امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتقام شیرین(20 قسمت)

#1
مثه تموم 5شنبه هایی که میومدم اینحا بازم اومدم . با یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز . مثل همیشه .
اما اینبار فرق داشت . اومده بودم قول بدم . نشستم کنار قبرش و با گلاب شستمش . 7 ماه گذشته ولی من هنوزم باورم نشده از دستش دادم . خیلی تنها شدم باز...
همون طور که گلا رو پر پر می کردم شروع کردم به درد و دل های همیشگی - سلام . من بازم اومد . حالم خوبه. بابایی بالاخره پیداش کردم . من اون احمقو پیدا کردم. همونی که تورو ازم گرفت . قول میدم . قول میدم نذارم خونت بی تقاص بمونه .
با گل آخری همه زندگیم اومد جلوی چشام !
اولین گلبرگ : منو به یاد بچگی هام انداخت . یه خونه خیلی بزرگ و قشنگ . با یه پدر مهربون . مادر نداشت خونمون . موقع تولد من فوت شد . دیگه من عشق بابام بودم و امید زندگیش .میگفت من همه کاری رو به امید اون چشای قشنگت میکنم بابایی . تو چشای مامانتو داری . همونایی که منو جادو کرد .

گلبرگ دوم : به یاد مدرسه رفتنم . فقط یه دوست صمیمی داشتم . صبا . همیشه روی یه نیمکت بودیم . با هم میرفتیم . با هم بر میگشتیم . سینا هم باهامون میومد تا مواظبمون باشه .

گلبرگ سوم : راهنمایی . جوشای پر دردم و اشکایی که به خاطر جدا شدن از صبا بود .

گلبرگ چهارم : دیگه تنها شده بودم . اما متکی بار اومدم . محکم و نترس . و هر بار که به یاد صبا می افتادم به خودم فحش میدادم که چرا شماره تلفنشو نگرفته بودم .

گلبرگ پنجم : رفتم دبیرستان . صبا رو پیدا کردم . رفته بود تجربی . به خاطرش رشتمو عوض کردم . رفتم تجربی . شروع کردیم به خوندن . شد همه خانوادم . مادرم . دوستم . خواهرم .

گلبرگ ششم : سینا ازم خاستگاری کرد . سوم دبیرستان بودم . به قول صبا من اصلا تو این فازا نبودم . ردش کردم . گفت منتظرم میمونه . تا هر موقع که بخوام .

گلبرگ هفتم : خاستگارام زیاد شدن . به قول بی بی دختر بر و رو دار مال مردمه . نه میخواستم و نه میتونستم . دنبال یکی بودم که با دیدنش دلم بلرزه .

گلبرگ هشتم : کنکور دادیم . هر دومون تو اوج بودیم و بهترین رو میخواستیم . اما بهم قول دادیم تو دانشگاه هم رشته باشیم .

گلبرگ نهم : قبول شدیم . هر دو با هم . هیچ کدوم از رشته ها جز مدیریت بازرگانی به دلمون ننشست . سینا هم فوق لیسانس قبول شد و خوشحالی خانواده دو برابر شد .

گلبرگ دهم : زندگی خیلی خوبی داشتیم . فارغ التحصیل شدیم . صبا تو یه شرکت معتبر استخدام شد و منم شدم ناظر کارخونه بابا . سینا شرکتش رو زده بود و هنوزم منتظرم بود اما من به قول خودش دل نداشتم چون اگه سنگ بود تا حالا نرم شده بود.

گلبرگ یازدهم : با تجربیاتی که در طول تحصیلم تو کارخونه داشتم پیشرفت زیادی کردم و 60 درصد کارخونه رو بابا به نامم کرد . فقط شش ماه از شروع کارم گذشته بود و باعث تعجب اکثر سهلامدارا شده بودم . و بازم خاستگارام به خاطر پولم جلو میومدن و من هیچ کدوم رو نتونستم قبول کنم .

گلبرگ دوازدهم : تولد بابا بود . زودتر برگشتم خونه . با بی بی خونه رو تزئین کردم . میخواستم بهش بگم من فوق لیسانس قبول شدم .

گلبرگ دوازدهم : بی بی روی مبل خوابش برد . ساعت 11 است .

گلبرگ سیزدهم : بابا هنوز برنگشته . هر چی گوشیشو میگیرم خاموشه . ساعت دوئه

گلبرگ چهاردهم : گوشیم داره زنگ میخوره . ساعت روی دیوار 3 و چهل و پنچ دقیقه صبحه . شماره باباست ولی پشت خط بابا نیست !

گلبرگ پونزدهم : بابا مرد . خاکش کردم . پلیس نتونست اونی رو که بهش زده بود پیدا کنه . سر خاکش قسم خوردم اون نامردو پیدا کنم !

گلبرگ شونزدهم : با کنار هم گذاشتن همه چی رسیدم به سرنخ اصلی . اونی که دستورشو داده .

گلبرگ آخر : آدرس توی کیفمه . اومدم از بابا بخوام کمکم کنه .

هنوز نمیدونم چه طوری باید بینشون نفوذ کنم و حتی نمیدونم میخوام چی کار کنم . فقط میدونم باید انتقام مرگ پدرمو بگیرم . باید نشون بدم من یه معتمدم .

گوشیم زنگ خورد . صباست .

- سلام صبا .

صبا – سلام خانومی . کجایی؟

- جای همیشگیم .

صبا – نمیای بریم بیرون ؟

- چرا میام . کجا همو ببینیم ؟

صبا – بیا دنبالم . سینا ماشینمو برده .

- باشه حاضر شو من نیم ساعت دیگه اونجام .

صبا – اوکی . منتظرتم .

- فعلا .

پاشدم . خودمو تکوندم . نگاهی انداختم به سنگ سیاه رنگ و گفتم – من دارم می رم بابا . میرم تا نشون بدم من یه معتمدم!

مثه همیشه شیطون و پر انرژی نشست تو ماشین – سلنگ

راه افتادم - علیک سلام . خوبی؟

صبا – خوبم . باز چرا این زیر چشات این طوری رفته تو . نشستی تا تونستی گریه کردی آره؟

- کاری نمیتونم جز این بکنم.

صبا – بی بی چه طوره؟

- بیچاره خیلی تو خودشه!

صبا – بنده خدا ... میگم بیا این تعطیلات بین دو ترمت ببرش یه آب و هوایی عوض کنه.

- فعلا نمیتونم . شاید نوروز بردمش . ولی الان نه.

صبا – خوب چی کار کردی؟

- پیداش کردم!

صبا – کجاست خونشون ؟

- طرفای ما . خیلی پولدارن!

صبا – می خوای چی کار کنی؟

- نمیدونم . فعلا باید نقشه درست و حسابی بکشم و برم تو اون خونه!

صبا – مطمئنی می خوای انجامش بدی؟

-آره

صبا – اگه یکی تورو بشناسه چی؟

- مثلا کی؟

صبا – مگه نمی گی نزدیکای شمان . شاید یکی پیدا بشه آشنا که تورو بشناسه !

- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!

بعد از چند دقیقه سکوت گفتم - امروز آقای حسام زنگ زد .

صبا – وکیل پدرت؟

- آره .

صبا – چی گفت؟

- گفت طبق وصیت بابا جمعه هفته آینده وصیت نامه باید باز بشه . من باید به همه خبر بدم بیان .

صبا – عمو خسروت که نمیاد ؟ میاد؟

- حتما میاد! اگه بوی پول به دماغش بخوره میاد!

صبا – خدایا شکرت . به این بد بخت کشل فامیل ندادی ندادی وقتی هم دادی عمو خسروشو تلپی انداختی تو دامنش ! حکمتتو شکر!

پوزخندی زدم و به رانندگیم ادامه دادم – کجا بریم؟

صبا – نمیدونم . هر جا دوست داری .

- پس بریم خونه ما . بی بی تنهاست .

صبا – باشه بریم .

در رو باز کردم و صداش زدم – بی بی جون ...

صدای مهربونش از توی آشپزخونه اومد – اومدی مهرشید جان ؟

- آره بی بی . صبا اومده شما رو ببینه .

رفتیم آشپزخونه و بهش سلام دادیم . با دو تا فنجون چایی گرم ازمون پذیرایی کرد .

بی بی - چه طوری صبا جون؟

صبا – خوبم بی بی . ماشالله هزار ماشالله و هر وقت من شما رو میبینم جوون از دفعه قبل شدی . رازتون رو بهمون بگین چیه .

صبا میدونست با گفتن این حرف بی بی شروع میکنه به حرف زدن و تا یه عالمه داروهای گیاهی رو برامون تشریح نکنه ول نمیکنه . ولی بازم هر موقع میومد اینجا بی بی بنده خدا رو مجبور می کرد همه اینا رو از نو براش تعریف کنه!
..:: انتقام شیرین (2) ::..

آخرین هماهنگی ها رو برای خوندن وصیت نامه انجام دادم . آقای حسام ساعت 6 میاد خونه ما...

تلفنا رو به اونایی که لازم بود زدم .

- آقای محسنی حسابدار شرکت ... آقای احمدی دوست معتمد پدرم ...

عمو خسرو نمیدونم از کجا ولی می دونست سهمی تو این وصیت نامه نداره . نیومد!

بعد از نوشیدن چای آقای حسام وصیت نامه رو خوند . پدر دو سوم اموالش رو به من و بقیش رو بخشیده بود به خیریه . به آقای محسنی و آقای احمدی هم سفارش کرده بود تا موقع ازدواجم واسم پدر باشن و مراقبم باشند . و در آخر یه نامه داخل پاکت بود . روش نوشته شده بود برای دختر عزیزم مهرشید .

آقای حسام اون نامه رو داد و هر سه رفتن . بعد از بدرقشون رفتم اتاقم و پاکت رو باز کردم .

دختر عزیزتر از جانم . مهرشیدم

سلام بابایی.

میدونم الان که نامه رو میخونی من چند ماهیه پیشت نیستم . امیوارم غصه نبودن منو نخوری و روی پاهای خودت وایسی . دخترم من تو زندگیم همیشه باهات صادق بودم و تو رو هم صادق بار آوردم ولی باید بگم متاسفم عزیزم . خیلی سخته واسم گفتنش ولی وقتی تو به دنیا اومدی مادرت نمرد . بلکه تو فقط سه ماهت بود که مارو ترک کرد . اون ازم طلاق گرفت و از زندگیم رفت بیرون . من عاشق مادرت بودم واسه همین به خواستش تن دادم و طلاقش دادم . نمیخواستم با خودخواهیم پیش خودم نگهش دارم . اون از اول هم عاشق من نبود ! به زور و اجبار پدرش باهام ازدواج کرد . وقتی تورو باردار بود پدرش مرد . و از همون موقع بنای ناسازگاری گذاشت . منم بهش قول دادم وقتی به دنیا اومدی طلاقش بدم و همین کار رو کردم . اونم بعد از طلاق با عشقش ازدواج کرد و از کشور رفتن . من هیچ وقت پشیمون نشدم که این کار رو کردم . امیدوارم درک کنی دخترم که این کار لازم بود تا زندگی تو خراب نشه .

مراقب خودت باش و پدرت رو ببخش عزیزم .

دوستت دارم .



صدای جیک جیک گنجشک ها منو به خودم آورد . بدن خشک شدم رو تکون دادم و نگاهی به ساعت روی میز انداختم . ساعت 5 و نیم بود و من شب تا صبح همون طوری خشکم زده بود ! مادرم ! اسطوره عشق من ! اون یه خائن بود . اون من و پدرمو انداخت دور ! خدای من! نمیبخشمش . هیچ وقت !

بدن خستم رو روی تختم ولو کردم و خوابم برد .

صدای زنگ تلفنم بیدارم کرد . ساعت 7 و نیم بود .

جواب ادم – بفرمایین .

صبا بود – سلام تنبل پاشو دیگه .

- صبا تورو خدا ول کن . لیسانس بس نبود تو فوقشم تو باید با من قبول می شدی نکبت؟

خنده ای دلنشین کرد . علشق خنده هاش بودم – خیلی بی ادبی مهرشید.

- حرف نزن . خوابم میاد . بذار کپه بذارم! راستی واسه من این ترم مرخصی رد کن .

با تردید پرسید – مطمئنی مهرشید ؟

- آره . مطمئنم!

صبا – مهرشید .

- کوفت صبا . عصر بیا با هم حرف بزنیم . من خوابم میاد .

گوشیمو خاموش کردم و بازم خوابیدم .

حدودای ساعت 2 بود که بی بی اومد بیدارم کرد. بعد از ناهار یه دوش گرفتم و کنار شومینه به آتیش خیره شدم. تصویر مادرم و اون کسی که پدرم رو کشته بود جلوی چشام می رقصید .

اول باید اون آدم کش رو به سازش برسونم! بعد برم سراغ مادرم .

صبا رسید . یه قهوه بهش دادم که گفت – ووی چه سرد شده هوا .

- آره . خدا اخوان ثالث رو بیامرزه .

صبا – اوهوم . چه خبره ؟

- از کجا ؟

صبا – وصیت نامه .

- دو سومش ما منه بقیش خیریه . میدونی نمیتونم تو این خونه زندگی کنم. خاطرات بابا عذابم میده .

صبا – می فهمم . اتفاقا سینا هم گفتش بهتره خونتو بفروشی .

- نه صبا دلم نمیاد .

صبا – پس چی کار می کنی ؟

- میرم یه جا دیگه با بی بی زندگی می کنم .

صبا سری تکون داد و هیچی نگفت .

- صبایی ؟

صبا – جانم .

- می ترسم . یه جورایی نمیدونم باید با اون یارو اسی چی کار کنم !

صبا – چیا میدونی ازش؟

- طبق اون اطلاعاتی که دارم یه مرد حدودا 50 و خرده ای ساله به نام اسفندیار ملکی . تو یه خونه خیلی بزرگ زندگی میکنه . خیلی هم اوضاعش توپه ! یه پسر داره . یه دختر و یه نوه که با خودش زندگی می کنن . زنش هم اون طوری که همساشون می گفت چند ماهه رفته فرانسه برای مداوا .

صبا – خوب خانوم مارپل نقشه چیه ؟

- اولین کار رفتن تو اون خونست . باید بدونم چه طوری می تونم برم تو اون خونه !

صبا - اینو میتونیم یه کاریش بکنیم .

-چه طوری!؟

صبا – ببین اینا خونشون بزرگه . مجبوری کاری روبکنی که هرگز نکردی !

- چی ؟

صبا - خدمتکار شی!

- چی؟

صبا – اهههههههههه داد نزن! خوب چه غلطی می خوای کنی ؟

- نمیتونم مستخدم شم ! من کارا خودمم به زور می کنم !

صبا – ببین مهرشید واسه یه هدف باید هر چی می تونی تلاش کنی !

-حتی مستخدمی .

صبا – من فعلا همین راه به ذهنم می رسه !

- خوب دربارش فک می کنم .

صبا – راستی من مرخصی برات رد نکردم!

- مگه قرار نشد رد کنی؟

صبا – تو هنوز مطمئن نیستی می خوای این کارو بکنی!

- من مطمئنم صبا ولی نمیدونم چه طوری! ولی اگه خدا بخواد یه کاری می کنه که من برم تو اون خونه!

متفکر بهم نگاه کرد و چیزی نگفت!
ادامه دارد........

آروم گونه مهیا رو بوسید و رفت بیرون . از در اتاق مهیا رفتم توی اتاقم . واو چه اتاق قشنگی. یه اتاق که تموم در و دیوار و لوازمش کرم بود . و من عاشق رنگ کرم و قهوه ای .
وسایلم رو گذاشتم تو کمد و یه شومیز سبز بلند تا زیر زانو با جوراب شلواری ضخیم سفید و یه صندل راحتی پوشیدم . روسریم رو هم سرم کردم و رفتم اتاق مهیا . ساعت 6 بود . آروم بغلش کردم و روی مبل کنار اتاقش نشستم و صداش زدم – مهیا جون . مهیا خانومی. پا نمیشی گل من ؟
آروم چشاشو باز کرد و بهم نگاه کرد . با انگشت اشارم گونش رو نوازش کردم و به چشای قشنگ و درشتش نگاه کردم . یه نگاه آشنا بهم کرد و لبخند زد .

- به به ساعت خواب . بخواب بیشتر . نمیگی دل من واسه چشای خوشکلت تنگ شده ؟

زیر لب حرفای نامفهومی زمزمه کرد که متوجه شدم میخواد از من تقلید کنه و حرف بزنه .

- بله عزیزم بله . شما راست میگی . بریم صورتشو بشوریم تا تمیز بشه . بعدم به به بهش بدیم بخوره .

بغلش کردم و از پله ها رفتم پایین . سمانه و لیلا تو آشپزخونه بودن.

-سلام .

برگشتن و بهم سلام کردن و به گرمی تحویلم گرفتن .

- سمانه جون ساعت غذایی سمانه دقیقا چیاست ؟ میشه یه فهرستی واسم بگی بدونم .

سمانه – برو تو پذیرایی یه چایی برات بریزم . میام پیشت.

رفتم توی پذیرایی . نشستم روی مبل و مهیا رو نشوندم روی پام . شمانه هم با یه سینی چایی اومد .

سمانه – ساعت این خونه هم روی این بچه اعمال میشه . در واقع قانون قانون اسفندیار خانه!

- خوب جالب شد .

سمانه – هفت صبح بیدار باشه . حتی خانوم و بهداد خان و بهاره خانوم باید بیدار باشن .

آقا و بهداد خان ساعت 8 بعد از صرف صبحانه میرن کارخونه . ناهار رو فقط با خانوم و بهاره خانوم سزو می کنیم . مستخدم ها توی آشپزخونه غذا میخورن . ساعت 5 عصرونه سرو میشه . و ساعت 9 شام . ساعت 11 هم خاموشیه مگه این که مهمون داشته باشیم .

- چه قانون سفت و سختی .

سمانه – آقا خیلی سخت گیره . مواظب باش آتو دستش ندی. چون خیلی راحت مثل قبلی ها اخراجت میکنه .

- میگم پدر مهیا کجاست ؟

سمانه – راستش بهاره خانوم و شوهرش از هم جداش شدن و شوهرش رفته آلمان .

- اوه چه بد .

سمانه – آره بهاره خانوم به این قشنگی افتاد زیر دست یه مرد احمق ! شد قربانی معاملات پدرش .

مهیا با کنجکاوی بهمون نگاه می کرد . بهش گفتم – چیه خانوم خانوما ؟ باهات حرف نزدم دلخور شدی ؟

با همون زبون بامزش چند تا کلمه جوابمو داد . سمانه خندید و گفت – شیرین زبونیاش شروع شد . راستی پوشکشو خودم عوض می کنم . غذاشم ساعت داره که راس ساعت بهش میدیم .

- به جز ساعات دارویی که باید دقیق باشه بقیش بستگی به بدن بچه داره . چرا اینطوری باهاش رفتار میشه . گناه داره !

صدای بهداد از پشت سرم و درست جلوی در وروردی سالن اومد – کی گناه داره ؟

- اونی که گوش وا میسته!

بهداد – اتفاقی بود . سمانه یه نسکافه بهم بده .

سمانه رفت تا نسکافه بهداد رو بیاره .

بهداد با همون لباس بیرونی و میخواست مهیا رو بغل کنه . نذاشتم – جناب ملکی لطفا مهیا رو بغل نکنین .

بهداد متعجب گفت – باید از شما اجازه بگیرم !؟ یادم نمیاد از مادرش اجازه گرفته باشم و بغلش کنم !

- اولا من مادرش نیستم پرستارشم . دوما لباس شما لباس بیرونه و پر از آلودگی . سوما خودتون شمردین تعداد جاهایی رو که با دستتون لمس کردین ؟

بهداد متفکر بهم نگاه کرد و حرفی نزد .

نشست روی مبل روبروی من و بهم خیره شد . زیر نگاه ترسناکش معذب شدم . خوشبختانه تلفنش زنگ زد ولی از جاش تکون نخورد و همون طوری جواب داد .

بهداد – سلام ... ... نه نیست خونه ... رفته خرید بر نگشته هنوز ...مهیا هم خوبه . پیش پرستار جدیدشه ... بله ... بله ... بله ... اینجان روبروی من ... باشه منتظرم . .. خدانگهدار .

سمانه نسکافه بهداد رو آورد و گذاشت جلوش . مهیا تموم مدت با دستبند یادگاری که از پدرم داشتم و چند تا قلب کوچولو و خوشکل داشت بازی کرد ولی دیگه خسته شد و نق نق اش در اومد .

از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه .

- لیلا جان غذای مهیا آمادست ؟

لیلا – بله آمادست . بدین من بهش بدم .

- نه ممنون میشم اجازه بدی خودم بهش غذا بدم .

لیلا – باشه بریم تو اتاق غذا خوری بشینه روی صندلیش.

بردیمش توی ناهار خوری. لیلا مهیا رو از من گرفت و نشوندش روی صندلی ولی مهیا اذیت کرد و نخواست بشینه .

لیلا رو به مهیا – ای وای بشین بچه . چرا این روزا اینقدر اذیت می کنی ؟

مهیا شروع کرد به گریه کردن .

لیلا آروم زد روی گونش و گفت – خاک به سرم . الان بهداد خان داد میاد منو می کشه !

مهیا رو ازش گرفتم و آروم تکونش دادم و گفتم – نه عزیزم گریه نکن . باشه باشه . آروم آروم .

کمرشو نوازش کردم تا آروم گرفت . رو به لیلا گفتم - چند لحظه مهیا رو نگه می داری؟

لیلا – نه تورو خدا بازم گریه می کنه . کلا مهیا به جز مامان و داییش با همه مشکل داره .

ای خدا . باید بدمش به بهداد ! ولی اون که لباس بیرون تنشه . رفتم کنار بهداد و گفتم – آقای ملکی .

بهداد – لطفا تو خونه خودم بهداد صدام کنین .

- چشم . بهداد خان من مهیا رو میذارم روی این مبل . لطفا یه لحظه مواظبش باشین تا من برگردم . امکانش هست ؟

بهداد – دست هم حتما بهش نزنم .

- اگه لازم نبود نه لطفا . ممنون .

گذاشتمش روی مبل رو سریع اومدم طبقه بالا . یه پتو و ملافه تمیز از داخل کمدم برداشتم و بردم کنار شومینه همون طبقه پهن کردم و برگشتم . دیدم نشسته روبروی مهیا و داره باهاش حرف میزنه .

- ممنون بهداد خان . مهیایی بریم به به شو بخوره .

مهیا رو بغل کردم و از لیلا خواستم غذاشو بیاره بالا . بهداد کنجکاو گفت – واسه پدرم خوشایند نیست جز ناهار خوری جای دیگه ای غذا بخوریم .

- البته زمانی که موقع غذاست و افرادی که همسن مهیا نیستند . اگه توضیح خواستند بنده بهشون توضیح می دم .

نشوندمش روی ملافه و تکیش دادم به خودم که نیوفته . ظرف غذاشم گذاشتم جلوش و قاشقو دادم دستش . اول چند باز زد توی ظزفش و باهاش بازی کرد . شیطون کوچولو چه خنده های نازی داشت . آروم دستشو که قاشق بود توش گرفتشو زدم توی ظرف و کمی گذاشتم دهنش تا یاد گرفت . آخر ماجرا کلی خندیدم . تموم ظرف رو روی لباسش و صورتش مالیده بود .

- مهیا دایی این چه وضعیه ؟

سرم رو بلند کردم و به بهداد که چند قدمیم ایستاده بود نگاه کردم .

- غذا خورده .

خندید و گفت – لباساشم که غذا داده .

مهیا از خنده بهداد نگاهش کرد و یه چند تا کلمه نا مفهوم گفت .

بهداد اومد طرفش و گفت – ببین دایی چه خوشمزه ای . خاله ندا میگه بوست نکنم .

- خاله نمیگه بوسش نکنین دایی . میگه لباس و دست و صورتتون که تمیز باشه اشکال نداره .

صدای اسفندیار خشن و ترسناک اومد – بهداد چه خبره اینجا .

بهداد – سلام پدر . خسته نباشین .

از جام بلند شدم و همون طور که شکم مهیا رو گرفته بودم ایستادم و با بدبختی نفرتم رو پنهون کردم – سلام .

نگاهی مشکوک به من کرد و گفت – شما ؟

- پرستار جدید مهیا .

ملکی – آهان پس تو همونی هستی که بهاره دربارت حرف زده بود .

حرفی نزدم .

سکوت منو که دید گفت – مثل اینکه قانون اینجا رو نمیدونی ؟!

- تا حدی آشنام .

ملکی – پس میدونی که جز اتاق ناهار خوری نباید جای دیگه ای غذا خورد .

- توضیح می دم براتون .

ملکی – بعد از شام توی کتابخونه منتظرم .

-حتما.

لباسای مهیا رو عوش کردم و تمیزش کردم . توی اتاقش مشغول بازی بود و منم توی تفکر عمیقم برای پیدا کردن راهی که مدارک رو بردارم . ساعت 8 بود که بالاخره بهاره اومد . بعد از سلام و احوال پرسی گفت – واقعا معذرت می خوام . قرار نبود برم ولی دیگه مجبور شدم و دیر شد .

- خواهش میکنم .

بهاره – مهیا که اذیت نکرد ؟

- دخترتون فوق العاده شیرینه . من که ازش سیر نمی شم .

بهاره خندید و گفت – شنیدم یه قانون شکنی بزرگ رخ داده . قضیه چی بوده .

- خبر گزاریتون کامل تعریف نکرده براتون ؟

بازم خندید و گفت – چرا گفته . و این که پدرم از نترس بودنت خوشش اومده .

- نترس بودنم؟

بهاره – آره این که جلوش ایستادی و گفتی توضیح میدی و اصلا معذرت خواهی نکردی.

- خوب من بی خودی از هیشکی معذرت خواهی نمیکنم .

بهاره سری تکون داد و گفت – اوممممم . واسه خودت تز های جالبی داری. من می خوام بمونی . پس هیچ وقت در مقابل پدرم نترس .

سری تکون دادم و حرفی نزدم . شام رو تو آَشپزخونه خوردم و بعد از شام با راهنمایی سمانه رفتم کتابخونه .

ملکی متفکر پشت یه میز بزرگ نشسته بود و قهوه می نوشید . رفتم جلو . تعارفم کرد بشینم . تشکر کردم و روی نزدیک ترین مبل به خودم ولو شدم . نمیدونم ترس بود یه نفرت که باعث شده بود مشتم رو محکم نگه دارم . ای لعنت به تو ملکی که زندگی این همه آدمو میخوای به خاطر سود خودت تباه کنی .

ملکی – اسمت چیه ؟

- ندا .

ملکی – چند سالته ؟

- 23 سالمه .

ملکی – چقدر سواد داری؟

- داشنجو ام .

ملکی – چه رشته ای ؟

- مدیریت بازرگانی .

ملکی – چی از بچه داری بلدی ؟

- هیچی !

جاخورد . ولی ادامه داد – پس چه طور اومدی اینجا ؟

- تقدیر .

ملکی – چند تا خواهر و برادر داری؟

- ندارم .

ملکی – پدرت چیکارست ؟

- تو کارخونه کار می کرد .

ملکی – میکرد ؟

- بله چون فوت شده .

ملکی – مادر داری؟

- خیر . اونم تو بچگیم فوت کرد .

ملکی – پس با کی زندگی میکنی؟

- با بی بی ام .

ملکی – دوتا زن توی یه خونه تنها ! نمیترسی؟

- نه .

ملکی – دزد بزنه چی ؟

میخواستم بگم خونمون دزد گیر داره . که جلوی زبونمو گرفتم – نمیزنه .

ملکی – چقدر با اطمینان .

- من به همه چی مطمئنم و اعقاد دارم ولی به یه چیزی مطمئن باشم همون اتفاق برام رخ می ده .

ملکی – چرا قبول کردی پرستار مهیا بشی؟

- اولیش این که نیاز به یه تجربه داشتم و یه مطالعه که مهیا میتونه خیلی بهم کمک کنه .

ملکی – مگه موش آزمایشگاهه ؟

- اشتباه برداشت نشه . من نه آدمی هستم که درباره بچه ها خونده باشم که بخوام روش آزمایش کنم نه دکترم که داروهامو روش امتحان کنم ! من فقط می خوام رفتاراشو مطالعه کنم .

ملکی – پس علت این که گفتی بی حقوق می خوای کار کنی همینه .

- من حقوقمو می گیرم . مهیا و وجودش بهترین حقوقه برای من .

ملکی- درباره امروز توضیح بده .

- دیدم که مهیا دوست نداره روی صندلیش بشینه . فهمیدم که جاش راحت نیست واسه همین تصمیم گرفتم این طور بشونمش.چون اون صندلی واسه یه بچه کوچیک که تازه میخواد بشینه یه کم سفته . این طور فکر نمیکنین ؟

از این که مخاطب قرارش دادم جا خورد ولی زود جواب داد – موافقم .

- و این که بچه باید با غذاش بازی کنه تا بتونه غذایی رو که می خوره لمس کنه . این یه حس اطمینان به بچه می ده که داره غذایی رو می خوره سالمه .

ملکی سری تکون داد و گفت – خوب به نظر میاد حرفای بهاره خیلی هم بیراه نیست . منم با موندن شما موافقت می کنم .

-ممنون.

ملکی – سوالی نیست ؟

- درباره مهیا باید با کی صحبت کنم ؟

ملکی – با من و اگه نبودم بهداد .

- پس مادرش چی ؟

ملکی – مادرش از پس فردا نیست .

بعد از کمی سکوت گفتم - اگه اجازه بدین من برم .

ملکی – نه . موفق باشی.

- ممنون .

از کتابخونه رفتم بیرون ولی تموم راه سنگینی نگاهشو حس میکردم .

سه جفت چشم منتظر نتیجه بودن . بهداد ، بهاره و سمانه که داشت چای تعارف می کرد .

بهاره – چی شد ندا خانوم ؟

- هیچی . ایشون گفتن که می تونم بمونم .

بهداد سری تکون داد و بهاره با لبخندی گفت – خدارو شکر . دیگه با خیال راحت میرم .

بهداد – بهار به مامان زنگ بزن و واسه پس فردا بگو میری. منم زنگ میزنم بلیطتو اوکی می کنم .

بهاره زنگ زد و با یه خانومی با محبت خیلی زیاد حرف زد . بهداد هم باهاش حرف زد و قطع کردن .

- بهاره خانوم مهیا کجاست ؟

بهاره – خوابوندمش. بچم منتظرت بود ولی خوب خوابش برد امروز حسابی باهاش بازی کردی خسته شده بود .

با اینکه خسته بودم ولی پیشنهاد چای سمانه رو رد نکردم و نشستم کنارشون . حس نزدیکی بهشون داشتم . منی که هیچ وقت با هیچکی نمیتونستم بسازم اینقدر راحت باهاشون کنار اومدم . پهاره پاشد و گفت – من خستم . میرم بخوابم . شب بخیر .

به احترامش ایستادم و منتظر موندم تا بره بالا . بعد نشستم . چای رسید .

بهداد داشت با لپ تاپش کار می کرد . زیر چشمی چهرشو زیر نظر گرفتم . مقداری از حالات اسفندیار رو داشت . چشمای سردش بیشتر از همه به چشم می خورد . چهره آشنایی داشت واسم .

یهو سرش رو آرد بالا و غافلگیرم کرد – چیز حدیدی تو چهرم کشف کردین؟

خودم رو نباختم و گفتم - نه فقط داشتم شما رو با پدرتون مقایسه می کردم .

بهداد – چیزی هم دستگیرتون شد ؟

- بله . شما خیلی به پدرتون شبیه هستین .

بهداد – من فرزند ارشد پدرم هستم . پس صددرصد به خانوده پدریم رفتم تا مادریم .

- بله ولی نمیشه گفت صد در صد . چون من خیلی به مادر شبیهم تا پدرم .

بهداد – و البته کمی به مادر من هم شباهت دارین !

جا خوردم - جدا ؟

بهداد سری تکون داد و گفت – و علت این که اینقدر زود تو خونه ما جاتون رو محکم کردین اینه .

- جالبه .

بهداد – مهیا عاشق مادرمه . واسه همین اینقدر راحت شما رو پذیرفت . البته نمیشه چشاتون در نظر نگرفت !

- چشمام؟

بهداد – چشاتون ...

همون موقع اسفندیار از کتابخونه اومد بیرون و بهداد فوری مسیر صحبتشو عوض کرد .

بهداد – ساعت 10 شب پس فردا پرواز داره .

نقش بازی کردنش حرف نداشت . باید تئاتر رو ادامه میدادم واسه همین منم ادامه دادم – کی بر میگردن ؟

بهداد – معلوم نیست . باید ببینیم درمان مامان چقدر طول میکشه .

- معذرت می خوام مشکل خانوم چیه ؟

بهداد – مادر سرطان رحم داره .

- خدا شفاشون بده .

بهداد – ممنون .

- خوب من دیگه با اجازتون برم اتاقم .

بهداد – خواهش می کنم . شبی بخیر .

- شب بخیر .

از کنار اسفندیار که رد شدم به اون هم شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم .
..:: انتقام شیرین (4) ::..

تو دلم خوشحال شدم که تونستم تو دلشون جا باز کنم و منو نشناختن. وضو گرفتم و نمازمو خوندم . بعد زنگ زدم به صبا .

-سلام دختره

صبا – سلام . چه طوری؟ چه خبر؟

- خوبم . تو چه طوری؟ خبر سلامتی

صبا – بی بی منتظرته . من گوشی رو می دم بهش .

صدای مهربون بی بی اومد – مهرشید مادر خوبی؟

- سلام بی بی . خوبم . خیالت راحت .

بی بی- کی رسیدی؟

- یه نیم ساعتی میشه .زود میام بی بی . قول میدم .

بی بی - باشه مادر من دیگه برم بخوابم . از نگرانی در اومدم . کار نداری؟

-شب بخیر . گوشی رو میدین صبا ؟

بی بی – باشه مادر خدا نگهدار .

- خداحافظ .

صبا گوشی رو گرفت .

-صبا برو یه جا که تنها باشی .

یه کم منتظر موندم تا صبا رفت یه جا دیگه .

صبا – خوب چه خبر ؟

- خبر خاصی نیست . الان از اتاق اون نامرد میام . گفت بمونم .

صبا – از دوربین و اینا چه خبر؟

- نمیدونم . فکر نمیکنم تو اتاقا دیگه دوربین گذاشته باشن . من فقط چند تا توی محوطه دیدم .

صبا – خانوادش چه طورین ؟

- بد نیستن . با دخترش دوست شدم . ولی بهداد یه جوری بهم نگاه میکنه انگاری دزد دیده! فک کنم میخواد مچ گیری کنه!

صبا – مواظب خودت باش مهرشید .

- هستم . نگران نباش .

صبا – راستی کارخونه دیگه ادارش با توئه چی کار می کنی ؟

- یه فکری می کنم .

صبا – اسم نوه کوچولو مهیا بود دیگه ؟

- آره .

صبا – اون چه طوره ؟

- خیلی نازه صبا . اصلا نمیتونم ازش دل بکنم .

صبا - وابسته نشی مهشید . هدفت یه چیز دیگست . به خاطر یه بچه عوض نشی و بخوای موندگار شی . فقط یه ترم وقت داری!

- باشه . حواسم هست . در ضمن من سنگدل تر از اونی هستم که یه بچه منو پابند کنه .

صبا – راستی اتفاقاتی رو که میوفته توی یه دفتر بنویس من بعدا بخونم . بهتره خیلی بهت زنگ نزنم تا مشکوک نشن .

- باشه . کار نداری؟

صبا – مواظب خودت باش. شبت خوش.

- شب خوش .

قطع کردم . سرک کشیدم توی اتاق مهیا . دیدم توی تختش نیست . از اتاق رفتم بیرون . دیدم بهداد داره میره سمت اتاقش . آروم صداش زدم – بهداد خان .

برگشت و بهم نگاه کرد – بله .

- مهیا پیش مامانش خوابیده ؟

بهداد – آره این دو شب آخر پیش اونه .

-باشه . شب بخیر .

بهداد – شب بخیر .

شب نسبتا سختی رو گزروندم . دوری از خونه و خوابهای آشفته باعث سردرد بدی شد برام . از خواب که بیدار شدم نمیتونستم چشامو باز کنم ولی چاره ای نبود . نماز خوندم و پرده های اتاق رو زدم کنار . نور زیادی نبود هنوز . رفتم طبقه پایین تا یه مسکن پیدا کنم تا کمی حالمو بهتر کنه . یه کم تو کابینت ها نگاه کردم ولی هیچی پیدا نکردم . آخر سر توی یخچال پیدا کردم . همین که در رو بستم بهدا رو پشت در دیدم . ترسیدم .

- وای خدا !

دستپاچه شد – فکر نمیکردم بترسی!

- یهویی جلوی من ظاهر شدین ترسیدم خوب .

بهداد – دنبال چیزی می گشتین ؟

قرص رو بهش نشون دادم و گفتم – این .

بهداد – مسکن واسه چی ؟

- سرم خیلی درد میکنه . نتونستم خوب بخوابم .

بهداد – بهتره نخوری . چون خواب آلوده میشی . بعد از ناهار بخور و بخواب .

- سر دردمو چی کار کنم ؟

بهداد – بشین من بهت یه چیزی میدم که بهتره .

نشستم روی صندلی و سرم رو گذاشتم روی میز . نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که صدام زد . یه فنجون گذاشته بود جلوم .

- این چیه ؟

بهداد – حالتو بهتر میکنه .

خودشم نشست روبروم و یه فنجون دستش گرفت و بهم خیره شد .

خسته تر از اونی بودم که علت رفتارشو بپرسم . یه کمی از مایع رو که تو دهنم مز مزه کردم گفتم – دم کرده سیب و دارچین ؟

سری تکون داد و حرفی نزن . راست می گفت . حالم بهتر شد . ولی سرم هنوزم یه مقدار سنگین بود و گیج بودم . ساعت 6 و نیم بود که سمانه اومد داخل آشپزخونه . نگاه کنجکاوشو که دیدم گفتم – سلام . صبحت بخیر سمانه جون .

سمانه – سلام . سلام آقا صبحتون بخیر .

بهداد – سلام سمانه . ممنون .

از جاش بلند شد و گفت – یه ساعت دیگه هم همین دم کرده رو بخورین خوب میشین .

- ممنون بهداد خان.

بهداد از آشپزخونه رفت بیرون .

سمانه – خوبی؟

- یه مقدار سرم درد می کنه . شب نتونستم خوب بخوابم .

سمانه – آهان . طبیعیه . چون جای خوابت عوض شده بود واسه همین بوده حتما .

- آره واسه همینه و یه کم هم استرس دارم که می تونم از مهیا مثل مادرش مراقبت کنم یا نه .

سمانه لبخندی زد و گفت – می تونی . معلومه خیلی درباره بچه ها می دونی .

- نه زیاد . بیشتر اونیه که خودم فکر می کنم درسته .

سمانه – من صبحانه رو آماده کنم که الان آقا میان واسه صبحانه .

- کمک می خوای ؟

سمانه – نیکی و پرسش .

به خودم و پیشنهادم فحش دادم تو دلم . کمکش کردم یه کم کاراشو رو به راه کرد . لیلا که اومد خیالش راحت شد و گفت – بهتره بری بالا یه دوش بگیری . آدم فکر میکنه یه هفتست نخوابیدی.

- باشه . ممنون .

بعد از دوش سرحال اومدم . ساعت 8 بود که رفتم پایین . مردا خونه نبودن . بهاره هم رفته بود بیرون . با خودم فکر کردم چه زود رفته بیرون .

لیلا رو صدا زدم – لیلا جان ؟

از کتابخونه صداش اومد - اینجام ندا خانوم . دارم تمیز کاری می کنم .

رفتم کتابخونه – خسته نباشی .

لیلا – ممنون .

- مهیا کجاست ؟

لیلا – شیرشو خورده . سمانه داره حمامش می کنه .

- باشه ممنون .

صدای زنگ حمام اتاق بهاره باعث شد به قدم هام سرعت بدم و برم سراغشون .

پشت در حموم سمانه رو صدا زدم . یه حوله دور خوش پیچیده بود ومهیا هم توی حولش داد دستم و گفت – زود خشکش کن سرما نخوره .

سریع رفتم کنار شوفاژ اتاق مهیا و شروع کردم به خشک کردنش . فسقلی بعد از اون دوش حسابی قرمز شده بود و آدم دلش می خواست درسته قورتش بده .

شروع کردم به حرف زدن باهاش . چون بلد نبودم پوشکش کنم . سمانه اومد و وقتی پوشکش کرد با کمک هم لباساشو تنش کردیم و دادش بغل من و سفارش کرد فعلا یه جای گرم باشیم تا مهیا سرما نخوره . و وقتی از بابت ما خیالش راحت شد رفت سراغ کاراش .

دستمو گرفت و شروع کرد به تکون دادن و بازی کردن .

یه ساعتی مثل توپ قلقلیش دادم و باهاش بازی کردم تا خوابش برد . آروم بغلش کردم و گذاشتمش تو تختش و رفتم آشپزخونه تا صبحانه بخورم .

همون حین صبحانه از سمانه پرسیدم – میگم این خونه سگ نداره ؟

سمانه – چرا داره ته باغه .

- وای ولش که نمیکنین ؟

سمانه – شبها بازه . با اهالی خونه کار نداره . ولی به خدمت عریبه ها چند بار رسیده!

- وای منم که غریبم . نکنه گازم بگیره .

سمانه خندید و گفت – نه عزیزم . کاری باهات نداره . وقتی بهداد خان یکی از وسایلت رو بگیره جلوش بو میکنه و دیگه واسش شناخته شده ای .

- اینجا خوب دوربین داره . دیگه واسه چی سگ نگه می دارین ؟

سمانه – یه بار دوسال پیش اینجا رو دزد زد . سیستم دوربین ها رو نداشتیم . سگه قبلیمونو کشته بودن و خیلی چیز با خودشون بردن . دیگه بعدش آقا تو محوطه و اتاقا دوربین نصب کرد!

- وای اتاق خوابا ؟

سمانه – نه اتاق کارش و کتابخونه و محوطه عمارت .

دیگه دیدم اگه بیشتر سوال کنم مشکوک میشه .

- دستت درد نکنه سمانه جون . میگم این سگه باز که نیست ؟

سمانه بازم خندید – نه عزیزم خیالت راحت . میخوای بری حیاط؟

- میخوام یه کم هوا بخورم .

سمانه – هوا سرده یه چیزی بپوش و زود بیا . الاناست که مهیا بیدار شه . خیلی این خوابهاش طول نمیکشه .

- چشم قربان .

یه پالتو پوشیدم و رفتم توی حیاط . یه کم چرخیدم و اطراف رو دید زدم . زود برگشتم تو سردم شد .
..:: انتقام شیرین (5) ::..

بهاره بازم اشک آلود همه نگاه کرد و رو به من گفت – مهیامو به تو سپردم . مواظبش باش . هستی؟

با اطمینان گفتم – مثل یه مادر.

بغلم کرد و گفت – مرسی .

آروم کمرشو نوازش کردم تا یه کم آروم بگیره . از بلندگوی فرودگاه خواستن مسافرا برن واسه کنترل بلیط . پدر و برادرشو بغل کرد و بوسید و ازمون دور شد . بهداد هم همراهش رفت.

بالاخره رفت . همه پکر برگشتن خونه . ولی من نه . حداقل سعی کردم به خاطر بقیشون روحیمو حفظ کنم . مهیا رو بردم اتاق خودم و روی تخت خودم .میترسیدم تنهاش بذارم . لباس عوض کردم و کنارش خوابیدم .

دردی که توی سرم حس کردم باعث شد از خواب بپرم . مهیا فسقلی داشت موهامو می کشید . به ساعتم نگاه کرد . سه صبح بود .

آروم نوازشش کردم . دیدم داره وول می زنه . پنپرزشو چک کردم . بله ! خودشو خیس کرده . چاره این نبود . از تو اتاقش یه سری لوازم آوردم و با بدبختی عوضش کردم . و کلی به خودم غر زدم ! چه کارا که نبیاد کنم برای چند تا کاغذ!

هر کارش کردم دیگه نخوابید و شروع کرد به نق و نوق و گریه . شالمو انداختم سرم و بغلش کردم و بردمش آشپزخونه . خدایا چی کار کنم این موقع حالا! من غذا از کجا بیارم بدم بهش . چه غلطی کردم اومدم تو این خونه ! مگه قراره مدارک اینجا باشه !؟

داشتم دور خودم می چرخیدم که یهو خوردم به یه چیزی . ترسیدم .

- یا خدا .

برگشتم . بهداد بود !

بهداد – ببخشید مثل این که باز ترسوندمتون !

- کم نه .

بهداد – چی شده ؟

- گرسنشه . نمیدونم چی بهش بدم بخوره .

بهداد – تو یخچال نگاه کردی ؟

- نه . میشه یه نگاهی بندازین ؟

یه ظرف در دار سوپ آورد بیرون . تو دلم خدا رو شکر کردم . مهیا رو دادم بغلش و سوپ رو گرم کردم .

تا اومدم یه قاشق بهش بدم مهیا دستشو دراز کرد قاشقو بگیره .

- مهیایی خاله تو گشنت مگه نیست . چرا دستتو دراز می کنی ؟ می خوای بازی کنی ؟

دهنن بی دندونش به خنده باز شد .

- چته کچل بی دندون ؟

غذا رو گذاشتم دهنش . تف کرد بیرون .

- یا خدا ... مهیا الان نه . به به بخور بریم لا لا .

بهداد – الان رو مود اذیته . بهاره اگه بود نمیذاشت بیدار بشه . همون موقع میخوابوندش .

حرصم گرفت . انگار داشت می گفت تو بی عرضه ای!

- ببخشید یه سوال! شما چرا هر وقت من بیدارم بیدارین و میاین دنبال من ؟

بهداد – بالاخره یکی باید وقتی همه خوابن حواسش به همه چی باشه !

- آهان . اون وقت چه سودی می برین ؟

بهداد – ببینین ندا خانوم . امیدوارم بهتون بر نخوره ! ولی خانواده من زود به همه اعتماد نمی کنن ! الانم که می بینین اینقدر زود پذیرفته شدین و فیلتری سخت گیری پدرم روتون اعمال نشده به خاطر نگرانیش واسه مامان بود و این که زودتر بهاره رو بتونه بدون مهیا بفرسته اونور! ولی من نمیتونم خیلی راحت به اعضای تازه وارد خونم اعتماد کنم ! واسه همین تا یه صدای کوچیک میاد از خواب می پرم ! امیدوارم جسارتم رو بپذیرین و حرفایی رو که زدم به دل نگیرین .

- نه خواهش می کنم !

بهداد – بهم حق بدین که مواظب خانوادم باشم !

- این طور که پیداست پدرتون هم خیلی مواظبن!

بهداد – پدرم خیلی سخت گیری نکرد در مورد شما ! چون هم بهاره واسه رفتن عجله داشت و هم شما شبیه مامان بودین و بهتون تو خودش اعتماد پیدا کرده !

آروم مهیا رو تو بغلم گرفتم و تکونش دادم . داشت خوابش می برد ولی هنوزم هوشیار بود و به کمترین صدا عکس العمل نشون می داد ! همون طور هم داشتم به حرفای بهداد و تیز هوشیش فکر میکردم ! چه طوری از دستش قسر در برم!

با تکون دست بهداد به دنیای واقعی بر گشتم .

آروم گفت – خوابش برد . برین بذارینش سر جاش .

آروم از جاش بلند شدم و بردمش اتاقم . بهداد آروم سرش رو آورد تو و گفت – ببخشید ...

- بله .

بهداد – چرا تو تختش نمیخوابونینش؟

- نمیتونم تنهاش بذارم . می ترسم !

بهداد – پس مواظب باشین پدر نفهمه . رو این نکات خیلی حساسه .

- بفهمن هم حتما حق رو به من می دن !

بهداد – نمیدونم والا !

عجب گیری داده حالا !

- می خوام با اجازتون بخوابم!

بهداد – آها آها ببخشید . شب بخیر .

و رفت ! چه جذبه ای داشت این دایی مهربون ! باید یه فرصت مناسب پیدا کنم .

* * *

حدود یه هفته از اقامت من گذشته بود که یه روز لیلا پاش در رفت . زنگ زد و گفت باید یه هفته استراحت کنه . سمانه ازم خواست تو نظافت خونه یه کم بهش کمک کنم تا یه نفر دیگه برسه . تا حالا تمیز کاری نکرده بودم . میخواستم رد کنم که یه فکری به خاطرم رسید . میتونستم به بهونه نظافت برم تو اتاق ملکی .

- باشه سمانه جان . غذای مهیا رو دادم . یه کم باهاش بازی کنی میخوابه .

سمانه – باشه . قربون دستت فقط بهداد خان خیلی وسواسیه . یه ذره اتاقش خاک داشته باشه قیامت می کنه .

- حواسم هست . باشه .

ساعت 5 بود . هنوز تا برگشتن بقیه یه ساعتی وقت داشتم .راهی اتاق ملکی شدم . میشد بقیه رو بعدا هم تمیز کرد . فعلا عجله دارم . خوشبختانه اون طوری که گفت اتاق ملکی دوربین نداره . ولی اگه گاو صندوق اونجا نباشه چی ؟

یه کم به دور و بر نگاه کردم و رفتم تو اتاق . با دستمالی که داشتم به ظاهر می کشیدم روی میز و صندلیا و وسیله های چوبی . ولی بیشتر نگاهم به اطراف بود تا گاو صندوقو پیدا کنم . ای خدا گاو صندوقی نیست . دیگه کجا می ذارن گاو صندوقو .

تابلو ها ! آهان . آروم یه تابلو رو کشیدم کنار . بله خودشه . اینجاست . حالا چه طوری باید بازش کنم . تا رمز و کلید نداشته باشم نمیشه . باید همین جاها باشه . یه کم دیگه گشتم که یهو یه صدای پا پشت در اتاق ایستاد . سریع دستمالمو کشیدم به لبه های کشویی که باز کرده بود م و اصلا به روی خودم نیاوردم که داشتم چی کار می کردم . در باز شد و بهداد اومد داخل .

- سلام .

بهداد – سلام . شما اینجا چی کار می کنین ؟

بی تفاوت سرم رو برگردوندم و کشوی اولی رو بستم و کشوی دومی رو باز کردم .

- نظافت .

بهداد – ولی شغلتون یه چیز دیگست!

- البته . همچین هم مشتاق تمیزکاری نبودم ! ولی سمانه دست تنها بود . خواستم بهش کمک کنم .

بهداد – تو کشو ها رو هم تمیز میکنین؟

- خیر آقا ! لبه کشو ها رو .

بهداد – آهان . ولی بهتره اتاق پدر رو دیگه نظافت نکنین !

- ممکنه دلیلشو بپرسم!؟

بهداد – چون وظیفه شما یه چیز دیگست و مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه میاد !

از جام بلند شدم و گفتم – پس اتاقای دیگه نظافت نمیخواد. با اجازه ...

از کنارش رد شدم .

بهداد – ندا خانوم .

-بله .

بهداد – اتاق منم اگه ممکنه تمیز کنین . شب مهمون دارم !

- نگران نباشین . مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه می رسه!

بچه پررو ! فک کرده ازش میترسم!

از پله ها سرازیر شدم . داد زد – من با شما بودم !

سر جام ایستادم !

- بخشید آقا ولی همین الان فرمودین وظیفه من یه چیز دیگست!

با حرص از اون چند تا پله ای که اومده بودم پایین اومد پایین و درست روبروم ایستاد . با این که قد بلند بودم ولی به زحمت به سر شونش می رسیدم . مجبور شدم بهش نگاه کنم . خودم رو نباختم و گفتم – امرتون !

بهداد – با اعصاب من بازی نکنین دختر خانوم . خیلی راحت می تونم شما رو اخراج کنم !

- به نظر نمیاد شما استخدام کرده باشین که بخواین اخراجم کنین !

بهداد – دوست ندارم روی حرفم حرفی زده بشه !

- مسئول تمیز کردن اتاقا من نیستم !

بهداد – پس الان داشتین تو اتاق پدر من چی کار می کردین ؟ در جست و جوی گنج بودین ؟

مرتیکه بیشعور بهم میگه دزد . صدام رفت بالا - بهتون اجازه نمیدم بهم توهین کنین آقا !

پوزخندی زد و گفت – واقعیته خانوم !

داد زدم – شما خجالت نمی کشین به من میگین دزد ؟

بهداد – من اینو نگفتم !

- ولی دارین همینو با کلماتی دیگه بیان میکنین . مگه غیر از ...

صدای اسفندیار باعث شد کمی از هم فاصله بگیریم - اون بالا چه خبره ؟

بهداد – سلام پدر .

-سلام آقای ملکی .

از پله ها اومد بالا .

ملکی – گفتم اینجا چه خبره !؟

بهداد جواب نداد . در عوض به من خیره شد !

- متاسفم . ولی بهتره من دیگه نیام اینجا!

ملکی – دلیل موجهی وجود داره ؟

- بله.

ملکی – نیم ساعت دیگه هر دوتون بیاین کتابخونه !

بهداد – چشم پدر .

از کنارمون رد شد و رفت سمت اتاقش .

بهداد – بهتره خوب فکر کنین که چه حرفایی می خواین در جواب پدرم بزنین !

از پله ها رفتم پایین . تو دلم گفتم – خدایا آخه این چه دشمنی با من داره !

بعد به خودم غر زدم . به من چه فوقش میگه برو دیگه ! نه بابا برم چیه . باید بمونم ! مدارک الان مهمترین چیزیه که باید دنبالش بگردم . اون همه آدم امیدشون الان فقط به همین مدارکه . خدایا چه غلطی بکنم من !

ادامه دارد...
رمان انتقام شیرین(20 قسمت) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Magical Girl ، ♥باران عشق♥ ، any body ، The Ginkel ، kian jalilian
آگهی
#2
چشم بهم زدم نیم ساعت گذشت . رفتم کتابخونه . بهداد قبل از من اومده بود! فقط دو تا مبل بود . مجبوری نشستم کنار بهداد . بوی ادکلنش خیلی خوب میومد . نمیدونم چرا ولی خیلی بهم آرامش می داد .

ملکی – خوب . شما دو تا . بهتره بدونین من به هر عضوی که داره تو این خونه زندگی می کنه چه بهداد و بهاره و مادرشون و چه سمانه و لیلا و حالام ندا به چشم یه عضو از خانوادم نگاه می کنم. توقع دارم تو خونم سکوت و آرامش برقرار باشه . ولی شما دو تا هر بار به یه دلیلی از قانون من تو این خونه تخطی می کنین !

رو به من گفت – ندا گفتی می خوای بری . دلیلت چیه ؟

- آقای ملکی . من نمیتونم تو خونه ای کار و یا به قول شما زندگی کنم که بهم اعتماد نمیکنن !

ملکی – ماجرا رو شرح بده .

- به خاطر اینکه لیلا پاش در رفته من داشتم به سمانه کمک می کردم تا اتاقا رو نظافت کنه . داشتم کمد رو تمیز می کردم که پسرتون اومده به من می گه دزد!

بهداد – من اینو نگفتم !

ملکی – بهداد ! بذار حرفشو بزنه !

بهداد – ببخشید .

- جناب ملکی خودتون هم میدونین ظریف ترین موجود مهیاست که به من سپرده شده . حرف من اینه اگه به من اعتماد ندارین چرا اونو به من سپردین . ولی اگه اعتماد دارین چرا دیگه بهداد خان این حرف رو به من می زنن!؟

ملکی – بهداد توضیح بده .

بهداد – پدر شما تو استخدام ها همیشه خیلی سخت گیری کردین . ولی درمورد خانوم محمدی خیر . من وقتی رسیدم تو اتاق دیدم کشو باز کرده و داره دستمال می کشه ! بهم حق بدین بهش مظنون بشم که داره به بهانه دستمال کشی کشو ببینه داخلش چیه !

ملکی – حق با هر دوی شماست . بهداد من فکر کنم شما یه کم عجولانه قضاوت کردی .

بهداد – احتمالا دوچار اشتباه شدم .

براق شدم سمتش که همون موقع در زده شد و سمانه اومد داخل – آقا مستخدم رو شرکت فرستاده ...

ملکی – بهداد برو ببین چه کارست .

بهداد رفت . چهره پدرم مدام توی سرم می چرخید . اگه دست خودم بود این مرتیکه عوضی رو خفه می کردم . حیف که باید تحمل کنم .

ملکی – به چی فکر میکنی ؟

- به این که چرا آقا بهداد داره این رفتار رو با من میکنه !

ملکی – بهداد یه مقدار نکته سنج و کمی هم نسبت به افراد تازه وارد شکاکه . این شامل تو هم میشه . چون به خاطر بهاره من مجبور شدم خیلی سریع تورو بپذیرم .و این که تو قبول نکردی حقوق بگیری یه دلیل دیگست .

- دلیلمو روز اول هم گفتم به بهداد خان و شما و بهاره خانوم . ببینید جناب ملکی شب اول من نتونستم بخوابم . پاشدم یه قرص بردارم ایشون پشت سرم ظاهر شدن که تو داری دنبال چی میگردی؟ یا شبی که بهاره خانوم رفت مهیا بیدار شده بود و من فکر کردم گرسنست . پاشدم بهش غذا بدم بازم ایشون دنبال من اومدن ! واقعا من دلیل رفتاراشونو نمیدونم !

ملکی – بازم بهت میگم . اینا دلیل بر آشنا نبودن با توئه . بهداد موجودیتش اینه . فکر میکنم می خواد به عنوان یه هم خونه تورو بشناسه . من باهاش صحبت می کنم .

- معذرت میخوام جناب ملکی . ولی اگه این رفتاراشون ادامه پیدا کنه مجبور میشم از این خونه برم . چون تحمل هر چی رو دارم الا این که بهم تهمت بزنن یا تحقیرم کنن!

ملکی – باشه من باهاش صحبت می کنم . میتونی بری .

از جام بلند شدم . وقتشه که من بشم مدیر این خونه . فقط یه مدیر می تونه هم چی رو کنترل کنه !

دستامو شستم و لباس عوض کردم . رفتم اتاق سها . هنوز خواب بود . آروم بیدارش کردم . شروع کرد به دست و پا زدن .بغلش کردم .

- وای مهیا چقدر وول می زنی.

در اتاق رو باز کردم . دیدم خیلی داره وول می زنه . آروم گرفتمش طوری که بتونه روی پاهاش خودش بایسته . مجبورش کردم تاتی کنه . همچین ذوق کرده بود که منم خندم گرفته بود ! کاش بچه من بود . تا دم پله ها بردمش . دیدم دیگه خودشو ول داد فهمیدم خسته شده . بغلش کردم و بردمش تو پذیرایی . انگشتمو دادم دستش که سریع برد تو دهنشو و با فک بی دندونش محکم گاز زد . داشتم به بیرون نگاه می کردم . چه زود شب شد .

- انگشتتو از دهنش بیار بیرون !

سرم رو به سمت صدا برگردوندم . بازم اون بهداد لعنتنی گیر داد به من .

- دستام رو با مایع شستم و ناخن هام هم گرفتست ! ایشالله انتظار ندارین که دستامو بذارم تو وایتکس!

بهداد اومد درست نشست روبروم. خودمو جمع و جور کردم .

بهش نگاه کردم . قلبم داشت میومد تو دهنم . چشاش . چه حرارتی داره . خدایا . من چم شده . سرم رو برگردوندم .

بهداد – چرا سرتو برگردوندی ؟ هنوزم ازم دلخوری؟

به زور گفتم - دلخور نیستم .

بهداد – پس نگام کن !

- دلیلی نمیبینم !

بهداد – چه دلیلی جز این که تو از من می ترسی!

باید خونسرد می شدم. صورتم رو برگردوندم و گفتم – تنها چیزی وقتی شما رو میبینم حس نمیکنم ترسه!

بهداد- پس اون حس چیه که تو داری؟!

- میخواین بدونین؟

بهداد – البته .

-نفرت!

جاخورد! ولی خودشو نباخت – اوم. نفرت . چه واژه جالبی . تا اونجا که یادمه همیشه دخترا عاشق من میشن نه منتفر!

- با عرض معذرت اونا احمق تشریف دارن !

بهداد – جالبه !

- سلام بهداد !

سرم رو برگردوندم . اوه اوه . چه دختر خانوم شیکی و جینگولی. مادرجان!

بهداد از جاش پاشد – سلام آنا . حالت چه طوره ؟

آنا – مرسی عزیزم .

از جام بلند شدم .

- سلام . خوش اومدین .

پشت چشمی نازک کرد و جواب داد – سلام مرسی.

اه اه اصلا به دلم نچسبید . ولی خیلی خوشکله ها !

آنا – معرفی نمیکنی بهداد ؟

بهداد – ایشون خانوم محمدی هستن . پرستار مهیا . خانوم محمدی ایشون دختر عمه من آناهیتا هستن .

- خوشوقتم .

آنا – همچنین .

اومد جلو . خواست مهیا روبگیره . یه کمن رفتم عقب .

- ببخشید . نمیتونم اجازه بدم .

جا خورد – وا یعنی چی ؟

- شما از بیرون اومدین دستتون آلودست . منم میترسم مهیا مریض بشه .

بهداد مداخله کرد – آنا جان راست میگن عزیزم .برو دستاتو بشور .

آناهیتا با نفرت سرشو چرخوند سمت بهداد و گفت –آهان یعنی دست خودش تا آرنج تو دهن بچست تمیزه دیگه !

و رفت .

با خودم گفتم همشون عقده ای و دیوونن !

آناهیتا تا موقع شام موند و اینقدر قربون صدقه ملکی و بهداد رفت که حالت تهوع گرفتم! به نظر میومد میخواد سعی کنه عروس خانواده بشه . و فکر کنم موفق هم داره می شه . طبق اجازه ای که از ملکی گرفته بودم میتونستم در مدت شام مهیا رو روی یه پتو کنار خودم داشته باشم تا مواظبش باشم .

بهداد – ساکتین ندا خانوم .

زیر چشمی به ندا نگاهی انداختم و رو به بهداد گفتم – تو یه جمع خانوادگی ترجیح می دم سکوت کنم .

ملکی – ولی تو هم جزئی از این خانوده ای !

- لطف دارین ...

میخوام صد سال سیاه نباشم همچین عضو احمقی!

پوزخند آناهیتا اذیتم می کرد . سرم رو آرودم بالا و مستقیم تو چشاش نگاه کردم تا از رو رفت و بازم مشغول حرف زدن با بهداد شد .

مهیا یهو جیغ کشید و اسباب بازیشو پرت کرد کنار . همه از جاشون پردین هوا . خندم گرفت . نتونستم پنهان کنم و زدم زیر خنده . مهیا از خنده من خندید .

ملکی نشست سر جاش و گفت – میشه بپرسم علت خنده بی موقع شما چیه ؟

خودمو جمع کردم و گفتم – معذرت می خوام . ولی جیغ مهیا و بلند شدن ناگهانی شما منو به خنده انداخت .

آناهیتا – قبل از داشتن پرستار از این کارا بلد نبود!!

محلش نذاشتم . بازم مهیا جیغ کشید ولی هیشکی بهش هیچی نگفتم .

ملکی – ببرینش اتاقش ! داره اعصاب همه رو بهم می ریزه .

- عادیه جناب ملکی . بچه ها واسه جلب توجه همه کار می کنن . بهتره بذارین بمونه . چون میدونم اگه ببرمش تا صبح گریه می کنه . وقتی جیغ میزنه سعی کنین اصلا بهش محل نذارین .

سری تکون داد . بقیه هم دیگه به مهیا محل نذاشتن . صدای جیغ و دادش قطع شد و همونطوری خوابش برد . ملکی شامشو نتونست تموم کنه – من خستم میرم استراحت کنم .

آناهیتا – دایی جون خوبین ؟

ملکی – خوبم عزیزم . سلام به مامان و بابا برسون.

آناهیتا – قربان شما . شبتون بخیر .

ملکی رفت و ما تنها شدیم .

آناهیتا – شما مدرک چی دارین ؟

- مدرک ندارم .

آناهیتا – آهان . سوادتون چقدره . دیپلم هم ندارین ؟

- نه متاسفانه !

بهداد زیرزیرکی داشت میخندید!

آناهیتا – اوه خدای من . باید میفهمیدم یه خدمتکار نمیتونه مدرک داشته باشه!

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم – ولی عقل و شعور و ادب و نزاکت به تحصیلات نیست ! خیلی از آدمایی هستن که مدرک دارن ولی بی نزاکت و بی شعورن! و بلعکس!(خودم تو کف جملم موندم Smile) )

لال شد و دیگه حرفی نزد . حقته ! هر چی من هیچی نمیگم پررو شده!
مهیا رو بغل کردم بردم اتاقم .
..:: انتقام شیرین (7) ::..

بازم نیمه شب بیدار شد و شروع کرد به نق زدن .

نازش کردم و گفتم – آخه عزیز دلم تو چرا همیشه شبا پامیشی ؟

پوشکش رو عوض کردم و سعی کردم بخوابونمش ولی به هیچ صراطی مستقیم نشد !

پا شدم و بغلش کردم و با خودم گفتم راه برم بلکه بخوابه . چراغ کتابخونه روشن بود . پس بهداد هنوز بیداره .

سرک کشیدم تو کتابخونه . سرش رو بلند کرد – دایی مهمون نمیخواین ؟

لبخند خسته ای زد و گفت – البته . بفرمایین .

مهیا با دیدن داییش شروع کرد به دست و با زدن .

دستاشو دراز کرد و گفت – اجازه هست .

دادم بغلش . مهیا تند تند حرفای نا مفهوم میزد و بهداد دائم سرش رو تمون میداد و می گفت – بله دایی جون . بله حق با شماست .

-میشه کتابهارو دید ؟

بهداد – حتما .

سینوهه رو انتخاب کردم و آوردمش بیرون . با این که خونده بودم دوستش داشتم .

وقتی اومدم از بین قفسه ها بیرون خندم گرفت . دیدم مهیا گند زده به لباس بهداد .

بهداد – لباس تازم خراب شد !

- از بس میندازینش بالا و پایین . اوایل یه بار هم گفته بودم بهتون ولی بازم شما کار خودتونو میکنید . اینم نتیجش.

کتاب رو گذاشتم روی میز و مهیا رو گفتم ازش .

- بهتره دوش بگیرین و لباستونو عوض کنید . وگرنه بو میگیرین! منم برم بهش غذا بدم . به نظر دیگه هیچی تو معدش نمونده !

سوپ رقیق مهیا رو بهش دادم و خوابوندمش . خودمم با کلی فکر و خیال خوابم برد .

خونه به خاطر عید حسابی شلوغ پلوغ شده . تا حالا چند بار با بهاره صحبت کردم . حالش خوبه و خبر از بهبودی مامانش میده و گفته تا سه هفته آینده بر میگردن . خیلی با هم صمیمی شدیم . شاید به خاطر اینه خیلی باهام مهربونه و منم متقابل بهش محبت میکنم . هم به خودش هم دخترش.

بهش گفتم-راستی یه اتفاق جالب اگه خبرگزاری نگفته!

بهاره – از دوروز پیش تاحالا با هم حرف نزدیم .

- خوب پس .

صدامو کردم مثل تبلیغاتی که برای بانک ها میکنن و گفتم – با تلاش شبانه روزی اینجانب دخترت یاد گرفته به داییش بگه دادی بد!

حسابی ذوق کرد و گفت – راست میگی؟

- آره بخدا . از بس اذیتش میکنه بهش میگه بد!

بهاره - تورو خدا بهش یاد بده بگه مامان . وقتی برگشتم حسابی از خجالتت در میام .

- میخوای بزنیم .

خندید و گفت – نه میخوام بوست کنم .

- باشه قبول . به بابابزرگش چی باید بگه ؟

بهاره – بهتره به باباجون.

- قول نمیدم ولی سعی میکنم .

بهاره – واقعا ممنون. راستی مامانم میخواد باهات حرف بزنه .

- خوشحال میشم .

بهاره – پس از من خداحافظ.

- خدا نگهدارت .

چند لحظه بعد صدای دلنشین یه زن پشت خط اومد – سلام عزیزم.

- سلام خانوم ملکی حالتون چه طوره ؟

خانوم ملکی – خوبم دختر تو حالت چه طوره؟

- خوبم قربان شما .

خانوم ملکی - چه طوری با زحمتای ما؟

- زحمت نیست رحمته . بهتر شدین ایشالا؟

خانوم ملکی – بله خدا رو شکر . خواستم به خاطر مواظبت از نوه م ازت تشکر کنم .

- اختیار دارین . وظیفست .

خانوم ملکی – لطفته گلم . خوب خانومی کاری نداری؟

- عرضی نیست .خدا بهمراهتون .

خانوم ملکی – خدا نگهدار.

تلفن رو که قطع کردم فهمیدم که چرا ملکی عاشق این زنه . صداش که خیلی مهربون بود . خودشم هم حتما همین طوره . فقط یه ماه دیگه وقت دارم . وقتی برگردن باید دمم رو بذارم رو کولم و برم پی کارم .

بدون اینکه حتی یکی از اون مدارک رو داشته باشم . از روی عکسا کلمه مامان و باباجون رو براش تکرار میکردم . اواخر اسفند بود و همه در تکاپوی خونه تکونی . مهیا شیطون تر شده بود و مدام باید کنترلش میکردم . دیگه میتونست خودش بشینه به تنها و مدام دنبال یه تکیه گاه میگشت واسه بلند شدن. همون موقع بهداد و ملکی عصبی وارد خونه شدن و جر و بحثشون بالا گرفت .

مهیاکه ترسیده بود چهار دست و پا خودش رو بهم رسون و تو بغلم قایم شد .

بهداد – آخه پدر من . من همیشه باید سر موضوع ازدواج با شما بحث کنم ؟

ملکی – پسر من صلاح تورو میخوام!

بهداد – آخه من با دختری ازدواج کنم که نمیشناسم ؟ به صرف اینکه الان صاحب یه کارخونست و تک فرزنده ؟

ملکی – میدونی چه ثروتی نصیبت میشه پسر؟ میدونی کاخونشون چقدر میتونه به اعتبار کارخونه ما منجر بشه؟

بهداد – آخه من چه طوری می تونم اعتماد کنم به آدمی که شما هم حتی ندیدنش !

ملکی – پدرش رو میشناختم . یکی از رقبای ما بود . چند ماه پیش مرد! حالاا اون تنهاست و مسلما نمیتونه از آدمی مثل تو بگذره .

خدایا یعنی اینما دارن درباره من حرف میزنن یا فقط خیالات منه !

مهیا رو بغل کردم و رفتم با احتیاط رفتم جلو . ساکت شدن و به من چشم دوختن .

- مهیا ترسیده .

آروم به مهیا گفتم – مهیا ! بابا جون دیگه دعوا نمیکنن .

سرش بر از روی شونم برداشت و به ملکی نگاه کرد و دستاش رو دراز کرد و گفت – بابادو .

همه مون جا خوردیم . فکرش رو نمیکردم به این زودی بتونه بگه بابا جون رو .

ملکی نتونست دل نوه ش رو بشکنه . با کمی مکث بغلش کرد و بوسیدش. و نگاهی از قدرشناسی بهم انداخت . ولی من هنوز گیج حرفاش بودم . بهدا رفت اتاقش و حتی واسه شام هم نیومد پایین . ملکی هم عصبانی شد و شامش رو نیمه کاره ول کرد و رفت .

دلم واسه بهداد سوخت . تو این مدت یه چیزی داشت که بد طور منو به خوش جذش می کرد . داشتم مهیا میبردم بالا که لیلا اومد جلو و آروم گفت – می ری بالا؟

- آره . میرم مهیا رو بذار تو جاش . خوابش برده .

سمانه - شام واسه آقا بهداد میبری؟ غذا نخورده معدش درد میگیره .

- چرا شما نمیبری؟

سمانه – زانوم درد میکنه دخترم . زحمتشو میکشی ؟

- حتما . بدین ببرم .

سمانه – میتونی؟ نندازیشون ! شیشه شیر مهیا رو هم ببر که گرسنش شد بهش بدی.

- اول مهیا میذارم تو جاش و برمیگردم .

صورت معصومش رو بوسیدم و روکشش رو کشیدم روش. سینی رو از سمانه گرفتم . ازم تشکر کرد و رفت بخوابه .

در زدم .

بهداد – بله ؟

در رو باز کردم – بیام تو ؟

بهداد – کاری داری؟

سینی رو بردم داخل و گفتم – شام آوردم واستون .

بهداد – ممنون . میل ندارم .

گذاشتم روی میزش و گفتم – شما ناهار هم نخوردین . معدتون اذیت میشه ها!

بهداد – تو از کجا میدونی؟

- سمانه کفت معده درد میگیرین اگه گرسنه بمونین .

بهداد – عصبی که باشم بدتره !

- میخورین دیگه ؟

بهداد – نه.

- آدم با سلامتیش که لج نمیکنه .

یه لیوان دوغ واسش ریختم و دادم دستش – یهو شروع نکنین . اینو که بخورین اشتهاتون باز میشه . شب بخیر.

چند قدمی دور شده بودم که بهداد گفت – خوابت میاد ؟

- نه . میرم یه کم کتاب بخونم تا خوابم ببره .

بهداد – حوصله حرف زدن داری؟

- حرف زدن یا شنیدن؟

بهداد – هر دو بیشتر شنیدن .

از جاش پا شد و تعارم کرد روی تختش بشینم . خودش هم رفت نشست روی صندلی تا شام بخوره .

بهداد – از خودت بگو . دوست ندارم با دهن پر حرف بزنم .

- فکر کنم به اندازه کافی گفتم .

بهداد – هنوز منو دوست خودت حساب نمیکنی؟

- من فقط تا یه ماه دیگه اینحام . چه لزومی داره بگم ؟

بهداد – تو الان یه ماه و نیمه اومدی اینحا .تقریبا هیچی از خود نگفتی . تو از خونه چرا بیرون نمیری؟

بهش فکر نکرده بودم .

- کاری ندارم که برم .

بهداد – با کی زندگی میکنی؟

- با بی بی ام .

بهداد – نمیخوای بری پیشش ببینیش؟

- دلم واسش یه ذره شده . اگه برم مهیا رو چی کار کنم ؟

بهداد – میتونی با خودت ببریش . فک نکنم پدرم مخالفتی داشته باشه با چند ساعت .

- یه سوال بپرسم؟

بهداد – درباره عصری؟

- آره .

بهداد – یکی از رقبای پدرم دختری داره به قول خودش خوشکلیش حسابی زبون زده . پدرش چند ماه پیش تصادف کرد و فوت شد . طوری که شنیدم از عمد کشتنش. گناه راست و دروغیش با خودشون . الان اون صاحب یه ثروت چند میلیاردیه ! و همین باعث شده پدرم علاوه بر ثروت خودش دنبال یه ثروت دیگه ست . شنیدم یه ماهی میشه خبری از خود دختره هم نیست . یه عده میگن خودشو سر به نیست کرده . یه عده میگن تیمارستانه . حرف زیاده پشت سرش .

- علت مخالفت شما اینه ؟

بهداد - نه .

- پس چرا مخالفین ؟

یهو مستقیم تو چشام نگام کرد و گفت – با کسی ازدواج میکنم که بهش علاقه داشته باشم.

- ایده خوبیه . اما شما حتی نخواستین یه بار هم اون دختر رو ببینین .

بهداد – زیبایی آدما به سیرتشونه .

- درسته ولی همه چیز نیست .

بهداد – واسه من 90 درصد یه زن زیبایی سیرتش مهمه. ولی همه اونایی که دور و بر منن به اون ده درصده اهمیت میدن . مثلا آنا .

- معلومه خیلی دوستتون داره .

بهداد – اهمیتی نداره . اون فقط یه دوست خوبه .

- دوست ؟

بهداد – شایدم کمتر .

- ولی بیشتر از اینا روی شما حساب میکنه .

شونه ای بالا انداخت و حرفی نزد .

از جام بلند شدم – شامتون رو بخورین . سرد میشه . شب بخیر.

بهداد – فردا میرسونت بی بی ات رو ببینی. بعد از ظهر هم خودم میام دنبالت.

- ممنون ولی مزاحم شما نمیشم . در ضمن من هنوز با رئیس خونه هماهنگ نکردم .

بهداد – صبح باهاش صحبت کردم تا ببرمت پیش خانوادت . حرفی نداشت .

- ممنون . فکرامو میکنم و خبرش رو بهتون میدم .

بهداد – منتظرم .

–شب بخیر.

بهداد – شب بخیر .

دراز کشیدم و با خودم فکر کردم چرا اصرار داره از جایی که من زندگی میکنم خبر دار بشه . با همین فکر زنگ زدم به صبا

- سلام دوستی.

صبا – سلام خانوم گل . حالت خوبه ؟

- خوبم تو چه طوری؟ بی بی چه طوره ؟

صبا – خوبه خدا رو شکر . فقط میشناسیش که . مدام از دوری تو می ناله .

- بهداد گیر داده فردا من رو بیاره ببینمش .

صبا – نه ... جدی؟ حالا چی کار کنیم ؟

- نمیدونم با خودم فکر کردم بیام پیش تو و بگم یکی از دوستامی . و مجبور شدم اونو بذارم پیشت .

صبا – آخه اونا ما رو میشناسن که!

- میدونم ولی چاره ای ندارم .

صبا – چقدر می مونی؟

- تا عصر .

صبا – مهیا رو چی کار میکنی؟

- با خودم میارمش.

صبا – بی بی نمیگه این کیه؟

- فکرشو کردم . میگم این بچه یکی از دوستامونه که قراره یه مهمونی بگیره و نمیخواد بچش اذیت بشه واسه همین من میرم دنبال بچش و عصر هم برش میگردونم!

صبا – آفرین چه مخی!

-بله دیگه.

صبا – چه خبر از دلبر شما ؟

- زهرمار . اون فقط یه حسه که میکشمش . من نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم که پدرش پدرمو کشته!

صبا – قبول ولی خودش که گناهی نداره .

-اونم یکی لنگه باباشه .

صبا – ولی تو که می گفتی با هم فرق دارن .

- آره هنوزم میگم ولی پسر کو ندارد نشان از پدر! حالا میام واست تعریف میکنم چی شده . تازه یه گند دیگه! از کاخونه واسه تشکیل جلسه بین سهامدارای خرد خواسته شدم . همون طور که می دونی 25 درصد سهام مال دو سه تا آقای دیگست و ما بقی مال منه . واسه همین من محبورم برم .

صبا – به به . پس گاوت زائید اونم دو سه قلو!

- داغش بمونه به دلم !

صبا – کی ؟ بهداد !؟

- گاوه رو میگم خره!

زد زیر خنده .

- زهرمار گوشم کر شد . برو بذار بخوابم دو ساعت دیگه این عزیز دردونه بیدار میشه نمیذاره بخوابم .

صبا – هنوز سر شبه !

- واسه ما دیر وقته و الان همه خوابیدن!

صبا – باشه . من فردا منتظرتم . شب بخیر .

-شب تو هم بخیر . خدا حافظ .
تا نزدیکی های صبح تو فکر و خیال دست و پا زدم. با خودم کلنجار رفتم . هدفم گم شده بود . من هنوز نتونستم مدارکم رو پیدا کنم و دیگه خیلی وقت ندارم .
..:: انتقام شیرین (8) ::..

صبح بعد از صبحانه بهداد جلوی ملکی گفت – حاضر باش من ساعت 10 میام دنبالت .

- ممنون خودم میرم و بر میگردم .

بهداد – برسونمت خیالم راحت تره .

ملکی – بهداد راست میگه . با بچه و وسیله هاش سختته . بهتره برسونتت .

بعد رو به بهداد پرسید – درباره حرفام فکر کردی؟

بهداد- من دیروز حرفم رو زدم .

ملکی – ولی علاقه واسه آدم نون نمیشه!

بهداد – پدر من به ثروتی که الان دارم راضی هستم .

ملکی – تو جاه طلبی من رو به ارث نبردی پسر !

بهداد – پدر من با نردبون کردن آدما برای موفقیت مخالفم .

تو دلم تحسینش کردم . چه طور این پسر اسم پدری رو یدک میکشه که اصلا شباهتی بهش نداره!

از جاش بلند شد و گفت – من یه قرار با دختره میذارم بری ببینیش! شاید خوشت بیاد .

رفتم تو فکر . اگه واقعا منظورش من باشم چی کار کنم . خدایا .

صدای بهداد رو نزدیکیم شنیدم – بهش فکر نکن . من قرار نیست برم .

نگاهش کردم – واسه من مهم نیست . حرف پدرتون هم درسته . اگه اون خانوم اینقدر ثروتمنده بهتره بخت به این خوبی رو از دست ندین!

سری به علات تاسف تکون داد و گفت – ده حاضر باش.

تو اون فرصت دو ساعته مهیا رو حمام کردم و سر همی صورتی اش رو که خیلی دوست داشتم تنش کردم . محکم بوسش کردم . شیرین خندید. چه خوشمزه شدی نی نی من .

همون طور که حدس میزدم بهداد هم دلش براش ضعف رفت . هم با دیدن لباس صورتی اش و هم با سر و صداها و دادی گفتن هاش . اما از دماغش در آردم وقتی گفتم بچه رو نمیدم دستش .

حرصی شد ولی حرفی نزد . آدرس خونه صبا رو بهش دادم .

بهداد – آدرس به نظرم آشناست .

- بله . دائیش معرف من به شماست .

بهداد – فامیلش صداقت نیست؟

- چرا هست .

بهداد – خانواده خیلی خوبی هستن .

سری تکون دادم .

بهداد – پسرشونم خیلی خوبه .

سرم رو تکون دادم .

بهداد – دخترشونم همین طور!

بازم سرم رو تکون دادم .

بهداد – همین؟ چرا حرف نمیزنی؟

- سرم درد میکنه . خستم .

بهداد – نتونستی بخوابی؟

- نه تا نزدیک صبح خوابم نمیبرد . این مدت خیلی سخت بهم گذشته و هنوزم عادت نکردم .

بهداد – پشیمون شدی؟

دست مهیا رو که حسابی خیس شده بود از دهنش درآوردم و گفتم – با وجود گوله نمک مگه میشه .

بهداد – چه خوب که یاد گرفته منو صدا بزنه .

- کم کم اینقدر حرف می زنه که میگین کاش هیچ وقت به زبون نمیومد . فوق العاده استعداد بالایی داره .

بهداد – به داییش رفته .

- شاید .

بهداد – تو به کی رفتی؟

- بابام .

بهداد – از کجا میگی؟

- من خانواده ای ندارم جز یه عمو . که اونم رو ترجیح میدم اصلا نداشته باشم .

بهداد – چرا ؟

از دهنم در رفت – فقط وقتی بوی پول میشنوه سر و کلش پیدا میشه .

بهداد – طبیعت بعضیا اینطوریه!

- لعنت به پول که با خاطرش آدم هم میکشن مردم!

بهداد – تا اونجایی که به من مربوطه وقتی بوی خون تو پولام باشه لحظه ای واسه سوزوندنش درنگ نمیکنم!

- از کجا میفهمین ؟

بهداد – منو دست کم گرفتیا!

همون موقع رسیدیم و من دیگه حرفی نزدم . خم شدم و ازش تشکر کردم .

بهداد – حرفشم نزن . عصر کی بیام دنبالت ؟

- زنگ میزنم خونه . خونه هستین؟

بهداد – معلوم نیست .

کارتشو داد بهم داد و گفت – زنگ بزن به همراهم .

حسابی با صبا و بی بی رو بوسی کردم و طبق نقسه مهیا رو هم معرفی کردم .هر کاری کردن نرفت بغلشون . مهیا هم که غریبی کرد تا رفت بغل صبا حسابی گریه کرد و بغل هیشکی نرفت .

صبا فوری پسش داد و گفت – بیا ارواح جدت ساکتش کن . سرمونو خورد این فسقلی!

بی بی – چه لاغر شدی مادر .

- بالاخره حسای ازمون کار میکشن . ولی واسه آینده خیلی خوبه .

بی بی – مادرحون خیلی اذیت نکن خودتو .

محکم بوسش کردم و گفتم – چشم بی بی گلم .

بانوخانوم مامان صبا اومد پیشم – چقدر بهت میاد بچه داشته باشی.

خندم گرفت – اینقدر پیرم ؟

بانو خانوم – نه عزیزم . ولی خیلی بهت میاد .

از صبا یه ملافه خواستم و مهیا رو با اسباب بازی هاش نشوندم روش . بعد بهش گفتم – خاله من اونجام .

اشاره کردم به آشپزخونه .ادامه دادم - گریه نکن باشه ؟

رو به بی بی گفتم – بی بی جون قربونت حواست به این نق نقو باشه .

بی بی – برو مادر خیالت راحت .

رفتم تو آشپزخونه تا با صبا سالاد درست کنم . و تموم قصه رو از اول براش گفتم .

صبا – حالا اگه واقعا خودت بشه منظورشون چه غلطی میکنی؟ حالا اینا به کنار تو از بعد از عید باید بری کارخونه . هیچ بهش فکر کردی چی کار میخوای کنی؟

- وای صبا تو هم هی توی دل من رو خالی کن!

صبا – خاک تو سرت مهرشید ! اگه گیر بیوفتی چی ؟

- صبا .

هر هر خندید و گفت – خوشم میاد حسابی خودتو میبازی ها .

-صبا بد طور خوابم میاد .

صبا – ناهار آمادست . بخور و برو تو اتاق من راحت بخواب .

- دختره نق میزنه .

همون موقع صدای گریش بلند شد .

رفتم بیرون . دستاشو گرفت سمتم و میخواست بغلش کنم .

بله . خودشو خیس کرده . بردمش بالا و اول ستمش و بعد پنپرزش کردم . تموم مدت صبا با تعجب بهم نگاه میکرد . خندم گرفت – دیدی مهرشیدت به چه کارایی افتاده تا دوتا سند دربیاره از اون خونه ؟

صبا – چشمش کور . دندش نرم .

خندم گرفت – تو واقعا دوست منی ؟

صبا – تا کور شه چشم دشمنانمون !

بعد از ناهار مهیا رو خوابوندم و خودمم خواب برد . بیدار که شدم ساعت 7 بود . چه راحت خوابیده بودم .

مهیا کنارم نبود . از جام پریدم . دیدم پایینه و داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه .

چایی که خوردم سینا از راه رسید . سلام و احوال پرسی کرد و نشست روبروی من .

سینا – کجایی مهرشید ؟ کم پیدایی .

- دنبال بد بختی . می رم کارآموزی .

سینا – کجا ؟

اوه اوه این دیگه اومده مچ گیری !

صبا به دادم رسید – مهیا رو دیدی ؟

خوشبختانه سرش گرم شد . صبا رو صدا زدم بیاد تو آشپزخونه .

- میخوام زنگ بزنم بیاد دنبالم . ولی نمیخوام شماره سیم کارت اصلیم دستش باشه . داری یه سیم کارت نو که شمارشو کسی نداشته باشه ؟

صبا – یکی دارم که واسه wimax استفاده میکنم ازش . میدم بهت خودم فردا یکی میگیرم .

- باشه .

زنگ زدم به بهداد و ازش خواستم بیاد دنبالم .در مقابل اصرار همشون تشکر کردم و نذاشتم بیان دم در. میومدن گندش در میومد . سوار شدم

- سلام .

بهداد – سلام . خوش گذشت؟

- عالی . یه دل سیر خوابیدم .

بهداد – مهیا !

- با بی بی خیلی دوست شده بود .

بهداد – اون خانوم چه نسبتی با تو داره ؟

- دایه پدرمه . و مثل یه مامان بزرگه خوبه واسم .

بهداد – پس باید به جای تو اونو استخدام می کردیم .

- اون نمیدونه من پیش شمام . در واقع هیچ کی نمیدونه چز همین دوستم و داییش .

بهداد – چرا؟

- چون لازم نبود کسی بدونه .

بهداد – آدم مرموزی هستی.

- چه طور؟

بهداد – نه درباره خودت به ما میگی نه درباره ما به کسی.

- به این میگم محتاط بودن نه مرموز بودن .

بهداد – اینم نظریه .

گوشی دائمی خودم زنگ خورد .

- بله بفرمایید .

صدای پشت خطر تنم رو لرزوند – خانوم معتمد ؟ مهرشید معتمد ؟

- سلام . خودم هستم . شما ؟

= سلام خانوم مهندس . ملکی هستم .

- بجا نمی آرم .

ملکی – اسفندیار ملکی . دوست پدرتون!

= متاسفم . بازم به جا نمی آرم . امرتون رو بفرمایین .

ملکی – میخواستم با هم حرف بزنیم .

- در مورد؟

ملکی – کار . کی میتونم ببینمتون ؟

- راستش من هنوز برنامه ام مشخص نیست .

ملکی – کی کارخونه تشریف می برین ؟

- عرض کردم خدمتتون . به خاطر مشغله فعلا معلوم نیست . احتمالا بعد از عید .

ملکی – نمیشه تو همین چند روز هم دیگه رو ببینیم .

- متاسفم .

ملکی - باشه . پس حتما تو برنامتون ملاقات با من رو بگنجونید .

-حتما .

ملکی – ممنون . امری ندارین؟

- عرضی نیست . خدا نگهدار .

ملکی – خداحافظ.

بهداد با کنجکاوی نگاهم می کرد و معلوم بود منتظره بهش توضیح بدم کی بود پشت خط . ولی من حرفی نزدم و اونم سوالی نپرسید .
خونه تکونی شب عید و حسابی همه چی بهم ریخته شده بود . میخواستم پیش بی بی ام باشم . از بچه داری و ملکی ها خسته شده بودم . اولین عید بدون بابا رو تو خونه قاتلش نمیخواستم . اما تقاص خونشو باید میگرفتم . مدارک رو هم هنوزپیدا نکرده بود . تقریبا مطمئن بودم تا تو دفتر شرکتشه یا تو گاوصندوق اتاق خوابش.
ادامه دارد....
رمان انتقام شیرین(20 قسمت) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥باران عشق♥ ، any body ، The Ginkel ، kian jalilian
#3
فقط دوروز به عید مونده بود . هرسال همین موقع داشتم واسه بچه های بهزیستی خرید میکردم . مجبور بودم از بهداد بخوام بذاره برم بیرون . دم در کتابخونه پیداش کردم .

- بهداد خان .

بهداد – بله ؟

- مخواستم تا شب ازتون مرخصی بگیرم .

بهداد –برای چه کاری؟

- یه سری خرید شخصیه .

بهداد – مهیا رو چی کار میکنی؟

- با خودم میبرمش.

بهداد – خودم می برمت و برت میگردونم.

- معذرت میخوام . نمیتونید همراهیم کنین .

بهداد – پس اجازه این کار رو بهت نمیدم .

و راهش رو کشید و رفت . عجب گیری افتادم . حالا چه طوری خرید کنم واسه بجه ها . خدایا ! چقدر این آدم عوضیه! مجبور بودم راضیش کنم .

- بهداد خان .

برگشت و نگاهم کرد .

- اگه مهیا خونه بمونه من میتونم برم و زود برگردم؟

بهداد – پرستار مهیا باید همیشه پیشش باشه !

- خوب من که میخوام با خودم ببرمش.

بهداد – خیابونا شلوغ و نا امنه! نمیتونم بذارم دست تنها با خودت این طرف و اون طرف ببریش!

-زنگ بزنم با دوستم که ماشین داره برم راضی میشین؟

فکری کرد و گفت – باشه . زنگ بزن بیاد دنبالت . زود هم برگرد .

سریع حاضر شدم و با صبا هم هماهنگ کردم . نیم ساعت بعد اومد دنبالم . دم در بهداد گفت – الان ساعت ده و نیمه . ساعت 7 و نیم خونه باش. در دسترس هم باش باهات تماس میگیرم .

- باشه .

سوار شدم .و صبا راه افتاد .

صبا – وای این شازده چقدر خرده فرمایش داره !

- اوف دیوونم کرد . یه ساعت فک زدم تا راضی شد ! تازه الانم که دیدی با هزارتا شرط و شروط.

صبا – بله میبینم.

- ببینم دسته چکم رو آوردی؟

صبا – آره . تو کیفمه .

اول رفتم بانک و پول گرفتم . بعد هم با صبا رفتیم پاساژ .... . از بچه 1 ساله تا 10-15 ساله خرید کردیم .

همون بین یه سری وسیله هم واسه شب عید مهیا و یه سری کادو واسه ساکنین خونه ملکی!

نزدیکای ظهر مهیا حسابی نق نق کرد . معلوم بود از اون حالت خسته شده .تصمیم گرفتیم واسه تجدید قبا بریم ناهار . رفتیم یه رستوران سنتی که تخت داشته باشه . واسه خودمون سفارش شیشلیک و واسه مهیا سوپ سفارش دادم .

غذای مهیا رو داشتم میدادم که صبا گفت چه نازه.Heart

- آره . تنها دلخوشی که باعث شده من اون خونه رو تحمل کنم همین موجوده .

سرم رو چرخوندم و حس کردم بهداد رو واسه یه لحظه دیدم . ولی بعد هر چی نگاه کردم کسی نبود . با خودم گفتم خیالاتی شدی دختره عاشق خل!

صبا لیوان نوشابش رو سر کشید و گفت – پارسال یادته . یه هفته طول کشید تا انتخاب کنیم . ولی میبینی به چه روزی ما رو انداختی؟

- میبینی که ! به زور ولم میکنن !نمیدونم چرا بهداد اینقدر به مهیا وابستس!

صبا – شاید چون این بچه پدر نداره !

- شاید .

صبا – شایدم به پرستار بچه وابستس !

- صبا ! دیوونه شدی؟ میدونی وقتی همه چی تموم شه و اونا بفهمن من کی هستم چه قشقرقی به پا میشه ! ممکنه حتی دادگاهی بشم!

صبا – حالا هنوز که نفهمیدن!

- دیر یا زود میفهمن . من فقط تا نیمه فروردین وقت دارم . اگه نتونم خانوم های خونه بر میگردن و دیگه امکان نداره بتونم پیداش کنم!

صبا – اون مدارک چیان مهرشید؟

- اسناد مالکیت کارخونه . سهام و هزار جور کوف و زهر مار دیگه ! نمیدونم بابا واسه چی اینا رو با خودش میبرده !

صبا – حتما مهم بودن! اگه پیدا نشه چی میشه !؟

- آقای حسام گفت ملگی یه وکالت نامه برای گرفتن تموم اموالی که به جز خیره وجود داره ، پیش خود داره و نمیدونه چه طوری اونو بدست آورده . فقط میدونم احتمالا جعلی نیست!

چشای صبا گرد شد – نهههههههههههههههههههههه!

- بله !

صبا – پس چرا اصرار داره تورو ببینه !

- نمیدونم ! گیج شدم . اصرار به پسرش واسه ازدواج با من . قرار ملاقات . اصلا نمیفهمم !

صبا – غذا تو بخور یخ کرد .

پتوی مهیا رو پهن کردم و خوابوندمش. بعد از یه کم شیطونی خوابش برد .

- بریم یه جا پنپرزشو عوض کنم .

خندید و گفت – به به چشمم روشن عزیز دوردونه نگفتی اون روز چه طوری یاد گرفتی ؟

- چند روز اول سمانه عوضش میکرد ولی بعدش دیگه به روش نیاورد! منم دیگه دیدم چاره ای ندارم مجبوری یاد گرفتم!

بقیه خرید ها رو انجام دادین و به سختی جاشون دادیم تو ماشین صبا .

صبا – حالا با این همه خرت و پرت چی کار کنیم؟

عروسک مهیا رو از تو دهنش آوردم بیرون و گفتم – فردا میام باهات اگه شد بریم پخششون کنیم . تو بلد نیستی اینطور جاها رو !

صبا – تو از کجا یاد گرفتی؟

- اتفاقی! یادمه یه بار یکی از دوستای بی بی اومده بود خونمون . واسه رسوندنش رفتم جنوب شهر . یادته که به چه حالی افتادم چند روز ! از اون سال دیگه میبرم . امسال به خاطر شرایط بهت زحمت دادم .

صبا – رحتمه عزیزم . خوشحالم تو کار خیرت شریکم .

آروم بغلم کرد . کنار گوشم گفت – مهری؟

- بله ؟

صبا – خیلی دوستت دارم .

- منم عزیزم. بهتره بریم داره 8 میشه .

راه افتادیم . افتادیم تو ترافیک . ساعت 8 بود که بهداد زنگ زد . بهش گفتم که تو ترافیک گیر افتادیم و احتمالا نیم ساعت دیگه خونه هستم .

همین که رسیدم بهداد اومد جلو . از چهرش نمیشد چیزی رو خوند . مهیا رو گرفت و گفت – نگران شدم .

- نگرانی نداشت . مهیا دختر خیلی آروم و خوبیه .

بهداد – نگرانیم واسه هر دوتون بود . نه فقط مهیا

- نگران نباشید .(با اشاره به خودم) اینی که باهاش بوده کمربند مشکی دان 2 داره!

بهداد – پس همه فن حریفی!

- اگه خدا قبول کنه بله .

خندید و گفت – چیا خریدی؟

- یه مقدار واسه مهیا لباس و اسباب بازی گرفتم . واسه خودم و عیدی اهل خونه هم خرید کردم .

بهداد – اگه فقط خرید داشتی باید میذاشتی من باهات بیام .

- مزش به اینه که هیچ کی ندونه من واسه بقیه چی گرفتم .

بهداد – اینم حرفیه .

- راستش یه خواهش دارم تا نرفتیم داخل بگم .

بهداد – بگو .

- میخوام فردا هم ....

حرفم رو قطع کرد و گفت – اشکال نداره . مهیا رو بذار پیش سمانه و برو به خرید هات برس . حتما مهیا اذیتت میکنه!

از تعجب چشام ورقلمبید!- نه آزار که نداره . بچه رو تو خونه بار آوردین . گناه داره .

بهداد – واسه خودت میگم .

- این یه مورد رو قبول میکنم . چون یه کم خرید کردن رو سخت کرده ولی دفعات بعد حتما می برمش . ممنون.

بدون شام از خستگی خوابم برد . صبح حدود 7 بیدار شدم . سفارش مهیا رو به سمانه کردم و زنگ زدم به صبا .

اومد دنبالم .تو اون کوچه پس کوچه های تنگ به سختی رفتیم . به یه جا رسیدی که دیگه نشد بریم جلو تر . لذت دعای خانومی که شوهر دو سال پیش از داربست افتاده بود و خودش سرپرست اون خانواده 6 نفره بود ، شادی بچه ها از گرفتم کفش نو ، لبخند مادربزرگی که چادر نو میگرفت اشک تو چشامون نشوند .

هر دومون ساکت بودیم . صبا یهو زد زیر گریه و ماشینو کشید کنار اتوبان و پیاده شد .

رفتم کنارش – چی شده صبا ؟

صبا – نمیدونم چم شد . بغضم رو نگه داشتم واسه الان . مهرشید چقدر ما سهل انگاریم .حالا میفهمم چرا هر موقع میومدی خونمون و چند مدل غذا داشتیم لب نمیزدی ومجبورمون میکردی یه مدل بپزیم ! بعضی از این آدما به نون شبشون محتاجن و ما بیخودی هر چی میپزیم رو دور میریزیم فقط واسه چشم و هم چشمی ! میدونی وقتی اینا رو دیدم از خودم متنفر شدم مهرشید! از ریخت و پاش های اطرافیانم ! از غذاهای مفصل! از حرص پولدارا واسه پولدار تر شدن ! از اونایی که همین بد بختا رو میذارن زیر پاشون و پله میکنن واسه این که روی پولاشون پول بذارن! از قشر بی درد متنفرم !

حالش واسه رانندگی مساعد نبود . رسوندمش خونه و هر چی اصرار کرد ماشینشو ببرم قبول نکردم و راه برگشت رو با تفکر به امروز و حرفای صبا پیاده گز کردم!

رسیدم خونه . همه داشتن شام میخوردن و صدای گریه مهیا میومد . سلام کردم و رفتم داخل. برگشتن طرفم و سلامم رو جواب دادن .

ملکی – شام خوردی؟

- ممنون میل ندارم .

سمانه با مهیا اومد از آشپزخونه بیرون . مهیا دستاشو سمت دراز کرد و با گریه کلمه ماما رو پشت سر هم تکرار کرد . ماتم برد . تعجب ملکی و بهداد هم کمتر از من نبود . سمانه مهیا رو آورد و داد دستم و گفت – هلاک شد از بس گریه کرد . چرا اینقدر دیر اومدی؟

- ببخشید . کار داشتم . مجبور شدم برم . شام خورده ؟

سمانه – نه ناهار خورده نه شام . همه رو عاصی کرد .

آروم مهیا رو نوازش کردم . به هق هق افتاده بود.Confused

- شیشه شو بیار بالا . معدش خالیه غذا بهش بدم دل درد میگیره .
سر درد رو بهونه کردم و رفتم اتاقم .مهیا سفت بهم چسبیده بود و ماما گفتن هاش کلافم کرده بود . شیر رو بهش دادم و خوابوندمش. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و به همون حالت نشستم و فکر کردم . به خودم به وضعیتم به آدما . چرا همیشه ما منتظر یه تلنگر هستیم تا به خودمون بیایم .
ادامه دارد...Tongue
رمان انتقام شیرین(20 قسمت) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥باران عشق♥ ، The Ginkel ، kian jalilian
#4
khodaii kheili adam bayad bikar bashe in arajifo bekhune
پاسخ
#5
خوبه.فقط اگه میشه ادامه اش بدید.
مر30Big GrinSmile
شنیدم *سپاس* بیچاره یتیم شده.دلم خیلی واشس میسوزه اگه میشه یه دستی سر گوشش بکشConfused

اخه میدونی ثواب دارهBig Grin


پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥
#6
تقه ای به در خورد .
- بفرمایید .
بهداد با یه سینی اومد داخل ... ماتش برد .فهمیدم به خاطر چادر نمازم و سجادمه .
- بفرمایین .
اومد تو و گفت – شام نخوردی سمانه داد واست بیارم .
- ممنون میل ندارم . بهر حال زحمت کشیدین.
سینی رو گذاشت رو میز مطالعه گوشه اتاق ونشست. از سنگینی نگاهش فهمیدم داره به صورتم نگاه میکنه .
بهش نگاه کردم که گفت – گریه کردی؟
- بله .
بهداد – چرا؟
- از بی رحمی ما آدما و دنیای پستمون دلم گرفت یهو !
بهداد – می خوای دربارش حرف بزنی؟
- نه . اگه ممکنه .
بهداد – باشه . حرف نمیزنیم .
- ممنون .
بهداد – راستش من یه کم گیج شدم . چرا مهیا تورو مامان صدا زد ؟
- نمیدونم . راستش من بهش یاد دادم بهم بگه خاله . ولی نمیدونم چرا دائم تکرار میکرد مامان .
بهداد – شاید به خاطر دوری از مادرشه .
- احتمالا بهاره که برگرده خوب میشه . بهش سخت نمیگیرم . بچه ست .
بهداد – به کارات رسیدی؟
- بله تقریبا .
بهداد – ما قراره طبق هر سالمون بریم شمال ویلامون. تو هم با ما میای دیگه ؟
- نمیدونم . چه روزی؟
بهداد – روز دوم عید .
- به نظر میاد باید بیام چون مهیا پرستارشو میخواد .
بهداد – البته .
- باشه . با بی بی ام هماهنگ میکنم .
سجادم رو جمع کردم و کلافه از نگاهش پرسیدم – من رو تازه دیدین؟
بهداد – ببخشید ولی دست خودم نیست .
با تعجب نگاهش کردم. کلافه از جاش بلند شد . گفت – ببخشید .
و رفت بیرون از اتاق. یه مقدار از باقالی پلویی که آورده بود رو خوردم و سینیش رو بردم آشپزخونه . دائم با خودم فکر میکردم چی میخواست بگه . صبح که بیدار شدم واسم عجیب بود که مهیا بیدار نشده . از خواب پریدم . مهیا سر جاش نبود . خدایا طوریش نشده باشه .چادرنمازم رو که از دیشب هنوز روی صندلیم بود برداشتم . وقت لباس عوض کردن نداشتم .
از اتاق اومدم بیرون . صدای خنده هاش میومد . در اتاق بهداد باز بود . رفتم تو .
دیدم اونجاست – وای خدا نگران شدم .
بهداد از جاش پاشد و همون طور که بهم خیره بود گفت – دیدم بیدار شده و صدای نق و نوقش میاد اومدم تو .
مهیا رو بغل کردم و بوسیدم – عزیزم ترسوندیم .
مهیا هم دهنش رو گذاشت رو گونم و گفت – ماما .
بهداد خندید و گفت – بیا بوست هم کرد .
اومد جلو و تو صورت مهیا گفت – پدرسوخته دایی رو بوس نمی کنی ؟
و محکم بوس کرد . مهیا هم جیغ زد .
- وای بهداد خان بچه گناه داره .
بهداد قیافش رو ترسناک کرد و گفت – میخوام بخورمت مهیا ... آآآآآآآآآآآ
و اومد جلو . مهیا هم همونطور که تو بغلم بود خودشو کشید عقب و منم رفتم عقب .پام گرفت به یه چیزی و نفهمیدم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم تو آغوش بهدادم .
- یا حسین .
بهداد بلندم کرد و گفت – به خیر گذشت .
مهیا ترسیده بود و زد زیر گریه . تکونش دادم . خودمم کم نترسیده بود . نشستم زمین – اگه طوریش می شد من چی کار می کردم .
مهیا آروم شده بود ولی من هنوزم حالم جا نیومده بود . تو افکارم غرق شدم . واقعا افتادن منو ترسوند یا آغوش بهداد؟
برگشتم تو چشاش نگاه کردم . دیدم داره صورتم رو با ارامش نگاه می کنه . وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد کنارم نشست . چادرم رو که افتاده بود کشید روی سرم و گفت و گفت – خوبی؟
سری تکون دادم ولی هنوزم نمی تونستم نگاه از توی چشاش بردارم . چشای سیاهش منو غرق کرده بود . نگاهم رو گرفتم و گفتم – ببخشید که ... .
بهداد – چرا ؟
- حواسمو جمع نکردم .
بهداد - تقصیر من بود .
خوشبختانه به موقع جلوی زبونم رو گرفتم و نگفتم ببخشید که تو نگاهت غرق شدم . ببخشید که عاشقت شدم ! ببخشید که نفسم برات رفت .
بهداد – میتونی پاشی؟
به خودم اومد – بله .
مهیا رو ازم گرفت و به دست آزادش زیر بازوم رو گرفت . بلند شدم . تا دم اتاقم باهام اومد .
صبحانه خوردم و صبحانه مهیا رو هم بهش دادم . مانتوی مشکیم رو پوشیدم و شال مشکیم رو پوشیدم . پنجشنبه بود . روز آخر سال . میخواستم برم پیش بابا . 1 ماه بود نتونسته بودم برم . تو آیینه نگاه کردم . رنگ پریده بود و چشای خاکستریم بیشتر توی صورتم به چشم میومد . مخصوصا حالا که شال مشکی هم پوشده بودم .
مهیا رو هم پوشوندم . بازم هوا سرد شده بود . رفتم اتاق بهداد . نبودش .
سراغشو از سمانه گرفتم – آقا رفت شرکت . این روزای آخر سال همه حساباشونو می بندن .
بهش زنگ زدم – سلام .
بهداد – سلام . بهتری؟
- بله ممنون.
بهداد – کاری داشتی؟
- میخواستم اگه اجازه میدین برم بیرون .
بهداد – کجا ؟
- بهشت زهرا ...
بهداد – مهیا رو هم ببر . نمیخوام مثل دیروز بازم هردوتون اذیت شید .
- چشم.
بهداد – تو کشوی سمت چپ میز توالت اتاق من یه سوییچ هست . سوئیچ 206 مشکیست . اولین ماشینیه که داشتم واسه همین دوستش دارم و نفروختمش. با اون برو .
- ممنون با آژانس میرم .
بهداد – برو برش دار . تعارف که ندارم !
- ممنون . کاری ندارید؟
بهداد – مواظب خودتون باش .رسیدی خونه یه زنگ به من بزن .
- چشم . خدانگهدار .
بهداد – خداحافظ .
مهیا رو نشوندم عقب و کمربند ایمنیش رو بستم و یه اسباب بازی پلاستیکی ژله ای دادمش دستش . دندان داشت در می آورد و از این طور وسایل خوشش میومد . از محکم بودنش مطمئن شدم و سوار شدم . صدای ترانه آروم یه آرامش خوبی بهم داد.
صدای گوشیم اومد . صبا بود .
- سلام صبایی .
صبا – سلام گلم . خوبی ؟
- خوبم . تو چه طوری؟
صبا – منم خوبم . کجایی؟
- دارم می رم بهشت زهرا .
صبا – با چی ؟ چرا بهم خبر ندادی؟
- دلم گرفته بود یه کم نخواستم مزاحمت شم . امروز آخرین پنجشنبه ساله و اولی سالیه که داره بی بابا تموم میشه . واسه همین از بهداد خواستم بذاره برم . اونم گفت با ماشینش برم .
صبا – می خوای بیام ؟
- نه عزیزم . ممنون .
صبا – نگرانم مهرشید . تو هنوز هیچ کاری نکردی!
- خیلی زود تمومش می کنم . تا قبل از تموم شدن نوروز از این خونه میام بیرون .
صبا – نوروز رو چی کار میکنی؟
- باید برم باهاشون . نمیدونم چی کار کنم . چه بهانه ای بیارم تا بتونم بیام خونه .
صبا – راستش سارا کمالی زنگ زده که قراره یه اردوی 4 روزه واسه جنوب بذارن . گفتم شاید بخوای بیای .
- وضع منو که می دونی . نمیتونم .
صبا – مهرشید یه چیزی بگم ؟
- بگو.
صبا – صدات ! صدات خیلی غمگینه . حتی از اون موقع که بابات هم فوت شده بود غمگین تره !
- طوری نیست صبا . به خاطر دیروزه !
صبا – منم خیلی از چیزایی که دیدم جا خوردم .
- متاسفم نباید می بردمت . بابا هم هر وقت می رفتم ازم میخواست باهام بیاد . اما غم تو چشام رو که می دید دلداریم می داد . هیچ وقت نذاشتم بفهمه کجا می رم .
صبا – آره عمو حمید خیلی مهربون بود . اگه میدید مطمئنم خیلی ناراحت می شد .
- اوهوم . صبا جان من پشت رل هستم . اگه کاری نداری قطعش کنم .
صبا – نه خانومی مواظب خودت باش .
- تو هم خدا حافظ
صبا – بای
بهشت زهرا غلغله بود . یه شیشه گلاب و دسته گلی که سر راهم خیرده بودم برداشتم و مهیا رو گذاشتم توی کالسکه اش و راه افتادم سمت مزار پدرم . مهیا از دیدن این همه آدم به وحد اومده بود و مدام می خندید و حرف میزد . تو کلماتش ماما رو مدام تکرار می کرد . نمیتونستم منکر وابستگی عحیبم بهش بشم . کاش هیچ وقت پام رو نمذاشتم تو این خونه . از روی بابا شرم دارم . بهش بگم من عاشق پسر قاتلت و نوه ش شدم؟
قبر رو با گلاب شستم و نشستم به پر پر کردن گل ها .
- بابا معذرت میخوام که نیومدم پیشت . معذرت می خوام که این طوری شد . بابا درمونده شدم . نمیدونم چی کار کنم ...
روزای خوب با بابا رو به یاد آوردم . خوشیامون . خنده هامون . کم پیش میومد باهم باشیم و ناراحت . اون یه پدر نمونه بود . هم پدر بود هم مادر هم خواهر و برادر . از همه مهمتر بابا دوستم بود .
چهره بابا یه طرف بود و چهره بهداد طرف دیگه . باید یکی رو انتخاب می کردم . نمیتونستم هر دو رو با هم داشته باشم .
یه ساعتی که بهشت زهرا بودم تو بیم و امید دست و پا زدم . بابا برنده شد. من نمیتونستم یه جوونه رو به درخت ریشه دار ترجیح بدم . میسوزونمش .
خدا یا بهم کمک کن.
وقتی برگشتم خونه یه آدم دیگه بودم. یه کوه یخ شدم . عوض شدم . باید تمومش کنم . دیگه وقتی نمونده .
اس ام اس دادم به بهداد – سلام من رسیدم خونه .
زنگ زد – سلام
- سلام .
بهداد – خوبی؟
- ممنون .
بهداد – کی رسیدی؟
- همین یه ربع پیش .
بهداد – مهیا خوبه ؟
- بله داره میوه شو می خوره .
بهداد – خوب پس شب میبینمت . کاری نداری؟
- نه خدا حافظ.
بهداد – خداحافظ.
ناهار و نتونستم بخورم . به بهونه سر درد رفتم اتاقم و اونحا صبا رو مشغول کردم . صدای بهداد اومد .
بهداد - اجازه هست بیام تو ؟
- اجازه بدید .
روسریم رو سرم کردم و در رو براش باز کردم . یه گلدون سنبل دستش بود .
-سلام .
با دیدن چهرم جا خورد ولی گفت – سلام . خوبی؟
- ممنون . بفرمایید .
بهداد – میشه خواهرزادمو ببینم ؟
- بله اگه لباساتونو عوض کنین و دستاتونو هم بشورین .
بهداد – باز سخت گیریت شروع شد ها ...
- اگه نمیخواین نمیتونم براتون کار کنم !
بهداد – باشه . این واسه توئه .
گلدون رو گرفتم و ازش تشکر کردم .
- ممنون.
بهداد – قابلی نداره .
و رفت . یه ربع نگذشته بود که برگشت . اینبار برای بازی با مهیا..
مهیا با دیدنش گفت – دادی ....
و دستاشو به طرفش دراز کرد .
بهداد بغلش کرد و گفت – دایی به قربونت . خوبی دایی جون .
مهیا لباشو گذاشت روی گونه بهداد و برداشت . به قول بهداد به روش خودش بوسیدش. نشست روی تخت من . نمیخواستم بهزنم زیر قولم . خدایا جی کار کنم .
- بهداد خان میشه مهیا رو ببرین اتاق خودتون ؟
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- راستش یه مقدار سرم درد میکنه اگه بشه بخوابم یه کم .
سری تکون داد و گفت – تا هر موقع که لازمه نگهش میدارم . نگران نباش .
دراز کشیدم . خدایا من کی عاشقش شدم ؟ چرا ؟ همون طور که اشکام میومد خوابم برد .
قردا عید بود و من دلم واسه بی بی و خونه پر میزد . سر شام به ملکی گفتم –اجازه میدین سال تحویل پیش خانوادم باشم ؟
بازم این دختره فوضول پرید توی حرفم – پس مهیا چی ؟
جوابشو ندادم و خیره شدم به ملکی . چند دقیقه ای که گذشت گفت – مشکلی نداره . مهیا رو هم با خودت ببر . بهداد می رسونتت و برت می گردونه .
سری تکون دادم و بقیه سوپم رو خوردم .
از جام بلند شدم و نگاه های نگران بهداد رو بی جواب گذاشتم . مهیا مدتی بود که میتونست به راحتی غذا بخوره و کم کم داشت یاد میگرفت راه بره .
مهیا هم گفت – ماما
و دستاشو دراز کرد تا بلندش کنم .
- عزیزم غذاتو نخوردی هنوز .
گوشه ملافش نشستم و شامشو بهش دادم .
چمدون خودم و ساک وسایل مهیا رو گناشتم بیرون از اتاق . کلاه مهیا رو گذاشتم سرش و یه بار دیگه به قیافه با مزش خندیدم و گفتم – قربونت اون لپای خوشمزت برم که نازی اینقده تو .
از خنده من خندید و دستاشو دراز کرد تا بغلش کنم .
- نخیر تنبل خانوم . باید راه بری .
تا تی تاتی تا دم در اتاق بهداد رفتیم گذاشتمش پشت در و برگشتم وسیله ها رو بردم دم پله ها . دیدم مهیا با دستای کوچولوش چند بار زد به در .
بهداد در رو باز کرد و زد زیر خنده .
بهداد – ای پدر سوخته در اتاقمو کندی ...
سرشو آورد بیرون و گفت – خاله بیا بچتو ببر .
هیچ وقت منو به اسم کوچیک صدا نمیزد . و نمیدونستم چرا .
تا رفتم سمت مهیا زد زیر گریه و چسبید به داییش . بهداد بغلش کرد و گفت – چته فینگیلی؟
- بهتره بریم . دیر میشه .
مهیا رو داد بغل من و چمدون و ساک رو برداشت و گذاشت توی صندوق . سوار شدیم و راه افتاد . آهنگی که توی ضبطش پخش میشد "عاشقم من" از احسان خواجه امیری بود . متن آهنگ رو خیلی دوست داشتم . آهنگی بود که بابا همیشه میذاشت . میگفت وقتی عاشق بشی این آهنگ واست یه دنیا معنیه . با بند بند وجودم به خاطر یاد پدرم و حرفش لرزید . لرزیدن همان و سرازیر شدن اونا همان ...
بهداد – کجا باید ب ... چی شده ؟
اشکام رو پاک کردم – هیچی . ببخشید .
بهداد – چته خاله ؟
- هیچی . طوریم نیست . بریم خونه دوستم .
نگه داشت – تا نگی هیچ جا نمیریم .
با تندی بهش نگاه کردم ولی انگار نه انگار .
بهداد – هر چی هم که لفتش بدی فایده نداره . من پررو ترم .
- پس من و مهیا میریم شما بمونین !
همین که خواستم پیاده بشم قفل مرکزی رو زد . تو دلم گفتم ای تو اون روح تکنولوژی و صاحاب ماشین .
- بهداد خان خواهش میکنم .
بهداد – چرا از من فرار میکنی ؟
- من فرار نمیکنم .
بهداد – پس بگو چته .
- میشه بپرسم مسائل خصوصی زندگی من به شما چه ربطی داره ؟
بهداد – چون من .... بعد از کمی مکث گفت – رئیستم .
چونمو گرفت و چرخوند سمت خودش – منو نگاه کن .
بهش نگاه کردم .
بهداد – چته خاله ؟
خدا چی بگم که ولم کنه- یاد پدرم افتادم .
بهداد – پدرت ؟
- بله . اون این ترانه رو دوست داشت . این اولین عید بدون باباست . من خیلی واسم سخته خونه رو بدون اون ببینم.
چونم رو ول کرد و گفت – تو دختر قوی هستی . من بهت افتخار میکنم . بدون مادر با این تربیت بسیار خوب پدرت بزرگ شدی و میتونم بفهمم پدرت چه آدم خوبی بوده . ولی پدرت رفته و دیگه هم زنده نمیشه . من میدونم که اون تورو اگه این طوری ببینه ناراحت میشه . تو میخوای پدرت رو ناراحت کنی ؟
حرفی نزدم .
ادامه داد – پس گریه نکن . تو خیلی قوی هستی .
سکوت تا خونه صبا ادامه داشت . گهگاهی سنگینی نگاهشو حس میردم ولی به قلبم نهیب میزدم
ادامه دارد...Tongue

آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .

صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .

بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .

بهداد بود . جواب دادم – سلام .

بهداد – سلام خوبی؟

- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .

بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟

-سلامتی . خبری نیست .

بهداد – مهیا خوبه ؟

- بله خوابیده .

بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟

- بله ...

بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .

- دست خدا و بنده های نامردش!

سکوت کرد .

- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .

بهداد – یعنی قطع کنم ؟

- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .

بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.

- ممنون . خداحافظ

بهداد – خدا حافظ .

قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .

برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .

- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟

صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟

- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه

صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟

- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .

صبا – چطوری؟

- یه نقشه هایی دارم .

صبا – جان من ؟ چی هست ؟

- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .

صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .

- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...

صبا – مهرشید ... ببینمت .

تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .

- چی ؟

صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...

صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...

صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟

- نمیتونم صبا نمیتونم .

صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .

- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .

صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .

- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .

صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .

- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...

صبا – یا چی ؟

- صبا .. مامانم زندست

صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟

- بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .

صبا – کجاست ؟

- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .

صبا – بعدش؟

- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !

صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .

صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .

صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟

بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !

سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .

-باشه .

ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.

بهداد بود – بیداری؟

- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟

بهداد – نمیدونم چم شده .

- نمیدونین ؟

بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره

- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .

بهداد – فقط اونو نمیگم .

- مادر و خواهرتونم به زودی میان .

بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.

نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.

با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .

* * *

روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .

خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .

تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .

10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .

باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .

بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟

- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .

دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .

- بهداد خان .

نگام کرد – بله خاله ؟

- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .

رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .

اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .

بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .

بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .

- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .

بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟

- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .

زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .

- نمیشه بهداد خان.

بهداد – من دوستت دارم .

- اما من به شما علاقه ای ندارم .

بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم

- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .

بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟

- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .

بهداد – خاله داری منو میترسونیا .

خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .

تکونم داد – ندا چته ؟

ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!

زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .

مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .

تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .

همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .

اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .

یه نامه نوشتم .

سلام

مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .

شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .

براتون آرزوی موفقیت دارم .

گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .

پیاده شد و بغلم کرد .

صبا – سلام عزیزم .

- سلام .

صبا – خوبی؟

- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .

صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!

-بهتره بریم . الاناست که برسن .

صبا – کاش صبر میکردی برسن .

- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .

صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .

- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .

صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره .

بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .

محکم بغلش کردم .

- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .

بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .

- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .

بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .

سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .

* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .

- درستن ؟

= تکمیله .

- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .

= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .

- دوستان ؟

= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .

- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .

= چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من .

جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟

صبا – قربانت تو خوبی؟

- خوبم . با زحمتای ما .

صبا – فدات جور نشد .

- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟

صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .

- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .

صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .

- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .

صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .

- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .

صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .

- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟

صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .

خندیدم – ای دیوونه .

صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی

- خدانگهدارت .

ادامه دارد....

آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .

صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .

بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .

بهداد بود . جواب دادم – سلام .

بهداد – سلام خوبی؟

- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .

بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟

-سلامتی . خبری نیست .

بهداد – مهیا خوبه ؟

- بله خوابیده .

بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟

- بله ...

بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .

- دست خدا و بنده های نامردش!

سکوت کرد .

- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .

بهداد – یعنی قطع کنم ؟

- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .

بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.

- ممنون . خداحافظ

بهداد – خدا حافظ .

قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .

برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .

- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟

صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟

- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه

صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟

- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .

صبا – چطوری؟

- یه نقشه هایی دارم .

صبا – جان من ؟ چی هست ؟

- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .

صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .

- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...

صبا – مهرشید ... ببینمت .

تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .

- چی ؟

صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...

صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...

صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟

- نمیتونم صبا نمیتونم .

صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .

- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .

صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .

- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .

صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .

- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...

صبا – یا چی ؟

- صبا .. مامانم زندست

صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟

- بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .

صبا – کجاست ؟

- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .

صبا – بعدش؟

- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !

صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .

صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .

صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟

بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !

سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .

-باشه .

ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.

بهداد بود – بیداری؟

- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟

بهداد – نمیدونم چم شده .

- نمیدونین ؟

بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره

- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .

بهداد – فقط اونو نمیگم .

- مادر و خواهرتونم به زودی میان .

بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.

نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.

با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .

* * *

روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .

خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .

تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .

10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .

باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .

بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟

- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .

دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .

- بهداد خان .

نگام کرد – بله خاله ؟

- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .

رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .

اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .

بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .

بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .

- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .

بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟

- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .

زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .

- نمیشه بهداد خان.

بهداد – من دوستت دارم .

- اما من به شما علاقه ای ندارم .

بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم

- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .

بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟

- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .

بهداد – خاله داری منو میترسونیا .

خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .

تکونم داد – ندا چته ؟

ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!

زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .

مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .

تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .

همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .

اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .

یه نامه نوشتم .

سلام

مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .

شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .

براتون آرزوی موفقیت دارم .

گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .

پیاده شد و بغلم کرد .

صبا – سلام عزیزم .

- سلام .

صبا – خوبی؟

- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .

صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!

-بهتره بریم . الاناست که برسن .

صبا – کاش صبر میکردی برسن .

- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .

صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .

- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .

صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره .

بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .

محکم بغلش کردم .

- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .

بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .

- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .

بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .

سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .

* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .

- درستن ؟

= تکمیله .

- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .

= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .

- دوستان ؟

= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .

- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .

= چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من .

جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟

صبا – قربانت تو خوبی؟

- خوبم . با زحمتای ما .

صبا – فدات جور نشد .

- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟

صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .

- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .

صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .

- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .

صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .

- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .

صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .

- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟

صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .

خندیدم – ای دیوونه .

صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی

- خدانگهدارت .

ادامه دارد....
رمان انتقام شیرین(20 قسمت) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥باران عشق♥ ، The Ginkel ، any body ، kian jalilian ، Senator✘Strong
#7
تا میتونی ادامه بده رمان جالبیهSmileBig GrinShy
شنیدم *سپاس* بیچاره یتیم شده.دلم خیلی واشس میسوزه اگه میشه یه دستی سر گوشش بکشConfused

اخه میدونی ثواب دارهBig Grin


پاسخ
#8
خیلی رمان خوبیه ممنون
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان انتقام شیرین(20 قسمت) 1
پاسخ
#9
خواهش میکنم زودتر بقیشو بذار خیلی وقته منتظرمSadSadSad
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥
#10
:: انتقام شیرین (12) ::..

رفتم توی آشپزخونه . قرمه سبزی بی بی . وای خدا من عاشق این عطر و بو هستم .

- به به بی بی چه کرده . همه رو دیوونه کرده .

بی بی – شیکمو سلامتو خوردی ؟

بغلش کردم – سلام بی بی جونم . خوبی خانوم خانوما؟

بی بی – خوب ترم میشم ننه اگه ولم کنی . له شدم .

خندیدم – قربونت برم . بخدا تو این خونه دلم فقط به تو خوشه .

ناهار رو کشید و نشست – ننه من تورو سر و سامون بدم دیگه ارزویی ندارم و با خیال راحت سرمو میذارم زمین .

- وای بی بی نگو اینو . میخوای ناهارمو نخورم ؟

بی بی خندید – نه ننه بخور .

- راستش یه فکرایی دارم درباره خونه . میخوام بفروشمش .

بی بی – واقعا؟

- اره . خیلی دربارش فکر کردم . وقتی میام تو خونه دلم میگیره .

بی بی – خدا بیامرزه پدرتو . واقعا دیگه این خونه بدون اون انگار نور نداره .

تصمیم گرفتم درباره مادرم بدونم - بی بی ؟

بی بی - جانم .

- درباره مامانم چی میدونی ؟

متعجب نگاهم کرد .

- بی بی من میدونم مامانم زندست و وقتی من بچه بودم از بابام جدا شد و رفت سوئد . میشه بگی چطوری با بابام عروسی کرد و چی شد ؟

بی بی – بابات 25 سالش بودو خیلی سر به زیر و اروم و حرف گوش کن بود در عین حال درس خون . باباش فرستاده بودش فرنگ . وقتی برگشت یه مهمونی بزرگ گرفت و همه همکاراش و دوستاش و فامیلو خبر کرد . تا پز پسرشو بده .

یادمه مادرت اونشب یه لباس مشکی که روش کار دست بود رو پوشیده بود . موهای قهوه ایش رو داده بود براش بپیچن . خلاصه هم خیلی خوشکل شده بود و هم خیلی خوشکل بود . خیلی خاستگار داشت ولی بعدا توی دعواهاشون با پدرت گفت که به عشق پسر عموش به همه جواب منفی داده و اونم وقتی از فرنگ برگشت زنش میشه .

بابای شهناز(مادرم) هم که میدونست دخترش دل به پسر عموی پولدارش داده دل به دلش داد ولی غرورش نمیذاشت تا با برادرش حرف بزنه . شب مهمونی بابات چشش میوفته به شهناز و دل و دینشو میبازه . هر چند دیدار اونا به همین یه با ختم نمیشه و مهمونی های خانوم خدابیامرز و پدر و مادر مادرت هم ادامه دار میشه و اونا بشتر همو میبینینن .

تا اینکه عموی شهناز که شریک بابای شهنازم بوده تو یه معامله کلاه سرش میذاره و کلی پول ازش بالا میکشه .پدر شهنازم که داشته ورشکست میشده به بابابزرگت میگه دختر من در ازای کمک به من . بمیرم الهی وقتی شهنار با اون صورت کبود و درب و داغون میومد خونه ما التماس میکرد رو هیچ وقت یدم نمیره . ولی حرف اتابک خان یکی بود . شهنازم که راضی نبود پدر بیشتر از این عذاب بکشه بعد از 2 ماه مقاومت شکست و تسلیم شد . بساط عقد و عروسی خیلی زود فراهم شد و اونا ازدواج کردن . مادرت تو رو خیلی زود حامله شد . تو همون حاملگیش اول پدر بابات مرد و بعد پدر مادرت . همه میگفتن این بچه بد قدمه و نیومده داره همه فامیلو میکشه . میخواستن تورو بکشن ولی مادر مادرت جلوشون در اومد .

مادرت تقریبا 7 ماهش بود که سر ناسازگاری گذاشت و میخواست با همون وضع پاشه بره خونه باباش . بمیرم . بابا علی ات اینقدر التماسش کرد تا راضی شد بعد از زایمان تو بره . مادرتم نامردی نکرد و دید تا اوضاع جوره زود میتونه طلاق بگیره . خدا از اون پسره نگذره . نشست زیر پاش و تا تونست بر علیه پدرت شوروندش . هرچند شهنازم تقصیر نداشت . باباتو از همون اول نمیخواست و نگاهش سرد بود .

تو بحبوحه جنگ تو به دنیا اومدی . بابات خدابیامرز همیشه میگفت من به مهر این چشما گذاشتم مادرش بره . چون چشای مادرشو داره .

سه ماهت بود که مادرت یه روز رفت و دیگه هم ما ندیدیمش تا طلاق گرفت و با پسر عموش عروس کرد و رفت خارج . تو حکمت خدا موندم .

دیگه حرفی نزد و ناهارمون رو که سرد شده بود تمومش کردیم . ظرفا رو من با اصرار شستم و هر کدوم به یاد گذشته ها یه چرت کوتاه زدیم . دلم خیلی هوای مهیا و بهداد رو کرده بود . خدایا من چم شده باز!

صبح ساعت 7 بیدار شدم و حدود 8 و ده دقیقه رسیدم کارخونه . تا ساعت یازده سرکشی کردم و با سرکارگرا درباره وضیعت صحبت کردم .

خوشبختانه آخر فروردین به موقع حقوقا ریحته شد و همینطور عیدی که به حاطر وضعیت به وجود اومده عقب افتاده بود و کارخونه از ورشکستگی نجات پبدا کرد .به خودم افتخار کردم و تونستم به خودم و پدر ثابت کنم اون تلاش و این همه برنامه که شب و روز براش تو این دو هفته زحمت کشیدم جواب داد . روزای اول اردیبهشت بود که منشیم به اتاقم زنگ شد – خانوم مهندس آقایی به نام اسفندیار ملکی با شما کار دارن .

- وقت قبلی دارن ؟

منشی – خیر .

- فعلا یه طوری بپیچونش ساغر . ده دقیقه دیگه زنگ بزن ببینم چی میشه .

منشی- چشم خانوم مهندس.

زنگ زدم به صبا – سلام صبا !

صبا – سلام خوشکله . چی شده ؟ صدات داره میلرزه .

- اسفندیار اومده .

صبا هم جا خورد . از سکوتش فهمیدم . بعد از چند لحظه گفت – میخوای چی کار کنی ؟

- فعلا به ساغر گفتم یه ده دقیقه دیگه بپیچونتش . تا بفهمم چی میشه .

صبا – میخوای چی کار کنی ؟ آخرش که چی ؟

- نمیدونم . میترسم بره شکایت کنه ازم ! پدرمو در میارن . باید وقت بخرم .

صبا – بگو براش یه وقت ملاقات تو هفته دیگه بده . این طوری یه خورده وقتم میخری تا بفهمی باید چه غلطی بکنی !

- باشه . فعلا .

صبا – خبرشو بهم بده . بای .

راست میگفت . باید وقت بخرم . اما چه طوری ؟

تو همین فکر بودم که بازم ساغر بهم زنگ زد – مهندس من به ایشون گفتم شما جلسه دارین ولی ایشون به شدت تمایل دارن با شما ملاقات داشته باشن .

- بهش یه وقت واسه اواخر هفته دیگه بده و بگو کلی کار سرش ریخته و یه مدت زیاد ملاقات داره . واسه همین میتونی فقط همون روز رو براش جور کنی.

ساغر – چشم . راستی قرار ناهارتون رو با سهارمدارای دیگه رو چه روزی اوکی کنم ؟

- پس فردا 1 بعد از ظهر . فردا ممکنه بیام ممکنه نیام . چند تا قرار ملاقات دارم ؟

ساغر – لیستشو براتون میارم .

- باشه پس بپیچون اینو .

ساغر – چشم . امری نیست ؟

- عرضی نیست .

و گوشی رو گذاشتم . باید بدم یه تصویر از دوربین مدار بسته اتاق انتظار رو بذارن روی مانیتورم تا ببینم کی میاد و چی میگه !

چند دقیقه بعد ساغر باز زنگ زد .

- چی شد رفت؟

ساغر – آره چقدرم سیریش بودا . میخواست همینطوری بیاد تو . دیگه بهش گفتم نمیشه و واسه من مسئولیت داره . کی هست این ؟

- رقیبمونه . کی بهش وقت دادی؟

ساغر – چهارشنبه هفته دیگه ساعت 11 .

- دستت درد نکنه . این لیست ملاقاتو زحمت بکش بیار ببینم فردا چه خبره .

ساغر – چشم .

رابطه خوبی با کارمندا برقرار کرده بودم . یکشون همین ساغر بود . مودب بود و صمیمی . میدونست هر چی جای خودشو داره و کاملا با حفظ حریم صمیمی بودیم .

خوب فردا خوشبختانه بجز سرکشی که میتونم محولش کنم به معاونم دیگه کاری نیست . قرارای ملاقات هم بعد از ظهر بود .

صبح مال خودمم . ساعت 4 بعد از تعطیلی کارخونه رفتم یه راست سر خاک بابا . دلم خیلی براش تنگ شده بود .

سلام بابایی ... ببخشید که نشد اون هفته بیام . خیلی سرم شلوغ شده . خوب شد که این ترم مرخصی گرفتم وگرنه نمیدونم چی می شد ؟ دلم خیلی برات تنگ شده . واسه خنده هات . چشم غره هات . اخمات . لبخندا و اغوش پدرونه و محکمت که هر موقع دل تنگ نداشتن مادر میشدم منو اروم میکردی و بهم اطمینان میدادی یه تکیه گاه دارم که دلتنگیامو از بین میبره .

یهو اشکام به هق هق بلندی تبدیل شد . فکر میکردم داغ نبودن پدر ولی ... بهداد با من چی کار کردی که نمیتونم فراموشت کنم .

بی بی با دیدنم زد به صورتشو و گفت – خدا مرگم بده . چی با خودت کردی دختر ؟

- پیش بابا بودم .

بی بی – به خدا علی راضی نیست با خودت اینطوری میکنی!

- بی بی می خوام مامانمو پیدا کنم .

بی بی – از کجا مادر . اینا ایران نیستن !

- پیداش میکنم . هر جا گه باشه . هیچ مدرک شناسنامه ای ازش داری؟

بی بی فکری کرد و گفت – باید توی انباری بگردی .

- همونی که درش همیشه قفل بود ؟

بی بی –آره . بعد از رفتن مادرت علی خدابیامرز همه اون عکسا و مدارک و هر چی که مربوط به دوره ازدواجش میشد برد توی انباری . چون میترسید از واکنش تو .

با خودم فکر کردم " پس واسه همینه که من نتونستم هرگز یه عکس از مادرم ببینم . یا حتی اسمشو . توی شناسنامه من اسم مادر خالی بود! "

و هر بار که از بابا میپرسیدم چرا اسم مامانم توی شناسنامم نیست میگفت چون مرده نمیخوام ناراحت بشی . هر موقع ازش درباره مامان میپرسیدم نارحت میشد . تصمیم گرفتم هرگز از مادر نپرسم و خودمو بسپارم به سرنوشت . با این همکاری بی بی فهمیدم اونم به این که من مادرمو ببینم و از سرنوشتش خبردار بشم بی میل نیست .

بی بی – فعلا بریم یه چایی بهت بدم . یه استراحتی بکن . بعد از شام کلید اتاقو بهت میدم .

- نمیشه الان بهم بدی؟ خسته نیستم بخدا .

نگاهی به صورتم کرد و گفت – اره معلومه . چشات داره لوت میده . از کلید خبری نیست تا فردا .

ناچار رفتم لباس عوض کردم . بعد از یه چای سیب و دارچین تصمیم گرفتم برم حمام . بی بی شام رو یه ساعت زودتر از حد معمول اماده کرده بود . همین که شامو خوردم برای اینکه فکر و خیال بیچارم نکنه رفتم خوابیدم . و خوب زود خوابم برد .

صبح حدود ساعت 6 بیدار شدم . به خاطر کار هر روز همین موقع بیدار میشدم و تقریبا عادت کرده بودم زود از خواب بلند شم . صدای رادیوی بی بی از توی آشپزخونه میومد .

- صدلام بی بی صبح بخیر .

بی بی با همون لبخند همیشگیش گفت – سلام مادر . صبح تو هم بخیر . بشین برات چایی بریزم . زود بیدار شدی امروز .

- به خاطر کلید اون اتاقه .

بعد از صبحانه یه کلید بهم داد و گفت – اینو بابات همون موقع ها بهم داد . گفت هر چی التماس کرد بهش ندم . میگفت میخوام برای دخترم دست نخورده بمونه . هر موقع خواست مادرشو پیدا کنه و جراتشو توی وجودش دیدی بهش بده . دیروز که دیدم واقعا میخوای پیداش کنی فهمیدم دیگه وقتشه .

انباری پر از خاک بود . معلوم بود سالها توی اون اتاق کسی نبوده . چزاغش روشن نشد . چراغ قوه اوردم و با کنجکاوی توشو نگاه کردم . یه اتاق کوچیک تقریبا 6 متری بود . یه کمد قدیمی و یه صندوق . اوی رفتم سرغ صندوق . یه سری کتاب و کاغذ که گذاشتم کنار تا بعد ببینم چی هستن .

یه البوم قدیمی . خدا من اینا رو . عکسای عروسی مامان و بابا. از اتاق اومدم بیرون تا توی روشنایی بیرون ببینمشون . لبخند شاد و نگاه سرد و غمگین مادر توی همه عکسا بود .چقدر شبیه من بود.حالا میفهمم چرا بابا گذاشت بره.و برعکس بابا . چه نگاه عاشقانه ای . چه لبخندای از ته دلی . چطور بابا نفهمیده بود مامان باهاش سرده . شایدم فهمیده بود ولی به خاطر علاقش ازش میگذشت .

توی کمد هم یه سری لباس قدیمی و یه گردنبند طلا بود . یه زنجیر ساده و ظریف با یه ستاره . تنها چیزی که این وسط به درد میخورد همون البوم بود و اون گردنبند ستاره ای شکل .

از انباری اومدم بیرون و بی بی رو صدا زدم .

- بی بی کجایی ؟

صدای بی بی از توی اتاق خودش اومد . رفتم پیشش . گردن بندو بهش نشون دادم .

- این مال کیه بی بی ؟

بی بی – این کجا بود ؟

- توی یکی از کشو های یه کمده که اون تو بود . این مال کیه ؟

بی بی – این یکی از هدیه هایی بود که مادرت برات گذاشت . میگفت من دلبستگی به این بچه ندارم . چون عاشقم . باید معذرت خواهی کنم واسه همین اینو که تنها یادگار مادرمه میذارم براش . تا منو ببخشه . خیلی دنبالش گشتم فکر کردم گم شده . فکر نمیکردم علی اینم قایم کرده باشه .

- بی بی من چرا شبیه بابام نشدم؟

بی بی – تو ظاهرت کپی مامانته و اخلاقت عین بابات . فقط یه خرده لجبازی که اونم به مامانت رفتی.

بعد از ناهار با صبا کارخونه قرار گذاشتم و رفتم که ببینمش .

حدود ساعت سه بود که رسید . ساغر بهم گفت . همین که اومد تو شروع کرد به دلقک بازی – سلام ای کارخونه دار . ای بانوی هنرمند . ای پرستار بچه ی نمونه . ای مدیر با تدبیر . ای ...

- صبا بسه دیگه . یه کم نفس بکش دختر .

صبا – ای ناطق خوش سخن مذخرف . ای زیبا روی گند اخلاق . ای عاشق بدبخت!

- صبا ...

صبا – جون صبا .

- بگیر بشین ببینم .

نشست . به ساغر گفتم به مش رحمت بگه دو تا نسکافه برامون بیاره .

صبا – چه خبر گلی؟

- سلامتی .

صبا – اونوترش. طوری احظارم کردی که گفتم گند همه چی در اومد!

- نم دونم چیکار کنم صبا . یعنی بجز همون جعل شناسنامه گند دیگه ای نزدما ولی نمیدونم چه برخوردی بکنم .

صبا - من از همون اول بهت نگفتم این یه کارو بیخیال شو ؟

- صبا اگه این کارو نمیکردم زندگی 430 خانواده ای که به دست من و این کارخونه تامین میشه معلوم نبود چی میشه .

صبا – جوش نیار ننه شیرت خشک میشه . دارم سربسرت میذارم.

- صبا دارم دیوونه می شم . با این یارو چی کار کنم ؟

صبا – نمیدونم . مهری من خیلی فکر کردم . تنها راهش اینه که با بهداد حرف بزنی .

- با بهداد ؟

صبا – اره . تنها راهش اینه . با این تعریفایی که تو کردی میدونم دوستت داره . واسه همین باید مخشو بزنی که بره روی اعصاب باباش که ازت شکایت نکنه .

- اعدام هم اگه منو بکنن نمیرم پیش بهداد !


ادامه دارد.....Tongue
رمان انتقام شیرین(20 قسمت) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط any body ، ♥باران عشق♥


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Windows تلخ و شیرین
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان