امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرگذشت واقعي._. سحر{داستان واقعي}

#1
سرگذشت واقعي".."سحر








تعطیلات نوروز فرصت خوبی برای دید و بازدید و سرزدن به دوستان و اقوام و آشنایان است. من هم از این فرصت استفاده کردم و به خانه تک تک نزدیکان رفتم تا دیگر جایی برای گله گزاری و شکایت نماند.


شنبه روز دوازدهم فروردین سعادت زیارت حرم «حضرت امام زاده صالح» نصیبم شد و از آنجا هم برای عید دیدنی راهی خانه دوستم «نسیم» شدم. درباره نسیم قبلا در داستان مجله شماره 3482 ( برای او دعا کنید) نوشته بودم. خرید مانتو برای عروسی نسیم که یکی از دوستان صمیمی من است باعث شد تا «پری» دوست دوران مدرسه ام را ببینم.


نسیم دختر مهربان و دلسوزی ست که تنها ویژگی بدش «غر غرو» بودنش است. آن روز هم به محض اینکه دکمه زنگ اف اف تصویری خانه شان را فشار دادم و او تصویر مرا دید شروع کرد به غز زدن که: « می ذاشتی چند ماه می گذشت بعد می اومدی عیدی دیدنی! خجالتم نمی کشه، خیر سرش من صمیمی ترین دوستشم اونوقت گذاشته یه روز قبل از سیزده بدر اومده خونه ام، واقعا که...» صدای نسیم آنقدر بلند بود که عابری که داشت از پیاده رو می گذشت حرف هایش را شنید و لبخندی بر لب آورد. با خنده گفتم: « عزیزم پنج دقیقه ست که منو جلوی در نگه داشتی، بذار بیام بالا بعد هر چی دلت خواست بگو!» خلاصه سرتان را درد نیاورم. آن روز میهمان نسیم بودم و برای اینکه راحت باشیم شوهر زبان بسته اش ! را فرستاد خانه مادرش و به این ترتیب بود که این دوست با وفای من یکریز از هر دری سخن گفت تا رسید به اصل مطلب و همان اصل مطلب بود که سوژه این شماره سرگذشت های واقعی را خلق کرد.


- «سحر» رو همسایه مون بهم معرفی کرد. می گفت با وجود اینکه سنش کمه اما کارش خیلی خوبه. به همسایه مون گفتم بگم واسه خونه تکانی بیاد کمکم. راستش فکر نمی کردم سحر این قدر کم سن و سال باشه. اون لاغر و ریزه میزه بود اما از پس همه کارا براومد و همه جا رو برق اندخت. من که خیلی دلم براش سوخت. با خودم می گفتم آخه چرا دختری به سن و سال اون باید بره خونه مردم کلفتی؟ شوهرم بیشتر از اون چیزی که خودش گفته بود بهش پول داد. منم چند دست از مانتو و شلوارها مو دادم بهش. خدایی همه شون نو بودن و حتی یکبار هم تنم نکرده بودم. قرار شد هر هفته سه شنبه ها برای نظافت بیاد خونه مون. تا حالا دوباره اومده. دختر خوشگلیه و چهره معصومی داره. یه غم خاصی تو چشماش موج می زنه. من که هر چی تلاش کردم نتونستم از زیر زبونش درباره زندگیش حرف بکشم اما حتم دارم «کیس» مناسبی برای داستانت باشه!


نسیم این حرفها را در حالیکه داشت ظرف های ناهار را پاک می کرد و سرجایش می گذاشت، گفت. چهره اش در آن لحظات و هنگام ادای این جملات مرا یاد خانم «مارپل» می انداخت اما از آنجا که می دانستم اگر بخندم کتک را نوش جان خواهم کرد، سرم را پائین انداختم و لبم را گزیدم تا به قول بچه گی هایمان «خنده ام برود»! و به این ترتیب بود که برای شکار یک سوژه برای نوشتن سرگذشت های واقعی سه شنبه همان هفته راهی خانم نسیم شدم!


سحر ساعت نه صبح از راه رسید و من با دیدن او کمی جا خوردم. او دخترک لاغر و ریزه ایی بود که هیچ به نظر نمی رسید توان یک تنه انجام دادن کارهای خانه را داشته باشد. چهره سبزه و رنگ پریده و نگاه محجوب و غم زده اش که حکایت از غصه درونش داشت بیشتر از بیست و یکی دو سال نشان نمی داد و معلوم بود اجبار زمانه او را برای در آوردن لقمه ای نان حلال برای انجام کارهای نظافتی راهی خانه مردم کرده. سحر به محض ورودش دست به کار شد و من و نسیم همچون دو مجسمه کنار هم روی مبل نشسته بودیم و به او زل زده بودیم. او گاهی متوجه سنگینی نگاههای ما می شد، برای چند ثانیه ای نگاهمان می کرد و دوباره مشغول کار می شد. نسیم هم کنار دست من نشسته بود و هر چند دقیقه یکبار پهلویم را نیشگون می گرفت و می گفت: « خاک تو سرت بریزن، خیر سرت نویسنده  ای! چرا سر صحبت رو باز نمی کنی؟!»


بالاخره بعد از چند ساعت کار سحر تمام شد و داشت آماده رفتن می شد که نسیم رفت آشپزخانه و با سه لیوان چای تازه دم برگشت و گفت: « بشین یه لیوان چای بخور و بعد برو!» و سپس چشم غره ای به من رفت که یعنی «سرصحبت رو بازکن!» و من بی آنکه به دنبال شکار سوژه برای نوشتن باشم و یا بخواهم از روی کنجکاوی از زندگی سحر با خبر شوم، وقتی که سحر چایش را خورد و از جایش بلند شد که برود، صادقانه از حسی که نسبت به او پیدا کرده بودم گفتم:« سحر خانم، وقتی یه دختر همسن و سال شما میره خونه مردم برای کار یعنی خیلی به پول نیاز داره. من متاسفانه دخترای زیادی رو دیدم که همسن تو بودن و برای بدست اوردن پول به انجام کارهای زشت روی اوردن. عجب دختر قوی و با جربزه ای هستی که داری شرافتمندانه کار می کنی و نون حلال در میاری!» این را که گفتم آسمان چشم های سحر باریدن گرفت و دوباره روی مبل نشست و بالاخره سر صحبتمان باز شد...


من و خواهرم که سه سال از من بزرگتر بود در یک خانواده ثروتمند به دنیا آمدیم. ما در خانه ایی بزرگ و ویلایی که هر کس می دید حسرت داشتنش را می خورد، زندگی می کردیم. پدرم دو شرکت مهندسی در تهران و زمین های کشاورزی زیادی در شمال داشت و با درایت و توانمندی توانسته بود ثروتش را چند برابر کند. همه چیزی زندگی ما از نظر دیگران عالی و رویایی بود اما ما هیچ وقت خوشحال نبودیم. زندگی ما از بیرون دیگران را می سوزاند و از درون خودمان را! آنچه زندگی را به کاممان زهر کرده و به ستوه آورده بودمان، مادرم بود. از وقتی یادم می آید او را در حال آرایش کردن و میهمانی وسفر رفتن دیدم. او زن بددهن و بداخلاقی بود که همه – از من و پدرم گرفته تا مستخدم و باغبان و سرایدار خانه- نبودش را ترجیح می دادیم.


من هر چقدر بزرگتر می شدم و می فهمیدم دور و برم چه می گذرد، بیشتر از مادر متنفر می شدم و وابستگی ام به پدر بیشتر! سیزده سال بیشتر نداشتم که یکروز از پدرم پرسیدم: « چرا مامان را طلاق نمی دی؟ من ازش متنفرم!» و پدر در حالیکه موهای بلندم را شانه می کرد گفت: « منم دل خوشی از مادرتون ندارم. می بینی که خواهرت چقدر مادرت رو دوست داره. اگه مادرت رو طلاق بدم دختر بزرگم رو هم از دست می دم و اونوقت معلوم نیست مادرت چه بلایی سرش بیاره! چون نمی خوام این اتفاق بیفته، چاره ای جز تحمل کردنش ندارم. این طوری لااقل خیالم راحته که بچه م جلوی چشممه!» حق با پدر بود، خواهرم مادر را دوست داشت و حسابی از روی کارها و رفتارهای مادر الگو برمی داشت. همه جا با مادر بود و از اینکه مثل مادر لباس بپوشد و آرایش کند، لذت می برد. من اما بر خلاف او از این جلف بازی ها متنفر بودم و به همین خاطر بود که مدام از جانب آنها سرزنش می شدم. مادرم همیشه به من سرکوفت می زد و می گفت: « دقیقا مثل پدرت هستی. امل و مایه آبروریزی!» و در چنین شرایطی بود که من و خواهرم بزرگ شدیم و پا گرفتیم. پدرم به خاطر کارش گاه به مسافرت های طولانی می رفت و این جور مواقع بود که خانه تبدیل می شد به پاتوق دوستان مادر. زن و مرد تا صبح دور هم می نشستند و قمار بازی می کردند. تفریحات دیگر هم که جای خود داشت! خواهرم که طنازی و عشوه گری را در کلاس درس مادر یاد گرفته بود، وردست مادر می نشست و مادر با افتخار او را دختر خودش می نامید.


هیچ وقت آن شب لعنتی را فراموش نمی کنم. من کلاس اول دبیرستان بودم و داشتم در اتاقم درس می خواندم و خودم را برای امتحان فردا آماده می کردم. مادر آن شب میهمانی نداشت و خانه خلوت بود. یک هفته ای می شد که پدر برای بستن یک قرارداد کاری به سفر رفته بود و من حسابی دلتنگش بودم. ساعت از سه نیمه شب گذشته بود که صدای باز و بسته شدن درحیاط مرا از چرت بیرون آورد. یعنی آن  وقت شب چه کسی بود؟ به سرعت به ست پنجره اتاقم رفتم. پدرم بود. با خوشحالی از اتاقم بیرون آمدم و از پله ها به سرعت پائین دویدم. حتما پدر هم دلش برایم یک ذره شده بود و مثل همیشه بهترین سوغاتی ها را برای من آورده بود. اما به محض اینکه به طبقه پائین رسیدم، پدر را دیدم که جلوی در اتاق مادر خشکش زده! با نگرانی پرسیدم: « چی شده بابا؟» رنگ چهره پدر دگرگون شده بود و قدرت حرف زدن نداشت. فقط جلوی در ایستاده بود و خیره شده بود به داخل اتاق. تا چند قدم که بین من و پدر فاصله بود را طی کنم و به او برسم کلی فکر از ذهنم گذشت. جسم خونین مادر را تصور می کردم، فکر می کردم شاید دزد آمده و جواهرات مادر را برده و... هر فکری از ذهنم گذشت جز آنچه دیدم! خدایا هیچ کس چنین صحنه ایی را نبیند... مادرم کنار مرد دیگری بود! مرد از دیدن ما دستپاچه شده ونمی دانست چه کند مادر اما انگار طلبکار هم بود! با فریاد به پدر گفت: « چیه وایستادی زل زدی به من؟ این دلیل نمی شه که چون زن توام از زندگی م لذت نبرم؟!» مادر داد و فریاد می کرد و همه ساکنین خانه را به آنجا  کشاند پدر اما همچون مجسمه ها خشکش زده بود. من گریه می کردم و می گفتم: « باباجون... تورو خدا یه چیزی بگو!» پدر اما چیزی نگفت. دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد...


بعد از فوت پدرم تنفرم از مادر دو صد چندان شد. پدر که قرار بود فردای آن شب از سفر برگردد، زودتر به خانه آمد و با دیدن کثافت کاری مادر سکته کرد. جای خالی پدر انگار فقط من و کارکنان خانه را آزار می داد. مادر و خواهرم بعد از فوت پدر باز هم به کارهای سابقشان ادامه می دادند و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! بارها با مادرم بحث کردم وبدترین ناسزاها را به او که با خیانتش مسبب مرگ پدرم بود دادم اما مادر حتی ککش نمی گزید و با خونسردی می گفت: « اگه خیلی ناراحتی می تونی از این خونه بری!» و سپس با خنده ادامه می داد: « اصلا برو قبرستون پیش پدرت!» مادر همان مردی که آن شب پدر او را دیده بود به خانه آورد. شب ها با مردان و زنان همچون خودش پای میز قمار می نشستند و می گفتند و می خندیدند. آنها خوش می گذراندند و من برای آنکه صدایشان را نشنوم به اتاق کوچک سرایدار پناه می بردم. «مش جعفر» و همسرش سالها سرایدار خانه ما بودند. آنها پدرم را دوست داشتند و بعد از فوت او تصمیم گرفتند از آنجا بروند که من با التماس منصرفشان کردم و گفتم: «تنها امید من شماها هستید. اگه برید من دق می کنم!»


مادر فقط به فکر خوشگذرانی و بی بند و باری بود و نمی توانست چون پدر امورات شرکت و املاک را بچرخاند. او دو شرکت را فروخت تا با پولش بتواند خرج عیاشی های خودش و دوستانش را بدهد. من کلاس سوم دبیرستان بودم که فهمیدم خواهرم از مردی که او هم یکی از دوستان مادر بود، باردار شده! خواهرم نگران بود و مادر دلداری اش می داد و می گفت: « چیزی نیست عزیزم، عصه نخور. یکی رو می شناسم که غیرقانونی سقط جنین می کنه. می برمت پیش اون!» دلم برای خواهرم می سوخت. او اسیر روح شیطانی مادر شده بود و خیلی راحت خودش را برای لذتی زودگذر و آنی در اختیار دیگران می گذاشت. مادر، خواهرم را برای سقط جنین برد. وقتی به خانه برگشتند، خواهرم حتی قدرت حرف زدن نداشت. او با رنگی پریده چند روزی روی تخت اتاقش افتاد و سرانجام در اثر خونریزی زیاد مرد. دکتر می گفت: « سقط جنین توسط یه آدم ناوارد باعث شده عفونت بدنش رو بگیره و خونریزی داشته باشه!» باورم نمی شد که یک مادر بتواند با پاره جگرش چنین کاری بکند. خواهرم مرد و باز بد نبود، حداقل روز خاکسپاری او مادر چند قطره اشک ریخت و مثل تشییع جنازه پدر صم بکم یک گوشه نایستاده بود! بعد از فوت خواهرم دیگر حالم از مادر بهم می خورد. او سعی می کرد مثلا با محبت هایش خودش را به من نزدیک کند اما من نمی گذاشتم. می دانستم اگر با او صمیم شوم، آخر و عاقبتم همچون خواهرم خواهد شد!سحر4


نفس های مادر کل خانه را مسموم کرده بود و من دیگر نمی توانستم آن فضا را تحمل کنم. این بار وقتی مش جعفر و همسرش می خواستند از خانه مان بروند، جلویشان را نگرفتم و التماس شان کردم: « شما رو به همون خدایی که می پرستید قسمتون می دم حالا که برای زندگی می خوایید برید خونه تنها پسرتون من رو هم با خودتون ببرید. من اگه اینجا بمونم خفه می شم!» و به این ترتیب بود که با همان یکدست لباسی که به تن داشتم همراه آن پیرمرد و پیرزن مهربان از آن خانه شیطانی گریختم. موقع رفتن مادر با پوزخندی مسخره گفت: « برو که با خوب کسایی داری میری، لیاقت پدرت سینه کش قبرستون بود و لیاقت تو زندگی با سرایدار گدا و گشنه!»


در خانه کوچک و محقر پسر مش جعفر اگر چه امکانات خانه  پدر نبود اما مهر و صفا بود. عروس و پسر مش جعفر نهایت احترام را به من می گذاشتند و از اینکه با آنها زندگی می کردم خوشحال بودم. با جدیت و پشتکار درسم را می خواندم  و در دانشگاه در رشته مورد علاقه م قبول شدم. خودم می خواستم پیام نور قبول شوم. اینطوری می توانستم با کار کردن خرج زندگی و تحصیلم را دربیاورم و هم کمک خرجی برای مش جعفر و خانواده اش باشم. خیلی دنبال کار گشتم. منشی گری و فروشندگی با روحیه ام سازگار نبود. جایی پارتی هم نداشتم که بتواند برایم کاری پیدا کند. این بود که تصمیم گرفتم کار نظافت خانه را انجام دهم. اوایل خانم هایی که قرار بود در خانه هایشان کار کنم گمان نمی کردند دختری به سن و سال و جثه من بتواند  کارهایشان را خوب انجام دهد اما من علی رغم سنگین بودن کارها تلاشم را می کردم و خانم ها چون از کارم راضی بودند دستمزد بیشتری می دادند. من الان سال سوم دانشگاه هستم  و درسم که تمام شود حتما کار بهتری پیدا خواهم کرد. از مادرم خبری ندارم؛ فقط می دانم هر چه از پدر مانده بود را پای میز قمار باخته و حالا سرگردان  و آواره روزگار می گذراند...


                                           *********************


سحر دیگر نمی توانست ادامه دهد. بغضی که در صدایش موج می زد، شکفت. او صورتش را با دو دستش پوشاند و های های گریست. از جایم بلند شدم و کنارش نشستم و گفتم: « برای چی گریه می کنی عزیزم؟ تو باید خوشحال باشی و خدا رو شکر کنی که آلوده اون زندگی نشدی. باید خدا رو شکر کنی که سرنوشتی مثل سرنوشت خواهرت نداشتی، باید خدا رو شکر کنی به خاطر اراده و توانی که بهت داده. تو الان دانشگاه درس می خونی و شرافتمندانه کار می کنی و خرج زندگیت رو در میاری پس دیگه گریه چرا؟» و سپس سرش را روی شانه ام گذاشتم. بغض گلوی خودم را هم گرفته بود. نسیم رفته بود چای بیاورد اما می دانستم که او هم دارد اشک می ریزد و خودش را خالی می کند. سحر آن روز ناهار کنار ما بود و با هم از هر دری سخن گفتیم. ساعت پنج بعدازظهر بود که آماده رفتن شد و البته قول داد که باز هم با ما در ارتباط باشد. او رفت و من در دل صبر و استقامتش را می ستودم. زخم هایی که در زندگی بر روح بلندش وارد شده آنقدر کاری و درد آوراست که بتواند هر کسی را از پای درآورد اما او صبور و محکم چون یک کوه ایستاده و مقاومت می کند. من که از آشنایی با او خوشحالم و به خودم می بالم؛ سحری که حتم دارم هرگز به تاریکی نخواهد گرایید...
پاسخ
 سپاس شده توسط ملیکاخانم
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان