امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو"

#1
مقدمه:
در دم درد من این است:
که زیادی سخت است !
بی تو بودن را نمی گویم...
حتی روزگار هم نمیگویم... نه شکوه دارم ... نه شُکوه می خواهم!
کلی گفتم...
مثل جزییات آن دم داغ تو
که مرا تا جنون باور یک خیال می برد!
در دم 
دام می افکنم برای تماشای یک دل سیر فروغ بی فروغ نگاه تو...
در دم جان می سپارم... میان دست تو ... 
میان حس تو... 
زیر چشم تو...
زیر سایه ی تو...
پر پر میزنم... در دم، هر دم... بی تو !!!
در دم درد من این است 
ز بی دردی دردهای کهنه
مجذوب عفونت های خسته ی فردا شده ام...!
در دم درد من این است
ز کوشش فراموشی نگاه سردِ دم وبی دم تو
که یادواره ی سنگینی است و به دوش ذهن میکشم...!
در دم... امان از این دردم... درد دردناکی است!
و در این دم... میکشد اخر مرا دردم...!
منم اسیر بند یک دم...
من آدمم...
گروگان یک آه و دم!!!
در دم...
درد من این است ...
«مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم * * * تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم » 
حافظ

سرآغاز در دَم: سرآغاز در دَم: 
-خانم... خانم عزیز ...شما نمیتونین همینطوری سرتونو بندازین پایین وارد اتاق رییس بشین ، اقای مهندس الان وقت ندارن...!
بی توجه به تذکرش وارد اتاق شدم ، دنبالم اومد ورو به اون گفت: اقای مهندس من بهشون گفتم که وقت شما...
سرشو بالا گرفت و نگاه خالی و بی روح و بی تعجبش و از روی صورت من به چشمهای خانم شکوری دوخت و گفت: شما بفرمایید خانم شکوری...
شکوری چشم غره ای بهم رفت واز اتاق خارج شد.
دسته گلم رو روی میز گذاشتم . روی صندلی جلوی میزش نشستم وبه چشمهاش خیره شد.
خشک گفت: امری داشتید...
جوابشو ندادم.
ادامه داد وگفت: مشکلی دارین؟
-بله تنهایی...
به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت: چرا برگشتی؟
-سلام... بهم سلام نکردیم...!
خودکارشو برداشت وسرشو مدام فشار میداد و تق تق میکرد.
_جواب سلام واجبه... البته میدونم که اول گفتنش مستحبه ...!
خیره تو چشمام زل زده بود و هنوز داشت تق تق میکرد.
چشمامو بستم وگفتم: این کار ونکن... 
مسخره گفت: هنوز حرص میخوری؟
-نخورم؟
خودکار و پرت کرد روی میز وگفت: فکراتو کردی؟
-اره... 
از جاش بلند شد ولبه های کتشو عقب دادو دستهاشو توی جیب جین سیاهی که دو ماه پیش خریده بودم فرو کرد و گفت: حرف اخرت چیه؟
-حرف اخرم چیزی نیست که تو دوست داری بشنوی...
شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت وگفت: خوبه ... به هر حال مهریه ات اماده است... هر وقت اماده بودی بگو بریم اقدام کنیم...
-من حرفی از طلاق زدم؟
با تعجب بهم خیره شد از سر شونه بهم نگاه میکرد ، با همون خیرگی گفت: پس چی؟
-برگشتم...
با طعنه گفت:
-بعد از سی و دوروز... لطف کردی...!
-خواهش میکنم... قابلی نداشت...!!!
به سمت پنجره رفت وگفت: کجا بودی؟
-فکر کن پیش سپنتا بودم و تمام این یک ماه و دو روز و با اون وقت میگذروندم.... بدون اینکه هیچ عذاب وجدانی داشته باشم... شب تا صبح. صبح تا شب...
تند به سمتم چرخید وگفت: نیــــــــاز...
با لبخند جواب حرص صورتشو دادم وگفتم: این چیزی نبود که دوست داشتی بشنوی...؟
دندوناشو روی هم سایید و گفت:
-این چیزیه که خودت دوست داری بگی... 
-مردا غیر قابل پیش بینی ان... در عینی که دوست دارن به شکشون اطمینان پیدا کنن اما به همون اندازه دوست دارن شکشون یه دروغ محض باشه... این طور نیست اقای...
سرشو تکون داد وگفت: حرفای پر کنایه ات کی میخواد تموم بشه...
-هروقت شک وابهام تو تموم بشه... اقای مهندس...
با عصبانیت گفت: به من نگو اقای مهندس...!
-تو اینم شک داری؟
-نیاز...
-چه جور ادمی هستی که حتی نمیتونی چند لحظه اعصابتو تحت کنترلت داشته باشی...
شقیقه هاشو فشرد و خودشو پرت کرد روی صندلیش... از جام بلند شدم ویک لیوان اب براش ریختم وگفتم: کاش اونقدر که دیگران واروم میکردی خودتم میتونستی اروم کنی... همیشه همینی... سعی میکنی برای دیگران بری بالای منبر ولی هیچ وقت به حرفهایی که میزنی اعتقاد نداری... هرچند من اشتباه میکنم انگار ... قبلا هم نه بقیه رو اروم میکردی ... نه منو... نه خودتو... نه سپنتا رو...!
به صورتم خیره شد وگفت: چرا برگشتی؟
_چون زنتم!

انگشت اشاره اش رو دور تا دور لیوان چرخوند وگفت: اگه یک سال پیش بود میگفتی چون دوستم داری...
کرکره رو کنار زدم وبه خیابون و رفت امد پر ازدحام اتومبیلها و ادم ها خیره شدم وگفتم: یک سال پیش ؟ 
"یک سال پیش و تو ذهنم پررنگ کردم ... عدد یک که به سال چسبیده بود... شاید منظور یک سال ونیم پیشه یا حتی دو سال پیش، اما نه صرفا تمام و کمال ، فقط یک سال پیش."
اهی کشیدم و ادامه دادم:یک سال پیش؟ ... یک سال پیش یه عاشق پیشه ی احمق بودم...
-حالا چی هستی؟
-یه احمق عاشق پیشه...!
بهم نگاه کرد وگفت: از سپنتا چه خبر؟
-دیشب خیلی هات بود ... میخواست بیاد سراغم...
-نــــیــــــاز...
-چیه؟ به اندازه ی یک ماه و چهار روز و هشت ساعت و سی یک ثانیه ... سی دو ... سی وسه... سی وچهار... سی و پنج... سی و شیش...
-بس کن...
-به این اندازه از دوستِ ... مکثی کردم . به چشمهای مشوشش خیره شدم اهسته گفتم: ... خیالت راحت باشه اقای مهندس!...
-به من نگو اقای مهندس...
-به مهندس بودنتم شک داری؟
چیزی نگفت وفقط بهم خیره شد.
میز ودور زدم . به سمت قفسه ی کتابخونه که در کنج اتاق قرار داشت رفتم . 
- یه سوال ... به مهندس بودنت بیشتر شک داری یا به خیانت من با سپنتا که از قضا صمیمی ترین دوست شوهر فعلیمه؟
کلافه موهاشو تو چنگش گرفت وجوابمو نداد.
لبه ی میز نشستم وگفتم: اون موقع که با سپنتا بودم اونم به تو شک داشت وبه اینکه مبادا من باتو رابطه ای داشته باشم... مسخره است نه؟ حالا همین شک وتو داری... زندگی من شده شک ... تردید... شک... تردید... ابروهامو بالا دادم و به چهره ی دمغش نگاه کردم.
-نیاز...
-هوم؟
-کجا بودی؟
-خونه ی یه دوست... 
-یک ماه تمام... چطور تونستی بی خبر بذاری وبری؟
-میخواستم فکر کنم... میخواستم فکر کنی... میخواستم در ارامش تصمیم بگیرم... میدونستی زنده ام... همین کافی بود.
-نیاز...
بهش نگاه کردم. عصبی بود... پشت پلکش می پرید.فکش منقبض شده بود.اینا همه ی حالتهایی بود که نشونم میداد داره هر لحظه بیشتر و بیشتر عصبی میشه... 
-چرا اینقدر اسممو صدا میزنی... 
با عصبانیت از جاش بلند شد . رو به روم ایستاد و گفت: یک ماه تمام معلوم نیست کدوم گوری بودی... 
-بخاطر همین اسممو مدام صدا میزنی؟
-لعنت به تو... که...
-هیششش... 
چشمامو بستم وباز کردم ... نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به معکوس شمردن:ده... نه... هشت... هفت ...!...

بلند سرم داد کشید: نیاز خفه شو... تمام این مدت کجا بودی؟ سرت به چی گرمه؟ چطور تونستی یک ماه تموم بی خبر بذاری وبری... حتی نمیدونم زنم کجا رفته... کجا بوده؟ میدونی کل شهر ودنبالت گشتم... از بیمارستان و خونه ی اقوام واشنا بگیر تا پزشکی قانونی.... فکر میکردم دزدیدنت....
-لابد سپنتا...
دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم... 
چهره اش منقبض بود. میتونستم عرق نشسته روی شقیقه اش رو ببینم... دستش با فاصله ی کمی از صورتم هنوز بالا بود ، میخواست بزنه ... 
خیره تو چشمهام بود و منم منتظر که دستش روی صورتم فرود بیاد .
اما نزد.... اروم دستشو پایین اورد ... در اتاق باز شد.
شکوری اهسته پرسید: حالتون خوبه اقای مهندس؟ طوری شده؟
با حرص گفت: شما بفرمایید خانم شکوری.... بیرون ...
شکوری با حرص در و بست و گفت: چشم...
به سمت صندلی رفتم وروش نشستم. 
از توی کیفم ... ادامس نیکوتین و همراه با سیگار وینستون دراوردم .
با مسخره گفتم: سپنتا بهم ادامسشو معرفی کرد که سیگارشو ترک کنم...! به ادامسش معتاد شدم ... دوباره سیگار میکشم که ادامس نیکوتین رو ترک کنم... الانم دیگه نمیتونم هیچ کدوم و کنار بذارم... جالبه اقای مهندس مگه نه؟... حالا هم میجوم... هم میکشم... ببین به کجا رسیدم که با سیگار و ادامس اروم میشم!!!
سرشو با حرص تکون داد وگفت: برمیگردی خونه؟
-نه تا صبح میخوام تو شرکتت بمونم.سیگار بکشم و ادامس بجوم!
کمی در اتاق راه رفت . چند لحظه بعد اهسته گفت: بریم یه شامی بخوریم... بعدمیریم خونه... امشب باید تکلیفمو با تو روشن کنم...
-اُ اُ ... تو تنها کسی نیستی که برای این زندگی تصمیم میگیری...
واز جام بلند شدم وگفتم: من ماشین دارم... تو هم که ماشین داری... بریم رستوران (...) دلم شیشلیک میخواد.
چیزی نگفت و منم از اتاقش رفتم بیرون.
توی ماشین نشسته بودم . به سمت پاتوق همیشگیمون میروندم. اونم پشت سرم میومد.
با صدای موبایلم خم شدم تا از داشبورد برش دارم.... سپنتا بود.
-بله؟
-سلام...
-چیکار داری؟
-کلید ها رو کجا گذاشتی؟
-دادم به مش رحیم...
-چه خبر؟
حرفی نزدم!
-نمیتونی حرف بزنی...
-بتونمم میلی ندارم با تو حرفی بزنم...
-فقط خواستم بگم ...
میون حرفش پریدم وگفتم:
-خداحافظ...
گوشیمو پرت کردم تو داشبورد ویه سی دی تو ماشین گذاشتم وصداشو تا اخر بلند کردم. 
از ماشین پیاده شدم... دنبالم اومد وگفت: کی بهت زنگ زد؟
-همونی که یه ماه و دوروز خونه اش بودم... وبه چشمهاش خیره شدم... تاکی میخواست این شک و از خودش دور کنه... تاکی میخواست؟!
با هم وارد رستوران شدیم... گره ی کراواتشو شل کرد وگفت: چی میخوری؟
به ساعت مچیم نگاه کردم وگفتم: دقیقا چهل و پنج دقیقه ی پیش بهت گفتم که هوس شیشلیک کردم... حافظه ات به اندازه ی 45 دقیقه هم یاری نمیکنه؟
نفسشو فوت کرد وپیش خدمتی وکه داشت از کنار میزمون رد میشد وصدا زد.
سفارش غذا و مخلفاتشو داد ... از جام بلند شدم تا دست و رومو بشورم. 

سفارش غذا و مخلفاتشو داد ... از جام بلند شدم تا دست و رومو بشورم. 
به اینه خیره شدم ... موهای هایلایتمو زیر شالم فرستادم... رژ گونه ام کاملا محو شده بود. دستهامو شستم وباز به خودم نگاه کردم... نفسمو فوت کردم. اصلا دلم نمیخواست بغضی که تو گلوم بود اجازه ی خروج داشته باشه... اشکهایی که گیر کرده بودن، اجازه ی فرود داشته باشن! نفس عمیق کشیدم وشروع کردم تا ده شمردن... یک ... دو... سه ... چهار... پنج... شش ... هفت... هشت ... نه... ده!
از دستشویی بیرون اومدم.
اخمهاش تو هم بود. گوشیم دستش بود. صندلی و عقب کشیدم و مقابلش نشستم.
تمام صورتش منقبض بود. 
با عصبانیت گفت: سپنتا بهت زنگ زده بود؟
-تو که داری می بینی... هنوزم شک داری ؟ اگه بگم نه خوشحال میشی؟
باعصبانیت کف دستشو به میز کوبید وگفت: پس تمام این مدت وپیش اون عوضی بودی...
-عوضی اونه یا تو؟
چیزی نگفت.
نگاهشو ازم گرفت...
زمزمه کردم:
-اون عوضیه یا تو که زنتو بهش معرفی کردی؟...
نفس پرحرصی کشید و با دو دست موهاشو عقب کشید.
حالم از اینکه تو کارم فضولی میکرد بهم میخورد. اینم میدونست که چقدر بدم میاد مثل موش و گربه رفتار کنیم... اما هنوز تو شک بود و تردید... هنوز بهم اعتماد نداشت.
بیزار بودم از این حرکتاش... ازاین بی اعتمادیش!
گوشیمو پرت کرد سمتمو گفت: خیلی اشغالی...
-نه به اندازه ی تو که به زنتم رحم نکردی... یا بهتر بگم . به دوستت رحم نکردی!
مثل همیشه از این شاخه به اون شاخه پرید با پوف بلند بالایی بحث و خاتمه داد و حرف دیگه ای رو پیش کشید.
با لحن خاصی گفت: چرا دروغ گفتی که دو ماه و چهار روز و هشت ساعت ازش خبری نداری؟
به ساعت مچیم نگاه کردم...
یک ساعت پیش این حرف و زده بودم.
بهش نگاه کردمو گفتم: دقیقا شصت دقیقه قبل گفته بودم که هوس کردم شیشلیک بخورم... این مدت زمان بی خبری از سپنتا حد اقل نیم ساعت قبل تر از هوس شیشلیک بود... اون یادت بود اما این نه...
نفسشو تند بیرون فرستاد .
-دروغ نگفتم اقای مهندس... من ازش هیچ خبری نداشتم... تا همین تماس چند دقیقه پیش...
-پس چرا گفتی دوستی که تو توی خونه ی خراب شده اش بودی...
-خونه ی اون بودم... خونه ی دوستم.... یا بهتر بگم... خونه ی دوستت... و بهش نگاه کردم . 
از بهتش هیچ عکس العملی نشون ندادم... نفسمو فوت کردم و کمی دلستر توی جام ریختمو سرمو با نوشیدن طعم استواییش گرم کردم...
هنوز میخ بود... هنوز شوک بود.
یه لبخند کج زدموگفتم: چرا همتون ذهن کثیفی دارید.... فقط داری به این فکر میکنی که یک ماه ودو روز و با سپنتا بودم.... حتی یک لحظه هم به ذهنت خطور نکرد که شاید اون تو خونه نبوده باشه .... 
چشماشو بست وباز کرد وگفت: نمی فهممت نیاز....
-منم تو رو نمی فهمم... کلید خونه ای که خودم طرحش و کشیدم و داشتم... دوست سابقمو ندیدم... به جز تو با هیچ احد دیگه ای هم رابطه نداشتم... دستمو روی سینه ام گذاشتمو انگشت اشاره امو به سمت بالا گرفتمو گفتم: به خودش قسم... من خبطی نکردم...
چشمامو بستم وگفتم: به تمام قدیسین قسم.... به بارالهی متعالی.... من به تو خیانت نکردم... آه ای پروردگار... من را هم اکنون به اتش بکش اگر دروغ سرخ بر زبان جاری میکنم...
-نیاز .... تمومش کن!
-چیه... معجزه ی خدا رو هم قبول نداری؟ دیدی به اتش وعذاب گرفتار نشدم؟
-محض رضای خدا جدی باش!
-جدی باشم که تو همچنان به مزخرفاتت ادامه بدی؟
نفسمو بیرون فرستادم... اهسته گفتم: نمیخوای تمومش کنی؟ بذار برای یه بارم که شده در ارامش غذامونو بخوریم....
_ هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیم به این روز بیفته...

-چرا؟ اینقدر از حضورم ناراضی هستی؟
-عذاب وجدان دارم... 
-به خاطر سپنتا ؟
-من و اون درست مثل برادر بودیم... 
-سرتو بالاتر بگیر...و بیخیال باش!
اهی کشید وگفت: همیشه سایه اشو روی زندگیم حس میکنم...
_میتونی بگی از کی این سایه رو زندگیت افتاد؟
نگاهشو ازم گرفت.
-میدونی جفتتون عین همید... میدونی چی جالبه؟ اینکه جفتتون از زندگی خودتون حرف میزنید.... نه زندگی مشترک که یه طرفش منم.... انگار هیچ مردی نمیتونه واژه ها رو جمع ادا کنه.... 
-همیشه به خاطر مسائل کوچیک ناراحت میشی...
خواستم حرفی بزنم که غذامونو اوردن.... پیش خدمت به خاطر اینکه دیر غذا رو سرو کرد عذرخواهی کرد.
مشغول شدم... اونم با بی میلی با غذاش بازی میکرد.
یه کمی از دلسترش خورد وگفت: تو این مدت که نبودی خیلی بهت فکر کردم...
-به نتیجه ای هم رسیدی؟
بهم نگاه کرد وگفت: چرا با سپنتا نموندی؟
-این نتیجه نیست.... سواله...
هنوز سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم. میلی نداشتم که باز هم به سوالات پر از شک و تردیدش جوابی بدم. خسته شده بودم بس که باید دلیل و توجیه میاوردم.
به چشمهای خسته اش خیره شدم. لب به غذاش نزده بود.
-چرا نمیخوری؟
نفس عمیقی کشید وگفت: یک ساله دارم باهات زندگی میکنم ... هیچ وقت نتونستم واکنش هاتو پیش بینی کنم...
-بخاطر همین غذا نمیخوری...
با حرص چنگالشو توی بشقابش پرت کرد وگفت: همیشه یه چیزی و به یه موضوع بی ربط و مزخرف ربط میدی...
-اقای مهندس طبق فرمایش خودتون ... رو زمین که وایسی به اسمونم ربط داری... نفس که بکشی به هوا ربط داری... همه چیز مثل یه زنجیره است که بهم ربط دارن... تو این دنیا هیچ چیزی نیست که بی ربط باشه... 
-فلسفه بافیت رو هم نمیتونم درک کنم...
-مهم نیست... من درک میکنم که تو منو درک نمیکنی... 
ابروهاشو داد بالا وگفت: جدی؟
-اره... درک کردن یه مرد چندان کار سختی نیست... 
-ولی درکم نمیکنی!
-چون دلم نمیخواد .... چون باید خودمو نبینم تا بتونم تو رو بفهمم... این کار مشکلیه... 
پوزخندی زد و جوابمو نداد.
غذام تموم شده بود ... بهم خیره شد وگفت: بلند شو بریم...
-تو نخوردی؟
-من میل ندارم... بلند شو...
رو به پیش خدمت صدا زدم وگفتم: ممکنه یه ظرف پلاستیکی برامون بیارید؟
پیش خدمت سرشو تکون داد و کسرابا بهت گفت: نیاز ... 
-دیگه نمیترسم شأنم بیاد پایین...
سرشو تکون داد وگفت: خوبه... پرهیزکار شدی...
_گاهی از رفتارات سرسام میگیرم کسرا!!!...
کسرا: من چی؟ من باید از رفتارای تو چی بگیرم؟

جوابشو ندادم مشغول شدم و غذاشو توی ظرف ریختم.
...
در وبا کلید خودم باز کردم، کلیدی که یک ماه بیشتر بلااستفاده آستر کیفمو نخ کش کرده بود . نفس عمیقی کشیدم، بوی نبودنم تو خونه بیداد میکرد. وارد خونه شدم ، اونم داشت کفش هاشو توی جا کفشی میذاشت. پشت سرم بود ومیتونستم حضور و گرمای تن و نفس هاش و حس کنم...
حتی میتونستم نگاه پر از شکش رو که روی من ثابت بود و حس کنم!
بدون تماشای دکور خونه ای که بیشتر از سی و دوز نبودنمو به رخم میکشید به اتاق رفتم.
لباس هامو عوض کردم ، آینه ی جدیدی به میز کنسول نصب شده بود، کمی به دست و روم کرم زدم و از دستشویی توی اتاق استفاده کردم ،رغبتی نداشتم به هال برم بعد از تموم شدن مسواکم از سرویس بهداشتی که کنج اتاق بود بیرون اومدم .روی تخت دراز کشیده بودم... کسرا وارد اتاق شد اروم کنارم دراز کشید وگفت: بیداری؟
-اره...
-به چی فکر میکنی؟
-به سپنتا...
با غیظ گفت: ممکنه مسخره بازی وبذاری کنار؟
-این چیزیه که تو دوست داری بشنوی...
-من دلم میخواد تو صادق باشی نه اینکه چیزی وبگی که من دوست دارم بشنوم....
-پس اعتراف میکنی که دلت میخواست بشنوی من دارم به سپنتا فکر میکنم و احتمالا دنبال یه بهانه برای دعوا و بحث بودی؟ مگه نه؟
روی تخت نشست وگفت: تو مشکلت چیه؟
-من مشکلی ندارم.... این تویی که مدام در حال ایراد گرفتنی... و فقط وفقط خودتو میبنی وخودتو قبول داری... تویی که مقصری کار به اینجا بکشه.
نفس عمیقی کشید وگفت:برگشتی بمونی؟
_میترسی که بمونم؟
نفس کلافه ای کشید... جوابمو نداد!
_از چی میترسی کسرا؟ 
کسرا روی تخت خودشو پرت کرد وگفت: از تو نیاز... از تو میترسم!
نفس عمیقی کشیدم. چراغ خواب کنار تخت و روشن کردم . کسرا بهم نگاه میکرد.
آه خسته ای کشیدم و پرسیدم:هنوز دوستم داری کسرا؟
پوزخند تلخی زد و بغضی گلومو گرفت. بهش نگاه کردم. بهم خیره بود...
کمی از نور توی صورتش افتاده بود. چشمهای عسلیش برق میزد. با اخم و فکی منقبض... نگاه سردش باعث لرزم شد.با این همه لبخندی زدم . دست توی کیفم کردم . پاکتی از توی کیفم که درست کنار پاتختی بود در اوردم. 
به ارنجش تکیه داد و پاکت و ازم گرفت.

روش با خط خوشی نوشته شده بود: "برای دوست و برادرم کسرا به همراه بانو"
اروم و یه دستی کارت و از پاکت بیرون کشید.

شوق فشردن دستهای شما برایمان انتظاری است شیرین.


"به نام خالق عشق"
هنگامه و سپنتا
بس كه لبريزم از تو، مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم

آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست...
"فروغ.فرخزاد"

زندگی تنها یادگاری از محبت هاست.
دست در دست هم نهادیم وسفر دوستی اغاز کردیم
در انتظار حضور گرم و صمیمانه ی شما هستیم.

سمیع زاده و زارع
**************************
در دَم ...
فصل اول: 
حدود دو سال قبل
**************************
با دستهای خیس عرق درحالی که ضربان قلبم به تندی تو سینه ام می کوبید شماره رو گرفتم.
نگاه های سنگین اطرافیان و حس میکردم. 
بوق اتومبیل و چراغ قرمز سر چهارراه هم مزید بر علت شده بود تا کلافگیم دوچندان بشه. همجنس های فضول زیادی خیره خیره نگام میکردند و این بیشتر وبیشتر عصبیم میکرد.
بی توجه به نگاه ها دوباره شماره رو گرفتم. بار قبل اشغال میزد. صفحه ی گوشی لمسیم بخاطر دست خیس عرقیم کمی کند کار میکرد. دیگه زیادی قدیمی شده بود.
با شنیدن صدای سیما که تند گفت:من سر قرارم ... 
نفس راحتی کشیدم وگفتم:دارم میام...
سیما: نیاز یه ذره به اعصابت مسلط باش!
دیگه منتظر جمله ی بعدی نموندم. چطور میتونستم؟ چطور میتونستم مسلط باشم؟ اصلا چرا باید مسلط می بودم؟دوست داشتم به زمین وزمان چنگ بزنم.
همه چیز درهم و باهم گره خورده بود. لبمومیگزیدم وزانوهامو مدام چپو راست میکردم.
دستهام همچنان عرق میکرد و دود و دم و هیاهوی خارج از اتوبوس و نگاه خیره و کنجکاو زنان داخل اتوبوس همه و همه باعث میشدند تا واقعا فکر کنم اصلا هیچ توجیهی نیست تا به خودمو اعصابم مسلط باشم!!!
با دیدن محل مورد نظر که کمی جلوتر از ایستگاه مربوطه بود، خودم و به جلوی اتوبوس رسوندم. امیدوار بودم راننده قبل از ایستگاه بایسته!
از راننده خواهش کردم و اون روی ترمز زد. در باز شد. یک نفر فرصت طلب هم پیاده شد!کارتمو ازکوله دراوردم.
از پله ها پایین رفتم و جلوی دستگاه ایستادم دستمو دراز کردم وکارت اعتباری به دستگاه چسبوندم با صدای تک بوقی نفس کلافه ای کشیدم و از اتوبوس فاصله گرفتم.
فورا عرضِ جوی بزرگ بی ابی رو با گام بلندی طی کردم و خودم رو به کافی شاپ رسوندم.
سیما کنجی نشسته بود و سرش هم تو گوشی خم. احتمالا داشت به من یا پیام میداد یا زنگ میزد. به سمت میز رفتم .سلام خفه ای گفتم و خودم و روی صندلی سیاه پرت کردم.
سیما یه لحظه نیم خیز شد وگفت:وای نیاز... داشتم بهت اس ام اس میدادم. چی شده؟
پسرجوونی جلو اومد تا سفارش بگیره.سیما اشاره کرد "بعدا" و پسر رفت.
دستهامو روی صورتم گذاشتم چند نفس عمیق و پشت سر هم کشیدم ... لرزش لبها و چونه ام دست خودم نبود .
سخت زمزمه کردم : سیما دارم خفه میشم.
سیما کمی صندلی اشو جلو کشید و گفت:
-نیاز یه کلام بگو چی شده ... داری منو میکشی... مامانمم نگرانت شده بود. صداتو که پای تلفن شنید فکر کرد چی شده... 
به نقطه ی نامعلومی روی میز خیره شدم و سیما گزینه ها رو ردیف کرد:حال پدر ومادرت خوبه؟
پوزخندی زدم و سیما گزینه ی دیگه ای انتخاب کرد:
-نادین باز گند بالا اورده؟
به علامت نفی سرمو تکون دادم و سیما اروم پرسید:
-خاله ات اینا باز چیزی گفتن؟
یه قطره اشک بدون اجازه ی من راه خروج و پیش گرفته بود . با سر انگشت پاکش کردم و گفتم: نه...
سیما: کیوان مزاحمت شده؟
_نه...
سیما:فرزاد؟
_وای... سیما نه... یه چیز افتضاحه که تا اخر عمرتم بهش فکر کنی عمرا بتونی حدس بزنی...
سیما کلافه گفت:یه کلام بگو چه مرگته ... اه ...!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لرزش چونه امو کنترل کنم ، بی ثمر بود چون بدتر صدام خش دار و گرفته تر شد درهمون حال گفتم:
- ابرومون داره میره... ابروم رفت... حس میکنم بدبخت شدم!!! 
سیما با چشمهای گرد شده از نگرانی گفت:نیاز خواهش میکنم بگو چی شده... داری منو می ترسونی...
دماغمو بالا کشیدم چطوری میتونستم حرف بزنم؟ یا توضیح بدم یا توجیه کنم یا بحث کنم یا ... خدایا این دیگه چه مصیبتی بود؟!
سرمو بین دستهام گرفتم و با ز به نقطه ی نامشخصی زل زدم.چشمهام قدرت حفظ و نگهداری اشکهامو نداشتن و اونها بی مهابا روی صورتم غلت میزدند.
دیگه علنا داشتم گریه میکردم.
سیما بدون اینکه تلاشی کنه تا مسیر نگاهمو تعقیب کنه اهسته پرسید:با کسرا مشکل پیدا کردی؟
شدت گریه ام بیشتر شد وگفتم: حالا چطوری به کسرا بگم؟
سیما پوفی کشید و گفت:نیاز چی شده؟ موضوع چیه؟ میخوان زوری شوهرت بدن؟ نکنه کیوان؟؟؟بلایی سرت اورده...
_ نه... هیچ کدوم. اصلا موضوع من نیستم...

نه... هیچ کدوم. اصلا موضوع من نیستم... 
سیما: خفم کردی... پس چی؟
با هق هق خفیفی گفتم:
_با چه رویی بگم چی شده... 
سیما:به قران میزنمت...
دماغموبالا کشیدم .دیگه داشتم به هق هق میفتادم!
سیما مضطرب مفصل انگشتهاشو می شکست.
لبمو گزیدم و درحالی که به تصویر خودم که روی میز سیاه رنگ کافی نقش بسته بود ، خیره شدم، اهسته گفتم: مامانم...
سیما هول گفت: خاله مریم طوریش شده؟ چی شده؟
محکم لبموبین دندون هام فشار دادم.
حقیقت به زبونم نمیومد.
نفس عمیق دوباره ای کشیدمو اروم تر گفتم: نه... فقط...
سیما خیره نگام میکرد و من اروم گفتم:مامانم حامله است!
سیما مات به من خیره شد. 
مسلما اشکهایی که بی مهابا روی صورتم غلت میخوردند شوخی نبود یا استرسی که قبل از دیدارمون تو کلام من مشهود بود یا این که حتی یک شونه هم نزده بودم به موهای اشفته ام که زیر شال مشکی سفید کهنه ام بد فرم مونده بودند هیچ کدوم باعث نمیشد تا سیما یه درصد فکر کنه که دارم باهاش شوخی میکنم!
وای که چه نیاز مبرمی داشتم تا یکی بهم بگه این ماجرا یه شوخی احمقانه است.
سیما اونقدر شوکه بود که نمیدونست چه بگه... 
مادر دوستش ، که استاد دانشگاه بود که چهل وچهار سال سن داشت که من دختر بیست ودو ساله اش بودم که یه پسر بیست و شش ساله داشت حالا حامله بود؟!
چند لحظه به سکوت جفتمون گذشت واقعا انگار سیما نمیدونست برای دلداری من چه واکنشی باید نشون بده . در اینکه من نیاز نامجو ، واقعا نیاز به دلداری داشتم شک نبود اما... بیشتر نیاز داشتم تا کسی بهم بگه امروز احمقانه ترین شوخی دنیا رو مادرم باهام کرده!
از سکوت خسته شدم و نفس عمیقی کشیدم و رو به سیما که در فکر بود گفتم: می بینی ... می بینی سیما ... بدبخت شدم!
سیما پوفی کشید.
چند لحظه بهم زل زد ... مستقیم بدون اینکه پلک بزنه به من نگاه میکرد من هم به چهره ی سبزه و صورت گرد و تپلش که ته چهره اش به شادی میزد نگاه میکردم.
چشمهای میشی خوشرنگی داشت و مژه های بلند. دوست هشت ساله ام بود . ازدوره ی دبیرستان تا به الان ...
نفس عمیقی کشیدم و سیما با لبخند کجی و معوجی گفت: اخه چرا ؟خیلی خلی... خیلی هم حاد نیست... خوب میتونه سقط کنه!
بی توجه به مکانی که توش حضور داشتیم بلند گفتم:یه بچه ی پنج ماهه رو؟؟؟
سیما شوکه تر ازقبل گفت:چـــــی؟ 5ماهه مامانت حامله است؟
دستی به پیشونیم کشیدم ... باز گریم گرفت و با صدای خش داری گفتم: اره... 5 ماهه حامله است من حتی پنج ساعت هم نیست که خبردار شدم!
سیما کلافه گفت: مگه میشه ... مامانت چطوری نفهمیده؟
ارنج هامو لبه ی میز دودی گذاشتم و اروم با انگشت اشاره شقیقه هامو ماساژ دادم و گفتم: فکر میکرده یائسه شده ... ولی حامله است. سر ظهر برگشته به من میگه دکتره یه کاری کرد که صدای قلبشو بشنوم!!! خدایا...
سیما لبشو محکم زیر دندون گرفت تا خنده اش کاملا کنترل بشه ، هرچند به هیچ وجه موفق نبود سرمو پایین انداختم از حالا باید این سر به زیری و یاد میگرفتم وگرنه!
اره سیما میخندید باید هم میخندید... درواقع خودم هم میدونستم بیشتر از اینکه گریه دار باشه خنده دار بود. اما نه از نوع خنده دار مسخره ، بیشتر خنده دار از نوع خوشحال کننده! ولی برای من یه عذاب علیم و دردناک بود! من بیست و دوسالم بود ورود یه بچه ی جدید ...
کاملا ناگهانی به سمتش چرخیدم هنوز میخندید ... با حرص و اخم پهنی گفتم:اره بایدم بخندی... خنده دارم هست... شدیم مسخره و مضحکه ی عام وخاص!
سیما عمیق تر لبخندی زد وگفت:نیاز باور کن اونقدرا هم که فکر میکنی بد نیست... خدا خواسته دیگه ... قسمت بوده که ... خواست حرف دیگه ای بزنه که وسط حرفش پریدم ...
با شماتت گفتم:اگر پارسال با کیوان ازدواج میکردم خانم دکتر نامجو الان صاحب یه نوه بود نه یه ...
باقی حرفمو خوردم ... کلافه بودم!!!
سیما دستهاشو درهم قلاب کرد وگفت:پدرت چی میگه؟
هیستریک بلند داد زدم: خیلی خوشحاله!
سیما دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه بلند زیر خنده زد .
منم با غیظ گفتم:سیما ... سیما خواهش میکنم نخند... سیما تو رو خدا... من بدبخت شدم!
سیما دستش و روی دستم گذاشت وبا صورتی که انتهاش هنوز پر از خنده بود گفت: نیاز چرا سخت میگیری...
با بغض گفتم:کسرا بفهمه چی؟ مادر من حامله است ... مادر من که نزدیک نوه دار شدنشه... سیما خیلی مسئله ی بدیه... مامان من 44 سالشه ... استاد دانشگاهه... پدرم مهندسه... میدونی چقدر این اتفاق ناجوره؟ بخدا اگر بدونی... خنده دار نیست... ابرومون رفته!
سیما با کلامی که مزه ی شوخی می داد گفت:چه ابرو ریزی ای؟؟؟ مامان و بابات سن و سالی ازشون گذشته درست ولی این چه اشکالی داره؟حکمت خداست ... هم سن وسالای مامان تو هزار تا درد و مرض دارن دور از جون مریم جون ... اینقدر سلامت هست که صاحب یه نی نی شده!
داشتم دیوونه میشدم با دندون قروچه گفتم:سیما به قران میزنمت...
سیما با خنده گفت: نیاز تو رو خدا بیخیال... این خیلی بامزه است که تو صاحب یه... وایسا ببینم مامانت پنج ماهه است؟ بچه چیه؟
خشک گفتم:پسر!
سیما چشمهاش برقی زد وگفت: خوبه که ... صاحب یه داداش دیگه هم میشی...
با حس دردی بی درمون داشتن گفتم: سیما... سیما میکشمت... این بدترین اتفاقی بود که میتونست رخ بده! من جواب مردم و چی بدم؟
سیما ابروهاشو بالا داد و گفت:واه ... نیاز خل شدی...
پرت گفتم: بابام با پسرش نیم قرن تفاوت سنی داره... وای خدا اقا شاپور نامجو پنجاه سالشه داره دوباره پدر میشه...
سیما میون حرفم پرید و گفت:ولی دلش حسابی جوونه... اخی...
نفس عمیقی کشیدم خوشبختانه چشمه ی اشکم فعلا خشک شده بود .با یه لحن جدی گفتم:سیما ... میفهمی اون بچه به دنیا بیاد چی میشه؟وقتی بیست سالش بشه مامان من 64 سالشه .... بابام هفتاد سالشه! میفهمی این یعنی چی؟ 
سیما:اره نیاز اون موقع تو هم سن مامان خودتی... 44 سالته ... یهو دیدی خودتم تو این سن بچه دار شدی!
میخواستم جیغ بکشم.
با حرص گفتم:این امکان نداره!!! من خودمو میکشم...
سیما بلند خندید و من با اخم وتخم ادامه دادم: اره بخند ... بایدم بخندی... این اتفاق برای خودت میفتاد چی؟
سیما: باور کن خیلی خوشحال میشدم... اصلا خودم ازش مراقبت میکردم...
میخواستم سرمو به میز بکوبم... کلافه گفتم:چرا هیچکس منو درک نمیکنه.
سیما: اخه مشکل تو چیه؟
خسته گفتم: کسرا...

سیما:کسرا ؟ مگه به کسرا گفتی؟
_نه ... ولی وقتی بخواد خواستگاریم بیاد که می فهمه...
سیما:خوب این چه مشکلیه؟
یک لحظه چشمهامو بستم و دوباره باز کردم. 
نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم اگر نتونتم مادرمو بکشم سیما برای مرگ به شدت خودشو اماده کرده.
چنگی به موهام زدمو گفتم: خانواده ی کسرا... !
سیما:خوب خانواده ی کسرا چی؟
اهی کشیدم وگفتم:خب اوناخیلی سنتی هستن... میدونی که...
سیما:چه ربطی به این داره که تو صاحب یه داداش شدی؟
صورتم درهم رفت پوف بلند بالایی کشیدم وگفتم: مردم هزار تا حرف میزنن...
سیما ابروهاش و بالا داد وگفت:دیوانه ... اخه چرا اینقدر برات این عمل زشت و ناپسنده؟خوب پدر ومادرت زن و شوهرن؟ و با خنده گفت:مگر اینکه خلافش ثابت بشه ... وریز خندید!
چشمهامو باریک کردم وگفتم:مطمئنی اگر این اتفاق برای خودت میفتاد همین حرف ومیزدی؟
سیما لبخند محوی زد وگفت: مامان من لوله هاشو بسته!
چشم غره ای بهش رفتم و سیما گفت: ببین خیلی داری قضیه رو بزرگ میکنی... پذیرفتن یه عضو جدید خوب اصلا اشکالی نداره ... تازه باید کلی خوشحالم باشی...
_ اگر کسرا و ازدست بدم چی؟
حتی با فکر کردن به این موضوع هم قلبم تو سینه میریخت ... واقعا اگر بخاطر همین مسئله اونو از دست میدادم!
سیما با تعجب گفت:نیاز واقعا به شدت خل شدی... اگر کسرا بخواد تو رو بخاطر باردار شدن مادر 44 ساله ات ترک کنه چه بهتر! بعدشم این مسئله فقط برای تو بزرگه ... نادین هم مشکل داره؟
دستی به صورتم کشیدم وگفتم: همه خوشحالن... واقعا نمیفهمم چرا... هیچ کس فکر این نیست که این بچه پس فردا به دنیا بیاد هم سن بچه ی منه... همه اونو به چشم نوه ی خانم نامجو نگاه میکنن نه بچه اش ... نه برادر من!
سیما پوفی کشید . در هرصورت مرغ من مثل همیشه یه پا داشت. حس میکردم سیما هم ترجیح میده خیلی خودش رو برای مجاب کردن من به زحمت نندازه و خسته نکنه چون اصولا عادت نداشتم مجاب بشم ... بعد از عمری فقط حرف خودمو زدن ...کوتاه اومدن تو راسته ی کاریم نبود ... وای خدا این مصیبت بود!!!
سیما چند لحظه ساکت شد خسته از سکوت های پشت سر هم سیما گفتم: اصلا چرا این اتفاق افتاد؟
سیما بی حوصله گفت:خوب پدر و مادرت بخوان میتونن بچه رو سقط کنن!
_ بابام اصلا راضی نمیشه داره براش سیسمونی میخره باورت میشه؟ با نادین رفتن براش تخت خواب بخرن... و با حرص و بغض ادامه داد:مامانم تازه ویار کرده یعنی دقیقا از وقتی فهمیده پنج ماهه حامله است... کاش زودتر جدی میگرفتیم... کاش میفهمیدیم تهوع با عوامل یائسگی خیلی فرق داره کاش... خیلی دیر شده وای سیما... مامانم به بوی پیاز داغ حساسیت به خرج میده... سیما اوضاع خونه داغونه ... من چطوری درس بخونم واحدامو پاس کنم...
سیما با لبخند به من خیره شده بود.
بی توجه به چهره ی سیما گفتم: اصلا چطوری به کسرا بگم؟
سیما نفسشو تو صورتم فوت کرد وگفت:کشتی ... هی کسرا کسرا... وای نیاز این پسره تو رو جادوت کرده... اصلا بهت پیشنهاد ازدواج داده؟ میدونی اگر خواستگاریت نیاد تویی که ضربه میخوری؟
رومو ازش گرفتم و پشت چشمی براش نازک کردم...
اهسته گفتم: از روز اول رابطه ی من کسرا بنا به ازدواج شروع شد ...خودت که تمام مدت شاهد بودی.
سیما:منکر این نیستم ... درست کسرا از هر لحاظ ایده اله... ولی واقعا تا به حال بجز همون اولین بحثتون تا به حال یک بار دیگه هم از این پیشنهاد حرفی زده؟اونقدر موضوع و جدی گرفته؟ تو الان90 درصد ناراحتیت بخاطر واکنش کسرا و خانواده اشه... درحالی که تو اصلا خانواده ی کسرا و ندیدی و نمیشناسی جز یه برخورد دورا دور هیچ از نزدیک حتی باهاشون سلام علیک هم نکردی... حتی نمیدونی که اون واقعا قصدش از ادامه ی رابطتون چیه ...
مات به دهن سیما خیره شدم.
سیما ابروهاشو بالا داد وگفت: باز چی شد؟
لپهامو پر باد کردم و گفتم: توروخدا من وراجع به احساسم به کسرا به شک ننداز...
سیما:احساساتو کاری ندارم ... دارم میگم به کسرا بگو زودتر تکلیفتو مشخص کنه.
با جیغ گفتم: تو این شرایط؟
سیما با اخم گفت:هیس عزیزم... اینجا یه مکان عمومیه... پس تو کدوم شرایط؟ بعدشم تو الان مگه تو چه شرایطی هستی؟ هرکی ندونه من که میدونم تو چقدر خواستگار خوب داشتی که بخاطر این اقا کسرا ردشون کردی؟ از پسرخاله ات گرفته تا پسراقای مشیری زاده!حتی همین فرزاد... حالا یه برادر کوچولو هم به جمعتون اضافه شده ... این اصلا بد نیست!
به انگشهای باریک وکشیده ی سیما که به حلقه ی ساده و نگین داری مزین بود خیره شدم.
پنج ماهی میشد ازدواج کرده بود ... اه بغض داری کشیدم و سیما گفت: نیاز یه ذره فکر کن قبح این مسئله کجاست؟ 
_سیما اگر بچه های دانشگاه بفهمن میشم سوژه!
سیما با کلافگی ولحن زاری داری گفت:اخه از کجا...تو داری درستو تموم میکنی ... همه چیز تموم میشه! میخوای ارشد شرکت کنی... پروژه هاتو تکمیل کنی هان؟
چهار ماه دیگه صاحب یه برادر میشم ... وقتی برای درس خوندن پیدا نمیکنم... 
سیما: بیا خونه ی ما اینقدر درس بخون جونت دربیاد... تازه کسرا هست کمکت میکنه!
_وای خدا ... الان گیج گیجم...
سیما:الان برو خونه... یه دوش بگیر... ساعت ده شب منتظر تماس کسرا باش باهم از همه چی و هیچی صحبت کنید و بعدش هم بگیر تخت بخواب. خوب؟
دماغمو بالا کشیدم و گفتم:به کسرا بگم؟
سیما: نمیدونم اگر فکر میکنی ارومت میکنه بگو...
_ دوست دارم رو در رو بهش بگم...
سیما:خوب زنگ بزن بگو بیاد... منم به حسام زنگ بزنم بیاد چهارتایی شام وباهم باشیم؟
تند گفتم:وای... نه نه... با این قیافه نمیخوام منو ببینه...
سیما لبخند مضحکی زد و گفت: نه که خیلی سرشو بلند میکنه تو رو ببینه؟؟؟
از تصور چهره ی کسرا لبخندی ریزی زدم و اروم گفتم: همین کاراش منو اسیر کرده دیگه...
سیما ایشی گفت و حس کرد م حتی فکر کردن به کسرا باعث میشه اروم بشم.
بعد از یه مدت کوتاه که پیش سیما موندم و درد و دل کردم و غر زدم بالاخره تصمیم گرفتم به خونه برگردم.
هرچند اعصابم به متشنجی بعداز ظهر نبود و تمام عصرم با حرفهای ارمان گرایانه ی سیما پرشده بود ولی در کل حداقل از اینکه پیش یکی گفته بودم بنظرم عیبه که با برادرم بیست و دوسال اختلاف سنی داشته باشم حس بهتری داشتم!
با اتوبوس به خونه رفتم ، حین پیاده روی و دید زدن ویترین ها فکر میکردم کسرا الان به چه چیزی فکر میکنه؟! 
با لرزش گوشیم تو جیبم اونو بیرون کشیدم . تا قبل از باز کردن پوشه ی پیام فکر میکردم سیما باشه ، اما با دیدن اسم راد لبخندی به لبم اومد.
چه حلالزاده هم بود.
_سلام خانم. خوبی، روز خوبی داشتی؟
تند تایپ کردم:سلام... خسته نباشی مرسی خوبی؟
وجواب روز خوبی داشتی و ندادم چون گند ترین روز زندگیم بود امروز!
بعد از پنج دقیقه درست وقتی داشتم وارد کوچه ی بن بستمون میشدم و از کناررنوی چهار چرخ پنچر مشکی اقای حسنی میگذشتم پیام دوم کسرا هم رسید: بله ، عالی. چه خبر؟
_سلامتی ... شما چه خبر؟
با دیدن در سفید رنگمون که شیشه کاری دودی داشت و نمای مرمری اپارتمان شش طبقه ، کلید و از زیپ جیب کوچیک کوله ام که مخصوص موبایل بود اما من هیچ وقت توش موبایل نمیذاشتم وبیشتر برای گذاشتن جعبه ی ادامس ریلکس و کلید استفاده میکردم دراوردم...زیپ کولمو نبستم چون باید دوباره کلیدموتوش میذاشتم... روش یه پیکسل نایک سفید چسبونده بودم و اونو هم صاف کردم...
پیغام سوم کسرا اومد:
_خبری نیست. راستش خوشحال میشم فردا نهار و باهم باشیم.
باز این بشر تز داد . ممکن بود من ناراحت بشم؟ که فردا نهار را با اون نباشم؟ اصلا چنین اتفاقی ممکن بود؟ نه خدایی...
هنوز جلوی در بودم هنوز زیپ جیب کوچیک کوله ام که به یک پیکسل نایک مزین بود ، باز بود و گوشیم هم دو دستی چسبیده بودم وفکر میکردم درجواب این دعوت محترمانه چه جواب محترمانه ای می تونم بدم!
وقتی کسی که چندین ماه ازگار یک بار اسممو خالی صدا نکرده بود وقتی اکثرا شما شما میکرد وقتی به قول سیما نگام هم نمیکرد وقتی زیاد مهربون و مودب و به قولی بچه مثبت بود نمیشد حرفهای ذهنمو در یه جمله ی زیادی صمیمانه بدون فکر پیاده کنم، باید درست مینوشتم بدون غلط همراه با نقطه و ویرگول سرجا ، یادش بخیر اون اوایل چقدر لحنشومسخره میکردم.هرچند بیشتر اون اوایل خربودم!
جواب مثبت قاطعمو در جمله ی بله خیلی هم خوشحال میشم نوشتم. حتی کلی فکر کردم بنویسم خوشحال میشوم یا میشم! دراخر به گزینه ی دو رای دادم.و همونو ارسال کردم.
درو باز کردم.
وارد اسانسور شدم در اینه به چهره ی خسته و چشمهای قرمزم نگاه کردم. نوک بینیم هم سرخ بود و کاملا مشخص بود کلی گریه کردم.
صدای شلوغی از خونه تو راهرو پیچیده بود.
خم شدم وچسب کتونی هامو یه دستی باز کردم. همونطور خم موندم و پیام چهارم کسرا رو باز کردم.
_پس من فردا جلوی دانشگاه منتظرت هستم . شب خوبی داشته باشید نیاز جان.
لعنت خدا به من... باید مینوشتم میشوم! 
از جانی که بعد از نیاز نوشته بود غرق لبخند شدم... قبلا اگر دوست پسرام از این لحن استفاده میکردن مسلما اون لحن و یه جور توهین تلقی میکردم.
مثل پیام های فرزادکه مدام برای حرصی کردن من میگفت:نیاز جان بدرود!!!
حتی یک موفق باشید هم تنگش میزدند و تمام... ولی کسرا که استفاده میکرد بیشتر منو به رویا می برد. کلا حض میکردم.
کفش هامو گوشه ای پرت کردم و در خونه رو با کلید باز کردم.با دیدن خاله مهناز و پسرش کیوان خنده ی مکالمه ی کوتاهم با کسرا جاشو به اخمی ترش داد.
اصلا منتظرشون نبودم.
مامان مریم جلو اومد و گفت: معلومه تا الان کجایی نیاز؟
رو به خاله مهناز سلام خشکی دادم و شالمو روی چوب رختی کنار در اویزون کردم.
دگمه های مانتومو باز کردم ... بابا شاپور خان نامجو جلوم ایستاد.
ناچارا محض احترام عادت مآبانه اول من سلام کردم.
شاپورخان لبخندی زد وگفت:سلام نیازم ، کجایی دختر ... مادرت که از نگرانی داشت سکته میکرد.
نادین مسخره گفت: با اون دوست عتیقه اش بوده لابد ...
با حالتی تدافعی چشمهامو باریک کردم حیف کیوان نشسته بود وگرنه جواب خوبی برای لفظ عتیقه داشتم!
رو به مامان مریم گفتم: گفتم که میرم با سیما قرار داشتم.
نادین باز مسخره طعنه زد: به نام سیما ... به کام معلوم نیست کی!
کیوان رو به من گفت: چه خبر دخترخاله...
منظورش از این چه خبر احتمالا قدم نو رسیده بود . حیف کسرا چند لحظه پیش بهم گفته بود جان، وگرنه اعصابم اونقدر متلاشی بود که تمام تقصیرات دنیارا گردن کیوان بندازم و هرچی به دهنم میرسه نثارش کنم.
نگاهمو از کیوان گرفتم وبی توجه به جمع به اتاق رفتم. حوصله ی سوال و جواب نداشتم.در اتاق و بستم وبا خیال راحت نفس عمیقی کشیدم.
اولین چیزی که در وهله ی اول باعث ارامشم میشد میز اینه ام بود که پر بود از هدایای کسرا ، دو تا عطر... یک گردنبند با پلاک فیروزه و یک جاشمعی کوچیک که وسطش یه سنگ امیتیست خیلی شیک داشت که به مناسب ماه تولدم بهم هدیه داده بود. 
ساعت رومیزی با عقربه های شبرنگ که جعبه موسیقی و جعبه ی جواهر هم لقب میگرفت یکی از هدیه های کسرا به مناسب روز زن بود .با یه عالم کتاب... اعم از درسی و غیر درسی! 
اتاقم یه میز اینه ی سفید داشت که در امتدادش ویترین عروسک هام و کمد لباس و گذاشته بودم تخت ست اینه ام زیر پنجره حضورش رو اعلام میکرد ... و یک میز تحریر سیاه که روش لپ تاپ سفیدمو گذاشته بودم ،در کنج دیگه ی اتاق یعنی رو به روی تختم قرار داشت . کل اتاق مربعیم به همین چهار تا تیر وتخته ختم میشد.
کرکره های سورمه ای جلوه ی خاصی داشت و تابلوی طرح کوبیسمی که از فرزاددوست پسر سابقم گرفته بودم بجز ساعت دیواری ای که خودم خریدمش تنها اویزهای روی دیوار بودند.
روی صندلی میز اینه ام نشستم و کش موهای نسکافه ای مو باز کردم. شلوارمو با یه شلوارک جین که پایین پاچه هاش ریش ریش بود و پوسیدگی داشت عوض کردم وبیخیال تاپ ستش شدم.
یه تی شرت استین کوتاه قرمز تنم کردم و خودمو راضی کردم همینطوری جلوی کیوان ظاهر بشم.
زیاد برام مهم نبود قبلا تو سفر ترکیه با مایو جلوش جولون میدادم این یکی دیگه زیادی با حجاب بود.
عجیب دلم میخواست باز گریه کنم.
اگه کسرا میفهمید چی؟؟؟ و کسرا... البته یاد کسرا...و دعوت فردا!
دلیل موجهی بود تا تو کمدم تا کمر فرو برم و فکر کنم چی بپوشم! نگاهم به مانتوی کرم رنگی خشک شد با شال قهوه ای و جین قهوه ای بدک نمیشدم . همیشه ی خدا تو انتخاب لباس برای رفتن پیشش دچار مشکل میشدم چون کسرا هیچ وقت به من نمیگفت چه رنگی می پسنده یاکلا هیچ اظهار نظر خاصی نمیکرد.به قول سیما اصلا به من نگاه نمیکرد!
دوباره روی صندلی مقابل میز اینه ام نشستم . تو این هفت ماهی که با کسری اشنا شده بودم همه چیز عالی بود. بیشتر از عالی... واقعا نمیدونستم چه صفتی به کار ببرم.
کسرا به من احترام میذاشت. به معنای واقعی احترام، یه بار هم از دهنش یه حرف ناشایست حتی یه ضمیر ناقابل تو هم نشنیده بودم.
بی ادب نبود، شوخی هاش سنگین بود .کم حرف بود در واقع به جا حرف میزد، به جا میخندید، به جا سنگ صبور ،به جا شوخی میکرد ، مهربون بود. خالص وپاک بود. خیلیا از متانت ومتشخص بودنش پیشم تعریف میکردند و درست بود که دلم میخواست خرخره ی تک تک اونایی که از مهندس کسرا راد تعریف میکردند بجوم ولی موضوع اینه در پس تمام این حس جویدن خرخره، ذوقی زیر پوستی تو وجودم میجوشید. از اون احساسات افتخار امیز که در قیاس با هیچ کدوم از دوستای سابقم نداشتم، قبلی ها همگی یک چیزی کم داشتن کسرا زیادی به چشمم کامل بود.
حتی روند دوستی و ایجاد رابطه مون هم متین وسنگین پیش رفت.
کسرا پسرعموی حسام نامزد سیما بود. درواقع نامزد سابق و شوهر فعلی سیما...
حسام و کسرا جفتشون هم دانشکده ای من و سیما بودن ولی من تا خود نامزدی و عروسی سیما اصلا کسرا رو نمیشناختم حتی به عنوان یه هم دانشکده ای هم برام چهره اش اشنا نبود فقط حسام و میشناختم اونم بخاطربرخورد هاش با سیما ... سیما و حسام از طریق یه دوست مشترک یا بهتر بگم یه زوج مشترک برای انجام یه پروژه توی دانشگاه بهم معرفی میشن و همون یه اشنایی اونها رو به فرجام بادا بادا مبارک بادا میرسونه!
به هرحال اولین بار که کسرا رو دیدم توی نامزدی سیما بود...
یه سلام یه جواب و توی عروسی هم دورا دور زحمت هایی که برای حسام و مراسم میکشید و شاهد بودم.
تو منزل سیما هم با کمک هم جهیزیه اشو میچیدیم هرچند که کاملا اتفاقی باز اونو میدیدم و همون برخورد محترمانه ی یه سلام یه جواب به قوت خودش پا برجا بود... سیما چند باری اونو دعوت کردو درتمام این مراسم ها من هم حضور داشتم. چون سیما تک فرزند بود و خواهر نداشت و حسام هم برادرش از دو تا معلوله و تو اسایشگاهه و کسرا رو برادر خودش میدونه! کم کم تو دانشگاه اگر گذری میدیدمش سلام و علیک میکردیم... هیچ وقت فکرشم نمیکردم کسی مثل اون بتونه منو جذب خودش کنه! یعنی پیش خودم میگفتم عمرا من از این بشر خوشم بیاد ... ولی همون عمرا کردن ها عاقبت کار دستم داد.
وقتی از درسهام ناله میکرد مو کم اورده بودم... اون به دادم رسید چون یه روزی از همون روزا با یه چهره ی سرخ و سر به زیری خفه زمزمه کرد که خوشحال میشم در دروس کمکتون کنم ! الان از یاد اوریش حس قشنگی دارم ... اولش برای خنده ومسخره بازی میخواستم بهش نزدیک بشم... چون همیشه اون یه پسر سر به زیر وخجالتی بود و اصلا توجهی به من نشون نمیداد... منم که عادت نداشتم کسی محلم نذاره بهرحال...
وقتی برای اولین بار این جمله رو با این لحن گفت تو دلم مسخره اش کردم ... ولی کم کم اسیرش شدم!
احمقانه ترین بهانه برای تماس بیشتر ، دیدار بیشتر ، صحبت بیشتر... حتی این بهانه هم شیرین و متین و سنگین بود . درست مثل خودش... !
هنوز هم منو نیاز خالی صدا نمیکرد بعداز گذشت هفت ماه ، هنوز نیاز خالی خطاب نمیشدم... گاهی جان گاهی خانم گاهی نامجو! 
کشوی ویترن عروسک هامو باز کردم. یه دفتر خاطرات قفل دار که بوی عطر میداد و بیرون اوردم.
اولین هدیه ای بود که کسرا بهم داد.
یه دفتر به رنگ صورتی با قفل وکلید ... برام خیلی با ارزش بود بخاطر همین هیچی توش ننوشته بودم،نمیدونستم چی باید توش بنویسم ... خاطره، شعر، اتفاقات روزمره...، اصلا بلد نبودم خاطره بنویسم ... 
مونده بودم چطوری بعضیا خاطراتشونو مینویسن... مثلا از پیش کسرا بودن باید مینوشتم؟
لبخندی زدم ... حیفم میومد توش چیزی بنویسم ولی همیشه خیلی دلم میخواست یه دفتر شعر داشته باشم ... حتی تو دوره ی دبیرستان هرشعری که قشنگ بود یا رو در و دیوار مدرسه و کلاس میخوندم و گوشه ی کتابام مینوشتم اگر میخواستم همه ی اون گوشه نویسی هارو جمع کنم خودش یه دفتر شعر میشد ولی کی حوصله داشت! باید یه تصمیم میگرفتم برای نوشتن شعرهایی که در اینده میخونم ومیشنوم ... ولی هراز گاهی بوش میکردم حیف که هر دفعه از بو و عطرش کم میشد ... با این حال یخرده اروم شدم، یه هفته ای بود کسرا رو ندیده بودم. این یادگاری ها و هدیه ها بهم این حس ومیداد که کسرا رو کنار خودم تصور کنم... بخصوص که خودش برام خریدتش و با دست خودش بهم داده ، تازه برام توش یادداشت هم نوشته بود... یعنی صفحه ی اولش برام یه بیت از حافظ با دستخط قشنگش نوشته بود:
"دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید"
دفترچه رو به سینه ام چسبوندم وروی فرش اتاق دراز کشیدم.
به لوسترم ونور مهتابی رنگی که ازش ساطع میشد خیره شدم.
چشمام درد گرفت و بستمشون ...
نفس عمیقی کشیدم.وقتی اولین بار این بیت و خوندم ... اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که خودمم باورم نمیشد با خوندن یه بیت که معنی درست و درمونشم نفهمیده بودم به اون حال و روز بیفتم.
دقیقا تا قبل از این دفتر و خوندن این شعر هیچ حسی بهش نداشتم ... تازه کلی هم بهش لقب دلقک وبچه بسیجی ومذهب نما هم میدادم. میخواستم از سر مسخره بازی و جوک باهاش دوست باشم که فهمیدم جوک خودمم که میخواستم کسرا رو مسخره کنم!
کم کم که شناختمش فهمیدم خدایا چه دلقکی بودم من ... ادمی که هیچ ادعایی نداشت تازه کلی هم از تریپ ظاهرنماها بدش میومد در عین پاکی و مهربونی به من احترام میذاشت و بهم اجازه میداد کلی باهاش وقت بگذرونم.وقت گذرونی هایی که خیلی پاک و درست بودن ، کافی بود یه ربع بیشتر پیشش باشم صداش درمیومد که برو خونه، دیر وقته ... خانواده ات!
همین رفتارهای کوچیک کوچیکش اونقدر برام بزرگ شده بود که خیلی زود اعتقادات وباورهاش هم برام محترم شد. بخصوص که سعی نمیکرد منو به راه راست هدایت کنه ...
میگفت هرکسی اگر خودش بخواد میتونه عوض بشه ولی باید مراقب باشه که عوضی نشه!
کلا ادم جزیی نگری بود و باعث میشد منم جزیی نگر بشم!
برای تک تک حرفهایی که میزد ارزش قائل بودم . برای تمام بحث هایی که با دلیل و منطق منو مجاب میکرد ارزش قائل بودم . بخصوص که با تمام ایمانش تو کار منم دخالت نمیکرد . و همین باعث میشد خیلی برام محترم باشه!
یا وقتی برام بی بهونه و با بهونه، بی مناسبت و با مناسبت ... محض یادگاری هدیه میخرید ... یخرده احساساتی شدم و عقلمم پا به پای حسم پیش میومد.
تمام کادوهای کسرا که البته خیلی ارزشمندو مادی نبودند و بیشتر جنبه ی معنوی داشتند رو چشمم بودن ؛چون از روی پاکی و بی منتی بهم هدیه میشدن . یه کتاب حافظ ... یه قران که با خط فوق العاده ای که اردیبهشت برام از نمایشگاه خریده بود... 
همیشه برام خرج میکرد بدون منت و گله،کاری که تو مرام دوست پسرای قبلیم نبود! برای قبلی ها باید جبران میکردم اما کسرا توقع جبران نداشت . فقط توقع داشت باهاش صادق باشم ! هرچند همین هم خیلی با صراحت ازم نخواسته بود. جالبه ... کسرا هیچی ازم نخواسته بود!
دقیقا بعد یه مدت کوتاه به این نتیجه رسیدم میتونم کسرا رو بیشتر ازخودم دوست داشته باشم! وای چه اعتراف بی پرده و غلیظی...
هرچند بار اولم نبود که تو این هفت ماه بخودم از داشتن چنین احساسات منطقی ای می بالیدم. حتی عقلمم تاییدم میکرد!
نگام به میز اینه افتاد... باز ذهنم رفته بودم به روزهایی که تک تک اون هدیه ها رو با خجالت و شرمندگی بهم میداد و به یاد بیارم...!
با تقه ای که به در خورد از میز اینه ی عزیزم و افکار عزیز ترم و توهم استشمام عطر کسی که فکر میکردم کنارمه اما کنارم نبود، دل کندم . 
نادین بلند و تلگرافی گفت:نیاز شام...
دفترمو سرجاش گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. به دستشویی رفتم تا سر وصورتمو بشورم . حس میکردم کل صورتم با لایه ی دوده پره!
چند بار صورتمو با اب و صابون مخصوص شستم حین استفاده از حوله به چشمهای قهوه ای ساده و ابروهای نازک و خطیم نگاه کردم. رنگ نسکافه ای ابروهام کمرنگ شده بود و داشت به رنگ مشکی و اصلی خودشون درمی اومد. ریشه های موهام هم بیرون زده بود.
لبهای نازکم هم بی رنگ و روح بودند. صورت گردم خیس بود . تنها پوئن مثبتی که چهره ام داشت این بود که اجزای صورتم منوکم سن وسال نشون میدن... اهی کشیدم باید موهامورنگ میکردم.
اینطوری که ریشه بیرون میزد دوست نداشتم.
لبخندی زدم و فکر کردم کسرا اولین بار فکر کرده بود که من شونزده هفده سال دارم!
لبخندم عمیق تر شد اوم...
منم که اولین بار دیدمش فکرشم نمیکردم که بیست و هفت ساله باشه ... جا افتاده تر نشون میداد. درواقع حدسم با واقعیت سه سال اختلاف داشت.
نمیدونم بخاطر اینه که سربازی رفته بود سنشو بیشتر میدیدم یا بخاطر چشمهای درشت و عسلیش که ترکیب روشن و خاصی به صورت سبزه اش داده بود یا قد بلندش ... شاید هم اخلاق متین و سنگینش!
مشت اب سردی به صورتم پاشیدم وفکر کردم هفت ماهه حال و روزم اینه، الکی الکی ذهنم سوق پیدا میکنه به سمت کسرا!
حیف روشو نداشتم در مقابلش لال میشدم وگرنه مشتاق بودم که ... آی منحرف... صدای شیکمم بلند شد!
با صدای قار و قور شیکمم فکر کردن رو کنار گذاشتم و از دستشویی بیرون اومدم.
نگاه سنگین کیوان را رو خودم حس میکردم.
محل نذاشتم وپشت میز نشستم.
مامان مریم گفت:فردا دانشگاه داری؟
_نه ... چطور؟
مامان لبخندی زد وگفت:هیچی خواستیم بریم خرید گفتیم تو هم بیای.
اخمی کرد موگفتم: نه ظهر کار دارم . باشه یه وقت دیگه.
خاله مهناز با لبخند دخالت کرد و گفت:خاله حالا چه کاری واجب تر از خرید برای ...
تند وسط حرف خاله اومدم و گفتم: گفتم که خاله ، کار دارم . 
مامان نفس عمیقی مثل اه کشید و منم فکر کردم حق دارم...!
کیوان با خود شیرینی دیس مرغ وجلوم گذاشت وگفت: نیاز رون برات بذارم؟
_نه پسرخاله ... مرسی من سینه دوست دارم!
کیوان تیکه ای مرغ برای خودش گذاشت وگفت:از درس ها چه خبر؟
بهش نگاه کردم. هیچ ویژگی مثبتی نداشت جز قد بلندش که فقط مثل چنار بود و همین باعث میشد تا فکر کنم خون به مغزش نمی رسه و از همه مهمتر اینکه دیپلمه ای بیش نبود. کارش هم چرخیدن در بازار موبایل بود به اصطلاح مغازه داشت اما در واقع ارث پدری بود که شد یه سقف تویه پاساژ پر رفت و امد و پولی که مفت مفت دستش می رسید و مفت تر خرج میکرد.
واقعا نمیدونستم رو چه حسابی مامانم قبل تر ها اصرار میکرد با کیوان ازدواج کنم! حتی در خوردن رون وسینه ی مرغ هم تفاهم نداشتیم!!!
چشم چرون تر و هیز تر از کیوان خودش بود این یکی روتو سفر ترکیه فهمیده بودم!
سرم به غذا خوردنم گرم بود.
خاله مهناز رو به مامان گفت: مریم عزیز زیاد حالش خوب نیست ...
مامان هم آهی کشید وبا نگرانی که تو لحنش موج میزد گفت:اره منم دیروز بهش تلفن کردم ... حال ندار بود.
بابا دخالت کرد توی بحث و گفت:خودم اخر هفته عزیز ومی برم پیش یه دکترقلب خوب... دکتر صمدی هم به هرحال سن وسالی ازش گذشته ...
خاله ومامان همزمان اه پر دردی کشیدند وبا چهره های تو هم داشتند با غذاشون بازی میکردند.
کیوان به خیال اینکه بامزه است گفت: بابا عزیز که از من و شما سرومرو گنده تره . مامان من اینقد که شما ازدواج مجدد نداشتی غصه اش گرفته ...
خاله مهناز با چپ چپ گفت:خوبه خوبه...
نادین هم با نیشخند گفت:حالا مامان ، عزیز جریان یه نوه ی جدید و بفهمه حالش از منو شما هم بهتر میشه...
مامانم خندید و بحث وبه تعارف کشید و رو به کیوان گفت:خاله برات بکشم؟
وای خدا مگه دیگه چقدر میخواست کیوان بخوره!
بعد از صرف غذا که بیشترش به دلداری های خاله مهناز به مامانم درباره ی حال عزیز و اینکه دوران بارداری، مامان نباید نگرانی بخودش راه بده و محبت های بابام به مامانم وحرفهای چرت و پرت نادین و کیوان گذشت من غذامو درارامش تموم کردمو فقط تنها بشقاب خودمو را برداشتم وبه اشپزخونه رفتم.
با حس حضور مریم بدون اینکه به مامانم نگاه کنم گفتم:من میرم بخوابم...
مریم دستمو کشید وگفت:نیاز...
اهسته و تند و صریح گفتم: قسمت ، حکمت، تقدیر، پیشونی نویس... هرچی... من راضی نیستم... نه راضی ام ... نه خوشم میاد ... نه خوشحالم ... نه هیچ چیز دیگه... مطمئن باش بدنیا بیاد هیچ وقت به عنوان برادرم قبولش نمیکنم.
صدای بابا شاپور بلند شد که با تحکم گفت:نیاز...
از صدای بلندش نترسیدم .هنوز سر حرفم ایستاده بود م با لحن خاصی گفتم: این بچه ی شماست ... نه من! پس مسئولیتی هم در قبالش قبول نمیکنم.
بابا شاپور با لحن ملایمی گفت:شاید من و مادرت سرمونو گذاشتیم زمین ... اون وقت تو نمیخوای از برادرت نگهداری کنی؟ مگه میشه نیاز؟
شونه هامو با لاقیدی بالا انداختم وگفتم: اره میشه... من ازالان دارم میگم که هیچ مسئولیتی در قبالش ندارم... اصلا به من ربطی نداره... ظهرم بهتون گفتم ، این خربزه ای که شما خوردید خودتون هم پای لرزش بشینید!
بابا دستهاشو مشت کرد و من بی توجه به اشکهای مامان ونیشخند کیوان و اخم نادین و دهن باز خاله مهناز به سمت اتاقم رفتم.
لحظات اخر صدای نادین که بلند گفت:نیاز خیلی گستاخی با بستن دراتاقم یکی شد. 
چیز عجیبی نبود.
من نیاز نامجو نمی تونستم بپذیرم ...! 
سرمو روی بالش گذاشتم . 
ساعت پنج دقیقه به ده بود.
هرشب ساعت ده کسرا به گوشیم زنگ میزد.
چشمهام باز پر اشک شد. مامانم استادادبیات بود. چقدر افتخار میکردم از داشتن چنین مادری... یا چنین پدری... و این فضاحت پیش اومده...!!!
با لرزش موبایلم دماغمو بالا کشیدم.
صدای گرم کسرا بدون خش... صاف و بم گوشمو نوازش کرد.
کسرا:سلام شب بخیر...
_سلام خوبی؟شب تو هم بخیر.
کسرا:خوبی؟ 
_ مرسی ... 
کسرا: صدات بنظرم گرفته است طوری شده؟
_ نه اتفاقی نیفتاده...
کسرا: مطمئنی؟
نفس عمیقی کشیدم و تک سرفه ای کردم وگفتم: اره ...
کسرا: باشه بیشتر اصرار نمیکنم اگر نمیخوای بگی...
_ نه کسرا باور کن من طوریم ...
کسرا میون کلامم پرید وگفت: نه نه... نیاز جان دروغ نگو... از لحنت مشخصه . سرحال نیستی. 
لبخندی روی لبم نقش بست. اینقدر حواسش جمع بود؟ از این حس مهم بودن نفس عمیق ارومی کشیدم و کسرا پرسید: امروز روز خوبی داشتی؟
_اره ... یعنی نه خوب بود نه عالی ... نه بد ...
کسرا:خوب خدا رو شکر حداقل سلامتی هوم؟...
_اره ...
کسرا: برای فردا دوست داری کجا بریم؟
کمی فکر کردم وگفتم:پاتوق همیشگی...
کسرا خندید... صدای خنده اش قشنگ بود .
توی گوشی گفت:میخواستم ببرمت درکه ...
_باشه پس بریم درکه ...
کسرا:چطور مخالفت نکردی؟
_مخالفت؟
کسرا:دیدی گفتم خوب نیستی... نمیگی چی شده؟
_من خوبم کسرا...
کسرا:نه دیگه نشد... دروغ میگی!
_من دروغ نمیگم... یخرده دلم گرفته.
کسرا:کمکی ازم ساخته است؟
بغض گلومو فشار داد و گفتم:نه ...
کسرا:نیاز جان گریه میکنی...
با گریه اروم گفتم:نه...
کسرا شوکه گفت:نیاز خانم... چی شده؟
_فردا باهم صحبت میکنیم...
کسرا: تا فردا که من ... و نفس عمیقی کشید و گفت: اگر اینطوری راحت تری باشه... پس قطع میکنم استراحت کن.
_مرسی کسرا...
کسرا:سعی کن اروم بخوابی باشه؟
_چشم ... امر دیگه؟
کسرا خندید وگفت:عرضی نیست ... نیاز خانم؟
_بله؟
کسرا:هیچی ... خوب بخوابی.
_همچنین... شب بخیر کسرا.
کسرا:شب تو هم بخیر خانم.
تماس وقطع کردم.
یه وقتا از خودم بدم میومد کسرای خالی صداش میکردم و اون همیشه اسمم وبا پسوند و پیشوند ادا میکرد! یعنی کشته ی این همه ادب ومتانتش بودم.
به بکراند گوشیم که تصویرکسرا بود زل زدم.
تو فرحزاد ازش عکس گرفته بودم.
با یه پیراهن سورمه ای و جین مشکی روی تخت نشسته بود. با اون لبخند جذابش طوری که گوشه ی چشمش چین میخورد پر رو پر رو به من نگاه میکرد.
صورت مردونه ای داشت. ابروهای قهوه ای تیره که به سمت شقیقه اش کشیده شده بودند و صورت گردی که دو تا چشم درشت عسلی رو درخودش جا داده بود.
لبهای برجسته ای داشت که اوایل مسخره میکردم و میگفتم لباش دخترونه است ... ولی کم کم حس کردم این عضو یه حالت متفاوت تو صورتش ایجاد کرده بخصوص با اون دندونهای سفیدش که وقتی لبخند میزد ترجیح میدادم بیهوش بشم!
با این حال با تمام روشنایی چشمهاش و ابرو و موهای قهوه ای تیره که به خرمایی میزد پوست سبزه داشت که یه تضاد تو کل چهره اش ایجاد کرده بود .از اون پسرهای بور نبود ولی سیاه سوخته هم نبود مابین اینها ... گندمی ، سبزه،چشم عسلی ... با یه هیکلی عضلانی و قد بلند ... چیزی که خیلی توی صورتش دوست دارم بخیه ی زیر چونه درست روی غبغبشه... به کسرای اروم و خجالتی من اون جای بخیه که نشون از شیطنت دوران کودکی داشت خیلی میومد.

فصل دوم:
نفس کلافه ای کشیدم . از اینکه سر کلاس استاد ریاحی که به زور صداش در میومد مدام چرت بزنم خسته بودم، مثلا باهاش درس عمومی هم داشتم که باید وضعیت به نسبت دروس تخصصی مفرح تر باشه!...
و مسخره تر اینکه امتحانی که میگرفت و پاس کردنش یه جور احمقانه سخت بود! خوندن چیزهایی که به قواره ی نسل من نمیخورد!
اهی کشیدم انگشتم و روی گوشیم کشیدم که صدای استاد و ضبط میکرد واقعا خودمم مونده بودم چرا چنین درسی وباید جزوه برداری و نت برداری میکردم!، کسرا بهم پیام نداده بود.
اصلا از برنامه ی امروزش خبر نداشتم ، نمیدونستم امروز کلاس داره ، دانشگاه میره ، نمیره، دلم به قرار ظهر خوش بود که میخواستم نهار وباهاش باشم و خبر حاملگی مادرچهل وچهار سالمو بدم! 
لابد ازم شیرینی هم میخواست... شاید هم میگفت: ابرو بر ... لبمو گزیدم و با صدای ریاحی که گفت: خانم نامجو با مایید؟ سرمو بلند کردم.
ریاحی دست از سرم برنداشت و با همون صدای ولوم پایینش گفت: بنظر خسته میاید؟
_ببخشید استاد ، میفرمودید.
ریاحی سری تکون داد و گفت:برای امروز کافیه ... روز خوبی داشته باشید.
به جونش دعا کردم و از جام بلند شدم خوشبختانه تعداد پسرای کلاسمون به شدت کم بود اونم بخاطر ساعت ارائه ی این درس ...
یه کش و قوسی اومدم تا یادم بره چی به چیه...
کولمو روی شونه ام انداختم و از کلاس خار ج شدم.
فایل های صوتی استاد ریاحی و تو یه پوشه ی مخصوص ریختم . سرم پایین بود که نا خودآگاه به یکی خوردم.
سرمو بالا گرفتم، طناز با خنده گفت: عاشقی ها...
_سلام...
طناز:علیک... کلاس چی داشتی؟
پوفی کشیدم وگفتم: انقلاب داشتم... 
طناز: چیه تو همی؟
اهی کشیدم وگفتم: هیچی... من میرم بوفه ... تو هم میای؟
طناز: نه با گروه کار دارم... اکی برو منم میام.
سری تکون دادم وطناز هم با تعجب ازم فاصله گرفت. کلاسورمو به سینه چسبوندم و از ساختمون بیرون زدم.
با یه عالم کلافگی و خستگی و فکر و خیال که تو سرم وول میخورد به اسفالت زمین خیره شدم... اگر کسرا منو بخاطر همین پس بزنه!
اهی کشیدم و روی نیمکتی رو به روی بوفه نشستم . بیسکوییت ساقه طلاییمو از کیفم دراوردم، هنوز یه گازم بهش نزده بودم که سر وکله ی فرزاد پیدا شد.
یعنی چند وقته یه اب خوش از گلوی من پایین نرفته ... خدا رحم کرده مار از پونه بدش میاد! یعنی حاضر بودم لفظ پونه رو به فرزاد نسبت بدم؟ چقدرم بهش میومد...!
بدون اجازه کنارم نشست . با اخم کیف و بسته ی ساقه طلاییمو برداشتم ... اومدم بلند بشم که گفت:صبر کن باهات کار دارم...
از اینکه سلام نکرد و اینقدر پررو بود خون خونمو میخورد.
سرجام نشستم و زل زدم بهش. چنگی به موهاش زد وگفت:
_ببین من فقط اومدم که...
با حرص و دندون قروچه وسط حرفش پریدم وگفتم: بهتره فکر اینکه دوباره باهم باشیم واز سرت بیرون کنی!
فرزاد چشمهاشو گرد کرد وگفت:میذاری حرفمو بزنم؟
رومو ازش گرفتم وگفت: دارم نامزد میکنم...
نمیدونم چرا جا خوردم.
با بهت دوباره بهش نگاه کردم فرزاد ابروهاشو طبق عادت بالا داد وگفت: ببین این دختره خیلی برام مهمه ... از چندتا بچه ها هم پرس و جو کرده و نشونی تو رو گرفته...
با اخم گفتم: با من چی کار داره؟
فرزاد: میخواد مثلا بیاد تحقیق!
پوزخندی زدم وگفتم: طبق وظایف انسان دوستانه و بشردوستانه ام لازم میدونم هرچی ازت میدونم وبهش بگم...
فرزاد تند گفت:ولی نیاز...
-هوم؟ میخوای به احساسات هم جنسم خیانت کنم؟
با کلافگی خاصی که کمتر توش دیده بودم گفت: نیاز ،مهسا خیلی برام مهمه ... اگر تو... و با موش مردگی ومظلوم نمایی بهم نگاه کرد.
از حرکتش خندم گرفت. این فرزادی که الان جلوم بود و اینقدر مستاصل نشون میداد با فرزادی که تو جیگرکی دربند بهم گفته بود میخوام ببوسمت تا طعم لبت دستم بیاد خیلی فرق داشت!
با این حال از تک وتا نیفتادم وگفتم: این موضوع به من ربطی نداره ... مشکل خودته!
فرزاد با اخم گفت: نیاز یه چیز ازت خواستمااا...
_فقط یه چیز؟
با لبخند مرموزی گفت: چیزای دیگه هم خواستم که ندادی!
از وقاحتش حرصم دوبرابر شد . با کلافگی گفتم: خیلی پررویی... خیلی هم پست ووقیحی... میدونی چیه... حتی اگر سراغمم نیاد من میگردم پیداش میکنم هرچی میدونم و نمیدونم و میذارم کف دستش... 
ازجام بلند شدم که بند کولمو گرفت و با لحن پشیمونی گفت:نیاز باور کن منظوری نداشتم و متقابلا ایستاد رو به رومو گفت: ببین مهسا برام مهمه... اینده ام ... گرین کارتمه ... زندگیمه... همه چیه... ببین اگر اومد سراغت... 
کولمو از دستش کشیدم وگفتم: من دروغ نمیگم فرزاد خان ... پس بگو بحث دوست داشتنم نیست! جالبه واقعا... 
قبل از اینکه بذارم فرزادحرفی بزنه کولمو رو شونه ام انداختم و گفتم:بهتره افکار کثیفتو اینقدربروز ندی ، روز خوش اقا!
و وارد بوفه ، قسمت خواهران شدم.
اوف... چه بوی کالباس و عدسی ای میومد.
ترجیح میدادم کنار پنجره بشینم تا این بو اذیتم نکنه، یه صندلی و با توجه به غرغرهای دختری که میگفت: عزیزم جائه... دنبال خودم کشون کشون به کنجی بردم وروش نشستم. کلاس بعدیم نیم ساعت دیگه شروع میشد.
بیسکوییتمو تو کیفم چپوندم... حرفهای فرزاد اعصاب خردمو خرد تر کرد.
یعنی واقعا رو میخواد کسی که تادیروز زیر گوشت دوست دارم دوست دارم میگفت حالا بیاد بگه فلانی بیا به دختری که میخوام باهاش ازدواج کنم از اون دوست دارم های دروغی هیچی نگو... انگار نه انگار... !
واقعا من پیش خودم چه فکری کرده بودم؟ چقدر احمقم خدا... یعنی بودم.
با ضربه ای که به شونم خورد از فکر و خیالم بیرون اومدم ، با اخم به طناز نگاه کردم.
خندید و کنارم نشست.
با حرص گفتم: مریضی؟
طناز دو لیوان اب جوش و لبه ی پنجره گذاشت و گفت: دو ساعت صدات کردم. پرتی ها ... کجایی؟
تو دلم گفتم ، خبر نداری چقدر گیج و منگم ... اهی کشیدم و گفتم:دست رو دلم نذار...
طناز : این فرزاد حدادی بود باهات حرف میزد؟
سرمو تکون دادم که باز حرفهاش یادم اومد، به طناز توپیدم وگفتم: مرتیکه ی احمق نمیدونم چرا دست از سرم برنمیداره ، تو هم که آنتن ، نری پخش کنی.
طناز با خنده گفت: وویی. نیاز پاچه میگیری ها ... چی شده؟چیزی گفت؟
_چرند گفت ... 
طناز یخرده نگام کرد مطمئن بودم بدش نمیاد قضیه رو بفهمه ولی تمام تلاششو کرد و زبون به دهن گرفت و بیشتر چیزی ازم نپرسید.
بجای ارضای کنجکاویش گفت: ولی پسر خوشتیپیه!
یه لحظه فکرم رفت سمت چهره ی فرزاد ، اره بدک نبود ، بین همه ی قورباغه های برکه ی معماری تو دانشگاه ما و هم دوره های من ، واسه خودش یلی بود. هرچند یل تر ازاون رفته بود آلمان!
قد بلند و چشم ابرو مشکی... به شدت هم بخودش میرسید. یه پژو جی ال ایکس هم داشت و از ترم یک لباس مارک پوش بود.
سرمو تکون دادم ... درجذابیتش انکاری نیست ولی کسرا رو چی بگم؟ با اینکه یه ظرافتی تو چهره اش بود اما صدای بم و مردونه ای داشت و البته هیکل و تیپشو . . . رنگ روشن چشمهاش و ... لبخنداشو ... اخلاقشو... اوووف...!
چراظهر نمیشد؟
لبخندی زدم و طناز گفت:چیه؟ دلت هوای فرزاد و کرد؟
حرفش به شدت بوی طعنه میداد.
با این حال لبخندمو جمع نکردم و اجازه دادم به فکراش ادامه بده، طناز حرصی گفت: فکر میکردم باهاش تموم کردی... با این پسره هستی... اسمش چی بود؟ محمد؟ چشم زاغه!
ابروهامو بالا دادم وگفتم:از زاغ منظورت عسلیه؟
طناز: نمیدونم ... همون... ازش خوشم نمیاد ... بچه مثبت بسیجی!
خندمو جمع کردم ... ای جان ... کسرا هیچ وقت محل طناز نمیذاشت ، بخصوص که چند باری من و کسرا رو هم کلام دیده بود سعی کرد تا از ته و توی ماجرا سر دربیاره و به کسرا نزدیک بشه ولی کسرا کلا از دخترای این مدلی اویزون خوشش نمیود. هرچند فرزادم از این تیپ دخترا دل خوشی نداشت.
_محمد کسرا بسیجی نیست!
طناز شونه هاشو بالا انداخت وگفت:هنوز باهاش تموم نکردی؟
لبمو محکم گاز گرفتم وتو دلم گفتم:خدا اون روزو نیاره!
سرمو به علامت نه تکون دادم وطناز ابروهاشو بالا داد و گفت: جالبه باهم موندین...
زبونم نچرخید به طناز رک بگم هفت ماهه باهمیم و ... 
فکرم ادامه دار نشد چون طناز پرسید: از اون تیپ پسرا نیست که تریپ بی افی “Boy friend”برداره درست میگم؟
نفسمو فوت کردم وگفتم: اره...
طناز چشمهاشو باریک کرد وبا لبخند خاصی گفت:خواستگاری کرده؟
آه از نهادم بلند شد!تمام مشکل من با کسرا همین بود ... سرانجام این رابطه رو نمیدونستم. همین باعث میشد کلی فکر و خیال داشته باشم والبته استرس، استرس از دست دادنش...!
یه لحظه از این فکر مو به تنم سیخ شد و طناز گفت: چطور بدون صیغه باهات مونده؟ و خودش پقی زد زیر خنده...
بهش چپ چپ نگاه کردم و طناز چایی کیسه ای و تو لیوان من و خودش چرخوند وگفت: حالا واقعا ازش خوشت میاد؟
_اره...
اونقدر صریح گفتم که طناز یه لحظه دست از کارش که پایین و بالا کردن چای کیسه ای بود بکشه!
بهم نگاه کرد و با حالت خاصی گفت: پس چرا پیش قدم نشده؟
تمام تلاشم برای حفظ درد ودلهام بی نتیجه موند چون با شنیدن این جمله اهی کشیدم وگفتم: همین دو دلم میکنه...
طناز چشمهاشو گرد کرد وگفت: کی بهتر از تو پیدا کنه؟ از خداشم باشه...
از تعریف طناز شوکه و البته خوشحال لبخندی زدم... چون طناز اصولا جون و صفت خوب و مثبت به کسی حتی عزرائیلم نمیداد.
طناز بایه جور ناباوری گفت: واقعا هیچ حرفی نزده؟
_نه هیچی...
طناز: بچه ها میگفتن خیلی مذهبیه ... 
_اره هست... بیشتر مومنه... یعنی مذهب نما نیست... واقعا به یه چیزایی اعتقاد قلبی داره و باورشون داره ... تظاهر نمیکنه .
طناز شونه ای بالا انداخت و لیوان چاییشو به لبش نزدیک کرد گفت: اصلا چطوری باهاش اشنا شدی؟
_پسرعموی شوهر سیماست...
طناز :هان... گفته بودیا... خب تو هیچی بهش نمیگی که مثلا تکلیف منو روشن کن و اینا؟ و یدفعه یه سوال ناگهانی کرد و تند گفت: فرزاد وبخاطر همین کسرا ول کردی؟
لبخند کجی زدم وگفتم: خب نه... ولی من و فرزاد بدرد هم نمیخوردیم!
طناز لب ولوچه اشو جمع کرد و با چندشی ولحنی که بوی خاک برسرت میداد گفت: اها!!!
از قیافه اش خندم گرفت... بهتر از کسرا خوشش نمیومد. والله.
طناز بدون تعارف یه بیسکوییت برداشت وگفت:حالا واقعا دوسش داری؟
تند و بدون فکر گفتم:خیلی...
بیسکوییت تو گلوی طناز پرید و با چند ضربه که به پشتش زدم بجای تشکر گفت: بابا خیلی خلی تو... اخه اون...! و با حرص از گوشه ی چشمش به من نگاه کرد و منم با خجالت و خنده گفتم: خب چیکار کنم ... تو که نمیدونی چه جوریه... اخلاقشو نمیشناسی...
و حس کردم باید یه تو دهنی به خودم بزنم.
اخه این حرفه میزنم؟
اگر بخواد کسرا رو بشناسه چی؟؟؟ 
زبونمو برای تنبیه خودم گاز گرفتم وطناز با همون چندشی گفت: حقم داره نگیرتت... مخت پاره سنگ برداشته! 
و سرشو از رو تاسف تکون داد و من خوشحال از اینکه طناز طرز فکرش راجع به کسرا عوض نشده با دم نداشته ام گردو میشکستم.
واقعا از طناز میترسیدم ، بخصوص سر فرزاد هم خیلی اذیتم میکرد فرزادم برای اینکه حرص منو دربیاره خیلی از طناز استفاده میکرد.واقعا هم دختر خوشگلی بود و البته مخ زن توپ به قول سیما... از ترم سه میشناختمش...گاهی باهاش هم کلاس بودم گاهی هم گذری، سلام علیک داشتیم...
طناز نگام کرد و مسخره گفت: الان تو فکرشی؟
خندیدم وگفتم: نه دیگه اینقدرم ولو نیستم!
خندید وگفت: چند وقته با همین؟
_ حدود هفت ماه...
طناز جیغ کشید:هفت ماه؟
و پشت بند جیغش گفت: خواهر من سه ماه نامزد بود؛چهار ماهه حامله است... بابا چه جنمی داره پسره ... ای ول خوشم اومد! 
خیلی غلط کردی خوشت اومد!
وای اسم بارداری میومد مو به تنم سیخ میشد... مامانم!!! اگر طناز میفهمید کل دانشگاه خبردار میشد، شاید سیسمونی هم میخریدن برای برادر عزیزم!!!
اهی کشیدم که طناز گذاشتش به حساب حسم به کسرا ... 
و سری از روی تاسف تکون داد و گفت: خب... حالا واقعا میخوای ته رابطتون به ازدواج بکشه؟
_من که از خدامه ... کی بهتر از کسرا...
طناز سری تکون داد وگفت: اکی... ولی نیاز از تو بعید بود!
-چرا؟
طناز: نمیدونم ... بهت نمیاد ... راستی بهت گیرنمیده؟ به رنگ موهات، استین مانتوت ... لاکت؟
به لاک زرشکیم که با کتونیم همرنگ بود نگاه کردم و گفتم: میدونی بیشتر به شخصیتم اهمیت میده ... میگه هرکسی یه اعتقاداتی داره و به اعتقاد همه احترام میذاره ... 
طناز:چه فلسفی...
-میگم که پای حرفاش بشینی عاشقش ...
و خفه شدم! چرا داشتم سعی میکردم نظرادمی مثل طناز و نسبت به کسرا مثبت کنم؟
طناز بیخیال گفت: ولی خیلی داره معطلت میکنه ، هفت ماه خیلی زیاده!
_میگی چیکار کنم؟
و چایی وبرداشتم و بیسکوییت و زدم توش... 
طناز:هیچ نخی نمیده؟ چی پیش هم میگید؟
_نه ... بیشتر از اینده حرف میزنیم... از خودمون ... اتفاقات روزمره ...
طناز:تا بحال بوسیدتت؟
قبل جوابم طناز خودش گفت:اوه... فکر کن اون... 
وباخنده گفت: حالا دستتو گرفته ای شا الله؟
خندیدم وگفتم:نه ...
طناز هم لبخندی زد و گفت: اصلا این مرده؟
باحرص گفتم:طـــنـــــاز...
خندید وگفت:خیلی خب سگ نشو... ببین خب اگر پیش قدم نشده ... یا خجالت کشیده یا هم...
وسط حرف گفتم: یعنی منو برای ازدواج نمیخواد؟
طناز با خیرگی تو صورت من گفت:نه ادمی که هفت ماه برات وقت میذاره اینطوری نیست که تورو نخواد ... بهرحال زمان کمی نیست. تابحال دعوا کردین؟
_فقط دوبار...
طناز:خب...
_یه بار سر دیررسیدن به قرار باهاش قهر کردم ... یه بارم ... اممم... یادم نیست ولی ... اهان ... سر چیز... نمره ام کم شده بود بهش غر زدم که تقصیر اونه و باید برام نمره میگرفت که گفت من تقلب وکلک کارم نیست ... ولی اخرش برام گرفت پاس شدم! هردوبارم خودش پیش قدم شد...
طناز:چه لوس... 
خندیدم و طناز گفت:پس خیلی دوست داره ...
از این حرف یه مدل خوبی شدم وطناز گفت:خودتو جمع کن...
_حالا میگی چیکار کنم؟
طناز: یه حرفی... یه کاری... نمیدونم مثلا تو پیش قدم شو بگو تکلیفم چیه ...هان؟
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، -Edgar ، R.a.h.a
آگهی
#2
اینم یه قسمت دیگه:
ه اونطوری باهاش راحت نیستم که چنین چیزی بگم!
طناز کمی فکر کرد و گفت:بهش مستقیم که نگو خره... بگو برام خواستگار اومده ... شرایطشم خوبه... خانواده ام اصرار دارن! یه همچین چیزی...
ابروهامو بالا دادم... چرا به فکر خودم نرسیده بود؟! بد حرفی هم نبود ... نه من پیش قدم میشدم نه غرورمو میذاشتم کنار نه هیچ چیز دیگه ... هرچند قبلا از خواستگارهای قبلیم هیچی بهش نگفته بودم و کسرا هم هیچ وقت هیچی نمیپرسید. ولی میدونستم که میدونه قبلی ها برام مهم نبودن و بی بهونه ردشون کردم. حالا باید یه جوری وانمود کنم که کسرا به شک بیفته من میخوام با این ادم خیالی ازدواج کنم! و اگر من برای کسرا مهم باشم حتما باید یه کاری بکنه . مرسی نقشه! خدا اموات طناز وبیامرزه.
طناز دوباره گفت: ببین اینطوری حداقل اگربراش مهم باشه یه کاری میکنه هان؟ 
گیج گفتم:مثلا چیکار؟
طناز دستهاشو تو هم قلاب کرد و گفت: خب مثلا چطوری بگم ... اگر براش مهم باشی پا پیش میذاره ... هوم؟
سری تکون دادم وطناز گفت: ولی باید عالی دروغ بگی... یه جوری که حسودیش بشه و بترسه...
با تعجب گفتم:بترسه؟ از چی؟
طناز پوف کلافه ای کشید وگفت: خنگه ... از از دست دادن تو بترسه...
نیشخندی زدم و طناز گفت: ولی رو غیرتش مانور ندی ها ... 
_یعنی باید چیکار کنم؟
طناز: بیشتر از شرایط خوبه خواستگاره بگو... مثلا بگو خانواده ام اصرار میکنن. دیگه وقت عروسیمه و ... از این حرفها.
یه لحظه منگ به طناز نگاه کردم.
چرا میخواست کمکم کنه؟
یخرده با ریز بینی نگاهش کردم و طناز گفت: چی شد؟
با اخم گفتم: چرا داری کمکم میکنی؟
طناز یه بیسکوییت ونصف کرد و گفت: چرا میپرسی؟
_هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره...
طناز بیسکوییتشو خورد و دست به سینه نشست و گفت: نمیخوام دوباره فرزاد و تور کنی!
_واه...
طناز شونه هاشو بالا انداخت وگفت: ازش خوشم میاد.
منظورش کسرا بود یا فرزاد... اولی باشه خونش حلاله!
_رابطه ی منو فرزاد تموم شده...
طناز:برای تو شاید... ولی اون... دیدم امروز چطوری داشت بال بال میزد! میترسم باز...
دستمو روی زانوی طناز گذاشتم وگفتم: اون داره نامزد میکنه...
طناز چشمهاشو گرد کرد وگفت: چـــی؟
لبامو با زبون خیس کردم وگفتم: امروز بهم گفت داره نامزد میکنه... گفتش که اگر نامزدش اومد سراغم ازرابطه ام باهاش هیچی نگم.
طناز با یه لحن عصبی که پشت پلکشم میپرید گفت:نامزد؟؟؟ با کی؟میشناسیش؟
_نچ... ولی اسم دختره ... اممم... مهسا بود فکر کنم.
طناز شروع کرد به صدا دراوردن مفصل انگشتهاش ، ترق ترق. .. 
دستمو روی دستش گذاشتم و طناز گفت: از بچه های خودمونه؟
_نمیدونم...
طناز اهی کشید . یعنی اینقدر فرزاد براش مهم بود؟ اصلا به طناز نمیومد. اینطوری شیفته وشیدا باشه.
نفس کلافه ای کشید و گفت: اگر اومد سراغش میفرستیش پیش من؟
_ فرزاد ؟
طناز: نه خره... پریسا...
_منظورت مهساست؟
طناز:اره همین... و از جاش بلند شد وگفت: اگر میفهمیدم کیه زیر ابشو میزدم...
بخاطر کمکی که بهم کرده بود حس کردم باید جبران کنم...
اهمی کردم وگفتم: ببین... برو پیش حامد صدوقی... اون حتما میدونه مهسا کیه...
با تعجب گفت:حامد؟
_اره... بهرحال با فرزاد رفیق فابریکن... یادت نیست فرزاد و رضا و حامد؟!
طناز: کیا کلاس داره؟
_فردا حامد بامن کلاس داره ...
طناز لبخند محوی زد وگفت: باهات فردا بیام مهمان؟
_اوهوم...
طنازخندید و گفت: باشه ... پس تا فردا ... امیدوارم مشکلت حل بشه!
خندیدم وگفتم: و همچنین...
طناز خندید و رفت تا یه کیکی برای خودش بخره و منم کم کم بلند شدم تا به کلاسم برسم.
تازه ساعت ده و نیم بود!!! کو تا ظهر...
بدو بدو سوار اتوبوس شدم، خوشبختانه تا پر شدنش کلی مونده بود و میتونستم یه سامونی به قیافه ام بدم. رفتم ته اتوبوس نشستم. پرده ها ی نارنجیشو کشیدم و از تو کیفم شال زرشکی مو دراوردم.
مقنعه امو پایین کشیدم و شال سرم کردم.
یخرده رژ گونه به صورت بی روحم زدم و کمی رژ لب ... کیلیپسمو بالا تر بستم و تو اینه ی کوچولوم نگاه کردم تا نتیجه ی کارمو ببینم.موهای نسکافه ایمو با سر انگشت تو صورتم ریختم و شونه کردم . بدک نشده بودم هرچند دلم میخواست خط چشم بکشم ولی خب کسرا زیاد خوشش نمیومد غلیظ ارایش کنم.تجربه ی هفت ماهه ثابت کرده بود که هر وقت غلیظ بودم اصلا به من نگاه نمیکرد ولی وقتایی که ساده بودم بچه پر رو چشم تو چشمم بود!
بخاطر همین همیشه سعی میکردم حتی الامکان ساده پیش کسرا برم. میدونستم زیاد خوشش نمیاد عجق وجق باشم. و البته نگاه عسلی خیره اشو از دست میدادم.
نفس راحتی کشیدم و هندزفریمو تو گوشم گذاشتم.
اتوبوس کم کم پر میشد، ساعت دوازده و نیم بود.
قرارم باهاش ساعت یک بود ، امیدوار بودم خیابون زیاد ترافیک وشلوغ نباشه !
یه رستوران کوچولو بود تو میدون(...) ازش یه عالم خاطره داشتیم. اولین باری که قرار بیرون گذاشتیم اینجا بود بخاطر همین پاتوقمون شده بود و خیلی دوستش داشتیم ، با دیدن پراید نقره ای کسرا نیشخندی زدم و با طومانینه و اروم وارد رستوران شدم . 
مثل همیشه گوشه کنار پنجره نشسته بود. بچم سرشم پایین بود.
اروم جلو رفتم و صندلی وعقب کشیدم.
به احترامم بلند شد وگفت:سلام خانم... دیر کردی نگران شدم. خوبی؟
اهمی کردم وجدی گفتم: سلام. ترافیک بود! ممنون.
با اینکه تو دلم کلی قربون صدقه اش میرفتم و البته تلفنی هم یخرده افسار جدیتمو از دست میدادم اما همیشه حضوری از خجالتش درمیومدم و یه دختر غد و جدی جلوش بودم که یه وقت فکر نکنه چقدر براش غش و ضعف میرم.
وای چه بوی عطری هم میداد.
موهاش خوش حالت و خوش مدل و مردونه و کوتاه بهم چشمک میزد که نیاز دستتو بکن توش و نازشون کن ...درمقابل حسم مقاومت کردم و به تیپش نگاه کردم با یه پیرهن قهوه ای سوخته که عجیب بارنگ موهاش سته، رو به روم نشسته بود!
کسرابهم نگاه کرد وگفت:خوبی؟ امروز روز خوبی داشتی؟
این همیشه اولین سوالش بود..." روز خوبی داشتی!"
سرد گفتم:
_بد نبود ...
کسرا: من برات چی سفارش بدم؟
ابروهامو بالا دادم وگفتم:خب مثل همیشه این دیگه پرسیدن داره؟
کسرا پیش خدمت وصدا کرد و شیشلیک سفارش داد و مخلفات .
بعدش هم به من نگاه کرد و گفت: چه خبرا نیاز خانم.
جوابشو ندادم و از پنجره بیرون و تماشا کردم.
کسرا دوباره پرسید: چه خبر از درسا ...
بازم جوابشو ندادم.
کسرا کمی به سمتم خم شد وگفت: دیشب نگرانت شدم.
نفسمو تو سینه حبس کردم.
به قول بچه ها گفتنی پَ نه پَ میخواستی نشی...
کسرا دوباره گفت: اگر خودت نخوای اصرار نمیکنم!
با اخم گفتم: چه اصراری؟
تکیه داد به صندلی وگفت: اصرار اینکه بدونم چی شده!
-لابد محض کنجکاوی میپرسی ؟
کسرا مستقیم تو چشمام زل زد و گفت: محض نگرانی میپرسم ... 
وای حالت صورتش نشون میداد چقدر نگرانمه ... چقدر حالش بده، نفس عمیقی کشیدم و کسرا دوباره پرسید: نیاز جان؟
پیش خدمت مخلفات وروی میز چید منم برای خودم جشن و سرور به پا کرده بودم... جان؟؟؟!!!
دستهامو توی هم قلاب کردم. یخرده حرفهامو تو دهنم مزه مزه کردم. واقعا میخواستم چی بگم؟
زبونم به دروغی که اماده کرده بودم نمیچرخید . ولی ناچار بودم ... از بلا تکلیفی خسته شده بودم. هفت ماه زمان کمی نبود!
پوفی کشیدم و کسرا سالاد و به سمتم هل داد وگفت: میگم دوست داری بعد غذا بریم... 
واقعا باید میگفتم؟
زدم به سیم اخر... سنگ مفت ، گنجشک مفت... دروغگوی خوبی بودم، ولی جلوی کسرا خودمو کنترل میکردم! ولی بسه دیگه ... هرچقدر صبرکردم که پیش قدم بشه ! بیاد نازمو بکشه و باهم عروسی کنیم دیگه ... کی از من بهتر!
وسط حرفش گفتم : داره برام خواستگار میاد...

ابروهاشو داد بالا و مات با دهنی که کلمه توش ماسیده بود زل زد به من...!
نفسم یه لحظه تو سینه حبس شد. نگاهش بیشتر از تصورم شوکه بود!
کسرا یه جوری نگام میکرد که انگار تقصیر من بوده یا ... اخم هاشو کشید تو هم، دهنشو بست ... اب دهنشو قورت داد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
دستهامو توهم قفل کردم و کسرا گفت: کی؟
_فردا...
کسرا اهمی کرد و سلفونی که روی سالاد بود و کنار کشید.
چنگال و با ارامش برداشت و بعد دست از کارش کشید و به من نگاه کرد.
از نگاهش دلم سوخت ... یه جوری نگام میکرد که انگار بار اخره ... یا ... حتی حس میکردم ته نگاهش یه طورایی داره بغض و حرص و نشونم میده ... شایدهم همش توهمات من بود از تماشای یه نگاه کسرا!
غذامونو اوردن. دلم گرفته بود و هیچی از گلوم پایین نمیرفت. توقع این ارامش واز کسرا نداشتم... دلم میخواست بگه که چرا و چی شده و من هستم و منو یادت رفته ... بعد بگه من دوست دارم نیاز... من باهاتم ... سرم داد بکشه تو حق نداری هفت ماه رابطمونو خراب کنی ، من میخوام بیام سراغت ما قراره زندگی بسازیم . آینده، فردا... ازدواج، زندگی مشترک!!!
کم مونده بود از شدت بغضی که تو گلوم چنگ انداخته به هق هق بیفتم و اشکهام سرازیر بشن ، ولی به زور خودمو نگه داشته بودم.
کسرا اروم مشغول خوردن غذا شده بود و من داشتم بهش نگاه میکردم . به عکس العمل ارومش... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! انگار هیچی نشنیده ... یا انگار اصلا منتظر بوده چنین چیزی بشنوه و چنین ارامشی واز قبل تمرین کرده!
کمی دلستر خوردم و اجازه دادم بغضمو طعم لیمویی بشوره و ببره پایین.
کسرا اروم و جویده چند قاشق خورد و بعد از مکث بلند مدتی گفت: جوابت چیه؟
با حرص برای تلافی رفتار عادیش گفتم:خانواده ام اصرار دارن! شرایطش ایده آله...
کسرا یه قاشق دیگه اروم خورد ... نمیدونم چرا حس نمیکردم که حتی فکشو فشار بده یا عصبانی باشه یا حرص بخوره یا ... هیچی! لعنتی هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
کسرا: نمیخوری؟
بشقاب و پس زدم و زل زدم بهش.
سنگینی نگامو حس کرد و گفت:طوری شده؟
نه... هیچی...! هیچی نشده بود!!!
نتونستم جلوی یه قطره اشکی که ازچشمم پایین چکید و بگیرم...
کسرا سرشو پایین انداخت و قاشق وچنگال و توی بشقاب پرت کرد.
قطره ی بعدی هم از چشم دیگم پایین چکید.
کسرا اهسته گفت: میشه بپرسم چرا گریه میکنی؟
نمیدونست چرا؟اینقدر احمق بود که نمیدونست...
_فقط منتظر بهونه بودی نه؟
کسرا اروم گفت:من؟
لبمو گزیدم و قطره ها تند تر و با شتاب تر پایین میومدن ... یعنی همینو میخواست؟!

کسرا نوچی کرد و اروم با یه صدای خفه و گنگ گفتم: فکر کنم باید به خواستگارم جواب مثبت بدم!
کسرا نفسشو پوف کرد و اروم گفت: مبارک باشه.................!
خشکم زد.
بهت زده به سر پایین گرفته اش نگاه کردم.
دستم روی میز بی اراده دنبال چیزی گشت. به محض لمس کوله ام ، نفس نفسم به هق هق تبدیل شد و بی هوا از جا بلند شدم طوری که صندلی با صدا پرت شد روی زمین...
لحظه ی بعد صدای هق هقم هم بلند تر شد. کل رستوران داشتن به من نگاه میکردن، کسرا از همه مات تر... 
کیفمو برداشتم و با تمام توانی که برام مونده بود پاهامو تکون دادم. بدو بدو از رستوران بیرون زدم... وارد پیاده رو شدم... سرما تو صورتم سیلی زد... داشتم خفه میشدم.
تو پیاده رو میدویدم...
گریه میکردم ... بغضم به هق هق تبدیل شده بود.می لرزیدم ... نفس کم میاوردم.
با تمام حال زارم یه لحظه چشمامو بستم... بعد اروم سرعتمو کم کردم ... سرجام ایستادم ... نفس عمیقی کشیدم ... حتما دنبالم اومده مطمئن بودم میاد دنبالم، دلم میخواست بگم شوخی کردم ودروغ گفتم و اصلا خواستگاری نیست. بریم غذامونو بخوریم وبعدش هرجا خواستی منو ببر... 
با این فکرها اروم به عقب چرخیدم...
حقیقت به صورتم یه سیلی زد... هیچ کس دنبالم نمیومد! کسرا نیومد دنبالم... بی غیرت حتی براش مهم نبود که من ... ! با چشم گریون... 
لعنتی ما هفت ماه باهم بودیم... 
فرزادگریمو میدید جونش در میرفت برام که بخندونتم... بی انصاف گفتی مبارک باشه؟! مات داشتم نگاه میکردم به ادمایی که از رو به رو میومدن ... کسرا نبود بینشون...!
کسرا کوشی پس؟
دستمو جلو دهنم گرفتم که هق هقم جیغ نشه...
رومو برگردوندم سمت چهارراه. چند بار با ناباوری دوباره سرمو عقب چرخوندم... اره ... کسرا نیومده بود دنبالم!
فقط منتظر یه بهونه بود... هفت ماه منتظر یه بهونه بود؟؟؟
کسرا بیا حرف بزنیم... 
پامو کوبیدم رو زمین و با التماس به مسیری که امیدوار بودم کسرا ازش بیاد نگاه کردم... دیگه همه چی تموم شد یعنی؟؟؟ 
با دیدن یه تاکسی زرد بلند گفتم:در بست... عقب نشستم. ادرس و یه کلمه ای گفتم ...
وسرمو رو کوله ام گذاشتم وزار زدم... بی صدا... چطوری باهام تا کرد! انگار نه انگار... من این همه دوست داشتم ... این همه من...!!!
داشتم خفه میشدم ، دیگه همه چی تموم شد. همه چی... حتی به خودش زحمت نداد که !!! 
از شدت گریه نفس کم اورده بودم، سرمو به شیشه چسبوندم وزل زدم به خیابون ...
راننده از اینه بهم نگاه میکرد.
دماغمو بالا کشیدم یه لحظه تو اینه چشم تو چشم شدیم ومرد لبخند زشتی بهم زد.
با حرص گفتم: نگه دارید...
با نیشخند گفت: هنوز که نرسیدیم...
خودمو به در رسوندم وگفتم: بهت میگم نگه دار...
خندید و با جیغ گفتم: نگه دار کثافت... و در وباز کردم و اون مجبوری پارک کرد... یه اسکناس دو هزار تومنی از شیشه ی بازشاگرد به سمتش پرت کردم وبدو بدو به سمت پیاده رو رفتم.
با دیدن دختری که با موبایلش حرف میزد وبا تعجب به صورت خیس اشکم نگاه میکرد یاد گوشیم افتادم... لابد کسرا بهم کلی پیام داده بود... به تندی تو کیفم دنبال گوشیم گشتم... یه لحظه از خودم نفرتم گرفت که اینقدر وسیله تو کیفم بود، به هر جون کندنی گوشیمو پیدا کردم.
اروم با ترس ولرز قفل صفحه رو باز کردم...
دو تا پیام داشتم.
هرچند چیزی که فکر میکردم عدد 20 یا 15 بود ... ولی حس کردم همین دوتا پیامم غنیمته... !

هرچند چیزی که فکر میکردم عدد 20 یا 15 بود ... ولی حس کردم همین دوتا پیامم غنیمته... !
اولین پیام برای طناز بود.
هرچی فحش بلد بودم نثارش کردم ، تو پیغامش نوشته بود: چی شد؟ چیکار کردی؟
همش تقصیر اون بود!
نفسمو فوت کردم و اون یکی و باز کردم.
مال کسرا بود.
فقط یه جمله : هر وقت حالت بهتر شد ، با هم حرف میزنیم.
یه نفس عمیق کشیدم.
از پوشه ی پیام خارج شدم. عکسش هنوز رو بکراند بود و بهم میخندید.
چطوری تونست بگه مبارک باشه؟ یعنی اینقدر بی احساس بود؟؟؟
گوشیمو تو کیفم انداختم... دستهامو به صورتم کشیدم .
و سعی کردم به خودم مسلط باشم. دیگه نزدیک خونه بودم و با این قیافه بهتر دیدم نرم خونه چون احتمالا مامانم بچه اش سقط میشد! 
یخرده اطراف خونه قدم زدم تا پف چشمهام وقرمزی صورتم که بخاطر گریه هام بود بخوابه و از بین بره ... یعنی باورم میشد دارم بخاطر کسرا گریه میکنم؟ یعنی باور کنم کسرا اینطوری منو به زار زدن انداخته؟ یعنی اونم مثل فرزاد...
هرچند این من بودم که فرزاد وول کردم. بخاطر کسرا ... بخاطر اخلاق کسرا ، شخصیتش ... لبمو گزیدم و تو کیفم دنبال کلید خونه گشتم.
هنوز بغض داشتم ولی به خودم نهیب زدم که توی حرفهای بعدی ای که میزنیم همه چیز درست میشه ... وترسی که بغضمو دو برابر میکرد؟ ایا اصلا بعدی وجود داره؟؟؟ اگر از دست بدمش...!
وارد خونه شدم، یه نامه روی میز تلویزیون بود.
خدا رو شکر کردم کسی خونه نیست.
مامان نوشته بود که برای چکاپ رفته پیش دکتر و نادین و بابا هم که شب میومدن.
نفس راحتی کشیدم وبه اتاقم رفتم.
باید برای کلاس فردام کارایی که داشتمو تکمیل میکردم.
اما از شدت سردرد ترجیح دادم یه چرتی بزنم . واقعا احساس میکردم دیگه نا ندارم ، ظهر هم هیچی نخورده بودم ولی با این حال گرسنه ام نبود.
فقط دلم میخواست به هیچی فکر نکنم و خوابیدن بهترین راه بود برای اینکه تو ذهنم اینقدر کسرا و رفتاراشو جلو عقب نکنم.
سرم نرسیده به بالش ، از هوش رفتم...
لای چشمهامو باز کردم فضای تاریک اتاقم چشممو نمیزد .
کورمال کورمال گوشیمو برداشتم و ساعت و نگاه کردم. یخرده که چشمم به نور گوشی عادت کرد ساعت و دیدم. نزدیک 9 و نیم بود ، گوشی و روی میز کنار تختم گذاشتم و دستمو زیر بالشم بردم.
صدای تلویزیون از توی هال میومد هیچ رغبتی نداشتم که از جام بلند بشم... بخصوص که سردرد بدی هم داشتم و خواب هیچ کمکی نکرده بود تا کمی از خستگی ورخوتم کم بشه...
هندزفریمو به سختی پیدا کردم، گوشیمو هم برداشتم و زیرپتو خزیدم... تصویر کسرا فضای تاریک زیرپتو رو روشن میکرد.
ساعت بیست دقیقه به ده بود.تمام دلخوشیم همین ساعته... اگر زنگ بزنه... اگر زنگ نزنه... اگر یادش بره یا بخواد بهم بفهمونه که براش مهم نیستم؟اگر این رابطه برای اون... یانه اصلا کی راجع به ازدواج وزندگی مشترک حرف زده بود؟ 
نه نه... اون خودش گفته بود...
نه اون چیزی نگفته بود...
مغزم هنگ کرده بود!
یعنی واقعا فقط تمام تصورات و توهمات و تفکرات من تو این هفت ماه این بود که بالاخره کسرا میاد وبه من پیشنهاد ازدواج میده ... ولی چر ا اینقدر بیخیال و خونسرد رفتنمو تماشاکرد ؟! منتظر بهونه بود؟؟؟همینو میخواست؟؟؟ یعنی باور کنم همه چی تموم شد؟

ولی یادمه که گفت اگر بتونیم به شناختی از هم برسیم خوشحال میشم که سرانجام این رابطه ازدواج باشه... حتی گفته بود همسر اینده ی من این ویژگی ها رو داره و بیشتر اوقات از من تعریف میکرد و حتی گفته بود دلش نمیخواد با من رابطه ی بدی داشته باشه ، رابطه ای که همه گیر شده و بی فرجامه... اره دقیقا همینا رو بهم میگفت.
وگرنه...
حتی یادمه اون لحظات از گفتن واژه ی فرجام خنده ام گرفته بود... یادمه تو دلم مسخرش کردم بخاطر این همه سخت صحبت کردن!!! "فرجام" !!!
اهی کشیدم و به ساعت باز خیره شدم.
خدا میدونه چقدر عصبی و بلاتکلیف بودم . سکوت ظهرش بیشتر برام عذاب اور بود ...از اینکه دنبالم نیومده بود... فرزاد اینطوری ولم نمیکرد!
از اینکه تصور کنم همه ی حرفها و رفتارهاش فقط صرفا بخاطر احترامه و شاید هرکسی جای من بود باهاش اینطوری صحبت میکرد و رفتار میکرد ... یعنی تو این هفت ماه نتونستم بشناسمش؟ چقدر این عدد برام زیاد بود ... زمان زیادی بود!!! خیلی...
یه لحظه نفسم تو سینه ام حبس شد ... اگر زنگ نزنه؟!
یعنی احساسات من همه اشتباهه؟ یعنی کسرا ... 
مگه میشد؟ چرا معادلاتم باهم جور درنمیومد؟ حتی اگر فرزاد هم بود مسلما یه حرکتی از خودش نشون میداد ولی کسرا ، برعکس تمام تصورات ورویاهام عمل کرد. دقیقا برعکس چیزی که ازش انتظار میرفت، وای که چه فکرا و رویاهایی پیش خودم نکرده بودم ، تمام روزهای من پر بود از تک تک جزییات رفتاری کسرا ولی من حتی براش اینقدر ارزش نداشتم که با اون حالم بهم اجازه نده از رستوران بیرون برم، یا بیاد دنبالم یا بهم زنگ بزنه. 
حواسم نبود که گزینه ی تکرار و زده بودم و چند دقیقه ای میشد که اهنگی رو مکرر گوش میدادم.
وای که اصلا حواسم به چیزی نبود!
این از خانواده ام ... اینم از کسرا ...
ساعت پنج دقیقه به ده و اعلام میکرد.
یه استرس وحشتناک عینهو خوره همه جونمو احاطه کرده بود... داشتم دیوانه میشدم! اگر زنگ نمیزد. اگر ... فقط زل زده بودم به ثانیه شمار شبرنگ ساعت رو میزی و خدا خدا میکردم زنگ بزنه، حتی کم مونده بود نذر ونیاز کنم ... اگر زنگ میزد چی بهم میگفت؟ چی بهش میگفتم؟ ساعت دقیقا ده بود.
یه لحظه نفس نکشیدم ... ثانیه شمار عقربه ی بزرگ ورد کرد، از کوچیک هم گذشت ... چشمام به تر شدن میرفت که لرزش گوشیمو حس کردم.
یه نفس راحت کشیدم و به تصویر کسرا نگاه کردم که عکسش و شماره اش روی صفحه افتاده بود.یه نفس راحت کشیدم و حس کردم درد سرم رو به افوله...!
با این همه با تمام اگر ها و فرضیاتم ریجکت کردم ، داشتم براش پیام مینوشتم که حال خوبی ندارم که باز زنگ زد. سماجتش باعث شد تمام فکر و خیالم کم بشه ... حالا با لبخند ریجکتش کردم. هنوز متن پیاممو ننوشته بودم که پیام اومد.
با هل متنی که کلی برای نوشتنش زحمت کشیده بود و بدون ذخیره تو پیش نویس ها پاک کردم و پیامشو خوندم.
_"اگر نمیخوای با من حرف بزنی بهت حق میدم ولی بهتره بهم فرصت بدی تا توضیح بدم."
و دوباره زنگ زد.صبرکردم خود به خود قطع بشه!
حالا برام بازی شده بود، لبخندی زدم و منتظر شدم تا پیامش بهم برسه.
و رسید ...
_"نیاز جان جوابمو نمیدی؟ از ظهر نمیدونی چه حالی ام"
لبمو گزیدم و فکر کردم یعنی عصر نخوابیده؟ من که تخت گرفتم خوابیدم!

رو تختم چهار زانو نشستم ، حالا قضیه مهیج شده بود ... و یه پیام دیگه برام اومد:
_"نیازجان بخدا ریجکتم نمیکردی فکر میکردم حتا سالمم به خونه نرسیدی!"
نیشخندی زدم و دوباره زنگ زد وقطع کردم.
بعد پنج دقیقه پیام اومد:
_"نیاز خانم بذار توضیح بدم."
نوشتم:
_میتونستی ظهر بگی!
نوشت:
_"ظهرفرصت نشد، نمیخواستم با اون حالت دفاع کنم یا توجیه کنم."
خواستم بنویسم : پس چرا گفتی مبارک باشه که پیام اومد:
_" نیاز جان فردا بعد از دانشگاه میام دنبالت باشه؟ بیام؟"
بی فکر نوشتم: 
_بیا...
و گوشیمو با یه لذت وصف نشدنی خاموش کردم. لذت مهم بودن ، لذت اذیت کردن ... لذت بچگونه ای بود ولی دوای سر درد و حال خراب ظهرم شد.
از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون زدم.
بابا داشت روزنامه میخوند و نادین هم مشغول تماشای تلویزیون بود و مامان تو اشپزخونه اشپزی میکرد.
نادین مسخره گفت: دنیا رو اب ببره نیاز خانم و خواب میبره ...!
خواستم جوابشو بدم که مامان از تو اشپزخونه صدام کرد وگفت:نیاز بیا این پیازا رو سرخ کن ...
لبمو گزیدم اگر گذاشتن پنج دقیقه ارامش داشته باشم وبا حرص گفتم: به من هیچ ربطی نداره ...
بابا با عصبانیت روزنامه اش و کناری انداخت وگفت: لا اله الا الله... نیاز تو چت شده؟
حرفی نزدم و کنترل واز روی میز برداشتم و شبکه رو عوض کردم.
مامان از اشپزخونه گفت: نیاز... 
نذاشتم بقیه ی حرفشو بزنه و با عصبانیت گفتم: مامان منو ول کن...
نادین:باز تو دانشگاه چی شده که بد خلقی هاتو اوردی خونه؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: چی میخواستی بشه؟ 
با صدای عق زدن مامان سرمونو به سمتش خم کردیم و بابا بلند شد وگفت: حالت خوبه مریم؟
بابا صندلی وبراش کشید وگفت: بیا بشین ...
نادین با چپ چپ گفت: بلند شو برو پیازا رو سرخ کن...
_به من چه مربوط... خودت برو...
نادین: نیاز او ن رو سگ منو بالا نیارا...
_مثلا بالا بیاد چه غلطی میکنی؟
نادین تنداز جاش بلند شد و منم جیغ زدم و از دستش در رفتم تو اتاق درم بستم... وحشی!
یه مشت به در زد وگفت: خنده شوخی هات واسه بقیه است به ما که میرسی طلبکاری!
با حرص از تو اتاق داد زدم: دو نفر دیگه دنبال هوا و هوسشونن... من باید جور شو بکشم؟
نادین: باشه دیگه ... تو که شام نمیخوای کوفت کنی...!
و دیگه صداش نیومد.
پشت در اتاق نشستم ... با یه خیز کوتاه خودمو به میز کنار تخت رسوندم و گوشیم وبرداشتم.
روشنش کردم و چند لحظه به عکسش خیره شدم.
نخیر، خبری از پیام وناز کشی نبود.
کلا ادم سمج وکنه ای نبودن اقا کسرای ما...! هم خوب بود ... هم بد بود! بهم نمی چسبید کسی نازمو نکشه ... هرچند نیاز جان گفتنش میرزید به صدبار سمج بازی وناز کشی!!!

فصل سوم:
کولمو رو شونه ام انداختم که گذری طناز ودیدم ... دم حامد شده بود وداشت ازش امار میگرفت.
خوشم میومد هرپسری هم باهاش حرف میزد سریع وا میداد ، قبل از اینکه منو ببینه خودمو از جلوش محو کردم . باید میرفتم سرکلاس ، دلم نمیخواست با حرفهاش هم اعصابمو متشنج کنه هم کار وزندگیمو خراب کنه ... اگر دیروز اون چرت وپرت ها رو تحویلم نمیداد من وکسرا قهر نمیشدیم.
که کسرا برگرده بهم بگه مبارک باشه و دلم اتیش بگیره!
روز سختی داشتم ، هم کلافه بودم هم خسته و البته به شدت گرسنه، تمام دیروز هیچی نخورده بودم نه نهار نه شام، فقط صبح یخرده کیک و چایی از بوفه خریدم.
یعنی خوشم میومد سریه پیاز سرخ نکردن چه اعتصابی کردم!
وارد کلاس شدم با دیدن سیما لبخندی زدم که اخم کرد.
کنارش نشستم وبا تعجب گفتم:علیک سلام عروس خانم ... چه بد قلق؟
سیما پوفی کشید و گفت: نیاز تو هنوز دست از کارات برنداشتی؟
با گیجی گفتم: چه کاری؟
سیما: امروز فریده رو دیدم...
_فریده؟ کدوم فریده...
سیما: نادریان!
_خب...
سیما:میگفت جلو بوفه با فرزاد دل میدادی وقلوه میگرفتی!
دندون قروچه ای کردم وگفتم:نادریان کی میخواد دست از سر کچل من برداره!
سیما روی میز صندلی خم شد و گفت:نیاز واقعا تو آدم نشدی؟ اخه فرزاد ادمه؟؟؟ کسرا رو فروختی به ...
و با تاسف سری تکون داد و باخنده گفت:سیما ترمز کن باهم بریم... قضیه اونطوری که تو فکر میکنی نیست. من والله با فرزاد خیلی وقته صنمی ندارم خودت که شاهدی...
سیما غیظی گفت: بچه ها دیدنتون!
_بله داشتیم صحبت میکردیم ... ولی دل وقلوه نمیدادیم!
سیما اخم تندی کرد وگفت:خواست که برگردی؟
_نه بابا ... و قضیه رو براش تو چند جمله تعریف کردم. هرچند خیلی دلم میخواست از طناز واتفاق دیروز هم بگم ولی نشد ... یعنی سیما بحث وکشوند سمت کسرا و گفت:
_اگر بدونی دیشب چه حالی داشت کسرا ...
نیشخندی تو دلم زدم وگفتم: چطور مگه؟
سیما:تمام دیشب مخ من و حسام وکار گرفته بود اگر نیاز به خواستگارش جواب مثبت بده چی میشه و ...
یه لحظه یخ کردم.
سیما ادامه داد: منم نه گذاشتم نه برداشتم اب پاکی وریختم رو دستش گفتم اینجوری که تو قاپ نیاز خانم ما رو دزدیدی ... اون دیگه به هیچ کس نگاه نمیکنه ... البته یه جوری گفتم که غرورت حفظ بشه ... وچشمکی بهم زد وگفت: نگران نباش! کلی واسه ی توی تحفه مایه گذاشتم!
با گیجی گفتم: دیگه چیا گفت؟
سیما: کسرا؟ اهان... گفتش اگر به خواستگار جدیداش جواب بده چی... اخه خانواده اش اصرار دارن... منم گفتم که تاجایی که میدونم نیاز پنج شیش ماهه که خواستگار نداشته، بس که همه رو رد کرده و گفته قصد ازدواج نداره... تو فامیل و محلشون پیچیده و خدا رو شکر فعلا کسی مزاحمش ...
و به من گفت:نیاز چرا رنگت پرید؟
_سیما تو چیکار کردی!!!
سیما شونه هاشو بالا انداخت و گفت: چیو چی کار کردم؟گفتم که نگران نباش... لو ندادم که چقدر...
_سیما من خودم به کسرا گفته بودم برام خواستگار اومده!
سیما یه لحظه مکث کردو گفت:چی؟
سرمو میون دستهام گرفتم وگفتم: وای سیما ... خالی بستم واسش... من میخواستم تکلیفم روشن بشه ... میخواستم احساس واقعی کسرا رو نسبت به خودم بفهمم...
سیما:اوه... خب یعنی الان دروغت رو شد؟
چشمامو بستم ویه نفس عمیق کشیدم اصلا دلم نمیخواست به سیما فحش بدم یا حرفی بزنم!
ترجیح میدادم ساکت باشم و چیزی نگم... باورم نمیشد در عرض 24 ساعت دروغم رو شده بود. پوفی کشیدم وسیما دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت: خب چرا دروغ گفتی؟
_من فقط میخوام تکلیفم روشن بشه... تاکی صبر کنم؟
سیما ابروهاشو بالا داد وگفت: یعنی واقعا امادگی ازدواج و داری...
_چرا که نه؟ کی بهتر از کسرا...
سیما خواست حرفی بزنه که با ورود استاد اجبارا سکوت کردم که البته به نفعم هم شد چرا که میخواستم فکر کنم چطوری گندسیما رو برای کسرا ماست مالی کنم.
دو ساعت عذاب اور تموم شد و از سیماخیلی سریع خداحافظی کردم و از دانشگاه خارج شدم.
سرخیابون رفتم ... هربار که قرار میشد کسرا دنبالم بیاد معمولا سرخیابون جلوی بانک پارک میکرد.
با دیدن یه پراید نقره ای که راننده توش نبود ولی پلاکش نشون میداد که مال کسراست جلو رفتم.
به تنه ی ماشین تکیه دادم که صدای مردونه اش باعث شد بهش نگاه کنم.
کسرا:سلام...
_سلام ...
هیچ وقت نمیذاشت من اول سلام کنم.
لبخندمو فرو خوردم و کسرا گفت:بریم به جای تلافی نهار دیروز...
میون حرفش پریدم و گفتم: من نیومدم چیزی و جبران کنید ... اومدم توضیحاتتونو بشنوم.
کسرا در ماشین وبرام باز کرد وگفت:بله چشم...!
و یه دسته گل از لیلیوم های سفید وزرد ونارنجی و از روی صندلی برداشت و به سمتم گرفت.
ذوق وشوقمو تو یه کلمه ی سرد ممنون خلاصه کردم.
با اینکه دیگه هیچ کدورت ودلخوری ای ازش نداشتم ولی میخواستم حفظ ظاهر کنم ... یعنی با توجه به حرفهای سیما که البته نمیدونستم چقدر مشت من وپیش کسرا باز کرده و با اون گریه زاری دیروزمم که یخرده پیش کسرا وا داده بودم ، میخواستم جبران کنم و شخصیتمو حفظ کنم و خودمو حالابراش بگیرم . دلم نمیخواست فکر کنه که من براش پر پر میشدم، درست... شخصا براش پر پر میزدم ولی دلیل نمیشد که بدونه؟!
کسرا سکوت بینمون رو شکست و گفت:بریم یه جایی که ...
_من ترجیح میدم توضیحات شما رو بشنوم.
کسرا بهم نگاه کرد.
گردنمو ثابت نگه داشتم تا به سرم نزنه نگاش کنم و اونم بعد از مکثی نگاهشو ازم گرفت و گفت:میخواید تو ماشین صحبت کنیم؟
از لحنش دلم مچاله شد. ولی چون استارتشو خودم زده بودم دیگه با چه رویی اعتراض میکردم!

از لحنش دلم مچاله شد. ولی چون استارتشو خودم زده بودم دیگه با چه رویی اعتراض میکردم!
اهسته گفت:میشه کمربندتونو ببندید...
خدایی عین خودم لجباز بود . حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی! خدا رحم کرده بود خودشم بق کرده و گرفته بنظر میرسید وگرنه رسما میکشتمش!
به سمت دربند میروند . سر ظهر وسط هفته بود و خیابونها به نسبت خلوت ... جلو یه جیگرکی که دکورش حالت کلبه وفضای سنتی داشت ، ایستاد.
اومد برام در وباز کرد و منم بدون اینکه هیچ نشون بدم چقدر دلم قیلی ویلی رفته ، رفتم به سمت تخت ها ، با اینکه اواخر ابان ماهه ولی هوا خیلی خوب و مطبوعه وکلی لذت تو این سوز و سرماست.
لبه ی تخت نشستم و به قالیچه ی قرمزی که روش پهنه و چند جاش احتمالا با ذغال سوخته ، خیره شدم.بعد سرمو بلند کردم دیدم داره با مرد دکه ای خوش وبش میکنه...
قدش بلند بود، با اون اور کت طوسی و جین مشکی و پیرهن سفید دل هر دختری ومی برد.چشمهای عسلیش از دور هم قابل تشخیص بود. چشمای عسلی و مردونه... انگار توش لامپ روشن کردن!
سرمو پایین انداختم. ترسیدم یهو برگرده و دستم براش رو بشه...!
با حس عطر کسرا سرمو بلند کردم.لبخند مردونه ای بهم زد وکنارم نشست. بار اول بود با این فاصله کنارم مینشست . همیشه میرفت کنج تخت یا رو به روم مینشست. اما حالا دقیقا کنارم با یه وجب فاصله ...!
پنجه هاشو تو هم قلاب کرد و یه نفس عمیق کشید ... از اون مدل نفسا که تهش میگی آخیش ... زندگی چه خوبه!
این حسش به منم تزریق شد و متقابلا یه نفس اروم و کوچولو کشیدم.
بهم نگاه کرد و گفت: خب نیاز خانم چه خبرا؟ روز خوبی داشتی؟
یخرده خیره خیره نگاهش کردم که با لبخند شیطونی روشو ازم گرفت و رو به مردی که پشت دکه کمی اون طرف تر از تخت ما بود بلند گفت: حاجی برامون یه قوری و دو تا لیوان میاری؟
پیرمرد سری تکون داد و چند لحظه بعد با یه سینی نقره ای که توش یه قوری چینی سفید با گلهای صورتی وبنفش بود ، برگشت.
کسرا برام چایی ریخت و گفت: هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روزی ... چنین موقعی... مقابل یه دخترخانمی... تو دربند بشینم ...
سرشو بلند کرد و یدونه از اون نگاها که نفسمو میگرفت بهم انداخت.از اون نگاه عسلی ها که کمتر وقتی خیرگیش نصیبم میشد ... از اون مدل نگاها که میخندید و تهش کلی حرف بود...
له له میزدم واسه بقیه ی جمله اش که به اذن خدا اون لحظه تصمیم گرفت لال بشه ، زبونم لال البته!
برام چای ریخت وگفت: عجب هوای خوبی...
زهرمار... حرفتو بزن!
اخه یکی نیست بگه چی وبه چی ربط میدی!!!
کسرا چاییشو سر کشید و کفشاشو دراورد و یه با اجازه گفت و رو تخت چهار زانو نشست.
با اینکه لحظه لحظه کنارش بودن واسم خوب ولذت بخش بود ولی دلم میخواست جون بکنه حرفشو بزنه...
اهمی کرد و اهسته گفت: دیروز که اون حرفها رو بهم زدی... و با لبخند خاصی ادامه داد: یعنی باور کنم اشکات بخاطر من بود؟!
سرمو شرمنده پایین انداختم. توقع نداشتم اینقدر واضح به روم بیاره.
خودشو کمی خم کردو گفت: یعنی اینقدر خوشبختم که کسی مثل تو واسم گریه کنه؟!
یه لحظه حس کردم نمیتونم نفس بکشم.
کسرا تصمیم به قتل من گرفته بود.
اروم تر با یه لحن بم ومردونه گفت: تو که خواستگار نداری شیطون!
شیطون؟؟؟ 
لبمو گزیدم. تیره ی کمرم خیس عرق بود. از کسرا بعیده... 
یه نفس عمیق کشید که تمام بازدمش صورتمو نوازش کرد. اونقدر داغ شده بودم که کم مونده بود عرق کنم، حتی میدونستم صورتم گر گرفته ... من دختر ازادی بودم روابطم با پسرا در حد دست گرفتن بود و حتی گذاشته بودم فرزاد گونمو ببوسه یا مثلا با کیوان و پسرای فامیل دست میدادم وروبوسی میکردم ولی این نزدیکی رعایت شده ی کسرا داشت منو به جنون میکشید.

یه نفس عمیق کشید که تمام بازدمش صورتمو نوازش کرد. اونقدر داغ شده بودم که کم مونده بود عرق کنم، حتی میدونستم صورتم گر گرفته ... من دختر ازادی بودم روابطم با پسرا در حد دست گرفتن بود و حتی گذاشته بودم فرزاد گونمو ببوسه یا مثلا با کیوان و پسرای فامیل دست میدادم وروبوسی میکردم ولی این نزدیکی رعایت شده ی کسرا داشت منو به جنون میکشید. 
کم مونده بود ریغ شرم و حیا رو سر بکشم وبپرم ماچش کنم.
یعنی دقیقا داشتم لبه ی تخت و محکم فشار میدادم که یه همچین حرکتی که از من بعید نبود، سر نزنه.
کسرا خودش وعقب کشید و اروم گفت: پدرم سال پیش فوت شد...
یخرده نسیم و باد کمکم کرد که از گرمای گونه هام کاسته بشه، بهش با خجالت نگاه کردم و کسرا اهی کشید و ادامه داد: دو تا خواهر دارم ، یه برادر... فکر کنم تو عروسی سیما خانم و حسام دیده باشیشون؟
از اینکه سیما رو جلوی من خانم صدا کرد خوشم اومد.
سری تکون دادم و ادامه داد: سرباز که بودم تو عید که داشتم دوران مرخصیمو میگذروندم، مادرم و داییم بریدن و دوختن که الا و بلا من باید زن بگیرم... اونم کی ، زهرا سادات دختر داییم... کسی که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم ... حرفی نزدم ولی زهراسادات از این رو به اون رو شد، سه چهار ماه مونده بود از سربازیم که زهرا سادات زنگ زد پادگان و بهم تلفنی گفت: اگر سربازیت تموم بشه وبرگردی و بخوای با من ازدواج کنی و این وصلت وعروسی صورت بگیره خودمو اتیش میزنم. ته جمله اشم یادمه گفت: محمد تو عین داداشمی...
یه نفس راحت کشیدم و کسرا لیوانشو پر چایی کرد و گفت: برای من نه مهم بود ، نه مهم نبود... خلاصه وقتی برگشتم یه کله به مادرم و داییم همه چی و گفتم، گفتم زهرا منو نمیخواد و داییم هم پاپی شد که زهراسادات سرش به کجا گرمه و فلان و بهمان ... ولی دوسال پیش خدا رو شکر رفت سر خونه زندگیش، با همونی که دوستش داشت ... الانم شهرستان زندگی میکنن... یه پسر یه ماهه داره ...
و گوشیشو از توجیبش دراورد و به سمتم گرفت.
عکس یه بچه ی نوزاد با چشمهای خاکستری و سه چهار تا شوید رو سرش بکراند گوشیش بود.
لبخندی زدم و کسرا گفت: اگر میدونستم اینقدر برات مهمم زودترپیش قدم میشدم... راستش تمام دست دست کردنای این مدتم بخاطر این بود که از حس شما نسبت بخودم خبری نداشتم!
دستهام میلرزیدن، انگشتهامو توی هم قفل کردم و کسرا گفت: بیا و دیگه بهم دروغ نگو... دیروز کم مونده بود سکته کنم، وقتی سیما خانم بهم گفت چند ماهه که خواستگارات و بخاطر بهانه ها رد کردی و کسی طالبت نیست کم مونده بود بیام خونتون و خواستگاری کنم ... 
کلی توجیهی که میخواستم واسه اش بیارم دود شد رفت هوا... بدجوری مچمو گرفته بود.
البته شیرین بود.
لبخند زیر زیرکی زدم و کسرا اروم گفت: اگر قابل بدونی ، شماره ی منزلتونو بدم مادرم، با مادرتون یه گفت و گویی بکنن و یکی از این روزا با مادرم و داییم برسیم خدمتتون... 
و دوباره صورتشو نزدیک صورتم کرد.
نتونستم نگاش کنم ، یه قطره عرق از سمت شقیقه ام سرخورد روی گونه ...
کسرا زیرگوشم گفت:نیازم... و با مکثی گفت: نیاز من میشی؟
یه لحظه یادم رفت دم وبازدم چطوریه ، گرمایی و کنار دستم حس کردم ، دستش میلیمتری نزدیک دستم بود و میتونستم گرماشو حس کنم! یه لحظه دستشو بلند کرد که بذاره رو دستم ... اما پس کشید ... خواستم از این کارش ناراحت بشم ولی اروم سرمو بالا اوردم نگام با نگاهش تلاقی کرد و یادم رفت باید از اینکه اون دستمو تو دستش بگیره ناراحت بشم!...
بهم لبخند مهربون و مردونه ای زد نفس عمیقی کشیدم و از جاش بلند شد.
قبل اینکه حرفی بزنم گفت: منتظرجوابت میمونم... و ازم فاصله گرفت.
جلوی دکه ی حاجی حساب کرد و بعد رو کرد به من و دستشو گذاشت رو سینه ، سمت چپش و برام یه تعظیم کرد و رفت.

جلوی دکه ی حاجی حساب کرد و بعد رو کرد به من و دستشو گذاشت رو سینه ، سمت چپش و برام یه تعظیم کرد و رفت.
دستهای یخمو گذاشتم رو صورت تب دارم و چند تا نفس عمیق و پی در پی کشیدم. اون به احساس من شک داشت ؟ یا من به اون؟ منتظر یه حرکت از من بود؟نیازش بشم؟ بیاد خواستگاریم؟ من جواب بدم؟ دخترداییش که ازدواج کرده بود وبچه داشت؟براش مهم بود و نبود؟یه عشق یا یه عادت؟ از بچگی... جوونی... سربازی... وای گیج شدم، سربازیشو نصفه ول کرد؟
زهرا سادات با کی عروسی کرد؟ داییش مخالف بود؟ اووف... من نیازش بشم؟ منو میخواست؟؟؟ برسه خدمتمون؟کجا؟چی شد؟
حالا چرا رفت... ؟؟؟
با صدای پیرمردی که اومده بود سینی چای و ببره به خودم اومدم.
_دخترم اژانس منتظرته...
با تعجب گفتم:اژانس؟
حاجی: اره، نامزدت گفت زنگ بزنم برات ماشین بیاد.
نامزدم؟
یه حس داغ تو تنم رخنه کرد. نامزدم؟کسرا... فدای نامزدم!
لبخندی زدمو از پیرمرد تشکر کردم.
یه مرد میانسالی جلو اومد وگفت:شما ماشین خواستید خانم؟ برای (...)؟
_بله... 
در عقب وبرام باز کرد ونشستم.
شیشه رو پایین دادم... باد خنکی به صورتم خورد .با حس لرزش گوشیم سریع از کوله ام بیرون اوردمش:
_مراقب خودت باش خانمم.
لب برچیدم و طعم خانم اون بودن و گذاشتم برای یه وقت بهتر.
براش نوشتم:
_چرا خودت منو نرسوندی؟
بعد چند لحظه پیام اومد:
_دیگه نمیتونستم پیشت بمونم ، یه نظر حلاله ، امشب باید توبه کنم. چیزی نمونده نیازم بزودی زود. اگر قابل بدونی.
لبمو گزیدم.
این نموندن می ارزید به صد تا حضور فرزاد وامثال اون!
بعد چندلحظه برام پیام زد:
_به عقب نگاه کن!
با هول به عقب نگاه کردم... برام چراغ زد. براش دست تکون دادم و دوباره خزیدم تو گوشیم.
براش نوشتم:
_نظر دورادور حلاله؟ جوابمو نده ،تصادف میکنی.خداحافظ.
و گوشی و محکم به سینه ام فشار دادم، از اینکه حرفمو گوش داد هم یخرده یه جوری دوست داشتم جوابمو بده ولی خوشحال هم شدم از اینکه بچم چه حرف گوش کنه!
وای خدا... باورم نمیشه که کسرا بزودی میاد خواستگاریم... چقدر خوشحالم که بالاخره این ارتباط به یه سرانجامی رسید و ... وایی... دلم میخواست جیغ بکشم!
از ماشین پیاده شدم، داشتم تو کیفم دنبال دو تومنی میگشتم که گفتم: اقا تراول همراهمه...
راننده:حساب شده ... خانم.
و رفت.
لبخندی زدم که با دیدن یه پراید نقره که سر کوچه بود نیشم تا بنا گوش باز شد.
اومدم برم سمتش که دنده عقب گرفت.
وهمون لحظه صدای گوشیم بلند شد.
_بله؟
کسرا:رسیدی؟
_یعنی نمی بینی؟
کسرا: من که گفتم فعلا از دیدن شما معذورم!
خندیدم و جلو رفتم کسرا دنده عقب گرفت ...
اخم کردم وگفتم: داری فرار میکنی ازم؟
کسرا:نه جانم دارم از هوس فرار میکنم...
بالحنی که رنجیدگی داشت گفتم:یعنی این حست به من یه هوسه؟

کسرا: تا وقتی همه چیز درست پیش نره ، بله...
حرفی نزدم ویه قدم دیگه جلو رفتم و اونم باز دنده عقب گرفت.
کسرا اروم گفت: میخوای پیش خدایی که من وبا تو اشنا کرد شرمند ه بشم؟
یخرده فکر کردم وگفتم: نچ...
کسرا: برو خانمم. برو به سلامت ... زودتر به مادرت بگو تا با سر بیام ... باشه؟
با لبخند ریزی که مطمئن بودم ازا ون فاصله نمی بینه گفتم: نچ...
یهو در ماشین وباز کرد و ارنجشو رو سقف ماشین گذاشت و درحالی که بهم زل زده بود با هل گفت: نه؟
_اره دیگه ... نه...
یه قدم به سمتم اومد و یه قدم به عقب رفتم.
خندید وگفت:مثل دیروز شیطون شدی...
و یه قدم دیگه به سمتم اومد و منم دو قدم عقب رفتم وگفتم: خدا وشرمندگی یادت رفت؟
خندید و گفت:امشب بارون میاد...
خندیدم وگفتم: چه ربطی داشت؟
کسرا با لبخند مهربونی گفت: ... رو زمین که وایسی به اسمونم ربط داری... نفس که بکشی به هوا ربط داری... همه چیز مثل یه زنجیره است که بهم ربط دارن... تو این دنیا هیچ چیزی نیست که بی ربط باشه... نیازم... حالا منم به تو ربط دارم ... مگه نه؟
خندیدم وبی ربط گفتم: نچ... هوا افتابیه... بارون نمیاد...
کسرا:میاد حالا ببین... و اهسته گفت: بخاطر همه چیز ممنون!
با تعجب گفتم: بخاطرچی؟
کسرا: یه قدم جلو اومد وگفت: بخاطر دیروز... یه قدم دیگه عقب رفتم و گفت: بخاطر وجودت... یه قدم جلو اومد وگفت: بخاطر احساس صادقانه ات... یه قدم عقب رفتم و گفت: حتی بخاطر گریه هات... ایستادم گفتم:خوشحال شدی که گریه کردم؟
کسرا: بخاطر من بود... بخاطر جفتمون، اون اشکها بهم فهموند که شکی که به حسم دارم روا نیست. ولی قول میدم همین یه بار باشه... 
ته دلم کیلو کیلو قند ذوب میشد.
با این حال جدی گفتم:
_قول مردونه؟
کسرا: مردونه...
یه قدم جلو اومد و منم یه قدم دیگه عقب رفتم.
باخنده گفت:حتی بخاطر دروغتم ازت ممنونم...
یه قدم جلو اومد و گفتم:پس منتظر بودی من پا پیش بذارم؟
یه قدم عقب رفتم وگفت: منتظر بودم مطمئن بشم...
_شدی؟
کسرا: اون اشکا به من دروغ نمیگفتن!
_چرا قبل اومدن اون اشکا نیومدی؟
کسرا یه قدم جلواومد وگفت:ترسیدم...
_حالا نمی ترسی؟
یه قدم عقب رفتم وگفت: حالا؟ میخوای منو بترسونی شیطون؟
خندیدم و گفتم: تا چی پیش بیاد...
کسرا: برو شیطون ... دیگه حنات واسم رنگی نداره. دستتو خوندم.
و یه قدم جلو اومد ومنم جلوی در خونه ایستادم و گفتم: بفرما تو...
خندید و اهسته گفت: خداحافظی نمیکنم... 
_چرا؟ 
کسرا: نمیخوام امید دوباره دیدنتو از خودم بگیرم.
اووووف... مرسی ... تو روخدا ببین چطوری با روح وروان من بازی میکنه هاااا... شیطونه میگه بدوم بپرم بغلش!
کسرا لبخندی زد و گفت: میشه جور بشه همین پنج شنبه بیایم خدمتتون؟
خندیدم وکسرا گردن خم کرد وگفت: زود جوابمو بده ها ... باشه؟
حرفی نزدم وگفت:دسته گلت موند پیشم!
_امانت پیشت باشه ، برام خشکش کن...
خندید و تلفنشو قطع کرد.
دوباره دستشو گذاشت رو قلبش وبرام تعظیم کرد.
باز اون غرور کاذب اومد سراغم و رومو ازش گرفتم و رفتم تو خونه در وبستم که پیام اومد.
_چپ چپ نگام میکنی زهر چشم بگیری شیطون.
یعنی دلم میخواست وا برم از خوشی... چه چشمای عقابی و تیزی داشت. هیچی از دیدش مخفی نمیموند... چشم خلبانی من!معلوم نیست چقدر خیره خیره نگام کرده، تازه از نظر حلال هم حرف میزنه. از ذوقم نیشم تا حلزونی گوشم باز بود!
براش نوشتم:
_اروم برون ،
اومدم بنویسم خداحافظ که یاد حرفش افتادم... نگم خداحافظ که امید دیدن دوباره رو از جفتمون نگیرم. برای همین ادامه ی جملم نوشتم:فعلا.
برام نوشت:
_مراقب خودت باش نیازم... فعلا.
بدون توجه به اسانسور با تمام ادرنالینی که توخونم ترشح شده بود یه کله پله ها رو بالا دویدم... اونقدر انرژی داشتم که دلم میخواست همشون تخلیه بشن...!
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، gisoo.6
#3
به هرقیمتی ، الهی فدای طناز بشم... 
در وبا کلید باز کردم و خودمو پرت کردم تو خونه.
مامان دستشو گذاشت رو سینه اشو گفت: چته دختر...
اومدم یه جیغ بکشم و مامانمو بغل کنم که انگار یه اب یخ خالی کردن رو سرم و اتیشم همه یهو خاکستر شد! من هنوز جریان بارداری مامان وبه کسرا نگفته بودم!!!
با لبخند مامان به خودم اومدم وگفتم:سلام.
سری تکون داد وگفت: چیه خوشحالی... چشات برق میزنه.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:هیچی همینطوری!
مامان سری تکون داد وگفت: برو یه دوش بگیر ، شب عمه ات اینا میان اینجا...
باشه ای گفتم وداشتم به سمت اتاقم میرفتم که مامان از اشپزخونه صدام کرد: نیاز...
_بله؟
مامان:همیشه همینطوری باش.
نیشخندی زدم وگفتم:اگه شما و بابا میذاشتین من همه ی سالا اینطوری بودم!!!
و به اتاقم رفتم ودرو بستم.
تمام خوشیم یهو فروکش کرد.
وارد حموم شدم باز نگرانی عین خوره افتاد تو جونم، اگر کسرا میفهمید ... اگر میفهمید وبخاطر همین منو ول میکرد یا...!
یه ابرو ریزی وحشتناک بود ، اهی کشیدم و زود از اب گرم دل کندم.
یه تاپ سفیدتنم کردم با شلوارک گلبهی ... پشت کامپیوترم نشستم تا کارای مربوط به پروژه ام رو انجام بدم.
با صدای مامان که گفت: بیا اشپزخونه ... صفحه رو بستم و از اتاقم خارج شدم.
مامان داشت سبزی خرد میکرد بهم لبخند خسته ای زد وگفت: کمکم میکنی؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: چیکار کنم؟
با تعجب از اینکه حرفشوقبول کرده بود لبخندی زد و گفت: یخرده پیاز خرد کن...
سری تکون دادم و کنارش روی صندلی نشستم، سینی محتوی پیاز ها رو روی اپن گذاشتم و مشغول پوست گرفتن شدم.
مامان کمی نگام کرد و گفت: چه خبرا نیاز؟ دانشگاه چطور میگذره؟
زبونم و طبق عادت بین دندونام فشار دادم وگفتم: همه چی خوبه چطور؟
مامان لبخندی زد و گفت:یه خرده ریز تر خرد کن.
بدون لجبازی قبول کردم و مامان نفس عمیقی کشید و گفت:امروز یه خبری شده!
_واه چه خبری؟
مامان یخرده تو صورتم نگاه کرد وگفت: داری میذاری موهات رنگ خودشون بشن؟
-اره ... بده؟
مامان ابروهاشو بالا داد و گفت:نه چرا بد باشه، خیلی هم خوبه... 
لبامو با زبون تر کردم، یعنی قشنگ مامان بهم مهلت داده بود حرف بزنم. به این میگن شمّ مادرانه، چون شصتش انگار خبردار شده بود میخوام یه چیزایی بگمش.
دماغمو بالا کشیدم و اشکهامو با سرشونه ام پاک کردم و مامان گفت:امروز رفتم سونوگرافی...
_چطور بود؟
لبخند کجی زد وگفت: برات مهم شده؟
_برای من که نباید مهم باشه مامان!
مامان اهی کشید و گفت:رفتم دانشگاه و مرخصی بدون حقوق درخواست کردم.
_فکر کردم میخوای باز نشسته بشی...
مامان:بیست سال سابقه و بیست روز حقوق... نمیدونم! هنوز روش فکر نکردم... بذار بدنیا بیاد. 
واهسته پرسید: واسه اسمش چی پیشنهاد میکنی؟
به قیافه ی گرد و تپلش نگاه کردم.
با اینکه یه خانم 44 ساله بود ولی هیکلش و خوب نگه میداشت با ورزش وکوه اخر هفته ودوره ی دوستان تو استخر... ، صورت تپلی و سفیدی داشت و لب و مدل دهن و چونه ام و ازش به ارث گرفته بودم.
در کل خیلی شبیه بودیم هرچند که بیشتر نادین شبیه مامان بود!
مامان دوباره گفت:نگفتی اسم چی پیشنهاد میدی؟
بدون فکر فقط برای اینکه جوابی داده باشم گفتم:
-نیما... نوید...
مامان لبخندی کجی زد و عین دخترچهارده ساله ها ذوق کرد وگفت: یعنی میگی با "ن" اسمشو بذاریم؟
_من نیاز، نادین... اینم باید با "ن" باشه دیگه.
مامان چشماش برقی زد و منم به سمت سینک رفتم تا پوست پیاز هارو داخل سطل اشغال بریزم.
شیر اب وباز کردم و داشتم دستهامو میشستم که گفتم:مامان...
مامان:جانم؟
شیر اب و بستم و بشقابی که متحوی پیاز های خرد شده بود و روی میز گذاشتم، تابه ی تفلونی واز کابینت دراوردم وگفتم: باید یه چیزی بگم...
مامان روشو به سمتم گرفت و گفت:چی؟
به حد نیاز تو ماهی تابه روغن ریختم و گذاشتمش روی شعله ی مادر ... بزرگترین شعله ی اجاق گاز!
مامان منتظرگفت:چیزی شده نیاز؟
نفس عمیقی کشیدم و با احساس داغ شدن روغن محتویات بشقاب وتوش خالی کردم، داشتم به صدای جلز و ولزشون گوش میکردم که مامان باز صدام کرد :نیاز...
و تو یه جمله گفتم: اخر هفته هستین خونه...
مامان ابروهاشو بالا داد وگفت: برای چی می پرسی؟
لبمو گزیدم و دستهامو تو هم قلاب کردم، نمیخواستم ادای دخترای شرمنده و با حجب و حیا رو دربیارم چون اصلا نبودم... ولی احساسی که به کسرا داشتم یا کلاوقتی به کسرا فکر میکردم از شرمش شرمنده میشدم و این یه حس کاملا غیر ارادی بود.
واقعا نمیخواستم صورتم گر بگیره وصدام بلرزه، یا دست وپامو گم کنم... با تمام پر روییم جلوی کسرا کم میاوردم . نفسمو فوت کردم ومامان نگران گفت:دختر تو که داری نصفه جونم میکنی، اخر هفته چه خبره؟

با من من زبونمو رو لبام کشیدمو گفتم: برام خواستگار میاد.
مامان چشمهاشو گرد کرد و دستمو گرفت و منو روی صندلی نشوند، خودشم رو به روم نشست وگفت:خواستگار؟
سرمو انداختم پایین و داشتم با ریش ریش های رو میزی ترمه طلایی بازی میکردم که مامان باز گفت:میشناسیش؟ دوستته؟
حدسش کارمو راحت تر کرد.
یه نفس عمیق کشیدم تا التهابمو تسکین بدم. به سختی اب دهنمو قورت دادم و گفتم: دانشجوی ارشده ... تو دانشگاه ما... 
مامان:اسمش چیه؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:محمد کسرا راد...
مامان دستشو روی دستم گذاشت وگفت: با هم دوستین؟
جواب ندادم.
مامان باز گفت: چقدر میشناسیش...
اومدم بگم:خیلی...
که یهو سر وکله ی نادین تو اشپزخونه پیدا شد و گفت: به به . مامان خودم ...
و رو به من گفت:عفریته سلام بلد نیستی...
با چشم و ابرو بهش اولتیماتوم دادم از این حرفش نمیگذرم!
نادین محلم نذاشت و صورت مامان وبوسید و گفت: خانم خوشگله من از کیفت یه تراول برداشتما باشه؟
تا مامان خواست حرفی بزنه و اعتراضی بهش بکنه رو به من گفت:نیاز لپ تاپتو شب بذار بیرون اتاق من کاردارم...
با اخم گفتم: بله؟
نادین:زهرمار... چرا عین قاطر نگاه میکنی...
محل فحشش نذاشتم وبا حرص گفتم: تو خواب ببینی... من دزدم دست تو نمیدم!
نادین دستهاشو گذاشت رو میز وبه سمتم خم شد وگفت: دم در اوردی کوچولو... شنیدی چی گفتم ... لب تاپت شب بیرون نباشه...
_مثلا چه غلطی میکنی...
نادین مشتشو رو میز کوبید وگفتم: مگه خودت لب تاپ نداری؟
نادین: فکر کن خرابه!
_من لب تاپمو نمیدم...کور خوندی اونو یه ساعت دستت بدمش!
نادین با حرص و اخم گفت: خیلی بی جا میکنی...
مامان دخالت کرد وگفت:بس کن دیگه نادین... چرا زورمیگی، وسیله ی خودشه نمیخواد بده... بعدشم مگه نمیخواستی بری بیرون، به سلامت!
از اینکه مامان طرف منو گرفت و اقا نادین حسابی سوخت حالم جا اومد.
با چشم و ابرو اشاره کرد بهم میرسیم.
محلش نذاشتم داشتم با گوشه ی ناخنم ور میرفتم که صدای در ورودی اومد وفهمیدم نادین رفت.
رو به مامان گفتم:از کی خونه است؟
مامان: تو حموم بودی اومد خونه...تو اتاقش بود تا الان!
اومدم بلند بشم که مامان مچ دستمو گرفت وگفت: کجا؟ حرفمون تموم نشده.
لبخندی زدم وگفتم: پیاز وهم بزنم.
لبخند نگرانی زد و دستمو ول کرد.
اهی کشید و اروم گفت:چه تیپ ادمیه؟ به ما میخوره؟ فرهنگش... رفتارش...خانواده اش... نیاز رابطه ات باهاش چطوره؟ نیـــاز... نکنه... 
دیدم مامان داره تحلیل میره ، خوندن ذهنش سخت نبود. رو به روش فوری نشستم ودستهای یخشو گرفتم و تند تند گفتم: کسرا یه ادم خیلی مذهبیه، خونواده اش هم معمولی وسنتی ان... دو تا خواهر داره یه برادر... جز خودش وخواهر کوچیکش بقیه ازدواج کردن، پدرش پارسال فوت کرد... مامان خیلی مذهبیه، نماز میخونه روزه میگیره ... حتی یه بارم دستمو نگرفته... اصلا نگاهمم نمیکنه...
مامان لبخند کجی زدبا خیالی که میدونستم راحت شده گفت: پس چطوری قاپ تو رو دزدیده؟
لبخند شرمنده ای زدم و مامان دستشو برد زیر چونه امو گفت: از لحاظ فرهنگ وطبقه ... نیاز تو بچه نیستی... من و میشناسی در حق تو و نادین سخت گیری نکردم ولی گرگ بارون دیده ام... یه عمر با هم سن وسالای تو سر و کله زدم... نمیخوام دختر خودمم...
با قاطعیت گفتم: مامان کسرا رو ببینید عاشقش میشید.
مامان ابروهاشو بالا داد و گفت: تو دانشگاه اومد جلو؟
وای اصلا یادم رفت از ارتباطش با سیما و حسام بگم.
لبخند کج و معوجی زدم وگفتم: مامان پسرعموی حسامه ... شوهر سیما... با این که هم دانشکده ای بودیم ولی اولین بارم تو عروسی سیما منو دید و منم دیدمش... اصلا بخاطر فوت پدر کسرا بود که عروسی حسام وسیما هم عقب افتاد ... بعد از اشناییمون تو عروسی ، رفت و امد های بعدش تو خونه ی سیما وحسام فهمیدم ارشد دانشگاه ما میخونه و...
مامان زیر لب گفت:سیما... همون که عقدش منم اومدم؟
سرمو تکون دادم و مامان فکرش رفت سمت عقد سیما و بعد بهم نگاه کرد و گفت: خانواده ی پسره بد نبودن...
لبخند فاتحی زدم و مامان گفت: شماره ی خونه رو بهش دادی؟
با خجالت سرمو به علامت اره تکون دادم.
مامان نفس عمقی کشید وگفت: باشه ؛ اگر زنگ زدن یه قرار میذاریم تا بیان... فقط برای اشنایی... و با تحکم گفت:نیاز فقط برای اشنایی!
نفس راحتی کشیدم انگار یه بار از روی دوشم برداشته شده بود.
مامان هنوز تو فکر بود. 
اهسته گفتم: پس من به کسرا میگم که به مادرش بگه...
مامان مستقیم نگام کرد و تند جملمو تکمیل کردم: اخه باید به کسرا خبر میدادم همینطوری نمیشد که بهتون زنگ بزنن...
مامان با چپ چپ نگاهشو ازم گرفت و منم یه نفس عمیق کشیدم که بوی پیاز داغ سوخته پیچید تو دماغم.
یه هیـــن کشیدم ورفتم سمت گاز... مامان ضربه ای به شونه ام زد وگفت: دو روزه پست میارن.
زبونمو بین دندونام فشار دادم و مامان خواست حرفی بزنه که گفتم:من هنوز بهش نگفتم که تو حامله ای...
مامان سری به علامت باشه تکون داد و من ادامه دادم: مامان... یه چیز دیگه هم بگم؟
مامان :بگو...
_اگر قرار به ازدواج شد و مراسم... لبهامو ترکردم وسرمو انداختم پایین وگفتم:میخوام قبل از زایمانت باشه...
مامان چشمهاش گرد شد وگفتم:واقعا برام مهمه مامان... نمیخوام تو عروسیم تو با یه بچه به بغل...
زیر گاز وخاموش کردم و گفتم: این تمام خواهشمه!
و از اشپزخونه بیرون رفتم.
تو اتاقم روی تخت نشستم وفکر کردم اگر مامان وبابا کسرا رو ببینن حتما بهم افتخار میکنن... کسرا بهترین انتخاب بود! اینو با تمام وجود حس میکردم.
گوشیمو برداشتم تا این خبر وبهش بدم ... ولی حس کردم بهتره یخرده مغرور باشم وفکر نکنه که چقدر منتظر بودم، هرچند منتظر بودم ولی خوب نه به این شدت ... هرچند خیلی هم با همین شدت منتظر بودم...اووفی کشیدم ... یعنی خدا منو یا خیلی اُپن مایند افریده بود یا خیلی ولنگ وباز... اخه دختر یخرده غرور... یخرده جبروت...!!!
و به بکراند گوشیم زل زدم.
اهی کشیدم و با خیالی نه چندان راحت روی تخت به پهلو دراز کشیدم... منو کسرا عروسی کنیم، بریم سر خونه زندگیمون... براش اشپزی کنم...وووی...
بعد با هم بریم شبا قدم بزنیم ... بریم مسافرت ، باهم صحبت کنیم، بحث کنیم... بعد برام بی بهونه گل بخره ... هی بگه دوستم داره... وقتی ظهرا از سرکار خسته کوفته میاد براش یه اب پرتقال خنک تو یخچال داشته باشم... یا نه... تو زمستونا براش چایی دم کنم و تا میادبراش بریزم... 
بعد بهش بگم تا بری دست وروتو بشوری غذا حاضره... و باهم نهار وبخوریم و کسرا اصرار اصرار که ظرفها رو بشوره ... منم بگم نه و تو خسته ای ، باز تعارف کنه و بگه خوب تو هم خسته ای... بعد کلی سرو کله زدن و تعارف کردن کسرا بگه بریم حالا استراحت کنیم، عصر دو تایی میشوریم...
منم قبول کنم و دستشو بندازه دور کمرم و ... 
وایی... بالشمو جای کسرا بغل کردم و فکر کردم وقتی تو چشمایی که توشون لامپ روشنه خیره بشم چیا باید بگم؟یه لحظه حس کردم کسرا همینجور داره تو ذهنم منو خیره خیره نگاه میکنه... از خجالت ملافه رو روسرم کشیدم...
خل شدم خدا! خلم کردی کسرا...
ساعت بیست دقیقه به ده شب بود، صدای تلویزیون از توهال میومدم . مطمئن بودم که مامان بعد از تماس مادر کسرا به بابا جریان ومیگه و منم بعد از صحبتم با مامان حتی الامکان سعی میکردم جلوش افتابی نباشم ، هم خجالت میکشیدم هم یه جورایی دلم نمیخواست مدام از رابطه ام و اندازه ی رابطه ام با کسرا سین جیم بشم.
تقریبا نیم ساعتی بود که به گوشیم نگاه میکردم وثانیه شماری برای ساعت ده ...
حتی دلم میخواست برای سیما تعریف کنم ، ولی از اونجایی که فردا تو دانشگاه میدیمش دلم نمیخواست این موقع شب زنگ بزنم و مزاحمش بشم. حتما حسامم کلی بهم فحش میداد!!!
ساعت ده دقیقه به ده بود... عجبا ؛ حالا اگر میگذشت این زمان کوفتی.
پوفی کشیدم که صفحه ی گوشیم روشن وخاموش شد.برام پیام اومده بود.

_سلام نیازم. شبت بخیر. با خانوادت صحبت کردی ؟ 
خنده ام گرفت ، انگاری دیگه نتونسته بود این ده دقیقه رو طاقت بیاره.
پوفی کشیدم وبا مردم ازاری جواب ندادم... برای اینکه این ده دقیقه هم بگذره از اتاقم خارج شدم. رفتم دستشویی و صورتمو شستم. برای وقت پر کردن مسواکم زدم.
حالافقط پنج دقیقه مونده بود.
اووف... چه قدر کش دار... اعصابم از دست عقربه ها قاراش میش بود.
وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم.
گوشیم دو تا پیام دیگه داشت.
هرجفتشم از کسرا بود:
_نیازم جواب نمیدی؟
_بد موقع مزاحمت شدم؟
و با اینکه هنوز دودقیقه به ساعت 22 مونده بود. کسرا تماس گرفت.
با لبخندی که توی لحنم بی تاثیر نبود جوابشو دادم.
صدای گرمش تو گوشم پیچید . 
_سلام خانم... خوبی؟
_سلام مرسی...زود زنگ زدی ، دو دقیقه مونده بود.
کسرا مچمو گرفت وگفت: چشمت به ساعت بود؟
لبمو از این سوتی بی اراده گاز گرفتم وکسرا با لحنی که نگرانی توش موج میزد گفت: به پدر ومادرت گفتی؟
باز شیطنتم گل کرد وگفت:چیو ؟
کسرا وا رفته گفت: یادت رفت؟
_خب نمیدونم در مورد چه موضوعی صحبت میکنی...
کسرا:پس یعنی اینقدر برات بی ارزش بوده که به این زودی یادت رفت؟
از حرفش دلم ریخت و ترسیدم باز نگه و نپرسه واصرار نکنه... یه لحظه سکوت کردم و کسرا گفت: این قضیه ی خواستگاری وبه خانواده گفتی؟
نفس راحتی کشیدم وگفتم: اهان اونو میگی...
کسرا:باز شیطون شدی سرکارم میذاری؟
_کی من؟
کسرا خندید و گفت:دروغ گوی خوبی نیستی نیاز خانم...
خنده ام گرفت و کسراباز مصرانه پرسید:حالا گفتی یا نه؟
_اوهوم...
کسرا کمی مکث کرد وگفت: به مادرم بگم فردا به منزل زنگ بزنه؟
کمی سکوت کردم وکسرا با یه دلهره که برام خیلی شیرین بود و از پای گوشی هم میتونستم لمسش کنم گفت: نیاز جان ، جوابمو نمیدی؟
اصرارش برام قشنگ بود ، با اینکه خودم کمی تا قسمتی پیش قدم شده بودم ولی از اینکه میدیدم اونم خیلی مصره و میخواد زودتر به نتیجه برسیم غرق لذت و خوشی میشدم.
برای بارسوم پرسید: نیاز خانم... خانمی... نمیگی چی شد؟
_خب نمیدونم چی باید بگم... داشتیم راجع به چی حرف میزدیم؟
کسرا خنده اش گرفت و منم از خنده ی اون ریز ریز میخندیدم.
با لحنی که بوی شوخی میداد گفت: دختر خانم میتونم برای خواستگاری با مادرتون صحبت کنم؟
_اوهوم...
کسرا تند ، رو هوا اوهوم منو گرفت وگفت:مرگ کسرا ...
زبونمو گاز گرفتم ... خدا اون روزو نیاره.
از هیجان وتلاطمش منم هیجان گرفتم وگفتم: اره دیگه، ولی صرفا جهت اشنایی...
کسرا: اون که صد البته ... برای همچین جواهری باید هفت خان رستم و گذشت.
وایی... جواهر منظورش من بودم؟!
کسرا نفس عمیقی کشید وگفت: میدونی داره بارون میاد؟
فوری رو تخت نیم خیز شدم و پنجره رو باز کردم ... بوی نم خاک تو مشامم پیچید ...
کسرا زمزمه کرد: بخاطر لطافت حس تو اسمون هوس باریدن کرده ...
دستمو دراز کردم تا قطره های بارونو بگیرم. کسرا هم برام اروم صحبت میکرد و بیشترازم تعریف میکرد.
یا خدا... همینطور که داشتم از شدت الفاظی که نثارم میکرد ذوب میشدم و غش وضعف میرفتم ، برام پشت خطی اومد.
یعنی برخر مگس معرکه ، لعنت! این وقت شب... یعنی کی میتونست باشه؟!
با تمام بی میلیم به کسرا گفتم: برام پشت خطی اومده...
کسرا با تعجب گفت:ساعت ده ونیمه...
_خب فعلا باید قطع کنم.
و با نیشخندی منتظر جوابش نشدم و جواب دادم.
صدای پر حرارت سیما تو سرم پیچید.
با جیغ گفت:نیـــــــــــــاز... کسرا ازت خواستگاری کرد؟؟؟ اره؟؟؟
خندیدم و گفتم: اطلاعات واز کجا اوردی؟
سیما بهم توپید وگفت:علیک سلام...
_بله بله... سلام سیما خانم... حال شما احوال شما... ساعت ده ونیمه ... مزاحم دخترمردم شدی؟ خودت مگه شوهر نداری؟
سیما خندید وگفت:زهرمار... تعریف کن ببینم... 
_تو تعریف کن ببینم چی شنیدی تا نشنیده ها رو بگم...
سیما: خدا نکشتت که دو کلوم زورت میاد حرف بزنی.
حقش بود هیچی نگم... الان وقت زنگ زدنه، خدا رحم کرده میدونه که من ساعت ده با کسرا هرشب قرار صحبت دارم... تازه داشتیم به جاهای هیجانی صحبتمون میرسیدم...خروس بی محل!
سیما با هول گفت: کسرا زنگ زد به حسام ... منم گذاشتم رو ایفون و همشو گوش دادم . چیکارش کردی نیاز ... بچه ی مردم چنان پای تلفن بال بال میزد که اصلا نمیدونست چیکار بکنه چی بگه... والله اونجوری که من از حرفهاش سر دراوردم این بود که تو راضی هستی... خودشم که راضی... فقط مونده خانواده ی تو... چون خونواده ی خودش که همه چی و سپردن دست کسرا.
نیشم تا بنا گوشم باز شد.
سیما با خنده گفت: پس یه عروسی افتادیم نه؟
_با ذوق و شوق گفتم ... چه جورم.
سیما: مریم خاله چی گفت؟
_فعلا که باید یه قرار بذاریم برای اشنایی بیان ... بقیه اش هنوز مشخص نیست.
سیما بهم امیدواری داد که مطمئنا مادر وپدرم از کسرا وخانواده اش خیلی خوششون میاد.
تا ساعت یازده با سیما از هردری صحبت کردیم ، بیشترم اداب زندگی مشترک وزناشویی و البته خانواده ی خوب کسرا... 
البته کم وبیش میدونستم که اونا عین کسرا ادمای اروم و مهربونی هستن ولی دو تا استرس خیلی بزرگ برام مونده بود: یکی رویارویی با خونواده ی کسرا ، یکی هم گفتن بارداری مامانم.
هرچند به قول سیما این اصلا ربطی به کسی نداره ولی دروغ چرا باعث شرمندگیم میشد.
گوشیم طفلی داغ کرده بود ، شارژ هم نداشت.سیم شارژ و بهش وصل کردم که تازه فهمیدم هفت تا پیام دارم.
همه هم از جانب کسرا.
_کی بهت زنگ زده؟
_نیاز جان ساعت یازده است هنوز داری باهاش صحبت میکنی؟
_میشه بگی کیه؟
_ از دوستان هستن؟
_نیازم خوابی؟
_زنگ بزنم؟
_نیازم جواب نمیدی؟
از ذوق وشوق توجهش دلم قیلی ویلی میرفت . یخرده به خودم مسلط شدم وبراش با مردم ازاری نوشتم: یکی از دوستان بود. الان خستم، بعدا صحبت میکنیم ، شب خوش.

یخرده به صفحه ی گوشی خیره خیره نگاه کردم که بالاخره به مرادم رسیدم. کسرا پیام داد.
_باشه نیازم، خوب بخوابی. بعدا بهم بگو کی بود.
باش تا بگم. چه غیرتی هم میشه ساعت یازده شب... تو چیکار داری کی بود؟! باهات عروسی نمیکنما...
بکراند گوشیمو بوسیدم و تو رخت خوابم فرو رفتم.
با حس روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشیم پیام رو باز کردم.
کسرا بود.
_وقتی لبخند برای نشستن به دنبال جایی است ؛ ارزو میکنم در ان نزدیکی ها باشی.
نفسمو فوت کردم، این پسر میخواست من وبکشه...
بی جواب گذاشتمش که کمی مزه ی غرورنداشته امو بچشه ، لبخندی به احساساتم زدم و ازشون خواستم شور و شوقشون همیشه توی قلبم پا برجا بمونه، از تک تک ضربان قلبم خواهش کردم که اینقدر برای کسرا نتپه، از نفسهام خواستم تا بی تاب کسرا نباشن و از خودم خواهش کردم تا غرورمو در برابرش حفظ کنم . غروری که میدونستم به شدت عقب کشیده و حاضر به دوئل با حسی که تو وجودم پیدا شده بود، نبود! حسی که متعلق به کسرا بود ، حسی که تمام وجودم ازش لبریز بود...
به چهره و لبخند کسرا نگاه کردم. برق چشمهای روشنش به من یاد اور این میشد که زمان زیادی برای همیشه با اون بودن نمونده، نفس عمیقی کشیدم، توی نرمی بالش فرو رفتم وبا هزار ویک رویای قشنگ و دخترونه به رنگ سفید و از جنس دوست داشتن... به خواب رفتم.
با صدای الارم گوشیم با رخوت از خواب بیدار شدم. حس میکردم پنج دقیقه است خوابیدم!
با اینکه دلم میخواست بخوابم ولی ترجیح دادم از این خواسته ام تا بعد از ظهر چشم پوشی کنم.
کش وقوسی اومدم و از روی تخت پایین پریدم. به سمت دستشویی رفتم میخواستم دست ورومو بشورم، برنامه ی امروزم رفتن به دانشگاه وبعدش هم ارایشگاه بود.دیگه حالم از قیافه ام داشت بهم میخورد، ابروهام نامنظم و پرپشت بودن وموهامم از حالت فارا خارج شده بود و یه حالت نامرتب و جنگلی داشت.
چند مشت اب یخ تو صورتم پاشیدم و مسواک زدم.
از دستشویی بیرون اومدم، مامان و نادین وبابا خونه نبودن... به ساعت نگاه کردم، هنوز دو ساعتی وقت داشتم و این خودش یه امتیاز به حساب میومد.
به اتاقم رفتم ، کارامو دسته بندی کردم و لباس تو خونه ای موبه یه جین و تاپ تغییر دادم که اگر دیرم شد سریع یه مانتو روشون تنم کنم.
با احساس ابری بودن هوا لبخندی رو لبم نشست و بیخیال برداشتن چتر شدم، جورابامو پوشیدم و یه مانتوی کتون سورمه ای و دم دست گذاشتم، مقنعه ی سورمه ایم هم اتو کردم و رفتم به اشپزخونه تا تو خندق بلا یه چیزی بریزم.یعنی با صدای قار و قورش منو کشته بود.
با صدای ایفون ، یه نیم نگاه به ساعت انداختم تازه هشته ...
گوشی وبرداشتم با دیدن تصویر نادین پوفی کشیدم و درو باز کردم. احتمالا باز یه چیزی جا گذاشته بود.
در ورودی وباز کردم و دوباره به اشپزخونه رفتم تا ادامه ی صبحونه امو بخورم.
نادین بدون توجه من به اتاقش رفت ،منم بساط صبحونه روجمع و جور کردم و به اتاقم رفتم دیگه کم کم باید برای رفتن به دانشگاه حاضر میشدم.امروز با استادم کرکسیون داشتم و اصلا دلم نمیخواست به این یه مورد دیربرسم.
لباس هامو تندی تنم کردم و به یه ارایش ملیح رضایت دادم، از اتاق زدم بیرون... با دیدن سوئیچ نادین که روی میز قرار داشت درست رو به روی مبل هایی که در نشیمن بودند ، لبخند موزیانه ای زدم و سوئیچ و برداشتم.
نادین میتونه با اتوبوس بره.
گوشیمو خاموش کردم تا مزاحمم نشه واعصابمو خرد نکنه . با شوق وذوق به سمت دانشکده میروندم ، فلش پروژه هام که توش چند تا اهنگ هم بود و گذاشتم ببینم این سیستم مسخره ی نادین میتونه اونا رو بخونه یا نه ...
با بلند شدن صدای خواننده ی محبوبم، به ریش نادین خندیدم و صدا رو زیاد کردم. گازشو گرفتم پیش به سوی دانشکده!
تمام کارام و دوندگی هام حدود دوساعت و نیم طول کشید، احساس میکردم صدای استاد هنوز تو سرم دنگ دنگ میکنه، بس که لحنش خش دار وگرفته بود.
حیف استاد خوبیه ...
کیفمو روی شونه انداختم. صدای کلید ها تو کیفم میومد ، نیشخندی زدم و قبل از اینکه به سمت پارکینگ برم به بوفه رفتم تا یه چایی بیسکوییتی بخورم.هنوز به محل مورد نظرم نرسیده بودم که صدای ظریف دختری باعث شد سرجام بایستم.
-خانم ببخشید...
به سمتش چرخیدم، درست پشت سرم با چند قدم فاصله ایستاده بود.
_بله امری داشتید؟
جلو اومد ودستشو به علامت اشنایی دراز کرد وگفت: شما خانم نیاز نامجو هستید؟ 
_بله ... و دستشو فشردم و گفتم:شما؟
موهای خوش حالت بلوند مادرزادیشو توی مقنعه فرستاد وگفت: میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
_داشتم میرفتم بوفه یه چایی بخورم.
لبخند جذابی زد وگفت:چه خوب... پس مهمون من.
شونه هامو بالا انداختم و با هم به سمت بوفه رفتیم. در تمام طول مسیر چند قدمی و حتی جور کردن دو تاصندلی کنار هم پشت یه میزجفتمون ساکت بودیم.
ازم پرسید:با قهوه موافق ترم یا چای ، که قهوه رو ترجیح دادم. 
اون به سمت پیشخون فروش اغذیه رفت ومنم نشستم.
بهش نگاه میکردم هرچند یه حدس هایی میزدم ولی ترجیح میدادم به حدسم اعتماد نکنم و منتظر باشم خودش ، خودشو معرفی کنه.
دو تا لیوان پلاستیکی روی میز گذاشت و درحالی که پودرقهوه رو داخل هرکدوم از لیوانا خالی میکرد ، کنارم نشست وگفت: من یادم رفت خودمو معرفی کنم، مهسا هستم... مهسا شهابی نژاد...
_خوشبختم خانم شهابی نژاد...
مهسا یه تای ابروشو بالا داد و گفت: فکر کنم تا حدی منو میشناسید اینطور نیست؟
انگشتمو بالا ی بخاری که از لیوانم بلند میشد گذاشتم وگفتم: ابدا... بار اوله که شما رو زیارت میکنم.
مهسا:منم همینطور... ولی...
لیوان و برداشتم و گفتم:ولی چی؟
مهسا چشمهاشو باریک کرد وگفت: فرزاد چیزی از من به شما نگفته؟
پس حدسم درست بود .با اینکه انتظارم میرفت که همون کیسی باشه که فرزاد الارمشو داده بود با این همه بازم شوکه شدم چه دختر پیگیری!

درجوابش گفتم:
_چرا ... گفته ... 
مهسا با تعجب نگام کرد. نمیدونم چرا ازش خوشم اومده بود. چهره ی مثبتی داشت. چشمهای سبز وپوست سفید... و موهای بلوند و خوش رنگ ... 
بینی عمل کرده داشت و لبهای نازک... تمام ایرادش دندون های کجش بود.
ولی زیاد به چشم نمیومد.
مهسا:پس فکر نکنم گفت و گوی خوبی داشته باشیم!
_چرا اینطور فکر میکنید؟
مهسا داغ قهوه اشو مزه مزه کرد وگفت: حس میکنم قراره یه حرفهایی بزنید که ...
_نگران نباشید ... من آدم کسی نیستم. هرچیزی که بپرسید صاف وصادق جوابتونو میدم.
مهسا چشمهاش برقی زد وگفت:واقعا؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم:دلیلی نداره دروغ بگم...
مهسا دستهاشو تو هم قلاب کرد وگفت:پس بی پرده صحبت کنم؟
_اوهوم...
مهسا کمی نگام کرد، در سکوت قهوه امو که ولرم شده بود و اماده ی خوردن، برداشتم و اروم اروم مینوشیدمش... دلم میخواست تو دهنم باهاش بازی کنم و کم کم مزه اشو بچشم.
مهسا با کمی شرمندگی گفت: چطوری باهاش اشنا شدید؟
_باهام راحت صحبت کن ... من و فرزاد هم دوره بودیم.... از ترم دو دیگه تقریبا هم کلاس هم شدیم... اولین دوستیم تو دانشگاهم با دوست فرزاد بود، رضا ... از طریق اون فرزادم میشناختم ... تو دوره هایی که داشتیم ... بیرون و کوه و سینما و تئاتر ... کم کم رابطه ام با فرزاد جور شد... بعد از رفتن رضا ...
مهسا با گیجی گفت:مرد؟
لبخندی زدم وگفتم:نه خدا نکنه ... رضا بورس گرفت و رفت آلمان...
مهسا: اهان...
ادامه دادم وگفتم: تو شرایط بدی بودم... رضا خیلی از هرلحاظ ایده ال بود ... خانوادگی مالی تیپ ... فرزاد هم اون دوران منو خیلی ساپورت کرد تا جایی که دیگه با اون دوست شدم ... تا همین پنج ماه پیش هم اون رابطه ادامه داشت.
مهسا زیرلب گفت:پس عمیق تر از چیزی بوده که فکر میکردم.
_تقریبا...
مهسا شوکه از اینکه صداشو شنیدم گفت: چرا باهاش بهم زدی؟ اون خواست یا ...
کمی مکث کردم... میخواستم حرفهامو درست تحویل بدم دلم نمیخواست پس فردا روزی شرمنده باشم یا فرزاد بیاد یقه امو بگیره، میخواستم حالا که دارم میگم همه چیز و ... عین ادم تعریف کنم .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هم من ... هم خودش...
مهسا:چرا؟
_چی چرا؟
مهسا:چرا خواستی تمومش کنی؟
_من یه رابطه ی دیگه داشتم... با یکی دیگه ... اون شرایطش از فرزاد خیلی بهتر بود.
مهسا با تعجب گفت:جدی میگی؟
با صداقت گفتم:اوهوم...
مهسا:تو گفتی پنج ماه پیش با فرزاد تموم کردی... الان چند وقته که با دوست پسر جدیدت هستی؟
_حدود هفت ماه ... 
وفکر کردم روزهایی که با کسرا بودم بهترین روزهای زندگیم بود.
مهسا ابروهاشو بالاد اد وگفت:دوماه با خیانت پیش فرزاد بودی؟
لبهامو تر کردم وگفتم: خوب نه ... ما خیلی باهم بحث و کلنجار میرفتیم... نه من دیگه رابطه رو میخواستم نه اون...
مهسا: بخاطر اون ادم جدید ولش کردی؟
_اره...
مهسا:اگر اون ادم نمیومد تو زندگیت...
از حرفش یکه خوردم.
مهسا ادامه داد وگفت:اگرنمیومد با فرزاد میموندی؟
یخرده فکرم به عقب رفت.
درست زمانی بود که هم کسرا با من بود هم فرزاد... کسرا به بهانه ی درس دادن فرزاد هم که از قبل تر از کسرا بود، نفسمو فوت کردم اون دوران نصف دعواهامون بخاطر رفتار فرزاد بود، بخاطر اویزون شدن ها و کلافگی هام از اینکه چقدر گاهی باهام بی ادبانه رفتار میکنه، تمام اون دوران دوماهه فقط قیاس بود بین رفتار و شخصیت کسرا و فرزاد.
کسرا برام شده بود یه بت ... بخصوص وقتی که فرزادم فهمید که من با کسرا دوستم و کمکم میکنه تا نمره هام خوب بشه، خیلی عصبانی شد و در نهایت همه چیز و همه ی تصمیمات و به من واگذار کرد. منم کسرا رو انتخاب کردم و فرزاد و کنار زدم. حالا اگر کسرایی تو زندگی من پیدا نمیشد... من با فرزاد میموندم!
مهسا منتظر بهم نگاه میکرد.
_اره میموندم.
مهسا با اخم بهم نگاه میکرد منم ابروهامو بالا دادم و گفتم: سوالات تموم شد؟
مهسا: باهاش رابطه هم داشتی؟
_نه ...
مهسا:یعنی همدیگه رو نبوسیدین؟
_نه...
میدونستم منظورش از بوسه ، لبه منم راست گفتم که فرزاد منو نبوسیده بود ،برای همین هم حرفی از این نزدم که فرزاد عیدا گونه امو می بوسید!
مهسا:پیشنهادشم نداد؟
_چرا ... ولی من حاضر نشدم...اصلا بزرگترین بحثمون سر همین بود!
مهسا:پیشنهاد ازدواج چی؟
_چرا داد...
مهسا:چرا قبول نکردی؟
_چون دلم نمیخواست قبول کنم ... فرزاد برای من یه دوست بود ،دوست خوبی هم بود . ولی واقعا به اینکه بخوام بهش به عنوان یه تکیه گاه یا یه همسر نگاه کنم...نه... من و فرزاد خب هم سن هم بودیم ... این و دوست نداشتم .همیشه دلم میخواست شوهرم بزرگتر ازمن باشه!
مهسا نفس راحتی کشید وگفت: فرزاد دو سال از من بزرگتره...
لبخندی زدم وگفتم:خوبه...
از جام بلند شدم وگفتم:خب من خیلی دیگه دیرم شده باید برم...
مهسا هم از جاش بلند شد وگفت: تو گفتی اگر دوست جدیدت نمیومد تو زندگیت با فرزاد میموندی...
_اره...
مهسا:اگر دوست جدیدت الان ولت کنه ... یا به هردلیلی تو ولش کنی... برمیگردی پیش فرزاد ؟
کمی بهش نگاه کردم وگفتم: نه ... فرزاد برای من یه ادم تموم شده است! اینم گفتم که به چشم یه همسر نمیتونم بهش نگاه کنم...
مهسا لبخندی زد و گفت: خیلی از اشنایی باهات خوشحال شدم.
دستمو به سمتش دراز کردم وگفتم:امیدوارم خوشبخت باشید! اینو جدی میگم.
مهسا:ممنون...
خواهش میکنمی گفتم و ازش خداحافظی کردم واز بوفه خارج شدم.
نفس عمیقی کشیدم که کلی دود و گرد و غبار و مهمون ریه هام کردم. نمیدونم فضای بوفه سنگین بود یا هوای حرفهایی که زده بودم!
سوار ماشین شدم و به سمت آرایشگاهی نزدیک خونه میروندم. تمام ذهنم پر شده بود از دوماهی که هم با فرزاد بودم هم کسرا ، و جالب بود که کسرا رو مسخره میکردم ... یه لحظه حس عذاب وجدان گرفتتم ، نمیدونم چرا فکر میکردم که باید به کسرا بگم که من چطور ادمی ام ... واقعا به خودم دمدمی مزاج و تنوع طلب لقب میدادم! و درکنار همه ی اینا غرور هم ایضا.
اووف... چه شخصیت مسخره ای داشتم...!
با دیدن سر در ارایشگاه ، پارک کردم و وارد شدم.
نفیسه خانم که صاحب ارایشگاه نفیسه بود یه خانم بیوه ی 34 – 35 ساله بود با یه هیکل خوب و خیلی هم خوشگل و البته وارد از این لحاظ که بلد بود خوب به خودش برسه. شوهرش توی تصادف فوت شده بود.
یه پسر ده ساله داشت و باهم ز ندگی میکردن، هم ارایشگاه واداره میکرد و خرجشو درمیاورد و هم از حقوق و بیمه ی فوت شوهرش ... 
به نسبت تمام ارایشگرهای فضول و بی خاصیتی که میشناختم نفیسه خانم با اینکه کارش خیلی حرفه ای نبود ولی بخاطر شخصیت خوبش ترجیح میدادم پیشش برم و الحقم که برای من تا به حال تو کارش کوتاهی نکرده بود!
بعد سلام علیک گفت:کم پیدایی...
مانتو و مقنعه امو دراوردم و روی چوب لباسی اویزون کردم. از اینکه خلوت بود و مجبور نبودم منتظر باشم خیلی خوشحال بودم.
یه نگاهی به موهام کرد وگفت:اخرین بارخودم برات رنگ گذاشتم؟
سری تکون دادم وگفتم:نفیسه جون یه زحمت بکش و رنگ ریشه کن موهامو... داری؟
یه نگاهی بهم انداخت وگفت:چرا؟ میخواستی بلوند کنی که...
یاد کسرا افتادم و اخر هفته و حضور احتمالیشون! فکر کردم شاید بهتر باشه قیافه ام کمی ساده تر باشه. دلم میخواست خانواده ی کسرا پسند جلو برم. 
دوست نداشتم مادر کسرا فکر کنه که من چقدر از این مدل دخترای عجق وجقم و... خلاصه دلم میخواست یخرده از علایقم تا قبل ازدواجم کم کنم تا بعد ازدواج دلی از عزا دربیارم.
یعنی تو تصورم این بود که خب یه خونواده ی سنتی ترجیح میدن عروسشون هم ساده وسنگین باشه، حالا که سنگین نیستم حداقل ساده باشم!
برای جواب نفیسه خانم لبخندی زدم وگفتم:میخوام یخرده ساده باشم... 
چشمهای نفیسه خانم برقی زد و گفت: خبریه؟
لبخند کجی زدم وگفتم: اول کوتاه میکنی بعد رنگ؟
-بیا اول ابروهاتو سامون بدم... مدلی تو نظرته؟
خندیدم وگفتم:این دفعه هرچی ساده تر بهتر...
نفیسه خانمم خندید وگفت:نه خبریه ...
حینی که به جون صورتم افتاده بود منم سعی میکردم یواش یواش براش تعریف کنم که اخر هفته احتمالا خواستگار دارم و خیلی سنتی هستن و اونم یخرده از شوهرش برام تعریف کرد و اینکه خانواده ی شوهر رحمت شده اش خیلی مدرن بودن ولی خونواده ی خودش خیلی سنتی، بعد از ازدواجش تونست خیلی کارایی که تو خونه ی پدری محدود بوده رو انجام بده مثل همین یاد گرفتن ارایشگری .
بعد از دوساعت که گذشت ، منم نتیجه ی زحمت نفیسه خانم و تو اینه دیدم.
ذوق کردم از دیدن خودم. خدایی واسم سنگ تموم گذاشته نفیسه خانم. بخصوص که ابروهامو خیلی دخترونه قشنگ برداشته در کل همه چیز به صورتم میومد.
موهام به حالت ترکیبی از مصری وفارا کوتاه شده ، یعنی جلوش حالت مصری وچتری داشت و پایین هاش خرد ...و یه هفت پشت کمر و کتفم بود.
رنگشم عجیب بهم میومد بخصوص به چشمهای قهوه ای تیرم... و البته به پوستم که مابین سفید وگندمی بود.
یه مدل تنباکویی جدید بود و کلی نزدیک به رنگ موی اصلی سرم!
لبخند به ابروهام که ساده و تمیز و خطی شده بودند زدم و ازجام بلند شدم. درکل راضی بودم. مثل همیشه.
با نفیسه خانم حساب کردم و سوار شدم تا به خونه برم.

هوای اذر ماه و همیشه دوست داشتم بهم حس خوبی میداد.
اصلا از نظر من پاییز از اذر شروع میشد و دی هم جز پاییز حساب میشد. از ماه مهرخیلی خوشم نمیومد. ابان هم بد نبود ولی هوا و سوز اذر چیز دیگه ای بود.
جلوی خونه پارک کردم، ساعت هفت و نیم بود.
یه نفس عمیق کشیدم احتمالا باید جواب نادین و میدادم و یه بحث تپل با نادین میداشتم که چرا ماشین و اینطوری دو دره کردم. ولی خوبیش این بود هیچ وقت تو جواب کم نمیاوردم!
با همه ی این اوصاف وارد خونه شدم. موجی از گرما و بوی غذا خورد تو صورتم.
با دیدن کیوان و خاله مهناز و عزیز یه اه از خستگی کشیدم، حوصله ی مهمونو واقعا نداشتم با این حال دور از ادب بود گرم سلام علیک نکنم تازشم کلی دلم واسه عزیز جونم تنگ رفته بود. جلو رفتم تا روی عزیز وببوسم.
عزیز به احترامم با اون حال و ارتروز وقلبش میخواست بلند بشه جلو رفتم و نشوندمشو با کلی قربون صدقه بوسیدتم.
نفر بعدی کیوان بود ...
کیوان خیلی سنگین جواب سلاممو دادو یه دست ساده باهم دادیم و نادین برخلاف تصورم با یه لحن خاصی گفت: موهاتو کوتاه کردی؟
توقع داشتم به خاطر ماشین کلی سرم داد و قال کنه ولی خب هیچی نگفت شاید بخاطر حضور خاله وعزیز ، ولی کلا ازش بعید بود ملاحظه گر بازی دربیاره . تازه فهمید ارایشگاه هم رفتم. نیشخندی به برادر هیزم زدم و با خاله مهناز خواستم رو بوسی کنم که یه جوری نشون داد که مایل نیست. منم به یه دست دادن ساده اکتفا کردم.
با همه ی تعجبم محل نذاشتم و به اتاقم رفتم تا لباس هامو عوض کنم. موهام و نفیسه برام شسته بود و سشوار کشیده بود. دلم نیومد برم حموم تا از ریخت بیفته!
جینمو در نیاوردم و تاپمو با یه تی شرت تعویض کردم و از اتاقم اومدم بیرون. 
رفتم تو اشپزخونه؛
مامان لبخندی بهم زد وگفت:ارایشگاه بودی؟
_اوهوم... چی شده؟ مهمون داریم؟
مامان لبخندی زد وگفت: چطور میخواستی بشه بهشون گفتم اخر هفته داره واسه ات خواستگار میاد ... اوناهم پاشدن اومدن.
یه لحظه شوک شدم و اروم گفتم: خواستگار؟
مامان لبخندی زد وگفت: امروز خانم راد به خونه زنگ زد.
قلبم تو گلوم میزد.
مامان که میدونست طاقت ندارم حین چایی ریختن گفت: خیلی خانم خوش صحبتی هم بود... اسمشونم مونسه... یخرده از این در و اون در صحبت کردیم و قرار شد پنج شنبه عصر یه سر بیان ، محض اشنایی...
فقط دوست داشتم جیغ بکشم!!!
مامان لبخندی به قیافه ام زد وگفت:جلو پسره هم همینطوری وا میدی؟
پقی زدم زیر خنده ومامان گفت:یواش تر چه خبرته؟
با هیجان ونفس نفس گفتم:بعدش؟
مامان چشم غره ای بهم رفت وگفت:خبه خبه... جلو خالت نمیخواد اینقدر هیجان داشته باشی...
محکم مامانمو بغل کردم وگفتم:عـــا شــــــــــــــقـــــتـــ ـــم...
مامان خندید و گفت:من یا پسره.
تو دلم اروم گفتم:جفتتون!
مامان خنده اشو خورد و ادامه داد: بسه دیگه ... حالا بذار بیان خودشونم ببینیم... صحبتهامونو بکنیم . اگر قسمت باشه... ویه اهی کشید و یه نگاهی بهم کرد که بوی دلتنگی میداد!
لبخند شرمنده ای زدم وگفتم:مامان پس یعنی مونس خانم خیلی خوب بود دیگه هان؟
مامان لبخند کجی بهم زد وگفت: لحن و صحبتش که خیلی خوب بود، خیلی محترم و شمرده صحبت میکرد... 
اصلا روی پا بند نبودم... سینی چای وبرداشتم وگفتم:من می برم...
مامان یواشی تذکر داد: یه جوری ببر که نریزه تو سینی... نمیخواد بده خودم ببرم. الان از ذوقت خودتو میسوزونی!
خندیدم وگفتم:بذار تمرین کنم.
مامان باز خندید و منم تو هال چایی و چرخوندم.
نادین یه جوری نگام میکرد، عزیز که اصلا قربون صدقه از دهنش نمیفتاد. بابام که یه جور دیگه واسه ام چشم و ابروی مهربون میومد و هی میگفت:چایی بخوریم یا خجالت و از این حرفها.
ولی کیوان و کارد میزدی خونش درنمیومد.خاله مهنازم یه آه های موقتی میکشید.
میدونستم همه ی کاراشون بخاطر خبر از جریان خواستگاری اخر هفته است!
بعد از چرخوندن چایی...
باز با ذوق پریدم تو اشپزخونه مامان داشت میوه ها رو تو ظرف میچید ، کنارش وایستادم وگفتم:دیگه چی میگفتین باهم؟
مامان یه نگاه چپ چپی بهم انداخت وگفت:نیاز یهو دیدی نه من ، نه پدرت موافق نبودیم ها...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: از این لحاظ خیالتون راحت باشه ... مطمئنم همتون عاشق کسرا میشید.
مامان ابروهاشو بالا داد وگفت:کسرا یا محمد؟ خانم راد که همش میگفت محمد...
-اِاِاِ... مامان ... اسمش دو بخشیه... محمد کسرا!
مامان سری تکون داد و گفت:دختر یذره خودتو جمع کن.
محل حرفش نذاشتم وگفتم:خب نگفتی... دیگه چیا گفتین؟مامان چهارکلمه حرف بزن...
مامان خنده اش گرفته بود پوفی کشید وگفت: من و خانم راد ده دقیقه بیشتر با هم صحبت نکردیم. بعدشم که خالت زنگ زد و جریان وبهشون گفتم.
با اینکه میدونستم خاله میدونه رو به مامان گفتم:اِ... خاله هم میدونه؟
مامان یه جوری نگام کرد که یعنی حواس پرت مگه دو دقیقه پیش بهت نگفتم که همه میدونن!
نمیدونم چرا نگفتم به مامان که خاله مهناز برخلاف همیشه که کلی قربون صدقه ام میرفت امشب همش منو مهمون چشم غره و چپ چپش میکنه، نمیخواستم مامان از خواهرش دلخور بشه.
یعنی تا این حد عقلم میرسید که گاهی سکوت کنم.
مامان اهی کشید و رو بهم گفت: فکر کنم مهناز یخرده ناراحت شده ...حقم داره، کیوان از کی پیش قدم شده.
ابروهامو گره زدم وگفتم:
-مامان خانم شما که یک عدد استاد دانشگاه هستی وخیلی هم روشنفکری توقع داری دختر معمارت که داره خودشو واسه ی ارشد اماده میکنه با یه پسر بازار موبایلی عروسی کنه؟ میخواستی منو زوری زوری ببندی به ریش کیوان...
مامان اخمی کرد وگفت:
-کی ما تو رو تو زندگیت زور کردیم نیاز... حرفها میزنی ها... بعدشم اگر اصرار میکردم اولا واسه ی این بود که دختر سر به هوای خودم ومیشناختم بعدشم میخواستم تو با یه پسری ازدواج کنی که شناخته شده باشه، کیوانم میتونستی به راه بیاری که پی درسشو بگیره.
یه خیار برداشتم و تهشو انداختم تو سطل اشغالی وگاز زدم وبا دهن پر و خرش خرش گفتم:
-حالا مامان خانم اصرار نکن ...تو محمد کسرارو ببینی میفهمی چه تیکه ایه... بعد خودت روزی هزار بار خدا رو شکر میکنی که منو دستی دستی حروم کیوان نکردی...
مامان نیشخندی زد وگفت: خدا کنه...
ظرف میوه رو برداشتم و درمقابل چشمهای علامت تعجبی مامان به هال رفتم. اصولا سابقه نداشت اینقدر دست به کمکم نقد باشه!
میوه رو گذاشتم روی میز و درحالی که پیش دستی ها رو از هر نوع پرتقال ونارنگی و خیار پرمیکردم عزیز با محبت گفت: دخترگل من حالش چطوره؟خوبی خانم... یه دقه بیا اینجا بشین روی ماهتو ببینم.
لبخند بچگونه ای به عزیز زدم وگفتم:چشم عزیز جونم الان میام...
عزیز لبخند مهربونی بهم زد وگفت:دور سرت بگردم ... تو کی اینقدر خانم شدی عزیز به فدات...

کیوان چیشی گفت و نادین با لبخند داشت به من نگاه میکرد.
حالا برادر ما هم امشب تریپ محبت و مهربونی برداشته بود!
بعد از تقسیم میوه ها کنار عزیز نشستم و اونم یه عالم بوسم کرد و قربون صدقه ام رفت.
گاهی خیلی خوشمزه میشد ادم نوه ی ته تغاری باشه ها... 
خودم که از این موهبت بسیار بسیار خوشنود بودم.
با خود شیرینی عجیب غریبی برای عزیز پرتقال پوست گرفتم و عزیزم مدام از دست پنجولم تعریف میکرد و تشکر.
بعد از صرف شام یخرده صحبتها جدی تر شد و حرف وبحث به پنج شنبه کشیده شد.
مامان که داشت از تمیز کاری خونه حرف میزد که میخواست از چهار شنبه شروع کنه ... قرار بود نادین هم خرید میوه و شیرینی وصبح پنج شنبه انجام بده، و بابا هم میخواست پنج شنبه رو به کل مرخصی بگیره.
خاله مهناز به طرز شگفت اوری سکوت کرده بود و کیوان هم توی موبایلش خیلی با اخم های تو هم داشت با حرص فروت نینجا بازی میکرد و صدای ترکیدن میوه ها رو که حرصی با لمسشون میترکوندشون و میشنیدم!
بابا : عزیز پس شما تا پنج شنبه پیش ما بمونید.
عزیز لبخند مهربونی به دامادش زد و گفت:نه پسرم، ایشاالله از جلسه های بعدی میام و این پسرخوشبخت ومی بینم.
لبخند خجالت زده ای زدم و خاله مهناز با یه لحن سنگین گفت: اتفاقا اقا شاپور عزیز پنج شنبه عصر وقت دکتر هم داره. خودتون در جریانید که این روزا حال عزیز اصلا خوب نیست.
عزیز بیماری قلبی داشت بخصوص که دو تا از رگهای قلبیش هم گرفته بود و به خاطر بیماری قندش دکترش صلاح نمیدونست جراحی کنه.
بابا خواست بازم اصرار کنه که با اشاره ی چشم و ابروی مامان سکوت کرد.
مامانم انگاری متوجه رفتار سرد خاله مهناز شده بود ولی چیزی نمیگفت،بابا هم ترجیح داد دیگه بیشتر اصرار نکنه و اصلا بحث و به یه سمت دیگه بکشونه، یه لحظه از اینکه خاله و عزیز تو مراسمم نباشن دلم گرفت. بهرحال خاله مهناز از مامانم بزرگتر بود و عزیزم که خب حکم بزرگ خانواده رو داشت.
بخصوص که پدر ومادر بابام قبل از تولد من فوت شده بودند و فقط یکی از عمه هام ایران و تهران بود، یکی از عمو هام بندر عباس زندگی میکردند و یکیشونم هلند .
از اینکه قرار بود خانواده ی کسرا به همراه داییش بیان یه جوری دلم گرفت . دوست داشتم خونه ی ما هم شلوغ باشه و همه ی بزرگترا باشن ، عین تو فیلم ها یا شنیده هام از گفته های سیما که برام تعریف میکرد شب خواستگاریش دست کمی از شب عقد و عروسی نداشت بس که همه ی اقوام حسام و خودش بودن!
ولی با این شمشیری که خاله مهناز از رو بسته بود بعید میدونستم به خواسته ام برسم!
بعد از رفتن خاله وعزیز ، مشغول جمع و جورکردن پذیرایی بودم که بابا روی مبلی رو به روم نشست وهمینجور زل زل به دخترش خیره شد.
ازنگاهش خجالت کشیدم.
همه ی این خجالت و شرمندگی های مداومم هم بخاطر احتمالا کمال هم نشینی با کسرا بود!
نادین هم حرفی از بردن ماشین نزد. مشغول تماشای تلویزیون بود مثلا داشت با هیجان فوتبال میدید ولی میدونستم فکرش جای دیگه است، چون نادین اصولا فوتبال و بدون اینکه فحش نده نگاه نمیکنه.
یه لحظه فکر کردم اگراز این خونه برم، کی با نادین سر وکله بزنه...
اخی ... داداشیم!
دلم گرفت.
یه نگاهی به در و دیوار خونمون انداختم و بابا اروم صدام کرد:نیاز جان؟
به بابا خیره شدم.
لبخند گرمی به صورتم پاشید وگفت:یه چایی میاری بابا؟
بدون حرف از جام بلند شدم.مامان تو اشپزخونه داشت گاز وتمیز میکرد. یه لحظه حس کردم خونمون چه ساکته. چایی ریختم وبرای بابا بردم.
بابا لبخندی بهم زد وگفت:چه خانم شدی...
نیشم تا بنا گوش باز شد و نادین هم بیخیال فوتبال از جاش بلند شد و یه شب بخیر تند گفت و رفتش تو اتاقش.
بابا چایی و ازم گرفت و پرسید:خسته نیستی؟
کش وقوسی اومدم وگفتم:نه خیلی... کارم دارید؟
مامان هم به هال اومد وگفت: اره یه دقیقه بشین... 
نشستم و بابا پاشو رو پاش انداخت وگفت:چه خبر؟
خندم گرفت و گفتم:سلامتی.
بابا هم خندید ومامان با هول گفت: شاپور برو سر اصل مطلب.
یه لحظه استرس گرفتم.نکنه چیزی شده باشه.
به دهن بابا زل زدم وبابا گفت: تصمیمت جدیه؟
دستهامو تو هم قفل کردم و با همون استرس گفتم :راجع به چی؟
بابا لبخندی زد وگفت:شنیدم که این دفعه قرار نیست نه بیاری... 
اهان از اون لحاظ. یه نفس راحت کشیدم وگفتم:تا نظر شما چی باشه!
اوه مرسی لفظ قلم... یعنی خودمم از جوابم شاخ دراوردم.
باباشاپور خندید و گفت: نیاز مادرت میگه تو واقعا قصد داری که ازدواج کنی اره؟
اروم حرفمو شمرده تکرار کردم وگفتم:خب میگم تا نظر شما چی باشه.
بابا کمی سرشو خم کرد و گفت:
- خب من قراره برم تحقیقات ... اگر اومدن ودیدیمشون ... و اگر قسمت باشه ... نیاز باید یه تحقیقات اساسی کنم یا مثل بقیه یه جوری از سرمون قراره بازشون کنیم؟
حالا فهمیدم منظور بابا چیه... دفعات قبلی بابا اصلا تحقیقات نمیرفت چون من همشونو بخاطر کسرا رد میکردم. ولی حالا کسرا رو بخاطر کی رد میکردم؟! از فکرم خنده ام گرفت وبابا هم خنده امو به حساب جواب مثبتم گذاشت و اهسته گفت:
-الان درست نیست زود قضاوت کنیم ولی اینجور که مادرت از یه مکالمه فهمیده بنظر خانواده ی خوبین. خودشم که خودت خیلی تعریفشو میکنی.
دیگه تا جا داشت سرمو خم کردم و چونه امو تو جناغم فرو کردم.
خدا وکیلی برای اولین بار از بابام خجالت کشیدم!
بابا شاپور نفس عمیقی کشید و به پشتی مبلی که روش نشسته بود تکیه داد وگفت:ان شا الله خوشبخت بشی دخترم.
مامانمم الهی آمینی گفت و با صدای کوبیده شدن در اتاق نادین بابا با یه لحن بلندی که نادین هم بشنوه گفت: مگه این پسره نرفته بود بخوابه؟!
سه تاییمون خندیدیم و اون شب اصلا یادم رفت ساعت ده شب باید با کسرا صحبت کنم. گوشیم تو کیفم بود و کیفم تو اتاق.
لبمو گزیدم بیچاره شصت بار زنگ زده بود و پیام داده بود.الهی! درواقع یازده بار زنگ زده بود ، بیست و یکی هم پیام داده بود ... چه رقم های خوشگلی... رقم مهم بودن ... رقم نگران بودن ... !
حوصله نداشتم پیام ها روبخونم.
ساعت دوازده بود که رفتم تو تختم. فقط براش نوشتم:"ببخشید مهمون داشتیم سرگرم پذیرایی بودم،اصلا حواسم به گوشیم نبود.شب بخیر"
دروغم که نگفتم. واقعیت همین بود.
با تمام خستگیم ولی منتظر جوابش موندم. 
برام پیام زد: دیگه این کارو با من نکن.
از لحنی که خودم برای خودم از نوشتنش توی اس ام اس ساختم خنده ام گرفت. یه جور با التماس پیامشو خونده بودم.
با این حال جواب ندادم با لرزش دوباره ی گوشیم برش داشتم .خواب الود پیامشو خوندم:
شبت بخیر نیازم.خوب بخوابی خانمی.
لبخندی زدم و واقعا هم تونستم اروم وراحت و خوب بخوابم!
بدون فکر کردن به فرزاد و رضا و کیوان و طناز یا حتی مهسا... فقط تو رویام جا برای من بود و کسرا. با کلی ارزوی قشنگ دخترونه و سفید و پراز هیجان وشادی!

فصل چهارم: 
بعد از اون قرارتوی دربند دیگه نه من کسرا رو دیدم نه کسرا اصراری داشت که همو ببینیم.
میدونستم حالا که جفتمون فهمیده بودیم بهم علاقه مندیم شرایط دیدارمون با قبل فرق میکنه چون دیگه نه من به چشم سابق میتونم بهش نگاه کنم نه اون.
فقط تماس و مکالمه ی تلفنی بود که کسرا زنگ میزد.
قرار پنج شنبه کاملا فیکس شده بود.منم که مشغول تکمیل پروژه هام بودم و واقعا نمیدونستم این روزها باید چیکار کنم. بیام دانشگاه و وقتم برای کلاس های عمومی حروم کنم یا برای ارشد که میخواستم توی اردیبهشت کنکور ازاد بدم خودمو اماده کنم یا هم که ... 
طبق برنامه ریزیم ، اسفند کارپایانمو تحویل میدادم و از اون طرف میتونستم ازاد شرکت کنم چون تواناییشو از هرلحاظ داشتم و از طرفی هم دلم نمیخواست تا بهمن سال دیگه صبر کنم و الکی وقتمو حروم کنم. 
وقتی میتونستم ازاد شرکت کنم وقبول بشم خب چه کاری بود؟!بخصوص که من لیسانسمو از سراسری میگرفتم و حالا ارشدمو میتونستم ازاد بخونم. واقعا هم توانایی سابق ونداشتم که با جزوه و کتاب سرو کله بزنم تا ارشد هم سراسری قبول بشم.
دلم میخواست زودتر تو بازار کاربیفتم بخصوص که از لحاظ یدی واقعا تو رشته ام قوی بودم فقط یخرده محاسباتم می لنگید که کسرا مگه مرده بود زبونم لال، کمکم میکرد!
توی ساختمون راه میرفتم و فکر میکردم.
طناز حسابی از دستم کفری بود اونم بخاطر اینکه چرا من با مهسا شهابی نژاد صحبت کرده بودم و مگه من باهاش قرار نذاشته بودم که مهسا رو بفرستم پیش طناز!
منم که هرچی میدوشیدم انگاری نره...
هرچی به طناز میگفتم که بابا من اصلا تو اون موقعیت فراموش کرده بودم و ال وبل... بازم دختره حرف خودشو میزد و بدتر از همه اینکه میگفت تو هنوز فرزاد و دوست داری و میخوای برگردی پیشش.
با اینکه خیلی تمایل داشتم بزنم فکشو داغون کنم ولی جلوی خودمو گرفتم وجوابشو ندادم.
یه تاری موی گندیده ی کسرا میرزه به صد تا ادم مثل فرزاد!
ولی طناز کسی نبود که اینو درک کنه.
عجیب بود که سرکلاس نه خبری از حامد بود نه فرزاد. چون جفتشون با من این عمومی و برداشته بودن.
بهرحال برام خیلی مهم نبود. ولی از یه چیزی خیلی استرس داشتم اونم این بود که بعد از مکالمه ام با مهسا نه اونو دیده بودم نه فرزاد و... نه میدونستم که چه رفتاری باهم داشتن ،اصلا با هم هستن یا بخاطر حرفهای من بهم زدن!
پوفی کشیدم.
اصلا به من چه. نبایدم تو چیزی که به من مربوط بود دخالت میکردم .ولی نمیدونم چه کرم از درختی داشتم که واقعا خوشحالم میکرد اگر مهسا و فرزاد بهم میزدن!
کیفمو رو شونه ام انداختم و موبایلمو تو دستم گرفتم. میخواستم شماره ی کسرا رو بگیرم، با شنیدن زنگ نوکیا از انتهای راهرو ، نگام با کنجکاوی به همون سمت کشیده شد.
با دیدن سرشونه های کسرا و البته دستی که توجیبش بود و میخواست تو یه فرصت مناسب گوشیشو جواب بده چرا که داشت با جمعی از پسرا صحبت میکرد ، خودم برای اینکه اون زنگ مزاحم مکالمشون نباشه، تماسمو قطع کردم... دلم میخواست برم وباهاش حرف بزنم به کل فراموش کرده بودم امروز از اون روزاست که جفتمون دانشکده ایم.یه لبخندی زدم و داشتم به همون سمت میرفتم که سر فرزاد و از سمت شونه ی کسرا دیدم.
یه لحظه اب دهنم تو گلوم پرید و خشکم زد.
همون جا وسط راهرو ایستادم.
مات ومبهوت به رو به روم نگاه میکردم.
امروز عجب روزی بود، هر دم از این باغ بری میرسد.اون از طناز ... اینم از فرزاد که معلوم نبود داره چی تو گوش کسرا میخونه. یه لحظه با دقت بیشتر نگاه کردم ببینم واقعا کسراست که داره با فرزاد صحبت میکنه یا شاید چشمهای من البالو گیلاس چیده؟
کمی زاویه ی ایستادنمو تغییر دادم.
بله دقیقاکسرا بود که سر فرزاد تا چونه ی کسرا میرسید. اون لحظه تو شرایطی نبودم که قربون قد و بالاش برم. واقعا شوک بودم. هم دلم میخواست بدونم جریان چیه ... ولی جرئت جلو رفتن و نداشتم.بخصوص که توقعشو هم نداشتم که فرزاد بخواد یه جوری منو اذیت کنه یعنی ممکن بود اینطوری که دقیقا هرچی از من میدونه رو احتمالا بذاره کف دست کسرا...!
وای لبمو گزیدم... آدم اینقدر بچه که بخواد یه رفتار صادقانه رو اینطوری جواب بده ؟
بخاطر ایست ناگهانیم دوتادختر بهم طعنه زدن، قصور از خودم بود ولی با این حال با یه نگاه شماتتی یه عذرخواهی لفظی ازشون گرفتم، فرزاد وکسرا مشغول صحبت باهم بودن. 
خیلی دلم میخواست برم جلو وبدونم موضوع بحث چیه ولی از ترسم از جام،جم نخوردم ،با دیدنشون که مشغول صبحت بودن حس بدی تو وجودم تزریق شده بود هم استرس هم نگرانی هم ترس.
ندیدن چهره ی کسرا و واکنش هاش هم مزید بر علت شده بود که جلو نرم ... نمیدونستم فرزاد لعنتی چی پشت سرم بلغور میکنه یا با چه حرفهای مزخرفی گوش کسرا رو پر میکنه یا اصلا راجع به من دارن صحبت میکنن یا راجع به...
اخه تا جایی که من میدونستم فرزاد کارش به کسرا نمیفتاد، پس برای چی باید با هم همکلام میشدن؟

ولی من خودمو به سمت راهرو پرت کردم وبه تندی از پله ها سرازیر شدم. 
دقیقا داشتن راجع به من صحبت میکردن! حتی اگر شک داشتم حالا از نگاه فرزاد مطمئن شده بودم...
با یه حالت دوی ماراتون داشتم از ساختمون خارج میشدم، نمیدونستم فرزاد چی به کسرا گفته ومیگه ولی هرچی که بود و هست ته دلم حسابی خالی شده بود!
اگر کسرا میفهمید که قبل از رابطه باهاش ،با کس دیگه بودم... یعنی ارتباطمون به کجا میرسید؟
چطوری میتونستم با منطق و دلیل بهش بفهمونم که دوسال بین من و فرزاد هیچی نبوده!!! یا رضا... وای ... فرزاد حتما از رابطه ام با رضا هم با کسرا میگفت!!!
خدایا...بدبخت شدم.
شقیقه هامو محکم فشار دادم... بی هوا از رو به روی به یکی خوردمو تمام جزوه هام رو زمین پخش شد...
پوف کلافه ای کشیدم ... 
دختر که با شرمندگی داشت جزوه هامو جمع میکرد گفت:ببخشید من کلاسم دیر شده...
وای خدا... اصلا یاد کلاس بعدیم هم نبودم!
ولی با این حال و روزم نرفتن و به رفتن ترجیح دادم. فوری کاغذ وبساطمو از روی زمین برداشتم و راه خروج و پیش گرفتم.
چیزی تا پنج شنبه نمونده بود، فقط چند روز... تر شدن پلکم باعث شد باور کنم جدی جدی همه چیز داره بخاطر حرفهای مزخرف فرزاد خراب میشه، مگر دستم بهش نرسه...
بغض بدی تو گلوم رخنه کرده بود... از واکنش کسرا واقعا میترسیدم، یعنی میترسیدم که نظر و رفتارش نسبت به من کلا عوض بشه... واقعا نمیدونستم پیش خودش قراره چه فکری بکنه.
نفس عمیقی کشیدم با دیدن یه تاکسی ،دستمو بالا بردم وبلند گفتم:دربست...
سوار شدم.
سرمو به شیشه چسبوندم ... انگار واقعا همه چیز تموم شده بود. از ترس بود یا اضطراب یا هرچیز دیگه ... فقط میدونستم یه چیزی عین خوره داشت منو میخورد.
یه جور ترس از بی اعتمادی ...
من و فرزاد با هم خیلی وقت بود که بهم زده بودیم. حالا اگر قرار بود من توضیح بدم،چی داشتم برای گفتن؟؟؟
تمام زحمتی که کشیدم تا کسرا چیزی نفهمه به باد رفت... و فقط چند روز ناقابل مونده بود تا من و اون بهم برسیم. 
فرزاد همه چیز وخراب کرد!
دستمو به صورتم کشیدم واشکهامو پاک کردم ،از اینکه اینطوری بخوادرابطه ی بین من وکسرا بهم بخوره از خودم منزجر میشدم،از پیشینه ی خرابم و ...
فرزاد حتما جریان رضا رو هم میگفت...
لبمو محکم بین دندونام فشار دادم.
یه نفس عمیق کشیدم...
با لرزش گوشیم تو کیفم ،فوری درش اوردم. لابد فرزاد بود که میخواست لحن و صدای فاتحشو به رخم بکشه!
ولی با دیدن شماره ی کسرا کوپ کردم.
شصتم برای جواب دادن می لرزید ...
واقعا مردد بودم جواب بدم یا نه...
هنوز تو گیر ودار دو دلی و شکم بودم که خودش قطع شد.
یه نفس راحت کشیدم اما خیلی طول نکشید که دوباره زنگ زد. گوشیمو تو کیفم پرت کردم، با احتمال یک دهم درصد اگر فرزاد چیزی به کسرا نگفته باشه، با این حال وروزم خودم همه چی وخراب میکردم پس بهتر بود جواب ندم وبعدا بهونه ای جور کنم !!!
کسرا پیام زد:دیشب که جواب ما رو ندادی. سرکلاسی الان؟
نمیدونستم پیامشو با چه لحنی بخونم.
نفسمو فوت کردم و گوشیمو خاموش کردم. واقعا کشش صحبت و بحث ودفاع و گزارش و... اصلا نداشتم!
وقتی رسیدم خونه تمام شانسی که داشتم این بود که مامانم خونه نبود تا مدام سوال پیچم کنه، یه مسکن خوردمو گوشیمو به شارژ زدم و خوابیدم.
اصلا نمیخواستم به چیزی فکر کنم ... 
خیلی سریع هم مواد شیمیایی به تمام فکر و خیال هام غلبه کرد وباعث شد بخوابم. 
هرچند خوابی که بدتر خسته ترم کرد.
ساعت نزدیک پنج بود که با سر و صدای مامان که مدام میگفت:نیاز تلفن...
ناچارا از خواب بیدار شدم.
پیشونیمو فشار دادم ومامان تلفن وبه سمتم گرفت وگفت:سیما ده بار زنگ زده.
با شنیدن اسم سیما یه لحظه ته دلم ریخت. حس کردم لابد طبق معمول دفعات قبلی کسرا همه چیز و برای حسام و حسام برای سیما تعریف کرده.
هرچند سیما تمام جیک و پوک منو میدونست.
گوشی و گرفتم و با یه صدای دورگه و خش دار که ناشی از خواب الودگی بود گفتم:بله...
سیما با خنده گفت:به به خرس قطبی... چطوری خواب الو؟ خسته نشدی اینقدر خوابیدی... ده بار زنگ زدم.
موهامو ازتوی صورتم کنار زدم وگفتم:خوبی؟
سیما:چیه کسلی؟میخوای قطع کنم بری به بقیه ی خوابت برسی؟
_نه بگو... چه خبر...
وخودمو روی بالشم پرت کردم. سرم سنگین بود و حس میکردم گردنم طاقت تحمل وزن سرمو نداره.
سیما کمی از حسام و روزش واسم تعریف کرد.
واقعا داشت کسل تر وبی حوصله ترم میکرد.

خمیازه ای کشیدم وسیما با خنده گفت:نخیر مثل اینکه تو هنوز خوابی... 
_نه دیگه بیدار شدم.
سیما:خیلی خب حالا که بیدار شدی اماده شو ساعت شیش بیام دنبالت بریم خرید.
باتعجب گفتم:خرید؟ خرید چی؟
سیما: وای وای ... دختر داریم حواس پرت... اینطوری شوهرتم یک ساعته یادت میره!و خودش بلند بلند خندید.
اهی کشیدم وگفتم:سیما خستم.
سیما با حرص گفت:کوفت... مگه کوه کندی؟ بعدشم پاشو بیا بریم من میخوام خریدکنم... واسه ی خواستگاری جناب عالی... من چی بپوشم؟؟؟ 
یه لحظه هوشیار شدم.
خواستگاری؟یعنی قرار پنج شنبه هنوز سرجاش بود؟!
با تعجب گفتم:سیما شما هم دعوتین؟
سیما خندید وگفت:اره... تا چشمت درآد... اقا کسرا فرمودن که حسام مثل داداششه و حتما باید تشریف بیاره... منم که خیر سرم عین خواهر تو باید باشم که نیستم!!!
بخش دوم حرفش بوی دلخوری میداد.
خندیدم وگفتم:زهرمار دختر... من که خواهر ندارم ... معلومه که تو عین خواهرمی...
خندید و گفت:حالا شدی دخترخوب... بلند شو یه ابی به سر وصورتت بزن اماده شو بیام دنبالت ... بریم سریع واسه ی پنج شنبه یه بخر بخر اساسی داشته باشیم... پایه ای؟
از هیجان سیما منم هیجان گرفتتم و گفتم:باشه... شیش که دیره من الان اماده میشم... تو هم زود بیا دنبالم.
سیما:چی شد اسم کسرا وخواستگاری شنیدی شارژ شدی...
با این که هنوز اضطراب داشتم ولی اهسته گفتم:حالا برات تعریف میکنم .میرم اماده بشم... میای سرکوچه؟
سیما اکی داد و بالاخره رضایت داد که قطع کنه. منم فوری دست و رومو شستم ولباس پوشیدم.
مامان تو اشپزخونه بود و داشت اشپزی میکرد.
با دیدن من گفت: کجا شال و کلاه کردی؟
_با سیما میرم خرید.
مامان سری تکون داد. کلا از سیما خیالش جمع بود.
سیما هم حدود یک سال از من بزرگتر بود . اون متولد 4 مهر بود من متولد 20 شهریور... ولی خوب بخاطر نیمه اولی و دومیمون با هم همکلاس بودیم و تقریبا من از کل کلاسمون کوچیکتربودم به نوعی... ولی سیما یار غارم بود.
شالمو روی سرم مرتب کردم، کیفمو برداشتم. با دیدن نادین که داشت میرفت سمت حموم ابروهاشو بالا داد و گفت:کجا؟
وای خدا کی خلاص میشم از جواب دادن به ده تا اقا بالا سر... 
با حرص گفتم:بیرون... 
چشمهاشو گرد کرد وگفت: افرین... میدونم میری بیرون کجا؟
دلم میخواست تمام عصبانیتی که از فرزاد داشتم وسر نادین خالی کنم با غیظ و عصبانیت و داد گفتم:میرم خرید ...
برخلاف تصورم که فکر میکردم الان میخواد نه و نو بیاره ، اروم گفت:پو ل داری؟
یعنی گیج شدم چه عکس العملی نشون بدم. داشت شوخی میکرد یا جدی جدی میگفت؟
همینطور که داشتم نگاش میکردم در اتاقشو باز کرد و دو ثانیه بعد تو چهار چوب ظاهر شد وگفت:بیا عابرم پیشت باشه...
خدایا داداشم چه مرضی گرفته اینطوری جنی شده؟
یا امام غریب هرچی که هست شفاش بده... الهی آمین!!!
نادین فوق مهربون کارتشو بی هوا سمتم پرت کرد و منم با اینکه کارتش به صورتم خورد ولی گرفتمشو نادین حولشو برداشت و همونطور که میرفت حموم گفت:رمزشم تاریخ تولدمه... 
وارد حموم شد که صداش کردم.
_نادین؟
نادین سرشو اورد بیرون و نگام کرد.
اروم گفتم:مرسی...
سرشو کرد تو حموم و درم کوبید.
پسره مشکل داره روانی.
ولی یه بوس کوچولو تو دلم براش فرستادم. داداش دارم ماه... هرچند با تمام دعواهاش خدایی خیلی وقتا هم من پشتش بودم هم اون منو حمایت میکرد.
بخصوص پارسال که یادمه یه دختری و اورده بود خونه و خلاصه گندشو اگر من ماست مالی نمیکردم بابام خونشو میریخت.
با صدای زنگ ایفون فوری از مامان خداحافظی کردم.
ماتیز سیما سرکوچه پارک بود. ولی خودش اومده بود جلوی در . خلاصه باهاش دست دادم وسوار شدیم.
با اینکه خونمون تقریبا مرکز شهر بود و به به راسته خیابون هایی که مرکز فروش مانتو و کفش بودند، نزدیک بود ولی سیما ترجیح میداد جایی بریم که حالت پاساژ باشه و کفش وکیف و مانتو و لباس مجلسی و باهم داشته باشه ، البته به اضافه ی پارکینگ. درواقع بخاطر بخش دومش بود که اصرار داشت به پاساژ بریم.منم چیزی نمیگفتم ترجیح میدادم فکر کنم چطوری به سیما بگم که فرزاد و کسرا امروز با هم کلی صحبت کردن!
ماشین و که پارک کرد، قبض گرفت و ازاسانسور پارکینگ وارد پاساژ شدیم.
سیما خیلی اصرار داشت که یه کت و دامن شیک بگیرم ولی خودم ترجیح میدادم یه بلوز شلوار یا بلوز دامن بپوشم،چون کت و دامن سنم وبالا می برد.
سر سومین مغازه با دیدن یه کت و شلوار تقریبا سدری رنگ که زیرش یه تاپ سبزپسته ای خیلی خوشرنگ داشت تصمیم گرفتم همونو بخرم.
بخصوص که وقتی پوشیدمش طوری انداممو قاب گرفته بود که دلم میخواست ضرب دری از اتاق پرو بیام بیرون و یه ژستی واسه ی ملت بگیرم وسط پاساژ!!!
سیما کلی از سلیقه ی خودش تعریف می کرد. عابر نادین هم کلک نبود خدایی توش پول بود و منم کت وشلوارم واز حساب اون خریدم!
میدونستم یه جوری از خجالتم درمیاد و اصولا سلام گرگ بی طمع نیست. لابد منم واسه ی دامادیش باید جبران میکردم!
با صدای جیغ خفیف سیما که منو به سمت بوتیک روسری وشال میکشید حواسمو بهش دادم ببینم چه مرگشه...
منو هل داد داخل مغازه... بیشعور یه دقه نمیذاشت ویترین و نگاه کنم.
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6
#4
خیلی خوب بود!پس بقیش کووووووووHuh
هرچقدرم که با آدما خوب باشــــی
بهشون نزدیک باشــــــی
بالاخره
یه روز ازت خسته مـــیشن
تکراری مـــیشی واسشون
مـــیرن سراغ یکـــی دیـــگه
حالا هرچقدرم که مـــیخواد رابطتون خوب باشـــه
: (
پاسخ
 سپاس شده توسط niloofarf80
#5
حوصله خوندن ندارم
رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو" 1
پاسخ
 سپاس شده توسط niloofarf80
#6
عالی بود
پاسخ
 سپاس شده توسط niloofarf80
#7
هر کس بخونه پیر میشه
Behind every favorite song
  There is an Untold story 
پاسخ
 سپاس شده توسط niloofarf80
#8
اینم بقیش
سیما هینی کشید و با تته پته گفت:هی... هیچی! 
نتونستم رو پام وایسم... روی مبل کنار میزتلفن نشستم وگفتم:سیما چی گفتی؟
سیما نفسشو فوت کرد و گفت: خب تو اول تعریف کن!
اروم با بغض گفتم:سیما...
سیما اهی کشید وگفت:جان ...صدات چرا اینطوریه...
چشمامو بستم که اشکم نریزه پایین.
یه نفس از روی گریه کشیدم وسیما هم فهمید.
اروم تو گوشی گفت: نیاز میتونی بیای بیرون؟
بغضمو بااب دهنم فرو دادم و گفتم:اره ...
سیما:میام دنبالت عزیزم... باشه؟
بی حرف دیگه ای تماس وقطع کردم.
رو به مامان که با نگرانی نگام میکرد گفتم:من میرم باسیما بیرون.
مامان نفس راحتی کشید وگفت:بیا صبحونه اتو بخور...
_با سیما یه چیزی میخوریم...
مامان:باشه... لباس گرم بپوش حموم کردی.
موهامو بالای سرم جمع کردم... یه شال پشمی کرم رو سرم انداختم و یه پالتوی قهوه ای رو تاپم پوشیدم. پوتین هامو پوشیدم ورفتم جلوی در.
یه سوز سردی میخورد به صورتم ... دستهامو تو جیب پالتوم کردم... کمی جلوی در راه رفتم.
صدای غار غار یه کلاغ سکوت کوچه رو میشکست.
با شنیدن صدای ماشینی که وارد کوچه میشد... پوفی کشیدم. دختره ی احمق معلوم نبودبا چه سرعتی خودشو رسونده!
جلوم نگه داشت. سوار شدم ...
بدون سلام وحرفی راه افتاد.
تو سکوت میروند و منم به روبه رو خیره بودم.
سیما اهی کشید و گفت:خوبی؟چرا رنگ وروت اینطوریه؟ گریه کردی؟
بهش نگاه کردم وسیما فوری نگاهشو ازم گرفت وگفت:اینطوری نگام نکن... تقصیر حسام شد.
با بغض گفتم:تو میدونستی سیما ... میدونستی نه؟
سیما مشتشو روی فرمون کوبید وگفت:نه ... یعنی اره... ولی نمیدونستم کسرا میخواد اینطوری بهم بزنه...
نفسمو از بینیم خارج کردم وگفتم:پس بهتون گفته که اون من وپس زده؟
سیما گوشه ای نگه داشت وگفت:نه نه ... فقط به حسام . اونم با اصرار حسام... حسامم به من گفت.یعنی اینقدر عز و جز کردم که بهم گفت کسرا چی بهت گفته... وگرنه... بخدا حال خودشم خوب نیست.
اشکهام رو صورتم راه افتادن و گفتم:حالش به اندازه ی من بد نیست!مطمئنم... اون اصلا براش من مهم نبودم... حتی وقتی بهم گفت مبارک باشه! اصلا همه ی این وقتا دنبال بهونه بود سیما... فقط دنبال بهونه بود...
و دستهامو جلوی صورتم گرفتم وسیما خودشو به سمتم کشید وگفت:تو رو جون سیما گریه نکن ... به جهنم اصلا ... واسه تو که خاطرخواه کم نیست نیاز!
دست سیما رو پس زدم و با داد گفتم:تو چرا بهم نگفتی؟؟؟ هــــان؟ به تو هم میگن دوست...
سیما لبشو گزید وبا چشمهای پر اشک گفت: بخدا حسام گفت بهت نگم... من چه میدونستم...و به گریه افتاد و میون گریه اش گفت:خب منم خیلی ناراحت شدم... حسام مجبورم کرد که بهت دروغ بگم... گفت دخالت نکنیم...گفتش کسرا به برادر و خواهرشم گفته نیان!!! دیگه حسام که پسرعموش بود ... 
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:حالا تو چرا گریه میکنی؟
سیما اشکهاشو پاک کرد وگفت:همش تقصیر اون فرزاد لعنتیه... 
فکمو روی هم ساییدم وگفتم:تقصیر فرزاد باشه... کسرا نباید یه فرصت بهم بده؟نباید یه شانس به من بده؟نباید یه بار، دوبار منو امتحان کنه؟؟؟ 
و کف دستهامو محکم به چشمام فشار دادم وگفتم:سیما چرا با من اینکار و کرد؟چرا سیما ... من که براش میمردم سیما... سیما من که دوستش دارم... 
سیما کشیدتم سمت خودش و سرمو گذاشتم رو شونه اش و باز زار زدم...

حالم از خودمو این همه ناله زاریم بهم میخورد... ولی همه چی تموم شده بود،همه ی چیزی که ازش میترسیدم... دقیقا همون به سرم اومد.
سیما کمی اروم شد... منم به نسبت زارم به گریه ی سبکی تبدیل شد وگفتم: چیا گفته به حسام؟
سیما اهی کشید وگفت: نمیدونم... حسام که عین ادم حرف نمیزد... بهم گفت کسرا گفته بدون اعتماد نمیتونه زندگی کنه ... نمیتونه اینطوری با شک پیش بره ... یا از این مزخرفات ... از دیشبم خونه نرفته... مونس خانمم خیلی نگرانشه...
با دهن باز گفتم:یعنی... یعنی ازش خبر ندارین؟نمیدونین حالش چطوره؟
سیما نفس عمیقی کشید وگفت:چرا صبحی به حسام اس ام اس داده بود که به مونس خانم بگیم حالش خوبه، فقط خواسته با خودش کناربیاد... همین! گوشیشم خاموشه...
لبمو گزیدم و گفتم:یعنی بخاطر منه؟
سیما لبخند بغض داری زد وگفت:خب معلومه خره... اونم دیوونه ی توئه...
_دیوونه امه اینطوری باهام تا کرده؟دیوونه امه اینطوری... حتی یه کلمه نگفت نیاز ا زحالا به بعد ادم باش؟؟؟ یه فرصت به من نداد ... کاش میزد تو دهنم ولی اونطوری نمیرفت... کاش... 
حس خفگی بهم دست داد ... نمیتونستم نفس بکشم. به سختی دستگیره ی در رو باز کردم...
و از ماشین پیاده شدم.
سیما هم تند پشت سرم پیاده شد وگفت:کجا میری نیاز...
یه نفس نصفه نیمه کشیدم وگفتم:فقط میخوام قدم بزنم... خودم میرم خونه ...
سیما ماشین و ول کرد و اومد تو پیاده رو و گفت:غلط کردی... من ولت نمیکنم با این حال وروزت... جواب مریم خاله رو چی بدم؟
بازومو گرفت وگفتم:میرم خونه بهت زنگ میزنم... بذاریه ساعت واسه ی خودم باشم...
سیما پاشو کوبید زمین و گفت:غلط کردی... میخوای مثل کسرا خودتو گم و گور کنی؟
دستشو گرفتم وبا لبخندی که خیلی مصنوعی بود گفتم:فقط یه ساعت سیما ...قول میدم... 
سیما نالید:هوا سرده نیاز... دستت یخه...
دستشو ول کردم وگفتم:فعلا سیما... و رومو ازش گرفتم... راه افتادم،در امتداد پیاده رو... از گوشه ی دیوار ومغازه ها... اروم میگذشتم... از جلوی حدیث و شعار و اسپری نوشته ها...
میرفتم جلو... هر یه قدم جلو رفتنم مساوی بود با یه قطره اشکی که از چشمم پایین میومد.قدم هامو اشکهام با هم قرار گذاشته بودن انگار.
سوز لرزمو بیشتر میکرد... بغضم مثل یه توده تو گلوم گیرکرده بود و پایین نمیرفت. 
یقه ی پالتومو بالا دادم وچونه امو تو یقه ام فرو کردم...
از چهارراه میگذشتم... با صدای رعد و برق... بوی نم خاک بارون نخورده رو به ریه هام فرستادم... یه مرد جلوی مغازه اشو اب پاشی میکرد... از روی سنگ فرش تق ولق رد شدم... ابی که لابه لاش بود پاچه ی شلوارمو خیس کرد.
ازیه مغازه که درش باز بود و یه پسر با سویی شرت سرمه ای به کرکره تکیه داده بود و سیگار میکشید... گذشتم... مغازه ی بعدی یه موبایل فروشی بود ... تو ویترین چشم چرخوندم.پی مدل گوشی کسرا ... نداشت!
رد شدم... مغازه ی بعدی... یه لوازم تحریری بود... توی ویترین سرک کشیدم...
کسرا هم از این خودکارهای نقره ای داشت... یه روان نویس بود که همیشه با همون برام شعر مینوشت ... شعر روی کارت هایی که توی کادوهای کوچیک وبزرگ میذاشت!
رنگ جوهرش ابی بود...رد شدم...
مغازه ی بعدی سوپر اغذیه بود.
یه نفس عمیق کشیدم... یه بار با هم تو پارک چیپس پیاز جعفری با ماست موسیر خوردیم!!!
بعدی... یه سی دی فروشی بود ... صدای اهنگی که تو مغازه پخش میشد کل پیاده رو رو پر کرده بود... پیشونی یخمو به شیشه ی یخ تر از پیشونیم چسبوندم.
یه پوستر از بازی های کامپیوتری تو معرض دیدم بود...
وصدای خواننده تو سرم...
نوشته ی البوم جدید خواننده ای که نمیشناختم هم تو میدون دیدم بود ...یه لحظه فکر کردم اگرچهره اش وبدون ارایش ببینم چه حالی پیدا میکنم؟ابروهای تمیز کرده ... حتی توی چشمش مداد سیاه و ریمل هم کشیده بود ،با یه عالم کرم پودر که ازتوی پوستر هم میتونستم منفذ های پوستشو ببینم.
کسرای من ساده بود... با همه ی سادگیش... مرد بود... یه مرد!
لبمو گزیدم میون اون همه فیلم وسی دی و ورقه ی تایپ،کپی و زیراکس که به شیشه پرس شده بود ... داشتم دنبال نشونی از کسرا میگشتم... یه فیلم که منو یاد اون بندازه...
یا... حتی یه رنگ... شایدم... یه اهنگ!
بغض گلومو فشار داد ... من واون هیچ وقت سینما نرفته بودیم!
گوشم داشت به اون اهنگ گوش میداد... ذهنم داشت دنبال کسرا میگشت... جسمم داشت میلرزید... چشمام داشت اشک میریخت ... لبام می لرزید... گلوم به خفگی اون توده ی سمج اعتراض میکرد... نوک بینیم از سرما سر شده بود و ... من جلوی یه مغازه که فیلم میفروخت وکرایه میکرد و سی دی موزیک و البوم خواننده هایی که نمیشناختم وپوستر بازی های کامپیوتری وزیراکس و کپی و تایپ تو حاشیه ی وظایفش بود ،داشتم دنبال یه نشون از محمد کسرایی میگشتم که تو هفت ماه نتونسته بودم اعتمادشو ذره ای به خودم جلب کنم یا...
صدای اهنگ تو سرم کوبید ...
بدون تو هيچم يه خاليه تو هم
تصويري مخدوشم از پازلي مبهم
يه اشك بي بغض و يه ابر بي بارون
يه درد بي درمون يه زخم بي مرحم
پتک وار تو سرم کوبیده میشد ... یه حقیقتی که مثل یه گرز بود ،محکم بود، فهمیدن این حقیقت درد داشت ... بوی نم خاک تو مشامم چرخ میزد،نه بخاطر اب پاشی یه مغازه دار،سه چهار تامغازه اون ور تر... بخاطر بارون ... که سنگینی قطره هاش و هربار حس میکردم...
بدون تو هيچم يه سايه تو سايه
تو خونه ي وحشت بدون همسايه
يه پيچك رو ديواربه هيچي مي پيچم
بدون تو هيچم بدون تو هيچم
بدون تو هيچم اوجي سرازيرم
يه رفت و برگشت فقط عقب ميرم
يه شعر بي شاعر يه عشق بي معشوق
يه كوه بي قله يه دشت بي شيرم
بدون تو هيچم يه تانگوي مفرد
يه جاده بي مقصد يه پوچي ممتد
سرابی تو در تو، پست ته پیچم
بدون تو هيچم بدون تو هيچم
بدون تو هيچم يه دردِ تو دردم
میون این همه ادم... میون این همه درد... 
تو كوچه اي تاريك ...
صدای بوق اتوبوسی بلند شد... و حجم ترافیک و موجی از شلوغی و ازدحام باعث شد میل ورغبتی نداشته باشم تا گوشهامو تیز کنم وبیشتر گوش بدم... تا بیشتر داغ دلمو تازه کنم، اهنگ تموم شد.
دلم نخواست اهنگ بعدی و گوش بدم... اره بدون اون هیچ بود... اره اصلا درد بودم ... چرا باید اینطوری منو ول میکرد؟ ...!
تو جیبم دنبال گوشیم گشتم...یه آهی کشیدم .نه پول اورده بودم نه گوشیمو... ولی با سماجتی که کسرا هیچ وقت این خصلت و نداشت به رام ادامه دادم.
نمیدونم چقدر گذشت و چقدر پیش رفتم... 
بارون شدت گرفت... از کل اون شعرفقط یه بیتش تو ذهنم مونده بودو مدام اونو زیر لب تکرار میکردم تا ادامه اش هم یادم بیاد ... ولی...
بدون تو هیچم... یه درد تو دردم...
وباز تکرار بدون تو هیچم... یه درد تو دردم...
سردم شده بود... می لرزیدم... دستهامو زیر بغلم فرستادم. ساعتم نداشتم... اهی کشیدم یادم افتاد وقتی خواستم برم حموم از دستم درش اوردم.
همه چیز وگم کرده بودم،زمین وزمان و فضا و... یه لحظه ایستادم ببینم کجام... هرجا که بودم نزدیک خونه نبودم. باز آهی کشیدم و به سمت خیابون رفتم... خیلی بیشتر از یک ساعتی که به سیما گفته بودم گذشته بود.

همه چیز وگم کرده بودم،زمین وزمان و فضا و... یه لحظه ایستادم ببینم کجام... هرجا که بودم نزدیک خونه نبودم. باز آهی کشیدم و به سمت خیابون رفتم... خیلی بیشتر از یک ساعتی که به سیما گفته بودم گذشته بود. 
نفس کلافه ای کشیدم... تو خیابون منتظر تاکسی بودم. با این همه شلوغی و بارون ... ماشینی برام بوق زد... محل نذاشتم... بازم بوق زد.
لبمو گزیدم ... محل نذاشتم. یه جور حرفه ای پیچید جلوم. یه ماتیز بود.
اهی کشیدم. سیما...
سیما :سوار شو خانم خوشگله... درخدمت باشیم.
لبخندی به معرفتش زدم و سوار شدم.
سیما چشم غره ای رفت و با غرغر بخاری وزیاد کرد.
به ساعت نگاه کردم هفت بود.
صدای برف پاک کن تو سرم بود.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم سیما اهسته گفت:با خودت کناراومدی؟
_نه...
سیما دستشو روی دستم گذاشت وگفت: فکر کنم مامانت اینا خیلی نگرانت شدن... منم گوشیم خاموشه... حسامم احتمالا داره بال بال میزنه.
لبخندی زدم وگفتم:واسه ی چی دنبالم اومدی؟
سیما:میذاشتم توی کله خر تو این بارون بدون کیف و گوشی کجا بری؟ طفلی حسام ... 
لبخندی زد ومنم توی سرما و گرمای صندلی وخیسی پالتوم فرو رفتم.
جلوی خونه دم دمای ساعت 9 و نیم بود که پیاده شدم. سیما فوری ازم خداحافظی کرد،قبل از زنگ زدن،در برام باز شد.
پالتوم هنوز خیس و سنگین بود . سوار اسانسور شدم. 
به محض باز شدن درش،مامان و نادین با هول جلوی در ایستاده بودن...
مامان با حرص گفت:تا الان کجایی...
پوتین هامو دراوردم ووارد خونه شدم.
مامان با عصبانیت دگمه های پالتومو باز کرد وگفت: نادین زنگ بزن به بابات بگو برگرده ...
نادین یخرده نگام کرد و مامان با ناراحتی گفت: اگر با سیما بودی که سیما ماشین داره، چرا اینقدر خیسی...
اروم از جلوی مامان خودمو دور کردم و همونطور که به اتاقم رفتم گفتم:میرم بخوابم.
ودراتاق و بستم... لباس هامو عوض کردم. موهامو باز کردم... جنازه ی گوشیمو برداشتم و روشنش کردم... روی تخت دراز کشیدم.به سقف خیره شدم...
حدس میزدم ساعت بیست دقیقه به ده باشه... گوشیم تو دستم بود.
صفحه اشو روی سینه ام فشار دادم. 
زنگ میزد؟ زنگ نمیزد؟ 
یه قطره اشک اروم از چشمم سر خورد.
ساعت ده شد ... مستقیم و خیره به صفحه ی گوشیم زل زده بودم... فقط یه فرصت!
ملتمسانه به چهره اش که لبخند میزد نگاه میکردم و باز زمزمه وار گفتم:فقط یه فرصت دیگه ... 
پلکهامو روی هم فشار دادمو دو تا اشک از چشمم روی صفحه ی گوشیم افتاد... تلاشی برای پاک کردنشون نکردم. نفسمو تو سینه حبس کردم و لبمو دندون گرفتم...
حس میکردم دارم خفه میشم، ولی تلاشی برای خارج کردن نفسم نکردم. 
بغضم سنگین وسنگین تر میشد... چشمهام رو به تاری میرفت ، طاقت نیاوردم و نفسمو محکم بیرون دادم؛ سینه ام سوخت . 
چشمهام هنوز تار بود .
با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشیم ، چشمهامو بستم وباز کردم.
دگمه ی سبز وفشار دادم و گفتم:بگو سیما...
سیما : زنگ نزد نه؟
خفه گفتم:نه...
سیما:حالت خوبه؟ چرا صدات اینطوریه؟
چرا میپرسید؟ یعنی اینقدر دلیلش ناواضح بود؟
سیما اهی کشید و گفت:منم با حسام دعوام شد!
چیزی نگفتم... خودم نیاز داشتم کسی منو دلداری بده.
با این حال پرسیدم: سرچی بحث کردید؟
سیما: سر هیچی... ولش کن... 
-سرمن؟؟؟
خشِ صداش بهم میگفت که یا داره گریه میکنه یا اونقدر گریه کرده که گلو و تارای صوتیش انقدر گرفته است.
اروم گفتم: اینقدر جدی دعوا کردید که به گریه افتادی؟
سیما یه نفس تو گوشی کشید که فهمیدم داره گریه میکنه.
لبخندی زدم وموبایلمو دست به دست کردم وگفتم: سیما... حالت از من که بدتر نیست.تو داریش... بغل دستته ... من چی بگم؟
سیما: حسام میگه کسرا حق داره... ولی من گفتم حق نداشت که ابروی تو رو ... بد گفتم؟
_اره... منم به کسرا حق میدم سیما...
سیما پوفی کشید و گفت:بمیره این فرزاد ... 
پوزخندی زدم وگفتم:کاش میذاشت بگم یه فرصت دیگه بهم بده...
سیما با حرص گفت:کسرا ارزششو نداره خودتو واسش کوچیک کنی...
-دیگه هیچی برام مهم نیست!
سیما پوفی کشید و گفت: کاش بعد عقدتون میفهمید...
یه لبخند تلخ رو لبام نشست و چشمام که از زور اشک میسوخت رو محکم روی هم فشار دادم.
باشنیدن صدای حسام که گفت:سیما جان...
سیما اروم تو گوشی گفت: اومده منت کشی... 
_برو سیما... من خوبم.
سیما:میای دانشگاه فردا؟
-اره...
سیما:شبت بخیر... تو رو خدا اروم باش.
-شب بخیر...
وتماس وقطع کردم.
هیچ وقت حسرت نخورده بودم... ولی حالا داشتم حسرت زندگی سیما و منت کشی حسام و حتی گریه های سیما از یه دعوای زن و شوهری میخوردم!
کاش میتونستم با کسرا منم تجربه کنم... منت کشی ... آشتی... قهر... گریه... ولی اون به من قول داده بود نذاره که به خاطر اون گریه کنم!
زانوهامو تو شیکمم جمع کردم و پیشونیمو گذاشتم روشون... گوشیمو روی شکمم گذاشتم و زل زدم به تصویر کسرا... هر ده ثانیه یه بار صفحه ی گوشیم تاریک میشد و من یه لمسش میکردم ... باز چهره ی کسرا روشن بشه... یاد نگاهش ... یاد حرفهاش... ساعت یازده بود.
چندمین شبی بود که باهاش حرف نزده بودم؟
اروم سرمو از روی زانو هام کنار کشیدم، روی شماره ی کسرا زوم کردم.
دستم میلرزید... ولی توی این مدت حتی یک بارم نشده بود که من بهش زنگ بزنم...کم پیش میومد...

قلبم محکم تو سینه ام ضربه میزد. 
اروم روی شماره ی کسرا ضربه زدم و ... گوشی و گذاشتم دم گوشم...
یه بوق خورد...
با حس خفگی و ریزش اشکام فوری قطع کردم ... بعد هم به نفس نفس افتادم... چشمامو بستم ... نمیتونستم باهاش حرف بزنم. اصلا چی میگفتم؟!
گوشیمو زیر بالشم فرستادم و سرمو زیر پتو... 
هق هقم هیچ ارومم نمیکرد... حس میکردم اینقدر بغض و صدامو تو خودم خفه کردم که دارم خفه تر وخفه تر میشم ...
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم... با التماس به بکراند گوشیم خیره شدم و زمزمه کردم: زنگ بزن بهم... یه فرصت... یه فرصت... یه فرصت ... 
با هزار کابوس و پرت شدن از ارتفاع از خواب پریدم ... 
صدای اذان میومد ... روی تختم نشستم و به صفحه ی گوشیم خیره شدم. 
به خاطر بی شارژی مدام اخطار میداد .
نفسمو سنگین بیرون فرستادم و از اتاقم بیرون رفتم. توی تاریکی به سختی به اشپزخونه رفتم و حدس وارانه یه لیوان از کابینت برداشتم . کمی اب خوردم ... کمی اب به صورتم پاشیدم ... نگاهی به ساعت کردم و نفسمو سنگین از سینه بیرون دادم... هنوز وقت خروج از خونه نبود!
سرم به طرز وحشتناکی درد میکرد ... شقیقه هام تیر میکشید و گلومم میسوخت ... باقی مونده ی اب و توی سینک خالی کردم ... بلاتکلیف به لیوان خالی توی دستم خیره شدم ... با حس لرز و حرکت قطره های اب روی صورتم که با اشکهام رقابت میکردن لیوان و روی اپن گذاشتم و به اتاقم رفتم.
روی زمین نشستم وزانو هامو کشیدم تو بغلم. پیشونیمو گذاشتم روشونو سعی کردم با خفه ترین صدای ممکن زاری کنم... و داد نزنم : چرا اینطوری شد!!!
به چشمهای به خون نشسته و پف کردم خیره شدم. سردردم هیچ خوب نشده بود مقنعه ام رو روی سرم کشیدم و کیف وکلاسورمو برداشتم.
ساعت شیش و بیست دقیقه بود . با اینکه همیشه هفت از خونه به سمت دانشگاه بیرون میزدم ... ولی دیگه طاقت موندن توی اتاق تاریکمو نداشتم... حس میکردم نفس کم میارم و نمیتونم یه نفس عمیق بکشم ... احساس کمبود هوا داشتم... سوئیچ نادین و برداشتم و از خونه خارج شدم.
تمام مدت اروم میروندم و به موزیک ملایمی که از رادیو پخش میشد گوش میکردم. 
در دانشگاه بسته بود. پوزخندی زدم و سرمو روی فرمون گذاشتم. هوا ابری و گرگ و میش بود ... حس میکردم دارم میمیرم... یه چیزی تو جونم چنگ مینداخت ...یه چیزی عین بختک افتاده بود رومو حس میکردم داره خفم میکنه ...!
نمیدونم چقدر گذشت... واقعا گم شده بودم تو فکر و خیال خودم و اصلا مکان وزمان وفراموش کرده بودم. 
در ورودی برادران باز بود.
ماشین و به حرکت دراوردم ... خوشبختانه پارکینگ هم باز بود.
پارک کردم و به سمت ساختمون مورد نظر رفتم... هیچ کس نیومده بود... توی کلاس تاریک... کنجی نشستم و سرمو روی میز صندلی گذاشتم!
کم کم سرو صدای اطرافیانم بیشتر میشد ... تا جایی که کلاس خیلی شلوغ شد ودر لحظه همه ساکت شدند... بخاطر ورود استاد سرمو بلند کردم. خودکاری وطبق عادت دستم گرفتم ولی همش میز و خط خطی کردم. حتی گوشیم هم برای ضبط صدای استاد درنیاوردم.
هیچی از حرفهاش نمی فهمیدم... هیچ قصدی هم نداشتم که بفهمم ... یک ساعت از کلاس گذشته بود که فقط دستمو بالا گرفتم وبه اشاره ی برم بیرون از استاد اجازه گرفتم.
اونم مقاومت و مخالفتی نکرد... اونقدر ظاهرم پریشون و نزار بود که هیچ کس باهام مخالفتی نکنه!!!
در و اروم بستم... یه نفس نصفه نیمه کشیدم... به سقف نگاه کردم... حس میکردم چشمام داره پر اشک میشه ... کیفمو از دسته گرفته بودم و درحالیکه بند بلندش روی موزاییک ها کشیده میشد به سمت پله ها رفتم. خودکارم هنوز تو دستم بود ... توی جیبم انداختمش...
دستمو هنوز به نرده نرسونده بودم که دیدم کسرا داره از پله ها بالا میاد ... 
محکم نرده رو گرفتم که نیفتم ... کسرا حواسش به من نبود ... یه مشت برگه دستش بود و داشت پله ها رو دونه دونه بالا میومد ... یه پله پایین اومدم... فقط شیش هفت پله با من فاصله داشت... یه پله ی دیگه پایین اومدم و انگار تو مسیر دیدش قرار گرفتم. یه لحظه سرشو بلند کرد.
ته ریش داشت... 
مات شد بهم وسرجاش موند ... نگامو ازش گرفتم و خواستم تند از کنارش رد بشم که پام به بند بلند کوله ام گیر کرد داشتم پرت میشدم که بدون دخالت کسرا به سختی خودمو به نرده نگه داشتم ... کسرا فوری دو سه پله فاصله ی بین خودمو خودش و طی کرد و جلوم ایستاد وگفت: وایسا ... الان میخوری زمین... 
جلوم خم شد ، برگه هاشو روی پله گذاشت . اروم بند کولمو که دور مچ پام بود رو ازاد کرد. بلند شد ... برگه ها رو برداشت. راست ایستاد.
تمام وجودم می لرزید.
بهش نگاه نکردم و باقی پله ها رو اروم رفتم پایین ... هنوز چند پله فاصله نگرفته بودم ازش که صداش خورد تو سرم... عین یه گرز محکم ...

دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، نیلوفر جون ، MOHSENEBRAHIMI
#9
چرا دیر میذاریHuh
هرچقدرم که با آدما خوب باشــــی
بهشون نزدیک باشــــــی
بالاخره
یه روز ازت خسته مـــیشن
تکراری مـــیشی واسشون
مـــیرن سراغ یکـــی دیـــگه
حالا هرچقدرم که مـــیخواد رابطتون خوب باشـــه
: (
پاسخ
 سپاس شده توسط niloofarf80
#10
سپاساتون کو پس؟؟؟؟؟؟؟؟
کسرا: خانم نامجو...
چونه ام میلرزید. با چشمهای پر اشک بهش خیره شدم. 
خودکارم توی دستش بود ... یه لحظه ماتش برد و اهسته گفت: خودکار... 
اشکام روی گونم سر ریز شدن ... این بار دوم بود که داشتم بخاطر کسرا... جلوی خود کسرا ... اشک میریختم!!!
کسرا بهت زده چیزی زیر لب زمزمه کرد و من بی توجه بهش رومو ازش گرفتمو پله ها رو تند تند پایین اومدم... میدونستم داره دنبالم میاد... اما از ساختمون دانشگاه بیرون زدم وبا قدم های تندی به سمت پارکینگ رفتم... 
خودمو توی ماشین انداختم و با بغض گاز دادم... از اینه به عقب نگاه کردم... کسرا پشت سرم ایستاده بود ...گاز دادم و نگامو از اینه برداشتم. از دانشگاه دور شدم وتوی یه کوچه پارک کردم... 
سرمو روی فرمون گذاشتم و به هق هق افتادم... دیگه از خودم بیزار شده بودم... بیزار!
با صدای وانتی که سعی داشت هندونه هاشو بفروشه ... ماشین وبه حرکت دراوردم وبه سمت خونه رفتم. 
سرم از درد داشت منفجر میشد... توی کوچه پارک کردم و با کلید درو باز کردم. 
مامان با دیدنم شوکه شد... اما فقط یه لبخند زد وگفت: چی شد؟کلاسات برگزار نشد؟
اروم گفتم: سرم دردمیکرد برگشتم... میرم بخوابم.
مامان دستمو گرفت...
به چهره ی نگرانش نگاه کردم و با یه لبخند مصنوعی گفتم: خوبم... بخدا خوبم...
مامان با بغض ، مقنعه رو از روی سرم کشید و موهامو بوسید... 
بخاطر دردی که تو سرم بود دستی به پیشونیم کشیدم... 
با صدای باز و بسته شدن در... وصدای نادین که از اتاقش بلند شد: کیه مامان؟
مامان جوابشو نداد ... هنوز جلوی من ایستاده بود و با نگرانی نگام میکرد.
نادین از اتاقش بیرون اومد و با داد رو به من گفت: به چه اجازه ای ماشین منو برداشتی؟
بهش نگاه کردم ... 
حس میکردم دارم دو تایی می بینمش... 
داشت زمین زیر پام خالی میشد که مامان جیغ کشید و نادین منو گرفت...
چشمامو محکم روی هم فشار میدادم ... نادین بغلم کرد و روی کاناپه خوابوند...
با صدای گریه ی مامان که بالای سرم میگفت: دخترم... نیاز بلند شو اینو بخور... چیکار داری میکنی با خودت؟؟؟
نادین اروم بلندم کرد و یه مایع شیرینی وبه زور فرستادن تو حلقم... مجبور شدم قورتش بدم و یخرده بعد حس کردم دیگه چشمام سیاهی نمیره...
نادین رو به مامان گفت: ببرمش دکتر؟
مامان ناله ای کرد وگفت: نه فقط ضعف کرده ...
دستمو به صورت مامانم رسوندمو گفتم: خوبم...
نادین با حرص گفت:معلومه چقدر خوبی... 
دستمو تو سرم کشیدم وگفتم: بخوابم خوب میشم...
نادین با نگرانی گفت:کجات درد میکنه؟
لبخندی به قیافه ی نگرانش زدم و گفتم: فقط سرم... فقط میخوام بخوابم...
نادین دست انداخت زیر زانوهامو گردنم... و اروم بلندم کرد.
منو به اتاقم برد و روی تختم گذاشت.
با حرص ایستاد بالای سرم و گفت: با این حالت نشستی پشت فرمون؟؟؟ نمیگی ممکن بود تصادف کنی؟
چشمامو بستم ... حس میکردم دارم جون میدم...
نادین زمزمه کرد: من امروز خونم حالت بد شد بگو بریم دکتر... نیاز لجبازی نکنی ها ...اگه بدی بریم...
خفه گفتم: خوبم...
پوفی کشید...
با بسته شدن در اتاق با ضعف به پهلو غلت زدم و دستمو زیر بالشم فرو کردم... با اینکه زیر پتو بودم ولی لرز داشتم.
خیلی نگذشت که کم کم خوابم برد و باز یه نا ارومی و پرت شدن از یه جای بلند که تو خوابم دست از سرم برنمیداشت به سراغم اومد... دیگه حتی خواب هم نمیتونست تن خسته ی منو اروم کنه!
اتاقم تاریک تاریک بود ... صدای مامان و میشنیدم که داشت با تلفن با کسی صحبت میکرد ... صدای نادین و بابا هم می شنیدم... بوی غذا هم توی اتاق منم میومد... یه بوی قرمه سبزی که هرچی بیشتر به مشامم میخورد بیشتر احساس بی اشتهایی میکردم.
روی تختم جا به جا شدم... دستمو روی میزم کشیدم... آه گوشیم تو کیفمه احتمالا...
با رخوت از جام بلند شدم و از توی کوله ام گوشیمو دراوردم.
دگمه ای و زدم دیدم یه تماس بی پاسخ دارم.
لبه ی تخت نشستم...
با دیدن اسم کسرا ...
و دیدن شمارش... و جمله ای که به لاتین نوشته شده بود ولی ترجمه اش میشد یک تماس بی پاسخ ...

اما ساعتش... اهی کشیدم... ساعت نه صبح بهم زنگ زده بود نفسم تو سینه حبس شد.
به شمارش خیره شدم ... 
دیشب نتونستم حرف بزنم... امروز چی؟؟؟ چرا ازش فرار کردم ... اگر میموندم اون هیچی نداشت بهم بگه ... پوزخندی به حال وروزم زدم وفکر کردم چرا تا پارکینگ دنبالم اومد... فقط خودکارمو بهم بده؟!
حالم خوب نبود... نمیتونستم ببینمش... نمیخواستم ... نمیشد ...
یه نفس عمیق کشیدم ... الان سرم درد نمیکنه ... چیزی هم راه گلوم نیست...
دست یخ کردمو به صورتم کشیدم و زنگ زدم.
بوق اول که خورد...
نفسم به شماره افتاد. میخواستم قطع کنم که حسی تو وجودم مانع شد...
بوق دوم...
بوق سوم کامل نشده ، صداشو شنیدم که گفت:سلام!
نفسمو حبس کردم .
جز همون سلام که گذاشتمش تو بی جوابی هیچی نگفت...
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به لرزی که همه ی جونمو گرفته بود مسلط بشم...
گوشیمو دو دستی گرفته بودم ... از گوش راستم به چپ بردمش... با حس ناراحتی وبی عادتی بخاطر یه مکالمه که باید باگوش چپم میشنیدمش ، دوباره گوشی و دست به دست کردم.
صدای نفسهای کسرا رو میشنیدم.
از استرس مرتعش نفس میکشیدم ... 
کسرا اهسته گفت: بهترین؟
لبمو گزیدم و یه سدی راه گلومو بست... 
کسرا کمی مکث کرد وگفت: خودکارتون هنوز پیش منه ...
تو شک بودم که طبیعتشه که الان اینطوری حرف بزنه یا برای حرص من... یا ... 
کسرا ادامه داد: صبح هم تماس گرفتم بپرسم بهترین یا نه ... الو... خانم نامجو ...
عین یه غریبه با من حرف میزد! این طبیعتش نبود!!! 
دیگه اشکهام اروم اروم روی صورتم فرود میومدن،صدای اه خسته ای ازش شنیدم و اروم گفت: مراقب خودتون باشید خانم نامجو...
به هق هق افتاده بودم که اهسته زمزمه کرد: خدا حا...
حس کردم همه چی داره روی سرم اوار میشه... قبل از اینکه زمان و فرصت و از دست بدم تند گفتم:صبر کن.
نفس عمیقی کشیدم و خفه وتند که مبادا فرصت از دست دادن گفتن این جملم رو هم ازم بگیره ... سریع و با بغض نالیدم:فقط یه فرصت...
باورم نمیشد دارم التماسش میکنم ... لحنم عاجزانه بود،این حق من بود ... 
حق من بود ... 
بعد از نصف سال بهش بگم یه فرصت بهم بده و باید میداد !
یه نفس عمیق کشید و بعد از چند ثانیه که برای من انگار هزارسال گذشت ... خداحافظشو تکمیل کرد... و صدای بوق توی سرم پتک زد! یه پتک سنگین تر از خانم نامجو گفتن کسرا ... 
به گوشیم نگاه کردم... هنوز بوق میزد ... صدای بوق تو سرم به شدت ضربه میزد و من... 
گوشیمو با حرص و وجودی لرزون به دیوار کوبیدم...توی تاریکی فضای اتاقم... به زحمت نوری که از زیر در وارد میشد و با حجم تاریکی فضا مبارزه میکرد، من دیدم که یه قطعه ی کوچیک از گچ دیوار کنار صفحه ی خاموش گوشیم ریخت. 
کشون کشون از تخت پایین اومد... شقیقه هام تیر میکشید و انگار توی مغزم سوزن فرو میکردن... 
دولا دولا راه میرفتم... نفسم بالا نمیومد... سینه ام و چشمهام میسوختن...
دهنم خشک بود وشور... بی رمق در اتاقم و قفل کردم... وسط ثقل اتاق... زیر لوستری که شکل های موهومیش روی دیوار با چوب لباسی ولباس ها ، سایه بازی میکرد... من نشستم...
بدون اینکه مثل هربار که شب میشد و تلاش میکردم که برای این اشکال نقش درست کنم ، نگاهمو ازشون گرفتم. ذهنم خالی خالی بود ... با یک حس لرز مسخره ... که از شرش با صد پتو هم خلاص نمیشدم. زانوهامو کشیدم تو بغلم و ...
زار زدم!!!
با صدای بلند ... 
با صدایی که دلم میخواست از بلندی زیاد بیشتراز استانه ی شنواییم باشه... زار میزدم و زار میزدم ... به حال خودم... به حال تمام رویاهایی که شکستن... به حال کسرایی که ساکت پشت تلفن درجواب خواهش و عجز و شکستن غرورم فقط گفت:خداحافظ... تا امید یه دیدن دوباره رو از دست بدم ... تا دل خوش نکنم به اینکه شاید... فردایی... پس فردایی... اتفاقی... احتمالی؛ اونو ببینم!
کسرایی که منو شکست ... و بهش بخاطر این شکستن حق میدادم ... من سهم کسرا نبودم. اصلا سهم هیچ کس نبودم... پلکهامو محکم روی هم فشار میدادم و هیچ تلاشی برای خفه کردن هق هقم از خودم نشون نمیدادم...
دلم میخواست زار بزنم... برای خودم و غروری که کف دستم گذاشتمش ... برای بی اعتنایی... برای گذشته ام...برای اینده ام...
زار میزدم بدون اینکه دلم بخواد صدای زجه هامو بشنوم ... 
زارمیزدم بدون توجه به مشتهایی که به در اتاقم کوبیده میشد... بابا... نادین... مامان!
زارمیزدم ... تمام تنم میلرزید... چشمهام میسوخت ... نفس کم میاوردم... سینه ام درد میکرد... بی رمق بی رمق... حتی نتونستم بشینم... کم کم روی فرش اتاق پهن شدم ... تارهای صوتیم خفه شدن ... هق هقم خود به خود ساکت شد... فقط اشک از چشمام پایین میریخت و توی تار وپودفرش گم میشد...!
صدای کوبش و پرتابی اومد... و بعد معلق شدنم ... صداها توی سرم گم بودن... 
تصویرها هم تارِ تار... هنوز از پلکهام اشک میریخت... هنوز سخت نفس میکشیدم... سینه ام درد میکرد... هق هقمم ساکت و خاموش... حالا من بودم یه غروری که زیر پام گذاشتم یه فرصت خواستم ... شاید باید به ایمان و مقدساتش قسمش میدادم که بهم یه فرصت بده!
یه فرصت ... یه اطمینان... حس خفگی بهم غلبه کرد و همه چیز سیاهِ سیاه شد... توی سیال تاریکی من غرق و جستجو گر ، دنبال یه ارزن غرور... یه جو اعتماد ...!

فصل ششم:

نگام خیره به دو ردیف مهتابی روی سقف مونده بود...

با دیدن انگشتهای سیما که اروم پشت دستم اونها رو نوازشگر میکشید گفت: نیاز... حال مادرت خوب نیست.

حرفی نزدم...

سیما نفس کلافه ای کشید و از جاش بلند شد،به سمت یخچال رفت ،یه پاکت اب پرتقال برداشت ولبه ی تخت نشست.

نی و توی پاکت فرو کرد و به سمت من گرفتش... نی و روی لبام مالید.

سرمو به سمت پنجره ای که سمت چپ تخت بود چرخوندم ، سیمابا حرص گفت:سه روزه نه حرف میزنی نه غذا میخوری... که چی بشه؟ با این ضعیف بازی هات مثلا میخوای کسرا برگرده ... خانم خانما بهتره بدونی که وقتی حسام بهش گفت تو چه حالی هستی شازده ککشم نگزید... نیاز به خودت بیا ...

چشمه ی اشکم خشک شده بود ... فقط لج بود!

سیما با گریه پاکت دست نخورده رو توی سطل کنار تختم سمت راست انداخت واز اتاق خارج شد. سایه هایی زیر در بودن ... میدیدمشون...

نفس عمیقی کشیدم ... سه روز توی بیمارستان بستری بودم بدون اینکه هیچ میلی به خوردن وحرف زدن داشته باشم ... فقط میخوابیدم وفکر میکردم و میخوابیدم وگریه میکردم...!

در اتاق باز شد.

با دیدن نادین نگامو به سقف دوختم.

صندلی و کشوند کنار تختم و نشست. دست به سینه زل زد به من .

همیشه ازاینکه یکی اینطروی بهم خیره بشه و حرکاتمو زیرنظر بگیره متنفر بودم واعتراض میکردم ... ولی اینبار درسکوت فقط رومو ازش گرفتم...

حس کردم دستشو کنار دستم گذاشت. توجهی نکردم.

اروم گفت: نیاز ...

لحنش بوی خواهش میداد... انگار التماس میکرد که جوابشو بدم!

ولی من مثل همه ی این سه روز بی جواب گذاشتمش...

ازجاش بلند شد و به سمت پنجره رفت.

پشت به من کرد... مثلا داشت محوطه رو نگاه میکرد اما کلافگیش نشون میداد که داره عصبانیتشو کنترل میکنه،دیگه رفتارای برادرمو میشناختم.

خیلی هم سکوتش طول نکشید با حرص گفت: با این کارات میخوای چیو ثابت کنی؟ به درک ... به جهنم... ارزششو داره خودتو به این روز بندازی ... ما رو...

وروشو به سمتم چرخوند وگفت: نیاز اون پسر اینقدر برات ارزش داره ... ما چه گناهی کردیم؟مامان حالش خوب نیست... میفهمی نیاز؟ نیاز تا غذا نخوری تا حرف نزنی... تا حتی یه قلپ اب نخوری... نیاز تو رو خدا ... اینجا ادمای زیادی بستری ان... چون واقعا مریضن... مشکل دارن... تو داری دستی دستی خودتو به کشتن میدی!

باورم نمیشد پلکهاش بخاطر من خیس شده ... بخاطر من حرص میخوره وسرخ شده ... اینقدر نگرانمه و من...!

نفس عمیقی کشیدم... نادین روشو به سمت پنجره چرخوند و گفت:مگر دستم بهش نرسه... بلایی به سرش میارم که مرغای اسمون به حالش زار بزنن... باهاش کاری میکنم که ارزوی مرگ کنه، صبر کن ... امروز از شوهر دوستت داشتم ادرسشو میپرسیدم هرچند داشت طفره میرفت ولی بالاخره که موقور میاد ،باهاش کاری میکنم کارستون...
از ترس نفسم بند اومد. نتونستم ساکت بمونم. لبامو بهم فشار میدادم... نادین گاهی به سرش میزد! اگر واقعا بلایی سر کسرا میاورد؟!حاضر بودم قسم بخورم این کار ازش بعید نیست...

اب دهنمو قورت دادم و ملافه رو تو مشتم نگه داشتم ... با بهت زمزمه وار گفتم:نادین...
نادین پوفی کشید و گفت: بالاخره رضایت دادی ... مثلا این مدت خفه خون گرفتی که ...
با چشمهای پر اشک وسط حرفش گفتم:اگر بخوای بری سراغش... عین این چاله میدونی ها ...
لبه ی تخت نشست و گفتم:هیچ وقت نمیبخشمت ...
نادین دو دستی موهاشو عقب فرستاد واز جاش کلافه بلند شدو چند قدم جلوم رژه رفت وگفت:این پسره ی بیشعور...
اروم گفتم:هیس... حق داره نادین!
نادین با عصبانیت گفت:چه حقی نیاز... پسره ابروی تو رو گرفته تو مشتش... تو تازه حقم ... و مات به من ،حرفشو نصفه نیمه گذاشت.
جلو اومد وگفت: چه حقی نیاز؟ هان؟ چه حقی؟
خفه گفتم:فقط من با معیارهاش جور درنمیام...
نادین پوزخند تلخی زد وگفت: با معیاراش جور در نمیومدی غلط کرد با اون فضاحت تو رو رد کرد ... دیگه چی میخواست؟ چی میخواست ازت؟جز خانواده ی خوب... جز چهره و تحصیلات... تو که ...
اشکهام اروم از گونه هام پایین افتادن و نادین گفت:اینقدر اون ادم برات مهمه؟
به هق هق افتادم ونادین گفت: واقعا جالبه بهش حق هم میدی!
فین فینی کردم و نادین گفت:خیلی خب بسه دیگه ... این همه زانوی ماتم گرفتی... 
و دستشو گذاشت روی دستمو گفت: تو هیچی کم نداری نیاز... 
لبخندی زدم و گفت: فکر نکن چون برادرتم میگم... واقعا هیچی کم نداری... همه چی تمومی نیاز... اگر اون پدرسگ...
تند گفتم :پدرش فوت شده ... بجای این فحشا براش یه فاتحه بخون...
پوفی کشید و با حرص میخواست بپره بهم که تند گفتم:یه لیوان اب بهم میدی؟
ازجاش بلند شد و سری از روی تاسف واسم تکون داد، از حضورش استفاده کردم وگفتم:کی مرخص میشم؟
نادین:پس فردا...
_چرا اینقدر دیر؟
نادین لیوان و به سمتم گرفت وگفت:فشارت پایینه، کم خونی داری... خیلی ضعیفی... دوبار تو این سه روز دچار تشنج شدی! و با غرولندی زیر لب گفت: ای بر پدرش...
اخمی کردم وگفت:خب بابا تو هم... مرتیکه...!
لیوان وازم گرفت و رفت محوطه تا یه سیگار بکشه ... منم دراز کشیدم ... به نمای سفید اتاقم خیره شدم، خیره به سفیدیهایی که از سفیدی زیاد چشممو میزد... نگاهمو خسته میکردوکسلم میکرد.
سرموتوی بالش فرو کردم.
من به کسرا حق میدادم . 
شب با تماشای رد شدن ثانیه ها از روی ساعت ده و بی خبری کسرا تموم شد...حتی میدونستم گوشیم هم شکسته و...
هنوز نمیدونم برای ساعت ده وتلفن و حرف نزدن باهاش باید چه حسی داشته باشم، دلتنگی یا...
بهرحال سردرد و رویه ایی که جسمم پیش رو گرفته بود بهم چیره شد و خوابیدم.
سیما با غرغر زیر گوشم گفت: تو که هنوز خوابی؟
و حس کردم یه چیزی رو سرم کشید!
میدونستم هوا روشنه ... حوصله ی باز کردن پلکهامو نداشتم ... سیما زیر گوشم گفت:خوابی؟؟؟ پاشو ببین کی اومده ... 
غلتی زدم و سیما گفت:انقدربخواب تا جونت دربیاد ... و با صدای بسته شدن در اتاق نفس راحتی کشیدم و پلک هامو باز کردم. نور کمی چشممو زد... 
نادین جلوی پنجره ایستاده بود. 
کش وقوسی اومدم ... خوشبختانه سرمم و از دستم دراورده بودن، اهی کشیدم وگفتم:نادین ... یه لیوان اب به من میدی؟
وچشمامو بستم وفکر نکردم چرا نادین باید یه سره سورمه ای بپوشه... میدونستم زیاد از رنگ ابی وهمخانواده اش خوشش نمیاد! بیشتر بخاطر تعصب روی تیمش!
صدای قدم هاشو میشنیدم که به سمت میزی میرفت که درست رو به روی تختم بود ... لیوانی برداشت و دریخچالی که کنار میز بود و باز کرد.صدای ریزش اب و به داخل لیوان میشنیدم و صدای بسته شدن در یخچال... وقدم های نادین که داشت به سمت تخت میومد.

فرضی میدونستم که پایین تختمه...
اروم گفتم:اینم یخرده بده بالا... 
منظورم به تخت و پشتی بود .
با گفتن :کافیه... دستمو دراز کردم که لیوان و بگیرم و خیلی قبل تر از دراز کردن دستم برای گرفتن یه لیوان اب ، پلکهامو باز کردم... نگام ثابت و خیره به دو چشم کندویی که توشون لامپ روشن کرده بودن ،قفل شد!
بغضی تو گلوم چنگ انداخت... 
و هجوم اشک به چشمهام باعث شد تصویر رو به روم برفکی از نوع پرده ی اشک بشه!
لبخندی زد وگفت:سلام... صبح بخیر!
صداش عین پتک بود... چشمهامو بستم... محکم پلکهامو روی هم فشار دادم، نمیخواستم از خواب بیدار بشم،حق نداشتم از این خواب بیدار بشم... دو قطره اشک اروم از روی گونه ام سرخوردند.
صدای نفس های کسرا بهم هشدار میداد که جز من اون هم توی اتاق هست، اشکهای بی اراده که بی وقت روی صورتم میریختند رو نمیتونستم کاری کنم. دیگه دستم براش رو بود!
با این حال با دستی که از جای سرم کبود بود اروم گونه های خیسمو پاک کردم.
صدای کسرا باعث شد پلکهامو باز کنم.
اروم گفت:تشنه نیستی؟
به لباسش نگاه کردم،اراسته ... پیرهن سورمه ای و جین سورمه ای و کفش های جیر مشکی... 
به پیرهن صورتی و گشاد خودم نگاه کردم... نا مرتب... دستی به موهام کشیدم... با لمس یه شال روی سرم ... اونو مرتب کردم . کار سیما بود احتمالا...! سیماهم تو خواب ورویای من حضور داشت.
به لیوان ابی که تو پنجه هاش قفل بودن نگاه کردم... 
بعد به دستهای خودم... نوبتی بود، نگاه کردن به اون و به خودم نوبتی شده بود! ... اول اون ... بعد من ...! 
دستهام می لرزیدن ... کسرا بلند شد... دلم ریخت ... نکنه بره؟ نکنه بره و نشنوه حرفامو... نکنه بره و از خواب بیدار بشم... 
جلو اومد ... کنار تخت ... سایه اش روم افتاد... هیکل ورزیده اش و بلندی قامتش همه ی منِ مچاله رو توی سایه ی خودش جا میداد.
لیوان و بالا اورد ... نکنه بریزه رو سرم و از خواب بپرم؟
به لبام نزدیکشون کرد... دستهام خیلی وقت بود که نمیلرزید ولی کاری نکردم نشونش ندادم که نمیلرزن... کمی اب خوردم... من اصلا تشنه نبودم ...!
لیوان و اروم پس کشید. مردد بود .... دنبال میز میگشت دو دل بود اونو روی میز بذاره یا نه...!
دستمو دراز کردم و خواستم بده به من... 
لیوان جلوم گرفت . دستمو قفل کردم... وقتی مطمئن شد گرفتمش دستشو کشید عقب... اما نتونستم نگهش دارم و افتاد زمین... با صدا سکوت جفتمونو شکست اما خود لیوان نشکست!... اب روی زمین ریخت و حتی دیدم چند قطره هم به کفش کسرا پاشید... ابی که دهنی من بود!!! 
کسرا خم شد... لیوان وبرداشت ... به سمت سینک رفت ... شست و گذاشتش روی میز...همون جا ایستاد وگفت:هنوز تشنته؟
دستهامو تو هم قلاب کردمو سرمو به علامت اره تکون دادم.
اروم تو فکرم زمزمه کردم:
"تشنگی بهـــــــــــــانه بود

آبـــــــــــــ را با لیــــــــــــــوان
 

تــــــــو می خـــــــــــــواهــــــــ ــم!"
 
وصحنه ی تکراری یک لیوان اب حاضر کردن!
وباز سایه اش که منو تو خودش جا میداد... این بار چند جرعه بیشتر خوردم... به پنجه ها و انگشتهای کشیده و بزرگش نگاه میکردم... بغض کمرنگم با اب فرو رفت پایین.باورم نمیشد که برای اولین بار طعم اب و حس کردم...

وباز سایه اش که منو تو خودش جا میداد... این بار چند جرعه بیشتر خوردم... به پنجه ها و انگشتهای کشیده و بزرگش نگاه میکردم... بغض کمرنگم با اب فرو رفت پایین.باورم نمیشد که برای اولین بار طعم اب و حس کردم...
یه طعم خوب...
یه طعم خاص...
ملس... گس... شیرین... تلخ... شور... ترش... امم... یه طعم بی طعمی!
امیخته ای از خنکی وگرمی ... شاید پاکی وزلالی... 
گرمای دست گنده ی کسرا رو حس میکردم...
دستی که لیوان توش گم شده بود...
دستی که انگشتهاش دور لیوان وقاب گرفته بود ... 
دستی که گرم بود و سرمای اب بخار میشد ... 
کاش تا ابد اب خوردنم ادامه داشت.
بهم نگاه کرد، بهش نگاه کردم ... 
اهسته گفت:خوشحالم به نسبت سلامتیتو بدست اوردی!
چیزی نگفتم.
از بی حرفی رجوع به کلیشه کرد و گفت:چه خبر؟!
در بی جوابی مصر بودم.
اهسته گفت: بعد از اون شب... یعنی بعد از اون روز... 
وباز دمشو محکم بیرون داد.
مکث کرد و ادامه اش رو به سکوت واگذار کرد.
بازدم مردونه ای بود.طوفانی... طولانی.... محکم... گرم ... داغ... خوردتو صورتم!
حتی خیلی طولانی تر از بازدم های من!!!
کسرا لبخندی زد.
یعنی نه به صراحت و عمق یه لبخند .... من فرم لبهاشو یه لبخند محو میدیدم...
تصور من از بسته بودن لبهاش یه لبخند محو بود.
نمیخواستم فکر کنم این نوع بسته بودن فرم لبهاش ،یعنی فقط بسته بودن لبهاش... میخواستم خیال کنم این جور بسته بودن لبهاش یعنی یه لبخند محو!
یه نفس عمیق کشیدم و کسرا گفت: من تند رفتم ... 
سری تکون داد و گفت: من هنوزم فکر میکنم که تو تمام شنیده های منو تکذیب میکنی... !
چشمهامو بستم... پس صرفا با همین امید دوباره برگشته بود؟
این حرفش برای اینکه باور کنم بیدارم ... کافی بود!
خفه گفتم:دروغ نیست...
اهی کشید و گفت: بله ... متاسفانه...
تند نگاهش کردم و اون از حرفش برنگشت... بله ... تاسف میخورد !
نگامو به رو به رو دوختم...
کسرا اهسته گفت:فکر کنم جفتمون بخوایم یه فرصت دوباره بهم بدیم...
جمله اش سوالی بو د یا خبری یا تعجبی یا پر طعنه و کنایه؟
چراهایی تو ذهنم وول میخورد... چرا اومده بود؟؟؟ چرا یه فرصت میخواست بده بهم... اگر برای علاقه دوباره پیش قدم شده بود خب کمی رویایی فکر میکردم اگرم برای دلسوزی اومده بود... من هیچ توجیهی برای اومدنش نداشتم!
کسرا از سکوتم استفاده کرد وگفت: من سعی کردم با خودم کنار بیام... نظرت چیه که ...؟
سوال بود ... وباز بی جواب گذاشتمش... پیش خودم فکر میکردم:
چرا؟؟؟ من که دژ غرورمم برات شکستم بی انصاف! چرا الان که به این روز نزار افتادم اومدی... دلت سوخت!
میل به بی جوابی تو وجودم بیداد میکرد.
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت:جواب منو نمیدی؟
لحنش خواهشی بود.
چراهای تو ذهنم خودشونو به پستوی تمایل به نادونستن سپردن ... و حس بی جوابی به کسرا کم کم محو شد. بیشتر بخاطر لحنش ، نگاهش و رویایی که میخواستم باورش کنم، اون منو دوست داشت که برگشته... اهی کشیدم زانوهامو تو شیکمم جمع کردم.
سکوت مدت داری بینمون بود و بالاخره ذهنم نتیجه گرفت:تا ابد قرار نیست رو به روم بشینه و حضورشو مزه مزه کنم!
مرتعش گفتم:
-چی باید بگم؟
کسرا چشمهاش برقی زد و با لبخندی که کاملا بهش میشد گفت لبخند ،گفت:مسلما موافق یه فرصت دوباره هستی...

مسلما؟ کلمه ی سنگینی بود ... درست مثل تکذیبی که اون شب استفاده کرد و الانم استفاده میکنه!
اهسته ، خش دار، بغض دار ،در کمال بی میلی ولی عقلانی گفتم: فکر نمیکنم درست باشه که از جانب منم تصمیم بگیری...
کسرا نگاهشو به زمین دوخت و گفت:یعنی جوابت برای این پله منفیه؟
پله؟!... نمیدونستم راه درازیه... احمق... ازت خواستگاری نکرد... فقط گفت یه فرصت... یعنی دوباره پس زدن اگر تو امتحانش قبول نشی!
با این حال ... اهسته، خش دار، بغض دار،درکمال بی میلی و نا عقلانه گفتم: بله ...
مات شد به من ...
خودمم مات شدم از جواب بله ای که "نه" تلقی میشد!
به لبهایی که بسته بودند و لبخند محو معلوم و نامعلومی نداشتند نگاه کردم وگفت:جواب اخرته؟
سرمو به علامت اره تکون دادم.
نجوایی در درونم داد زد: کسرا سماجت نمیکنه!!!
ازجاش بلند شد... نفس عمیقی کشیدم و حس کردم لرز بدی به جونم افتاده ... ته دلم خالی شد ، ایستادنش بوی رفتن میداد! من میمردم اگه میرفت!!!
کسرا نگام کرد وگفت:شنیدم امروز مرخص میشی... ده شب امشب... جوابمو بده ... بهتره بیشتر فکرکنی!
به سمت در میرفت که نفس عمیقی کشیدم وگفتم:چرا...
ایستاد... از سمت سرشونه به من نگاه کرد و بازگفتم: چرا؟
کسرا:چی چرا؟
_چرااومدی؟
کسرا دستهاشو تو جیبش کرد ... شونه ای بالا انداخت... به سقف نگاه کرد وگفت: مهمه؟
_بله...
کسرا پوفی کشید و گفت: کم وبیش میدونستم ... از خیلی ها شنیده بودم، حتی دوستت خانم فرجام.
فرجام؟!... طناز فرجام!!!
ادامه داد: ... ولی نمیخواستم باور کنم ... حتی همین الانم نمیخوام باور کنم دو ماه به من خیانت کردی!
چشمهامو بستم وگفتم:
_اون دو ماه و می بینی... ولی پنج ماهی که ...
کسرا سرشو پایین انداخت وگفت:علت تعلل هفت ماهه ام فقط همین شنیده ها و اخبار بود ... فقط همین ... یه تصمیم عجولانه گرفتم ... میدونم که خیلی عجله ای تو یه موقعیت انجام شده جفتمونو قرار دادم... میدونم ولی ... اون روز تو دانشگاه هم خواستم باهات حرف بزنم... اما نذاشتی... نشد... من بخاطر رفتارم شرمندتم نیاز!
برای اولین بار اسمم رو بدون پیشوند وپسوند اورد! حیف موقعیت بدی بود وگرنه کلی حس لذت برای خودم اماده کرده بودم که یه موقع اسم خالیمو صدا کنه چطوری غش و ضعف برم!
نفسشو فوت کرد... محکم ... طوفانی وطولانی... هرچند فاصله باعث شد گرمای نفسش تو صورتم نخوره ...
و سبد گلی که روی میز تخت خالی کناری بود و برداشت... یک سبد از لیلیوم های رنگی... مقابلم گذاشت...
مستقیم بهم خیره شد و خم شد...
خودکارم تو جیب چپ ... جلوی قلبش ... جا خوش کرده بود. خودکار من بود. نشون به اون نشون که... اون در ابی که مزین بود به جای دندون های من وقتی که سر امتحان توی یه سوال میموندم و انگار در خودکارم باید تقاص نادونسته های منو بده ... خودکار خودم بود ... با یه سر جویده و ابی رنگ ... جلوی قلب کسرا ... تو جیب کسرا ... به خودکارم حسودی کردم ... کاش من خودکار بودم!
زیر نگاه سنگین کسرا غرق بودم که زمزمه اشو شنیدم ، گفت:من دوستت دارم نیاز... !
خودکارم به خاطر نفسهاش وضربه های قلبش جلو وعقب میرفت...
به خودکارم خیره بودم و خیره موندم! حتی نگاهش نکردم که ببینم چه اتفاقی افتاد وبا چه چهره ای اینطور بی خجالت به من این وگفت!
و صدای بسته شدن در اتاق... چشمامو بستم... و چشمهامو باز کردم . من خواب بودم؟؟؟ دست گل لیلیوم... نه خواب نبود!
چشمهامو روی هم گذاشتم، کسرا جلوی دیدم بود ... 
چشمامو باز کردم... رنگ سفید دیوار،امروز سورمه ای پوشیده بود ولی میدونستم پیرهن سفید هم داره !
ازتخت پایین اومدم ... دم پایی های سفیدی که دوسایز برای پام بزرگه رو پام کردم. به سمت میز رو به روی تختم رفتم... از فلاسکی که در طبقه ی دوم میزه ، توی یه لیوان که کسرا بهم ازش اب خورونده ، اب جوش ریختم ... یه لیپتون توش... قندون رو برداشتم و از میزی که متصل به تختم بود استفاده کردم. قندون و روش گذاشتم... و لیوان وتوی دستم نگه داشتم...
نگامو به همه جا میچرخوندم... و دراخر نگامه که با اصرار روی ترک دیوار باقی میموند... بدون اینکه از خودم هیچ چرایی بپرسم... زمزمه ی تیک تاک هم سکوت دلچسب منو نمیشکست، به لیوان دسته دارم نگاه میکردم، به فلاسک چایی که روی میز فلزی رو به روی تختم دست به کمر به من زل زده، بعد چشمم میچرخه ومیچرخه و دوباره روی لیوان پر از چاییم قفل میشه... چونه امو روی لیوان میذارم. بخار غبغبمو نوازش میکرد...
با طمعی بچگونه،زبون تو داغی مایع زرشکی فرو میکنم . حس خیسی و سوزش نوک زبونمو ازرده میکنه ولی من با لجی بزرگونه به کارم ادامه میدم... حتی کمی ازش قورت میدم تا باقی حلق وسقف وکام دهنم هم بسوزه...
از عذاب دادن خودم لذت می بردم... سرمو عقب میکشم... این حس مازوخیسمی خیلی دووم نمیاره ،عقلم فرمان میده نباید خودمو ازار بدم ،فقط باید دیگران بهم ازار برسونن ... کوبش اسم طناز در هیپوتالاموسم اذیتم میکنه!!! و حتی فرزادی که یک زمان به کررات میگفت ... "دوستت دارم" این عبارت از دهن اون فقط یه لقب میگرفت:اب دوغ خیاری... 
به لیوان و دسته اش خیره میشم... چشمهامو میبندم... به اشکالی که توی سیاهی رو به روم هستن ، خیره میشم... حرف "ک"،"س"،"ر" و الف ... حتی "ی" رو میتونم توی اون خطوط تشکیل بدم. کسرا با الف... کسرا با "ی"... بالاخره کدوم درسته؟توی ذهنم سر کسرا با الف وکسرا با ی دعواست!
جلوی چشمم اسمش تو تاریکی ظاهر میشه... توخیالم بغلم میکنه و ... تو ذهنم باهاش حرف میزنم ... از حسم میگم ... و ازش ممنونم که برای یه بارم که شده سماجت میکنه وسمتم میاد...
تو خیالاتم اون یه پسر بچه ی همیشه سمج و آویزوونه که مدام به سمت من میاد ...
هر بار خطا میکنه و من اونو می بخشم... اون به اشتباهاتش ادامه میده و منم به بخشیدنم... من بهش فرصت میدم ... مداوم بهش فرصت میدم...
ولی اون این لطف و در حق من نمیکنه ... هنوز تو خیالم بهش نگاه میکنم،دسترسی به اون فقط به اندازه ی یه دست دراز کردن باهام فاصله داره.... و من کسرایی و می بینم که با هرخطام ... با مهربونی وپدرانه اما بچگانه منو می بخشه و می بخشه و می بخشه... بچگانه میترسه که منو ازدست بده و ... من هنوز غرورم در برابر اون حفظه!
چشمهامو باز میکنم... توی حقیقت ... نه خبری از اشکالیه که اسم کسرا رو برام نمایش بدن ...نه خبری از دوئل اونها برای اسپل کسرا!
و نه خبری از سماجت وبخشش ... توی واقعیت کسراییه که از سر لطف برگشته به سمت من... و میگه منو دوست داره ... ولی سماجتی نداره،همه چیز وبه من واگذار میکنه ... کسرایی که مسلما منتظر تکذیبه! با این حال یه فرصت با منت به من میده و ... بدون خداحافظی از اتاق خارج میشه...!!! ولی گل های لیلیومش در راس دید من ، حضورش رو معلول واقعیت اعلام میکنن... گلهایی که کسرا برام خریده از محدوده ی دیدم خارج میشن...
من به دیوار نگاه میکنم، کسرا از رو به روی دیوار رد شد...
به پنجره زل میزنم، کسرا کنارش ایستاد و از اون به محوطه خیره شد...
به در یخچال ولیوان و پارچ ابی که میدونم توی یخچاله ولی من نمی بینمش خیره میشم... کسرا هم اونجاست... و صندلی کنار تخت من... باز هم کسرا... در اتاق... باز کسرا... وهمش کسرا ... کسرا... کسرا!!!
اصلا چرا اینجام؟؟؟
بخاطر کسرا... فقط بخاطر یه اسم ... یا صاحب اسم... باالاخره کسرا با الف یا کسرا با ی؟
مگه چند روز درگیرش بودم که تمام لحظات منو تحت شعاع قرار بده؟؟؟ حتی اگر فقط یک روز اونو میشناختم هم برای اینکه تا اخر عمرم چنین حسی بهش داشته باشم کافی بود! پس چطور میتونستم سیطره ی فکرم رو به جهت منفی یا نه ... سوق بدم؟
سخت بود...؟ سخت هست. نمیتونم... من غروری نداشتم در قبالش...!
حتی نگاه کردن به یه دیوار ،بدون فکر کردن به کسرا... سخت بود... سخت هست... پرسیدن یه ساعت یا ثانیه یا دقیقه... و تماشا کردن تلویزیون بدون منتظر بودن برای ساعت ده!
و شنیدن صدای هر مردی که با صدای همیشه ثابت کسرا قیاس میشه... هر تصویر.... هر قامت... هر لباس... این پیرهن به کسرا میاد؟؟؟
وصدای اذان... میدونم نمازشو سروقت میخونه!
تک تک جزییات زندگی من پراز یه ادمه که فقط یک روز شناختنش برایی درگیری یک عمر کافیه... آدمی که یک فرصت با منت به من میده و... خداحافظ نمیگه و یک سبد لیلیوم رنگی برام میاره...! و چه میکنه با من وقتی با تحکم و قدرت و غرور مردونه با یه صدای خش دار و کلفت و بم میگه " من دوست دارم نیاز"...!!! و چه میکنه این بازیکن... یه ضربه ی کاری... شوت... محکم... پرقدرت.. مردونه... توی دروازه...و ... گـــل!
هنوز توی افکارم چرخ میزدم که در اتاق یواش باز شد.
سیما با دیدنم گفت:نه ... مثل اینکه از اون بی بخار هم یه بخاری بلند شده ... لپات گل انداخته ... 
خندیدم و نشست کنارم وگفت: اه اه ... برج زهرمار ول معطل دوزار ده شاهی نگاه یار بودی؟
با مشت به بازوش زدم وگفت: تو که داری میمیری چه زوری داری... درد گرفت!
چشمش که به گلها افتاد خندید و گفت: به به ... چه ولخرجی هم کرده ناکس...

خندیدم وگفتم:سیما ... کارتو بود نه؟
سیما: بالاخره من نمیگفتم ... یه خردیگه میذاشت کف دستش!
پوفی کشیدم وگفتم:پس چی میگفتی ککشم نمیگزید؟
یخرده نگام کرد و گفت:خب اون واسه این بود که به حرف بیفتی... ولی خب حسام که بهش گفت یخرده امروز وفردا کرد.
نفسمو فوت کردم وگفت: حالا اشتی اشتی هستین؟
شونه هامو بالاانداختم وگفتم:قرار شد شب زنگ بزنه ...
زد تو شونه امو گفت:خوبه... همین مهم قرار تلفنی ساعت ده شبه ... 
خندیدم و سیما گفت: ازحالا به بعدش میخواین چیکار کنین؟
زانوهامو کشیدم تو شیکمم و با دستهام جلوی ساق پاهام اونا رو تو بغلم قفل کردم وگفتم: نمیدونم... دیگه از اینجا به بعدش به پای کسراست ...
سیما:والبته خونواده ات!
ابروهامو بالا دادم وگفتم:راستی من از دیروز تا حالا مامانمو ندیدم...
سیما:دیروز عصر که مرخص شد رفت خونه،باباتم صبحی خواب بودی یه سری بهت زد ورفت سرکارش ، تو هم که تاظهر مرخصی... نادینم با حسام فرستادم که راحت با کسرا صحبت کنی...
چشمکی بهش زدم وگفتم:جبران میکنم!
سیما با حالت خاصی تو چشمهام خیره شد و گفت: اگر کسرا بیاد خواستگاریت بهش جواب مثبت میدی؟
پقی زدم زیر خنده وسیما لبخندی زد وگفت: نیاز؟
_هوم؟؟؟ خل وچل شدی ها سیما ...
سیما دستمو گرفت وگفت:نیاز... هیچ فکر پدر ومادرتو کردی؟ اونا دیدشون به کسرا صد و هشتاد درجه عوض شده!
با تعجب به سیما زل زدم وسیما پوفی کشید وگفت:دو روز اول که بی هوش بودی، بخصوص بخاطر تشنجت ... مریم خاله هرچی دراومد به کسرا گفت... اگربودی میدیدی چطوری نفرینش میکرد!
-اونا از کجا میدونن من بخاطر کسرا اینطوری شدم...
سیما عاقل اندر سفیه نگام کرد وگفت: خر که نیستن نیاز... تو هر روز سالم سالم راه میرفتی یهو یه خواستگار میاد می برتت توی اتاقت یه چی بهت میگه و میذارن از خونتون میرن... دو روز نمیکشه تو تشنج میکنی... میخوای نفهمن؟؟؟ میدونی الان پدرت کسرا رو میدید میکشتش...
با چشمهایی که در حد پینگ پونگ گردشده بود به سیما خیره شدم وسیما سرشو انداخت پایین و گفت:من به مونس خانم گفتم تو کارت به بیمارستان کشیده، مونس خانم شخصا اومد ملاقاتت ... ولی پدرت گفت بهتره همونطور که اون روز رفتید الانم از اینجا برید... هرچند کسرا باهاش نبود و مونس خانم با حسام اومده بود ... ولی خب بالاخره ...
یخ کردم.
اروم گفتم:سیما ... این اتفاقا کی افتاد؟
سیما اب دهنشو قورت داد و درحالی که از لبه ی تخت بلند میشد گفت:همون دوروز اول... یعنی روز دوم که تو بیهوش بودی... نادین با حسامم خیلی خوب حرف نزد ... نه که بگم گله ای دارما ... نه به قران ... تو مثل خواهرمی... حسامم اصلا حق و به شماها میده ... پدر ومادرت از اصل قضیه هیچی نمیدونن... خب حقم دارن، فکر میکنن کسرا با احساسات تو بازی کرده و حالا که پای عملش شده،گذاشته رفته وزده زیر حرفش!
گیج و منگ زل زدم به سیما ... سیما از نگاهم در رفت به سمت یخچال... درشو باز کرد و یخرده توشو نگاه کرد وهمونطوری که توی یخچال دنبال هیچی جستجو میکرد گفت:
من فکر کردم باید علت رفتار کسرا رو بگم ... ولی ترسیدم نیاز... خب فکر کردم اگر نادین بفهمه که تو مثلا قبل از کسرا دو تا دوست پسر داشتی... یا حتی توی دوره ی دبیرستان با یکی تلفنی در تماس بودی چه عکس العملی نشون میده ... یا مثلا پدرت ... و بهم نگاه کرد وگفت:
من هیچی نگفتم،پیش خودم فکر کردم شاید نیاز نخواد خونواده اش چیزی بدونن... خلاصه اینکه ... اینا رو گفتم تا با هربرخوردی از جانب خانواده ات اماده باشی!

ودوباره لبه ی تخت نشست و گفت:نیاز؟ 
بهش نگاه کردم. لبخندی زدم وگفتم:سیما دقیقا برام عین یه خواهری!
لبخند صمیمی ای زد وگفت: فکر نکن میتونی از دستم قسر در بری... بچه دار بشم شیش ماه اول دست خودتو میبوسه ...
خندیدم وگفتم: نوکرتم هستم.
سیما پوفی کشید وگفت: ولی من خیلی استرس دارم ... و خمیازه ای کشید و گفت:من از هشت صبح اینجام... 
ودرحالی که منو کنار میکشید، کنارم ولو شد وگفت:ساعت سه چهار فکر نکنم زودتر مرخصت کنن هان؟
وملافه رو روی خودش کشید وگفت:تا مرخص بشی من یه چرتی بزنم...
یه بشکون از بازوش گرفتم وگفتم:این تخت یه نفره است...
سیما با چشم بسته خندید وگفت:نیاز جون هتل نیست که تختش دو نفره باشه ... بیمارستانه دیگه ... کاش تو حسام بودی!
خندیدم و گفتم:مرض... 
به پهلو غلت زد و منو بغل کرد وگفت:اممم... بوی حسامم که نمیدی... خاک برسر کسرا که میخواد شب باتو...
جلوی دهنشو گرفتم وگفتم:مرض ... ایی چندش... ازش بدم اومد...
یه چشمشو باز کرد وگفت: مشخصه...
_از چه لحاظ؟
سیما چشمشو بست وگفت:از لحاظ اینکه نیشت تا حلزونی گوشت باز شده ... مشخصه چقدر چندشت میشه!
خندیدم و سیما هم خندید و گفت:خاک بر سر منحرفت!
_خاک بر سرخودت...
سیما خندید و بعد یه نفس عمیق کشید وگفت:ولی من خیلی استرس دارم نیاز،هنوز داغی حواست نیست!
کمی جا به جا شدم وگفتم:
میدونی سیما ... وقتی پدر و مادرم ببینن حال من با اون خوبه ... پس دلیلی ندارن که مخالفت کنن... بعدشم کسرا به چشم اونا شاید یه ادم بد ذات باشه که مثلا با احساسات من بازی کرده . ولی وقتی براشون توضیح بدم و از خوبی های کسرا بگم... ازاینکه برگشته و میخواد که با من باشه ... خب... اونا هم مخالفتی ندارن بکنن... میدونی... من به این فکر میکنم که وقتی کسرا نبود من اینطوری شدم، حالا اگر خودشونم نذارن من با کسرا باشم... خب بازم اینطوری میشم دیگه؟؟؟ هان سیما ... سیما... سیماخوابیدی؟
وبله... با صدای خرناس کشیدنش بهم فهموند که یک ساعته دارم گل لگد میزنم!
وسایلمو با کمک سیما جمع کردم، نادین کارهای ترخیصمو انجام داده بود، حسام ساکمو برداشت و با تعارف وخجالت زده گفتم:
-ممنون اقا حسام... این مدت به شما و سیما جون خیلی زحمت دادم!
حسام لبخند سر به زیری زد و گفت:خواهش میکنم شما جای خواهر من... بفرمایید ... نادین تو پارکینگ منتظرتونه.
میدونستم مامان و بابا خونه منتظرمن، دست سیما رو گرفتم وازش خواستم کمی اروم تر راه بریم.
سیمابا تعجب گفت:چیه سرت گیج میره؟
-من خوبم... فقط...
سیما: فقط چی؟ میخوای دکترتو...
تند وسط حرفش گفتم:سیما من امشب که گوشی ندارم!
به سیما همه چیز و میگفتم، اصلا جلوش هیچ مقاومتی برای نگفتن نداشتم.
سیما پوفی کشید وگفت:خب؟
-اگر ده شب زنگ بزنه خاموش باشم، اگر فکر کنه که جوابم منفیه؟ ده شب باید جواب قطعی وبهش بدم!
سیما نفسشو فوت کرد وقبل اینکه حرفی بزنه، حسام گفت:بفرمایید...
در اسانسور وبرای من وسیما باز نگه داشته بود. چه قدی داشت حسام، با اینکه یه پسر سبزه و چشم ابرو مشکی بود ولی ته چهرش به کسرا هم شبیه بود!
از جلوش رد شدیم ووارد اسانسور ... من به دیواره اش تکیه دادم ومستاصل منتظر بودم سیما عجی مجی کنه و یه گوشی واسم حاضر کنه، گوشی خودم که الفاتحه!
جلوی ماشین نادین، سیما بغلم کرد وزیر گوشم گفت: اگر نتونستی خودت جور کنی، شب واست یه گوشی می جورم(جور میکنم)!
بند لباس زیرشو کشیدم که یه تق داد ... از خجالت جلوی نادین سرخ شد منم خندیدم و گفتم:نوکرتم!
حسام دستشو دور کمر سیما حلقه کرد و گفت:با اجازتون.
نادین:شرمندمون کردین...
حسام سری تکون داد وگفت:نیاز خانم به گردن ما حق دارن ... ان شا الله که دیگه گذرشون به اینجا نیفته ...
خدایی هم داشتم، کل سفره ی عقد وخریدهای سیما خانم و ال وبل و دکوراسیون و من کرده بودم!
نادین در وبرام باز کرد و حسام وسیما هم بعد از خداحافظی ازمون فاصله گرفتن.
نادین پشت فرمون نشست وگفت:وسیله داشتن؟
-اره... حسام پراید داره.
نادین دنده عقب گرفت وگفت:یادم رفت تعارف بزنم.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم، من گوشی موبایل ازکجا گیر بیارم خدا!!!



-اره... حسام پراید داره.
 
نادین دنده عقب گرفت وگفت:یادم رفت تعارف بزنم.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم، من گوشی موبایل ازکجا گیر بیارم خدا!!!
ظرف سی دقیقه رسیدیم خونه .
با دیدن شلوغی جلوی درکوجه ، واقعا شرمنده شدم بابا یه گوسفند واسم زمین زد.
نادین دستمو گرفت و از روی خون ها ردم کرد. 
مامان هم با یه رنگ پریده و نگران منو کشید تو بغلش و بساط گریه زاری... با اینکه فکرم درگیر ساعت ده شب بود و گوشی نداشته و اینکه سیم کارتمو تو کدوم گوشی بزنم که با کسرا حرف بزنم، ولی سعی میکردم مامانمو اروم کنم.
بعد از یخرده سلام علیک با همسایه ها ، بالاخره رضایت دادیم بریم تو خونه .
بابا ولی قرار بود پیش قصاب بمونه و گوشتها رو قسمت کنه.
وارد اتاقم شدم، خاله مهناز وکیوان و عزیز و عمه ام هم بودن؛ از رو ناچارای باهمشون رو بوسی کردم. خاله مهناز هم که بادمش قشنگ گردو میشکست. کیوان هم خیلی گرم وصمیمی و مهربون جوابمو داد. یه جوری که پیش خودم فکر کردم داره متن کارت عروسیمونو انتخاب میکنه!
بهرحال بخاطر شرایطم خوب بهونه ای داشتم و رفتم تو اتاقم.
اتاقم به شدت مرتب بود، اهی کشیدم...گوشیم! 
تقه ای به در خورد .
_بله؟
نادین در وباز کرد وگفت: نیاز هنوز هیچی نشده چپیدی این تو؟
روی تخت ولو شدم وگفتم:خستم خوابم میاد. 
اخمی کرد و گفت:بیا بیرون ،میخوایم جیگر درست کنیم برات.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا یه دوش بگیرم، لباسمو عوض کنم میام... نادین؟
نادین:هان؟
-گوشیم کجاست؟
نادین:منظورت از گوشیت اون تیکه های خرد شده است دیگه هان؟
لبمو گزیدم وگفتم:حالا بهش هیچ امیدی نیست؟
نادین :نه بابا اون صفحه اش ترک خورده،کامل بلا استفاده است.
پوفی کشیدم و زمزمه کردم:حالا چیکار کنم!
نادین جلوم ایستاد وگفت:کارت ضروریه؟
با من من گفتم:اره باید به یکی از دوستام که دارم پروژه تحویل میدادم، میگفتم که این چند روز حالم خوب نبوده و ...
نادین نذاشت دروغم تموم بشه، دست تو جیبش کرد و گفت:بیا ایرانسلمو دربیار ... سیم خودتو بنداز توش.
چشمام برقی زد و گفتم:دمت گرم...
نادین محل ذوق وشوقم نذاشت و خودش سیم کارتشو دراورد وباکس اس ام اس هاشو خالی کرد وگفت: بابا هم گفته تا اطلاع ثانوی گوشی خبری نیست ، تا تو باشی این هیستریک بازی ها رو درنیاری...
و با چشم غره ای گوشی و تو بغلم پرت کرد . داشت از اتاقم میرفت بیرون که لوسی گفتم:داداشی؟
خلع سلاح ، مهربون نگام کرد وگفتم:مرسی داداشی...
نیشش تا بنا گوش باز شد وگفتم:سیم کارتم کجاست؟
نادین:مامان گذاشته تو کشوی میزت ... 
سری تکون دادم و نادین هم از اتاق رفت بیرون.
گوله ، پریدم سر کشو و سیم کارتمو گذاشتم تو گوشی نادین. یه نگاهی به ساعت انداختم ، کو تا ساعت ده!
بعد از خوردن جیگر وکلی دعا شفاهایی که واسم میشد، خونوادگی مشغول تماشای تلویزیون بودیم.
هنوز فرصت نکرده بودم با مامان که خیلی سگرمه هاش تو هم بود صحبت کنم. میدونستم یه سرزنشهایی منتظرمن و یه عالم نگرانی و کلی غرو لند و نصیحت . ولی اونقدر محو عقربه های ساعت بودم که تمام این فکرها رو بذارم پشت در خیالم و ساکت و اروم زل زل به ثانیه شمار فحش بدم!
چشمم به تلویزیون بود و ذهنم جای دیگه ...
با دیدن تصویر ساعت بزرگ و یه حدیث از یه امام و شیش تا گل وقناری، دینگ دینگ دینگ... ساعت ده شب شد!
با لرزش گوشی قرضی نادین تو جیبم .قند و عسل بود که تو دلم اب میکردن، خوشبختانه من فقط سابجکت محفل بودم وگرنه کسی به من توجهی نداشت.
به اتاق رفتم،به در کمدم ایستاده ، تکیه دادم ... کسرا هنوز زنگ میزد.
اروم جواب دادم:بله؟
کسرا:سلام ...
-سلام ... خوبی؟
کسرا:مرسی. خوبی؟ چه خبر؟
-سلامتی.

کسرا بدون مکث وحاشیه وقربون صدقه هایی که ازش توقع داشتم رفت سر اصل مطلب وگفت:فکراتو کردی؟
-اوهوم.
کسرا سکوت کرد.
منم تبعا دوست داشتم نازمو بکشه وبگه: خب عزیزم اگر بگی نه و بیخیال من بشی خودم ومیکشم واز این حرفها!
ولی جفتمون لال مونده بودیم.
اخرش هم من کم طاقت گفتم: من هنوز یه چیزایی واسم مبهمه.
کسرا:چی؟
_چرا برگشتی؟
کسرا:دوست داشتی برنگردم؟
نفس عمیقی کشیدم و روی تختم نشستم و رک و پوست کنده گفتم: دوست داشتم اصلا نری که اینطوری برگردی!
کسرا نفسشو تو گوشی فوت کرد و گفت:خودتو بذار جای من ... هفت ماه وقت میذاری، مراوده داری... هر شب باهاش مکالمه داری... یه روز یکی میاد تمام تصوراتتو در مورد کسی که فکر میکنی هفت ماهه میشناسیش بهم میریزه! وقتی هم از خود طرف میپرسی قضیه چیه ... میگه همش درسته، راسته!
با کلافگی گفتم: تو از من توضیح نخواستی... فقط گفتی تکذیب! همین... تو میدونستی...امکان نداشت ندونی!
کسرا:فکر میکردم یک کلاغ چهل کلاغه خاله زنک هاست. میخواستم چیزی که باورش دارم و باور کنم!
از این حرفش قلبم گرفت.
منو باور داشت؟!
کمی سکوت کرد و منم از سکوتش بهره بردم تا بغضمو کنترل کنم.
کسرا اهسته گفت:قبل از تماسم با حسام صحبت میکردم.
با گفتن "خب" ازش خواستم به حرفش ادامه بده.

کسرا یه جور که داشت منو دق میداد اروم وشمرده گفت: باید یه چیزایی و از نو شروع کنیم، یه قول هایی هم بهم بدیم... حرف یه روز و دوروز نیست ... حتی حرف اینم نیست که بعد چند وقت از هم خسته شدیم ، تموم کنیم... و با طعنه گفت:میگید تموم کردن دیگه نه؟!
منظورش روابط دوستی بود.
اهی کشیدم وگفتم:بهتره به من طعنه نزنی... 
کسرا چیزی نگفت و گفتم:خب حسام چی میگفت؟
کسرا پرت جوابمو داد: بهتره که اگر قراره شروعی باشه، زیر نظر خانواده ات باشه نیاز... من ترجیح میدم بهم محرم بشیم و اینطوری بهتر و بیشتر میتونیم همدیگه رو بشناسیم!
تند عین خل و چل هایی که یه دبه رو تابوی ترشیدگیشون کردن گفتم:یعنی عقد کنیم؟
حس کردم حرفشو با یه لبخند ادا کرد. درجوابم با همون لبخندی که صرفا حسش میکردم و نمیدیدمش گفت: من با عقد مشکلی ندارم، بیشتر حرفم این بود که زیر نظر پدرت ، صیغه باشیم زیر نظر خانواده ها ... دلم نمیخواد به چشم پدر و مادرت ، ادمی باشم که فقط با احساسات دخترشون بازی کرده!
پس مرگش این بود .حسام وسیما اینا رو بهش گفته بودن. هرچند بهتر شد چون کار منو راحت تر کرده بودن!
اهسته گفتم:خب من الان باید چی بگم؟
خندید وگفت: اگر موافقی... یه قراری جور کن من باز بتونم با پدر ومادرت صحبت کنم.
گوشی وگوش به گوش کردم وگفتم:به پدر ومادرم میخوای چی بگی؟
کسرا پوفی کشید وگفت:چی باید بگم؟
_من بهشون نگفتم ... هیچی... فقط گفتم به تفاهم نرسیدیم!
کسرا:یعنی درجریان نیستن؟
-نه...
کسرا کمی مکث کرد وگفت:از منم توقع داری که حرفی نزنم درسته؟
صریح گفتم:اره...
کسرا :باشه... ولی... تو زندگیمون چطوری تضمین میکنی که اعتماد وباورم به تو بدون خدشه تا اخر عمرم باقی بمونه؟؟؟
-معمولا دختران که تضمین میخوان!
کسرا کمی مکث کرد وگفت:حداقل بهم این حق ومیدی که ...
و چیزی نگفت.
_چی؟بهت حق بدم که منو نخوای؟ تو فکر کردی کی هستی؟
با صدایی که میلرزید از بغض جمله ی اخرمو ادا کردم.
زود اتیشی شدم... خودمم میدونستم زود اتیشی میشم... ولی مگه یه ادم چقدر ظرفیت داره؟ خب من دوسش داشتم و اونم خر که نبو د... میفهمید و داشت اذیتم میکرد!
کسرا مبهوت گفت:نیاز؟!
خفه گفتم: پیش خودت فکر کردی چون یه دخترم و ازت خواستم یه فرصت بهم بدی حق داری هرجور دلت خواست حرف بزنی ورفتار کنی؟ فقط ادعا داری... 
کسرا وسط حرفم گفت:عصبانی نباش نیاز جان... باشه بعدا با هم صحبت میکنیم...
-نه ... اصلا برام مهم نیست که نباشی... 
و گوشی و روش قطع کردم.
زانو هامو کشیدم تو بغلم... اشکهام اروم روی صورتم سر میخوردن، از اول حرفش یه کلمه نپرسیده بود نیاز خوبی... حالت چطوره... ببخشید که بخاطر من کارت به بیمارستان کشید...! لعنت به تو که اینقدر غدی و ...! من براش غرورمو له میکردم و اون از من تضمین میخواست...
با لرزش گوشیم دیدم داره زنگ میزنه. ریجکت کردم. 
برام پیام زد: " لطفا جوابمو بده".
و دوباره زنگ زد. بازم ریجکت کردم .میخواستم خاموش کنم. سرم درد گرفته بود.
دوباره پیام زد: "نیاز جان... یه لحظه جوابمو بده."

دلم برای لحن ملتمسانه اش سوخت و بار سوم که زنگ زد جواب دادم.
کسرا پوفی کشید وگفت: ببین با من چیکار میکنی... خانمم ... عزیزمم... من چه ادعایی دارم، مدعی چی باشم اخه؟فکر کردی خیلی خوشحالم که بعد هفت ماه...که پس فردا میشه دقیقا هشت ماه ... من همه ی وقت وزندگیمو گذاشتم واسه ی یه نفر فکر میکنم... یهو چهار روزقبل روز سرنوشت ساز زندگیم یه بچه سوسول قرتی میرسه و میگه ... لا اله الا الله...
زبونمو زیر دندونام فشار دادم، یعنی یادش بود؟؟؟ بعد من چرا یادم نبود؟ ازاینکه یادش بود ته دلم قیلی ویلی میرفت، ذوق کرده بودم بیشتر ازاینکه من یادم نبود که دو روز دیگه میشه هشت ماه و هنوز توی هفت ماه سیر میکردم ولی اون یادش بود!!!
از ذوقم نیشم باز شد ولی یه جوری که نازمو بکشه گفتم:خب چرا سر من داد میزنی؟
کسرا :من؟؟؟ من کجا سرت داد زدم عزیزم... تو هرچی میشه گوشی و قطع میکنی!
_اخرین بار کی گوشی و قطع کرد؟
با طعنه این جمله رو گفتم... هرچند اون طعنه نزد که من اونطوری از دستش فرار کردم.. .ولی خب... حرفم یه جوری بود که باعث شد کمی سکوت کنه،هرچند با شناختی که ازش داشتم میدونستم این سکوت بیشتر جنبه ی فکر کردن داره، فکر کردن به اینکه چطوری باهام صحبت کنه و یه جورایی از دلم دربیاره. و خوبم بلدبود بدون لوس بازی و ادا و اصول با حرف زدن منطقی منو به جذب و شیفته ی خودش کنه طوری که اصلا یادم بره من همون دختری ام که سه روز سکوت کردم وروزه گرفتم وگوشیمو پرت کردم تو دیوار و مدام زار میزدم وناله میکردم!!!
کسرا یه نفس عمیق کشید وگفت: جفتمون لازم داشتیم یخرده فکر کنیم درسته؟
حرف حساب بود، چی میخواستم بگم ... بی منطقی های فرزاد ناز کشی داشت ... حالا چی میشد مثلا کسرا هم قربون صدقه ام میرفت؟ یه عزیزم و خانمم میگفت من جون میدادم خدا بیشترش کنه...! ایش...
پوفی کشیدم وگفتم: اره...
کسرا با یه لحنی که انگار اکس خورده باشه تند گفت:پس یه قرار میذاری بیام دوباره مزاحم بشم؟
نفسمو فوت کردم وگفتم:باشه. 
یه جور تلخ گفتم:امر دیگه باشه؟
کمی مکث کرد ویه نفس عمیق کشید.
یه جوری که حس کردم داغیش گوشمو نوازش کرد.
یه جوری که انگار تو گوشم نفسشو داد بیرون ، تو احساسات یه نفس تلفنی غرق بودم که اروم گفت:عرضی نیست خانم. 
از خلسه بیرون اومدم، این بشر تو مرامش نازکشی و سماجت نبود!!!
پوفی کشیدم وگفتم:
_خیلی خب... من خداحافظی میکنم.
کسرا اروم گفت:باشه نیازم خداحافظی کن... و با یه لحنی که کمی بوی شیطنت میداد در ادامه گفت:ولی من خداحافظی نمیکنم!
پوفی کشیدم وگفتم:شب بخیر... 
و قطع کردم. 
یه کش و قوس به کمرم دادم که صفحه ی گوشی خاموش وروشن شد.
یه پیام از کسرا بود.
_چی شد؟چرا خداحافظی نکردی؟آیکون خنده.
براش با طعنه نوشتم:
-چون یه نفر بهم گفته بود خداحافظی امید دیدار دوباره رو از ادم میگیره، ولی خودشم ازم خداحافظی کرد.
سه تا علامت تعجب هم گذاشتم تنگش و گوشیمو با مردم ازاری خاموش کردم.
بالاخره بعد از مدت ها تونستم اروم بخوابم!

فصل هفتم:
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که با کلافگی توی محوطه قدم میزدم سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم!
"خودکشی"
همین یه کلمه باعث شده بود امروز هرکس منو ببینه چنان با ترحم و دلسوزی یا برعکس... چنان با خشم و مذهب مابانه و ضعیف بهم نگاه کنه که نتونم هیچ توضیحی بدم! واقعا یک کلاغ چهل کردن طناز چه نفعی براش داشت؟ این حرص واحساسات بچگانه چی بود که اینطوری ابروی منو گرفته بود دستش و جار میزد که نیاز نامجو ،دانشجوی ترم اخر معماری بخاطر دلیلی که مشخص نیست خود کشی کرده!
واقعا باید بودم و قیافه ی خودم و که قشنگ داشت شاخ رو سرم سبز میشد و میدیدم وقتی بچه ها ازم میپرسیدن رگمو زدم یا قرص خوردم!
مگر دستم به طناز نرسه! دختره ی احمق... انگار من ابرومو از توی جوب پیدا کردم!
هرچند حال وروز اخرین باری که تو دانشگاه هم ازم دیده بودن هم مزید بر علت شده بود انگار... 
گوشیم تو جیبم لرزید.
جلوی مانتومو زدم کنار و از تو جیب جینم، گوشیمو دراوردم. مانتوی بدون جیب هم بدبختی ای بودا!
داشتم اس ام اس کسرا رو میخوندم که نوشته بود: توی پارکینگ منتظرتم.
اتفاقا داشتم به همون سمت میرفتم پس دیگه میدیدمش و جوابشو ندادم!
با صدای کلفت کسی ناچارا سرعتمو کم کردم و ایستادم.
-خانم نامجو...
-سلام!
حامد صدوقی کلاسورشو دست به دست کرد و درحالیکه اروم کنارم شروع به راه رفتن کرد ،گفت:سلام خانم نامجو حال شما؟
از وقتی با فرزاد بهم زده بودم برای حامدی که منو نیاز جون صدا میکرد ، شدم خانم نامجو!
با اخم گوشیمو توی کیفم انداختم و گفتم:از احوال پرسی شما ... ممنون.
حامد کمی قدم هاشو با من منظم کرد وگفت: شنیدم بیمارستان بودید؟الحمد الله خطر برطرف شده؟
-بله یه افت فشار ساده بود! می بینید که لابد برطرف شده!!!
حامد لبخند کجی زد وگفت: ولی من از دوستان شنیدم که شما ...
وسط حرفش گفتم: دوستان یخرده پیاز داغشو زیاد کردن! وگرنه اتفاق خاصی رخ نداده!
اومدم ازش جلو بزنم و برم که گفت:ولی اگر بخاطر فرزاده ... اون رابطه اش با مهسا خیلی جدی نیست!
یعنی من چه خود کنترلی ای داشتم اون لحظه پقی نزدم زیر خنده!
با این حال نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم:اقای صدوقی... اگر فکر میکنید من یک درصد احتمالا ناراضی ام از اینکه رابطه ام با فرزاد تموم شده ، کاملا در اشتباهید...
حامد سرشو خاروند وگفت: فرزاد بهم گفت خیلی پشیمونه که با شما تموم کرده!

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم بلند زدم زیر خنده ... با خنده گفتم: بله؟فرزاد به شما گفته که با من تموم کرده؟؟؟
اشکی که داشت ازچشمم پایین میومد و گرفتم جلوی ورودی پارکینگ ایستادم وگفتم: وای خیلی خندیدم... اقای صدوقی فکر میکنم شما فراموش نکرده باشید که بعد از چند بار پیش اومدن وعقب کشیدن من تونستم فرزاد وقبول کنم، کسی که خواست تموم کنه فرزاد نبود! من بودم... اشتباه به عرضتون رسونده!!! 
حامد نیشش باز شد وگفت: میدونستم... از اولم از فرزاد بعید بود که بخواد با شمابهم بزنه!
لبخند عمیقی زدم وگفتم: خب اگر کنجکاویتون برطرف شد من باید برم... 
حامد سری تکون داد وگفت:در خدمتتون باشم . تشریف میبرید خونه؟ برسونمتون.
-ممنون... 
و با چشم دنبال کسرا گشتم، داشت مستقیم به من نگاه میکرد.
حامد مسیر نگامو تعقیب کرد و با اخمی گفت:خب پس دیگه بااجازتون.
سری تکون دادم و بی محل به اخمش... 
منم به سمت کسرا رفتم...
با یه هیجانی از اینکه دوباره برگشته بودیم به روزهای خوبمون بهش لبخند زدم.
اروم گفت:سلام...
بلند و با شوق گفتم:ســـلام!
یه جوری اخم هاش تو هم بود که ادم حس میکردبا قاتل باباش طرفه، با لحن اروم و خشنی گفت:سوار شو...
شونه هاموبالا انداختم و سوار شدم و اونم سوار شد.
ولی چنان در ماشینشو کوبید که یه لحظه قلبم تو سینم تند تند زد. این چشه؟؟؟
کمربندشو بست وماشین و روشن کرد.
یه نفس عمیق کشیدم که بوی گل یاس خورد تو دماغم.
سرمو به عقب چرخوندم. وای یه دسته گل از رز و یاس و لیلیوم روی صندلی عقب بود.
با هیجان گفتم: مال منه؟
سرشو به علامت اره تکون داد و از دانشگاه زدیم بیرون.
دسته گل و از روی صندلی برداشتم وتا اونجا که جا داشت بوشو کشیدم تو دماغم... تو دلم زمزمه کردم : وای کسرا عزیزمی!... میدونست گلهایی که دوست دارم چیه،قبلا اون اوایل ازم پرسیده بود.
با لبخند گفتم:حالا کجا میریم؟
کسرا دنده رو با حرص جا زد و بدون اینکه نگاهشو از رو به رو بگیره گفت:هرجا بگی!
لب برچیدم.
چه اخمو!
فکرمو بلند گفتم : چه اخمویی؟
نگام نکرد ... ولی یه نفس پر حرص کشید.

اصرار نکردم جوابمو بده ولی با قهر رومو ازش گرفتم و از پنجره به خیابون زل زدم ... "بد اخلاق"! 
مسیری که پیش رو داشتیم بهم میگفت داریم میریم دربند... احتمالا همون جایی که اولین بار بهم گفت: نیازش بشم!
نگه داشت، پیاده شد... با اینکه اخمو بود ولی منتظر موند منم پیاده بشم. 
دسته گلمم دستم بود . میخواستم به همه ی دخترا نشون بدم این اقا خوشگله واسه من گل خریده! اونم یه سلکشن مخلوط از گل های مورد علاقه ام!
روی تختی نشستیم.
دسته گل و گوشه ای گذاشتم وکسرا نفسشو فوت کرد.
به نیم رخ منقبض و اخموش نگاه کردم ، دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت . 
یخرده دندون رو جیگرم گذاشتم وتا شاید خودش بگه ... سرمو با دید زدن اطراف گرم کردم . چه خلوت بود.
هرچند وسط هفته مسلما تو ساعت یک بعد از ظهر باید هم خلوت میبود!
به نیم رخ کسرا نگاه کردم. یخرده صورتش منقبض بود شایدم فقط من اینطور حس میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و انگشتهای خالی از هیچ زینتی رو تو هم فرو کردم و پوفی کشیدم.
کسرا متوجه کسلیم شده بود اما همچنان به سکوتش ادامه میداد.
دست اخر حرصی گفتم:
-میشه بگی چی شده؟
چنگی به موهاش زد و تند گفت:یعنی نمیدونی؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
_میشه بگی از کجا باید بدونم؟
بهم مستقیم خیره شد.
از نگاه تیز و تندش ،زود چشم دزدیدمو به زمین خیره شدم. عین ادم درستکاری که میخواد نهی از منکر کنه به من مثلا خطا کار نگاه میکرد !!!
کسرا اروم گفت: نمیخوام بحث کنم ... نمیخوام بحث کنیم... ولی ... 
_ولی چی؟؟؟ حرفتو راحت بزن...
خم شد و درحالی که بند کفششو باز میکرد گفت: بهتره الان راجع به یه چیز دیگه صحبت کنیم... روز خوبی داشتی نیاز خانم؟!
یه جوری گفت خانم که اگر فحش میداد اینقدر بهم بر نمیخورد!
اخم کردم واونم چهار زانو نشست جلوم.
یخرده خیره نگام کرد و گفت: تو چرا اخم کردی؟
_اخم نکنم؟؟؟ واسه ی من قیافه میگیری... اینطوری صحبت میکنی... یه کلمه هم نمیگی چی شده!
و با اخم تندتری رومو ازش گرفتم.
ولی دیدم که یه لبخند محو رو لبشه!
نفسشو بیرون داد و گفت: پس منطقی بحث کنیم؟؟؟
بهش نگاه کردم وگفتم:اگر منظورت بحث منطقی راجع به گذشته ی من و فرزاده ... همون اندازه که ساکت به فرزاد گوش دادی بایدم به من گوش بدی... اگرم برات مهم نیست و از حالا به بعد من برات مهمه ... که اصلا نباید بحث کنیم!
کسرا خیره بهم نگاه کرد حتی پلک هم نمیزد ... یه نگاه پر از عصبانیت و شماتت و سرزنش...!
چند لحظه به سکوت گذشت... 
یعنی میخواستم دونه دونه مژه هاشو بکنم!!!
حرصی گفتم:خب هرچی که هست وبگو ... مجبوری ساکت بمونی؟؟؟
پوفی کشید وگفت:صریح بگم؟
با یه لحنی که به نوعی تقلید حالت اون بود گفتم:اگر ممکنه!
بهم چپ چپ نگاه کرد و گفت: ادای منو در میاری؟؟؟
پوزخندی زدم وگفتم: هرجور دوست داری فکر کن... خب من منتظرم اقا کسرا هرچی دوست داری بگو!
لبخند محوی زد و گفت: اقا کسرا؟
چیزی نگفتم و اون هم موهاشو با کف دستش از روی پیشونیش عقب زد وگفت: من نمیخوام بعد هفت ماه فکر کنم که تو نارو زدی!
خندیدم و سری تکون دادم . یه مدلی بانمک گفت نارو زدی... با یه لحن بامزه و شیطون ...
با دیدن حالت چشمهاش که توش جدیت بود نیشمو بستم و تو چشمهاش که منتظر توضیح و جواب بود خیره شدم. .. شایدم هنوز میخواست منو پس بزنه ... نمیدونم ... هرچی که بود زمزمه کرد:
نیاز اگر بحثی نمیکنم بخاطر این نیست فراموش کردم یا گذاشتمش کنار یا برام مهم نیست... بخاطر وضعیت خودته ... 
با تعجب گفتم:وضعیت من؟؟؟ 
کسرا:هنوز زیر چشمات گوده ... لاغر تر شدی ... و خب همشم تقصیر منه ... 
با پررویی گفتم:
-حالا که من بخشیدم وبرگشتم ...
کسرا پوفی کشید و با لحن متحکمی گفت: اگر دوباره این اتفاق بیفته فکر نکنم ...
مات به دهنش خیره شدم ...

کسرا نگاهشو ازم گرفت و پنجه هاشو تو هم قلاب کرد و گفت: باید بهت میگفتم که این اولین و اخرین فرصــَ ...
 
تند وسط حرفش گفتم: وای مرسی از این همه لطف بیکرانت ...!
کسرا اهی کشید و من درحالی که دستهامو مشت کرده بودم و زبونمو زیر دندونام فشار میدادم تا حرص وعصبانیتی که داشتم رو بروز ندم اون نگاهشو خیلی راحت ازم گرفت و به نقطه ی دور دستی خیره شد و رفت تو فکر...
یعنی قشنگ داشت با من بازی میکرد، یه بازی که باخت و بردش در هر حال به نفع اون بود! ... شده بودم یه بازیچه که اون دست روی نقاط حساس احساسات من بذاره و مدام با من و ... غرورم...و شخصیتم و... احساسم ... بازی کنه ...
الانم دقیقا داشت سرکوفت میزد ... بی اعتنایی میکرد به اینکه منم این طرف رابطه دارم از خودم و وقتم وحسم مایه میذارم ...! اصلا انگار من این وسط مهم نبودم! چقدر خودخواه بود کسرا... 
منی که خودمو کنار گذاشتم تا بهش بگم که برام ارزش داره و دلم یه فرصت میخواد که باز به تو خودمو ثابت کنم... رو نمیدید ... جالبه واقعا!
دیگه کم کم داشت باورم میشد کسرا هیچ حسی به من نداره ... و خیلی هم مایله که این رابطه هرچه زودتر تموم بشه ... با بهونه ای که به نفع خودش باشه تا بی گناه بنظر برسه ومتهم نشه که با احساس یه دختر هفت ماه بازی کرده ... متهم نشه که اون پا پس کشیده ... یا حتی عذاب وجدان هم نداشته باشه و بگه تقصیر خود نیاز بود ... وگرنه...
اه ... لعنت به من ... لعنت خدا به من ... !!! کم کم داشتم از حرفهاش ورفتارش اذیت میشدم، چیزی که تا به حال اتفاق نیفتاده بود!
چطور تونستم غرورمو له کنم و بازم به سمتش بیام که اینطوری خرد تر و خرد ترم کنه ... اینطوری لهم کنه ... اینطوری با من و روانم بازی کنه و بگه اولین و اخرین فرصت و پیش رو داری ... هـــه! لطف کردی اقا ... ! فهمیدم چقدر برات مهمم!!!
کاش اونقدری که تو واسم ارزش داشتی من برات مهم بودم... کاش یه درصد هم تو بودی که اصرار میکردی و سماجت به خرج میدادی... کاش دوستت نداشتم ... کاش تو بودی که منو ...!
کاش میشد این همه حرف دلم و بلند بلند تو روش بگم... ولی نمیتونستم ... یعنی از ترس از دست دادنش ...!!!
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم و فرو بدم ... تو دلم خودمو سرزنش میکردم ... هرچی که بود من هنوزم دوستش داشتم با تمام با دست پس زدن ها و با پا پیش کشیدن هاش ... من میخواستمش ... نمیتونستم بکشم کنار... نمیخواستم ... نمیشد!!!
بهم نگاه کرد...
یه لحظه حس کردم چقدر نگاهش سرده ... چقدر بی تاب اون برق چشمهاشم... اهی کشیدم و درحالی اروم زیر لب زمزمه کردم:
چه حمـــاقتـــی که می رانــــی ام و بــــاز احمقانه می خـــواهــــمــــت ...

چه غـــــرور بی غیـــــرتی دارم مــــن!!!
 
اهسته نفسمو از سینه خارج کردم و کسرا هم با همون خیرگی سرد گفت:
- ببین نیاز تو برای من مهمی... من نمیخوام رابطمون به منجلاب بکشه و مدام سر دیروز و فردا بحث کنیم... سر اتفاقاتی که افتاده وکاری از دستمون بر نمیاد ...
ببین درسته من یه جوری عجولانه پشت پازدم به همه چیز... طوری که خودمم باورم نمیشد منو ببخشی و دوباره برگردی ولی از تو هم میخوام منو درک کنی... همونطور که من دارم سعی میکنم درک کنم که تو اون برهه شاید اصلا منو اونقدر نمیشناختی که لایقم بدونی تا بهم از حضور فرزاد بگی یا مثلا کی بود اسمش... رضا ! ... حرف تو برای من قطعا مهمتره از بحث چهار تا خاله زنک! ولی مگه من بد میگم؟؟؟ ...... 
نیاز من وقتی تو رو تو اون وضع دیدم ... مکثی کرد . دستی تو موهاش کشید. .. نفس عمیقی هم کشید وگفت: حرف من اینه که دوست دارم بهم اعتماد کنیم ... با هم صادق باشیم... اینقدر توقع زیادیه که میگم رابطه ی من و تو پاک باشه ... که تهش به یه جایی برسه؟ اینقدر حرفم رکیکه که تو اینطور گر میگیری؟؟؟
ومنتظر جواب بهم خیر شد.
ته دلم نرم شد. یه لبخند عمیق تو دلم زدم ولی سعی کردم رو لبام نمایشش ندم.پوزیشن اخمم هنوز به قوت خودش حفظ بود!ولی ته دلم جشن گرفته بودم... یعنی خاک تو سر شل و ولم که با دو کلمه حرف سریع خام میشم!
هرچی که بود یه جور قشنگی حرف زد ... از پشت پازدن عجولانه و اینکه من بخشیدمش تا برگرده ! از این یه اپسیلون احترامی که برای من وشخصیتم قائل شده بود لذت بردم. درواقع لنگه کفشی بود واسه ی خودش...
یه جورایی حس میکردم خودشو مقصر میدونست ... پس بچه پررو اینقدر چشم چرونی کرده که می بینه زیرچشام گوده و لاغر شدم! ای هیزِ شیطون! 
نفس عمیقی کشیدم وملایم و مهربون گفتم: تو هر توضیحی بخوای من حاضرم بگم ولی به شرطی که یه بار بحث کنیم و قائله ختم بشه نه که هر روز هر روز تو همش منو بازجویی کنی... !
کسرا پوفی کشید وگفت:چرا بهم نگفتی؟؟؟
-فکر میکردم روابط گذشته ام برای گذشته است... فکر میکردم حال واینده است که مهمه!
کسرا: برای من مهم بود!
خودتم میگی بود، یعنی الان نیست... 
کسرا اخم کرد وگفت:چرا نباشه نیاز جان؟بحث یه عمر زندگیه... من نمیخوام تا اخرین لحظه ی زندگیم بهت شک داشته باشم!
با بهت گفتم:چه شکی؟
کسرا پوفی کشید وگفت:نیاز جان ... عزیزم... بحث یه روز دوروز دوستی ورابطه نیست... فهمیدن اینکه تو به من وابسته شدی یا من بهت علاقه دارمم سخت نیست... نیاز من دارم اینده رو می بینم!
-حرف اصلیتو بزن لطفا!
کسرا :دیدمت با اون پسره داشتی میخندیدی...
با چشمهای گرد شده گفتم: هم کلاسیم بود ... حالمو پرسید... و منم دیدم که تو داشتی ما رو میدیدی!
کسرا کمی مکث کرد و خواست چیزی بگه ولی منصرف شد و به سکوتش ادامه داد!
چهار زانو نشسته بود و ارنجش روی زانوش بود و دستهاشو تو هم قفل کرده بود.
منم پاهاموکه از تخت اویزون بود و کمی تکون دادم. با نوک کفشم روی اسفالت زیرپام شکل میکشیدم... کسرا ساکت بود و منم داشتم با خودم کلنجار میرفتم ... نتونستم طاقت بیارم. نمیشد فکرمو همش تو ذهنم نگه دارم!
با حرص بهش نگاه کردم.
متوجه سنگینی نگام شد و بهم خیره نگاه کرد.
با غیظ گفتم:چی شده کسرا؟ نکنه فکر کردی با هرکی سلام وعلیک دارم جز دوست پسرام بوده!
کسرا پوفی کشید وگفت:من چنین حرفی نزدم!
-ولی من اینطوری برداشت میکنم... 
کسرا: خب من فکر کردم تو ...
وسط حرفش تند گفتم:
-که من دارم باز بهت خیانت میکنم اره؟؟؟ یعنی من با هرکی سلام و علیک داشته باشم وباهاش بگم و بخندم دارم به تو خیانت میکنم؟؟؟ اره دیگه منظورت اینه ... فکرت اینه... بعدشم یعنی من حق صحبت و مکالمه ومراوده با کسی ندارم؟ یعنی باید تاریک دنیا باشم؟؟؟ استقلال وشخصیتم چی؟؟؟
و با حرص از جام بلند شدم وقبل از اینکه حرفی بزنه گفتم:ببین اقای راد ... محمد کسرای راد... بهتره بفهمی که من اگر تو گذشته هر رابطه ای داشتم اینقدر شعور این ودارم که بازخورد این روابط به حال واینده ام نکشه... اینقدر حالیم هست که توی زندگی مشترک وقتی عهد ببندم باید تا تهش پای عهدم وایسم!!! اگرفکر میکنی که من کیس مناسبی برات نیستم چون بهم اعتماد نداری چون فقط توی گذشته ی من موندی... بهتره همین الان تمومش کنیم... با این طرز فکری هم که داری لابد خیلی خوش بحالته که عذاب وجدان نداری... چون دختری مثل من دو روز گریه میکنه ولابد میره سر وقت یکی دیگه! پس بهتره متاسف هم نباشی و خوشحال باشی که بعد هفت ماه ... یا هشت ماه ... ذات کثیف دختری که براش وقت خرج کردی وشناختی!
رومو ازش گرفتم داشتم با سرعت از تخت دور میشدم که دو تا قطره اشک از چشمام پایین چکید... 
با صدای بلندی داد زد:نیاز صبر کن...
ولی من قدمهامو تند تر کردم... اون با یه آخ بلند بهم رسید و کیفمو کشید وگفت:یه دقه صبر کن ...
ایستادم و سرم پایین بود.
دماغمو بالا کشیدم سر به زیر به زمین و پاش نگاه میکردم که دیدم جوراب سفیدش غرق خونه ...
سرمو بالا گرفتم صورتش تو همه تو هم بود ... ولی داشت به من نگاه میکرد...
باز سرمو پایین گرفتم... اون پا برهنه ، یعنی بدون کفش احتمالا از تخت پریده بود و افتاده بود دنبالم. 
پای راستش همونی که غرق خون بود و اورد بالا... به زانوی چپش تکیه داد...
وای... آه از نهادم بلند شد.
یه تیکه شیشه ی دلستر رفته بود تو کف پاش و خونش جورابشو رنگی کرده بود... اروم درش اورد وپرتش کرد یه گوشه...
من به جای اون یه ناله از ته قلبم کردم... همینجور داشت از کف پاش خون میومد و جورابشو خونی میکرد!
یه لنگه پا ایستاده بود ... با بغض گفتم: این بخیه میخواد.
کسرا یه نفس عمیق کشید وگفت: اره احتمالا...
-خب بیا بریم این طرفا درمانگاه هست...
کسرا:بذار برم کفشامو بیارم... 
قبل اینکه کسرا لی لی کنه تند رفتم سمت تخت و کفشاشو که پایین تخت بود برداشتم ... با دیدن دسته گلم اونو هم برداشتم و اومدم جلوش.
میخواست اون یکی وبپوشه که گفتم:پاتو بذاری زمین الوده میشه ... زخمت بازه... 
لی لی کرد سمت یه تخت و نشست روش... یه لنگه کفششو پوشید و اون یکی هم گرفت دستش... و با دیدن دسته گلی که برام خریده بود و گرفته بودم تو دستم لبخندی زد.
ولی من لبمو گزیدم وگفتم: بیا تکیه بده به من ... بریم تا دم ماشین.
یه لبخند گرم و مهربون بهم زد و گفت:تو برو دم ماشین من میام...
و سوئیچو گرفت سمتم!
سوئیچو گرفتم وگفتم: خب دستتو بده من ...
خندید وگفت:نیاز برو من میام...
-ای خدا ... حالا حلال و حرومت گرفته ...
کسرا فقط خندید و جوابمو نداد.
با حرص گفتم: گناهش گردن من ... دستتو بده ... 
کسرا سرشو داد عقب وبلند بلند خندید.
به جوراب تمام خونیش نگاه کردم و پامو کوبیدم زمین وگفتم:دیوونه پات داره خون میره ازش... پاشو دیگه ...
از جاش بلند شدو گفت:فاصله اتو حفظ کن شیطون ... 
با حرص کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم: ببینم اون پله ها رو چطوری میخوای بیای پایین!
و راه خروجو پیش گرفتم.بالای پله ها ایستادم.
هم دلم شور میزد هم قیلی ویلی میرفت. از هولش که دوییده بود دنبالم کلی حال کرده بودم، این دفعه مثل اون دفعه نبود که بذار با چشم گریون برم! ... حالا هم که پاش اینجوری زخمی شده بود هم بخاطر هول شدنش از رفتن ناگهانی من بود هم بخاطر این بود که نمیخواست من اونجوری برم! ... کلا این زخمه بهم میچسبید ، میدونستم بخیه میشه و جاش میمونه و تا اخر عمرش یادش میفته که بخاطر من اینطوری تندی از جاش پریده که نذاره من برم!!!
لی لی کنان به سمتم اومد.
پایین رفتن از پله هایی که نرده نداشت زیاد اسون به نظر نمیرسید.
فاتحانه نگاش کردم و اونم داشت پاشو میذاشت زمین که جیغ زدم و گفتم: نکنی... کزاز میگیری...
و بی هوا دستشو گرفتم وگفتم: بیا باهم بریم پایین.
یه لحظه حس کردم نفس خودم وخودش تو سینه حبس شد ... بخصوص که یه جور خاصی نگام میکرد که تا ته مغز استخونم داغ شد.
دستش چه بزرگ بود ... داغ بود ... یخرده زبر هم بود ... هنوز دستشو گرفته بودم. هیچ کاری نمیکرد ولی کم کم اروم اروم انگشتهاشو لای جالی خالی انگشتهای من فرستاد... یه جوری اینکارو کرد که هم لای انگشتام قلقلکی شد و خارش گرفت ... هم نفسمو تو سینه حبس کرد ... اولین بار بود، نه برای من ... اولین بار بود که دست کسرا رو میگرفتم!... داغیش کل تنمو داغ میکرد. اروم با شصتش پشت دستمو نوازش کرد.
یه جوری مور مور شدم و ته دلم کامیون کامیون داشتن از اون عسلی که تو چشاش بود ذوب میکردن. نفس عمیقی کشیدم یه حس ارامشی تو جونم تزریق کردن... 
نگاش کردم ویه لبخند زدم. یخرده تو چشمام خیره شد. فرم لباش جوری بود که حس میکردم یه لبخند محو داره بهم میزنه . اروم نفسشو از بینی بیرون فرستاد ... دستمو یه فشار کوچیک داد و اروم انگشتهاشو از فضای خالی انگشتهای من دونه دونه دراورد... کم کم دستشو کامل از دستم دراورد و اهسته گفت: بازوتو از روی مانتو میگیرم!
لبخند شرمگین و خجالت زده ای زدم. هنوز داشت منو اونطوری نگام میکرد. اروم پنجه هاشو دور بازوم حلقه کرد... از اینکه بازوم لاغربود و تو کل دستش جاشد و پنجه هاش بهم رسیدن هم خودم خندم گرفت، هم کسرا متوجه لاغری دستام شد.
بهرحال هرچی که بود کمکش کردم واز پله ها پایین اومد ... بعد هم من سوار شدم و تا درمونگاه توی سکوت بدون اینکه بهم نگاه کنیم روندم!

وارد درمونگاه شدیم با فاصله کنار هم راه میرفتیم ولی هواشو داشتم اگر افتاد بگیرمش!... هرچند که خودش همه ی راه و از دم ماشین تا داخل ساختمون لی لی کرد.
یه اقایی اومد و راهنماییمون کرد سمت اتاق تزریقات ... کسرا روی تخت نشست و اون مرده هم گفت: چی شده ؟
کسرا توضیح داد و درحالی که جوراب کسرا رو با قیچی پاره میکرد نگاهش به من افتاد و گفت:حالت خوبه خانم؟
-بله مرسی...
_از خون میترسی؟
کسرا لبخندی بهم زد وگفت:رنگت پریده ... بیرون منتظر باش الان تموم میشه ...
واقعا هم حس میکردم طاقت ندارم سوزن زدن به کسرا رو ببینم.
اروم رفتم بیرون نشستم ... به کف دستم خیره شدم. 
لبخندی زدم و فکر کردم تا کی میتونم دستمو نشورم؟؟؟ اثرات دست کسرا هنوز رو پوستم هست؟
دستمو به دماغم نزدیک کردم، هیچ بویی نمیداد ... از فکرم وتوقعم خندم گرفت و درحالی که عین بچه ها پامو تکون تکون میدادم منتظر موندم. یه بچه هه رو داشتن امپول میزدن. واقعا من اصلا دل اینو نداشتم که برم رشته ی تجربی و به این کارا برسم!
نیم ساعتی کار کسرا طول کشید . از اتاق اومد بیرون ... یه کفشش پاش بود اون یکی پاش هم بانداژ شده ، کرده بود تو کفشی که پاشنه اش رو خوابونده بود و لک لک کنان و کمی لنگون راه میومد !
خودش حساب کرد وبا هم رفتیم بیرون.
من رانندگی میکردم.
جلوی یه ابمیوه فروشی نگه داشتم و دوتا شیرموز خریدم.
کسرا خندید وگفت:شرمنده کردید ...
حرفی نزدم و کسرا لبخندی تو روم پاشید و اهسته گفت: با خانوادت صحبت کردی؟
اهمی کردم و دروغی گفتم: اره ...
کسرا گفت:خب من کی بیام دست بوسی؟
یه نیشخندی زدم وگفتم: پس فردا اینطورا ... 
کسرا مصر پرسید:پس فردا حتمیه؟
-تو با این پات میخوای بیای؟
کسرا:پام چیزیش نیست که، دست کم گرفتی مارو؟ پس، پس فردا عصر... خوبه؟
سری تکون دادم وگفتم: قدمتون سر چشم.
خندید و گفت: چه لفظ قلم... شیطون!
دیگه ماده ی شیرین کم اورده بودم تو دلم ابش کنم ... کسرا حرفی از بحثمون نزد . منم ترجیح میدادم بهش فکر نکنم . یه سوتفاهم از برخورد من و حامد پیش اومده بود براش ومن درکش میکردم، بعد از فهمیدن جریان فرزاد خب بهش حق میدادم حساس بشه، و چه حساسیت شیرینی هم بود از اینکه اینطوری بهم توجه میکرد و خودشو اش ولاش میکرد خونم میجوشید و حس خوب داشتم.
باالتماسای من رسوندمش تا سرکوچه اشون ... خیلی دوست داشتم خونشونو ببینم ولی ته کوچه بود و کسرا هم خیلی تمایل نداشت! حس میکردم شاید تو محلشون براش بد بشه!
پیاده شد و برام دربست گرفت وحساب کرد و قرار شد که داداشش بیاد ماشین وببره تو خونه، یا اگر خودش تونست ماشین و ببره مسیر کوتاه بود و خودش هم از عهده اش بر میومد!
منم تو تمام راه فکر میکردم چطوری به پدر و مادرم بگم، هرچند تو عمل انجام شده قرار میگرفتن و خلاصه رضایت میدادن ولی خیلی میترسیدم!
تا رسیدم خونه،برام پیام زد:رسیدی؟
براش نوشتم:اره ... خوبی؟درد نداری؟
برام نوشت:مرسی. اینقدرها هم ناز نازی نیستم! آیکون خنده ... "خط پایین:"
پس فردا ساعتشو بهم بگو .
و هیچ عزیزم و قربونت برم و فدات بشمی برام ننوشته بود!


و هیچ عزیزم و قربونت برم و فدات بشمی برام ننوشته بود!
تو دلم ادامه ی جمله اشو ویرایش کردم:خانمم خوبم. تو که حالمو میپرسی بهترم میشم، فدات بشم پس فردا می بینمت ، گلم از الان دلم برات تنگ شده... !!! 
زبونم لال خاک برسرش خب چرا اینقد تو محبت صرفه جویی میکرد؟! والله...
گوشیو به شارژ زدم . مامان تو اشپزخونه بود.
لباسامو عوض کردم وبه اشپزخونه رفتم.
مامان لبخندی بهم زد وگفت: رنگ وروت باز شده.
نیشم تا بنا گوش باز شد و گفتم: طوریم نبود که ...
مامان با تعجب یه تای ابروشو داد بالا و گفتم: سالاد درست کنم؟
و بدون اینکه منتظر جواب باشم، به سمت یخچال چرخیدم و نایلون خیار گوجه رو از بخش سردخونه بیرون کشیدم.
مامان ارنجمو گرفت وگفت:نیاز؟
-بله مامان جون جون جونم؟
دستمو کشید و به سمت صندلی های میز نهار خوری هدایت کرد وگفت: بشین.
-چشم...
نایلون ها رو روی میز گذاشتم و درحالی که چند تا خیار و گوجه برمیداشتم مامان رو به روم نشست و با خیرگی مات شد بهم و در عین صراحت گفت: با اون پسره دوباره در ارتباطی اره؟؟؟
از نگاه سنگین مامان در رفتم، تند از جام بلند شدم و گوجه خیار هارو توی سینک ریختم و درحالی که شیر اب و باز میکردم گفتم:چطور؟ 
مامان با تحکم گفت: نیاز فقط جوابمو بده ... 
یه لحظه خشکم زد. اخرین باری که مامان باهام اینطوری صحبت کرده بود و اصلا به یاد نداشتم!
من مشغول شستن گوجه و خیار بودم ... مامان هم خوشبختانه سکوت کرده بود و بهم اجازه داده بود تا فکرمو منظم کنم.
بالاخره که باید میگفتم پس فردا کسرا به خونمون میاد!
یه ظرف گود برداشتم با یه چاقو... رو به روی اپن ایستادم وظرف وگذاشتم روی سنگ گرانیتی!
لبهامو خیس کردم . یه نفس عمیق کشیدم ... بعد اروم اروم کلماتی وکه میخواستم بگم و تو ذهنم حلاجی کردم، با من من گفتم: مامان من و اون با هم صحبت کردیم... بعدش هم ...
حضور مامان و فی الفور کنارم حس کردم.
چشمم تو ظرف سالاد بود و داشتم گوجه ها رو خرد میکردم.
مامان با صدایی گرفته از حرص گفت: راجع به چی صحبت کردین؟
شمرده گفتم: کسرا ... قراره... پس فردا... به خونمون بیاد!!!
صدای نفس های تند مامان و برخورد بازدمش تو گونه ام باعث شد دست از کارم بکشمو تو چشمهای به خون نشسته ی مامان زل بزنم.
مامان پوفی کشید و درحالی که از اشپزخونه بیرون میرفت گفت:حرفشم نزن نیاز... 
تندی چاقورو تو ظرف انداختم واز اشپزخونه پریدم بیرون و گفتم: ولی مامان ...
مامان با حرص گفت: یادت رفت چطوری تحقیرت کرد؟یادت رفت چطوری از اتاقت اومد بیرون؟یادت رفت چطوری به تو به ما بی احترامی کرد؟؟؟ حالا دوباره خامش شدی ومیخوای...
بابغض گفتم:ولی مامان مسئله اونطوری که شما فکر میکنید...
مامان وسط حرفم پرید وگفت: ما قرار بود با اونها اشنا بشیم و ببینیمشون ... خیلی خب... اومدن ودیدیم... نه من و نه پدرت موافق این وصلت نیستیم!
مامان وسط حرفم پرید وگفت: ما قرار بود با اونها اشنا بشیم و ببینیمشون ... خیلی خب... اومدن ودیدیم... نه من و نه پدرت موافق این وصلت نیستیم! 
مبهوت گفتم:ولی مامان ...
مامان از جلوم رد شد و من با ناباوری داشتم به قدم های ارومش نگاه میکردم که به سمت اتاق مشترکش با بابام میرفت!
خشکم زده بود ... یخ کرده بودم. یعنی چی مخالفن!
با قدم های تند و کوبشی به سمت اتاق رفتم وبا اخم گفتم: فکر نمیکردم اجازه ندی حرفهامو کامل بزنم!
مامان درحالی که سرشو توی یه کتاب فرو کرده بود گفت:به اندازه ی کافی شنیدم. 
لبه ی تخت نشستم وبا یه لحن ملایم گفتم: مامان منو کسرا به تفاهم نرسیدیم... بعد باهم صحبت کردیم ودیدیم همه چی یه سوتفاهمه ... همه چی حل شده!
مامان عینکشو روی بینیش به سمت چشمهاش هول داد و بی توجه به من صفحه ی کتابشو ورق زد!
با حرص ادامه دادم : کسرا و خانواده اش پس فردا عصر میان ... 
مامان همونطور که سرش تو کتاب بود گفت: میتونی کنسلش کنی.
با عصبانیت کتاب واز دست مامان کشیدم وگفتم: شده اونقدری که واسه ی دانشجوهات وقت میذاری واسه ی من هم بذاری؟؟؟ 
مامان تو چشمهام خیره شد و با التماس گفتم: اگر این بارم اومدن و شما خوشتون نیومد من دیگه هیچی نمیگم! قول میدم...
مامان دستهاشو تو هم قلاب کرد وگفت: اول باید بهم بگی چی شده ... چرا رفته ... چرا برگشته...
با کلافگی گفتم:بابا من که دو دقیقه پیش گفتم ... یه سوتفاهم بود حل شد.
مامان با عصبانیت بلند داد زد: چه جور سو تفاهمیه که دختر 22 ساله ی منو تا مرز افسردگی و شوک و تشنج میبره؟؟؟ این چه جور سو تفاهمیه که تو 5 روز بخاطرش بستری میشی؟؟؟ چه اتفاقیه که اصرار داری انکارش کنی و به اسم یه سو تفاهم قالبش کنی؟؟؟
پوفی کشیدم وگفتم: یه چیزی بین خودمونه ...
مامان عینکشو دراورد و روی میزی که کنار تخت دو نفره ی بلوطی رنگ بود پرت کرد ... با انگشت اشاره و شصت بین چشمها وبالای بینیشو مالید و گفت:نیاز ... وقتی بیمارستان بودی، وقتی بیهوش بودی... وقتی...!!! بابات بهم گفت یه دکتر زنان معاینه ات کنه ... میدونی چرا؟
کمرم خیس شد. 
مامان منتظر با چشمهای پر اشک به من نگاه میکرد و من خشک و مبهوت فکر کردم همه چیز تقصیر منه!
مامان اروم گفت: میدونی نیاز مگه نه؟ چراشو میدونی... میدونی چرا پدرت این حرف و زد...
خفه گفتم: میدونم مامان!
مامان ادامه داد: خوبه... ولی من اجازه ندادم... گفتم من از چشمام به دخترم بیشتر اعتماد دارم... 
یه نفس عمیق کشیدم و مامان گفت: بهم بگو نیاز... بگو چی شده ... چی به سرت اومده ... من مادرتم ... حقمه بدونم!
از جام بلند شدم که مامان دستمو کشید وگفت:نیاز... بهم بگو چیه جریان... راستشو بگو!
دستمو از دست مامان کشیدم بیرون و با صدایی که از ته چاه انگار درمیومد گفتم: بهم اعتماد کن مامان. . . حداقل تو بهم اعتماد کن!
به مامان نگاه کردم. لبخندی زدم و با بغض گفتم: بین من و کسرا هیچی نبوده ... هیچ وقت ... اون یه ادم مذهبی وخجالتیه ... هشت ماهه میشناسمش... تا خواستگاری هم باورم داشت... ولی یکی باورشو از من بهم ریخت ... من برای کسرا توضیح دادم... اونم یه فرصت به من داد ولی گفت باید زیر نظر خانواده باشیم... عقد کنیم محرم باشیم... بخدا پسرخوبیه... خودتونم تو همون یک ساعت شیفته ی رفتارش شدید نگید نه ... من ازنگاهتون خوندم... بذارید یه بار دیگه بیاد ... بعد بابا و نادین وبفرستید تحقیقات ... اگر حتی یه سر سوزن بد بود ، با دلیل و منطق بهم بگید نه ... میگم نه و تموم میشه! ولی مامان ... 
مامان پوفی کشید ...

شکهامو با پشت دست از روی صورتم پس زدم ویه نفس عمیق کشیدم وگفتم: مامان ... من ... من کسرا رو دوست دارم! مامان ... واقعا دوسش دارم...! 
و بعد با هق هق خفه ای از اتاق دوییدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. درو کوبیدم و پشت در نشستم.
زانوهامو کشیدم تو بغلم ... اروم اروم داشتم گریه میکردم. اگر فرزاد لعنتی خفه مونده بود الان همه چی بین من وکسرا خوب بود!!!
اگر فرزاد ساکت مونده بود پدر ومادرم هم به فکر این نمیفتادن که ...
شقیقه هامو توی دستام فشار دادم و زمزمه کردم: خدا ... حالا دیگه چطوری تو چشمهای بابام نگاه کنم؟! 
حالا هم افراد خانواده ام بودن که بهم بی اعتمادن هم فردی که قراره باهاش تشکیل خانواده بدم!!!
ساعت نزدیکای ده شب بود و بال بال میزدم برای تماس کسرا ... بابا و مامان از سر شب درحال پچ پچ بودن و نادین هم جلوی تلویزیون مشغول بود!
پنج دقیقه به ده به اتاقم رفتم ... روی تختم دراز کشیدم و گوشی و توبغلم نگه داشتم.
چشمامو بستم که صدای ویبره ی گوشی بلند شد.
-بله؟
کسرا:سلام خانم ... 
-سلام . خوبی؟
کسرا: من عالی ، عصرخوبی داشتی؟ ظهر و که به کاممون تلخ کردم! و خندید.
منظورش به پاش بود.
تازه یادم افتاد.
روی تختم نیم خیز شدم وگفتم:خوبی؟؟؟ درد که نداری؟
با هیجان خاصی که تو صدا ولحنش بود گفت:خوبم... خدا رو شکر... چه خبر؟
قبل از اینکه جواب چه خبرشو بدم ، صدای فریاد بابا از تو اتاق بلند شد...
رو به مامانم داد میزد: "چی داری میگی مریم، این حرفها چیه؟؟؟ من محاله اجازه بدم ..."
از ترس اینکه کسرا بشنوه تند گفتم: کسرا من باید قطع کنم، صدام میکنن...
با توجه به صدام گفت:چی شده نیاز؟نگرانم کردی... باشه ...
تند گفتم:فعلا شبت بخیر...
وقبل اینکه چیزی بگه تماس و قطع کردم.
جرئت اینکه برم تو هال و به هیچ وجه نداشتم.
پشت در اتاقم ایستادم و گوشمو به در چسبوندم.
صدای قدم های بابا رو شنیدم که به هال اومد.

ولوم تلویزیون کمی بالا و پایین شد و صدای مامان و شنیدم که اروم داشت میگفت:ولی شاپور ... 
بابا بلند و مقتدرانه گفت: مریم ... اونا به ما بی احترامی کردن و منم اجازه نمیدم که ...
قبل از تموم شدن جمله ی بابا در وباز کردم.
بابا ساکت و مامان با چشمهای گرد شده به من که توی چهار چوب اتاقم ایستاده بودم نگاه میکردند.
نادین هم صدای تلویزیون و کم کرده بود!
مامان اروم تذکر داد: برو تو اتاقت نیاز...
نفس عمیقی کشیدم و با جرئتی که نمیدونستم از کجا صاحبش شده بودم یه قدم جلو اومدم وگفتم: ولی این بحث مربوط به من و زندگیمه!
بابا پوف کلافه ای کشید و دستشو توی موهای جو گندمیش فرو کرد و روی کاناپه نشست. با حس عجیب غریبی که تو جونم منو وادار به حرف زدن میکرد ، یه قدم دیگه جلو اومدم و با به اعتماد به نفسی که یه جور معجزه ی وقت بود گفتم: من گفتم اونا پس فردا بیان اینجا!
مامان لبشو گزید و همونطور که دست به کمر ایستاده بود چشمهاشو بست.
بابا با چشمهای به خون نشسته اش به من خیره شد وگفت: بله؟!!!
نفس پر صدایی کشیدم و گفتم: بهتره یه فرصت دیگه بهشون بدیم بابا ... خودتونم میدونید که اونا از هر لحاظ ایده الن... و هیچ ایرادی به کسرا و خانواده اش نیست.
بابا با حرص از جاش بلند شد، طوری که مبل کمی به عقب حرکت کرد و صدای کشیده شدن پایه هاشو روی سنگ خونه شنیدم.
بابا دستهاشو تو جیبش کرد و رو به مامان گفت: پس کار از کار گذشته، اره مریم؟؟؟ 
مامان تند جبهه گرفت وگفت: نه ... منظور نیاز اینه که به اونها بگیم پس فردا بیان! و با اشاره از من خواست ساکت بشم.
ولی من نمیتونستم. پای زندگیم وسط بود ... اینده ام، کسرا... خوشبختی ... عشق! همه چی... من جلوی کسرا کم نیاوردم که حالا جلوی مامان و بابام کم بیارم .
بابا دستهاشو تو جیبش کرد وگفت: باشه بیان ... مهمون واز جلوی در خونه رد نمیکنم ... ولی نیاز ... اجازه و اختیار تو دست منه ... و مطمئن باش امکان نداره اجازه بدم تو با چنین خانواده ای وصلت کنی... خانواده ای که پای حرف میشه از زیر مسئولیت شونه خالی میکنن ... به دختر من بی احترامی میکنن ! مطمئن باش مخالف سر سخت این وصلت منم! لازم باشه اونقدر سنگ جلوی پاشون میندازم که خودشون منصرف بشن... 
وجلوم ایستاد وگفت: هرچند تا حدی مطمئنم که اونها هم اصراری ندارن نیاز!!!
مات به چهره ی مغموم و عصبانی بابا خیره شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: شما دارین با اینده ی من بازی میکنین... 
بابا بلند تو صورتم داد زد : اینده ی تو گیر یه پسریه که با غرور و شخصیتت بازی میکنه؟ بهت بی احترامی میکنه؟؟؟ اره؟؟؟
مامان تند گفت: شاپور الان سکته میکنی اروم باش...
کم نیاوردم و با صای متحکمی گفتم:
-اون حق داشت... هرکس دیگه ای هم جای اون بود...
بابا بلندتر گفت: چه حقیه؟؟؟ این چه حقیه که تو به اون یلا قبا میدی؟ 
و بالحن گرفته و خش داری ادامه داد: تو چطور دختری هستی نیاز... پس غرورت کجاست؟ تو مگه چی کم داری که اینطوری به التماس و عجز افتادی؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم ... اشکهام بی اختیار روی صورتم فرود میومدن . اما خودمو نباختم ولی برام سخت بود ، حالا داشتم از جانب خانواده ام تحقیر میشدم! حیف عقل و دین و دلم باهم میگفتن انتخابم درسته ... وگرنه حاضر نمیشدم حال خونوادمو اینطوری کنم!
مامان با چشمهایی که توشون اشک حلقه زده بود با نگرانی به بابا نگاه میکرد. 
از قرمزی صورت بابا که به کبودی میزد منم دلم گرفته بود! ولی نمیخواستم کوتاه بیام و پا پس بکشم... نمیخواستم فرصتمو از دست بدم... نمیخواستم کسرا رو از دست بدم! 
بابا نفس خسته ای کشید و من بدون اینکه از تک و تا بیفتم با مکث کوتاهی ، اروم گفتم: من کسرا رو دوست دارم بابا... از گفتنش خجالت نمیکشم... حیا هم دارم... ولی خودتونم میدونید که اون میتونه منو خوشبخت کنه ... مطمئنم میدونید!
بابا با کلافگی که تو لحنش موج میزد گفت: من چطوری به پسری که یه بار تو رو پس زده اعتماد کنم؟...
احساس کردم یکی داره قلبمو تو مشتش فشار میده.
هق هقمو خفه کردم و بابا با صدای بلندی گفت: به کی اعتماد کنم؟ تو رو بعد از مرگم دست کی بسپرم؟؟؟ به چه مردی؟؟؟ مردی که از دختر یکی یکدونه ی من دست میکشه و دوباره معلوم نیست به چه هوا و هوسی پا پیش میذاره ... دختر من چقدر خامه ... دختر من! 
نفس پر سر وصدایی کشید و خفه گفت: ... نیاز نامجو ... نیاز من ... افتخار من!... خانم مهندس معمار که از اصالت و منزلت اجتماعی وتحصیلی و چهره هیچی کم نداره 5 روز بیمارستان بستری میشه... بخاطر کی؟؟؟ بخاطر چی؟؟؟
ودستی توی موهاش فرستاد ... سرمو پایین انداختم. دیگه از گریه تنم میلرزید!
بابا کمی جلوم راه رفت وگفت: تو رو به چه اعتمادی بسپارم دستش؟؟؟ من 22 سال برای تو زحمت کشیدم که اینطوری به این روز بیفتی؟؟؟ که یکی با غرورت اینطوری بازی کنه و تو بگی حق داشت؟؟؟... دختر من... مگه چی کم داره که معطل یه قرون دوزار محبت اون پسر ...
دستی به پیشونیم کشیدم و تند گفتم:بابا خواهش میکنم! کسرا خوب تر از اونه که لایق این الفاظ باشه! من دوسش دارم بابا... اون منو خوشبخت میکنه ... مگه همین مهم نیست؟!
بابا صریح اب پاکی وریخت رو دستم وگفت: نیاز... حرف اخرمو اول زدم ... من نمیذارم با این پسره ازدواج کنی... نمیذارم شخصیتتو خرد کنی... اینو بفهم!
و درحالی که به سمت اتاق میرفت ،گفت: دیگه نمیخوام بحث اضافه ای توی این خونه داشته باشیم! 
بلند گفتم: این حرف اخرته بابا؟
بابا توی چهار چوب ایستاد وگفت: حرف اول و اخرمه...
-من و کسرا میتونیم حکم ازدواج بگیریم!!!

بابا به سمتم چرخید و درحالی که خون خونشو میخورد گفت:چی؟؟؟
سرم داشت میترکید... شقیقه هام تیر میکشید ، حال بعد از گریه ام بود!
ادامه دادم: کسرا سربازی رفته، خونواده اش هیچ مشکلی نداره ... به قدر کافی پس انداز داره... دادگاه هم صلاحیتشو تشخیص بده اون به جای شما به من حکم میده! دادگاه غرور و شخصیت من که براش مهم نیست، برای منم نیست !...
مامان با بهت گفت: داری ما رو تهدید میکنی نیاز؟
بی رمق نالیدم:
-نه مامان... من فقط دارم راه حل هایی که دارمو میگم... تصمیم با خودتونه ... قبلا گفتم بازم میگم ... شما هم میدونید که نمیتونید روی کسرا ایرادی بذارید! پس نذارید داغ با اجازه ی پدر و مادر و سر سفره ی عقد به گورببرم!
بابا با لحن خسته ای گفت: چه کوتاهی ای در حقت کردم که اینطور جلومی نیاز؟؟؟
-اگر خوشبختی من براتون مهمه ... یه فرصت دیگه به کسرا و خانواده اش بدید...مطمئنم میتونن راضیتون کنن! وگرنه ...
بابا تلخ گفت: وگرنه میری با حکم دادگاه ازدواج میکنی؟؟؟ برو... ولی اون وخانواده اش پا توی این خونه نمیذارن... تو هم با حکم دادگاهت برو ازدواج کن... ولی من دیگه دختری به این اسم نیاز ندارم!!!
و با صدای کوبیده شدن در اتاق نفسمو رها کردم. دیگه دلم میخواست به زمین و زمان چنگ بزنم!تا دیروز مشکلم ، رضایت کسرا بود، حالا مشکلم رضایت خانواده ام درمورد کسراست!!!
نادین یه جور خاصی نگام میکرد، مامان هم روی مبلی نشست و پیشونیشو ماساژ میداد.
ته نگاه نادین یه چیزی بود که سر درنمیاوردم. با این حال با حس اینکه دلم میخواد دق و دلیمو سر اون خالی کنم با حرص گفتم: چیه؟؟؟ ادم ندیدی؟
و به اتاقم رفتم و منم متقابلا در و کوبیدم! روی تختم نشستم. زانوهامو کشیدم بغلم. با دیدن صفحه ی گوشیم برش داشتم... 10 تا پیام از کسرا داشتم. لبخندی زدم و روی تختم دراز کشیدم. 
انتخاب من درست بود!
تمام شب با سردرد و بی خوابی وفکر وخیال کلنجار رفتم، اخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم، حتی ده تا پیام نگران کسرا و ایده هایی که درمورد امیدواری و توکل به خدا هم داشت نمیتونست ارومم کنه.
تمام تلاشم برای خوابیدن فقط به دو ساعت چرت زدن کشید اون هم اونقدر خواب وبیخواب بودم که بدتر خسته ترم کرد.
دم دمای ساعت هفت اماده شدم واز خونه زدم بیرون، با اینکه کلاس نداشتم اما فضای خونه اعصابمو به شدت خرد میکرد. دیگه حوصله ی بحث نداشتم ، واقعا نمیکشیدم که بخاطر این مسئله مدام بحث و داد و قال کنم. اونم مسئله ای که قاعدتا تا حالا باید حل میشد اما به خاطر دهن گشادی یه نفر دیگه اینقدر پرپیچ خم و کلافه کننده بود !!! دقیقا عین یه کلاف سردرگم !
دستهامو تو جیبم کردم و نفس عمیقی کشیدم. 
بوی نون داغ به مشامم خورد . بی اراده توی صف ایستادمو دوتا نون بربری هم خریدم. بعدش هم از سوپر یه بسته شیرکاکائو و پنیر و کیک ...
وقتی هم که به خودم اومدم جلوی در اپارتمان نقلی سیما بودم!
با دیدن حسام که داشت پرایدشو از پارکینگ در میاوردجلو رفتم و گفتم:سلام!
با تعجب در وباز کرد و گفت: سلام نیاز خانم ... طوری شده؟
خندیدم و گفتم: نه میخوام صبحونه رو با سیما بخورم... اشکالی داره؟
حسام با نگرانی گفت: این وقت صبح اخه ...
لبخندی زدم وگفتم: شما صبحونه خوردید؟
با گیجی گفت: من شرکت میخورم... بفرمایید داخل...
لبخندی زدم و حسام مردد پرسید:واقعا طوری نشده؟
خندیدم وگفتم:باور کنید هیچی... یخرده دلم گرفته بود گفتم بیام با سیما درد و دل کنم همین!
حسام سری تکون داد و در و برام باز کرد وگفت:بفرمایید بالا ... سیما خوابه ... و از توی جاسوئیچیش کلید واحد شونو داد دستمو گفت:اصولا به صدای زنگ هم واکنش نشون نمیده!
خندیدم وبا ممنون ومرسی کلید وازش گرفتم.

حسام رفت و منم پله های ساختمون چهار طبقه رو بالا میرفتم. کفشهامو دراوردم و با کلید درو باز کردم.
یه هال و پذیرایی کوچیک مربعی بود که ضلع شمالیش به اشپز خونه و ضلع جنوبیش به یه راهرو ختم میشد. ته راهرو اتاق خواب مشترک حسام وسیما بود... ابتدای راهرو هم دو در رو به روی هم بودن، یه در که به سرویس بهداشتی میرسید و در دوم هم به حمام ...
یه خونه ی شصت متری کوچیک، مخصوص دو کبوتر عاشق... تمام حسن این خونه به سندیه که به نام حسام وسیما بود! اول زندگی اجاره نشینی نداشتن، اتوبوس سواری هم نداشتن چون حسام ماشین داشت وسیما هم ماتیزی که باباش براش خریده بود... زندگی خوبی داشتن! ... دکور خونه به پیشنهاد من با ست کرم و شکلاتی مبله شده بود.
و البته پرده های سفید و کاراملی رنگ که به کتبیه های قهوه ای سوخته زینت داده شده بود.
نفس عمیقی کشیدم خرید هامو روی اپن اشپزخونه ی کوچولو موچولوی سیما گذاشتم و درحالی که دنبال قوری میگشتم چشمم به چایی ساز افتاد میخواستم باهاش ور برم و روشنش کنم که، با صدای باز وبسته شدن در دستشویی و صدای خواب الود سیما ، سلام کردم.
سیما یه لحظه تو راه رو ایستاد وگفت:حسام؟
به تاپ وشلوارک سفیدی که تنش بود نگاهی کردم وگفتم:حسام رفت...
سیما خمیازه ای کشید و گفت: نیاز تویی؟؟؟
خندیدم وگفتم:تازه بیدار شدی...
سیما با تعجب وچشمهای گشاد شده ی بیدارش منو از نظر گذروند و با اخم گفت:حسام کوش؟
-رفت سرکار... 
سیما با دهن باز بهم خیره بود.
پقی زدم زیر خنده و گفتم: بیا صبحونه بخور خنگ خدا!!!
و درحالی که با چایی ساز کشتی میگرفتم گفتم: سیما این مدلش با مال ما فرق میکنه ... بیا چایی بذار ... من از گشنگی دارم می میرم!
سیما سری تکون داد توی ظرف شویی دست و روشو شست و گفت:ساعت هشت صبح تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
روی اپن نشستم و گفتم:حالا برات میگم . ولی حوصله ی خونه موندن نداشتم.
سیما چشم غره ای بهم رفت و کتری استیلی رو پر اب کرد.
-مگه چایی ساز نداری؟
سیما: اون دکوره ... چایی توش خوشمزه نیست.
سری تکون دادم و صدای تلفن بلند شد.
سیما از تلفنی که توی اشپزخونه بود استفاده کرد.
-بله؟؟؟
...
-سلام صبح بخیر...
...
-اره ... چطور؟؟؟ 
...
-اره دیگه زا به رام کرده!!!
...
-نه هنوز که نگفته ... نگران نباش. نه... نه بابا حسام خل شدی... اکی... باشه ... فعلا.
پوفی کشید و گفت:خاک تو سرت نیاز ... حسام فکر کرده از خونه فرار کردی!!! 
کلافه گفتم: دست کمی هم از یه دختر فراری ندارم!
سیما با گشنگی و خمیازه توی نایلون خرید هام سرک کشید و گفت: چرا درنا خریدی خوشم نمیاد... من شیرین عسل دوست دارم!
با کلافگی گفتم:خوشبحالت سیما... تمام درد زندگیت دوست نداشتن کیک درنا ست!!!
سیما با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: خبه خبه... پاشو بیا بشین صبحونه بخوریم بعدش عین ادم تعریف کن چی شده ... 
ودوتا لیوان روی اپن گذاشت و رو به من گفت: بیا پایین از اینجا ، سفره پهن کنم.
از روی اپن پریدم پایین و درحالی که سیماد و صندلی پایه بلندو رو به روی اپن جا سازی میکرد گفت: حالا چرا خرید کردی...
جوابشو ندادم و با کنجدهای روی نون بربری بازی میکردم... یعنی داشتم میکندمشون!!!
سیما کنارم نشست و گفت: خب چه خبر؟؟؟ کسرا میگفت فردا دعوتن اره؟؟؟

دو تا کنجدا رو از روی نون کندم وگفتم:بابام مخالفه سیما... 
سیما با تعجب گفت:چی؟؟؟
اهی کشیدم و سربسته از دیشب حرف زدم.
سیما که صبحونه بهش کوفت شده بود گفت: اگر مخالفه پس ...
اهی کشیدم وگفتم: من به کسرا نگفتم ... مامانمم گفت یه بهانه جور کن و کنسل کن!
سیما:خب؟
-من نمیخوام از مخالفت خانوادم کسرا چیزی بدونه!
سیما با چشمهای گرد شده به من نگاه کرد وگفت: مگه میشه؟؟؟ وایسا ببینم... یعنی هم کسرا اینا هم بابا و مامانتو میذاری تو حالت انجام شده؟؟؟
جوابشو ندادم وسیما گفت: نیاز میخوای چیکار میکنی؟؟؟ فردا جدی جدی کسرا و مونس جون میان خونتون ...
دستمو توی موهام فرستادم وگفتم:میدونم!
سیما:میدونم شد حرف؟ خب به کسرا بگو...
-نه ...
سیما: نه چیه دیوونه ... اینطوری اونا بیان پدر و مادرت و میخوای چیکار کنی... ابرو ریزی میشه وحشتناک نیاز...
سرمو با کلافگی تکون دادم وگفتم: نه سیما ... نمیخوام این فرصت و از دست بدم ... بابا مامان من یعنی اینقدر بی فرهنگن که یه مهمونو از خونه بندازن بیرون؟
سیما یخرده بهم نگاه کرد وسری تکون داد درحالی که یه تیکه نون جدا میکرد و خمیرهای توشو درمیاورد ، گفت: نه ... ولی نیاز خانواده ات اگر مخالف باشن ... بالاخره که چی... کسرا میفهمه ... 
تند وسط حرف سیما گفتم: فکر اونجاشم کردم سیما ... من وکسرا میریم حکم دادگاه میگیرم ...
اون تیکه نون از دست سیما تو سفره افتاد و مات با دهن باز به من خیره شد و گفت: چـــی؟
مصمم گفتم: این اخرین راهمه...
سیما دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت: تب داری نیاز؟
با حرص دستشو پس زدم وازجام بلند شدم و گفتم: ببین کسرا رو دادگاه قبول میکنه ... اگر سابقه دار نباشه... اگر یه خونواده ی خوب داشته باشه... یا مثلا اگر شاغل باشه .. چه میدونم....
سیما: تو بابات حقوق دانه یا خودت؟؟؟ اینا چیه میگی؟
کمی راه رفتم و گفتم:تو اینترنت پیدا کردم!
سیما پوفی کشید وگفت: فکر کردی حکم دادن به همین اسونیاست؟؟؟
-مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟
سیما ازجاش بلند شد و دست منو گرفت و باهم به هال رفتیم.
منو روی مبل نشوند و یه لیوان اب برام اورد.
نفس عمیقی کشید وگفت : نیاز اولا که شاید فردا همه چیز حل شد... بعدشم... حکم باید اخرین راه حل ذهنت باشه... اول باید کسرا بتونه خونواده اتو راضی کنه ... یخرده باهم بحث کنن... مشکلا رو حل کنن... اینجوری که هر کی از جاش بلند شد باید بره با حکم دادگاه عروسی کنه!
نفس عمیق و پر حرصی کشیدم وگفتم:سیما پیام سکانس نده ... بابای من راضی نمیشه ... 
سیما تند گفت:فکر کردی کسرا راضی میشه تو با حکم باهاش عروسی کنی؟
چشمام پر اشک شد وسیما گفت: ببین نیاز... خودت بهتر از من کسرا رو شناختی و میشناسی... اون خیلی دوست داره ... ولی نه عاشقه ، نه مجنون ، بچه سال ـَم نیست که ازاین ادا اصولا دربیاره و مدام واست غش و ضعف کنه... اون تمام ذهنش حساب کتابه ... هر قدمی که تو زندگیش برمیداره با اصوله ... خودتم میدونی... نیاز اگر پدرت اونو قانع کنه دست از سر تو برداره ... کسرا اصراری نمیکنه ... مطمئن باش اگر بهش از دادگاه و حکم بگی ، پیش خودش میگه این دختر خیلی بی عقله ... و قبل هرچیز تو رو میذاره کنار... 
با صدای خفه ای گفتم:اینقدر واسش دم دستم که هر بار منو بذاره ک ... کن...کنار؟؟؟و با صدای بلندی به هق هق افتادم.
سیما منو سمت خودش کشید وگفت: نیاز تو رو خدا اروم باش... هنوز که چیزی معلوم نیست... 
میون گریه هام بلند بلند گفتم: من ... چطوری ... کسرا رو ول کنم؟؟؟ چطوری سیما؟
سیما نفس عمیقی کشید و با نوازش کمرم گفت:توکل کن به خدا ... کسرا اگر واقعا دوست داشته باشه سعی میکنه پدرتو راضی کنه... مطمئنم اینقدرم به تو علاقه داره که دوباره پا پیش گذاشته و اصرار داره زیر نظر خانواده ات با تو باشه ... کسرا عاقل تر از این حرفهاست... خودتم میدونی!

بریده بریده میون گریه هام گفتم: 
-نمیخوام... اصلا دیگه کسرا رو هم نمیخوام... چطوری میتونه اینقدر بی رحم باشه؟؟؟ مگه من دستمال کاغذیشم؟مگه عروسکشم؟؟؟ مگه بازیچه اشم؟؟؟ من واسش چیم که این کارا رو با من میکنه؟؟؟
سیما اهسته گفت:خودت کردی نیاز... قبول کن تقصیر خودته ... وگرنه کسرا با تو مشکلی نداشت... اصلا اگر همه چیز و میدونست ... شاید کار به اینجا نمیرسید؟
با صدای بلندی تو گریه هام جیغ زدم و سیما زیرگوشم گفت: اروم دیوونه ... چته ... هنوز که چیزی معلوم نیست؟؟؟
چشمهای پر اشکمو به شونه ی سیما فشار دادم وگفتم:سیما من بدون کسرا می میرم...
سیما پوفی کشید و گفت:هوی... دماغتو با لباس من پاک نکن... 
-اه... برو بابا...
وازش فاصله گرفتم و سرمو میون دستهام گرفتم.
خندید وبا مکثی بهم خیره شد وبا طعنه گفت:اون موقع که رضا رفت هم همینو گفتی نیاز... گفتی بدون رضا می میری!
و از جاش بلند شد. 
سرمو تو دستم محکم فشار دادم و فکر کردم رضا با کسرا اصلا قابل قیاس نیستند!
سیما دست به کمر توی اشپزخونه ایستاده بود ... کوسن مبل و که پشت کمرم بود و برداشتم گذاشتمش زیر سرم... پاهامو تو شیکمم جمع کردم و روی مبل دو نفره به زور خودمو جا کردم.
سیما بلند از توی اشپزخونه گفت: نیاز نهار قیمه درست کنم یا ماکارانی؟؟؟
جوابشو ندادم وچشمهامو بستم...
صدای پای سیما رو شنیدم و بعد حضورشو جلوی چشمهای بسته ام حس کردم.
اهسته گفت:خوابیدی؟؟؟
جواب ندادم و گذاشتم فکر کنه که واقعا خوابم... هرچند که واقعا خوابم برد!
با احساس پرت شدن از بالای یه کوه ، فوری نیم خیز شدم ... چشمهامو باز کردم . تو یه محیط غریبه بودم. حس میکردم پاهام خشک شدن، با چشم چرخوندن تو خونه و دیدن یه پتوی مسافرتی سبز با چهارخونه های ابی که روم بود ، از جام بلند شدم. کمر و کتفم واقعا درد گرفته بود، کمی عضلات پاهامو تکون دادم و کش و قوس اومدم... سیما با دیدن من گفت: به به خانم خوش خواب.
اهی کشیدم و گفتم: ببخش سیما ...
سیما چراغ اشپزخونه رو روشن کرد وگفت: میگم که قراره همه ی اینا رو جبران کنی... نظرم عوض شد... 
گیج گفتم:راجع به چی؟
سیما خندید و گفت: یک سال اول بچمو میسپارم تو نگهش داری... من که عمرا پوشک بگیرمش!
لبخندی زدم و سیما گفت:چایی یا غذا؟؟؟
وسط خمیازم گفتم:چایی...
سیما سری تکون داد و گفتم: مامانم زنگ نزد؟
سیما:نه...
با تعجب گفتم:نه؟؟؟
خندید وگفت:من بهش زنگ زدم گفتم تو اینجایی... شامم میمونی... شبم خودمون می بریمت . مریم خاله هم گفت کلی نصیحتت کنم!
-تو چه مورد؟
سیما اهی کشید وگفت: حیف خیلی چشمات وحشتناک قرمزه وگرنه خوب دوست داشتم اذیتت کنم... بشین یه خبر خوب برات دارم!

فصل هشتم: 
چشمم روی ساعت قفل بود.
ساعت شش و سی دقیقه رو نشون میداد . دقیقا پونزده دقیقه از اومدن کسرا و مونس خانم میگذشت ، این بار دو نفری اومده بودن...
این بار عزیز هم حضور نداشت ... 
خانواده ی منم اونقدر باهاشون سرد برخورد کرده بودن که کسی نه از جاش تکون میخورد نه حتی یک کلمه حرف میزد . 
با اینکه رسم اینه که من چایی و بیارم ولی بابا بهم گفت از اولش باید توی مراسم بشینم و پذیرایی و چرخوندن سینی چایی و مامان انجام داد. کسرا یه کت وشلوار مشکی تنش بود با یه پیرهن سفید، از اینکه مثل اون دفعه اراسته اومده بود واقعا خوشحال بودم دسته گل وشیرینی هم روی میز نهار خوری بود، یه سبد شیک پر از لیلیم ورز... که از اون قبلیه بزرگتر وشکیل تر بنظر میرسید .
نفسمو سنگین بیرون دادم .
جو اونقدر کسل کننده وفضا اونقدر خشک بود که جرات نفس کشیدن هم نداشتم.
بابا ساکت به پایه ی میز نگاه میکرد نادین کنار من نشسته بود و مامان کنار بابا... مونس خانم وکسرا هم رو به روی مامان وبابا ... مونس خانم فقط هر از گاهی به من با یه نگاه مهربون لبخند میزد و من جوابشو با شرمی که گونه هامو میپشوند میدادم.
نادین باکلافگی پاشو اومد بندازه روی پای دیگه اش که محکم پنجه ی پاش به میز عسلی جلومون برخورد کرد و صدای هین مامانم و ظرف وظروفا سکوت و شکست.
یخرده مچ پاشو مالید و گفت: خب مشکلی نیست شما ادامه بدید... 
همین یه جمله باعث شد فضا کمی رنگ شوخی بگیره و کسرا لبخند قشنگی بزنه ... هرچند بابا هم درحالی که پشت لبشو می مالید یه لبخند محوی زد.
مامان از این جو استفاده کرد وگفت:تو روخدا بفرمایید میوه ... 
مونس خانم لبخندی شبیه لبخند کسرا زد و کمی جا به جا شد وگفت: فرصت برای میوه خوردن زیاده ... فکر میکنم بهتر باشه بریم سر اصل مطلب!
بابا با نگاه خاصی به کسرا گفت: منم موافقم.
کسرا مطمئن وشق ورق نشسته بود و مستقیم به بابا نگاه میکرد جفتشون با نگاهشون انگار داشتن دوئل میکردن.
مونس خانم از سکوت بابا استفاده کرد رو به کسرا اشاره ای زد.
کسرا نفس عمیقی کشید وبا لبخند محوی گفت: با اجازه ی خانم و اقای نامجو ... و مادرم ... همینطور اقا نادین... و البته خانم نامجوی کوچیک !
قند تو دلم اب شد... نامجوی کوچیک!!!عجیب بهم چسبید.
لبخندی زدم و منتظر و مشتاق همه ی جونم گوش شد ...
کسرا ادامه داد: من قبلش یه عذرخواهی به شما بدهکارم...
وقتی داشت این جمله رو میگفت سرشو پایین انداخته بود و با خجالت با بابا که طرف صحبتش بود ، حرف میزد!
کسرا اروم وشمرده گفت: امیدوارم اون رفتار عجولانه ام رو به حساب جوونی وخامی بذارید... یه مسئله ای بود که رفع شد و اگر قابل بدونید من امروز خدمتتون رسیدم که عرض کنم...
ای جانم پیشونیش خیس عرق بود! یه دونه از ریش ریش های شالمو دور انگشت اشارمو پیچونده بودم ، اونقدر که بند انگشتم سیاه شده بود از تجمع خون!
کسرا سرشو بالا اورد مستقیم تو چشمهای بابام زل زد و قاطعانه گفت: مسلما درحد و اندازه ی دختر شما نیستم ولی فکر میکنم که توانایی اینو دارم که ایشونو خوشبخت کنم ... یعنی یه زندگی ساده ...البته در ابتدا ساده و در اینده هردو در کنار هم پیشرفت میکنیم و به بهرحال در توانم یا بهتر بگم در توان جفتمون می بینم که یه زندگی خوب و اروم وباهم و درکنار هم بسازیم...
از اینکه منم جمع بست حس کردم دیگه میخوام بپرم ماچش کنم!

حرفهای کسرا منو از تو خلسه ی قشنگم بیرون کشید.
کسرا:
- هرچند که باید عرض کنم که چنین چیزی بدون رضایت شما امکان پذیر نیست ولی من واقعا امید دارم که بخشندگی شما نصیب حالم بشه و بهم فرصت بدید تا یه بار شانسمو محک بزنم ... و نهایت تلاشم اینه که شما رو رو سفید کنم اقای نامجو!
تحسین وتو چشمهای بابا میدیدم.
ولی میدونستم لجباز تر ازاین حرفهاست که اعتراف کنه که مجاب شده یا کوتاه بیاد!
کسرا در اخر کلامش اضافه کرد: زیاده گویی منو ببخشید ... 
و نفس عمیق و پنهونی کشید ولی من حد استرسشو میتونستم درک کنم.
با این همه منم مثل بقیه ی جمع کوچیکمون زل زدم به دهن بابا...
بابا شاپور هم داشت حرفهایی که تو مخش بود و مزه مزه میکرد والبته عجیب حرفهای شمرده ی کسرا به دلش نشسته بود، یعنی بعد این همه وقت بابامو نشناسم بذارم بمیرم!!!
بعد از چند لحظه که خوشبختانه انتظار زیاد طولانی ای نبود، بابا پاشو روی پاش انداخت و گفت: اقا کسرا ... راستش نمیدونم درجریان هستید یا نه... ولی من و همسرم اگر قبول کردیم که امشب در خدمت شما باشیم، بخاطر اصرار دخترم بود و ابایی از گفتن این موضوع ندارم ... اما حتما شنیدید که مارگزیده از ریسمان سیاه وسفید میترسه... من از شما تضمین میخوام! چه تضمینی هست که شما دوباره اتفاق و ماجرای قبل و...
مونس خانم اروم گفت: میون کلامتون اقای نامجو... و نگاهی به کسرا که با شرمندگی سرشو پایین انداخته بود کرد و رو به بابا و مامانم گفت: ولی خب کسرای منم بهرحال یه خرده جوونه هنوز... چم و خم زندگی و یه سری برخورد ها دستش نیست... من میدونم که منش شما جز اینه که جلوی پای جوونها سنگ بندازیم... ولی حرف شما کاملا متینه ... مهم خوشبختی این دو جوونه ... منم مادرم... خودم دو تا دختر دارم، عروس دارم ، داماد دارم... میدونم و میفهمم که حال سختیه بخصوص که تجربه ی اول باشه ... ولی ازشما هم توقع بخشش دارم به هرحال یه پیشامدی بود بین خودشون رفع شده، جوونن گاهی داغن گاهی سرد! ... کسرای منم رفیق نیمه راه نیست ... از این بابت خیالتون ازش راحت باشه ... هر تضمینی بخواید من درهرحال پشتیبان دخترتون هستم!
بابا با این حرفها مجاب نشده بود حرفهای خود کسرا بیشتر به دلش مینشست!
کسرا هم به صورت بابا خیره نگاه میکرد و سعی داشت با نگاهش اطمینان رو به بابا القا کنه ... هرچند تا حدی هم موفق بود،چراکه خشکی لحن وصورت بابام به کل از بین رفته بود و تحت تاثیر قرار گرفته به نظر می رسید!
بابا دست تو جیب کتش کرد و منم همزمان لبمو بین دندونهام فشار میدادم.

بابا کاغذی رو از توی جیبش دراورد ودرحالی که میخواست عینکشو از جیب دیگه اش پیدا کنه گفت: یه سری شرطه که من از قبل اماده کردم... ورو به مامانم گفت: عینک منو میاری ؟
قبل اینکه مامان ازجاش بلند بشه کسرا به قصد گرفتن اون کاغذ خودشو جلو کشید وبابا هم کاغذ وبه کسرا داد.
کسرا لبخندی زد و درحالی که کاغذ و تا میکرد اونو توی جیب سینه ی کتش گذاشت وگفت:شرایطتون نشنیده وندیده و نخونده قبول... هر تضمین دیگه ای هم بخواید من درخدمتم!
مات به کسرا خیره شدم! مامان و نادین وبابا هم همینطور... اصلا مونده بودن چی بگن!
یعنی اب قند لازم شده بودم شدید ...اصلا از کسرا توقع نداشتم چنین حرکتی بزنه!!!
یعنی یخرده خیلی ازش بعید بود ولی تمام شک و شبهه ی منو تو احساسش برطرف کرد، یعنی من هرچی تا دیروز فکر میکردم که حس کسرا به من چطوریه و از چه نوعه ، صد و هشتاد درجه تغییر کرد ...! حالا دیگه میدونستم منو میخواد ... به معنای واقعی خواستن ، منو میخواد! به معنای شراکت وما شدن منو میخواست ...!
مونس خانمم با اینکه تو چشمهاش بهت بود ولی لبخندی زد و بابا ابروهاشو بالا داده و متفکر به گوشه ی میز خیره نگاه میکرد ، به به ... همه چی به نفع کسرا بود.
باز جمع دچار سکوت شد و من اروم ویواشکی به کسرا که مصر بود تو چشمهای بابا زل بزنه نگاه میکردم.
نفس عمیق بابا توجه ها رو به خودش جلب کرد. لبخندی زد و ملایم تر از قبل گفت: نمیدونم چی بگم... 
کسرا اهسته گفت: هر شرط و امر دیگه ای باشه به دیده ی منت می پذیرم... 
بابا لبخند عمیقی زد و کسرا با خجالت نگاهشو از بابا گرفت.
مونس خانم خیلی ریلکس از خنده ی بابا استفاده کرد و گفت: راستش اقای نامجو صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... ما هم که عجله ای نداریم ، بحث یه عمر زندگیه ... توی یه بار دو بار زیارت شما هم کدورت ها برطرف نمیشه ... چه بهتر که یه فرصتی برای ما وشما باشه و ادامه ی این بحث به اخر هفته موکول بشه ... یه عید مبارکی هم هست چه بهتر که بیشتر با هم اشنا بشیم ، شما هم تو این فرصت از کسرای من تحقیق کنید ... پرس و جو کنید...
بابازمزمه کرد:خواهش میکنم اختیار دارید...
مونس خانم ادامه داد: تعارف که نداریم اقای نامجو بحث یه عمر زندگیه من خودمم برای دخترم از دامادمون تحقیق کردم ... بهرحال اگر قابل دونستید این بار ما در خدمت شما باشیم... یه شب و پیش ما بد بگذرونید!
مامان مشغول تعارف تیکه پاره کردن شد و منم یخرده به بابام که هنوز متفکر بود خیره شدم... نگاهم از نادین که کسل و بی حوصله بنظر می رسید ناخوداگاه جذب نگاه کسرا شد.
بچه پررو... خجالت نمیکشید جلوی بابام اینطوری به من نگاه میکرد.
لبخند مطمئنی زد وچشمهاشو اروم بست وباز کرد.
یعنی من که تامرز بیهوشی رفتم همین یه پلک یعنی همه چی حله ... کلی توضیح وتفسیر داشت!!! یعنی بسپار به من ... یعنی من دوست دارم... یعنی تا تهش هستم... یعنی چه خوشگل شدی امشب!!!
با همه ی این اوصاف...
هرچند دلم میخواست همین امشب قال قضیه کنده بشه و من تکلیفم مشخص بشه ... ولی حرف مونس خانمم از یه طرف متین بود و از طرف دیگه واقعا باعث شد مامان و بابام یه جورایی بیشتر و محترمانه تر از قبل رفتار کنند، یعنی همه چی رسمیت گرفته بود، رفت و امد و اشنایی و ... یعنی لی لی لی حوضک!!!
با اصرار بیش از حد مامان و بابام اونها برای شام نموندن وقرار شد پنج شنبه ما به خونه ی اونها بریم و تو این موقعیت بابا هم از کسرا تحقیق کنه ! 
موقع سوار شدن اونها با اسانسور جلوی در... وقتی که کسی حواسش نبود کسرا یه جمله بهم گفت... فقط یه خواسته ... بهم گفت: باهام صادق باش نیازم...!

مشغول جمع کردن ظرفها بودم که دیدم مامان توی اشپزخونه به یخچال تکیه داده و داره به یه نقطه ی نامعلومی نگاه میکنه! به اشپزخونه رفتم ... پیش دستی ها رو ، روی اپن گذاشتم . مامان اصلا حواسش به من نبود.
اروم دستمو رو شونه اش گذاشتم وگفتم:مامان؟؟؟
مامان فوری اشکهاشو پاک کرد وگفت: پیش دستی ها رو اوردی؟؟؟ اشغالا رو تو سطل خالی کن!
به مامان خیره شدم و اونم نتونست نگاه اشکیشو ازم پنهون کنه و گفتم:چی شده؟
نفس عمیقی کشید وگفت: هیچی...
پامو کوبیدم زمین وگفتم: اِ... مامان بگو چی شده؟
مامان یخرده تو چشمهام خیره شد و رک گفت: نیاز تو واقعا کسرا رو دوست داری؟
نیشم باز شد و با لمس انگشتهام گفتم: خیـــــلی....
اونقدر غلیظ گفتم که مامان هم لبخندی زد وگفت: اون چی؟
اخمی کردم وگفتم: یعنی بهتون با اینکار امشبش ثابت نشد؟؟؟
حداقل به خودم که ثابت شد نباید هیچ شکی به حس کسرا نسبت به خودم داشته باشم!
مامان دستی به صورتم کشید وگفت:یعنی بیخود نگرانم؟؟؟
و منو کشید تو بغلشو گفتم:مامانی ... 
مامان موهامو بو کشید و گفت:جانم؟
-بابا چطوری راضی شد؟!
مامان نفس عمیقی کشید و منو از خودش دور کرد ... درحالی که داشت ظرفها رو از اشغال خالی میکرد گفت: رفت محلشون تحقیقات... همین دیروز که تو نبودی... همه به سرشون قسم میخوردن ... سرشناس... اصیل... وقتی هم که سیما زنگ زد و ازشون تعریف کرد، دیگه نتونست نه بیاره ... 
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: حالا تو اون کاغذه چی نوشته؟
مامان خندید و گفت: حق سفر و حق طلاق و ... و با همون خنده گفت:تا رفتن بهم گفت اصلا فکرشو نمیکرده کسرا اینطوری قبول کنه!
خندیدم و گفتم: دیگه دیگه...
مامان لپمو کشید و منم که یه جورایی از رژه رفتن جلوی بابا ونادین خجالت زده بودم... برای همین به بهانه ی خستگی به اتاقم رفتم. 
تا در و بستم عین جت پریدم تو تختم... ساعت پنج دقیقه به ده بود ... گوشیمو تو سینه ام فشار میدادم و منتظر بودم!
یعنی باور کنم که همه چیز داشت به این اسونی جور میشد؟؟؟ خدایا این همه خوشبختی و کجا قایم کرده بودی بروز نمیدادی؟ این همه حس خوب... لحظه ی خوب!
با لرزش گوشیم یخرده ناز کردم و دیر جواب دادم.
صدای مهیج کسرا تو گوشی پیچید و منم که کف از دست داده ... مست وحیران فقط کنترل میکردم خودمو که قربون صدقه اش نرم!
کسرا میگفت لحظه شماری میکنه تا پنج شنبه... منم که کلا لحظه شمار بودم!
کسرا حرف میزد از اینده از برنامه هامون از اینکه بنظر من اون در دید خونواده ی من چه نمره ای گرفته و ایا بخشیده میشه و خلاصه ... تا ساعت یک صبح من وکسرا صحبت کردیم! یعنی یه رکورد سه ساعته!!!
صبح روز بعد تمام ماجرا رو برای سیما مفصل شرح دادم ... سیماهم که همش سرکوفت میزد و مسخره بازی درمیاورد، هی میگفت: برو حکم دادگاه بگیر... ال کن... بل کن... خلاصه با کلی تو سر هم زدن از پشت تلفن، قرار اخر هفته رو بهش گفتم که دعوت شدیم.
هرچند که سیما زیاد خوشحال نشد...
هرچند که سیما زیاد خوشحال نشد ... چون از خیلی وقت پیش برای اون روز تعطیل اخر هفته کلی با خونواده ی مادریش برنامه چیده بودن و به احتمال 90 درصد ممکن بود که حضور نداشته باشن، بهرحال برای من خیلی مهم نبود ... 
یعنی میدونستم که عند نامردها و بی معرفتهای دنیام که برام مهم نبود چون سیما واقعا درحقم خواهری کرده تو این دوران ... ولی ... خب همیشه یه ولی وجود داره!!!
بعد از قطع کردنم ، تلفن زنگ زد و من گوشی وبرداشتم .
صدای یه خانم میانسال بود .
-بفرمایید؟
-سلام منزل خانم نامجو؟
-بله ... شما؟
-راد هستم... مونس راد!
قلبم داشت میومد تو گلوم.
اهمی کردم وگفتم: سلام خانم راد ، نیاز هستم.
مونس خانم با لحن مهربونی گفت: خوبی دخترم؟ ببخشید بد موقع زنگ زدم ... 
-خواهش میکنم ... ممنون شما خوبین؟
مونس خانم:شکر... مادر هستن نیاز جان؟
-بله ... گوشی حضورتون، ازمن خداحافظ.
وتلفن رو به مامان دادم و درحالی که بال بال میزدم تا بزنم روی ایفون مامان با نامردی رفت تو اتاق ودرم بست! نیم ساعت بعد با چهره ی بشاش از اتاق بیرون اومد وفقط در یک جمله گفت: زنگ زده بود رسما دعوت کنه و ادرس بده!
و رفت تو اشپزخونه ... یعنی میخواستم دونه دونه موهای خودمو بکنم از حرصم تو اتاقم چپیدم!
یعنی تمام سه شنبه رو از اتاقم بیرون نیومدم از ترس اینکه مبادا آتویی دست بابا یا نادین بدم ، شده بودم کوزت و گل سر سبد خونه!
بخصوص که نزدیک امتحاناتمم بود و از طرفی هم چهارشنبه باید یه سر دانشگاه میرفتم وبا استادم مشورت میکردم ... دلم به ساعت ده شب خوش بود که خدا از ما این تایم و نگیره!
...
با نهایت استرس و هیجان تو صورتم نگاه میکردم، اصلا باورم نمیشد که پنج شنبه اینقدر زود برسه ... 
مامانم دور خودش میچرخید ، خاله هم با یه قیافه ای روی مبل نشسته بود که با صد من عسل هم نمیشد خردش! عزیز هم مثل همیشه با تسبیحش داشت ذکر میگفت وهر وقت چشمش به من میفتاد یه لبخند مهربون میزد.
واقعا خالی بودن حضور سیما رو حس میکردم، یعنی یه خواهری... دخترخاله ای چیزی!
اهی کشیدم ودستی به لباسم کشیدم. 
با صدای بابا که گفت: نیاز اماده ای؟
نفسمو سنگین بیرون دادم و مانتومو روی لباسم پوشیدم ... یه شال صورتی خیلی کمرنگ روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم. 
مامان با ذوق نگام کرد و گفت: ماه شدی...
نادین با غر گفت:دیر شد!!!
پوفی کشیدم و کیفمو برداشتم... کفش هامو پوشیدم و وارد اسانسور شدم.
نادین و خاله و مامان هنوز تو خونه بودن، من توی پارکینگ ازاسانسور بیرون اومدم ، بابا هنوز ماشین وروشن نکرده بود.
سوار شدم که بابا هم پشت فرمون نشست.
از تو اینه نگاهی به من کرد و منم با خجالت و ناز و لحن لوسی گفتم: این کراوات خیلی بهت میاد بابایی... 
بابا سرشو به عقب چرخوند و با مهربونی دستشو رو گونه ام کشید. 
راستش با اینکه یخرده داشت رژگونمو پاک میکرد ولی نتونستم هیچ کاری بکنم... بابام با همه ی سفت و سختیش جلوی کسرا کم اورده بود در نهایت، هرچند که مطمئنم به این نتیجه رسیده که بهتراز کسرا گیر من نمیاد! بعدشم ادم نقد و ول نمیکنه نسیه بچسبه!!!
از فکرام خندیدم که بابا مچمو گرفت و گفت: به چی میخندی؟
با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم:هیچی.
بابا اروم گفت:خوشحالی؟
قبل از جوابم مامان در جلو رو باز کرد و رو به عزیز گفت: عزیز جلو بشینین؟
عزیز با خنده گفت: بشین مادر من عقب راحت ترم...
و کنار من نشست و خاله و نادین هم تو ماشین نادین نشستند ... مامان با غرغر گفت: بجنب شاپور که دیر شد ... 9 هم نمیرسیم!!!
و برگشت به عقب وگفت:ببخش عزیز جون پشتم بهته... و سرشو از شیشه بیرون کرد رو به نادین گفت: نادین کادو رو کجا گذاشتی؟
نادین:صندوق...
مامان بانگرانی گفت:خاک بر سرم نشکنه!
نادین نشنید گازداد و جلوی ما افتاد.
بابا :شور نزن مریم... واست خوب نیست!
مامان با ناز روشو گرفت وگفت: تو هم که چقدر نگران منی!
بابا هم با چرب زبونی که مامانمو خام میکرد گفت: نگران جفتتونم!!!
مامانم ریز خندید و من ...!
وااااای... انگار خاک عالمو ریختن تو سرم! این یه موضوع رو به کل فراموش کرده بودم!
تا رسیدن به مقصد که دو منطقه از ما بالاتر بود ساکت نشستم...
با دیدن کوچه اشون که پر ماشین بود، بابا غرزد: حالا کو جای پارک ...
با دیدن یه پسر سبزه رو و بلند قامت و چهار شونه که جلوی موهاش ریخته و خیلی ولی شیک بود، بابا گفت: این باما کار داره؟
و شیشه رو پایین داد و پسر که حدودا سی و چهار – پنج بهش میخورد دستشو از شیشه داخل اورد و همونطور که با بابا دست میداد گفت: اقای نامجو؟
بابا:بله ...
پسر لبخندی زد و با روی باز گفت: راد هستم... محمد حسین راد... برادر کسرا... خیلی خوش امدید ... بفرمایید داخل منزل پارک کنید، امشب کوچه هیئته اینه که شلوغ شده...
بابا با لبخندی گفت: حالا یه جای پارکی پیاده میشه...
محمدحسین با تعارف گفت:خواهش میکنم نفرمایید... ببخشید امشب اینطوری شد ، بن بست اخرین در... سمت پارکینگ بازه... 
بابا بوقی براش زد و به نادین اشاره کرد دنبالمون بیاد و محمد حسین دستی تکون داد و کمی بعد هم موبایلشو دم گوشش گرفت.
اخی داداش شوهرم خیلی ناز بود!!!
با دیدن کسرا جلوی در بابا براش چراغ زد و اون هم درحالی که با نگاه دنبال من میگشت دستی تکون داد و خلاصه رفتیم تو حیاطشون ... 
وای چقدر شلوغ به نظر میرسید.
از ماشین ها پیاده شدیم... مونس خانم پله هارو پایین اومد و با روی گشاده و باز مامان و خاله مهناز و عزیز ومن وکشید تو بغلش... البته به نوبت.
کسرا با نادین گرم رو بوسی کرد و با بابا شاپورم ایضا... 
برای من که سلام کرده بودم بهش وتازه از بغل مونس خانم بیرون اومده بودم یه سری تکون داد و اهسته گفت: روز خوبی داشتی؟
با خنده سرمو تکون دادم و کسرا گفت: من ساعت ده شب چطوری بهت زنگ بزنم؟
از شیطنتش ریز ریز خندیدمو اونم ما رو به داخل خونه هدایت کرد، وقت نشد حیاط و دید بزنم... جلوی در دایی کسرا و زن دایی کسرا ایستاده بودن، چون میشناختمشون باهاشون رو بوسی کردم.
ولی یه خانم و اقایی بودن که من نمیشناختم... کسرا معرفی کرد: ایشون خواهرم هانیه، همسرشون اقا مهدی... و رو به زوج دیگه ای گفت: ایشون هم دخترداییم زهرا سادات و همسرشون اقا پدرام!
یعنی یه لحظه خشکم زد ... قیافه ی زهرا رو تجزیه تحلیل نکرده یه خانمی درحالی که یه پسر بچه ی شیطون و سفت چسبیده بود گفت: سلام منم یلدا هستم همسر محمد حسین اقا ... 
و همون موقع هم محمد حسین بلند گفت: یاالله...
داشتیم وارد خونه میشدیم که یه دختری بدو بدو جلو اومد و گفت: وای من جا موندم؟؟؟
کسرا دستشو گذاشت روی شونه ی دختری که خیلی ریز میزه بود وگفت:ایشونم خواهرم ...فا... یعنی شیما هستن!
شیما که خیلی قیافه اش شبیه کسرا بود به دلم نشست شاید بیشتر بخاطر قیافه اش... یلدا زن محمد حسین خیلی شوخ بود و زهرا سادات و شوهرش کلا پچ پچ میکردن و اون وسط دو تا بچه هم حسابی شلوغ کار ی میکردن ... علی پسر برادر کسرا ... به همراه هدیه ... دختر هانیه خواهر کسرا!!!
یعنی خودمم یه لحظه قاطی کردم چی به چیه ...
یه خانمی بهم معرفی نشد که بعد فهمیدم ایشون برای پذیرایی و کمک هستن... به جز یلدا و شیما بقیه همه با حجاب نشسته بودن ... برام جالب بود که شیما با یه استین کوتاه و جین تنگ مشکی پذیرایی میکنه و یلدا هم یه بلوز شلوار ساده تنش بود.
یخرده با مانتو ناراحت بودم ... پذیرای اولیه با چایی شروع شده بود... هنوز فرصت نکرده بودم خوب و درست وحسابی قیافه ها رو دید بزنم!
کسرا چیزی زیر گوش شیما گفت وشیما هم به سمت من اومد و بلند گفت: زن داداش... 
با این حرفش جمع خنده ی ریزی کرد و منم درحال ذوب شدن بودم ... شیما با شیطنت گفت: بفرمایید طبقه ی بالا لباستونو عوض کنید راحت باشید.
رو به مونس خانم با اجازه ای گفتم و یه " اینجا متعلق به خودته عروس گلم" شنیدم و برای کسرا خط و نشون کش چشم غره رفتم. حرف یاد شیما داده ها... "زن داداش"... وویی من یهو از این همه رویا بیدار نشم!!!
شیما منو به طبقه ی بالا راهنمایی کرد و در حالی که در اتاقی وباز میکرد برام گفت: بفرما زن داداش...
قبل نگاه کردن به دکور اتاق گفتم:اینجا اتاق خودته؟
با نمک خندید وگفت:نه اتاقه داداش کسرائه ... 
و همون موقع مونس خانم صداش کرد:شیما مادر...
شیما هم با خنده گفت: زن داداش شما لباستو عوض کن ... با اجازه...
تند ازش پرسیدم: راستی شیما چند سالته؟
کنار چشمهای عسلیش چین میخورد موقع خندیدن ... با همون قیافه گفت: سوم دبیرستانم... امسال دیپلممو میگیرم... هفده!
و تندی از پله ها سرازیر شد.
در اتاق وباز کردم.
همیشه دلم میخواست ببینم اتاق کسرا چه شکلیه... خب چیز خاصی منتظرم نبود. یه فضای مربعی که با یه کتاب خونه ... یه کمد دیواری که توی درش یه اینه بود ... و یه میز نقشه کشی مهندسی و یه تخت پر شده بود .ولی بسیار همه چیز مرتب.
جز ساعت دیواری هم هیچی رو دیوا ر نبود . همه چیز هم قهوه ای سوخته و کرم بودن ... در کل از اون فضای کوچیک هفت هشت متری برای چیدن وسایل خوب استفاده شده بود.
یه دری هم داخل اتاق قرار داشت ... نفس عمیقی کشیدم و فوری مانتومو دراوردم. ازتوی کیفم کفش شیری پاشنه تختمو بیرون کشیدم و درحالی که مرددبودم شال بذارم یا نه ... در اخر رای به گزینه ی اول دادم ... ولی موهای سشوار شده امو قشنگ توی صورتم ریختم واز پشت هم هفت موهامو به نمایش گذاشتم.
کت و دامن گلبهی رنگی پوشیده بودم با جوراب شلواری کرم رنگ و کفش کرم ... و البته شال صورتی... یه خرده رژ زدم و کیفو مانتومو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
حین پایین اومدن از پله ها ... مونس خانم با دیدنم هزار ماشا اللهی گفت و اسبابی شد برای کل کشیدن یلدا وهانیه و دست زدن حاضرین و فراهم شدن بساط اسپند!!! کسرا هم که دیگه نگو... یه جوری با ذوق نگام میکرد که انگار بار اولشه تو چشماش لوسترروشن کرده بودن ، برق نگاهش داشت منو میگرفت کم مونده بوداتصالی بدم بپرم بغلش!
با روبوسی مونس خانم با من ... دستمو گرفت وبا اجازه ی بابا کنار کسرا نشوند .
کسرا هم که کلا توی اون پیراهن طوسی وجین مشکیش خیلی شیک و اسپورت شده بود منم که تا پیشش نشستم بوی عطرامون مخلوط شد وجفتمون تو فضا بودیم، واقعا کسرا رو اینقدر خوشحال ندیده بودم.
قرار بر این شد که ساعت ده شام بخوریم ... بخصوص که مونس خانم بحث و گرفته بود دستش و میگفت :میخوایم بااجازه ی خانواده ی اقای نامجو... باخنده اضافه کرد: با ارامش غذامونو بخوریم.
بابا که اصلا منظور خانم نامجو رو نفهمیده بود گفت: امشب اختیار ما با شماست خانم راد ...
مونس خانم با لبخند خاصی گفت: با اجازه ی عزیز خانم.
عزیز لبخندی زد وگفت: اجازه ی ما دست شماست ...
مونس خانم رو به بابا گفت: ایشالا که موافق وصلت این دو نفر هستید ...
بابا کمی سرجاش جا به جا شد وگفت: والله چی بگم ...
مامان سقلمه ای به پهولی بابا زد و با لحن نازی رو به مونس خانم گفت: بهرحال مهم اینه که اصل کاری ها از هم خوششون بیاد ...
مونس خانم هم ادامه ی حرف مامان گفت: پس با اجازه ی اقای نامجو یه تاریخ مبارکی تعیین کنیم برای عقد و عروسی...
بابا اروم خیلی صریح وسریع رفت روی یه موضوع دیگه و با یه لحن خیلی مهربون و محترمانه گفت: والله ما که مخالفتی نداریم...
ازاین حرفش گر گرفته و هیجان زده دسته ی مبل وفشار دادم که از جام نپرم و هورا هورا نکنم! باید برای یه شبم که شده بود خانمانه و متین رفتار میکردم!
بابا ادامه داد:
نظر نیاز که مشخصه ... ولی خانم راد ما تو خونواده رسم نداریم دختر عقد کرده خونه ی پدرش باشه ... و رو به کسرا ادامه داد: هر وقت شما تونستید یه خونه ای در حد خودتو دخترم جور کنی اون وقت مراسم عقد و عروسی هم به جای خودش... 
عزیز حرفهای بابا رو با تکون سر تایید کرد.
کسرا سرشو بلند کرد و گفت: حرف حرف شماست جناب نامجو!
بابا لبخندی زد و مونس خانم گفت: حالا تا قبلش بد نیست یه صیغه ای بینشون باشه که محرم باشن؟ اشتباه عرض میکنم اقای نامجو؟ نظر شما چیه عزیز خانم؟ ... بخوان به کارا و مقدماتشون برسن و ... بالاخره بیشتر اشنا بشن ...
عزیز: اختیاردارش اینجا نشسته ما چه کاره ایم؟
بابا لبخندی زد و گفت: اختیار ما یه عمره دست خانم هاست...
با حرف بابا جمع خندید و بابا کمی سرجاش جا به جا شد و گفت: بله حق با شماست ...
دایی کسرا گفت: مهریه چی مشخص کردید؟
مونس خانم گفت: این دیگه ریش و قیچیش دست اقای نامجوئه...
بابا لبخندی زد و گفت:برای مهر و شیر بها هم ... مهر همسر من چهارده سکه است و ما رسم نداریم دختربه سکه بفروشیم... برای دخترمم همین مهره ... برای عروسی هم که میاد تو خونه هم همین!
جمله ی اخر بابا به اخر نرسیده صدای اعتراض نادین بلند شد که گفت: اِ بابا...
باعث شد هممون بخندیم ... یعنی خدانادین و از من نگیره ...
نمیدونم چرا توقع داشتم بابا مهریه امو سنگین بگیره ولی این کار ونکرد. متانت و اصالت خانواده ی کسرا باعث شده بود بیخیال سنگ انداختن هاش بشه! شاید هم تحقیقاتش!
به هرحال خانواده ی کسرا به شدت از این پیشنهاد استقبال کردن و مونس خانم هم گفت که مهر هانیه و یلدا هم در همین حدوده ... یکی 24 سکه یکی هم 5 سکه ... به هرحال تتمه ی حرفهای مونس خانم به اجازه وموافقت بابا برای خوندن صیغه بود !
مونس خانم با رضایت به بابا نگاه میکرد و خلاصه جمع یه رنگ وبوی دیگه گرفت . درواقع همه چیز سر سه سوت مهیا شد!
برای من که فقط مهم کسرا بود و همین...
بعد از یه گفتگوی کوچیک سر مسائل جزیی... دایی کسرا ازجاش بلند شد با اجازه ی عزیز که بزرگ مجلس بود از توی کتابخونه رساله رو برداشت، مونس خانم هم بلند شد و به سمت من اومد، با رو ی باز منو تو اغوش کشید و گفت: عروس گلم ... دختر قشنگم مبارکت باشه ... خوشبخت باشید ... 
و یه انگشتر از دست خودش دراورد و درحالی که منو به سمت جایی که قبلا نشسته بودم هدایت میکرد، انگشتر و گذاشت کف دست کسرا و پیشونی کسرا رو بوسید.
و خودش هم روی مبلی نشست و ناظر وشاهد ما ...
یلدا و هانیه هم هرکدوم روی میز و پر کردن با چند بسته کادو ... یعنی اخرین درجه ی شرمندگی بود قیافه ی من!
چند لحظه به سکوت گذشت ، نفسم تو سینه حبس بود زیر نگاه سنگین اطرافیان دستهای مرتعشمو تو هم قلاب کردم ... از ته دلم ارزو کردم بابا وقتی صیغه رو میخونه که دیگه واقعا نرم شده باشه، اشتباه کسرا رو بیخیال بشه ورضایت بده ... مثل کسرا که به من یه فرصت داد ... بابا هم یه فرصت به کسرا بده ، ته دلش از دامادش صاف بشه ارج و قرب کسرا برای بابا به اندازه ی نادین باشه ... بابا عینکشو از توی جیب کتش دراورد. اونو روی چشمش گذاشت با ارامش فهرست رساله رو نگاه کرد و صفحه ی مورد نظر رو باز کرد.
چشمهامو بستم ... 
خدایا خواهش میکنم ... من کسرا رو دوست دارم ... خدایا خواهش میکنم ... خواهش میکنم ... 
کمی بعد صدای بابا با کلامی عربی گوشمو نوازش داد.
از ته قلبم زمزمه کردم "خدایا شکر " ... 
بابا خطبه رو خوند و با لبخندی به من و کسرا نگاه کرد . از خجالت تا اونجا که ممکن بود توی مبل فرو رفتم ، کسرا اهسته به سمتم چرخید ، بااینکه جمعمون شلوغ بود ولی همه حتی بچه ها هم اون لحظه ساکت بودن.
طوری که کشیده شدن پیرهن کسرا رو به پشتی مبل وقتی که خواست به سمت من بچرخه رو هم همه شنیدن ... 
کسرا کمی اون انگشتر رو بین انگشتاش لغزوند و اروم با دستی که نمیتونست لرزششو پنهون کنه، دست منو گرفت توی دو تا دستش... اصلا هم بهم نگاه نمیکرد.
ولی من زیر چشمی به چشمهای خندونش زل زده بودم.
دستم گم شده بود میون دو تا دست گنده اش ... از هولش دست راست منو بلند کرده بود ! خواستم دستمو عقبم بکشم و چپ و بیارم بالا که محکم تر انگشتامو فشار داد. یعنی با انگشتاش سر بند انگشتای منو گرفته بود ...
از این کارش خندم گرفت ... اروم و خیلی سریع حلقه ی سردی که تو دستهاش بود و وارد انگشت دوم دست راستم کردم ... دیگه کم مونده بود خودم درش بیارم بکنمش تو دست چپم!
کسرا دستمو زرتی رها کرد ، دِ اخه حالا دست من و یه ذره نگه میداشتی دیگه، نذاشتی دوزار نوازش کاسب بشم ... ببین اول زندگی چطوری رفتار میکنه! و با صدای کل کشیدن یلدا و هانیه باز جمع شلوغ شد و منم ازهپروتی که توش بودم بیرون اومدم یعنی گله گله تف بود که میچسبید تو گونه ام ... اخه یکی نیست بگه امشب همه قصد جون رژ گونه ی من و کردن!!! 
اول همه کسرا بلند شد اول روی پدرم و بوسید وخواست خم بشه ودست بابا رو هم ببوسه که بابا اجازه نداد ومحکم کشیدش تو بغلش.
یعنی خدا میدونه چقدر این رفتارش تو نظر من و خونواده ام اثر داشت چرا که بابا با یه محبت پدرونه ی خالص کسرا رو بغل کرد.
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، khanomekhone ، haniye ac ، نیلوفر جون ، MOHSENEBRAHIMI ، R.a.h.a


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان