ببخشید عزیزای دلم واقعا معذرت می خوام ولی تا الان تو جاده بودم ، الانم دارم از خواب میمیرم ولی گفتم بیام بذارم مال شنبه رو ، پس ببخشید ، اینم از قسمت های امروز:
- کی بود؟
- دریا.
- چی.. چیکار داشت؟
- زنگ زد بگه واسه کنسرتشون خواننده می خوان ، از من دعوت کرد.
- با چه رویی زنگ زده به تو؟
- نوشیکا.
- نه... نوشیکا نداره ، یعنی چی؟
- نوشیکا ، دریا الان ازدواج کرده ، بچه داره ، منم دیگه احساسی بهش ندارم.
- حالا می خوای قبول کنی؟
- می خوای بریم اونجا؟
- حتما.
صبحانه خوردیم و دوتایی رفتیم سمت جایی که آرتیمان می دونست ، یه آموزشگاه موسیقی بود ، از پله ها رفتیم بالا ، اولین کسی که دیدم دریا بود ، دورش یه سری جوان و نوجوان بودن ، یه دختر از ته راهرو میومد داد زد:
- دریا جون؟
- جانم؟
و برگشت سمت صدا و گفت:
- شانیسا جان چیه؟
- یاسی جون کارتون داره.
- الان میام.
چشمش افتاد به ما ، بهمون نزدیک شد و گفت:
- سلام.
دستش رو سمتم دراز کرد ، جواب سلامش رو دادم و باهاش دست دادم ، گفت:
- خوش اومدی.
- ممنون.
رو به آرتیمان کرد و گفت:
- شماهم خوش اومدین.
- ممنون.
- اِم... پارسا تو اتاقشه ، یه لحظه...
و بعد داد زد:
- یاسی؟
یه دختر بامزه هم سن و سال های دریا ، با موهای قهوه ای روشن ، چشم هایی قوه ای اما قهوه ای روشن ، بینی متناسب و لب های گوشتی اومد ، تپل و سفید بود ، گفت:
- جانم دریا؟
- یاسی آرکا کجاست؟
- تو اتاق پیش پارسا.
- میری بیاریش بیرون؟ می خوان برن تو با اجازه.
رو به ما کرد و گفت:
- سلام.
- سلام.
آرتیمان- سلام.
دریا- یاسمن دوستم ، ایشونم نوشیکا هستن ، درسته؟
- بله.
دریا- آرتیمانم که می شناسی.
یاسمن- البته.
دریا- ببخشید اینجا یکم شلوغه همه چی در همه ، معذرت می خوام ، یاسی داری میری به ساسانم بگو بی زحمت.
یاسمن- باشه.
یاسمن رفت ، دور و برم رو نگاه می کردم ، یهو چشم به هیلدا افتاد ، رو به آرتیمان گفتم:
- آرتیمان این هیلدائه؟
- آره هیلدا منشی اینجائه دیگه.
- خوب الان ضایع ست که ما با هم اومدیم.
- اشکال نداره ، دوستیم دیگه.
- باشه.
رفتیم و به هیلدا سلام کردیم ، چند ثانیه بعد یاسمن با یه پسر بچه ی خیلی خوشکل از راهرو بیرون اومد ، بچهه چشم های سبز ررنگ داشت با موهای قهوه ای خیلی ناز بود ، ته چهره اش به دریا می خورد اما فکر کنم شبیه باباش باشه ، دریا کنارمون وایستاده بود ، یاسمن گفت:
- کلی غر زد ، میگه آرمینا کجاست ، راستی دریا آرمینا کجاست؟
- خونه ی مامانه. خوب آرتیمان بریم.
آرتیمان- باشه.
- آرمینا دخترتونه؟
دریا- آره.
- چه اسم های جالبی.
- آره والا اسم های عجق وجق ، من که اصلا نمی دونستم این اسما چیه همین جوری پیدا شد یهو ، اسم شماهم تا حالا نشنیده بودم.
- آره کمیابن این اسما ، چند سالشه پسرتون؟
- آرکا سه سالشه ، آرمینا هم یه سال.
- ماشالا چه خوشکله.
- به من نرفته که...
یه لحظه حرفش رو قطع کرد و به آرتیمان نگاه کرد ، من هم همینطور دیدم آرتیمان با یه لبخند داره نگاش می کنه ، ادامه داد:
- به باباش رفته ولی دخترم رو همه میگن شبیه منه. بذار عکسشو دارم.
و بعد گوشیش رو دراورد و عکس یه دختر کوچولو خیلی ناز رو بهم نشون داد ، دختره هم چشم هاش سبز بود اما موهای طلایی رنگ داشت ، کپ خود دریا بود.
هیلدا- دریا ، آقای تهرانی منتظرن.
دریا- وای راست میگی بریم.
یهو یه دختره با یه پسر کوچیک از در اومد تو ، دختره چشم هایمشکی داشت و موهاش رو بلند کرده بود ، پسربچه هم که تو بغلش بود چشم و موهای مشکی رنگ داشت ، دریا گفت:
- وای زن داداش ، سلام ، چه بی خبر.
- سلام دریا ، دیگه اومدم تمام شه ، سه هفته اس می خوام بیام پیشت.
- خوش اومدی.
رو به ما کرد و گفت:
- زن داداشم ، شادی ، آرتیمان و نوشیکا.
- خوشبختم.
شادی- همچنین.
آرتیمان- آرین ازدواج کرد؟
دریا- آره دیگه ، آرمینم که عزیز دل عمه س. بریم دیگه. شادی برو پیش سلما ما هم میایم.
سه تایی رفتیم سمت یه اتاق توی راهرو ، دریا در زد و بعد وارد شدیم ، وااااااااااااو این پارسائه؟ خیلی خوشکله ، چه خوش تیپه این یارو ، چشم های سبز رنگ داشت با موهای قهوه ای ، خیلی استایل صورتش رو دوست دارم ، خوشم اومد از قیافش ولی خوب در حدی نیست که به آرتیمان ترجیح داده بشه ، دریای خر ، هوی نوشیکا عشق مگه قیافه حالیشه؟
پارسا- خوش اومدین.
از پشت میزش بلند شد ، یه مدت به آرتیمان نگاه کرد ، آرتیمان دستش رو دراز کرد ، دست آرتیمان رو نگرفت ، از پشت میزش بلند شد ، دست آرتیمان رو هوا خشک شد ، دستش رو گرفت و بغلش کرد ، آرتیمان هم دستش رو روی شونه هاش گذاشت ، به هم دیگه لبخند زدند ، پارسا گفت:
- خوش اومدی دوست قدیمی.
آرتیمان لبخندش رو پررنگ تر کرد ، اومد رو به روی من:
- خوش اومدین.
دست دادیم ، گفتم:
- نوشیکام.
- پارسا ، خوش بختم.
- همچنین.
چه عجیبن اینا ، زنه به آرتیمان دست نداد ، شوهره ولی به من دست داد ، غلط می کرد می خواست به آرتیمان دست بده.
دریا- نوشیکا می خوای ما بریم بیرون با بقیه آشنا شی؟
- آره ، باشه.
رفتیم بیرون ، منو برد تو اتاق کناری اتاق بفلی پارسا ، یه اتاق بود با میز درست مثله اتاق پارسا ، گفت:
- قبلا اینجا تدریس می کردم.
- الان تدریس نمی کنی؟
- چرا ولی فقط پیانو.
- شما تو گروهم هستی؟
- آره پیانیست گروهم ، بعضی موقع هام که می خونم با گروه ، پارسا خواننده گروهه ، یه هم خون می خواست ، من آرتیمان رو پیشنهاد کردم.
- خوب کردی.
- دیدی گفتم دوسش داری.
- هان؟ چی؟
- هیچی ، خوش بخت شین ، قدرشو بدون ، دوسش داشته باش ، وقتی که تونست دلشو بهت بسپاره یعنی خیلی براش عزیز بودی.
- دریا تو یه مدلی حرف می زنی ، یه جوریی آدم دلش می خواد باهات حرف بزنه.
- بگو نوشیکا جونم ، بگو عزیزم ، من راز دارم.
- دریا...
سکوت کردم و چند دقیقه بعد از سکوت ادامه دادم:
- تو اگه بفهمی تو تمام زندگیت ، یعنی تو تمام مدتی که به یکی نیاز داشتی تا تنهایی هات رو پر کنه یه خواهر داشتی ، یه خواهر دوقلو ، با خلق و خوی خودت ، با ظاهر خودت ، با...
اشک هام هوس سرسره بازی کردند و چندتاییشون باریدن ، ادامه دادم:
- یکی که می تونست تنهایی هاتو پر کنه ، اینو می فهمیدی ولی زمانی که... وقتی که خواهرت مرده بود یعنی نبود ، اصلا نبود... چی کار می کردی؟
- تو این اتفاق برات افتاده؟
- میشا خواهر من بوده.
- چی؟
- میشا خواهرم بوده.
- شماها از کجا می دونید؟
- تو می دونستی؟
- نه... اما می دونستم که میشا یه خواهر داره.
- از کجا؟
- اِم... می دونی... خوب... مینا جون بهم گفته بودن.
- یعنی چی؟
- خوب من با مینا جون دوست بودم ، حرفاشون رو بهم می گفتن اما بعد میشا دیگه ندیدمشون.
- خدایا... از این داستان خوشم نمیاد.
بلند شد ، بغلم کرد و گفت:
- مطمئن باش ، هیچ وقت عشق ناامیدت نمیکنه. ببین تازه اولشه دیوونه ، صبر کن ، خیلی شیرینه ، به خدا شیرینه ، خیلی.
- مرسی که گوش دادی.
- قربونت برم راحت باش باهام.
- سرت درد اومد.
- نه...
در اتاق باز شد و پارسا تو چارچوب بود ، دریا گفت:
- آقای تهرانی حرف می زدیم.
- ببخشید اما مهم بود. تشریف بیارید تمرین.
- چشم اومدیم. بریم نوشیکا.
چقدر از جو اونجا خوشم اومد همه باهم دوست بودن ، همشون هم جوون بودن و باهم صمیمی بودن ، رفتیم تو یه سالن بزرگ ، اینجا از کجا پدید اومد؟چقدر بزرگه. همه نشسته بودن سرجاهاشون ، دریا به من گفت:
- من میرم رو صحنه ، فعلا عزیزم.
- برو خوشحال شدم.
رفت و جای پیانیست گروه نشست ، یه میکروفن کوچک هم از بالا جلوی دهنش تقریبا نصب شده بود ، همه ی گروه نشسته بودن ، ویلون زنا از همه قشنگ تر بودن ، رهبر گروه هم جلوشون ایستاده بود ، یکی از پشت گفت:
- شروع.
صدای تنهای پیانو تو گوشم پیچید ، یه آهنگ ملایم رو می زد ، بعد با صدای نی همراه شد و یه نغمه ی آروم از صدای چندتا زن ، چشمم رو چرخوندم یک سمت سن چندتا دختر رو صندلی نشسته بودن و یه سری میکروفن ایستاده جلوشون بود ، همگی با هم میگفتن:
- لا ، لا لا ، لا ، لالالا ، لالالـا ، لالا ، لا.
صدای پارسا رو شنید که همراه آرتیمان از پشت پرده به روی صحنه میومدن ، آرتیمان یه کاغذ دستش بود ، صدای دخترها هنوز میومد و پارسا می خوند:
شب اومده ، چشم انتظار یارم
عشق اومده ، این عشقو می ستایم
آرتیمان- شب اومده ، چشمام به در کبوده
اشک اومده ، چشم منو ربوده
فریاد اومده ، حنجره خالی کرده
پارسا- صدامو برده ، جنگلو آبی کرده
ریتم یه کم تند تر شد:
دریا و پارسا و آرتیمان- ما که باهم هیچ مشکلی نداشتیم
دخترا- نداشتیم.
دریا و پاسا و آرتیمان- ما که از هم دلخوری ای نداشتیم.
دخترا- نداشتیم.
پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
دریا و پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
آرتیمان- شب اومده ، ستاره چشمک زده
ابر اومده...
یه صدا- استپ.
همه برگشتن سمت صدا ، همونی بود که شروع رو گفته بود:
- خوب نشد ، شما صدات آماده نیست ، یه ساعت دیگه امتحان می کنیم ، فعلا صداتو آماده کن.
پارسا- استراحت.
همگی اومدن پایین ، همه رو با تعجب نگاه می کردم ، دریا اومد سمتم و گفت:
- چطور بود؟
- تا حالا تمرین اینجوری ندیده بودم.
رفتیم و بچه هارو بهم معرفی کرد ، همشون زود جوش و خون گرم بودن ، حدود یه ساعت و نیم گذشت ، آرتیمان رو ندیده بودم ، دریا گفت:
- نوسیکا بریم سر تمرین دوباره.
- الان شروع میشه؟
- آره دیگه. بریم.
رفتم سر صحنه ، اینبار موزیک مثل قبل شروع شد اما هیچ توقفی بینش نداشت ، یه سری پسر هم به گروه های هم خوانی اضافه شده بودن ، دوباره با صدای پیانو دریا شروع شد و بعد:
- لا ، لا لا ، لا ، لالالا ، لالالـا ، لالا ، لا. لا ، لا لا ، لا ، لالالا ، لالالـا ، لالا ، لا.
پارسا- شب اومده ، چشم انتظار یارم
عشق اومده ، این عشقو می ستایم
آرتیمان- شب اومده ، چشمام به در کبوده
اشک اومده ، چشم منو ربوده
فریاد اومده ، حنجره خالی کرده
پارسا- صدامو برده ، جنگلو آبی کرده
دریا و پارسا و آرتیمان- ما که باهم هیچ مشکلی نداشتیم
دخترا- نداشتیم.
دریا و پاسا و آرتیمان- ما که از هم دلخوری ای نداشتیم.
دخترا- نداشتیم.
پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
دریا و پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
آرتیمان- شب اومده ، ستاره چشمک زده
ابر اومده ، بارون بهش سر زده
دختراو پسرا- سرزده.
پارسا- می دونم.
دریا- می دونم.
همشون- می دونم.
پارسا- می دونم دلگیری از دستم
دلت گرفته از کارم ، این حالم
می دونم خیلی غریبه شدم برات
می دونم هیچ اعتمادی نداره به من نگات
آرتیمان- می دونم دوسم نداری ، سخته اما می دونم
می دونم خیال من بوده که تو باهام می مونی ، می دونم
دخترا و پسرا- می دونم خیلی زیادی واسه من
پارسا و آرتیمان- می دونم خیلی زیادی واسه من
پارسا- چشمتو ببند تو ماهم ، عزیزم
که شبا سراغتو از ستاره نگیرم
تو خودت باشی کنارم ، با تو آروم بگیرم
آرتیمان- ما دوتا ، دوتا پرنده ی اسیر روزگار
اول راهه عزیزم ، بال و پرت جون نداره ، من می دونم
دریا و آرتیمان- می دونم خیلی زیادی واسه من
می دونم چشم به راهی واسه من
پارسا- من نیام خودت بیا عاشقونه پرواز کنیم
پا به پای هم بریم پرنده رو آزاد کنیم
این قفس تنگ شده من نفس می خوام
آرتیمان- نفسم ، هم نفسم ، هر نفسم باهام بیا
همگی- نفسم ، هم نفسم ، هر نفسم باهام بیا
نفسم ، هم نفسم ، هر نفسم باهام بیا
و در نهایت با صدای پیانو و ویلون به پایان رسید. من و همه ی کسایی که داشتن گوش می دادن دست زدیم ، واقعا معرکه بود آهنگ ، کلی سوت کشیدم براشون ، آرتیمان لبخند زد بهم ، خلاصه اونا وقت نهارشون شد اما ما نموندیم ، قرار شد که آرتیمان هرروز ساعت نه تا دوازده بره اونجا تا واسه کنسرت تمرین کنن ، کنسرتشون حدود دوماه دیگه توی دبی برگزار میشد ، با آرتیمان از آموزشگاه بیرون رفتیم ، گفتم:
- آرتیمان تو خیلی قشنگ می خونی ، ترکیبت با پارسا عالی بود.
- مرسی عزیزدلم.
- عزیز دلت؟
- پس چیم؟
- همون که گفتی خوب بود.
رفتیم و تو یه رستوران نهار خوردیم ، بعد هم دوباره سوار ماشین آرتیمان شدیم ، آرتیمان من رو به سمت خونم برد ، تو راه گفت:
- نوشیکا ، حالت بهتره؟
- خوب آره ، اگه ببریم پیش میشا بهتر میشم.
- میریم اونجا.
رفت سمت بهشت زهرا ، تو راه دوباره گفت:
- نوشیکا ، آدرین ، بابات... خیلی تنهان ، اونا دوست دارن.
- آرتیمان.
- جانم؟
- تو رو چرا بخشیدم؟
- نمی دونم.
- چون دوست داشتم ، من بابامو دوست دارم؟
- نوشیکا...
- آرتیمان بابام اولین مردی بود که دیدمش ، من دوسش دارم؟ اندازه ی تو دوسش دارم؟
- معلومه که داری ، احمق باباته ، باباته دیوونه.
- اونم منو دوست داره؟
- بیشتر از هر چیزی ، نوشیکا فکر کن یه پدر سالها از بچش محروم باشه ، خیلی براش سخت تر از توئه اون دخترش رو ندید اون همه سال.
- از من که محروم نبود ، بود؟
- نوشیکا حالت خوبه.
- از من... محروم بود؟ نبود... نبود ، ولی چیکار کرد؟ دیدی چیکار کرد؟
جوابم رو نداد ، رسیدیم به بهشت زهرا ، منو برد سر قبر میشا ، نام پدر محمد ، چرا... چرا؟ بالای قبر ایستاده بودم ، آرتیمان با اشک هایی تو چشمش جمع شده بود نشسته بود کنار قبر و با گلا اون رو می شست ، عذاب میشا الان چقدره؟ میشا خواهرم بدترین کارو کردی ، پاهام لرزیدن ، این اولین بار بود که کنار یه قبر نشسته بودم ، صدایی که توی گلوم خفه شده بود رو آزاد کردم و یه جیغ از ته دلم کشیدم ، برام مهم نبود که همه ی نگاه ها به سمتم چرخیدن ، برای آرتیمان هم مهم نبود ، سرم رو روی قبر گذاشتم و آروم شروع به صحبت با میشا کردم:
- خواهری... خواهرم ، خواهرم... آره قشنگ تره اینجوری ، اگه پیش هم بودیم چقدر خوب میشدا ، دوتا دختر شیطون و بازیگوش ، دوتا خواهر شیطون ، کنار هم بودیم ، نه من تنها بودم و نه تو ، ولی مثل اینکه سرنوشت نخواست ، خدا نخواست ، آره خدا ، خالقمون ، خالقی که اونقدر برای من و تو غریبس که احساسش نمی کنیم ، خالقی که اونقدر برای تو بی مفهوم بود که خودکشی کردی ، خالقی که انقدر از خودم دورش کردم که آیه های کوچکترین سوره اش هم از یاد بردم ، من و تو یه مشکل داشتیم ، بی ثباتی ، بی ایمانی ، بی خدایی ، می شنوی؟ صدای دعا میاد ، میشا من و تو چقدر از این کلمه هارو می فهمیم؟ میشا ما کجای کارمون غلط بود؟ چرا یکی نیومد هدایتمون کنه ، خیلی راه هارو رفتما اما مثل اینکه این خدا از همه کارش درست تره ، نه؟ بیا برگردیم ، باهام همراه میشی؟ میای باهام میشا؟ میای دوباره به دنیا بیایم؟
داد زدم: میای؟
آرتیمان- نوشیکا بریم بسته ، حالت خوب نیست.
- آرتیمان... تو نماز بلدی بخونی؟
- آره بلدم.
- به منم یاد میدی؟
- آره حتما ، بیا بریم الان.
از روی زمین بلندم کرد ، توی ماشین بهم یه مسکن با آب معدنی داد ، سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و به خواب رفتم تا رسیدم به خونه.
با لبخند به خودم نگاه کردم ، پیراهن طوسی رنگی پوشیده بودم ، جلوش کوتاه بود و پشتش دنباله داشت ، موهام رو شینیون کرده بودم و یه تاج کوچیک روی سرم گذاشته بودم ، آرایش کاملی داشتم برعکس همیشه سایه هم زده بودم ، سایه ی مشکی و طوسی ، آرایش چشمام تیره بود و من عاشق این آرایش چشم شده بودم ، چشمام بین این آرایش برق می زدند ، ابروهام رو قهوه ای رنگ کرده بودم ، به هرحال از اون نارنجی خیلی بهتر بود ، پوستم رو روشن تر کرده بود و رژگونه پرنگ کرم قهوه ای نارنجی زده بود برام و لب هام رو هم رژلب نارنجی رنگ زدم و روش یه برق لب ، چند بار پلک زدم ، کفش های پاشنه بلند مشکی رو پام کردم و به پاهای لاغر و سفیدم نگاه کردم ، مانتوی سفید رنگ بلند رو روش پوشیدم و یه شال حریر سبز رنگ ، که به رنگ چشمام می خورد سرم کردم ، از پله ها پایین رفتم ، بابام منتظر بود ، گفت:
- اومدی دخترم.
- بله بابا بریم.
- خیلی خوشکل شدی.
- مرسی ، شماهم جذاب شدین.
از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین بابا شدیم ، حرکت کرد ، گفتم:
- بابا... اگه میشه زود پانشین بریم ، من محبوبه رو خیلی دوست دارم ، می خوام تا آخر عروسیش باشم ، آخه تنها دخترخالشم من.
- باشه بابا ، خیالت راحت.
- ممنون.
رسیدیم به باغ ، عروسی فامیل های ما اکثرا تو باغ بود چون می خواستن عروسی قاطی باشه ، از ماشین پیاده شدیم ، کنار بابا به سمت باغ رفتیم ، عروس و داماد داشتن عقد می کردند ، سریع خودم رو رسوندم پای سفره با همون مانتو و شال ، فقط شالم از سرم افتاد رو شونم ، عروس بله رو گفت ، کلی دست زدیم ، با دور و بریامون سلام و علیک کردیم ، کادو رو از بابا گرفتم و بعد از کادو دادن نزدیک های عروس و داماد جلو رفتم و سکه رو بهشون دادم ، کلی تشکر کردن دوتاشون ، داماد خیلی خوش تیپ بود ، یعنی جذاب بود ، چشم هاش قهوه ای رنگ بود و موهاش یکم بور بود ، محبوبه هم خیلی خوشکل شده بود ، محبوبه هم چشم هاش قهو ای بود و موهای مشکی رنگ داشت ، یه تور بلند هم لباس عروسش داشت که خیلی قشنگ ترش کرده بود ، دوسش داشتم محبوبه رو ، خیلی مظلوم بود صورتش ، آدم دلش می سوخت براش ، گفت:
- وای نوشیکا قربونت برم خیلی خوش حال شدم اومدی.
- غلط کردی ، فکر کردی نمیام؟ چقدر ناز شدی محبوبه.
- میسی ، میسی.
رفتیم توی تالار ، داشتن با عروس و داماد عکس می گرفتن ، ما هم رفتیم تا باهاشون عکس بندازیم ، من و بابا باهم وایستادیم کنارشون و عکس گرفتیم با دوربین خودم ، تازه عکس مجانی هم می گرفتن ، قرار شد یه عکس دوتایی بگیریم و یه عکس هم من تکی بندازم ، با دستور خانمه ، من روی صندلی نشستم و بابا هم پشتم وایستاد ، خیلی عکسمون قشنگ شد ، به منم گفت یه وری وایستم تا عکس بگیرم ، عکس تکی من هم خیلی قشنگ شد ، بعدش هم نشستیم یه جا و ازمون پذیرایی کردن ، خاله زیبا رو دیدم ، قربونش برم یکم شکسته شده بود ، رفتم سمتش ، یه پیراهن مشکی و سفید پوشیده بود ، منو دید ، بغلم کرد و گفت:
- خوبی خاله؟ خوبی عزیزم.
- شما خوبی خاله جون؟
- خوبم.
- مبارک باشه عروسی ، بابا چه دامادی به هم زدینا.
- آره دیگه اینجوریه خاله.
- قربونت برم خاله چقدر دلم تنگ شده بود براتون.
- دل منم خیلی تنگ شد خاله.
- ملیحه کجاست؟
- پیش محبوبه س اوناهاش.
- دوست دارم خاله.
اینو گفتم و رفتم سمت عروس ، ملیحه کنارش بود ، یه پیرهن بلند بنفش رنگ بلند پوشیده بود که زیر سینش گل های ریز داشت ، رو موهاش هم یه گل بزرگ بنفش رنگ گذاشته بود ، محبوبه دو سال و ملیحه یه سال ازم کوچکتر بودن ، ملیحه رو بغلش کردم و گفتم:
- چه ناز شدی تو.
- مرسی عزیزم ، خودتم ناناز شدی.
- مرسی دختر خاله.
محبوبه- نوشیکا می خوای یه چیزی نشونت بدم؟
- هوم؟ چی؟
بلند شد ، ملیحه گفت:
- محبوبه عروسی امشب بیخیال حالا.
- نه باید بهش نشون بدم.
دستم رو گرفت و گفت:
- می خوای یه لیلی و مجنون واقعی بهت نشون بدم؟
- آره ، آره ، دوست دارم.
منو برد سمت یه زن و شوهر که یه دختر بچه هم داشتن ؟، همین طور که می رفتیم گفت:
- ببین اینا خیلی عاشقنا.
- چه خوب...
رسیدیم بهشون ، دختره سلام کرد ، جوابش رو دادم ، با تعجب نگام می کرد ، آدم چه آرامشی می گرفت تو یکی از چشمای این دختره ، انگار از ساحل چشماش ، موج آرامش رو به سمت آدم پرواز می داد...
- کی بود؟
- دریا.
- چی.. چیکار داشت؟
- زنگ زد بگه واسه کنسرتشون خواننده می خوان ، از من دعوت کرد.
- با چه رویی زنگ زده به تو؟
- نوشیکا.
- نه... نوشیکا نداره ، یعنی چی؟
- نوشیکا ، دریا الان ازدواج کرده ، بچه داره ، منم دیگه احساسی بهش ندارم.
- حالا می خوای قبول کنی؟
- می خوای بریم اونجا؟
- حتما.
صبحانه خوردیم و دوتایی رفتیم سمت جایی که آرتیمان می دونست ، یه آموزشگاه موسیقی بود ، از پله ها رفتیم بالا ، اولین کسی که دیدم دریا بود ، دورش یه سری جوان و نوجوان بودن ، یه دختر از ته راهرو میومد داد زد:
- دریا جون؟
- جانم؟
و برگشت سمت صدا و گفت:
- شانیسا جان چیه؟
- یاسی جون کارتون داره.
- الان میام.
چشمش افتاد به ما ، بهمون نزدیک شد و گفت:
- سلام.
دستش رو سمتم دراز کرد ، جواب سلامش رو دادم و باهاش دست دادم ، گفت:
- خوش اومدی.
- ممنون.
رو به آرتیمان کرد و گفت:
- شماهم خوش اومدین.
- ممنون.
- اِم... پارسا تو اتاقشه ، یه لحظه...
و بعد داد زد:
- یاسی؟
یه دختر بامزه هم سن و سال های دریا ، با موهای قهوه ای روشن ، چشم هایی قوه ای اما قهوه ای روشن ، بینی متناسب و لب های گوشتی اومد ، تپل و سفید بود ، گفت:
- جانم دریا؟
- یاسی آرکا کجاست؟
- تو اتاق پیش پارسا.
- میری بیاریش بیرون؟ می خوان برن تو با اجازه.
رو به ما کرد و گفت:
- سلام.
- سلام.
آرتیمان- سلام.
دریا- یاسمن دوستم ، ایشونم نوشیکا هستن ، درسته؟
- بله.
دریا- آرتیمانم که می شناسی.
یاسمن- البته.
دریا- ببخشید اینجا یکم شلوغه همه چی در همه ، معذرت می خوام ، یاسی داری میری به ساسانم بگو بی زحمت.
یاسمن- باشه.
یاسمن رفت ، دور و برم رو نگاه می کردم ، یهو چشم به هیلدا افتاد ، رو به آرتیمان گفتم:
- آرتیمان این هیلدائه؟
- آره هیلدا منشی اینجائه دیگه.
- خوب الان ضایع ست که ما با هم اومدیم.
- اشکال نداره ، دوستیم دیگه.
- باشه.
رفتیم و به هیلدا سلام کردیم ، چند ثانیه بعد یاسمن با یه پسر بچه ی خیلی خوشکل از راهرو بیرون اومد ، بچهه چشم های سبز ررنگ داشت با موهای قهوه ای خیلی ناز بود ، ته چهره اش به دریا می خورد اما فکر کنم شبیه باباش باشه ، دریا کنارمون وایستاده بود ، یاسمن گفت:
- کلی غر زد ، میگه آرمینا کجاست ، راستی دریا آرمینا کجاست؟
- خونه ی مامانه. خوب آرتیمان بریم.
آرتیمان- باشه.
- آرمینا دخترتونه؟
دریا- آره.
- چه اسم های جالبی.
- آره والا اسم های عجق وجق ، من که اصلا نمی دونستم این اسما چیه همین جوری پیدا شد یهو ، اسم شماهم تا حالا نشنیده بودم.
- آره کمیابن این اسما ، چند سالشه پسرتون؟
- آرکا سه سالشه ، آرمینا هم یه سال.
- ماشالا چه خوشکله.
- به من نرفته که...
یه لحظه حرفش رو قطع کرد و به آرتیمان نگاه کرد ، من هم همینطور دیدم آرتیمان با یه لبخند داره نگاش می کنه ، ادامه داد:
- به باباش رفته ولی دخترم رو همه میگن شبیه منه. بذار عکسشو دارم.
و بعد گوشیش رو دراورد و عکس یه دختر کوچولو خیلی ناز رو بهم نشون داد ، دختره هم چشم هاش سبز بود اما موهای طلایی رنگ داشت ، کپ خود دریا بود.
هیلدا- دریا ، آقای تهرانی منتظرن.
دریا- وای راست میگی بریم.
یهو یه دختره با یه پسر کوچیک از در اومد تو ، دختره چشم هایمشکی داشت و موهاش رو بلند کرده بود ، پسربچه هم که تو بغلش بود چشم و موهای مشکی رنگ داشت ، دریا گفت:
- وای زن داداش ، سلام ، چه بی خبر.
- سلام دریا ، دیگه اومدم تمام شه ، سه هفته اس می خوام بیام پیشت.
- خوش اومدی.
رو به ما کرد و گفت:
- زن داداشم ، شادی ، آرتیمان و نوشیکا.
- خوشبختم.
شادی- همچنین.
آرتیمان- آرین ازدواج کرد؟
دریا- آره دیگه ، آرمینم که عزیز دل عمه س. بریم دیگه. شادی برو پیش سلما ما هم میایم.
سه تایی رفتیم سمت یه اتاق توی راهرو ، دریا در زد و بعد وارد شدیم ، وااااااااااااو این پارسائه؟ خیلی خوشکله ، چه خوش تیپه این یارو ، چشم های سبز رنگ داشت با موهای قهوه ای ، خیلی استایل صورتش رو دوست دارم ، خوشم اومد از قیافش ولی خوب در حدی نیست که به آرتیمان ترجیح داده بشه ، دریای خر ، هوی نوشیکا عشق مگه قیافه حالیشه؟
پارسا- خوش اومدین.
از پشت میزش بلند شد ، یه مدت به آرتیمان نگاه کرد ، آرتیمان دستش رو دراز کرد ، دست آرتیمان رو نگرفت ، از پشت میزش بلند شد ، دست آرتیمان رو هوا خشک شد ، دستش رو گرفت و بغلش کرد ، آرتیمان هم دستش رو روی شونه هاش گذاشت ، به هم دیگه لبخند زدند ، پارسا گفت:
- خوش اومدی دوست قدیمی.
آرتیمان لبخندش رو پررنگ تر کرد ، اومد رو به روی من:
- خوش اومدین.
دست دادیم ، گفتم:
- نوشیکام.
- پارسا ، خوش بختم.
- همچنین.
چه عجیبن اینا ، زنه به آرتیمان دست نداد ، شوهره ولی به من دست داد ، غلط می کرد می خواست به آرتیمان دست بده.
دریا- نوشیکا می خوای ما بریم بیرون با بقیه آشنا شی؟
- آره ، باشه.
رفتیم بیرون ، منو برد تو اتاق کناری اتاق بفلی پارسا ، یه اتاق بود با میز درست مثله اتاق پارسا ، گفت:
- قبلا اینجا تدریس می کردم.
- الان تدریس نمی کنی؟
- چرا ولی فقط پیانو.
- شما تو گروهم هستی؟
- آره پیانیست گروهم ، بعضی موقع هام که می خونم با گروه ، پارسا خواننده گروهه ، یه هم خون می خواست ، من آرتیمان رو پیشنهاد کردم.
- خوب کردی.
- دیدی گفتم دوسش داری.
- هان؟ چی؟
- هیچی ، خوش بخت شین ، قدرشو بدون ، دوسش داشته باش ، وقتی که تونست دلشو بهت بسپاره یعنی خیلی براش عزیز بودی.
- دریا تو یه مدلی حرف می زنی ، یه جوریی آدم دلش می خواد باهات حرف بزنه.
- بگو نوشیکا جونم ، بگو عزیزم ، من راز دارم.
- دریا...
سکوت کردم و چند دقیقه بعد از سکوت ادامه دادم:
- تو اگه بفهمی تو تمام زندگیت ، یعنی تو تمام مدتی که به یکی نیاز داشتی تا تنهایی هات رو پر کنه یه خواهر داشتی ، یه خواهر دوقلو ، با خلق و خوی خودت ، با ظاهر خودت ، با...
اشک هام هوس سرسره بازی کردند و چندتاییشون باریدن ، ادامه دادم:
- یکی که می تونست تنهایی هاتو پر کنه ، اینو می فهمیدی ولی زمانی که... وقتی که خواهرت مرده بود یعنی نبود ، اصلا نبود... چی کار می کردی؟
- تو این اتفاق برات افتاده؟
- میشا خواهر من بوده.
- چی؟
- میشا خواهرم بوده.
- شماها از کجا می دونید؟
- تو می دونستی؟
- نه... اما می دونستم که میشا یه خواهر داره.
- از کجا؟
- اِم... می دونی... خوب... مینا جون بهم گفته بودن.
- یعنی چی؟
- خوب من با مینا جون دوست بودم ، حرفاشون رو بهم می گفتن اما بعد میشا دیگه ندیدمشون.
- خدایا... از این داستان خوشم نمیاد.
بلند شد ، بغلم کرد و گفت:
- مطمئن باش ، هیچ وقت عشق ناامیدت نمیکنه. ببین تازه اولشه دیوونه ، صبر کن ، خیلی شیرینه ، به خدا شیرینه ، خیلی.
- مرسی که گوش دادی.
- قربونت برم راحت باش باهام.
- سرت درد اومد.
- نه...
در اتاق باز شد و پارسا تو چارچوب بود ، دریا گفت:
- آقای تهرانی حرف می زدیم.
- ببخشید اما مهم بود. تشریف بیارید تمرین.
- چشم اومدیم. بریم نوشیکا.
چقدر از جو اونجا خوشم اومد همه باهم دوست بودن ، همشون هم جوون بودن و باهم صمیمی بودن ، رفتیم تو یه سالن بزرگ ، اینجا از کجا پدید اومد؟چقدر بزرگه. همه نشسته بودن سرجاهاشون ، دریا به من گفت:
- من میرم رو صحنه ، فعلا عزیزم.
- برو خوشحال شدم.
رفت و جای پیانیست گروه نشست ، یه میکروفن کوچک هم از بالا جلوی دهنش تقریبا نصب شده بود ، همه ی گروه نشسته بودن ، ویلون زنا از همه قشنگ تر بودن ، رهبر گروه هم جلوشون ایستاده بود ، یکی از پشت گفت:
- شروع.
صدای تنهای پیانو تو گوشم پیچید ، یه آهنگ ملایم رو می زد ، بعد با صدای نی همراه شد و یه نغمه ی آروم از صدای چندتا زن ، چشمم رو چرخوندم یک سمت سن چندتا دختر رو صندلی نشسته بودن و یه سری میکروفن ایستاده جلوشون بود ، همگی با هم میگفتن:
- لا ، لا لا ، لا ، لالالا ، لالالـا ، لالا ، لا.
صدای پارسا رو شنید که همراه آرتیمان از پشت پرده به روی صحنه میومدن ، آرتیمان یه کاغذ دستش بود ، صدای دخترها هنوز میومد و پارسا می خوند:
شب اومده ، چشم انتظار یارم
عشق اومده ، این عشقو می ستایم
آرتیمان- شب اومده ، چشمام به در کبوده
اشک اومده ، چشم منو ربوده
فریاد اومده ، حنجره خالی کرده
پارسا- صدامو برده ، جنگلو آبی کرده
ریتم یه کم تند تر شد:
دریا و پارسا و آرتیمان- ما که باهم هیچ مشکلی نداشتیم
دخترا- نداشتیم.
دریا و پاسا و آرتیمان- ما که از هم دلخوری ای نداشتیم.
دخترا- نداشتیم.
پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
دریا و پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
آرتیمان- شب اومده ، ستاره چشمک زده
ابر اومده...
یه صدا- استپ.
همه برگشتن سمت صدا ، همونی بود که شروع رو گفته بود:
- خوب نشد ، شما صدات آماده نیست ، یه ساعت دیگه امتحان می کنیم ، فعلا صداتو آماده کن.
پارسا- استراحت.
همگی اومدن پایین ، همه رو با تعجب نگاه می کردم ، دریا اومد سمتم و گفت:
- چطور بود؟
- تا حالا تمرین اینجوری ندیده بودم.
رفتیم و بچه هارو بهم معرفی کرد ، همشون زود جوش و خون گرم بودن ، حدود یه ساعت و نیم گذشت ، آرتیمان رو ندیده بودم ، دریا گفت:
- نوسیکا بریم سر تمرین دوباره.
- الان شروع میشه؟
- آره دیگه. بریم.
رفتم سر صحنه ، اینبار موزیک مثل قبل شروع شد اما هیچ توقفی بینش نداشت ، یه سری پسر هم به گروه های هم خوانی اضافه شده بودن ، دوباره با صدای پیانو دریا شروع شد و بعد:
- لا ، لا لا ، لا ، لالالا ، لالالـا ، لالا ، لا. لا ، لا لا ، لا ، لالالا ، لالالـا ، لالا ، لا.
پارسا- شب اومده ، چشم انتظار یارم
عشق اومده ، این عشقو می ستایم
آرتیمان- شب اومده ، چشمام به در کبوده
اشک اومده ، چشم منو ربوده
فریاد اومده ، حنجره خالی کرده
پارسا- صدامو برده ، جنگلو آبی کرده
دریا و پارسا و آرتیمان- ما که باهم هیچ مشکلی نداشتیم
دخترا- نداشتیم.
دریا و پاسا و آرتیمان- ما که از هم دلخوری ای نداشتیم.
دخترا- نداشتیم.
پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
دریا و پارسا- ما که کنار هم پر امیدیم.
دخترا- امیدیم.
آرتیمان- شب اومده ، ستاره چشمک زده
ابر اومده ، بارون بهش سر زده
دختراو پسرا- سرزده.
پارسا- می دونم.
دریا- می دونم.
همشون- می دونم.
پارسا- می دونم دلگیری از دستم
دلت گرفته از کارم ، این حالم
می دونم خیلی غریبه شدم برات
می دونم هیچ اعتمادی نداره به من نگات
آرتیمان- می دونم دوسم نداری ، سخته اما می دونم
می دونم خیال من بوده که تو باهام می مونی ، می دونم
دخترا و پسرا- می دونم خیلی زیادی واسه من
پارسا و آرتیمان- می دونم خیلی زیادی واسه من
پارسا- چشمتو ببند تو ماهم ، عزیزم
که شبا سراغتو از ستاره نگیرم
تو خودت باشی کنارم ، با تو آروم بگیرم
آرتیمان- ما دوتا ، دوتا پرنده ی اسیر روزگار
اول راهه عزیزم ، بال و پرت جون نداره ، من می دونم
دریا و آرتیمان- می دونم خیلی زیادی واسه من
می دونم چشم به راهی واسه من
پارسا- من نیام خودت بیا عاشقونه پرواز کنیم
پا به پای هم بریم پرنده رو آزاد کنیم
این قفس تنگ شده من نفس می خوام
آرتیمان- نفسم ، هم نفسم ، هر نفسم باهام بیا
همگی- نفسم ، هم نفسم ، هر نفسم باهام بیا
نفسم ، هم نفسم ، هر نفسم باهام بیا
و در نهایت با صدای پیانو و ویلون به پایان رسید. من و همه ی کسایی که داشتن گوش می دادن دست زدیم ، واقعا معرکه بود آهنگ ، کلی سوت کشیدم براشون ، آرتیمان لبخند زد بهم ، خلاصه اونا وقت نهارشون شد اما ما نموندیم ، قرار شد که آرتیمان هرروز ساعت نه تا دوازده بره اونجا تا واسه کنسرت تمرین کنن ، کنسرتشون حدود دوماه دیگه توی دبی برگزار میشد ، با آرتیمان از آموزشگاه بیرون رفتیم ، گفتم:
- آرتیمان تو خیلی قشنگ می خونی ، ترکیبت با پارسا عالی بود.
- مرسی عزیزدلم.
- عزیز دلت؟
- پس چیم؟
- همون که گفتی خوب بود.
رفتیم و تو یه رستوران نهار خوردیم ، بعد هم دوباره سوار ماشین آرتیمان شدیم ، آرتیمان من رو به سمت خونم برد ، تو راه گفت:
- نوشیکا ، حالت بهتره؟
- خوب آره ، اگه ببریم پیش میشا بهتر میشم.
- میریم اونجا.
رفت سمت بهشت زهرا ، تو راه دوباره گفت:
- نوشیکا ، آدرین ، بابات... خیلی تنهان ، اونا دوست دارن.
- آرتیمان.
- جانم؟
- تو رو چرا بخشیدم؟
- نمی دونم.
- چون دوست داشتم ، من بابامو دوست دارم؟
- نوشیکا...
- آرتیمان بابام اولین مردی بود که دیدمش ، من دوسش دارم؟ اندازه ی تو دوسش دارم؟
- معلومه که داری ، احمق باباته ، باباته دیوونه.
- اونم منو دوست داره؟
- بیشتر از هر چیزی ، نوشیکا فکر کن یه پدر سالها از بچش محروم باشه ، خیلی براش سخت تر از توئه اون دخترش رو ندید اون همه سال.
- از من که محروم نبود ، بود؟
- نوشیکا حالت خوبه.
- از من... محروم بود؟ نبود... نبود ، ولی چیکار کرد؟ دیدی چیکار کرد؟
جوابم رو نداد ، رسیدیم به بهشت زهرا ، منو برد سر قبر میشا ، نام پدر محمد ، چرا... چرا؟ بالای قبر ایستاده بودم ، آرتیمان با اشک هایی تو چشمش جمع شده بود نشسته بود کنار قبر و با گلا اون رو می شست ، عذاب میشا الان چقدره؟ میشا خواهرم بدترین کارو کردی ، پاهام لرزیدن ، این اولین بار بود که کنار یه قبر نشسته بودم ، صدایی که توی گلوم خفه شده بود رو آزاد کردم و یه جیغ از ته دلم کشیدم ، برام مهم نبود که همه ی نگاه ها به سمتم چرخیدن ، برای آرتیمان هم مهم نبود ، سرم رو روی قبر گذاشتم و آروم شروع به صحبت با میشا کردم:
- خواهری... خواهرم ، خواهرم... آره قشنگ تره اینجوری ، اگه پیش هم بودیم چقدر خوب میشدا ، دوتا دختر شیطون و بازیگوش ، دوتا خواهر شیطون ، کنار هم بودیم ، نه من تنها بودم و نه تو ، ولی مثل اینکه سرنوشت نخواست ، خدا نخواست ، آره خدا ، خالقمون ، خالقی که اونقدر برای من و تو غریبس که احساسش نمی کنیم ، خالقی که اونقدر برای تو بی مفهوم بود که خودکشی کردی ، خالقی که انقدر از خودم دورش کردم که آیه های کوچکترین سوره اش هم از یاد بردم ، من و تو یه مشکل داشتیم ، بی ثباتی ، بی ایمانی ، بی خدایی ، می شنوی؟ صدای دعا میاد ، میشا من و تو چقدر از این کلمه هارو می فهمیم؟ میشا ما کجای کارمون غلط بود؟ چرا یکی نیومد هدایتمون کنه ، خیلی راه هارو رفتما اما مثل اینکه این خدا از همه کارش درست تره ، نه؟ بیا برگردیم ، باهام همراه میشی؟ میای باهام میشا؟ میای دوباره به دنیا بیایم؟
داد زدم: میای؟
آرتیمان- نوشیکا بریم بسته ، حالت خوب نیست.
- آرتیمان... تو نماز بلدی بخونی؟
- آره بلدم.
- به منم یاد میدی؟
- آره حتما ، بیا بریم الان.
از روی زمین بلندم کرد ، توی ماشین بهم یه مسکن با آب معدنی داد ، سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و به خواب رفتم تا رسیدم به خونه.
با لبخند به خودم نگاه کردم ، پیراهن طوسی رنگی پوشیده بودم ، جلوش کوتاه بود و پشتش دنباله داشت ، موهام رو شینیون کرده بودم و یه تاج کوچیک روی سرم گذاشته بودم ، آرایش کاملی داشتم برعکس همیشه سایه هم زده بودم ، سایه ی مشکی و طوسی ، آرایش چشمام تیره بود و من عاشق این آرایش چشم شده بودم ، چشمام بین این آرایش برق می زدند ، ابروهام رو قهوه ای رنگ کرده بودم ، به هرحال از اون نارنجی خیلی بهتر بود ، پوستم رو روشن تر کرده بود و رژگونه پرنگ کرم قهوه ای نارنجی زده بود برام و لب هام رو هم رژلب نارنجی رنگ زدم و روش یه برق لب ، چند بار پلک زدم ، کفش های پاشنه بلند مشکی رو پام کردم و به پاهای لاغر و سفیدم نگاه کردم ، مانتوی سفید رنگ بلند رو روش پوشیدم و یه شال حریر سبز رنگ ، که به رنگ چشمام می خورد سرم کردم ، از پله ها پایین رفتم ، بابام منتظر بود ، گفت:
- اومدی دخترم.
- بله بابا بریم.
- خیلی خوشکل شدی.
- مرسی ، شماهم جذاب شدین.
از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین بابا شدیم ، حرکت کرد ، گفتم:
- بابا... اگه میشه زود پانشین بریم ، من محبوبه رو خیلی دوست دارم ، می خوام تا آخر عروسیش باشم ، آخه تنها دخترخالشم من.
- باشه بابا ، خیالت راحت.
- ممنون.
رسیدیم به باغ ، عروسی فامیل های ما اکثرا تو باغ بود چون می خواستن عروسی قاطی باشه ، از ماشین پیاده شدیم ، کنار بابا به سمت باغ رفتیم ، عروس و داماد داشتن عقد می کردند ، سریع خودم رو رسوندم پای سفره با همون مانتو و شال ، فقط شالم از سرم افتاد رو شونم ، عروس بله رو گفت ، کلی دست زدیم ، با دور و بریامون سلام و علیک کردیم ، کادو رو از بابا گرفتم و بعد از کادو دادن نزدیک های عروس و داماد جلو رفتم و سکه رو بهشون دادم ، کلی تشکر کردن دوتاشون ، داماد خیلی خوش تیپ بود ، یعنی جذاب بود ، چشم هاش قهوه ای رنگ بود و موهاش یکم بور بود ، محبوبه هم خیلی خوشکل شده بود ، محبوبه هم چشم هاش قهو ای بود و موهای مشکی رنگ داشت ، یه تور بلند هم لباس عروسش داشت که خیلی قشنگ ترش کرده بود ، دوسش داشتم محبوبه رو ، خیلی مظلوم بود صورتش ، آدم دلش می سوخت براش ، گفت:
- وای نوشیکا قربونت برم خیلی خوش حال شدم اومدی.
- غلط کردی ، فکر کردی نمیام؟ چقدر ناز شدی محبوبه.
- میسی ، میسی.
رفتیم توی تالار ، داشتن با عروس و داماد عکس می گرفتن ، ما هم رفتیم تا باهاشون عکس بندازیم ، من و بابا باهم وایستادیم کنارشون و عکس گرفتیم با دوربین خودم ، تازه عکس مجانی هم می گرفتن ، قرار شد یه عکس دوتایی بگیریم و یه عکس هم من تکی بندازم ، با دستور خانمه ، من روی صندلی نشستم و بابا هم پشتم وایستاد ، خیلی عکسمون قشنگ شد ، به منم گفت یه وری وایستم تا عکس بگیرم ، عکس تکی من هم خیلی قشنگ شد ، بعدش هم نشستیم یه جا و ازمون پذیرایی کردن ، خاله زیبا رو دیدم ، قربونش برم یکم شکسته شده بود ، رفتم سمتش ، یه پیراهن مشکی و سفید پوشیده بود ، منو دید ، بغلم کرد و گفت:
- خوبی خاله؟ خوبی عزیزم.
- شما خوبی خاله جون؟
- خوبم.
- مبارک باشه عروسی ، بابا چه دامادی به هم زدینا.
- آره دیگه اینجوریه خاله.
- قربونت برم خاله چقدر دلم تنگ شده بود براتون.
- دل منم خیلی تنگ شد خاله.
- ملیحه کجاست؟
- پیش محبوبه س اوناهاش.
- دوست دارم خاله.
اینو گفتم و رفتم سمت عروس ، ملیحه کنارش بود ، یه پیرهن بلند بنفش رنگ بلند پوشیده بود که زیر سینش گل های ریز داشت ، رو موهاش هم یه گل بزرگ بنفش رنگ گذاشته بود ، محبوبه دو سال و ملیحه یه سال ازم کوچکتر بودن ، ملیحه رو بغلش کردم و گفتم:
- چه ناز شدی تو.
- مرسی عزیزم ، خودتم ناناز شدی.
- مرسی دختر خاله.
محبوبه- نوشیکا می خوای یه چیزی نشونت بدم؟
- هوم؟ چی؟
بلند شد ، ملیحه گفت:
- محبوبه عروسی امشب بیخیال حالا.
- نه باید بهش نشون بدم.
دستم رو گرفت و گفت:
- می خوای یه لیلی و مجنون واقعی بهت نشون بدم؟
- آره ، آره ، دوست دارم.
منو برد سمت یه زن و شوهر که یه دختر بچه هم داشتن ؟، همین طور که می رفتیم گفت:
- ببین اینا خیلی عاشقنا.
- چه خوب...
رسیدیم بهشون ، دختره سلام کرد ، جوابش رو دادم ، با تعجب نگام می کرد ، آدم چه آرامشی می گرفت تو یکی از چشمای این دختره ، انگار از ساحل چشماش ، موج آرامش رو به سمت آدم پرواز می داد...