پوزش می طلبم که چند ماهی نبودم ولی برای جبران سه قسمت میذارم حالشو ببرین!
سرم و از روی تاسفم تکون دادم وگفتم:هنوز بچه ای.
یه قدم برداشتم که دستم وگرفت با اعصبانیت اما شمرده گفتم:نوید….دستم و…..ول کن ..
با ناراحتی گفت:مگه هیجده ساله ها دل ندارن ….فکر نمیکردم روی عشق برچسب۱۹+زده باشن
اینو گفت و دستم وول کرد فقط بهم خیره شده بودیم نفس نفس میزدم گفتم:”من تو رو جای برادرنداشتم دوست داشتم ،همه چی روخراب کردی نوید ” از کنارش رد شدم تا دم در خونمون گریه کردم دستم و کردم تو جیب مانتو که کلیدو بردارم فهمیدم که نیست سرم وگذاشتم رو درو گریه کردم نمیتونستم در بزنم اگه مامانم من و با این وضع میدید نمیگفت چه خبر شده احساس خفگی میردم …حس کردم یکی کنارم ایستاده سرم و از رودر برداشتم بهش نگاه کردم کلیدو جلوم گرفت وگفت:حق کسی که دوست داره سیلی خوردن نبود
کلیدو از دستش گرفتم واونم رفت درو باز کردم و یه راست رفتم به حموم خوبی خونه ما این بود که حموم و دستشوی تو حیاط بود ..لباس و در اوردم ومانتو پوشیدم نمیدونستم با لباس باید چی کار کنم انداختمش توی ماشین لباس شوی …در هال وباز کردم خدا رو شکر مامانم تو اشپزخونه بود وبرای فردا نهار درست میکرد صدای درکه شنید گفت:انی تویی؟
-اره مامان منم…
خواب از سرم پریده بود تاصبح تو اتاقم رژه میرفتم روزی گند تر از امروز نداشتم مگه ظرفیت ادم چقدره ؟سد به ا ون بزرگی هم وقتی ظرفیتش پر میشه سرریز میکنه چه برسه به من …سرم وگذاشتم رو بالشت…خدایا شکایتمو پیش کی ببرم؟به کی بگم چرا بابام معتاد ه؟به کی بگم چرا نباید عین دخترای دیگه زندگی راحتی داشته باشم؟انگشته اشارمو گذاشتم روی لبم جای بوسه نوید …چرا نوید ؟ تودیگه چرا ؟تو چرابا من همچین کاری رو کردی تمام دلخوشیم به تو بود فکر میکردم من ومثل خواهرت دوست داری…هیچ وقت به ذهنم خطور نمیکرد که بشم عشقت،اونی که براش میمردی من بودم ..چرا؟ من که نه قیافه درست ودرمونی نه خونواده حسابی دارم……
… …. نمیدونم ساعت چند بودکه با صدای اذن بلند شدم و وضو گرفتم بعد از اینکه نماز م وخوندم با تسبیح صدبار استغفر الله گفتم ورفتم به اشپزخونه چایی رو حاضر کردم قبل از اینکه مامانم وبیدار کنم رفتم به حموم ولباس وبردم به اتاقم…مامانم وبیدارکردم مانتوم وپوشیدم میلی به خوردن صبحانه نداشتم با صدای بلند از مامانم خدا حافظی کردم داشتم کفشام و میپوشیدم که مامانم گفت:پس صبحونه چی؟
-میل ندارم…گشنم شد یه چیزی میگرم میخورم ..
-پس یه دقه صبر کن الان میام …دم در هال منتظرش موندم رفت به اتاقش وبعد از چند دقیقه برگشت یه چیزی هم تو دستش بود با یه لبخند به لب جلوم وایساد و جعبه رو گرفت جلوم وگفت:تنها کاری بود که میتونستم برات انجام بدم …
کادو از دستش گرفتم وگفتم:این چیه مامان؟!!!
-خوب بازش کن ببین چیه..
کادو باز کردم به زبان انگلیسی نوشته بوداینازپایین حرف Zیه زنچیر کوچیک اویزون بود که بهش یه ستاره سفید وصل بود فکر کنم بخاطر اینکه اسمش ستاره بود اون ستاره رو گذاشته بود بهش نگاه کردم بغلم کردوگفت:تولدت مبارک انی
تولد ،یعنی دیشب تولد من بود؟؟!! پس نوید اون لباس و برای ….از مامانم جدا شدم
وگفت: چیه خوشت نیومد؟
با لبخند گفتم:نه مامان خیلی خوشکله …فقط غافل گیرم کردی یادم نبود تولدمه …
خندید وگفت:توکه تولد خوت یاد نیست …دیگه نباید کسی ازت انتظار داشته باشه که چیزای دیگه ای یادت بمونه..میخوای برات ببندم؟
-اره اره ….حتما…. پشتمو بهش کردم زنجیر برام بست بغلش کردم و گفتم:ممنون مامان جبران میکنم
-خیل خوب الان وقت احساساتی شدن نیست زودتر برو …اگه دیر برسی نسترن خیاطی رو، روی سرت خراب میکنه
-چشم ….
چند تا ماچ ابدارش کردم رفتم به خیاطی از روزی که با بابام دعوام شد رفت و دیگه پیداش نشد معلوم نیست کدوم گوری رفته یا پول گیرش اومده که سراغ ما دیگه نیومد یا اینکه کشتنش وقتی به خیاطی رسیدم به همه سلام کردم سولماز که مشغول خیاطی بود گفت:آیناز نشین …برو ببین نسترن چی کارت داره
بهار با صدای بلند خندید وگفت:به خدا اگه نسترن پسر بود یقین پیدا میکردم عاشق انی شده ..
اینو که گفت هممون خندیدم دو تا ضربه به در زدم بدون اینکه بگه بفرما رفتم تو نگاش کردم دیدم نسترن همچین سرشو کرده تو مانیتور که هر کی میدیدش فکر میکرد یه چیز مهم کشف کرده یه سرفه ای کردم سرشو بلند کرد وگفت:اه کی اومدی؟(انگشت اشارش به طرفم خم وراست کرد) بیا بیا ..اینارو ببین
کنارش ایستادم به مانیتورش نگاه کردم از اینترنت چند نوع مدل لباس مجلسی گرفته بود گفت:نظرت چیه ؟
با تعجب گفتم:در مورد؟
با حرص گفت:ازدواج با من…خوب لباسا دیگه
خندیدم وگفتم :خوب بد نیست ولی میخوای چیکار ؟
دستشو زد به پیشونیشو گفت:عزیزم مغزت گردو خاک گرفته از بس ازش استفاده نکردی …. خوب میخوام از روی این مدلا لباس بدوزیم
-اون وقت فکر الگوش هم کردی؟
-از تو دیگه انتظار همچین حرفی رو نداشتم …
-اخ ببخشید حواسم نبود شما بدون الگو کار میکنید
بعد سرو کله زدن با نسترن به کارم برگشتم ساعت نزدیک یک بود که از خیاطی اومدم بیرون نسترن اصرار کرد که من وبرسونه اما خودم گفتم نه …چون میدونستم الان دیگه شوهر و بچه اش اومدن اگه دیر بره میترسیدم شوهرش اوقات تلخی کنه …نزدیک خونمون بودم که نوید و دیدم به دیوار روبه روی خونمون تکیه داده کلافه به نظر میرسید از دیوار جدا شد وچند قدمی راه رفت دستشو میکرد لای موهاش یه تکه سنگ کوچیکی جلو ش بود باپا بهش ضربه زد سرش وکه بلند کرد من ودید اگه بخواد یه کلام دیگه راجبع دیشب حرف بزنه دندوناش و تو دهنش خورد میکنم به سمت من حرکت کرد من راه افتادم سمت خونه از کنارش رد شدم صدام زد :ایناز …صبر کن ایناز
درو باز کردم با اعصبانیت گفتم:آیناز خانم …نه آیناز ..
رفتم تو خواستم درو ببندم که پاش وگذاشت لای در وگفت:من کسی رو به اسم ایناز خانم نمیشناسم …من فقط ایناز خودمو میشناسم
با اعصبانیت در باز کردم وگفتم:چرا دست از سرم برنمیداری این همه دختر تو این کوچه ریخته …بهشون اشاره کنی با سر میان طرفت
-ایناز بس کن بزار حرفمو بزنم..
-مگه حرفی هم مونده که نزده باشی ؟هر اراجیفی که خواستی دیشب به هم بافتی
خواستم درو ببندم که با اعصبانیت درو هل داد که در محکم به دیوار خورد وصدای وحشتناکی داد تا حالا نوید اینقدر عصبی ندیده بودم اونقدر اعصبانی بود که سرخ شده بود گفت:تمومش کن ایناز ..تمومش کن به جای اینکه اینجا وایسادی با من یکه به دومیکنی برو بیمارستان …
کیف از دستم افتاد با ترس گفتم:بیمارستان؟؟!! برای چی؟کسی طوریش شده؟اره
یه نفسی کشید وگفت:اره ..مامانت حالش خوب نبود بردنش بیمارستان
تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه تنه محکم به نوید زدم وتو کوچه میدویدم به خیابون که رسیدم دستم وبرای ماشینا بلند میکردم اما کسی برام نگه نمیداشت دیگه میخواستم خودم وتو خیابون پرت کنم …که صدای نوید اومد:ایناز بیا سوار شو
برگشتم دیدم نوید یه تاکسی گرفته سریع سوار شدم خودشم جلو نشست جلوی بیمارستان نگه داشت پیاده شدم به طرف یکی از راهروی بیمارستان میدویدم که یه پرستار اومد وگفت:کجا دارید میرید خانم ؟ رفتم پیشش وگفتم:خانم مامانم …مامانم کجاست ؟
-مامان شما کیه ؟
نوید:ایناز از این ور بیا
بهش نگاه کردم یه راهرو سمت چپش اشاره کرد با هم رفتم بخش ICUبود پا هام شل شد مامان من اینجا چکار میکرد عفت خانم و فریده مامان نویدهم بودعفت خانم تا من ودید زد زیر گریه وگفت:الهی برات بمیرم …اخه این چه قسمتیه که تو داری دختر
من تو بغلش گرفت گریه میکرد اما من به شیشه ای که مامانم پشتش زندانی شده بود نگاه میکردم از بغلش جدا شدم خودم سلانه سلانه به شیشه رسوندم یعنی اینقدر حالش بده که سرش و باند پیچی کنن ودستشو گچ بگیرن دستگاه اکسیژن بهش وصل باشه درو باز کردم ورفتم تو روی زمین نشستم وسرم گذاشتم لبه تخت وگریه کردم اونقدر صدای گریم بلند بود که یه پرستار اومد تو گفت:بلند شید خانم با گریه کردن چیزی درست نمیشه برید براش دعا کنید ….من وبه زور از اتاق بیرون کردن نمیخواستم از مامانم جدا بشم اما بیرونم کردن روی صندلی نشستم نوید برام یه لیوان اب اورد نمیخوردم ولی فریده خانم به زور تو دهنم کرد …بعد از چند دقیقه یه دکتر اومد رفت بالای سر ش معاینش کرد اومد بیرون جلوش وایسادم وگفتم:حالش خوب میشه؟
توی چشمای پر اشکم نگاه کرد وگفت:دخترشی ؟
-بله…
به نوید و عفت خانم نگاه کرد بعدش به من گفت:مادرتون تو کما هستند از دست ما هم کاری ساخته نیست …فقط دعا کنید
نگاش کردم گفتم:دعا کنیم همین (یقشو گرفتم با گریه گفتم)پس تو چیکاره ای مگه دکتر نیستی ؟مگه درس نخوندی حال مریضات خوب کنی ها ؟فقط بخاطر پول دکتر شدی اره ؟یعنی پول برات مهم تره
فریده خانم من واز دکتر جدا کرد وگفت:ایناز….خا نمم اروم باش حال مادرت ایشاالله خوب میشه
با گریه گفتم:اروم باشم ؟چه جوری اروم باشم مگه نمی بینی تمام کسم رو اون تخت لعنتی خوابیده..
دکتر گفت:خانم من شرایط شما رو درک میکنم اما من که نعوذ و باالله خدا که نیستم دکترم هر کاری هم که از دستم بربیاد کوتاهی نمیکنم …مادرتون متاسفانه تصادف سختی داشتن تنها چیزی که میتونم بگم اینکه دعا کنید …
این وگفت ورفت ….من موندم بدبختیام دوهفته تمام کارم شده خونه وبیمارستان دیگه خیاطی هم نمیرفتم دست ودلم به کار کردن نمیرفت نسترن هم گفت هر وقت حال مادرت خوب شد بیا سرکار..هر کسی رو که میشناختم بهم سر میزدنند و دلداریم میدادن تنها کسی که نیومد بابام بود هر شب نسترن یا فریده خانم برام شام میاورد ن هرچی بهشون اصرار کردم که زحمت نکشین خودم یه چیزی درست میکنم قبول نمیکردن با این حرف بیشتر اعصاب نسترن وخورد میکردم … فریده خانم که شاهد تصادف بود گفت مامانت سر خیابون ایستاده بوده که یه ماشین با سرعت بهش میزنه ودر میره …اگه بدونم کار بابام بوده با دستای خودم میکشمش
یه شب که روی صندلی بیمارستان نشسته بودم با تسبیح ذکر میگفتم یکی بالا سرم وایساد سرم وبلند کردم نوید بود بعد اون روزدیگه ندیدمش برام شام اورده بود با یه لبخند به لب گفت سلام…مامانم کار داشت من شام واوردم
چیزی نگفتم کنارم نشست وگفت:نگران نباش حالش خوب میشه
همین جور که سرم پایین بود چیزی نگفتم غذا رو دراورد وجلوم گرفت وگفت:هنوز از دستم ناراحتی ؟
غذا رو از دستش گرفتم گذاشتم کنارم وگفتم:تنهام بزار ..
-گوش کن..
-تو گوش کن …حالم اینقدر خرابه که حوصله حرف زدن باهیچ کسی رو ندارم …دلمم نمیخواد کسی دلداریم بده توی این مدت از بس بهم گفتم خوب میشه …برمیگرده خونه …نگران نباش دیگه داره حالم از هر چی دلداری بهم میخوره …احتیاجی هم به محبت های توخالی تو هم ندارم …
-یعنی اینقدر حالت از من بهم میخوره …
-من همچین حرفی نزدم
-پس اجازه میدی حرفمو بزنم ؟
-نشنیدی گفتم حوصله ندارم…
-من فقط گوشات و لازم دارم…بزار حرفمو بزنم ..اگه پام واز بیمارستان گذاشتم بیرون ویه اتفاقی عین مادرت برام افتاد نمیخوام سوءتفاهمی بینمون باشه
چیزی نگفتم سکوتم نشانه رضایت بود کمرم وبه سمت پایین خم کردم سرم وپایین انداختم وگفت:میتونی فراموش کنی؟هر اتفاقی که اون شب بین من وتو افتاد و فراموش کن…بزار من هنوز همون برادری باشم که خودت میخوای اما برای من سخته که به عشقم بگم خواهر چون نمیتونم …روز اولی که به محلتون اومدم چشمم به تو افتاد بهم لبخند زدی واز کنارم رد شدی،تو فقط رد شدی اما نفهمیدی که دلمم با خودت بردی…فکر میکردم همسن باشیم یا یک سال از من بزرگ تر باشی به ذهنم خطور نکرده بود که پنج سال با هم اخلاف سنی داشته باشیم … دلم پیشت اسیر بود… میخواستم یه جوری بهت نزدیک بشم اما بهونه ای نداشتم … تا اینکه فهمیدم هم رشته هستم(علوم انسانی)یادت یه روز کتاب روانشناسی اوردم وگفتم چیزی ازش سر در نمیارم ،گفتی اونایی هم که اینونوشتن سر در نیوردن که چی نوشتن چه برسه به تو…تنها چیزی که میتونستم با هاش تو رو ببینم درسام بود…هر روز به یه بهونه میومدم پیشت …موقع درس دادن حواسم فقط به خودت بود نه درس دادنت ..تا حالا بهت گفتم صدای قشنگی داری؟(اشک چشمام روی زمین میچکید) هر دفعه خواستم بهت بگم دوست دارم نشد یعنی فرصتش پیش نمیاومد.. تا اینکه شب تولدتت اون لباس و برات گرفتم تصمیم گرفتم که بگم دوست دارم .. وخودم ورها کنم مرگ یه بار شیونم یه بار.. جوابت یا اره بود یا نه خودم و برای هر اتفاقی اماده کرده بودم (با خنده گفت)حتی اینکه بری به مامانت بگی چی اتفاقی افتاده اونم سرم داد و بیداد راه بندازه …اما تو بزرگوارتر از اونی بودی که من فکرش ومیکردم که گذاشتی این اتفاق بین خودمون باشه …الان من فقط یه چیز ازت میخوام(روسریمو کشیدم جلوتر تا اشکامو نبینه دستمم گذاشتم روی پیشونیم ) بزار رابطمون برگرده سر جاش تو بشو همون ایناز خانم ،منم میشم همون نویدی که جای برادر نداشتت دوستش داشتی …هر چند ته قلبم هنوز راضی نیست اما راضیش میکنم (بلند شد وگفت) قرمه سبزی که عاشقشی برات اوردم …البته اگه میخوای زنده بمونی وخودکشی نکنی….. فقط ازت میخوام من وببخشی .. خدا حافظ..
راهش وکشید ورفت، بعد رفتنش یه دل سیر گریه کردم .. بین دل خودم و دل نویدگیر افتاده بودم نمیدونستم چیکار کنم دل نوید میگفت دوست دارم …دل خودمم میگفت اون فقط برادرته.. اگه علاقه ای به نوید داشتم فقط برادری بود نه بیشتر با این محبتاش داره من وگیج میکنه میبخشم این کارش ومیزارم به حساب بچگیش اون دل پاکی داره حتما کارش بی منظور بوده …میبخشمت نوید …از بیمارستان رفتم خونه یه دوش گرفتم ولباسامو شستم ..در کمدو باز کردم یه روسری برداشتم که یه صدایی از حیاط اومد از اتاقم اومدم بیرون دیدم بابام تو هال وایساده ونفس نفس میزنه ..با چشمای گشاد شده گفتم:تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ برای چی اومدی ؟ چی از جونمون میخوای ؟اومدی که خیالت راحت بشه مرده اره؟ برو توبیمارستان خوابیده برو نگاش کن برو ببین چه به حال و روزش اوردی نه زنده است نه مرده (یقه شو گرفتم )اگه مامانم بمیره نمیزارم یه روز خوش ببینی ..خودم میکشمت میندازمت جلوی سگا
دستمو از یقش جدا کرد وگفت:چرا نمیزاری من حرف بزنم .. فکر کردی من این بلا رو سر مادرت اوردم ؟یعنی من اینقدربیرحمم ؟ بابا من ادمم هنوز دوستتون دارم هم توروهم ستاره رو..
با اعصبانیت گفتم:دهنت ببند اسم مادرم به زبون کثیفت نیار .. -باشه باشه …گوش کن آنی تو باید از اینجا بری جونت در خطره اونایی که این بلا رو سر مادرت اوردن به تو هم رحم نمیکنن. -کجا برم؟اینا کین که تو میگی ؟بابا چرا ما این کارو میکنی ؟چرا مارو به حال خودمون نمیزاری؟ -الان وقت این حرفا نیست…من که گفتم اگه پولو جور نکنم یه بلایی سرمون میارن باید بری یه جای امن -من هیچ جا نمیرم …تا زمانی که مادرم زندست پیشش میمونم رفتم بیرون وکفشمو پوشیدم بابام با التماس گفت:بچه بازی در نیار …از کجا معلوم ستاره زنده بمونه بیا جونه خودتو نجات بده با اعصبانیت نگاش کردم وگفتم: یه دور از جونم بگی بد نیست ،مامان من زنده میمونه اگه تو نکشیش…مگه تو نمیگی دوستش داری چرا یه بار نیومدی ببینی زنده است یا مرده؟ سریع از خونه زدم بیرون وتند تند راه میرفتم بابام پشت سرم اومد وگفت: جرات نمیکنم پام وبزارم تو بیمارستان ،از نسترن حالش ومیپرسم …بابا انی گوش کن وایسا یه لحظه -با اعصبانیت گفتم:چیه؟چی میگی؟من خونه هیچ بنی بشری نمیرم فهمیدی؟ -اونا هرروز جلو بیمارستان کشیک تو میدن دیدمشون …فکر کردی ولت میکنن…بهم گفتن اگه چهار میلیون ندم دخترتم از دست میدی؟ -برام مهم نیست …بزار منو بکشن از دست تو این زندگی کوفتی راحت بشم رفتم به بیمارستان وقت ملاقت چند نفری اومدن ورفتن نسترن هم اومد :سلام عزیزم -سلام کنارم روی صندلی نشست وگفت:حالش چطوره؟ -همون طوره تغییری نکرده…(یه نفس بلندی کشیدم وگفتم)نسترن من می ترسم -از چی میترسی؟ایشاالله حالش خوب میشه ..ادم میشناسم دو سه سال تو کما بوده به هوش اومده مادر تو که الان فقط سه هفته است تو کماست بهش نگاه کردم وگفتم:منظورم این نیست… -با تعجب گفت :پس چی؟ با ترس گفتم:بابام امروز اومده بود خونه گفت اونایی که با مامانم این کارو کردن… میخوان منم بکشن میگفت اونا هر روز دم بیمارستان کشیک منم میدن -الکی میگه بابا …لابد خواسته بترسوندت که پولو براش جور کنی -نه …داشت التماسم میکرد برم یه جای امن ….نسترن من میترسم نسترن دستام وگرفت وگفت:نترس عزیزم هیچ غلطی نمیتونن بکنن …مگه این شهر بی صاحب هر کی هر کاری دلش خواست بکنه موبایلش زنگ خورد چند دقیقه ای حرف زد وقطع کرد وگفت:عزیزم منانه… باید برم کاری نداری ؟ -نه … -مواظب خودت باش …نگران چیزی هم نباش …کاری داشتی بهم زنگ بزن -باشه خداحافظ… نسترن که رفت پشت سرش نوید اومد کنارم ایستاد بهش نگاه کردم اونم نگام میکرد که گفتم:چرا عین مجسمه ابولهول من ونگاه میکنی خوب بشین با یه لبخند نشست وگفت:سلام .. سرم وتکون دادم وگفتم: سلام (تو دستش نگاه کردم وگفتم)اینا چیه خریدی؟ -ها ؟!!اینا؟ اسنکه برات گرفتم …میخوری که؟ لبخند زدم وگفتم:بدم نمیاد …(یکی از اسنک ها رو برداشتم و گفتم)نوید داشتی میاومدی یه ماشین مشکوک دم بیمارستان ندیدی گفت:از نظر من هرچی ماشین دم بیمارستانه به غیر از امبولانس بقیه همه مشکوکه ..چطور چیزی شده؟ -نه نه …همین طوری پرسیدم مشغول خوردن بودم که یکی گفت:سلام من ونوید نگاش کردیم ستوده بود یه تیپی هم کرده بود انگار اومده عروسی اسنک وفرستادم تو معده وگفتم:سلام … -میتونم چند دقیقه وقت تون وبگیرم؟ -بله بفرمایید.. به نوید نگاه کرد وگفت:ترجیح میدم خصوصی صحبت کنیم … -اینجا غریبه ای نیست حرفتون وبزنید -یه چیزی در مورد مادرتونه که فکر نکنم دلتون بخواد کسی بدونه به نوید نگاه کردم منظورم رو فهمید بلند شد اسنکم ودادم دستش رفت ته سالن نشست اقای ستوده به شیشه نگاه کرد وگفت:حال مادرتون بهتر نشده … -چرا خوبه فردا دیگه مرخصش میکنن …میبریمش خونه روشو برگردوند طرف من با یه لبخند گفت :زبون مادرتو به ارث بردی (یه صندلی بینمون خالی گذاشت ونشست)بابت اتفاقی که برای مادرتون افتاد واقعا متاسفم امیدوارم هرچه زودتر حالش خوب بشه -لطفا حرف اخرتون واول بزنید -بله فکر کنم اینجوری بهتر باشه…خوب از کجا شروع کنیم؟ -از هر کجایی که میدونی زودتر تموم میشه .. -باشه پس میرم سر اصل مطلب… ببینید خانم من و مادرتون قرار بود ازدواج کنیم یعنی پیشنهاد ازدواج بهش داده بودم (با تعجب بهش نگاه کردم)ظاهرا ایشون به شما چیزی نگفتن درسته؟ ..ولی ایشون فقط بخاطر شما راضی به این ازدواج نمیشدن و از یه طرف دیگه میگفتن هنوز طلاق نگرفته من بهش گفتم مشکل طلاق حله فقط میموند شما که بازم قبول نکرد باهاتون صحبت کنه چون میترسید از نظر روحی لطمه بخورید… چند دفعه بهش اصرار کردم بزارید خودم با هاش صحبت کنم اون دیگه بزرگ شده عاقل وفهمیدست شرایط شما رو درک میکنه بازم قبول نکرد وبه خاطر همین اصرار های من استعفای خودشو نوشت …خیلی خواهش کردم که این کارو نکنه اما بی فایده بود اومدم دم خونتون شاید شما رو ببینم با خودتون صحبت کنم که نبودید وقتی هم اومدید مادرتون نذاشت …این حرفا رو الان بهتون میزنم که راجبعش فکر کنید که هر وقت ایشون بهوش اومدن بدون اینکه نگران شما باشه با من ازدواج کنن از دست حرفاش اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست بیمارستان ورو سرش خراب کنم ایستادم انگشت اشارم به طرف مامانم گرفتم وگفتم:نگاش کن عین یه تیکه گوشت رو تخت افتاده من امید ندارم تا یک دقیقه دیگه زنده باشه اونوقت شما این جا نشستید دارید برای اینده خودتون نقشه میکشد …یعنی تو به اندازه سنت شعور نداری که بفهمی الان وقت گفتن این حرفا نیست .. اگه قراربود مادرم چیزی در مورد شما به من بگه حتما میگفت، لابد صلاح ندونسته که چیزی نگفته اونم ایستاد وگفت:خانم من توهین نکنید من فقط خواستم بدونید که… -خفه شو …قبل از اینکه بگم بندازنتون بیرون ….راهتو بکش وبرو فکر کنم صدام به اندازه ای بلند بود که نوید ویه پرستار اومدن طرفم پرستاره گفت:چه خبرتونه خانم …اینجا مریض خوابیده -ببخشید خانم معذرت میخوام نوید به ستوده نگاه کرد و گفت:بهتر نیست دیگه تشریف ببرید -میتونم بپرسم شما کی هستید؟ با همون اعصبانیت گفتم:برادرمه !! نوید نگام کرد اما من به نگاش توجه نکردم وبه ستوده نگاه میکردم که گفت:تمام هزینه بیمارستان و میدم .. -من احتیاجی به صدقه ندارم….حتی اگه شده میرم گدایی میکنم ولی از کسی پول نمیگیرم… خوش اومدید با حرص و اعصبانیت از کنارمون رد میشد که گفتم:در ضمن دیگه هیچ علاقه ای به دیدار دوبارتون ندارم وقتی رفت خودم ورو صندلی انداختم یه نفس کشیدم نوید برام یه لیوان اب اورد وقتی خوردم گفت:چی گفت؟ -چیزی نگو نوید… هیچی نگو میخوام تنها باشم -باشه میرم ….خدا حافظ به مامانم که پشت شیشه بود نگاه کردم …مامان رازت این بود که دلت نمیخواستی کسی بدونه ..یعنی من اینقدر غریبه بودم …پس اخراج شدنتم دروغ بود اگه میدونستی با ستوده خوشبخت میشی باید باهاش ازدواج میکردی چرا بخاطر من گفتی نه کاش من نبودم تا راحت تر میتونستی تصمیم بگیری …مامان خواهش میکنم خوب شو تنهام نزاری..روی صندلی های بیمارستان خوابیدم هنوز چند دقیقه از خوابم نگشته بودکه صداهای وحشتناکی از کنارم عبور میکردن چشمام وباز کردن دیدم چندتا پرستار ودکتر بلای سر مامان وایسادن به مانیتوری که ضربان قلب مادرم ونشون میداد نگاه کردم یه خط صاف بود …که داشت میگفت ایناز تموم شد …دستگاه شوک واوردن نمیدونم چه جوری خودمو پرت کردم تو اتاق مامانم وصدا زدم..مامان …مامان تو رو خدا چشماتو باز کن …مامان نفس بکش یه خانم پرستار سرم داد زد تواینجا چیکار میکنی؟خانم موسوی ببرش بیرون خانمه هم میکشید با گریه بی جون گفتم:خانم خواهش میکنم مامان منو برگردونید ..نزارید بمیره من کس دیگه ای رو جز اون ندارم… من وکشون کشون انداختن بیرون دروبستن پرده شیشه هم کشیدن دیگه مامانم ندیدم هم اشکام مانع دیدم شده بود هم دربسته و پرده کشیده یه چشمم به در بود یه چشمم به شیشه شاید یکیشون باز بشه وبفهمم مامانم زنده است یا نه هر یک ثانیه برای من یک عمر گذشت …دعا میخوندم، نذر کردم ،ذکر میگفتم هر چی توی این چند سال یاد گرفته بودم که موقع مشکلات بگم همه رو با چشم گریون گفتم در بازشد دکترش اومد بیرون بود با قیافه ناراحت بهش نگاه کردم یه جواب میخواستم زنده است؟سرشو از روی تاسفم تکون داد وگفت:متاسفم تموم کرد … تموم کرد !!!این کلمه برام اشنا بود .. وقتی یکی میمرد میگفتن تموم کرده…تازه فهمیدم چه خاکی تو سرم شده، سر جام خشکم زد پاهام سنگین شده بود توان بلند کردنش و نداشتم روی زمین می کشیدمشون خودمو به اتاق رسوندم مامانمو دیم بالشت زیر سرش نبود یه ملحفه سفید روش کشیده بودن …رفتم لبه تخت نشستم خودم انداختم روش گریه میکردم، ناله کردم، صداش زدم اما فایده نداشت چشماشو باز نکرد، بیرحم شده بود حتی دلش به حال گریه هام هم نسوخت کسی نبود هیچ کس توی بیمارستان نبود ارومم کنه نه فامیلی نه دوستی نه اشنایی ،چند تا پرستار به بهونه اروم کردنم میخواستن من واز مامانم جدا کنن ،که ببرنش سرد خونه حالی دیگه برام نمونده بودبا همون بی رمقیم میخواستم از دست پرستارا رها بشم وگفتم: مامانم و دارید کجا میبرید ؟تو رو خدا نبریدش ؟اون زندست، مامانم وکه از اتاق بردن بیرون پاهام شل شد احساس فلج شدن میکردم افتادم رو زمین اتاق بیمارستان دور سرم میخرخید سرم گیج شد چشام سیاهی رفت … با بیحالی به نسترن که داشت با گریه مانتو مشکی تنم میکرد نگاه کردم گفتم:داری چی کار میکنی؟ -باید بریم سر خاک … -سر خاک کی؟ با گریه بغلم کرد وگفت: الهی من بمیرم حال روزت واینجوری نبینم…اخه چرا سرنوشت تو اینجوریه؟ … منم گریه کردم وگفتم:نسترن بد بخت شدم …نسترن دیگه مامان ندارم …دیگه کسی رو ندارم گریه…گریه ….گریه کار هر روز هر شبم شده بود نمیدونستم کی میاد کی میره… پول مراسم وکی میده، کی غذا درست میکنه ،کی پذیرایی میکنه ،از دور واطرافم خبر نداشتم تو حال خودم بودم حتی نمیدونستم کیا بهم تسلیت میگفتن…نسترن وفریده خانم به زورغذا تو حلقم می کردن تا از گشنگی نمیرم ،سخت بود تنها کسم سایه سرم ازم گرفتن… دو هفته بعد از هفت مامانم ،نسترن خونمون اومد مثلا برای عوض کردن رو حیه من یک ساعت حرف زد وخندید اخر سرم وقتی دید من نمیخند م حوصلش سررفت وگفت:بابا این فک من خورد شد از بس حرف زدم خوب تو هم بخند یه چیزی بگو.. -چی بگم؟ چه میدونم یه چیزی بگو…اها بیا بریم خونه ما تا کی میخوای تو این خونه تک وتنها زندگی کنی ها ؟به خدا منانم راضیه با یه لبخند ضعیف گفتم:میدونی تا حالا چند بار این حرف و زدی ؟ -راست میگی؟(بوسم کرد)قربونت برم لجبازی نکن بیا بریم به خدا منم از تنهایی در میام بدون توجه به حرفش گفتم :پوله مراسم وکی داد؟ -بیا ..من چی میگم این چی میگه..من چه میدونم پول مراسم وکی داد -نسترن دورغ نگو …مگه میشه ندونی؟ -اره میشه ..اصلا به تو چه که کی داده ها ؟ -اول اینکه ازش تشکر کنم بعدش پولشو پس بدم بابا …خانم متشخص نمیخواد اینقدر از شخصیتت استفاده کنی، هر کی بوده بخاطر ثوابش این کارو کرده با بلند شدن اون منم بلند شدم وبا اعصبانیت گفتم:من که گدا نیستم …تو این شهر بچه یتیم زیاده برن یه جای دیگه ثوابشو نو خرج کنن پوفی کردوگفت :عزیزم کسی که این کارو کرده دلش نمیخواست کسی بدونه حتی شما،که فکر نکنی مدیونشی خواست بره که مچ دستشو گرفتم وگفتم:ستوده؟؟؟اره؟؟؟ یه نفس عمیقی کشید وگفت :اره …اره ستوده،که چی؟ حالا میخوای چیکار کنی ؟پولشو پس بدی ؟فکر کردی بهت میگه چقدر خرج کرده؟ دستشو از دستم بیرون کشید و کفشاشو پوشید وگفت :من دارم میرم ..اگه شبی نصف شبی ترسیدی زنگ بزن میام دنبالت باشه؟اینقدر هم بهش فکر نکن مغزت اب روغن قاطی میکنه خدا حافظ -خدا حافظ .. تا دم در بدرقش کردم درو بستم.. فردا باید برم پیشه ستوده وپولشو پس بدم نمیخوام زیر دین کسی باشم به اسمون نگاه کردم وگفتم:خدایا …راضیم به رضای تو خواستم برم بخوابم که در زدن ترسیدم گفتم:کیه ؟ -منم اقا گرگه.. با یه لبخند درو باز کردم وگفتم:بچه تو نصف شبی هم خواب نداری؟ نوید به ساعتش نگاه کرد وگفت:والله من نه مرغم نه خروس تازه ساعت یازده شده گردنش وکج کردوگفت)بیام تو ( -اگه بگم نه که از دیوار میای…بیا تو من جلوراه افتادم اونم پشت سرم اومد خواست درو ببنده گفتم:درو نبد، نیمه باز بزارش -باشه.. دوتا ایمون روی پله ها نشستیم وبه اسمون نگاه میکردیم اواسط مرداد ماه بود هوا گرم وشرجی گفتم:خانم والده میدونن شما اینجایید؟ نگام کرد وگفت:والله خانم والده گرفتار صورت زن همسایه بود منم جیم شدم ….هواتون خیلی گرمه ها -ببخشید …اگه زودتر میگفتی براتون خنکش میکردیم.. خندید وگفت:خوبی؟ -ممنون بد نیستم … -روزای اول اینقدر گریه وزاری کردی که فکر نمیکردم زنده بمونی .. -ازبس بی عار و پوست کلفتم،تا الان باید مرده باشم نه اینکه اینجا بشینم وبا تو گل بگم وگل بشنوم -این حرف ونزن هر کسی یه سر نوشتی داره ،تقدیر مادرتم این بودبه گفته شاعر زندگی اب روان است روان میگذرد (با هم خوندیم)هر چه اقبال من وتوست همان میگذرد یه شکلات از جیبش در اورد وجلوم گرفت گفت:بخور خوشمزست شکلات وگذاشتم تو دهنم وگفتم:هووم …خوشمزه است با دودلی گفت:یه سوال ازت بپرسم؟ همین جور که شکلات تو دهنم میچرخوندم گفتم:اره…بخشیدمت ،هم بخشیدم هم فراموش کردم -از کجا فهمیدی میخوام چی بپرسم ؟ -فهمیدنش کار سختی نبود… -ممنون …خوشحالم که ادم کینه ای نیستی شکلاتم وفرستادم پایین وگفتم:مااز ان سوته دلانیم که ازکس کینه نداریم ….یک شهر پراز دشمن ویک یار نداریم خندید وگفت:امشب شاعر شدیما (نگاهش افتاد به گردنبدم وگفت)گردنبند قشنگی داری به گردنبدم نگاه کردم توی دستم گرفتم یاد مادرم افتادم با بغض گفتم:مامانم برام خریده بود روز تولدم -اها…(بخاطر اینکه موضوع رو عوض کنه گفت)راستی فهمیدی معدلم ۱۹ شد به لبخندش نگاه کردم وگفتم:اگه کمتر ازاین مشدی،میکشتمت ادای عفت خانم دراورد گفت:وای پس خدا بهم رحم کرد.. بلند خندیدیم گفتم:نمیری نوید با این ادا در اوردنت
-همیشه بخند ایناز …این دنیا اینقدر نامرده به کسی رحم نمیکنه
نوید هر چند شب یک بار بهم سر میزد تنهام نذاشته بود ساعت دوازده ونیم بود که رفت … توی هال خوابیدم چادر نمازی مادرمو روی خودم کشیدم بین خواب وبیداری بودم که یکی از دیوار پرید تو حیاط ترسیدم سرم واز بالشت بلند کردم چراغ های حیاط خاموش بود کسی رو نمیدیدم شاید بابام اومده ،یعنی اینقدر از من میترسه که در نزد و از دیوار اومد تو گوشامو تیز کردم تا شاید صدای اشنایی بشنوم، با ترس وپای لرزون سمت در هال رفتم گفتم:کیه ؟…بابا تویی؟سایه دوتا مرد روی درهال دیدم عقب رفتم یهو در با لگد باز شد جیغ کشیدم دوتا مرد اومدن تو روی صورتاشون وپوشونده بودن خواستم فرار کنم،یکش که گنده تر بود دست انداخت زیر شکمم وبه طر ف خودش کشیدجیغ میکشیدم ودست وپا میزدم با دستش محکم دهنم وگرفت وگفت :چته عین کرم ُول میخوری؟ -کریم داری چه غلطی میکنی زود باش دیگه ؟الان همسایه ها رو سرمون میریزن -چشم شعبون …چشم از بوی گند دهنش داشت حالم بهم میخورد بدترین بویی بود که تا حالا به مشامم رسیده بود انگار ده ساله دندوناش مسواک نخورده بد تر از اون بوی لجن عرقش بود هر چی زور داشتم یه جا جمع کردم که از دستش فرار کنم بی فایده بود ،انگار یه تیکه چوب تو دستش اصلا سر جاش تکون نمیخورد اونی که اسمش کریم بود لاغر تر بود یه شیشه از جیب شلوارش در اورد ویه مایع بیرنگ ریخت روی دستمال اومد نزدیکم …شعبون دستشو برداشت اونم دستمال رو سریع گذاشت روی دهنم وقت نفس کشیدن هم نداشتم شعبون محکم من وگرفته بود ضربان قلبم به اخرین حدش رسیده بود به دستاش چنگ میزدم …اما هر چی بیشتر چنگ میزدم بی حس تر وبی جون تر میشدم حس خواب الودگی داشتم چشمام سنگین شد وخواب رفتم…….. چشمام وباز کردم سرم سنگین بود ودرد شدید توی سرم میپیچید به زور چشمام وباز کردم دست وپاودهنم وبسته بودن ، روی زمین به پهلوی راستم خوابیده بودم ارنج راستم وگذاشتم روی زمین وخودم وکشیدم بالا ونشستم سرم گیج میرفت گذاشتم روی زانوهام چشمام وفشار دادم سرم وبلند کردم دور تا دور اتاق یه نگاهی انداختم ،یه اتاق خالی ودرب و داغون ونم دار تنها چیزی که توی اتاق بود یه موکت زوار دررفته زیر پای من بود با پارچه ای روی دهنم بسته بودن احساس خفگی میکردم وخیلی تشنم بود با دهن بسته هر چی داد میزدم صدام به جایی نمیرسید دوباره روی زمین خوابیدم چند ساعت بعد صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم پشتم به در بود برگشتم سمت در یه مرد هیکل گنده ،چاق بی ریخت، سیبیل گنده اومد توکنارم زانو زد با یه لبخند ماموتی گفت:ساعت خواب خانم کی بیدار شدی ؟همین جور که روی زمین خوابیده بودم خودم وجمع کردم ونگاش میکردم که بازم خندیدوگفت:چیه کرم کوچولو خودتو جمع کردی ترسیدی؟دستشو انداخت زیر سرم وبلندم کرد نشستم هم ترسیده بودم هم با اعصبانیت نگاش میکردم دستش اورد سمت دهنم سرم وبردم عقب کج کردم دوباره دستشو اورد جلو وپارچه رو از دهنم کشید پایین …حالا دیگه راحت میتونستم نفس بکشم یه نفسی تازه کردم وگفتم: -تو کی هستی؟برای چی من ودزیدی؟اینجا کجاست؟ دوباره پارچه رو کشید روی دهنم وبا تهدید انگشت اشاره اش جلوم گرفت و گفت:جیر جیرکردن نداریم خانم جیرجیرک اگه میخوای پارچه روی دهنت نباشه پس نباید جیکت دراد شیر فهم شدی یا نه؟وقت برای سوال وجواب زیاده بلند شد که بره با دهن بسته گفتم تشنمه نگام کرد وگفت:چی میگی تو؟ با چشمم به دهنم اشاره کردم که بسته است پوفی کرد واومد دهن وباز کرد گفت:بنال چی میگی؟ -تشنمه … خواست دهنم ببینده سرم وکشیدم عقب وگفتم:بند خفه میشم -باکیت نیست کسی با دهنه بسته نمرده که تو بخوای دومیش باشی -خواهش میکنم نبند انگشت اشاره شو گرفت طرفم گفت:صدات دراد حنجرت ومیبرم فهمیدی فقط سرم وتکون دادم رفت وچند دقیقه بعد با یه سینی برگشت یه لیوان اب بود با پیتزا جلوم گذاشت تمام تنتش بوی گند سیگار میداد لیوان وبرداشت وجلوی دهنم گرفت سرم وکشیدم عقب وگفتم:خودم میخورم
-چه جوری ؟ -دستامو باز کن .. فرمایش دیگه ای نداری؟ ..فکر باز شدن دستتواز سرت بنداز بیرون -من که جایی نمیتونم برم لیوان وکرد تو دهنم وگفت:وِر نزن بخور لیوانو گذاشت تو دهنمو مجبورم کرد یه نفس ابو بخورم نصف اب روی شلوارم میریخت نصفشم میخوردم… داشتم خفه میشدم وقتی لیوان برداشت یه نفس بلند کشیدم که با صدای بلند خندید وگفت:اخ ببخشید من تا حالا بچه داری نکردم… زهر مار چقدرم زشت میخنده …یه تیکه از پیتزا برداشت که بزاره تو دهنم گفتم:فقط بگو برای چی منو دزدیدی؟ پوفی کرد وگفت :مگه فرقی هم به حالت میکنه ؟ حالا گیریم که فهمیدی میخوای چی کار کنی؟ -حداقل میفهمم تو این خراب شده چی کار میکنم تو چشمام نگاه کرد وگفت:تو باید بدهی بابات وصاف کنی ،نه بزار اینجوری بهت بگم بابات تو رو به جای بدهیش به ما داد میدونی که چقدر بدهکار بود چهار میلیون تومن گفت ندارم وتو رو جاش داد باورم نمیشد بابام همچین کاری کرده باشه امکان نداره با اعصبانیت گفتم: داری دروغ میگی؟بابای من اهل هر کثافت کاری باشه دیگه دخترش و نمیفروشه …عین سگ داری دروغ میگی.. یقموگرفت وکشید طرف خودش وگفت:سگ تویی با اون بابات فهمیدی ؟میخوای باور کن میخوای نکن یه مردی از بیرون داد میزد:شعبون… هویی شعبون شعبون یقمو ول کرد وداد زد :چه مرگته ؟مگه از طویله ازادت کردن اینجوری داد میزنی؟اینجام سرم پایین بود گریه میکردم که گفت:اِه…بهوش اومد؟ -پس نه بیهوشه …مگه کوری که میپرسی؟ به چار چوب در تکیه داد نگاش کردم بدتر از من لاغر مُردنی بود با سیبل لوتی و یه زنجیر هم دور انگشتش میچرخوند همه دندوناش بدون استثناءسیاه وکرم خورده بود.. با لبخند گفت:عجب سنگ جونی ها دوروز اینجا افتاده بوددست وپا هم نمیزد ،گفتم باید سنگ قبرشم حاضرکنیم …خانم چرا گریه میکنن؟نکنه زدیش شعبون ؟ بلند شد وگفت :مگه کرمم زدن داره ؟این به فوت من بنده …خانم فکر میکنن من بهش دروغ میگم که باباش بخاطر چهار میلیون فروختتش با خنده گفت:خوب روشنش میکردی -روشنش کردم حالام بریم نهار خواستن برن که با بغض گفتم:دستام…..باز نمیکنی؟ -اِه شعبون از تو این کارا بعیده …چرا دست طفل معصومی بستی خوب گناه داره -چی چیو گناه داره…میخوای در رِه؟ کریم زنجیرش وانداخت تو جیب شلوارش از همون جیب چاقو دراورد واومد طرف من وگفت:پس تو این هیکل وواسه چی گنده کردی ها؟اگه نتونی از پس این بر بیای بهتره بری سر تو بزاری زمین وبمیری بعد از اینکه دستم وباز کرد چاقو جلو صورتم گرفت گفت:گوش کن ..کرم کوچولو اگه بخوای دست از پا خطا کنی روزگارت میافته با من ،من کیم؟کریم خُله وقتی هم روزگارت بیوفته با کریم خُله روزگارت سیاه میشه ملتفت شدی که؟ با ترس فقط سرم وتکون دادم گوششو به طرف دهنم نزدیک کرد وگفت:نشنیدم .. با ترس گفتم:ب..بله بلند شد وگفت:آها …حالا شدی دختر خوب رفت طرف شعبون وگفت:اینجوری بچه ادب میکنن فهمیدی ؟ دوتا ایشون رفتن بیرون ودر وبستن وقتی حرف میزدن صداشون انعکاس داشت انگار تو خونه هیچ وسیله ای نبود اشکا موپاک کردم ومشغول خوردن شدم خیلی گشنم بود …همینجور که پیتزا هامو میخوردم گوشمو تیزکردم که چی دارن میگن -یادم باشه بیام پیشت اموزش بچه داری رو بهم یاد بدی با خنده بلندی گفت:حتما چرا که نه ولی سرم شلوغه باید از قبل وقت بگیری (بعد از دوقیقه سکوتشون کریم گفت) میخوای با دختره چی کار کنی؟ -میخوای چیکارش کنم ؟میفروشیمش به منوچهر -بفروشیش ؟؟؟!!به منوچهر؟؟ -چیه نکنه میخوای باهاش ترشیه لیته بندازیم ؟ -یعنی جمشیدما رو این همه راه رو فرستاد بوشهر که این دختره رو بیاریم بفروشه؟ – چرا عین خنگا سوال میکنی ؟خوب اره ….دختر رو میخواد چیکار ؟واسش پول میشه ؟ -چِشم اب نمیخوره که این منوچهره بخواد بابت این دختر چهار تومن بده -مجبوره…جمشید گفته یا پولو میارین یا پولتون میکنم -غلط کرده مردیکه…بره اون اصغر گور به گور شده رو پول کنه، چه دخلی به ما داره حریف اصغر نشده میخواد ما رو پول کنه ؟ شعبون با خنده بلندی گفت:اینقدر حرص نخور شیرت خشک میشه ،غذات از دهن افتاد بخور -کوفتم شد بابا.. دو سه ساعت بعد از اینکه نهارمو خوردم شعبون اومد داخل اتاق به سینی نگاه کردوگفت :نه مثل اینکه کریم تو تعلیم وتربیت بچه ها کارشو بلده،حیفه استعدادش تلف بشه حتما باید یه مهد کودکی براش بسازم سینی رو از جلوم برداش خواست بره که گفتم:من….(برگشت طرفم)من باید … برم….دست ……شویی با خنده گفت:قربون این شرم حیات که نمیتونی درست تلفظش کنی؟پاشو بیا … همون جا وایسادم گفت:چرا نمیایی -چیزی پام نیست.. به پام نگاه کرد وگفت:یه دقه صبر کن الان برات دمپایی میارم دمپایی اورد اونم چه دمپاینی کل انگشتای پام از دمپایی زده بود بیرون پشتشم شیش متر ازاد بود پشت سرش راه افتادم تنها اون اتاق داغون نبود کل خونه همین وضع و داشت حدسم درست بود هیچ وسیله ای توی خونه نبود ، جز روزنامه وکارتون هایی که کف زمین افتاده بودن دیوارها ی سوخته و سیاه شده .. … سقفم کثیف وداغون بود روی دیوارها ترک های بود که فقط یک ریشتر برای خراب شدن احتیاج داشتن شیشه های شکسته پنجره روی زمین ریخته بود شعبون در هال و باز کرد وگفت :”راه بیوفت دیگه …چیو داری نگاه میکنی ؟”به در هال نگاه کردم اونم بدتر از بقیه حتی دستگیره هم نداشت وارد حیاط که شدم سمت راست اشاره کرد وگفت:”اونه…اینجا منتظر میمونم زود برگرد “از حرفش خندیدم چه حرف عاشقونه ای بهم زده بود شعبون گفت:”مگه دست شویی رفتن هم خنده داره ؟”اونقدر فشار روم بود که نتونستم حیاط و نگاه کنم سریع رفتم دستشویی وبرگشتم وبه حیاط نگاه کردم اونم حالش بهتر از خونه نبود حیاط پر بود از برگ درخت بعضی درختا یا شکسته بودن یا خشک شده بودن ،یه حوض وسط حیاط بود که لبه هاش شکسته بود چند تا گلدون شکسته هم داخلش افتاده بود از قرار معلوم باغ متروکست .. – دید چیومیزنی ؟اینجا راه فراری وجود نداره راه بیوفت بیا دوباره منوبرگردوند به اون اتاق خراب شده بند واورد خواست دست وپام وببنده گفتم:فرار نمیکنم … -دستات وبیار ..به تو اعتمادی نیست -دستام درد میگیره …من که جایی رو بلد نیستم که بخوام فرار کنم دستامو به طرف پشت بست وگفت:کور چی میخواد دو چشم بینا …دستاتوباز بزارم راه فرارم خودش پیدا میشه دهنمو بست ورفت… هرچی ازش خواهش کردم که حداقل دهنموباز بزاره گوش نکرد …همین جورکه روی زمین نشسته بودم خودموکشیدم سمت دیواروبهش تکیه دادم به پنجره ی سمت راستم که با نرده های اهنی پوشنده بودن نگاه کردم چند تا پرنده لبه پنجره نشسته بودن صدا میدادن کاش من جای اونا بودم ازاد بودم و هرجا که دلم میخواست پرواز میکردم …نمیدونم چه قدر به پنجره خیره شده بودم .. که وقتی به خودم اومدم دیدم همه جا تاریک شده اما هنوز از پنجره یه ذره نور به داخل اتاق میتابید ،من ترس از تاریکی داشتم وقتی یه جای تاریک بدون یک روزنه نورقرار میگرفتم احساس خفگی میکردم نفس کشیدن برام سخت میشد ..هرچی زمان بیشتر میگذشت اتاق تاریک تر میشد نمیدونم کدوم جهمنی رفته که نیومد لامپ اینجا رو روشن کنه ،اگه این اتاقه لامپ نداشته باشه من تا صبح زنده نمی مونم …دیگه نمیتونستم تحمل کنم به زحمت دستم واوردم جلو پارچه روی دهنم وکشیدم پایین خودمو به زور از زمین بلند کردم با هرجون کندنی بود به پنجره رسوندم ، دستمو بلند کردم که پنجره رو باز کنم یهو در باز شد ولامپ اتاق هم روشن شد …حس کردم اتاق پر از اکسیژن شد نفس راحتی کشیدم که صدای شعبون در اومد با اعصبانیت دادزد؟ -داشتی چه غلطی میکردی؟ روبه روم ایستاد و با اعصبانیت نگام کرد گفتم:من …داشتم خفه میشدم میخوا…. با دستش محکم کوبید تودهنم نزاشت حرفمو بزنم… دهنم از خون خیس شد باپشت دستای بستم دهنم وپاک کردم گفت:کدوم قبرستونی میخواستی فرار کنی ها؟ بخاطر همین میگفتی دستامو باز کن ؟ دردم گرفته بود با بغض در حال گریه گفتم:به خدا ….نفسم بند اومده بود،میخواستم پنجره رو باز کنم با حالت عصبی گفت:تو که راست میگی کیه که باور کنه… اون بدن کرمیتوتکون بده باید بریم با چاقو دست وپامو باز کرد …من هنوز نمیدونستم اینجا چیکار میکنم باید یه جای دیگه میرفتم بازوهامو میکشید وبا خودش میبرد کشیدن که چه عرض کنم انگار من بادبادکش بودم پاهم موقع راه رفتن از زمین کنده میشد …هوا دیگه کاملا تاریک شده بود جلو ماشین ایستادوگفت:گوش کن اگه میخوای جلو بشینی ونندازمت صندوق عقب نباید صدات دربیاد اندرستند ؟ تو چشماش نگاه کردم وگفتم:میخوای منو کجا ببری؟ یه نچی کرد وگفت:با تو راه اومدن صلاح نیست از پشت پیراهنمو کشید وبرد سمت صندوق عقب دروش وباز کرد با ترس گفتم:میخوای چیکار کنی؟من اینجا خفه میشم …من این تونمیرم -ببخشید که هتل شیش ستاره نیست با یه حرکت منو انداخت صندوق عقب ماشین راه افتاد با مشت ولگد میکوبیدم به در… گریه میکردم التماسش کردم نفس کشیدن دیگه برام مشکل شدکم کم قلبم داشت اکسیژن کم میاورد یعنی دیگه نفسای اخرم بود؟ حس خفگی داشتم انگار یکی داشت گلوم وفشار میداد..یهو ماشینو نگه داشت …با چشمای خمار وبی جونم به در نگاه میکردم بالاخره باز شد …با ترس نگام کرد با دستش اروم میزد تو صورتم وگفت: -هی چته؟تو چرا اینجوری شدی؟خیل خوب بیا بیرون …عجب غلطی کردما اگه بمیره چه خاکی تو سرم کنم جواب جمشید خانوچی بدم …هی دختر چشاتو باز ..اصلا بیا جلو بشین بیا اکسیژن ذره… ذره وارد ریه هام شدن کمی که جون گرفتم اومدم بیرون شعبون خواست کمک کنه دستشو زدم عقب وگفتم:به من دست نزن …خودم میتونم راه برم وقتی جلو نشستم ماشینو روشن کرد وراه افتاد انگار خیلی ترسیده بود چون بگی نگی مهربون شده بودگفت:بهتری ؟الان میتونی نفس بکشی ؟اب میخوای ؟ خدایا عجب عجوبه ای رو خلق کردی ..ثبات اخلاقی نداره دقیقا معلوم نیست چه زمانی اخلاقش خوب میشه با بیحالی نگاش کردم وجوابشو ندادم با لبخند از توی داشبورد یه بطری اب دراورد جلوم گرفت وگفت:بیا بخور خنکه تازه از یخچال درش اوردم ازش گرفتم با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:دهنی بشه اشکالی نداره ؟ -نه بابا چه اشکالی …تو هم مثل دخترم میمونی..بخور نوش جونت بخاطر اینکه مطمئن بشم همین جوری خوش اخلاق میمونه گفتم:یعنی اگه دختر خودتم بود بازم میفروختیش؟ اون چیزی که انتظارش وداشتم پیش اومد با اعصبانیت گفت:اولاً اینکه دختره منو با خودت مقایسه نکن ،دوماًدختر من یه پارچه خانمه میدونی چند تا خواستگار داشت فقط بخاطر اینکه عزیز دوردونمه شوهرش نمیدم…تو معلوم نیست چه کثافت کاری دستت بوده که بابات میخواسته از شرت خلاص بشه با این حرفش خونم به جوش اومد با بطری اب محکم کوبیدم به سرش نگاه عصبی به من کرد وپاشو گذاشت رو ترمز وماشین ونگه داشت دوتا سیلی چپ وراست صورتم زد وگفت :به خدا اگه جمشید نگفته بود سالم به دست منوچهر برسونمت میدونستم باهات چیکار کنم …حیف …حیف که جمشید با این حرفش دست وپام وبست …کسی جرات نکرده بود روی شعبون دست بلند کنه اما تو دختر ه ر ز ه … حرفشو قطع کردم وبا دادوگریه گفتم:ه ر ز ه تویی وزن ودخترت فهمیدی حیوون پست فطرت … یکی دیگه کوبید تو دهنم درو باز کردم که فرار کنم اون سریع تر از من درو بست وراه افتاد وگفت:کدوم گوری میخوای بری ها ؟زودتر بدمت دست منوچهر واز شرت خلاص شم …توی همین دوقیقه پیرم کردی تا موقعی که رسیدیم من فقط گریه میکردم واون دعوام میکرد که خفه شم ،چه جوری خفه شم تمام صورتموداغون کرده بود ، ماشین وزیرپل بزرگراه درحال تاسیس نگه داشت خودشم از ماشین پیاده شد وشماره ای رو گرفت گلوم خشک شده بود هنوز اب نخورده بودم در بطری رو باز کردم کمی ازش خوردم خیلی خنک بود جیگرم جلا اومد ..در ماشینو باز کردم کمی از ابو به صورتم زدم صداشو میشنیدم که میگفت:منوچهر نیای…میسپارمت دست کریم خودت خوب میدونی که اون اعصاب درست حسابی نداره …خود دانی من فقط ۳۰دقیقه منتظر میمونم ….بعدش تلفن وقطع کرد همین جوری که بهش نگاه میکردم گفت: -چیه ؟به چی زل زدی ؟نکنه بازم کتک میخوای ؟ محلش نذاشتم روی صندلیم نشستم ودرماشین وبستم …به ماشین تکیه داد بودو به ماشین هایی که هر پنج دقیقه رد میشدن نگاه میکرد … چند دقیقه گذشت اما ازمنو چهرخبری نشد با کلافگی نشست تو ماشین وضبط وروشن کرد صدای محسن یگانه تو ماشین پیچید : آخر راه اومدن با روزگار گره ی کوریه که بخت منه /که تمومه اتفاقای بدش شاهده زندگی سخته منه / شاید این زخمی که از تو خوردمو از حرارتش زبونه میکشم یا تمومه بی کسی هامو همش فقط ازدست زمونه میکشم/ بگو بازم هوامو داریو مثل همه منو تنها نمیزاری /بگو هستی تا نترسونتم ظلمت این شب تکرایو / بگو هستیو روی ماه تو امشب پشت ابرا پنهون نمیشه اسمون بخت تیره ی من ابری نمونه همیشه / بگو بازم هوامو داریو مثل همه منو تنها نمیزاری /بگو هستی تا نترسونتم ظلمت این شب تکرایو / بگو هستیو روی ماه تو امشبم پشت ابرا پنهون نمیشه اسمون بخت تیره ی من ابری نمونه همیشه / من که پشتم به خودت گرمه هوباز هرچی این راهو میام نمیرسم /نکنه دستمو ول کردی برم که به هرچی که میخوام نمیرسم /شایدم من اشتباهی اومدم که در بسته رو وا نمیکنی/من به این سادگی دل نمیکنَم از تو که منو رها نمیکنی/ بگو بازم هوامو داریو مثل همه منو تنها نمیزاری/ بگو هستی تا نترسونتم ظلمت این شب تکرایو / بگو هستیو روی ماه تو امشب پشت ابرا پنهون نمیشه اسمون بخت تیره ی من ابری نمونه همیشه ….انگار محسن یگانه داشت حرفای دله منو میزد دلم از این همه نامهربونی خسته شده … چند دقیقه بعد نور چراغ ماشینی توی چشمام خوردنورش اذیتم میکرد دستمو جلوی صورتم گرفتم شعبون ضبطو خاموش کرد وپیاده شد احتمالا باید منوچهر باشه پیاده شد شعبون گفت:دیگه کم کم داشتم از اومدنت نا امید میشدم -حالا که میبینی اومدم … منوچهرقد متوسطی داشت تا نصف کلش تاس بود اما موهای پشتشو هنوز داشت یه پیراهن سفید وشلوار مشکی تنش بود سیبیل پهلونی هم گذاشته بود …این دوتا انگار دشمن چندین وچند ساله هم بودن چون نه دست دادن نه سلام کردن ،طرز به هم نگاه کردنشونم عین کسایی بود که میخواستن دوئل کنن… -خوش اومدی ؟ -خوب دختره کجاست؟ -چیه پکری منوچ خان .. -میخواستی نباشم به زور دارین یه دخترو تو پام میکنین.. -به زور؟؟؟!!! اقارو انگار یادش رفته بدهکاره -نخیر یادم نرفته …ولی یادم نمیاد بدهکار تو باشم که داری با من این جوری حرف میزنی -نه مثل اینکه با توپ پر اومدی قبل از اینکه سر هم دیگه رو بزنیم بهتر که معامله رو تموم کنیم اومد سمت من در ماشینو باز کرد وگفت: علیا حضرت افتخار میدن بیان پایین؟ اینم واسه ما نصف شبی شوخیش گرفته از ماشین پیاده شدم با هم رفتیم پیش منوچهر روبه روی منوچهر وایسادیم شعبون گفت:اینه … منوچهر یه نگاه به من ویه نگاه به شعبون گفت:شوخیت گرفته ؟این چیه من ببرمش …این که قیافه نداره هر مردی که اینو ببینه درجا سکته میکنه شعبون خندید وگفت :الان شبه زیاد مشخص نیست روز خوشکل میشه…بعدشم این دختره ابروشو برداره و یه دستی به صورتش بکشه ،زیبا میشود مترس -این ده شئ هم نمی ارزه …به خدا حیفم میاد هزار تومن بابتش بدم دیگه نتونستم تحمل کنم با اعصبانیت گفتم:فکر کردی خودت چقدرمی ارزی که روی دیگران قیمت میزاری ؟ تورو با این قیافت اگه حراجتم بزارن کسی نمیاد سراغت دوتا شون با تعجب نگام میکردن که شعبون زد زیر خنده اونقدر قهقه اش بلند بودم که ترسیدم، منوچهر هم با اعصبانیت نگام کردوگفت:زهر مار به چی داری میخندی؟ همین جور که داشت میخندید گفت :وای دلم ..وای خدا ..(یه نفسی کشید وگفت)چیه منوچ جون حقیقت تلخه ..خیلی باحالی دختر دوباره خندید که منوچهر با اخم گفت:این دختره راست کار من نیست …درد سر داره ورش دارببرش خنده روی لبای شعبون خشک شد خودشو جمع کردبه طرف منوچهررفت با دستش فکشو فشار داد وگفت:ببین جیگر ،نیومدم ازت خواهش کنم که بخریش دارم مجبورت میکنم… میدونی جمشید خان چه پیغامی برات فرستاده ؟گفته به منوچ بگو یا میخریش یا میفروشمت میدونی که چقدر بدهکاریشی باید کم کم بدهیشو صاف کنی.. منوچهر با اعصبانیت دست شعبونو عقب زد وگفت:بدهیمو میدم ولی این دخترو نمیخوام شعبون لبخندی زد وگفت: نه دیگه نشد ..هم بدهیتو میدی هم این برمیداری …جمشید گفته دختره بدردت میخوره تو که کثافت زیاد داری ایتنم قاطیه اونا کن منوچهر از روی حرص واعصبانیت رفت سمت ماشین با یه پاکت برگشت گرفت سمت شعبون ،دستشو دراز کرد که برداره پاکت وکشید وگفت:به جمشید خان بگو این باره اخر که این کارو میکنم …بهش بگو فقط ده میلیون از بدهیم مونده که اونم تا پنج یا شیش ماه دیگه میدم، اما دیگه برای من دختر نمیاره اینارو بهش میگی فهمیدی؟ شعبون پاکت واز دست منوچهر برداشت همین جور که توی پاکت ونگاه میکرد گفت :چرا خودت بهش نمیگی؟آها…یادم رفته بود که جمشید گفت اگه یه بار دیگه ببیندت جای سالم تو بدنت نمیزاره (خندید وروبه من کرد وبه منوچهر گفت)خیرش وببینی …هر چند میدونم به یک ماه هم نمیکشه توی تیمارستان بستریت میکنن ……همین جور که می خندید منوچهربا حرص لباسمو کشید وبرد سمت ماشین نزدیک ماشین که شدیم شعبون گفت:ببین منوچ این دختره از تاریکی میترسه خواستی تنبیش کنی بفرستش تو انباری (بلند بلند خندید) مطمئنم که امشب چیزی مصرف کرده یا شایدم دلش خوشه که پولی رو که میخواست بدست اورده سوار ماشین شدیم هر کی رفت سمت خودش…. منوچهر رادیو رو روشن کردچند دقیقه بعد شروع کرد با خودش حرف زدن:هرچی سنگه جلو پای لنگه …یکی نبود به من بگه اخه منوچ ابت کم بود.. نونت کم بودکار کردنت با جمشید چی بود .. که خودتو اینجوری بد بخت کنی…(یه اهی کشید وگفت)خشک بشه این شانست منوچ بدبختی که دیگه شاخ دم نداره.. همین جور که بهش نگاه میکردم حرفشم گوش میدادم که سرشو چرخوند طرف من وبه لباسام نگاهی انداخت گفت:این چه لباسای که تنته؟ -ببخشید نمیدونستم قرار منو بدزدن وگرنه لباس شب میپوشیدم .. با تعجب گفت:مگه دزدیدنت ؟ -پس نه..کارت دعوت برام فرستادن که بیام اینجا ،گُنه کرد در بَلخ اهنگری، به شوشتر زدن گردن مسگری..یکی دیگه یه غلطی میکنه من باید تاوانشو بدم با خنده گفت:توهم انگار دل پری داری …صورتت چی شده؟ از این همه مهربونیش تعجب کردم ، وازاونجایی که تجربه بهم ثابت کرده که بابام ،هومن ، نویدوشعبون هر کدومشون در زمان خاصی اخلاقشون دچارتغییروتحول میشه ،پس نباید به اینم اعتماد کنم گفتم:شعبون بهم زده پوفی کرد وگفت:این شعبون ادم بشو نیست بخاطر همین اخلاق گندش بود که زنش ازش طلاق گرفت وبچه هاشو با خودش برد با تعجب گفتم:طلاق گرفته؟یعنی الان هیچ کدوم از بچه هاش پیشش نیست؟ -نه…چطور؟ -هیچی… گفته یه دختر داره که خیلی دوستش داره وشوهرش نمیده با صدای بلند خندید وگفت:از دست این شعبون …خالی بسته، دختر بزرگش سیزده سالشه اون چهار تا هم زیر ده سالن نمیدونم چرا خوشحال شدم شاید بخاطر اینکه به دختره حسودیم شده بود که باباش اینقدر دوستش داره…پیچید توی یه کوچه تنگ وباریک دم یه خونه ماشینو نگه داشت وگفت:پیاده شو با هم پیاده شدیم با سویچ ماشین محکم به در کوبید اینقدر زد که صدای یه زنی از تو خونه در اومد:هوی گوسپند چه خبرته مگه سر اوردی؟ وقتی درو باز کرد با اعصبانیت واخم بود اما وقتی چشمش به منوچهر افتادبا لبخند گقت:به به منوچ خان پارسال دوست امسال دشمن ،میگفتین تشریف میارین یه پشه برات قربونی میکردیم… بدون اینکه جوابشو بده با اخم نگاه من کرد وگفت :برو تو زنه با تعجب به من نگاه کرد رفتم داخل اونم پشت سرم اومد تو درو بست گفت:نادر کجاست؟ -میخواستی کجا باشه خونه امیدش …این کیه با خودت اوردیش؟ -گفتم شاید دلت برای مهون تنگ شده باشه.. یکیشو بارت اوردم -دل من غلط بکنه که از این دلتنگیا بکنه (با لبخند گفت)تازه اق منوچ مهمونم خرج داره متوجه که هستی؟ منوچهر صورتشو برد جلوی صورت زنه وبا اعصبانیت گفت:فکر کنم هنوز بهم بدهکار باشی؟ زنه نگاهی به من انداخت وراه افتاد سمت خونه منو منوچهرم پشت سرش راه افتادیم همین جور که راه میرفت با دلخوری حرف میزد :اون بدهکاری رو من خیلی وقته صاف کردم مثل اینکه یادت رفته اگه من نبودم حکم اعدام زنت ومیذاشتن کف دستت روی پله های خونه نشست با حرص پاشو میزد به زمین منوچهر گفت:نه یادم نرفته یعنی اُصلا چیزا ی بد وفراموش نمیکنم…حالا چی میخوای پول؟اگه بهت بدم فقط خودتو بدهکار تر میکنی دستشو به طرف منو چهرتکون داد وبا اعصبانیت گفت:کی گفت پولو واسه خودم میخوام ؟ ببین اقا منوچهرمن هشت تا بچه قدو نیم قد دارم باباشونم تو زندونه کی میخواد نون اینارو بده؟ من این بدبختا روکله سر بیدار میکنم می برمشون شمال تهران ،چهارتا دسته گلم میدم دستشون که بفروشن خدا شاهده وقتی جلو ماشینا میگرن که گلاشونو بفروشن دل تو دلم نیست که یکی بخواد بزنتشون یاخدای نکرده با یه ماشین تصادف کنن وقتی هم شب میخوان بخوابن نمیدونن بالشت چیه … منه بدبخت تر از اونا وقتی برای اقا زاده های بالای شهر اسفند دود میکنم ده تاشون یا فحشو بدوبیرا میگن یا کثافتا (سرشو انداخت پایینو هم حرف میزد هم گریه میکرد)شاید فقط یکیشون بهم پول بدن، حالا خدا خوشش میاد من پول این طفل معصوما رو که از صبح تاشب جون میکنن وبکنم تو شکم خانم -هووووو…چه خبرته مگه این چقدر میخواد بخوره که این قدر آه وناله میکنی ؟فکر کردی خبر ندارم از جای دیگه هم پول در میاری… سرشو بالا اورد بهش نگاه کردم دریغ از یک اشک با تعجب گفت:منظور؟ -منظورو رسوندم …این فقط دوشب مهمونته پس فردا میام میبرمش -یعنی تو این دوشب نمیخواد بخوره … تا الان ساکت بودم وچیزی نگفتم به خانمه که نمیدونم اسمش چی بود نگاه کردم وگفتم: خانم اگه فکر میکنی دولقمه بیشتر… شب بچه هات سرشونو با شکم گرسنه زمین میزارن ،من اون دولقمه رو نمیخورم …کسی با دوروز غذا نخوردن نمرده با چشای گشاد وتعجب دستشو چپ وراست کرد وگفت:به به گل بود به سبزه نیز اراسته گشت ، خودش کم بود زبونشم بهش اضافه شد، نگفته بودی خانم زبون دارن !!نگه داریش درد سر داره حتی یه شب (بلند شدوگفت) وقتی رفتین درو پشت سرت ببند منوچهر با اعصبانیت نگام کرد وگفت:نمی تونی دودقیقه جلوی زبونت وبگیری؟ (داشت میرفت سمت یکی از اتاقا که منوچهر جلوش گرفت و گفت)دردت چیه؟ -دردم دوتاست …اول اینکه من این دوروز وباید بس بشینم توخونه و مراقب دوشیزه خانم باشم که یه وقت فکر فرار به سرش نزنه وتوی این دوروز من از نون خوردن میوفتم … درد دومم که زیاد مهم نیست زبون خانومه منوچهر پوفی کردو از تو جیبش دوتا تراول صد تومنی دراورد وجلوش گرفت وگفت:به خدا اگه مجبور نبودم منت تو رو نمیکشدیم با لبخند پولو از دستش گرفت وگفت:این شد یه چیزی… حالا واسه چی نمیبریش خونه ؟ -هنوز به زبیده چیزی نگفتم -چرا ؟ با اعصبانیت گفت:بخاطر اینکه اگه بفهمه بابت این خانم پول دادم سرم بالای داره با تعجب به من نگاه کرد وگفت:خریدیش؟؟!!!فکر میکردم عصر برده داری تموم شده -از بس چپیدی تو این خونه از دورو ورت خبر نداری..اون موقع در ملع عام میفروختن الان دزدکی میفروشن -حالا چند ؟ -چهار تومن .. -چهار صد هزار تومن دیگه؟؟ -نخیر میلیون تومن … با چشای گشاد گفت:برو گمشوبابا …مگه تو کلت یونجه ریختن که همچین پولی رو بابتش دادی ؟ادم میخواستی به خودم میگفتی برات دختر میاوردم که انجلینا پیشش لنگ مینداخت -چی میگی تو …دختر میخوام چیکار مجبور شدم ،جمشید کثافت مجبورم کرد اشغال هم باید مواداشو بفروشم هم اداماشو بخرم -اها حالا فکرشو نکن سکته میکنیا -بزار سکته کنم بمیرم
-دور از جون این حرفا چیه میزنی
منوچهر از پله ها اومد پایین جلوم وایساد به صورتم نگاه کرد وگفت:زیور یه اب یخم بزار رو صورتش -چشم فرمایش دیگه ای نیست ؟ -نه خداحافظ مواظبش باش فهمیدی؟ با حرص گفت:چشم جناب خوش اومدی درو که بست زیور گفت:هوی گربه بیا بالا خواستم یه چیزی بهش بگم ولی دیدم ساکت بشم بهتره پشت سرش را افتادم برگشت به پام نگاه کرد وگفت:دمپایی بابابزرگت پوشیدی؟ بازم چیزی نگفتم رفتیم به اشپزخونه …. از یخچال یخ دراورد وگذاشت توی کیسه فریزر داد دستم وگفت:بزار روصورتت (از دستش گرفتم گذاشتمش رو صورتم میسوخت بهم نگاه کرد وگفت)اسمت چیه ؟ چشمام وبخاطر سوزش صورتم بستم وگفتم :ایناز.. -دورگه ای؟ چشمام وبا تعجب باز کردم وگفتم:نه..!!! -پس چرا این شکلی هستی؟عین این کره یا وژاپنیا -با درد گفتم:نمیدونم مامانمم همین شکلی بود بلند شد که بره گفتم :چادر داری؟ همین جور که وایساده بود گفت:دارم ولی برای کارمه میخوای چی کار؟ -نماز بخونم اول نگام کرد بعد پقی زد زیر خنده وگفت:بهت نمیاد نماز خون باشی -مگه نماز خونا چه شکلین ؟ دستشو پایین وبالا کرد وگفت:حداقل این شکلی نیستن به خودم یه نگاهی انداختم یه پیراهن چهار خونه ابی وسفید وقرمز با شلوار اسپرت مشکی وروسری سفید پوشیده بودم گفتم:خوب چیکار کنم از تو خواب دزدیدنم -کیا؟ -نمیدونم… ..من چادر دارم ولی مهرشو دیگه شرمندم -نمیشه بری از همسایه تون بگیری؟ -چی؟؟؟!!!از همسایه بگیرم؟ نمیگن تا حالا کجا بودی که الان یادت افتاده نماز بخونی ؟ خندیدم وگفتم:خوب بهشون بگو توبه نصوح کردم میخوام راه بندگی خدا رو در پیش بگیرم -توبه گرگ مرگه من اونقدر گناه کردم که اگه بخوان منو ببرن جهنم ،جهنم منو راه نمیده …حالا با چیز دیگه کارت راه نمیوفته؟ -چرا…سنگ صاف -خوب خدا رو شکر چیزی که تو خونه ما زیاده سنگ و کلوخ برو از تو باغچه هر چی سنگ صاف پیدا کردی برای خودت بردار با لبخند گفتم یه دونه بسه رفتم تو حیاط وضو گرفتم به خونه یه نگاهی انداختم خونه های قدیمی تهران که با اجرساخته بودن یه حوض وسط حیاط ویه باغچه نسبتا بزرگ هم چپ وراست خونه بود داشتم دنبال سنگ میگشتم که صدام زد :اهای گربه خانم بیا بالا پیدا کردم بیا از دستش کفری شده بودم …یه پوفی از روی حرص کردم و رفتم به همون اتاقی که صدام زد دیدم پای یه صندوقچه قدیمی نشسته تا منو دید گفت:بیا اینجا بشین کنارش نشستم یه بقچه از صندوق دراورد روی پاش گذاشت وبازش کرد گفت:این کادویی شب عروسیم بود مادر شوهر خدا بیامرزم بهم داد حتی یه بار هم ازش استفاده نکردم بگیرش از دستش گرفتم یه چادر سفید گلدار با سجاده سفید حتی تسبحشم سفید بود ازش تشکر کردم اون خوابید منم نمازم وخوندم تمام موقعی که نماز میخوندم بهم نگاه میکرد وقتی نمازم تموم شد گفت:قبول باشه -قبول حق … -حالامطمئنی خدا صداتو نشیده؟ -چرا نشونه؟ -چون خدا مال ادم پولداراست نه ما…. سجاده و چادر گذاشتم بالای بالشتم وگفتم :چرا همچین فکری میکنی ؟چون به اونا پول داده به تو نداده؟ -خوب اره …اگه فقیرا رو دوست داشت به ما هم پول میداد ببین خدا با ما که دشمنی نداره هرچیزی به انسان میده فقط برای ازمایش وامتحان…یکی با ثروتش امتحانش میکنه یکی دیگه با پست ومقامی که داره یکی هم عین توبا فقر خندید وگفت:یکی هم عین تو با دزدیدنت روسریمو دراوردم گذاشتم کنارم و با خنده گفتم:افرین …شب بخیر همین جور که نگام میکرد گفت:شب بخیر خواب بودم که احساس کردم یکی دستشو میزاره رو صورتم وبرمیداره چشمامو باز کردم دیدم دوتا دختر پنج وشیش ساله کنارم نشستن ومیخندن نشستم وبا لبخند بهشون نگاه کردم قیافه هاشون خوب بود اما صورت های کثیف وموهای ژولیده داشتن یکیشون دستشو گذاشت روصورتمو گفت:نرمه…سمیه دست کن نرمه اونم با شوق و ذوق دستشو گذاشت وگفت :اره …نرمه از کاراشون خندم گرفته بود یکی دیگشونم که ظاهرا باید سه یا چهار سالش باشه بدو بدو اومد وگفت:من..من (اینم دستشو گذاشت رو صورتم وگفت) آله..نلمه بعد سه تاشون با هم خندیدن منم با هاشون خندیدم که صدای زیور اومدوگفت:هوی چتونه عین ادم ندیدها ریختین سرش…گم شین برین تو اشپزخونه کوفت کنین -چیکارشون داری ولشون کن همین جور که با جاروبهشون میزد که بلند شن گفت:تو این جونورا رو نمیشناسی زمین وزمان وبهم میریزن …تو هم پاشو بیا صبحونتو بخور بلند شدم همین جور که رختخوابم و جمع میکردم وگفتم :میل ندارم …خودتون بخورید اومد سمتم وبالشت واز دستم کشید وگفت:حرف دیشبم وبه دل گرفتی؟ببین زیور هر چی باشه ناخن خشک نیست ..راه می یوفتی یا با جارو بفرستمت تو اشپزخونه؟ من نمیدونم چرا زیور با اعصبانیت حرف میزد …با هم رفتیم تو اشپزخونه چشام هشت تا شد زیور با جارو زد تو سرم وگفت:بگو ماشاالله.. -چشام سور نیستا…ولی ماشاالله چشم نخورن ایشاالله هشت تا بچه ریزه پیزه …پنج تا دختر سه تا پسر..همشون به من نگاه میکردن زیور گفت:”خوب ایناز خانم اگه نگاه کردنت تموم شده برو صبحونتو بخور” … به دوتا پسر که کنار هم نشسته بودن گفت” دوقلوهای افسانه ای یه نَموربرین اونور تا خانم بشینن “رفتم کنارشون نشستم ، من به بچه ها نگاه میکردم اونا هم با خنده به من نگاه میکردن …زیور برام چایی ریخت وداد دستم گفتم:همشون بچه های خودتن ؟ -نه چند تاشونو از کوچه پشتی پیدا کردم -همشون ماله یه شوهره؟ لقمه رو گذاشت تو دهنشو گفت: پس نه …هر کدومشون ماله یه شوهرن بخاطر طرز حرف زدنش بلند خندیدم اونم با خنده من خندید و گفت:والله….از بس سوالای عتیقه میپرسی بچه ها با گیچی به ما نگاه میکردن …چند تا لقمه که خوردم زیور با صدای بلندی گفت:هوی چتونه شما که دارین این بدبخت و میخورین هرکی صبحونشو خورده بره تو حیاط یکی از پسرا گفت:امروز کار نمیکنیم؟ -نه ..امروز تعطیله یهو همشون با خوشحالی جیغ کشیدن ودست زدن گفتن “هورا” پسرا به زیور گفتن” ما میریم فوتبال ظهر میایم “اینو گفتن وبا دو از اشپزخونه رفتن بیرون زیوربا داد گفت: اگه با سر خونی وگریه وزاری برگردین …اینقدر میزنمتون که خون بالا بیارین با لقمه ای که تو دهنم بود با تعجب نگاش میکردم که گفت:هوی دختر خفه نشی لقمه رو بکن پایین لقمه رو به زور چایی فرستادم پایین وگفتم:واقعا میزنیشون -پس نه نازشون میکشم …برا ادب کردن لازمه بعد خوردن صبحانه دخترا تو حیاط وسطی بازی میکردن منم نگاشون میکردم یکیشون اومد طرف من گفت:حاله اِمست چیه؟ با لبخند گفتم:ایناز انگار متوجه نشده بودگفت:چی؟ شمرده گفتم:ای…ناز -اها … لپشو کشیدم وگفتم:اِمست تو چیه؟ خندید وگفت:دَلا… -چی؟ یکی از دخترا که توپ دستش بود گفت:اسمش زهراست .. نمیتونه درست حرف بزنه زهرا با قیافه معصومی سرشو انداخت پایین وبا انگشتش بازی میکرد بادستام سرشو بلند کردم وگفتم:تو چرا باهاشون بازی نمیکنی؟ -نمیدالن… -خوب خودم بات بازی میکنم.. با ذوق گفت:لاست میگی؟ -اره… بعد از اینکه با زهرا خاله بازی کردم رفتم تو خونه و هرچی سر چرخوندم که یه تلفن پیدا بشه وبه نسترن زنگ بزنم پیدا که نکردم هیچ حتی سیمشم نبود ..روز اول با سرعت گذشت معلوم نبود فردا قراره چه بلایی سرم بیاد…. موقع شام تو اتاق نشسته بودیم که بچه ها صداشون دراومد :مامان گشنمونه شام چی داریم؟ -کوفت…چی دارم که بهتون بدم زهرا:مامان من دُشنَمه.. زیوربا داد گفت:خوب یه شبم بدون شام بخوابین نمیمیرین که به زیور گفتم:یعنی الان هیچی نداری که به اینا بدی ؟پولی که دیشب منوچهر بهت داد چیکارش کردی؟ -اول اینکه به تو هیچ ربطی نداره ..دویوماً من از صبح تا حالا نگهبان جنابعالی بودم …کی وقت کردم برم بیرون بلند شدم گفت:کجا؟ -میرم تو اشپزخونه ببینم چیزی پیدا میشه برای اینا درست کنم داشتم میرفتم که پوزخند زد و گفت:به تو میگن دایه مهربان تر از مادر تنها چیزی که تو اشپزخونه پیدا کردم سه تا سیب زمینی بود زیور اومد تو اشپزخونه وگفت:دیدی گفتم چیزی ندارم -میتونی دوتا تخم مرغ برام جور کنی؟ -تخم مرغ؟؟ اره یکی از پسرا رو فرستاد دوتا تخم مرغ برام اوردسیب زمینی رو سرخ کردم دوتا تخم مرغها هم همزدم ریختم روش وقتی حاضر شد …سفره رو انداختمو صداشون زدم وقتی شامشون وخوردن خوابیدن من وزیورم روی پله های خونه نشستیم وگفت:غذای خوشمزه ای بود دستت درست …از کجا یاد گرفته بودی؟ با لبخند گفتم:مامانم همیشه میگفت زن کدبانو اونیه که با هرچیزی که توخونش بود بتونه غذا درست کنه …نباید لنگ مرغ وگوشت باشه -باریکلا به مامانت حتما خونه داریش واشپزیش یکه نه؟ با ناراحتی گفتم:بود …دیگه نیست ؟ -یعنی چی؟ یعنی دیگه اشپزی نمیکنه؟ با بغض گفتم :دیگه نه خونه داری میکنه نه اشپزی…دیگه تو این دنیا نیست -اخی…خدا رحمتش کنه من وزیور تا ساعت دوازده شب با هم حرف زدیم اون از زندگی وسختیهایی که کشیده بود گفت منم ازنامهربونی های زندگیم گفتم.. کمی که باهاش صمیمی شدم گفتم باید زنگ بزنم اما اون دعوام کرد وگفت حوصله دعوا کردن با منو چهرو نداره ساعت دوازده خوابیدیم …. صبح خروس خون یکی با مشت وگلد به در میزد من وزیور بیدار شدیم با غر زدن گفت:کیه کله سحری ؟ نشستم وگفتم:شوهرته؟ روسریشو پوشید وگفت :نه بابا؟اون تا پنج ساله دیگه هم درنمیاد…این در زدن منوچهره موهامو بستم وروسریم وپوشیدم کنار پنجره ایستادم پرده رو کنار زدم خودش بود منوچهر خدا اخرو عاقبت من وبخیر کنه منوچهر تو حیاط ایستاد بعد از چند دقیقه حرف زدن زیور اومد پیشم وگفت:وقت خدا حافظیه دیگه ..باید بری اومد سمتم وبغلم کرد وبا بغض گفت:توی این چند سالی که از خدا عمر گرفتم با هیچ کس به اندازه تو صمیمی نشدم دختر خون گرمی هستی (ازم جدا شد وگفت)خدا پشت وپناهت کم کم داشت گریم میگرفت با هم رفتیم تو حیاط منوچهر یه پلاستیک وجلوم گرفت وگفت:بگیر اینو بپوش ازش گرفتم وداخلش نگاه کردم مانتو بود درش اوردم وپوشیدمش با تعجب به خودم نگاه کردم دقیقا چهار تا ایناز دیگه لازم بود تا اندازه بشه زیور گفت:اخه کله کدو تو این دخترو ندیده بودی که همچین مانتویی براش گرفتی ؟این بدبخت تا صد ساله دیگه هم بخوره این اندازش نمیشه که به قیافه جدی زیور نگاه کردم نتونستم جلو خودم بگیرم وزدم زیر خنده دو تاشون با تعجب نگام کردن گفتم: عیبی نداره زیور جان همین خوبه منوچهر:من چه میدونستم چی باید براش بخرم …این اولین بارمه که دارم برای یکی خرید میکنم زیور:مثل این میمونه که بری برای کرم ابریشم خورجین خربیاری حالا از کجا خریدی؟تو که نصف شب رفتی؟ -اینو برای زبیده گرفته بودم بهش ندادم چون میدونستم …به سلیقه اون نیست اوردمش برای این -حرفت یکی نیستا ..اول که گفتی تا حالا برای کسی خرید نکردی…حالا هم که میگی برای زیور خریدی….تو عقل وشعورت نرسید زنه بشکه ا ی تو کجا این نی قلیون کجا؟ دوباره خندیدم که منوچهر گفت:به این دختره چی دادی؟ -تو که عین زلزله رو سرمون خراب شدی….کی وقت کردم چیزی بهش بدم منوچهر به من اشاره کرد وگفت :خیل خوب راه بیوفت بریم خواستیم بریم که زیورگفت :صبر کنید … یه دقه صبر کنید سریع رفت تو خونه وبا یه پلاستیک برگشت کنارحوض وایساد به من گفت:ایناز یه لحظه بیا پلاستیک و داد دستم وگفت این چادر و سجاده است اونجا هم گیرد نمیاد ازش گرفتم وگفتم :ممنون منوچهر گفت:چی بهش دادی؟ زیور:به تو ربطی نداره زنونست با زیور خدا خداحافظی کردم وسوار ماشین شدم تو راه منوچهر بهم گفت:ببین زنم نمیدونه تورو خریدم وقتی رفتیم خونه میخوام بهش بگم تو پارک دنبال جای خواب میگشتی اوردمت خونه …فهمیدی؟ -ادم ومیدزدن بعد میگن پیدات کردیم …اره فهمیدم با اعصبانیت گفت:مگه من دزدیدمت که این جوری حرف میزنی؟…حالا خوبه خودت بودی دیدی به زور تو رو بهم دادن -حالا من خونه شما باید چیکار کنم؟ هنوز اخم روصورتش بود گفت:وقتی رسیدیم میفهمی نمیدونم از کجا اومدم به کجا رسیدم چون نزدیکای ظهر بود که دم یه خونه ماشینو نگه داشت پیاده شد با کلید درحیاط وباز کرد وماشین وبرد تو حیاطه خیلی کوچیک که فقط به اندازه یه ماشین با دوتا ادم که راه برن جا داشت رفتیم تو خونه یه هال نسبتا بزرگی بود سمت راست دوتا اتاق کنار هم بود جلوم هم یه اتاق بود سمت چپم یه اشپزخونه اپن با بغلش یه راهرو باریک که فکر کنم به حموم ودستشویی ختم بشه خونه رو نگاه میکردم که منوچهرصدا زد:زبیده …زبیده یه دخترخوش قیافه قد بلندوخوش استیل با موهای بور بلند تا باسنش از اشپزخونه اومد بیرون وبا تعجب به من نگاه کرد وگفت:سلام منوچهر.. زبیده حمومه منوچهر:کی رفته حموم؟ -یک ساعتی میشه … چه خبرشه غسل میتم بود باید تا حالا تموم میشد منو چهر رفت سمت اشپزخونه منم سر جام وایساده بودم دختره هنوزبا تعجب نگام میکرد صدای یه زنی از سمت چپم اومدکه گفت: چته منوچ خونه رو گذاشتی رو سرت ؟ سرمو چرخوندم دیدم یه زن قد بلند وچهار شونه وچاق یه حوله روسرش انداخته بود تا چشش افتاد به من گفت:تو کی هستی دیگه ؟اینجا چیکار میکنی؟ منو چهر با یه لقمه نون از اشپزخونه دراومد وگفت:سلام بر نازی خودم صبح عالی بخیر حموم خوش گذشت؟ زبیده همینجور که میرفت سمت اشپزخونه گفت:بدون تو صفا نداشت این دختره رو تو اوردی؟ منو چهر به من نگاه کرد وگفت:تو چرا هنوز اونجا وایسادی ؟(به یکی از مبلای نزدیک خودش اشاره کرد وگفت)بیا اینجا بشین … دختره خواست بره تو اتاق که زبیده صداش زد:مهناز بیا یه استکان چای برام بریز پس اسم این خوشکل خانم مهنازه …مهناز چایی رو جلو زبیده گذاشت ورفت به اتاق منو چهر گفت:اوردم واسمون نون دربیاره زبیده نشسته بود روی صندلی وچای میخورد گفت:خاک تو سرتوبکنن که این میخواد برات نون دربیاره … چرا سرو وضعش اینجوریه ؟ -از خونه فرار کرده هرچی دم دستش بوده پوشیده -اها که اینطور..جنس اوردی؟ -من که دیشب بهت دادم !!! -اره… ولی این دختره دست وپا چلفتی تا پلیسا رو میبینه میندازتشون تو جوب.. منوچهربا اعصبانیت گفت:ای تو گور باباش …کجاست ؟ تا میخواد بره سمت اتاق زبیده جلوش وایساد وگفت:وایسا کجا؟ حالانمیخواد برای ما غیرتی بشی…خودم تنبیه ش کردم …دوروز مواد بهش نرسه حالش جا میاد منو چهر با اعصبانیت رفت توی یکی از اتاقای سمت راست زبیده اومد طرف من بلند شدم سر تا پای من ونگاه کرد یه پوزخندی زد وگفت:منو چهر خوشکل تر از تو گیرش نیومد ؟دنبال من بیا چیزی بهش نگفتم ودنبالش راه افتادم در اتاقی که روبه روم بود وباز کرد با تعجب بهشون نگاه کردم هفت تا دختر تو اتاق بودن دو تا شون داشتن سیگار میکشید ن زبیده منو هل داد تو گفت:واستون مهمون اوردم یه جوری بهم نگاه می کردنند که انگار یکی رو کشتم مهناز رو تخت لم داد بودو گفت:به خانه فحشا خوش امدی دخی جون یکی از دخترا که به دیوار تکیه داد بود و سیگار میکشید گفت:ببند اون دهنتو فکرای بد راجبع مون میکنه …لطفا مارو قاطیه کثافت کاریه خودت نکن با اعصبانیت گفت:فکرکردی کارای خودت خیلی تمییزه که ما شدیم کثافت زبیده:بسه …با هم میچرین عین گوسفندای خوب…قانون اینجا هم بهش گوش زد کنید این وگفت ورفت من موندم و این هفت نفر اون که سیگار میکشید گفت:چرا عین بت وایسادی بیا اینجا پیشه من بشین …سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری کنارش نشستم بقیه شون به جز دونفرشون اومدن دورم حلقه زدن ونشستن اونی که کنارم نشسته بود گفت:اول معرفی …نام ،نام خانوادگی ،شماره شناسنامه، نام پدر ،نام مادر وخلاصه هر چی که تو شناسنامته میگی..حالا شروع کن اونی که روبه روم نشسته بود گفت:بچه ها اول صبر کنید ما خودمونو معرفی کنیم که قاطی نکنه بدونه یکی به کیه.. بعد اسمشو میپرسیم همشون با هم گفتن:قبول کسی که این پیشنهاد ودادگفت: من سپیدم نوزده سالمه این که کنارت نشسته وسیگار میکشید نگاره بیست وشیش سالشه این که سمت راستم نشسته اسمش نجمه است ولی ما بهش میگیم نجوا کوچکترین عضو خانواده هیجده سالشه اینکه سمت چپم نشسته مهسا بیست ویک سالشه اینم که کنارت نشسته یسناست خواهر مهسا بیست سالشه (به پشتش اشاره کرد )اونم که اونجا دمق نشسته لیلاست بیست چهار سالشه البته معتاد فقط دودیه ..اینم که رو تخت شاهیش نشسته خشکل خشکلاست مهنازه بیست و هفت سالشه خب حالا تو.. به همشون نگاه کردم وگفتم:اسمم آینازه بیست وچهار سالمه یسنا قیافشو یه جوری کردوگفت:اسمش خیلی لوسه نه؟ نجوا:ولی به نظر نمیاد خودش لوس باشه سپیده به صورتم نیم خیز شد وگفت:مهسا ببین حالت چشماش عین گربه است نه؟ مهسا صورتشو اورد جلو صورتم، که خودمو کمی عقب کشیدم گفت:اره ولی کوچیک تره نجوا: یسنا فیلم کره ای که پریروز دیدیم یادته قیافش کپ دختری که نقش اول فیلم رو باز میکرد مگه نه ؟ یسنا:برید کنار ببینمش …(به صورتم خیز شد خودم وعقبت تر کشیدم)اره فقط اون موهاش لخت بود این موهاش پیچ وتاب داره چها رتاشون بهم خندیدن لیلا که تا اون موقع پکر یه گوشه نشسته بود گفت:بابا ولش کنید بنده خدارو ..عین این ادمای غار نشین کردین ….که ادم ندیدن چهار تا شون کشیدن عقب وسرجاشون نشستن نگارگفت :اهل دود ودم هستی؟ سپیده:نیست ولی میکنُیمش… همشون با هم خندیدن مهنازگفت:خفه شین دیگه ..شورشو دراوردین (به من نگاه کرد وگفت) تولباس بهتر نداشتی تنت کنی؟ نگار:به تو چه شاید نداشته بپوشه مهناز با اعصبانیت نشست وگفت:کی با تو حرف زد که خودت ونخود هر اش میکنی؟ نگار خواست بلند بشه دستم وگذاشتم رو سینشو سریع گفتم:منوچهر برام خریده نگار نشست همشون با تعجب نگام کردن یهو لیلا زد زیر خنده وگفت:منوچهرسلیقش بیشتر از این قد نکشید؟دقیقا عین گربه ای شدی که گذاشتنش تو گونی.. مهسا گفت:برای چی منوچهر باید برای تو همچین مانتویی رو بخره ؟ با درموندگی نشستم وگفتم:قضیه داره.. مهسا:خوب تعریف کن خواستم بگم که زبیده صدا زد :اهای تن لشا بیایین کوفت کنین دیگه؟نکنه میخواین بیام تو دهنتون کنم ؟ یسنا:این اشغال کی میخواد یاد بگیره عین ادم صدامون بزنه سپیده:ولش کن بابا…خودت که میگی ادم اون که ادم نیست مهسا:حالاباز خوبه خودمون شام ونهار درست میکنیم این همه منت رو سرمون میزاره همشون بلند شدن رفتن به جز لیلا منم بلند شدم مهناز اومد طرفم وگفت:این چیه تو دستت؟ -چیزی نیست چادر نمازیه پلاستیک واز دستم کشید وگفت:چی ؟مگه دیونه شدی میدونی اگه زبیده بفهمه چه بلایی سرت میاره ؟(پلاستیک وانداخت زیر تخت از توی یکی از کمدها یه تاپ در اورد گفت) بیا اینو بپوش … به تاپ نگاه کردم وگفتم:من اینو نمیپوشم -چرا؟ -بخاطر منو چهر… پوزخندی زد وگفت:نه خوشم اومد … مثل اینکه یکی اینجا پیدا شد که محرم ونامحرم حالیش باشه (یه تونیک استین بلند مخلوط صورتی وسفید بهم داد وگفت)این که دیگه خوبه؟ از دستش گرفتم وگفتم:عالیه مرسی -خواهش… فقط زود عوض کن بیا لیلا که هنوز نشسته بود به مهناز گفت:از کیسه خلیفه میبخشی؟میدونی که نگار بدش میاد کسی لباساشو بپوشه …اگه اینوببینه کولی بازی در میاره ها ؟ مهناز:جرات داره حرف بزنه لیلا:از ما گفتن بود اینو گفت ورفت بیرون همین جور که لباسامو عوض میکردم گفتم:تو چرا نمیری نهار بخوری؟ -توی تبعیدم.. -چی؟ -هیچی برو نهارتو بخور …قبل از اینکه برم بیرون به لیلا گفتم:اینجا تلفنم پیدا میشه؟ – میخوای چیکار؟ -زنگ بزنم… پوزخندی زد وگفت:اولین قانونی که باید یاد بگیری اینه که هر کی پاشو گذاشت تو این خونه …دیگه اجاره رفتن نداره..تازه اومدی بدنت گرمه نمیدونی چی داری میگی … این خونه فاقد هر گونه سیم تلفنه یعنی هیچ راهی نیست که بتونم زنگ بزنم …از دراومدم بیرون سفره تو هال پهن کرده بودن وداشتن نهار میخوردن به جز منوچهر وزبیده که تو اشپزخونه نشسته بودن نگار روبه روی من بود تا چشمش افتاد به من گفت:تو با اجازه کی دست به لباسای من زدی؟ مهناز:با اجازه من…حرفی داری به من بزن گفتم:معذرت میخوام الان درش میارم.. مهناز:لازم نکرده بیا بشین نهارتو بخور نگار:حالا که رئیسی باید به همه زور بگی؟ بین این دوتا گیر افتاده بودم نمیدونستم که چیکار کنم که مهناز گفت:میشینی یا بیام بشونمت ؟ زبیده ومنوچهر فقط نهارشون ومیخوردن کار به کار کسی نداشتن ، کنار مهنازنشستم و نهارم وخوردم …بعد از نهار کمک نجوا کردم سفره رو جمع کردیم وظرفا رو شستیم سمت راهرورفتم یه در بود باز کردم دوتا در دیگه جلوم سبز شد یکیش دستشویی بود یکیشم حموم کنار دستشویی روشور بود شیر باز کردم میخواستم وضو بگیرم که مهناز اومد وبا تعجب نگام کرد وسریع در وبست وبا نگرانی گفت: تو اخرش خودتو به کشتن میدی -من که کاری نکردم … -کاری نکردی ؟اگه زبیده بفهمه کسی اینجا نماز میخونه یه راست میفرستدش سینه قبرستون -چرا؟ -چون چ چسبیده به را…بخاطر اینکه فکر میکنه جاسوس پلیسی -چه ربطی داره؟ -ربطش اینه که یه بار همچین بلای سرش اومده …حتما باید بخونی؟ -اره.. پوفی کرد وگفت:فکر کردی حوریه بهشتی منتظر توان؟…خیل خوب زود وضو بگیر یه کاریش میکنم مهنازبعد از اینکه رفت دستشویی با هم رفتیم تو اتاق…. مهناز رو به دخترا کرد وگفت:بچه ها یه مشکل اساسی داریم
لیلاعین ادمایی که بینیشون گرفته باشن حرف میزد …بلند شد وگفت:بگو بگو …خودم حلش میکنم
… مهناز به من اشاره کرد وگفت:این میخواد نماز بخونه
لیلا وا رفت نشست رو زمین گفت:یا ابوالفضل …بند کمرم شل شد .مهناز جان دفعه دیگه خواستی خبر بیاری.. مراعات حاله منم بکن همشیره
بلند خندیدم مهناز نگام کرد و گفت:بیا عین خیالشم نیست…داره میخنده
یسنا:خوب ما الان باید چیکار کنیم ؟
مهناز:من میرم بیرون کشیک زبیده رو میدم خواست بیادتو دوتا تقه به در میزنم اگه داشت نماز میخوند میگین بفرما …اگه نماز نمیخوند هیچی نمیگین فهمیدین؟
نجوا :اره فهمیدیم
نگار:ایناز خانم میدونی غصبی یعنی چی؟
منظور حرفشو فهمیدم مهناز گفت:خجالت بکش بخاطر یه تیکه پارچه این حرفا رو بهش میزنی ..اگه لباسای من اندازش بود منت تو رو نمیکشیدم
نگار ومهناز با اعصبانیت به هم نگاه میکردن که یسنا گفت:فکر کنم لباس من اندازش باشه الان براش میارم
نگار: بشین، احتیاجی به خود شیرینی تو نیست..(به من نگاه کرد)بخون اشکال نداره
مهناز رفت بیرون منم نمازمو خوندم خدارو شکر تقه ای به در نخورد سجاده وچادرم گذاشتم زیر تخت دراتاق وباز کردم دیدم مهناز کنار چار چوب درنشسته گفتم:ممنون
سرشو بلند کرد وگفت:حوروالعین تو دیدی؟
-اره سلامت رسوند ..پس منوچهر وزبیده کجاست ؟
-رفتن بیرون…
توهال نشستیم مهنازبقیه رو هم صدا زد وگفت:بیاین بیرون دشمن عقب نشینی کرده
با تعجب گفتم:چی؟
-دشمن ….زبیده ومنوچهر
همه دخترا اومدن دورمون نشستن به جز لیلا ونگار که روی مبل نشسته بود تلویزیون نگاه میکرد لیلا هم پایین مبل نشسته بود مهناز گفت: چرا فرار کردی؟
-من؟من که فرار نکردم
یسنا:پس چی؟
گفتم:دزدیدنم …یعنی اونجوری که اونا میگن بابام منو فروخته
قیافه لیلا دیدنی بود دهنش باز کرده بود، چشاش چهار تا شده بود منم با تعجب نگاش میکردم گفت:چی میگی؟فروختت ؟دروغ میگی؟مگه میشه بابایی دخترش وبفروشه؟
گفتم:چرا نشه؟وقتی جونت مهم تر ازدخترت میشه …همه چی میشه
مهسا:برای چی؟
گفتم:بدهکار بوده…مواد دستش میدن که بفروشه پلیسا میفتن دنبا لش اونم موادا رو میندازه تو دره رئیسشم میگه باید پول موادا رو بدی بابامم نداشته من وجاش میده
نگار:حالا چند فروختت؟
گفتم:چهارمیلیون تومن …
لیلا:چه نامرد بابات خیلی کم فروختت…. اگه من بودم ده تومنی میفروختمت حتما قیمت دستش نبوده
مهنازبا تاکید گفت:لیلا
خندید وگفت:حتما تو بورسم میفروختمش
نگار:مثلا زبیده تنبیهش کرده وجنس بهش نداده …این که بدون جنس شنگول تره
لیلا:اون خره نمیفهمه من جا ساز دارم
سپیده:راستی اهل کجایی؟
گفتم:بوشهر
نجوا:پس چراسیاه نیستی؟
-گفتم بوشهر نه افریقا
نجوابا خنده گفت:اهاراست میگی….
گفتم:شما ها اینجا چه کاری میکنین؟
سپیده:همه کار…هر کاری که توش پول باشه
-یعنی چی؟
مهسا :هیچ کاری پیش ما عار نیست مگه نه بچه ها؟
به هم خندیدن وگفتن:بــــَ….له
مهسا:بستگی داره تو چه کاری بلد باشی …اینجا همه جور کار پیدا میشه فهمیدی؟
سرم وچپ وراست کردم وگفتم :نچ…
لیلا بلند شد اومد طرف مهسا ومحکم زد تو سرش گفت:خاک تو سرت بکنن با این توضیح دادنت .. برای تازه وارد اینجوری توضیح میدن ؟جا باز کنید من بشینم تا خشکل براش توضیح بدم
مهناز با خنده گفت:دخترا حجابا تون و رعایت کنید حاج اقا رفتن بالای منبر
لیلا با چشم غره به مهناز نگاه کرد ووسط مهسا ویسنا نشست وگفت:جونم واست بگه ..اینجا دونوع کار بیشتر نیست یعنی مجبوری یکیشون وانتخاب کنی یعنی انحصار گر
مهسا زد تو سرشو گفت:ای کیو انحصار گر یعنی فقط یک چیز باشه نه دوتا
لیلا:حالا تو واسه من اقتصاد دان نشو بزار توضیح بدم ….داشتم میگفتم دوتا کار بیشتر نیست یا عین منو اون(نگار) چُلمنگ معتاد میشی وبا این دوتا(سپیده ونجوا) خنگول میری مواد میفروشی یا نه بااین دوتا(مهسا ویسنا) اختاپوس میری دزدی البته مهناز کارش جداست یه نموره توضیح دادنش مشکله..الان خوب تونستی بیزینس مارو بفهمی؟
-یه ذرش نفهمیدم..
نگار:ای بابا ..این چرا اینقدر هالوه؟
مهناز :مودب باش درست صحبت کن
نگار:اوهُ..حالا مثلا اگه درست حرف نزنیم چی میشه؟
مهنازبا اعصبانیت نگاش کرد و چیزی بهش نگفت مهسا با خنده گفت:کم کم راش میندازیم…فقط یه استارد میخواد
لیلا :ببین عزیرم هر جاش نفهمیدی بگو تا برات قشنگ توضیح بدم من اینجام تا اندوخته هامو دراختیار دیگران قرار بدم
مهناز با خنده زد به شونه لیلا وگفت:تو وقتی جو میگردت دیگه کسی نمیتونه جلوت بگیره ها
گفتم :این که کار من اینجا چیه رو نفهمیدم
لیلا:اها …اینجا دیگه باید عرضه خودتو نشون بدی که تو چه کاری واردی یا مواد فروشی یا دلَه دزدی…منوچهر وزبیده امتحانت میکنن هر کدومش که قبول شدی میفرستنت دنبال اون کار اگه قبول نشدی…
ساکت موند وچیزی نگفت سرمو تکون دادم وگفتم:قبول نشدی چی؟
سپیده:بهتره که قبول شی …وگرنه کارت سخت میشه
نگار:خوب چرا مثل ادم بهش نمیگین؟ببین چشم گربه ای اگه توی این دوتا قبول نشی زبیده ومنوچهر میفرستند پیش مردای هوس باز… میدونی که چی میگم ؟
ترسیدم منظورشو واضع گفت به نگار نگاه کردم وسرمو به نشانه فهمیدن تکون دادم مهناز دستشو انداخت دور گردنم وبا لبخند گفت:نترس نمیزارم کارت به اونجا بکشه تاشب گفتیم وخندیدم اونقدر خندیدم که غصه هام یادم رفت بیشتر لیلا من ومیخندند…بعد از شام همه رفتن تو اتاق که بخوابن منم پشت سرشون رفتم همه تشکاشون و رو زمین پهن کردن وخوابیدن به جز مهناز که رو تخت خوابیده بود فقط من مونده بودم نمیدونستم کجا باید بخوابم لیلا گفت:یکی به این دختره بگه کجا بخوابه تا عین نکیر ومنکر بالا سر من واینسه …
نجوا:ای لعنت به این زبیده میبینه جا نداریما هی ادم میاره..
مهناز:حالا چته مگه جای تو رو تنگ کرده ؟این اینقدر لاغر که یک سانت جا هم بسشه
نگار:تو چرا یک سانت جا رو بهش نمیدی ..تو که الحمدوالله رو تخت شاهیت جا زیا داری
مهناز نیم خیز شد وگفت:حالا همین تخت خار شده رفته تو چش تو ؟
یسنا:ببین مهناز ما واقعا جا نداریم خودتم که میبینی …بزار پیش تو بخوابه
گفتم:بچه ها بخاطر من دعوا نکنین خودم یه جایی رو پیدا میکنم
لیلا :اصلا مگه جایی هم هست که تو بخوای پیداش کنی؟
نگار سرشوکرد زیر ملحفه گفت:بگیرید بتمرگید دیگه …تو هم یه جایی کفه مرگتو بزار
سپیده :راست میگه دیگه… اَه
مهناز:نگار تو هنوز شعور حرف زدن رو یاد نگرفتی …ایناز بیا پیش خودم بخواب
گفتم:نه میرم تو هال میخوابم …ممنون
مهناز:خوابیدن اونجا قدغنه ..
گفتم:اخه..
نگارملحفه رو از سرش کشید وگفت:دیگه چرا تعارف میکنی..برو دیگه
سپیده:راست میگه دیگه …اَه
مهناز:تو امشب قرص …راست میگه دیگه اه خوردی؟
با خنده رفتم پیش مهناز خوابیدم گفت:جات راحته؟ببخش دیگه تخت یه نفرست
-نه بابا این چه حرفیه.. همینم زیادیه
مهناز:جدی جدی اهل بوشهری؟
-اره
-پس چرا سفیدی؟
خندیدم وگفتم:بخاطر اینکه همش زیر باد کور بودم
نگار :میشه اروم تر بنالید ؟
سپیده :راست میگه دیگه میخوایم بخوابیم
مهناز پوفی کرد وگفت:شیطونه میگه..
نگار:شیطونه چی میگه ها؟
لیلا :وای …وای….وای..سرم رفت امشب معلوم هست چه مرگتونه چرا نمیخوابید
گفتم:ببخشید …ببخشید شب بخیر (اروم دم گوش مهناز گفتم)فردا حرف میزنیم میترسم تا صبح چیزی ازم نمونه
خندید وقبول کرد من ومهناز پشت به هم خوابیدیم…نمیدونم ساعت چند بود که یکی شونه هامو تکون داد:ایناز …ایناز
-هووم…
-هووم نه باید بگی …بله
چشمام وباز کردم سپیده بود چشمامو مالوندم ودوروبرم نگاه کرد م ونشستم همشون داشتن لباس میپوشیدن به جز لیلا که یه گوشه سیگار میکشید مهنازهم نبودسپیده داشت شلوار لی ابیش ومیپوشید با خنده گفت:چقدر میخوابی دختر …پاشو تا صدای سگه درنیومده
با تعجب گفتم:سگ؟؟کدوم سگ؟؟
نجوامانتو سورمه ایش رو پوشید وگفت:توی این خونه یه سگ بیشتر نیست اونم زبیده است
لیلا :اروم تر بابا…شر درست نکنین
نگار:تو خفه معتاد مفنگی…(به من نگاه کرد)چته عین ادم ندیده ها نگام میکنی؟
لیلا:فکر کنم یه سگه دیگه به این خونه اضافه شد به اسم نگار
نگار تا شنید به سمتش حمله کرد گلوی لیلا رو گرفت چسبوند به زمین خودشم روی شمکش نشست وبا دستاش گلوی لیلا روفشار میداد وبا اعصبانیت گفت:سگ کیه ها؟ سگ کیه؟
من وبقیه بچه ها سعی کردیم نگار و جدا کنیم که خدا رو شکر موفق هم شدیم بچه ها نگار و دور کردن منم کنار لیلانشستم صورتش کبود شده بود و نفس های بلندی میکشید سرشو بلند کردم گفتم:خوبی لیلا ؟
سرفه میکرد گفت:اره خوبم (به نگار نگاه کرد )چیه بهت برخورد ؟
نگارهمین جور که با اعصبانیت نفس نفس میزد شالشو از رو زمین برداشت واز اتاق رفت بیرون به لیلا گفتم:چرا سر به سرش میزاری؟
لیلا :تو خودتو ناراحت نکن …کم کم باید عادت کنی
ندا:ما هر روز صبح اینجا کشتی کج داریم
چهار نفرشون(سپیده ونجواومهسا ویسنا)رو زمین نشسته بودن داشتن ارایش میکردن یه نفسی کشیدم وگفتم:مهناز کجاست؟
نجوا:اخی…بچه ها عشقشو میگه ها
همشون خندیدن ومهسا گفت:حالا خوبه یه شب پیش هم خوابیدن واینجوری عاشق ودل داده هم شدن
یسنا:جدی میگی؟
مهسا:اره بابا…مهناز صبح که داشت میرفت گفت حواست به این تازه وارده باشه
لیلا یه سیگار دیگه اتیش کرد دود شو فرستاد بالا وگفت:مبارک ایشا الله
همشون با خنده گفتن:ایشاالله
در با زشد وزبیده اومد تو اونم بااخم گفت:چه مرگتونه ..گمشید بیاد بیرون دیگه
اینو گفت ورفت بیرون لیلا:ای ریدم تو اون قیافه اشغالت
همشون بلند شدن به جز لیلا سپیده گفت:اگه جرات داری برو جلوروش بگو
وقتی رفتن بیرون مهسا رو به لیلا کرد وگفت:لیلی من …مجنون مهنازو میسپارم به دستان تو مراقبش باش
لیلا:خیالت راحت ..میدم داروغه سرش را بزند
مهسا خندید ورفت سیگارو از دستش کشیدم وگذاشتم تو جا سیگاری وگفتم:میخوای خودکشی کنی؟
دستشو انداخت دور گردنم وگفت: من خیلی وقته خودکشی کردم خبر نداری…..خوب مجنون خانم نظرت در مورد صبحونه چیه؟
-مثبت..
-باهم رفتیم سمت اشپزخونه هیچ کس تو خونه نبود گفتم:اینا کجا رفتن ؟
از تو یخچال پنیر ومربا دراورد گذاشت رومیز وگفت:رفتن دنبال رزق وروزیشون..
-کجا؟
-تو جیبای مردم..
با تعجب گفتم:ها؟
-هامبر…بشین تا برات چای بریزم
نشستم دو تا چایی اوردیکیشوگذاشت جلوی من… خودشم کنارم نشست وگفت:چرا نیگاشون میکنی؟بخوردیگه
بهش نگاه کردم وگفتم:پول اینا با فروش مواد ودزدیه؟
همین جور که لقمه میگرفت گفت:پس نه ازپول ماهیانه که بابامون برامون میفرسته (لقمه روگذاشت تو دهنم وگفت)ببین گربه خانم اگه میخوای تو این خونه حلال وحروم کنی از گشنگی تلف میشی …تمام چیزی هایی که میبینی چه مواد غذایی چه وسایل از همین راهی که تو گفتی به دست اومده پس بخور وحرف نزن
دیدم بیراه هم نمیگه پس مجبورم بخورم وساکت شم.. همین جور که صبحونمو میخوردم گفتم:لیلا تو تلفن نداری؟
لقمه پرید تو گلوش همین جور سرفه میکرد بادستم زدم به پشتش یه لیوان اب براش اوردم گفت:نمیخوام …مگه من بهت توضیح ندادم اینجا تلفن نداریم ؟
-خوب بریم از یه باجه تلفن زنگ بزنیم
-جدی میگی؟چرا به فکر خودم نرسید؟(با تعجب نگاش کردم )خندید وگفت …مثل اینکه همه چیز و باید برات توضیح بدم ببین اولین چیزی که باید بدونی اینکه منوچهر خان برام نگهبان گذاشته اون کیه؟پسر همسادمون کار این انسان فقط مراقبت از ماست و در عوض کارش از منوچهر پول میگیره …. بیرون از اینجا هم نگهبان داریم کیه نوچه های منو چهر یعنی هیچ راه فراری وجود نداره …
با حرفای لیلا دیگه کاملا نا امید شدم…. افتادم توی یه زندانی که راه فرار نداره بعد از صبحونه لیلا بهم گفت: باید کارو شروع کنییم
-چه کاری؟
به میزی که روبه روی مبل بود اشاره کرد وگفت :کنار اون میز بشین تا بهت بگم
کنار میز نشستم لیلا به اتاق منوچهر وزبیده رفت چند دقیقه بعد با چند تا پلاستیک برگشت گذاشت روی زمین خودشم نشست وگفت:خوب شروع میکنیم ببین این پودرا با این قاشق میریزی تو این بسته ها اوکی
با تعجب بهشون نگاه کردم وگفتم:اینا چین؟
-نخودی کیشمیشن …خوب موادن دیگه سوال داره ..اخ ببخشید یادم نبود تا حالا این چیزا رو ندیدی
خوب پس بزار بهت معرفی کنم:این اقای مهندس هروینه…این خانم دکتر شیشه است …این دانشجو تریاک و… انگشت اشارشو به سمت پایین گرفت وگفت:افتاد…. یا بندازمش
با چشمای گشاد شده به موادا نگاه کردم وگفتم:اینا رو از کجا اوردین ؟کی میخواداینارو بفروشه ؟اگه گیر افتادین چی؟میدونی اگه پلیس بفهمه اعدام تو شاختونه ؟کار من فقط همینه که موادا رو بسته بندی کنم؟
-قربون اون فک منار جونبونت که همین جوری برای خودش تکون میخوره ..یکی یکی…اول اینکه اینارو منوچهر میخره از کجا؟به ما دخلی نداره…اینا رو همه همون میفروشیم به جز مهسا ویسنا که کارشون دزدی …تا حالا که گیر نیوفتادیم از این به بعدشم خدا کریمه…کار تو فقط همین نیست این برای شروعه که موادا رو یاد بگیری که وقتی خواستی بفروشی چپکی نفروشی . دوشیزه اگه سوال دیگه ای ندارن میتونن کاروشروع کنن
لیلا یکی از پلاستیک ها روگذاشت جلوی من گفتم:چیکارش کنم؟
-بده بقلی…. خوب بسته بندیش کن
مواد وگذاشتم جلوش وگفتم :من این کار رو نمیکنم شاید گناه باشه
زیر چشمی نگام کرد وگفت:اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم میفرستمت …خانم پاک دامن فکر نکنم دیگه یاد گرفتنشون گناه باشه ؟
من فقط نگاش میکردم اونم بسته بندی میکرد وتوضیح میداد چند دقیقه ساکت شدبهش گفتم:یه سوال بپرسم؟
با خنده گفت:چیه این سواله از دستت دَر رفته بود که بپرسی؟فقط خواهشا اگه چند تاست یکی یکی بپرس
-چرا دیروز حالت خراب بود؟
عرضم به حضور اَنبرتون که هستیم در خدمتتون دیروز؟؟…کدوم دیروز ؟؟اها دیروز هیچی بابا زیور بهم جنس داده بود که بفروشم گیر مامورا افتادم انداختمشون تو جوب …اونم مثلا خواست تنبهم کنه گفت از نهار خبری نیست ومواد بهم نمی ده …خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم
-چرا معتاد شدی؟
– . نبودم کردنم(بهم نگاه کرد وگفت)بزار از اول قصه بگم … یکی بود یکی نبود یه شهر درن دشتی بود به اسم تهران پایین این شهرخیلی از ادمای بدبخت بیچاره زندگی میکردن …یکی از اون ادامای بدبخت یه زن وشوهر بودن شوهر ه معتاد بود ولی کار میکرد زنه هم خونه دار بود بعد از دو سال خدا یه دختر بهشون میده اسمشو میذارن لیلا ..لیلا خوشبخت بود نه برای همیشه…. کم کم مرد خونه کار و ول میکنه میشینه گوشه خونه زن خونه میره کار میکنه اونم کلفتی…روز اول مهر میشه وپدر مادرا با بچه هاشون میاومدن لیلا به دور رو ورش نگاه میکنه تا شاید مادرشو ببینه اما تنها بود …گریش میگره همه فکر میکردن چون کلاس اولیه گریه می کنه..همه ازش میپرسیدن پس پدر مادرت کجاست ؟اما اون فقط گریه میکرد …خلاصه لیلا بزرگ وبزرگ شد اما تنها بزرگ شد، لیلاوقتی کلاس اول راهنمایی بوده مدیر مدرسه پاکتی بهشون میدن ومیگن جلسه اولیاء ومربیانه به پدر ومادراتون بگین بیان …لیلا همیشه مادرشو میبرد چون خجالت میکشید باباش وببره .. وقتی میرسه خونه شکه میشه میبینه هم مادرش هم پدرش پای منقل نشستن ودارن میکشن (با گریه ادامه داد)لیلا دلش میخواست بمیره …دلش میخواست به همه دنیا بگه پدرو مادرش مردن …کیفشو میندازه زمین وفرار میکنه تا جای که جون تو پاهاش داره… فرار میکنه نمیدونست میخواد کجا بره فقط میخواست بره حتی به مردنشم راضی بود زمین وزمان ونفرین میکرد به بخت بدش……
اشکای لیلا رو با دستام پاک کردم وگفتم:گریه نکن زندگی منم بهتر از تو نبوده …دیگه نمیخواد ادامه بدی
لیلا:نه بزار بگم وقتی یک بود یکی نبود قصه رو شروع میکنی باید تا غیر از خدا هیچ کس نبودو بری ….تو محلشون شده بود انگشت نمای همه… سر افکنه وشرمنده شده بود.. زنای همسایشون با ترحم بهش نگاه میکردن به بهونه خیرا ت برای امواتشون برای لیلا شام یا نهار میاوردن … برای ثواب لباسای دختراشونو برای لیلا میاوردن .. . توی مدرسه بعضی از دخترای تو گوش هم پچ پچ میکردن که لیلا پدرومادرش معتاده پول خریدن غذا هم ندارن…مدیر مدرسه هم سنگ تموم میذاشت و هرچند ماه یک بار لیلا رو میکشوند به دفتر که از طرف خیرین بهش پول بده لیلا هم با خجالت پولو میزاشت تو جیبشو وارد کلاس میشد….دیگه خسته شده بود …درس ومشق وول میکنه میره دنبال کار …هر کاری گیرش میاومد نه نمیگفت…چاره ای نداشت باید پول مواد مامان وباباش جور میکرد … خرج خونه هم بود یه روز لیلا میره خونه میبینه باباش نعشه نعشه است که بلند بلند میخنده ترسیده بود …باباش تا لیلا رو میبینه میگه :بیا اینجا اما اون محل باباش نمیزاره و میره تو خونه باباش با سیخ داغ میاد جلوش وای میسته ومیگه باید مواد بکشی …باباش وهل میده ومیگه برو گم شو اشغال اما باباش بلند میشه اونو میکشه میبره پای منقل مجبورش میکنه بکشه … لیلا نکشد اما باباش سیخ داغو گذاشت رو کمرش …لیلا جیغ کشید باباش گفت اگه نکشی بازم میزارم لیلا با گریه ودرد میکشه …باباشم فقط میخندید دیونه شده بود همون یه بار بس بود تا بفهمه معتاد شده روزای بعد بدن درد وسر درد داشت کشیدن های لیلا هم شروع شد وشد معتاد…قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
گفتم:پس چه جوری اومدی اینجا؟
اشکاش و پاک کرد وبا خنده گفت:مثل اینکه سوالای تو تمومی نداره …خوب من موادامو از منوچهر میخریدم وقتی پدرومادرم مردن صاحب خونمون انداختم بیرون جای خواب نداشتم زبیده گفت اگه مواداشو براش بفروشم جای خواب هم بهم میده دیگه چی میخواستم..
-مامان وبابات چه جوری مردن؟
-فکر کنم تو از اون دخترایی بودی که سر کلاس خیلی میپرسیدن نه؟ (فقط خندیدم گفت) بابا م او وردز شده بود تو یه خرابه از بس مواد کشیده بود مرد مامانم شب مبخواسته از خیابون رد بشه یه ماشین میزنه اش ولاشش میکنه….حتی نتونستم دیه بگیرم چون پزشک قانونی تایید کرده بود مادرم بخاطر مصرف زیاد تعادل نداشته
گفتم:لیلا.؟
-دیگه چیه؟…اها فهمیدم بپرس
با لبخند گفتم:بقیه چه جوری اومدن اینجا ؟
به ساعت رو دیوار نگاه کرد وگفت:یه پیشنهاد…
-چی؟
-برو تو اشپزخونه هم نهار درست بکن هم سوالاتتوبپرس …منم هم اینا رو بسته بندی میکنم هم جواب تو رو میدم قبول؟
گردنمو کج کردمو گفتم :پیشنهاد خوبیه ؟چی درست کنم؟
-هرچی عشقت کشید
-زبیده دعوا نکنه ؟
-نه بابا …خدا رو شکربرای شکمش دعوا راه نمی ندازه… تورو خدا فقط یه جوری درست کن ادم بتونه بخورتش نه عین مهناز ونگار که معلوم نیست چی درست میکنن
خندیدم وگفتم:خیالت راحت دست پختم حرف نداره
-ببینیمو تعریف کنیم
رفتم تو اشپزخونه لیلا هم شروع کرد وگفت:اول از مهناز شروع میکنم چون از اول اینجا بوده…
گفتم:لیلا مرغاتون کجاست؟
-دختر وسط حرفم پارازیت نپرون تو فریزر دیگه
-نیست ..
-شاید تو رو دیده در رفته..
با حرص گفتم :لیلا ..
-نمیشه یه چیز دیگه درست کنی؟
چشم افتاد به مرغ وگفتم:پیداش کردم
-خوب خدا رو شکر ..ادامه میدیم مهناز پنج سالش بوده که میارنش اینجا زبیده ومنو چهر بچه دار نمیشدن….
همین جور که مرغو گذاشتم توی سینی گفتم:چه قدم سبکی داشته…که شیش تا دختر دیگه هم گیرشون اومد
لیلا:اگه یه بار دیگه حرف بزنی نمیگما؟
-باشه… باشه…
لیلا :میگفتم…مهناز پنج سالش بود که اوردنش اون جوریکه براش تعریف کردن پدر مادرش زیاد بچه داشتند واز پس خرجشون بر نمیاومدن میفروشنش به زبیده ومنو چهر البته باباش میفروشتش مامانش خبر نداشته خلاصه این بدبختو با گریه وزاری میارنش پیش خودشون الان دیگه حکم دخترشون داره
گفتم:نرفت دنبال خونوادش
-نه کجا بره بگرده ؟فکر کردی این دوتا خوکه ادرس ننه باباشو بهش میگن…میریم بر سر نگار دومیا نفری که اومد ..نگار با یه پسری دوست بوده پسره سیگاری بوده کم کم نگارم سیگاری میکنه ……یه شب که تو اتاقش سیگار میکشیده ….باباش میره تو اتاقش میبینه بــله نگار خانم سیگاری شدن همون شب باباش با اُردنگی میدازتش بیرون و میگه من دیگه دختری به اسم نگار ندارم… اونم سر از لج میره معتاد میشه خودشو الکی الکی اواره این پارک واون پارک میکرده .. تا اینکه زبیده میبیندش ومیارتش پیش خودش …. به خدا اگه من جای نگار بودم با یه غلط کردن ومعذرت خواهی برمیگشتم خونه ..منم سومین نفری بودم که با قدم مبارکم اینجا رو مزین کردم بعدش یسنا ومهسا اومدن ..اینا خونوادگی بیزنسشون دزدی بوده باباش یه طلا فروشی وخالی میکنه وبخاطر سابقش اعدامش میکنن دادشونم بخاطر دزدی الان تو هلفتنیه ..یه روزمهسا ویسناکیف منوچهرو مقاپن منو چهر بدو یسناومهسا هم بدو خلاصه منوچهر نمیتونه این دو تا رو بگیره ..زبیده از این دوتا خوشش میاد با پرس وجو میفهمه خونشون کجاست؟زبیده دیر میرسه چون چهار ده میلیونی که تو کیف بوده همه رو هاپلی پل میکنن … زبیده بهشون میگه یا برام کار کنین یا میندازمتون پیش دادشتون اونام قبول میکنن …یعنی چاره ای نداشتن از پس اجاره خونه برنمیاومدن…
گفتم :چقدر گناه دارن…
-غذا نسوزه بدبختمون کنی؟
-نه حواسم هست ..سپیده ونجوا رو بگو
-سپیده اهل قزوینه با یه پسری چت میکرده وعاشق میشه … پسره بهش پیشنهاد ازدواج میده ومیگه بیا تهران ببینمت سپیده خرم با کله میاد تهران…میبینه جای سیب سنگه…
گفتم:چی؟
-منظورم اینه که از پسره خبری نبود..
-اها…
-یک روز کامل تو پارک بوده تا اینکه نزدیکای مغرب موبایلش زنگ میزنه میبینه فرخ همونی که باهاش چت میکرده بهش میگه ادرس وبده میام دنبالت سپیده خر بود خرتر میشه وادرس وبهش میده …پسره سپیده رو یک ماه میبره خونه شخصیش میزاره حسابی بهش خوش بگذره بگفته سپیده حتی بهش دست هم نزده بود ….تا این که فرخ سپیده رو میبره به یه پارتی که کمپلیت پسر بودن …سپیده بدبخت ومیکنن تو اتاق …
با چشای گشاد نگاش کردم واب دهنمو قورت دادم لیلا خندید وگفت:نترس به خیر گذشت …چون همون موقع پلیسا سر میرسن وهمه رو کَت بسته میبرن کلانتری از جمله سپیده …مامورای کلانتری به خونوادش زنگ میزنن که بیاین دنبالش ولی مادرش در کمال ناباوری میگه کسی رو که شما میگن رو نمیشناسم تلفنو قطع میکن سپیده همون موقع پا میزاره به فرار مامورای کلانتری هم دنبالش میدون اما نمیتونن بگیرنش یه ماشین درش باز بوده خودشو پرت میکنه تو ماشین …اگه گفتی راننده کی بود؟
گفتم:منوچهر..
-افرین …منو چهر اول میخواد سپیده رو بندازه بیرون ولی وقتی گریه وزاری سپیده رو میبینه راه میفته …توراه ازش سوال میکنه …خانمم سفره دلش برای منو چ خان باز میکنه …منو چهرم با مهربونی میگه :گریه نکن دختر گلم …خونه ما جا زیاده بیا پیش خودمون زندگی کن این شد که سپیده اومد پیش ما …دیگه کی مونده؟
گفتم:نجوا…
-چقدر زیادیما فکم درد گرفت …یه لیوان اب برام بیار ..
یه لیوان اب براش بردم وکنارش نشستم گفتم:خوب نجوا چی؟
واما نجوا …پدر ومادرش از هم جدا میشین مادرش با یکی ازدواج میکنه ومیره خارج ..اونم میره پیش باباو زن باباش زندگی میکنه بعد یک سال باباش فوت میکنه وزن باباش میره ازدواج میکنه شوهر زن باباش خیلی ازیتش میکنه اونم فرار میکنه ومیاد پیش ما ..خدا رو شکر تموم شد
گفتم:پس چرا نرفت پیش فامیلاشون ؟
-والله نمیدونم..
دو ساعت بعد کم کم همشون پیداشون شد با لیلا تو هال نشسته بودیم تلویزیون نگاه میکردم که مهناز اومد تو گفت:ایناز یه دقه بیا کارت دارم
بلند شدم با لیلا رفتم تو اتاق مهنازبه لیلا گفت:مگه تو اینازی که اومدی؟
لیلا دستشو انداخت دور گردنمو گفت:ما یک روحیم در دوجسم مگه نه؟
با خنده گفتم:اره ..
چند تا پلاستیک داد دستم وگفت: بگیراینا رو بپوش ببین اندازست
ا زدستشون گرفتم وتوشون نگاه کردم مانتو سفید با شلوار لی ابی روشن با چند دست لباس وشال وروسری دو جفت کفش وخلاصه هرچی که لازم داشتم برام خریده بود با ذوق گفتم:وای ممنون …
لیلا:بپوش ببینم زشت تر میشی یا خوشکل شدنم بلدی
مانتو شلوار لی رو پوشیدم ولی شلواره کمی برام گشاد بود لیلا چونشو خاروند وگفت:خوبه، بد نشدی میتونم پیشنهاد ازدواجتو قبول کنم
خندیدم واز مهناز تشکر کردم وقتی همه اومدن سفره رو پهن کردم بعد از به به و ..چَه چَه بخاطر دستپختم لیلا گفت:”اولین باره که میتونم مزه غذای انسانها رو بچشم ” یک هفته تو اون خونه بودم هر دفعه زبیده یکی از بچه ها رو پیشم میزاشت تا فرار نکنم به هر کدومشون میگفتم میخوام زنگ بزنم جواب لیلا رو بهم میدادن یه شب بعد از شام زبیده بهم گفت:
-از فردا باید کارتو شروع کنی خوردن وخوابیدن تعطیل..فقط پول درمیاری پولا هم چی نصف نمیشه همشو میدی دست من …من اینجا فقط جای خواب وخوارکتو میدم ..فهمیدی؟
بله فقط کارم چیه؟
-نترس سخت نیست مواد میفروشی …خودم ومنوچهرم باهاتیم
اینو که گفت بچه هابا ترس نگام کردن نگار بهم پوزخند زد …وقتی همه سر جاشون خوابیده بودن نگار گفت:کارت ساخته است دختر
لیلا:الکی نترسونش …چیزی نیست ایناز بخواب
نگار:اره چیزی نیست ایناز بخواب ..ولی به نظر من اگه بدونی قرار چه بلایی سرت بیاد بهتره
با ترس نشستم رو تخت وگفتم:مگه قرار نیست فقط مواد بفروشم؟
لیلا :چراعزیزم …این داره زر زیادی میزنه
نگارنشست وگفت:من زر میزنم ..ببین دختر جون وقتی زبیده ومنوچهرمیگن میخوان باهات بیان یعنی جنس زیاد میخوان دستت بدن
مهناز:میتونی دهنه گشادتو ببیندی؟ اینازبخواب الکی داره میترسوندت
نگار :اره دارم میترسونمش …یادتون رفته همین بلا رو سر مستانه بیچاره اوردن چند کلیو مواد دادن دستش بفروشه خودشونم باش رفتن …پلیسا گرفتنش وحکم اعدام وبراش نوشتن …
اینو گفت وخوابید مهناز پوفی کرد با ترس کنارش خوابیدم ویواش گفتم:من میترسم
-از چی؟
-از فردا..
-مگه فردا ترس داره؟
-اگه نخوام این کارو بکنم چی؟
اروم گفت:یه وقت این حرف وبهش نزنیا …میفرستت یه جایی که عین سگ از گفته خودت پشیمون بشی
-چیکار کنم؟
-هیچی…کاری که گفت وبراش انجام بده نترس اتفاقی برات نمیافته شب بخیر
یک ساعت گذشت ولی خوابم نبرد بلند شدم رفتم بالای سر لیلا نشستم لیلا همچین به دیوار چسبیده بود انگار تو بغل شوهرش خوابیده همون جا نشسته بودم که یهو سرشو بلند وکرد گفت:یا پیغمبر خدا …توچرا اینجا نشستی ؟جایت درد میکنه ؟
-نه ..میترسم
-از چی؟
-اعدامم کنن.
؟بلند خندید دستمو گذاشتم روی دهنشو گفتم:هیششش… میخوای بیدارشون کنی دعوا راه بیوفته
دستمو برداشتم اروم خندید وگفت: اخه این چه حرفیه میزنی ..خودت حکم اعدام خودتو نوشتی …میخوای پیشم بخوابی؟
-اوهووم..
کمی که از دیوار فاصله گرفت پیشش خوابیدم فیس تو فیس بودیم یه لبخند موذیانه ای زد ودستشو انداخت دور گردنم وپیشونیشو چسبوند به پیشونیم …سریع سرم عقب کشیدم ودستشو از دور گردنم برداشتم وگفتم:چی کار میکنی؟
خندید وگفت:خوب چیکار کنم جام تنگه باید دستم ویه جایی بزارم
نشستم وگفتم:دستت ویه جای دیگه بزار
خواستم بلند شم که دستم وبه طرف خودش کشیدوبا چشم های خمارو صدای مردونه ای گفت:کجا عزیزم….یه کاری میکنم امشب به جفتمون خوش بگذره
با خنده دستم وکشیدم وگفتم:زهر …مار
دوباره رفتم پیش مهناز خوابیدم باز خدا رو شکر مهناز از این اَنگُلک بازی ها در نمیاره..ساعت ۹صبح بود که حاضر شدم همه بچه ها رفته بودن به جز لیلا ومهناز جلوی ایینه وایسادم با ترس ودست لرزون وصورت رنگ پریده شالموروسرم درست میکردم اما هر کاری میکردم درست نمیشد لیلا اومد جلوم وایسادهمین جور که شالمو درست میکرد وگفت:اگه با این وضع بخوای بری زنده نمیرسی… مطمئنم تو راه سکته میکنی و میمیری
-خوب اولین بارمه میترسم
لیلا:عزیزم بچه که نمیخوای بزائیی..مواد میخوای بفروشی نه درد داره نه ترس
بعد از اینکه شالمو درست کردیه حس عاشقونه ای به خودش گرفت و تو چشمام زل زد وگفت:اگه پسر بودم حتما ..
منتظر ادامه حرفش بودم که یه پوزخند مسخره ای زد وگفت:عمرا اگه میاومدم خواستگاریت از بس زشتی
من ومهناز خندیدیم وگفتم:چقدر زشتم؟
حرفشو کشید وگفت:خیییییییییلی
-چقدر؟
حالت ادمای متفکر وبه خودش گرفت وگفت:اونقدر که اگه یه معتاد تو رو ببینه درجا ترک میکنه
با خنده بغلش کردم وگفتم:برام دعا کن
از بغلم جدا شد وگفت:ایشاالله پلیس بگیردت..
مهناز بازو هامو به طرف خودش کشید وبا خنده گفت:با دعای گربه بارون نمیاد ..بیا بریم
با لیلا خدا حافظی کردم…مهناز هم تا دم در همراهم اومد سوار ماشین شدم زبیده رانندگی میکرد ومنوچهر کنارش نشسته بود ماشین حرکت کرد.. تو راه منوچهر یه کوله بهم داد خواستم زبپشو بکشم که زبیده داد زد: بازش نکن …
با ترس کوله رو گذاشتم کنارم وهر چند دقیقه یه بار بهش نگاه میکردم میترسیدم اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چی؟جلوی یه پارک ماشینو نگه داشت زبیده گفت :
-پیاده شو
از ماشین پیاده شدم کوله رو انداختم روشونم زبیده هم پیاده شد واومد طرف من وگفت: راه بیوفت
با هم وارد پارک شدیم چند قدمی راه رفتیم گفت:یه پسر با تیپ مشکی میادپیشت ابروی چپشم شکسته جنس و میدی پولو میگیری فهمیدی؟
با لرزشی که تو صدام بود گفتم: اره..
-خوبه ..برو روی اون نیمکت بشین
این وگفت واز من جدا شد رفتم به همون نیمکتی که گفت نشستم …با ترس کوله رو به خودم چسبنده بودم وهر پسری که ازدور میاومد وتیپ مشکی داشت بهش زل میزدم حتی نزدیک بود برای خودم شر درست کنم چون یکیشون با اعصبانیت بهم گفت:چیه ؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
اینقدر حواسم به این ور واون ور بود که نفهمیدم یه نفر جلوم وایساده.. گفت:ایناز خانم ؟؟
سرم و بلند کردم دیدم همونی که زبیده میگفت تیپ مشکی وابروی شکسته با ته ریش وچشمای سیاه درشت و صورت سفید اندام رو فرمی داشت ..سریع وایسادم کیفو گذاشتم تو بغلش وگفتم:پولو بده میخوام برم ..
پوزخندی زد… بدون اینکه کیفو برداره روی نیمکت نشست با دستش اشاره کرد وگفت:بشین
-من وقت نشستن ندارم …زود پولو بده میخوام برم
خندید وخیلی ریلکس از تو جیب شلوارش ادامس دراورد ویکیشو گذاشت تو دهنش وجلوم گرفت گفت:ادامس میخوری؟
با حرص واعصبانیت نشستم وگفتم:اقا….ببین……
همین جور که ادامس میجوید گفت:ببین ..میدونم ترسیدی… ولی بهتر نیست یه ذره اروم باشی؟
انگار خیلی تابلو بودم درست نشستم گفت:تازه کاری؟
-اهووم
ادامسشو باد کرد وترکوند وگفت:میگم کارات خیلی ضایست…یک ساعته دارم نگات میکنم..داشتی دستی دستی برای خودت دردسر درست میکردی…اگه دفعه دیگه بخوای اینجوری باشی حتما گیر میافتی
-خیلی ببخشید که مواد فروش دنیا نیومدم
خندید وگفت:عیب نداره اون زبیده ای که من میشناسم حتما ازت یه حرفه ای میسازه
تو چشماش نگاه کردم گفتم:ببین اقا من باید زود تر برم زبیده منتظرم
-میدونم …اون الان داره چار چشمی مارو میپاد
-چرا جنسا ورورنمیداری بری؟
دستشو انداخت پشستم… گذاشت لبه نیمکت وگفت:حالا چه عجله ایه…. داریم حرف میزنیم که
با اعصبانیت بلند شدم وگفتم:فکر کردی این همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم ؟
خواستم برم که مچ دستمو گرفت سریع دستمو کشیدم وداد زدم: داری چه غلطی میکنی؟
با اعصبانیت دورو برو نگاه کرد ادامسشو انداخت تو سطل اشغال کنار نیمکت بلند شدو گفت: راه بیوفت
-کجا؟
-این اشغالا رو ازت بخرم
چند قدمی که رفت گفتم:چرا همین جا نمیخری؟
دستاشو گذاشت تو جیبش وبا اعصبانیت وکلافگی برگشت طرفم تو چشمام زل زد وگفت:ببین کوچولو …من اولین بارم نیست که دارم جنس میخرم پس تابلو بازی در نیارو راه بیوفت
با ترس راه افتادم نگاهی به اطراف انداختم شاید زبیده رو ببینم اما نبود اون جلو بود ومن پشت سرش.. هر چی راه میرفتیم به جایی نمیرسیدیم اخرش وایسادمو گفتم:کجا داریم میریم ..خسته شدم
خندید وگفت:این خسته گیا بخاطر نداشتن تحرک اگه ورزش میکردی الان این جوری نمی شدی …(به روبه روش اشاره کرد )همین کافی شاپ است بیا
زیر لب گفتم:یه معتاد که دم از ورزش میزنه
بلند گفت:شنیدم چی گفتی….من معتاد نیستم خانم
اینو گفت و وارد کافی شاپ شد دیگه نفس برام نمونده بود وقتی رفتم تو… هر چی سر چرخوندم ندیدمش یه گارسون اومد طرفمو گفت:خانم بفرمایید طبقه بالا
با تعجب گفتم:چی؟
گارسونه فکر کرد حرفشو نفهمیدم دوباره تکرار کرد:اقای کبیری طبقه بالا منظر شما هستند…بفرمایید
یه پوفی کردم ورفتم طبقه بالا یکی نبود به این بچه بگه اخه یه مواد خریدن اینقدر قرتی بازی میخواد؟ وقتی رسیدم دیدم هیچ کس نبود فقط به گفته گارسونه اقای کبیری تک وتنها… دست زیر چونه کنار پنچره نشسته بود وبیرون ونگاه میکرد کنارش وایسادم ویه تک سرفه ای کردم سرش وچرخوند وگفت:اِه..کی رسیدی ؟داشتم کم کم.. میرفتم
از روی حرص لبخند زدم وگفتم:با مزه بود
روبه روش نشستم وگفتم:اگه قایم باشک بازیتون تموم شده …پولو بده میخوام برم
خندید وگفت :ای بابا من نمیدونم تو چرا اینقدر عجله داری؟من وتو حالا حالا ها با هم کار داریم
با اعصبانیت دستم وزدم به میز وایسادم وگفتم:چی گفتی؟
خودشو جمع کرد وبا خنده گفت:نه نه ..منظورم از اون کارا نیست …منظورم اینه که من وشما قرار بیشتر همدیگه رو ببینیم … پس باید درجه صبرتونو بیشتر کنید
همین جور میخندید منم با حرص نشستم وگفتم :لطف کن دفعه دیگه منظورتو واضه بگو
-اعصاب نداریا ؟
-اعصاب مصاب ندارم حوصله تو هم ندارم …
-خوب بابا من که چیزی نگفتم
خودم دارم از ترس قالب توهی میکنم اونو قت این شوخیش گرفته ….موبالیشون از تو جیبش در اورد به یکی زنگ زد وگفت:بیا بالا ..
موبایلشو قطع کرد یه مرد با دوتا بستنی اومد طرف ما بستنی شکلاتی رو گذاشت جلوی من بستنی توت فرنگی گذاشت جلوی کبیری ورفت به بستنی نگاه کردم و هیچ وقت از بستنی شکلاتی خوشم نیومد به بستنی نگاه میکردم که صدای پاشنه کفش تو فضا پیچید سرم وبلند کردم دیدم یه دختر شیک پوش با قیافه عروسکی داره میاد طرف ما منم عین ندید پدیدا نگاش میکردم که کبیری با پاش محکم زد به ساق پام خم شدم از درد مچ پامو گرفتم کبیری با خنده گفت :نخورش…صاحاب داره
با اعصبانیت نگاش کردم وچیزی بهش نگفتم حیف که مرد بود وحوصله دردسر نداشتم والا میزدم لای پاش دختره وایساد کنارش با صدای نازی گفت : کجاست ؟
کبیری کیفمو از رو میز برداشت وداد دست دختره وگفت:فقط زود…
-چشم…
اینو گفت و با قر وفر رفت منم همین جور راه رفتنشو نگاه میکردم که کبیری با خنده گفت:ایناز خانم اگه پسر بودی باور کن چشماتو با قاشق در میاوردم
پوزخندی زدم و دستمو دراز کردم وگفتم:پول..
همین جور که بستنیش و میخورد گفت:بستنی توبخور بعد پولو بهت میدم
با اعصبانیت بلند شدم وگفتم:اقای محترم من نیومدم اینجا که با شما بستنی بخورم ..(باصدای بلندی گفتم)در ضمن من از بستنی شکلاتی متنفرم
قاشق بستنی تو دهنش وبا چشای گشاد نگام کرد قاشق و از دهنش دراورد وبستنیش وقورت دادوبا تن صدای پایین گفت:خوب بگو از بستنی شکلاتی بدت میاد چرا دیگه اینقدر جیغ میکشی
از دستش اینقدر حرص خوردم که همون جا شیش کیلو وزن کم کردم رفتم چهار تا میز جلو ترش نشستم پشتم بهش کردم با اعصبانیت پام رو پا انداختم تکون میدادم داد زد:میخوای بگم بستنی توت فرنگی برات بیارن ؟البته با مخلوط شکلات (بلند خندید)
زهر مار …ای عناق بگیری …من وباش با چه ترس ولرزی اومدم …. فکر کردم الان همه مامورا اماده باشن تا منو بگیرن فکر نمیکردم گیر همچین دلقکی میافتم ده دقیقه بعد دختره با کیف من برگشت …رفت پیش کبیری برگشتم ونگاشون میکردم کولمو بهش داد وخودش رفت … دختره که رفت کیفو بالا گرفت وگفت:اگه پولو میخوای بیا
با حرص بلند شدم ورفتم پیشش یه پاکت سفید جلوم گرفت وگفت:ببین این پولا ارزشی نداره که تو بخوای بخاطرش اینقدر حرص بخوری(دستمو دارز کردم که ورشتدارم پاکتو کشید وگفت)راستی اسمم پرهام …پرهام کبیری
با حرص گفتم :به من چه..
خواستم پاکتو بردارم دوباره کشید وگفت:فامیلیت چیه؟
-به تو چه؟مگه تو مفتشی که میپرسی؟
-نه بخاطر اطلاعات عمومیم بود …اگه نگی پاکت وبهت نمیدما(با خنده گفت)البته اگه دوست نداری بهت بگم گربه
دیگه داشتم به این اسم الرژی پیدام میکردم دندونام وبهم فشار دادم وگفتم:رستمی
صورتشو جمع کرد وگفت:چی؟
جیغ زدم :رستمی
-اها…پس شد آیناز رستمی جغجغه
پاکت واز دستش کشیدم کولمو برداشتم وراه افتادم همین جور که راه میرفتم با خنده گفت:به امید دیدار خانم رستمی
با اعصبانیت برگشتم وبا حرص گفتم:من غلط بکنم دوباره به دیدار شما نائل بشم
از کافی شاپ که اومدم بیرون صدای منوچهراز پشتم شنیدم گفت:هوی …کجا سرتو پایین انداختی داری میری؟
برگشتم منو چهر داشت بهم نزدیک میشد فکر نمیکردم عینه جغد دنبالم باشه گفت :پول …
پاکت وجلوش گرفتم ازم گرفت وگفت:نه خوشم اومد زرنگی …بریم
با هم سوار ماشین شدیم زبیده ماشین وروشن وکردوراه افتادیم …زبیده گفت:خوب چی شد؟
منوچهر :هیچی فروختشون (پاکتوگذاشت روداشبورد جلوی زبیده)اینم پولش…دیدی گفتم برامون نون در میاره
زبیده:بابا خفه شو حالمونو به هم زدی…حالا انگار این اولین نفره که تونسته همچین کاری رو بکنه ..شاهکار که نکرده
بدبخت منوچهرتا وقتی رسیدیم نفسشم درنیومد…ساعت یازده رسیدیم خونه هیچ کس نبودحتی پشه هم پرنمیزد خواستم برم تو اتاق که زبیده گفت:لباسا ت وعوض کن بیا برای نهار یه چیزی درست کن
با گفتن باشه رفتم تو اتاق …اینم انگار مزه غذای اون روز هنوز زیر دندوناش مونده که به من میگه نهار درست کن بعد از اینکه نهارو درست کردم برای سالاد کلم خورد میکردم که دیدم مهسا ویسنا یواشکی وبا دو رفتن تو اتاق منو که دیدن فقط با سر سلام کردن زبیده از اتاقش اومد بیرون گفت:کی بود ؟
من از همه جا بی خبر گفتم:مهسا ویسنا…
با اعصبانیت رفت سمت دروبازش کرد وبا صدای بلندی گفت:چیو داشتین قایم میکردین ؟
مهسا:هیچی خانم…
زبیده:دروغ نگو..برید اون ورببینم
چاقو روی میز گذاشتم ورفتم دم اتاق ایستادم بهشون نگاه کردم از ترس رنگ صورتشون پریده بودوبه زبیده نگاه میکردن داشت توی کمدا میگشت هر چی لباس بود ریخت بیرون.. توی کمد اونا چیزی پیدا نکرد رفت سراغ کمدنگار درشوکه باز کرد یه جعبه سفید در اورد با اعصبانیت جعبه رو جلوشو ن گرفت وگفت:این چیه ؟ها؟مگه با شما بی پدرو مادرنیستم ؟لالمونی گرفتین نه؟
یسنا بالرز گفت:نمیدونیم خانم …این مال ما نیست
زبیده سرشو تکون داد وگفت:الان مشخص میشه…در شو باز کرد چند تیکه طلا بود گوشواره وگردنبد وچند تا النگو زبیده با خشم دو تا سیلی زد تو گوش مهسا ویسنا وگفت:که اینا مال شما نیست نه؟ الان کاریتون به جای رسیده که از من دزدی میکنید؟میدونم باهاتون چیکار کنم …صبر کنید…از اتاق رفت بیرون
دو تا ایشون نشستن رو زمین وشروع کردن به گریه کردن… نمیدونستم باید چیکار کنم فقط نگاشون میکردم دلم به حالشون سوخت حتما خیلی دردشون گرفته بود که اینجوری گریه میکردن یسناگفت:بد بخت شدیم …(سر مهسا داد زد ) همش تقصیر تو چقدر گفتم این کارو نکنیم میفهمه گفتی از کجا میخواد بدونه بفرما
مهسا با گریه گفت:وقتی اومدیم نبودش از کجا پیداش شد ؟
یسنا همین جور که گریه میکرد به من نگاه کرد وگفت:تو بهش گفتی نه؟
گفتم :اره ..پرسید کی اومد؟منم….
مهسا حرفمو قطع کرد وگفت:خفه شو …هنوز از راه نرسیده میخوای عزیز دوردونه بشی؟حداقل بزار عرقت خشک بشه بعد این کارا رو بکن..فکر نمیکردیم اینقدر بی معرفت باشی
گفتم:بچه ها به خدا من….
یسنا:گمشو بیرون ..
گفتم:دارید اشتباه میکنید …
یسنا داد زد:گفتم گمشو بیرون …ادم فروش
دیگه بغضم داشت میترکید..در وبستم ورفتم تو اشپزخونه باگریه سالاد درست کردم بعد از اینکه سالادم تموم شد تو حال نشستم وتلویزیون نگاه کردم دیگه نه زبیده از تو اتاقش اومد بیرون نه مهسا ویسنا روی زمین نشستم وزانو هامو بغل کردم اصلا نمیدونستم دارم به چی نگاه میکنم ..صدای در اومد چند دقیقه بعد لیلا ونگاراومدن تو لیلا تا من ودید یه تعظیمی کرد وگفت:درود بر سوسانو ملکه گوگوریو… میدونی تازه گیا چی کشف کردم اینکه تو شبیه کره ایا هستی البته از خوشکلاش …(به تلویزیون نگاه کرد وگفت)چی میبینی؟راز بقا؟اینجا یه پا باغ وحشه صبر میکردی همه بیان اون وقت زندشو نگاه میکردی .(.چشاشو گشاد کرد وگفت) ..تو چه جوری قِصِر در رفتی(یه پلاستیک اورد بالا وگفت)ببین برات کامپوت گرفته بودم میخواستم بیام ملاقاتیت…عملیات چه جور بود ؟
نگار با یه لیوان اب از اشپزخونه اومد بیرون وگفت: لیلابه خدا اگه فک نزنی بهت نمیگن لالی…میبنی حالش خوش نیست بازم حرف میزنی؟
لیلا به صورتم نگاه کرد وگفت:راست میگی نگار حالش میزون نیست
نگار پوست خنده ای زد وگفت:میخوای از جنسای خوبت بهش بده(لیلا چشم غره ای نگاش کرد)چته دختر ؟نکنه کسی رو کشتی؟
به نگار نگاه کردم وگفتم:هیچی …چیزی نیست
نگار:این چیزی نیست یعنی چیزی شده نمیخوای بگی…میگی یا لیلا رو بکنم تو حلقت؟
لیلا با چشای گشاد نگاش کرد گفتم: یسناومهسا دعوام کردن
لیلا:گیلَت کردن…
نگار:چرا؟
گفتم:سوءتفاهم …
نگار لیوانشو گذاشت رو اپن وگفت:پاشو بیا ببینم چی شده؟
گفتم: نمیخواد ولش کن..
نگار:وقتی یه چیزی بهت میگم بگو چشم …
همین جور نشسته بودم که لیلا دستشو انداخت زیر بازوهامو بلندم کرد وگفت:چه نازی هم داره آی….ناز
رفتیم تو اتاق دو تاشون با غم رو زمین نشسته بودن چشمشون که من افتاد یسنا گفت:چیه چغلیت تموم نشده؟ برگشتی ببینی چی کار میکنم بری به زبیده خبر بدی؟
نگار :اومدیدم اشتیتون بدیم
مهسا بلند شد وگفت:من اگه بمیرمم با این دختره دیگه حرف نمیزنم
یسنا هم بلند شد وگفت:نبودی ببینی خانوم برای خودشیرینی خودش ..چه کارا که نمیکنه
نگار :زبون انسان ها بلدین؟عین ادم حرف بزنین تا بدونم دارین چی میگین
یسنا:رفته به زبیده گفته ما داریم یه چیزی رو قایم میکنیم..
گفتم:اخه چرا دروغ میگی..من کی همچین حرفیو زدم …من اصلا ندیدم شما چی اوردین
مهسا:پس از کجا فهمید که یهو سرو کلش پیدا شد ؟اصلا اون که تو خونه نبود لابد تو بهش گفتی که اومد
گفتم: وقتی شما اومدین اونم از اتاقش اومد بیرون گفت کیه بود گفتم مهسا ویسنا…من از کجا باید میدونستم که شما دارین چی کار میکنید؟
نگار:خوب راست میگه دیگه…این از کجا بدونه شما چه کاری دست تونه ؟
لیلا با لبخند گفت:یک بار جَستی مَلَخک..دوبار جستی ملخک… اخر به دستی ملخک چقدر گفتم این کار اخر وعاقبت نداره دزدی از زبیده یعنی بریدن سر خودتون گوش نکردین که نکردن …حالا بکشید
مهسا:تو یکی دیگه خفه شو معتاد مفنگی..
اعصابم خورد بود با این حرفش خورد تر شد داد زدم :نفهم حرف دهنتو بفهم …… با لیلا درست صحبت کن
یسنا به لیلا اشاره کرد وگفت:تو اینو ادم حساب میکنی؟
با فک منقبض شده وتن صدای بلندگفتم:این مفنگی شرف داره به تو دله دزد ..حداقل طرفشو میشانسو ویه ادم بدبختو بدبخت تر نمیکنه ..خوبه میدونید باباش این بلا رو سرش اورده وبازم اینجوری باهاش حرف میزنید … اداما چه شکلین عین شما دوتا؟پس بقیه حیوون(انگشت اشارم وبا تهدید تکون دادم وگفتم)اگه بار دیگه فقط یه بار دیگه همچین رفتاری باهاش داشته باشید به خداوندی خدا قسم ..زبونتونو از توحلقومتون میکشم بیرون فهمیدین؟
چشمای سه تاشون به جز لیلا از تعجب شیش تا شده بود لیلا هم از روی رضایت بهم لبخند زد از اعصبانیت داشتم نفس نفس میزدم برگشتم که برم دیدم مهنازو سپیده ونجوا توی چهار چوب در ایستادن و بدتر از این سه تا با دهن باز نگام میکنن مهناز خودشو جمع کرد وگفت:بهت نمیخورد زبون داشته باشی؟
گفتم:نداشتم …نمی خواستمم داشته باشم …چون فکر میکردم با هم خواهریم یا حداقلش دوست باشیم ….فکر نمیکردم اینجا همدیگه رو به چشم دشمن می بینین که چش دیدن همیدگه رو ندارین …اون از رفتار نگار با تو این از رفتار این دوتا با من….و بدترا ز همه رفتاری که با لیلا دارین ..گناه این بد بخت چیه که اینجوری باهاش رفتار میکنید مگه خودش خواست اینجوری بشه؟
با سرعت از کنارشون رد شدم ورفتم طرف دستشویی شیر روشور وباز کردم چندبار اب به صورتم زدم لیلا اومد توی چار چوب در وایساد با خوشحالی بغلم کرد وگفت:خراب این معرفتتم همشیره…خیلی حال دادی قیافه هاشون شده بود عین علامت تعجب…ولی عجب زبونی داری
دماغشو کشیدم وبا خنده گفتم:اینقدر تعریف نکن ظرفیت ندارم …همه زبون دارن ولی باید درست ازش استفاده کنن نه مثل اینا که فقط بلدند ادم وتحقیر کنن ونیش وکنایه بزنن…
بعد از نهار رفتن بیرون وشب برگشتن …شب همه تو لاک خودشون بود نه کسی دعوا کرد نه حرفی زدیم حتی احساس کردم دارن به زور نفس میکشن تا خدایی نکرده کسی صدای نفسشونم نشنوه منو چهر وزبیده از این همه سکوت درحال سکته بودن….چهار روز دیگه خونه نشینم کردن وهیچ کاری دستم ندادن بعد از چهارروز… زبیده به لیلا گفت:این گربه هم با خودت ببرو ریزکاریا رو نشونش بده میخوام ببینم جَنَم کار کردن وداره..
لیلا با ذوق گفت:چشم خانم چشم …
زبیده:لیلا اگه بدون پول برگردی…
لیلا حرفشو قطع کرد وگفت:میدونم خانم انباری وترک واین حرفا دیگه …خیالتون تخت بدون پول برگشتم سر ایناز وبزن
با تعجب گفتم: به من چه تو میخوای مواد بفروشی..
لیلابا قیافه نارحت لب ولوچشو اویزون کردوگفت:فکر میکردم تو فدایی من باشی
با خنده زدم تو سرش وگفتم:کوفت …راه بیوفت ببینم
هر کسی یه سمتی رفت من ولیلا راه افتادیم خیلی خوشحال بود گفتم:چیه خوشحالی؟
دستشو انداخت دور گردنم وگفت :رفیق شفیقم پیشمه ذوق نکنم ؟!!!
با ارنج زدم به پهلوشو گفتم:ذوق مرگ نشی؟
دستشو برداشت وگفت:نه حواسم هست..
گفتم:داریم کجا میریم ؟
-زعفرانیه..
-چی؟
-زعفرانیه …محل زندگی کله خرا
-منظورت خر پولاست..
-اره همونا …
-اها…حالا جنسا رو کجا قایم کردی ؟
دوتا دستاشو زدبه سینها شو گفت :اینجا
با خنده گفتم:هر وقت خواستی درشون بیاری به خودم بگو
بلند خندید وگفت:نه خوشم میاد کم کم داری هنراتو به نمایش میزاری…دیگه چی بلدی؟
-همه چی
-به تو باید گفت…تبارک الله احسن والخالقین
با هم خندیدیم که یهو منوچهر از پشت صدامون زد برگشتیم خودشو با دو به مارسوند اومد روبه رومون ایستاد به من گفت:گوش کن چی دارم بهت میگم اگه فکر فرار به ذهنت برسه خدا شاهده کوه قافم بری پیدات میکنم ودمار از روزگارت در میارم دوبرابر چهار میلیونی که بابتت دادم باید برام کار کنی …لیلا خانم تو هم گوش کن اگه این از دستت در بره بدبختت میکنم یه بلایی به سرت میارم که ارزوی مرگ کنی فهمیدی؟درضمن حق زنگ زدن به هیج جایی رونداره اینم که فهمیدی؟
لیلا با ترس فقط سرشو تکون داد یه نفسی کشید وراه افتادیم با نگرانی بهم گفت:آیناز…
-فرار نمیکنم…یعنی جایی رو ندارم که بخوام برم (دستمو انداختم دور گردنشو با خنده گفتم)اخه من فدایتم
وقتی به زعفرانیه رسیدیم …گفتم:لیلا.
-هووم.
-این خونه ها چرا اینقدر قشنگن ؟
خندید وگفت:چون صاحباشون قشنگ خرج میکنن
چند قدمی رفتم وایسادم چشمم افتاد به خونه تمام سفید به دلم نشست… کل خونه با در حیاط سفید بود دیوار خونه مرمر سفید زده بود پیچکی که گل های سفیدی داشت خودشو از روی دیوار اویزون کرده بود توی خونه درخت ها ی سر به فلک کشیده اونقدر زیاد بود که باعث شده بود کل نمای خونه مشخص نشه معلومه حیاط بزرگی داره لیلا هم همین جور برای خودش میرفت که دفعه وایساد وگفت:به چی نگاه میکنی بیا دیگه…
تکون نخوردم وفقط به خونه نگاه میکردم لیلا اومد نزدیکو گفت:میشه بریم؟
همین جور که خونه نگاه می کردم گفتم:قشنگ لیلا نه؟
-اره مبارکه صاحبش باشه…هر کی اینو ساخته عشق سفید بوده …بریم؟
-اهووم..
دل کندن از اون خونه برام مشکل بود اما این کارو کردم چند کوچه رفتیم بالا تر گفتم:لیلا کجا داریم میریم ؟
-میریم جنس وبه یکی بدیم..
-به کی؟
-به یه جیگر…(با خنده گفت)پسر خیلی نازیه فقط حیف که معتاد شد وگرنه خودم میگرفتمش
خندیدم وگفتم:بد بخت پسره که همچین کیسی رو از دست داد
لیلا با ناز گفت:اره به خدا همین وبگو
-اسمش چیه؟
-شاهین..
به خونه که رسیدیم زنگ ایفونو زد یه خانم جواب داد:کیه..
لیلا صورتشو جلو ایفون برد زنه درو زد ورفتیم تو حیاط شیکی بود تا چشم کار میکرد درخت وگل بود رفتیم تو خونه یه خانم مسن اومد گفت : همین جا تشریف داشته باشید تا اقا بیان
من ولیلا رو مبل نشستیم من پشت به راه پله نشستم ولیلا هم روبه روم به خونه نگاه کردم وگفتم:لیلا..؟
-بله…
-کل این خونه مال پسر جیگرست؟
-اره …
صدای پا از راه پله اومد لیلا به پشتم نگاه کرد و اروم گفت:ای جانم…جیگر اومد
اروم برگشتم پشتم با دیدنش نتونستم جلو خندمو بگیرم یه مرد پنجاه شصت ساله چاق که کمربندش و زیر شکمش بسته بود …کله کلا تاس …لپا افتاده .. داشتم مخیندیدم که لیلا لباشو گاز گرفت اومد سمت ما من ولیلا بلند شدیم وسطمون وایساد اول یه نگاهی به من انداخت بعد به لیلا وگفت:این کیه با خودت اوردی؟
لیلا:همکار جدیده ..شاید از این به بعد براتون جنس بیاره
مرده انگار اعصبانی بود گفت:من کسی جز تو نمیخوام
دستمو جلو دهنم گرفتم وخندیدم لیلا ابروشو انداخت بالا ولبشو به دندون گرفت که نخندم مرد با اعصبانیت گفت:چیه به چی میخندی؟
گفتم:ببخشید …هیچی همین جوری
رو به لیلا کرد وگفت:دفعه دیگه اینو با خودت نمیاری..فهمیدی؟
لیلا:بله اقا …فهمیدم
-خیل خوب برید
لیلاپولو که گرفت پیراهنمو کشید با خوش برد بیرون تو حیاط شروع کردم به خندیدن لیلا هم با خنده گفت:ایناز تو رو خدا نخند
ادای مرده رو دراوردم وگفتم:من کسی رو جز تو نمیخوام ..
لیلا در حیاط وبا زکرد و اومدیم بیرون گفت:عشقمو دیدی؟حالااز حسودی بمیر
با خنده گفتم:ارزونی خودت عین اورانگوتان میموند..
با خنده رفتیم زیر یه درخت نشستیم لیلا گفت:اون پسره میبینی به درخت تکیه داده یه زنجیرم دستشه؟
سرم وکج کردم وسمت چپ لیلا رو نگاه کردم و گفتم:اره…میشناسیش؟
-نشناسمش!!!از بچه های منوچهره فرستادتش مراقب ما باشه…اینه که میگم نمیشه فرار کرد ..
از روی نا امیدی نفسی کشیدم وگفتم:امروز چندمیم؟
لیلا دستشو پشتش گذاشت و سرشو بالا گرفت گفت:نمیدونم چطور ؟
-هیچی(یه ماشینbmwازته کوچه میاومد سقفشو هم برداشته بود رانندش یه مرد سی وهشت ساله بود به لیلاگفتم)لیلا…ماشینو داری؟
لیلا سرشو اورد پایین وبا چشای گشاد گفت:دارمش…
مرده ماشینو جلوی خونه ای که سمت راستمون بود پارک کرد وخودش پیاده شد داشت با تلفن حرف میزد :اره…میدونم ولی چیکار کنم پرونده ها رو یادم رفته الان دم خونهم یه ذره معطلشون کن الان میام …اینو گفت و وارد خونه شد لیلاسرشو چرخوند به پسره نگاه کرد و یهو گفت: انی؟
-هومم
-یه فکری زد به کلم….
-مگه تو فکرم میکنی؟
-اره بعضی وقتا که حوصلم سر میره فکرم میکنم
-خوبه حالا فکرت چیه؟
دستمو کشید گفتم:میخوای چیکار کنی؟
به ماشین نزدیک شدیم گفت :سوار شو زود باش
-تا نگی نقشت چیه سوار نمیشم..
ماشین که سقف نداشت منو هل داد افتادم تو ماشین خودشم اومد کنارم دو تاایمون کف ماشین نشستیم گفتم:چیکار داری میکنی؟
-هیشششش…هر چی من گفتم تو فقط تایید میکنی فهمیدی؟
با حرص گفتم:لییلا…
صدای مرده اومد:اومدم دیگه چقدر زنگ میزنی …نمیتونی دودقیقه نگهشون داری؟
سوا رماشین شد وخدا حافظی کرد گوشی رو انداخت رو صندلی جلو وپوفی کرد خواست ماشینشو روشن کنه یهو بگشت عقب و با تعجب گفت:شما تو ماشین من چیکار میکنید؟
لیلا اه وناله گفت:اقا تو روخدا راه بیوفتید…اگه دادشم مارو ببینه ما رو میکشه
-دادشتون کیه؟
لیلا:همونی که به درخت تکیه داده یه زنجیرم دستشه..
مرده به پسره نگاه کرد وگفت:خانم من کار دارم برید پایین دنبال درد سرم نیستم
گفتم:اقا ما که از شما چیزی نمیخوام …میخوایم دو خیابون پایین تر پیادمون کنی همین
لیلا با تعجب نگام کرد مرده پوفی کرد و با تاکید گفت:فقط دو تا خیابون …
دوتا ایمون سرمونو تکون دادیم ماشین وروشن کرد وراه افتاد لیلا اروم گفت:نه مثل اینکه یه چیزایی بلدی
منم اروم گفتم:دارم درس پس میدم استاد
-افرین ..من به خودم میبالم بخطر همچین شاگردی
مرده گفت:بیاین بالا
اروم اومدیم بالا ونشستیم پشت سرمونو نگاه کردم دیدم همون پسره با موتور داره دنبالمون میاد گفتم:لیلا پسره داره میاد دنبالمون دردسر نشه ؟
-لیلا با بیخیالی گفت :نه بابا این کارا تو حوضه استحفاضی اون نیست …اون فقط مراقبمونه فرار نکنیم
عجب کیفی میداد …اولین بارم بود سوار همچین ماشینی میشدم نزدیک بود ذوق مرگ شم به همه جا نگاه کردم بالا شهر تهران هم صفایی داشت یه باد لذت بخشی به صورتم میخورد یهو چشمم افتاد به مرده که ایینشو روی لیلا تنظیم کرده بود و به لیلا نگاه می کرداین دختر انگار همه جا بود الا تو این دنیا بخاطر اینکه خندمو نبینه شالمو کشیدم روی صورتم و دستمم گذاشتم رو پیشونیم کمی هم پایین خم شدم سعی میکردم صدای خندم بلند نشه یهو لیلا اومد سمتمم وبا نگرانی گفت:ایناز…چیزی شده ؟چرا داری گریه میکنی؟
اروم دستمو اوردم پایین تا فقط چشمام معلوم بشه از چشمام فهمید که دارم میخندم گفت:کوفت ..فکر دارم داری گریه میکنی..حالا برای چی داری میخندی؟
با چشم وابرو به مرده اشاره کردم که داشت ما رو نگاه میکرد لیلاگفت:چی میگی برای چی چشم وابرو میندازی
دوباره این کارو کردم لیلا سرشو برگردوند طرف مرده دید نگاش میکنه دو تاشون به هم لبخند زدن منم شروع کردم به خندیدن لیلا همین جور که دندوناشو فشار میدادگفت:زهر مار…ا زکی تا حالا داره به من نگاه میکنه ؟
همین جور که سرم پایین بودومیخندیدم گفتم:فکر کنم از وقتی که سوار شدیم
نیشگونم گرفت که صدای اخم بلند شد وگفت:کوفت …اونوقت تو باید الان بهم بگی؟
مرده گفت:مشکلی پیش اومده؟
لیلا:نخیر اگه زحمتی نیست همین جا پیاده میشیم
-زحمتی که نیست ولی هنوز یه خیابون دیگه مونده
لیلا:نه دیگه وقتتون ونمیگیرم
مرده کمی این دست واون دست کرد وگفت:میخواید با هم یه چیزی بخوریم ؟
لیلا با چشای دوازده تایش نگاش کرد ومنم خندیدم لیلا یا ارنجش زد به پهلومو گفت:بله حتما اگه وقت داشته باشید
مرده باخوشحالی گفت:من چیزی که زیاد دارم وقته
لیلا دم گوشم گفت:میبینی چه چلغوزی گیر ما افتاده ..همین الان گفت معطلش کنید تا من بیام
گفتم:این خصلت مرداست که وقتی دختر زیبا رویی می بینن دیگه نمیتونن خودشونو کنترل کنن
جلوی یه کافی شاپ نگه داشت رفتیم تو دو تا بستنی زدیم به رگ و اومدیم بیرون شمارشو به لیلا داد تا بهش زنگ بزنه لیلا هم نا مردی نکرد بعد از اینکه با هاش خدا حافظی کردیم شمار ه رو انداخت تو سطل اشغال تو راه خونه بودیم که لیلا گفت:حال کردی انی؟تو خوابم نمی دیدی سوار همچین ماشینی بشی خر کیف شدیم نه؟
-نه گورخر کیف شدیم..
بلند خندیدم لیلا گفت: نه خوشم اومد کم کم داری راه میافتی..
-ولی کاش خودمون رانندگی میکردیم کیفش بیشتر بود..
-مگه بلدی؟
-اره ..گواهی نامه دارم..
-دروغ میگی..
-نه دروغم چیه..
-ایول پس دفعه بعد جلوی یه مرسدس بنز ومیگرم ..
با خنده رفتیم خونه …یک هفته کامل با لیلا میرفتم مواد فروشی روزای اول هم میترسیدم هم برام سخت بود اما کم کم راه افتادم …تو ی همین یه هفته لیلا به بهم یاد داد ترس آفت زندگیه ….باید اهل ریسک باشی و از چیزی نترسی ..
مثل روزای دیگه بعد از خوردن صبحانه با لیلا رفتیم به پاتوقش …به گفته خودش تو اون پارک با سه ثانیه مواداش فروش میره گفتم:لیلا…منوچهر وزبیده برای کی کار میکنن؟
-برای جمشید…همونی که تو رو به اینا فروخت
از جمشید بد کینه ای به دل داشتم ..دستشو انداخت دور گردنم وگفت:نبینم گربم اخمو باشه
پشت چشمی نازک کردم وگفتم:به من نگو گربه
با خنده دنبالش دویدم …با هم رفتیم سمت پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم پاهامو تکون میدادم که لیلا گفت:حوصلت سر رفت؟
-اهووم
-بیا قدم بزنیم
هنوز بلند نشده بود که موبالیش زنگ خورد جواب داد:الو.
….
-جای همیشگیم…راستی یکی دیگه هم همراهم هست اگه دیر کردم بشین پیشش تا من بیام
….
-باشه خداحافظ
گوشی رو قطع کرد وگفت:ایناز تو اینجا بشین تا من برگردم باشه ؟
-کجا؟
-…برم موادا و ازجای گرمشون دربیارم جلدی میام ….فقط اگه کسی اومد با من کار داشت بگومنتظر بمونه باشه
من همون جا منتظرش شدم بعد از چند دقیقه یه دختر اومد با قیافه تابلو یعنی هر کی از چند متری میدیدش میفهمید معتاده اومد طرفم وگفت :تو دوست لیلایی؟
نمیتونست صاف وایسه همش عقب وجلو میرفت چشماشم خمار بود گفتم:اره ..بشین الان میاد
خودش وانداخت رو نیمکت خم شد به سمت پایین دیدم یواش…یواش داره حالت سجده میگیره منم همین جور نگاش میکردم داشت میرفت پایین که یهو لیلا که روبه روم می اومد داد زد :بگیرش بگیرش الان میوفته ..
اینو که گفت دختره از نیمکت جدا شد منم سریع گرفتمش خدا رو شکر زود گرفتمش والا با مخ میرفت تو زمین وقتی فهمید یکی گرفتش سرشو بلند وکرد وبا چشمای خمار گفت:ها…!!!
لیلا خودشو به من رسوند وگفت:چرا نگرفتیش نزدیک بود بیوفته ؟
-من چه میدونستم داره میوفته
-پس فکر کردی یه چیزی رو زمین پیدا کرده میخواد ورشداره؟ (لیلا موادشو جلوش گرفت وگفت)بگیر …تو چه مرگیت بود که خودتو به این روز انداختی ها ؟
مواد وگرفت خواست پولو از جیبش در بیاره.. نمی تونست دستشو می برد بالای جیب مانتوش اما دستش تو جیب نمیرفت از روی جیبش سر میخورد میاومد پایین لیلا پوفی کرد وگفت:انی پول و از جیبش دربیار
با چندش دست کردم تو جیبش وپول و دراوردم تیکه تیکه بودن بوی گند سیگار هم میداد گرفتم جلوی لیلاوگفنتم :اینا بسه؟
به پولا نگاه کرد وگفت: نه بابا خیلی کمه
خودش دست کرد تو جیبش که دختره با خماری گفت:دیگه ندارم همینه
لیلا با اعصبانیت مواد واز دستش کشید وگفت:وقتی پول نداری غلط کردی گفتی جنس بیارم .مگه من اینجا موسسه خیریه راه انداختم که هروقت نداشتی خودم روش بزارم
دختره حال نداشت حرف بزنه اما با گریه گفت:تو رو خدا لیلا دارم میمیرم …تمام استخونام درد میکنه
لیلاداد زد:به جهنم …کی گفت معتاد شی ؟…مگه تو خیر سرت دانشجوی مملکت نبودی؟مگه نه داشتی برای دکترا میخوندی؟برای چی این بلا رو سر خودت اوردی ها؟
-لیلاخواهش میکنم قول میدم دفعه بعد پولو برات بیارم
-بیخود …دفعه بعد بدون پول به من زنگ نمیزنی فهمیدی؟
داشت گریه میکرداز ظاهرش معلوم بود حالش خیلی بده به لیلا گفتم:بهش بده گناه داره
-ایناز وقتی اینا دلشون به حال خودشون نمیسوزه وهمیچین بلایی سر خودشون میارن …تو دیگه نباید دلسوز این جماعت بشی
-خواهش میکنم لیلا تو هم عین اینایی میتونی درکش کنی
-ایناز کی میخواد بعد پول این مواد وبده ؟
-بالاخره یکی پیدا میشه وضعش خوب باشه از اون بیشتر بگیر ..بخاطر من….(لیلانگام میکرد گفتم)اگه ندی خودم میدما
پوفی کرد وگفت:ایناز من از دست تو چیکار کنم میخوای برای خودت درد سر درست کنی ؟ به احترام ریش سفیدت این کارو میکنم (مواد گرفت جلوشو گفت)بگیر ولی گفته باشم این دفعه اخر
دختره با استینا ش که تا نوک انگشتاش بود اشکاشو پاک کرد وبا خوشحالی مواد وگرفت ورفت تا ته پارک که رسید صد دفعه افتاد و بلند شد …..عین ادمای کور که جلوشونو نمی دیدن خودشو به دارو درخت میزد من ولیلا هم همین جور نگاش میکردیم لیلا گفت:به نظر تو این زنده خونه میرسه ؟
گفتم:عزرائیل که کارش نداره …همین جوری بخواد ادامه بده حتما خودکشی میکنه
لیلا دستشو انداخت دور گردنم وگفت:خوب فیلم هندی تموم شد بریم یه گشتی تو پارک بزنیم
با خوشحال گفتم: بریم
چند قدم راه رفتیم لیلا گفت:پفک میخوری؟
-نه مضره ….میدونی هر یه دونه پفکی که بخوری یک ماه طول میکشه تا کلیت تمیزشه؟
-شوخی میکنی؟
-نه جدی میگم من الان دوساله دیگه چیپس وپفک نمی خورم
-پس چی بخوریم ؟
-اب هویج بستنی…
-خانم خوش اشتها فکر پولشم باش
یه پسری از پشت سرمون گفت:اب هویج بستنی با من
سرمونو چرخوندیم دیدیم دوتا پسر عین اجل وایسادن لیلا گفت:به به …خان وحید وخان ناصر ..اَ..این طرفا ؟
دو تا ایشون اومدن جلومون وایسادن یکیش گفت:داشتیم رد میشدیم گفتیم یه عرض ادب کنیم (به من نگاه کرد وگفت)دوست جدیده؟…اینم میخوای بدبخت کنی؟
لیلا: زر نزن جنس میخوای؟ بگیر وبر
-قربون محبت لیلیت …ترک کردیم
لیلا:چی ترک کردی؟(سرشو عقب کشید )میگم رنگ وروتون وا شده نگواثرات ترکه …افرین …افرین کار بسیار شایسته ای کردین
-نمیخوای معرفی کنی؟
لیلا من اشاره کرد وگفت:ناصر وحید این اینازه….(به اونا اشاره کرد)ایناز این دو تا ریشو …این ناصر اینم وحیده
ناصر خیلی خیلی لاغر بود به اندازه ای که شلوارش با دوتا کمربند رو کمرش سفت میشد ….نمیشد گفت وحید خوش استیل تر از ناصر ولی بهتر از ناصر بود هر چند ترک کرده بودن اما هنوز شلخته پلخته بودن وحید دستشو به طرفم دراز کرد وگفت:خوشبختم…
سرمو کج کردم وبه دستش نگاه کردم وگفتم:فکر نمیکردم وسط پارکم میشه گدایی کرد؟
لیلا زد زیر خنده ناصرم زد تو سر وحید و با لبخند گفت:خاک تو سر ضایع شدنت بکنن
لیلا دست زد وگفت:اقا ناصر به افتخار ضایع شدن دوستت باید …اب هویج بستی بهمون بدی
ناصر:به من چه از خودش بگیرین
وحید با قیافه ضایع شده گفت:بیاید بریم مهمون من
لیلا دست زد وگفت:ایول..
داشتیم میرفتیم سمت کافی شاپ که وحید اومد کنارم وگفت:میمردی با هام دست میدادی وضایعمون نمیکردی؟
-اگه ضایعت نمی کردم که اب هویج بستنی گیرمون نمیاومد …
بعد از خوردن اب هویج بستنی باهاشون خدا حافظی کردیم چند ساعت تو پارک گشتیم وتمام جنسا رو
فروختیم تو راه برگشت به خونه با حالت معصومانه ای گفتم:لیلا
لیلا با تعجب نگام کرد وگفت:عین بچه هایی که از ماماناشون چیزی میخوان صدام میزنی….چه ؟
صورتم ومعصوم تر کردم وگفتم:میزاری زنگ بزنم ؟
چشاش سه تا شد وگفت:زنگ بزنی؟روز اول منوچهر چی بهت گفت ؟
-از کجا میخواد بدونه من زنگ زدم؟
-از کجا؟ایناز تو الزایمر داری مگه روز اولی که اومدی نگفتم منوچهر هر جا که مارو میفرسته برام بپا میذاره ؟پشت سرم ونگاه کن تا بهت بگم
نگاه کردم وگفتم:خوب..
-خوب به جمالت…این دوتا که دارن پشت سرمون میان …اضغر واکبرن داداشن نوچه و مواد فروش منوچهرن .فکر کردی منو چهر ما رو به امون خدا ول میکنه ومیره..
-پس من چی کار کنم؟باید زنگ بزنم
-به کی ؟
-به دوستم…
-به مامانت زنگ نمیزنی میخوای به دوستت زنگ بزنی
-مامانم فوت کرده
-معذرت میخوام نمیدونستم…(پوفی کرد وگفت)بزار با بچه ها حرف بزنم ..ببینم چیکار میتونیم برات بکنیم
لبخند زدم وگفتم :ممنون..
برگشتیم به خونه …فقط مهسا ویسنا خونه بودن من ولیلا بهشون سلام کردیم اما اونا زیر لب جواب سلام دادن …رفتیم تو اتاق لباسامونو عوض کردیم مهسا ویسنا هم اومدن تو اتاق مهسا اومد جلوم وایساد ولی یسناعقب ایستاده بود لیلا باترس گفت :بچه ها میشه دعوا راه نندازین
مهسا بهش لبخند وچیزی نگفت دستشو به طرفم دراز کرد وگفت:اشتی؟
دستشو گرفتم وگفتم :مگه قهر بودیم که اشتی کنیم ؟
مهسا:ممنون…
یسناهم اومد جلو با من دست دادو گفت:خوبه که دوستی عین تو پیدا کردیم
لیلا یه نفسی کشید و گفت :خدایا کسی اینجا مارو مارمولکم حساب نمیکنه…
یهو یسنا ومهسا باخنده بغلش کردن مهسا گفت:غصه نخور ابجی …من سوسک حسابت میکنم
؟لیلا خندید وبا تعجب گفت:راست میگی کرم زالو..
مهسا ازش جدا شد وگفت:چی گفتی؟
لیلا :با تو نبودم که بااین …با این بودم
یسنا :من ؟؟؟!!!! با این هیکلم میگی کرم زالو
لیلا عقب عقب به سمت در میرفت وگفت:اره کرم زالو ها
اینو گفت و فرار کرد مهسا ویسنا هم دنبالش دویدن …بعد از یک هفته و چند روز بالاخره با من اشتی کردنند خوشحالم که به اشتباهشون پی بردن …وقتی همه بچه ها جمع شدن نهارو خوردیم زبیده به مهناز گفت با منوچهر میرن جایی کار دارن تا شب برنمیگردن ومواظب ما باشه وقتی رفتن همه مون تو هال نشستیم نگاه تلویزیون میکردیم به جز نگار و مهسا که داشتن ابرو هاشونو برمیداشتن یهو لیلا پرید جلو تلویزیون وگفت:باید جلسه دو فوریتی بگیریم …
مهناز:چته عین شامپازه میپری جلو تلویزیون ؟اصلا خودت فهمیدی چی گفتی؟
لیلا:اره دیگه از همین جلسه ها که نماینده مجلس میگیرن..
نگار:خوب…موضوعش چیه؟
لیلا قیافه معلم ها رو گرفت وگفت:علم بهتر است یا ثروت ؟
نجوا بلند خندید وسپیده گفت:میشه دلقک بازی درنیاری وحرفتو بزنی؟
لیلا:ایناز میخواد زنگ بزنه…
همشون با هم گفتن:چیییییی؟
لیلا با خنده گفت:چیه شما دقیقا عین زمانی بود که نیوتون زیر درخت نشسته بود و سیب از بالای درخت افتاد پایین گفت چی …همون جا کشف کرد زمین جاذبه داره
نگار:لیلا جان یک ثانیه حرف نزن باشه؟(به من نگاه کرد وگفت)مگه ما قبلا بهت توضیح ندادیم …اینجا تلفن نداریم باید بری بیرون زنگ بزنی..
لیلا:و از اونجایی که منوچهر برامون هپو گذاشته این کار امکان پذیر نیست
نگار با اخم نگاش کرد لیلا گفت:چیه؟گفتی فقط یک ثانیه…
گفتم:خواهش میکنم کمکم کنید من باید زنگ بزنم
مهناز:بچه ها ما هشت نفریم …خیر سرمونم اشرف مخلوقاتیم فکرامونم رو بریزیم رو هم شاید یه راه حلی پیدابشه …
بعد چند دقیقه فکر کردن اونم به صورت ایکیوسانی لیلا یهو بلند شد وگفت:یافتم …یافتم
نگار :چی یافتی؟
نجوا با خنده گفت:الکل …
لیلا:یه فکری کردم… نه نمیگید؟
مهناز:وانگاه که انیشتن فکر میکند …بگو فکرتو..
لیلا سرشو چرخوند طرف سپیده پشت چشمی نازکرد وبا انگشت اشارشو به طرف سپیده گرفت وگفت:تو….باید هم اکنون جانت را نثار ما کنی…
سپیده با تعجب گفت:چی؟
لیلا:بچه ها غلام سوته عاشق کیه؟
همشون گفتن:سپیده..
لیلا:خوب دیگه …سپیده میره با غلام حرف میزنه من واینازم میریم زنگ میزنیم
سپیده:اینقدر دری وری نگو…میخوای برم یه بلایی سرم بیاره؟
نجوا:منم باهات میام
لیلا:حله دیگه ُقلتم میخواد باهات بیاد..
سپیده:من پامو تو اون خونه نمیزارم..من ازاین پسره خوشم نمیاد…
لیلا:عزیزم انگاه که بوسه های اتشینش را برلبانت کوبید عاشقش خواهی شد
گفتم:خواهش میکنم سپیده …جبران میکنم …واقعا باید زنگ بزنم
سپیده دلش نمیخواست بره از چهرشم مشخص بود ولی لیلا گفت:نجوا سپیده رو همراهی کن..
نجوا دست سپیده رو کشید وبا خودش بلند کرد… سپیده گفت:پس حداقل وقتی تلفن زدنتون تموم شد یه سنگی یه کوفتی بزنید به در تامن بدونم زود بیام…شماها میخواید منو به کشتن بدید
نجوا رفت سمت در وگفت:این درکه قفله ..
لیلا به مهسا ویسنا نگاه کرد وگفت:دستان پر توان گجت برس به داد این ناتوان ..
مهسا بلند شد وبا سنجاق سرش درو باز کرد وگفت:زود برید
نجوا و سپیده رفتن بیرون نگار هم از پنجره کشیک میداد که هروقت ر فتن تو خبر بده.. لیلاگفت:هنوز نرفتن؟
نگار:نه…فعلا دم دروایسادن دارن حرف میزنن
لیلا:ای بابا..اگه من بودم تا حالاتاریخ عقدم مشخص کرده بودم
مهناز:اخه همه مثل تو تو دلبرو نیستن که؟
نگار:برید..برید..رفتن تو
خواستیم بریم که مهنازگفت:ایناز..قول بده فرار نمیکنی؟
گفتم:دیگه اینقدر نامرد نیستم..
لیلا:میشه حرفای لوتی تونو بزارید برای بعد؟
لیلا همین جور دستامو میکشید وبا خودش میبرد مهناز دنبالمون اومدوگفت: زیاد حرف نزن باشه؟زودم برگردید ..
لیلا :چشم خان باجی…
به باجه تلفن رسیدیم لیلا کارت تلفونشو داد بهم سریع شماره نسترن وگرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد:بله بفرمایید…
بغض به گلوم هجوم اورد چقدر دلم برای صداش و پرحرفیاش تنگ شده بود با همون بغض گفتم:الو سلام نسترن ..
ساکت بود هیچی نگفت فقط صدای نفس کشیدنش ومیشنیدم گفتم:الونسترن….صدامو میشنوی؟
با صدای بی جونی گفت:آ…آ…آیناز خودتی؟اره؟
بغضم شکست وبا گریه گفتم:اره خودمم ..
نسترنم گریه کرد وگفت:معلوم هست تو جایی؟کجا گذاشتی رفتی ها ؟میدو نی چقدر دنبالت گشتم ؟عکستو به همه کلانتریا دادم…ترسیدم اونا کشته باشنت نمیدونی چقدر خودمو نفرین کردم که چرا حرفتو گوش ندادم
-خوبی نسترن ؟
-الان که صداتو نشنیدم بهتر شدم…بگو کجایی تا بیام دنبالت؟
خندیدم گفتم:کجا میخوای بیایی تهرانم..
-تهران؟؟؟!!!تهران چی کار میکنی؟
لیلا با انگشت اشارش زد به ساعت که یعنی وقت نداریم گفتم:نسترن من نمی تونم زیاد حرف بزنم ..زنگ زدم که بهت بگم حالم خوبه ونگرانم نشی..
-کجا میخوای بری؟ادرس وبده تا بیام دنبالت..
نمیخواستم برای بچه ها درد سر درست کنم گفتم:نمیتونم نسترن….. نمی تونم..اگه تونستم دوباره بهت زنگ میزنم خدا حافظ..
صدای نسترن هنوز پشت گوشی میاومد که گوشی رو گذاشتم دلم برای دیدنش لک میزد اشکامو پاک کردم واز لیلا تشکر کردم راه افتادیم ..لیلا رفت سمت خونه غلام…. سرشو گذاشت رو در گفتم :چی کار میکنی؟
-هیچی تو برو تو میخوام شنگول ومنگول واز دست اقا گرگه نجات بدم
خندیدم ورفتم تو بچه ها اومدن پیشم گفتن زنگ زدی با لبخند گفتم:اره ازت همتون ممنون ..
یسنا:پس لیلا کو؟
گفتم:رفته شنگول ومنگول نجات بده
وقتی نجوا وسپیده اومدن از اونا هم تشکر کردن قیافه سپیده دیدنی بود رنگ به صورت نداشت وقتی همه جمع شدن لیلا گفت: بچه ها نظرتون چیه برای این پیروز ی بزرگ جشن بگیریم؟
نگار با خنده گفت:چیه کبکت خروس میخونه
لیلا:نه اردک می خونه
نگار :من موافق..
یسنا:اگه زبیده بیاد چی؟
نجوا:نه بابا…مگه نشنیدی گفت شب میان
لیلا:موافقا دستا بالا
سپیده:میشه موافقا دستاشونو پایین کنن؟
لیلا:تو هرجور راحتی جیگر..
مهناز:قبول بچه ها…. بساط مهمونی رو حاضر کنید
نجوا وسپیده پریدن تو اشپز خونه سپیده هر چی میوه تو یخچال بود ریخت تو سینگ ظرفشویی شروع کرد به شستن لیلا بهش گفت:اینجوری فایده نداره بزار برم برات تشت بیارم قشنگ با پا برو توش… اینو که گفت سپیده یه سیب طرفش پرت کرد لیلا تو هوا گرفتش وگاز زد نجوا هم داشت شربت البالو درست می کرد لیلا بهش گفت:اخه ادم…. کی شربت و با قاشق هم زده ؟
نجوا با تعجب نگاش کرد وگفت:پس با چی هم بزنم ؟
لیلا:با همزن برقی..
نجوا با حرص لیلا رو از اشپزخونه بیرون کرد وگفت:یکی بیاد اینو بگیره نمیزاره کار بکنیم
مهسا رفت تو اشپزخونه به نجوا وسپیده کمک کنه …من وبقیه هم داشتم هال وبرای مهمونی اماده میکردیم هر کی می رفت تو اشپزخونه یه ناخونکی به میوه وشیرینی میزدمهسا گفت:قحطی زده ندیده بودیم که لطف لیلا دیدیم ..
لیلا :به جای اینکه حرف بزنی برو یه نوار بندری بزار انی برامون بندری برقصه
گفتم:بیخود…خودت برقص…
یسنا :ما رقص معمولیشم بلد نیستیم چه برسه به بندریش
مهناز :ایناز…داره ناز میکنه
سپیده: اشتباه گرفته باید بره برای یکی دیگه ناز کنه
همشون خندیدن وقتی همه چی حاضر شد بچه ها تو هال نشستن لیلا یه دونه خیار به عنوان میکروفن بردا شت هم میخوردش هم حرف میزد:لیدی ها ودوشیزگان محترم به این مهمانی خوش امدین ومقدمتان را گرامی میداریم و از اینکه قدم های نحستان را در این مجلس (حرفش تموم نشد که بچه کوسن مبل به طرفش پرت کرد لیلا هم فقط جاخالی میداد با خنده گفت)وقتی یکی داره بهتون احترام میزاره ادم باشید
مهناز :لیلا.اون خیارو بخور بعد حرف بزن
لیلا وقتی تمام خیارش وخورد یکی دیگه برداشت یه تعظیم کرد وگفت:بله بانوی من …شما هم اکنون شاهد رقص زیبای خفته ی من خواهید شد
همین جور که سیب گاز میزدم ابرومو بردم بالا لیلا خوند:ابرو میندازی بالا بالا میدونم سرت شلوغه والله
همه خندیدن گفتم :به شرطی میرقصم که شما هم برقصید
نجوا:قبول اول تو بندری برو بعد ما تکنو میریم
گفتم :زرنگین منم میخوام تکنوبرقصم
نگار:با شه قبول …هم بندری هم تکنو
لیلا:بچه ها من تکنو نمیرم چون میترسم نعشگیم بپره …براتن رقص باله میرم (به من نگاه کرد وگفت)شروع کنم مادام
بلند شدم وروسریمو از رو زمین برداشتم ودور کمرم بستم و وسط وایسادم موهامم باز کردم وگفتم:شروع کن
دخترا سوت وکف برام زدن لیلا شروع کرد اولش وبه صورت رپ خوند: خوشکل موشکلاش بیان وسط بزنن تو فازبندری میخونه لیلا مفنگی دیگه نشینین رو صندلی ….خندیدم وگفتم: شعرمردمو به نام خودت ثبت میکنی؟
لیلا هم خندید وگفت:باکی نی …شروع میکنیم …همه دخترای بندر با نمک خوشکلن ودلبر/ یکیشون جا کرده تو قلبم /میخونیم اینو با هم قد بلند مو مشکی پوستش برنزه …همین جور که میرقصیدم وایسادم وگفتم:صبرکن….صبر کن
لیلا :چیه؟
گفتم :من کجای پوستم برنزست؟
نگاربا خنده گفت:راست میگه بچم سفیده
لیلا :خوب چیکار کنم نمیتونم شعر مردمو خراب کنم
گفتم: خوب عیب نداره با خوندن تو من که سیاه نمیشم
لیلا: ادامه شعر…..میرقصه بندری کارش درسته/ قد بلند مو مشکی پوستش برنزه/ میرقصه بندری کارش درسته /تکون تکونش بده رقصو نشونش بده… / تکون تکونش بده رقصو نشونش بده……… من میرقصیدم ومیخندیدم اونا هم دست میزدنو با لیلا میخوندن البته بدون اذیت هم ننشستن …چند دفعه با پاشون زدن به باسنم که میافتادم رو لیلا…. لیلا هم نقش زمین میشد ….چند دفعه هم لیلا منو هل دادکه افتادم رواونا ….تا شب زدیم ورقصیدیم اینقدر خستمون بود که فقط دنبال بالشت میگشتیم
لیلا:ایناز چقدر میخوابی بلند شو دیگه لنگ ظهر شد…
با خواب الودگی گفتم:بزار بخوابم ..
لیلا:باور کن اگه به من بود میزاشتم عین اصحاب کهف بخوابی وسیصد ساله دیگه بیدار شی …پاشو تا صدای پارسش درنیومده
جوابشو ندادم صدای باز شدن در اومد یهو لیلا داد زد:ایناز زبیده اومده بلند شو …بلندشو
خواب از کلم پرید وسریع رو تخت نشستم دیدم نجوا ونگارن تا منو دیدن زدن زیر خنده لیلا هم میخندیدبا حرص گفتم : لیییییلا
بعد از اینکه صبحونمون وخوردیم …رفتیم به اتاق اماده شدیم امدیم بیرون
زبیده کیفمو نو پر مواد کردوداد دستمون بهمو گفت:اگه اینارو نفروشید میفروشمتون فهمیدید
من فقط سرم وتکون دادم گفتم:بله
زبیده:لیلا مواظبش باش
لیلا:هستم خانم عین عقاب پشت سرشم
خندیدم وگفتم:عقاب بالای سر یا پشت سر؟
لیلا:مهم نیست …مهم اینکه مراقبتم
وقتی از خونه اومدم بیرون بهش گفتم:کجا میریم تجریش
-دوره؟
-اره..
یه ماشین دربست گرفتیم تا تجریش از ماشین پیاده شدیم همون جا وایسادم گفتم:چرا اینجا وایسادیم؟
-صبر کن میفهمی …
سمت چپ نگاه میکرد منم همون جا نگاه میکردم بعد از چند دقیقه گفتم:به چی نگاه میکنی؟
-دودقه دندونتو بزار رو جیگرت میفهمی
-تا کی باید اینجا باشیم ..
-صبر کن الان میاد
-کی..
-کرم خاکی..اها اومد…
نگاه کردم دیدم یه مرسدس بنز مشکی داره میاد طرف ما جلو پامون نگه داشت لیلا گفت:تو جلو بشین
اینو گفت ورفت در عقب وباز کرد منم جلو نشستم ماشین حرکت کرد به مرده نگاه کردم یه مرد حدودای سی وهشت… سی ونه ساله خوش تیپ به من نگاه کرد و به لیلا گفت:از همکارای جدید؟
لیلا:بله..باFBIهم درتماسه..
مرده زد زیر خنده به من گفت:اسمت چیه دختر؟
لیلا سریع گفت:درنا..
-خوب بزار خودش حرف بزنه…
لیلا:بیچاره لاله
چرخیدم وبا چشای گشاد نگاش کردم لیلا لبخند زد وشمرده گفت:هیچی…عزیزم…میگه…..اسم ت …چیه؟
چشمام وگشاد تر کردم وخندیدم وبرگشتم مرده گفت:چقدر گناه داره …حالا چه جوری مواداش و میفروشه؟
لیلا:فکر کردی من اینجا لولو سر خرمنم …خوب اومدم جنساشو بفروشم ..
-خوب چرا خودش واوردی؟
لیلاپوفی کرد وگفت:اقا شما جنس ومیخوای این دختره رو ..
-جنس..
لیلا:خوب خدا این روز یکشنبه امواتت وبیامرزه …لیلا سمت جلو خم شد زد به بازوم وگفت:جنس وبزار تو داشبورد …ازکیفم دوتا بسته گذاشتم داخل داشبورد… لیلا گفت:پاکت سفید وبردار
پاکت وبرداشتم دادم دستش بعد از اینکه شمرد گفت:پنجاه تومنش کمه..
مر ده از تو ایینه نگاه کرد وگفت:قیمت اون دفعه رو بهت دادم..
لیلا:نه نشد دیگه ..اون دفعه اون دفعست…این دفعه این دفعست پای تلفنم گفتم پونصد تومن نه یه قرون کمتر نه یه قرون بیشتر … این پولا واسه توو که پول خورده چرا کنس بازی در میاری…اگه نمیخوای جنس وبده برم
مرده پوفی کرد وگفت:یه کاری میکنی دیگه ازت جنس نخرم ..
-نخر اقا جون اونی که محتاج تویی نه من …
از تو داشبوردش یه کیف مشکی اورد بیرون پنجاه تومن داد دست لیلا..لیلا گفت:افرین پسر خوب..حالا ماشین ونگه دار میخوایم پیاده شیم
-حالا بودی..
-نه قربونت ..کارداریم باس بریم
ماشین ویه گوشه نگه داشتم لیلا پیاده شد درو باز کردم که دستش گذاشت رو دستم سریع دستمو برداشتم وبا اخم نگاش کردم با لبخند گفت:یه شب میارتم پیش خودم ..دختر باحالی هستی
چیزی نگفتم اومدم پایین درو محکم بستم اونم گاز وگرفت ورفت داد زدم:بیشعور …
لیلا بلند خندید وگفت:چته دختر تو که ابرومون وبردی
با اعصبانیت نگاش کردم وگفتم:بیشعور میگه (اداش ودراوردم)یه شب میارمت پیش خودم خیلی باحالی…اخه بگو کثافت من که حرف نزدم کجام باحاله
همین جور که راه میرفتیم لیلا بلند بلند میخندید وگفت:لابد لال بودنت باحاله
زدم به شونش وگفتم:همش تقصیر تو
با هم تو پارک نشستیم چند دقیقه بعد یه پسری وچند تا دختر اومدن از من و لیلا موادخریدن دیگه موادا رو خوب میشناختم لیلا استادم کرده بود….. چه جنسو ببینم چه مزه کنم میشناختم فقط کافی بود بهم نشون بدن تا بگم چیه …اما حتی یک بارم مصرف نکردم چون اخرو عاقبتش ومیدونستم … نزدیک ظهر بود کس دیگه ای نیومد داشت حوصلم سر میرفت لیلا گفت:بستنی میخوری؟
-اوهوم..فقط شکلاتی نباشه
پول داد دستم وگفت:بیا …برو هر بستنی که دوست داشتی بخر
پول و گرفتم کولم وگذاشتم رو شونه ها م راه افتادم یه پسر که توان وایسادن نداشت جلوم گرفت وگفت :من ومیشناسی؟
سرم وتکون دادم وگفتم:اره …اکبر
از تو جیب شلوارش پول دراورد وجلوم گرفت گفت:بده خیلی حالم خرابه
همین جور نگاش میکردم گفتم:اخه اینجا وسط پارک که نمیشه …بیا بریم اون گوشه
پشت سرم اومد به زور قدم برمیداشت پشت یه درخت تنومند وایسادیم پول وازش گرفتم مواد بهش دادم
وقتی رفت با تاسف نگاش کردم واقعا چرا این بلاها رو سر خودشون میارن …تا کی میخوان اینجوری زندگی کنن؟ته زندگیشون یا خرابه است یا جوب بیچاره پر مادراشون یه عمر زحمت میکشن بچه بزرگ میکنن اخرش باید تو سرد خونه تحویلشون بگیرن یه نفس دادم بیرون رفتم به یه بستنی فروشی دوتا بستنی توت فرنگی گرفتم …شاد وشنگول راه میرفتم که یکی از پشت سرم گفت:خانم..
برگشتم یه اقای سی ویک ساله با ریش مرتب قد بلند با چش وابروی مشکی …قیافش مهربون بود گفت:مواد داری؟
با تعجب گفتم:بله؟
با لبخند وتند صدای پایین حرف میزد گفت:مواد…داری بهم بدی؟
پوزخند زدم وگفتم:خیلی بهم میاد مواد فروش باشم
پشتم وبهش کردم وراه افتادم پشت سرم اومد وگفت:همین الان دیدم به اون پسره فروختی…
وایسادم وگفتم:چی فروختم؟
با لبخند گفت:اب نبات چوبی…میدونم داری بهم بده لازم دارم
سر تا پاش ونگاه کردم وگفتم:به قیافه مذهبیت نمیاد معتاد باشی..
با لبخند گفت:نیستم…برای کسی میخوام
-شرمنده …من مواد فروش نیستم برو همون جایی که قبلا میخریدی
دوباره راه افتادم با قدم های تند پشت سرم اومد جلوم وایساد گفت:خواهش کردم ازت …میدونم مواد میفروشی دیدمت با اون پسره رفتی پشت درخت بهش دادی…اگه لازم نداشتم التماست نمیکردم…
نگاش کردم با مهربونی نگام میکرد چشمای مشکیش وخمار کرده بود با لبخند گفت:میدی؟
با چشماش رامم کرد گفتم:پول داری؟
خوشحال شد دست برد به کتش وگفت:اره ..اره دارم
چیزی رو که نباید میدیدم ودیدم …اسلحه شو گذاشته بود کنار شلوارش…با ترس یه قدم رفتم عقب ….رد نگامو گرفت فهمید دارم به اسلحش نگاه میکنم یه قدم دیگه رفتم عقب تر نگام کرد وگفت:کار ومشکل وتر نکن
دویدم بستنی ها رو انداختم رو زمین با تمام سرعتم دویدم .. اونم پشت سرم میدوید ..لیلا هنوز رو نیمکت نشسته بودو حواسش نبود داشت به چند تا بچه نگاه میکرد چه جوری بهش بگم…. پشتمو نگاه کردم هنوز ولکنم نبود گفت:وایسا دختر …
سرم وبرگردوندم لیلا نگام کرد بهش نزدیک شدم داد زدم: لیلا بدو پلیسه …لیلا کولشو برداشت با هم میدویدم
لیلا گفت:این ازکجا پیداش شد؟
-من چه میدونم یهو عین جن پشتم پیداش شد
لیلا پشتشو نگاه کرد وگفت:بدو ایناز بدو …داره میاد
-فکر کردی دارم چیکار میکنم ؟دارم میدوم دیگه
لیلا دستمو کشید از پارک اومدیم بیرون هنوز پشتمون بود لیلا گفت:عجب سیریشه ها….
-لیلا بریم اونور خیابون ..
پریدم وسط خیابون شلوغ چند تا ماشین ترمز کردن وفحش دادن …رفتیم جلوتر نزدیک بود تصادف کنیم بوق ماشینا تو سرم می پیچید هنوز بد وبیراه میگفتن ..از خیابون رد شدم به مرده نگاه کردم وسط ماشینا گیر افتاده بود لیلا فقط دستمو میکشید داد زدم:لیلا دستم داره کش میاد..ولم کن..
همین جور که میکشید گفت:چی چیو ول کنم میخوای گیر بیوفتی؟
رفتیم به کوچه هنوز میدویدیم گفتم:لیلا داری کجا میری ؟دیگه نمیتونم نفس بکشم
وایسادمو نفس نفس میزدم لیلا جلوتر از من بود اومد کنارم دستم وگرفت وگفت:بیا ایناز …بیا بریم تو این باغه
نگاه کردم وگفتم:اخه اینجا کجاست؟
دستم وکشید وگفت:نمیدونم فقط بیا تا گیرمون ننداخته..
رفتیم تو یه خونه بزرگ چند نفر میرفتن بیرون چند نفر میاومدن تو …ما هم رفتیم تو هنوز نفس نفس میزدیم گفتم:کجا اوردیمون؟
لیلا دستشو گذاشت رو شکمش یه نفس عمیق کشید وگفت:مگه نمی بینی…اوردمت مهد کودک ببین چه نقاشی های عتیقه ای کشیدن
به دیوار نگاه کردم پر بود از تابلوهای نقاشی …از یکیش خوشم اومد روبه روش وایسادم وبهش نگاه کردم …تابلو پر بود از درخت های کاج سرسبز وبلند … یک دختر کوچیک با پیراهن پاره وپای برهنه به یه درخت خشکیده بی شاخ وبرگ تکیه داده بود دستش روش گذاشته بود …..سرشو بالا گرفته بود بهش نگاه میکرد
لیلا گفت:نقاشی های اونجا رو دیدی؟
-کجا؟
– اونجا..بیا تا بهت نشون بدم
با هم رفتیم گفت:نگاه کن به خدا من هرچی نگاه کردم اخرش نفهمیدم چی کشیده
خندیدم وگفتم:به این سبک نقاشی میگن….
یهو دو نفر زدن به شونه من ولیلا …گفتن: سلام برهنر مندان مملکت…
برگشتیم دیدم مهسا ویسنا هستن لیلابا ترس گفت:ای درد بگیرید …زهرمون ترکید
با خنده گفتن:شما اینجا چیکار میکنید؟
لیلا:اومدیم ببینم سبک جدید چی اومده به بازار…
مهسا:اها…پس مزاحم دیدنتون نمیشم بفرمایید استاد
گفتم:شماها اینجا چیکار میکنید؟ به قیافتون نمیاد فرهنگی هنری باشید..
یسنا:مگه فرهنگیا وهنریا چه شکلین ؟
به لیلا که داشت متفکرانه به تابلوی روبه روش که به شکل خط خطی رنگ امیزی شده بود نگاه میکرد اشاره کردم وگفتم:این شکلین
مهسا ویسنازدن زیر خنده لیلا با تعجب بهشون نگاه کرد وگفت:چیه ؟به چی میخندین ؟
مهسا باخنده گفت:استاد خواهش میکنم به دیدنتون ادامه بدید ما دیگه مزاحمتون نمیشیم
خواستن برن که لیلا گفت :شما اینجا چیزی هم خوردین؟
یسنا:اره اونجاست …برید تا تموم نشده
اینو گفتن وبا خنده رفتن لیلا گفت:اینا چشون بود
با لبخند گفتم:هیچی استاد …از اینطرف لطفا
رفتیم طرف میزی که ابمیون روش گذاشته بودن منو لیلا هر کدومون یکی برداشتیم وخوردیم لیلا گفت:اون نقاشیه قشنگه نه؟
رد نگاه لیلا رو گرفتم دیدم داره به یه پسر خوش استیل که کت اسپرت سفید با دوخت درشت سیاه وشلوار لی ابی روشن پوشیده نگاه میکنه … موهای مشکیش تا لاله گوشش بود و سفیدی پوستش که از چندمتری هم مشخص بود وبینی خوش فرم وصورت کشیده ای داشت … چند تا دختر دورش وگرفته بودن درمورد نقاشی ها میپرسیدن اونم توضیح میداد بعضی از دخترا هم یه چیزایی روی کاغذ مینوشتن با لبخند گفتم:خدا نقاشی های قشنگی میکشه
لیلا با صورت کج بهم نگاه کرد وگفت:این جمله از کدوم فیلسوف بود ؟
-خودم
-اها…بریم پیشش؟
-میخوای چی بگی ؟
-هیچی یه ذره سر کارش میزارم ومیخندیم …بعدشم میریم خونه
بازو هامو کشید گفتم:لیلا زشته نکن چی میخوای بهش بگی ؟تو که درمورد سبک نقاشی ها نمیدونی..
همین جور که بازوهامو میکشید گفت:مگه من تو رودارم برای چی میبرم؟
پشت چند تا دختر وایسادیم وهمین جور نگاش میکردیم چشماش از نزدیک خوشکل تر بودن به رنگ خاکستری … لیلا زد به پهلومو گفت:اینجوری نگاش نکن زن وبچه داره
به دست چپش نگاه کردم یه حلقه سفید تو انگشتش داشت با لبخند دم گوشش گفتم: میخواستم برای تو بگیرمش
لیلا خندید وگفت:گربه دستش به گوشت نمیرسید میگفت…پیف پیف بو میده
وقتی توضیح دادنش تموم شد همه دخترا رفتن به جز یکشون که داشت از کیفش دفتریاداشت شو درمیاورد گفت:استاد میشه شمارتنو بدید …اگه مشکلی داشتم با هاتون تماس بگیرم؟
گفتم: مگه میخوای مسئله فیزیک حل کنی که مشکل پیش بیاد ؟
لیلا دستشو گذاشت جلوی دهنشو خندید پسره هم با لبخند بهم نگاه کرد ودختره گفت:شما کی هستید ؟اصلاشما چیزی در مورد نقاشی میدونید که راجبع مشکله یا اسون بودنش اظهار نظر میکنید ؟
لیلا با لبخند به من اشاره کرد وگفت:ایشون یکی از بهترین نقاشای ایتالیا هستن این خانم درایتالیا صاحب سبکن
با چشای گشاد به لیلا نگاه کردم لیلا هم سر شو تکون داد وگفت:چیه ؟
با حرص خودمو جمع وجور کردم وبه دختره گفتم:مزاحمتون نمیشیم شمارتونو بگیرید
یه چرخ زدمو دست لیلا رو کشیدم وراه افتادم لیلا گفت:چیکار میکنی؟
-تو اصلا میدونی صاحب سبک یعنی چی؟
-نه فقط از تو تلویزیون دیدم
وسط سالن وایسادم دو تا دستامو بهم چسبوندم جلوی صورتش گرفتم وگفتم:لیلا جان وقتی چیزی نمیدونید لطفا حرف نزن..
-خوب چرا؟گفتم صاحب سبکی چیز بدی که نگفتم
با حرص گفتم:وای لیلا …
-خانوما …
برگشتیم دیدم همون پسره چش قشنگست با لبخند گفت:از اینکه تشرف اوردید ممنون
لیلا انگار که دنبال همین فرصت بود رفت جلو گفت:ببخشید …تمام این نقاشیا رو شما کشیدید ؟
-بله ..چطور؟
لیلا در کمال پررویی گفت:خیلی چِرتن…
پسره با تعجب گفت:بله؟
لیلا:منظورم نقاشیهاتونه …چرا به جای اینکه نقاشی بکشید …رنگ پاشید دقیقا عین ادمایی که اعصابشون خورد بوده و میخواستن عقدشونوسر یکی خالی کنن
بخاطر اینکه لیلا بیشتر از این گند نزنه رفتم جلو گفتم:ببخشید منظور دوست من اینکه بهتر نبود بیشتر از سبک رئال استفاده میکردی تا …کوبیسم و آبستره؟
پسره انگار تازه متوجه شده بود گفت:اها… بله خوب نظر شما هم قابل احترامه ولی من دوست داشتم از هر سه سبک در نمایشگام استفاده کنم ..
لیلا:بله..شما اموزش هم میدید؟
-نخیر…
لیلا:حتی اگه پیشنهاد خوبی بدیم؟
-حتی اگه پیشنهاد میلیاردی بدید؟
با خنده گفتم:دخترا چه بلایی به سرتون اوردن که از خیر همچین پولی هم میگذرید ؟
لیلا وپسره خندید وگفت:ازاینکه درکم میکنید واقعا ممنون…. ولی مشکل اموزش ندادن من اینه که من دکترم ووقت اموزش دادن ندارم.. خیلی به نقاشی علاقه دارم گفتم یه نمایشگاه بزارم ..تا نظر دیگران رو درمورد نقاشی هام بدونم… میتونم اسماتونو بپرسم؟
لیلا به من اشاره کرد وگفت:اینازه منم لیلا
-منم امیرعلی وسوقی هستم
لیلا:اقای دکتر نقاش … امیرعلی وسوقی درست گفتم ؟
امیر علی خندید وگفت:بله درست فرمودید ..
بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم گفت:دوباره تشریف بیارید
لیلا :حتما مزاحم میشیم جناب دکتر نقاش
با خنده از نمایشگاه اومدیم بیرون لیلا گفت :حال کردی؟این جوری ملتو سر کار میزارن
حال کردی؟؟؟
پس بکوب سپاسوووووووووو