08-12-2014، 3:09
در امتداد حسرت داستان دختری رنج کشیده به نام یاسمین استت او دختر بی پروا و زیبایی است که پس از فراز و نشیب های بسیار زندگانی ، قرار است عشق را تجربه کند .. عشقی پر از ترس مهربانی شادی و غم ..
نویسنده : طیبه امیر جهادی
در صبح اشنایی مان ، را
گفتم که مدد عشق ، نءی ، باورت نبود
و در این غروب تلخ جدایی مان ، هنوز هم
میخواهمت چو روز نخست ولی چه سود
تو پنداشتی کوره عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش شود؟
پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش شود
تو رفته ای بی من ، تنها سفر کنی
من مانده ام بی تو ، شب ها سحر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور !
من شب چراغ عشق تو نیز را میبرم
عشق تو ، نور عشق تو ، عشق بزرگ تو است
و من خورشید جوادانی جای دیگرم
..
ص
نیمه های شب بود که با مهرداد مهمانی را ترک کرده و بیرون آمدم. داخل ماشین چون سرم به شدت درد می کرد سرم را به صندلی تکیه داده و چشمهامو بستم که مهرداد پرسید: چیه یاسی خانوم، چرا ذمغی؟ نکنه از دوستام خوشت نیومد؟
_ نه اتفاقا بچه های خوبی بودن. یه خورده سرم درد میکنه فقط همین.
خنده ای کرد و گفت: خوب عزیزم تقصیر خودته. بچه و چه به این حرفها؟
چشامو باز کردم و با عصبانیت جواب دادم: این فضولیها به تو نیومده و به تو مربوط نیست. تو فقط منو زودتر برسون خونه.
مهرداد با لب و لوچه آویزان گفت: بد اخلاق، نازک و نارنجی.
تا زمانیکه به خونه برسیم دیگه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. جلوی درب با دلخوری از هم خداحافظی کرده و من پیاده شدم. بی حوصله و بی حال کلید را بیرون آوردم و درب را باز کردم و به داخل رفتم. وقتی داخل خانه پا گذاشتم نیلوفر خوشحال جلو دوید و گفت:
_ سلام یاسی جون، می دونی کی اومده؟ اگه گفتی جایزه داری؟
لبخند زنان جواب دادم: سلام فسقلی، کی اومده که باعث شده تو تا این وقت شب بیدار بمونی؟ مگه فردا مدرسه نداری؟
_ چرا ولی از خوشحالی نتونستم بخوابم.
قبل از اینکه حرفی بزنم، مامان هم به هال آمد و سلام کرد. نگاهی به صورتش انداختم، پکر و گرفته به نظر می رسید. برای همین در جواب نیلوفر گفتم: حتما دایی اینا اومدن.
آخه مامان از زندایی مونا که آدم فضولی بود خوشش نمی آمد.
نیلوفر نچی کرد. گفتم: خاله اینا؟
_ نه.
_ مامان بزرگ اینا؟
نیلوفر که دختر زیبا و شیرین زبانی بود خنده ای کرد و گفت: وای یاسی جون، تو چقدر خنگی.
مامان با اخم و تشر جواب داد: بی ادب این چه طرز حرف زدن با بزرگتره.
همین که سرمو بلند کردم تا جواب مامان رو بدم از دیدن کسی که پشت سر مامان ایستاده بود حیرت کردم. به چشمهای خودم اطمینان نکردم و چند بار باز و بسته کردم ولی نه واقعیت داشت، اصلا باورم نمی شد بعد از سالها دوباره ببینمش. سرم به دوران افتاد و احساس کردم خانه دور سرم می چرخد، برای حفظ تعادلم روی زانوهام نشستم و خیره نگاهش کردم. نسبت به هفت سال قبل کمی شکسته شده و کمی هم از موهای سرش ریخته بود و تارهای سفید لابه لای موهایش خودنمایی می کرد و این بر جذابیتش افزوده بود.
اون روزها دیوانه وار دوستش داشتم و عاشقش بودم. وقتی در کنارش قدم بر می داشتم به وجودش افتخار می کردم و فخر می فروختم ولی حالا سر تا پا نفرت و انزجار بودم و هرگز در مخیله ام نمی گنجید که یکبار دیگر ببینمش. آه سینه سوزی کشیدم و پرسیدم: برای چی اومدی؟
_ اومدم شماها رو ببینم.
پوزخندی زدم و گفتم: ماها رو؟ اون هم بعد از این همه سال. متأسفم خیلی دیر فیلت یاد هندوستان کرده.
سرش را پایین انداخت و گفت: قبول دارم که خیلی دیره و اشتباه کردم، ولی باز هم اومدم جبران گذشته رو بکنم. یاسی جون من شماها رو خیلی دوست دارم.
خنده ی کشداری کردم و گفتم: یاسی جون، یاسی جون.
سپس با فریاد ادامه دادم: نگو یاسی جون، یاسی مرده. در واقع تو کشتیش، اون موقع که ترکمون کردی و رفتی و ما رو تو دریای غم رها کردی.
با نفرت بهش خیره شدم و گفتم: ما رو دوست داری؟ معلومه، هفت سال سراغی از ما نگرفتی. تو می دونی تو این مدت چه بلایی سر ما اومده. بخاطر تو در به در شدیم، آوارگی کشیدیم. می دونی چه بدبختیا کشیدیم، از هر کس وناکس حرف شنیدیم و دم نزدیم و تحمل کردیم. نه آقا جون دیگه حنات پیش ما رنگ نداره، حالا هم برو همون جایی که بودی.
بی اختیار با یاد آوری گذشته اشکم سرازیر شد، برای همین به سمت اتاق دویدم و درب را پشت سرم قفل نمودم و همانجا نشسته و زارزار گریه می کردم. پشت درب ایستاده بود و التماس می کرد و می گفت؟ یاسی، خواهش می کنم درب رو باز کن، می خواهم باهات حرف بزنم. من هم خیلی عذاب کشیدم، باید همه چیزو برات توضیح بدم.
با تمام توانم فریاد کشیدم و گفتم: از اینجا برو، حتی نمی خوام صداتو هم بشنوم. سکوتی سنگین بر فضای خانه حاکم شد. وقتی حسابی گریه کرده و سبک شدم بدون اینکه لباسامو از تنم در بیارم، سیگاری روشن کرده و روی تخت دراز کشیدم. از حرص پک محکمی به سیگار زدم و با حلقه های دود سیگار که به هوا می رفت من هم به گذشته پر کشیدم.
از بچگی یعنی از وقتی که خاطرات بر ذهنم حک می شد وضع زندگیمون آشفته بود. و این نابسامانیها زمانی به اوج خو رسید که من هفت سال داشتم، درست هم سن و سال نیلوفر. هیچ وقت اون روزها رو فراموش نمی کنم. بابا هر شب به بهانه های مختلف مامان رو به باد کتک می گرفت و سیاه و کبودش می کرد. یک روز اونقدر کتکش زد که خون از بینی اش جاری شده بود. با روسری داشت خفه اش می کرد، از ترس، پایش را گرفته و التماس می کردم: بابا تو رو خدا، مامان رو نکش.
تا اینکه مامان از وضع حاکم خسته شده و دست منو هم گرفت و به خانه مامان بزرگ رفتیم. خیلی دلم می خواست علت اون همه دعوا مرافه ها رو بدونم.
یک روز که جمعه هم بود، خاله مرجان و همسرش و همین طور دایی محمد و زندایی همراه سامان به آنجا آمدند. من و سامان در گوشه ای مشغول بازی بودیم که طبق معمول نیش و کنایه زندایی مونا نسبت به مامان شروع شد، هر دقیقه متلکی بار مامان می کرد و می خندید. تا اینکه گفت: مریم جون، چرا خودتو این همه عذاب میدی، یک دفعه طلاق بگیر و خودتو خلاص کن.
مامان هم جواب داد: اگه یاسی نبود حتما این کار رو می کردم ولی الان نمی تونم.
زندایی خنده کشداری کرد و گفت: گور پدر بچه. مگه باباش چه گلی به سرت زده که بچه اش بزنه. بسپار دستش تا پدر خودش و عشقش رو در بیاره.
مامان، وای نگو، نمی تونم جگر گوشه امو بسپارم دست اونا، تا هر روز نا مادری شکنجه اش کنه.
وبه دنبالش شروع کرد به گریه کردن. اون لحظه از شنیدن کلمه نا مادری فقط خدا می داند چه حالی بهم دست داد. یک دفعه احساس کردم همه جا سیاه و تاریک شد، طوریکه قادر به دیدن نبودم. وقتی چشم باز کردم بغل مامان بودم و بقیه هم دور سرم جمع شده بودند. هر کسی اظهار نظری می کرد، یکی می گفت: غذا کم می خوره برای همین ضعف کرده. دیگری می گفت حتما درس بهش فشار می آره...
ولی من نگاهی به صورت غمگین و اشک آلود مامان انداختم، سپس دستامو دور گردنش حلقه کرده و گریه کنان گفتم: مامان، تو رو خدا منو از خودت جدا نکن. درسته که من بابا رو هم دوست دارم ولی می خوام پیش تو بمونم.
خواهش می کنم منو نده دست اونا، من بدون تو می میرم. به خدا قول می دم دیگه شیطونی نکنم. باور کن دیگه اذیتت نمی کنم و دختر خوبی می شم. به خدا راست میگم مامان و به دنبالش های های گیه کردم، طوریکه اونا هم به گریه افتادند و مامان در حالیکه سرمو نوازش می کرد گفت: نترس عزیزم مطمئن باش من هیچوقت تو رو به اونا نمی دم و از خودم جدا نمیکنم و پیش خودم نگه می دارم.
از اون پس گوشه ای کز می کردم و به فکر فرو می رفتم. فکر جدا شدن از مامان سخت آزارم می داد چون می دونستم اگه این اتفاق بیفته روزگار خوبی نخواهم داشت، درست مثل سیندرلا می شدم.
از فرط عصبانیت دق و دلی مو روی اسباب بازیام خالی می کردم، می زدم و می شکوندم. طفلکی مامان و مامان بزرگ سعی می کردن منو به نوعی سرگرم کنن تا شاید کمتر بهانه جویی کنم.
چند ماهی به همین منوال گذشت، تا اینکه نزدیک عید بابا چند نفری را واسطه کرد تا مامان دوباره به خونه برگرده. بیچاره مامان بخاطر من قبول کردکه دوباره برگرده،چون از دوری بابا هم غصه می خوردم.
روزی رو که قرار بود به خونه خودمون برگردیم هرگز فراموش نمی کنم. از خوشحالی روی پام بند نبودم، مرتب لباس عوض می کردم و سعی داشتم بهترین لباسم را بپوشم و با بی قراری منتظر اومدن بابا بودم. آخه چند ماهی می شد که ندیده بودمش و برای همین سخت دلتنگش بوده و برای دیدنش لحظه شماری می کردم. وقتی زنگ خانه بصدا درآمد اونقدر با عجله دویدم که زمین خورده و پام به شدت درد گرفت ولی با این حال من دردی را حس نمیکردم و فقط و فقط به فکر دیدن بابا بودم.
با خوشحالی درب رو باز کردم و با دیدن عمو علی، دوست بابا فورا پرسیدم: عمو جون، بابا کو؟ کجاست؟
عمو علی بغلم کرد و بوسید، سپس گفت: دختر گلم یه کاری برای بابات پیش اومد که نتونست خودش بیاد و منو فرستاد دنبالتون.
یکباره تمام شادیم به غم تبدیل شد، مأیوس و سرخورده از بغلش پایین اومدم. مامان هم که مثل من منتظر بابا بود پکر به دیوار تکیه داد چشمهاشو بست و اشکش روان شد. با دیدن حال مامان آهسته پرسیدم:
_ مامان دیگه خونه نمی ریم؟
چشمهاشو باز کرده و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و گفت: چرا عزیزم، می ریم.
از بابا بزرگ و مامان بزرگ خداحافظی کرده و بیرون اومدیم. وقتی جلوی خونمون رسیدیم عمو علی، ما رو پیاده کرد و رفت.
وقتی به داخل رفتیم توی راهرو به همسایه طبقه بالا خانم رحمتی برخوردیم. بعد از سلام و احوالپرسی یکدفعه خانم رحمتی گفت: مریم جون، راستی مگه شما از هم جدا نشدین؟
_ نه چطور مگه؟
_ آخه چند وقته شوهرت با یک خانمی مرتب خونه می اومد و می رفت تا اینکه یک روز اومدن و اثاث خونتون رو بردن. راستش ما خیال کردیم جهیزیه تو رو می برن.
مامان متعجب پرسید: اثاث می بردن، کیا؟
_ خوب معلومه شوهرت.
مامان فورا به سمت در دوید و با عجله کلید را انداخت و درب را باز کرد. ما هم پشت سرش به داخل رفتیم. خونه خالی خالی بود و فقط یخچال و چند تیکه ظرف و ظروف باقی مانده بود. یادداشتی روی آیینه بود که مامان شروع به خواندن کرد:
سلام
سلام به بهترین و فداکارترین همسر دنیا
عزیزم،می دونم در این مدتی که با من زندگی کردی خیلی رنج و عذاب کشیدی. می دونم خیلی آزارت دادم، اذیتت کردم. می دونم شوهر خوبی برات نبودم. ولی مریم جان تصمیم گرفتم که جبران مافات کنم و رنج و مشقتی را که بخاطر من متحمل شدی تلافی کنم. می دونم این کار من قابل بخشش نیست ولی خواهش می کنم بخاطر یاسی هم که شده فرصتی دوباره به من بده. »
شرمنده تو بهزاد
اون روز هم یکی از بدترین روزهای عمرم بود چون مامان مثل دیوانه ها شده بود، راه می رفت و با خودش حرف می زد و گاهی هم های های گریه می کرد. من هم توی اطاق خالی ام گوشه ای کز کرده و نشسته بودم.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت ولی نمی تونستم به مامان بگم چون حال و روز خوبی نداشت، بی حال و گرسنه همانجا دراز کشیدم و خوابم گرفت. وقتی چشم باز کردم مامان بالای سرم نشسته بود، فورا پرسیدم: مامان، بابا اومده؟
- نه عزیزم، هنوز نیومده.
