ارسالها: 1,702
موضوعها: 134
تاریخ عضویت: Feb 2012
سپاس ها 4005
سپاس شده 8320 بار در 3503 ارسال
حالت من: هیچ کدام
05-05-2012، 8:29
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-05-2012، 8:30، توسط ♥ Sky Princess♥.)
به آسمان شهریور ماه زل زده بودم.انگار جایی بین آن ابرهای درهم به دنبال چیزی می گشتم.حتی گذشت چندماه هم سبب نشده بود به محیط کانون عادت کنم.در حقیقت در آن مدت نه تنها با کسی قاطی نشده بودم بلکه از قبول کردن هر پیشنهادی برای نزدیک شدن به دیگران کناره گیری کرده بودم.دلم میخواست توی لاک خودم باشم و فقط فکرکنم.آن افکار خیلی آزارم میداد،ولی مثل کسی که بخواهد خودش را تنبیه کند رنجش را به جان می خریدم.مددکارهای کانون معتقد بودند که باید مدتها تحت نظر روانپزشک دارو مصرف کنم،اما خودم معتقد بودم هیچ دارویی مرهم دل زخم خورده ام نیست.
صدای یکی از بچه ها سکوت اتاق را در هم شکست:
-بیتا،پاشو بیا پایین خواهر راضیه باهات کار داره.
- چه کارم داره؟
دختر شلوغ و سر به هوایی بود.شانه بالا انداخت و گفت:
-من از کجا بدونم؟
اصلا حال و حوصله نداشتم.توران پشت چشمی نازک کرد و در حال رفتن زیر لب گفت:
-خوددانی
روسریم را مرتب کردم و ازاتاق خارج شدم.یکی دوتا از دخترها با زنهای میانسال شوخی های وقیحی می کردند.از میان آنها رد شدم و به طرف پله ها رفتم.شنیدم که یکی از آنها گفت:
-نیگاش کن.اگه باباش رو نمی دید ادعای پادشاهی می کرد.همچین منت به زمین میذاره و راه میره انگار ما نمیدونیم چیکاره س؟!
بی آنکه برگردم از پله ها پایین رفتم و خودم را به اتاق مدیرکانون رساندم.خواهر راضیه که متوجه حضورم شده بود بی آنکه سر بلند کند در حال نوشتن چیزی گفت:
بشین
مطیعانه روی صندلی جلوی میزش نشستم و در سکوت به قندان استیل مقابلم چشم دوختم. خواهر راضیه بی مقدمه گفت:
-وسایلت رو جمع کردی؟
با ناباوری به صورتش خیره شدم.سر بلند کرد و گفت:
-وقت رفتنه
چون مرا بهت زده دید پرسید:
-نمی خوای عجله کنی؟بیرون منتظرن.
بعد با لحن به خصوصی گفت:
-امیدوارم دیگه هرگز اینجا نبینمت.تو متعلق به اینجا نیستی.اینو به اون آقام که ضامنت شد گفتم.
به زحمت پرسیدم:
-کدوم آقا؟؟
متعجب گفت:
-نمی شناسیش؟میگه قیم پسرته.
قلبم ریخت.پس حدسم درست بود.دلم می خواست از شدت خوشحالی پرواز کنم اما طوری روی صندلی ولو شده بودم که انگار هزاران کیلو وزن داشتم.بی اختیار گریه ام گرفت.نه!شهامت رویارویی با او را نداشتم.شاید بهتر بود بمیرم و با او روبرو نشوم.میان گریه گفتم:
-من نمی تونم برم.لطفا بذارین همینجا بمونم!
خواهر راضیه باتعجب گفت:
-بمونی؟!منظورت چیه؟خیال می کردم خیلی برای پسرت دلتنگی!
یاد کیان آن عزیز شیرین تا عمق قلبم را سوزاند.حق با او بود.آنقدر دلتنگشش بودم که حاضر بودم برای دیدنش هرکاری کنم،هرکاری جز رویارویی دوباره با بابک!این هم بخشی از بدبختی من بود که باید از میان انهمه آدم او فرشته نجاتم می شد.انگار عالم و آدم مامور عذابم شده بودند.خواهر راضیه به عقب تکیه داد و گفت:
-تو دقیقا مشکلت چیه؟
با صدای لرزانی گفتم:
-من درواقع با خودم مشکل دارم.
خواهر راضیه با لحنی شرمنده گفت:
-بهتره اینقدر خودتو سرزنش نکنی!برای جبران اشتباهات گذشته همیشه وقت هست.به فکر آینده باش!
از پشت پرده ی اشک به صورت باریکش چشم دوختم و حرفی نزدم.جعبه ی دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و در ادامه گفت:
-این آقا هرکی که هست بدون شک نگران تو و زندگیته.من شاهدم که چطور تو این چندماه پیگیر وضعیت توبوده!بهتره بیشتر از این معطلش نکنی.
در حال پاک کردن اشکم گفتم:
-همین منو عذاب میده. اینکه بعد از اون همه بدی که در حقش کردم باز هم باید مدیونش باشم.من...من زندگی اش رو تباه کردم.
خواهر راضیه بی ملاحظه گفت:
پس چرا غرورتو کنار نمی ذاریو ازش حلالیت نمی خوای؟شاید اینجوری به آرامش برسی.ببین دختر جون بعضی از ادمها اونقدر روح بزرگی دارند که هیچ وقت منتظر عذرخواهی و تلافی دیگران نمی مونن.بنایراین تو باید همه ی اینا رو نشونه ی توجه و محبت خدا بدونی.در توبه که همیشه بازه.
یاد خدا آرامش باشکوهی در وجودم ریخت.انگار نفس تازه ای در کالبد سردم دمیده شد.حق با او بود.خداوند آنقدر بزرگ و مهربان است که حتی آدمهای حقیر و رانده شده ای مثل من هم به خودشان اجازه میدهند باز هم دست نیاز به طرفش دراز کنند و او چقدر بزرگ و بخشنده است.
زمانی به خود امدم که اشکریزان توی اتاق مشغول بستن ساکم بودم.توران به شوخی گفت:
-حالا چرا آبغوره می گیری؟نکنه دلت واسه ما تنگ میشه؟
یکی از زنهای میانسال که میانه ی خوبی با من نداشت گفت:
-نه بابا این از اون بی معرفتاس.
توران گفت:
-ولش کن اعظم جون.دل تو دلش نیست.طرف رو وقتی داشت با خواهر راضیه حرف میزد از نزدیک دیدم.خدا بده شانس.کاش یکیم بود واسه ما اینطوری دست و پا می زد.
از خودم پرسیدم میان آنها چه می کنم؟حال بدی داشتم.انگار حالا که میرفتم تازه به خودم امده بودم.ساکم را برداشتم و با خداحافظی سرسری به طرف پله ها رفتم.دلم به خال آنها می سوخت.در نگاه اکثرشان برق حسرت موج میزد.پایین پله ها خواهر راضیه منتظر ایستاده بود.با لبخندی پرمعنی گفت:
-مراقب خودت باش و سعی کن دیگه وارد این باتلاق نشی.
اشکم همینطور می آمد ولی قدرت حرف زدن نداشتم.وسط حیاط یک بار دیگر به عقب برگشتم.اکثر بچه ها پشت پنجره بودند و دست تکان می دادند.به زحمت دستم را بالا بردم و به زور لبخند زدم.نگهبان کانون برای باز کردن در ازروی صندلی بلند شد.هنوز هم تاب رویارویی با بابک را نداشتم.عرق سردی از روی ستون فقراتم به پایین خزید.چند نفس عمیق کشیدم و بغضم را فرو دادم.دلم نمی خواست در موضع ضعف باشم،گرچه چشمان قرمز و ورم کرده ام گویای وضع و حالم بود.
ادامه دارد
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............:499:
ارسالها: 1,702
موضوعها: 134
تاریخ عضویت: Feb 2012
سپاس ها 4005
سپاس شده 8320 بار در 3503 ارسال
حالت من: هیچ کدام
وقتی از کانون خارج شدم و کسی را به انتظار ندیدم نفس عمیقی کشیدم.خواستم راه بیفتم که صدای او میخکوبم کرد.
-سلام
به طرفش برگشتم.خودش بود.مثل همیشه آراسته و مرتب.حالت نگاهش از پشت عینک دودی معلوم نبود اما لحنش مثل همیشه آرام و خوددار بود.زیر لب جواب سلامش را دادم و سر به زیر انداختم.سکوت بدی بود.دلم میخواست فرار کنم.کمی این پا وآن پا کرد و گفت:
-ماشینو عقب تر پارک کردم...
به سردی گفتم:
-مزاحمت نمی شم.
بعد قصد رفتن کردم.انگار جا خورد.سوزش نگاهش را از عقب حس می کردم.دنبالم کرد و پرسید:
-کجا؟
همانطور که میرفتم صادقانه گفتم:
-نمیدونم
رنجیده پرسید:
-باز شروع کردی بیتا؟
ایستادم و درست مثل یک رباط به طرفش چرخیدم.وقتی شروع به حرف زدن کردم از سردی لحنم حتی خودم هم جا خوردم.
-ممنونم.تو محبت خودتو کردی اما ما راهمون از هم جداست.
دوباره راه افتادم اما او تیر اصلی را از کمان رها کرد:
-پس تکلیف اون بچه چی میشه؟
به نظرم آمد دارم ذوب می شوم و توی آسفالت خیابان فرو می روم.همه ی وجودم برای آن بچه چاک چاک بود.به طرفش برگشتم.سرجایش میخکوب شده بود.لب به دندان گرفتم و از پشت پرده ی اشک براندازش کردم.کجا را داشتم که بروم؟چون مرا با آن حال دید با عجله به طرف ماشینش رفت.پشت فرمان نشست و خود را به من رساند.ماشینش بنز سیاه رنگ مدل بالا بود.هنوز هم همانجا ایستاده بودم.چند نفر درحال عبور با نگاه های معنی داری به طرفمان سرک کشیدند.بابک تکرار کرد:
-بیا بالا.مردم دارن نگامون می کنن
سوار شدم.هوای ماشین مطبوع و خنک بود.سرم را به عقب تکیه دادم و چشم بر هم گذاشتم.خجالت می کشیدم به صورتش نگاه کنم.بوی ادکلنش را به ریه کشیدم.اولین بار خودم از همان مارک برایش به عنوان هدیه گرفتم.زیرچشمی نگاهش کردم.موهای سرش در شقیقه ها به سفیدی می زد و عضلاتش تنومندتر از آخرین باری بود که دیده بودم به نظر می رسید.دوباره چشم بر هم گذاشتم.حق نداشتم به عقب برگردم.او به من تعلق نداشت.در شکستن سکون پیشقدم شد و گفت:
-باید زودتر از این میومدی بیرون،ولی خب...میدونی که...باید مراحل قانونیش طی می شد.
به روبه رو چشم دوختم و گفتم:
-می دونم که خیلی زحم کشیدی
چشمم به عکس کیان افتاد که با زنجیری از آینه آویزان بود.زیر لب گفتم:
-الهی فدات شم.
بابک به طرفم برگشت.زنجیر را از دور آینه بیرون کشید و به طرفم دراز کرد.همه ی امید و عشق و زندگیم بود.عکسش را میان گریه بارها بوسیدم و به قلبم چسباندم.دلم می خواست درهم ذوب می شدیم.بابک گفت:
-روز به روز داره شیرین تر میشه
میان گریه پرسیدم:
-مادرم چطوره؟
با لحن معنی داری گفت:
-گاهی فکر می کنم فقط عشق به بچه تونسته عمه رو سرپا نگه داره
بعد با لحنی حاکی از دلسوزی و همدردی گفت:
-تو نباید بهش خرده بگیری.اون منوزم به خاطر تو شوکه ست.
زیر لب گفتم:
ازش خجالت می کشم.
بابک حرفی نزد.اما ایکاش چیزی می گفت.به نظرم سکوتش سرزنش بار بود.
چند لحظه بعد گفت:
-شاید بهتر باشه اینطوری بی مقدمه نری خونه
اعتراف کردم:
دیگه طاقت ندارم دلم برای کیان پر میزنه.
بابک گفت:حق داری ولی قبول کن رفتنت به مقدمه چینی احتیاج داره.من فکرشو کردم.می برمت آپارتمان خودم.اون جا میتونی استراحت کنی تا من بعداز ظهر کیانو بیارم ببینی.
پس هنوزم مجرد بود.این فکر را به عقب زدم و گفتم:
میل ندارم بیشتر از این مزاحم تو باشم
با اقتدار گفت:
-این تعارفا رو بریز دور.نگران من نباش.من میرم خونه آقا جون.
یاد دایی برای چند لحظه حس امنیت را در وجودم زنده کرد.بی اختیار پرسیدم:
-دایی و بقیه چطورن؟
با رضایت خاطر گفت:
-همه خوبند.راستش آقا جون هنوز چیزی نمی دونه.اون فکر می کنه واسه گذروندن یه دوره تخصصی رفتی جنوب.
شرم سر تا پایم را لرزاند.پرسیدم:
-فرشته چطوره؟
-خوبه.امروز فرداست که بره خونه ی بخت.
زیر لب گفتم:
دیگه وقتش بود.
با لبخند گفت:
-به نظرم دیرم شده بود.
سردی چند دقیقه قبل از میانمان رفته بود.پرسیدم:
-پا درد زندایی بهتر شده؟
عینکش را برداشت و گفت:
نسبت به قبل فرقی نکرده.به قول خودش باهاش مدارا می کنه
آپارتمان بابک در یکی از محله های شمالی تهران در الهیه واقع بود و معلوم بود قبل از ورود ما کسی آنجا را حسابی تمیز کرده،چون هنوز بوی مواد شوینده استشمام می شد.خانه باسلیقه دکور شده بود و نورگیرش عالی بود.بابک ساکم را روی یکی از مبلها گذاشت و گفت:
-اینجا رو خونه ی خودت بدون.هرچی لازمه تو یخچال هست.من هم الان میرم تا راحت باشی.فکر کنم یه دوش اب گرم خستگی رو از تنت بیرون ببره.فقط...
مکثی کرد و گفت:
-فقط به من قول بده نا برگردم همین جا بمونی.
با پوزخند گفتم:
-حق داری که به من اعتماد نداشته باشی.می تونی بابت اطمینان درو قفل کنی.
با قاطعیت گفت:
-این چه حرفیه؟ مگه تو زندانیه منی؟
با لبخندی تلخ گفتم:
-مطمئن باش عشق دیدن کیان نمی ذاره حتی کسی از اینجا بیرونم کنه.
از توی جیبش کارتی بیرو آورد و گفت:
-اینم شماره تماس منه.اگر کاری داشتی کافیه با همراهم تماس بگیری.
کارت را از دستش گرفتم و برای چند ثانیه به صورتش خیره شدم.دلم میخواست حرفی بزنم اما کلمات از ذهنم می گریختند.فقط گفتم:
--ممنون
توی چشمهام خیره شد . از میان در نیمه باز گفت:
-به من اعتماد کن بیتا
چشمانم را بستم و بغضم را فرو دادم.سالها قبل بارها این را از من خواسته بود.وقتی چشم باز کردم مثل اینکه از خواب بلند شده باشم،رفته بود.خودم را روی یکی از مبل های چرمی انداختم و به سقف چشم دوختم.چراغ های هالوژن با فواصل منظم در کنار هم قرار گرفته بودند چند بار با چشمانم سقف را دور زدم تا اینکه خسته شدم.به اطرافم با دقت بیشتری نگاه کردم.روی میز گرد درست گوشه ی پذیرایی تعدادی قاب عکس به چشم میخورد.با کنجکاوی به طرف میز رفتم،عکس دایی وسط عکسها خودنمایی می کرد.عکس مادر و کیان هم بود.یک عکس هم از زندایی و بابک در حالی که گونه هایشان را به هم چسبانده بودند به چشم میخورد.در قاب عکس دیگری فرشته را کنار مرد جوانی دیدم و حدس زدم نامزدش باشد.
قاب عکس مادر و کیان را برداشتم و به صورتم نزدیک کردم.کیان در آغوش مادر نشسته بود.اشک در چشمانم حلقه زد.عکس را بوسیدم و به قلبم چسباندم.آن وقت در همان حال به اتاقها سرک کشیدم.همه چیز مرتب و منظم بود.توی اتاق سوم قال بزرگی روی دیوار بود با این مضمون:
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق اینست...
جلوتر رفتم تا با دقت بیشتری شعر را بخوانم که ناگهان چشمم به عکس خودم زیر شیشه ی میز جلوی آیینه افتاد.همانجا روی تخت نشستم و عکس مادر و کیان را به سینه فشردم.همیشه همینطور است.از گذشته نمی شود فرار کرد.روی تخت دراز کشیدم و خود را به آغوش خاطرات سپردم...
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............:499:
ارسالها: 1,702
موضوعها: 134
تاریخ عضویت: Feb 2012
سپاس ها 4005
سپاس شده 8320 بار در 3503 ارسال
حالت من: هیچ کدام
05-05-2012، 14:07
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-05-2012، 14:30، توسط ♥ Sky Princess♥.)
-بیتا تو اون جایی؟
کسی صدایم میزد ولی بدنم آنقدر خسته و کوبیده بود که نای جم خوردن نداشتم.
به زحمت چشم باز کردم.همه جا در تاریکی فرو رفته بود.فکر کردم خواب دیدم.نوری از زیر در به اتاق نفوذ می کرد.به نظر مدتت مدیدی خوابیده بودم.انگار تنم را کوبیده بودند که تا مغز استخوانم درد می کرد.داشتم روی تخت نیم خیز می شدم که صدای ضرباتی به در اتاق و بعد صدای بابک مرا به خود آورد.
-بیتا خوابیدی؟می تونم بیام تو؟
پس درست شنیده بودم.با صدایی گرفته گفتم:
بیا تو بابک بیدارم.
وقتی در باز شد نور چشمم را آزرد.با دست صورتم را پوشاندم تا به روشنایی عادت کنم.
سلامش را جواب دادم و سعی کردم به صورتش نگاه کنم ولی چون پشت به نور داشت چیزی پیدا نبود.پرسید:
-می تونم چراغو روشن کنم؟
گفتم:
-آره لطفا
وقتی چراغ روشن شد هر دو به هم خیره بودیم.خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
-معذرت می خوام که اومدم توی اتاقت.
با لحنی صمیمی گفت:
-اینجا خونه ی خودته لطفا راحت باش
قاب عکس را از روی تخت برداشتم و همان طور که از جا بلند میشدم گفتم:
-نمی دونم چی شد که خوابم برد،اما اعتراف می کنم تو این مدت خوابی به این راحتی نکرده بودم.
با حالت به خصوصی نگاهم می کرد.چشم از صورتش برداشتم و برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم:
-حالا ساعت چند هست؟
مختصر گفت:
-هفت و ربع
با تعجب گفتم:
باورم نمیشه این همه خوابیده باشم
پرسید:
می خوای بگی هیچی نخوردی؟
با لبخند گفتم:
باور کن به خواب بیشتر احتیاج داشتم.
روتختی را صاف کردم اما زیر نگاه معنی دارش معذب بودم.آرام گفت:
-اونا رو ول کن.لابد یادت رفته منتظر اومدن کسی بودی
قلبم ریخت.صاف ایستادم.جرئت لب باز کردن نداشتم.به کمکم امد و گفت:
-نمی دونی مجبور شدم چه دروغای شاخداری به عمه بگم تا کیانو بیارم دیدنت.
قفسه سینم به شدت بالا و پایین می رفت.فکر کردم قلبم به زمین خواهد افتاد.دستم را روی قفسه سینم گذاشتم و نفسی نیمه عمیق کشیدم.دلم نمی خواست گریه کنم اما اشک در چشمانم حلقه زد.بابک گفت:
-بهتره جلوی کیان گریه نکنی بیرون نشسته
حق با او بود.دلم می خواست وقتی با او مواجه میشوم زیباترین تصویر را از مادرش به خاطر بسپارد.صورتم را پاک کردم و پرسیدم:
-مادرم که چیزی نفهمید؟
-نه اما آخرش چی؟
در سکوت براندازش کردم.چطور او را به کامران فروخته بودم؟حالم از خودم بهم خورد.به نظرم تمام اینها مجازات خدا بود.به قول یکی از دوستانم بدترین چیز این است که مدیون محبت کسی باشی که بی نهایت در حقش ظلم کردی.با صدایی بغض الود گفتم:
-آن قدر سر به هوا بودم که یادم رفت واسش چیزی بخرم
آرام گفت:
-برای اینکار فرصت زیاده.بهتره اینقدر منتظرش نذاری
با قدمهایی لرزان از کنارش عبور کردم و خودم را بیرون از اتاق کشاندم.بابک هم درست پشت سرم بود.کیان یک گوشه از سالن داشت با ماشینش بازی میکرد.نمی توانستم حرفی بزنم.بابک گفت:
-اینم مامانت عمو جون
وقتی به طرفم برگست یاد کامران افتادم.به سمت هم دویدیم.دستانش را دور گردنم حلقه کرد و من صورتش را بار ها بوسیدم.چه لحظه ای بود.با صداقتی کودکانه گفت:
-مامان بزرگ می گفت مسافرتی پس چرا من رو با خودت نبردی؟
میان گریه گفتم:
-نمی تونستم عزیز دلم.نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
پرسید:
-واسه همین گریه می کنی؟
گریه ام شدت گرفت.بابک جلو آمد و گفت:
-کیا جون مامان خستس...
گفتم:
-نه.خواهش می کنم بگذار راحت باشه
صورتش را میان دستانم گرفتم و گفتم:
-چقدر بزرگ شدی عزیزم
با سخاوت گفت:
-تو هم همینطور
من و بابک هردو خندیدیم.ماشینش را نشانم داد و گفت:
-اینم عمو بابک خریده
گفتم:
-خیلی قشنگه عزیز دلم
مکثی کرد و پرسید:
-بازم میری مسافرت؟
محکم بغلش کردم و گفتم:
-دیگه هیچ وقت ازت جدا نمیشم.
بابک گفت:
پس بهتره به خاطر اومدن مامان شام بریم بیرون
کیان پرسید:
-و شهربازی؟
بابک بغلش کرد و گفت:
-و شهربازی
جای هیچ مخالفتی نبود.با شادی او شاد بودم.انگار کیان میانه ی خوبی با بابک داشت.وقتی برای چند لحظه به دنبال ماشینش از ما دور شد گفتم:
-نمی خوام مزاحمت بشیم.خودم هم خیال داشتم ببرمش بیرون
به شوخی گفت:
-یعنی من مزاحمم؟اگه اینطوره می تونی ماشینو برداریو بری.
فورا گفتم:
-معذرت میخوام منظورم این نبود.
با لبخندب از سر تفاهم گفت:
-پس منتظرم تا حاضر بشی.
موقع برگشت چون کیان خوابیده بود سکوت سنگینی در ماشین برقرار بود.برای شکستن سکوت همانطور که به صورت کیان که خوابیده بود نگاه می کردم گفتم:
-اونقدر خسته بود که شامشو به زور خورد.
بابک میان خنده گفت:
-اونجور که تو لقمه به دهنش میذاشتی بایدم خودشو لوس میکرد.
زمزمه کردم:
-الهی فداش شم
از توی اینه نگاهش کرد و گفت:
-خیلی دوست داشتنیه
به نیمرخش نگاه کردم و بی مقدمه گفتم:
-ممنونم
فقط نگاهم کرد.از همان نگاه هایی که دلم ضعف میرفت.اضافه کردم:
-به خاطر همه چیز.چه حالا چه قبل
عضلات دستش روی فرمان منقبض شد ولی حرفی نزد.پرسیدم:
-باید ببریش خونه؟
سرش را تکان داد و گفت:
-به عمه قول دادم.گفت نمی خوابه تا برگردیم.اول...اول تو رو میرسونم خونه بعد میرم اونجا
تیری زهرآلود به قلبم نشست.با خودم چه کرده بودم که حتی جایی در خانه و قلب مادرم نداشتم؟انگار احساساتم در صورتم پیدا بود که بابک گفت:
-نگران نباش.من مطمئنم به زودی همه چیز روبه راه میشه.به خاطر الانم متاسفم.
برای دیدن کیان دوباره به عقب برگشتم.به زیبایی یک رویا خوابیده بود.
ادامه دارد......
بابک گفت:
-دقت کردی چشم و ابروش شبیه خودته؟
به نظر خودم اینطور نبود.بیشتر به کامران شبیه بود، ولی با این حال لبخند زدم.پرسید:
-ناراحت نمیشی سیگار بکشم؟
متعجب گفتم:
-مگه تو سیگارم میکشی؟
در حال روشن کردن سیگارش گفت:
-دور از چشم بقیه چند سالی میشه.
به آرامی زمزمه کردم و گفتم:
-من هم همینطور
اول جا خورد،اما بعد جعبه ی سیگار را به طرفم دراز کرد و وقتی سیگار را برداشتم فندک ماشین را جلوی صورتم نگه داشت.سکوت بدی بود.یکدفعه بی مقدمه زیر لب گفت:
-لعنت بر شیطون.چرا اینطور شد؟
دلم نمی خواست به گذشته برگردم،خصوصا وقتی تا ان درجه گناهکار بودم.برای فرار از آن شرایط گفتم:
-میشه لطفا من رو ببری به آدرسی که میگم.خونه ی یکی از دوستامه.
-چی؟
لحنش بی نهایت متعجب بود.رک و راست گفتم:
-میل ندارم بیشتر از این مزاحمت باشم.باور کن اینطوری راحتترم.
مستقیما گفت:
-اگه منظورت من هستم بهتره بدونی اون خونه تا هروقت که بخوای در اختیارته.من میرم خونه ی پدرم.
به شدت معذب بودم گفتم:
-مسئله این نیست.بعضی وقتها یه چیزهایی هست که نمیشه درباره شون حرف زد.
محکم گفت:
-من هم توضیحی نخواستم.فقط ازت میخوام دست از این کله شقی بی مورد برداری.
دیگر تا خانه حرفی میانمان رد و بدل نشد.وقت پیاده شدن دستی از نوازش بر سر کیان کشیدم و برای چند لحظه به صورتش خیره شدم.بابک کلید آپارتمانش را به طرفم گرفت و گفت:
-نگران نباش.به زودی اوضاع رو به راه میشه.فقط صبر داشته باش
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............:499:
ارسالها: 1,702
موضوعها: 134
تاریخ عضویت: Feb 2012
سپاس ها 4005
سپاس شده 8320 بار در 3503 ارسال
حالت من: هیچ کدام
20-05-2012، 20:17
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-05-2012، 20:18، توسط ♥ Sky Princess♥.)
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.شب گذشته تا دیروقت بیدار مانده وبه سرنوشت اسفبارم فکر کرده بودم.گوشی را برداشتم و با صدایی گرفته گفتم:
-بفرمایید
بابک بود.ضمن عذرخواهی گفت:
-هیچ فکر نمی کردم تا الان خواب باشی وگرنه مزاحم نمیشدم.
به ساعت نگاه کردم.حق داشت تعجب کند.یک ربع به دوازده بود.با پوزخند گفتم:
-انگار از ساعتی که اومدم بیرون خوابم چند برابر شده.میبینی روزگار چقدر آدمو بی رگ می کنه؟
با لحنی سرزنش بار گفت:
-این چه حرفیه؟بهتر نیست بذاری پای آرامش روحی؟
زمزمه کردم:
-آرامش روحی
چقدر این کلمه به نظرم قشنگ میامد و چقدر از آن دور بودم.خواستم بگویم روزی که با صدای تو شروع شود می تواند آغاز قشنگ تری برای زندگی ام باشد،اما به خودم اجازه
ندادم.به نظرم این خودخواهی بزرگی بود که پس از آن همه کم لطفی خودم را به او تحمیل کنم و این درحالی بود که سعادت و خوشبختی او واقعا یکی از آرزوهای بزرگ من محسوب میشد و این همه در کنار زنی مثل من با شوابق تاریکش ممکن نبود.آهی از سر حسرت کشیدم و گفتم:
-چه حال و خبر؟کیانو رسوندی به مادرم؟
با احتیاط گفت:
-آره.انقدر خسته بود که بیدار نشد.
از احتیاطی که در کلامش بود ترسیدم.احساسم گواهی بدی می داد.او هیچ وقت بلد نبود چیزی را پنهان کند.
با نگرانی پرسیدم:
-طوری شده؟
تلاش میکرد لحنش عادی باشد.
-نه.مگه قرار بود طوری بشه؟
صاف نشستم و گفتم:
-داری یه چیزیو از من مخفی میکنی مگه نه؟
سکوت کرد اما صدای نفسهای منظمش را می شنیدم.حتما اتفاقی افتاده بود که تلفن زده بود.دلم میخواست جیغ بکشم.چقدر اعصابم ضعیف شده بود.قبل از انکه کلامی بگویم شروع کرد.
-خب،ظاهرا ما فراموش کرده بودیم یه چیزیو به کیان یاداوری کنیم...وخب اونم بچس.طبیعیه که از دیدن مادرش بعد از مدتها ذوق زده بشه...می دونی...عمه صبح اول وقت تلفن زد و ...
باقی حرفهایش را نمی شنیدم.سرم را به دست گرفتم و سکوت کردم.زودتر از آن بود که آمادگی داشته باشم.انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته بودند که درجا خشکم زده بود.بی توجه حرفش را قطع کردم:
-حالا چی میشه؟لابد مامانم دیگه نمیذاره کیانو ببینم.
باآرامش گفت:
-خودتم می دونی که نمیتونه اینکارو کنه تو مادرشی.
شتابزده گفتم:
-حالا اگر اینکارو بکنه من چیکار کنم؟
بابک تکرار کرد:
-قانونا نمی تونه اینکارو بکنه.
عصبی گفتم:
-لابد برم ازش شکایت کنم؟آخه تو این مدت کم رنجش دادم.از کدوم قانون حرف میزنی؟
گریه ام گرفت.
-من مادرمو می شناسم.اون قادره هر کاریو که میگه انجام بده.حق هم داره.دختر ننگینی مثل من جز اینکه سوهان روح باشه چه فایده ای براش داره؟
تکرار کرد:
-آروم باش بالاخره اون یه مادره.
با صدایی بغض آلود گفتم:
-کیه که دلش بخواد مادر موجودی مثل من باشه؟لازم نیست بگی چی بهت گفته.خودم میتونم حدس بزنم.گرچه فقط خدا میدونه حدس زدنش چندان سخت نیست.
به جهت دلداری گفت:
-بس کن بیتا.عمه زود عصبانی میشه اما خیلی زود هم آروم میگیره.من مطمئنم به محض دیدنت عقیده اش 180درجه عوض میشه.
نه.نه.تاب رویارویی با او را نداشتم.از شدت خجالت نمی توانستم توی چشمانش نگاه کنم.بابک چه میدانست؟یاد آخرین دیدارمان توی کلانتری افتادم.همان شبی که توی پارتی دستگیر شدم...چه گفته بود؟...اینکه دخترش نیستم و از آن لحظه برایش مرده ام.همانطور که گوشی دستم بود به طرف پنجره رفتم و آن را باز کردم.موجی از هوای تازه به طرف صورت خیس از عرقم هجوم آورد.حرفهای بعدی بابک بیشتر اعصابم را بهم ریخت.
-جالبه که از دست من خیلی عصبانی بود.می گفت خائنم.می گفت دیگه حق ندارم به دیدن کیان برم.خلاصه خیلی توپش پر بود.حتی مهلت نداد من حرف بزنم.منم گداشتم خودشو خالی کنه.
زمزمه کردم:
-اون هرکاری کنه و هرچی بگه حق داره.
مکثی کرد و گفت:
-این اتفاق دیر یا زود می افتاد.تو باید بری دیدنش.
فورا گفتم:
از من نخواه.نمی تونم بیشتر از این رنجش بدم.اون نمی خواد منو ببینه وگرنه تو این چند ماه میومد دیدنم.
محکم گفت:
-بهتره دست از این غرورت برداری و...
گفتم:
-بحث غرور نیست.من پیش اون ذره ای حرمت ندارم چه برسه به غرور.اگر فقط چند درصد احتمال می دادم که اون میخواد منو ببینه با سر به دیدنش میرفتم.
بابک گفت:
-سر در نمیارم،پس می خوای چکار کنی؟
صادقانه گفتم:
نمی دونم.من برای تو هم باعث دردسر شدم.
بالحنی تسکین دهنده گفت:
-اینطور نیست.بالاخره دیر یا زود این اتفاق میفتاد.
دیگر قادر به ادامه ی گفتگو نبودم.با حالی بهم ریخته گفتم:
-معذرت میخوام من اصلا حالم خوش نیست.
بی مقدمه گفت:
-عصر میام دیدنت
فورا گفتم:
-لطفا این کارو نکن
سکوت کرد.با صدایی لرزان گفتم:
-خواهش می کنم احتیاج دارم تنها باشم.
چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود.خداحافظی عجولانه ای کردم و گوشی را گذاشتم.دستها و پاهایم یخ کرده بود.بلند شدم و توی کیفم را جستجو کردم و یکی از قرص های آرامبخشی را که اواخر می خوردم برداشتم و به آشپزخانه رفتم.آب سرد و قرص انوقت صبح معده ام را آشوب کرد.به طرف دستشویی دویدم و سرم را توی توالت فرنگی خم کردم و بالا آوردم(گلاب به رومون)مثل آدمهای درمانده و بدبخت همانجا نشستم و به دیوار تکیه دادم.ناگهان بغضم ترکید و اشکهایم مثل سیل می امد و به زمین می چکید.این احساس برایم ناآشنا نبود.وقتی حسابی گریه کردم به زحمت از جایم بلند شدم تا صورتم را آب بزنم.همانطور که به صورتم آب می پاشیدم به تصویر خودم در آیینه خیره شدم و آرزو کردم ایکاش زمان به عقب باز می گشت.
با صدای زنگ به خودم آمدم.عجولانه صورتم را خشک کردم و برای باز کردن در از توالت بیرون آمدم.وقتی در را باز کردم زنی میانسال را با یک بغل خرید در انتظار دیدم.قبل از آنکه حرفی بزنم سلام کرد و با لبخند گفت:
-باید ببخشید که کمی دیر کردم.ما شا الله خیابونها به قدری شلوغه آدم سرگیجه میگیره
بعد از جلوی من عبور کرد و وارد خانه شد و یکراست به آشپزخانه رفت و همانطور به حرف زدنش ادامه داد.چند لحظه مات و مبهوت نگاهش کردم و بعد به زحمت گفتم:
-ببخشید شما...
به طرفم برگشت و با مهربانی گفت:
-بمیرم.لابد اقا یادشون رفته به شما بگن که من میام.اسمم طاهره اس.آقای مهندس فرمودن تا هروقت اینجا تشریف دارین به شما سر بزنم و براتون خرید کنم.
بعد با اشاره به محتویات یخچال گفت:
-چیزی هم که میل نکردین.مطمئنا صبحونه نخوردین.از رنگ و روتون پیداس.الان براتون ناهار درست می کنم.نون تازه هم خریدم.سبزی هم پاک کردن و شسته ام...
در شرایطی نبودم که بتوانم حضور کس دیگری را تحمل کنم.بی ملاحظه گفتم:
-ممنون.لازم نیست زحمت بکشید.خودم یه چیزی میخورم.شما بفرمایید.
کمی جا خورد.
-ولی آخه...
-از اینکه زحمت کشیدین ممنونم.اگر به شما احتیاجی داشتم تلفن می زنم.
کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-میوه ها رو براتون می ذارم تو یخچال
سرم را با محبت تکان دادم.انگار رفتارم طوری بود که حس کرد باید برای رفتن عجله کند.کیفش را برداشت و به طرف در رفت.بعد از رفتن او خودم را روی یکی از مبلها انداختم و تلاش کردم افکارم را متمرکز کنم.
ادامه دارد...
داشتم شام میخوردم که بابک آمد.جلوی در بعد از احوالپرسی گفت:
-گفته بودی مزاحم نشم ولی...
گفتم:
-مزاحم نیستی.به خاطر رفتار صبحم معذرت می خوام.چرا نمیای تو؟
وارد خانه شد و من در را پشت سرش بستم.با اشاره به بشقاب غذا پرسید:
-شام میخوردی؟
چراغها را روشن کردم و گفتم:
-تو شام خوردی؟
با لبخند گفت:
-من شبها شام انچنانی نمی خورم،ولی انگار تو هم اوضاعت بهتر از من نیست.چرا یه چیز درست و حسابی نمیخوری؟تن ماهی هم شد شام؟نکنه میخوای خودتو به کشتن بدی؟حدس میزنم ناهار هم نخورده باشی.
برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم:
-چای که میخوری؟
روی یکی از مبلها نشست و گفت:
-بدم نمیاد اما اول شامتو بخور
گفتم:
تقریبا خورده بودم که اومدی
توی آشپزخانه بودم که گفت:
چرا نداشتی طاهره برات غذا درست کنه؟دست پختش معرکه اس.
با سینی چای پیشش رفتم و روبه رویش نشستم.با سماجت گفت:
-جوابمو ندادی؟
با خونسردی گفتم:
-نیازی به حضورش نبود
بابک گفت:
خودم فرستاده بودمش زن قابل اطمینانیه
-می دونم و ازت ممنونم.ولی واقعا احتیاجی نیست.خودم از عهده ی کارام برمیام
-انگار دلخوری کار بدی کردم؟
مستقیم نگاهش کردم و با آرامش گفتم:
ببین بابک من واقعا ازت ممنونم اما جدا نیازی ندارم کسی ترو خشکم کنه.
-ولی من قصد بدی نداشتم
-می دونم ولی بهتر بدونی اینجوی احساس میکنم دائم تحت کنترلم.
-حساسیتهات تو رو به کجا رسونده؟من واقعا چنین منظوری نداشتم.فقط فکر کردم با اوضاع احوالی که داری بهتره یکی کمکت باشه.همین
اشک در چشمانم حلقه زد.قصد رنجاندنش را نداشتم با صدایی لرزان گفتم:
-معذرت میخوام من این روزا حال مناسبی ندارم.امیدوارم درک کنی.
با آرامش گفت:
-من قصد دارم کمکت کنم.
سرم را با تایید تکان دادم و گفتم:
-شاید باور نکنی ولی بهترین کمکی که میتونی بکنی اینه که بذاری تو حال خودم باشم.بلکه از این برزخی که توش گیر کردم بیام بیرون
به عقب تکیه داد و گفت:
-موضوع رو انقدر برای خودت پیچیده نکن.اوضاع انقدرام که تو فکر میکنی بهم ریخته نیست.
گفتم:
-هیچکس جای من نیست که بفهمه چه حالی دارم.
جعبه ی دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت:
-تو باید بری دیدن مامانت
با تردید گفتم:
-من هنوز آمادگی ندارم.از اون گذشته نمی خوام باعث ناراحتی مامان بشم
بابک مکثی کرد وگفت:
-امروز عصر با عمه صحبت کردم
از پشت پرده اشک نگاهش کردم چون مرا منتظر دید ادامه داد:
-اول خب عصبانی بود ولی بعد خب قبول کرد بری دیدنش
گریه ام شدت گرفت.صورتم را با دست پوشاندم و زمزمه کردم:
-خدای من
بابک گفت:
-خیلی خب.دیگه کافیه.یعنی خبر من اینقدر بد بود که اینجوری گریه می کنی؟
میان گریه لبخند زدم.در حقیقت خبرش خارج از انتظارم بود.بابک گفت:
-فقط امیدوارم برای بار اول از برخوردش شوکه نشی.اون به شدت عصبی و بیماره.میدونی؟مدتهاست که تحت نظرر دکتر قلبه منتهی من بهت نگفتم چون دلیلی نداشت نگرانت کنم
متعجب گفتم:
-مادرم مریضه؟همش تقصیر منه
با لحنی تسکین دهنده گفت:
-نگران نباش.خدا رو شکر چیز نگران کننده ای نیست.من شخصا با دکترش صحبت کردم.
میگفت نباید استرس داشته باشه.اون زن مغروریه اما تو بهتر از هرکس میدونی که قلبش مثل آیینه اس.من مطمئنم با اینکه ظاهرش چیز دیگه ای میگه اما قلبا برات دلتنگ و نگرانه.چقدر احساس آرامش میکردم.بابک یکی از فنجان ها را جلوی من گذاشت و با لبخند گفت:
-فردا میام سراغت با هم بریم دیدنش
ادامه دارد
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............:499:
ارسالها: 2,158
موضوعها: 89
تاریخ عضویت: Feb 2012
سپاس ها 12094
سپاس شده 17465 بار در 8411 ارسال
حالت من: هیچ کدام
نازی همشو خودت تایپ کردی؟؟:N56:
ایول ممنون دوستی خوشگلم دستت درد نکنه هرکی سپاس نزنه میام میکشمش!
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!