امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#8
قسمت 8


فصل دوم

"سجاد"

چادرش توی دستهام موند ...چادر ملی رضوانه ی فراهانی فرزند سرتیپ شاهد فراهانی تو دستهام موندگار شد

ورضوانه با خیرگی تمام تو چشمهام زل زد وگفت که مثل یه رضا شاهی چادر از سرش برداشتم ...
دوباره نگاهم روی جای خالی رضوانه چرخید ..دختری که از سر شب با هرحرف وحرکتش عقاید وافکار من رو زیر ورو کرده بود ...با همون موهای اشفته وبدون چادر دردستم ...به حرفی که گفته بود عمل کرد ودیگه چادر به سر نکرد ..
سر بلند کردم به سمت اسمون بی ستاره وبی نور شب ...خدا خودش هم میدونست که قصدم این نبود ..قصدم شوروندنش نبود ...تمام سعیم رو کردم تا باهاش کنار بیام ..
تا کار دخترهایی که تا این حد براشون ارزش قائل بود به کلانتری نکشه ولی نشد ...
وقتی که اون سه تا پسر رو با اون تیپ وقیافه ها دیدم حس کردم به شعورو اعتمادم توهین کرده ..حق داشتم بعد از دیدنشون اطمینانم به حرفهاش رو از دست بدم ..از کجا باید میفهمیدم که واقعا فامیلن ؟
حالا بعد از اون همه اتفاق من مونده بودم وچادری که رایحه ی گل های مریم میداد ..
حس کردم نفسم نیمه شده ..دست به سمت یقه ام بردم وگردنم رو با شدت مالیدم ..ولی این هوای دم کرده نبود ...+عذاب وجدان سنگین روی شونه هام بود که نفسم رو میبرید چادر رو تو مشتم فشردم ..
دختری که امشب دیدم ماورای تمام کسایی بوده که تا حالا دیده بودم ..وای کاش کمی مراعات میکردم تا این اتفاق نیفته ...
-سجاد ؟سجاد ؟
برگشتم به سمت یوسف ..
-چیه ..؟
یوسف نگاهی به چادر دردستم انداخت ..
-این چادر همون دختر است ..؟
فقط سرتکون دادم ...
-برنگردوندیش ؟
-نگرفت ..گفت کاری کردم که دیگه چادر سر نکنه ...
-واقعا همچین کاری کردی ..؟
نفس سنگینم رو بیرون دادم وبا کلافگی دستی تو موهام کشیدم ...
-هی چته مرد ..؟چرا اینقدر کلافه ای ..؟
-نمیدونم یوسف نمیدونم ..من فقط نتونستم دیگه به حرفهاش اطمینان کنم ...
-جناب سروان میگفت حرفهاش راست بوده ..همه اشون فامیل بودن ...حتی پسرها ..ولی بهت حق میدم منم بودم با اون تیپ وقیافه ها میاوردمشون کلانتری ...توکار درست رو کردی ..
-پس چرا خودم این فکر رو نمیکنم ؟..هدف ما سر به راه کردن ادمهایی مثل دختر پسرهای امشب بود ... نه چادر از سر برداشتن ...
-اون دختر خودش انتخاب کرد ...
-ولی من باعث این انتخاب شدم ..
یوسف نگاه جدی ای به من انداخت وقدمی بهم نزدیک شد ...
-بدش به من این چادر رو ...مثل اینکه امشب حالت خوش نیست ...
به جای دادن چادر دستم رو عقب کشیدم ..ابروهای یوسف تو هم گره خورد
-چیه ..؟چرا نمیدیش ...؟
-شاید خواستم بهش برگردونم ..شاید دوباره قبول کرد چادر سرکنه ...
-چرا اینقدر برات مهمه؟ اصلا شاید همه ی حرفهاش الکی بوده ..تا تو رواذیت کنه ...به نظر من که هیچ اهمیتی نداره ..این دختر هم مثل بقیه ...
-مشکل اینجاست که این دختر مثل بقیه نبود ...من هدف دیگه ای از کارم داشتم ..میخواستم جلوی فسق وفجور رو بگیرم نه اینکه یه نفر دیگه به جمع این ادمها اضافه کنم ...
-من که نمیفهمم چته ..از نظر من که هیچ اهمیتی نداره ..من وتو کارمون رو میکنیم ..اینکه اونها درست میشن یا نه دیگه دست من وتو نیست ...من خسته ام اگه میری برسونمت ...
-نه برو به سلامت ..خسته هم نباشی ...
-پس فعلا ...
یوسف که رفت من هم پشت سرش به ارومی راه خونه رو در پیش گرفتم ..تو مدت این دوسالی که از عضو شدنم تو گشت ارشاد میگذشت ..ادمهای زیادی دیده بودم ..
خوب وبد ...دخترهای فراری پشیمون ..زن های خیابونی بی چشم ورو ..ولی تا حالا با کسی مثل رضوانه برخورد نکرده بودم ..
نمیدونم چرا تک به تک کلمه هاش وحرفهاش روم تاثیر گذاشته بود ..هرچی میگذشت ...هرچی بیشتر به امشب ورفتارم وبرخورد رضوانه فکر میکردم شرمنده تر میشدم ...سنگین تر ...
کارم درست بود ..؟نبود ..؟نمیدونستم ..مدام با خودم وعذاب وجدانم کلنجار میرفتم ..ودرنهایت با ذوق ذوق کردن پاهام توی کفش وخستگی زانوهام فهمیدم که تمام راه رو پیاده اومدم وبازهم به هیچ نتیجه ای نرسیدم ..
درخونه رو به ارومی بازکردم وبدون کوچکترین سروصدایی وارد اطاقم شدم ...مادر پیرم دیگه به شب بیداری ها ودیر اومدن هام عادت کرده بود ..
روی تختم نشستم وچادر دردستم رو کنارم روی تخت گذاشتم ..جورابهام رو دراوردم وگوله کردم .بعد از تعویض لباس وشستن دست وصورتم ..بی میل به غذای نیمه گرم مامان قابلمه رو تو یخچال گذاشتم وبه اطاقم برگشتم ..
چادر روی تخت مثل یه خار تو چشمم فرو رفت ...
کاش اینقدر خیره سر نبود ..اینقدر سرخود وقد که حرف حرف خودش باشه ومرغش یه پا ..
نفسم رو فوت کردم گوشه ی چادر رو گرفتم واویزون جا لباسی گوشه ی اطاقم کردم ..
خدایا پس کی قراره این شب تموم بشه ..؟؟
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 14-07-2014، 22:43

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان