امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نزار دنیارو دیوونه کنم

#2

چقدر هم داغدار بودند.همه چیزشان ریاکارانه بود...

من زدمش چون باعث مرگ بابا اونه.اون لعنتی که همتون نگرانشین.خانوم تو حین رانندگی زنگ زده به بابا حواس بابا پرت شد تصادف کرد.مسئول مرگ بابا اونه!

اونوقت شما براش دل می سوزونین؟

شک انداخت در دل این قوم اصلا کار سختی نبود.و چقدر زود شک کردند به دختر ساده و بی آزاری که تنها کارش خنداندن دل رضایی دوست داشتنی بود!

رباب تند با دست به صورتش کوفت و گفت:خدا مرگم بده دختره زلیل مرده چیکار کرده؟

رحیمه با اخم و نیش گفت:همش تقصیر رضا بود.از بس بهش پرو بال داده آخرشم دختره بی کسو کار کشتش.

پوزخندی روی لب های رامبد نشست.کارش را کرد.

قدم دوم:از چشم انداختن پانیذ بود.

موفق شد.حالا دگر پچ پچ عمه هایش از پانیذ بود نه مرگ رضایی دوست داشتنی!

می دانست همین که پانیذ را مقصر جلوه بدهد همه چیز حل می شود.چون عمه هایش در کلاغ بودن دست حتی خود کلاغ را هم بسته بودند.

نگاه دوخت به شیشه ی بی رنگ و حیاط تاریک را نگریست که حضور کسی را کنارش حس کرد.این بوی سحرآمیز را خوب می شناخت.مغرور این قوم!

دختری از جنس بلند پروازی، از جنس غرور، از جنس زیبایی!

بدون آنکه برگردد گفت:به نظر مضحک میاد نه؟

زیبا (دختر رباب) مانند رامبد نگاه به شیشه ی بی رنگ دوخت و گفت:

-نه چندان،هر چند به نظر میاد زیادم از این اتفاق ناراحت نیستی؟

رامبد به سویش برگشت.این دختر نگاهش هم مغرورانه بود.پوزخندی روی لبش نشست.زمزمه آمیز گفت:

-تو چی میدونی؟

زیبا جسورانه نگاهش را در التهاب آن دو چشم روشن ریخت و گفت:همه چی و هیچی نمی دونم.علاقه ایی هم به دونستن ندارم.اما یه ذره ناراحت بودن برای

دل کسایی که میان بد نیست....

رامبد دوباره به سوی پنجره برگشت.نگاهش به در ثابت بود که مرتب عزادار که نه مهمان داخل می شد.

-من ناراحتم.اندازه همه ی دنیا..رضا پدر نبود برام اما بودش.من دلخوش بودم به بودنش به داشتنش اما رفت....نمی فهمی چی میگم؟ من داغونم اما اشکی ندارم

که بریزم.سرخوش نیستم اما نمی تونم خونسردی صورتمو تغییر بدم.

زیبا سر تکان داد و گفت:رضا پدر نبود اما عزیز کرده داشت، چرا داری از اون حق نداشته ی پدریتو می گیری؟

رامبد با خود فکر کرد که قدم دومش برای زیبا کارساز نبوده!

رامبد بی تفاوت گفت:من پدر نداشتم چون پدرم عاشق مادر این دختر بود هر چند هیچ وقت نتونست به مرادش برسه اما دخترش تونست اونو تصاحب کنه که

بی پدر نباشه.

زیبا با تاسف گفت:تو یه بچه ایی رامبد.متاسفم.

رامبد نگاه برگرفت از پنجره و به زیبای مغرور دوخت که از کنارش رفت.زمانی داشتن این دختر آرزویش بود اما حالا؟ شاید با به ارث بردن این ثروت عظیم باید کمی

در فکرهایش تجدید نظر می کرد...

به قبر خیره شد.مردم مرتب برای تسلیت می آمدند و می رفتند.چقدر رضا دوست و آشنا داشت!

نگاه گرفت از قبر به دختری که روی قبر خیمه زده بود و با ترس و سرگردانی فقط نگاه می چرخاند اما نه حرفی می زد نه گریه می کرد.شاید چند روز از آن شب

که با تمام عصبانیت بر سر پانیذ آوار شده بود نمی گذشت اما در تمام طول این چند روز این دختر نه گریه کرد و نه حرفی زد و رامبد جوان متعجب بود نه متاسف!

سرش هنوز هم باندپیچی بود و جای کبودی ها روی دست ها و صورتش دل می سوزاند برایش اما...نه رحمی در چهره ی این جوان گستاخ بود نه مهربانی!

با غیظ نگاه از پانیذ گرفت و سرگرم جواب دادن به تسلیت های مردم شد.....

اما پانیذ متحیر بود.این اتفاقات را باور نداشت.بعد از آن شب کذایی که رامبد بی رحمانه به جانش افتاده بود انگار قدرت آوایش را از دست داده بود چون اصلا یک

کلمه هم نمی توانست حرف بزند. و گریه هایی که روزی آب می کرد دل رضای دوست داشتنی را، حالا یک قطره هم پایین نمی آمد.

و صداهایی که به قصد آزارش پچ پچ می شد در گوش دیگران!

غصه در دلش کوه می شد، قد می کشید تا آسمان چون درخت!

نگاه بر گرفت از این نامرامی هایی که خون او را می خواستند در جام نفرتشان بنوشند!

روی خاک سرد که تن رضای دوست داشتنی را در خود بلعیده بود دست کشید و بدون آنکه صدایش بالا بیاید در دل گفت:

-چقد زود رفتی عمو جون، ببین اینایی که براشون پانیذ دختر خوب عمو رضا بود حالا چطور دارن نگام می کنن؟ ببین چشماشون که نفرت داره، عمو من چیکار

کردم غیر از زندگی کردن؟ فقط خواستم شاد بمونم، کار بدی بود؟ حق نبود؟ تن و بدن کبودمو ببین.شکایت ندارم از کسی که مهرشو دارم.اما حقم نبود، بود؟

دیوونه ام که دوسش دارم وقتی ازم متنفره آره؟ خب تربیت شده ی شمام.می بخشم زود. اما اینم ببخشم؟ تن کبودمو؟ صورت داغونمو؟ سر شکسته مو؟ صدای

رفته مو؟ اشکایی که دیگه نمی باره رو؟عمو دلتنگتونم، چرا رفتین؟ به خدا دق می کنم تو این خونه، تنهام عمو، تنهام.تو این قومی که نمی دونم چه خوابی

برام دیدن تنهام.

نگاه مردی شیک پوش و میانسال که مانند کالای مفاخر نگاهش می کرد بدجور آزارش می داد.خنده دار بود میان آن هم نفرت این نگاه خریدارانه!

با احساس دستی که گرمیش مرحم تن رنجورش شد نگاه داغ دیده اش را به از خاک سرد گرفت و به کسی که بالای سرش ایستاده بود، دوخت.زیبا بود.

دختر مغرور و صد البته مهربان این قوم! کسی که همه به تکبر و غرور می شناختنش و کسی جز پانیذ ندید و نفهمید دل این دختر چقدر بزرگ و مهربان است.

آنقدر که داغ عشقش اگه سر به رسوایی می نهاد گوش فلک را کر می کرد و او مهر کوبید به دل و دهان تا سر نرود این صبر ایوبی!

زیبا با لبخندی محو گفت:پاشو همه دارن جمع می کنن میرن خونه.

وقتی صدایش بالا نمی آمد که حرف بزند چه می گفت؟

زیبا گفت:پانیذ صدامو می شنوی؟ با توام پاشو دختر.

پانیذ بلند شد.پشت مانتوی سیاهش را تکاند.سرش گیج می رفت.هنوز جای که سرش به دیوار خورد درد می کرد.اما آخ گفت هم حرام بود برای این قوم!

زیبا زیر بازویش را گرفت و گفت:هنوز درد داری آره؟

پانیذ سکوت کرد.حرف می زد؟ مگر آوایی از گلویش بیرون می آمد؟

زیبا گفت:پانیذ چت شده؟ چرا حرف نمی زنی؟ الان سه روزه که هیچ حرفی نزدی ، یه قطره اشک نریختی؟ حالت خوبه؟

خوب نبود.اصلا!

قدم هایش سست بود که صدای رباب گوشش را پر کرد.

-زیبا مامان بیا دیگه، چیه چسپیدی به این؟..

این شد آن پانیذهایی که تا رضای دوست داشتنی بود گوهر گوهر از دهانشان می ریخت.پانیذ مساوی با این!

دل شکستن هنر فراگیری شده بود.کاش او هم بلد بود!

زیبا اخم کرد به مادرش.کاش درک می کرد مادرش این دختر تنها شده ی رنجور را!

زیبا بی اهمیت به حرف مادرش پانیذ را به سوی هاچ بک آبی رنگش برد.با احتیاط او را سوار ماشین کرد.خم شد کمربندش را زد و خود پشت فرمان نشست و

حرکت کرد.زیبا گفت:حیف خودم خونه ندارم و گرنه حتما می بردمت پیش خودم از دست اینا.

حق داشتند اینا به قول زیبا.حق داشتند نپذیرند یتیم بزرگ کرده ی رضا را!

زیبا باز سکوت کش آمده را شکست و گفت:ساکتی، پانیذ چت شده؟ حرف بزن دختر، دق دادی منو.

چه می گفت؟ آخر به کجا فریاد می کشید که نمی توانست حرف بزند.زبانش بند آمده بود.از ترس.از ترس کمربند رامبد، از ترس نگاه های نفرت انگیزش، از ترس

حرف های زجرآورش!

آرام از روی داشبورد ماشین کاغذ مچاله شده ایی را برداشت و با اشاره به زیبا فهماند که خودکار می خواهد.زیبا متحیر ماشین را کناری زد و از کیفش که صندلی

عقب پرت شده بود خودکاری برداشت و به دست پانیذ داد.پانیذ نوشت:

-نمی تونم حرف بزنم.

کاعذ را جلوی زیبا گرفت و زیبا ترسیده از نوشته گفت:

-چی گفتی؟ شوخیت گرفته تو این هیرو ویری؟

پانیذ تند تند سرش را تکان داد و دوباره نوشت:هر کاری می کنم صدام بالا نمیاد.

زیبا با عصبانیت فریاد کشید و گفت:تقصیر اون گاو وحشیه.زبونت بند اومده از ترس.ای خدا اینو کجای دلم بزارم؟

پانیذ نگاهش را به بیرون دوخت.غصه نداشت.عادت می کرد.به خیلی چیزها، خیلی حرف ها، خیلی کارها، لال شدن که مهم نبود، بود؟ بله بود.مهم بود اما چه

می کرد؟ مردی که تا سر حد مرگ کتکش زده بود او را برای باز شدن صدایش به دکتر می برد؟ نه نمی برد.شاید برای آنکه لقب قاتل را حمل نکند بعد از آن کتک

مرگبار راهی بیمارستانش کرد.شاید....


زیبا رساندش و برای اینکه رامبد را با همه ی سنگدلیش نبیند رفت.پانیذ زیر نگاه های سنگین کسانی که انگار بارکش نفرت شده بودند خود را به اتاقش پرت کرد.

دقیق نمی دانست چقدر مانده بود که صدای در اتاقش بلند شد.بلند شد و در را باز کرد.نادیا بود.با لبخندی مهربان گفت:

-آقا رامبد گفت برین اتاقش کارتون داره.

هنوز خانم خانه بود که نادیا با محبت حرف می زد؟ شاید بود و شاید....

سرش را تکان داد و از اتاقش بیرون آمد و یکراست به اتاق رامبد رفت.نمی ترسید از این جوان پر زور که مردی نمی کرد!

به در اتاق که رسید با احترام در زد.رضا چقدر خوب تربیت کرده بود این پرنسس زیبا را!

صدای رامبد طنین انداز شد.داخل شد و در را بست اما از کنار در اتاق تکان نخورد.رامبد روی مبل تک نفره ی چرمش نشسته بود و کتابی را مطالعه می کرد.

سر بلند کرد و پانیذ را دید.کتاب را بست و گفت:بیا جلو.

جلو آمد دقیقا روبرویش ایستاد.رامبد براندازش کرد و با بی رحمی گفت:

-تو دیگه دختر این خونه نیستی، اصلا هیچی نیستی به جز یه سربار.اما خب من که نمی خوام تن بابام تو گور بلرزه، پس می تونی هنوز اینجا باشی و آواره خیابونا

نشی اما....

بلند شد.دوری، دور پانیذ زد.روبرویش ایستاد و گفت:پیشنهادم بهتر از کارتون خوابی و یا شایدم فا*حشه شدن.

قلبش گرفت.صدای شکستن چیزی غریب را در قلبش شنید.خودخواهی در چه حد؟

رامبد با پوزخند گفت:کلفت این خونه بودن چطوره؟ بهتر از اینایی که گفتم نیست؟...

پانیذ نگاهش کرد.از مهر او گفت..از مردی که دوستش داشت.اما هنوز هم مهرش وام دار قلبش بود؟ شاید جوابش کم کم نه باشد....

رامبد روی مبل نشست و با جدیت گفت:

- میشی یکی مثله نادیا.دیگه دختر این خونه نیستی.رضا،عموی دوست داشتنیت رفت.حالا اینقد تنها و بدبخت شدی که موندنتم اجباریه.. میری پیش نادیا.

لباس فرم میگیری و می شی کلفت.خب بهترش اینه پیش خدمت...وظیفه ات تو این خونه اینه:به من می رسی.هر روز اتاقمو تمیز می کنی.هر شب سر ساعت

10 برام قهوه و شکر میاری.تو که می دونی عادت دارم.حمومو آماده می کنی.لباسامو می شوری و اتو می کنی و خلاصه اینکه به کارای شخصی من می رسی.

هر وقتم نیستم به دخترا کمک می کنی....در ضمن درس خوندن تعطیل. تا همین دیپلمم بسه یه کلفته. پاتم از این خونه بیرون نمی زاری.اگه ببینمت بیرون از

این خونه می کشمت.

نگاهش را به پانیذ دوخت و گفت:فهمیدی؟

فهمید.این زندگی جدید مبارکش باد!

عشق عمو رضا کلفت پسرش شد.زندانی رامبدش شد.

رامبد جری از این سکوت طولانی با اخم و عصبانیت داد زد :فهمیدی؟

پانیذ بی روح نگاهش کرد و سرش را تکان داد.رامبد با حرص بلند شد و گفت:

-می خوای منو عصبانی کنی؟ دلت هوس نرمش تنتو کرده؟

پانیذ فقط نگاهش کرد.عجیب بود این آرامشش.نمی ترسید.

رامبد با خشم پنجه در موهای پانیذ کشید و آن آبشار شب رنگ را کشید و گفت:

-چرا جواب نمی دی؟

پانیذ از درد چهره اش جمع شد.موهایی قسمتی که زخم بود پوست سرش را می سوزاند.چطور می گفت نمی توانم صدایی را که خفه کرده ایی را آوا کنم و

جواب دهم.

رامبد با خشم سیلی محکمی به صورتش نواخت و گفت:

-می خوای با من لج کنی آره؟ حرف نمی زنی..باشه نشونت میدم.

کمربند کشید.این قلدر چاله میدانی که از یک بی سواد هم کمتر بود.

کوفت بر تن دختری که حتی نتوانست آه بکشد اما درد کشید.ناله نکرد اما کمربند چشید!

آنقدر کوفت تا پانیذ بی جان کف اتاق افتاد.جای زخمش خونریزی کرده بود.رامبد با بی رحمی گفت:

-حقته بمیری.

روی مبل نشست.کمربند را پرت کرد و سرش را با دستانش گرفت.با فکر محمد دوستش گوشی را برداشت.به او زنگ زد و گفت که خودش را زود برساند.نم ساعت

هم طول نکشید که محمد جلویش بود و با حیرت به تن بی جان پانیذ خیره شده بود.

محمد با عصبانیت گفت:چه غلطی کردی رامبد؟

-جمعش کن ببرش اتاقش اگه می تونی زخمشو ببند.خونریزی کرده.

محمد با خشم گفت:روانی.این دختر فقط 17 سالشه چرا این کارو باهاش می کنی؟

رامبد فریاد کشید:ببرش تا نکشتمش.

محمد او را در آغوش کشید و از اتاق بیرون رفت.رامبد کلافه لبه ی پنجره ایستاد و به شب پر ستاره نگاه کرد و زیر لب گفت:

-بابا تو منو به این نفرت کشوندی.تو.

شاید حدود یک ساعت طول کشید تا محمد داخل شد.با صدایی گرفته ایی گفت:

-چرا کتکش زدی؟

-جوابمو نداد.می خواست لجمو دربیاره.مثله بچگیش.اون موقع نمی تونستم کاری کنم چون سنگر محکمی داشت اما الان تنهاس...

تف تو غیرتت بیا رامبد.رو یه دختر تنها و یتیم دست بلند می کنی؟ مردونگیت اینه؟

-محمد بی خیال نصیحت شو که الان اصلا وقتش نیست.

محمد به سویش رفت به شدت او را به سوی خود برگرداند و گفت:

-دِ آخه لعنتی تو جوری این دختر دفعه اول زدی و ترسوندیش که زبونش بند اومد.نمی تونه حرف بزنه احمق.

رامبد متعجب نگاهش کرد و گفت:چی میگی تو؟ خل شدی؟ داره ادا میاره باور کردی؟

محمد نفس عمیقی کشید تا آرام شود اما فایده ایی نداشت. نگاهش زخمی از این بی عاطفگی دوستش را به او دوخت و گفت:

-انصاف داشته باش مرد، اسم تورم میشه گذاشت مرد؟ لامصب اون دختر 10 سال از تو کوچکتره، جای خواهر نداشتته، چرا اینکارو باهاش می کنی؟

رامبد با اخم گفت:دوستمی درست، داداشمی درست اما حق نداری تو زندگی من دخالت کنی.همین که اومدی ممنون.لازم نیست بمونی می تونی بری.

بی منطق بودن ریشه دوانده بود در پیکرش؛انگار نه انگار!

محمد با تاسف سرش را تکان داد و گفت:

-میرم اما این می خوام حالیت بشه اون دختر قدرت تکلمشو از دست داده، خودمونی ترش اینه که به لطف زهر چشم تو لال شده....بهتر برای اینکه صداشو بشنوی

دست هرزتو دیگه روش بلند نکنی، چون صداش دیگه بالا نمیاد به اصطلاح مرد!

کنایه اش سنگین و غضب آلود بود.اما دل این به قول محمد به اصطلاح مرد سیاه بود.سیاه تر از شب های اول قبر!

محمد آخرین نگاه هایش را حواله اش کرد از در اتاقش بیرون زد.رامبد تکیه داد به پنجره و به بیرون خیره شد.زیادی تند رفته بود؟ هنوز هم نه در ذهنش جولان می داد.

کم بخاطر این دختر از دست رضا کتک نخورده بود.رضایی که تا وقتی پانیذی نبود قربان صدقه اش می رفت و شانه اش تاب نرمی می شد که سواریش شیرین ترین

ماشین دنیا بود!

دزدید این دختر همه ی لحظه هایی که در رویایش داشت و جامه ی حقیقت نپوشید!

رامبد زیر لب گفت:هیچ کدومتون درد بی کسی منو نچشیدین که حالا دایه بهتر از مادر شدین برا این دختر!

نه کسی نمی دانست پدرش فقط قصه گوی شب های پانیذ بود، پرستار تب کردن های پانیذ بود؛ والدین مدرسه روی پانیذ بود، نوازشگر پانیذ بود...پدرش همه

کس پانیذ بود و رامبد فقط پسر نازینی بود که طلاق گرفت تا برود از دست مردی که عاشق مادر پانیذ بود.همه چیز و همه کس پانیذ بود و رامبد....پسری تنها با

دنیای اتاقش!

و حالا تلافی همه ی دردهایش بر سر این دختر گناه بود؟ نه نبود..اصلا نبود....


زیبا با دیدن قیافه ی داغان پانیذ جا خورد.وحشت زده به سویش هجوم آورد.دخترک بیچاره روی تخت دراز کشیده بود چشمانش روی هم بود.زیبا لبه ی تخت نشست.

دست روی پیشانی او کشید که پانیذ از درد چهره اش جمع شد.چشمانش را باز کرد از دیدن زیبای نگران لبخند زد.زیبا با خشم گفت:

-دوباره رامبد؟

پانیذ فقط لبخندش را تکرار کرد.زیبا با اخم گفت:جاییت درد می کنه؟

پانیذ دستش را روی سرش کشید و به او فهماند که سرش درد می کند.زیبا با دلسوزی گفت:

-حیوون، یه ذره رحم و مروت نداره!

پانیذ نیم خیز شد که از درد بدنش صدای خفه ایی شبیه آه از گلویش خارج شد.زیبا دستپاچه گفت:

-حالت خوب نیست دراز بکش.

پانیذ سرش را تکان داد و اشاره کرد که کاغذ و قلم به او دهد.زیبا بعد از دیروز یادش رفته بود که این پانیذ کوچک رضای دوست داشتنی دیگر نمی تواند حرف بزند.

قلبش سوخت از این یادآوری دردناک!..
ادامه به زودی...
Behind every favorite song
  There is an Untold story 
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، روناز ، saba 3 ، -Demoniac- ، *Ramesh*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - Fake frnd - 23-07-2014، 11:07

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان