24-07-2013، 0:37
خلاصه: اینجا خبری از موهای طلایی و چشمای رنگی نیست...
خبری از هیکل بی نقص و خبری از ویلای شمال و خبری از مامان بابای مهربون
نیست... خیلی از عشقا دروغی ان... ولی ما هنوز عشق ناب داریم... عشقی که
از خواهش تن بگذره... بازم دختر مون غش غشی نیست... خيلى قويه... خيلى
مهربونه ولى خودشو سنگ دل نشون ميده... بازم دختر قصه مون خیلی درد تو
زندگی ش داره ولی بی خیاله... چون مجبوره... خیلی حرفا داره... بیشتر از
من... بیشتر از تو... ولی به یه زبون دیگه میگه... به زبون بی خیالی... اما یه
درد مشترک با من و تو داره... اونم از بدجنسی آدما بدش میاد...
به حرف مردم اهمیتی نمیده... دختر قصه مون با اینکه نمی خواد،اما یه اسم
روشه... اسمی که زندگی شو عوض کرده... نمی خواد این جوری باشه... نمی
خواد تن فروشی کنه... و این کارم نمی کنه... ولی این اسم روشه... دختر
خراب... و یه اسم بدتر... که آزارش میده... که بهش می فهمونه نمی دونه پدر و
مادرش کین... حروم زاده..
نیک نام من؟! چی کار میکنی دخی؟!
اين روز سگى تولدم بود... رها اومده بود كه باهم جشن بگيريم... اين سوداى
گور به گورى م نميدونم كجاست!
با حرص کیفمو پرت کردم رو زمین وشالمو انداختم رو کیفم... دکمه های مانتوی
رنگ و رو رفته مو همونطور که غر میزدم باز کردم: صد بار بت گفتم اسم مزخرف
منو مزخرف ترش نکن... حرف تو گوشت نمیره که...
رفت سمت یخچال کهنه ی توی آشپزخونه و گفت: باز کدوم سگى گازت گرفته
که اینجوری هار شدی؟!
دکمه هام حالا دیگه باز شده بود... مانتومو کندم و انداختم رو زمین و پامو
محکم روش کوبیدم: آخرم نتونستم یه مانتو بخرم... جر خورده این بی صاحاب
دیگه...
یه لیوان آب ریخت و بدون اینکه بهم تعارف کنه ازش خورد...
- سر قبرت نمی تونی یه تعارف کنی؟!
خندید: جون رها بگو بینم باز چی شده؟!
نفسمو با حرص دادم بیرون: اخراج...
آّب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد: چی؟!
- مرگ و چی؟! میگم اخراج شدم... همه ش تقصیر اون پسره ی ک... يه!
یکم دیگه آب خورد: بی تربیت!
دستمو رو هوا تکون دادم: قربون تربیتت! میدونی الآن سگم پس بی خیال من
شو...
رها: اى بابا... مى خواستيم جشن بگيريما!
رفتم تو اتاقو گفتم: اون سودای گور به گوری کجاست؟!
از همونجا داد زد: رفته نگین بکاره به دندونش...
همونطور که غر غر می زدم سعی کردم به اینکه چرا اخراج شدم فکر نکنم وبه
این فکر کنم که سودا چرا الکی خوشه؟! یه تاپ سفید... فقط همینو داشتم و یه
مشکیش که باهم خریده بودمشون... پوشیدم و رفتم تو جایی که مثلا بهش
می گفتیم هال... رها هنوز تو آشپزخونه نمی دونم چه جونی میداد... رفتم و در
یخچالو که همه ش زنگ زده بودو باز کردم... لعنتی... این که از جیب منم خالی
تره... برهوت!!!
رها پشت گاز بود...
- چی درست میکنی؟!
- زرشک پلو با مرغ... خب معلومه اُملت دیگه...
پوفی کردم: من دلم مرغ میخواد...
قاشقو کنار تابه کوبید: گرونه عزیزم... گرونه... فكر جيبت باش... والا...
- تو دیگه غمت چیه؟!
خندید: چه مى دونم والا... تو رو مى بينم ياد غم و غصه هام مى افتم...
همونجا گوشه ی دیوار به حساب آَشپزخونه که کاشی هاش یکی در میون کنده
شده بود نشستم و گفتم: مى دونم... ولی بی خیال... این همه غصه خوردیم
چی شد؟! از فردا می افتم دنبال یه کار دیگه...
می دونستم دارم زر زیادی میزنم... کار کجا بود؟! همینم با بدبختی گیر آورده
بودم... دستمو مشت کردم... چقدر دلم میخواست اون پسره ی شارلاتانو خفه
ش کنم...
تو خیالم غرق بودم که با صدایی ازجام تکون خوردم... صدای زنگ بود... پا شدم
و رفتم و درو باز کردم... سودا با خنده اومد تو...
- نیشتو ببند بینم... میخوای نگین تو نشون بدی؟!
صورتشو کج کرد که نگین دندونش بهتر معلوم شه...
سودا: بد کاشتش... بینی م بهتر بود...
- برو بابا دلت خوشه...
با خنده دستاشو وا کرد: این روزای سگی هم تموم میشه... ولش بابا...
از کاراش خنده م گرفت... هر سه تامون با اینکه همیشه مشکلای خاص
خودمونو داشتیم ولی همیشه همدیگرو خوشحال می کردم... حتی شده
باحرفامون...
رها: بیاین غذای سرآشپز آماده س...
سودا: چی واسمون درست کردی سرآشپز؟!
رها: گوجه فرنگی لهيده ى بو گرفته با تخم مرغ های سوخته همراه با روغن
مونده...
سودا خندید: چه شود؟!
رها: همینم از سرتون زیاده... نیک نام؟؟؟؟!
چشامو چرخوندم: نیک نام و مرض...
سودا مانتوشو کند: هونام اون کولرو بزن پختم گرمی...
خندیدم و پنکه ی داغونی که داشتمو روشن کردم... گردنش نمی چرخید و ثابت
بود... سودا جلوش نشست و سرشو برد جلو... چون باد پنکه مستقیم رو
صورتش بود صداش مرتعش شده بود:
- هونام؟! هوووووووووووونام؟!
- مرگ هونام... برو كنار بزار باد بیاد...
سودا: اسمت باحاله... وقتی تو پنکه میگم صدام باحال میشه...
به چرت و پرتای سودا اهمیتی ندادم و چون گشنه م بود رفتم پیش رها و
نشستم پای سفره... یه تیکه نون برداشتم و زدم تو املت و انداختم تو دهنم...
نفس صدا داری کشیدم که رها گفت: بد مزه س؟!
- مگه املتو چطوری درست میکنن که بدمزه یا خوشمزه بشه؟! دارم نون خشک
سق می زنم دیگه...
رها لباشو جمع کرد: هونامی... خودتو ناراحت نکن... بابا یه کار دیگه پیدا
میشه...
خندیدم: آره... میتونم برم قبر بکنم یا مرده بشورم...
سودا اومد پیشمون: امروز کی پایه ی سینماست؟!
من و رها خندیدیم و سر تکون دادیم...
سودا: چیه باو؟! هونام خانوم مثلا تولدته... خوش باش دو روز دنیا رو...
- بله اگه پول باشه منم بلدم خوش باشم...
سودا بی تفاوت گفت: من که بهت میگم بیا...
میون حرفش اومدم: سودا تمومش کن...
سودا: من هر شب واست دعا می کنم یکی پیدا شه یه ارثی واست بزاره... چه
میدونم ننه بزرگی... بابا بزرگی... عمویی... خاله ای...
پوزخند زدم... رها ساکت و تو فکر بود... سودا نگاش کرد و گفت: تو دیگه چرا
خفه خون گرفتی؟!
رها: چی بگم؟!
سودا با چشاش به من اشاره کرد: این کره خرو راضی ش کن...
با حرص نونو پرت کردم تو سفره...
- کره خر با کی بودی؟!
از حرفی که زده بود پشیمون شده بود...
سودا: ببخش تو رو خدا... حواسم نبود...
رها: هونامی خودتو ناراحت نکن... این عقل نداره یه چیزی گفت دیگه...
نفسمو با حرص دادم بیرون و از آشپزخونه زدم بیرون... صدای رها رو پشت سرم
شنیدم: نمی تونی ساکت شی؟!
سودا: بخدا منظوری نداشتم... خب من به تو هم میگم...
رها: می دونی که من با هونام فرق دارم...
رفتم تو اتاق... هه! دل سوزوندن شونم با طعنه بود... رها منظوری نداشت! این
یه عادت بود... واسه همه... من با هونام فرق دارم... راست میگه... اون حداقل
میدونه مامان باباش کین!
نشستم یه گوشه و یه روزنامه برداشتم... از وقتی یادمه همین بوده... همیشه
به اسم بچه سرراهی... بی پدر و مادر... بدبخت... آواره... نجس... دختر
خراب... می شناختنم... از همه بدترش وقتی بود که تو صورتم نگاه می کردن و
میگفتن حروم زاده...
حالم از این اسم بهم میخوره... حلال زاده کیه؟! کسی که مامان باباش باهم
عقد کردن؟! آره دیگه... اونا حداقل میدونن اصل و نسبی دارن... مثل رها و
سودا... مزخرف ترش این بود که وقتی میگفتم معنی اسمت چیه و با خجالت
میگم: نیک نام! بهم پوزخند میزدن! خب حقم داشتن... منو چه به نیک نامی؟!
ديپلممو كه گرفتم بى خيال درس شدم! دانشگاه خرج داشت! چه شبايى كه از
تنهايى نلريزدم... چه شبايى كه با چاقوم تو اتاق قدم رو نرفتم... ولى تا همين
الان از جیب خودم خوردم... با کار خودم... سه سال پیش، وقتی هیفده سالم
بود با سودا آشنا شدم... یه دختر پولدار، اما فراری... مامان باباش از هم جدا
شده بودن... اونم از خونه فرار کرده بود... دو ، سه روزى پيش من موند ولى
طاقت خرابه ها رو نداشت... برگشت پيش مامانش...
یه ماه بعدش با رها دوست شدیم... منو سودا تو یه خیابون خلوت بالا شهر
بودیم... طرفاى خونه ى سودا اينا... یهو یکی دوید و با طعنه از کنارمون رد شد...
سودا که همیشه سر دعوا داره با داد گفت: هوی عمو... جلوتو ببین...
دختره که نفس نفس میزد گفت: ترو خدا کمکم کنید...
رفتم سمتش: چی شده؟!
سودا مانتومو کشید: بیا بریم... شر میشه ها...
دختره هنوز نفس نفس میزد: شما رو بخدا... میخوان به زور شوهرم بدن...
سودا خندید: حتما باباتم معتاده! اونی م که قراره باهاش ازدواج کنی پنجاه
سالشه! ها؟!
بعد دوباره خندید... دختره داشت گریه ش میگرفت... یه نگاه به پشت سرش
انداخت و دوید تو کوچه کناری...
- سودا راسی راسی مثله اینکه یه چیزی هست...
سودا: به ما چه؟!
چپ چپ نگاش کردم... خواستم یه چی بهش بگم که یهو یه عده قلچماق
اومدن سمتمون: شما دوتا... اینجا یه دختر جوون ندیدین؟! سودا: من یکی
دیدم! با چشای گرد شده نگاش کردم... بازوشو چنگ زدم و در گوشش گفتم:
خفه ت میکنم اگه بگی... یکی شون گفت: کجا رفت؟! سودا: همینجاست...
مرده عصبانی شد: داری بازی میکنی؟! دِ یالا بگو کجاست دیگه... سودا:
ایناهاش... و به من اشارهکرد... مرده خواست بزنه تو گوش سودا که پریدم
جلوش: هووووو... یکی دیگه شون اومد جلو: زبون دارین... چاقوی ضامن دارم و
درآوردم و گرفتم طرفش: من زودتر کوتاش میکنم... همه شون با هم خندیدن:
برو ج... خانوم... ما شاخ تر از ایناشم شکوندیم... نمی خواستم بزنمش...
وگرنه همه منو میشناختن... هونام چاقو کش معروف بود... دیدن جدی جدی اگه
سربه سرم بزارن میزنمشون، دمشونو گذاشتن رو کول شونو رفتن... پدر سگا
فقط بلد بودن ضعیف کشی کنن... اونا که رفتن دختره هم از کوچه زد بیرون...
دختر خوبی بود... اسمش رها بود... بچه ی بالا شهر و پدرش پولدار بود... ولی
واسه شراکتش میخواست قربانی ش کنه... کسی م که واسش درنظر گرفته
بودن پیرو پاتال نبود... فقط زیادی هرزه بود... اونم چند روز بعدش با پسرخاله ش
على نامزد كرد و برگشتخونه شون... ولى هنوزم كه هنوزه نامزدن... پدرش لج
كرده و نميزاره ازدواج كنن... هميشه يه مشكلى پيش مياد... ولى رها و سودا
هردوشون با اينكه بچه پولدارن منو فراموش نكردن و گاهى بهم سر ميزنن...
امرزوم خير سرم تولد بیست سالگی م بود... بين ماسه نفر مشکلات من از
بقيه بیشتر بود... سودا که همیشه جیبش پر پوله... رهام كه بچه پولداره و
هرچى بخواد واسش فراهمه... بين شون فقط من بی پول و بدبخت بودم... بی
پدر مادر... حروم زاده... آخ که چقدر از این اسم بدم میاد... پوفی کردم و روزنامه
رو انداختم کنار... باید دنبال کار باشم... این کارم با بدبختی پیداش کرده بودم...
روزنامه های چاپ جدیدو تا می کردمو تحويل ميدادم... ماهی هم چندغاز بهم
میدادن... کار خوبی نبود ولی اونقدری بود که به بدبختی هام برسم و شکممو
باهاش سیر کنم... تو محل به بى حيايى معروف بودم... به بى همه چيز...
واسشون سوال شده بود چطور يه دختر ميتونه خرج خودشو دربياره و محتاج
كسى نباشه؟! و واسه سوال شون جوابى جز هرزه بودن طرف نداشتن... آدماى ا
طرافم كور بودن... نمى ديدن صبح تا شب جون ميكنم... همه با يه چشم نگام
مي كردن... دختر خراب... هونام روشن فکر... چه اسمی هم دارم... توی
پرورشگاه بزرگ شدم... میون یه عالمه بچه یتیم و مثل خودم سر راهی... هه...
سرمو چند بار تکون دادم... دوست ندارم اون روزا رو حتی یه لحظه به یاد بیارم...
خوش ترين خاطره م وقتى يه كه يكى بهم بگه يتيم... حد اقل از حروم زاده ب
هتره... صدای داد رها اومد: آهای نیک نام؟! کجایی دخی؟! زمزمه کردم: نیک
نامو مرگ... - اینجام... چه مرگته؟! دوتا شون اومدن تو اتاق... سودا: هونامی...
ببخش... منظوری نداشتم... پوزخند زدم: بی خیال داش... من دیگه عادت
کردم... سودا: متاسفم... خندیدم: نباش... املتو کوفت کردین؟! رها: واسه تو
هم هست... بیارم؟! - نمی خواد... رها شونه بالا انداخت... از جام پاشدم و
رفتم و همون مانتوی کهنه مو پوشیدم... شالمو سرم کردم و برگشتم کیفمو ب
رداشتم... سودا ناخناشو سوهان میزد و رها ساکت نگاش می کرد... فهمیدم
ذهنش درگیره... رها پر شر و شور بود... وقتی ساکت بود یعنی یه مشكلی
داره... بيچاره ها اومده بودن جشن بگيريم... ولى با اخراج شدنم همه چيز بهم
ريخت... همونطور که کیفمو رو دوشم جا به جا می کردم گفتم: بنال...
هردوشون باهم گفتن: ها؟! چی؟! خندیدم: رها بنال بگو بینم چه مرگته؟!
لباشو جمع کرد: چیز مهمی نیست... - پس یه چیزی هست... فقط مهم
نیست... حالا بگو بینم چیه؟! سودا م کنجکاو به رها نگاه میکرد... رها: خب...
راستش... علی می گفت باید ازدواج کنیم... سودا: ای جان... شام عروسی...
فقط ترو خدا املت نباشه... رها بهش چشم غره رفت: برو بابا... بی خیال
هردوشون رفتم سمت در... اين كه مشكل هميشگى بود... حتما باز با باباش
دعواش شده... تا در حیاطو باز کردم یهو یکی جلوم در اومد...
یه مرد خوش پوش و مسن... عین لاتای چاله میدون گفتم: امری باشه؟! مرده:
شما خانوم هو... - هونام... - بله... هونام خوش فکر هستید؟! بی حوصله
گفتم: روشن فکر... مرده: بله... روشن فکر... - امری باشه؟! لبخند زد: می تونم
بیام تو خانم؟! به پشت سرش نگاه كردم... يه زن كه نمى شناختمش دم در
حياطشون واستاده بود و چادرشو گرفته بود جلو صورتش و به من و مرده نگاه
مى كرد... مى دونستم چى تو ذهنشه... اهميتى ندادم و مشکوک به مرده
نگاه کردم... بهش نمی اومد آدم بدی باشه... از جلوی در کنار رفتم که اومد تو...
اومدم درو ببندم كه زنه يه سر تكون داد و تف انداخت رو زمين... درو بستم و ب
رگشتم سمت مرده... یه نگاه به سر و وضع خونه ی داغونی که توش زندگی
می کردم انداخت وگفت: - خونه ی خودتونه؟! جوابی ندادم که گفت: ببخشید...
منتظر بود بگم كجا بشينه... صندلى و مبل كه نداشتم... رو زمين بايد مى
نشست ديگه... والا... جلوى در دوتا پله بود كه رو دوميش نشست... سودا و
رها پشت پنجره بودن و نگامون میکردن... خندم گرفت... ولی خیلی جدی رو به
مرده گفتم: خب؟! تک سرفه ای کرد و گفت: دخترم... شما نوه ی پسری خانوم
صالحی هستین... چشامو ریز کردم و با خنده گفتم: عمو... من فامیلیم روشن
فکره... به قول خودت خوش فکر... اونی که تو میگی صالحیه... مرده: می دونم
دخترم... قضیه ش مفصله... ولى ايشون مادربزرگتونه... بی حوصله گفتم: حتما
این يارو... پيرى يه خیلی پولداره و من تنها نوه شم و همه ی ارث و میراثش به
من میرسه و اینا... نه؟! خندید: تا حدودی بله... بی حوصله تر از قبل و خیلی
جدی گفتم: عمو جان بفرمائید... من حوصله ی دردسر ندارم... - دخترم... شما
به حرفای من گوش کن بعد قضاوت کن... چهار زانو جلوش رو زمین نشستم:
میشنُفَم... به آرومی پلک زد: ببین دخترم... پدرت وقتی جوون و خام بود با یه
خانومی رابطه داشته... کار از کار میگذره و مادرت باردار میشه... وقتی موضوعو ب
ه پدرت میگه و اونم مخالفت می کنه و میگه که باید بچه سقط بشه راشو
میکشه و میره... پدرتم پشیمون میشه و میره دنبالش ... ولی تو راه تصادف
می کنه و دم به دم فوت میکنه... مادرت می مونه و یه بچه تو شکمش... با
اینکه خیلی دوست داشته ولی وسعشو نداشته که بزرگت کنه... پس می
سپارتت به پرورشگاه... خودشم بعد از یه مدت خودکشی میکنه... چونه مو
خاروندم: بعدشم یه مامان پیری پیدا میشه که بعد این همه سال، چشم به
راهه تنها نوه شه... درست گفتم؟! سرشو تکونداد... - خب... فیلم نامه ی
خوبی بود... ولى يه كوچولو، همچين بگى نگى تكرارى يه... حالا کارگردانش
کيه؟! کلافه گفت: آخه دختر جون من قد توام که باهات شوخی کنم؟! - آخه
عمو جون... انتظار داری من حرفاتو باور کنم؟! - باور نمیکنی آزمایش بده... یه
ابرومو انداختم بالا: من وقت آزمایش و این مسخره بازیا رو ندارم که آخرش
بگن... اه تو نبودی... اشتباه شده... الانم باید برم دنبال کار بگردم... زت زیاد...
در کیفشو باز کرد و یه پوشه از توش درآورد: ببین دختر جون... من وکیل خانوم
صالحی م... اینم کپی وکالت نامه و حق و حقوق تو که از مادربزرگت بهت
میرسه... بعد یه کاغذ درآورد و روش یه چیزایی نوشت: اینم آدرس خونه ی
مادربزرگت... مطمئن باش ارثی که قراره بهت برسه حقته! کاغذو گذاشت روی
پوشه ای که تو دستم بود و رفت... تا درو بست رها وسودا اومدن بيرون... رها:
اين يارو كى بود؟! سودا: عجب سقى دارم من... همين ظهرى سر ناهار دعا
كردم يه پيرى پيدا شه بهت ارث برسه ها... جلل خالق... كاش يه دعاى ديگه
ميكردم... رها: يه لحظه زر نزن بزار ببينم قضيه چيه... سودا: مرده چى ميگفت
هونام؟! - چرت و پرت... بعدشم پوشه رو همون جا كف حياط انداختم و زدم ب
يرون... يه زن كه دست يه بچه رو گرفته بود از كنارم رد شد... عروسک بچه هه
پيش پام افتاد... زنه دستشو كشيد... خم شدم و عروسكشو برداشتمو بردم ب
هش بدم كه زنه يه جورى نگام كرد كه فكر كردم عروسكشو من دزديدم... بچه
هه دست دراز كرد عروسكو بگيره كه زنه يكى زدش: پدر سگ چرا محكم نگه ش
نداشتى؟! بعدشم دستشو كشيد و به زور بردش... صداى گريه ى بچه هه تو
فريادى كه تو دلم بود گم شد... چشامو براى يه لحظه بستم و رفتم سر خيابون و يه ماشين گرفتم... سر چهارراه گفتم: پياده ميشم...
بعد يه پونصدى بهش دادم كه گفت: كرايه گرون شده... ميشه هفتصد... - تا
ديروز پونصد بود... مگه چقدر راه اومدى؟! - مى خواسى پياده بياى! كرايه
هفتصده... مى دونستم از اون لاشى هاست... مى دونستم مرضش چيه...
بدون اينكه بهش پولى بدم پياده شدم و درو محكم بستم... مى خواست پياده
شه دعوا راه بندازه... نمى دونم چى شد كه پشيمون شد و يه تف انداخت تو
جاده و راه افتاد... عادت كرده بودم واسم تف بندازن... با دليل... كه هيچوقت
دليلشو نفهميدم... بى دليل... كه هيچ وقت نفهميدم واسه چى؟! تا شب دنبال
كار گشتم... نشد كه نشد... حتى دوبارم رفتم سركار قبليم... تنها حرفى كه
بهم زد اين بود: مى خواستى كثافت كارى راه نندازى! آخه بى انصاف چيزى
نديده قضاوت ميكنه... يكى شون زير آبمو زده بود... چرا... گناهم اين بود كه پاک بودم به اسم نجس!!!
دست از پا درازتر برگشتم خونه... ساعت نه شب بود و مى دونستم رها و سودا
رفتن... تا اومدم درو بازكنم صابخونه رو جلوم ديدم... بهش اهميتى ندادم و
اومدم درو باز كنم كه گفت: - ناز زيادى دارى دختر... اين در بى صاحاب چرا باز
نمى شه؟! با لگد بازش كردم كه گفت: - دو روز ديگه تخليه مىكنى! نگاش
كردم... اين ديگه اين وسط چى ميگه؟! - مگه كرايه عقب افتاده؟! يه لبخند كثيف
زد: همسايه ها اعتراض كردن... ميگن اينجا كه ج... خونه نيست! مى دونستم
نمى تونم قانعشون كنم كه مردى كه امروز اومده بود اينجا واسه يه كار ديگه
اومده بود... مى دونستم سطح فكرشون همين قده... پس بى خيال گفتم: مگه
طرف اومده خونه ى همسايه ها؟! سرشو تكون داد: مردم دارن اينجا زندگى
ميكنن... بعد آروم تر ادامه داد: خودت نميخواى... بيا صيغه م بشو... هرچى دارم
مال تو... كثافت خودش زن و بچه داشت... خونه ى خدا رو زيارت كرده بود ولى
هيچى از دين نمى دونست... تو محل بهش ميگفتن حاج آقا... ولى خودشم
مى دونست كه يه كثافت بيشتر نيست... بدون هيچ حرفى رفتم تو و درو محكم
بستم... عوضى! حالم از اين آدماى هرزه بهم مى خوره... كسى كه تسبيح تو
دستش مى چرخونه و بجاى ذكر اسم زناى صيغه اى شو مى بره... پدر سگ هر
ماه يه زن صيغه ميكنه... نفسمو با حرص دادم بيرون و رفتم و روى اولين پله
نشستم... سرمو بين دستام گرفتم... حالا كدوم گورى برم؟! حرص نخور
هونام... اين بدبختى هام تموم ميشه... پا شدم و رفتم تو... همونطور كه ل
باسامو مى كندم رفتم تو اتاق... وسط اتاق دو تا جعبه كادو بود... يكى سفيد با
خط خطى هاى سياه كه از اون يكى بزرگتر بود و شكل مستطيل بود... يكى
صورتى با قلباى ريز قرمز كه خودشم شكل قلب بود... لبخندى زدم و رفتم
سمتشون... مانتومو كندم و سر جعبه ى صورتى رو باز كردم... يه ادكلن خيلى
خوشگل بين يه عالمه پوشال بود... ادكلنو برداشتم كه ديدم كنارش يه كارت
تبريكه... برش داشتم و بازش كردم: قربون نيک نامى خودم... مى دونست از
اين كلمه متنفرما... ولى بازم مى گفت... سر اون يكى جعبه رو باز كردم... يه
خرس پشمالوى سفيد و خوشگل توش بود... توى گردنشم يه كارت آويزون بود:
خاک تو سرت كه نيومدى سينما... منو اين اسكل مى ريم خوش ميگذرونيم... ت
و هم تو اون خراب شده بپوس... با خنده پا شدم و رفتم كه از آشپزخونه واسه
خودم آب بردارم... اينا ديوونه ن! ولى با معرفت! مى دونستن الآن بيشتر از اين
عروسكا به يه مانتو احتياج دارم ولى نخريده بودن كه غرورم نشكنه!!! ***
دورخودم مى چرخيدم... نا اميد رفتم تو پاركى كه همون نزديکى ها بود...
خسته روى يه نيمكت نشستم و يكم از آب معدنى م خوردم... تموم شد... بى
توجه به سطل زباله اى كه كنارم بود بطرى رو پرت كردم رو چمنا! شهر ما خانه
ى ما... من كه خونه ندارم... پس اين شهرم بى خوده... - از چى ناراحتى
جيگر؟! - از آدماى كثيفى مثل شما... دوتاشون خنديدن... يكى شون كه خيلى
پر رو تر بود اومد نزديكم: با ما ارزون تر حساب كن... به قول شاعر... با ما به از
اين باش... حوصله ى دعوا نداشتم... رومو برگردوندم سمت ديگه... اوليه اومد
وكنارم نشست... اون يكى م دور و برو مى پاييد... - ببين... ناز الكى نكن... بعد
دستشو آورد جلو سمت صورتم... قبل از اينكه بتونه بهم دست بزنه چاقومو
گذاشتم زير چونه ش: بزن به چاک... كپ كرده بود... اون يكى اومد كمكش كه
سريع با پام يه لگد بين پاهاش زدم كه نقش زمين شد... ديگه ياد گرفته بودم
بايد چه جورى باهاشون حرف زد... به زبون خودشون... مثل حيوونا... - همين
الآن ميزنى به چاک... اون لاشه هم جمعش كن... سرشو تكون داد... چاقومو
بستم: يالا... دوباره نشستم رو نيمكت... سريع دوستشو بلند كرد و باهم
رفتن... خندم گرفته بود... از اين همه كثافت كه تو شهر ريخته بود... نزديک
غروب بود... واسه همين پا شدم كه برم...
همونطور كه كيفمو رو آسفالت دربه داغون كوچه مى كشيدم به بازى پسر بچه
ها نگاه مى كردم... جلوى خونه ى صابخونه وايسادم... زنگشو زدم كه دختر
كوچيكش درو باز كرد... يه عروسک كچل دستش بود و موهاى خودش دوگوشى
بسته شده بود كه كش سمت چپش شل شده بود و موهاش تقريبا باز شده بود... - كيه بچه؟! قبل از اينكه بچه هه حرفى بزنه زنه خودشو رسوند: چى مى
خواى؟! - حاج آقا هستن؟! - داره وضو مى گيره... خنده م گرفت... حالا ببين به
جاى نيت كردن تو فكر چيه... - كيه زن؟! زنه يه نگاه پر نفرت به من انداخت و گ
فت: مستاجره... معلوم نيست چى ميخواد... بعد دسته بچه هه رو كشيد و با
خودش برد... - چى ميخواى دخترجون؟! حالا ديگه زنش نبود كه بهش بگم
حاجى... پس مثل خودش باهاش حرف زدم: دو روز وقت مى خوام... چونه شو
خاروند: راه نداره جون تو... ولى چرا... بعد آروم تر گفت: مى دونى راش چيه...
پس بيا لجبازى رو كنار بزار... من اومدم از كى وقت بگيرم؟! پوفى كردم و به جاى
اينكه برم سمت اون خراب شده رامو كج كردم و راه افتادم سمت خيابون... از
روى جدولاى پياده رو مى رفتم و نگام به نوک كفشم بود كه ديگه داشت باز مى
شد... يه بوق... اهميتى ندادم... يه بوق ديگه: سوار شو... بازم اهميتى
ندادم... - بد نمى بينى!
نگاش كردم... شايد راست مى گفت... اين همه وقت بهشون اهميت ندادم بد
ديدم... بزار يه بار بد نبينم! بزار يه بارم همونى باشم كه همه مى گن... توى يه
تصميم آنى در جلوى 206 نقره اى رو باز كردم و نشستم... يه نگاه به پسرى كه
پشت فرمون بود انداختم... فقط وسط سرش مو داشت... پشت گوشاشو تيغ
زده بود... گوشش سوراخ بود ولى گوشواره نداشت... يه زنجير تو گردنش بود كه
پلاکش "الله" بود... پوزخندى زدم و نگامو دوختم به تى شرت جذب مشكى
ش... با يه شلوار لى كه همه جاش پاره پوره بود... هيكل چاغى داشت كه تو
ذوق ميزد... نگامو ازش گرفتم و به بيرون دوختم... دستشو گذاشت رو پام: مى
تونى با دو نفر باشى؟! با چشام به دستش اشاره كردم: دستتو بكش...
خنديد: بهت پول بدم بعد دستمم بكشم؟! - گفتم دستتو بكش...
دستشو از رو پام برداشت: خيله خب بابا... نزن... نگفتى... دو نفر باشيم
قبوله؟! بيشتر گيرت ميادا... هيچى نگفتم... من مى خوام چيكار كنم؟! چرا
سوار شدم؟! چشامو بستم و لحظه هايى كه در پيشم بود رو تصور كردم... -
نگه دار...
- چى؟!
- گفتم نگه دار...
خنديد: امكان نداره... - نگه دار...
بى توجه به من سرعتشو زياد كرد... از سلاح هميشگى م استفاده كردم... -
اااااا! چيكار ميكنى؟!
- دور بزن و برم گردون همونجا كه بودم...
-
خيله خب... خيله خب...
ولى بجاى اينكه دور بزنه سعى كرد بزنه زير دستم... چاقو رو يكم رو گردنش
فشار دادم: بخواى لج كنى هرچى ديدى از چشم خودت ديدى! - باشه...
باشه...
از يه دور برگردون دور زد... چاقو رو هنوز زير گردنش نگه داشته بودم... مى
دونستم چون هوا تاريكه كسى تو ماشينو نمى بينه... شيشه هاشم كه دودى
بود... همونجا كه سوار شده بودم پياده شدم و درو محكم بستم... من نمى ت
ونم... نمى تونم تن فروشى كنم...
صبح كه بيدار شدم حتى حوصله ى اينكه از جام پاشم هم نداشتم... يه غلت
زدم كه نگام افتاد به پوشه ى روى طاقچه... چرا ديروز نديدمش؟! چون نمى
خواستم ببينم... ولى... راه ديگه اى ندارم...
پا شدم و سريع آماده شدم و كاغذو برداشتم و راه افتادم...
به خودم كه اومدم جلوى يه قصر بودم... پشيمون شدم از اومدنم... من كجا و
اين خونه كجا؟! با ترديد دستمو روى زنگ فشار دادم...
- بفرمائيد...
كلمه ها رو گم كردم...
- خانوم؟!
- من... من... خانم صالحى هستن؟!
- بله... شما؟!
عصبى گفتم: چقدر سين جيم مى كنى بابا... باز كن اين وا مونده رو ديگه...
چند لحظه طول كشيد و بعد در باز شد... با ديدن حياط ترديدم بيشتر شد... مى
خواستم از همين راهى كه اومدم برگردم... ولى دخترى كه جلوى در منتظرم بود
فرصت فرار كردنو ازم گرفت... همونطور كه به سمت دختره مى رفتم نگامو از
استخر بزرگى كه تو حياط بود گرفتم و بهش كه لباس فرم پوشيده بود دوختم...
- خانم صالحى هستن؟!
- بله... شما؟!
- هونام روشن فكر...
بعد زمزمه كردم: شايدم صالحى...
- خانم منتظرتونن... بفرمائيد...
دنبالش راه افتادم... با ديدن داخل خونه فكم افتاد زمين... دهنم باز مونده بود...
يه خونه ى خيلى خيلى بزرگ... چيزى كه بيشتر از همه جلب توجه مى كرد دو
رديف پله هاى مارپيچ بود كه از دو طرف سالن بزرگى كه توش بودم به طبقه ى
دوم مى رسيد... بين اين دو رديف پله يه آسانسور بود... پروردگارا... واسه دو
طبقه آسانسور گذاشتن... نگامو از در آسانسور گرفتم و به پردهاو تابلو ها و
مبل هاى سلطنتى دوختم...
- بفرمائيد...
صداى دختره بهم فهموند كه زيادى اينور و اونورو نگاه كردم... فضاى خونه طورى
بود كه معذبم كرده بود... روى يه مبل نشستم و اينبار نگامو به روبرو دوختم... يه
سالن گرد با دوتا پله از اون جايى كه من توش نشسته بودم جدا شده بود...
انگار اونجا مال مهموناى ويژه بود... و مسلما من جزو اون دسته نبودم... نگام
افتاد به ميز جلوم... چندتا مجله رو ميز بود كه عكس اين مانكنا روش بود...
صداى تق تقى نگامو از مجله گرفت و به خودش جلب كرد... صندلاى پاشنه ده
سانتى مشكى و براق... و بعد از اون پاهاى صاف و كشيده و بزنر... يه دامن
كوتاه و شيک مشكى... يه كت آستين سه ربع مشكى... سينه ريز طلا كه از
همون فاصله برقش چشم رو ميزد... و در آخر صورت كشيده و آرايش شده ى يه
زن مسن... حدودا شصت ساله... چشماى مشكى و ابروهاى كمونى... بينى
استخوانى و لباى نه چندان بزرگ... موهاى لخت و مشكى و نه چندان بلند كه
آزادانه دور شونه ش ريخته بود...
چهره ش نه خيلى جوون بود و نه خيلى پير... تو يه نگاه كلى يه اسم به ذهنم
رسيد... مستبد...
منو باش كه فكر ميكردم الان بايد برم دم در يه اتاق... يه پيرزن نود ساله رو
ببينم كه رو تخت دراز كشيده و با انگشتش اشاره بزنه برم جلو...
بعد منم برم جلو و اون سرمو ناز كنه و بگه: نوه ى عزيزم تا حالا كجا بودى؟! منم
بگم واى مادر جون... مادرجون؟! نه خيلى لوسه! عزيز؟! اين كه از اون لوس تره!
مادربزرگ؟! خيلى رسميه! همون مامان پيرى خوبه...
- بفرمائيد...
نگاش كردم... بى اختيار جلوش ايستاده بودم...
چطور بود
خبری از هیکل بی نقص و خبری از ویلای شمال و خبری از مامان بابای مهربون
نیست... خیلی از عشقا دروغی ان... ولی ما هنوز عشق ناب داریم... عشقی که
از خواهش تن بگذره... بازم دختر مون غش غشی نیست... خيلى قويه... خيلى
مهربونه ولى خودشو سنگ دل نشون ميده... بازم دختر قصه مون خیلی درد تو
زندگی ش داره ولی بی خیاله... چون مجبوره... خیلی حرفا داره... بیشتر از
من... بیشتر از تو... ولی به یه زبون دیگه میگه... به زبون بی خیالی... اما یه
درد مشترک با من و تو داره... اونم از بدجنسی آدما بدش میاد...
به حرف مردم اهمیتی نمیده... دختر قصه مون با اینکه نمی خواد،اما یه اسم
روشه... اسمی که زندگی شو عوض کرده... نمی خواد این جوری باشه... نمی
خواد تن فروشی کنه... و این کارم نمی کنه... ولی این اسم روشه... دختر
خراب... و یه اسم بدتر... که آزارش میده... که بهش می فهمونه نمی دونه پدر و
مادرش کین... حروم زاده..
نیک نام من؟! چی کار میکنی دخی؟!
اين روز سگى تولدم بود... رها اومده بود كه باهم جشن بگيريم... اين سوداى
گور به گورى م نميدونم كجاست!
با حرص کیفمو پرت کردم رو زمین وشالمو انداختم رو کیفم... دکمه های مانتوی
رنگ و رو رفته مو همونطور که غر میزدم باز کردم: صد بار بت گفتم اسم مزخرف
منو مزخرف ترش نکن... حرف تو گوشت نمیره که...
رفت سمت یخچال کهنه ی توی آشپزخونه و گفت: باز کدوم سگى گازت گرفته
که اینجوری هار شدی؟!
دکمه هام حالا دیگه باز شده بود... مانتومو کندم و انداختم رو زمین و پامو
محکم روش کوبیدم: آخرم نتونستم یه مانتو بخرم... جر خورده این بی صاحاب
دیگه...
یه لیوان آب ریخت و بدون اینکه بهم تعارف کنه ازش خورد...
- سر قبرت نمی تونی یه تعارف کنی؟!
خندید: جون رها بگو بینم باز چی شده؟!
نفسمو با حرص دادم بیرون: اخراج...
آّب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد: چی؟!
- مرگ و چی؟! میگم اخراج شدم... همه ش تقصیر اون پسره ی ک... يه!
یکم دیگه آب خورد: بی تربیت!
دستمو رو هوا تکون دادم: قربون تربیتت! میدونی الآن سگم پس بی خیال من
شو...
رها: اى بابا... مى خواستيم جشن بگيريما!
رفتم تو اتاقو گفتم: اون سودای گور به گوری کجاست؟!
از همونجا داد زد: رفته نگین بکاره به دندونش...
همونطور که غر غر می زدم سعی کردم به اینکه چرا اخراج شدم فکر نکنم وبه
این فکر کنم که سودا چرا الکی خوشه؟! یه تاپ سفید... فقط همینو داشتم و یه
مشکیش که باهم خریده بودمشون... پوشیدم و رفتم تو جایی که مثلا بهش
می گفتیم هال... رها هنوز تو آشپزخونه نمی دونم چه جونی میداد... رفتم و در
یخچالو که همه ش زنگ زده بودو باز کردم... لعنتی... این که از جیب منم خالی
تره... برهوت!!!
رها پشت گاز بود...
- چی درست میکنی؟!
- زرشک پلو با مرغ... خب معلومه اُملت دیگه...
پوفی کردم: من دلم مرغ میخواد...
قاشقو کنار تابه کوبید: گرونه عزیزم... گرونه... فكر جيبت باش... والا...
- تو دیگه غمت چیه؟!
خندید: چه مى دونم والا... تو رو مى بينم ياد غم و غصه هام مى افتم...
همونجا گوشه ی دیوار به حساب آَشپزخونه که کاشی هاش یکی در میون کنده
شده بود نشستم و گفتم: مى دونم... ولی بی خیال... این همه غصه خوردیم
چی شد؟! از فردا می افتم دنبال یه کار دیگه...
می دونستم دارم زر زیادی میزنم... کار کجا بود؟! همینم با بدبختی گیر آورده
بودم... دستمو مشت کردم... چقدر دلم میخواست اون پسره ی شارلاتانو خفه
ش کنم...
تو خیالم غرق بودم که با صدایی ازجام تکون خوردم... صدای زنگ بود... پا شدم
و رفتم و درو باز کردم... سودا با خنده اومد تو...
- نیشتو ببند بینم... میخوای نگین تو نشون بدی؟!
صورتشو کج کرد که نگین دندونش بهتر معلوم شه...
سودا: بد کاشتش... بینی م بهتر بود...
- برو بابا دلت خوشه...
با خنده دستاشو وا کرد: این روزای سگی هم تموم میشه... ولش بابا...
از کاراش خنده م گرفت... هر سه تامون با اینکه همیشه مشکلای خاص
خودمونو داشتیم ولی همیشه همدیگرو خوشحال می کردم... حتی شده
باحرفامون...
رها: بیاین غذای سرآشپز آماده س...
سودا: چی واسمون درست کردی سرآشپز؟!
رها: گوجه فرنگی لهيده ى بو گرفته با تخم مرغ های سوخته همراه با روغن
مونده...
سودا خندید: چه شود؟!
رها: همینم از سرتون زیاده... نیک نام؟؟؟؟!
چشامو چرخوندم: نیک نام و مرض...
سودا مانتوشو کند: هونام اون کولرو بزن پختم گرمی...
خندیدم و پنکه ی داغونی که داشتمو روشن کردم... گردنش نمی چرخید و ثابت
بود... سودا جلوش نشست و سرشو برد جلو... چون باد پنکه مستقیم رو
صورتش بود صداش مرتعش شده بود:
- هونام؟! هوووووووووووونام؟!
- مرگ هونام... برو كنار بزار باد بیاد...
سودا: اسمت باحاله... وقتی تو پنکه میگم صدام باحال میشه...
به چرت و پرتای سودا اهمیتی ندادم و چون گشنه م بود رفتم پیش رها و
نشستم پای سفره... یه تیکه نون برداشتم و زدم تو املت و انداختم تو دهنم...
نفس صدا داری کشیدم که رها گفت: بد مزه س؟!
- مگه املتو چطوری درست میکنن که بدمزه یا خوشمزه بشه؟! دارم نون خشک
سق می زنم دیگه...
رها لباشو جمع کرد: هونامی... خودتو ناراحت نکن... بابا یه کار دیگه پیدا
میشه...
خندیدم: آره... میتونم برم قبر بکنم یا مرده بشورم...
سودا اومد پیشمون: امروز کی پایه ی سینماست؟!
من و رها خندیدیم و سر تکون دادیم...
سودا: چیه باو؟! هونام خانوم مثلا تولدته... خوش باش دو روز دنیا رو...
- بله اگه پول باشه منم بلدم خوش باشم...
سودا بی تفاوت گفت: من که بهت میگم بیا...
میون حرفش اومدم: سودا تمومش کن...
سودا: من هر شب واست دعا می کنم یکی پیدا شه یه ارثی واست بزاره... چه
میدونم ننه بزرگی... بابا بزرگی... عمویی... خاله ای...
پوزخند زدم... رها ساکت و تو فکر بود... سودا نگاش کرد و گفت: تو دیگه چرا
خفه خون گرفتی؟!
رها: چی بگم؟!
سودا با چشاش به من اشاره کرد: این کره خرو راضی ش کن...
با حرص نونو پرت کردم تو سفره...
- کره خر با کی بودی؟!
از حرفی که زده بود پشیمون شده بود...
سودا: ببخش تو رو خدا... حواسم نبود...
رها: هونامی خودتو ناراحت نکن... این عقل نداره یه چیزی گفت دیگه...
نفسمو با حرص دادم بیرون و از آشپزخونه زدم بیرون... صدای رها رو پشت سرم
شنیدم: نمی تونی ساکت شی؟!
سودا: بخدا منظوری نداشتم... خب من به تو هم میگم...
رها: می دونی که من با هونام فرق دارم...
رفتم تو اتاق... هه! دل سوزوندن شونم با طعنه بود... رها منظوری نداشت! این
یه عادت بود... واسه همه... من با هونام فرق دارم... راست میگه... اون حداقل
میدونه مامان باباش کین!
نشستم یه گوشه و یه روزنامه برداشتم... از وقتی یادمه همین بوده... همیشه
به اسم بچه سرراهی... بی پدر و مادر... بدبخت... آواره... نجس... دختر
خراب... می شناختنم... از همه بدترش وقتی بود که تو صورتم نگاه می کردن و
میگفتن حروم زاده...
حالم از این اسم بهم میخوره... حلال زاده کیه؟! کسی که مامان باباش باهم
عقد کردن؟! آره دیگه... اونا حداقل میدونن اصل و نسبی دارن... مثل رها و
سودا... مزخرف ترش این بود که وقتی میگفتم معنی اسمت چیه و با خجالت
میگم: نیک نام! بهم پوزخند میزدن! خب حقم داشتن... منو چه به نیک نامی؟!
ديپلممو كه گرفتم بى خيال درس شدم! دانشگاه خرج داشت! چه شبايى كه از
تنهايى نلريزدم... چه شبايى كه با چاقوم تو اتاق قدم رو نرفتم... ولى تا همين
الان از جیب خودم خوردم... با کار خودم... سه سال پیش، وقتی هیفده سالم
بود با سودا آشنا شدم... یه دختر پولدار، اما فراری... مامان باباش از هم جدا
شده بودن... اونم از خونه فرار کرده بود... دو ، سه روزى پيش من موند ولى
طاقت خرابه ها رو نداشت... برگشت پيش مامانش...
یه ماه بعدش با رها دوست شدیم... منو سودا تو یه خیابون خلوت بالا شهر
بودیم... طرفاى خونه ى سودا اينا... یهو یکی دوید و با طعنه از کنارمون رد شد...
سودا که همیشه سر دعوا داره با داد گفت: هوی عمو... جلوتو ببین...
دختره که نفس نفس میزد گفت: ترو خدا کمکم کنید...
رفتم سمتش: چی شده؟!
سودا مانتومو کشید: بیا بریم... شر میشه ها...
دختره هنوز نفس نفس میزد: شما رو بخدا... میخوان به زور شوهرم بدن...
سودا خندید: حتما باباتم معتاده! اونی م که قراره باهاش ازدواج کنی پنجاه
سالشه! ها؟!
بعد دوباره خندید... دختره داشت گریه ش میگرفت... یه نگاه به پشت سرش
انداخت و دوید تو کوچه کناری...
- سودا راسی راسی مثله اینکه یه چیزی هست...
سودا: به ما چه؟!
چپ چپ نگاش کردم... خواستم یه چی بهش بگم که یهو یه عده قلچماق
اومدن سمتمون: شما دوتا... اینجا یه دختر جوون ندیدین؟! سودا: من یکی
دیدم! با چشای گرد شده نگاش کردم... بازوشو چنگ زدم و در گوشش گفتم:
خفه ت میکنم اگه بگی... یکی شون گفت: کجا رفت؟! سودا: همینجاست...
مرده عصبانی شد: داری بازی میکنی؟! دِ یالا بگو کجاست دیگه... سودا:
ایناهاش... و به من اشارهکرد... مرده خواست بزنه تو گوش سودا که پریدم
جلوش: هووووو... یکی دیگه شون اومد جلو: زبون دارین... چاقوی ضامن دارم و
درآوردم و گرفتم طرفش: من زودتر کوتاش میکنم... همه شون با هم خندیدن:
برو ج... خانوم... ما شاخ تر از ایناشم شکوندیم... نمی خواستم بزنمش...
وگرنه همه منو میشناختن... هونام چاقو کش معروف بود... دیدن جدی جدی اگه
سربه سرم بزارن میزنمشون، دمشونو گذاشتن رو کول شونو رفتن... پدر سگا
فقط بلد بودن ضعیف کشی کنن... اونا که رفتن دختره هم از کوچه زد بیرون...
دختر خوبی بود... اسمش رها بود... بچه ی بالا شهر و پدرش پولدار بود... ولی
واسه شراکتش میخواست قربانی ش کنه... کسی م که واسش درنظر گرفته
بودن پیرو پاتال نبود... فقط زیادی هرزه بود... اونم چند روز بعدش با پسرخاله ش
على نامزد كرد و برگشتخونه شون... ولى هنوزم كه هنوزه نامزدن... پدرش لج
كرده و نميزاره ازدواج كنن... هميشه يه مشكلى پيش مياد... ولى رها و سودا
هردوشون با اينكه بچه پولدارن منو فراموش نكردن و گاهى بهم سر ميزنن...
امرزوم خير سرم تولد بیست سالگی م بود... بين ماسه نفر مشکلات من از
بقيه بیشتر بود... سودا که همیشه جیبش پر پوله... رهام كه بچه پولداره و
هرچى بخواد واسش فراهمه... بين شون فقط من بی پول و بدبخت بودم... بی
پدر مادر... حروم زاده... آخ که چقدر از این اسم بدم میاد... پوفی کردم و روزنامه
رو انداختم کنار... باید دنبال کار باشم... این کارم با بدبختی پیداش کرده بودم...
روزنامه های چاپ جدیدو تا می کردمو تحويل ميدادم... ماهی هم چندغاز بهم
میدادن... کار خوبی نبود ولی اونقدری بود که به بدبختی هام برسم و شکممو
باهاش سیر کنم... تو محل به بى حيايى معروف بودم... به بى همه چيز...
واسشون سوال شده بود چطور يه دختر ميتونه خرج خودشو دربياره و محتاج
كسى نباشه؟! و واسه سوال شون جوابى جز هرزه بودن طرف نداشتن... آدماى ا
طرافم كور بودن... نمى ديدن صبح تا شب جون ميكنم... همه با يه چشم نگام
مي كردن... دختر خراب... هونام روشن فکر... چه اسمی هم دارم... توی
پرورشگاه بزرگ شدم... میون یه عالمه بچه یتیم و مثل خودم سر راهی... هه...
سرمو چند بار تکون دادم... دوست ندارم اون روزا رو حتی یه لحظه به یاد بیارم...
خوش ترين خاطره م وقتى يه كه يكى بهم بگه يتيم... حد اقل از حروم زاده ب
هتره... صدای داد رها اومد: آهای نیک نام؟! کجایی دخی؟! زمزمه کردم: نیک
نامو مرگ... - اینجام... چه مرگته؟! دوتا شون اومدن تو اتاق... سودا: هونامی...
ببخش... منظوری نداشتم... پوزخند زدم: بی خیال داش... من دیگه عادت
کردم... سودا: متاسفم... خندیدم: نباش... املتو کوفت کردین؟! رها: واسه تو
هم هست... بیارم؟! - نمی خواد... رها شونه بالا انداخت... از جام پاشدم و
رفتم و همون مانتوی کهنه مو پوشیدم... شالمو سرم کردم و برگشتم کیفمو ب
رداشتم... سودا ناخناشو سوهان میزد و رها ساکت نگاش می کرد... فهمیدم
ذهنش درگیره... رها پر شر و شور بود... وقتی ساکت بود یعنی یه مشكلی
داره... بيچاره ها اومده بودن جشن بگيريم... ولى با اخراج شدنم همه چيز بهم
ريخت... همونطور که کیفمو رو دوشم جا به جا می کردم گفتم: بنال...
هردوشون باهم گفتن: ها؟! چی؟! خندیدم: رها بنال بگو بینم چه مرگته؟!
لباشو جمع کرد: چیز مهمی نیست... - پس یه چیزی هست... فقط مهم
نیست... حالا بگو بینم چیه؟! سودا م کنجکاو به رها نگاه میکرد... رها: خب...
راستش... علی می گفت باید ازدواج کنیم... سودا: ای جان... شام عروسی...
فقط ترو خدا املت نباشه... رها بهش چشم غره رفت: برو بابا... بی خیال
هردوشون رفتم سمت در... اين كه مشكل هميشگى بود... حتما باز با باباش
دعواش شده... تا در حیاطو باز کردم یهو یکی جلوم در اومد...
یه مرد خوش پوش و مسن... عین لاتای چاله میدون گفتم: امری باشه؟! مرده:
شما خانوم هو... - هونام... - بله... هونام خوش فکر هستید؟! بی حوصله
گفتم: روشن فکر... مرده: بله... روشن فکر... - امری باشه؟! لبخند زد: می تونم
بیام تو خانم؟! به پشت سرش نگاه كردم... يه زن كه نمى شناختمش دم در
حياطشون واستاده بود و چادرشو گرفته بود جلو صورتش و به من و مرده نگاه
مى كرد... مى دونستم چى تو ذهنشه... اهميتى ندادم و مشکوک به مرده
نگاه کردم... بهش نمی اومد آدم بدی باشه... از جلوی در کنار رفتم که اومد تو...
اومدم درو ببندم كه زنه يه سر تكون داد و تف انداخت رو زمين... درو بستم و ب
رگشتم سمت مرده... یه نگاه به سر و وضع خونه ی داغونی که توش زندگی
می کردم انداخت وگفت: - خونه ی خودتونه؟! جوابی ندادم که گفت: ببخشید...
منتظر بود بگم كجا بشينه... صندلى و مبل كه نداشتم... رو زمين بايد مى
نشست ديگه... والا... جلوى در دوتا پله بود كه رو دوميش نشست... سودا و
رها پشت پنجره بودن و نگامون میکردن... خندم گرفت... ولی خیلی جدی رو به
مرده گفتم: خب؟! تک سرفه ای کرد و گفت: دخترم... شما نوه ی پسری خانوم
صالحی هستین... چشامو ریز کردم و با خنده گفتم: عمو... من فامیلیم روشن
فکره... به قول خودت خوش فکر... اونی که تو میگی صالحیه... مرده: می دونم
دخترم... قضیه ش مفصله... ولى ايشون مادربزرگتونه... بی حوصله گفتم: حتما
این يارو... پيرى يه خیلی پولداره و من تنها نوه شم و همه ی ارث و میراثش به
من میرسه و اینا... نه؟! خندید: تا حدودی بله... بی حوصله تر از قبل و خیلی
جدی گفتم: عمو جان بفرمائید... من حوصله ی دردسر ندارم... - دخترم... شما
به حرفای من گوش کن بعد قضاوت کن... چهار زانو جلوش رو زمین نشستم:
میشنُفَم... به آرومی پلک زد: ببین دخترم... پدرت وقتی جوون و خام بود با یه
خانومی رابطه داشته... کار از کار میگذره و مادرت باردار میشه... وقتی موضوعو ب
ه پدرت میگه و اونم مخالفت می کنه و میگه که باید بچه سقط بشه راشو
میکشه و میره... پدرتم پشیمون میشه و میره دنبالش ... ولی تو راه تصادف
می کنه و دم به دم فوت میکنه... مادرت می مونه و یه بچه تو شکمش... با
اینکه خیلی دوست داشته ولی وسعشو نداشته که بزرگت کنه... پس می
سپارتت به پرورشگاه... خودشم بعد از یه مدت خودکشی میکنه... چونه مو
خاروندم: بعدشم یه مامان پیری پیدا میشه که بعد این همه سال، چشم به
راهه تنها نوه شه... درست گفتم؟! سرشو تکونداد... - خب... فیلم نامه ی
خوبی بود... ولى يه كوچولو، همچين بگى نگى تكرارى يه... حالا کارگردانش
کيه؟! کلافه گفت: آخه دختر جون من قد توام که باهات شوخی کنم؟! - آخه
عمو جون... انتظار داری من حرفاتو باور کنم؟! - باور نمیکنی آزمایش بده... یه
ابرومو انداختم بالا: من وقت آزمایش و این مسخره بازیا رو ندارم که آخرش
بگن... اه تو نبودی... اشتباه شده... الانم باید برم دنبال کار بگردم... زت زیاد...
در کیفشو باز کرد و یه پوشه از توش درآورد: ببین دختر جون... من وکیل خانوم
صالحی م... اینم کپی وکالت نامه و حق و حقوق تو که از مادربزرگت بهت
میرسه... بعد یه کاغذ درآورد و روش یه چیزایی نوشت: اینم آدرس خونه ی
مادربزرگت... مطمئن باش ارثی که قراره بهت برسه حقته! کاغذو گذاشت روی
پوشه ای که تو دستم بود و رفت... تا درو بست رها وسودا اومدن بيرون... رها:
اين يارو كى بود؟! سودا: عجب سقى دارم من... همين ظهرى سر ناهار دعا
كردم يه پيرى پيدا شه بهت ارث برسه ها... جلل خالق... كاش يه دعاى ديگه
ميكردم... رها: يه لحظه زر نزن بزار ببينم قضيه چيه... سودا: مرده چى ميگفت
هونام؟! - چرت و پرت... بعدشم پوشه رو همون جا كف حياط انداختم و زدم ب
يرون... يه زن كه دست يه بچه رو گرفته بود از كنارم رد شد... عروسک بچه هه
پيش پام افتاد... زنه دستشو كشيد... خم شدم و عروسكشو برداشتمو بردم ب
هش بدم كه زنه يه جورى نگام كرد كه فكر كردم عروسكشو من دزديدم... بچه
هه دست دراز كرد عروسكو بگيره كه زنه يكى زدش: پدر سگ چرا محكم نگه ش
نداشتى؟! بعدشم دستشو كشيد و به زور بردش... صداى گريه ى بچه هه تو
فريادى كه تو دلم بود گم شد... چشامو براى يه لحظه بستم و رفتم سر خيابون و يه ماشين گرفتم... سر چهارراه گفتم: پياده ميشم...
بعد يه پونصدى بهش دادم كه گفت: كرايه گرون شده... ميشه هفتصد... - تا
ديروز پونصد بود... مگه چقدر راه اومدى؟! - مى خواسى پياده بياى! كرايه
هفتصده... مى دونستم از اون لاشى هاست... مى دونستم مرضش چيه...
بدون اينكه بهش پولى بدم پياده شدم و درو محكم بستم... مى خواست پياده
شه دعوا راه بندازه... نمى دونم چى شد كه پشيمون شد و يه تف انداخت تو
جاده و راه افتاد... عادت كرده بودم واسم تف بندازن... با دليل... كه هيچوقت
دليلشو نفهميدم... بى دليل... كه هيچ وقت نفهميدم واسه چى؟! تا شب دنبال
كار گشتم... نشد كه نشد... حتى دوبارم رفتم سركار قبليم... تنها حرفى كه
بهم زد اين بود: مى خواستى كثافت كارى راه نندازى! آخه بى انصاف چيزى
نديده قضاوت ميكنه... يكى شون زير آبمو زده بود... چرا... گناهم اين بود كه پاک بودم به اسم نجس!!!
دست از پا درازتر برگشتم خونه... ساعت نه شب بود و مى دونستم رها و سودا
رفتن... تا اومدم درو بازكنم صابخونه رو جلوم ديدم... بهش اهميتى ندادم و
اومدم درو باز كنم كه گفت: - ناز زيادى دارى دختر... اين در بى صاحاب چرا باز
نمى شه؟! با لگد بازش كردم كه گفت: - دو روز ديگه تخليه مىكنى! نگاش
كردم... اين ديگه اين وسط چى ميگه؟! - مگه كرايه عقب افتاده؟! يه لبخند كثيف
زد: همسايه ها اعتراض كردن... ميگن اينجا كه ج... خونه نيست! مى دونستم
نمى تونم قانعشون كنم كه مردى كه امروز اومده بود اينجا واسه يه كار ديگه
اومده بود... مى دونستم سطح فكرشون همين قده... پس بى خيال گفتم: مگه
طرف اومده خونه ى همسايه ها؟! سرشو تكون داد: مردم دارن اينجا زندگى
ميكنن... بعد آروم تر ادامه داد: خودت نميخواى... بيا صيغه م بشو... هرچى دارم
مال تو... كثافت خودش زن و بچه داشت... خونه ى خدا رو زيارت كرده بود ولى
هيچى از دين نمى دونست... تو محل بهش ميگفتن حاج آقا... ولى خودشم
مى دونست كه يه كثافت بيشتر نيست... بدون هيچ حرفى رفتم تو و درو محكم
بستم... عوضى! حالم از اين آدماى هرزه بهم مى خوره... كسى كه تسبيح تو
دستش مى چرخونه و بجاى ذكر اسم زناى صيغه اى شو مى بره... پدر سگ هر
ماه يه زن صيغه ميكنه... نفسمو با حرص دادم بيرون و رفتم و روى اولين پله
نشستم... سرمو بين دستام گرفتم... حالا كدوم گورى برم؟! حرص نخور
هونام... اين بدبختى هام تموم ميشه... پا شدم و رفتم تو... همونطور كه ل
باسامو مى كندم رفتم تو اتاق... وسط اتاق دو تا جعبه كادو بود... يكى سفيد با
خط خطى هاى سياه كه از اون يكى بزرگتر بود و شكل مستطيل بود... يكى
صورتى با قلباى ريز قرمز كه خودشم شكل قلب بود... لبخندى زدم و رفتم
سمتشون... مانتومو كندم و سر جعبه ى صورتى رو باز كردم... يه ادكلن خيلى
خوشگل بين يه عالمه پوشال بود... ادكلنو برداشتم كه ديدم كنارش يه كارت
تبريكه... برش داشتم و بازش كردم: قربون نيک نامى خودم... مى دونست از
اين كلمه متنفرما... ولى بازم مى گفت... سر اون يكى جعبه رو باز كردم... يه
خرس پشمالوى سفيد و خوشگل توش بود... توى گردنشم يه كارت آويزون بود:
خاک تو سرت كه نيومدى سينما... منو اين اسكل مى ريم خوش ميگذرونيم... ت
و هم تو اون خراب شده بپوس... با خنده پا شدم و رفتم كه از آشپزخونه واسه
خودم آب بردارم... اينا ديوونه ن! ولى با معرفت! مى دونستن الآن بيشتر از اين
عروسكا به يه مانتو احتياج دارم ولى نخريده بودن كه غرورم نشكنه!!! ***
دورخودم مى چرخيدم... نا اميد رفتم تو پاركى كه همون نزديکى ها بود...
خسته روى يه نيمكت نشستم و يكم از آب معدنى م خوردم... تموم شد... بى
توجه به سطل زباله اى كه كنارم بود بطرى رو پرت كردم رو چمنا! شهر ما خانه
ى ما... من كه خونه ندارم... پس اين شهرم بى خوده... - از چى ناراحتى
جيگر؟! - از آدماى كثيفى مثل شما... دوتاشون خنديدن... يكى شون كه خيلى
پر رو تر بود اومد نزديكم: با ما ارزون تر حساب كن... به قول شاعر... با ما به از
اين باش... حوصله ى دعوا نداشتم... رومو برگردوندم سمت ديگه... اوليه اومد
وكنارم نشست... اون يكى م دور و برو مى پاييد... - ببين... ناز الكى نكن... بعد
دستشو آورد جلو سمت صورتم... قبل از اينكه بتونه بهم دست بزنه چاقومو
گذاشتم زير چونه ش: بزن به چاک... كپ كرده بود... اون يكى اومد كمكش كه
سريع با پام يه لگد بين پاهاش زدم كه نقش زمين شد... ديگه ياد گرفته بودم
بايد چه جورى باهاشون حرف زد... به زبون خودشون... مثل حيوونا... - همين
الآن ميزنى به چاک... اون لاشه هم جمعش كن... سرشو تكون داد... چاقومو
بستم: يالا... دوباره نشستم رو نيمكت... سريع دوستشو بلند كرد و باهم
رفتن... خندم گرفته بود... از اين همه كثافت كه تو شهر ريخته بود... نزديک
غروب بود... واسه همين پا شدم كه برم...
همونطور كه كيفمو رو آسفالت دربه داغون كوچه مى كشيدم به بازى پسر بچه
ها نگاه مى كردم... جلوى خونه ى صابخونه وايسادم... زنگشو زدم كه دختر
كوچيكش درو باز كرد... يه عروسک كچل دستش بود و موهاى خودش دوگوشى
بسته شده بود كه كش سمت چپش شل شده بود و موهاش تقريبا باز شده بود... - كيه بچه؟! قبل از اينكه بچه هه حرفى بزنه زنه خودشو رسوند: چى مى
خواى؟! - حاج آقا هستن؟! - داره وضو مى گيره... خنده م گرفت... حالا ببين به
جاى نيت كردن تو فكر چيه... - كيه زن؟! زنه يه نگاه پر نفرت به من انداخت و گ
فت: مستاجره... معلوم نيست چى ميخواد... بعد دسته بچه هه رو كشيد و با
خودش برد... - چى ميخواى دخترجون؟! حالا ديگه زنش نبود كه بهش بگم
حاجى... پس مثل خودش باهاش حرف زدم: دو روز وقت مى خوام... چونه شو
خاروند: راه نداره جون تو... ولى چرا... بعد آروم تر گفت: مى دونى راش چيه...
پس بيا لجبازى رو كنار بزار... من اومدم از كى وقت بگيرم؟! پوفى كردم و به جاى
اينكه برم سمت اون خراب شده رامو كج كردم و راه افتادم سمت خيابون... از
روى جدولاى پياده رو مى رفتم و نگام به نوک كفشم بود كه ديگه داشت باز مى
شد... يه بوق... اهميتى ندادم... يه بوق ديگه: سوار شو... بازم اهميتى
ندادم... - بد نمى بينى!
نگاش كردم... شايد راست مى گفت... اين همه وقت بهشون اهميت ندادم بد
ديدم... بزار يه بار بد نبينم! بزار يه بارم همونى باشم كه همه مى گن... توى يه
تصميم آنى در جلوى 206 نقره اى رو باز كردم و نشستم... يه نگاه به پسرى كه
پشت فرمون بود انداختم... فقط وسط سرش مو داشت... پشت گوشاشو تيغ
زده بود... گوشش سوراخ بود ولى گوشواره نداشت... يه زنجير تو گردنش بود كه
پلاکش "الله" بود... پوزخندى زدم و نگامو دوختم به تى شرت جذب مشكى
ش... با يه شلوار لى كه همه جاش پاره پوره بود... هيكل چاغى داشت كه تو
ذوق ميزد... نگامو ازش گرفتم و به بيرون دوختم... دستشو گذاشت رو پام: مى
تونى با دو نفر باشى؟! با چشام به دستش اشاره كردم: دستتو بكش...
خنديد: بهت پول بدم بعد دستمم بكشم؟! - گفتم دستتو بكش...
دستشو از رو پام برداشت: خيله خب بابا... نزن... نگفتى... دو نفر باشيم
قبوله؟! بيشتر گيرت ميادا... هيچى نگفتم... من مى خوام چيكار كنم؟! چرا
سوار شدم؟! چشامو بستم و لحظه هايى كه در پيشم بود رو تصور كردم... -
نگه دار...
- چى؟!
- گفتم نگه دار...
خنديد: امكان نداره... - نگه دار...
بى توجه به من سرعتشو زياد كرد... از سلاح هميشگى م استفاده كردم... -
اااااا! چيكار ميكنى؟!
- دور بزن و برم گردون همونجا كه بودم...
-
خيله خب... خيله خب...
ولى بجاى اينكه دور بزنه سعى كرد بزنه زير دستم... چاقو رو يكم رو گردنش
فشار دادم: بخواى لج كنى هرچى ديدى از چشم خودت ديدى! - باشه...
باشه...
از يه دور برگردون دور زد... چاقو رو هنوز زير گردنش نگه داشته بودم... مى
دونستم چون هوا تاريكه كسى تو ماشينو نمى بينه... شيشه هاشم كه دودى
بود... همونجا كه سوار شده بودم پياده شدم و درو محكم بستم... من نمى ت
ونم... نمى تونم تن فروشى كنم...
صبح كه بيدار شدم حتى حوصله ى اينكه از جام پاشم هم نداشتم... يه غلت
زدم كه نگام افتاد به پوشه ى روى طاقچه... چرا ديروز نديدمش؟! چون نمى
خواستم ببينم... ولى... راه ديگه اى ندارم...
پا شدم و سريع آماده شدم و كاغذو برداشتم و راه افتادم...
به خودم كه اومدم جلوى يه قصر بودم... پشيمون شدم از اومدنم... من كجا و
اين خونه كجا؟! با ترديد دستمو روى زنگ فشار دادم...
- بفرمائيد...
كلمه ها رو گم كردم...
- خانوم؟!
- من... من... خانم صالحى هستن؟!
- بله... شما؟!
عصبى گفتم: چقدر سين جيم مى كنى بابا... باز كن اين وا مونده رو ديگه...
چند لحظه طول كشيد و بعد در باز شد... با ديدن حياط ترديدم بيشتر شد... مى
خواستم از همين راهى كه اومدم برگردم... ولى دخترى كه جلوى در منتظرم بود
فرصت فرار كردنو ازم گرفت... همونطور كه به سمت دختره مى رفتم نگامو از
استخر بزرگى كه تو حياط بود گرفتم و بهش كه لباس فرم پوشيده بود دوختم...
- خانم صالحى هستن؟!
- بله... شما؟!
- هونام روشن فكر...
بعد زمزمه كردم: شايدم صالحى...
- خانم منتظرتونن... بفرمائيد...
دنبالش راه افتادم... با ديدن داخل خونه فكم افتاد زمين... دهنم باز مونده بود...
يه خونه ى خيلى خيلى بزرگ... چيزى كه بيشتر از همه جلب توجه مى كرد دو
رديف پله هاى مارپيچ بود كه از دو طرف سالن بزرگى كه توش بودم به طبقه ى
دوم مى رسيد... بين اين دو رديف پله يه آسانسور بود... پروردگارا... واسه دو
طبقه آسانسور گذاشتن... نگامو از در آسانسور گرفتم و به پردهاو تابلو ها و
مبل هاى سلطنتى دوختم...
- بفرمائيد...
صداى دختره بهم فهموند كه زيادى اينور و اونورو نگاه كردم... فضاى خونه طورى
بود كه معذبم كرده بود... روى يه مبل نشستم و اينبار نگامو به روبرو دوختم... يه
سالن گرد با دوتا پله از اون جايى كه من توش نشسته بودم جدا شده بود...
انگار اونجا مال مهموناى ويژه بود... و مسلما من جزو اون دسته نبودم... نگام
افتاد به ميز جلوم... چندتا مجله رو ميز بود كه عكس اين مانكنا روش بود...
صداى تق تقى نگامو از مجله گرفت و به خودش جلب كرد... صندلاى پاشنه ده
سانتى مشكى و براق... و بعد از اون پاهاى صاف و كشيده و بزنر... يه دامن
كوتاه و شيک مشكى... يه كت آستين سه ربع مشكى... سينه ريز طلا كه از
همون فاصله برقش چشم رو ميزد... و در آخر صورت كشيده و آرايش شده ى يه
زن مسن... حدودا شصت ساله... چشماى مشكى و ابروهاى كمونى... بينى
استخوانى و لباى نه چندان بزرگ... موهاى لخت و مشكى و نه چندان بلند كه
آزادانه دور شونه ش ريخته بود...
چهره ش نه خيلى جوون بود و نه خيلى پير... تو يه نگاه كلى يه اسم به ذهنم
رسيد... مستبد...
منو باش كه فكر ميكردم الان بايد برم دم در يه اتاق... يه پيرزن نود ساله رو
ببينم كه رو تخت دراز كشيده و با انگشتش اشاره بزنه برم جلو...
بعد منم برم جلو و اون سرمو ناز كنه و بگه: نوه ى عزيزم تا حالا كجا بودى؟! منم
بگم واى مادر جون... مادرجون؟! نه خيلى لوسه! عزيز؟! اين كه از اون لوس تره!
مادربزرگ؟! خيلى رسميه! همون مامان پيرى خوبه...
- بفرمائيد...
نگاش كردم... بى اختيار جلوش ايستاده بودم...
چطور بود