امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سودای عاشقانه

#1
Heart 
فصل 1

انوارطلایی افتاب فضای اتاق را روشن کرده بود و نشان از صبحی زیبا میداد.
باصدای پرنده ها میترا چشمانش را بازکرد و ارام بلند شد و به سمت اشپزخانهرفت..
دید که خاتون میز صبحانه را به زیبایی چیده اوراصدا زد و بعداز
تشکر ازاو گفت :خاتون لطفا بچه هارو هم صدا بزن اقا هم به احتمال زیاد توی حیاط داره ورزش میکنه اونم صداش بزن.
خاتون با گفتن چشمی به سوی کارش شتافت.
اول اقا رو صدا کرد و بعد به سمت اتاق خواب بچه ها به راه افتاد و به ارامی دراتاق پانیز رو باز کرد وبعد ازکمی نوازش او را از خواب بیدارکرد.
بیشتر روزها این خاتون بود که دختر کوچولوی این خانواده رو بیدار میکرد.....
پانیز:سلام خاتون وای چقدر زود صبح شد... میخوام یکم دیگه بخوابم....
- خاتون به فدای چشمای خمار وسبزت بلند شو دخترم خواب زیاد ادم و کسل میکنه دخترگلم...بلند شو که مدرسه ات دیر نشه خانوم خانوما...
- باشه خاتون بلند میشم پس شما برو داداشی رو صدا کن...وخاتون به سمت اتاق پسر این خانواده رفت.
پانیز فرزند دوم خانواده معینی و15ساله بود.. نور چشمیه اقاحمید پدرش و پرهام فرزند اول و پسری 19ساله و فعال و به زیباییه مادرش و قدبلندی پدرش بود .
خاتون به سمت اتاق پرهام رفت و در اتاقش را به ارامی زد...
پرهام که خودش بیدار شده بود باشنیدن صدای در اجازه داخل شدن داد و دید که خاتون بود.....
- سلام خاتون صبح بخیر...
- سلام پسرم بیدار شدی؟ اومدم صدات کنم بیای پایین و صبحانه بخوری عزیزم!
- مرسی خاتون الان اماده میشم و میام شمابرو.
خاتون:باشه پسرم پس من رفتم و او را تنها گذاشت....
پرهام بعد از چند دقیقه به جمع خانواده پیوست و با سلام و صبح بخیری صمیمانه پشت میز صبحانه نشست و بعداز خوردن چندلقمه نان و پنیر و اب میوه اش به سمت مدرسه شتافت.
پرهام دانش اموز سال اخردر رشته تجربی بود و به خاطر علاقه زیاد به دکتر شدن در درس خواندن کوشابود و پدرش به داشتن چنین پسری افتخار میکرد....
اقای معینی بزرگترین کارخانه بسته بندی مواد غذایی را داشت و در کارش موفق بود و هر ساله با شریک و دوستش پله های ترقی را طی میکردند.
پرهام هم با پسر اقای زمانی هم کلاس و هم سن بودند در حالیکه پرهام فقط 3ماه از سام بزرگتر بود....
سام هم مانند پرهام پسری خوش صحبت و البته خیلی شلوغ و شیطون بود و در عین حال جذاب...
او در تحصیل موفق بود و قرار بود با پرهام برای ادامه تحصیل به خارج از کشور مسافرت کنند تا هردو با مدرک دکتری دررشته موردنظر خود برگردند.

زنگ مدرسه به صدا در امد.
سام:سلام پسر چرا دیر اومدی امروز؟!
-سلام. دیشب یکمی دیر خوابیدم بخاطر همین دیر شد بیا بریم تو کلاس!
سام که دستش رو می گذاشت پشت کمر پرهام گفت: باشه بریم....
زنگ اخرزیست داشتند که هر دو شیفته این درس بودند و بدون هیچ صحبتی به تدریس اقای رفیعی معلمشان گوش می دادند.
وقتی زنگ به صدا در امد هر دو اهسته وسایل خود را جمع کردند و به سوی خانه هایشان که تنها دو خیابان با هم فاصله داشت به راه افتادند.
سام:پرهام من خیلی استرس دارم البته کمی هم خوشحالم!
داره کم کم کارای اداری تموم میشه! دل کندن از خانواده ها واقعا سخته!
پرهام:منم همین حس رو دارم ولی خدابزرگه... برای تعطیلات میایم اینجا یا اونا میان پیش ما...اونقدرام که میگی سخت نیست آدمیزاد به همه چیز بعد از یه مدت عادت میکنه.
(پرهام پسر خیلی صبوری بودوبا بیشتر مسائل به راحتی برخورد می کرد و خودش را به دست خدا و تقدیر می سپرد).
سام:اره شاید تو درست میگی!راستی یادت نرفته که امشب خونه ما دعوتین تو زود بیا من حوصلم سر میره.. سروشم که حتما مثل همیشه نیست ...
پرهام: باشه میام اقا....کم کم به خانه زمانی نزدیک می شدند هردو با هم خداحافظی کردند و قرار شب را به هم یاداوری کردند و به سوی خانه به راه افتادند.
در خانه اقای زمانی همه در حال انجام کاری بودند و سهیلاخانوم هم لیست خرید را می نوشت تا به مش حبیب بده که اونارو برای امشب اماده کنه...
سام: سلام مامان جون .
سهیلا:سلام پسرم خسته نباشی برو لباسات و در بیار بیا ناهار اماده شده ..الان دیگه پدرتم کم کم میاد!
-باشه پس من رفتم بالا...
باشه برو عزیزم.
سام:اهان راستی مامان سروش کجاست؟
-عزیزم رفته بیرون یکی از دوستاش اومد دنبالش برن یه زمین رو نگاهی کنن گفت شاید نیام....
- باشه مامان پس من رفتم بالا.
داشت از پله ها بالا میرفت که با ستایش روبرو شد.
- سلام داداش خسته نباشی .
- سلام فسقلی تو کی اومدی؟
- من یه15دقیقه ای میشه رسیدم حالابرو لباسات و عوض کن بیا ناهار و دستی به شکمش کشید...
سام که به حرکات خواهرش که مثل خود او پر از شور و نشاط بود میخندید به سمت اتاقش راهی شد.
وارد اتاقش که شد اول پنجره را باز کرد و یه نفس عمیق کشید و ریه هایش را از بوی عطر گلهای یاسی که نزدیک اتاقش بود پرکرد و شروع به تعویض لباس کرد در همان حال نگاهش به عکس روی میز افتاد که 5نفری کنار ابشار گرفته بودند به عکس لبخندی زد و در دل با خود گفت پانیز در این عکس چقدر دوست داشتنی افتاده وبا یاداوری خاطرات اون روز و فکری که به ذهنش امده بود لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
وارد اشپزخانه که شد دید اکرم خانوم در حال کشیدن غذاست.
-وای اکرم خانوم دستت درد نکنه چه بویی راه انداختی به به قورمه سبزی!
اگه از اینجابرم اول دلم واسه شما و دست پخت خوشمزتون تنگ میشه و خندید....
اکرم خانوم که چندین و چند سال بود که برای این خانواده کار می کرد و یه جورایی عضوی از این خانواده محسوب می شد لبخندی زد و گفت اخی پسرم انشا.... وقتی برگشتی بازم برات از این غذاها درست میکنم فقط به شرطی که اونجا موندنی نشی ها...
کم کم همه اعضای خانواده در اشپزخانه برای صرف ناهار جمع شدند.
اقا رضا :به به خانوم ببین اکرم خانوم چکارکرده دستش درد نکنه،
اره عزیزم بخورید نوش جانتون ... گفتم امروز که دورهمیم غذایی که هممون دوس داریم و برامون درست کنه عزیزم و در حالیکه به ستایش نگاه میکرد گفت:مامانجان تو چرا اینقدر کم کشیدی دخترم؟
ستایش که لبخندی میزد گفت:مامان گشنم بود زود خوردم وگرنه زیاد کشیدم..
سام که میخندید گفت:راست میگه مامان مگه نمیدونین این دوتای من غذا میخوره تازه میخوادرژیمم بگیره و با این حرف همگی خندیدن...
ستایش که خودش هم خندش گرفته بود گفت تا کورشود هرانکس که نتواند دید...خوبه بابا میاره اگه تو میخواستی خرجم و بدی که دیگه واویلا میشد....
ناهار خوشمزه ای رو همگی در کنار هم خوردند و بعد از دقایقی نشستن و صحبت های مختلف..اقای زمانی بلند شد و دوباره به کارخانه برگشت و سهیلا هم به همراه اکرم خانوم مشغول اماده کردن وسایل پذیراییه شب شدند...
ساعت نزدیکای 6 بود که زنگ خانه به صدا در امد.
سام:من میرم باز میکنم . پرهامه. و فوری مساحت خانه تا درب حیاط رو به حالت دوو رفت و در رو باز کرد....
-سلام رفیق شفیق به به خوش اومدی اقای معینی... و او را به داخل دعوت کرد.
-سلام پسر!چیه کبکت خروس میخونه چه خبره؟! خوبه ایفون دارین چرا درودیر باز کردی؟
سام که میخندید گفت :بد شد خودم خواستم به شخصه بهت خوش امد بگم این دست من از اول هم نمک نداشت و هردو پسر خنده کنان وارد ساختمان شدند...
پرهام در حالیکه به سمت سهیلا می رفت با او دست داد و مشغول احوالپرسی شد...
- خاله جون خسته نباشین مثل همیشه افتادین تو زحمت!
سهیلا:خوش اومدی پسرم این حرفاچیه مامان اینا چرانیومدن؟
پرهام: اونا یکم دیرتر میان منم تنها بودم گفتم بیام پیش سام.
-کارخوبی کردی برید بالا راحت باشین...و دو پسر با هم به طبقه بالا رفتند.
پس از کمی گپ زدن و خندیدن و کمی در مورد درسها صحبت کردن سام در حالیکه بلند شده بود پنجره اتاقش را باز کرد و گفت:میگم پرهام میای امشب با دخترا بریم بیرون؟من ماشین و از بابا می گیرم میریم یه گشتی می زنیم و برمی گردیم هان به نظرت چطوره؟
پرهام: اره خوبه ولی بعدازشام بریم بهتره اینجوری بیشتر میشه بگردیم . -باشه فکرخوبیه امشبم اینجا میخوابین،فردا هم که جمعه است و راحتیم OK؟
پرهام:باشه من که موافقم البته باید ببینیم پانیز و ستایش درس ندارن..



اگه خواستید بقیشم بزارم Heart Heart
ببین خواهرم....
اوسکوله عشق لَـش
به نفعته ازاین بیشتر ندی کش که تش
میــ ـرینم بهت جوری که بشه سرتیتره خبر
جوری که جرعت نکنه جوگیر شه طرف !
پاسخ
 سپاس شده توسط ☮ VENOM VΛDΞR ☮ ، ρυяρℓє_ѕку
آگهی
#2
یکم دیگهکار کن بنویس بعد دوباره نوشته هاتو بخون و  دوباره ایده هاتو روش پیاده کن وفصل دوم رو بنویس


? WHAT YOU KNOW ABOUT LOVE


? WHAT YOU KNOW ABOUT LIFE


? WHAT YOU KNOW ABOUT BLOOD
پاسخ
#3
(06-08-2015، 20:44)lloc نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
یکم دیگهکار کن بنویس بعد دوباره نوشته هاتو بخون و  دوباره ایده هاتو روش پیاده کن وفصل دوم رو بنویس

کمک شمارو نیاز ندارم نیلوفر بیشتر نیاز داره
ببین خواهرم....
اوسکوله عشق لَـش
به نفعته ازاین بیشتر ندی کش که تش
میــ ـرینم بهت جوری که بشه سرتیتره خبر
جوری که جرعت نکنه جوگیر شه طرف !
پاسخ
#4
عالی بود فصل 2 روهم بزار....راستی میشه از رمان منم حمایت کنی؟
رمان سودای  عاشقانه 1



پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان