09-12-2011، 2:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 09-12-2011، 2:23، توسط •¤✿¤•-atena2fan-•¤✿¤•.)
نگاهي به رمان روزالده اثر هرمان هسه
هِرمان هسه ( نويسنده و شاعر آلماني قرن نوزدهم و بيستم )
هر روز، بيگانه تر از ديروز
ده سال پيش ، وقتي" يوهان فراگوت "زميني به نام "اِسپَرلُوس "خريد و به آن جا نقل مکان کرد ، خانه ي اربابي کهن سالِ رها شده اي بود با کوره راه هاي باغ.فراگوت معبد آن را ويران کرد و کارگاه نقاشي جديدي بنا نمود .وي مدت هفت سال در آن جا سرگرم نقاشي بود. پسرش آلبرت را به مدرسه ي شبانه روزي فرستاد تا کم تر با او رو در رو باشد . خانه ي اربابي را به همسرش" آدله "و خدمت کاران واگذار کرد. او در همان کارگاه مانند مردان مجرّد مي زيست.
"پي ير " نام پسر کوچکشان بود که دلبر پدر و مادر و تنها پل ارتباطي بين آن ها و کارگاه و خانه ي اربابي بود.
روزها گذشته بود تا يوهان توانسته بود تابلويي از رودخانه ي "راين" با قايق و ماهي گير و نقشي از ماهي ها بکشد. پي ير معمولا به اتاق نقاشي پدر مي رفت؛ ولي مي گفت که هرگز نمي خواهد چون پدرش نقاش بشود ، بوي رنگ را دوست ندارد و سرگيجه مي گيرد.
روزي" بورکهاردت "، يکي از دوستان فراگوت، از ناپل ايتاليا به آن جا آمد. هنر فراگوت را ستود و از شهرت او در ميان مردم و روزنامه ها سخن گفت.ديدار آن ها خاطره انگيز بود. يوهان پس از مدت ها هم صحبتي يافته بود .او درباره ي نقاشي مي گفت : «يک نقاش بايد حسّاس باشد و از سوژه هاي تازه و مناسب، با لطافت و زيبايي خاصي تابلويي خوب بيافريند به گونه اي که هر بيننده اي را مجذوب کند .»
آلبرت در تعطيلات از مدرسه ي شبانه روزي آمد. او از پدر بيزار بود و شکايت نزد مادر مي بُرد و مي گفت که پدرش زندگي آن ها را با بي اعتنايي به باد داده است .آدله او را دلداري مي داد.آلبرت و فراگوت برخوردي بسيار سرد با هم داشتند .
بورکهاردت ، به فراگوت گفت که زنش را طلاق بدهد ؛ چون رابطه ي آن ها به زندگي زناشويي شبيه نيست . او افزود : «تو خوش بختي را زنداني کرده اي. هر که اميد داشته باشد، خوش بخت است. تو بايد مانند مردي آزاد و خوش بخت با دنيا رو به رو شوي .»
بورکهاردت مي خواست پاييز به هندوستان برود .او از فراگوت نيز دعوت کرد و گفت که در آن جا مي تواند با خيال راحت به نقاشي و شکار بپردازد .
پس از رفتن او فراگوت بار ديگر با تنهايي دست به گريبان شد ؛ تنهايي اي که سال ها و سال ها با آن زيسته بود. در ميان افکار پريشانش ترکيبي بزرگ را ترسيم کرد : يک مرد و زن و کودکي که جلوي آن ها به بازي مشغول بود. نه آن مرد شبيه خود نقاش بود و نه آن زن شبيه آدله؛ ولي شکل کودک همان چهره ي پي ير را داشت .
فراگوت درباره آلبرت با آدله صحبت کرد. پدر مي گفت : «آلبرت مي خواهد در همه ي زمينه ها استعداد نشان بدهد ؛ در حالي که مي خواهد آقازاده باشد. انسان فقط در يک رشته ي هنري مي تواند پيش رفت کند .»
يک روز آلبرت با اصرار زياد به پدرش، پي ير را براي گردش با خود بُرد. دير بازگشتند .پدر و مادر نگران بودند.آلبرت علاقه اي به برادرش نداشت .
از آن روز به بعد پي ير طراوت هميشگي اش را نداشت . دکتر بيماري او را عصبي تشخيص داد .فراگوت که نقاشي جديدش را تمام کرده بود هيچ کسي را نداشت که آن را به وي نشان دهد و پي ير هم در بستر بود. سرانجام بر آن شد که آن را بفروشد و خرج سفر هند کند. با همسرش گفت و گو کرد و از رفتن گفت .آدله انديشيد و از تنهايي اش ترسيد؛ ولي آلبرت با شنيدن اين خبر خوش حال شد.و به پدر گفت : چه قدر خوب است که به سفر هندوستان مي روي !
پي ير در خواب بود .پدر از سر و صورت او طرحي زد ؛ زيرا دوست نداشت در بيداري از وي طرحي بکشد. او هر روز درد و شکنجه ي کودکش را مي ديد اما نمي توانست کاري بکند .
فراگوت به آدله گفت که هر جا مي خواهد مي تواند برود ولي اسپرلوس به آن ها تعلق دارد . زن گفت : « پس اين پايان اسپرلوس است .»
فراگوت از دکتر شنيد که بيماري پي ير درمان ناپذير است و فقط بايد او را در سکوت و آرامش تقويت کنند .آلبرت که در خانه پيانو مي زد به خواست مادر براي چند روز به مونيخ رفت .آدله فکر کرد که با رفتن شوهرش بي سر و سامان خواهد شد .تعطيلات آلبرت هم رو به پايان بود و پي ير با مرگ دست و پنجه نرم مي کرد . زن ديگر نمي توانست همسر را از رفتن باز دارد.
سرانجام آن روز غم بار فرا رسيد .پي ير ناباورانه جان سپرد. نقاش ، چهره ي او را کشيد و در باغ به ياد خاطرات شيرين او براي نخستين بار سخت گريست .
فرداي آن روز يوهان فراگوت-که ديگر دل بستگي اي به اسپرلوس نداشت - لوازم سفرش را بسته بندي کرد و راهي هند شد . او تنها هنر خود را داشت و چشم اميدش به آينده بود .
*****
اسپرلوس واژه اي پارسي و کهن است به معني کاخ و قصر که در فرهنگ " جهانگيري " و "برهان قاطع " آمده است :
چه نقصان ديدي از کعبه ، تو بي دين!
که گردي گِرد ِ اسپرلوس شاهان ؟ ( عَسجدي )
اين اثر به جدايي هسه از همسر نخستش اشاره دارد. هسه چنين مي انديشيد که هر روز که مي گذرد ما را نسبت به آن چه دوست داريم ،بيگانه تر مي کند. آدله همسر فراگوت بدون هيچ گونه شادي در انتظاري پوچ به سر مي بَرَد و فرزندش – که در عالم صفا و کودکي به بازي سرگرم است – همان تنهايي پدر و مادر را احساس مي کند . آدله استعداد و هنر فراگوت را نديده مي گيرد و اين ، بهانه اي محکم براي فاصله گرفتن انديشه هاي آن ها است که رابطه ي درک ناشدني شان را رقم مي زند . فراگوت ، اسپرلوس را رها مي کند تا در هند به دست نيافته هايش برسد. اين سفر شايد ديدگاه نويسنده را درباره ي علاقه به انديشه هاي شرقي نشان دهد.
شجاع مردی از روسیه
نظری بر« میشل استروگف »(1876)
شجاع مردی از روسیه
در قصر جدید تزار، امپراتور روس ، مجلسی با حضور فرماندهان دولتی و افسران نظامی برپا بود . دو خبرنگار خارجی نیز آن جا بودند . تزار فرمان داد که هرچه سریع تر افرادی عازم " ایرکوتسک "(Irkutsk) شوند تا از برادر تزار خبری بیاورند. او ادامه داد که باید ایوان اوگارف (Ivan Ogareff)خائن را نیز پیدا کنند .
ایوان اوگارف از افسرهای اطلاعاتی ارتش بود که با عناصر ضدّ دولتی رابطه داشت و "گراند دوک"، برادر تزار به این راز پی برده بود . ایوان پس از تبعید به سیبری مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد . او اکنون در نواحی مرزی با تاتارها روی هم ریخته بود تا انتقام خود را نیز از گراند دوک بگیرد . شورشیان شامل تاتارها ، قرقیزها و طایفه کوکازیان بودند و سردسته آن ها "فئوفارخان" بود . آن ها به سمت سیبری در حال حرکت بودند . تزار از این ماجراها خبر داشت . او به دنبال فردی امین ، شجاع و نیرومند می گشت تا به طور پنهانی نزد گراند دوک برود و او را در جریان امور قرار دهد . ژنرال کیسوف ، جوانی نیرومند ،امین و آشنا با سیبری را به نام" میشل استروگف "مأمور این کار کرد. تزار نامه ای مُهر و موم شده را به او داد و از وی خواست که در راه وطنش از هیچ کاری فروگذار ننماید .
این داستان خواندنی و هیجان انگیز، بارانی از طلا بر سر نویسنده بارید به طوری که او با پولش توانست سومین کشتی اش را بخرد.
میشل مسافتی بسیار طولانی در راه داشت ؛ زیرا باید از مسکو به ایرکوتسک می رفت . او با شناس نامه ای جعلی و نام "نیکلا کوربانف" با قطاری عازم " نیژنی نوگراد" شد . در آن دو خبرنگار حضور داشتند . بین راه دختری سوار قطار شد . میشل از همان ابتدا دل بسته اش گشت؛ ولی هنگامی که از قطار پیاده شدند او را در میان سیل مسافران گم کرد . در آن شهر با مردی کولی پوش درگیر شد؛ اما همسر کولی مداخله کرد و میشل به راهش ادامه داد .
روز بعد میشل، دخترک را در دفتر کشتی رانی دید . دختر اجازه ی خروج را از شهر نداشت.میشل توانست اجازه عبور او را بگیرد . در کشتی با هم بودند . میشل پی برد که آن زن و مرد کولی- که روز قبل با آن ها درگیر شده بود - درباره فرستاده ی تزار روس گفت و گو می کنند . دو خبرنگار خارجی هم در کشتی مشغول جمع آوری خبر بودند. " نادیا " سرگذشتش را به میشل گفت . او نزد پدرش در سیبری می رفت تا دوران تبعید وی را در کنار او بگذراند . نادیا گفت که پدرش دکتر و یک انقلابی پرشور بوده است . میشل به او اطمینان قلبی داد که مشکلی پیش نمی آید؛ چون از طرف دولت اجازه عبور دارد .
روز بعد کشتی به آخرین بندرگاهش رسید . میشل و نادیا کالسکه ای گرفتند و به راه افتادند؛ اما در طول راه کالسکه ی دیگری جلوی آن ها حرکت می کرد . توفانی مهیب درگرفت و کالسکه ی جلویی در گل فرو رفت . میشل پیش آن ها رفت . خود را نیکلا ، تاجر اهل ایرکوتسک ، معرفی کرد . آن دو، خبرنگاری بودند که میشل چند بار آن ها را دیده بود . میشل از ایشان خواست که وی را در جریان اخبار سیبری قرار دهند. گفتند که ایوان اوگارف با لباس مبدّل کولی ها همراه یک زن نزد فئوفارخان رفته.
سرانجام همگی به راه افتادند و به دستور میشل از کالسکه ای که چهار نعل جلوتر از آن ها می تاخت ، گذشتند و به چاپارخانه رسیدند . پس از چندی کالسکه ی جامانده نیز رسید . بین میشل و صاحب آن کالسکه بر سر تعویض اسب ها تنش رخ داد و آن مرد ـ که اوگارف بود ـ شلّاقی به صورت میشل زد . میشل برای این که مأموریتش فاش نشود سکوت کرد؛ ولی نزد نادیا اشک از چشمانش جاری شد .
سرانجام نادیا و میشل کالسکه ای فراهم کردند و با سختی بسیار خود را به رودخانه ایریتیش رساندند . کالسکه را درون قایقی گذاشتند؛ ولی ناگهان تاتارها سررسیدند و قایق را در آب غرق کردند. نادیا دست گیر و اسیر شد . همه پنداشتند که میشل غرق شده؛ ولی او خود را نجات داده و به کمک پیرمردی روستایی به شهر "امسک" رفته بود . در آن جا مادرش را دید ؛اما چون در مأموریت بود به او آشنایی نداد . ایوان اوگارف که شهر را مرکز عملیاتی تاتارها کرده بود - به موضوع پی برد و پیرزن را پرسش پیچ کرد و فهمید که میشل نام مستعاری برای خود برگزیده.
میشل چهارنعل می تاخت در حالی که به یاد مادرش و نادیا بود . هویت او برای تاتارها فاش شده بود و ایوان قصد داشت به هر ترتیبی که شده مانع از رسیدن میشل به ایرکوتسک شود .سرانجام میشل را به دام انداختند و به اردوگاه "تومسک" بردند . در آن جا نادیا و مادر میشل نیز دیده می شدند که با هم انس گرفته بودند . نادیا - که به طور ناگهانی چشمش به میشل افتاده بود- بسیار شگفت زده شد، زیرا می پنداشت که او غرق شده. با این حال نادیا حرکت شک برانگیزی انجام نداد .
ایوان اوگارف به اردوگاه آمد. او مادر میشل را برای شلّاق زدن آورد تا میشل خود را معرفی کند. میشل شجاعانه و ناگهانی از جمعیت بیرون پرید و با شلّاق ضربه ای رعدآسا به صورت اوگارف زد و شلّاق چند روز پیش را به یادش آورد. سربازان بر سرش ریختند و او را گرفتند و نامه را از جیبش درآوردند . میشل را به کور شدن محکوم کردند . او مادرش را دید و اشک در چشمانش حلقه زد.برای کور کردن میشل میله ای داغ را از جلوی چشمانش گذراندند. بخاری از آن ها بلند شد .این گاه تاتارها نادیا ، میشل و مادرش را همان جا رها کردند و رفتند .
مادر میشل نیز به خانه اش در امسک رفت . نادیا نیز به میشل کمک کرد تا سفرشان را ادامه دهند . به کمک کالسکه رانی- که متصدّی مرکز مخابرات بود - از چند شهر گذشتند . تاتارها همه جا را به هم ریخته بودند. آن ها وحشیانه به کالسکه ی مرد یورش بردند و کالسکه ران را به اسبی بستند و به زمین کشیدند تا بمیرد. نادیا و میشل دوباره در وسط جاده تنها ماندند . با کوششی جان فرسا به دریاچه ی "بایگال" رسیدند و به گروهی پیوستند. با قایقی به رودخانه ی آنکارا وارد شدند . شب بود و در کنار ساحل ، حرکات مرموزانه ی تاتارها دیده می شد. میشل و نادیا از امواج خروشان رودخانه گذشتند .به ساحل رسیدند. آن ها باید زودتر از ایوان ،گراند دوک را می دیدند؛ در حالی که ایوان اوگارف برای ورود به شهر ایرکوتسک نقشه ای دقیق داشت .
گراند دوک می دانست که تاتارها قصد حمله دارند، ولی از دروازه های شهر مطمئن بود. ایوان با نام میشل، پیک ویژه ی تزار، وارد شهر و کاخ دوک بزرگ شد و روز بعد از بالای برج و باروی شهر، کاغذی را به بیرون پرتاب کرد . در آن نوشته بود که ساعت 5 تا 6 دروازه های شهر را خواهد گشود.
پس از نیمه شب،ایوان نهری را که از کنار قصر می گذشت و به کمک تاتارها به نفت آغشته شده بود آتش زد. هنگامی که خواست اتاق را ترک کند نادیا را جلوی خود دید و به سوی وی حمله کرد. میشل با ایوان درگیر شد و او را کشت. نادیا شگفت زده به میشل می نگریست.باور نمی کرد که چشمان میشل می بیند. در حقیقت، آن میله ی داغ که از جلوی دیدگان گذرانده بودند، اشک های میشل را بخار کرده و به چشمانش آسیب نزده بود و میشل برای این که مأموریتش لو نرود خود را به نابینایی زده بود .
میشل و نادیا نزد دوک رفتند و او را از تمام ماجرا آگاه ساختند. دوک، میشل را ستود و به درخواست او پدر نادیا را مورد عفو قرار داد. چند روز بعد مراسم باشکوه پیوند نادیا و میشل برگزار شد . آن ها با پدر نادیا به طرف مسکو به راه افتادند . میشل در مسکو پیش تزار رفت .تزار تحسینش کرد . او را به عنوان گارد مخصوص خود برگزید.میشل استروگفِ شجاع ، فداکار و میهن دوست به دریافت نشان صلیب "سَنت جورج" مفتخر گردید .
***
ژول وِرن نویسنده ی فرانسوی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ،رمان میشل استروگف(Michel Strogoff) را در 1876 نوشت .این داستان خواندنی و هیجان انگیز، بارانی از طلا بر سر نویسنده بارید به طوری که او با پولش توانست سومین کشتی اش را بخرد. سراسر ماجرای این رمان زیر سیطره ی شخصیت میشل است که مظهر شجاعت و از خودگذشتگی است.چیره دستی داهیانه داستان پرداز تا پایانِ خوش ماجرا خواننده را در اوج هیجان نگه می دارد.از دیگر دلایل جذبه ی رمان، تصویرسازی قدرتمندانه از محیط نیمه وحشی دشت های سیبری است.ژول ورن با همکاری "دنری"(Dennery) نمایش نامه ای از این اثر تهیه کرد که در 1880 بر صحنه رفت.
خواستگار صندوق مسی
نگاهی به "تاجر ونیزی"
خواستگار صندوق مسی
زن سبک سر، شوهری سنگین دل می سازد .ویلیام شکسپیر(نویسنده انگلیسی قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم)
ونیز ایتالیا؛ بَسانیو(Bassanio)دل باخته ی "پُرشیا" (Portia)است .او مردی ونیزی ، نجیب زاده، جوان و سرشار از خصلت های نیکو است و "پرشیا" دختری زیبا و دل ربا و شاه زاده .پدر دختر ، تصویر او را در یکی از سه صندوق طلایی ، نقره ای و مسی پنهان کرده است.پرشیا خواستگاران بسیاری دارد.شرط ازدواج ، دست یافتن به عکس است .
شاه زاده ای مراکشی برای خواستگاری پرشیا قدم پیش می گذارد ؛ ولی طمع طلاجویی باعث می شود که صندوق طلایی را برگزیند که تصویر پرشیا در آن نیست ؛ از این رو از صف خواستگاران کنار می رود.بسانیو صندوق مسی را انتخاب می کند که عکس دختر در آن است و پرشیا از آن او می شود.
بسانیو برای عروسی با محبوبش از "آنتونیو "(Antonio)درخواست پول می کند.آنتونیو بازرگان و دوست وی است .کشتی های او در آب های اقیانوس در حال حرکتند؛ به همین دلیل نقداً پولی در دست ندارد پس برای کمک به دوستش از "شایلاک"(Shylock) ،یهودی زراندوزِ ثروت پرستِ رباخوار سه هزار دوکا قرض می گیرد .شایلاک شرط می گذارد که اگر پول سر ِ موعد بازپرداخت نشود ، یک پوند از گوشت نزدیک قلب او را ببُرد.آنتونیو می پذیرد .
راز و نیازها و نجواهای عاشقانه ی بسانیو و پُرشیا ادامه دارد و سرانجام ازدواج می کنند .
"شایلاک"(Shylock) ،یهودی زراندوزِ ثروت پرستِ رباخوار سه هزار دوکا قرض می گیرد .شایلاک شرط می گذارد که اگر پول سر ِ موعد بازپرداخت نشود ، یک پوند از گوشت نزدیک قلب او را ببُرد.آنتونیو می پذیرد .
"گراسیانو "( Gratiano)، خدمت کار بسانیو نیز با " نِریسا (Nerrisa)، خدمت کار پرشیا پیوند زناشویی می بندد .آن ها عاشق هم اند .هر دو زن جوان ، یک انگشتر به شوهران خود هدیه می دهند .
زمان باز پرداخت بدهی رسیده است .کشتی های آنتونیو در دریا غرق شده اند . این خبر را کسانی می آورند که از دریا آمده اند. پولی در کار نیست .
شایلاک - که از آنتونیو کینه ای کهنه دارد - سند را به اجرا می گذارد و دادگاه تشکیل می شود .پرشیا و خدمت کارش می کوشند که آنتونیو را رهایی بخشند .آن ها لباس مردان بر تن می کنند و سر و صورت و صدای شان را تغییر می دهند . پرشیا به عنوان وکیل و "نریسا " به عنوان منشی وارد دادگاه می شوند تا از آنتونیو دفاع کنند .نامه ای از صاحب منصبی همراه دارند که ایشان را به دادگاه معرفی می کند . نخست وکیل جوان از شایلاک می خواهد که به ازای قرضش سه برابر پول بگیرد؛ ولی شایلاکِ یهودی – که قبلاً از آنتونیوی مسیحی توهین و تحقیر شنیده – در صدد انتقام است و فقط گوشت نزدیک قلب مرد جوان را می خواهد .
وکیل می گوید که او باید پزشکی کاردان را بیاورد تا زخم های آنتونیو را درمان نماید. شایلاک پاسخ می دهد که چنین چیزی در متن سند نیامده. او کارد و ترازو می آورد تا به کار خود مشغول شود .ناگهان وکیل چیزی به ذهنش می رسد: «تو باید به گونه ای گوشت را ببُری که خونی ریخته نشود؛در غیر این صورت ، نیمی از دارایی ات به آسیب دیده تعلّق می گیرد .»
شایلاک که خود را در بن بست می بیند ، به همان سه برابر پولش راضی می شود؛ اما وکیل کوتاه نمی آید :«ممکن نیست ؛ چرا که شما قبلاً از این تصمیم صرف نظر کردید.»
حالا شایلاک اصل پولش را طلب می کند ولی وکیل ، اجرای حکم را خواهان است. سرانجام شایلاک می پذیرد که از قرضش بگذرد اما وکیل، او را طبق قوانین ونیز به توطئه و ضرب و جرح منتهی به قتل ، متّهم می کند که بر اساس آن ، نیمی از دارایی او به دولت و نیمی دیگر به ضرب دیده می رسد. در آخر،آنتونیو از دریافت سهم خود می گذرد به شرطی که شایلاک راضی شود به دین مسیحیت بگرود و ثروتش را به ارث برای دخترش "جِسیکا" بگذارد. به این ترتیب دادگاه پایان می پذیرد .
بسانیو و آنتونیو ، شادمان و سرافراز از دادگاه بیرون می آیند. به دنبال وکیل می روند و از وی می خواهند سه هزار دوکا را بپذیرد؛ ولی وکیل خودداری می کند و در مقابل پا فشاری بسانیو از او می خواهد که فقط انگشتری خود را به وی بدهد. بسانیو می گوید که این انگشتر را همسرش به او بخشیده و وی قسم خورده که تا زنده است آن را از دستش درنیاورد، به کسی نبخشد و هرگز نفروشد .سرانجام با اصرار آنتونیو ، بسانیو انگشترش را به وکیل هدیه می دهد .
از سوی دیگر "گراسیانو " به منشی وکیل برمی خورَد ؛ولی او را نمی شناسد .منشی از وی می خواهد که منزل شایلاک را به او نشان دهد .در کمرکش راه با دل بری و طنّازی، انگشتر گراسیانو را نیز به عنوان هدیه از او می گیرد .
پیش از بازگشت بسانیو و گراسیانو ، پُرشیا و نِریسا به خانه باز می گردند. نریسا از شوهرش طلب انگشتر می کند؛ ولی گراسیانو می گوید که او و بسانیو هر دو ، انگشتری شان را به وکیل و منشی وی برای سپاس گزاری داده اند .دو نو عروس به ناباوری تظاهر می کنند .آنتونیو ضمانت می کند .پرشیا انگشتری را درمی آورد و به شوهرش می دهد و می گوید :«عزیزم! این هم یکی دیگر.مراقب باش آن را گم نکنی !» بسانیو شگفت زده می شود و پی می برد که این همان انگشتری است. پرشیا توضیح می دهد که وکیل و منشی دادگاه ،خود او و خدمت کارش نِریسا بوده اند . خبر خوش حالی دیگری هم به آن ها می رسد: سه فروند از کشتی های آنتونیو غرق نشده و با کالا سالم به بندر رسیده اند .
***
شکسپیر،نمایش نامه نویس و شاعر چیره دست انگلیسی قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم ،نمایش نامه ی پنج پرده ای تاجر ونیزی را در 1596 نگاشت. این اثر ، داستانی هیجان انگیز و کُمیک است .نقش شایلاک یهودیِ رباخوار آن چنان کشش و جذّابیتی دارد و از چنان قدرت و حقیقتی برخوردار است که همیشه بزرگ ترین بازیگران تئاتر را به خود جلب کرده است .مرد پول پرست در پی کینه ای کهنه به چنان ورطه ی هولناکی می افتد که همه ی دارایی اش را از دست می دهد و آن را بر خلاف میلش یک جا به دخترش جسیکا -که از خانه گریخته تا با محبوب مسیحی اش بپیوندد – وا می گذارد .طمع ؛ بلای جان و ثروتش می شود .او ثروت بادآورده از رباخواری اش را به سادگی به باد می دهد. این نمایش نامه ،چند صحنه ی پوچ و توخالی نیز دارد؛ اما در غنای تحسین برانگیز ساختمان آن گم است . شکسپیر ،وحشت و خنده را استادانه با هم تلفیق کرده است؛ البته "تاجر ونیزی " خالی از صحنه های بدیع و دل پذیر ودرام نیست .قطعات زیبا، شاعرانه و اندیشه محور در این اثر فراوان به چشم می آید ؛ازجمله :
1. *رحم و شفقت را به زور نمی توان به دست آورد بلکه هم چون بارانی ملایم از آسمان بر سر کسی که پذیرایش باشد ، می بارد .
2. * به جز عشق ، چه قدر تمام احساسات دیگر – که مایه ی تردید ، ناامیدی، هراس و حسادت زردرنگ و بیمار بودند – به سرعت در هوا ناپدید می شوند .ای عشق! اندکی آرام شو و از وجد و نشاط خود بکاه و شادمانی را به حدّ اعتدال بفرست و از این افراط بپرهیز !
3. *ای جوان نیک سرشت !عقل خود را ترمیم کن و گرنه به طوری متلاشی خواهد شد که دیگر قابل ترمیم نخواهد بود .
رویاهای یک موش
خلاصه و نقدی بر رمان "موش ها و آدم ها" اثر جان اشتاین بک
«آدمایی که مث ما تو مزرعه کار می کنند تنها ترین آدمای دنیان. قوم و خویش ندارن. مال هیچ دیاری نیستن. می رن تو مزرعه، یه پولی می سازن، بعد هم می رن تو شهر به بادش می دن. بعدش هم هنوز هیچی نشده دمشونو می زارن رو کولشون و می رن یه مزرعه ی دیگه. هیچ وقت هم هیچ امیدی ندارن.»
رمان موش ها و آدم ها
جورج و لنی دو کارگر ساده هستند که تنها تفاوتشان با کارگران دیگر زمانه ی خود این است که یکدیگر را دارند. دوستی ای که در جهان منفعت طلب آن زمان به نظر استثنایی می نماید.« حکایت ما یه جور دیگه ست. ما آینده داریم. یکی رو داریم که باهاش حرف بزنیم. دوستمون داشته باشه...»
جورج، قهرمان اصلی داستان، مردی است ریزنقش و چابک. در مقابل، لنی که سرچشمه ی کشمکشهای داستان است مردی است دست و پا چلفتی، عظیم الجثه و از نظر ذهنی عقب افتاده. مهربانی بیش از حد لنی و از طرفی حماقت و بی احتیاطی های او باعث می شود که مخاطب نسبت به او احساس ترحم کند. رؤیایی که هم چون زنجیر این دو را به هم مربوط می کند داشتن زمینی است که به خود آنها تعلق داشته باشد. این همان رؤیای کارگر آمریکایی استثمار شده است.
صحنه ی آغازین داستان، رودخانه ی سالیناس، وقوع یک حادثه ی اجتناب ناپذیر را در ذهن مخاطب ایجاد می کند. واقعه ای که از ابتدا حتمی ست اما تا پایان این تراژدی غیر قابل پیش بینی. جورج چندین بار به لنی تذکر می دهد که بیشتر مراقب رفتارش باشد و هم چون دفعه ی قبل که با رفتار بچگانه اش باعث شد تا از ترس جانشان از مزرعه ی قبلی فرار کنند بی محابا نباشد. از او می خواهد که به هیچ وجه سخن نگوید و پاسخ دادن سوال های دیگران را به او محول کند. اما اگر خرابکاریی به بار آورد خود را در میان بوته های کنار رودخانه سالیناس مخفی کند.
فردای آن روز به مزرعه می رسند و با شخصی به نام کندی آشنا می شوند. کندی کارگری پیر است که دست خود را در اثر کار با ماشین در همان مزرعه از دست داده است. او با سگ پیرش، که تنها دلخوشی اوست، زندگی می کند. رئیس مزرعه از آنان در باب کار قبلیشان سؤال می کند و در نهایت ورود آنها را به مزرعه ی جدید تبریک می گوید. کرلی، پسر رئیس، مردی همیشه عصبانی و بدخلق است. شخصیت او در داستان تغییری نمی کند و همواره بدجنس باقی می ماند. کندی، جورج و لنی را از هر گونه بحث کردن با کرلی برحذر می دارد. اسلیم یکی دیگر از شخصیت های دوست داشتنی این داستان است. او گاوچران بلند قدی ست که دارای جایگاه بالایی در مزرعه است. پیوسته مورد مشورت قرار می گیرد و بسیار منطقی است. همین اطمینان است که باعث می شود که جورج داستان فرار از مزرعه ی قبلی را برایش تعریف کند. اسلیم دوستی جورج و لنی را استثنایی می خواند و می گوید: « آدمها زیاد با هم نمی مونن، نمی دونم چرا. انگار همه تو دنیا از هم می ترسن.»
در صحنه ی بعد که صحنه ای کلیدی محسوب می شود، کارلسون، یکی از کارگران مزرعه مرتب از بوی بد سگ کندی شکایت می کند و از او می خواهد که اجازه بدهد تا سگ پیر و بی مصرفش را با گلوله بکشد و در مقابل یکی از توله سگ های اسلیم را بزرگ کند. کندی در اوج نا امیدی تسلیم می شود. جورج و لنی برای فرار از ترس تنها شدن بعد از دیدن جدا شدن کندی و سگش بار دیگر رؤیایشان را مرور می کنند. این بار کندی نیز با شنیدن رؤیایشان مسحور می شود و ادعا می کند که حاضر است 300 دلاری که اندوخته ی سالها زحمت او در مزرعه است را بدهد، تا جزئی از رؤیا محسوب شود.
موش در این رمان معنایی نمادین دارد. نماد کارگران مفلوکی است که هم چون موش در چنگال اربابان خود اسیرند و از زندگی نکبت بار خود راضیند. از داشتن کمترین امکانات رفاهی محرومند و دستمزد اندک آنان امکان تصور آینده ی مطلوب را از آنان سلب می کند.
فردای آن روز که جورج همراه با دیگر کارگران به شهر رفته بود لنی به اصطبل می رود تا با توله سگی که اسلیم به او داده بازی کند. در این هنگام با شخصیتی جدید آشنا می شویم که او را کروکس می خوانند. کروکس را به دلیل سیاه پوست بودن از دیگر کارگران جدا کرده اند و تنها در اصطبل زندگی می کند. لنی از آرزوی جورج و خود برای کروکس می گوید اما کروکس برای تأکید بر عدم دستیابی آنان به آرزویشان می گوید:« تا حالا آن قده آدم دیدم: تو راه، تو مزرعه کوله بار رو پشتشون، تو کله ی همشونم یه چیزه. تو کله ی همشون هم یه تیکه زمینه، یه جایی. هیچ کدوم هم بهش نرسیدن. مثل بهشت. همه یه تیکه زمین می خوان. هیچ کی پاش به بهشت نمی رسه، به یه تیکه زمین هم نمی رسه.» لنی اما از این حرف کروکس حسابی عصبانی می شود و سعی می کند که به او بقبولاند که هدف آنها بسیار جدی تر از دیگران است. پس از چندی کروکس هم برای فرار از تنهایی از لنی می پرسد که آیا برای او نیز جایی در آن خانه ی آرزوهایشان هست؟!
لنی به علت قدرت زیادی که دارد نا خواسته سگی را که اسلیم به او داده بود می کشد. زن کرلی با یک چمدان وارد اصطبل می شود و با دیدن توله سگ مرده لنی را دلداری می دهد که تقصیر از او نبوده. در این قسمت زن کرلی از تنهایی و آرزوهایش برای لنی سخن می گوید. او پیوسته می گوید که کرلی او را درک نمی کند. به چمدانش اشاره می کند و قصد خود را که فرار کردن از مزرعه است برای لنی شرح می دهد. لنی موهای بلند زن را نوازش می کند ابتدا آرام و سپس به علت توان غیر قابل کنترلش موهای او را می کشد. زن بیچاره از درد به خود می پیچد و فریاد کمک سر می دهد. لنی از ترس اینکه جیغ او را کسی بشنود گردنش را محکم می کشد و باز هم نا خواسته باعث کشته شدن زن می شود.او از ترس رسوا شدن فرار می کند و به سمت بوته های کنار رودخانه که جورج به او گفته بود می رود. وقتی همه از این اتفاق مطلع می شوند هر یک در جستجوی لنی به یک سمت می روند. جورج که می داند لنی کجا مخفی شده تفنگ کارلسون را بر می دارد و به سمت دریاچه می رود. از لنی می خواهد که به سمت دیگر رودخانه نگاه کند و برای بار دیگر آرزوی داشتن مزرعه را برای لنی تعریف می کند. در این بین جورج تفنگ را در می آورد و پشت سر لنی را نشانه می رود.
جان اشتاین بک
همه ی شخصیت های این داستان به نوعی تنها هستند و برای فرار از این حس تو خالی و یافتن آرامش به آرزوها چنگ می زنند. آرزوهایی که توان زیستن را در آنها به وجود می آورد. عواملی که به این تنهایی کمک می کنند و عملاً انسان ها را از یکدیگر جدا می سازند، در این داستان به وضوح دیده می شوند؛ جنس، رنگ پوست، قدرت و دیگر مزیت های اجتماعی. زن کرلی به خاطر زن بودن در مزرعه احساس تنهایی می کند. کروکس نیز به خاطر رنگ پوستش از دیگران جدا شده و تنهاست. در مقابل دو شخصیت اصلی، جورج و لنی، سعی می کنند که به خود بقبولانند که آینده ای دارند و یکدیگر را. اما در صحنه ی آخر داستان جورج در حالی که آرزویشان را زمزمه می کند لنی را می کشد، گویی رؤیایش را کشته است. در حقیقت لنی برای جورج، سمبلی از آرزوهای پاک، ساده و دست یافتنی بود. به تعبیری دیگر موشها و آدمها از آرزوهای بر باد رفته ی آدمها سخن می گوید.
از طرفی کشتن سگ کندی در صحنه های آغازین داستان وقوع تراژدی در پایان را حتمی می کند. سگ کندی با تفنگ کارلسون کشته شد، همان طور که لنی. کشتن سگ کندی به معنای تلاش انسان برای از بین بردن ضعیفان و هرکس یا هرچیزی که دیگر مفید نیست البته صرف نظر از گذشته ایی که ممکن است مفید بوده باشد. این همان قانون جنگل است که در جامعه ای که به استثمار کارگران ساده می پردازند به وضوح دیده می شود.
بعد از جنگ جهانی اول، تورم باعث شد که قیمت محصولات کشاورزی کاهش پیدا کند. این به این معنا بود که کشاورزان برای کسب همان مقدار پول مجبور بودند که محصولات بیشتری را تولید کنند. افزایش فعالیت کشاورزان باعث کاهش حاصلخیزی خاک می شد. صدها هزار کشاورز به سمت نیویورک حرکت کردند، که به دلایل متعددی به صورت یک سرزمین آرزوها در آمده بود. این کشاورزان که در دیار خود هر کدام دارای زمینی برای خود بودند هم اکنون می بایست با حقوق اندکی بر روی زمین صاحبان خود کار کنند. این خود باعث فقر بیشتر مردم و بدتر شدن اوضاع می شد.
موش در این رمان معنایی نمادین دارد. نماد کارگران مفلوکی است که هم چون موش در چنگال اربابان خود اسیرند و از زندگی نکبت بار خود راضیند. از داشتن کمترین امکانات رفاهی محرومند و دستمزد اندک آنان امکان تصور آینده ی مطلوب را از آنان سلب می کند.
جان اشتاین بک عنوان این کتاب را از شعر معروف رابرت برنز (1759-1796) بزرگترین شاعر اسکاتلندی بر گرفته است:«چه بسیار نقش های موش ها و آدم ها که نقش بر آب است.»
هِرمان هسه ( نويسنده و شاعر آلماني قرن نوزدهم و بيستم )
هر روز، بيگانه تر از ديروز
ده سال پيش ، وقتي" يوهان فراگوت "زميني به نام "اِسپَرلُوس "خريد و به آن جا نقل مکان کرد ، خانه ي اربابي کهن سالِ رها شده اي بود با کوره راه هاي باغ.فراگوت معبد آن را ويران کرد و کارگاه نقاشي جديدي بنا نمود .وي مدت هفت سال در آن جا سرگرم نقاشي بود. پسرش آلبرت را به مدرسه ي شبانه روزي فرستاد تا کم تر با او رو در رو باشد . خانه ي اربابي را به همسرش" آدله "و خدمت کاران واگذار کرد. او در همان کارگاه مانند مردان مجرّد مي زيست.
"پي ير " نام پسر کوچکشان بود که دلبر پدر و مادر و تنها پل ارتباطي بين آن ها و کارگاه و خانه ي اربابي بود.
روزها گذشته بود تا يوهان توانسته بود تابلويي از رودخانه ي "راين" با قايق و ماهي گير و نقشي از ماهي ها بکشد. پي ير معمولا به اتاق نقاشي پدر مي رفت؛ ولي مي گفت که هرگز نمي خواهد چون پدرش نقاش بشود ، بوي رنگ را دوست ندارد و سرگيجه مي گيرد.
روزي" بورکهاردت "، يکي از دوستان فراگوت، از ناپل ايتاليا به آن جا آمد. هنر فراگوت را ستود و از شهرت او در ميان مردم و روزنامه ها سخن گفت.ديدار آن ها خاطره انگيز بود. يوهان پس از مدت ها هم صحبتي يافته بود .او درباره ي نقاشي مي گفت : «يک نقاش بايد حسّاس باشد و از سوژه هاي تازه و مناسب، با لطافت و زيبايي خاصي تابلويي خوب بيافريند به گونه اي که هر بيننده اي را مجذوب کند .»
آلبرت در تعطيلات از مدرسه ي شبانه روزي آمد. او از پدر بيزار بود و شکايت نزد مادر مي بُرد و مي گفت که پدرش زندگي آن ها را با بي اعتنايي به باد داده است .آدله او را دلداري مي داد.آلبرت و فراگوت برخوردي بسيار سرد با هم داشتند .
بورکهاردت ، به فراگوت گفت که زنش را طلاق بدهد ؛ چون رابطه ي آن ها به زندگي زناشويي شبيه نيست . او افزود : «تو خوش بختي را زنداني کرده اي. هر که اميد داشته باشد، خوش بخت است. تو بايد مانند مردي آزاد و خوش بخت با دنيا رو به رو شوي .»
بورکهاردت مي خواست پاييز به هندوستان برود .او از فراگوت نيز دعوت کرد و گفت که در آن جا مي تواند با خيال راحت به نقاشي و شکار بپردازد .
پس از رفتن او فراگوت بار ديگر با تنهايي دست به گريبان شد ؛ تنهايي اي که سال ها و سال ها با آن زيسته بود. در ميان افکار پريشانش ترکيبي بزرگ را ترسيم کرد : يک مرد و زن و کودکي که جلوي آن ها به بازي مشغول بود. نه آن مرد شبيه خود نقاش بود و نه آن زن شبيه آدله؛ ولي شکل کودک همان چهره ي پي ير را داشت .
فراگوت درباره آلبرت با آدله صحبت کرد. پدر مي گفت : «آلبرت مي خواهد در همه ي زمينه ها استعداد نشان بدهد ؛ در حالي که مي خواهد آقازاده باشد. انسان فقط در يک رشته ي هنري مي تواند پيش رفت کند .»
يک روز آلبرت با اصرار زياد به پدرش، پي ير را براي گردش با خود بُرد. دير بازگشتند .پدر و مادر نگران بودند.آلبرت علاقه اي به برادرش نداشت .
از آن روز به بعد پي ير طراوت هميشگي اش را نداشت . دکتر بيماري او را عصبي تشخيص داد .فراگوت که نقاشي جديدش را تمام کرده بود هيچ کسي را نداشت که آن را به وي نشان دهد و پي ير هم در بستر بود. سرانجام بر آن شد که آن را بفروشد و خرج سفر هند کند. با همسرش گفت و گو کرد و از رفتن گفت .آدله انديشيد و از تنهايي اش ترسيد؛ ولي آلبرت با شنيدن اين خبر خوش حال شد.و به پدر گفت : چه قدر خوب است که به سفر هندوستان مي روي !
پي ير در خواب بود .پدر از سر و صورت او طرحي زد ؛ زيرا دوست نداشت در بيداري از وي طرحي بکشد. او هر روز درد و شکنجه ي کودکش را مي ديد اما نمي توانست کاري بکند .
فراگوت به آدله گفت که هر جا مي خواهد مي تواند برود ولي اسپرلوس به آن ها تعلق دارد . زن گفت : « پس اين پايان اسپرلوس است .»
فراگوت از دکتر شنيد که بيماري پي ير درمان ناپذير است و فقط بايد او را در سکوت و آرامش تقويت کنند .آلبرت که در خانه پيانو مي زد به خواست مادر براي چند روز به مونيخ رفت .آدله فکر کرد که با رفتن شوهرش بي سر و سامان خواهد شد .تعطيلات آلبرت هم رو به پايان بود و پي ير با مرگ دست و پنجه نرم مي کرد . زن ديگر نمي توانست همسر را از رفتن باز دارد.
سرانجام آن روز غم بار فرا رسيد .پي ير ناباورانه جان سپرد. نقاش ، چهره ي او را کشيد و در باغ به ياد خاطرات شيرين او براي نخستين بار سخت گريست .
فرداي آن روز يوهان فراگوت-که ديگر دل بستگي اي به اسپرلوس نداشت - لوازم سفرش را بسته بندي کرد و راهي هند شد . او تنها هنر خود را داشت و چشم اميدش به آينده بود .
*****
اسپرلوس واژه اي پارسي و کهن است به معني کاخ و قصر که در فرهنگ " جهانگيري " و "برهان قاطع " آمده است :
چه نقصان ديدي از کعبه ، تو بي دين!
که گردي گِرد ِ اسپرلوس شاهان ؟ ( عَسجدي )
اين اثر به جدايي هسه از همسر نخستش اشاره دارد. هسه چنين مي انديشيد که هر روز که مي گذرد ما را نسبت به آن چه دوست داريم ،بيگانه تر مي کند. آدله همسر فراگوت بدون هيچ گونه شادي در انتظاري پوچ به سر مي بَرَد و فرزندش – که در عالم صفا و کودکي به بازي سرگرم است – همان تنهايي پدر و مادر را احساس مي کند . آدله استعداد و هنر فراگوت را نديده مي گيرد و اين ، بهانه اي محکم براي فاصله گرفتن انديشه هاي آن ها است که رابطه ي درک ناشدني شان را رقم مي زند . فراگوت ، اسپرلوس را رها مي کند تا در هند به دست نيافته هايش برسد. اين سفر شايد ديدگاه نويسنده را درباره ي علاقه به انديشه هاي شرقي نشان دهد.
شجاع مردی از روسیه
نظری بر« میشل استروگف »(1876)
شجاع مردی از روسیه
در قصر جدید تزار، امپراتور روس ، مجلسی با حضور فرماندهان دولتی و افسران نظامی برپا بود . دو خبرنگار خارجی نیز آن جا بودند . تزار فرمان داد که هرچه سریع تر افرادی عازم " ایرکوتسک "(Irkutsk) شوند تا از برادر تزار خبری بیاورند. او ادامه داد که باید ایوان اوگارف (Ivan Ogareff)خائن را نیز پیدا کنند .
ایوان اوگارف از افسرهای اطلاعاتی ارتش بود که با عناصر ضدّ دولتی رابطه داشت و "گراند دوک"، برادر تزار به این راز پی برده بود . ایوان پس از تبعید به سیبری مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد . او اکنون در نواحی مرزی با تاتارها روی هم ریخته بود تا انتقام خود را نیز از گراند دوک بگیرد . شورشیان شامل تاتارها ، قرقیزها و طایفه کوکازیان بودند و سردسته آن ها "فئوفارخان" بود . آن ها به سمت سیبری در حال حرکت بودند . تزار از این ماجراها خبر داشت . او به دنبال فردی امین ، شجاع و نیرومند می گشت تا به طور پنهانی نزد گراند دوک برود و او را در جریان امور قرار دهد . ژنرال کیسوف ، جوانی نیرومند ،امین و آشنا با سیبری را به نام" میشل استروگف "مأمور این کار کرد. تزار نامه ای مُهر و موم شده را به او داد و از وی خواست که در راه وطنش از هیچ کاری فروگذار ننماید .
این داستان خواندنی و هیجان انگیز، بارانی از طلا بر سر نویسنده بارید به طوری که او با پولش توانست سومین کشتی اش را بخرد.
میشل مسافتی بسیار طولانی در راه داشت ؛ زیرا باید از مسکو به ایرکوتسک می رفت . او با شناس نامه ای جعلی و نام "نیکلا کوربانف" با قطاری عازم " نیژنی نوگراد" شد . در آن دو خبرنگار حضور داشتند . بین راه دختری سوار قطار شد . میشل از همان ابتدا دل بسته اش گشت؛ ولی هنگامی که از قطار پیاده شدند او را در میان سیل مسافران گم کرد . در آن شهر با مردی کولی پوش درگیر شد؛ اما همسر کولی مداخله کرد و میشل به راهش ادامه داد .
روز بعد میشل، دخترک را در دفتر کشتی رانی دید . دختر اجازه ی خروج را از شهر نداشت.میشل توانست اجازه عبور او را بگیرد . در کشتی با هم بودند . میشل پی برد که آن زن و مرد کولی- که روز قبل با آن ها درگیر شده بود - درباره فرستاده ی تزار روس گفت و گو می کنند . دو خبرنگار خارجی هم در کشتی مشغول جمع آوری خبر بودند. " نادیا " سرگذشتش را به میشل گفت . او نزد پدرش در سیبری می رفت تا دوران تبعید وی را در کنار او بگذراند . نادیا گفت که پدرش دکتر و یک انقلابی پرشور بوده است . میشل به او اطمینان قلبی داد که مشکلی پیش نمی آید؛ چون از طرف دولت اجازه عبور دارد .
روز بعد کشتی به آخرین بندرگاهش رسید . میشل و نادیا کالسکه ای گرفتند و به راه افتادند؛ اما در طول راه کالسکه ی دیگری جلوی آن ها حرکت می کرد . توفانی مهیب درگرفت و کالسکه ی جلویی در گل فرو رفت . میشل پیش آن ها رفت . خود را نیکلا ، تاجر اهل ایرکوتسک ، معرفی کرد . آن دو، خبرنگاری بودند که میشل چند بار آن ها را دیده بود . میشل از ایشان خواست که وی را در جریان اخبار سیبری قرار دهند. گفتند که ایوان اوگارف با لباس مبدّل کولی ها همراه یک زن نزد فئوفارخان رفته.
سرانجام همگی به راه افتادند و به دستور میشل از کالسکه ای که چهار نعل جلوتر از آن ها می تاخت ، گذشتند و به چاپارخانه رسیدند . پس از چندی کالسکه ی جامانده نیز رسید . بین میشل و صاحب آن کالسکه بر سر تعویض اسب ها تنش رخ داد و آن مرد ـ که اوگارف بود ـ شلّاقی به صورت میشل زد . میشل برای این که مأموریتش فاش نشود سکوت کرد؛ ولی نزد نادیا اشک از چشمانش جاری شد .
سرانجام نادیا و میشل کالسکه ای فراهم کردند و با سختی بسیار خود را به رودخانه ایریتیش رساندند . کالسکه را درون قایقی گذاشتند؛ ولی ناگهان تاتارها سررسیدند و قایق را در آب غرق کردند. نادیا دست گیر و اسیر شد . همه پنداشتند که میشل غرق شده؛ ولی او خود را نجات داده و به کمک پیرمردی روستایی به شهر "امسک" رفته بود . در آن جا مادرش را دید ؛اما چون در مأموریت بود به او آشنایی نداد . ایوان اوگارف که شهر را مرکز عملیاتی تاتارها کرده بود - به موضوع پی برد و پیرزن را پرسش پیچ کرد و فهمید که میشل نام مستعاری برای خود برگزیده.
میشل چهارنعل می تاخت در حالی که به یاد مادرش و نادیا بود . هویت او برای تاتارها فاش شده بود و ایوان قصد داشت به هر ترتیبی که شده مانع از رسیدن میشل به ایرکوتسک شود .سرانجام میشل را به دام انداختند و به اردوگاه "تومسک" بردند . در آن جا نادیا و مادر میشل نیز دیده می شدند که با هم انس گرفته بودند . نادیا - که به طور ناگهانی چشمش به میشل افتاده بود- بسیار شگفت زده شد، زیرا می پنداشت که او غرق شده. با این حال نادیا حرکت شک برانگیزی انجام نداد .
ایوان اوگارف به اردوگاه آمد. او مادر میشل را برای شلّاق زدن آورد تا میشل خود را معرفی کند. میشل شجاعانه و ناگهانی از جمعیت بیرون پرید و با شلّاق ضربه ای رعدآسا به صورت اوگارف زد و شلّاق چند روز پیش را به یادش آورد. سربازان بر سرش ریختند و او را گرفتند و نامه را از جیبش درآوردند . میشل را به کور شدن محکوم کردند . او مادرش را دید و اشک در چشمانش حلقه زد.برای کور کردن میشل میله ای داغ را از جلوی چشمانش گذراندند. بخاری از آن ها بلند شد .این گاه تاتارها نادیا ، میشل و مادرش را همان جا رها کردند و رفتند .
مادر میشل نیز به خانه اش در امسک رفت . نادیا نیز به میشل کمک کرد تا سفرشان را ادامه دهند . به کمک کالسکه رانی- که متصدّی مرکز مخابرات بود - از چند شهر گذشتند . تاتارها همه جا را به هم ریخته بودند. آن ها وحشیانه به کالسکه ی مرد یورش بردند و کالسکه ران را به اسبی بستند و به زمین کشیدند تا بمیرد. نادیا و میشل دوباره در وسط جاده تنها ماندند . با کوششی جان فرسا به دریاچه ی "بایگال" رسیدند و به گروهی پیوستند. با قایقی به رودخانه ی آنکارا وارد شدند . شب بود و در کنار ساحل ، حرکات مرموزانه ی تاتارها دیده می شد. میشل و نادیا از امواج خروشان رودخانه گذشتند .به ساحل رسیدند. آن ها باید زودتر از ایوان ،گراند دوک را می دیدند؛ در حالی که ایوان اوگارف برای ورود به شهر ایرکوتسک نقشه ای دقیق داشت .
گراند دوک می دانست که تاتارها قصد حمله دارند، ولی از دروازه های شهر مطمئن بود. ایوان با نام میشل، پیک ویژه ی تزار، وارد شهر و کاخ دوک بزرگ شد و روز بعد از بالای برج و باروی شهر، کاغذی را به بیرون پرتاب کرد . در آن نوشته بود که ساعت 5 تا 6 دروازه های شهر را خواهد گشود.
پس از نیمه شب،ایوان نهری را که از کنار قصر می گذشت و به کمک تاتارها به نفت آغشته شده بود آتش زد. هنگامی که خواست اتاق را ترک کند نادیا را جلوی خود دید و به سوی وی حمله کرد. میشل با ایوان درگیر شد و او را کشت. نادیا شگفت زده به میشل می نگریست.باور نمی کرد که چشمان میشل می بیند. در حقیقت، آن میله ی داغ که از جلوی دیدگان گذرانده بودند، اشک های میشل را بخار کرده و به چشمانش آسیب نزده بود و میشل برای این که مأموریتش لو نرود خود را به نابینایی زده بود .
میشل و نادیا نزد دوک رفتند و او را از تمام ماجرا آگاه ساختند. دوک، میشل را ستود و به درخواست او پدر نادیا را مورد عفو قرار داد. چند روز بعد مراسم باشکوه پیوند نادیا و میشل برگزار شد . آن ها با پدر نادیا به طرف مسکو به راه افتادند . میشل در مسکو پیش تزار رفت .تزار تحسینش کرد . او را به عنوان گارد مخصوص خود برگزید.میشل استروگفِ شجاع ، فداکار و میهن دوست به دریافت نشان صلیب "سَنت جورج" مفتخر گردید .
***
ژول وِرن نویسنده ی فرانسوی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ،رمان میشل استروگف(Michel Strogoff) را در 1876 نوشت .این داستان خواندنی و هیجان انگیز، بارانی از طلا بر سر نویسنده بارید به طوری که او با پولش توانست سومین کشتی اش را بخرد. سراسر ماجرای این رمان زیر سیطره ی شخصیت میشل است که مظهر شجاعت و از خودگذشتگی است.چیره دستی داهیانه داستان پرداز تا پایانِ خوش ماجرا خواننده را در اوج هیجان نگه می دارد.از دیگر دلایل جذبه ی رمان، تصویرسازی قدرتمندانه از محیط نیمه وحشی دشت های سیبری است.ژول ورن با همکاری "دنری"(Dennery) نمایش نامه ای از این اثر تهیه کرد که در 1880 بر صحنه رفت.
خواستگار صندوق مسی
نگاهی به "تاجر ونیزی"
خواستگار صندوق مسی
زن سبک سر، شوهری سنگین دل می سازد .ویلیام شکسپیر(نویسنده انگلیسی قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم)
ونیز ایتالیا؛ بَسانیو(Bassanio)دل باخته ی "پُرشیا" (Portia)است .او مردی ونیزی ، نجیب زاده، جوان و سرشار از خصلت های نیکو است و "پرشیا" دختری زیبا و دل ربا و شاه زاده .پدر دختر ، تصویر او را در یکی از سه صندوق طلایی ، نقره ای و مسی پنهان کرده است.پرشیا خواستگاران بسیاری دارد.شرط ازدواج ، دست یافتن به عکس است .
شاه زاده ای مراکشی برای خواستگاری پرشیا قدم پیش می گذارد ؛ ولی طمع طلاجویی باعث می شود که صندوق طلایی را برگزیند که تصویر پرشیا در آن نیست ؛ از این رو از صف خواستگاران کنار می رود.بسانیو صندوق مسی را انتخاب می کند که عکس دختر در آن است و پرشیا از آن او می شود.
بسانیو برای عروسی با محبوبش از "آنتونیو "(Antonio)درخواست پول می کند.آنتونیو بازرگان و دوست وی است .کشتی های او در آب های اقیانوس در حال حرکتند؛ به همین دلیل نقداً پولی در دست ندارد پس برای کمک به دوستش از "شایلاک"(Shylock) ،یهودی زراندوزِ ثروت پرستِ رباخوار سه هزار دوکا قرض می گیرد .شایلاک شرط می گذارد که اگر پول سر ِ موعد بازپرداخت نشود ، یک پوند از گوشت نزدیک قلب او را ببُرد.آنتونیو می پذیرد .
راز و نیازها و نجواهای عاشقانه ی بسانیو و پُرشیا ادامه دارد و سرانجام ازدواج می کنند .
"شایلاک"(Shylock) ،یهودی زراندوزِ ثروت پرستِ رباخوار سه هزار دوکا قرض می گیرد .شایلاک شرط می گذارد که اگر پول سر ِ موعد بازپرداخت نشود ، یک پوند از گوشت نزدیک قلب او را ببُرد.آنتونیو می پذیرد .
"گراسیانو "( Gratiano)، خدمت کار بسانیو نیز با " نِریسا (Nerrisa)، خدمت کار پرشیا پیوند زناشویی می بندد .آن ها عاشق هم اند .هر دو زن جوان ، یک انگشتر به شوهران خود هدیه می دهند .
زمان باز پرداخت بدهی رسیده است .کشتی های آنتونیو در دریا غرق شده اند . این خبر را کسانی می آورند که از دریا آمده اند. پولی در کار نیست .
شایلاک - که از آنتونیو کینه ای کهنه دارد - سند را به اجرا می گذارد و دادگاه تشکیل می شود .پرشیا و خدمت کارش می کوشند که آنتونیو را رهایی بخشند .آن ها لباس مردان بر تن می کنند و سر و صورت و صدای شان را تغییر می دهند . پرشیا به عنوان وکیل و "نریسا " به عنوان منشی وارد دادگاه می شوند تا از آنتونیو دفاع کنند .نامه ای از صاحب منصبی همراه دارند که ایشان را به دادگاه معرفی می کند . نخست وکیل جوان از شایلاک می خواهد که به ازای قرضش سه برابر پول بگیرد؛ ولی شایلاکِ یهودی – که قبلاً از آنتونیوی مسیحی توهین و تحقیر شنیده – در صدد انتقام است و فقط گوشت نزدیک قلب مرد جوان را می خواهد .
وکیل می گوید که او باید پزشکی کاردان را بیاورد تا زخم های آنتونیو را درمان نماید. شایلاک پاسخ می دهد که چنین چیزی در متن سند نیامده. او کارد و ترازو می آورد تا به کار خود مشغول شود .ناگهان وکیل چیزی به ذهنش می رسد: «تو باید به گونه ای گوشت را ببُری که خونی ریخته نشود؛در غیر این صورت ، نیمی از دارایی ات به آسیب دیده تعلّق می گیرد .»
شایلاک که خود را در بن بست می بیند ، به همان سه برابر پولش راضی می شود؛ اما وکیل کوتاه نمی آید :«ممکن نیست ؛ چرا که شما قبلاً از این تصمیم صرف نظر کردید.»
حالا شایلاک اصل پولش را طلب می کند ولی وکیل ، اجرای حکم را خواهان است. سرانجام شایلاک می پذیرد که از قرضش بگذرد اما وکیل، او را طبق قوانین ونیز به توطئه و ضرب و جرح منتهی به قتل ، متّهم می کند که بر اساس آن ، نیمی از دارایی او به دولت و نیمی دیگر به ضرب دیده می رسد. در آخر،آنتونیو از دریافت سهم خود می گذرد به شرطی که شایلاک راضی شود به دین مسیحیت بگرود و ثروتش را به ارث برای دخترش "جِسیکا" بگذارد. به این ترتیب دادگاه پایان می پذیرد .
بسانیو و آنتونیو ، شادمان و سرافراز از دادگاه بیرون می آیند. به دنبال وکیل می روند و از وی می خواهند سه هزار دوکا را بپذیرد؛ ولی وکیل خودداری می کند و در مقابل پا فشاری بسانیو از او می خواهد که فقط انگشتری خود را به وی بدهد. بسانیو می گوید که این انگشتر را همسرش به او بخشیده و وی قسم خورده که تا زنده است آن را از دستش درنیاورد، به کسی نبخشد و هرگز نفروشد .سرانجام با اصرار آنتونیو ، بسانیو انگشترش را به وکیل هدیه می دهد .
از سوی دیگر "گراسیانو " به منشی وکیل برمی خورَد ؛ولی او را نمی شناسد .منشی از وی می خواهد که منزل شایلاک را به او نشان دهد .در کمرکش راه با دل بری و طنّازی، انگشتر گراسیانو را نیز به عنوان هدیه از او می گیرد .
پیش از بازگشت بسانیو و گراسیانو ، پُرشیا و نِریسا به خانه باز می گردند. نریسا از شوهرش طلب انگشتر می کند؛ ولی گراسیانو می گوید که او و بسانیو هر دو ، انگشتری شان را به وکیل و منشی وی برای سپاس گزاری داده اند .دو نو عروس به ناباوری تظاهر می کنند .آنتونیو ضمانت می کند .پرشیا انگشتری را درمی آورد و به شوهرش می دهد و می گوید :«عزیزم! این هم یکی دیگر.مراقب باش آن را گم نکنی !» بسانیو شگفت زده می شود و پی می برد که این همان انگشتری است. پرشیا توضیح می دهد که وکیل و منشی دادگاه ،خود او و خدمت کارش نِریسا بوده اند . خبر خوش حالی دیگری هم به آن ها می رسد: سه فروند از کشتی های آنتونیو غرق نشده و با کالا سالم به بندر رسیده اند .
***
شکسپیر،نمایش نامه نویس و شاعر چیره دست انگلیسی قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم ،نمایش نامه ی پنج پرده ای تاجر ونیزی را در 1596 نگاشت. این اثر ، داستانی هیجان انگیز و کُمیک است .نقش شایلاک یهودیِ رباخوار آن چنان کشش و جذّابیتی دارد و از چنان قدرت و حقیقتی برخوردار است که همیشه بزرگ ترین بازیگران تئاتر را به خود جلب کرده است .مرد پول پرست در پی کینه ای کهنه به چنان ورطه ی هولناکی می افتد که همه ی دارایی اش را از دست می دهد و آن را بر خلاف میلش یک جا به دخترش جسیکا -که از خانه گریخته تا با محبوب مسیحی اش بپیوندد – وا می گذارد .طمع ؛ بلای جان و ثروتش می شود .او ثروت بادآورده از رباخواری اش را به سادگی به باد می دهد. این نمایش نامه ،چند صحنه ی پوچ و توخالی نیز دارد؛ اما در غنای تحسین برانگیز ساختمان آن گم است . شکسپیر ،وحشت و خنده را استادانه با هم تلفیق کرده است؛ البته "تاجر ونیزی " خالی از صحنه های بدیع و دل پذیر ودرام نیست .قطعات زیبا، شاعرانه و اندیشه محور در این اثر فراوان به چشم می آید ؛ازجمله :
1. *رحم و شفقت را به زور نمی توان به دست آورد بلکه هم چون بارانی ملایم از آسمان بر سر کسی که پذیرایش باشد ، می بارد .
2. * به جز عشق ، چه قدر تمام احساسات دیگر – که مایه ی تردید ، ناامیدی، هراس و حسادت زردرنگ و بیمار بودند – به سرعت در هوا ناپدید می شوند .ای عشق! اندکی آرام شو و از وجد و نشاط خود بکاه و شادمانی را به حدّ اعتدال بفرست و از این افراط بپرهیز !
3. *ای جوان نیک سرشت !عقل خود را ترمیم کن و گرنه به طوری متلاشی خواهد شد که دیگر قابل ترمیم نخواهد بود .
رویاهای یک موش
خلاصه و نقدی بر رمان "موش ها و آدم ها" اثر جان اشتاین بک
«آدمایی که مث ما تو مزرعه کار می کنند تنها ترین آدمای دنیان. قوم و خویش ندارن. مال هیچ دیاری نیستن. می رن تو مزرعه، یه پولی می سازن، بعد هم می رن تو شهر به بادش می دن. بعدش هم هنوز هیچی نشده دمشونو می زارن رو کولشون و می رن یه مزرعه ی دیگه. هیچ وقت هم هیچ امیدی ندارن.»
رمان موش ها و آدم ها
جورج و لنی دو کارگر ساده هستند که تنها تفاوتشان با کارگران دیگر زمانه ی خود این است که یکدیگر را دارند. دوستی ای که در جهان منفعت طلب آن زمان به نظر استثنایی می نماید.« حکایت ما یه جور دیگه ست. ما آینده داریم. یکی رو داریم که باهاش حرف بزنیم. دوستمون داشته باشه...»
جورج، قهرمان اصلی داستان، مردی است ریزنقش و چابک. در مقابل، لنی که سرچشمه ی کشمکشهای داستان است مردی است دست و پا چلفتی، عظیم الجثه و از نظر ذهنی عقب افتاده. مهربانی بیش از حد لنی و از طرفی حماقت و بی احتیاطی های او باعث می شود که مخاطب نسبت به او احساس ترحم کند. رؤیایی که هم چون زنجیر این دو را به هم مربوط می کند داشتن زمینی است که به خود آنها تعلق داشته باشد. این همان رؤیای کارگر آمریکایی استثمار شده است.
صحنه ی آغازین داستان، رودخانه ی سالیناس، وقوع یک حادثه ی اجتناب ناپذیر را در ذهن مخاطب ایجاد می کند. واقعه ای که از ابتدا حتمی ست اما تا پایان این تراژدی غیر قابل پیش بینی. جورج چندین بار به لنی تذکر می دهد که بیشتر مراقب رفتارش باشد و هم چون دفعه ی قبل که با رفتار بچگانه اش باعث شد تا از ترس جانشان از مزرعه ی قبلی فرار کنند بی محابا نباشد. از او می خواهد که به هیچ وجه سخن نگوید و پاسخ دادن سوال های دیگران را به او محول کند. اما اگر خرابکاریی به بار آورد خود را در میان بوته های کنار رودخانه سالیناس مخفی کند.
فردای آن روز به مزرعه می رسند و با شخصی به نام کندی آشنا می شوند. کندی کارگری پیر است که دست خود را در اثر کار با ماشین در همان مزرعه از دست داده است. او با سگ پیرش، که تنها دلخوشی اوست، زندگی می کند. رئیس مزرعه از آنان در باب کار قبلیشان سؤال می کند و در نهایت ورود آنها را به مزرعه ی جدید تبریک می گوید. کرلی، پسر رئیس، مردی همیشه عصبانی و بدخلق است. شخصیت او در داستان تغییری نمی کند و همواره بدجنس باقی می ماند. کندی، جورج و لنی را از هر گونه بحث کردن با کرلی برحذر می دارد. اسلیم یکی دیگر از شخصیت های دوست داشتنی این داستان است. او گاوچران بلند قدی ست که دارای جایگاه بالایی در مزرعه است. پیوسته مورد مشورت قرار می گیرد و بسیار منطقی است. همین اطمینان است که باعث می شود که جورج داستان فرار از مزرعه ی قبلی را برایش تعریف کند. اسلیم دوستی جورج و لنی را استثنایی می خواند و می گوید: « آدمها زیاد با هم نمی مونن، نمی دونم چرا. انگار همه تو دنیا از هم می ترسن.»
در صحنه ی بعد که صحنه ای کلیدی محسوب می شود، کارلسون، یکی از کارگران مزرعه مرتب از بوی بد سگ کندی شکایت می کند و از او می خواهد که اجازه بدهد تا سگ پیر و بی مصرفش را با گلوله بکشد و در مقابل یکی از توله سگ های اسلیم را بزرگ کند. کندی در اوج نا امیدی تسلیم می شود. جورج و لنی برای فرار از ترس تنها شدن بعد از دیدن جدا شدن کندی و سگش بار دیگر رؤیایشان را مرور می کنند. این بار کندی نیز با شنیدن رؤیایشان مسحور می شود و ادعا می کند که حاضر است 300 دلاری که اندوخته ی سالها زحمت او در مزرعه است را بدهد، تا جزئی از رؤیا محسوب شود.
موش در این رمان معنایی نمادین دارد. نماد کارگران مفلوکی است که هم چون موش در چنگال اربابان خود اسیرند و از زندگی نکبت بار خود راضیند. از داشتن کمترین امکانات رفاهی محرومند و دستمزد اندک آنان امکان تصور آینده ی مطلوب را از آنان سلب می کند.
فردای آن روز که جورج همراه با دیگر کارگران به شهر رفته بود لنی به اصطبل می رود تا با توله سگی که اسلیم به او داده بازی کند. در این هنگام با شخصیتی جدید آشنا می شویم که او را کروکس می خوانند. کروکس را به دلیل سیاه پوست بودن از دیگر کارگران جدا کرده اند و تنها در اصطبل زندگی می کند. لنی از آرزوی جورج و خود برای کروکس می گوید اما کروکس برای تأکید بر عدم دستیابی آنان به آرزویشان می گوید:« تا حالا آن قده آدم دیدم: تو راه، تو مزرعه کوله بار رو پشتشون، تو کله ی همشونم یه چیزه. تو کله ی همشون هم یه تیکه زمینه، یه جایی. هیچ کدوم هم بهش نرسیدن. مثل بهشت. همه یه تیکه زمین می خوان. هیچ کی پاش به بهشت نمی رسه، به یه تیکه زمین هم نمی رسه.» لنی اما از این حرف کروکس حسابی عصبانی می شود و سعی می کند که به او بقبولاند که هدف آنها بسیار جدی تر از دیگران است. پس از چندی کروکس هم برای فرار از تنهایی از لنی می پرسد که آیا برای او نیز جایی در آن خانه ی آرزوهایشان هست؟!
لنی به علت قدرت زیادی که دارد نا خواسته سگی را که اسلیم به او داده بود می کشد. زن کرلی با یک چمدان وارد اصطبل می شود و با دیدن توله سگ مرده لنی را دلداری می دهد که تقصیر از او نبوده. در این قسمت زن کرلی از تنهایی و آرزوهایش برای لنی سخن می گوید. او پیوسته می گوید که کرلی او را درک نمی کند. به چمدانش اشاره می کند و قصد خود را که فرار کردن از مزرعه است برای لنی شرح می دهد. لنی موهای بلند زن را نوازش می کند ابتدا آرام و سپس به علت توان غیر قابل کنترلش موهای او را می کشد. زن بیچاره از درد به خود می پیچد و فریاد کمک سر می دهد. لنی از ترس اینکه جیغ او را کسی بشنود گردنش را محکم می کشد و باز هم نا خواسته باعث کشته شدن زن می شود.او از ترس رسوا شدن فرار می کند و به سمت بوته های کنار رودخانه که جورج به او گفته بود می رود. وقتی همه از این اتفاق مطلع می شوند هر یک در جستجوی لنی به یک سمت می روند. جورج که می داند لنی کجا مخفی شده تفنگ کارلسون را بر می دارد و به سمت دریاچه می رود. از لنی می خواهد که به سمت دیگر رودخانه نگاه کند و برای بار دیگر آرزوی داشتن مزرعه را برای لنی تعریف می کند. در این بین جورج تفنگ را در می آورد و پشت سر لنی را نشانه می رود.
جان اشتاین بک
همه ی شخصیت های این داستان به نوعی تنها هستند و برای فرار از این حس تو خالی و یافتن آرامش به آرزوها چنگ می زنند. آرزوهایی که توان زیستن را در آنها به وجود می آورد. عواملی که به این تنهایی کمک می کنند و عملاً انسان ها را از یکدیگر جدا می سازند، در این داستان به وضوح دیده می شوند؛ جنس، رنگ پوست، قدرت و دیگر مزیت های اجتماعی. زن کرلی به خاطر زن بودن در مزرعه احساس تنهایی می کند. کروکس نیز به خاطر رنگ پوستش از دیگران جدا شده و تنهاست. در مقابل دو شخصیت اصلی، جورج و لنی، سعی می کنند که به خود بقبولانند که آینده ای دارند و یکدیگر را. اما در صحنه ی آخر داستان جورج در حالی که آرزویشان را زمزمه می کند لنی را می کشد، گویی رؤیایش را کشته است. در حقیقت لنی برای جورج، سمبلی از آرزوهای پاک، ساده و دست یافتنی بود. به تعبیری دیگر موشها و آدمها از آرزوهای بر باد رفته ی آدمها سخن می گوید.
از طرفی کشتن سگ کندی در صحنه های آغازین داستان وقوع تراژدی در پایان را حتمی می کند. سگ کندی با تفنگ کارلسون کشته شد، همان طور که لنی. کشتن سگ کندی به معنای تلاش انسان برای از بین بردن ضعیفان و هرکس یا هرچیزی که دیگر مفید نیست البته صرف نظر از گذشته ایی که ممکن است مفید بوده باشد. این همان قانون جنگل است که در جامعه ای که به استثمار کارگران ساده می پردازند به وضوح دیده می شود.
بعد از جنگ جهانی اول، تورم باعث شد که قیمت محصولات کشاورزی کاهش پیدا کند. این به این معنا بود که کشاورزان برای کسب همان مقدار پول مجبور بودند که محصولات بیشتری را تولید کنند. افزایش فعالیت کشاورزان باعث کاهش حاصلخیزی خاک می شد. صدها هزار کشاورز به سمت نیویورک حرکت کردند، که به دلایل متعددی به صورت یک سرزمین آرزوها در آمده بود. این کشاورزان که در دیار خود هر کدام دارای زمینی برای خود بودند هم اکنون می بایست با حقوق اندکی بر روی زمین صاحبان خود کار کنند. این خود باعث فقر بیشتر مردم و بدتر شدن اوضاع می شد.
موش در این رمان معنایی نمادین دارد. نماد کارگران مفلوکی است که هم چون موش در چنگال اربابان خود اسیرند و از زندگی نکبت بار خود راضیند. از داشتن کمترین امکانات رفاهی محرومند و دستمزد اندک آنان امکان تصور آینده ی مطلوب را از آنان سلب می کند.
جان اشتاین بک عنوان این کتاب را از شعر معروف رابرت برنز (1759-1796) بزرگترین شاعر اسکاتلندی بر گرفته است:«چه بسیار نقش های موش ها و آدم ها که نقش بر آب است.»