امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)

#11
قسمت 10

آستینامو زدم بالا و دست به کار شدم.
خاله با عمو مسعود رفته بودن بیرون یکم هوا بخورن و بیرون شام می خوردن. خاله جدیدا" می تونست با واکر راه بره خیلی کم اما همونشم کلی بود. دفعه اول اشک تو چشمهاش جمع شدم. من خودم یکی دو چیکه اشک ریختم.
امشبم بعد مدتها می خواستن شام برن بیرون. به منم تعارف کردن اما من به بهانه اینکه خسته ام موندم خونه.
به قول ماهان چه معنی داره سر خر بشم من؟؟؟
زینت خانمم رفته. ماهانم نیومده هنوز قبل اینکه با مامان حرف بزنم زنگ زدم بهش گفت تو راهم دارم میام.
اما فکر کنم چاخان می کرد. همیشه وقتی میگفت یه جائیم یعنی کم کم نیم ساعت راه مونده که به اونجا برسه. بی خی الان باید اینجا رو سر و سامون بدم.
اول از همه پنجره ها رو باز کردم تا هوای مرده اتاق خارج بشه. بعد رفتم و یه دستمال نمدار برداشتم آوردم و کل اتاقو دستمال کشیدم و بعدشم مبل و صندلیها رو جابه جا کردم تا یکم فضای اتاق بازتر بشه. مشغول کار بودم که صدای مهیبی شنیدم.
با ترس از جام پریدم. برگشتم و دیدم در اتاق به خاطر باد شدیدی که اومده بود با شدت بسته شده و این صدای مهیبم از بسته شدن اونه.
یه نفس راحت کشیدم. رفتم سمت در اتاق دستگیره رو چرخوندم که در و باز کنم اما در باز نشد. دوباره سعی کردم. بازم باز نشد. با زور و فشار در و به سمت خودم کشیدم. کم مونده بود جفت پاهامو بزارم روی در و فشارش بدم و بکشمش که باز شه.
هر کاری کردم باز نشد. یادم اومد که خاله اینا هیچ وقت این درو کیپ نمی کردن چون دره خراب بوده حتی شبا هم که می خوابیدن یه چیزی لای در می زاشتن که در بسته نشه.
این در خرابه اگه بسته شه باز نمیشه ......
این جمله تو سرم فریاد می کشید. با تکرار هرکلمه اش دم و بازدمم شدت می گرفت. نفس کشیدنم سنگین تر و شدیدتر میشد. هوا کم میاوردم. احساس می کردم قلبم داره از کار می افته.
چشمهام از ترس گشاد شده بود. رو پیشونیم عرق نشسته بود. دستهام از عرق خیس شده بود. مغزم از کار افتاده بود.
نه ... نه ... من نمی تونم تو این اتاق حبس شم ... نه ... نههههههههههههههههههههههه
نه آخرو هیستریکی بلند داد کشیدم. به طرف در حمله کردم و دوباره با همه زورم کشیدمش به امید اینکه باز بشه.
اما بی فایده بود. با ترس دستمو کوبیدم به در. صدامو فریاد کردم.
-: کمک ..... یکی کمکم کنه ... من تو اتاق گیر کردم .... کمکککککککککککککککک .............
می دونستم کسی تو خونه نیست اما کارامو فریادام دست خودم نبود. اونقدر به در کوبیدم که دیگه جونی برام نموند . شل شدم و سر خوردم کنار در. ناامید با نفسهایی که به زور بالا میومد به اتاق نگاه کردم تا راه نجاتی پیدا کنم.
چشم گردوندم. یهو چشمم خورد به موبایلم که رو میز توالت بود. مثل فنر از جام پریدم. یه امید ....
سریع برش داشتم. اولین شماره ای که اومد تو ذهنمو زدم.
صدای شاد ماهان تو گوشم پیچید.
ماهان: سلام آنا خانمی چی شده می ترسی تنهایی که هی زنگ میزنی؟؟؟
بالاخره تونستم یه نفس عمیق بکشم اما بازم هوا برای ریه هام کم بود.
به زور دهن باز کردم و بریده بریده گفتم: ماهان .... من ....
صدام و طرز بیانم و نفسهای بریده ام اونقدر ناجور بود که به ثانیه نکشید که صدای شاد ماهان تحلیل رفت. تو صداش نگرانی پر شد.
تند گفت: آنا .. آنا چی شده؟؟؟ تو کجایی ؟؟؟؟
دوباره به زور یه نفس گرفتم و گفتم: ماهان ... من ... تو اتاق مامانت اینا .... گیر کردم ... در بسته ... من ... نجاتم بده ... ماهان ....
دیگه نتونستم. دیگه صدام در نیومد به زور کشون کشون خودمو رسوندم به در. دستم همراه گوشی پایین اومد. کنار در دوباره سر خوردم.
کنار دیوار نشستم صدای آنا ... آنا گفتن بلند ماهان و میشنیدم اما نفس و صدایی برای جواب دادن نداشتم.
همه زورمو تو دستهام ریختم و کوبیدم به در. می دونستم کسی نیست می دونستم هیچکی به دادم نمیرسه اما احساس می کردم با کوبیدن در یه امیدی دارم.
من هیچ وقت تو اتاق در بسته نمی موندم هیچ وقت . اگه مجبور بودم در و ببندم پنجره رو باز می زاشتم. همیشه یه جوری در و رو هم قرار می دادم که بدونم با یه باد باز میشه. هیچ وقت جایی که بدونم در بسته و قفل میشه نمی رفتم. برای همین سوار آسانسور نمیشدم چون درش بسته میشه و برای یه مدت نمی تونی از توش بیای بیرون.
دیگه واقعا" نفسم بالا نمیومد. چشمهام سیاهی میرفت. همه انرژیمو صرف کشیدن هوا به ریه هام می کردم.
بی حال شدم. بدنم سست شد. چشمهام بسته شد. کج شدم و افتادم روی زمین.
نه خدایا به دادم برس. این نمیتونه آخر کار من باشه. خدایا کمکم کن. من نمی خوام من کلی آرزو دارم. قول می دم دیگه وسوسه نشم و از اون کیکای خامه دار نخورم. به دانشجوهام نمره میدم و هیچ کدومو نمی ندازم که نفرینم کنن. دیگه قاشق دهنیمو نمی کنم تو ظرف غذای ماهان. دیگه حتی تو دلمم کیا رو مسخره نمی کنم که بچه مثبته و اینا. اون تاپ مشکیه پریسا رو هم پس میدم. دیگه وقتی مامان بابام دارن لاو میترکونن گوش وا نمی ایستم.
خدایا یه این بارو به دادم برس قول میدم آدم بشم. کمکم کن ....
یه صداهایی میشنیدم اما اونقدرتوان نداشتم که تمرکز کنم. وقتی صدا نزدیک تر شد احساس کردم اسم خودمه که کسی صداش میکنه.
صدای کوبیده شدن به در اتاق و میشنیدم و صدای فریاد ماهان و .
ماهان: آنا .. آنا اونجایی؟؟؟؟ طاقت بیار ... الان درو باز می کنم....
صدای ضربه های محکمیو میشنیدم که به در اصابت می کرد صدای فریاد ... صدای ضربه ....
و در آخر صدای شکستن در ....
قدرت باز کردن چشمهامو نداشتم. احساس کردم یه دستی رفت زیر سرمو سرمو کشید تو بغلش.
صدای ماهان و شنیدم: آنا عزیزم ... آنا جان چشماتو باز کن... ببخشید ... منو ببخش من نباید تنهات می زاشتم... من نباید لفطش می دادم ... من باید زودتر میومدم ..... آنا عزیزم چشمهاتو باز کن بزار مطمئن بشم که حالت خوبه .... آنا ... لعنت به من ... لعنت به من ...
تو حالت منگی و بی وزنی بودم. صدای ماهان و میشنیدم اما تمرکزی روی حرفهاش نداشتم. نمی تونستم درکش کنم. چی داره میگه ؟؟؟ چرا نگرانه؟؟؟؟ چرا عصبی خودشو لعنت میکنه؟؟؟
احساس کردم از رو زمین کنده شدم. تو آغوش کسی بودم. حس امنیت می کردم. آرامش پیدا کرده بودم. صدای نفسهای ماهان و میشنیدم. می دونستم که با وجود اون من حالم خوب میشه.
یه جمله تو سرم می پیچید.
نجات پیدا کردم ......
دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش اومدم همه جا سفید بود. نور مهتابی که روی سقف نصب بود چشممو میزد. چشمهامو از نور شدیدش ریز کردم و سرمو چرخوندم. من کجام اینجا کجاست؟؟؟؟ قد 5 دقیقه گیج و مبهوت با چشمهای تار به اطرافم نگاه می کردم. ترسیده بودم از این جای نا آشنا و غریب ترسیده بودم. زبونم بند اومده بود. حتی نمی تونستم فریاد بزنم.
کم کم دیدم درست شد. تونشستم اطراف و ببینم. یادم اومد. یادم اومد که چی شده. من تو اتاق گیر کرده بودم. داشتم می مردم. یعنی مردم؟؟؟؟ مه نه اینکه اون دنیا زیباست و نورانی. خوب اینجا هم سفیده هم خیلی نورانی. تمیزم به نظر میاد. یعنی اون دنیاست؟؟؟؟؟
سرمو چرخوندم. چشمم افتاد به ماهان که کنارم نشسته بود. آرنجاشو به تختم تکیه داده بود و دستمو بین دستهاش گرفته و پیشونیشو به دستش تکیه داده بود.
خیالم راحت شد. پس نمردم. بودن ماهان آرومم کرد ترسمو از بین برد.
ماهان همچین بی حرکت بود که فکر کردم خوابیده. به دست دیگه ام نگاه کردم. سرم بهش وصل بود. بدنم بی حس بود. احساس کرختی می کردم. نمی تونستم خودمو تکون بدم. وای خدایا نکنه من از ترس فلج شده باشم.
برگشتم و رو به ماهان آروم صداش کردم. با ترس .... دوباره این ترس لعنتی برگشته بود.
دهنمو باز می کردم اما به زور ازش صدا بیرون می اومد. انگار صدامو گم کردم.
بعد از جند بار باز و بسته کردن بیهوده دهنم بالاخره یه صدایی از هنجرم بیرون اومد.
من: ما.... ه ...ان ....
با اینکه فکر می کردم خوابه اما سریع سرشو بلند کرد و با چشمهای نگران بهم چشم دوخت.
انگار شک داشت که صدای من باشه. دوباره صداش کردم. همون جور بریده بریده و بی جون و بی انرژی .
من: ماه ...ا .... ن ....
وقتی اسمشو از زبونم شنید چشمهاشو بست. یه نفس راحت کشید. چشمهاشو باز کرد و خیره به چشمهام همراه یه لبخند گفت: جان ماهان ... خدارو شکر بهوش اومدی. داشتم میمردم. دختر تو که منو نصف عمر کردی.
از جان گفتنش شوکه شدم. ببین بیچاره چقدر ترسیده. منم ترسیدم از این حس نکردن بدنم از این بی حس و سستی و رخوت. از این خفه شدن حنجره ام. شده ام مثل سکته ای ها. بیشتر ترسیدم. نکنه سکته کرده باشم. ولی نه ... اگه سکته کردهب ودم درجا می مردم.
با ترس گفتم: ماه ...ان م ... ن فل .. ج شد ...م؟؟؟
اعصابم از این تیکه تیکه حرف زدن خورد شده بود. عصبی شده بودم و همینم باعث میشد کلماتم بیشتر تیکه تیکه بشه. وسما" لکنت گرفته بودم.
ماهان با حرفم یه لحظه چشمهاش گشاد شد. با بهت و تعجب بهم نگاه کرد.
با همون بهت گفت: چرا فلج بشی؟؟؟؟
با همون ترسم گفتم: آخ ... ه بدن ...مو... حس ... نمی ... کنم.
ترس تو چشمهامو دید. نگاه نگرانش مهربون شد.
یه لبخند زد و.مهربون گفت: نه عزیز من به خاطر اینه که شوکه شدی و بیهوش شدی فعلا" بدنت سر شده. تو سالمه سالمی. الانم به خاطر شکی که بهت وارد شده و بیهوشیت این جوری بدنت بی حسه و زبونت می گیره. یه چند ساعت که بگذره دوباره حسهات بر می گرده و حالت خوب میشه میشی همون آنا خانمی خودمون.
یه لبخند اطمینان بخش زد.
یه نفش راحت کشیدم. پیداست ماهان خیلی ترسیده که انقدر مهربون شده هر چند همیشه مهربونه اما الان بیشتر شده. بیچاره، ازش شرمنده شدم.
همون جور داشتم شرمندگی می کشیدم که ماهان صدام کرد.
ماهان: آنا .... ببخشید ..... باید زودتر خودمو میرسوندم خونه که کار به اینجا نکشه. اما همون موقع که زنگ زدی بعد تو یکی دیگه از مهندسا زنگ زد و گفت به یه سری از مدارک و نیاز داره. مجبور شدم اول برم دم خونه اونا و مدارک و بدم بهش. برای همین دیر شد. اگه زودتر اومده بودم تو، تو اتاق گیر نمی کردی و ....
بی حرف به ماهان خیره بودم. حرفشو نصفه گذاشت.
عصبی بود و ناراحت و پشیمون. چرا خودشو سرزنش می کرد؟؟؟؟ چرا یه جوری حرف میزد انگار... انگار ... همه چیزو می دونست .....
با شک دهنمو باز کردمو گفتم: ماهان ... تو .....
نگذاشت ادامه بدم . مستقیم و جدی بهم نگاه کرد و گفت: می دونم ترس از تنگنا داری .... می دونم فوبیای محیط بسته داری.
متعجب و بهت زده با دهن باز مات موندم بهش. هیچ کس اینو نمی دونست پس ماهان از کجا فهمیده بود. من تونسته بودم سالها این موضوع و حتی از پدر و مادرمم مخفی کنم پس ماهان ....
خودم می دونستم ترس از تنگنا دارم اما اون چیچی بوئیا ... از اون مرضا می ترسیدم. هیچ وقت نه بهش فکر می کردم نه به زبون می آوردمش.
به ماهان نگاه کردم. زبونم دیگه اونقدرها سنگین نبود مثل اول. الان سبک تر شده بود راحتتر تو دهنم می چرخید. حنجره امم انگار باز تر شده بود و صدا ازش بهتر بیرون می اومد : تو ... چه ... طور ...
سرشو نزدیک تر آورد و آرومتر گفت: چه طور فهمیدم؟؟؟؟
با سر حرفش و تایید کردم. تنها عضو بدنم که کار می کرد همین سرم بود. منم نهایت استفاده رو ازش می بردم.
یه نفس عمیق کشید و گفت: اون روز که می خواستیم بریم دانشگاه و موقع سوار شدن یه جوری جیم زدی یکم شک کردم. شب مهمونی وقتی به بهانه موبایل از آسانسور بیرون اومدی و همون موقع موبایلت زنگ زد فهمیدم. موقع برگشت وقتی تو اون حال خرابت گفتی سوار نمیشی مطمئن شدم.
گیج تر شده بودم اگه می دونست پس چرا هیچی بهم نگفت؟؟؟
لبمو با زبونم تر کردم و گیج گفتم: اما ... پس چرا .... چیزی .... نگفتی؟؟؟؟
دقیق بهم نگاه کرد و گفت: وقتی خودت چیزی بهم نگفتی یعنی نمی خوای که من بدونم. پس منم چیزی نگفتم. اما در موردش از یکی از دوستام که روانپزشکه پرسیدم.
چشمهام گرد شده بود. ماهان چی کار کرد؟؟؟؟ من خودم هیچ وقت جرات اینو نداشتم که برم پیش روانپزشک و حالا ماهان این کار و کرده بود.
به زور پرسیدم: چی ... چی گفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ماهان یه نگاهی بهم کرد و یکم خودشو جلو کشید و آرمتر گفت: آنا ... میشه اول بهم بگی که چرا می ترسی؟؟؟؟ فکر می کنم خودت بدونی. از کی این ترست شروع شد؟؟؟؟
لبمو گاز گرفتم. زیر نگاه دقیق ماهان نمی تونستم انکار کنم. من خودم می دونستم که از کی و چرا این ترس افتاده به جونم از خیلی سالها قبل وقتی بچه بودم.
مکثم طولانی شد.
ماهان: آنا بهم بگو رازت پیش من می مونه.
چشمهامو بستمو سرمو تکون دادم که یعنی می دونم. بازم فکر کردم. باید خودمو آماده می کردم که یه راز بزرگو که جرئی از وجود و زندگیم شده بود و برای اولین بار به کسی بگم.
یه ده دقیقه آروم فکر کردم و هیچی نگفتم. ماهانم آروم تو سکوت فقط نگاهم می کرد. بعد از 10 دقیقه نفس گرفتن دهنمو باز کردم. حس می گردم سنگینی زبونم به کل از بین رفته و صدام کامل برگشته بود.
سرمو بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: یادته ... سال اول ... راهنمایم؟؟؟ یادته ترم اول ... مع.. معدلم چقدر کم شد؟؟؟
ماهان چشمهاشو ریز کرد. دنبال یه خاطره دور از گذشته ها بود.
تو همون حالت سرشو تکون داد.
ماهان: آره یادمه. یادمه خیلی ناراحت بودی و می ترسیدی کارنامه اتو نشون بدی.
بغض کردم. با بغض سرمو تکون دادم. ماهان بی حرف فقط نگام می کرد.
من: خوب ... بالاخره نش ... نشونش دادم.... وقتی بابام اومد .... رفتم جلو .... و کارنامه رو ... گرفتم جلوشون ... با ... بابا اون روز خیلی ... عص ... عصبانی بود ... به خاطر یه پروژه که ... ن ... نمی دونم کی خرابش ک ... کرده بود ... کلی ضرر کرده بود ... بابامو میشناسی که، خ ... خیلی برای کارش زحمت کشیده ... اون روز خیلی ضرر کرده بود و ... به قول تو بی اعصاب بود.
لبمو با زبونم تر کردم و سعی کردم با نفس عمیق کشیدن بغضمو فرو بدم.
من: وقتی کارنامه امو گذاشتم جلوش ... او ... اولش از خوشحالی چشمهاش برق زد. آخ ... آخه من تا اون سال معدلم همیشه 20 بود. می .. می دونی که شاگرد اول بودم.
اما .... اما به خاطر تغیییر پایه و رفتن به یه مد ... مدرسه جدید یه جور شو ... شوک زده بودم. برای همینم معدلم 18.98 شده بود.
بابا وقتی معدلمو دید قاطی کرد. حس ... حسابی عصبانی شد. اونقدی که من حتی تغییر رنگ صورتشو می دیدم. با ... بابا دست روم بلند نکرد هیچ وقت ... اون روزم این کارو نک ... نکرد ...
یه قطره اشک از چشمم چکید.
با بغض به ماهان نگاه کردمو گفتم: کاش این کارو کرده بود ... کا ... کاش منو زده بود ... لااقل دردش کمتر بود ... دردش تو ... تو یه لحظه بود ... اما .... بابا نزدم ..... بردم تو انباری یه متری خونه.
اولش نفهمیدم چ ... چرا منو آورده اونجا... اما وقتی دیدم منو گذاشت اون تو و خو ... خودش و کشید عقب و در و روم بست چشمهام گرد شد .... بهت زده به با ... بابا که در و میبست نگاه کردم... در و روم بست و قفل کرد و من هنوز گی .. گیج بودم و نمی فهمیدم که چی شده.
وقتی به خودم اومدم که همه جا ساکت شده بود. ما ... مامانم سعی کرده بود جلوی بابا رو بگیره اما با ... بابا با گفتن اینکه این تنبیه برام لازمه اجازه دخالت به مامان و ند .. نداد.
ترسیدم ... از تاریکی ... از کوچیک بودن فضا ... از اینکه اونجا هیچ پنجره ای نبود ... هیچ روزنه ای ... از اینکه نمی تونستم برم بیرون ... از همه چیز ترسیدم.... از سوسکای تو انباری ... از موشهای احتمالی که ممکن بود اون تو باشن ... یادته همیشه میگفتی انباریمون موش داره ... برای همینه که از موش متنفرم.... از سوسک چندشم میشه ... وقتی فکر می کنم یه جا گیر افتادم و نمی تونم بیام بیرون میرم تو فضای اون روز. تو اون اتاقک در بسته تو اون تاریکی که صدای ریز سوسکا رو می شنیدم .... نفسم گرفت تو اون انبار ... اکسیژن کم بود ... اونقدر ایستادم که پاهام درد گرفت. مجبوری نشستم. زانوهامو بغل کردمو خودمو مچاله کردم. هر چی صبر کردم کسی سراغم نیومد. فکر می کردم نهایتش یک ساعت اونجا نگهم می دارن اما ....
یادشون رفت ... منو تو اتاقک یادشون رفت ... از شرکت به بابام زنگ زدن ... حال مادر بزرگ هم بد شده بود ... مامان رفت پیش مادر بزرگ. بابا هم شرکت ...
موندم .. فراموش شده تو اون انباری یک متری موندم.... نمی دونم کی یادم افتادن و اومدن سراغم. وقتی به خودم اومدم که مثل الان تو بیمارستان بودم. اون موقع هم بی هوش شده بودم.
فکر کنم از ترس.... دکتر گفت چیزی نیست... مرخص شدم اما از اون روز به بعد دیگه نمی تونستم تو اتاق و جایی که درش و می بندن و می دونم که به اختیار من باز نمیشه بمونم....
با یاد آوری فشار و ترسی که اون لحظه داشتم لکنتم که خیلی بهتر شده بود از بین رفت. کلمات و پشت سر هم و تند میگفتم. تند می گفتم که زود یاد آورس خاطره دردناکم تموم بشه .
ماهان اخم کرده بود. هنوز دستم بین دستهاش بود. فشاری که به دستهام می آورد باعث شده بود درد بگیرن. نمی دونم فکر می کنم عصبانی بود و سعی می کرد با فشردن دستهاش عصبانیتش و خالی کنه.
سرشو بلند کرد و با چشمهای ریز شده بهم نگاه کرد.
ماهان: اما تو اون موقع 12 سالت بود. اگه از همون موقع این ترس و داشتی پس چه جوری اون زمان میومدی خونه ما؟؟؟؟ من یادمه ... فکر کنم از یه 8-9 سال پیش بود که دیگه خونه ما نیومدی.
ببینم تو اون موقع هم سوار آسانسور نمی شدی؟؟؟
یه نفس عمیق کشیدم و سرمو تکیه دادم به بالشت و گفتم: درست من میومدم خونه اتون. با آسانسور چون اون موقع از آسانسور وحشت نداشتم.... کم کم ... هر سال که می گذشت ترسم بیشتر میشد ... مخصوصا" اینکه یه بار وقتی اومدیم خونه اتون آسانسورتون یه صداهای عجیبی داد و به شدت لرزید و بعدم بین طبقات ایستاد و برای کمتر از 30 ثانیه برقش قطع شد .... از همون روز دیگه نتونستم سوار آسانسورم بشم چون ... دیگه بهش مطمئن نبودم.
ماهان نرم دستمو نوازش داد. برگشتمو نگاهش کردم. رو لبش یه لبخند بود که پر آرامش بود ...
بهش لبخند زدم.
بهش لبخند زدم.
من: خوب تو بگو ... دکتر چی گفت؟؟؟
ماهان یه لبخندی زد و گفت: تو هیچ مشکلی نداری.
چشمهام گرد شد. نه این پسره امروز بهش فشار زیاد اومده مخش عیب و ایراد پیدا کرده. همین الان تو چشمش کردم و گفتم که من ترس از تنگنا دارم الان میگه تو هیچ مشکلی نداری.
با چشمهای ریز شده بهش نگاه عاقل اندر سفیه انداختم.
لبخندش عریض تر شد و گفت: آنا اون جوری نگام نکن ... دیوونه نیستم. ولی تو هیچ مشکل جسمی نداری.
گردن کشیدم. بدنمو که به زور حس می کردم. فقط تونستم گردنمو بلند کنم. سریع گفتم: ندارم؟؟ پس این نفس تنگیها و تپش قلبو ....
ماهان دستشو گذاشت رو سرمو آروم سرمو تکیه داد به بالشت و گفت: تو هیچ مشکل جسمی نداری. مشکل تو روحیه. یعنی بیشتر این حالتهایی که داری به خاطر تلقینیه که به خودت میکنی.
اگه این تلقین نباشه تو می تونی خیلی راحت ترستو کنار بزاری. دیگه هم نفس تنگیو تپش قلب و بیهوشی و نداری...
دیگه به حرفهاش گوش نکردم. داشت برای خودش شر و ور می گفت. یعنی چی که تلقینه این پسره فکر کرده من خوشم میاد که همه جا آبروی خودمو ببرم یا اینکه دوست داشتم مدام 600 تا پله رو بالا و پایین کنم؟؟؟
اصلا" این پسره چی میدونه.
بی توجه به ماهان دراز کشیدم تا سرمم تموم بشه. یکم بعد سرمم تموم شد و مرخص بودم که برم. خواستم از جام بلند شم اما نمی تونستم. بدنم هنوز سر بود به زور می تونستم یکم تکون بخورم.
ماهان اومد کمکم. دستشو انداخت پشت کمرمو بلندم کرد. پاهامو از تخت آویزون کرد و کفشهامو پام کرد. تو سکوت به تک تک کارهاش نگاه می کردم. شرمنده بودم. از این ضعفم. از اینکه ماهان مجبور به این کارها شده بود از اینکه نمی تونستم تکون چندانی بخورم. معذب بودم و در عین حال راحت. نمی دونم حسم چی بود یا می دونم و نمی تونم توصیف نم. سردرگم بودم.
هیچ وقت انقدر ضعیف نبودم. جلوی هیچ کس.
ماهان کفشامو که پام کرد از جاش بلند شد. یه نگاه به صورت من کرد و گفت: همین جا بشین تا من برم و برگردم.
پر سوال نگاش کردم. کجا می خواست بره؟؟؟؟
بدون اینکه حرفی بزنه سریع از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت.
با چشمهای گرد شده بهش نگاه می کردم.
دهنم با بهت باز مونده بود. تو همون حالت گفتم: ماهان تو دیوونه ای.
این پسره واقعا" خل بود. رفته بود یه ویلچر آورده بود اما نکرده بود مثل آدم هلش بده و بیاره خودش نشسته بود روش و چرخهاشو می چرخوند. یک حالیم می کرد که نگو.
با نیش باز اومد جلوم و ابرو بالا انداخت و گفت: ببین چی برات آوردم. برو حالشو ببر. از بچگی دوست داشتم یه بار سوارشون بشم. همه اش فکر می کردم مثل ماشینن فقط کوچیکتر. اما الان بهت می گم گول ظاهرشون و نخور تا وقتی یکی هولت بده حال میده اگه مجبور باشی خودت چرخشو بچرخونی افتضاحه. دستهام هنوز درد میکنه.
آخی چه ذوقی کرده بود. چشمهاش برق میزد.
همون جور نگاهش می کردم . هنوز رو صندلی نشسته بود. انگار بهش خوش گذشته.
یکم بازو و مچهاشو مالید. از رو ویلچر بلند شد. اومد کنارمو کمرمو گرفت و کمکم کرد بلند شم. همه وزنم روی ماهان بود. صندلی و کشید جلو و نشوندم روش. خودشم اومد پشتم ایستاد.
با صدای سرخوشی گفت: حاضری آنا خانم گل؟؟؟؟
قبل از اینکه بگم آره همچین ویژییییییییی گفت و مثل یه پسر بچه شیطون با همه زورش هلم داد که یه لحظه سنگ کوپ کردم.
تو راهروهای بیمارستان داشتیم پرواز می کردیم. همچین از بین پرستارا و مریضها و آدمها رد میشد انگار که داره از بین ماشینها لایی میکشه.
اونقدر همه چیز با مزه و جالب بود که بی اختیار بلند بلند می خندیدم.
رسیدیم به ماشین. در ماشین و باز کرد دوباره کمکم کرد که سوار بشم و خودشم رفت ویلچر و پس داد و برگشت. تو کل مسیر ماهان هی شوخی می کرد و می خندوندم.
واقعا" حضورش نعمتی بود برام. به کل داشتم اتفاق چند ساعت قبلو فراموش که نه داشتم اون اتفاق و به اون ته مهای ذهنم می بردم.
رسیدیم خونه. ماهان ماشین و پارک کرد. دستش رو فرمون بود.
برگشت سمت منو یه نگاه بهم کرد و گفت: خوب ... الان دیگه ویلچر نیست ...
یه ابروشو داد بالا و شیطون نگام کرد. یه جورایی مشکوک بود. چشمهام ریز شد. چرا این پسره مشکوکه؟؟؟؟

ماهان از ماشین پیاده شد و اومد سمت منو در و باز کرد. منتظر بودم که دوباره کمکم کنه که پیاده شم. اما با کمال تعجب دیدم خم شد و سرشو آورد تو ماشین و خم شد روم.
چشمهام گرد شده بود. نفسم حبس شد. می خواد چی کار کنه؟؟؟ چرا این جوری خم شده رو من؟؟ سرش هر لحظه نزدیک تر میشد. سرش از جلوی صورتم گذشت و گردن و کتفش اومد تو حلقم. نفس حبس شده امو به صورت فوت دادم بیرون.
زیر چشمی به ماهان نگاه می کردم. داشتم می مردم از فضولی که ببینم چی کار میکنه. خم شد و کمر بند ایمنیمو باز کرد. هر نفسم می خورد تو گردنش. بوی عطرش تو بینیم پیچید. بی اختیار چشمهامو بستمو سرمو یکم بردم جلو نزدیکتر به گردنش که بو کنم.
یه نفس عمیق کشیدم و چشمهامو آروم باز کردم. چشمهام قفل شد تو چشمهای قهوه ای ماهان. تو فاصله چند سانتی صورتم بود.
بازم نگاهش عجیب شده بود. اما با همه عجیب بودنش آروم بود و بهم آرامش می داد. یکم نگاهم کرد. حس کردم چشمهاش داره نزدیک میشه. صورتش نزدیک میشد بدنش نزدیک میشد و دستهاش ...
نفسم حبس شد از این همه نزدیکی از این حالتی که قرار داشتیم. زل زده بودم تو چشمهاش و پلکم نمی زدم. صورتش نزدیک و نزدیک تر شد. چشمهاش نزدیک و نزدیک تر.
دیگه تقریبا" فاصله امون داشت از بین می رفت که صورت ماهان با فاصله کمی از کنار صورتم رد شد و رفت سمت گردنم. هنوز نفسم حبس بود.
حس کردم که دست ماهان رفت دور کمرم. دست دیگه اش زیر زانوم رفت و با یه حرکت از جا کنده شدم و کشیده شدم بیرون از ماشین. یه لحظه از ترس و شوک یه جیغ کوتاه کشیدم و دستهام بی اختیار دور گردن ماهان حلقه شد و سرم رفت تو گودی گردنش.
اصلا" نفهمیدم کی حس به دستهام برگشت. شایدم به خاطر شوکی بود که ماهان بهم وارد کرده بود. شاید دستهام بی اختیار تکون خوردن.
از ماشین که بیرون اومدیم و ماهان ثابت ایستاد و من خیالم راحت شد که قرار نیست بی افتم چشمهامو باز کردم. سرمو بلند کردم. ماهان با چشمهای آروم و یه لبخند قشنگ بهم خیره شد.
ماهان: نترس قرار نیست بی افتی.
یه لحظه خجالت کشیدم. از جیغم .... از ترسم ... از اینکه ماهان بغلم کرده ...حس کردم گرمم شده و صورتم داغ کرده. هرچقدر ما با هم راحت بودیم. هر چقدر با هم خوب و صمیمی بودیم. هر چقدر من جلوش روسری نمی زاشتم و باهاش دست می دادم اما این چیزا .... این همه نزدیکی ... این همه گرما ....
نمی دونم چه حالی داشتم هر چی که بود درکش نم یکردم اصلا" ....
نمی دونم لپام گلی شد یا نه اما لبخند ماهان عظیم شد. یه لبخند زد و شیطون گفت: خجالت کشیدن بهت نمیاد.
بیشتر خجالت کشیدم. لبمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین. آروم دستمو از دور گردنش باز کردم و آوردم پایین و گذاشتم رو شکمم. مثل یه بچه تو بغلش بودم. سر به زیر و محجوب. چقدرم این کلمه به وضعیت الانم می خورد. من ...آنا ... تو بغل یه پسر نامحرم که ماهان باشه و بعدشم حجب و حیا .....
یهو ماهان بلند بلند خندید. خند ه اش تو اون پارکینگ بزرگ یکم ترسناک بود اخم کردم و بهش چشم غره رفتم. بی شعور نمیذاشت من یکم با حیا بمونم. وادارم می کرد که بشم همون آنای میرغضب و قدر نشناس قبل ....
ماهان همون جور که لبخندش و جمع می کرد. با پا یه ضربه به در ماشین زد و در و بست و با دزدگیر قفلش کرد و همون جور که راه می افتاد گفت: ناسلامتی دارم حملت میکنما فکر نمی کنی حقم بیشتر از یه چشم غره است؟؟؟؟
بدبخت راست میگفت. شده خر بار کش منو، منم که بهش چشم غره میرم.
ماهان همون جور نگام می کرد. شیطون گفت: بدنت بی حس بود حالا سرایت کرده به زبونت؟؟؟؟
سرمو بلند کردم که یه چیزی بگم که دیدم ماهان داره میره سمت آسانسور. با چشمهای گرد و گشاد فقط یک کلمه گفتم: پله ....
ماهان ایستاد. دوباره سرمو بلند کردم داشت بهم نگاه می کرد.
ماهان چشمهاشو گرد کرد و گفت: آنا میدونی چند طبقه رو باید برم بالا؟؟؟؟
اخم کردم.
من: باشه نرو، تو با آسانسور برو منم با پله میرم منو بزار زمین. خواستم یه تکونی بخورم که ماهان سفت تر بغلم کرد.
اونم اخم کرده بود.
مستقیم تو چشمهام نگاه کرد. نگاهش نه متعجب بود نه شماتت گر. مهربون بود.
ماهان آرومتر گفت: موضوع این نیست آنا. تو اگه بخوای تا پشت بومم از پله ها می برمت. فقط می خوام یه چیزی بپرسم ازت.
منتظر نگاش کردم. تو چشمهام خیره شد.
جدی پرسید: تو به من اعتماد داری؟؟؟؟
تکونی خوردم. تعجب کردم. یعنی چی؟؟؟ این سوال چه معنی داشت؟ معلومه که اعتماد داشتم. خیلی. همیشه اعتماد داشتم. قدر همه سالهایی که می شناسمش. همه سالهایی که بود و نبود.
سرمو کج کردم و با استفهام نگاش کردم. اما محکم گفتم: دارم.... خیلی ....
با حرفم چشمهاش برق زد. یه لبخند قشنگ اومد رو لبش و با صدای شادی گفت: ممنون.
لبخند زدم. دوباره جدی شد دوباره سخت شد. محکمتر گفت: آنا اگه بهم اعتماد داری باهام بیا.
پرسوال نگاش کردم. کجا برم؟؟؟
انگار فهمید. با سر به آسانسور اشاره کرد.
چشمهای مبهوتم چرخید سمت آسانسور ترس تو چشمم و قلبم نشست. نفسهام تند شد. سرمو تند تند تکون دادم. بغض کردم.
همون جور که چشمم به آسانسور بود تند تند گفتم: نه ... نه ماهان ... نه بزار از پله برم. بزارم زمین. پاهام که بهتر شد خودم میام بالا. تو برو. با آسانسور برو. ولی منو نبر. نبرم تو آسانسور. بزار بمونم. بزار...
اشک تو چشمهام جمع شد. فشار دست ماهان بیشتر شد. بیشتر بهش چسبیدم.
آروم و مطمئن گفت: آنا ... آنا گفتی بهم اعتماد داری. گفتی خیلی . بهم اعتماد کن. من اینجام. نمی زارم هیچ اتفاقی برات بی افته. به من اعتماد کن. نه به آسانسور نه به هیچکی دیگه. به من ... به ماهان ... قول میدم سالم برسونمت بالا ...
بهم اعتماد کن .....
منتظر به چشمهام خیره شد. تو چشمهاش غرق شدم. با نگاهش بهم اعتماد ... امنیت ... محکم بودن ... حمایت و خیلی حسهای دیگه ای می داد اما مهمتر از همه آرامشی بود که با نگاهش به تک تک سلولهام می رسید.
بی اختیار ... غرق اون نگاه قهوه ای .... آروم ... جدی ... محکم ...
بدون اینکه خودم بفهمم دهن باز کردم.
من: باشه ....
خندید . یه خنده خوشحال ... یه خنده سرمست از غرور اعتماد ... یه چشمک زد و با یه تکون کمی به بالا هلم داد و رو دستش جابه جام کرد و با قدمهای محکم راه افتاد.
نگاهمو ازش نگرفتم. ترجیه می دادم به جای نگاه کردن به در آسانسور که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد یعنی ما نزدیکتر میشدیم به ماهان نگاه کنم. به گردنش .... به زاویه فکش .... به چونه اش که نشون از اقتدار و قدرتش داشت.
به ماهانی که بهم امنیت می داد. نه به دری که حتی اسمشم نفسمو می گرفت.
ماهان ایستاد. دستش همراه بدن من کج شد سمت دیوار و سریع صاف شد. سرشو پایین آورد و بهم نگاه کرد. یه لبخند مهربون و اطمینان بخش دیگه بهم زد. جوابشو با لبخند دادم. صدایی اومد. آسانسور رسیده بود به پارکینگ.

با صدای پخش شدن موزیک فهمیدم در آسانسور باز شده. هنوز هم مصرا" به ماهان نگاه می کردم.
ماهان آروم چشمهاشو بازو بسته کرد یعنی چیزی نیست. می خواست بهم قوت قلب بده. خنده ام گرفته بود. بچه خر میکنه من که می دونم چیزی هست من که می دونم الان میریم تو این اتاقک فلزی بی در و پیکر. میریم تو و در رومون بسته میشه و ما اون تو زندانیم. محبوس می مونیم تا تکون بخوره تا حرکت کنه شاید اگه عشقش کشید مارو ببره برسونه به طبقه امون اما اگه لج کنه وسط راه می ایسته دقمون میده. بین طبقات وا میسته و برقاش قطع میشه.
تو همین فکرا بودم و برای خودم از آسانسور در حال سقوط و مشکل دار صحنه ها و داستانها ساخته بودم که ماهان حرکت کرد. دو قدم برداشت. دوباره کج شد و دوباره صاف. یه قدم دیگه برداشت. یه دو چرخید و ایستاد. صدای آهنگ پیچید تو گوشم.
اه من از این آهنگ متنفرم. آهنگ کارتون سارا کرو منو یاد بدبختی و مرگ و کلفتی و فلاکت می ندازه. اه چقدر من بدم میاد هم از این آهنگ هم از این کارتون هم از این آسانسور.
صدای بسته شدن در و شنیدم. انگار در دریچه های قلب من بسته شدن که دیگه خون تو رگهام حرکت نکنه. خشک شدم. احساس می کردم چشمهام گرد، بدنم سفت، نفسم حبس و خونم خشک شده.
با اولین تکون آسانسور که نشونه راه افتادنش بود یه جیغ کوتاه از ترس کشیدم و به سرعت سرمو فرو کردم تو سینه ماهان و چشمهامو تا جایی که می شد رو هم فشار دادم و با همه قدرتم با دست چپم چنگ زدم بههش و چون دکمه های پالتوش باز بود دستم پیچید تو پیراهنش.
لباسشو گرفته بودم و تو مشتم فشار می دادم. سرمو هر چه بیشتر فرو می کردم تو سینه اش چشمهام از بس رو هم فشارشون داده بودم درد گرفته بود. از فکر اینکه الان تو آسانسورم و درش بسته است. نفسم بند اومد. به زور نفس کشیدم اما سخت. سخت و صدا دار. تند تند نفس می کشیدم. هوا کم شد بازم اکسیژنش تموم شد. دوباره چشمهام تار شد. دوباره دنیا دور سرم چرخید.
ماهان یکم بالاتر کشیدمو دستهاشو دور پاهامو کمرم سفت تر کرد.
آروم زیر گوشم گفت: آروم آنا جان آروم. من پیشتم.
همین بودنش باعث شده بود که الان اینجا باشم. ترسیده تا سر حد مرگ و رو به موت. اما همین بودنش و حضورش و حس سینه ستبر و محکمش زیر سرم و نرمی لباس مچاله شده اش زیر دستمو نفسهاش که به گوشم می خورد باعث شده بود که هنوز باشم هنوز با همه سختی بتونم نفس بکشم و با همه اینها هنوز یه امید داشته باشم که سالم می مونم. که ماهان ازم محافظت می کنه. منو سالم می رسونه و نمی زاره طوریم بشه.
تو فکرای خودم بودم. در حال جنگ بین دوتا حس متفاوتم. یکی ترس و دیگری آرامش. وحشت از حبس شدن و اعتماد به کسی که باهام حبس شده بود.
نفهمیدم کی آسانسور ایستاد. نفهمیدم کی درباز شد. حتی نفهمیدم کی ماهان راه رفت و از آسانسور پیاده شد. کی رفت جلوی در خونه.
فقط وقتی به خودم اومدم که صدای خندون ماهان و شنیدم که می گفت: آنا خانمی چشماتو باز کن کمکم کن در خونه رو باز کنم.
خونه؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ خونه ما؟؟؟ نه خونه شما ؟؟؟ خونه خاله و عمو؟؟؟ رسیدیم؟؟ بالاخره رسیدیم؟ اوا چه زود.
برو گمشو کجاش زود بود داشتی خفه میشدی و سکته می کردی از ترس و وحشت.
ماهان: آنا ....
با صدای ماهان از خود درگیری و گل گیجگی بیرون اومدم. سرمو بلند کردم و نگاش کردم. گیج بودم.
فهمید. با لبخند گفت: می تونی از تو جیب پالتوم کلید خونه رو در بیاری؟؟؟
یکم بروبر نگاش کردم که با سر و لبخند بهم اشاره کرد. از گیجی در اومدم. یه آهانی گفتم و دست راستمو آروم چرخوندم و از بین بدن خودم و ماهان رد کردمو رسوندم به جیبش. از تو جیبش کلید و در آوردم و قفل در و همون جور که تو بغل ماهان بودم باز کردم.
ماهان آروم رفت تو خونه و با پاش در و بست.
عجیبه. زبونم وا شد. دستهام به کار افتاد و بی حسی و سستیش از بین رفت اما این پاهام چرا هنوز سر بودن و حسی نداشتن؟؟؟
متعجب و پر سوال به ماهان که داشت از پله ها بالا می رفت نگاه کردم.
من: ماهان ...
ماهان: بله ...
من: جون آنا یه چیز بپرسم راستشو می گی؟؟؟؟
رسید به در اتاقم و با هل بازش کرد و رفت تو و تو همون حال یه نگاهی با اخم بهم انداخت و گفت: نگفتم بهت جونتو قسم نخور؟
من: نه آخه برام مهمه.
ماهان: هر چی قسم نخور. حالا بپرس.
ماهان خم شد در حینی که داشت می زاشتم رو تخت بی مقدمه گفتم: مطمئنی پاهام فلج نشده؟؟؟
ماهان همون جور تو هوا خم شده خشک شد. دوباره با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: دخر این چه سوالیه آخه . اصلا" چرا باید فلج بشی تو.
آروم گذاشتم رو تخت. آروم دستشو از زیر بدنم بیرون کشید و من تو همن حالت گفتم: آخه همه بدنم به کار افتاد غیر پاهام. دوباره ایستاد. یه دستش هنوز دور کمرم بود و خودش روم خم و نزدیک به صورتم. چشمهاشو ریز کرد و یکم اومد نزدیک تر که باعث شد سرمو به بالشت فشار بدم.
یکم سرشو تکون داد و با چشمهای ریز شده و با دقت بهم نگاه کرد و گفت: فکر می کنی موقع بی هوشی سرت به جایی خورده که مخت جابه جا شده؟
بی شعور......
با دست کوبوندم تو سینه اش. خندید و با همون خنده بهم نگاه کرد.
آخی چقدر قشنگ می خنده آدم دلشاد میشه ....
فک خودم از این فکرم افتاد. خفه آنا دیگه زیادی دهنت هرز شده داره شر و ور میگه.
ماهان: دختر خوب وقتی همه بدنت بی حس شد و بعد کم کم یکی یکی به کار افتاد یعنی بعدی نوبت پاهاته. عجله نکن اونم حس پیدا میکنه.
یه ابرومو انداختم بالا و مشکوک گفتم: اگه پیدا نکرد؟؟
دوباره ماهان یه لبخند زد و شیطون نگام کرد و گفت: اونوقت خودم هر روز بغلت میکنم میبرمت این ور اون ور.
بهت زده به چشمهای شیطونش نگاه کردم. شیطون ومهربون. نمی فهمیدم جدی گفت؟؟؟؟ نه شوخی کرد.
داره می خنده ... اما صورتش جدیه ها ... نه چشماش شیطونه. باشه اونم ته نگاهش جدیه.
آنا خیلی خوشت اومده یکی بغلت کرده از راه رفتن خلاص شدیا ... بگم نیومده؟ خوب خیلی حال میده یکی رو دست بلندت کنه ببرتت این ور اون ور. آدم یاد بچگیاش می افته.
کلا" خود درگیر بودم و خیره به ماهان. ماهان سرشو برد عقب و یه قهقهه زد و با نوک انگشت زد به بینیم و گفت: نترس دختر خوب ، قول میدم خوب میشی.
خوب حالا که ماهان گفت خوب میشم حتما" میشم. اما این ضربه چی بود دیگه؟؟؟؟
ماهان بلند شد و صاف ایستاد.
ماهان: خوب من برم زنگ بزنم یه چیزی بیارن بخوریم. مردیم از کشنگی. ترو خدا بابا و مامان مارو می بینی؟؟؟ دوتایی رفتن عشق و حال نگفتن پسر خرت به چن من؟
هی روزگار یکیم پیدا نمیشه که یکم ما روتحویل بگیره.
چشمام دراومده بود ماهان داشت غر می زد. چیز عجیبی بود.
ماهان برگشت و رو بهم گفت: تو یکم استراحت کن تا غذا بیاد پاهاتم بی حسیش از بین میره. اگه نرفت که غذا رو میارم اینجا باهم بخوریم. منم برم دیگه.
این و گفت و رفت سمت در . در و باز کرد و خواست بره بیرون که صداش کردم.
من: ماهان ...
از در رفته بود بیرون و داشت در و می بست. صدامو که شنید در و باز کرد و نصف تنه اشو آورد تو و گفت: جان؟؟؟؟
نه انگاری جانم تکیه کلامش بود. هیچ ربطی هم به شخص شخیص بنده نداشت برا خودم نوشابه وا نکنم.
سپاسگزار نگاش کردمو گفتم: بابت همه چیز ممنون. نمی دونم اگه نرسیده بود ...
نزاشت ادامه بدم. پرید تو حرفمو گفت: هیچی نگو آنا حتی نمی خوام بهش فکر کنم که اگه نرسیده بودم چی میشد. ببخش منو که زودتر نیومدم. الانم استراحت کن.
ناراحت بود با ناراحتی در و بست و رفت. چرا ناراحت بود؟؟؟ خودشو مقصر می دونست که چرا دیر کرده؟
آخی چقده ماهان مهربونه. برای چیزی که ربطی بهش نداره ناراحته. بعدا" بهش میگم که ربطی به تو نداشت و ممنون که نجاتم دادی.
پتو رو کشیدم روم. انقدر بهم فشار عصبی و استرس و احساسات قاطی وارد شده بود که خیلی زود خوابم برد.
نمی دونم خوابیدم یا نه. فقط با تکونای آروم یکی چشمهامو باز کردم. ماهان کنار تختم نشسته بود و با یه لبخند گشاد نگام می کرد. چشمهامو که دید باز شده گفت: پاشو آنا خانمی تنبل. غذا رو آرودن نیم ساعتم اضافه برات صبر کردم نیای همه رو می خورما. خیل گشنه امه.
یه دستی به چشمهام کشیدم و خواب آلود گفتم: باشه برو منم میام.
ماهان یه ابروشو برد بالا و گفت: عمرا" من برم تو می گیری می خوابی. پاشو ... پاشو ... من گشنه امه، تنهایی هم حوصله ام سر رفته ... پاشو .....
خودش بلند شد و دستمو کشید و از تخت بلندم کرد.
غرغر کنان گفتم: ماهان لوس خوب خودم می اومدم دیگه. نمی خوابیدم. پیله میکنی. دو دقیقه نذاشتی آروم بگیرم.
ماهان همون جور که هولم میداد و از اتاق بیرونم می برد گفت: زود باش زود باش زیادم خوابیدی برو دست و صورتت و بشور منم میرم میزو می چینم.
بردم سمت دستشویی و به زور هولم داد تو و در و بست.
دست و صورتمو شستم اما همچنان تو دلم غر می زدم. آب سرد که به صورتم خورد انگار تازه بیدار شدم. تازه یادم افتاد چه خبره، چی شده من کجام، ماهان کجاست، چه جوریاست؟
تازه یادم اومده بود که به خاطر همه اتفاقها همه این نزدیکیها و این بغلها و اینا باید خجالت بکشم. مگه چند بار ماهان این مدلی بغلم کردهب ود؟ اصلا" بگو چند بار یه پسر این ریختی بغلم کرده بود؟ بالاخره باید نشون بدم که یه شرم و حیایی دارم یا نه.
از دستشویی اومدم بیرون آروم از پله ها رفتم پایین. همه اش داشتم فکر می کردم که چه جوری با ماهان رو به رو بشم. یه کوچولو معذب بودم.
رفتم تو آشپزخونه دیدم ماهان خم شده رو میز.
من: سلام ....
بمیری دختر سلام؟؟؟؟ واقعا"؟؟؟؟
ماهان با صدام صاف ایستاد و برگشت سمتم. یه لبخند زد و شیطون گفت: سلام به روی ماهت مادر شبت بخیر. بیا مادر بیا بشین غذا پختم برات ماه بیا که ضعف کردی لاجون شدی.
همچین اینا رو با ادا و اطوار مثل پیرزنا می گفت که مرده بودم از خنده.
خودش یه لبخند زد و رفت اون سمت میز نشست چشمم خورد به میز.
بی اختیار گفتم: بترکی ماهان همچین گفتی میز بچینم که ... آخه اینم میزه؟ دو ساعت رو میز دراز کشیده بودی چی کار می کردی؟؟؟
ماهان نیششو باز کردو دندوناشو نشونم داد و گفت: همینم کلی زحمت داشت بیا بشین بخور بگو دستت درد نکنه.
یه پشت چشم براش نازک کردم. زحمتی که انقده ازش می گفت خیلی بود. میزی که چیده بود شامل شده بود از دو تا پیتزا که تو جعبه اش بود و دوتا لیوان و یه نوشابه.
همه زحمتش همون دو تا لیوان بود طفلی بچه ام خسته شده بود. نشستم پشت میز و مشغول شدیم. تازه یادم افتاد که باید خجالت بکشم. کله امو انداختم پایین و بی حرف بدون نگاه کردن به ماهان پیتزامو خوردم.
سرمو بلند کردم که نوشابه بریزم برای خودم دیدم ماهان آرنجهاشو گذاشته رو میزو دستهاشم آورده بالا و تو هم قفل کرده و مستقیم بای ه اخم کوچیک داره نگام میکنه.
از دهنم پرید: چیه؟؟؟؟
ماهان همون جوری گفت: دارم نگاه می کنم این بیهوشی اثرات سوئی نداشته باشه. آخه از وقتی که اومدیم یه جوری شدی. دم به دقیقه ساکت میشی و سر به زیر. نگرانتم مطمئنم مخت ایراد پیدا کرده.
اخم کردم و گفتم: مخ خودت ایراد داره. چیه دم به دقیقه میگی مغزم اشکال داره بچه پرو هی من هیچی نمی گم اینم از فرصت استفاده میکنه انگ می بنده به آدم.
ماهان نیشش و باز کرد . خوشحال گفت: نه دیگه خودتو اذیت نکن از نگرانی در اومدم. خود خود دیوونه اتی مغزتم کامل به همون مقدار کم تو جمجمه ات مونده. نگران شدم که کم حرف شدی الان فهمیدم سالمی.
مات موندم بهش بی توجه به من یه قاچ پیتزا برداشت و گاز زد. واقعا" نم یتونستم جلو یماهان آروم باشم می خواستمم نمیشد. نمیشد خانم بود سر به زیر با حیا یکم خجالت کشید. این پسره نمی زاره. اونقدر عادی رفتار می کرد که انگار نه انگار. مثل این بود که در کل امروز هیچ اتفاقی نیافتاده. وقتی اون انقده راحته من چه جوری می خواستم معذب باشم؟ اصلا" می تونستم؟؟؟؟
همچین قشنگ منو به حال خودم آورده بود و همچین رفتار کردهب ود که وحشت و ترسم و بعدش خجالت و اینا به کل همه اشون برام کمرنگ شده بود. چقده این اخلاقش خوب بود. آدمو از غم و غصه دور می کردم.
بی اختیار یه لبخند زدم. سرمو انداختم پایین و یه قاچ پیتزا برداشتم. اونقدر ماهان مسخره بازی در آورد و خندوند که تا اومدن خاله اینا به کل همه چیز یادم رفت. من شدم همون آنا ماهانم که خودش بود و هیچ اتفاق بد و هیچ حبسی هم در کار نبود.
کلاسم تازه تموم شده. منتظرم که بچه ها برن بیرون بعد پاشم برم. آخرین کلاسم بود. خدا رو شکر این بچه های خنگ از جلال و جبروتم حساب می برن. چه خودمم تحویل می گیرم. اما نه یه چند بار که بهشون اخم کنی و جدی باشی دیگه مزه پرونی هاشون و تموم میکنن اما اگه بخوام وا بدم و بهشون بخندم ....
پررو میشن و می خوان هی چرت و پرت بگن سر کلاس.
داشتم وسایلمو می ریختم تو کیفم که موبایلم رفت رو ویبره. سریع برداشتمش چون صدای ویبره اش رو میز یه جورایی مثل صدای حرکت تراکتور بود.
پریسا بود. دکمه وصل و زدم و گذاشتمش دم گوشم. هنوز دهن باز نکرده صدای جیغشو شنیدم.
پریسا: دختر خجالت نمی کشی؟؟؟ من زنگ نزنم حال و احوال تو زنگ نمی زنی ببینی مردم یا زنده بی شعور. نباید یه زنگ بزنی بگی پریسا جون قربون شکل ماهت بشم من دلم برات تنگ شده بیا شام بریم بیرونی جایی ....
ابروهام رفت بالا. وسط حرفش پریدم و گفتم: خوب اینو بگو بگو بیا بریم بیرون تا جیب منو خالی کنی. کارد بخوره به اون شکمت شده یه بار زنگ بزنی بگی آنا خوشگله بیا بریم بیرون مهمون من؟؟؟ دِ نه دِ .... نشده دیگه ... جزو رویاهای منه که به واقعیت تبدیل نمیشه.
پریسا: خوب حالا ببین دست پیش گرفته که پس نیفتی. باشه بابا امشب بیا بریم فرحزاد شامم مهمون من.
پوفی کردم و گفتم: تو دست از سر این فرحزاد بر نمی داری. بیا برو با یکی از این قلیونیا ازدواج کن خیال خودتو من و با هم راحت کن. منم از شرت خلاص میشم.
پریسا: خوب حالا خودتو لوس نکن. 7 بیا دنبالم خونه.
چشمهامو چرخوندم و حرصی گفتم: خیلی روت زیاده هم شام می خوای هم نوکر؟؟؟ من ماشینم کجا بود آخه. تو که ماشین داری بیا دنبالم.
پریسا نفسی کشید و با افسوس گفت: فکر کردم چند وقت ندیدمت آدم شدی تونستی یه ماشین از بابات بگیری. من ماشینم خرابه وگرنه آویزون تو نمیشدم. باشه با آژانس میریم.
با پریسا هماهنگ کردم و خداحافظی کردم. تنهایی برگشتم خونه چون ماهان امروز کلاساش زود تموم شده بود و رفته بود. برگشتم خونه. یکم استراحت کردم و بعدش حاضر شدم و با تاکسی رفتم دنبال پریسا که بریم فرحزاد. از وقتی که خاله می تونه دو قدم با عصا و واکر راه بره عمو از ذوقش تند و تند میبرتش بیرون.
با پریسا با هم رفتیم باغچه همیشگی و رو تخت خودمون نشستیم. داشتم برای پریسا از دانشگاه و بچه ها و اون پسره که سر امتحان دیده بودم و کل زمان امتحانو بهش خیره شده بودم تا بفهمم دختره یا پسر می گفتم.
پریسا چشمهاش گرد شد و با دهن باز گفت: ننننننننننننننننه
من: به جون تو میگم نمی فهمیدم راست گفتم. موهاش قهموه ای روشن تا رو شونه هاش بود. حتی از موهای تو هم قشنگ تر.
پریسا یه دونه کوبوند روی پام. بی توجه بهش حرفمو ادامه دادم.
من: صورتش انقده صاف و یه دست بود که نگو. از دخترای 14 ساله هم پوستش صاف تر بود. دماغشم دخترونه عمل کرده بود و هنوز چسب داشت.
لباسش .... بزار بگم چی پوشیده بود یه شلوار پوشیده بود از اینا که کلی بند مند بهش آویزونه. تو اون هوا کاپشنش و در آورده بود و یه بلوز آستین بلند پوشیده بود که یقه اش شل بود میگم شل فکر نکنی یقه اسکی شل بودا نه از اینایی که تو مهمونی می پوشی یقه اش شله چینای گرد می خوره تا روی سینه ات همون ریختی بود.
یعنی من مونده بودم به خدا. نه که همشم دهنش تکون می خورد بهش شکم داشتم. آخه سولارو که می خوند لبش می جنبید.
منم بهش مشکوک بودم که نکنه با اون موهای بلند داره تقلب می کنه.
پریسا یکم خودشو کشید جلو و با اشتیاق گفت: خوب تو چی کار کردی؟
پوفی کردم و گفتم: هیچی میخش شدم تا سر بزنگاه مچشو بگیرم لااقل از تو خماری در بیام. اما طاقت نیاوردم. کل کلاسمو ول کرده بودم و فقط به همین پسره نگاه می کردم رو اعصابم بود.
آخرشم رفتم بهش گفتم موهاتو بزن پشت گوشت.
پسره چشمهاش گرد شد. مثل خنگا گفت: موهامو؟؟؟؟
انگار اصلا: نمیفهمید یعنی چی. هر چی هم بهش میگفتم بدتر گیج میشد.
کم مونده بود خودم با دستهام موهاش و بزنم پشت گوشش. وقتی دیدم که نه این پسره شوت تر از این حرفهاست بهش گفتم: گوشاتو بهم نشون بده.
همون جور مبهوتی سرشو برگردوند. منم کنف شدم. هیچی تو گوشش نبود.
از حرصم گفتم: سولاتتو بلند نخون تو دلت بخون.
یه اخمی هم کردم برگشتم سر جام. ضایع شده بودم.
اما پسره هنوز رو مخم بود. انقده نگاش کردم که دیدم از توی یکی از جیبهای شلوارش یه چیز سفید کوچیکیو آروم آروم در آورده و داره میاره بالا.
منم مثل جت از جام بلند شدم. خوشنود رفتم جلوش و گفتم: بدش به من. هر چی که از جیبت درآوردی و بده به من.
پسره اولش مثل گیجا نگام کرد و گفت: چیزی نیست که دستماله ...
من: خوب همون دستمالو بده به من.
پسره داشت تفره میرفت که از اون ور سالن یکی از آقایون مراقب مثل چی خودشو رسوند. همچین دست پسره رو باز کرد که گفتم شکست. دستمالش و برداشت دستشم کامل باز کرد.
پسره هم تو دستش تقلب نوشته بود هم تو دستمال.
اما خداییش تقلب نکرده بود من حواسم بهش بود. اما اون مراقبه خیلی قاطی بود همچین برگه بدبخت و کشید که من سکته کردم. آخرشم نفهمیدم صورت جلسه شد بیچاره یا نه.
یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمت پریسا که دیدم دستشو زده زیر چونه اشو با دقت و اشتیاق داره گوش میکنه.
یه لبخند زدم و گفتم: پریسا می دونی اسم پسره چی بود؟
پریسا با ذوق گفت: حتما" اسمش خیلی دخترونه بود. صبر کن ببینم کیانوش ؟؟؟؟
سرمو تکون دادم که یعنی نه.
پریسا دوباره با ذوق دستهاشو به هم کوبید و گفت: شایان ؟؟؟؟
نچ نچی کردمو گفتم: عمرا" بتونی حدس بزنی. برگه اشو نگاه کردم اسمش بود سید رضا امیری .
پریسا دوباره با دهن باز گفت: نههههههههه .... اسمش خیلی پسرونه است صداش چه جوری بود؟
شونه امو بالا انداختم و گفتم: دورگه بود دخترونه پسرونه. بیشتر نازک دخترونه بود.
پریسا دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه که موبایلم زنگ زد. منم انگشت اشاره امو گرفتم جلوی صورتش که یعنی یه دقیقه ....
گوشی و وصل کردم بدون اینکه به اسم طرف نگاه کنم. تا زدمش صدای شاد ماهان و شنیدم.
ماهان: سلام خانم مهندس استاد خوبی؟؟؟؟
خنده ام گرفت. این پسره هیچ وقت انرژیش تموم نمیشه.
من: سلام آقای دکتر استاد تو چه طوری؟
ماهان: مرسی من خوبم. شنیدم که دوباره این مامی و ددی من جیم شدن رفتن ددر.
با خنده گفتم: آخی بیچاره ها. عمو خیلی ذوق زده است. این دوتا طفلی هم که این چند وقته همه اش تو خونه موندن پوسیدن. بزار یکم برن خوش باشن.
ماهان: باشه خوش باشن ما که بخیل نیستیم. حاضر شو با کیا میایم دنبالت. شام بریم بیرون.
هان ؟؟؟؟ ماهان چه مهربون شده بود. یه نگاه به پریسا کردم که داشت بال بال میزد که بفهمه کیه و چی میگه.
گوشیو از دهنم فاصله دادم و آروم گفتم: ماهانه میگه شام می خواد ببرتم بیرون.
پریسا بال بال زنان انگشت اشاره جفت دستهاش و به سمت تخت گرفت و هی بالا و پایین کرد.
یه نیمچه اخمی کردمو گفتم: چی میگی تو خوب حرف بزن.
پریسا یکی زد به پیشونیش و گفت: وای خنگ خدا میگم بگو بیاد اینجا.
تو همون حالت گفتم: چرا ...
پریسا یه چشم غره بهم رفت که خفه شدم و گوشی و دوباره گذاشتم کنار گوشمو گفتم: ماهان من الان با دوستم بیرونم . اگه دوست دارین بیاین اینجا با هم شام بخوریم.
ماهان عین جمله منو برای مهربان گفت و بعدم به من گفت: باشه میایم. شما کجایید؟؟؟؟
آدرسو بهش دادم و خداحافظی کردم.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط SETAREH~
آگهی
#12
قسمت 11

رو به پریسا گفتم: چته بال بال میزنی اینا بیان اینجا؟
پریسا یه پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: چیشششششششششش برو بابا تو هم با این پسر خاله ات نوبرشو آوردی انگاری. بابا می خوام ببینم اینی که هی ماهان ماهان میکنی کیه. دارم میمیرم از فضولی. من فقط یه بار تو مهمونی اونم 30 ثانیه دیدمش. کنجکاوم ....
چشم غره ای بهش رفتمو گفتم: بگو دارم میمیرم از فضولی. راستی کیا هم باهاش هست.
پریسا با ذوق دستهاشو به هم کوبید و گفت: ایول مهربونم هست چه خوب. به این میگن یک بلیط و دو فیلم.
دوباره بهش چشم غره رفتم که ساکت شد و همون موقع قلیون پریسا خانمم آوردن.
حدود نیم ساعت بعد ماهان دوباره زنگ زد. گوشی وبرداشتم.
ماهان: سلام ما رسیدیم شما کجایید؟؟؟
من: اومدین باغچه مهتاب؟؟؟
ماهان: آره همونی که گفتی اومدیم.
سرک کشیدم ببینم راست میگه یا نه اگه اومده بودن باید از بین این دار و درخت می دیدمشون. دیدیم بدبخت راست گفته کنار میز صاحب باغچه ایه ایستادن.
من: ماهان دارم میبینموتون بیاین جلو. سمت راستتو ببین. دارم دست تکون میدم.
دستمو بردم بالا و هی تکون دادم. نمیبینه جفت دستامو بردم بالا و انگار می خوای به هلیکوپتر نجات علامت بدی که پیدات کنن رسما" بال بال زدم. پریسا که فکر می کرد چل شدم رفتم با بهت داشت نگاهم می کرد.
خلاصه این آقای مفتون سر مبارک و چرخوندن و منو دیدن. یه دستی تکون داد و اومد سمتمون.
یهو به پریسا گفتم: بمیری دختر آبروم جلوی کیا میره الان کاش این قلیونه رو داده بودیم ببرن. الان میاد میگه دختره و دوستاش همه دودین.
پریسا یه شکلکی برام در آورد و شونه اشو بالا انداخت.
ماهان اینا بهمون رسیدن. لبخند به لب. اول ماهان سلام کرد و باهام دست داد. مهربانم که هیچی . البته پریسا با جفتشون دست داد. سلام علیک و بفرمایید و تعارف و اینا این دو تا هم نشستن. من و پریسا یه گوشه تخت نشته بودیم و این دو تا هم رفتن اون سمت تخت نشستن.
کیا یه نگاه به قلیون انداخت و گفت: طعمش چیه؟
پریسا: قهوه ... می کشید؟؟؟
کیا یه شونه ای بالا انداخت و گفت: آره بدم نیست.
دستشو دراز کرد و پریسا هم شلنگ قلیون و داد بهش. خدا رو شکر خود کیا دودی بود زیاد آبروم نمی رفت.
یکم ماهان با پریسا حرف زد . یه جورایی شجره نامه اشو در آورد. کیا که واسه خودش قلیونشو قل قل می کرد. منم آروم نشسته بودم و قل قل آب قلیون و نگاه می کردم.
یهو دیدم پهلوم سوراخ شد. برگشتم یه چی به پریسا بگم که پریسا زود تر با دندونای به هم فشرده و لبای که به زور تکون می خورد گفت: آنا حواست به ماهان باشه آمپرش داره میره بالا.
با تعجب یه نگاه به ماهان کردم که دیدم اخم غلیظی کرده و یه سمت دیگه ی باغچه رو نگاه میکنه.
برگشتم و رو به پریسا گفتم: واسه چی این کبود شده؟؟؟؟
پریسا همون فرمی گفت: میگم خنگی ناراحت میشه. پسر اون وریه رو نگاه کن. دو تا تخت اون ورتر . دو ساعته زل زل داره نگات می کنه دیگه کامل خوردت تفالتم تف کرده.
با چشمهای گرد گفتم: کی؟؟؟ کدوم پسره نگام میکنه؟؟؟؟
پریسا با چشمهای گرد شده گفت: یعنی تو نفهمیدی؟؟؟ حس نکردی یکی داره نگات میکه؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نه. داشت نگاه می کرد سیخونک نمی زد که بخوام بفهمم. چه جوری بدونم که یکی از 10 متر اون سمت تر بهم خیره شده؟؟؟
پریسا پوفی کرد و با حرص چشمهاشو گردوند و گفت: در هر حال تو آنرمالی. بی خیال. ماهان متوجه چشمای هیز پسره شده و داره حرص میخوره. کم مونده بره بزنه پسره رو . حالا خدایی بین تو و ماهان چیزی نیست؟؟؟
با بهت و تعجب و چشمهای گرد یه لحظه جا و مکان یادم رفت و با صدای بلندی اعتراضی گفتم: پریسا ......
یهو دیدم همه کله ها چرخید سمت من. مهربانم قل قلش قطع شد.
لبامو به دهن گرفتم و سرمو انداختم پایین.
ماهان: آنا پاشو بیا اینجا بشین.
سرمو بلند کردم و گیج گفتم: هان ؟؟؟!!! .....
ماهان یه اخم غلیظی کرد و به جای مهربان اشاره کرد و گفت: میگم بیا اینجا بشین کنار من.
وا این پسره هم خله ها.
یه نگاه به مهربان کردم.
خوب کجا بیام؟ بیام تو بغل مهربان بشینم؟؟؟؟
ماهان که نگاه متعجبمو روی مهربان دید بهش اشاره کرد و گفت: کیا جاتو با آنا عوض کن.
انقده پسره اخم بود که کیا هم بی حرف بلند شد . ناچاری منم پا شدم و رفتم نشستم تو کنج تخت جای قبلی مهربان. همچین اون ته بودم که چشم احدالناسی بهم نمی افتاد چون ماهان کامل با اون هیبتش جلوی دید من و بقیه رو گرفته بود.
هنوزم اخم داشت. با حرص زیر لب گفت: مرتیکه خجالت نمیکشه. عوضی.
ابروهام پرید بالا. این ماهان غیرتی می باشد. پس اون ماهان سیب زمینی کجاست؟؟؟؟
اونقده گیج بودم که نفهمیدم چی شد کی بود؟ کجا بود؟
فقط به خودم اومدم دیدم ماهان از جاش بلند شده و پشت سرش کیا و پریسا هم دارن پا میشن.
گیج بودم گیجتر شدم.
با تعجب گفتم: چرا پا شدین؟؟؟ کجا میرید؟ ما که هنوز شام نخوردیم.
پریسا آروم گفت: خفه بمیر فعلا" پاشو تا یه شری به پا نشده.
وا اینجا چرا همه یه جوری شده بودن. شام خوردن چه ربطی به شر و اینا داشت آخه؟
هنوز داشتم با خودم فکر می کردم که صدای عصبانی اما به زور کنترل شده ماهان و شنیدم.
ماهان: آنا پاشو دیگه ....
همچین گفت پاشو که یه لحظه ترسیدم اگه پا نشم به زور بکشدم و کل مسیر گیس کشون ببردم.
سریع از جام بلند شدم و دنبالشون راه افتادم. پریسا و کیا زود تر رفتن. ماهان منتظر شد تا من کفشهامو بپوشم و بعد حرکت کنه. یه قدم جلو تر از من بود. با تعجب نگاش کردم. گیج سرمو چرخوندم. نمی فهمیدم اینا چرا این جوری یهو بلند شدن.
همون جور گیج داشتم فکر می کردم که چشمم خورد به یه پسری. از اونجایی که خیلی تابلو نگاه می کرد حدس زدم که باید همونی باشه که به قول پریسا منو خورده بود. اون موقع نتونسته بودم نگاش کنم چون ماهان از جام بلندم کرد.
پسره یه چیزی با دستش میگفت. چشمامو ریز کردم ببینم این چشه که این جوری میمون بازی در میاره. تازه متوجه شدم که این حرکت نوشتن و گرفتن و گوشی نشون دادن و اشاره به خودش و من یعنی بیام بهت شماره بدم؟
بچه پررو می خواستم براش با اخم زبون در بیارم و یه دونه از اون فحش بوق دارا بگم تا حساب کار دستش بیاد.
یه ابرومو بردم بالا و با اخم بهش چشم غره رفتم که یهو یه کسی از کنارم تندی رد شد و رفت سمت پسره.
چشمهام در اومد. ماهان بود که داشت با سرعت و عصبانی میرفت سمت اون پسر چله. مغزم فرمان حرکت داد دنبالش دوییدم و صداش کردم اما ماهان توجهی نکرد.
وای نزنه یارو رو، آبرومون میره. همچین روی این سنگ ریزه ها می دوییدم که یه لحظه احساس کردم جای دوییدن روی سنگها می غلتم.
سعی می کردم برسم به ماهان اما چون کفش پاشنه دار بوشیده بودم که خیلی خوشتیپ کنم نمی تونستم درست و حسابی راه برم چه برسه به اینکه برسم به ماهانی که با اون سرعت راه می رفت.
قبل از اینکه برسم به ماهان، ماهان رسید به پسره و یقه اشو گرفت و همچین از جاش بلندش کرد که گفتم الان پسره کله اش از تو یقه اش در میره و یقه اش می مونه تو دست ماهان.
ماهان با حرص و عصبی با دندونای بهم فشرده گفت: خجالت نمی کشی؟؟؟؟ می بینی تنها نیست بازم از رو نمی ری؟؟؟
پسره هم پرو یه پوزخندی زد که من جای ماهان حرصی شدم.
پسره: خوب حتما" دیدم عددی نیستی که حسابت نکردم.
آی دوست داشتم یه مشت بزنم تو صورتش آی دوست داشتم.
یهو دیدم یه مشت رفت تو صورتش و پسره نقش زمین شد. چشمهام گرد شد. چه زود آرزوم براورده شد.
ماهان بود که مشت اول و کوبوند. یکی دوتا دختری که همراه پسره بودن جیغ کشیدن و دو تا از پسرای همراه پسره هم از جاشون پریدن.
ماهان خم شد رو پسره و با یه دست یقه اشو گرفت و مشت دومو خوابوند تو صورتش که خون از دماغ پسره فواره زد.
دوستای پسر پروئه اومدن ماهان و گرفتن و کشیدن عقب تا مشت سوم و نزنه. ماهان داشت تقلا می کرد که اون پسر اولیه از جاش بلند شد یه دستی به دماغش کشید و خون و که دید رم کرد. حمله کرد سمت ماهان و یه مشت زد تو صورتش.
من: ماهاااااااااااااااان.....
تا اون موقع داشتم با بهت و تعجب به دعوای این دو تا نگاه می کردم. ماهان که مشت خورد جیغم رفت هوا.
ماهانم دستهاش بسته بود نمی تونست جواب مشت پسره رو بده با پاش لگد زد تو شکم پسره.
پسره خم شد و شکمشو گرفت و یکم رفت عقب. قرمز شده بود. خون جلو چشمهاشو گرفته بود. کم کم صاف شد. عصبانی با چشمهای وحشی به ماهان نگاه کرد یهو بلند شد و گارد گرفت که بزنه به ماهان ...
تو یه لحظه از جام کنده شدم. نمی دونم چه جوری خودمو رسوندم به ماهان و ایستادم جلوش و مشتی که داشت می رفت بخوره تو شکم ماهان رفت تو شکم من. نفسم بند اومد دستهام رفت رو شکمم و خم شدم.
ماهان: آنا ....
ای بمیره این آنا که انگاری داره می میره. دعوا کردنتون چیه که من باید مشت بخورم. حالا این میمون درختی یه زری زد من که شمارشو نگرفتم که دعوا راه انداختی.
ماهانو نمی دیدم اما فکر کنم هر جوری بود خودشو از چنگ اون بچه سوسولا نجات داد اول رفت سمت پسره و یه مشت و یه لگد زد بهش که پسره نقش زمین شد و دوستاش دوره اش کردن. بعد اومد سمت منو دستش و انداخت دورمو با یه دستش بازومو گرفت و گفت: آنا خوبی؟؟؟ چیزیت نشد؟؟؟
می خواستم بگم کوری؟ نمی بینی دارم می میرم. نفسم بالاخره در اومد اما شکمم خیلی درد می کرد. ماهان همون جور کمکم کرد که برگردیم و بریم سمت ماشین. هنوز عصبانی بود. منم هنوز تا حدودی دولا راه می رفتم.
یه دو سه قدم که رفتیم یهو منفجر شد و عصبانی سرم داد کشید: کی بهت میگه خودتو بندازی وسط دعوا اگه می زد یه بلایی سرت می آورد چی؟؟؟
همچین اخم کرده بود و داد کشیده بود که قلبم از جاش کنده شد. اما ناراحتیم بیشتر از ترسم بود. ناسلامتی من رفته بودم جلوی کتک خوردن آقا رو بگیرم که خودم نفله شدم. جای دستت درد نکنه اش بود.
اخم کردم. با اینکه از اخم غلیظش می ترسیدم اما خوب ....
به زور صاف ایستادم و بازوهامو از بین دستهاش کشیدم بیرون و با همون اخم یکم صدامو بلند کردم و گفتم: کی به تو میگه که دعوا کنی وقتی که کتک می خوردی؟؟؟ ناسلامتی استادی یقه کشی می کنی؟؟؟ اگه یکی از دانشجوهامون می دید آبرومون می رفت میگفت دو تا استاد رفتن افتادن رو سر یکی و مثل لاتای چاله میدون دارن دعوا میکنن.
این و گفتم و عصبانی با اخم قدم برداشتم که برم. اصلا" هم توجهی به اخم ماهان و نگاه عصبانی و ناراحتش نکردم.
اولین قدمو که برداشتم پام رو سنگها لیز خورد و پرت شدم و برای اینکه نیوفتم مثل مرغ بال بال زدم که شاید به یه جایی بند بشم که تو زمین و هوا ماهان کمرمو گرفت و نزاشت با مخ بیام زمین.
من که ضایع شده بودم نمی خواستمم کم بیارم سعی کردم دوباره از دستش خلاص شم و خودم برم که ماهان یه فشاری به کمرم آورد و خشک و عصبانی با اخم گفت: وقتی نمی تونی راه بری زور بی خود نزن. نمی خوام بخوری زمین خودتو ناقص کنی.
رسما" یعنی غلط زیادی نکن. دستشو از کمرم گرفت و دستمو تو دستش محکم گرفت جوری که دردم اومد و کشوندم دنبال خودش.
از اونجایی که اخمش خیلی زیاد بود و منم خیلی خیلی کم ماهانو این جوری اژدها دیده بودم بی خیال مخالفت شدم و مثل بچه آدم دنبالش راه افتادم.
آروم و بی حرف رفتیم سمت ماشین. پریسا و کیا هم سرخوش واسه خودشون ایستاده بودن و حرف می زدن. انقده حرصم گرفت که نگو. من داشتم اونجا خودمو به کشتن می دادم که جلوی جنگ جهانی سوم و بگیرم که تلفات جانی نداشته باشیم اونوقت این دو تا ....
دنیا رو آب ببره این دو تا ریلکس و خواب می بره.

سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
پریسا آروم دم گوشم گفت: ماهان چرا شده خشم اژدها؟؟؟
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: برو بمیر الاغ کجا رفتی با کیا؟؟؟ نبودی ماهان و پسره دعواشون شد منم کتک خوردم اون وسط.
پریسا با چشمهای گرد گفت: نهههههههههههههه ...
بعدم همچین پیله کرد و آویزون که براش تعریف کنم. دوست داشتم نگم تا بترکه از فضولی اما خیلی بد پیله بود مجبوری براش گفتم. با نیش باز گفت: جیگر ماهانو ...
با آرنج کوبیدم تو پهلوش و با اخم گفتم: با فامیلای ما درست صحبت کن.
یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: چیشششششششششش نوبرشو آورده.
دیگه ساکت نشست و هیچی نگفت.
یکم بعد ماهان جلوی یه رستوران ایستاد و همه با هم پیاده شدیم. پریسا خودشو خم کرد سمتم و گفت: من عاشق ماشین ماهانم انقده دوست داشتم سوار این آزارا جدیدا بشم.
با تعجب برگشتم و به ماشین ماهان نگاه کردم.
بی تفاوت برگشتم سمت پریسا و باهاش هم قدم شدم و گفتم: جدی؟؟؟ اسمش آزاراست؟؟؟ یعنی چون جدیده کلی دکمه داره. من اصلا" نمی دونستم اسمش چیه. بگو پس چرا انقده ماهان حرص می خورد که به ماشینش می گفتم ژیان.
پریسا یه دونه محکم کوبید تو سرم که جیغمو در آورد و باعث شد ماهان و مهربان برگردن و سوالی نگاهمون کنن.
پریسا یه لبخندی بهشون زد که یعنی چیزی نیست. دستمو گرفته بودم رو سرمو ماساژش می دادم.
من: مگه آزار داری میمون.
پریسا با حرص گفت: تو یکی خفه. به آزارا که خدا تومن قیمتشه میگه ژیان.
همچین حرص می خورد که یه لحظه شک کردم که نکنه این ماشینه مال خودشه که انقده تعصب داره روش.
خلاصه رفتیم تو رستوران.
ماهان اصلا" به روی خودش نیاورد که ما یه دعوای لفظی کوچیک داشتیم. اخمش باز شده بود و میگفت و می خندید. خوبی ماهان اینه که وقتی ناراحته یا عصبانی کلا" وقتی مشکلی داره اصلا" به روی خودش نمیاره.
خلاصه غذا خوردیم و شبم پریسا رو رسوندیم خونه.
رسیدیم خونه و من زودتر از ماهانو کیا پیاده شدم و یواشکی جیم زدم سمت پله ها و رفتم بالا. با کلید در خونه رو باز کردم و رفتم تو و مستقیم رفتم تو آشپزخونه که آب بخورم. کلید برق و زدم و رفتم و از تو یخچال بطری آب و در آوردم.
-: منم می خوام.
برگشتم دیدم ماهان اومده تو آشپزخونه و دست به سینه به اپن تکیه داده و بهم نگاه میکنه.
یه لیوان آبم برای اون ریختم. رفتم جلو و دستمو دراز کردم تا لیوان و بدم بهش. در تمام این مدت ماهان همه حرکاتمو زیر نظر داشت.
تو فکر بود. به من نگاه می کرد و به یه چیزی فکر می کرد.
دستشو دراز کرد و لیوان و ازم گرفت و تو همون حالت چشمهاشو ریز کرد و سرشو کج کرد و بی مقدمه گفت: تو یه مشکلی داری .
چشمهام گرد شد منظورش چیه؟ دلخور اخم کردم و گفتم: خودت مشکل داری بی ادب.
ماهان تند گفت: نه .. نه منظورم اونی نبود که تو برداشت کردی. منظورم اینه که مطمئنن یه مشکلی هست که تو مدام زمین می خوری هیچ آدمی انقدر زمین نمی خوره.
ناراحت یه آه کشیدم. سرمو انداختم پایین و گفتم: نمی دونم خودمم خسته شدم همه تن و بدنم کبوده. دیگه زانوهام سابیده شدن بس که خوردن به زمین. نمی دونم. قبلا" این جوری نبودم. نه به این شدت.
اما الان ... اگه یه روز زمین نخورم روزم شب نمیشه.
سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. اخم کرده بود.
ماهان: گفتی قبلا" این جوری نبودی؟؟؟؟ می دونی از کی زمین خوردنات زیاد شد؟؟؟
یکم فکر کردم و گفتم: از یه سال پیش ....
ماهان پرید وسط حرفمو گفت: بعد تو از کی لاغر شدی؟؟؟
من: حدود یک سالی میشه.
ماهان خوشحال ایستاد و تو هوا یه بشکن زد و گفت: خودشه ...
با تعجب و چشمهای گرد بهش نگاه کردم. چی خودشه؟؟؟
ماهان خودش جواب داد.
ماهان: فهمیدم مشکل کجاست. بیا اینجا بشین تا برات بگم.
دستمو کشید و بردم نشوند پشت میز و خودشم نشست رو به روم. با ذوق خم شد رو میز و گفت: ببین تو چه جوری لاغر شدی؟؟؟ رژیم گرفتی مگه نه؟؟؟ ورزشم می کردی؟؟؟
یکم فکر کردم رژیم می گرفتم اما ورزش ... بیشتر تو خونه نرمش می کردم تا ورزش گاهی چی میشد شنا هم می رفتم.
من: نه به اون صورت.
ماهان: دقیقا" خودشه. چون تو یه مدت کوتاه کلی وزن کم کردی بدنت ضعیف شده و چون کم غذا می خوری اونقدرا انرژی نمیرسه به ماهیچه های پات. به خاطر ضعفته که مدام می خوری زمین. باید ورزش کنی. پیاده روی برو . تردمیل بزن. دوچرخه سواری کن.
هر ورزشی که بتونه ماهیچه های پاتو قوی کنه انجام بده.
بد فکری هم نبود شاید اشتباه می کرد اما به امتحانش می ارزید.
ماهان خوشحال از جاش بلند شد و گفت: الان برو بخواب اما از فردا باید ورزش کنی. اعصاب اینو ندارم که همه اش نگران زمین خوردن تو باشم که نکنه بلایی سر خودت بیاری.
با چشمهای گرد و متعجب بهش نگاه می کردم. زمین خوردن من چه ربطی به این داره آخه؟ حالا دو دفعه تو هوا گرفتتم نزاشت زمین بخورم چه منتی هم سرم می زاره. چیشششششششش ......
یه نفس عمیق کشید و گفت: خوب امشب خیلی خوب بود. مرسی. من دیگه برم بخوابم. تو هم برو بخواب خسته ای.
سرمو تکون دادم. ماهان که رفت از جام بلند شدم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و رفتم بالا تا بخوابم. آبم گذاشتم بالای سرم تا شب اگه تشنم شد بخورم.

کارم در اومده. خیلی کم کار داشتم ورزش کردنم بهش اضافه شده. مجبورم روزی دو ساعت برم باشگاه و با این دستگاهاش کار کنم تا پاهام قوی بشه. تردمیل و این وزنه ها که با پا می زنن.
چند وقته نتونستم یه فیلم درست و حسابی ببینم. هی روزگار کجایی روزهای ولگردی و خونه نشینی .. هی ... هی ... هی ....
امروز بعد مدتها با پریسا رفتم خرید کلی خوش گذشت بهمون. کلی دیوونه بازی در آوردیم. یعنی اگه مامانم ماها رو می دید سکته می کرد.
جیغش هوا بود که دختر به سن شما باید خانم باشه. باید سنگین باشه.
همچین اینا رو میگه که من حس میکنم یه پیرزن 60 ساله ام.
دیروز با خاله رفتیم بیرون. رفتیم پارک. منو خاله و عمو حمید. انقده خوش گذشت. با اینکه هوا سرد بود اما خیلی حال داد. تو اون سرما چایی داغ خوردن یه مزه ای داشت که نگو. دلم برای مامان اینا تنگ شده. ای کاش می رفتم دیدنشون. اما خوب با این اوضاع دانشگاه و اینا که نمیشه.
اما تو اولین تعطیلی حتما" میرم ببینمشون. بزار یکم خلوت عاشقانه اشون و بهم بزنم که یادشون بمونه که یه دختر 25 ساله هم اینجا دارن و به فکر یه نی نی کوچولوی زر زرو نیافتن.
آخ جون 2-3 روز تعطیلم دارم از ذوق می میرم. می تونم بشینم تو خونه واسه خودم عشق کنم.
شامو با عمو و خاله خوردیم. چقدر من این زن و مرد و دوست دارم. عاشقشونم بس که مهربون و خوبن.
ماهانم که چند وقته سرش حسابی شلوغه. به قول عمو آخر با این کارش خودشو از پا در میاره.
این پروزه شهرکشون خیلی سنگینه. کار یکی روز دو روزم نیست زمان بره. نمی دونم ماهان چرا انقدر عجله داره براش. واقعا" داره خودشو هلاک میکنه.
یه وقتهایی میشه مثل امروز که از صبح میره و الان که 11 شبه هم بر نمی گرده. من همه کارهای مربوط به شهرک و تو خونه انجام می دم. در جریان کامل همه کارها هستم. واقعا" فکر می کنم این همه عجله ماهان بی خوده.
هر چند شرکتشون فقط همین یه پروژه رو نداره و چند تا کار دیگه هم دارن. نظرم عوض شد فکر کنم بیچاره ماهان خیلی تحت فشاره با این همه مسئولیتی که داره.
نمی دونم این پسر این همه انرژی و از کجا میاره که با همه این خستگیها هیچ وقت خنده از رو لبهاش کنار نمیره. همیشه مقاوم و پا برجاست. خیلی خوبه که ببینی یه آدم با این همه مشغله و اعصاب خوردی انقده خوش اخلاقه.
همیشه مردا رو جوری تصور می کردم که وقتی کارشون زیاد میشه با اخم و دعوا میان تو خونه. هر چند بابای خودم و عمو این جوری نبودن. اما یه تصوری دارم دیگه.
بابا هر وقت کارش گیر میکنه یا مشکلی پیش میاد یا خسته که میشه میاد تو خونه و اخم کرده با هیچکس حرف نمیزنه.
اهل بزن و زد و خورد و داد و بیداد نیست اما خوب همون اخمشم رو آدم تاثیر می زاره.
برعکس اون ماهان وقتی میاد تو خونه فکر می کنی انرژی مثبت اومده خونه. بی اختیار خنده رو لبهات میشینه.
برای همیناست که من عاشق این خونه و خانواده ام. به خاطر همه خوبیها و حسهای مثبتی که دارن.
ساعت از 10 گذشته بود که به عمو و خاله شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم. لباسهامو عوض کردم و لب تاپم و روشن کردم. امشب فیلم دیدن حال میده.
یه فیلم خوب و عشقولانه پیدا کردم و پلی کردم.
با عشق نشستم نگاش کردم. خیل قشنگ بود. یه نیم ساعت 40 دقیقه ای از فیلم گذشت. استپش کردم که برم از پایین خوراکی بیارم. فیلم بدون هله و هوله مزه نمیده.
پاورچین پاورچین رفتم تو آشپزخونه و یه بشقاب پر میوه برداشتم و یه بطری آب گذاشتم روش و همراه یه بسته پفک و یه بسته پاپکورن. همه رو بغل کردم. یه بسته پفکم با دندونم گرفتم.
با ذوق خوراکیا و فیلم خوشحال داشتم میرفتم سمت پله ها که صدای در و شنیدم. ایستادم بببینم کی اومده تو. دستم پر خوراکی بود . دهنمم بسته. چشم دوختم به در دیدم یکی داره کج و کوله میاد تو خونه. هر قدمی که بر می داشت این ور اون ور میشد انگار زیکزال راه می رفت. با تعجب نگاش کردم.
یکم که نزدیک شد دیدمش. وا اینکه ماهانه پس چرا مثل مستا راه میره؟؟؟ یعنی این پسره الان از مهمونی برگشته؟؟؟؟ نامرد تنهایی رفته منو نبرده بزغاله. اما الان که تازه سر شبه برای مهمونی پس این چرا زود برگشت؟
با دستای پر رفتم جلوش و با دندونایی که رو پوفکه فشار می آوردن که نیوفته گفتم: سلام. کجا بودی؟ مهمونی بودی؟ مست کردی؟؟؟؟؟
صورتش و نمی دیدم. همپای قدمهای کج و کوله ماهان شدم. هی چپکی راه می رفتم و حرف می زدم.
من: نامرد منو نبردی چرا؟ خوش گذشت؟ ببینم چقدر خوردی که به این حالو روز افتادی؟؟؟ بین چه جوری راه میری. گیج گیجی.....
صدای آروم و بی رمق ماهان بلند شد.
ماهان: حالم خوب نیست.....
رسیده بودیم به پله ها دستش و گرفت به نرده که بره بالا اما انگار جونی نداشت برای بالا رفتن. خم شد و رو همون پله اولیه نشست و سرشو تکیه داد به نرده های پله.
می خواستم برگردم بگم خوب کارد به اون دل و کبدت بخوره کمتر می خوردی زهر ماری که این ریختی نشی.
باید زود تر می رفت بالا. خوبیت نداشت عمو و خاله گل پسرشون و مست و پاتیل می دیدن. رفتم سمت اپن آشپزخونه و خوراکیهامو ولو کردم روش. برگشتم سمت ماهان و خم شدم و گفتم: خوب یکم کمتر می خوردی تا انقدر حالت بد نمیشد.
هیچی نگفت. دست انداختم زیر بازوش و سعی کردم بلندش کنم بدنش انقده لخت و بی حال بود که سنگین شده بود ماشال.. انقدم که گنده منده شده بود زورم دیگه بهش نمی رسید. تو تاریکی دیدم چشماش بسته.
بچه پرو رو ببین گرفته همین جا ولو شده خوابیده.
با دست یه ضربه به صورتش زدم.
تعجب کردم. صورتش خیس و داغ بود. قاعدتا" وقتی مشروب می خوره همون موقع تا یکم بعدش سرش گرمه. اما وقتی حالش این جوری بد میشه باید فشارش بی افته و بدنش یخ کنه نه داغ. این چرا برعکسه؟؟؟؟
یه ضربه دیگه هم به صورت ماهان زدم. بی حال یه صدای همممم از خودش در آورد.
با دست دو طرف صورتش و گرفتم و سعی کردم کله اشو صاف کنم. نشستم رو پام جلوش. زل زدم به صورتش.
من: ماهان ... ماهان چشماتو باز کن ببینم تو واقعا" چیزی خوردی؟؟؟؟؟ چرا تنت انقده داغه؟؟؟
ماهان همون جور بی حال گفت: ننننه. ...
یه نه کش دار و بی جون. اخم کردم. پس حتما" مریضه .. آره مریضه امروز صبح که داشت میرفت شرکتم زیاد سر حال نبود. کسل بود. نکنه سرما خورده.

دست گذاشتم رو پیشونیش داغ داغ بود. وای خدا چی کار کنم حالا؟؟؟؟ این این جوری نمیره تا صبح.
چی کار کنم؟ به کی خبر بدم؟؟؟ به عمو بگم؟ سکته نکنه بدبخت آخه این پسره خیلی حالش بده. اگه تبش بالاتر بره چی؟
چی کار کنم ... چی کار کنم ؟؟؟؟؟
آنا آروم بگیر یه سرما خوردگیه ساده است کسی با این مریضی نمیمیره که. قدیما که می مردن. ببین این پسره چه ریختی شده. چی کار کنم.
اه آنا خفه یکم مغزتو به کار بنداز اول باید ببریش بالا نمیشه که همین جور رو پله ها بشینه.
خم شدم رو ماهان و زیر بازوش و گرفتم. هر چی قدرت و توان داشتم ریختم تو دستمو بازوی ماهان و کشیدم. یه تکونی خورد یکم چشمهاشو باز کرد.
با التماس گفتم: ماهان تروخدا خودتم یکم کمک کن. تنهاییی نمی تونم ببرمت بالا.
ماهان همون جور با چشمهای بی حال نگام کرد. دوباره بازوش و کشیدم اما این بار تونستم آروم و نرم بلندش کنم. انگار حرفهامو فهمیده بود چون خودش دستش و گرفت به نرده و سعی کرد بهم کمک کنه که بلندش کنم.
دستشو انداختم دور گردنمو با یه دستم دستشو که رو گردنم بود و نگه داشتم و دست دیگه امم انداختم دور کمرش.
به زور و با همه قدرت سعی کردم ببرمش بالا. هر چند تنهایی نمی تونستم. ماهان با همه بیحالیش باهام راه اومد. به زور رو پاش بند بود. گرمای بدن تبدارش و حس می کردم. منم گرمم شده بود.
به زور کشون کشون با قدمهای مورچه ای از پله ها بالا بردمشو بردمش تو اتاقش. آروم آروم رفتیم کنار تختش.
من: آفرین ماهان بیا دیگه رسیدیم. بیا آروم بشین اینجا.
نشوندمش رو تخت. با یه دست بدنش و نگه داشتم و با دست دیگه ام سعی کردم دکمه های پالتوشو باز کنم و پالتوشو از تنش در بیارم.
پالتوشو در آوردم و خوابوندمش روی تخت. پاهاشو صاف گذاشتم رو تخت. بی چاره نای حرکت دیگه نداشت.
به زور از بین لبهاش بهم چسبیده و خشکش گفت: آب ....
از جام بلند شدم و برگشتم پایین. رفتم سراغ جعبه داروها. از توش هر چی قرص مسکن و تب برو سرما خوردگی و هر چی که بلد بودم و برداشتم گذاشتمشون تو یه سینی و با یه پارچ آب و لیوان برگشتم بالا. رفتم کنار تختش زانو زدم و آروم صداش کردم.
من: ماهان ... ماهان جان بلند شو باید دارو بخوری این جوری تبت پایین نمیاد.
قرصها رو یکی یکی از تو بسته اش در آرودم. دست انداختم زیر سرش و یکم بلندش کردم. دونه به دونه قرصها رو گذاشتم تو دهنش و بهش آب خوروندم.
دوباره سرشو گذاشتم رو بالشت. خیلی نگرانش بودم. تا حالا ماهان و انقده آروم و بی حال ندیده بودم. همیشه پر انرژی و پر جنب وجوش و شاد و پر سر و صدا بود.
این جور آروم. این جور بی حال این جور آسیب پذیر ....
حتی نمی تونستم تصورشم بکنم.
از جام بلند شدم. رفتم یه تشت و یه پارچ آب ولرم آوردم. دوباره رفتم یه کاسه آب خنک و یه حوله تمیز آوردم. دوباره رفتم و براش یه لیوان آب پرتقال آوردم.
برگشتم تو اتاقش. روش پتو انداخته بودم. پتوشو آروم زدم کنار. جوراباش و در آوردم شلوارشو تا کردم.
آروم کمکش کردم که بشینه پاهاشو با آب ولرم پاشویه کردم. خیلی داغ بود بدنش. دلم از این بی حالیش و ناتوانیش گرفت. ماهان همیشه باید قوی و سالم باشه. وقتی مریضه و وقتی این جوری آروم و ضعیفه احساس می کنم دنیا غمیگینه. دنیا خندیدن و از یاد برده. گرد غم همه جا پخش میشد. بازم دلم گرفت.
آروم آروم پاشویش کردم و دوباره خوابوندمش.
نشستم رو زمین کنار تختش. حوله رو خیس کردم گذاشتم رو پیشونیش. خیس کردم و کشیدم به صورتش. خیسش کردم و کشیدم به دستاش، پاهای داغش. دکمه ی بالای پیراهن مردونشو باز کردم. دستمال نمدارو کشیدم به گردن و گلوش. مدام تکرار کردم. با هر ناله اش قلبم فشرده میشد. با هر صداش از جا می پریدم.
خیره بهش نگاه می کردم. چقدر بچه شده بود. چقدر محتاج کمک بود.
آروم دستمو بلند کردم. موهایی که از رطوبت حوله و عرق کردن و داغی بدنش خیس شده بود و دونه دونه رو پیشونیش ریخته بود و آروم با دستم زدم کنار.
به تک تک اجزای صورتش نگاه کردم. موهای کوتاه قهوه ایش که معمولا رو به بالاست.
مژهای بلند و فر که به قهوه ای میزنه اما تیره است. چشمهاش و می تونم تصور کنم. چشمهای همیشه خندون قهوه ای روشنش که پر شیطنته. ابروهای کشیده که به شقیقه اش می رسه.
با انگشت شصتم به روی ابروهاش می کشم. بینی کشیده و متناسب که قیافه اشو مردونه تر کرده.
چونه ی تیِزکه صورتشو با همه شور و شریش مصمم و لجباز نشون میده.
چشمهامو سر میدم روی لبش. لب پایینش برجسته تر از لب بالاییشه. طوری که باعث شده گودی خوشگلی بین چونه و لبش ایجاد بشه. هشتی لب بالاش باعث شده که کشیدگی صورتش بیشتر نشون بده. البته صورتش زیادم کشیده نیست.
یاد شبی افتادم که تو مهمونی دیده بودمش. مهمونی که با پریسا رفته بودم. وقتی اخمشو دیده بودم قلبم از ترس و ابهتش و اخمش ایستاده بود. یا اون روز تو فرهزاد با اخمش و دادش داشتم پس می افتادم.
بی اختیار لبخند می زنم.
این ماهان همون پسر بچه ایه که با خندیدنش دل آدم شاد میشه اما وقتی اخم میکنه مثل یه مرد پر جذبه میشه و خواه نا خواه آدم ازش حساب می بره.
دوباره لبخند زدم. حوله رو دوباره خیس کردم و کشیدم به صورتش. آروم زیر لب زمزمه کردم.
من: ماهان زود خوب شو ، هیچ وقت مریض نشو، مریضی بهت نمیاد، قلب دنیا می گیره، قلب من می گیره ......
دستم با حوله رو صورت ماهان خشک شد .... قلب من میگیره .... ماهان واقعا" برام عزیز بود خیلی .... نمی دونم احساسم بهش احساس یه خواهر به برادرش نبود. برام برادر نبود. هیچ وقت دوست نداشتم برادر داشته باشم برای همینم هیچکی و مثل برادر نمی دیدم. ماهان یه دوست بود. یه دوست خیلی عزیز. یه همراه همیشگی کسی که می تونستی بهش همیشه اعتماد کنی ....
دوباره زمزمه کردم.
من: مریض نشو .... هیچ وقت ... نگرانم نکن ....
تا صبح بالا سرش موندم و مدام پاشویش کردم و حوله خیس رو پیشونیش گذاشتم و دارو به خوردش دادم.
دم دمای صبح بود که از زور بی خوابی سرمو گذاشتم رو دستام که رو تخت ماهان بود و چشمهامو بستم تا یکم سوزشش کم بشه.


هوا روشن شده بود. ماهان تو خواب ناله می کرد. فکر کنم بدن درد داشت. بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. یه لیوان آب پرتقال خوردم. یه لیوانم برای ماهان برداشتم و رفتم بالا. خاله اینا هنوز خواب بودن.
رفتم تو اتاق. با چشمهای گرد به ماهانی که بی حال داشت لباس می پوشید نگاه کردم. پیراهن دیشبیشو با یه پیراهن سورمه ای عوض کرده بود و داشت دکمه اشو می بست.
ولی چون مریض بود مثل مستا هی دکمه از زیر دستش در میرفت و هنوز نتونسته بود یکیشم ببنده. چشمهاشم خمار بود.
اخم کردم و رفتم جلو.
جدی پرسیدم: داری چی کار می کنی؟؟؟
با همون چشمهای خمار نگام کرد و بی حال گفت: آنا کمکم می کنی دکمه امو ببندم. باید برم شرکت امروز یه جلسه مهم دارم.
اخمم بیشتر شد.
من: نخیر کمکت نمی کنم. تو هم هیچ جا نمی ری. هنوز حالت خیلی بده که بخوای بری بیرون. دیشب تا حالا بیدار نموندم که تو صبح کله سحر با این حال خرابت بلند شی بری بیرون.
رفتم جلو لیوان و گذاشتم رو میز بغل تختشو برگشت. بازوشو گرفتم و چرخوندمش سمت تخت. می خواست مقاومت کنه اما اونقدر که بی رمق بود نمی تونست. آروم همراه من اومد سمت تخت. دوباره خوابوندمش رو تخت.
ماهان با چشمهایی که به زور باز نگهشون داشته بود گفت: باید برم خیلی مهمه.
نشستم کنار تختشو گفتم: چرا باید بری؟؟؟ این جلسه چیه؟؟؟
ماهان بی حالتر گفت: قراره در مورد کارهای شهرداری حرف بزنیم و تصمیم بگیریم.
کلماتش کشیده و بی جون ادا میشد. فهمیدم منظورش چیه. درسته که شرکت نمی رفتم اما از تو خونه حواسم به همه چی بود. ماهانم همیشه جز به جز کارهای شهرک و بهم می گفت. در مورد این جلسه هم کاملا" اطلاع داشتم.
دستمو گذاشتم رو دست ماهان و آروم گفتم: نگران شرکت نباش تو فقط بخواب.
نمی دونم ماهان صدامو شنید یا نه. چشمهاش بسته بود و نفسهاش آروم شده بود. شاید دوباره خوابش برده بود.
از جام بلند شدم. رفتم تو اتاقم. رو یه برگه ساعت داروهای ماهان و نوشتم. نوشتم برای ناهارش سوپ درست کنید و هر یک ساعت به اتاقش برین و بهش سر بزنید.
از پله ها اومدم پایین و رفتم تو آشپزخونه و کاغذی که روش سفارشامو نوشتم با 3-4 تا از این میوه آهنربایی ها چسبوندم به در یخچال تا زینت خانم که اومد ببینتش. امروز میومد. نوبت غذا درست کردنش بود.
دوباره برگشتم به اتاقم. رفتم جلوی آینه و مستقیم به خودم نگاه کردم.
به آنای آینه گفتم: مطمئنی؟؟
آنای آینه با یه قیافه کاملا" مصمم و جدی گفت: مطمئنم.
یه لبخند به خودم زدم. رفتم از تو کمدم یه شلوار جین سورمه ای و یه مانتوی مشکی تا یکم زیر زانو در آوردم و پوشیدم. یه آرایش ملایمی هم کردم. مقنعه امو هم سرم کردم. با مقنعه هم خانم تر نشون میدادم هم جدی تر.
از تو اتاقم وسایلی که لازم داشتم و برداشتم. رفتم تو اتاق ماهان وسایل و مدارک مورد نیاز و برداشتم. رفتم بالا سرش و بهش نگاه کردم. آروم خوابیده بود. از اتاق زدم بیرون.
از پله ها که اومدم پایین عمو رو دیدم که بیدار شد.
من: سلام عمو حمید صبحتون بخیر.
عمو لبخندی زد و گفت: سلام دخترم صبح تو هم بخیر. به سلامتی صبح زود کجا می خوای بری مگه تعطیل نبودی امروز.
در حالی که مدارک تو کیفمو چک می کردم گفتم: چرا خودم تعطیلم دارم میرم شرکت ماهان.
عمو با تعجب گفت: شرکت ماهان؟؟؟!!!!
بعد با یاد آوری یه چیزی سرمو بلند کردم و رو به عمو گفتم: راستی عمو حمید ماهان مریضه سرما خورده. بالا تو اتاقش خوابیده. اگه بیدار شد نزارید از رو تخت بیاد بیرون حالش هنوز خوب نشده. سفارشاتمو نوشتم زدم به در یخچال. به زینت خانم هم بگید براش سوپ درست کنه.
عمو با تعجب گفت: ماهان مریضه؟؟؟ این پسر خیلی بدنش مقاومه خیلی کم مریض میشه اما وقتی مریض میشه خیلی بد مریضه.
لبخندی زدم و گفتم: خدا کنه زود خوب بشه. من دیگه باید برم. مواظب ماهان باشید. به خاله ام بگید مجبور شدم برم شرمنده که امروز پیشش نیستم.
عمو سری تکون داد و منم خداحافظی کردمو از خونه اومدم بیرون.
مستقیم از دم خونه یه ماشین گرفتم و رفتم شرکت. آدرس شرکت و از قبل بلد بودم. ماهان جان لطف کرده بودن و چند تا از کارتای شرکتشون که روش شماره شرکت وموبایل خودش و نوشته بود بهم داده بود که در صورت پیدا کردن کیس مناسب برای دوستی با ایشون، این کارت و به دختره بدم که دختره بفهمه شرکت داره و یه کاره مهمیه.
همین جور الکی واسه خودش تبلیغ می کرد و نوشابه وا می کرد.
رسیدم به شرکت و از تاکسی پیاده شدم. یه برج تجاری بلند بود که آدم وقتی از این پایین به بالاش نگاه می کرد سرش گیج می رفت. سریع بدون نگاه کردن به بالا و ساختمون وارد شدم.
از نگهبانی در مورد شرکت پرسیدم. اونم گفت طبقه ششم.
خدا خدا می کردم که من اشتباه شنیده باشم تا قبل از اینکه نگهبان بگه یه امید داشتم که شاید پایین تر باشه اما .....
رفتم سمت پله ها و لک و لک کنان رفتم بالا.
دیگه تو طبقه ششم به خس خس افتاده بودم. همچین با صدا هوا رو وارد ریه هام می کردم که خودم منتظر بودم کبود شم و پس بی افتم.
قد 10 دقیقه رو پله ها نشستم تا یکم بهتر شدم. رفتم سمت در شرکت و زنگ زدم. در و برام باز کردن و رفتم تو.
حالا مونده بودم چی کار کنم. پیش کی برم. همین جوری یک کاره پاشدم اومدم که چی؟؟؟؟
جلوی میز منشی ایستاده بودم و داشتم فکر می کردم که چی بگم و سراغ کیو بگیرم. منشی هم دستشو گذاشته بود رو میزو زل زل به من نگاه می کرد و منتظر بود.
در همین حین در یکی از اتاقها باز شد و یکی پرونده به دست اومد بیرون.
آخ جون آخ جون این که مهربان بود. انقده ذوق کردم که یهو با ذوق گفتم : کیا ....
چشمهای منشیه 4 تا شد. کیا هم با تعجب سرشو بلند کرد. حالا روز روزش من بهش میگم آقای دکتر نمی دونم چرا یهو اینجا کیا از دهنم در رفته بود دیگه ام نمیشد جمعش کرد که.
کیا سرشو که بلند کرد و چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت.
یه لبخند گشاد زد .
کیا: سلام آنا خوبی؟ اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟
تروخدا ببین پسره ی پررو. من از دهنم در رفت گفتم کیا تو چرا میگی آنا؟؟؟؟ اگه با ماهان کار داری هنوز نیومده.
نه واقعا" این پسره خنگه. انگاری یادش رفته من و ماهان تو یه خونه ایم. ولش کن این آقا دکتر فعلنه مخش تعطیله.
من: می دونم برای همین من اومدم.
کیا یه اخم کوچیک کرد و با استفهام نگام کرد. یعنی نفهمیده منظورم چیه.
مجبور شدم توضیح بدم. راستش ماهان دیشب خیلی حالش بد بود تب کرده. هنوزم حالش خوب نشده برای همین گفتم بمونه خونه استراحت کنه اما چون امروز جلسه داشت سر اون قضایای شهرداری و اینا اصرار داشت که بیاد شرکت که من گفتم من جاش میرم و اون بمونه خونه تا حالش بهتر شه.
با این حرفم کیا پرونده رو گذاشت رو میز و دستشو گذاشت روش و تکیه داد بهش و اون یکی دستشم زد به کمرش و دقیق به من نگاه کرد.
یکم که نگام کرد گفت: تو می خوای جای ماهان بیای تو جلسه؟؟؟
از مدل سوال پرسیدنش خوشم نیومد. یه ابروم رفت بالا و گفتم: مشکلی هست؟؟؟؟
کیا یکم خودش و جمع کرد و گفت: خوب تو اصلا" می دونی موضوع جلسه چیه؟؟؟
نه من نمی دونم. نه که من مهندس ندیده ام می خوام بیام مهندساتون و ببینم.
یه اخمی کردم و مجبور شدم یه توضیح یه خطی بهش بدم که راضیش کنه من کامل در جریانم. بعد که قانع شد یه لبخندی زد که چون از دستش حرصی بودم می خواستم یه مشت بزنم تو صورتش که لبخند زدن یادش بره.
دو تایی با هم رفتیم تو اتاق کنفرانسشون و کیا منو به بقیه معرفی کرد گفت امروز به جای ماهان من شرکت می کنم.
تا کیا این و گفت مهندسا شروع کردن به پچ پچ. ور ورشون رو اعصابم بود اما بدون توجه به اونا رفتم نشستم کنار کیا.
ماهان ببین به خاطر تو باید یه اعصاب خوردی و تحمل کنم.
در اتاق کنفرانس باز شد و من به همراه کیا با یه لبخند پیروز مندانه خارج شدم.
کیا: واقعا" کارت حرف نداشت خوب جواب احمدی و دادی. فکر نمی کرد تو انقدر به موضوع مسلط باشی.
به کیا نگاه کردم و گفتم: تسلط نمی خواست کامل واضح بود که بی خودی داره خرج اضافه می تراشه خیلی راحت تر هم می تونست مشکل شهرداری و حل کنه.
اما خودم می دونستم که خوب حال این مهندس احمدی و گرفته ام. شاید هر کسی متوجه نمیشد اما چون من تو خونه موقع بیکاری هام پرونده های کاری ماهان و می خوندم که هم تو جریان کارهای شهرک باشم هم از دنیای مهندسا دور نمونم جز به جز شرایط کار و قوانین شهر داری و شرایط سهامدارا و ... می دونستم.
چیزایی که شاید مهندسای اینجا منجمله ماهان و کیا ممکنه بهشون توجه نکنن نه که نفهمن چون سرشون شلوغه ریز مطالب و در نمیارن.
وقتی تو جلسه شروع کردم به حرف زدن و اونقدر مسلط، همه مشکلات و قواعد و باز کردم و راه حل و نشون دادم همه کف بر شده بودن. دیگه از اون پچ پچ و نگاه نامطمئن اولیه خبری نبود. وقتی جلسه تموم شد همه با جمله های: خسته نباشید خانم مهندس، کارتون عالی بود خانم مهندس، امیدوارم بازم ببینمتون اینجا خانم مهندس ... ازم خدا حافظی کردن.
خیلی خوشحال بودم از اینکه انقدر خوب تونسته بودم جلسه رو جمع کنم و مشکل و بر طرف کنم. به خودم و توانایی هام ایمان آوردم.
کیا: خوب آنا خانم ظهره موافقید بریم ناهار بیرون؟؟؟؟ برای موفقیتتون.
این کیا هم با خودش مشکل داره ها بالاخره من آنا هستم یا آنا خانم؟؟؟؟
من: راستش پیشنهاد خوبیه اما باشه برای یه روز دیگه. الان باید برم خونه. هم نگران ماهانم هم اینکه می خوام خبرها رو بهش بدم که از نگرانی در بیاد.
کیا یه سری تکون داد. ازش خدا حافظی کردم و پیشنهادش برای رسوندنمو رد کردم. از شرکت اومدم بیرون و یه دربست گرفتم و رفتم خونه.
اول رفتم آشپزخونه. زینت خانم و خاله نشسته بودن و حرف می زدن. گونه خاله رو بوسیدم و به زینت خانم خسته نباشید گفتم.
رفتم از تو یخچال شربت در آوردم و یه لیوان برای خودم ریختم و یه قلوپ ازش خوردم.
من: خاله ماهان حالش چه طوره؟؟؟
خاله: خوبه دخترم فکر کنم بیدار باشه. همه اش سراغتو می گیره.
من: الان میرم پیشش.
رو به زینت خانم کردم و گفتم: زینت خانم جون سوپ درست کردین؟؟؟
زینت خانم یه لبخندی زد و گفت: آره آنا جان درست کردم.
من: مرسی. اگه آماده است میشه بریزین ببرم برای ماهان؟
زینت خانم یه باشه ای گفت و از جاش بلند شد . منم یه لیوان آب پرتقال برای ماهان ریختم و گذاشتم تو سینی که زینت خانم برای ماهان آماده کرده بود و رفتم بالا.
با پا زدم به در و با آرنجم به زور در و باز کردم و رفتم تو.
ماهان نشسته بود رو تخت. پتو رو تنش بود و خودشم تکیه داده بود به تخت.
با لبخند رفتم تو.
من: سلام به آقا دکتر مریض ما. بهتری؟؟؟؟
ماهان با صدای دو رگه ای گفت: بهترم مرسی.
رفتم رو تخت کنارش نشستم و سینی و گذاشتم رو پاش.
نیشمو تا بناگوش باز کردمو گفتم: چقده صدات مسخره شده.
با لبخند یه اخم کوچیک کرد و یه ضربه آروم زد به دستم.
منم بلند خندیدم. خوشحال بودم که ماهان خوب که نه بهتر شده بود و دوباره شده بود همون ماهان شاد و شنگول قبل.
با ذوق گفتم: غذاتو بخور منم برات از شرکت میگم.
ماهان قاشقش و دستش گرفت و مشغول شد. منم با ذوق و هیجان جز به جز اتفاقای تو شرکت و براش تعریف کردم.
انقده ذوق و هیجان داشتم که نگو. دستهامو تکون می دادم و همه شور و حالمو تو صدام و لابه لای حرفهام ریخته بودم و بیانشون می کردم.
حرفهام که تموم شد تازه چشمم به ماهان افتاد. قاشقشو گذاشته بود تو بشقابش و با یه لبخند مهربون نگام می کرد.
یکم خجالت کشیدم. دهن بازمو بستمو جمعش کردم و دستهامو تو هم قفل کردم و گذاشتم رو پام و سرمو انداختم پایین و آروم گرفتم و آروم گفتم: همین دیگه ....
ماهان با صدایی که مهربونی توش موج می زد گفت: آنا خودتو دیدی؟؟؟ می دونی چقدر هیجان زده بودی؟؟؟؟ می دونم الان حالت فوق العاده است. من هنوزم سر حرفم هستم. اگه بخوای بیای شرکت من با کمال میل قبول میکنم و خوشحال میشم.
برم شرکت؟؟؟ شرکت ؟؟؟؟
اگه از پله هاش بگذریم عالی بود. کار تو شرکت و دوست دارم. اینکه بقیه به توانایی هات ایمان بیارن و تحسینت کنن. اینکه بتونی با خوش فکریت گره مشکلاتو باز کنی.
یه برقی تو چشمهام نشست با ذوق سرمو بلند کردمو گفتم: فکر بدی هم نیست موافقم.
لبخند ماهان که بیشتر شد دهنمو جمع کردم. احساس کردم زیادی ذوق زده شدم. یه سرفه کردم و جدی گفتم: البته بدون فقط به خاطر اینکه تو مریضی و برای کمک به تو دارم میام. وگرنه که ...
ماهان با همون لبخند تایید کرد.
ماهان: بله بله کاملا" واقفم . محبت شما هم جبران میشه بانو.
دوباره لبخند زدم و اومدم بلند شم شر و کم کنم که ماهان دستمو گرفت.
با تعجب برگشتم به دست ماهان که رو دستم بود نگاه کردم و دوباره نشستم. سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. یعنی چیه؟؟؟
ماهان یه لبخند مهربون و سپاسگزار زد و گفت: آنا خیلی ازت ممنونم. هم به خاطر امروز هم به خاطر دیشب. واقعا" ممنونم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
یه لبخند مهربون زدم. واقعا" کارهایی که برای ماهان می کردم از ته دلم و با تمام وجودم بود. هیچ منتی هم نداشتم.
من: کاری نکردم ماهان خودم می خواستم انجامش بدم تو که ازم نخواستی. پس لازم نیست جبرانش کنی.
دو تا ضربه آروم به دستش که رو دستم بود زدم و آروم دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون. دوباره بهش لبخند زدم و همون جور که از جام بلند میشدم تا برم بیرون گفتم: کلی فک زدم نزاشتم غذاتو بخوری. سوپت و بخور منم میرم لباسمو عوض کنم دوباره میام پیشت.
این و گفتم و از در رفتم بیرون.
ماهان طفلی به خاطر مریضیش مجبور شد کل آخر هفته رو تو خونه بمونه. اما از طرفی هم براش خوب شد. بعد مدتها تونست درست و حسابی استراحت کنه.
منم دو روز آخر هفته رو به جای ماهان رفتم شرکت و الانم که جمعه است می خوام برم عشق و حال خستگی کل هفته ام در بره.
قرار بود با پریسا بریم سینما. خیلی وقت بود نرفته بودیم. انقده حال می داد میرفتیم اونجا و کلی خوراکی بار می کردیم و تو کل فیلم خوراکی می خوردیم.
طبق معمول لگن پریسا خراب بود ومجبور شدیم با تاکسی بریم. تا یه مسیری و تاکسی گرفتیم و بعدش تصمیم گرفتیم پیاده بریم.
پریسا: خوب دیگه چه خبر؟؟؟
مشکوک به پریسا نگاه کردم.
من: حالت خوبه؟؟؟؟ دو ساعته دارم کل اطلاعات و بهت میدم میگی دیگه چه خبر؟؟؟؟ آخرین خبرم اینه که قرار شده از شنبه بعد دانشگاهم با ماهان برم شرکت. انقده ذوق دارم.
پریسا: پس تو هم شرکت رفتنی شدی؟؟؟ پس چی بود اون شعارت که نه من برا فامیل کار نمی کنم.؟؟
سرمو کج کردمو چشمهامو ریز و گفتم: اگه بخوای از نظر فنی فکر کنی من واقعا" برای فامیل کار نمی کنم.
پریسا ایستاد و با چشم غره بهم نگاه کرد.
ادامو درآورد و گفت: پس ماهان پسر خاله بنده تشریف دارن دیگه؟؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نه پسر خاله تو نیست اما پسر خاله واقعی منم که نیست. ما هیچ نسبت خونی با هم نداریم پس نمیشه گفت برای فامیل دارم کار می کنم.
نیشمو باز کردم و براش شکلک در آوردم.
سینما اون سمت خیابون بود. باید از عرض خیابون رد میشدیم تا برسیم بهش. خواستم برم کنار خیابون که رد بشم یهو یاد یه چیزی افتادم. از رو جوب پریدم و اون سمتش ایستادم. برگشتم سمت پریسا که می خواست از رو جوب بپره و گفتم: حالا خدایی این قرار امروز و خرابی ماشینت راست بود؟؟؟ نکنه نقشه کشیدی؟؟؟؟ از الان بگما بی خود به دلت صابون نزن خبری از ماهان و کیا نیست.
خبیث خندیدمو قبل از اینکه پریسا بتونه بپره این ور جوب و یه نیشگون حسابی و حرصی ازم بگیره دوییدم سمت خیابون که رد بشم که ....
صدای بوق وحشتناک ماشینی که سکته ام داد و قلبمو از کار انداخت ... ضربه ماشینی که به پام خورد .... منی که نقش زمین شدم ... جیغ پریسا که به اسم صدام می کرد ....
همه اینا تو کسری از ثانیه رخ داد.
پریسا: آنااااااااااااااااااااااا .......
محکم خوردم زمین. یه دردی نشست به همه جونم. باسنم که دیگه بدردم نمی خورد همچین کوبیده شد رو زمین که دیگه چیزی ازش نموند.
اونقدر شوکه شده بودم که نمی تونستم هیچ کاری بکنم. نه حرکتی نه تکونی نه حرفی نه هیچی ....
فقط مبهوت افتاده بودم رو زمین و به سپر ماشینی که بهم زده بود نگاه می کردم.
یهو دورو برم شلوغ شد. پریسا خودشو بهم رسوند و مدام با اون صدای جیغ جیغیش اسمم و صدا می کرد و هی می پرسید حالم خوبه یا نه.
یه خانم و آقایی هم کنار پریسا بودن که خیلی نگران بودن. و مدام به پریسا می گفتن.: خوبه؟ طوریش شده؟؟؟
تو اون عالم گیجی و منگیم داشتم فکر می کردم این دوتا فامیل منن که انقده نگران حال من شدن؟؟؟؟ همه اش بین دوست و آشنا دنبال قیافه های اینا می گشتم.
در حال سرچ کردن لیست فامیلا بودم که پریسا زیر بغلمو گرفت و منو از جام بلند کرد و برد سمت ماشین. در و باز کرد و اول من و فرستاد تو و بعدم خودش نشست.
اون خانم و آقای فامیلمم نشستن تو ماشین و یکی پشت فرمون و اون یکی صندلی کنار راننده و ماشین راه افتاد.
پریسا کماکان در حال فک زدن بود.
خودمو کج کردم سمت پریسا و گفتم: پریسا اینا فامیلای منن؟؟؟؟؟
پریسا با چشمهای گرد به من نگاه کرد. یهو چشمهاش اشکی شد و یه دونه زد تو صورتش و ناراحت و غمگین با بغض گفت: بمیرم برات آنا، چه جوری آخه به سرت ضربه خورده؟؟؟ تو که اون جوری نخودی زمین. مغزت چرا جابه جا شده؟؟؟ آنا جون عزیزم من و می شناسی؟؟؟؟
یه نگاه به پریسا کردم.
من: پریسا خوبی؟؟؟؟ همون اول اسمتو صدا کردم. میگم اینا کین که انقدر نگران منن؟؟؟؟
پریسا بهت زده یکم نگام کرد بعد همچین با حرص یه نیشگونی از پام گرفت که کبود شدم. یعنی می خواستم تا جایی که میشد دهنمو باز کنم و از ته هنجرم جیغ بکشم. اما خوب جلوی 2 تا آدمی که نمی دونستم کیه زشت بود.
برای همینم جیغمو خوردم و کبود شدم.
پریسا صداشو آروم کرد و گفت: بمیریی آنا سالمی؟؟؟؟ تو که من و کشتی بی شعور. از اول نمی تونستی بگی سالمی؟؟؟ اینا همونائین که با ماشین زدن بهت. دیدیم حالت بده داریم می بریمت بیمارستان.
به زور دهنمو باز کردم. هنوز حس جیغ کشیدن داشتم.
من: من حالم خوبه.
پریسا: خفه فعلا". کار از کار گذشته بزار ببرنت بیمارستان یه چکاب کن ببین واقعا" موردی مشکلی چیزی نداشته باشی. بعدا" بفهمی اینا دیگه دم دستت نیستن که بتونی کاری بکنی.
یکم بعد رسیدیم بیمارستان. پریسا تندی پیاده شد و اومد و کمکم کرد پیاده بشم. زیر بغلمو گرفته بود و آروم آروم راه می رفت. اون خانمه هم اومد اون دستمو گرفت و با ما هم قدم شد. همچین آروم راه می رفتن و کمکم می کردن که یاد این زن زائوها افتادم.
هنوز گیج رفتار اینا بودم. من که سالمم اینا انگاری بیشتر مورد دارن.
بردنم سمت اورژانس و آقاهه رفت دنبال کارهای حسابداریش و اینا. منم رفتم تو اتاق دکتر کشیک. نشستم رو تخت و منتظر. هی به در و دیوار نگاه می کردم. حوصله ام سر رفته بود. خانمه رفت بیرون پیش شوهرش.
آروم به پریسا گفتم: پریسا من خوبم ولش کن بیا بریم. نصف فیلممون رفت.
پریسا اخم کرد و با چشم غزه گفت: هیسسسسسسسسس ...
براش ادا در آوردم. سرمو انداخته بودم پایین و به پام نگاه می کردم. همون جور پاهامو از بی حوصلگی تکون می دادم.
پریسا: سلام آقای دکتر.
-: سلام خانم.
ایول ایول دکتر اومد زودی معاینه کن بریم. خوشحال از اینکه بالاخره قراره این کار مسخره تموم بشه سرمو بلند کردم. چشمام با دیدن دکتره گرد شد.
من: کیارش .....
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 2
پاسخ
#13
قسمت 12


کیارش یه اخمی کرد و دقیق نگاهم کرد و گفت: آنا تویی ؟؟؟؟ .... چی شدی دختر؟؟؟؟ پریسا که مات نگاهش بین من و کیارش می چرخید با همون گیجی گفت: تصادف کرده. کیارش اخمش بیشتر شد. اما من همچین ذوق کرده بودم که نمی دونستم چی کار کنم. اصلا" فکرشم نمی کردم کیارش منو یادش باشه. مدتها از وقتی باهاش هم کلام شده بودم می گذشت و من خیلی عوض شده بودم. هر چند تو مهمونی دیدمش اما با هم حرف نزده بودیم. کیارش از تو جیبش یه چراغ قوه کوچیک در آورد و یه انگشتشو گذاشت پای چشمم و پوستش و کشید پایین و نور چراغو زد تو چشمم. منم تو همون حال گفتم: تو منو یادته؟؟؟ کیارش با یه لبخند قشنگ گفت: مگه میشه کسی آنا خانم تپل استاد دانشگاه و یادش بره؟؟؟؟ ولی واقعا" عوض شدی. تو مهمونی که دیدمت یه لحظه شک کردم که تو باشی. آخرشم از یکی پرسیدم تا مطمئن شدم خودتی. کی فکرش و می کرد دختر تپلیمون انقده بزرگ و خانم بشه. تا حالا هیچ وقت از اینکه یکی بهم بگه تپلی ذوق نکرده بودم. تکیه کلام کیارش بود بی قصد و غرض از رو مهربونی همیشه بهم میگفت خانم تپلی. هر چند آخرین باری که دیدمش فکر کنم 15-16 سالم بوده که باهاش حرف زدم. همیشه هوامو داشت و باهام مثل یه خانم رفتار می کرد. هر چند من خیلی بچه بودم. فکر کنم کیارش یه 7-8 سالی ازم بزرگتر بود. بعد اون دیگه دورادور می دیدمش و هیچ وقت فرصت پیش نیومده بود که باهاش حرف بزنم. با ذوق نیشم باز شد که چشمم افتاد به پریسا که بهم چشم غره میرفت و اشاره می کرد که نیشمو ببندم، دهنم بسته شد. کیارش چشم دیگه امو معاینه کرد و گفت: چی شد که تصادف کردی؟؟؟ من: داشتم از خیابون رد میشدم. ماشینه اومد و آروم خورد به من. کیاریش معاینه رو ول کرد و دستهاشو آورد پایین و گفت: خوب اگه آروم خورد پس چرا اومدی اینجا؟؟؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: آخه خوردم زمین و چون شوکه شدم نتونستم حرف بزنم. دوستم ( به پریسا اشاره کردم) با اون خانم و آقای صاحب ماشین هم فکر کردن ممکنه مشکلی پیش اومده باشه و برای همینم آوردنم بیمارستان. هر چند فکر کنم همه این اتفاقها برای این بود که نتونیم بریم سینما. کیارش خندید و یه چیزی مثل چکش کوچیک در آورد و زد به زانوم که زانوم پرید بالا. بعد رفت سراغ اون یکی پام. اونم همین جور. کیارش: ببینم جاییت که درد نمیکنه؟؟؟ من: نه هیچ جا. هر چند باسنم خیلی درد می کرد. کیارش لبخندی زد و گفت: مشکلی نداری. خوب به سینمات که نمی رسی اما اگه راضی باشی خوشحال میشم شام مهمونت کنم. یه ذوقی کردم که نگو .... تو دلم عروسی بود. اومدم با ذوق بگم حتما" که صدای سرفه پریسا خرمگس معرکه شد. برگشتم با حرص نگاش کردم که دیدم اخم کرده و با انگشت به خودش اشاره میکنه. ناراحت و دمق و ناامید ذوقم ته کشید و گفتم: خیلی دوست داشتم اما خوب می بینی که با دوستم هستم. کیارش برگشت و با لبخند یه نگاه به پریسا کرد و گفت: خوشحال میشم که هر دوی خانمها رو مهمون کنم. پریسا یه لبخند ملیح زد. این لبخندش یعنی آره. با ذوق گفتم: باشه موافقیم خوشحال میشیم. ما چقدر خوشحال میشدیم همه با هم. کیارش برگشت سمتم. یه نگاه به ساعت مچیش کرد و گفت: تا 10 دقیقه دیگه شیفت من تموم میشه. مشکلی نیست که یکم معطل بشید؟؟؟؟ معطل؟؟؟ تو بگو 10 ساعت کیه که از جاش تکون بخوره. لبخند زدم و گفتم نه مشکلی نیست. کیارش گفت: پس می بینمتون. در ضمن شما هم هیچ مشکلی ندارید. یه لبخند زد و برای پریسا سر تکون داد و با یه می بینمتون رفت. انقده خوشحال بودم که لبخند از رو لبم کنار نمی رفت. پریسا اومد جلو گفت: ببند نیشتو. این پسره کی بود که انقده نیشتو شل کردی براش و با چشمهات داشتی می بلعیدیش؟؟؟ دوباره رفتم تو عالم هپروت. من: اول برو به این زن و شوهر بیچاره بگو من خوبم تا برن دنبال کار و زندگیشون تا من برات تعریف کنم. پریسا رفت و منم از جام بلند شدم و رفتم بیرون رو دو تا صندلی نشستیم و من برای پریسا از کیارش گفتم. پریسا سری تکون داد و گفت: پس الان برای همینه که ذوق مرگی؟؟؟ با ذوق خندیدم و گفتم: آره دیگه. بعد این همه سال. اصلا" فکرشم نمی کردم که بشناسم. دیدی بهم گفت خانم تپلی؟؟؟؟ پریسا یکی کوبوند رو پام و گفت: دهنتو جمع کن. خاک بر سرت خجالت نمیکشی برای یه همچین کلمه ای انقده ذوق می کنی؟؟؟ زنا وقتی بهشون میگن تپل خون به پا می کنن بعد تو نیشتو باز می کنی؟؟؟؟ اومدم جوابشو بدم که دیدم کیارش از ته راهرو داره میاد. هیجان زده گفتم: پریسا داره میاد داره میاد. پریسا یه نگاه سریع به پشت سرش و جایی که کیارش بود انداخت و سریع برگشت سمت منو گفت: آنا ببین چی میگم. پسره که اومد بی خودی ذوق نمی کنی نیشتو باز کنی. خودتو کنترل کن. اگه می خوایش برای یه بارم که شده سنگین و خانم وار رفتار کن. یه نگاه به پریسا کردم و با تعجب گفتم: پریسا مامانم دیشب نیومد تو خوابت؟؟؟ خیلی شبیه مامانم حرف می زنی. مگه دست خودمه همین که می بینمش نیشم شل میشه. پریسا یه اخم و چشم غره بهم رفت و آروم کن. خوب نیشتو جمع کن. به خدا ببینم داری گاگول بازی در میاری لهت می کنم.... دیگه نتونست ادامه بده چون کیارش بهمون رسید و با لبخند گفت: خوب خانمها حاضرید؟؟؟ اومدم نیشمو باز کنم که با چشم غره پریسا بی خیال شدم و در حد یه لبخند ملیح رضایت دادم. آروم و متین از جام بلند شدم و گفتم: بله جناب دکتر ما حاضریم. کیارش یه اخمی کرد و گفت: آقای دکتر؟؟؟ فکر می کردم کیارشم. مخصوصا" الان که از بیمارستانم میریم بیرون. نمی خواد پسوند پیشوند بزاری همون کیارش صدام کنی راحت ترم. چون من نمیگم خانم مفخم. این و گفت یه لبخند قشنگ زد. جوابشو با لبخند زدم. آخ جون داره چراغ سبز نشون میده. با سر حرفشو تایید کردمو مثلا" خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین. بیشتر به خاطر چشم و ابرو اومدن پریسا این کارو کردم. هی اشاره می کرد کله اتو بنداز پایین وگرنه من چشمهای کیارشم در میاوردم بس که نگاش می کردم. سه تایی راه افتادیم رفتیم بیرون و کیارش رفت ماشینشو بیاره و تو این فاصله پریسا هی سفارش کرد که من چی کار کنم و چی کار نکنم و اگه نمی دونستم چی کار کنم به اون نگاه کنم و اینا. نصف حرفهاشو نفهمیدم. کیارش جلومون نگه داشت. ماها از پله ها اومدیم پایین که خود کیارش پیاده شد و در جلو رو برای من و در پشت و برای پریسا باز کرد. پریسا با ابرو یه اشاره ای کرد. منم به زور جلوی خنده امو گرفتم. خوب خدایی کی فکرشو می کرد یه روزی کیارش برای من در ماشین باز کنه؟؟؟ سوار ماشین شدیم و کیارش یه آهنگ ملایم گذاشت و حرکت کردیم. تو ی راه بیشتر در مورد کار و زندگیو اینا صحبت کردیم. یه جورایی سه تایی آمار همو در آوردیم. کیارش جراحی داخلی می خوند. یعنی تخصصش این بود و به عنوان پزشک عمومی فعلا" تو این بیمارستان کار می کرد. از مامان اینا پرسید که گفتم رفتن رامسر و پرسید خوب من الان چی کار می کنم و کجا هستم که گفتم پیش خاله اینام و تدریس می کنم جدیدا" هم میرم شرکت ماهان. کیارش: آنا خیلی فعالیا. چه جوری به همه این کارها می رسی؟؟؟؟ شونه ای بالا انداختم و با لبخند گفتم: خوب یه جوری میرسم دیگه. راستش چون عاشق معماریم زیاد سختی کار و حس نمی کنم . بیشتر برام مثل یه تفریح. کیارش برگشت و با یه لبخند قشنگ بهم نگاه کرد. کیارش: کی انقدر بزرگ شدی آنا؟؟؟؟ با یه لبخند جوابشو دادم اما تو سرم پر علامت سوال بود. همچین میگه کی بزرگ شدی که انگاری از بدو تولد منو می شناخت. سر جمع شاید 5 بارم ما با هم حرف نزده باشیم. یکم داره زیادی خودشو لوس میکنه ها. جلوی یه رستوران نگه داشت و رفتیم تو. پریسا آروم دم گوشم گفت: عالیه همین جور خانمانه رفتار کن. پسره خیلی خوشش اومده. نشستیم پشت یه میز 4 نفره و گارسون اومد و سفارش دادیم. من که عاشق کوبیده بودم. با کیارش از هر دری حرف زدیم. خیلی پسر خوبی بود. پریسا هم ازش خوشش اومده بود. منم که تحت نظارت پریسا کلا" خاموش بودم. تا میومدم ذوق زده بخندم پریسا اون پای بی صاحابشو می کوبوند رو پام که از زور درد کبود می شدم و به جای خنده بیشتر ناله می کردم. خدایی بود که پسره فکر نکرد من مشکل روانی چیزی دارم. شاممون و با شوخی و خنده خوردیم. کیارش یه وقتایی یه چیزایی می پروند که خیلی باحال بود. منم که کلا" مه و ماتش بودم منتظر که دهن باز کنه من نیشم شل شه اما خوب از ترس اینکه بعد شام به خاطر جفتکای زیر میزی پریسا نتونم راه برم سعی می کردم به همون لبخند رضایت بدم. شبم کیارش ماها رو رسوند. اول پریسا رو. موقعی که پریسا پیاده شد من و کیارشم باهاش پیاده شدیم و خداحافظی کردیم. کیارش اول نشست. تا کیارش نشست تو ماشین پریسا دستمو گرفت و آروم گفت: آنا تا اینجا خوب اومدی پسره کامل جذبت شده. سوتی ندیا. حواستو جمع کن. یه باشه گفتم و خداحافظی کردم و سوار شدم. کیارش: خوب الان برم خونه ماهان اینا؟ با یه لبخند گفتم: اگه زحمتی نیست. کیارشم یه لبخند زد و گفت: زحمت چیه ؟ افتخاری بود از اینکه امشب با شما بود. زیر چشمی نگاش می کردم و تو دلم براش ذوق می کردم. حیف که خیلی شیر برنجه. نمی فهمه من انقده لبخند زدم براش به هر چی گفت خندیدم از هر چی تعریف کرد تایید کردم یعنی چی؟؟؟ خوب جون بکن دیگه. سکوت بینمون بود. دیگه داشتیم می رسیدیم. دیگه ناامید شده بودم. این پسره بوق تر از این حرفهاست. دمق شده بودم تا اینکه کیارش شروع کرد یه حرف زدن. نفسمو حبس کرده بودم ببینم بالاخره اونی که می خوام از دهنش در میاد یا نه؟ کیارش: راستش امشب برام شب خیلی خوبی بود. اینکه تونستم انقدر باهات وقت بگذرونم عالی بود. خیلی دوست دارم که اگه اجازه بدی بیشتر همدیگه رو بشناسیم. از سر آسودگی نفسمو آروم فوت کردم بیرون. خدا نکشتت تو که سکته ام دادی با این پیشنهاد دادنت زودتر می گفتی چی میشد آخه؟؟؟؟ نزدیک خونه پارک کرد و کامل برگشت سمتم و منتظر نگام کرد. یکم نگاش کردمو بعد سرمو انداختم پایین و گفتم: خوشحال میشم بیشتر آشنا شیم. صدای شاد کیارش و شنیدم که گفت: خیلی ممنونم آنا. گوشیشو در آورد و شماره امو پرسید و زد تو موبایلش. یه میس هم انداخت بهم. ازش خداحافظی کردم. بهم دست نداد. شاید شعورش بیشتر از این بود که روز اولی بخواد دست بده. در هر صورت حالا که انقدر خانم شده بودم دوستم نداشتم بهش دست بدم. نمی دونم خانمی چه ربطی به این قضیه داشت. سنگین و متین از ماشین پیاده شدم رفتم جلوی در خونه. کیارش ایستاده بود تا برم تو. براش یه دستی تکون دادم و کلید انداختم رفتم تو. چراغا رو روشن کردم. آروم رفتم سمت پله ها. یه سرک کشیدم دیدم کیارش نیست. رفته بود. یهو با ذوق پریدم بالا و دستهامو گرفت بالا : … yes انقده ذوق زده بودم که بالاخره به عشق چندیدن و چند ساله ام رسیدم که حد نداشت. از ذوقم همه پله ها رو دوییدم تا بالا. دیگه نفس برام نمونده بود. تو خیالاتمم حتی تصور نمی کردم که یه روزی با کیارش دوست بشم یا اینکه بخوایم بیشتر بشناسیم همدیگه رو. نیشم خودکار باز شد. یه نفس عمیق کشیدم و با یه سرفه صدام و صاف کردم و جواب دادم. من: بفرمایید. کیارش: سلامی دوباره آنا خانمی ... آنا خانمی ؟؟؟ چه مثل ماهان میگه آنا خانمی ... خنده ام گرفت. من: سلام ... خوبی؟؟ اتفاقی افتاده؟؟؟؟ صدای خنده کیارش و شنیدم. کیارش: خوب خوبم. نه چه اتفاقی؟؟؟ شونه ای بالا انداختم. انگار از پشت گوشی می دید. من: نمی دونم آخه همین الان از هم خداحافظی کردیم گفتم حتما" اتفاقی افتاده که زنگ زدی. دوباره خندید و گفت: نه زنگ زدم ببینم رسیدی خونه؟؟؟ من: خوب تو که دیدی. خودت رسوندیم دم در خونه. کیارش با صدای گرم گفت: می دونی با سادگیت می تونی همه رو جذب خودت کنی؟؟؟ بی اختیار لبخند زدم. هر چند نمی فهمیدم الان کیارش از کجا فهمید من ساده ام. کیارش آروم گفت: آنا خانمی بابت امشب ممنون. از اینکه افتخار دادی هم ممنون. دوباره نیش باز من. انقده ذوق می کردم تحویلم می گرفت. من: تو ممنون که امشب وقت گذاشتی. حسابی انداختیمت تو زحمت. کیارش: وظیفه ام بود خانمی. خوب بخوابی. من: تو هم همین طور. دوتایی با هم گفتیم خداحافظ. گوشی و که قطع کردم برای چند دقیقه همین جور بهش خیره شدم. خوشحال لبخند می زدم. اگه بخوایم حساب کنیم من واقعا" تجربه چندانی تو دوستی با یه پسر نداشتم. حامد تنها پسری بود که من از نظر احساسی بهش وابسته شده بودم. و مدتها با هم دوست بودیم. تنها پسری که دیده بودم. تنها کسی که باهاش دوست داشتن و فهمیده بودم. برای همینم شور و هیجانم مثل همون دخترای 18 ساله بود. من برای خیلی چیزها هنوز بی تجربه بودم و برای خیلی چیزای دیگه زیادی با تجربه. با کسی دوست نمی شدم چون حوصله شروع دوباره رو نداشتم. حوصله صحبتهای اولیه. تو از چه رنگی خوشت میاد؟؟؟ تو از چه غذایی خوشت میاد؟؟؟ تو از چه گلی خوشت میاد؟؟؟ این سوالا دیگه برای من اونقدرها معنی نداشت. نه که نداشته باشه اونقدر ها مهم نبود. طرف خوشتیپه. ماشینش با کلاسه. پولداره. نه دیگه به این چیزا نگاه نمی کردم. به سنی رسیده بودم که بیشتر از ظواهر به باطن آدمها توجه می کردم و ترجیح می دادم از لا به لای رفتارها و صحبتهای طرف به علایقش و شخصیتش پی ببرم. امشب فهمیده بودم که کیارش واقعا" پسر خوبیه و من خوشحال از آشنایش. به خودم اومدم دیدم یه ربعه مثل منگلا جلوی در ایستادم و فکر می کنم. کلید انداختم و رفتم تو خونه. خاله اینا معمولا" زود می خوابیدن. با اینکه ساعت 10:30 بود اما خاله اینا 10 می خوابیدن. آروم و بی صدا رفتم تو خونه و از پله ها رفتم بالا. چراغ اتاق ماهان روشن بود. یعنی هنوز بیداره؟؟؟ راهمو ادامه دادم و رفتم دم اتاق ماهان. آروم لای در و باز کردمو سرک کشیدم. ماهان رو تختش نشسته بود و کتاب می خوند. آروم دوتا ضربه به در زدمو گفتم: تق تق اجازه؟؟؟ سرشو بلند کرد و با دیدن من لبخند زد و گفت: بیا تو دختر. تا این وقت شب کجا بودی؟؟؟؟ سر خوش رفتم تو اتاق و گفتم: ددر بودم جات خالی خیلی خوش گذشت. ماهان یه نگاه به من که سرخوش و شنگول نیشم تا بناگوش باز بود کرد و گفت: نه انگاری خیلی خیلی خوش گذشته که این جوری شارژ شدی. با بدجنسی ابرومو چند بار انداختم بالا و گفتم: پس چی ... ماهان چشمهاشو ریز کرد و مشکوک گفت: ببینم با پریسا بودی بیرون دیگه؟؟؟ با کله گفتم آره. ماهان: خودتون دوتا دیگه؟؟؟؟ نیشم باز تر شد و گفتم: حالا حالا... چشمهاشو گرد کرد و گفت: حالا حالا؟؟؟؟ این دیگه چه جور جوابیه؟ زود بگو با کی بودی بیرون. ابرو انداختم بالا و مثل یه دختر بچه شیطون گفتم: نوموخوام.... مگه تو میری بیرون به من میگی با کی رفتی که من بگم؟؟؟ ماهان بهم چشم غره رفت و گفت: میگم بگو با کی بیرون بودی تا این وقت شب؟ براش زبون در آوردم و نچ نچ کردم. یهو ماهان خیز برداشت سمتم و قبل از اینکه بتونم در برم مچ دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش. پرت شدم سمتش و صاف رفتم تو حلقش. یعنی صورت به صورت هم بودیم. یه لحظه ترسیدم. قیافه ماهان نمی خورد که به شوخی این سوالو بپرسه. در ضمن فشار دستشم اونقدر زیاد بود که هر گونه احتمال شوخی و منتفی می کرد. با یه اخم به چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: آنا پرسیدم با کی بیرون بودی؟؟؟ اخمش و جذبه و لحنش با اینکه آروم بود اما اونقدر محکم بود که بی اختیار حس کردم باید بگم با کی بودم. آروم دهنم باز شد و گفتم: کیارش .... چشمهاش گرد شد. یکم گیج شد. دستمو ول کرد و یکم خودشو کشید عقب و تکیه داد به تختش. گیج پرسید: کیارش؟؟؟ کیارش خودمون؟؟؟ مچ دستمو گرفتم و یکم ماساژش دادم. تو همون حالت گفتم: آره همون کیارش. ماهان دوباره اخم کرد و گفت: نمی دونستم کیارش و می بینی. من: نه خوب اتفاقی دیدمش. می خواستیم بریم سینما که یه ماشین بهم زد یهو چشمهای ماهان گرد و نگران شد و خودشو کشید جلو. سریع اضافه کردم:چیزیم نشد آروم خورد بهم. یه نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره تکیه داد به تخت. من: با اینکه سالم بودم ولی چون گیج شدم بردنم بیمارستان. اونجا کیارش و دیدم. بعدش دعوتمون کرد شام بیرون و ... ماهان یه سری تکون داد و گفت: آهان پس فقط یه شام بود. جرات نداشتم بهش بگم فقطم یه شام نبود. امشب یکم ترسناک شده. بزار وقتی حالش بهتر شد بهش می گم. به زور لبخند زدم و سرمو تکون دادم. ماهان: خوب خوبه. خسته شده بودی به این بیرون رفتن و گردش نیاز داشتی. چشمش اومد رو دستم که هنوز داشتم می مالیدمش. یه اخم کوچیک کرد و ناراحت و آروم گفت: ببخشید. خیلی فشار دادم؟؟؟ نگاش کردم از کارش پشیمون بود. یه لبخند زدم و گفتم: نه چیزی نیست. از جام بلند شدم و گفتم: خوب دیگه من برم بخوابم. رفتم سمت در. ماهان: آنا خانمی خوب بخوابی. برگشتم سمتش. آنا خانمی ... ماهان آنا خانمی کیارش آنا خانمی ... بی اختیار لبخند زدم. من: تو هم خوب بخوابی شب بخیر. چراغو خاموش کنم. ماهان: ممنون میشم. یه سری تکون دادم و قبل بیرون رفتنم لامپ و خاموش کردم. رفتم تو اتاقم. نمی دونستم به خاطر کیارش ذوق کنم یا از کار ماهان تعجب. آخرشم بی خیال ماهان شدم و به کیارش فکر کردم. اماهر وقت به تلفن کیارش و آنا خانمی گفتنش می رسیدم ماهان میومد تو ذهنمو خنده ام می گرفت. وسط این یاد آوریها خوابم برد.
امروز دو تا کلاس بیشتر ندارم. دو تا کلاس تو صبح . کلاس ساعت اولم تموم شده بود و داشتم می رفتم سمت دفتر اساتید. -: مهندش مفخم. برگشتم سمت صدا ماهان بود. ایستادم تا بهم برسه. رسید بهم و یه لبخند گشاد زد و گفت: خوبی؟؟؟؟ من: مرسی تو بهتری؟؟ سر دردی؟ سوزش گلویی؟ احساس سرمایی چیزی نمی کنی؟ ماهان یکم سرشو خم کرد و گفت: آنا خانمی عزیز مثل اینکه سه روز تو خونه تحت الحفظ خوابیده بودما. مامان که نمی زاشت از پله ها بیام پایین، تو هم که نمی زاشتی از تخت بیام بیرون. یه بند خواب بودم. دیگه آنفولانزا خوکیم گرفته بودم خوب شده بودم. خندیدم. من: دیوونه ... ماهانم خندید. ماهان: آنا بعد کلاست یادت نره باید بریم شرکت. من: نه یادم نمیره اما پس ناهار چی؟؟؟ ماهان یه لبخندی زد و دستشو آورد بالا که یه ضربه به بینیم بزنه که خیره به انگشتش تنه ام و یکم بردم عقب و با اخم گفتم: چی کار داری می کنی؟؟؟ مثل اینکه یادت رفته اینجا دانشگاست. خیلی بهتره که مثل یه استاد رفتار کنی دکتر مفتون. ماهان دهنش باز مونده بود از جذبه ای که تو صدام و حرفهام بود. انگشتشم هنوز تو هوا خشک شده بود. دهنش و باز کرد که یه چیزی بگه که تلفنم زنگ زد. گوشیو از تو کیفم در آوردم و با دیدن تماس گیرنده یه لبخند عظیم نشست رو لبهام. گوشیو وصل کردم و با خوشحالی گفتم: سلام چه طوری؟؟؟ کیارش: سلام بر استاد عزیز شما خوب هستید؟؟؟ کلاس که نبودی؟؟؟؟ ماهان مشکوک با چشمهای ریز شده سرشو آورد جلوتر و کجش کرد که گوشش نزدیک تر باشه به گوشی. ماهان: کیه؟؟؟ کیه که این جوری می خندی؟؟؟ یه اخمی کردمو گوشیو دادم اون دستم و گذاشتم دم اون یکی گوشم. آروم به ماهان گفتم: برو بابا فضول. بی توجه به ماهان رفتم اون سمت تر و راحت با کیارش حرف زدم. مدام می خندیدم و نیشمم که باز خدایی بود. تلفن و که قطع کردم با همون لبخند به جامونده از تماس کیارش برگشتم که برم تو دفتر که دیدم ماهان بق کرده داره نگام می کنه. تعجب کردم. یعنی این فضول ایستاده که بهش بگم کی بوده؟؟؟ از همون فاصله گفتم: چیه؟؟؟؟ نکنه می خوای بدونی کی بوده؟؟؟ ماهان یکم نگام کرد و بعد آروم قدم برداشت و رفت سمت دفتر و خیلی خونسرد گفت: نه نیازی نیست. مگه فضولم. این و گفت و رفت تو دفتر و من دهن باز موندم تو جام. یکم که خوب تعجب کردم و شوکم برطرف شد رفتم تو دفتر. **** کلاسم تموم شد و هر چی صبر کردم دیدم از ماهان خبری نیست. زنگ زدم بهش که گفت تو ماشین منتظره. عجیب بود که ماهان نیومده دنبالم. معمولا" شعورش نمی رسید که تو دانشگاه مراعات کنه. رفتم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدم. یه سلام کردم که ماهانم کوتاه جوابمو داد و دیگه چیزی نگفت. نه دیگه این پسره یه چیزیش می شد یعنی ماهان و سکوت و سکون محال بود اگه به چشمم نمی دیدم باور نمی کردم. تو کل مسیر هیچ حرفی نزد. بی حرف رسیدیم به شرکت و رفتیم تو پارکینگ و ماهان ماشین و پارک کرد. غصه ام گرفت یعنی پارکینگم به اون 6 طبقه اضافه شد؟؟؟ پیاده شدیم. یه نگاه به ماهان کردم. خیلی خونسرد و بی تفاوت بود. عجیب بود من تا حالا ماهان و این شکلی ندیده بود. همیشه خدا لبخند رو لبهاش و شاد و گرم بود. سرمو انداختم پایین. خوشم نمیومد این ریختی باشه دلم می گرفت. سرمو بلند کردم دیدم جلوی در آسانسوریم. خشک شدم. چشمهام گشاد شد. یه قدم رفتم عقب. ماهان دکمه آسانسور و زد که بیاد پایین. نفسم دوباره مشکل دار شد. یه قدم دیگه رفتم عقب. انگار با عقب رفتن من آسانسور محو میشد، نابود میشد. سرمو چرخوندم تا بتونم راپله رو پیدا کنم. دیدمش دیدمش سمت چپه باید برم اونجا. ماهان: آنا ... با صدای ماهان سریع برگشتم سمتش. در آسانسور باز بود و ماهان بین در ایستاده بود و مستقیم بهم نگاه می کرد. ماهان: آنا بیا سوار شو . نگاهمو از ماهان گرفتم و به پشت سرش به توی آسانسور نگاه کردم. دوباره به ماهان نگاه کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم. ماهان نگاهش مهربون شد. یه لبخند آرامش دهنده زد و گفت: آنا بیا ... من هستم ... دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: بازم بهم اعتماد کن. یه بار دیگه. قول میدم چیزی نشه. یه قدم اومد سمتم. به دستش نگاه کردم. ماهان بود.... ماهان بهم قول داده.... ماهان میگه من هستم ... ماهان سالم بیرونم میاره ... مثل اون دفعه ... بی اختیار دستم جلو رفت. هنوز می ترسیدم. هنوز جرات نزدیک شدن به اون قفسه فلزیو نداشتم. از همون جایی که ایستاده بودم دستمو دراز کردم. ماهان اومد جلو اومد و دستمو تو دستش گرفت. آروم رفت عقب. برنگشت، رو به من عقب عقب رفت. رفت تو آسانسور. مستقیم به من نگاه می کرد منم فقط به چشمهاش نگاه می کردم که دیگه سرد نبود. دوباره گرم بود پر حرارت و مهربون. خیره به چشمهاش رفتم تو آسانسور. رفتم کنارش ایستادم. ماهان رو به من ایستاد. بدون اینکه نگاهش و صورتش و برگردونه دست دیگه اشو دراز کرد و دکمه طبقه 6 رو زد. در آروم بسته شد. از گوشه چشمم می دیدمش اما نگاهمو تکون نمی دادم. آسانسور که تکون خورد صحنه ها تکرار شد. یه جیغی کشیدم و خودم و فرو کردم تو بغل ماهان. ماهانم آروم دستشو گذاشت رو سرم. ماهان: هیشششششششششششش ... چیزی نیست زود تموم میشه. دستم هنوز تو دستش بود. اونقدر دستش و فشار داده بودم که دست خودم بیشتر درد گرفته بود. داشت اشکم در میومد. خیلی می ترسیدم. نمی فهمیدم چرا با وجود همه ترسم بازم سوار شده بودم. اگه ماهان نبود 1000 سالم نمیومدم تو آسانسور حتی نگاهشم نمی کردم. داشتم به خودم فحش می دادم که صدای ماهان و شنیدم. ماهان: آنا عزیزم باید بریم بیرون. ناباور سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. فکر کردم داره شوخی میکنه اما وقتی که سرمو چرخوندمو در باز آسانسورو دیدم ذوق مرگ شدم. با ذوق یه لبخند گشاد زدم. ماهان برگشت سمت در و رفت بیرون و منم دست تو دستش رفتم بیرون. در آسانسور که پشت سرم بسته شد یه نفس راحت کشیدم. به ماهان نگاه کردم. داشت مهربون نگاهم می کرد. آروم گفت: مرسی ... الان نفهمیدم اون چرا گفت مرسی. قاعدتا" من باید تشکر می کردم اما خوب ... تازه دستهای قفل شدمون و دیدم و سریع دستمو کشیدم بیرن. لبخند ماهان بیشتر شد. بی حرف رفت سمت در شرکت و منم دنبالش دوتایی رفتیم تو. منشی که اون بار دیده بودم به احترام ماهان از جاش بلند شد و سلام کرد. ماهانم جوابشو داد. دو تایی رفتیم تو اتاق ماهان. اشاره کرد که بشینم خودش رفت پشت میزش. ماهان: امروز زیاد کار نداری باید به بقیه کارکنا معرفیت کنم. اتاقت هنوز حاضر نشده فعلا" یکی دو روز تو اتاق من بمون تا بعد. سر تکون دادم. هیچ وقت فکر نمی کردم کار کردن تو یه محیط مهندسی با کلی آدم که مدام طرح می زنن و تو مغزشون همه اش تصویر خونه و آجر و سیمانه انقدر هیجان انگیز باشه. همه با هم خوب و صمیمی بودن در عین حال با جدیت کارشون و انجام می دادن. تو کار با کسی شوخی نداشتن. انقدر جالب باشه. محیط دانشگاه یه محیط آموزشی بود اما اینجا کاملا" حرفه ای بودن. خیلی هیجان انگیز بود. الان می فهمیدم چه چیزهایی رو از دست دادم. کل روز تو اتاق ماهان بودم. بعد معارفه اومدم تو اتاق ماهان و هر کی که میومد و حرف می زد منم 4 تا گوش قرض می کردم و گوش می دادم که هیچی از دستم نره. یکی یکی پرونده ها رو می خوندم. حتی پرونده های مربوط به پروژه های قبلی که تموم شده بود. در کل می تونم بگم فوق العاده بود. وقت رفتن بود. بلند شدم . کیفمو برداشتم ماهانم اومد سمتمو از اتاقش رفتیم بیرون. مهربانم اومد و با هم رفتیم بیرون از شرکت و رفتیم سمت آسانسور. با اینکه دوبار سوار آسانسور شده بودم اما مثل سگ ازش می ترسیدم. بدبختی این بود که کیا هم بود و من نمی تونستم کولی بازی در بیارم یا اینکه از پله ها برم. آخرین چیزی که می خواستم این بود که کیا بفهمه من از آسانسور می ترسم. ترس به جونم افتاد. دوباره نفسهام داشت تند میشد که حس کردم دستم گرم شده. سرمو پایین آوردم و به دستم نگاه کردم. سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. نگاهش به رو به رو بود و به روی خودش نمی آورد. ماهان ترسمو می دونست. بدون اینکه چیزی بگه دستمو گرفته بود که بگه هست و چیزی نمیشه. خدایی این دستش خیلی تاثیر داشت. نفسهامو آروم تر کرد و دلمو قرص. آسانسور که رسید مهربان اول رفت و بعد من و ماهان. ماهان وسط ایستاده بود و من سمت چپ ماهان و مهربانم راست. در آسانسور که بسته شد. لبمو گاز گرفتم. خدایا خودت آبرومو جلوی مهربان حفظ کن. آسانسور حرکت کرد. چشمهامو بستم. هر کار کردم آروم نشدم. نیاز به یه حمایت بیشتر داشتم. جوری ایستاده بودم که یه قدم عقب تر از ماهان بودم. یکم خودم و به ماهان نزدیک کردم و پیشونیم و گذاشتم رو بازوش و چشمهام و رو هم فشار دادم. با دست دیگه ام بازوش و محکم گرفته بودم و فشار می دادم. می دونستم که ماهان به خاطر کیا نمی تونه حرکتی بکنه. فقط دستم که تو دستش بود و محکم فشرد و بهم فهموند که حالمو درک میکنه. تو دلم مدام صلوات می فرستادم. دعا می کردم. رسیدیم و در باز شد. خدایا تا کی من باید این جوری بترسم؟؟؟ از آسانسور که بیرون اومدیم ماهان نرم دستمو ول کرد تا مهربان نبینه. جلوی ماشین از کیا خداحافظی کردیم و رفتیم تو ماشین نشستیم. تا ماهان نشست و در و بست برگشت سمت منو با نگرانی گفت: حالت خوبه؟؟؟ خیلی ترسیدی؟؟؟ آخی اون بیشتر از من نگران بود. به لبخندی زدمو گفتم: خوبم نه این دفعه کمتر بود. خوشحال خندید و گفت: هر بار کمتر هم میشه. با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم. من: مگه قراره بازم سوار بشم؟؟؟ یه لبخند گشاد زد و گفت: وقتی تنهایی و نمی دونم ولی وقتی با منی باید با آسانسور طبقه ها رو طی کنی. من جون ندارم از پله ها برم. خنده ام گرفته بود مثل پیرزنای 80 ساله حرف می زد. خندیدم. ماهانم خندید و راه افتاد. **** ماهان راست می گفت. شاید ترسم واقعا" یه تلقین بود. شاید این که حضور ماهان باعث میشه همه خطرات احتمالی منتفی بشه هم یه تلقین بود اما خوب جواب می داد. به قول ماهان فقط وقتی که اون بود سوار آسانسور می شدم. ماهانم هر بار دستمو می گرفت تا بهم قوت قلب بده و مطمئنم کنه که هست و مراقبمه. الان بعد چند وقت دیگه اونقدرها کولی بازی در نمی یارم. ابراز ترسم در حد همون له کردن دست ماهان بین انگشتامه خلاصه میشه. اما یبازم بدون ماهان عمرا" برم سمت آسانسور. شرکتم که کارش خیلی خوبه من خیلی دوست دارم. کیارشم که ماه. خدایی پسر خوبیه. بین کلاسام مدام زنگ میزنه. فکر نمی کردم انقدر بامزه باشه. هر چند به پای ماهان نمی رسه ولی خوب اونم شیرینه برای خودش. یه جورایی برام جالبه دوست شدن با یه نفر. جدید و تازه است و هیجان داره. وقتی زنگ می زنه خود به خود نیشم باز میشه. چند بار تو شرکت زنگ زد که منم تابلو نیشم تا بناگوش باز شد. ماهان همچین بد نگام کرد که از ترس نمی دونستم چه جوری آب دهنمو قورت بدم. مجبور شدم بدون اینکه جواب کیارش و بدم گوشیو بزارم تو جیبم. شاید نگاه خشمگینش برای این بود که تو جلسه و بحث های سه نفره با کیا بودیم. این کیای ذلیل شده هم که تکلیفش با خودش روشن نیست. من نفهمیدم چی هستم آخرش. خانم مهندس؟ مهندس مفخم؟ آنا خانم؟ آنا... چی چیم من؟؟؟؟ این که نمی دونه چی صدام کنه ولی من می دونم. تو دانشگاه آقای دکتر چون کلاس داره تو شرکتم مهندس مهربان. همه مهربان و دوست دارن ولی بد از ماهان حساب می برن. خودم به چشم یه بار دیدم سر یکی از نقشه ها که یه کوچولو ایراد داشت چنان دادی سر مهندس احمدی بدبخت زد که من جای اون سکته کردم. رفته بودم تو دفترش که یه سوالی ازش بکنم. تازه وارد شده بودم که صدای دادش و شنیدم. صاف داشتم می رفتم تو که از همون جا دور زدم و برگشتم. بی خیال بابا بزار یه وقت دیگه همچینم جدی نیست که بخوام دچار خشم اژدها بشم. اصلا" میرم از کیا می پرسم. تو این مدت 2-3 بار با کیارش رفتم بیرون. رفتیم سینما و پارک و رستوران و خیلی بهمون خوش گذشت. هر چی بیشتر می گذره بیشتر می فهمم که تو دوره بچگیمم خیلی عاقل بودم. از همون 13-14 سالگی فهمیده بودم که کیارش چقده ماهه. وای خدا امروز خیلی خسته شدم. از صبح دانشگاه و شرکت و .... سر و کله زدن با بچه ها خیلی اذیت میکنه و انرژی می بره اما خیلی حال میده. هنوزم عاشق تدریسم. با ماهان از شرکت برگشتیم. ماشین و تو پارکینگ پارک کرد و دوتایی رفتیم بالا. داشتیم در مورد یکی از نقشه ها حرف می زدیم. هر چی من به ماهان میگم بابا این نقشه مورد داره شهرداری گیر میده بهمون به گوشش نمیره که نمیره. کفرمو درآورده دارم حسابی حرص می خورم. بدتر از همه چیز اینه که ماهان مثل بچه های تخس فقط ابرو میندازه بالا و میگه نچ خوبه مورد نره... نه میگه دلیلش چیه نه چیز دیگه. این نره گفتنشم رو مخمه می خوام خفه اش کنم. از آسانسور پیاده شدیم و با حرص گفتم: من نمی دونم این مهندسا به چه امیدی به تو میگن آقای رئیس اصلا" اون دانشگاهی که به تو مدرک دکتری دادن و باید درش و گل گرفت. تو چه جور استادی هستی که چیز به این واضحی و نمی بینی؟؟؟ رسیده بودیم جلوی در خونه و من از حرص کبود شده بودم. ماهان با یه لبخند گشاد و یه نگاه که انگار خیلی سرگرم شده بهم نگاه کرد. کلید انداخت تو قفل در قبل از اینکه در و باز کنه چرخید به سمت راست جایی که من ایستاده بودم. درست پهلوش بودم و حرصی به صورت خونسردش نگاه می کردم. با دیدن قیافه ام دوباره یه لبخند گشاد زد و دستشو بالا آورد و بینیمو کشید که بیشتر کفریم کرد. با حرص دستشو پس زدم و با اخم گفتم: نکن ماهان مگه من با تو شوخی دارم اونم الان... دوباره خندید و گفت: ولی من همیشه باهات شوخی دارم چه الان چه بعدا" انقدم حرص نخور باشه تو راست می گی اون نقشه مورد داره خودم به محمدی گفتم درستش کنه. این و گفت و ابروشو انداخت بالا و با یه لبخند عریض در و باز کرد و رفت تو خونه. من از حرفش خشک شده بودم و مبهوت تو جام ایستادم. چی گفت الان؟؟؟ گفت به محمدی گفته درستش کنه؟؟؟ خودش می دونه مشکل داره؟؟؟ پس مرض داشت انقدر من و حرص داد؟؟؟ منفجر شدم با جیغ رفتم تو خونه و با حرص کفشامو درآوردم و داد زدم. من: ماهان بی شعور صبر کن ببینم می کشمت منو سر کار می زاری؟ مردم آزار الا...... با حرص و اخم دستهامم تو هوا تکون می دادم و برای ماهان نقشه می کشیدم میرفتم جلو که وسط حرفهام چیزی دیدم که حرف و عصبانیت و ماهان و آنا یادم رفت. یا بهتر بگم کس یا کسائیو دیدم. ماهان ایستاده بود و داشت با چند نفر سلام و علیک می کرد. حالا این چند نفر غیر خاله و عمو شامل بودن از کیارش به همراه مادر و پدرش. منو می بینی همچین کش آوردم که نگو. ماهان خبیث بهم نگاه می کرد و لبخند می زد. دوست داشتم اون چشماش و با ناخنام در بیارم تا این جوری نگام نکنه. چشمم خورد به کیارش که مهربون داشت نگام می کرد و لبخند میزد. دوباره چشمم چرخید و خورد به خاله و عمو که عادت داشتن به رفتارای من و ماهان و داشتن می خندیدن و مامان بابای کیارش که اونا هم لبخند به لب ایستاده بودن. یعنی دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من و بخوره. دستهامو آروم آوردم پایین و گرفتم جلوم و تو هم قفل کردم و سرمو انداختم پایین و خجالت زده و سرخ شده سلام کردم. صدای خنده هاشون و میشنیدم. مامان کیارش با خنده رو کرد به خاله و گفت: وای سیمین جون این دختر خانم دختر آسا جان نیستن؟؟؟ خاله: چرا مهوش جون خودشه. آنای عزیزِ من. مهوش: وای خدا چقدر بزرگ و خانم شده. تو مهمونی هم بود مگه نه؟؟؟ نشد که اون موقع باهاش آشنا بشم. خوبی عزیزم؟ خجالت زده سرمو بلند کردم و یه لبخند خجول زدم و رفتم جلو و باهاش دست دادم و روبوسی کردم و گفتم: ممنون شما خوبید؟؟؟ خیلی خوش اومدین. ببخشید بابت ... چند ضربه به شونه ام زد و گفت: نه دخترم چیو ببخشم اتفاقا" خیلی جالب بود. یه ابروم رفت بالا. الان چی جالب بود؟؟؟ حرص خوردن من یا بیشعور و الاغ بودن ماهان به روایت من؟؟؟ با کیارش و باباشم سلام کردم و خاله رو بوسیدم و به عمو هم سلام کردم. بعد یکم تعارف اجازه گرفتم برم لباسامو عوض کنم. تندی دوییدم سمت پله ها منتها قبلش دو تا چشم غره توپ به ماهان و کیارش رفتم. به ماهان چون بی تربیت بود و هنوز داشت با چشمهای شیطون بهم لبخندای خبیث می زد و به کیارش چون با وجود اینکه یک ساعت قبل با هم حرف زدیم اما بهم نگفت که دارن میان خونه خاله اینا. تندی رفتم تو اتاقم و لباسهامو در آوردم. وسواس گرفته بودم. نمی دونستم چی بپوشم. نمی دونم چرا انقدر دوست داشتم عالی به نظر بیام. خلاصه بعد کلی وسواس یه بلوز مشکی یقه شول و یه شلوار جین تیره پوشیدم و اومدم پایین. موهامو با یه گیره جمع کرده بودم بالا. یه رژ هم زده بودم که زیاد خسته به نظر نیام. هر چند الان بیشتر هیجان زده بودم تا خسته. از پله ها اومدم پایین و رفتم نشستم پیش مهمونا. رو یه صندلی نشستم که بین ماهان و کیارش بود. چون هم نزدیک بود و اولین صندلی به من هم اینکه تو اون شرایط فقط چشمم به اون افتاد ومی خواستم زودی یه جا بشینم. اول برگشتم سمت ماهان و چشمهامو ریز کردم و براش آتیش باریدم که باعث شد خبیث بخنده و ابروهاشو بده بالا. بعد صاف نشستم و پامو انداختم رو پام. مهوش خانم داشت با خاله حرف می زد. حرفش که تموم شد برگشت سمت منو گفت: خوب آنا خانم چی کارا می کنید؟؟؟ خنده ام گرفته بود باید می گفتم الان خیلی کارها اما اگه چند ماه پیش بود هیچ کار. یه لبخند زدم و گفتم: راستش تو دانشگاه تدریس می کنم و ساعات بی کاریمم میرم شرکت ماهان. مهوش خانم با تحسین سری تکون داد و گفت: آفرین. عزیزم شما رشته اتون چیه؟؟؟ بعد چه مدرکی دارین که دانشگاه درس می دین؟؟؟ من: فوق لیسانس معماری خوندم. مهوش: آفرین پس خیلی پر کاری. موفق باشی. مادرت باید بهت افتخار کنه. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. صدای آروم ماهان و شنیدم که میگفت: انگار اومده خواستگاری آمار می گیره. برگشتم با تعجب نگاش کردم. صورتش جدی بود و یه اخم کوچیکیم داشت. یه لحظه از فکر خواستگاری هم ذوق کردم هم خجالت کشیدم. خوب چی کار کنم از بچگی اسم خواستگار و عروسی که می اومد من ذوق می کردم. حالا هیچ ربطی هم به شخص من نداشتا. برا همه ذوق می کردم. برای همین کلمه و اسمش. بی اختیار برگشتم و به کیارش نگاه کردم. داشت نگاهم می کرد و لبخند می زد. یکم خودشو خم کرد سمتم و گفت: خوبی خانمی؟؟؟؟ یه دونه از اون نگاه آتیشیایی که برای ماهان می فرستادم و براش فرستادم که چشمهاش گرد شد و یکم نگام کرد و بعد خنده اش عریض شد. تازه فهمیدم که بابا آنا این کیارشه نه ماهان جلوی کیارش باید خانم باشی و سنگین. چقدر این پریسا بهم سفارش کرد که جلوی کیارش حداقل خودمو حفظ کنم و سوتی ندم اما یه خط در میون یادم می رفت. آخه چه جوری می تونستم کل روز با ماهان باشم که جلوش خدای سوتی بودم و بعد بیام برای کیارش ادای خانمها رو در بیارم؟ سریع نگاهمو درست کردم و بهش چشم غره رفتم. صدامو آروم کردم و گفتم: تو چرا به من نگفتی که دارین میاین اینجا؟؟؟ یه لبخند زد و اومد یه چی بگه که سریع گفتم: فقط نگو که خبر نداشتیم که می دونم دروغ میگی . هر کی ندونه من این لبخند ها و این نگاه ها رو می شناسم. تو دلم گفتم انقده که ماهان از این کارها کرده و این لبخندها رو زده که همه رو حفظم. کیارش: آنا خیلی تیزی جلوی تو نمیشه آدم یه کاری و یواشکی انجام بده زود مچ آدمو می گیری. بازم تو دلم گفتم. تو هم با ماهان زندگی کنی بخوای نخوای تیز میشی. پیش اون تیز نباشی کلات پس معرکه است. صدای کیارش دوباره حواسمو جمع کرد: راستش می خواستم غافلگیرت کنم. می خواستم سورپرایز شه برات. با حرص گفتم: خیلی هم شد. دیدی که همون اول کاری آبروی خودم و بردم. کیارش لبخندش عمیق تر شد و گفت: خیلی باحال بود. حالا چرا اونقدر حرص می خوردی؟؟؟ این ماهان چی کار کرد که بهش می گفتی بی شعور الاغ. یه لبخند زدم و چشمهامو ریز کردم و گفتم: فهمیدی کلمه آخر الاغ بود؟؟ من که غ رو نگفته بودم. کیارش ریز خندید. یکم با کیارش حرف زدیم و خندیدیم. ماهان: آنا جان لطف می کنی بری شربت بیاری؟؟؟ برگشتم سمت ماهان و گفتم: چی؟؟؟ آنا جانت تو حلقم پسر. ماهان یه اخم غلیظ رو صورتش بود. یه اشاره به مهمونا کرد و گفت: میگم میری چایی شربتی چیزی بیاری؟؟؟ کمک می خوای منم بیام. یه نگاه به میز کردم. میوه بود اما چایی ها تموم شده بود. سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم. رفتم تو آشپزخونه و به تعداد چایی ریختم و برگشتم. یکی یکی چایی ها رو تعارف کردم و رسیدم به کیارش. یه لبخند قشنگ زد و یه نگاهیم کرد که یکم خجالت کشیدم. سرمو انداختم پایین و جواب لبخندش و دادم. برگشتم برم به ماهان چایی بدم که دیدم نیست. چشم چرخوندم دیدم نشسته رو صندلی من کنار کیارش. همچین اخم کرده بود که ازش ترسیدم. حتی نتونستم بگم چرا جای من نشستی. آروم رفتم جلوش و چایی و تعارفش کردم. با همون اخم خشک گفت: نمی خورم. به زور آب دهنمو قورت دادم. آخرین دفعه ای که این ریختی اژدها بود یکی از مهندسا یکی از نقشه ها رو خراب کرده بود. خدایی خیلی ترسناک بود. مثل بچه آدم سینی چایی و گذاشتم رو میز وسط و رفتم نشستم جای قبلی ماهان. اومدم به کیارش نگاه کنم که با چشم غره غلیظ ماهان خیرشو خوردم و سرم و انداختم پایین. هر چی خاله اصرار کرد که برای شام بمونن مهوش خانم گفت نه. قبول نکرد. کیارش و باباشم که بوق. رئیس مهوش خانم بود اما زن خوبی و مهربونی بود. با اینکه دلم می خواست کیارش شام بمونه اما ترجیح می دادم با وجود این اخم و تخم و چشم غره ماهان زودتر بره. نمی دونم چرا ماهان همچین می کرد. شاید چون من باهاشون زندگی می کردم یه جورایی به خاطر حس مسئولیتی که نسبت بهم داشت انقده حساس شده بود روم. انقده دوست داشتم برم بهش بگم ماهان الاغ چته تو؟ تو که از خدات بود من یه دوست پسر داشته باشم. دلم می خواست برم بهش بگم که با کیارش دوستم اما ... می ترسیدم ازش. موقع خداحافظی رفتم مامان کیارش و بوسیدم و گرم خداحافظی کردم از باباشم خداحافظی کردم به خود کیارش که رسید یه لبخند زدم و گفتم: خیلی خوشحال شدیم که اومدین. کیارش یکم صداش و آروم کرد و گفت: ما بیشتر خوشحال شدیم که دیدیمتون خانم. یه نگاه سریع به دور و بر کرد و دید کسی حواسش نیست سریع گفت: فردا شب شام بیرون؟؟ اومدم با خوشحالی قبول کنم که دیدم ماهان زوم کرده تو دهن من. به زور یه لبخند زدم و گفتم: بعدا"... هنوز خیره به ماهان بودم. کیارش رد نگاهمو گرفت و گفت: ماهان چقدر غیرتیه؟ فکر نمی کردم این جوری باشه. فکری گفتم: منم ... خداحافظی کردن و رفتن. یه نفس راحت کشیدم. حداقلش این بود که دیگه نگاه میرغضبی ماهان و نمی دیدم. اومدم برم بالا که رو پله ها ماهان صدام کرد. ایستادم. یا ائمه و اطهار خودتون هوامو داشته باشید. ماهان با اخم غلیظش خودشو بهم رسوند و جلوم ایستاد و گفت: کیارش چی می گفت بهت ؟ نمی دونم چرا جرات نداشتم راستشو بگم. خیلی ترسناک بود. یعنی همه اخلاقای ماهان یه طرف این اخم کردنش یه طرف. خودمو چسبوندم به نرده ها و به زور گفتم: هیچی ... اخمش بیشتر شد. ماهان: پس یک ساعت هر و کره راه انداخته بودین برای چی بود؟؟؟ به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم: داشتم در مورد خنگ بازی بچه های دانشگاه براش می گفتم خنده اش گرفت خندید. یکم نگاهم کرد. یه نگاه که داد می زد خر خودتی. اما نمی دونم چرا چیزی نگفت بهم. فقط سرشو تکون داد و رفت بالا. وقتی رفت چشمهامو بستمو یه نفس راحت کشیدم. خدایا شکرت. از ترس بی حال شده بودم. به زور از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم. نمی دونم اگه بابا هم می فهمید با کیارش دوستم انقدر می ترسیدم که الان از ماهان می ترسم یا نه؟ سریع لباسمو عوض کردمو خودمو پرت کردم رو تخت و اونقدر خسته بودم که خوابم برد. چند روزه ماهان خیلی تو لکه. تو شرکت مدام اخم کرده و عصبانیه. یه جورایی ترسناک شده. من که همه سعیمو می کنم که جلوی چشمش نباشم. اما کماکان موقع سوار شدن آسانسور کنارمه و دستمو می گیره. دوست ندارم ماهان این جوری باشه. دلم برای صورت شاد و خندونش تنگ شده. هر چند میاد خونه میگه و می خنده اما می بینم که کلافه است. امروز صبح شرکت بودم و الان از دانشگاه بر می گردم. خسته و کوفته ام انقده دلم خواب می خواد. از اونجایی هم که تنهام از پله ها رفتم بالا. جلوی در خونه کلید و از تو کیفم در آوردم و در و باز کردم برگشتم در و بستم و همون جوری داد کشیدم. -: من اومدم؟؟؟ سلام ... عادتمه چه خونه خودمون چه خونه خاله اینا در بدو ورود حضورمو اعلام می کنم که یه وقت کسی لخت نباشه من بد موقع بیام تو خونه و شرف اون طرف بره و من خجالت بکشم. هر چند در مواقع خاص هم مثل مورچه وارد خونه می شم تا کسی نفهمه. لبخند به لب برگشتم و یه راست رفتم سمت آشپزخونه. سرم پایین بود و داشتم کلید و می زاشتم تو کیفم. رسیدم جلوی در آشپزخونه. صدای سلام خاله رو شنیدم. اومدم خندون حال و احوال کنم و خبرای روز و بدم بهش. تا سرمو بلند کردم. مامان و دیدم که خندون کنار خاله ایستاده. چشمهام گرد شد. یهو احساس کردم الان عروسیمه. یه جیغ مهیب کشیدم و کیفمو پرت کردم یه ور و دوییدم سمت مامان. مامان همون جور که می خندید دستشو باز کرد که بغلم کنه. خاله هم با لبخند نگام می کرد. تا حالا نفهمیده بودم که چقدر دلم برای مامانم تنگ شده بود. همچین سفت بغلش کردم و ماچ ماچ که مامان ریسه رفته بود. من: وای مامانی جونم دلم براتون یه ذره شده بود کی اومدین؟؟ خودمو از مامان جدا کردم و منتظر نگاش کردم. مامان یه لبخندی زد و گفت: دو ساعتی میشه. چشمهامو گرد کردم و دلخور پرسیدم: پس چرا به من نگفتین؟؟؟ خاله: من نزاشتم. هم کلاس داشتی هم اگه می گفتن دیگه نمی تونستیم این قیافه متعجب و قیافه بامزی غافلگیرتو ببینیم. نیشمو باز کردم و خندیدم. سه تایی رفتیم تو حال نشستیم و به مامان گفتم: پس بابا؟؟؟ مامان: با حمید رفتن بیرون. من: آهان. خاله ماهان نیومده هنوز؟؟؟ خاله: نه نیومده. یه آهانی گفتم و برگشتم سمت مامان و گفتم: مامان تا کی می مونید؟؟؟ مامان: یه هفته ای هستیم بعد بر می گردیم. شما هم برای عید میاید پیش ما. با ذوق گفتم: ایولللللللللللللللللللللل ... سریع دهنمو جمع کردم و به مامان نگاه کردم. گفتم الانه که با چشم غره ای چیزی بگه دختر درست صحبت کن اما در کمال تعجب فقط لبخند به لب نگام می کرد. پیدا بود که دلش خیلی تنگ شده چون مدام موهامو ناز می کرد و بغلم می کرد. انقده خوب بود انقده حال داد. کلی با مامان و خاله گفتیم و خندیدیم. این دوری از شدت حساسیت مامان کم کرده بود. شایدم چون دلش برام تنگ شده بود بی خیال خانم کردن من شده بود. شب که بابا اومد انقده ذوق کردم که پریدم بغلش و ماچش کردم. کاری که هیچ وقت نمی کردم. معمولا" من هیچ وقت این جوری از گردن بابا آویزون نمی شدم. در همون حد روبوسی و یه بغل کوچیک و دست بوده. اما الان دیگه خیلی دلتنگش بودم. دختر لوسی نبودم اما دلتنگ بودم. چون ماهان مجبور بود برای یه سری از کارها بیشتر بمونه شرکت ماها بدون حضور اون شاممون و خوردیم. خاله به ماهان نگفته بود که مامان اینا اومدن. اونم نمی دونست. بابا گفت نگیم که به خاطر رودربایسی از کارش نزنه بیاد خونه. شب که شد مامان بهم گفت: خوب آنا برو وسایلتو بردار این یه هفته بریم خونه. با ذوق از جام پریدم. آخ جون اتاقم ، تختم دلم براشون یه ذره شده بود. خاله یه اخم کوچیک کرد و گفت: آسا نیومده دخترمو کجا داری می بری؟؟؟ مامان خندید و گفت: نترس یه هفته دیگه پسش میارم. خاله خندید و من با ذوق رفتم یه سری وسایل برداشتم که برای یه هفته ام کافی بود. از خاله و عمو خداحافظی کردیم و اومدیم بریم که یهو یاد آسانسور افتادم. وای من به کل یادم رفته بود. حالا چی کار کنم؟؟؟ ماهانم که نیست من خودمو آویزونش کنم. سریع وسایلمو دادم دست بابا و گفتم: بابا شما اینا رو ببرین منم الان میام. بابا: کجا می بری؟؟؟ من: یه چیزی و جا گذاشتم بر دارم میام. شما برید. بابا اینا که سوار شدن منم دوییدم سمت پله ها و رفتم پایین. تو ماشین دلم یه جوری شد. دوست نداشتم بی خداحافظی از ماهان برم. با اینکه یه هفته بیشتر نبود اما بازم دلم می خواست حداقل یه خداحافظ بکنم باهاش. گوشیمو برداشتم و براش اس ام اس دادم. -: سلام ماهان خوبی؟؟؟ سعی کن زودتر بری خونه . زیاد خودتو خسته نکن. بزار فردا با هم انجامش می دیم. مواظب خودت باش. خداحافظ. نمی دونم چرا این اس ام اس و براش فرستادم. نگفتم بیا خونه گفتم برو خونه. انگار یه جورایی می خواستم بهش بفهمونم که من نیستم. چیز خاصی هم تو اس ام اسم نگفتم خیلی هم مسخره بود اما شاید همه رو نوشتم تا به اون خداحافظ برسم. یکم بعد اس ماهان اومد: سلام مرسی آنا تو خوبی؟ سعی میکنم زود بیام. چشم مواظبم هستم. یه شکلک نیشم برام فرستاده بود. خنده ام گرفت اما دیگه جوابش و ندادم. گفت میام خونه نفهمید نیستم. رسیدیم خونه و من با ذوق پیاده شدم و زودتر از بقیه دوییدم تو خونه. آخ که چقدر دلم برای خونه تنگ شده بود. برای اتاقم. برای شب تا صبح بیدار بودن و فیلم دیدن و صبح تا لنگ ظهر خوابیدن. بیدار شدن سر ظهر با موهای پریشون و غافلگیر کردن مامان و بابا تو آشپزخونه. آخ که دلم برای حمامهای 2 ساعته ام و آب بازیهام تنگ شده بود. برای همه چیز. برای حیاطمون باغچه امون برای جیغ و داد کردن مامان و ریزه ریزه حرف زدنای بابا. برای پاتوقمون آشپزخونه برای دست پخت مامان. وای که چقدر خونه خوب بود. چه آرامشی داشت. رفتم با عشق تو اتاقمو به همه جا نگاه کردم. غبار رو همه چیز نشسته بود. فقط روتختیمو تکون دادم که گرد و خاکش رفت هوا و به سرفه افتادم. انقده دلم برا خونه تنگ شده بود که من تنبل 2 ساعت نشستم کل اتاقمو تمیز کردم و گرد گیری کردم اونم با چه عشقی. بعد همچین با ذوق و خسته رو تخت دراز کشیدم و سرمو پایین نزاشته خوابم برد. نفهمیدم کی صبح شد. امروز دانشگاه نداشتم. از صبح شرکت بودم. بلند شدم و خواب آلود رفتم بیرون. تازه یادم افتاد خونه خودمونیم. انگار نیرو گرفتم. تند رفتم صورتم و شستم و برگشتم رفتم تو آشپز خونه. مامان تو آشپزخونه داشت صبحونه حاضر می کرد. رفتم از پشت بغلش کردم و بوسیدمش. مامان از ترس یه هیی کرد و سرشو چرخوند سمتم. من و که دید یه اخم کوچیک همراه لبخند زد و گفت: دختر این چه کاریه نزدیک بود سکته کنم. یه ضربه آرومم به دستم زد. اما از اخم غلیط و تشر و اینا خبری نبود. نمی دونم ماها عوض شده بودیم یا اینکه این دوری باعث شده بود که من رفتارهامونو با دقت بیشتری نگاه کنم. شاید مامان همیشه همین جوری بوده و من از رو حرص و غرض اون جور که خودم دوست داشتم می دیدمش و تعبیرش می کردم. رفتم خوشحال نشستم پشت میز مامان برام چایی ریخت و گذاشت جلوم. برای بابا هم چایی ریخت و نشست پشت میز. یه اشاره به میز بابا کردم و گفتم: پس بابا کجاست؟ مامان: رفت نون بگیره. بابا: من برگشتم. برگشتم دیدم بابا با 4 تا نون بربری وارد آشپزخونه شده. از ذوقم یه لبخند گنده زدم که همه دندونام پیدا شد. دلم برای نون بربری های داغ محله امون هم تنگ شده بود. با اشتها صبحونه امو خوردم و سریع رفتم حاضر شدم. تندی گوشیمو از رو میز برداشتم و دکمه اشو زدم که به ساعتش نگاه کنم. دیدم دو سه تا اس اومده و چند تا میس کال افتاده برام. با تعجب بازشون کردم. همه اشون از ماهان بود. هم اس ها هم زنگ ها. مال دیشب بود ساعت 2 شب. -: آنا .. آنا کجایی ؟؟؟ ماهان: آنا بیداری؟؟ اگه بیداری جواب بده ... -: آنا جدی خوابی؟؟ کارت دارم ... -: مامانت اینا اومدن باید بزاری بری؟؟؟ آنا ... ماهان: آنا جواب بده؟؟؟ مات به اس ام اس ها نگاه کردم. وا این ماهان ساعت 2 برگشته بود خونه؟؟؟ خوب 2 که اومد از کجا فهمیده که من نیستم؟؟؟ از کجا فهمید مامانم اینا برگشتن؟؟؟ صدای بابا از فکر کردن بیشتر منعم کرد. موبایلمو انداختم تو کیفمو دوییدم سمت بیرون. بابا رسوندم شرکت. دوباره از پله ها رفتم بالا و رفتم تو شرکت. به منشی سلام کردم و اومدم برم تو اتاق خودم که منشی ماهان خانم عبادی گفت: ببخشید خانم مهندس مهندس مفتون کارتون دارن گفتن به محض اینکه اومیدن برید پیششون. یه باشه ای گفتم و راهمو کج کردم سمت دفتر ماهان. یه ضربه به در زدم و با شنیدن صدای ماهان وارد شدم. ماهان سرش پایین بود. رفتم تو سلام کردم. ماهان با شنیدن صدام سر بلند کرد و با تعجب نگام کرد تا دید منم یهو یه اخم غلیظی کرد و از جاش بلند شد و سریع اومد سمتم. یه آن ازش ترسیدم. یه قدم رفتم عقب. ماهان رسید نزدیکم. قرمز شده بود، اخمشم خیلی زیاد بود. نگرانش شدم. دهنش و باز کرد و عصبی گفت: تو دیشب کجا رفتی؟؟؟ چشمهام گرد شد. یعنی نمی دونست؟؟ این چه سوالیه آخه؟ از این سوال مسخره که جوابش کاملا" واضح بود گیج شدم. گفتم: خوب .... رفته بودم خونه امون. ماهان دست به سینه شد و سرتا پامو یه نگاه کرد که همه تنم لرزید. ماهان: با اجازه کی رفته بودی؟؟ یه لحظه هنگ کردم. با بهت گفتم: هان ؟؟؟؟!!!! انگار تازه فهمید چه سوالی کرده به خودش اومد و دستهاشو انداخت پایین و صاف ایستاد و کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: دختر تو نمی گی یه خبری به من بدی؟؟؟ تو نباید به من می گفتی رفتی خونه اتون؟ نباید می گفتی که مامانت اینا برگشتن؟؟؟ متعجب گفتم: خوب بابا گفت نگم. خاله به منم نگفت می خواست سورپرایز بشی. ماهان با حرص دندوناش و رو هم فشار داد و عصبی گفت: آره سورپرایزم شدم اونم چه سورپرایزی. نگفتی بیام خونه ببینم در اتاقت بازه و تو هم تو اتاق نیستی نه تنها اتاق بلکه خونه نیستی اونم ساعت 2 نصفه شب چه حالی میشم؟؟؟ چه فکرایی می کنم؟؟؟ نگفتی؟؟؟ صداش با هر کلمه اوج می گرفت. نگفتی آخر و رسما" هوار کشید. از ترس چند قدم رفتم عقب. به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم: من ... من پیام دادم بهت. ماهان با حرص گفت: پیام دادی؟؟ پیام دادی؟؟ عصبی دستش و برد تو جیبش و گوشیش و در آورد و گرفت سمتم و با داد گفت: کدوم پیام؟؟؟ توش چیزی از رفتن گفتی؟؟؟ حرفی از مامانت اینا زدی؟؟؟ عصبی گوشیش و پرت کرد رو مبل تو دفترش. گوشی محکم خورد به پشتی مبل و درش باز شد و باطریش پرید بیرون. یه متر پریدم هوا. رسما" سکته کردم. به زور آب دهنمو قورت دادم و آروم با ترس گفتم: گفتم ... گفتم خداحافظ ... صداش پایین بود اما عصبانی، دو قدم اومد سمتم و گفت: خداحافظ؟؟؟ خداحافظ؟؟؟ این یعنی خبر دادن؟؟؟ این یعنی حرف؟؟؟ اومدم خونه دیدم نیستی. کل خونه رو گشتم نبودی. اونقدر نگران بودم که نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. انقدی که مامان اینا بیدار شدن و تازه اون موقع فهمیدم بابا و مامانت اومدن و رفتی خونه. هم ترسیده بودم هم با دیدن حال و روز ماهان عذاب وجدان گرفته بودم و ناراحت بودم. خدایی اگه من جای ماهان بودم و نصفه شبی میومدم می دیدم ماهان نیست و نابود شده و اونقدر تو استرس می موندم بدتر از این می کردم. پشیمون بودم. بغض کرده بودم. داشتم از عذاب وجدان می مردم. جدای از اونا تحمل دادای ماهان و نداشتم. نمی تونستم ببینم ماهان این جوری سرم داد بکشه. آروم با بغض گفتم: ببخشید ... نمی .. نمی خواستم نگرانت کنم ... دیگه نتونستم چیزی بگم چشمهام پر اشک شد و یه قطره اشک ریخت بیرون. چشمم که به ماهان افتاد و دیدم عصبی داره نفس نفس می زنه و سینه اش تند تند و عصبی بالا و پایین میره و هنوز اون اخم غلیظش رو صورتشه. با اون دستهایی که به کمرش زده بود دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. شاید مامان و بابا زیاد دعوام کرده باشن. یا توبیخم کرده باشن. اما تحمل سرزنش شدن از جانب ماهان و نداشتم. گوله گوله اشکام از چشمشم اومد پایین و من سعی می کردم بی صدا گریه کنم تا ماهان نفهمه و بیشتر دعوام نکنه. هر قطره اشک که می اومد پایین تند تند با پشت دست پاکش می کردم. سرمو انداخته بودم پایین و اشک می ریختم و پاک می کردم. ماهان: آنا ... آنا به من نگاه کن ببینم .... صداش دیگه عصبانی و توبیخ کننده نبود. بیشتر متعجب بود. سرمو بلند نکردم. صدای پاشو شنیدم اومد نزدیکم. از ترس رفتم عقب. حرکت من و که دید ایستاد. با یه صدای ناراحت و غمگین گفت: آنا ... ازم می ترسی؟؟؟؟ تا حالا از بابامم این جوری نترسیده بودم اما ماهان .... نه که هیچ وقت عصبانی نمیشد به خاطر همین از اخم و عصبانیتش خیلی می ترسیدم و حساب می بردم. آروم سرمو تکون دادم که یعنی آره. یه آهی کشید و آروم اومد سمتم. صداش نرم و آروم شد: آنا ... آنا خانمی ... نمی خوام ازم بترسی ... نمی خواستم ناراحتت کنم ... آنا خانمی ... بی اختیار چشمهام بسته شد. بغضم بیشتر شد در عین حال یه آرامش و حس خوبی هم تو دلم پیچید. دیوونه شده بودم نمی دونستم می ترسم یا خوشنودم. ماهان دو قدم دیگه اومد سمتم و نزدیکم ایستاد. سرش و کج کرد و خم شد سمتم تا صورتمو ببینه. دستش و آورد زیر چونه امو سرمو بلند کرد. سرمو بلند کردم اما بهش نگاه نکردم. نگاهمو انداختم پایین. صدای نرم ماهان و شنیدم که مثل مخمل رو صورتم کشیده شد. ماهان: آنا ... آنا جان ... بهم نگاه کن ... نمی تونستم بهش نگاه کنم. با یه صدای خیلی ناراحت گفت: آنا خانمی نگاهتو ازم نگیر ... ببخشید ... ببخشید که سرت داد کشیدم. عصبانی بودم .. نگران بودم ... بدتر با حرفهاش بغضم بیشتر شد و اشکم دوباره گوله گوله اومد پایین. تو صداش کلافگی موج می زد. بی طاقت گفت: آنا جون ماهان سرتو بلند کن ترو خدا گریه نکن داری من و می کشی. لعنت به من که اشکتو درآوردم. اه ... ماهان کلافه و عصبی بود. از صداش پیدا بود. نگاهمو بالا آوردم و به چشمهاش خیره شدم. با اینکه می ترسیدم، با اینکه هنوز بغض داشتم، با اینکه هنوز نمی خواستم بهش نگاه کنم اما نمی شد ... ماهان ... قسمم داد ... جون خودش .. برا م عزیز بود نمی تونستم قسم جونش و بشنوم و بی تفاوت باشم. اخم کرده بودم. چرا خودش و لعنت می کنه. من کارم اشتباه بود باید بهش می گفتم. نمی دونم من خر چی فکر کردم با اون پیامک مسخره ای که براش فرستادم. تو چشمهاش نگاه کردمو گفتم: ببخشید. نگاهمو که دید یه نفس عمیق کشید و یه لبخند مهربونی زد و گفت: نبینم دیگه گریه کنیا؟؟؟ آنا ... ببخشید. یه لبخند نشست رو لبم. ماهانم لبخندش بیشتر شد. آروم شده بود. دوباره شده بود همون ماهانی که می شناختم. ماهان: فقط جون هر کی دوست داری دیگه بی خبر جایی نرو داشتم می مردم از نگرانی. شرمنده نگاش کردم و گفتم: فکر نمی کردم انقدر دیر بری خونه. فکر می کردم وقتی بری خاله اینا بهت میگن. یه اخم ریز کرد و گفت: اینکه تو داری میری یا چیزی که به تو مربوطه رو من باید از مامانم بشنوم؟؟؟ فکر نمی کنی بهتره که خودت بهم بگی. یکم نگاش کردم و گفتم: باشه دفعه دیگه خودم میگم. دوباره لبخند زد و گفت: این بهتره دوست دارم همه چیز و خودت بهم بگی. خوشم نمیاد از زبون کس دیگه ای بشنوم. این و گفت و یه قدم رفت عقب و سریع با یه صدای شادی گفت: خوب دیگه کلی از ساعت کاریمون گذشت و هنوز هیچ کاری نکردیم. مهندس مفخم جان زودی برو سر کارت که تا حالا خیلی عقب موندی از کارت. خدا رو شکر دوباره شد همون ماهان شاد خودم. چیششششش چه صاحبم شده بودم. اما واقعا" من این ماهان و دیده بودم و شناخته بودم اخم و عصبانیتش برام تازگی داشت. یه چشمی گفتم و از اتاقش رفتم بیرون. ندی از شرکت زدم بیرون به خاطر پایین اومدن از پله ها نفسم گرفت. به این ور اون ور خیابون نگاه کردم. کیارش و رو به روی مجتمع دیدم. براش دست تکون دادم و رفتم اون سمت خیابون و سوار ماشین شدم. با هیجان و نفس نفس زنون سلام کردم. کیارش بر گشت سمتم و با لبخند و با محبت نگام کرد و گفت: سلام خانمی خوبی؟؟؟ چرا نفس نفس می زنی؟؟؟ نیشمو باز کردم. من: دوییدم. بریم دیگه. کیارش ماشین و روشن کرد و همون جور که ماشین و از پارک در می آورد گفت: خوب چرا دوییدی که این جوری نفست بند بیاد من صبر می کردم دیگه. خوب کجا بریم؟؟؟ یکم فکر کردم و با هیجان گفتم: بریم مرکز خرید؟؟؟ با تعجب بر گشت نگام کرد و گفت: چیزی می خوای بخری؟؟؟ شونه ام و انداختم بالا و گفتم: نه همین جوری. مرکز خرید و نگاه کردن به ویتریناشو دوست دارم. اما دروغ می گفتم هر وقت با پریسا می رفتیم مرکز خرید به زور منو می آورد بیرون. بس که عین چی به این ویترینا چسبیده بودم. مخصوصا" ویترین زلم زیمبو فروشی و عینک آفتابی. عاشق این دو تا بودم. همیشه هم کلی پول خرجشون می کردم. زلم زیمبو که نگو کلی جعبه پر این گوشواره و گردنبند و انگشتر و دستبندهای بدلی خوشگل داشتم. مثل اسکروچ که سکه جمع می کرد منم اینا رو جمع می کنم. کلاغ زاغی هستم برای خودم. کیارش دیگه چیزی نگفت. رفتیم یه مرکز خرید بزرگ با کلی بوتیک و مغازه. با هیجان از ماشین پیاده شدم و بی صبر منتظر موندم تا کیارش بیاد. مرکز خریدش چند طبقه بود من که عاشق این مرکز خریدا بودم. از طبقه اول شروع کردیم و یکی یکی رفتیم تا بالا. 4 طبقه بود ولی چون ریزه ریزه می رفتیم نمی فهمیدیم که 4 طبقه است. منم مثل این ندید بدیدا هی دم این زیمبول فروشیها می ایستادم. کیارشم فقط به ذوق کردنام می خندی. خلاصه بعد 4 طبقه بعد از خرید 2 تا گوشواره و یه دستبند و یه انگشتر بدل رضایت دادم. هر چی کیارش خواست پولشو حساب کنه نزاشتم. اخم کردم، چشم غره رفتم قهر کردم تا راضی شد خودم حساب کنم. یعنی که چی معنی نداشت که بیاد پول وسایل من و حساب کنه که. ما که هنوز رابطه امون در اون حد نبود. حالا اگه خودش می خواست بهم کادو بده یه چیزی ولی اینکه بهش بگم بریم خرید و بعدم اون باد پول خریدای من و بده خیلی زشت بود. آقا ما از اون خانواده هاش نیستیم. خریدم تموم شد و می خواستیم برگردیم پایین. داشتم می رفتم سمت پله ها که کیارش صدام کرد. برگشتم نگاش کردم. کیارش: آنا کجا می ری؟؟ بیا با آسانسور بریم. رنگم پرید. آروم گفتم: آسانسور .... با اینکه هر روز با ماهان با آسانسور بالا و پایین می رفتیم اما هنوز جرات نداشتم بدون ماهان برم تو این قوطی فلزی محکم در بسته. سعی کردم به زور لبخند بزنم. با یه لبخند کج چشم از در آسانسور گرفتم و به کیارش نگاه کردم و گفتم: نه ... چیزه ... بیا با پله بریم. کیارش یه ابروش و داد بالا و گفت: پله؟؟؟ 4 طبقه؟؟؟ اخم کردم و دست به کمر نگاش کردم و با حالت مسخره ای گفتم: واه واه آقای دکتر 4 طبقه که چیزی نیست یه جور ورزشه خوب. بهت نمیاد انقده تنبل باشی. چشمهامو ریز کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم و مشکوک نگاش کردم و گفتم: نکنه اهل دود و دمی و این 4 طبقه نفستو می گیره؟؟؟ یه قهقهه ای زد و گفت: بابا چرا این جوری نگام می کنی. چه دود و دمی آخه. گفتم خسته نشیم. صاف ایستادمو گفتم: خسته نمی شیم ورزشه خوب. بعد رومو برگردوندم و راهمو کشیدم سمت پله ها و دعا دعا که کیارش دیگه گیر نده و بیاد. کیارشم خدا رو شکر دنبالم اومد. فقط تو پاگرد طبقه دوم گفت: پله برای ورزش زیادم خوب نیستا. زانو درد می گیری. خنده ام گرفته بود بدبخت خسته شده بود از صبح بیمارستان بود دیگه جونی براش نمونده بود. از مرکز خرید اومدیم بیرون و رفتیم دوباره سوار ماشین شدیم. یکم که رفتیم چشمم افتاد به یه پارک. خیلی وقت بود پارک نرفته بودیم. با ذوق به کیارش گفتم: کیارش بریم پارک. برگشت دوباره با محبت نگام کرد و گفت: بریم.... الهی هیچی نمی گفت هر چی من می خواستم نه نمی گفت خیلی ماه بود خدایی از سرمم زیادی بود. حس احترام زیادی براش قائل بودم. هم به خاطر مهربون بودنش، آقا بودش، خوب بودنش، هم اینکه همیشه تو تصوراتمم اون و بزرگتر می دیدم و بهش احترام می زاشتم.
دوباره ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم. زمستون بود و درختها لخت و بی برگ. صدای قار قار کلاغ ها هم از بالای درختها می اومد. آروم آروم قدم می زدیم. کیارشم آروم و بی حرف کنارم راه میومد. سرمو کرده بودم رو به آسمون و به کلاغها نگاه می کردم. پارک خلوت بود . هوا تاریک شده بود و نور چراغهای پارک همه جا رو مثل روز روشن کرده بود. آروم رفتم رو یکی از نیمکتای فلزی و قرمز رنگ پارک نشستم. سوز سرما به صورتم می خورد. کیارشم آروم اومد درست کنارم نشست. کیارش: سردت نیست؟؟؟ با اینکه باد میومد اما سردم نبود. با لبخند گفتم: نه. چشمم و دوختم به رو به رو به حوض گنده وسط پارک که خالی از آب بود. انگار چون زمستون آدمهای کمتری میومدن پارک باغبون و مسئولای پارکم رسیدگی کمتری بهش می کردن. غرق فکر بودم که حس کردم دستم گرم شد. با تعجب برگشتم به دستم نگاه کردم. دست کیارش بود که نرم رو دستم نشسته بود. تعجب کردم. نه برای اینکه دستش و گذاشته بود رو دستم. با اینکه اولین تماسی بود که داشتیم ولی تعجب نکردم. تا الان کیارش حتی بهم دستم نداده بود و این حرکت ناگهانیش باید شوکه ام می کرد باید ... باید ... باید قلبمو به تپش می نداخت ... باید خجالت می کشیدم .. غرق لذت و هیجان میشدم .. باید ... بی اختیار متعجب یکم برگشتم سمت کیارش. هنوز به دستامون نگاه می کردم. اون یکی دستمو آورد بالا و گذاشتم رو دست کیارش. هیچی ... دوست داشتم دست کیارش و بگیرم بکشم به صورتم تا حسش کنم. یکم بیشتر چرخیدم سمتش. دستش و بلند کردم. از رو دستم برش داشتمو بین دو تا دستام گرفتمش. متعجب به دستهامون نگاه می کردم. کیارش از کارهام تعجب کرده بود. آروم و پر سوال پرسید: آنا چیزی شده؟؟؟ نه این درست نیست ... این درست نیست ... یهو از جام بلند شدم و فقط یه جمله گفتم: باید برم ... دوییدم سمت خروجی پارک. کیارشم دنبالم دویید و صدام کرد. کیارش: آنا .. آنا صبر کن ... آنا ... بی توجه به صدا کردناش می دوییدم. بهم رسید و از پشت بازومو گرفت و نگه هم داشت. ایستادم اما بر نگشتم سمتش. خودش چرخید و اومد جلوم. بازومو ول کرد . سرمو انداختم پایین. صدام کرد. کیارش: آنا ... آنا ببخشید ..از کارم ناراحت شدی؟؟؟ معذرت می خوام .. نمی خواستم اذیتت کنم .. آنا من واقعا" .. پریدم وسط حرفش و کلافه نگاهمو به اطراف چرخوندم. من: نه کیارش تو کاری نکردی .. ازت ناراحت نیستم .. فقط ... فقط ... نمی دونستم چه جوری براش توضیح بدم. چیزیو که خودمم نمی فهمیدم و نمی تونستم توضیح بدم. کلافه یه ببخشیدی گفتم و با عجز گفتم: ببخشید ولی الان باید برم نمی تونم بمونم. اومدم برم که دوباره گفت: آنا بزار برسونمت... سرمو تند تند تکون دادم و دوباره دوییدم بیرون از پارک. فقط می دوییدم. نمی دونستم چمه. چی شده فقط ... فقط من .... من حسش نکردم ... هیچیو .. هیچی حس نکردم... دوییدم سمت خیابون و برای اولین تاکسی دست تکون دادم و دربست گرفتم و مستقیم رفتم خونه. کیارش مدام زنگ می زد اما تو حال و وضعیتی نبودم که بخوام جوابشو بدم. گوشیمو گذاشتم رو سایلنت و انداختم ته کیفم. رسیدم خونه. کرایه رو حساب کردم و رفتم تو خونه. با صدای در خونه مامان از تو آشپزخونه اومد بیرون. یه سلام زیر لبی گفتم و رفتم سمت اتاقم. مامان: سلام .. آنا خوبی؟؟؟ آروم گفتم: آره خوبم .. فقط خسته ام، میرم بخوابم شام نمی خورم. مامان دیگه چیزی نگفت. رفتم تو اتاقم و بی حال لباسهامو عوض کردم و نشستم رو تخت و تکیه دادم بهش. پتو رو انداختم رو پام و زانوهامو کشیدم تو بغلم. دستهامو حلقه کردم دور زانوهام. حتی چراغم روشن نکرده بود. سرمو گذاشتم رو پام. چرا این جوری شد؟؟؟ چرا هیچی نشد؟؟؟ من کیارش و دوست دارم. می بینمش ذوق زده می شم. ازش خوشم میاد. باهاش بهم خوش می گذره اما .... یه صدایی از درونم حرفهامو ادامه داد... اما وقتی می بینیش قلبت تالاپ تولوپ نمیکنه ... وقتی ازت تعریف می کنه گونه هات از شرم سرخ نمیشه ... وقتی بهش فکر می کنی قلبت سرشار از محبت نمیشه ... از خودم پرسیدم . من اصلا" دوستش دارم؟؟؟ دوباره همون صدا گفت: دوستش؟؟؟؟ بهش احترام می زاری و به عنوان یه مرد، یه دکتر دوستش داری. به عنوان یه آدم آروم و خوب و مهربون دوستش داری ... دیگه چی؟؟؟ دیگه چی ؟؟؟ هیچ جوابی براش نداشتم. دوباره به لحظه ای که دستمو گرفت فکر کردم. هیچ حسی نداشتم .... هیچ هیجانی .... هیچ تپش قلبی. انگار خیلی عادی با یکی تو مهمونی دست داده باشم. نه گرمایی نه حرارتی نه شوری ... یه لحظه ذهنم پر کشید. این عجیب بود چون من آدم این مدلی نبودم. مطمئنم باید یه حسی می داشتم. پس چه طوره که ماهان دستمو می گیره دست و تنم گرم میشه؟؟؟ دوباره فکر کردم به کیارش. تک تک حرکاتش. کیارش شاد بود .... صدا گفت: نه به اندازه ماهان ... کیارش منو می خندونه ... صدا: نه مثل ماهان ... کیارش مهربونه ... لبخندش قشنگه ... بامزه است ... صدا: ماهان مهربون تره ... قشنگ تر می خنده ... ماهان ... خدایا چرا امروز و هر روز که من میام به کیارش فکر کنم آخرش میرسم به ماهان؟؟؟ صدا گفت: وقتی کیارش دستت و می گیره دستت گرم نمیشه اما وقتی ماهان دستت و می گیره کل وجودت گرم میشه. وقتی ماهان میخنده بی اختیار شاد میشی. بی اختیار لبخند می زنی. ماهان که کنارته امنیت داری. آرامش می گیری. کیارش بهت می خنده اما نه به زیبایی ماهان. بهت میگه آنا خانمی اما اون لذتی که آنا خانمی گفتن ماهان داره آنا خانمی گفتن کیارش نداره. لبخند ماهان دلگرم کننده است نگاهش آرامش بخشه. حضورش حس امنیت میده. حتی وقتی عصبانی هم میشه بازم براش لذت بخشه. بازم خوشت میاد. هیچ وقت ازش ناراحت نشدی. همیشه می تونی روش حساب کنی. ماهان .. ماهان ..ماهان ... بی اختیار اشک ریختم بی اختیار سرمو بین دستهام گرفتم تا دیگه اسم ماهان تو سرم فریاد نکشه. نه ...نه .. نه ... من نمی تونستم به ماهان فکر کنم. نمی تونستم. من این همه سال کنار ماهان بودم و اون هیچ وقت من و به چشم یه دختر ندیده. همیشه باهام خوب بود مهربون بود اما در حد یه دوست یه ... یه ... یه فامیل ... یه کسی که از بچگی باهاش بزرگ شده نه بیشتر .. نه بیشتر ... یاد حرفی افتادم که وقتی 12 سالم بود از دهن ماهان شنیدم. پیش دوستاش نشسته بود و بلند بلند حرف می زد و با حرفهاش دوستاشو می خندوند.... تو جنگل بودیم . پشت درختها ایستاده بودم و آروم به حرفهاشون گوش می کردم. ماهان داشت به یکی از دوستاش می گفت: کی؟ آنا؟؟؟ خاک بر سرت منظورت اون فیلِ گندهِ چاقِ ؟؟؟ برو بابا. حرف بزنی تو رو هم جای غذا درسته قورت میده. جرات داری برو بهش بگو می زنه لهت میکنه. یادم نمیاد اون پسری که حرف زد کی بود. یادم نمیاد چی گفت. فقط حرفهای ماهان یادمه. فقط جمله های ماهان. بغض کردم. اون روزم بغض کردم و از کنار اون درخت دور شدم. از ماهان و دوستاش دور شدم و رفتم پشت یه درخت گنده و تا می تونستم اشک ریختم. یه ساعت بعد موقع برگشت وقتی همه دنبالم بودن و ماهان پیدام کرد. وقتی صدام کرد و من با حرص بلند شدم. وقتی چشمهای سرخ از گریه امو دیدت با نگرانی اومد جلو. اومد تا ببینه من چمه؟ با نگرانی گفت: آنا .. آنا خوبی؟؟؟ آنا چی شده ؟ چرا گریه می کنی؟؟؟ اون موقع 12 سالم بود اما جثه ام بزرگتر از سنم بود. تپل بودم و قدم هم به نسبت هم سن و سالام بلند تر بود. ماهان 17 سالش بود تو اوج دوره نوجونی. اون موقع غرور داشتم برای خودم حس بزرگی می کردم و ماهان با اون حرفهاش خوردم کرد. شکستم. ماهانی که همیشه کنارم بود و فکر می کردم دوستمه. ماهانی که دوستش داشتم. یه دختر بچه تو دوران پاک بچگیش یه پسر نوجون و دوست داشت. اما خراب شد. همه چیز خراب شد. بدون جواب دادن به ماهان ازش دور شدم و نه به صدا کردناش توجه کردم نه به کشیده شدن دستم توسط اون. وقتی با شدت دستمو کشید تا نگهم داره با همه حرص و عصبانیتم برگشتم نگاش کردمو گفتم: دستمو ول کن. نمی دونم از صدام ترسید. از نگاهم. از تحکم توی حرفهام اما ... ول کرد .. دستمو ول کرد و من آخرین نگاه و بهش انداختم و رفتم. رفتم و تا 6 ماه بعد دیگه جایی که اون حضور داشت حاضر نشدم. دیگه نمی خواستم ببینمش. تا روزی که با خودم کنار اومدم. کنار اومدم که ماهانم یه آدمه، یه پسریه مثل بقیه دوستاش و نباید ازش توقع زیادی داشت. تا روزی که کیارش و دیدم. وقتی با لبخند و پر محبت بهم گفت خانم تپلی به جای اینکه ناراحت بشم خوشحال شدم. ذوق زده شدم. از اون روز به بعد تو رویاهام به جای ماهان به کیارش آقا و مهربون فکر کردم. و حالا بعد این همه سال حالا که می تونم اون کیارش مهربون و داشته باشم بازم این ماهان اومده تو ذهنم جا خوش کرده و همه فضای ذهنم و حالا ... قلبمو گرفته ... نه ... نه ... من ماهان و دوست ندارم .. دوستش ندارم ... بی اختیار اشک ریختم .. گریه کردم و سعی کردم فکرهای تو سرمو بریزم دور. نزدیکای صبح خوابم برد. با سردرد از خواب بیدار شدم. به زور چشمهامو باز کردم. یه نگاه به ساعت کردم. وای ... سریع از جام پریدم. ساعت از 1 گذشته بود. دوییدم سمت آشپزخونه. مامان و بابا داشتن ناهار می خوردن. پریدم تو آشپزخونه و بلند داد زدم: مامان .. مامان چرا بیدارم نکردی؟؟؟ شرکت نرفتم وای چقدر بد شد ... ماهان و بابا که از داد من برگشته بودن سمت من و با تعجب به من و دادم و قیافه آشفته ام نگاه می کردن. مامان از جاش بلند شد و اومد کنارمو دست گذاشت رو پیشونیم و گفت: آنا جان خوبی مادر؟؟؟ صبح اومدم بیدارت کنم که دیدم نمی تونی حتی چشمهاتم باز کنی. هر چی صدات کردم بیدار نشدی. بابات زنگ زد به ماهان گفت مریضی. ماهانم گفت چون امروز تا ظهر شرکت دارین دیگه نری و بمونی خونه استراحت کنی. گفت این چند وقته خیلی خسته شدی. خیالم یکم راحت شد اما اسم ماهان دوباره منقلبم کرد. دوباره یاد خود درگیریهای دیشب افتادم. دیشب .. من .. ماهان .. کیارش ... چشمهام گرد شد .. یه دونه محکم زدم تو سرم . یه وایی گفتم و دوییدم سمت اتاق. مامان داد زد: کجا آنا؟؟؟ چی شد؟؟؟ از همون جا داد زدم: هیچی مامان الان میام. دوییدم تو اتاق و گوشیمو از رو میز بغل تختم چنگ زدم. وای خدا به کل کیارش بیچاره رو یادم رفته بود. 40 تا تماس داشتم و 10 تا پیام. همه اشون از نگرانی میگفتن. بیچاره خیلی نگرانم شده بود. حقم داشت اون جوری که من ازش جدا شدم بایدم نگران باشه. سریع زنگ زدم بهش. با اولین بوق گوشی و جواب داد. استرس و نگرانی تو تک تک حرفهاش موج می زد. کیارش: الو آنا خوبی؟؟؟؟ سالمی؟ دیشب راحت رسیدی خونه؟ چرا جواب تلفنتو ندادی؟؟؟ همین جور یه ریز داشت سوال می پرسید و نمی زاشت من جوابش و بدم آخرشم پریدم وسط حرفش و بلند گفتم: کیارش .... ساکت شد. آرومتر گفتم: سلام. آروم سلام کرد. من: خوبی؟؟؟ کیارش: مرسی. یه نفس کشیدم و گفتم: بابت دیروز معذرت می خوام. ببخشید که اون جوری رفتم. حالم خوب نبود. ببخشید که جواب زنگ و پیام هاتو ندادم گوشیم رو سایلنت بود نفهمیدم. معذرت. کیارش آروم یه نفسی کشید. انگار خیالش راحت شده بود. کیارش: خدارو شکر. دختر مردم و زنده شدم. گفتم نکنه خدایی نکرده با اون حالی که تو داشتی کار دست خودت داده باشی. یه لبخند کوچیک زدم. این پسر چقدر مهربون بود. کیارش: الان حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟؟؟ من: نه خوبم. یکم تو خونه باشم بهترم میشم. ببخشید که تو رو هم نگران کردم. یکم دیگه با کیارش حرف زدم و خیالش که راحت شد قطع کردم. رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم بیرون و ناهارمو خوردم و دوباره چپیدم تو اتاقم. باید بازم فکر کنم. شاید در مورد احساسم اشتباه می کنم. من دختر کم سن و سالی نیستم که ندونه محبت و دوست داشتن چیه. من یه بار این محبت و داشتم. عشقی که هنوزم ذره هاش احساس میشه. من حامد و دوست داشتم و اونم من و دوست داشت. اما محبت من به اون و اون به من این شکلی نبود. مثل حسی که من به ماهان داشتم نبود. فرق داشت. کاملا" متفاوت بود. درسته که من حامد و دوست داشتم بهش اعتماد داشتم ولی در مورد انجام کارها یا قبول مسئولیتها هیچ وقت بهش تکیه نمی کردم چون احساس می کنم که از پسش بر نمیاد. یه بارم به خودش گفته بودم که من بهش اعتماد ندارم که بتونه مسئولیتی و قبول کنه کلی بهش بر خورده بود. ولی واقعا" حسی بود که بهش داشتم. دوستش داشتم اما یه دوست داشتن همراه با اضطراب یه چیزی که می دونی بالاخره تموم میشه. برای حامد اونی که همیشه حاضر بود من بودم. من همیشه مشکلات و حل می کردم من پناه حامد بودم. من هواشو داشتم اما .. اما ماهان این جوری نیست. من برای ماهان کاری نمی کنم. همیشه اونه که همه کارها رو انجام میده. مواظبمه، هوامو داره به حرفها و درد و دلام گوش میده ماهان همیشه هست. نگران این نیستم که سر بزنگاه پشتمو خالی کنه. در کنار ماهان اون آرامشی که با حامد نداشتم و دارم. نمی دونم کدومش درسته با ماهان آرومم اما حامد و دوست داشتم. خدایا چی کار کنم؟؟؟ چرا نمی تونم احساسمو نسبت به ماهان درک کنم؟؟؟ این چه حس متفاوتیه که به ماهان دارم؟؟؟ نمی دونم چقدر تو فکر بودم که مامان اومد تو اتاقم. مامان: آنا جان من می خوام برم خونه سیمین تو نمیای؟؟؟ سرم درد می کرد مغزم پر بود از فکرای جور واجور. کوتاه گفتم: نه مامان می مونم خونه. مامان اصرار نکرد یه باشه ای گفت و رفت. چه خوب که مامان پیله نکرد اعصاب بحث و جدل نداشتم. مامان که رفت بازم رفتم تو فکر به همه روزها و لحظه هایی فکر کردم که با ماهان بودم. به حامد و روزهامون فکر کردم به کیارش. مغزم سوت کشید. زمان بازم از دستم در رفته بود. نه این جوری نمیشه . باید صورت ماهان و ببینم تا بتونم یه درک نسبی از احساسم بدست بیارم. بلند شدم و رفتم از اون بالا مالا های کمد آلبومهای عکس و درآوردم. از اتاق رفتم بیرون و تو حال رو مبل نشستم. آلبومها رو گذاشتم رو میز وسط و یکی یکی بازشون کردم. تک تک و با دقت به عکسها نگاه می کردم. تو خیلی از عکسها خاله و عمو حمید و ماهان بودن. از زمانی که بچه بودم تا چند سال قبل. یکی از عکسها نظرمو جلب کرد. یه عکسی که یه عالمه آدم وسط جنگل ایستاده بودن. عکس و از آلبوم بیرون کشیدم. آوردمش بالا. جلوی صورتم. دقیق نگاش کردم. خیلی ها تو این عکس بودن. احتمالا" مال 6-7 سال پیشه. من یه نوجون بودم. ماهان یه جون و کیارش .. کیارش یه آقای به تمام معنی. دوباره زوم شدم رو عکس. خوبیش این بود که بین اون همه آدم که نزدیک 20 نفر بودن و به زور خودشون و تو عکس جا کرده بودن هم من بودم هم کیارش هم ماهان. این جوری می تونستم هر دوشون و کنار هم ببینم و با هم مقایسه کنم. کیارش یه آقای به تمام معنا بود اما ماهان لاغر مردنی و دیلاق حتی از تو عکسم شیطنتش پیدا بود. رو سر دو نفر شاخ گذاشته بود و پای چپشم بلند کرده بود و بالای سر پسر آقای امینی، محمود گرفته بود که یعنی اونم شاخ داره. خنده ام گرفت. این پسر دو دقیقه هم آروم نمیگیره. منم بودم تو عکس. قد دوتا آدم فضا گرفته بودم و خیلی پرو پیمون وگنده، تو عکس کامل افتاده بودم. اه از خودم بدم اومد. گامبو. صدای زنگ خونه از تفکراتم بیرونم کشید. از جا بلند شدم و رفتم سمت آیفون. من: کیه؟؟؟ -: به به خانم استاد مهندس مریض ما. در و باز کن که دکترت اومده. خنده ام گرفت ماهانِ خنگ بود. در و باز کردم. تازه یادم افتاد که ماهانه. به دلشوره افتادم. نمی دونستم چه جوری باید باهاش رفتار کنم. اصلا" نمی دونستم حسی دارم واقعا" یا تو توهمم. به خودم تشر زدم. اه آنا چته تو ساکت و آروم بشین این همون ماهان بزغاله است دراکولا که نیست. ببین همون ماهانیه که اگه تو آسانسور کنارت باشه خیلی راحت سوار میشی. همون ماهانیه که وقتی بهش نیاز داری کنارته. همون رئیس خشن شرکتیه که وقتی با همه عصبانیتش با تو حرف می زنه آرومه این همون .... در باز شد و ماهان اومد تو و از همون دم در شروع کرد به صدا کردن اسمم. ماهان: آنا ... آنا ... آنا ... آنا ... چشمهام گرد شده بود. این چرا سوزنش گیر کرده. دلشوره ام از یادم رفت بلند بلند شروع کردم به خندیدن
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 2
پاسخ
#14
قسمت 13


ماهان همون جور آنا .. آنا ... گویان اومد تو و من و که دید دارم غش غش می خندم یه لبخند بزرگ زد و اومد سمتم. ماهان: به ببین کی داره چه قشنگ می خنده. آنا خانمی خودمونه. بخند .. بخند که برای مریض خنده بهتر از هر داروئیه. خنده ام تموم شد. چشمهام گرد شد. من: مریض؟؟ کدوم مریض؟؟؟ ماهان جلوم ایستاده بود. یه ابروشو برد بالا و مشکوک گفت: مریض نبودی؟؟؟ می خواستی از زیر شرکت اومدن در بری؟؟؟ خوب یه هماهنگی با مامانت می کردی که جلوی رئیس شرکت سوتی ندی. بی اختیار براش زبون درآوردم و با نیش باز بدجنس گفتم: آقا ماهان شما تو شرکت رئیسین بیرون از شرکت همون بزغاله خودمونین. ماهان خیز برداشت سمتم که لهم کنه به خاطر بزغاله گفتن بهش. منم یه جیغ کشیدم و دوییدم پشت مبلها. ماهان یکم دنبالم کرد و بعد بی خیال شد. همون جا کنار مبلها ایستاد و گفت: حیف که الان حوصله گرگم به هوا ندارم وگرنه می دونستم چی کارت کنم. الانم بدو برو حاضر شو باید بریم. همون جا پشت مبل صاف ایستادم و پر سوال نگاش کردم. من: بریم؟؟؟ کجا؟؟ ماهان با یه قیافه بامزه گفت: اومدم دنبالت که ببرمت شهر بازی. مامان اینا خونه ما وسایلشون و جمع کردن امشب بریم پیکنیک. میریم ارم. با جیغ خوشحال پریدم بالا و دستهامو بهم کوبیدم و گفتم: وای عالیه ... من عاشق شهر بازیم. ماهان یه لبخند قشنگ زد و با لذت به ذوق کردن من نگاه کرد و آروم گفت: چون می دونستم عاشقشی گفتم برای رفع خستگیت بریم اونجا. فقط لباس گرم بپوش که سرما نخوری. از مدل نگاه کردنش یه جوری شدم. تا قبل اون به کل همه چیز یادم رفته بود. اما با نگاهش .... بدنم گرم شد. لبخند بی اختیاری اومد رو لبم سرمو انداختم پایین و گفتم: تو بشین تا من برم حاضر بشم. ماهان بی حرف نشست رو مبل و منم آروم از جلوی مبلها رد شدم و رفتم سمت اتاقم. دستم به دستگیره در اتاق بود که صدای متعجب ماهان و شنیدم. ماهان: اینا کین؟؟؟؟ دست به در تو جام خشک شدم. وای عکسها .... یادم رفته بود عکسها رو جمعشون کنم. همون جور رو میز ریخته بودمشون. حتما" ماهان عکسها رو دیده. سریع برگشتم سمت ماهان دیدم ای دل غافل همون عکسی و که از تو آلبوم در آوردم و گرفته دستش و داره با دقت نگاه می کنه. وای نه تو اون عکسه من یه گامبوی زشت بودم تو دوره بلوغ و دوره ی زشتی مفرط هیچ وقت دلم نمی خواد قیافه اون موقع ام حتی یادم بیاد. یعنی اگه یک درصدم ماهان یه نیمچه احساسم به من داشته باشه با دیدن اون عکسه همه اش فوت میشه میره هوا و پشیمون میشه. نفهمیدم چی شد فقط به خودم اومدم و دیدم جیغ کشان دارم میدوام سمت ماهان. ماهانم با جیغ من انگار اعلام وضعیت قرمز کرده باشن. سه متر از جاش پرید و رفت پشت مبل. با جیغ گفتم: ماهان اون عکس و بده به من تو نباید ببینیش. اما ماهان انگار با جیغ من داشت حال می کرد. تازه خوشش اومده بود. رفته بود پشت مبل و با دقت بیشتری به عکس نگاه می کرد تازه نظرم می داد. ماهان: اه ببین چقدر آدم اینجان. ایول منم هستم چه خوشتیپم. واییییییییی آنا بیا خودتو ببن چه گرد قنبلی بودی... یه جیغ کشیدم و گفتم: ماهانننننننننننننننننننن میگم نگاش نکن. بدش به من میکشمت به خدا ... ماهان فقط غش غش خندید و ابروهاشو بالا انداخت که یعنی نمی دم. وضعیت خیلی خنده داری بود. من از این ور مبل می دوییدم اون ور مبل ماهانم مخالف حرکت من حرکت می کرد. من میرفتم راست ماهان میرفت چپ من می رفتم چپ ماهان میرفت راست. یعنی داشتم می ترکیدم از حرص. محبت و علاقه و عشق و عاشقی و بی خیال. الان اگه دستم به ماهان برسه چشمهاش و با ناخن می کنم که به عکسم نگاه کرده. من جلوی مبل بودم و با حرص به ماهان که پشت مبل بود می گفتم: عکسمو پس بده ماهان بزغاله.... ای لال بمیرم با این بزغاله گفتنم که زدم این پسره رو جری کردم. خرس گنده همچین با اخم زبونش و از تو حلقش آورد بیرون و کردش فرش قرمز و گفت: به من میگی بزغاله؟؟؟ عمرا" اصلا" می خوام این عکسه رو اسکن کنم بزارم تو صفحه ی فیس بوکم. وای قلبم. فیس بوک؟؟ کلی آدم؟؟؟ کلی دوست و آشنا و غریبه؟؟؟ شرفی که در عرض کسری از ثانیه به باد میره؟؟؟ داشتم می ترکیدم از حرص دیگه نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. یه جیغ خونه لرزون کشیدم و پریدم رو مبل و خودمو با یه حرکت پرت کردم سمت ماهان که اون سمت مبل بود و خیز برداشتم برای عکسه. ماهان که از حرکتم غافلگیر شده بود با چشمهای متعجب به پرش تاریخی من نگاه می کرد فقط یه آنا از دهنش شنیدم. انگار حرکت آهسته شده بود. من تو هوا به سمت ماهان پرت شدم. چون اون وسطای پرش پام بد جوری خورد به پشت مبل و دیگه اختیار پرشه از دستم در رفته بود. یه جیغی هم از ترس سقوط کشیدم. ماهان سعی کرد تو هوا بگیرم تا با مغز نیام رو زمین. دستهای ماهان کمرمو گرفت. محکم خوردم بهش. ماهان تعادلش و از دست داد. از پشت ولو شد رو زمین. از ترس یه جیغ دوباره کشیدم که صدای جیغم تو صدای گرومپ اصابت ماهان با زمین گم شد. ماهان افتاد و منم افتادم روش. ولی چون دستش به کمرم بود سعی کرد با یه فشار به کمرم از شدت ضربه من کم کنه و من به جای زمین ولو شدم رو هیکل ماهان و کله ام که داشت می رفت بخوره به سینه ماهان با دست ماهان که رفت رو سرم آروم گرفت و خیلی نرم خوابید رو سینه اش. از ترس به نفس نفس افتاده بودم. بالا پایین رفتن تند سینه ماهانم نشون می داد که اونم ترسیده. سرم یه وری رو سینه ماهان بود و دستهامم دور گردن ماهان به صورت نصفه پیچیده شده بود. چون در حیت پرش و سقوط سعی کرده بودم به یه جا بچسبم و هیچ جا بهتر از گردن ماهان پیدا نکردم. چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. صدای ماهان تو گوشم پیچید. ماهان: آنا خوبی؟؟؟ آروم سرمو بلند کردم و به ماهان که گردنشو بلند کرده بود و نگران بهم نگاه می کرد چشم دوختم. زبونم یه جورایی بند اومده بود. سرمو به نشونه آره تکون دادم. ماهان چشمهاشو بست و سرشو برد عقب و گذاشت رو زمین و یه نفس راحت کشید. ماهان: گفتم الان داغون میشی. زبونم راه افتاد نگران گفتم: تو خوبی؟؟؟ خیلی بد زمین خوردی طوریت نشد؟؟ چشم چرخوندم بببینم جاییش طوری نشده باشه. حالا انگاری از اون جایی که من بودم چقدر پشت ماهان پیدا بود. بی خودی خودمو هی کج و کوله می کردم. دست ماهانم که به کمرم بود یعنی دست دومشم دوباره پیچیده شده بود دور کمرم و من نمی تونستم زیاد تکون بخورم. دوباره گردنشو بلند کرد و با یه لبخند گفت: من گلدونی نیستم که با این ضربه ها بشکنه. یه نگاه به هیکلم بنداز می فهمی مثل سنگه. چه خودشم تحویل می گرفت اینی که گفت و از کجاش آورد؟؟؟ در هر صورت گیج تر از اون بودم که به حرفش توجه کنم. اون موقع انگار واجب شده بود که بفهمم واقعا" سنگ هست یا نه انگاری بهم دستور داده بودم کشفش کنم. بی اختیار انگشت اشاره امو بلند کردم و فرو کردم تو سینه ماهان اما انگاری واقعا" سنگ بود دریغ از یه کوچولو فرو رفتن انگشتم تو پوستی گوشتی چیزی. خیلی سفت بود. چشمهای من که گرد شد صدای قهقه ماهان بلند شد. سرشو برده بود عقب و بلند بلند می خندید. سکته کردم از خنده اش با اخم نگاش کردم که خنده اشو کوتاه کرد و گفت: حالا فهمیدی آروم شدی؟؟؟ بعد با شیطنت گفت: آنا جات راحته؟؟؟ ابروهام رفت بالا. جام راحته؟؟؟ گیج از سقوط گفتم: هان ؟؟؟؟ ماهان با چشمهای شیطون و لبهای خندون فقط نگام می کرد. تازه متوجه موقعیتمون شدم. قلبم شروع کرد به تند تند زدن. گونه هام رنگ گرفت. لبمو گاز گرفتم. وای چه بی آبرویی. تازه 2 ساعته ام دراز کشیدم دارم خوش و بش می کنم. دوباره صدای قهقهه ماهان رفت رو اعصابم. اخم کردم و بهش چشم غره رفتم. خواستم بلند شم که تو همون حالت ماهان گفت: آنا خجالت کشیدنت خیلی باحاله. بی شعور منو کرده بود انک خودش و بهم می خندید. یکم خودمو کشیدم بالا و از حرصم مشت کوبیدم تو سینه ماهان که خنده اش تبدیل به آخ شد و دستش از رو کمرم جدا شد و اومد رو سینه اش منم با یه حرکت در حین بلند شدن عکس و از بین انگشتاش بیرون کشیدم و با حرص رفتم سمت در اتاقمو گفتم: میرم حاضر شم. با قدمهای محکم و با ابروهای گره کرده رفتم تو اتاق و در و پشت سرم بستم. تا در و بستم یهو انرژیم تموم شد. همونجا پشت در نشستم و تکیه دادم به در. دستم رفت رو قلبم. وای خدا... بابا چته چرا انقدر محکم می کوبی. آروم بگیر. خره ماهان بود. ماهان خلو چل خودمون. برا ماهان دار ی تند تند می زنی؟؟؟ بس که خری. هر چی من می گفتم اما این دل کوفتی که آروم نمی گرفت. ضربانش بیشتر میشد. عصبی از جام بلند شدم. باورم نمیشد که یه عکس مسخره باعث شده بود که من اون جوری برم تو بغل ماهان. سرم رو سینه اش بود. صدای ضربان قلبشو می شنیدم تند می زد. با دست کوبیدم تو سرم. بمیر آنا اون از ترس و نگرانی قلبش تند می زد هیچ ربطی به تو نداشت. یادت رفته این ماهانه. پادشاه دختر بازی. تو رو می خواد چی کار؟؟؟ خودش 1000 تا دوست دختر داره. دمغ شدم. بدون هیچ شور و هیجانی رفتم سراغ لباسهام و پوشیدمشون. احتمالا" احساسم یه حس زود گذره که تندم از بین میره. الان بهتره حاظر شی بری. ماهان منتظرته. شهربازی منتظرته .... نمی دونم چرا وقتی نزدیک ماهان بودم همه چیز یادم میرفت. فقط همون لحظه یادم می موند. خجالت و اینا از بین می رفت. یه جورایی انقده آرامش و شادی بهم می رسید که همه فکرها و احساسات استرس زا رو فراموش می کردم. واسه همینم کنارش که بودم بی اختیار می شدم همون آنا نه خجالتی نه استرسی نه شرم و حیایی هیچی من میشدم همون آنای سر به هوا و ماهان همون پسر خاله شر و شیطون. این وسطم تنم گرم بود و قلبم تند. اما رفتارهامون تغییری نمی کرد. دیوونه بودم کلا". در عرض 10 دقیقه حاضر شدم و رفتم بیرون. ماهان رو مبل نشسته بود. با دیدنم بلند شد و گفت: حاضری؟؟؟ یه کله تکون دادم اومدم از کنارش رد شم که بازومو گرفت و نگهم داشت. از تماس دستش به بازوم یه جوری شدم. تند نگاش کردم. ماهان یه اخم کوچیک کرده بود با دقت نگام کرد و گفت: آنا حالت خوبه؟؟؟؟ چرا ناراحتی؟؟؟ آروم گفتم : نه چیزی نیست. اومدم بازومو بکشم بیرون از بین دستهاش که دوباره محکم تر گرفتم و گفت: نه یه چیزی هست تو ناراحتی. نکنه .. نکنه ... آنا من داشتم شوخی می کردم. فکر می کرد از حرفش ناراحت شدم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. ناراحت شدم؟ آره خیلی هم ناراحت شدم. اما نه از حرفش از حسی که خودم داشتم از اینکه واقعا" جام راحت بود تو بغلش ناراحت شدم. از اینکه حسی و داشتم لمس می کردم که نباید. من نباید به ماهان بیشتر از یه دوست یه فامیل یه پسر خاله نگاه می کردم و الان ... اخم کردم و دستمو کشیدم بیرون و گفتم: نه ماهان ناراحت نشدم. چیزی نیست بیا بریم. ماهان قانع نشده بود و بازم می خواست سوال پیچم کنه اما اخم غلیظ من و حرکتم به سمت در مانعش شد. بی حرف اضافه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم امشب واقعا" نمی خواستم تنها باشم اونم با ماهان. برگشتم سمت ماهان و گفتم: ماهان میشه من به پریسا بگم باهامون بیاد؟؟؟ شهر بازی تنهایی خوش نمی گذره. ماهان یه خنده ای کرد و گفت: بگو ... بگو بیاد منم به کیا گفتم بیاد. بی اختیار لبخند زدم. چه حالی بکنه پریسا. سریع یه زنگ به پریسا زدم و گفتم حاضر باشه میریم دنبالش. تو راه خونه پریسا بودیم که کیارش بهم پیام داد. کیارش: سلام آنا خانمی خوبی؟؟؟ حالت بهتر شد؟؟؟ چی کار می کنی؟؟؟ خیره به گوشیم بودم. کیارش هنوزم برام محترم بود. هنوزم آدم خوبی بود و من هنوزم مثل بچگیهام ازش خوشم میومد. تند تند براش نوشتم. من: سلام چه طوری؟؟؟ من خوبم. داریم با مامان اینا و خاله اینا و بچه ها میریم شهر بازی. کیارش: چه خوب شهر بازی؟؟؟ خوش بگذره بهتون. دوباره به پیامش نگاه کردم. می دونستم که به ماهان علاقه دارم اما هنوز احساسم به کیارش کاملا" برام واضح نبود. هنوزم نمی دونستم که به چه دیدی بهش نگاه می کنم. کاش کیارش و ماهان و با هم یه جا می دیدم. کنار هم. تو یه تصمیم آنی براش نوشتم. من: کیارش تو هم میای؟؟؟ رسیدیم دم خونه پریسا. از ماشین پیاده شدم و رفتم دم خونه اشون زنگ زدم گفتم بیاد پایین. جلوی در منتظر پریسا بودم. گوشیم زنگ زد. کیارش بود. من: سلام کیارش چه طوری؟؟؟ کیارش: سلام خوبی تو؟؟؟ جدی گفتی؟؟؟ بیام شهر بازی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: می تونی با مامانت اینا بیای یه دور همیه دیگه، یه پیکنیک. فقط باید یه بهانه ای برای آوردن مامانت اینا بیاری. کیارش خنده ای کرد و گفت: اون که حله. پس تو شهر بازی میبینمت. لبخندی زدم و گفتم: باشه، می بینمت. همون موقع پریسا اومد. باهاش دست دادم و رفتیم تو ماشین. رسیدیم پارک و ماهان زنگ زد به مامان اینا و ازشون پرسید کجا نشستن. با اینکه زمستون بود و هوا سرد بود اما کم آدم نبود اونجا. مامان اینا هم یه جایی بین چمنا یه زیلو پهن کرده بودن و روش نشسته بودن. برای خاله یه پتو آورده بودن که رو پاش گذاشته بود و سبد پیکنیک و بساط تخمه و چایی هم به راه بود. مامان اینا رو که دیدم با ذوق و لبخند رفتم و یکی یه بوس نشوندم رو گونه مامان و خاله و به عمو و بابا سلام کردم. پریسا رو به خاله معرفی کردم. من: خاله اینون دوستم پریساست خیلی دختر خانم و گلیه. پریسا هم با جمع سلام و احوالپرسی کرد. نشستم پیش مامان و ولو شدم رو پاش. از بچگی عادت داشتم رو زمین که می نشستم یه وری بشینمو آرنجمو بزارم رو پای بغلیم. معمولا" هم بغلیم مامان بود که همیشه بعد یکم خسته میشد و پاش درد می گرفت و میگفت صاف بشین. اما الان فقط بهم یه لبخند زد. منم سر خوش از محبت مامان حس آرامشی داشتم وصف ناپذیر. بعد مدتها مامان و بابا رو با هم کنارم داشتم خیلی حس خوبی بود. یه 10 دقیقه بعد کیا هم بهمون ملحق شد. نیش پریسا شل شد. از همون دفعه تو فرحزاد فهمیدم این دوتا چشمشون همو گرفته نه که زیادی با هم خلوت کرده بودن. دوست داشتم بزنم تو سر پریسا و بگم ببند اون دهنو. نه که سر کیارش کلی بهم چشم غره رفت و لگد پروند که من جلوی کیارش نیشم و جمع کنم این بود که دوست داشتم حالش و بگیرم. وقتی به کیا نگاه می کرد چشمهاش برق می زد. همچین خانم نشسته بود که خنده ام گرفته بود. یکم که نشستیم و تخمه شکوندیم حوصله امون سر رفت. از طرفی هم صدای جیغ و داد و سرو صدای آدمهایی که سوار دستگاه ها شده بودن آدمو هیجان زده می کرد. از جام بلند شدم و باز ذوق به سفینه که هی کج و کوله میشد می چرخید نگاه کردم. من: من می خوام برم سوار اینا بشم هرکی میاد پاشه. بدون اینکه منتظر کسی بمونم خودم جلوتر رفتم. صدای ماهان و شنیدم. ماهان: آنا صبر کن ما هم بیایم کجا میری دختر؟؟ چشمم به سفینه بود و با ذوق می رفتم سمتش. ماهان بازومو کشید و گفت: مگه با تو نیستم کله کردی همین جور میری. به چی زول زدی این جوری؟؟؟ مظلوم نگاش کردم و به سفینه اشاره کردم و گفتم: من می خوام سوار اون بشم. سفینه پشت سر ماهان بود. برگشت یه نگاه بهش کرد و دوباره به من نگاه کرد و یه لبخند قشنگ زد و آروم بینیمو کشید و گفت: باشه خانم کوچولو امشب شبه توئه هر چی دوست داری سوار شو. تو برو تو صف منم الان میرم بلیط می گیرم. از بینی کشیدنش یه حس قشنگی بهم دست داد. محبتش برام شیرین بود حتی اگه این فقط یه محبت دوستانه بود و هیچ حس دیگه ای نداشت. با ذوق یه خنده ای کردم و رفتم تو صف. پشت من پریسا و کیا هم اومدن. رسما" دل می دادن و قلوه می گرفتن. من مونده بودم این دو تا چه زود با هم سر صحبت و باز کردن. انگاری کیا فقط جلوی من زبون بسته بود. اما خوب بهشم حق می دادم. این پریسای ناجنس خوب زبون ملت و باز می کرد. خودتم نمی خواستی پریسا شجره نامه اتو سه سوته می کشید بیرون. صف هی جلو میرفت. چشم چرخوندم و ماهان و دیدم که بلیط به دست خودشو چپوند تو صف و اومد جلو. نوبت ما شد با ذوق رفتم سوار شدم. ماهان یه سمتم و کیا سمت دیگه ام بود و کنار کیا هم پریسا نشسته بود. کمربندها رو بستن و میله هارو آوردن پایین. کم کم سفینه شروع به حرکت کرد. یکم که چرخشش بیشتر و تکوناش بیشتر شد احساس کردم یواش یواش دارم می ترسم. از طرفی هم شدید نیاز به تخلیه انرژی داشتم. دهنمو تا حد ممکن باز کردم و از ته دل جیغ کشیدم. جیغ کشیدم برای خودم. به خاطر ماهان به خاطر کیارش به خاطر حس گیج شده خودم. جیغ کشیدم با تمام وجود... وسط جیغ کشیدنام بودم که دیدم صدای جیغ یکی دیگه هست که بلند تر از منه. برگشتم به کنارم نگاه کردم دیدم کیا چشمهاشو بسته و دو دستی میله ها رو چسبیده و از اعماق وجودش داره جیغ میکشه. با دیدن رنگ پریده کیا وسط بهت و ترس و جیغای خودم بلند بلند زدم زیر خنده. حالا مگه من می تونستم بترسم و جیغ بکشم. انقدر کیا جالب جیغ می کشید و با حال ترسیده بود که این دهن من جمع نمی شد از خنده. کم کم حرکت سفینه کم شد و ایستاد. اما این کیا تا آخرین لحظه یه سره داشت جیغ می کشید. منم قهقه ام هوا بود. سفینه ایستاد. کیا ساکت شد اما مگه کسی می تونست خنده ی من و بند بیاره. هر چی پریسا و ماهان می گفتن چرا می خندی نمی تونستم جواب بدم. آخرم ماهان بازومو گرفت و از جا بلندم کرد و از سفینه آوردم پایین. اشکم داشت در میومد. ماهان نگران گفت: آنا نکنه انقدر ترسیدی که شوکه شدی و این خنده هاتم عصبیه؟؟؟ فقط با سر و دست گفتم نه. ماهان همون جوری من و برد پیش مامان اینا . ماهان: بیا برو پیش مامان اینا یه آب بخور شاید خنده ات بند بیاد. اما نیاز به آب خوردن نبود. همین که نزدیک مامان اینا شدیم با دیدن کیارش و مامان باباش خنده ام خود به خود بند اومد. ماهان یه نگاه به خنده بند اومده من کرد و بعد مسیر نگاه منو گرفت و رسید به کیارش اینا. با دیدن اونا اخم کرد. با حرص گفت: اینا اینجا چی کار می کنن؟؟؟ بازومو از تو دست ماهان بیرون کشیدم و صاف ایستادم. مستقیم به کیارش نگاه کردم. جدی و محکم گفتم: من گفتم بیان. ماهان با دهن باز بهت زده بهم نگاه کرد و گفت: تو .. تو گفتی بیان؟؟؟ تو به کی گفتی بیان؟؟؟ به سمت مامان اینا قدم برداشتم و همون جور گفتم: من به کیارش گفتم بیاد. ماهان هنگ کرده تو جاش ایستاد. منم بی توجه به اون مستقیم داشتم می رفتم پیش مامان اینا البته کلی مونده بود که بهشون برسم. ماهان قدمهاشو تند کرد و با حرص بازومو کشید و برم گردوند سمت خودش. دوباره اخم داشت دوباره عصبی بود. دوباره ترسناک شده بود. با قیافه ی اژدهایی که قلبمو داشت از جاش در می آورد . با صدایی که توش عصبانیت موج می زد ولی در عین حال پایین بود گفت: چی گفتی آنا؟؟؟ تو به کی گفتی بیاد؟؟؟ بازوم هنوز تو دستش بود. محکم گرفته بودش و ولش نمی کرد. مستقیم تو چشمهاش نگاه کردمو گفتم: به کیارش گفتم بیاد. یه پوزخند عصبی زد و گفت: تو چرا باید به کیارش بگی؟؟؟ اصلا" مگه شمارشو داری؟؟؟ من: آره شمارش و دارم. دستش دور بازوم سفت شد. تو چشمهام زل زد و با چشمهایی که ازش آتیش می بارید گفت: داری؟؟؟ تو بی خود کردی شماره کیارشو داری. به چه مناسبت شمارش و به تو داده؟؟؟ چرا باید به ماهان دروغ بگم؟؟؟ چرا باید پنهان کاری کنم؟ مگه چه کار خلافی کردم. من 25 سالمه اونقدر بزرگ شدم که بخوام یه رابطه سالم با یه آدم خوب داشته باشم. چرا باید بترسم که ماهان چی فکر می کنه یا از اخمش بترسم؟؟؟ مگه خود ماهان 100 تا دوست دختر داره کسی چیزی بهش میگه؟؟؟؟ مگه نه اینکه ماهان آمار همه دوست دختراشو به من میده چرا من نباید از دوست پسرم بهش بگم؟؟؟ (با حرص فکر کردم ) الانم که دیگه مامانم اینا هستن و نیازی به قلنبه شدن حس مسئولیت آقا نیست که بخواد بی خودی عصبانی بشه. اصلا" این عصبانیتش برای چیه؟؟؟؟ نکنه ... نه بابا تو هم سرخوشی ها اون بارم که تو خونه اشون کیارش و دید این مسئولیت بی صاحابش ورم کرده بود. اه چقدر بدم میاد از مسئولیتای این جوری. داشتم حرص می خوردم اما خونسرد گفتم: برای آشنایی بیشتر. با این حرفم همچین بازومو فشار داد که از درد لبمو گاز گرفتم و چشمهامو بستم. دستی که بازومو فشار می داد می لرزید من لرزشش و حس می کردم. اما فشارشم خیلی زیاد بود. از تحمل من خارج بود. چشمهامو باز کردم و با صدای آرومی که به زور کنترل می کردم که جیغ نکشم گفتم: ماهان دستم شکست... ماهان همچین نگام می کرد که انگار اصلا" من و نمی دید. اما صدام و شنید. بازومو با حرص ول کرد و برگشت و با قدمهای تند رفت. من موندم مات سر جام. این چرا این جوری می کنه با من؟؟؟ مگه براش فرقی هم میکنه که من با کی باشم و با کی نباشم؟؟؟ یه صدایی تو وجودم میگفت شاید ماهانم به تو حس داره. سر صدای وجودم داد کشیدم و گفتم: بسه واسه خودت قصه نباف تو خودتم هنوز نمی دونی به ماهان واقعا" حس و محبتی داری یا نه بعد ماهان با اون ید طولاش تو دختر بازی بیاد از من خوشش بیاد؟؟ مغز خر خورده مگه؟ تو بهت بودم که پریسا و کیا اومدن پیشم. تو دستهای پریسا 4 تا بسته پفک گنده بود. به من رسیدن و پریسا نگران دستش و گذاشت رو بازومو تکونم داد و گفت: آنا خوبی؟؟؟ چی شده چرا رنگت پریده؟؟؟ به خودم اومدم یه نگاه به دست پرش کردم. انگاری به هر کی بد بگذره به اینا بد نمی گذره. سرمو تکون دادم و گفتم: نه خوبم. بریم پیش بقیه. سه تایی رفتیم پیش بقیه سعی کردم خوشحال باشم. این ماهان با خودشم درگیره. موضعشو مشخص نمیکنه منم بدونم چی به چیه. حالا تا آخر بهش دروغ میگفتم بهتر بود؟؟؟ یکم جنبه داشته باش که من همه چیز و بهت بگم. کیارش با دیدن من گل از گلش شگفت. مامانش بغلم کرد و بوسیدم. با باباش سلام و احوال پرسی کردم و همون جا ایستادم. نه من بلکه پریسا و کیا هم ننشستن. پریسا اومد کنارم و با تعجب گفت: اینا اینجا چی کار می کنن. همون جور که به کیارش لبخند می زدم گفتم: من به کیارش گفتم بیاد. پریسا چشمهاش گرد شد. بازومو گرفت که جیغم رفت هوا. البته کوتاه بود که حیثیتم به باد نره. دقیقا" همون جایی که ماهان کنده بود و گرفته بود. مطمئنم دستم کبود شده. پریسا با هول گفت: چته تو چرا همچین می کنی؟؟؟ کولی. بهش چشم غره رفتم و گفتم: بابا دستم درد میکنه. نکن. دستش و ول کرد و گفت: مگه دیوونه بودی که گفتی کیارشم بیاد؟؟؟ اخم کردم. و با حرص گفتم: چرا نباید بیاد؟؟؟ اتفاقا" می خواستم بیاد تا یه چیزایی و به خودم لااقل ثابت کنم. پریسا با بهت گفت: چیو ثابت کنی؟؟؟؟ نگفتم. ساکت موندم. چی می گفتم؟ میگفتم فکر کنم ماهان و دوست دارم؟ می گفتم نمی دونم احساسم به کیارش چیه؟ می گفتم وقتی کیارش دستمو می گیره هیچ حسی ندارم؟؟؟ می گفتم می خوام این دو تا رو کنار هم ببینم تا شاید بفهمم حسم به هر کدوم چه جوریه؟؟؟؟ هیچی نمی تونستم بگم برای همینم ساکت موندم. نفسمو مثل آه دادم بیرون . یه لبخند زدم و خوشحال گفتم: بیاید بریم بقیه دستگاه ها رو سوار شیم. من می خوام برم مه نورد سوار بشم. خوشحال چرخیدم. پریسا و کیا و کیارشم باهام اومدن. کیارش اومد کنارمو گفت: سلام خانم خانما خوبید شما؟؟؟ دلم برات تنگ شده بود. لبخند زدم. بهش نگاه کردم. داشتم فکر می کردم منم دلم براش تنگ شده یا نه؟؟؟ از دیشب تا حالا داشتم به اون فکر می کردم البته بیشتر به ماهان اما اونم یه گوشه ذهنم بود. ولی دلتنگی ..... نمی دونم ... واقعا" نمی دونستم برای همینم هیچی بهش نگفتم. من: ببینم کیارش چه جوری مامانت اینا رو راضی کردی بیاین اینجا؟؟ اصلا" چی شد صاف اومدین پیش خاله اینا. تو حتی از من نپرسیدی کجا نشستیم؟؟؟ کیارش یه لبخندی زد و گفت: خوب به مامان گفتم دلم بیرون دست جمعی می خواد. بعد گفتم از ماهان خوشم اومده یه زنگ بزن با آقای مفتون اینا بریم بیرون. مامانمم زنگ زد که خانم مفتون گفت دارین میاین اینجا و از ما هم دعوت کرد بیایم. من: چه راحت همه اش داشتم فکر می کردم چه جوری می خوای حضورت و توجیح کنی. کیارش یکم خم شد سمتمو با لبخند نگاهم کرد و گفت: مثل اینکه با دکتر این مملکت طرفیا. بهش لبخند زدم و هیچی نگفتم. رسیدیم به دستگاه بازی مه نورد. رفتیم تو صف ایستادیم چه صفی هم داشت. طویل و طولانی. کیا و کیارش رفتن دنبال بلیط. یه لبخند زدم و به پریسا گفتم: این دوتا بهم میانا. پریسا با چشمهای گرد گفت: کدوم دوتا؟؟؟ با ابرو به مسیری که پسرا رفته بودن اشاره کردم و گفتم: این دو تا آقا. کیا و کیارش. تو کارت عروسیشون خیلی قشنگ ردیف میشن با هم.هم وزنه اسماشون. نیشمو باز کردم. پریسا با خنده یه مشت به بازوم کوبید و گفت: گمشو دیوونه. ولی این کیا عجیب ماهه من می دوستمش. ابروهامو بردم بالا و با خنده گفتم: نمی گفتی هم فهمیده بودم. حقا که به هم میاین جفتتون بی خیال و ریلکسین. هر چند این پسره خیلی شیر برنجه باید هلش بدی وگرنه حرف بزن نیست. یاد جیغاش تو سفینه افتادم. بازم خنده ام گرفت. با خنده گفتم: اما باحاله حوصله اتو سر نمی بره. داشتیم حرف می زدیم و همراه صف می رفتیم جلو که پسرا اومدن. ماهانم دست به جیب باهاشون بود. سرش پایین بود و یه اخم غلیظی هم کرده بود. نمی دونستم باید چه رفتاری بکنم. براش توضیح بدم؟ در مورد کیارش بهش بگم؟ علت اخمشو یا رفتار عصبیش و بپرسم. هر چند هیچ کاری نکردم چون می دونم ماهان تا وقتی که خودش نخواد هیچی نمیگه. نه علت اخمش و نه ناراحتیشو. خیلی خوش باورانه است که فکر کنم به خاطر من خودشو ناراحت کرده. پوفی کردم و بی خیال فکر کردن شدن. دوباره پسرا اومدن خودشون و چپوندن تو صف و رسیدن کنار ما. بماند که چقدر چیز بارشون کردن ملت. ولی بی خی. این جوجه موجه ها فکر می کردن من و پریسا با دوست پسرامون اومدیم. حالا بیا و ثابت کن اینا فامیلن. البته کیارش که دوست پسر من بود. با ماهانم که نسبت فامیلی نداشتیم. کیا هم که کلا" اضافه بود همسایه بود ولی خوب .... حوصله ام سر رفته بود. از تو جیبم یه بسته آدامس ریلکس در آوردم و یکی انداختم تو دهنم. به پریسا تعارف کردم نخواست. بیخیال تعارف به بقیه شدم. داشتیم به چرخش دستگاه و جیغهایی که آدمهای توش می زدن نگاه می کردیم. استرس گرفته بودم. خیلی وحشتناک بود. میرفت بالا چپه می ایستاد. تند تند دور خودش می چرخید. چپ و راست می شد. یعنی به معنای واقعی قر کامل می داد. همه وری می چرخید و می رفت. دیدنشم نفسمو بند می آورد. با حرص آدامس و می جوییدم شاید یکم آروم بشم. یکی نبود بهم بگه توی بیشعور مرض داری می ترسی سوار اینا میشی آخه؟؟؟ بعد کلی نوبتمون شد. آدامسمو پرت کردم بیرون که وسط جیغهام نپره تو گلوم خفه ام کنه. مه نورده یه جورایی کابین به کابین بود. صندلیهای چهار تایی تو یه قفس فلزی. کیارش رفت نشست. منم کنارش، ماهانم خودشو چپوند کنار من. با چشمهای متعجب داشتم نگاش می کردم. بدون نگاه کردن به من به جلو نگاه می کرد. یه پسر دیگه ایم اومد و کنار ماهان نشست. کمر بندها رو بستن. درها رو هم بستن. به زور آب دهنمو قورت دادم. خدایا خودمو به تو سپردم. با اولین تکون دستگاه قلبم ریخت پایین. دردم به غلط کردن و چیز خوردن افتادم. حالا دوست داشتم همون موقع بلند شم بگم آقا سر جدتون ترو جون ننه اتون بزارید من پیاده شم اما مگه میشد. دستگاه به کار افتاد و اولش آروم آروم.... محکم کمربند فلزیمو چنگ زدم تا شاید یکم آروم بشم. ولی نمیشد داشتم پس می افتادم. با شدت گرفتن تکونها و چرخشهای دستگاه شروع کردم جیغ کشیدن و بی اختیار دستم رفت سمت بازوی ماهان و ناخنهای بلندمو فرو کردم تو بازوش. چشمهامم بسته بودم. وقتی دیدم جیغ کشیدم فایده نداره دهنمو بستمو سعی کردم حداقل نفس بکشم و دعا کنم که سالم برسیم. دست ماهان نشست رو دستم. گرمای دستش و که رو دستهای یخ زده ام حس کردم دلم قرص شد. مطمئن شدم که زنده بر می گردم پایین. با یاد آوری اینکه ماهان کنارمه یکم آروم شدم. اما کماکان نه جیغ می کشیدم نه چشمهامو باز می کردم. تو دلم یکم دعا می کردم یکم فحش و نفرین. به خودم .... به مخترع دستگاه. نقشه می کشیدم که برم یارو رو گیر بیارم بزنم لهش کنم با این دستگاه مسخره اش. نمی دونم چقدر چشم بسته دعا می کردم و چیزای دیگه می گفتم که بالاخره تکونهای دستگاه کم و کم تر شد. اون موقع تازه تونستم چشمهامو باز کنم. چشمهامو باز کردم. خدایا شکرت انگار داشت تموم میشد. آروم سرمو چرخوندم و چشمم افتاد تو چشمهای نگران ماهان. دیگه اخم نکرده بود نگران بود. دلخور نبود عصبانی نبود فقط نگران بود. آروم و بی صدا لبهاشو تکون داد. ماهان: خوبی؟؟؟ یه بار آروم پلک زدم یعنی آره. دستم هنوز با شدت بازوی ماهان و چسبیده بود و ناخونام ت گوشتش فرو می رفت. بدبخت اخمم نکرده بود. می دونستم این ناخونای بی صاحاب خیلی تیزن همین جوری معمولی هم بخورن به دست کسی داغونش میکنه چه برسه به اینکه مثل الان من تو گوشت طرف چنگ بزنی. شرمنده سرمو انداختم پایین و دستمو آروم از بازوی ماهان جدا کردم. بالاخره دستگاه ایستاد. درها باز شد. کمربند ها هم رفت بالا. یه نفس راحت کشیدم. کیارش پرسید: خوبی؟؟؟ چقدر بد بود این دستگاهش. قلب آدم می ایستاد. آنا رنگت پریده خوبی عزیزم؟؟ با عزیزمش سیخ شدم. بی اختیار یکم خودمو کشیدم کنار سرمو انداختم پایین و گفتم: خوبم. آروم از جام بلند شدم. ماهان قبل من بلند شده بود و رفته بود بیرون. دوباره اخمش برگشته بود. حالم خوب نبود. داشتم بالا می آوردم سرم گیج می رفت اما حاضرم نبودم به کیارش بگم حالم خوب نیست مخصوصا" با اون عزیزمی که گفت. یه جورایی حس بدی داشتم. همون خانمی خوب بود دیگه چرا گفت عزیزم. یه جورایی عزیزم انگار رابطه بیشتر و صمیمی تر انگار که ما الان یه قدم تو رابطه امون پیش رفتیم. چرا گفتی عزیزم. حالم بده.... هم به خاطر چرخش و ترس از این دستگاه مزخرف هم به خاطر عزیزم کیارش. بگم به همون اندازه دستگاه از عزیزمش ترسیدم دروغ نگفتم. از کابین اومدم بیرون، قدم اول و برداشتم. سرم گیج رفت تعادلمو از دست دادم اومدم نرده های بغل و بگیرم که نیوفتم که یکی بازو و کمرم و گرفت. از ترس چشمهام گشاد شد و خودمو کشیدم عقب و سریع به پهلوم نگاه کردم. با دیدن ماهان یه نفس راحت کشیدم . با خیال راحت ولو شدم تو دستهاش و اجازه دادم کمکم کنه. یه لحظه فکر کردم که کیارشه که اومده کنارم و بازو و کمرمو گرفته. چرا ترسیدم؟؟؟ چرا از اینکه کمکم کنه ناراحت میشدم؟؟؟ پس چرا از ماهان نمی ترسم؟؟ چرا ماهان که کمکم میکنه حس خوبی بهم میده. چرا تو اوج ترسم به جای چنگ انداختن به بازوی دوست پسرم بازوی ماهان و گرفتم؟؟؟ چرا وقتی ماهان دستش وگذاشت رو دستم هم گرم شدم هم ترسم کمتر شد؟؟؟ چرا این حس ها رو به کیارش ندارم؟؟؟ اصولا" من باید با دوست پسرم، اونم کیارش که ممکنه کارمون به بیشتر از یه دوستی کشیده بشه ممکنه آینده امون بهم گره بخوره راحت تر باشم. بخوام دست اون و بگیرم به اون پناه ببرم. نه اینکه از اینکه دستمو بگیره وحشت کنم. از یه عزیزم گفتنش بترسم. بخوام خودمو ازش دور کنم. همه این فکر ها و خود درگیریهای ذهنم سرگیجه امو بیشتر کرده بود. صدای کیارش و از کنارم شنیدم. کیارش: ماهان چی شده؟؟ آنا خوبی؟؟؟ بزار ببینم. دستش و آورد سمتم که من سریع خودمو به سمت ماهان متمایل کردم و با هول گفتم: نه نه من خوبم چیزی نیست. یکم فشارم افتاده شکلات دارم تو جیبم بخورم خوب میشم. کیارش دکتر بود و می خواست نبضمو بگیره و من چه ناشیانه اجازه ندادم دستش بهم بخوره. احمق الان چی فکر می کنه؟؟؟ کیارش یه باشه ای گفت و دستش و کشید عقب. آقا تر از اون بود که حرفی بزنه. هنوزم نگران بهم نگاه می کرد. دست کردم تو جیبم که شکلاتمو در بیارم اما نبود. دستمو بردم سمت اون یکی جیبم آدامسمم نبود. متعجب داشتم جیبامو می گشتم. کیا و پریسای گور به گور شده هم اومدن کنارمون رفته بودن دقیقا" تو دورترین کابین به ما نشسته بودن نفله ها. پریسا با تعجب و یکم نگرانی گفت: چی شده؟؟؟ دنبال چی می گردی؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟ سرمو بلند کردم و خواستم بگم شکلات و آدامسم نیست که صدای چند تا پسر و از پشت سرم شنیدم. -: اه رامین ببین اینجا رو شکلاته رو . *: این ورو ببین چقدر آدامس رو زمین ریخته. -: آره کی اینا رو ریخته؟؟ برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. من: اینا شکلاتا و آدامسهای منه که ریخته. با حسرت به شکلات و آدامسهام نگاه کردم. کیارش با خنده گفت: آنا نمی دونستی وقتی سوار این دستگاه ها میشی باید جیبات خالی باشه؟؟؟ برگشتم به کیارش نگاه کردم و غمگین و دمغ گفتم: نه ولی حالا می دونم. کیارش بلند خندید. پریسا زلیل شده و کیا هم باهاش همراهی کردن. ماهان اما نخندید. زیر چشمی نگاهش کردم. با اخم داشت به کیارش چشم غره می رفت. ماهان می دونست در این جور مواقع خنده بلند عصبیم می کرد. اون همیشه همه چیز و در موردم می دونست. دوباره آه کشیدم. ماهان کمکم کرد تا از اون بازی مسخره دور بشم. هر چند دور دور که نه یکم اون ورتر بردم نشوندم رو صندلی. هنوز دستگاه در تیررس نگاهم بود و جیغ و داد آدمهای جدیدی که توش نشسته بودن و می شنیدم. بازم حالم بد شد. کیارش: شما بشینید من میرم برای آنا یه شکلاتی چیزی بگیرم فشارش بیاد بالا. پریسا اومد کنارم نشست و شونه هامو مالید. ماهان از کنارم بلند شد. می خواستم بهش بگم: نه ماهان تو نه تو بلند نشو همین جا بشینی من زودتر حالم سر جاش میاد. اما ماهان بلند شد و جلوم ایستاد. دست به سینه همراه با یه اخم. ای بمیری که همش اخم میکنی تو پس کجاست اون نیش همیشه بازت پسر؟؟؟؟ اما نه ماهان نمیری یه وقت من دق می کنم. خودم هنگ کردم. الان رسما" گیج بودم. باید درست و حسابی فکر می کردم. به خودم به ماهان به کیارش. نمی شد این جوری ادامه بدیم. کیارش اومد و به جای یه دونه 5 تا بسته شکلات گرفت و یکی یه دونه به هر کدوممون داد. شکلات و که خوردم حالم بهتر شد. پاشدیم رفتیم پیش بزرگترها و من دوباره نشستم کنار مامان و دیگه تا آخرش تکون نخوردم. دیگه هیچ کس نرفت سمت دستگاه ها همین مه نورده درس عبرتی بود برای ماها که دیگه دنبال هیجان سکته ای نباشیم. ساعت 1 نصفه شب هم همه بلند شدیم و قصد کردیم برگردیم خونه. موقع خداحافظی مامان کیارش بغلم کرد و بوسیدم. از کارش تعجب کردم. برگشتم دیدم کیارش لبخند میزنه ماهان اخم کرده. به مامان بابای خودمم نگاه کردم خیلی عادی ایستاده بودن هر چند مامان خیلی حال کرده بود با این حرکت مهوش خانم. اما خودم خوشم نیومد. بالاخره همه از هم خداحافظی کردیم و سوار ماشینهامون شدیم. پریسا هم با ما اومد و ما بردیم رسوندیمش خونشون. شبم خسته و کوفته تو اتاقم جای خواب نشستم تا صبح به همه چیز فکر کردم. دم دمای صبح دیگه مغزم از کار افتاد و خوابم برد. **** لنگ ظهر از خواب بیدار شدم. امروز جمعه اس. یه کش و قوسی به بدنم دادم و کله امو خاروندم و از جام بلند شدم. دیشب کلی فکر کردم و آخرشم به یک نتیجه رسیدم. دیگه در موردش فکر نکنم. البته باید به یه چیزایی سر و سامون می دادم اما دیگه نمی خواستم خودم و اذیت کنم بزار هر چی قراره بشه خودش بشه. چرا از قبل بشینم غمباد بگیرم؟ بلند شدم رفتم دست و صورتم و شستم و رفتم تو آشپزخونه. یعنی من انقده خوبم.... جون خودم ..... این یه هفته ای که مامان اینا اومدن من همه اش خواب بودم انگار بدون مامان اینا خواب بهم نمی چسبید. با لبخند رفتم تو آشپزخونه و بلند سلام کردم. مامان و بابا نشسته بودن پشت میز و حرف می زدن. با دیدن من لبخند زدن و جوابمو دادن. بابا: به به دختر ما رو باش. یه هفته است اومدیم همه اش صورت پف کرده شما رو می بینیم. نیشمو تا بناگوش باز کردم و دندونام و نشون دادم. من: خوب شما که هستین خواب می چسبه. بابا بلند خندید. رفتم برای خودم چایی ریختم و اومدم نشستم. مامان: آنا ناهار و بیارم؟؟؟ من: مگه شما نخوردین؟؟؟؟ بابا: نه کدوم غذا خوردنی؟ مامانت مگه گذاشت؟ هر چی من گفتم گشنمه گفت بزار روز آخری دخترم بیدار بشه با هم غذا بخوریم. یهو دمغ شدم. بابا اینا فردا صبح می رفتن و من از فردا شب دوباره باید می رفتم خونه خاله اینا. با اینکه خونه خاله رو دوست داشتم اما من مامان بابای خودمو می خواستم. مامان موهامو ناز کرد و گفت: ناراحت نباش عزیزم دوهفته دیگه شما میاین پیش ما. زیاد نیست. با یاد آوری اینکه دو هفته دیگه عید و ما میریم شمال یه ذوقی کردم که نیشم تا کجا باز شد. با ذوق سرمو تکون دادم. تند چایمو خوردمو بلند شدم میز و چیدم. بابا: ولی من هنوز موندم برای اون مشکل چی کار باید بکنیم؟؟؟؟ بشقابها رو چیدم رو میز و گفتم: کدوم مشکل؟؟؟ بابا: راستش می دونی که ما قراره یه شهرک کنار ساحل بسازیم. حالا محلی ها اومدن میگن نمیشه و ساحل عمومیه و اینا. الان موندیم چی کار کنیم. نشستم پشت میز و گفتم: بابا این ویلاهایی که می سازید برای آدمهای خاصی هستن؟؟؟ یعنی ارگانی نهادی چیزی؟؟؟ بابا: نه ... مامان دیس برنج و گذاشت رو میز. بشقاب بابا رو برداشتم و براش کشیدم و گذاشتم جلوش. من: خوب بابا چرا به محلیها نمی گی هر کی که می خواد و توانش و داره می تونه از ویلاها بخره؟ بعدم یه ورودی جدا برای ساحل بزارید. دور از ویلاها. اونقدر زمین دارید که بشه این کار و کرد. یه ساحل عمومی درست کنید که خود محلیها بتونن واردش بشن. در عین حال می تونید ساحل خصوصی خودتونم داشته باشید. بابا متفکر گفت: بدم نیست. من: آره این جوری هم محلیها باهاتون راه میان هم شهرداری. هم اینکه تو زیبا سازی شهر و ساحل کمک کردین. هم فضای ویلاها و ساحل خصوصی خودتون و حفظ کردین. بابا یه لبخند پر غرور زد و گفت: حقا که استادی و دختر من. با لبخند جوابش و دادم. مامان یه دست نوازشی به سرم کشید. منم کلی ذوق کردم از تعریف بابا. کل روز و ور دل مامان و بابا نشستم و گل گفتیم و گل شنیدیم و خندیدیم. این وسطم که کیارش وقت گیر می آورد می زنگید. توجه شو دوست داشتم اما .... دفعه آخر که زنگ زد بهش گفتم: کیارش ... فردا شب کار داری؟؟؟ کیارش: فردا نه چه طور؟؟؟ من فردا صبح کارم. خوشحال شدم. من: می تونی فردا بعد شرکت بیای دنبالم شام بریم بیرون؟؟؟ کیارش: آره چقدر عالیه که خودت پیشنهاد دادی منم می خواستم باهات حرف بزنم. باشه فردا بعد شرکت میام دنبالت. ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم. ساعت کاری شرکت تموم شد. خودکارمو انداختم رو میز و سرمو بین دستهام گرفتم. باید برم. کیارش زنگ زده گفته پایین شرکت منتظره. یه پیام به ماهان دادم و گفتم: من دارم میرم. ماهان جواب میده: باشه من کار دارم دیر تر میام خونه. گوشیمو انداختم تو کیفم. وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین. کیارش جای همیشگیش پارک کرده. رفتم سوار شدم. یه لبخندی زدم و سلام کردم. کیارشم مهربون جوابمو داد. کیارش: خوب کجا بریم. انقده خوشم میومد همیشه از من سوال می کرد. شونه ای بالا انداختم و گفتم: هر جا که خودت دوست داری. یه لبخند دیگه زد و راه افتاد. نگفت کجا میره. اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. فقط وقتی ماشین ایستاد به خودم اومدم. یه جایی بودیم مثل یه باغ پر دار و درخ تو یه ساختمون چوبی بزرگ با نمای چوب با کلی پنجره های شیشه ای بزرگ. آدم و یاد کلبه های وسط جنگل می انداخت. اگه هر موقع دیگه ای بود حتما" از ذوق و هیجان بالا و پایین می پریدم. خیلی قشنگ بود. بی حرف پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران. کیارش رفت سمت یه میز دو نفره که تو کنج بود و منم دنبالش رفتم. صندلی و برام کشید عقب. خجالت کشیدم. شرمنده شدم. کاش این کار و نمی کرد معذبم می کرد این همه خوبیش. یه تشکر زیر لبی گفتم و نشستم. خودش رفت رو به روم نشست. خیلی خوشحال بود. بهش غبطه خوردم. دستهاشو قفل کرد تو هم و گذاشت رو میز. یکم خودش و کشید جلو و گفت: آنا ... خوبی؟؟؟ از چیزی ناراحتی؟؟ اتفاقی افتاده؟ مشکلی پیش اومده؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: مشکلی نیست خوبم. یه ابروشو برد بالا و گفت: ولی این جور نشون نمیدی. امروز نه خندیدی نه هیجان زده شدی. نه برای چیزی ذوق زده شدی. خنده ام گرفته بود اینم فهمیده من خیلی سر خوشم. یه لبخند محو زدم که باعث شد کیارشم بخنده. با یه لبخند گفت: با اینکه زیاد نبود ولی اینم بد نیست. یه چشمکم بهم زد. آخی چقدر خوشحال بود. تازه داشت خصلتهای جدیدش و مهربونیهاش و نشونم می داد. گارسون اومد و سفارش دادیم. کیارش حرف می زد و من تو سکوت گوش می دادم. غذامون و آوردن. اشتهایی به خوردن نداشتم. یه جورایی گیج بودم بغض داشتم. کیارش حواسش بهم بود. کیارش: آنا چرا چیزی نمی خوری؟؟؟ چنگالم و گذاشتم تو غذام و گفتم: زیاد میل ندارم. کیارش یکم خودش و کشید جلو و دقیق نگام کرد. کیارش: من که می دونم امروز یه چیزیت هست ولی نمیگی. باشه نگو. حالا که تو چیزی نمی گی بزار من حرف بزنم. سرمو بلند کردم و منتظر نگاش کردم. یه لبخند خوشحال زد. قاشق و چنگالش و گذاشت تو بشقابش. کیارش: راستش وقتی بعد مدتها تو مهمونی خونه ماهان اینا دیدمت واقعا" شوکه شدم. تو همون نگاه اول شناختمت از نظر ظاهری خیلی عوض شده بودی اما رفتارت ...( یه لبخندی زد و ادامه داد) اما رفتارت داد می زد که تو همون آنایی و عوض نشدی. هنوزم شیطنت از چشمهات می بارید. با اینکه برای خودت یه پا خانم شده بودی اما هنوزم سر زنده بودی. اون موقع هام خیلی از این اخلاقت خوشم می اومد. وقتی تو بیمارستان دیدمت هنگ کردم. فکر نمی کردم دوباره ببینمت اما وقتی دیدمت دلم نمی خواست بزارم بری. خوب شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد و شاید خیلی طول می کشید تا ما دوباره همو ببینیم. ازت خوشم میومد و دوست داشتم بیشتر بشناسمت. برای همینم با پررویی پیشنهاد شام دادم و چقدر خوشحال شدم که قبول کردی. تو همون چند ساعت منو جذب خودت کردی. شب وقتی قبول کردی که بیشتر همو بشناسیم سر از پا نمی شناختم. از زور هیجان بالافاصله زنگ زدم بهم. سادگیت برام شیرین بود. این که برای هر چیزی هیجان زده میشی. ذوق می کنی و شاد می خندی. اینکه همه چیز و شاده می گیری همه اینها یه جور نعمت بود که تو وجود تو بود. بی اختیار با دیدنت شاد میشم. دلم می خواد سر خوش بخندم. آروم دستش و رو میز جلو آورد و دستمو گرفت. شوکه شدم اما دستمو نکشیدم عقب. چون فرصتش و نداشتم. حرف کیارش شوکه کننده تر از دستش بود. کیارش: آنا با من ازدواج می کنی؟؟؟ متعجب با دهن باز نگاش می کردم. خدایا چرا من مشکل دارم؟؟؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟؟؟ چرا دلم می خواد جیغ بکشم و فرار کنم؟؟؟ چرا خجالت نمی کشم؟؟؟ چرا رنگ به رنگ نمی شم؟؟؟ اصلا" اینا به جهنم چرا ذوق نمی کنم؟؟؟ چرا هیجان زده نمی شم؟؟؟ چرا قند تو دلم آب نمی کنن. چرا دستش بهم گرمایی نمی ده؟؟؟ کیارش منتظر نگام می کرد. وقتی دید حرفی نمی زنم خودش دوباره شروع کرد. کیارش: می دونم یهویی شد. پیشنهادم یهویی بود. اما یه نگاه به من بنداز. من اونقدرها جون نیستم. من دنبال یه رابطه زود گذر نیستم. تو این مدت با اینکه شاید کم بود اما اونقدر از مردم شناخت پیدا کردم که بتونم بشناسمت. من ازت خوشم اومده. دوست دارم. همه اخلاقهات برام شیرینه. دوست دارم همیشه ببینمت. با خنده هات شاد میشم. تو دختر خیلی خوبی هستی. می دونم با تو خوشبخت میشم و همه سعیمو می کنم که خوشبختت کنم. فقط اگه تو بخوای اگه اجازه بدی اگه قبول کنی..... من در مورد تو به مامانم اینا گفتم. می خواستم قبلش با خودت صحبت کنم و نظرتو بدونم بعد خانواه ها اقدام کنن. یهو یه جرقه تو ذهنم زده شد. تازه می فهمیدم که چرا مامان کیارش تو شهر بازی اون جوری بغلم کرد. سرمو انداختم پایین نگاهم ثابت نمی شد و مدام می چرخید. آروم دستمو از زیر دست کیارش کشیدم بیرون. یکم عقب رفتم. نمی دونستم چی بگم یا چه جوری بگم. ناراحت بودم. بغضم گرفته بود. لبمو با زبونم تر کردم و دهن باز کردم. با استرس و گیج. من: کیارش من ... من نمی دونم چی بگم ... راستش ... راستش تو خیلی خوبی، مهربونی، آقایی. من از زمانی که یادمه همیشه بهت فکر کردم و بهت احترام گذاشتم. سرمو بلند کردم و سر درگم بهش نگاه کردم. دستم بی اختیار تو هوا تکون می خورد. شاید سعی می کردم با حرکات دستم منظورم و بهتر و دقیق تر برسونم. من: شاید باورت نشه اما من همیشه دوست داشتم. آرزوم بود که تو یه همچین حرفی بزنی اما الان ... کیارش: اما .... چشمهای منتظرش غبار غم گرفت. رفت عقب و تکیه داد به صندلیش. کیارش: پس یه امایی هست این وسط.... ناراحت بودم. کاش می شد همین جا بزنم زیر گریه. من دارم چی کار می کنم؟؟؟؟ بغض کرده با چشمهای ناراحت بهش نگاه کردم. دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه اما چه کاری ازم بر میومد؟؟ همین الان که نگاش می کردم جای چشمهاش چشمهای شیطون ماهان و می دیدم. به جای لبخنداش نیش باز شده و سر خوش ماهان میومد جلوی چشمم ..... یه نفش عمیق کشیدم و ناراحت گفتم: کیارش تو هیچی از من نمی دونی. من اونی نیستم که تو فکر می کنی. یه تای ابروش رفت بالا. وای بمیری آنا الان چه فکرای ناجوری که در موردت نمی کنه. سریع اومدم جمعش کنم: نه ... نه منظورم اونی نیست که تو فکر می کنی.... وای زدم بدترش کردم. حالا کیارش خنده اش گرفته بود و لبخند می زند. یه نفس صدا دار کشیدم و کلافه گفتن: ببین من تو این مدت جلوی تو خیلی مراعات کردم. خیلی خودمو نگه داشتم که خانم باشم که سنگین باشم که همون چیزی باشم که تو دوست داری. تا تو خوشت بیاد. می خواستم نظر تو رو جلب کنم. کیارش با لبخند گفت: خوب جلب کردی. کلافه پوفی کردم و گفتم: نه .. خوب اینی که تو دیدی من نبودم. من نمی تونم آروم یه جا بشینم. من نمی تونم خانمانه رفتار کنم اما سوتی ندم. حتی نمی تونم درست و حسابی راه برم. روزی یه دفعه رو شاخشه که با مخ بیام زمین. همیشه خودمو زخم و زیلی می کنم. از کار خونه هیچی بلد نیستم. غذا درست کردنم نمی دونم فقط هر چی دم دستم بیاد و با هم قاطی می کنم تا شاید یه چیزی در بیاد. خونه داریم افتضاحه. همه عشقم فیلم دیدن و کتاب خوندنه. مامانم از دستم عاصیه... به کیارش نگاه می کردم. نمی دونم چرا این چیزا رو می گفتم. چرا می خواستم کیارش ازم زده بشه. که دیگه به چشمش نیام. چرا می خواستم خودمو خراب کنم ؟؟؟ اما مستقیم بهش نگم نه.... کیارش لبخند به لب دوباره اومد جلو. دستهاشو گذاشت رو میز و دستش و پیش آورد که دستمو بگیره و تو همون حال گفت: آنا اینا برام مهم نیست. من تو رو همین جوری دوست دارم. همین جور سر به هوا... خدایا اون موقع که می خوام یکی ازم خوشش بیاد یه کاری می کنی ازم زده بشه. حالا که می خوام طرف بدش بیاد بدتر جذبش می کنی؟؟؟ خدا مگه من باهات شوخی دارم؟؟؟ کیارش دستشو پیش آورد که دستمو بگیره که من تو یه لحظه با یه حرکت آنی و کلافه دستمو از رو میز برداشتمو خودمو کشیدم عقب. کیارش مات به من و حرکتم نگاه کرد. دیگه تموم شد دیگه حاشا کردن فایده نداره. مستقیم تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: کیارش تو عالی .. بهترینی .. هیچ وقت نمی تونم پسری به خوبی تو پیدا کنم خودم این و می دونم. اما .. اما این درست نیست .. چیزی که بین ماست درست نیست .. یعنی نیست .. چیزی نیست ... کیارش گیج نگاهم می کرد. هیچی از حرفهام نفهمیده بود. خودمم نمی فهمیدم. دوباره یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ببین من الان تو وضعیتیم که تکلیفم با خودمو احساسم مشخص نیست. من خودم گیجم هنوز منگم نمی دونم چی می خوام پس ازم نخواه که بیشتر برات توضیح بدم چون نمی تونم. من باید با خودم و احساسم کنار بیام. یه چیزایی چند وقته خیلی قاطی شده خودم نمی دونم چه جوریه ... من خودم گیجم ... پس ازم نخواه که تو این وضعیت به پیشنهادت فکر کنم .. من .. کیارش: کس دیگه ای و دوست داری؟؟؟ آهم در اومد. عاجزانه نگاش کردم. از دهنم در اومد: نمی دونم ... یه لبخند مهربون زد و گفت: می خوای در موردش حرف بزنی؟؟ حتما" همین یه کارم مونده بود که در مورد ماهان با تو حرف بزنم. سرمو به نشونه نه تکون دادم. کیارش: آنا اگه بگی راحت تر درکت می کنم. شاید بتونم حتی کمکت کنم. باور کن می تونی بهم اعتماد کنی .... کیارش یه ریز داشت حرف می زد. داشت کلافه ام می کرد. مدام می خواست بدونه مشکل کجاست؟ اگه پای کسی در میون نیست با شناخت بهتر و بیشتر شاید بتونه نظرمو عوض کنه. سرم داشت درد می گرفت. برای اینکه این حرفهاشو تموم کنه کلافه و گیج گفتم: موضوع این چیزا نیست خودمم نمی دونم چیه. خواهش می کنم بس کن ماهان .... یهو دهنم باز موند از اسمی که ناخوداگاه به زبون آوردم. بهت زده سرمو بلند کردم و به چشمهای کیارش نگاه کردم. یه لبخند غمگین زده بود. آروم گفت: کیارش ..... شرمنده بودم. بغض کردم. تو چشمهام اشک جمع شد. کیارش مهربون گفت: پس ماهانه؟ باید حدس می زدم. فقط تونستم سرمو کج کنم و همون جور با چشمهای اشکی نگاش کنم. یه قطره اشک سمج از چشمهام اومد پایین. کیارش یه اخم کوچیک کرد و بعد مهربون تر یه لبخند زد که واقعا" دلم می خواست اون لحظه آب بشم برم تو زمین. کیارش: آنا گریه می کنی؟؟؟ این چه کاریه دختر؟؟؟ با بغض گفتم: شرمنده ام .... لبخندش عمیق تر شد. کیارش: برای چی شرمنده باشی خانم .... من شرمنده ام که زیاد اصرار کردم. باید از رفتارهای ماهان می فهمیدم شما به هم علاقه داریم. در عین شرمندگی گوشام تیز شد. مگه ماهان چه رفتارایی کرده ؟؟؟ با بغض گفتم: نه کیارش اشتباه نکن این فقط احساس منه. ماهان ... نمی دونم اون همیشه یه دوست بوده. تازه من در مورد احساسمم زیاد مطمئن نیستم. دروغ می گفتم خودم مطمئن بودم که ماهان و به یه چشمی غیر دوست می بینم اما واقعا" گفتنش به کیارش خیلی سخت بود. کیارش یه لبخند زد و سعی کرد دلداریم بده. کیارش: باشه آنا جان می فهمم که دوست نداری در موردش به من چیزی بگی منم زیاد سوال نمی پرسم. امیدوارم که جفتتون احساستون و درست درک کنید . الانم دیگه خودتو ناراحت نکن غذاتو بخور. این و گفت و خودش مشغول شد اما چه مشغولی. هر دومون داشتیم با غذامون بازی می کردیم و تو فکر خودمون غرق بودیم. آخرشم دیدیم هیچ کدوم هیچی نمی خوریم بلند شدیم برگردیم خونه. مامان اینا صبح برگشته بودن رامسر منم باید می رفتم خونه خاله اینا. کیارش رسوندم و دم خونه خاله اینا ایستاد. برگشتم سمتش. هنوز شرمنده بودم. سرمو انداختم پایین و گفتم: بابات امشب ممنونم و ... و بب ... حرفم و قطع کرد و گفت: آنا بس کن دیگه. تو به من بدهکار نیستی که هی عذر خواهی می کنی. من ازت یه درخواست کردم و تو ردش کردی. اجبار که نبوده. تو حسی که باید و به من نداشتی. منم نمی خوام مجبورت کنم که چیزی و قبول کنی که نمی خوای. آنا برات آرزوی موفقیت و خوشبختی و دارم این و از صمیم قلبم می گم چون تو لایقشی. هنوزم می تونی رو من به عنوان یه دوست حساب کنی. واقعا" ممنونش بودم خیلی فهمیده بود. با لبخند ازش تشکر کردم و خداحافظی گفتم و پیاده شدم. از ماشین که پیاده شدم یه ماشینی از کنارم رد شد و رفت سمت در پارکینگ آپارتمان ماهان اینا. تو جام خشک شدم. وای همین و کم داشتم..... ماهان ....... وقتی آروم از کنارم رد میشد یه نگاهی بهم کرد که قلبمو از کار انداخت. نه خدایا کیارش و ندیده باشه. رفتم سمت آپارتمان که کیارش با یه بوق خداحافظی کرد و رفت. برگشتم سمت ماهان که دیدم ماشین و برده تو پارکینگ. تندی رفتم تو خونه و از پله ها دوییدم بالا که دم خونه به ماهان برسم. اونقدر تند اومده بودم که همزمان با ماهان که از آسانسور بیرون می اومد منم رسیدم به طبقه. نفس نفس زنون صداش کردم. برگشت و با اخم نگام کرد. از سردی نگاهش یخ کردم. وای پس کیارش و دیده بود. فهمیده بودم که به کیارش حساسه و خوشش نمیاد ازش اما دیگه به این شدت .... دنبالش دوییدم. رسید به در و کلید و کرد تو قفل در. باید توضیح می دادم. باید می گفتم که هیچی دیگه بین من و کیارش نیست که همه چیز تموم شد. همه چیز یه دوستی ساد ه بود. من: ماهان من و کیار ... در و باز کرد و برگشت و تیز بهم نگاه کرد. نتونستم اسم کیارش و کامل کنم. از تیزی نگاهش قلبم ایستاد. ماهان روشو ازم گرفت و با اخمی که غلیظ تر شده بود رفت توخونه. تند و سریع. منم سریع رفتم تو خونه و در و بستم و دوباره دنبالش دوییدم که براش توضیح بدم. تو پله ها بهش رسیدم. بازوشو گرفتم و نگهش داشتم. من: ماهان صبر کن برات توضیح بدم. با اخم برگشت و سرد نگاهم کرد و گفت: آنا ... من توضیح نمی خوام ... اصلا" چرا باید برای کارهات به من توضیح بدی؟؟؟ دهنم باز موند. از سردی کلامش از صراحت حرفهاش. دستم شل شد و آروم سر خورد و افتاد پایین. راست میگه کارهای من چه ربطی به اون داشت؟؟ چرا باید براش مهم باشه؟؟؟ چرا باید بخواد بدونه؟؟؟ چرامن این جوری دنبالش راه افتادم که براش توضیح بدم. چند دقیقه همون جور به هم نگاه کردیم. من با بهت و ناامیدی، با ناباوری و بغض سنگینی که تو گلوم بود. و ماهان با نگاه سرد و یخی با یه اخم غلیظ. اما چیزی که مهم بود اینه که اون نمی خواست بدونه هیچ چیزی در مورد من و رابطه ام نمی خواست بدونه و این دردناک بود. کاش بازم براش مهم بود.... کاش بازم کنجکاو بود که بدونه.... اون وقت براش می گفتم که تمومه .... که همه چیز تموم شده..... که من کیارش و دوست ندارم.... و..... زل زل رو به روی هم ایستاده بودیم و به هم نگاه می کردیم که با صدای عمو حمید ماها رو به خودمون آورد. عمو حمید: سلام بچه ها اومدید؟؟؟ چه به موقع زود لباسهاتون عوض کنید و بیاید تو آشپزخونه داریم شام می خوریم. هم زمان من و ماهان برگشتیم به عمو که پایین پله ها جلوی در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردیم. ماهان با همون صدای سردش گفت: سلام بابا . ممنون میل ندارم شما بخورین. منم آروم گفتم: سلام عمو ... من بیرون شام خوردم مرسی. صدای پوزخند ماهان و شنیدم. برگشتم و پوزخندی که رو لبهاش بود و هم دیدم. ماهان روشو ازم برگردوند و رفت بالا. منم خیره به رفتنش. دست و پام شل شده بود. دیگه شور و هیجانی نداشتم. می دونستم که نباید ماهان و این جوری دوست داشته باشم می دونستم. ماهان باید فقط همون دوست و پسر خاله بمون. فقط همون. برگشتم دیدم عمو با تعجب ایستاده و نگاهم می کنه. به زور لبخند زدم و برای اینکه زیاد همه چیز و مشکوک نشون ندم. رفتم پایین و با شور و هیجان به خاله سلام کردم و بوسیدمش. من: سلام بر خاله عزیز خودم. خوبی خانم جان؟؟؟ به به خودتون غذا پختین؟؟؟ بوش خونه رو برداشته. با اینکه بیرون غذا خوردم اما نمیشه از غذای خاله گذشت. نشستم پشت میز. خاله با خنده گفت: چقدر هندونه زیر بغلم می زاری دختر. بشین برات غذا بکشم که لااقل تو یکم از این غذا بخوری. کلی غذا درست کردم هیچ کس نیست بخوره. تو که قد گنجشک غذا می خوری ماهانم که کلا" خونه نیست که غذا بخوره. مشکل همیشگی خاله بود. زیاد غذا درست می کرد و همیشه هم ناله می کرد که همه غذاهاش مونده. انگار خدایی نکرده ماها فیلیم که همه رو تموم کنیم. دلم خون بود اما جلوی عمو و خاله گفتم و خندیدم و به روی خودم نیاوردم. شب که رفتم تو اتاقم. تا دوساعت برای خودم و دل بی صاحابم که عین خر کله اش و انداخت پایین و در و برای هر کسی باز کرد گریه کردم. یکم که سبک شدم گرفتم خوابیدم. به جهنم که ماهان منو نمی خواد من که از اولش می دونستم که ماهان دوستم نداره پس این حرکات چیه؟؟؟ فردا یه روزه تازه است آنا نبینم بشینی مثل این عاشقای دل خسته غصه بخوریا. هیچی عوض نشده ماهان همون ماهانه فقط دلخور. تو هم که کلا" آدم نیستی. بعد از کلی دلداری خرکی به خودم گرفتم خوابیدم.

ماهان باهام حرف نمی زنه. یعنی نه به میل خودش. تو شرکت برای کارهای شرکت باهام حرف می زنه در حد نیاز. تو خونه هیچی نمیگه. تو دانشگاه در حد دو تا کلمه. تو آسانسور کنارم می ایسته. دیگه دستمو نمی گیره. با اینکه حضورش بهم احساس امنیت می ده اما میمیرم برای گرفتن دستش. تو آسانسور نفسمو حبس می کنم تا بایسته. همیشه میرم یه قدم عقب تر ماهان می ایستم که لااقل از پشت بتونم یکم بهش نزدیک شم. که یکم ... یکم حضورش بیشتر حس بشه. گاهی از ترس دستمو نرم و بی وزن می زارم رو پالتوش جوری که نفهمه. فقط در حدی که بدونم اینجاست. خندیدن برام سخت شده. چون ماهان نمی خنده. چون ماهان شاد نیست. خدایا من دوسش ندارم. دیگه دوستش ندارم. قول می دم احساسمو کنترل کنم فقط یه کاری کن که لبخند دوباره مهمون لبهای ماهان بشه خواهش می کنم. این گناه منه که دوستش دارم گناه منه که نتونستم احساسمو نگه دارم که پرواز نکنه که نره طرف کسی که همه وجودش آرامشه همه وجودش پر شور زندگیه. خدایا این شور و ازش نگیر این لبخندها رو ازش نگیر. کاری کن دوباره بشه همون ماهان قبل. ماهان مهربون. من دیگه دوستش ندارم. ***** آهنگ زندگی آی زندگی از پوران چشمای من میل به گریه داره میخواد بباره دل نمیدونی که چه حالی داره چه حالی داره غصه به جز گریه دوا نداره خدا نداره هر چی تو دنیا غمه مال منه روزی هزار بار دل من میشکنه دل دیگه اون طاقتا رو نداره خدا نداره پشت سر هم داره بد میاره خدا میاره از در و دیوار واسه دل میباره خدا میباره زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام گوشه ی زندون غم دست و پا بسته ام زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام گوشه ی زندون غم دست و پا بسته ام هر چی تو دنیا غمه مال منه روزی هزار بار دل من میشکنه دل دیگه اون طاقتا رو نداره خدا نداره پشت سر هم داره بد میاره خدا میاره از در و دیوار واسه دل میباره خدا میباره خدایا این آهنگم حرف دل من و می زنه. هندزفری تو گوشمه و رفتم تو حس. ساعت کاریم تموم شده منتظرم ماهان بگه بیا تا بریم خونه. صدای اس ام اسم بلند شد. پیامو باز می کنم. ماهانه میگه بیا بریم. ترو خدا زندگی ماها رو باش. همه حرفمون شده روزی دو تا اس ام اس که بیا بریم یا خودت برو. تو دانشگاه مثل سگ شدم. همچین پاچه بچه ها رو می گیرم که بدبختا نفس نمی تونن بکشن. تو شرکتم ماهان هوارش سر مهندسای بدبخت بلنده. خدایا کجا رفت آرامشمون. یه آه کشیدم و بلند شدم و وسایلمو جمع کردم رفتم بیرون. ماهان منتظرم ایستاده بود. من و که دید بی حرف راه افتاد. همون موقع کیا هم از اتاقش اومد بیرون با دیدنم لبخندی زد. برای 1000 بار در روز بهش سلام کردم. با لبخند گفت: روزی چند بار سلام می کنی؟؟؟؟ یه لبخند زدم و گفتم: هر بار که کسی و کمی بینم ناخوداگاه سلام می کنم. خندید و ساکت شد. سوار آسانسور شدیم. بازم نفسمو حبس کردم تا رسیدیم به پارکینگ. از کیا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین ماهان و سوار شدیم. حرکت کرد. زیر چشمی بهش نگاه کردم. دلم براش تنگ شده. این چند روزه حتی درست و حسابی نتونستم نگاش کنم. چقدر دلم برای اذیت کردناش تنگ شده. برای کشیدن بینیم. برای شوخی کردناش. بی اختیار لبخند زدم. چشمم خورد به جاده. وا این که مسیر خونه نیست پس کجا داریم میریم؟؟؟ سریع برگشتم سمت ماهان. یه نیم نگاه بهم کرد و قبل از اینکه دهن باز کنم گفت: باید یه سری مدارک و بدم به یکی از دوستام. قبل از خونه میریم اونجا زود تموم میشه. ساکت شد و دیگه چیزی نگفت. پوف ... به من چه؟ من بیام چی کار . نه که خیلی خوش اخلاقی جدیدا" بایدم این جوری ببینمت خون به جیگر بشم. بی حرف نشستم سر جام. پیچید تو یه کوچه خلوت که در کل شاید 2 تا در هم تو کوچه نبود. اما کوچه نسبتا" بزرگی بود . یه گوشه پارک کرد و از تو داشبرت یه سری کاغذ و اینا برداشت. دستش و برد پشت. کیفش و برداشت و یه سری مدارکم از تو کیفش در آورد و گفت: زود بر می گردم. این و گفت و پیاده شد. من که به زور صداش و شنیدم چون همون اول هندزفیری و گذاشتم تو گوشم و با صدای بلند آهنگ گوش می دادم که شاید آروم بگیرم و کمتر حرص بخورم.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 2
پاسخ
#15
قسمت 14


جلوی خودم و بگیرم که نگاش نکنم و بغض نکنم. نمیشه ماهان دوباره بشه همون ماهان شاد و مهربون قبل؟؟؟ دلم برای همون نگاه های مهربون بی معنیش تنگ شده. یه آهی کشیدم. هوای تازه می خواستم. هوای ماشین خفه بود. مگه چقدر اکسیژن تو یه محیط کوچولوی در و پنجره بسته جمع میشه؟؟؟ منم همه اکسیژن و با آه کشیدنام تموم کردم. دستمو بردم سمت دکمه های در که شیشه رو بکشم پایین دیدم دکمه اش کار نمی کنه. دوباره امتحان کردم. بازم کار نمی کرد. یعنی چی؟؟؟؟ اخم کردم. بی خیال شیشه بزار در و باز کنم. دستگیره در و گرفتم و کشیدم. در باز نشد. رنگم پرید. دوباره کشیدمش. بازم باز نشد. بغض کردم. دوباره دستگیره رو کشیدم و در و هل دادم به بیرون. باز نشد. اشک تو چشمهام جمع شد. سریع برگشتم سمت صندلی ماهان در اون سمتم امتحان کردم. باز نشد... باز نشد ... به نفس نفس افتادم ... هوا کم بود کمتر شد ... قفسه سینه ام تند تند بالا پایین می رفت.... هوا می خواست ... ترس تو کل تنم پیچید .... بدنم یخ کرد. زدم به در ... هلش دادم .. اشکم در اومد ... جیغ کشیدم .. داد زدم ... من: کمک ... ماهان ... کمک ... در بسته شده ... ماهاننننننننننننننننننننن ن دستهام بی جون شد. سرم و گذاشتم رو شیشه سرد. اشکی بود که از چشمهام مثل سیل سرازیر می شد. با کف دست به شیشه می کوبیدم. بی فایده است.... دستم رو شیشه ثابت موند ... بی حال شدم .... دستم سر خورد و افتاد پایین ... نه ... نه ... من نمی خوام این جوری بمیرم .. نه ... ماهان تروخدا ... بیا ... کمکم کن ... ماهان ..... یاد ماهان انگار جون تازه بهم داد. دوباره کوبیدم به در. سعی کردم با نفسهای عمیق هوای بیشتری و بدم به ریه هام. به خس خس افتاده بودم. دستهام به خاطر ضربه های محکمی که به در می زدم درد گرفته بود. نه ... ماهان من و اینجا ول کرد و رفت ... می دونه من می ترسم ... چرا .. چرا در و قفل کرد ؟؟؟ چرا ... بی حال سرمو تکیه دادم به شیشه ... بی جون شده بودم. حتی نمی تونستم گریه کنم. بغض گنده ای راه نفسمو گرفته بود و پلکهام سنگین شده بود ... داشتم می مردم .. من می میرم اینجا و ماهان هیچ وقت نمی فهمه که من دوسش دارم. من عاشقشم .. حتی نتونستم برای آخرین بار لبخندش و ببینم. صدای خنده اش و بشنوم. برای آخرین بار لذت آنا خانمی گفتنش و حس کنم .. ماهان ... ماهان ... از بین چشمهای تار شده ام یه هاله محوی از ماهان و میدیدم .. انگار داره می دوئه .. داره می دوئه سمتم ... با چشمهای بی فروغ زل زدم به جلو و ماهان و می بینم که به سمت ماشین می دوئه. به ماشین می رسه. با ریموت قفل درها رو باز می کنه. میاد کنار در سمت من و سریع در و باز می کنه. بدن بی حالم که تکیه به در داده با باز شدن در کج میشه به بیرون. در حال سقوطم اما نه .. ماهان خم شد و تو هوا گرفتم. نیم تنه ام تو بغل ماهانه. سرم کج رو سینه اشه صدای ضربان تند قلبش و می شنوم. صدای مضطرب و نگران ماهان و می شنوم. چرا داد می زنه؟؟؟ ماهان: آنا ... آنا عزیزم آنا به من نگاه کن .. آنا .. آنا نخواب .. نه نباید بی هوش بشی .. آنا ... بی حالم .. نمی دونم دارم بی هوش میشم؟؟؟ با سیلی که می خوابه زیر گوشم چشمهام گرد باز میشه ... برق از چشمهام می پره .. صورت ماهان جلومه. لبخند می زنه. با چشمهای نگران لبخند میزنه. صورتمو با دوتا دستهاش گرفت و به من خیره شده. نگران می پرسه: آنا من و می شناسی؟؟؟ الان بهوشی؟؟؟ می شناسم ماهانه. به زور صدام و پیدا می کنم و آروم میگم: ما ...هان ... می ترسم .. بغضم میشکنه. چنگ می زنم به لباس ماهان و سرمو تو سینه اش قایم می کنم. نفسهام تند و کوتاه شده. اکسیژن هنوزم کمه. با بغض و گریه ناله می کنم. گله می کنم. من: ماهان .. ماهان .. درا بسته شد .. قفل شد .. نتونستم بازش کنم .. باز نشد ماهان ... داشتم می مردم .. دیگه نمی دیدمت .. ماهان سرمو توسینه اش فشار داد و نوازشم کرد. صدای خودشم پر بغض بود: آروم عزیزم .. آروم .. چیزی نیست .. من پیشتم .. دیگه تموم شد ... تموم شد ... یهو یادم اومد ... یادم اومد که ماهان پیاده شد .. پس ماهان باید در و قفل کرده باشه ... یعنی .. یعنی .. با چشمهای گرد، ترسیده سرمو از تو سینه اش بیرون میارم. خودمو می کشم عقب. با نگاه وحشت زده و اشکی به ماهان نگاه می کنم. با صدایی که به خاطر بغض و بی اکسیژنی دورگه و خش داره میگم. من: تو .. تو در و قفل کردی .. تو منو گذاشتی اون تو و در و قفل کردی ... تو ... تو ... چرا ... چرا ماهان .. می خواستی تنبیهم کنی.. چون قهری می خواستی اذیتم کنی؟؟؟ چرا ؟؟ به خاطر کیارش؟؟؟ به خاطر اینکه با کیارش دوست شدم ؟؟؟ برای همین باهام قهری؟؟؟ برای همین تو ماشین زندونیم کردی؟؟؟ ماهان چرا ؟؟؟ چرا ؟؟؟ ماهان دیگه کیارشی نیست .. زندونیم نکن .. همه چی تموم شده بینمون .. دیگه این جوری تنهام نزار ... باهاش بهم زدم ... دیگه درو روم قفل نکن .... هق هق گریه ام بلند شد . دیگه نتونستم حرف بزنم ... ترسیده بودم د ر حد مرگ ... همه اش فکر می کردم ماهان از قصد گذاشتتم تو ماشین و در قفل کرده. نمی خواستم دوباره این جوری حبس بشم. مغزم کار نیم کرد فقط می خواستم تند تند هر چیزی که ممکنه کمک کنه که ماهان دیگه تنهام نزاره و در و روم قفل نکنه رو به زبون بیارم. حتی چیزهای بی ربط. بلند بلند هق هق می کردم. دستم هنوز به لباس ماهان بود. می ترسیدم .. می ترسیدم ولش کنم و دوباره یه جا زندونی شم. ماهان بغض کرده با نگاه خیس بهم خیره شد. دوباره صورتمو بین دوتا دستهاش گرفت و گفت: آنا این چه حرفیه .. من مگه می تونم زندونیت کنم ... مگه می تونم تنهات بزارم؟؟؟؟ ببخشید ... من و ببخش عزیزم اشتباه من بود .. تقصیر من بود ... سرمو کشید تو بغلش و به خودش فشار داد. چشمهامو بستم و نفس کشیدم. عطر تنش و کشیدم تو ریه هام و هق هق کردم . خودم و خالی کردم. خودم وآزاد کردم از این همه دلتنگی از این همه دوری از این همه تنهایی ..... ماهان کنارم بود.. داشت نوازشم می کرد .. گفت تنهام نمی زاره ... گفت ببخشید .... گفت عزیزم ... مهم نیست چه معنی دارن... مهم نیست منظورش اونی که من می خوام نیست ... مهم الانه الانه که تو بغلشم .. می تونم حسش کنم .. می تونم امنیت بگیرم.. می تونم آروم شم ... گریه کردم برای همه تنهایی هام برای همه این روزهایی که از دور دیدمش و غصه خوردم. برای همه چیز... گریه کردم و خودمو سبک کردم. ماهانم همون جور نازم می کرد. آروم که شدم خودمو کشیدم عقب. ماهان دقیق بهم نگاه کرد. ناراحت بود. اما لبخند می زد. خدایا ماهان می خنده دوباره لبخندش و دیدم. ماهان: خوبی؟؟؟ با سر گفتم آره ... دوباره خندید. دستش و بالا آرود و آروم اشکهامو پاک کرد. یه اخمی کرد و گفت: این بار دومه که جلوی من گریه می کنی. دلم نمی خواد به سومین بار برسه. دلم نمی خواد گریه کنی. هر چند اگه اون بار تو شرکتم حساب کنی میشه سه بار. دیگه گریه نکن. باشه؟؟؟ یه لبخند زدم. ماهان خندید. یه دستی به سرم کشید و صاف ایستاد. دوست داشتم دستمو بزارم رو سرم. جایی که ماهان دست کشیده بود. اما خیلی تابلو و ضایع بود. خودمو کنترل کردم که دستم بالا نیاد. ماهان ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون. برگشت سمتم و با خنده گفت: خوب آنا خانم برای عذر خواهی به خاطر اشتباه نا خواسته ام موافقی شام ببرمت بیرون؟؟ وای عالیه من که از خدامه. رضایتمو با یه لبخند گشاد نشون دادم. ماهانم یه لبخند بزرگ زد و همراه با یه چشمک ماشین و روشن کرد و راه افتاد. خدایا شکرت شکرت خدا مهم نیست که من داشتم می مردم. مهم نیست که از ترس داشتم سکته می کردم. حاضرم 10 بار دیگه ام تو اون حال و اوضاع بمونم اما ماهان دیگه قهر نکنه دیگه کم محلی نکنه. خدایا ممنونم. ماهان شده همون ماهان شاد و خندون قبل. کل راه رفت تا رستوران و برگشت تا خونه و کل ساعت غذا خوردن و اونقدر گفت و شوخی کرد که من بس که خندیدم نتونستم هیچی بخورم. شبم که برگشتیم خونه انقدر سر به سر خاله و عمو گذاشت که خاله با لبخند بهم گفت: آنا تو شرکت اتفاقی افتاده؟؟؟ معامله ای؟ سودی چیزی؟؟؟ به نشونه نه سری تون دادم. خاله با لبخند گفت: پس پسرم جنی شده یا چماق به سرش خورده که از صبح تا حالا اخلاقش زمین تا آسمون فرق کرده؟؟؟ صبح با یه من عسلم نمی شد خوردش حالا ببین یه لحظه آروم نمی گیره. فقط خندیدم و با لذت به ماهان که با عمو شوخی می کرد نگاه کردم. خدایا برای بار 14585 ام ممنون. عالشقتم شکرت. ماهان شده همون ماهان جونی خودم. انگاری عذاب وجدان بد جوری خرشو چسبیده که خیلی حواسش به منه. همه اش بهم توجه می کنه انقده خوشم میاد. کلی حس های قشنگ بهم میده هر چند من که می دونم برای شرمندگی از اشتباهیه که تو ماشین کرد. در و روم قفل کرد بی تربیت. بی خی این در قفل شده و این ترس منم شده سبب خیر که ماهان دوباره مهربون بشه و دیگه اخم نکنه و قهر نباشه. انقده حالم خوبه که تو کلاس همه اش می خندم. نه مثل دیوونه ها نه هر کی یه مزه می پرونه همچین با لبخند نگاش می کنم. بعد اون همه سگ بازی و پاچه دانشجوها رو گرفتن این لبخندم خیلی عجیب غریبه. مثل الان که مصطفوی یکی از پسرای شیطون کلاس یه تیکه پروند و من با لبخند نگاش کردم. خوب تیکه جالبی بود اما نمی دونم چرا فقط من خندیدم هیچکی دیگه براش جالب نبود یعنی؟؟؟ همه یه جورایی با ترس و تعجب بهم نگاه می کنن. به مصطفوی بدبختم که مثل یه مرحوم یا یه بیمار محکوم به فوت نگاه می کنن. فکر کنم انقدر این بدبختها رو ترسوندم با جیغ و دادام که الان صورت آرومم و لبخند ملیحمو می بینن فکر می کنن این شیوه جدیدم بریا عذاب دادنشونه یعنی هیچی نمی گم و یه لبخند خبیث می زنم و آخر ترم دخل طرف و میارم. چه حالی میده یه ملتی ازت حساب ببرن. حس قدرت خیلی خوبه. خدا من و شناخت من و یه کاره مهمی تو مملکت نکرد اصلا" جنبه اشو نداشتم. یه پیام برام اومد. خدا رو شکر که گوشیم رو سایلنت بود وگرنه بچه ها برام دست می گرفتن. نه که من همیشه با زنگ گوشی و پیام و کلاگ موبایل روشن تو کلاس خیلی مشکل دارم بعد از اون ور خیلی زشته که من خودم رعایت نکنم و گوشیم زنگ بخوره وسط درس. آروم جوری که کسی نفهمه دست بردم تو کیفمو موبایلمو در آوردم و صفحه رو باز کردم. ماهان بود. ماهان: سلام بعد کلاس نرو خونه بمون باهات کار دارم. تعجب کردم. من امروز کلاسم تا 6 طول میکشید. ماهانم کلاس داشت ولی بعدش باید وی رفت شرکت. من و می خواد چی کار؟؟؟ خوب اونش به من ربطی نداره توفیقی شد که چشممون به جمال پرفروغ آقا روشن بشه. با خسته نباشید بچه ها سرمو بلند کردم. یه نگاه به ساعت تو دستم کردم و دیدم وقت تموم شدن کلاسه. یه لبخند زدم و گفتم: ممنون می تونید برید. یکی یکی خداحافظ و خسته نباشید گفتن و از کلاس رفتن بیرون. پیام دادم به ماهان. منک من کلاسم تموم شد تو کجایی؟؟؟ پیام ماهان: بیا تو پارکینگ من تو ماشینم. تو ماشین چی کار میکنه؟؟؟ از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون. مستقیم رفتم سمت پارکینگ. ماهان تو ماشین نشسته بود. تا منو دید از همون تو دست تکون داد و بهم لبخند زد. منم جوابشو با یه سر تکون دادن و لبخند دادم. رفتم تو ماشین نشستم. منک به سلام اقا ماهان خوبی؟؟؟ چه خبره خوشحالید. ماهان یه خنده ای کرد و گفت: ای همچین بگی نگی یکم خوشحالم. دیگه هیچی نگفت. ماشین و روشن کرد و راه افتاد. داشتم می مردم از فضولی که بفهمم باهام چی کار داره. برگشتم سمت ماهان و کج نشستم و تکیه امو دادم به در ماشین و کنجکاو پرسیدم: ماهان چی کارم داری؟؟؟ اصلا" کجا داریم میریم. به صورتش نگاه کردم خیلی جدی بود. اما وقتی برگشت و یه نیم نگاه بهم کرد لبخند زد و گفت: چیه می ترسی بدزدمت؟؟؟ نترس بابا همچین مالی هم نیستی. با اخم کیفمو کوبیدم به بازوش. ماهان با خنده گفت: دیوونه نکن تصادف می کنیم. با حرص صاف نشستم و با اخم گفتم: به درک. ماهان یه قهقه ای زد و هیچی نگفت. حالا من داشتم می مردما اما عمرا" دوباره ازش بپرسم. با اخم و دمغ و فضول به خیابونا نگاه کردم. یکم گذشت که ماهان ماشین و گوشه خیابون پارک کرد. با تعجب به خیابون نگاه کردم. اینجا اومدیم چی کار؟؟؟ جای خاصی نبودا همینم عجیب بود. یه خیابون معمولی بود. ماهان کمربند ماشین و باز کرد و گفتک پیاده شد آنا. ابرو هام رفت بالا. سر از کار این پسر در نمیارم من. بی حرف از ماشین پیاده شدم و کیفمو انداختم رو شونه ام. به خیابون نگاه کردم. بازم به نظرم چیز خاصی نداشت. داشتم گیج کل خیابون و از نظر می گذروندم که ماهان اومد و دستمو کشید و با خودش از خیابون رد شد. بی حرف دنبالش راه افتادم. این جوری که پیداست عمرا" حرف بزنه. رفتیم اوم سمت خیابون و رفتیم جلوی یه مجتمع. چشمهام گرد شد. یه مجتمع پزشکی بود. کلی دکتر با تخصصهای مختلف اونجا بودن. متعجب به تابلوی اسامی نگاه می کردم که بازم دستم کشیده شد و رفتیم تو مجتمع و یه راست رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم. در آسانسور که بسته شد اول یه نگاه سریع به دست ماهان کردم. می خواستم مطمئن بشم ماهان کنارمه. بعد سرمو بلند کردم و نگران به ماهان نگاه کردم. من: ماهان ... حالت خوبی؟؟؟ مریضی؟؟ اینجا اومدی چی کار؟؟؟ ماهان نگام کرد و یه لبخند اطمینان بخش بهم زد و گفت: نه عزیزیم چیزیم نیست. الان میریم خودت می فهمی. عزیزم ... به من گفت عزیزم .... اومدم ذوق کنم برای عزیزم گفتنش که یادم اومد این تکیه کلامشه. قبلا" هم بهم گفته بود عزیزم. این که جدید نیست. کلا" بی منظور میگه این کلمه رو. دمغ شدم. سرمو انداختم پایین و به کفشام نگاه کردم. با باز شدن در آسانسور سرمو بلند کردم و از آسانسور بیرون اومدم. دستم هنوز تو دست ماهان بود و من دیگه .اقعا" داشتم می مردم از فضولی و سوال نپرسیدن و جواب نگرفتن. تو همین فکر بودم و می خواستم تا 3 بشمرم که اگه ماهان چیزی نگفت یه حرکتی برم برای گرفتن جواب. شمارشم به دو نرسیده بود که با دیدن اسم و تخصص دکتری که به سمت مطبش می رفتیم خشک شدم. حتی نتونستم یه قدم جلوتر بزارم. ماهان که رفت جلو و دستش کشیده شد برگشتم و پر سوال به من که مات تابلوی دکتره شده بودم نگاه کرد. یه قدم اومد نزدیک تر و موشکافانه نگام کرد و گفت: آنا چی شده؟؟؟ چرا راه نمیای؟؟؟ چشم از تابلو برداشتم و به ماهان خونسرد نگاه کردم. یعنی ممکنه من اشتباه کرده باشم و ماهان منظورش این مطبه نباشه؟؟؟ با بهت نامطمئن دستمو بالا آوردم و در مطب و به ماهان نشون دادم و گفتم: ماهان ما که اینجا نمی خوایم بریم؟؟؟ ماهان یه نیم نگاه به مطبی که من اشاره می کردم کرد و خیلی ریلکس گفت: چرا اتفاقا" می خوایم بریم همین جا. چشمهام گرد شد دهنم یه متر باز شده بود. دوباره با تعجب پرسیدم: اینجا چرا؟؟؟ کی می خواد بیاد اینجا؟؟؟ اصلا" مریض کیه؟؟؟ ماهان با همون خونسردی گفت: تو.. مریض تویی .. لازم باید حتما" دکتر ببینتت. دیگه محال بود بیشتر از این تعجب کنم. ماهان با خودش چی فکر کرده بود؟؟ من چه نیازی به این دکتره داشتم؟؟؟ اصلا" داشته باشم چه طور ماهان روش ده منو بیاره اینجا ؟؟؟ چه حس صمیمیت زیادی کرده. حالا من تو دلم گفتم دوسش دارم این چرا انقده بی شخصیت شد؟؟؟ محاله من با این برم تو این مطب. اخم کردم. دوست داشتم همچین بزنمش که بلند نشه. با همون اخم عصبی گفتم: من چرا باید بیام اینجا؟؟؟ مگه من چمه؟؟؟ ماهان یه لبخند زد و گفت: چیزیت نیست عزیز من، برای اطمینانه. لازمه خوب. دیه داشتم منفجر می شدم. یه عزیزم می گفت و همه غلطی می کرد. واقعا" چی فکر کرده در مورد من؟؟؟ نه من می خوام بدونم فکر کرده من از اون جور دخترام؟؟؟ یکم صدامو بلد کردم و گفتم: لازمه؟؟؟ برای اطمینان؟؟؟ برای چه اطمینانی من نیاز به دکتر زنان و زایمان دارم؟؟؟ تا این و گفتم چشمهای ماهان شد قد یه 500 تومنی. با بهت برگشت و یه نگاه چند ثانیه ای به در مطب کرد. وقتی برگشت سمت من کبود شده بود. قیافه عصبی من و که دید نتونست خودشو کنترل کنه و پق زد زیر خنده و غش غش خندید. اخمم بیشتر شد. یعنی چی؟ بی تربیت به من میخنده. نگاه .. نگاه ترو خدا داره از چشمهاش اشک میاد بی شعور. رو پاش بند نیست از خنده. با همه حرصم براش زبون در آوردم و یه لگد زدم به پاش و برگشتم که برم. بی شخصیت. به خودت بخند. اومدم برم که دستم و از پشت کشید. خم شده بود و پاشو می مالید و همون جور خم اومد جلوی من. جلوم که رسید صاف ایستاد. قهقه اش بند اومده بود اما هنورم آماده بود که بلند بلند بخنده. تو چشمهام نگاه کرد و به زور نفس عمیق کشیدن خنده اشو فرو داد و گفت: من موندم تو با این چشمهای درشتت چه جوری تابلو ها رو خوندی که فقط یکیشون و دیدی؟؟؟ من: هان ....؟؟؟!!!! گیج با دهن باز مونده به ماهان نگاه کردم. منظورش چی بود من یکیشون و دیدم؟؟؟ برای ارضاء حس فضولیم برگشتم سمت در و در کمال بهت و حیرت دیدم یکم پایین تر از اون تابلو طلائیه با نوشته های مشکی یه تابلوی دیگه ام هست که نوشته: دکتر میلاد راد روانشناس دهنم یه متر باز مونده بود. روانشناس ... روانپزشک ... روانکاو .... یه صداهایی تو سرم پیچید .... -: روانپزشک و روانکاو و اینا مال دیوونه هاست. آدم عاقل که پیش این جور آدما نمیره. *: مگه مشکل حادی داره که بره پیش دکتر روانیها. دیوونه شدی؟؟؟ -: خوب باید بری تیمارستان این دکترها خودشون یه موردی دارن وگرنه کدوم آدم عاقلی از بین این همه رشته میره دکتر دیوونه ها میشه؟؟؟ صداهای تو سرم خیلی بلند بودن. می ترسیدم از قدم گذاشتن به اون مطب می ترسیدم. می ترسیدم یکی بفهمه و همین حرفها رو بهم بگه. بگه دیوونه ... بگه روانی ... بگه یه مرضی داشتی یه مخ تابیده ای داشتی که رفتی پیش این دکترا... از بچگی همیشه هر کی اسم روانپزشک و روانکاو و میاورد همه همین حرف و می زدن. هر چند من همیشه مخالف بودم. اما ذهنیتی بود که تو سر همه رفته بود. من از این ذهنیت می ترسیدم. با چشمهای ترسون رومو برگردوندم که از این مطب و این ساختمون دور شم که قامت بلند ماهان که جلوم ایستاده بود سد راهم شد. خواستم از کنارش رد شم برم که بازومو گرفت و برم گردوند سر جام و دوباره جلوش ایستادم. خواستم دوباره برم که این بار محکمتر جفت بازوهامو گرفت. مستاصل گفتم: ماهان بزار برم. من نمی خوام بیام اونجا ... سرم پایین بود و صورت ماهان و نمی دیدم اما صداش متعجب بود. ماهان: آنا چی شد؟؟؟ کجا می خوای بری؟؟؟ ترسیده و مضطرب فقط می خواستم فرار کنم. ناراحت گفتم: ماهان ولم کن من دیوونه نیستم به این دکترام نیاز ندارم. خودم به حرفی که می زدم باور نداشتم فقط حرفهایی که یه عمر از زبون بقیه شنیده بودم و مثل طوطی تکرار می کردم. دستهای ماهان صورتمو قاب گرفت. دستهاش داغ بودن بهم حس گرمی آفتاب تابستون و می دادن. بی اختیار چشمهام بسته شد. ماهان با دستش صورتمو رو به بالا کرد. ماهان: آنا چشمهاتو باز کن.... به چشمهای من نگاه کن آنا ... تو صداش اونقدر تحکم بود که وادارم کرد چشمهامو باز کنم. نگاهم تو چشمهای روشنش فرو رفت. آروم پرسید: چرا نمی خوای بیای پیش دکتر. ناراحت و غمگین نگاش کردم. با چشمهام بهش التماس می کردم که مجبورم نکنه باهاش برم که بعدا" بهم انگ دیونگی بزنن. انگار از نگاهم فهمید. چشمهاشو بست و یه نفس عمیق کشید. دوباره چشمهاشو باز کرد و یکم سرشو خم کرد تا تاثیر نگاهش بیشتر بشه. زمزمه وار گفت: آنا ... اینجا یه مطبه. اونیم که اون توئه یه دکتره. یه محرم. یه رازدار. مطمئن باش هر حرفی که پیشش می زنی محفوظ میمونه. اون به کسی نمیگه. آنا قبول کن که مریضی قبول کن که به کمک نیاز داری. سریع گفتم: تو کمکم کن. یه لبخند مهربون زد و گفت: آنا عزیزم ... می دونی که همیشه برای کمک بهت حاضرم اما .. اما ... کلافه شده بود. چشمهاشو رو هم فشار داد و سرشو کج کرد و فکش منقبض شد. ماهان: اما من همیشه نیستم آنا .. همیشه نیستم که کنارت باشم یا دستت و بگیرم. همیشه من به موقع نمی رسم. صداش یکم بلند تر شد. کم کم عصبی تر می شد. ماهان: می دونی چقدر برام سخته ... چقدر سخته که ازت دور باشم و همیشه نگران که نکنه یه جایی گیر کنی یا یه اتفاقی برات بی افته؟؟؟ ده بفهم ... می دونی وقتی بی هوش تو اتاقت پیدات کردم یا بی حال و بی جون تو ماشین دیدمت چی بر من گذشت؟؟؟ دِ نمی دونی .... یکم آروم تر شد. دوباره تو چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: آنا بیا و برای آروم گرفتن دل منم که شده برو دکتر. بیا بریم. من کنارتم. قول میدم .. بازم بهم اعتماد کن. به خدا همه سعیمو کردم که خودم بتونم کمکت کنم که با ترست رو به رو شی که بهش غلبه کنی اما ... صداش بغض دار شد. انگار داشت خاطراتی و یاد آوری می کرد که براش ناراحت کننده بود. ماهان: اما دیدی که نشد .. دوباره وقتی تو ماشین گیر کردی همین حال بهت دست داد ... آنا ... دفعه بعد که حالت بد میشه کیه؟؟؟ کجاست ؟؟؟ تو کدوم ماشین و اتاق و آسانسوریه؟؟؟ اون موقع چه جوری بهت برسم؟؟؟ چه جوری نجاتت بدم؟؟؟ آنا بزار این دکتر کمکت کنه به خاطر من ... به خاطر ماهان ... صداش اونقدر بغض دار و ناراحت بود که یه لحظه فکر کردم اون مریضه و داره بهم التماس میکنه که ببرمش دکتر. سرمو کج کردم تو چشمهاش خیره شدم. بی اختیار دستم آروم بالا اومد و نشست رو دست ماهان که یه طرف صورتم بود. یه لبخند زدم و به همون آرومی گفتم: باشه ماهان .. باشه میام .. فقط قول بده بمونی پیشم. من می ترسم. می ترسم بگه دیوونه ام. می دونم ترسم به شدت احمقانه است. می دونم از منی که یه استاد دانشگاهم، یه مهندس با مدرک فوق لیسانسم این جوری فکر کردن مثل یه آدم عامی خیلی بعیده اما یه چیزهایی هست که تو ضمیر ناخودآگاه آدم حک میشه و خیلی سخت از فکر و وجود آدم محو میشه. این حرفم که هر کی بره پیش روانکاو و روانپزشک پس دیوونه است و جاش تو تیمارستانه از بچگی تو ذهنم حک شده و دلیلی اصلی که این همه سال این مریضیمو از همه مخفی کردم و حتی نزاشتم مامانم اینا بفهمنه. می ترسیدم فکر کنن دخترشون دیوونه است. ماهان یه لبخندی بهم زد و گفت: تو معرکه ای آنا. قول میدم از پیشت جم نخورم. با لبخندی جوابش و دادم. دستهاشو از صورتم جدا کرد و با دست راستش دستمو گرفت و یه فشاری بهش داد برای اطمینان و بعد با قدمهای استوار به سمت مطب قدم بر داشت. منم به دنبالش کشیده شدم زنگ زدیم و یه خانمی که فکر کنم منشی بود در و باز کرد. ورودی مطب با یه راهرو از هم جدا میشد. یکی سمت راست و کی سمت چپ. یکی دکتر زنان و زایمان یکی روانشناس. سرمو انداختم پایین و با ماهان رفتیم سمت قسمت روانشناسه. ماهان با منشی حرف زد و گفت وقت گرفته. بفرما آقا چقدرم برنامه ریزی کرده بود. اصلا" سرمو بلند نکردم همه کارها رو ماهان خودش انجام داد. بعدم دستمو کشید و بردم رو دوتا صندلی کنار هم نشوندم. خوب البته الان که فکر می کنم با اون کله پایین افتاده من هر آدم عاقلی که می دیدم مطمئنن فکر می کرد که من یه دیوانه ای ،روانی، تخته کم داری چیزی هستم چون خیلی بد کله امو انداخته بودم پایین. مثل منگلا شده بودم. یکم که نشستیم ریز ریز سرمو بلند کردم و به بقیه مریضها نگاه کردم. اول از همه چشمم به یه دختر ترگل ورگل افتاد که موهای رنگ شده صافش یه وری ریخته بود رو صورتش و دماغ عمل کرده و لبهای خوش فرمی داشت. کلا" دختره خوب بود قیافه اشو تیپشم عالی بود. منم مثل منگلا با فک افتاده داشتم نگاش می کردم. این چرا اومده اینجا؟؟؟ با این دک و پزش بهش نمی خوره مشکل داشته باشه. آروم زدم به پهلوی ماهان و صداش کردم. من: ماهان .. ماهان ... ماهان آروم متمایل شد سمت من و گفت: جانم. تو همون وضعیتم از جانمش خر کیف شدم و نیشم تا بنا گوش باز شد. چشمم افتاد به یکی دونفری که داشتن به نیش بازم نگاه می کردن. سریع جمعش کردم. خوب این بدبختها حق داشتن فکر کنن من دیوونه ام با این رفتارهایی که من از خودم نشون میدادم و به شدت سعی داشتم نقش عقب مونده ها رو بازی کنم اینا فکر دیگه ای نمی تونستن بکنن. ماهان: آنا چی می خواستی بگی؟؟؟ تازه یاد سوالم افتادم و بی خیال آدمهای اونجا شدم. خودمو کج کردم سمت ماهان و آروم گفتم: ماهان دختر روبه روئیه رو ببین این که به این خوبیه سالم به نظر میاد این چرا اومده اینجا. ماهان چشم از دختره برداشت و با لبهایی که به زور جمعشون کرده بود که قهقهه نزنن گفت: مگه حتما" باید مشکلی داشته باشه که بیان اینجا؟؟ بعضی ها میان با دکتر درد و دل می کنن. این جور آدمها بیشتر به کسی نیاز دارن که به حرفهاشون گوش کنه. بعدم خود تو مگه چته؟؟؟ مشکل آنچنانی نداری که. کسایی که میان اینجا که نباید حتما" عربده بکشن و به در و دیوار بکوبن. ببین عزیزم این دکتر راد یه وانشناسه یه روانکاو. کار روانکاو یا روانشناس اینه که بیمار رو با مشاوره و جستجو در روح و روان درمان کنه .اما روانپزشک در هر حال یه پزشکه و با دارو درمانی بیماری های شیزوفربی یا اسکیزوفرنی . یا تلقین . و یا جنون رو درمان میکنه و کارش دادن دارو و شک الکتریکیه. و بیشتر تو بیمارستانهای روانی و بخش های مغز و اعصاب فعالیت میکنه . در ضمن روانپزشک به مریضی که میاد پیشش میگه بیمار ولی یک روان شناس به ادمی که میاد تا ازش مشاوره بگیره، میگه مراجعه کننده و به اون انگه بیماری نمیچسبونه . روانکاو دوره میبینه که با صحبت کردن و راهکار دادن که یک روش غیر داروییه اون شخص رو درمان کنه. حالا بعدش اگه روانشناس تشخیص داد که حال اون طرف حاده، میتونه اون و تو تیمارستان بستری کنه و روش دارویی رو تجویز کنه ولی اکثرا سعی میکنه که با روش غیر دارویی درمان رو ادامه بده. برای همینه که میگم نباید نگران اینجا اومدن باشی. خیالم راحت شد. پس هیچکی نمی تونه بگه من دیوونه ام. حرفاش منطقی و درست بود و آروم کننده چیزی برای گفتن نداشتم برای همینم دوباره زوم مریضا شدم. یه پسره بود که سرش آروم آروم به چپ و راست تکون می خورد و چشمهاش دو دو می زد. با مامانش اومده بود. انقده دلم سوخت. پسره خیلی جوون بود چرا مریض شده بود این جوری؟؟؟ بیچاره مامانه پسره. ناراحت شدم. دمغ سرمو انداختم پایین و سعی کردم به هیچ کس فکر نکنم. اونقدر سرمو پایین نگه داشتم تا منشی اسممو خوند. منشی: خانم مفخم. ماهان جای من جواب داد. من سرمو بلند کردم ببینم چی به چیه؟؟؟منشی: خانم بعدی نوبت شماست. یکم دیگه صبر کردم که پسری که تو اتاق دکتر بود اومد بیرون.حالا ما باید می رفتیم تو. هر دو بلند شدیم و رفتیم سمت در اتاق. ماهان یه تقه به در زد و درو باز کرد. دستشو گذاشت رو شونه امو گفت: آنا خودت تنها باید بری تو. من بیرون منتظرت می مونم. با چشمهای ملتمس نگاش کردم. تروخدا باهام بیا من تنهایی ... می ترسم. انگار از چشمهام حرفمو خوند. یه لبخند زد و یه دستی به کمرم زد و گفت: برو خانمی من همین بیرون منتظرم. برو... این و گفت و یکم هولم داد تو اتاق و خودش در و پشت سرم بست. هنوز داشتم به در بسته اتاق نگاه می کردم و دعا می کردم در باز بشه و ماهان بیاد تو. -: سلام خانم.... با شنیدن صدا از جام پریدم. تند سرمو برگردوندم. یه دکتر جونه حدود 40 ساله بود. 6 تیغ کرده با یه لبخند آروم کننده پشت میز نشسته بود. یه پیراهن مردونه صورتی کمرنگ پوشیده بود که با صورت سفیدش و اتاق یک دست سفیدش با مبلهای سفیدش یه حس آرامش بخشی یه آدم می داد که کلا" آدم آروم می گرفت. تحت تاثیر لبخند دکتر و فضا یه لبخند زدم. دکتر با دست اشاره کرد که بشینم. آروم رفتم جلو و رو مبل راحتی که جلوی میزش بود نشستم. دکتر هم از جاش بلند شد و اومد رو به روم رو مبل نشست.لبخند از لبش نمی افتاد. یکم سرمو چرخوندم و به در و دیوار اتاق نگاه کردم. چند تا تابلو از گل و اینا بود خیلی حس خوبی به آدم می داد این اتاق. اما من هنوزم استرس داشتم و می ترسیدم و مدام این دسته کیف وامونده رو می پیچوندم. دکتره یه نگاهی به دست من که داشتم دسته کیفمو له می کردم کرد و با لبخند گفت: خوب خوش اومدید. همون طور که می دونید من میلاد راد هستم و شما؟؟؟ خیلی ریلکس بود. عادی انگار تو مهمونی من و دیده و مخواد باهام آشنا بشه. نه انگاری زیادم ترس نداره. چه حرفی می زنیا آنا آمپول که نمی زنه می ترسی. یه نفس گرفتم و گفتم: من آنا مفخم هستم. دکتر: خوشبختم. من با مراجعینم راحت صحبت می کنم پس به شما میگم آنا مشکلی که ندارید؟؟؟ با سر گفتم: نه. دکتر: خوب آنا رشته ات چیه؟؟؟ چند سالته ؟؟؟ چی کار می کنی؟؟ من: من فوق لیسانس معماریم. 25 سالمه و الانم تو یه دانشگاه تدریس می کنم و تو یه شرکتم کار می کنم. دکتر ابروهاشو داد بالا و با تحسین سرشو تکون داد و خوشحال گفت: آفرین ... چه دختر موفقی. فکر کنم درآمدت خوب باشه ها. مجردی؟؟؟ خنده ام گرفت با لبخند گفتم: بله. دکتر با یه لبخند خوشحال گفت: چقدر خوب .... بی صدا خندیدم. این دکتره اصلا" اون مدلی که فکر می کردم نبود خیلی شوخ و بانمک بود. دکتر: خوب آنا مشکلت چیه ؟؟؟ من چه کمکی باید بهت بکنم؟؟؟ آهان حالا رسیدیم به اون قسمت سخته. یعنی زور داره دهنمو باز کنم بگم می ترسم. ماهان چی گفته بود؟؟؟ چی چی ایا دارم من؟؟؟ وای یادم نمیاد ولش کن. لبمو با زبون تر کردم. دسته کیفمو با حرص و استرس بیشتری پیچوندم و گفتم: راستش من ... من می ترسم. لبخندش بیشتر شد و گفت: خوب همه آدمها می ترسن. می تونی کسی و پیدا کنی که تو زندگی نترسه؟؟؟ چه بامزه. یه لبخند گشاد زدم. با لبخند گفتم: نه خوب ولی همه از این چیزی که من می ترسم نمی ترسن که. دکتر راد با همون لبخند یه ابروشو داد بالا و گفت: چیه؟؟؟ نکنه از روح و جن و اینا می ترسی؟؟؟ راستش یکمم ترس دارن. این جمله رو خیلی بامزه گفت بامزه تر اداش بود همچین یواشکی چشمهاشو چپ و راست کرد ببینه کسی نباشه روحی .. جنی چیزی که نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند بلند خندیدم. دسته کیفو بی خیال شده بودم و می خندیدم. دکترم خندید. چقدر راحت تونسته بود استرسمو کم کنه. دهنمو به زور جمع کردم و گفتم: نه از اینا نمی ترسم. البته نه همیشه. وقتی تنها باشم و تاریک یکم توهم ترس دارم اما مشکلم این نیست. منتظر نگام کرد. ادامه دادم: راستش من از حبس شدن می ترسم. دوباره ابروش و داد بالا و شوخ گفت: یعنی می ترسی بری زندان مثل خلافکارها؟؟؟ دوباره بلند بلند خندیدیم و گفتم: نه بابا زندان چیه. من از اتاق بسته می ترسم از آسانسور از ماشین قفل شده. از هر جایی که بدونم به اختیار من باز نمیشه و نمی تونم از توش بیام بیرون. دکتر راد خیلی نرم و آروم و کنجکاو پرسید: دلیل خاصی برای ترست داری؟؟؟ یعنی تو آسانسور گیر کردی یا یه جایی موندی؟؟؟ خودت می دونی ترست از کجا شروع شد؟؟؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: راستش می دونم. خودشو کشید جلو کنجکاو گفت: خوب ... یه نگاه به صورتش کردم. خیلی بامزه بود شده بود مثل این پسر بچه های فضول. هر وقت ماهان این جوری نگام می کرد بی اختیار از فضولیش هیجان زده می شدم و همه چیز و با آب و تاب تعریف می کردم. قیافه دکترم همون حس و بهم داد. منم شروع کردم و مو به مو همه اون چیزایی که برای ماهان گفتم براش تعریف کردم. خیلی جالب بود. اصلا" حس نمی کردم که دارم برای یه غریبه که برای اولین باره دیدمش حرف می زنم. یه جور حس نزدیکی و راحتی باهاش داشتم. نمی دونم به خاطر فضای اتاق بود یا به خاطر قیافه آروم و لبخند پر آرامش دکتر. هر چی که بود خوب زبونم و باز کرده بود. باعث شده بود که نه تنها مشکلمو بگم بلکه چیزای اضافه ترم بگم. مثلا" بگم چی شد که از آسانسور ترسیدم و خونه ماهان اینا زندونی شدم تو اتاق و یه بارم تو ماشین گیر کردم. اینم گفتم که سوار آسانسور میشم اما فقط وقتی که ماهان پیشمه. اگه اون باشه از چیزی نمی ترسم. انقدر گفتم و گفتم که کف کردم. دکترم دستشو زده بود زیر چونه اشو با آرامش بهم نگاه می کرد و به حرفهام گوش می داد. حرفهام که تموم شد با همون آرامش و لبخند گفت: این ماهانی که میگید نسبتش با شما چیه؟؟؟ سریع تو دلم گفتم: عاشقشم. عشق منه ولی خود الاغش نمی دونه. بس که بیشعوره و هیچی نمی فهمه من با همه خنگی و گیجیم فهمیدم، اون نمی فهمه ؟ آق دکتر هم هست مثلا". از غرغر تو دلیم خوشحال بودم. یه نیمچه لبخندی از سر رضایت زدم. فکر کنم چشمهام برق می زد از حرفهام و اعتراف و غرغری که برا خودم کردم. به دکتر نگاه کردم و گفتم: یه دوست خانوادگیه. مثل پسر خاله امه. دکتر با لبخند یه سری تکون داد و گفت: بهش اعتماد داری؟؟؟ سریع گفتم: خیلی. دکتر: چرا با اون سوار آسانسور میشی؟؟؟ مگه نمی ترسی؟ پس چرا سوار میشی؟؟؟ چشم از دکتر گرفتم و به دیوار سفید پشت سرش نگاه کردم. واقعا" چرا وقتی ماهان پیشمه حس می کنم می تونم هر کاری انجام بدم؟؟؟ تو همون حالت گفتم: نمی دونم. یه جورایی احساس می کنم اگه ماهان باشه هیچ خطری تهدیدم نمی کنه. یه جورایی مثل سوپر منه. خودمم خنده ام گرفته بود از تشبیهم. یه لبخندی زدم و گفتم: احساس می کنم اگه تو خطرم باشم اگه آسانسور در حال سقوطم باشه، اگه ماهان کنارم باشه می تونه متوقفش کنه و سالم بیرونم بیاره. بهم حس امنیت میده. دکتر: باباتم این حس و میده بهت؟؟؟ چون پدرا قهرمان بچه هاشونن. نگاهمو از دیوار گرفتم و به دکتر نگاه کردم. آروم گفتم: بابام ... نه ... دکتر: چرا؟ من: نمی دونم .. شاید چون یه جورایی اون باعث شده که این ترس در من ایجاد بشه نمی تونم بهش اعتماد کنم. می ترسم دوباره تو یه همچین جای بسته ای ولم کنه. دکتر: و ماهان این کار و نمی کنه؟؟؟ با لبخند گفتم: ماهان یه جور ناجیه. همیشه به وقتش خودشو می رسونه. ممکنه دیر بیاد با تاخیر بیاد اما همیشه میاد و به موقع میرسه. اون نجاتم میده. شده بودم یه بچه دو ساله که برای سوپر منش ذوق میکنه هر چند بچه های الان برای بن تن ذوق میکنن اما من همون سوپر من و ترجیه می دادم. بت منم نه سوپر من. دکتر بی حرف نشسته بود و به ذوق و هیجان من نگاه می کرد. یکم که با یاد ماهان ذوق کردم به خودم اومدم و دیدم دکتر نشسته و دقیق به همه حالتهام نگاه می کنه. دهنمو جمع کردمو سرمو انداختم پایین. دکتر آروم گفت: ماهان و دوست داری؟؟ سریع سرمو بلند کردم. این چی میگه؟؟؟ از کجا فهمید؟؟؟ خودمو زدم به خنگی و با ابروهای بالا رفته گفتم: هان ؟؟؟ دکتر یه لبخند گشاد زد که یعنی خر خودتی. دکتر: می دونی که من دکترم محرمو رازدارتم. می تونی با من راحت باشی. حرفهات پیش من می مونه. دکتری که دکتری پریسا که نیستی برات همه زندگیمو تعریف کنم. حالا زیادی برات حرف زدم جو گرفتتت. رومو کردم سمت دیوار و نگاهمو دوختم یه سمت دیگه و گفتم: نه ندارم. دکتر یه خنده ای کرد و گفت: باشه جواب نده هر وقت احساس کردی آماده بودی در موردش حرف بزن. ببینم آنا تنها اومدی؟؟؟ سرمو چرخوندم و دوباره به دکتر نگاه کردم الان من بگم با ماهانم که سه میشه. چه فکری می کنه با خودش؟؟؟ ولی خوب دروغم که زشته نباید بگم. بزرگ شدم دیگه. گلومو صاف کردم و سعی کردم به لبخندش که یه جورایی مچ گیر بود نگاه نکنم. من: نه با ماهان اومدم. یعنی اون به زور آوردم دکتر. دکتر لبخندشو جمع کرد و اونم با یه سرفه گفت: چقدر مشتاقم که این آقا ماهان و ببینم. خوب آنا خانم برا امروز کافیه می تونید برید. فقط من دو کلام با این ماهان شما حرف دارم. آخ جون تموم شد می تونم برم.... تازه داشتم برا رفتن ذوق می کردم که با شنیدن من باید با ماهان حرف بزنم دکتر چشمهام گرد شد و ذوقم کور. سریع براق شدم به دکتر و گفتم: برای چی با ماهان حرف بزنید؟؟؟ ماهان سالمه سالمه مشکلی نداره که. دکترسرشو بلند کرد و با دیدن من نمی دونم از قیافه من یا از حرفهای من از کدوم بود که یهو زد زیر خنده. منم با چشمهای گرد بهش نگاه کردم. این دکتره هم واسه خودش سرخوشه ها. یکم خندید و گفت: نترس دختر چیزی بهش نمی گم. مگه نگفتی که با ماهان می تونی سوارآسانسور بشی؟؟؟ خوب می خوام در این مورد باهاش حرف بزنم. من: آهان از اون لحاظ. خیالم راحت شد. دکترم با لبخند گفت: آره از این نظر. یه تشکر کردم از دکتر و از جام بلند شدم. دکتر همراه من تا دم در اومد و بدرقه ام کرد. خودش در و برام باز کرد. جلوی در ایستاده بودم که دکتر گفت: آنا خانم از منشی یه وقت دیگه بگیرید. فکر کنم بی افته برای بعد از تعطیلات عید. سری تکون دادم و گفتم: باشه. دکتر باز لبخندی زد و گفت: خوب حالا این آقا ماهان و به ما نشون نمی دید؟؟؟ برگشتم سمت اتاق انتظار و ماهان و دیدم که ازجاش بلند شده بود و داشت میومد سمت ما. به ما که رسید گفتم: بفرمایید آقای دکتر ایشون ماهان هستن. دکتر و ماهان با هم سلام علیک کردن و دست دادن. دکتر رو به من گفت: لطفا" شما بیرون منتظر باشید تا ما حرفهامون تموم بشه . آقا ماهان شما بفرمایید من باهاتون حرف دارم. ماهان فقط یه سری تکون داد. من رفتم بیرون از اتاق و ماهانم رفت تو اتاق و در و بست. رفتم جای قبلی ماهان نشستم. یکم این ور اون ور و نگاه کردم. یکم مثل بی تربیت ها خیره شدم به مراجعین. یکم به حرفهای منشی که با تلفن حرف می زد گوش دادم که بالاخره در بعد کلی انتظار باز شد و ماهان و دکتر خوش و بش کنان اومدن بیرون. با هم دست دادن و خداحافظی کردن. ماهان رفت سمت منشی و دکتر هم از همون جا برای من که ایستاده بودم تو جام دست تکون داد و خداحافظی کرد. ماهان اومد سمتم و گفت: بریم؟؟ منم از خدا خواسته گفتم: بریم. دوتایی رفتیم بیرون و من تا پامو از مطب گذاشتم بیرون تا خود خونه خودمو به در و دیوار کوبیدم تا این ماهان بگه دکتر چی بهش گفته. اما این لال مرده یک کلمه هم بهم حرفی نزد. منم از لجم هیچی در مورد دکتر خوش خنده شوخ نگفتم بهش. ماهان برای هفته بعد از عید برام نوبت گرفته بود. الان بسیار خوشحالم. در پوست خود نمی گنجم. قراره تا یک ساعت دیگه حرکت کنیم بریم رامسر پیش مامان اینا. یعنی انقده دلم می خواد از این شهر بزنم بیرون که نگو. دلمم برای مامان اینا تنگ شده. دلم دریا می خواد. خاله اینا هم قراره بیان سال تحویلم اونجاییم. ماهان قراره دو روز بمونه بعدش برگرده چون این آقا محبت کردن و یه پروژه دیگه رو قبول کردن که فرصت زیادی برای تحویلش ندارن برای همینم تو این عیدی باید کارهاش و تند و تند انجام بده. بیشتر کارمندهای شرکتم که رفتن مرخصی. فقط خودش مونده و کیا. دوتایی باید کار کنن روش. تقصیر خودشه. من که دارم میرم عشق و حال. ولی ماهان نمی خواد باباش اینا رانندگی کنن بعد از قضیه تصادف می ترسه. خودش میاد باهامون و بر می گرده. با یه لذتی صبحونه امو خوردم. هیچ وقت این جوری بهم نمی چسبید. ماهان رو به روم پشت میز نشسته بود و داشت چاییشو می خورد و نگام می کرد. منم با یه لذتی لقمه ی نون و پنیر و کره امو گذاشتم تو دهنم. ماهان یکم نگام کرد و آخرشم طاقت نیاورد و فنجونش و آورد پایین و گفت: خیلی خوشحالی داری میری؟؟؟ یه ابرومو انداختم بالا و گفتم: نه پس ناراحتم. دارم بال در میارم. می خوام برم شمال .. خونه .. مامان .. دریا ... ماهان لبشو جمع کرد و با دستش به میز کشید و سرشو انداخت پایین و مثل بچه های بهانه گیر گفت: ولی خونه تو که تهرانه. خونه خودتون. یه لبخند زدم و گفتم: خونه همون جاست که خانواده ات باشن. مادرت، پدرت، کسایی که دوستشون داری. خونه جائیه که دلت خوش باشه. سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: یعنی اینجا دلت خوش نبود که اینجا رو خونه ات نمیدونی؟؟؟ تو چشمهاش نگاه کردم. بازم روشنی چشمهاش جذبم کرد. تو چه می دونی که تو دل من چی می گذره. اینجا .. اون اتاق بالا .. اتاقی که می دونم پشت دیوارش تو هستی همه دلخوشیمه. با یادشم خوشحال میشم. دلم گرم میشه. چشمهامو ازش گرفتم. بهزور خندیدم و شیطون نگاش کردم و گفتم: اینجا که خونه خودمه بیشتر از اینکه مال تو باشه خونه منه. اون شرکت مال توئه. تو همه اش اونجا ولویی. بعدم نیشمو نشونش دادم. ماهان یه لبخندی زد و شیطون گفت: میگن دزد پررو یقه صاحب خونه رو گرفته به تو میگنا. بچه پرو 2 روزه اومدی من و از خونه امون می خوای بندازی بیرون. براش ابرو انداختم بالا و از جام بلند شدم. ماهان: کجا؟؟؟ صبحونه اتو بخور. یه نگاه به میز کردم. دیگه اشتها نداشتم. کوتاه گفتم: سیرشدم. پاشو بریم خاله اینا کارشون تموم شد. ماهانم دیگه هیچی نگفت از جاش بلند شد و دو تا ساک گنده رو گرفت دستش و رفت پایین. تو ماشین انقده ذوق زده بودم که مثل غورباقه نشسته بودم و به جاده نگاه می کردم. عاشق جاده و گوش کردن مداوم به آهنگای تکراری بودم. یه یک ساعت که رفتیم عمو به ماهان گفت بزنه کنار. ماهان: چرا کاری دارید؟؟؟ عمو حمید: نه پسر بزن کنار می خوام برم پشت بشینم پیش زنم. ماهان آروم رفت کنار جاده پارک کرد و برگشت با تعجب به عمو نگاه کرد. ماهان: بابا ... مگه جلو نشستین مشکلی هست که می خوای بری عقب؟؟؟ تو جاده که خانمتون از دستتون در نمی ره؟؟؟ همه خندیدیم. عمو دستش و بلند کرد و یکی آروم زد رو شونه ماهان به نشونه اعتراض و گفت: پسر به بابات تیکه ننداز. می خوام برم بخوابم خسته شدم. ماهان با چشمهای گرد به عمو نگاه کرد و گفت: باباجان انگاری من دارم رانندگی می کنما بعد شما خسته میشید. عمو یه لبخند عظیم زد و گفت: ول کن دیگه من بخوام برم پیش زنم بشینم باید به تو توضیح بدم؟؟؟ بعد یه گردنی برای ماهان تکون داد که من و خاله مردیم از خنده . ماهانم اول یکم شوکه نگاش کرد و بعد اونم خندید. عمو برگشت سمت من و گفت: آنا دخترم تو بیا جلو بشین ما شاید بخوابیم تو حواست به ماهان باشه که ماهارو به کشتن نده. ماهان: بابااااااااااااا عمو یه لبخند دندونی به ماهان زد. ماهانم خبیث گفت: بابا جان بگو تو ماشینم نمی تونم بی خانمم بخوابم چرا ماها رو می پیچونی. عمو دوباره یه ضربه حواله شونه ماهان کرد که ماهان فقط خندید. عمو: فضولی نکن پسر ... من و خاله همین جوری به کل کل این دوتا نگاه می کردیم. عمو پیاده شد. منم پیاده شدم و جامو با عمو عوض کردم. ماشین راه افتاد. خاله و عمو اول یکم پچ پچ کردن بعد دوتاشون ساکت شدن و یه ساعت بعدم خوابشون برد. حوصله ام سر رفته بود. آهنگ تموم شده بود و منظره هام تکراری. برگشتم سمت ماهان و گفتم: ماهان یه آهنگ بزار حوصله ام سر رفت. یه نیم نگاه بهم کرد و یه لبخند زد و بی حرف دستشو برد سمت ضبط. یکم باهاش ور رفت و بعد آهنگی که می خواست و پیدا کرد و پلی کرد. یه احساسی به من میگه باید فکر کرد به اون چشمهای زیبابه اینکه من چه جور باید بزارم پا توی رویای شبهاتیه احساسی به من میگه تو این غربت تو باید مال من باشیمیگه میشه تو هم بامن،تو این دنیای پرمحنت یه همراه شیمیگه میشه برای تو، باشم من بهترین همدمرو اون زخمای قلب تو بزارم با همین عشقم یه روز مرهمتو این شبهای تنهاییبه دور از هرچی غم همراه تو میشمآره میگه، به من میگه، من و تو باهمین عشقممیگه آره یه روز آخر با عشقم من توی قلب تو جا میشمتو این شبهای تنهایی به دور از هرچه غم،همراه تو میشم بگو ای آخرین همدم،منم درگیر احساسمبگو احساس گرمت رو،میون گریه میشناسمبزار باور کنم امشب،تب دستاتو میگیرمیه احساسی به من میگهیه شب پای تو میمیرم آهنگ خیلی قشنگی بود و چه پر معنی. چقدر خوب میشد آدمها حرف دلشون و همین جوری به زبون بیارن. هر چی تو دلشونه رو بگن. حاشا نکنن از آرزوهاشون بگن. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمهامو بستم. غرق شدم تو تک تک کلمات آهنگ. صدای اروم ماهان پیچید تو گوشم. ماهان: داری می خوابی؟؟؟ با همون چشمهای بسته آروم گفتم: نه دارم به آهنگ گوش می کنم. خیلی قشنگه. ماهان با یه آه گفت: آره خیلی پر معنیه. یهو چشمهام باز شد و صاف نشستم. ماهان یه تکونی خورد و گفت: چته دختر جنی شدی؟؟؟ تو که الان تو حس بودی. تند و بی اختیار گفتم: پرمعنی برای کی؟؟؟ کسی تو ذهنته؟؟؟ گفت پر معنیه؟؟؟ یعنی این آهنگ براش معنی خاصی داشت؟؟؟ اون و یاد کسی می نداخت؟؟؟ کی؟؟ کی تو فکرته ماهان. اگه من نباشم خودمو از همین ماشین پرت می کنم بیرون. خوشحالی آنا معلومه که تو نیستی. پوفی کردم و دمغ شدم. اگه قراره این آهنگ و شعرش برای هر کسی غیر من باشه اصلا" دلم نمی خواد بفهمم اون آدم کیه. دوباره سرمو تکیه دام به شیشه و گفتم: اصلا" نمی خواد بگی. ماهان یکم هی نگا نگاه کرد و بعد یه لبخند گنده زد و گفت: معلومه که آدم وقتی به یه آهنگ گوش میکنه یه فرد خاص تو ذهنش میاد. ( بعد خندش شیطون شد و دستش و جلو آورد و بینیمو سفت کشید و گفت) مثلا" من هر وقت آهنگ خوشگلا باید برقصن و می شنوم یاد تو می افتم. اخم کردمو دستشو پس زدم. داشت دماغمو از جاش می کند. بی شرف خیلی محکم کشیده بود انگار حرصی چیزیو می خواست سرم خالی کنه. ولی خودش که خیلی از حرکتش حال کرد. اخم کرده با دست دماغمو ماساژدادم. تو آینه بغل دیدم قرمز شده بود. بی تربیت نفهمیدم داشت قیافه امو مسخره می کرد یا رقصیدنمو. با اخم گفتم: من هم خوشگلم هم رقصم خوبه. حالا داشتم چرت می گفتما. قیافه آنچنانی نداشتم که بگم خوشگلم بدم نبودم اما همون بانمک خوب بود. رقصم که قربونش برم جفتک قاطر قشنگ تر از رقص من بود. ماهان از قیافه و حرفم بلند بلند خندید. هول شده تند برگشتم سمتش و دستمو گذاشتم جلوی دهنش. آروم گفتم: هیشششششششششش الان عمو و خاله رو تو خواب سکته می دی. با چشمهای شیطون یه بار پلک زد و سعی کرد همون جوری حرف بزنه. ماهان: دختر دارم رانندگی می کنم الان تصادف می کنیم. یه نگاه به خودم کردم دیدم نیم خیز شدم رو ماهان و چسبیدم به کله اش که دهنشو ببندم. آروم برگشتم سر جام و گفتم: خوب حالا تو دیگه نخند. ماهان با همون خنده رو لبهاش نگام کرد و گفت: باشه دختر می خواستم بگم بر منکرش لعنت. عصبی چشمهامو براش ریز کردم و رومو برگردوندم سمت شیشه و بغ کردم. هرچی ماهان حرف می زد بهش توجه نمی کردم. بی تربیت من و مسخره می کنه. آنا بمیری آدم قحط بود از این ماهان خوشت اومد ببین اصلا" تو رو به حسابم نمیاره. یه آه جگر سوز کشیدم و بغض اومد تو گلوم. چقدر من خرم. آخه با خودم چی فکر کردم. حالا چه جوری باید جلوی این احساسمو که هر روز بیشتر میشه رو بگیرم. کاش لااقل هر روز نمی دیدمش تا می تونستم با ندیدنش راحت تر فراموشش کنم یا حداقل با خودم راحت تر کنار بیام. دیگه دست خودم نیست وقتی می بینم می خنده دلم غنج میره براش وقتی شیطون میشه براش ضعف می کنم. چرا آخه؟؟؟ چرا؟؟؟ شدم مثل دخترای 18 ساله. باهاش میگم می خندم اما تو فکرم قربون صدقه اش می رم. کافیه فقط یه نگاه مهربون بهم بکنه که از ذوق بمیرم. خاک بر سرت آنا که تو این سن تازه برگشتی شدی مثل دختر دبیرستانیها که دلشون به دیدن یکی از پسرای محله تو راه مدرسه اونم از دور خوشه و برای خودش 1000 تا فکر و رویا می بافه. دیگه تا آخر مسیر هیچی نگفتم و ماهانم که سوزنش گیر کرده بود و مدام همون یه آهنگ و ریپیت می کرد. دیگه تک تک کلمه هاشو حفظ بودم و مدام تو ذهنم می پیچید. تو حال و هوای آهنگ بودم که خوابم برد. با تکون دستی از خواب بیدار شدم. چشمهامو باز کردم و دیدم تو یه حیاط بزرگ پر درختیم جلومون یه خونه با دیوارهای سفید بود که یه 7-5 تا پله می خورد میرفت بالا تا برسه به در ورودی خونه. و درهای بزرگ چوبی خوشگل. پنجره هاشم چوبی بودن خیلی قشنگ بود. -: بیدار شو خواب آلود مثلا" جلو نشستی من خوابم نبره کل راهو خوابیدی. چشمهام کامل باز شد به ماهان نگاه کردم که داشت می خندید. یه نگاه به ساعت انداختم فقط 1 ساعت خوابیده بودم. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: لوس چشم نداری یه ساعت خوابم به من ببینی؟؟ بدجنس خندید و گفت: نه وقتی خودم بیدارم. بهش چشم غره رفتم و جفتمون پیاده شدیم. مامان اینا از خونه بیرون اومده بودن و داشتن با عمو و خاله سلام علیک می کردن. تندی دوییدم و جفتشون و بغل کردم و یکی یه ماچ گنده ی دلتنگی کردمشون که دلم خنک شه. رفتم کمک ماهان و ساکها رو بردیم تو. یه خونه بزرگ بود با یه سالن بزرگ با دو دست مبل و یه میز ناهار خوری 8 نفره و آشپزخونه اپنی که ته سالن رو به روی در بود. مبلها سمت راست بودن. ناهار خوری هم جلوی اپن آشپرخونه با فاصله. سمت چپم یه راهرو بود که در اتاقها رو از سالن جدا می کرد. با ذوق رفتم اون سمت. چهار تا اتاق خواب داشت. دوتاش سمت راست راهرو و دوتاشم سمت چپ راهرو. با ذوق یکی یکی در اتاقها رو باز کردم و توشون سرک کشیدم. یکی از اتاقهای سمت راست با تخت دونفره ای که داشت و وسایل مامان اینا تابلو بود اتاق خودشونه. در بغلیشون و باز کردم دیدم اونجا هم تختش دونفره است. یعنی چی مامان اینا هی از این اتاق به اون اتاق کوچ می کنن؟؟؟ خوشحالن واسه خودشونا. رفتم اتاقای سمت چپی دیدم دوتا اتاق یه تخته بودن. معلوم بود مامان اینا برای خودشون خصوصی سازی کرده بودن که مجردین وارد حریم خصوصیشون نشن. رفتم تو آخرین اتاق سمت چپ که تخت و میز توالت و آینه چوبی قهوه ای داشت. با رو تختی قرمز قهوه ای و پرده هایی به همون رنگ. خیلی اتاق قشنگی بود. منم وسایلمو ولو کردم همون جا یعنی اتاق منه. ناسلامتی خونه خودمون بودا. حق انتخاب داشتم. ماهانم رفت اتاق بغلی و گرفت. جان من می بینی همیشه این ماهان باید ور دل من افتاده باشه. فردا عید بود به خاطر حجم زیاد کارهای عمو و ماهان تا آخرین روز معطلشون شدیم البته بیشتر ماهان چون عمو دو روزه که کارهاشو تموم کرده منتها آقا ماهان رضایت به تنها اومدنمون نمی داد. همیشه عاشق چیدن سفره هفت سین بودم. با خاله و مامان رفتیم بازار خرید کنیم. رفتم پارچه ساتن فیروزه ای گرفتم دنبال حریر طرحدار بودم اما پیدا نکردم. مجبور شدم یه چیزی مثل کاغذ کادوی طرح دار طلایی بگیرم که خیلی قشنگ بود. باید با وسایل رو میزم ست میشد خوب. سال تحویل فردا ساعت حدودای 9 صبح بود و عصرشم ماهان بر می گشت تهران. از ساعت 8 شب نشستم پای سفره چیدن 12 شب کارم تمومم شد. همه چون خسته بودن زود خوابیدن. از کارم راضی بودم. ساتن فیروزه ای و انداخته بودم رو میز به صورت چروک یه دایره درست کرده بودم وسطش یه مربع از کاغذ طلایی گذاشتم. ظرفهای سفالی و که یه هفته قبل خریده بودم و شبها قبل خواب تو اتاقم رنگشون کرده بودم و چیدم رو میز تو هر کدوم یه سین گذاشتم. ظرفام مثل جام های پایه دار بود که با رنگهای آبی فیروزه ای و طلایی رنگ شده بود و با سفره ام ست بود. لابه لای چینهای سفره هم پر تیله و سنگهای رنگی و گل خشک معطر و گلبرگهای طبیعی ریخته بودم. من عاشق تنگ ماهی بودم یه تنگ گرد بلوری که توش دوتا ماهی قرمز خوشگل بود. سبزه رو هم با ربان طلایی بسته بودم. خیلی میز قشنگ شده بود. قرآن و آینه و بقیه چیزا. راضی از کارم و خسته رفتم تو اتاقم خوابیدم. صبح مامان ساعت 7 بیدارم کرد و فرستادم حمام. برای سال تحویل خوشگل و شیک اومدم نشستم کنار سفره. همه دور تا دور سفره رو صندلیهاشون نشسته بودن. همه از میز و سفره هفت سین تعریف کردن. جدا" سفره با این رنگهای سلطنتی خیلی شیک شده بود جای مامان کیا خالی که عاشق چیزای سنتی و عتیقه و سلطنتی بود. این و از دکور خونه اشون فهمیده بودم. چند دقیقه بیشتر تا تحویل سال نمونده بود. چشمهامو بستم تا دعا کنم. حالا هی دنبال یه جمله ای چیزی می گشتم که دعامو بگم. می خواستم بگم خدایا یه فکری واسه احساسم بکن یه فرجی چیزی. به ماهان یه تلنگری بزن ... اما هر چی فکر کردم دعایی به ذهنم نرسید. همیشه موقع دعا خوندن. سر سفره هفت سین. موقع فوت کردن شمع تولد، موقع هم زدن آش نذری انگار یهویی همه آرزوهام فوت می شد می رفت هوا. دریغ از اینکه یه دونه اش یادم بیاد. هیچی و هیچی ... الانم همین بود. حرصی سرمو بلند کردم تا به تلویزیون نگاه کنم ببینم چقدر مونده تا سال تحویل بشه. فقط 30 ثانیه مونده بود. برای دیدن تلویزیون باید یکم خودمو کج می کردم تا از کنار ماهان یه کوچولو تلویزیون و ببینم. ماهان دقیقا" رو به روم نشسته بود. بی اختیار وقتی چشمم بهش افتاد اخمام باز شد دیگه برای فراموش کردن آرزوهام شاکی نبودم. آرزوم جلو چشمم نشسته بود. فقط یه جمله اومد تو ذهنم و آروم زمزمه اش کردم. خدایا راضیم به رضای تو هر چی صلاحمه همون و بده .... انگار آرامش گرفتم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمهامو بستم و همزمان صدای شلیک توپ و شنیدم که آغاز سال جدید و اعلام می کرد. می دونستم خدا می دونه چی تو دلمه. می دونستم اگه خودش بخواد و صلاحم باشه بهم میده اگرم نه که ...... از روبوسی اول سالی خوشم میومد. خاله و مامان و بابا رو بوسیدم به عمو و ماهانم دست دادم. حالا نمیشد من یواشکی با ماهان روبوسی کنم؟؟؟ بمیر آنا سال جدید شد فکرای انحرافی تو درست نشد. همه به هم عیدی دادن. خاله و عمو بهم یه پیراهن مجلسی کوتاه خیلی شیک داده بودن به رنگ قرمز که هر چی فکر کردم یادم نیومد زن و شوهر کی من وماهان و دودر کردن رفتن بیرون این و خریدن. چون خاله نمی تونه هیچ وقت ذوقش و از خریدن چیزی پنهون کنه. کافیه جوراب بخره با ذوق میاد نشونت میده. نمی دونم خاله چه جوری تا حالا دوم آورده بود که اینو نشونم نده. مامان و بابا هم عیدی هاشون و دادن. منتظر بودم ببینم عیدی ماهان چیه. ماهانم یه لبخندی زد و گفت: من وقت نکردم عیدی بخرم برات. انقده دوست داشتم لهش کنم بی شعور. تروخدا ببین من از چه موجودی خوشم اومده دو زار ارزش برام قائل نیست دو ساعت وقت برام بزاره بره عیدی بخره. حالا این عیدی یه جفت جورابم بود بودا مهم وقتی بود که برام می زاشت و اهمیتی که برام قائل میشد که آقا ماهان نشده بودن. ناراحت شدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم. شاید این یه چیز عادی بود ومن به خاطر احساسم حساس شده بودم. من کادومو به ماهان دادم که کلی ذوق کرد. یه ست کمربند و کیف پول چرم ورساچه بود. همون موقع کمربنده رو بست به کمرشو کیف و گذاشت تو جیبش. بچه ام ندید بدید بود خوب با خوشی و خنده و بامزه بازیهای ماهان زمان مثل برق و باد گذشت و ساعت شد 4. ماهان باید حرکت می کرد. وسایلشو جمع کرد و برد گذاشت تو ماشین. دلم نمی خواست بره دلم براش تنگ می شد. خیلی وقت بود که انقده فاصله مسافتی از هم نداشتیم و به دیدن هر روزش و حضور دائمیش عادت کرده بودم. بغض کرده بودم و لب ورچیده بودم. تو اتاقم نشستم و بیرون نرفتم. نمی خواستم باهاش خداحافظی کنم طاقتش و نداشتم می ترسیدم اونجا گریه ام بگیره خودمو لو بدم. اه نمی دونم چرا انقدر لوس شدم. هیچ وقت برای دوری از حامد بغض نمی کردم. خیلی ریلکس بودم و بعضا" آرامش داشتم اما الان وقتی حتی فکرشم می کردم ماهان می خواد ازم دور بشه کلافه می شدم. بغ کرده تو اتاقم نشسته بودم که ماهان صدام کرد. تو حیاط بود. حالا هر چی من نمی خوام ببینمش این پسره ول نمیکنه. مجبوری پاشدم رفتم بیرون. مامان اینا و خاله اینا ریلکس تو هال نشسته بودن و آجیل می خوردن و با هم حرف می زدن. خوشم میاد هیچ کدوم ماهان و تحویل نگرفته بودن. البته از رو حرصم اینو می گفتم همه اشون با ماهان خداحافظی کرده بودن. ماهانم گفت ممکنه معطل بشن نزاشت برن تو حیاط بایستن. صدای ماهان دوباره بلند شد. چشم از بابا اینا گرفتم و رفتم سمت حیاط. از پله ها رفتم پایین و رفتم کنار ماهان بغل ماشین ایستادم. سرمو انداختم پایین و پاهامو الکی تکون دادم و با چه لذتی هم بهش نگاه می کردم. ماهان خم شد تو ماشین و بعد کله اشو بیرون آورد و در ماشین و بست. اومد و جلوم ایستاد. من کماکان مصرا" به پام نگاه می کردم. ماهان: آنا ... سرمو بلند نکردم. یکم خودمو تکون دادم به چپ و راست. ماهان یکم سرشو کج کرد و پایین آورد تا بتونه به صورتم نگاه کنه. این بار با صدای آرومی گفت: آنا ... چرا بهم نگاه نمی کنی؟ قهری؟؟؟ آره .... چقدر خوب می شد برای رفتنش باهاش قهر کنم. البته اگه تاثیری داشت اما از اونجایی که نظر من کوچکترین تاثیری تو تصمیم ماهان نداشت خودمو سنگین نگه داشتم و ساکت موندم. فقط شونه هامو بالا انداخته ام. دقیقا" مثل بچه های دو ساله ای که هنوز یاد نگرفتن حرف بزنن رفتار می کردم. اما خوب دست خودم نبود. حاضر بودم اگه میشد اینجا بشینم رو زمین و شیون راه بندازم اما ماهان نره. ولی به چه امیدی؟؟؟ مطمئنا" بعد اون حرکت ماهان یه سوژه توپ برای مسخره کردن و دست انداختنم پیدا می کرد و تا عمر دارم تو چشمم فرو می بردش. تو فکرای مسخره ام غرق بودم که گرمی دست ماهان و زیر چونه ام حس کردم. چشمهام گرد شد وتنم داغ. ماهان آروم سرمو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. یه لبخند قشنگ بهم زد و با یه اخم کوچولو گفت: آنا خانمِ کوچولو قهر کردی برای عیدی؟؟؟ ازم ناراحتی که برات عیدی نگرفتم. واسه همین دیگه نمی خوای چشمت بهم بی افته؟؟؟ محو چشمهاش و شیطونی تو نگاهش بودم. بی جواب فقط سرمو کج کردم به چپ. ماهان از دیدن قیافه ام یه لبخند بزرگ زد و گفت: خیله خوب حالا نمی خواد بغ کنی و این جوری لب ورچینی. یعنی اگه من عیدی بدم مشکل حل میشه؟؟؟ باهام آشتی می کنی؟؟؟ با لبخند بدرقه ام می کنی؟؟؟ لبخند؟؟؟ بی اختیار چشمم رفت سمت لبخندش. چه قشنگ می خندید. یعنی تا عید تموم نشه من این لبهای خندون و نمی بینم؟؟؟ دستام تو جیب پالتوم بود. همون جور سیخ جلوی ماهان ایستاده بودم که ماهان یه قدم جلو تر اومد و خیلی بهم نزدیک شد. آروم دستش و جلو آورد و دست راستمو از تو جیبم درآورد و دست راست مشت شده خودشو گذاشت تو دستم. یه چیزی و ول کرد کف دستمو، دستمو مشت کرد. کنجکاو به دست مشت شده ام نگاه کردم. انگشتهای ماهان هنوز رو مشتم بود و نمی تونستم دستمو باز کنم و ببینم ماهان چی گذاشته تو مشتم. خیلی کنجکاو بودم داشتم می مردم از فضولی. ماهان با یه صدای شاد و پر خنده گفت: تا از در این خونه بیرون نرفتم حق باز کردن دستت و نداری. ابروهام متعجب رفت بالا. ماهان لبخندش گشاد شد و بینیمو آروم کشید و گفت: اونجوری هم نگاه نکن قول بده. وای خدا منو کشتی تو برو فقط تا من بفهمم چی تو دستمه سوسک نباشه یه وقت. کلا" قهر و ناراحتی و دلتنگی و رفتن ماهان و فراموش کردم. الان حاضر بودم خودم هولش بدم بیرون از خونه تا زودتر دستم و باز کنم. سریع گفتم: قول می دم. منتظر نگاش کردم که یعنی برو دیگه. ماهان بلند قهقهه زد و دوباره بینیمو کشید و گفت: مواظب خودت باش. نبینم اینجا اومدی بی احتیاطی کنی و سرما بخوریا. تند گفتم: باشه نمی خورم. ماهان فهمید عجله دارم. شیطون صورتش و آورد تو فاصله سه سانتی متری صورت من که از ترس یه هینی کردم و نتونستم حتی صورتمو یکم عقب تر ببرم. از این فاصله وقتی حرف می زد حرم نفسهاش به صورتم می خورد. احساس کردم سرخ شدم. ماهان با لبخند شیطون گفت: الان می خوای بکشی منو نه؟؟؟ منتظری فقط من زودتر برم آره؟؟؟ واقعا" تو اون لحظه دلم می خواست زودتر بره نه برای دیدن چیزی که تو مشتم بود. نه اون دیگه مهم نبود. برای اینکه داشتم تحملم و از این نزدیکی، از این حرارت و از این گرما، از دست می دادم. قلبم بی امان می تپید و فقط یک دقیقه دیگه کافی بود تا اختیارمو از دست بدم و بپرم ماهان و بغل کنم. به زور نفس حبس کردن یکم خودمو نگه داشتم که ماهان با لبخند صورتش و عقب برد. یه مواظب باشی دوباره گفت و برام دست تکون داد. در حالی که می نشست تو ماشین گفت: بعد من در حیاط و ببند. من دیگه پیاده نمیشم. حتی نتونستم سر تکون بدم. ماهان به سمت بیرون حرکت کرد. تازه اون موقع بود که بالاخره تونستم نفس حبس شده امو آزاد کنم. آخیش داشتم خفه می شدم از بی اکسیژنی. همین یک کارم مونده بود که جلوی بابا اینا به ماهان حمله کنم. وای چه بی آبروئیی. ماشین ماهان کامل از خونه خارج شد و من یاد مشت گره شده ام افتادم. ماشین ماهان کامل از خونه خارج شد و من یاد مشت گره شده ام افتادم. دستمو آروم بالا آوردم و با یه نفس عمیق مشتم و با هیجان باز کردم. ببینیم ماهان خان چه عیدی برامون گرفتن. با باز شدن دستم کل بدنم بی حس شد. یه جورایی از این دنیا خارج شدم. خاطره ها پشت سر هم میومدن و می رفتن. یه دختر بچه 9 ساله رو دیدم که بین درختهای باغچه حرکت می کرد. تپلی و سفید . لپهای گل انداخته با موهای صاف که یه تل صورتی رو موهاش بود. موهای بلند تا آرنج. دختر: ماهان کجایی؟؟؟ ماهان ... بابا جواب بده حوصله ام سر رفت. دوساعته کجا رفتی؟؟ از بین درختها صدای ماهان بلند شد. پاهان: آنا من اینجام پشت این درخت بزرگه بیا اینجا ... دختر بچه پوفی کرد و با غر غر مسیر درخت و در پیش گرفت. آنا: تو اینجا چی کار می کنی مگه جا قحط اومده این همه جا رفتی بین درختها برای چی؟؟ خودت تنها داری قایم باشک بازی می کنی عقل کل؟ دختر رسید به درختها پشت درخت یه پسر بچه دیلاق و لاغر با صورت کشیده بود. سیبیل های تازه در اومده پشت لبش خودنمایی می کرد خیلی محو به جای مشکی سیبیل هاش به قهوه ای می زد. چقدر زشت شده بود و چقدر دختر مسخره اش می کرد و پسر حرص می خورد. آنا: ماهان میشه بگی داری چی کار می کنی؟؟ پسر چمباتمه زده بود رو زمین و تکیه داده بود به درخت و در حال کنده کاری بود. دختر به دستش نگاه کرد، به چاقوی تیزی که شکل تفنگ بود. با یه دکمه از سر این هفت تیر کوچیک چاقو می زد بیرون. اندازه هفت تیر قد کف دست ماهان هم نمیشد. همین دیروز عمو حمید براش خریده بود و اون چقدر ذوق زده بود. بارها ادای چاله میدونی های چاقو کش و درآورده بود و دختر ریسه رفته بود. آنا بی حوصله گفت: ماهان چی کار می کنی؟؟؟ ماهان در حالی که زور می زد گفت: دختر دو دقیقه صبرکنی می فهمی. چیزی نمونده تموم بشه. آهان .. آه .. بفرمایید تموم شد. ماهان در حالی که چشمهاش برق می زد دستش و بلند کرد و چیزی که کف دستش بود و به آنا نشون داد. کف دست ماهان یه تیکه چوب بود که به سختی و با اون چاقوی تیز این تیکه چوب رو به شکل یه ستاره با 5 نقطه تیز در آورده بود و سر یکی از این مثلثهاشو به سختی سوراخ کرده بود. دختر با هیجان دستهاشو بهم کوبید و گفت: وای چقدر قشنگه خودت درست کردی؟؟ ماهان: نه پس خریدمش از رو عمد اومدم چاقو کشیدمش خط خطی شه. ندیدی داشتم الان درستش می کردم. دختر لبخند عمیقی زد. ماهان از جیب شلوارش یه بند چرمی مشکی در آورد و از لای سوراخی که روی نوک ستاره درست کرده بود رد کرد. دستهاشو بالا برد و ستاره رو از بندش آویزون کرد و به چپ و راست تکونش داد. با هیجان گفت: چه طوره آنا؟ آنا همون جور که محو حرکت پاندولی ستاره چوبی شده بود لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگه. پسر با دست دیگه اش ستاره ای که در حال تاب خوردن بود و گرفت و برد جلوی دختر و گفت: بیا این و برای تو درست کردم. چون عیدی برات هیچی نگرفتم. این جای عیدیته. ببین اسمم و هم پشتش نوشته ام که همیشه یادت باشه این و من با دستهای خودم درست کردم اولین عیدی دسترنج من. دختر با ذوق و هیجان دستهاش و به هم زد و چند بار بالا و پایین پرید. پسر خندید و خودش گردنبند و به گردن دختر انداخت و گره زد. بغض کردم. یه لبخند همراه بغض اومد رو لبهام. دوباره خاطره ها حرکت کردن رفتن جلو. رسیدن به یه اتاق تاریک یه دختر بچه ی 12 ساله تپلی و سفید. نشسته روی تخت اتاقش و زانوهاشو تو بغلش گرفته و اشک می ریزه یه گریه تلخ. همه وجودش با آه هاش یکی میشه و از گلوش با زور و بغض بیرون میاد. صورتش از گریه زیاد باد کرده و چشمهاش قرمز شده. شده دو تشت خون. اما گریه دختر بند نمیاد. یکی به در می کوبه. -: آنا .. آنا درو باز کن ... آنا کارت دارم ... جون ماهان باز کن ببینم چی شده .. آنا .. آخه چرا خودتو تو اتاق زندونی کردی؟؟؟ به من بگو چی شده خوب... آنا سرشو از رو زانوش بلند می کنه چشمهای قرمز اشکیش عصبانی میشه. با حرص از رو تخت بلند میشه و با چند قدم بلند خودشو به در اتاق می رسونه. قفل در و باز می کنه و عصبی در و میکشه عقب. در چهار تاق باز میشه و پسر متعجب پشت در تکونی می خوره از باز شدن ناگهانی در. قد پسر بلنده. دختر سرشو بلند میکنه و به پسر با خشم نگاه میکنه. عصبانی داد میزنه: چیه؟؟؟ چی می خوای؟؟ تو اتاقمم راحتم نمی زاری؟؟؟ چی از جون من می خوای؟؟ پسر بهت زه به قیافه داغون دختر نگاه میکنه و میگه: آنا چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟؟؟ چقدر گریه کردی که چشمهات انقدر قرمزه و پف کرده . دختر با نگاه آتیشی به پسر نگاه میکنه و میگه: به تو چه ؟ مگه تو فضولی ؟ یا جنابالی توهم زدی که وکیل وصی منی؟؟؟ پسر با دهن باز به دختر نگاه می کنه. پسر: آنا این حرفها رو از کجا یاد گرفتی؟؟؟ بلد نبودی. دختر : اتفاقا" آقا ماهان خوب بلد بودم ولی از اونجایی که شما زیادی اظهار فضلتون میشد نمی خواستم جلوتون چیزی بگم که یه وقتی روحیه اتون داغون نشه بفهمید هیچی بارتون نیست. ماهان دلخور گفت: آنا چرا این جوری باهام حرف می زنی؟؟ دختر با صدای بلند تری میگه: برای اینکه لایقشی. باید همین جوری باهات رفتار کرد. ماهان دیگه نمی خوام ببینمت دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم می فهمی. برو چشمم بهت نیوفته. دختر دست میبره دور گردنش و ستاره چوبی و از دور گلوش می گشه . بند ستاره باز میشه و ستاره تو دستهای دختر می افته. دختر با همه قدرتش ستاره رو پرت میکنه تو سینه پسر و میگه: این و با خودت ببر. من دیگه نیازی به این گردنبند مسخره تو ندارم. دیگه نیازی به یه دوست بی معرفت نداره. ثانیه ای بعد در تو صورت پسر کوبیده میشه و دوباره تاریکی .... اشکی که تو چشمهام حلقه شده بود راه خودشون و به روی گونه ام باز میکنن. زانوهام خم میشه و میشینم رو زمین. هق هق گریه می کنم. وسط هق هقم لبخندی میشینه رو لبم. یادش بود. هنوز نگهش داشته بود. براش مهم بود. هنوز داشتش. بهم برگردوند..... بهم برگردوند ...... خوب که گریه می کنم یه گریه مابین تلخی و شادی از جام بلند میشم. وای حتما" چشمهام قرمز شده. مامان ببینه سوال پیچک میکنه. اول میرم در خونه رو می بندم. خدا رو شکر کسی رد نشد منو این ریختی در حال زار زدن ببینه. بر می گردم و سریع، آروم و بی سر و صدا میرم تو خونه و یواش یواش میرم تو اتاقم و رو تختم ولو میشم و دوباره تو خاطراتم غرق میشم. خاطرات یه دختر بچه که دیگه بچه نبود دختری که چند ماهه بزرگ شد و برخلاف حرفهای مامانش خانم شد و به یه درک نسبی از زندگی رسید و تونست آدمها رو ببخشه. تونست ماهان و برای شکوندن دلش ببخشه هر چند شاید ماهان هیچ وقت دلیل رفتارهاشو نفهمید. نه تاوقتی که چند ماه پیش تو مهمونی علت 6 ماه قهر کردنشو بهش نگفته بود. خوشحال از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه و ستاره رو آویزون گلوم کردم. هنوزم عاشق این ستاره چوبی با اسم حک شده با چاقوی ماهان تو پشتش بودم. دستم مشت شد دور ستاره. آرامش گرفتم . انگار دست ماهان و گرفته باشم. آرومم کرد. رفتم رو تخت و از آرامش این ستاره خیلی زود خوابم برد.
چقدر تعطیلی و بیکاری خوب بود. اگه ماهانم بود که دیگه عالی میشد. هر روز با مامان و خاله بیرون بودیم. بازارهای محلی و خرید. یه بارم رفتیم آب گرم خیلی فاز داد از 6 فرسخیش بوی گوگرد همه جا رو گرفته بود. از این بو که بگذریم خیلی خوب بود. یه بارم همه با هم رفتیم هتل قدیم و جدید و دیدیم. من هتل قدیمو بیشتر دوست داشتم با اینکه دیواراش نم رطوبت گرفته بود سیاه شده بود اما آدم و یاد روزگاران گذشته می نداخت. خونه بابا اینا تو یکی از کوچه هایی بود که به خیابونی می خورد که از هتل ها به دریا می رسید. بابا می گفت اون موقع ها شاه هر روز صبح از این مسیر از هتل میومده دریا. وسط این مسیر و مثل پارک درست کرده بودن. من هر روز از بین این پارک با درختهای بلندش و صندلیهای سبزش رد میشدم و میرفتم کنار دریا می نشستم و به دریا خیره میشدم. تو آبی دریا و موجهای کف دار سفیدش ذهنمو خالی می کردم از هر فکری از هر شک و تردید و خیالی. هنوزم نمی دونستم ماهان به چه چشمی بهم نگاه می کنه. من یه بار بهش گفته بودم که وقتی بچه بودم دوست داشتم. نمی خواستم بهش چیزی بگم. ماهان مهربون بود. حامی بود اما همیشه همین بود. همیشه باهام صمیمی بود. همیشه همین جوری بود. هیچ وقت رفتار دیگه ای نداشت که بخوام رفتارهای الانشو بزارم پای علاقه اش شاید از روی عادت این کارها رو انجام می داد. از روی یه دوستی قدیمی و عمیق. در هر حال من دلخوش بودم به همین مهربونیها و محبت هاش. سعی می کردم که مدام پیش خودم تکرار کنم که ماهان بهم فکر نمی کنه اما نمی خواستمم این فکر و قبول کنم. اگه من ماهان و دوست داشتم اکه من بعد مدتها فهمیده بودم که حسم بهش چیه شاید .. شاید ... شاید یک درصدم اون همین طوری باشه. شاید اونم من و دوست داره و خودش نمی دونه. شاید اونم نیاز به یک تلنگر داره تا احساسش و درک کنه. ماهان تو هم من و دوست داری؟؟؟ کاش می دونستم که انقدر عذاب نکشم. یا داری یا نه. اگه جواب دقیق و می دونستم می تونستم با خودم کنار بیام به خودم دلداری بدم و خودمو آروم کنم. اما این بلاتکلیفی. این موندن بین دوراهی داشتن و نداشتن. خیلی عذاب آورتر بود خیلی ... آنا تو یه دختری یه دختر 25 ساله. مثل یه دختر رفتار کن. تو باید اونقدر توانایی داشته باشی که بتونی کاری کنی که ماهان ببینتت . شاید سالها قبل ماهان من و ندید. یه دختر بچه کوچیک پر احساس و ندید اما الان باید یه دختر جوون و ببینه. مگه من چی از دوست دخترهای رنگارنگش کمتر دارم. چی تو اونا می بینه که من ندارم. آره من می تونم. ماهان تو باید من و همون جور که هستم ببینی. شاید اون موقع احساست به من عوض شه. شاید اون موقع تو هم مثل من ... محبتت رنگی غیر از دوستی بگیره. سردرگم و کلافه ام از این همه خود درگیری و فشار. ترجیه می دم دیگه بهش فکر نکنم تا هر چی می خواد بشه. ***** حدود یه هفته از عید می گذره. خسته ام، امروز کلی با خاله و مامان راه رفته بودیم. روزای خوش بابا و عموئه. هیچکی نیست بهشون گیر بده و اون دو تا هم با هم میرن عشق و حال. بیشتر وقتها هم تو خونه نشستن پای تلویزیون. دوستای قدیمی حسابی حال می کنن. وای خدا چقده من خسته ام. حوله امو برداشتم و رفتم حموم یه دو ساعتی تو حمام بودم حال کردم کلی آب بازی کردم. عشقه به خدا. حوله امو پیچیدم دورمو اومدم بیرون. موهامم خیس انداختم دورم. اتاق گرمه بی خی سرما نمی خورم. به ساعت نگاه می کنم وای کی ساعت 1 نصفه شب شد. من تا این موقع تو حمام بودم؟؟؟ خوبه جنی نشدم. خودم به فکرم می خندم. یه حوله کوچیک بر می دارم و می شینم رو تخت و با حوله یکم خیسی موهامو می گیرم. همین جوری زیر لبی هم برای خودم شعر زمزمه می کنم. خدا دوست دارد لبی که ببوسد نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد حالا از کل آهنگ همین قدشو یادم بودا اما چون بد افتاده بود تو دهنم و کلی باهاش حال می کردم هی هی می خوندمش. تو عوالم خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. با تعجب حوله رو از موهام جدا کردم. این وقت شب کی می تونه باشه؟؟؟ از همون روی تخت دست دراز کردمو موبایلمو از رو میز برداشتم. یه نگاه به شماره کردم. ماهان بود. وای خدا جون دلم براش تنگ شده بود. یه هفته است رفته و من حتی باهاش حرفم نزدم دلم براش یه ریزه شده. با ذوق گوشیو وصل کردمو گذاشتم دم گوشم. من: سلام ماهانی خوبی؟؟؟ ماهان آروم با یه صدای بی جون گفت: سلام آنا خانمی خوبی؟؟؟ خوش می گذره بهت؟ دلم یه جوری شد. نگران شدم. ماهان مثل همیشه نبود. نه از اون صدای پر انرژی خبری بود، نه از اون سرخوشی و نه از اون انرژی همیشگی. نگران سر جام صاف نشستم و موبایلمو دو دستی به گوشم فشار دادم و آروم گفتم: ماهان ... خوب نیستی؟؟؟ اتفاقی افتاده؟ بی حال خندید و گفت: اتفاق چیه دختر واسه خودت یه چی می گیا من تازه اومدم خونه. تنهایی چه اتفاقی قراره بی افته. چشمهام گرد شد. تازه برگشته خونه؟؟؟ یه نگاه دوباره به ساعت کردم 1:15 بود. آروم پرسیدم: ماهان ... تا الان کجا بودی؟؟ وای نکنه بگه با دوست دخترام بیرون بودم عشق و حال که من می میرم. لبمو به دندون گرفتم و چشمهامو بستم. تا ماهان یه نفسی بگیره و حرف بزنه من مردم و زنده شدم. ماهان: شرکت بودم. با کیا داشتیم رو نقشه ها کار می کردیم. نفسم مثل فوت اومد بیرون. خیالم راحت شد خدایا شکرت. دوباره نگران پرسیدم: ماهان نگفتی چی شده. ماهان دوباره سعی کرد بخند ه و با شوخی بگه: هیچی نشده دختر تو چرا گیر دادی به یه چی شدن؟؟؟ اخم کردم. الان یعنی به شعور من توهین کرد رسما". یکم بلند تر گفتم: ماهان خوب نیستی من می دونم یه چیزیت هست. نگو نه که خیلی تابلویی. این صدای گرفته .... این ماهان بی حال .... بی انرژی .... از پشت تلفنم میفهمم یه چیزیت شده. من تو رو نشناسم که به درد نمی خورم. ماهان آروم شد. هیچی نگفت. یکم سکوت کرد و گفت: دختر همیشه فضول بودی. تا سر از یه کاری در نیاری ول نمی کنی. چیزی نشده کارا زیاده، تو هم گیر کرده. من و کیا دوتایی زیاد نمی تونیم سریع کار کنیم. اینه که خسته میشیم. الانم فقط خسته ام همین. جیگرم آتیش گرفت. قلبم گرفت. ماهانم خسته است. داره از خستگی بیهوش میشه. بمیرم براش ... ماهان آروم گفت: آنا اونجا چه طوره؟؟؟ چی کارا می کنی؟؟؟ آروم و بغض دار گفتم: اینجا خوبه. بعضی وقتها با مامان اینا میرم خرید. مامانت کل شهرو بار کرده می خواد بیاره تهران. آروم خندید. خوشحال شدم که خنده به لبش آوردم. پر جون تر ادامه دادم: بابات و بابامم مثل اینایی که 30 سال بیرون از خونه موندن تو خیابون و در حال بالا انداختن آجرن، الان مثل این خونه و تلویزیون ندیده ها همه اش پای تلویزیونن و تخمه میشکنن. جالبیش اینه که انقدر غرق میشن یه وقتهایی میری میبینی ظرف پوست تخمه هاشون پر شده و همه اشون، ریختن دورو بر ظرف. اونوقته که مامان و خاله جیغشون میره هوا و بابا و عموی بیچاره سکته می کنن. بعدم انقده مظلوم آشغالا رو جمع می کنن که نگو ... ماهان قهقهه زد .... خندید .. بلند خندید ... منم رو لبم یه لبخند نشست ... ماهان دوباره آروم پرسید: دیگه چی کار می کنی؟؟؟ الان شاد بود. دیگه خسته نبود. خندیده بود. آروم گفتم: گاهی از خونه میزنم بیرون.... تنهایی.... قدم زنون تو پارک وسط بلوار اونقدر میرم و میرم تا برسم به دریا. دریاشم که دیدی. یه ورش پر تخته سنگهای بزرگه یه ورش ساحل شنی. یه وقتایی میرم بالای تخته سنگها و به موجای کفی که می خورن به این تخته ها و می پرن بالا نگاه می کنم. یه وقتهایی هم میرم کنار ساحل رو شنها می شینم و به موجها نگاه می کنم که مرسن به ساحل و آروم می گیرن.... به آدمها که با آب بازی می کنن.... به شنا گرا.... به غروب خورشید ... به ... صدای ماهان نمیومد. ساکت ساکت بود. انگار هیچ کس اون سمت خط نبود. اون ور خالی بود. چشمهامو بستم و گوش دادم. صدای نفسهای منظمی تو گوشی میومد. بی اختیار لبخند عمیقی زدم. خوشحال ... ماهان خوابیده بود. اونقدر آروم که انگار هیچ وقت زنگ نزده بود. زیر لب زمزمه کردم. آروم گرفت ..... با همون لبخندی که رو لبم جا خوش کرده بود دستمو پایین آرودم و گذاشتم رو پام . لبهامو جمع کردم و یه بوسه برای ماهانی که آروم خوابیده بود فرستادم. یه بوسه نرم و بی صدا از پشت خطهای جادویی تلفن که مسافتها رو با یه صدا یه امید کم میکنه. گوشی و قطع کردم. به رو به رو نگاه کردم. به دیوار سفید اتاقم. ماهان خسته بود. دیر وقت بر می گشت خونه. تنهایی از پس کارها بر نمی اومد.... از جام بلند شدم. مگه من مرده باشم که ماهان انقدر اذیت بشه. حتی اگه این فرمی هم دوستش نداشتم و هنوز به عنوان یه دوست دوستش داشتم، یه پسر خاله، باز هم راضی نمیشدم به دیدن این حال زارش و خستگیش. از جام بلند شدم و ساکمو برداشتم آوردم انداختم رو تخت و رفتم سراغ وسایلم. قبلش لباسهامو پوشیدم. نمیشد که حوله پیچ این ور اون ور برم که. وسایلم که کامل جمع شد ساکمو بستم و گذاشتم پای تختم. حالا می تونستم راحت بخوابم. مامان: آخه کجا می خوای بری دختر؟؟؟ تعطیلاته عیده. همه میان شمال تو می خوای بری تهران؟؟؟ کلافه برگشتم و به مامان نگاه کردم. نگران بود. راضی نبود برگردم تهران. صبح که سر میز صبحونه گفته بودم می خوام برگردم تهران همه تعجب کردن. وقتی پرسیدن چرا گفتم: باید برم شرکت. کارها زیاده و ماهان تنهایی نمیرسه تمومشون کنه. خاله و عمو هیچی نگفتن. خودشونم می دونستن ماهان چقدر کار میکنه. بابا هم هیچی نگفت هر چند رفت توفکر. اما مامان از وقتی از سر میز بلند شدم مدام دنبالمه و یه ریز میگه نباید برم. دیگه کلافه ام کرده. بی حوصله بر می گردم و می گم: مامان جان باید برم. منم مسئولم نمیشه که ماهان همه کارها رو تنهایی انجام بده. منم مهندس همون شرکتم. مامان یه نگاهی به در میکنه و وقتی می بینه کسی نیست صداشو آروم تر میکنه و میگه: یعنی غیر تو مهندس دیگه ای نیست؟؟ اخه دختر عقلت کجاست؟؟ تو تنهایی می خوای بری تهران کجا می خوای بمونی؟؟؟ خونه خاله ات اینا؟؟؟ با ماهان تنها؟؟؟ چه جوری یه دختر و پسر و تنها تو یه خونه بزارم وقتی هیچ کس دورو برتون نیست. هر چقدرم ما به تو وماهان اطمینان داشته باشیم اما نمیشه که. بابات اجازه نمیده. باز اگه خاله ات اینا بودن یه چیزی. پوفی می کشم و شمرده شمرده میگم: مادر من مگه ما خودمون خونه نداریم؟؟؟ خوب میرم خونه خودمون. مامان باز یه اخمی میگنه و میگه: آخه من یه دختر بچه رو چه جوری بفرستم تنهایی تو اون شهر بدون هیچکس؟ شبا تنهایی تو اون خونه بزرگ با اون حیاط چی کار می کنی؟؟؟ نمی ترسی؟ می خوای بری اما ما باید از نگرانی بمیریم؟؟ دلم برای مامانم سوخت. یه لبخند زدم و رفتم جلوش و دستهاشو گرفتم و دوتایی نشستیم رو تخت. دستشو ناز کردم و گفتم: مامانم قربونت برم من، نگرانیت برای تنهایی منه؟؟؟ اگه من قول بدم تنها نمونم شما راضی میشی؟؟؟ مامان یه قری به گردنش داد و دلخور گفت: تا ببینم. رفتم جلو و گونه اشو بوسیدم و گفتم: مامان جونی پریسا اینا مسافرت نرفتن تهرانن. رفتم تهران یا میرم خونه اونا یا میگم پریسا بیاد خونه ما که تنها نباشم این جوری راضی میشین؟؟ بعدم یادتون باشه که منو پریسا قبلا" هم دو تایی تنها تو یه خونه زندگی کردیم. یادتون که نرفته 2 سال برای فوق تو نور همخونه بودیم. مامان برگشت سمتم و گفت" نخیر یادم نرفته. باشه ولی خیلی مواظب باشید. سفارش نکنم من. با ذوق بلند شدم و از گردن مامان آویزون شدم و قربون صدقه اش رفتم. مامانم به زور منو از خودش جدا کرد و رفت بیرون. خوشحال یه لبخندی زدم. از تصور صورت غافلگیر ماهان خوشحال برای خودم ابرو انداختم بالا. با سرعت نور کارهامو کردم و 8 نشده سوار ماشین شدم. تو راه از زور ذوق و هیجان یه لحظه پلک رو هم نزاشتم و تا خود تهران با چشمهای باز باز رفتم. **** وقتی رسیدم تهران اول رفتم خونه خودمون و وسایلمو گذاشتم خونه. می دونستم ماهان و کیا ناهارشون و تو شرکت می خورن. سریع رفتم یه دوش گرفتم و سرحال که شدم آماده شدم و از خونه زدم بیرون. به خاله اینا گفته بودم نگن که دارم میرم تهران. ماهانم معمولا" شبها زنگ می زد پس امکان نداشت بدونه که من اومدم. سوار تاکسی شدم. وای چقدر خیابونا تو این تعطیلات خلوته. انگار کل شهر رفتن مسافرت. یاد پریسا افتادم. موبایلمو در آوردم و یه زنگ زدم بهش. با اولین بوق جواب داد. پریسا: الو چیه؟؟؟ من: بی تربیت یعنی چی الو چیه؟؟؟ تو هنوز آدم نشدی؟؟؟ سال نو شد تو هنوز گوسفند موندی؟؟؟ دختر تو چرا رو گوشیت دراز کشیدی همیشه. برای کلاسم که شده بزار دو تا بوق بخوره. بعدم وقتی گوشیو بر می داری باید بگی بله؟ بفرمایید. الانم که سال نوتون مبارک الزامیه. این ننه ی من از راه دور تونست منو خانم کنه مامی جون تو ور دلته نتونست آدمت کنه؟ خانمی پیش کش... پریسا پرید وسط حرفم وگرنه من کماکان به نطقم ادامه می دادم. پریسا: جان من روت خیلی زیاده از کجا میاری اینا رو. دو روز رفتی پیش مامانت بلبل زبون شدی؟؟؟ کجا تو خانم شدی ارواح شیکمت. اونقدیم که بلدی من یادت دادم به زرو جفتک انداختن بهت وگرنه ننه ات از پس تو بر نمی اومد. بعدشم گوسفند تویی. بی خیال آنا خوبی؟؟؟ بمیری کجا پا شدی رفتی دلم پوسید و تنگید و خودمم تلف شدم از تنهایی و بی همدمی و تو خونه موندن. پاشو بیا حداقل یه بیرون بریم با هم. اونجا چی داره که ول نمی کنی تو؟؟؟ یه دریا داره و یه جنگل و یه کوه و کلی مسافر و توریست و یه هوای خوب. حیفت نمیاد تهران و بی خیال بشی بمونی اونجا؟؟؟ خنده ام گرفته بود به زور جلوی خودمو گرفتم که بلند نخندم که راننده چپ چپ نگام نکنه. با همون خنده تو صدام گفتم: باشه بابا بی خیال. من درمون همه ی دلهای دردمندم. پاشو حاضر شو بیا پیش من. پریسا گفت: برو بابا کی حوصله داره تو این شلوغی جاده بیاد شمال؟؟؟ با خنده گفتم: دیوونه شمال چیه؟ من تهرانم. پریسا کپ کرده بود. باورش نمی شد. بهت زده گفت: جون من؟؟؟ جان پریسا تهرانی؟؟؟ من: به جون تو تهرانم. پریسا با ذوق گفت: کجایی الان؟؟؟ پاشو بیا خونه ما. با لبخند گفتم: نه بابا خونه شما بیام چی کار همه اش مهمون میاد خونه اتون. تو وسایلتو جمع کن یه چند روز بیا خونه ما. مامانم به شرط اینکه تو میای پیشم رضایت داد بیام خونه. وگرنه نگهم می داشت. الانم دارم میرم شرکت. پریسا سریع گفت: شرکت می ری چی کار؟؟ از خنگیش یکی کوبوندم تو پیشونیم و گفتم: اه بابا چقده خنگی تو. من که بهت گفتم شرکت کارمنداش رفتن مرخصی و فقط ماهان و کیا به خاطر پروژه موندن تهران و میرن شرکت و به کارها می رسن. خوب دست تنها از پس اون همه کار بر نمیان. ماهان دیشب زنگ زد بهم. بیچاره از خستگی داشت می مرد دور از جونش. منم دیدم چه کاریه که من بمونم اونجا بی کار و هر روز هر روز برم بازار خرید و برم دریا و زل بزنم به غروب و این کارا خوب میام اینجا به ماهان اینا کمک می کنم که هم زودتر تموم بشه هم این دوتا بیچاره این جور خسته نشن. پریسا یکم آروم گفت: آخی دلم براشون سوخت. ماهان و کیا تنهان؟؟؟ من: آره بیچاره ها. پریسا سریع گفت: آنا می خوای منم بیام کمک؟؟؟ من که تو خونه بیکارم این عیدی میام اونجا کارهاتون سبک تر بشه. ایول تو دلم کلی ذوق کردم. با ذوق و قدرشناس گفتم: جدی میای؟؟؟ اگه بیای که خیلی عالی میشه. 4 نفری کارها رو زود تموم میکنیم و شاید وقت اضافه هم بیاریم که تعطیلات بریم یه وری بگردیم. پریسا: ایول اینو هستم. پس من حاضر میشم میام شرکت. آدرس بده. سریع آدرس شرکت و دادم بهش. خیلی عالی میشد. با پریسا خیلی کارها سریعتر انجام میشد. پریسا هم کارش و خوب بلد بود. بی اختیار رو لبم لبخند نشست. یکم بعد تاکسی جلوی در شرکت نگه داشت. کرایه رو دادم و پیاده شدم. آسانسورم که بی ماهان بی خیال. از پله ها رفتم بالا. هر چند به هن هن افتادم اما می ارزید. جلوی در شرکت یکم نفس گرفتم و زنگ زدم. یکم طول کشید تا در باز بشه. یه جورایی اضطراب داشتم. در که کامل باز شد کیا رو دیدم. جلوی من ایستاده بود اما هنوز روشو برنگردونده بود. پشتش بهم بود و داشت با یکی که تو شرکت بود حرف می زد. بلند داد زد: همون جا رو میزه. اینو گفت و برگشت سمتم و با دیدن من جلوی در چشمهاش گرد و دهنش باز موند. از قیافه اش نیش من باز شد. با نیش باز سرمست گفتم: سلام خوبی؟؟؟ منتظر موندم که کیا عکس العملی غیر از بازی دهن و گشادی چشم از خودش نشون بده اما وقتی دیدم هنوزم هنگه و کاری نمیکنه بی خیال شدم و با یه با اجازه آروم از کنارش رد شدم و رفتم تو شرکت. صدای بلند ماهان از تو اتاقش بلند شد. ماهان: کی بود کیا؟؟؟ با لبخند برگشتم سمت کیا. زل زدم بهش ببینم چی میگه تو جواب ماهان اما این بچه انقده خنگ بود که هنوز تو شوک مونده بود. وای به خدا من نمی دونم این کیا با این آی کیوی زیر صفرش چه جوری دکتری گرفته. حتما" به زور پول و پارتی نمره آورده و قبول شده دیگه. ماهان دوباره پرسید کیه. کیا مثل منگلا دستهاشو تکون می داد وقتی دید نمی تونه چیزی بگه عصبی اخم کرد. یه نفس عمیق کشید و با صدایی که فقط من و خودش میشنیدیم گفت: آنا .... تا کیا اومد یه چی بگه دوباره صدای ماهان بلند شد که این بار با هر کلمه صداش نزدیکتر می شد. ماهان: کیا لال شدی ؟؟؟ چرا جواب نمی دی؟ ببینم سرتو بریدن جلوی در؟ کجا موندی ت..... ماهان حرف می زد و همون جور راه میومد به جلوی در اتاقش که رسید اول کیا رو دید و بعدش چشمش به من افتاد.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 2
پاسخ
#16
قسمت 15


ماهانم بدتر از کیا دهنش باز مونده بود از تعجب. با بهت آروم گفت: آنا .... براش یه لبخند دندونی زدم و با ذوق گفتم: سلام ... انقدر قیافه اش بامزه شده بود که دوست داشتم بلند بلند بخندم. قیافه اش درست شکل وقتی شده بود که 8 ساله ام بود و رفته بودیم شمال. از توی یه برکه یه قورباغه گرفته بودم. هر چقدر من از موش و سوسک بدم میومد و می ترسیدم ماهان به همون اندازه از قورباغه چندشش میشد. منم از تو برکه یه قورباغه گرفته ام و بی هوا بردم صاف جلو صورت ماهان نزدیک نوک بینیش. ماهان که سرش به کار خودش گرم بود اول چشمهاش چپ شد سمت نوک بینیش تا ببینه چی و من با این شور و هیجان دارم نشونش میدم. به محض اینکه چشمش به قورباغه افتاد همچین کپ کرد از ترس که زبونش بند اومد. چشمهاش گرد و گشاد شد و نفسش حبس. اگه نمی ترسید قورباغه بپره تو دهنش دهنشم 3 متر باز می کرد. اون موقع هم با بهت گفت: آنا ... ماهان: آنا تو .. تو اینجا .. ماهان تازه شده بود مثل کیا و زبونش بند اومده بود. اما کیا زبونش باز شده بود و حرف ماهان و ادامه داد. کیا: تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ مگه تو نباید الان شمال باشی؟؟؟ پیش مامانت اینا؟ نیشمو باز تر کردم و شونه ای بالا انداختم و گفتم: خوب نیستم. اومدم تهران. گفتم دو تا مهندس با سرعت مورچه ای مثل شما عمرا" بتونن این پروژه رو تا تحویل برسونن بعد باید خسارت بدین و از حقوق من کم میشه. منم گفتم برا حقوق بیشتر هم که شده بیام اضافه کاری تا شرکت و ورشکست نکردین شما دوتا با این فس فس کار کردنتون. ماهان بهت زده گفت: یعنی اومدی به ما کمک کنی؟؟؟ کله تکون دادم که یعنی آره. ماهان: یعنی تعطیلات بی تعطیلات؟؟؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: بعدا" باید جبران کنی و کلی مرخصی بدی بهم. ماهان خوشحال سرشو تکون داد. با یه نگاه قدرشناس، خوشحال، همراه یه چیز عجیبه دیگه تو چشمهاش آروم گفت: آنا تو معرکه ای فوق العاده اییییییییییییییییییی .... دستهاشو مشت کرده بود و با ذوق تو هوا تکون می داد. پیدا بود که خیلی خوشحال شده. منم با لذت داشتم به این همه خوشحالیش نگاه می کردم. اولش که از تو اتاق اومد بیرون خیلی خسته به نظر میومد اماالان انگار دوپینگ کرده باشه کلی انرژی تو صورتش بود. یهو ماهان هیجانش فوران کرد و با ذوق تندی اومد سمتم و دستهاشو از هم باز کرد که بغلم کنه. از این حرکتش مات شه بود و با چشمهای گرد نگاش می کردم. همه عکس العملم تو یه هههه کوتاه خلاصه شد که بی اختیار از دهنم بیرون اومد. تا حالا نشده بود که این جوری بخواد بغلم کنه. معمولا" هر وقت بهش احتیاج داشتم بغلم می کرد هر وقت من احساس ترس می کردم اونم از سر ناچاری تا آرومم کنه اما این مدل بغل به خاطر هیجان و خوشحالی زیاد ماهان ..... با چشمهای گرد و متعجب به دستهای باز ماهان نگاه می کردم. اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم یه قدم هم برم عقب. وای اگه بغلم کنه اونم جلوی کیا آبروم میره از خجالت آب می شم. هر چند از خدامه اما خیلی 3 میشه. ماهان بهم رسید و خم شد که بغلم کنه که تو همون لحظه زنگ شرکت زده شد. انگار هر سه تاییمون خشک و مسخ شده بودیم که با صدای زنگ به خودمون اومدیم. کیا رفت سمت در تا درو باز کنه و ماهان صاف ایستاد و دستهاش و انداخت پایین. منم مبهوت فقط زل زدم تو چشمهاش. چشمهایی که حس می کردم یه دنیا حرف داره که بیشترشون تشکر و سپاس به خاطر حضورم بود. یه لبخند ملیح زدم. اصلا" توجهی به در و اینکه کی زنگ زد نداشتم. همه شور و هیجان ماهان جمع شد تو دستش و بالا اومد و لپمو با حرص و هیجان همچین کشید که یکمم دردم اومد. ماهان تو همون حالت سرخوش گفت: قربونت برم آنا که انقده ماهی و خانم. بعد یکم سرشو خم کرد و آروم گفت: نمی دونم چه جوری تشکر کنم که اومدی اگه بدونی چه ... -: اهم اهم ... حرف ماهان با صدای سرفه مصلحتی و همزمان دو نفر قطع شد. ای تو روح این دو نفر که نمی زارن ماهان درست و حسابی ازم تقدیر تشکر کنه. برگشتم و دیدم پریسا با یه ابروی بالا رفته داره چپ چپ بهم نگاه می کنه. انگار موقع دزدی مچمو گرفته ان یه لبخند زدم که ردیف دندونامو نشون داد و تو همون حال شونه بالا انداختم. ماهان: سلام پریسا چه طوری؟؟؟ چه عجب شما کجا اینجا کجا؟؟ روشن کردین با قدمتون شرکتمون و. با سر به پریسا اشاره کردم و گفتم: نیرو کمکی مضاعف براتون آوردم که زیاد از خودتون کار نکشید. یعنی بگم این دوتا پسر اون روز بال در آوردن دروغ نگفتم. همچین خوشحال شده بودن همچین انرژی گرفته بودن که نگو. چهار تایی رفتیم و یه کله تا 8 شب رو پروژه و نقشه ها و ... کار کردیم. این وسط هم تغذیه میشدیم. چایی و قهوه و شیرینی و آب میوه و .... یه کله کار کردیم تا ساعت 8 شب. خیلی پیشرفت داشتیم. ماهان و کیا که انقدر خوشحال بودن که یه لحظه لبخند از رو لبشون کنار نمی رفت. ماهانم انقدر شارژ شده بود که مدام شوخی می کرد و ماها رو می خندوند. ساعت 8 ماهان گفت: بچه ها دست همه اتون درد نکنه برای امشب کافیه دیگه. سرمو از تو کامپیوتر بیرون آوردم. یه نگاه به ماهان کردم. دستهاشو تو هم قفل کرده بود و برده بود بالا سرشو خودشو می کشید. پریسا هم داشت گردنشو می مالید بس که خم شده بود رو میز گردنش گرفته بود. کیا هم کنار پریسا نشسته بود. کیا: آخیش ... امروز چقدر خوب بود اگه من و ماهان تنهایی بودیم این کارها تو 4 روز انجام میشد. دست خانمها درد نکنه. البته فکر کنم پریسا رو تنهایی جمع بست چون خیره شده بود به پریسا و اصلا" منو حساب نمی کرد. پریسا هم یه لبخند ملیح زد براش که کیا هم جواب لبخندش و داد. از این تیک و تاکشون پوفی کردم. انگاری من و ماهان سر خر بودیم اینجا. لیوان شربتم و از رو میز برداشتم و دو قلوپ ازش خوردم. گذاشتمش رو میز و سرمو بلند کردم. من: ماهان میای اینجا لطفا" بیا این نقشه ها رو ببین اگه اوکیه سیوش کنم. ماهان سری تکون داد و اومد کنارم. خم شد و یه دستش و گذاشت رو میز و یه دستشم گذاشت پشت صندلیم. سرشو آورد جلو و به مونیتور خیره شد وگفت: خوب بگو. شروع کردم به توضیح دادن اما اصلا" تمرکز نداشتم. کاش ماهان می نشست رو صندلی کنارم این جور که خم شده بود و بازوش می خورد به کتفم ... یه جورایی دست پاچه ام می کرد. نفسهاشو که کنار گوشم می شنیدم و گرمای بدنشو حس می کردم رشته کلام از دستم در می رفت و اصلا" نمی فهمیدم چی دارم میگم. انقدر که هی کلمه ها و جاها رو اشتباه گفتم کلافه شدم. عصبی صورتمو چرخوندم سمت ماهان و زل زدم بهش و با یه اخم گفتم: ماهان میشه لطف کنی و درست و حسابی بشینی این بغل که من بتونم توضیح بدم؟ تمرکزمو بهم می زنی. ماهان با حرفم برگشت و با تعجب به من نگاه کرد. تو چشمهاش یه چیزی بود یه خوشی شایدم شیطنت. بی تربیت الان داره تو دلش مسخره ام میکنه که انقده خوشنوده. ماهان بی حرف زل زد تو چشمهام. یه لبخند خیلی محو رو لبش بود. فاصله ی صورتامون خیلی از هم کم بود یه جورایی انگار سرش رو کتفم بوده باشه به همون نزدیکی بود. نگاهش یه جوری بود که نفسمو بد آورد. نفس حبس شده تو عمق چشمهاش نگاه می کردم دلمم نمیومد چشم ازش بردارم. نگاه ماهان خیلی نرم مثل یه نوازش از چشمهام جدا شد و چرخید تو صورتم. پیشونیم ... چشمهام .. گونه ام ... لبهام .. چونه ام و در آخر نگاهش جدا شد و رفت رو زمین. یه سر ریز تکون داد و بی حرف تو همون حالت دست دراز کرد و یه صندلی گرفت کشید و نشست روش. صورتمو برگردوندم سمت مونیتور. چشمهامو بستم و نفس حبس شده امو ول کردم. سعی کردم تمرکز کنم و دوباره شروع کردم به توضیح دادن. از اون ور همه حواسم جمع ماهان بود که از صورتش و عکس العملهاش بفهمم نظرش چیه. ماهان دستشو جلو آورد و یه قسمت از نقشه رو نشون داد و گفت: اینجا چه طور؟ اومدم اون قسمت و توضیح بدم که چشمم رفت سمت دست ماهان که از مونیتور جدا شد و رفت سمت میز و پیچید دور لیوان شربت من. بی حواس توضیح می دادم و با کنجکاوی به ماهان که لیوان شربتم تو دستش بود نگاه می کردم. می خواستم ببینم با شربت من چی کار داره. دست ماهان همراه لیوان از رو میز جدا شد و بالا اومد و رفت سمت صورتش و نگاه منم با اون دهن باز مونده ام همراه لیوان چرخید و رفت سمت ماهان. ماهان اما چشمش به مونیتور بود وبا دقت به نقشه نگاه می کرد. یکم اخم کرده بود انگار داشت تمرکز می کرد که همه نکته ها رو بگیره. تو همون حالت لیوان رفت سمت لبهاش و چشمهای من گرد و گشاد. جلوی چشمهای مبهوت من ماهان لیوان و به لبش برد و تا آخر شربتمو سر کشید. از زور تعجب نمی تونستم آب دهنمو قورت بدم. دوباره به چشمهای ماهان نگاه کردم. انگار هیچ چیزی غیر نقشه ی جلوش و نمی دید. خنده ام گرفت. لبهام و جمع کردم تو دهنم. به زور جلوی خنده امو گرفتم که نزنم زیر خنده و هیچی نگم. وای اگه ماهان می فهمید. نگاهم رفت دوباره به لیوانی که خیلی آروم پایین اومد و نشست رو میز. وای لیوان و باش جای لبهای رژ زده ام رو لبه لیوان مونده بود. درست همون جایی که ماهان ازش سر کشید. یه نفس عمیق کشیدم تا خنده امو قورت بدم. الان یه جورایی ما همو بوسیدیم. اگه ماهان حواسش بود ... اگه می فهمید که از لیوان من شربت خورده اونم چه جوری از لیوانی که جای رژ داشت روش ... وای خدا سوژه بود برای یه سال تموم. دیدن قیافه جمع شده ماهان دیدن داشت. اما نمی خواستم بهش بگم. گناه داشت. خسته بود و تازه یکم آروم شده بود و امیدوار که کارها خوب انجام میشه. اگه بهش بگم تا دو ساعت می خواد عوق بزنه بی تربیت. خوب بچه ام حساسه. دهنی نمی خوره. خدا هم خوب گذاشت تو کاسه اش. هنوز داشتم زیر زیرکی به ماهان نگاه می کردم و نخودی می خندیدم که صورتش چرخید و نگاهمو غافلگیر کرد. یه ابروش رفت بالا و گفت: حواست کجاست؟؟؟ به چی داری می خندی؟؟؟ سریع صاف نشستم و گفتم: هیچی ... دوباره به نقشه نگاه کردم و شروع کردم به توضیح دادن و به نگاه های مشکوک ماهانم توجه نکردم. حالا من و ماهان داشتیم کار می کردیم. پریسا و کیا به خودشون استراحت داده بودن و دل و قلوه می گرفتن و پریسا هم بلند بلند می خندید. اون وسط انقده دوست داشتم برم ببینم کیا چی میگه؟؟؟؟ آخه جلوی من خیلی ساکت و آروم بود اما انگاری فقط جلوی من این بچه سر به زیر بود شایدم جلوی همه سر به زیر بود به ماهان و پریسا که می رسید زبونش وا میشد و نطقش میومد. بعد نیم ساعت کارهامون تموم شد و بلند شدیم که بریم بعد نیم ساعت کارهامون تموم شد و بلند شدیم که بریم خونه هامون. کیا: میگم چه طوره شام بریم بیرون. وای نه ... داشتم از خستگی هلاک میشدم. از صبح تو ماشین بودم و بعدشم که یه کله تو شرکت رو صندلی نشسته بودم. بند بند وجودم داشت از هم باز می شد. ناله وار به ماهان نگاه کردم. فکر کنم قیافه ام خیلی داغون بود که ماهان یه دستی به شونه کیا زد و گفت: کیا جان باشه برای یه روز دیگه. روز اول کار خانمها بوده و حتما" خیلی خسته شدن. بزار برن خونه استراحت کنن. با یه لبخند سپاسگذار نگاش کردم که تو جوابم یه لبخند قشنگ زد که دلم غنج رفت. چهار تایی سوار آسانسور شدیم. من چسبیده بودم به ماهان. ماهان آروم گفت: آنا نمی دونی چقدر ازت ممنونم که اومدی. برگشتم و به چشمهاش نگاه کردم. نیشمو باز کردم و گفتم: ممنون نباش خودم خواستم بیام ربطی به تو نداشت. ماهان یه ابروش و انداخت بالا و شیطون گفت: یعنی خودت خواستی تعطیلات و دریا و مامانت اینا و کلی خواب و فیلم دیدن و بی خیال شی و بیای تهران که الان شبیه شهر ارواحه و تو این روزها که همه دارن خوش می گذرونن بشینی پشت کامپیوتر. دماغمو براش چین دادم و شکلک در آوردم. ماهان یه خنده ای کرد و یه دونه با انگشتش زد رو بینیمو گفت: نکن این جور خانمی صورتت چپر چلاق میشه. دوباره خندید و منم از خنده اش خنده ام گرفتم. از پسرا خداحافظی کردیم و با ماشین پریسا رفتیم خونه. پریسا یه ساک برا خودش آورده بود که توش وسایلشو ریخته بود. تو خونه از خستگی به نوبت رفتیم دوش گرفتیم و زنگ زدیم برامون شام آوردن و خوردیم و یکمم حرف زدیم و رفتیم بگیریم بخوابیم. ساعت 11 بود و داشتم آماده می شدم بخوابم که موبایلم زنگ زد. موبایل تو اتاقم بود و من مسواک به دهن و با دهن کفی تو دستشویی. صدای جیغ پریسا از تو اتاق اومد: آنا .. آنا کجایی موبایلت. بیا بگیرش ماهانه. تا گفت ماهانه یه تف کردم و همون جور کف به دهن دوییدم تو اتاق. پریدم رو تخت و با اون یکی دستم که خالی بود موبایل و برداشتم. یه دستم هنوز مسواک بود. من: بله شلام. چون دهنم کفی بود یه مدلی حرف می زدم که کفا نریزه بیرون. ماهان: شلام نه سلام ... خوبی آنا ... چیزی شده ... من: نه چی مثلا" ؟؟؟ ماهان: آخه یه جوری داری حرف می زنی. با دست یه اشاره به پریسا کردم که برام دستمال بیاره. من: نه بابا داشتم مسواک می زدم تند اومدم گوشی و بردارم. پریسا با دست و پنج انگشت باز یه حرکت کرد که یعنی خاک تو سرت. رفت بیرون و یه بسته دستمال برداشت آورد و انداخت تو بغلمو گفت: چندش حالمو بهم زدی. یه گمشو به پریسا گفتم و به ماهان گفتم: تو کارم داشتی زنگ زدی؟؟؟ تو همون حال یه دستمال جدا کردم و دهنمو پاک کردم. ماهان: نه کاری نداشتم. شما حالتون خوبه؟؟؟ خونه مشکلی ندارین؟؟؟ تنهایی نمی ترسین؟؟؟ یه لبخند زدم و گفتم: نه بابا با وجود این پریسای خرس کی جرات داره بترسه. جک و جونور و دزد و روح و اینا کافیه بیان این آژیر خطر و ببینن خودشون پشیمون میشن فلنگو می بندن. ماهان با حرفم بلند بلند خندید. منم لبخند زدم. یهو یه بالشت محکم خورد تو سرم. من: آخ .... همچین محکم خورد که کله ام کج شد و موهام ریخت تو صورتم. برگشتم و با اخم به پریسا نگاه کردم و گفتم: بی شعور دارم حرف می زنم. یه ابرو برام بالا انداخت و زبون در آورد. بهش چشم غزه رفتم و رومو برگردوندم. ماهان: چی شد؟؟؟ گله مند گفتم: این پریسای وحشی برام بالشت پرت کرد. دوباره ماهان غش غش خندید. چه خوشش میاد این پسره ... یکم آروم گرفت و گفت: انگار بهتون خیلی خوش می گذره. خدا رو شکر. آنا اگه اتفاقی افتاد یا کمک لازم داشتین یا ترسیدین یا هر چی بهم زنگ بزن. باشه؟؟؟ سریع خودمو می رسونم. یه لبخند زدم و گفتم: مرسی ماهان نگران نباش درارو قفل کردم. غیر از اینکه پریسا منو بخوره هیچ خطر دیگه ای هم تهدیدم نمی کنه. دوباره یه بالشت اومد سمتم که جا خالی دادم و نیشمو باز کردم برای پریسا و تند تند ابرو بالا انداختم. داشتم حال می کردم که یه خرس عروسکی محکم خورد تو صورتم. آی دردم گرفت. با جیغ گفتم: می کشمت پریسای نخاله . این و گفتم و تو گوشی به ماهان گفتم: ماهان کاری نداری من برم این پریسا رو بزنم دلم خنک شه مخچه ام جا به جا شد با این ضرباتش. ماهان فقط می خندید و وسط خنده گفت: برو عزیزم برو ... خدا حافظ .... انقدر قشنگ گفت عزیزم و به دلم نشست که منی که نیم خیز شده بودم برم دنبال پریسا که لهش کنم با این عزیزم سست شدم و نشستم رو تخت و رفتم تو هپروت و با نیش باز مات دیوار شدم. ماهان: خوب بخوابی آنا ... همون جور مه و مات گفتم: تو هم همین طور .... ماهان: خداحافظ ... من: شب بخیر .... تماس قطع شد ولی من هنوز تو هپروت بودم که یه انگشت فرو شد تو بازوم. پریسا سیخونک می زد بهم و آروم میگفت: مردی؟؟؟ آنا ؟؟؟ دستمو تو هوا تکون دادم. انگار می خوام پشه بپرونم. بی خیال پریسا شدم و با همون نیش بازم خرس عروسکیه رو بغل کردم و فشارش دادم و دراز کشیدم رو تخت. پریسا هم فضول هی میگفت: آنا ماهان چی گفت که این جوری شدی. فقط بهش گفتم: فضولی موقوف. پشتمو کردم بهش و خوابیدم. پریسا هم بعد یکم که دید از من نمی تونه حرف بکشه برق و خاموش کرد و رو تشکی که پایین تخت براش پهن کرده بودم خوابید. پنج شنبه بود و از اونجایی که ما چهار تا 4 روز تموم به کوب و بدون هیچ استراحتی یه سره کار کرده بودیم دیگه خیلی خودمون و تحویل گرفتیم و ماهان گفت که امروز از ظهر کار تعطیله و فردا هم که جمعه است بی خیال کار میشیم. وسایلمون و جمع کردیم. رو به پریسا گفتم: پس تو می ری خونه ی خودتون؟؟؟ پریسا: آره مامان زنگ زده گفته امشب حتما باید بریم خونه عموم اینا دعوتمون کردن نرم خیلی ناراحت میشه. شب بر می گردم. سری تکون دادمو گفتم: باشه پس تو برو دیگه من خودم میرم خونه دیگه تو هم راحتو دور نکن. ماهان: پریسا کجا بره؟؟؟ ماهان و کیا تازه وسایلشون و جمع کرده بودن و ماهان در حال پوشیدن پالتوش به ما رسید و آخر حرفهامون و شنید. من: هیچی پریسا امشب می خواد بره مهمونی میگم از همین جا بره من خودم میرم خونه. پریسا: نه بابا تو رو میرسونم. تو این خلوتی خیابون ماشین گیرت نمیاد. یه ابرو بالا انداختم و گفتم: بابا همچین میگی خلوتی دیگه این تهران با این جمعیتش مگه چقدر می تونه خلوت بشه دختر؟ ماهان پرید وسط حرفم. دستشو دراز کرده بود سمت کیا که کیفشو بگیره ازش و همون جور گفت: من آنا رو می رسونم پریسا هم می تونه بره به کارهاش برسه. دهن وا کردم که یکم تعارف کنم که همون لحظه ماهان برگشت و با دیدن من که ژست گرفته بودم برای تعارف کردم با تعجب بهم نگاه کرد. من: نه من خود ... ماهان متعجب گفت: آنا می خوای تعارف کنی؟؟؟ یکی ندونه فکر می کنه سال به سال سوار ماشین من نمی شی حالا خوبه همیشه آویزون خودمی برای رفتن و اومدنا. اخم کردم و با حرص کیفمو کوبوندم به بازوش و گفتم: بی تربیت از خداتم باشه افتخار میدم بهت. کیا و پریسا خندیدن و ماهانم با خنده گفت: از خدامه دیگه. نمی بینی دلم تنگ شده که رانندت بشم. خوبه خودم پیشنهاد رسوندنتو دادم. آخی عزیزم دلش تنگ شده بود. یه لبخند ملیح زدم. برگشتم دیدم پریسا و کیا دارن با هم پچ پچ می کنن. چشمهامو ریز کردمو خودمو کج کردم سمت ماهان و گفتم: این دوتا سر و گوششون داره می جنبه ها. ماهانم مسیر نگاهمو گرفت و رسید به پریسا و کیا و گفت: چی کارشون داری بزار دلشون خوش باشه نمی بینی کیا این چند روزه که پریسا اومده چه بلبل زبون شده؟ تازه داره ذاتشو برای 2 تا خانم نشون میده. راست می گفت این چند روزه کیا همچین سخن ور شده بود که من داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. مدام برای پریسا خوش خدمتی می کرد کافی بود پریسا لب تر کنه از آب و آب میوه و قهوه گرفته تا خودکاری که از دست پریسا می افتاد و کیا خم میشد از رو زمین بر می داشت می داد بهش. نه انگاری پریسا بد چشم کیا رو گرفته بود. چهار تایی رفتیم از شرکت بیرون و رفتیم تو پارکینگ و هر کی رفت سوار ماشین خودش شد و منم که آویزون ماهان. نشستیم تو ماشین و راه افتادیم. یکم که رفتیم یاد یه چیزی افتادم. برگشتم سمت ماهان و گفتم: راستی ماهان کیا چرا تنها زندگی می کنه؟؟؟ ماهان همون جور که چشمش به خیابون بود گفت: تنها زندگی نمی کنه؟؟؟؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: نه پس با عمه بزرگه من زندگی می کنه. بابا تنهاست دیگه. خودم اومدم خونه اشون هیچکی نبود اونجا. بعدم اگه کسیو داشت که همیشه با تو نمی چرخید این ور و اون ور. ماهان با لبخند یه نگاهی به من کرد و گفت: چیه؟ از این شاکی که همش با من می چرخه؟؟؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: لوس .... جواب منو بده. ماهان بازم یه لبخند زد و بعد گفت: خوب کیا با مادرش زندگی میکنه. در کل دوتا بچه ان کیا و خواهرش کتایون که کتی صداش می کنن. کتی 4 ساله که ازدواج کرده و رفته آلمان. می دونی که مامان اینا هم آلمان بودن. این کتی خانم همسایه مامان اینا بودن هنوزم همون جا زندگی می کنن. مامان کیا هم هر 6 ماه در میون بین دختر و پسرش می چرخه. منتها الان یکم بیشتر پیش دخترش مونده چون کیا تازه دایی شده. حالا قراره به همین زودی ها مادر و خواهرش بیان ایران. خوب خانم حس فضولیتون ارضاء شد؟؟؟ واقعا" ارضاء شده بود. هر چی می خواستم بدونم و گفت دیگه آهان یه چیزی. سریع برگشتم سمت ماهان و گفتم: خوب کیا پدر نداره؟؟؟ ماهان: نه خانمی پدرش 3 سال پیش عمرش و داد به شما. دیگه ؟؟؟ نیشمو باز کردم و سری تکون دادمو گفتم: دیگه همین، تموم شد. ماهان برگشت سمتم و با لبخند و لذت نگام کرد. انگاری خیلی از این حالت فضول و شیطونم خوشش میومد. میشدم یکی لنگه خودش. ماهان ماشین و پارک کرد و برگشت سمت منو گفت: خوب حالا که من کنجکاویتونو برطرف کردم یه ناهار به من می دی؟؟؟ سرمو کج کردم و یه نگاه بهش کردم که یعنی خر خودتی. من: ماهان ... دیدم که چه خوب همه سوالاتمو جواب دادی نگو هدف داشتی ... ماهان ردیف دندوناشو نشونم داد و با کله حرفمو تایید کرد. بعد مظلوم گفت: یه هفته است دارم غذای بیرون ومی خورم دلم لک زده برای یه ماکارانی یا اون غذا رنگیهایی که تو درست می کنی. این پسره هم رگ خواب من دستش اومده بودا. می دونست خوشم میاد یکی از خودم و کارهام تعریف کنه از این شیوه برای خر کردن من استفاده می کرد. ماهان: آنا .... می دونستم این آناش از اون آنا خرکیهاست اما دلم غنج رفت با این مدل صدا کردنش. با محبت نگاش کردم و گفتم: بفرمایید منزل خوش اومدید. این و میزارم پای عید دیدنیت. ماهانم یه ذوقی کرد و سریع پیاده شد. دوتایی رفتیم تو خونه. یه راست رفتم تو اتاقمو لباسمو عوض کردم. یه بلوز شلوار راحت پوشیدم. اومدم بیرون دیدم ماهان پالتوشو در آورده و ولو شده رو مبل سه نفره جلوی تلویزیون و نوک یکی از پاهاشم گذاشته رو میز و رو یکی از دستهاش لم داده و کلی کوسنم دور خودش جمع کرده و با کنترل ور میره و کانالا رو بالا پایین می کنه. رفتم کنارشو گفتم: ماهان ناهار چی می خوری؟؟؟؟ ماهان یه نگاه خسته بهم کرد و با یه لبخند گفت: هر چی زودتر آماده میشه. چشمهامو ریز کردمو دهنمو کج و رفتم تو فکر. من: خوب بزار ببینم....... فکر کنم همون ماکارانی زودتر از بقیه آماده بشه. مامان همیشه مایع ماکارانی و آماده می کنه بسته بندی می کنه میزاره تو یخچال. اوکی ماکا دوست داری؟؟؟؟ ماهان ابروهاش رفت بالا و با خنده گفت: جان؟؟؟ ماکا دیگه چیه؟؟؟ چشمهامو مل مل دادم و با عشوه و ناز و یه صدای که همه کلماتشو می کشیدم مثل این دختر لوسا گفتم: وای بی کلاس ماکا دیگه. همون ماکارانی شما جواداست. همچینم دستمو تو هوا می چرخوندم و بدنمو با قر و عشوه تکون میدادم که یهو ماهان پق زد زیر خنده. کوسن و پرت کرد سمتمو گفت: برو دختر این اداها چیه در میاری دیوونه. با همون قر گفتم: وا ماهی جون دوست نداری؟؟؟؟ فکر می کردم دوست دخترات همین جوری باهات حرف می زنن بی ذوق .... ماهان شیطون ابروی سمت چپشو بالا برد و با لبخند رو لبش گفت: خودت داری می گی دوست دخترام تو که دوست دخترم نیستی. خورد تو ذوقم بی شعور .... حالا من یه بار اومدم خودمو لوس کنم براش. ببین منو به عنوان اون انک دونکای قر و فری و لوسشم قبول نداشت. نگاه شادم رفت و یه چشم غره به ماهان رفتم. دهنمو جمع کردمو صاف ایستادم و دلخور گفتم: لیاقت نداری. ناراحت برگشتم برم که خنده ماهان همزمان شد با کشیده شدن مچ دستم. همچین مچمو کشید سمت پایین و چون در حال چرخش بودم و یه پامو بلند کرده بودم که قدم بردارم تعادلم بهم خورد و به پشت افتادم. یه لحظه از ترس چشمهامو بستم و یه جیغ کوچولو کشیدم و تموم ... رو زمین نیافتاده بودم. دو تا دست گرفته بودم. دستی زیر سرم و دستی دور شکمم بود که نزاره بی افتم پایین. پاهام از زانو خم شده بود و کف پام هنوز رو زمین بود. آروم چشمهامو باز کردم و با دیدن صورت خندون و شیطون ماهان جلوی صورتم یه هیی گفتم و لب پایینمو بردم تو دهنمو گازش گرفتم. چشمهامو فرو کرده بودم تو نگاهش. ماهان با یه لبخند قشنگ نگام می کرد. سعی داشت نخنده اما نمی شد. نگاهش از چشمهام سر خورد و رفت سمت لبم. دستی که دور شکمم بود و آروم و نوازشگر از رو شکمم بالا آورد انگار از رو عمد می خواست آروم حرکتش بده رو بدنم. رو شکمم حساس بودم خود به خود نفسم حبس شد تا دستش جدا شد. باز هم نفسمو بیرون ندادم. دست ماهان بالا اومد. هنوز به لبم نگاه می کرد. ذهنم خالی از هر فکری شده بود و نمی تونستم به هیچی فکر کنم. نه به اینکه چرا ماهان این جوری زوم کرده به لبم نه به اینکه من با چه رویی این جوری جا خوش کردم تو بغل ماهان نه به اینکه این موقعیت از من و ماهان بعیده. یعنی از من بعید نبود چون اگه به خودم بود همین الان می پریدم ماچش می کردم مخصوصا" که این جوری تو صورتم نفس می کشید. مخصوصا" که اون نگاه شیطون و لبخند آنا کشش رو لبش بود. لبخند و نگاهی که من عاشقش بود. اما ... اما این تو حس رفتن از ماهان بعید بود. از یه پسر خاله در حد یه دوست بعید بود .... خوشحال با اعتماد به نفس کامل داشتم فکر می کردم نکنه ماهانم از من خوشش میاد..... دست ماهان بالا اومد و نشست رو چونه ام. هنوز داشتم لب پایینمو گاز می گرفتم. ماهان خیلی نرم چونه امو کشید سمت پایین جوری که لبم هم کشیده شد و لب پایینم از بین دندونام در اومد و از تو دهنم بیرون اومد و صاف شد. به خاطر گازی که از لبم گرفته بودم خیس شده بود. انگشت ماهات بالا اومد و کشیده شد پایین لبم. مسخ شده با نفسی که به زور از بینیم بیرون میومد زل زده بودم به صورت ماهان. ماهان انگار حواسش اینجا نبود. خیره به لبهام بود و نرم، خیسی لبهامو با انگشت پاک می کرد. صداش مثل یه آواز آروم بلند شد. ماهان: نکن این جوری با لبت. چه جوری دلت میاد با دندون گازش بگیری. اینبار با چهار انگشت لبمو پاک کرد. نگاهش و از لبهام گرفت و به چشمهام نگاه کرد. آروم یه تار مویی که رو صورتم افتاده بود و کنار زد. دستشو کشید رو موهامو در آخر کنار صورتم نگه داشت. آروم و لطیف گفت: آنا هیچ وقت خودتو با اون دخترای لوس مقایسه نکن. هیچ وقت. تو ارزشت خیلی بیشتر از اون جور دخترهاست ... می فهمی ...؟؟؟ نمی دونم. مطمئن نبودم که منظورش و بفهمم. یعنی ارزشم از چه نظر بیشتره؟؟؟ نامطمئن سری به نشونه فهمیدن تکون دادم. ماهان دوباره لبخند زد نگاهش هنوز تو چشمهام بود و حرم نفسهاش به صورتم می خورد. بترکی ماهان اگه همه ی هدفت از این ریختی نگهداشتن من تو بغلت گفتن همین یه جمله باشه خودم پامیشم لهت می کنم. دِ جون بکن حرف بزن دیگه ... یه زر مفیدی بگو ... دِ آخه من تا کی بی حیا بازی در بیارم و خودمو به گیجی و شوکه شدن از سقوط بزنم که یعنی هنوز حالم جا نیومده که درک کنم باید از تو بغلت بیام بیرون. بنال دیگه پسر...... تو چشمهاش و نگاه قهوه ایش غرق بودم. احساس می کردم نفسهاش گرمتر و تند تر شده .... داشتم دوباره نفسمو حبس می کردم. آماده بودم برای یه حرکت مثبت از جانب ماهان با اینکه حرف نمی زد اما شاید حرکات عملیش بهتر بوده باشه ... تو حس بودم که صدای مزخرف زنگ گوشیم همه چیز و بهم ریخت. ماهان انگار به خودش اومده باشه سریع سرشو برد عقب و تکیه داد به پشت مبل. منم مثل فنر از بین دستهاش اومدم بیرون و صاف ایستادم. بلوزم و صاف کردم و یه تک سرفه کردم که یعنی هیچ گونه اتفاقی نیافتاده و وضعیت امن و امان می باشد. رفتم سمت گوشیمو از رو اپن برش داشتم. با دیدن اسم کیارش چشمهام گرد شد. یه نگاه به ماهان کردم. کنجکاو داشت نگاهم می کرد. یعنی چی شده که کیارش زنگ زده؟؟؟ از بعد خداحافظیمون تا حالا زنگ نزده بود. حالا مگه من می تونستم جلوی چشمهای کنجکاو و مشکوک ماهان جواب بدم؟ گوشی هم یه سره زنگ می زد. پشتمو کردم به ماهان و گوشیو وصل کردم. صدای خوشحال کیارش تو گوشم پیچید. کیارش: سلام بر بی معرفت ترین خانم دنیا. یه لبخند اومد رو لبم. من: سلام چه طوری؟ شرمنده ام نکن دیگه. کیارش: دشمنت شرمنده شه خانمی. سال نوت مبارک. سال خوبی داشته باشی خانم مهندس. با لبخند گفتم: عید شما هم مبارک آقای دکتر. کیارش سر خوش خندید و گفت: با مامان اینا اومدیم نور. الان کنار دریام. موجهاشو که دیدم که چه طور پرتلاطمن یاد تو افتادم. مثل خودت آروم و قرار ندارن. از تشبیهش خوشم اومد. لبخندم عمیق تر شد. من: آقا کیارش داشتیم ... کیارش بلند خندید و گفت: مگه بده دختر؟؟؟ کاش همه مثل تو پر انرژی بودن. من: مرسی تو لطف داری. کیارش: لطف نیست واقعیتها رو می گم. امیدوارم امسال به مراد دلت برسی. آخی ... چه پسر ماهیه. ببین کیارش زنگ زده میگه به ماهان برسی. لبخند گشادی زدم و گفتم: شما هم همین طور. سال خیلی خوبی داشته باشی. کیارش: ممنون خانمی. مزاحمت نمی شم زنگ زده بودم عید و تبریک بگم بهت. من: مرسی خیلی محبت کردی. خوش بگذره بهتون. کیارش: همچنین به شما. خوب دیگه خداحافظ. من: خداحافظ. با لبخند تماس و قطع کردم و موبایل و گذاشتم رو اپن. با همون لبخند برگشتم به ماهان بگم که میرم ماکارانی درست کنم. تا برگشتم سینه به سینه ماهان شدم. قلبم وایساد. هههههههههههههههههه ................ از ترس خودمو کشیدم عقب و خوردم به اپن و دستهامم از بغل بردم گذاشتم رو اپن تا تعادلمو حفظ کنم و نیافتم پایین. خیلی بد ترسیده بودم. قلبم هنوز از ترس داشت گرومپ گرومپ می زد. پوفی کردمو دست چپمو بالا آوردم و موهامو از رو پیشونیم کشیدم عقب تا بالای سرم. دستم هنوز رو سرم بود. کلافه به ماهان نگاه کردم. من: چته تو؟؟؟ نمی گی یهو میای جلوم سکته می کنم؟؟؟ سرمو که بالا آوردم چشمهام از تعجب گشاد شد. وا این پسره چرا قرمز شده؟؟؟ ماهان قرمز شده بود و یه اخم بدی هم کرده بود که نگو. وای این ماهان که اخم میکنه من انقده می ترسم که دوست دارم فرار کنم. ماهان: کی بود؟؟؟ با استفهام نگاش کردم و گفتم: هان ؟؟؟ اخم ماهان بیشتر شد. یکم صداشو بلند تر برد و جدی و محکم پرسید: گفتم کی بود؟؟؟ با کی داشتی حرف می زدی؟؟؟ با چشم بهم اشاره کرد. رد نگاهشو گرفتم و چشمم خورد به گوشیم رو اپن. بی هوا با یه لبخند گفتم: آهان .. اونو میگی؟؟؟ هیچکی بابا کیارش بود. صدای نفس صدا دار و عمیق ماهان و شنیدم و تعجبم بیشتر شد. این چرا شد گاو میش تو مسابقات گاو بازی؟؟؟ الانه که از تو بینیش بخار بیاد بیرون. ماهان یکم خودشو کشید جلو تر که باعث شد من از ترس کمرمو بیشتر به لبه اپن فرو کنم. ماهان: کیارش چرا باید به تو زنگ بزنه؟؟؟؟ مگه نگفتی باهاش بهم زدی؟؟؟ با بهت از عصبانیتش گفتم: چرا ... بهم زدم. زنگ زده بود عید و تبریک بگه. ماهان ابرویی بالا انداخت و با پوزخند گفت: برای یه تبریک اینقدر ذوق زده شده بودی و می خندیدی؟؟؟ جوش آوردم. منظورش چی بود؟؟؟ اصلا" من چرا باید برای اون توضیح می دادم؟؟؟ عصبانیتشو درک نمی کردم. شاید باید می زاشتم به حساب حساس بودنش به کیارش اما خوب الان این ادا و اطواراش بی مورد بود. یه زنگ ساده بود و یه تبریک عید ساده تر. واقعا" انقدر عصبی شدن نداشت. با اخم گفتم: اولا" من نباید برات توضیح بدم. بعدم بهت گفتم تبریک عید بوده و من و کیارشم دیگه با هم دوست اون جوری نیستیم. دوتا دوست ساده و معمولیم. ماهان با همون اخم پوزخندی زد. ازم فاصله گرفت و چند قدم رفت عقب و گفت: آره تو راست می گی نباید برای من توضیح بدی. اصلا" به من چه؟ اما آنا خانم بدون من که احمق نیستم. دلیلی نداره پنهون کاری کنی. اگه هنوزم با کیارشی خوب باش ... کسی جلوتو نگرفته ... فقط دروغ نگو .... نگو تموم شده و بعدش .... عصبی شده بود. با حرص این حرفها رو می گفت. منم عصبی بودم. ناراحت بودم. از حرفهاش دلم گرفته بود. یعنی چی اصلا" به من چه؟؟؟ پس به کی چه؟ من دروغ میگم؟ من پنهون کاری می کنم. من هنوز با کیارشم؟؟؟ منی که به خاطر تو به خاطر احساسم به تو حتی به کیارش اجازه ندادم خودشو درست و حسابی بهم بشناسونه. فرصت فکر کردن بیشتر در موردشو به خودم ندادم. منی که منتظر یه حرف یه اشاره از جانب توام ... من ... خیلی بی انصافی بود .. خیلی ... با بغض و عصبانی گفتم: ماهان مواظب حرف زدنت باش. وقتی می گم کیارش تموم شد تموم شده. وقتی میگم با کسی دوست نیستم یعنی نیستم. معنی این مسخره بازیهاتم نمی فهمم. همه که مثل خودت نیستن. 10 تا 10 تا دوست داشته باشن. من دلیلی هم برای دروغ گفتن ندارم. ماهان با یه پوزخند که کفرمو درآورد گفت: آره تو که راست می گی. یعنی دوست داشتم همچین بخوابونم تو گوشش که پرت شه بخوره به دیوار. با همه حرصم گفتم: خیلی بی شعوری ماهان. عصبانی برگشتم و رفتم تو آشپزخونه. بی هدف تو آشپزخونه قدم رو می رفتم. صدای زنگ گوشی ماهان بلند شد.همه حواسم رفت سمت مکالمه ماهان. با اولین کلمه ای که شنیدم بغض کردم. ماهان: سلام گلم چه طوری؟؟؟ خوبی؟ عید شما هم مبارک. نه من تهرانم... دیگه هیچ چی نشنیدم. رفتم سمت کابینتها. ماهان بی شعور. داره تلافی می کنه. عوضی. من که می دونم چه دختر بازی هستی لازم نیست جلوی خودم بزنی تو صورتم که عاشق چه پسری شدم. کسی که دلش دروازه است و همه رو توش جا میده و دست رد به سینه کسی نمی زنه. یاد دو دقیقه قبل افتادم. یاد نگاهش که تو چشمهام بود. یاد حرکت دستش رو لبهام ... یه نفس آه شد و از تو سینه ام بیرون اومد. بی هدف مدام در کابینتها رو باز می کردم. در یخچالو باز می کردم. صندلیها رو درست می کردم. کلافه بودم و می خواستم یه جوری خودمو آروم کنم. تلفن ماهان تموم شده بود. اونم خودشو پرت کرده بود جلوی تلویزیون و عصبی کانالها رو بالا و پایین می کرد. رو هر کانال بیشتر از 5 ثانیه نمی موند. تو یکی از کابینتها چشمم خورد به بسته ماکارانی. از بی کاری که بهتر بود. ماکارانی ها رو در آوردم و سعی کردم خودمو با درست کردنش سر گرم کنم. نیم ساعت بعد غذام حاضر بود و من آروم. اما هنوز دلخور بودم. تلویزیونم مدتها بود که رو یه شبکه خبری مونده بود. انگار ماهانم آروم شده بود. میز و چیدم. از همون آشپزخونه داد زدم. من: غذا حاضره. ماهان آروم از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه. بهش نگاه نکردم. اونم هیچ حرفی نزد. می دونستم که عاشق ماکارانیه. مخصوصا" ته دیک، سیب زمینی های طلاییش و خیلی دوست داشت. بی حرف هر کدوم برای خودمون غذا کشیدیم. ماهان آروم غذا می خورد و من با غذام بازی می کردم. کلا" اشتهام کور شده بود. زیر چشمی نگاش می کردم. با اینکه آروم و بی صدا غذا می خورد اما خوردا .... همه ته دیکا رو که تموم کرد هیچ 2 تا بشقاب پرم کشید و خورد. خنده ام گرفته بود. مثلا" ناراحت بود فقط قیافه اشو گرفته بود. شکمو .... لیوان آبمو برداشتم و سر کشیدم. ماهان خوردنش بالاخره تموم شد. دهنشو پاک کرد و آروم گفت: مرسی خیلی خوش مزه بود. زیر لب گفتم: نوش جون. هنوزم مصر بودم که مستقیم نگاش نکنم. ماهان از جاش بلند شد و دست دراز کرد و بشقاب و لیوانم و برداشت و گذاشت رو بشقاب خودش. با چشمهای گرد و متعجب نگاش کردم. اونقدر از کارش تعجب کرده بودم که بی خیال مستقیم نگاه نکردنش شدم. زل زدم بهشو با تعجب گفتم: داری چی کار می کنی؟؟؟؟ سرشو بلند کرد و تو چشمهای متعجبم نگاه کرد و خونسرد گفت: تو غذا درست کردی منم ظرفها رو می شورم. بی اختیار ابروی چپم بالا رفت. به حق حرکات نکرده. این پسره انقده کاری بود و من خبر نداشتم؟؟؟ شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم. حالا که می خواد کار کنه کیه که جلوشو بگیره بزار بچه شاد باشه. واقعیت این بود که نمی تونستم ازش ناراحت باشم. درسته حرفش اذیتم کرد. اما خوب ... الان این جوری زیر زیرکی داشت سعی می کرد درستش کنه و یه جورایی جبران کنه. بیشتر از ماهان از خودم ناراحت بودم. من که کامل ماهان و می شناختم. می دونستم دختر بازه ولی با این حال قلبمو دادم بهش. دوستش داشتم. پیش خودم اون که خبر نداشت. ماهان همون آدمه. کوچکترین تغییری تو حرکات و رفتارش ایجاد نشده. اونی که عوض شده من و احساسم بودیم. من حساس شده بودم و توقعم از ماهانی که بی خبر از احساسم بود بالا رفته بود. خوب زور که نیست اون بیچاره هم نمی دونه تو دل من چی می گذره. کلافه پوفی کردم. دارم کم کم خل میشم. رفتم تو حال و نشستم رو مبل بزرگ جلوی تلویزیون. کنترل و دستم گرفته ام و کانالها رو بالا پایین کردم. دنبال یه برنامه قشنگ بودم که جذبم کنه. رسیدم به یه کانال که داشت آهنگ پخش می کرد. کنترل و گذاشتم رو مبل کنارم و خیره شدم به صفحه تلویزیون. یه آهنگ تموم شد و رفت بعدی. یه دختری تو یه اتاقی که فقط یه تخت داشت و با دراور و آینه می خوند. موهای دختره چشممو گرفته بود. آهنگ که شروع شد بی اختیار بدون اینکه پلک بزنم زل زدم به تلویزیون. کلیپش خیلی جالب بود. اول آهنگ دختره می خوند. می خندید. شاد بود. اما .... یه جورایی احساس می کردم خودم دارم می خونم. حرف من بود که این دختر به زبون می آورد. جدیدا" چقدر آهنگها حرفهای تو دل من و می گفتن. سرم کج شد سمت راست و غرق آهنگ شدم. لحظه لحظه با دختر تو آهنگ پیش رفتم...... تو نباشي چشام برات گريونه دنيا بدونه تو برام زندونه دستات اگه دستامو تنها بذاره شبو روزم لحظه اي آروم نداره تو كه بارونه تو چشامو مي بيني لحظه لحظه ها رو كنارم مي شيني تو كه مثله گريه آرومم مي كني تو نباشي دل منو خون مي كني جز تو هيچ كسيو درد عاشقيو غصه هاي منو خنده هاي منو گريه هاي منو لحظه هاي منو نديده و نشنيده و وقتي تو نيستي من ميشم بين اين آدما مثل غريبه و تو همهمه ها گم ميشم دنباله تو دنباله تو واقعا" اگه یه روز ماهان نباشه من چی کار کنم؟؟؟ بی ماهان ؟؟؟؟؟ تو نباشي كي حسمو بدونه تو گوش من آروم از عشق بخونه دركم كنه وقتي که غمگينو تنهام لمسم كنه دست بكشه توي موهام صدات هميشه مي پيچه توي سرم دوست دارم فقط تو باشي دوروبرم حس مي كنم بوي تو رو روي تنم تو نباشي منمو چشماي ترم بغض کردم. یه دختری بود یه پسری هم بود پسری که این خواننده دوستش داشت. گردنبندی که بهش داده بود برای تولدش. بی اختیار دستم رفت سمت ستاره ام که بعد از اینکه ماهان بهم دادتش از گردنم درش نیاوردم. پسری که دختر دوستش داشت و همیشه کنار خودش می دیدتش. دوماد یه عروسی بود. عروسی پسر بود اما ... اما عروس دختر نبود. دختر ساقدوش عروس بود. دختر تو آهنگ همه رویاهای با پسر بودنش و تو خیالش دیده بود. اشکم دونه دونه از چشمهام پایین چکید. دختر با چشمهای اشکی به پسر و عروس که دوستش بود نگاه می کرد. با حسرت و لبخندی که از شادی اونها می زد و بغضی که از تموم شدن رویاهاش داشت و اشک حسرتی که بی اختیار می ریخت. چه حس بدی داشت . چه حس بدی داشتم. وقتی فکر می کردم ممکنه یه روزی این من باشم که این جوری با این حسرت به ماهان و یه دختر دیگه نگاه می کنم. به جشن شادی ماهان میرم جشنی که من عروسش نیستم. عروسی که قراره کنار ماهان به آرامش برسه و خوشبخت بشه. جشنی که برای من عزاست. پسر تو آهنگ دختر و می دید، حرف می زد، هدیه می داد اما به عنوان یه دوست. لبخند های مهربونش و نگاه عاشقانه اش. بوسه ها و نوازش های محبت آمیزش برای کس دیگه ای بود. به هق هق افتادم. نمی تونستم خودمو کنترل کنم. صدای دختر هنوز تو گوشم می پیچید و حالمو خرابتر می کرد. جز تو هيچ كسيو درد عاشقيو غصه هاي منو خنده هاي منو گريه هاي منو لحظه هاي منو نديده و نشنيده و وقتي تو نيستي من ميشم بين اين آدما مثل غريبه و تو همهمه ها گم ميشم دنباله تو دنباله تو آهنگ تو نباشی از سحر اونقدر هق هقم بلند و دردناک بود که ماهان و از تو آشپزخونه بیرون کشید. ماهان هول و دستپاچه صدام کرد ماهان: آنا ... آنا چی شده؟؟؟ داری گریه می کنی؟؟؟ آنا ... صداشو می شنیدم. اما هر کار می کردم گریه ام بند نمی ومد. حس خیلی بدی داشتم. با چشمهایی که پر اشک بود هاله ای از ماهان و دیدم که با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند. نشست کنارم رو مبل. خیلی نزدیک بهم. گرمای تنش و حس می کردم و بی تاب می شدم. بی قرار ... ماهان آروم و مهربون گفت: آنا دیوونه گریه می کنی؟؟؟ به خاطر حرفهای من ؟؟؟ به خاطر چرندیات من؟؟؟ تو که می دونی عصبانی میشم خل میشم. آنا .. آنا جان گریه نکن به خدا منظوری نداشتم. آنا .. به من نگاه کن ... نگام کن ... چرا مهربونی ماهان چرا؟؟؟ چرا باهام خوبی؟؟؟؟ کاش می رفتی کاش بد بودی کاش گریه هام و دردام برات مهم نبود کاش قهر می کردی و می رفتی. طاقت ندارم باهام مهربون باشی و یه روز بری. با همه محبتت بری. منو عاشق خودت و وابسته محبتت کنی و بعد بی توجه به من بری. سرمو بلند کردم. با نگاه خیس زل زدم به صورت مهربون و پشیمونش. دوست داشتم دستمو بلند کنم و بزارم رو صورتش. دوست داشتم حسش کنم. که بدونم کنارمه و فعلنا جایی نمیره. ماهان پشیمون و ملتمس گفت: آنا ترو خدا ببخشید اشتباه کردم. تند رفتم . پشیمونم ، تو گریه نکن باشه؟؟ تحمل اشکاتو ندارم. گریه نکن جون ماهان ... جون ماهان .. نگو .. نگو جون ماهان.. تو که می گی من جونمو بی خودی قسم نخورم پس خودتم نگو .. قسم جونتو نخور. .. تو جونت خیلی با ارزشه برام .. دوست دارم .. دوست دارم ماهان جونت و قسم نخور ... دهن باز کردم. زل زدم تو چشمهاش و دهنمو باز کردم. دیگه طاقت نداشتم که ماهان کنارم باشه و من فقط تو دلم دوستش داشته باشم. تو خیالم ببینمش و مدام از فکر اینکه ممکنه اون به کس دیگه ای فکر کنه عذاب بکشم. من: ماهان ... ماهان: جون ماهان .... بغض کردم. با بغض دوباره گفتم: ماهان من ... من دو ..... چند تا تصویر خیلی سریع از جلوی چشمهام رد شدن. تلفنی که به ماهان شد..... عزیزم و گلمی که به دختر پشت خط گفت.... خنده های سرمست و نگاه شیطون ماهان ... نگاه قفل شده تو چشمهامو ستاره ای که تو مشتم گذاشت .... آغوش یک ساعت پیشش و دست نوازشی که رو موهام کشید و نگاه مهربونش ... و حامد ... حامدی که بهش گفتم دوستت دارم و .... اون رفت .. می دونست دوستش دارم و رفت .... محبت و دوستی که با این یک کلمه از بین رفت ... وحالا ماهان جلوم بود. پسر خاله ای که بهترین دوست دوران بچگیمو حالم بود ومن دوستش داشتم .... گریه کردم یه دل سیر. نوحه خوندم تو دلم برای از دست دادن ماهان برای روزی که ماهان میرفت و میشد ماهان یکی دیگه و ماهان من نبود. زار زدمو خودمو خالی کردم. سبک شدم. با نوازشهای ماهان با صدای تپشهای قلبش. با ریتم بالا و پایین رفتن سینه اش. آروم گرفتم. آروم که شدم. تازه فهمیدم من خر امروز زرت و زورت میرم تو بغل ماهان. یه شرم و حیای هم داشته باشم بد نیست. راستش خجالت کشیدم. با اینکه دوست داشتم تا چند ساعت تو اون آغوش گرم آروم بگیرم اما از طرفی وقتی فکر می کردم که یه جورایی دارم از محبت ماهان سواستفاده می کنم خجالت می کشیدم. بغل اون دوستی بود ولی من از رو عشق تو بغلش آروم می گرفتم. خو این سواستفاده از احساس ماهان بود دیگه. حالا چی میشد ماهان از روی محبت و احساس دوست داشتن . مدل خاصی منو بغل می کرد؟؟؟ یعنی من مونده بودم. من با این قد و قواره چه طور به چشم ماهان نمیام؟؟؟؟ حالا الان کمه لاغرم اون موقع که دو برابر ماهان بودمم به چشم یه دختر نگام نمی کرد. بخشکی شانس. البته من خودمم ماهان و تا چند وقت قبل فقط در حد یه دوست و همپای شیطنتم می دیدم. چه می دونم دارم خل میشم. دست از فکر کردن برداشتم. خودمو کشیدم عقب و از بغل ماهان بیرون اومدم. سرم پایین بود. حرفم نمیومد. ماهان: حالت بهتره دختر نق نقو؟؟؟ اخمام بی اختیار رفت تو هم. من کجام نق نقو بود؟؟؟ حالا 4 تا قطره اشک ریختم باید بهم انگ نق نقو بودن بزنه؟؟؟ آنا خیلی روت زیاده یه ساعته داشتی گریه می کردی کم مونده بود سیل راه بندازی بعد میگی 4 تا قطره؟؟؟ ولی خوب من روم زیاده. یه چشم غره به ماهان رفتم. جواب چشم غره ام فقط یه لبخند قشنگ بود. یاد ظرفهای ناهار افتادم. پشت دستمو کشیدم به بینیمو گفتم: ماهان ظرفها رو شستی یا از خدا خواسته ول کردی اومدی اینجا نشستی؟؟؟ ماهان اولش چشمهاش گرد شد و بعد غش غش زد زیر خنده وسط خنده گفت: خیلی تنبلی آنا. با اون وضعیت تو مگه می تونستم به ظرفها فکر کنم؟؟؟ اخم غلیظی کردم. حالا مجبور بودم خودم برم ظرفها رو بشور. یه پشت چشم برای ماهان نازک کردم و دلخور بلند شدم تا برم ظرفها رو بشور که ماهان دستمو کشید و گفت: کجا؟؟؟ صورتمو کج و کوله کردم و گفتم: میرم کار شما رو تموم کنم، ظرفها رو بشورم. یه لبخندی زد و گفت: نمی خواد 2 تا دونه ظرف مگه چقدر طول میکشید قبل از شیون شما شستم تموم شد. یه ذوقی کردم و خوشحال نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم: می دونستم پسر مسئولیت پذیری هستی. ابروی چپ ماهان همراه با لبخندش بالا رفت و گفت: یعنی از همین ظرف شویی فهمیدی مسئولیت پذیرم؟؟؟ سرخوش ابرومو شونه امو همزمان بالا انداختم. دوباره رومو برگردوندم که برم که بازم ماهان دستمو کشید. باز ایستادم و این بار سوالی نگاش کردم. ماهان: دیگه کجا؟؟؟ یه لبخند گشاد زدمو چاپلوسانه گفتم: بخوابم ... ماهان یکم بروبر نگام کرد. منتظر بودم که یه تیکه بارم کنه. یهو شونه و ابروشو بالا انداخت و دستمو ول کرد و ولو شد رو مبل و گفت: یه پتو هم برای من بیار. با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم. یه لبخند گشاد تحویلم داد. بی حرف رفتم تو اتاق و یه پتو براش آوردم. دستاشو گذاشته بود زیر سرشو طاق باز دراز کشیده بود. منو که دید با لبخند اشاره ای بهم کرد. بچه پرو منظورش این بود که پتو رو بکشم رو تنش. یه چشم غره خبیث بهش زدم اما پتو رو هم کشیدم رو تنش. یه تشکر کرد و چشمهاش و بست. منم رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابیدم. از خواب بیدار شدم یه غلتی زدم. اِه هوا تاریک شده بود. یکم خودمو رو تخت کج و کوله کردمو بلند شدم. خمیازه کشون سرمو خاروندم. پا شدم و پا کشون رفتم سمت در. هنوز مست خواب بودم. گیجی ویجی بودم. همون جور مست و ملنگ رفتم سمت دستشویی. دستمو دراز کردم که در و باز کنم. دستگیره رو گرفتم و هل دادم به داخل. اما انگاری زورم خیلی زیاد بود که در با شتاب باز شد و من پرت شدم تو دستشویی. یعنی تو دستشویی که نه تو چارچوب دستشویی خوردم تو سینه ماهان و تعادلمو از دست دادم و برای اینکه نیفتم به اولین جای ممکن یعنی کردن ماهان آویزون شدم. ماهانم که از برخورد و دیدن من تعجب کرد با هول دستشو انداخت دور کمرم که نزاره پخش زمین شم. گردن ماهان به خاطر دست من که دور گردنش بود خم شده بود پایین. هر دو گیج بودیم. و بر و بر همو نگاه می کردیم. من که رسما" فکر می کردم خوابم و دارم خواب می بینم. یه لبخند گشاد زدم و به خیال توهم گفتم: ماهان تو اینجام دست از سرم برنمی داری؟؟؟ ول کن دیگه. چشمهای خمارمو باز کردم و دیدم ماهان اصلا" حواسش به من نیست. سرش پایینه اما نه به چشمم و نه به صورتم نگاه نمی کنه. همچین چونه اش چسبیده بود به سینه اش که به زندگیم انقدر سر به زیر ندیده بودمش. یهو چشمهاشو بست و رو هم فشار داد و با یه حرکت منو هل داد عقب و ازم جدا شد. تازه به خودم اومدم فهمیدم خواب نیستم. هنوز کامل ملطفت نشده بودم که چی به چیه که ماهان سریع یه سلامی گفت و از کنارم رد شد. حالش خوب نبود انگار. بی تربیت بهم نگاهم نکرد. از لجم زبونم و براش در آوردم و دوباره سرمو خاروندم و رفتم تو دستشویی. شیر آب و باز کردم و یه مشت آب به صورتم پاشیدم. ماهان چش بود؟؟؟ چرا همچین کرد؟ با یاد آوری اینکه نا خواسته آویزون گردنش شدم و رفتم تو بغلش یه ذوقی کردم. ببین خدا حالا من هی می خوام بی خیال ماهان بشم تو نمی زاریا موقعیت جور می کنی من به مراد دلم برسم هی بغل تو بغل بشیم. با لبخند سرمو بلند کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم. سریع صاف شدم. چشمهام گرد شد. با دست کوبیدم تو سرم. آنا ... آنا ... بمیری تو دختر آدم بشو نیستی هرگز. دوباره با این موهاش افشون از اتاق اومدی بیرون؟؟؟ اون دفعه درس عبرت نشد برات؟؟؟ خری دیگه. مرده شورتو ببرن با این موهات. بی خود نبود پسره پرتت کرد عقب. سکته کرده بود بی چاره. عصبانی و حرصی سعی کردم موهامو که مثل چی تو هم پیچیده بودن و پف کرده بودن و صاف کنم. تو همون حالتم غرغر می کردم. بیچاره ماهان که مجبور شد اولین قیافه ای که بعد بیداریش میبینه موهای افشون و جنگلی من باشه اه اه ... حالم بهم خورد دخترم انقده شلخته؟ یه صدایی تو ذهنم گفت: چیه هی بد و بیراه می گی ماهان اصلا" به سرت و موهات نگاه نکرد همه اش داشت به چونه ات نگاه می کرد. چونه ام؟ چونه ام مگه چشه که نگاه کنه؟؟؟ از تو آینه سریع یه نگاه به چونه ام کردم. یکم خم شدم سمت آینه و یه دستمو گذاشتم رو روشویی و با دست دیگه ام چونه امو چپ و راست کردم. موردی نداشتم که خوب بود. تو آینه چشمم خورد به لباسم. همچین چشمهام گشاد شد که کم مونده بود بزنه بیرون. لباسم به خودی خود مورد نداشت. یه شلوار گشاد و یه تاپ که یه آستین کوتاهی هم داشت. لباسم خوب بود مشکلش فقط یقه اش بود. لباسم چپ و راستی بود و من همیشه با این یقه اش مشکل داشتم چون باید خیلی حواسمو جمع می کردم که باز نشه. منم که تو خواب خوب غلت می زدم همچین خودمو کج و کوله کرده بودم که یقه ام تا کجا باز شده بود. از فکری که تو سرم پیچید قرمز شدم و تنم گر گرفت. یعنی .. یعنی ماهان این قده زل زده بود داشت ... .ای خدااااااااااااااااااا آنا بمیری اون از اون دفعه که شکمت و دیده بود اینم از این دفعه که یقه مغه و همه جات تو حلقش بود. بمیری تو که همه هیکلتو در طبق اخلاص در معرض دید ماهان گذاشتی. الاغ نفهم بی شعور. اعصابم خورد شده بود. داشتم مدام به خودم فحش می دادم که صدای در دستشویی همچین از جا پروندم که از ترس یه تکونی خوردمو خودمو کشیدم عقب و محکم کوبیده شدم به دیوار. ماهان: آنا چی کار می کنی اون تو خفه نشی. چقدر می مونی تو دستشویی پاهات خواب میره ها. این و گفت و خندید. اه بی شخصیت تایم دستشویی رفتن منم می گیره بوزینه. آنا چقدر بی تربیت شدی تو. خوب خودتو جمع کن که این جوری حیثیتت به باد نره. اخم کردم. حرصی گفتم: به باد رفت که رفت چی کار کنم؟ خودمو که نمی تونم بکشم. این تو هم که نمی تونم بمونم. اصلا" بهتر شاید ماهان یه تکونی خورده باشه با این فیضه. دوباره یه مشت آب پاشیدم به صورتمو . لباسهامو صاف کردم و یقه امم جمع کردم و رفتم بیرون. ماهان هنوز پشت در بود. تا رفتم بیرون ماهان اول به یقه ام نگاه کرد. بچه پرو همچین با پشت دست بزنم تو صورتش که خون از دماغ و دهنش بپاشه بیرون. هیز..... ولی خداییش ماهان هر چی بود هیز نبود. خوب بچه خوشش اومده بود شاید ... گمشو آنا انگار بدتم نیومده ها. ماهان فقط در حد یه نگاه چشمش رفت سمت یقه امو بلافاصله بالا اومد و با لبخند گفت: خوبی؟؟؟ چی کار می کردی این همه وقت اون تو؟ اخم کردم و گفتم: کلی بگم یا با جزئیات؟؟؟ ماهان چشمهاش گرد شد و هیچی نگفت. منم بی توجه بهش رفتم تو آشپزخونه. کتری و گذاشتم تا چایی درست کنم. الان چایی لازم بودم حوصله نداشتم سماور روشن کنم. با اینکه چایی سما ور یه مزه دیگه داشت. تا درست کردن چایی تو آشپزخونه موندم. بعد دوتا لیوان گنده چایی ریختم و رفتم بیرون. ماهان رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد. رفتم کنارش رو مبل نشستم. به تلویزیون نگاه کردم. داشت حیاط وحش نگاه می کرد. اخم کردم با اعتراض گفتم: ماهان بزن یه جای دیگه. بزن یه فیلمی ببینیم. بی حرف کانالها رو بالا و پایین کرد. منم یه چشمم به تلویزیون بود و یه چشمم به این بود که لیوان چایی ماهان و بزارم جلوش رو میز و یه وقت نریزمش پایین. لیوان و گذاشتم و همون موقع چشمم خورد به یه فیلمی. با ذوق گفتم: ماهان ماهان بزار همین جا باشه. ماهان برگشت با تعجب به قیافه ذوق زده من نگاه کرد و گفت: اینجا؟؟؟؟ چرا؟؟ هیجان زده گفتم: من این و دوست دارم. ماهان: خوب اگه فیلمشو دیدی چرا می خوای دوباره ببینیش؟؟؟ برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم: ندیدمش. ماهان یه ابروش و داد بالا و گفت: همین الان گفتی دوستش داری. نیشمو باز کردمو گفتم: فیلمو نگفتم که این بازیگر مرده رو دوست دارم. کیانو ریوز و می دوستم خیلی. بازیگر زنشم خیلی دوست دارم. حالا اسمش یادم نمیاد. چی بود ... آهان ساندرا بولاک. کنترل و از ماهان گرفتم و یه نگاه به مشخصات فیلم کردم. با هیجان گفتم: ایول لگ هوسه. خانه ای روی برکه خیلی تعریفشو شنیدم. قدیمیه ولی خیلی دوست داشتم ببینمش. ماهان که ذوق منو دید بی حرف تکیه داد به مبل و با من مشغول فیلم دیدن شد. لبه ی مبل نشسته بودم و یه کوسن رو پام بود و چاره داشتم میرفتم تو فیلم بس که غرقش شده بودم. نه من، ماهانم تو حس فیلم بود. موضوع فیلم در مرد یه پزشک زنی بود که تازه از یه خونه روی برکه اسباب کشی می کنه به یه خونه توی شهر چون بیمارستانشو عوض کرده بود. بعد تو صندوق پستی خونه روی برکه یه نامه می زاره و از مستاجر جدید می خواد اگه نامه ای به اسم اون اومده براش به آدرس جدیدش بفرسته از طرفی هم بهش میگه خونه چه مزیتها و چه معایبی داره. مثلا" بهش میگه که روی پل ورودی خونه جای قدمهای یه سگی هست در صورتی که پسری که میاد تو اون خونه و نامه رو می گیره هیچ رد سگی نمی بینه. از قضا همون شب پل رو رنگ می کنه که همون موقع یه سگی از نا کجا پیدا میشه و می دوئه رو پل و رد پاش می مونه روش. یا اینکه دختره میگه یه جعبه تو اتاق زیر شیرونی هست که از اول بوده پسره میره میبینه نیست. خلاصه این دوتا با نامه با هم در ارتباطن و با هم آشنا میشن و این وسط میفهمن که این دو نفر دو تا آدمن تو دو زمان مختلف یعنی پسره دو سال قبل از دختره تو اون خونه زندگی میکنه و نامه ها رو دریافت میکنه. پل ارتباطی این دو نفرم همین صندوق پسته. خلاصه این دو نفر با هم آشنا میشن و با هم درد و دل میکنن مثل دو تا دوست. دختر از روز اول کارش میگه که جلوی بیمارستان یه تصادف شده که با وجود اینکه دختر دکتره نتونسته برای اون آدم کاری بکنه و افسرده شده. این دو نفر با هم مکاتبه می کنن عاشق هم میشن یه حس عمیقی بینشون بوجود میاد. پسره با دختره قرار می زاره که فردا تو فلان رستوران دختره رو ببینه. این فردا برای دختره فرداست اما برای پسر دو سال بعده. دختره با یه شور و هیجانی میره سر قرار میز از دو سال قبل رزرو شده بود. دختره میشینه شب میشه همه میرن اما پسر نمیاد. دختره هم ناراحته با خودش میگه این عشق و عاشقی به جایی نمی رسه با اینکه براش سخته به پسره میگه من دیگه نمیام نامه هاتو بگیرم بخونم. پسره هر چی التماس میکنه دختره قبول نمیکنه. پسره میگه محاله من نیومده باشم سر قرار شاید یه اتفاقی افتاده باشه برام. اما بازم دختره قبول نمیکنه. پسره همه اش برای دختره نامه می نویسه می زاره تو صندوق اما دختر نامه ها رو نمی گیره این میشه که پسر همه نامه ها رو جمع میکنه می زاره تو یه جعبه و می زارتش تو اتاق زیر شیرونی. یه روز یه اتفاقی می افته که پسره داستان دوست پسر قبلی دختره رو می بینه که سر یه موضوعی باهاش دوست میشه و از قضا همون شب تولد دختره هم هست. پسره یه جوری خودشو تولد دعوت میکنه و میره تولد. دل تو دل پسره نبود که دختره رو ببینه. وای وقتی دختره رو میبینه یه حالی میشه که من یکی که بغض کرده بودم. دختره پسره رو نمیشناسه. اون شب دختره ناراحت بود. از مهمونی میاد بیرون میره تو حیاط. پسره دنبالش میره و باهاش حرف میزنه. چون دختره رو می شناخت انقده قشنگ آرومش میکنه که حد نداره. من همچین ذوق زده بودم که کوسنو با هیجان چنگ زده بودم و خود به خودی لبخند می زدم. پسره با دختره تو آلاچیق تو حیاط با یه آهنگ خیلی قشنگ تانگو می رقصن و پسره دختره رو می خندونه. نیش من همچین باز بود که انگاری خودم داشتم می رقصیدم. اصلا" حواسم به ماهان نبود ببینم تو چه حالیه. وسط تانگو این احساساتشون یه جور کششی داشت که این دو تا به هم جذب شدن و همدیگه رو بوسیدن. یعنی اگه اون لحظه خودم ماهان و می بوسیدم انقده ذوق نمی کردم. هر چند انقده صحنه احساسی بود که دوست داشتم خودم جای دختر داستان می بودم. ولی یهو دوست پسره دختره سر میرسه . مچشون و می گیره من همچین جیغی کشیدم که ماهان یه متر پرید هوا. با اخم گفت: اه چته مزه فیلمو پروندی. یه چشم غره بهش رفتم و دوباره زوم فیلم شدم. همین ماجرا باعث میشه دختره با دوست پسرش بهم بزنن. حالا پسره دیگه عمرا" بتونه بی خیال دختره بشه. وقتی می فهمه دختره عاشق خونه روی برکه است از اون خونه اسباب کشی می کنه. پسره خودشو همه خاندانش معمارهای معروفی بودن. باباش عاشق مادرش بود و اون خونه برکه رو برای مادرش درست کرده بود و پسره به خاطر دختره از اونجا میره. رابطه مکاتبه ای این دو نفر انقدر تو زندگیشون تاثیر داشته که باعث میشه پسره بعد مدتها با پدرش و برادرش و خانواده اش آشتی کنن. هر بار که برادر پسره میگه بی خیال این دختر شو پسره میگه: نمی تونم من اون و شناختم حسش کردم من بوسیدمش لمسش کردم نمی تونم این حس ها رو از بین ببرم. نمی دونم چرا این جمله اش انقدر برام قابل لمس بود. منم ماهان و شناختم حسش کرده بودم. مهربونیش و نگاهش و آغوشش و ... خیلی سخت بود فراموشی همه این حس های کمیاب. دختره مدتهاست که بی خیال پسره شده. دوست پسر قبلیشو می بینه و دوباره رابطه اشون و از سر می گیرن و قرار میشه با هم ازدواج کنن. پسره دختره رو میبره یه شرکت معماری که طرح یه خونه ای و بده که دوست پسرش بسازه. اون وقتها که دختره با پسر خونه برکه ایه نامه نگاری می کرد پسره یه خونه ایو براش ترسیم کرده بود. دختره همون خونه رو میبینه که به صورت تابلو رو دیوار اون شرکته نصب شده. متعجب و با هیجان از اینکه شاید بتونه اون پسره رو پیدا کنه از رئیس شرکت می پرسه که من می خوام معمار این خونه رو ببینم و در کمال ناباوری پسره میگه. معمار این خونه برادر من بوده و شما نمی تونید ببینیدش. دختره اصرار میکنه و میگه من حتما" باید ببینمش. من قلبم اون لحظه تو دهنم بود. بسته دستمال کاغذی رو که از اون صحنه بوسه تو دستم بود و هی مچاله می کردم و بی اختیار هی برگ دستمال جدا می کردم. داشتم می مردم ببینم این دوتا بعد این همه مدت که همو می بینن چه جوری برخورد می کنن. داداشه دهن باز میکنه و میگه: متاسفم نمیتونید چون برادرم فوت شده. دختره رو میگی نزدیک بود غش کنه. من که بی هوا همچین چنگ زدم به دست ماهان و با اشک به دختره نگاه کردم. دختره با بهت می پرسه کی؟ کجا؟ داداشه میگه فلان روز جلوی بیمارستان فلان. یعنی همون روزی که دختره روز اول کاریش بوده و همون روزی که یه پسری جلوی در بیمارستان تصادف میکنه و تو دستهای دختره میمیره. همون روزی که برای اولین بار این ماجرا این نامه نگاریها شروع شده. در واقع پسره برای دیدن دختره میره اونجا اما تصادف میکنه. یعنی من هق هق می کردما. این وسطا صدای فین فینی از بغل گوشم میومد. برگشتم دیدم ماهانم دو تا قطره اشک از چشمهاش اومده و هی بینیشو بالا میکشه. با بغض یه دستمال سمتش گرفتم. ناراحت و اشکی نگام کرد و دستمال و گرفت و چشمهاشو بینیشو پاک کرد. دوباره برگشتم و به تلویزویون نگاه کردم ببینم چی میشه آخرش. دختره که همه چیز و می فهمه. با بغض بی توجه به بقیه می دوئه بیرون. سوار ماشین میشه و میرونه سمت برکه . میرسه به برکه یه کاغذ و خودکار برمی داره و برای پسره می نویسه. خواهش می کنم سعی نکن منو بببینی. هیچ وقت. قرار ما باشه برای تاریخ فلان که می شد همون روز جلوی خونه روی برکه کنار صندوق پست. می دوئه سمت صندوق و نامه رو می زاره تو صندوق و اهرمشو می زاره بالا که یعنی تو صندوق نامه است. هر چی صبر می کنه کسی از اون سمت نامه رو نمی گیره. دختره با بغض زانو می زنه و گریه می کنه. منم همچین عر می زدم که نگو. هق هق می کردم انگار دور از جون یکیم مرده. کامل حس دختره رو درک می کردم. دست دیگه ماهان اومد رو دستمو آروم به دستم ضربه زد که مثلا" آروم بشم. مگه من با این چیزا آروم می شدم؟؟ هنوز داشتم گریه می کردم و با چشمهای اشکی فیلمم نگاه می کردم. هنوز داشتم گریه می کردم و با چشمهای اشکی فیلمم نگاه می کردم. یهو دیدم اهرمه اومد پایین همون لحظه یکی پشت سر دختره قدم زنون با حرکت آهسته اومد. تصویر از پاهای طرف شروع شد و رفت بالا و وقتی رسید به صورتش و پسره رو زنده دیدم همچین جیغ کشیدم و پریدم از گردن ماهان آویزون شدم که انگار دور از جون ماهان اون ریختی شده بود. ماهانم می خندید. اونم خیلی خوشحال شده بود. سریع تو همون حالت دست به گردن ماهان به فیلمه نگاه کردم. دختره هم مثل من ذوق مرگ بلند شد و پرید و پسره رو ماچ کرد. انقده ذوق کردم که نیشم گوش تا گوش باز شده بود. حس کردم گونه ام گرم شده. برگشتم و چشمهام قفل شد تو نگاه خندون ماهان. تو صورتم نفس می کشید. آروم. به جای تلویزیون به منی که ازش آویزون بودم نگاه می کرد. من خودم نفهمیده بودم چه جوری از ذوقم پریدم بغلش و رفتم تو حلقش. منم پرو پرو زل زده بودم تو چشمهای ماهان. گرمی نفسهاش که به صورتم می خورد حال عجیبی بهم می داد. مسخ شده نگاهش بودم. نگاهش سر خورد رو صورتم. دوباره بالا اومد و رفت تو نگاهم. اونقدر غرق نگاه خندونش بودم که نمی تونستم تکون بخورم. چشمهاش آروم بسته شد و باز شد. لبخند اومد روی لبهاش نگاهش مهربون و خندون شد. یهو به خودم اومدم و سریع دستمو کشیدم و رفتم عقب و رومو برگردوندم. اه انقده از دست خودم حرصی بودم. چرا من امروز این جوری شده بودم. خدا جون ببین داری اذیت می کنیا بعدن که من یه کاری کردم نگی چرا. خودت هی موقعیت ناجور پیش میاری. صاف نشستم و یه سرفه مصلحتی کردم و گفتم: چیزه ... میگم فیلمش چقدر قشنگ بود .... صدای خندون ماهان و از کنار گوشم شنیدم که گفت: آره خیلی قشنگ بود. برگشتم دیدم با نیش باز جفت من نشسته. بچه پررو چه خوشحالم هست. اخم کردمو گفتم: بله چقدرم تو احساساتی . چه گریه ای می کردی. چشمهاش گرد شد. با هول و معترض گفت: من ... من گریه می کردم ؟ ای جونم خوب حالتو گرفتم که دیگه به من نخندی. ابرو انداختم بالا و خوشحال گفتم: بله که شما. خوبه خودم بهت دستمال دادم. وای چی بشه. بزار به پریسا و کیا بگم پسر به این گندگی سر یه فیلم چه آبغوره ای گرفت. اخم کرد. با اخم و حرصی گفت: خودتو یادت رفته؟ هق هق می کردی؟؟ شونه بالا انداختم و گفتم: خوب که چی. من دخترم موردی نداره کسی هو نمیکنه اما تو ... یهو ماهان خواست حمله کنه که منم جیغ کشون در رفتم. رفتم پشت میز ایستادم. رو به روش بودم. میز نمی زاشت به من برسه. با اطمینان که دستش بهم نمیرسه زبون در آوردم براش. حرصی شد دوباره اومد سمتم که دوباره جیغ کشدم و در رفتم و رفتم تو حیاط. صدای زنگ در خونه رو از تو حیاطم می شنیدم. تو همون حالت دوییدم سمت در و در و باز کردم. پریسا بود. بی هوا خودمو پرت کردم بیرون و رفتم پشتش قایم شدم. پریسا بی خبر از همه جا با بهت گفت: چته دیوونه شدی؟؟؟ چرا همچین می کنی.... یهو ماهان و دید که لنگه کفش به دست و پا برهنه دنبالم می دویید. دستاش بالا بود. یهو پریسا رو که دید ایستاد. نیشم باز شد. از پشت پریسا براش زبون در آوردم و ابرو انداختم بالا. دستای ماهان اومد پایین. یه لبخند به زور زد و برای من چشم غره رفت و به پریسا گفت: خوبی پریسا؟؟؟ پریسا هم یه نگاه مشکوک به منو یه نگاهم به ماهان کرد و آروم و مچ گیر به من گفت: خوش می گذره بهت؟؟؟؟؟ می بینم که تو و ماها .... ماهان پرید وسط حرف پریسا و به پشت سر پریسا و تو کوچه اشاره کرد و دست تکون داد. ماهان: اه این کیا نیست؟؟ با تعجب برگشتم نگاه کردم. دیدم کیا تو ماشینش نشسته و به ما نگاه می کنه. ماهان از کنارمون رد شد و رفت سمت کیا. کیا هم پیاده شد. تازه یادم افتاد با لباس تو خونه و بی شال تو خیابون ایستادم. بی هوا دست بردم شال پریسا رو کشیدم انداختم رو سرم. جیغ پریسا بلند شد. پریسا: چی کار می کنی منگل. هلش دادم تو خونه و گفتم: خفه. زشته من با این لباس بی شال تو خیابون ایستادم. پریسا یکی کوبوند تو سرمو گفت: آهان برای تو بده برای من موردی نداره؟؟ تازه فهمیدم چی کار کردم با نیش باز نگاش کردم. اونم یه چشم غره توپ بهم رفت. دو تایی چشم دوختیم به ماهان و کیا که با هم حرف می زدن. حرفشون تموم شد و ماهان اومد سمت ما. از همون جا برای کیا سر تکون دادم که جوابمو داد. ماهان: آنا میری وسایلمو بیاری من برم. نگاش کردم: بری؟ کجا؟ یه لبخند زد و گفت: خونه دیگه ... چیه طاقت دوریمو نداری؟؟؟ می خوای بمونم؟؟؟ یه پشت چشم براش نازک کردم اما خدایی دوست داشتم بمونه. من: خوب بمونید هم تو هم کیا. فردا که جمعه است کاری ندارید که. ماهان برگشت یه نگاه به کیا کرد و دوباره برگشت سمتم و گفت: نه دیگه امشب و میریم خونه فردا از صبح میایم اینجا که روز جمعه ای نه ماها تنها باشیم نه شماها. این و گفت و یه چشمک بهم زد. چشمهام گرد شد. ماهان از گردی چشمهام خندیدی و گفت: آنا میری وسایلمو بیاری یا خودم بیام. من: الان میارم. دوییدم رفتم از تو خونه کیف و پالتوشو برداشتم و اومدم بیرون. دیدم داره کفشهاشو می پوشه. پا برهنه تا تو کوچه هم رفته بود خنگولی. من: ماهان جورابات نابود شد باید بندازیش دور. صاف ایستاد و بینیمو کشید و گفت: از دست تو یه روز خودمم باید بندازم دور جوراب که خوبه. لبخند زدم. تا دم در رفتم و بدرقه اشون کردم و براشون دست تکون دادم تا رفتن.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 2
پاسخ
آگهی
#17
قسمت 16



در و که بستم پریسا عین چی پرید جلو. دو سه تا سکته رو با هم زدم.
پریسا: ماهان اینجا چی کار می کرد؟؟؟
دستم رو قلبم بود و سعی می کردم ضربان قلبمو پایین بیارم. اخم کردم و یه چشم غره رفتم بهش و گفتم: کوفت. ماهان ناهار اینجا بود بعد که دید تو نیومدی بیشتر موند که تنها نباشم. تو خودت چرا نمی گی با کیا چه غلطی می کردی؟؟؟ رفته بودی خونه عموت اینا دیگه؟؟؟ منم که خرم.
پریسا یه نیش گشاد تحویلم داد و گفت: خوب اولش رفتیم خونه عمو اینا بعد کیا اومد دنبالم رفتیم یکم دور دور.
ابروهام جمع شد و چشمهام متعجب.
من: اوه اوه از کی تا حالا مهربان برات شده کیا؟؟؟
یه نیشی وا کرد و یه تکونی به سر و گردن و بدنش داد و خودشو لوس کرد و رفت سمت خونه.
منم دنبالش که از زیر زبونش حرف بکشم هر چند زودی خودشو تخلیه می کرد حرف تو دهنش نمی موند.
نگو از همون روز تو فرحزاد چشمش کیا رو گرفته بود. همون موقع که من و ماهان داشتیم کتک کاری می کردیم این دوتا داشتن دل و قلوه می دادن. تو شهربازی هم که دیگه چیک تو چیک شدن و این شرکت اومدنم مزید بر علت شد که دیگه کیا رسما" در دلشو باز کنه و حرفهاشو به پریسا بزنه. امشبم برده بودتش بیرون که همه چیزو بگه براش از خودشو خانواده اش.
البته من ظهری همه ی اطلاعات و در مورد کیا از ماهان کشیده بودم بیرون.
پریسا با ذوق تو رختخوابش دراز کشید و دستهاشو زد زیر چونه اشو گفت: خوب تو بگو ماهان اینجا چی کار می کرد؟؟؟
شونه امو انداختم بالا و دراز کشیدم رو تخت و بی تفاوت گفتم: هیچی دلش غذا خونگی می خواست. منم براش ماکارانی درست کردم. بعدم که فیلم دیدیم.
پریسا یه ابرو انداخت بالا و گفت: فقط همین؟؟؟؟
رومو کردم اون سمت و گفتم: آره فقط همین.
یهو یه دستی محکم خورد به کمرم. مثل جت از جام بلند شدم و نشستم رو تخت و تند تند دست کشیدم به کمرم. صورتم از درد جمع شده بود.
جیغ کشون گفتم: دستت بشکنه وحشی کمرم خورد شد. دست که نیست کنده درخته. بی شعور چرا همچین کردی؟؟؟
پرو پرو برام اخم کرد و با چشم غره گفت: حقته تا تو باشی که منو گاگول فرض نکنی. فکر کردی کورم نمی بینم وقتی به ماهان نگاه می کنی می خوای درسته قورتش بدی. همون چشمهات همچینی مخملی میشه انگاری با چشمت نازش می کنی. بعد میگی هیچی؟؟؟ زود باش بگو ببینم.
دهنم باز مونده بود. فکر نمی کردم انقده تابلو باشم. یعنی همه فهمیده بودن؟؟؟ خود ماهان چی؟؟؟ یعنی خودشم فهمیده بود که من دوستش دارم؟؟؟ اگه فهمیده پس چرا ... چرا ....
بغض کردم. برگشتم سمت پریسا و با بغض گفتم: پریسا خیلی تابلوام؟؟؟ همه فهمیدن؟؟؟ اگه همه فهمیدن ماهانم می فهمه. منو دوست نداره که عکس العملی نشون نداده ...
لب ورچیدم و چشمهام پر اشک شد ... من دوستش داشتم. نگاهم داد می زد که دوستش دارم اما ماهان دوستم نداره. دوستم نداره که به روی خودش نیاورده ...
یه قطره اشک از چشمم چکید. پریسا سریع بلند شد اومد رو تخت کنارم نشست و بغلم کرد و مهربون گفت: قربونت برم آنا گریه می کنی؟؟؟ پس خیلی دوستش داری. باید زودتر می فهمیدم.
منو از خودش جدا کرد و گفت: حالا چرا گریه می کنی؟؟؟ اینکه خوبه. خیلی خوشحالم که بالاخره حامد و فراموش کردی. ماهان خیلی پسر خوبیه.
با بغض نگاهش کردم.
من: چه فایده اون که منو دوست نداره.
یه اخمی کرد و گفت: چرا دوستت نداره؟ تو از کجا فهمیدی؟؟
من: خوب تو گفتی من تابلوئم پس اونم فهمیده ولی هیچی نگفته. به روی خودش نیاورده.
پریسا یه لبخندی زد و گفت: دیوونه من می فهمم چون یه دخترم و کلی باهات زندگی کردم. پسرا چه می فهمن. منم تیزم. نترس کسی نفهمیده.
با ذوق گفتم: راست می گی؟؟
پریسا هم خندید و گفت: آره راست میگم. ماهانم که باهات خیلی خوبه فکر کنم دوستت داره.
شونه بالا انداختم و ناراحت گفتم: نمی دونم. مسئله اینه که ماهان همیشه همین جوری بوده. خوب و مهربون. نمی تونم بفهمم این مهربونی و خوبیش به خاطر علاقه اون مدلیشه یا همین دوستی ساده اش.
پریسا رو موهامو ناز کرد و گفت: چه طور نمی فهمی؟؟؟ مگه حامد و ندیدی؟؟؟ تو از چشمهای حامد می فهمیدی دوستت داره.
سرمو انداختم پایین. رفتم تو فکر. راست می گفت: حامد حرف میزد من می فهمیدم چه حسی داره.
آروم و متفکر گفتم: راستش ... ماهان مثل حامد نیست. منم اون جوری که حامد و دوست داشتم ماهان و دوست ندارم. اصلا" الان شک دارم که واقعا" حامد و دوست داشتم یا همه اش یه عادت و وابستگی چند ساله بوده.
بعد فکر می کنم که پس چرا به خاطر دیدنش با یکی دیگه اون حال بهم دست داد. دوباره خودم جوابشو می دم.
سرمو بلند و به پریسا نگاه کردم.
من: می دونی چیه پریسا. وقتی بهش فکر می کنم میبینم حامد برام خیلی وقته که تموم شده. از همون موقعی که قرار شد فقط دوست بمونیم. از همون دو سال قبل. دلم کم کم بریده شد ازش. اگه اون شب تو مهمونی حالم خراب شد برای این بود که یه جورایی دلم از حامد شکسته بود. یه جورایی احساسمو شکوند. خوردش کرد. اینکه منو نشناخت. از اینکه بعد این همه سال با هم بودن خیلی راحت تونست فراموشم کنه. از اینکه راحت یکی و جایگزینم کرد.
می دونی حسم به ماهان کاملا" با حامد فرق داره. ماهان و که می بینم یه جور شور و هیجان همراه با آرامش و سرخوشیو دارم. لامصب مثل مواده که وارد رگهات میشه و هیچ وقت بیرون نمی ره.
پریسا با خنده بغلم کرد و گفت: دختر حسابی عاشق شدی. الهی بهش برسی.
یه نیمچه لبخندی زدم.
پریسا بلند شد و رفت برق و خاموش کرد.
پریسا: بسه دیگه بگیریم بخوابیم.
آروم دراز کشیدم و به این روز طولانی فکر کردم. آخرشم با یه لبخند رو لبم و یه حس شیرین خوابم برد.
با صدای زنگ ممتد خونه من و پریسا مثل جن زده ها از خواب پریدیم. قلبمون اومده بود تو دهنمون. یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ و ول نمی کرد.
از هولم همچین از جام پریدم و رفتم سمت در و از ترس زلزله شال پریسا رو از پشت در چنگ زدم و پرت کردم رو سرم که اگه زلزله بود از همون جا بدوام تو کوچه.
حالا نمی دونم صدای زنگ چه ربطی به زلزله داشت که من فکر کردم زلزله اومده.
با پریسا دوییدیم سمت آیفون و با چشمهای گرد شده دیدیم ماهان و کیا جلوی درن.
در و باز کردیم و رفتیم جلوی در ورودی خونه ایستادیم تا بیان.
من شال به سر پریسا با یه لباس گشاد ..... با چشمهای خمار داشتیم به حیاط نگاه می کردیم.
تو اون لحظه ماها اصلا" یاد سر و شکلمون نبودیم.
با تعجب به ماهان که خندون با یه ظرف یه بار مصرف و یه نایلون پر نون بربری تو دستش میومد سمتمون و کیا که با قیافه جمع شده یه دیگ و سه متر جلوتر از خودش گرفته بود و پشت ماهان میومد نگاه کردیم.
تو خواب و بیداری داشتم به این فکر می کردم اینا نصفه شبی اینجا چی کار می کنن آخه هنوز هوا تاریک بود.
یکم که اومدن جلو یهو پریسا انگاری تازه از خواب بیدار شده با دست زد تو سرشو یه جیغ کوتاه کشید.
پریسا: خاک به سرم ...
این و گفت و دویید سمت اتاق من.
من اما گیج از رفتار پریسا تو جام موندم.
ماهان: سلام خانمی خوبی؟؟؟ این پریسا یهو کجا دویید در رفت؟؟؟
برگشتم و با چشمهای خمار به ماهان نگاه کردم. کیا دماغش و چین داده بود و با انزجار به قابلمه ای که یه متر جلو تر از خودش نگه داشته بود نگاه می کرد.
با صدای دو رگه ای گفتم: ماهان کله سحر اینجا چی کار می کنی؟؟؟
ماهان یه نگاه شاد و سرحال و شیطون بهم کرد و دماغم و کشید که فقط با اخم دستشو پس زدم.
ماهان یکم پاهاشو خم کرد که هم قد من بشه و با یه لحن خیلی قشنگی که تو خوابم می فهمیدمش گفت: خاله قزی نمی خوای رامون بدی تو خونه؟؟؟ صبحونه براتون آوردم.
یکم گیج نگاش کردم و گفتم: مگه ماه رمضونه؟؟؟
ماهان با ابروهای بالا رفته گفت: ماه رمضون؟؟
من: می خوایم سحری بخوریم؟؟؟
کلا" خواب بودم . داشتم چرت و پرت می گفتم. اصلا" هم حواسم نبود که شال پریسا رو مثل چادر سرم کردم و سفت زیر چونه ام نگهش داشتم.
ماهان یه خنده بلندی کرد که باعث شد من و کیا یه تکونی بخوریم. من که هنوز خواب بودم اما کیا یه چشم غره توپ همراه با یه اخم غلیظ به ماهان رفت که البته ماهان ندیدش.
ماهان صاف ایستاد و دست انداخت دور شونه هامو منو برگردوند سمت خونه و گفت: بیا برو تو خاله قزی گیج خوابی. بیا برو دست و صورتت و بشور تا ما میز و می چینیم. این دستتم شل کن خفه کردی خودتو. ببین چه رویی هم گرفته از ما.
تو همون حالت منو برد سمت دستشویی و فرستادم تو دستشویی.
یکم خمار و گیج تو دستشویی ایستادم و به خودم تو آینه نگاه کردم. قیافه ام شکل منگلا شده بود.
در حالت عادی از اینکه ماهان و کیا این شکلی خنگولی دیدنم یه جیغ آژیری می کشیدم اما خوب خوابالو تر از این حرفها بودم. حالا ماهان که عادت کرده به قیافه چپر چلاق من اما این کیا بدبخت و بگو که سکته کرد هر چند اون کیا با اون قابلمه تو دستش درگیر بود حواسش به من نبود.
اصلا" اونا چی بودن تو دست این دوتا؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و بالاخره دستم شالو ول کرد و دست و صورتمو شستم.
اومدم بیرون که دیدم پریسا شیک و آرایش کرده و خوشتیپ با چشمهای باز باز از اتاق اومد بیرون.
چشمهام گرد شده بود. این دختر کی تونست آلاگارسون کنه؟؟؟
جان من دیدن من و پریسا کنار هم خیلی جالب بود. من با صورت خیس و قطره های آبی که از صورتم می چکید و چشمهای پف کرده و قیافه خنگولی... از اون ور پریسا آرایش کرده. لباس مرتب انگار تازه از آرایشگاه برگشته.
داشتم به پریسا نگاه می کردم که رفت سمت آشپزخونه و ماهانی که از آشپزخونه اومد بیرون و رفت سمت اتاق من.
وا این چرا رفته تو اتاق من. داشتم فکر می کردم ماهان با اتاق من چی کار داره که دیدم حوله به دست اومده سمتم.
اومد و رسید بهم و جلوم ایستاد. سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم و اومدم بگم چی شده که صبح زود اومدین اینجا که نتونستم.
چون ماهان دودستی حوله رو کشید به صورتم و مثل بچه های دو ساله که مامانشون صورت خیسش و پاک میکنه صورتمو پاک کرد.
حوله که پایین اومد ابروهای من رفت بالا.
ماهان بی خوابی زده به سرش شایدم جنی شده.
ماهان دستمو کشید و بردم سمت آشپزخونه و نشوندم پشت میز.
منم مثل بچه های حرف گوش کن بی کلام دنبالش رفتم. تا نشستم پشت میز با دیدن چیزای روی میز چشمهام برق زد. با ذوق صاف نشستم.
انگار نه انگار که تا 2 ثانیه قبل داشتم می مردم از خواب.
با ذوق گفتم: آخ جون کله پاچه ...
برگشتم به ماهان که با لبخند نگام می کرد لبخند زدم. به کیا نگاه کردم که یکم خودشو عقب کشیده بود و منزجر به ظرف کله پاچه نگاه می کرد. هنوزم با اصرار بینیش و چین داده بود. انگار کله پاچه خیلی چندشه.
پریسا خونسرد به کله پاچه نگاه می کرد. اصولا" پریسا نظر خاصی به کله پاچه نداشت. نه بدش میومد نه خوشش میومد. اما من عاشقش بودم. مخصوصا" مغز.
رو میز علاوه بر کله پاچه حلیمم بود.
با ذوق به ماهان نگاه کردم و گفتم: کله پاچه ایده تو بود؟؟؟
ماهان شیطون با یه چشمک حرفم و تصدیق کرد.
یه نگاه به حلیم کردم و گفتم: خوب این دیگه برای چیه؟؟؟ کله پاچه بود دیگه.
ماهان یه اشاره با سرش به کیا کرد و گفت: آقا کله پاچه نمی خورن چندششون میشه.
با خنده ای که به زور جمعش کرده بودم به کیا نگاه کردم.
خدایی پسر انقده سوسول. حالا کیا بدبخت اصلا" سوسول نبودا اما خوب به نظر من هر کی کله پاچه نمی خورد سوسول بود دیگه.
ماهان کاسه امو گرفت و خودش برام کله پاچه و مخلفاتش و ریخت و من رسما" افتادم رو غذام.
همچین با ولع می خوردم که حواسم به هیچ کی نبود. فقط یه لحظه سرمو بلند کردم که دیدم کیا یه جوری به کاسه من و غذا خوردن ماهان نگاه می کنه و انگار به زور جلوی خودشو می گیره که بالا نیاره.
به ماهان نگاه کرد که داشت با چه ولعی چشم گوسفند بدبخت و می زاشت لای نون.
لقمه ی ماهان اومد بالا ... دهنش باز شد ... لقمه رفت تو دهن ماهان و دهنش بسته شد.
یهو کیا از جاش پرید و دویید بیرون. کله کشیدم ببینم کجا رفت که صدای بسته شدن در دستشویی و شنیدم.
ماهان خوشحال با یه صدای ذوق زده گفت: وای ... کیا حامله است ویارش گرفت ...
من و پریسا پق زدیم زیر خنده. بدبخت کیا حالش بهم خورده بود.
با خنده به ماهان گفتم: این بیچاره که انقدر بدش میومد پس چرا قابلمه رو داده بودی دستش؟؟؟
ماهان خبیث ابرو بالا انداخت و گفت: تا اون باشه که برای من قیافه نگیره که وای بدم میاد از کله پاچه. می خواستم بچه امو مرد بار بیارم.
دوباره من و پریسا خندیدیم.
پریسا با یه صدایی که یکم نگران بود گفت: اما گناه داشت بیچاره غذاش کوفتش شد.
با سر تایید کردم. ماهان شونه ای بالا انداخت و گفت: بی خیال الان میاد راحت میشینه غذاشو می خوره. هر بار کله پاچه رو می بینه همین بساط و داریم. خوبه عادت کنه زشته به خدا.
دیگه هیچکس حرفی نزد. یکم بعد کیا هم اومد و نشست حلیمش و خورد. حواسم بهش بود دیگه یه بارم به کله پاچه نگاه نکرد.
صبحونه لذیذمون و خوردیم و میز و جمع کردیم.
من: خوب حالا چی کار کنیم. ساعت تازه 6:5 شده. یه امروز روز استراحتمون بودا.
ماهان یکم دستهاشو رو به بالا کشید و با یه خمیازه گفت: کاری نمی کنیم می گیریم می خوابیم.
با تعجب گفتم: وا خوب اگه می خواستین بخوابین پس چرا صبح زود بیدار شدین؟؟
کیا با اخم یه چشم غره به ماهان رفت و گفت: به شازده بگو که مثل خروس ساعت 4 صبح اومد دم خونه ما. انگار رو درخت خوابیده بود.
ماهان با نیش باز برگشت به کیا نگاه کرد و گفت: خوب می ترسیدم کله پاچه تموم بشه.
این و گفت و یه چشمک به من زد. بهش لبخند زدم.
ماهان رفت که ولو بشه رو مبل که گفتم: اونجا نخوابید کمرتون درد می گیره برید تواتاق مامان اینا رو تخت بخوابید.
این دوتا هم از خدا خواسته رفتن رو تخت مامان اینا ولو شدن.
با پریسا رفتیم تو اتاق من. درو که بستم سریع گفتم: ببینم تو یهو چت شد؟؟ جیغ کشون رفتی؟؟
پریسا یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: خری دیگه. تو هم اگه آدم بودی جیم میشدی. با اون قیافه پف کرده مضحک ایستاده بودی برای استقبال. من که مثل تو نیستم. انتظار که نداشتی بزارم کیا با اون قیافه چیر چلاق و اون لباس گلوگشاد منو ببینه. اولین دفعه ای که بدون مانتو منو می بینه نمی خواستم مثل خرسهایی که تازه از خواب زمستونی بیدار شدن بیام جلوی چشمش. دوییدم یه آب به صورتم زدم و جیم شدم تواتاق.
شونه ای بالا انداختم و رفتم رو تختم دراز کشیدم. حالا الان کیا با آرایش و خوشگل دیدتش یعنی هیچ وقت بی آرایش قرار نیست ببینتش؟؟
اونقدر خوابالود بودم که تا سرم به بالشت رسید خوابم برد.
*****
حدود ساعت 10 از خواب بیدار شدم. پاشدم رفتم صورتمو شستم و رفتم سماور و روشن کردم. آدم هر موقع از روز که از خواب بیدار بشه یه چایی داغ تازه دم می چسبه.
رفتم تو اتاق و دیدم پریسا بالشتش و بغل کرده با دهن باز خوابیده. صداش کردم.
من: پریسا .. پریسا بیدار شو ...
پریسا یه صدای هومی از دهنش در آورد و یه دور چرخید.
این دفعه دولا شدم و تکونش دادم. اما بازم بیدار نشد.
کفرمو در آورده بود. یه فکر خبیث اومد تو ذهنم. پریسا از روح و جن و اینا خیلی می ترسید. یعنی فقط کافی بود یه چیز ترسناک در حد معمولی براش تعریف کنی شب عمرا" می تونست تنها بخوابه.
یه لبخند خبیث زدم و یهو خودمو پرت کردم کنارش و تند و تند تکونش دادم.
با ترس و صدای پایین گفتم: پریسا ... پریسا تروخدا بیدار شو. پریسا یه زنی با لباس سفید تو اتاقه پاشو ببین این کیه من می ترس ...
یهو پریسا مثل فنر از جاش بلند شد و پرید پشت من و با ترس بازوهامو از پشت چنگ زد.
داشتم می ترکیدم از خنده.
پریسا ترسون گفت: کو ؟؟؟ کجاست آنا؟؟؟ زنه کو ؟؟؟
یهو پق زدم زیر خنده و ولو شدم رو تشک پریسا. حالا نخند و کی بخند.
قد 30 ثانیه پریسا مبهوت به خنده من نگاه می کرد. بعد که متوجه شد داشتم اذیتش می کردم همچین با مشت و لگد به جونم افتاد که به غلط کردن افتادم.
خلاصه بعد از اینکه پریسا یه دل سیر کتکم زد و دلش خنک شد پا شد رفت دستشویی.
منم بلند شدم رفتم ماهان اینا رو بیدار کنم.
رفتم دم اتاق مامان اینا آروم در زدم. اما کسی جواب نداد. دوباره در زدم. بازم کسی جواب نداد. آروم در و باز کردم و سرک کشیدم. چشمهام گرد شد.
ماهان و کیا رو تخت دو نفره بزرگ مامان اینا خوابیده بودن و کیا سرش رو سینه ماهان بود و ماهانم همچین بغلش کرده بود که انگار بزرگترین عشق زندگیشو بغل کرده.
یهو یکی از پشت زد رو شونه ام. سکته کردم. برگشتم دیدم پریساست.
پریسا: داری چی ...
سریع انگشتم و رو بینیم گذاشتم و آروم گفتم: هیششش هیچی نگو بیا ببین ...
پریسا هم از پشت من سرک کشید. بدبخت کپ کرد.
یهو بی اختیار و ناباور بلند گفت: کیا ...
وای خدا خیلی بلند گفت. تا خواستم بپرم جلوی دهنشو بگیرم کار از کار گذشته بود. ماهان و کیا چشمهاشون و باز کرده بودن.
اول یه نگاه به ما دو تا دم در کردن و انگاری ما دو تا خیلی سکته ای بود قیافه امون. برگشتن یه نگاه به همدیگه کردن. بعد با چشمهای گرد یه نگاه به خودشون و یهو با جیغ پا شدن.
ماهان که پرید پایین از رو تخت و ایستاد. کیا هم پرید و دو زانو سیخ نشست اون سمت تخت. زل زل به هم نگاه می کردن.
وای منو پریسا رو می گی نمی دونستیم بخندیم از قیافه و حالت این دوتا یا بهت زده و متعجب باشیم از اون بغل عاشقانه.
یهو پریسا گفت: واقعا" که ...
برگشتم نگاش کردم. با یه حرصی چشم غره می رفت به کیا. یهو به حالت قهر روشو برگردوند و رفت بیرون.
کیا هم مثل فنر از جاش پرید و پریسا پریسا گویان دنبالش رفت.
من موندم و ماهان.
یه ابروم رفته بود بالا و خیره شده بودم به ماهان. خدایی بی منظور نگاه می کردم. می دونستم موقع خواب این ریختی شدن و اصلا" هم چیز بدی نیست.
مطمئنم پریسا هم می دونست اما برای اینکه ناز کنه و کیا منت کشی کنه قهر کرده بود.
اما نمی دونم چه جوری بود فرم نگاهم که یهو ماهان هول شد و شروع کرد به تند تند حرف زدن.
ماهان: آنا به خدا چیزی نبود. من خوابیده بودم نمی دونم کی کیا این جوری اومد تو بغلم. من اصلا" کاری نکردم. این پسره چسب آویزون شد. هی بهش میگم مثل این دخترا می خوابه میگه نه. به جون خودم منو با بالشتش اشتباه گرفته بود نه که همیشه بالشتشو این ریختی بغل میکنه. مدیونی اگه یه وقت فکر ناجور بکنی در موردم....
همین جور تند تند داشت حرف می زد. پریدم وسط حرفش و گفتم: ماهان ... بسته من که چیزی نگفتم. بیا برو صورتتو بشور بیا برات چایی بریزم.
این و گفتم و برگشتم چون دیگه تحمل نداشتم خنده امو نگه دارم. خودمو پرت کردم تو اتاقمو پق زدم زیر خنده. خدایی فرم خوابیدنشون خیلی باحال بود. انقده دوست داشتم موبایلم همراهم بود یه عکسی یه فیلمی چیزی ازشون می گرفتم.
خنده هامو که کردم پاشدم رفتم بیرون. کیا هنوز داشت قربون صدقه پریسا میرفت شاید از دلش در بیاد.
من با دهن باز داشتم نگاه می کردم ببینم این همون کیاست که حرف نمی زد؟؟؟
اما متاسفانه پریسا در حین فضولی دستگیرم کرد و با چشم غره مجبورم کرد برم و فضولی نکنم.
منم صورتمو چین دادم و رفتم تو آشپزخونه. 4 تا چایی ریختم و اومدم بیرون.
یعنی که چی پریسا و کیا می خوان حرف بزنن برن یه جای دیگه . من چرا مثل کنیز مطبخی بچپم تو آشپزخونه. اصلا" من بدونه مامانم اینا دلم نمیاد پا تو پاتوقشون بزارم. خونه عشق ننه ام ایناست آشپزخونه امون.
سینی به دست خیلی شیک رفتم رو مبل جلوی تلویزیون نشستم و چایی ها رو هم گذاشتم رو میز جلوم.
پریسا یکم چشم غره رفت بهم اما وقتی دید من به روی خودم نمیارم پا شد رفت تو حیاط. کیا هم مثل جوجه دنبالش. این پریسا چه خوب زبون این بچه رو باز کرده بود.
داشتم به در هال نگاه می کردم و به پریسا و کیا فکر می کردم که ماهان اومد و رو مبل کنارم نشست.
برگشتم نگاش کردم. صورتش خیس بود و آب ازش می چکید.
یه لبخند زدم و جعبه دستمال کاغذی و گرفتم سمتش. یه نگاه به جعبه کرد و یه نگاه به من.
داشتم با لبخند و لذت به صورت خیسش نگاه می کردم. آب چکون شده بود خیلی بامزه بود.
ماهان یکم خودشو کشید جلو و صورتشو آورد جلوتر و چشمهاش و بست. دستهاش رو پاهاش بود.
مات موندم به چشمهای بسته اش.
لبخندم بسته شد. این الان منظورش اینه که من صورتش و پاک کنم؟؟
نمی دونم چرا هول شدم. بی اختیار چند برگ دستمال جدا کردم و یکم خم شدم سمت جلو که به صورتش مسلط بشم.
دستمو بالا آوردم. وای ... دستم می لرزید. خوبه چشمهای ماهان بسته است.
دستای لرزونم و آوردم جلوی صورت ماهان. قلبم تالاپ تلوپ می کرد. داشت از جا کنده میشد. خیلی نزدیکش بودم. یکی از پشت می دید ما دو تا رو فکر می کرد داریم همو می بوسیم.
خواستم دستمالو بکشم به صورتش اما لرزش دستهام خیلی زیاد بود. با اون یکی دست دستمو گرفتم. چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. دوباره دستهامو بردم جلو ...
لرزش دستمو و کوبیدن قلبم بیشتر شد. عصبی شدم.
می دونستم نمی تونم لرزش دستمو قطع کنم. از دست خودم عصبانی شدم. از طرفی صورت آروم ماهان جلوی صورتم ... با اون چشمهای بسته ...
واقعا" برام سخت بود .. خیلی سخت .. قلبم حق داشت بی تابی کنه .. دستم حق داشت بلرزه ...
عصبی اخم کردم. حرص خوردم. نباید انقدر نزدیک ماهان باشم وگرنه خودمو لو می دم.
عصبی دستمالها رو انداختم تو صورت ماهان.
من: بگیرخودت صورتت و پاک کن من که نوکرت نیستم. بچه پرروی تنبل.
این و گفتم و از جام بلند شدم. با پرت کردن دستمال ماهان چشمهاش و باز کرد. انقده مظلوم بهم نگاه کرده بود که دوست داشتم بغلش کنم.
به زور خودمو از مبل کندم و برای فرار رفتم تو آشپزخونه و تا صدای در هال و اومدن پریسا و کیا رو تو خونه نشنیدم بیرون نرفتم.
پریسا اینا که اومدن رفتم بیرون و رو یه مبل دور از ماهان نشستم.
یکم چایی خوردیم و یکم آهنگ گوش کردیم.
دیگه کم کم حوصله امون سر می رفت.
پریسا: من خسته شدم بیاید یه کاری انجام بدیم خوب.
کیا: آره منم حوصله ام سر رفته. چیه نشستیم تلویزیون نگاه می کنیم.
ماهان: می خواید بازی کنیم؟؟؟
همه تایید کردیم.
کیا: خوب چی بازی کنیم؟؟
ماهان یه لبخند خوشحال زد و گفت: از اونجایی که صبح کله پاچه خوردیم ...
کیا صورتش به خاطر کله پاچه جمع شد. جالب بود که با شنیدن اسمشم چندشش می شد.
ماهانم بدجنس از قصد اسمشو گفته بود.
ماهان: بهتره یه بازی کنیم که این غذا رو بسوزونیم که جا برای ناهارم باز بشه. میگم با بسکتبال موافقین؟؟
برگشت سمت منو گفت: آنا هنوز تور بسکتتون به دیواره مگه نه؟؟
با سر تایید کردم.
آخ جون بسکت من عاشقش بودم. بازیمم خوب بود. از وقتی رفتم راهنمایی و باید یه گروه ورزشی و انتخاب می کردیم من رفتم بسکت. بابا هم همون وقتها یه تور بسکت چسبونده بود به دیوار توی حیاط. چون حیاطمون بزرگ بود یه زمین بسکتِ توپ محسوب میشد و چون یه تور هم داشت دیگه جون می داد برای بسکت.
همه موافقت کردیم و رفتیم بیرون.
کیا: خوب حالا باید گروه بندی کنیم.
ماهان سریع گفت: من با پریسا.
کیا و پریسا با دهن باز به ماهان نگاه کردن. اما من با یه لبخند.
مطمئنم کیا می خواست پریسا رو یار خودش کنه که ماهانم نامردی زد و زودتر گرفتش که ذوق اینا کور بشه.
ماهان یه نگاه به من کرد و یه چشمک بهم زد. منم آروم سر تکون دادم که یعنی گرفتم چی کار کردی.
خدایی کیا بهتر از ما می تونستن بدون حرف منظور همدیگه رو بفهمن؟؟؟
دیگه پریسا و کیا هم نتونستن چیزی بگن. من و کیا با هم یار شدیم.
کیا وماهان ایستادن جلوی هم و من توپ و پرت کردم بالا و بازی شروع شد.
بعد مدتها هیجان بازی بسکت خیلی برام لذت بخش بود. با اینکه یه بازی دوستانه بود اما شیرینی خودشو داشت.
هنوز اونقدرا با کیا مچ نشده بودم گاهی توپا لو می رفت. اما اونشم شیرین بود.
هر وقت توپ میومد دست من یهو ماهان مثل درخت جلوم سبز می شد. همچین با اون هیبتش جلومو می گرفت که به زور می تونستم از بین دستهاش کیا رو پیدا کنم و توپ و پاس بدم بهش.
حالا خوب بود که پریسا نمی تونست خوب از پس کیا بر بیاد و کیا هم انصافا" خوب توپها رو تو تور می نداخت. اما خوب ماهانم بوق که نبود. اونم تا توپ دستش میومد سه سوت نشده تو گل بود.
اون وقتها که چاق بودم و ماهان لاغر مردنی هیچ وقت زورش به من نمی رسید. درسته قدش بلند بود اما من با یه تنه می زدمش کنار. ماهانم لاجون ....
اما الان با 60 تا تنه و ضربه آرنج هم کنار نمی رفت. مثل کوه ایستاده بود سر جاش.
بدجنس می دونست چه جوری جلومو بگیره. به محض رسیدن توپ همچین میومد جلو و از زانو خم میشد و دستهاشو باز می کرد به دو طرف که من هیچ راه در رویی پیدا نکنم. یه جورایی منو بین دستهاش زندونی می کرد. منم برای اینکه توپ لو نره مجبور بودم پشتم و بهش بکنم و اگه شد با آرنج بزنمش شاید یه راهی موند برای فرارم.
پریسای بدبختم توپ زیاد دستش نمی موند. تا توپ می رسید به پریسا یهو کیا توپ و از دستش می قاپید و این در حالی بود که پریسا مثل ماست مات مونده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. همه اشم بهت زده بود. نمی دونم این کیای بلا وقتی پریسا توپ و می گرفت چی تو گوشش نجوا می کرد که پریسا مات می شد و گاهی سرخ و سفید می شد و مدام توپ و لو می داد.
خنده ام گرفته بود این کیا هم خوب چیزی بودا. بلد بود چی کار کنه.
اختلاف امتیازا هیچ وقت زیاد نمیشد. تا ما گل می زدیم پشت بندش ماهان اینا گل می زدن.
ماهان توپ و پاس داد به پریسا. پریسا توپ و گرفت و دو تا ضربه زد و دو قدم راه اومد. کیا جلوش خم شده بود با دستهای باز.
پریسا سعی می کرد نگاش نکنه. حواسم به پریسا بود که دیدم یهو ایستاد و توپ و گرفت زیر بغلش و با چشمهای گرد به کیا نگاه کرد.
با بهت گفت: واقعا"؟؟؟
نیمرخ کیا رو می دیدم. اونم صاف ایستاد و یه قدم رفت جلوتر و نزدیک پریسا شد و صاف زل زد به پریسا و همراه یه لبخند گفت: به جون خودم.
نمی دونم موضوع چی بود اما پریسا دهنش یه متر باز مونده بود و زبونشم قفل شده بود.
کیا یه لبخند دیگه زد و با یه ضربه دست توپ و از بغل پریسا بیرون کشید و با چرخش روی پاش پاس داد به من.
و خودشم سریع برگشت سمت پریسا.
منم توپ و تو هوا گرفتم و تو همون لحظه ماهان با دستهای باز اومد جلوم و رو زانوشم خم شد. منم با یه چرخش پشتمو کردم به ماهان. توپ تو دستام بود اما نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم. راه پس و پیش نداشتم.
مدام تو سر توپ می زدم و دست راستمم نیم دایره کرده بودم که نکنه یه وقت ماهان با اون دستهاش که مثل دستهای گوریل درازن بزنه زیر دستمو توپ و از چنگم در بیاره.
به زور از بین دستهای خودمو ماهان یه نگاه به پریسا و کیا کردم. هنوز روبه روی هم ایستاده بودن و داشتن پچ پچ وار حرف می زدن. نمی فهمیدم چی میگن.
بی شعورا کلا" حواسشون به بازی نبود دیگه. انگاری موضوع جدی بود. چاره نبود باید از همین جا با یه پرش و یه چرخش توپ و شوت می کردم سمت تور.
دو تا ضربه دیگه تو سر توپ زدم و تو یه حرکت چرخیدم سمت تور. ماهان درست پشت من و جلوی تور ایستاده بود. با دستهای باز .. با زانوهای خم ...
چرخیدم و رخ به رخ ماهان شدم. همچین چرخیدم که اختیار چرخشم از دستم در رفت. ماهان و ندیدم نمی دونستم انقدر نزدیک بهم ایستاده و انقدر فاصله امون کمه.
چرخیدم و صورتمو برگردوندم. سریع و ناگهانی تا ماهان و غافلگیر کنم و تو یه حرکت، توپ و شوت کنم.
تو یه لحظه صورت ماهان و دیدم چشمهاشو که خیلی بهم نزدیک بود برخورد بینیمون و کشیده شدن لبهامون رو هم ....

و ایستادم. خشک شده .... نفس حبس شده .... با چشمهای گشاد .... زل زده تو گردی چشمهای ماهان ایستادم.
اونقدر شوکه بودم که حتی نمی تونستم چرخشم و ادامه بدم تا این تماس لبها قطع بشه. یا اینکه خودمو بکشم کنار.
مسخ شده و شوکه به دو جفت چشمهای متعجب قهوه ای روشن نگاه می کردم. هنوز عصبهای مغزم اتفاق افتاده رو پردازش نکرده بود.
خودمم گیج بودم. من داشتم می چرخیدم و یه لحظه بعد لبهام ماهان رو لبهام بود. چسبیده به من.
توپ از بین دستهام سر خورد و افتاد رو زمین و چند بار بالا و پایین شد و بعد بی حرکت رو زمین موند.
اونقد شوکه و بی حس بودم که نتونستم توپ و نگه دارم.
ماهانم شوکه بود مثل من. اونم گیج و مبهوت از این تماس ناگهانی و اتفاقی بود.
در عرض 10 ثانیه رنگ نگاهش عوض شد. یه چیزی بین شوک و ناراحتی و غصه و .... یه چیز دیگه که معنیش و نمی فهمیدم .. یه چیز عجیب یه چیزی که درکش نمی کردم.
خدایا چرا الان ... چرا این جوری؟؟؟ آخه این چه شوخیئیه که با من می کنی؟
چشمهام پر اشک شد.... چشمهام بسته شد و یه قطره اشک از گوشه چشمهای بسته ام بیرون چکید.
همه نیروم و جمع کردم و با یه حرکت خودمو کشیدم عقب. یکی باید این تماس لبها رو قطع می کرد ... ظاهرا" اون یه نفر من باید می بودم ...
سریع برگشتم و با قدمهای تند رفتم سمت خونه ..
می خواستم تنها باشم. تنهای تنها تا یکم فکر کنم... نه حوصله ادامه بازیو داشتم ... نه حوصله فضولی و سر از کار پریسا و کیا در آوردنو داشتم ...
بی توجه به بقیه تند رفتم سمت خونه. با هل در وباز کردم و رفتم تو قدمهای بلند بر می داشتم که برسم به اتاقم نمی خواستم بدوام مثل یه دزد از صحنه جرم. بی اختیار اشکم در اومد.
وسط هال بودم که دستم کشیده شد. ایستادم اما بر نگشتم. هر کی که بود من الان تو حالی نبودم که بخوام بایستم و جواب بدم.
ماهان: آنا صبر کن کجا میری انقدر سریع ... باور کن تقصیر من نبود ... فکرشم نمی کردم بخوای بچرخی ... باور کن منظوری نداشتم ...
منظوری نداشت ... منظوری نداشت ...
بغض کردم .. به زور بغضمو قورت دادم و سعی کردم با یه صدای صاف بگم: می دونم ماهان ... تقصیر تو نبود .. اتفاقی بود ... می دونم ...
دستموکشیدم که برم تو اتاقم اما دستم از بین پنجه ماهان بیرون نیومد. هنوزم پشتم بهش بود.
ماهان یه قدم از پشت بهم نزدیک شد. صدای آرومش و دم گوشم می شنیدم.
ماهان: آنا ...اگه می دونی .. اگه منو مقصر نمی دونی پس ... پس چرا ... پس چرا اشک از چشمهات چکید ...
بی اختیار چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم. وای یعنی اشکمو دید؟؟؟؟ من که چشمهام بسته بود.....
چشم بسته اخم کردم.
به زود دهن باز کردم و گفتم: اشتباه می کنی ماهان اشکی نبود.
یه فشاری به بازوم داد و گفت: آنا ... اگه اشتباه می کنم پس چرا بر نمی گردی؟؟؟ چرا نگام نمی کنی؟؟؟
یعنی ...
و سکوت ... هیچی نگفت ... صدای نفسهای تند شده اشو از پشت سرم ... از کنار گوشم می شنیدم و خودم به نفس نفس می افتادم.
صدای آروم ماهان تو گوشم پیچید.
ماهان: یعنی ... انقدر از این اتفاق ناراحت شدی؟؟؟ انقدر ... انقدر بد بود .... انقدر غیر قابل تحمل؟؟؟؟
ناراحت شدم ؟؟؟ ناراحت شدم ؟؟؟ ناراحت که شدم اما نه به خاطر یه بوسه اتفاقی و نا خواسته برای اینکه این بوسه .. اولین بوسه ام .. ناخواسته بود .. بدون هیچ حسی از جانب طرف مقابل...
غیر قابل تحمل؟؟؟ به نظرم هیچ بوسه ای به این خوبی نمیشد.
من هنوزم نرمی لبهاش و احساس می کنم. با اینکه شوکه بودم با اینکه بهت زده بودم اما باز هم نرمی لبهاش و داغیشو حس کردم. یه بوسه اتفاقی که برای من شیرین بود اما با یاد آوری اینکه فقط یه اتفاقه و بدون هیچ حسی از زهرم تلخ تر میشه.
بد بود ؟؟؟ بد بود؟؟؟ چه طور می خواست بد باشه؟؟؟ چیزی بود که شاید من تو رویاهامم نمی تونستم ببینمش و بعد این جوری ... دست نامرعی خدا ... با یه بازی ..
اگه رفتم ... از جدا شدم .... اگه فرار کردم .... نه به خاطر بدی بوسه ... نه به خاطر غیر قابل تحمل بودنش ...
بلکه به خاطر این بود که ماهان هیچ حسی نداشت ... به خاطر اینکه تو چشمهای ماهان ناراحتی و دیدم ... تعجب و غصه ....
با خودم در حال جنگ بودم. چی بگم؟؟ بگم این اشک نه برای این بوسه بلکه برای این بوده که تو بی حسی؟ برای اینه که تو حسی به من نداری؟؟؟
برگشتم سمت ماهان اما ... اما ماهان رفته بود .. صدای در هال بهم فهموند که رفته .... بدون اینکه بهش بگم اشتباه می کنه .. بدون اینکه بهش بگم این بوسه این حرکت هیچ چیز بدی نداشت ...
رفت و بغض من ترکید ... بی خیال فرار نکردن. الان می خواستم از خودمم فرار کنم.
دوییدم سمت اتاق و در اتاق و رو خودم بستم و پریدم رو تخت. خرسم و گرفتم تو بغلم و سفت فشارش دادم و اشک ریختم. بی اختیار دستم بالا اومد و رفت سمت گردنم و حلقه شد دور گردنبند ستاره چوبیم.
با لمس ستاره انگار دست ماهان و گرفتم. دلم آروم گرفت. غصه ام کمتر شد اما هنوز اشک داشتم.
گریه کردم تا حس بدی که از رفتن و ناراحتی ماهان داشتم یکم کم شه.
یکم سبک شدم. چقدر این روزها من گریه می کنم. و عجیبه که فقط با یاد ماهان آروم میشم. الانم با لمس ستاره و فکر ماهان آروم گرفتم.
در اتاق باز شد و پریسا اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست. هنوز سرشو بلند نکرده بود و منو ندیده بود.
تو همون حالت گفت: آنا این ماهان چش بود؟؟؟ یهو عصبی از خونه زد بیرون ؟؟ همچین در حیاط و کوبوند که من گفتم در خونه اتون پودر شد. این پسره هم اعصاب نداره ها....
نزدیک تختم شد و سرشو بلند کرد. تازه چشمش به من و چشمهای قرمزم افتاد.
یهوبا هول گفت: آنا .. آنا چی شده؟؟؟ گریه کردی؟؟؟ ببینم اتفاقی افتاده؟؟
اومد سمتمو نشست رو تخت و زل زد به من که توضیح بدم. اما من توضیحی نداشتم. دوست نداشتم براش تعریف کنم که چی شده.
آروم و ناراحت گفتم: چیزی نشده دلم گرفته. ماهان کجا رفت؟؟
پریسا یه نگاه مشکوک بهم کرد و گفت: مطمئنی فقط دلت گرفته؟؟
من: آره. میگم ماهان کجا رفت؟؟؟
پریسا شونه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم پیاده پا شد رفت.
الهی بمیرم. بچه ام نه سوییچشو برد نه موبایلشو پالتوشم نبرده. نره سرما بخوره؟
بمیری آنا که با یه قطره اشک و یه زبون لال مونی گرفته پسره رو پریشون کردی.
ناراحت زانوهامو تو بغلم گرفتم و سرمو گذاشتم رو زانوهام. پریسا نمی دونست ماهان چرا رفت. نمی دونست من چرا اینجا گریون نشستم. نبایدم بدونه اون موقع که اون اتفاق افتاد پریسا بد میخ کیا شده بود انگار از دنیا بریدهب ود. پس ندید که چی شده.
دلم نمی خواست به خودم و ماهان فکر کنم. دلم می خواست فکرمو مشغول کنم. حواسمو پرت کنم.
سرمو بلند کردم و به پریسا که تو فکر بود و خوشحال بر ای خودش لبخند می زد نگاه کردم.
چقده این دختر سرخوش بود.
من: پریسا امروز انصافا" افتضاح بازی کردی. ببینم کیا چی بهت می گفت که مه و مات مونده بودی؟؟؟
هر چی نگاه کردم دیدیم پریسا جواب نمی ده. انقدر تو عالم خودش غرق بود که اصلا" صدای منو نشنید.
دستمو جلو بردمو تکونش دادم. به خودش اومد و برگشت سمتم.
با تعجب پرسید: هان ؟؟؟ چیه؟؟؟
به زور یه لبخند نصفه زدم و سوالمو دوباره تکرار کردم. یهو از جاش پرید. نشسته پرید و برگشت کامل سمت منو دستهاش و به هم کوبید و با ذوق گفت: وای آنا اگه بدونی چقده خوشحالم. می دونی کیا چی بهم می گفت؟؟؟
وسط بازی تا توپ دستم اومد دفعه اول بهم گفت خیلی خوشگلی. وای یه ذوقی کردم که نگو. دور بعد که توپ اومد دستم یهو گفت خیلی از من خوشش میاد.
پریسا یه لبخند گشاد زد و با هیجان و ذوق گفت: شیطون و می بینی؟؟ می زاشت تا توپ دستم میومد اونقدر خونسرد ابراز احساسات می کرد که من مونده بودم جدی میگه یا داره شوخی می کنه. برای همین مبهوت مونده بودم و توپا مدام از دستم در می رفت.
دفعه آخرم یهو برگشت گفت: دوستم داره. وای اگه بدنی چقدر شوکه شدم. وقتی مات موندم بهش گفتم واقعا" اومدذ جلو و بعد اینکه توپ و بریا تو پرت کرد گفت مامانش اینا بعد تعطیلات دارن میان ایران و می خواد منو بهشون معرفی کنه.
وای آنا باورم نمیشه کیا خیلی ماهه.
واقعا" برای پریسا خوشحال بودم. کیا پسر خیلی خوبی بود و چقدر آقا بود که هی یه چیز و کش نمی داد. خیلی قاطع بود. مطمئنم وقتی که به پریسا گفت دوستت دارم واقعا" دوستش داره که این حرف و زده وگرنه اگه در مورد احساسش مطمئن نبود هیچ وقت به زبون نمیاورد و این حرفها رو نمی زد. تو دانشگاه و شرکت هم همه می دونستت که کیا چقدر قاطعه. وقتی تو دانشگاه به یکی می گفت نمره ات همینه دیگه کسی اصرار نمی کرد چون می دونستن نظرش عوض بشو نیست. تو شرکتم وقتی از یه نقشه ایراد می گرفت و می گفت دوباره بکش باید دوباره کارو انجام می دادی.
پریسا خیلی خوشحال بود و یه ریز حرف می زد. منم فقط با لبخند نگاهش می کردم. واقعا" تو این اوضاع بلبشوی ذهنیم به پریسا و حرفهاش نیاز داشتم که حواسمو پرت کنه.
در کل معلوم بود که پریسا و کیا اصلا" منو ماهان و اون بوسه اتفاقی و ندیدن.
پریسا یه نیم ساعت حرف زد و بعد تازه یاد کیا افتاد. با دست زد تو صورتش و گفت: وای دیدی؟؟؟ پسره رو یادم رفت. بدبخت تنها مونده بیرون صداشم در نمیاد. الهی....
سریع از جاش بلند شد و رفت بیرون.
خوش به حالش چقدر خوشحاله.
باید پا می شدم و می رفتم غذا درست می کردم بریا ناهار. تصمیم خودمو گرفته بودم باید با ماهان حرف می زدم. باید بهش می گفتم که اون اتفاق برام چقدر شیرین بود و من اصلا" و ابدا" ازش ناراحت نیستم.
از جام بلند شدم. با کمک پریسا غذا درست کردیم. تا 4 عصر صبر کردیم اما ماهان نیومد و ماهام مجبوری بدون اون غذا خوردیم.
خودم که جرات نمی کردم بهش زنگ بزنم. نم یدونم چرا فکر می کردم ازم ناراحته و می ترسیدم جواب تلفنمو نده.
کیا بهش زنگ زد اما صدای زنگ گوشیش از تو جیب پالتوش بلند شد. الهی حتی گوشی هم نبرده بود.
نگرانش بودم. اگه مریض بشه .. اگه سرما بخوره ... درسته پلیور و اینا تنش بود اما هوا انقدرها هم خوب نشده بود. هنوزم سوز زمستون و داشت.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تا ساعت 11 شب مدام تو اتاقم قدم رو می رفتم. از نگرانی همه پوست لبمو جوییده بودم و به خون انداخته بودم.
خدایا اتفاق بدی براش نیوفته.
ساعت 11:23 دقیقه بود که زنگ خونه رو زدن. من همچین از تو اتاق خودمو پرت کردم بیرون و هجوم بردم سمت آیفون که پریسا و کیا از ترس 3 متر پریدن از جاشون.
اونقدر به ساعت نگاه کرده بودم که تایم دقیق زنگ خوردن و هم می دونستم. وقتی تو آیفون سر پایین انداخته ماهان و دیدم از خوشحالی نزدیک بود گریه ام بگیره.
سریع در و باز کردم و خودم دوییدم سمت در هال. به ماهان که آروم آروم و پاکشون میومد سمت ورودی ساختمون نگاه کردم. سرش پایین بود و با شونه های پایین افتاده، دست تو جیب میومد سمتم.
انگار یکی به قلبم چنگ انداخته بود و فشارش می داد. اونقدر از دیدن حال و روزش ناراحت بودم که دوست داشتم خودمو بزنم. اگه خفه خون نگرفته بودم این ماهان این جوری نمیشد. بمیری آنا....
ماهان اومد جلوی در. آروم سرشو بلند کرد و با دیدن من یه لبخند بی جون زد. جیگرم آتیش گرفت. خیلی ناراحت بود. غم از چشمهاش می بارید. دهنمو باز کردم که بگم ... که این در و غم و خودخوری و تموم کنم ...
تا دهن باز کردم ماهان آروم چشمهاش و بست و بای ه صدای به غم نشسته گفت: معذرت می خوام ...
دهنم نیمه باز موند و متعجب به ماهان نگاه کردم. حرفم یادم رفت.
ماهان چشمهاش و باز کرد و ناراحت به چشمهام نگاه کرد و گفت: من به خاطر اون اتفاق معذرت می خوام. نمی دونم چی کار کنم تا ببخشیم. واقعا" نمی دونم. با اینکه دست من نبود... با اینکه تقصیر من نبود اما ببخشید که باعث شدم حس بدی داشته باشی. باعث شدم که اشک به چشمت بیاد و ازم بدت بیاد ...
دهنم یه متر باز مونده بود. این چی می گه؟؟ کدوم بد اومدن؟ کدوم حس بد ؟؟؟
دوباره دهن باز کردم که حرف بزنم که ماهان انگشتش و آوردجلوی بینیش و گفت: هیششششش... آنا هیچی نگو .. هیچی ... من هیچ وقت ودمو بابت امروز نمی بخشم ... تو دیگه بدترش نکن... میشه یه لطف خیلی بزرگی بهم بکنی ؟؟؟ میشه امروز و اون اتفاق و به کل فراموش کنی؟؟؟ نمی خوام دیگه یادش بی افتی. می خوام همه چیز برگرده به قبل اون اتفاق. نمی خوام معذب بشیم. نمی خوام رابطه امون عوض شه تغییر کنه و خراب شه ...
با حرف آخرش دهنم که یه ساعت برای گفتن همه چیز باز مونده بود بسته شد ...
نم یخواد رابطه امون تغییر کنه .. نمی خواد عوض شه ... نمی خواد خراب شه ....
ناراحت بودم. بغض کرده بودم. لبهامو جمع کردم تو دهنم. تو چشمهاش زل زدم.
آروم با بغض گفتم: باشه ... اگه تو می خوای فراموش کنیم فراموش می کنیم ... امروز ظهر هیچ اتفاق خاصی نیافتاد.
ماهان یه لبخند زد و سرشو کج کرد. آروم دستش و بالا آورد و بینیمو نرم کشید و گفت: آنا خانمی خودمی دیگه ....
قلبم فشرده شد....
آنا خانمی خودم ... کدوم آنا خانمی ... کدوم خودم .. آنا خانمی که یه نگاه .. یه فکر ساده هم بهش نمی کنی؟؟ یعنی تو اصلا" به این فکر کردی که این اتفاق و نباید فراموش کنیم؟ اگه فراموش نکنیم چی میشه ؟؟؟ اگه یکم به من فکر می کردی ... اگه یکم .... اگه می زاشتی من حرف بزنم ...
گمشو آنا .. خفه شو .. هیچی نگو ... حرف می زدی که چی بشه؟؟؟ مگه نشنیدی که گفت هیچ اتفاقی؟؟ مگه نشنیدی نمی خواد که تو براش چیزی بیشتر از یه دوست باشی .. الانم اگه ناراحته به خاطر اینه که فکر می کنه یه دوست و ناراحت کرده و به حرمت دوستی چندین ساله و روابط خانوادگیه که می خواد همه چیز مثل اولش باشه.
بازم خود درگیری هام شروع شده بود.
-: ماهان کجا بودی؟؟؟
با صدای کیا به خودمون اومدیم. اصلا" حواسم نبود که یک ساعت زل زدم به چشمهای ماهان... یه چیزی تو چشمهاش بود که مثل همیشه نبود .. چشمهای شادش ناراحت بود .. این چشمها رو دوست نداشتم ... نه که دوست نداشته باشم طاقت دیدنش و نداشتم ...
ماهان یه لبخند زد و تو جواب کیا گفت: دیگه فضولیش به تو نیومده. تو چه خوشحال اینجا اطراق کردی. پاشو جمع کن بریم خونه زیادی بهت خوش گذشته.
سعی می کرد همون ماهان باشه اما قیافه اش داد می زد که همه چیز اون جور که می خواد شاد نشون بده نیست.
کیا رفت تو خونه وسایل خودش و ماهان و برداشت و برگشت و بعد یه خداحافظی که هیچی از نفهمیدم رفتن.
پریسا یه دستی به شونه ام زد و گفت: با ماهان چی می گفتین؟؟؟؟ وقتی دیدم داری با ماهان حرف می زنی نزاشتم کیا بیاد بیرون.
یه لبخند نیمه جون زدم و بی حر ف رفتم تو اتاق. پریسا هم دیگه پیگیر نشد. می دونست وقتی این مدلی میشم حرف زدنم نمیاد. رفتم رو تخت ولو شدم.
چه روزی بود امروز. روزی که می تونست بهترین روز زندگیم شه ولی چه تلخ تموم شد ... یه آه از اعماق دلم کشیدم و چشمهامو بستم. سعی کردم بخوابم تا این روز طولانی بالاخره تموم شه و فردا بیاد اما مگه خوابم می برد . با هر بار بستن چشمم همه اتفاقات امروز مثل فیلم میومد جلوی چشمام. زجر از این بالاتر که مجبور بشی همه حس های بد و اتافاقات تلخ و شیرین و به طور مدام مثل یه فیلم ببینی و حس کنی؟؟؟
نمی دونم کی و کجا بین کدوم لحظه تلخ و شیرین خوابم برد.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 2
پاسخ
#18
قسمت 17

بالاخره تعطیلات عید تموم شد. تعطیلات تموم شد و ما 4 نفر چیز زیادی ازش نفهمیدیم چون مدام مشغول کار بودیم اما این عید برای هر 4 تامون یه جورایی بهترین عید بود. برای من چون کنار ماهان بودم. چون تونسته بودم با یه کار هر چند ساده هر چند کوچیک شادش کنم و یکم از بار مسئولیت و خستگیش کم کنم. برای ماهان خوب بود چون تو این تعطیلات تونسته بود یه پروژه رو تکمیل کنه و سر موعد می تونست تحویل بده و از استرس و نگرانیها و فشارش کم شده بود. برای کیا و پریسا هم عیدی بود فراموش نشدنی سرشار از سروش عشقی و لحظه های شیرین آشنایی و شناخت بهتر و بیشتر از هم. به نظر من آدمها باید همدیگرو تو همه موقعیتها بشناسن حتی شده تو این موقعیت فشار کاری و خستگی. می دیدم وقتی همه مون خسته از کاریم این دوتا چه جوری با یه نگاه با یه لبخند خستگیو از تن هم در می آوردن و لبخند به لب هم مینشوندن. شاید کم حرف می زدن. شاید سرشون تو کار خودشون بود اما همین حضور و نزدیکی به هم همینکه می دونستن اگه سرشونو بلند کنن می تونن یه نگاه گرم و ببینن شادی و محبت و به دلشون می آورد. شاید من جنس محبت و دوست داشتن اونا رو اونجور که باید درک نمی کردم. نبایدم درک می کردم. محبت نگاه اونا مختص خودشون بود. عشق هر کسی مخصوص خودش بود. من اگه عاشق نگاه شیطون و لبهای خندون ماهان بودم شاید این عشق برای پریسا و کیا عجیب بود اما برای من ... برای همینه که میگم محبت و عشق تو دید هر کسی فرق می کنه. من که تو خلوتها و بین صحبتهاشون نبودم اما می دونستم هر ساعتی که می گذره با زیاد شدن شناختشون از هم علاقه اشون بیشتر میشه. درسته که اولش در حد یه خوش اومدن ساده بود اما الان واقعا" دوست داشتن بود. هر وقت می دیدمشون یه لبخند میومد رو لبم. از شادی اونها از محبتهاشون خوشحال میشدم. پریسا شیطون بود اما دلش پر احساس بود. لایق کسی مثل کیا بود که دوستش داشته باشه. پریسا دلش صاف بود. سیزده به در ماها هم خلاصه شد تو بیرون زدن از خونه و رفتن به شرکت و انجام آخرین قسمت باقیمونده ی پروژه. البته خیلی بهمون خوش گذشت چون کارمون خیلی زیاد نبود و تفریحی کار می کردیم و این وسطم شوخیهای ماهان و کیا که زبونش به لطف پریسا باز شده بود باعث شده بود که یه سره در حال خندیدن باشیم. من حتی عاشق این سیزده به در کاری بودم. شب هم ماهان و کیا بردنمون بهمون شام دادن. بعد شام کیا رفت خونه و من و پریسا با ماشین پریسا رفتیم خونه. ماهانم با ماشینش باهامون اومد. باید وسایلمون و جمع می کردیم. سه تایی رفتیم تو خونه. خدا رو شکر خونه تمیز بود. ماهان تو هال نشست جلوی تلویزیون. من و پریسا هم رفتیم تو اتاقم. برعکس خونه اتاقم کن فیکن بود. ساکمو برداشتم و تند و تند وسایلمو چپوندم توش. پریسا اما تر و تمیز همه لباسهاش و تا کرده بود. تندی یه دستی به اتاق کشیدم و حاضر و آماده رفتیم بیرون. من: ماهان بریم ما حاضریم. ماهان برگشت و یه نگاه به ما کرد. من یه ساک گنده دستم بود و دو دستی چسبیده بودم بهش و کج شده بودم یه ور. پریسا یه کیف دستی کوچیک دستش بود و خیلی شیک مثل یه خانم ایستاده بود. ماهان تلویزیون و خاموش کرد و بی حرف اومد سمتم و خم شد و ساکمو گرفت. آخیش راحت شدم. انقده سنگین بود که فکر می کردم تا اخر عمرم یه وری و کج می موندم. پریسا دم در خونه باهامون خداحافظی کرد. دلم برای این شبهای با هم بودن تنگ می شد. بهمون دوتایی کلی خوش می گذشت اگر من مشغله ذهنی هم نداشتم که دیگه عالی بود. تا دم در خونه هیچ کدوم حرف نزدیم. دوتایی سوار آسانسور شدیم. ماهانم خر بارکش. خاک بر سرت آنای بی تربیت. ببخشید ماهانم بچه پر محبت ساک من و برداشت تا بالا آورد. ماهان کلید انداخت و رفتیم تو. خونه تاریک بود. پس خاله اینا هنوز نیومده بودن. اولین قدم و که تو خونه گذاشتم بی اختیار چشمهامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. دلم عجیب برای این خونه و بوی آشناش تنگ شده بود. خونه اونجاست که دل خوش باشه. دل منم اینجا خوشه. نزدیک و در عین حال دور از ماهان. کنارشم اما تو دلش نیستم. به همینشم راضیم. دیدن هر روزه و هر لحظه بودن کنارش برام کافیه. ماهان بسیار بسیار لطف کرد و ساکمو برد گذاشت تو اتاقم و برگشت از اتاق بره بیرون. وای که چقده دلم برای این اتاق تنگ شده بود. بی خودکی نیشم گوش تا گوش باز بود. با لذت به دور تا دور اتاقم نگاه می کردم و نفس عمیق می کشیدم. دستامو باز کردم و یه چرخ تو اتاق زدم که یهو کنار در چشمم خورد به ماهان که دست به سینه تکیه داده بود به دیوار کنار تخت و با یه لبخند نگام می کرد. فکر کرده بودم از اتاق رفته بیرون برای همینم سرخوش واسه خودم ذوق می کردم. در حین چرخ زدن که دیدمش قلبم ایستاد. یه هیی گفتم و سکته ای یه قدم برداشتم عقب و دستمو گذاشتم رو قلبم. من: وای ماهان خدا نکشتت تو نرفتی؟؟؟ ترسوندیم. یه هنی یه هونی یه سرو صدایی بکن بدونم اینجایی. ماهان: خوب اگه اعلام حضور می کردم که این جوری شنگول و ذوق زده نمی تونستم ببینمت. تو که جلوی من نشون نمی دادی. لبمو به دندون گرفتم و زیر چشمی نگاش کردم. خیلی ضایع برای برگشتن به خونه اشون ذوق کرده بودم. ماهان سرشو کج کرد و با همون لبخند آروم با یه صدایی که نفسمو بند می آورد گفت: نکن اون کارو با لبات نابودشون می کنیا. حیفن..... نفس حبس شده شوکه نگاش کردم. شوکه بودم چون نمی دونستم برای این حرفش چه تعبیری بکنم. فکر نمی کنم دوستا در مورد لب و لوچه و حیفی لبای هم صحبت کنن ... ماهانم یکم خیره نگام کرد و بعد سریع خودشو از دیوار کند و رفت سمت در و زد بیرون. من هنوز مات مونده بودم. به رفتنش که تو یه لحظه کله ی ماهان از لای در اومد تو و گفت: آنا خیلی خوشحالم که برگشتی اینجا. این و گفت و با یه لبخند گشاد رفت بیرون. به خودم اومدم دیدم دندونام پیدا شده همچین بی اختیار از خوشی نیش باز کرده بودم که خودمم نفهمیدم. حسامون یکی بود. هر دو از برگشتنم به این خونه خوشحال بودیم. یه ساعت بعد خاله اینا اومدن. جمعمون جمع شد و یه شب نشینیه نصفه نیمه هم داشتیم. ولی چون خاله اینا خسته راه بودن زودی رفتیم که بخوابیم. بعد مدتها یه خواب راحت داشتم. با حس حضور ماهان به فاصله یه دیوار از خودم.
دوباره دانشگاه ها باز شده و کار من زیاد. وقت نمی کنم یکم به خودم برسم. همه زندگیم خلاصه شده تو رفتن دانشگاه و شرکت و بعد برگشت به خونه. روزمرگیم زیاد شده. خیلی کلافه ام کرده. همه چیز یکنواخته. این وقت مهربونیها و توجهات ماهان یه تحویل و تلنگری تو حس و حالم می زنه اما وقتی نمی تونم برای کارهاش جواب پیدا کنم بدتر دپرس ی شم. دانشگاهم تموم شده. آخرین کلاسم بود. چون برنامه ام با ماهان هماهنگه با هم میریم و میایم. دیگه بی خیال حرف بقیه شدم. دیگه تا حدود زیادی همکارها می دونن که من و ماهان با هم نسبت داریم. بچه ها هم که کلا" همیشه فضول بودن. هر چند هیچ کدومشون جرات نمی کنن حرف زیادی بزنن یا پشت سرمون شایعه درست کنن. بی حوصله رفتم تو ماشین نشستم و بی توجه به ماهان سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمهامو بستم. ماهانک علیک سلام خانم مهندس خوب هستید؟ منم خوبم به لطف شما شرمنده نکنید انقده احوالمون و می پرسید. بی حوصله گفتم: حوصله ندارم. مزه پرونیات فایده نداره. بزار یکم بخوابم. ماهان یه چشم بلند بالایی گفت و راه افتاد. نمی دونم چقدر گذشت که ماشین و نگه داشت. آروم صدام کرد. ماهان: آنا .. آنا جان بلند شو رسیدیم. خسته چشمهامو باز کردم. بی توجه در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. سرمو بلند کردم اما با دیدن خیابونی که توش بودیم گیج چند بار پلک زدم. اینجا کجاست؟؟؟ شرکته الان؟؟؟ اما چرا عوض شده؟؟ ماهان: داری به چی نگاه می کنی؟؟؟ بیا بریم دیگه. برگشتم و نگاش کردم. کنارم ایستاده بود. من: کجا بریم؟؟؟؟ ماهان: یادت رفته؟ دکتر دیگه. یه نگاه سریع به خودم کردم. یه لحظه شک کردم مریضم یا نه. ماهان خندید و با خنده گفت: دیوونه داری دنبال چی می گردی؟؟؟ اومدیم پیش روانکاوت. نوبتت برای بعد عید بود دیگه یادت رفته؟؟؟ نه یادم نرفته بود اصلا" نمی دونستم. چون اون روزم ماهان رفت از منشی وقت بعدیو گرفت. دوتایی با هم رفتیم بالا. چون وقت داشتیم زود نوبتم شد و رفتم تو. دکتره بازم با لبخند ازم استقبال کرد. بازم مثل دفعه قبل دیدنش و لبخندش و اتاقش ناخوداگاه آدم و آروم می کرد. وقتی باهاش حرف می زدم حس نمی کردم که یه بیمارم و دارم با یه دکتر حرف می زنم. بیشتر حسم مثل آدمی بود که با دوستش درد و دل می کنه. و چقدر من با این دکتره راحت بودم. اونم خیلی ریلکس و شاد به حرفهام گوش می کرد. بیشتر از من می پرسید و کم حرف می زد. یه جورایی از زبون خودم مشکلمو راه حلشو همه چیزشو بیرون کشید. ازم یه سری سوال پرسید. در مورد تاریکی و ارتفاع و اینا. ازم پرسید غیر از اتاق در بسته از ارتفاع و تاریکی و چیز دیگه ه می تریم یا نه. نمی ترسیدم. تنها مشکلم که کمم نبود همون ترس از تنگنا بود. بعد بهم گفت که این محیطهایی که ازش می ترسم هیچ تهدیدی ندارن و خطرناک نیستن. و این منم که باید اینو به خودم تلقین کنم و بقبولونم. بعد خودش در مورد ترسم حرف زد. مشکلمو کامل فهمیدم. دکتر: خوب انا الان من ازت می خوام چشمهاتو ببندی و خودتو تو اسانسور تصور کنی. تنهای تنها. با تعجب بهش نگاه کردم. وا مگه میشه تصورم نمیومد من. خودش بلند شد و رفت و چراغ و خاموش کرد. همه جا تاریک شد. بعد چند لحظه یه نور کمی روشن شد. انگار از پشت یه ستونی یه چرغ روشن کرده بودن که شعاع های نورش می رسید به اتاق. با چشمهای گشاد شده تو تاریکی به هاله ی دکتر نگاه می کردم که برگشت و اومد رو به روم روی مبل نشست. آروم زمزمه کرد: حالا تصور کن. نمی دونم تو صداش چی بود اما هر چی که بود بی اختیار کشوندم به سمت آسانسوری که بار اول باعث شد از هر چی آسانسوره بترسم. رفته بودیم خونه ماهان اینا. دلم لواشک می خواست یه لواشک ترس که از ترشیش چشمهام بسته بشه. هر چی به ماهان گفتم نرفت بخره. میگفت من ظرفیت ندارم به یکی دوتا قانع نیستم اونقدر می خورم که حالم بد بشه. راست می گفت کمتر از 10 تا لواشک راضیم نمی کرد. اما گوش من به حرفهای ماهانم بدهکار نبود. با تصور لواشک و ترشکم دهنم آب می افتاد. وقتی دیدم ماهان بخر نیست خودم پاشدم و رفتم بیرون. خوشحال مثل یه دختر بچه رفتم سوپری و 10-15 تا لواشک و ترشک خریدم. حتی یه بسته قرقوروتم خریدم که نگاه کردن بهشم باعث میشد چشمهام از ترشیش بسته بشه. بچه نبودم. یه نوجون شکمو بودم. 17 سالم بود. ولی مثل دختر بچه ها نایلون خریدامو دستم گرفته بودم و با ذوق سر به زیر بهشون نگاه می کردم. از هیجان رفتن خونه ماهان و خوردن این لواشکا نفهمیدم کی رسیدم به خونه اشون. یکی منو می دید می گفت چه دختر سر به زریری. دیگه نمی دونستن که من به خاطر تنقلاتم سر به زیر شدم. با ذوق رفتم سوار آسانسور شدم. اونقدر کم طاقت شده بودم و این ترشکا هم بهم بد چشمک می زدن که دم در آسانسور یکی از بسته ها رو باز کردم و با هیجان به نیش کشیدم. سوار آسانسور شدم. طبقه اول: دهنم ترش بود ... زبونم گز گز می کرد از ترشی ترشک ....چشمهام از لذت بسته شده بود.... رو لبهای بسته ام از سر رضایت لبخند نشسته بود ... طبقه دوم: در حال لذت بردن از ترشکم بودم که چراغهای آسانسور خاموش و روشن شدن. دستام که ترشک توشون بود و به سمت دهنم می رفت تو هوا خشک شد. به چپ و راست نگاه کردم. بی حرکت و مشکوک.... یه صداهایی از آسانسور میومد .... یه صدا های بد ... طبقه سوم: آسانسور چند تا تکون بد خورد... چراغها خاموش شد. با تکونهای آسانسور از ترس یه جیغی کشیدم و ترشکا از دستم ولو شدن رو زمین. با وحشت خودمو به میله جلوی آینه توی آسانسور چسبوندم. نفسم بند اومده بود ... چشممهام از ترس گشاد شده بود. همه جا تاریک بود. احساس کردم اکسیژن تموم شده ... احساس کردم عمرم به آخر رسیده ... ترسیدم .. ترسیدم از سقوط ... ترسیدم از له شدن تو این اتاقک فلزی ... ترسیدم از مردن و ندیدن هرگز مامانم .. بابام .. ماهان و خاله اینا .. ترسیدم از تنها موندن و رفتن ... از اینکه بمیرم و کسی ندونه این جنازه ای که بین این میله های له شده است منم. چون کسی نمی دونست من از خونه رفتم بیرون. خیر سرم یواشکی جیم زده بودم. آسانسور دوباره یه تکون بد خورد ... نفسهام به شماره افتاد .. خس خس می کردم ... کمرم خم شد ... چشمهام اشکی شد .... داشتم واقعا" می مردم .. داشتم بیهوش و بی جون می شدم ... تو اون تاریکی تو اون دنیای تنهایی یه صدایی تو گوشم پیچید ... یه صدا .. مثل صدای زنی که تو آسانسور طبقات و اعلام می کرد اما متفاوت ... این صدا ... صدای یه مرد بود ... محکم و گرم و گیرا .... یه صدای مطمئن ... صدا: باهاش مقابله کن انا تو می تونی. اون اتاقک نمی تونه کاری باهات بکنه تو هنوز سالمی ... هنوز زنده و محکم ... نفس بکش ... نفس بکش آنا .... صدا بهم نیرو داد. آنا این فقط تصویر یه خاطره است .. یه هاله از یه گذشته .. نمی تونه بهت آسیبی برسونه ... نه این آسانسور رویاهات نه هیچ آسانسور و اتاقک دیگه ... سعی کردم با تکرار این جمله ها ریتم نفسهامو کند کنم ... اکسیژن بگیرم ... بتونم درست و حسابی نفس بکشم ... دیگه متنفر و خسته شده بودم از هر بار نفس تنگی .. از هر بار به حد مرگ ترسیدن ... از هر بار تا مرز بیهوشی و مردن پیش رفتن ... نمی خواستم .. نم یخواستم بترسم .. الان که کمک داشتم می خواستم ازش استفاده کنم و سعی کنم با ترسم مبارزه کنم..... نفسهام آروم شد .. تونستم خوب نفس بکشم ... گشادی و ترس تو چشمهام کم شد ... دیگه نگران مردنم نبودم ... اما هنوز تو توهم رویام بودم ... به محض آروم گرفتنم یهو همه جا روشن شد. انگار یه دستی منو از توهمات و رویاهام بیرون آورد. جلوم اتاق روانگاوم بود. همون اتاقی که آرامش تزریق می کرد. دکتر با لبخند اومد جلو و رو به روم نشست. با همون لبخند گفتک خوب مقاومت کردی. فکر کنم خودتم می خوای که خوب شی. برای همینه که باهاش مبارزه می کنی. با سر و یه لبخند نصفه تایید کردم. دکتر خودشو کشید جلوی مبل و آرنجهاشو گذاشت رو پاشو خم شد جلو و با دقت بهم نگاه کرد. چشمهاش و ریز کرد و گفت: وقتی بهت گفتم خودتو تو آسانسور تصور کن فکر کنم یکی از خاطراتت اومد تو ذهنت ... نگاهنت جوری بود که انگار دیگه تو این اتاق نیستی . سرمو انداختم پایین. آروم گفتم: درسته ... یاد اون آسانسوری افتادم که این ترس و به جونم انداخت. دکتر منتظر نگام کرد و من براش تعریف کردم. با دقت به حرفهام گوش داد. دکتر: بعدش چی شد؟؟؟ من: خیلی ترسیده بودم. احساس می کردم یه قرنی میشه که تو اون آسانسور گیر کردم. فکر می کردم هیچ وقت هیچ کس پیدام نمی کنه. اما بعد چند دقیقه برقها وصل شد و آسانسور راه افتاد. دیگه تقریبا" داشتم از نفس تنگی می مردم. دفعه اولم بود که این حس و پیدا کرده بودم. در اسانسور که باز شد همچین خودمو پرت کردم بیرون که با سر رفتم تو دیوار روبه رویی. دوییدم سمت خونه ماهان اینا. قبل رفتنم در خونه رو رو هم گذاشته بودم اما نبسته بودمش تا موقع برگشت مجبور نشم زنگ بزنم. هیچ کس متوجه نبودنم نشده بود. همه فکر می کردن تو یکی از اتاقها دارم تاب می خونم. وقتی ماهان دیدتم با تعجب پرسید: آنا رنگت چرا پریده؟؟؟ تندی گفتم سوسک دیدم. بماند که کلی مسخره ام کرد. ولی تو حالی نبودم که جوابش و بدم. فقط بی حرف رفتم رو مبل و گز کردم. برای شام ماهان رفت بیرون که ماست بخره وقتی برگشت نایلون ترشکام دستش بود. اونقدر ترسیده بودم که یادم رفته بود ترشکامو از تو آسانسور جمع کنم. ماهان ترشکا رو بهم داد و گفت: بیا بگیر خدا از آسمون دعاتو مستجاب کرد. با آسانسور برات فرستاد. یه جورایی دیدن ترشکا ترسمو بیشتر می کرد. حتی نتونستم دستمو دراز کنم برشون دارم. سریع از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. ماهان باورش نمیشد من بی خیال ترشکا شده باشم. آخر شبم زودتر از مامان اینا از خونه زدم بیرون و از پله ها رفتم پایین تا مجبور نشم سوار آسانسور بشم. چون دیدن درش هم تنمو می لرزوند. بعد اون هر بار از رفتن به خونه ماهان اینا و دوستایی که آسانسور داشتن در رفتم. به خاطر درسهام و کنکورو بعدم دانشگاه و اینا بابا اینا زیاد پیله نمی کردن که باهاشون این ور اون ور برم. منم هر خونه ای که آسانسور داشت و بی خیال می شدم و نمی رفتم. بعدم که برای ارشدم از تهران رفتم. دیگه مامان اینا نتونستن بفهمن از آسانسور می ترسم. دکتر با دقت به حرفهام گوش کرد. خیلی آروم ... خیلی صبور... راحت شدم .. سبک شدم ... انگار همه این حرفها همه اینا تو دلم مونده بود و من با گفتنشون خودمو خالی کردم. دکتر یکم باهام حرف زد و بازم تاکید کرد که خودم باید به خودم تلقین کنم و جلوی ترسمو بگیرم. بعد منو تا دم در بدرقه کرد و از همون جا با ماهان سلام علیک کرد. برای دو هفته بعد د.باره بهم وقت دادن. ماهان مدام ازم می پرسید : آنا چی گفت دکتر؟ تو چی گفتی؟ اما دریغ از اینکه من دهنم باز شه و حرفی بزنم هیچی نگفتم که بمونه تو خماری. خوشحال و با نیشی که به خاطر خمار نگه داشتن ماهان باز مونده بود رفتم تو ماشین نشستم. حالا دیگه باید می رفتیم شرکت. ماهانم نشست و راه افتاد. یه اخم کوچیک کرده بود و هیچی نمی گفت. یکم که رفتیم دیدم این راه شرکت نیست. با نعجب به ماهان گفتم: ماهان جایی کار داری؟ ماهان خشک گفت: نه ... دوباره پرسیدم: پس چرا یان سمتی اومدی؟؟؟ داریم میریم خونه؟؟؟ ماهان دوباره بدون اینکه نگام کنه گفت: نه ... گیج شده بودم. نه کار داشت نه خونه می خواستیم بریم. اما این مسیری که می رفت مسیر خونه بود. دیگه انقدم گاگول نبودم که راه خونه رو بلد نباشم. خواستم سوال بپرسم ازش تا بفهمم کجا داریم می ریم اما با دیدن قیافه و اخمش پشیمون شدم. کاملا" پیدا بود که عمرا" بهم بگه کجا می ریم. می خواست تلافی بکنه. بزار تلافی کنه. گرو کشی هم شد کار؟ بی حرف تکیه دادم به صندلی و سعی کردم با دست به سینه نشستن تمرکز کنم که از ماهان سوال نپرسم. زیر چشمی می دیدم که متنتظره من سوالی چیزی بپرسم و اونم حالمو بگیره اما منم هیچی نگفتم. از کنف شدنش کلی حال کردم. ماهان ماشین و نگه داشت. با تعجب از شیشه ماشین به ساختمونی که کنارش ترمز کرده بودیم نگاه کردم. وا ما چرا اومدیم اینجا؟؟ ماهان: پیاده شو... این و گفت و خودش زودتر از من پیاده شد. منم کمربندمو باز کردم و پیاده شدم. با تعجب به مجتمع ورزشی جلوی روم نگاه می کردم. یه آپارتمان بود که طبقه هم کفش استخر داشت البته استخرش پله می خورد می رفت پایین تر. طبقه دومش شهر بازی کودکان بود و طبقه چهارمش باشگاه بدنسازی و یه طبقه هم کافی شاپ داشت. نمی دونستم چرا اومدیم اینجا. برای استخر و شنا و ورزش و شهر بازی بچه ها که نیومدیم. وای نکنه ماهان می خواد منو ببره کافی شاپ. آخ جون. من یه بستنی گنده سفارش می دم. وای چه عاشقانه ... با صدای بسته شدن در صندوق به خودم اومدم. برگشتم سمت ماهان که به طرفم میومد. نگاهم کشیده شد سمت دستش. یه ساک کوچیک ورزشی آب و سفید دستش بود. بهم رسید و ساک و گرفت سمتم. یه نگاه به ساک و یه نگاه به ماهان کردم. من: این چیه؟؟؟ ماهان دست دراز کرد و دستمو گرفت و دسته ساک و گذاشت تو دستمو گفت: برات تو این باشگاه ثبت نام کردم. اگه به خودت باشه هیچ وقت به فکر سلامتیت نمی افتی. فکر نکن حواسم بهت نیست می تونی از زیرش در بری. واقعا" دیگه دوست ندارم پهن زمین ببینمت. گوشه لوپمو از داخل گاز گرفتم و خجالت زده سرمو انداختم پایین. دیروز وقتی داشتم از پله آخر بالا میومدم پاهام به هم پیچید و همچین مثل قالی پهن شدم رو زمین خدا رو شکر که رو پله اخر بودم و افتادم بالای پله ها یه جای صاف وگرنه اگه رو خود پله ها زمین می خوردم اون جور که با صورت من دراز کش شدم فک مکم خورد میشد. حتما" ماهان منو تو اون وضعیت دیده بود. فقط آروم گفتم: ولی شرکت ... ماهان محکم گفت: شرکت چی؟؟؟ تو به اندازه کافی تو عید برای شرکت وقت گذاشتی می تونی هفته ای چند ساعت بی خیال شرکت شی. بهم اشاره کرد و گفت: اینجا نزدیک خونه است. می تونی بعدش بری خونه و دوش بگیری و استراحت کنی. من فقط زنگ زدم و اسمتو گفتم خودت باید بری ساعتها تو تنظیم کنی. یادت نره انا شب باید تایم کلاساتو بهم بدی. نبینم دودرش کنیا ... من می دونم و تو ... امروزم بی خیال شرکت شو. برو عزیزم . خداحافظ. با یه لبخند ازش تشکر کردم. معنی لبخندمو فهمید و با یه بار بهم زدن پلکاش بهم رسوند که خواهش می کنم. منتظر شدم تا ماهان سوار ماشین بشه و بعد رفتم سمت باشگاه که تو طبقه دوم بود. یه باشگاه بزرگ بدن سازی پر وسیله و دستگاه. با مسئولش صحبت کردم و ساعت تمرینهام و مربیمم انتخاب کردم. رفتم تو رختکن که لباسامو عوض کنم. زیپ ساک و باز کردم یه تاپ و شلوارک سفید بود که دور یقه و حلقه آستین و کلا" لبه هاش آبی بود. همراه یه جفت جوراب سفید و یه کتونی سفید و آبی. خیلی قشنگ بودن. ماهان حجونم فکر همه جارو کرده بود. انقده ذوق داشتم که نگو. یعنی کی وقت کرد بره اینار و برام بخره؟ چه با سلیقه هم خرید میکنه. از توجهش سرمست بودم. برای همینم سعی کردم خوب تمرین کنم. بعد تمرینم خسته و کوفته رفتم خونه. ماهان همون جوری که گفته بود شب ساعت کلاسهامو ازم گرفت تا نتونم بی خیالشون بشم. می خواست کشیکمو بده که دودر نکنم. این توجهات آرومش علاقه امو صد چندان می کرد. کاش اونم دوستم داشت اونوقت خوشبخترین دختر دنیا می شدم. از ظهر که اومدم خونه یه سره دارم به زینت خانم و خاله کمک می کنم که خونه تکونی کنن. خاله انگار وسواس گرفته. نمی دونم چرا انقدر گیر داده به خونه. به نظر من که تمیزه و نیازی به گردگیری نداره. به قول مامانم من از اون زنهایی می شم که وقتی جارو می کنم آشغالا رو زیر فرش قایم می کنم. خوب حوصله تر و تمیز کردن خونه رو ندارم چی کار کنم. هیچکیم که درکم نمیکنه. همیشه خدا هم تو همه کارهای خونه از من مایه می زارن. چه خونه خودمون مامان با چشم غره چه اینجا خاله با لبخند. هر چند خودم روم نمیشه به خاله بگم از گردگیری بدم میاد. هر چی باشه غیرتم قبول نمیکنه که من جوون و سر و مر و گنده دراز بکشم رو تخت و خاله بیچاره ام با اون پاش که نباید بهش زیاد فشار بیاره سرپا وایسه برای گردگیری. امشب مهمون داریم. یه مهمون رسمی و مهم. پریسا که حاضر بود هر چی می خوام بهم بده امشب خراب شه رو سرم. اما عمرا" من به خاله می گفتم وسط مهمونی مهم شما من پریسای چولمنگو بیارم. قراره خانواده کیا بیان خونه امون. بله بله ... خانواده اش. این کیا مهربونم بالاخره خانواده دار شد. الهی بچه ام از یتیمی در اومده. دیروز مادر و خواهر و شوهر خواهر و خواهر زاده کوچولوش برگشتن ایران. کیا دو روزه شرکت نمیاد. خاله خیلی خوشحاله دوست و همسایه قدیمیش داره میاد خونه اشون برای همینم این جوری وسواسی شده. ماهانم زود اومده خونه. منم رفتم دوش گرفتم و همچین به خودم رسیدم که انگار قراره برام خواستگار بیاد. اوه اوه پریسا بفهمه من حتی به این موضوع فکرم کردم کله پام میکنه. خوشتیپ و تر گل ورگل از اتاق از پله ها اومدم بیرون. ماهان جای همیشکیش ولوئه. جلوی تلویزیون رو میل. اوه اوه پاهاشو انداخته رو میز اگه خاله ببینه. سریع به دور و برم نگاه کردم. نه خاله نیست. قدمهامو تند کردم رفتم کنار ماهان و سریع گفتم: ماهان پاهاتو از رو میز وردار. خاله ببینه می کشتت. ماهان که بی خیال دنیا به تلویزیون نگاه می کرد و یه سیب قرمز درشت و سفتم دستش پود و همچین گازهای کرگدنی بهش می زد که با هر گاز نصف سیب بدبخت کنده می شد، با حرف من برگشت یه نگاه به من کرد. همچین مات موند که سیب از دستش افتاد.... وا این چرا خشکش زده؟؟؟ مگه جن دیده؟ ماهان یه سوتی زد و گفت: با خودت چه کردی دختر؟ چسشمهام گرد شد. من چی کار کردم؟ سریع به خودم نگاه کردم و یه دستی به بلوزم کشیدم. یه بلوز آستین کوتاه آبی تیره پوشیده بودم با یه شلوار جین. آرایشمم کامل بود. موهامم صاف صاف کرده بودم و با گیره بسته بودم بالای سرم و جلوشم کج ریخته بودم تو صورتم. وا من که طوریم نبود پس این ماهان چی می گفت. برگشتم دیدم همون جور که خبا لبخند خیره من شده با دست دنبال سیب افتاده اش می گرده رو تنش. اوسگل نمی کرد نگاه کنه ببینه سیبه کجاست. افتاده بود رو زمین. خنده ام گرفته بود. ببین بچه چقدر من و عجق وجق دیده که یه بار مرتب و مثل آدمیزاد شدم دهنش وا مونده. با خنده گفتم: ماهان سیبت رو زمینه. گیج گفت: هان؟؟؟ با ابرو بهش اشاره کردم. به زور چشمش و ازم برداشت و پایین و نگاه کرد و چشمش خورد به سیبه. پاهاشو از رو میز برداشت و خم شد تا سیب و برداره. منم یه لبخندی زدم و همون جور که برمی گشتم برم تو آشپزخونه گفتم: پاتو رو میز نذار پدرم در اومد تا شد مثل آینه. رفتم تو آشپزخونه و در یخچال و باز کردم. شربت و از تو یچال برداشتم و تا در و بستم ماهان و پشتش دیدهم. یههی گفتم و یه قدم رفتم عقب. با ترس گفتم: اه ماهان اینجا چی کار می کنی؟؟؟ سکته کردم. ترسوندنم شده عادته؟؟؟؟ یه لبخند قشنگ زد و فقط نگام کرد. اصلا" انگار نه انگار که صدای منو شنیده باشه. دستمو بالا بردم و جلوی صورتش تکون دادم. من: ماهان .... ماهان: جانم .... دستم در حال تکون خوردن خشک شد. نه به خاطر جانمش به خاطر مدل جانم گفتنش. این جانمش با همه جانم گفتنای قبلیش فرق داشت. خیلی فرق داشت .... ماهان: چقدر خوشگل شدی ... داغ شدم .. گر گرفتم ... این چرا این مدلی حرف می زد؟؟؟ حرفهاش عادی بود اما لحن گفتناش ... هر کلمه اش قلبمو به تپش وا می داشت. نفسم بند اومده بود. نمی دونم چه جوری داشتم نگاه می کردم که باعث شد لبخندش عمیق تر بشه. سرشو آورد جلوتر و آروم دم گوشم زمزمه کرد: پریسا اگه بفهمه برای مامان کیا انقده خوشگل کردی پدرتو در میاره. این و گفت و خودشو کشید عقب و شیطون بهم خندید. چرخید و رفت بیرون. با رفتنش بالاخره نفسم آزاد شد. نمی فهمیدم چرا این کارا رو با من می کنه. چرا چند وقته این مدلی شده. فرمش عوض شده بود. حرف زدنش .. نگاه کردنش .. محبت کردنش ... مهربونیش ... همه یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود. جوری که داشت معذبم می کرد. گاهی با توجهاتش سرمست از خوشی میشدم. یه وقتهایی هم از حرفهای عادیش مثل امروز که با لحن خاصی می گفت داغ می شم و نفسم بند می اومد. من بچه نبودم. قبلا" هم محبت یه مرد و دیده بودم. درسته مه محبتهای حامد زمین تا آسمون با محبتها و مهربونیهای ماهان فرق داشت اما هر دوشون محیت همراه با علاقه بود. تا حالا فکر می کردم که محبت ماهانم یه محبت دوستانه است اما الان دیگه مطمئن نبودم ... شک داشتم ... شک داشتم که این محبتها این مهربونیها و این لحن کلام یه پسر خاله باشه. حسم بهم میگفت ماهان بهم حس داره... یه محبت .. یه علاقه غیر دوستی و فامیلی. اما چرا هیچی نمی گفت؟ چرا اشاره هم نمی کرد؟ چرا لابه لای حرفهاش و رفتاراش چند تا تیکه می نداخت و بلافاصله هم موضعشو عوض می کرد؟ چرا؟؟؟ اه خفه شی آنا مثل بچه های 2 ساله که تازه حرف زدن یاد گرفتن هی چرا چرا می کنی. دست از سوال پرسیدن از خودم برداشتم و رفتم شربت بریزم تو لیوان و بخورم. شربتم که تموم شد زنگ در و زدن. همچین هول شدم که لیوان از دستم افتاد تو سینک. خدا رو شکر نشکست. انگار جدی جدی باورم شده بود که برام خواستگار اومده ها. جای پریسا خالی. از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم جلوی در برای استقبال. خانواده کیا یکی یکی وارد میشدن. اول از همه مادرش اومد. یه خانم 50-60 ساله ی خوشتیپ. آرایش کرده با موهای روشن که به پوست سفیدش میومد. صورت ملیح و مهربونی داشت. مادر کیا با خاله روبوسی کرد و اومد سمت من. با لبخند یه نگاه به من کرد و خطاب به خاله گفت: سیمین جون نگفته بودی عروس گرفتی. ماشال... چه خوشگل و تو دلبروئه. با حرف مامان کیا همزمان چشمهام گرد شد و ابروهام بالا رفت و ناخوداگاه نیشم شل شد و دندونام پیدا. اون وسط چشمم افتاد به ماهان که ذوق مرگ داشت به من نگاه می کرد. از ذوقش حرص خوردم. ببین چه ذوقیم کرده بزغاله اگه خیلی دلت می خواد اون زبون واموندتو تو دهن بچرخون و بنال. نیشم بسته شد. به ماهان اخم کردم و یه چشم غره به نیش بازش رفتم. خاله داشت به مادر کیا توضیح می داد. خاله: نه فرخنده جون عروسم نیست. خواهر زاده امه که مثل دخترمه. دختر آسا جانه. برات که گفته بودم. مامان کیا یه کله ای تکون داد و با لبخند گفت: بله بله الان یادم اومد. بعد جلو اومد و بغلم کرد و فشارم داد. چشمهام گرد شد. فشار دادنم دیگه چی بود. همون جور که تو بغلش بودم صدای مهربونش و شنیدم که خوشحال میگفت: ماشالله اش باشه چقده خانمه چقدره نازه. اینا رو می گفت و آروم به بازوم دست می کشید. من همچنان تو بهت این خوشحالیش بودم. مادر کیا که ازم جدا شد خواهرش اومد جلو و بغلم کرد. اونم مثل مامانش هی به به و چه چه می کرد. وا من انقده تعریفی بودم و خودم نمی دونستم؟؟؟ با تعجب به کیا و ماهان نگاه کردم. کیا داشت با خنده نگام می کرد. ماهان اما اخم کرده بود و دست به سینه با دندونای بهم فشرده ریز ریز به کیا یه چیزایی می گفت که خندهاشو بیشتر می کرد. مدامم به مادر و خواهر کیا چشم غره میرفت. خواهر کیا ازم جدا شد و گفت: از دیدنت خوشحالم عزیزم من کیانا هستم. با لبخند جوابشو دادم: خوشبختم منم آنا هستم. کیانا خودشو کنار کشید و من تونستم مرد جوونی که همراهشون بود و یه بچه کوچیک و بغل کرده بود و ببینم. کیانا با دست به مرد اشاره کرد و گفت: این آقا هم شوهر من آرشامه. این کوچولو هم که بغلشه پسرم آرشه. برای آرشام سری تکون دادم. جلسه معارفه تموم شد و همه با هم رفتیم سمت مبلها که بشینیم. برگشتم که برم بشینم یه جا که دستم کشیده شد. صدای ماهان از کنارم اومد گه گفت: تو پیش من بشین. انگار شوخی شوخی شده مجلس خواستگاری. این کیای بی شعور هنوز در مورد پریسا به مامانش اینا چیزی نگفته الاغ. همچین با حرص گفت الاغ که بی اختیار لبخند زدم. حقته آقا ماهان یکم حرص بخور جیگرم حال بیاد. یه تکونی به گردنم دادم و بی توجه به ماهان رفتم صاف نشستم بین خواهر و مادر کیا. اونام مهربونننننن همچین تحویلم گرفتن که نگو. هر چی من سرخوش بودم ماهان کفری بود. تا چشممو می چرخوندم می دیدم داره نگام میکنه و تا نگاه منو می دید سریع با چشم و ابرو و اشاره میگفت بیا این ور بشین. منم بی توجه به اشاره هاش یه چشمی براش مل مل می دادم و خیره تر و پروو تر به ننه و آباجی کیا لبخند می زدم. بزار جونت دراد آقا ماهان. چه جوریاست الان خوب بلدی با همه اعضای بدنت اشاره کنی اما نمی تونی با یه اشاره بگی چه مرگته؟ رفته بودم تو آشپزخونه که شربت بیارم. کیانا هم همراهم اومده بود. مشغول حرف زدن با کیانا بودم که آرشام اومد و آرش و داد بغل کیانا. از دور یه نگاه به آرش کردم و گفتم: خیلی پسر نازی داری. خدا حفظش کنه. بچه ها شیرینن. کیانا بهم خندید و گفت: ممنونم لطف داری. ایشا.. قسمت خودت شه ازدواج کنی و یه بچه تپل مپلی به دنیا بیاری. اون وقته که می فهمی چقدر شیرینه. پدر و مادرا بچه اشون هر جوری که باشه عاشقانه دوستش دارن. از دعاش تنم مور مور شد. یه ریزه اخم کردم. کیانا با لبخند گفت: می خوای بغلش کنی؟ بی اختیار یکم خودمو کشیدم عقب و گفتم: نه مرسی. من بچه داری بلد نیستم. می ترسم لهش کنم. کیانا بلند خندید و گفت: بچه داری که بلد بودن نمی خواد. بیا جلو بگیرش. نترس لهش نمی کنی. با ترس به آرش نگاه کردم. اخم کرده بودم. هنوزم اصرار داشتم که حدالمقدور ازش دور باشم. اما کیانا بی توجه به من به سمتم اومد. اخمم بیشتر شده بود. کیا از تو پذیرایی کیانا رو صدا کرد. کیانا هم یه بله گفت و سریع بچه رو بین دستهای من گذاشت و رفت سمت بیرون. با چشمهای گرد زیر بغل بچه ارو گرفته بودم و تا جایی که دستم دراز میشد بچه رو از خودم دور کرده بودم. همچین اخمم غلیظ بود که طفلی آرش با دیدن قیافه من زد زیر گریه. ابروهام پرید بالا. خدای من همینو کم داشتم. این چرا گریه اش گرفت. از گریه اش کلافه شدم. تو همون وضعیتی که نگهش داشتم چند بار بردمش بالا و آوردمش پایینو اما انگاری خوشش نیومد چون گریه اش شدت گرفت. اشکم داشت در میومد. چاره داشتم رو همون میز آشپزخونه ولش می کردم و فرار می کردم می رفتم تو اتاقم. من از بچه ها خوشم نمیومد بابا به کی بگم. ناراحت گفتم: هی بچه ... بچه آروم باش ... گرینه نکن ... هنجره ات پاره میشه ها ... اه تو چرا صدات انقدر بلنده ... یعنی از همین الان می خوای زورتو با داد کشیدن نشون بدی؟ مردا از بدو تولدم قلدری می کنن . کلافه بچه رو بالا پایین می کردم مثل گونی سیب زمینی که بالا پایینش کنی. یهو یه دستی از پشت بچه اومد رو دست من نشست و با یه فشار بچه رو از بین دستام کشید بیرون. خوشحال به فرشته ای که منو از دست این شیطان پر سرو صدا نجات داده نگاه کردم. ماهان بود که خیلی نرم و آروم آرش و تو بغلش گرفته بود و آروم آروم تکونش می داد. بچه رو مثل یه چیز با ارزش بغل کرده بود و آروم نوازشش می کرد. دیدنش تو اون حال هم یه حس خوب و شیرین و بهم میداد هم خیلی حسودیم شده بود به این فسقلی که انقدر راحت تونسته بود بره تو آغوش ماهان و آروم بگیره. انگاری این جوجه هم فهمیده بود بغل ماهان چقدر آرامش بخشه. منم بغل می خواستم. لب ورچیده به ماهان و بچه نگاه می کردم. ماهان: لب ور نچین. چشمم و از بچه بالا آوردم و به ماهان نگاه کردم. با لجاجت گفتم: دوست دارم. ماهان یه لبخندی زد و آروم پرسید: چرا آرش بدبخت و مثل نایلون آشغال دور از خودت نگه داشته بود. وا نایلون آشغالم شد تشبیه؟ شانس آورد جلوی ننه باباش نگفت اینو. شونه ای بالا انداختم و آروم گفتم: بچه دوست ندارم. چشمهای ماهان گرد شد. با بهت گفت: چی دوست نداری؟ تو چشمهاش نگاه کردم و با اخم و ناراحت از بهتش گفتم: بچه، بچه دوست ندارم. خوشم نمیاد ازشون. دلم نمی خواد بغلشون کنم. ماهان با تعجب و ناباور گفت: چرا آخه؟ اینا که خیلی ناز و خوبن. اخمم بیشتر شد. من: نازن؟ چیشون نازه؟ کدوم وقتشون خوبه؟ وقتی گریه می کنن یا وقتی به خودشون گند می زنن و بوشون کل خونه رو بر می داره. یا وقتی که شبها خوابشون نمیبره و مجبوری تا صبح بالا سرشون بیدار بمونی؟ نه شاید وقتی بزرگتر میشن نازتر باشن. مثلا" وقتی که نوجون میشن. سرکش میشن. احساس بزرگی می کنن. به بهانه تجربه دست به هر کاری می زنن و برای تجربه تو تره هم خورد نمی کنن. نه چرا اصلا" دور بیریم. بهترین حالتش وقتیه که تو شکم مادرشونن. همون وقتی که مادرشون مثل تبل باد میکنه. همون وقتی که دل و روده ی زن بدبخت مدام میزیزه بیرون از حلقش. یا وقتی که به خاطر شکم گنده اش هیچ لباسی اندازه اش نیست، به چشم هیچ کس نمیاد، حتی نمی تونه درست بخوابه، درست بشینه، همون وقتی که مادر بدبختش از درد کمر و پا نمی تونه از جاش بلند شه. موهاش میریزه همه شیره وجودشو این بچه می مکه تا خودش بزرگ شه و اون زن بیچاره رو نابود میکنه. فکر می کنی اینا خوبن؟ فکر می کنی حامله شدن و بچه دار شدن خوبه؟؟؟ اگه دوست داری و به نظرت خیلی شیرینه خودت حامله شو ... حرص می خوردم و حرف می زدم ... دوست داشتم همه حرصمو سر یکی خالی کنم و الان ماهان جلوم بود. ماهان دهن باز کرد که یه چیزی بگه که سریع انگشت اشاره امو گرفتم سمتش و با تهدید گفتم: نه نگو .. هیچی نگو ... نگو اینا خوبه قشنگه، نگو ... هیچم قشنگ نیست. چون مردا نمی تونن حامله بشن و از ریخت بی افتن و اونقدر عذاب بکشن میگن خوبه میگن حس مادرانه عالیه. اگه تو هم چاق میشدی .. زشت می شدی ... اگه حتی بعد از زایمانتم تا مدتی از ریخت و قیافه می افتادی و نمیتونستی برگردی به اندام و قیافه سابقت می فهمیدی لذتی نداره. من یه عمر چاق بودم. هر کی حامله میشد شبیه من میشد. یه عمر هر کی دیدم گفته آخی حامله ای؟؟؟ تو دانشگاه .. دوستای دوستام... (باحرص و کبود شده از عصبانیت گفتم) به من ... به من میگفتن حامله ای؟؟؟ چرا ؟؟ چون چاق بودم؟ هر کی چاقه باید حامله باشه؟ چاقا آدم نیستن؟ چاقا شخصیت ندارن؟ چاقا دل ندارن؟ زشتن؟ من زشت بودم؟ من بد بودم؟ فقط چاق بودم ... من ... فقط ... چاق بودم ... بغض کرده بودم .... اشک تو چشمم جمع شده بود ... یاد روزایی افتادم که چقدر به خاطر چاقیم شرمنده بودم... چقدر وقتی پشت ویترین یه مغازه یه لباس قشنگ می دیدم حسرت می خوردم که اندازه ام نمیشه. چند بار کنار تابهای چوبی ایستادم و از ترس اینکه نکنه بشینم روش بشکنه سوار نشدم. یاد چهارشنبه سوریی افتادم که همه دور هم جمع بودیم همه ی دوستای بابا. ماهان اینام بودن. یه آتیش گنده درست کرده بودیم و همه ی جوونا از روش می پریدن. بعد یکم چند تا از پسرا از کمر دلا شدن. بقیه اول از رو کمر اینا می پریدن بعد از روی آتیش. هم آتیش بزرگ بود هم اینا فاصله اشون از هم کم بود. خیلی ها پریدن .. شاید همه .. بین این همه آدم فقط من یه گوشه ایستاده بودم و نگاه می کردم. فقط من بودم که از رو آتیش نپریدم. چرا؟ چون می ترسیدم .. می ترسیدم موقع پریدن از رو کمر اینا کمرشون خم بشه و از فردا سوژه ام کنن ... می ترسیدم ... می ترسیدم که نکنه به آتیش که رسیدم پام بره تو آتیش و بقیه مسخره ام کنن ... از مسخره شدن .. سوژه شدن ... مورد تمسخر قرار گرفتن .. از اینکه بهم بگن چاق می ترسیدم ... اما همون شب هم چند بار کمر این پسرای دلا شده خم شد هم پای چند نفر رفت تو آتیش ... اما کسی اونا رو مسخره نکرد .. چرا؟ چون لاغر بودن .. چون عشوه داشتن .. یا پسر بودن و با شوخی سر و تهش و هم می آوردن .... من زشت نبودم .. من بی شخصیت نبودم .. من بد نبودم .. فقط چاق بودم .. تنها گناهم که به خاطرش عذاب کشیدم چاقی بود گناهی بود در عین بی گناهی.... با بغض و اشک رو به ماهان گفتم: من .. من فقط چاق بودم ... دیگه نمی خوام به اون حالت برگردم. حاضرم دیگه هیچ وقت غذا نخورم اما دوباره اون حسای بدو تجربه نکنم. نمی خوام به خاطر یه بچه یه حاملگی دوباره چاق بشم. بغض کرده در حالی که سعی می کردم اشکامو پنهون کنم سریع قدم برداشتم تا از کنار ماهان رد شم و خودمو به اتاقم برسونم. از کنار ماهان که خواستم رد شم مچ دستمو گرفت. پهلو به پهلو ایستاده بودیم. برگشتمو با چشمهای خیس یه وری نگاش کردم. ناراحت بود وغمگین. با یه صدای آروم و فوق العاده آرامش بخش گفت: تو همون موقع هم که چاق بودی به نظرم از همه دخترا خوشگل تر بودی. خوشگل؟ خوشگل بودم ... وقتی چاق بودم خوشگل بودم ... نفسهام تند شده بود .. نمی دونم به خاظر ناراحتی و عصبانیت چند دقیقه پیشم بود؟؟؟ به خاطر حرفی که ماهان زده بود یا نگاه عجیب و خاصی که بهم می کرد. نمی دونم وقتی هیجان زده ام وقتی گیج و بهت زدم قیافه ام چه جوری میشه. هر جوری که بود باعث شد ماهان آروم پلکهاش و ببنده و یه نفس عمیق بکشه. ماهان: تو مامان فوق العاده ای میشی آنا. این و گفت و سریع دستمو ول کرد و از آشپزخونه رفت بیرون. گیج و مبهوت تو جام مونده بودم. هنوز نتونسته بودم با حرفهاش .. با نگاهش و با لحنش کنار بیام ... تو شوک بودم که کیانا صدام کرد. کیانا: آنا کجایی؟؟؟ حواست نیستا. چی شده؟ چرا خشکت زده؟ به خودم اومدم. به زور یه لبخندی زدم و گفتم: نه خوبم ببخشید نشنیدم صدام کردی. یه تکونی به خودم دادم و شربتا رو ریختم تو لیوان و دوتاییی رفتیم بیرون. تو کل مهمونی مدام چشمم می رفت سمت ماهان اما هر بار که می دیدمش تو فکر بود. حتی برای ظاهر سازی هم به حرفهای بقیه گوش نمی داد. هر چی هم کیا باهاش حرف می زد نمی فهمید. خیلی دوست داشتم بدونم به چی فکر می کنه. دوست داشتم اون لحظه که تو آشپزخونه بود حرفش و می زد. نمی دونم .. دیگه نمی دونم این حسی که دارم، این حسی که فکر می کنم ماهان بهم داره واقعیت یا توهمات منه یا چیزیه که من دوست دارم بدونم و ببینم و حس کنم .... فکر می کنم خیالاتی شدم و همه این لحظات و مهربونیهای ماهان و تو خواب می بینم. همه اشم به خاطر این سکوت مسخره ماهانه. من اگه پسر بودم هیچ وقت لالمونی نمی گرفتم. آی اگه پسر بودم ... می رفتم همچین ماهان و می زدم که زوری لب وا کنه و هر چی حس تو قلبشه رو بریزه بیرون. خوشحالی آنا اعتراف زوری به چه دردت می خوره. اصلا" کدوم اعتراف؟ اینکه تو به خودت اعتراف کردی که ماهان و دوست داری و از اون موقع همه کارهای ماهان و می زاری به حساب محبت همراه با دوستداشتن یه مرد به یه زن دلیل نمیشه که حس ماهان هم همین باشه. اه آنا بمیری .. دوست دارم الان این صدای روشنگر تو کله امو شوتش کنم تو دیوار که همیشه تو لحظه های حساس این جوری گند می زنه به حالم. تا آخر مهمونی ماهان ساکت بود. برعکس من سعی می کردم از همیشه بهتر و تاثیرگذارتر باشم. نه به خاطر خانواده کیا نه ... به خاطر ماهان. چون با اینکه تو این دنیا نبود انگاری اما با هر تکون من با هر حرکت من با هر حرف من نگاهش دنبالم می چرخید. یه نگاه عجیب و شاید گیج. نمی دونم من توهم زده بودم یا واقعا" نگاهش غم داشت. نمی دونم. آنا تو کلا" نمی دونی. خانواده کیا بسیار از بنده خوششون اومده بود. هی آنا ، آنا جون می کردن. ماهانم هی بهشون چشم غره می رفت. آی حال می داد آی حال می داد. البته حواسم بود که فردا که پریسا رو می بینم که آمار خاندان مهربان و بهش بدم از این شیرین بازیهای خودم هیچی نگم. چون کتکه رو شاخش بود. همین الانشم هر نیم ساعت زرت زرت زنگ می زد ببینه چه خبره. دیوانه می گفت از مادر خواهرش عکس بگیرم بهش نشون بدم. بچه کلا" خل و چل شده بود. البته بودا الان بیشتر شده بود. ولی در کل خانواده بسیار خوب و مهربون و خونگرمی بودن. من که خیلی خوشم اومد. آخر شبم رفتن. خاله که انگار انرژی گرفته بود. در کل شب خوبی بود و من چقدر تو خلوتم به جمله ماهان فکر کردم و از ذوقم خندیدم. واقعا" عشق همینه که با یه جمله یه حرف، یه نگاه برای ساعتها پر انرژی باشی و احساس خوشبختی کنی.
تو این یه هفته زندگی روال خودش و داره. میرم شرکت، میرم دانشگاه، ماهان هر روز سر ساعت به زور می فرستتم باشگاه. حتی وقتی که جلسه داریم و یا سرمونم خیلی شلوغه بازم نمی زاره از زیرش در برم و یا خودش می رسونتم دم در باشگاه یا همون موقع زنگ میزنه آژانس بیاد ببرتم. همه چیز خوبه و اضافه شدن یه دوست خوب هم این خوبی و خوشی و زیاد کرده. خواهر کیا واقعا" دختره خوبیه. خیلی مهربونه. حقا که موقع فامیلی تعیین کردن به این خانواده بهترینش و دادن. مهربونی از سر و روشون می باره. کیانا خیلی شاد و شیطونه. برعکس آرشام که آرومه. همه اش آدمو می خندونه. فردای شب مهمونی وقتی از شرکت اومدم خونه یه 10 دقیقه بعد کیانا اومد خونه خاله. هم خوشحال شدم هم تعجب کردم. از کجا می دونست من کی میام خونه؟ وقتی ازش پرسیدم یه لبخندی زد و گفت: راستش کشیک تو می دادم. از کیا هم پرسیدم. باهات کار مهمی داشتم. کنجکاو شده بودم. چی کار داشت که این جوری آمارمو گرفته بود؟ منتظر موندم تا بگه. کیانا: راستش امروز صبح کیا در مورد دوستت پریسا با من و مامان صحبت کرد. ابروهام پرید بالا و گوشام تیز شد. پس بگو چرا کیا امروز دیر اومده بود. من: خوب .... کیانا: راستش من و مامان به کیا اطمینان داریم. پسر عاقلیه و ما خیلی خوشحالیم که بالاخره تونست جفتش و پیدا کنه. این جور که از برق چشمهاش موقع حرف زدن در مرد پریسا پیدا بود انگاری خیلی هم دوستش داره. و از اونجایی که ما دیشب یه شناخت نسبی نسبت به تو پیدا کریدم و تو هم که خیلی گلی و پریسا هم دوست توئه یه جورایی خیالمون راحت تره. الان اومدم یه خواهشی ازت بکنم. راستش من از صبح که کیا حرف پریسا رو زده دارم از فضولی میمیرم که ببینمش. به کیا که گفتم پسره خبیث فقط برام ابرو بالا انداخت و گفت به وقتش. بی شعور میدونه من تا اون موقع می میرم از فضولی. الان اومدم دست به دامن تو بشم تا شاید تو بتونی یه کاری برام بکنی. کیانا خودش و رو مبل کسید جلو و اومد سمت منو دستمو که روی پام بود و گرفت بین دستهاش. چشمهاش و ریز کرد و گفتک آنا جونم ترو خدا یه قراری بزار من پریسا رو ببینم. به خدا نم یخوام خواهر شوهر بازی در بیارم. من اصلا" بلد نیستم. دوست دارم با زن آینده برادرم بیشتر آشنا شم. به نظر من نقطه اتصال یه خانواده نه روابط خونیه نهه یه عقدی که یه دختر و یا یه پسر و به خانواده ی دیگه ای وصل میکنه. من معتقدم دوستی و محبت بین آدمها از هر اتصالی قویتره. الانم دلم می خواد با پریسا آشنا بشم و باهاش دوست بشم. من خواهر ندارم خیلی دلم یه خواهر خوب می خواد. یکی مثل تو. بهش لبخند زدم و اون یکی دستمو گذاشتم رو دستش و گفتمک باشه عزیزم بهش می گم. مطمئنم از پریسا خوشت میاد خیلی دختر خوبیه. و همین طورم شد. با پریسا قرار گذاشتیم که به بهانه خرید بریم بیرون. به اصرار کیانا به پریسا نگفتم کیانا خواهر کیاست. موثع معرفی هم فقط گفتم از دوستان خانوادگی خاله ایناست. چون کیانا می گفت: دوست ندارم به خاطر اینکه خواهر کیام باهام رفتار خاصی بکنه. من می خوام خود واقعیشو ببینم. و دید. خود خود پریسا رو که در عین شیطنت خانم بود. پریسایی که عاقل تر از من بود و راحت تر با بقیه ارتباط برقرار می کرد. 10 دقیقه از دیدنشون نگذشته بود که همچین با هم مچ شدن که انگار سالهاست با هم دوستن. حتی سلیقه خرید کردناشونم مثل هم بود. پدر منودر آوردن تا 4 تا لباس خریدن. دیگه پاهام از بس که راه رفته بودم ذوق دوق می کرد. آخرش موقع خداحافظی کیانا پریسا رو سفت بغل کرد و گفت: من واقعا" خوشحالم که قراره همچین دختر ماهی خواهرم بشه. بالاخره کیا از خودش یه عرضه ای به خرج داد. انصافا" باید بگم خیلی خوش سلیقه است. پریسا بدبخت با دهن باز داشت به کیانا نگاه می کرد که بدجنس می خندید. بعد از چند لحظه که به خودش اومد به جای اینکه خانم بشه و آروم و سر به زیر بشه یه جیغی کشید و افتاد دنبالم که بزنتم که چرا بهش نگفتم. منم از ترسم مدام دور کیانا می چرخیدم و کیانا هم که ریسه رفته بود از خنده. خدایی عروس این مدلی نوبره والا. اما عجیب این عروس و خواهر شوهر آینده با هم دل و قلوه می دادن. خلاصه اینکه الان که یه هفته گذشته و این دوتا دوستای جون جونی شدن با هم. امروز کیانا زنگ زده گفته شب بیاین خونه ما شب نشینی. بعد با ذوق گفت: مامانم می فرستم پیش سیمین جون که راحت باشیم. می خوام کلی حال کنیم. به پریسا هم گفتم بیاد. امشبم خونه ما بمونید. من: وا کیانا حالت خوبه؟ خونه ماهان و شما یه طبقه فاصله داره فقط بر می گردیم خونه دیگه. کیانا: نخیرم نمیشه که سر صبح برید خونه من می خوام تا صبح بیدار باشیم. فردا هم که تعطیله بهانه نیارید. شب منتظرتونم. این و گفت و دیگه نزاشت من یکم ابراز وجود کنم. بعد شرکت با ماهان رفتیم دنبال پریسا و 3 تایی رفتیم خونه ماهان اینا. چه معنی داشت عروس آینده زودتر از بقیه بدو بدو کنه بره خونه دوماد آینده اونم تنها تنها .... دخترا چه پررو شدن این روزا. بنا به این دلایل من مثل یه مامان خوب عمل کردم و تحت نظارت خودم پریسا رو آوردم خونه ماهان اینا که بعد از اینکه ماها حاضر شدیم 3 تایی بریم بالا. موقعی که داشتم حاضر می شدم پریسا مدام غر می زد. طاقتش تموم شده بود و می خواست زودتر بره. نه که فکر کنی دلش برای کیا تنگ شده ها نه. داشت می مرد از فضولی دیدن خونه اشون. زیر غرغای پریسا حاضر شدم و یه آرایشی هم کردم. یه تاپ سبز یشمی پوشیدم با یه شلوار جین مشکی. موهامم باز ریختم دورم. ماهانم یه تیپ اسپرت زده بود. از اونجایی که قرار بود شبم بمونیم هر کدوم یکی یه دست لباس راحتم با خودمون برده بودیم که برای خواب بپوشیم. آخه کی دفعه اولی که میره خونه کسی پیژامه با خودش می بره؟؟؟ رفتیم بالا و زنگ زدیم. چشمهای پریسا داشت برق می زد. راستش منم فضولیم گل کرده بود. دفعه قبلی که رفته بودم خونه کیا اینا به خاطر اون سوتی کذایی نتونسته بودم اتاقها رو ببینم و امروز می دیدم. زنگ زدیم و منتظر موندیم. در باز شد و کیانا خندون اومد جلوی در. با ذوق سلام کرد. این دختر همیشه شاد بود. تعارف کرد و رفتیم تو خونه بعد از سلام و احوال پرسی با کیا و آرشام تازه وقت کردم به دورو برم نگاه کنم. رو میز اپن پر بود از وسیله. الان اگه با پریسا تنها بودیم حتما" یه سوتی می کشیدم. حالا می فهمیدم چرا این کیانای ناقلا اصرار داشت بیایم و تا صبح به قول خودش بترکونیم. رو اپن بساط مشروب آماده بود. پر بود از مزه و به تعداد گیلاس و شراب قرمز و ودکا و دیگه بقیه رو نمی دونستم چیه. اونقدی بود که برای 20 نفر آدم کفایت می کرد. نمی دونم اینا در مورد ما چی فکر کرده بودن. اگهع همه اینا رو یم یخواستیم بخوریم که همه کارمون به بیمارستان می کشید. کیانا بریا راحتی ما و بیشتر خودش آرش و مامانش و فرستاده بود پایین پیش خاله. قبل اومدن فرخنده خانم با لبخند و چشمک گفت خوش بگذره بهتون. الان معنی چشمکش معلوم شده بود. می دونستا اینجا چه خبره. آهان یه چیزی دیگه اینکه وقتی کیا فهمید کیانا سر خود پریسا رو دیده یه روز مامانش برد بیرون که پریسا رو رسما" بهش معرفی کنه و من نمی دونم این پریسا مارمولک چه جوری برخورد کرده بود که این زن تا می دتش مدام عروسم گلم و پریسا جون از زبونش نمی افتاد. خدایی پریسا تو خانمانه رفتار کردن خیلی خیلی بهتر از من بود. در کل مامان پسند بود. نشستیم دور هم و اول یکم حرف زدیم. کیانا بلند شد یه اهنگ آروم گذاشت و دوباره اومد کنارمون نشست. رو به من و پریسا گفت: خیلی خوش اومدین. انقده دلم بریا این دور همیا تنگ شده بود. کلی برنامه چیدم برای امشب. البته کلی هم نه ولی می خوام یکم حال کنیم. علل حساب بلند شید بریم یه لب تر کنیم و شنگول شیم. این و گفت و یه چشمک زد بهمون و بلند شد و دست من و پریسا رو هم کشید و بلندمون کرد. پسرا که همون اول جمع شده بودن دور بساط و جلسه گرفته بودن بریا خودشون. کیانا یکی یه گیلاس برامون ریخت و داد دستمون. من موندم و گیلاسی که نمی دونستم باهاش چی کار کنم. روم نمیشد به کیانا بگم نمی خورم. پریسا نفله هم فهمیده بود و رفته بود کنار کیا ایستاده بود و برام ابرو بالا می نداخت. کیانا خودش رفت نشست کنار آرشام. من تک و تنها نشسته بودم و با غصه به گیلاسم نگاه می کردم. تا اینجا که کیانا رو شناخته بودم فهمیدذه بودم که نه تو کارش نیست. نم یخوام و نمیام و نمی خورم حالیش نبود. اگه می گفتم مشروب خور نیستم به زورم که شده می ریخت تو حلقم. فقط همین یه اخلاق کوچولوش یکم بد بود. در کل خیلی ماه بود. لبمو به دندون گرفته بودم و دودستی گیلاس و چسبیده بودم و غصه می خوردم. کیانا هم هر 30 ثانیه بر می گشت سمتم و می گفت: بخور دیگه. هیم گیلاسشو می کوبید به گیلاسم و سلامتی و اینا می گفت. دیگه برای بار دهم که برگشت و گفت بخور ما همه منتظر توییم فهمیدم که راه دررو ندارم و امشبه باید کله پا بشم. چون همه گیلاساشون و تموم کرده بودن و منتظر من مونده بودن که منم بخورم و دور بعد و بریزن. دستام سفت دور گیلاس چسبیده بود. دیگه پی تگری زدن و به تنم مالیده بودم. از مشروب متنفر بودم بوی الکل حالمو بد می کرد اما چاره ای نداشتم. چشمهامو بستمو مثل کسی که می خوان اعدامش کنن زیر لب زمزمه کردم: خدایا خودت امشب و بخیر بگذرون و شرفمو حفظ کن. با دستهای سفت شده گیلاس و به زور با چشمهای بسته آوردم بالا. یه نفس عمیق کشیدم و گیلاس و گذاشتم رو لبم که بخورم. آماده بودم که مایع بد بو رو بریزم تو حلقم که یهو گیلاس از دستم در اومد. یه لحظه فکر کردم نخورده فشارم افتاده و بدنم سست شده و گیلاس از بین دستام افتاد پایین. با ترس چشم باز کردم و به پایین و جای احتمالی که گیلاس افتاده بود و نگاه کردم. اما از گیلاس خبری نبود. یه گیلاس خالی اومد بین دستهام. با تعجب به گیلاس خالی نگاه کردم و سرمو بلند کردم ببینم کی گیلاس و گذاشته تو دستم. ماهان کنارم ایستاده بود و گیلاس پر من و به لبش برده بود و یه نفس سر کشید. با بهت نگاش کردم. چه نفسییییییییییییی ای جونممممممممم.... ماهان گیلاس و تا ته سر کشید و پشت بندش یه چیپس گذاشت دهنش برگشت سمت منو آروم گفت: نگران نباش من ساقیم نمی زارم بهت مشروب بدن. قدرشناس بهش لبخند زدم. خدا رو شکر کسی نفهمیده بود. بعد از اینکه همه گیلاسهای خالی و جمع کردن ماهان شروع کرد برای همه مشروب ریختن. هم سرشون به کار خودشون گرم بود و غیر من هیچ کس حواسش به ماهان نبود. ماهان همه گیلاسها غیر یکی و پر مشروب کرد و تو گیلاس آخری خیلی شیک و ریلکس بدون جلب توجه بقیه شربت گیلاس ریخت. بعدم موقع تقسیم اون گیلاس شربتیه رو گذاشت جلوی من. یه لبخند بهم زد و منم خوشحال درجا گیلاسمو گرفتم تا ته سر کشیدم. کیانا: وایییییییییی ... آنا این کاره ایا ... نه به اون طول دادنت نه به این یه نفس سر کشیدنت. خفه یشی دختر. یکم آرومتر بخور. بزار ما هم بهت برسیم. فقط دندونامو بهش نشون دادم. پریسا ولی با ابروهای بالا رفته مشکوک نگام می کرد. می دونست من مشروب خور نیستم. منم بهش چشم غره رفتم و رومو برگردوندم. الاغ منو ول کرد رفت چسبید به کیا. حالا انتظار داره سر از کار من در بیاره. عمرا" بهت بگم چی خوردم. والا من نمی دونم این دختر پسران گل ما برای گرم شدن نیاز به چند تا گیلاس از این زهرهه ماریه داشتن که هی گیلاس می نداختن بالا. کم کم هر کی گیلاس به دست می رفت سمت مبلها و می نستن روش. کیانا خوشحال گفت: خوب حالا که همه گرم شدیم میگم چه طوره بازی کنیم. بیاین پانتومیم بازی کنیم خیلی حال میده. خودش ذوق زده بدون اینکه منتظر جواب باشه گروه بندی کرد. ماهام به سان گوسفندان مطیع رو حرف میزبان حر ف نزدیم. من و کیا و ماهان یه گروه شدیم و کیانا و آرشام و پریسا یه گروه. اول قرار شد ما اجرا کنیم. کیا بلند شد رفت سمت پیانا اینا و کیانا هم دم گوشش یه چی گفت. کیا صاف ایستاد و یه چشم غره توپ به کیانا که با نیش باز براش ابرو بالا می نداخت رفت و گفت: کیانا خجالت بکش... مراعات کن امشب و ... بعد با ابرو به پریسا اشاره کرد. پریسا هم نامرد سریع گفت: مراعات نمی خواد که بازیه خوب. کیا هم یه پشت چشم برای پریسا رفت و برگشت سمت ما. من و ماهان منتظر بودیم ببینیم چی کار می کنه. یهو نشست رو پاهاش و قیافه اشو جمع کرد و انگار داره یه کارهایی می کنه. من که با چشمهای گرد داشتم به حرکاتش نگاه می کردم. باورم نمیشد کیا آقای دکتر مهندسمون همون استاد دانشگاه این حرکت و انجام بده. می فهمیدم داره چیو نشون میده ها اما روم نمیشد بگم. ماهان بلند گفت: تو دستشویی نشستی داری زور می زنی؟؟؟ من قرمز شدم و کیانا اینا غش غش زدن زیر خنده. کیا برگشت و بهشون با اخم گفت: زهر مار. بعد برگشت سمت ماهان و با سر اشاره کرد که یعنی آره. بعد از یه جایی تو هوا شرع کرد کشیدن و جدا کردن یه چیزی و بعد هم خود عملب و انجام داد. ماهان هم با خنده گفت: دستمال توالت؟؟؟ کیا مثل فنر از جاش پرید و گفت: آره همون بود.... کیانا اینا هنوز داشتن می خندیدن. کیا قرمز اومد نشست کنارمون. منم سرم پایین بود و ریز می خندیدم. راستش خجالت می کشیدم از کیا. بعدی نوبت پریسا بود. کیا هم نامردی نکرد و بهش گفت: اتو زدن و نشون بده. پریسا معترض گفت: کیا ... کیا تکیه داد به مبل و گفت: چیزی که عوض داره گله نداره. پریسا هم چشم غره رفت و رفت که نشون بده. اول جلوی یه آینه فرضی ایستاد و کلی آرایش کرد و بعد کیف به دست از خونه فرضیش اومد بیرون. حالا راه رفتنش خنده داشت. لبهاشو غنچه کرده بود و داده بود جلو و قدمهاش و ضربدری بر می داشت و با عشوه راه می رفت. بعد ادای خیابون و ماشینا رو در آورد و بعد از رد کردن چند تا ماشین بالاخره سوار یکیشون شد. تو این فاصله هم کیانا و آرشام ریزه ریزه می گفتن که داره چی کار می کنه. یهو کیانا پرید بالا و گفت: اتو زدن؟؟؟ پریسا صاف شد و با لبخند گفت: خودشه ایول .... رفت جلو و دستهاشون و کوبوندن به هم. اونقدر بازی جذاب بود و اونقدر سرگرم شده بودیم که اصلا" نفهمیده بودیم کی زمان گذشت. وای که چقدر خندیدیم. دل درد گرفته بودیم. این بینا بین گیلاسها عهم پر و خالی می شد و بیشتر از همه کیانا خورده بود. رسما" خفه کرده بود خودشو. با چند تا سیگاری هم که پشت بند مشروبا کشیده بود دیگه تعادل نداشت و موقع راه رفتن تلو تلو می خورد. هر چی هم آرشام و کیا می خواستن جلوش و بگیرن نمی شد. کیانا با همون حالش بلند شد و آهنگ شاد گذاشت و دست آرشامم کشید و آورد وسط و شرع کردن دوتایی رقصیدن. بعدم پریسا و کیا رفتن وسط. کیانا تلو تلو خورون اومد و دست منو ماهان و کشید و ما رو برد وسط و خودش با ماهان شروع کرد رقصیدن و منم مجبوری با آرشام رقصیدم. همون شلنگ تخته انداختن. یکم که گذشت انگار انرژی ها ته کشیده بود همه ولو شدیم رو مبلها. حقم داشتیم خوب. ساعت 5 صبح بود. دیگه نا نداشتیم. کیانا دیگه چشمهاش باز نمیشد. تو بغل آرشام ولو شده بود. داشتیم بحث می کردیم که کی کجا بخوابه که کیانا از تو بغل آرشام خودشو کشید بالا و گفت: همه همین وسط جا پهن می کنیم می خوابیم. من می خوام مثل قدیما که با دوستام می خوابیدم بخوابم. حالا هی ماها چشم و ابرو میایم کیانا نمی فهمه. بالاخره زورش بیشتر از همه بود. من نمی دونم آرشام رسما" در نقش بوق ظاهر شده بود. کیانا همه کاره بود و آرشامم حرف نیم زد رو حرفش. خلاصه همون وسط تشک پهن کردی و ماها هم لباسهامون و عوض کردیم و دراز کشیدیم. کیانا و آرشام وسط خوابیدن و من و پریسا یه سمت کیانا و اون سمت آرشامم ماهان و کیا خوابیدن. هر چی کیا گفت بزارید من و ماهان و آرشام بریم تو اتاق من بخوابیم کیانا نزاشت. همه دراز کشیدیم. از دست این کیانا. کلا" شاد بود اما وقتی مست شده بود مشنگ می زد. خواب و بیدار بودم که حس کردم یکی از جاش بلند شد. چشم باز کردم دیدم کیانا بلند شده ایستاده. تو اون تاریکی نمی فهمیدم داره چی کار میکنه اما چون حالش خوب نبود از جام بلند شدم ببینم چرا پا شده. رفتم کنارش و گفتم: کیانا جایی می خوای بری ؟ حالت خوبه؟؟؟ کیانا با چشمهای نیمه باز نگام کرد و گفت: آره می خوام برم دستشویی. دستشویی تو راهروی اتاقهاشون بود. دستش و گرفتم که هدایتش کنم اما اون زودتر از من حرکت کرد. اول رو پای آرشام لگد کرد و جیغش و بلند کرد بعد رو شکم کیا لگد کرد که نعره کیا بدبخت رفت هوا. با صدای داد کیا و آرشام ماهان و پریسا هم بیدار شدن. ماهان بلند شد و یکی از چراغها رو روشن کرد و تونستم یه کوچولو راهمو ببینم. دست کیانا رو گرفتم که نخوره زمین. کیا و آرشام و پریسا تو جاشون نشسته بودن و گیج ماها رو نگاه می کردن. هنوز کامل خواب از سرشون نپریده بود. خواستم کیانا رو بکشم سمت دستشویی که دیدم از جاش تکون نمی خوره. یه بار دیگه هم کشیدمش که صداش بلند شد. کیانا: اه آنا ولم کن می خوام برم دستشویی. من: می دونم عزیزم می خوام ببرمت دستشویی دیگه. دو.باره دستشو گرفتم. دوباره دستش و کشید. کیانا: خودم می تونم. ولم کن. دستش و ول کردم. اگه بازم دستشو می گرفتم جیغش می رفت هوا. کنارش ایستادم که اگه داشت می خورد زمین کمکش کنم. کیانا یه قدم برداشت و رفت رو تشک ماهان ایستاد. گیج گیج بود. مست مست. دستش رفت سمت شلوارش. یهو به خودم اومدم و همزمان منو آرشام با هم رفتیم سمتش. من دستش و گرفتم و گفتم: کیانا داری چی کار می کنی؟؟؟ یه نگاه گیج کرد بهم و گفت: خنگی؟؟؟؟ می خوام دستشویی کنم. من: خوب عزیزم بیا بریم دستشویی. کیانا: آنا گیج می زنیا خوب اومدم دستشویی اگه بزاری کارمو بکنم. جان؟؟؟؟ دستشوییی؟؟؟ تشک ماهان دستشویی بود؟؟؟ اونقدر خنده ام گرفته بود که نمی تونستم درست حرف بزنم. پریسا و کیا و ماهان که بلند بلند می خندیدن. آرشام: کیانا عزیزم اینجا که دستشویی نیست. بیا بریم . من می برمن. کیانا با اخم دستشو از تو دست آرشام کشید بیرون و گفت: اه ... آرشام ولم کن تو رو کجا ببرم برو بیرون بزار کارمو بکنم برو ... دوباره دستش رفت سمت شلوارش. مرده بودیم از خنده. اونقدر صحنه جالبی بود که هیچ کدوم نمی تونستیم جلوی خنده امون و بگیریم. آرشام هی قربون صدقه کیانا می رفت ازش می خواست که باهاش بیاد برن دستشویی. کیانا هم با اصرار و لج بازی می گفت من تو دستشویی هستم و برو بیرون. کم مونده بود همون وسز کارشو بکنه. من که ولو شده بودم رو زمین. پریسا بالشتش و گرفته بود تو دهنش که صدای خنده اش خیلی بالا نره. ماهان و کیا هم که جای خود ریسه رفته بودن. آخرم آرشام دید حریف کیانا نمیشه دست انداخت زیر زانوش و کیانا رو انداخت رو کولش و بردش دستشویی. کیانا هم از شونه آرشام آویزون بود و مدام جیغ و داد می کرد که : بابا من دستشویی دارم منو کجا می بری. بزار برم دستشویی کارمو بکنم. آرشام به هر ترتیبی بود این کیانا رو برد دستشویی. کیا رو به ماهان گفت: داداش انگاری تشک تو بد فاز دستشویی میده. بپا تا صبح خراب کاری نکنی. آرشام بالاخره موفق شد و بعد یکم با کیانا برگشتن. آرشام کیانا رو نشوند رو تشکش. کیانا با چشمهای خمار یه نگاه به تک تکمون کرد و گفت: شماها خواب ندارین؟؟؟ بخوابین بزارین ماها هم بخوابیم دیگه چقدر سر و صدا می کنید. خوابمون و پروندین. ماها دیگه پوکیدیم از خنده. بعد کلی خنده چراغا رو خاموش کردیم و خوابیدیم. یه بار که با خاله نشسته بودیم جلوی تلویزیون و داشتیم سریال کره ای نگاه می کردیم. تو سریال این دختر داستان برای تولد دوستش یه کیک شکلاتی درست کرد که قیافه اشم دل آدمو آب می کرد. من که دهنم آب افتاده بود. خاله با یه آهی گفت: انقده دوست دارم یه بارم که شده برای تولدم یا سالگرد ازدواج از این کیک خونگیا داشته باشیم. اما این حمید اهل کیک گرفتن و درست کردن نیست. سر هر مراسمی من و خرکش میکنه می بره شام بیرون. نمیگه یه بار تو خونه باشیم یه کیکی بگیریم یه جشن خودمونی بگیریم. این و که خاله گفت انقده دلم براش سوخت. امروز صبح قبلا از اینکه من و ماهان بریم خاله گفت: امروز عصری زودتر بیاید خونه چون سالگرد ازدواجشونه و می خوان عصری برن خرید و شامم بیرون بخورن. کلا" دوست ندارم سر خر باشم. هر چند معمولا" سر خر مامانم اینا هستم. اما دیگه خاله اینا زشته. یه نگاهی به ماهان کردم و با اشاره بهش فهموندم یه کاری بکنه نریم امشب. ماهانم سریع گرفت مطلب و گفت: نه مامان جان شما برید من و آنا کلی تو شرکت کار داریم. برید بهتون خوش بگذره. خاله یکم اصرار کرد و بعد که دید منم حرف ماهان و می زنم کوتاه اومد. تا از در اومدیم بیرون رو به ماهان گفتم: ماهان امشب زود میایم خونه؟؟؟ یه ابروی ماهان رفت بالا و شیطون گفت: امشب که خونه کسی نیست چرا زودتر بیایم؟؟؟ اخم کردمو با دست کوبوندم به بازوش که نیششو ببنده. من: گمشو بی ادب. کار دارم خوب. می خوام برای خاله اینا کیک درست کنم. بعدم قضیه فیلم و اینا رو گفتم. هی ماهان گفت: میریم کیک آماده می خریم اما من به اصرار گفتم نخیر نمیشه و من خودم باید کیک درست کنم. ماهانم دید حریف من نمیشه گفت: باشه اما من که می دونم کیک درست کردن بلد نیستی. راست می گفت بلد نبودم. اما تو شرکت کلی تو اینترنت سرچ کردم و چند مدل کیک شکلاتی پیدا کردم. عصری هم موقع برگشت با ماهان رفتیم مواد لازمو خریدیم. یه قالب خوشگلم گرفتم که کیکم خوش فرم در بیاد. رفتیم خونه و من سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه. تو شرکت روش پخت و پرینت گرفته بودم و گذاشتم رومیز. وسایل و از تو نایلون در آرودم. خم شدم رو روش پختو آروم خوندمش. من: خوب ... بزار ببینم این چی میگه ... سینی فر را با یک برس آشپزی چرب کنید. فر را روشن کرده و در درجه حرارت 140 درجه سانتیگراد قرار دهید. ماهان: مطمئنی می تونی؟؟؟ سرمو بلند کردم و یه نگاه بهش کردم و گفتم: پس چی که می تونم. یه کیک ساده است دیگه. ماهان شونه ای بالا انداخت و چرخید که از آشپزخونه بره بیرون. دوباره به دستور پخت نگاه کردمو یادم اومد که بلد نیستم با فر کار کنم. تندی گفتم: ماهان .... ماهان برگشت سمتم. سعی کردم یه لبخند ملیح بزنم و با خر کننده ترین لحنم بگم: میشه فرو برام روشن کنی؟؟؟ اما ماهان زرنگتر از اینا بود. بدجنس خندید و گفت: بلد نیستی با فر کار کنی نه؟؟؟ سریع لبخندم جمع شد و با اخم گفتم: فر شما رو بلد نیستم. یه ابروش و برد بالا و گفت: گاز شمام که همینه. نیشش و باز کرد. چشمهامو ریز کردم و دفاعی گفتم: خوب که چی؟ بلد نیستم. چی میگی؟؟؟ بلند خندید و اومد سمتم و بینیمو خوشحال کشید و رفت سمت فر. ماهان: خوب آنا خانمی من که گفتم بلد نیستی حرص خوردن نداره عزیزم. چشم خودم روشن می کنم. با اخم بینیمو می مالوندم. با حرص گفتم: تو آخر این دماغ منو از جاش می کنی. اونوقت هیچکی نگام نمیکنه و رو دست مامانم می مونم. برگشت سمتم و یکم چشمهاش و ریز کرد و جدی گفت: بهتر .... چشمهامو گرد کردم. من: بهتر که بی دماغ شم؟؟؟ ماهان یه اخمی کرد و خم شد سمت فر و آروم گفت: بهتر که کسی نگات نکنه. زیر لب گفتم: دیوونه .... به ماهان گفتم رو چند تنظیم کنه و ماهان درستش کرد. بعدش رفت بیرون و به عشقش رسید. همون ولو شدن رو مبل جلوی تلویزیون. من نمی دونم اونجا چه حسی بهش میده که سر و تهش و بزنی ولوئه رو این مبله. دیگه کم کم به این مبله هم حسودیم میشه. وای آنا داری دیوونه میشی. تمام.... قالبمو روغن مالی کردم و گذاشتم تو فر. خوب حالا باید چی کار کنم؟؟؟ کله امو کردم تو برگه و خوندم. شکلات های سیاه را در یک قابلمه کوچک قرار داده و روی گاز بگذارید تا آب شود. سپس قهوه را با کمی آب سرد حل کرده و داخل قابلمه شکلات بریزید. با حرارت کم این مایع را داغ کنید تا زمانیکه شکلات ها کاملا آب شوند. یه شیر جوش در آوردم و گذاشتم رو گاز. زیرش و روشن کردم و شکلاتها رو ریختم توش. بقیه چیزای تو دستور کار و هم ریختم توش .... دوباره رفتم سراغ روش کار. در حالیکه شکلات های در حال آب شدن هستند ، دو نوع آرد را با هم مخلوط کرده و جوش شیرین ، شکر و پودر شکلات را نیز به آن اضافه کنید. این خمیر را با دست هم بزنید. حالا تخم مرغ ها را نیز به آنها اضافه کرده و سرشیر را نیز در کاسه بریزید. کارهایی که نوشته بود و انجام دادم اما مگه این آردا با هم مخلوط میشدن؟؟ رو میز یه کاسه بزرگ گذاشته بودم و آردا رو ریختم توش. بقیه رو هم بهش اضافه کردم. با هر حرکت قاشق تو کاسه این پودرها یه دور می رفتن هوا و میومدن پایین و از کاسه پرت می شدن بیرون. گفتم بزار تخم مرغا رو بریزم با سرشیر شاید این گردا بمونن تو کاسه. کل میز و آردی کرده بودم. میز قهموه ای سوخته سفید شده بود و لباسهامم سفید بود. مجبور شدم یکم دیگه آرد بریزم تو کاسه. چند تا تخم مرغ شکوندم و سرشیرم ریختم توش. اما هر کار می کردم با قاشق هم نمی خورد. منم دستمو تمیز شستم و با 5 تا انگشت افتادم به جون مخلوط آردم. الان بهتر مخلوط می شدن و بیشترم می پاشیدن بیرون. خم شده بودم رو کاسه و کله امو برده بودم رو کاسه و با دقت ورزش می دادم و سعی می کردم مخلوطشون کنم. موهام از دو طرف پیشونیم ریخته بودن رو صورتمو و عصبیم می کردن. با دستهام موهامو دادم عقب. اما همین که خم میشدم دوباره میومدن تو صورتم. یادم افتاد که از این شکلات مایع گرفتم از اینایی که پمپی میرییزه بیرون. برای بیشتر شکلاتی کردن کیکم. رفتم آوردمش و خواستم بریزم تو کاسه اما هر چی فشارش می دادم بیرون نمیومد. سرش قوطی شکلات و پیچوندم. سرش باز بود اما انگار گیر داشت. دودستی گرفتمش و آوردم بالا تا از اون سوراخ درش که مثل سر سس بود نگاه کنم ببینم شکلاته بالا میاد یا نه. تو یه لحظه بی هوا یه فشاری به بدنه شکلاته دادم و شکلاته مثل چی فوران کرد و پاشیده شد تو صورتمو لباسم. تو اون لحظه تنها چیزی که عقلم فرمان داد بستن چشمهام بود و جیغ کشیدن. قوطی شکلات و پرت کردم رو میز و با دست سعی کردم شکلاتای تو صورتمو پاک کنم اما انگار بدترش کردم و بیشتر پخش شد. با صدای جیغ من ماهان پرید سمت آشپزخونه و با هول گفت: آنا چی شده؟؟حالت خوبه؟؟ سوخ ..... یهو ماهان ساکت شد. با ساعدم سعی کردم چشمهامو پاک کنم تا بتونم بازشون کنم. ساعدمو کشیدم به چشمهامو آروم بازشون کردم. ماهان جلوی در آشپزخونه ایستاده بود و مبهوت به من نگاه می کرد. یهو منفجر شد و پق زد زیر خنده. قهقهه می زد و میومد جلو. ماهان: وای آنا خواستی یه کیک درست کنیا ببین با خودت چی کار کردی؟؟؟ می خواستی کیک درست کنی یا آنای شکلاتی؟؟؟؟ شکلات و آرد از سر و صورت و موهات می ریزه. شدی مثل این خرس شکلاتیها .... اینا رو می گفت و میومد سمت میز و قهقهه می زد. تا گفت خرس شکلاتی یهو آتیش گرفتم. بی شعور ... با حرص دستمو بردم تو کیسه آرد و یه مشت ازش برداشتم و با همه حرصم پرت کردم تو صورت ماهان. ماهان در حین خندیدن یهو صورتش پر گرد سفید شد و چون دهنش به خاطر قهقه اش باز بود بیشتر آرد رفت تو دهنش. ماهان فوری دهنش و بست و خم شد و شروع کرد به سرفه کردن و تف کردن آردا بیرون. تو همون حالت گفت: آنا خیلی .. بد جنسی .. این آرده چیه.. آخه .. خودت شکلات خوردی .... به من آرده کوفت دادی .... بدجنس خندیدم و خبیث گفت: ماهان خان اگه خیلی دلت شکلات می خواد حرفی نیست... دست بردم سمت شکلاته و برش داشتم. ماهان تازه تونسته بود از شر اون آردا خلاص شه. یه دستی به صورتش کشید و صاف ایستاد و برگشت سمت من و تا خواست یه چیزی بهم بگه شکلات و آوردم بالا و با همه زورم فشارش دادم. شکلاتا مثل چی پاشیده شدن تو صورتش. جیغش رفت هوا. عشق می کردم با دیدنش. غش غش می خندیدمو با همه زورم به شکلاته فشار می آوردم. خیلی شیک کل شکلاته رو خالی کردم تو صورتش. واسه خودم تو هوا ظرفه رو می چرخوندم و به صورت دایره می گردوندمش که خوشگل بشینه تو صورتش. ماهان دستش و بالا آورده بود تا جلوی صورتش. که جلوی شکلاتا رو بگیره. کل دستش شکلاتی شده بود. با حرص داد کشید: آنا می کشمت نکن .. میگم نکن ... اما من بدجنس تر با هیجان گفتم: می کنم. حقته تا تو باشی که دیگه مسخره ام نکنی. خیلی خوشگل شدی. ماهان: آنا میکشمت .. زبونم و درآوردم براش و خوشحال گفتم: هیچ کاری نمی تونی بکنی ... تقریبا" کل شکلات و خالی کردم تو سر و صورتش. دیگه شکلات نمیومد بیرون. گرفتم جلو صورتم که ببینم تموم شده یا باید بیشتر فشارش بدم. ماهان: چی شد؟؟؟ تفنگت خالی شد؟؟؟ حالا بی سلاح بازم بلبل زبونی می کنی؟؟؟ الان نشونت می دم شکلاتی کردن من چه عواقبی داره. این و گفت و اومد سمت میز و خواست بیاد سمتم. وای می دونستم دستش بهم برسه بیچاره ام میکنه. از ترس یه جیغی کشیدم و جفت دستامو کردم تو ظرف آرد و مشت مشت پاشیدم تو صورتش. ماهان فقط سرش و تکون می داد و جاخالی می داد تا آردا تو چشماش نره. چرخیدم دو ر میز. ماهانم رسید به آرد و اونم با مشت آرد پاشید بهم. وضعیتی شده بود. هی می چرخیدیم دور میز و هر کی می رسید به کیسه آرد دوتا مشت آرد می گرفت و می پاشید به اون یکی. یهو ماهان تند چرخید و من که واسه خودم از سمت راست می چرخیدم دور میز و به خیالم از ماهان دور میشدم بات چرخش برعکس و بی هوای ماهان گیج شده موندم. به جای اینکه از سمت راست بیاد دنبالم از چپ چرخیده بود. دیگه نمی شد بچرخم دور میز. از زور هیجان فقط جیغ می کشیدم و هول می رفتم عقب. ماهانم که فهمیده بود دیگه گیر افتادم و راه فراری ندارم خبیث می خندید. اونقدر رفتم عقب و ماهان اومد جلو که خوردم به کابینتا. دیگه آردی هم نمونده بود برام. ماهان رسید تو یه قدمیم. وای اگه دستش بهم برسه ... تو یه لحظه که صورت خبیثش اومد جلوی صورتم. منم دستهای مخلوط آرد و شکلاتمو آوردم بالا و تند تند مالوندم به صورتش. ماهان صورتش و به چپ و راست می چرخوند که نتونم کثیفش کنم. اما من کوتاه بیا نبودم. هر سمتی که صورتش و می گردوند منم دستمو می بردم تو صورتش. آخر کفری دستهاش و آورد بالا و مچ دستهامو گرفت و تو یه حرکت یه قدم فاصله رو برداشت و جفت من شد و دستهامو با حرص یه فشاری داد و برد عقب و پشت کمرم نگه داشت. یه جیغ کشیدم. دیگه کارم ساخته بود. از ترس چشمهامو بسته بودم. ماهان یه هول کوچیک بهم داد و چسبوندم به کابینت. از ترس خودمو از کمر کشوندم عقب. چشمهامو باز کردم. ماهان چسبید بهم با یه اخم زل زده بود به صورتم. وای وای ماهان اژدها شده . خدایی نابود کردم سر و شکلش و. صورتش تو یه وجبی صورتم بود. نفس نفس می زد. هر دومون به خاطر هیجان نفس نفس می زدیم. از ترسم مظلوم نگاش کردم و گفتم: ماهان جونی ببخشید غلط کردم ... تروخدا کاریم نداشته باش .. معذرت .. معذرت .. معذرت .... ماهان نگاهش و از چشمهام گرفت. رو صورتم چرخوند. به صورت شکلاتیم نگاه کرد. اومد پایین تر. با یه دستش دو تا دستامو گرفت و دست راستشو آورد بالا. دستش رفت سمت گردنم. چشمشم به گردنم بود. گردنبند ستاره امو گرفت بین انگشتاش یکم نگاش کرد. آروم گذاشت سر جاش. دوباره دستش و برد پشتمو دستمو چسبید. تو چشمهام نگاه کرد.مظلوم نگاش کردمو گفتم: غلط کردم ببخشید. سرش و آورد جلوتر. آروم گفت: دیر به فکر افتادیی .... نباید کار و به اینجا می کشوندی ... اونقدر این جمله رو آروم و با یه لحن خاص گفت که نفسم بند اومد. از زور هیجان قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین میشد. ماهان خم شد و سرش و آورد پایین. بهت زده مات مونده بودم که می خواد چی کار کنه. یه نگاه عجیب تو چشمهام کرد. نفسهای داغش می خورد به صورتم. گر گرفتم. سرش آروم آروم اومد پایین تر ... خدایا .... آروم خم شد. چشمهاش و بست و نرم لبهای بازشو و گذاشت رو چونه ام و چونه امو کشید تو دهنش .... نفسم بالا نمیومد. چشمهام بسته شد. سرشو آروم کشید عقب. چشمهامو باز کردم. لبهاش شکلاتی بود. زبونش و آرود بیرون و آروم کشید روی لبهاش و شکلاتای روی لبش و با زبون پاک کرد و برد تو دهنش. با یه دستش دستهامو گرفت و اون یکی دستش و آورد بالا و انگشت اشاره اشو مایل کشید رو گونه چپمو همون طور امتدادش داد. کج کشید پایین و کشید رو لبم و تا رو فکم ادامه اش داد و بعد برش داشت. دستش و بالا برد و انگشت شکلاتیش و آروم گذاشت تو دهنش. چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید و آروم دستش و آورد بیرون از دهنش. نفسهام ریز ریز بالا میومد. خیره شده بودم بهش. حال عجیبی داشتم. تو یه عالم دیگه بودیم. ماهان چشمهاش و باز کرد. دوباره نگاهش رو صورتم چرخید و تو چشمهام ثابت موند. خم شد جلو تر. تو هر ثانیه فاصله اش باهام کمتر میشد. این وسط یه چیز عجیبی هم بود. یه بوی عجیب و خیلی بد پیچیده بود تو خونه. صورتش تو فاصله یک سانتی از صورتم بود که یهو جیغ کشیدم. چشمهام از ترس گشاد شده بود. ماهان تو کسری از ثانیه خودش و کشید عقب. من: ماهان آتیش ... ماهان برگشت و رد نگاهمو گرفت. وای خدایا شیر جوشی که رو گاز گذاشته بودم انگار همه محتویات داخلش سوخته بود و یه دود سیاهی ازش بیرون میومد و هر آن احتمال داشت آتیش بگیره. ماهان سریع رفت سمت گاز و خاموشش کرد و هودم روشن کرد. دیگه هیجانی نمونده بود. حس و حالمون پریده بود و جاش و به ترس داده بود. خاک بر سرت آنا با این نبوغ کیک درست کردنت. خونه رو داشتی به آتیش می کشوندی. بغض کردم. نگاهمو تو آشپزخونه گردوندم. یه نگاه به خودم کردم. دوباره به ماهان نگاه کردم. ماهان برگشته بود و به من که لب ورچیده بغض کرده بودم و چشمهام اشکی شده بود نگاه کرد. چشمش که به من افتاد متعجب گفت: چی شده آنا ... نتونستم جوابش و بدم فقط اشک از چشمهام چکید پایین. ماهان ترسیده و هول تند خودش و بهم رسوند. بازوهامو گرفت تو دستاش و یه تکونی بهم داد که باعث شد بغضم بترکه و اشکم سرازیر بشه. ماهان عصبی با صدایی که کمی بالا رفته بود گفت: آنا چته؟؟؟ چرا داری گریه می گنی؟؟؟ حرف بزن .. گریه کن ... جواب بده .... لبمو گاز گرفتم تا جلوی اشکهامو بگیرم. با بغض به زور گفتم: به آشپزخونه و خودمون گند زدم. کیکمم که درست نشد. شیر جوشم که سوزوندم. می خواستم برای سالگرد ازدواج عمو و خاله سورپرایزشون کنم. دیگه نتونستم ادامه بدم و مثل بچه ها زدم زیر گریه. ماهان یه نفس راحتی کشید و دست انداخت دور شونه هامو خواست بکشتم تو بغلش که تو همون حالت با دماغ بالا کشیده گفتم: نکن کثیفت می کنم. ماهان بلند زد زیر خنده و گفت: یعنی از این کثیفتر هم میشم؟؟؟ این و گفت و کشیدم تو بغلش. سرمو گذاشت رو سینه اش و آروم نازم کرد. ماهان: قربون دل مهربونت بشه ماهان. گلم گریه نداره میریم از بیرون کیک می گیریم که بتونی مامان اینا رو سورپرایز کنی. خوبه؟؟؟ سرمو که رو سینه اش بود چند بار بالا پایین کردم و با این حرکتم صورتم کشیده شد به لباسش و یه جورایی با لباسش صورتمو تمیز کردم. ماهان آروم دستی به سرم کشید و منو از خودش جدا کرد. خم شد و تو چشمهام مهربون نگاه کرد و با یه لبخند گفت: حالا برو بالا و یه دوش بگیر و حاضر شو. منم یه سامونی به این آشپزخونه بدم که شده میدون جنگ. سرمو به نشونه باشه تکون دادم. ماهان آروم بلند شد و با دست منو به سمت بیرون آشپزخونه هدایت کرد. رفتم بالا و وسایلمو جمع کردم رفتم حمام تو آینه حمام که خودمو دیدم تا 5 دقیقه فقط داشتم به قیافه ام می خندیدم. خیلی مضحک شده بودم. صورتم شکلاتی بود. به چونه ام نگاه کردم. چونه ای که به خاطر ماهان شکلاتی نبود. چشمهامو بستم و آروم دست کشیدم به چونه ام. دلم گرم شد. یه حس شیرینی تو تنم پیچید. دست کشیدم روی گونه چپم و از همون مسیری که ماهان انگشتش و کشیده بود امتداد دادم تا انتهاش. گونه ام گر گرفت. لبخند نشست رو لبهام. چشم باز کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم. چشمهام ستاره بارون بود. ماهان دوستم داشت. همه این کاراش همه این نگاه هاش همه این حسای قشنگی که داشت و بهم انتقال داد نشونه علاقه اش بود. دوستم داره... ماهان دوستم داره ... سر خوش خندیدم. شیر آب و باز کردم و سرمست و دلشاد دوش گرفتم. رفتم بیرون و لباسهامو عوض کردم. برگشتم پاییین. با دیدن آشپزخونه دهنم باز موند. چه سرعت عملی ... بابا ایول .... آشپزخونه شده بود مثل دسته گل. انگار نه انگار که 30 دقیقه پیش چه افتضاحی به بار آورده بودیم اینجا. ماهان: بریم؟؟؟ برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. ماهان از پله ها پایین اومده بود. یه شلوار جین تیره پوشیده بود و یه بلوز مردونه سورمه ای. یه کت اسپرت مشکی هم روش. خدایی خوشتیپ بود دیگه من چی می گفتم. تو دلم قند آب می کردم. با سر گفتم بریم. دوتایی رفتیم بیرون و رفتیم تو آسانسور. در آسانسور که بسته شد ماهان که کنارم ایستاده بود آروم دستش و از بغل آورد و دستمو گرفت تو دستش. سرم پایین بود. خیره شدم به دستهای قفل شده امون تو هم. درسته که معمولا" تو آسانسور دستهای همو می گرفتیم اما این بار ... این بار فرق می کرد .. این بار .... یه حس دیگه داشت .. یه حس شیرین و قشنگ .... یه دلگرمی خاص. دوست داشتم به بازوش تکیه بدم و سرمو بزارم رو شونه اش ... اوی آنا چقده روت زیاد شده ها پسره یه حرکت کرد تو رفتی تو فاز و حس گرفتی. زیادی به خودت امیدواریا .... ای بمیری صدای روشنگر که همیشه تو حالم می کوبی ... رفتیم تو ماشین و ماهان یه آهنگ شاد گذاشت و خودشم با آهنگ شروع کرد به خوندن و اونقدر ادا در آورد که من ریسه رفتم از خنده. جلوی شیرینی فروشی نگه داشت و پیاده شدیم. وای خدا چه شیرینیهایی چه کیکهایی وایییییییییییییییییی .... با دیدنشونم دهنم آب افتاده بود. دوست داشتم صورتمو بچسبونم به شیشه یخچال شیرینیها. مست دید زدن شیرینیها بودم که ماهان با خنده دستمو کشید و بردم سمت کیکها. با دیدن کیکها تو مدلها و شکلهای مختلف چشمم برق زد. با ذوق دستمو از تو دست ماهان بیرون کشیدم و رفتم سمت شیشه اش. با دقت به همه اشون نگاه کردم. یه کیکی بود روش پر شکلات بود و روشم پودر شکلات تلخ ریخته بودن. نه این خوب نیست. به کیکایی که روشون خامه داشت اصلا" نگاه نکردم. یه کیک می خواستم توشم سیاه باشه و شکلاتی. یه کیک دیگه بود روش شکلات خورد شده ریخته بودن. با ذوق انگشت اشارم و کوبوندم به شیشه و همچین فشار دادمش که انگشتم سفید شد. صورتمو چرخوندم سمت ماهان و با ذوق و هیجان گفتم: همین ، همین و می خوام. این کیک منه. ماهان با لبخند مهربون نگام کرد و آروم یه دستی رو گونه ام کشید و گفت: باشه دختر شیطون همین کیک توئه. به یکی اشاره کرد و کیکه رو نشونش داد که برامون بپیچن. دوباره دستمو گرفت و رفت سمت پیشخون. از تو جیبش کیف پولشو در آورد که حساب کنه. قبل از اینکه بتونه کیفش و باز کنه موبایلش زنگ خورد. از جیبش در آورد و یه نگاه به شماره کرد. با دیدن شماره ابروهاش از تعجب رفت بالا. کیف و داد دست منو خودش یکم فاصله گرفت. ماهان: الو سلام.. خوبی.. مرسی .. -: چه خبر .. کجایی ...من بیرونم ... -: جدی ؟؟؟ همین جا ؟؟؟ الان میام .... گوشیو قطع کرد. سریع پشتمو کردم بهش و پول کیک و حساب کردم. ماهان اومد پیشمو گفت: آنا یکی از دوستام زنگ زده باید برم ببینمش .. ببخشید فوریه.. می تونی خودت برگردی خونه؟؟؟ نگاش کردم. یکم مضطرب بود. سری تکون دادم و گفتم: باشه فقط تونستی زود بیا که خاله اینا رو غافلگیر کنیم. یه لبخند زد و مطمئن گفت: زود برمی گردم. سری تکون دادم و خداحافظی کردم. ماهان تند از شیرینی فروشی زد بیرون و منم آسه آسه کیک و برداشتم و رفتم بیرون. خوب حالا با این کیک باید تاکسی بگیرم. ای تو روحش .... هنوز بالای پله های ورودی شیرینی فروشی بودم و داشتم به خیابون نگاه می کردم. ماشین ماهان اون سمت خیابون پایین تر از شیرینی فروشی پارک بود. در حال گردوندن چشمهام نگاهم رو ماهان که کنار ماشینش ایستاده بود ثابت شد ... این .. این .. ماهانه اما اون ... اون دختره کیه ؟؟؟ روح از بدنم پریده بود. با بدنی سست و دستهای لرزون به ماهان و دختر قد بلند و کشیده ای که با موهای روشن و صورت زیبا کنار ماشین ماهان ایستاده بود نگاه می کردم. داشتن حرف می زدن. بعد دوتایی سوار ماشین شدن و ماهان گازشو گرفت و با سرعت از جلوی شیرینی فروشی رد شد و رفت. تو لحظه آخر یه نظر دختره رو دیدم. خیلی ناز بود. خیلی ملیح بود. دستی چنگ زد تو دلم. قلبمو فشرد. نفس تنگی گرفتم. یه بغض به بزرگی یه پرتقال نشست تو گلوم. چشمهام خیس شد. ماهان رفت. ماهان با اون دختر که 100 مرتبه خوشگل تر و بهتر از من بود رفت. ماهان منو ول کرد و با یکی دیگه رفت. با من اومد و بی من رفت ... ولم کرد .. ماهان ولم کرد .. بدون توجه .. بدون اینکه حتی چیزی بهم بگه .. گفت با دوستش قرار داره.. گفت می خواد دوستش و ببینه ... نگفت دختره .. نگفت خوشگله .. نگفت .... اشکم سرازیر شد. با حرص با پشت دست اشکامو پاک کردم. خفه شو آنا خفه شو. اشک نریز، بغض نکن، گریه نکن. حقته .. هر چی سرت بیاد حقته... کی بهت گفت عاشق ماهان بشی؟؟ کی بهت گفت دوستش داشته باشی؟؟؟ کی بهت گفت برای خودت خیال بافی کنی؟؟؟ کی بهت گفت توهم بزنی و هر حرکت ماهان و برای خودت عشقولانه تعبیر کنی؟؟ نمی دونستی؟؟ نمی شناختیش؟ نمی دونستی ماهان چه جوریه؟؟؟ رفتی مدام جلوش مدام رژه رفتی با چشمهای منتظر که ازشون عشق داد می زد بهش نگاه کردی. پسره دلش سوخت. خنگ که نیست فهمید. شاید گفت همه که هستن آنا هم روش ... بمیری آنا بمیری ... مرده شورتو ببرن با این عاشق شدنت. حالا خفه شو حالا ساکت شو... خفه خون بگیر و زر نزن که حقته خودت کردی خودت خواستی .... با همه وجود سعی کردم خودمو کنترل کنم که گریه نکنم که اشک نریزم. اومدم کنار خیابون و تاکسی گرفتم. تو کل مسیر سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمهامو بستم تا به زور جلوی اشکامو بگیرم که نریزن. رفتم خونه. خواستم از پله ها بالا برم اما خیلی عصبانی بودم. خیلی حرصی بودم. یه نگاه به آسانسور کردم. یه نگاه پر اخم. آروم رفتم سمتش دست دراز کردم و دکمه اشو زدم که بیاد پایین. می ترسیدم .. هنوز از آسانسور و تنهایی سوار شدنش می ترسیدم. صدا گفت: غلط می کنی بترسی. بی خود می کنی. این همونه. همون آسانسوری که هر روز با ماهان سوارش میشی. پس چه طور با اون نمی ترسی؟؟ چه طور ماهان باشه خوبه بی ماهان بده؟؟؟ داری خودتو گول می زنی؟ تا کی می خوای آویزون ماهان باشی؟ تا کی؟ تا کی می خوای بهش وابسته باشی و بهش تکیه کنی؟ اون برات نمی مونه. اون تو رو نمی بینه. دیر یا زود میره. بهتره خودت و به نبودنش عادت بدی. بهتره رو پای خودت بایستی. آسانسور تو طبقه ایستاد. آروم دست بردم و درش و باز کردم. چشمهامو بستم و قدم برداشتم تو آسانسور. چرخیدم و برگشتم سمت در. در بسته شد و صدای موزیک پیچید. می ترسیدم. نفسم داشت تند تند میشد و هوا کم. لبمو گاز گرفتم. چشمهامو بستم و بی اختیار دستم رفت بالا و پیچید دور گردنبند ستاره ام. مشتش کردم و بین انگشتام فشارش دادم. حس کردم ماهان کنارمه پیشمه. حتی عطر تنشم حس می کردم. دیگه اکسیژن کم نبود ... دیگه نفسهام بریده بریده نبود. دیگه ترس نبود. یه تکون و ... آسانسور ایستاد. ایستاد و درش باز شد. در و هل دادم و اومدم بیرون. به در بسته آسانسور پشت سرم لبخند زدم. اشک آروم اومد رو گونه ام. الان خودم شدم. آنا ... همون آنای قوی و مستقل .. همونی که گمش کرده بودم. همونی که محبتها و توجهات ماهان باعث شده بود که بره اون ته مه های وجودم. باعث شده بود که بخوام ضعیف باشم. به یه شونه قوی تکیه کنم. که حس شیرین حمایت و با تک تک سلول های بدنم حس کنم. الان شده بودم همون آنا .. همنی که با حامد دوست بود.. همونی که مثل یه کوه بود. کوهی که حامد جلوش ضعیف بود و بهش تکیه می کرد.... من خودم شده بودم.... آنا ... رفتم سمت خونه و در و باز کردم .. خونه تاریک بود. رفتم سمت آشپزخونه. کیک و گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاقم. رو تختم نشستم و تکیه دادم به پشتی صندلی و زانوهامو گرففتم تو بغلم. دستهامو حلقه کردم دورش و پیشونیمو تکیه دادم به پام. فکر کردم. نفس کشیدم. غصه خوردم. ناراحت شدم و خودمو آروم کردم. یاد محبتها و مهربونیهای ماهان می افتادم. یاد حرفهاش.. نگاه های مهربونش ... خنده های شادش ... نگاه شیطونش ... هر چقدرم بخوام ماهان و از خودم دور کنم اما بازم هست .. تو وجودم .. تو تک تک لحظاتم ... تو بند بند خاطراتم ... با وجودم عجین شده .. کی مثل ماهان منو میشناسه؟ کی مثل اون از نگاهم حرفهامو می خونه ... کی پیدا میشه غیر ماهان بدون اینکه لب باز کنم تا تهش بره ... کی بهتر از اون ترسهامو می دونه ... کی مثل اون می تونه آرومم کنه .... کی .... سرمو از رو زانوم بلند کردم و تکیه دادم به دیوار پشتم. چشمهامو بستم و شعری که با همه وجودم یکی بود و زمزمه کردم. زمزمه کردم و با هر کلمه اش یه خاطره از ماهان اومد تو ذهنم. با هر حرفش یه قطره اشک از بین چشمهای بسته ام بیرون چکید. زمزمه کردم و اشک ریختم برای سبک شدن دل فشرده ام. صدای تو دیدار یه بیشه، آواز سبز برگهصدای تو پر وسوسه مثل شب خونی تگرگهصدای تو آهنگ شکستن، بغضه، یه دنیا حرفهتصویری از آواز صریح غمگین نور وبرفههیچکی مثل تو نبود،هیچکی مثل تو نبودهیچکی مثل تو منو باور نکرد،هیچکی با من مثل تو، توی نقد شب من سفر نکرد...هیچکی مثل تو نبود، ساده مثل بوی پاک اطلسی...یا بلوغ یک صدا، میون همهمه ی دلواپسی...هیچکی مثل تو نرفت،هیچکی مثل تو نبود،شعرای تنهاییمو هیچکی مثل تو نخوند..همه حرفام ماله تو،همه شعرام ماله تو...دنیای من شعرمه،همه دنیام ماله تو.... هیچکی مثل تو نبود،هیچکی مثل تو نبودهیچکی مثل تو منو باور نکرد،هیچکی با من مثل تو، توی نقد شب من سفر نکرد... (آهنگ هیچکی مثل تو نبود از گوگوش) لبمو گاز گرفتم. ماهان چرا با مهربونیات با توجهاتت با نگاه هات لوسم کردی؟ چرا؟ حالا من عادت کرده به محبتت چه جوری بی خیالت بشم؟ آنا مجبوری .. مجبوری که بی خیال بشی ... ماهان اگه می خواست اکه چیزی بود اگه ... حرفی می زد ... چیزی می گفت ... اما نگفت ... پس امروز چی؟ اون نگاه ها اون شکلاتها .. اون حس منتقل شده ... اون .... بسه بسه آنا بهش فکر نکن ... همه اینا هم که بوده باشه نمی تونی اینو انکار کنی که ماههان تو رو گذاشت و با یه دختر دیگه رفت ... با یکی بهتر ... با یکی خوشگل تر ... ماهان نیومد. نه یه ساعت بعد نه دو ساعت بعد نه سه ساعت بعد که خاله اینا اومدن خونه. ماهان اونقدر نیومد تا من بدون اینکه کیک و بدم به خاله اینا خوابم برد.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 2
پاسخ
#19
قسمت 18


صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. حاضر شدم و رفتم پایین. همه خواب بودن. بی سر و صدا میز و چیدم و برای خودم چایی ریختم و صبحونه خوردم. تموم که شد از جام بلند شدم. کیفمو گرفتم و از تو آشپزخونه اومدم بیرون. خاله تازه بیدار شده بود و از تو اتاقش اومد بیرون. با دیدن من لبخندی زد و گفت: دارین می رین؟؟؟ بهش خندیدم و گفتم: دارم میرم. یه اخم کوچیک کرد و به پشت سرم نگاه کرد و گفتک تنهای؟؟؟ پس ماهان کجاست؟ لبخند زدم و گفتم: خوابه خاله لطفا" بیدارش کنید. من باید برم. خاله اخمش بیشتر شد و گفت: کجا بری؟ مگه با هم نمی رید؟ من: نه خاله جان من کار دارم خودم میرم. قربون شما من برم دیگه. یه دستی برای خاله تکون دادم و از کنارش رد شدم و رفتم. خاله هنوز مشکوک بهم نگاه می کرد. اما من بی خیال بودم. مصمم بودم که خودم برم. بی ماهان. باید رو پای خودم بایستم. باید وابستگیمو به ماهان کم کنم. باید کمتر ببینمش. نباید اجازه بدم انقدر هوامو داشته باشه. انقدر باهام مهربون باشه. اون وظیفه ای نداره. من با پررویی خودمو بیخ ریشش می بستم. از در اومدم بیرون. محکم رفتم سمت آسانسور. دکمه رو زدم و منتظر شدم. باید با این ترسمم مقابله کنم. اگه نتونم 1 دقیقه موندن تو این آسانسور و تحمل کنم چه جوری می تونم موندن تو اتاق در بسته رو تحمل کنم. در آسانسور و باز کردم رفتم توش. بازم دستم مشت شد دور ستارم. برام قوت قلبی بود. خیره شدم به شماره ها. این بار بهتر از دفعه قبل بود. یه کوچولو از ترسم کمتر شده بود. در باز شد و من پیاده شدم. اومدم از ساختمون بیرون و رفتم یه تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه.تو دفتر اساتید بودم. یه نگاه به ساعتم کردم. باید برم سر کلاس. از جام بلند شدم و وسایلمو برداشتم و حرکت کردم سمت طبقه دوم. وارد راهرو که شدم یکی از پشت صدام کرد. برگشتم دیدم ماهانه. یکم صبر کردم تا بهم رسید بعد راه افتادم و ماهانم کنارم راه اومد. ماهان: سلام خوبی؟ چرا صبح رفتی؟ منتظر می موندی با هم بیایم. عادی گفتم: کار داشتم. ماهان: خوب بیدارم می کردی باهات بیام. ممن: نمی خواستم مزاحمت بشم. ابروهاش از تعجب رفت بالا. ناباور گفت: مزاحمم بشی؟ حالا چرا لفظ قلم حرف می زنی؟ کی تو مزاحمم شدی که این دفعه دومت باشه؟ من: در دیزی بازه حیای گربه کجاست. ماهان از تعجب دهنش باز موند. با بهت گفت: آنا ... عادی بودم اما نمی خندیدم. بهش نگاه نمی کردم. لحنم عوض نشده بود اما حالتهام .... بی توجه به دهن باز ماهان به راهم ادامه دادم. ماهان با یه قدم بلند خودش و بهم رسوند و مچ دستمو گرفت و نگهم داشت. اومد جلوم ایستاد و با دقت به صورتم نگاه کرد. ماهان: آنا خوبی؟ چیزی شده؟ ازم ناراحتی؟ به خاطر دیشب؟ ببخشید کارم طول کشید نتونستم بیام. سرمو بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم. بی تفاوت گفتم: مهم نیست ماهان. کارت واجب تر بود. نم یخواد معذرت خواهی کنی و برام توضیح بدی. دوباره خواستم رد شم که اومد جلوم و گفت: پس چرا این جوری حرف می زنی؟ من: من؟ چه جوری حرف می زنم. ماهان: آنا ازم ناراحتی. به خدا نشد که بیام شرم... پریدم وسط حرفش. من: ماهان ... گفتم نمی خواد برام توضیح بدی. دلیلی نداره که بهم بگی. منم حرفی نزدم. الانم کلاس دارم باید برم. از کنارش رد شدم و رفتم سمت آسانسور و دکمه رو زدم. ماهان با فک افتاده اومد کنارمو گفت: می خوای سوار آسانسور بشی؟ خونسرد نگاش کردم و گفتم: با اجازه اتون. ماهان تو جاش خشک شده بود و مات خیره مونده بود به من. جوری که وقتی آسانسورم رسید و من در و باز کردم و رفتم توش هنوز تو جاش خشک مونده بود و با چشمهای گرد بهم نگاه می کرد. من: ماهان نمی خوای سوار شی؟؟؟ یه تکونی خورد و گیج گفت: چرا چرا ... اومد تو و کنارم ایستاد و طبقه 4 رو زد. در بسته شد. ماهان کله اش سمت من بود و خیره خیره نگام می کرد. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: ماهان میشه این جوری بهم نگاه نکنی؟ با همون گیجی گفت: چه جوری؟؟؟ سرمو چرخوندم سمتش و با اخم گفتم: مثل کسی که داره به راه رفتن یه آدم فلج نگاه می کنه. ناراحت رومو برگردوندم و در آسانسوری که ایستاده بود و باز کردم و پیاده شدم. حتی برنگشتم به ماهان مبهوت نگاه کنم. شاید حق داشت تعجب کنه. من تا همین دیروز عین چی از آسانسور می ترسیدم. اما الان باور داشتم که تا خود آدم نخواد هیچ چیز ترسناکی تو دنیا وجود نداره. نمی خواستم ضعیف و محتاج باشم. می خواستم همون آنای قوی باشم.
یه هفته است از تصمیمی که گرفتم می گذره. خیلی سخته خیلی .. اینکه کنار ماهان باشم و انقدر نزدذیک و نخوام بهش فکر کنم. بهش نگاه کنم و نخوام ببینمش. چه جوری تحمل کنم؟ چه جوری ... می دونم دوستم نداره... می دونم اون جور که من بهش فکر می کنم بهم فکر نمیکنه .... می دونم برای خودم رویا می سازم.. اما .... روزای اول ماهان مدام دور و برم بود. همه اشسعی می کرد منو از لاکم بیرون بکشه اما وقتی دید نمیشه ساکت شد .. خاموش شد .. یه گوشه میشینه و بی حرف ناراحت نگاهم میکنه. نمی خوام نگاش کنم ... نمی خوام چشمهای ناراحتش وسوسه ام کنه .. نمی خوام دوباره گریه کنم .. عذا بکشم .. با دلیل و بی دلیل بغض کنم .. نمی خوام با یه نگاهش سر مست و یه حرفش دل مرده بشم .. نمی خوام ... برای جلو گیری از هر گونه برخوردی راه های احتمالی و بستم. دیگه خودم میرم و میام. جایی که با ماهان تنها باشم نمی رم. همیشه هر وقت پیششم یکی دیگه هم هست. تنها نمی مونم باهاش. خودشم فهمیده که نمی خوام تنها باشم باهاش. حتی تو آسانسور. کلاسهام به راهه. میرم دانشگاه، شرکت باشگاه. امروزم نوبت دکتر روانکاومه. از صبح بد بیاری پشت بد بیاری. از در خونه که اومدم بیرون یادم افتاد موبایلمو نیاوردم. کیفمو که باز کردم دیدم کیف پولمم نیاوردم. کلی راه رفتم تا از کارتم پول بکشم. خدایی بود که کارتهام یه جای مخصوص داشتن و تو کیفم نمی زاشتمشون. 20 دقیقه منتظر شدم تا تاکسی بگیرم. ماشین نبود یا بود و منو نمی دید یا سوارم نمی کرد. کلا" امروز رو دور بدی بودم. دیروز به منشی شرکت گفتم که فردا نمیام شرکت. از دانشگاه یه سره رفتم مطب. به دکتر راد در مورد سوار آسانسور شدنم گفتم. در مورد دلیلشم گفتم. خیلی خوشحال شد. گفت: این شوک عاطفی باعث شد که به خودت بیای و با یقین و تلقین بتونی به ترست غلبه کنی و به خودی خود مرحله اول درمانم و انجام داده بودم. یعنی قرار گرفتن تو یه محیز در بسته و تنها. حالا آماده بودم مرحله دوم درمانم و انجام بدم. قرار گرفتن تو یه اتاق در بسته و تنها بودن. اتاقی که درش قفل بود و با اراده من باز نمیشد. اما من هنوز از فکر کردن به اتاق در بسته هم نفس تنگی می گرفتم. دکتر ازم پرسید که امروز ماهان باهامه؟؟؟ من: نه آقای دکتر تنها اومدم. دکتر یه فکری کرد و بعد گفت: آنا میشه به ماهان بگب اگه می تونه یه سر بیاد پیشم. کارش دارم. تو این مرحله نیاز به کمک داری. اخم کردم. کمک؟؟؟ از ماهان؟؟؟ نمی خواستم دیگه ازش کمک بگیرم. ناراحت گفتم: چرا ماهان؟؟؟ می تونم از کس دیگه ای کمک بگیرم. دکتر شیطون خندید و گفت: به ماهان چقدر اعتماد داری؟؟ بی معطلی گفتم: خیلی. خندید و گفت: می دونم یه حسی به ماهان داری. تو این مرحله باید با کسی که بهش اعتماد کامل داری بری تو اون محیز در بسته. این جوری خیلی بهتر جواب میده. ناچارا" قبول کردم. از دکتر خداحافظی کردم . از منشی وقت بعدیمو گرفتم و اومدم بیرون. رفتم سمت خیابون که تاکسی بگیرم. لعنتی همچین آفتابی شده بود که داشتم کور میشدم. کنار خیابون ایستاده بودم. سرمو خم کردم و تو کیفم فرو بردم و تو اون بازار شام دنبال جعبه عینکم می گشتم که صدای ترمز بد یه ماشینی که جلوم ایستاد باعث شد یه متر بپرم عقب. قلبم گرومپ گرومپ می کرد. با ترس سر بلند کردم تا 4 تا فحش نثار راننده الاغش کنم. با دیدن ماشین ماهان دهنم یه متر باز مونده بود. این اینجا چی کار می کنه؟؟؟ چرا این جوری رانندگی می کنه؟ داشت منو می کشت. مات مونده بودم به ماشین که در سمت من و از داخل باز شد. ماهان خودشو کج کرد رو صندلی کنار و تازه تونستم ببینمش. با یه صدای محکم گفت: بشین. یه قدم عقب برداشتم. نمی خواستم باهاش تنها باشم. من: تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ ماهان با همون لحن بدون اینکه جواب سوالمو بده دوباره گفت: بشین ... دوباره با اصرار پرسیدم: چرا این جوری ترمز کردی؟؟؟ ماهان عصبی با دندونای بهم فشرده گفت: آنا .. بهت میگم بشین. داشت خودشو کنترل می کرد. عصبانی بود. با لجاجت گفتم: نمی شینم. کار دارم. می خوام برم. ماهان چشمهاش و بست. یه نفس عمیق کشید. سرش و یه تکون عصبی داد و دوباره گفت: باشه .. بشین می رسونمت ... دوباره یه قدم دیگه عقب رفتم و گفتم: نمی خوام. مزاحمت نمیشم. خودم میرم. چشمهاش و باز کرد و تیز نگاهم کرد. یه پوزخند عصبی زد و ابروشو داد بالا: مزاحمم نمیشی؟؟؟ نمی شینی؟؟؟ با سر گفتم: نه. یهو مثل فنر از جاش پرید. کمربندش و در ماشین و در عرض کسری از ثانیه باز کرد و از ماشین پیاده شد. با دو تا قدم بلند ماشین و دور زد و خودش و بهم رسوند. محکم بازومو چسبید و کشیدم سمت ماشین. سعی کردم بازومو از دستش بیرون بکشم. با لجاجت گفتم: چی کار می کنی ماهان... میگم کار دارم باید برم. آیییی ... دستم کنده شد. باز رو هلم داد تو ماشین و در و بست و خودش سریع پیاده شد. خواستم پیاده شم که قفل مرکزی و زد و پاشو گذاشت رو گاز و ماشین و از جاش کند. با اخم، عصبی برگشتم سمتش. من: ماهان این کارات یعنی چی؟؟؟ کجا داری میری؟؟؟ نگه دار می خوام پیاده شم ... نگه دار میگم ... دیدم به روی خودش نمیاره و همون جور داره تند میره. عصبی دستمو گرفتم به فرمون و خواستم کجش کنم که نگهش داره. سریع فهمید و با دست راستش مچ دستمو سریع چسبید و با یه فشار محکم که جیغمو در آورد دستمو از فرمون جدا کرد. عصبی گفت: بهت گفتم می رسونمت... نگفتم؟؟؟ گفتم سوار شو .. نگفتم ... نگفتم .... نگفتم آخر و داد کشید. اونقدر بلند که حس کردم گوشم داره زنگ می زنه. عصبانی شدم. چه حقی داشت سرم داد بزنه؟ چه حقی داشت به زور سوار ماشینم کنه؟ چه حقی داشت الان دستمو انقدر محکم فشار بده که حس کنم داره می شکنه؟ دستمو کشیدم اما ولش نکرد. آروم گفتم: ولم کن... به روی خودش نیاورد. چشمهامو بستم. بیه نفس عمیق کشیدم. خواستم آروم شم. دوباره چشمهامو باز کردم و گفتم: ماهان .. دستمو ول کن ... بازم به روی خودش نیاورد. آروم بودن فایده نداشت. داشتم منفجر می شدم. جیغ کشیدم: نمی فهمی ماهان... ولم کن دستم شکست بی شعور ... یه فشاری به مچ دستم داد و دستمو کشید سمت خودش. کشیده شدم سمتش. نزدیکش. با اخم غلیظی، عصبی و حرصی شمرده شمرده گفت: من بی شعورم .. من نمی فهمم .. تو که با شعوری تو که می فهمی ... تو که ادعات میشه خانم باشعور ... از صبح از خونه بی خبر اومدی بیرون گوشیتم که جواب نمیدی معلومم نیست کجایی . نمیگی نگرانت میشیم؟؟؟ نمیگی دلمون شور میزنه؟؟؟ می دونی صبح تا حالا چقدر دنبالت گشتم؟؟؟؟ شرکتم که نیومدی. عصبی داد کشید: دِه آخه دیوانه با من لج کردی مادرمن و خودتو چرا عذاب میدی می دونی خاله چه حالی دراه؟ نه زنگی نه خبری؟ یه هفته است که هر وقت زنگ زده حالت خوب نیست. امروزم که به کل جوابشو ندادی. کجا بودی؟؟؟ هان ... کجا بودی که تلفنتم جواب ندادی ... اگه من یادم نمیومد که نوبت دکتر داری الان باید تو بیمارستانا در حال چرخ زدن و گشتن دنبال جنازه ات بودیم. اونقدر از دستش شاکی بودم که دوست نداشتم جوابش و بدم. بزار اونقدر حرص بخوره که بترکه. رومو برگردوندم و خواستم صاف و بی توجه بشینم سر جام که همچین فشاری به دستم داد که جیغم رفت هوا. اونقدر دردم گرفته بود که خون جلوی چشمهامو گرفت. فریاد کشیدم: به تو چه ؟؟؟ به تو چه که همه اش تو کار من سرمی کشی. گوشیمو جواب ندادم ؟؟ خونه جا مونده بود. شرکت نیومدم؟؟ دیروز به منشیت گفتم. مادر من نگران بود؟؟ به تو چه که نخود هر آش میشی؟؟؟ خیلی دوست داشتی مرده بودم میومدی دنبال جنازه ام؟؟ از شرم خلاص میشدی. دیگه لله ی یه بچه نمیشدی. یه فشار محکم دیگه به مچ دستم داد. محکم تر از بقیه. نفسمو بند آورد. خدایی قصد کرده بود دستمو از مچ بشکونه. همچین جیغ کشیدم که پرده گوش خودمم پاره شد. با جیغ گفتم: یتیم گیر آوردی؟؟؟ ولم کن عوضی ... عوضی از دهنم پرید ... واقعا" منظورم عوضی نبود ... اصلا" نمی دونم چرا اینو گفتم. یهو خودش پرید بیرون از دهنم. عوضی گفتنم باعث شد هر دومون خشک بشیم. با ماهان راحت بودم. خیلی ... اما هیچ وقت تا حالا نشده بود که بهش بد و بیراه بگم. مخصوصا" عوضی .. ماهان رو این کلمه خیلی حساس بود. همیشه میگفت عوضی یعنی ته همه آدمای کثیف و لجن ... متنفر بود از این کلمه. خشک شده بودم و منتظر عکس العملش. حتما" منو می کشت. صورتش از ماتی در اومد. از بهت خارج شد. انگشتای حلقه شدش دور مچم شل شد. آروم دستمو ول کرد. ول کرد و دستم پرت شد پایین. زیر لبی آروم گفت: عوضی ... من... عوضیم ... صورتش تو هم رفت. فکش منقبض شد. یهو فرمون و چرخوند و گوشه خیابون نگه داشت. بدون اینکه بهم نگاه کنه آروم گفت: پیاده شو .... از خدا خواسته سریع کیفمو برداشتم و در ماشین و باز کردم و پریدم بیرون. ماهانم پاشو گذاشت رو گاز و با جیغ لاستیکا ماشین پرواز کرد. نمی خواستم به رفتنش نگاه کنم. نمی خواستم به حرفی که زده بودم فکر کنم. نمی خواستم به عذاب وجدانم توجه کنم. تقصیر خودش بود. تقصیر خودش بود که بهش گفتم عوضی. داشت مچمو خورد می کرد. دردم گرفته بود. خودش اومد. من که نمی خواستم ببینمش. من که ازش دوری کردم که حرفی پیش نیاد که فراموشش کنم. چرا اومدی؟ لعنتی چرا دنبالم اومدی ... برای اولین تاکسی دست تکون دادم و به محض نگه داشتن سوارش شدم و آدرس خونه رو دادم بهش. رسیدم خونه و رفتم تو خونه. تا در و باز کردم خاله پرید جلوم. با نگرانی گفت: کجا بودی آنا جان تو که ما رو نصف عمر کردی عزیزم. شرمنده گفتم: ببخشید خاله یه جایی کار داشتم. خاله: خوب چرا جواب تلفنتو ندادی؟ من: نبرده بودمش. صبح یادم رفت تو خونه جا موند. ببخش خاله جان. خاله یه نفس عمیق کشید و گفت: خوب زودی برو یه زنگ به مامانت بزن مرد از نگرانی. سریع پریدم یه ماچ از گونه خاله گرفتم و یه چشم گفتم. رفتم تو اتاقمو به مامان زنگ زدم. اوه اوه توپش پر بود. کلی جیغ کشید سرم. آخرش بغض کرد جوری که کلی ناراحت شدم. با کلی قربون صدقه آرومش کردم و ازش خداحافظی کردم. ساعت 5 بود. یاد ماهان افتادم. از لجش دیگه شرکتم نرفته بودم. در واقع همه اش هم به خاطر لجم نبود نمی خواستم ببینمش و ... روم نمیشد. نمی خواستم کوتاه بیام یا عذر خواهی کنم. اگه من بهش گفتم عوضی شاید یه عکس العمل بوده به فشاری که به دستم وارد میشد. واقعا" دستم داشت می شکست. دور مچم کبود شده بود. رفتم پایین و رفتم پیش خاله نشستم. با هم از هر دری حرف زدیم. سعی کردم با شوخی و خنده و شاد کردن خاله خودمو مشغول کنم. با شاد کردن دل مادر به درد آوردن دل پسر و فراموش کنم. جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم به یه فیلم نگاه می کرد. ساعت از 8 گذشته بود. خاله داشت با تلفن حرف می زد. کلید تو قفل در چرخید و در باز شد. سرمو برگردوندم سمت در ببینم کیه. ماهان بود. خشک. اخم کرده. اومد تو. سرش پایین بود. بهم که نزدیک شد زیر لبی یه سلامی کرد. منم به همون آرومی جوابشو دادم. خدا رو شکر پس قهر نبود. رفت بالا. یکم بعد برگشت رفت تو آشپزخونه. تموم مدت زیر چشمی نگاش می کردم. برای خودش یه لیوان آب ریخت اومد نشست رو مبل کناریم. یکم آب خورد. خم شد و آرنج دستهاشو گذاشت رو زانوش. انگشتهاش دور لیوان پیچیده بود. چشمم به تلویزیون بود اما همه حواسم به ماهان بود. سر یه زیر صداش بلند شد. ماهان: من معذرت می خوام. چشم دوخته به صفحه تلویزیون چشمهام گرد شد. چی؟؟؟ ... چی میشنیدم؟؟؟ ماهان چی گفت؟ معذرت می خواد؟ ماهان: بابت امروز .. ببخشید ... حس می کردم که چقدر به خودش فشار میاره تا کلمات و بیان کنه. متعجب با بهت سرمو چرخوندم سمتش. از بین لبهام بیرون پرید: چی؟؟ سرشو بلند کرد و با غم نگام کرد. ماهان: بابت امروز متاسفم. نمی دونم چرا اون رفتار و کردم اما واقعا" داشتم دیوونه میشدم. اینکه یه خط در میون خاله و مامان زنگ بزنن به منو سراغ تو رو بگیرن و خودمم مدام زنگ بزنم به گوشیت و جواب نگیرم. کلافه دستی به موهاش کشید و با پوفی کفت: از فکر اینکه نکنه بلایی سرت اومده باشه داشتم دیوونه می شدم. بدتر اینکه همه سراغتو از من می گرفتن. همه انتظار داشتن من بدونم کجایی. در حالی که بی خبرتر از همه من بودم. تو حتی جلسه رو هم فراموش کردی. آهم در اومد. راست می گفت. برای همین عصبانی بود. برای همین قاطی کرده بود. جلسه مهمی که داشتیم. با سهامدارای شهرک. دیروزم منشی یاد آوری کرد و قار شده بود حتما" خودمو برسونم اما کارم تو مطب طول کشید و من به کل همه چیز و فراموش کردم. اما ماهان چی؟ اون که جلوی مطب با من بود یعنی اونم نرفت؟ پس جلسه ؟؟؟ سریع پرسیدم: جلسه .... برگشت و غمگین نگام کرد. ماهان: تو که نبودی. منم که مثل دیوونه ها بودم و دنبال تو ... جلسه افتاد عقب. یه نفس عمیق کشیدم و شرمنده نگاش کردم. اما خیره تر از اون بودم که بخوام عذرخواهی کنم. ماهانم منتظرش نبود. سرش و انداخت پایین و انگشتش و کشید به لبه لیوان و آروم گفت: یه هفته است که ازم دوری می کنی. اصلا" منو نمی بینی. ازم دور شدی. می تونم دلیل رفتاراتو بدونم؟ سرش و بلند کرد و منتظر نگام کرد. شونه ای بالا انداختم و کنترل و برداشتم و بی تفاوت کانال و عوض کردم. اصلا" حواسم نبود که 2 ساعته دارم فیلمه رو نگاه می کنم. در حال حاضر فقط می خواستم دستهام یه کاری انجام بدن تا مجبور نباشم برای جواب به ماهان نگاه کنم که بفهمه دارم دروغ می گم. خونسرد گفت: خوب دلیل خاصی نداره. پیش نیومده. یا من کار داشتم یا تو. برا همینم کمتر همدیگه رو دیدیم. ماهان: بیرون کار داریم تو خونه که هر دو هستیم هم نمی بینمت. وقتی من خونه ام تو تو اتاقتی. من که می رم تو اتاقم تو میای بیرون. فکر نمی کردم انقدر دقیق حواسش بوده باشه. دستم دور کنترل سفت شد. آروم گفتم: نه .. اتفاقی بوده. عمدی تو کار نبوده. ماهان خودش و کشید جلوتر روی مبل و گفت: یعنی تو با من مشکلی نداری. بی تفاوت نگاش کردم و خونسرد گفت: نه چه مشکلی؟ ماهان یه ابروش و داد بالا و گفت: پس اگه مشکلی نداری من می تونم دینمو بهت ادا کنم؟؟؟؟ ابروهام رفت تو هم. متمرکز شدم تا یادم بیاد منظورش از دین چیه؟ من: دین؟ کدوم دین؟ ماهان: یادت رفته؟ بهت قول دادم 4 تا مهمونی ببرمت. یکیشو بیشتر نرفتیم. من: آهان ... یهو خوشحال شدم. تو این یه هفته بس که بین خونه و شرکت و دانشگاه رفت و اومدم داشتم می مردم. دلم لک زده بود برای یه مهمونی خوب. خوشحال گفتم: کیه؟ ماهان یه لبخند محو زد و گفت: امشب. تا دو ساعت دیگه آماده باش بریم. خوشحال اومدم از جام بلند شم برم حاضر بشم. نیم خیز شدم. اما یادم اومد که نمی خوام با ماهان تو یه جای غریبه تنها باشم. وقتی قراه برم مهمونی دوستای ماهان مجبورم همش بچسبم بهش و اینو نمی خواستم. ذوقم کور شد. نشستم سر جامو و دوباره کنترل و گرفتم و گفتم: من نمیام. ماهان با حرص پوزخندی زد و گفت: نترس ... تنها نیستی .... پریسا و کیا و کیانا و آرشامم میان ... متعجب و خوشحال برگشتم سمتش. از جاش بلند شد و دستهاش و تو جیبش فرو کرد و ناراحت گفت: اگه می خوای بیای تا 2 ساعت دیگه حاضر باش. این و گفت و رفت سمت پله ها. از کجا فهمیده بود که من به خاطر تنها نبودن با اون نمی خواستم برم؟؟؟ دیگه کار به جایی رسیدهب ود که از حرکاتمم حرفمو می فهمید. از جام بلند شدم و رفتم بالا تو اتاقم تا حاضر بشم. یه شلوار مشکی جین پوشیدم و یه تاپ آستین افتاده کوتاه که پشتش از قیه تا کمر یه تور خوشکل داشت و زیرش یه پارچه کرم بود. رنگ پوست بدن. موهامو طبق معمول صاف کردم و انداختم دورم و یه کفش پاشنه دار مشکی پام کردم. آرایشم کردم. یکم پشت چشمم و یه سایه تیره نصفه زدم. خیلی خوب شده بودم خودم خیلی خوشم اومده بود. آخرین چیزم رژ قمز جیغم بود. حاضر و آماده از تو اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین. ماهان هم حاضربود. یه شلوار جین آبی تیره و یه بلوز مردونه چارخونه آبی مشکی پوشیده بود. آستیناشم تا کرده بود بالا. هوا یکم گرم شده بود. مثل همیشه خوشتیپ بود. دلم باز یه جوری شد. دوتایی رفتیم سوار آسانسور شدیم. کیا اینا زودتر رفته بودن دنبال پریسا به خاطر همین من نمی تونستم یه جوری خودمو بند کنم بهشون و با اونا بیام. سوار ماشین ماان شدیم و راه افتادیم. تا ماشین حرکت کرد ماهان دکمه پخش و زد. صدای منصور تو ماشین پیچید. تمام آرزوی من نقش بر آبه هر روز سرنوشت من رنج و عذابه آغوش تو برای من همیشه کم یابه دعای قلب عاشقم چرا بی جوابه تنها وقتی که شب تورو کنار من میاره تو خوابه عشق نمیخوابه ، تورو خواستن نمیخوابه آرزوی من و تو به هم رسیدن ، نمیمیره ، نمیخوابه بی تو خورشید نمی تابه یه عمره که دلم برات عاشق و بی تابه بی تو همه دنیا برام مثل سرابه دریای عشق تو کجاست ؟ بی تو دل مردابه قرارمون تو رویاها کنار مهتابه تنها وقتی که شب تورو کنار من میاره تو خوابه آی گل لاله ، تورو داشتن یه خیاله توی فکرم شب و روز صد تا سواله آرزوهای محاله ، دل ساده خوش خیاله عشق نمیخوابه ، تورو خواستن نمیخوابه آرزوی من و تو به هم رسیدن ، نمیمیره ، نمیخوابه بی تو خورشید نمی تابه آی گل لاله ی بهارم سر به کدوم صحرا بزارم اگه خودخواهی نباشه تورو میخوام در کنارم که تو هستی نازنین روزگارم بی تو من تنها ترینم بیقرارم عشق نمیخوابه بی تو خورشید نمی تابه روحم تو آهنگ بود. با همه وجودم بهش گوش می دادم. سرمو برگردوندم و یه نگاه به ماهان کردم. زیر لب آهنگ و می خوند. چشمش به جاده و همه حواسش به آهنگ بود. دستش و از آرنج تکیه داده بود به لبه پنجره ماشین و به صورت 90 درجه دستش و گذاشته بود رو چونه اش و انگشتاش و می کشید به لبش. سرمو برگردوندم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. دلم می گرفت. شعر و آهنگ قشنگی بود اما باعث میشد بغض کنم. تا آخر مسیر چشمهامو بستم و بی حرف رفتیم. آهنگم مدام تکرار می شد. وقتی ماشین ایستاد چشمهامو باز کردم. یه خونه ویلایی بزرگ بود با یه حیاط باغ مانند. جلوی ساختمون کلی ماشین پارک بود و صدای آهنگ از تو خونه میومد. یه اخمی کردم. برگشتم سمت ماهان و گفتم: ماهان اینجا کجاست؟؟؟ ماهان برگشت و یکم نگام کرد و با یه لبخند کمرنگ چشمهاشو رو هم گذاشت و باز کرد و گفت: نگران نباش مطمئنه. همه بچه ها دکتر و مهندسن. خیالم راحت شد. یه نفس راحت کشیدم و بی اختیار یه لبخند زدم و پیاده شدم. با هم وارد سالن شدیم. چه خبر بود چقدر آدم بودن دختر و پسر همه شیک و تر و تمیز. از قیافه ها پیدا بود همه درست و حسابین و از این بچه جقله های جلف مو تیز تیزی نیستن. از دور پریسا اینا رو دیدم و با لبخند رفتم سمتشون و با همه سلام و علیک کردم. پریسا بردم تو یه اتاقی و لباسامو در آوردم. برگشتیم پیش بچه ها. رو به کیانا گفتم: کیانا آرش و چی کار کردی؟؟؟ کیانا یه ابرویی بالا انداخت و گفت: پیش مادر بزرگ گرامیه. امشبه رو سر خر نمی خوام. می خوام برم قرش بدم. تو کمرم خشکیده. اینو گفت و با لبخند دست آرشام و گرفت و رفتن وسط و با آهنگ شادی که پخش می شد شروع کردن به تکون دادن خودشون. با پریسا داشتیم بهشون می خندیدیم. ماهان و کیا رفته بودن با دوستاشون سلام علیک کنن. داشتیم به کیانا و آرشام نگاه می کردیم که پریسا زد تو پهلوم. نگاش کردم. بهم اشاره کرد و گفت: این احسان نیست؟ دوست حامد؟؟؟ برگشتم و به مسیری که گفت نگاه کردم. راست می گفت. احسان بود دوست حامد اما تنها نبود. با تعجب به پسرای دورو برش نگاه کردم. غیر احسان حمید و علی و رضا و هومن و چند تا دیگه از دوستای حامدم بودن. اینا اینجا چی کار می کردن؟؟؟ داشتم خیره خیره نگاشون می کردم که هومن چشمش به من افتاد. یه اخم ریز همراه با یه لبخند آشنا زد و سرشو به نشونه سلام تکون داد. منم یه لبخندی زدم و جواب سلامش و همون جوری دادم. بعد هومن بقیه اشونم یکی یکی متوجه من و پریسا شدن و برامون کله تکون دادن. هومن و احسان اومدن سمتمون. من خیلی از دوستای حامد و می شناختم. حامد خیلی اجتمایی بود و دوستای زیادی داشت و 5 سال مدت زیادی بود. به خاطر همینم تقریبا" همه دوستاش و حتی چند تا از فامیلهاشم منو می شناختن. دوستاش بچه های خوبی بودن جای برادری. رسیدن بهمون و با لبخند سلام کردن و باهامون دست دادن. البته باهامون که نه با پریسا دست دادن. چون حامد خوشش نمیومد من با دوستاش دست بدم منم کم کم هر بار که می دیدمشون به روی خودم نمیاوردم و دستمو مشغول می کردم. این شد که کم کم همه فهمیدن من بهشون دست بده نیستم. الانم نه به خاطر حامد که کلا" دوست نداشتم بهشون دست بدم. با اینکه بچه های خوبی بودن اما خوب .... هومن: سلام سلام خانمای خوب حال شما. مشتاق دیدار. خیلی وقته ازتون خبری نیست از وقتی ... هومن ساکت شد و هر سه به من نگاه کردن. بی تفاوت لبخند زدم و گفتم: از وقتی من و حامد بهم زدیم. خوبید شماها؟ چی کار می کنید؟ احسان با لبخند گفت: ایول آنا همیشه مثل یه مرد بودی. خنده ام گرفت. بین دوستاش هر وقت از من حرف می زدن میگفتن آنا مررررررده. همچینم غلیظ می گفتن که من خودم ریسه می رفتم. چون من پا به پای حامد همه جا می رفتم و همه کار می کردم و مثل دوست دخترای اینا سوسول بازی در نمی اوردم و هی غمزه مسخره نمیومدم این حرف و می زدن. حتی یه بار رفتیم کوه و تنها دختری که تا آخرش رفت من بودم. همه اشون همون اول راه هی نق زدن و وسط راه موندگار شده بودن. احسان یه نگاهی به من کرد و گفت: وای آنا چقدر عوض شدی. یه لحظه نشناختمت چقدر .... هومن: خوشگل شدی ... یه ابرومو دادم بالا و گفتم: چرا راحت نمیگی لاغر شدی؟؟؟ جفتشون نیششون باز شد. هومن زد رو شونه احسان و گفت: نگفتم آنا عوض نمیشه. خندیدم و گفتم: خنگولا فکر کردین حالا دیگه تحویلتون نمی گیرم؟؟؟؟ چهار تایی زدیم زیر خنده. هومن رو به پریسا گفت: پریسا خانم شما هم خیلی خوشگل بودین و هستین و .... پریدم وسط حرفش و گفتم: اویییییییییی هومن مواظب باش پریسا نامزد داره. هومن وا رفت. طفلی چند ساله دنبال پریساست اما پریسا اوکی نمی داد. با اینکه هومن پسر خوبی بود اما پریسا می گفت فقط یه دوسته و به عنوان یه مرد به دلش نمیشینه. این دل نشستنم شده معضلی برامونا. یکم با پسرا حرف زدیم و بعد اونا رفتن. کیا اومد و دست پریسا رو گرفت و رفتن برقصن. ماهان اومد کنارم ایستاد. به دستش نگاه کردم. یه سیگار تو دستش بود. ابروهام رفت بالا. به به چشمم روشن آقا ماهانم که بله. دست دراز کردم و سیگار و از دستش گرفتم. ماهان برگشت با تعجب نگام کرد. شونه امو انداختم بالا و گفتم: چیه؟ یادت رفته؟ خودت قول دادی تو مهمونی می تونم سیگار بکشم. یه پوفی کرد و از تو جیبش بسته سیگار و در آورد و خواست یه دونه دیگه روشن کنه که کل بسته و فندک و ازش گرفتم و گفتم: این ماله من برو برا خودت یکی دیگه پیدا کن. با تعجب گفت: آنا چی میگی می خوای یه بسته کامل و بکشی؟ بدجنس خندیدم و گفتم: شایدم نکشیدم اما از اینا به تو هیچی نمی رسه. نمی دونم چرا دوباره رگ شیطنتم گل کرده بود. راستش کل کل و بد اخلاقی و دوری کردن از ماهان خیلی برام سخت بود. داشت خسته ام می کرد. دوست داشتم دوباره همون ماهان و آنا باشیم. حتی اگه چیزی بینمون نباشه دوست که می تونستیم بمونیم. ماهانم خندید. اومد یه چیزی بهم بگه که یکی صداش کرد. ماهان: شانس آوردی وگرنه می دونستم چی بهت بگم. ابرومو انداختم بالا و با خنده گفتم: من همین جام کارت تموم شد بیا بگو. و خندیدم. اونم خندید و رفت. پکهای محکم به سیگار می زدم و خوشحال از انرژی که از تغییر حال خودمو ماهان گرفته بودم به جمع شادی که وسط می رقصیدن نگاه کردم. با آهنگ ریز ریز خودمو تکون می دادم. -: می خوای برقصی؟ تو جام ثابت شدم. یه اخم ریزی کردم. این صدا رو هیچ وقت فراموش نمی کردم. برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم. خودش بود. همون جوری مثل قبل. کوچکترین تغییری نکرده بود. هنوزم خوشحال و پر انرژی بود. انگار تو زندگیش هیچ وقت غم نداشته و نداره. دقیق نگاش کردم. تو خودم دنبال حسی که بهش داشتم گشتم. دیگه نبود. هیچی از اون همه محبت و علاقه نمونده بود. عشقم به ماهان کوچکترین ذره ای از محبت حامد و تو دلم نذاشته بود. همه اش رفته بود. خونسرد لبخندی زدم و گفتم: سلام. چه طوری حامد. ابروهاش پرید بالا. فکر نمی کرد انقدر ریلکس باهاش برخورد کنم. حامد: می بینم که حالت خیلی خوبه. چشمهامو گرد کردم و خودمو متعجب نشون دادم و گفتم: باید بد باشه؟؟؟؟ سرشو انداخت پایین و گفت: نه خوشحالم که حالت خوبه. یه نگاه به دور و بر کردم و گفتم: ببینم نامزدتو نیاوردی؟ یه نگاهی به دور و بر کرد و گفت: چرا همین دورو اطرافه. ابروهامو انداختم بالا. حامد نمی دونست نامزدش کجاست؟؟؟ این از حامد بعید بود. یادم نمیومد هیچ وقت تو مهمونیا و جمع دوستاش منو تنها گذاشته باشه. حامد بهم نگاه کرد. دستش و گذاشت تو جیبش و گفت: خوشحالم که زندگیت خوب پیش میره و ازش راضی. تو جمعیت چشمم افتاد به ماهان. بی اختیار لبخند زدم. من: آره خیلی خوبه. راضی راضیم. امیدوارم تو هم با نامزدت خوشبخت بشی. سرشو انداخت پایین و تکونش داد. زیر لبی یه مزاحمت نمیشمی گفت و برگشت که بره. یه چیزی اومد تو ذهنم. سریع صداش کردم. من: حامد ... برگشت سمتم و سوالی نگام کرد. لبمو تر کردم و یه نفس عمیق کشیدم. باید می فهمیدم. باید می پرسیدم. مدتها بود که این سوال تو ذهنم رژه می رفت. هر جوری فکر کرده بودم به نتیجه نرسیدم. سرم و انداختم پایین و بریده بریده پرسیدم: حامد ... می خواستم بپرسم ... یعنی می خواستم بدونم که .. سرمو بلند کردم و صاف تو چشمهاش خیره شدم و این بار محکم پرسیدم: چی شد که 5 سال رابطه هیچی شد؟ از کی منو کنار گذاشتی؟ چی تو من اونقدر بد بود که نتونستی تحمل کنی و پشت پا زدی به 5 سال زندگی و دوستی؟ حامد خیره به چشمهام یه قدم به سمتم برداشت. با صدایی که به زور تو اون سر و صدا میشنیدم گفت: هیچ وقت کنار نذاشتمت. هیچ وقت چیز بدی نداشتی هیچی. با اخم یه ابرومو دادم بالا. این حرفش دیگه خیلی چرت بود. من: پس چرا تمومش کردی؟؟؟ حامد: تو تمومش کردی. یادت رفته؟ کلافه با اخم گفتم: تو هم راضی بودی به تموم شدنش. چی راضیت کرده بود. چی باعث شد که نخوای جلوم و بگیری و بزاری برم؟؟ یه قدم دیگه به سمتم برداشت و با یه حال عجیبی گفت: تو برام زیاد بودی. با من حروم میشدی. تو عالی بودی لااقل برای من اما من برای تو نه. حرفش مزخرف بود. تو اون زمان فکر نمی کردم مردی بهتر از حامد وجودم داشته باشه. پوزخندی زدم و گفتم: از کجا به این نتیجه رسیدی؟؟؟ حامد: از اونجایی که من برات هیچ وقت یه مرد نبودم. هیچ وقت تکیه گاهت نبودم. هیچ وقت اونقدری بهم اعتماد نکردی که بدونی می تونم یه کار و تنهایی درست و کامل انجام بدم. همیشه خودت بودی. تنها.... تکیه ات به خودت بود. هیچ وقت به من احتیاج نداشتی. بود و نبود من تو زندگیت فرقی نداشت. با اخم اومدم بگم که خیلی هم فرق داشت که با دست جلوی حرف زدنمو گرفت. حامد: نه نگو .. نگو که بهم احتیاج داشتی چون نداشتی. یادته سر یه پروژه که توش مونده بودی بهت گفتم برات درستش می کنم و تو فقط خندیدی؟؟؟ آخرشم خودت تنهایی درستش کردی. از کلی آدم پرسیدی و خودت تمومش کردی. ازت پرسیدم چرا نذاشتی من کمکت کنم؟ بهم اعتماد نداری که بتونم کاملش کنم؟ فقط خندیدی و گفتی نه... اون نه ات برام خیلی معنیها داشت... خیلی ... تو هیچ وقت بهم اون جور که باید اعتماد نداشتی. هیچ وقت مشکلات و درداتو بهم نمی گفتی. هیچ وقت نذاشتی که کنارت باشم. اون که همیشه بود تو بودی. تو تکیه گاه منم بودی. اما من .... من برات مرد نبودم. من بهت حس یه حامیو داشتم و هیچ وقت حامی تو نبودم. من مرد زندگیت نبودم. تو انقدر مستقل بودی که من تو زندگیت جایگاهی نداشتم. هیچ وقت حس نکردم که اگه نباشم اتفاقی برات می افته. هیچ وقت حس نکردم که بهم نیاز داری. برای همینم گیر می دادم بهت. با دوستام دست نده. با کسی نرقص. تو جمع از کنارم تکون نخور. فلان جور باش. فلان کار و بکن. و وقتی همه رو انجام می دادی از خودم بدم میومد. از اینکه بی خودی مجبورت می کردم که اونی باشی که نیستی از خودم بیزارمیشدم. اما تنها راهی بود که بتونم حس کنم یه مردم برات. که به چشم یه مرد بهم نگاه می کنی. تو بهم وابسته نبودی آنا .. نبودی ... اما وقتی دیدم نمیشه و بودنمون فقط باعث اذیت شدنت میشه کشیدم کنار. بهتر بود 5 سال دوستی یه خاطره خوب میشد تا اینکه بعد چند سال زندگی مشترک بخوایم با خاطرات بد از هم جدا شیم. یه لبخند تلخ به منی که با دهن باز داشتم بهش نگاه می کردم زد و آروم آروم رفت عقب. سرشو انداخت پایین و روشو برگردوند و رفت. من موندم و حرفایی که تو گوشم می پیچید. ادمها برام محو شدن. صدا ها برام کم شدن. حامد ولم کرد چون بهش وابسته نبودم. ماهان و دارم از دست می دم چون زیادی محتاج و وابسته اشم. بغض کردم. عصبی خندیدم. به خودم به زندگیم و به مردهایی که تو قلبم راه پیدا کرده بودن فکر کردم. چه زندگی و شانس مزخرفی داشتم من. عصبی سیگار روشن کردم و محکم بهش پک زدم. سیگارم که تموم شد با تهش سیگار بعدی و روشن کردم. عصبی پک می زدم و دود غلیظش و می فرستادم تو ریه هامو بعدم فوت می کردم تو هوا. ازشون بدم میومد. از مردا بدم میومد چرا اونقدر شعور نداشتن که بفهمن ماها هم آدمیم. دخترا هم ادمن و دوست دارن خودشون برای زندگیشون تصمیم بگیرن. حامد می تونست همون موقع اینا رو بهم بگه. بگه چه حسی داره. شاید اون موقع می تونستم کاری کنم که رابطه امون خراب نشه. اون موقع فکر می کردم اگه همیشه محکم باشم اگه همیشه براش تکیه گاه باشم شاید بهتر و بیشتر ببینتم. شاید بیشتر دوستم داشته باشه. نمی خواستم هیچ وقت باری رو شونه هاش باشم برای همینم همه کارهامو خودم انجام می دادم تا اذیتش نکنم. تا نگرانی کارهای منو نداشته باشه. هر وقت ناراحت بود و بهم احتیاج داشت خودمو بهش می رسوندم تا بدونه هیچ وقت و در هیچ شرایطی تنها نیست و من همیشه کنارشم. هر جوری که باشه. با نوک انگشت اشکی که از گوشه چشمم داشت به بیرون راه باز می کرد و گرفتم. یه دستی جلوم سبز شد. یه نگاه به دست کردم و بعد سرمو بلند کردم و به صاحب دست نگاه کردم. احسان بود. با لبخند بهم گفت: آنا نمی رقصی؟؟؟ تو یه لحظه از جام بلند شدم. هیچ وقت با دوستای حامد نمی رقصیدم چون هم خودم خوشم نمیومد که با پسرا زیاد برقصم و هم حامد دوست نداشت. اما الان ... الان زده بودم به سیم آخر ... نمی خواستم مراعات هیچ کس و بکنم. نمی خواستم خوب باشم.. خانم باشم .. می خواستم بد باشم .. بهم خوش بگذره .. همیشه سعی کردم با اصول جلو برم ... ببین آخر این اصولام به کجا کشید ... حامد که از دستم رفت. ماهانم که تکلیفش با خودش روشن نیست. بلند شدم و رقصیدم. آهنگها مدام عوض میشد و من از وسط تکون نمی خوردم. سیگار از بین انگشتهام نمی افتاد. رقصیدم ... با احسان .. هومن .. رضا .. حمید ... و همه دوستای حامد .. کاری که هیچ وقت نکرده بودم ... نگاه حامد و رو خودم حس می کردم. یه نگاه ناراحت و شماتت گر.... گور بابای حامد... اون که رفت .. ولم کرد. بدون اینکه بدونه ممکنه من چه ضربه ای بخورم. رفت و تا مدتها منو با این حس بد که براش کافی نبودم و حتما" یه عیب و ایرادی داشتم که ولم کرد تنهام گذاشت. رقصیم و چرخیدم و سیگار کشیدم. تو حال خودم نبودم. از همه چیز بریده بودم. می خواستم یه امشبه رو به چیزی فکر نکنم. داشتم سیگار 14 یا 15 هومو روشن می کردم که دستم کشیده شد. برگشتم. حامد بود که با اخم نگام می کرد. آروم گفت: داری چی کار می کنی آنا؟؟؟ اخم کردم و گفتم: به تو چه؟ مگه فضولی؟ دستمو از بین دستاش کشیدم و رفتم که دوباره سیگارمو روشن کنم که این بار بازوم کشیده شد و خودمم به سمت بیرون ساختمون کشیده شدم. با حرص گفتم: حامد ولم کن. چی کارم داری؟؟؟؟ از ساختمون بیرون اومدیم و رو تراس ورودی ساختمون ایستادیم. با یه فشار و یه هل دستم ول شد و من چند قدم به جلو پرت شدم. برگشتم تا 2 تا فحش به حامد فضول بدم. اما جای حامد، ماهان و جلوی خودم دیدم. اخم غلیظی داشت و صورتش قرمز بود. با دندونای بهم فشرده گفت: من ماهانم .. ماهان .. نه حامد .. منم اخم کردم: چته تو؟ دستم شکست. ماهان منفجر شد. ماهان: من چمه؟ من چمه؟ تو چته انا؟؟؟ هیچ معلومه داری چی کار می کنی؟؟ یه نگاه به خودت کردی؟ داری خودتو تو دود سیگار خفه می کنی. هی هیچی نگفتم و گفتم آنا خودش میدونه. اما الان شک دارم که تو چیزی حالیت باشه. تو همون آنایی که با منم به زور می رقصه؟؟؟ می دونی امشب با چند تا پسر رقصیدی؟ با چند نفر خندیدی و قر دادی؟؟؟ حواست هست؟؟؟؟ خونسرد گفتم: اره هست. که چی ؟؟؟ ماهان ترکید: که چی؟؟ تو می فهمی چی میگی؟ نیاوردمت اینجا که این کارها رو بکنی. اگه می خوای همین جوری باشی جمع کن برگردیم خونه که لیاقت نداری. من نمی زارم این جوری ول بشی اینجا. دیگه خونم به جوش اومد. از حرص و عصبانیت می لرزیدم. داد کشیدم: من لیاقت ندارم؟ من؟ تو کی هستی که بهم بگی چی کار کنم چی کار نکنم. تو کی باشی که برام تعیین تکلیف کنی؟ ماهان هم عصبی داد زد: من مسئولتم. تو با من اومدی. من: نیستی ... تو هیچی نیستی.. نه مسئولم نه همراهم نه هیچی دیگه ی من نیستی. تو با من هیچ صنمی نداری. اینو بدون و بی خودی برای خودت توهم مسئولیت نزن. اومدم از کنارش رد شم و برم تو که بازومو گرفت و پرتم کرد عقب و گفت: کجا ... عصبی گفتم: میرم تو که به ادامه خوشگذرونیم بپردازم. بی سر خر و مزاحم. ماهان: عمرا" بزارم قدم از قدم برداری. میریم تو اما با هم. تو هم از کنارم جم نمی خوری. نباید یه لحظه ازم دور بشی. خواستی برقصی باشه. می رقصی اما با من یا کیا یا آرشام. حق نداری با هیچ غربیه ای برقصی. کارد می زدی خونم در نمیومد. امشب به قدر کفایت بهم فشار اومده بود. حرفهای حامد و توجیه هاتش هنوز مثل آوار رو سرم بود و حالا ماهان اومد بود و برام آقا بالا سر بازی در میاورد. شاید در حالت عادی و روزای دیگه خیلی خوشحال میشدم از این همه توجهش و اینکه ازم می خواست کنارش بمونم اما الان نه ... الان عصبانی بودم. کفری بودم. از همه مردهایی که بی توجه به زن و دختر می خوان براش تعیین تکلیف کنن و زور بگن. حتی اگر حرفشون درست باشه نباید با زور تحمیلش کنن با ملایمتم میشه گفت. ترکیدم. منفجر شدم. شدم یه کوه آتشفشان و فوران کردم. من: نمی خوام. میرم تو.. میرم و با هر کسی که دلم بخواد می رقصم. هر غلطی که عشقم کشید می کنم. به تو چه؟ به تو چه ربطی داره؟ ادای بزرگتر و برام در میاری که چی؟ من خودم شعور دارم. از تو هم بیشتر می فهمم. تو چه حقی داری که بخوای نصیحتم کنی؟ هان؟؟ تویی که هیچ کس و هیچ چیز برات مهم نیست. تویی که 100 تا دوست دختر رنگارنگ داری که روزی 100 بار عوضشون می کنی. تویی که برای هیچ کس ارزش قائل نیستی. الان اومدی ادعای مسئولیتت میشه؟ اون روز که دم شیرینی فروشی ولم کردی و با دوست جونت رفتی عشق و حال جوری که ساعت و زمان از دستت در رفت نمی دونستی مسئولیت چی هست اصلا". حالا برا من شاخ شدی؟ رگ غیرتت زده بالا؟ چرا؟؟ چرا؟؟؟ تو کی من هستی که بهم دستور بدی؟ هان کی؟ بابامی؟ داداشمی؟ دوست پسرمی؟ شوهرمی؟ کی؟ تو هیچکی نیستی. هیچکی ... یه پسر خاله من درآوردی که خیلی تو کارهام سرک میکشه که حس بزرگی کنه. چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا نمی زاری به حال خودم باشم؟ چرا هر وقت محبتت و حس مسئولیتت قلنبه میشه میای سراغم؟ تو حالتهای عادی اصلا" حواست هست که شاید من چیزی بخوام؟ شاید یه مشکلی داشته باشم؟ تا با یکی دوست میشم و یکی بهم نگاه میکنه غیرتی میشی. که چی بشه؟ هان؟ چی بشه؟ ببین آقای ماهان مفتون. من میرم تو و هر غلطی که بخوام می کنم. اصلا" می خوام با همه پسرای مهمونی برقصم. می خوام خودمو با سیگار خفه کنم. می خوام تا خر خره مشروب بخورم و از هر کی خوشم اومد با هاش باش .... دیگه نتونستم ادامه بدم. وسط داد و هوارم. وسط خط و نشونام. وسط حرفهای با ربط و بی ربط و بی معنی که از سر عصبانیت می زدم یه دست یه دستی که از رو عصبانیت و خشم بالا رفته بود با همه وجود رو گونه ام نشست. ماهان همچین خوابوند تو گوشم که سرم با شتاب چرخید سمت چپ. باورم نمیشد. باورم نمیشد که این ماهان باشه که زده زیر گوشم. یادم نمیاد حتی تو بازیهای بچگیمون وقتی جز می زدم وقتی ماهان به حد مرگ عصبانی میشدم هیچ وقت نزده بودم. هیچ وقت. ناباور و مبهوت دستمو گذاشتم رو گونه امو صورتمو برگردوندم. بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود. چشمهام اشکی بود اما نمی خواستم گریه کنم. به ماهان خیره شدم. به ماهانی که خودشم بهت زده بود و با چشمهای گرد خیره شده بود به دستش. به دستی که خوابونده بود رو صورتم. دستش و مشت کرد. اخم کرد. ناراحت و نگران و عصبانی تو چشمهام نگاه کرد. با صدای پشیمونی گفت: آنا من ... دستهاش و باز کرد و اومد طرفم. می خواست بغلم کنه. می خواستم بغلم کنه و مثل همیشه با یه ببخشید مشکل و حل کنه اما این دیگه یه مشکل نبود. ماهان منو زده بود. کاری که هیچ وقت تو زندگیش انجام نداده بود. هیچ وقت از ماهان انتظار این کار و نداشتم. با بغض یه قدم عقب برداشتم. اخم کردم. سرمو به چپ و راست تکون دادم و با عصبانیت با دندونای بهم فشرده گفتم: ازت بدم میاد ... ازت بدم میاد ماهان مفتون. ازت بدم میاد که نمی تونی حرفهاتو با زبون بگی. از سکوتت بدم میاد. از این زور بازو نشون دادنت بدم میاد .... از این اداهای مسخره ات حالم بهم می خوره .... این و گفتم و از کنارش دوییدم تو سالن و وسط جمعیت چشم گردوندم اما پریسا رو پیدا نکردم. کیانا رو دیدم. رفتم سمتش. کیانا تا چشمش بهم افتاد رنگش پرید. اومد جلو و با نگرانی گفت: آنا چی شده؟ حالت خوبه؟؟؟ با بغض و چشمهای اشکی گفتم: کیانا میشه منو ببری خونه؟ خواهش می کنم. اشکام اومدن پایین. کیانا بغلم کرد و آروم نوازشم کرد و گفت: چرا نمیشه عزیزم الان میریم گریه نکن گلم. یه اشاره ای به آرشام کرد و منو برد سمت اتاق لباسها. لباسهامون و پوشیدیم و رفتیم تو سالن. پریسا نگران به سمتم اومد و گفت:آنا؟؟؟ اتفاقی افتاده؟ سرتکون دادم و ناراحت گفتم: پریسا بعدا" بعدا" بهت می گم الان نمی تونم. می خوام برم. پریسا می شناختم برای همینم دیگه پا پیچم نشد. یه چیزی به کیانا گفت که اونم با سر تایید کرد و اومدیم بیرون. سوار ماشین کیا که الان آرشام پشتش نشسته بود شدیم. آرشام راه افتاد. تو کل مسیر هیچ کدومشون حرف نزدن. یه آهنگ ملایمی هم گذاشته بودن و اجازه داده بودن تو حال خودم باشم. منم چشمم و بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم. شاید سیلی ماهان اونقدری که سکوتش درد داشت دردناک نبود. چرا نمی تونست به جای این عکس العملهای مسخره حرف بزنه. لال از دنیا نری ماهان دِه حرف بزن لعنتی حرف بزن .... بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بسه هر چی گریه کردم. اتفاقات امشب بیشتر از حد توانم بودن. فقط می خواستم برم خونه و بخوابم. به خونه رسیدیم و پیاده شدیم. من تو طبقه خودم از کیانا و آرشام تشکر و خداحافظی کردم و رفتم خونه. خاله اینا خوابیده بودن. بی سر و صدا رفتم بالا و رفتم تو اتاقم. عصبانی بودم تا ناراحت عصبانی از اینکه بعد همه این اتفاقها بعد همه این فشارها بعد خوردن اون سیلی از ماهان بازم قفل زبونش باز نشد و حرفهاشو نگفت. من خودمو خالی کردم اما اون هیچی نگفت. چقدر از این یه اخلاقش بدم میومد. همیشه هم با همین اخلاق مزخرفش منو حرص می داد. بچه تر که بودیم می دونست من فضولم سر تعریف کردن یه موضوعی که منو تا حد انفجار برده بود اونقده لفتش داد و حرصم داد که تهش جیغ گشون و اشک ریزون دوتا لگد بهش زدم و قهر کردم رفتم تو حیاط و زیر درخت نشستم و هور هور گریه کردم. ماهان اومد کنارمو نازم کرد و گفت: دختره گنده خجالت نمی کشی؟؟ باید نشون بدی چقدر فضولی. بعد اون بالاخره دلش راضی شد و گفت. بعدم گفت چون مطمئن نبوده بهم نگفته و الان که مطمئن شده ماجرا رو بهم میگه. چقده منو سر این زبون به دهن گرفتناش حرص می داد. اما الان مرگش چی بود و نمی دونستم. با حرص کیفمو پرت کردم یه طرف و مانتومو در آوردم و پرت کردم رو تخت. کفشامو دونه به دونه در آوردک و شوت کردم سمت دیوار. با حرص چنگ زدم به حوله امو رفتم سمت حموم. یه دوش حسابی و یکم آب بازی حالمو جا آورد. البته مقادیری از یکم زیاد طول کشید. یه یه ساعت یک ساعت و نیمی در حال بازی بودم. ولی خیلبی حال داد. کلا" همه چیزای بد و از ذهنم پاک کرد. از این همه کش مکش و جنگ اعصاب و درونی بی هوده خسته شده بودم. می خواستم ذهنمو آزاد کنم. حوله پیچ رفتم تو اتاقم. حوله رو از دور موهام باز کردم و انداختمش رو تخت. رفتم سراغ کشوی لباسهام. حوصله گشتن نداشتم اولین لباسی که در دسترسم بود برداشتم و تنم کردم. یه تاپ بندی و یه شلوارک سفید. دستمو بردم تو موهامو تکونشون دادم. پریشون شده بودن اما خوب زودتر خشک می شدن. تشنم بود. زیر لبی آواز خون رفتم پایین. عمو و خاله معمولا" شبها بیدار نمی شدن. خوابشون سنگین بود. مطمئن از اینکه هیچکی منو با این ریخت بی ناموسی نمی بینه بی سر و صدا رفتم تو آشپزخونه. یه لامپ تو حال روشن بود که نورش تا آشپزخونه می رسید و روشنش می کرد. البته نه خیلیا اما می تونستی ببینی چی به چیه. در یخچال باز کردم و یه نگاهی توش انداختم. سیب درشت قرمز چشممو گرفت. با نیش باز دست دراز کردم و یکی برداشتم. همون لحظه یه گاز زدم بهش. در یخچال و بستم و از بار یخچال یه بطری آب برداشتم. قبل بستن در بار در بطری و باز کردم و یه قلوپ ازش خوردم. بار و بستم و برگشتم که برم بیرون که با دیدن یه سایه جلوی اپن از ترس سیب از دستم افتاد. آب پرید تو گلوم و هر چی آب تو دهنم بود و پاشوندم بیرون و به سرفه افتادم. بطری هم از دستم ولو شد رو زمین. دولا شدم و دستمو گذاشتم رو گلوم و سعی کردم بی صدا سرفه کنم. صدا: پس تو اینجایی.... سرفه ام بند اومد. بلند شدم و صاف ایستادم. ماهان بود که تکیه اشو از اپن گرفته بود و کج و کوله به سمتم میومد. اخم کردم و هیچی نگفتم. اومد سمتم. ماهان: هر چی خواستی گفتی و رفتی. رفتی و نذاشتی حتی یه عذرخواهی کنم .... حالش خوب نبود انگاری. یه جوری بود. انقده بدم میومد هر غلطی می خواست می کرد و آخرشم با یه ببخشید سر و تهش و هم میاورد. با اخم بهش نگاه کردم و خشک گفتم: تو برای حرف زدن وقتش و داشتی جربزه اشو نداشتی. اومدم بی تفاوت از کنارش رد شم و برم که با یه حرکت دستهاشو گذاشت دو طرف بدنم و کف دستهاشو چسبوند به در یخچال. از حرکت ناگهانیش شوکه شده چسبیدم به یخچال. وا این چرا همچین کرد؟ رم کرده شدید. خودشو کشید جلو و سرشو خم کرد و مستقیم تو چشمهام نگاه کرد و گفت: تو راست می گی جربزه نداشتم... جراتش و نداشتم که کارم کشید به اینجا... به اینجا که با هر حرفت... با هر حرکتت... با هر نگاهت 1000 تا برداشت می کنم و آخرم همه اشون پوچ میشن و می رن. جربزه نداشتم که بعد این همه سال بازم دارم دست دست می کنم... جرات ندارم .. می ترسم ... هر کاری می کنم ... هر حرکتی ... هر قدمی که بر می دارم .. اخرش می زنم یه چیزیو خراب می کنم ... از حرفهاش گیج شده بودم مات و متعجب سرمو بالا بردم و تو چشمهای ناراحتش نگاه می کردم. حال عجیبی داشت. اصلا" عادی نبود. ماهان خیره به چشمهام آرومتر گفت: می دونی با این نگاهات داری دیوونه ام می کنی؟؟؟ وقتی شماتتگر بهم خیره میشی، وقتی ناراحتی می خوام خودمو بکشم. داغونم آنا داغونم..... وقتی گذاشتی رفتی نابود شدم ... حرفهات و گفتی ... همیشه حرفاتو می گی و تو دلت نمی زاری بمونن ... خودتو خالی می کنی ... خالی می کنی و برات مهم نیست چی به سر بقیه میاری ... هیچ وقت تو زندگیم هیچ کس و بهت ترجیح ندادم... هیچ احدی برام مهم تر از تو نبود ... هیچ دختری به با ارزشی تو نبود برام... همیشه سعی کردم کنارت باشم. بی حرف .. شاد ... همدمت باشم ... تکیه گاهت ... با اینکه بهم احتیاج نداشتی اما نشوندن لبخند رو لبهاتم برام کافی بود ... چه طور می تونی اونقدر بی انصاف باشی که فکر کنی ولت کردم .. فکر کنی تنهات گذاشتم و با یکی دیگه رفتم ... ( کم کم داشت عصبی میشد... دیگه اروم نبود ...عصبی شده بود و صداش داشت بالا می رفت ... ) ماهان: اون شب دیدی که بهم زنگ زدن. می دونم که نگار و دیدی. زنگ زد و گفت که ماشین پارک شده امو دیده و منتظر میمونه تا برم. آدم بد پیله ایه. بد دهن و بی آبروئه ... به قیافه خوب و شیک و پیک بودنش نگاه نکن. پاش بیوفته از 10 تا چاله میدونی هم بدتره. چند وقتی جوابش و نمی دادم و اونم گیر داد که تا نیای نمیرم. نمی خواستم تو رو ببینه. اگه می دیدت و فکر می کرد ممکنه که به خاطر تو باشه که جوابش و نمی دم شر به پا می کرد. نمی خواستم اذیتت کنه یا با حرفهاش ناراحتت کنه. اجازه نمی دم کسی بهت چپ نگاه کنه. برای همینم نخواستم ببینتت. می خواستم باهاش تموم کنم. که بگم من دیگه نیستم دورمو خط بکشه. که دیگه سراغم نیاد. کوتاه نمیومد. برای همین انقدر طول کشید. مجبور شدم با دلیل و با زور و آخرم تهدید تمومش کنم. بعد توی بی انصاف چی گفتی؟؟؟؟ گفتی ولت کردم؟؟؟؟ من .. تو رو ... ول کردم .... دیگه صداش بلند شده بود. از ترس داشتم سکته می کردم الان عمو اینا بیدار می شدن. خوابشون سنگین بود اما ماهانم دیگه صداش داشت بالا می رفت. ماهان: چی کار کنم که بدونی اونقدرام که فکر می کنی بد نیستم. اونقدرا که تصور می کنی وحشتناک نیستم. اونقدر کثیف نیستم. چی کار کنم تا منو ببینی ... قلبمو ببینی ... قید همه رو زدم نمی بینی؟؟؟ همه زندگیم بین خونه و شرکت و دانشگاه خلاصه شده ... نمی بینی؟؟؟ می خوام خوب باشم. می خوام به چشمت بیام اما نمی بینیم ... چرا ؟؟؟؟ چرا رو داد کشید. خودشم فهمید که بلند داد زده. برای همینم چشمهاشو بست تا آروم بشه. منم ترسیده بودم. از ماهان ترسیده بودم. از اینکه عمو اینا بیدار بشن ترسیده بودم. از فرصت استفاده کردم تا جیم بشم. برای تمرکز زبونمو در آوردم وگرفتم بین دندونام و آروم و بی سرو صدا زانوهامو خم کردم تا از زیر دستهای ماهان که برام قفس ساخته بود در برم. آروم رو زانوهای خم شده نشستم و خوشحال از حصول موفقیت لبخند زدم. ماهان: کی بهت گفت می تونی بری؟؟؟ یهو با صدای محکم ماهان سکته ای خود به خود زانوهام مثل فنر پرید و صاف ایستادم و به حالت قبلم برگشتم. سعی کردم به صورتش نگاه نکنم. به یه جایی تو یقه اش خیره شدم. ماهان یکم بیشتر به سمتم اومد. دست راستشو از کنارم بالا آورد. خیره شد به گونه ام. غم از صورتش می ریخت. آروم با پشت انگشتاش نرم کشید به گونه ام. زمزمه کرد: آنا .... آنا .... من چی شدم... چی کار کردم با تو... چه طور تونستم ... به خدا نفهمیدم ... وقتی دیدم اونجوری از خود بی خودی ... وقتی دیدم اونجوری حرص می خوری و می خوای بری تو سالن و با کلی نره خر برقصی و خودتو تو دود سیگار خفه کنی ... وقتی فکر کردم ممکنه با اون حالت واقعا" اون کار و بکنی ... نمی دونم ... نمی دونم ... اصلا" نفهمیدم چه جوری زدم زیر گوشت ... به خدا فقط می خواستم جلوت و بگیرم ... حرفات برام سنگین بود ... اینکه حس کردم نمی شناسمت .. آنای من نبودی ... من آنامو می خواستم .. یه لحظه دیوونه شدم ... نفهمیدم چی کار کردم نفهمیدم ... چشمهاشو بست و با بغض آه کشید. از دستش ناراحت بودم اما نه اونقدر که بتونم آه و بغضش و تحمل کنم. نمی خواستم جلوی من بشکنه. جلوی من این جور پشیمون و داغون باشه. ماهان باید محکم می بود. ماهان باید مقاوم می بود. پا برجا. برای همیشه. دست راستمو آروم بالا آوردم و دستش و از رو گونه ام کنار زدم. چشمهاش باز شد. تو یه لحظه چشمهای گشاد شده اش و دیدم. ناباور. تو یه حرکت صاف ایستاد و دستمو گرفت. دستمو گرفت و بالا برد تا جلوی چشمهاش. با تعجب از این حرکت ناگهانیش خیره به کارهاش بودم. ماهان ناباور گفت: ﺁنا ... دستت ... تازه متوجه مچ کبود دستم شدم. تو مهمونی یه دستبند کلفت گذاشته بودم که کبودیش و بپوشونه و حالا با این لباس ضایع ماهان دیده بودتش. لباس ضایع؟؟؟ وای خاک به سرم. یاد لباسم افتادم و فهمیدم چی تنمه. یا بهتر بگم چی تنم نیست. خجالت زده از لباسم سرمو انداختم پایین و خواستم دستمو بکشم و در برم. اما ماهان دستمو سفت چسبیده بود. سرمو بلند کردم. هنوز نگاه ناباورش بین چشمهامو دستم می گشت. با بغض گفت: دستم بشکنه. حق داری آنا حق داری نگاهمم نکنی. حق داری ازم فرار کنی و نخوای باهام تنها باشی. چه وحشی ای هستم و خودم نمی دونستم. ببین با دستت چی کار کردم. من ... دوباره سرمو انداختم پایین. خجالت کشیده بودم. تو دلم آروم گفتم: خدا نکنه دستت بشکنه. من عاشق اون دستهای بزرگتم که وقتی دستهامو می گیره دستهام توش گم میشه و حس امنیت بهم تزریق میشه. هنوز داشتم دعا می کردم که دعای ماهان بی اثر بشه که حس کردم دستهام داغ و خیس شد. شوکه بودم. با شوک سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. سرش و رو دستم خم کرده بود و با لبهای داغش رو مچ دستمو بوسه می زد. لبهاش و رو مچم میزاشت و یه بوسه عمیق می نشوند روش. دستمو چرخوند و رو کل قسمتهای کبودش و بوسید. از این کارش شوکه بودم. در عین حال یه حس فوق العاده بهم داده بود. لب پایینمو به دندون گرفته ام و گونه هام از خجالت و هیجان سرخ و داغ شد. بوسه زدن رو دستمو که تموم کرد آروم با دستش مچمو نوازش کرد. سرش و بلند کرد و به صورتم نگاه کرد. بهش نگاه کردم. چشمهاش رو صورتم چرخید و به لبهام رسید. لبهایی که به دندون گرفته بودمشون. یه اخم ریز کرد و یه دستش و از رو دستم برداشت و آورد سمت صورتم. خیره شدم به دستش. اومد سمت لب و چونه ام. چونه ام گرفت و ظریف کشید به سمت پایین. آروم زمزمه کرد: بهت گفتم این لبها رو این جوری نچلون. نگاهم به حرکت دستش بود که با حرکتش لبمو از بین دندونم جدا کرد. لبهام صاف شد و به شکل اولش برگشت. چشمهام پایین بود و داشتم به دستش که رو چونه ام بود نگاه می کردم که تو یه لحظه شوکه شده نفسم حبس شد. تو کسری از ثانیه لبهای گرم ماهان رو لبهام قرار گرفت و سرم چسبید به یخچال. لبهاش رو لبهام بود. بی حرکت اما داغ. منم اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم. بی اختیار چشمهام بالا رفت. به صورت ماهان نگاه کردم. چشمهاش بسته بود و آروم بود. خیلی آروم. به همون آرومی خودشو کشید عقب. صاف ایستاد و چشمهاش و باز کرد. نگاهش تو چشمهام قفل شد. شوکه بودم اما آروم بودم. تعجب کرده بودم اما مضطرب و مشوش از کارش نبودم. یه جورای .. یه جورایی دوست داشتم که دوباره تکرار بشه. چون واقعا" چیزی از قبلیه نفهمیده بودم. نمی دونم تو نگاهم چی بود که باعث شد ماهان نگاهش گرم بشه. مهربون بشه. بشه همون نگاه آشنا که من عاشقش بودم. یهو دست انداخت دو طرف گردنم و سرشو آورد جلو و لبهاش و محکم گذاشت روی لبهامو .... با ولع و حریص بوسیدم. انگار سالها منتظر این لحظه بود. مثل یه دونده که بعد دوییدن مسافت طولانی به آرامش رسیده باشه آروم شده بود. از بین بوسه هاش نفسهای آرامش گرفته اش و حس می کردم. یادم نمیاد هیچ لحظه ای تو زندگیم به اندازه این لحظه قشنگ بوده باشه. نه اولین باری که دیکته 20 شدم... نه وقتی تو امتحان نهایی پنجمم معدلم 20 شد. نه وقتی جواب کنکور اومد و رشته ای که دوستش داشتم قبول شدم.... نه وقتی تو جلسه دفاع پایان نامه ارشدم نمره کامل گرفتم ... نه وقتی حامد بهم گفت عاشقمه ... نه .... هیچ لحظه ای لذت بخش تر و شیرین تر از این لحظه تو زندگیم نبوده و نداشتم. حرکت لباشو رو لبهام حس می کردم. چرخش و قفل شد لبهامو. بازی لبهاش. همراهی من. شاید بوسه خیلی طولانی نبود اما خیلی عالی بود. خیلی معنیها داشت. ماهان باز هم لب باز نکرد باز هم حرف نزد و باز هم با شیوه خودش عمل کرد با رفتارش ... ومن هنوز در کف کلامش مونده بودم. ماهان یه بوسه نرم دیگه رو لبهام نشوند و سرشو برد عقب. تو چشمهام نگاه کرد. چشمهاش می خندید. با یه لبخند بی جون. با چشمهایی که برقش پر انرژی بود اما خمار بود و بی حال بهم نگاه کرد. دهن باز کرد و گفت: آنا من ... یهو به سرفه افتاد. سرفه های بد. حالش داشت بد می شد. تازه متوجه حال بدش شده بودم. داغ بودم نفهمیدم. صورتش خیس عرق شده بود. بدنش یخ کرده بود و نفسهاش داغ بود. دستش و گرفتم که کمکش کنم بشینه. چشمم به دستش افتاد. خدای من چرا دستش باند پیچیه؟؟؟ به زور بردمش سمت صندلی و نشوندمش. چشمهاش قیلی ویلی می رفت. انگار .. انگار مست بود .. واییییییییییی ..... آره مست بود و الانم فشارش افتاده بود. سریع رفتم یه آب قند درست کردم و به خوردش دادم. یکم آبلیمو هم دادم بهش که مستی از سرش بپره. زیر بغلشو گرفتم و کمکش کردم و از پله ها بردمش بالا. بردمش تو اتاقش و رو تخت خوابوندمش. پتوش و کشیدم روش. ریز ریز سرفه می کرد. موقع بالا اومدن تعادل نداشت. تلو تلو می خورد. اگه ولش می کردم پرت میشد پایین. کاری نمی تونستم براش بکنم اما دلمم نمیومد همین جوری ولش کنم برم. نه تا وقتی که مطمئن نشده بودم که حالش خوبه. رفتم سمت ظبط اتاقش و دکمه پلی و زدم و صداشم در حد ملایمی گذاشتم. دوباره صدای منصور بلند شد. همون آهنگی که تو ماشین گذاشته بود اینجا هم بود. آهنگ عشق نمی خوابه منصور. رفتم کنار تختش نشستم و تکیه دادم به دیوار. زانوهام و تو بغلم گرفتم و سرمو از پشت چسبوندم به دیوار. اهنگ پخش می شد و من آروم میشدم. زیر لب بعضی از قسمتهای آهنگ و زمزمه می کردم. همزمان با زمزمه آهنگ یاد اتفاقای امشب افتادم. یاد مهمونی. یاد حامد . یاد حرفهاش. دلیل مسخره ای که با سکوتش و نگفتنش باعث بهم خوردن رابطه امون شد. تمام آرزوی من نقش بر آبه هر روز سرنوشت من رنج و عذابه آغوش تو برای من همیشه کم یابه دعای قلب عاشقم چرا بی جوابه یکم صدامو بلند تر کردم. می دونستم ماهان نمیشنوه. احتمالا" خوابیده ولی می خواستم برای یکی غیر خودم حرف بزنم. من: حامد و امشب تو مهمونی دیدی؟؟؟ می دونی چی بهم میگفت؟ میگفت چون مستقل بودم ازم جدا شد. چون بهش وابسته نبودم باهام بهم زد. چون رو پای خودم بودم. می بینی چه دلیل مسخره ایه؟ می بینی؟؟؟؟ می بینی چه زندگی دارم؟؟؟ اگه یه درصد از وابستگی که به تو داشتم و به اون داشتم ولم نمی کرد. اگه یه دونه از ضعفهامو که تو دیده بودی و اون می دونست کارمون به اینجا نمی کشید. یه آه جگر سوز کشیدم. یه آهی که از سر نادیده گرفتن و احترام نذاشتن به شعورم بود. اگه حامد به شعورم احترام می گذاشت و زودتر این حرفها رو بهم می زد شاید الان نسبت به خودم حس بهتری داشتم. شاید یه امیدی به رابطه امون می بود. بلند گفتم: اگه حامد بهم میگفت... میگفت از چی ناراحته شاید الان این جوری نبودیم. جدا از هم. هر دو شکست خورده. شاید اون شکست نخورده باشه اما برای من یه شکست بود. دوباره یه آه دیگه کشیدم و یه تیکه دیگه ی آهنگ و زمزمه کردم. یه عمره که دلم برات عاشق و بی تابه بی تو همه دنیا برام مثل سرابه دریای عشق تو کجاست ؟ بی تو دل مردابه قرارمون تو رویاها کنار مهتابه با بغض می خوندم. بغض برای شکستم. بغض برای اینکه نکنه ماهانم مثل حامد حرفشو نزنه و من بازم تو حسرت بمونم. بازم از این بی کلامی بی حرفی ضربه بخورم. درسته که ماهان نشون می داد. یه چیزایی و با کارهاش نشون می داد اما من نیاز به تایید زبونی داشتم. اگه خودخواهی نباشه تورو میخوام در کنارم که تو هستی نازنین روزگارم بی تو من تنها ترینم بیقرارم عشق نمیخوابه بی تو خورشید نمی تابه اونقدر کنار تخت ماهان نشستم و اونقدر با بغض زمزمه کردم تا خوابم برد. با حس پرت شدن سرم هول چشمهامو باز کردم. تند تند پلک زدم تا موقعیتمو درک کنم. تو اتاق ماهان بودم. یه نگاه به ماهان کردم با اخم خوابیده بود. ماهان تو روز و تو بیداری هم اخم نمی کنه تو خواب چی دیده که همچین اخمی کرده؟؟؟ از جام بلند شدم و رفتم بالا سرش خم شدم روش و آروم انگشت اشاره امو گذاشتم رو خط اخمش و با یه فشار کوچیک بازش کردم. یهو چشمهاش باز شد. تندی نگاش کردم. متعجب داشت نگام می کرد. ماهان: آنا .... به قیافه متعجبش لبخند زدم. چشمهاش و با تعجب گردوند و گفت: تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟ با یاد آوری دیشب و بوسه امون هیجان زده شدم و با همون هیجان گفتم: نمی دونی؟؟؟ خوب حالت بد شد؟؟؟ ماهان دوباره اخم کرد. گیج بهم نگاه کرد و گفت: حالم بد شد؟؟؟ تو مهمونی؟ ولی تو چه جوری منو آوردی؟ تو که با کیانا و آرشام رفته بودی. دهنم از شوک باز موند. ماهان چی میگفت؟ مهمونی؟ نا مطمئن پرسیدم: تو ... یادت نمیاد چه جوری برگشتی خونه؟؟؟؟ ماهان یکم چشمهاش و تنگ کرد و گفت: نه ... فقط یادمه داشتم تو مهمونی مشروب می خوردم. ناباور و ناامید گفتم: یعنی... یعنی هیچ کدوم از اتفاقای تو آشپزخونه یادت نمیاد؟؟؟؟ ماهان با استفهام نگام کرد و گفت: آشپزخونه؟؟؟؟؟ ... از جاش پرید و نشست. خودمو سریع کشیدم عقب و صاف ایستادم تا بهم نخوره. امیدوار نگاش کردم. حتما" یادش اومده که این جوری شوکه شده. ماهان: آنا ... آنا .. من دیشب روت بالا آوردم؟؟؟ نکنه تو آشپزخونه خراب کاری کردم؟؟؟ با چشمهاش گرد شده نگاش کردم. ناامید شده بودم و از اون بدتر دلم فشرده شده بود. یادش نمیومد. یادش نمیومد هیچ کدومشو. نه حرفهاش و نه کارهاش و نه بوسه اشو هیچ کدومو یادش نمیومد. به زور دهنمو باز کردم و گفتم: تو ... جدی چیزی یادت نمیاد؟؟؟ یه اخمی کرد و متفکر گفت: نه ... اتفاقی افتاده؟؟؟ اگه گند زدم به آشپزخونه بگو. باید قبل از اینکه مامان اینا بیدار بشن تمیزش کنم. وا رفته با شونه های افتاده و ذوق و هیجانی که همه اش از بین رفته بود گفتم: نه کاری نکردی. همه چیز خوب و تمیزه. ماهان یه نفس راحت کشید و گفت: عالیه... بعد یه نگاه به من کرد و گفت: اما ... تو چرا تو اتاق من خوابیدی؟؟؟؟ بی تفاوت برگشتم که برم بیرون. تو همون حالت جوابش و دادم: حالت خوب نبود اوردمت بالا و پیشت موندم تا بدتر نشی. دستمو گرفتم به دستگیره در. ماهان: ممنونم آنا از همه چیز ممنونم و بابت همه کارهای بدم عذر خواهی می کنم. در و باز کردم و رفتم بیرون و تو لحظه آخر بهش نگاه کردم. خیلی جدی بود. چشمش به در و فکرش جای دیگه بود. زیر لب یه خواهش می کنمی گفتم و در و بستم. رفتم سمت اتاقم. لخ لخ کنان و پا کشون. رفتم و خودمو رو تخت ولو کردم. سرمو فرو کردم تو بالشت و اجازه دادم اشکهام بی صدا از رو گونه ام راه پیدا کنه. ماهان هیچی یادش نمیومد. دیشب به کل فراموشش شده بود. یعنی واقعا" اونقدر بی ارزش بودم که انقدر راحت فراموشم کنه؟ نمیگم حرفامون اما بوسه امون اونقدر کم تاثیر و محو بوده که حتی هاله ای هم تو ذهنش به جا نذاشته. بغض کرده گریه کردم. گریه کردم تا سبک شم. بدبختی این بود که چون صبح اون برخورد و داشتم دیگه نمیشد الان براش قیافه بگیرم و کم محلی کنم. به عقل نداشته ام شک می کردن. به تعادل روحیم ایراد می گرفتن. مجبور بودم خوب و درست مثل سابق باهاش رفتار کنم. بدون اینکه اصلا" به روی خودم بیارم که چی شده و من چه حسی داشتم و دارم. آه کشیدم و با همه وجودم سعی کردم با فشار دادن چشمهام رو هم خاطره دیشب و بوسه گرم ماهان و از یاد ببرم. اونقدر خسته و داغون بودم و اونقدر تو اتاق ماهان ناجور نشسته خوابم برده بود که بدتر خسته تر و کوفته تر شده بودم. سریع خوابم برد و چه شیرین که آدم مجبور نیست تو خواب به اتفاقات بد زندگیش فکر کنه. **** ساعت 10 از جام بلند شدم. همه بدنم کوفته بود. با یاد آوری اتفاقات دیشب و صبح اخم کردم. کاری ازم ساخته نبود. اگه می تونستم میرفتم ماهان و یه دل سیر می زدم ولی نمیشد. اما اخم که می تونستم بکنم. لباسمو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون و بعد از شستن دست و صورتم رفتم پایین. خاله تو آشپزخونه نشسته بود. رفتم جلو و لبخند زنون یه سلام بلند بالا کردم. دعواها و کشمکشهای منو ماهان نباید رو رفتارم با بقیه تاثیر می گذاشت. من: سلام سلام بر خاله جون خوب و مهربون خودم. خانم خوشگله چه میکنه؟؟؟ رفتم جلو و گونه اشو بوسیدم. خاله خندید و گفت: خوبم عزیزم توی وروجک چی کار می کنی؟؟؟ نیشمو باز کردم و گفتم: به خدا کار بدی نمی کنم. اصلا" مگه با این میرغضب شما آدم می تونه کار بد بکنه؟ مثل چی کیشیک آدمو میده. خاله بلند خندید. من: حالا این طوفانتون کجاست؟؟؟ خاله: هنوز بیدار نشده. حالش خوب نبود ..... با صدای زنگ خونه حرفش و قطع کرد. سریع از جام بلند شدم و رفتم در و باز کنم. کیا بود.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 2
پاسخ
#20
قسمت 19

من: سلام کیا چه طوری؟ بیا تو.
کیا یه نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: سلام بر دختر خشمگین تو چه طوری؟ حالت بهتر شده؟ دیشب بد سونامی شده بودی. ماهانو حسابی ویرون کردی.
ابروم رفت بالا.
من: من ویرونش کردم یا اون؟؟؟؟؟
کیا خندید و گفت: دختر نبودی ببینی بعد از اینکه رفتی ماهان با خودش چی کار کرد. قبلشم وقتی دید حامد اومد پیشت و داره باهات حرف می زنه کبود شده بود. گفتم الان میاد حامد و له می کنه. منتظر بود تو یه اشاره بکنی تا بیاد دخل طرف و بیاره. فکر کرد دوباره داره اذیتت می کنه.
تو اون لحظه اصلا" یادم نبود که از کیا بپرسم تو حامد و از کجا می شناسی. خوب حتما" ماهان یا پریسا بهش گفتن.
کیا: بعد که دید دارین درست حرف می زنین گیلاس به گیلاس مشروب خورد. بعدم که با هم دعوا کردین و تو رفتی....
تو رفتی اما اون انگار می خواست خودکشی کنه. ماهان همیشه حد خودشو می دونه. همیشه تو خوردن مشروب مراعات میکنه اما دیشب زده بود به سرش. داشت خودشو خفه می کرد. می خواست همون شبانه کبدشو نابود کنه.
خیلی عصبی بود با حرص گیلاس پشت گیلاس می نداخت بالا. آخرم که دید این جوری نمیشه همچین گیلاس و کوبید رو میز که 600 تیکه شد و دستشم برید. شانس آوردیم که یکی از بچه ها دکتر بود. بردیم مطبشو دستش و بخیه زدیم. وگرنه با اون مستیش کجا می تونستیم ببریمش. خیلی خونریزی داشت. موقع بخیه زدنم کولی بازی در میاورد نمی زاشت زخماشو ببندیم. دستش 3 تا بخیه خورد.
بعدم که من رسوندمش خونه. الانم اومدم سویچش و بهش پس بدم.
نگاهش و گردوند و گفت: ماهان کجاست؟؟؟
گیج گفتم: هنوز بیدار نشده.
حرفهای کیا گیجم کرده بود. پس ماهانم داغون بود. ماهانم اذیت می شد. یهو حرصم گرفت. لجم گرفت. آی دوست داشتم برم بالا و همین الان تو خواب تا می خورد بزنمش.
پسره انتر چرا این کار رو با من و خودش می کنه. چرا هیچی نمیگه؟ چرا خفه شده.
اخم کردم. یاد حرف بچه ها افتادم.
ماهان به امید اینکه لال از دنیا نری صلوات بفرست.
انگاری باید بهش تخم کفتر بدم زبونش راه بی افته. شایدم نذر کنم. آجیل مشکل گشا چه طوره؟ صلواتم خوبه ها ...
گمشو آنا دیوونه شدی رفت.
دیوونم کردن. ماهان دیوونه ام کرده با این اخلاق مزخرفش.
کیا رو فرستادم بالا پیش ماهان و خودم رفتم پیش خاله.
یکم بعد کیا و ماهان اومدن پایین. براشون چایی ریختم. ماهان می گفت می خندید انگار جدی جدی کل دیشب و فراموش کرده بود.
بس که بی شعوره. بوسه به اون خوبی و یادش رفته بوزینه.
*****
رابطه منو ماهان همون جوره مثل قبل ... مبهم ... گیج کننده ... بلاتکلیف ... واقعا" نمی دونم ماهان واقعا" هیچی از اون شب یادش نیست یا خودش و زده به فراموشی اما چرا ؟؟؟ چرا باید بخواد فراموش کنه ؟؟؟
یعنی ممکنه که ....
می ترسم ... می ترسم که ماهان بعد اون بوسه بعد تو تماس مستقیم تازه فهمیده باشه که حسی که به من داره اونی نیست که فکر می کرده. مثل من که با تماس دست کیارش فهمیدم کارمون به جایی نمی رسه. نکنه اونم از بوسه امون فهمیده که حسمون درست نیست یا کافی نیست ...
شاید برای همینه که همه چیز و فراموش کرده.
نمی دونم من هیچ وقت مست نشدم که بفهمم فراموشی تا این حد بعد مستی بوجود می یاد یا نه. یعنی تو این مدت هیچی از اون شب حتی یه ریزه هم یادش نیومده؟؟؟
مدام با حرفهام کنایه می زنم، به اون شب ... به یه ریزه از حرفهاش اشاره می کنم .. اما نگاه بی تفاوت و گاهی گیجش بهم می فهمونه که نه جدی چیزی یادش نمیاد...
ناراحتم ... اون بوسه و حسش برای من چیزی نبود که بخوام فراموشش کنم.
اما ماهان راحت فراموشش کرده. کم حرف شدم. نه از قصد بلکه حس و حال خنده و شوخی و هیجانم رفته.
بی حرف یه گوشه می شینمو با چشم ماهان و دنبال می کنم. چقدر ماهان منو موقع دید زدنش غافلگیر کرد. غافلگیر کرد و فقط با یه لبخند جوابمو داد.
آآآآآآآآآآآهههههههههههههه ه .......................
*****
امروز به دکترم زنگ زدم. گفت تا وقتی به کاری که گفته عمل نکردم نرم پیشش. بابا این دکتره از معلمهای مدرسه امونم سخت گیر تره. باز اونا رو با یکم خواهش و التماس میشد نرم کرد که امتحان نگیرن اما این دکتر راد حرفش یکیه.
کلاسم تموم شده. وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون از کلاس. کارم برای امروز تموم شد دیگه آزادم. تو فکر تو راهرو آروم آروم قدم می زنم. در یکی از کلاسها باز شد. بچه ها اومدن بیرون و بعدم ماهان.
ماهان ....
تصمیمم و گرفتم. قدمهامو تند کردمو خودمو رسوندم بهش. صداش کردم.
من: دکتر مفتون.
سریع برگشت. تعجب کرده بود. آخه معمولا" اون میومد سراغم من تو دانشگاه زیاد تحویلش نمی گرفتم.
صبر کرد بچه ها برن و یکم خلوت بشه. اومد سمتم و گفت: جانم.
از جانم گفتنش حس خوبی بهم دست داد. ولی به روی خودم نیاوردم. یه نفس عمیق کشیدم و با عظم راسخ گفتم: الان کاری داری؟؟؟
یه اخم ریزی کرد و گفت: نه بیکارم چه طور؟
من: میشه با من یه جایی بیای؟؟؟
متعجب ابروهاشو برد بالا. چند وقتی میشد که باهاش جایی نمی رفتم. هنوزم سعی می کردم باهاش تنها نباشم. مخصوصا" بعد اون بوسه و فراموشی مزخرفش.
ماهان: من در خدمتم.
سر تکون دادم و بی حرف راه افتادم. اونم باهام هم قدم شد. رفتیم تو پارکینگ.
من: ماشینتو کجا پارک کردی؟؟؟
گیج ماشینشو نشون داد. با ریموت درش و باز کرد و رفتیم سوار شدیم. حرکت کرد و یکم که رفتیم گفت: خوب آنا خانمی کجا بریم؟؟؟
دلم برای آنا خانمی گفتنش تنگ شده بود.
آروم گفتم: خونه.
ماهان: می خواستی تا خونه باهات بیام؟؟؟ مگه کار نداشتی؟؟؟
من: خونه شما نه. خونه ما.
یهو ماشین و زد کنار و برگشت سمتم. یه دستش به فرمون بود و دست دیگه اش رو پشتی صندلی من و خودش کامل سمت من برگشته بود.
ماهان: خونه شما؟ چرا؟؟؟؟
بهش نگاه کردم. من نمی خوام برم. بگم خدا این دکتره رو چی کار کنه با این راه حلاش.
با اخم ناراحت گفتم: دکتر راد گفته.
با چشمهای گرد گفت: دکتر راد گفته منو تو بریم خونه شما؟؟؟
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: نه اینو نگفته. گفته برای غلبه بر ترسم باید برم تو یه اتاق در بسته و چند ساعت بمونم.
خیالش راحت شد و یه آهانی گفت.
ماهان: آهان... حالا چرا خونه شما؟
اخمم بیشتر شد. چقدر خنگ بازی در می آورد؟
من: چون اونجا کسی نیست. دوست ندارم خونه شما این کار و انجام بدم. جلوی عمو و خاله. اتاقم تو خونه امون برام آشنا تر از هر جای دیگه است و با تنها موندن تو اونجا راحت تر از جاهای دیگه کنار میام. برای شروع اونجا بهتره.
ماهان سری تکون داد و بی حرف دوباره راه افتاد و دیگه تا خونه هیچی نگفت.
کلید انداختم و وارد خونه شدیم. یه راست رفتم تو و رفتم سمت اتاقم. ماهانم دنبالم.
نمی خواستم با دست دست کردن اراده امو از دست بدم. یا الان باید این کارو می کردم یا اگه می زاشتم برای بعد پشیمون میشدم.
رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت و نشستم. سریع به ماهان نگاه کردمو گفتم: میشه در اتاق و از بیرون قفل کنی و بری؟ 2-3 ساعت دیگه برگرد.
ماهان نگران نگام کرد و گفت: مطمئنی؟؟؟؟
چشمهامو بستم و گفتم: آره. باید تمومش کنم. عجله کن خواهش می کنم. تا پشیمون نشدم در و قفل کن و برو.
دیگه صدایی از ماهان نشنیدم. صدای بسته شدن درو چرخش کلید تو قفل و شنیدم. که مثل یه محرک عمل کرد و باعث شد بی اختیار چشمهام باز شه.
الان تو اتاق تنها بودم. تو یه اتاق که درش قفل شده بود و دیگه باز نمیشد. نه تا وقتی که ماهان نخواد.
ترس به جونم افتاد. پشیمون شدم. از جام پریدم و دوییدم سمت در. با کف دست کوبیدم به در و بلند داد زدم: ماهان .. ماهان .. در و باز کن ... نمی خوام .. نمی خوام تو اتاق بمونم .. پشیمون شدم .. می خوام بیام بیرون در و باز کن ... در و باز کن .. ماهان ...
اما هیچ جوابی نشنیدم. تنها صدای بسته شدن در حال بود که بهم فهموند ماهان رفته.
بغض کردم. وحشت زده شدم. دستمو مشت کردم و چند بار محکم کوبوندم به در. صدامو بلند تر کردم و داد کشیدم.
من: ماهان ... ماهان ... نرو .. تروخدا نرو ... در و باز کن .. ماهان .. جون آنا برگرد .. تنهام نذار .. ماهان من می ترسم ... ماهانننننننننننننننن ....
اما فایده نداشت... نه داد کشیدنام نه مشت و لگد زدنم به در.
چنگ زدم به دستگیره در و با شدت بالا پایینش کردم. زور زدم بازش کنم اما لامصب قفل بود و هیچ رقمه باز نمیشد.
هوا داشت تاریک می شد. با وحشت برگشتم وبه اتاقی که عاشقش بودم نگاه کردم. دیگه عاشقش نبودم. دیگه اتاقمو دوست نداشتم. می ترسیدم. ازش بدم می اومد. حس می کردم در و دیوار اتاق بهم فشار میارن. نفسمو می گرفتن.
دوباره همون حالتهای آشنا اومد سراغم.
کم شدن اکسیژن باز و بسته شدن تند لبهام و بلعیدن هر چه بیشتر هوا. خالی شدن ریه هام از اکسیژن. بالا پایین رفتن سریع قفسه سینه ام. گشاد شدن چشمهام از ترس ...
برای کم کردن نفس تنگیم چنگ زدم به مقنعمو از سرم کشیدمش. گیره ام و باز کردم و پرتش کردم رو تخت. موهام ریخت دورم.
فایده نداشت... هنوز نفسم بالا نمیومد. دکمه های مانتوم و تند باز کردمو درش آوردم. یکم بهتر شده بود اما هنوز ترس و بغض بود.
جیغ کشیدم: ماهان ... ماهان جونم تروخدا تنهام نذار.. جون آنا .. جون مامانت در و باز کن .. ماهان من می ترسم به دادم برس .. ماهان برگرد .. برگرد ماهان ... ماهانننننننننن .....
باز هم سکوت جوابم بود.
بغض کردم. اشکم در اومد. هق هق کردم. ترسیدم با قدمهای سست رفتم سمت تختم. مچاله شدم پایین تخت و تکیه دادم بهش. زانوهام و خم کردم تو بغلم و سرم و گذاشتم روش. چشمهام و رو هم فشار دادم.
نباید بهش فکر می کردم. نباید به ترسم فکر می کردم. به نبودن ماهان. به تنها بودن توی این خونه به این بزرگی و حبس شدن تو اتاقم.
اینجا همون اتاقه. اتاق آرامش بخش خودم. چیزی تغییر نکرده. من تو جای امنیم... امن ...
دستم بالا رفت. گردنبندم و لمس کردم.
این گردنبند چی بود که برام معجره می کرد. تو لحظه های تلخ و سخت بهم آرامش می داد.
یه گردنبند چوبی. بدون ارزش مادی. یه گردنبندی که یه پسر بچه با دستهای خودش ساخته. با چاقو. برای ساختنش چند جای دستش و زخمی کرده. چند ساعت وقت گذاشته روش. براش نبوغ به خرج داده. گردنبندی که روش اسم داشت.. اسم ماهان .. ماهان ...
همین اسم... همین فکر... همین یاد این آدم باعث شد آروم بگیرم. که ساکت بشم. سرم و بزارم رو زانوم و دیگه تکون نخورم. تموم میشد. این چند ساعت تموم میشد و ماهان میومد سراغم. ماهان منو از تو این اتاق بیرون می آورد. ماهان تنهام نمی گذاشت. برمی گشت.
من بهش اعتماد دارم. بر می گرده......
نمی دونم چند ساعت گذشت. یا من چقدر تو اون حالت نشستم. همه تنم خشک شده بود. دستی که دور ستاره بود سر شده بود اما بازم ولش نمی کردم. بازم تکون نمی خوردم.
اونقدر نشستم اونقدر به خودم امید دادم که صدای چرخش کلید و تو قفل شنیدم.
وحشت زده و در عین حال امیدوار به در چشم دوختم.
در آروم باز شد. باز .. باز .. بازتر .. تا انتها ...
قامت بلند ماهان تو چارچوب در نمایان شد.
با دیدنش بغضی که سعی داشتم قورتش بدم ترکید. چشمهام خیس شد و بارید. با هق هق خندیدم با هق هق نگاش کردم.
ماهان برگشته بود. ماهان منو فراموش نکرده بود... از یاد نبرده بود...
تو یه لحظه با یه حرکت دستهامو به زمین فشار دادم و از زمین کنده شدم. دوییدم سمت ماهان و بی فکر خودم و پرت کردم تو بغلش. دستهام و مثل زنجیر حلقه کردم دور کمرش و سرم و محکم چسبوندم رو سینه اش.
از فشار ضربه برخوردم بهش یه تکونی خورد. اما عقب نرفت. کنار نکشید. محکم تو جاش ایستاده بود.
همچین بهش چسیبدم که انگار می خواستم جزئی از وجود اون بشم. انگار نمی خواستم تا ابد ازش جدا بشم.
با بغض و هق هق فقط گفتم: تو برگشتی .. تو برگشتی ....
دستهای ماهان پیچید دور کتفم و منو به خودش فشار داد. آروم موهام و ناز کرد و بوسه های نرم رو موهام نشوند.
با روح بخش ترین صدا گفت: عزیزم گریه نکن. هق هق نکن. من هیچ وقت تنهات نمی زارم. هیچ وقت فراموشت نمی کنم. من همیشه برای تو هستم. هر وقت که تو بخوای. هر وقت که صدام کنی.
نمی دونم من خیال می کردم یا واقعا" صداش بغض دار بود. هر چی که بود بد به دلم نشسته بود و آرومم کرده بود.
نوازشهاش .... بوسه های رو موهام .... صدای ضربان قلبش که تو گوشم می پیچید .... همه و همه برام مثل یه مرحم بود. مرحمی که باعث شد تو یه ثانیه همه اون چند ساعت درد و تنهایی و فراموش کنم. همه ترسهام و از یاد ببرم.
حتی حاضر بودم باز هم تو اون اتاق تنها با در قفل شده بمونم به شرطی که بدونم بازم آخرش ماهان میاد و من می تونم همین جوری بچسبم بهش و بغلش کنم و عطر تنش و به ریه هام بکشم.
اکسیژن می خواستم چی کار وقتی می تونستم ریه هامو با عطر تن ماهان پر کنم ... وقتی هرم نفسهای ماهان رو موهام بود.
وقتی خوب آروم شدم. وقتی هق هقم تموم شد. آروم از تو بغلش اومدم بیرون. حلقه دست ماهان از دور کتفم باز شد و نوازش گر اومد سمت بازوم و گرفتشون.
یه فشار کوچیک به بازوم داد و آروم گفت: به من نگاه کن آنا ...
آروم چشمهام و بالا آوردم و تو چشمهاش خیره شدم. یه لبخند ملیح و قشنگ بهم زد. یکم خم شد تا هم قد من بشه. یه اخم ریز کرد. دستهاشو از بازوم جدا کرد و گذاشت دو طرف صورتم.
با شصتش اشکهای چشم و گونه امو پاک کرد.
ماهان: چشمهاتو اشکی نبینم آنا خانمی. تو فقط باید بخندی ... فقط خنده به صورت قشنگت میاد. دردها و غم ها و گریه هاتو بده به من ... ماهان به خاطر تو همه رو تحمل میکنه.
حرفهاش ضربان قلبم و بالا برد. گونه هام رنگ گرفت.
صاف ایستاد. آروم سرشو آورد جلو و عمیق و نرم رو موهام و بوسید.
یه بوسه .. یه بوسه زیبا .. بوسه ی جادویی که باعث شد یه حس خیلی قشنگی، از نقطه تماس لبهاش رو موهام وارد سرم بشه و در امتداد بدنم حرکت کنه و کل وجودمو بگیره. یه بوسه به گرمای آفتاب داغ تابستون. همراه با حس شیرین آرامش.
ماهان لبهاش و از رو موهام جدا کرد و آروم یه دست نوازشگر به سرم کشید.
یه قدم رفت عقب و شاد گفت: خوب آنا خانمی شجاع و نترس من بدو برو لباساتو بپوش بریم خونه که مامان با یه شام خوشمزه منتظرمونه. هر چند جاش بود که به خاطر شجاعتت شام ببرمت بیرون. اما مامان و که می شناسی. 10 بار زنگ زده گفته فسنجون درست کردم بیاید خونه. الان منتظره ما بریم فسنجونایی که برای یه لشکر آدم درست کرده رو دو نفری تموم کنیم.
خندیدم. راست میگه خاله همیشه کلی غذا درست میکنه و انتظار داره 4 نفری همه رو تا ته بخوریم.
سریع برگشتم و مانتومو تنم کردم و مقنعه امو سرم و کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. ماهان وسط حال ایستاده بود. تا پامو گذاشتم بیرون حس کردم رفتم تو یه خونه آتیش گرفته. همچین کل خونه رو دود برداشته بود که هیچ جایی رو نمی دیدم.
چند تا سرفه کردم. با دست دودای جلوی چشممو فرستادم کنار. با چشمهایی که به خاطر دود می سوخت و اشک میومد گفتم: اینجا چه خبره؟ خونه رو آتیش زدی؟
ماهان نیششو باز کرد و شرمنده گفت: ببخشید. الان همه چیزو تمیز می کنم.
اینو گفت و خم شد رو میز. چشمم به کاسه رو میز افتاد. یه کاسه پر فیلتر سیگار. این همه سیگار و کی کشیده بود؟؟؟؟ اونم تو خونه ما.
با تعجب گفتم: کی اینجا سیگار کشید؟
ماهان شرمنده گفت: من ...
با تعجب به ماهان و اون همه ته سیگار نگاه کردم. ماهان تنهایی همه اینا رو کشیده بود؟ اصلا" کی وقت کرد که همه اینا رو بکشه ؟؟؟؟
نهههههههههههه .....................
ناباور به ماهان نگاه کردم.
من: ماهان .....
رو میز خم شده بود و داشت با دستمال تمیزش می کرد. با شنیدن اسمش تو همون حالت سرش و بلند کرد وبه من نگاه کرد.
من: ماهان تو کی برگشتی خونه؟؟؟؟
تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اصلا" نرفتم.
بهت زده نگاش کردم. نرفته ؟؟؟ نرفته؟؟؟ اما من خودم صدای در و شنیدم. خودم شنیدم که رفته ....
نه ..... من صدای در هال و شنیدم صدای در حیاط و نشنیدم. یعنی تو تمام این مدت اینجا نشسته بود و سیگار می کشید؟؟؟
با ابروهای بالا رفته گفتم: ماهان تو... تو ....
یه لبخند خجول زد و گفت: خوب استرس من کمتر از تو نبود. در ضمن من باید یه جوری جلوی خودمو می گرفتم که به التماسها و جیغ و گریه تو توجه نمی کردم. خیلی سخت بود. می خواستم همون اول برگردم و در و برات باز کنم. به زور تونستم این 3 ساعت دووم بیارم.
دلم غنج رفت براش. دوست داشتم دوباره بپرم بغلش کم اما نمی شد.
به یه خنده سر خوش بسنده کردم که ماهانم با یه خنده جوابمو داد.
خونه رو از آثار سیگار پاک کردیم و زدیم بیرون.
رفتیم خونه ماهان اینا.
تا وارد اتاقم شدم پریسا زنگ زد. جوابش و دادم. صدای پر هیجانش تو گوشی پیچید.
پریسا: جیغغغغغغغغغغغغغغغ .....................
بی شعور زنگ می زنه جیغ میکشه. قیافه ام شده بود مثل این جغده تو چوبین که در حال چرت زدن یه اتفاقی می افتاد و جغده با چشمهای گشاد شده پرت می شد پایین از رو درخت و می گفت: یه اتفاق مهم.
پریسا: آنااااااااااااا ... دارن میان ... می خوان بیان .. فردا میان ...
به سلامتی پریسا دیوانه شده بود رفته بود.
خونسرد گفتم: پریسا جان کی ؟ چی ؟ کجا؟ داره میاد؟؟؟؟
پریسا با همون هیجانش گفت: آنا دیوونه کیا داره میاد با خانواده اش امروز فرخنده جون زنگ زد به مامانم و برای فردا شب قرار گذاشتن. آنا .. آنا ... باورم نمیشه دارم از خوشحالی می میرم.
بدجنس خندیدم و گفتم: بایدم بمیری. تو خوابم فکر نمی کردی بتونی یه پسر به خوبی کیا پیدا کنی. اینا همه اش از صدقه سری منه.
پریسا: گمشو آنا میام می کشمتا ....
بلند بلند خندیدم. یه یه ربع با پریسا حرف زدم. خیلی هیجان زده بود و همین باعث شده بود بیشتر از همیشه پر چونگی کنه. اصرار اصرار که تو فردا بیا اینجا تو مجلس باش.
آخه من نمی دونم من سر پیازم ته پیازم بدنه اشم چیشم؟
هر چی پریسا خودش و کشت من گفتم نه نمیشه. آخه واقعا" معنی نداشت که من تو مجلس خواستگاریش باشم.
بعد کلی دلیل و برهان آوردن و اینا بالاخره رضایت داد و قطع کرد.
لباسمو عوض کردمو رفتم پایین رفتم تو آشپزخونه.
عمو حمید کله کرده بود تو یخچال و اصلا" متوجه اومدن من نشد.
در یخچال و بست و برگشت سمتم. با دیدن من لبخند زد. چشمهاش برق می زد. پیدا بود که یه کگارهایی داشت صورت می داد.
ابروهامو انداختم بالا و همراه یه لبخند کنجکاو پرسیدم: عمو جون چی کار داشتین می کردین که انقده خوشحالین؟؟؟
عمو خندید و دستش و بالا آورد. تو دستش یه یخمک قرمز بود. خوشحال برام ابرو انداخت بالا و گفت: پیداش کردم. همین یکی مونده بود. هر چی من هر روز می خرم از دست این ماهان هیچیش نمی مونه.
خندیدم. عمو و ماهان جفتشون عاشق یخمک بودن. یعنی دست خودشون بود و خاله دعواشون نمی کرد به جای غذا هم یکی یه یخمک دستشون می گرفتن. همیشه هم سرش دعوا داشتن. هر کدوم سعی می کرد زودتر خودشو به یخمکا برسونه که بیشتر نصیبش بشه.
عمو یخمک و از وسط نصف کرد و نصفش و داد بهم.
عمو: بیا دخترم بیا بخور جیگرت حال بیاد.
با خنده گفتم: خودتون بخورید مرسی.
عمو یه سری تکون داد و یخمک و گذاشت تو دستمو گفت: زود باش بخور ماهان بیاد ببینه می قاپه ها.
اینو گفت و خودش زودتر یخمک و کرد تو دهنش.
این یکیو راست می گفت. ماهان میومد و اینا رو دستمون می دید واویلا میشد. منم سریع یخمک و بردم تو دهنم.
عمو با لذت یخمک می خورد. یخمک خورون از آشپزخونه رفت بیرون. جلوی در آشپزخونه شکم به شکم ماهان شد. سریع از بغلش جیم زد و رفت.
ماهان با چشمهای گرد چرخید و به رفتن عمو نگاه کرد. دستش بالا بود و عمو رو نشون می داد.
ماهان: بابا داشت یخمک می خورد؟؟؟؟
برگشت سمت من که دوباره بپرسه که تو دستم یخمک و دید. یه اخمی کرد و گفت: تنها تنها یخمک می خورید؟؟؟ پس من چی؟؟؟
اومد بره سمت یخچال که گفتم: تموم شد.
با تعجب برگشت سمتم و ناراحت گفت: چی تموم شد؟
من: یخمکا تموم شد این آخریش بود.
اخم کرد و گفت: ولی من یخمک می خوام.
دوباره نگاهش رفت به سمت یخمک تو دستم. یه لبخند گشاد زد و گفت: آنا جوووووووون یخمکتو میدی به من؟؟؟ خواهش می کنم.
اخم کردم و یه چشم غره بهش رفتم. دستمو کشیدم عقب و گفتم: نه که نمی دم مگه خودم دهن ندارم بخورمش.
اینو گفتم و یخمک و گذاشتم تو دهنم. رومو برگردوندم که برم. تو یه لحظه یخمک از بین دندونام جدا شد.
گیج و منگ برگشتم ببینم کجا رفت؟ کجا افتاد؟؟؟
سرمو چرخوندم و نگام افتاد به نیش باز ماهان و دستش. یخمک من تو دستش بود.
با اخم نگاش کردم و گفتم: یخمکمو چرا گرفتی بده ببینم.
دندوناش و بهم نشون داد و ابروشو چند بار انداخت بالا.
آی لجم گرفت ... آی لجم گرفت ..
دست دراز کردم یخمکمو بگیرم. قبل از اینکه دستم بهش برسه بردش بالا و کرد تو دهنش جیغم در اومد.
خیز برداشتم سمتش و قبل از اینکه بتونه به خودش بجنبه یخمکو کشیدم بیرون و دوییدم سمت در.
اما ماهان زرنگتر و سریعتر بود از پشت کمرمو گرفت و نگهم داشت.
یعنی من مونده بودم یکی این جوری ما دوتا رو ببینه چه فکری می کنه.
من از کمر خم شده بودم و بالا تنه امو تا جایی که قدرت داشتم به سمت جلو کشیده بودم و دستهامم دراز به سمت جلو در دور ترین نقطه از بدنم نگهش داشته بودم. ماهانم از کمر خم شده بود و دستهاشو حلقه کرده بود دور کمر منو و تقریبا" صورتش یه وری چسبیده بود به کمرم.
سعی کردم خودمو از چنگش خلاص کنم اما نمیشد. گوریل خیلی زورش زیاد بود.
ماهان: بدش به من آنا ...
با حرص اما صدای پایینی که عمو اینا رو متوجه ما نکنه گفتم: عمرا" مگه خودم چمه که بدمش تو بخوری؟ ولم کن ماهان بزار برم.
ماهان: عمرا" ولت کنم بدش به من.
از حرصم گفتم: اینو می خوای؟؟؟
یخمک و آوردم بالا و نشونش دادم. بعد سریع بردمش تو دهنمو همچین چلوندمش که یخمکا برن تو حلقم. اما چون یخ بود یه ذره بیشتر نرفت تو دهنم. مجبوری زبونمو در آوردم و شروع کردم تا هر جا میشد مثل بستنی لیسش زدم.
مثل مار زبونمو فرو کرده بودم تو این پلاستیک باریک یخمک و به زور می خواستم بخورمش.
یهو همچین کشیده شدم عقب که تعادل بی تعادل.
پرت شدم و اشهدمو خوندم. چون پام سر خورد رو سرامیک و تقریبا" کله پا شدم. حالا اون وسط داشتم فکر می کردم چقدر ضایعست من مثل این فیلما از پشت نقش زمین بشم و پاهام پرت شه بالا.
از ترس زمین خوردن چشمهامو بستم. بدبختی زبونم تو این یخمکه گیر کرده بود و یخمکه چسبیده بود به زبونم. دستهامم مثل بال هلیکوپتر تو هوا تکون می خورد که شاید خودمو بند کنم به یه جایی.
بین آسمون و زمین بودم و هر لحظه منتظر که با کمر کوبیده شم زمین که یه دستی پیچید دور کمرمو تو هوا نگهم داشت.
با ذوق از اینکه نجات پیدا کردم چشمهامو باز کردم. رو به روم دوتا چشم قهوه ای روشن شیطون بود.
چشمهاش همراه با لبهاش بهم می خندیدن.
محو نگاه شیطونش شدم.
ماهان یه چشمکی زد و دستش و دراز کرد و یخمک چسبیده به زبونمو همچین کشید که حس کردم زبونمم باهاش کش اومد اما بعد یکم جدا شد.
جیغم بلند شد. حس می کردم زبونم دیگه تو دهنم جا نمیشه بس که کش اومده.
ماهان پیروزمندانه یه نیشی برام باز کرد و همزمان با صاف شدن خودش با دستش به کمرم فشار آورد و منم با خودش صاف کرد.
جلوی چشمهای از حدقه در اومده من یخمکمو گذاشت تو دهنش و با لذت شروع کرد به خوردن.
لب ورچیدم. زیر لبی گفتم: کوفتت شه یخمک من بود.
اما دیگه حس و حال دعوا و بکش بکش نداشتم. چشمم به یخمکم بود که این افعی پلید نصفشو خورده بود.
یاد حرف ماهان افتادم.
(( من از دهنی بدم میاد )))
با چشمهای گرد به ماهان نگاه کردم. این پسره که انقدر حساس بود. قاشق دهنیمو گذاشتم تو غذاش قهر کرد رفت پس چه جوری الان داره یخمک منو می خوره؟؟؟
با بهت گفتم: ماهان .. تو از دهنی بدت نمیومد؟؟؟؟
ماهان یه نگاهی بهم کرد و گفت: دهنی داریم تا دهنی.
فکم افتاد. دهنی با دهنی چه فرقی می کنه. تازه این یخمکه دیگه دهنی تنها نبود. تفی و حلقی و هر چی بگی بوده.
تا من بخوام فکر کنم و ببینم چی به چیه ماهان یخمکه امو تموم کرد. حتی یه قطره اشم نزاشت حروم بشه.
خوشحال و سرمست از اینکه یخمکم و خورده پوسته خالی یخمک و تو دستش تکون داد و اومد که بره بندازتش تو سطل آشغال. از کنارم که رد میشد دستش و کشید رو گونه امو گفت: مرسی.....
آی حال میداد دستش و گاز بگیرم. بچه پررو به زور یخمکم و گرفته تازه رو دار تشکرم میکنه.
یه چشم غره به ماهان رفتم و از آشپزخونه اومدم بیرون. خاله داشت با تلفن حرف می زد منو که دیدی بهم اشاره کرد برم سمتش.
رفتم پیش خاله.
خاله: آره .. به سلامتی ... خوبه پس .. آره آنا هم اینجاست ... گوشی ....
خاله حرفش و تموم کرد و تلفن و به سمت من گرفت. بی تفاوت به تلفن نگاه کردمو گفتم: خاله کیه؟؟؟
خاله لبخندی زد و گفت: بیا بگیر مامانته.
با ذوق خندیدم و تلفن و از دست خاله قاپیدم.
من: سلام مامان گلم خوبی؟؟؟
مامان: سلام عزیزم مرسی. تو خوبی؟؟؟ چی کار می کنی؟ خوش می گذره؟
صدای مامان و که شنیدم تازه یادم افتاد چقدر دلم براشون تنگ شده . بیشتر از یه ماه میشد که ندیده بودمشون.
دلتنگ گفتم: شما که نباشید هیچی اون جوری که باید نیست.
مامان مهربون گفت: نگو عزیزم ....
دلم گرفت. مامانمو می خواستم. با اینکه وقتی بود جیغ جیغش زیاد بود، گیراش زیاد بود ... یه وقتهایی با نصیحتاش رو اعصاب بود اما بود. کنارم بود. هر وقت ناراحت بودم یکم باهاش کل کل می کردم حالم جا میومد. دلم که می گرفت محبت مامان و بابا رو نسبت به هم که می دیدم بی خودکی خوشحال میشدم و دلم گرم میشد.
با بغض گفتم: مامان .....
مامان: جان مامان ....
گوشی و به گوشم چسبوندم و رومو برگردوندم. چشمم خورد به ماهان خم شده بود رو میز وسط حال و دست دراز کرد و یه سیب از تو میوه خوری رو میز برداشت. بلند شد و یه گاز محکم بهش زد.
هنوزم هیچی از اون شب یادش نمیومد. دلم بیشتر گرفت.
من: مامان .... کی بر می گردین؟؟؟
مامان: دوست داری بیایم؟ خسته شدی؟ دلت برای خونه تنگ شده؟
فقط گفتم: اوهوم ....
مامان با خنده گفت: دلت برای جیغ کشیدنام تنگ شده؟
بازم گفتم: اوهوم....
مامان: دوست داری برگردم و مدام مجبورت کنم مثل یه خانم رفتار کنی؟؟؟؟
دیگه اشکم داشت در میومد. با بغض گفتم: شما برگرد خواستی با چوب انار فلکم کن نامردم چیزی بگم. فقط بریم خونه خودمون با هم باشیم. من و شما و بابا. سه تایی با هم.
قول میدم دیگه سر خر نشم تو آشپزخونه و مزاحم خلوتتون نشم. فقط باشین.. کنار من... همون کافیه.... خواستین یه بچه دیگه هم بیارین. خودم بزرگش می کنم.
مامان بلند خندید و سرخوش گفت: میایم ... میایم آنا جان ... کار بابات اینجا تموم شده ... فردا بر می گردیم .. فردا شب می تونی تو اتاق خودت بخوابی .. تو خونه خودت ....
اونقدر ذوق زده شده بودم که زمان و مکان یادم رفت. با ذوق همچین جیغ کشیدم که ماهان سکته ای سیبش از دستش افتاد.
خوشحال تو گوشی گفتم: قربونت برم مامان گلم. آنا فداتون بشه. من چه جوری تا فردا صبر کنم. وای مامان مرسیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــی بهترین خبری بود که می تونستین بدین بهم... مامان گلم دوست دارم دوست دارم...
صدای خنده مامان تو گوشی پیچید. بعد یکم قربون صدقه رفتن تلفن و قطع کردم.
ماهان خم شد و سیبش و از رو زمین برداشت. بهم یه چشم غره رفت و گفت: چته یهو ولومت میره رو 100 سکته ام دادی.
با ذوق گفتم: مامانم اینا دارن میان. دارن بر می گردن. دارم میرم خونه امون. دارم میرم ...
ماهان وا رفت. به وضوح حس می کردم که شوکه شده. دستش همراه با سیب توش که از آرنج به سمت بالا خم کرده بود آروم آروم اومد پایین و افتاد کنارش. سیب سرخ از بین انگشتاش سر خورد و افتاد زمین و قل خورد و رفت یه گوشه.
ماهان با دهن باز ناباور گفت: داری میری؟ کجا؟
بی توجه به حال عجیبش گفتم: میرم خونه امون. دیگه می تونی تنهایی خودتو برای مامانت لوس کنی. دیگه از شرم خلاص میشی دیگه مجبور نیستی مدام حواست بهم باشه که یه وقت امانت خاله ات یه بلایی سرش نیاد.
وای خدا جون میرم خونه امون. آقا ماهان خلاص شدی از دستم. راننده آژانس بودن دیگه تعطیله.
با ذوق از کنار ماهان شوکه رد شدم و رفتم سمت اتاقم. باید از همین امشب وسایلمو جمع می کردم.
یه یه ساعتی مشغول بودم که خاله صدام کرد برم برای شام.
من و ماهان هر دو عاشق فسنجون بودیم و همیشه سرش با هم دعوا می کردیم. اما امشب ماهان حالش عجیب بود. یکم غذا کشیده بود و به جای اینکه بخوره باهاش بازی می کرد. من روبه روش نشسته بودم.
بین غذا خوردن با لذتم چشمم بهش می افتاد.
خاله بهم اشاره کرد که: ماهان چشه؟
ولی منم بی خبر بودم. شونه بالا انداختم و با اشاره گفتم: نمی دونم....
عمو سمت راست ماهان نشسته بود. لیوان نوشابه اشو برداشت و یکم ازش خورد و گذاشت رو میز کنار دست ماهان.
دستش و رو دست ماهان گذاشت و گفت: پسر چته؟ کشتیهات غرق شده؟ کارها تو شرکت خوبه؟
ماهان انگار از خواب پریده باشه. یه نگاه به همه امون کرد و گفت: نه چیزی نیست. همه چی مرتبه.
عمو: پس چرا غذاتو نمی خوری؟
ماهان یه نگاه به بشقاب دست نخورده اش کرد و آروم گفت: سیرم .. گشنم نیست ...
با همون نگاه مات دست دراز کرد و لیوان نوشابه رو برداشت و سر کشید. اما لیوان اشتباه و برداشته بود. لیوان عمو بود.
عمو با بدجنسی گفت: آره پیداست که همه چی خوبه. برای همینم از لیوان من نوشابه می خوری؟
تا عمو اینو گفت یهو ماهان همچین به سرفه افتاد که فکر کردم الانه که خفه بشه. تندی لیوان و رو میز گذاشت و 6 تا دستمال کاغذی با هم از تو جعبه ی رو میز برداشت و مثل منگلا زبونش و یه متر درآورد و هی دستمال و می کشید به زبونش و پاکش می کرد. که مثلا" آثار نوشابه پاک بشه.
عمو و خاله مرده بودن از خنده.
اما من نمی دونستم بخندم یا فک افتاده امو جمع کنم.
گیج بودم. ماهان چرا همچین می کنه بچه سوسول. یعنی این همون ماهانیه که یک ساعت پیش یخمک منو از تو حلقم درآورد و خورد و هیچیشم نشد و لبخندم زد؟؟؟؟؟
پس چرا الان سر یه نوشابه دهنی عمو داره خودشو میکشه؟؟؟؟
هنوز مات و گیج داشتم نگاش می کردم که از جاش پرید و رفت سمت دستشویی.
عمو با خنده به رفتن ماهان نگاه کرد. سری تکون داد و گفت: من موندم این پسر با این اخلاق مسخره اش چه جوری می خواد زن بگیره. ببینم سر زنشم از این ادا ها در میاره؟؟؟
خاله با لبخند یه نگاه به عمو کرد و بعد لبخندش عمیق شد و به من نگاه کرد و همراه یه چشمک گفت: تو نگران اون موقع نباش. اداهاش برای ماست به موقعش خوب بلده چی کار کنه.
یه جورایی حرفهاشون زیادی باز بود. هم خجالت کشیده بودم. هم نگاه و چشمک شیطون خاله عصبیم کرده بود. هم هنوز منگ خل بازی ماهان بودم. یه زور لبمو کشیدمو دندونامو نشونشون دادم.
کله امو انداختم پایین و سعی کردم خودمو با غذام مشغول کنم.
ماهان دیگه نیومد سر میز.
منم بعد از غذا رفتم تو اتاقم تا بقیه وسایلمو جمع کنم.
این اتاق برام پر خاطره بود. چه روزهای خوب و تلخی تو این اتاق داشتم. چه خنده ها و گریه هایی که در و دیوار این اتاق شاهدش بودن. چه شادیها و غم هایی که تو این اتاق داشتم.
رفتم کنار دیوار. دیوار مشترکم با اتاق ماهان. خودمو چسبوندم به دیوار. دستهامو بالا آوردمو کف دستمو گذاشتم رو دیوار سرد. صورتمو یه وری چسبوندم به خنکیش.
پشت این دیوار. بعد این رنگ و گچ و آجر ماهان بود ... ماهان ....
دلم برات تنگ میشه ... شاید وقتی از اینجا رفتم رابطه امون خیلی کمتر بشه.... این قلبمو فشار میده اما ... یه جورایی هم بهتره .. دوری از تو باعث میشه کمتر بهت فکر کنم ...
اینا رو به زبون میاوردم بلند می گفتم که بپیچه تو گوشم که شاید باورشون کنم که شاید بتونم با شنیدنشون فکر ماهان و از سرم کمرنگ تر کنم. اما خودم می دونستم که همه اینا در حد یه حرفه. اون حامد و که یک صدم ماهانم دوستش نداشتم و بعد یه سال به زور فراموش کردم. حالا ماهان و که فکرش با تک تک سلولهای بدنم یکی شده رو چه جوری فراموش کنم؟
لبهامو گذاشتم رو دیوار و یه بوسه نشوندم.
سرمو کشیدم عقب و به دیوار و جای بوسه ام نگاه کردم.
مثل خلا به بوسه گفتم: برو ... از لای این مصالح و این دیوار رد شو و برو اون سمت دیوار و برس به ماهان. برس و بشین رو لبهاش ... بوسه آخرمو بهش برسون.
از دیوار جدا شدم و رفتم رو تخت نشستم. دوباره با چشم کل اتاق و نگاه کردم.
روز اولی که میومدم تو این اتاق هیچ وقت فکر نمی کردم که تو این اتاق عاشق بشم و معنی عشق و بفهمم و براش اشک بریزم و ذوق کنم.
هیچ وقت حتی یه درصد هم فکر نمی کردم اون کسی که می تونه انقدر منو بی تاب کنه ماهان باشه. ماهان شیطون و شر ...
سرمو تند تند تکون دادم تا این فکرها و آه ها و حسرتها از سرم بیرون بره. دوباره مشغول جمع کردن وسایلم شدم.

صبح از ذوقم زود بیدار شدم. بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و باقیمونده وسایلمو هم جمع کردم. همه چیز و برداشته بودم. یه لباس مرتب پوشیدم. یه آرایش ملایمم کردم. از من بعید بود صبح زود بیدار بشم و به خودم انقدر برسم. چه خوشگل شده بودم. می خواستم امروز با همیشه فرق داشته باشم.
یه نگاهی به اتاق کردم. اینجا دیگه اتاق من نبود. یه جورایی دلم گرفت.
یه لبخند به اتاق زدم و رفتم پایین. بقیه هنوز خواب بودن. رفتم آشپزخونه و بساط صبحانه رو آماده کردم.
اولین کسی که پاشو تو آشپزخونه گذاشت ماهان بود.
تندی از پله ها پایین اومد و داشت میومد تو آشپزخونه که با دیدن من غافلگیر یه قدم عقب رفت. مات خیره من شد.
بهش لبخند زدم.
من: سلام صبحت بخیر. خوب خوابیدی؟؟؟
با دهن باز گفت: سلام .... نه ... یعنی آره ... چیزه بد نبود.
به زور جلوی خنده امو گرفتم. گیج بود. با دست اشاره کردم بهش که بشینه.
رو همون صندلی که بهش نشون دادم نشست. می خواستم روز آخری خوب باشم. عالی ... خانم ... کدبانو ....
می خواستم وقتی یاد روز آخر می افتن ازم خاطره خوبی تو ذهنشون بیاد.
دوتا چایی ریختم و برگشتم سمت میز. ماهان داشت نگام می کرد. آروم و نرم. بدون هیچ عجله ای رفتم سمتش. اول چایی خودمو گذاشتم رو میز. رفتم سمت ماهان. پشت صندلیش ایستادم و خم شدم به سمتش رو میز. بدنم با فاصله کمی از کنار شونه اش رد شد. موهای بازم ریخت جلو تو صورتم و به شونه های ماهانم کشیده شد.
حس کردم نفسش حبس شد. چایی و گذاشتم رو میز. بی شتاب... بدون عجله... آروم....
صورتمو برگردوندم سمت ماهان. نگاهش و غافلگیر کردم. دست راستمو آوردم جلو و موهای رو صورتمو زدم پشت گوشم. دستمو بردم پشت صندلیش گذاشتم. با یه لبخند ملیح به چشمهاش نگاه کردم.
آروم گفتم: چیز دیگه ای لازم نداری؟؟؟؟؟
ماهان با نفس حبس شده فقط زل زد بهم. مات بود. باورش نمیشد انقدر مهربون و ملایم باهاش رفتار کنم. مخصوصا" که یکم نازم چاشنی کارهام کرده بودم.
بد رقمه شیطنتم گل کرده بود. طفلی فقط تونست سرش و به نشونه نه تکون بده.
با ناز تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ماهان .....
مبهوت گفتم: جانم .....
چشمهام خندید. یکم سرمو پایین آوردم و جوری نگاهش کردم که تاثیرش بیشتر بشه.
با نرمترین صدام گفتم: ماهان میشه من امروز شرکت نیام ؟؟؟؟
سرشو کج کرد یه سمت و غرق چشمهام گفت: نیا .....
داشتم می ترکیدم. حتی نپرسید چرا نیای؟؟ کجا می خوای بری؟ چی کار می خوای بکنی؟
چون همیشه این سوالا رو می پرسید. تا ته و توی ماجرا رو در نمی آورد اجازه نمی داد. انگاری تاثیر کارام خیلی زیاد بود.
یه لبخند عمیق زدم و آروم از کنارش بلند شدم و دقت کردم که وقتی خواستم دستمو از پشت صندلیش بردارم دستم کشیده بشه به پشتش مثل یه نوازش نرم.
به محض تماس دستم با پشت ماهان انگار بهش سوزن زده باشن. صاف نشست و پشتش و صاف کرد.
لبمو به دندون گر فتم که جلوی قهقه زدنمو بگیرم.
-: سلام بر جوونای سحر خیز....
منو ماهان هر دو برگشتیم سمت صدا. عمو و خاله همزمان وارد آشپزخونه شده بودن. رو لبشون یه لبخند مشکوک بود. یه لحظه از ذهنم گذشت که نکنه عشوه گری چند لحظه قبلمو دیده باشن.
یه جورایی فکر می کردم که دیدن چون خاله با شیطنت داشت نگام می کرد. اومد سمتمو گونه امو بوسید و صبح بخیر گفت و عمو هم چند ضربه نرم رو شونه ماهان زد.
انگاری آخرش بد ضایع کردم. با این حرکت روز آخریم دیگه مطمئنن هیچ وقت این روز و از یاد نمی برن. چه طور می تونن صحنه عشوه اومدن منو برای پسرشون فراموش کنن. سعی کردم پررو باشم و به روی خودم نیارم.
به زور لبخند زدم و گفتم: سلام بر بهترین عمو و خاله گل دنیا. بفرمایید بشینید براتون چایی بیارم.
عمو یه نگاه به میز کرد و گفت: به به ببین دخترم چه کرده. چه میزی.
خندیدم و گفتم: نوش جونتون.
دوباره دوتا چایی برای عمو و خاله ریختم و گذاشتم جلوشون. کنار خاله نشستم. عمو مدام سر به سر ماهان می گذاشت و خودش و خاله می خندیدن و من کم و بیش همراهیشون می کردم.
اما دریغ از یه عکس العمل کوچیک از ماهان. مه و مات مونده بود و تو فکر. این حرکت از ماهان بعید بود. امکان نداشت یکی یه چیزی بهش بگه و ماهان بی جواب بزاره. اما امروز به کل کن فیکون شده بود.
آنا نفله ببین چه جوری پسره رو بهم ریختی با این حرکاتت. ماهانم تابلو ...........

خلاصه صبحونه رو خوردیم و هرکی رفت رد کار خودش منم رفتم تو اتاقم که وسایل و بردارم و برم خونه. خاله هر چی می گفت بمون تا مامانت اینا بیان دنبالت قبول نکردم. می خواستم برم خونه رو تر و تمیزش و برای ورود مامان اینا آماده اش کنم.
تو اتاقم بودم که در زدن. یه بفرمایید گفتم.
در باز شد و ماهان اومد تو اتاق. با دیدن وسایل جمع شده من شوکه یه نگاه بهم انداخت و گفت: وسایلتو جمع کردی؟؟؟؟
نه دیگه این پسره دیگه زیادی خنگ شده بود.
من: پس چی کار می کردم؟؟؟ می زاشتم بمونن؟ خوب باید ببرمشون دیگه.
با حرفم صورت ماهان رفت تو هم. سرش و انداخت پایین و گفت: حاضر نمیشی؟
من: حاظر؟ برای چی؟
ماهان: بریم شرکت دیگه ....
چشمهام گرد شد.
معترض گفتم: ماهان ....
با صدای من ماهان سرش و بلند کرد و سوالی نگام کرد. نه واقعا" یادش نیست. فراموشیهاش زیاد شده.
من: ماهان حواست نیست؟ من قبل صبحونه ازت اجازه گرفتم نیام شرکت.
ماهان متعجب گفت: نیای شرکت؟؟؟
چشمهام گرد شد. ماهان که چشمهامو دید گفت: چرا نیای؟؟؟
با صدای بلندتری گفتم: ماهان داری اذیت می کنی؟ من ازت اجازه گرفتم تو هم گفتی نیا. منم امروز کلی کار دارم نمیرسم بیام. چیزیم که نیست. 5 شنبه است تا ظهر شرکت داریم. نباشم به جایی بر نمی خوره.
ماهان غمگین نگام کرد.
آروم گفت: نمیای ؟؟؟؟
صاف تو چشمهاش نگاه کردم. غم چشمهاش آتیشم می زد اما معنیش و نمی فهمیدم.
من: نمیام ....
یکم خیره شد بهم و بعد سرش و انداخت پایین و گفت: باشه ... فعلا" ...
این و گفت و سریع برگشت و از اتاق رفت بیرون. رفت و دل منم با خودش برد.
از فردا دیگه با کی این جوری اره بدم و تیشه بگیم؟ سر به سر کی بزارم؟ کی برام هوو شه تو خونه؟ از دست کی حرص بخورم؟ با کی قهقهه بزنم.
نفسم آه شد و از سینه ام بیرون اومد.
وسایلمو جمع کردم. از خاله اینا خدا حافظی کردم و با آژانس رفتم خونه. پامو که تو خونه گذاشتم یه آرامش گرم به سمتم اومد. دلم گرم شد.
وسایل و بردم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم. لباس کلفتیامو پوشیدم. می خواستم خانم باشم. همونی باشم که مامان می خواد.
دستمال به دست کل خونه رو سابیدم. گرد و خاک از سر و روی خونه می بارید. همه جا رو تمیز کردم. یه گردگیری حسابی. همه جا رو برق انداختم. سرامیکا رو دستمال کشیدم. بخار شور و جارو برقی و ....
این وسط یه غذای خوشمزه هم درست کردم. از من بعید بود اما چند هفته قبل آویزون خاله شدم بهم یاد بده. اونم چی ؟؟؟ خورشت کرفس. هر چند آخرش هم کرفسا مثل جزایر شناور رو خورشت موندن. اما من سعیمو کرده بودم.
از اون ور پریسا هم دم به دقیقه زنگ می زد گزارش کار می داد. از لباسش و آرایشش و هر غلطی که می کرد میگفت.
وقتی با ذوق و هیجان حرف می زد بی اختیار لبخند می زدم و خوشحال می شدم. واقعا" دوستش داشتم مثل خواهرم بود چه شب و روزهایی که با هم صبح نکردیم. چه درد و دلها و فحش هایی که دوتایی به این و اون ندادیم. چقدر ملت و دست انداختم و خندیدیم. چقدر دست به یکی کردیم و حال چند نفر و گرفتیم.
با فکر رفتنش اینکه دیگه تنها نیست، فقط خودش نیست بغض می کردم. اما وقتی فکر می کردم قراره به اونی که دوستش داره برسه خوشحال می شدم و آروم.
بعد کلی انتظار مامان اینا رسیدن. انقده خوشحال بودم که نگو. مثل بچه های لوس از سر و کولشون آویزون شدم و بی خودکی خندیدم.
وقتی که گفتم ناهار درست کردم چشمهای مامان اینا گرد شد. یه میزی چیده بودم خفن. کلی سلیقه به خرج داده بودم و از ترشی و ماست و سالاد و هر جور مخلفاتی که فکرش و بکنی چیده بودم رو میز.
بابا با دیدن میزم یه سوتی کشید و رو به مامان گفت: نه انگاری این چند وقت خیلی روش تاثیر داشته. میگم یکم دیگه بفرستیمش پیش سیمین یه خانم حسابی تحویلمون میده ها.
نیشمو باز کردم. در کمال تعجب مامان گفت: دخترم اگه بخواد دست هر خانمی و از پشت می بنده فقط باید بخواد.
ذوق زده از تعریف مامان پریدم و یه ماچ از گونه اش گرفتم. مامان اینا نشستن پشت میز و من رفتم برنج و خورشت و بیارم. برنجم شل و ول و وا رفته بود. دفعه اولی بود که غذا می پختم خوب چی کار کنم.
خورشتمم که همون جور. شرمنده شدم از قیافه غذام.
اما وقتی که گذاشتمشون سر میز بابا شروع کرد به به و چه چه کردن و مامانم بی حرف غذا کشید و وقتی اولین لقمه رو خورد گفت خیلی خوشمزه شده.
ایول خانواده. ایول روحیه. ایول تشویق. ایول حمایت....
بعد غذا بابا رفت خوابید و من و مامان نشستیم و کلی با هم حرف زدیم. براش از پریسا گفتم و از اینکه امشب کیا میره خواستگاریش و پریسا هم خیلی خوشحاله.
مامان پریسا رو خیلی دوست داره. هر چی نباشه دوست چندین و چند سالمه.
مامان خوشحال لبخند زد و گفت: ایشا... به سلامتی خوشبخت بشن. ایشا... همه دخترای جوون خوشبخت بشن.
لبخندی زدم.
مامان دقیق نگام کرد. آروم گفت: ایشا.. قسمت تو بشه با کسی که دوستش داری خوشبخت شی.
نیشم تا بنا گوش باز شد.
مامان مثل اینکه دزد گرفته باشه تندی گفت: کیه؟
شوکه نیشم بسته شد.
سریع گفتم: هیچکی به خدا.
مامان ابروشو داد بالا و گفت: قسم نخور یکی هست. وگرنه تو آدمی نبودی که من این حرف و بزنم خوشحال بشی. همیشه جبهه می گرفتی. پس یکی هست.
نه انگار مامان خانم مارپل شده بود. اما من بگو نبودم.
من: مامان من، کس خاصی نیست. اگه بود بهت می گفتم.
مامان مشکوک نگاهم کرد. سرشو تکون داد و گفت: باشه نگو .. به وقتش باید همه چیز و بهم بگی. الان پا پیچت نمیشم.
منم خوشحال از درک بالای مامان لبخند زدم. مامان بلند شد و گفت: خوب منم برم بخوابم. راه خسته ام کرده.
یه سری برای مامان تکون دادم و خودمم بلند شدم رفتم تو اتاقم.
خیلی خوشحالم. برای پریسا برای خواهرم. چون اون خوشحاله. خواستگاری کیا از پریسا خیلی خوب پیش رفت. 2 تا خانواده سریع از هم خوششون اومدن و دختر و پسرم که اوکی بودن.
همه چیز خیلی سریع طی شد و وقتی جواب آزمایش خونشون اوکی بود دیگه شیرینی لازم شدن. قراره تا 2 ماهه دیگه عقد و عروسی و با هم انجام بدن. این دوماهم برای اینه که کارهای خونه و خرید جهیزیه رو انجام بدن.
پریسا از شرکتی که توش کار می کرده استعفا داده و قراره بعد عروسی بیاد تو شرکت ماهان و کیا کار کنه. انقده ذوق کردم. با پریسا خیلی خوش می گذشت.
این دو ماه هم مرخصیه برا خودش تا کارهای عروسی و درست و سریع پیش ببره.
من اینجا تو خونه خودمون وقت بیشتری دارم. البته به ظاهر. اگه پریسا بزاره. هر روز هر روز میاد دنبالم بریم خرید و این ور و اون ور.
خدا رو شکر دانشگاه تق و لقه و دیگه بچه ها جیم می زنن و نمیان سر کلاسا. درسها هم که تموم شده. تا یکی دو روز دیگه هم رسما" فورجه امتحانات شروع میشه.
فکر می کردم وقتی بیام تو خونه خودمون برنامه هام بشه مثل قبل. بتونم کلی کتاب بخونم. کلی فیلم و سریال ببینم. اما نمیشه. حوصله هیچ کاریو ندارم.
از وقتی از خونه خاله اینا اومدم خونه خودمون هنوز شرکت نرفتم. چون این پریسای ور پریده صبح جمعه فردای خواستگاری بدو بدو اومد خونه امون و یه خواستگاری 2 ساعته رو تو 6 ساعت با طول و تفسیر یه بار برای منو مامان با سانسور و یه بار برای من تکی بدون سانسور تعریف کرد. حالا می گم سانسور چیز بدی نبودا همون نگاه و حرفهای تو نگاه و نیشهای باز خودش و کیا رو با آب و تاپ تعریف کرد. دلمو آب کرد بی شعور.
بعدم از اونجایی که همسر آینده اشون رئیس من محسوب میشن ازش مرخصی گرفته برام که این چند روزه باهاش برم دنبال کارهاش. بچه هوله می ترسه هیچی به موقع گیرش نیاد. فقط محبت کرد و روز شنبه ای از آزمایشگاه رفتن معافم کرده.
وقتی به ماهان زنگ زدم و گفتم 3 روز نمی رم شرکت انقده جیغ کشید و غر زد که نگو.. صدای بحث و جدلشو با کیا سر مرخصی دادن بهم از پشت گوشی می شنیدم.
کیا بدبختم نمی دونست چی بهش بگه که آروم بشه. آخرشم گفت: به من چه تو اگه می تونی پریسا رو راضی کنی که بی آنا به کاراش برسه . بعد بگو آنا بیاد.
اما خوب این ماهانم از پس پریسا بر نمی یومد.
من و کیانا در بست در خدمت پریسا خانم بودیم. باورم نمیشد به این سرعت بتونم کارهای یه عروسی و ردیف کنم. نه که گستره ی روابط عمومی پریسا زیاد بود تو همون سه روز تونستیم از یه آرایشگاه خوب وقت بگیریم و یه باغ توپم رزرو کنیم.
دیگه پیدا کردن گل فروشی و چیزای دیگه پای کیا. لباس عروسم که اونقده این دوتا عروس و خواهر شوهر منو دوئوندن این ور اون ور پاهام همه تاول زد. آخرم کیانا گفت برات از آلمان لباس می فرستم.
پریسا خانم بالاخره رضایت داد.
این چند روزه خوب بود که با پریسا و کیانا بودم چون نمی تونستم تو خونه بشینم. یه جورایی خونه امون دیگه حس و حال قبل و بهم نمی داد. دیگه اون آرامشی که همیشه توش داشتم و نداشتم. انگاری یه چیزی کم بود یه چیزی گم بود. روز اول مثل منگلا کلی نشستم فکر کردم که نکنه من یه چیزیو خونه خاله اینا جا گذاشتم و الان یه گوشه ذهنم می دونه که جاش گذاشتم اما چون یادم نمیاد چی بوده انقده کلافه ام.
اما هر چی فکر می کردم می دیدم که من چیزیو جایی جا نزاشتم.
تو خونه مامان حرف می زد من وسطاش تیکه های ماهان و می پروندم. بابا یه چیز می گفت من با ادای ماهان جوابشو می دادم.
یه بار مامان با کنایه گفت: ماهان خوب چیزایی یادت داده. دیگه دست کمی از اون نداری.
خودمم باورم نمیشد انقده ماهان روم تاثیر گذاشته باشه.
از زور کلافگی نمی تونستم تو اتاقم بشینم. مدام تو آشپزخونه پیش مامان ولو بودم. هر چند مامان راضی بود همیشه گله می کرد که من خودمو تو اتاقم حبس می کنم و دو کلوم باهاش حرف نمی زنم. اما این دوری طولانی باعث نزدیکی منو مامان شده بود.
الان حس می کردم چقدر مادر و پدرمو دوست دارم.
از این حس کلافگی و سرگشتگی که به جونم افتاده متنفرم. همه چیز سر جاشه در عین حال یه چیزی نیست و من نمی دونم واقعا" اونی که نیست چیه.
خسته از درگیریهای ذهنی به فردا فکر می کنم. فردایی که بعد 4 روز دوری بر می گردم شرکت. دلم براش تنگ شده.
با خودم میگم برای شرکت تنگ شده اما ته دلم یکی داد می زنه که: دروغ نگو برا ماهان دلتنگی.
خوب که چی دیگه عشق من به ماهان و همه فهمیدن. حتی این مامان خودم. یه بار بهم گفت وقتی در مورد ماهان حرف می زنی چشمهات برق می زنه چرا.
چقدر اون روز منو پریسا با سرفه و حرفهای بی ربط موضوع و عوض کردیم اما خوب لبخندهای مامان نشون می داد که یه چیزایی می دونه. ولی بازم منتظر مونده که من خودم بهش بگم و من محاله براش از یه عشق یه طرفه بگم. نه تا وقتی که ماهان دهن واموندش و باز نکرد.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد) 2
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان