نظرسنجی: قلمم چطوره؟!!
این نظرسنجی بسته شده است.
خوبه
60.00%
3 60.00%
ضعیفه
40.00%
2 40.00%
در کل 5 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کُلت|دختر شاعر

#1
سلام

اولین رمان به نام کُلت...دیگه ببخشید اگر بده ...خوبه ...هرچی...بخونید یه پست دیگه میذارم انتقاد کنید...ولی باید دو سه پست بذارم


بسم الله الرحمن الرحیم
کُــــلـــت
با صدای شلیک نیم متر پریدم هوا به خودم اومدم سرهنگ :حواست کجاس؟
-سرهنگ میشه من برم!؟
-کجا؟؟
سرمو اروم بردم دم گوش سرهنگ و گفتم:عمو برم دیگه خونه خسته شدم !!باسه عمویی؟!
:| عمو گفت :باشه به بابا سلام برسون!
سرمو بردم عقب با لبخند ملیح:سلامت باشین
-برو دخترم مواظب خودت باش!
-باشه چشم!
از اتاق عمو اومدم بیرونو اروم و متین با وقاررر (اوققق(ببخشید دوستان))راه میرفتم و به سمت اتاقم میرفتم
خوب من یه سروانم هستم ...سرهنگ فرید تهرانی عمو بندس و منم به کمک عمو پلیس شدم چون خیلی به پلیس ها علاقه دارم و این علاقم از جایی شروع شد که :شبا که ما میخوابیم اقا پلیس بیداره ما خواب خوش میبینیم اون دنبال شکاره ..بقیشو بلد نیستم خخخ Smile
رسیدم به اتاقم و چادرمو در اوردم اویز کردم رفتم جلو ایینه قدی و خودمو ورنداز کردم..از کفش ها اومدم بالا بوت های مشکی وروپوش سبز لجنی و کارت سروان مارال تهرانی و بالاخره رسیدم به صورتم.چشمام ابی بینیم هم خوبِ لبام عادی متناسب با صورتمـ...... غرقررغرقارقور یا ابلفضل صدا چی بود ؟غرقاروغور... عه.... صدا شیکممه....دست گذاشتم رو شکمم و گفتم:الهی مادرت بمیره تورو گرسنه نبینه عزیزم صبر کن میریم خونه مخزنتو پر میکنم...افرین دختر مامان ...
بدنمو کشیدم و چند تار از موهامو که از مقنعم زده بود بیرون رو با دست دادم تو اخییش اهنگ میخوندم :دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم



رفتم سمت کیفم گوشیمو از بازار شام دراوردم و شماره ماهان رو گرفتم(ماهان نام پسر کیخسرو پسر اردشیر پسر غباد)
و شروع به شمارش بوق ها شدم 1 بوق ..2بوق.. 3بوق ..4 بوق ..5بوق..
صدای جدی ماهان اومد -الو بفرمایید..
صدامو نازک کردم وبا عشوه گفتم:سلام اقای تهرانی؟؟
-بله بفرمایید شما؟؟
با همون لحن نازکو پر عشوم گفتم-ماهان عشقم تویی Smile
-بله؟؟عشقم؟؟خانم محترم شمااا؟؟
صدامو ناراحت کردم و گفتم:سارام!!
-سارا؟؟عه وا سلام سارا عزیزم خوبی ببخشید به جا نیووردم
بله 0_0 عزیزم؟؟!!هاهاها!اگه به مامانی نگفتم اشی برات نپختم.
صدام هنوز نازک بود :خوبی؟؟میای کافیشاپ دلم برات تنگ شده!!
-چرا که نه عزیزم کجا بیام؟؟
دیگه مث اینکه داره میزنه جاده خاکی با صدای عادی خودم گفتم :سارا کیه؟عشقم چیه؟خرس گنده..نچ نچ نچ
-فک کردی نفهمیدم تویی؟!؟!نمیدونم تو چطوری پلیس شدی ؟؟یعنی من کورم نمیتونم شمارتو ببینم ؟
-اهمم اهم اهممم خوب حالااادیگهه تو اممم...خودمو لوس کردم...ماه مننننن
-چند بار بگم نگوبه من نگو ماه من منم میتونم بگم مار من
-مار خودتی :|ایشششش کجایی حالا ؟!
-میخوای کجا باشم؟؟...شرکت
-عه.!! دق. دق. من دارم میرم خونه هاها !!
-بپا سکته نکنی
-خوب دیگه حسودی بسه میخوام برم خدافظ
-الان برای چی بهم زنگ زدی؟؟؟
-برای حرص دادن شوما چون میخوام برم خونه و شما تا 2 ساعت دیگه هم تو شرکتی
-کی گفته؟؟؟؟-من!!!
-اوخ مارال من رفتم بای
-هم باز گفت بای خ د ا ح ا ف ظظظظ نمیمیری بگی
و قطع کردم:اه تا یه روز حرصم ندن روزشون به شب نمیرسه واه اوه
به ساعت نگاه کردم 5 بعد از ظهر کیفمو برداشتم چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون و راهمو به سمت اتاق عمو کج کردم... در زدم
-بفرمایید
در رو اروم باز کردم و سرمو عین این بچه کنجکاوا از لای در بردم توو لوس گفتم :عمویی ؟؟ یا موسی بن جعفر ابروم رفتتتتتتت اقای آریا مهراینجاستتتت یا امام زمان ..بنده خدا چشاش عین توپ گلف شد خخخخ تقصیرش نیست که وقتی یه جواهر جلوش باشه تعجب میکنه مگه نه؟؟اینم تعجب کرده چون گونه ی نایاب جواهری مثل من رو دیده.. اخی بنده خداسکته نکنه!مارال چِت نزن!
خودمو صاف و صوف کردم و صاف وایستادم و -اهم اهم ببخشید مثل اینکه مزاحم شدم
عموم چشماش میخندید:نه اتفاقا کارتون داشتم...
-من؟؟
-بله ..سروان بفرمایید بنشینید
پسره عفریته یه نگاه هم نکرد خیلی مغرور لامصب اه اه اه پسره ی نچسب عموم به احترام من بلند شد ولی اون بی تربیت اصلا بلند نشد
اه اه اه چندش حالا خوبه یه درجه از من بالا تره هاااا من سروانم اوشون سرگرد ایییش
نشستم سرجام عمو گفت:خوب سرگرد جان چیکار میکنید قبول میکنید یا نه؟؟
سرگرد اریا یکمی فکر کرد و گفت:میشه فردا جواب بدم ؟؟
-چرا نمیشه ...پس، فردا جوابتون رو بهم بگید..این عملیات مثل بقیه نیست این ریسکش خیلی بالاست وتصمیم با خودتونه چون جونتون رو هم باید توی این کار بذارید
کنجکاو شدم بینم چی میگن!! تا خواستم دست به کار بشم سرگرد بلندش شد و منم برای تلافی بی ادبیش بلند نشدم همچین ادم پلیدیم من ...بعله!!
سرگرد-پس .فردا جواب رو بهتون میگم راستی نگفتید اون(ولوم صداش اومد پایین به حدی که گوشای تیز من نمیشنید چی میگه)یه ثانیه صداش بلند شد و گفت:با..و ولوم صداش رو پایین اوردو عموم در گوشش یه چیزی گفت.. بیخیال مارال فوضول و با ناخنام بازی میکردم به دستام خیره شدم دست های لاغر و کشیده در کل خیلی خشکل بود اعتماد به سقف:|..! با ناخنام و انگشتام بازی میکردم ولی سرتاپام گوش بود ولی هیچی نمیشنیدم^ـ^
خوب اقای اریا اریامهر مافوق بنده هستن ومغزشون عین کامپیوتر و نقشه هایی میکشه که به مغز جن نمیرسه والا....البته از نظر خودشون این جوریه ها ولی از نظر من اینجوری نیست.
با حس کردن دستی جلو صورتم به عمو نیگا کردم:حواست کجاس دختر انگاری عاشق شدی؟!
یه نگاه عاقل اندر سفیهی به عمو کردم-منو عاشقی عمو!!؟؟
-نمیخواد بری بالامنبر، چرا تا الان نرفتی خونه؟
-اتفاقا الان میخوام برم.
-چرا قبل از اینکه بیای تو درنزدی؟؟مجبور شدم به خاطر این کارت دروغ هم بگم
-دروغ ؟برای چی
-چون وقتی گفتم کارت داشتم ...کارت نداشتم فقط نمیخواستم ضایع شی
-بیا عمو مارو ببینید عمو ما داریم؟؟!
- اتفاقا از خدات باشه برای... اهان یادم رفت بگم فردا شب شام بیاید خونمون
کنجکاو پرسیدم-برای چی؟
چشمای عمو خندید-یعنی نمیتونم برادرمو به همراه چهارتا بچه ی جیگور بیگورش و خانمش دعوت کنم!!
تعارف تیکه پاره کردن-عموجان راضی به زحمت نیستیم به خدا !!
-اخه خبره مهمی هست باید با پدرت درمیون بگذارم
به به بگذارمممم چه قشنگ سخن میکنید عمو جان من!!
نگران شدم..:
-خو عمو تفلنی با پدر صحبت کنید
-تفلنی نمیشه عمو باید رودر رو صحبت کنیم!!
بلند شدم که اروم اروم زحمت رو کم کنم عمو هم با من بلند شد -خوب عمو من دیگه زحمت رو کم کنم به مستانه و زن عمو سلام برسونید.
-سلامت باشی دخترم
به سمت در اروم اروم قدم برمیداشتم که لحظه اخری نمیدونم کدوم خدانشناسی بود بدون تق وتوقی در این اتاق وامونده رو باز کرد رو دیوار پخش شدم دماغم پِرِس شد
داشتم دماغمو ماساژمیدادم و اروم اروم غر غر میکردم:
-اخه لامصب این اتاق صاب مرده در داره طویله که نیست عین گاو سرتو میندازی پایین و میای تو
قیافه ی نگران عمو و قیافه ی خجالت زده جناب سروان بارمان راد دستم رو اوردم بالا وتکون دادم و گفتم: ترو خدا قبل از اینکه بیاید یه ندا فقط یه نــــدا بدید نزدیک بود دماغم به فنا بره ای بابا!!
یه دفعه عموم یه هنی کرد که باعث شد سروان پناهی پهن شه رو زمین ای خدا و سرمو روبه سقف بردم و توی دلم گفتم خدایا اگه خواستی خواهرهام رو شفا بدی این همکار مارو هم تو نوبت بذار...
:| وقتی خندش تموم شد عموم گفت :چی شده که اینقدر به خاطرش عجله داشتی که نزدیک بود بینی سروان بزنه جاده خاکی؟!
O_oاشک گوشه چشمشو با انگشت اشاره پاک کرد و گفت:-اون باند رو پیدا کردیم..
با کنجکاوی به پناهی نگاه کردم.. باند؟!زیر چشمی عموم رو میپاییدم که با چشم و ابرو میخواست به این خنگ فهمونه نباید به من بگه...چی؟من نفهمم؟؟سریع به عموم نگاه کردم و گفتم:بابا سرهنگ گفت نمیخواد من بفهمم.عه باند!باند چی؟!
عموم یه اه کشید و رو به پناهی گفت:خدا بگم چیکارت نکنه!!(پناهی رفت بیرون) و رو به من گفت:مگه قرار نبود بری خونه ؟سریع گفتم:خونه رو بیخیال باند رو بچسب...باند چی هستن؟-میخوای چی باشه مواد مخدر وقاچاق دخترو پسر
دهنم سه مترو خرده ای باز شد !-خوب برای چی به من نمیگین!عمو-نباید کسی بفهمه عمو جان این ماموریت مخفی-عمو ما مال مبارزه با مواد مخدریم قاچاق دخترو پسر به ما چه مربوطه؟؟هوم؟اولین باره میشنوم دختر و پسر میدزدن دختر شنیدم ولی پسر نشنیدم...یه لحظه مکث کردم و گفتم: ..پس سرگرد به خاطر این اینجا بود!!درست میگم؟؟
- ولی من قبلا هم شنیده بودم ولی مواد مخدرا به این دخترو پسرا مربوطه و اره سرگرد به خاطر همین اینجا بود
-چه ربطی به هم دارن؟؟؟دوباره مکث...سرگرد برای چی اومده بود
عموم خنده ای کرد:-نمیدونم..دختره ی فضول...
یه پوف کردم و گفتم:خوب من دیگه برم خستم اینقدر با ادما سرو کله زدم مغزم داره سوت بلبلی میزنه
-برو فقط تندتند برو الان دو دفعه هست که میخوای بری ولی دوباره کنسل شد
-نه ایندفعه میخوام بدوم خدافظ
خندید-خدافظ عموجون
در رو باز کردم و رفتم بیرون اروم و سنگین قدم برمیداشتم دلشوره داشتم
همش داشتم به باند فکر میکردم بایند قاچاق دختروپسر چه معنی میده ؟!
واییی ولم کن سرم ترکید اینقدر فکر کردم
سوییچ رو از کیفم دراورد و به سمت رخش خودم قدم برداشتم بابا بهم گفته بود اگه از یه ماموریت خیلی سخت جان سالم به در بردم یه ماشین میخره اونم چی.....پراید!!پراید که نه خواستم جو بدم اخه من رو چه به پراید
پراید نصیب هرکسی نمیشه جنسیس یعنی جیغم دراومدااااا وقتی از اون باند مزخرف وترسناک که یه تیرم خورده بود تو بازوم جون سالم به در بردم ونذاشتم کسی بفهمه تیر خوردم البته جز بچه های توی اداره و عمو والا ماشین بی ماشین ...بابا هم راضی نمیشد بخره اخرش راضیش کردم و گفتم :من با جون خودم بازی کردم تا جنسیس گیرم بیاد ..مرده و قولش ..و چون بابا به این جمله حساسیت داشت پس فرداش یه جنسیس مامانی خرید انداخت زیر پام فقط باید عشق و حال کنم با صدا اگزوزش وقتی صدای اگزوزش رو میبرم بالا با غرور به مردم نگاه میکنم ولی بعضی اوقات نه
ماشین باز شد چادرمو در اوردم و گذاشتم رو صندلی شاگرد به همراه کیفم رفتم از زیر صندلی شاگرد لباسام رو در اوردم یه شال یخی ومشکی مانتو مشکی و شلوار یخی لوله و کفش مشکی رفتم زیر و مشغول شدم لامصب گره خوردم دستم تو فرمون گیر میکرد اخرش به زور اومدم بالا اخیش هووووففف !!!
لباسام رو انداختم رو صندلی شاگرد وگردنمو ترکوندم ترق توروق
صدای سوییچ رو انداختم بالا و صدای اگزوز رو تا متوسط بردم بالا و اینه رو تنظیم کردم ایول اریا مهرو بارمان راد پشت سر من بودن یه لحظه کرم درونم فعال شد و صدای اگزوز رو تا اخر بردم بالا و لبخند خبیثانه زدم و گاز رو تا ته فشار دادم و عین جت رفتم ترمز زدم شیشه رو دادم پایین دور زدم و ارنجمو تکیه دادم و انگشت شصتمو با دندان گاز میگرفتم گاز رو تا ته فشار دادم ماشین از جا کنده شد اخ که چه حالی میده ضبط رو روشن کردم :کردم و صداش رو زیاد کردمplayفلش رو گذاشتم تو دستگاه و رو اهنگ
برو هرچی گریه کردم برات دیگه بسمه دیگه بسمه
اگه خوب اگه بد بودم برات دیگه بسمه دیگه بسمه
اگه عشقی که میگن همینه دیگه بسمه دیگه بسمه
نمی خوام چشام تو رو ببینه دیگه بسمه دیگه بسمه
.....
.....
.....
برای بار اول بود عاشقت شدم من
از روی سادگیم بود که خوار تو شدم من
از تو جدا یه لحظه چه جوری می شدم من
تو که بهم می گفتی فقط با من می مونی
ولی اینو نگفتی همش با این و اونی
خیال کردم برای دلم سنگ صبوری
خیال کردم که تا آخر می خوای با من بمونی
( بلند با هاش خوندم)
برو هرچی گریه کردم برات دیگه بسمه دیگه بسمه
اگه خوب اگه بد بودم برات دیگه بسمه دیگه بسمه
اگه عشقی که میگن همینه دیگه بسمه دیگه بسمه
نمی خوام چشام تو رو ببینه دیگه بسمه دیگه بسمه

هر کی میگه دوست دارم همش دروغه
هر کی میگه عاشقتم واسه دو روزه
اگرچه خیلی تلخه حقیقت اینه
به اون خدا هر چی میگن همش دروغه
همش دروغه همش دروغه

برو هرچی گریه کردم برات دیگه بسمه دیگه بسمه
اگه خوب اگه بد بودم برات دیگه بسمه دیگه بسمه
اگه عشقی که میگن همینه دیگه بسمه دیگه بسمه
نمی خوام چشام تو رو ببینه دیگه بسمه دیگه بسمه

(دیگه بسمه از علیرضا روزگار)
رسیدم به یه چهارراه پشت چراغ قرمز ترمز کردم ای تف تو این شانس هم طرف راستم پسرهای هیز بود هم طرف چپم منم شیشه هارو دادم بالا و انگشتم شصتم رو به صورت عمودی توی دهنم گذاشتم
همه ی پسرا به ماشینم زل زده بودن
ههههه چه کرم حرفه ای دارم من چراغ سبز شد و برای حرص دادنشون صدای اگزوز رو بردم بالاو گاز دادم خندم گرفته بودم خودم از صدای اگزوز ترسیده بودم
از یه خیابون رد شدم و دوباره به چهار راه برخوردم بچه هایی رو میدیدم که گل میفروختن یه لحظه بغض کردم...من سوار یه ماشین چند میلیاردی وچند میلیونی باید باشم و این بچه ها حتی پول برای غذا هم ندارن اشکم نا خود آگاه اومد پایین یه دختره ی خشکل که حدود 6 ساله بود و چشمای سبز و مدل وحشی داشت میپرید و به شیشه ماشین میزد با یه لبخند تلخی شیشه رو اوردم پایین و به دختره گفتم:بله خاله جون؟!
با خجالت دوست داشتنی بهم نگاه کرد و من به صورتش نگاه میکردم که خطوط سیاهی روی صورت سفیدش افتاده بود گفت:گل نمیخرین؟
-چرا نخرم مگه میشه نخرم ...گل هارو به طرفم گرفت وادامه دادم وقتی یه دختر خشکلی مثل شما برام گل بیاره برای چی نخرم؟؟
به کیفم نگاه کردم توش فقط دوتا 10 تومنی بود وفقط اینا بودن و بقیه پولام توی عابرم بود گفتم:5 تا شاخه بده
شروع به شمارش کرد:1...3..7.12..8
خندیدم وگفتم نه 1..2..3..4..5.و 5تا شاخه رزسفید و یه دونه قرمز برداشتم و بهش 10 تومن دادم
چراغم
که سبز شده بود به دختره گفتم خاله جون همین قدر بسه پول ؟؟گفت:نمیدونم؟؟
ورفت سمت
دختری که 12 سال داشت و یه چیزی درگوشش گفت و برگشت پیشم و گفت:خاله جون اینا کمه به کیفم نیگا کردم و اون 10 تومنی رو هم دراوردم و بهش دادم و گفتم :مواظب خودت باش کوچولو بقیش هم برای خودت...میدونستم که بیشتر ازم پول برد ولی بزار صدقه باشه
خندید و چاله گونش مشخص شد خیلی نازو معصوم بود گازشو گرفتم دلم گرفت..خدایا هعییییی
رسیدم به خونه ریموت رو با زور از بازار شام دراوردم و دکمش رو زدم ماشین رو اروم بردم توپارکینک شیشه رو دادم بالا یه خونه بزرگ که که بابا از ارثی که از پدر بزرگ پدری رسیده بود بهش این خونه ی نیمه بزرگ پنجه طلا رو خرید من وماهان خله و خواهر های گرامی که عبارتند از :مهسان و مهناز که دوقلو هستن و مهسان بچه بزرگ خانواده و 5 دقیقه از مهناز بزرگ تره و همیشه سر این 5 دقیقه یک دعواهایی داریم که نگووو.
لباسا و کیفمو برداشتم و بزور جلو چشمم رو میتونستم ببینم ماشین رو قفل کردم و بوس هوایی فرستادم براش از پله ها اروم میرفتم بالا طبقه ی دوم برای مامان و بابا زنگ به زور زدم چون دستم پر بود با نوک دماغ :|
مامان در رو باز کرد :سلام مامانم
سلام بیا تو چرا اینقدر زود اومدی؟؟
-به عمو گفتم برم گفت برو ساعت 5 بهم گفت برو(رفتم داخل خونه)ولی من لفتش دادم و به دردم خورد
-کجا میخوای بری؟؟
متعجب گفتم -کجا؟؟!
-اخه لباسات رو عوض کردی
-اهااان مهسان و مهناز کجان؟
-رفتن بازار
-منم میخوام همونجا برم
-ماشین خودتو نبریا
-چرا ؟!؟
-اخه ماهان باهاشونه تو هم باهاشون برو
-مامان مهم الانه من چجوری برم ؟!
-عه وا راست میگی ..ببرش
خونه 100 -99متره از در که میای تو سمت راست سالمن نشیمن سمت چپ اشپز خونه که کدوم که سالن نشیمن 75متر اشپز خونه 75
و روبه روت هم یه پله مارپیچی
و یه گلیم هم انداختیم وسط سالن
تم خونه قهوه ای و کرم که به زور تونستیم قهوه ایش کنیم چون مامان میگه قهوه ای دل ادمو میگیره و کسل میکنه ونور به داخل خونه نمیاد...
از پله ها رفتم بالا این مرحله خیلی سخته !!هوووف...
دراتاقمو باز کردم ..یه اتاق با تم قهوه ای سوخته و کرم من زیاد با رنگ های صورتی و بنفش و قرمز حال نمیکنم ...رنگ های سنگین مثل قهوه ای سورمه ای کرم مشکی سفید
رفتم سمت کمدم و لباس های خوشکل پلیسیم رو اویز کردم فقط این لباسم مرتب میره سرجاش بقیه توهم گره خوردن :|والا ...
یه مانتو سورمه ای برداشتم گذاشتم روتخت یه شلوار دمپا لی ابی روشن به قول مستانه گشاد:| !!یه شال سورمه ای هم پشتش.عه وا کفش چی پس؟!!؟.یه لبخند خبیثانه ای روی لبم نست رفتم سمت اتاق مهناز لامصب چه اتاقی داره ..تم زرشکی وسفید ..زرشکی رنگش خوبه ..این سفید این وسط چیکار میکنه اصلا به هم نمیان خوب تمش اصلابه من ربطی نداره.. لباساش به من ربط داره هاهاهاهاهاهارفتم سمت کمدش که اندازه اتاق منه..والو کمدش خیلی باحاله پایین همش کفشه بالای جا کفشیش شال ها و روسری وکلاه ها و مانتو هاش اتو شده اویز شده اخ اخ اخ یه کلاه خوبی اسم هامون اینه که اول هرکدوم یه حرف
کلاه روسرجاش گذاشتم m سورمه ای داشت که با ابی اسمونی نوشته بود
یه کفش پاشنه 7 سانتی سورمه ای برداشتم سرمه ای بود و ورنی و قسمت های پاشنه مخملی و روی اون تیکه های مخملی به طور پراکنده نگین های ابی خیلی کم رنگ چسبیده بود
مدل باحالی داره!!
صدایی گوشم رسید مامان داشت حرف میزد:زحمت نباشه!؟!؟باشه پس فردا شب میایم..
کیه؟!؟ سریع کفش هارو برداشتم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین بلند گفتم :کی بود؟!
مامانم 2 متر پرید هوا گفت:ورپریده چته؟؟قلبم دراومد
شرمنده خندیدم گفتم:شرمنده خو حالا کی بود؟!
- زن عموت-چی موگوف؟؟-فردا شب دعوتیم بریم خونش
-عه وا عمو بهم گفت یادم رفت بهت بگم خخخخ
- :| زحمت نکشی یه وخت خسته میشی (مکث کرد)بچه بدو اونا علاف تو شدن
عین جت کیف و سوییچ و برداشتم نزدیک بود دوبار بیوفتم زمین
رسیدم به ماشین سوییچ رو زدم و میگفتم:الهی فدات شم پیشی مامان!!
سریع سوار شدم و گازشو گرفتم و د برووووو زنگیدم به مهناز بعد 8 بوق جواب داد:الو بله !!
لحنم خنده دار بود گفتم:اوهوووع چه لفظ قلم صوبت میکنی!!؟
-عه تو کجایی د بیا دیگهههه
-شما احیانا نمیخواین بگین کجا هستین؟
-پاساژ...-یه دستی مستی چیزی تکون بدید بفهمم کجایید...بعد 1ثانیه دست مهناز رفت تو هوا
-اهان اوکی دیدمت
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم
مهناز از کفشم ور اندازم کرد تا کلاهم یهو قیافش برزخی شد
-یا ضامن اهو بیا ضمانت منه خرم بکن الان سرمو مثه گوسفند میبره
با حالت ناراحت گفت:یادم نمیاد اجازه داده باشم !!
-اجازه نمیخواد خواهرمن...


من خودم هرچی بخوام برمیدارم(و ابروهام رو دوسه بار بالا پایین بردم)
رو به ماهان و مهسان گفتم کجا بریم؟؟
مهناز گفت:دوستم گفت یه پاساژهست لباساش خیلی قشنگه بیا بریم اونجا!!
ماهان -ادرس داری؟؟-اره اره
خوب با هزار جون کندن و خنگ بازی های خواهر خلم رسیدم اونجا هنو وارد نشده دهنم مماس با زمین شد مهسان اومد جلو و با انگشت اشارش دهنمو بست و اروم طوری که منو مهناز و ماهان بشنویم گفت :ببند مگس نره توش !!!
منو مهناز و ماهان و مهسان به ردیف بغل هم راه میرفتیم .....یهو پلک زدم هیچ کدوم از این سه خل نبودن نه نه...نه نه نه نه سه کله پوک این بهتره....اوووم.
همه جارو با چشم گشتم ماهان توی پاساژ دنبال کت و شلوار بود ای خدااااا
مهناز چسبیده بود به لباس و کفش و کیف:|
مهسان بغل مهناز منم اروم رفتم پیششون یه کت و شلوار چشمم رو گرفت پسرونه بود کراوات قرمز و پیرهن سفید و کت و شلوارش مشکی رفتم سمت خانمی که گوشه ی مغازه ایستاده بود و اصلا صورتش از بس رنگ امیزی کرده بود معلوم نبود گفتم :کد 227 با تعجب نگام میکرد وا چشه ؟!؟واسم اوردش وای چه قدر خوشکلهههههه رفتم تو اتاق پرو و پوشیدمش جذب بدنم بود مخصوصا پیرهنش خیلی قشنگ بود لباسام رو عوض کردم رفتم پیشخون گفتم:قیمتش !؟!؟
با عشوه گفت:قابلی نداره-مرسی-دویست وپنجاه تومن می ارزه والا خیلی خوبه کارتمو دراوردم وگفتم:دستگاه کارت خوان دارید؟!-بله که داریم!!پول رو دادم و اومدم بیرون ای بابا اون دوتا پت و مت کجان ای خدا منو بکش از دست اینا راحتم کن
لباس رو تو پاکت بهم داده بود
به مهناز اس دادم -کجایین ؟!؟یهو بعد از 1 دقیقه 2 تا پیام اومد اولیه مهناز بود بازش کردم :وایی مارال بیا مغازه پاییز لباساش عالیه وقتی مهناز بگه عالیه یعنی عالیه!
پیام دومی رو باز کردم ماهان بود :مارال بیا این پاساژه نظر بده
داداشم مهم تره از داداش ادرس گرفتم و رفتم اونجا
دو تا کت و شلوار دستش بود یکی سورمه ای بود با پیرهن ابی اسمونی و کراوات سورمه ای اون یکی هم مشکی بود با پیرهن سفید و کراوات قرمز
-سورمه ای قشنگ تره
-واقعا؟!؟
-اره همه فامیل کت و شلوار مشکی میپوشن تو این دفعه یه چیز دیگه بپوش!!
-اوکی
رفت سمت پیشخون و اون دختره گیس برید چنان داداشم رو میپاید ولم میکردن پامو تا زانو میکردم تو حلقش.
ماهان که اونو خرید رفتیم تو مغازه ای که همش تاب و شلوارک و این جور چیزا داشت
یه شلوارک لی که یه وجب بالا زانو بود خریدم با ساپورت مشکی ضخیم
یه کت چرم مشکی که فقط تا زیر سینه میرسید و یه کمر بند زنجیره ای و یه دستکش مشکی چرم که یه بند انگشت میومد بالا اییییییییی جونم چه قدر خوشکلن
ماهان دهنش 2 متر باز بود گفتم :خوشکله؟!؟سلیقم تو لوزالمعدت
-بد نیست!!
معلوم بود سایزش اندازمه فروشند که یه پسر حدودا 25 ساله بود داشت با چشماش منو میخورد
فکر میکنم این پسره با اون دختری که داشت ماهان رو قورت میداد ازدواج کنه بچشون سرتا پا چشم میشه
خونسرد به مرده گفتم:پیداش نکردی
گفت :چی رو ؟!!؟
-اخه گفتم اینقدر تو صورتم زل زدی شاید پیداش کرده باشی
هل شد بنده خدا..
لباسارو حساب کردم اومدم بیرون....
از پاساژبیرون زدیم و مهسان و مهناز رو که پشت بهم بودن رو دیدم ای بابا باز اینا دعوا کردن گفتم -سلام باز دعوا کردید؟!؟
مهسان غرغر کنان :میگم من اول اون لباس رو انتخاب کردم مهناز پرید وسط حرفش :نه من اول انتخاب کردم..
کنجکاو گفتم :لباس کو؟؟
از یه پاکت یه لباس صورتی کثیف که از روی زانوی پای چپ (خخ) تا پایین یه چاک داشت زیر سینش تور بود یقش نگین کار شده بود ورومی بود در یک کلمه ...عالی بود مهناز که لباس دستش بود داشت نگاش میکرد در یک حرکت انتحاری از دستش کشیدم بیرون و در رفتم یا امام رضاااااا افتاد دنبالم من بدو اون بدو هی به دیگران میخوردم و مردم تیکه بارم میکردم دور زدم سریع سوییچ رو از کیفم در اوردم و سوار ماشین شدم و قفل مرکزی رو زدم مهناز به شیشه ماشین میزد:ما که تو خونه هم دیگه رو میبینم مگه نه؟!؟؟ با ایما و اشاره گفتم:نه اصلاااا!!
همه وسایلا رو گذاشتم رو صندلی شاگرد اخیییش خدایا شکرت کاسبی امروز خوب بود از نظر لباس.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم باز دوباره صدای قارو غور شکمم روشن شد یه ساندویچی رو دیدم ایول هوس فلافل کردم از اینه جلو، پشت رو دید زدم ماهان اینارو ندیدم پس کجان گوشیم رو از بازاربزرگ تهران دراوردم.
شماره ماهان رو گرفتم:....الو داداش کجایین؟؟!؟
-والا هنو دم پاساژیم
-چرا؟!؟
-باز هم دوقلو ها
خنده ای کردم -چی شده حالا!!
-میخوای چی باشه سر 5 دقیقه دارن گیس و گیس کشی میکنن کی بغل دست من رو صندلی شاگرد بشینه
تا گفت از خنده قرمز شدم اینقدر خنیدددددم ماهان گفت:وای الان منو میکشن مهناز ابرومون رو بردی اروم تتتتتتتتتر
از اون ور مهناز -چرا همش مهسان باید جلو بشینه
مهسان -بیا بچه جلو بشین
ماهان-چه عجبببب بابا من متعلق به همتونم
دوباره هردو-خفه شو
ماهان بدبخت...
-اجی بای تا دو دقیقه منو با کمر بندم کتک می زنن!
-خخخخ برو راستی من بغل ساندویچی ... هستم بیایید
-همون فلافلیِ؟!؟الان میایم !!!!
-اره همون
بعد 5 دقیقه اومدن توی ماشین رو دقت کردم ای بابا باز مهناز و مهسان دارن دعوا میکنن من گفتم سر 5 دقیقه بزرگ بودن مهسان دعوا داریم
حالا این دعواشون خوبه..بقیههه رو داشته باشینننن
ماهان بغل ماشینم ترمز زد مهناز پنجره رو کشید پایین و ماهان خودشو کشید سمت پنجره طرف مهناز
-با انبه یا بدون انبه( سس مخصوص فلافل که خیلی تنده)
با تعجب-یعنی نمیدونی من انبه دوست ندارم!!
-میدونستم ولی گفتم شاید نظرت عوض شده باشه...
-نه عوض نمیشه داشششش
فرمون رو چرخوند و و رفت دومتر اون ور تر من این ور که جا پارک بود ای خدااا این چه جور مخی !!!
دوباره امد پیشم و زد رو پنجره شیشه رو کشیدم پایین با اخم
گفت :بیا تو ماشین من!!
-چرا؟!؟
با اخم-پیش هم باشیم...
متعجب-باشه اومدم
از ماشین پیاده شدم دیدم مردم با تعجب زل زدن به من..
چه مرگشونه؟!؟!
بلند گفتم:چیزی شده!؟!
همه یه چشم غره ی مَشتی رفتن...
چه هماهنگن مردم ..... ....
قفل ماشین رو زدم و اروم اروم رفتم سمت ماشین ماهان
در رو باز کردم مهناز با ترس زل زد بهم مهسان هم همین طور
خونسرد گفتم -خوشکل ندیدی؟!
هردو با هم- خوشکل تا دلت بخواد دیدیم(مهناز ادامه داد)پرو ندیدیم!!
-الحمد الله اونم من به خاطر گل روی من دیدید؟؟!
-اون که صد البته(مهسان بود)
یهو مهناز یاد یه چیزی افتاد باشه و گفت :واستا ببینم مهســـــآآآن
مهسان-بععععله
مهناز خبیثانه گفت :یکی اون لباس صورتی رو ندزدیده بود؟!
-نه چطور
خبیثانه ادامه داد:عه نمیدونستی الان دزده جلو چشمامه
مهسان برگشت و گفت:کجاستتتت؟!؟
یا ضامن اهوووو الان منو میدارن(طناب دار+دار زدن)
مهناز گفت:مارآآآآل
با ترس و لرز گفتم:بعلههه
خبیثانه(مهناز)-تو دزده رو ندیدی؟؟!
-نه کجاستتت؟!
-رو به رومه!
دستم رفت سمت دستگیره که برم بیرون که مهناز دستمو گرفت و گفت:اوا کجاااا تازه اومدییی؟!؟!
مهسان کیفشو اورد بالا به مهناز گفت اماده ای
مهناز:اماده ی اماده
مهسان-شروووووووع
-اخخخ.... اووووووووخ ....اووووییی....مفقود الاثر شدم یا خداااا ااااااااااااااایییییی!!
از این کیف هایی که پر لاک و وسایل ارایشی که پرشه و سفت و سخت به سرم میخورد
اخرش دست از سرم برداشتن
با قیافه ای سرخ شده-اندازه یه شِپش عقل ندارید این کلیپسی که میبینید می رفت تو سرم چیکار میکردید !؟!؟هان؟!!؟
و مثلا قهر کرده باشم سرمو برگردوندم رو دست به سینه و اخمو و لب های اویزون شده بیرون رو نگاه میکردم یه صدای بلند و حشتناکی گفت:غرقارغورقار
مهسان وحشت زده گفت :این چی بود دیگه؟!؟!
مهناز هم مثل اون:نمیدونم ولی فکر قورباغه تو ماشینه!!
من از حرف مهناز از خنده ترکیدمممم اینقدر خندیدم که متوجه اومدن ماهان نشدم!!تو ماشین نشسته بود و اینجوری بود0.0و بعد0_0 با خنده گفتم:چته؟!؟!
-دیوونگی این پت و مت کم بود اینم اضافه شد شدید:پَت و مُت و چِت!!
فلافل هارو با نوشابه بهمون داد قبل از اینکه باز کنم سکوت همه جارو گرفته بود این دفعه شکمم بدتر غارو قور کرد به طوری که 6چشم ورقلمبیده داشتن منو نگاه میکردن
-چیزی شده؟!!؟
ماهان گفت:بدبخت معدت چه عذابی دیده..
-چرا!
- بخور میخوای مال منم بخور..تعارف نکنیاااا
عین غذا ندیده ها بازش کردم و دهنمو تا اخرین سایزش باز کردم و ساندویچ رو گاز زدم دوباره با 6 جفت چشم متعجب و ورقلمبیده روبه رو شدم
با دهن پر گفتم:میذارید کوفت کنم یانه بابا از صبح تا حالا هیچی نخوردمممممم
مهناز گفت:ماهان راه بیوفت میترسم مارو هم قورت بده
مهسان به دنبال حرف اون بلند خندید(خنده هاش با نازه خیلی قشنگ میخنده)
گفتم:ماهان یه اهنگ بذار صدای این صاحب مرده(وبه معدم اشاره کردم)در نیاد
ماهان:باشه باشه چراکه نهههههه.
ضبط رو روشن کرد:
ای مارال شیرینم ارزوی دیرینم
بهشت میشه دنیا وقتی تورو میبینم
(گردنمو میچرخوندم و شونه هامو میلرزوندم)
ای مارال طناز من دختر ناز من
به درد دل تو چاره ای
به ظلمتم ستاره ای
به درد دل تو چاره ای
تو یک عمره دوباره ای

تو رو که دیدم ، گل امیدم
به آرزو هام دیگه رسیدم
نرو یک لحظه ، تو از کنارم
طاقت دوری ، آخه ندارم

نرو یک لحظه ، تو از کنارم
طاقت دوری ، آخه ندارم
ای مارال طناز من
دختر ناز من
به درد دل ، تو چاره ای
به ظلمتم ، ستاره ای
به درد دل ، تو چاره ای
تو یک عمره دوباره ای
(بلند گفتم :اها بیا وسط اها اها دوباره عین چی نگام میکردن )
تو رو که دیدم ، گل امیدم
به آرزو هام دیگه رسیدم

رنج و غمت ، بیش و کمت
ارزونی وجود من
عشق تو دنیای منه
ای همه تار و پود من

رنج و غمت ، بیش و کمت
ارزونی وجود من
عشق تو دنیای منه
ای همه تار و پود من
ای مارال طناز من
دختر ناز من
به درد دل ، تو چاره ای
به ظلمتم ، ستاره ای
به درد دل ، تو چاره ای
تو یک عمره دوباره ای

تو رو که دیدم ، گل امیدم
به آرزو هام دیگه رسیدم
ساندویچم که تموم شد داشتم بشکن میزدم اهنگ که تموم شد اعتراض مهسان و مهناز بلند شد:یعنی چی مگه ما ادم نیستیم هی باید یکی برای مارال اهنگ بسازه ؟!؟
گفتم-الحسود لا یسود هی پت و مت حسودی مَکنید؟!!؟
مهناز-نه برای چی !؟!
ماهان:بابا سر اهنگم میخواید دعوا کنید بسه دیگه و مهناز و مهسان نگاه کرد و ادامه داد:پت و مت یه باز دیگه حرف بزنیدا اتاقمو باید تا یه هفته تمیز کنید!!
مهسان گفت:چی؟!؟!عمراا!!!اتاق تو داغون تر از اتاق مارال!!
گفتم(تقلید از دختر بچه ای که میگفت به من چیکار داری هان ؟!من کارم به خدا ماتیک میزنم):به من چیکار داری هان!؟!؟
مهناز: مارال رو بیخیال من خودم اتاقم عین جنگل امازونه!!
با این حرفش سکوتی خیلی سنگین توی ماشین به وجود اومد (خخخ) همه چشمامون از تعجب گشاد شد و بهش زل زدیم...
فهمید چه سوتی داده دوباره میخواست ماست مالیش کنه:اِم...چیزه اتاقم هم زیاد کثیف نیست!!
ماهان:خوب معلوم شد مهناز اتاقم رو تمیز میکنه اخییییییش...
با قیافه اویزون:ای بابا چرااااا؟!
-چون زیادی حرف زدی!Smile
ماهان -عروسکم رو کثیف نکنیدا!!ماشین خوشکلم رو تازه بردم کارواش!!
مهناز ادامه داد:حتما دو هفته پیش بردی؟!!
-عه اره از کجا فهمیدی!!
-از خاک هایی که رو شیشه هست و نمیذاره بیرون رو ببینم!!
یه خنده کوتاه کردم وگفتم :من برم..خونه میبینمتون!!
ماهان:برای چی ماشین میاری؟!؟
-میخواستی با پای پیاده بیام؟!!؟
-بیخی برو فعلا(هر وقت جوابی نداشته باشه یا کم بیاره ها میگه بیخی)
ازماشین پیاده شدم رفتم سمت ماشین خودم قفل رو زدم و سوار شدم
استارت زدم و فرمون رو چرخوندم و اهنگ چینه چینه امید جهان
چینه چینه دامنت
تو رو جون مادرت
ایجوری بیرون نیا می دزدنت

چینه چینه ،جونوم، چینه چینه بیااااااا ...
چینه چینه ،جونوم، چینه چینه بیااااااا ...

یالا ...
ناز ناز ناز والّا
مال خودمه ایشالا
ابروهاتو میدی بالا
بدو پیشم ، یالا

نازی نازی نازی والّا
مال خودمی ایشالا
ابروهاتو میدی بالا
بدو پیشم ، یالا

چقد به مو میای تو
خیلی مونو میخوای تو
بیرون میای از خونه
زودی ببند چشاتو

چقد به مو میای تو
خیلی مونو میخوای تو
بیرون میای از خونه
زودی ببند چشاتو

چینه چینه دامنت
تو رو جون مادرت
ایجوری بیرون نیا می دزدنت
چینه چینه دامنت
تو رو جون مادرت
ایجوری بیرون نیا می دزدنت

چینه چینه ،جونوم، چینه چینه بیااااا
چینه چینه ،جونوم، چینه چینه بیاااااا

ناز ناز ناز والّا
مال خودمه ایشالا
ابروهاتو میدی بالا
بدو پیشم ، یالا

نازی نازی نازی والّا
مال خودمی ایشالا
ابروهاتو میدی بالا
بدو پیشم ، یالا

چقد به مو میای تو
خیلی مونو میخوای تو
بیرون میای از خونه
زودی ببند چشاتو

چقد به مو میای تو
خیلی مونو میخوای تو
بیرون میای از خونه
زودی ببند چشاتو

چینه چینه دامنت
تو رو جون مادرت
ایجوری بیرون نیا می دزدنت
چینه چینه دامنت
تو رو جون مادرت
ایجوری بیرون نیا می دزدنت
چینه چینه ، چینه چینه ...
چینه چینه ، چینه چینه ...

...........

بازدید شه پست دوم رو هم میذارم

بچه ها خواهشا تا رمان تموم نشده بین پست ها نظر ندید...
مارال و اریا

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://8pic.ir/images/7wqcj8d227b69eadkprc.jpg

بچه ها خواهشا تا رمان تموم نشده بین پست ها نظر ندید...
مارال و اریا

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://8pic.ir/images/7wqcj8d227b69eadkprc.jpg

بچه ها خواهشا تا رمان تموم نشده بین پست ها نظر ندید...
مارال و اریا

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://8pic.ir/images/7wqcj8d227b69eadkprc.jpg
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ._NeGiX_. ، یاسی@_@ ، Spell † ، کسی پشت سرم اب نریخت ، احسان 77 ، Mαяѕє ، mahsa__25band__ ، پسر شاد
آگهی
#2
دستامو لرزون بردم بالا سرم و حرکت میکردم و بشکن میزدم از ماهان اینا سبقت گرفتم و زبونمو دراوردم چون خیابون خلوت بود کسی نمیفهمید دارم خل بازی درمیارم ماهان سبقت میگرفت دوباره من یکی من یکی ماهان
بالاخره رسیدیم(فعلا من تنها رسیدم خونه ماهان اینا نمیدونم کجا رفتن) ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم .....
لباس هارو برداشتم و کیفم رو به زور تو بغلم جا دادم ماشین رو قفل کردمو رفتم بالا تو راه پله نزدیک بود دوبار برم تو باقالی ها خدا رحم کرد والا الان اینجا نبودم ..راستتتتتتتتت بهشت زهرا.
با پا در رو زدم اینقدرکه دستم پر بود تحمل نداشتم باپا اینقدر زدم صدا مامان در اومد:بابا عه چه خبرته مگه سراوردی؟؟!در رو باز کرد منو دید چشاش اندازه توپ گلف شد :چه خبره مزون راه انداختی؟!؟
-مامان بگیر دستم افتاد..
لباس هارو ازم گرفت و فقط یه لباس دستم بود یه کیف خودم
مامان-ماهان ومهنازومهسان کجان؟!!؟
-هنوز نیومدن نمیدونم کجا موندن بعدش مامان!!؟
-بله؟!!؟
-چه جوری تندتند گفتی ماهان مهناز مهسان؟؟!؟خیلی سختن مخصوصا اسم پت و مت ها
-الان این سوالت بود بدو برو بالا لباست رو عوض کن..
من انگار یه چیزی به ذهنم رسیده باشه با اب و تاب گفتم:مامان ...یه پاساژدیدیم جه قدر لباساش خوشکلن بیا لباسام رو ببین
-بذار زیر غذا رو خاموش کنم
ساعت رو چک کردم 8:30
اُه اُه شیرجه زدم سمت مبایلم و زنگ زدم به مهسان...خانم بعد از 8بوق جواب داد با ملچ مولوچ گفت:بله!؟؟
-کوفت و بله کجایین!؟!؟
-پیش میزبان(کافیشاپ)
منم تشنه ی این چیزا-چیییی کوفتت شه منم میخوام ماماااان مامان مامانم از اشپز خونه اومد بیرون دنبال من میگشت دستم رو تو هوا تکون دادم :مامان من اینجام
نگاهم کرد : چه خبرته؟؟؟؟ بچه هام کجان؟!؟
حالا انگار من بچش نیستم قییافم تغییر کرد و سنگین شدم خیلی جدی گفتم :مهسان کی میاین؟!؟!
-چِت شد؟!!شاید رفتیم دوردور
-باشه خوش بگذره!!
مهسان متعجب:چی؟!؟!تویی؟؟!!مارال؟می خوای....
نذاشتم حرفشو کامل کنه-نه خداحافظ
-باشه بای
دیگه بهش گیر ندادم که گفته بای قطع کردم لباسام رو برداشتم و اروم و جدی بدون حرف رفتم بالا لباسام رو اویز کردم خوب خوب خوب برای فردا شب چی بپوشم؟!؟اومم انتخاب شد:http://8pic.ir/images/a57337ah5rm5sirfj9fx.jpg
عالیه شلوار نقره ای تاپ مجلسی مشکی کفش مشکی پاشنه بلند این لباس رو سال پیش مهناز ومهسان برام خریده بودن خیلی دوستش دارم تا حالا هم نپوشیدمش چون روی تنم یه خورده بزرگ بود با گوشواره های حلقه ای که نقره ای ودست بندی که نقره ای یه کیف مشکی که اکلیل روش پخش شده بود الان این لباس برای فرداشب خونه عمو لباس های خونه گیرو برداشتم و کلاه مهناز گذاشتم رو تخت کفشاش دم در بودن ... رفتم تو حموم موهامو باز کردم شونه کردم به قیافم توی اینه نگاه کردم بغض کردم چرا مامان اینجوری گفت من تا دوروز باهاش سرو سنگین رفتار میکنم مامان از14 سالگیم تا الان اینجوری بود از وقتی که من پلیس شدم ساید بهتر شده و الان من 23 سالمه دانشگاه..رفتم ولی علاقه ای به رشته ام نداشتم خیلی سخت بود بیوشیمی من زیاد درس خون نبودم مامانم دیگه از اون یک سال دیگه رفتارش با من تغییر کرد یه قطره اشک روی گونه ام میلغزید چشمام قرمز شد و شهلایی..بینی ودهنم قرمز شد.
اب سرد رو باز کردم ورفتم زیرش اخیش چه قدر خنک شدم موهاممو با 2کیلو شامپو تمیز کردمو سرمو سوراخ کردم ازبس باناخن ماساژش میدم بدنم که کم مو بود الحمد الله اخییییش حمومم که تموم شد عین جت پریدم پشت در اتاقم و در رو قفل کردم و اروم اروم لباسام رو عوض کردم یه لباس استین کوتاه و شلوارک مشکی که با اکلیل روش Mنوشته بود، موهام لخت مشکی تا باسن رو خشک کردم ساعت رو نگاه کردم 9:30 خیلی خسته بودم از ساعت 6 صبح تا الان اونجا بودم فردا هم همین طور ولی پس فردا از ساعت 6 صبح تا12 شب دیگه پدرم درمیاد.
حوله ی سرم رو دراوردم و یه حوله خشک دیگه رو سرم گذاشتم ساعدمو گذاشتم رو پیشونیم دراز کشیدم رو تخت چراغ رو با دمپاییم خاموش کردم(نشونه گیریم عالیه دمپایی صاف خورد روی کلید برق)و ساعت رو برای 5:15 کوک کردم و با ثانیه نکشید خوابم برد******
باصدای جیغ یه نفرجیغ کشیدم و بیدار شدم به دور و برم نگاه کردم دیدم سه تا سر بالا سرم که عین اسب میخندیدن خیلی جدی و بدون لبخند از تخت بلند شدم ساعت رو دیدم 6:30
یه جیغ کشیدم:نننننننننننننه کثافت هااااااااااااااااا عین چی پریدم تو دستشویی صورتم رو جنگی شستم مسواک رو انقدر سفت کشیدم لثه هام نابودشد.
حوله رو برداشتم صورتم رو خشک کردم موهامو شونه کردم لباس پلیسیم رو پوشیدم به ساعت نگاه کردم 5:30 چی شد؟!؟!دویدم سمت مامان اینا اون سه تا ابلیس های انسان نما داشتن با شیطنت صبحانه کوف.نه... نه نه نه نه..میل میکردن
عصبانی گفتم:کی دست به ساعت زده؟؟!هان؟!؟!مگ غیر اینا هم کس دیگه ای هم هست!؟!؟
میدونستم صورتم و چشمام قرمز شده!!مثل بچه های خطاکار دستاشونو بردن بالا!!بابا خندید..یه چشمک براش فرستادم.
- فقط قد بلند کردین!! صبحانه رو هول هولکی خوردم دوباره مسواک و صورتم رو شستم و کرم و خط لب تمام.
کیفم رو برداشتم ساعت 6:30 این چرا اینجوریه؟!!؟اهااان ساعت رو از کار انداختن گوشیمو انداختم تو کیفم و رفتم پایین چادرمو برداشتم و از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و استارت زدم و از پارکینگ رفتم بیرون ضبط رو روشن کردم و یه اهنگ ملایم گذاشتم...
جلوی یه سوپر مارکت ترمز زدم و رفتم ادامس و کیک با رانی برداشتم
گشنم بود پیش اون سه تا اعجوبه نتونستم خوب کوفت کنم...مرده تعجب کرده بود پرو گفتم:چیزی شده!؟؟
-نه خانم چه مشکلی؟؟!؟
حساب کردم اومدم بیرون وسوارماشین شدم و صورتم رو توی اینه جلو چک کردم صورتم هم مشکلی نداشت این مرده چرا اینجوری زل زده بود
مردم چشونه؟!؟!
استارت زدم و پامو محکم رو گاز گذاشتم و د برو که رفتیم..چون صبح بود خیابون زیاد شلوغ نبود و این.....به نفع من بود... لایی میکشیدم واخرش تخت گاز یه لحظه بی احتیاطی وای نزنه بهمممم فرمونو چرخوندم و جیغ کشیدم: وایییییییییییییییییییی ترمز زدم مگه می ایستاد؟؟؟....و سرم رو شیشه گذاشتم وبه خواب شیرینی رفتم...
****************************************************************

پست 2
با حس کردن مایع داغی بیدار شدم و دور و برم رو نگاه کردم
منگ گفتم-اینجا کجاست؟!؟!
-خیابون؟؟!
با ترس برگشتم سمت صدا نهههه این اینجا چیکار میکنه؟!؟!؟
فکرم رو به زبون اوردم:تو اینجا چیکار میکنی؟!
-نمیدونم والا مثل اینکه یکی زد ماشینم رو شِت وپِت کرده الانم روبه روم میگه:من کجام؟؟؟
دوباره مایه غلیظ رو حس کردم پیش گیجگاهم سمت چپ.... دستم رو رو کشیدم بهش وبه دستم خیره شدم خون بود جیغ زدم: خووووووووووون وای مامان...نزدیک بود سکته بزنه :چی شده چیشده؟؟!دستمو مثل بچه ها بردم جلو صورتش :داره خون میادددد!!!
قیافش اینجوری بود:|... وای خاک به سرم چه کولی بازی در اوردم ابروم رفتتتتتتت وایییی.
سریع از داشبورد یه چسب زخم برداشتم و زخم رو تمیز کردم و دوتا گذاشتم رو زخم جدی گفتم: ماشینتون کجاست؟؟!
-پشت ماشین شما..
ارماشین پیاده شدم و رفتم سمت ماشینش...اگه بگم ماشینش هیچیش نشد باور میکنید ؟!؟!فقط چراغاش به فنا رفتن بلند گفتم -اوه اوه داغون شده
از پشت یکی دوباره گفت:بله داغونش کردییییین!!!یه متر پریدم هوا
-اقای محترم میشه اینجوری نیاید به خدا دفعه بعدی سکته رو میزنمااااا
-الان چیکار کنیم زنگ بزنم افسر بیاد یا بین خودمون حل کنیم؟؟!
ترسیدم افسر بیاد اگه بیاد من جریمه میشم و.. گفتم :بین خودمون حل کنیم؟؟!
ماشین یه مزدا3 بود ساعتم رو نگاه کردم 7:30 -واااااای همچین یه جیغی کشیدم سریع به سمتم خیز برداشت ویه قدم به عقب رفتم
-وای دیر کردیم توبیخ نشیم؟!!؟
اخم کرد و جدی گفت:شما نگران خودتون باشید من ازطرف خودم مطمئنم یه پوزخند مشتی زد
کثافت...
با اکراه گفتم:الان ماشینتون رو چیکار میکنید زنگ میزنید افسر؟!؟
-چرا که نه...کثافتِ کثافتِ کثافت
وای خدا غلط کردم ولی اون زنگ زد افسر بعد از نیم ساعت اومد
نچ نچ نچ افسر اومد منو جریمه کرد و مجبور شدم 200 تومن ناقابل به اریا مهر بدم اخرشم دق دق کنان رفت سوار ماشینش شد .
پیش من ماشینش داغون شده الا میبینم ماشینش از مال من سریع تره..سوار ماشین شدم زخم سرم میسوخت ماشین خودم که هیچیش نشده....خدارو شکر
مارال تا بار اخرت باشه این جوری رانندگی میکنیا... ماشین رو روشن کردم وخواستم گاز بدم ماشینم ترتر کرد وای نه دوباره؟!؟!ای بابا سرمو کوبیدم تو فرمون:ای خدا بازم شروع کرد این دفعه واقعا میفروشمش اههه.....ای سرممم.
اه کشیدم و گفتم:یعنی امروز مه و خورشیدو فلک دست در دست هم دادن تا من جلو این فیس فیسو کم بیارم...
کاپوت رو دادم بالا واییی من چیزی ازش سرم نمیشه فقط چهارتا سیم و موتور کنار همن دور و برم رو نگاه کردم کسی نبود اون نامردم رفت!؟!
زنگ زدم به عمو:بعد از 8 بوق
:سلام مارال کجایی؟!
-والا ماشینم مثل اینکه دوباره یاد تِر تِر کردنش افتاده همچین با حرص گفتم عموبلند بلند خندید.
-عمو الان چیکار کنم؟؟!
-وایسا الان میگم یکی بیاد ادرس بده
ادرس رو دادم....:عمو زود تر.
بعد از یک ربع 20 دقیقه ای یکی اومد زخمم میسوخت باید ضد عفونیش کنم
طناب اورد و ماشینم رو به ماشین خودش وصل کرد ....
*******
-ایییی یواش....ایییییی سوختممممم یواش زیر لب گفتم:ذلیل مرده یواش زخمه هااا...
بیشتر فشار دادجیغ کشیدم:سوختممم یوااااااااااش ایییییی اوخخخ بابا اروممممم
پد رو عوض کرد وبتادین رو روی پد دیگه ریخت و پد رو روی زخم سرم فشار داد چشمام رو که بسته بودم باز کردم و در رو دیدم هزار نفر پشت در و توی اتاق با چشم و دهان باز داشتن کولی بازی منو میدیدن...
وای ابروم رفت سرگرد اریا مهر از اون پشت دیدم که یه پوزخند زد و رفت
کسایی که دم در بودن عبارتند از :عمو. سروان بارمان پناهی.وسربازا
ده پونزده نفری بودن به خانم احمدی که داشت زخم رو ضد عفونی میکرد نگاه کردم..:خانم احمدی میگم درد داره شماهم هی فشار بده.
-عزیزم این زخم عمیق ...عفونت نکنه مواظبش باش
بلند شد و چسب زخم زد به سرم:عاااایییی سوختتتتم
با حرص تشکر کردم و ازاتاق زدم بیرون بی توجه به نگاه های بقیه نمیدونم چرا من که از خون نمیترسم چه طوری این دفعه کولی بازی دراوردم...
رفتم توی اتاقم وای شروع شد
********
ساعت رو نگاه کردم پنج دقیقه مونده به شش سرمو از اون پرونده اوردم بیرون خسته شدم چشمام رو ماساژ دادم وبلند شدم...میزمو مرتب کردم و چادرمو سرم کردم ساعت 6 شد کیفمو برداشتم از اتاقم رفتم بیرون خسته شده بودم و گرمم بود باید دوباره دوش میگرفتم خسته برای همه سرتکون دادم که یعنی خدافظ رفتم سمت اتاق عمو و در زدم عمو سرش تو یه پرونده بود و با اخم داشت میخوند دوباره در زدم چون دفعه اول نشنید نگام کرد و گفت:سلام مارال چی شده؟!!
-سلام هیچی عمو دارم میرم خونه کاری ندارید؟!؟
-نه برو خدا به همراهت...
-خدافظ از اتاق عمو اومدم بیرون و در رو پشت سرم بستم
اروم و اهسته به سمت در خروجی حرکت میکردم سرم پایین بود واصلا حوصله نداشتم که یهو خوردم به یک جسم سفت سرم رو اوردم بالا وای خاک بر سرم خوردم به ستون دور و برم رو دید زدم کسی نبود جز چند تا سرباز که داشتن از خنده منفجر میشدن سرم رو اداختم پایین و عین یوزپلنگ از اداره بیرون اومدم عرق سردی روی پیشونیم بود سمت ماشینم رفتم وای یادم رفت ماشینم خرابه ای باباااااا عمو فرستادش درستش کنن
با حرص زنگ زدم به ماهان بعد از 4 تا بوق جواب داد :-بله؟!!
-سلام میتونی بیای دنبالم ماشینم دوباره خراب شده..
-تا ببینم چی میشه... این ماشینتم بفروش به درد نمیخوره..
-اره دیگه ماهان بیا خستم دارم جون میدم...بیا دیگه مرسی میشم...
-باشه یک ربع بیست دقیقه صبر کن میام بعد مرسی شو...
-اوههههه چه خبره...منتظرم
-بای
-خدافظ
بعد از نیم ساعت اقا تشریف اوردن
با قیافه ی برزخی سوار شدم...با داد و جیغ و چنگ انداختن گفتم:نصف کارهام به خاطر دیر اومدن تو پرید الان با تاکسی میومدم زود تر میرسیدم همه ی این حرفا رو تند تند و عصبی میگفتم اخرش فهمیدم جز من و ماهان یکی دیگه تو ماشین هست با ترس برگشتم عقب رو نگاه کردم....این کیه؟!؟!؟
ماهان رو کنجکاو نگاه کردم هل شد و گفت :ببخشید یادم رفت معرفی کنم...مارال خواهرم وخانم پریا راد...منشی شرکت هستن و لبخند دختر کشی زد که دلم قیلی ویلی رفت...
خیلی مهربون میزد وبانمک بود چشم و ابرو مشکی پوست فوق العاده سفید و لب های سرخ دستم رو بردم پیشش :خوشبختم دستش رو بدون هیچ مکثی گذاشت تو دستم و فشرد و یه لبخند زد و دو تا چاله روی گونه هاش اومد خیلی تو دل برو بود جیگررررر
با صدای قشنگش گفت:منم همین طور.....
ماهان نگاه های خاص براش میفرستاد دختر با حجب و حیایی بود و مانتوش تا سرزانو و یه مقنعه مشکی مانتو سبز کم رنگ و شلوار جین
ماهان حرکت کرد و هر از گاهی با اینه جلو،پشت رو میپایید
من- مواظب باش به کشتنمون ندی..:|
بنده خدا هل شد نزدیک بود بریم بهشت زهرا
با ترس ووحشت گفتم-کاش نمیگفتم نزدیک بود بمیریم
ماهان چشماش میخندید گفت:خانم راد ادرس رو میشه بدید.
پریا خانم سر به زیر در حلی که از خجالت قرمز شده بود ادرس رو گفت
بالاخره این داداش خل ما پریا خانم رو رسوند
تا پریا رفت دستم رو اوردم بالا فوتش کردم و زدم پس کلش پپپپق
ماهان--اییی چرا میزنی -اخه مرده شورت رو نبرن چرا این قدر ضایع بازی میکنی با چشمات قلب میفرستی
--یعنی ضایع بود؟!؟!
-چرا نباشه خل وچل..چه چشاشم تا اخر باز کرده بود...
دوباره حرصی شدم: نزدیک بود دختره رو قورت بدی دوباره دستم رو فوت کردم خواستم بزن پس کلش یه چیز سفت خورد پس کلم:اییی کثافت عوضی گردنم خورد شد اخ خدااا
--حقته یاد بگیر با بزرگ ترت درست رفتار کنی
اخم کرد و رانندگی میکرد سکوت خیلی بدی توی ماشین بود
رسیدیم خونه ساعتم رو نگاه کردم ساعت 7 بود عین جت از ماشین پیاده شدم نمیدونم چه جوری رسیدم به خونه یه نفس عمیق اوووف مامان اماده در رو باز کرد با تعجب گفت:چی شده چرا اینقدر قرمزی ؟؟!کفشام رو که در میووردم جواب میدادم:والا گل پسرتون دیر اومده کارهام با تاخیر این گل پسر نمیتونم انجامشون بدم کفشام رو که در اوردم دویدم تو خونه از پله ها بالا رفتم تو اتاقم در اتاق رو قفل کردم چادرمو جنگی در اوردم و اویزش کردم لباسام رو هم عین جت در اوردم و اویزشون کردم از کشو لباس هامو برداشتم + حوله پریدم تو حموم دررو قفل کردم موهامو شونه کردم و رفتم زیر دوش نمیدونم کدوم خدانشناسی شیر اب رو تنظیم کرده بود رو دوش یخ بستتتمممم فک کنم کار اون سه کله پوکه بدنم رو ترکوندم اینقدر سفت کیسه میکشیدم موهامو رو پر شامپو کردم وان رو پر اب کردم وشامپو بدن رو ریختم توش و توی وان دراز کشیدم اخیییشش خسته شدممممم وااایییی دیر شد... سریع بلندشدم رفتم زیر دوش و خودمو شستم شیر رو بستم قفل در رو باز کردم و از حمام بیرون اومدم حوله رو دور خودم انداختم یهو در با صدای بدی باز شد....

ادامه در قسمت بعد....
****************************************************************
پست3
با ترس به در خیره شدم... یهو مهناز ومهسان عین اسب هرهر میخندیدن یه جیغ کشیدم و حوله رو روی بدنم کشیدممممم:کثافتا برین بیرونننن
با لگد در رو بستم مگه من در رو قفل نکردم به مغزی نگاه کردم بعلههه مثل اینکه یکی با سنجاق قفلی بازش کرده و این کسی نیست جزززززز.....مهسااااان خودم بهش یاد دادم...داستانش طولانیه
در رو دوباره قفل کردم حوله روی موهام بستم شلوار رو پا کردم تاب رو تن کردم ادکلنamethyst رو روی خودم خالی کردم گوشواره هارو هم زدم کفش هارو هم پا کرد تو اینه قدی خودم رو نگاه کردم 20.... موهامو خشک کردم و اتو کردم...
یه رژ قرمز یه رژگونه که گونه هامو برجسته نشون بده ریمل یه خط چشم داخل چشم تموم....
یه بوس برای خودم فرستادم و یه چشمک زدم مانتو مشکیمو تن کردم وشال مشکی اندختم سرم...قفل در رو باز کردم و رفتم بیرون: اه یادم رفت دوباره رفتم تو اتاق رژ قرمزمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم از پله ها اومدم پایین بابا داشت کتشو میپوشید داد زدم :باباییییییییی
بنده خدا چون پشتش به من بود و منو ندیده بود پرید هوا سریع از پله ها اومدم پایین و تو بغل بابام پرواز کردم
بابا سفت بغلم کرد منم لبامو توی دهنم برده بودم تا لباس بابا رژی نشه
وقتی از بغل بابا بیرون اومدم قیافه مامان عین بچه های تخس حسود شد رو به بابا گفت:منو اینجوری بغل نمیکنی اون وقت اااااایشششش. وپای کوبون رفت طبقه بالا
بابا سرشو از روی تاسف تکون داد و کتش رو مرتب کرد ساعت رو نگاه کردم یک ربع به نه
من-بابا دیر کردیم بریم
بابا-بریم من امادم
من با صدای بلند :مامممممممان مهنااااااااز مهساااان ماهاااااان بیاید پایییننن دیرههههه
مهسان و مهناز و ماهان باهم اومدن پایین 1دقیقه بعدش مامان اومد.
******************** ******************** ********************
از ماشین پیاده شدم من با ماشین خودم ماهان و مهناز ومهسان مامان اینا با ماشین بابا اومدن.
همیشه برای بیرون رفتن با خانواده من با ماشین خودم میرم.
دوباره در ماشین رو باز کردم و از توی داشبرد ادکلن amethystرو برداشتم و باهاش دوش گرفتم.
رژمو تجدید کردم و از ماشین پیاده شدم و درماشین رو قفل کردم.
مامان دست در دست پدر جلوتر از من و ماهان و مهسان ومهناز
و ما 4 تا اعجوبه بغل هم راه میرفتیم.....
خونه عمو خب...بزرگِ یک در برای پارکینگ و یه در هم معمولی... نمای ساختمون فانتزی.مامان و بابا زنگ رو زدن صدای مستانه از توی ایفون اومد:به بهههه سلام عمو جون بیاید بالا ودر با صدای تیک باز شد.
مامان اول رفت و پشت سرش بابا پت و مت هم کهههه:
مهناز-ول کن موهامو من میخوام اول برمممم
مهسان -اول من،توغلط کردی بزرگا اول اااییی موهام...
ماهان هم خونسرد اونارو زد کنار و رفت تو مهسان ومهناز با تعجب به ماهان نگاه کردن و یه نگاه به هم دیگه و هجوم بردن سمت درگوشیمو از کیفم در اوردم و از این دوتا خنگ فیلم میگرفتم نزدیک 2 دقیقه جلوی در بودیم:|
جیغ کشیدم:بابا سبک مغزا برید عققققب اه
رفتن عقب ورفتم داخل خونه.
سمت راستم پارکینگ بود سمت چپ باغچه پر از گل های یاس.از پله ها رفتم بالا از پنجره به مهسان ومهناز نگاه کردم که داشتن میومدن بالادر خونه باز بود کفشام رو در اوردم جفت کردم و کنار در گذاشتم.
با بسم الله وارد خونه شدم خوبببب خونه عمو پارکت.از در که وارد میشی راه رو و دراور چوبی.اینه بزرگ بالای دراور بغل اینه چند تا اویز بود رفتم سمتش و مانتو و شالمو در اوردم توی اینه چشمام رو خمار کردم...ووووییی چه خوشکل شدم کیفمو باز کردم و توش رو نگاهی کردم رژمو در اوردم و تجدیدش کردم.سنگینی نگاه یکی رو حس کردم به در نگاه کردم دیدم مستانه لب و لوچش کج و کولس!!!
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط Mαяѕє ، mahsa__25band__
#3
«بِسمِ اللهِ الرَحمنِ الرَحیمِ»



گفتم:جمع کن لب ولوچشتوووو.یهو سرشو چند بار تکون داد و گفت:نامرد چرا اینجوری تیپ زدی؟من:تا چشات درااااددد!!!رفتم روبه روش ایستادم و گفتم:کثافت(ث رو زدم از عمد)این چه عطریه زدی هااننن؟؟
با ذوق گغت:خوش بومگه نه؟؟با پوزخند گفتم:ارههه بو فاضلاب از نظر تو خوشبوعه!!یهو صورتش وا رفت!!!پسش زدم و وارد سالن شدم عمو تو بلند شد پریدم بغلش بوسش کردم و بعدشم به سمت زن عمو پرواز کردم....
***********
من وسط ماهان و مهناز نشسته بودم.مهسان هم بغل مامان،بابا هم بغل دست مامان .میز زن عمو پر بود از غذا اسراف بود!!مستانه هجوم برد به غذا:| عمو گفت:فربد بعد از شام یادم بنداز باید یه چیزی بهت بگم!!بابا:چیزی شده؟؟؟عمو:نه ...!حالا صبر کن بهت میگم
شام رو که خوردیم میز رو جمع کردیم و تمیز کردم!!نیم ساعت بعد همه توی سالن بودیم و داشتیم میوه میخوردیم بابا و عمو هم داشتن حرف میزدن در مورد پلیس و جرمومجرم عمو بلند گفت:خووووب که همه پریدن عمو یه هینی کرد و گفت:فربد حالا که بحث پلیس اومد باید یه چیزی رو بهت بگم! بابا: چی رو؟؟عمو رک و بدون هیچ مقدمه ای گفت:ما یه ماموریتی داریم که اگر صلاح بدونی و اجازه بدی مارال مارو همراهی کنه!!بابا نگاهش پر از نگرانی پدرانه شد وخیره به من گفت:فرید نمیدونم...منننن که...نمیدونم چی بگم!!اخه چرا مارال!؟؟عمو:مارال توی این ماموریت مطمئنم میتونه کمکمون کنه مارال سیاست زیادی داره و مطمئنم میتونه کمکمون کنه...من که اینجا هویج بودم اصن دهنم باز و چشمام تا اخرین درجه باز بود یکی نپرسید اقاااا تو نظرت چیه؟؟من شاید دلم بخواد برم الان باس چیکار کنم هان؟!؟!؟نه تو بگو!؟
بابا گفت:با اینکه خودم دوست ندارم بره ولی همه چیز رو به خودش واگذار میکنم همه سرا برگشت رو به من اروم گفتم:عمو میشه فردا بگم؟؟
عمو:باشه اشکالی نداره دخترم فردا بگو فقط فردا نشه پسفردا چون من میدونم تو با دل و جرئتی بهت گفتم چون به همکار های زن که گفتم با من من میگفتن نه!!عزیزم از 3 ماه دیگه ماموریت شروع میشه!!!
اون شب همش فکرم درگیر بود و تاوقتی برگشتیم و رفتم توی رخت خواب همش توی فکر بودم و تا ساعت سه نصف شب بیدار موندم...خودم رو از توی اینه قدی اتاقم نگاه کردم...چشمام از زور بیخوابی قرمز شده بود
بالاخره ساعت سه و نیم به خواب رفتم
ساعت 5:30 بیدار شدم امروز بیشتر باید توی اداره بمونم تا 12 شب چشمام میسوزه
جوری بیحال بودم که مامان فهمید وبا نگرانی گفت:چته!؟؟!جوابشو ندادم...مهسان وماهان و مهناز که میخواستن به دانشگاه و شرکت برن هم با نگرانی بهم نگاه میکردن بابا مگه چی شدهههه فقط نخوابیدم همینننن!
صبحانه که خوردم بلند شدم و به اتاقم رفتم و مسواک و شستن صورت ومستراح و نقاشی کردن خودم که فقط یه کرم وبرق لب بود راهی اداره شدم چشمام به طور فجیعی میسوخت
از توی ایینه جلو خودم رو دیدم چشمام قرمز بود.رسیدم اداره وماشین رو پارک کردم همزمان اریا مهر رو هم دیدم که ماشینش رو پارک کرد...زیر چشمی زیر نظر داشتمش اونم میدونست من اینجام ولی بدون توجه به من رفت قدم هاش محکم بود...دلم غش کردددد
ای زهر مار دختره هیز...بیحال بودم عین میت قدم بر میداشتم وارد سالن اداره شدم...
بی توجه به نگاه های متعجب به اتاقم رفتم و در رو بستم چادرمو اویز کردم و روی صندلی خودمو ول کردم
خدایا تو بهم بگو برم ماموریت؟؟نرم؟!؟برم؟!؟!نرم!؟!؟یه جوری نشونم بده !!
دلم میگفت بروووو به هیجانش فکر کن.ولی عقلم میگفت:نرو!!به فکر سلامتی خودت باش!!!
من بیشتر به حرف دلم گوش میدادم به اینه روبه روم نگاه کردم قیافم رنگ زردچوبه بود در اتاقم زده شد خودمو مرتب کردم و گفتم:بفرمایید!!عمو بود خاک به سرم نرفتم پیشش عمو اومد طرفم از جام بلند شدم عمو سرجام نشست و گفت بفرما دخترم نشستم روی صندلی!!
عمو گفت:دیشب خوب نخوابیدی نه؟؟اروم گفتم :بله!!--میدونم منم همینطور.. البته نمیگفتی هم میفهمیدم چشمات همه چیز رو لو میده!خوب عمو جان فکراتو کردی؟!؟
به عمو نگاه کردم و گفتم:عمو دلم میگه برو ولی عقلم میگه نرو!!؟چیکار کنم موندم بین دوراهی!!
عمو نگاهی مهربون کرد و گفت:حرف دلت با عقلت یکی کن...منم اجبارت نمیکنم...هرجور راحتی...3دقیقه سکوت
یهو جرئتم قلمبه شد و گفتم:عمو تصمیمو گرفتم مکث.... این ماموریت رو قبول میکنم!!!عمو متعجب گفت:به این زودی تصمیم گرفتی؟!؟!؟!محکم گفتم:بله.عمو:از هفته دیگه میرید برای ماموریت...راد بقیه رو امشب برات میگه
عمو رفت بیرون...
مارال الاخ اگر چیزیت شد چیکار میکنی؟؟هان؟!!؟این دفعه دیگه بابا برات نه ماشین میگیره نه چیزی پس برای چی میخوای خودتو فدا کنی؟!؟!دوست دارم برممم به تو ربطی نداره فهمیدی؟؟الاغ هم خودتی؟؟
من با عقلم درحال جنگ بودم
خل شده بودم ساعت رو نگاه کردم10:00 آآآآآ یعنی اینهمه من داشتم فکر میکردم؟؟!!خوابم میومد حسابی چشمام هی بسته میشد وهی خودم بازشون میکردم...
اخرش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم وخوابیدم...
وقتی بیدار شدم ساعت2:30 بود اوووهههه چه قدر خوابیدم به هیچ پرونده ای هم رسیدگی نکردمممم
یه شکلات از کیفم در اوردم و خوردم و اب یخ هم سر کشیدم....گردنم رو یه دور کامل چرخوندم...ترقوتروقش لبخند به لبم اورد...قرمزی چشمام کم شده بود شروع کردم به بررسی پرونده ها....
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط Mαяѕє ، آویـــســا
#4
ساعت9 بعضی ها شیفتشون تموم میشه بعضی ها هم تازه میان
من بدبخت باید بمونممممم اریا مهرم میمونه با اینکه شیفتش نیست موند برام جای تعجبه...
وقت شام بود چادرمو سر کردمو از اتاقم خارج شدم.
سلف امشب قورمه سبزی داشت به جمعیتی که حدود 20 نفر بیشتر نبودن نگاه کردم عمو بود پناهی و اریا مهر ومعتمد اه اه اه مرتیکه کچلللللل بقیه رو هم زیاد نمیشناختم
صندلی دیگه ای پیدانکردم جز صندلی خالی که بغل معتمد بود...واییی کارم ساختس با اون چشمای هیزش
مجبور بودم چون خییییییلی گشنم بود و صدای معدم رفته بود بالا روی صندلی نشستم و ظرف غذامو روی میز گذاشتم شروع کردم به خوردن
زیر نگاه های معتمد کلافه شده بودم قاشق غذاشو که میوود بالا به من نگاه میکرد و میلومبوند اخرای تموم کردن غذام بود که با عصبانیت قاشقمو توی ظرف انداختم و پرو به معتمد نگاه کردم و بلند گفتم:اقای معتمد چشمات خسته نشد؟؟!؟!بسه!!چه قدر نگاه میکنی؟!؟!؟
بنده خدا گرخید!!
بعد از خوردن غذا عمو بهم اشاره کرد که باهاش برم
بلند شدم و پشت سرش قدم برمیداشتم رفت توی یه اتاق که توش پر کامپیوتر و ......ردیابو....کلا مجهز بود
دور میزهم هفتا صندلی که پناهی وعموو زرقامی وحمیدی وامینی دوتا صندلی خالی روبه رو هم رو یکیشون نشستم...
عمو گفت:کی نیومدهههه و یه نگاه به جمع انداخت و چیزی نگفت
بعد دو دقیقه صدای در اومد...چون پشتم به در بود نتونستم برگردم چون چادرم زیرم بود و اگه برمیگشتم از سرم میوفتاد...صدای قدم های محکم میومد این صدارو میشناسم روی صندلی روبه روم نشست با چشمای گشاد نگاهش کردممممم بازم این قوزمیتتتتت چشماش رو دوخت بهم...ووییی چه چشمای ملوسییی گوگولییی جیجل
زهر.... مار!!!:|
عمو گفت:پناهی شروع کن!!
پناهی یه اهمی کرد و گفت:خوب این یه ماموریت که ما الان ده ساله دنبال این باندیم و تازه فهمیدیم کجا هستن ببینید این ماموریت خیلی خطرناکه پس کسی اگر پشیمونه میتونه بره چون با جونتون بازی میکنید مکث کرد وبه جمع نگاه کرد کسی بلند نشد حالا اگر جرئت داشتم بلند میشدم میگفتم:اغا من چیز خوردم میرم نمیاممم خدا غلط کردم
یه لحظه اریا مهر بهم نگاه کرد و پوزخند زد
به من پوزخند میزنی هاااا وایسا...
پناهی گفت:برای ماموریت یه زوج به عنوان نفوذی میفرستیم و همه نگاه برگشت سمت من مگه مگ...من....چشمام گشاد شد با من من گفتم:مگه اون زوج قراره من باشم که اینجوری نگام میکنید؟!؟
صدای پوزخند اریامهر اومد ..بروبابا تا تو وقت میاری هی پوزخند میزنی روانییییییی
عمو گفت:سروان جان به عمونگاه کردم.. عمو:ببین شما به عنوان زوج میرید به وضوح گرخیدم...بدون توجه به جمع:یعنی...عمو:بله ...اعصابم بدجور خط خطی شد...میدونستم قرمزم
پناهی:خوب ما شمارو توی باند قاچاق مواد مخدر و دختروپسرمیفرستیم.شما به عنوان خریدار مواد ودختر پسر به اونجا میرید اون ها تا چند ماه شما رو زیر نظر دارن.امتحانتون میکنن کار شما سخته
الان من موندم مگه جز من بدبخت کس دیگه ای هست که میخواد وارد باند بشه؟!؟!مارال خل...زوججج میفهمیی؟!!؟تو تنهایی!؟!؟میخوای خودت شوهر خودت شی!؟!؟خوب میشی!!!
پناهی:شما باید اعتمادشون رو به دست بیارید حتی اگر تا 10 سال شده باید پای این ماموریت بمونید!
عمو:خوب خسته نباشی بارمان جان بارمان روی صندلی نشست
عمو:خوب سرهنگ اریا مهر و سروان تهرانی رو به عنوان زوج میفرستیم
رنگم پرید من با این قورمیت برم؟؟!نمیخوام
اریا مهر چشماش رو ریز کرده بود و زوم کرده بود به من منم نفرتم رو ریختم تو چشمام و چشمام رو گشاد کردم اونم از عصبانیت باز کردم نه تعجب به چشماش نگاه کردم...بی اختیار یه پوزخند زدم
عمو گفت:ما بین شما یه صیغه میخونیم تا مشکلی نداشته باشید
اریا مهر فقط به حرف عمو گوش میداد ریلکس بود ولی من نه دوست نداشتم اغا یعنی چه عه....! چه غلطی کردمااااا
عمو گفت :بعد از جلسه بیاید پیش من تا صیغه رو بخونم
وایییی چه خبرایی میدن به ادممممم الان سکته نکنم دستنام یخ بود
عمو گفت:مدت صیغه مشخص نیست بهتون هنرای رزمی یاد میدیم وتیر اندازی خیلی فشرده باهاتون کار میکنیم بقیه صحبت ها هم باشه برای پسفردا...خسته نباشید
بلند شدم حس میکردم دنیا دور سرم میرقصه اونم بندری!!!

همه که رفتن بیرون منو اریا موندیم....عمو گفت بنشینید دوتا صندلی بغل هم گذاشت عمو هم رو به روم نشست و گفت:مدت صیغه همون طور که گفتم مشخص نیست ممکنه دوسال ممکنه ده سال...هردو راضی هستین اریا به زور سرشو تکون داد من بدون توجه به اریا مهر گفتم: به بابا گفتین؟؟؟عمو:بله مشکلی ندارن...اروم سرمو تکون دادم عمو
عمو صیغه رو خوند و گفت که دست هم رو بگیریم...نمیدونستم چیکار کنممم....دست یخم توی دست گرم اریا مهر قرار گرفت سفت نگرف دستم رو به چشماش نگاه کردم بی احساس بود لامصب کوره بود عمو گفت موفق باشید...همیننن؟!؟!؟
دوماه 10 روز گذشت من الان رزم بلد بودم فشرده یاد دادن..جدو ابادم رو جلو چشمام اوردن!!! خانم رضوی گفت که باید با یکی مبارزه کنم گفتم باشه اونم گفت بیا با اریا جون به قول خودش مبارزه کنم به زور گفتم باشه
یه نیم تنه مشکی فیروزه ای تنم بود با شلوار ادیداس مشکی با خطای فیروزه ای موهام هم دم اسبی بالای سرم بستم
یه برق لب زده بودم و خط چشم
ساعت 12 ظهر بود،به یه جا خیره شدم...چه سریع شد همه چیز هول هولکی...اصلا نفهمیدم چی شد!! به سختی تونستم با این ماموریت و صیغه و....کنار بیام ماهان ومهسان ومهناز نگران بودن...
با صدای خانم رضوی که میگفت اریا مهر اومده به خودم اومدم اریامهر با یه تیشرت وشلوار ادیداس اومد با خانم رضوی دست داد اروم براش سر تکون دادم خانم رضوی گفت:شروع کنید
ادای احترام
شروع اروم سر جام ایستادم دیدم داره هجوم میاره یا ضامن اهو یکی از پاهامو اوردم بالا و به شکمش زدم صدا خانم رضوی :افرین مارال...خواست پامو بگیره زرنگی کردم دوباره با پام زدم به دستش...اونم نامردی نکرد دستم و گرفت و روی زمین انداختم در واقع خلع صلاح شدم خانم رضوی:از اول...
ایندفعه اون بود که منو داغون کرد دیگه اعصابم بد داغون شد پاهاش تا جایی که من رد بشم باز بود شیرجه زدم و از بین پاهاش رفتم پشتش و دستاشو گرفتم و زانومو پشت کمرش گذاشتم خیلی سریع برگشت طرفم جا خوردم با دست شروع کرد به حمله دستش خیلی تند بود دیگه اینقدر زدم و خوردم نفس نفس میزدم اونم همینطور خانم رضوی گفت:افرین عالی بود تمرینات خیلی اثر کرده مارال جان تمرینایی که بهت دادم رو زیاد انجام بده تا بهتر شی.اریا جان شما هم به فکر زن و مرد بودنش نباش بزن چون توی مبارزه معلوم بود نمیخواستی بزنی
تمرینات دست و پا رو زیاد کنید..خسته نباشید



اینم از پست بعدییی
*********
ساکمو جمع کردم امشب ساعت 3 نصف شب پرواز داشتیم با هواپیما تا بندرعباس بعد از اون هم با کشتی سمت دبی!!دم در که وایسادم مامان بابا رو بوسیدم دستا پیشونی گونه...!مهناز و مهسان و ماهان دم در وایسادن چون کارم با بابا و مامان تموم شد اونا رفتن داخل و فقط این سه تا دم در بودن...مهسان دستش یه کاسه اب که داخلش گل محمدی بود..ماهان دستش قران بود مهناز دستش یه گردنبند بود:| هرکی ندونه فکر میکنه دارم میرم جبهه!اول مهسان اومد سمتم..پیشونیشو بوس کردم ماهان هم بغلم کرد مهنازم هم بوسم کرد و بغلم کر و گردنبد رو بهم داد که بعدا بندازم گردنم گردن بند طلا سفید با سنگ فیروزه...مهناز با بغض گفت:هدیه ما سه نفر با خده گفتم:بابا دارم میرم ماموریت برمیگردم....خودم هم شک داشتم...الکی گفتم نگران نشن...
سوار تاکسی شدم به سمت مهراباد
بابا ماشین رو میفروشه وبرام پولشو میفرسته...
وقتی هم که رسیدیم به فرودگاه ساکمو برداشتم وپولشو با راننده حساب کردم و رفتم داخل اریا مهر رو دیدم که پشت به من داشت با تلفنش حرف میزد ارو اروم قدم برداشتم و یه اهمی کردم برگشت سمتم گفتم:پرواز کیه؟!؟
جدی گفت:ساعت سه و ربع!دیگه هیچی نگفتم ساعت یک ربع به سه بود که رفتیم سمت هواپیما دوتا صندلی بغل هم رزرو کرده بود عمو من بغل پنجره نشستم.اریا مهرم کتیو در اورد ومرتب گذات روی پاش
خیلی خوابم میومد....اولین بارم بود که سوار هواپیما شده بودم...وقتی داشت اوج میگرفت دستم رو مشت کردم حالم واقعا داشت بد میشد...حس میکردم الانه که شکوفه بزنم دسته ی صندلی رو گرفتم و فشار دادم سنگینی نگاهشو حس میکردم اروم زیر لب گفتم:وای چه غلطی کردم!!صدای جدیش اومد:حالتون بده1؟!؟بی اراده گفتم:نه....دختر مگه کُخ داری دروغ میگیی؟!؟؟!بابا چیکار کنم از دهنم پریددددد...اریا مهر به مهماندار اشاره کرد بیاد یه دختر که حدود 25 سال داشت وسفیده و چشم و ابرو مشکی...بینی عملی...گفت :مشکلی پیش اومده!؟!؟-یه اب پرتغال برای خانم ...مهماندار خانم:حتما...و رفت.بعد از پنج دقیقه یه اب پرتغال تگری اوردن(اب دهناتون رو راه انداختماااااا)اب پرتغال رو که خوردم تازه بهتر شدموبا خیال راحت خوابیدم....
-سروان بیدار شید...رسیدیم...
تشکر کردم و سرجام صاف نشستم ساعت مچیمو نگاه کردم8 صبح بود سرمو از شونه سرگرد...اوووه اینهمه خوابیدم؟!؟!نه بابا؟؟!!!؟!؟
هواپیما که فرود اومد کم کم مردم از هواپیما خرج میشدن...
ماهم پیاده شدیم...و ساکمون رو تحویل گرفتیم...گوشیم لرزید از جیبم درش اوردم و جواب دادم...اریا مهر نگاهم میکرد ...عمو بودگفتم:سلام عمو...عمو شاد گفت :سلام دختر گلم...ببین عمو جان الان یه نفر اسمش عماد میاد و ماشین رو تحویل میده شما هم امشب ساعت 4 صبح قاچاقی میرید دبی....از الان دارم بهتون میگم چون بعدا اصلاااا وقت نمیکنم....ماشینتون هم مدل بالا چون اونجا اولین چیزی که دقت میکنن ماشینه هر چه بالا تر احترامت بیشتر....پرسیدم:ماشین چیه--:مازراتی....نتونستم جلو خودم رو بگیرم گفتم:اییییییی جونممممم اریا مهر زیر چشمی نگاهم میکرد
عمو گفت مواظب باشید و قطع کرد
رو به اریا مهر گفتم:عمو گفت...یه نفر به نام عماد میاد و ماشین رو بهتون میده و ساعت 4 صبح ...یه چشمک بهش زدم وانگشت اشارمو به معنی اینکه سرتو بیار جلو تکون دادم و گفتم:قاچاقی میریم دبی ماشین هم با خودمون میبریم....الان باید دنبال عماد بگردیم...یه لحظه نگاهمون گره خورد....داغ شدم چه چشمایی داره اینننن دل و رودمو زیر و رو کرد ....زهر مار دختره خیره سر سریع نگاهمو دزدیدمُ..گونم گل انداخت میدونم....خونسرد گفت:اون پسره فکر کنم عماد باشه....به ان جایی که خیره شده بود نگاه کردم به مقوایی که دستش داشت:اریا مهر وتهرانی...اروم گفتم:فکر کنم خودشه ساکمو گرفتم و راه افتادم اون بغل دست من اون یه قدم برمیداشت من دوقدم قدم هاش بلند بود من قدمم کوچولو بود.بخوام برزگ قدم برارم خشتکم پاره میشه!_!اون وقت بیا و درستش کننننن
اروم راه میرفتم ساکم خیلی سنگین بود مگه مجبوری اینقدر پرش میکنی؟!؟!وقتی به عماد رسیدیم با عربی گفت:مرحبا...اهلاو سهلا...اریا مهر لبخند زد وگفت:سلام شما باید عماد باشی!!!درسته؟عماد با گرمی گفت:یا حبیبی عاره من عمادم شما همراه من بیاید بهتون ماشین رو بدم....بیاید بیاید...
بالاخره رسیدیم به هتل قرار بود پس فردا بریم....عماد ماشین رو تحویل داد و رفت...اریا مهر هم رفت پایین تا کلید ملید و ایم جور چیزا رو بگیره...انقدر خسته بودم نمیتونستم وایسم رفتم روی یه مبل چرم به رنگ قهوه ای سوخته بود نشستم...وچشمام وبستم...اریا مهر خشک:بریم...کارم تموم شد....دم اسانسور وایسادیم اریا مهر..کلید فلش رو به پایین زد به صفحه بالای کلید ها نگاه کردم...10...09...08...07...اوفففف چرا نمیاد پسسس....06...05....04...03....02...01...چه عجب اومد..سوار شدیم سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم اریا مهر هییییی با ساعتش نگاه میکرد...با صدای خانم:طبقه پنجم...خوش امدید!!اوممم در اسانسور که باز شد ساکمو گرفتم و لنگون لنگون راه میرفتم ارش اریامهر گفت:چرا عین معتاد ها راه میری؟؟!درست راه برو!!!!ای بابا منتظرم تو بگی...اریا مهر گفت:اتاق شماره 266 من سمت راست رو نگاه میکنم تو هم سمت چپ....بالاخره گفت پیداش کردم و در رو باز کرد...بهش تنه زدم و رفتم داخل ساکمو بغل دراورش گذاشتمو...اتاق رو نگاه کردم...یه اتاق که سرویس حمام و دستشوییش یکی بود..(چک کردم کاممممل)کشو های دراور رو نگاه کردم که توش دوتا حوله بود
بقیه اتاق هم مبل سه نفره قهوه ای چرم...و تخت دو نفره....اره....چی!؟!؟!تخت دو نفره!!!وای نه... رو به اریا مهر که داشت کتشو در میاورد گفتم:تخت دونفرس!!!اروم گفت:خسته نباشید خودم هم دونستم....همین یه اتاق بود
ای به خشکی شانس ای تو روحتتتت ای...+18
مارال باید فرز باشی بدو برو لباس بردار برو حمام ...به سمت ساکم رفتم سریع لباس برداشتم..ای بابا چجوری لباس زیر بردارم...اون دقیییقا بالا سرم بود وهمه حرکاتم رو زیر نظر داشت..به سمتش برگشتم گفتم:چیرو نگاه میکنی روتو برگردون بچه پرو...یهو قرمز شد...سریع لباس زیر و رو برداشتم و رفتم داخل حمام و در رو قفل کردم عصبی گفت:تو که از حمام در میای...جوابشو ندادم پشت به در کردم سرویس بزرگ و تمیر که همه کاشی هاش سفید بود مستراح وحمام با یه پرده صورتی از هم جدا میشن پرده حمام رو کنار زدم...یه وان که لبه هاش شامپو و صابون بود صابونی که قبلا استفاده شده بود رو انداختم تو سطل و یه صابون دیگه در اوردم و شامپو هم که تموم شده بود رفتم سمت ویترین شامپو ها که درش اینه بود بازش کردم اه از نهادم بلند شد...شامپو توش نبود...لباسام رو جدا جدا اویز کردم و قفل در رو بازکردم...از در که بیرون رفتم اریا مهر دستش حوله و شامپو بود و تو فکر بود اروم به سمت ساکم رفتم تا شامپور بردارم...صدای در اومد اتاق رو نگاه کردم نبودش نامرد جیم زد...در زدم و عصبانی گفتم:من میخواستم برم حمامممم!!بیا بیرونننن اریا مهر:عمرا پوفییی کردم و روی تخت نشستم در حمام باز شد و چیزی به صورتم خورد لباسام بود که تو هم گره خورده بودن!!اروم گفتم:وایسا ببین چیکارت میکنم!
یک ربع شد 1ساعت نیم...تو حمام داشت شعر:پارسال بهار دسته جمعی رو میخوند
:پارسال بهار دسته جمغعه رفته بودیم زیارت
برگشتی یه دختری خوشکل با مروت همسفر ما شده بود همراهمون میومد
به دستو پام افتاده بود این دله بی مروت
میگفت برو بهش بگو عاشقتم بی گفتگو
هرچی میخواد بگه بگه هرچی میخواد بشه بشه
راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم(صداشو نازک کرد)
تو زواری پسر چه قدر نادونی اومدی زیارت یا که چشم چرونی
.....یدیگه نزدیک بود منفجر شم
رفتم پشت در با مشت کوبیدم به در یهو زاااارت صدا اومد فکر کنم افتاد زمین
با حرص گفتم:باشه خواستی حرصمو در بیاری که در اوردی حالا بیا بیرون اقای عاشق چشم چرون!!اههه!
بعد از یه ربع اقا اومده بیرون...یه بخاری از حموم در اومد....لباسام رو برداشتم بدون نگاه کردن به اون موجود خبیث وارد حمام شدم و حمام کردم و لباس پوشیدم
کسی نبود ساعت رو نگاه کردم...5:30 عصر...خیلی خوابم میومد...به سمت تخت پرواز کردم...از روکش تخت بدم میومد میدونستم تمیز ولی وسواس بود دیگه...وسواس غلط کرده خوابم میاد...عطر به خودم زدم زیر پتو رفتم...به ثانیه نرسید خوابم برد...
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط Titiw ، آویـــســا
#5
*****************
ساعت8 صبح
وقتی چشم باز کردم کجکی خوابیده بود....موهام تو صورتم...پاهام 175 درجه باز بود...سریع سیخ نشستم...بنده خدا اریامهر روی زمین خشک خوابیده بود....به من چه...
بدنمو کش قوس دادم اخیش دست و صورتمو شستم و مسواک زدم...نگاش کردم خواب بود خوب پس موهام رو باز کردم و شونه کردم از دیشب که از حمام اومدم بیرون شونه نکردم....گفتم موهام الان تو هم گره خوردن که اصلااااا باز نشه....دوست داشتم موهام رو دیزلی کوتاه کنم..ولی خوب مامان نمیذاشت میگفت دختر باس موهاش بلند باشهههه...موهام خیلی نرم شده بود وراحت شونه شد...موهام رو بستم..تا برگشتم دیدم چشماش بازه ...چشمام گشاد شد:کی بیدار شدین سرگرد!؟!؟اروم گفت:حواست پیش موهات بود...وگرنه میفهمیدی!!آههه باز این شروع کرد من میخوام دختر خوبی باشم خودش نمیذاره....به درکک موهامو دید....
توی حمام لباس عوض کردم...یه مانتو نخی سفیدوشلوار لی دم پا...روسری سفید با خط های سورمه ای...ارایش هم:یه خط چشم...با برق اب صورتی..تمام ادکلن هم رو خودم خالی کردم و از حمام خارج شدم...اریامهر با تعجب نگاهم میکرد:کجا؟!؟!
با پرویی:حتما باید بگم!!؟!!؟
بهش برخورده بود انتظار نداشت اینجوری جوابشو بدم...حقشه بچه پرو!!
کفش پاشنه 7سانتی برداشتم وکیف مشکی برای گوشی کیف پول و وسایل نقاشی و عینک دودی
بعد از صرف صبحانه عینکمو زدم و به طرف بازار رفتم...مسیر رو حفظ کردم...
کفش ها جد و ابادمو جلو چشمام اورد...ساعت3:15که برگشتم هتل نهار خوردم و به اتاق رفتم اریا مهر داشت با گوشی با یکی حرف میزد:بله...یعنی صبح!؟!؟ماشین چی؟!؟!!؟اها...بله...مرسی...ساعت 4 چشم میگم خودشون میدونن..چشم...خداحافظ
قطع کرد وچون پشتش به من بود وقتی برگشت اخم کردوسرررررخ شد با حرص اومد طرفم با صدایی کنترل شده گفت:کجا بودی؟!!؟خونسرد به چشماش نگاه کردم:بیرون
با حرص:بیرون یعنی کجا؟هان!!دختره ی گستاخ...الان سرهنگ گفت سروان کجاس چی باید بهش میگفتم هان؟!؟!داد زد :هان!!؟!منم با تمام پرویی:میگفتی رفته گل بچینه!!سمت چپ صورتم سوخت...اون به من سیلی زد!؟!؟به چه حقی...دهنم مزه شوره میداد....عوضی دستش خیلی سنگین...جلوی دیدم تار شد..ولی دم نزدم سرمو انداختم پایین و رفتم توی حمام...توی اینه به خودم نگاه کردم...از بینیم خون میومد گوشه ی لبم..خون میومد و میسوخت الهی دستت از دو ناحیه بشکنه غول تشن
خوب راست میگه مارال تو سرتو انداختی رفتی بیرون....این ماموریته نیومدی تفریح...چیکار کنم خو پوسیدم..اشکام سرازیر شد....تو هم که همیشههه تا تقی به توقی میخوره اه وناله راه میندازی بسه دیگه شورشو در اوردی لوسسس....
*****************
3 روز بعد
واااییی دارم از استرس میمیرم....امروز مهمونی داشتن
یه لباس شب مشکی دنباله دارو ارایش خلیجی رژ قرمز که اصلا به دلم نبود و رژگونه...موهامو هم لخت کرده بودم...کفش مشکی پاشنه 10 سانتی
اریا هم کت و شلوار مشکی با پیرهن سفید و کراوات قرمز....
خوب بود
از دیروز تمرین کرده بگم اریا...
دبی بودیم....از اون موقع که از اریا سیلی خوردم باهاش حرف نزدم...اونم همینطور....عمو گفت توی مهمونی باید عین یه زن و شوهر رفتار کنیم...من چجوری اینو تحمل کنم عاخه؟!؟
امشب شیخ بزرگشون که اسمش شیخ محمود..اونجا
عکسشو دیدم...چهره ای ترسناک داره یعنی نگاهش که بکنی دلت میگیره...
ریشاش تا سینش میرسه...دشداشه پوش....پوستش سبزه...چشم و ابرو مشکی که بین موهاش سفید شده...ابروهاش اینقدر که پرپشت انگار برای چشماش سایه بون...:|
من جلوتر از اریا راه میرفتم..یهو بازوم کشیده شد با ترس به اریا که داشت با حرص نگاهم میکرد خیره شدم
با حرص گفت_دختره ی سرتق...خطایی ازت سر بزنه من میدونم با تو...گرفتی؟!!؟از من جدا نمیشی فهمیدی..این ماشینی هم که جلوی دره شیخ فرستاده....وایییی به حالت اگر دست از پا خطا کنی....
سرمو انداختم پایین و به یقش نگاه کردم
همون جور که دستمو گرفته بود میگفت:اونجا باید با الفاظ "عشقم عزیزم ..."این چرت و پرتا هم دیگه رو صدا کنیم!!
اروم گفتم:چته تو بیا منو بخور حالا انگار من از خدامه غول تشن
دلخور سرمو به طرف ماشین کج کردم....
دیدم راننده با اون چشمای عین جغدش منو داشت میخورد... سرمو رو به اریا دوباره کج کردم لبخند مصلحتی زد و منو تو اغوشش گرفت و به سمت لیموزین مشکی برد
اریا اروم گفت:دوربین کار گذاشتن میخوان ببینن چیکار میکنیم...مواظب باشششـ...وسط حرفش پرید:بابا فهمیدم پدرمو در اوردییییی عه!!با حرص نگاهم کرد...راننده در رو باز کرد برامون اول من و بعد اریا سوار شدیم...
راننده در رو بست ورفت پشت فرمون
کوچه رو که نگاه کردم خیلی خلوت بود
اریا از بازوم نیشگونی گرفت که پریدم..دستم درد میکرد...اروم گفتم:ذلیل مرده الان جاش کبود میشه...
با حرص نگاهم کرد...یهو کشیدم تو اغوشش...گفتم الان میگه ببخشید اینا اروم گفت:حقته.. چیکارش کنم خله!!.
-چرا؟؟!
-چون من میگم
اروم گفتم:خوب تو غلط میکنی!!جوری اروم گفتم که خودمم به زور شنیدم
نفساش که به گوشم میخورد قلقلکم میگرفت..و لبخند میزدم..
گفت:غلط رو که تو میکنی....بعدشم مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته بیا بیرون ببینم
با اخم از اغوشش اومدم بیرون و با حرص گفتم:نخیرممممم قلقلکم میومد خندیدم...ایشششش
و رومو برگردوندم...بعد2 دقیقه اروم گفت:ببین اینجا دوربین دستشو دور کمرم حلقه کرد وکه مورمورم شد به کمر و پهلو هام وحشتناک حساسم...بدنم لرزید خودشم فهمید نگاهم کرد... و پوزخند زد
پرو گفتم
:تو هی وقت میاری پوزخند برن خوببب؟!!؟افرین..درضمن به پهلو هام دست نزن...بد میاد....


با حرص یه نیشگونی از پهلوم گرفت جیغ بلندی کشیدم:پدر...مکث کردم فکر کردم چی میخوام بگم بلند تر :سوخته مگه الان نگفتم هان.به وضوح جا خورد
بعدش دستشو با حرص کشید..و تا وقتی که به ویلا رسیدیم حرفی نزد
وقتی هم که رسیدیم.....




امتحانا شروع شده سعی میکنم زود زود پست بزارم دوستان...
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط Titiw ، آویـــســا
#6
بچه ها این رمان متوقف میشه
شاید بعدا ادامه دادم
فعلا دارم روی قلمم کار میکنم به کمک چند تا مشاور در سایت نودهشتیا

بدرود
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان