رمان تسخیر زندگی(1)
کلافه به انبوه ماشينايي که روبه روم بودن خيره شدم... دلم ميخواست اندازه بتمن قدرت داشتم و از ماشين پياده ميشدم... بعدم خيلي ريلکس هر کدوم از ماشينا رو بلند ميکردم و يک سمتي پرت ميکردم... بعدم راهمو ميکشيدم و ميرفتم... اي بابا... نزديک دو ساعت بود که تو ترافيک گير کرده بودم.. اگه ساينا منو نميکشت بايد 100 رکعت نماز شکر ميخوندم... بيچاره يک بار تو عمرش ميخواست مهموني بده ها... اونم به خاطر من.... که من دو ساعت تاخير داشتم... بيخود نبود سياوش ميگفت که زودتر راه بيافتم وگرنه دامن گيره ترافيک ميشم ها... من گوش ندادم و فکر کردم که اسپايدرمنم و اگه ترافيک بشه ميتونم مثل آدامس به ساختمونا بچسبم و راهمو برم... تو دلم چند تا فحش پدرمادر دار به خودم دادم... اما بعد فحشا رو پس گرفتم... يعني چي... چرا بايد به خودم فحش بدم؟؟
رشته افکارم با صداي زنگ گوشيم پاره شد... با ترس به صفحش نگاه کردم... درست حدس زدم.. ساينا بود... دکمه اتصالو زدم... با اين که گوشي به گوشم نرسيده بود اما صداي جيغ ساينا رو شنيدم که ميگفت:
- سونيا بيايم به قرآن راهت نميدم تو مهموني... مثلا واسه کمک داشتي زودتر ميومدي اينجا... من اعتماد کردم به قولت که مياي... اصلا حکم تير ميدم به بچه ها که اگه رنگ ماشينتو از 10 کيلومتري خونم ديدن شليک کنن... نيا ديگه... تموم شد مهموني.
- به جون مامان ترافيک..
حرفمو تموم نکردم و گوشي با صداي جيغ سانيا که ميدوستم از عصبانيت بود قطع شد....حق داشتا... بيچاره حامله بود اما به خاطر منه چلمن داشت مهموني ميداد... آخه تازه فارغ التحصيل شده بودم تو رشته موسيقي... هر چند که من نميخواستم به خاطر وضعش قبول کنم اما خودش اصرار داشت... به من چه.. ميخواست اصرار نکنه... يک دفعه حرفش يادم افتاد... حکم تير؟؟ واسه من آزاد گذاشته بود اين حکمو؟ از کي تا حالا جاي ساينا و اميرعلي عوض شده بود و ساينا شده بود پليس؟ بيخيال... سونيا تو هم به چه چيزايي فکر ميکني ها...
بالاخره بعد يک ربع راه باز شد... بي توجه به ماشيناي اطرافم تخته گاز رفتم سمت خونه ساينا اينا... ساينا خواهرم بود... در کل سه تا خواهر بوديم و دو تا برادر... ساحل و ساينا که بچه ارشدا و دوقلو بودن و ازدواج کرده بودن جفتشونم و 30 سالشون بود... ساحل هم يک دختر تپل مپل داشت به اسم نيلاي ... که با شوهرش آرش وقتي ازدواج کردن رفته بودن ترکيه... سانيا هم که دو سال بود مزدوج شده بود و يک پسر حامله بود... اونم با شوهرش کيارش تهران زندگي ميکردن... بعدي سام که 28 سالش بود . تازه نامزد کرده بود با يکي از دوستاي من... که اسمش نيوشا بود و همسن من بود... يعني 23 ... بعدي سياوش که مجرد بود 25 سالش بود و پشت سرشم من... که شباهت عجيبي که به سياوش داشتم باعث ميشد خيليا فکر کنن ما دوقلو ايم... بذار فکر کنن و راحت باشن... چي کار دارم به کار مردم؟ سونيا ديگه اينقد فضول شدي که به فکر مردمم کار داري ها...
رسيدم به خيابون ساينا اينا... از جلوي يک گل فروشي رد شدم... خواستم نگه دارم و گل بخرم... که بعدش فکر کردم که ديگه ساينا جسدمم نميذاره سالم بمونه... پس پيچيدم تو کوچشون و جلوي درشون پارک کردم... تا پياده شدم امير محمد داداش امير علي که همسن من بود اومد جلوي در با يک تفنگ دستش... تفنگو گرفت سمت من و گفت:
- بياي نزديک تر ميزنم... آبجيت آزاد کرده و جناب سرهنگم حکم داده... جونتو دوست داري آيا؟
با خنده رفتم طرفش و گفتم:
- جمع کن اين لوس بازيا رو... مسخره... همه اومدن نه؟
- پ ن پ... همه رو پشت در نگه داشتيم گفتيم صاحب مهموني پشت ترافيک مونده فعلا نياين تو تا بعد... با اجازتون همه اومدن... توپ مامان و باباتم خيلي پره... چرا با اونا نيومدي خب؟
- چي کار کنم؟ خوابم ميومد... نميتونم از خوابم بگذرم که... حالا هم تو بيا برادري کن در حقم و تا داخل ساپورتم کن...
- اي به چشم...
و جلوتر از من راه افتاد... خواستم برم بکوبم تو سرش... بابا از قديم گفتن خانوما مقدم ترن... که بعدش وجدانم زد تو سر خودم و گفت:
- خوبه خودت گفتي که ساپورتت کنه...
درگير بودم با خودما.... با لبخند سرمو به نشونه تاسف واسه خودم تکون دادم و راه افتادم دنبالش... که اي کاش نميافتادم... تا رسيديدم به سالن، ساينا، سياوش، مامان، بابا، امير علي، سوگند (خواهر امير علي) و ماندانا دختر خالم با اخم اومدن جلوم... منم از هلم پام پيچ خورد و خوردم زمين... اما زود خودمو جمع کردم و پاشدم وايسادم... بابا معلوم بود که اخمش ساختگيه... اما مامان... نميدونم چرا.. احساس ميکردم که مامان منو اونجور که بايد دوست نداره... بگذريم.... جز بابا و سياوش و سام و سوگند و ماندانا... بقيه اخماشون واقعي بود... با تته پته گفتم:
- ب..به جون... به جون خودم.... خودم و خودتون... ترافيک بود... را...راها بسته بود...
همه از اين ترس من زدند زير خنده... حتي امير علي و ساينا... منم با تعجب نگاهشون ميکردم... امير علي با لبخند اومد جلوم و گفت:
- آخه دختر خوب... اين مهموني واسه ي توه... اون وقت صاحب مهموني دو ساعت تاخير داشته... نميشه که... اما اشکال نداره... ديگه همه با ترافيک تهران آشنا هستن... خوش اومدي.
و برادرانه پيشونيمو بوسد و بهم تبريک گفت... به ترتيب توي همون سالن.. ايستاده با همه دست دادم و روبوسي کردم... البته با اونايي که اونجا بودن... آخر سر نوبت ساينا بود... که به خاطر شکمش که اومده بود جلو نميتونست منو ببوسه و اومد کنارم وايساد و سرشو برگردوند و لپمو بوسيد... آخ که خندم گرفته بود..بعدم يک ضربه خيلي خيلي خيلي محکم.... زد به کمرم که راحت ميتونستم تعهد بدم که سه روز خوابيدم.. اون موقع هم گرم بودم و نميفهميدم... ساينا گفت:
- اينو زدم که يادت باشه دوساعت قبل از مهموني راه بيافتي... نه ساعت خود مهموني... دختر خوب ساعت هشته...
- اشکال نداره... حرص نخور که دور از جون بچت سقط ميشه... دفعه ديگه سعي ميکنم زود بيام... يعني ديگه تکرار نميشه...
ساينا با لبخند سرشو تکون داد و انگار که چيزي يادش اومده باشه به امير محمد گفت:
- تير که نزدي بهش؟
با تعجب نگاهشون کردم... پس جدي جدي قصد جونمو کرده بودن... گفتم:
- خدايي ميخواستين زود تر بفرستينم پيش خدا؟
ساينا گفت:
- نه خره.. تير نبود که.. از اون ساچمه اي ها بود که اگه به جاييت ميخورد تا دو روز کبود ميشد...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- ساينا... تا حالا راجبه کلمه متاسفم چيزي شنيدي؟
ساينا هم با پرويي تمام گفت:
- آره... مامان وقتي تو به دنيا اومدي گفت.
خندم گرفت... چقدر رو داشت اين بشر... گفتم:
- اگه وقتي من به دنيا اومدم فقط گفته متاسفم... پس مطمئنا وقتي تو به دنيا اومدي نزديک بوده خودکشي کنه که بابا جلوشو ميگيره... شک نکن.
- اون خودکشي هم به خاطر اين بوده که مامان ديد از اون خوشکل ترم هست... بله.
- چي بگم؟ رو نيست که! سنگ پاست ماشاالله.
- ماشاالله.
صداي امير علي اومد که گفت:
- واييي... چقدر کل کل ميکنين... بسه ديگه... سونيا برو لباساتو عوض کن بيا. بدو دخترخوب.
- چـــــــــــــــــــــــش م داماد.
- بي بلا.
رفتم طبقه بالاي ساينا اينا و لباسامو تو اتاق خودشون عوض کردم... يک پيرهن ماکسي مشکي... که يقه هفت بود... همين... ساده ساده... کلا ساده پسند بودم... اهل تجملات نبودم... بدم ميومد... کفش هاي عروسکي مشکيمم پوشيدم... موهامو باز ريختم دورم... موهام لخت لخت لخت بود... رفتم جلوي آينه تا آرايش کنم کمي... يک ذره ريمل... خط چشم... رژگونه و رژ... به خودم تو آيينه خيره شدم... چشمهاي قهوه اي تيره... پوست سفيد... دماغ متعادل و لبهاي صورتي و کوچک... صورتم معمولي بود... نه زشت بودم نه خوشکل... معمولي معمولي... از آينه دل کندم و رفتم طبقه پايين... چه جلب... ظاهرا تا من اومدم آهنگ گذاشته بودن... تا پام رسيد طبقه پايين سياوش مثل جن جلوم سبز شد و گفت:
- جون من بيا دستمو بگير... يه نفر هست ميخوام اينقد حسودي کنه تا بميره..
- وا... کي مياد عاشق تو شه که به دختري که کنارت باشه حسودي کنه؟
- حالا... هستن عاشقاي سينه چاکم... تو ام کوي اين همه جذابيت و زيبايي رو تو من نميبيني؟
- بابا بيخيال... حالا ميخواي کي از حسودي بترکه؟
- اون دختر خاله عنقت..
- من 100 تا دختر خاله دارم... کي رو ميگي؟
- ماني ديگه.
- ماني که اسم پسره...
- سوني زدم تو سرتا... ماندانا رو ميگم.
- چرا اون؟ اون که ميدونه آبجيتم الاغ... حداقا برو به يکي از فاميلاي امير علي اينا درخواست رقص بده...
- اينم حرفيه... به خاطر اينکه زيرا... اين حرفا برات زوده... بزرگ شدي بهت ميگم... راستي.... رفتيم خونه يادم بنداز يک فيلم خريدم آخرشه... از اون جن و ارواحه که تو دوست داري... ترسناک.. يادم بنداز ببينيم.
- آره... فيلماي ايراني هم حتما ترسناکن..
- تو کي ديدي من فيلم ايراني بگيرم؟ آمريکاييه..
با ذوق دستامو کوبوندم به هم و گفتم:
- پس نصفه شب ببينيم که هيجانش بيشتر باشه.
- من که مشکلي ندارم اما تو خرابکاري نکني تو جات...
- زهر مار.
دستاشو به حالت تسليم گرفت بالا و گفت:
- من تسليم... من رفتم... برو بسوز که همراهي با منو از دست دادي... برو.
سرمو تکون دادم... اين بشر اعتماد به نفسش رو سقف بود...
... البته تنها اون نبودا... کلا خاندان کيامهر اعتماد به نفسشون رو سقف که چه عرض کنم رو آسمون هفتم بود.. از فکر خودم خندم گرفت… همين لحظه صداي ياشار... پسرداييم.. بلند شد که رو به من ميگفت:
- دختر مثلا جشن توه... بگو يک موزيک باحال بذارن بيا برقصيم بابا.
- سلام..
- خب بابا... سلام... حالا برو بذار که بياي باهم برقصيم... بذار همراه رقص يک پسر جذاب بودن رو دلت نمونه.
- خب حالا... تحويل ميگيري خودتو.
- حقيقته.
خب آره.. واقعانم جذاب بود... چشم هاي کشيده و درشت و ابروي مشکي.. چشماش خيلي زياد مشکي بود... بيني که مردونه و مناسب... لبهاي کمي گوشتي و قلوه اي... پوست گندمي صورت 6 تيغ... موهاش که مدل امروزي بود و بازم مشکي.. قد بلند و هيکلي ورزشکاري.
با صداش به خودم اومدم:
- يعني اينقدر جذابم که با اين که هر روز منو ميبيني بازم نميتوني نگاه ازم بگيري؟ بابا ديگه شرمندم نکن.
- واي ياشار.. چقدر حرف ميزني... دارم ميرم آهنگ بذارم.. برو همه بچه ها رو جمع کن مجلس يه ذره گرم شه... بدو.
- من رفتم. اما اولين نفر با خودم ميرقصي ها.
- خب بابا.. نميذارم آرزو به دل بموني.
با خنده سرشو تکون داد و رفت سمت بچه ها... منم رفتم پيش ساينا که رو مبل نشسته بود و داشت شربت ميخورد و گفتم:
- ساينا سي دي داري؟ توپ باشه ها.
- آره... برو تو اتاق خودمون يک سي دي گذاشتم همون رو ميزه... يه سري آهنگه خارجي و ايراني.
- مرسي.
و دوباره رفتم طبقه بالا تو اتاق ساينا اينا و سي دي رو برداشتم و اومدم پايين. رفتم سمت سيستم و سي دي رو گذاشتم و ولومو تا آخر بردم... خودم هم اول از همه رفتم وسط...ياشارهم بعد از من اومد و بعدش ماندانا... امير علي و ساينا با اون وضعش... امير حسين... حامد و ساسان پسر دايي هام... ماندانا و نيوشا دختر خاله مريم... آرمان و نامزدش الهه پسر خاله رها...حتي مامان و بابا... منم که با ياشار ميرقصيدم... خداييشم ياشار قشنگ ميرقصيد درست مثل دخترا.. از اونام قشنگتر حتي...آهنگ عشق مني سالنو برده بود رو هوا:
وقتي از راه ميرسي ميپيچه عطر تن تو
تا که نزديکم بشي بو ميکنم پيرهنتو
نميذارم که بري و منو تنها بذاري
آخه تو عشق مني و من ميميرم واسه تو
تو يه اتفاق تازه توي دنياي مني
هي ميگم دوست دارم بازم دلم رو ميشکني
همه حرفامو زدم بازم ميگي حرف خودت
حرفتو بزن ولي فقط بگو عشق مني
عشق مني توتو عشق مني...
عشق مني رو دوتا چشم مني
عشق مني تو تو عشق مني...
عشق مني نري دلم رو بشکني
عشق مني توتو عشق مني...
عشق مني رو دوتا چشم مني
عشق مني تو تو عشق مني...
عشق مني نري دلم رو بشکني
تو همون فرشته که اومدي از آسمون
تويي عشق پاک من تويي عزيز مهربون
تو فقط بمون کنارم تو هميشه عشقمي
تا همه دنيا ببينن که چه پاکه عشقمون
تا ابد جاي تو اينجاست توي قلب عاشقم
قول ميدم که باشم کنارت تو همه دقايقم
ميدونم که اين محاله تو ازم دل بکني
من اينو به دنيا ثابت ميکنم عشق مني
عشق مني تو تو عشق مني...
عشق مني رو دوتا چشم مني
عشق مني تو تو عشق مني...
عشق مني نري دلم رو بشکني
واي... از نفس افتادم... آهنگش تند بود و منم بايد تند ميرقصيدم... اما مگه اين ياشار خسته ميشد؟ خودش نرفت بشينه و نذاشت که منم برم و چند تا آهنگ تکنو و فارسي هم رقصيديم و رفتيم نشستيم اما بقيه همچنان داشتن ميرقصيدن... ياشار اومد کنارم و گفت:
- سوني... يه آهنگ آذري دارم محشره... بيا با اون برقصيم.. ميدوني که کسي رو دستمون بلند نميشه.
- باشه... بذار يه نفسي تازه کنم بعد.
من و ياشار از بچگي با هم آذري ميرقصيديم... اولش لزگي بود اما بعدش شد رقص آرومش... تا حالا هم هيچکس به پاي ما نرسيده بود.
اين ياشار ذليل شده هم که رفت آهنگو گذاشت و بلند به همه گفت که ما ميخوايم برقصيم.. ناچار کفشامو از پام درآوردم و رفتم تا همراهيش کنم... رقصمون حرف نداشت مخصوصا با اين آهنگ که هميشه تمرين ميکرديم:
گجلري رويام داسان گورولم که يانوم داسان
شبها توي رويام ميبينم که پيش مني
هانسي دوز دو هانسي يالان؟
کدوم راسته کدوم دروغ؟
اولورم سنين اوچون يانورام سنين اوچون
ميميرم به خاطر تو... ميسوزم به خاطر تو
(به اينجاي آهنگ که رسيد ياشار نشست و دست زد و من رقصيدم)
بيردفه منه باخ... اورييم ياندي آخ..
يک باز به من نگاه کن... دلم ميسوزه آخ
بو نه بلايدي نه سودايدي دوشدوم آي الله؟
اين چه بلايي بود که من گرفتارش شدم اي خدا؟
باخ باخ بير منه باخ اولورم سنين اوچون يانيرام سنين اوچون
نگاه کن يک دفعه به من نگاه کن ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
ياندي بو ديل ياندي دوداخ اوليرم سنين اوچون يانيرم سنين اوچون
زبان و لبم سوخت... ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
( اينجاي آهنگم بلند شد و باهم رقصيديم)
سحر يلي اسدي گولوم گجزلرينده گالوب گزوم
باد سحر وزيد گلم... توي چشمات مونده چشمام
بير منه باخ جانوم گجزوم اوليرم سنين اوچون يانيرام سنين اوچون
يک بار به من نگاه کن جان و چشمم... ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
بيردفه منه باخ... اورييم ياندي آخ..
يک بار به من نگاه کن... دلم سوخت آخ.
بو نه بلايدي نه سودايدي دوشدوم آي الله؟
اين چه بلايي بود که من گرفتارش شدم اي خدا؟
باخ باخ بير منه باخ اولورم سنين اوچون يانيرام سنين اوچون
نگاه کن يک دفعه به من نگاه کن ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
ياندي بو ديل ياندي دوداخ اوليرم سنين اوچون يانيرم سنين اوچون
زبان و لبم سوخت... ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
(به اينجاي آهنگ که رسيد من نشستم و دست زدم و ياشار رقصيد
بيردفه منه باخ... اورييم ياندي آخ..
يک بار به من نگاه کن... دلم سوخت آخ.
بو نه بلايدي نه سودايدي دوشدوم آي الله؟
اين چه بلايي بود که بر سرم اومد اي خدا؟
باخ باخ بير منه باخ اولورم سنين اوچون يانيرام سنين اوچون
نگاه کن يک دفعه به من نگاه کن ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
ياندي بو ديل ياندي دوداخ اوليرم سنين اوچون يانيرم سنين اوچون
زبان و لبم سوخت... ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
واي خدا جون پام شکست... سرمم داره قيلي ويلي ميره... چقدر چرخيدم... ولي خب خداروشکر تموم شد... رفتم نشستم کنار ماندانا... گفتم:
- چه خبرا ماني جون؟
- سونيا... چند بار بهت بگم اسم من ماني نيست؟
- منم چند بار بايد بهت بگم که ماني مخفف اسمته؟ چه فرقي داره دختر خوب؟
- من خوشم نمياد... ديگه مثل آدم صدام کن. زبونم مو درآورد بس که گفتم.
دستمو انداختم دور گردنش و گونشو بوسيدم و گفتم:
- خيله خب عزيزم... اينقدر حرص نخور پوستت چروک ميشه. سيا دوست نداره.
يکدفعه فهميدم چي گفتم... دستمو گذاشتم رو دهنم تا بيشتر از اين سوتي ندم.. ماندانا هم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- کدوم سيا؟
- هيچي... گفتم... يعني همينطوري از دهنم پريد.
- آهان...من فکر کردم سياوش خودمونو ميگي.
- به سياوش چه ربطي داره پوست تو؟
- نميدونم... به ذهنم اومد.
اومدم حرفي بزنم که ساينا اومدوگفت:
- پاشو خبرت اين کيکو ببر شام بديم... ملت گشنشونه نبايد چوب دير اومدن تو رو بخورن که.
- ساينا به خدا مراعات حالتو نميکنم ضربه فنيت ميکنما... از وقتي اومدم سرپام نديدي؟ حالا که نشستم بيا گير بده.
با حرص نگام کرد و چشماشو به حرکت درآورد که يعني بلند شو تا لهت نکردم... منم شونه اي بالا انداختم از جام بلند شدم... رو حرف اين حرف بزني يعني مرگ حتمي... با لبخند رفتم چاقو رو آوردم... سياوش که منو چاقو به دست ديد همه رو دعوت به سکوت کرد و گفت:
- ليديز اند جنتلمنز... قدم رو تخم چشم اين ساينا و امير علي گذاشتين که اومدين... حالا کادو هاي اين آبجي ما رو نصف نصف رد کنين بياد اگه دلتون کيک ميخواد.
امير علي با لبخند رفت سمت سياوش و گفت:
- خانوما آقايون اگه دلتون کيک ميخواد.. کادو هاي دخترونه رو که کاري نداريم اما پولا رو بدين به من قربونتون... چند وقته پول لازمم.
همه با اين حرفش زدن زير خنده... منم که اينقدر حرص خورده بودم نزديک بود پوستم کبود شه... رفتم سمت اونا و گفتم:
- شرتون کم... وگرنه ميگم ساينا بشينه رو هر دوتاتون پرس شينا.
سياوش مقاوت کرد اما امير علي دستشو گرفت و از اونجا رفتن... حيني که از کنارم رد شدن شنيدم که امير علي گفت:
- اين وزنش 120 به بالاست.. بيا بريم تا له نشديم.
تو دلم گفتم يک آشي برات بپزم با 10 وجب روغن.... و با لبخند رفتم سمت کيک... يک کيک سه طبقه بود... با يک طرحي که تا حالا نديده بودم... طرحش ويولن بود.
با دست و سوت و همکاري بقيه کيکو بريدم و کادو ها رو گرفتم... هر کس يک چيزي داده بود که خيلي خوشحالم کرد.. ساينا و امير علي يک پيانو بهم هديه دادن و گفتن که پيک اونو برده خونه خودمون... سياوش يک دستبند و زنجير طلا... بابا و مامان يک سکه... و بقيه هم چيزاي ديگه... اون شب خيلي باحال بود و اين کادو ها منو حالي به حالي کرد.. واي که من اگه اين سکه رو بفروشم چقدر کاسب ميشم.
- ساينا آماده اي؟ نياي بپري بغل من از ترسا؟؟
- اه... بذار ديگه سياوش... چقدر حرف ميزني؟
- خيله خب خودت خواستي.
و سي دي فيلمو گذاشت و چراغاي اتاقو خاموش کرد... ساعت 3 نصفه شب بودو ما داشتم فيلم ميديديم... اونم چه فيلمي... چند بار از ترس جيغ هاي خفيف کشيدم که سياوش قهقهه ميزد... موضوع فيلم درباره يک دختر تسخير شده بود که خودش باعث اين کار شد... کارش واسم خيلي جالب بود... فکر کن.. يعني منم اينکارو بکنم تسخير ميشم؟
فکرمو بعد از فيلم به زبونم آوردم و سياوش در جواب بهم خنديد و گفت:
- نه ديگه.... ميدونن بچه ها جو گيري مثل تو اين فيلمو نگاه ميکنن راه واقعيشو نگفتن... آخه دختر خوب اين فيلمه نکنه داري باور ميکني؟
- آره خب... چرا که نه.
- تو ديوانه اي... بگير بخواب. شب بخير. اگه ميترسي من اينجا بخوابم.
- نه داداشم... برو بخواب من نميترسم... ميدوني که شير زني هستم براي خودم.
- آره... فقط من بودم که از شدت ترسم دادم جعفر واسم دعا نوشت... نه؟
- اون مال قديم بود! تو هم هي اينو بزن تو سر من! خب؟
- اگه مال قديم بوده چرا هنوز تو گردنته؟
- چون بهش عادت کردم... نباشه احساس کمبود ميکنم... بعدشم تو به فکر خودت باش با وجود اين دعا جنا نميتونن بيان سمت من.
- خرافاتي ديوانه.
- سياوش... نگو که به جن اعتقادي نداري؟؟
- نه که ندارم... اين موجود اصلا وجود خارجي نداره.
- تو ديوانه اي... ما سوره جن داريم... خدا اين حرفو زده... اونوقت تو منکرش ميشي؟
شونه اي بالا انداخت و با گفتن شب بخير از اتاق رفت بيرون.. منم اينقدر خسته بودم که فيلم روم اثري نداشت و بيهوش شدم.. هر چند که کار دختره خيلي واسم جالب بود.. خيلي بيشتر از خيلي.
* * * *
- ازت متنفرم مامان... خيلي ازت بدم مياد. هيچ مادري با دخترش اين کارو نميکنه که تو کردي.. تو حالمو به هم ميزني.
اين حرفا رو با داد گفتم و رفتم اتاق خودم... اين يک مادر بود؟ کدوم مادري با دخترش اين کارو ميکنه؟ کي دوست داره که دختري که از وجود خودشه زير مشت و لگد له کنه؟
ياد حرفاي چند دقيقه پيشش افتادم.
- آره... تو اينقدر لوسش کردي که اينطوري شده. هر کاري کرده هيچي نگفتي و بهش خنديدي.. اونم اينطور پررو و بيحيا شده.
- حرف زياده نزن شراره... خودت ميدوني که سونيا از گلم پاک تره... امکان نداره اين کارو کرده باشه... من بهش از چشمامم بيشتر اطمينان دارم.
- هاااااااان... پس من بودم که تو بغل اون پسره احمق خوابيده بودم و به ريش تو ميخنديدم؟
- خفه شو شراره.... اون کار سونيا نيست.. اينو بفهم.
اينو گفت و از خونه زد بيرون... مامانم اومد تو اتاقم و بهم گفت:
- از وقتي تو رو به دنيا اوردم زندگيم همينه... مسعود فقط تو رو ميبينه.. من همچين دختري از خدا نخواسته بودم که بياد و زندگيمو... توجه اطرافيانمو ازم بگيره. حالم ازت به هم ميخوره سونيا... نميدونم اين مسعود چطور شده که هر چي بهش ميگم قبول نميکنه... اما من بايد تو رو از چشم اون بندازم. من دختري مثل تو نميخوام.
و حمله کرد سمتم.. با تمام قدرتش موهامو ميکشيد و نيشگونم ميگرفت... سيلي هاي دردناکي بهم ميزد... هر کاري کردم تا از دستش نجات پيدا کنم نتونستم.. دختر خيلي کينه اي بودم... يک لحظه خون جلوي چشمامو گرفت و با همه قدرتم پرتش کردم بيرون و لگدي بهش زدم... ميدونستم که اون مادرم بوده و 9 ماه منو تو رحمش حمل کرده و درد زيادي رو متحمل شده... اما اين رگ کينه اي بودنم به خودش رفته بود.
درو محکم بستم و اين حرفا رو بهش زدم... بايد يک جوري ازش انتقام ميگرفتم.. اون لحظه نميدوستم که دارم چي کار ميکنم... احمق شده بودم... يادم اومد توي اينترنت خونده بودم که (رزين) يک جن خيلي خبيث و بي رحمه... همون لحظه هم ياد فيلم چند شب پيش افتادم و کار اون دختر يادم افتاد که چي کار کرد تا جن تسخيرش کنه... ميدونستم که فيلم بود اما امتحانش مجاني بود.. تو يک تصميم ناگهاني رفتم توي حموم اتاقم و به عکسم توي آينه خيره شدم... ميتونستم قيافه مامانو تصور کنم که چطوري ميشد... يک لبخند شيطاني زدم... کاش اون لحظه کسي بود که ميزد تو گوشم و منو به خودم مي آورد... اما اين فقط يک اي کاش بود... قهقهه اي زدم و با دستم شيشه ي کمد کوچولوي حمومو شکوندم... با يک تيکه از شيشش کف دستمو به صورت يک خط افقي بريدم و فشار دادم تا خون ازش بزنه بيرون.. بعد با خونش روي سراميک سفيد حموم اون نقاشي ها و رو کشيدم و متناشو دور تا دورم نوشتم... کارم که تموم شد خنده اي کردم و از جام بلند شدم و به آيينه خيره شدم.. چيزي که ديدم يک شوک بود که منو به خودم آورد اما ديگه خيلي دير شده بود... توي آيينه عکس دختري مثل خودم بود با موهايي که همه رو جلوي صورتش ريخته بود و همه صورتش خوني بود... يک لحظه فکر کردم که خون دستم خورده به صورتم و عکس خودمه... اما وقتي که خودمو اينور و اونور کردم و اون عکس حرکتي نکرد... به اتفاق تلخ و وحشتناکي که داشت ميافتاد خيره شدم... با بهت به آيينه خيره شدم که با خون روش نوشته شد:
- تو فاسدي... کار خودت بود.. هيچ راه بازگشتي نداري.
- تو فاسدي... کار خودت بود.. هيچ راه بازگشتي نداري.
با ترس به نوشته ها نگاه کردم... واااااي خدا.. من چي کار کردم؟
جيغي کشيدم و با دستم آيينه رو شکوندم... اما ايدفعه عکس خودمو با يک صورت وحشت زده ميديدم... نه خدا... نبايد... من نبايد تسخيرشم... يا امام هشتم.
با دستم زدم به پيشونيم... اما يک لحظه نور اميدي به قلبم تابيد چون با وجود دعايي که به گردنم بود هيچ جني نميتونست نزديکم شه... دستم رفت سمت گردنم تا دعا رو بگيره... اما... گردنم خالي بود.. من کي از گردنم کندمش؟؟
با هق هقي که سعي در خفه کردنش داشتم هر چي آيه و دعا بلد بودم خوندم... با پام افتادم به جون حموم.. اما خون دستم پاک نميشد... دايره بزرگي که دور خودم کشيده بودم بهم نيشخند ميزد... يک لحظه حالت تهوع خيلي بدي بهم دست داد و هر چي تو معدم بودو خالي کردم... بي حال نشستم کنار روشويي و از حال رفتم.
* * * * * *
با خبيثي هر چه تمام تر چشمانش را باز کرد... از جايش بلند شد.. او حالا در قالب يک انسان بود... به راحتي ميتوانست اين دنيا را نابود کند... در حمام را باز کرد از آن خارج شده و وارد اتاق سونيا شد... خبيثانه خنديد... بيچاره سونيا... اما او فاسد بود... نبايد ايمانش را از دست ميداد و به جاي اينکه از خداوند در تنبيه مادرش کمک بخواهد... به سراغ آنها مي آمد... رو به روي آيينه ايستاد... کاملا شکل انسان ها بود... چشمهايش... صورتش.... بدنش.... دست هايش...اما کف دستش... به کف دستش نگاه کرد... رد زخم در آن پيدا بود... نوک انگشت اشاره اش را به سمت دهانش برد و وردي را روي آن فوت کرد... سپس انگشتش را روي زخم کشيد... انگار که جادو کرده باشد دستش مثل روز اول شد ... اين هم يکي ديگر از هنر هايش... هر کاري که ميخواست ميکرد جز آفريدن و از بين بردن يک انسان.. کاري که هدف او بود... از اتاق خارج شد... سعي ميکرد که در قالب خود سونيا باشد و خبيثانه رفتار نکند... يک بار در راه صدايش را امتحان کرد... صدايش هم صداي سونيا بود... به آشپز خانه رفت اما کسي در آنجا نبود... در سالن هم همينطور... با سرعت برق به حياط رفت و سپيده مادر سونيا را ديد که روي چمن ها نشسته است... به سمت او رفت... اما سپيده تا او را ديد تفي روي زمين انداخت و روي آن را لگد کرد... برايش مهم نبود... تنها کاري که بايد ميکرد اين بود که علاقه ي سپيده نسبت به سونيا را بيشتر کند تا کارش به خوبي پيش برود... کنار او روي چمن ها نشست... نه او چيزي ميگفت نه سپيده... در آخر سپيده با لحني خيلي تند گفت:
- برو گمشو از جلوي چشمام... نميخوام اون ريخت نحست رو ببينم... گمشو.
تمام سعيش را در مهار کردن خشمش را به کار برد... موفق هم شد... اما با نگاهي طوفاني به سپيده خيره شد... سپيده نگاهي به او انداخت و گفت:
- الله و اکبر... د دارم بهت ميگم برو گمشو از اينجااااااااااااااااا!
اخمهايش در هم رفت... دوباره اين کلمه... آه نه... حداقل اين بار نه... اما کار از کار گذشته بود... حالش به هم خورد و ديگر چيزي نفهميد.
* * * * *
سرم به شدت درد ميکرد... حال اينکه حتي چشمامو باز کنم نداشتم... تو سرم صداهاي مبهمي تکرار ميشد اما بي حال تر از اوني بودم که بخوام بفهمم چي هست.
حس کردم چيزي روي پيشونيم نشست... با بي حالي چشمامو باز کردم... سياوش بالا سرم بود و داشت دستمال خيس رو ميذاشت روي سرم... حتما تب داشتم... با بي حالي پرسيدم:
- سياوش؟
تازه متوجه شد که من بيدارم... لبخندي زد و گفت:
- جونش؟
- چي شده؟
- هيچي... انگار تو حياط حالت به هم خورده بود... الانم مختصر تبي داري... اما پايين اومده... تو که ما رو نصفه جون کردي دختر... الان يک روزه که اينجا خوابيدي.
تعجب کرده بودم اما حال بروزشم نداشتم... انگار که هر چي انرژي داشتم تموم شده بود... چرا يک روزه که خوابيدم؟
يک دفعه تمام اتفاقات يادم افتاد... دعوام با مامان... اون کار احمقانم... بعدم بي هوشيم... اما.. اما من که تو حموم بودم... چرا سياوش داره ميگه تو حياط؟يعني چي؟؟
خدايا چي ميشه اگه همه اون اتفاقا خواب بوده باشه؟ نور اميدي تو قلبم روشن شد... همه اينا رو تو لبخند نيمه جوني نشون دادم... سياوش با ديدن لبخندم گفت:
- چيه؟ چرا ميخندي؟
- سيا... ديروز چي شد؟
مکثي کرد و گفت:
- يعني ميخواي بگي که نميدوني چه اتفاقايي افتاد؟
- تو برام بگو.
سرشو با خنده تکون داد و گفت:
- هيچوقت نفهميدم مامان چرا اينقدر با تو لجه.. حداقل اگه کاري ميکردي باز چيزي... تو که کاري نکرده بودي... ديروز ظاهرا با مامان دعوات ميشه... اونم از اون دعوا زنونه ها.... از اونا که گيس و گيس کشي داره... تو هم کفري ميشي و رو اين سپيده خانوم دست بلند ميکني و ميندازيش بيرون... اما بعد از سه چهار ساعت وقتي تو حياط نشسته بوده ميري پيشش... اونم باز هر چي دوست داره بهت ميگه که تو از هوش ميري... البته من اينا رو از خودش شنيدم... حالا تو بگو ببينم چه خبره؟
اخم ناخودآگاه مهمون صورتم شده بود... نکنه وقتي از هوش رفتم حافظمو از دست دادم؟ چرا يادم نمياد که رفتم توي حياط؟ نکنه... نکنه اون دعايي که رو زمين نوشتم اثر نکرده باشه؟
انرژيم بهم برگشت... پتومو به سرعت زدم کنار و رفتم توي حموم... اما...
با چيزي که ديدم گريم گرفت... خدايا نهههههه... چرا؟ چرا؟ چرا ؟