01-05-2014، 6:43
به قصد يكي از شهرها از مشهد خارج شدم. در بين راه، هوا طوفاني شد و برف زيادي آمد، به طوري كه راه بسته شد و من در برف ماندم. وقتي ماشين را نگه داشتم، موتور ماشين هم خاموش شد و از كار افتاد. هر چه كوشش كردم حداقل ماشين را روشن نگه دارم و از سرماي طاقت فرسا خودم را حفظ كنم، نتوانستم.
پس از حدود چهار ساعت، در اثر شدت سرما، كمكم مرگ را جلوی خود مجسم ديدم. به فكر فرو رفتم كه خدايا راه چاره چيست؟ وقتي از همه راههاي ظاهري براي نجات خود مأيوس شدم، يادم آمد سالهای پیش، واعظي در منزل ما منبر ميرفت. بالاي منبر گفت: مردم! هر وقت در تنگنا قرار گرفتيد و از همه جا مأيوس شديد، به آقا امام زمان(ع) متوسل شويد كه انشاءالله حضرت كمك ميكنند.
بياختيار متوسل به آن حضرت شدم. سپس از ماشين پايين آمدم و باز هم موتور را بررسي كردم تا شايد بتوانم آن را روشن كنم، امّا موفق نشدم. دوباره داخل ماشين رفتم و پشت فرمان نشستم. غم و غصه تمام وجودم را گرفته بود. ناگاه وسوسههاي شيطاني و القائات به ذهن من شروع شد كه متوسل به كسي شدي كه اصلاً وجود خارجي ندارد. فهميدم این وسوسة شيطان است كه در لحظات آخر عمر، براي فريب من آمده است. ناراحتيام زيادتر شد. باز هم از ماشين پياده شدم و از خداوند، مرگ خود يا نجات را طلب كردم. امّا چون خودم را روسياه و شرمندهی درگاه الهي ميدانستم، خجالت ميكشيدم درخواستي كنم. چون تا آن زمان به نماز اهميتي نميدادم، گاهي ميخواندم و گاه قضا ميشد و گاه آخر وقت ميخواندم. به گناهاني نیز آلوده بودم. به همين دلیل با حالت شرمندگي، با خداوند متعال عهد كردم كه اگر من از اين مهلكه نجات پيدا كنم و دوباره زن و فرزندم را ببينم، از گناهاني كه تا آن روز آلوده به آن بودم، فاصله بگيرم و نمازهايم را هم اوّل وقت بخوانم.
به محض اینکه جدّي و حقيقي با خدا عهد بستم، متوجه شدم يك نفر با پاي پياده از داخل برفها، به طرف من ميآيد. در ابتدا چنين تصور كردم كمك رانندهاي است، ماشينش خراب شده و براي كمك گرفتن به سوي من ميآيد، چون آچار به دست داشت. آهسته آهسته آمد تا نزديك ماشين من رسيد، من هم بدون آنکه از ماشين پياده شوم، تنها مقداري شيشه ماشين را پايين آوردم. منتظر بودم چه كمكي از من ميخواهد. يك وقت ديدم از همان پايين ماشين، گفتند: "سلام عليكم. چرا سرگرداني؟" من هم كه هنوز نميدانستم آقا چه كسي هستند، شروع كردم ماجراي طوفان و برف و خاموشي ماشين را به طور مفصل برايشان گفتم. آن شخص فرمودند: "من ماشين را راه مياندازم". بعد به من فرمودند: "هر وقت گفتم، استارت بزن". كاپوت ماشين را بالا زدند. ندیدم اصلاً دست ايشان به موتور برخورد كرد يا نه، سوئيچ ماشين را كه حركت دادم، ناگهان ماشين روشن شد. فرمودند: "حركت كن برو!" با خودم گفتم الآن ميروم جلوتر، باز هم در ميان برفها ميمانم. راه هم که بسته است. فرمودند: "ماشين شما در راه نميماند، حركت كن!" من كه تعجب كرده بودم و شرمنده از اینکه آن شخص پياده در ميان برفها به سوي ماشين آمده بود، گفتم: ماشين شما كجاست؟ ميخواهيد من به شما كمكي بدهم؟ فرمودند: "من به كمك شما احتياجي ندارم". بر اثر شرمندگي زياد، تصميم گرفتم مقدار پولي كه داشتم به ايشان بدهم. شيشه ماشين پايين بود و من هم پشت فرمان و آقا هم پايين. گفتم: پس اجازه بدهيد مقداري پول به شما بدهم. فرمودند: "من به پول شما احتياج ندارم". پرسيدم: عيب ماشين چه بود؟ فرمودند: "هرچه بود، رفع شد". گفتم: ممكن است دوباره دچار نقص شود. فرمود نه! اين ماشين شما ديگر در راه نميماند. گفتم: آخر اینکه نشد، شما نه كمك از من خواستيد و نه به پول من احتياج داريد و از نظر استادي هم كه مهارت فوقالعاده نشان داديد، من از جهت وجدانم نميتوانم از اينجا بروم تا خدمتي به شما بکنم، چون من راننده جوانمردي هستم كه بايد زحمت شما را جبران كنم. آقا تبسمي نمودند و پرسيدند: "تفاوت راننده جوانمرد و ناجوانمرد چيست؟" من در حالي كه داخل ماشين نشسته و به شدت شرمندهی لطف و محبت آقا شده بودم، گفتم: شما خودت كمك رانندهاي ميداني كه شوفر ناجوانمرد اگر از كسي خدمتي و نيكي ببيند، ناديده ميگيرد و ميگويد وظيفهاش را انجام داده، ولي شوفر جوانمرد اگر از كسي لطفي و خدمتي ببيند، تا جبران محبت و خدمت او را نكند وجدانش راحت نميشود. من نميگويم جوانمرد هستم، ولي ناجوانمرد هم نيستم و تا به شما خدمتي نكنم، وجدانم ناراحت است و نميتوانم حركت كنم.
يك وقت ديدم آقا در حالي كه پايين ماشين روي برفها ايستاده بودند، فرمودند: "خيلي خوب! حالا اگر ميخواهي به ما خدمت كني، به عهدی كه با خداي متعال بستي، عمل كن. همين خدمت به ما محسوب ميشود". من كه از اين جمله كاملاً متعجب شده بودم، پرسيدم: من چه عهدی با خدا بستم؟
ديدم آقا با صراحت فرمودند: "يكي اینکه از گناه فاصله بگيري و دوم اینکه نمازهايت را اوّل وقت بخواني."
وقتي اين مطلب را شنيدم، بر خود لرزيدم؛ زيرا اين همان مطلبي بود كه من وقتي دست از جان شسته بودم، با خدا درد دل كردم و متوسل به امام زمان علیهالسلام شدم. بلافاصله درب ماشين را باز كردم و پايين پریدم كه آقا را از نزديك ببينم و در بغل بگیرم و ببوسم كه ناگهان ديدم هيچ كس آنجا نيست. فهميدم همان توسلي كه به آقا و مولايم صاحبالزمان(ع) پيدا كرده بودم، اثر گذاشته و اين وجود مبارك آقا بودند كه نجاتم داده بودند. نگاه كردم جاي پاي آقا را هم در برفها نديدم. حالم منقلب بود.
پشت ماشين نشستم و پس از مدتي كه بر اعصابم تسلط پيدا كردم، با ياد امام زمان علیهالسلام ماشين را حركت دادم و با آن حضرت تجدید عهد کردم. وقتي حركت كردم ديدم كاميون من بدون هيچ توقفي روي برفها حركت ميكند. بالاخره آن سفر تمام شد و من چنان تحول روحي پيدا كرده بودم كه هميشه همة نمازهايم را اوّل وقت ميخواندم و همه گناهاني را كه به آن آلوده بودم، کنار گذاشتم.
چون به منزل رسيدم، زن و فرزندان را دور خود جمع نمودم و موضوع مسافرتم را با آنها در ميان گذاشتم و گفتم از اين به بعد، وضع زندگي ما كاملاً مذهبي است و همگي بايد نمازهایمان را اوّل وقت بخوانيم. حتي به همسرم گفتم: اگر نميتواني اينگونه كه گفتم رفتار كني یا با كساني كه بيبندوبارند و نماز نميخوانند يا حجاب ندارند، قطع رابطه كني؛ ميتواني طلاق بگيري.
همسر من كه كاملاً تحت تأثير صحبتهاي من و این واقعه قرار گرفته بود، از پيشنهاد من استقبال نمود و گفت: شما قبلاً اين چنين بودي و ما به رفتارهای شما عادت كرديم. يعني شما نماز نميخواندي، ماهم نميخواندیم، شما افراد ناجور را ميپذيرفتي و ما هم تابع شما بوديم، ولي از امروز ما هم رفتارمان تابع شماست و خوشحال هستيم كه رفتارمان در زندگي عوض شده است.
به لطف الهي زندگي ما كاملاً تغيير پيدا كرد. من ديگر آن رانندهی قبلي نبودم. از طرفي به خاطر آنکه اهل منزل چندان با مسائل و احكام اسلام و نماز آشنا نبودند، از يك شخص روحاني تقاضا كردم مرتب به منزل ما بيايد و به ما احكام اسلام را بگويد تا همه به وظايف خويش آشنا باشيم. در مسافرتها هم اوّل وقت نماز ميخواندم. روزي در يكي از گاراژها، منتظر خالي كردن بار بودم كه ظهر شد. رانندههاي كاميونهاي ديگر گفتند: برويم غذا بخوريم و باهم باشيم. من گفتم: اوّل نماز ميخوانم بعد غذا.
همگي به هم نگاه كردند، مرا مورد تمسخر قرار دادند و گفتند: اين ديوانه شده، ميخواهد نماز بخواند. من كه تا آن زمان مايل نبودم خاطرهی آن سفر را براي كسي نقل كنم و آن را از اسرار خود ميدانستم، چون ديدم اينها به نماز توهين كردند، مجبور شدم سرگذشتم را براي آنها بگويم. بعد از گفتن ماجرا، ديدم چنان صحبتهاي من روي آنها اثر گذاشت كه همگی دست مرا بوسيدند و از من عذرخواهي كردند. بعد هم حمالها و رانندهها همه به نماز ايستادند. معلوم بود كه تصميم گرفته بودند از گناه هم فاصله بگيرند.
به دنبال اين تحول روحي كه براي من اتفاق افتاد، تصميم گرفتم حقالنّاسهايي را كه بر ذمّه داشتم و اجناسی را که در حين بار زدن حیف و ميل كردهام، جبران كنم و رضايت صاحبان آنها را جلب نمایم. با شرمندگي نزد اولين نفر رفتم، وقتي فهميد براي كسب حلاليّت نزد او رفتهام، خيلي خوشحال شد و مرا تشويق كرد و گفت حالا كه حقيقت را گفتي، همه را بخشيدم و چيزي از من نگرفت. دومي و سومي نيز همينطور و فقط يك نفر از من طلبش را گرفت و خدا را شکر از اين مظلمه هم به بركت حضرت بقيةالله(ع) نجات پيدا كردم.(5)
پس از حدود چهار ساعت، در اثر شدت سرما، كمكم مرگ را جلوی خود مجسم ديدم. به فكر فرو رفتم كه خدايا راه چاره چيست؟ وقتي از همه راههاي ظاهري براي نجات خود مأيوس شدم، يادم آمد سالهای پیش، واعظي در منزل ما منبر ميرفت. بالاي منبر گفت: مردم! هر وقت در تنگنا قرار گرفتيد و از همه جا مأيوس شديد، به آقا امام زمان(ع) متوسل شويد كه انشاءالله حضرت كمك ميكنند.
بياختيار متوسل به آن حضرت شدم. سپس از ماشين پايين آمدم و باز هم موتور را بررسي كردم تا شايد بتوانم آن را روشن كنم، امّا موفق نشدم. دوباره داخل ماشين رفتم و پشت فرمان نشستم. غم و غصه تمام وجودم را گرفته بود. ناگاه وسوسههاي شيطاني و القائات به ذهن من شروع شد كه متوسل به كسي شدي كه اصلاً وجود خارجي ندارد. فهميدم این وسوسة شيطان است كه در لحظات آخر عمر، براي فريب من آمده است. ناراحتيام زيادتر شد. باز هم از ماشين پياده شدم و از خداوند، مرگ خود يا نجات را طلب كردم. امّا چون خودم را روسياه و شرمندهی درگاه الهي ميدانستم، خجالت ميكشيدم درخواستي كنم. چون تا آن زمان به نماز اهميتي نميدادم، گاهي ميخواندم و گاه قضا ميشد و گاه آخر وقت ميخواندم. به گناهاني نیز آلوده بودم. به همين دلیل با حالت شرمندگي، با خداوند متعال عهد كردم كه اگر من از اين مهلكه نجات پيدا كنم و دوباره زن و فرزندم را ببينم، از گناهاني كه تا آن روز آلوده به آن بودم، فاصله بگيرم و نمازهايم را هم اوّل وقت بخوانم.
به محض اینکه جدّي و حقيقي با خدا عهد بستم، متوجه شدم يك نفر با پاي پياده از داخل برفها، به طرف من ميآيد. در ابتدا چنين تصور كردم كمك رانندهاي است، ماشينش خراب شده و براي كمك گرفتن به سوي من ميآيد، چون آچار به دست داشت. آهسته آهسته آمد تا نزديك ماشين من رسيد، من هم بدون آنکه از ماشين پياده شوم، تنها مقداري شيشه ماشين را پايين آوردم. منتظر بودم چه كمكي از من ميخواهد. يك وقت ديدم از همان پايين ماشين، گفتند: "سلام عليكم. چرا سرگرداني؟" من هم كه هنوز نميدانستم آقا چه كسي هستند، شروع كردم ماجراي طوفان و برف و خاموشي ماشين را به طور مفصل برايشان گفتم. آن شخص فرمودند: "من ماشين را راه مياندازم". بعد به من فرمودند: "هر وقت گفتم، استارت بزن". كاپوت ماشين را بالا زدند. ندیدم اصلاً دست ايشان به موتور برخورد كرد يا نه، سوئيچ ماشين را كه حركت دادم، ناگهان ماشين روشن شد. فرمودند: "حركت كن برو!" با خودم گفتم الآن ميروم جلوتر، باز هم در ميان برفها ميمانم. راه هم که بسته است. فرمودند: "ماشين شما در راه نميماند، حركت كن!" من كه تعجب كرده بودم و شرمنده از اینکه آن شخص پياده در ميان برفها به سوي ماشين آمده بود، گفتم: ماشين شما كجاست؟ ميخواهيد من به شما كمكي بدهم؟ فرمودند: "من به كمك شما احتياجي ندارم". بر اثر شرمندگي زياد، تصميم گرفتم مقدار پولي كه داشتم به ايشان بدهم. شيشه ماشين پايين بود و من هم پشت فرمان و آقا هم پايين. گفتم: پس اجازه بدهيد مقداري پول به شما بدهم. فرمودند: "من به پول شما احتياج ندارم". پرسيدم: عيب ماشين چه بود؟ فرمودند: "هرچه بود، رفع شد". گفتم: ممكن است دوباره دچار نقص شود. فرمود نه! اين ماشين شما ديگر در راه نميماند. گفتم: آخر اینکه نشد، شما نه كمك از من خواستيد و نه به پول من احتياج داريد و از نظر استادي هم كه مهارت فوقالعاده نشان داديد، من از جهت وجدانم نميتوانم از اينجا بروم تا خدمتي به شما بکنم، چون من راننده جوانمردي هستم كه بايد زحمت شما را جبران كنم. آقا تبسمي نمودند و پرسيدند: "تفاوت راننده جوانمرد و ناجوانمرد چيست؟" من در حالي كه داخل ماشين نشسته و به شدت شرمندهی لطف و محبت آقا شده بودم، گفتم: شما خودت كمك رانندهاي ميداني كه شوفر ناجوانمرد اگر از كسي خدمتي و نيكي ببيند، ناديده ميگيرد و ميگويد وظيفهاش را انجام داده، ولي شوفر جوانمرد اگر از كسي لطفي و خدمتي ببيند، تا جبران محبت و خدمت او را نكند وجدانش راحت نميشود. من نميگويم جوانمرد هستم، ولي ناجوانمرد هم نيستم و تا به شما خدمتي نكنم، وجدانم ناراحت است و نميتوانم حركت كنم.
يك وقت ديدم آقا در حالي كه پايين ماشين روي برفها ايستاده بودند، فرمودند: "خيلي خوب! حالا اگر ميخواهي به ما خدمت كني، به عهدی كه با خداي متعال بستي، عمل كن. همين خدمت به ما محسوب ميشود". من كه از اين جمله كاملاً متعجب شده بودم، پرسيدم: من چه عهدی با خدا بستم؟
ديدم آقا با صراحت فرمودند: "يكي اینکه از گناه فاصله بگيري و دوم اینکه نمازهايت را اوّل وقت بخواني."
وقتي اين مطلب را شنيدم، بر خود لرزيدم؛ زيرا اين همان مطلبي بود كه من وقتي دست از جان شسته بودم، با خدا درد دل كردم و متوسل به امام زمان علیهالسلام شدم. بلافاصله درب ماشين را باز كردم و پايين پریدم كه آقا را از نزديك ببينم و در بغل بگیرم و ببوسم كه ناگهان ديدم هيچ كس آنجا نيست. فهميدم همان توسلي كه به آقا و مولايم صاحبالزمان(ع) پيدا كرده بودم، اثر گذاشته و اين وجود مبارك آقا بودند كه نجاتم داده بودند. نگاه كردم جاي پاي آقا را هم در برفها نديدم. حالم منقلب بود.
پشت ماشين نشستم و پس از مدتي كه بر اعصابم تسلط پيدا كردم، با ياد امام زمان علیهالسلام ماشين را حركت دادم و با آن حضرت تجدید عهد کردم. وقتي حركت كردم ديدم كاميون من بدون هيچ توقفي روي برفها حركت ميكند. بالاخره آن سفر تمام شد و من چنان تحول روحي پيدا كرده بودم كه هميشه همة نمازهايم را اوّل وقت ميخواندم و همه گناهاني را كه به آن آلوده بودم، کنار گذاشتم.
چون به منزل رسيدم، زن و فرزندان را دور خود جمع نمودم و موضوع مسافرتم را با آنها در ميان گذاشتم و گفتم از اين به بعد، وضع زندگي ما كاملاً مذهبي است و همگي بايد نمازهایمان را اوّل وقت بخوانيم. حتي به همسرم گفتم: اگر نميتواني اينگونه كه گفتم رفتار كني یا با كساني كه بيبندوبارند و نماز نميخوانند يا حجاب ندارند، قطع رابطه كني؛ ميتواني طلاق بگيري.
همسر من كه كاملاً تحت تأثير صحبتهاي من و این واقعه قرار گرفته بود، از پيشنهاد من استقبال نمود و گفت: شما قبلاً اين چنين بودي و ما به رفتارهای شما عادت كرديم. يعني شما نماز نميخواندي، ماهم نميخواندیم، شما افراد ناجور را ميپذيرفتي و ما هم تابع شما بوديم، ولي از امروز ما هم رفتارمان تابع شماست و خوشحال هستيم كه رفتارمان در زندگي عوض شده است.
به لطف الهي زندگي ما كاملاً تغيير پيدا كرد. من ديگر آن رانندهی قبلي نبودم. از طرفي به خاطر آنکه اهل منزل چندان با مسائل و احكام اسلام و نماز آشنا نبودند، از يك شخص روحاني تقاضا كردم مرتب به منزل ما بيايد و به ما احكام اسلام را بگويد تا همه به وظايف خويش آشنا باشيم. در مسافرتها هم اوّل وقت نماز ميخواندم. روزي در يكي از گاراژها، منتظر خالي كردن بار بودم كه ظهر شد. رانندههاي كاميونهاي ديگر گفتند: برويم غذا بخوريم و باهم باشيم. من گفتم: اوّل نماز ميخوانم بعد غذا.
همگي به هم نگاه كردند، مرا مورد تمسخر قرار دادند و گفتند: اين ديوانه شده، ميخواهد نماز بخواند. من كه تا آن زمان مايل نبودم خاطرهی آن سفر را براي كسي نقل كنم و آن را از اسرار خود ميدانستم، چون ديدم اينها به نماز توهين كردند، مجبور شدم سرگذشتم را براي آنها بگويم. بعد از گفتن ماجرا، ديدم چنان صحبتهاي من روي آنها اثر گذاشت كه همگی دست مرا بوسيدند و از من عذرخواهي كردند. بعد هم حمالها و رانندهها همه به نماز ايستادند. معلوم بود كه تصميم گرفته بودند از گناه هم فاصله بگيرند.
به دنبال اين تحول روحي كه براي من اتفاق افتاد، تصميم گرفتم حقالنّاسهايي را كه بر ذمّه داشتم و اجناسی را که در حين بار زدن حیف و ميل كردهام، جبران كنم و رضايت صاحبان آنها را جلب نمایم. با شرمندگي نزد اولين نفر رفتم، وقتي فهميد براي كسب حلاليّت نزد او رفتهام، خيلي خوشحال شد و مرا تشويق كرد و گفت حالا كه حقيقت را گفتي، همه را بخشيدم و چيزي از من نگرفت. دومي و سومي نيز همينطور و فقط يك نفر از من طلبش را گرفت و خدا را شکر از اين مظلمه هم به بركت حضرت بقيةالله(ع) نجات پيدا كردم.(5)