امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون

#11
سلامممممم:p318::491:
قسمت چهل وپنجم
اروین:
ارمین باداد:الو... الو.... اه لعنتی
ایدین:چی شد؟؟
ارمین:قطع شد
من:چرا هنوزنرسیدن؟؟
ارمین کلافه دست تو موهاش کشیدو گفت:چه میدونم بابا نفس داشت میگفت با کامیون تصادف کردن که قطع شد
احساس کردم دلم هری ریخت پایین
نکنه بلایی سرشون اومده باشه؟؟؟
من با استرس:دوباره شماره بگیر
بعد از چند دقیقه
ارمین:نفس خاموشه نگینو نگارم جواب نمیدن
نگار معمولا گوش به زنگ حالا چی شده که...
وای نکنه...
اَه ساکت شوآروین
دوباره خیال بافیت گل کرده
اون نمیتونه ،نمیتونه منو تنها بذاره
ولی اگه ...
سرمو با شدت تکون دادم
نه هیچ بلایی سر نگار نیومده
یه ندایی از تو عماق وجودم:
پس چرا گوشیشو جواب نمی ده؟؟
ایدین عصبی:تقصیر شماهاست دیگه ،چقدر گفتم از این راه نیایم ولی کو گوش شنوا؟؟؟؟
ارمین:چته تو؟؟؟کاسه داغ تر از آش شدی؟؟؟
ایدین:اره ،میفهی اون دخترها پیش ما امانت بودن،(باداد)میفهمی؟؟؟؟
ارمین:فکر میکنی فقط خودت میفهمی،نه خیر...
من:اه دو دقیقه خفه شید ببینم باید چه خاکی تو سرمون بریزم
ایدین رفت وبا تکیه به چرخ ماشین نشست رو زمین وسرشو تو دستش گرفت
ایدین:وای حالا چی میشه؟؟یعنی چه بلایی سرشون اومده؟؟
من:تنها کاری که میتونیم بکنیم بریم اون مسیرو یا (با کمی مکث)بیمارستانای همون اطرافو بگردیم
ارمین:اره فعلا پاشیم بریم شاید بتونیم سرنخی گیر بیاریم
من:ایدین بلند شو
دستشو کشیدمو بلندش کردم و سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم
خدایا خودت به فریادمون برس
قول میدم...
من اروین ناصری قول میدم، قسم میخورم اگه نگارودخترارو سالم پیدا کنم
بهش اعتراف میکنم،خودمو از این مخمصه نجات میدم فقط نگارخوب باشه
خدایا بابامو بردی چیزی نگفتم
خواهرمو بردی هیچی نگفتم
مامانم سکته کرد دم نزدم
اما نگار نه
تحمل نمیکنم
اگه بلایی سر نگار بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخشم
من این دختر شر وشیطونو دوست دارم اون دختری که برای همگروه نشدن با من اویزون استاد شده بود
من بدون اون زنده نمی مونم
ایدین روبه ارمین:به ولای علی اگر بلایی سرشون بیاد من میدونمو شماها،اصلا اون پیشنهاد مزخرف چی بود به سه تا دختر دادی؟؟؟ من که....
من:ایدین میبندی یا نه؟؟؟
این حرفو باعصبانیت رو ایدین گفتم
یعنی چی ؟؟؟پسره فکر میکنه فقط ما مقصریم،خودش بی تقصیره
اون حداقل میدونه نفس سالمه اما من چی؟؟؟
از بعد اینکه ایدین دبیر شد میدیدم که خیلی شادتروشیطون تر شده
مخصوصا اینکه ایدین بعداز مرگ اوین وبابا ووضعیت مامان توخودش رفته بود ولی....
همش تو خونه از یکی از شاگرداش که خیلی شیطونه تعریف میکرد
میگفت که حتی یه بار سرکلاس درسش موش خونگی اورده و ول کرده تو کلاس وخودتون بقیه اشو حدس بزنید
وقتی اینارو تعریف میکرد چشماش یه برق خاصی میزد
با چنان شوقی درموردش حرف میزد که
هر خری بود میفهمید به اون شاگردش تعلق خاطری داره
اما من
از همون روزی که نگار سر پارک کردن ماشینش دعوای حسابی راه انداخت یه حالی پیدا کردم ،همش چشمای عصبانی اون دخترم جلوی چشمام بود
نمیدونم به عشق دریک لحظه باور دارید یا نه؟؟؟ولی من تا قبل از این اتفاقات اصلا بهش اعتقاد نداشتم
ولی من دریک دیدار عاشق یه دختره سرکش شدم که حاضر نبود یه جا پارک به پیام(دوستم) بده
ارمین:کجایی؟؟؟پیاده شو رسیدیم
از خیال اومدم بیرون واز ماشین پیاده شدم
با تعجب به اطراف نگاه کردم
من:اینجا کجاست؟؟؟
ارمین:ما از اینجا دخترارو ول کردیم، باید بگردیم ببینیم خط ترمزی چیزی پیدا میکنیم، اگه هیچی پیدا نکردیم باید بریم به بیمارستانای اینجا یه نگاه بندازیم
ایدین:این مسخره بازیا چیه در اوردید؟؟؟؟
من عصبی:شاید به نظرت اینا مسخره بازی باشه ،اما درک میکنی این تنها کاریه که میتونیم بکنیم،تو چته ایدین؟؟؟؟چرا خل شدی؟؟ چرا این جوری میکنی؟؟؟؟
ایدین سرشو تکون داد:نمیدونم، نمیدونم، وقتی که بهشون فکر میکنم،یاد اوین میوفتم،میدونی میترسم واسشون اتفاقی افتاده باشه اونوقت
ارمین:بچه ها!!!بیاید اینجا
به سمت ارمین رفتیم وبه قسمتی از اسفالت که نگاه میکرد خیره شدیم
اینکه....
 سپاس شده توسط _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، پری خانم ، mosaferkocholo ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، خخخخ ، الوالو ، ماهان ع ، Par_122
آگهی
#12

  1. ارمین:
  2. من:بچه ها بیاید اینجا رو ببینید
  3. اروین و آیدین دست از بحث برداشتن و اومدن سمتم و به زمین نگاه کردن
  4. اروین:این چیه?
  5. من:یه خط ترمزه فکر کنم برای ماشین اوناست
  6. آیدین :بچه ها فکر نمی کنید اگر تصادفی اتفاق افتاده بود حداقل تا یه ساعت بعدش مردم و ماشین ها اینجا بودن
  7. اروین :این وقت شب مردم??
  8. آیدین :بابا حالا اگر هم مردم نبودن بالاخره خود کامیون و جنازه ماشین ها که اینجا بود
  9. من:حرفت تقریبا درسته اما خب اگر تصادف نشده پس دخترا کجان?
  10. آیدین کلافه:نمی دونم
  11. اه لعنتی
  12. این چه وضعیه
  13. من:یه کاری میشه کرد
  14. منتظر بهم نگاه کردم
  15. لبم رو تر کردم رو گفتم:بریم در خونه همسایه ها رو بزنیم ازشون بپرسیم اگر تصادفی اتفاق افتاده باشه قطعا اونا صدای برخوردش رو شنیدن
  16. اروین:باشه پس بریم
  17. اون خیابون درحقیقت یک کوچه ی بزرگ بود که توش هفتا خونه و چندتا مغازه بود
  18. سه تا خونه ی جنوبی سمت راست و چهارتا شمالی سمت چپ
  19. فقط یه چیزی عجیبه چرا اینجا پرنده هم پر نمی زنه ?
  20. من رفتم سمت راست و اون دوتا هم سمت چپ
  21. اولین خونه یک خونه با در سبز تیره
  22. زنگ رو آروم فشار دادم
  23. وجدان:اخه چرا این وقت شب مزاحم مردم میشی?
  24. من:برو بابا ساعت تازه12شده .تازه سرشبه
  25. در خونه باز شد و یکی منو کشید تو خونه
  26. با ترس به شخصی که من رو کشید تو خونه ن گاه کردم
  27. این آدم بود??


............


 ما را در فیسبووک و کلوب لایک کنید دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2  دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2  


 حمایت از فلش خور(غیر مادی) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2  

نفس:
با چشای گشاد شده داشتم به دور و اطرافم نگاه میکردم
اه چرا اینجوری شد ? چرا همه چیز یکهویی شد
ما توی کوچه تاریک که فقط یه چراغ روشن بود گیر افتاده بودیم
چندتا خونه دور و اطرافمون بودن ولی همه یک طور خاصی بودن
اصلا این شهرک یک مشکل خیلی بزرگی داره یعنی چی ??
اون از اون کامیون که اومده بود تو شهر
این از این که یک ماشین هم از اینجا رد نمی شه
اون از اون هم که اونقدر کوچه ها تاریکه
یه چیزی مشکوکه
تازه هيچ کیوسک تلفنی هم اینجا نیست
خیلی عجیبه
من:بچه ها به نظرتون یه خورده غیر عادی نیست ?
نگین:چی ?
من:این شهرک .اصلا ببینم ما چرا از تو خود تهران نیومدیم حتما باید میزدیم بیرون شهر و تو این شهرک مزخرف .
نگار:وااا خب پسره دفعه ی قبلی ما رو از این راه آوردن .مثلا میخواستن
میون بر بزنن
من:به اینم میگن میون بر??اه مزخرف.حالا چرا آنقدر هوا سرده
نگین:اه بسه دیگه نفس .چقدر غر میزنی
من:بابا خوب سرده
نگین:به خدا ماهم تو همین شرایط قرار داریم ولی هيچ کدوم مثل تو غر نمی زنه
من بغ کرده:باشه دیگه حرف نمیزنم
و ساکت شدم
شروع کردم فکر کردن به زندگی جدیدمون
به شبی که نگین قبول کرد به پسرا کمک کنیم
به موقعی که ارمین گفت باید بیاید پیش ما زندگی کنید و مخالفت شدید ماها
که البته هيچ نتیجه ای نداشت و آقا ارمین کار خودشو کرد
البته با زور و تهدید
اخه چه معنی داشت که سه تا دختر خوشگل موشگل(خودشیفته)برن خونه ی سه تا پسر بززز(بدبخت ها کجاشون بزه اخهه)
ولی خداییش هنوز دلیل اومدن ما به خونه ی اونا رو درک نمی کنم
به دعواهامون و کل کل هامون فکر کردم
البته بیشتر من و آیدین ونگار و اروین کل مینداختیم این نگین و ارمین کلا پر بودن
به روزی که امتحان داشتیمو من هیچی نخونده بودم
وقتی به آیدین گفتم سوالات رو نشونم بده قبول نکرد
کلی اصرارش کردم ولی بازم هیچی که هیچی
ولی وقتی داشتم میرفتم بهم گفت که صفحه 37.36 بخون

آنقدر خوشحال شدم که بدون حواس گونه اشو بوسیدم
که البته بعدش سرخ شدم ولی خوب خودم رو زدم به اون راه
بازم فکر کردم
به آبگوشت با شکر
به آب ریختن روی شلوار ایدین
به فلفل ریختن تو شیر که کار اروین بود

و...
وای خدای من چه روزای خوبی بود
یعنی ممکنه دیگه اون پسرای شیطون رو نبینیم?
ناخودآگاه قیافه اشون اومد تو ذهنم
ارمین :یه پسری با چشمای سیاه خیلی نافذ و کمی ته ریش و البته نگاهی که جدی بود و بعضی وقت ها شیطنت توش قاطی میشه
قد بلندی داشت و من تا بازوش بودم
دوقلوهای افسانه ای:
چشمان ابی که طی تحقیقاتی که انجام دادم فهمیدم از مادرشون بهشون ارث رسیده (کوفتشون شه) کلا این دوقلو ها کرم ریز بودن و ما دوتا خواهر رو زجر میدادن
نه که هم بی جواب میزاشتیم
قدی یکم کوتاه تر از ارمین ولی بازم هم به نردبون میگفتن:دادا ما جات وایمیسیم تو برو خیالت تخت
ولی خداییش تیکه ای بودن واسه خودشون بیشعورا.
وای فکر کن بچه ی منو آیدین چه ناناس میشه(دختره ی بی حیا)
نگین:بچه ها شما هم اونو میبینید?
با حرف نگین از فکر کردن در اومدم و یک نگاه به جایی که نگین نگاه میکرد کردم
یا ابوالفضل
این اینجا چی کار میکنه??????





 ما را در فیسبووک و کلوب لایک کنید دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2  دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2  

 حمایت از فلش خور(غیر مادی) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2  
رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2
 سپاس شده توسط _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، mosaferkocholo ، پری خانم ، NeginNg ، جوجو خوشگله ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، کابوس عشق ، خخخخ ، ‌ss 501 ، الوالو ، ماهان ع ، small rose ، Par_122
#13



نگار:
اومد نزدیک ماشینمون که ناخودآگاه در ماشین رو قفل کردم
وایی خدا
این وقت شب?
این اینجا چیکار میکنه?
رسید به ماشین ما
یه نگاه به قیافه اش کردم
مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بود
ولی چشماش به شدت سرخ بود و البته وحشتناک
یه تقه به شیشه زد
نگین سرشو به معنای چیه تکون داد
که اونم اشاره زد پیاده شو
نگین کمی فکر کرد و خواست در و باز کنه که نفس دستشو گرفت
نفس:نگین داری چیکار میکنی?
نگین:وا خب دارم میرم ببینم چیکار داره?
من:نگین این وقت شب تو این شهرک که هیچ کس نی به نظرت مشکوک نیست یکهو این پیداش بشه
نگین:چرا خب .اما یعنی میخواین تا صبح اینجا بمونین?شاید بتونه کمکمون کنه .بزارید من برم باهاش حرف بزنم .شاید کمکمون کرد

من:اما...
نگین:اما نداره .من رفتم
و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد
و رفت به سمت اون
ما هم دوتا چشم داشتیم یه هفت هشتا دیگه قرض گرفتیم زل زدیم بهشون که با فاصله از ما داشتن با هم حرف میزدن
اون هی به نگین یه چیزی میگفت و نگین سر تکون میداد و لبشو گاز میگرفت
یعنی از یه چیزی کلافه است
نمی دونم چی به نگین گفت که نگین در جوابش یه چیزی گفت و دستشو برد جلو
اونم دست کرد تو جیبش و موبایلش رو درآورد و به نگین اشاره زد بره نزدیکش
نگین هم رفت نزدیک تر که یکهو یه دستمال گذاشت جلو دهن نگین
و نگین بعد از کمی تقلا بیهوش تو بغل اون افتاد
من و نفس با دیدن این وضعیت سریع از ماشین پیاده شدیم و به سمتشون میرفتیم که با خوردن چیزی تو سرم چند ثانیه همه جا رو تار میدیدم و بعد بیهوش رو زمین افتادم و نفهمیدم چه بلایی سر نگین و نفس اومد


نگین:
من:اما نداره.من رفتم
درو باز کردمو از ماشین پیاده شدم
و به سمتش حرکت کردم
اون:به به سلام نگین خانوم
من:گیرم که علیک تو اینجا چه غلطی میکنی
اون با پوزخند:نچ نچ قرار نشد بی ادب بشیا .میبینم که اون سه تا بزغاله خوب روت تاثیر گذاشتن
من باتعجب:کدوم سه تا?
اون:برادران ناصری رو میگم دیگه
بهم نزدیک تر شد و گفت:ببینم خوش میگذشت پیششون ?
من:چی میگی ?بروبابا حالت خوب نیستا تیموری
آرشام:به من بگو آرشام عزیزم .بالاخره باید یاد بگیری شوهرتو چجور صدا کنی
من با نفرت:تو نگران اونش نباش خوب بلدم صداش کنم .درضمن تو اینجا چیکار میکنی?
اون:ههه فکر میکنی چرا یهویی پسرا غیب شدن .بابا اون سه تا هم نوچه های منن
با تعجب داشتم نگاهش میکردم
وا مگه میشه ?یعنی ارمین و پسرا رو تیموری فرستاده بود ?
یعنی همه اش الکی بود??
من با حرص :اگه راست میگی یه مدرک نشونم بده
و دستمو بردم جلوش
دست کرد تو جیب شلوارشو گوشیش رو در آورد و بهم اشاره زد که برم جلوتر
باشک و تردید رفت جلو که یهو یه دستمال گذاشت جلو دهن و بینیم
اول خواستم نفس نکشم و دستشو به زور از جلو دهنم بردارم اما لامصب زورش خیلی زیاد بود و من نفس کم آوردم ناچار یه نفس کشیدم که باعث شد احساس منگ بودن کنم و دیگر هيچ

*******
آخ سرم خدا
چقدر سرم درد میکنه ?
یه چشم رو باز کردم
وا اینجا کجاست?
یه نگاه به دورو ورم کردم یک اتاق خیلی شیک با دیوارهای ابی رنگ و یه تخت بزرگ دونفره که من روش بودم و یه اینه
به خودم تو اینه نگاه کردم
وا من کی همچین لباسی پوشیدم
یک لباس خواب کوتاه بنفش رنگ توری که نمی پوشیدمش سنگین تر بودم
وایسا ببینم

دیشب
دزدی از خونه سالاری
تصادف با کامیون
گیر اوفتادن تو یک کوچه
و در آخر دیدن تیموری
وهم دست بودن پسرا با تیموری

و....
وای خدا یعنی اینجا کجاست ??
اصلا دخترا کوشن?
نکنه تیموری بلایی سرشون بیاره?
وای خدای من

خواهرام?
وای نکنه واقعا پسرا با تیموری هم دست باشن??
با ترس داشتم به این چیزا فکر میکردم که در اتاق باز شد و یکی رو انداختن تو اتاق و بعد بسته شد
با ترس و لرز به اون فردی که انداختن تو اتاق نگاه کردم
این که.....



نگین:
اینکه .....
وای خدای من
صورتش پر خون بود
با دست تکونش دادم و صداش کردم:ساحل .ساحل

ساحل:هوممم?
من:چه بلایی سرت اومده?چرا این شکلی شدی ?
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد و گفت:عههه نگین تویی??
من:آره بابا خودمم .بگو کی این بلا رو سرت.آورده ??
ساحل :تیموری
و سرش افتاد پایین
از بس کتک خورده بود بیحال شده بود
ساحل دوست صمیمی من بود و البته همسایه امون
وای نکنه این بلا رو سر نفس و نگارم بیارن ?
نگار شاید بتونه تحمل کنه اما نفس با اون جسته ریز ....
واییی نه
نگین بهش فکر نکن
بهش فکر نکن
ساحل رو بلند کردم و گذاشتم روتخت
و صورتشو با دستمال نمدار پاک کردم
یه نگاه بهش کردم
بمیرم الهی چه بلایی سرش آورده بودن لا مروت ها
گونه سمت چپش کبود بود و لبش جر خورده بود
دور بینیشم کبود بود و بینی اش خون میومد
معلومه یکی با مشت زده تو بینیش
آروم روی گونه اشو بوسیدم و بلند شدم
من نمیزارم این بلا سر اطرافیانم بیاد
خدایا خودت کمکم کن
رفتم دم در شروع کردم دستگیره رو تکون دادن
در قفل بود
داد زدم:آهای یکی اینجا نیست این دختر داره میمیره .هی تیموریه خر درو باز کن ببینم
همین جور محکم به در مشت میزدم و داد میزدم که در باز شد و گندبک پیداش شد
یکی از نوچه های تیموری بود
اون:چته?مشکل داری?
من:قطعا اون کسی که مشکل داره شماهایین نه من
چیکار این دختر داشتید??اصلا چرا من با تو حرف.میزنم برو بگو رییس نره خرت بیاد
که این حرفم باعث شد یه تو گوشی ازش بخورم
یه پوزخند زدمو خون گوشه ی لبم رو بادست پاک کردم و رو بهش گفتم :از این کارت پشیمون میشی
و محکم یه لگد زدم به نقطه حساسش که باعث شد خم بشه و منم پامو گذاشتم رو کمرش و از روش رد شدم
یه نگاه به اطرافم کردم
درست حدس زدم
تو کاخ تیموری هستیم
باید یه تلفن پیدا کنم تا زنگ بزنم پلیس
ولی تا قبلش باید بفهمم پسرا چه ارتباطی با تیموری دارن
طبقه بالا هيچ کس نبود و کارم رو راحت میکرد
با زدن یه ضربه ی محکم به گردن گندبک بیهوشش کردم و به زور کشوندمش تو یکی دیگه از اتاق ها که روی درش کلید بود و شروع کردم با ملافه ها توی اتاق دست و دهنشو و البته پاشو بستن. و البته چاقو و اسلحشو از تو جیبش برداشتن
بعدشم از اتاق خارج شدم و درو قفل کردم
رفتم تو اتاق ساحل
یه نگاه بهش کردم و رو بهش گفتم:متاسفم .قول میدم انتقامت رو بگیرم
سریع کلید اتاق گندبک رو گذاشتم تو اتاق ساحل و درو قفل کردم
که مبادا بخوان اذیتش کنن و کلیدش هم گذاشتم تو جورابم
کاخ تیموری سه طبقه بود و ماهم تو طبقه ی سوم بودیم
آروم از پله ها اومدم پایین و وارد طبقه دوم شدم
وقتی از پله ها میومدی وارد یک راهرو میشدی که فقط یه در داشت و ادامه اش میخورد به باحال و پذیرایی صدای پا از پله ی پایین میومد بازرس به پله ها نگاه کردم
حالا کجا قایم شم??
سریع شروع کردم دویدن تو راهرو
اخه میخواستم برم تو حال قایم شم از جلوی در اتاق که رد شدم
در باز شد و دستی منو کشید تو
و یک چاقو گذاشت زیر گلوم

اون:تو???
من :تو دیگه کی هستی ?
چون نقاب داشت نمی تونستم بفهمم کیه ولی صداش عجیب آشنا میزد
نقابشو برداشت که ...
من با دهن باز :تو????
اون با خنده:هیس بابا .الان صداتو میشنون .
من :تو اینجا چیکار میکنی?
اون با اخم:این سوال رو من باید از تو بپرسم نه تو ازمن
من:چرا اونوقت?
با یه قیافه خوف آورگفت :چون....
که باعث تعجب من شد
نعععع

.......




ارمین:
به اون کسی که منو کشید داخل نگاه کردم
این آدم بود?
من:خیلی مشکل داری
سرگرد سانیاراحمدی:چرا?
من:این چه وضعه داخل کشیدنه ?
سرهنگ :لازم بود سرگرد
به سرهنگ که تو تاریکی وایساده بود احترام نظامی گذاشتم و با تعجب پرسیدم:
ببخشید قربان اما اینجا چه خبره? ما داشتیم میرفتیم خونه سالاری .اما دخترها به صورت خیلی عجیبی ناپدید شدن
سرهنگ :سرگرد متاسفانه باید بگم اونها توسط تیموری دزدیده شدن و الان تو خونه تیموری ان
ناخودآگاه تو ذهنم گفتم :نکنه اون مارمولک بلایی سرشون بیاره
خفه باش ارمین
من:قربان اجازه میدید بریم اونجا و خونه رو محاصره کنیم ?
سرهنگ :خیر سرگرد
من:اما قربان جون دخترها در خطره
سرهنگ :ما نمی تونیم ریسک کنیم
اه عجب آدمیه ها
من:قربان هنوز هم لازمه هویت خودمم از دختر ها پنهان کنم?
سرهنگ :سرگرد صبر داشته باش.تو باید به صورت مخفیانه بری تو خونه تیموری .اونجا میتونی اگر دخترها رو پیدا کردی بهشون بگی
اگر پیدا کنی .من حتما پیداشون میکنم
من:سرهنگ تنها برم ?
سرهنگ:نه برادراتو هم ببر فقط قبلش خوب توجیحشون کن که عملیات رو خراب نکنن
احترام نظامی گذاشتم و از در خونه اومدم بیرون
که سانیار کشیدم تو
من:باز چیه?
سانیار:بابا دلم برات تنگ شده بود پسر
من :اه اه برو گمشو حالم رو بهم زدی .برو کنار کار دارم
سانیار:لیاقت نداری اخه .بابا دخترا واسه من له له میزنن
من:خب برو پیش همونا .من رفتم
از در خارج شدم
خدایا کمکم کن
رفتم به سمت اروین و آیدین که همون جور اونجا وایساده بودن
آیدین:میشه بپرسم کجا بودی ?!
من:بهتون میگم .حالا بیاین بریم
اروین:چی میگی بابا?کجا بریم ?پس دخترا چی
من:بیاین بریم حالا،میفهمین
سوار ماشین شدیم
نمی دونم چرا حسم عجیبه
بیخیال بهتره سریع تر از این شهرک کوفتی خارج بشیم

*********






ارمین:
از اون محوطه لعنتی خارج شدیم و تا رسیدن به تهران هیچی نگفتیم
یک گوشه نگه داشتم و برگشتم سمت پسرا که هردو عقب نشسته بودن
آیدین:چرا نگه داشتی ?
من با جدیت :چون باید باهاتون حرف بزنم
اروین دست به سینه :میشنویم
من:ببینید بچه ها ما الان تو وضعیت بدی قرار داریم .شاید درک نکنین اما وضعیتما از اون که فکر می کنین بدتره
آیدین با اخم:چی میگی ?کدوم وضعیت?
من:دخترا دزدیده شدن

دوتایی:چییییییی???
من:دخترا دزدیده شدن
آیدین:یعنی چی الان?
من :تیموری دزدیده اتشون .
خواستن حرف بزنن که دستمو به علامت سکوت آوردم بالا
من:ببینید بچه ها خوب می دونید که تیموری چقدر دنبال دخترا بوده .پس قطعا خطر تهدیدشون میکنه.
آیدین:تو از کجا فهمیدی?
من:ما زیر نظر سرهنگیم .

اروین:حالا ما باید چیکار کنیم ?
من:باید مخفیانه تاکید می کنم مخفیانه وارد خونه اش بشیم و دخترا رو پیدا کنیم و فراری بدیم .در ضمن بچه ها سابقه تیموری از سالاری و محسنی خراب تره .مطمئن باشید اگر دست از پا خطا کنید .یه بلایی سرشون میاره .
دستمو بردم جلو:با منید?
دوتایی نگاهی بهم کردن و دستشون رو گذاشتن رو دستم
و باهم گفتن :مثل همیشه
لبخندی زدمو از ماشین پیاده شدم
رفتم پشت ماشین و در صندوق عقب رو باز کردم و به ساکی که سرهنگ بهم داده بود نگاه کردم
خدا رو شکر لباسامون خوب بود و لازم نبود عوضشون کنیم و اما وسایل تو ساک
یک شکر . یک اسلحه .چاقو.اسپری فلفل .پنجه بکس.طناب و....
ساک رو ربودم تو ماشین و خودمم نشستم و استارت زدم این هم شروع عملیات ما
عملیاتی که بعدش.....


خوب دیگه من برم
قربونم برین جمیعا



رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2
 سپاس شده توسط پری خانم ، mosaferkocholo ، Fatemeh12345 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، کابوس عشق ، خخخخ ، ‌ss 501 ، الوالو ، ماهان ع ، small rose ، Par_122
#14
سلام عشق های کج و کوله خودم
اخه چقدر مهربونم من:bighug:

ditConfuseds32:



اروین:
من:اوه پسر عجب خونه ای .این تو باید پر محافظ ودوربین و دزد گیر باشه
ارمین:درسته ولی خوب ما می تونیم
خیر سرش مثلا می خواست دلگرمی بده
ماشین رو دو کوچه قبلش پارک پارک کردیمو از دیوار پشت خونه بالا رفتیم
یه نگاه به داخل کردم
اوه اینجا امنیتش از بانک مرکزی هم که بیشتره. فردی تو باغ نبود اما پر دوربین بود .ولی خوب واسه ما چیزی نیست (تو گفتی منم باور کردم)
پریدیم پایین پاول ازهمه ترتیب دوربینا رو دادیم
و بعد ارمین اشاره زد بریم نزدیکش

رفتیم.نزدیکش
رو بهمون گفت :شما ها باغ و انباری و با زیر زمین رو بگردید منم میرم تو خونه
قبول کردیم و اول ازهمه کل باغ رو گشتیم ولی هيچ سر نخی دستمون نیومد
رفتیم سراغ انباری
یک نفر دم درش وایساده بود که وقتی ما دوتا رو دید شروع کرد داد زدن که یکی دیگه ام از تو انباری بیرون اومد
ماشالله هیکل
با آیدین ترتیبشونو دادیم و در انباری رو باز کردیم
یه راهروی کوچولو و دوباره یک در
رفتیم سمت در
درو باز کردم و یک نگاه تو کردم
خدای من این نگارمن بود (بچه ها توجه داشته باشید معنی نگار یعنی یار .معشوق پس نگارمن یعنی معشوق من .ههههه)

جان??
من الان چی گفتم??
بیخیال
رفتم سمت نگارکه به ستون بسته بودنش
بیهوش بود و گوشه ی لبش زخم شده بود
معلوم شدت سیلی که خورده زیاد بوده که بیهوش شده
آیدین بازمزمه :یعنی سر نفسم این بلا رو آوردن ?
این رو خیلی اروم گفت ولی خب بالاخره من شنیدم
یه چندتا سیلی آروم زدم تو گوشش و صداش زدم :نگار.نگار
آروم چشاش باز کرد و یک نگاه بهم کرد و بعدش چشماش بست
و گفت:ایشش سریش مزاحم بزار یه خورده بخوابم .اصلا من دانشگاه نمیام .برو .برو داداش من
من که از یک طرف خنده ام گرفته بود و از یک طرف عصبی بودم
یعنی نگار منو داداشش میدونه?
غلط کرده
من نمیزارم
دوباره صداش زدم:نگار پاشو ببینم دانشگاه چیه?
یهو چشماش باز شد
نگار:شما اینجا چیکار میکنید?
من:اومدیم شمارو نجات بدیم
نگار با ترس:نفس??نفس کو??
من:ما نمیدونیم
نگار:بابا توروخدا بیا دستامو باز کن دیدم دردگرفت اینقدر محکم بستن
من:ایشالله دستشون بشکنه
البته اینو آروم گفتم
و دست و پاهای نگارو باز کردم
و بلندش کردم
نگار:اه سرم چقدر میکنه
آیدین:به خاطر ضربه ایه که خورده تو سرته .
نگار:بدویین بریم دنبال نفس.راستی نگین چی?
آیدین:نترس .اونم پیداش میکنیم
از انباری اومدیم بیرون
اون دوتا غول رو گذاشتیم تو انباریو درو قفل کردیم
حالا فقط یه جا میموند
زیر زمین!!!!
سه تایی آروم رفتیم سمت یه در که فکر کنم میخورد به زیر زمین
درو باز کردیم
آروم وارد شدیم
هیچ کس نبود
عجیبه
چرا آنقدر محافظای اینجا کمه??
ولی فکر کنم اینجا.بخوره به استخر
از راهرو که با کاشی های ابی تزیین شده بود گذشتیم و وارد شدیم
ایول هوش
درست بود
استخر بود
داشتم دور واطرافش رو نگاه میکردم
یه استخر با عمق پانزده متری یا شایدم بیشتر
همینطور داشتم دید میزدم که باصدای جیغ نگار سریع برگشتم و نگاه کردم
نگار داشت وحشت زده یه جایی رو نگاه میکرد رد نگاشو گرفتم
رسیدم به سقف
واییی خدای من

............


فعلا خوجلای من HeartShyRolleyesHeart
رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2
 سپاس شده توسط جوجو خوشگله ، پری خانم ، mosaferkocholo ، NeginNg ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، کابوس عشق ، ***Z.E*** ، خخخخ ، الوالو ، ماهان ع ، Par_122
#15
اسپمــا پاک َشد وسط رُمان اسپم نزنید !!!
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
 سپاس شده توسط جوجو خوشگله ، خخخخ
#16

ارمین:
بچه ها رفتن به اون سمت باغ
خب مسلما نمی شه از در جلوی خونه رفت
شروع کردم دید زدن اطراف
خونه سه طبقه بود
طبقه اول یک در اصلی داشت و شیش تا پنجره ی بزرگ و چهارتا پنجره ی کوچیک
خونه ی به این بزرگی چرا آنقدر کم در و پنجره داره??
رفتم سراغ پنجره ها
تمومش قفل شده بود
حیف که اگر شیشه رو بشکونم صدا میده وگرنه ..
یک نگاه کردم به طبقه دوم
سه تا بالکن و چندتا پنجره
ایول
در یکی از بالکن ها باز بود
یکم به دور و اطرافش نگاه کردم و دست به کار شدم
پام و گذاشتم لبه پنجره ی طبقه اول و دستمو لبه بالکن قرار دادم و با زور خودمو کشیدم بالا

هوفففف
دستامو محکم بهم زدم تا خاک احتمالی رو از روش پاک کنم
دستکشامو دستم کردم
همین طور نقابم رو
واز در بالکن. رفتم تو
وارد یک اتاق شدم
خیلی به جزییات توجه نکردم
رفتم به سمت در اتاق و خیلی اهسته بازش کردم
آروم از تو اتاق اومدم بیرون
یه نگاه کردم
تو یه راهرو بودم
که یه سرش به پله ها و سر دیگه اش فکر کنم به اتاق نشینمن می رسید
با صدایی که از پله ها اومد
سریع رفتم داخل اتاق و درو نمی بسته نگه داشتم و از لاش بیرون رو دید میزدم
یک دختر از طبقه بالا اومد پایین
قیافه اش اصلا واضح نبود
ولی عجیب آشنا میزد
یک نگاه دزدکانه به طبقه پایین کرد
یه جای کار میلنگه
این چرا باید اینقدر مشکوکانه رفتار کنه
دوباره صدای پا از پله اومد
که باعث شد دختره هل شه و اروم شروع کنه دویدن توی راهرو
نه من باید سر از کار این دختر دربیارم
وقتی داشت از جلوی در اتاق رد میشد
سریع کشیدمش تو اتاق و چاقومو گذاشتم زیر گلوش
وقتی صدای پا قطع شد تازه تونستم یک نگاه به طرف بکنم
سرمو بلند کردمو و نگاش کردم

نگین???
با ترس داشت به چاقو و من نگاه میکرد
آروم گفتم:تو??
تعجب کرد و باتعجب پرسید:تو دیگه کی هستی ?
لبخندی روی لبم نشست
کمی چاقو رو از گلوش فاصله دادمو با یه حرکت نقابم رو در اوردم
چشاش قد چرخ ماشین گرد شد
وگفت:تو ??
البته با صدای بلند گفت
بالبخند گفتم:هیس الان صداتو میشنون
نگین:تو اینجا چیکار میکنی ?
من با جدیت:این سوالو من باید از تو بپرسم نه تو ازمن
با یه قیافه ی حق به جانب گفت :
چرا اونوقت ?
من بایه قیافه ی خشن:چون اینجا .......
معلوم بود از حرفم تعجب کرده
اخه خودمم تعجب کرده بودم چه برسه به این بیچاره
من:ببین مثل یک دختر خوب میشینی اینجا تا من بیام سراغت
خواست حرف بزنه که لرزیدم
اه چقدر از ویبره ی گوشی بدم میاد
گوشیمو از تو جیبم دراوردم
آیدین بود

من:الو?
آیدین:ارمین زود بدو بیا اینجا
صدای گریه از پشت خط میومد
من:اونجا چه خبره ?
آیدین:ارمین ....نفس
من :نفس چی??
با این حرف نگین چسبید بهم تا حرفامونو بیشتر متوجه شه
آیدین: ما نگارو نفس رو پیدا کردیم اما نفس اوضاعش خرابه
من:آیدین مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده
آیدینبا صدای کمی لرزون :
ما الان تو سالن استخریم و نفس تویه محفظه بالای سقف استخره .ارمین سریع تر بیا
من:پوفف باشه
و قطع کردم
چقدر شلوغش کردن
بابا یه جور گفت
گفتم نفس مرد
نگین:چی شده ارمین?
من:هیچی
نگین:منو بچه فرض کردی.چه بلایی سر نفس اومده?
من:پوفف بابا تویه محفظه بالای سقف استخر زندانی شده
نگین باترس:یا خدا
نشست رو زمین
من:چی شدنگین??
نگین:بدبخت شدیم .ارمین بدبخت شدیم

من:چرا?
نگین:نفس فوبیا از فضاهای بسته و ارتفاع داره .اگر تو همچین جاهایی قرار بگیره نفس میگیره و تقریبا کنترل دست و پاشو از دست میده .وای خدا خودت کمکمون کنپس قضیه از اون چیزی که فکر میکردم بدتره
من:پاشو نگین .پاشو .نمیدونم چه بلایی سرش آوردن که هنوز بیهوشه اما تا قبل از به هوش اومدنش باید نجاتش بدیم
نگین با عصبانیت:اون تیموری لعنتی میدونست نفس فوبیا داره. اشغال لعنتی
از جا بلندش کردمو رو بهش گفتم:سعی کن خونسرد باشی .الان باید فقط به فکر راه نجات باشیم نه چیز دیگه ای .قبول?
نگین با قیافه مغوم:قبول
به سمت در راه افتادیم و درو آروم باز کردم
به سمت پله ها رفتیم
که شنیدن صدایی سریع به عقب برگشتیم
صدا:صبح به خیر جناب سرگرد .سلام نگین جون
یک دختر بود .من نمی شناختمش ولی انگار نگین میشناختتش

نگین:تو??
دختره:چیه?? رو دست خوردی ??
اسلحه اشو به سمتون نشونه گرفت و گفت :یالا .برید پایین

...........



شرمنده اخلاقای ورزشیتون


ادامه ی رمانـ

نگین:
با شنیدن صدای اشنایی سریع به عقب برگشتم
صدا:صبح به خیر جناب سرگرد.سلام نگین جان
داشتم باچشمای گرد شده نگاهش میکردم

من:تو???
اون با پوزخند:چیه ?رودست خوردی ?
اسلحه اشو به سمتون گرفت و با صدایی خشن گفت :یالا برین پایین
با خشم نگاه می کردمش
من:به چه قیمتی دوستات رو فروختی ?
اون:هه فکر کردی اون نگار احمق برام اهمیتی داره?بره بمیره
باورم نمی شد
این واقعا تارا بود??
تارا:بسه بدویید برید پایین
آروم آروم از پله ها اومدیم پایین
دم پله ها ارمین سریع برگشت و دستشو پیچوند که تارا یک جیغ بلند زد و اسلحه رو ول کرد
با صدای دست زدن به سمت صدا برگشتیم
تیموری:براوو .خیلی عالی بود .نمایش قشنگی بود .فقط جناب سرگرد نکنه فکر کردی همه مثل خودت کودنن??
قشنگ منقبض شدن فک ارمین رو دیدم
تیموری با یه قیافه که دیگه اون لبخند مسخره رو لبش نبود رو به افرادشون گفت:بیاریدشون
افرداشون اومدن سمت ما
خواستم گارد بگیرم که ارمین اشاره زد مقاومتی نکنم اما اخه چرا?
اخمی کردمو گذاشتم اون هرکول ها بیان دستامو بگیرن
دستمو که محکم که گرفتن محکم هلم دادن سمت در
به خدا یه روز از عمرم هم مونده باشه تلافی میکنم
ما و به سمت زیر زمین که فکر کنم همون استخر بود هدایت کردن
وارد شدیم
درست حدس زده بودم
نگارو بچه ها با شنیدن صدای پا برگشته بودن سمت ما و با تعجب مارو نگاه می کردن
مامور رو مارو پرت کردن جلوی پای نگاراینا
نگار کمکم کرد از جام بلند شم وپسراهم به ارمین کمک کردن
تیموری با پوزخند:من نمیدونم یا شما خیلی احمقید یا منو احمق فرض کردید??تاوانش رو پس میدید
و بعد.........


پست بعدی

نگین:
تارا که نزدیک تیموری بود با یک فن زد تو دستش که تفنگش افتاد
تفنگشو گذاشت رو سر تیموری و رو به ما گفت :منتظر چی هستین??
که باعث شد پسرا شروع کنن زدن کسایی که دور و اطرافمون بودن
نگار و منم شروع کردیم دفعه کردن اونها
که البته هم خوردیم هم زدیم
این وسط آیدین تا سرش خلوت شد پرید تو استخر
وای نفس
تارا با صدای بلند داد زد:اگه جون رییستون مهمه تسلیم بشید
وبعد رو به ساعتش گفت : سریع تر بیاید
آیی خدا اینجا چه خبره
چند دقیقه بعد دورمون پر شد از آدم هایی فکر کنم پلیس بودن
با تعجب داشتیم به تارا نگاه میکردیم که به تیموری دستبند میزد
اینجا چه خبره??
تارا ??
بالاخره آدم بده است یا خوبه??
وقتی که پلیس ها تقریبا داشتن همه رو دستگیر میکردن یادم افتاد به نفس
وایییی
برگشتم سمت استخر
دیدم که آیدین با نفس داره میاد سمت لبه استخر
من:نفس
دویدم سمتشون
بچه ها که انگار غرق در فکر بودن و باحرف من یاده نفس افتادن سریع به سمت استخر اومدن
نفس و از آیدین گرفتیم
اما خواهرم نفس نمی کشید
ترسون نگاهش میکردم

نفس!!!!!
نگار کنار نفس بود و گریه می کرد
اما من همونجور یکم دور تر از اونها به نفس نگاه میکردم
ایدین که تازه اومده بود بیرون از استخر،نگارو کنار زد و شروع کرد فشار دادن قفسه ی سینه نفس و مشت زدن وسط کتفش که باعث شد نفس مقدار زیادی آب از دهنش با سرفه بده بیرون
زنده بود
زنده بود
نفسم زنده بود
ابجیم زنده بود
خدایا شکرت که یکی از بهانه های زنده بودنمو نگه داشتی
خدایا شکرت
با دستمالی که جلوی صورتم قرار گرفت نگاهی به ارمین کردم
ارمین بالبخندی ملیح گفت:بگیر اشکات و پاک کن
با تعجب به صورت دست زدم
خیس خیس بود
من کی گریه کرده بودم ??
دستمالو ازش گرفتم و تشکر کردم
نگاهی به نفس و نگار که دز اغوش هم بودن کردم و به نفس که بی رمق داشت به نگار غر میزد
نفس:اییش بسه دیگه چقد تف تفیم کردی دختر .بابا گوشت کوبیده شده ام ولم کن گوریل
نگار نفس رو که خیلی بی جون بود و رو پای آیدین ول کرد و گفت:ااه اه دختره نوبره اش رو آورده در ضمن گوریل خودتی اورانگوتان
همه داشتن با لبخند بهشون نگاه میکردن که در حال سرو کله زدن بودن
تارا: جناب سرگرد
منو ارمین که کمی دورتر ازهمه وایساده بودیم به سمت تارا برگشتیم
تارا که اینبار چادر سرش بود احترام نظامی گذاشت و گفت:سروان تارا مرادی هستم قربان
ارمین با جدیت های مخصوص خودش گفت:خوشبختم سروان ولی بهتر نبود خودتون رو به من معرفی کنید?
تارا:ببخشید قربان سرهنگ گفته بودن هویتم رو به هيچ ک فاش نکنم حتی شما
ارمین:باشه .حالا می تونی بری
تارا دوباره احترام نظامی گذاشت و رفت به سمت نگار
نگارم تا اونو دید صورتشو برگردوند
تارا:نگار نگار جونم. ببخشید بهت نگفته ام ولی به خدا مجبور بودم .بابت حرفای امروزمم ممنون نه یعنی ببخشید مجبور بودم نقش بازی کنم .نگار نگار???
اما همچنان نگار بی تفاوت نسبت بهش بود
تارا که معلوم بود از منت کشی خسته شده بود زد پس کله نگارو گفت :
نگار بیشعور کاری نکن که به شخصیت بوق که اینجا حضور داره بگم که....
که نگار پرید جلو دهنشو گرفت
نگار:دِ اخه ببند در اون تالان اندیشه رو که الان ابروم رو میبری
تارا خوشحال :اشتی کردی ?? اشتی کردی??
نگار با قیافه جمع شده:اخه مثل ادمم که طلب عفو نمی کنی
تارا با دهن کج شده:همینم از سرت زیاده
و این شد اشتی این خل و چل ها
ارمین خواست بره جایی که دستشو کشیدم وبا قیافه ی مشکوک :آقای محترم شما یک توضیح کامل به من بدهکاری
ارمین :چشم خانوم مارپل فقط بزار برای بعدا الان نمیشه
یک پیرمرد اومد.نزدیکمون که نمی دونم چی شد آیدین و اروین و تارا از جا پاشدن و نگارکه دید اینا پاشدن به نفس کمک کرد تا بلند بشه
اون پیرمرده:کارت عالی بود سرگرد همچنین تو سروان مرادی
ارمین احترام گذاشت و گفت :ممنون سرهنگ
تارا هم تشکر کرد که پیرمرده که فهمیده بودم سرهنگه رفت سراغ پسرا
سرهنگ:شما چطورید دوقلو هلی افسانه ای ??
اروین:آخ آخ عمو اگر بدونی چقد کتک خوردم .تموم جای جای بدنم پر کبودیه
آیدین یه دونه زد پس کله اش و گفت:یکی شو نشون بده
اروین لبشو گاز گرفت و گفت :داداش من جلوی خانما ??
آیدین که نگرفته بود یعنی چی گفت:خب آره مگه چیه??
اروین:چون خیلی اصرار میکنی
و شروع کرد باز کردن دکمه شلوارش
آیدین داشت با تعجب نگاهش میکرد تا خواست زیپشو بکشه پایین دستشو گرفت و گفت :چی کار میکنی??
اروین:خب میخوام کبودی هامو نشون بدم دیگه
آیدین :خیلی پرویی وافتاد دنبال اروین
خدایا شکرت که برگشتیم به همون روزهای خوش
چقدر زود گذشت
حدود سه ماه
وای خدا چه روزایی بود
چقدر زود گذشت
سرهنگ رفت پیش نگار اینا ورو به نفس گفت:حالت خوبه دخترم ?
که اشک رو به چشمای نفس آورد

دخترم!!!!!
چه کلمه ی دردناکی
نفس بازم احساساتشو پنهون کرد رو به سرهنگ گفت:توپ توپم حاجی .ولی آنقدر آب خوردم که فکر کنم نیاز شدیدی به دستشویی دارم و تا یه ماهی همونجا اتراق کنم
آنقدر بامزه این حرفو زد که همه خنده اشون گرفت بود

..بسپاسیـدـ
ادامه بدـــــ مـ



رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2
 سپاس شده توسط _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، پری خانم ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، mosaferkocholo ، NeginNg ، کابوس عشق ، خخخخ ، ‌ss 501 ، الوالو ، ماهان ع ، small rose ، Par_122
آگهی
#17
نفس :
سرهنگ همان طور که سعی داشت خنده اشو مهار کنه رو به ارمین گفت:سرگرد بچه ها رو ببر خونه و خودتم فردا اداره باش
ارمین احترام گذاشت و گفت :چشم قربان
سرهنگ هم رفت بیرون
ببیچاره ارمین
وایسا ببینم مگه ارمین سرگرده?????
نگین و نگارکمک من کردن تا بریم بیرون
من:با چی میخوایم بریم??
تارا:شما بامن بیاید
اروین :ماهم هویج ???
تارا:ببخشید ولی شما هم با ماشین من میاید
نگار:چی چجور???جا نمیشیم
تارا: خب اگه اصرار دارید می تونید پیاده بیاید
ارمین:من ماشین دارم
عجبا این ماشین داشتو ساکت بود???

بدجنس!!!!!!!!
نگین:خب پس ماهمه با ماشین ارمین میریم .
تارا:حالا که اصرار دارید باشه .پس من رفتم
عهه بابا این یک تعارفی کرد تو چرا جدی گرفتی?
تارا رفت و ارمین روبه نگین با قیافه ی خنده داری گفت: می گن تعارف اومد نیومد داره??
نگین با یه قیافه ی مظلوم :خب چی کار کنم??
آیدین :مجبوریم همه امون دوستانه تر بشینیم
نگار:حالا ماشین کوش?
اروین:یک خیابون بالاتره
نم:فکرشم نکن که من پیاده تا اونجا بیام
آیدین:خب ما میریم ماشین رو میاریم
الهی قربونت برم خوش خدمت جان

من:باشه
و ما نشستیم لب جوب منتظرشون تا بیان
نگین:چجوری میخوایم بشینیم ??
نگار:چهارنفر عقب و دونفر جلو
من:چهار نفر چجوری عقب جا بشن?
نگین:اصلا بزار ماشین بیاد بعد تصمیم میگیریم
و اینجوری به ماگفت خفه شید ترشیده ها
آخ آخ چقدر وقته شیطونی نکردم
در اسرع وقت پیگیری میکنم
آخ اینا چرا نمیان ??گوریلا!!!!
بالاخره بعد یک عمری پسرا پیدا شون شد و جلوی ما پارک کردن
اروین:خانم برسونمتون???
نگار:نه ممنون منتظر دوست پسرمم
اروین:باور با ما بیشتر بهت خوش میگذره.
نگار:متاسفم
اروین:آقا فقط یه شب بیا تو بغل من بعدش هم .....
که نگار با کیف نگین محکم زد تو صورتش و گفت:
پسره ی خر این چه حرفی جلو بچه میزنی
من با لبخند:تو رو خدا مراعات منو نکن داداش ادامه بده
اروین:آخ آخ زن بد .مگه زنم دست بزن داره???
نگار:نه پ فقط شما مردا فقط باید بزنید
ایدین :پس چی?
منم در جوابش گفتم :استاد ما بهم میرسیم
که با جوابی که داد دهنم کف کرد
آیدین :ایشالله
منظورش چی بود??!
انگار هیچکی متوجه این حرف آیدین نشده بود
نگین:ارمین آب داری???
ارمین:اب واسه چی ??
نگین:میخوام به جنگلای زیر پام آب بدم .بابا سوار شید دیگه
و این شد که کمی خواهرانه تر نشستیم
ما و آیدین عقب بودیم و اروین و ارمینم جلو
ما که قشنگ داشتیم له میشدیم من
و نگین دم پنجره سمت راست نگار پنجره سمت چپ و آیدینم وسط
این آیدین بدجنس تا جایی که میتونست باز نشسته بود
به حدی که لای پاهاش یه زاویه 45در جه میساخت ما سه تا هم به زور جا شده بود و البته در حال له شدن بودیم .دیگه نمی شد تحمل کرد .دستمو به صندلی جلو تکیه گاه کردمووایسادم وسط دوتا صندلی

البته نصفه نیمه چون سرم میخورد به سقف
ارمین:میخوای تا آخر راه همینجوری وایسی ??
من:بابا ااینجوری. خیلی بهتر تا اینکه لوزالمعده ام جاش با ششم عوض کنه
ارمین:باشه هرجور راحتی
فکر کنم یه ربعی میگذشت که همون جور وایساده بودم و تقریبا درحال مرگ بودم
بس که خسته بودم
اخه خیلی خوابم میومد و هنوز تا رسیدن به خونه دوساعته مونده بود(ماشالله تو که خرس قطبی گذاشتی توجیبت)
آقا ما رسیدیم به یک دست انداز و به شدت از روش رد شدیم جوری که همه اعضای ماشین از دم پرت شدن هوا و بعد افتادن سرجاشون
ولی من لای پای آیدین نشسته بودم
در حقیقت سقوط کرده بودم
با خجالت خواستم پاشم(خجالت????!!!!!!)
که آیدین با پاهاش محکم تر منو گرفت
دیگه فکر کنم کاملا سرخ شده بودم
آیدین:بشین،پاهات درد میگیره
وایییی خدا
دارم میمیرم
سعی کردم کمی جمع تر بشینم و جلوتر برم تا خیلی باهاش در تماس نباشم اما مگه میشد???
چنان منو سفت چسبیده بود که دریغ از یک میلیمتر تکون خوردن
یک نگا به افراد داخل ماشین کردم
نگارو اروین دوتایی که خواب بودن
ارمین و نگین هم داشتن سر یه موضوعی آروم آروم صحبت میکردن
فقط نمی دونم این آیدین چکار میکنه ??
هی چشمام بسته میشد و سرم پرت که باعث میشد دوباره چشمامو باز کنم
دفعه آخر نمیدونم سرم کجا قرار گرفت ولی خیلی خوب بود
یکم سرمو بلند کردمو دوباره گذاشتم رو متکامو بعدن خوابیدم
..!!!

نفس:
وای این صدای دومب دومب چیه ???
آروم چشمامو باز کردم
خوب اینکه یک لباس مردونه ی قهوه ایه
لباس مردونه????
من کجام???
سرمو بلند کردم

آیدین??????????
یعنی من??????
لبمو گاز گرفتم
یعنی من تو بغل ایدین خوابیدم????
وای ابروم رفت بر فنا
آروم خواستم ازش فاصله بگیرم که تکوین خورد و سرشو آورد نزدیک گوشم
وا مگه خواب نبود ???
گفت:جاتون خوب بود??می خوای اگه راحت بود هر شب اینجا بخوابی
احساس کرد لبوی کامل شدم
خدای من
این چرا این قدر پرو شده???
با دیدن صورت سرخ من گفت :خوب حالا نمی خواد خجالت بکشی تو که راحت خوابیدی حالا بزار یه خوده من بخوابم
و سرشو گذاشت رو شونه ام
آیدین خان تاوان مسخره کردن منو میدی
به همین زودی
یک نگاه به ساعت کردم بابا من که کمتر از یک ساعت خوابیدم
یک نگاه به بچه ها کردم نگار کماکان خواب بود
ولی اروین بلند شده بود و داشت با ارمین در مورد یه چیزی بحث میکرد
نگینم که خواب
آقا این ماشین خواب اوره
ولی خوب از دو روز پیش بچه ها خواب درست حسابی نداشتن
هوففف الان نیم ساعته که از خواب بیدار شدم و حوصله ام سریده بدجور
یک نگاه به شونه ی چپم که آیدین سرشو روش گذاشته بود کردم .
آخی نازی گودزیلای من چه ناز خوابیده .شتررررر
چقدم سنگینه
ولی خداییش کل وزنه سرشو رو شونه ام نذاشته ها
داشتم بالبخند نگار میکردم که اخم کرد
اوه اوه اخمشو
دست راستمو آوردم بالا و با انگشت اشاره ام گذاشتم بین دوتا ابروهاش که اخمش باز شه
تا دستم رو گذاشتم احساس کردم چشماش لرزید
سریع برگشتم سمت ارمین و ازش پرسیدم : کی میرسیم??
که اونم گفت :تا بیست دقیقه دیگه میرسیم
دوباره شروع کرد حرف زدن با اروین
چقد.این دوتا میحرفن
بیست دقیقه بعد که رسیدیم در خونه
ارمین گفت بچه ها و بیدار کنم
من اول از همه آیدین رو بیدار کردم که یه وقت این صحنه و نگار و نگین نبینن که ابروم میره
بعدم دخترا رو بیدار کردیم
و وارد خونه شدیم

********
صبح زود تر از همه از خواب پاشدم
مثل یک دختر خوب صورتم رو شستم و منتظر بچه ها بودم تا بیدارشن

اما....
با نقشه ای که تو ذهنم داشتم اروم و خبیث خندیدم
بیچاره آیدین
ولی حقشه پسره ی بیشعور
وجدان:نفس سعی.کن آدم باشی
من:چجوری وجدان جان??
وجدان:امممم اممم خب....هیچی به کارت برس
و این شد شروع نقشه ی من برای آیدین خان

یوهااااااااااا



بسپاسیدـ



رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2
 سپاس شده توسط _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، پری خانم ، تارا14 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، mosaferkocholo ، NeginNg ، کابوس عشق ، خخخخ ، الوالو ، ماهان ع ، small rose ، Par_122
#18
اینم ی پستــــــ توپــــــــ


نفس:
پشت دیوار راهرو کشیک آیدین رو میدادم
تازه چند دقیقه بود بیدار شده بود و رفته بود دستشویی
با صدای دادش لبخند پت و پهنی رو لبم جا گرفت
آیدین:نفس !!!!!!!!!
من:بر اعصابت مسلط باش
آیدین از دستشویی اومد بیرون البته با دندون هایی شاتوتی
دندوناش تموم بنفش تیره رنگ شده بود و البته خیلی ترسناک میشد با اون.نگاه عصبیش
آیدین:تو خمیر دندونم چی ریخته بودی ??
من:ببین ایدین منطقی باش باشه???
آیدین:جواب منو بده
من:خوب راستش.....مربا شاهتوت و کمی رنگ
آیدین :نفس زنده ات نمیزارم
مثل سگ افتاد دنبالم
یا قمر بنی هاشم
منم مثل چی شروع کردم دویدن به سمت طبقه ی پایین
من:کمک .این الان منو میخوره
اینقدر دویدیم که رسیدم در ورودی
مثل چی با لگد درو باز کردم و پریدم بیرون
اون ایدینم مثل خر دنبالم میکرد
رسیدم به ته باغ
من:ببین ایدین منطقی باش نگاه کن چقد خوشگل شدی
ایدین همونجور که بهم نزدیک میشد گفت:که خوشگل شدم???
من:پرفکت .از این بهتر نمیشی
حالا خوبه هنوز بهش نگفتم رنگش تا بیست و چهار ساعت نمیره
ایدین: پس چطوره خودتم همین شکلی شی???
من:نه این نهایت بی انصافیه
همونجور که نزدیکم میشد با یه قیافه ی بدجنس :چرا اونوقت ?
من:چون من یک دخترم و زیبایی مهم .اما تو پسری و هيچ مهم نیست قیافت(این عقیده ی نفسه و به من مربوط نیست)
ایدین همونجور نزدیک میشد
دیگه به ....خوری افتاده بودم
جاتون خالی
من:ببین هرکاری بگی میکنم فقط کاریم نداشته باش
ایدین شتر هم که لبخند میزد گفت:هرکاری?
من:هرکاری
ایدین با یه قیافه بی تفاوت :باشه پس بیا منو ببوس
جاننننننننن????
من با چشمانی قد گردو :چیییی???
ایدین:همین که گفتم .نکنه جربزشو نداری ???
با حرف آخرش خون جلوی چشمامو گرفت و رو بهش گفتم :
........

من:کی جربزشو نداره?????
ایدین با یه پوزخند :معلومه تو
من :نشونت میدم
رفتم نزدیکش
عصبی بودم
خیلی خیلی عصبی
دستمو رو شونه هاش گذاشتم و رویه پنجه ی پا بلند شدم
یه نگاه بهش کردم
چشماش بسته بود
من:تو کفش بمون اقاهه
و دستمو از رو شونه هاش برداشتم و عقب کشیدم
ایدین با تعجب داشت نگام میکرد
یه لبخند سر خوش زدم و به سمت خونه حرکت کردم
داشتم می رفتم که بازوم به عقب کشیده شد و لبهای ایدین رو لبهام قرار گرفت
با چشمای گرد شده داشتم نگاهش میکردم
این داشت چیکار میکرد ?????
انگار تازه فهمیدم داره چه اتفاقی میافته
یکی از دستاش پشت سرم بود برای همین نمی تونستم سرم رو تکون بدم
دستامو که کنار بدنم اویزون بود رو گذاشتم رو سینه اش و سعی در هل دادنش داشتم اما من کجا اون کجا ???
محکم تر کمرمو گرفت ولی من بازم سعی در جداشدنمون داشتم یک فشار محکم دیگه به سینه اش دادم که باعث کمی فاصله بین ما شد و البته باز شدن چشم های ایدین ولی هنوز دستش دورم بود
این چشماها با من چیکار میکنن???
چرا این کارو کرد???
چرا با احساسات من بازی میکنه?!?
من .....
همدیگرو نگاه می کردیم
من با دلخوری و اون ....
با یه حسی که نمی توهستم بفهممش
من با چشایی لبالب پر :چرا این کارو کردی??چرا با من بازی میکنی?? فکر کردی چون مامان و بابا ندارم بی کس و کارم.ایدین چرا با من این کارو کردی??چرا??
ایدین: چون دوست دارم
با چشمای اشکیم نگاهش کردم
چی !?????
چی گفت???!!
من آروم:چی گفتی??
ایدین:می خواستی با دقت گوش کنی
من:یه بار دیگه بگو
ایدین منو کشید تو بغلش و آروم گفت:دوست دارم .نمی دونم از کی ولی اینو خوب میدونم که نفسمی و نباشی من نیستم
خدای من باورم نمی شد این ایدین بود که داشت به من اعتراف می کرد ???
وای خدایا عاشقتم
خدایا ممنون
نوکرتم
مامان ممنون که هوای دخترتو داشتی
مامان
مادر عزیزم
همونجور گریه می کردم و تو ذهنم از همه تشکر می کردم
ایدین:نفس چرا گریه میکنی ?نکنه تو ....
و آروم ساکت شد
برام سخت بود اعتراف کنم اما قطعا واسه ی ایدین سخت تر بوده
من:چون خوشحالم ...خوشحالم که به عشقم رسیدم
ایدین خیلی خوشحال :یعنی توهم منو دوست داری???
من :اصلا
مثل بادکنکی که بادش خالی میشه خالی شد
من با لبخند:یه چیز فراتر از دوست داشتن .دوست دارم
ایدین منو بلند کرد و داشت میچرخوند که با صدای دست و سوت برگشتیم سمت ورودی باغ
وای خدا
اینا اینجا چیکار میکنن ?'
ایدین آروم منو گذاشت پایین
منم سر به زیر داشتم به نگین و نگار و اروین و ارمین نگاه می کردم
نگین و ارمین آروم با لبخند دست میزدن ولی این نگار و اروین جلف داشتن سوت میزدن تازه شعرم میخوندن
نگین آروم اومد جلو پیش ما و بالبخند گفت:تبریک میگم
بابا چی رو تبریک.میگم این نره خر فقط به من ابراز عشق کرده
ازدواج که نکردیم
ارمین آروم اومد جلو و کنار نگین وایساد: پس فرداشب میخواستم برای موفقیت ماموریت یه جشن بگیرم که میشه جشن نامزدی شما دوتاهم باشه ??
ایدین آروم خندید و ارمین رو بغل کرد:خیلی اقایی داداش
نگین:فقط خواست باشه خواهرمنو اذیت نکنی که با من طرفی
آیدین:من غلط بکنم اذیتش کنم
اروین:میگما زن داداش تا فرصت دآری پشیمون شو .این داداش همچین مالی هم نیست ها
این حرف اروین باعث شد که یه پس گردنی از ایدین مهمون شه
نگار:راست میگه ایدین حماقت نکن تو حیفی
محکم یک پس گردنی به نگار زدم و گفتم:نگار جان ببند
که موجب خنده حضار شد
ارمین :خب ما بریم صبحونه بخوریم که رودهه داره نقشه میکشه کبد رو بخوره
ایدین:شما از کجا فهمیدید که ما اینجاییم??
اروین:من داشتم از پنجره دید میزدم که دیدم. دوتا کفتر عاشق در حال بوسیدن همن ماهم بروبچ رو خبر کردیم تا بیایم و زاغ سیاتون رو چوب بزنیم
یعنی اروین دیده که ما همدیگرو بوسیدیم???
وای ابروم رفت
ارمین:بچه ها بیاید بریم
نگین:ما رفتیم .شماها هم زود تر بیاید
و این دوتا به زور نگار و اروین رو باخودشون بردن
ایدین :چرا اینقدر خانومم ساکته???
من:دلم می خواد خفت کنم
ایدین:واچرا???
من:ابروم پیش همه رفت
ایدین تک خنده ای مردونه کردوگفت :در عوضش. زود تر به من میرسی
ای این زود تر رسیدن بخوره تو فرق سرم
ایدین از تو جیبش دستمالی در اوردو به من داد
ایدین:بیا بگیر لبت رنگی شده
من:رنگی شده??
وای رنگه بیست و چهار ساعته اس
ایدین :آره چیه مگه ???
من:رنگه نمیره??
ایدین:چی!??!?
من در حالی که لبمو گاز میگرفتم:رنگش 24 ساعته اس
ایدین:یعنی ما باید تا بیست و چهار ساعت اینجوری باشیم!??'
من مظلوم: اوهوم
ایدین:نفس اگر دستم بهت برسه...
و افتاد دنبالم
من همونجور که میدویدم هی با صدای بلند می خندیدم
که باعث میشد ایدین تهدیدم کنه
بفرما ابراز علاقه ماهم مثل آدم نبود
این که مثلا الان عاشقم بود قصد کشتنم رو داشت
داشت بهم می رسید
حالا اون بود.که خنده های شیطانی سر می.داد و من تهدیدش میکردم
من:ببین به من نزدیک بشی به تموم مدرسه میگم شبا شلوارتو خیس میکنی
چه تهدید کارسازی !!!!!
بابا چی کار کنم وقتی میترسم مغزم قفل میکنه
من:اخخخخخخخ
.........

نگین:
همه تو آشپزخونه بودیم و داشتیم وسایل صبحونه رو آماده میکردیم
اروین جلو پنجره وایساده بود و داشت آپ پرتغال میخورد
این نفس و آیدینم معلوم نیست کجان????
نمی دونم اروین چی دید که آب پرتغال پرید تو گلوش
نگار سریع رفت و محکم زد پشت کمرش
اروین:بسه بسه قطع نخاع شدم
ارمین:چرا آب پرتغال پرید تو گلوت
اروین با شیطنت لبخندی زد و گفت:بیاید بریم تو حیاط
من:برو بابا من کلی کار دارم
اروین:باشه نیاین ولی مطمئن باشید صحنه های قشنگی رو از دست دادید
ناخودآگاه با این حرف اروین کنجکاو شدم ببینم چه صحنه هایی رو میگه
برای همین دنبالش رفتیم
********
نمی دونم چرا دلم می خواست گریه کنم ??
خواهر کوچولوم داره عروس میشه اونم با کسی که دوسش داره
وای خدا چقد خوشحالم برات نفس
به زور نگارو اروین رو آوردیم تو خونه و گذاشتیم اون دوتا باهم بیشتر حرف بزنن
که البته نگار و اروین داشتن از پشت پنجره نگاهشون میکردن
منو ارمینم رفتیم تو آشپزخونه تا نیز صبحونه رو بچینیم
من:ممنون
ارمین یک ابروشو بالا انداخت و.گفت:بابت??
من:بابت اینکه میخوای واسه ی بچه ها جشن بگیری
ارمین لبخندی زد و هیچی نگفت
جدیدا خیلی کمتر جدی و خشک میشه کاین خیلی خوبه چون اونجوری خیلی ترسناک میشه
ارمین:دهن ایدین رو دیدی??
من:آره ولی نفهمیدم چرا اینجوری شده
ارمین:کار نفسه تو خمیر دندونش مربا شاهتوت و رنگ ریخته بود
من:تو از کجا فهمیدی??
ارمین:صبح که ایدین داشت داد و بیداد می کرد بلندشدم و صداشونو شنیدم که نفس این بلا رو سر ایدین آورده
من:پس چرا دهن نفس هم رنگی بود??
ارمین لبخندی زد و هیچی نگفت
نکنه??
وای خدا
چه سوتی دادم من
سعی کردم فضا رو از اون جو دربیارم
من:ببخشیدا ولی شما یک توضیح به من بدهکاری
ارمین:چه توضیحی??
من:یادتون رفته سرگرد??
ارمین :نه خانم مارپل .فقط من باید برم اداره .شب برات توضیح میدم
دستمو بردم جلو:قول مردونه?
دستمو گرفت و گفت :قول مردونه.
یک نگاه به ساعت کرد
ارمین:وای وای دیرم شد.با اجازه
من:تو که چیزی نخوردی
ارمین:بابا تو اداره میخورم .بهتر از اینه که سرهنگ خفه ام کنه .خداحافظ
و رفت طبقه ی بالا
اخییی هیچی نخورد که
سریع رفتم تو آشپزخونه و یک لقمة ی بزرگ درست کردمو گذاشتم تو پلاستیک
رفتم دم پله داشت از پله ها میومد پایین
من:ارمین?!!?
سرشون توکیفش بلند کردو گفت:بله???
من:بیا این لقمه بگیر بخور
نگاهی به دستم که جلوش بود کردو لقمه رو گرفت و تشکر کردو رفت
خب بریم صبحونه بخوریم
نه صبر کن
من باید ببینم این نگار و اروین دارن چیکار میکنن
رفتم نزدیک پنجره
وا اینا دارن چیکار میکننن????????


نگار:
آخی خواهر کوچولوم داره زودتر از همه عروس میشه
منم میخوام!!!!!!
ایش این نگین بیشعور نذاشت ببینم اینا میخوان چیکار کنن
قبلش اینجوری بوده
بعدش چی میشه???
رفتم روبروی پنجره و زل زدم بهشون که باهم حرف میزدن
اروینم کنارم بود و سرش توگوشیش
نمی دونم چی شد که نفس شروع کرد دویدن.
داشتن دنبال هم میکردن
وااا اینا چشونه!????
اروین:نچ نچ نگار خانوم هنو برات زوده بخوای از این اس ام اسا بخونی
وا خل شده???
من:برو بابا
بعدم برگشتم سمت پنجره
وایسا ببینم
اس ام اس ????
برگشتم سمت اروین و به دستش نگاه کردم
من:اروینننن
اروین لبخندی زد و گفت:بلهههه???
من:موبایلمو بده
اروین :نچ
من:بده
اروین:نچ
من:نده خودم میگیرمش
و رفتم نزدیکتر
اما این مارمولک از جاش تکون نمی خورد فقط دستاشو برده بود بالا
رفتم نزدیکش و دستمو دراز کردم اما مگه میرسید بهش?????
من:بدش
اروین:آخی کوتوله جون دستت نمی رسه???
من:به کی.گفتی کوتوله????
اروین:به تو
من:من میگیرمش و بعدم تورو زنده زنده چال میکنم
اروین:نگار.در خواب بیند پنبه دانه
ایش.بززززززز
یادمه اروین شدیدا قلقلکی بود
آخ جون
رفتم نزدیک تر که اروین کمرشو خم کرد به عقب
با شیطنت نگاهش کردمو شروع کردم قلقلک دادنش که خنده اش رفت هوا و چون کمرش خم بود داشت پرت می شد
ولی در لحظه آخر که داشت پرت میشد دست منم کشید که منم محکم فرود اومدم تو سینه اش و دماغم خورد شد
من :ایش بمیری با این ...
من میخواستم چی بگم ????
بیخیال
یه نگاه به دست اروین کردم که یکم بالاتر بود
من بدستش میارم
کمی خودم رو بالا کشیدم و از اروین فاصله گرفتم
دستم سمت دستش دراز کردم که
......
گین:
من:اینجا چه خبره ???
نگار و اروین باشنیدن صدام از جا پریدن
نگار:بابا نگین همش تقصیره اینه گرفته تمام پیامک های منو خونده تازه تو گالری عکسامم رفته
اروین: نگین تو نباید یه نظارتی بر این بچه ها داشته باشی???
من با تعجب:مگه چی شده???
اروین خواست دهن باز کنه که نگار جیغ زد:به خدا دهنتو باز کنی.با فرغون میام توش
اروینم برای اذیت کردن نگار هی دهنشو باز بسته میکرد که یه چیزی بگه که باعث میشد جیغ نگار بره هوا
من با خنده:خب حالا خونه رو گذاشتین رو سرتون .برید صبحونه بخورید
اروین و نگارم مثل بچه هایی که مادرشون توبیخشون کرده آروم شدن و رفتن توپ اشپزونه
منم رفتم بالا که یه کتابی بخونم
البته مقصود خواب بود کتاب متاب بهانه بود
باید سر فرصت به ارمین بگم که یه شغلی واسم پیدا کنه وگرنه میمیرم از بیکاری
*******
بادرد از جام پاشدم
ایییی خدا
چقدر دلم درد میکنه
اه لعنتی
مگه امروز چندم بود??????
دارم میمیرم خدا
همیشه روزای اول دوره ام خیلی درد داشتم اما بعدش کمی آرامتر میشد
کشون رفتم سمت اشپزخونه و یه مسکن خوردم
اخیشششش
یه نگاه به ساعت کردم
7بعد از ظهر بود
چیییییی?????
من که 10صبح خوابیدم
پس چرا اینقدر دیر بلندشدم????
بچه ها چی ???
اونا کجان??
خونه نیمه تاریک بود
رفتم سمت تلفن که زنگ بزنم ببینم بدون من کدوم گوری رفتن ??
که یه نوشته دیدم کنار تلفن
برش داشتم و خوندمش
سلام خواهری جونم
منو ایدین و اروین ونگار.میریم بیرون گفتم نگران نشی
قربون بری نفس
اوفففف عجبا دو دقیقه خوابیدم کل دنیا زیرورو شد
ساعت نزدیکای 7:30 بود و الانا بود که ارمین پیداش بشه
باید امشب حتما سر از کارش دربیارم وگرنه خل میشم
با صدای در به استقبال ارمین رفتم
*******
من با گریه تو متکا داد میزدم:پسره ی خر .عوضی .بیشعور .گاووووو.خیلی بدی
نا خودآگاه ذهنم رفت سمت چند ساعت پیش.
واییییییییی خدا
.............

نگین:
وقتی ارمین اومد رفتم به استقبالش
من:سلام خسته نباشی
ارمین لبخندی زد و گفت:سلام .توهم خسته نباشی .بچه ها کجان??
من:من خوابیده بودم .اینا هم منو پیچوندن رفتن خوشگذرونی
ارمین :خب پس رفتن بیرون.میشه یکمی غذا واسه ی من بکشی دارم هلاک میشم از گرسنگی
من:باشه ولی به شرطه ها و شروط
ارمین که داشت میرفت به سمت دستشویی برگشت سمتم و گفت:شرط??چه شرطی ???
من:فکر کنم یه توضیح به من بدهکاریا
ارمین:توضیح??? آخ راست میگی .چشم بعد غذا قول میدم برات تعریف کنم
من در حالی که لبخند میزدم :خوبه
و رفتم تو اشپزخونه و قیمه ی ظهر و داغ کردم
باز خوبه نگار واسه ناهار یه چی درست کرده وگرنه من الان باید به این گشنه پلو میدادم
غذا رو گرم کردم و گذاشتم رومیز
چون خودمم گشنم بود .نشستم پشت میز و منتظر ارمین شدم
ارمین:به به عجب بوهای خوبی میاد.
بادیدن میز:آخ جون قیمه،دستت درد نکنه
من:خواهش میکنم(عجب ادمیه.بابا تو که درست نکردی .نگار درست کرده.)
ارمین نشست و شروع کردیم خوردن غذا
******
با کمک ارمین ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم
من:خب حالا بگو
ارمین از جاش پاشد و روبه من گفت:پاشو
من:وا واسه چی پاشم ????
ارمین:تو پاشو
از جام پاشدم
من:بفرما
ارمین :دنبال من بیا
با تعجب دنبالش میرفتم
این داشت کجا میرفت????
آخ دلم
اه لعنتی باز این دل دردا
ای خدا
ولی خوب اونقدری نبود که نتونم تحمل کنم ولی مطمئنا رنگم پریده
اینا رو بیخیال این داره کجا میره????
ارمین رفت به سمت یک در قهوه ای رنگ که گوشه سالن بود
درو باز کرد
یک راه پله ی نیمه تاریک
اوه اوه چقد پله .فکر کنم یه 60تایی بود
به دنبال ارمین از پله ها بالا رفتیم
که البته پا درد شدیدی گرفتم
به یه در سبز اهنی رسیدیم که روش قفل بزرگی نصب بود
اینجا کجاست???????


نگین :
اینجا کجاست????
در اهنی رو باز کرد و رفت تو
منم همراهش رفتم تو
آخی چه منظره ی قشنگی
من:اینجا چقدر قشنگه
ارمین لبخندی زد و گفت: اینجا بهم آرامش میده
یه پشت بوم بود که تموم فضای باغ زیر پات بود
البته پشت بومم کار شده بود مثلا روی لبه هاش گلدون بود و گلای مختلف
یه تاب هم گوشه اش بود
رفتم لبه ی پشت بوم وایسادمو نگاهی به پایین کردم
خیلی زیبا بود
ارمین اومد کنارم و گفت:اگر دید زدنتون تموم شد شروع کنم
مشتاق سرمو تکون دادم
و ارمین شروع کرد صحبت کردن:جریان خواهرمو که شنیدی .بعد از اون جریان یک حسه عمیقی توی من شکل گرفت که انتقامم رو از محسنی و سالاری بگیرم . پس اول از همه وارد اداره ی آگاهی شدم و با چندتا ماموریت خودمو نشون دادم که باعث شد پرونده ی اونا رو بدن دست من .اونجا اطلاعاتش خیلی کم تر از اون چیزی بود که فکر میکردم .ما حتی جنسیت محسنی رو هم نمی دونستیم و البته نمی دونیم چون هيچ جایی شرکت نمی کنه و ردی از خودش باقی نمی زاره خیلی زرنگه .اما سالاری دوبار دم به تله داد که البته هر دفعه به نحوی فرار کرد.تیموری دست راست محسنی بود .خیلی وقت بود که دنبالش بودیم . فهمیدیم با شما در ارتباطه .اما دلیل ارتباطش رو باشما نمی فهمیدم .پس گفتم شاید شما هم تو این باند هم دست باشید . گفتم دربارتون تحقیق کنن.تو تحقیقات فهمیدم که پدرت شریک تیموری بوده و وقتی که میفهمه تیموری دست تو خلاف داره میخواد به یک نفر که انگار تو شمال بوده اطلاع بده اما گوشی رو بر نمی داشت.ناچار خودش به شمال میره که چون ماشین دست کاری شده بوده کنترلش رو از دست میده و به صخره میزنه و اون حادثه اتفاق میوفته .بعد از این حادثه تیموری تمام سهم پدرت رو و زمین هاشو و خیلی چیزای دیگرو با سند جعلی به نام خودش کرد و تازه با کلی دست کاری کاری کرد که شما دوسه میلیاردی بهش بدهکار شدید.با خودم گفتم شماها خیلی میتونید کمکم کنید .تصمیم داشتم بیام باهاتون حرف بزنم که خودتون اومدید
با این حرفش اخمی که از اول حرفاش رو پیشونیش بود کمرنگ شد
ارمین: اون شب که دیدمتون خیلی تعجب کردم ولی خب یه اوانس بود برام چون میتونستم با تهدید شمارو مجبور به همراهی کنم ولی کل برنامه بهم ریخت انگار تو اداره یک نفر جاسوس بوده و همه رو کف دست تیموری گذاشته .تیموری هم برای انتقام شما رو دزدید که ....
ارمین داشت صحبت میکرد که دلم یک تیر کشید که ناخودآگاه کمی خم شدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم
وای چقدر دردناکه
قرصم نخوردم
اه لعنت به این شانس
ارمین صحبتشو قطع کرد و نگران پرسید :نگین حالت خوبه ???میخوای بریم دکتر ????
انگار که حواسم نبود این ارمینه نه نگار یا نفس گفتم:نه این دردا طبیعیه
که بعدش با فهمیدن گندی که زدم دستامو محکم گذاشتم رو دهنم اما هنوز اون حالت خمیده رو داشتم
ارمین: طبیعیه!??یعنی چی??
بعدش ساکت شد.انگار داشت فکر میکرد
خدایا نفهمه ها
ولی انگار رو دور بدشانسی بود که ارمین گفت:آها .
بعد با نگاهی به صورت من:چرا متوجه رنگ پریدگیت نشده ام ??
ای خدا منو بکش
نه اول ارمین و بکش بعد.منو
وای ابروم رفت که
ارمین یکی از دستامو گرفت و گفت:بیا ببینم
منم بی حرف دنبالش راه افتادم
ای الهی سر قبرت قر بدم که ابرو واسم نذاشتی
روم نمی شد یک لحظه سرمو بلند کنم
از پله ها پایین اومدیم.کماکان دست من تو دست ارمین بود
رفت به سمت اشپزخونه و منم دنبال خودش کشید
چیکار میخواد بکنه ???
منو نشوند روی صندلی و خودش رفت به سمت یخچال
یک چیزی برداشت و اومد سمت من
اون چیه!???
ارمین:بیا بخورش
ناخودآگاه گفتم:من لب به این نمیزنم
ارمین:شد2تا
من:نمیخورم
ارمین با جدیت :3تا
من با حالت گریه:بابا دوست ندارم
ارمین:4تا
من:به خدا خفت میکنم
ارمین:5تا
دهنم بسته شد
پنچ تا ????
من لب بهش نمیزنم
اییش حالم از موز بهم میخورد
ارمین رفت سراغ یخچال و درشو باز.کرد و 5تا موز در اورد
ارمین خان بگو اش به همین خیال خامم باش که من اونا رو بخورم
ارمین نشست صندلی کنارمنو اون موز گوساله رو پوست کند(به میوه ی بیچاره فحش میده)
وقتی پوستش رو کند گرفت روبه روم و گفت:بیا بخور
من:نمیخورم
وخواستم از جام پاشم که گفت:بشین سر جات
اینقدر تو لحنش جدیت و قاطعیت بود که از جام تکون نخوردم
ارمین:نگین یا میخوری یا مجبورت میکنم بخوری
من:بابا مگه زوره ??من دوست ندارم
ارمین:نه انگار تو زبون ادمیزاد حالیت نمیشه
یکمی اومد نزدیکتر و چونه مو گرفت آنقدر محکم گرفته بود که نمی تونستم تکونش بدم
من:نمی خوام....
داشتم حرف میزدم که موزو کرد تو دهنم
وای خدا
حالم داشت بهم میخورد
دوباره خواستم از جام بلند شم که دستمو گرفت و گفت:تو تا همه ی اینا رو نخوری هيچ جایی نمیری
...............................


نگین:
بعد اینکه تموم اون5تا رو بدون هيچ کم و کاستی بهم خورند
اجازه داد از جام بلندشم وبیام تو اتاق
******
من:خیلی بیشعوری ارمین گوریل ،اورانگوتان ،من از موز بدم میاددددددد .به من چه تو میمونی موز دوست داری????
خدا یا ارمین بکش یا خودم میکشمش
افتادم به جون متکام و با مشت میزدم روش و میگفتم:اخه گوریل به توچه من دارم از درد میمیرم
ارمین:خوب شایدربط داره دیگه
من:میخوام نداشته باشه .میمون
چی ???
این صدای کی بود???
سریع برگشتم سمت در
ارمین تکیه به در داده بود و دستاشو کرده بود تو جیبش و با نگاهی شیطون داشت منو مثل بز نگاه میکرد(چقدر بی ادب شدی نگین)
من:ها???چیه???
ارمین:هیچی فقط میخواستم بگم هر اصطلاحی که به من نسبت میدی مجازات داره
نه بابا !!!
برو بابا !!!!
من با تمسخر :آها مثلا چه مجازاتی??
ارمین بسیار جدی:صد تا شنا اگر ادامه بدی مجبورم خودمم رو کمرت بشینم!!!
جان!???¿¿¡¿¿
چی گفت این???
صدتا¿¿َ???
روی کمرمن بشینه??? این ??? من که کمرم خورد میشه
من با پوزخند:شوخی خوبی بود
ارمین :شوخی نبود ولی الان به خاطر وضعیتت چشم پوشی میکنم اما بعدا به طور قطعی نه
بگیرم بزنمش???
برو بمیر
به خاطر وضعیتت?? ای الهی من برم زیر تریلی سالم بیام بیرون .
ارمین:خیلی عصبی نشو .گرچه شنیدم تو این دوره ها آدم خیلی بی اعصاب میشه
دستمال کاغذی رو از پاتختی برداشتمو به سمتش.پرت کردم که اگر جاخالی نمی داد. میخورد تو دماغش
کاش جاخالی نمی داد
ارمین:نه مثل اینکه راست میگن کلا طرف اعصابش داغونه .راسته که میگن شنیدن کی بود مانند دیدن
عصبی خواستم متکا به سمتش پرتاپ کنم که دستاشو برد بالا و گفت :ببین به من رحم نمی کنی به خودت با اون وضعیتت رحم کن
من اینو میــــکـــــشــــم
من:اگر مردی وایسا
و افتادم دنبالش
ارمین همونجور که عقب عقب راه میرفت ،گفت:وای خدا .بابا نکن این کارو باخودت .الان که حالتم خوب نیست .
خواستم به سمتش حمله کنم که گفت:ببین من رفتم توهم مواظب خودت باش با وضعیتت
و سریع از در زد بیرون.
عصبی یه جیغ زدم و افتادم رو تخت
خدایا کی بشه من با گوشکوب بیوفتم به جون ارمین??
نه اصلا سرشو بکنم تو چاه دستشویی??
من یه بلایی سرت بیارم ارمین خان که مورچه ها هم برات اشک بریزن
حالا ببین
فقط منتظر باش


نفس:
وای خدا چقدر کار داریم
با اینکه ارمین بیشتر کارو کرده ولی بازم کار داریم
چندتا خدمتکار داشتن به خونه و باغ میرسیدن
حلقه هم که دیشب به سفارش ارمین گرفتیم
لباس
ولی لباس
لباس نگرفتیم
من:لباس نداریم ما که
نگار :آخ راست میگی
ایدین:ارمین خریده
من:خدا پدرشو بیامرزه.دستش دردنکنه
نگار:نفس پاشو بیا بالا آرایشگر اومده
از جام پاشدم و به سمت پله ها رفتم ******************
وای چه لباس خوشگلی
نگار:کوفتت شه چقدر خوشگله لباسه
من:وای نگار چقدر خوشگل شدی
نگار قری به گردنش داد و گفت:اوفف بذار لباسمو بپوشم بعد.
اییش این ارایشگره نمی ذاشت کسی جز خودش و کسی که میخواد درستش بره تو اتاق
الانم نگین تو بود
قبلشم نگار که خیلی ناناس شده بود واسش مژه مصنوعی گذاشته بود و کلی ریمل خط چشم کشیده بود بایه سایه ی ملیح نقره ای قرمز زده بود و رژگونه صورتی و بایه رژ مایع قرمز
کلا خیلی خوشگل شده بود پدر سوخته
نگار رفت تو اتاقش تا لباسشو بپوشه
منم تو راهرو قدم رو می رفتم
با صدای نگین برگشتم بسمتش
من:او لالا چی ساخته .دل کی رو میخوای ببری دلبر????
نگین:برو گمشو بابا
من:من که میدونم الان این یارو خستس الان گند میزنه تو صورت من
نگین:نه بابا .کارش خوبه
به نگین نگاه کردم
یه سایه ی سفید و طلایی و یه رژ صورتی و بقیه مخلفات
آرایشگر:,گلم بیا تو دیگه
و اشاره زد به داخل دنبالش رفتم تو
خدایا گند نزنه تو صورتم????
با ترس رو صندلی نشستم و خودمو دسته آرایشگر دادم
******


نگین:
وارد اتاقم شدم و به لباسی که رو تخت بود نگاه کردم
یک ماکسی طلایی رنگ که برق میزد وبلندیش تا روی زمین بود و یقه ی خیلی بازی داشت. خیلی زیبا بود اما چجوری بپوشمش!?
اشکال نداره نگارو صدا می زنم
لباسو برداشتم وخواستم بپوشمش که صدای در زدن اومد.و پشت بندش صدای ارمین:نگین میخوای بیام کمکت لباس بپوشی?!
خدایا برم خفه اش کنم???
من:لازم نکرده
ارمین باصدای جدی:شال لباس هم بنداز ،من برم پایین
لباسو باهزار زحمت پوشیدمو از ترس اینکه این موزمار دم در واینساده باشه خودم با بدبختی زیپو کشیدم بالا
یه نگاه به کفش و شال که رو تختم بود کردم
بزار این شال رو نندازم حرص این ارمین درآد??
نه یقه اش خیلی بازهه.بیخیال
شال رو انداختم ،کفشم پام کردم و به سمت اتاق نگار رفتم
انگار تازه کار نفس تموم شده بود و میخواست لباس بپوشه
رفتم تواقاق نگار
نگار با دیدنم سوتی کشیدو گفت:اووف خانوم شماره بدم??
من:بروبابا
نگارو نگاه کردم
یک دکلته قرمز کوتاه تا زانو با چکمه های زیر زانو قرمز
من:چی ساختی خدا?????
نگار:ایش برو گمشو دختره هیز
و خواست کفشش رو در بیاره سمتم پرت کنه که سریع از در زدم بیرون
رفتم سمت اتاق نفس و بدون در وارد شدم
بادیدن صحنه ی روبه روم سریع چشمامو بستم و گفتم:من چیزی ندیدم
و از در اتاق اومدم بیرون ولی این کرمه بدجور اذیتم میکرد آخرش هم یک تقه به در زدم و گفتم:نفس جان مواظب باش ارایشت بهم نریزه.
وبا یه لبخند. به سمت پله ها رفتم
عههه چقدر ادم
اینا کین???
من که نمی شناسمشون
حالا چیکار کنم??
من خجالت میکشم همونجوری برم پایین
این ارمین کوش ???
--------------------


نفس:
من:ایدین تو اینجا چیکار میکنی ??
ایدین جلو اومد و بغلم کرد و یه شعری زمزمه کرد
من:ایدین??
یکم ازم فاصله گرفت و گفت:چقدر قشنگ شدی نفسم
من:هر چی باشم به پای اقامون نمی رسم
ایدین یک کت و شلوار سرمه ای و با یک پیرهن صورتی کمرنگ صورتی پوشیده بود
آخ راستی لباس من یک کمربند سرمه ای میخورد
کلا ست کرده بودیم
فقط برعکس هم
ایدین:از امشب دیگه مال من میشی
با این حرفش لبخندی زدم
چقدر لذت بخش بود که اینقدر دوستم داشت
مثل خودم
بازوشو جلوم گرفت .با اشتیاق دستمو دور بازوش حلقه کردم
با کفش پاشنه بلند تا زیر گلوش بودم
بهم لبخندی زد و به سمت پله ها رفتیم
آروم بهش گفتم:ایدین?
ایدین:جونم!?
من:من میترسم
ایدین بازوشو محکم تر کردو گفت:وقتی.پیش منی ضعیفه از هیچی نباید بترسی.افتاد???
من با سری زیر افتاده:بله آقا معلم
ایدین:قربونت برم من
خدا نکنه عجققققققمممممم
الهی من فدات بشم (باز این جوزده شد)
دوشادوش هم از پله ها اومدیم پایین
****************
نگار:
آخی خواهر کوچولومو نگاه کن
چقدر زود داره شوهر میکنه
_چقدر بهم میان
این کلام دوتا دختر پشت سریم بود و واقعا هم راست بود
ایدین و نفس کنار هم مثل یاقوت می دزخشیدن
خدا رو شکر ارمین تقریبا تمام مهمونا رو بهم معرفی کرده
تقریبا نصف جمعیت فامیل هاشون و دوستاشون بودن .بقیه هم دوستای من و نگین و نفس بودن
نفس. و ایدین بعد از یک دور گشتن دور سالن رفتن رو مبل مخصوصشون نشستن
منم بعد از همراهیشون و رفتن پیش تارا و تینا و نیما نامزدش رفتم یک گوشه نشستم
چقدر شلوغ بود
نگام به پیست رقص بود
_اجازه هست. پیش شما خانوم زیبا بنشینم
به سمت صدا برگشتم
اوففف چه کرده!!!!
من با لبخند:حتما استاد
تاشکایناتان :امیر علی بگید راحت ترم نگار خانوم
این مگه ترکیه ای نبود ??
پس چرا اسم فارسی داره???
اون:مادر من ایرانی بوده نگار خانوم
وای یعنی بلند گفتم??
اون:خیر .شما بلند نگفتید.از چشماتون معلوم بود.
من:فکر نمی کردم شما رو دوباره اینجا ببینم??
امیر علی:من هم فکر نمی.کردم اون دختر شیطون رو دوباره اون هم در این مکان ملاقات کنم
خیلی قشنگ حرف میزد
لحن و تن صداش فوق العاده د مثل قیافه اش
امیرعلی:افتخار یک دور رقص رو به من میدهید بانوی زیبا ??
چون خیلی دلم هوس رقص کرده بودو هم خیلی مودبانه ازم درخواست کرد آروم از جام بلند شدمو جواب مثبت دادم
دستمو تو دست گرفت و به سمت پیست رقص رفت.
آهنگ یه آهنگ از سامان جلیلی بود
روبه روش وایسادمو شروع کردم رقصیدن
دنباله یه حرف تازه توی رویای تو بودم
واسه ابراز علاقه ام این ترانه رو سرودم
تو عبور واژه های پشت هم پی اش میگشتم
آخرش رسید به این حرف دوست دارمو نوشتم
من دوست دارم قد آسمون پرستاره
جوری که سمته تو میام بی اراده بی اشاره
من دوست دارم قده قدی که تو نمیدونی
قدی که بگم تا ابد توی خاطرم میمونی
سمت من نشونه رفته تیر عشق تو عزیزم
دخل من اومده انگار بسته شد راه گریزم
........
(دوست دارم_سامان جلیلی)
در حین رقص به پایان نامه خودم و اروین فکر میکردم تقریبا تموم شده بود ولی.پایان نامه ی من یک تحقیق داشت که فقط اروین از پسش برمیومد بدون اون تحقیق هم پایان نامه ام ناکامل میشد
باید یه جوری به اروین بگم که سریع تر.تحقیق رو انجام بده که استاد کله امونو نکنه
آهنگ تموم شد
خواستم برم بشینم که امیر علی خیلی آروم گفت:فقط یه آهنگ دیگه .خواهش میکنم
اچقدر مظلوم گفت که قبول کردم ولی از شانس من آهنگ بعدی نیاز به رقص تانگو داشت منم که رقص تانگوم افتضاح
من:استاد بریم بشینیم .بعدش بیایم?
امیر علی:نه همین آهنگ خوبه
و بعد من رو به خودش نزدیک کرد
من:اخه چیزه...ام..من ...راستش من اینجور رقص ها رو بلد نیستم
سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم
لبخندی بهم زد و گفت:اشکال نداره پاهاتو بزار رو پای من .دستتم بزار روی شونه ام
چون دیگه زشت بود از پیست خارج شیم با خجالت دستمو گذاشتم روی شونه اش و پاهامو رو پاش
خیلی ماهرانه پاهاشو عقب جلو میکرد انگار نه انگار یه شخصی رو پاش وایساده
به خاطر اینکه پاهام رو پاش بود خیلی بهش نزدیک بود و این منو معذب میکردوالبته باعث میشد مثل سگ از اینکه قبول کردم باهاش برقصم پشیمون شم
..................................................


نگار:
همین جور داشتیم میرقصیدیم که با صدای عصبانیش قلبم اومد تو دهنم
اروین:ببخشید استاد.این نگار خانومو چند.لحظه به ما قرض میدید???
وبدون توجه به نظر امیر علی منو از.بغلش بیرون و تو بغل خودش گرفت و یکم.رفت اونور تر
دهنش بوی مشروب میداد
با صدای عصبی:خوش گذشت بغل اون مرتیکه??بعد اون کجا.میخواستید برید??رختخواب???
من:دهنتو ببند
اروین قهقه ای زد وگفت:عهه پس چطور اونقدر سفت چسبیده بودیش !???
من:آروین خفه شو
آروین:چرا عشقم ?? با من بهت خوش نمیگذره??
آخی .اشکال نداره کاری میکنم که بیشتر بهت خوش بگذره
و منو چسبوند به خودش
خدایا غلط کردم
من دیگه غلط بکنم بخوام برقصم
خیلی از اروین ترسیده بودم
اروین نگاهی به چشمای ترسونم کردو سرمو گذاشت رو سینه اش
خدایا چرا قلبش آنقدر تند می تپه ??
نگار بهش فکر نکن
این اغوش مال تو نیست
این مال غزاله است
مگه یادت رفته ??
تو که نمیخوای به دوستت خیانت کنی ??
اروین مال تو نیست لعنتی
اینو بفهم
مگه یادت نمیاد دوستت به خاطر همین پسر چقدر.تو بغلت گریه کرد???
مگه یادت نمیاد همونجا به خودت قول دادی که دیگه به اروین فکر نکنی ??
آره درسته
اروین مال من نیست
اروین:چرا ساکتی
چون میخوام فقط صداتو بشنوم
من میرم
پامو از زندگی اروین میکشم بیرون
من نباید عاشق عشق دوستم باشم
من میرم
همین فردا میرم
مامان به حرمت خاک بابا و تو میرم از این خونه
حتی از نگین و نفس هم دل میکنم
صبر.میکنم تا این اغوش مال دوستم شه بعد برمیگردم
قسم میخورم
ناخودآگاه اشکی از روی گونه ام سر خورد افتاد پایین
سریع با کت اروین پاکش کردم و آروم و نامحسوس قلبشو بوسیدم و آروم زمزمه کردم
{خیلی دوست دارم}
آهنگ تموم شد
سریع از اروین فاصله گرفتم و به سمت حیاط رفتم
با لبخند رو به اسمون
مامان دیدی سرگذشت عشقمو ??
مامان اگه تو بودی این اتفاقات نمی افتاد
چرا نیستی???
من مامانمو میخوام
من بابامو میخوام
بابا بیا پیشم
بابا نیای خودم میاما
اصلا خودم میام
لبخندی به اسمون زدمو گفتم:منم میام پیشتون .فقط چند روز صبر کنید
بابا خیلی نامردیه که بدون اعتراف عشقم نافرجام بشه
مامان دلم برای غر غرهات تنگ شده
منو ببخش اگر میخوام خواهرامو تنها بزارم
ببخش
چاره ای ندارم.تو مرامم نامردی به دوستم نیست
نمی تونم به غزاله خیانت کنم.
خدایا منو ببخش
اروین منو ببخش


[size=x-large]نگین:
_خانوم خوشگله .میشه کنارت بشینم ??
باعصبانیت به سمت صدا برگشتم
من:ارمین ?!?!?
ارمین:چیه ?چیزی شده??
ای خدا این چرا اینقدر شیطون شده???
من:هیچی
ارمین:نگفتی میشه بشینم??
من:بفرمایید آقا
ارمین کنارم نشست
یه نگاه بهش کردم
ارمین:هی دختره دید زدن ممنوع
من:اوف حالا نه که خیلی تحفه ای
ارمین:اگه نیستم پس چرا دید می زدی?
خدایا من اون ارمین جدی رو میخوام این یه خل و چله
من:ارمین.نگارو ندیدی?
ارمین:نه
روبه اروین که تازه اومده بود گفتم:نگارو ندیدی??
اروین:نه
اییش این دختر کوجاست اخه??
رفتم سمت نفس و ایدین که داشتن باهم میخندیدن
من:منم جای شماها بودم میخندیدم با اون وضعیت هایی که تازه من نصفشو دیدم،ولی جان من ملاحضه ی ما رو هم بکنید .راستی نگارو ندیدید??
هر دوشون گفتن به جز تو پیست رقص جایی ندیدنش
رفتم سمت در حیاط و خواستم بازش کنم که خودش باز شد و محکم خورد به دماغ ما
من:ای الهی سقط شی ننه.دماغم داغون شد .عه نگار تویی??معلومه کجایی??
با یه نگاه دقیق بهش:ببینم گریه کردی?
نگار :نه بابا گریه چیه??
من:نگار توقع نداری که با این چشمای قرمز و دماغ قرمز باور کنم??شایدم رفتی پیاز خورد کردی???ها
نگار:دستم ننداز.فقط یه خورده به خاطر اینکه خواهر کوچولوم داره عروس میشه خوشحالم
سعی کردم حرفاشو باور کنم اما غم تو چشماش مانع میشد
این چیه دیگه?
نگار لبخندی زد و گفت:به چی نگاه می کنی بیا بریم این ایدین و نفس رو بلند کنیم که مثل این پیرزنا نشستن دارن از لباس مردم ایراد میگیرن
ودستمو به سمت مبل ایدین اینا کشید
نگار:پاشید پا


ادامــــــــــــــــــــــــــــه داردـــــ
 سپاس شده توسط _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، تارا14 ، پری خانم ، NeginNg ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، کابوس عشق ، خخخخ ، ‌ss 501 ، الوالو ، ماهان ع ، Par_122
#19
نفس :
دم در وایساده بودیمو با مهمونا خداحافظی میکردیم
اوف دهنم کف کرد
چقدر حرف میزنن
سه ساعت تبریک میگن .سه ساعت توصیه و نصیحت می کنن .سه ساعتم خداحافظی
من:اوف خدا رو شکر رفتن
ایدین در و بست وگفت:باز خوبه رفتن .ساعت4صبحه
نگین:بقیه کجان?
من:رفتن بخوابن
خمیازه ای کشیدمو گفتم :منم رفتم
نگین:اونوقت خونه چی??
ایدین:ارمین گفت فردا چند نفر میان خونه رو جمع میکنن
نگین:خب پس منم رفتم بخوابم
و رفت بالا
منم خواستم برم بالا که ایدین بازومو گرفت

ایدین:کجا?
من:آخ توروخدا بزار برم بخوابم
ایدین:شرطمونو که یادت نرفته?
من:نه ولی بزار واسه یه موقع دیگه
وبازومو از دستش کشیدم بیرونو از پله ها رفتم بالا
وارد اتاقم شدمو اول ازهمه لباسمو دراوردم و انداختم یه گوشه یه لباس راحتی پوشیدم
برم حموم???
بیخیال بابا .وقت زیاده
فردا میرم .الان در حال مرگم
نشستم جلوی اینه و شروع کردم پاک کردن ارایشم
چقدر زود گذشت.
یاده رقصیدن با ایدین افتادم
چقد خوش گذشت
ای خدا
من گیره ها رو چیکار کنم??
آروم آروم گیره ها رو از تو موهام در اوردم
دیگه داشت اشکم در میومد
چقدر گیره سیاه
موهامو که باز کردم به خاطر تافت و پوشی که بهش داده بودن کلی پف کرده بود و شبیه کلاه روی چراغ خوابا شده بود ،بیخیال فردا میرم حموم
درست میشه
رفتم سمت تختم که در اتاق زده شد
سریع موهای تافتیمو پشت سرم بستم تا اونقدر ضایع نباشه و گفتم بفرمایید
ایدین با یه متکا اومد تو
من:واسه چی اومدی اینجا
ایدین:دلم میخواد اینجا بخوابم
وااا مگه خودش جا نداره ??

عجیبه
نفس مهربون باش بزار اینجا بخوابه
من:خوب بیا بخواب
ایدین اومد رو تخت خوابید
منم بالشمو برداشتم خواستم برم تو اتاق نگار که ایدین گفت:کجا میری??
من:میرم پیش نگار
از جاش بلند شدو گفت:تو هیج جا نمیری
من:اونوقت من کجا بخوابم?

ایدین:روتخت
من:اونوقت تو کجا میخوابی?
ایدین:روتخت
چی ??
این منظورش این بود که .....

_____________________________________________;_

نگار :
امشب بهترین شب عمرم بود
امشب آخرین شبی بود که عشقمو دیدم ،خواهرمو دیدم
نمی دونم کس دیگه ای هم اگه جای من بود این کارو میکرد یا نه
ولی من نگارم نه کس دیگه ای.
امشب خواب تو کارم نبود باید تا صبح وسایلم رو جمع کنم
شروع کردم در اوردن لباسم و به حموم رفتم

**************
ساک نارنجی سیاهم رو بردم گذاشتم کنار پنجره
باید از پنجره میرفتم که کسی.متوجه هم نشه
شروع کردم نوشتن نامه ای که باید واسه ی خواهرم مینوشتم
نمی فهمیدم چی مینوشتم
(سلام
ازم نپرسید چرا رفتم ? چون در توانم نیست که بگم
دنبالم نگردید،چون پیدام نمی کنید .بدون من هم میتونید خوش باشید.دلم برای همه تون تنگ میشه و بدونید برام سخته ترک کردن شما .دوستتون دارم
دوستدارتون نگار)
اصلا خوب نشده بودولی وقت نداشتم که یه.نامه دیگه بنویسم
نامه رو تا کردم و گذاشتم رو تختم
باید یه نامه ی دیگه ام مینوشتم
باید به غزاله میگفتم که اروین از چه چیزایی خوشش میاد از چه چیزایی بدش میاد تا بتونه دل این رو بدست بیاره
خدایا منو داری امتحان میکنی??
داری صبرمو میسنجی?
خدایا من طاقت ندارم
بس کن این امتحان رو
به ساعت نگاه کردم
نزدیک 6بود
دیگه باید میرفتم

اما...
در اتاقمو آروم باز کردم و به سمت اتاق نگین رفتم
آروم در اتاقشو باز کردمو رفتم تو
آخی خواهرم !!!!
نگین برای من فقط خواهر نبود
مادر بود
پدر بود
همه چی من بود
همون جا دم در وایسادمو نگاهش میکردم
منو ببخش نگین
یه قطره اشک از چشمم ریخت پایین
سریع پشتمو به نگین کردم و از اتاقش اومدم بیرون
چه سرنوشتی!!!
به سمت اتاق نفس رفتم
خواستم درشو باز کنم اما نمی دونم چی شد که منصرف شدم و از پشت در با خواهرم خداحافظی کردم
خواستم برگردم سمت اتاقم اما یه حسی منو کشوند جلوی اتاق اروین
چون میدونستم خوابش سبکه درو باز نکردم فقط از پشت در باهاش خداحافظی کردم
و رفتم تو اتاقم
به سمت پنجره ی اتاق رفتم
با طناب چمدون رو فرستادم پایین بعدم خودم خیلی با احتیاط پریدم پایین
چقدر خوب بود که ارتفاعش کم بود
رفتم سمت در حیاط و آروم بازش کردم
یه نگاه به ساختمون و باغ خونه کردم
چقدر از این خونه خاطره داشتم .سه نفری اومدیم تو این خونه اما الان فقط من دارم برمیگردم
خداحافظ عزیزای من
درو بستم و به سمت سر کوچه راه افتادم
دیگه همه چی برام سیاه سفید شده بود
سروکوچه منتظر تاکسی وایساده بودم
یه تاکسی جلو پام پارک کرد
رو بهش گفتم:

من:ترمینال
راننده تاکسی:بیا بالا
و این شد که مسیر زندگی من عوض شد

اروین:
اوخ اوخ ساعتو ببین
ساعت12:30 ظهر بود
بعیدم نبود این ساعت از خواب بیدار شم
به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتمو شستم
واا اینا که بدتر از منن
همه اشون خواب بودن
بیخیال خودشون با سر صدای اشپزخونه بیدار میشن
رفتم تو اشپزخونه و شروع کردن چیدن میز
اخه الان صبحونه میخورن?
به به یه پا هنرمندم
به ترتیب ارمین .نفس و ایدین و نگین از خواب بیدار شدن و اومدن پایین
اما خبری از نگار نبود
پس چرا نمیاد ?
همه نشستیم و شروع کردیم خوردن
نگین:نفس برو بالا نگارو بیدار کن
نفس از جاش پاشد و گفت :باشه
و از آشپزخونه بیرون رفت
من:ارمین اون مربا رو بده به من
ارمین دستشو دراز کرد و مربا رو بهم داد
نفس:نگــیـــن .نگین
با صدای جیغ نفس .باتعجب چند لحظه بهم نگاه کردیم
ایدین سریع از جاش پرید به دنبالش هم ما
به سرعت از پله ها بابا رفتیم و به سمت اتاق نگار رفتیم
نکنه بلایی سر نگار اومده?
وای نه خدا
ایدین:چی شده نفس?
نفس با گریه:نگار رفته

من:چی??
نفس :نگ نگار رفته
یعنی چی?
نگین:درست حرف بزن ببینم چی شده
نفس با گریه:بیا خودت ببین
و یه ورقه به سمت نگین پرتاب کردو خودش نشست رو تخت
ایدین رفت کنارش نشست و شروع کرد دل داری دادنش
نگین یه نگاه به ورقه کرد و رو به ارمین که کنارش بود گفت:دست خط نگارهه
با شنیدن این حرف کمی نزدیک شدم و شروع کردم خوندن نامه
یعنی چی ?
اخه چرا ?
نگین:منظورش چیه??
نفس با گریه :نگار رفته .نیست.هرچقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم
ایدین:هیشش نفس. آرامتر عزیزم
نگین:یعنی چی?? اخه کجا رفته?
رفت سمت نفس و گفت:چرا گریه میکنی?نترس اون احمق جایی رو نداره به جز اینجا هر جا بره برمیگرده.بس کن گریه کردن رو
کاملا عصبی این حرفا رو میزد ومیلرزید
هر چقدر فکر میکردم به نتیجه ای نمی رسیدم
چرا رفته!?
چرا الان رفته?
نگار نگار کجایی??
نفس هنوز داشت گریه میکرد
نگین:ساکت شو دیگه .اصلا اگر میخواهی همش گریه کنی برو بیرون
گریه اش بیشتر شد
بلند شد و سریع دوید به سمت بیرون
ایدینم رفت دنبالش
ارمین:نگین اروم باش .
ساکت تکیه دادم به دیوار
خدایا چرا نمی فهمم ?
اخه به چه دلیل?
چقدر گیج شدم

نگار:
من:ببخشید اقا،این اتوبوس میره نشتارود?
اقا:بله خانوم.زود سوار شید .میخوایم حرکت کنیم
سریع سوار شدمو به سمت صندلیم رفتم
صندلی کناریم یه دختر جوون بود که خوابیده بود و کیفش گذاشته بود روی صندلی من .
من:خانوم....هی خانوم??
کمی تو جاش تکون خورد ودوباره خوابید
ماشین شروع کرد راه افتادن
اه اینو نگاه کن
حرصی کیفش رو برداشتم و انداختم تو بغلش که باعث شد از خواب پرید
اون:چی شده?حمله کردن?
نشستم سرجام و گفتم:حالت خوبه?
اون که انگار تازه فهمیده بود چی شده گفت:مشکل داری??
من:میخواستی کیفتو جای من نزاری
اون:خب راست میگی،راستی من سحرم تو چی?
من:منم نگارم
دستشو آورد جلو ،باهاش دست دادم
دختر خونگرمی بود ولی خیلی فضول و پر حرف بود
سحر:تو چرا میخوای بری شمال?
من:تو چرا میخوای بری?
سحر:بابا من دانشگاه دارم،بعدشم یک مامان جون دارم که اونجا زندگی میکنه و تنهاست .برای همین هی بین شمال و تهران میرم و میام .دانشگاهم اخراشه ولی به خاطر مادر بزرگم باید برم و بیام اخه تنهایی گناه داره تو اون باغ به اون بزرگی.تو چی?
بهش اعتماد کنم?
نگار تو که اونو نمی شناسی .اونم تورو نمیشناسه
در ضمن اینجوری یکم خالی هم میشم
من:خیلی طولانیه .حوصله اشو دآری?
سحر مشتاق سرشو تکون داد و منم شروع کردم
من:از اولش بگم?
سحر:از اول اولش
من:توی خانواده ی پولدار به دنیا اومدم.مادرم به شدت مهربون بود اما پدرم به خاطر کارو شغلش خیلی تو خونه نبود.غیر از خودم دوتا خواهر داشتم یکی نگین که دوسال ازم بزرگتره و معماری خونده یکی هم نفس که که تقریبا سه یا چهار سال ازم کوچکتره و داره ریاضی میخونه .خودمم کارشناسی روانشناسی میخونم همه چی تقریبا خیلی خوب و هيچ مشکلی نداشتیم جز کم محبتی بابام.چند سال پیش بابام با یکی از دوستاش کار داشت و مجبور شد بره شمال اما تو راه برگشت ...
اشکم بایاد مامان و بابا در اومد
سحر:اگه اذیت میشی نگو عزیزم
من:نه .تو راه برگشت ماشینشون دست کاری شده بود و همین باعث شد ،مامان بابامو ازدست بدم

..........


نگین:
هروقت عصبی میشدم معده درد میگرفتم
الان علاوه بر معده درد ،حالت تهوع شدیدی هم داشتم
از درد روی زمین نشستم و دستمو روی معده ام گذاشتم
من همین جوریشم حالم خوب نیست چه برسه به الان
ای نگار خدا بگم چیکارت کنه?
آخه چرا اونجوری با نفس حرف زدم?
دارم خل میشم
اصلا نمی تونم درک کنم
ارمین:نگین حالت خوبه?
سرمو به معنی آره تکون دادم
نگام افتاد به اروین که مات داشت دیوارو نگاه میکرد
من نمیفهمم دلیل رفتن نگار چیه اخه?
حتی به منم نگفت
یعنی الان کجاست?
با حس اینکه تموم محتوی معده ام داره به سمت دهنم هجوم میاره به سمت دستشویی دویدم
از جام بلند شدم و در دستشویی رو باز کردم و قیافه ی نگران ارمین رو دیدم

ارمین:خوبی?

من:اوهوممم
ارمین:میخوای بریم دکتر?
سرمو به معنای نه تکون دادم و خواستم از دستشویی بیام بیرون که دوباره احساس کردم دارم بالا میارم
وای خدایا
از در دستشویی اومدم بیرون
پس ارمین کجا رفت??
همینجا بود که
خیلی بی رمق بودم
حالم خیلی بد بود.

نگار!!!!
اخه کجا رفتی دختر???
ارمین اومد ومانتومو به سمتم گرفت
ارمین:بپوش بریم دکتر
خواستم مخالفت کنم که جدی گفت :حرف نباشه ببینم .بپوشش
مجبوری لباس رو پوشیدم
دوباره حالم بد شد سریع به سمت دستشویی رفتم
اما دیگه هیچی تو معده ام نبود
دست و صورتمو شستم
گلوم خیلی میسوخت
ارمین:زود باش بریم
آنقدر جدی حرف میزد که آدم میترسید نه بیاره .البته حوصله ی بحث باهاشو نداشتم
خودش ج تر ازمن راه افتاد
آنقدر بی حال بودم که با دست گرفتن به دیوار و کشون کشون خودمو میکشوندم
ارمین که دید اگه به من باشه تا دو ساعت دیگه هم به در ورودی نمیرسیم ،اومد سمتمو زیر پامو گرفت و بغلم کرد و به سمت ماشینش رفت که منو ببره دکتر که کاش هیچوقت نمی رفتیم

________________________________


گین:
سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم
حالم خیلی بد بود
چند بار نزدیک بود بالا بیارم
خیلی بی حال بودم
هیچی تو معده ام نبود
ارمین یه جایی نزدیک بیمارستان محکم زد رو ترمز و از جاش پیاده شد و کمک من کرد تا پیاده شم
خیلی شل و ول بودم
وارد بیمارستان شدیم
خیلی شلوغ بود
با کمک ارمین به سمت پذیرش رفتیم
پشت ارمین وایساده بودم و اگر لباسش رو نمی گرفتم به احتمال زیاد میوفتادم
ارمین:ببخشید.ببخشید خانوم???
پرستاره سرشو از توی کامپیوتر در آورد و با دیدن ارمین گفت:جانم?
ایش دختره پروو
ارمین برگشت سمت من و چشمکی زد و برگشت رو به دختره گفت:حال خانومم خوب نیست
اخییی
دختره با شنیدن این حرف مثل بادکنک خالی شده از باد شده بود
ایول ارمین!!
دختره پکر گفت:برید اتاق 303تا دکتر بیاد
ارمین سری تکون داد و منو به خودش تکیه داد که راحت تر راه برم
رفتیم به سمت اتاق
داخل اتاق شدیم
پنج تا تخت بود که چهارتا کاملا پر بود
ارمین منو گذاشت رو تخت و خودشم کنارم وایساد
اخخخخ معده ام
چقدر میسوخت!!!
حالم دوباره داشت بهم میخورد
سریع از جام بلند شدمو به سمت یه در تو اتاق که حدس میزدم دستشویی بود دویدم .
چه فایده وقتی چیزی تو معده ام نیست!!!!???

********
از دستشویی که اومدم بیرون
ارمین رو دیدم که به یه خانمی حرف میزد
با بی حالی به سمت تخت رفتم و روش نشستم
ارمین:بفرمایید خانوم دکتر .اینم خودش
دکتر اومد جلو و رو به من گفت :حالت خوبه عزیزم ?
بی جون گفتم:نه
دکتر:علایمت رو بگو
ارمین به جای من جواب داد:همش حالت تهوع داره خانوم دکتر
دکتر یه نگاه به من یه نگاه به ارمین کرد و رو به من گفت:حامله ای??

چیییییییییییی???

حاملهههههه????????



رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی  خوشمله .. بیا بخون 2
 سپاس شده توسط _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، Archangelg!le ، پری خانم ، mosaferkocholo ، NeginNg ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، کابوس عشق ، ‌ss 501 ، الوالو ، ماهان ع ، Par_122
#20
نگین:
چی???
حامله???
ارمین مثل بز(من نمیدونم چرا هر وقت به لبخند بز فکر میکنم خنده ام میگیرهWink] لبخندی زد و گفت :فکر نکنم خانوم دکتر .
ای کوفت و فکر نکنم
خدایا به من صبر ایوب اعطا بفرما تا بتونم این دیوونه رو تحمل کنم
خانوم دکتر نگاهی به من کرد و گفت: خب یه چند تا آزمایش برات نوشتم البته بعلاوه ازمایش بارداری .اینا رو بده بعد بیا پیش من نتیجه اشو ببینم
و رفت به سمت در
تا از در بیرون رفت ارمین زد زیر خنده
من:ای کوفت .(دستمو جلوی دهنم مشت کردم)عه عه نگا کنا الکی باید یه ازمایش اضافه بدم .
ارمین : حالا کار از محکم کاری عیب نمی کنه
پسره ی...
استغفرالله ربی و اتوب علیه
هی میخوام فحش ندم این نمی زاره
داشتم تو ذهنم ارمین رو به قطعات مساوی تقسیم میکردم که در اتاق باز شدو یک پرستار اومد تو و رو به من گفت :نگین فرهمند?
سری تکون دادم یعنی آره
پرستار:عزیزم آماده شو باید بریم آزمایشات رو بدیم
من:باش
چه جالب بعد از حرف خانوم دکتر حالم تقریبا خوب شده بود
البته کمی معده و گلوم میسوخت اما دیگه حالت تهوع زیادی نداشتم
ارمین:میشه منم بیام?
پرستار:شما چه نسبتی با ایشون دارید?
ارمین:نامزدشونم
ای خدا این باز شروع کرد
از دیشب تا حالا گیر داده که تو خودت گفتی من نامزدتم پس نامزدتم و نسبت بهت مسئولیت دارم
یعنی من چی بگم به این
خدا تمام مریض های اسلام رو از جمله مریض مربوطه رو شفا بده
پرستار:مشکلی نیست ،بیاید.فقط سریع تر
یا خود خدا
من از آمپول میترسمممممم
میدونم مسخره است اما از بچگی از آمپول در حد بوندسلیگا میترسیدم
چون هنوز کمی بی حال بودم با کمک آرمین از جام بلندشدم.اما خیلی آروم آروم راه میرفتم .تا دیر تر به قتلگاه برسم
خدایا کمکم کن بتونم بپیچونم
من حاضرم از درد بمیرم اما آمپول نزنم
تازه اونم نیم لیترخون دادن
وااااااااااااای
آرمین:نگین یکم تندتر بیا دیگه
من: الان
و یکم به سرعتم اضافه کردم
باید از دست این جناب سرگرد فرار کنم
مسئله مرگ و زندگیه
Behind every favorite song
  There is an Untold story 
 سپاس شده توسط _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، تارا14 ، پری خانم ، mosaferkocholo ، NeginNg ، پرستو14 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، کابوس عشق ، ***Z.E*** ، ‌ss 501 ، الوالو ، ماهان ع ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان