25-06-2015، 14:19
خلاصه: داستان درباره زندگی دختری به نام پریاست که عاشق پسری به نام مانی میشه که دوست برادرش بوده، چند وقت بعد از دوستی با اون براش یه خاستگار میاد که... ازهمیشه خسته تر به نظر می رسیدم مشتی از اب را روی صورتم پاشیدم وبه یاد خاطرات اخیر افتادم اهی کشیدم ولبم را گزیدم باعجله ته ریشم رادرست کردم وبافریاد های مامان از دستشویی بیرون امدم باعجله به اتاقم رفتم ولباس هایی راکه تازه خریده بودم را پوشیدم شلواری تنگ لی وفاق کوتاه راپوشیدم وبا ادکلن خواهرم دوش گرفتم جلوی ایینه ایستادم مثل همیشه جذاب وخوش رو که دل تمام دخترهای فامیل ودانشگاه رابرده بودم مادرم فریادزد: دانشگاه تموم شد مثل دخترهایه ساعت ارایش میکنه یه کم ازخواهرت پریا یادبگیرمنظم باش!به سرعت از پله ها پایین اومدم ومادرم رابوسیدم وگفتم :قربون مادرخوشگلم برم که همیشه نگرانمه!مادرم خندیدوقانع شدبه طرف بنزم رفتم ودیدم خواهرم پریاروی صندلی جلومنتظرنشسته وشعرمیخونه بازجوگیرشد روی صندلی ماشین نشستم وبه پریا نگاه کردم هیچ چیزوهیچ کس زیباتر از او نبودحتی با ان لباس های مسخره ی ساده باز هم تک بود .هر دو در یک روز یه دنیا اومدیم یعنی دوقلو بودیم همیشه تنها دوست وتکیه گاهم بود دنده راعوض کردم وگفتم:پریا میدونی که خیلی دوستت دارم من..حرفم راقطع کردوگفت :باز درس نخوندی؟ تقلب بی تقلب! چشماتو اینقدرمعصوم نکن حالا بازم بادوستات برید کوه بیخیال درس تاریخ اسلام... اگه اخرین امتحان روپاس نکنی باید بری بمیری...چند درصدخوندی؟
-خوب یه ده درصد. باشه.. خواهر دوست داشتم باهم پیشرفت کنیم تو مهندس معمار میشی منم یه کارگر...باشه دنیادوروزه!
پریا:باشه فقط به شایان تقلب کم بده پرروبامریم دوستیشو به هم زد.
–باشه خواهر گلم میدونی همیشه مدیوون توام.پریاچشمانی درشت وکشیده داشت صورتی سفید وموهایی وچشمانی خرمایی که فتوکپی من بود برخلاف بقیه ی دخترهاکم تیپ می زد چون بامجازات مامان روبه رو می شدبه دانشگاه رسیدیم دوستان من وپریا به استقبالمان امدند
مریم، شایان،نازنین،مانی. مانی مثل همیشه پریدتوبغل من وگفت:وای خودتی پس ...کجاست.؟چشم غره ای رفتم وگفتم :از کی تابه حالافوضول شدی بروامتحان امروزرو پاس کن.شایان باحسرت به مریم نگاه می کردچشمکی زدم که یعنی حلش می کنم به سالن امتحان رفتیم طبق معمول جایم راباپریا عوض کردم تاتقلب کنم به ده هم راضی بودم ورقه رادیدم خداروشکرپریا خوش خط ودرشت می نوشت همه رانوشتم به سوال اخر که رسیدم استاد اسدی ظاهر شد وگفت:پوریا کافیه ..از روئم نمیره....! باقیافه ای مظلومانه به استاد نگاه کردم لبخندسنگینی زد ورفت من هم سوال اخررو باپررویی تمام نوشتم ودادم پریا دنباله من اومد به حیاط رفتیم مانی پسری خوش قیافه ،باحال،شوخ،رازدار،و پررو....پرید توبغلم وگفت:دمت گرم خوب تقلب دادی ده رو میارم!گفتم:ازپریا تشکرکن من خودم ..!!همه خندیدیم به پیش مریم رفتم وگفتم:ببخشید به من مربوط نیست اما چرا قهر کردید ؟
-شما چی درمورد من فکرمیکنید باکمال پررویی شایان میگه اخرهفته بیاخونمون !من هم گفتم مامانم نمیگه شب خونه ی کدوم دوستت میخوابی چی بگم؟ قهر کرده من هم...سری تکان دادوگفتم:باشه ادمش میکنم شب نشده زنگ میزنه تحویلش بگیریا!.
مریم: ممنون پوریا.ستاره چی شد؟
-چی؟..چه کسی به شما گفته؟خواهرم نفهمه منتظریه سوتی بگیره مریم:وای پس جلو مانی رو بگیر به گروه مون گفته.باسرعت به پیش بچه هارفتم دست مانی روکشیدم وگفتم: دستت دردنکنه خوبه بهترین دوستمی چراموضوع منو ستاره روپخش کردی؟
مانی:به همه گفتم غیر پریا..ناراحت نشو من مطئمن هستم دوستی توو ستاره ابدی هست هردو خوش قیافه. پول دار. خانواده دار.خوش تیپ اخلاقتون هم عالیه .گفتم:باشه نمی خواد ماس مالی کنی درضمن ازاین به بعدیامیگی پریا خانوم یاخانم شایسته می فهمی؟
مانی:باشه .فقط امروز مامان تو میادخونمون توبیابریم خونتون بترکونیم بالا خره تعطیل شدیم باشایان حرف زدم وسوار بنز شدم خواهرم هم با پسرهای دانشگاه خیلی شوخی می کردمخصوصا بامانی چون یه جورایی مامانم سارا بامامان مانی، شقایق خانوم، دوست جون جونی بودند بابای منوبابای مانی کارخانه دار بودندومدام به دوبی می رفتندبرای همین مانی هرروز بی مقدمه خونمون بود! مانی عقب نرفت پریا هم جلو نشسته بود فریادزدم:زشته مانی برو عقب بشین تا بریم .مانی با اخم عقب نشست پریا پیاده شد وعقب نشست مانی لبخندی پیروزمندانه زد وجلونشست اما باذوقی به من وپریا نگاه می کردباسکوتی مطلق به خانه رفتیم هیچ کس خانه نبود به اتاقم رفتم پریاهم به اتاقش رفت تالباس عوض کندمانی شلوغ می کرد در اتاق باز شد مانی پرید توبغلم وگفت :ببخشید اشتیی.. گفتم:باشه برو یه غذایی درست کن پریا رو هم ناراحت کردی به اشپز خانه رفتیم هرچی تویخچال بود برداشت وخرد کرد بعد داشت حرارت می داد که پریا شیرجه زد وسط اشپزخانه بافریادگفت: پوریا چرا ورودی رو مسدود کردی کرهم شدی من هم از رو اپن پریدم !معذرت خواهی کردم توفکر رویاهام بودم دلم پیش دختر ی زیباوسفید گیرکرده بود اهی کشیدم که متوجه نگاه مانی به پریا شدم بدجور به اونگاه می کرد حواس نداشتم به پریا نگاه کردم:پریا روسریت کو حداقل یه لباس درست وحسابی می پوشیدی دلت برای دعواهای مامان تنگ شده فهمیدی؟
-مم ...نه گرممه مشکلیه؟بار اخرت باشه دادمیزنی ؟من چندثانیه زودتربه دنیا اومدم پس پرروبازی درنیار!به سرعت بغلش کردم ومعذرت خواهی کردم همیشه اذییتش می کردم گونه اش رابوسیدم وحسادت مانی پیدا شد.اخه بیچاره لوس ویکی یدونس خواهر نداره نگاه بدی نداشت دوباره به فکرستاره رفتم اخرهفته باید بادروغی به خونشون می رفتم اخه مامان وباباش به امریکا رفته بودند ویه ماهی تکدختر تنها بود...غذاخوردیم روی تختم ولو شدم وبه ستاره فکرمی کردم که صدای دعوای مانی وپریا امد پریابه اتاقش رفت من هم رفتم حموم اخه این دوتا دست به یکی کردندویه لیوان نوشابه روی سرم ریختندپریا خواب بود ومانی با لبتابم بازی میکردحوله راروی موهام کشیدم ناگهان دیدم مانی به طرف اتاق پریا می رود گوشه ای ایستادم تاادامه ی دعواراببینم مانی متوجه حضورمن نشدپریا باهمان لباس ها خواب بود هیچ وقت هم پتو دراتاقش نبود مانی به اونگاه کرد وبدون کوچکترین حرفی لب هایش رابوسیدوبالبخندی به طرف من برگشت طوری وانمود کردم که انگار چیزی ندیدم دستم مشت بود از عصبانیت دندان هایم رافشار دادم مانی بااسترس گفت:اف..افیت باشه!
گفتم:ممنون کا ری با پریا داشتی ؟درضمن وقتی خوابه وارد نشو میدونی اگه بیدار میشد خونه راروسرت خراب می کرد.
-میدونم دنبال گوشیم می گشتم !
- پیداش کردی؟
- آره!
مطمئن بودم که دروغ می گفت به اتاقم رفتیم. بابی خیالی بازی اش را ادامه میداد من هم موهای خرمایی رنگم را اتو می زدم کلی حرف زد اخرش هم به ستاره ختم می شد.ستاره یک سال از من کوچیکتربود ودختر خاله ی بابا بود واولین باری که یک هفته پیش بود دیدمش نیمه ی گمشده ام راپیداکردم ان هم همین احساس را نسبت به من داشت مانی بلندشد وگفت: خربازی درنیاریا خیلی با احساس عمل کن دوست دختری که تاحالا نداشتی همینه بی تجربه ای دختره غرب دیدس پس تعارف روبزارکنار.
-میشه یکم از این تجربت در اختیار ما بگذاری؟
-تو این دوره زمونه کسی بدون دست مزد کاری نمیکنه...
دوست داشتم عصبانیش کنم اخه چرا اون کارو باخواهر عزیزم کرد.خواهری که تا به حال دوست پسری نداشت. این مانی ازوقتی موبایل خرید دوست دخترراهم دنبال کرد تا امروز خیلی درمورد دوست دخترش نمی پرسیدم اخه همش دردسر بود خودش تعریف می کرد اسمش هم به قول خودش انا است گفتم: یک بار کارم گیرت افتاد ها!
-این تجربه باید به یه دردی بخوره یا نه؟
با جدیت گفتم:بله،همه که مثل تو وخواهرم تجربه ندارند .
باخنده گفت:خواهرت پاکه الکی حرف نزن!
-ببینم اون وقت تو از کجا فهمیدی؟
مانی :خوب..ازظاهرش پیداست گوشیش هم که با مامانت مشترکه توهم که خدا نثیب نکنه مثل فوضول ها میمونی. قبل از این که چیزی بگم فرار کرد و از خونه رفت بیرون.چند دقیقه بعد یه اس اومد که نوشته بود((خداحافظ)). والا پسره دیوونست. رفتم که بخوابم ولی ذهنم درگیر ستاره بود،و کار مانی معنیش رو نمیفهمیدم... راستش هنوز از دستش عصبانی بودم. با همین افکار خوابم برد.صبح با ویبره موبایلم از خواب بیدارشدم. ساعت 6:30 بود. اَاَاَاَه آخه کی این موقع صبح زنگ میزنه. به صفحه گوشی نگاه کردم مانی بود .جواب دادم: چه مرگته اول صبحی؟
-هیچی میخواستم بگم نمیخواد اینقدر خوابم رو ببینی، امشب دعوتید خونه ما!!!
-چیییییییی؟
-حالا چرا داد میزنی؟ میدونستم اینقدر خوشحال میشی زود تر میگفتم!!!
-من که عمرا بیام.
-ستاره ام هستا،پس بهش میگم نمیایی...
-راست میگی؟من کِی گفتم نمیام؟ حتما میایم...
-باشه زن ذلیل، پس میبینمت بای
قبل از اینکه خداحافظی کنم قطع کرد. اگه به خاطر ستاره نبود عمرا قبول میکردم...
واسه هزارمین بار به خودم تو آینه نگاه کردم. یه تیشرت اندامی سفید پوشیده بودم بایه جین مشکی...
مامان:پوریا یا همین الآن میایی پایین یا باید پیاده بیایی!!!
-اِ مامی چرا عصبانی میشی اومدم.
مامان:هزار بار بهت گفتم به من نگو مامی فهمیدی؟
-آره، حالا چرا میزنی؟
پریا:چون دلش میخواد. زود باش دیگه.
تازه چشمم بهش افتاد. مثل همیشه لباسای ساده ای پوشیده بود ولی بازم از زیباییش کم نشده بود.
چیزی نگفتم و سوار ماشین شدم.من و پریا عقب نشستیم بابا و عشقشم جلو...
تا رسیدن به خونه شقایق خانم همه ساکت بودیم. بعد سلام و احوالپرسی با همه من ، پریا،مانی و ستاره رفتیم اتاق مانی.
اتاقش مثل همیشه مرتب بود. مانی،من،پریا و آخر از همه ستاره به ترتیب نشستیم. پریا که فهمید میخوام کنار ستاره باشم رفت اونطرف کنار مانی نشست. اِی مانی نامرد گفت درباره ستاره چیزی به پریا نمیگه، دارم برات دوست عزیزم.
پریا:مانی چطوره بریم تو اون یکی اتاق تا پوریا و ستاره راحت تر باشن.
مانی:آره بریم.
مانی و پریا رفتند توی اون یکی اتاق و من و با تکدختر تنها گذاشتند. یکدفعه یاد کار دیروز مانی افتادم نکنه بلایی سرش بیاره؟؟؟؟؟؟؟-وااااای مانی اگه پوریا بفهمه ما با هم دوستیم هر دومون رو میکشه!
مانی:نترس عزیزم چیزی نمیشه!!!
-قول؟
مانی:قول! حالا بریم بیرون تا شک نکرده.
از اتاقی که پوریا و ستاره بودند صدای گیتار میومد و صدای قشنگ پوریا که داشت شعری رو زمزمه میکرد
کنارم هستی امادلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی وبازم بهونه هامو می گیرم
میگم وای چه قدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جاتادم درقم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این تکدختر تو فکر بودن باهم
مهاله پیش من باشی و برم سرگرم کاری شم
میدونم که یه وقتایی دلت میگره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم
توهم مثل منی انگار از این دلتنگیا داری
توهم از بس منو میخوای. یه جورایی خودازاری. یه جورایی خودازاری
کنارم هستی وانگارهمین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتوواکردی که موجش اومده این جا
قشنگه ردپایه عشق بیا بی چترزیربرف
اگه حاله منوداری میفهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم
توهم مثل منی انگار ازاین دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خودازاری .یه جورایی خودازاری.
بدون در زدن رفتیم تو. خدارو شکر صحنه منحرفی ندیدیم. تو دست پوریا یه گیتار بود و داشت میزد ستاره هم کنارش نشسته بود.
اون شب به خوبی و خوشی گذشت، فکر نکنم از دوستی من و مانی چیزی فهمیده باشه! تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم برمیگشتیم خونه.
یاد اون روز افتادم. همه خونه عمو شهاب،دوست صمیمی بابا و بابای مانی بودیم. پوریا داشت با مهبد و مهسا،بچه های عمو شهاب، صحبت میکرد. من و مانی به بهونه درس رفتیم تواتاق مهمون.
مانی:پریا میخوام درباره یه چیزی باهات صحبت کنم ولی قبل از اون میخوام بدونم تو دوست پسری داری؟
-نه، ولی یکی هست که خیلی دوسش دارم ولی فکر نمیکنم احساسی نسبت به من داشته باشه!
مانی:پریا من... من... اِ خوب یعنی من ... پریا من دوست دارم!!!
-م مانی چی داری میگی؟
مانی:میدونم دارم از اعتماد پوریا سو استفاده میکنم ولی نمیتونم احساسم رو نادیده بگیرم.
-خوب...اِم یعنی... خوب منم دوست دارم.
از فکر بیرون اومدم. ماشین جلوی خونه متوقف شد و پیاده شدیم. بعد از اینکه لباس هام رو عوض کردم رفتم پایین!
پوریا داشت با مامان و بابا صحبت میکرد. غلط نکنم بحث سر ستاره بود.
پوریا:حالا کی میریم خاستگاری؟
بابا:یه وقت خجالت نکشی ها!
پوریا:بابا بحث رو عوض نکن.
بابا:باید صبر کنی خاله از آمریکا برگرده بعد.بخاطر پوریا خوشحال بودم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت و یک ماه بعد مراسم عقد پوریا و ستاره بود. عاقد برای بار سوم پرسید: عروس خانم وکیلم شما را به عقد دائم آقای پوریا شایسته در بیاورم؟
ستاره: با اجازه بزرگترا، بلهههههههه...
یک لحظه خودم و مانی را بجای آن ها تصور کردم،چه خوب میشد!!!
فردای روز عقد عروس و دوماد همراه خوانواده عروس خانوم رفتن مسافرت و من و مانی رو تنها گذاشتند...
____________
مامان:پریا جان بیا اینجا باهات کار دارم
-مامان گفتم که میخوام برم خرید!
مامان:خرید دیر نمیشه بشین باهات کار دارم
نشستم و یه پیام واسه مانی دادم که مامان باهام کار داره دیرتر میام.
مامان:ببین عزیزم هر دختری باید یه روزی ازدواج کنه، تو هم که ماشاالله کم خاستگار نداری! ولی این...
پریدم تو حرف مامان و گفتم:مامان باز چه خوابی واسه من دیدین؟
خندید و گفت:مهبد
مهبد پسر عمو شهاب بود.خوشتیپ و خوش اخلاق ولی در حد المپیک لوس... تازه تحمل مهسا،خواهرش، از خودش هم بدتر بود.
-مامان من هیچ از این پسره لوس خوشم نمیاد
مامان:داری آتیش به بخت خودت میزنی! مگه این پسره چی کم داره؟هان؟
-مامان من رفتم خداحافظ
سوار ماشین مانی شدم. خدا میدونه چقدردلم واسش تنگ شده بود.
مانی:سلام بر خانم پریا شایسته...
-سلام
-چیه مامانت چی میگفت؟
-مهبد ازم خاستگاری کرده
-شما چی گفتی؟
-انتظار داشتی چی بگم؟
-حتی نمیخوام به اینکه جواب مثبت داده باشی فکر کنم
-حالا بریم؟
-کجا؟
-خونه آقا شجاع، خوب خرید دیگه!چند روزی بود پوریا برگشته بود مامان هم به هر دری میزد که من رو راضی کنه. شب جمعه بود که فهمیدم مامان قرار خاستگاری گذاشته اولش میخواستم نرم ولی مانی منصرفم کرد.
لباس های معمولی پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. هنوز نیومده بودند. مامان من رو فرستاد تو آشپز خونه تا هر وقت صدام کرد چایی بیارم. بعد حدوداً نیم ساعت مامان صدام کرد من هم با سینی چای از آشپزخونه بیرون رفتم. چای رو تعارف کردم و سینی رو روی میز گذاشتم. عمو شهاب: خوب بچه ها بهتره برید صحبت کنید...
من و مهبد:چشم
به اتاق من رفتیم. اون روی صندلی کامپیوتر نشست و من روی تخت خوابم. انگار روزه سکوت گرفته بودیم هر دو ساکت بودیم تا اینکه بعد ده دقیقه گفتم:نظرت چیه درباره چیز دیگه ای سکوت کنیم؟
خندید و گفت:خوب من رو که میشناسی؟ 28سالمه، دندون پزشکی خوندم و درباره خوانواده ام هم که میدونی...
-ببین اگه بگم جواب من منفیِ بهت بر میخوره؟
-بر نمیخوره چون همچین چیزی نمیگی!
-برعکس من از تو خوشم نمیاد به عشق بعد از ازدواج هم اعتقاد ندارم،پس جوابم منفیِ...
-مطمئن باش پشیمون میشی!!!
منتظر نموندم رفتم پایین و مخالفتم رو اعلام کردم.با مانی بودم که یه نفر بهش زنگ زد. اونم رفت بیرون تا جواب موبایلش رو بده...
چند دقیقه بعد برگشت ولی خیلی بهَم ریخته بود. گفت یه مشکلی براش پیش اومده که باید بره. منو رسوند خونه و خیلی سریع رفت.
وقتی رفتم تو خونه دوباره بحث کردن با مامان سر موضوع خاستگاری مهبد شروع شد. دیگه اعصابم از صحبت سر این موضوع خرد شده بود.
مامان:مگه مهبد چِش بود که گفتی نه؟
-مامان دیگه نمیخوام درباره این موضوع صحبت کنم، حالا که جواب منفی دادم میخواید چیکار کنید؟
مامان:دِ همینه دیگه. امروض صبح دوباره تلفن زد، گفت یه جلسه دیگه آخر هفته بگذاریم حتماً راضیت میکنه!
-اِ مامان بس کنید من نمیخوام با مهبد ازدواج کنم.
بابا:باباجون مهمونن نمیشه که بگیم نه!
-ایششششششش، باشه...
رفتم توی اتاقم .دوست داشتم یه بلایی سر مهبد بیارم. ولی نه... مطمئنم اگه مانی نبود، قبول میکردم. اصلاً چرا اون نمیاد خاستگاری؟ من که درباره مهبد بهش گفتم! شاید وقت نداره! یعنی واسه منم وقت نداره؟
موبایلم رو برداشتم و بهش تلفن زدم.-سلام
مانی:سلام خانوم خانوما!
نمیدونم چرا حس کردم صداش خیلی سرد بود ولی سعی میکرد این سردی رو پشت کلمه های قشنگ پنهان کنه!
-فقط تلفن زدم صدات رو بشنوم...
-دروغ نگو حرفت رو بزن
-دروغگو خودتی! خداحافظ
حتی منتظر شنیدن خداحافظی اون نشدم و قطع کردم نمیدونم چرا درباره مهبد چیزی نگفتم!
یه دفعه صدای زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد، فکر کردم مانیِ ولی مهبد بود. نوشته بود باید زودتر ببینمت و یک چیزی رو بهت نشون بدم. اولش قبول نکردم ولی وقتی گفت مهمِ و باید حتماً بهم بگه قبول کردم! پارک ... قرار گذاشتم، واسه نیم ساعت بعد.یه مانتوی کرم با یه جین آبی و یه شال آبی کمرنگ پوشیدم. وقتی گفتم با مهبد قرار دارم مامان داشت بال در میاورد. ماشین بابا رو برداشتم و راه افتادم سمت پارک. 2 دقیقه زود تر رسیده بودم رفتم سمت نیمکتی که قرار گذاشته بودیم و نشستم.
حدود 5دقیقه بعد اومد. کنارم نشست و سلام کرد. به زور گفتم:سلام
مهبد:حالت خوبه؟
-خوبم ممنون، چی میخواستی بگی؟
مهبد:درباره دوستت بود مانی...
داشتم سکته میکردم اون از کجا میدونست. نکنه به پوریا بگه؟ وای...نه...
مهبد:میدونم به خاطر اون به من جواب منفی دادی!
-من همچین دوستی ندارم!
مهبد:خودم هفته پیش باهاش دیدمت... نترس اگه به حرفام گوش کنی به کسی نمیگم! دوست ندارم به اجبار باهام ازدواج کنی...اهل دوستی هم نیستم، مثل خودتم به عشق بعد از ازدواج عقیده ندارم... فقط میخوام بدونی داری به خاطر کی من رو پس میزنی!... بریم تو ماشین من تا یه چند تا عکس از عشق محترمتون نشونت بدم!
مطمئن بودم میخواد دروغ سر هم کنه و مانی رو جلوی من بد جلوه بده! ولی فضولیم گل کرده بود و میخواستم بدونم اون عکسا چیه ؟واسه همین دنبالش رفتم و در جلو رو باز کردم و نشستم. داشبورد رو باز کرد ، یه پاکت در آورد و گفت: اون روزی که با هم دیدمتون خیلی عصبی شدم . دنبالش رفتم تا یه بلایی سرش بیارم ولی...
پاکت رو داد دستم. درش رو باز کردم و عکس هارو نگاه کردم. باورم نمیشد توی اون عکسها مانی بود با نزدیک هفت هشت تا دختر!
مهبد:چه خوش اشتها هم هست، نه یکی نه دو تا ده تا!
-دروغ میگی، فوتوشاپه!
مهبد:خوب نظرت چیه بریم دم خونشون و تعقیبش کنیم؟
به مانی اعتماد داشتم، گذشته از اون دوسش داشتم این تنها چیزی بود که باور داشتم((مانی فقط با منه، اینا همش نقشست)) گفتم:موافقم...
بدون هیچ حرفی راه افتاد. دم خونه مانی نگه داشت. ساعت 5 بود میدونستم مانی الآن باشگاهه، ولی...
از خونه اومد بیرون و رفت سمت یه پارک مثل اینکه قرار داشت. مهبد پیاده شد من هم دنبالش رفتم. جایی نشستیم که ما رو نبینه ولی ما ببینیمش. رو یه نیمکت نشسته بود و یه چیزی هم دستش بود فکر کنم کادو بود. بعد چند دقیقه یه دختر 18،19 ساله اومد. با هم دست دادند و نشستند. دختر زیبایی نبود ولی با اون همه آرایش و اون لباسای جلفش هر پسری رو سمت خودش میکشوند...
چند دقیقه بعد مانی کادویی که دستش بود رو به دختره داد، دیگه نمیتونستم بمونم. مهبد هم فهمید دستم رو گرفت و من رو سمت ماشین برد. تا رسیدن به خونه چیزی نگفت، حتی خداحافظی هم نکردیم.
وارد اتاقم شدم و در رو بستم همون موقع یه پیام از مهبد اومد نوشته بود: ((خداحافظ عزیزم، امید وارم با چیزایی که دیدی باورم کنی))
جوابش رو ندادم. وقتی مانی باهام این کار رو بکنه، چجوری میتونم به کس دیگه ای اعتماد کنم. هر چند ته دلم میخواستم که همه چی یه خواب باشه، ولی نبود... همه چی واقعی بود... واقعیِ واقعی... چه جوری باور کنم؟ مانی، تکدختر، اگه قبل از اینکه اعطراف کنم میفهمیدم راحت تر فراموشش میکردم... فراموشش کنم؟ تکدختر رو؟ مگه میشه؟ مگه میتونم؟
دوباره یه حسی اومد سراغم که میگفت((دروغه باور نکن میخواد فریبت بده!)) ولی تصمیمم رو گرفتم! تو کار Hک کردن ماهر بودم. دو ساعت طول کشید تا آی دی مانی رو Hک کنم...
فقط یه کلید دیگه مونده بود که پشیمون شدم، ترسیدم، ترسیدم همون یه خورده اعتمادم رو هم از دست بدم، ولی نمیدونم چرا فکر کردم اگه مهبد اینجا باشه راحت ترم!!! احساسم رو فراموش کردم و کلیک کردم...
-خوب یه ده درصد. باشه.. خواهر دوست داشتم باهم پیشرفت کنیم تو مهندس معمار میشی منم یه کارگر...باشه دنیادوروزه!
پریا:باشه فقط به شایان تقلب کم بده پرروبامریم دوستیشو به هم زد.
–باشه خواهر گلم میدونی همیشه مدیوون توام.پریاچشمانی درشت وکشیده داشت صورتی سفید وموهایی وچشمانی خرمایی که فتوکپی من بود برخلاف بقیه ی دخترهاکم تیپ می زد چون بامجازات مامان روبه رو می شدبه دانشگاه رسیدیم دوستان من وپریا به استقبالمان امدند
مریم، شایان،نازنین،مانی. مانی مثل همیشه پریدتوبغل من وگفت:وای خودتی پس ...کجاست.؟چشم غره ای رفتم وگفتم :از کی تابه حالافوضول شدی بروامتحان امروزرو پاس کن.شایان باحسرت به مریم نگاه می کردچشمکی زدم که یعنی حلش می کنم به سالن امتحان رفتیم طبق معمول جایم راباپریا عوض کردم تاتقلب کنم به ده هم راضی بودم ورقه رادیدم خداروشکرپریا خوش خط ودرشت می نوشت همه رانوشتم به سوال اخر که رسیدم استاد اسدی ظاهر شد وگفت:پوریا کافیه ..از روئم نمیره....! باقیافه ای مظلومانه به استاد نگاه کردم لبخندسنگینی زد ورفت من هم سوال اخررو باپررویی تمام نوشتم ودادم پریا دنباله من اومد به حیاط رفتیم مانی پسری خوش قیافه ،باحال،شوخ،رازدار،و پررو....پرید توبغلم وگفت:دمت گرم خوب تقلب دادی ده رو میارم!گفتم:ازپریا تشکرکن من خودم ..!!همه خندیدیم به پیش مریم رفتم وگفتم:ببخشید به من مربوط نیست اما چرا قهر کردید ؟
-شما چی درمورد من فکرمیکنید باکمال پررویی شایان میگه اخرهفته بیاخونمون !من هم گفتم مامانم نمیگه شب خونه ی کدوم دوستت میخوابی چی بگم؟ قهر کرده من هم...سری تکان دادوگفتم:باشه ادمش میکنم شب نشده زنگ میزنه تحویلش بگیریا!.
مریم: ممنون پوریا.ستاره چی شد؟
-چی؟..چه کسی به شما گفته؟خواهرم نفهمه منتظریه سوتی بگیره مریم:وای پس جلو مانی رو بگیر به گروه مون گفته.باسرعت به پیش بچه هارفتم دست مانی روکشیدم وگفتم: دستت دردنکنه خوبه بهترین دوستمی چراموضوع منو ستاره روپخش کردی؟
مانی:به همه گفتم غیر پریا..ناراحت نشو من مطئمن هستم دوستی توو ستاره ابدی هست هردو خوش قیافه. پول دار. خانواده دار.خوش تیپ اخلاقتون هم عالیه .گفتم:باشه نمی خواد ماس مالی کنی درضمن ازاین به بعدیامیگی پریا خانوم یاخانم شایسته می فهمی؟
مانی:باشه .فقط امروز مامان تو میادخونمون توبیابریم خونتون بترکونیم بالا خره تعطیل شدیم باشایان حرف زدم وسوار بنز شدم خواهرم هم با پسرهای دانشگاه خیلی شوخی می کردمخصوصا بامانی چون یه جورایی مامانم سارا بامامان مانی، شقایق خانوم، دوست جون جونی بودند بابای منوبابای مانی کارخانه دار بودندومدام به دوبی می رفتندبرای همین مانی هرروز بی مقدمه خونمون بود! مانی عقب نرفت پریا هم جلو نشسته بود فریادزدم:زشته مانی برو عقب بشین تا بریم .مانی با اخم عقب نشست پریا پیاده شد وعقب نشست مانی لبخندی پیروزمندانه زد وجلونشست اما باذوقی به من وپریا نگاه می کردباسکوتی مطلق به خانه رفتیم هیچ کس خانه نبود به اتاقم رفتم پریاهم به اتاقش رفت تالباس عوض کندمانی شلوغ می کرد در اتاق باز شد مانی پرید توبغلم وگفت :ببخشید اشتیی.. گفتم:باشه برو یه غذایی درست کن پریا رو هم ناراحت کردی به اشپز خانه رفتیم هرچی تویخچال بود برداشت وخرد کرد بعد داشت حرارت می داد که پریا شیرجه زد وسط اشپزخانه بافریادگفت: پوریا چرا ورودی رو مسدود کردی کرهم شدی من هم از رو اپن پریدم !معذرت خواهی کردم توفکر رویاهام بودم دلم پیش دختر ی زیباوسفید گیرکرده بود اهی کشیدم که متوجه نگاه مانی به پریا شدم بدجور به اونگاه می کرد حواس نداشتم به پریا نگاه کردم:پریا روسریت کو حداقل یه لباس درست وحسابی می پوشیدی دلت برای دعواهای مامان تنگ شده فهمیدی؟
-مم ...نه گرممه مشکلیه؟بار اخرت باشه دادمیزنی ؟من چندثانیه زودتربه دنیا اومدم پس پرروبازی درنیار!به سرعت بغلش کردم ومعذرت خواهی کردم همیشه اذییتش می کردم گونه اش رابوسیدم وحسادت مانی پیدا شد.اخه بیچاره لوس ویکی یدونس خواهر نداره نگاه بدی نداشت دوباره به فکرستاره رفتم اخرهفته باید بادروغی به خونشون می رفتم اخه مامان وباباش به امریکا رفته بودند ویه ماهی تکدختر تنها بود...غذاخوردیم روی تختم ولو شدم وبه ستاره فکرمی کردم که صدای دعوای مانی وپریا امد پریابه اتاقش رفت من هم رفتم حموم اخه این دوتا دست به یکی کردندویه لیوان نوشابه روی سرم ریختندپریا خواب بود ومانی با لبتابم بازی میکردحوله راروی موهام کشیدم ناگهان دیدم مانی به طرف اتاق پریا می رود گوشه ای ایستادم تاادامه ی دعواراببینم مانی متوجه حضورمن نشدپریا باهمان لباس ها خواب بود هیچ وقت هم پتو دراتاقش نبود مانی به اونگاه کرد وبدون کوچکترین حرفی لب هایش رابوسیدوبالبخندی به طرف من برگشت طوری وانمود کردم که انگار چیزی ندیدم دستم مشت بود از عصبانیت دندان هایم رافشار دادم مانی بااسترس گفت:اف..افیت باشه!
گفتم:ممنون کا ری با پریا داشتی ؟درضمن وقتی خوابه وارد نشو میدونی اگه بیدار میشد خونه راروسرت خراب می کرد.
-میدونم دنبال گوشیم می گشتم !
- پیداش کردی؟
- آره!
مطمئن بودم که دروغ می گفت به اتاقم رفتیم. بابی خیالی بازی اش را ادامه میداد من هم موهای خرمایی رنگم را اتو می زدم کلی حرف زد اخرش هم به ستاره ختم می شد.ستاره یک سال از من کوچیکتربود ودختر خاله ی بابا بود واولین باری که یک هفته پیش بود دیدمش نیمه ی گمشده ام راپیداکردم ان هم همین احساس را نسبت به من داشت مانی بلندشد وگفت: خربازی درنیاریا خیلی با احساس عمل کن دوست دختری که تاحالا نداشتی همینه بی تجربه ای دختره غرب دیدس پس تعارف روبزارکنار.
-میشه یکم از این تجربت در اختیار ما بگذاری؟
-تو این دوره زمونه کسی بدون دست مزد کاری نمیکنه...
دوست داشتم عصبانیش کنم اخه چرا اون کارو باخواهر عزیزم کرد.خواهری که تا به حال دوست پسری نداشت. این مانی ازوقتی موبایل خرید دوست دخترراهم دنبال کرد تا امروز خیلی درمورد دوست دخترش نمی پرسیدم اخه همش دردسر بود خودش تعریف می کرد اسمش هم به قول خودش انا است گفتم: یک بار کارم گیرت افتاد ها!
-این تجربه باید به یه دردی بخوره یا نه؟
با جدیت گفتم:بله،همه که مثل تو وخواهرم تجربه ندارند .
باخنده گفت:خواهرت پاکه الکی حرف نزن!
-ببینم اون وقت تو از کجا فهمیدی؟
مانی :خوب..ازظاهرش پیداست گوشیش هم که با مامانت مشترکه توهم که خدا نثیب نکنه مثل فوضول ها میمونی. قبل از این که چیزی بگم فرار کرد و از خونه رفت بیرون.چند دقیقه بعد یه اس اومد که نوشته بود((خداحافظ)). والا پسره دیوونست. رفتم که بخوابم ولی ذهنم درگیر ستاره بود،و کار مانی معنیش رو نمیفهمیدم... راستش هنوز از دستش عصبانی بودم. با همین افکار خوابم برد.صبح با ویبره موبایلم از خواب بیدارشدم. ساعت 6:30 بود. اَاَاَاَه آخه کی این موقع صبح زنگ میزنه. به صفحه گوشی نگاه کردم مانی بود .جواب دادم: چه مرگته اول صبحی؟
-هیچی میخواستم بگم نمیخواد اینقدر خوابم رو ببینی، امشب دعوتید خونه ما!!!
-چیییییییی؟
-حالا چرا داد میزنی؟ میدونستم اینقدر خوشحال میشی زود تر میگفتم!!!
-من که عمرا بیام.
-ستاره ام هستا،پس بهش میگم نمیایی...
-راست میگی؟من کِی گفتم نمیام؟ حتما میایم...
-باشه زن ذلیل، پس میبینمت بای
قبل از اینکه خداحافظی کنم قطع کرد. اگه به خاطر ستاره نبود عمرا قبول میکردم...
واسه هزارمین بار به خودم تو آینه نگاه کردم. یه تیشرت اندامی سفید پوشیده بودم بایه جین مشکی...
مامان:پوریا یا همین الآن میایی پایین یا باید پیاده بیایی!!!
-اِ مامی چرا عصبانی میشی اومدم.
مامان:هزار بار بهت گفتم به من نگو مامی فهمیدی؟
-آره، حالا چرا میزنی؟
پریا:چون دلش میخواد. زود باش دیگه.
تازه چشمم بهش افتاد. مثل همیشه لباسای ساده ای پوشیده بود ولی بازم از زیباییش کم نشده بود.
چیزی نگفتم و سوار ماشین شدم.من و پریا عقب نشستیم بابا و عشقشم جلو...
تا رسیدن به خونه شقایق خانم همه ساکت بودیم. بعد سلام و احوالپرسی با همه من ، پریا،مانی و ستاره رفتیم اتاق مانی.
اتاقش مثل همیشه مرتب بود. مانی،من،پریا و آخر از همه ستاره به ترتیب نشستیم. پریا که فهمید میخوام کنار ستاره باشم رفت اونطرف کنار مانی نشست. اِی مانی نامرد گفت درباره ستاره چیزی به پریا نمیگه، دارم برات دوست عزیزم.
پریا:مانی چطوره بریم تو اون یکی اتاق تا پوریا و ستاره راحت تر باشن.
مانی:آره بریم.
مانی و پریا رفتند توی اون یکی اتاق و من و با تکدختر تنها گذاشتند. یکدفعه یاد کار دیروز مانی افتادم نکنه بلایی سرش بیاره؟؟؟؟؟؟؟-وااااای مانی اگه پوریا بفهمه ما با هم دوستیم هر دومون رو میکشه!
مانی:نترس عزیزم چیزی نمیشه!!!
-قول؟
مانی:قول! حالا بریم بیرون تا شک نکرده.
از اتاقی که پوریا و ستاره بودند صدای گیتار میومد و صدای قشنگ پوریا که داشت شعری رو زمزمه میکرد
کنارم هستی امادلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی وبازم بهونه هامو می گیرم
میگم وای چه قدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جاتادم درقم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این تکدختر تو فکر بودن باهم
مهاله پیش من باشی و برم سرگرم کاری شم
میدونم که یه وقتایی دلت میگره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم
توهم مثل منی انگار از این دلتنگیا داری
توهم از بس منو میخوای. یه جورایی خودازاری. یه جورایی خودازاری
کنارم هستی وانگارهمین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتوواکردی که موجش اومده این جا
قشنگه ردپایه عشق بیا بی چترزیربرف
اگه حاله منوداری میفهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم
توهم مثل منی انگار ازاین دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خودازاری .یه جورایی خودازاری.
بدون در زدن رفتیم تو. خدارو شکر صحنه منحرفی ندیدیم. تو دست پوریا یه گیتار بود و داشت میزد ستاره هم کنارش نشسته بود.
اون شب به خوبی و خوشی گذشت، فکر نکنم از دوستی من و مانی چیزی فهمیده باشه! تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم برمیگشتیم خونه.
یاد اون روز افتادم. همه خونه عمو شهاب،دوست صمیمی بابا و بابای مانی بودیم. پوریا داشت با مهبد و مهسا،بچه های عمو شهاب، صحبت میکرد. من و مانی به بهونه درس رفتیم تواتاق مهمون.
مانی:پریا میخوام درباره یه چیزی باهات صحبت کنم ولی قبل از اون میخوام بدونم تو دوست پسری داری؟
-نه، ولی یکی هست که خیلی دوسش دارم ولی فکر نمیکنم احساسی نسبت به من داشته باشه!
مانی:پریا من... من... اِ خوب یعنی من ... پریا من دوست دارم!!!
-م مانی چی داری میگی؟
مانی:میدونم دارم از اعتماد پوریا سو استفاده میکنم ولی نمیتونم احساسم رو نادیده بگیرم.
-خوب...اِم یعنی... خوب منم دوست دارم.
از فکر بیرون اومدم. ماشین جلوی خونه متوقف شد و پیاده شدیم. بعد از اینکه لباس هام رو عوض کردم رفتم پایین!
پوریا داشت با مامان و بابا صحبت میکرد. غلط نکنم بحث سر ستاره بود.
پوریا:حالا کی میریم خاستگاری؟
بابا:یه وقت خجالت نکشی ها!
پوریا:بابا بحث رو عوض نکن.
بابا:باید صبر کنی خاله از آمریکا برگرده بعد.بخاطر پوریا خوشحال بودم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت و یک ماه بعد مراسم عقد پوریا و ستاره بود. عاقد برای بار سوم پرسید: عروس خانم وکیلم شما را به عقد دائم آقای پوریا شایسته در بیاورم؟
ستاره: با اجازه بزرگترا، بلهههههههه...
یک لحظه خودم و مانی را بجای آن ها تصور کردم،چه خوب میشد!!!
فردای روز عقد عروس و دوماد همراه خوانواده عروس خانوم رفتن مسافرت و من و مانی رو تنها گذاشتند...
____________
مامان:پریا جان بیا اینجا باهات کار دارم
-مامان گفتم که میخوام برم خرید!
مامان:خرید دیر نمیشه بشین باهات کار دارم
نشستم و یه پیام واسه مانی دادم که مامان باهام کار داره دیرتر میام.
مامان:ببین عزیزم هر دختری باید یه روزی ازدواج کنه، تو هم که ماشاالله کم خاستگار نداری! ولی این...
پریدم تو حرف مامان و گفتم:مامان باز چه خوابی واسه من دیدین؟
خندید و گفت:مهبد
مهبد پسر عمو شهاب بود.خوشتیپ و خوش اخلاق ولی در حد المپیک لوس... تازه تحمل مهسا،خواهرش، از خودش هم بدتر بود.
-مامان من هیچ از این پسره لوس خوشم نمیاد
مامان:داری آتیش به بخت خودت میزنی! مگه این پسره چی کم داره؟هان؟
-مامان من رفتم خداحافظ
سوار ماشین مانی شدم. خدا میدونه چقدردلم واسش تنگ شده بود.
مانی:سلام بر خانم پریا شایسته...
-سلام
-چیه مامانت چی میگفت؟
-مهبد ازم خاستگاری کرده
-شما چی گفتی؟
-انتظار داشتی چی بگم؟
-حتی نمیخوام به اینکه جواب مثبت داده باشی فکر کنم
-حالا بریم؟
-کجا؟
-خونه آقا شجاع، خوب خرید دیگه!چند روزی بود پوریا برگشته بود مامان هم به هر دری میزد که من رو راضی کنه. شب جمعه بود که فهمیدم مامان قرار خاستگاری گذاشته اولش میخواستم نرم ولی مانی منصرفم کرد.
لباس های معمولی پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. هنوز نیومده بودند. مامان من رو فرستاد تو آشپز خونه تا هر وقت صدام کرد چایی بیارم. بعد حدوداً نیم ساعت مامان صدام کرد من هم با سینی چای از آشپزخونه بیرون رفتم. چای رو تعارف کردم و سینی رو روی میز گذاشتم. عمو شهاب: خوب بچه ها بهتره برید صحبت کنید...
من و مهبد:چشم
به اتاق من رفتیم. اون روی صندلی کامپیوتر نشست و من روی تخت خوابم. انگار روزه سکوت گرفته بودیم هر دو ساکت بودیم تا اینکه بعد ده دقیقه گفتم:نظرت چیه درباره چیز دیگه ای سکوت کنیم؟
خندید و گفت:خوب من رو که میشناسی؟ 28سالمه، دندون پزشکی خوندم و درباره خوانواده ام هم که میدونی...
-ببین اگه بگم جواب من منفیِ بهت بر میخوره؟
-بر نمیخوره چون همچین چیزی نمیگی!
-برعکس من از تو خوشم نمیاد به عشق بعد از ازدواج هم اعتقاد ندارم،پس جوابم منفیِ...
-مطمئن باش پشیمون میشی!!!
منتظر نموندم رفتم پایین و مخالفتم رو اعلام کردم.با مانی بودم که یه نفر بهش زنگ زد. اونم رفت بیرون تا جواب موبایلش رو بده...
چند دقیقه بعد برگشت ولی خیلی بهَم ریخته بود. گفت یه مشکلی براش پیش اومده که باید بره. منو رسوند خونه و خیلی سریع رفت.
وقتی رفتم تو خونه دوباره بحث کردن با مامان سر موضوع خاستگاری مهبد شروع شد. دیگه اعصابم از صحبت سر این موضوع خرد شده بود.
مامان:مگه مهبد چِش بود که گفتی نه؟
-مامان دیگه نمیخوام درباره این موضوع صحبت کنم، حالا که جواب منفی دادم میخواید چیکار کنید؟
مامان:دِ همینه دیگه. امروض صبح دوباره تلفن زد، گفت یه جلسه دیگه آخر هفته بگذاریم حتماً راضیت میکنه!
-اِ مامان بس کنید من نمیخوام با مهبد ازدواج کنم.
بابا:باباجون مهمونن نمیشه که بگیم نه!
-ایششششششش، باشه...
رفتم توی اتاقم .دوست داشتم یه بلایی سر مهبد بیارم. ولی نه... مطمئنم اگه مانی نبود، قبول میکردم. اصلاً چرا اون نمیاد خاستگاری؟ من که درباره مهبد بهش گفتم! شاید وقت نداره! یعنی واسه منم وقت نداره؟
موبایلم رو برداشتم و بهش تلفن زدم.-سلام
مانی:سلام خانوم خانوما!
نمیدونم چرا حس کردم صداش خیلی سرد بود ولی سعی میکرد این سردی رو پشت کلمه های قشنگ پنهان کنه!
-فقط تلفن زدم صدات رو بشنوم...
-دروغ نگو حرفت رو بزن
-دروغگو خودتی! خداحافظ
حتی منتظر شنیدن خداحافظی اون نشدم و قطع کردم نمیدونم چرا درباره مهبد چیزی نگفتم!
یه دفعه صدای زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد، فکر کردم مانیِ ولی مهبد بود. نوشته بود باید زودتر ببینمت و یک چیزی رو بهت نشون بدم. اولش قبول نکردم ولی وقتی گفت مهمِ و باید حتماً بهم بگه قبول کردم! پارک ... قرار گذاشتم، واسه نیم ساعت بعد.یه مانتوی کرم با یه جین آبی و یه شال آبی کمرنگ پوشیدم. وقتی گفتم با مهبد قرار دارم مامان داشت بال در میاورد. ماشین بابا رو برداشتم و راه افتادم سمت پارک. 2 دقیقه زود تر رسیده بودم رفتم سمت نیمکتی که قرار گذاشته بودیم و نشستم.
حدود 5دقیقه بعد اومد. کنارم نشست و سلام کرد. به زور گفتم:سلام
مهبد:حالت خوبه؟
-خوبم ممنون، چی میخواستی بگی؟
مهبد:درباره دوستت بود مانی...
داشتم سکته میکردم اون از کجا میدونست. نکنه به پوریا بگه؟ وای...نه...
مهبد:میدونم به خاطر اون به من جواب منفی دادی!
-من همچین دوستی ندارم!
مهبد:خودم هفته پیش باهاش دیدمت... نترس اگه به حرفام گوش کنی به کسی نمیگم! دوست ندارم به اجبار باهام ازدواج کنی...اهل دوستی هم نیستم، مثل خودتم به عشق بعد از ازدواج عقیده ندارم... فقط میخوام بدونی داری به خاطر کی من رو پس میزنی!... بریم تو ماشین من تا یه چند تا عکس از عشق محترمتون نشونت بدم!
مطمئن بودم میخواد دروغ سر هم کنه و مانی رو جلوی من بد جلوه بده! ولی فضولیم گل کرده بود و میخواستم بدونم اون عکسا چیه ؟واسه همین دنبالش رفتم و در جلو رو باز کردم و نشستم. داشبورد رو باز کرد ، یه پاکت در آورد و گفت: اون روزی که با هم دیدمتون خیلی عصبی شدم . دنبالش رفتم تا یه بلایی سرش بیارم ولی...
پاکت رو داد دستم. درش رو باز کردم و عکس هارو نگاه کردم. باورم نمیشد توی اون عکسها مانی بود با نزدیک هفت هشت تا دختر!
مهبد:چه خوش اشتها هم هست، نه یکی نه دو تا ده تا!
-دروغ میگی، فوتوشاپه!
مهبد:خوب نظرت چیه بریم دم خونشون و تعقیبش کنیم؟
به مانی اعتماد داشتم، گذشته از اون دوسش داشتم این تنها چیزی بود که باور داشتم((مانی فقط با منه، اینا همش نقشست)) گفتم:موافقم...
بدون هیچ حرفی راه افتاد. دم خونه مانی نگه داشت. ساعت 5 بود میدونستم مانی الآن باشگاهه، ولی...
از خونه اومد بیرون و رفت سمت یه پارک مثل اینکه قرار داشت. مهبد پیاده شد من هم دنبالش رفتم. جایی نشستیم که ما رو نبینه ولی ما ببینیمش. رو یه نیمکت نشسته بود و یه چیزی هم دستش بود فکر کنم کادو بود. بعد چند دقیقه یه دختر 18،19 ساله اومد. با هم دست دادند و نشستند. دختر زیبایی نبود ولی با اون همه آرایش و اون لباسای جلفش هر پسری رو سمت خودش میکشوند...
چند دقیقه بعد مانی کادویی که دستش بود رو به دختره داد، دیگه نمیتونستم بمونم. مهبد هم فهمید دستم رو گرفت و من رو سمت ماشین برد. تا رسیدن به خونه چیزی نگفت، حتی خداحافظی هم نکردیم.
وارد اتاقم شدم و در رو بستم همون موقع یه پیام از مهبد اومد نوشته بود: ((خداحافظ عزیزم، امید وارم با چیزایی که دیدی باورم کنی))
جوابش رو ندادم. وقتی مانی باهام این کار رو بکنه، چجوری میتونم به کس دیگه ای اعتماد کنم. هر چند ته دلم میخواستم که همه چی یه خواب باشه، ولی نبود... همه چی واقعی بود... واقعیِ واقعی... چه جوری باور کنم؟ مانی، تکدختر، اگه قبل از اینکه اعطراف کنم میفهمیدم راحت تر فراموشش میکردم... فراموشش کنم؟ تکدختر رو؟ مگه میشه؟ مگه میتونم؟
دوباره یه حسی اومد سراغم که میگفت((دروغه باور نکن میخواد فریبت بده!)) ولی تصمیمم رو گرفتم! تو کار Hک کردن ماهر بودم. دو ساعت طول کشید تا آی دی مانی رو Hک کنم...
فقط یه کلید دیگه مونده بود که پشیمون شدم، ترسیدم، ترسیدم همون یه خورده اعتمادم رو هم از دست بدم، ولی نمیدونم چرا فکر کردم اگه مهبد اینجا باشه راحت ترم!!! احساسم رو فراموش کردم و کلیک کردم...