امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرگذشت واقعي._. لمس زمين

#1
سرگذشت واقعي".." لمس زمين






بعضى حس ها چه غريبند! كورسويى از نور در تاريكى مطلق.
چيزهايى در اين دنيا وجود دارند كه تا گرفتارشان نشوى، آنها را حس نمى كنى.
يادم مى آيد زمان جنگ يكى از خويشان ما مجروح شده بود. او را آوردند به بيمارستانى در تهران. من بالاى سرش بودم. دكترش گفته بود اگر قطره اى آب بخورد، مى ميرد. التماس مى كرد براى جرعه اى آب! عطش، بى تابش كرده بود. چه بايد مى كردم؟ دستم بسته بود. مى گفت: «حسين فقط يك قطره!» مى گفتم: نه... مى گفت: «پس اون كمپوت خنك رو از توى يخچال بيار، بذار روى شكم من!» اشك مى ريختم. كمپوت سرد را روى شكمش مى گذاشتم و صداى گرفته اش را مى شنيدم كه مى گفت: «حسين! اگه خوب بشم، مياى با هم بريم چشمه على (يكى از چشمه هاى اطراف تهران) هر چقدر آب دلم خواست، بخورم؟»
- آره، مى آم. على جون! به پير، به پيغمبر مى آم!
... او مى فهميد آب يعنى چه؟ 
اين دختر جانباز ايلامى هم آنروز در مقابل خانم دكتر... متخصص پوست و مو نشست و نجيب و صميمى گفت: «مى دونى دكتر چى دلم مى خواد؟ مدت هاست دلم مى خواد بتونم زمين رو لمس كنم.» دكتر مهربانانه پاسخ داد: «خب، دستاتو بذار زمين، كمى به حالت چهار دست و پا راه برو، تا حس لمس كردن اونو پيدا كنى و...»
او بى صبرانه حرف دكتر را قطع كرد كه: «نه! دلم مى خواست پا داشتم، پاهام زمين رو لمس مى كرد.» اين زن كه هم پزشك است و هم جاى خواهر بزرگترش به حساب مى آيد، با اين حس او بيگانه نيست. دست كم نيمى از احساس او را درك مى كند. مى فهميد چه مى خواهم بگويم؟ 
سخن امروز من پيرامون اوست. اندكى تأمل كنيد!
***
لحن سخن گفتنش آشناست. جورى حرف نمى زند كه بگويد من يك پزشك متخصصم. با اينكه خود مى دانيد اين چيزها براى خيلى از زن ها جدا مهم است. حدودا چهل ساله به نظر مى رسد. از حرف هايش مى فهمم از آن بيدها نيست كه به اين بادها بلرزد. 
تعلق به ديارى چون خرمشهر و سال ها دست و پنجه نرم كردن با جنگ و نبرد، از او شيرزنى ساخته است قهرمان. صداقت در كلامش موج مى زند. به اصطلاح عوام، قپى در نمى كند و در صدد نيست تمام گذشته خويش را تبرئه كند... و همين خصوصيت هاست كه مرا شيفته كلامش مى كند: 
- من در خانواده اى آزاد بزرگ شدم. چندان رعايت پوشش را نمى كردم. يعنى زمان شاه اكثراً اينجور بودند. يادم مى آيد در خانه ما، كتابخانه اى بود پر از كتاب. هيچكس به من نمى گفت برو كتاب بخوان؛ ولى من عاشق مطالعه بودم. خيلى از آن كتاب ها را مى خواندم؛ اما هيچ چيزى از آنها نمى فهميدم. امروز كه فكر مى كنم مى بينم آن كتاب ها در شكل گيرى شخصيتم بسيار مؤثر بودند.
بعدها كه بزرگتر شدم، احساس كردم اگر قلبا به چيزى معتقد شوم و آن را حق بدانم، نحوه قضاوت هاى ديگران برايم چندان مهم نيست. جالب است... من تنها دختر بى حجاب مدرسه مان بودم كه زندگى پيامبران و امامان را سر صف مى خواندم و بچه ها به نام پيامبر صلوات مى فرستادند... آن وقت مدير مدرسه مى آمد و فرياد مى كشيد مگر اينجا مسجد است كه صلوات مى فرستيد؟!
فكر مى كنم اين خصلت، يكى از رمزهاى موفقيت من بود. يكى هم استفاده از خوبى هاى ديگران! شايد كمتر زنى همچو من از خصلت هاى خوب شهيدان بهره برده باشد. گاهى فكر مى كنم نام انسان، حقيقتا برازنده آنهاست. 
... و ديگر، نوعى تعهد نسبت به مسئوليتى كه مى پذيرم و اين يكى، به تعبير دوستانم خلقى است كاملاً مردانه! اينها در من بود تا اينكه جنگ شروع شد. آنروزها من دانشجوى پزشكى بودم؛ در سنّ خودآگاهى. خيلى ها گفتند در خرمشهر امنيت نيست. شما دختران، نواميس اين شهريد؛ بار و بنه تان را برداريد و برويد.
اما ما نرفتيم و مانديم، با برخى دختران ديگر شهر. با اينكه كارمان مداواى رزمندگان بود، اما خود را براى جنگ تن به تن نيز آماده كرده بوديم.
...

آنروز شهر را حسابى مى كوبيدند. من در كوچه پس كوچه هاى خرمشهر، از اين سو به آن سو مى رفتم. بى هدف و سرگردان. شب پيش از آن، لحظه اى خواب به چشمم نيامده بود. چند تن از دختران شهر در مقابل ديدگانم به خاك و خون غلتيده بودند. درب تمام خانه ها آنروز بسته بود، جز يك خانه كه من وارد آن شدم. دو زن به، جز يك خانه كه من وارد آن شدم. دو زن به اتفاق دو پسر بچه كوچك، گوشه اى كز كرده بودند و گوش خود را به يك راديو ترانزيستورى جيبى سپرده بودند.
نفهميدم كى خوابم برد. باز نفهميدم چه شد كه پرت شدم آن سوى اتاق. چشم هايم را كه باز كردم، ديدم سقف خانه دارد روى سر يكى از بچه ها فرو مى ريزد. او مظلومانه مرا نگاه مى كرد. من جيغ مى كشيدم و او الله اكبر مى گفت. ديدم نصف پايش آويزان است. برخاستم كه با سرعت به كمكش بشتابم، محكم به زمين خوردم. خدايا پاى من كو؟ پاى چپم را گوشه اتاق يافتم... 
وقتى مرا مى بردند، بى اختيار فرياد مى كشيدم «پايم را بياوريد... پايم را بياوريد.»
در حالى كه نعش آن دو زن گوشه ديگر اتاق افتاده بود.
***
اندكى سكوت مى كند. گويا دفتر خاطرات خود را صفحه به صفحه ورق مى زند و آنگاه جمله اى مى گويد از رادمردى بزرگ؛ مرحوم استاد «رضا روزبه» كه هنگام مرگ، از او پرسيدند: اگر بنا باشد بار ديگر به دنيا بيايى و عمرى را در اين جهان بسر ببرى، چطور زندگى خواهى كرد؟ گفت: همين طور كه پيش از اين زندگى كردم. 
- من نيز دوره اى از سختى و دشوارى را طى كرده ام. گاهى دستخوش افسردگى بوده ام. تحمل چنين حادثه اى جان فرساست؛ آن هم براى يك زن. اما من جدا راضى ام.
اندر بلاى سخت پديد آيد
فضل و بزرگوارى و پايدارى
مگر نه؟! جوابى ندارم. بهتر بگويم روى جواب گفتن ندارم.
پاسخ
آگهی
#2
ممنونSmile
بچه انزلی هستم بسر باحالی هستم بیشتر میخندم تو کارم موفقم Big GrinBig Grin
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان داستان واقعي بخدا
  سرگذشت واقعي._. مرد ترين دختر دنيا{داستان واقعي}
  سرگذشت واقعي._.اي دنياي كوچك{داستان واقعي}
  سرگذشت واقعي._. سحر{داستان واقعي}
  سرگذشت واقعي.".." هم دعا كن گره از كار تو بگشايد عشق{داستان واقعي}
  سرگذشت واقعي".." مونس{داستان واقعي}
  سرگذشت واقعي".." با قلب من زندگي كن{داستان}
  سرگذشت واقعي".." من قرباني شدم{داستان واقعي}
  سرگذشت واقعي".." اي سرنوشت بيرحم {داستان}
Rainbow سرگذشت واقعي".." بهترين دوست دنيا{داستان}

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان