قصه مون از اونجاشروع شدکه:
دوتادستشومشت کرد وگفت:
اگه گفتی گل کدومه،نمیرم
ناراحت شدم وکمی فکرکردم و
محکم زدم روی دست چپش وگفتم:گله...
دستشو بازکرد اماپوچ بود...
اشکم سرازیرشد...
حواسش نبودوقتی داشت بادست راستش اشکشو پاک میکرد،فهمیدم
فهمیدم که هردودستش پوچ بوده...
نتیجه اخلاقیآنکه بخواهدبرود،به هربهانه که باشدآخرمی رود)
/
/
/
ه روزیه جیرجیرک عاشق یه خرس شد.رفت که بهش بگه دوسش داره ولی خرس گفت الان وقت خواب زمستانیه برو بعدا بیا.ولی افسوس که خرس ندونست که عمر جیجیرک تنها سه روزه.پس خواهشا قبل از خواب زمستونیتون به جیرجیرکتون بگید دوستش دارید.