امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرگذشت واقعي".." اي سرنوشت بيرحم {داستان}

#1
سرگذشت واقعي".."اي سرنوشت بيرحم




چشمانم را به زور باز کردم. انگار از پلک هایم وزنه های ده تنی آویزان کرده بودند و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم. دو، سه بار به سختی پلک زدم تا تصویر مبهم «روزبه» را در مقابل چشمانم دیدم. گلویم به شدت درد می کرد و دهانم خشک شده بود. آب  دهانم را به هر بدبختی بود قورت دادم و خواستم چیزی بگویم امانتوانستم. انگار لال شده بودم و قدرت حرف زدن نداشتم. روزبه با نگرانی خیره شده بود به من و می پرسید: « چی شده نقشین؟ چرا اینجا افتادی؟» چشمانم پر از اشک شد. چیزی روی قلبم سنگینی می کرد و قدرت تکلم را از من گرفته بود. روزبه که تازه متوجه زخم روی گونه سمت چپم شده بود، لبش را به دندان گرفت و گفت:  « وای، صورتت چی شده؟ دِ... یه چیزی بگو دیگه، دارم نصفه عمر می شم. دزد اومده بود خونه؟» روزبه به دهان من زل زده بود و منتظر جواب بود که بگویم چه به روزم آمده اما من نمی توانستم حتی کلمه ای بر زبان بیاورم. با یادآوری آنچه بین من و «ساینا» اتفاق افتاده بود، قلبم برای هزارمین بار تکه تکه می شد. ساعتی گذشت تا توانستم به حالت عادی بازگردم و با روزبه حرف بزنم.


- ساینا با یکی از دوستاش اومده بود خونه. یکی، دو ساعتی تو اتاق بودن و صداشون در نمی اومد. رفتم پشت در و آروم بازش کردم. ساینا و دوستش داشتن با هم شیشه می کشیدن. کنترل مو از دست دادم و داد و فریاد راه انداختم و کشیده محکمی زدم تو گوش ساینا. رفیقش هم وایستاده بود و بر و بر ما رو نگاه می کرد. ساینا تو حال خودش نبود. وحشی وحشی شده بود. یه دفعه حمله کرد طرفم و من که از این رفتارش شوکه شده بودم نتونستم از خودم دفاع کنم. دستش رو اورد جلو تا گردنبندم رو از گردنم بکشه که ناخن هاش گیر کرد به صورتم. من نتونستم مقاومت کنم، ساینا گردنبند رو پاره کرد و خنده کنان با دوستش رفتن بیرون... دیگه نمی دونم  چیکار کنم روزبه، دیگه نمی دونم با این دختر سرکش چیکار کنم؟ آبرومو جلوی همه برده. تو هم که اصلا عین خیالت نیست. انگار نه انگار که ساینا دختر تو هم هست...


روزبه لیوان آب قند را داد دستم و گفت: « مگه از من حرف شنوی داره؟ آخه چیکار می تونم بکنم؟ یادت رفته بهش گفتم دیگه حق نداری با این دوستای ناباب رفت و آمد داشته باشی چیکار کرد؟ رگ دوتا دستش رو با تیغ زد تا دیگه جرات نکنیم بهش حرفی بزنیم! ما باید از همون اول از جلوش در می اومدیم و بهش میدون نمی دادیم که حالا اینطوری سوارمون بشه. شب که برگشت خونه می دونم باهاش چیکار کنم. اونقدر کتکش می زنم که حساب کار بیاد دستش و بدونه یه من ماست چقدر کره داره! دیگه هر کاری هم بکنه برام مهم  نیست، حتی اگه جلوی چشمام خودشو بکشه!» پوزخندی زدم و از جایم بلند شدم  گفتم: « دیگه خیلی دیر شده آقا روزبه، دخترت حالا داره شیشه مصرف می کنه. خیلی قبل تر از اینا باید به فکر می بودی!» روزبه گره کراواتش را شل کرد و گفت: « همونقدر که من تو تباه شدن ساینا مقصرم، تو هم مقصری نقشین!» جوابش را ندادم. حق با او بود. من هم همچون روزبه در تربیت کردن ساینا کوتاهی کرده بودم و حالا هم نتیجه اش را می دیدم. به اتاق ساینا رفتم. همه چیز در هم ریخته و شلوغ بود. دلم حسابی گرفته بود. دوست داشتم ساعت ها بر بخت سیاه و تاریم خودم و دخترم اشک بریزم. عکس بچه گی ساینا روی میز تحریرش بود. قاب عکس را برداشتم و به سینه ام فشردم. روزهای کودکی ساینا را به خاطر می آوردم. او دخترک آرام و معصومی بود و من آرزو می  کردم که ای کاش زمان به عقب برمی گشت و ساینا همانطور معصوم و سربه زیر می ماند، هر چند می دانستم من و روزبه او را به این حال و روز انداختیم! ساینا دختر با هوش و با استعدادی بود و حتم داشتم اگر من روزبه پدر و مادرش نبودیم و او در خانواده  دیگری بزرگ می شد، آینده درخشانی می داشت اما صد افسوس که... ای کاش من و روزبه هیچ وقت با هم ازدواج نمی کردیم!
از وقتی چشم بازکردم، خودم را در یک خانواده خوشبخت دیدم. پدر و مادری مهربان و دلسوز داشتم که نهایت تلاششان را برای راحتی و درخشان بودن آینده من و خواهر دوقلویم «نغمه» می کردند. ما زندگی خوب و نمونه ای داشتیم. پدرم بازاری بود و از آنجایی که مرد صادق و درستکاری بود و هر کاری از دستش برمی آمد برای دیگران انجام می داد، همه آنهایی که او را می شناختند احترام خاصی برایش قائل بودند. مادرم زن فهمیده و صبوری بود و پدرم او را تا پای جانش دوست داشت. بارها شنیده بودم پدر به مادر می گفت: « خدا کنه این دو تا دختر هم مثل خودت خوب و خانم باشن. اونوقت من دیگه هیچ غصه یی ندارم!» و مادر لبخندی می زد و در پاسخ پدر می گفت:« خوبی از خودته حاج آقا، من که از خدا می خوام دخترا مثل شما انسان بار بیان!» ما در زندگی واقعا خوشبخت بودیم و از هیچ لحاظ کم و کسری نداشتیم. من و خواهرم نغمه که بینهایت همدیگر را دوست داشتیم، تلاش می کردیم با درس خواندمان زحمات پدر و مادر را جبران کنیم. هر دومان، در مدرسه شاگرد نمونه بودیم و در بین دخترهای فامیل و آشنا الگوی وقا و نجابت. پدر و مادرمان همیه به داشتن من و نغمه افتخار می کردند و برای عاقبت بخیری مان دعا.


- داداش جان، فکر کنم دیگه وقتش رسیده به حرفی که مادر خدا بیامرزمون زد عمل کنیم و دست این جوونا رو بذاریم تو دست همدیگه!


این حرف را عمویم که همراه زن عمو و دو پسر دوقلویش «رامین» و «روزبه» برای شب نشینی به خانه مان آمده بود به پدر زد و سپس خطاب به من و خواهرم و فرزندان خودش گفت: « من و داداشم شش، هفت سال بیشتر نداشتیم که پدرمون فوت کرد. مادرمون با بدبختی ما رو بزرگ کرد و از همون بچه گی ازمون خواست هیچ وقت پشت همدیگه رو خالی نکنیم و تا ابد مثل دو تا برادر واقعی کنار هم باشیم. اگه من و داداش به جایی رسیدیم از صدقه سری مادرمونه. دعای خیر اون باعث شد که ما زندگی راحت، همسری خوب و بچه های سربه راهی داشته باشیم. وقتی خدا رامین و روزبه رو به ما و یکسال بعد نقشین و نغمه رو به داداش داد، مادرمون که حسابی خوشحال بود گفت حتما حکمتی داره که دوتاتونم صاحب دوقلو شدید و نغمه رو برای روزبه و نقشین رو برای رامین نشون کرد. من و داداشم هم رو حرف مادرم حرف نزدیم چون می دونستیم اون با این کارش می خوا د رابطه ما دو تا داداش مستحکم تر بشه اما صد حیف که عمرش کفاف نداد عروسی نوه هاشو ببینه. من که همه جای دنیا رو بگردم بهتر از دخترای دادشم برای پسرام پیدا نمی کنم. دخترا هم که با پسرعموهاشون مخالف نیستن، پس حالا که رامین و روزبه درسشون تموم شده و هر کدوم خونه و یه کمی پس انداز دارن، بهتره کم کم سور و ساط عروسی رو راه بندازیم!


من که از خوشحالی اینکه قرار بود به زودی زندگی مشترکم را با رامین آغاز کنم، خواب و خوراک نداشتم. خواهرم هم دستکمی از من نداشت. ما از همان بچگی که زن عمو «عروس های گلم» صدایمان می زد، در رویاهایمان خودمان را در کنار همسرانمان تصور می کردیم و خوشبخت بودیم. روزبه و رامین هم خوشحال بودند از اینکه همسرانشان دخترانی دست پرورده عمو و زن عمویشان هستند و در خوبی و وقار و نجابت شهره دوست و فامیل و آشنا. همه چیز خوب پیش می رفت. همه چیز عالی بود. من و نغمه طی یک جشن با شکوه به عقد نشان کرده هایمان درآمدیم و طبق صلاحدید خانواده هایمان قرار عروسی و آغاز زندگی مشترک ماند برای یکسال بعد از عقد و گذراندن دوران نامزدی. با لذت و شوقی وصف ناپذیر لحظاتمان را می گذراندیم و برای رسیدن روز عروسی ثانیه شماری می کردیم. خرید عروسی، چیدن جهیزیه، انتخاب آرایشگاه، پرو لباس عروسی... خدایا، چقدر شاد و خوشحال بودیم آن روزها و خبر نداشتیم که این روزگار بی مروت، این سرنوشت بی رحم چه خوابی برایمان دیده است! نمی دانم چرا درست در همان لحظاتی که خودت را بر فراز قله خوشبختی می بینی، زندگی آن روی سکه را هم نشانت می دهد و تو چنان با سر به قعر بدبختی سقوط می کنی که حتی خودت را هم از یاد می بری...!
- بچه ها، سه روز پشت سرهم تعطیله. نظرتون چیه همین امشب حرکت کنیم بریم شمال ویلای آقاجون؟


این پیشنهاد را روزبه- نامزد خواهرم نغمه- داد و ما سه نفر ، من و رامین و نقشین،  با خوشحالی کف زدیم واز خدا خواسته با پیشنهادش موافقت کردیم. در عرض کمتر از نیم ساعت وسایلمان را جمع کردیم و در صندوق عقب ماشین روزبه گذاشتیم و حرکت کردیم. روزبه که از رامین شیطان تر و بازیگوش تر بود، پشت فرمان ادا بازی در می آورد و صدای خنده ما گوش آسمان را کر کرده بود. ای کاش می دانستیم سرنوشت بخیل است و تاب خوشبختی ما را نمی آورد، ای کاش می دانستیم و آرام تر می خندیدیم... روزبه برای ترساندن من و خواهرم که در صندلی عقب نشسته بودیم فرمان را برای چند ثانیه رها می کرد و صدای جیغ ما که بلند می شد، دوباره کنترل فرمان را به دست می گرفت. رامین هم که در صندلی جلو نشسته بود، مدام به روزبه تذکر می داد و می گفت: « روزبه جان، آدم موقع رانندگی از این ادا و اصول ها در نمی یاره. اگه می خوای مسخره بازی دربیاری یه جا بزن کنار خودم پشت فرمون بشینم!» و روزبه در جوابش با خنده می گفت: « داداش تو چقدر ترسو هستی، رفتارت درست مثل پیرمردهاست!» روزبه راست می گفت، او و رامین که تنها هشت دقیقه با هم تفاوت سنی داشتند، رفتارهایشان کاملا با هم متفاوت بود. روزبه جوابی شاد و بذله گو بود که از همان بچگی همه را عاصی می کرد. کوچکتر که بودیم خوب به خاطر دارم پدرم همیشه با خنده به روزبه می گفت: « تو بچه نیستی روزبه جان، زلزله ده ریشتری!» رامین اما بر خلاف او، از همان کودکی محجوب و آرام و سربه زیر بود و با کار کسی کار نداشت و به همین خاطر بیشتر از روزبه مورد محبت و علاقه اطرافیان و فامیل قرار می گرفت. من و نغمه هم همین تفاوت ها را با هم داشتیم. نغمه سرشار از هیجان و شوق بود و من تودار و کم حرف؛ به قول پدر و مادرم من خیلی بیشتر از سنم می فهمیدم و نغمه انگار قرار نبود هیچ وقت بزرگ شود. همه فامیل می گفتند: « راسته که خدا در و تخته رو با هم جور می کنه؛ نغمه و روزبه و نقشین و رامین خیلی بهم می یان!» آن شب هم رامین مدام به روزبه هشدار می داد که حواسش به رانندگی اش باشد و من با مشت به بازوی نغمه می زدم و آرام می گفتم: « شوهر تو آخر ما رو امشب به کشتن میده!» و نغمه می خندید و می گفت: « روزبه جان، با سرعتی معادل سرعت یک لاک پشت حرکت کن. این بیچاره ها خیلی ترسیدن!» و سپس هر دوشان من و رامین را مسخره می کردند که ناگهان... ناگهان کنترل فرمان از دست روزبه خارج شد و صدای فریادهایمان سکوت شب را شکست و دیگر هیچ نفهمیدیم...


                                  *********************


وقتی چشمانم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم و دستگاههای عجیب و غریب دور و برم. وقتی از مادر شنیدم که دو هفته کاملا بیهوش بودم و در آن شب شوم خواهرم نغمه و رامین عشق زندگی ام را از دست داده ام، آرزو می کردم که ای کاش من نیز همراه آنها در آن تصادف لعنتی می مردم تا هرگز دیگر چشمانم به این دنیای نامرد باز نشود. حال و روز روزبه هم از من بهتر نبود. او هم همچون من داغدار برادرش بود و عشق زندگی اش. ما هر دو لحظات بدی را می گذراندیم. بدی و تلخی آن ثانیه های زجرآور در هیچ واژه و جمله و نوشته ای نمی گنجد. ما نیمه ایی که با هم متولد شده بودیم را از دست داده بودیم، نیمه گمشده زندگی مان را از دست داده بودیم... یکسال از آن تصادف لعنتی می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم مرگ عزیزانم را باور کنم. ساعت ها در اتاقم روبروی عکس رامین و نغمه می نشستم و اشک می ریختم. هیچ کس و هیچ چیزی نمی توانست مرا به زندگی امیدوار کند. نزدیکی خانه مان پارک بزرگی بود. یک روز غروب به هوای قدم زدن از خانه بیرون آمدم و به آن پارک رفتم. تصیمم را گرفته  بودم. می خواستم برای همیشه خودم را از آن زندگی خلاص کنم. مغزم کار نمی کرد. هوا که کاملا تاریک شد و پارک خلوت، گوشه ای نشستم و با تیغ رگ هر دو دستم را بریدم. عکس رامین را به سینه ام فشردم و های های گریستم. دقایقی که گذشت، دنیا جلوی چشانم تیره و تار شد. چیزی نمی فهمیدم و فقط می دیدم نگهبان پارک توی سرش می زند و این ور و آن ور می رود و با من حرف می زند. قدرت جواب دادن نداشتم. دقایقی بعد صدای آژیر فضای ساکت پارک را پر کرد و من که نور چراغ های گردان آزارم می داد، چشمانم را بستم و دیگری چیزی نفهمیدم...
وقتی چشمانم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم و دستگاههای عجیب و غریب دور و برم. وقتی از مادر شنیدم که دو هفته کاملا بیهوش بودم و در آن شب شوم خواهرم نغمه و رامین عشق زندگی ام را از دست داده ام، آرزو می کردم که ای کاش من نیز همراه آنها در آن تصادف لعنتی می مردم تا هرگز دیگر چشمانم به این دنیای نامرد باز نشود. حال و روز روزبه هم از من بهتر نبود. او هم همچون من داغدار برادرش بود و عشق زندگی اش. ما هر دو لحظات بدی را می گذراندیم. بدی و تلخی آن ثانیه های زجرآور در هیچ واژه و جمله و نوشته ای نمی گنجد. ما نیمه ایی که با هم متولد شده بودیم را از دست داده بودیم، نیمه گمشده زندگی مان را از دست داده بودیم... یکسال از آن تصادف لعنتی می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم مرگ عزیزانم را باور کنم. ساعت ها در اتاقم روبروی عکس رامین و نغمه می نشستم و اشک می ریختم. هیچ کس و هیچ چیزی نمی توانست مرا به زندگی امیدوار کند. نزدیکی خانه مان پارک بزرگی بود. یک روز غروب به هوای قدم زدن از خانه بیرون آمدم و به آن پارک رفتم. تصیمم را گرفته  بودم. می خواستم برای همیشه خودم را از آن زندگی خلاص کنم. مغزم کار نمی کرد. هوا که کاملا تاریک شد و پارک خلوت، گوشه ای نشستم و با تیغ رگ هر دو دستم را بریدم. عکس رامین را به سینه ام فشردم و های های گریستم. دقایقی که گذشت، دنیا جلوی چشانم تیره و تار شد. چیزی نمی فهمیدم و فقط می دیدم نگهبان پارک توی سرش می زند و این ور و آن ور می رود و با من حرف می زند. قدرت جواب دادن نداشتم. دقایقی بعد صدای آژیر فضای ساکت پارک را پر کرد و من که نور چراغ های گردان آزارم می داد، چشمانم را بستم و دیگری چیزی نفهمیدم...


                              **************************


- خیلی بی معرفتی نقشین، آخه چرا این کارو با خودت کردی؟ من و بابات کم داغ کشیدیم؟ می خواستی با این کارت، زبونم لال باز هم ما رو داغ دار کنی؟  خدا خیرش بده نگهبان پارک رو، تو رو که تو اون وضع دیده بود فوری زنگ زده بود اورژانس. تو موقع رفتن گفتی می خوای بری یه کم هوا بخوری و زود برگردی. برگشتنت که دیر شد دلمون هزار راه رفت. نمی دونستیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم. هر جا که به ذهنمون رسید زنگ زدیم. اصلا فکرش رو نمی کردیم که رفته باشی پارک. ساعت دوازده گذشته بود که از بیمارستان زنگ زدن. شماره باباتو از دفترچه تلفن توی کیفت پیدا کرده بودن. نمی دونی چه حالی شدیم. تا بیاییم برسیم بیمارستان صد بار مردیم و زنده شدیم. وقتی تو اون وضع دیدمت قلبم ریش شد. دکتر می گفت تا یه قدمی مرگ رفتی و برگشتی...


اینها را مادرم گفت و سرش را روی سینه ام گذاشت و پر صدا گریست. بعد از این ماجرا من و روزبه بهم نزدیکتر شدیم. او هر روز به خانه مان می آمد و ساعتها با هم درد دل می کردیم و خاطرات گذشته را زنده. رفت و آمدهای روزبه به خانه مان مرا حسابی به او وابسته کرده بود. او صمیمانه برایم دل می سوزاند و نگرانم بود. روزبه دیگر آن جوان شاد گذشته نبود اما تلاش می کرد جوانه های امید را در قلب من زنده کند. دو سال بعد روزبه از من خواستگاری کرد و من به خیال اینکه او می تواند نیمه گمشده من باشد به او جواب مثبت دادم. ما با چشمانی گریان و قلبی سرشار از خاطرات گذشته راهی خانه بهت شدیم. چند ماه از زندگی مشترکمان می گذشت که واقعیت های تلخ زندگی کم کم رخ نمود. من و روزبه هیچ تفاهمی با هم نداشتیم. مشکلات و فاصله بین من و روزبه آنقدر عمیق بود که به هیچ طریقی نمی شد آن را پر کرد. آنچه در دوران قبل از ازدواج من و روزبه را به هم نزدیک کرده بود علاقه راستین قلبمان نبود. ما به خودمان دروغ گفته بودیم. بعد از ازدواج بود که فهمیدیم من رامین را در او و او نغمه را در من جستجو می کرد. ما هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم. او داشت کم کم به زندگی امیدوار می شد و به آینده خوشبین بود من اما همچنان غرق در خاطرات گذشته بودم و نمی توانستم از آن دل بکنم. روزبه که بعد از وفت عمو وارث ثروت بی حد و حصر او شده بود، برای اینکه خودش را از من و محیط سرد خانه دور نگاه دارد، غرق در کار شده بود و من بی هیچ انگیزه و امیدی، ساعت ها عکس رامین را در آغوش می گرفتم و می گریستم. دو سال از ازدواج مان می گذشت که تصمیم به جدایی گرفتیم. افسردگی و سکوت من بالاخره روزبه را به ستوه آورد. او دیگر مرا نمی خواست. می گفت: « نقشین  تو اصلا نمی تونی منو خوشحال کنی. حالا می فهمم که تو نغمه زمین تا آسمون با هم تفاوت داشتید، همونطور که من و رامین خلق و خومون شبیه هم نبود. به نظر من ادامه دادن این زندگی فقط وقت تلف کردنه. من و تو، عزیزامونو از دست دادیم اما این دلیل بر این نمی شه حالا که اونا نیستن ما هم از زندگی مون لذت نبریم. ازوداج ما اصلا  اشتباه بود. من عاشق نغمه بودم و خیال می کردم می تونم در وجود تو، اونو برای خودم زنده کنم اما اشتباه کردم همون طور که  تو اشتباه کردی. تو هم به خاطر عشقی که به رامین داشتی با من  ازدواج کردی. ما دیگه نباید این راه رو که می دونیم آخرش بن بسته ادامه بدیم. بهتره از هم جدا بشیم و هر کدوم بریم دنبال سرنوشتمون...
همان شبی که روزبه این حرف ها را زد، چمدانم را بی معطلی جمع کردم و به خانه پدرم رفتم و از او خواستم کارهای مربوط به طلاق را انجام دهد تا هر چه زودتر توافقی از هم جدا شویم. دو، سه روز بعد بود که به اصرار پدر و مادرم برای مداوای حال بدی  که داشتم نزد پزشک رفتم. شاید هر کس دیگری جای من بود شنیدن نتیجه آزمایش خوشحالش می کرد، شاید اگر رامین زنده بود با شنیدن آن خبر جشن می گرفتیم اما من آن لحظه کاری جز با حرص کندن پوست لبم انجام ندادم. دلم نمی خواست این اتفاق بیفتد. دلم نمی خواست حالا که قرار است به آن زندگی یخ زده خاتمه دهیم، ریسمانی هر چند باریک و پوسیده دوباره ما را به هم پیوند بزند.


- روزبه جان، نقشین حامله ست. به جای اینکه مثل دو تا بچه آدم بشینید سر خونه و زندگی تون، می خوایید طلاق بگیرید و خودتونو مضحکه خاص و عام بکنید که چی؟ اگه قرار بود جدا بشید اصلا چرا با هم ازدواج کردید؟! خوش به حال داداشم که مرد و راحت شد و این روزا رو ندید، ندید که این دوتا بچه چه جوری آبروی طایفه مونو می برن. اونم طایفه ای که حتی یه طلاق هم نداشته!


پدر این حرفها را با عصبانیت خطاب به من و روزبه زد. روزبه عینکش را روی چشمانش جابه جا کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: «من نمی دونستم نقشین بارداره عموجان، حالا که قرار بچه دار بشیم به خاطر اونم که شده یه بار دیگه برای نجات زندگی مون تلاش می کنیم!» و من آن شب با روزبه به خانه مان برگشتم تا به قول او برای نجات زندگی مان تلاش کنیم. هم من و هم روزبه به هم قول دادیم که یاد و خاطره رامین و نغمه را در قلبمان نگه داریم و خود واقعی مان را بپذیریم و از زندگی در کنار هم لذت ببریم. دخترمان ساینا که به دنیا آمد بهم قول دادیم که برای به ثمر رساندن او از هیچ تلاشی فرو گذار نکنیم و در کنار هم خوشبخت زندگی کنیم. با وجود تلاشی که برای قبول کردن روزبه در قلبم می کردم اما اول این من بودم که زدوم زیر قولم. ساینا را ساعت ها در آغوشم می گرفتم و اشک می ریختم. با خودم می گفتم ای کاش رامین زنده بود و من ثمره عشق خودم و او را در آغوش می گرفتم. اوضاع روحی من بهم ریخته بود و نمی توانستم با واقعیت کنار بیایم. با خودم گفتم ای کاش پیش از آنکه باردار شوم از روزبه جدا می شدم تا علاوه بر خودمان موجوددیگری بدبخت نشود. ساینا هفت ماهه بود که توسط یکی از دوستانم با خبر شدم روزبه زن دیگری را به عقو موقت خودش درآورده. شاید باورتان نشود اما من اصلا از شنیدن این خبر ناراحت نشدم، حتی به رویش هم نیاوردم. او حق داشت کنار زن دیگری طعم خوشبختی را بچشد. روزبه تا دیر وقت بیرون می ماند و گاهی شب ها به خانه نمی آمد. می دانستم او هم از این وضع ناراحت است اما چه می توانستیم بکنیم؟ ما فقط به خاطر مصلحت با هم ازدواج کرده بودیم. ساینا هر روز بزرگتر می شد و قد می کشید. اعتراف می کنم که هیچ وقت مادر خوبی برای او نبودم. ساینا هم همچون من ساکت و کم حرف و منزوی بود و روزبه را بیشتر از من دوست می داشت. او دختر سربه زیر و درس خوانی بود و استعداد خاصی داشت اما پایش به دبیرستان که رسید عاصی وسرکش شد. دیگر آن دختر حرف گوش کن و مودب نبود و معلم ها از دستش به ستوه آمده بودند. ساینا کلاس دوم دبیرستان بود که از مدرسه به خاطر بی انضباطی ها و بد رفتاریهایش اخراج شد. اولیا مدرسه می گفتند ساینا دختر بی بند و باری است و فساد را در بین بچه ها ترویج می دهد. ساینا هم از خدا خواسته پرونده اش را پرت کرد گوشه ای و به خوشگذرانی با دوستانش مشغول شد. از صبح تا شب بیرون بود و گاهی هم شب ها با سر و وضعی نامرتب به پارتی های شبانه می رفت. خوب یادم است یک شب که کلی آرایش کرده بود می خواست برود گودبای پارتی یکی از دوستانش، وقتی من و روزبه مانعش شدیم فریاد زد: « خیلی دیر به یادم افتادید. تو این سالها مامان که همیشه خدا داشت گریه می کرد و بابا هم پیش دوست دخترش بود. چی شده حالا یادتون افتاده دختری هم دارید و ادعای پدر و مادری می کنید؟!» آن شب ما نتوانستیم مانع رفتنش شویم. ساینا کاملا بی بند و بار شده بود و ما هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد. روزی که فهمیدم شیشه مصرف می کند دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد. هر چه نصیحتش کردم، التماسش کردم، به پایش افتادم که دست از آن لعنتی بردارد، فایده نداشت. ساینا حرف های مرا مسخره می کرد و می گفت: « اون موقع که من به مادر احتیاج داشتم تو زل زده بودی به عکس عشق سابقت و داشتی زار می زدی. منم مجبور شدم مادر دیگه ای برای خودم انتخاب کنم، شیشه مادر منه، نه تو! اون می تونه منو آروم کنه اما تو چی؟!» من و روزبه رفتارهایش را، ذره ذره آب شدنش را می دیدیم و کاری ازدستمان برنمی آمد. تا آنکه آن روز همراه دوستش به خانه آمده بود و با هم شیشه می کشیدند. با او جر و بحث کردم و دست رویش بلند کردم. او هم نامردی نکرد و عقده های دلش را سرم خالی کرد و سپس گردنبند قیمتی ام را از گردنم کشید و رفت و من وبی هوش افتادم...
                                     ********************


ساعت از چهار صبح گذشته بود که ساینا به خانه آمد. نه من و نه روزبه تا به آن موقع حتی ثانیه ای پلک روی پلک نگذاشته بودیم. ساینا حال و روز خوبی نداشت و معلوم بود حسابی شیشه مصرف کرده. چرت و پرت می گفت و رفتارهایش غیرعادی بود. آن شب بحث شدیدی بین روزبه و ساینا در گرفت. روزبه از او خواست مواد لعنتی را کنار بگذارد و ساینا که نگاهش دیگر هیچ برقی نداشت پوزخندی زد و گفت: «روزبه خان اون موقع که با دوست دخترات خوش می گذروندی باید به فکر می بودی نه حالا!» و همین حرف باعث شد که روزبه برای اولین بار روی ساینا دست بلند کند. ساینا همان شب چمدانش را برداشت و از خانه بیرون رفت. من بال بال می زدم و از روزبه می خواستم مانعش شود اما روزبه می گفت: « ولش کن، هرجا بره برمی گرده!»


                                  ***********************


الان یکسال از آن شب می گذرد و من و روزبه علی رغم تلاشی که کردیم نتوانستیم ردی از ساینا بیابیم. این روزها آشفته و پریشانم، نمی دانم ساینا کجاست و چگونه روزگار می گذراند. مدام خودم را سرزنش می کنم. می دانم من مادر خوبی برای ساینا نبودم. هر بلایی سرش بیاید مقصر منم. با خودم می گویم ای کاش ساینا فرزند من و رامین بود. آن موقع هیچ وقت زندگی اش تباه نمی شد. با خودم می گویم ای کاش من و روزبه با هم ازدواج نمی کردیم، ای کاش آن شب من هم همراه رامین و نغمه می می مردم، با خودم می گویم.... لعنت به این سرنوشت بی رحم!
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان