امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 1 تا...

#11
پس خیلی خلاصه از همون ورودمون بهت میگم :
ببین اولش ماها فقط کل کل میکردیم و باهم بد بودی ولی یک روزی خاله مرجان زنگ زدن و با رها و رامین صحبت کردن از اون روز به بعد رفتاراشون خیلی تغییر کرد فوق العاده مهربون و خوش برخورد هرچی هم منو رزا بهشون میگفتیم قبول میرکردن ..
میدونی خونه ایی که توش بودیم یک حیاط خیلی بزرگ داشت که یکی از درختاش که معلوم بود خیلی قدیمیه و تنه ی خیلی بزرگی داشت روش یک خونه چوبی بود که وقتی رفتیم برای اولین بار توش خیلی کثیف بود و چون همون اولا بود باهم لج بودیم ولی بااین حال چهار نفرمون دستمال سرمون بستیم و شروع کردیم اونجارو تمیز کردن .نمیتونم انکار کنم خیلی خوش گذشت بهم .ینی به هممون خوش گذشت اینو واقعا میتونستم ازچشم اون سه تاهم بخونم ..
خلاصه بعد از خوب شدن اون دوتا اول منو رزا خیلی تعجب کردیم ولی بعدش خوشمون اومد خوب بالاخره مادوتا به غیراز رامین و رها هیچکس و اونجا نداشتیم.
میرفتیم دانشگاه و میومدیم کارایه روزانمونو میکردیم رها دقیقا کارایی که من دوست داشتم و میکرد و رامینم کارایی که رزا دوست داشنت و میکرد خوب طبیعتا ما دوتا هم خوشمون میومد حدودا یک سال گذشت ...
خود من به شخصه احساس میکردم وقتی رها یک کاری میکنه برام جالبه توجهم نسبط بهش جلب شده بود .
میشه گفت عاشق کاراش شده بودم بچه باحالی بود خداییش ازاون تیپایی که من دوست داشتم شوخ وبامزه در عین حال مغرور...
قشنگ یادمه یک وز داشتم آهنگ گوش میدادم که رزا اومد پیشم و گفت از رامین خوشش اومده اونجا منم اعتراف کردم که از رها خوشم اومده ..
چند ماه گذشت که منو رزا خیر سرمون گفتیم که تو عشق غرور معنی نداره پس باید بگیم.یک پوزخندصدادار زدم و به شهاب نگاه کردم روز به دریا بودو هیچی نمیشد از اون نیمرخ سرد و منقبض شده فهمید برای همین دوباره سرمو انداختم پایین و ادامه دادم.
اونروز چهار نفرمون توی خونه درختی نشسته بودیم.
راستشو بخوای اصلا یادم نمیاد که چجوری بهشون گفتیم یا چیشد ولی میدونم اعتراف کردیم ...
وسریع از درخت جفتمون پایین اومدیم .
دوروز تمام بعداز اون اتفاق هیچکدوممون به رومون نیاوردیم ولی رها و رامین باخودشون درگیر بودن انگار که بین انجام یک کاری مردد بودن ولی بالاخره رفتارایه اونا هم عوض شد بیشتر مهربون شدن و به ما گفتن دوستون داریم ولی شهاب باورت نمیشه اون لحظه که اونا گفتن دوستمون داریم چشماشونو بستن انگار دارن عذاب میکشن انگار عذاب وجدان داشته باشن.
ولی اونموقع نه من نه رزا به این حالتشون توجه نکردیم ....
خلاصه نمیدونم چند وقت گذشت ولی حدودا سه سالی از اومدن ما میگذشت و دیه آخرایه درسمون بود..
که یکروز رامین و رها نیومدن خونه یک شبشون حدودا به دوشب کشید و منو رزا داشتیم دق میکردیم از نگرانی تااین که اومدن خونه..
مست مست بودن منو رزا همینجوری هاج و واج داشتیم نگاشون میکردیم ......
پرسیدیم چیشده که رها خندید میدونی حال رها بدتر از رامین بود ینی رامین یک جورایی حواسش جمع تر بود اومدن نشستن رو مبیلا و بعداز کلی چرت و پرت گفتن منو رزا که حسابی ترسیده بودیم داشتیم به سمت اتاقمون حرکت میکردیم که صدای رها اومد فقط چند جمله گفت گفت:مادوستون نداریم ینی همیشه مثل خواهرامون دوستون داشتیم ولی به اصرار مامان قرار شد نقش عشاقتونو بازی کنیم تا وقتی ازدواج کردیم پول عموهارو بکشیم بالا..
وبعدش خندید ولی رامین سریع جلوی دهنش و گرفت .حال رزا از من بهتر بود بااین که روی حرف رها به جفتمون بود ولی من از زبون کسی که دوسش داشتم شنیدم نه رزا...
میدونی شهاب الان که فکر میکنم میبینم که رها و رامین خیلی پسرایه خوبین ینی حتی تو مستی هم رها گفت مارو مثل خواهرش دوست داشته حتی تو مستی هم اسم باباهامونو نگفت گفت عمو ولی حال منو رزا به قدری بد بود که اصلا به ای ریزه کاری ها توجه نکردیم.
نمیتونم بگم بقیه مدت اقامتونو چجوری گذروندیم اصلا همدیگه رو نمیدیم و چهار تامون مدرکمونو باگندترین نمرات گرفتیم ماهایی که نمره هامون همیشه عالی بود ولی این آخریا دیگه اینقدر حال منو رزا بد بود که خیلی خراب کردیم حالا نمیدونم رها و رامین چرا بد دادن ولی ما که پنج ماه آخر اصلا همونمیدیم فقط تو کلاسسا بعضی موقع ها چشممون به هم میوفتاد.
بعدشم که برگشتیم و توی مهمونیی که مامان بزرگ داد فرزاد از من خاستگاری کرد که من اینقدر تو فکر رها بودم درجا بهش جواب منفی دادم و اونم قبول کرد و بعدشم مثل یک دوست خوب برامون باقی موند اون قبل از رفتنش به کرج منو رزا رو باسپهر آشنا کرد و وقتی ماداشتیم جریان و برای سپهر تعریف میکردیم این جمله معروف اومد تو ذهنمون که هیچوقت نمباید اعتراف کنیم ....
البته ماها قبلا سپهر رو میشناختیم و خیلی هم روابطمون خوب بود چون بابای منو رزا با بابای سپهر دوست بودن ولی خوب فرزاد باعث شدپایه مادوتا به کافی شاپ سپهر باز بشه...


سرمو آوردم بالا و به شهاب نگاه کردم بعدشم دوقطه اشک ریخت روصورتم.
شهاب بانگرانی گفت:خوبی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:آره خوبم این اشکم برای یادآوری بود ومن خیلی وقته دیگه بهش فکر نمیکنم ینی راستشو بخوای من رهارو بخشیدم برای همین حالم خیلی خوببه.
شهاب بالبخند سرشو تکون داد و خواست چیزی بگه که صدای فرزاد اومد که گفت
نفسی یک لحظه بیا
به صورت شهاب نگاه کردم یک دندون قروچه ای کرد که صداش به گوش من رسید بعد زیر لب آروم گفت:ای بر پدر هرچی مزاحمه لعنت.
خندم گرفته بود ولی خیلی جدی به سمت فرزاد رفتم و یکذره که دور شدیم زدم زیر خنده فرزادم که میدونست دارم به چی میخندم شروع کرد به خندیدن فکر کنم شهاب شنید چون قیافه رزا که جلوی ما وایستاده بود بامزه شده بود داشت به پشت سرم نگاه میکرد با خنده برگشتم ببینم که شهاب داره چیکار میکنه همین که چرخیدم خوردم به یک چیزی یک کم عق رفتم دیدم شهاب بوده و حالا هم داره همیچین یک نموره با خشم و انتقام و کینه ...اِ نفس باز فیلم جناییش کردی دوباره به شهاب نگاه کردم خود به خود خندم جمع شده بود و حالامن داشتم با سوال به چشمای قرمزش از عصبانیت نگاه میکردم فکر کنم حالت نگام شبیه یک چیزی مثل اینه که چیه چرا اینجوری نگاه میکنی مگه چیکار کردم...
پوووف چقدر نگام حرف داشت حودم خبر نداشتم.
شهاب بدون حتی یک کلمه از کنار منو فرزاد رد شد ..
همون موقع رزا هم باخنده اومد سمتمون و گفت:زحر ترک نشین از ترس....
من که بهش زبون درازی کردم ولی فرزاد خندید و رفت منو رزا هم همونجا نشستیم و تو سکوت به دریا خیره شده بودیم که رزا گفت:نفس...
همونجورکه چشمم به دریا بود گفتم :هووم
رزا سرشو برگردوند سمت من اینو میتونستم از سنگینی نگاش حس کنم ...
چنددقیقه همینجوری تو سک.ت بهم نگاه کرد بعد دوباره سرشو برگردوند سمت دریا و گفت:تو شهاب و دوست داری؟؟؟ینی چی شد؟؟میخوام بدونم از اول آشناییتون که تو مثل دخترایه هیجده ساله یک دفعه ای شروع کردی متعجبم...
درسه حرفاش سرو ته نداشت ولی منظورش و کاملا فهمیدم برای همین خودم ادامه حرفشو گرفتم و گفتم:ببین منواقعا رفتارایی که اول داشتم نمیدونم منشاش چی بود ولی میدونم همونجور که خیلی زود شروع شد به همون سرعتم تموم شد...
ولی کم کم از اخلاقاش خوشم اومد میدونی مغروره شوخه بعضی جاها هم مهربونه ...نمیدونم منظورم و میفهمی...
و بااحتیاط به رزا نگاه کردم بالبخند مهربونی سرشو تکون داد و گفت:میفهمم عزیزم ...
من :ولی...
رزا:ولی چی؟
من:هیچی بیخیال
رزا غرید:بگووووو
من:خوب ببین ولی الان ستاره
یکدفعه ای رزا به سمت من برگشت و گفت:آره اتفاقا منم میخواستم بهت بگم این ستاره چرا اینجوری شده؟؟
شونمو انداختم بالا و گفتم من چمیدونم...
ویاد فرزانه افتادم و ایندفعه من با تعجب به سمت رزا بر گشتم و گفتم:راستی جریان فرزانه چیه؟؟؟
رزا خندید و گفت:فکر کنم فرزانه ز سپهر خوشش میاد
من با تعجب گفتم:واقعااا؟؟از کی؟؟
رزا خواست جواب بده که صدای فرزانه از پشت سرمون اومد:از بچگی..
منو رزا با تعجب به سمتش برگشتیم و گفتیم:چی؟؟؟؟
فرزانه با لبخند گفت:از بچگی از سپهر خوشم میومد میدونین اولا که فرزاد با سپهر دوست شده بود سپهر خیلی میومد خونه ما خوب فرزادم البته میرفت من فکر کنم اول دوم راهنمایی بودم وقتی میومد اولا فکر میکردم اینم مثل بقیه دوستای فرزادِ ولی کم کم که پایه صحبتاش میشستم پای شوخیاش پای متلکاش مهربونیاش و میدیم ...
نمیدونم یک حالی بهم دست میداد ..
کم کم وقتی میومد خونمون یک شوقه ناشناخته تو تمام بدنم میپیچید ناخداگاه بهترین لباسامو میپوشیدم..
اولین تنها بودن ما من پیش دانشگاهی بودم کلاس کنکور میرفتم...


کلاسم که تموم شد و اومدم بیرون از دیدن سپهر شک زده شدم ینی باور نمیکنین یک لحظه حس کردن قلبم کاملا در اومد و دوباره برگشت سرِجاش وقتی از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و گفت:سلام
من دیگه کاملا مرده بودم...
واقعا نمیدونم با چه حالی یا با چه لحنی جوابشو دادمو اون گفت که فرزاد جایی دعوته و اونم میخواد منو ببره پیش خواهراش ..
آخه اون موقع مامان بابا رفته بودن مسافرت که منو فرزاد به خاطر درسامون نرفتیم .
خلاصه وقتی سوار ماشین سپهر شدم خیلی حالم بد بود ولی اونقدر بد نبود که نفهمم این داره راه و اشتباه میگیره.برای همین پرسیدم کجا میریم که اونم گفت میخواد منو ببره پیش دوستاش که مثل خواهراش میمونن...
اون لحظه حس حسادت شدیدی رو نسبت به اون دوتا دختری که تاحالا ندیده بودمشون تو وجودم پیچید...
وقتی دیدمتون خیلی تعجب کردم چون فکر نمیکردم شما ها با سپهر دوست باشین و اون شماهارو به عنوان خواهرش بنامه خلاصه ...
چند سالی گذشت و عشق من نسبت به سپهر هر لحظه بیشتر میشد شماها رفتین مصر و برگشتین و فرزادم از تو خواستگاری کرد راستشو بخوای هیچکدوممون شک زده نشدیم چون طقریبا همه میدونستیم که فرزاد تورو دوست داره نفس ولی وقتی تو همونجا تو مهمونی جواب منفیتو به فرزاد دادی نمیدونی چه به روزش آوردی ..حالا بیخیال داشتم درمورد خودمون حرف میزدم نااین که بابا یک روز گفت به خاطر کارش مجبوریم بریم کرج...
وای که اونروز فکر کردم زندگی برام تموم شد و شک شدیدی بهم وارد شد ولی نمیدونستم که شک هایه بدتری هم در راهه .
وقتی رفتیم کرج خیلی داغون بودم ..
یکروز که داشتم از کنار اتاق فرزاد رد میشدم دیدم داره گریه میکنه خیلی نگران شدم رفتم پیشش و خلاصه بعد از کلی التماس گفت سپهر مشکل قلبی داره....
واقعا حال من وقتی این موضوع رو شنیدم قابل توصیف نیست .فقط خدا میدونه چقدر گریه کردم شک دوم هم به من هم به فرزاد خبر نامزدی تو و رزا بود ...
بااین که فرزاد به همه گفته بود که دیگه تورو دوست نداره به اون چشم و فقط مثل وستش دوست داره ولی حالا مامان بابا رو نمیدونم ولی من میدونستم دروغ میگه و وقتی بالرزش گفت که دخترا برای نامزدیشون دعوتمون کردن من یقین پیدا کردم ما نیومدیم ینی فرزاد بهونه کارو کرد و ماها هم خوب به خاطر فرزاد نیومدیم ..
تااین که نمیدونم چه جوری ولی فرزاد باخبر شد که همون شب نامزدی شماها حال سپهر بد میشه و میبرینش بیمارستان ...
ینی من فقط رو کاغذ نذر و نیازامو مینوشتم تا یادم نره .....
و وقتی خوب شد حنوز آب خوش از گلوم پایین نرفته بود تا خبر بعدی شدو فهمیدم سپهر از یکی خوشش میاد...
خندید و گفت:ینی اینقدر به ن شک وارد شد که اصلا نمیتونین تصور کنین خلاصه خیلی کنجکاو بودم این دختررو ببینم ولی وقتی دیدمش شک زده شدم خوشگل بود ولی همش پیش آقاشهاب بود و اصلا کاری به سپهر نداشت سپهر هم همینطور....
منو رزا به هم ناه کردیم و شونمونو به نشونه ندونستن انداختیم بالا.
همون موقع صدای پسرا اومد که داشتن برای جوجه سوخته ای که درست کرده بودن مارو صدا میزدن اول من بعد رزا صورت ستاررو بوسیدیم و من گفتم:ایشالاالله درست میشه بهش فکر نکن...
لبخندی زد و دنبال ما راه افتاد ... 
دورز دیگه هم به گشت و گذار ما گذشت و هنوزم کل کلای منو شهاب ادامه داشت و حص درآوردن و حرص دادن های ماهم همینطور و ستاره هم هرروز بیشتر به شهاب نزدیک میشد...
تااین که یک روز که با صدایه خش خشی بیدار شدم ولی دوباره چشمام و بستم اما دیگه خوابم نبر برای همین چشمام و باز کردم دیدم رزاوفرزانه خوابن ولی ستاره نیست تعجب کردم بلند شدم از رو آینه کمدی ساعت و بردارم که چشمم به یکگاغذ تا خورده دققا زیر گوشیم خورد با تعج برش داشتم و بازش کردم دیدم شبیه یک نامه است برای همین شروع کردم به خوندنش

به نام حق
نفس عزیزم میخواستم ازت معذرت خواهی کنم من دوست خوبی نبودم برات بهت پشت کردم و نامردی کردم...برای همین میرم فقط قبلش میخوام خودمو توجیح کنم و برم پس گوش کن میدونی اولین باری که سپهر و تو بیمارستان دیدم از مهربونیش خوشم اومد و تعجب کرده بودم آخه همیشه دوت دختر جوون وهرکدومشونم بادوتا پسرر هرروز میومدن و فقط گریه میکردن.بعدش از بچه ها شنیدم دوستاشین.برام جالب بودین که برای دوستتون اینجوری اشک میریزین آخه من هیچوقت دوست صمیمی نداشتم نمی دونم چرا هیچوقتم دوست پسر نداشتم.
وقتی محبتای سپهر میدیدم خوشم میومد تااین که اجازه ملاقاتشو دادن و من تونستم و تو ورزا و همراهتونو از نزدیک ببینم وقتی تور دیدمم واقعا تحسینت کردم خیلی خوشگل بودی البته رزا هم چیزی ازت کم نداشت ولی چشمای آبیه تو یک چیز دیگه بود و در تضاد شدید تو شهاب بود که چشماش مشکی مشکی بود...
بعد از این که سپهر مرخص شد و تو و رزا اومدین دنبالم خیلی تعجب کردم ولی خوب قبول کردم و میرفتیم بیرون خداییش خیلی بهم خوش میگذشت و تازه داشتم یادمیگرفتم که چجوریه دوست صمیمی داشتن که سرو کله شهاب و خشایارم توی گشتامون باز شد از شهاب خوشم اومده بود شخصیت جالبی داشت واینم میفهمیدم که رابطتون مثل رزا و خشایار نیست و کم کم از خودتون شنیدم که شرط ازدواجتون چی بوده خیلی برام عجیب بود چون دوتاتون تو کاراتون معلوم بود که یک حسی بهم دارین..
خلاصه وقتی خبر سفر و دادین اولش نمیخواستم قبول کنم تااین که اصرار شما زیاد شدو به اجبار قبول کردم وقتی سپهر سرشو گذاشت روشونم خجالت کشیدم نه از وجود سپهر از نگاه بالبخند شهاب...
نمیدونم ولی خیلی به شهاب فکر میکردم وقتی داستانشو تعریف کرد خیلی ناراحت شدم ..
ورسیدیم ناخداگاه میخواستم ازاین که تو با شهاب مشکل داری سوء استفاده کنم....اون لحظه واقعا به این فکر نمیکردم که ممکنه تنها دوستایه صمیمی که دارم و هم از دست بدم ولی یک دفعه ای به خودم اومدم و دیدم نه تنها شما دوتارو از دست دادم بلکه سپهرم دیگه کوچکترین توجهی هم به من نمیکنه و یک جورایی چند بار درحال زیر چشمی نگاه کردن به فرزانه مچش و گرفتم پس تصمیم میگیرم قبل از این که زندگیِ همتونو نابود کنم برم..فقط امیدوارم منو ببخشی نفس...ببخش و حلالم کن..
ستاره
نامه تو دستم شل بود که یک دستی اومد و گرفتش نگاه کرد دیدم رزا که داره با چشمای پف کرده میخونتش....

وقتی خوندنش تموم شد سرشو به عنوان تاسف تکون داد و دستشو گذاشت پشت منو با صدایه گرفته از خواب گفت:بیخال خودش فهمید داره بیراهه میره .


هیچی نگفتم و دنبالش راه افتادم که رزا آروم گفت:راستی به اون جمله ستاره دقت کردی

با گیجی پرسیدم کدومش؟

رزا ریز خندید و باشیطنت گفت:همونی که نوشته بود تاحالا چنددفعه سپهر و درحال نگاه کردت به فرزانه دیده

باخنده سرمو تکون دادم و گفتم:آره وولی نههه

رزا سرشو تکون داد و گفت:چراااا

من با خنده گفتم:واای باورم نمیشه

رزا خواست چیزی بگه که صدای خواب آلود سپهر نذاشت سپهر همونجور که خمیازه میکشید گفت:چی جوجو

برگشتم سمتشو دیدم شها و خشایار و فرزادم پیششن و اونا هم دارن خمیازه میکن.

بیتوجه به اونا گفتم:که تو فرزانه رو دوست داری و تاحالا چند بار موقع نگاه کردنش وچتو گرفتیم.

طفلکیا خمیازه همشون نصفه کاره موند و خوابم که کاملا پر زد و رفت از سرشون همشون با تعجب البته سپهر با کمی چشم غره منو نگاه میکردن یک دفعه ای صدای خنده شهاب و خشایار بلند شد ولی سپهر با خجالت برگشت سمت فرزاد و نگاش کرد فرزاد با لبخند که هنوز تو شک بود شونه های سپهر و گرفت و کشید تو بغلش.

اشکم دراومده بود فرزاد خیلی پسر خوبی بود.


همونجور که تو فکر بودم دستای شهاب رو شونم نشست و دم گوشم گفت به چی فکر میکنی جوجوی صحر خیز.


خندم گرفت و با صداقت گفتم:به این که چقدر فرزاد پسر خوبیه


فشار دستای شهاب روشونم صد برابر شد جوری که نزدیک بود جیغم در بیاد ولی هیچی نگفتم ودرعوض صدای خشمگینشو کنار گوشم حس کردم که گفت:چیه پشیمونی ؟؟میتونی همین الان نامزدی رو بهم بزنی ها...


با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:ستاره خانوم رفت فکر نکن از من جد بشی میتونی بری با ستاره ازدواج کنی.


چشمای عصبانی شهاب جاشو به تعجب داد و با تعجب منو نگاه کرد منم دستشو از رو شونم پس زدم و گفتم درضمن فکر تو منحرفه من منظورم از خوب بودن اونی که تو فکر میکنی نبود.


بعدشم اونجارو ترک کردم تعجب کردم هیشکی به غیر از منو شهاب تو آشپز خونه نمونده بود .


برای همین رفتم بیرون دیدم رزا و سپهر کنار هم نشستن و فرزاد خشایارم تو آب بودن و داشتن به هم آب میپاشیدن .


رفتم کنارشون که رزا گفت:بفرما اینم از نفس حالا تعریف کن.


اول سهر یک چشم غره به من رفت و گفت:دختره ی دهن لق اون چه خبری بود کله سحر به ماها دادی.


من خندیدم و گفتمم:خوب ببین این برای تو خبر نبود فقط یاد آوری بود برای بقیه هم خوب باعث شد خواب از سرشون بپره


خندید و فقط گفت:پروو


سرمو خم کردم و گفتم:چاکرم حالا نمیخوای تعریف کنی


رزا سریع گفت:منم از اون موقع دارم همینو بهش میگم ولی میگه وایستا نفسم بیاد حوصله دوبار توضیح دادن ندارم .


خندیدم و گفتم؟بابا تو که خواب از سرت پریده حالا چرا اینقدر بیحوصله


سپهر خواست چیزی بگه که جیغ رزا در اومد:بسههه مردم از فضولی سپهر بدو دیگه..


سپهر خندید و گفت:ببین خلاصه و مفید در یک جمله من از خیلی وقت پیش فرزانه رو دوست داشتم ولی از فرزاد خجالت میکشیدم...


منو رزا طقریبا با دهنمای نمیه باز داشتیم نگاش میکردیم رزا سریع تر به خودش اومد و گفت :پس ستاره چی؟؟


سپهر گفت:خوب ببین وقتی فرزاد اینا رفتن فرزانه هم نمیشه گفت تموم شد ولی یک کوچولو یادش فراموش شد..


منو رزا سرمونو باتاسف تکون دادیم و من گفتم:خوب...


تااین که ستاررو دیم یک جورایی ازش خوشم اومد راستشو بخوای میخواستم جای فرزانه رو بگیره چون میدونستم اگه حتی فرزاد هم اجازه بده فرزانه عمرا منو قبول کنه..


من:خوب اون که صد البته ...تعریف کن.


ولی بعداز این که اومدیم مسافرت و فرزانه رو دیدم فهمیدم نه تنها نمیتونم جایه فرزانه رو به هیچکس بدم ثانیا ستاره اون شخصی که من میخواستم نبود...
بعدش انگار یاد چیزی افتاده باشه گفت:راستی ستاره گجاست؟؟
من:رفت
سپهر باتعجب گفت:رفت؟؟؟؟؟؟
رزا سرشو تکن داد و گفتکآره صبح یک نامه برای نفس گذاشت و رفت ماازتو نامه ی اون خونده بودیم که تو به فرزانه زیر چشمی نگاه میکردی.
نامه تو دستم شل بود که یک دستی اومد و گرفتش نگاه کرد دیدم رزا که داره با چشمای پف کرده میخونتش....

وقتی خوندنش تموم شد سرشو به عنوان تاسف تکون داد و دستشو گذاشت پشت منو با صدایه گرفته از خواب گفت:بیخال خودش فهمید داره بیراهه میره .


هیچی نگفتم و دنبالش راه افتادم که رزا آروم گفت:راستی به اون جمله ستاره دقت کردی

با گیجی پرسیدم کدومش؟

رزا ریز خندید و باشیطنت گفت:همونی که نوشته بود تاحالا چنددفعه سپهر و درحال نگاه کردت به فرزانه دیده

باخنده سرمو تکون دادم و گفتم:آره وولی نههه

رزا سرشو تکون داد و گفت:چراااا

من با خنده گفتم:واای باورم نمیشه

رزا خواست چیزی بگه که صدای خواب آلود سپهر نذاشت سپهر همونجور که خمیازه میکشید گفت:چی جوجو

برگشتم سمتشو دیدم شها و خشایار و فرزادم پیششن و اونا هم دارن خمیازه میکن.

بیتوجه به اونا گفتم:که تو فرزانه رو دوست داری و تاحالا چند بار موقع نگاه کردنش وچتو گرفتیم.

طفلکیا خمیازه همشون نصفه کاره موند و خوابم که کاملا پر زد و رفت از سرشون همشون با تعجب البته سپهر با کمی چشم غره منو نگاه میکردن یک دفعه ای صدای خنده شهاب و خشایار بلند شد ولی سپهر با خجالت برگشت سمت فرزاد و نگاش کرد فرزاد با لبخند که هنوز تو شک بود شونه های سپهر و گرفت و کشید تو بغلش.

اشکم دراومده بود فرزاد خیلی پسر خوبی بود.

همونجور که تو فکر بودم دستای شهاب رو شونم نشست و دم گوشم گفت به چی فکر میکنی جوجوی صحر خیز.

خندم گرفت و با صداقت گفتم:به این که چقدر فرزاد پسر خوبیه

فشار دستای شهاب روشونم صد برابر شد جوری که نزدیک بود جیغم در بیاد ولی هیچی نگفتم ودرعوض صدای خشمگینشو کنار گوشم حس کردم که گفت:چیه پشیمونی ؟؟میتونی همین الان نامزدی رو بهم بزنی ها...

با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:ستاره خانوم رفت فکر نکن از من جد بشی میتونی بری با ستاره ازدواج کنی.

چشمای عصبانی شهاب جاشو به تعجب داد و با تعجب منو نگاه کرد منم دستشو از رو شونم پس زدم و گفتم درضمن فکر تو منحرفه من منظورم از خوب بودن اونی که تو فکر میکنی نبود.

بعدشم اونجارو ترک کردم تعجب کردم هیشکی به غیر از منو شهاب تو آشپز خونه نمونده بود .

برای همین رفتم بیرون دیدم رزا و سپهر کنار هم نشستن و فرزاد خشایارم تو آب بودن و داشتن به هم آب میپاشیدن .

رفتم کنارشون که رزا گفت:بفرما اینم از نفس حالا تعریف کن.

اول سهر یک چشم غره به من رفت و گفت:دختره ی دهن لق اون چه خبری بود کله سحر به ماها دادی.

من خندیدم و گفتمم:خوب ببین این برای تو خبر نبود فقط یاد آوری بود برای بقیه هم خوب باعث شد خواب از سرشون بپره

خندید و فقط گفت:پروو

سرمو خم کردم و گفتم:چاکرم حالا نمیخوای تعریف کنی

رزا سریع گفت:منم از اون موقع دارم همینو بهش میگم ولی میگه وایستا نفسم بیاد حوصله دوبار توضیح دادن ندارم .

خندیدم و گفتم؟بابا تو که خواب از سرت پریده حالا چرا اینقدر بیحوصله

سپهر خواست چیزی بگه که جیغ رزا در اومد:بسههه مردم از فضولی سپهر بدو دیگه..

سپهر خندید و گفت:ببین خلاصه و مفید در یک جمله من از خیلی وقت پیش فرزانه رو دوست داشتم ولی از فرزاد خجالت میکشیدم...

منو رزا طقریبا با دهنمای نمیه باز داشتیم نگاش میکردیم رزا سریع تر به خودش اومد و گفت :پس ستاره چی؟؟

سپهر گفت:خوب ببین وقتی فرزاد اینا رفتن فرزانه هم نمیشه گفت تموم شد ولی یک کوچولو یادش فراموش شد..

منو رزا سرمونو باتاسف تکون دادیم و من گفتم:خوب...

تااین که ستاررو دیم یک جورایی ازش خوشم اومد راستشو بخوای میخواستم جای فرزانه رو بگیره چون میدونستم اگه حتی فرزاد هم اجازه بده فرزانه عمرا منو قبول کنه..

من:خوب اون که صد البته ...تعریف کن.

ولی بعداز این که اومدیم مسافرت و فرزانه رو دیدم فهمیدم نه تنها نمیتونم جایه فرزانه رو به هیچکس بدم ثانیا ستاره اون شخصی که من میخواستم نبود...

بعدش انگار یاد چیزی افتاده باشه گفت:راستی ستاره گجاست؟؟

من:رفت

سپهر باتعجب گفت:رفت؟؟؟؟؟؟

رزا سرشو تکن داد و گفتکآره صبح یک نامه برای نفس گذاشت و رفت ماازتو نامه ی اون خونده بودیم که تو به فرزانه زیر چشمی نگاه میکردی.

بعدش خندیدو به سپهر نگاه کرد...

سپهر یکی زد پس کلشو گفت:واای ینی ستاره ای که تمام حواسش پیش شهاب بوده دیده بعد چجوری بقیه ندیدن...


ولی فکر کنم یکدفعه ای یادش اومد که چی گفته چون سریع به من نگاه کرد منم بالبخند سرتکون دادم و خیالشو راحت کردم که مشکلی ندارم...

اونم دوباره تو فکر فرو رفت رزا یکی زد پشتش و گفت:بیخیال بابا بهاش صحبت کن دیدی که فرزادم بقلت کرد و بهت اجازه داد پس دیگه مشکلت چیه/؟؟

سپهر اول باتردید به منو رزا نگاه کرد ومیخواست بلندشه که صدای فرزانه اومد و سپهر درجا سفید شد

منو رزا باخنده سرمونو برگردوندیم و گفتم فرزانه یک لحظه بیا پیش من بشین.

فرزانه اول باتعجب به منو رزا بعد به سپهر که هنوز روش اونور بود نگاه کرد که فکر کنم از پشت سپهر چیزی دیگه ای برداشت کرد چچون اخماش رفت توهم و این برای سپهر خیلی بدبود چون تا اخم ستاررو میدید سکته میکرد.

ستاره که اومد پیش من نشست گفت:خوب 

رزا گفت:راستی ستاره سپهر میخواست یک چیزی رو تعریف کنه تعریف کرد...

تاستاره و سپهر میخوواستن چیزی بگن من سریع گفتم:جانم شهاب جان اومدم..

که باعث شد سپهر و فرزانه و حتی رزا به سمت شپها نگاه کنن خود شهابم کپ کرده بود و دااشت با تعب مارو نگاه میکرد فکر کنم خیلی سوتیم ضایع بود ولی حالا که فهمیدن برای همین گفتم:اِ خشایارم رزارو کارداره باشه اومدیم.

یک جوری حرف میزدم انگار شهاب پشت تلفنه و ایناهم دهن بستشو نمیبینن .

من سریع بلند شدم و باخنده گفتم:رزا خشایار کارت داره بعد سریع رفتم

رزا هم چند دقیقه بعد اومد پیش منو دوتایی منفجر شدیم از خنده ولی یک دفعه ای دست شهاب رفت رو پیشونیم ونوچ نوچی کرد و گت:من صددفعه نگفتم وقتی هوا سرده نرو تو آب خوب بفرما سرماخوردی الانم تب داری....هزیون میگی هی..

ولی فکر کنم یکدفعه ای یادش اومد که چی گفته چون سریع به من نگاه کرد منم بالبخند سرتکون دادم و خیالشو راحت کردم که مشکلی ندارم...


اونم دوباره تو فکر فرو رفت رزا یکی زد پشتش و گفت:بیخیال بابا بهاش صحبت کن دیدی که فرزادم بقلت کرد و بهت اجازه داد پس دیگه مشکلت چیه/؟؟


سپهر اول باتردید به منو رزا نگاه کرد ومیخواست بلندشه که صدای فرزانه اومد و سپهر درجا سفید شد


منو رزا باخنده سرمونو برگردوندیم و گفتم فرزانه یک لحظه بیا پیش من بشین.


فرزانه اول باتعجب به منو رزا بعد به سپهر که هنوز روش اونور بود نگاه کرد که فکر کنم از پشت سپهر چیزی دیگه ای برداشت کرد چچون اخماش رفت توهم و این برای سپهر خیلی بدبود چون تا اخم ستاررو میدید سکته میکرد.


ستاره که اومد پیش من نشست گفت:خوب 


رزا گفت:راستی ستاره سپهر میخواست یک چیزی رو تعریف کنه تعریف کرد...


تاستاره و سپهر میخوواستن چیزی بگن من سریع گفتم:جانم شهاب جان اومدم..


که باعث شد سپهر و فرزانه و حتی رزا به سمت شپها نگاه کنن خود شهابم کپ کرده بود و دااشت با تعب مارو نگاه میکرد فکر کنم خیلی سوتیم ضایع بود ولی حالا که فهمیدن برای همین گفتم:اِ خشایارم رزارو کارداره باشه اومدیم.


یک جوری حرف میزدم انگار شهاب پشت تلفنه و ایناهم دهن بستشو نمیبینن .


من سریع بلند شدم و باخنده گفتم:رزا خشایار کارت داره بعد سریع رفتم


رزا هم چند دقیقه بعد اومد پیش منو دوتایی منفجر شدیم از خنده ولی یک دفعه ای دست شهاب رفت رو پیشونیم ونوچ نوچی کرد و گت:من صددفعه نگفتم وقتی هوا سرده نرو تو آب خوب بفرما سرماخوردی الانم تب داری....هزیون میگی هی..


منو رزا ندیدیم و بعد رزا جریان و برای شهاب تعریف کرد که شهاب سرشو تکون داد و گفت:پس این سپهر خان عجب بازی کن خوبی بوده که باعث شده ماها فکر کنیم سینه چاک این ستاره خانومه...


راستی نفس تو گفتی ستاره رفته ینی چی؟؟؟


پوززخند زدم و هیچی نگفتم...


رزا هم با غیظ گفت:یه نامه گذاشت و رفت.


شهاب دستاشو برد بالا سرشوو گفت:خیله خوب ببخشید بابا چرا میزنین اصلا گور بابایه ستاره...


خوشحال شدم از حرف شهاب ولی به روش نیاوردم و حواسم و دوختم به فرزانه و سپهر فرزانه سرش پایین بودو سپهرم داشت حرف میزد ...


اون روزم گذشت شبش از زبون فرزانه که داشت با ذوق و شوق تعریف میکرد که سپهر بهش از علاقش گفته شنیدیم کهفرزانه دوروز فرصت میخواد ینی دقیقا روز حرکتمون جوابشو میده...


اون شبم گذشت باهمه خوب وو بعدش و فردا شد فردایی که سرنوشتم و تغییر میداد...


روزی که خورشید باطلوع کردنش بااعث شد نور هم توزندگی من بتابده...


اون روز بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه تصمیم گرفتیم که به عنوان آخرین روز بریم جنگل..


· توماشینداشتمفکرمیکردمکهعج بدروغیگفتیمبراینبودستارهب ههمهگفتیمبرایمنش مممتی



شکلی پیش اومده بود و مجبور شد بره...


همه هم قبول کردن...


وقتی رسیدیم به جنگل 


سپهر منو صدا زد و رفتم پیشش دیدم شهابم نشسته.


باتعجب گفتم:چیزی شده؟


سپهر سرشو تکون داد و گفت:بشین..


نشستم .. 


سپهر خیلی جدی شروع کرد :ببین نفس تودیروز با سوتیت باعث شدی که به احتمال زیاد من به فرزانه برسم برای همینم منم میخوام باتو و شهاب صحبت کنم هیچکدومتون تا آخر حرفام لام تا کام حرف نمیزنین...


ببینین جفتون همو دوست دارین و توی این اصلا شکی نیست..


ولی حالا به خاطر یک کل کل بچگانه باعث شد که مسافرت و به دوتاتون زهر کنین...


ببین نفس تو شهاب و دوست داری و اینو بدون که ستاره شهاب و دوست داشته و این اصلا تغسیر شهاب نبوده و تو شهاب ببین فرزاد عاشق نفسه درسته ولی این مدت که باهاش تو مسافرت بود به خاطره اینکه لج تورو در بیاره با نفس این نقشه رو کشید و من تضمین میکنم که توی این مدت به غییر از چند بار که از توانش خارج بوده نفس و به چشم دیگه ایی به جز یک دوست ندیده نمیتونم بگم خواهر چون دروغه....




تعجب کردم سپهر این چیزارو از کجا میدونست لابد خود فرزاد گفته...



از فکر که اومدم بیرون دیدم سپهر رفته و شهاب داره منو نگاه میکنه..



نگاه منو که دید لبخند مهربونی زد و گفت:دوستت دارم...



منم لبخندشو بدون جواب نذاشتم و گفتم:منم دوست دارم... 





پایان11/5/91






پاسخ
آگهی
#12
رمانتون همه با هم ادغام شُد !
نیازی نیست واس ادامه ی یه تاپیک دوباره تایپک بزنید !
اگ واسه زیاد شدن تعداد تایپکاتونه ک ما وقتی بررسی میکنیم همه ی اینارو یکی نگا میکنیم !
بازم نیست این کارو کنید !
اسپم حساب میشه و اخطار داره ((اسپم زا ))
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
پاسخ
 سپاس شده توسط Meteorite


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان