29-11-2014، 21:04
۱) وقتی پدیده ی ذهنی به خصوصی رخ میدهد،واقعا چه اتفاقی می افتد؟ آیا نام این تغییر نگرش "فهم"است؟تغییر کردن موضع ذهنی یعنی یک تغییر اساسی در بعد سمبولیک سوژه.مثلا فرض کنید میخواهیم کلمه ای را به جمله ای اضافه کنیم ،چه پیش می آید؟در ابتدا متوجه میشویم که در آن جمله جایی برای این کلمه نیست بنابراین کلمه را همچنان در بیرون از جمله ها رها میکنیم.مرحله ی بعد این است که سعی میکنیم کلمه را در جاهای مختلف جمله قرار دهیم و هر بار متوجه میشویم که ساختار جمله به کلی به هم میریزد.زمانی که بالاخره جای مناسبی برای این کلمه در جمله پیدا کردیم این جمله دیگر جمله ی قبلی نیست.
وقتیموضع ذهنی ما عوض میشود هم چنین چیزی اتفاق می افتد وقتی ساختار نگاه ما دگرگون میشود دنیا را دیگر گون میبینیم.و آنگاه بنا بر عادت در پی علل این دگرگونی میگردیم.من به این بوم نقاشی که روی دیوار است نگاه میکنم اشیا را میبینم همانطور که مثلا کلاسیکها آن را میدیدند ..یک بار دیگر نگاهش میکنم این بار نگاهم را بر فضای خالی بین اشیا متمرکز میکنم.در این نگاه موقتا از نقش و رنگ ارزش زدایی میشود تا بر فضای خالی بین رنگها و اشیا تمرکز کنم.دوباره به تابلو نگاه میکنم اما این بار نه تاکید و تمرکزم بر اشیاء و رنگها است و نه بر فضای خالی.حالا زیبایی تنها بر اشیا و بر فرم و فیگور آنها تاکید ندارد چراکه خود فضای خالی بی اشیا یک فرم و فیگور جداگانه ای بود .وقتی که فرم و فیگور از محتوا جدا شد ،یعنی وقتی که فرم و فیگور ، ارزشهای دیگر را ارزش زدایی کرد و بر ارزش فرم و فیگور ،جدای از هر متعلق و هر شیئی یا هر محتوایی تاکید کرد (مثل تاکید ونگوگ بر فرم و فیگور کفشهای کهنه ی خود در آن تابلو)توانستم فضای خالی را هم ببینم .یعنی تا وقتی فرم و فیگور وابسته به محتوا بود نمیشد فضای خالی بین اشیا را به عنوان یک فرم مستقل دید و حالا هم به اشیا و هم به فضاهای خالی توجه دارم.و نگاه زیباشناختی من مونیستی نیست.
۲) وقتی ذهن به جستجوی امری غیر قابل لمس میپردازد چه اتفاقی می افتد؟آیا نام این جستجو و کنکاش را میتوان فهم گذاشت؟هنگامی که سرگرم امور روزمره هستم، به هر کاری که مشغول باشم تقریبا تمامی توجه من را به خود معطوف می کند: حین انجام کار، فرصت چندانی برای اندیشیدن به خود به مثابه "فردی مشغول" ندارم توجهم صرفا محدود به چیزی است که مستقیما به مشغله من مربوط می شود
مثلا اگر در جستجوی کتاب "شجاعت بودن"که جلدی قرمز دارد باشم ؛ می دانم آن را روی میز گذاشته ام، نه تنها به خود به مثابه "فردی مشغول جستجو" نمی اندیشم که حتی میدان دید من به گونه ای تنظیم می شود که صرفاکتابهای متصف به قرمزی به چشم می آیند. کلیه فعالیت های مربوط به وظایف روزمره نیز همین حالت را دارند. اما فرض کنید که در حین جستجوی کتاب، آگاه شوم که جستجوی من نتیجه ای نداشته است. برای نخستین بار، ممکن است خود فعالیت جستجو را ابژه تامل قرار دهم. آنچه پیشتر بدان توجهی نداشتم، "اکنون" قابل مشاهده می شود. اکنون در موقعیتی هستم که از خود بپرسم چه می کردم و چگونه به آن کار می پرداختم. اما جهان من نیز که قبلا محدود به آگاهی از اشیاء قرمز بود، ممکن است اکنون گسترده تر شود و دقیقا همین فاصله گیری از اشتغال طبیعی به جهان، قرینه ی متداول و روزمره ی نخستین مرحله ی روش پدیدارشناختی است.
در شرایط عادی، کتاب قرمز "شجاعت بودن" را ابژه جستجو قرار دادن، در عین حال باور به "وجود" آن کتاب نیز هست.اما هنگامی که در جستجوی ابژه ی پژوهشی پدیدارشناختی هستم، در پی یافتن کتاب نیستم و اساسا نیازی نیست که به وجود کتابی خاص باور داشته باشم. به لحاظ پدیدارشناختی، عمل جستجو بدون چنین باوری نیز جالب است، زیرا اکنون با این پرسش مواجه ایم: "مورد جستجو بودن چگونه چیزی است؟" ونه " شیئ که به دنبال آنم کجاست" یا " آیا این مورد خاص، به راستی یک جستجوست؟" دو پرسش اخیر پرسش های واقع بنیاد هستند، اما پرسش اول معطوف به معناست.ادموندهوسرل، این ویژگی خاص پژوهش پدیدارشناختی را "در پرانتز گذاشتن" می نامد: در واقع، این یعنی تعلیق موقت باور به "وجود" ابژه ی پژوهش..
تعلیق باور به وجود، توجه به ویژگی های اساسی جستجو یا هر نوع فعالیت ادراکی و شناختی دیگر نظیر دانستن، باورداشتن یا ادراک را ممکن می سازد. جستجو ابژه محور است زیرا جستجو همواره جستجوی چیزی است. اما آنچه که جستجو را از "باور داشتن" متمایز می کند باور به ابژه ی جستجوست. این حقیقتی ضروری است که هیچ گاه چیزی مورد جستجو قرار نمی گیرد مگر این که جستجوگر پیشاپیش به وجود آن باور داشته باشد.میخواهم اینجا بگویم میتوان این نگرش پدیدارشناسانه را به موجودی با نام "خدا"هم تعمیم داد؟وگفت اگر ما به دنبال چنین موجودی میگردیم در واقع در کنه وجودمان این موجود را باور کرده ایم و تنها گه گاه در تله های خرد که ساخته دست خودمان است گیر میکنیم و تجدید جستجو..
اگر چه کنش "جستجوکردن" با دیگر کنش های آگاهی این تفاوت را دارد که نیازمند "وجود" شیء مورد جستجوست، اما هنگامی که باور به وجود را به حال تعلیق درآوریم، تمامی کنش ها با یکدیگر هم ارز می شوند.مثال جستجو کردن را به یاد آورید: آنچه در تاملی پدیدارشناختی بر من آشکار می شود، هنگام جستجو مغفول بوده است. آنچه می دیدم جهانی بود که خودم به آن سامان داده بودم.آنچه نمیدیدم.
دقیقا همین سامان دهی شخصی بود. نمی دیدم که جهان با قصد و نیت من پوشانده شده و نیات من نیز ریشه در من دارند. هنگامی که کل آگاهی ابژه ی بازجست پدیدارشناختی شود آنگاه هر کنش معنا ده و هر ابژه ی قصد شده ای در گستره ی ذهن من قرار می گیرد، ازجمله آن "من"ی که منشاء معناست و معنا برای او حاضر است.
..اگر این روش هوسرلی را بر پدیده های دینی به کار بندم با تمرکز بر آنچه که مستقیما در تجربه ی زیسته "داده می شود آیا نگرشم به دین و پدیده های دینی ای مانند "دعا" یا "روزه" تغییر نمیکند؟
وقتیموضع ذهنی ما عوض میشود هم چنین چیزی اتفاق می افتد وقتی ساختار نگاه ما دگرگون میشود دنیا را دیگر گون میبینیم.و آنگاه بنا بر عادت در پی علل این دگرگونی میگردیم.من به این بوم نقاشی که روی دیوار است نگاه میکنم اشیا را میبینم همانطور که مثلا کلاسیکها آن را میدیدند ..یک بار دیگر نگاهش میکنم این بار نگاهم را بر فضای خالی بین اشیا متمرکز میکنم.در این نگاه موقتا از نقش و رنگ ارزش زدایی میشود تا بر فضای خالی بین رنگها و اشیا تمرکز کنم.دوباره به تابلو نگاه میکنم اما این بار نه تاکید و تمرکزم بر اشیاء و رنگها است و نه بر فضای خالی.حالا زیبایی تنها بر اشیا و بر فرم و فیگور آنها تاکید ندارد چراکه خود فضای خالی بی اشیا یک فرم و فیگور جداگانه ای بود .وقتی که فرم و فیگور از محتوا جدا شد ،یعنی وقتی که فرم و فیگور ، ارزشهای دیگر را ارزش زدایی کرد و بر ارزش فرم و فیگور ،جدای از هر متعلق و هر شیئی یا هر محتوایی تاکید کرد (مثل تاکید ونگوگ بر فرم و فیگور کفشهای کهنه ی خود در آن تابلو)توانستم فضای خالی را هم ببینم .یعنی تا وقتی فرم و فیگور وابسته به محتوا بود نمیشد فضای خالی بین اشیا را به عنوان یک فرم مستقل دید و حالا هم به اشیا و هم به فضاهای خالی توجه دارم.و نگاه زیباشناختی من مونیستی نیست.
۲) وقتی ذهن به جستجوی امری غیر قابل لمس میپردازد چه اتفاقی می افتد؟آیا نام این جستجو و کنکاش را میتوان فهم گذاشت؟هنگامی که سرگرم امور روزمره هستم، به هر کاری که مشغول باشم تقریبا تمامی توجه من را به خود معطوف می کند: حین انجام کار، فرصت چندانی برای اندیشیدن به خود به مثابه "فردی مشغول" ندارم توجهم صرفا محدود به چیزی است که مستقیما به مشغله من مربوط می شود
مثلا اگر در جستجوی کتاب "شجاعت بودن"که جلدی قرمز دارد باشم ؛ می دانم آن را روی میز گذاشته ام، نه تنها به خود به مثابه "فردی مشغول جستجو" نمی اندیشم که حتی میدان دید من به گونه ای تنظیم می شود که صرفاکتابهای متصف به قرمزی به چشم می آیند. کلیه فعالیت های مربوط به وظایف روزمره نیز همین حالت را دارند. اما فرض کنید که در حین جستجوی کتاب، آگاه شوم که جستجوی من نتیجه ای نداشته است. برای نخستین بار، ممکن است خود فعالیت جستجو را ابژه تامل قرار دهم. آنچه پیشتر بدان توجهی نداشتم، "اکنون" قابل مشاهده می شود. اکنون در موقعیتی هستم که از خود بپرسم چه می کردم و چگونه به آن کار می پرداختم. اما جهان من نیز که قبلا محدود به آگاهی از اشیاء قرمز بود، ممکن است اکنون گسترده تر شود و دقیقا همین فاصله گیری از اشتغال طبیعی به جهان، قرینه ی متداول و روزمره ی نخستین مرحله ی روش پدیدارشناختی است.
در شرایط عادی، کتاب قرمز "شجاعت بودن" را ابژه جستجو قرار دادن، در عین حال باور به "وجود" آن کتاب نیز هست.اما هنگامی که در جستجوی ابژه ی پژوهشی پدیدارشناختی هستم، در پی یافتن کتاب نیستم و اساسا نیازی نیست که به وجود کتابی خاص باور داشته باشم. به لحاظ پدیدارشناختی، عمل جستجو بدون چنین باوری نیز جالب است، زیرا اکنون با این پرسش مواجه ایم: "مورد جستجو بودن چگونه چیزی است؟" ونه " شیئ که به دنبال آنم کجاست" یا " آیا این مورد خاص، به راستی یک جستجوست؟" دو پرسش اخیر پرسش های واقع بنیاد هستند، اما پرسش اول معطوف به معناست.ادموندهوسرل، این ویژگی خاص پژوهش پدیدارشناختی را "در پرانتز گذاشتن" می نامد: در واقع، این یعنی تعلیق موقت باور به "وجود" ابژه ی پژوهش..
تعلیق باور به وجود، توجه به ویژگی های اساسی جستجو یا هر نوع فعالیت ادراکی و شناختی دیگر نظیر دانستن، باورداشتن یا ادراک را ممکن می سازد. جستجو ابژه محور است زیرا جستجو همواره جستجوی چیزی است. اما آنچه که جستجو را از "باور داشتن" متمایز می کند باور به ابژه ی جستجوست. این حقیقتی ضروری است که هیچ گاه چیزی مورد جستجو قرار نمی گیرد مگر این که جستجوگر پیشاپیش به وجود آن باور داشته باشد.میخواهم اینجا بگویم میتوان این نگرش پدیدارشناسانه را به موجودی با نام "خدا"هم تعمیم داد؟وگفت اگر ما به دنبال چنین موجودی میگردیم در واقع در کنه وجودمان این موجود را باور کرده ایم و تنها گه گاه در تله های خرد که ساخته دست خودمان است گیر میکنیم و تجدید جستجو..
اگر چه کنش "جستجوکردن" با دیگر کنش های آگاهی این تفاوت را دارد که نیازمند "وجود" شیء مورد جستجوست، اما هنگامی که باور به وجود را به حال تعلیق درآوریم، تمامی کنش ها با یکدیگر هم ارز می شوند.مثال جستجو کردن را به یاد آورید: آنچه در تاملی پدیدارشناختی بر من آشکار می شود، هنگام جستجو مغفول بوده است. آنچه می دیدم جهانی بود که خودم به آن سامان داده بودم.آنچه نمیدیدم.
دقیقا همین سامان دهی شخصی بود. نمی دیدم که جهان با قصد و نیت من پوشانده شده و نیات من نیز ریشه در من دارند. هنگامی که کل آگاهی ابژه ی بازجست پدیدارشناختی شود آنگاه هر کنش معنا ده و هر ابژه ی قصد شده ای در گستره ی ذهن من قرار می گیرد، ازجمله آن "من"ی که منشاء معناست و معنا برای او حاضر است.
..اگر این روش هوسرلی را بر پدیده های دینی به کار بندم با تمرکز بر آنچه که مستقیما در تجربه ی زیسته "داده می شود آیا نگرشم به دین و پدیده های دینی ای مانند "دعا" یا "روزه" تغییر نمیکند؟