هوا تاریک شده بود که بابا ، با یک جعبه شیرینی و دسته گل از راه رسید. کلی ذوق کرده و خوشحال شدم و درد و غمی را که تا اون لحظه بر وجودم حاکم شده بود فراموش کردم. لحظه ای از بغلش پایین نمی اومدم، می بوییدمش و می بوسیدمش. آخه ماه ها بود که ندیده بودمش.
اون شب بابا از مامان معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه اذیتش نکنه و مرد زندگی بشه. با این که سن زیادی نداشتم ولی می توانستم همه چیز را به خوبی درک کنم، می دیدم مامان بدون اسباب زندگی چه عذابی می کشه و دم نمی زنه. گوشه ای توی هال موکت کوچکی پهن کرده و روی آن می نشستیم ، به جای اجاق گاز از گاز پیک نیکی استفاده می کرد و لباسامونو با دست می شست. خلاصه زندگیمون به سختی می گذشت، از طرفی هم بابا از کار بیکار شده و خرج خونه نداشتیم. بیچاره مامان سعی می کرد خانواده اش از این موضوع با خبر نشن، چون اونا به خاطر اخلاق و رفتار بابا به خونه ما نمی آمدند.
تا اینکه یک روز مامان بزرگ سرزده به خونمون آمد و مامان با دیدنش رنگ از چهره اش پرید. مامان بزرگ هم با دیدن خونه خالی شوکه شد و مات و مبهوت پرسید:
- مریم چرا خونه اینجوریه، پس مبل و فرش و .... چی شده، دزد اومده؟ مامان سرش را پایین انداخت و آهسته جواب داد : نه بهزاد فروخته. مامان بزرگ با چشمان از حدقه در آمده فریاد زد و گفت: چی؟ بهزاد فروخته . به چه حقی، مگه ارث باباش بوده که فروخته. بی جا کرده، بی شرف، بی همه چیز.تو رو مظلوم گیر آورده که هر کاری دلش می خواد انجام می ده. بلند شو زود آماده شو که یک دقیقه هم نمی ذارم تو این خراب شده بمونی، پاشو ببینم.
مامان ملتسمانه جواب داد: مامان شما یک دقیقه بشین، آروم که شدید با هم حرف می زنیم. خواهش می کنم.
چطوری آروم بشم. اصلا همه اش تقصیر توئه که این مرتیکه انقدر پررو شده. اگه اون دفعه به خاطر اون زنیکه آشغال حسابش رو می ذاشتی کف دستش حالا اینطوری نمی کرد. آقا عاشق منشی اش شده بود و تو رو زیر مشت و لگد می گرفت.
حالا این دفعه دیگه چه دست گلی به آب داده. وقتی جیب اش خالی می شه به یاد تو می افته. میگم چرا هی واسطه می فرستاد، پس بگو.
مامان بزرگ بلند تر فریاد زد و پرسید: نمی دونی چرا فروخته؟ چه غلطی می خواسته بکنه؟
مامان معصومانه جواب داد: از علی آقا شنیدم که فروخته تا با اون دختره برای همیشه از ایران برن ولی توی ترکیه پولشونو خرج کردن و نتونستن برن و به تنهایی برگشته.
مامان بزرگ با شنیدن این حرف چنان آتیشی شد که نگو، فریاد می زد و می گفت:
بی شعور ، آشغال، شرف سگ بیشتر از اینه، بلند شو که دیگه نمی ذارم با این کثافت زندگی کنی....
طفلکی مامان ساکت به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد ولی من با شنیدن حرف های مامان بزرگ دلم هری ریخت، چون نمی تونستم دوباره بدون بابا زندگی کنم .
من هر دوی اونا رو با هم می خواستم، برای همین بطرف مامان بزرگ رفتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و با التماس گفتم: مامان بزرگ، جون من، تو رو خدا ما رو نبرید. من می خوام پیش مامان بابام باشم، نمی خوام از هم جدا زندگی کنیم. جون من این کار رونکنید. اگه منو دوست دارید اجازه بدید بمونیم.
اونقدر گفتم که دلش به رحم اومد ، بغلم کرد و سرم را به سینه اش فشرد و گفت: باشه عزیزم نمی برمتون. این دفعه هم به خاطر تو گذشت می کنم ولی می دونم این بابات ، آدم بشو نیست. توبه گرگ مرگه ، وقتی بزرگ شدی می فهمی.
سپس آهی کشید و ادامه داد: همه زن ها به خاطر بچه هاشون مجبورن تا آخر عمرشون بسوزن و بسازن و توی زندان زندگی اسیر بشن.
اون روز مامان بزرگ ساعتی نشست و رفت. ولی روز بعدش با مقداری اثاث برگشت و از طرف بابا بزرگ پیغام داد که بابا پیش اون مشغول به کار بشه و از آن پس به لطف الهی و مدد خانواده مامان ، زندگی ما رنگ و بویی پیدا کرد و بهتر شد. بابا دیگه مامان رو اذیت نمی کرد و بیشتر اوقاتش رو با ما می گذروند . احساس می کردم دنیا مال من شده و غرق شادی و سرور بودم و از زندگی لذت می بردم.
مثل پرنده ای می ماندم که پرواز را تازه یاد گرفته و دوست داشتم پرواز کنم و لحظه به لحظه اوج بگیرم و بالا و بالاتر بروم .
درست در همان زمان بود که مامان به خاطر اسرار بیش از حد بابا برای بار دوم باردار شد، چون مامان می گفت : نه همین یدونه کافیه، من نمی تونم از پس یه بچه دیگه بر بیام و بزرگ کردنش خیلی سخته.
ولی بابا می گفت(( نه سخت نیست، بگو از من خوشتون نمی آید و دوستم نداری و همه اینها بهانه است. تو نمی خوای زندگیمون شیرین تر بشه.))
و با این گفته ها چشم به راه موجود دیگری دوختیم.
این موضوع همزمان با آشتی کنان بابا، با خوانواده اش بود . خانواده ای که ما تا اون روز ندیده بودیم، چون آنها ده سالی می شد که با هم هیچ ارتباطی نداشتند.
آخه اونا بابا رو قبول نداشتند و گناه خودشون را به گردن کسای دیگه از جمله مادر بزرگ و عمو می انداختن. وقتی بابا سیزده سال داشت مادرش را توی تصادف از دست میده و باباش، منشی خودش رو اول به عنوان پرستار می آره خونه سپس عقد می کنه.
درست زمانی که شخصیت بابا شکل می گرفت پدرش جای دیگه سرگرم بود. زنی که مثل یک مار خوش خط و خال می ماند و سعی می کرد پسر رو از چشم پدر بندازه و همه چیز رو صاحب بشه.
آخه اون به طمع ثروت آمده بود چون خودش از طبقه پایین بود و برای همین به نوعی سر شوهرش را گرم می کرد و بر علیه پسرش و خانواده شوهرش تحریک می کرد . در این جو متشنج بابا از خونه گریزون شده و بیشتر اوقاتش را با دوستانش می گذروند.
وقتی پدری از بچه اش غفلت می کنه و محبتش رو دریغ می کنه خوب مسلمه که پسرش به راه های خلاف کشیده می شه . البته از حق نگذریم با تعریف های خود بابا ، عمو ها و مادر بزرگش خوب هواشو داشتن و ازش حمایت می کردن ولی پدرش به تحریک زنش همه اون ها رو به چشم دشمن می دیده و ارتباط خانوادگی و کاری را با اونها بهم می زنه و بابا رو هم از خونه بیرون می کنه. حالا بعد از ده سال که پیر و تنها شده و نیاز به همدم و عصا داره یک دفعه محبتش گل کرده و با پدر قصد آشتی داشت، ولی کاش هیچ وقت آشتی نمی کردن.
با یاد آوری اون روزها حالم به کلی دگرگون شده بود به طوری که احساس خفقان می کردم،برای همین بلند شدم و پنجره را باز کردم. کمی که حالم بهتر شد درب اتاق را به آرامی باز کردم و بیرون رفتم ، چراغ همه جا خاموش بود .
آهسته به طرف اتاق خواب مامان و نیلوفر رفتم ، همدیگر را بغل کرده و خواب بودند . به پذیرایی هم سرک کشیدم ، پیش خودم گفتم شاید مهمان نا خوانده اونجا خوابیده باشد وقتی از نبودش اطمینان حاصل کردم نفس راحتی کشیدم و بعد از خوردن یک لیوان آب دوباره به اتاقم برگشتم و سیگار دیگری روشن کرده و پرنده خیالمو به آن روزها پرواز دادم.روزهایی که مامان به خاطر ویارش حال و روز خوبی نداشت و برای همین بابا اصرار می کرد به خونه مامان بزرگ که توی کرج بود برویم. می گفت: مریم جون، تو با این حال و روزت خوب نیست تنها بمونی ، یه چند روزی برو خونه مامان اینا ، حالت که بهتر شد برگردین. من نمی تونم به شما ها برسم و اگه اونجا باشید خیالم راحته.مامان هم جواب می داد: یه خورده شبها زود بیا خونه، من دوست دارم تو خونه خودم باشم.
بابا: عزیزم، من هم دوست دارم شما پیشم باشید ولی الان که جوونم باید کار کنم تا فردا که پیر شدم راحت و آسوده در کنار خانواده ام اوقاتمو سپری کنم. همه تلاش من بخاطر شماهاست.
بدین ترتیب مامان راضی شد چند وقتی به خونه مامان بزرگ اینا برویم. روزهای اول بابا،ٍ پنجشنبه و جمعه را پیش ما می آمد ولی کم کم این آمدنها تبدیل به دو هفته یکبار شد. تا جایی که صدای اعتراض خاله و مامان بزرگ بلند شد: مریم دیگه بهتره برگردی خونت، چون بهزاد رفتارش باز مشکوک شده.
مامان در مقابل آنها جواب داد: چیکار کنه بیچاره، سرش گرمه کاره.
خاله: مریم جان خیلی ساده ای، تو نباید به حرفهای بهزاد اعتماد کنی. اون همیشه دنبال فرصته، البته بیشتر مردها اینطورین. اگه آب باشه شناگر خوبین.
حرفهای اونا ترس را به جون مامان انداخت و یک روز مامان سرزده به تهران رفت. وقتی بابا، مامان را دیده بود خیلی ناراحت شده و شب تا ساعت یک به بهانه کار بیرون مانده بود. خلاصه کاری کرد که مامان سه روز بیشتر نموند و دوباره برگشت و چند روز بعد بابا بزرگ خبر آورد که کارهای شرکت همه به هم ریخته و چند تا از چکها برگشت خورده.
وقتی مامان علتش را از بابا سوال کرد جواب داد: چیکار کنم کار زیاده و وقت نمی کنم به همه امورات برسم و یکی از کارمندان باعث این نابسامانی شده، ولی سعی می کنم هر چه زودتر خودم جبران کنم.
ولی چه جبران کردنی، اوضاع کاملا بهم ریخته بود. خونه مثل ماتمکده شده بود و شاکی بود که از راه می رسید.
بابا از مهلکه در رفته بود و مونده بود بابا بزرگ و دایی که باید جوابگوی مردم می شدن. از یاد آوری اون روزها باز اشک مهمان چشام شد. روزهای بسیار سختی بود، مثل کسانی که عزیزی رو از دست داده باشن همیشه گریه و زاری بود.
در اون اوضاع و احوال هر روز یکی خبر می داد که بابا رو با یه نفر دیده، بیشتر از هر کسی دلم برای مامان می سوخت چون از طرفی نمی دونست با اون مشکل بزرگ چیکار کند و از طرفی هم اون خبرها سخت آزارش می داد و هر وقت بابا تلفن می کرد و مامان بهش اعتراض می کرد و می گفت:
بهزاد این مصیبتی که به سرمون آوردی بس نیست که دنبال خوشگذرونی هم می ری. می خواستی ما رو بدبخت کنی، در واقع مشکل تو ما بودیم.
بابا هم جواب می داد: این حرفها دروغه. من تو این وضع و اوضاع چطوری می تونم دنبال عیش و نوش باشم.
شبا از ترس نمی تونم یک خواب راحت بکنم، اونوقت دنبال این کارا برم. کسی میره دنبال خوشگذرونی که هم حوصله داشته باشه هم پول. مریم بجای این حرفها یه کاری برام بکن تا نجات پیدا کنم. به بابام بگو تا کمکم کنه.
_ بهزاد تو که می دونی بابات برات قدمی بر نمی داره، چرا اصرار می کنی.
_ مریم خواهش می کنم بخاطر من بهشون بگو. به خواهرم بگو،اون می دونه چطوری با پدرم حرف بزنه و راضیش کنه.
چند روز بعد وقتی عمه بیتا زنگ زد مامان باهاش مشکل بابا رو در میان گذاشت و اون هم گفت که باشه حتما با بابا صحبت می کنم و بهت خبر می دم، آخه وضع بابا بزرگ خوب بود.
چند روز بعد عمه دوباره تلفن کرد و گفت: مریم جان، من باهاش صحبت کردم اما اون می گه من نمی تونم کاری بکنم. چون به غیر از بهزاد سه دختر دیگه هم دارم که امیدشون به منه.
_ می دونستم بابا کاری نمی کنه مگه تا حالا قدمی برای بهزاد برداشته، کاری کرده حتی حق پدری رو هم ادا نکرده، هر چقدر هم که بهزاد بد بود نسبت بهش وظایفی داشت.
_ تو اشتباه می کنی، همه این حرفها رو از این واون شنیدی. عموهام گفتن، چون با پدرم دشمنی دارن.
_ نه من کاری به کار اونا ندارم، چیزی رو که خودم دیدم می گم. خیلی از بچه ها بر خلاف میل خانوادشون رفتار می کنن ولی کدوم پدر با عاطفه ای بچه شو از خونه طرد می کنه و می گه پسرم مرده. ما تا حالا خیری از بابای بهزاد ندیدیم و همیشه عموهای بهزاد بودن که در بد حالی به داد ما رسیدن.
من بخاطر اصرار بهزاد از شما کمک خواستم وگرنه من اگه از گرسنگی هم بمیرم دستمو پیش شما دراز نمی کنم، چون بابات خودشو روزی رسون و ولی نعمت همه می دونه و تا عمر داره منت می ذاره.
حرفهای مامان بدجوری آتیش کینه رو به جون خانواده بابا انداخت طوری که باعث نابودی و از هم پاشیدن زندگیمون شد. روزگارمون به سختی می گذشت، اون قدر ناراحت و پریشان حال بودیم که من نمی تونستم هوش و حواسمو برای درس خوندن جمع کنم. از نظر روحی و جسمی پاک بهم ریخته بودم. در این گیرودار موجود دیگری به جمع مون اضافه شد، موجود بدبختی که هیچ کسی حال و حوصله اش را نداشت.روزی که مامان و نیلوفر را از بیمارستان آوردن هرگز فراموش نمیکنم. بغلش کردم و محکم به سینه ام فشردم تا شاید مرحم درد و زخمهام باشه ولی نشد. آخه درد من، درد دوری بود. من بابا رو می خواستم، دستای گرمش را، نوازشش را، محبتش را و اون طفل معصوم نه تنها درد منو درمون نکرد بلکه دردی هم به درد هام اضافه کرد. چرا که اون بدبخت تر از من بود و از لحظه ای که به این دنیای بی رحم پا گذاشته بود پدر ندیده بود. پدری که عاطفه و وجدانش را زیر پا گذاشته و ما رو با کوله باری از درد و رنج رها کرده و رفته بود.چه سالهایی رو پشت سر گذاشته بودیم. مخصوصا اولین سال موقع عید چه سالی بود. احساس می کردم چیزی رو گم کرده ام و مثل بچه یتیمی می ماندم که چشمم به درب بود تا بابا بیاد، ولی اون ترجیح داد هفته اول رو با خانواده اش و هفته دوم را با دوستش سپری کنه. درست یادمه چند روز به عید مانده بود که مامان بهش گفت: بهزاد، یاسی خیلی دلتنگته. بیا چند روزی به یک جای دور افتاده بریم تا خیالت آسوده باشه که دست کسی بهت نمی رسه و همین اینکه چند روزی با هم باشیم.ولی بابا گفت: نمی شه، می ترسم بیام. اونا دور و بر خونه به پا گذاشتن واگه بیام دنبالتون گیر می افتم. تازه من پولی توی بساط ندارم، اگه داشتم که برای شما می فرستادم. باور کن که اعصاب خودمم داغونه، اگه مشکلم حل بشه یک ماه با هم می ریم مسافرت. آخه نمی دونی با شما بودن چقدر برام لذت بخشه، ولی چه کنم که نمی تونم. این دربه دری منو هم خسته کرده. شب و روزم رو ازم گرفته، سیاه کرده. به خدا خسته شدم، از خدا فقط مرگمو می خوام تا راحت بشم.دیگه نمی دونستیم اون نالیدنها همه بخاطر ما بود و بابا دروغ می گفت و نه تنها دربه در و آواره نبود بلکه خانواده اش بخاطر لجبازی با مامان تو خونشون راه داده و بر علیه مامان که دل پری ازش داشتن تحریک می کردن و بهانه جوییهای بابا به این علت بود.اولین سالی بود که بدون بابا کنار سفره هفت سین نشستم و ناخود آگاه به یادش اشک از چشمام سرازیر شد، چون احساس تهی بودن و پوچ بودن می کردم. هر لحظه چشمم به تلفن و درب بود تا سراغی از ما بگیره، فقط خدا می داند که انتظار کشیدن چقدر سخت و طاقت فرساست. آره بابای عزیزم که همیشه دم از عاطفه می زد و می گفت من بر عکس بابام نمی ذارم آب توی دل بچه هام تکون بخوره، بعد چند روز با یه تلفن حال ما را جویا شد.تا اینکه روز پانزدهم فروردین پسر دایی مامان خبر آورد که بابا رو توی شمال با دو نفر دیده که برای یکی از اونها شاخه گلی می خریده.هرگز فکر نمی کردم توی اون آشفته بازار همچین کاری رو بکنه و ما رو رها کرده و دنبال خوشگذرونی خودش بوده باشه. اون لحظه وقتی شنیدم از درون خرد شده و شکستم و در تاریکی مطلق فرو رفتم. مامان هم حال بهتری از من نداشت، خیلی دلم برایش سوخت. بابا خوب دستمزدش را داده بود. زنی که همیشه و در همه حال کنارش بوده و از دل و جان برایش مایه می گذاشت و حالا بابا، جواب خوبیهاشو اون جوری داده باشه. اصلا باورم نمی شد. کله ام داغ شده بود، آخه چند روز مونده به عید بود که مامان هر چه طلا و جواهر داشت دودستی تقدیمش کرد تا به زخمش بزنه و حتی برای ما یک تکه لباس نخرید تا خرج اضافی رو دستش نذاره. گذشته مثل فیلم جلوی چشام رژه می رفت طوریکه از ناراحتی تمام تن و بدنم می لرزید و حتی نمی تونستم سیگار روشن کنم. دمر روی تخت افتادم و های های گریه کردم تا اینکه خواب بر چشمام غلبه کرد. روز بعد با صدای کوبیده شدن درب چشم باز کردم، مامان بود که صدام می کرد و درب را می کوبید._ یاسی، یاسی.خمیازه ای کشیدم و جواب دادم بله، چی شده؟_ این درب رو باز کن ببینم. مردم از نگرانی، نیم ساعته درب می زنم._ نترس مادر من، من اونقدر سگ جونم که حالا،حالا ها نمی میرم._ این چرندیات چیه می گی، درب و باز کن.بلند شدم و در را به رویش باز کردم. نگاهی به سر و وضعم انداخت،چون هنوز مانتو تنم بود. سری تکان داد و گفت: چقدر خوابت سنگین شده. ظهره، بیا یه لقمه نون بخور که باز معده ات درد می گیره.مگه ساعت چنده؟ آخه دم دمای صبح خوابیدم برای همین متوجه درب زدن شما نشدم._ یازده و نیمه._ باشه الان می آم.کش و قوسی به بدنم دادم، تنم به شدت درد می کرد.احساس کردم استخوانهایم خرد شده، برای همین به حمام رفتم تا با گرمی آب رفع کسالتی بکنم. نیم ساعتی زیر آب نشستم تا کمی حالم بهتر شد، بعد حوله را تنم کردم و بیرون رفتم. همین طور که ترانه ای را زیر لب زمزمه می کردم داخل آشپزخانه شدم. وای خدای من باز سر و کله اش پیدا شده بود.از دیدن دوباره اش تنم لرزید، ولی باید جوابش را می دادم تا راهش را می گشید و می رفت. حالا دیگه یک دختر بچه خجالتی و تو سری خور نبودم و زمانه گستاخ و بی پروایم کرده بود. با بی اعتنایی جلو رفتم، با دیدنم از روی صندلی بلند شد و سلام کرد و دستش را جلو آورد. سرد و خشک بدون اینکه دست بدهم از کنارش رد شدم و برای حفظ تعادلم خودمو روی صندلی انداختم و خیلی سرد جواب سلامش را دادم. اعصابم دوباره بهم ریخته بود، برای همین سیگاری برداشتم و روشن کردم. مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت: یاسی!می دونستم این علامت اینه که باید احترامش را حفظ می کردم، مثلا بزرگترم بود. به تندی جواب دادم چیه مامانسری به علامت تاسف تکان داد و سپس گفت: نیمرو می خوری؟بله ای گفتم و پاکت بطرفش گرفتم و گفتم: تا جایی که یادم می آید شما هم سیگاری بودین، البته اگر خانمتون ترک نداده باشه.بدون اینکه جوابی بدهد سیگاری برداشت و روشن کرد. چند پکی زد و گفت: یاسی؟سرمو بلند کردم و خیره نگاهش کردم که ادامه داد و گفت: یاسی، می دونم خطا کردم ولی ازت خواهش می کنم یه فرصتی...قبل از اینکه حرفش را تمام کند جواب دادم: آزموده را آزمودن خطاست.حرفی نزد و من هم مشغول خوردن نیمرو شدم. سیگار دیگه ای برداشت و روشن کرد و دوباره گفت: اجازه بده حرف بزنم قبول دارم اشتباه کردم و شما رو بخاطر حرف دیگران ترک کردم. می دونم خیلی درد و رنج کشیدین.پوزخند زنان به میان حرفش دویدم و گفتم: می دونی؟ چی رو؟ چطوری؟ اون دل سنگ تو چطوری می تونه از غم و غصه ما خبر داشته باشد، درد و رنج ما رو فقط خدا می دونه و بس.با عصبانیت استکان را روی میز کوبیدم و ادامه دادم: نه آقای عزیزی، شما هیچی نمی دونی چون تا به امروز دنبال خوشگذرونی بودین. اگه امروز هم دنبال ما اومدین، به گفته مامان بزرگ حتما به پیسی افتادین.اون موقع که خانواده عزیزتون تحریکت می کردن وجدانتون کجا رفته بود. چرا پشت مامان رو خالی کردین؟ چرا جوابشونو ندادین؟مگه خواهر عزیزتون نبود که بعد از سه چهار سال شما رو دیده بود و در جواب شما که گفته بودین یه روزی وضع من هم خوب می شه و می آین سراغم،نگفته بود آرزو بر جوانان عیب نیست.پس چی شد یک دفعه داداشی شدین. عزیز شدین، بوی پول به مشامشون خورده بود. یادمه همیشه می گفتین بابام گفته هر وقت تونستی یه نون سنگک برای خانواده ات بیاری و روی پای خودت بایستی خودم میام دنبالت، پس آقا دنبال مرغ تخم طلا بودن تا براشون تخم بذاره.مگه به شما نمی گفت تو می خوای من بمیرم و صاحب ارث و میراثم بشی. مگه نمی گفت من پسر ندارم و اون برام مرده، یک دفعه چی شد پسرم، پسرم کرد. چون بهترین ماشین رو براش خریدی؟چرا که می خواستی بهت محبت کنن و یا اون نا مادری بد جنست که بجای مرغ، استخونش رو برات نگه می داشت یک دفعه روی چشماش مهمونت کرد. می دونی چرا؟چون وقتی تو رو بابات از خونش بیرون کرد اون بد جنس انتظار داشت، گوشه خیابون بخوابی ولی دید نه، همین زن و خانواده اش که تو هیچ وقت ازش راضی نبودی حمایتت کردن و بهت پناه دادن. یادمه میگفتی لباس خواسته بودی بجای لباس نو، یک چمدان لباس کهنه رنگ خورده برات فرستاده بودن. وقتی تونستی به سر و سامانی برسی و اون به هدفش نرسید تلافی اون روزها رو، روی سر ما درآورد و زندگیمونو از هم پاشید. تو هم که از خدا خواسته دنبال فرصت بودی، یه مرد خوشگذران که همیشه دنبال تنوعه.همین طور که می گفتم یک دفعه داغی کشیده ای رو، روی صورتم احساس کردم. مامان بود با عصبانیت فریاد زد و گفت: یاسی بس کن اون پدرته، تو حق نداری اینطوری باهاش صحبت کنی.احساس کردم روی زخمم نمک پاشیدن چون سوزش شدیدی رو حس کردم. تمام چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کرد، اما خودمو نباختم. دندونهامو بهم فشردم و جواب دادم:_ دستت درد نکنه. باشه خفه می شم، چرا چون حرف حق تلخه.و اون با چشمای گریون جواب داد: بذار حرفهاشو بزنه تا خالی بشه.
_ راست می گه بذار بگم چون زخم دلم سر بازکرده، بذار چرکش ایشون رو هم آلوده کنه. آخه مادر من، نکه دستمزد تو رو هم خیلی خوب پس داد.
یادته وقتی بهش گفتی تو شمال دنبال خانم بازی بودی چی گفت، گفت کپی سند ازدواجمون رو بفرست یا بعد از اینکه فهمیدیتو ویلای پدرش توی شمال چه کار می کرده، رفتی درخونه باباش و بهشون معترض شدی و اون هم بجای نصیحت پسرش بهت گفت، بیخود کردی اومدی اینجا، بهزاد این کار رو نمی کنه، برو تا بهزاد بیاد و تکلیف ات رو روشن کنه.
همون پدری که وقتی مامان بزرگ به اصرار دیگران زنگ می زنه و برای عروسی تون دعوتش می کنه، می گه خانم اون پسر من نیست چون میلیونها تومان پول منو خرج الواطی و خوشگذرونی کرده.
اون برام مرده، بدون من عروسی شون مبارک باشه. چرا یک دفعه نظرش تغییر کرد، چون آقا بهزاد خوب خرجشون می کرد، از ماشین گرفته تا ساعت طلا... براشون می خرید.
خوب بابای عزیز بنده هم همون کاری رو با ما کرد که پدر بی عاطفه اش کرده بود، مگر نه؟خوب بهزاد خان چرا اون موقعها یادت نبود که بچه ای هم داری؟یادته بهم می گفتی تو تاج سر منی، تو سلطان منی.
پس چی شد اون حرفها و شعارها، همه اش باد هوا بود. زمانی که من از غصه تو مریض شده بودم و از درد به خودم می پیچیدم، همین زن که بهش تهمت زدی بالای سر من بود. اصلا تو فهمیدی نیلوفر کی زبون باز کرد و کی راه رفت، چطوری بزرگ شد.همون بچه ای که می گفتی با اومدنش زندگیمون شیرین تر می شه، رنگ پدر ندید و محبت اونو حس نکرد . چرا، چون بر خلاف میل تو پسر به دنیا نیومد و دختر شد.
پس حالا هم برو همون جایی که بودی، برو پیش خانواده عزیزت و دست از سرمون بردار و بذار به درد خودمون بمیریم. عشق و محبت و پولت برای اونا باشه بهتره،ما نیازی به وجودت نداریم...
کنترل خودمو از دست داده بودم، فریاد می زدم و گریه می کردم و هر چه که دم دستم بود زدم و شکوندم.
سپس به سمت اتاقم دویدم و تند تند لباس پوشیده و بیرون رفتم. هر چقدر التماس و خواهش کردند گوش نداده و از خونه بیرون زدم، مثل آتشفشان گداخته بودم. بی هدف توی خیابان قدم می زدم، از بس که راه رفته بودم خسته شده بودم.
سر راهم پارکی بود. به داخل پارک رفتم، چون دلم از گرسنگی ضعف می رفتو معده ام هم درد می کرد از بوفه ای که اونجا وجود داشت ساندویچ کالباسی گرفته و خوردم. هوا کاملا تاریک شده بود. به خونه مژگان دوستم رفتم، از شانسم خونه بود. زنگ رو زده بالا رفتم، جلوی درب آپارتمانش منتظرم ایستاده بود. از دیدن حال و روزم متعجب شد ولی چیزی نپرسید. بی حال روی مبل ولو شدم و گفتم:
_ مژگان لطفا یه قرص مسکن و معده درد بده ، حالم خیلی بده.
رفت فوراً برام قرص آورد، بعد از خوردن قرص ها روی کاناپه دراز کشیدم و چشمامو بستم. از فرط خستگی حال فکر کردن به وقایع روز رو نداشتم و برای همین زود چشمام گرم شد. وقتی بیدار شدم ، مژگان روی مبل نشسته و رومانی را مطالعه می کرد. لبخندی زدم و پرسیدم: خسته نشدی از بس دنبال ماجراهای عشقی رفتی، ول کن بابا، عشق و عاشقی مال دوران لیلی و مجنون بود، الان همه اش هوسه.
چینی به پیشانی انداخت و گفت: سلام خانم، خسته نباشی. چقدر می خوابی ، می دونی ساعت چنده، 5/10 . چهار ساعته خوابیدی.
_ دیگه می خواستم بیدارت کنم، بابا مردم از بس که انتظار کشیدم تا سرکار بیدار بشین و ببینم چرا طوفان زده بودی.
_ صبر کن اول برم یه آبی به سر و صورتم بزنم تا بعد بیام برات قصه تعریف کنم.
به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم و انرژی گرفته و پیش مژگان برگشتم و گفتم:
_ نمی دونی از دیشب که از مهمونی برگشتم تا به الان که در خدمتت هستم چه اتفاقی افتاده ، این چند ساعت مثل یک قرن برام گذشه. می دونی دیشب کی اومده بود؟
_ نه از کجا بدونم، علم غیب که ندارم، بگو که نصف عمر شدم.
_ بابا جانم.
مژگان متعجب از جایش پرید و گفت: نه، دروغ می گی.
دستش را گرفتم و گفتم : بشین کجا، دروغم چیه. آقا رفته خوشیاشو کرده و الان نمی دونم چه انگیزه ای باعث شده که یک دفعه به یاد ما افتاده و اومده سراغمون.
با دستی لرزان سیگاری روشن کردم و اونچه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. مژگان هم مثل من گریه می کرد . از ناراحتی باز دل پیچه ام شروع شد ، چون حالم خیلی بد بود رو به مژگان گفتم: مژگان برای خوردن چی داری؟
_ تو اول بگو بینم به مادر بیچاره ات تلفن کردی؟
_ نه، اتفاقاً موبایلمم خاموشه.
_ دیوونه فکر نکردی بیچاره الان چقدر نگران حالته، پاشو یه زنگی بهش بزن تا خیالش راحت بشه.
_ من حوصله ندارم ، تو زحمت بکش.
مژگان فوراً گوشی را برداشت و به مامان تلفن کرد، مشخص بود مامان خیلی نگران و ناراحته چون مژگان همش می گفت: مریم جان به خدا حال یاسی خوبه، جای نگرانی نیست.
برای اینکه خیالش را راحت کنم با صدای بلند گفتم : مادر جان من حالم خوبه،سلامتم و هنوز نفس می کشم.
وقتی مژگان گوشی را گذاشت ، بر سرم کوبید و گفت: احمق جان، این چه کاری بود کردی. بیچاره مامانت تا الان از نگرانی هزار بار مرده و زنده شده.
خنده ای کردم و گفتم، تو از کجا دیدی ، مگه پیشش بودی.
_ دیوونه از حرف زدنش مشخص بود که چقدر دلواپست بوده، از ناراحتی پای تلفن هم گریه می کرد.
- خوب حالا که خیالش راحت شد، پس تو هم بلند شو یه زهرماری بیار تا کوفت کنیم و غم دنیا رو بی خیال بشیم.
بعد از خوردن یکی دو لیوان نوشیدنی ، تمام سلولهایم جان تازه ای گرفتن . مژگان گفت: یاسی حالا که شارژ شدی یه خورده برام شعر بخون.
خنده کنان جواب دادم : برو بابا مگه من خواننده ام.
- جون من ، ادا در نیار ، دلم بدجوری گرفته.
-باشه ولی به شرطی که تو هم برام بگی چرا با شوهرت اختلاف داری.
- حتماً، حالا که امشب ، شبه قصه و غصه هاست من هم برات می گم.از بس که ادای زنای خوشبخت رو در آوردم خسته شدم.یک سالی می شد که با مژگان توی کلاس زبان آشنا شده بودم، یعنی از وقتی که خونمون رو عوض کرده بودیم. اون زن خوبی بود و با اینکه از یک خانواده پولدار بود ولی به هیچ وجه فخر نمی فروخت، درست بر عکس خانواده بابا که غیر از خودشون کس دیگه ای رو قبول نداشتن و از جمله مسایلی که باعث شده بود بین بابا و مامان اختلاف بوجود بیاد چون مامان بیشتر به معنویات اهمیت می داد تا پول و ثروت.نگاهی به صورت مژگان انداختم، چشمانی درشت و سیاه با ابرو هایی بهم پیوسته و پوستی سبزه و قد و بالای بلند، روی هم رفته خوشگل و با نمک بود ولی نمی دونم چه دردی داشت که همیشه با خودش حرف می زد. خیره نگاهش کردم و ترانه مژگون سیاه... را برایش زمزمه کردم. وقتی تمام شد کفی برایم زد و گفت: آفرین، ولی یاسی تو رو خدا این همه سیگار نکش، هم خودتو هم منو خفه می کنی.خندیدم و گفتم: به روی چشم، ولی مژگان جون این یکی از ثمرات نداشتن پدر.- یعنی چی؟ مگه هر کی که پدر بالای سرش نباشه باید سیگار بکشه.- نه، ولی آدم از سر ناچاری به این جور چیزها پناه می بره. از شانزده سالگی سیگار می کشم، درست چهار ساله. اولین بار یکی از دوستام که اون هم ثمره طلاق بود بهم تعارف کرد و گفت« بیا یه پکی بهش بزن از دردت کم می کنه». اونقدر گفت و گفت که من هم وسوسه شدم و کم کم شروع کردم به سیگار کشیدن. مامان تا یک سال پیش خبر نداشت، سعی می کردم متوجه نشه ولی یک روز توی اتاقم که مشغول کشیدن بودم یک دفعه درب اتاق را باز کرد و دید. خیلی باهام حرف زد، حتی به دعوا و مرافه هم کشید ولی نتونست ترکم بده. کسی که روزانه دو، سه بسته استفاده می کنه چطوری می تونه ترک کنه. باور کن همه این مصیبت ها زیر سر اونه، اگر اون ما رو ترک نمی کرد حالا حال و روزم اینطوری نبود. اولین بار که با پسری حرف زدم احساس می کردم تشنه لبی هستم که به چشمه رسیدم و به نوعی دنبال محبت مردی می گشتم و با اولین دست نوازش که به سرم کشیده شد غرق شدم چون نیاز داشتم ولی کم کم این محبت ها، ارضاعم نکرد و تبدیل به نفرت و تفریح شد. چی باشه، همه مردا سر و ته یه کرباسن.- این حرف رو قبول دارم برای اینکه خودمم تجربه کردم. وقتی با محسن آشنا شدم روی ابرا سیر می کردم. و چنان عاشق و شیدام بود که نگو، همیشه می گفت، مژگان، جون من به تو وابسته است و اگه تو نباشی من می میرم. تو هوای منی، بدون تو نمی تونم نفس بکشم.خنده ای کرد و ادامه داد: آخر سر هم اکسیژنش تمام شد و مرد.با چشمان از حدقه درآمده گفتم: ولی تو که میگی شوهر دارم.همانطور که می خندید جواب داد: شوخی کردم بابا، آخه دو سال تمام توی گوشم از این حرفها زمزمه می کرد. امکان نداشت بدون من مسافرت بره، حتی بخاطر کار. یکی از سفرهامون که به دبی داشتیم با خانواده ای آشنا شدیم. اون روز لب ساحل رفته بودیم و همین طور که قدم می زدیم یک دفعه محسن گفت: اون بچه داره غرق می شه. به سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم، حق با محسن بود. با لباس به سمت دریا دوید و شنا کنان خودشو به بچه رسوند. وقتی به ساحل اومد، مادر و پدرش تازه متوجه شدن یک پسر شش ساله بود. پدر و مادرش برای تشکر، ما رو شام مهمون کردن. از اون طریق ما با لیلا و شوهرش آشنا شدیم، من و لیلا مثل دو خواهر شده بودیم. می دونی که من خواهر ندارم و همیشه در حسرت داشتن یک خواهر بودم و لیلا این کمبود رو جبران می کرد. هر جا که می رفتیم اونا هم با ما بودند. یک سال از آشنایمون می گذشت، عروسی برادرم بود و من اغلب خونه مادرم بودم.روز عروسی وقتی آماده شدم یک دفعه دیدم سرویس طلاهامو یادم رفته بیارم و چون محسن خونه رفته بود تا آماده بشه بهش تلفن کردم ولی اون نه جواب موبایل رو داد نه تلفن خونه رو و چون هر کسی به کاری مشغول بود مجبور شدم از راه آرایشگاه سری به خونه بزنم.وقتی درب را باز کردم و داخل رفتم صدای خنده محسن رو شنیدم. تعجب کردم که چرا تلفن رو جواب نمی ده، متعجب به سمت اتاق خواب رفتم و از دیدن منظره اونجا خشکم زد. می دونی چی دیدم؟ مژگان وقتی به اونجای داستان زندگیش رسید یک دفعه زد زیر گریه، هر چقدر تسلایش می دادم آرام نمی شد. اجازه دادم تا خودش را سبک کنه، وقتی کمی آرام شد گفت:- دیدم محسن و لیلا گل می گن و گل می شنون. اصلا باورم نمی شد کسی که حکم یه خواهر رو برام داشت همچین خیانتی بهم بکنه یا محسن که خودشو عاشق من می دونست. انتظار دیدن منو نداشتن و هر دوشون ماتشون برده بود، بدون اینکه حرفی بزنم گریه کنان به سمت درب دویدم. نمی دونستم چیکار کنم و کجا برم، آخه عروسی برادرم بود و نمی خواستم همچین شبی رو که قابل تکرار نبود برای همه زهر مار کنم. وقتی حسابی گریه کردم و سبک شدم، ماسک بی خیالی به صورتم زدم و به تالار رفتم چون می دونستم با این وضع پیش آمده محسن غیر ممکن بود به عروسی بیاد. در مقابل کنجکاوی دیگران مرتب بهانه می آوردم و فقط خدا می دانست چه حالی داشتم، از درون می سوختم ولی در ظاهر خودمو شاد نشان می دادم. روز بعد در اسرع وقت موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم و بدین ترتیب من و محسن بدون سر و صدایی از هم جدا شدیم.مژگان آهی کشید و گفت:این هم قصه زندگی من، با این وضع نمی دونم چرا حق همیشه با اوناس و هر کاری که می خوان انجام میدن و خیلی هم راحت می تونن زن بی گناهشون رو طلاق بدن. انگار زن اسیر و باید با هر ساز مرد برقصه. یاسی، بابای تو هم به این بدی بود؟ مامانت رو همیشه اذیت می کرد؟- نه، اون همیشه بد نبود. یعنی اگه بابا گندی بالا نمی آورد اونا با هم مشکلی نداشتن. اگه همیشه بد اخلاق بود که اینقدر از نبودنش اذیت نمی شدم یا مامان همیشه خانواده اش رو نفرین نمی کرد، چون اونا بودن که تیشه به ریشه زندگی ما زدن. قبل از اینکه بابا، با اونا آشتی کنه از جونش برای ما مایه می ذاشت. اون آدم دست و دلبازی بود ولی وقتی با خانواده اش همنشین شد خرجی ما رو هم نمی داد. حرفها و کارای بابا همه دیکته شده بود،مخ خودش رو تعطیل کرده و از مخ اونا بهره می برد.
نویسنده : طیبه امیر جهادی
در صبح اشنایی مان ، را
گفتم که مدد عشق ، نءی ، باورت نبود
و در این غروب تلخ جدایی مان ، هنوز هم
میخواهمت چو روز نخست ولی چه سود
تو پنداشتی کوره عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش شود؟
پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش شود
تو رفته ای بی من ، تنها سفر کنی
من مانده ام بی تو ، شب ها سحر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور !
من شب چراغ عشق تو نیز را میبرم
عشق تو ، نور عشق تو ، عشق بزرگ تو است
و من خورشید جوادانی جای دیگرم
..
ص
نیمه های شب بود که با مهرداد مهمانی را ترک کرده و بیرون آمدم. داخل ماشین چون سرم به شدت درد می کرد سرم را به صندلی تکیه داده و چشمهامو بستم که مهرداد پرسید: چیه یاسی خانوم، چرا ذمغی؟ نکنه از دوستام خوشت نیومد؟
_ نه اتفاقا بچه های خوبی بودن. یه خورده سرم درد میکنه فقط همین.
خنده ای کرد و گفت: خوب عزیزم تقصیر خودته. بچه و چه به این حرفها؟
چشامو باز کردم و با عصبانیت جواب دادم: این فضولیها به تو نیومده و به تو مربوط نیست. تو فقط منو زودتر برسون خونه.
مهرداد با لب و لوچه آویزان گفت: بد اخلاق، نازک و نارنجی.
تا زمانیکه به خونه برسیم دیگه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. جلوی درب با دلخوری از هم خداحافظی کرده و من پیاده شدم. بی حوصله و بی حال کلید را بیرون آوردم و درب را باز کردم و به داخل رفتم. وقتی داخل خانه پا گذاشتم نیلوفر خوشحال جلو دوید و گفت:
_ سلام یاسی جون، می دونی کی اومده؟ اگه گفتی جایزه داری؟
لبخند زنان جواب دادم: سلام فسقلی، کی اومده که باعث شده تو تا این وقت شب بیدار بمونی؟ مگه فردا مدرسه نداری؟
_ چرا ولی از خوشحالی نتونستم بخوابم.
قبل از اینکه حرفی بزنم، مامان هم به هال آمد و سلام کرد. نگاهی به صورتش انداختم، پکر و گرفته به نظر می رسید. برای همین در جواب نیلوفر گفتم: حتما دایی اینا اومدن.
آخه مامان از زندایی مونا که آدم فضولی بود خوشش نمی آمد.
نیلوفر نچی کرد. گفتم: خاله اینا؟
_ نه.
_ مامان بزرگ اینا؟
نیلوفر که دختر زیبا و شیرین زبانی بود خنده ای کرد و گفت: وای یاسی جون، تو چقدر خنگی.
مامان با اخم و تشر جواب داد: بی ادب این چه طرز حرف زدن با بزرگتره.
همین که سرمو بلند کردم تا جواب مامان رو بدم از دیدن کسی که پشت سر مامان ایستاده بود حیرت کردم. به چشمهای خودم اطمینان نکردم و چند بار باز و بسته کردم ولی نه واقعیت داشت، اصلا باورم نمی شد بعد از سالها دوباره ببینمش. سرم به دوران افتاد و احساس کردم خانه دور سرم می چرخد، برای حفظ تعادلم روی زانوهام نشستم و خیره نگاهش کردم. نسبت به هفت سال قبل کمی شکسته شده و کمی هم از موهای سرش ریخته بود و تارهای سفید لابه لای موهایش خودنمایی می کرد و این بر جذابیتش افزوده بود.
اون روزها دیوانه وار دوستش داشتم و عاشقش بودم. وقتی در کنارش قدم بر می داشتم به وجودش افتخار می کردم و فخر می فروختم ولی حالا سر تا پا نفرت و انزجار بودم و هرگز در مخیله ام نمی گنجید که یکبار دیگر ببینمش. آه سینه سوزی کشیدم و پرسیدم: برای چی اومدی؟
_ اومدم شماها رو ببینم.
پوزخندی زدم و گفتم: ماها رو؟ اون هم بعد از این همه سال. متأسفم خیلی دیر فیلت یاد هندوستان کرده.
سرش را پایین انداخت و گفت: قبول دارم که خیلی دیره و اشتباه کردم، ولی باز هم اومدم جبران گذشته رو بکنم. یاسی جون من شماها رو خیلی دوست دارم.
خنده ی کشداری کردم و گفتم: یاسی جون، یاسی جون.
سپس با فریاد ادامه دادم: نگو یاسی جون، یاسی مرده. در واقع تو کشتیش، اون موقع که ترکمون کردی و رفتی و ما رو تو دریای غم رها کردی.
با نفرت بهش خیره شدم و گفتم: ما رو دوست داری؟ معلومه، هفت سال سراغی از ما نگرفتی. تو می دونی تو این مدت چه بلایی سر ما اومده. بخاطر تو در به در شدیم، آوارگی کشیدیم. می دونی چه بدبختیا کشیدیم، از هر کس وناکس حرف شنیدیم و دم نزدیم و تحمل کردیم. نه آقا جون دیگه حنات پیش ما رنگ نداره، حالا هم برو همون جایی که بودی.
بی اختیار با یاد آوری گذشته اشکم سرازیر شد، برای همین به سمت اتاق دویدم و درب را پشت سرم قفل نمودم و همانجا نشسته و زارزار گریه می کردم. پشت درب ایستاده بود و التماس می کرد و می گفت؟ یاسی، خواهش می کنم درب رو باز کن، می خواهم باهات حرف بزنم. من هم خیلی عذاب کشیدم، باید همه چیزو برات توضیح بدم.
با تمام توانم فریاد کشیدم و گفتم: از اینجا برو، حتی نمی خوام صداتو هم بشنوم. سکوتی سنگین بر فضای خانه حاکم شد. وقتی حسابی گریه کرده و سبک شدم بدون اینکه لباسامو از تنم در بیارم، سیگاری روشن کرده و روی تخت دراز کشیدم. از حرص پک محکمی به سیگار زدم و با حلقه های دود سیگار که به هوا می رفت من هم به گذشته پر کشیدم.
از بچگی یعنی از وقتی که خاطرات بر ذهنم حک می شد وضع زندگیمون آشفته بود. و این نابسامانیها زمانی به اوج خو رسید که من هفت سال داشتم، درست هم سن و سال نیلوفر. هیچ وقت اون روزها رو فراموش نمی کنم. بابا هر شب به بهانه های مختلف مامان رو به باد کتک می گرفت و سیاه و کبودش می کرد. یک روز اونقدر کتکش زد که خون از بینی اش جاری شده بود. با روسری داشت خفه اش می کرد، از ترس، پایش را گرفته و التماس می کردم: بابا تو رو خدا، مامان رو نکش.
تا اینکه مامان از وضع حاکم خسته شده و دست منو هم گرفت و به خانه مامان بزرگ رفتیم. خیلی دلم می خواست علت اون همه دعوا مرافه ها رو بدونم.
یک روز که جمعه هم بود، خاله مرجان و همسرش و همین طور دایی محمد و زندایی همراه سامان به آنجا آمدند. من و سامان در گوشه ای مشغول بازی بودیم که طبق معمول نیش و کنایه زندایی مونا نسبت به مامان شروع شد، هر دقیقه متلکی بار مامان می کرد و می خندید. تا اینکه گفت: مریم جون، چرا خودتو این همه عذاب میدی، یک دفعه طلاق بگیر و خودتو خلاص کن.
مامان هم جواب داد: اگه یاسی نبود حتما این کار رو می کردم ولی الان نمی تونم.
زندایی خنده کشداری کرد و گفت: گور پدر بچه. مگه باباش چه گلی به سرت زده که بچه اش بزنه. بسپار دستش تا پدر خودش و عشقش رو در بیاره.
مامان، وای نگو، نمی تونم جگر گوشه امو بسپارم دست اونا، تا هر روز نا مادری شکنجه اش کنه.
وبه دنبالش شروع کرد به گریه کردن. اون لحظه از شنیدن کلمه نا مادری فقط خدا می داند چه حالی بهم دست داد. یک دفعه احساس کردم همه جا سیاه و تاریک شد، طوریکه قادر به دیدن نبودم. وقتی چشم باز کردم بغل مامان بودم و بقیه هم دور سرم جمع شده بودند. هر کسی اظهار نظری می کرد، یکی می گفت: غذا کم می خوره برای همین ضعف کرده. دیگری می گفت حتما درس بهش فشار می آره...
ولی من نگاهی به صورت غمگین و اشک آلود مامان انداختم، سپس دستامو دور گردنش حلقه کرده و گریه کنان گفتم: مامان، تو رو خدا منو از خودت جدا نکن. درسته که من بابا رو هم دوست دارم ولی می خوام پیش تو بمونم.
خواهش می کنم منو نده دست اونا، من بدون تو می میرم. به خدا قول می دم دیگه شیطونی نکنم. باور کن دیگه اذیتت نمی کنم و دختر خوبی می شم. به خدا راست میگم مامان و به دنبالش های های گیه کردم، طوریکه اونا هم به گریه افتادند و مامان در حالیکه سرمو نوازش می کرد گفت: نترس عزیزم مطمئن باش من هیچوقت تو رو به اونا نمی دم و از خودم جدا نمیکنم و پیش خودم نگه می دارم.
از اون پس گوشه ای کز می کردم و به فکر فرو می رفتم. فکر جدا شدن از مامان سخت آزارم می داد چون می دونستم اگه این اتفاق بیفته روزگار خوبی نخواهم داشت، درست مثل سیندرلا می شدم.
از فرط عصبانیت دق و دلی مو روی اسباب بازیام خالی می کردم، می زدم و می شکوندم. طفلکی مامان و مامان بزرگ سعی می کردن منو به نوعی سرگرم کنن تا شاید کمتر بهانه جویی کنم.
چند ماهی به همین منوال گذشت، تا اینکه نزدیک عید بابا چند نفری را واسطه کرد تا مامان دوباره به خونه برگرده. بیچاره مامان بخاطر من قبول کردکه دوباره برگرده،چون از دوری بابا هم غصه می خوردم.
روزی رو که قرار بود به خونه خودمون برگردیم هرگز فراموش نمی کنم. از خوشحالی روی پام بند نبودم، مرتب لباس عوض می کردم و سعی داشتم بهترین لباسم را بپوشم و با بی قراری منتظر اومدن بابا بودم. آخه چند ماهی می شد که ندیده بودمش و برای همین سخت دلتنگش بوده و برای دیدنش لحظه شماری می کردم. وقتی زنگ خانه بصدا درآمد اونقدر با عجله دویدم که زمین خورده و پام به شدت درد گرفت ولی با این حال من دردی را حس نمیکردم و فقط و فقط به فکر دیدن بابا بودم.
با خوشحالی درب رو باز کردم و با دیدن عمو علی، دوست بابا فورا پرسیدم: عمو جون، بابا کو؟ کجاست؟
عمو علی بغلم کرد و بوسید، سپس گفت: دختر گلم یه کاری برای بابات پیش اومد که نتونست خودش بیاد و منو فرستاد دنبالتون.
یکباره تمام شادیم به غم تبدیل شد، مأیوس و سرخورده از بغلش پایین اومدم. مامان هم که مثل من منتظر بابا بود پکر به دیوار تکیه داد چشمهاشو بست و اشکش روان شد. با دیدن حال مامان آهسته پرسیدم:
_ مامان دیگه خونه نمی ریم؟
چشمهاشو باز کرده و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و گفت: چرا عزیزم، می ریم.
از بابا بزرگ و مامان بزرگ خداحافظی کرده و بیرون اومدیم. وقتی جلوی خونمون رسیدیم عمو علی، ما رو پیاده کرد و رفت.
وقتی به داخل رفتیم توی راهرو به همسایه طبقه بالا خانم رحمتی برخوردیم. بعد از سلام و احوالپرسی یکدفعه خانم رحمتی گفت: مریم جون، راستی مگه شما از هم جدا نشدین؟
_ نه چطور مگه؟
_ آخه چند وقته شوهرت با یک خانمی مرتب خونه می اومد و می رفت تا اینکه یک روز اومدن و اثاث خونتون رو بردن. راستش ما خیال کردیم جهیزیه تو رو می برن.
مامان متعجب پرسید: اثاث می بردن، کیا؟
_ خوب معلومه شوهرت.
مامان فورا به سمت در دوید و با عجله کلید را انداخت و درب را باز کرد. ما هم پشت سرش به داخل رفتیم. خونه خالی خالی بود و فقط یخچال و چند تیکه ظرف و ظروف باقی مانده بود. یادداشتی روی آیینه بود که مامان شروع به خواندن کرد:
سلام
سلام به بهترین و فداکارترین همسر دنیا
عزیزم،می دونم در این مدتی که با من زندگی کردی خیلی رنج و عذاب کشیدی. می دونم خیلی آزارت دادم، اذیتت کردم. می دونم شوهر خوبی برات نبودم. ولی مریم جان تصمیم گرفتم که جبران مافات کنم و رنج و مشقتی را که بخاطر من متحمل شدی تلافی کنم. می دونم این کار من قابل بخشش نیست ولی خواهش می کنم بخاطر یاسی هم که شده فرصتی دوباره به من بده. »
شرمنده تو بهزاد
اون روز هم یکی از بدترین روزهای عمرم بود چون مامان مثل دیوانه ها شده بود، راه می رفت و با خودش حرف می زد و گاهی هم های های گریه می کرد. من هم توی اطاق خالی ام گوشه ای کز کرده و نشسته بودم.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت ولی نمی تونستم به مامان بگم چون حال و روز خوبی نداشت، بی حال و گرسنه همانجا دراز کشیدم و خوابم گرفت. وقتی چشم باز کردم مامان بالای سرم نشسته بود، فورا پرسیدم: مامان، بابا اومده؟
- نه عزیزم، هنوز نیومده.
هوا تاریک شده بود که بابا ، با یک جعبه شیرینی و دسته گل از راه رسید. کلی ذوق کرده و خوشحال شدم و درد و غمی را که تا اون لحظه بر وجودم حاکم شده بود فراموش کردم. لحظه ای از بغلش پایین نمی اومدم، می بوییدمش و می بوسیدمش. آخه ماه ها بود که ندیده بودمش.
اون شب بابا از مامان معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه اذیتش نکنه و مرد زندگی بشه. با این که سن زیادی نداشتم ولی می توانستم همه چیز را به خوبی درک کنم، می دیدم مامان بدون اسباب زندگی چه عذابی می کشه و دم نمی زنه. گوشه ای توی هال موکت کوچکی پهن کرده و روی آن می نشستیم ، به جای اجاق گاز از گاز پیک نیکی استفاده می کرد و لباسامونو با دست می شست. خلاصه زندگیمون به سختی می گذشت، از طرفی هم بابا از کار بیکار شده و خرج خونه نداشتیم. بیچاره مامان سعی می کرد خانواده اش از این موضوع با خبر نشن، چون اونا به خاطر اخلاق و رفتار بابا به خونه ما نمی آمدند.
تا اینکه یک روز مامان بزرگ سرزده به خونمون آمد و مامان با دیدنش رنگ از چهره اش پرید. مامان بزرگ هم با دیدن خونه خالی شوکه شد و مات و مبهوت پرسید:
- مریم چرا خونه اینجوریه، پس مبل و فرش و .... چی شده، دزد اومده؟ مامان سرش را پایین انداخت و آهسته جواب داد : نه بهزاد فروخته. مامان بزرگ با چشمان از حدقه در آمده فریاد زد و گفت: چی؟ بهزاد فروخته . به چه حقی، مگه ارث باباش بوده که فروخته. بی جا کرده، بی شرف، بی همه چیز.تو رو مظلوم گیر آورده که هر کاری دلش می خواد انجام می ده. بلند شو زود آماده شو که یک دقیقه هم نمی ذارم تو این خراب شده بمونی، پاشو ببینم.
مامان ملتسمانه جواب داد: مامان شما یک دقیقه بشین، آروم که شدید با هم حرف می زنیم. خواهش می کنم.
چطوری آروم بشم. اصلا همه اش تقصیر توئه که این مرتیکه انقدر پررو شده. اگه اون دفعه به خاطر اون زنیکه آشغال حسابش رو می ذاشتی کف دستش حالا اینطوری نمی کرد. آقا عاشق منشی اش شده بود و تو رو زیر مشت و لگد می گرفت.
حالا این دفعه دیگه چه دست گلی به آب داده. وقتی جیب اش خالی می شه به یاد تو می افته. میگم چرا هی واسطه می فرستاد، پس بگو.
مامان بزرگ بلند تر فریاد زد و پرسید: نمی دونی چرا فروخته؟ چه غلطی می خواسته بکنه؟
مامان معصومانه جواب داد: از علی آقا شنیدم که فروخته تا با اون دختره برای همیشه از ایران برن ولی توی ترکیه پولشونو خرج کردن و نتونستن برن و به تنهایی برگشته.
مامان بزرگ با شنیدن این حرف چنان آتیشی شد که نگو، فریاد می زد و می گفت:
بی شعور ، آشغال، شرف سگ بیشتر از اینه، بلند شو که دیگه نمی ذارم با این کثافت زندگی کنی....
طفلکی مامان ساکت به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد ولی من با شنیدن حرف های مامان بزرگ دلم هری ریخت، چون نمی تونستم دوباره بدون بابا زندگی کنم .
من هر دوی اونا رو با هم می خواستم، برای همین بطرف مامان بزرگ رفتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و با التماس گفتم: مامان بزرگ، جون من، تو رو خدا ما رو نبرید. من می خوام پیش مامان بابام باشم، نمی خوام از هم جدا زندگی کنیم. جون من این کار رونکنید. اگه منو دوست دارید اجازه بدید بمونیم.
اونقدر گفتم که دلش به رحم اومد ، بغلم کرد و سرم را به سینه اش فشرد و گفت: باشه عزیزم نمی برمتون. این دفعه هم به خاطر تو گذشت می کنم ولی می دونم این بابات ، آدم بشو نیست. توبه گرگ مرگه ، وقتی بزرگ شدی می فهمی.
سپس آهی کشید و ادامه داد: همه زن ها به خاطر بچه هاشون مجبورن تا آخر عمرشون بسوزن و بسازن و توی زندان زندگی اسیر بشن.
اون روز مامان بزرگ ساعتی نشست و رفت. ولی روز بعدش با مقداری اثاث برگشت و از طرف بابا بزرگ پیغام داد که بابا پیش اون مشغول به کار بشه و از آن پس به لطف الهی و مدد خانواده مامان ، زندگی ما رنگ و بویی پیدا کرد و بهتر شد. بابا دیگه مامان رو اذیت نمی کرد و بیشتر اوقاتش رو با ما می گذروند . احساس می کردم دنیا مال من شده و غرق شادی و سرور بودم و از زندگی لذت می بردم.
مثل پرنده ای می ماندم که پرواز را تازه یاد گرفته و دوست داشتم پرواز کنم و لحظه به لحظه اوج بگیرم و بالا و بالاتر بروم .
درست در همان زمان بود که مامان به خاطر اسرار بیش از حد بابا برای بار دوم باردار شد، چون مامان می گفت : نه همین یدونه کافیه، من نمی تونم از پس یه بچه دیگه بر بیام و بزرگ کردنش خیلی سخته.
ولی بابا می گفت(( نه سخت نیست، بگو از من خوشتون نمی آید و دوستم نداری و همه اینها بهانه است. تو نمی خوای زندگیمون شیرین تر بشه.))
و با این گفته ها چشم به راه موجود دیگری دوختیم.
این موضوع همزمان با آشتی کنان بابا، با خوانواده اش بود . خانواده ای که ما تا اون روز ندیده بودیم، چون آنها ده سالی می شد که با هم هیچ ارتباطی نداشتند.
آخه اونا بابا رو قبول نداشتند و گناه خودشون را به گردن کسای دیگه از جمله مادر بزرگ و عمو می انداختن. وقتی بابا سیزده سال داشت مادرش را توی تصادف از دست میده و باباش، منشی خودش رو اول به عنوان پرستار می آره خونه سپس عقد می کنه.
درست زمانی که شخصیت بابا شکل می گرفت پدرش جای دیگه سرگرم بود. زنی که مثل یک مار خوش خط و خال می ماند و سعی می کرد پسر رو از چشم پدر بندازه و همه چیز رو صاحب بشه.
آخه اون به طمع ثروت آمده بود چون خودش از طبقه پایین بود و برای همین به نوعی سر شوهرش را گرم می کرد و بر علیه پسرش و خانواده شوهرش تحریک می کرد . در این جو متشنج بابا از خونه گریزون شده و بیشتر اوقاتش را با دوستانش می گذروند.
وقتی پدری از بچه اش غفلت می کنه و محبتش رو دریغ می کنه خوب مسلمه که پسرش به راه های خلاف کشیده می شه . البته از حق نگذریم با تعریف های خود بابا ، عمو ها و مادر بزرگش خوب هواشو داشتن و ازش حمایت می کردن ولی پدرش به تحریک زنش همه اون ها رو به چشم دشمن می دیده و ارتباط خانوادگی و کاری را با اونها بهم می زنه و بابا رو هم از خونه بیرون می کنه. حالا بعد از ده سال که پیر و تنها شده و نیاز به همدم و عصا داره یک دفعه محبتش گل کرده و با پدر قصد آشتی داشت، ولی کاش هیچ وقت آشتی نمی کردن.
با یاد آوری اون روزها حالم به کلی دگرگون شده بود به طوری که احساس خفقان می کردم،برای همین بلند شدم و پنجره را باز کردم. کمی که حالم بهتر شد درب اتاق را به آرامی باز کردم و بیرون رفتم ، چراغ همه جا خاموش بود .
آهسته به طرف اتاق خواب مامان و نیلوفر رفتم ، همدیگر را بغل کرده و خواب بودند . به پذیرایی هم سرک کشیدم ، پیش خودم گفتم شاید مهمان نا خوانده اونجا خوابیده باشد وقتی از نبودش اطمینان حاصل کردم نفس راحتی کشیدم و بعد از خوردن یک لیوان آب دوباره به اتاقم برگشتم و سیگار دیگری روشن کرده و پرنده خیالمو به آن روزها پرواز دادم.روزهایی که مامان به خاطر ویارش حال و روز خوبی نداشت و برای همین بابا اصرار می کرد به خونه مامان بزرگ که توی کرج بود برویم. می گفت: مریم جون، تو با این حال و روزت خوب نیست تنها بمونی ، یه چند روزی برو خونه مامان اینا ، حالت که بهتر شد برگردین. من نمی تونم به شما ها برسم و اگه اونجا باشید خیالم راحته.مامان هم جواب می داد: یه خورده شبها زود بیا خونه، من دوست دارم تو خونه خودم باشم.
بابا: عزیزم، من هم دوست دارم شما پیشم باشید ولی الان که جوونم باید کار کنم تا فردا که پیر شدم راحت و آسوده در کنار خانواده ام اوقاتمو سپری کنم. همه تلاش من بخاطر شماهاست.
بدین ترتیب مامان راضی شد چند وقتی به خونه مامان بزرگ اینا برویم. روزهای اول بابا،ٍ پنجشنبه و جمعه را پیش ما می آمد ولی کم کم این آمدنها تبدیل به دو هفته یکبار شد. تا جایی که صدای اعتراض خاله و مامان بزرگ بلند شد: مریم دیگه بهتره برگردی خونت، چون بهزاد رفتارش باز مشکوک شده.
مامان در مقابل آنها جواب داد: چیکار کنه بیچاره، سرش گرمه کاره.
خاله: مریم جان خیلی ساده ای، تو نباید به حرفهای بهزاد اعتماد کنی. اون همیشه دنبال فرصته، البته بیشتر مردها اینطورین. اگه آب باشه شناگر خوبین.
حرفهای اونا ترس را به جون مامان انداخت و یک روز مامان سرزده به تهران رفت. وقتی بابا، مامان را دیده بود خیلی ناراحت شده و شب تا ساعت یک به بهانه کار بیرون مانده بود. خلاصه کاری کرد که مامان سه روز بیشتر نموند و دوباره برگشت و چند روز بعد بابا بزرگ خبر آورد که کارهای شرکت همه به هم ریخته و چند تا از چکها برگشت خورده.
وقتی مامان علتش را از بابا سوال کرد جواب داد: چیکار کنم کار زیاده و وقت نمی کنم به همه امورات برسم و یکی از کارمندان باعث این نابسامانی شده، ولی سعی می کنم هر چه زودتر خودم جبران کنم.
ولی چه جبران کردنی، اوضاع کاملا بهم ریخته بود. خونه مثل ماتمکده شده بود و شاکی بود که از راه می رسید.
بابا از مهلکه در رفته بود و مونده بود بابا بزرگ و دایی که باید جوابگوی مردم می شدن. از یاد آوری اون روزها باز اشک مهمان چشام شد. روزهای بسیار سختی بود، مثل کسانی که عزیزی رو از دست داده باشن همیشه گریه و زاری بود.
در اون اوضاع و احوال هر روز یکی خبر می داد که بابا رو با یه نفر دیده، بیشتر از هر کسی دلم برای مامان می سوخت چون از طرفی نمی دونست با اون مشکل بزرگ چیکار کند و از طرفی هم اون خبرها سخت آزارش می داد و هر وقت بابا تلفن می کرد و مامان بهش اعتراض می کرد و می گفت:
بهزاد این مصیبتی که به سرمون آوردی بس نیست که دنبال خوشگذرونی هم می ری. می خواستی ما رو بدبخت کنی، در واقع مشکل تو ما بودیم.
بابا هم جواب می داد: این حرفها دروغه. من تو این وضع و اوضاع چطوری می تونم دنبال عیش و نوش باشم.
شبا از ترس نمی تونم یک خواب راحت بکنم، اونوقت دنبال این کارا برم. کسی میره دنبال خوشگذرونی که هم حوصله داشته باشه هم پول. مریم بجای این حرفها یه کاری برام بکن تا نجات پیدا کنم. به بابام بگو تا کمکم کنه.
_ بهزاد تو که می دونی بابات برات قدمی بر نمی داره، چرا اصرار می کنی.
_ مریم خواهش می کنم بخاطر من بهشون بگو. به خواهرم بگو،اون می دونه چطوری با پدرم حرف بزنه و راضیش کنه.
چند روز بعد وقتی عمه بیتا زنگ زد مامان باهاش مشکل بابا رو در میان گذاشت و اون هم گفت که باشه حتما با بابا صحبت می کنم و بهت خبر می دم، آخه وضع بابا بزرگ خوب بود.
چند روز بعد عمه دوباره تلفن کرد و گفت: مریم جان، من باهاش صحبت کردم اما اون می گه من نمی تونم کاری بکنم. چون به غیر از بهزاد سه دختر دیگه هم دارم که امیدشون به منه.
_ می دونستم بابا کاری نمی کنه مگه تا حالا قدمی برای بهزاد برداشته، کاری کرده حتی حق پدری رو هم ادا نکرده، هر چقدر هم که بهزاد بد بود نسبت بهش وظایفی داشت.
_ تو اشتباه می کنی، همه این حرفها رو از این واون شنیدی. عموهام گفتن، چون با پدرم دشمنی دارن.
_ نه من کاری به کار اونا ندارم، چیزی رو که خودم دیدم می گم. خیلی از بچه ها بر خلاف میل خانوادشون رفتار می کنن ولی کدوم پدر با عاطفه ای بچه شو از خونه طرد می کنه و می گه پسرم مرده. ما تا حالا خیری از بابای بهزاد ندیدیم و همیشه عموهای بهزاد بودن که در بد حالی به داد ما رسیدن.
من بخاطر اصرار بهزاد از شما کمک خواستم وگرنه من اگه از گرسنگی هم بمیرم دستمو پیش شما دراز نمی کنم، چون بابات خودشو روزی رسون و ولی نعمت همه می دونه و تا عمر داره منت می ذاره.
حرفهای مامان بدجوری آتیش کینه رو به جون خانواده بابا انداخت طوری که باعث نابودی و از هم پاشیدن زندگیمون شد. روزگارمون به سختی می گذشت، اون قدر ناراحت و پریشان حال بودیم که من نمی تونستم هوش و حواسمو برای درس خوندن جمع کنم. از نظر روحی و جسمی پاک بهم ریخته بودم. در این گیرودار موجود دیگری به جمع مون اضافه شد، موجود بدبختی که هیچ کسی حال و حوصله اش را نداشت.روزی که مامان و نیلوفر را از بیمارستان آوردن هرگز فراموش نمیکنم. بغلش کردم و محکم به سینه ام فشردم تا شاید مرحم درد و زخمهام باشه ولی نشد. آخه درد من، درد دوری بود. من بابا رو می خواستم، دستای گرمش را، نوازشش را، محبتش را و اون طفل معصوم نه تنها درد منو درمون نکرد بلکه دردی هم به درد هام اضافه کرد. چرا که اون بدبخت تر از من بود و از لحظه ای که به این دنیای بی رحم پا گذاشته بود پدر ندیده بود. پدری که عاطفه و وجدانش را زیر پا گذاشته و ما رو با کوله باری از درد و رنج رها کرده و رفته بود.چه سالهایی رو پشت سر گذاشته بودیم. مخصوصا اولین سال موقع عید چه سالی بود. احساس می کردم چیزی رو گم کرده ام و مثل بچه یتیمی می ماندم که چشمم به درب بود تا بابا بیاد، ولی اون ترجیح داد هفته اول رو با خانواده اش و هفته دوم را با دوستش سپری کنه. درست یادمه چند روز به عید مانده بود که مامان بهش گفت: بهزاد، یاسی خیلی دلتنگته. بیا چند روزی به یک جای دور افتاده بریم تا خیالت آسوده باشه که دست کسی بهت نمی رسه و همین اینکه چند روزی با هم باشیم.ولی بابا گفت: نمی شه، می ترسم بیام. اونا دور و بر خونه به پا گذاشتن واگه بیام دنبالتون گیر می افتم. تازه من پولی توی بساط ندارم، اگه داشتم که برای شما می فرستادم. باور کن که اعصاب خودمم داغونه، اگه مشکلم حل بشه یک ماه با هم می ریم مسافرت. آخه نمی دونی با شما بودن چقدر برام لذت بخشه، ولی چه کنم که نمی تونم. این دربه دری منو هم خسته کرده. شب و روزم رو ازم گرفته، سیاه کرده. به خدا خسته شدم، از خدا فقط مرگمو می خوام تا راحت بشم.دیگه نمی دونستیم اون نالیدنها همه بخاطر ما بود و بابا دروغ می گفت و نه تنها دربه در و آواره نبود بلکه خانواده اش بخاطر لجبازی با مامان تو خونشون راه داده و بر علیه مامان که دل پری ازش داشتن تحریک می کردن و بهانه جوییهای بابا به این علت بود.اولین سالی بود که بدون بابا کنار سفره هفت سین نشستم و ناخود آگاه به یادش اشک از چشمام سرازیر شد، چون احساس تهی بودن و پوچ بودن می کردم. هر لحظه چشمم به تلفن و درب بود تا سراغی از ما بگیره، فقط خدا می داند که انتظار کشیدن چقدر سخت و طاقت فرساست. آره بابای عزیزم که همیشه دم از عاطفه می زد و می گفت من بر عکس بابام نمی ذارم آب توی دل بچه هام تکون بخوره، بعد چند روز با یه تلفن حال ما را جویا شد.تا اینکه روز پانزدهم فروردین پسر دایی مامان خبر آورد که بابا رو توی شمال با دو نفر دیده که برای یکی از اونها شاخه گلی می خریده.هرگز فکر نمی کردم توی اون آشفته بازار همچین کاری رو بکنه و ما رو رها کرده و دنبال خوشگذرونی خودش بوده باشه. اون لحظه وقتی شنیدم از درون خرد شده و شکستم و در تاریکی مطلق فرو رفتم. مامان هم حال بهتری از من نداشت، خیلی دلم برایش سوخت. بابا خوب دستمزدش را داده بود. زنی که همیشه و در همه حال کنارش بوده و از دل و جان برایش مایه می گذاشت و حالا بابا، جواب خوبیهاشو اون جوری داده باشه. اصلا باورم نمی شد. کله ام داغ شده بود، آخه چند روز مونده به عید بود که مامان هر چه طلا و جواهر داشت دودستی تقدیمش کرد تا به زخمش بزنه و حتی برای ما یک تکه لباس نخرید تا خرج اضافی رو دستش نذاره. گذشته مثل فیلم جلوی چشام رژه می رفت طوریکه از ناراحتی تمام تن و بدنم می لرزید و حتی نمی تونستم سیگار روشن کنم. دمر روی تخت افتادم و های های گریه کردم تا اینکه خواب بر چشمام غلبه کرد. روز بعد با صدای کوبیده شدن درب چشم باز کردم، مامان بود که صدام می کرد و درب را می کوبید._ یاسی، یاسی.خمیازه ای کشیدم و جواب دادم بله، چی شده؟_ این درب رو باز کن ببینم. مردم از نگرانی، نیم ساعته درب می زنم._ نترس مادر من، من اونقدر سگ جونم که حالا،حالا ها نمی میرم._ این چرندیات چیه می گی، درب و باز کن.بلند شدم و در را به رویش باز کردم. نگاهی به سر و وضعم انداخت،چون هنوز مانتو تنم بود. سری تکان داد و گفت: چقدر خوابت سنگین شده. ظهره، بیا یه لقمه نون بخور که باز معده ات درد می گیره.مگه ساعت چنده؟ آخه دم دمای صبح خوابیدم برای همین متوجه درب زدن شما نشدم._ یازده و نیمه._ باشه الان می آم.کش و قوسی به بدنم دادم، تنم به شدت درد می کرد.احساس کردم استخوانهایم خرد شده، برای همین به حمام رفتم تا با گرمی آب رفع کسالتی بکنم. نیم ساعتی زیر آب نشستم تا کمی حالم بهتر شد، بعد حوله را تنم کردم و بیرون رفتم. همین طور که ترانه ای را زیر لب زمزمه می کردم داخل آشپزخانه شدم. وای خدای من باز سر و کله اش پیدا شده بود.از دیدن دوباره اش تنم لرزید، ولی باید جوابش را می دادم تا راهش را می گشید و می رفت. حالا دیگه یک دختر بچه خجالتی و تو سری خور نبودم و زمانه گستاخ و بی پروایم کرده بود. با بی اعتنایی جلو رفتم، با دیدنم از روی صندلی بلند شد و سلام کرد و دستش را جلو آورد. سرد و خشک بدون اینکه دست بدهم از کنارش رد شدم و برای حفظ تعادلم خودمو روی صندلی انداختم و خیلی سرد جواب سلامش را دادم. اعصابم دوباره بهم ریخته بود، برای همین سیگاری برداشتم و روشن کردم. مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت: یاسی!می دونستم این علامت اینه که باید احترامش را حفظ می کردم، مثلا بزرگترم بود. به تندی جواب دادم چیه مامانسری به علامت تاسف تکان داد و سپس گفت: نیمرو می خوری؟بله ای گفتم و پاکت بطرفش گرفتم و گفتم: تا جایی که یادم می آید شما هم سیگاری بودین، البته اگر خانمتون ترک نداده باشه.بدون اینکه جوابی بدهد سیگاری برداشت و روشن کرد. چند پکی زد و گفت: یاسی؟سرمو بلند کردم و خیره نگاهش کردم که ادامه داد و گفت: یاسی، می دونم خطا کردم ولی ازت خواهش می کنم یه فرصتی...قبل از اینکه حرفش را تمام کند جواب دادم: آزموده را آزمودن خطاست.حرفی نزد و من هم مشغول خوردن نیمرو شدم. سیگار دیگه ای برداشت و روشن کرد و دوباره گفت: اجازه بده حرف بزنم قبول دارم اشتباه کردم و شما رو بخاطر حرف دیگران ترک کردم. می دونم خیلی درد و رنج کشیدین.پوزخند زنان به میان حرفش دویدم و گفتم: می دونی؟ چی رو؟ چطوری؟ اون دل سنگ تو چطوری می تونه از غم و غصه ما خبر داشته باشد، درد و رنج ما رو فقط خدا می دونه و بس.با عصبانیت استکان را روی میز کوبیدم و ادامه دادم: نه آقای عزیزی، شما هیچی نمی دونی چون تا به امروز دنبال خوشگذرونی بودین. اگه امروز هم دنبال ما اومدین، به گفته مامان بزرگ حتما به پیسی افتادین.اون موقع که خانواده عزیزتون تحریکت می کردن وجدانتون کجا رفته بود. چرا پشت مامان رو خالی کردین؟ چرا جوابشونو ندادین؟مگه خواهر عزیزتون نبود که بعد از سه چهار سال شما رو دیده بود و در جواب شما که گفته بودین یه روزی وضع من هم خوب می شه و می آین سراغم،نگفته بود آرزو بر جوانان عیب نیست.پس چی شد یک دفعه داداشی شدین. عزیز شدین، بوی پول به مشامشون خورده بود. یادمه همیشه می گفتین بابام گفته هر وقت تونستی یه نون سنگک برای خانواده ات بیاری و روی پای خودت بایستی خودم میام دنبالت، پس آقا دنبال مرغ تخم طلا بودن تا براشون تخم بذاره.مگه به شما نمی گفت تو می خوای من بمیرم و صاحب ارث و میراثم بشی. مگه نمی گفت من پسر ندارم و اون برام مرده، یک دفعه چی شد پسرم، پسرم کرد. چون بهترین ماشین رو براش خریدی؟چرا که می خواستی بهت محبت کنن و یا اون نا مادری بد جنست که بجای مرغ، استخونش رو برات نگه می داشت یک دفعه روی چشماش مهمونت کرد. می دونی چرا؟چون وقتی تو رو بابات از خونش بیرون کرد اون بد جنس انتظار داشت، گوشه خیابون بخوابی ولی دید نه، همین زن و خانواده اش که تو هیچ وقت ازش راضی نبودی حمایتت کردن و بهت پناه دادن. یادمه میگفتی لباس خواسته بودی بجای لباس نو، یک چمدان لباس کهنه رنگ خورده برات فرستاده بودن. وقتی تونستی به سر و سامانی برسی و اون به هدفش نرسید تلافی اون روزها رو، روی سر ما درآورد و زندگیمونو از هم پاشید. تو هم که از خدا خواسته دنبال فرصت بودی، یه مرد خوشگذران که همیشه دنبال تنوعه.همین طور که می گفتم یک دفعه داغی کشیده ای رو، روی صورتم احساس کردم. مامان بود با عصبانیت فریاد زد و گفت: یاسی بس کن اون پدرته، تو حق نداری اینطوری باهاش صحبت کنی.احساس کردم روی زخمم نمک پاشیدن چون سوزش شدیدی رو حس کردم. تمام چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کرد، اما خودمو نباختم. دندونهامو بهم فشردم و جواب دادم:_ دستت درد نکنه. باشه خفه می شم، چرا چون حرف حق تلخه.و اون با چشمای گریون جواب داد: بذار حرفهاشو بزنه تا خالی بشه.
_ راست می گه بذار بگم چون زخم دلم سر بازکرده، بذار چرکش ایشون رو هم آلوده کنه. آخه مادر من، نکه دستمزد تو رو هم خیلی خوب پس داد.
یادته وقتی بهش گفتی تو شمال دنبال خانم بازی بودی چی گفت، گفت کپی سند ازدواجمون رو بفرست یا بعد از اینکه فهمیدیتو ویلای پدرش توی شمال چه کار می کرده، رفتی درخونه باباش و بهشون معترض شدی و اون هم بجای نصیحت پسرش بهت گفت، بیخود کردی اومدی اینجا، بهزاد این کار رو نمی کنه، برو تا بهزاد بیاد و تکلیف ات رو روشن کنه.
همون پدری که وقتی مامان بزرگ به اصرار دیگران زنگ می زنه و برای عروسی تون دعوتش می کنه، می گه خانم اون پسر من نیست چون میلیونها تومان پول منو خرج الواطی و خوشگذرونی کرده.
اون برام مرده، بدون من عروسی شون مبارک باشه. چرا یک دفعه نظرش تغییر کرد، چون آقا بهزاد خوب خرجشون می کرد، از ماشین گرفته تا ساعت طلا... براشون می خرید.
خوب بابای عزیز بنده هم همون کاری رو با ما کرد که پدر بی عاطفه اش کرده بود، مگر نه؟خوب بهزاد خان چرا اون موقعها یادت نبود که بچه ای هم داری؟یادته بهم می گفتی تو تاج سر منی، تو سلطان منی.
پس چی شد اون حرفها و شعارها، همه اش باد هوا بود. زمانی که من از غصه تو مریض شده بودم و از درد به خودم می پیچیدم، همین زن که بهش تهمت زدی بالای سر من بود. اصلا تو فهمیدی نیلوفر کی زبون باز کرد و کی راه رفت، چطوری بزرگ شد.همون بچه ای که می گفتی با اومدنش زندگیمون شیرین تر می شه، رنگ پدر ندید و محبت اونو حس نکرد . چرا، چون بر خلاف میل تو پسر به دنیا نیومد و دختر شد.
پس حالا هم برو همون جایی که بودی، برو پیش خانواده عزیزت و دست از سرمون بردار و بذار به درد خودمون بمیریم. عشق و محبت و پولت برای اونا باشه بهتره،ما نیازی به وجودت نداریم...
کنترل خودمو از دست داده بودم، فریاد می زدم و گریه می کردم و هر چه که دم دستم بود زدم و شکوندم.
سپس به سمت اتاقم دویدم و تند تند لباس پوشیده و بیرون رفتم. هر چقدر التماس و خواهش کردند گوش نداده و از خونه بیرون زدم، مثل آتشفشان گداخته بودم. بی هدف توی خیابان قدم می زدم، از بس که راه رفته بودم خسته شده بودم.
سر راهم پارکی بود. به داخل پارک رفتم، چون دلم از گرسنگی ضعف می رفتو معده ام هم درد می کرد از بوفه ای که اونجا وجود داشت ساندویچ کالباسی گرفته و خوردم. هوا کاملا تاریک شده بود. به خونه مژگان دوستم رفتم، از شانسم خونه بود. زنگ رو زده بالا رفتم، جلوی درب آپارتمانش منتظرم ایستاده بود. از دیدن حال و روزم متعجب شد ولی چیزی نپرسید. بی حال روی مبل ولو شدم و گفتم:
_ مژگان لطفا یه قرص مسکن و معده درد بده ، حالم خیلی بده.
رفت فوراً برام قرص آورد، بعد از خوردن قرص ها روی کاناپه دراز کشیدم و چشمامو بستم. از فرط خستگی حال فکر کردن به وقایع روز رو نداشتم و برای همین زود چشمام گرم شد. وقتی بیدار شدم ، مژگان روی مبل نشسته و رومانی را مطالعه می کرد. لبخندی زدم و پرسیدم: خسته نشدی از بس دنبال ماجراهای عشقی رفتی، ول کن بابا، عشق و عاشقی مال دوران لیلی و مجنون بود، الان همه اش هوسه.
چینی به پیشانی انداخت و گفت: سلام خانم، خسته نباشی. چقدر می خوابی ، می دونی ساعت چنده، 5/10 . چهار ساعته خوابیدی.
_ دیگه می خواستم بیدارت کنم، بابا مردم از بس که انتظار کشیدم تا سرکار بیدار بشین و ببینم چرا طوفان زده بودی.
_ صبر کن اول برم یه آبی به سر و صورتم بزنم تا بعد بیام برات قصه تعریف کنم.
به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم و انرژی گرفته و پیش مژگان برگشتم و گفتم:
_ نمی دونی از دیشب که از مهمونی برگشتم تا به الان که در خدمتت هستم چه اتفاقی افتاده ، این چند ساعت مثل یک قرن برام گذشه. می دونی دیشب کی اومده بود؟
_ نه از کجا بدونم، علم غیب که ندارم، بگو که نصف عمر شدم.
_ بابا جانم.
مژگان متعجب از جایش پرید و گفت: نه، دروغ می گی.
دستش را گرفتم و گفتم : بشین کجا، دروغم چیه. آقا رفته خوشیاشو کرده و الان نمی دونم چه انگیزه ای باعث شده که یک دفعه به یاد ما افتاده و اومده سراغمون.
با دستی لرزان سیگاری روشن کردم و اونچه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. مژگان هم مثل من گریه می کرد . از ناراحتی باز دل پیچه ام شروع شد ، چون حالم خیلی بد بود رو به مژگان گفتم: مژگان برای خوردن چی داری؟
_ تو اول بگو بینم به مادر بیچاره ات تلفن کردی؟
_ نه، اتفاقاً موبایلمم خاموشه.
_ دیوونه فکر نکردی بیچاره الان چقدر نگران حالته، پاشو یه زنگی بهش بزن تا خیالش راحت بشه.
_ من حوصله ندارم ، تو زحمت بکش.
مژگان فوراً گوشی را برداشت و به مامان تلفن کرد، مشخص بود مامان خیلی نگران و ناراحته چون مژگان همش می گفت: مریم جان به خدا حال یاسی خوبه، جای نگرانی نیست.
برای اینکه خیالش را راحت کنم با صدای بلند گفتم : مادر جان من حالم خوبه،سلامتم و هنوز نفس می کشم.
وقتی مژگان گوشی را گذاشت ، بر سرم کوبید و گفت: احمق جان، این چه کاری بود کردی. بیچاره مامانت تا الان از نگرانی هزار بار مرده و زنده شده.
خنده ای کردم و گفتم، تو از کجا دیدی ، مگه پیشش بودی.
_ دیوونه از حرف زدنش مشخص بود که چقدر دلواپست بوده، از ناراحتی پای تلفن هم گریه می کرد.
- خوب حالا که خیالش راحت شد، پس تو هم بلند شو یه زهرماری بیار تا کوفت کنیم و غم دنیا رو بی خیال بشیم.
بعد از خوردن یکی دو لیوان نوشیدنی ، تمام سلولهایم جان تازه ای گرفتن . مژگان گفت: یاسی حالا که شارژ شدی یه خورده برام شعر بخون.
خنده کنان جواب دادم : برو بابا مگه من خواننده ام.
- جون من ، ادا در نیار ، دلم بدجوری گرفته.
-باشه ولی به شرطی که تو هم برام بگی چرا با شوهرت اختلاف داری.
- حتماً، حالا که امشب ، شبه قصه و غصه هاست من هم برات می گم.از بس که ادای زنای خوشبخت رو در آوردم خسته شدم.یک سالی می شد که با مژگان توی کلاس زبان آشنا شده بودم، یعنی از وقتی که خونمون رو عوض کرده بودیم. اون زن خوبی بود و با اینکه از یک خانواده پولدار بود ولی به هیچ وجه فخر نمی فروخت، درست بر عکس خانواده بابا که غیر از خودشون کس دیگه ای رو قبول نداشتن و از جمله مسایلی که باعث شده بود بین بابا و مامان اختلاف بوجود بیاد چون مامان بیشتر به معنویات اهمیت می داد تا پول و ثروت.نگاهی به صورت مژگان انداختم، چشمانی درشت و سیاه با ابرو هایی بهم پیوسته و پوستی سبزه و قد و بالای بلند، روی هم رفته خوشگل و با نمک بود ولی نمی دونم چه دردی داشت که همیشه با خودش حرف می زد. خیره نگاهش کردم و ترانه مژگون سیاه... را برایش زمزمه کردم. وقتی تمام شد کفی برایم زد و گفت: آفرین، ولی یاسی تو رو خدا این همه سیگار نکش، هم خودتو هم منو خفه می کنی.خندیدم و گفتم: به روی چشم، ولی مژگان جون این یکی از ثمرات نداشتن پدر.- یعنی چی؟ مگه هر کی که پدر بالای سرش نباشه باید سیگار بکشه.- نه، ولی آدم از سر ناچاری به این جور چیزها پناه می بره. از شانزده سالگی سیگار می کشم، درست چهار ساله. اولین بار یکی از دوستام که اون هم ثمره طلاق بود بهم تعارف کرد و گفت« بیا یه پکی بهش بزن از دردت کم می کنه». اونقدر گفت و گفت که من هم وسوسه شدم و کم کم شروع کردم به سیگار کشیدن. مامان تا یک سال پیش خبر نداشت، سعی می کردم متوجه نشه ولی یک روز توی اتاقم که مشغول کشیدن بودم یک دفعه درب اتاق را باز کرد و دید. خیلی باهام حرف زد، حتی به دعوا و مرافه هم کشید ولی نتونست ترکم بده. کسی که روزانه دو، سه بسته استفاده می کنه چطوری می تونه ترک کنه. باور کن همه این مصیبت ها زیر سر اونه، اگر اون ما رو ترک نمی کرد حالا حال و روزم اینطوری نبود. اولین بار که با پسری حرف زدم احساس می کردم تشنه لبی هستم که به چشمه رسیدم و به نوعی دنبال محبت مردی می گشتم و با اولین دست نوازش که به سرم کشیده شد غرق شدم چون نیاز داشتم ولی کم کم این محبت ها، ارضاعم نکرد و تبدیل به نفرت و تفریح شد. چی باشه، همه مردا سر و ته یه کرباسن.- این حرف رو قبول دارم برای اینکه خودمم تجربه کردم. وقتی با محسن آشنا شدم روی ابرا سیر می کردم. و چنان عاشق و شیدام بود که نگو، همیشه می گفت، مژگان، جون من به تو وابسته است و اگه تو نباشی من می میرم. تو هوای منی، بدون تو نمی تونم نفس بکشم.خنده ای کرد و ادامه داد: آخر سر هم اکسیژنش تمام شد و مرد.با چشمان از حدقه درآمده گفتم: ولی تو که میگی شوهر دارم.همانطور که می خندید جواب داد: شوخی کردم بابا، آخه دو سال تمام توی گوشم از این حرفها زمزمه می کرد. امکان نداشت بدون من مسافرت بره، حتی بخاطر کار. یکی از سفرهامون که به دبی داشتیم با خانواده ای آشنا شدیم. اون روز لب ساحل رفته بودیم و همین طور که قدم می زدیم یک دفعه محسن گفت: اون بچه داره غرق می شه. به سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم، حق با محسن بود. با لباس به سمت دریا دوید و شنا کنان خودشو به بچه رسوند. وقتی به ساحل اومد، مادر و پدرش تازه متوجه شدن یک پسر شش ساله بود. پدر و مادرش برای تشکر، ما رو شام مهمون کردن. از اون طریق ما با لیلا و شوهرش آشنا شدیم، من و لیلا مثل دو خواهر شده بودیم. می دونی که من خواهر ندارم و همیشه در حسرت داشتن یک خواهر بودم و لیلا این کمبود رو جبران می کرد. هر جا که می رفتیم اونا هم با ما بودند. یک سال از آشنایمون می گذشت، عروسی برادرم بود و من اغلب خونه مادرم بودم.روز عروسی وقتی آماده شدم یک دفعه دیدم سرویس طلاهامو یادم رفته بیارم و چون محسن خونه رفته بود تا آماده بشه بهش تلفن کردم ولی اون نه جواب موبایل رو داد نه تلفن خونه رو و چون هر کسی به کاری مشغول بود مجبور شدم از راه آرایشگاه سری به خونه بزنم.وقتی درب را باز کردم و داخل رفتم صدای خنده محسن رو شنیدم. تعجب کردم که چرا تلفن رو جواب نمی ده، متعجب به سمت اتاق خواب رفتم و از دیدن منظره اونجا خشکم زد. می دونی چی دیدم؟ مژگان وقتی به اونجای داستان زندگیش رسید یک دفعه زد زیر گریه، هر چقدر تسلایش می دادم آرام نمی شد. اجازه دادم تا خودش را سبک کنه، وقتی کمی آرام شد گفت:- دیدم محسن و لیلا گل می گن و گل می شنون. اصلا باورم نمی شد کسی که حکم یه خواهر رو برام داشت همچین خیانتی بهم بکنه یا محسن که خودشو عاشق من می دونست. انتظار دیدن منو نداشتن و هر دوشون ماتشون برده بود، بدون اینکه حرفی بزنم گریه کنان به سمت درب دویدم. نمی دونستم چیکار کنم و کجا برم، آخه عروسی برادرم بود و نمی خواستم همچین شبی رو که قابل تکرار نبود برای همه زهر مار کنم. وقتی حسابی گریه کردم و سبک شدم، ماسک بی خیالی به صورتم زدم و به تالار رفتم چون می دونستم با این وضع پیش آمده محسن غیر ممکن بود به عروسی بیاد. در مقابل کنجکاوی دیگران مرتب بهانه می آوردم و فقط خدا می دانست چه حالی داشتم، از درون می سوختم ولی در ظاهر خودمو شاد نشان می دادم. روز بعد در اسرع وقت موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم و بدین ترتیب من و محسن بدون سر و صدایی از هم جدا شدیم.مژگان آهی کشید و گفت:این هم قصه زندگی من، با این وضع نمی دونم چرا حق همیشه با اوناس و هر کاری که می خوان انجام میدن و خیلی هم راحت می تونن زن بی گناهشون رو طلاق بدن. انگار زن اسیر و باید با هر ساز مرد برقصه. یاسی، بابای تو هم به این بدی بود؟ مامانت رو همیشه اذیت می کرد؟- نه، اون همیشه بد نبود. یعنی اگه بابا گندی بالا نمی آورد اونا با هم مشکلی نداشتن. اگه همیشه بد اخلاق بود که اینقدر از نبودنش اذیت نمی شدم یا مامان همیشه خانواده اش رو نفرین نمی کرد، چون اونا بودن که تیشه به ریشه زندگی ما زدن. قبل از اینکه بابا، با اونا آشتی کنه از جونش برای ما مایه می ذاشت. اون آدم دست و دلبازی بود ولی وقتی با خانواده اش همنشین شد خرجی ما رو هم نمی داد. حرفها و کارای بابا همه دیکته شده بود،مخ خودش رو تعطیل کرده و از مخ اونا بهره می برد.