17-05-2013، 19:56
سلام من ايزابلاهستم وميخوام براتون داستان زندگي خودموبگم.
من تويه خونواده ي نسبتافقيربه دنيااومدم ودخترخيلي لجبازي هستم البته لجبازوباحال اوضاع ازاين قراره كه پدربزرگ من باپدربزرگ شاهزاده ي قصه مون باهم قرارگذاشتن كه نوه هاشون باهم ازدواج كنه من هنوزدبيرستاني بودم ونه من ونه خونواده ام ازاين موضوع هيچ خبري نداره مدرسه اي كه من ميرفتم بامدرسه ي شاهزادمون يكي بودواون عاشق ودلباخته ي دختري تومدرسه مون بوديه روزكه داشتم تومدرسه بايه سطل رنگ راه ميرفتم سطل خيلي سنگين بودومنم داشتم اونوحمل ميكردم كه يهوسطل ازدستم دررفت وافتادروپاي ..............
واين داستان ادامه دارداگه سپاس هابه 5رسيدبقيه اش روميزارم البته اگه خواستيداينامنت نيس
من تويه خونواده ي نسبتافقيربه دنيااومدم ودخترخيلي لجبازي هستم البته لجبازوباحال اوضاع ازاين قراره كه پدربزرگ من باپدربزرگ شاهزاده ي قصه مون باهم قرارگذاشتن كه نوه هاشون باهم ازدواج كنه من هنوزدبيرستاني بودم ونه من ونه خونواده ام ازاين موضوع هيچ خبري نداره مدرسه اي كه من ميرفتم بامدرسه ي شاهزادمون يكي بودواون عاشق ودلباخته ي دختري تومدرسه مون بوديه روزكه داشتم تومدرسه بايه سطل رنگ راه ميرفتم سطل خيلي سنگين بودومنم داشتم اونوحمل ميكردم كه يهوسطل ازدستم دررفت وافتادروپاي ..............
واين داستان ادامه دارداگه سپاس هابه 5رسيدبقيه اش روميزارم البته اگه خواستيداينامنت نيس