نظرسنجی: شما هم رای میلیاردر شدن تلاش میکنید؟
همیشه
هیچوقت
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات تکان دهنده از میلیاردرها

#1
گوشه ای از خاطرات تکان دهنده باب ولیامز میلیاردر خود ساخته آمریکایی

۲۴ ساله بودم و هیچ چیز نداشتم یواشکی سوار ماشین شدم و به آتلانتا رفتم اعتیاد داشتم و تحت تعقیب پلیس بودم و تنها دارایی من از زندگی لباس هایم و یک بالشتک بود شب اول خونم را به مبلغ ۷ دلار فروختم تا بتوانم یک اتاق کرایه کنم فردای آن روز یک کار پیدا کردم کار من این بود که از صبح تا شب آجرها را تمیز می کردم چند روز بعد تصادف کردم و به مدت ۳ ماه بستری شدم هیچ چیز نداشتم اما احساس خوشبختی می کردم الان که ۶۲ ساله ام یکی از کوچکترین شرکت هایم را به مبلغ ۷۵ میلیون دلار فروخته ام...

دوارد ادیش یکی از بزرگ ترین تاجران آمریکایی
وصیت نامهAngelادوارد ادیش یکی از بزرگ ترین تاجران آمریکایی در سن ۷۶ سالگی

من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .


یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .

من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد !!

کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...

و زندگی جدید من آغاز شد …

من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...

دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .

آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !

اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...

وبازروزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟

ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...

کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .

کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .

کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،

کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...

کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...

شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .

من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ....

کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .

راستی من کجای دنیا بودم ؟

آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است ...Huh

خاطرات مارک ویکتور هانسن یکی از بزرگ ترین میلیونرهای آمریکایی
در سال ۱۹۷۴ من جوانی ۲۶ ساله بودم که از طریق ساخت و فروش اسباب بازی در نیویورک سالانه دو میلیون دلار درآمد داشتم . در آن زمان تقاضای بازار آنچنان بالا بود که کل تولیدات ما بلافاصله به فروش میرفت.اما ناگهان مشکلی بزرگ پدید آمد.سال ۱۹۷۴ سالی بود که اعراب فروش نفت خود را متوقف کردند و من برای تولید محصولم احتیاج مبرمی به پی وی سی داشتم که نوعی پلاستیک و از مشتقات نفت بود.با تشکیل سازمان اوپک قیمت فرآورده های نفتی به طور بی سابقه ای افزایش یافت و اعراب اعلام کردند که قادر به کشیدن چک هایی هستند که می تواند بانک های غربی را ورشکست کند.گویی امروز در قله خوشبختی بودم و فردا شنیدم که قاضی مرا ورشکست اعلام کرد.یادم می آید که قبل از موعد در سالن دادگستری وکیل جوانی به سراغ من آمد و گفت (از خدمات دفتر من استفاده کنید من حاضرم فقط با سیصد دلار وکالت شما را قبول کنم).در پاسخ گفتم(من اگر سیصد دلار پول داشتم که ورشکست نمیشدم)

آن روزها بدترین دوران عمر من بود .در قعر بدبختی بودم.اگر قرار بود در یک مقیاس یک تا ده جایی برای من در نظر بگیرند باید نمره منفی دوازده به من میدادند.بشدت بیمار شدم.احساس می کردم که دیگر قدرت انجام هیچ کاری را ندارم.اشک از چشمانم سرازیر بود.گوشهایم دیگر نمیشنیدند.عمیقا احساس طردشدگی داشتم.در لاک خود فرو رفته بودم و فکر می کردم باید ارتباطم را با دنیای خارج قطع کنم.به دروغ به خود می گفتم که خسته ام و به این بهانه از ساعت ۶ بعد از ظهر تا ۶ صبح می خوابیدم.از این میترسیدم که خبر ورشکستگی ام به گوش همه برسد و همه می فهمند که من یک شکست خورده به تمام معنی ام.در تمام رفتارهای من گریز از واقعیت کاملا آشکار بود.

نگرش خود را تغییر دادم و سعی کردم که قسمت خنده دار ماجرا را ببینم.از قله به قعر افتاده بودم من که تا همین چندروز پیش بهترین اتوموبیل را سوار بودم حالا با یک فولکس واگن چهارصد دلاری در نیویورک پرسه میزدم.اولین شغلم پس از ورشکستگی خالی کردن دستمالهای توالت از ماشین های حمل بار در ایستگاه راه آهن نیویورک بود و درآمد؟۱۴/۲ دلار در ساعت.

تاجر و تولید کننده متشخص و موفق دیروز تا آنجا نزول کرده بود که در سرمای سخت زمستان نیویورک با پیراهنی نازک و کفشهای پلاستیکی حمال می کرد.از خودم پررسیدم که به راستی من کیستم؟؟؟

امروز من یک همسر مهربان و دو دختر دوست داشتنی دارم مالک زمینی بزرگ در کالیفرنیای جنوبی هستم و سه شرکت تجاری بزرگ دارم و عضو هیت رئیسه شش شرکت دیگر نیز هستم.سالانه ۴۵۰۰۰۰کیلومتر سفر می کنم تا پیام عشق و امید و شهانمت و یاری و حمایت خود را به گوش یک میلیون انسان برسانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط عطرینا ، موناجون خوشگل
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Big Grin خاطرات امروز من = طنز و باحال
  (دفترچه خاطرات چهارم ابتداییم برادرم را يدا كردم !!!)
  خاطرات یک مداد (قابل توجه کسانی که مداداشنو گاز میگیرن)(به ترتیب هفته بخوانید)
Thumbs Up انشا تکان دهنده یک دختر 10 ساله: می خواهم فاحشه بشوم
  گفتگوی تکان دهنده با دختر دوجنسه( همه بیاین)
Brick ۶۹ حقیقت تکان دهنده درباره زامبی ها !
  راهنما و نحوه انتخاب رنگ بهترین ریمل حجم دهنده و بلند کننده
  آشنايي باپروتز سينه و مواد تشكيل دهنده پروتز سينه
  خاطرات یک خون آشام
  خاطرات روز های مدرسه

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان