08-09-2014، 13:42
(آخرین ویرایش در این ارسال: 28-09-2014، 17:56، توسط ×Hαρρу Gιяℓ×.)
قسمت 1
داستان متفاوت پر از خنده............
و اما خلاصه داستان:
آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار.
یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر زیرکی کارهای خودشم بکنه.
تلاش اصلیش اینه که به گفته مادرش خانم باشه و چقدر سخته خانم بودن با توجه به داشتن کودک درون فعال و کمی بی حواسی.
در هر تلاش آنا برای خانم بودن باعث میشه که مدام سوتی بده و صحنه های جالبی ایجاد کنه ...
................................................................................
و بالاخره رمان....
خمیازه ای کشیدم. چشمهام هنوز بسته است. یکم چشمهام و مالیدم و بازشون کردم. سرمو کج کردم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم.
نیشم باز شد. هر روز دیر تر از دیروز. خوب چی کار کنم دیشب که نه، امروز ساعت 6 صبح خوابیدم. بایدم ساعت 12:30 بیدار بشم. حالا خوبه دیگه مامان نمیاد با جیغش بیدارم کنه.
دوباره یه خمیازه کشیدم و پاشدم. یه دست به صورتم کشیدم و همراه یه خمیازه از اتاق رفتم بیرون. چشم چشم می کردم ببینم مامان کجاست. حتما" طبق معمول تو آشپزخونه است. رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم. حتی تو آینه خودمو نگاهم نکردم. چیه دیدن قیافه خودم هر روز. چیز جدیدی توش نبود که ببینمش.
رفتم تو آشپزخونه. آدم هر ساعتی که بیدار بشه اولین چیزی که می چسبه یه استکان چایی داغه.
اِه مامان که اینجاست.
سلام کردم. داشت سبزی آب می کشید. ریخته بودشون تو آبکش که آبش خالی بشه.
آبکش به دست برگشت سمتم که جواب سلامم و بده. با دیدن من یهو یه جیغی کشید و آبکش از دستش افتاد و از ترس دستش رفت رو قلبش.
ترسیدن مامان خیلی باحال بود. کل آشپزخونه پر سبزی شده بود. مثل این فیلمها. مخصوصا" همین فیلم دیشبیه. نیشم تا بناگوش باز شده بود.
من: مامان خوبی؟ چی شد ؟
مامانم که یکم آرومتر شده بود یه چشم غره به من رفت و یه پشت چشمم برام نازک کرد و گفت: دختر این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ آدم زهره اش آب میشه.
گیج سرمو خاروندم و گفتم: چرا؟؟؟؟
دوباره یه چشم غره رفت بهم و با حرص گفت: همینه دیگه وقتی روز و شبت قاطی میشه همین میشه. اینم از ریخت و قیافت. حرفم که گوش نمیدی. همش سرت تو اون کامپیوتر و تلویزیونه. چسبیدی تو اتاقت و بیرون نمیای. نه تو خونه یه دور می زنی نه از خونه بیرون می ری ببینی دنیا دست کیه.
این همه سال معلم بودم یکی مثل تو ندیدم به خدا. انقدر بی هدف و الاف.
دوباره این مامان اول صبحی اعصابمو خورد کرد. خوب من چی کار کنم؟
ناراحت گفتم: مامان باز شروع کردی؟؟؟ مگه دست منه؟ کم دنبال کار رفتم؟ کم گشتم؟ کم به این و اون سپردم؟ دیدید که همه گفتن خبرت میکنیم اما کو تا خبر کنن. خوب کار دیگه ای ندارم. این همه سال درس خوندم حالا هم هیچی . اون همه زحمت دو زار نمی ارزه.
مامان: حالا چون کار نیست باید بشینی فیلم ببینی و کتاب بخونی و همش تو اینترنت باشی؟ خدا کنه این دانشگاهه زودتر جواب بده. بابات امروز با آقای مهدوی قرار داره. ببینه می تونه کاری بکنه.
نه دیگه چی کار. بی خیال چایی شدم. مامان گند زده بود به اعصابم. با اخمای در هم رفتم تو اتاقم و مامان و تنها گذاشتم تا سبزیهاش و جمع کنه. به من چه می خواست نترسه. اما خدایی مامانمم کم غر نمی زدا. واسه هر چیزی یه بهانه واسه غر زدن پیدا می کرد.
رفتم تو اتاقم. رفتم جلوی آینه. چشمم که به خودم افتاد نیشم باز شد. بی خود نبود مامان بدبخت سکته کرد. موهام پف کرده بود، شکسته بود، پیچیده بود توهم، خلاصه عوامل مختلف دست به دست هم داده بودن تا موهای بنده مثل این بیابونیا بره تو هوا و مثل این حموم ندیده ها تو هم بپیچه. خلاصه اینکه وضعیت بسیار فجیح و ناجور بود. اگه خودم تو شب یکی و این ریختی می دیدم سکته می کردم. بیچاره مامان .
با خنده رفتم حوله امو گرفتم و رفتم حموم.
تو آینه حمام به خودم نگاه کردم. زندگی منم چه راکد و بی خود شده. صبح ها که خوابم. بعد از بیداریم یه سره تو اتاقمم. به قول مامان یا دارم فیلم می بینم یا کتاب می خونم. خوب از بی کاری به در و دیوار اتاق نگاه کردن که بهتره.
این همه سال همه فکر و ذکرم درس بود. درس و درس و درس. هیچ کاری غیر درس خوندن بلد نبودم خیر سرم فوق لیسانس معماری بودم. اما بی کار. 25 سالمه. تنها دختر خانواده ام. مامانم معلم بازنشسته است. خودشو باز خرید کرده. پدرم مهندسه عمرانه که یه شرکت ساختمون سازی داره.
چقدر بابا اصرار کرد بیا تو شرکت من کار کن. اما من قبول نکردم. اول اینکه کار کردن تو شرکت بابا اصلا" خوب نبود.
خوشم نمیاد هر کی که فهمید بگه :خوببببببببببببببببببب باباش برا اینکه بی کار نباشه یه حقوقی بهش میده.
نمی خوام تواناییهام و زیر سوال ببرن. واسه همین قید کار کردن برای بابا رو زده بودم.
همه عشقم از همون سال اول دانشگاه تدریس بود. درس دادن تو دانشگاه به یه مشت دانشجوی خنگ پرو. خوب خودمم یه زمانی مثل همینا بودم. عاشق این بودم که بهم بگن استاد و دنبالم بدوان تا بهشون نمره بدم. بعدم من با بدجنسی بگم هر نمره ای که گرفتید همونه، نه یه نمره بالاتر و نه یه نمره پایین تر. یعنی همچین بگم که حسابی سکته کنن. اما موقع نمره دادن همه رو قبول کنم. آی حال می داد آی حال می داد.
آقای مهدوی یکی از آشناهای بابا بود. چند وقت قبل رفته بودم پیشش و مدارکمم بردم بهم قول داده توی دانشگاه ... برام تدریس بزاره. آخه نمره هام خیلی خوب بوده. حتی پروژه امم عالی بوده.
بچه درس خون بودم دیگه. هیچ کاری و بیشتر از درس خوندن دوست نداشتم. همین الانشم وقتی یه کتاب نو می بینم دست و پام می لرزه برای خوندنش.
آخره شهریوره و چند روز دیگه مدرسه و دانشگاه باز میشه. منم طبق معمول راکد نشستم تو خونه. حتی حوصله این و ندارم که از خونه برم بیرون. پریسا دوستم هر وقت که زنگ می زنه میگه تو آخرش تو اون خونه کپک می زنی.
یاد سگ یکی از هم کلاسیهام افتادم اونقدر چاق و تنبل بود که از جاش تکون نمی خورد و همه اش می خوابید آخرم در همون وضعیت مرد و کپک زد.
نکنه منم آخرش این ریختی بشم.
اه برو گمشو آنا حداقلش اینه که روزی چند بار می ری دستشویی خطر کپک زدن از سرت رفع میشه.
شونه امو می ندازم بالا و می رم آب بازی. حموم رفتن من به خاطر آب بازیهام یکی دو ساعتی طول میکشه. وای که آب بازی چه حالی می ده.
بعد یک ساعت و نیم حموم کردن با صورت سرخ شده حوله پیچ میام بیرون. ساعت 2 شده. بابا حتما" اومده خونه. پس کجاست؟ من ندیدمش.
بی خیال رفتم تو اتاقم و نیم ساعت بعد حاضرو آماده اومدم بیرون. محض رضای خدا هم موهامو شونه کردم.
صاف رفتم تو آشپزخونه. مامان داشت میزو می چید و بابا پشت میز نشسته بود و ماست می خورد. این بابای ما هم علاقه خاصی به ماست داره ها.
بلند سلام کردم. مامان جونم جوابش یه چشم غره بود که باقی مونده ناراحتی کار صبحم بود اما بابا با لبخند جوابمو داد.
منم به خاطر چشم غره مامان نرفتم کمکش و نشستم پشت میز کنار بابام.
بابا هم طبق عادت همیشه داشت گزارش کار روزشو می داد. عادتش بود آب می خورد بیرون از خونه تو دهنش نمی موند. میومد 10 بار تعریف می کرد.
داشتم واسه خودم به مرغ سوخاریها ناخونک می زدم که بابام گفت: راستی آنا آقای مهدوی رو دیدیم.
سریع صاف نشستم و سرا پا گوش شدم. مامانم که داشت برنج می کشید بی خیال شد و برگشت سمت ما و گوشاش تیز شد.
این وسط بابا بی خیال داشت قاشق قاشق ماستش و می خورد.
یه قاشق ماست می خورد یک کلمه حرف می زد.
بابا: مهدوی خیلی .... خوشش اومد .... گفت فردا .... بری پیشش ... می خواد بهت .... کلاس بده .... نمی ....
مامان کفری گفت: مسعوددددددددددد این چه مدلشه؟ یا ماستت و بخور یا حرفتو بزن.
بابا یه نگاه به من و مامان که منتظر چشم به دهنش و قاشق ماست تو دهنش داشتیم کرد و بی میل قاشق و گذاشت پایین و گفت: هیچی دیگه فردا برو ببین چه کلاسایی خالیه تا بهت ساعت بدن. چه می دونم خودت برو فردا هماهنگ کن دیگه.
یه ثانیه هنگ بودم. مامان لبخند زد و یه نفس راحتی گشید برگشت که دوباره برنج بکشه. بابا دوباره قاشق ماستش و برداشت تا ماستش و بخوره.
هیجان تو تنم مثل کرم می لولید. یهو با ذوق یه جیغ بلند کشیدم و سه متر پریدم هوا و همراه یه ییییییییییییییی بلند بالا جفت دستهامم بردم بالا.
اونقدر ناگهانی تخلیه انرژی کردم که کفگیر برنج از دست مامان افتاد و کل آشپزخونه رو به گند کشید. بابا هم ماستی که تازه با قاشقش گذاشته بود تو دهنش از هولش ریخت بیرون و ریخت رو لباسش.
وای وای چه گندی زده بودم. نیشمو باز کردم و تندی رفتم یه ماچ به مامان غضبناک و یه ماچ به بابای مبهوت دادم و دوییدم تو اتاقم. فعلنه جلوشون آفتابی نمی شدم بهتر بود. مخصوصا" جلوی مامان با اون بلایی که صبح سر سبزیهاش و الان سر برنجش آورده ام جلوش می بودم با همون کفگیر می زد تو فرق سرم نصف می شدم.
دوییدم تو اتاقم و قد 10 دقیقه فقط از ذوق بالا پایین می پریدم و با صدای آرومی ییییییییی، یییییییییییی می کردم. موهای مبارک شونه شده امم به همون حالت جنگلی قبلی برگردوندم.
ذوقم که یکم کمتر شد وقت اطلاع رسانی رسید. گوشی و برداشتم و به پریسا زنگ زدم. با همون اولین بوق گوشی و برداشت.
من: یعنی مخابراتم به سرعت تو جواب تلفن نمی ده. رو گوشیت خوابیده بودی؟
پریسا خوابالود گفت: بنال، آره خواب بودم. مرحمت کردی بیدارم کردی.
من: گمشو خره برو بمیر. من و بگو که زنگ زدم خوشیمو با تو تقسیم کنم. حالا اگه می گفتم می خوام شام بهت بدم حاضر بودی یه هفته بی خوابی بکشی.
پریسا سریع با یه صدای هوشیاری گفت: می خوای شام بدی؟
با حرص گفتم: کوفتم بهت نمی دم برو گمشو بخواب.
پریسا مهربونتر گفت: آنا جونم ..... بگو گلم چی شده...
تنم مور مور شد. با چندش گفتم: اه گمشو پریسا 10 دفعه بهت گفتم صداتو این جوری نکن و برا من عشوه نیا. نمیگم که بمیری از فضولی.
یهو پریسا جیغ کشید: میمون بهت میگم بگو برامن فیس نیا.
من: چیشششششششششششششش بی تربیت خودت میمونی. الان یعنی تو بیداری؟
دوباره مهربون گفت: آره عزیزم بیدار بیدارم.
من: می خوام خواب خواب باشی که همون جوری هم بری زیارت دیار باقی. خوب جونم برات بگه. کار پیدا کردم.
یهو جفتمون با هم جیغ کشیدیم. همه حرفهای بابا رو براش گفتم و اونم کلی خوشحال شد و بعدم پیله کرد و گفت باید بهم شام بدی و از این حرفها.
منم گفتم بزار اول فردا برم ببینم بهم کلاس می دن یا نه که اگه اکی شد فردا شب شام بدم بهش.
یکم حرف زدیم و غیبت همه رو کردیم و بعدم قطع کردم. تازه یادم اومد یکم به خودم برسم و یه صفایی به ابروان مبارک بدم که شده بسان جنگلهای سر سبز شمال.
یه خمیازه کشیدم. خدایا همه چی یه طرف اینکه اگه کارو بگیرم مجبورم صبح زود بیدار بشم یه طرف دیگه. بد به خواب صبح اونم تا 12 عادت کردم.
وارد ساختمون دانشگاه شدم. از نگهبانی سراغ اتاق آقای مهدوی رو گرفتم. گفت طبقه سومه.
پوفی کشیدم. هر دم از این باغ بری می رسد.
سرمو چرخوندم. پله ها انتهای راهروی سمت راستی بود. آسانسورم کنارش. بدون نگاه کردن به آسانسور از پله ها رفتم بالا.
دوتا پله رو رفتم. ایستادم. نه این جوری که نمیشه. من همین الانش چشمهام داره از خواب رو همدیگه میوفته این شکلی هر چی مهدوی حرف بزنه من چیزی حالیم نمیشه.
از تو کیفم گوشیمو با هنزفریم در آوردم. یه آهنگ دوف دوفی شاد پلی کردم و گوشی و گذاشتم تو گوشم. ایول آهنگ......
ریز ریز سرم با آهنگ تکون خورد.
این شد زندگی. حالا دیگه خوابم می پره.
انگاری آهنگ بهم نیرو می داد. قدمهای سست و بی حالم جون گرفت. با ریتم رو پله ها قدم بر می داشتم. پاهامو با آهنگ تکون می دادم. خدا رو شکر که کسی تو پله ها نبود. البته قبلش همه جا رو چک کرده بودم. چون آخرای شهریور بود دانشگاه تقریبا" خلوت بود. بعدم همه که مثل من خر نیستن تو این گرما از پله برن بالا که.
شونه امو با آهنگ تکون دادم. اخم کردم و لبمو غنچه کردم. شده بودم مثل این رپرا که تکنو می رقصن.
به پاگرد طبقه دوم رسیدم. آهنگ به اوج خودش رسید. پامو انداختم پشت اون یکی پامو با یه حرکت یه چرخش 360 درجه رفتم و هماهنگ با چرخش دستهامم بردم بالا.
یه یوهویییییییییییییییی آروم گفتم و چرخیدم و ایستادم. صاف جلوی دری که از طبقه دوم به پله ها باز می شد ایستادم و دهنم از تعجب باز موند. دستهام بالا بود.
یه پسر جوون جلوم بود که دهنش یه متر باز مونده بود و چشمهاشم گشاد شده بود. منم بدتر از اون. چشمم که بهش افتاد سه چهار تا سکته رو با هم زدم.
وای بمیرم من که هنوز پامو اینجا نزاشتم دارم ضایع بازی در میارم و سوتی می دم مامانم چقدر سفارش کرد که خانم باشم و مثل یه خانم رفتار کنم. سر جدم خیلی سخته.
حالا این پسره رو چه جوری جمعش کنم. آنا زود باش یه چیزی به اون مغز ناقصت بیار و ماسمالی کن.
تازه یادم افتاد که دستهام هنوز بالاست. یاد این دزدا افتادم که پلیس می خواد بگیرتشون و میگه ایست پلیس. دزده هم داره فرار میکنه ها یهو در جا می ایسته و دستهاشو می بره بالا. دستهای منم همون شکلی بالا بود.
یهو بلند با صدای جیغی گفتم: وای خدا سوسک .... واییییییی .... وایییییییییی
پسره متعجب تر از قبل با حرف من سرشو پایین کرد تا ببینه این سوسک مادر مرده کجاست. چشمم بهش بود و هنوز سعی می کردم خودمو ترسیده نشون بدم. دستهامو همون بالا تکون می دادم یکی می دید فکر می کرد دارم می رقصم.
هیم می گفتم: سوسک ... سوسک ...
پسره سرشو بلند کرد و یه نگاه به صورت مثلا" ترسیده من کرد و چشمهاشو برد بالا و به دستهای در حال قر دادن من چشم دوخت.
به زور خنده اش و نگه داشته بود تا قهقهه نزنه. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: تا جایی که من می دونم وقتی یکی سوسک میبینه پاهاشو تکون میده و می بره بالا. حالا نمی دونم بالا بردن دستها چه سودی داره.
تازه فهمیدم چه سوتی دادم. یعنی این یکی از اون قبلیه بزرگتر بود. دیگه واسه تکون دادن پاها دیر شده بود واسه همین دستهامو آروم آوردم پایین و خیلی شیک خودمو جمع کردم و سعی کردم اون ژست خانمی که مامانم همیشه می گرفت و بگیرم. یه سرفه ای کردم و خیلی خونسرد یه ببخشید گفتم و رفتم سمت پله ها که برم بالا.
اینم از سوتی اول صبحی من. بی خود نیست من از خونه بیرون نمیام. خوب بیام بیرون این ریختی میشه دیگه. مامان که این چیزا رو نمی دونه. هی اصرار پشت اصرار که پاشو برو بیرون از خونه.
خلاصه با غرغر رفتم طبقه سوم و رفتم پیش آقای مهدوی. ازم با روی باز استقبال کرد و یه برنامه گذاشت جلوم و گفت چه روزهایی می تونم بیام دانشگاه. من که کلا" بیکار بودم گفتم مشکلی با ساعتها ندارم. خلاصه چهار روز در هفته برام کلاس گذاشت. چون دفعه اولم بود و تا حالا تدریس نکرده بودم برام کارگاه گذاشته بود. نقشه کشی و اینا.
برنامه به دست شاد و خوشحال برگشتم خونه. به پریسا هم خبر دادم که شب بریم بیرون.
به ساعت نگاه کردم.
وای خاک به سرم پریسا گفت 7:30 اینجاست الاناست که پیداش بشه. من هنوز مداد چشممو نکشیدم.
مداد به دست جلوی آینه ایستادم. مداد و رو چشمم کشیدم و اومدم دمش و تنظیم کنم که صدای زنگ گوشیم از جا پروندم جوری که یه تکونی خوردم و سریع سرمو چرخوندم سمت چپ که گوشیمو ببینم.
از هولم یادم رفت که مداد دستمه و هنوز رو صورتمه. چرخیدن همانا و کشیده شدن یه خط خوشگل مشکی از گوشه چشمم تا کنار گوشم همان.
یه جیغی کشیدم و گوشی و برداشتم.
پریسا: چته هنوز گوشی و بر نداشته جیغ میکشی؟
پرو پرو گفتم: بمیری پریسا همه صورتم و سیاه کردی؟
پریسا: من میگم تو دیوانه ای بهت بر می خوره. آخه من از تو ماشین چه جوری می تونم صورت تو رو سیاه کنم ؟
من: از همون جا با اعمال نیرو می تونی. الانم قطع کن دارم حاضر می شم.
اومدم گوشی و قطع کنم که صدای جیغ پریسا رو شنیدم. دوباره گوشی و گذاشتم کنار گوشمو گفتم: چی میگی؟
پریسا: هوی آنا بیا بیرون. من پشت درتونم.
تو دلم یه فحشی دادمو گفتم: پنج دقیق دیگه میام.
دوباره جیغ کشید: واییییییییییییی می گشمت می خوای من و یک ساعت بکاری این بیرون. بدو بیا.
واسه خودم نیشمو باز کردم اینم من و شناخته.
من: نه جان تو گفتم 5 دقیقه دیگه بیرونم. خسته میشی بیا تو.
پریسا: من که می دونم 5 دقیقه ات یعنی یک ساعت. شرط می بندم هنوز شلوارتم نپوشیدی.
یه نگاه به خودم کردم. کور شده انگار چشمهاش لیزر داشت که از پشت درها و دیوارهام من و می دید. راست میگفت هنوز لباسهای تو خونه ام تنم بود.
مهربون گفتم: پریسا جون صبر کن دارم میام.
و سریع قطع کردم قبل از اینکه دوباره جیغ بکشه.
تندی صورتمو تمیز کردم و یه مداد چشم نصفه کشیدم و ریمل زدم. طولانی ترین قسمت آرایش همین مداد و ریمل بود. رژ و رژگونه با هم یک دقیقه هم طول نمی کشید.
سریع لباس پوشیدم و شال به دست از اتاق رفتم بیرون و دوییدم سمت در و تو همون حال گفتم: مامان من رفتم.
قبل بستن در صدای مامان و شنیدم که گفت: آنا دیر نکنی. مواظب باش.
تو دلم یه باشه ای گفتم اما می دونستم که دیر می کنیم. کلا" مدلم بود. از دبیرستان تا حالا هر وقت با بچه ها می رفتیم بیرون از نیم ساعت قبل تایمی که مامان اعلام کرده بود بیا خونه غر می زدم که من باید برم و من باید برم و آخرشم نیم ساعت دیر تر از ساعت موعود می رسیدم خونه. نمی دونم چرا. همیشه هم اون نیم ساعت آخر بیشتر خوش می گذشت چون حدودا" 600 بار خداحافظی می کردیم.
در حیاط و همچین محکم بستم که یه صدای بدی داد. سریع رفتم سمت ماشین پریسا. یه 405 یشمی داشت.
رفتم دستگیره رو گرفتم اما مگه باز میشد. یه نگاه به پریسا انداختم که خونسرد به جلو نگاه می کرد.
زدم به شیشه برگشت سمتم.
من: درو باز کن.
بهم اخم کرد و ساعتشو بالا آورد و نشونم داد.
خوب که چی؟ نیم ساعت دیر کردم دیگه.
نیشمو باز کردم و گفتم: پریسا جون ببین یه نیم ساعت زودتر اومدم تو گفتی یه ساعت.
چشمهاشو ریز کرد و گفت: خیلی پررویی. باز نمی کنم.
دوباره نیشمو باز کردمو گفتم: مطمئنی؟؟؟؟
سرشو تکون داد. دستمو از دستگیره برداشتم و کیفمو رو شونه ام صاف کردم و گفتم: خوب پس از شام خبری نیست. من رفتم خونه.
تا برگشتم برم سمت در خونه پریسا پیاده شد و بلند گفت: خوبه تو هم یه شام می خوای بهم بدیا. بیا بالا. عادته دیر نکنی انگاری بهت خوش نمی گذره. یه لبخند دندون نما نشونش دادم و سوار شدم.
راه افتاد.
من: خوب کجا بریم.
پریسا: چون دیر کردی من انتخاب می کنم جارو. بریم فرحزاد.
برگشتم سمتش و گفتم: چیه قلیون بدنت کم شده؟
پریسا با نیش باز گفت: شدید اومده پایین.
من: گفته باشما پول قلیون و خودت می دی من فقط شام و حساب می کنم. به من چه تو می خوای قل قل راه بندازی. من پولشو بدم؟
یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: چیشششششششش خسیس.
تو راه کلی حرف زدیم تا رسیدیم. رفتیم باغچه همیشگی. دیگه شناس شده بودیم اونجا. انقده که هر هفته این پریسا معتاد من و می برد اونجا. منم نمیومدم خودش می رفت با بقیه ارازل.
امشبم به زور بقیه رو دک کرده بودیم. چون من باید شام می دادم نون خور اضافه نمی خواستم.
رفتیم و رو یه تخت نشستیم. پریسا سفارس قلیون پرتغالی داد. چقده من از قلیون بدم میومد. دودش که بهم می خورد سرم درد می گرفت. حالا نه که پاستوریزه باشما اما از قلیون بدم میومد. فقط این قل قل کردنش و دوست داشتم.
مانتومو رو پام مرتب کردم. مانتوم نو بود تازه خریده بودم. یه مانتوی مشکی جلو بسته خنک بود که جلوش مدل چپ و راستی بود. البته چپ و راستیش توهم بود. درواقع همون جلو بسته بود. رو پهلوی سمت چپش جمع میشد و یه سگک داشت مثل سگک کمربند که از توش یه دسته از پارچه مانتو رد کرده بودن که این پارچه از اون سگکه آویزون بود و من هر وقت بیکار بودم این تیکه پارچه رو می گرفتم تو دستمو باهاش بازی می کردم. مثل دستمال یزدی این داش مشتیا.
این قسمت مانتومم صاف کردم. بلند بود و رو تخت قرار گرفته بود. داشتم با دقت دور و برمو دید می زدم که دیدم دوتا پسر همراه یه دختر اومدن و نشستن تخت بغلی ما. دختره وسط نشست. یکی از پسرا سمت چپ و یکیشونم پشت به ما سمت راستش.
این پسره که پشت به ما داشت می نشست قدش بد نبود اما لاغر بود. یه شلوارم پوشیده بود که فاقش کوتاه بود و یه بلوز کوتاهم پوشیده بود. من نمی دونم چرا این پسرا تیشرتاشون و مناسب سنشون نمی خرن؟ لباساشون اونقدر تنگ و کوتاهه که آدم فکر میکنه لباس نوجونیشونو پوشیدن.
داشتم به این فکر می کردم که هدف اینا از پوشیدن این لباسهای مسخره چیه که پسره نشست. چشمهای من شد دوتا سکه 500تومنی. وای مامان ایناااااااااااااااااااااا اااااااااااااا
پریسا سرش تو گوشی بود. سرشو بلند کرد و یه نگاه به جلو انداخت و با غر گفت: پس این پسره کجاست؟ چقدر طول داده واسه یه قلیون؟
روشو برگردوند سمت من که دید من زوم شدم یه سمت و دهن و چشمم هم باز مونده.
یه دستی به بازوم زد و گفت: آنا خوبی؟؟؟؟؟ سکته کردی؟
من: دارم می کنم. مزاحم سکته کردنم نشو.
رد نگاه من و گرفت و وقتی اونم اون چیزی که من دیدم و دید اخماش رفت تو هم و گفت: اه خاک بر سرش کنن. بمیری با این لباس پوشیدنت.
با این حرف انگار از شوک اومدم برون. چندشم شده بود. تنم یه لرز کوچیک رفت. پسره بی شخصیت. یکی نیست بگه لباسهای سایزتو نمی پوشی به درک دیگه اومدن نشستنت اونم این مدلی چیه دیگه؟
اومده بود و صاف نشسته بود جلوی من. تا نشست فاق شلوارش که کوتاه بود. تیشرتشم که کوتاه، با نشستننش کوتاهتر هم شد و تقریبا" تبدیل شد به یه نیم تنه و بگم قد 30 سانت از باسن تا کمرش پیدا بود دروغ نگفتم. منظره حال به هم زنی بود.
دستهامو مشت کرده بودم و چشمهامو بسته بودم که چشمم به اون منظره منزجر کننده نیوفته. همین لحظه قلیونمون و آوردن. چشمهامو باز کردم و به پسری که قلیون و آورده بودن نگاه کردم.
من: ببخشید آقا ما می خوایم تختمون و عوض کنیم. پسره با تعجب نگاهم کرد. آخه این تخت همیشگیمون بود و ما هیچ جای دیگه ای نمی نشستیم.
پسره: چرا ؟؟؟؟ الان تخت خالی نداریم آخه.
اخمام رفت تو هم.
عصبی گفتم: آقا یا یه تخت دیگه بهمو ن بدین یا به اون آقای که رو تخت کناریه بگید درست بشیه.
پسره یه نگاه با تعجب به من کرد و سرشو چرخوند و با دیدن اون پسره و منظره ناجورش اخماش رفت تو هم و رفت سمت تخت بغل. یه ضربه به شونه پسره زد که پسره برگشت.
-: آقا جاتون و عوض کنید. برین اون سمت تکیه بدید به پشتی. این چه وضع لباس و نشستنه. اینجا خانواده رفت و آمد میکنه مگه خودت ناموس نداری؟
حالا پسره که رو تخت نشسته بود با هر حرف پسر قلیونیه سعی می کرد به زور کشیدن تیشرتشو بلند تر کنه و شلوارشو هم بالا تر بیاره. اما توفیری نمی کرد. دقیقا" همون 30 سانت پیدا بود. آخرهم عذرخواهی کرد و رفت کنار دختره و تکیه داد به پشتی.
یه چشم غره به پسره رفتم و رو به پریسا گفتم: آخیش ... داشتم بالا میاوردم. نمی دونم امروز چه کار بدی کردم که خدا این جوری داشت مجازاتم می کرد. میگن دنیا دار مکافاته همینه دیگه مادر.
پریسا هنوز چشمش به تخت بغل بود. سرشو از رو تأسف تکون داد و گفت: خاک بر سر دختره ببین با کیا اومده بیرون. چیشششش ...
این و گفت و با غیض شیلنگ قلیون و کشید. همچین کشیدش که قلیون یه تکون بدی خورد. ما دو تا با وحشت خیز برداشتیم سمت قلیون. و پریسا تونست قلیون و نگه داره که نیوفته رو تخت اما یکی از زغالها از رو قلیون افتاد پایین صاف نشست رو دنباله مانتوی من .
اول متوجه نشدیم اما وقتی اومدیم یه نفس راحت بکشیم که ایول قلیونه نیوفتاد آبرومون بره ......
بوی سوختگی و کمی دود حس کردیم. با چشم دنبال چیزی می گشتیم که آتیش گرفته باشه که دیدم این مانتوی مبارک یه سوراخ گنده تو دنبالش ایجاد شده و فرش رو تختم داره می سوزه و بوی بدی میده. تندی با هر چی می تونستیم زغاله رو شوت کردیم پایین تخت.
قیافه ام ناله بود قشنگ. ناراحت دنباله مانتومو گرفتم و بهش نگاه کردم.
گریه ام گرفته بود. قد یه انگشت سوراخ شده بود مانتوم. برگشتم با حرص به پریسا نگاه کردم.
پریسا تا نگاه آتیشی منو دید نیششو باز کرد و گفت: اینم سوتی امروزت. داشتی جیره امروزتو از دست می دادی.
چشمهامو ریز کردم و با حرص گفتم: چیره امو صبح خرج کرده بودم. این سوتی تو بود خانم.
بعدم مجبور شدم جریان صبح و آهنگ و پسره و سوسک و تعریف کنم. پریسا هم دلشو گرفته بود و می خندید.
یه دو سه ساعتی اونجا نشستیم و کلی هم حرف زدیم. کلا" ما فرحزاد که می ریم دلمون نمیاد برگردیم خونه. بالاخره ساعت 11 رضایت دادیم و برگشتیم خونه.
برو بابا دلداری الکی می دی؟ اون موقع که من دانشجو بودمم بچه ها زیاد استادا رو تحویل نمی گرفتن مخصوصا" استادای زنو، با وجود اینکه سنشونم زیاد بود اذیت می کردن. الان که دیگه هیچی. ماها مثلا" دانشجو خوبا بودیم. بچه های الان انقده پروان که نگو. منم که تفاوت سنی آنچنانی باهاشون ندارم. خدایا خودت یه کاری کن هر چی گاگول و بی زبونه بیوفته تو کلاس من.
یه نفس گرفتم و با فوت دادم بیرون. زیر لب یه به امید خدا گفتم و قدم برداشتم و قاطی دانشجوها رفتم تو دانشگاه. هر وقت استرس داشتم چشمهام مثل چراغ برج دریایی می شد. هی می چرخید این سمت و اون سمت. الانم اون شکلی شده بود.
هفته اول مهر بود و دانشگاه شلوغ. عجیب بود. فکر نمی کردم بچه ها هفته اول بیان دانشگاه . اومدنشون چند تا دلیل می تونست داشته باشه. یا خیلی درس خون بودن که بعید بود. یا اینکه واسه وقت گذرونی و خوشگذرونی و دیدن دوستاشون اومده بودن. بیشتر حالت دوم به اینایی که من می دیدم می خورد.
همه که مثل ما بدبخت بیچاره ها نبودن از ترس استاد همون روز اول دفتر کتاب بیارن دانشگاه و جزوه بنویسن. نیومدی سر کلاسم غیبت. بشه
دیگه هر کی می خواست کلاسها رو ج تا حذف.
من خودم که از روز اول مهر همه کلاسها رو می رفتم. نخاله بودم دیگه.
همین جور با کنجکاوی به دانشجوها نگاه می کردم که صدای سلام کردن کسی و شنیدم.
برگشتم با تعجب نگاه کردم ببینم کیه که سلام میکنه.
یه پسر جون کنارم ایستاده بود. می خورد هم سن من باشه شایدم یکی دو سال کوچیکتر. کلا" بچه های این دانشگاه از همه سنی بودن. همسن بابامم دانشجو داشتن اینجا.
پسره قد بلندی داشت و چهارشونه بود هیکلشم اییییییییییییییییییـی بد نبود.
اما موهاش بیشتر از هر چیزی نظرمو جلب کرده بود. انقده مرتب بود که داشتم فکر می کردم قبل بیرون اومدن چند ساعت جلوی آینه ایستاده. بغلای کله اش موهاش کوتاه بود و جلوی موش بلند بود که یه وری تیز تو آسمون بود یعنی میگم تیزاااااااااااا
اما قشنگ بود. صورتش تر تمیز و تیغ کرده بود.
هنوز داشتم با چشم آنالیزش می کردم که یه لبخندی زد و گفت: سلام من مهبدم می تونیم آشنا شیم؟
بعدم دستش و آورد جلو.
با تعجب یه نگاه به خودش و یه نگاه به دستش کردم. بعد سریع برگشتم به دور و بر نگاه کردم. راستش تو دانشگاه قبلیم این آقایون محترم حراست نه که دانشگاه بزرگ بود با دوچرخه تو محوطه دور می زدن و چپ و راست به همه گیر می دادن. دیگه چه برسه به دست دادن یه دختر و پسر. بچه ها می رفتن اون پشت مشتای درختها و شمشادا و یواشکی دست می دادن به هم انگار می خواستن مواد رد و بدل کنن.
هنوز داشتم به دست پسره مهبد نگاه می کردم. سوالی که تو ذهنم بود و بلند گفتم: اینجا به دختر پسرا گیر نمی دن؟؟؟؟؟؟
یه خنده ای کرد و گفت: نه بابا ما اینجا قدیمی هستیم حق آب و گل داریم کسی به ما گیر نمیده. ترم یکی هستی؟؟؟؟
ابروهام از تعجب رفت بالا. سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. با انگشت به خودم اشاره کردم و متعجب گفتم: من ؟؟؟؟؟؟
مهبد دوباره خندید. ای که رو تخت مرده شور خونه بخندی. مگه برات جک تعریف می کنم که زرت زرت می خندی؟
اخم کردم. خنده اشو جمع کرد. اما کاملا" پیدا بود که هنوز دلش می خواد بخنده.
مهبد: نگفتی اسمت چیه؟ چی می خونی؟ ترم چندی؟ بیا بریم رو اون نیمکت بشینیم حرف بزنیم اینجا سر راهیم.
با دست به یه نیمکت زیر یه درخت اشاره کرد. به نیمکت نگاه کردم. یعنی چی ؟ این چی میگه؟ من چه حرفی دارم با این بزنم؟
تازه یادم افتاد نباید گیج بازی در بیارم و باید خانم باشم. صاف ایستادم و سعی کردم تعجب و از صدام و نگاهم دور کنم. گفتم: ببخشید من باید برم.
تا یه قدم برداشتم سریع اومد جلوم و گفت: اِ کجا؟؟؟ تو هنوز اسمتم به من نگفتی.
گیج بودم با تعجب گفتم: اسمم ؟ چرا؟
دوباره خندید. بمیرم من دوباره گیج بازی در آوردم.
مهبد: حداقل شماره اتو بده.
دوباره این دهنم با تعجب باز شد و ابروهامم پرید تو موهام.
من: بله؟؟؟؟!!!!!
مهبد: خوب شماره من و بگیر.
خودمو جمع کردم و در حالی که از بغلش رد می شدم گفتم: اشتباه گرفتی آقا.
اومدم رد بشم که بازومو گرفت. خاک به سرم این پسره دیگه کیه؟
با ترس به بازوم و دستش نگاه کردم.
بهت زده گفتم: دستتو بردار.
چشمهای گردم و از دستم برداشتم و به چشمهاش نگاه کردم.
یه لبخند زد و گفت: چرا مثل دختر دبستانیها رفتار میکنی. کار داری باشه شماره امو بگیر خوب.
بله دیگه الان از راهنمایی و بلکم زودتر دخترا دوست پسر دارن. همین میشه که این پسره میاد دبستانیها رو مثال می زنه احتمالن بچه های پایه آمادگی مد نظرش بوده.
یه تکونی خوردم و بازومو از تو دستش در آوردم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و محکم گفتم: اشتباه گرفتید آقا من دانشجو نیستم.
سمج گفت: خوب نباش. چه ربطی داره؟ هنوزم می تونیم دوست باشیم.
منگ سریع و بی حواس گفتم: دوست باشیم؟ سر جدت بی خیال شو بابا اشتب گرفتی.
یهو دستمو محکم کوبیدم رو دهنم تازه فهمیدم مدل وقتایی که با پریسا و دوستامون هستم چاله میدونی حرف زدم. این مهبدم که ریسه رفته بود.
گند زدم. روزم روز نمیشه اگه سوتی ندم. پامو که بزارم بیرون خود به خود یه گندی باید بزنم.
سریع برگشتم و تند تند رفتم سمت در ساختمون آموزش.
این مهبد کنه هم دنبالم.
مهبد: اِه صبر کن کجا میری. بزار من راهنماییت کنم تو که جایی رو بلد نیستی. صبر کن.
با دو تا قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت: چرا تند تند میری؟ هنوز تا شروع کلاسها مونده.
نه این پیله تر از این حرفهاست. ایستادم. اونم ایستاد. با اخم گفتم: رشته ات چیه؟
خوشحال گفت: عمران.
با همون اخم، جدی گفتم: این ساعت چه کلاسی داری؟
یکم فکر کرد و گفت: اممم .... فکر کنم نقشه کشی باشه، مهم نیست جلسه اول که نمیگه کاری بکنیم.
دِه بیا این پسره تو کلاس من بود. خدایا خوب جواب دعامو دادی. می زاشتی برم تو کلاس بعد بلا نازل می کردی رو سرم.
با اخم گفتم: این ساعت اجازه نداری بیای کلاس.
ذوق زده گفت: نریم کلاس؟ می خوای بریم بیرون؟
ای بابا این چه زبون نفهمه.
اخممو غلیط تر کردم و گفتم: مهبد چی هستی؟
مهبد: مهبد محمدی.
من: آقای محمدی اگه نمی خوای هنوز سر کلاس نرفته مجبور بشی درستو حذف کنی بهتره همین الان راهتو بکشی و بری.
مهبد گیج گفت: چرا درسمو حذف کنم.
من: من مفخم هستم استاد درس نقشه کشیتون. امروزم نمیاید سر کلاس. فعلا" اخراجید تا جلسه بعد.
مهبد پق زد زیر خنده: دمت گرم خیلی باحال فیگور گرفتی یه لحظه باورم شد.
دلم می خواست بزنم تو سرش. بی شعور منو به استادی قبول نداشت. از حرصم با پا محکم زدم به بغل کفشش و سریع از کنارش رد شدم رفتم. اونم دیگه دنبالم نیومد.
رفتم تو دفتر اساتید. اعصاب برام نزاشته بود این پسره. ببین اول صبحی چه جوری حالمو گرفته بود.
نشسته بودم واسه خودم زیر لبی غرغر می کردم که یه خانمی حدودا" 30 اندی ساله وارد شد.
بلند شدم و سلام کردم.
من: سلام.
خانمه با لبخند: سلام عزیزم خوبی. بشین راحت باش.
اومد رو صندلی کنارم نشست و یه نفسی کشید. با لبخند گفتم: خسته نباشید.
برگشت سمتم و گفت: سلامت باشید. واقعا" که این بچه ها جون آدم و می گیرن.
همچین میگفت بچه ها انگار بچه های ابتدایی بودن. پس معلومه این دانشجوها از اون اذیت کنا هستن.
خانمه دستشو جلو آورد و گفت: راستی من مهلا احمدی هستم. استاد زبان.
با لبخند دستمو جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم: منم آنا مفخم هستم رشته ام معماری و قراره بیشتر درسهای کارگاهی و درس بدم.
خندید. یکم با هم حرف زدیم و مهلا در مورد دانشگاه و محیطش و دانشجوهای پرو و خنگش بهم گفت. یکی یکی استادها میومدن تو اتاق. آبدارچی برامون چایی آورد. مهلا یکی یکی استادها رو بهم معرفی می کرد. خیلی سعی کردم حواسمو جمع کنم که اسمها یادم بمونه اما می دونستم به دو سوت نرسیده یادم میره.
خلاصه بعد چایی خوردن و یکم غیبت وقتش رسید که بریم سر کلاسها.
بلند شدم همراه مهلا از اتاق رفتم بیرون. راهنماییم کرد تا کلاسمو پیدا کنم.
یه کلاس بود پر میزهای نقشه کشی. چشمهامو بستم و با یه نفس عمیق رفتم تو کلاس. بچه ها بی توجه به من داشتن حرف می زدن.
رفتم و جای استاد نشسته ام. یه پسر و دختر از در وارد شدن.
پسره یه نگاهی به من کرد و گفت: اه ورودیها چه عشقی دارن بیان جای استاد بشینن.
حرصم گرفت. یعنی هیچکی من و شکل استادا نمیبینه؟ خدااااااااااااااااااااااا ااا
با اخم به پسره گفتم: لطف کنید در کلاس و پشت سرتون ببندید.
پسره ایستاد و یه نگاه بهم کرد و گفت: نوکر می خوای؟؟؟؟ ( یه نگاه خریدار بهم کرد و با یه لبخند گفت ) چشم نوکرتونم هستم.
برگشت و در کلاس و بست. داشتم می ترکیدم از حرص.
پسره برگشت سمتم و با همون لبخند مسخره اش گفت: خوب حالا مثل دخترای خوب پاشو برو سر جای خودت بشین. اگه جا نداری بیا کنار من بشین.
وای که می خوام سرمو بکوبم به دیوار. یعنی انقده جوون نشون می دم که فکر می کنن ترم یکیم؟
اومدم با حرص یه چیزی بگم که در یهو باز شد و مهبد با خنده اومد تو کلاس و پشت سرش 2-3 تا پسر دیگه هم وارد شدن. مهبد تا من تو جای استاد دید نیشش بسته شد و با چشمهای گرد تو جاش خشک شد.
مهبد ایستاد و دوستاش از پشت یکی یکی خوردن بهش و صداشون در اومد.
مهبد بی توجه فقط با بهت رو به من گفت: جدی جدی استاد بودی؟
خنده ام گرفته بود. جلوی خودمو گرفتم که نخندم.
با اخم گفتم: بفرمایید بشینید. آخرین نفرم در کلاس و ببنده. شما آقای محمدی این دفعه رو می بخشم می تونید بمونید سر کلاس.
با صدا و حرفهای من کلاس ساکت شده بود و همه با تعجب و کنجکاوی به من نگاه می کردن.
وقتی مهبد سرشو انداخت پایین و مثل بچه های خوب رفت سر جاش نشست تازه انگاری همه باور کردن که من استادم. همه ساکت شدن و خودشون و جمع کردن. پسری که می خواست من و ببره کنار خودشم زودی رفت سر جاش نشست.
نه انگاری اینجا باید سگ باشم. با اخم خودمو معرفی کردم و اسمهای بچه ها رو از رو لیست خوندم و در مورد کلاس و نحوه کار و نمره توضیح دادم. از اول تا آخر کلاسم سعی می گردم با اخم و پر جذبه باشم تا بچه ها ازم حساب ببرن. نذاشتم کسی نفس بکشه. تا یکی مزه می ریخت سریع ضایعش می کردم که حساب کار دست بقیه هم بیاد. انگاری دیگه همه به استادی قبولم داشتن. دیگه کسی تا آخر کلاس صداش در نیومد.
یه یه ساعتی حرف زدم و بعدم کلاس و تعطیل کردم. نشستم تا همه از در برن بیرون و بعد خودم با ذوق به کلاس خالی نگاه کردم. آخی استادی چه فازی می داد.
دو تا اس ام اس به پریسا دادم و سر بسته گفتم اوضاع چه جوریاست. گوشیو انداختم تو کیفم. زیپشم نبستم. کیفمو جمع کردم و برگه حضور غیابمو گرفتم و از کلاس اومدم بیرون.
بچه ها مثل مورچه های کارگر تند تند از این ور سالن می رفتن اون سمت. چقدر تند راه می رن. سر یه پیچی بودم که باید ردش می کردم تا برسم به پله ها و برم طبقه دوم، آخه کلاسم طبقه چهارم بود و دفتر اساتید طبقه دوم. پیچ و پیچیدم. سرم پایین بود و داشتم با تمرکز راه می رفتم تا بنا به سفارش مامان خانم و با وقار نشون بدم.
مامانم من و میشناسه می دونه راه رفتن درست و بلد نیستم هی سفارش میکنه.
چشمم جلوی پامو می دید و مواظب بودم که کجا پا می زارم. سرمو بلند کردم و خوشحال از اینکه دارم خوب راه می رم به رو به رو نگاه کردم.
دو نفر داشتن از رو به رو میومدن. چشمهام گرد شد از تعجب.
نهههههههههههههههههههههه ......
یکیش اون مرده بود که روز اول تو پله ها دیدمش و اون یکی ...
گرومپ ....
افتادم. با زانو خوردم زمین و کیفم ولو شد و محتویاتش مثل ماست پخش شد. از درد چشمهامو بستم و لبمو گاز گرفتم تا صدام در نیاد. سرمو انداخته بودم پایین. بلکم کسی من و نبینه و نشناسه.
-: حالتون خوبه؟ کمک نمی خواین.
الاغی؟؟؟؟!!!! زمین خوردم زانوم شکست چه حال خوبی دارم آخه؟
سرمو بلند کردم. پسر پله ایه کنارم نشسته بود. تا چشمش به من افتاد یهو با بهت با دست اشاره به یه سمتی کرد. شاید منظورش پله ها بود و گفت: اِه ... شما ... همون خانم سوسکه هستین ....
اخمم رفت تو هم.
من: نخیر من خانم آدمه هستم. سوسک چیه چندش...
لبخندشو به زور جمع کرد. دوباره پرسید: حالتون خوبه؟؟؟
به زور گفتم: سعی میکنم خوب باشم.
خیز برداشت سمتم و گفت: بزارید کمکتون کنم بلند بشید.
سریع دستمو آوردم بالا و به حالت ایست گرفتم سمتش.
تندی گفتم: به من دست نزنیا ....
پسره با بهت نیم خیز تو جاش استپ شد. فهمیدم خیلی بد گفتم بهش، بیچاره می خواست کمک کنه.
سریع اومدم درستش کنم. گفتم: می ترسم بچه ها ببینن حرف در بیارن برامون.
پسر دومیه پوفی کرد.
اه آقا لاله یه صدای از خودش در آورد. سرمو بلند کردم و به خنده مسخره پسره که تو تمام این مدت با اخم بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم. اونم تو چشمهام نگاه کرد.
واقعا" که خنگی. الاغ .... بی شعور .....
همین جوری بی خودی دلم می خواست به این یارو فحش و بد و بیراه بگم.
پسر پله ایه با لبخند گفت: اگرم بخواد بد بشه برای من بد میشه که استادم شما نگران نباشید.
استادی؟ استاد کجا؟ پس چرا من ندیدمت تو دفتر.
آی لجم گرفت، آی لجم گرفت . اینم منو به چشم استاد نمی دید. آخه خدا من چقدر بدبختم.
با یه اخم غلیظ گفتم: ممنون آقای استاد نیازی نیست کمک کنید. خیلی لطف کردنت گرفته وسایلمو جمع کن.
پسره با خنده وسایلمو جمع کرد و ریخت تو کیفم و کیفمو داد دستم. به زور از جام بلند شدم و ایستادم. خدایی بود که این راه روی سمت پله ها معمولا" خلوت بود وگرنه آبرو برام نمی موند. پسر دومیه دولا شد و یه چیزی از زمین برداشت . به دستش نگاه کردم.
اوا این دست تو چی کار می کنه؟
سریع رژ قرمز جیغمو از دستش گرفتم. اصلا" یادم نبود این تو کیفمه. آبروم رفت. به قول پریسا این از اون رژ خرابیا بود که فقط زنای فلان می زدن. منم فقط تو مهمونیا می زدم اونم یکم. عشق رژ قرمز داشتم خوب.
رژم و انداختم تو کیفمو تندی زیپشو بستم و با یه تشکر ساده تندی با نهایت سرعتی که پاهای چلاق شدم اجازه می داد رفتم سمت پله ها.
بعد 5 دقیقه رسیدم به دفتر اساتید و رفتم تو. بس که شل شلی راه می رفتم انقدر طول کشید. مهلا انتهای اتاق نشسته بود و یه صندلی هم کنارش خالی بود. یه خسته نباشید کلی گفتم و رفتم کنارش نشستم. سرمو که بلند کردم چشم تو چشم پسر پله ایه شدم.
این پسره هم هر وقت من دیدمش در حالت تعجب بود. یعنی صورتش هیچ حالت دیگه ای به خودش نمی گیره؟
پسر پله ایه با تعجب گفت: شما استادین؟؟؟؟؟
نه من مرشدم.
دلم می خواست براش پشت چشم نازک کنم اما زشت بود نمی شد جلو همکارا.
سعی کردم خونسرد نگاهش کنم.
گفتم: با اجازتون.
بهتش تموم شد. یه لبخند اومد رو لبش.
پسره: خواهش می کنم. اما اصلا" بهتون نمیاد خیلی جوونید.
من: چرا بهم نمیاد؟ تا جایی که می بینم این دانشگاه خیلی استادهای جوونی داره.
با دست به خودش اشاره کردم.
دوباره خندید و گفت: بله اما هیچکی مثل شما جوون نیست. میشه بپرسم چند سالتونه؟
بی هوا گفتم: نوچ نوموش ....
یهو فهمیدم دارم گند می زنم دهنمو بستم. ای خدا من چرا این جوریم حواسم به زبونمم نیست همه اش تقصیر این بچه های 98 ایه بس که تو سایت هی میگن نوموخوام و نوموشه و کلا" با یه زبون دیگه حرف می زنن که من به شخصه هر جمله اشون و باید سه بار بخونم تا بفهمم کلمه درست چی بوده. دیگه افتاده بود تو دهنم.
سریع اومدم جمعش کنم. تندی گفتم: 25 .
پسره با لبخند یه ابروش رفت بالا و گفت: مدرکتون؟
یکی نیست بگه مامور سرشماری هستی که سن و مدرکت و مشخصات می خوای.
تو چشمهاش نگاه کردم و خیلی جدی گفتم: معمولا" همه اول اسم ومی پرسن شما یه دفعه رفتین تو سن و مدرک و سوال بعدی چیه؟ پدرتون چی کاره است؟
پسره یکم مات نگاهم کرد. پسر بغلیش خنده اش گرفته بود. از اول تا آخر داشت به حرفهای ما گوش می کرد و به زور خودشو بی تفاوت نشون می داد. من که می دونم تو از اون فضولایی از خداته یکی آمار در بیاره تو گوش کنی. بزغاله. اه بی خی.
جدی با اخم به بزغاله نگا کردم که تا نگاهمو متوجه خودش دید یه تک سرفه ای کرد و روشو برگردوند که یعنی من حواسم به شما نیست.
خدا این سرفه ها رو از ما نگیره وگرنه چه جوری می تونیم سه کاریمون و جمع کنیم؟
پسر پله ایه بالاخره تونست به خودش بیاد و دوباره با لبخند گفت: من مهربان هستم.
یه ابروم رفت بالا.
من: بله می دونم محبت دارید و مهربونید اما فامیلیتون بیشتر به دردم می خوره تا خصوصیات اخلاقیتون.
بزغاله زد زیر خنده. آی دلم می خواست بزنمش همین جور بی خودی. این مثلا" حواسش یه ور دیگه بود که.
پسر پله ایه هم خندید و وسط خنده اش گفت: فامیلیم مهربانه.
ابروهام رفت بالا و یه هانننننننننن بلند گفتم.
من: فامیلیتون خیلی لطیفه.
خدایی همیشه فکر می کردم مهربان و محبت و لطف و اینا به دخترها میاد. این پسره فامیلیش مهربان بود مثلا" دوستهاش چی صداش می کردین؟ مهی جونم بیا. یا مهربون عزیزممممممممممم...
چه فامیلی به قد و هیکلش نمیومد عمرا".
مهربان با لبخند شیطون نگاهم کرد و گفت: خودمم لطیفم.
پررو .... یاد این ترول ها افتادم قیافه طرف چیر چلاق میشد با جیغ میگفت کصافطططططططططططططططط . دوست داشتم منم همون ریختی بگم پرروووووووووووووو
یه اخم ریز کردم که زیادی صمیمی نشه دیگه بسه هر چی ضایع بازی در آوردم الان دیگه باید خانم بشم که حساب کار دستش بیاد.
با همون اخم ریزه گفتم: خوشبختم آقای مهربان من هم مفخم هستم.
این و گفتم و سریع اما نرم رومو برگردوندم سمت مهلا که دیگه این پسره نخواد حرف بزنه.
مهلا با لبخند گفت: مهربان ومی شناسی؟
یه نگاه بهش کردم.
من: اگه دوبار سوتی دادن و ضایع کردن جلوش و به حساب شناختن بزاری آره.
با تعجب نگاهم کرد و من مجبوری براش تعریف کردم. هم قضیه پله رو هم زمین خوردنمو. مهلا داشت ریسه می رفت از خنده.
دیگه فرصت نشد حرفی بزنیم باید می رفتیم سر کلاسها.
****
یه هفته ای میشه که میام دانشگاه. انقده که از صبح تا عصر اخم می کنم تا این دانشجوها باورشون بشه من استادمو ازم حساب ببرن ناخوداگاه اخمم رو صورتم می مونه و شبم تو خونه به همه اخم می کنم. دو سه دفعه مامان حسابی دعوام کرد به خاطر این این موضوع اما دست خودم نیست چه کنم.
یادمه اون موقع که دانشجو بودم و ترم آخر لیسانس یکی تو دانشگاه من ومی دید مخصوصا" ورودیها چه دختر و چه پسر وقتی می فهمیدن ترم آخرم کلی تعجب می کردن. یه بار با بچه ها نشسته بودیم تو محوطه دانشگاه و دور و برمونم کلی دختر و پسر بودن. داشتیم بلند بلند از مهمونی که قرار بود من بگیرم و بچه های کلاس و دعوت کنم تا ترم آخریه از هم خداحافظی کنیم و یه خاطره به یاد موندنی بسازیم حرف می زدیم.
حرفمون تموم شد یهو یکی از دخترهایی که کنارمون نشسته بود گفت: ببخشید شما رشته اتون چیه؟
من گفتم: معماری.
دختره گفت: ورودی هستین؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم. به من می خوره ورودی باشم؟ نه من خروجیم.
دختره با تعجب نگاهم کرد.
دوباره گفتم: یعنی ترم آخرم.
یهو دختره همچین تعجب زده گفت: نههههههه، که بهم برخورد.
یعنی انقده بچه می زدم؟ همون موقعشم با اینکه قیافه ام 150 درجه با الان فرق داشت بازم همه فکر می کردن کمتر از سنم هستم. خلاصه اینکه صورت بچگونه ای داشتم.
شایدم به قول مامانم به خاطر این بود که هنوز مثل بچه ها رفتار می کردم و هنوز نفهمیده بودم که رفتار یه خانم چه جوریه.
کلاسم تموم شده بود. لیست حضور غیاب و کیفمو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون. همزمان با من پسر بزغاله ایه هم اومد بیرون از کلاسش.
یعنی بزغاله روش موندا.
چند تا از دخترهای دانشجو دوره اش کرده بودن و باهاش حرف می زدن . با لبخند و مهربون جوابشون و می داد.
یه نگاه به دخترها کردم. همه اشون تر و تمیز و شیک بودن. همچینم خودشون و درست کرده بودن که انگار قراره از همین جا برن عروسی.
والا زمان ما اگه یه رژ می زدیم که یکم تو چشم بود جیگرمون و در میاوردن از همون دم در نگهبانی ماها رو راهی حراست می کرد. مخصوصا" اگه مانتومونم کوتاه می بود دیگه هیچی، پرونده سازی میشد. اما اینجا دخترها آنچنان آرایشی می کنن که من خودم سر کلاسم یه وقتهایی دقت می کنم ببینم چه جوری سایه زدن که انقده قشنگ شده. خوب از یه جایی باید مدلهای جدید و یاد می گرفتم دیگه. کجا بهتر از اینجا که مثل سالن مد بود.
مانتوها رو هم که نگم بهتره. بعضیهاشون اونقدر ناجور و نازک و کوتاه بود که شاید ماها تو خونه جلوی مهمونم اون و نمی پوشیدیم.
چشمم به این استاده و دخترها و لبخنداشون بود. بازم بی خودی حرص می خوردم. معلومه که چشمش این دخترها رو گرفته که این جوری تحویلشون می گیره. حالا یه دختر نامرتب بیاد کنارش اصلا" نگاهشم نمیکنه ها. نمی گم جواب نمیده نه جواب می ده اما این جوری لاس نمی زنه باهاشون.
دخترها با این استاد گرامی تا نزدیک دفتر اساتید اومدن و بعدش ولش کردن. منم پشت سرشون آروم میومدم و با تأسف بهشون نگاه می کردم. بیچاره ها.
استاده که تنها شد قدمهامو تند کردم تا سریع از کنارش رد بشم. هر چی می خواستم ببینم و دید بودم بقیه دیدن نداشت.
اومدم از کنارش رد بشم که دلم طاقت نیاورد برگشتم سمتش و جلوش ایستادم. سرش تو گوشیش بود. وقتی که حس کرد یه چیزی یا کسی جلوشه سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد.
تعجبم داشت ما دو تا حتی تا حالا به هم سلامم نکرده بودیم چه برسه به اینکه من بخوام بایستم و باهاش حرف بزنم.
نگاهش که بهم جلب شد خیلی خونسرد گفتم: شما می دونید که استادا نمی تونن مخ دانشجوها رو بزنن و باهاشون دوست بشن مگه نه؟ خلاف قوانینه.
چشمهاش از تعجب باز موند. دلم خنک شد . باید بفهمه که نباید با دخترها لاس بزنه. احمق خنگ.
رو پاشنه پام چرخیدم و برگشتم. همون لحظه موبایلش زنگ خورد و مجبور شد جواب بده. منم خوشحال رفتم تو دفتر.
جمع خانمانه بود و مردی تو اتاق نبود. رفتم پیش مهلا و مریم نشستم. چند نفر دیگه هم بودن. داشتن سر یه چیز بحث می کردن.
مهلا: اصلا" بزارید از آنا بپرسیم. هر چی اون گفت.
رو به من کرد و گفت: آنا به نظرت از بین مهربان و مفتون کدوم بهترن.
مفتون ....
یه اخمی کردم و گفتم: مفتون خر کیه؟
حالا می دونستما. نمی خواستم به روی خودم بیارم.
مهلا متعجب گفت: مفتون دیگه استاد بچه های معماری. بچه های تو .
همچین می گفت بچه های من که انگار من 10 تا شوهر کردم و 30 تا بچه دارم. مفتونم هم به زبون خودمون همون بزغاله بود.
بی تفاوت گفتم: آهان اون و می گی؟ حالا یعنی چی کدوم بهترن؟
مهلا با هیجان گفت: ببین این دو تا استاد در صدر استادای مجرد این دانشگاهن. یعنی بهترین مجردهای اینجان. حالا ما می خوایم ببینیم کدومشون اولن؟ هر دوشون خوش تیپن. متین و پر جذبه. البته مهربان مثل اسمش خیلی مهربون و خونگرمه. مفتونم خوبه ها ولی یکم خونسرده و زیاد حرف نمی زنه.
با تعجب بی هوا گفتم: مفتون حرف نمی زنه؟
مهلا بی توجه به سوال من گفت: آره تو دانشگاه فقط با مهربان خیلی صمیمیه اما با همه خوبه. در کل جفتشون بچه های خوبین و بی عیب. تو بودی کدومو انتخاب می کردی.
لجم گرفته بود. مفتون خوب؟ بی عیب بود؟ این پسره کوره، دختر باز؟ اینا نمی دیدن که مفتون چه جوری به دانشجوهای دختر خوشگلش نگاه می کنه؟ نه دیگه نمی دیدن. نمیاد جلوی بقیه خودشو ضایع کنه که. در خفا این کارها رو می کنه. منم اگه می دونم چون ....
انقده لجم گرفته بود از دست این پسره که با اخم یهو بلند شدم و جلوی خانمها ایستادم و گفتم: آخه آدمم قحطه شما به مفتون میگید خوب؟ کجای این بوزینه خوشتیپه؟ دو زارم که اخلاق نداره. اه اه نمی دونم چی تو این یابو دیدن که ازش انقده تعریف می کنیو بیچاره اون مهربان که با وجود مشنگ بودنش، چون همیشه نیشش بی خودی بازه، شما با این پسره مقایسه اش می کنید.
چشمم به مهلا بود که لبش و گاز گرفت. واه خجالت داره یعنی مهلا از این پسره مفتون خوشش میاد؟ زشته به خدا مهلا تو شوهر داری. یه نگاه به بقیه کردم. یا سرشون پایین بود یا با اخم یا تعجب و با کمال تعجب بعضیها هم با ترس نگاهم می کردن.
نه اینا همه یه چیزیشون میشه. این پسره چقده کشته مرده داره.
با اخم کیفمو برداشتم و برگشتم از اتاق برم بیرون که برگشتن همانا سینه به سینه مفتون شدن همانا.
از ترس و شوک قلبم ایستاد. یه هههههههههه بلند گفتم.
وای خدا از دماغش داره آتیش بیرون میاد. بمیری که سوتی امروزتم جور شد.
مفتون با اخم و صورت کبود از عصبانیت داشت نگاهم می کرد. سعی کردم خونسرد باشم. خیلی شیک یه قدم کج به سمت چپ برداشتم و سریع از کنارش رد شدم و اومدم بیرون. تند تند رفتم سمت پله ها. در ورودی طبقه به پله ها رو باز کردم و پا گذاشتم تو پا گرد. اومدم تندی برم که ....
-: صبر کن ...
تو جام خشک شدم. اه کنه تا اینجا دنبالم اومد؟
نه ترو خدا نیاد. پسره رو شستی انداختی رو دیوار هر چی از دهنت در اومد در موردش به بقیه گفتی حالا می گی اومد دنبالم؟ نه اومده ببوستت بگه دستت درد نکنه بابت حرفهای قشنگت.
تو جام ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم. باید دست پیش بگیرم که پس نیوفتم.
با اخم برگشتم سمتش.
من: بله کاری دارید؟ من عجله دارم باید برم.
مفتون با یه اخم نگاهم کرد و گفت: حالا دیر نمیشه. هستیم در خدمتتون.
چیش پسره لوس.
منتظر نگاهش کردم. عمرا"" من عذرخواهی کنم به خاطر حرفام.
مفتون خونسرد با همون اخمش گفت: شما با من مشکلی دارید؟
من: ها؟؟؟
انتظار داشتم جیغ و داد کنه سرم اما اینکه انقده آروم ازم بپرسه باهاش مشکلی دارم یا نه ....
داشتم... باهاش مشکل داشتم ... با اینکه انقدر خونسرد بود مشکل داشتم ... با اینکه هر روز از کنارم رد میشه و چشم تو چشمم میشه و بی تفاوت می گذره مشکل داشتم ... از اینکه شاید روزی 100 بار من ومی بینه و انگار نه انگار مشکل داشتم .... واقعا" که ....
ناراحت و با اخم یه قدم به جلو برداشتم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. خنده ام گرفته بود. قدش خیلی بلند بود. گردنم کج شده بود عقب.
من: دارم ... ازت خوشم نمیاد .... نمی دونم چه جوری انقدر خودتو آروم و خوب و نجیب نشون میدی اما من می دونم که این شخصیت واقعیت نیست. از همینم بدم میاد. داری همه رو فیلم می کنی.
اخمش باز شد. ابروهاش رفت بالا. دیگه عصبانی نبود. حالا متعجب بود. با بهت نگاهم می کرد.
نگاهم و از چشمهاش بر نداشتم. فایده نداره داره تو چشمهام نگاه می کنه اما ....
زیر لب ناامید گفتم: بی معرفت....
یه قدم به عقب برداشتم. هنوز تو چشمهاش نگاه می کردم. خیلی خنگی ....
رومو برگردوندم و تند از پله ها رفتم بالا.
***
خوابالود از تو اتاق اومدم بیرون. رفتم جلوی در آشپزخونه. مامان طبق معمول اونجا بود. از ترس دعوا کردنش یه دستی به موهام کشیدم. خودمم می دونستم که وقتی بیدار می شم قیافه و موهام وحشتناک میشه. اما خوب حسش نیست خوابالود موهامو درست کنم.
رفتم تو آشپزخونه. اِه بابا جان هم که تشریف دارن. مامان چرا انقده ذوق کرده. آخ جون وقتی خوشحاله به من گیر نمی ده.
مامان: جدی مسعود، کی اومدن؟؟؟؟
بابا: آره بابا، میگم خودم امروز سعید و دیدم. اومد شرکت. منم وقتی دیدمش شوکه شدم. میگفت یه هفته است که با سیمین برگشتن ایران.
چشمم به دهن بابا بود. پس عمو سعید و خاله سیمین هم اومدن. دلم براشون تنگ شده. یه شیش سالی میشه که از ایران رفته بودن. و پسرشون ماهان مونده بود. عشق ایران و درس بود. اون موقع تازه دکترا قبول شده بود. اونم رفت اصفهان. اوایل خیلی زنگ می زد. دو تا خانواده خیلی به هم نزدیک بودن. هر دو ماه در میون میومد تهران، اما بعد یک سال به کل همه چی قطع شد. ماهان دیگه نیومد. گه گداری شاید عید به عید به بابا یه زنگی می زد و تبریک می گفت. عمو اینا هم اونقدر درگیر زندگی تو یه کشور دیگه شده بودن که به کل از همه بی خبر موندن.
و حالا برگشتن. کل خانواده برگشتن تهران.
مامان با ذوق گفت: باید دعوتشون کنیم. فردا شب خوبه.
بابا با لبخند گفت: اتفاقا" خودم برای فردا شب دعوتشون کردم.
مامان کلی خوشحال بود. کلی ذوق داشت. با هیجان بلند شد و بشکن زنون سه تا چایی ریخت. حتی منم بوسید و اصلا" به موهام گیر نداد. خوبه لااقل اومدن عمو اینا یه سودی برا من داشت. دلم برای عمو و خاله تنگ شده بود اما ماهان .... پوف پسره بوزینه. بره بمیره انتر....
****
چهارشنبه ها و پنج شنبه ها روز بیکاری منه. همه عشقم اینه که تو این دو روز بگیرم بخوابم یا فیلم ببینم یا کتاب بخونم. برم بیرون بگردم. اما امروز که پنج شنبه است از صبح مثل خر بار کش دارم کار می کنم. کی فکرشو می کرد من .... آنا .... کسی که به زور اتاقشو تمیز می کنه یه روزی مجبور بشم کل خونه رو بسابم. حتی مجبور شدم همه جا رو جارو برقی بکشم. من از جارو کشیدن متنفرم ......
ساعت 5 عصر بالاخره حمالی کردن تموم شد. قراره ساعت 7 عمو اینا بیان. کمر برام نموند. وای مامان چقدر غر می زنه. از صبح کار کردنم یه طرف، غر زدنهای مامانم یه طرف دیگه. اصلا" همین غرهاش باعث شد که کار کنم. گفتم لااقل کار می کنم دیگه چیزی نمیگه اما بدتر شد. هی مثل سرکارگر میومد بالا سرمو میگفت این کارو بکن اون کارو بکن. آخرش عصبی شدم. هنزفریمو گذاشتم تو گوشمو صداشو تا آخر زیاد کردم. با آهنگم کله امو تکون می دادم.
دیگه صدای مامان نمی یومد. به خاطر حرکت سرم هم مامان فکر می کرد دارم به حرفهاش گوش می دم و تایید می کنم.
این دم آخریم کلی تهدید و غر که می کشمت اگه ناجور بیای جلو مهمونا. یکی نیست بگه بابا این خانواده من و از بدو تولد می شناسن دیگه چیز ندیده ندارم جلوشون. حالا باید خودم و چیسان فیسان کنم براشون که چی آخه. اه.
حوله امو برداشتم و رفتم تو حمام.
صدای در اومد و بعدم جیغ مامان از پشت در.
-: آنا نری آب بازی کنی دو ساعت دیگه بیای بیرون. نیم ساعته اومدی بیرون.
اه از صبح کلی کار کردم به عشق آب بازی تو حمام حالا مامان اینم کوفتم کرده.
حاضر و آماده نشستم جلوی تلویزیون. واسه خودم آهنگ گذاشته بودم که صدای زنگ خونه بلند شد. بابام لبخند به لب بلند شد. مامانم ذوق زده شد. منم خونسرد از جام بلند شدم.
یه دستی به موهام کشیدم و همراه مامان اینا رفتم جلوی در استقبال مهمونا. لبخند زدم. آخی دلم برای عمو و خاله تنگ شده بود.
عمو اینا از همون دم در حیاط لبخند به لب با هیجان و پر انرژی اومدن سمت خونه. بابا و مامان هم رفتن تو حیاط که دیگه خیلی استقبال کنن. بابا عمو رو بغل کرد و مامانم خاله رو. چشمم خورد پشت سرشون. اوه اوه چه گلی هم گرفتن.
و این هم پسر خانواده گل به دست. بابا مگه اومدین خاستگاری. این گله چی میگه این وسط. چه گنده ام هست. انگاری خیلی دلشون تنگ شده بودا. به وسعت دلتنگیشون گل خریدن. نه مقبول واقع شد. بیاین بالا حالا.
اه مگه این مامان اینا ماچ و بوسه رو ول می کنن. بیاین دیگه.
منتظر موندم ببینم کی این بغل کردنا تموم میشه. خدا رو شکر انگاری رضایت دادن.
مامان و بابا عمو اینا رو ول کردن و رفتن سراغ ماهان. بابا بغلش کرد و بعد مامان ....
هیییییییییییی ..... مامانم بغلش کرد. پیشونیشم بوسید. واییییییییییییی .... حالا اگه من دست بدم با ماهان یه اعصاب خوردی داریم و باید منتظر سخنرانی آقاجون باشیم.
چیشششش همه چی فقط برا من بده. چقدر سر روسری گذاشتن و نذاشتن بحث کردم با بابا اینا.
من نمی دونم بابا چرا هر چند سال درمیون متحول میشه؟ قبلنا اصلا مشکلی نداشت. من به همه دست می دادم و روسری هم سرم نمی کردم. نمی گم لباسهای باز و آنچنانی می پوشیدم نه فقط روسری سرم نمی کردم. بابا هم مشکلی نداشت. اما از 5 سال پیش از 20 سالگی من گیرش شروع شد به روسری گذاشتن و دست ندادن به نامحرم. بابا بی خیال. دخترا تو 9 سالگی به سن تکلیف می رسن نه 20 سالگی.
من که اعتقادی به اینا نداشتم خودمو کشتم گفتم روسری نمی زارم. چی بشه جلوی آدمهای خیلی غریبه روسری بزارم. نه عمو اینا که خودین. درسته 6 سال ندیدیمشون اما اون موقع که بودن خودی بودن. راستش بعضی وقتها یادم می رفت روسری بزارم بعدا" که چشم غره بابا رو می دیدم یادم میومد و مثل ضایع ها می رفتم روسری سرم می کردم.
اما خوب جلو بابا اینا رعایت می کردم دست نمی دادم. البته اونم بستگی داشت. به بزرگترا دست می دادم و به جوونها نه.
خودمو داشتم مسخره می کردم. چون همه این کارها جلوی بابا انجام میشد. روسری و دست و. اینا.
یه وقتهایی فکر می کنم شاید بابا بیشتر از همه نامحرمه که من جلوی اون روسری سرم میکنم برای غریبه ها.
من خودم خیلی راحت بودم و اینا برام مهم نبود. اما دلمم نمیومد حرف بابا رو گوش ندم. این جوری شد که جلوی بابا اینا کارهایی که اونا دوست دارن انجام می دم وقتی خودم تنهام هر کاری عشقم کشید. از این موضوع ناراحتم اما خوب خودشون یهو متحول شدن تقصیر من نیست.
عمو و خاله اومدن سمتم و خاله بغلم کرد و بوسیدمو عمو هم پدرانه دست داد بهم و پیشونیمو بوسید.
چشمم ر فت سمت بابا. هنوز داشت می خندید. خوب خدا رو شکر عمو محرم بود مشکلی نداشت. واقعا" هم عمو مثل عموی واقعی خودم می موند. یعنی اون وقتها که بود همین جوری بود. خاله و عمو شروع کردن به تعریف از من و به به و چه چه و چقدر بزرگ شدی و منم تو دلم قند آب می کردن. نیشم تا بناگوش باز بود از خوشی. کلا" تعریف دوست داشتم.
مامان اینا داشتن با ماهان تعارف تیکه پاره می کردن که کدوم اول وارد بشن. منم خاله و عمو رو دعوت کردم که برن تو و بشینن. منتظر بودم به ماهان سلام کنم. این پسره چرا گلشو هنوز نداده به کسی؟ انگاری باورش شده دوماده.
مامان یه نگاه به ماهان کرد که پشت گله گم بود و به زور جلو پاشو می دید و رو به بابا گفت: مسعود گل و از ماهان جان بگیر خسته شد.
بابا هم با حرف مامان رفت جلو و گل و گرفت و همراه مامان رفتن پیش عمو خاله. من موندم وماهان. ماهان یه نفسی کشید. بدبخت راحت شده بود.
لباس اسپرت پوشیده بود. یه شلوار جین تیره و یه پیراهن مردونه سرمه ای آستین بلند یکم تنگ بود یعنی نه زیادا ولی هیکلشو نشون می داد.
ماهان یه دستی به لباسش کشید و درستش کرد. یه نگاه به لباسم کردم. یه شلوار جین یخی پوشیده بودم با یه بلوز مدل مردونه سفید تنگ که هیکلمو نشون می داد در عین حال پوشیده و شیک بود. موهامم با گیره بسته بودم بالا و مثل همیشه یه وری کج جلوشو آورده بودم تو صورتم که با هر تکون سرم میومد جلو میرفت عقب. از همینش خوشم میومد.
ماهان یه تشکر از بابا کرد و برگشت سمت من که بهم سلام کنه.
با لبخند برگشت سمتم. تا چشمش به من افتاد لبخندش ماسید و چشمهاش گرد شد. چقدر این قیافه اشو دوست داشتم عاشقش بودم وقتی بهت زده می شد خیلی خنگ می شد. از رو بدجنسی این شکل مسخره اشو دوست داشتما نه که جدی عاشقش باشم نه.
آی دوست داشتم برای این قیافه ابروهامو همراه با یه لبخند دندون نما تند تند بندازم بالا.
ماهان دستشو آورد بالا. انگشت اشاره اشو گرفت سمتم و با بهت و تته پته گفت: تو ... تو ....
چشمهامو ریز کردم. دندونامو نشونش دادم و با بدجنسی گفتم: سلام استاد مفتون.
...............................................................خب اینم از قسمت 1 خدا کنه خوشتون بیاد و تا اخرشو بخونین....
سپاس و نظر یادت نره..
داستان متفاوت پر از خنده............
و اما خلاصه داستان:
آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار.
یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر زیرکی کارهای خودشم بکنه.
تلاش اصلیش اینه که به گفته مادرش خانم باشه و چقدر سخته خانم بودن با توجه به داشتن کودک درون فعال و کمی بی حواسی.
در هر تلاش آنا برای خانم بودن باعث میشه که مدام سوتی بده و صحنه های جالبی ایجاد کنه ...
................................................................................
و بالاخره رمان....
خمیازه ای کشیدم. چشمهام هنوز بسته است. یکم چشمهام و مالیدم و بازشون کردم. سرمو کج کردم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم.
نیشم باز شد. هر روز دیر تر از دیروز. خوب چی کار کنم دیشب که نه، امروز ساعت 6 صبح خوابیدم. بایدم ساعت 12:30 بیدار بشم. حالا خوبه دیگه مامان نمیاد با جیغش بیدارم کنه.
دوباره یه خمیازه کشیدم و پاشدم. یه دست به صورتم کشیدم و همراه یه خمیازه از اتاق رفتم بیرون. چشم چشم می کردم ببینم مامان کجاست. حتما" طبق معمول تو آشپزخونه است. رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم. حتی تو آینه خودمو نگاهم نکردم. چیه دیدن قیافه خودم هر روز. چیز جدیدی توش نبود که ببینمش.
رفتم تو آشپزخونه. آدم هر ساعتی که بیدار بشه اولین چیزی که می چسبه یه استکان چایی داغه.
اِه مامان که اینجاست.
سلام کردم. داشت سبزی آب می کشید. ریخته بودشون تو آبکش که آبش خالی بشه.
آبکش به دست برگشت سمتم که جواب سلامم و بده. با دیدن من یهو یه جیغی کشید و آبکش از دستش افتاد و از ترس دستش رفت رو قلبش.
ترسیدن مامان خیلی باحال بود. کل آشپزخونه پر سبزی شده بود. مثل این فیلمها. مخصوصا" همین فیلم دیشبیه. نیشم تا بناگوش باز شده بود.
من: مامان خوبی؟ چی شد ؟
مامانم که یکم آرومتر شده بود یه چشم غره به من رفت و یه پشت چشمم برام نازک کرد و گفت: دختر این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ آدم زهره اش آب میشه.
گیج سرمو خاروندم و گفتم: چرا؟؟؟؟
دوباره یه چشم غره رفت بهم و با حرص گفت: همینه دیگه وقتی روز و شبت قاطی میشه همین میشه. اینم از ریخت و قیافت. حرفم که گوش نمیدی. همش سرت تو اون کامپیوتر و تلویزیونه. چسبیدی تو اتاقت و بیرون نمیای. نه تو خونه یه دور می زنی نه از خونه بیرون می ری ببینی دنیا دست کیه.
این همه سال معلم بودم یکی مثل تو ندیدم به خدا. انقدر بی هدف و الاف.
دوباره این مامان اول صبحی اعصابمو خورد کرد. خوب من چی کار کنم؟
ناراحت گفتم: مامان باز شروع کردی؟؟؟ مگه دست منه؟ کم دنبال کار رفتم؟ کم گشتم؟ کم به این و اون سپردم؟ دیدید که همه گفتن خبرت میکنیم اما کو تا خبر کنن. خوب کار دیگه ای ندارم. این همه سال درس خوندم حالا هم هیچی . اون همه زحمت دو زار نمی ارزه.
مامان: حالا چون کار نیست باید بشینی فیلم ببینی و کتاب بخونی و همش تو اینترنت باشی؟ خدا کنه این دانشگاهه زودتر جواب بده. بابات امروز با آقای مهدوی قرار داره. ببینه می تونه کاری بکنه.
نه دیگه چی کار. بی خیال چایی شدم. مامان گند زده بود به اعصابم. با اخمای در هم رفتم تو اتاقم و مامان و تنها گذاشتم تا سبزیهاش و جمع کنه. به من چه می خواست نترسه. اما خدایی مامانمم کم غر نمی زدا. واسه هر چیزی یه بهانه واسه غر زدن پیدا می کرد.
رفتم تو اتاقم. رفتم جلوی آینه. چشمم که به خودم افتاد نیشم باز شد. بی خود نبود مامان بدبخت سکته کرد. موهام پف کرده بود، شکسته بود، پیچیده بود توهم، خلاصه عوامل مختلف دست به دست هم داده بودن تا موهای بنده مثل این بیابونیا بره تو هوا و مثل این حموم ندیده ها تو هم بپیچه. خلاصه اینکه وضعیت بسیار فجیح و ناجور بود. اگه خودم تو شب یکی و این ریختی می دیدم سکته می کردم. بیچاره مامان .
با خنده رفتم حوله امو گرفتم و رفتم حموم.
تو آینه حمام به خودم نگاه کردم. زندگی منم چه راکد و بی خود شده. صبح ها که خوابم. بعد از بیداریم یه سره تو اتاقمم. به قول مامان یا دارم فیلم می بینم یا کتاب می خونم. خوب از بی کاری به در و دیوار اتاق نگاه کردن که بهتره.
این همه سال همه فکر و ذکرم درس بود. درس و درس و درس. هیچ کاری غیر درس خوندن بلد نبودم خیر سرم فوق لیسانس معماری بودم. اما بی کار. 25 سالمه. تنها دختر خانواده ام. مامانم معلم بازنشسته است. خودشو باز خرید کرده. پدرم مهندسه عمرانه که یه شرکت ساختمون سازی داره.
چقدر بابا اصرار کرد بیا تو شرکت من کار کن. اما من قبول نکردم. اول اینکه کار کردن تو شرکت بابا اصلا" خوب نبود.
خوشم نمیاد هر کی که فهمید بگه :خوببببببببببببببببببب باباش برا اینکه بی کار نباشه یه حقوقی بهش میده.
نمی خوام تواناییهام و زیر سوال ببرن. واسه همین قید کار کردن برای بابا رو زده بودم.
همه عشقم از همون سال اول دانشگاه تدریس بود. درس دادن تو دانشگاه به یه مشت دانشجوی خنگ پرو. خوب خودمم یه زمانی مثل همینا بودم. عاشق این بودم که بهم بگن استاد و دنبالم بدوان تا بهشون نمره بدم. بعدم من با بدجنسی بگم هر نمره ای که گرفتید همونه، نه یه نمره بالاتر و نه یه نمره پایین تر. یعنی همچین بگم که حسابی سکته کنن. اما موقع نمره دادن همه رو قبول کنم. آی حال می داد آی حال می داد.
آقای مهدوی یکی از آشناهای بابا بود. چند وقت قبل رفته بودم پیشش و مدارکمم بردم بهم قول داده توی دانشگاه ... برام تدریس بزاره. آخه نمره هام خیلی خوب بوده. حتی پروژه امم عالی بوده.
بچه درس خون بودم دیگه. هیچ کاری و بیشتر از درس خوندن دوست نداشتم. همین الانشم وقتی یه کتاب نو می بینم دست و پام می لرزه برای خوندنش.
آخره شهریوره و چند روز دیگه مدرسه و دانشگاه باز میشه. منم طبق معمول راکد نشستم تو خونه. حتی حوصله این و ندارم که از خونه برم بیرون. پریسا دوستم هر وقت که زنگ می زنه میگه تو آخرش تو اون خونه کپک می زنی.
یاد سگ یکی از هم کلاسیهام افتادم اونقدر چاق و تنبل بود که از جاش تکون نمی خورد و همه اش می خوابید آخرم در همون وضعیت مرد و کپک زد.
نکنه منم آخرش این ریختی بشم.
اه برو گمشو آنا حداقلش اینه که روزی چند بار می ری دستشویی خطر کپک زدن از سرت رفع میشه.
شونه امو می ندازم بالا و می رم آب بازی. حموم رفتن من به خاطر آب بازیهام یکی دو ساعتی طول میکشه. وای که آب بازی چه حالی می ده.
بعد یک ساعت و نیم حموم کردن با صورت سرخ شده حوله پیچ میام بیرون. ساعت 2 شده. بابا حتما" اومده خونه. پس کجاست؟ من ندیدمش.
بی خیال رفتم تو اتاقم و نیم ساعت بعد حاضرو آماده اومدم بیرون. محض رضای خدا هم موهامو شونه کردم.
صاف رفتم تو آشپزخونه. مامان داشت میزو می چید و بابا پشت میز نشسته بود و ماست می خورد. این بابای ما هم علاقه خاصی به ماست داره ها.
بلند سلام کردم. مامان جونم جوابش یه چشم غره بود که باقی مونده ناراحتی کار صبحم بود اما بابا با لبخند جوابمو داد.
منم به خاطر چشم غره مامان نرفتم کمکش و نشستم پشت میز کنار بابام.
بابا هم طبق عادت همیشه داشت گزارش کار روزشو می داد. عادتش بود آب می خورد بیرون از خونه تو دهنش نمی موند. میومد 10 بار تعریف می کرد.
داشتم واسه خودم به مرغ سوخاریها ناخونک می زدم که بابام گفت: راستی آنا آقای مهدوی رو دیدیم.
سریع صاف نشستم و سرا پا گوش شدم. مامانم که داشت برنج می کشید بی خیال شد و برگشت سمت ما و گوشاش تیز شد.
این وسط بابا بی خیال داشت قاشق قاشق ماستش و می خورد.
یه قاشق ماست می خورد یک کلمه حرف می زد.
بابا: مهدوی خیلی .... خوشش اومد .... گفت فردا .... بری پیشش ... می خواد بهت .... کلاس بده .... نمی ....
مامان کفری گفت: مسعوددددددددددد این چه مدلشه؟ یا ماستت و بخور یا حرفتو بزن.
بابا یه نگاه به من و مامان که منتظر چشم به دهنش و قاشق ماست تو دهنش داشتیم کرد و بی میل قاشق و گذاشت پایین و گفت: هیچی دیگه فردا برو ببین چه کلاسایی خالیه تا بهت ساعت بدن. چه می دونم خودت برو فردا هماهنگ کن دیگه.
یه ثانیه هنگ بودم. مامان لبخند زد و یه نفس راحتی گشید برگشت که دوباره برنج بکشه. بابا دوباره قاشق ماستش و برداشت تا ماستش و بخوره.
هیجان تو تنم مثل کرم می لولید. یهو با ذوق یه جیغ بلند کشیدم و سه متر پریدم هوا و همراه یه ییییییییییییییی بلند بالا جفت دستهامم بردم بالا.
اونقدر ناگهانی تخلیه انرژی کردم که کفگیر برنج از دست مامان افتاد و کل آشپزخونه رو به گند کشید. بابا هم ماستی که تازه با قاشقش گذاشته بود تو دهنش از هولش ریخت بیرون و ریخت رو لباسش.
وای وای چه گندی زده بودم. نیشمو باز کردم و تندی رفتم یه ماچ به مامان غضبناک و یه ماچ به بابای مبهوت دادم و دوییدم تو اتاقم. فعلنه جلوشون آفتابی نمی شدم بهتر بود. مخصوصا" جلوی مامان با اون بلایی که صبح سر سبزیهاش و الان سر برنجش آورده ام جلوش می بودم با همون کفگیر می زد تو فرق سرم نصف می شدم.
دوییدم تو اتاقم و قد 10 دقیقه فقط از ذوق بالا پایین می پریدم و با صدای آرومی ییییییییی، یییییییییییی می کردم. موهای مبارک شونه شده امم به همون حالت جنگلی قبلی برگردوندم.
ذوقم که یکم کمتر شد وقت اطلاع رسانی رسید. گوشی و برداشتم و به پریسا زنگ زدم. با همون اولین بوق گوشی و برداشت.
من: یعنی مخابراتم به سرعت تو جواب تلفن نمی ده. رو گوشیت خوابیده بودی؟
پریسا خوابالود گفت: بنال، آره خواب بودم. مرحمت کردی بیدارم کردی.
من: گمشو خره برو بمیر. من و بگو که زنگ زدم خوشیمو با تو تقسیم کنم. حالا اگه می گفتم می خوام شام بهت بدم حاضر بودی یه هفته بی خوابی بکشی.
پریسا سریع با یه صدای هوشیاری گفت: می خوای شام بدی؟
با حرص گفتم: کوفتم بهت نمی دم برو گمشو بخواب.
پریسا مهربونتر گفت: آنا جونم ..... بگو گلم چی شده...
تنم مور مور شد. با چندش گفتم: اه گمشو پریسا 10 دفعه بهت گفتم صداتو این جوری نکن و برا من عشوه نیا. نمیگم که بمیری از فضولی.
یهو پریسا جیغ کشید: میمون بهت میگم بگو برامن فیس نیا.
من: چیشششششششششششششش بی تربیت خودت میمونی. الان یعنی تو بیداری؟
دوباره مهربون گفت: آره عزیزم بیدار بیدارم.
من: می خوام خواب خواب باشی که همون جوری هم بری زیارت دیار باقی. خوب جونم برات بگه. کار پیدا کردم.
یهو جفتمون با هم جیغ کشیدیم. همه حرفهای بابا رو براش گفتم و اونم کلی خوشحال شد و بعدم پیله کرد و گفت باید بهم شام بدی و از این حرفها.
منم گفتم بزار اول فردا برم ببینم بهم کلاس می دن یا نه که اگه اکی شد فردا شب شام بدم بهش.
یکم حرف زدیم و غیبت همه رو کردیم و بعدم قطع کردم. تازه یادم اومد یکم به خودم برسم و یه صفایی به ابروان مبارک بدم که شده بسان جنگلهای سر سبز شمال.
یه خمیازه کشیدم. خدایا همه چی یه طرف اینکه اگه کارو بگیرم مجبورم صبح زود بیدار بشم یه طرف دیگه. بد به خواب صبح اونم تا 12 عادت کردم.
وارد ساختمون دانشگاه شدم. از نگهبانی سراغ اتاق آقای مهدوی رو گرفتم. گفت طبقه سومه.
پوفی کشیدم. هر دم از این باغ بری می رسد.
سرمو چرخوندم. پله ها انتهای راهروی سمت راستی بود. آسانسورم کنارش. بدون نگاه کردن به آسانسور از پله ها رفتم بالا.
دوتا پله رو رفتم. ایستادم. نه این جوری که نمیشه. من همین الانش چشمهام داره از خواب رو همدیگه میوفته این شکلی هر چی مهدوی حرف بزنه من چیزی حالیم نمیشه.
از تو کیفم گوشیمو با هنزفریم در آوردم. یه آهنگ دوف دوفی شاد پلی کردم و گوشی و گذاشتم تو گوشم. ایول آهنگ......
ریز ریز سرم با آهنگ تکون خورد.
این شد زندگی. حالا دیگه خوابم می پره.
انگاری آهنگ بهم نیرو می داد. قدمهای سست و بی حالم جون گرفت. با ریتم رو پله ها قدم بر می داشتم. پاهامو با آهنگ تکون می دادم. خدا رو شکر که کسی تو پله ها نبود. البته قبلش همه جا رو چک کرده بودم. چون آخرای شهریور بود دانشگاه تقریبا" خلوت بود. بعدم همه که مثل من خر نیستن تو این گرما از پله برن بالا که.
شونه امو با آهنگ تکون دادم. اخم کردم و لبمو غنچه کردم. شده بودم مثل این رپرا که تکنو می رقصن.
به پاگرد طبقه دوم رسیدم. آهنگ به اوج خودش رسید. پامو انداختم پشت اون یکی پامو با یه حرکت یه چرخش 360 درجه رفتم و هماهنگ با چرخش دستهامم بردم بالا.
یه یوهویییییییییییییییی آروم گفتم و چرخیدم و ایستادم. صاف جلوی دری که از طبقه دوم به پله ها باز می شد ایستادم و دهنم از تعجب باز موند. دستهام بالا بود.
یه پسر جوون جلوم بود که دهنش یه متر باز مونده بود و چشمهاشم گشاد شده بود. منم بدتر از اون. چشمم که بهش افتاد سه چهار تا سکته رو با هم زدم.
وای بمیرم من که هنوز پامو اینجا نزاشتم دارم ضایع بازی در میارم و سوتی می دم مامانم چقدر سفارش کرد که خانم باشم و مثل یه خانم رفتار کنم. سر جدم خیلی سخته.
حالا این پسره رو چه جوری جمعش کنم. آنا زود باش یه چیزی به اون مغز ناقصت بیار و ماسمالی کن.
تازه یادم افتاد که دستهام هنوز بالاست. یاد این دزدا افتادم که پلیس می خواد بگیرتشون و میگه ایست پلیس. دزده هم داره فرار میکنه ها یهو در جا می ایسته و دستهاشو می بره بالا. دستهای منم همون شکلی بالا بود.
یهو بلند با صدای جیغی گفتم: وای خدا سوسک .... واییییییی .... وایییییییییی
پسره متعجب تر از قبل با حرف من سرشو پایین کرد تا ببینه این سوسک مادر مرده کجاست. چشمم بهش بود و هنوز سعی می کردم خودمو ترسیده نشون بدم. دستهامو همون بالا تکون می دادم یکی می دید فکر می کرد دارم می رقصم.
هیم می گفتم: سوسک ... سوسک ...
پسره سرشو بلند کرد و یه نگاه به صورت مثلا" ترسیده من کرد و چشمهاشو برد بالا و به دستهای در حال قر دادن من چشم دوخت.
به زور خنده اش و نگه داشته بود تا قهقهه نزنه. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: تا جایی که من می دونم وقتی یکی سوسک میبینه پاهاشو تکون میده و می بره بالا. حالا نمی دونم بالا بردن دستها چه سودی داره.
تازه فهمیدم چه سوتی دادم. یعنی این یکی از اون قبلیه بزرگتر بود. دیگه واسه تکون دادن پاها دیر شده بود واسه همین دستهامو آروم آوردم پایین و خیلی شیک خودمو جمع کردم و سعی کردم اون ژست خانمی که مامانم همیشه می گرفت و بگیرم. یه سرفه ای کردم و خیلی خونسرد یه ببخشید گفتم و رفتم سمت پله ها که برم بالا.
اینم از سوتی اول صبحی من. بی خود نیست من از خونه بیرون نمیام. خوب بیام بیرون این ریختی میشه دیگه. مامان که این چیزا رو نمی دونه. هی اصرار پشت اصرار که پاشو برو بیرون از خونه.
خلاصه با غرغر رفتم طبقه سوم و رفتم پیش آقای مهدوی. ازم با روی باز استقبال کرد و یه برنامه گذاشت جلوم و گفت چه روزهایی می تونم بیام دانشگاه. من که کلا" بیکار بودم گفتم مشکلی با ساعتها ندارم. خلاصه چهار روز در هفته برام کلاس گذاشت. چون دفعه اولم بود و تا حالا تدریس نکرده بودم برام کارگاه گذاشته بود. نقشه کشی و اینا.
برنامه به دست شاد و خوشحال برگشتم خونه. به پریسا هم خبر دادم که شب بریم بیرون.
به ساعت نگاه کردم.
وای خاک به سرم پریسا گفت 7:30 اینجاست الاناست که پیداش بشه. من هنوز مداد چشممو نکشیدم.
مداد به دست جلوی آینه ایستادم. مداد و رو چشمم کشیدم و اومدم دمش و تنظیم کنم که صدای زنگ گوشیم از جا پروندم جوری که یه تکونی خوردم و سریع سرمو چرخوندم سمت چپ که گوشیمو ببینم.
از هولم یادم رفت که مداد دستمه و هنوز رو صورتمه. چرخیدن همانا و کشیده شدن یه خط خوشگل مشکی از گوشه چشمم تا کنار گوشم همان.
یه جیغی کشیدم و گوشی و برداشتم.
پریسا: چته هنوز گوشی و بر نداشته جیغ میکشی؟
پرو پرو گفتم: بمیری پریسا همه صورتم و سیاه کردی؟
پریسا: من میگم تو دیوانه ای بهت بر می خوره. آخه من از تو ماشین چه جوری می تونم صورت تو رو سیاه کنم ؟
من: از همون جا با اعمال نیرو می تونی. الانم قطع کن دارم حاضر می شم.
اومدم گوشی و قطع کنم که صدای جیغ پریسا رو شنیدم. دوباره گوشی و گذاشتم کنار گوشمو گفتم: چی میگی؟
پریسا: هوی آنا بیا بیرون. من پشت درتونم.
تو دلم یه فحشی دادمو گفتم: پنج دقیق دیگه میام.
دوباره جیغ کشید: واییییییییییییی می گشمت می خوای من و یک ساعت بکاری این بیرون. بدو بیا.
واسه خودم نیشمو باز کردم اینم من و شناخته.
من: نه جان تو گفتم 5 دقیقه دیگه بیرونم. خسته میشی بیا تو.
پریسا: من که می دونم 5 دقیقه ات یعنی یک ساعت. شرط می بندم هنوز شلوارتم نپوشیدی.
یه نگاه به خودم کردم. کور شده انگار چشمهاش لیزر داشت که از پشت درها و دیوارهام من و می دید. راست میگفت هنوز لباسهای تو خونه ام تنم بود.
مهربون گفتم: پریسا جون صبر کن دارم میام.
و سریع قطع کردم قبل از اینکه دوباره جیغ بکشه.
تندی صورتمو تمیز کردم و یه مداد چشم نصفه کشیدم و ریمل زدم. طولانی ترین قسمت آرایش همین مداد و ریمل بود. رژ و رژگونه با هم یک دقیقه هم طول نمی کشید.
سریع لباس پوشیدم و شال به دست از اتاق رفتم بیرون و دوییدم سمت در و تو همون حال گفتم: مامان من رفتم.
قبل بستن در صدای مامان و شنیدم که گفت: آنا دیر نکنی. مواظب باش.
تو دلم یه باشه ای گفتم اما می دونستم که دیر می کنیم. کلا" مدلم بود. از دبیرستان تا حالا هر وقت با بچه ها می رفتیم بیرون از نیم ساعت قبل تایمی که مامان اعلام کرده بود بیا خونه غر می زدم که من باید برم و من باید برم و آخرشم نیم ساعت دیر تر از ساعت موعود می رسیدم خونه. نمی دونم چرا. همیشه هم اون نیم ساعت آخر بیشتر خوش می گذشت چون حدودا" 600 بار خداحافظی می کردیم.
در حیاط و همچین محکم بستم که یه صدای بدی داد. سریع رفتم سمت ماشین پریسا. یه 405 یشمی داشت.
رفتم دستگیره رو گرفتم اما مگه باز میشد. یه نگاه به پریسا انداختم که خونسرد به جلو نگاه می کرد.
زدم به شیشه برگشت سمتم.
من: درو باز کن.
بهم اخم کرد و ساعتشو بالا آورد و نشونم داد.
خوب که چی؟ نیم ساعت دیر کردم دیگه.
نیشمو باز کردم و گفتم: پریسا جون ببین یه نیم ساعت زودتر اومدم تو گفتی یه ساعت.
چشمهاشو ریز کرد و گفت: خیلی پررویی. باز نمی کنم.
دوباره نیشمو باز کردمو گفتم: مطمئنی؟؟؟؟
سرشو تکون داد. دستمو از دستگیره برداشتم و کیفمو رو شونه ام صاف کردم و گفتم: خوب پس از شام خبری نیست. من رفتم خونه.
تا برگشتم برم سمت در خونه پریسا پیاده شد و بلند گفت: خوبه تو هم یه شام می خوای بهم بدیا. بیا بالا. عادته دیر نکنی انگاری بهت خوش نمی گذره. یه لبخند دندون نما نشونش دادم و سوار شدم.
راه افتاد.
من: خوب کجا بریم.
پریسا: چون دیر کردی من انتخاب می کنم جارو. بریم فرحزاد.
برگشتم سمتش و گفتم: چیه قلیون بدنت کم شده؟
پریسا با نیش باز گفت: شدید اومده پایین.
من: گفته باشما پول قلیون و خودت می دی من فقط شام و حساب می کنم. به من چه تو می خوای قل قل راه بندازی. من پولشو بدم؟
یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: چیشششششششش خسیس.
تو راه کلی حرف زدیم تا رسیدیم. رفتیم باغچه همیشگی. دیگه شناس شده بودیم اونجا. انقده که هر هفته این پریسا معتاد من و می برد اونجا. منم نمیومدم خودش می رفت با بقیه ارازل.
امشبم به زور بقیه رو دک کرده بودیم. چون من باید شام می دادم نون خور اضافه نمی خواستم.
رفتیم و رو یه تخت نشستیم. پریسا سفارس قلیون پرتغالی داد. چقده من از قلیون بدم میومد. دودش که بهم می خورد سرم درد می گرفت. حالا نه که پاستوریزه باشما اما از قلیون بدم میومد. فقط این قل قل کردنش و دوست داشتم.
مانتومو رو پام مرتب کردم. مانتوم نو بود تازه خریده بودم. یه مانتوی مشکی جلو بسته خنک بود که جلوش مدل چپ و راستی بود. البته چپ و راستیش توهم بود. درواقع همون جلو بسته بود. رو پهلوی سمت چپش جمع میشد و یه سگک داشت مثل سگک کمربند که از توش یه دسته از پارچه مانتو رد کرده بودن که این پارچه از اون سگکه آویزون بود و من هر وقت بیکار بودم این تیکه پارچه رو می گرفتم تو دستمو باهاش بازی می کردم. مثل دستمال یزدی این داش مشتیا.
این قسمت مانتومم صاف کردم. بلند بود و رو تخت قرار گرفته بود. داشتم با دقت دور و برمو دید می زدم که دیدم دوتا پسر همراه یه دختر اومدن و نشستن تخت بغلی ما. دختره وسط نشست. یکی از پسرا سمت چپ و یکیشونم پشت به ما سمت راستش.
این پسره که پشت به ما داشت می نشست قدش بد نبود اما لاغر بود. یه شلوارم پوشیده بود که فاقش کوتاه بود و یه بلوز کوتاهم پوشیده بود. من نمی دونم چرا این پسرا تیشرتاشون و مناسب سنشون نمی خرن؟ لباساشون اونقدر تنگ و کوتاهه که آدم فکر میکنه لباس نوجونیشونو پوشیدن.
داشتم به این فکر می کردم که هدف اینا از پوشیدن این لباسهای مسخره چیه که پسره نشست. چشمهای من شد دوتا سکه 500تومنی. وای مامان ایناااااااااااااااااااااا اااااااااااااا
پریسا سرش تو گوشی بود. سرشو بلند کرد و یه نگاه به جلو انداخت و با غر گفت: پس این پسره کجاست؟ چقدر طول داده واسه یه قلیون؟
روشو برگردوند سمت من که دید من زوم شدم یه سمت و دهن و چشمم هم باز مونده.
یه دستی به بازوم زد و گفت: آنا خوبی؟؟؟؟؟ سکته کردی؟
من: دارم می کنم. مزاحم سکته کردنم نشو.
رد نگاه من و گرفت و وقتی اونم اون چیزی که من دیدم و دید اخماش رفت تو هم و گفت: اه خاک بر سرش کنن. بمیری با این لباس پوشیدنت.
با این حرف انگار از شوک اومدم برون. چندشم شده بود. تنم یه لرز کوچیک رفت. پسره بی شخصیت. یکی نیست بگه لباسهای سایزتو نمی پوشی به درک دیگه اومدن نشستنت اونم این مدلی چیه دیگه؟
اومده بود و صاف نشسته بود جلوی من. تا نشست فاق شلوارش که کوتاه بود. تیشرتشم که کوتاه، با نشستننش کوتاهتر هم شد و تقریبا" تبدیل شد به یه نیم تنه و بگم قد 30 سانت از باسن تا کمرش پیدا بود دروغ نگفتم. منظره حال به هم زنی بود.
دستهامو مشت کرده بودم و چشمهامو بسته بودم که چشمم به اون منظره منزجر کننده نیوفته. همین لحظه قلیونمون و آوردن. چشمهامو باز کردم و به پسری که قلیون و آورده بودن نگاه کردم.
من: ببخشید آقا ما می خوایم تختمون و عوض کنیم. پسره با تعجب نگاهم کرد. آخه این تخت همیشگیمون بود و ما هیچ جای دیگه ای نمی نشستیم.
پسره: چرا ؟؟؟؟ الان تخت خالی نداریم آخه.
اخمام رفت تو هم.
عصبی گفتم: آقا یا یه تخت دیگه بهمو ن بدین یا به اون آقای که رو تخت کناریه بگید درست بشیه.
پسره یه نگاه با تعجب به من کرد و سرشو چرخوند و با دیدن اون پسره و منظره ناجورش اخماش رفت تو هم و رفت سمت تخت بغل. یه ضربه به شونه پسره زد که پسره برگشت.
-: آقا جاتون و عوض کنید. برین اون سمت تکیه بدید به پشتی. این چه وضع لباس و نشستنه. اینجا خانواده رفت و آمد میکنه مگه خودت ناموس نداری؟
حالا پسره که رو تخت نشسته بود با هر حرف پسر قلیونیه سعی می کرد به زور کشیدن تیشرتشو بلند تر کنه و شلوارشو هم بالا تر بیاره. اما توفیری نمی کرد. دقیقا" همون 30 سانت پیدا بود. آخرهم عذرخواهی کرد و رفت کنار دختره و تکیه داد به پشتی.
یه چشم غره به پسره رفتم و رو به پریسا گفتم: آخیش ... داشتم بالا میاوردم. نمی دونم امروز چه کار بدی کردم که خدا این جوری داشت مجازاتم می کرد. میگن دنیا دار مکافاته همینه دیگه مادر.
پریسا هنوز چشمش به تخت بغل بود. سرشو از رو تأسف تکون داد و گفت: خاک بر سر دختره ببین با کیا اومده بیرون. چیشششش ...
این و گفت و با غیض شیلنگ قلیون و کشید. همچین کشیدش که قلیون یه تکون بدی خورد. ما دو تا با وحشت خیز برداشتیم سمت قلیون. و پریسا تونست قلیون و نگه داره که نیوفته رو تخت اما یکی از زغالها از رو قلیون افتاد پایین صاف نشست رو دنباله مانتوی من .
اول متوجه نشدیم اما وقتی اومدیم یه نفس راحت بکشیم که ایول قلیونه نیوفتاد آبرومون بره ......
بوی سوختگی و کمی دود حس کردیم. با چشم دنبال چیزی می گشتیم که آتیش گرفته باشه که دیدم این مانتوی مبارک یه سوراخ گنده تو دنبالش ایجاد شده و فرش رو تختم داره می سوزه و بوی بدی میده. تندی با هر چی می تونستیم زغاله رو شوت کردیم پایین تخت.
قیافه ام ناله بود قشنگ. ناراحت دنباله مانتومو گرفتم و بهش نگاه کردم.
گریه ام گرفته بود. قد یه انگشت سوراخ شده بود مانتوم. برگشتم با حرص به پریسا نگاه کردم.
پریسا تا نگاه آتیشی منو دید نیششو باز کرد و گفت: اینم سوتی امروزت. داشتی جیره امروزتو از دست می دادی.
چشمهامو ریز کردم و با حرص گفتم: چیره امو صبح خرج کرده بودم. این سوتی تو بود خانم.
بعدم مجبور شدم جریان صبح و آهنگ و پسره و سوسک و تعریف کنم. پریسا هم دلشو گرفته بود و می خندید.
یه دو سه ساعتی اونجا نشستیم و کلی هم حرف زدیم. کلا" ما فرحزاد که می ریم دلمون نمیاد برگردیم خونه. بالاخره ساعت 11 رضایت دادیم و برگشتیم خونه.
از تاکسی پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم. جلوی در دانشگاه بودم.
آنا چته؟ تو دیگه دانشجو نیستی که استرس بگیری تو الان استادی مثلا". تو می تونی زور بگی . تو قدرت داری.برو بابا دلداری الکی می دی؟ اون موقع که من دانشجو بودمم بچه ها زیاد استادا رو تحویل نمی گرفتن مخصوصا" استادای زنو، با وجود اینکه سنشونم زیاد بود اذیت می کردن. الان که دیگه هیچی. ماها مثلا" دانشجو خوبا بودیم. بچه های الان انقده پروان که نگو. منم که تفاوت سنی آنچنانی باهاشون ندارم. خدایا خودت یه کاری کن هر چی گاگول و بی زبونه بیوفته تو کلاس من.
یه نفس گرفتم و با فوت دادم بیرون. زیر لب یه به امید خدا گفتم و قدم برداشتم و قاطی دانشجوها رفتم تو دانشگاه. هر وقت استرس داشتم چشمهام مثل چراغ برج دریایی می شد. هی می چرخید این سمت و اون سمت. الانم اون شکلی شده بود.
هفته اول مهر بود و دانشگاه شلوغ. عجیب بود. فکر نمی کردم بچه ها هفته اول بیان دانشگاه . اومدنشون چند تا دلیل می تونست داشته باشه. یا خیلی درس خون بودن که بعید بود. یا اینکه واسه وقت گذرونی و خوشگذرونی و دیدن دوستاشون اومده بودن. بیشتر حالت دوم به اینایی که من می دیدم می خورد.
همه که مثل ما بدبخت بیچاره ها نبودن از ترس استاد همون روز اول دفتر کتاب بیارن دانشگاه و جزوه بنویسن. نیومدی سر کلاسم غیبت. بشه
دیگه هر کی می خواست کلاسها رو ج تا حذف.
من خودم که از روز اول مهر همه کلاسها رو می رفتم. نخاله بودم دیگه.
همین جور با کنجکاوی به دانشجوها نگاه می کردم که صدای سلام کردن کسی و شنیدم.
برگشتم با تعجب نگاه کردم ببینم کیه که سلام میکنه.
یه پسر جون کنارم ایستاده بود. می خورد هم سن من باشه شایدم یکی دو سال کوچیکتر. کلا" بچه های این دانشگاه از همه سنی بودن. همسن بابامم دانشجو داشتن اینجا.
پسره قد بلندی داشت و چهارشونه بود هیکلشم اییییییییییییییییییـی بد نبود.
اما موهاش بیشتر از هر چیزی نظرمو جلب کرده بود. انقده مرتب بود که داشتم فکر می کردم قبل بیرون اومدن چند ساعت جلوی آینه ایستاده. بغلای کله اش موهاش کوتاه بود و جلوی موش بلند بود که یه وری تیز تو آسمون بود یعنی میگم تیزاااااااااااا
اما قشنگ بود. صورتش تر تمیز و تیغ کرده بود.
هنوز داشتم با چشم آنالیزش می کردم که یه لبخندی زد و گفت: سلام من مهبدم می تونیم آشنا شیم؟
بعدم دستش و آورد جلو.
با تعجب یه نگاه به خودش و یه نگاه به دستش کردم. بعد سریع برگشتم به دور و بر نگاه کردم. راستش تو دانشگاه قبلیم این آقایون محترم حراست نه که دانشگاه بزرگ بود با دوچرخه تو محوطه دور می زدن و چپ و راست به همه گیر می دادن. دیگه چه برسه به دست دادن یه دختر و پسر. بچه ها می رفتن اون پشت مشتای درختها و شمشادا و یواشکی دست می دادن به هم انگار می خواستن مواد رد و بدل کنن.
هنوز داشتم به دست پسره مهبد نگاه می کردم. سوالی که تو ذهنم بود و بلند گفتم: اینجا به دختر پسرا گیر نمی دن؟؟؟؟؟؟
یه خنده ای کرد و گفت: نه بابا ما اینجا قدیمی هستیم حق آب و گل داریم کسی به ما گیر نمیده. ترم یکی هستی؟؟؟؟
ابروهام از تعجب رفت بالا. سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. با انگشت به خودم اشاره کردم و متعجب گفتم: من ؟؟؟؟؟؟
مهبد دوباره خندید. ای که رو تخت مرده شور خونه بخندی. مگه برات جک تعریف می کنم که زرت زرت می خندی؟
اخم کردم. خنده اشو جمع کرد. اما کاملا" پیدا بود که هنوز دلش می خواد بخنده.
مهبد: نگفتی اسمت چیه؟ چی می خونی؟ ترم چندی؟ بیا بریم رو اون نیمکت بشینیم حرف بزنیم اینجا سر راهیم.
با دست به یه نیمکت زیر یه درخت اشاره کرد. به نیمکت نگاه کردم. یعنی چی ؟ این چی میگه؟ من چه حرفی دارم با این بزنم؟
تازه یادم افتاد نباید گیج بازی در بیارم و باید خانم باشم. صاف ایستادم و سعی کردم تعجب و از صدام و نگاهم دور کنم. گفتم: ببخشید من باید برم.
تا یه قدم برداشتم سریع اومد جلوم و گفت: اِ کجا؟؟؟ تو هنوز اسمتم به من نگفتی.
گیج بودم با تعجب گفتم: اسمم ؟ چرا؟
دوباره خندید. بمیرم من دوباره گیج بازی در آوردم.
مهبد: حداقل شماره اتو بده.
دوباره این دهنم با تعجب باز شد و ابروهامم پرید تو موهام.
من: بله؟؟؟؟!!!!!
مهبد: خوب شماره من و بگیر.
خودمو جمع کردم و در حالی که از بغلش رد می شدم گفتم: اشتباه گرفتی آقا.
اومدم رد بشم که بازومو گرفت. خاک به سرم این پسره دیگه کیه؟
با ترس به بازوم و دستش نگاه کردم.
بهت زده گفتم: دستتو بردار.
چشمهای گردم و از دستم برداشتم و به چشمهاش نگاه کردم.
یه لبخند زد و گفت: چرا مثل دختر دبستانیها رفتار میکنی. کار داری باشه شماره امو بگیر خوب.
بله دیگه الان از راهنمایی و بلکم زودتر دخترا دوست پسر دارن. همین میشه که این پسره میاد دبستانیها رو مثال می زنه احتمالن بچه های پایه آمادگی مد نظرش بوده.
یه تکونی خوردم و بازومو از تو دستش در آوردم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و محکم گفتم: اشتباه گرفتید آقا من دانشجو نیستم.
سمج گفت: خوب نباش. چه ربطی داره؟ هنوزم می تونیم دوست باشیم.
منگ سریع و بی حواس گفتم: دوست باشیم؟ سر جدت بی خیال شو بابا اشتب گرفتی.
یهو دستمو محکم کوبیدم رو دهنم تازه فهمیدم مدل وقتایی که با پریسا و دوستامون هستم چاله میدونی حرف زدم. این مهبدم که ریسه رفته بود.
گند زدم. روزم روز نمیشه اگه سوتی ندم. پامو که بزارم بیرون خود به خود یه گندی باید بزنم.
سریع برگشتم و تند تند رفتم سمت در ساختمون آموزش.
این مهبد کنه هم دنبالم.
مهبد: اِه صبر کن کجا میری. بزار من راهنماییت کنم تو که جایی رو بلد نیستی. صبر کن.
با دو تا قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت: چرا تند تند میری؟ هنوز تا شروع کلاسها مونده.
نه این پیله تر از این حرفهاست. ایستادم. اونم ایستاد. با اخم گفتم: رشته ات چیه؟
خوشحال گفت: عمران.
با همون اخم، جدی گفتم: این ساعت چه کلاسی داری؟
یکم فکر کرد و گفت: اممم .... فکر کنم نقشه کشی باشه، مهم نیست جلسه اول که نمیگه کاری بکنیم.
دِه بیا این پسره تو کلاس من بود. خدایا خوب جواب دعامو دادی. می زاشتی برم تو کلاس بعد بلا نازل می کردی رو سرم.
با اخم گفتم: این ساعت اجازه نداری بیای کلاس.
ذوق زده گفت: نریم کلاس؟ می خوای بریم بیرون؟
ای بابا این چه زبون نفهمه.
اخممو غلیط تر کردم و گفتم: مهبد چی هستی؟
مهبد: مهبد محمدی.
من: آقای محمدی اگه نمی خوای هنوز سر کلاس نرفته مجبور بشی درستو حذف کنی بهتره همین الان راهتو بکشی و بری.
مهبد گیج گفت: چرا درسمو حذف کنم.
من: من مفخم هستم استاد درس نقشه کشیتون. امروزم نمیاید سر کلاس. فعلا" اخراجید تا جلسه بعد.
مهبد پق زد زیر خنده: دمت گرم خیلی باحال فیگور گرفتی یه لحظه باورم شد.
دلم می خواست بزنم تو سرش. بی شعور منو به استادی قبول نداشت. از حرصم با پا محکم زدم به بغل کفشش و سریع از کنارش رد شدم رفتم. اونم دیگه دنبالم نیومد.
رفتم تو دفتر اساتید. اعصاب برام نزاشته بود این پسره. ببین اول صبحی چه جوری حالمو گرفته بود.
نشسته بودم واسه خودم زیر لبی غرغر می کردم که یه خانمی حدودا" 30 اندی ساله وارد شد.
بلند شدم و سلام کردم.
من: سلام.
خانمه با لبخند: سلام عزیزم خوبی. بشین راحت باش.
اومد رو صندلی کنارم نشست و یه نفسی کشید. با لبخند گفتم: خسته نباشید.
برگشت سمتم و گفت: سلامت باشید. واقعا" که این بچه ها جون آدم و می گیرن.
همچین میگفت بچه ها انگار بچه های ابتدایی بودن. پس معلومه این دانشجوها از اون اذیت کنا هستن.
خانمه دستشو جلو آورد و گفت: راستی من مهلا احمدی هستم. استاد زبان.
با لبخند دستمو جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم: منم آنا مفخم هستم رشته ام معماری و قراره بیشتر درسهای کارگاهی و درس بدم.
خندید. یکم با هم حرف زدیم و مهلا در مورد دانشگاه و محیطش و دانشجوهای پرو و خنگش بهم گفت. یکی یکی استادها میومدن تو اتاق. آبدارچی برامون چایی آورد. مهلا یکی یکی استادها رو بهم معرفی می کرد. خیلی سعی کردم حواسمو جمع کنم که اسمها یادم بمونه اما می دونستم به دو سوت نرسیده یادم میره.
خلاصه بعد چایی خوردن و یکم غیبت وقتش رسید که بریم سر کلاسها.
بلند شدم همراه مهلا از اتاق رفتم بیرون. راهنماییم کرد تا کلاسمو پیدا کنم.
یه کلاس بود پر میزهای نقشه کشی. چشمهامو بستم و با یه نفس عمیق رفتم تو کلاس. بچه ها بی توجه به من داشتن حرف می زدن.
رفتم و جای استاد نشسته ام. یه پسر و دختر از در وارد شدن.
پسره یه نگاهی به من کرد و گفت: اه ورودیها چه عشقی دارن بیان جای استاد بشینن.
حرصم گرفت. یعنی هیچکی من و شکل استادا نمیبینه؟ خدااااااااااااااااااااااا ااا
با اخم به پسره گفتم: لطف کنید در کلاس و پشت سرتون ببندید.
پسره ایستاد و یه نگاه بهم کرد و گفت: نوکر می خوای؟؟؟؟ ( یه نگاه خریدار بهم کرد و با یه لبخند گفت ) چشم نوکرتونم هستم.
برگشت و در کلاس و بست. داشتم می ترکیدم از حرص.
پسره برگشت سمتم و با همون لبخند مسخره اش گفت: خوب حالا مثل دخترای خوب پاشو برو سر جای خودت بشین. اگه جا نداری بیا کنار من بشین.
وای که می خوام سرمو بکوبم به دیوار. یعنی انقده جوون نشون می دم که فکر می کنن ترم یکیم؟
اومدم با حرص یه چیزی بگم که در یهو باز شد و مهبد با خنده اومد تو کلاس و پشت سرش 2-3 تا پسر دیگه هم وارد شدن. مهبد تا من تو جای استاد دید نیشش بسته شد و با چشمهای گرد تو جاش خشک شد.
مهبد ایستاد و دوستاش از پشت یکی یکی خوردن بهش و صداشون در اومد.
مهبد بی توجه فقط با بهت رو به من گفت: جدی جدی استاد بودی؟
خنده ام گرفته بود. جلوی خودمو گرفتم که نخندم.
با اخم گفتم: بفرمایید بشینید. آخرین نفرم در کلاس و ببنده. شما آقای محمدی این دفعه رو می بخشم می تونید بمونید سر کلاس.
با صدا و حرفهای من کلاس ساکت شده بود و همه با تعجب و کنجکاوی به من نگاه می کردن.
وقتی مهبد سرشو انداخت پایین و مثل بچه های خوب رفت سر جاش نشست تازه انگاری همه باور کردن که من استادم. همه ساکت شدن و خودشون و جمع کردن. پسری که می خواست من و ببره کنار خودشم زودی رفت سر جاش نشست.
نه انگاری اینجا باید سگ باشم. با اخم خودمو معرفی کردم و اسمهای بچه ها رو از رو لیست خوندم و در مورد کلاس و نحوه کار و نمره توضیح دادم. از اول تا آخر کلاسم سعی می گردم با اخم و پر جذبه باشم تا بچه ها ازم حساب ببرن. نذاشتم کسی نفس بکشه. تا یکی مزه می ریخت سریع ضایعش می کردم که حساب کار دست بقیه هم بیاد. انگاری دیگه همه به استادی قبولم داشتن. دیگه کسی تا آخر کلاس صداش در نیومد.
یه یه ساعتی حرف زدم و بعدم کلاس و تعطیل کردم. نشستم تا همه از در برن بیرون و بعد خودم با ذوق به کلاس خالی نگاه کردم. آخی استادی چه فازی می داد.
دو تا اس ام اس به پریسا دادم و سر بسته گفتم اوضاع چه جوریاست. گوشیو انداختم تو کیفم. زیپشم نبستم. کیفمو جمع کردم و برگه حضور غیابمو گرفتم و از کلاس اومدم بیرون.
بچه ها مثل مورچه های کارگر تند تند از این ور سالن می رفتن اون سمت. چقدر تند راه می رن. سر یه پیچی بودم که باید ردش می کردم تا برسم به پله ها و برم طبقه دوم، آخه کلاسم طبقه چهارم بود و دفتر اساتید طبقه دوم. پیچ و پیچیدم. سرم پایین بود و داشتم با تمرکز راه می رفتم تا بنا به سفارش مامان خانم و با وقار نشون بدم.
مامانم من و میشناسه می دونه راه رفتن درست و بلد نیستم هی سفارش میکنه.
چشمم جلوی پامو می دید و مواظب بودم که کجا پا می زارم. سرمو بلند کردم و خوشحال از اینکه دارم خوب راه می رم به رو به رو نگاه کردم.
دو نفر داشتن از رو به رو میومدن. چشمهام گرد شد از تعجب.
نهههههههههههههههههههههه ......
یکیش اون مرده بود که روز اول تو پله ها دیدمش و اون یکی ...
گرومپ ....
افتادم. با زانو خوردم زمین و کیفم ولو شد و محتویاتش مثل ماست پخش شد. از درد چشمهامو بستم و لبمو گاز گرفتم تا صدام در نیاد. سرمو انداخته بودم پایین. بلکم کسی من و نبینه و نشناسه.
-: حالتون خوبه؟ کمک نمی خواین.
الاغی؟؟؟؟!!!! زمین خوردم زانوم شکست چه حال خوبی دارم آخه؟
سرمو بلند کردم. پسر پله ایه کنارم نشسته بود. تا چشمش به من افتاد یهو با بهت با دست اشاره به یه سمتی کرد. شاید منظورش پله ها بود و گفت: اِه ... شما ... همون خانم سوسکه هستین ....
اخمم رفت تو هم.
من: نخیر من خانم آدمه هستم. سوسک چیه چندش...
لبخندشو به زور جمع کرد. دوباره پرسید: حالتون خوبه؟؟؟
به زور گفتم: سعی میکنم خوب باشم.
خیز برداشت سمتم و گفت: بزارید کمکتون کنم بلند بشید.
سریع دستمو آوردم بالا و به حالت ایست گرفتم سمتش.
تندی گفتم: به من دست نزنیا ....
پسره با بهت نیم خیز تو جاش استپ شد. فهمیدم خیلی بد گفتم بهش، بیچاره می خواست کمک کنه.
سریع اومدم درستش کنم. گفتم: می ترسم بچه ها ببینن حرف در بیارن برامون.
پسر دومیه پوفی کرد.
اه آقا لاله یه صدای از خودش در آورد. سرمو بلند کردم و به خنده مسخره پسره که تو تمام این مدت با اخم بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم. اونم تو چشمهام نگاه کرد.
واقعا" که خنگی. الاغ .... بی شعور .....
همین جوری بی خودی دلم می خواست به این یارو فحش و بد و بیراه بگم.
پسر پله ایه با لبخند گفت: اگرم بخواد بد بشه برای من بد میشه که استادم شما نگران نباشید.
استادی؟ استاد کجا؟ پس چرا من ندیدمت تو دفتر.
آی لجم گرفت، آی لجم گرفت . اینم منو به چشم استاد نمی دید. آخه خدا من چقدر بدبختم.
با یه اخم غلیظ گفتم: ممنون آقای استاد نیازی نیست کمک کنید. خیلی لطف کردنت گرفته وسایلمو جمع کن.
پسره با خنده وسایلمو جمع کرد و ریخت تو کیفم و کیفمو داد دستم. به زور از جام بلند شدم و ایستادم. خدایی بود که این راه روی سمت پله ها معمولا" خلوت بود وگرنه آبرو برام نمی موند. پسر دومیه دولا شد و یه چیزی از زمین برداشت . به دستش نگاه کردم.
اوا این دست تو چی کار می کنه؟
سریع رژ قرمز جیغمو از دستش گرفتم. اصلا" یادم نبود این تو کیفمه. آبروم رفت. به قول پریسا این از اون رژ خرابیا بود که فقط زنای فلان می زدن. منم فقط تو مهمونیا می زدم اونم یکم. عشق رژ قرمز داشتم خوب.
رژم و انداختم تو کیفمو تندی زیپشو بستم و با یه تشکر ساده تندی با نهایت سرعتی که پاهای چلاق شدم اجازه می داد رفتم سمت پله ها.
بعد 5 دقیقه رسیدم به دفتر اساتید و رفتم تو. بس که شل شلی راه می رفتم انقدر طول کشید. مهلا انتهای اتاق نشسته بود و یه صندلی هم کنارش خالی بود. یه خسته نباشید کلی گفتم و رفتم کنارش نشستم. سرمو که بلند کردم چشم تو چشم پسر پله ایه شدم.
این پسره هم هر وقت من دیدمش در حالت تعجب بود. یعنی صورتش هیچ حالت دیگه ای به خودش نمی گیره؟
پسر پله ایه با تعجب گفت: شما استادین؟؟؟؟؟
نه من مرشدم.
دلم می خواست براش پشت چشم نازک کنم اما زشت بود نمی شد جلو همکارا.
سعی کردم خونسرد نگاهش کنم.
گفتم: با اجازتون.
بهتش تموم شد. یه لبخند اومد رو لبش.
پسره: خواهش می کنم. اما اصلا" بهتون نمیاد خیلی جوونید.
من: چرا بهم نمیاد؟ تا جایی که می بینم این دانشگاه خیلی استادهای جوونی داره.
با دست به خودش اشاره کردم.
دوباره خندید و گفت: بله اما هیچکی مثل شما جوون نیست. میشه بپرسم چند سالتونه؟
بی هوا گفتم: نوچ نوموش ....
یهو فهمیدم دارم گند می زنم دهنمو بستم. ای خدا من چرا این جوریم حواسم به زبونمم نیست همه اش تقصیر این بچه های 98 ایه بس که تو سایت هی میگن نوموخوام و نوموشه و کلا" با یه زبون دیگه حرف می زنن که من به شخصه هر جمله اشون و باید سه بار بخونم تا بفهمم کلمه درست چی بوده. دیگه افتاده بود تو دهنم.
سریع اومدم جمعش کنم. تندی گفتم: 25 .
پسره با لبخند یه ابروش رفت بالا و گفت: مدرکتون؟
یکی نیست بگه مامور سرشماری هستی که سن و مدرکت و مشخصات می خوای.
تو چشمهاش نگاه کردم و خیلی جدی گفتم: معمولا" همه اول اسم ومی پرسن شما یه دفعه رفتین تو سن و مدرک و سوال بعدی چیه؟ پدرتون چی کاره است؟
پسره یکم مات نگاهم کرد. پسر بغلیش خنده اش گرفته بود. از اول تا آخر داشت به حرفهای ما گوش می کرد و به زور خودشو بی تفاوت نشون می داد. من که می دونم تو از اون فضولایی از خداته یکی آمار در بیاره تو گوش کنی. بزغاله. اه بی خی.
جدی با اخم به بزغاله نگا کردم که تا نگاهمو متوجه خودش دید یه تک سرفه ای کرد و روشو برگردوند که یعنی من حواسم به شما نیست.
خدا این سرفه ها رو از ما نگیره وگرنه چه جوری می تونیم سه کاریمون و جمع کنیم؟
پسر پله ایه بالاخره تونست به خودش بیاد و دوباره با لبخند گفت: من مهربان هستم.
یه ابروم رفت بالا.
من: بله می دونم محبت دارید و مهربونید اما فامیلیتون بیشتر به دردم می خوره تا خصوصیات اخلاقیتون.
بزغاله زد زیر خنده. آی دلم می خواست بزنمش همین جور بی خودی. این مثلا" حواسش یه ور دیگه بود که.
پسر پله ایه هم خندید و وسط خنده اش گفت: فامیلیم مهربانه.
ابروهام رفت بالا و یه هانننننننننن بلند گفتم.
من: فامیلیتون خیلی لطیفه.
خدایی همیشه فکر می کردم مهربان و محبت و لطف و اینا به دخترها میاد. این پسره فامیلیش مهربان بود مثلا" دوستهاش چی صداش می کردین؟ مهی جونم بیا. یا مهربون عزیزممممممممممم...
چه فامیلی به قد و هیکلش نمیومد عمرا".
مهربان با لبخند شیطون نگاهم کرد و گفت: خودمم لطیفم.
پررو .... یاد این ترول ها افتادم قیافه طرف چیر چلاق میشد با جیغ میگفت کصافطططططططططططططططط . دوست داشتم منم همون ریختی بگم پرروووووووووووووو
یه اخم ریز کردم که زیادی صمیمی نشه دیگه بسه هر چی ضایع بازی در آوردم الان دیگه باید خانم بشم که حساب کار دستش بیاد.
با همون اخم ریزه گفتم: خوشبختم آقای مهربان من هم مفخم هستم.
این و گفتم و سریع اما نرم رومو برگردوندم سمت مهلا که دیگه این پسره نخواد حرف بزنه.
مهلا با لبخند گفت: مهربان ومی شناسی؟
یه نگاه بهش کردم.
من: اگه دوبار سوتی دادن و ضایع کردن جلوش و به حساب شناختن بزاری آره.
با تعجب نگاهم کرد و من مجبوری براش تعریف کردم. هم قضیه پله رو هم زمین خوردنمو. مهلا داشت ریسه می رفت از خنده.
دیگه فرصت نشد حرفی بزنیم باید می رفتیم سر کلاسها.
****
یه هفته ای میشه که میام دانشگاه. انقده که از صبح تا عصر اخم می کنم تا این دانشجوها باورشون بشه من استادمو ازم حساب ببرن ناخوداگاه اخمم رو صورتم می مونه و شبم تو خونه به همه اخم می کنم. دو سه دفعه مامان حسابی دعوام کرد به خاطر این این موضوع اما دست خودم نیست چه کنم.
یادمه اون موقع که دانشجو بودم و ترم آخر لیسانس یکی تو دانشگاه من ومی دید مخصوصا" ورودیها چه دختر و چه پسر وقتی می فهمیدن ترم آخرم کلی تعجب می کردن. یه بار با بچه ها نشسته بودیم تو محوطه دانشگاه و دور و برمونم کلی دختر و پسر بودن. داشتیم بلند بلند از مهمونی که قرار بود من بگیرم و بچه های کلاس و دعوت کنم تا ترم آخریه از هم خداحافظی کنیم و یه خاطره به یاد موندنی بسازیم حرف می زدیم.
حرفمون تموم شد یهو یکی از دخترهایی که کنارمون نشسته بود گفت: ببخشید شما رشته اتون چیه؟
من گفتم: معماری.
دختره گفت: ورودی هستین؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم. به من می خوره ورودی باشم؟ نه من خروجیم.
دختره با تعجب نگاهم کرد.
دوباره گفتم: یعنی ترم آخرم.
یهو دختره همچین تعجب زده گفت: نههههههه، که بهم برخورد.
یعنی انقده بچه می زدم؟ همون موقعشم با اینکه قیافه ام 150 درجه با الان فرق داشت بازم همه فکر می کردن کمتر از سنم هستم. خلاصه اینکه صورت بچگونه ای داشتم.
شایدم به قول مامانم به خاطر این بود که هنوز مثل بچه ها رفتار می کردم و هنوز نفهمیده بودم که رفتار یه خانم چه جوریه.
کلاسم تموم شده بود. لیست حضور غیاب و کیفمو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون. همزمان با من پسر بزغاله ایه هم اومد بیرون از کلاسش.
یعنی بزغاله روش موندا.
چند تا از دخترهای دانشجو دوره اش کرده بودن و باهاش حرف می زدن . با لبخند و مهربون جوابشون و می داد.
یه نگاه به دخترها کردم. همه اشون تر و تمیز و شیک بودن. همچینم خودشون و درست کرده بودن که انگار قراره از همین جا برن عروسی.
والا زمان ما اگه یه رژ می زدیم که یکم تو چشم بود جیگرمون و در میاوردن از همون دم در نگهبانی ماها رو راهی حراست می کرد. مخصوصا" اگه مانتومونم کوتاه می بود دیگه هیچی، پرونده سازی میشد. اما اینجا دخترها آنچنان آرایشی می کنن که من خودم سر کلاسم یه وقتهایی دقت می کنم ببینم چه جوری سایه زدن که انقده قشنگ شده. خوب از یه جایی باید مدلهای جدید و یاد می گرفتم دیگه. کجا بهتر از اینجا که مثل سالن مد بود.
مانتوها رو هم که نگم بهتره. بعضیهاشون اونقدر ناجور و نازک و کوتاه بود که شاید ماها تو خونه جلوی مهمونم اون و نمی پوشیدیم.
چشمم به این استاده و دخترها و لبخنداشون بود. بازم بی خودی حرص می خوردم. معلومه که چشمش این دخترها رو گرفته که این جوری تحویلشون می گیره. حالا یه دختر نامرتب بیاد کنارش اصلا" نگاهشم نمیکنه ها. نمی گم جواب نمیده نه جواب می ده اما این جوری لاس نمی زنه باهاشون.
دخترها با این استاد گرامی تا نزدیک دفتر اساتید اومدن و بعدش ولش کردن. منم پشت سرشون آروم میومدم و با تأسف بهشون نگاه می کردم. بیچاره ها.
استاده که تنها شد قدمهامو تند کردم تا سریع از کنارش رد بشم. هر چی می خواستم ببینم و دید بودم بقیه دیدن نداشت.
اومدم از کنارش رد بشم که دلم طاقت نیاورد برگشتم سمتش و جلوش ایستادم. سرش تو گوشیش بود. وقتی که حس کرد یه چیزی یا کسی جلوشه سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد.
تعجبم داشت ما دو تا حتی تا حالا به هم سلامم نکرده بودیم چه برسه به اینکه من بخوام بایستم و باهاش حرف بزنم.
نگاهش که بهم جلب شد خیلی خونسرد گفتم: شما می دونید که استادا نمی تونن مخ دانشجوها رو بزنن و باهاشون دوست بشن مگه نه؟ خلاف قوانینه.
چشمهاش از تعجب باز موند. دلم خنک شد . باید بفهمه که نباید با دخترها لاس بزنه. احمق خنگ.
رو پاشنه پام چرخیدم و برگشتم. همون لحظه موبایلش زنگ خورد و مجبور شد جواب بده. منم خوشحال رفتم تو دفتر.
جمع خانمانه بود و مردی تو اتاق نبود. رفتم پیش مهلا و مریم نشستم. چند نفر دیگه هم بودن. داشتن سر یه چیز بحث می کردن.
مهلا: اصلا" بزارید از آنا بپرسیم. هر چی اون گفت.
رو به من کرد و گفت: آنا به نظرت از بین مهربان و مفتون کدوم بهترن.
مفتون ....
یه اخمی کردم و گفتم: مفتون خر کیه؟
حالا می دونستما. نمی خواستم به روی خودم بیارم.
مهلا متعجب گفت: مفتون دیگه استاد بچه های معماری. بچه های تو .
همچین می گفت بچه های من که انگار من 10 تا شوهر کردم و 30 تا بچه دارم. مفتونم هم به زبون خودمون همون بزغاله بود.
بی تفاوت گفتم: آهان اون و می گی؟ حالا یعنی چی کدوم بهترن؟
مهلا با هیجان گفت: ببین این دو تا استاد در صدر استادای مجرد این دانشگاهن. یعنی بهترین مجردهای اینجان. حالا ما می خوایم ببینیم کدومشون اولن؟ هر دوشون خوش تیپن. متین و پر جذبه. البته مهربان مثل اسمش خیلی مهربون و خونگرمه. مفتونم خوبه ها ولی یکم خونسرده و زیاد حرف نمی زنه.
با تعجب بی هوا گفتم: مفتون حرف نمی زنه؟
مهلا بی توجه به سوال من گفت: آره تو دانشگاه فقط با مهربان خیلی صمیمیه اما با همه خوبه. در کل جفتشون بچه های خوبین و بی عیب. تو بودی کدومو انتخاب می کردی.
لجم گرفته بود. مفتون خوب؟ بی عیب بود؟ این پسره کوره، دختر باز؟ اینا نمی دیدن که مفتون چه جوری به دانشجوهای دختر خوشگلش نگاه می کنه؟ نه دیگه نمی دیدن. نمیاد جلوی بقیه خودشو ضایع کنه که. در خفا این کارها رو می کنه. منم اگه می دونم چون ....
انقده لجم گرفته بود از دست این پسره که با اخم یهو بلند شدم و جلوی خانمها ایستادم و گفتم: آخه آدمم قحطه شما به مفتون میگید خوب؟ کجای این بوزینه خوشتیپه؟ دو زارم که اخلاق نداره. اه اه نمی دونم چی تو این یابو دیدن که ازش انقده تعریف می کنیو بیچاره اون مهربان که با وجود مشنگ بودنش، چون همیشه نیشش بی خودی بازه، شما با این پسره مقایسه اش می کنید.
چشمم به مهلا بود که لبش و گاز گرفت. واه خجالت داره یعنی مهلا از این پسره مفتون خوشش میاد؟ زشته به خدا مهلا تو شوهر داری. یه نگاه به بقیه کردم. یا سرشون پایین بود یا با اخم یا تعجب و با کمال تعجب بعضیها هم با ترس نگاهم می کردن.
نه اینا همه یه چیزیشون میشه. این پسره چقده کشته مرده داره.
با اخم کیفمو برداشتم و برگشتم از اتاق برم بیرون که برگشتن همانا سینه به سینه مفتون شدن همانا.
از ترس و شوک قلبم ایستاد. یه هههههههههه بلند گفتم.
وای خدا از دماغش داره آتیش بیرون میاد. بمیری که سوتی امروزتم جور شد.
مفتون با اخم و صورت کبود از عصبانیت داشت نگاهم می کرد. سعی کردم خونسرد باشم. خیلی شیک یه قدم کج به سمت چپ برداشتم و سریع از کنارش رد شدم و اومدم بیرون. تند تند رفتم سمت پله ها. در ورودی طبقه به پله ها رو باز کردم و پا گذاشتم تو پا گرد. اومدم تندی برم که ....
-: صبر کن ...
تو جام خشک شدم. اه کنه تا اینجا دنبالم اومد؟
نه ترو خدا نیاد. پسره رو شستی انداختی رو دیوار هر چی از دهنت در اومد در موردش به بقیه گفتی حالا می گی اومد دنبالم؟ نه اومده ببوستت بگه دستت درد نکنه بابت حرفهای قشنگت.
تو جام ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم. باید دست پیش بگیرم که پس نیوفتم.
با اخم برگشتم سمتش.
من: بله کاری دارید؟ من عجله دارم باید برم.
مفتون با یه اخم نگاهم کرد و گفت: حالا دیر نمیشه. هستیم در خدمتتون.
چیش پسره لوس.
منتظر نگاهش کردم. عمرا"" من عذرخواهی کنم به خاطر حرفام.
مفتون خونسرد با همون اخمش گفت: شما با من مشکلی دارید؟
من: ها؟؟؟
انتظار داشتم جیغ و داد کنه سرم اما اینکه انقده آروم ازم بپرسه باهاش مشکلی دارم یا نه ....
داشتم... باهاش مشکل داشتم ... با اینکه انقدر خونسرد بود مشکل داشتم ... با اینکه هر روز از کنارم رد میشه و چشم تو چشمم میشه و بی تفاوت می گذره مشکل داشتم ... از اینکه شاید روزی 100 بار من ومی بینه و انگار نه انگار مشکل داشتم .... واقعا" که ....
ناراحت و با اخم یه قدم به جلو برداشتم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. خنده ام گرفته بود. قدش خیلی بلند بود. گردنم کج شده بود عقب.
من: دارم ... ازت خوشم نمیاد .... نمی دونم چه جوری انقدر خودتو آروم و خوب و نجیب نشون میدی اما من می دونم که این شخصیت واقعیت نیست. از همینم بدم میاد. داری همه رو فیلم می کنی.
اخمش باز شد. ابروهاش رفت بالا. دیگه عصبانی نبود. حالا متعجب بود. با بهت نگاهم می کرد.
نگاهم و از چشمهاش بر نداشتم. فایده نداره داره تو چشمهام نگاه می کنه اما ....
زیر لب ناامید گفتم: بی معرفت....
یه قدم به عقب برداشتم. هنوز تو چشمهاش نگاه می کردم. خیلی خنگی ....
رومو برگردوندم و تند از پله ها رفتم بالا.
***
خوابالود از تو اتاق اومدم بیرون. رفتم جلوی در آشپزخونه. مامان طبق معمول اونجا بود. از ترس دعوا کردنش یه دستی به موهام کشیدم. خودمم می دونستم که وقتی بیدار می شم قیافه و موهام وحشتناک میشه. اما خوب حسش نیست خوابالود موهامو درست کنم.
رفتم تو آشپزخونه. اِه بابا جان هم که تشریف دارن. مامان چرا انقده ذوق کرده. آخ جون وقتی خوشحاله به من گیر نمی ده.
مامان: جدی مسعود، کی اومدن؟؟؟؟
بابا: آره بابا، میگم خودم امروز سعید و دیدم. اومد شرکت. منم وقتی دیدمش شوکه شدم. میگفت یه هفته است که با سیمین برگشتن ایران.
چشمم به دهن بابا بود. پس عمو سعید و خاله سیمین هم اومدن. دلم براشون تنگ شده. یه شیش سالی میشه که از ایران رفته بودن. و پسرشون ماهان مونده بود. عشق ایران و درس بود. اون موقع تازه دکترا قبول شده بود. اونم رفت اصفهان. اوایل خیلی زنگ می زد. دو تا خانواده خیلی به هم نزدیک بودن. هر دو ماه در میون میومد تهران، اما بعد یک سال به کل همه چی قطع شد. ماهان دیگه نیومد. گه گداری شاید عید به عید به بابا یه زنگی می زد و تبریک می گفت. عمو اینا هم اونقدر درگیر زندگی تو یه کشور دیگه شده بودن که به کل از همه بی خبر موندن.
و حالا برگشتن. کل خانواده برگشتن تهران.
مامان با ذوق گفت: باید دعوتشون کنیم. فردا شب خوبه.
بابا با لبخند گفت: اتفاقا" خودم برای فردا شب دعوتشون کردم.
مامان کلی خوشحال بود. کلی ذوق داشت. با هیجان بلند شد و بشکن زنون سه تا چایی ریخت. حتی منم بوسید و اصلا" به موهام گیر نداد. خوبه لااقل اومدن عمو اینا یه سودی برا من داشت. دلم برای عمو و خاله تنگ شده بود اما ماهان .... پوف پسره بوزینه. بره بمیره انتر....
****
چهارشنبه ها و پنج شنبه ها روز بیکاری منه. همه عشقم اینه که تو این دو روز بگیرم بخوابم یا فیلم ببینم یا کتاب بخونم. برم بیرون بگردم. اما امروز که پنج شنبه است از صبح مثل خر بار کش دارم کار می کنم. کی فکرشو می کرد من .... آنا .... کسی که به زور اتاقشو تمیز می کنه یه روزی مجبور بشم کل خونه رو بسابم. حتی مجبور شدم همه جا رو جارو برقی بکشم. من از جارو کشیدن متنفرم ......
ساعت 5 عصر بالاخره حمالی کردن تموم شد. قراره ساعت 7 عمو اینا بیان. کمر برام نموند. وای مامان چقدر غر می زنه. از صبح کار کردنم یه طرف، غر زدنهای مامانم یه طرف دیگه. اصلا" همین غرهاش باعث شد که کار کنم. گفتم لااقل کار می کنم دیگه چیزی نمیگه اما بدتر شد. هی مثل سرکارگر میومد بالا سرمو میگفت این کارو بکن اون کارو بکن. آخرش عصبی شدم. هنزفریمو گذاشتم تو گوشمو صداشو تا آخر زیاد کردم. با آهنگم کله امو تکون می دادم.
دیگه صدای مامان نمی یومد. به خاطر حرکت سرم هم مامان فکر می کرد دارم به حرفهاش گوش می دم و تایید می کنم.
این دم آخریم کلی تهدید و غر که می کشمت اگه ناجور بیای جلو مهمونا. یکی نیست بگه بابا این خانواده من و از بدو تولد می شناسن دیگه چیز ندیده ندارم جلوشون. حالا باید خودم و چیسان فیسان کنم براشون که چی آخه. اه.
حوله امو برداشتم و رفتم تو حمام.
صدای در اومد و بعدم جیغ مامان از پشت در.
-: آنا نری آب بازی کنی دو ساعت دیگه بیای بیرون. نیم ساعته اومدی بیرون.
اه از صبح کلی کار کردم به عشق آب بازی تو حمام حالا مامان اینم کوفتم کرده.
حاضر و آماده نشستم جلوی تلویزیون. واسه خودم آهنگ گذاشته بودم که صدای زنگ خونه بلند شد. بابام لبخند به لب بلند شد. مامانم ذوق زده شد. منم خونسرد از جام بلند شدم.
یه دستی به موهام کشیدم و همراه مامان اینا رفتم جلوی در استقبال مهمونا. لبخند زدم. آخی دلم برای عمو و خاله تنگ شده بود.
عمو اینا از همون دم در حیاط لبخند به لب با هیجان و پر انرژی اومدن سمت خونه. بابا و مامان هم رفتن تو حیاط که دیگه خیلی استقبال کنن. بابا عمو رو بغل کرد و مامانم خاله رو. چشمم خورد پشت سرشون. اوه اوه چه گلی هم گرفتن.
و این هم پسر خانواده گل به دست. بابا مگه اومدین خاستگاری. این گله چی میگه این وسط. چه گنده ام هست. انگاری خیلی دلشون تنگ شده بودا. به وسعت دلتنگیشون گل خریدن. نه مقبول واقع شد. بیاین بالا حالا.
اه مگه این مامان اینا ماچ و بوسه رو ول می کنن. بیاین دیگه.
منتظر موندم ببینم کی این بغل کردنا تموم میشه. خدا رو شکر انگاری رضایت دادن.
مامان و بابا عمو اینا رو ول کردن و رفتن سراغ ماهان. بابا بغلش کرد و بعد مامان ....
هیییییییییییی ..... مامانم بغلش کرد. پیشونیشم بوسید. واییییییییییییی .... حالا اگه من دست بدم با ماهان یه اعصاب خوردی داریم و باید منتظر سخنرانی آقاجون باشیم.
چیشششش همه چی فقط برا من بده. چقدر سر روسری گذاشتن و نذاشتن بحث کردم با بابا اینا.
من نمی دونم بابا چرا هر چند سال درمیون متحول میشه؟ قبلنا اصلا مشکلی نداشت. من به همه دست می دادم و روسری هم سرم نمی کردم. نمی گم لباسهای باز و آنچنانی می پوشیدم نه فقط روسری سرم نمی کردم. بابا هم مشکلی نداشت. اما از 5 سال پیش از 20 سالگی من گیرش شروع شد به روسری گذاشتن و دست ندادن به نامحرم. بابا بی خیال. دخترا تو 9 سالگی به سن تکلیف می رسن نه 20 سالگی.
من که اعتقادی به اینا نداشتم خودمو کشتم گفتم روسری نمی زارم. چی بشه جلوی آدمهای خیلی غریبه روسری بزارم. نه عمو اینا که خودین. درسته 6 سال ندیدیمشون اما اون موقع که بودن خودی بودن. راستش بعضی وقتها یادم می رفت روسری بزارم بعدا" که چشم غره بابا رو می دیدم یادم میومد و مثل ضایع ها می رفتم روسری سرم می کردم.
اما خوب جلو بابا اینا رعایت می کردم دست نمی دادم. البته اونم بستگی داشت. به بزرگترا دست می دادم و به جوونها نه.
خودمو داشتم مسخره می کردم. چون همه این کارها جلوی بابا انجام میشد. روسری و دست و. اینا.
یه وقتهایی فکر می کنم شاید بابا بیشتر از همه نامحرمه که من جلوی اون روسری سرم میکنم برای غریبه ها.
من خودم خیلی راحت بودم و اینا برام مهم نبود. اما دلمم نمیومد حرف بابا رو گوش ندم. این جوری شد که جلوی بابا اینا کارهایی که اونا دوست دارن انجام می دم وقتی خودم تنهام هر کاری عشقم کشید. از این موضوع ناراحتم اما خوب خودشون یهو متحول شدن تقصیر من نیست.
عمو و خاله اومدن سمتم و خاله بغلم کرد و بوسیدمو عمو هم پدرانه دست داد بهم و پیشونیمو بوسید.
چشمم ر فت سمت بابا. هنوز داشت می خندید. خوب خدا رو شکر عمو محرم بود مشکلی نداشت. واقعا" هم عمو مثل عموی واقعی خودم می موند. یعنی اون وقتها که بود همین جوری بود. خاله و عمو شروع کردن به تعریف از من و به به و چه چه و چقدر بزرگ شدی و منم تو دلم قند آب می کردن. نیشم تا بناگوش باز بود از خوشی. کلا" تعریف دوست داشتم.
مامان اینا داشتن با ماهان تعارف تیکه پاره می کردن که کدوم اول وارد بشن. منم خاله و عمو رو دعوت کردم که برن تو و بشینن. منتظر بودم به ماهان سلام کنم. این پسره چرا گلشو هنوز نداده به کسی؟ انگاری باورش شده دوماده.
مامان یه نگاه به ماهان کرد که پشت گله گم بود و به زور جلو پاشو می دید و رو به بابا گفت: مسعود گل و از ماهان جان بگیر خسته شد.
بابا هم با حرف مامان رفت جلو و گل و گرفت و همراه مامان رفتن پیش عمو خاله. من موندم وماهان. ماهان یه نفسی کشید. بدبخت راحت شده بود.
لباس اسپرت پوشیده بود. یه شلوار جین تیره و یه پیراهن مردونه سرمه ای آستین بلند یکم تنگ بود یعنی نه زیادا ولی هیکلشو نشون می داد.
ماهان یه دستی به لباسش کشید و درستش کرد. یه نگاه به لباسم کردم. یه شلوار جین یخی پوشیده بودم با یه بلوز مدل مردونه سفید تنگ که هیکلمو نشون می داد در عین حال پوشیده و شیک بود. موهامم با گیره بسته بودم بالا و مثل همیشه یه وری کج جلوشو آورده بودم تو صورتم که با هر تکون سرم میومد جلو میرفت عقب. از همینش خوشم میومد.
ماهان یه تشکر از بابا کرد و برگشت سمت من که بهم سلام کنه.
با لبخند برگشت سمتم. تا چشمش به من افتاد لبخندش ماسید و چشمهاش گرد شد. چقدر این قیافه اشو دوست داشتم عاشقش بودم وقتی بهت زده می شد خیلی خنگ می شد. از رو بدجنسی این شکل مسخره اشو دوست داشتما نه که جدی عاشقش باشم نه.
آی دوست داشتم برای این قیافه ابروهامو همراه با یه لبخند دندون نما تند تند بندازم بالا.
ماهان دستشو آورد بالا. انگشت اشاره اشو گرفت سمتم و با بهت و تته پته گفت: تو ... تو ....
چشمهامو ریز کردم. دندونامو نشونش دادم و با بدجنسی گفتم: سلام استاد مفتون.
...............................................................خب اینم از قسمت 1 خدا کنه خوشتون بیاد و تا اخرشو بخونین....
سپاس و نظر یادت نره..