تبعیت بیچون و چرا سر باز میزد، خطر شخصی بزرگی را به جان خریده بود.
ژاپن نظامی، به رژیمی توتالیتر بدل میشد.
در مراحل اولیۀ جنگ، ارتش امپراطوری ژاپن شکست ناپذیر به نظر میرسید. مالزی، سنگاپور، هنگ کنگ، برمه، فیلیپین، و مجمع الجزایر اقیانوس آرام، یکی پس از دیگری همچون دومینو در برابر ژاپن سرخم کردند و تحت اشغال این کشور قار گرفتند. هالۀ شکست ناپذیری حول ارتش ژاپن شکل گرفته بود. اعتماد به نفس سربازان و مردم سر به فلک میکشید.
سپس، سه شکست بزرگ، اسطورۀ توقف ناپذیری ارتش ژاپن را باطل کرد. اولین شکست در نبرد دریاییِ "میدوی" گریبان ژاپن را گرفت. این نبرد تنها هفت ماه پس از بمباران پرل هارپر توسط هواپیماهای ژاپنی اتفاق افتاد. در آن نبرد ناوگان ایالات متحده موفق به کسب پیروزیای بزرگ در برابر ژاپنیها شد. دومین شکست بزرگ در خلیج میلن در گینۀ نو، در فاصلۀ زمانی 25 آگوست تا 7 سپتامبر 1942، اتفاق افتاد. زمانی که نیروهای استرالیایی توانستند اولین شکست تعیین کننده را روی زمین به ژاپنیها تحمیل کنند. سومین شکست، پیروزی نیروی دریایی آمریکا در گوادال کانال بود که در فاصلۀ 7 آگوست 1942 تا 9 فوریۀ 1943 میسر شد. ورق برگشته بود، و ارتش امپراطوری ژاپن از آن زمان به بعد مجبور به جنگیدن در نبردهای خونبار دفاعی شده بود.
سربازان متعصب
بخشی از نامهای که یک سرباز جوان ژاپنی که در جزیرۀ یوجیما در مقابله با پیشروی آمریکاییها در ماههای آخر جنگ کشته شده بود، نشانگر میزان تعصب و سرسختی سربازان آن زمان است: "از آنجایی که جان هر کسی تنها برای خدمت به امپراطور به او بخشیده شده، من همیشه آماده بودم تا جسدم بر میدان نبرد بیافتد. من با شادی و با آرامش به سوی مرگم میروم. این خواستۀ قلبی من به عنوان یک سرباز است. اما شرم از ناتوانی در به جا آوردن وظایف برایم غیرقابل تحمل است. مادر و پدرِ آبرومندم، برای بیش از بیست سال مزاحمتهای بزرگی برایتان داشتم؛ با مراقبتهای گرم شما، من به مردی خوب بدل شدم، و از اینکه توان جبران محبتهایتان را نداشتم، شرمسارم. تنها چیزی که از دستم برمیآید این است که گرمترین سپاسهایم را تقدیم شما کنم."
این نامه هرگز به دست والدین سرباز نرسید، در عوض بدل به سوغاتیای برای یک سرباز آمریکایی شد.
همزمان با پیشرفت جنگ و محاصرۀ دریایی جزایر ژاپنی اقیانوس آرام به وسیلۀ نیروی دریایی دول متحد، ارتباطات ژاپنیها با بسیاری از جبهههای نبرد قطع شده بود و سربازانی که در این جبههها مشغول جنگ بودند، امیدی به رسیدن غذا، آب، سلاح و مهمات نداشتند.
نیروهای ژاپنی چارهای نداشتند جز اینکه هر چه به دستشان برسد بخورند، تا فقط زنده بمانند. از سر ناامیدی، بعضی از نیروهای ژاپنی به آدمخواری روی آوردند، و بخشهای بدن اجساد سربازان دشمن، یا اسرایی که به تازگی مرده بودند، یا حتی همرزمان خود را میخوردند.
در دهم دسامبر 1944، ژنرال آداچی هاتازو، فرمانده لشکر هجدهم ارتش در گینۀ نو، دستوری صادر کرد که طبق آن "اگرچه نیروها مجازند که از گوشت جنازههای نیروهای دشمن تغذیه کنند، حق خوردن اجساد خودی را ندارند."
حاتم علی، یک سرباز هندی که توسط ژاپنیها اسیر شده بود، در سال 1943 به گینۀ نو فرستاده شده بود تا برای ساخت یک فرودگاه نظامی جدید کار کند. او گزارش کرده است که وقتی غذای ژاپنیها در سال 1944 به پایان رسیده بود، نگهبانان هر روز یکی از اسرا را انتخاب میکردند و او "را بیرون میبردند، میکشتند و میخوردند. من به عینه شاهد این اتفاق بودم."
مورد دیگری را نیروهای استرالیاییای که موفق به اشغال بخشهایی از گینۀ نو شده بودند، گزارش کردهاند. آنها علاوه بر اجساد ژاپنیهای بسیار، به اجسادی از همرزمان خود برخوردند که چندین هفتۀ پیش کشته شده بودند، و به نظر میرسید که گوشت رانها و ماهیچههایشان جدا شده است.
در بیستم می 1945، پیکر برهنۀ سرباز استرالیایی دیگری پیدا شد که هر دو دستش از کتف قطع شده بود، شکمش پاره شده و قلب و جگر و برخی بخشهای دیگرش خارج شده بود.
گرسنگی
آمار رسمیای تعداد کشته شدگان سربازان ارتش امپراطوری ژاپن که بر اثر گرسنگی جان سپردهاند، وجود ندارد، اما یک محقق ژاپنی پس از جنگ تخمینهایی بر اساس شرایط هر یک از میدانهای نبرد، در این مورد صورت داد. او تخمین زد که در گوادال کانال از 20000 کشته، 15000 نفر بر اثر گرسنگی مردهاند. از 157646 سربازی که به گینۀ نو فرستاده داده شدند، تنها شش درصد، زنده ماندند. از 498000 ژاپنیای که در فیلیپین کشته شدند، 400000 مرگ بر اثر گرسنگی بود.
ظاهراً از مجموع 1.74 میلیون نظامیِ ژاپنیای که مابین سالهای 1941 تا 1945، کشته شدند، مرگ حدود 60 درصد ناشی از گرسنگی و بیماریهای مرتبط با سوءتغذیه بوده است.
با وجود اینکه اکثر سربازان ژاپنی با حد غیرقابل تصوری از گرسنگی، بدبختی و تحقیر مواجه بودند، اما به نظر میرسد که اکثر این سربازان روحیۀ مبارزۀ خود را حفظ کرده بودند. شعار ارتش که "مردن برای امپراطور، زندگی ابدیست" بود، تا پایانِ تلخِ جنگ توانست اثرگذاریش را حفظ کند.
رها کردن سربازان زخمی ژاپنی توسط همرزمان، امری متداول بود. خیلی از اوقات لوازم درمانی وجود خارجی نداشت. آنهایی که اینگونه رها میشدند تا بمیرند، بعید نیست که در آخرین لحظات به دستورالعملی که در آموزشی به آنها یاد داده میشد، فکر کرده باشند: "وظیفه از کوه سنگین تر است، در حالیکه مرگ از پر سبک تر است."
به آنهایی که قادر به حرکت نبودند، یک نارنجک داده میشد و به آنها آنچه را که به نام امپراطور باید انجام میشد را گوشزد میکردند. از دیگرانی که همچنان توان راه رفتن داشتند، انتظار میرفت در صف اول حرکت کنند.
البته، موارد استثنای بسیاری هم وجود داشت. بسیاری از مردان همنوع دوستی بودند که در مقابل توحش رژیم نظامی و سلسله مراتبِ ارتش، مقاومت میکردند، کسانی که حاضر به انجام اعمال شنیع نبودند و بسیاری که تلاش داشتند تا زنده بمانند، تلاش داشتند تا اسیر شوند و در نهایت به خانه بازگردند. اما چنین کاری شنا کردن، خلاف جریان آب بود.
جبهۀ خانگی
تا شروع سال 1945، رشته بمبارانهایی که توسط نیروهای متحد انجام میشد، به بیخانه شدن میلیونها ژاپنی منجر شده بود و شهرها و حومههای شهر را به ویرانه بدل ساخته بود. میلیونها غیرنظامی تحت تاثیر جنگ بودند. میلیونها تن کشته، علیل، بیوه، یتیم و یا بیخانمان شده بودند.
برخی ژاپنیها همچنان امیدوار بودند که روحیۀ ملی به طریقی بر همه چیز فائق خواهد آمد، اما بسیاری دیگر ایمانشان را به رهبری کشور و تبلیغاتش از دست داده بودند. بسیاری از غیرنظامیها شدیداً خستهتر، ناامیدتر و گرسنهتر از آن بودند که به جنگ اهمیت بدهند.
محاصرۀ دریایی توسط آمریکا که داشت جان را از نیروهای ژاپنی در اقیانوس آرام میمکید، توان ژاپن را در وارد کردن موادی که شدیداً به آن ها نیاز داشت، از قبیل فلزات، نفت، لاستیک و سایر مواد خام ضروری، شدیداً پایین آورده بود. بدتر اینکه میزان برداشت برنج در سال 1945، به پایین ترین حد از سال 1909 به این سو رسیده بود. تولید میوه و سبزی نسبت به سال قبل 81 درصد کاهش یافته بود و ماهیگیری به نصف میزان سال 1944 رسیده بود.
نیروی انسانیای که به رتق و فتق امور کشور میپرداخت، یا مرده بود، یا مجروح بود و یا کیلومترها از کشور دور بود. در این شرایط، از اسرای جنگی به عنوان کارگر استفاده میشد. بسیاری از پیرمردان و یا کسانی که شرایط جسمانی مناسبی نداشتند، به کارخانهها فرستاده میشدند تا مهمات و سایر ادوات جنگی را تولید کنند. زنان و کودکان نیز برای پیشبرد جنگ بسیج شدند.
هیروهیتو و بسیاری از نخبگان سیاسی کشور که کمتر تمایل به جنگ داشتند، پیش از آنکه در آگوست 1945 بمبهای اتم بر شهرهای هیروشیما و ناگازاکی فرود آید، شکست را پذیرفته بودند. این موضوع باعث شد که کفۀ ترازو در میان بالادستها به سمت کسانی که خواستار تسلیم به نیروهای متحد بودند سنگینی کند.
تسلیم
جنگی که به دستور امپراطور در دسامبر 1941 آغاز شده بود، به طور رسمی با اعلامیهای که از طرف او صادر شده بود و در 15 آگوست 1945 توسط خودش از طریق رادیو به اطلاع عموم رسید، پایان یافت. در آن روز مردم برای اولین بار صدای "خدای زنده" را شنیدند. دو روز بعد، امپراطور بخشنامۀ دیگری را خواند که روی سخنش با نیروهای مسلح کشور بود:
"به همۀ افسران و مردان نیروهای امپراطوری. سه سال و هشت ماه از زمانی که به ایالات متحده و بریتانیای کبیر اعلان جنگ دادیم میگذرد. در طول این مدت، مردان غیور ما در ارتش و نیروی دریایی جان خودشان را فدا کردند، و مردانه در سرزمینهای بیماریگرفته و بایر و در آبهای خروشان و زیر خورشید سوزان جنگیدند، و ما به این خاطر عمیقاً از ایشان سپاسگزاریم. حال که اتحاد شوروی وارد جنگ علیه ما شده، ادامۀ جنگ تحت شرایط فعلی داخلی و خارجی، تنها باعث افزایش غیرضروری خسارات جنگ خواهد شد تا جایی که نهایتاً بنیانهای وجودی امپراطوری را تهدید خواهد کرد. با در نظر گرفتن این موضوع، و اگرچه روحیۀ مبارزه در وجود ارتش امپراطوری و نیروی دریایی همچون همیشه بالاست، با عنایت به حفظ و مراقبت از سیاست ملی شرافتمندانۀمان، در آستانۀ برقراری صبح با ایالات متحده، بریتانیا، اتحاد شوروی، و چانگ کینگ هستیم.
برای انبوه افسران و مردان وفادار و شجاع نیروهای امپراطوری که در نبرد و از بیماری جان باختند، عمیقاً عزاداریم. در عین حال باور داریم که وفاداری و دستاوردهای شما افسران و مردان نیروهای امپراطوری، تا ابد در جوهرۀ وجود ملت ما خواهد ماند.
ما ایمان داریم که شما افسران و مردان نیروهای امپراطوری، با نیات ما همکاری خوهید کرد، و اتحادی مستحکم و نظمی کامل را در تحرکات خود لحاظ خواهید کرد، و سختترین سختیها را تحمل خوهید کرد، آنچه تحمل ناکردنی است را تحمل خواهید کرد، و بنیانی ابدی برای ملت برجای خواهید گذاشت."
عناصر سرسخت ارتش که میخواستند جنگ را به هر قیمتی ادامه دهند، تلاش کردند تا امپراطور و وزرایش را از پخش سخنرانی تسلیم بازدارند. مخاصمات رسماً در دوم سپتامبر، هنگامی که ژنرال داگلاس مک آرتور، فرمانده قوای متحدین، به همراه سایر نمایندگان کشورهای متحد، با حضور نمایندگان ژاپن در عرشۀ ناو "یو اس اس میزوری" که در خلیج توکیو پهلو گرفته بود، تسلیم نامه را به امضا رساندند.
وقتی که خبر تسلیم به نیروهای ژاپنی رسید، واکنشها متفاوت بود. برخی احساس غافلگیری کردند و احساس کردند که به آنها خیانت شده است. برخی معتقد شدند که این حقۀ تبلیغاتی متحدین است. اما با وجود اینکه برخی از تن دادن به آن خودداری کردند، اکثریت بزرگی از نیروها این تصمیم را پذیرفتند و آن را ارادۀ امپراطور دانستند، به بازگشت به خانه فکر میکردند. چند سرباز و همین طور برخی غیرنظامیان به خاطر حس تحقیری که به آنها دست داده بود، دست به خودکشی زدند. گروه کوچکی از سربازان به رهبری سرجوخه هیرو اونودا، باور نکردند که جنگ پایان یافته است. در سال 1974 در جزیرۀ فلیپینی لوبانگ بود که اونودا نهایتاً تسلیم شد. هیچکدام از همرزمانش زنده نمانده بودند.
بازگشت به خانه
نیروهای وظیفۀ ژاپن و غیرنظامیان اسیر نهایتاً از کمپهای اسرا در میدانهای نبرد در گینۀ نو، سنگاپور، جزایر جنوب غرب اقیانوس آرام، برمه و تایلند، چین، منچوری و اتحاد شوروی، به خانه بازگشتند. این مردان شکست خورده و آواره به کشوری بازگشتند که به آرامی سعی داشت تا خود را از نو بسازد. حتی در اواخر سپتامبر 1946، بیش از دو میلیون اسیر ژاپنی همچنان به کشور عودت نشده بودند، و دولت اعتراف کرده بود که از محل حدود 540000 نفر دیگر هم اطلاعی در دست نیست.
در طول جنگ، اینکه سربازان در میدان نبرد اطلاع اندکی از اوضاع کشور خود داشته باشند، و بالعکس کسانی که در کشور بودند خبری از سربازان داشته باشند، امری معمول بود. وقتی که نیروهای وظیفه دست آخر به ژاپن بازگشتند، متوجه شدند که کشورشان ویران شده و مردم با قحطی دست به گریبانند. امپراطور قدسی، خدای زنده، تقدسش را از دست داده بود و از یک ژنرال آمریکایی دستور میگرفت.
آمریکاییهایی که این سربازان با آن سختیها در مقابلشان جنگیده بودند، همچون اربابان فئودال امورات کشور را دست گرفته بودند. به نظر میرسید که در حالی که مردم در سختی زندگی میکردند و زنان ژاپنی ناچار بودند که خود را اختیار نیروهای خارجی قرار دهند، آمریکاییها بهترینها را برای خود سوا میکنند.
بیشتر سربازان بازگشته به وطن به جریان عادی زندگی ژاپنی بازگشتند. اما پذیرش آنها در جامعه با سردی همراه بود. آنها هنگام رفتن به جنگ مردانی جوان با سری پر از آرمان بودند که با پشتگرمی خانواده، دوستان و امپراطور روانۀ جنگ شده بودند. حال جنگ را باخته بودند، و ظاهراً بخشی از مسئولیت بدبختی کنونی ملت را باید بر دوش میگرفتند.
وقتی که خبر اعمال شنیعی که سربازان ژاپنی در جنگ انجام داده بودند به کشور رسید، اوضاع برایشان بدتر هم شد. یکی از این شاخصهای تلخ نشان میداد که از میان اسرایی که به دست آلمان و ایتالیا افتاده بودند، تنها چهار درصد کشته شده بودند، اما در این میزان در میان اسرای بدشانسی به دست ژاپنیها افتاده بودند، بیست درصد بود. آلن کلیفتون، استرالیاییای که به همراه نیروهای اشغالگر بریتانیایی در ژاپن حضور داشته مینویسد:
"کسانی بازگشته بودند به ایستگاههای قطار میرفتند تا سوار قطار شوند و به خانه هایشان در جای جای ژاپن بروند. بسیاری این کار را با بیعلاقگی انجام میدادند و نگران برخورد خانواده و دوستان بودند. دولت ژاپن به خانوادۀ سربازانی که تصور میشد در جنگ مفقود شده باشند، نامههایی میفرستاد و خبر "مرگ با افتخارشان" را میداد."
سربازی که بازگشته بود، بیخبر از همه جا، ممکن بود که نامش را در معبد یاسوکونی جزء کشته شدگان حک کرده باشند، و خانوادهاش ممکن بود حتی مستمری دولتیای که به خانواده کشتهشدگان پرداخت میشد را دریافت میکرده باشند. آنها حتی ممکن بود جعبهای که ادعا میشد حاوی مو و ناخن و یا حتی استخوانهای عزیزشان بوده را هم دریافت کرده بودند؛ ممکن بود حتی سنگ قبرشان هم در قبرستانی بیابند و خانوادۀشان نامشان را از شناسنامه خط زده باشند. از همین رو بود که بسیاری از کسانی که بازگشته بودند، با تردید و واهمه به خانه بازمیگشتند.
خلا فرهنگی
سربازانی که خوششانس بودند، خانوادهای، زن و بچهای یا دوستی داشتند که به آنها خوشامد بگوید، اما بسیاری دیگر مجبور بودند که به تنهایی در شهرها و روستاهای ویران و قحطیزده برای زنده ماندن دست و پا بزنند. بخش بزرگی از صنعت کشور، نابود شده بود. اقتصاد روستایی، همۀ منابعش را در آخرین دست و پا زدنهای رژیم نظامی از دست داده بود.
با حذف انضباط و محدودیتهای زمان جنگ، و سقوط تقریباً کامل نظام توزیع غذای ملی، قحطی یک واقعیت روزمره بود. بلافاصله پس از شکست، بسیاری از اشخاص بلندمرتبه هیچ دغدغهای برای خیر جامعه از خود نشان نمیدادند. آنها تمرکز خود را بر ثروتمند کردن خود از طریق خریداری محتویات انبارهای ارتش و منابع عمومی به زیر قیمت معطوف کرده بودند. یگانگی نژادی و اجتماعی که در زمان جنگ ادعا میشد اساس ملت است، مضمحل شده بود.
به نظر میرسید که جمعیت کشور از یتیمان بازمانده از جنگ، خیابانگردان، گدایان بیخانمان، زنان فقیر مجبور به تنفروشی، و معلولان جسمی و روحی ناشی از جنگ، تشکیل شده است. نیروهای بازگشته از جنگ، بسته به شخصیتشان، در ابتدا از زنده بودن خوشحال بودند یا آن را مایۀ سرافکندگی میدانستند، اما چندی بعد حس میکردند که هیچ کس به فکرشان نیست.
بدون وجود ساختارهای رسمیای که مدتها هدایت آنان را بر عهده داشت، آنها احساس میکردند که مجبورند به تنهایی تکه پارههای زندگی ویرانشان را جمعآوری کنند و وصله بزنند. ساکاگوچی آنگو، نویسندۀ ژاپنی در آن دوران، مشاهده کرد که مردانی که تنها تا چند ماه پیش حاضر بودند "با خلوص و زیبایی شکوفههای گیلاس نقش زمین شوند" (چنانچه در کلیشههای رایج زمان جنگ تبلیغ میشد)، اکنون داشتند با بیرحمی تمام هموطنانشان را در بازار سیاه پررونق تیغ میزدند.
در کشوری که مردمش تلاش داشتند آنچه را "تحمل ناکردنی است، تحمل کنند"، هر کس برای نجات خودش جان میکند.
به گزارش فرادید*، اگرچه او در سال 1936، از ارتش بازنشسته شد، ولی سپس به وزارت آموزش منصوب شد، که فرصتی را برایش فراهم آورد تا باورهایش را در مدارس و کالجها تبلیغ کند، و جوانان ژاپنی را با مرام سامورایی پرورش دهد. اصل اساسی در "آیین امپراطوری این است که امپراطور و مردم، و زمین و اخلاق، یکی هستند و نمیتوان آنها را از هم جدا کرد. ارتش قرار بود، حافظ نظام تازهای باشد که بر مبنای این اصل شکل میگرفت، و هدف این بود که ملتی ساخته شود که خود را نادیده میگرفت و چنان التزامی به امپراطوری داشت که مرگ در راه او را موهبت میدانست. هدف نهایی این بود که روح یک سرباز در کلیت ملت نگاشته شود.
فرماندهان نظامی عمیقاً باور داشتند که ترکیب خودنگهداری و قدرت اراده میتواند بر هر مانعی فائق بیاید، و اگر این باور در سرباز ژاپنی نهادینه شود، آن سرباز میتواند در وخیمترین شرایط نیز به مبارزه ادامه دهد.
روحیۀ مبارزه
بوشیدو، یا روحیۀ مبارزه، به نمادی از پاکدامنی ملی بدل شد. در مدارس یه بچهها، "رسالۀ امپراطوری" نوشتۀ امپراطور میجی (1852-1912) آموزش داده میشد. رسالۀ امپراطوری، در واقع دستورالعملی بود که امپراطور خطاب به جنگجویان ژاپنی نوشته بود. شمشیر سامورایی به یک نماد عرفانی ملی تبدیل شد.
هر روز صبح، سربازانی که برای دورۀ آموزش نظامی دو ساله داوطلب شده بودند، جملات زیر را با طلوع آفتاب فریاد میکشیدند: "چه جسدی شوم که زیر آبها معلق است، یا که زیر علفهای دامنۀ کوه غرق شوم، با کمال میل برای امپراطورم جان میدهم." آنها در گرمای تابستان، بدون کلاه، کیلومترها رژه میرفتند، وقتی که دیگر نایی نداشتند و چیزی نمانده بود که از حال بروند، افسرشان دستور میداد که دو کیلومتر آخر با بدوند.
در زمستان، مانورها را بدون چادر در دمای زیر صفر برگزار میکردند و سربازان مجبور بودن توی برف اطراق کنند. بعضی اوقات به آنها اجازه نمیدادند تا سه چهار روز بخوابند.
اگر مردی در دوران آموزش میمرد، تکههایی از مویش، و ناخنهایش را حفظ میکردند و بدنش را میسوزاند، و سپس نامهای به همراه لوازم متوفا به خانوادهاش فرستاده میشد به این مضمون که پسرشان در راه خانواده و امپراطور به مرگی قهرمانانه مرده است.
تنبیههای جسمی در طول آموزش معمول بودند. سربازان مرتباً سیلی، مشت یا لگد میخوردند تا ترس از بالادستیها در ایشان نهادینه شود و به صورت کورکورانه و بدون پرسش تنها تبعیت کنند.
پرستش امپراطور
در آن زمان مذهبی جدید تبلیغ میشد: "پرستش امپراطور". نه تنها به ارتش امپراطوری، بلکه به کل ملت ژاپن القا میشد که امپراطور، خدایی زنده است. صحبت از صحت تاریخی یا علمی این موضوع نبود، بلکه مسئله به موضوع ایمانی بدل شده بود.
گفته میشود که امپراطور هیروشیتو، به این موضوع اعتراض داشته، اما مشاورانش اصرار داشتهاند که این مذهب جدید در جهت منافع ملت خواهد بود. این گفته صحت داشته باشد یا نه، در واقعیت با رسیدن سال 1935، او دیگر همچون خدایی قدسی و زنده در سراسر ژاپن پرستیده میشد. در این زمان، ارتش عملاً اختیار کشور را در دست گرفته بود و هر کسی که تبعیت بیچون و چرا سر باز میزد، خطر شخصی بزرگی را به جان خریده بود.
ژاپن نظامی، به رژیمی توتالیتر بدل میشد.
در مراحل اولیۀ جنگ، ارتش امپراطوری ژاپن شکست ناپذیر به نظر میرسید. مالزی، سنگاپور، هنگ کنگ، برمه، فیلیپین، و مجمع الجزایر اقیانوس آرام، یکی پس از دیگری همچون دومینو در برابر ژاپن سرخم کردند و تحت اشغال این کشور قار گرفتند. هالۀ شکست ناپذیری حول ارتش ژاپن شکل گرفته بود. اعتماد به نفس سربازان و مردم سر به فلک میکشید.
سپس، سه شکست بزرگ، اسطورۀ توقف ناپذیری ارتش ژاپن را باطل کرد. اولین شکست در نبرد دریاییِ "میدوی" گریبان ژاپن را گرفت. این نبرد تنها هفت ماه پس از بمباران پرل هارپر توسط هواپیماهای ژاپنی اتفاق افتاد. در آن نبرد ناوگان ایالات متحده موفق به کسب پیروزیای بزرگ در برابر ژاپنیها شد. دومین شکست بزرگ در خلیج میلن در گینۀ نو، در فاصلۀ زمانی 25 آگوست تا 7 سپتامبر 1942، اتفاق افتاد. زمانی که نیروهای استرالیایی توانستند اولین شکست تعیین کننده را روی زمین به ژاپنیها تحمیل کنند. سومین شکست، پیروزی نیروی دریایی آمریکا در گوادال کانال بود که در فاصلۀ 7 آگوست 1942 تا 9 فوریۀ 1943 میسر شد. ورق برگشته بود، و ارتش امپراطوری ژاپن از آن زمان به بعد مجبور به جنگیدن در نبردهای خونبار دفاعی شده بود.
سربازان متعصب
بخشی از نامهای که یک سرباز جوان ژاپنی که در جزیرۀ یوجیما در مقابله با پیشروی آمریکاییها در ماههای آخر جنگ کشته شده بود، نشانگر میزان تعصب و سرسختی سربازان آن زمان است: "از آنجایی که جان هر کسی تنها برای خدمت به امپراطور به او بخشیده شده، من همیشه آماده بودم تا جسدم بر میدان نبرد بیافتد. من با شادی و با آرامش به سوی مرگم میروم. این خواستۀ قلبی من به عنوان یک سرباز است. اما شرم از ناتوانی در به جا آوردن وظایف برایم غیرقابل تحمل است. مادر و پدرِ آبرومندم، برای بیش از بیست سال مزاحمتهای بزرگی برایتان داشتم؛ با مراقبتهای گرم شما، من به مردی خوب بدل شدم، و از اینکه توان جبران محبتهایتان را نداشتم، شرمسارم. تنها چیزی که از دستم برمیآید این است که گرمترین سپاسهایم را تقدیم شما کنم."
این نامه هرگز به دست والدین سرباز نرسید، در عوض بدل به سوغاتیای برای یک سرباز آمریکایی شد.
همزمان با پیشرفت جنگ و محاصرۀ دریایی جزایر ژاپنی اقیانوس آرام به وسیلۀ نیروی دریایی دول متحد، ارتباطات ژاپنیها با بسیاری از جبهههای نبرد قطع شده بود و سربازانی که در این جبههها مشغول جنگ بودند، امیدی به رسیدن غذا، آب، سلاح و مهمات نداشتند.
نیروهای ژاپنی چارهای نداشتند جز اینکه هر چه به دستشان برسد بخورند، تا فقط زنده بمانند. از سر ناامیدی، بعضی از نیروهای ژاپنی به آدمخواری روی آوردند، و بخشهای بدن اجساد سربازان دشمن، یا اسرایی که به تازگی مرده بودند، یا حتی همرزمان خود را میخوردند.
در دهم دسامبر 1944، ژنرال آداچی هاتازو، فرمانده لشکر هجدهم ارتش در گینۀ نو، دستوری صادر کرد که طبق آن "اگرچه نیروها مجازند که از گوشت جنازههای نیروهای دشمن تغذیه کنند، حق خوردن اجساد خودی را ندارند."
حاتم علی، یک سرباز هندی که توسط ژاپنیها اسیر شده بود، در سال 1943 به گینۀ نو فرستاده شده بود تا برای ساخت یک فرودگاه نظامی جدید کار کند. او گزارش کرده است که وقتی غذای ژاپنیها در سال 1944 به پایان رسیده بود، نگهبانان هر روز یکی از اسرا را انتخاب میکردند و او "را بیرون میبردند، میکشتند و میخوردند. من به عینه شاهد این اتفاق بودم."
مورد دیگری را نیروهای استرالیاییای که موفق به اشغال بخشهایی از گینۀ نو شده بودند، گزارش کردهاند. آنها علاوه بر اجساد ژاپنیهای بسیار، به اجسادی از همرزمان خود برخوردند که چندین هفتۀ پیش کشته شده بودند، و به نظر میرسید که گوشت رانها و ماهیچههایشان جدا شده است.
در بیستم می 1945، پیکر برهنۀ سرباز استرالیایی دیگری پیدا شد که هر دو دستش از کتف قطع شده بود، شکمش پاره شده و قلب و جگر و برخی بخشهای دیگرش خارج شده بود.
گرسنگی
آمار رسمیای تعداد کشته شدگان سربازان ارتش امپراطوری ژاپن که بر اثر گرسنگی جان سپردهاند، وجود ندارد، اما یک محقق ژاپنی پس از جنگ تخمینهایی بر اساس شرایط هر یک از میدانهای نبرد، در این مورد صورت داد. او تخمین زد که در گوادال کانال از 20000 کشته، 15000 نفر بر اثر گرسنگی مردهاند. از 157646 سربازی که به گینۀ نو فرستاده داده شدند، تنها شش درصد، زنده ماندند. از 498000 ژاپنیای که در فیلیپین کشته شدند، 400000 مرگ بر اثر گرسنگی بود.
ظاهراً از مجموع 1.74 میلیون نظامیِ ژاپنیای که مابین سالهای 1941 تا 1945، کشته شدند، مرگ حدود 60 درصد ناشی از گرسنگی و بیماریهای مرتبط با سوءتغذیه بوده است.
با وجود اینکه اکثر سربازان ژاپنی با حد غیرقابل تصوری از گرسنگی، بدبختی و تحقیر مواجه بودند، اما به نظر میرسد که اکثر این سربازان روحیۀ مبارزۀ خود را حفظ کرده بودند. شعار ارتش که "مردن برای امپراطور، زندگی ابدیست" بود، تا پایانِ تلخِ جنگ توانست اثرگذاریش را حفظ کند.
رها کردن سربازان زخمی ژاپنی توسط همرزمان، امری متداول بود. خیلی از اوقات لوازم درمانی وجود خارجی نداشت. آنهایی که اینگونه رها میشدند تا بمیرند، بعید نیست که در آخرین لحظات به دستورالعملی که در آموزشی به آنها یاد داده میشد، فکر کرده باشند: "وظیفه از کوه سنگین تر است، در حالیکه مرگ از پر سبک تر است."
به آنهایی که قادر به حرکت نبودند، یک نارنجک داده میشد و به آنها آنچه را که به نام امپراطور باید انجام میشد را گوشزد میکردند. از دیگرانی که همچنان توان راه رفتن داشتند، انتظار میرفت در صف اول حرکت کنند.
البته، موارد استثنای بسیاری هم وجود داشت. بسیاری از مردان همنوع دوستی بودند که در مقابل توحش رژیم نظامی و سلسله مراتبِ ارتش، مقاومت میکردند، کسانی که حاضر به انجام اعمال شنیع نبودند و بسیاری که تلاش داشتند تا زنده بمانند، تلاش داشتند تا اسیر شوند و در نهایت به خانه بازگردند. اما چنین کاری شنا کردن، خلاف جریان آب بود.
جبهۀ خانگی
تا شروع سال 1945، رشته بمبارانهایی که توسط نیروهای متحد انجام میشد، به بیخانه شدن میلیونها ژاپنی منجر شده بود و شهرها و حومههای شهر را به ویرانه بدل ساخته بود. میلیونها غیرنظامی تحت تاثیر جنگ بودند. میلیونها تن کشته، علیل، بیوه، یتیم و یا بیخانمان شده بودند.
برخی ژاپنیها همچنان امیدوار بودند که روحیۀ ملی به طریقی بر همه چیز فائق خواهد آمد، اما بسیاری دیگر ایمانشان را به رهبری کشور و تبلیغاتش از دست داده بودند. بسیاری از غیرنظامیها شدیداً خستهتر، ناامیدتر و گرسنهتر از آن بودند که به جنگ اهمیت بدهند.
محاصرۀ دریایی توسط آمریکا که داشت جان را از نیروهای ژاپنی در اقیانوس آرام میمکید، توان ژاپن را در وارد کردن موادی که شدیداً به آن ها نیاز داشت، از قبیل فلزات، نفت، لاستیک و سایر مواد خام ضروری، شدیداً پایین آورده بود. بدتر اینکه میزان برداشت برنج در سال 1945، به پایین ترین حد از سال 1909 به این سو رسیده بود. تولید میوه و سبزی نسبت به سال قبل 81 درصد کاهش یافته بود و ماهیگیری به نصف میزان سال 1944 رسیده بود.
نیروی انسانیای که به رتق و فتق امور کشور میپرداخت، یا مرده بود، یا مجروح بود و یا کیلومترها از کشور دور بود. در این شرایط، از اسرای جنگی به عنوان کارگر استفاده میشد. بسیاری از پیرمردان و یا کسانی که شرایط جسمانی مناسبی نداشتند، به کارخانهها فرستاده میشدند تا مهمات و سایر ادوات جنگی را تولید کنند. زنان و کودکان نیز برای پیشبرد جنگ بسیج شدند.
هیروهیتو و بسیاری از نخبگان سیاسی کشور که کمتر تمایل به جنگ داشتند، پیش از آنکه در آگوست 1945 بمبهای اتم بر شهرهای هیروشیما و ناگازاکی فرود آید، شکست را پذیرفته بودند. این موضوع باعث شد که کفۀ ترازو در میان بالادستها به سمت کسانی که خواستار تسلیم به نیروهای متحد بودند سنگینی کند.
تسلیم
جنگی که به دستور امپراطور در دسامبر 1941 آغاز شده بود، به طور رسمی با اعلامیهای که از طرف او صادر شده بود و در 15 آگوست 1945 توسط خودش از طریق رادیو به اطلاع عموم رسید، پایان یافت. در آن روز مردم برای اولین بار صدای "خدای زنده" را شنیدند. دو روز بعد، امپراطور بخشنامۀ دیگری را خواند که روی سخنش با نیروهای مسلح کشور بود:
"به همۀ افسران و مردان نیروهای امپراطوری. سه سال و هشت ماه از زمانی که به ایالات متحده و بریتانیای کبیر اعلان جنگ دادیم میگذرد. در طول این مدت، مردان غیور ما در ارتش و نیروی دریایی جان خودشان را فدا کردند، و مردانه در سرزمینهای بیماریگرفته و بایر و در آبهای خروشان و زیر خورشید سوزان جنگیدند، و ما به این خاطر عمیقاً از ایشان سپاسگزاریم. حال که اتحاد شوروی وارد جنگ علیه ما شده، ادامۀ جنگ تحت شرایط فعلی داخلی و خارجی، تنها باعث افزایش غیرضروری خسارات جنگ خواهد شد تا جایی که نهایتاً بنیانهای وجودی امپراطوری را تهدید خواهد کرد. با در نظر گرفتن این موضوع، و اگرچه روحیۀ مبارزه در وجود ارتش امپراطوری و نیروی دریایی همچون همیشه بالاست، با عنایت به حفظ و مراقبت از سیاست ملی شرافتمندانۀمان، در آستانۀ برقراری صبح با ایالات متحده، بریتانیا، اتحاد شوروی، و چانگ کینگ هستیم.
برای انبوه افسران و مردان وفادار و شجاع نیروهای امپراطوری که در نبرد و از بیماری جان باختند، عمیقاً عزاداریم. در عین حال باور داریم که وفاداری و دستاوردهای شما افسران و مردان نیروهای امپراطوری، تا ابد در جوهرۀ وجود ملت ما خواهد ماند.
ما ایمان داریم که شما افسران و مردان نیروهای امپراطوری، با نیات ما همکاری خوهید کرد، و اتحادی مستحکم و نظمی کامل را در تحرکات خود لحاظ خواهید کرد، و سختترین سختیها را تحمل خوهید کرد، آنچه تحمل ناکردنی است را تحمل خواهید کرد، و بنیانی ابدی برای ملت برجای خواهید گذاشت."
عناصر سرسخت ارتش که میخواستند جنگ را به هر قیمتی ادامه دهند، تلاش کردند تا امپراطور و وزرایش را از پخش سخنرانی تسلیم بازدارند. مخاصمات رسماً در دوم سپتامبر، هنگامی که ژنرال داگلاس مک آرتور، فرمانده قوای متحدین، به همراه سایر نمایندگان کشورهای متحد، با حضور نمایندگان ژاپن در عرشۀ ناو "یو اس اس میزوری" که در خلیج توکیو پهلو گرفته بود، تسلیم نامه را به امضا رساندند.
وقتی که خبر تسلیم به نیروهای ژاپنی رسید، واکنشها متفاوت بود. برخی احساس غافلگیری کردند و احساس کردند که به آنها خیانت شده است. برخی معتقد شدند که این حقۀ تبلیغاتی متحدین است. اما با وجود اینکه برخی از تن دادن به آن خودداری کردند، اکثریت بزرگی از نیروها این تصمیم را پذیرفتند و آن را ارادۀ امپراطور دانستند، به بازگشت به خانه فکر میکردند. چند سرباز و همین طور برخی غیرنظامیان به خاطر حس تحقیری که به آنها دست داده بود، دست به خودکشی زدند. گروه کوچکی از سربازان به رهبری سرجوخه هیرو اونودا، باور نکردند که جنگ پایان یافته است. در سال 1974 در جزیرۀ فلیپینی لوبانگ بود که اونودا نهایتاً تسلیم شد. هیچکدام از همرزمانش زنده نمانده بودند.
بازگشت به خانه
نیروهای وظیفۀ ژاپن و غیرنظامیان اسیر نهایتاً از کمپهای اسرا در میدانهای نبرد در گینۀ نو، سنگاپور، جزایر جنوب غرب اقیانوس آرام، برمه و تایلند، چین، منچوری و اتحاد شوروی، به خانه بازگشتند. این مردان شکست خورده و آواره به کشوری بازگشتند که به آرامی سعی داشت تا خود را از نو بسازد. حتی در اواخر سپتامبر 1946، بیش از دو میلیون اسیر ژاپنی همچنان به کشور عودت نشده بودند، و دولت اعتراف کرده بود که از محل حدود 540000 نفر دیگر هم اطلاعی در دست نیست.
در طول جنگ، اینکه سربازان در میدان نبرد اطلاع اندکی از اوضاع کشور خود داشته باشند، و بالعکس کسانی که در کشور بودند خبری از سربازان داشته باشند، امری معمول بود. وقتی که نیروهای وظیفه دست آخر به ژاپن بازگشتند، متوجه شدند که کشورشان ویران شده و مردم با قحطی دست به گریبانند. امپراطور قدسی، خدای زنده، تقدسش را از دست داده بود و از یک ژنرال آمریکایی دستور میگرفت.
آمریکاییهایی که این سربازان با آن سختیها در مقابلشان جنگیده بودند، همچون اربابان فئودال امورات کشور را دست گرفته بودند. به نظر میرسید که در حالی که مردم در سختی زندگی میکردند و زنان ژاپنی ناچار بودند که خود را اختیار نیروهای خارجی قرار دهند، آمریکاییها بهترینها را برای خود سوا میکنند.
بیشتر سربازان بازگشته به وطن به جریان عادی زندگی ژاپنی بازگشتند. اما پذیرش آنها در جامعه با سردی همراه بود. آنها هنگام رفتن به جنگ مردانی جوان با سری پر از آرمان بودند که با پشتگرمی خانواده، دوستان و امپراطور روانۀ جنگ شده بودند. حال جنگ را باخته بودند، و ظاهراً بخشی از مسئولیت بدبختی کنونی ملت را باید بر دوش میگرفتند.
وقتی که خبر اعمال شنیعی که سربازان ژاپنی در جنگ انجام داده بودند به کشور رسید، اوضاع برایشان بدتر هم شد. یکی از این شاخصهای تلخ نشان میداد که از میان اسرایی که به دست آلمان و ایتالیا افتاده بودند، تنها چهار درصد کشته شده بودند، اما در این میزان در میان اسرای بدشانسی به دست ژاپنیها افتاده بودند، بیست درصد بود. آلن کلیفتون، استرالیاییای که به همراه نیروهای اشغالگر بریتانیایی در ژاپن حضور داشته مینویسد:
"کسانی بازگشته بودند به ایستگاههای قطار میرفتند تا سوار قطار شوند و به خانه هایشان در جای جای ژاپن بروند. بسیاری این کار را با بیعلاقگی انجام میدادند و نگران برخورد خانواده و دوستان بودند. دولت ژاپن به خانوادۀ سربازانی که تصور میشد در جنگ مفقود شده باشند، نامههایی میفرستاد و خبر "مرگ با افتخارشان" را میداد."
سربازی که بازگشته بود، بیخبر از همه جا، ممکن بود که نامش را در معبد یاسوکونی جزء کشته شدگان حک کرده باشند، و خانوادهاش ممکن بود حتی مستمری دولتیای که به خانواده کشتهشدگان پرداخت میشد را دریافت میکرده باشند. آنها حتی ممکن بود جعبهای که ادعا میشد حاوی مو و ناخن و یا حتی استخوانهای عزیزشان بوده را هم دریافت کرده بودند؛ ممکن بود حتی سنگ قبرشان هم در قبرستانی بیابند و خانوادۀشان نامشان را از شناسنامه خط زده باشند. از همین رو بود که بسیاری از کسانی که بازگشته بودند، با تردید و واهمه به خانه بازمیگشتند.
خلا فرهنگی
سربازانی که خوششانس بودند، خانوادهای، زن و بچهای یا دوستی داشتند که به آنها خوشامد بگوید، اما بسیاری دیگر مجبور بودند که به تنهایی در شهرها و روستاهای ویران و قحطیزده برای زنده ماندن دست و پا بزنند. بخش بزرگی از صنعت کشور، نابود شده بود. اقتصاد روستایی، همۀ منابعش را در آخرین دست و پا زدنهای رژیم نظامی از دست داده بود.
با حذف انضباط و محدودیتهای زمان جنگ، و سقوط تقریباً کامل نظام توزیع غذای ملی، قحطی یک واقعیت روزمره بود. بلافاصله پس از شکست، بسیاری از اشخاص بلندمرتبه هیچ دغدغهای برای خیر جامعه از خود نشان نمیدادند. آنها تمرکز خود را بر ثروتمند کردن خود از طریق خریداری محتویات انبارهای ارتش و منابع عمومی به زیر قیمت معطوف کرده بودند. یگانگی نژادی و اجتماعی که در زمان جنگ ادعا میشد اساس ملت است، مضمحل شده بود.
به نظر میرسید که جمعیت کشور از یتیمان بازمانده از جنگ، خیابانگردان، گدایان بیخانمان، زنان فقیر مجبور به تنفروشی، و معلولان جسمی و روحی ناشی از جنگ، تشکیل شده است. نیروهای بازگشته از جنگ، بسته به شخصیتشان، در ابتدا از زنده بودن خوشحال بودند یا آن را مایۀ سرافکندگی میدانستند، اما چندی بعد حس میکردند که هیچ کس به فکرشان نیست.
بدون وجود ساختارهای رسمیای که مدتها هدایت آنان را بر عهده داشت، آنها احساس میکردند که مجبورند به تنهایی تکه پارههای زندگی ویرانشان را جمعآوری کنند و وصله بزنند. ساکاگوچی آنگو، نویسندۀ ژاپنی در آن دوران، مشاهده کرد که مردانی که تنها تا چند ماه پیش حاضر بودند "با خلوص و زیبایی شکوفههای گیلاس نقش زمین شوند" (چنانچه در کلیشههای رایج زمان جنگ تبلیغ میشد)، اکنون داشتند با بیرحمی تمام هموطنانشان را در بازار سیاه پررونق تیغ میزدند.
در کشوری که مردمش تلاش داشتند آنچه را "تحمل ناکردنی است، تحمل کنند"، هر کس برای نجات خودش جان میکند.