آغاز..
طرفای ده صبح بود که با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب پاشدم یک کش و قوسی به بدنم دادم و زنگ و قطع کردم دیدم 12 تا sms دارم یک نگاه به عکس خودم و محمد که روی پاتختی بود انداختم پیش خودم گفتم حتما باز دیشب دلش برام تگ شده آخه از بعد از نامزدیمون هر وقت دلتنگ میشد شبا که میخوابیدم واسم از دلتنگیاشو آیندمون مینوشت و sms میطد تا بقول خودش هر وقت صبح پاشدم با خوندنشون انرژی بگیرم..با ذوق اولین sms رو خوندم یهو تمام تنم یخ کرد دلم گواه بد میداد هر sms رو که باز میکردم قلبم کند و کند تر میزد آب دهنم خشک شده بود حتی صدام در نمیود .. بغض چنگ انداخته بود به گلوم.. محمد گفته بود به دلایلی منو نمیخواد .. گفته بود ناراحت نشم .. گفته بود من آرزوی هر پسریم و اشکال از اونه و اونه که لیاقته منو نداره ...دلم میخواست گریه کنم ولی جون گریه کردنم نداشتم سریع دکمه ی call رو زدم و صدایی که تو گوشم پیچید انگار ناقوس مرگم بود ... شماره ی مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد .. حالم غیر قابل توصیف بود..منو محمد که یه زمانی همه ی دوستامون خوشبخت ترین زوج میدونستن.حقش نبود اینجوری بشه اونم درست وقتی که با هزار مصیبت رضایت خونوادهمون جلب کردیم و نامزد شدیم...این حقم نبود .. احساس کردم تمام اتاق دور سرم میچرخه .. حتی جون نداشتم مامان یا کتی رو صدا کنم....یه آن فقط از جام بلند شدم و دیگه چیزی نفهمیدم...
فصل یک
تقریبا 4 ماهی از اون صبح کذایی میگذره .. اون روز صبح مامان به هوای اینکه بیدارم کنه میاد توی اتاقم و و میبینه وسط اتاق بیهوش افتادم و هر کاری میکنه بهوش نمیام خلاصه با کمک کتی خواهرم دوباره منو رو تخت میکشونن و زنگ میزنن اورژانس و پزشک اورژانس بلافاصله با تشخیص شوک شدید روحی منو منتقل میکنه به بخش اعصاب یکی از بیمارستان های مطرح شهر با پیشنهاد بابا با محمد تماس میگیرن که هم در جریانش بگذارن هم اینکه شاید دلیل بیهوش شدن من رو بدونه که اونام دقیقا با همون چیزی که من مواجه شدم مواجه میشن یعنی خط از شبکه خارج شده ی محمد . این وسط فقط کتی به ذهنش میرسه که شاید توی sms های گوشی یا کامپیوترم چیزی پیدا شه که کلید این معما باشه و دلیل این شوک روشن بشه که با sms های محمد مواجه میشه و تقریبا همه چیز براشون روشن میشه بعدها فهمیدم توی مدت بیهوشیه من پدرم به هر دری میزنه تا ردی از محمد و خونوادش پیدا کنه .. دم خونشون میره که همسایشون میگه سه روز پیش بدون گذاشتن آدرس یا شماره تلفن از اینجا نقل مکان کردن .به نمایشگاه ماشین عموش میره که نوچه های عموش بابای نازنینمو از مغازه بیرون میکنن خلاصه دلیل رفتن ناگهانی حمد برای من و تک تک اعضای خونوادم یه معما میشه ... منم که تقریبا بعد از دو هفته از بیهوشی در اومدم با حال زارم با تک تک دوستاش تماس گرفتم و متاسفانه هیچکس هیچ خبری از اون نداشت ..انگار محمد یه قطره آب بود و توی زمین فرو رفته بود...از اون روزا هر چی بگم کم گفتم ... از همه درد آورتر بی خبری بود .. اینکه دلیل رفتن یه عزیز رو ندونی...چندین دفعه بهش e-mail زدم که لا اقل بگه چرا چی شده و ...نامردی بود فاصله ی بین خوشبختی و بد بختیت فقط یه sms باشه..محمد جوری رفت انگار از اول اصلا نبوده ..ولی خدارو شکر از اونجایی که آدم قوی و خودداری بودم تا حدودی تونستم کنار بیام ولی حرف حدیث های آدما گاهی بد جور دلمو میسوزوند ... اینکه خالم آروم به مامانم بگه نکنه عیب و ایراد از کیانا بوده و من ناخواسته بشنوم .. اینکه دوستام با یه حالت دلسوزی همراه با هزارتا شک و تردید نگام کنن.. خلاصه .. دو ماه دیگه به همین منوال گذشت و توی اون روزها تنها خبر خوبی که تونست تا حدودی حال و هوای منو عوض کنه ..خبر قبولیم تو مقطع فوق لیسانس معماری توی یکی از بهترین دانشگاههای تهران بود .. با اینکه لیسانسم رو هم توی بهترین دانشگاه شهرمون شیراز گرفته بودم ولی تهران همیشه برام یه آرزو بود ..بعد از اون هم به فاصله ی دو روز e-mail ای از محمد دریافت کردم که بکل آب پاکی رو رو دستم ریخت و همه چی برام روشن شد یه ایمیل بدون متن که فقط عکسای عروسی اون با دختر همون عمویی که پدر منو از در مغازش بیرون کرد بود..بعد از دیدن اونا دوروز خودمو توی اتاق حبس کردم و توی اون دوروز برای اولین بار توی مدت گریستم از ته دل بعدشم با اراده تمام وسایل و عکسها و چیزایی که از محمد داشتم و توی یه گونی ریختم و دادم دست بابا تا اونجور که خودش صلاح میدونه از بین ببرتشون ...محمد دیگه تموم شد و خوشحال بودم که هنوز بینمون اتفاقی نیوفتاده شاید قسمت این چنین بود و شاید بقول مامان بزرگم صلاح من در این بود و یه آزمایش الهی بود..بهر حال تمام اینها مقدمه ای بود برای چیزی که قرار بود از این به بعد اتفاق بیفته و زندگیه منو دستخوش تغییراته بزرگی کنه..
فصل دوم
جلوی آینه وایساده بودم و داشتم به صورتم نگاه میکردم .. چقدر توی این چند ماه لاغر شده بودم زیر چشمام گود افتاده بود به موهام که عین یه چادر مشکی دورمو گرفته بود نگاهی انداختم هیچوقت از سر شونم بلند تر نشده بودن و الان تقریبا تا وسطای شونم رسیده بود .. بنظرم بیشتر بهم میومد ..
با خودم زمزمه کردم کیانا؟ به خودت بیا .. قوی باش دختر .. خدا بزرگه ..
با این حرف توی دلم یه نسیم خنکی پیچید ... رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم از دستشویی که اومدم بیرون کتی در و باز کرد.
خندید گفت : وضو گرفتی واسه ی نماز؟
به نشانه ی بله آروم سرمو تکون دادم..
گفت : باشه کیانا جونی بعد نمازت برو بالا توی اتاق بابا , کارت داره ...فکر کنم واسه آبجی جونی خوشگلم نقشه ها کشیده ..
آروم بغلش کردم .. زیر گوشش گفتم به خوشگلیه تو که نیستم جغله ..هنوز 20 سالت نشده پاشنه ی خونرو از جا کندن این خاطر خواهات ...
محکم تر بغلم کرد و گفت : واااای کیانا دلم برای شیطنتات شده قده یه عدس...
چشمام یهو غمگین شد و آروم نگامو دزدیدم..گفتم : بهم وقت بده کتی ..خودم میشم قول مردونه..
آروم گفت :بهت ایمان دارم کیانا ... بهپعد بلند گفت : اهوی سفارش مارم پیش اوس کریم بکنا میگن دعای آبجی بزرگا میگیره .
با لحن خودش گفتم : ما مخلص شماییم..
از در که داشت میرفت بیرون یه نگاه بهش انداختم .. چقدر واسم عزیز بود با اینکه سه سالی تفاوت سن داشتیم ولی همه ی جیک و پوکمون یکی بود ندار ..ندار بودیم ..و بر خلاف باطن یکی مون دوتا ظاهر کاملا متضاد داشتیم ... من قدم به زور 160 سانت میشد هیکل ظریفی داشتم و موهای مشکی با پوست سبزه که از خانواده ی مادریم ارث داشتم با گونه ی برجسته ولبای قلبی شکل که زینت بخششون یه چال گونه کنار لپ چپم بود و هر وقت میخندیدم خودنمایی میکرد و ابرو و چشم مشکیه تیله ای که از بابام به ارث برده ام و به قول مامان نوشین: هر وقت بهم خیره میشی یاد نگاه های محسن میفتم ....بر خلاف من ,کتی قد بلند و درشت با پوست سفید و موهای خرمایی روشن که تا دم کمرش بود, همه میگفتن به مامان بزرگ پدریم رفته و بر عکس من چشمای سبز تیره اش رو از خانواده ی مادریم ارث داشت و در کل جز خوشگل ترین دخترای فامیل محسوب میشد و واقعا هم لوند بود درست بر عکس من که از بچگی عین پسرها بودم .با این فکرا یه خنده ی محو رو لبم نشست و با گفتن الله اکبر نمازمو شروع کردم..
بابا آروم سرمو به سینش گرفت و گفت : تا وقتی من هستم نباید اشک تو چشمات بشینه الانم برو ببین برا سفرت چیا میخوای که قراره دو سال از اینجا دور باشی و روی پای ودت وایسی دوست دارم بشی همون کیانای قوی قدیم .. در ضمن یه خبر خوب دیگم دارم که به شرط یه بوس بهت میگم..
با ذوق سریع گونه ی بابا رو بوسیدم و گفتم بگو بابا..
گفت : به یکی از دوستام که از هم دوره ای های قدیمم عست سپردم یه کارم در ارتباط با رشتت برات دست و پا کنه تا بصورت پاره وقت روزایی که دانشگاه نداری بری سره کار و بقول معروف یکم دست به آچار شی هم واسه آینده ی شغلیت خوبه همم اینکه از وقتت به حو احسن استفاده میکنی..
با شنیدن این حرف جیغ کوتاهی کشیدم و بلند شدم شروع کردم بپر بپر .. باورم نمیشد بابای گلم فکر همه چی رو کرده بود ولی یه لحظه به خودم اومدم و گفتم بابا ؟ به نظرت از پس تنها زندگی کردن بر میام نمیشه مامان یا کتیم..
وسط حرفم پرید گفت کتی که درس داره مامانتم تمام زندگیش شوهرش و یه بچه ی دیگش که از تو کوچکتره اینجاست اونم راضی باشه من اجازه نمیدم بیاد تو باید رو پای خودت وایسی ...اینکار دارم میکنم تا بفهمی وقتی شکست خوردی چجوری دست به زانو بزنی وبا یه یا علی از جا بلند شی..میخوام از شکستت درس بگیری دیگه زود به آدما اعتماد نکنی و تمام اینا موقعی به فعلیت می رسه که روی پای خودت وایسی..
الانم برو که باید کلی حساب کتاب کنمو برنامه ریزی..بازم ازش تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون .. با هزار تا فکر و خیال و دلواپسی ..باید خودمو همه جوره آماده میکردم...
روز حرکت رسید..بابا خودش زحمت توضیح دادن کل ماجرارو برای مامان و کتی بعهده گرفت و با تمام دلگرمی هایی که بهشون داده بود هنوزم نگرانی تو چشم های مامان نوشین موج میزد. ولی در عوض کتی هی نیشگونای ریز می گرفت منو و می گفت : ای پدر صلواتی دیگه کویته کویته دیگه بعدم غش غش می خندید و در جواب خودش میگفت : نه بابا .. بابام می دونه تو با همه ی شیطنتای ذاتیت درکل بی بخاری..از حرفاش خندم .. گرفت ولی میون خنده یه بغض بدی تو گلوم نشست ...چقدر دلم برای عطر تن مامان نوشین و شیرین زبونیای کتی تنگ میشد بعد از اینکه همه ی سایل رو پشت ماشین و صندوق عقب جا دادیم مامان آروم منو کشید تو بغلش و طبق معمول به آیـت الکرسی زیر لب زمزمه کرد از لرزیدن صداش حین خوندن معلوم بود داره گریه میکنه..واسه ی همین بغض منم ترکید ..
کتی ام بغض کرده بود ولی بازم دست بر نمیداشت میگفت هرکی ندونه فکر میکنه مجلس ترحیمه آخی جوون خوبی بود ناکام از دنیا رفت بابا ول کنید این حرفارو باید واسه ی من گریه کنید این که داره میره صفا .. بیخودی داره اشک تمساح میریزه..
مامان میون گریه از حرفای یه ریز کتی خندش گرفت گفت : امان از زبون تو آخر با این زبونت هم منو بیچاره میکنی هم خودتو.. توی این موقعیتم ول کن نیستی مادری نه؟؟؟
کتی سر و گردنی تکون داد و با عشوه گفت : بگو ماشا.. همین موقع هاست که تفاوت ها احساس میشه..
اینبار من کتی رو کشیدم تو بغلم و .. گفتم : تفاوت خوب اومدی .. هر شب زنگ email یادت نره میدونم پرونده ی همه زیر بغلت پس منتظر اخبار داغ داغ هستما...
کتی غش غش خندید گفت خیالت راحت سر خط با تلفن مشروح و با ایمیل خدمتت ارائه میدم بی کم وکاست ..
خلاصه میون گریه و خنده بالاخره خداحافظی کردیم و من بهمذاه بابا عازم تهران شدیم .. به محض اینکه ماشی از سر کوچه پیچید احساس دلتنگی به همه ی وجودم چنگ انداخت برای خنده های تی صدای ذکر گفتن های مامان عطر بهارنارنج توی حیاط..بابام که انگار حالمو فهمیده بود رو بهم کرد و گفت : دیشب از چراغ روشن اتاقت فهمیدم تا صبح نخوابیدی صندلیو بخوابون و یکم استراحت کن بابا جون.. روزای پر زحمتی پیش روته..با تکون دادن سر ازش تشکر کردم و چشمامو رو هم گذاشتم..توی افکار و دلتنگیام غوطه ور بودم که نفهمیدم کی خواب رفتم.وقتی بیدار شدم تقریبا طرفای کاشان بودیم .. بعد از خوردن ناهاری که مامان برای تو راهمون تدارک دیده بود مسیرمون رو به سمت تهران ادامه دادیم.نمیدونم چرا تمام مدت راه فکرم مشغول بود بابا محسنم که متوجه شده بود دارم به نحوی سعی میکنم با شرایط جدید کنار بیام حرفی نمیزد و سکوت کرده بود.
وقتی رسیدیم تهران بابا به سمت یکی از هتل های خوب که نزدیک دانشگاهمم بود رفت تا فردا صبح برای ثبت نام مشکل خاصی پیش نیاد..
ساعت نزدیکای دو شب بود بابا خیلی وقت بود که بخاطر خستگیت راه و رانندگی بخواب رفته بود ولی من کلافه از این دنده به اون دنده میشدم..نزدیکای اذان صبح بود بدون اینکه چشم رو هم گذاشته باشم پاشدم وضو گرفتم و نماز خوندم .. توی راز و نیاز با خدا فقط یه چیزی و واسه ی خودم خواستم , اینکه توی ای دو سال بتونم روی پای خودم وایسم و تواناییهامو به بابا نشون بدم وتوی درس و کار موفق بشم و بگوشه ای از محبتاشون رو جبران کنم..
ساعت طرفای 7 بود بابارم بیدار کردم .. و بعد از خوردن صبحانه طرفای 8 که نوبت ثبت نامم بود دانشگاه بودیم ..کل کارای دانشگاه 45 دقیقه بیشتر طول نکشید ..طبق برنامه ی دانشگاه دوروز بیشتر کلاس نداشتم ... شنبه ها و دوشنبه ها از 8 تا 3 یعد از ظهربرنامه ی خوبی بود بقول بابا 4 روز هم برای کار یک روزم یعنی جمعه ها رو برای استراحت و درس اختصاص میدادم. ساعت طرفای 9 بود که به سمت دفتر املاکی که صاحبش دوست بابا بود برای نوشتن قول نامه وقتی رسیدیم یه انوم یه آقای مسن اونجا بودن که یکی صاحب دفتر املاک بود و دیگری صاحب سوئیتی که قرار بود بابا برام بخره ...نمیدونم چرا ولی زن مسن و نگاهاش اصلا به دلم نشست بخصوص که تا نشستیم گفت اگه آشنایی شما با آقای سخاوت تعریف ها ی ایشون از دختر خانومتون نبود محال بود اون خونه رو به دست یه دختر مجرد می دادم.. بابا هم در کمال آرامش گفت : حرفای شما کاملا متین دوره زمونه بدی شده و نمیشه به هر کسی اطمینان کرد ولی من خیال شمارو از طرف دخترم راحت میکنم کیانای من دانشجوی فوق دانشگاه ... رشته ی معماری .. وقتی بابا این حرف رو زد موجی از تحسین فقط برای چند صدم ثانیه توی صورت اون خانوم دیدم که زود جاشو به همون نگاه بی تفاوت و سرد داد .. بابا در ادامه گفت که من دوروز توی هفته دانشگاه میرم و 4 روزه دیگم قرار جایی مشغول به کار بشم که زحمت پیدا کردنشو آقای سخاوت کشیدن بره..
نمی دونم چرا ولی وقتی بابا جمله ی آخر راجع به کار منو زد رو لبای این خانوم که بعدا خودشو فرخی معرفی کرد یه لبخند تمسخر آمیز نشست...بگذریم...
سخته حرفم رسیده وقت رفتن
به یاد اون روزها که اسمت در سطر دفتر
نقش میبست , چشم و اشک خیرست به
فردایی که توی زندگیم یه بخش دیگست.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/al0brz8f867y99x9rz.mp3
12-03-2013، 21:27 (آخرین ویرایش در این ارسال: 12-03-2013، 21:32، توسط m♥b.)
قرارداد بسته شد ... و بابا در کمال سخاوت خونه رو بنام من قول نامه کرد دو سوم مبلغ خونه رو نقد پرداخت کرد قرار شد ما بقیم طی یک فقره چک بانکی طی یک هفته آینده به خانوم فرخی پرداخت کنه اونجوری کهمن از لابلای صحبت های این خانوم فهمیدم یک هفته ی دیگه برای همیشه عازم پاریس بود . قرار شد هفته دیگه درس همین موقع بغد از اطمینان از وصول چک کلیدها که نزد آقای سخاوت به امانت میمونند بهمون تحویل داده بشه.. در خلال حرف های خانوم فرخی متوجه شدم که سه تا پسر داره که دو تاشون سالهاست مقیم پاریس هستند و همونجام تشکیل خانواده دادن و فقط پسر کوچیکش شروین ایران مونده و البته الانم برای بستن یه قرارداد کاری به ترکیه رفته سوییتیم که ما از این خانوم خریداری کردیم مطلق به همین پسرش بوده و با رفتن خانوم فرخی پسرش به آپارتمان 400 متری ایشون که درست واحد روبری سوئیت من بود نقل مکان کرده و این خانوم برای اینکه تو پاریس در آمدی نداشته و از طرفی هم نمیخواسته سر بار دوتا پسر و عروسش باشه تصمیم به فروش این ملک کرده تا بتونه با پولش برای خودش توی کشور غریب خونه ای خریداری کنه. با شنیدن این حرف ها دوزاریم افتاد که این نگاه های غیر دوستانه و مشکوک از کجا آب میخوره و چرا این خانوم از اینکه داره آپارتمان رو به مجرد واگذار میکنه ناراحته و دلیل اصلی راضی شدنش رو هم نیاز مالی و کمبود وقت بیان کرد.
بهر حال از حرفاش حس ناخوشایندی بهم دست داد.. انگار قرار بود من پسرشو از راه بدر کنم و با یه سیب سرخ از بهشت برونمش.. بقول کتی : نی که پسرام عینه نوزاد پاک ومعصومن .. با این فکرا با خودم عهد بستم اگه پسرش از زیبایی عین برد پیت و از نجابت عین عیسی بن مریم بود تا اونجایی که ممکن باهاش روبرو هم نشم چه برسه سلام و علیک همسایگی البته بعدش پیش خودم فکر کردم اگه این بابام عین مادرش گوشت تلخ باشه که اه اه اصلا همسایگی رو بی خیال ..پیش خودم فکر کردم الان اگه کتی این افکار منو میشنید میگفت کیانا توام آب نمیبین ها ... شاید بعد از اون اتفاق این اولین بار بود داشتم یه پسری که حتی ندیده بودم رو سبک سنگین میکردم توی این عوالم بودم که آقای سخاوت با یه مبارک باشه ی بهمون شیرینی قول نامه رو تعارف کرد من ناخودآگاه با یک خنده شیرینی رو برداشتم ..توی همین حین متوجه نگاه خصمانه ی خانوم فرخی به خودم شدم.. لامصب چشماش عین لیزر بود انگار افکار آدمم میخوند با این تشبیه خودم لبخندم پررنگ تر شد و این همزمان شد با تعارف شرینی از سوی آقای سخاوت بهش و اونم با یه لحن عصبی : نمیخورم .. قند دارم و روشو از من گرفت..بیچاره آقای سخاوت در حالی که شوکه شده بود از لحن خانوم فرخی عذر خواهی کرد و سر جاش نشست بلافاصه ام بعد حرف آقای کیفشو انداخت رو دوشش گفت خوب دیگه رنانده منتظرمه برم که هزار تا کار دارم امیدوارم هفته ی دیگه چکتون پاس شه خدا حافظ.
با رفتن خانوم فرخی به پیشنهاد آقای سخاوت برای بازدید ملک رفتیم ..آپارتمان توی یکی از مناطق شمال شهر بود و ته یک کوچه باغ قرار داشت که واقعا زیبا بود و الحق حرف آقای سخاوت که میگفت عروس این منطقست کاملا درست بود .آپارتمان به دلیل دوبلکس بودن واحدها از بیرون بنظر 4 ظبقه میومد و با توضیح آقای سخاوت فهمیدیم کلا سه واحد بیشتر نداره طبقه اول شامل یک واحد 500 متری که متعلق به یک خانوم و آقای مسن مقیم آمریکا ست و اونجور که سخاوت گفت معمولا 1-2 ماهی که در سال که برای بازدید اقوام میومدن اینجا ساکن میشدند و طبقه ی دو هم که آپارتمان 400 متری خانوم فرخی و سوئیت 45 متری من قرار داشت .وقتی وارد آپارتمان شدیم باورم نمیشد اینجا مال یه پسر بوده باشه..فوق العاده رنگ آمیزی شده بود .. طبقه ی اول آشپز خونه ی چوبی خوشگل سالن یاسی رنگ با پرده ها بنفش کمرنگ ..یه دستشویی با کاشی های زرشکی و طبقه ی دوم یه حال لیمویی کوچولو با یه اتاق خواب سرمه ای سفید و یه اتاق کرم آجری که کاملا نشون میداد که برای اتاق کار رنگ آمیزی شده همه و همه نشون از یه صاحب با سلیقه داشت..با دیدن این همه سلیقه کنجکاویم برای دیدن پسر خانوم فرخی بیشتر و بیشتر شد و اونقدر مو اطراف شده بودم که با حرف بابا که گفت : پسندیدی بابا از جام پریدم وب ا خنده گفتم : عاااالیه بابا.. خیلی ماهه ... نمیدومنم چجوری ازتون تشکر کنم..بابام در کمال سخاوت گفت : قابله تورو نداره ...تو ارزشت برام بیش از ایناست.. نمیدونم چند در صد آدما هستن که طعم حمایت پدرا نرو اونجور که باید میچشن ولی من همونجا تو دلم خدارو شکر کردم که سایه ی پدر به این خوبی بالا ی سرمه.. و جز اون چند درصدم.
به هر صورت بعد از بازدید از ملک بو گذاشتن قرار با آقای سخاوت برای دریافت کلید بابا بابا راهی هتل شدیم تا هم ناهار بخوریم همم لیست چیزایی که برای خونه میخوام رو بنویسم تا از فردا بریم دنبال خرید خیالمم از طری راحت بود که به شروع دانشگاه ده روزی مونده توی این ده روز میتونم جا بیفتم و همه وسایل آسایشی رو فراهم کنم.
فردای اونروز به اتفاق بابا رفتیم دنبال کارا خریدام شامل نیم ست شیری برای سالن یه تخت میز توالت سفید با روتختیه آبی کمرنگ برای اتاق خواب بعلاوه ی یه کتابخونه ی و میز تحریر و میز نقشه کشی چوبی برای اتاق کار که قرار بود اتاق مطالعمم باشه خلاصه گاز و یخچال و ماشین لباسشویی و اتو و جارو برقیو دو دست فرش شش متری..که قرار شد همه توی هقته ی آینده دم خونه ارسال بشه یا بیان نصبشون کنن..
یه هفته ام مثل برق گذشت و با تماس آقای سخاوت فهمیدن اینکه چک پاس شده قرار محضر و تحویل کلید گذاشته شد. موقعی که رسیدیم محضر آقای سخاوت توضیح داد که گویا خانوم فرخی صبح زور بعد از حصول اطمینان از پاس شدن چک بلافاصله سندارو امضا کرده و ازون طرفم رفته فرودگاه بنابر این فقمونده بود من پای برگه هارو امضا کنم.. با گرفتن کلید به پیشنهاد بابا یه حساب توی یه بانک نزدیک خونم باز کردم و بابا برای سه چهار ماهم مبلغی رو توش سپرده کرد و قرار بر این شد هر وقت به پولی احتیاج داشتم بابا به حسایم حواله کنه ..
عصر و فردای همون روزم همه ی وسایل اومر در خونه و با کمک بابا همرو چیدیم .. خوشبختانه خونه پرده داشت و گویا قبل از فروش همرو شسته وتمیز آویزون کرده بودن این باعث شد یه قدمم جلو بیفتیم و خونه ی جدید من از هر لحاظ آماده باشه طرفای نه شب یکشنبه بود و من از فرداش کلاسام شروع میشد که بابا من رو با یه دنیا دلتنگی و مسئولیت تنها گذاشت و عازم شیراز شد ...من موندم و شروعی دوباره... بدون اینکه بدونم آینده چه چیزی برام رقم زده..
اونشب تا صبح فقط از این دنده به اون دنده شدم تمام مدت به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم ..نمیدونم چرا ولی احساس میکردم غرور بدی تو چشماش ازون غرورا که همرو از پا در میاره خوشحال بودم ازینکه فقط همسایمه..خوشحال بودم بابا برام خونه خرید .. و مستاجرشون نیستم و گرنه با اون غرور و خودخواهی آزارم میداد حالا به هر طریقی اونشب بازم با خودم عهد بستم که حتی در حد یه همسایم باهاش روبرو نشم..
فکر خیالا باعث شد فرداش تقریبا کل کلاسامو چرت بزنم و آخرم سر کلاس 1 تا 3 که استاد سخت گیر و جدییم داشت تذکر بشنوم.. و تمام اینارو از چشم مجد میدونستم .. عصر طرفای ساعت 4 بود که رسیدم و به محض اینکه کلید انداختم صدای زنگ تلفن بلند شد از شوق اینکه نکنه از خونه باشه با عجله خواستم برم سمت تلفن که جیب مانتوم به دستگیره ی در گیر کرد و خوردم زمین به هر بدبختی که بود رسیدم با نفس نفس گفتم :
-ب..له.
صدای مردونه ای پشت خط پیچید در حالی که تو صداش خنده بود و تا حدودی ام آشنا میزد گفت :
-سلام
-سلام .. شما؟
- مجد هستم نمیدونستم اینقدر زنگ تلفنم شمارو از خود بیخود میکنه .. احتیاط کنید خانوم..
کارد میزدی خونم در نمیومد مرتیکه... از تو چشمی کشیک منو میکشه و تا رسیدم زنگ زده تا هول شم بهم بخنده ... با لحنی که سعی میکردم آروم و خونسرد باشه گفتم :
- امرتون..
خنده ای کرد گفت :
-چه بد اخلاق .. بگذریم خواستم بگم رمز جدید دزدگیز چیه؟ امروز برا قطعش ..
وسط حرفش پریدم و گفتم :
- 664567
در جوابم جدی گفت :
-اوه وایسا خانم چه خبره دوباره لطفا بگید
شمرده گفتم :
-6..6...4..5..6..7
-آهان مرسی..
با لحن سردی گفتم :
خواهش می کنم.
- چیه بابت دیشب ناراحتین ؟ دلیل اصلی تماسم این بود که ازتون عذر خواهی کنم اگه ترسوندمتون... اگه کاری ندارید .. روز بخیر
به آرومی خداحافظی کردم .. باورم نمیشد .. حس بدی که داشتم با معذرت خواهی که کرد تا حدودی بهتر شد ..پیش خودم فکر کردم اونقدرام آدم بدی نیست...ولی بازم یکی ا ز درون بهم نهیب زد باید ازش خیلی خیلی دوری کنم..
تقریبا یک ساعت بعد از تماس مجد بابا تماس گرفت و شماره ی آقای سخاوت رو داد گفت گویا 2-3 بار با همراهم تماس گرفته بوده تا راجع به شرکتی که قرار بود معرفی کنه بگه و من جواب نداده بودم..
بابا خواست تا باهاش تماس بگیرم یادم افتاد گوشیم رو از بعد از کلاس از رو silent بر نداشتم واسه ی همین بلافاصله که با بابا قطع کردم شماره ی سخاوت رو گرفتم و با اولین زنگ گوشی رو برداشت.. بعد از سلام و احوالپرسی و تشکر دوباره بابت خونه و عذر خواهی اینکه همراهمو جواب ندادم .. گفت زنگ زده تا بهم خبر بده فردا برای مصاحبه برم شرکت آتیه بعد از یادداشت آدرس بهم گفت که راس ساعت 8 باید اونجا باشم و بهتره مدارک و چندتا از نمونه کارهامو براشون ببرم!!در آخرم اضافه کرد که تا اونجا که میشده برام سپرده اونجا و دیگه باقیش بستگی به توانایی خودم داره و اینکه چجوری خودم رو نشون بدم! بعد از تشکر دوباره و خدا حافطی . یه نگاه به کاغذ آدرس کردم تقریبا مرکز شهر بود اسم آتیم برام آشنا بود جز اون دسته از شرکتا بود که با وجود اینکه 4-5 سال شکل گرفته ولی توی همین چند سال تونسته بود خودی نشون بده و اسمشو پای خیلی از قرارداد های بزرگ بیاره.
صبح روز بعد ساعت 6 از خواب پاشدم و بعد از خوردن صبحانه لباسم رو که از دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم یه مانتوی مشکی که لبه ی آستیناش نوار پهن زرشکی داشت و یه شال زرشکی با شلوار مشکی و کیف و کفش مشکی ورنی .. بعدم یه دستی به صورتم بردم بعد از مدت ها یه آرایشی کردم .. در کل بدک نشدم و بالاخره بعد یه ربع دل از آینه کندم بساعت 7:15 بود که زنگ زدم آژانس و بعد از برداشتن مدارک و نمونه کارها با خیال راحت رفتم دم در .. 15 دقیقه ای منتظر بودم .. کم کم احساس کردم داره دیرم میشه واسه ی همین مجدد شماره آژانس رو با موبایلم گرفتم که مسئولش گفت متاسفنه ماشین طرح دار نداشتیم و هرچیم باهاتو ن تماس گرفتیم جواب ندادین .. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم و راه افتادم تا برم لا اقل سر خیابون در بست بگیرم داشتم از استرس میمردم 7:40 دقیقه بود من تازه سر خیابون منتظر دربست بودم در همین حین یه پاجروی مشکی از جلوم رد شد و یکم جلو تر از من زد رو ترمز و دنده عقب اومد درست جلوم وایساد اول ترسیدم ولی بلافاصله با پایین اومدن شیشه ی ماشین مجد و شناختم .. چه تیپیم زده بود .. یه عینک آفتابی شیکزده بود , موهای مرتب و براق که نشون میداد تازه از حوم اومده صورت سه تیغ یه کت اسپرت سرمه ای با بلوز سفید م پوشیده بود که خیلی بهش میومد.. عینکشو از چشمش برداشت و گفت :
- سلام ..اگه جایی میری برسونمت ..
لافاصله در باز شد ..نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو....یه لحظه از اون چیزی که دردم شوکه شدم عجب Design ای داشت یاد یکی از شرکت های امریکایی افتادم که توی مجله ی معماری برتر دیده بودم تقریبا به سبک اون طراحی شده بود اونقدر محو اطراف بودم که صدای منشی رو نشنیدم و وقتی به خودم اومدم که داشت میگفت :
- خانوم ؟؟ حواستون کجاست ؟؟
- ها؟!؟! بله .. چیزی فرمودید ؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت :
- عرض کردم امرتون ...
- معذرت میخوام متوجه نشدم .. مشفق هستم برای مصاحبه ی شغلی اومدم ..
با بی حوصلگی گفت :
ساعت 8 باید اینجا میبودید خانوم!! آقای رییس روی وقت شناسی خیلی حساسند و بعد اشاره کرد بشینم و تلفن رو برداشت و شماره ای گرفت حدس زم باید به رییسش زنگ بزنه که حدسم درست بود چون گفت :
- جناب رئیس خانوم مشفق تشریف آوردن ....... بله ......بله چشم!! گوشی رو که گذاشت رو کرد به من و گفت :
- فرمودن الان کار دارن فعلا منتظر باشید. و سرشو انداخت پایین و مشغول کارش شد منم از فرصت استفاده کردم وشروع کردم اطراف رو دید زدن..طراحی فضای اونجا کاملا مدرن بود از ترکیب چوب و فلز که در یونان باستان نشانه ی اقتدار بود استفاده شده بود در ها همه چوب های تیره که روشون خراطی شده بود دیوارها ترکیب رنگ کرم و قهوه ای و توی دیوارها با فرفوژه قاب هایی ساخته بودن و داخل قاب ها نمونه کارهای برتر شرکت به چشم میخورد که اکثرشون جوایز متعددی رو به خودشون اختصاص داده بودن واز در که وارد میشدی سمت راست میز منشی و چند تا صندلی به چشم میخورد و روبرو یه سالن نیم دایره که سه تا در رو شامل میشد که روی تابلوهای کنارشون نوشته شده بود اتاقهای بایگانی و امور مالی و امور اداری.. سمت چپ در درست روبروی میز منشی دوتا پله میخورد وارد یه کریدور مانند میشد که اتاق معاون توی یک سمتش و اتاق کنفرانس سمت دیگرش قرار داشت و بین این دو اتاق یه راهروی کوتاه بود که تهش منتهی به یه در میشد که نقش خراطیش با سایر در های شرکت متفاوت و البته چشم نواز تر بود بالاش نوشته شده بود ریاست.. کنار میز منشیم دوتا پله میخورد به سمت پایین که یه راهرو و بود توی تیررس من قرار نداشت .. ولی میشد حدس زد به سمت سایر اتاق ها قسمت های دیگه شرکت میره ..بعد از اینکه خوب اطراف رو بررسی کردم به ساعت نگاهی انداختم تقریبا 9:30 بود رو کردم به منشی و گفتم :
- ببخشید جناب رئیس تماس نگرفتند ؟
با غیظ جواب داد :
- نخیر جلسه دارن ....مشکل خودتون دیر اومدید باید منتظر باشید!!
یعنی حرف زیاد موقوف بشین سر جات!!!!
پیش خودم گفتم اه اه این دیگه کیه فکر کنم اگه همکارش بشم نتونم باهاش کنار بیام با این فکر رفتم تو نخش دختر نازی بود چشمای درشته آبی موهای بلوند که البته رنگ شده بود و پوست عین برف..ولی خوب خروارها آرایشم داشت .. ولی بنظرم بدون آرایششم ناز بود ولی اخلاق اصلا نداشت!! یاد حرف مامان بزرگم افتادم ..نه نه سیرت چیز دیگست ..از افکارم خندم گرفت توی همین فکرا بودم که 45 دقیقه دیگم گذاشت دیگه داشتم کلافه میشدم گاه گداریم یکی میومد می رفت اتاق معاون یا میرفت سمت اون راهرویی که بهش دید نداشتم .. ولی در کل شرکت آرومی بود ساعت حدودای 10:20 بود که صدای زنگ تلفن اومد و منشی بعد از اینکه جواب داد با چشمی گوشی رو گذاشت و رو کرد به من و گفت :
-آقای رییس منتظرن از این سمت لطفا .
گفتم بلدم اون در دیگه بی توجه به حرف من راه افتاد و منم پشتش الحق عجب قد و هیکلیم داشت من فکر کنم تا سر شونشم نبودم ...توی این افکار بودم که رسیدیم دم اتاق در زد و بعد از شنیدن کلمه ی بفرمایید رو به من اشاره کرد ... یعنی برو تو تا لهت نکردم بعدم درو پشت سرم بست و رفت .
یه نگاه به اطراف انداختم رییس روی صندلی پشت به من نشسته بود اهمی کردم بلکه برگرده که برنگشت خندم گرفته بود از اینکه منشی میگفت جلسه داره و هیچکس تو اتاقش نبود و هیچکسم ندیده بودم از اتاقش خارج شه..یه چند ثانیه ی دیگم منتظر موندم و یدم نخیر بر نمیگرده واسه ی همین سرفه ی الکی کردم که یهو گفت : تا اونجا که من میدونم وقتی یکی به دفتر ریاست میاد اول سلام میکنه نه اینکه اهن و اوهون راه بندازه و منتظر باشه بهش سلام کنن..
داشتم فکر میکردم این صدا زیادی آشناست که با چرخیدن صندلی رو به من و خیره شدن دوتا چشم تیله ای مشکی بهم دلیل آشنا بودن صدا واضح شد ... یه جورایی شوکه شده بودم باورم نمیشد مجد روبروم نشسته .. یه نیشگون از پام گرفتم .. دیدم نه مثل اینکه کابوس نیست .. خود خودشه ..یه جورایی شده بود عین زبل خان !!! همه جا بود!!! در حالی که یه لبخند محوی رو لبش بود گفت :
- چرا خشکتون زده خانوم مشفق ؟
با بی حالی روی صندلی کنار میزش نشستم .. که باز با یه لبخنده موزماری گفت :
- فکر نمیکنم آقای رییس اجازه داده باشه بشینید ..
یهو عصبی گفتم :
-شما میدونستید من امروز میام اینجا نه ؟ روی من تاکید کردم! دیدم صبح با یه لبخند مرموزی گفتین هرجور راحتیا و گازشو گرفتینو رفتین بعدم یک ساعت و نیم منو پشت در اتاقتون معطل کردید واسه جلسه اونم چه حلسه ای و به اتاق خالیش اشاره کردم...
بلند زد زیر خنده و گفت :
- وقتی عصبانی میشی چشمات دیدنیه ...تا حالا چشم اینقدر مشکیه ندیده بودم می دونستی ؟؟!
کارد میزدی خونم در نمیومد واسه ی اینکه در وری بارش نکنم نفسم رو محکم دادم بیرون ..
موقعی که دید چیزی نمیگم گفت :
- ببخشید ولی برای اینکه کارمند این شرکت بشی باید on time بودن رو یاد بگیری خوش قول بودن شرط اول برای موفقیت در کاره چون باعث جلب اطمینان میشه حالام بگو ببینم چی میل داری چای یا قهوه ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
- مرسی چیزی میل ندارم
بدون توجه به حرف من تفن رو برداشت شماره ای گرفت و گفت :
- مش رحیم دوتا نسکافه با کیک بیار اتاقم
بعدم که گوشی رو کذاشت رو به من کرد و گفت :
- یک ساعت ونیم توی این اتاق نشستم چیزی نخوردم معدم داره ضعف میره فکر کنم توام دست کمی از من نداشته باشی ..
بیراهم نمیگفت فشار منم همچین بگی نگی افتاده بود پایین بخصوص با حرصیم که خورده بودم!!!
موفعی که سکوتم رو دید خیلی جدی گفت :
- خوب میشه مدارک نمونه کارهاتو ببینم ؟ سخاوت خیلی ازت تعریف میکرد!! البته میدونم یه حور بازار گرمی بود واسه دختر رفیقش میگفت فوق دانشگاه ... قبول شدی!!1 منم درسمو اونجا خوندم!!
بدون اینکه نگاش کنم پوشه س کارامو گذاشتم رو میزش و اونم توی سکوت شروع کرد به ورق زدن ..
زیر چشمی نگاش می کردم سر بعضی از پلانام مکثی میکرد و سری تکون میداد توی همین حین تقه ای به در خورد و پیرمردی که حدس میزدم مش رحیم باشه با سینی نسکافه و کیک وارد شد با دیدن من لبخندی زد و گفت :
-سلام دخترم
و نسکافه رو جلوم گذاشت منم در جواب لبخند مهربونش لبخندی زدم گفتم :
-سلام پدر جان زحمت کشیدید..ممنون..
اونم گفت :
- نوش جونت بابا وو با گرفتن اجازه بیرون رفت..
وقتی رومو کردم سمت مجد دیدم با یه لبخند محوی داره نگام میکنه تا نگاه منو دید سرشو انداخت پایین روی نقشه ها و گفت :
- کارهاتون در حد یه دانشجو بد نیست ولی من اینجا توقع بیشتری از شما دارم بخصوص با توجه به اسم و رسمی که شرکت داره..من بر خلاف زندگی شخصیم که توش آدم اصلا خوشنامی نیستم ولی توی زندگی شغلیم فوق العاده موفق و مشهورم نمیدونم میدونید یا نه شرکت من نسبت به اینکه شرکت نوظهوریه و 4-5 سال بیشتر نیست که ثبت شده ولی توی همین چند سال کم تونسته مشتری های خوبی برای خودش دست و پا کنه و پروژه های بزرکی رو در دست بگیره ..علاوه بر اینا توسته توی عرصه ی رقابت برنده ی جوایز متعددیم بشه ..نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی یه جورایی برنامه ریزی و شیوه ی مدیریتی من باعث این همه پیشرفت شده البته تلاش بچه های شرکتم غیر قابل اغماض ولی شیوه ی عملکرد من باعث شده این تلاش ها به ثمر برسه.....
با این حرفاش پوزخندی زدم پیش خودم گفتم نمیخوام از خودم تعریف کنم رو خوب اومدی جناب مجد اگه خدایی ناکرده میخواستی تعریف کنی چیکار میکردی!!!!
یهو با تن صدایی عصبی گفت : خانوم مشفق حواستون کجاست ؟؟؟
در کمال خونسردی گفتم :
-داشتم به این فکر میکردم شما نمیخواستید از خودتون تعریف کید اگه میخواستید چیا میگفتید پس!!
بر خلاف تصورم که الان حالش گرفته و عصبی میشه بلند زد زیر خنده ... خنده اش قوی و مردونه پر از غرور بود و چهرشو از اونچه بود جذاب تر میکرد ..از اینکه جذابیتش رو هیچ جوره نمیشد انکار کرد لجم میگرفت و از خودم بدم میومد..
بعد از اینکه دست از خندیدن برداشت رو کرد بهم و مستقیم زل زد به چشامو گفت :
- خوشم میاد زبونت درازه و من عاشق کوتاه کردن زبون کارمندای زبون درازم!!!
اخمام رفت توهم و گفتم :
- حالا از کجا میدونید من قبول کنم که کارمند شما بشم ؟
لبخندی زد و گفت :
- از اونجا که توی چشمات میتونم بخونم چقدر توی کار و درست جاه طلبی و اینجام سکوی پرتاب خوبیه برای امثال تو..
یه چند ثانیه ای توی چشماش خیره شدم .. بعدم کم آوردم و سرمو انداختم پاین.. اونم دیگه ادامه ی حرشو نگرفت و گفت :
- نسکافتو بخور یخ کرد .
بعد از خوردن نسکافه پوشه ی کارامو سمتم گرفت و در کمال ادب گفت :
- خوشحال میشم از فدا بیای سر کار ساعت کاری قانونی اینجا 8 صبح تا 5 بعد از ظهره و بشتر از این اضافه کاری محسوب میشه فقط پنج شنبه ها تا ساعت 12 که این در مورد تو که تازه کاری صدق نمیکنه یعنی پنج شنبه هام تا 5 میمونی ...در ضمن یک ماه بصورت آزمایشی هستی و اگه راضی بودم همکاریتو با ما ادامه میدی ..سخاوت گفته شنبه و دوشنبه دانشگاهی تا 3 از دانشگات تا اینجا یه ربع راه باید بیای و تا 7 بمونی .. و کارهای غقب افتادت رو انجام بدی !
نگاش کردم با حن جدی گفتم :
- از فردا راس 8 اینجام !!
سری تکون داد و گفت :
- خوبه ! در ضمن هیچکس!!! تاکید میکنم هیچکس نباید بفهمه منو تو همسایه ایم!!! چون بفهمن در درجه ی اول واسه ی خودت بد میشه !دوست ندارم آش نخورده و دهن سوخته بشی!!!
با اینکه از حرفش درست و حسابی چیزی سر در نیاوردم ولی قبول کردم و بعد از خداحافظی از شرکت زدم بیرون ...
اولین صبح کاریم از ترس اینکه خواب بمونم ساعت 5.5 از خواب پاشدم و یه صبحانه ی مفصل برای خودم درست کردم تا بقول کتی مغزم مشعوف شه ..و مشغول خوردن شدم ..یه چیزی بد جوری فکرمو درگیر کرده بود دیروز بعد از اینکه از شرکت مجد بر گشتم اول به مامان اینا زنگ زدم تا بهشون خبر بدم که که کارم جور شده و بعد از اون با سخاوت تماس گرفتم تا ازش بابت لطفی که کرده بود تشکر کنم اما سخاوت چیزی بهم گفت که خیلی فکریم کرد اون گفت :
- آقای محد توی اینکار جز بهتریناست بخاطر همین خیلی سخت گیره تا حالا 4 -5 تا دختر پسر از آشناها معرفی کردم ولی هیچکدوم رو قبول نکرده با اینکه همشون سابقه ی کارم داشتن و حداقل یکی از پلاناشون به بهره برداری رسیده , حتی من چون این دید رو داشتم چند جا دیگم برات سپرده بودم..
بعدم گفت که تعجب کرده من دانشجو , بدون هیچ سابقه ی کاری رو پذیرفته و اضافه کرد که حتما کارام خیلی عالی بوده و ازین بابت کلی خوشحاله و عین بچش بهم افتخار میکنه.
از وقتی که گوشی رو با سخاوت قطع کردم یه ترسی مثل خوره افتاد به جونم اونم اینکه چرا منو قبول کرده ... ولی بالاخره با خودم کنار اومدم که فعلا هیچی مهم تر از اینکه خودی نشون بدم و با کار کردن توی اون شرکت Resume کاری خوبی داشته بشم نبود.
بلند شدم میز صبحانه رو جمع کردم ساعت حدود 6:15 بود , از اونجا که دیروز با توجه به کارکنان اونجا متوجه شده بودم ظاهر آراسته توی شرکت مهم تصمیم گرفتم توی ظاهرم سخت گیری کنم و وسواس بیشتری به خرج بدم ..
یه مانتوی فیروزه ای خیلی خوشرنگ با یک شلوار جین آبی کمرنگ به اضافه ی روسری ابریشم قهوه ای با خال های همرنگ مانتوم که یه کیف کفش قهوه ای تکمیلش کرد رو چوشیدم ..
پشت چشمم یکم سایه ی آبی خیلی کمرنگ زدم مژه های مشکیمم با ریمل کمی حالت دادم..
وقتی رفتم جلوی آینه قدی دم در تا حدودی از خودم راضی بودم!با بسم ا.. رفتم سمت در همزمان با من مجدم از در اومد بیرون و سوتی زد با خنده گفت :
- چیه خانوم مشفق با رئیس شرکت لباساتون رو ست کردین ؟
یه نگاه به ظاهرش کردم دیدم بیراهم نمیگه یه کت قهوه ای اسپرت پوشیده بود با بلوز شلوار جین آبی کمرنگ و یه کفش قهوه ای اسپرت خیلی شیک..
خندم گرفت ... که فهمید و ادامه داد : جوابمو ندادین از کجا میدونستین من تیپ آبی قهوه ای میزنم که شمام همون تیپ رو زدین؟؟
نگاه گذرایی بهش کردم و گفتم :
- این فیروزه ای نه آبی
- از نظر ما آقایون کلا آبی ابیه .. حالا فیروزه ای آسمانی لاجوردی .. همش آبی محسوب میشه ما از این قرتی بازیا نداریم ...
راست میگفت مامان نوشین و بابام همیشه سر اینکه بابا پرده ی اتاق رو صورتی میدید و مامان اصرار داشت گل بهیه بگو مگو داشتن !! حتی بابا رنگ اتاق کتی رو که یاسی بود رو هم صورتی میدید واسه ی همین حرص کتی در میومد و میگفت بابا چنان میگه صورتی یاد اتاق باربی میفتم ..
موقعی که لبخند رو رو لبم دید یه جور مهربونی که منو یاد خنده های بابا محسن انداخت خندید و گفت :
- دیدی بالاخره خندیدی..
سری تکون دادم که ادامه داد مسیرمون یکیه با من میای ؟
یاد دیروز افتادم دوباره یکم اخم کردم و گفتم : نه مرسی خودم میام ..
مرموز نگام کرد و جدی گفت:
- پس دیر نکن!
گفتم :
-سعی میکنم!!!
یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت :
- راستی من تو شرکت اینقدر شوخ نیستم ...خواستم گفته باشم..
نخیر انگار اصلا اموراتش نمیگذشت اگه سر به سر من نمیذاشت ..
با لحن جدی گفتم :
- بله ..متوجه ام
و از در رفتم بیرون اواسط کوچه بودم که پاجروی مشکیش با سرعت از کنارم گذشت و سر پیچ کوچه نا پدید شد!!!
نمیدونم چرا ولی یه حسی بهش داشتم !!! نمیگم توی یه نگاه عاشق شدم و از این مزخرفات ولی وقتی میدیدمش حول میشدم ..حسی رو که هیچوقت به محمد نداشتم!! البته خیلی خوب خودمو کنترل میکردم .. نمیدونم شاید همه ی اینا مال برخورد اولمون یا صمیمی حرف زدن اون بود بهر حال نباید اجازه میدادم از حدش خارج بشه!!!
وقتی رسیدم سر کوچه تازه یادم افتاد من بلد نیستم با تاکسی خطی برم اونجا دیروزم آدرسو داده بودم دست راننده واسه ی همین بی خیال مال دنیا شدم و دوباره دربست گرفتم راننده که پیرمرد خوبی بود و بقول خودش تمام کوچه پس کوچه های تهرون رو میشناخت بهم گفت نزدیکترین و ارزون ترین راه اینه با اتوبوس سر خیابون برم تا فلان میدون و از اونجا خطی هایی هست که درست از جلوی ساختمون شرکت که ساختمون تجاری معروفیم بود عبور میکنه..و در حدود 30 دقیقم بیشتر طول نمیکشه ..
ساعت طرفای 7:45 بود که رسیدم رم در شرکت از پیرمرد تشکر کردم و پیلده شدم اینبار بر خلاف دیروز با آسانسور رفتم وقتی جلوی در رسیدم با نام خدا زنگ زدم و وارد شدم به خانوم منشی که انگار تازه رسیده بود سلام دادم که یک نگاه خیره بهم کرد و سری تکون داد (یعنی بازم تویی که!!! ) بلافاصله تلفن رو برداشت حضور منو یه مجد اعلام کرد! بعد از ربع ساعت مجد به همراه یه دختر که از قیافه و چشمهای سرخش معلوم بود گریه کرده از دفترش بیرون اومد احساس کردم عصبیه موقعی که به میز منشی رسید بدون توجه به حضور من رو کرد به منشی و گفت :
خانوم شمس خانوم کرامت رو بعد از کارگزینی ببرید واحد مالی تا تسویه حساب کنن ایشون از امروز با ما همکاری نمیکنند!!!
دختر یهو با یه صدای بغض دار تقریبا ناله کرد :
- شروین جان ...
مجد عصبی نگاهی بهش انداخت که دختر دیگه چیزی نگفت و فقط بغضش تبدیل به هق هق خفه ای شد...
منشی که حاا دیگه فهمیده بودم فامیلیش شمسه انگار که به یه همچین صحنه هایی عادت داره با خونسردی دستمالی دست کرامت داد و گفت :
- بسه دیگه دنبالم بیا
وقتی تو پیچ راهرو از نظر ناپدید شدن مجد تازه متوجه من که تو بهت بودم شد در حالی که هنوز برق عصبانیت تو چشماش با لحن خشنی گفت :
- خانوم مشفق میخواین همین جا وایسین؟؟؟؟ .. نمایش درام تموم شد دنبالم بیاین تا با وظایفتون آشنا شید!! ریزه کاری هاشم همکار جدیدتون خانوم فرهمند براتون وضیح میدن!!
مجد راه افتاد سمت اون قسمتی که دیروز توی زاویه دیدم نبود و از بعد از پایین رفتن از دو تا پله وارد یه راهرو شدیم که به ترتیب روی در ها نوشته شده بود آشپرخانه ,نمازخانه , کارگزینی بعد, از راهروی اول به سمت چپ پیچیدیم وارد یه راهروی دیگه شدیم که اونجام به ترتیب کارگاه کامپیوتر و کارگاه ماکت سازی و اتاق مهندسین قرار داشت منتهی الیه این راهروی یه سالن بزرگ دایره مانند بود که وسطش با یه ماکت بزرگ تزیین شده بود. بعدها از بچه ها شنیدم که ماکت اولین پروژه ی بزرگی که شرکت در اون همکاری کرده و یه جورایی باعث رونق گرفتن شرکت هم شده . دور تا دور سالن 4 در قرار دشت و به ترتیب روی تابلوهای کنارشون وشته شده بود بازبینی, محاسبه ی خطا , طراحی داخلی و سرویس بهداشتی ..
مجدبا سرفه ای من رو که محو اطراف و ماکت وسط سالن بودم رو متوجه خودش کرد و در حالی که هنوز لحنش عصبی و بی حوصله بود گفت:
- کار شما تو قسمت محاسبه ی خطاست در واقع وظیفه ی اصلیتون اینجا اینه که طرحها و پلان های دستی و کامپیوتری مهندسین رو از همه جهت بررسی کنید و در صورت داشتن مشکل به اطلاعشون برسونید در غیر اینصورت به بخش بازبینی نهایی بفرستید.
بعدم با یه تقه وارد اتاق شد و منم پشت سرش.. با ورود ما سه تا خانوم سریع از جاهاشون بلند شدن و سلام کردند.. مجد جدی و رئیس مابانه جوابشون رو داد و بلافاصله رو کرد به یکی از اون خانوما که از بقیه کوتاه تر و فربه تر بود و صورت بانمکی داشت و به نظر از من کمی بزرگتر میومد و گفت :
- خانوم فرهمند ایشون خانوم مشفق هستند و از این به بعد به جای خانوم کرامت با ما همکاری میکنند. راهنمایی ها لازم رو در ارتباط با کارشون در اختیارشون بگذارید لطفا .
و بدون حرف اضافه اتاق رو ترک کرد .
نگاهی به اطراف انداختم اتاق کار جدیدم اتاق بزرگ ودلبازی بود که از چهارتا میز کار و یک میز بزرگ نقشه کشی تشکیل شده بود و روی هر میزم یه سیستم کامل کامپیوتری و پشت هر میز یک تخته ی whiteboard قرار داشت!!
بعد از رفتن مجد خانوم فرهمند لبخندی بهم زد و گفت :
- به آتیه خوش اومدی عزیزم من فاطمه فرهمند هستم مسئول این قسمت البته اینجا تیمی کار میکنیم ولی خوب دستور آقا ی مجد اینه که هر تیم یه مسئولم داشته باشه .
نمیدونم توی نگاهش چی بود که منو یاد نگاههای کتی اداخت شاید یه جور محبت خالصانه و این باعث شد منم در جوابش با لبخند بگم :
- خوش وقتم منم کیانا مشفقم و خوشحالم توی تیم شما هستم و
فرهمند رو کرد به دوتا خانوم دیگه و گفت بچه ها نمیخواین خودتونو معرفی کنید ؟
اولی یه دختر قد بلند با چشم و ابروی قهوه ای موهایی به همین رنگ و پوست گندمی که تقریبا هم سن و سال خودمم نشون میداد سلامی کرد و با یه خنده ی ملیح گفت :
- من آتوسا محمدی هستم , روز اول کارتون رو بهتون تبریک میگم .
لبخندی زدم و باهاش دست دادم و گفتم :
- خوشبختم , ممنون از لطفت.
نفر بعد یه دختر تقریبا هم هیکل خودم و کم سن و سال تر با موهای روشن چشم سبز روشن بود که به نظر کمی هم خجالتی میومد , آهسته سلام کرد و گفت :
- منم سحر امیری هستم .
با اونم دست دادم و گفتم :
- از آشنایی باهاتون خوشوقتم خانوم امیری
با این حرفم خانوم فرهمند گفت :
- کیانا حون خانوم امیری چیه هر کی ندونه فکر میکنه با مادر بزرگه دوستت داری حال و احوال میکنی ... ما توی این اتاق ادت داریم خودمون رو به اسم کوچیک صدا میزنیم پس راحت باش .
بعدم منو به سمت میزم راهنمایی کرد ووقتی همه سر جاهامون نشستیم آتوسا گفت :
- کیانا جون امروز شانست خوب بوده امروز تا طرفای ظهر بیکاریم و تا ساعت 1 قراره از اتاق مهندسین یه نقشه بیاد که بررسی گروهیش کنیم فرصت داریم یکم باهم بیشتر آشنا بشیم. اولم از خودت شروع میکنیم .
خندیدم و گفتم :
- چی بگم آخه ؟
فاطمه گفت :
- از خودت تحصیلاتت خانوادت اینکه چی شد اومدی اینجا بگو تا از فضولی نمردیم . با حرف فاطمه هر 4 تامون زدیم زیر خنده سری تکون دادم و شروع کردم :
- کیانا , 24 سالمه و شیرازیم و در واقع 1 ماهه که اومدم تهران برای ادمه ی تحصیل توی مقطع فوق معماری دانشگاه ... و واسه ی اینکه خرج زندگیم رو خودم درآرم بقولی روی پای خودم وایسم به پیشنهاد دوست پدرم که از آشنایان آقای مجد بودم اومدم اینجا.
آتوسا گفت : باریک ا.. پس ارشدی اونم چه دانشگاهی فکر کنم خود مجدم لیسانسشو از همین دانشگاه گرفته البته فوق و دکتراش رو میدونم از سوربن فرانسه گرفته!!
فاطمه حرف آتوسا رو تایید کرد و گفت : آره لیسانسشو از دانشگاه تو گرفته .
بعدم رو کرد به آتوسا گفت :
- خوب نوبت تو
آتوسا لبخندی زد و گفت :
- منم همسن توام و لیسانس معماری از دانشگاه آزاد دارم و یک سال ونیم که اینجا مشغول به کارم.
فاطمه گفت :
- نمی خوای بگی کی معرفیت کرده ؟ بعدم با یه خنده ی ریزی ادامه داد نامزد عاشق و شیداش ..
آتوسا گونه هاش گل انداخت با یه خنده ی ملیحی در ادامه ی حرف فاطمه گفت :
- 2 سال عقد پسر داییمم و الان منتظریم سر بازیش تموم شه تا عروسی کنیم و از طریق پسر داییم که هم دوره ای لیسانس آقای مجد بود اینجا مشغول شدم البته خود کاوه ام تا سه ماه دیگه که خدمتش تموم بشه بر میگرده سر کارش توی همین شرکت!
با ذوف گفتم : به سلامتی ایشا.. خوشبخت بشین.
بعد فاطمه رو کرد به منو گفت حالا نوبت منه :
- منم 27 سالمه و عین آتوسا لیسانس معمایم و 4 ساله با یکی از بچه های حسابداری دانشگاهمون ازدواج کردم ولی هنوز بچه مچه خبری نیست که خودمون بچه ایم دو سالی میشه اینجا کار میکنم و از طریق شوهرم که حسابدار همین شرکت و توی بخش مالیه به آقای مجد معرفی شدم.
گفتم :
- چقدر خوب که کنار همین .
فاطمه خنده ای کرد و گفت :
- واسه ی من خوبه ولی واسه ی اون نه چون دست از پا خطا کنه
بعد انگشتشو کشید روی گلوش ..که باعث شد هممون بزنیم زیر خنده ..
رو کرد م به سحر و گفتم:
- نوبتی ام باشه نوبت شماست ..
سحر با خجالت لبخندی زد و گفت :
- منم 20 سالمه و تقریبا 4 ماهی میشه که اینجا کار میکنم فوق دیپلمه معماریم و از طریق پدر بزرگم به این شرکت معرفی شدم.
آتوسا گفت :
- پدر بزرگش جز مردای گل روزگار و خودشونم اینجا کار میکنن..
یهو بی هوا گفتم :
- نکنه مش رحیم رو میگین ؟
هر سه با تعجب تایید کردن حرف من رو منم داستان دیروز اینکه مش رحیم با یه نگاه چه جوری به دل من نشسته بود رو تعریف کردم و توی همین حین احساس کردم که سحر میخواد حرفی بزنه ولی روش نمیشه رو کردم بهش و گفتم :
- سحر جون چیزی میخوای بگی ؟
- کیانا جون میشه لطف کنی و به کسی نگی مش رحیم پدر بزرگمه .. آخه اینجا جوش یه جوریه که..
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :
- خیالت راحت هر چند که من اگه یه همچین آدمی پدر بزرگم بود همه جا جار میزدم ..
احساس کردم دیگه نمیخواد بحث و ادامه بده واسه ی همین منم پی گیر نشدم اونروز تا نزدیکای ظهر با بچه ها از هر دری حرف زدیم منم راجع به خودم بیشتر براشون گفتم البته داستان محمد و همسایه بودن با مجد رو از همه ی حرفام فاکتور گرفتم نمیدونم چرا ولی دلم میخواست به هر نحوی شده محمد و اون برهه از زمان رو به طور کلی از زندگیم پاک کنم!
توی اون چند ساعت تنها چیزی که روم نشد از بچه ها بپرسم و یه جورایی از کنجکاوی داشتم میمردم داستان کرامت و دلیل اخراجش بود از طرفی دوست نداشتم از سحر و آتوسا بپرسم چون نامزد آتوسا دوست صمیمی مجد بود و پدر بزرگ سحرم مش رحیم ,امین اون.
طرفای ساعت 12 بود که که فاطمه گفت :
- بچه ها بهتره بریم ناهار الانه که سر و کله ی آقای فراست پیدا بشه و نقشه رو بیاره برای بررسی.
سحر و آتوسا حرف فاطمه رو تایید کردن و هرسه قابلمه های کوچکی رو از کیفاشون بیرون آوردن و به من نگاه کردن من که غذایی نداشتم گفتم :
- بچه ها من غذا نیاوردم دیگه وایمیسم یه بارکی رفتم خونه میخورم .
فاطمه گفت :
- وا دختر مگه میشه تا عصر ضعف میکنی اونم بعد از سرو کله زدن با پلان جدید بیا نا هر کدوم یه سهمم از غذامون بهت بدیم یه پرس کامل میشه تعارف معارفم بگذارکنار چون ما اهل این حرفا نیستیم.
دیدم بیراه نمیگه قبول کردم و همگی راه افتادیم سمت آشپرخونه موقعی که رفتیم تو از تعجب شاخام داشت در میمود صرفنظر از تمیز ومرتب بودن اونجا سه تا مایکروویو و یخچال ساید بای ساید و 2تا گازرو میزی برقی و سماور و کتری ویه میز بزرگ 12 نفره .. خلاصه همه چی پیدا میشد اونم چند تا چند تا پیش خودم فکر کردم بیخود نیست شرکت موفقی داره چقدر به کارمنداش میرسه .
بچه ها ظرفاشون رو تو مایکروویوا گذاشتن و بعد از گرم شدن از توی یکی کابینت ها بشقاب درآوردن و هر کدوم یه سهم از غذا شون رو بهم داد و مشغول شدیم . موقع خوردن از هر دری حرف زدیم بعد از مدت ها تنهایی غذا خوردن اونروز توی جمع غذا خیلی بهم چسبید از طرفیم دلم برایخونوادم یه ذره شد و تصمیم گرفتم توی اولن تعطیلی رسمی حتما یه سر بهشون بزنم.
بعد از اینکه ناهارمون تموم شد بچه ها ظرفارو توی سینک دست شویی گذاشتن با ناراحتی به ظرف ها نگاهی انداختم که فاطمه آروم زیر گوشم گفت :
- مش رحیم دوست نداره ببینه کسی ظرف میشوره میگه ما به اندازه ی کافی خودمون کار داریم .
- ولی آخه .
وسط حرفم پرید و گفت :
- مش رحیمه دیگه
بعدم اشاره کرد به سحرو انگشتشو به علامت سکوت جلوی بینیش گرفت .
موقعی که از آشپز خونه اومدیم بیرون با دیدن تابلوی نمازخونه یاد نمازم افتادم نگاهی به ساعت انداختم ساعت 12:30 بود هنوز نیم ساعتی تا بررسی پلان وقت داشتم و بعیدم میدونستن با این ترافیک تهران عصری میرسیدم تا برم خونه بخونم .
روم نشد به بچه ها بگم میرم نماز گفتم پیش خودشون میگن چه ریاکاره رو کردم بهشون و گفتم :
-شما برید من یه دستشویی برم وبیام.
با رفتنشون منم وارد دستشویی شدم بعد از وضو گرفتن رفتم سمت نماز خونه همزمان با ورود من یه پسر جوون با قد متوسط موهای قهوه ای روشن و پوست مهتابی داشت میومد از اونجا بیرون نا خودآگاه چشم تو چشم هم شدیم لبخندی زد و سلام کرد بعد از اینکه جوابشو دادم ازم پرسید :
- شما همکار جدیدمون هستید ؟
- بله
- من مصفا هستم از مهندسای واحد بازبینی نهایی .
- مشفق هستم . بخش محاسبه
- خوشوقتم از آشناییتون,التماس دعا.
و با گفتن با اجازتون در و بست ورفت .
بعد از نماز نگاهی به ساعت انداختم یه ربع به یک بود با خیال راحت مانتوم رو مرتب کردمو و کفشم و پوشیدم رفتم سمت اتاق کارم دم در اتاق با مجد سینه به سینه شدم نمیدونم چرا ولی امروز صبح از بعد از داستان کرامت چشماش یه خون نشسته بود
نیم نگاه عصبی بهم انداخت و گفت :
- ممکنه بپرسم کجایید؟ آقای فراست و خانومای دیگه 10 دقیقه ای هست منتظرتونن..
نمیدونم چرا زبونم نمیچرخید بگم نمازخونه توی دودوتا چهارتای این بودم که بگم یا نه که عصبانی تر در حالی که سعی میکرد تن صداشو بلند نکنه زیر لب غرید :
- روز اول و بی نظمی خدا آخرش بخیر کنه می ترسم راجع به توام اشتباه کرده باشم!! توی همین حین مصفا از اتاق بازبینی بیرون اومد و با لبخند به مجد و من رو کرد بهم وگفت :
- قبول باشه خانم مشفق .
وبعدم راهشو کشید ورفت ..مجد منتظر موند تا مصفا از پیچ راهرو بپیچه بلافاصله صورتشو رو به من کرد و گفت :
- چی قبول باشه ؟؟ چه زود با همه ام آشنا شدین ...
از این حالتش خوشم اومد یه حرصی تو چشماش بود!!! واسه ی اینکه از حرص بترکونمش خیلی خونسرد گفتم :
- اتفاقا میخواستم بهتون تبریکم بگم کارمندای شایسته ای دارین .. در ضمن یکم فکر کنید میفهمین در مقابل چه کارهایی قبول باشه میگن!!!
بعدم بی توجه به خودش و چشماش که با زبونی بی زبونی میگفت گردنتو میشکنم با یه لبخندی رفتم تو اتاق ..
موقعی که وارد شدم فاطمه با دستپاچگی گفت :
- آقای مجد رو ندیدی اومد دید نیستی خیلی عصبانی شد .
- چرا دیدمش
- خوب؟
- چیزی نگفتن فقط پرسیدن کجا بودی گفتم دستشویی همین.
بعد خودش وبقیه نفس راحتی کشیدن که آتوسا گفت :
- اخه اونجوری که اون قاطی کرد از نبودنت گفتیم توبیخت حتمیه .
بعدم فاطمه با گفتن بخیر گذشت من رو به آقای فراست معرفی کرد فراستم بد از خوش آمد گویی توضیحی روی پلان ها داد و رفت .
با رفتن فراست فاطمه پلان ها رو به چهار قسمت تقسیم کردیم و هر قسمت رو به یکی از ماها داد آتوسا و سحر رفتن پشت میزشونو مشغول کار شدن و خودشم توضیحات لازم رو راجع به روند محاسبات گفت و قرار شد اگه مشکلی داشتم از خودش بپیرسم .
اونقدر محو کار شده بودم که با صدای آتوسا که گفت :
- کیانا جون ساعت 5 نمیای بریم ؟
به خودم اومد و کش و قوسی به تنم دادم و گفتم :
- یکم دیگه مونده شماها تموم کردین ؟
فاطمه در جوابم گفت :
- آره عزیزم اولشه یکم دستت کنده بعدا سریع تر میشی.
گفتم :
- خسته نباشید . خوش بحالتون ,منم میمونم وقتی تموم شد میرم .
هر سه لبخندی زدن و با گفتن مواظب خودت باش خداحافظی کردن و رفتن.
منم مشغول کار شدم تا بالاخره تموم شد . چشمام میسوخت هوام تاریک شده بود تقریبا, به ساعنت نگاهی انداخنم و با دیدن 7:30 شب تقریبا از جام پریدم و بعد از مرتب کردن میز چراغارو خاموش کردم و از اتاق زدم بیرون ..
هیچ کس توی شرکت نبود سریع رفتم سمت دستگیره ی در که با صدای مجد سر جام میخکوب شدم ...
- کلا انگار قسمته منو و شما باهم تنها بمونیم ..
بی تفاوت نگاش کردم و گفتم :
- من متوجه گذر زمان نشدم وگرنه این افتخار نصیبتون نمیشد .
خندید .. ولی برخلاف دفعه ها ی قبل خندش عصبی بود ,اومد سمت در و گفت :
- مسیرمون یکیه هوام تاریک شده با من میای؟
- نه مرسی
- باشه این آخرین دفعه ای بود که گفتم!!
خواستم برم که دیدم درباز نمیشه یکم تقلا کردم که با لحن ریلکسی گفت :
- درو نشکن قفله ...
من همش یه هفته بود میشناختمش و یه هفته برای اعتماد به آدما خیلی کم بود تمام تنم عرق یخ کرد بر گشتم سمتش و دیدم دست یه سینه وایساده و با لبخند موذیانه ای داره منو نگاه میکنه ... انگار که از ترسیدن من لذت میبرد شایدم یه جورایی میخواست بهم بفهمونه اون قوی تره ..با اینکه داشتم از ترس سکته میکردم وشاید حتی رنگمم پریده بود تکیه دادم به در و خیره شدم به چشماش چند ثانیه ای به همین منوال گذشت یهو اومد سمتم ناخود آگاه جیغ زدم که با جیغ من شروع کرد بلند خندیدن اینبار خندش عصبی نبود و از ته دل بود رو کرد بهم و گفت :
- بهت گفتم من با جوجه خونگیا کاری ندارم .. اینم تلافیه زبون درازی امروزت بود .. در ضمن من فکر میکردم همه رفتن که در رو قفل کرده بودم .
با غضب نگاش کردم ... بی توجه به من کلید انداخت و قفل در رو باز کرد بعدم دستگیره ی در رو گرفت و خود درو باز کرد و سر خم کرد و گفت :
- بفرمایید ...
بغض چنگ انداخته بود تو گلوم اونقدر با عجله از در رفتم بیرون که بهش که کنار در وایساده بود تنه زدم ..
توی راهرو صدای خندشو شنیدم ....
اول از همه حالم از ضعف ناتوانیه خودم بهم میخورد و بدم از اون , عقده ی امروز رو خالی کرده بود اونم به بدترین نحو ..
باید نشونش میدادم ...
هزار تا نقشه ی مختلف تو ذهنم میچرخید اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم دم در خونه ... یه لحظه از تصور همسایه بودنمون موهای تنم سیخ شد .. ولی بدش به خودم نهیب زدم کیانا قوی باش...
کلید انداختم وارد شدم اول از همه به پارکینگ نگاه انداختم ماشینش نبود نمیدونم چرل ولی نفس راحتی کشیدم و رفتم بالا ..
ساعت 9:30 دقیقه شب رو نشون میداد که وارد خونه شدم دررو بستم و قفل کردم .. اونقدر اعصابم داغون بودو فکر انتقام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود که حتی حوصله ی اینکه به خونه هم زنگ بزنم نداشتم ... اولین روز کاریم رو به گند کشیده بود.. شام نون و پنیر خوردم و غذایی که دیشب درست کرده بودم رو گذاشتم برای فردا سر کار ...با تنی خسته و ذهنی درگیر رفتم تو تخت و نفهمیدم درست کی خوابم برد.
دو سه روز بعد از اون ماجرا انقدر درگیر کارای شرکت و assignment های دانشگام بودم که نه مجد و دیدم نه فرصت کردم با مامان اینا تماس بگیرم تا اینکه یکشنبه عصر به محض اینکه وارد خونه شدم تلفن زنگ زد اول با سابقه ی ذهنی که داشتم خیال کردم مجده ولی بعد یادم افتاد از در که اومدم , ماشینش توی پارکینگ نبود واسه ی همین بدو رفتم سمت تلفن. به محض اینکه گوشی رو برداشتم صدای جیغ کتی پیچید تو گوشم :
- هیچ معلوم هست کجایی بی وفا؟؟؟ دیگه رفتی سر کار خودتو گرفتی دریغ از یه زنگ !! نمیگی این خواهر تنهاست ؟؟ تو رفتی عشق و صفا دیگه منو یادت رفت ..
خندم گرفته بود راست میگفت خیلی وقت بود با خونه تماس نگرفته بودم واسه ی همین گفتم :
- باشه باشه تسلیم ... حالام نمیخوای به بزرگترت سلام کنی ؟
- خیلی پرویی کیانا .. خیلی... بعدم خندید گفت :
- -سلامی به گرمیه آفتاب شیراز , شهر عشاق ...
وسط حرفش پریدم و با خنده گفتم :
- اووووه بسه توام , حالت چطوره ؟ کتی بخدا نمیدونی چقدر دلم هواتو کرده, اینکه بشینیم با هم ساعت ها حرف بزنیم .
- آره خواهر بشینیم ساعت ها به کله پاچه ی مردم که تو دیگ غل غل میخوره نگاه کنیم ..
- کوفت !! ما کجا غیبت میکنیم ؟
- آره اصلا فقط بیان واقعیته عزیزم!!!
- عاشقتم ! یعنی لودگی نکنی اموراتت نمیگذره ها ! مامان بابا چطورن ؟
- همه سر و مرو گندهن و دارن منو چپ چپ نگاه میکنن .
بعدم خندید و گفت :
- بیا اول با خانوم والده و ابوی صحبت کن بعد من باهات حرف میزنم فعلا!
مامان در حالی که داشت به کیانا غر غر میکرد گوشی رو گرفت و تا صدای منو شنید گفت :
- سلام مادری , قربون چشمای قشنگت برم . خوبی ؟
حرف ها و صدای مامان بعد از مدت ها یه آرامش عجیبی بهم داد اونقدر که برای بار هزارم ازینکه سایشون بالای سرمه تو دلم خدارو شکر کردم و در جواب مامان گفتم :
- سلام مامان گلم .. خوبم الحمدا.. .. فقط دوری از شما و باباست که اذیتم میکنه.
- بخدا منم همش تو فکرتم .. مادر نشدی بفهمی وقتی بچه ی آدم ازش جدا میشه چه حالی پیدا میکنه .
تقریبا ده دقیقه ای با مامان حرف زدم و کلی نصیحت کرد که مواظب خورد و خوراکم باشم الان که اواسط مهر و هوا سرد گرم میشه مواظب باشم سرما نخورم و....بعدم به سختی راضی شد گوشیرو به بابا بده ..
وقتی صدای بابا توی گوشم پیچید اون آرامش صد برابر شد نمیدونم چرا ولی از همون بچه گیم بابایی بودم نه اینکه از مامان نوشین بیشتر دوستش داشته باشم نه فقط باهاش راحت تر بودم درست عکس کتی ..
بابا گفت :
- سلام بابا جان احوالت چطوره این مامانت مهلت نمیده آدم صدای قشنگه دخترشو بشنوه..کجایی بابا پیدات نیست؟
- سلام بابا محسنم خوبین شما ؟؟؟ بخدا بابا نمیدونی چقدر درگیرم از شرکت که نمیتونم زنگ بزنم خونم که میام تا غذایی درست کنم و یه سری کارای دانشگامو انجام بدم شده 11 دیگه جونی واسم نمونده.
- خسته نکن خودتو بابایی, تو که به این پول نیازی نداری منم اگه پیشنهادشو دادم واسه خاطر خودت بود هروقت احساس کردی از پسش بر نمیای بگو..
- نه بابا خوبه فقط یکم هنوز دستم نیومده چجوری برنامه ریزی کنم راستی بابا ؟ شما میدونستید رئیس شرکتی که من میرم پسر خانومیه که این خونرو ازش خریدیم ؟
- آره بابا سخاوت بهم گفته بود مگه به تو نگفته بود ؟
- نه من نمیدونستم
- حالا چطور مگه ؟
- هیچی بابا همینجوری ...
باورم نمیشدبابا میدونسته و هیچی بهم نگفته البته پیش خودش فکر کرده بود که سخاوت میگه ... ولی اون چرا نگفته ؟؟؟...با صدای بابا به خودم اومد که میگفت :
- بهر حال بابا زیاد به خودت فشار نیار و در آرامش کامل به کارات برس. اینم بدون من و مامانت همیشه بهت افتخار میکنیم دوست داریم ... اگه کاری نداری گوشیو بدم کتی ..
- نه بابا مرسی به خاطر همه ی محببتاتون ... مواظب خودتون باشید ..
بعدم خداحافظی کردیم و با کتی نزدیک یک ساعت از هر دری حرف زدیم از فامیل و شرکت گرفته تا دانشگاه اونو دانشگاه خودم فقط نمیدونم چرا زبونم نچر خید راجع به مجد حرفی بزنم قرار شد اولین تعطیلی پشت هم یا کتی بیاد تهران یا من برم شیراز و ترجیح دادم وقتی دیدمش همه چی رو براش تعریف کنم.
روز بعد نمیدونم چرا ساعت موبایلم زنگ نزد و شاید زنگ زده بود و من نشنیده بودم طرفای 7:15 بود از خواب پریدم داشتم سکته میکردم با جتم میرفتم 8 نمیرسیدم واسه ی همین بلافاصله زنگ زدم به فاطمه و بهش گفتم خواب موندم اونم گفت:
- ایرادی نداره اگه تونستم برات کارت میزنم.
- آخه شمس رو چیکار میکنی؟
- به ظاهرش نگاه نکن , آدم بدی نیست فقط توام گوله بیایا !
بعد از حرف زدن با فاطمه یکم خیالم را حت شدم بدو بدو حاضر شدم و یه لقمه نون گذاشتم دهنمو بزور آب فرو دادم تا فشارم نیافته و ساعت 7:45 از خونه زدم بیرون .
از شانس بدم مجد توی پارکینگ بود و داشت سوار ماشینش میشد منم بدون اینکه نیم گاهی بهش کنم بدو از در رفتم بیرون ...
به محض اینکه سر خیابون رسیدم مجدم از کنارم رد شد و رفت خدا خدا میکردم نره شرکت آخه بعضی روزا صبح ها میرفت شهرداری .. دوباره بی خیال مال دنیا شدم اولین تاکسی که از جلوم رد شد دربست گرفتم....به محض اینکه راننده پیچید توی اتوبان نزدیک بود گریم بگیره ...اتوبان قفل شده بود از ترافیک ..خودمو کلی فحش دادم که چرا با همون اتوبوس نرفتم حداقل تا یه مسیری خط ویژه بود و سریع تر میرفت ..خلاصه با هر بد بختی بود ساعت 9 رسیدم شرکت راه پله هارو که داشتم میرفتم یه sms به فاطمه که توی راه کچلم کرده بود با زنگ وsms, زدم که من رسیدم ! و تا رفتم تو , شمس آروم بهم گفت بدو تو اتاقت مجد شک کرده به کارتی که فرهمند جات زده . بعدم روشو کرد انور و بی خیال مشغول کارش شد . پیش خودم گفتم : اگه شک کرده پس به احتمال زیاد الان یا تو اتاقمه یا داره میره اونجا . با هزار ترس و استرس راهروی اول رو پیچیدم و یواشکی سرک کشیدم که دیدم بله.. داره میره سمت در قسمت محاسبه به محض اینکه رفتش تو گوله رفتم سمت دستشویی و کیفم گذاشتم توی قسمت زنونه و دستمو خیس کردم و رفتم سمت اتاقم.
با وارد شدن من فاطمه و آتوسا وسحر سه تایی گفتن :
- ایناهاشن خانوم مشفق.
منم بدون اینکه خودم رو ببازم رو کردم بهش و گفتم:
- با بنده امری داشتین ؟
در عین حالی که عصبی بود با شک پرسید :
- شما امروز کی تشریف آوردین شرکت ؟ الان کجا بودید؟
با خونسردی گفتم :
- مثل همیشه ساعت 8 , الانم شرمنده رفته بودم دستشویی , چطور مگه ؟ مشکلی پیش اومده؟
در حالی که ابروهاشو به نشانه ی تعجب داد بالا رو کرد به فاطمه و با لحن تندی گفت :
- پس چرا وقتی از شما میپرسم خانوم مشفق کجان مِن مِن میکنید ؟
فاطمم که دیگه خیالش از بابت من راحت شده بود با آرامش گفت :
- چون نمیدونستم!! آخه معمولا کسی میخواد بره دستشویی اعلام نمیکنه جناب مجد !!
کارد میزدی خونش در نمیومد ولی خودشو کنترل کرد و با لحن عادی گفت :
- آهان .. حق با شماست
بعدم رو کرد به من و با طعنه گفت :
- راستش شما چون به طور موقت اینجا مشغولید.. خواستم بگم توی این یک ماه من تمرکز زیادی روی عملکردتون دارم پس حواستون جمع تک تک کاراتون باشه .
پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند ومثل خودش با طعنه گفتم :
- صد البته این نشانه ی درایت شما در امر ریاسته الانم اگه با بنده کاری ندارید برم پشت میزم که کارم نیمه تموم مونده.
با گفتن بفرمایید ..از اتاق بیرون رفت و به محض بسته شدن در هر چهار نفرمون از خنده ولو شدیم روی صندلیامون در حالی که سعی میکردم بی صدا بخندم رو کردم به فاطمه و گفتم :
- دستت طلا دختر کارت عالی بود!!!
- فاطمم در حالی که ریسه رفته بود از خنده گفت :
- خدا نکشدت , وقتی شمس زنگ زد گفت مجد داره میاد اونجا نزدیک بود شلوارمو خیس کنم واسه ی همین بهش گفتم اگه تو اومدی بگه بهت مجد شک کرده که تو همون لحظه sms زدی .. ولی بازم شک داشتم بتونی کاری کنی که نفهمه ... نمیدونستم اینقدر فیلمی ...
آتوسا و سحرم حرفای فاطمه رو تایید کردن و کردن بعد از کلی خندیدن و شکر گزاری بابت اینکه لو نرفتیم مشغول کارمون شدیم ...
اونروز ساعت حدودای دو بود که آقای فراست با یه سری پلان اومد و بعد از توضیح دادنشون رو کرد به فاطمه و گفت :
- مهندس فرهمند اینا باید امروز برگردناتاق مهندسین .
فاطمه متعجب گفت :
- چی؟ یعنی ما باید تا آخر وقت محاسبات رو انجام بدیم ؟ غیر ممکنه آقای مهندس مگه اینکه اضافه وایسیم..
فراست با گفتن من نمیدونم دستور جناب دکتره در رو بست و رفت.
من که سر در نیاورده بودم از سحر پرسیدم :
- دکتر کیه ؟
- مجدو میگه دیگه, دکترا داره مگه روز اول آتوسا نگفت .
- اه اه چه غلطا نه دقت نکردم .
بعدم ریز ریز خندیدم که فاطمه رو کرد بهمون و گفت :
- بفرما مجد کینه ی صبح رو به دل گرفت
گفتم :
- چطور؟
- نمیبینی؟ میدونی اینا چقدر طول میکشه من باید 6 خونه ی مادر شوهرم باشم ..
گونشو بوسیدم گفتم:
- مسئله ای نیست که مال تورم من انجام میدم تو همون 5 برو!
ذوق کرد و گفت :
- جون فاطمه؟ زحمتت نمیشه ..
- نه بابا چه زحمتی مگه تو صبح لطف به این بزرگی نکردی در حقم .. اینکه چیزی نیست .
پرید بغلمو ماچم کرد آتوسا که ازین حرکت ما خندش گرفته بود گفت :
- خدا شانس بده
هر چهارتا خندیدم و رفتیم سرکارامون ساعت 5 بود که فاطمه کارای باقیماندشو آوردو با هزار شرمندگی و اینکه جبران میکنه و از این حرفا داد به من و رفت کار خودم تا ساعت حول حوش 6 طول کشید ,تموم که شد رفتم سمت آب سرد کن داشتم آب میخورم که کار سحر و آتوسام تموم شد .. آتوسا رو کرد به من و گفت :
- میخوای کارای فاطمه رو تقسیم کنیم ؟
سحرم حرفش رو تایید کرد که گفتم :
- نه لازم نیست بیشترشو خودش انجام داده شما برین
- باشه هر جور خودت میدونی , پس این کارای ما آخرش تموم شد همرو ببر بذار اتاق مهندسین .
- باشه عزیزم ... مواظب خودتون باشید.
بعد ازاینکه بچه ها خداحافظی کردن , رفتم سر کارای فاطمه ولی اونقدر خسته بودم که سرعت قبل رو نداشتم بالاخره ساعت 8:15 بود که تموم شد برگه ها و پلان هارو دسته کردم و رفتم سمت اتاق مهندسین توی این فکر بودم که چجوری با این دستای پر در رو باز کنم که یهو صدای مجد اومد که می گفت :
- خانوم مهندس کمک نمیخواین ؟
بی توجه به حرفش سعی کردم در رو باز کنم که یهو همه ی پلانا و کاغذ ها از دستم ریخت ..
عصبانی نگاش کردم ... و بی تفاوت شونه بالا انداخت یعنی چشمت کور!!! میخواستی بگذاری کمکت کنم بعدم از رو کاغذها پرید و رفت اونقدر با نگاهم دنبالش کردم و تو دلم بهش بد و بیراه گفتن تا تو پیچ راهرو گم شد ..
کاغذهارو خورد خورد جمع کردم و گذاشتم رو میز وسط اتاق و اومدم بیرون. خواستم برم سمت در که یادم افتاد کیفم رو از صبح توی دستشویی بانوان جا گذاشتم .. رفتم سمت دستشویی اما هرچی گشتم نبود .. کلافه شده بودم همه ی زندگیم اون تو بود از موبایل و کارت ملی و کارت دانشجویی و از همه مهمتر کیف پولم و کارت بانکام ..پیش خودم گفتم شاید بچه ها رفتن دستشویی , دیدنش و آوردنش توی اتاق .. داشتم تمام اتاق رو زیر و رو میکردم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم , برگشتم و مجد رو دم دردیدم با یه لبخند موذیانه ی آشنا.... توی دلم گفتم رو آب بخندی باز چه خوابی دیدی؟؟!!! نگاه منو که دید گفت:
- فکر م کردم رفتین !!!؟!
- نخیر
- دنبال چیزی میگردید خانومه مشفق!!!
- نخیر!!!!
- اینجوری به نظر نمیاد ...آخه ..
دلم میخواست دونه دونه گل و گیسشو بکّنم ....
نمیدونم توی نگاهم چی دید که سکوت کرد ...
منم دیگه جایز ندیدم بیشتر از این اتاق رو جلوش زیر و رو کنم از طرفیم امیدمو واسه ی پیدا کردن کیف از دست داده بودم .. فقط مونده بودم چجوری باید تا خونه برم...
رفتم سمت در که برم بیرون دیدم خیال نداره از جلوی در بره کنار .. با لحن عصبی گفتم :
- لطف میکنید بریند کنار میخوام برم ..
به آرومی رفت کنار ...
به راهرو رسیده بودم که گفت :
- معمولا خانوما همیشه یه کیف گنده رو شونشونه .....
اول خواستم محلش نذارم ولی باشنیدن کلمه ی کیف یهو ضربان قلبم شدت گرفت ... بدون اینکه بر گردم وایسادم و دستامو مشت کردم اونم با وقاحت ادامه داد :
- توی این کیف انواع اقلام آرایشی و البته گاها بهداشتی پیدا میشه ...
روی بهداشتی تاکید بیشتری کرد ... منظورشو فهمیدم ...احساس میکردم یه نفر چقدررر میتونه پررو باشه .. که همچین چیزی رو به روی یه زن بیاره .. برگشتم که دیدم درست پشت سرمه ...
نگاهش عصبی بود!!!
تا اومدم حرف بزنم داد زد گفت :
- واقعا فکر میکنی من خرم ؟؟؟؟؟؟ آره ؟؟ گنده تر از توهاشم ....
بقیه ی حرفشو خورد و یکم آرومتر ادامه داد:
- تو صبح با من از در خونه زدی بیرون و ساعت 8 رسیدی اینجا !!! هه!!... واسم مهم نیست دیر اومدی... آدمیزاده ... ولی از اینکه احمق فرض شم متنفرم!!!! میفهمی؟؟؟؟؟ اگرم جلوی اون سه تا دختر احمق تر از تو حرفی نزدم نمیخواستم بفهمن که تو همسایه ی منی ...
بعدم با پوزخند گفت :
البته یه بار گفتم بازم میگم اگرم بفهمن واسه ی من بد نمیشه!!!!
با صدا یی که از ته چاه در میومد گفتم :
- میشه کیفمو بدید ..
- رو میز شمسه ! توی دستشویی پیداش کرده بود گذاشته بود رو میزش که مال هرکی هست موقع رفتن برداره ... منم چون صبح دیده بودم تو دستت شناختمش!!!
بعدم یه ابروشو داد بالا و گفت :
- نمیخوای به دقت و نکته سنجیم آفرین بگی؟؟؟؟!!!
برگشتم برم که ادامه داد :
- صبح خوب فیلمی بازی کردی... ولی بدون برای من زود همه چی رو میشه!!!!
علی الخصوص نقشه های زنانه!!! چون توی این یکی ...
نذاشتم حرفشو ادامه بده و برگشتم سمتش و گفتم :
- شما حق ندارید سر من عربده بکشید ... فکر میکنید کی هستید؟؟!!!! اوندفعه چیزی بهتون نگفتم دووور برداشتین ... کار صبحم به تلافیه اون !!!!اونقدرام که تصور میکنید جوجه نیستم!!!!! ازین به بعدم هرکاری کنید وبیخودی بخواین منو برنجونید یا بترسونید یا هرچی.. منتظر عکس العملش باشید!!!!
- اُه اُه ؟؟؟ پس موش و گربه بازیه ؟؟؟!! نمیترسی همچین حریف قدری داری؟
نگامو انداختم تو نگاش ..
- آخرش مشخص میشه قدر کیه ...
خنده ی مستانه ای کرد وبعد خیلی جدی چشماشو توی چشمام انداخت و سرش و نزدیک صورتم آوردجوریکه هرم نفساش بوی ادکلنش و بوضوح حس میکردم و گفت :
- میشه بپرسم آخرش یعنی کی؟
جوابی ندادم ... در عوض با پررویی تمام نگاش کردم .. بالاخره طاقت نیاورد و دستی به موهاش کشید و سرش رو کشید عقب..
زیر لب جوری که بشنوه گفتم :
- آخرش یعنی این ...
بعدم بدون حرف اضافه رومو برگردوندم و رفتم سمت میز شمس و کیفمو برداشتم .. داشتم به در نگاه میکردم که از پشت سرم با حرص گفت :
- نترس خانوم موشه قفل نیست!!
بعدم با لحن نه چندان دلپسندی ادامه داد :
- من معمولا به موشا آزادی عمل میدم تا خودشون بیان سمتم!!!
سرمو تکون دادم و با زهر خندی گفتم :
- البته به موشای کور دیگه مثل خانوم کرامت !!!!!!! ولی این یکی دو تا چشم داره چهار تا دیگم قرض کرده!!! خیلی وقتم هست که میدونه بد زمونه ای شده!!!!!
توی چشماش طوفانی به پا شده بود از عصبانیت رگ گردنش به وضوح نبض میزد!!! و سینه ی ستبرش تند تند بالا پایین میرفت ... پیش خودم گفتم چقدر عصبانی میشه جذاب تر میشه... لبخندی نثارش کردم ازونا که چال گونم رو قشنگ نشون میده .. بعدم به آرومی گفتم :
- شب خوش ...
منتظر نموندم تا حرف دیگه ای بزنه و سریع از در زدم بیرون... با اینکه از داستان خانوم کرامت چیزی نمیدونستم ولی گویا درست زده بودم وسط خال!! با گریه اشو شروین جان گفتنش هر آدم تعطیلیم میتونست تا حدودی داستان رو بفهمه .دلم خنک شده بود و احساس میکردم امشب برخلاف چند شب پیش این منم که با خیال راحت میخوابم!!!
دیرتر از همیشه رسیدم خونه,میل چندانی به غذا نداشتم واسه ی همین بی خیال شام شدم هوا کم کم داشت سرد میشد واسه ی همین یه گرمکن طوسی با یه بلوز آستین بلند زرشکی تنم کردم و نشستم روبروی تلویزیون ولی روشن نکردمش تمام ذهنم روی اتفاقای چند ساعت پیش بود ..نمیدونم چرا دوست داشتم سر به سر مجد بگذارم .. خوذمو گول میزدم اگه میگفتم ازش خوشم نمیاد ... با اینکه میدونستم آدم جالبی نیست ..البته این طبیعت همه ی آدماست که دوست دارن نظر کسایی که همه ی نظرا دنبال اوناست رو به خودشون جلب کنن و منم از این قاعده مستثنی نبودم ....البته چاشنی غرورم از بقیه تا حدود زیادی بیشتر بود...توی همین افکار بودم که صدای ماشین مجد اومد سوییت من همه ی پنجره هاش سمت حیاط بود وبنابراین به در بیرون دید نداشت احساس کردم مجد داره با یکی حرف میزنه واسه ی همین رفتم سمت در آپارتمان از توی چشمی نگاه کردم صدای کفشای مجد با صدای یه کفشه پاشنه بلند مخلوط شده بود و همون موقع مجد با یه دختر قد بلند که توی تاریکی راهرو درست قیافش دیده نمیشد رفت سمت در آپارتمانش.. خنده ی دختر توی راهرو پیچیده بود و مجدم در حالی که میخندید دائم با عزیزم و جانم کفتن انو دعوت به سکوت میکرد .. موقعی در رو واسه ی دختره باز کرد و احساس کردم برای چند ثانیه نگاشو به در آپارتمان من انداخت و بعد رفت تو ودر رو بست!!!
شونهامو انداختم بالا و اومدم روی کاناپه ولو شدم ....نه قلبم تند میزد نه مثل روزی که عکسای عروسی محمد رو دیدم به قلبم وزنه ی سنگینی آویزون شده بود .. شنیده بودم عشق آدم رو حسود میکنه .. پس عاشق مجد نبودم ...
زیر لب چند بار زمزمه کردم ...محمد ... محمد.. یهو یه بغض بدی چنگ انداخت توی گلوم .. اون کجا و مجد کجا...دلم برای نگاههای عسلیه مهربونش تنگ شده بود تو کل 4 سالی که میشناختمش و 3 ماهی که نامزد بودیم کوچکترین بدی در حقم نکرده بود و مطمئن بودم برای اینکارشم دلیل منطقی ای داشت ..محمد از یه خانواده ی مذهبی بود ...قدش تقریبا هم قدای مجد بود و بر خلاف مجد که چشم و ابرو مشکی بود وبو ی ادکلنش همه جا رو بر میداشت محمد چشمای عسلی و موهای قهوه ای روشن داشت و همیشه فقط بوی تمیزی میداد ...تا قبل از اینکه ازم خواستگاری کنه هیچ وقت تو چشمام نگاه نمیکرد ولی روز خواستگاری زل زد تو چشمام و گفت که از ته دل دوسم داره ... چه حالی شدم بماند ... روز نامزدیمون سلول سلولم خوشحال بود .. محمد حتی دوران نامزدیمونم برای خودش حد و مرزهایی رو تعریف کرده بود .. خیلی که دلش برام تنگ میشد فقط دستمو میگرفت و مهربون میبوسید و میگفت منو تو محرمیتمون الان عین دو تا خواهر و برادره ...بعدم مهربون میخندید و میگفت پس بهم بگو داداش .. اینجوری پذیرشمم برات راحت تر میشه..
اما نمیدونم چی شد که یهو همه چی طوفانی شد ... با این افکار ناخودآگاه تلفن رو برداشتم و شماره ی موبایل محمد رو که میدونستم از شبکه خارج شده رو گرفتم ولی به محض اینکه تماس برقرار شد بوق خورد .. سه متر از جام پریدم و با هزار بدبختی تلفن رو قطع کردم ... قلبم داشت از سینه میزد بیرون .. دستم میلرزید .. میدونستم محمد از این تیپا نیست که شماره رو بگیره تا ببینه کی بوده ولی بازم تلفن رو گداشتم رو میز و خودم در حالیکه پاهامو تو سینم جمع کرده بودم نشستم رو کاناپه و خیره شدم به تلفن ..با خودم فکر میکردم اگه الان زنگ زد چی بگم ؟ بردارم ؟ که یهو تلفن زنگ زد و دوباره شش متر پریدم هوا زنگ چهارم با هر جون کندنی بود دکمه ی on رو زدم و با صدایی که لرزش به وضوح توش حس میشد گفتم :
- بله ؟
- سلام خواب که نبودی؟
با صدای مجد در عینه حالی که نفسم رو با خیال راحت دادم بیرون نا خود آگاه اخمام رفت تو هم گفتم :
- بر خر مگس معرکه لعنت !!! فرمایش!!!!
- اه اه چه لات شدی.. داداش .
احساس کردم جور ی پشت تلفن حرف میزنه که شخصی که بغلشه فکرکنه مخاطبش مرده نه زن!!!
- کاری داشتین ؟
نا خود آگاه نگام سمت ساعت رفت نزدیک 12 بود و اضا فه کردم :
- نصفه شبی!!!!
- پوزش!!! میخواستم بگم من مهمون عزیزی دارم که نمیتونم تنهاش بگذارم .. صدای خنده ی پر عشوه ای اومد .و ادامه داد :
- دزدگیر با تو .. مرسی ..
بعدم بدون اینکه منتظر جواب من بشه گفت فعلا و قطع کرد ..
تو دلم هرچی بد و بیراه بود نثار خودشو هفت جد و آبادش کردم که همچین انگلی رو پس انداختن !! البته انگل اجتماع نبود چون واقعا تو کارش آدم موفق و جدی بود ولی بقول کتی : "انگل دم ذستی" که بود... با این فکر خنده ای کردم و ازکمد یه ژاکت برداشتم و شالمم انداختم رو سرم و رفتم سمت پارکینگ ....
بعد از اینکه رمز دزدگیر رو زدم اومدم که از پله ها برم بالا یهو صدای داد و هوار نامفهومی اومد و که با باز شدن در آپارتمان واضح شد .. مجد در حالی که عصبانی بود داد زد :
- از خونه ی من گمشو بیرون ... آدم به کثافتی تو و بابات ندیدم برو گمشو مار خوش خط و خال .. گفتم از دوران دانشجویی فرق کردی ولی دیدم همون آشغالی که بودی هستی
دخترم در حالی که سعی میکرد مجد و به آرامش دعوت کنه با صدای زیر زنونه ای گفت :
- شروین جان باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نبود من داشتم فقط...
مجد وسط حرفش پریده و گفت :
- میری یا پرتت کنم بیرون منو گاگول گیر آوردین ..فقط داشتی نقشه های پروژه ی خلیج رو می دیدی؟؟؟!!!پس این فلش لعنتی چیه هان؟؟؟؟!!!توش فایل طرح های مناقصه چی کار میکنه برو به اون بابا ی بی غیرتت بگو دخترتو به چند میلیون پول میفروشی بد بخت؟؟؟!!!
دختره اینبار عصبانی در حالی که تن صداش دیگه اون ملاحت سابق رو نداشت گفت :
- حرف دهنتو بفهم آشغال نذار یه کاری کنم بابام دودمانتو به باد بده!!!
- هر غلطی میخواین بکنین !! مال این حرفا نیستین!!
من که از این همه عربده کشی شوکه شده بودم با صدای کفشای پاشنه بلند دختر رفتم زیر پاگرد پله ها قایم شدم ...
همینکه دختره رسید دم در برگشت و من تازه تونستم قیافشو ببینم صورت بدی نداشت شبیه باربی بود البته به لطف جراحی بینی و پروتز گونه!! با صدای جیغ مانندش گفت :
- تو لیاقت منو نداری ..بدم فکر نکن با اون نقشه های مزخرفت میتونی مناقصه رو ببری!!
اینبار مجد از پله ها سرازیر شد و دخترم که دید هوا پسه جیغ زد و در رفت!
موقعی که دیدم دختر ه رفت به خیال اینکه مجد رفته بالا سنگرمو رها کردم نمیدونم چرا ولی یه حس خوبی داشتم ... دلم خنک شده بود با این افکار از پله ها رفتم بالا توی پاگرد اول نشسته و سرشو توی دستاش گرفته.. احساس عذاب وجدان گرفتم از اینکه دلم خنک شده بود!!! و یه لحظه دلم به حالش سوخت که تا منو دید خندید و گفت :
- تو اینجا چی کار میکنی ؟
نخیر! این بشر اصلا انگار نه انگار ..
- داشتم خرده فرمایشای شمارو انجام میدادم داداش!
مخصوصا داداش رو با لحن پای تلفن خودش گفتم . یهو بلند زد زیر خنده و گفت :
- آخه سوئیت روبرو رو میخواست گفتم اجاره ی یکی از دوستامه از شهرستان اومده!!
- آهان .. از اون لحاظ!!!
یک نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
- از کی اینجور رو گرفتی؟؟!!!حالا نه به اون روز اولت نه به امروز!!
خندم گرفت کلا ذاتش خراب بود ...سکوتم رو که دید پروتر شد و گفت :
- ولی خودمونیم تو درو همسایگی اخلاقت بهتره ها!!!
سعی خودمو کردم نخندم به جاش یه اخم کردم و گفتم :
- شمام کلا فرهنگ آپارتمان نشینی نداری هروزم دارین یه شمّشو نشون میدین الانم بلند شین میخوام رد شم صبح 7 کلاس دارم!!!
در حالی که میخندید گفت :
- بله بفرمایید!!!!
- بلند شد و من جلو راه فتادم اونم از پشت .. دم در آپارتمانامون که رسیدیم جدی گفت :
- - فردا که میای 3 به بعد ؟
سری به نشانه ی تایید تکون دادم .. و اومدم تو داشتم درو میبستم که آروم گفت :
- شب بخیر همسایه!!
منم با لحن جدی گقتم :
- شب خوش!!!
واسم جالب بود آدم تو داری بود با اینکه شاهد کل جرو بحث بودم ولی هیچ توضیحی نداد که چی شده و چرا ...منم اونقدر خسته بودم که پیشو نگرفتم سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم!!
فصل هفتم :
توی همون هفته شرکت قرار بود توی یه مناقصه ی بزرگ شرکت کنه , البته پدر همه ی کارکنا در اومده بود, روزای قبل از مناقصه مجد اونقدر عصبی بود که هیچ کس نمیتونست بره سمتش و تقریبا صابون اخلاق خوشش به تن همه ی کارمندا به جز عده ی محدودی که الحمدا.. منم جزوشون بودم خورده بود روزی که قرار بود مناقصه صورت بگیره تقریبا همه ی کارمندا با یه استرسی کار میکردند و گوش به زنگ نشسته بودن تا مجد از جلسه برگرده...
تقریبا ساعت 12:30 بود که شمس پرید تو اتاق و گفت :
- مجد اومد.. نمیشه از قیافش چیزی خوند .. گفته همه جمع شن اتاق کنفرانس ..
ما چهارتا نگاهی بهم انداختیم که فاطمه گفت :
- خیره ایشاا...
آتوسا در حالی که نگرانی از صورتش پیدا بود گفت :
- وایی من که دیگه حوصله ی عربده هاشو ندارم!!! یادتونه با مصفا سر اینکه یه قسمت ماکت ..بجای 5 سانت ارتفاع , 4.75 سانته چه کرد ؟؟؟
سحر گفت :
- بریم ببینیم چی شده ...
فقط این وسط من ساکت بودم واسم فرقی نمیکرد یعنی بنظرم خیلی فرقی نمیکرد برنده شیم یا نه همه تا اونجا که تونسته بودند زحمت کشیده بودند و نا مردی بود اگه شرکت برندم نمیشد از کارکنا قدر دانی نشه!!
وقتی وارد سالن کنفرانس شدیم یه لحظه چشمم بهش افتاد برای اولین بار تو کت و شلوار رسمی میدیدمش... مطمئنم اگه کتی اینجا بود یدونه از اون جوووونای معروفشو نثارش میکرد ... واقعا هم تیکه ای شده بود نمیدونم سنگینی نگاهمو احساس کرد یا اتفاقی ... روشو کرد سمت من و نگاشو انداخت تو چشمام .. . تو چشماش یه برقی بود ... و در حالی که یه لبخند کمرنگ رو لبش بود سرشو به نشونه ی سلام یه کوچولو خم کرد...احساس کردم گونه هام آتیش گرفت یهو ...بدون اینکه جواب سلامشو بدم رومو برگردوندم سمت فاطمه ... فاطمه که تازه متوجه مجد شده بود زیر گوشم گفت :
- حیفه با این تیپی که زده مناقصه رو نبرده باشه ..
سحر آروم گفت :
- اینجوری که این سینشو داده جلو ...یعنی یه موفقیتی کسب کرده!!!
آتوسا با این حرف سحر ریسه رفت و گفت :
- توام ترشی نخوری یه چیزی میشیا... تحلیلای مارپلی میکنی...
با این حرف هر 4 تامون زدیم زیر خنده داشتم میخندیدم که دیدم مجد یه ابروشو داده بالا و دوباره خیره شده به من .. فاطمه که متوجه این نگاه شد آروم رو کرد به اون دوتای دیگه و گفت :
- هیس الان صاحابش میاد بیرونمون میکنه ..
این حرفش خنده ی منو بیشتر کرد که با صدای عصبی مجد به خودمون اومدیم که گفت :
- اگه خانومای ته سالن اجازه بدن من شروع کنم!!
بالاخره هر جور بود خندمون رو قورت دادیم و مجدم شروع کرد ..
بعد از یه ذره مقدمه چینی گفت :
- با تشکر از زحمات تک تکتون توی این چند وقته... میدونم هممون به نوعی زیر استرس شدید کار کردیم به هر حال زمان کم بود و کار زیاد اما متاسفانه این وسط برای من بد شد ...
فاطمه زیز گوشم گفت :
- به جون خودم نبردیم!!
- چون باید یک پاداش به خاطر زحمتتانون و یه مهمونی بزرگم برای برنده شدن شرکت توی مناقصه ترتیب بدم ..
چند ثانیه ای همه تو بهت بودن که یهو انگار که تازه حرف های مجد براشون جا افتاده شروع کردن به دست و سوت زدن ..فاطمه که از خوشحالی هی بازوی من بد بخت رو چنگ می انداخت ..
یکی از مهندسا دستشو برد بالا و با اشاره ی مجد گفت :
- ما همه خوشحالیم ازین پیروزی ولی خوشحال تریم بابت پاداش میشه بگید پاداش چیه ؟
مجد خنده ی مغروری کرد و گفت :
- برای کسایی که استخدام رسمین یک ماه حقوق ثابت و برای قرار دادیها 15 روز..
نمیدونم چرا اون وسط شیطنتم گل کرد و دستمو بردم بالا ... همه ی حاضرین علی الخصوص کارمندای زن با یه تعجبی بهم نگاه کردن ..
خود مجد در حالیکه یه خنده ی متعجب و موذی رو لبش بود با اشاره سر اجازه داد که گفتم :
- خوب این وسط تکلیف کارمندای رسمی مشخص شد .. قراردادیارم که در ادامه پاداششون رو گفتین ... میمونم من!!! که نه قرار دادیم نه رسمی و یه جورایی آزمایشیم .. پاداش من چیه..
مجد در حالیکه سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت :
- شما همینکه توی این شادی سهیمی خودش پاداشتونه ..
همه علی الخصوص آقایون زدن زیر خنده .. احساس بدی بهم دست داد بیشعور جلوی همه ضایعم کرده بود ... اومدم بهش جواب دندون شکنی بدم که پیش دستی کرد و گفت :
- ولی چشم حتما بررسی میکنم و بهتون تا آخر ساعت کاری اعلام میکنم ..
بدون اینکه تشکر کنم نشستم سر جام ..
کم کم جمعیت متفرق شدن و هرکی رفت سر کارش ما 4 نفرم برگشتیم تو اتاقمون تمام مدت تا پایان وقت اداری سحر و آتوسا و فاطمه راجع به پاداش و اینکه باهاش چیکار کنن بحث کردن و منم ازونجایی که بیکار بودم سرمو گذاشتم رو میز و نفهمیدم کی خواب رفتم ...
احساس کردم یکی داره گونمو ناز میکنه .. که خوابالو گفتم :
- نکن فاطمه ...الان پا میشم ..
صدایی نیومد و باز احساس کردم گونم ناز شد ...
این دفعه آروم سرمو از روی میز برداشتم و در حالیکه چشمام نیمه باز بود به جلو نگاه کردم ..
مجد رو دیدم که از اونور نشسته رو میز ..
فکر کردم خوابم .. چشمامو مالیدم و وقتی باز کردم دیدم داره با خنده نگام میکنه بعدم با صدای که توش به وضوح خنده موج میزد گفت :
- خواب نمیبینی خودمم..
نیم متر پریدم هوا ..و بی هوا گفتم :
- مگه ساعت چنده ؟
گفت :
- نترس یه ربع به پنجه..
- پس بچه ها کوشن ..
- نیم ساعت پیش اومدم تا بگم بیای تو اتاقم راجع به پاداشت حرف بزنیم .. دیدم خوابی دوستات حول کرد بودن .. خواستن بیدارت کنن که اجازه ندادم یعنی دلم نیومد ... و مرخصشون کردم .. کل شرکتو..
عصبانی شدم اخم کردم گفتم :
- یعنی چی .. اینکارا یعنی چی .. ؟
خنده ی بلندی کرد و گفت :
- من مرده ی اون عذاب وجدانیم که الان داری بخاطر اینکه رییست موقع خواب در وقت اداری مچتو گرفته احساس میکنی!!!!!!
- نفهمیدم کی خوابیدم قتل که نکردم!!
- وقتی خوابی معصومی فقط ...ولی پامیشی..
حرفشو قطع کردم در حالی که از جام بلند میشدم گفتم :
- به چه حقی وقتی خواب بودم گونه ی منو ناز کردین؟
یه لحظه متعجب شد ولی سریع بی تفاوت شونه انداخت بالا و با پوزخند گفت :
- من ؟؟؟؟ خواب دیدی ... بعدم یه ابروشو داد بالا و گفت :
- من فقط در یه صورت گونه ی یه دختر رو ناز میکنم ..
از حرف خودش قهقه ای سر داد و ادامه داد :
- مثل اینکه خیلی دوست داری طعم ناز و نوازشای منو بچشی..
عصبی و کلافه شده بودم .. دلم میخواس خر خرشو بجوام ... انگار اونم متوجه شد چون بلافاصله زهر خندی زد و گفت :
- حالا خونتو نمیخواد کثیف کنی ..بلاخره یه نفر..
نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم :
- مرسی بابت پاداشتون .. عالی بود ..
کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ...
نمیدونم چرا عقده ی ریاست داشت عقده ی اینکه بچزوندم .. مگه چیکارش کرده بودم ... آدمم اینقدر کینه ای ؟؟؟؟
از ساختمون شرکت زدم بیرون نم نم بارون میومد ولی تصمیم گرفتم پیاده برم سمت ایستگاه اتوبوس هنوز چند قدم نرفته بودم که بارون تند تر شد و یهو رگبار گرفت ...بی خیال پیاده روی شدم و رفتم اون سمت خیابون تا تاکسی سوار شم .. توی همین حین ماشینش از جلوم رد شد و چند متر جلوتر نگه داشت .. بعدم دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین و گفت :
- بارونیه سوار شو .. سرما میخوری..
با نفرت نگاش کردم ...
- مگه نگفتید بالاخره یکی پیدا میشه .. شاید از برکت بارون ... یه خوبشم پیدا شه !!!!!!!!
زیر لب غرید :
- لجباز
بعدم بی هیچ حرفی شیشرو داد بالا و تمام حرصشو روی پدال خالی کرد و با سرعت رفت ..
تقریبا 2 ساعتی توی راه بودم خیابونا به خاطر بارندگی کیپ شده بود از ترافیک.. سر کوچه در حالی که لباسای خیس به تنم چسبیده بود از ماشین پیاده شدم و سلانه سلانه رفتم سمت خونه دم در یه لحظه سرمو بالا کردم و دیدم پشت پنجره وایساده با دیدن من سری به نشانه ی تاسف تکون داد و رفت .. منم کلید انداختم و وارد شدم .. از پله ها که رفتم بالا دیدم جلوی در آپارتمانش تکیه داده به چارچوب ...نگاهی بهش انداختم که اومد جلو تر و گفت :
- میدونی سرما بخوری خودم میکشمت ؟؟؟!!!
سکوت کردم که ادامه داد :
- باشه قبول امروز بد حرف زدم .. ولی احمق کوچولو .... تام و جریم مواقع بحران باهم دوست میشن!!!
از حرفش خندم گرفت طبق معمول تا خندمو دید پررو شد و گفت :
- بیا پیش من چایی تازه دم دارم بخور تنت گرم شه!!!!
جوری چپ چپ نگاش کردم که دستاشو به حالت تسیم برد بالا بعدم با خنده گفت :
- زبونتو موشه خورده همسایه؟؟؟؟
- نه همسایه آقا گربهه نطقمو کور کرده!!!
خندید گفت :
- آخیش متلک خونم افتاده بود پایین ..
بدم گفت:
- برو تو دیگه یخ زدی ..
- اگه شما اجازه بدی .. ماشا.. نفست زیاده ..
خندید و گفت :
- بله زحمت رو کم میکنم... عصر عالی بخیر..
طبق معمول یه پشت چشمی نازک کزدمو سری تکون دادم و کلید انداختم رفتم تو!!!
از ترس اینکه سرما بخورم تا در رو بستم شروع کردم تند تند لباسامو در آوردن بعدم رفتم بالا و ریختمشون توی سبد رخت چرکها و بلافاصله رفتم زیر دوش آب گرم...
از حموم که اومدم بیرون احساس بهتری داشتم مو هامو خشک کردم و یه لباس گرم پوشیدم ولی محض اطمینان و واسه ی اینکه یه وقت سرما نخورم و گزگ بدم دست مجد تا اذیتم کنه یه لیوان بزرگ آب پرتقال واسه ی خودم گرفتم و با یه قرص سرما خوردگی خوردم... طرفای 9 ام اونقدر که تنم خسته بود رفتم تقریبا سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم..
صبح روز بعد موقعی که از خواب پاشدم اول دو دقیقه تو رختخوابم نشستم آب دهنمو قورت دادم و کش و قوسی اومدم تا ببینم سرما خوردم یا نه وقتی دیدم حالم خوبه خوبه با فکر اینکه مجد ضایع میشه سر وحال قبراق بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم و زدم بیرون .. داشتم در رو قفل میکردم که در اونور باز شد و مجد با موهای بهم ریخته و یه دست گرم کن کاپشن مشکی اومد بیرون و تکیه داد به چهار چوب در.. نگاهی بهش انداختم و اومدم برم که با صدایی که بد جور گرفته بود گفت :
- کجا؟
در حالی که خندم گرفته بود و به سختی سعی میکردم کنترلش کنم گفتم :
- خوب شرکت دیگه ..
خیلی جدی گفت :
- امروز شرکت مرکت تعطیله!!! باید بمونی خونه به رئیس شرکت برسی ...
- چی شده ؟ پشه لگدتون زده ؟؟؟!!!!
سرفه ای کرد و کلافه نگام کرد :
- بمون!!! حالم خیلی بده ...
- خوب برین دکتر ... مگه من دکترم ؟
- حرف دکترم نزن من تاحالا تو عمرم جز دندون پزشکی هیچ دکتری نرفتم!!
مونده بودم چیکار کنم برم یا بمونم از طرفی یه کرمی افتاده بود تو وجودم برم از طرفیم دلم سوخت واسش .. توی همین فکرا بودم که موشکافانه نگام کرد و گفت :
- چیه؟ داری فکر میکنی بری و حالمو بگیری؟؟؟ خوب برو هر چند که زنگ میزنم میگم رات ندن تو ساختمون شرکت!!!
- بعدم با لحن شیطونی ادامه داد :
- افتخار بزرگی نصیبت شده ... با یه زنگم ده نفر اینجا بودن .... ولی خوب ...
- حالا من نخوام افتخار نصیبم بشه باید کیو ببینم ؟؟؟
با بد جنسی گفت :
- بازم منو!!!!
خندم گرفته بود ...یکم سبک سنگین کردم و دیدم بدم نیست کلی کار عقب افتاده برای دانشگاه داشتم که میتونستم امروز که تو خونم انجام بدم..
واسه ی همین گفتم :
- باشه ... قبول...
بدون اینکه ابراز خوشحالی کنه سری تکون داد و از جلوی در رفت کنار ... دیدم نمیره تو گفتم :
- خوب برین تو دیگه کاری داشتین زنگ بزنین ..
جوری که انگار احمق دیده نگام کرد و گفت :
- حیفه موش!!! تو با این آی کیو چجوری مهندس شدی؟ من اگه میخواستم مریضم تو خونه تنها بمونم که میگفتم برو شرکت حالم بد بود زنگ میزنم!!! بیا اینجا یه سوپی برام درست کن یه آب میوه ای بده دستم ...نترس لو لو خور خوره نیستم!!!!ا من میرم بالا تو اتاقم میخوابم توام پایین بشین کاری داری بکن ولی تو خونه باش!!!
بعدم بدون حرف اضافه در رو باز گذاشت و رفت ..
معلوم بود حالش بده تمام مدت تکیه داده بود به دیوار حرف میزد دلم سوخت.. رفتم تو خونه و کیف و کتابای دانشگامو برداشتم و با همون مانتو روسری رفتم ..
وارد خونه که شدم اول از بودن کلید روی در مطمئن شدم و نا خودآگاه کلید رو برداشتم و گذاشتم تو جیب مانتوم بعدم توجه ام رو به اطراف دوختم ورودی خونه یه کریدور نیم دایره بود که توش کمد وجاکفشی و یک در که احتمال دادم سرویس بهداشتی باشه و یه در نیمه باز سفید از چوب وشیشه قرار داشت از اون در رفتم تو وارد یه راهرو شدم که سمت راستش نرد ه های چوبی بود با دوتا پله به سمت پایین وارد یه سالن بزگ که قشنگ دو تا ست کامل مبل رو تو خودش جا داده بود.. و یه گوششم یه پیانو ی بزرگ سفید قرار داشت میشد و طرف دیگش به سمت آشپزخونه میرفت از در سمت راست آشپزخونه با یه اختلاف سطح خیلی قشنگ وارد یه فضا میشد که یه میز ناهار خوری 12 نفره قرار داشت و از در چپش وارد یه حال نسبتا بزرگ میشدی که کنارش پله های چوبی خراطی شده به سمت بالا میرفت توی حال یه عکس خانوادگی از مجد توش به دیوار زده شده بود توی عکس مجد بیست سالشم نبود ولی از الانشم بهتر بود!!! خانوم فرخیم جوون و لاغرتر بود دوتا برادراشم خوب بودن منتهی به نظر من مجد چهره ی گیرا تری داشت و بیشترم شبیه پدرش بود.
در کل خونه ی قشنگی بود و همه ی خونه با ترکیب رنگ های آبی خیلی کمرنگ وشیری تزئین شده بود بعد از اینکه خوب اطراف رو دید زدم وارد آشپز خونه شدم و در یخچال رو باز کردم .. خدارو شکر فراوونی بود چند تا پرتقال برداشتم و آبشو گرفتم ویکم نون و کره و پنیر گذاشتم تو ی سبنی و از پله ها بالا رفتم .. داشتم فکر میکرم .. کدوم در اتاقشه که دیدم فقط یه دره که شبیه درای دیگه نیست .. نمیدونم چرا ولی یاد در اتاقش توی شرکت افتادم که با سایر درها متفاوت بود واسه ی همین اول توی اون اتاق سرک کشیدم, حدسم درست بود به سینه روی تخت دراز کشیده بودخس خسه نفسش شنیده میشد .. خوابه خواب بود ...بعد از اینکه سینی رو گذاشتم روی پاتختی .. نگاهی به اطراف انداختم .. اتاق سرمه ای سفید بود با یه میز کار سمت راست اتاق و یه تخت دونفره سمت چپ ...و یه در که باز حدس زدم سرویس بهداشتی باشه اتاق ساده ای بود روی دیوار چندتا عکس از خودش و دوستاش که همه پسر بودن و معلوم بود مال دوران دانشجوییشه به چشم میخورد .. با صدای سرفش برگشتم سمتش . خواب بود هنوز.. احساس کردم تب داره گونه هاش گل انداخته بود .. آروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش که حدسم درست و بود داشت تو تب میسوخت , نگران شدم .. آروم لحاف رو زدم کنار و سعی کردم بیدارش کنم .. ولی هر چی تکونش دادم فقط هذیون میگفت و دوباره خواب میرفت .. با این هیکل مردنی سعی کردم طاق بازش کنم وکاپشن گرمکنشو از تنش در آرم با هر بد بختی بود اینکارو کردم و سریع رفتم سمت آشپزخونه یکم یخ از تو فریزر برداشتم و دنبال لگن همه ی سوراخ سنبه های خونرو گشتم و آخر توی یه اتاقک کنار دستشویی دم حال که توش فقط ماشین لباسشویی بود و حدس زدم رختشور خونست پیدا کردم و بدو رفتم بالا .. لگن رو توی دست شویی خودش پر کردم و چند تا تیکه یخ انداختم توش و آوردم لب تخت .. پاهاشو از تخت انداختم پایین و کردم توی لگن ..بعد از اینکار یهو شروع کرد لرزیدن رفتم تنشو گرفت تو بغلم که نلرزه... و آروم اروم پیشونیش که خیس عرق بود رو ناز کردم و زیر لب گفتم :
- هییس آروم.. تبت بالاست با اینکار زود زود خوب میشی ..آروم.. آفرین پسر خوب..بعدم یکم از یخ هارو لای دستمالی که از پایین آورده بودم پیچیدم و گذاشتم روی پیشونیش.
کم کم لرزشش آروم شد و حرارت بدنش کم شد .. ترسیدم چشماش باز شه و ببینه اینجوری بغلش کردم از رو تخت اومدم پایین و پاهاشو از لگن درآوردم و خشک کردم , دوباره درازشون کردم رو تخت ..لگن رو بردم گذاشتم توی دستشویی .. و برگشتم ..دیدم هنوز خوابه .. آروم دستمو گذاشتم روی پیشونیش .. تبش خیلی پایین اومده بود تا دستمو اومدم بردارم یهو مچمو گرفت و منم از تر س جیغ زدم که با یه لبخند کمرنگی گفت :
- هیییس بابا .. مگه مرده زنده شده؟؟؟
سعی کردم مچمو از دستش در آرم که سفت تر گرفت و گفت :
- بشین لب تخت ... من با این حالم نمیتونم لقمه بگیرم .. واسم لقمه بگیر..
کلا آدم پرویی بود!!! و یه نگاه به سینی انداختم کره آب شده بود واسه ی همین با این بهانه گفتم :
- ول کن دستمو کره آب شده برم عوضش کنم ..
- یه دفعه گقتم دوست ندارم خر فرض شم ...من کره نمیخوام همون نون پنیر ..
با دستیم که آزاد بود سینی رو گذاشتم رو پاهام اونم خودشو کشید بالا ونشست بالشت رو گداشت پشتشو تکیه داد بهش ..منیدونم چرا ولی قلبم تند تند میزد ..زیر نگاهش با هر جون کندنی بود و با یه دست لقمه می گرفتم براش و اونم با دستش که آزاد بود و دست منو نگرفته بود میذاشت دهنش و روش یه قلپ آب پرتقال میخورد ...
یه دفعه نمیدونم چی شد دستمو ول کرد .. اروم دستش رفت سمت کاپشن گرم کنش و در حالی که ابروشو داده بود بالا و از چشماش شیطنت میبارید گفت :
- تو اینو در آوردی؟؟؟؟
سر تکون دادم و گقتم :
- آره ..چطور ..
یهو چشماشو ریز کرد و یه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
- خوب شد پاشدم وگرنه معلوم نبود دیگه کدوم لباسامو در آری...
اخم کردم و گفتم :
- تب داشتین میخواستم تبتونو بیارم پایین این چه حرفاییه..
بلند با اون صدای گرفتش خندید و گفت :
- من خودم آدم لخت کنم ... تو دیگه میخوای سر منو شیره بمالی ..
مخم سوت کشید ا این همه وقاحت و پررویی .. اومدم پاشم که سریع باز دستمو گرفت و گفت :
- من هنوز گشنمه ...
عصبی نفسمو دادم بیرون میدونستم حتی با اینکه مریضه زورم بهش نمیچربه مشغول لقمه گرفتن شدم و اونم ساکت نگام میکرد و لقمه هاشو میخورد .. یکم که گذشت احساس کردم مچ دستم داغتر شد واسه ی همین گفتم :
- فکر کنم تبتون رفت بالا باز فقط ته آب پرتقال رو بخورین .. نمیخواد پنیرارو بخورین ..
دیدم چیزی نگفت نگاش کردم که دیدم یه جوری داره نگام میکنه ... قلبم عینه جوجه شروع کرد زدن ..انگار فهمید چون گفت :
- مال تبِ مریضی نیست ...
- با یه لحنی که خودمم از ضعفی که توش بود حالم بهم خورد گفتم :
- میشه دستمو ول کنین؟؟؟
دستمو با عصبانیت ول کرد و گفت :
- تلفن رو بردار این شماررو بگیر 912…....... ..بزن رو آیفن
شماررو گرفتم دو تا بوق خورد که صدای ظریف یه دختر پیچید و گفت :
- وای شروین عزیزم تویی.
- سارا سلام
- سلام عزیزم صدات چرا اینجوریه
- سرما خوردم سوپ بلدی درست کنی واسم بیاری؟؟
- معلومه عشقم تا 1 ساعت دیگه اونجام!!تازه یه لباسم ازونا که دوست داری خریدم ببینی تو تنم خودت خوب میشی!!!!
- نه بذار اونو برای بعد حالم بده بدو !
- زود اومدم بوووس!!!!
اشاره کرد قطع کنم ...
نگاش کردم ...
یه چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ..
بدون حرف سینی رو برداشتم که برم که با صدای عصبی گفت :
- این میاد , اینورا و تو راهرو آفتابی نشو...
جوش آوردم سینی رو کوبیدم رو پاتختی و گفتم :
- آخه من داشتم سینه چاک میدادم به خلوت همایونی شما راه پیدا کنم یا همش اینجا ولو بودم .....
بعدم درو زدم بهم و رفتم بیرون .. گربه صفت .. جای تشکرش بود ... لیاقت نداره!!!! کیفمو برداشتم و کلیداشو گذاشتم سر جاشو زدم بیرون .. دلم نمیخواست برم خونه .. ولی ترسیدم برم جایی موقع برگشتن با دختره روبرو شم و فکر کنه واسم مهم بوده نشون بدم یه دختر توی این خونست واسه ی همین بی خیال شدم برگشتم تو سوئیتم ...ولی نمیدونم چرا همش گوشم به در بود که کی دختره میاد...
تقریبا سه ربع بعد صدای کفش پاشنه بلندی توی راهرو پیچید منم واسه ی اینکه صحنه ای رو از دست ندم عین کنه آویزون در شدم ..
دختر که میدونستم اسمش ساراست قد متوسط رو به بلند با صورت سفید و چشمهای درشت سبز و موهای شرابی فر که از پشت شال تا کمرش بود داشت لباشو یه رژ لب زرشکی همرنگ موهاش زده بود و یه تاپ و شلوار سفید با یه پانچوی سر مه ای که جلوش رو باز گذاشته بود پوشیده بود ب یه قابلمه ی کوچیک م دستش بود مجد با همون تیپ صبح اومد دم در و سارا تا دیدتش با عشوه گفت :
- الهی بمیرم شروینی نبینم مریض باشی..
موقعی که رسید بهش مجد دستشو دور کمرش انداخت و گونشو رو بوسید موقع این کار نمیدونم چرا ولی احساس کردم مخصوصا در آپارتمان منو نگاه کرد و رو کرد به سارا و گفت :
- مرسی اومدی آتیش پاره ..
دخترم خندید و رفتن تو...
قلبم یه جوری شده بود ... تند و سنگین میزد . رفتم پهن کاناپه شدم.. و چشمامو یه لحظه بستم .. پیش خودم فکر کردم .. چرا ؟؟ چرا به مجد دارم احساس پیدا میکنم ... دختر دبیرستانی نبودم که کورکورانه عاشق شم ..میدیدم مجد آدم اصلا جالبی نبود .. اونم واسه منی که محمد رو دیده بودم ...کسی که از دید من ربع النوع نجابت بود...با خودم فکر کردم کاش محمدی نبود!!! کسی که هی ناخودآگاه همرو باهاش مقایسه کنم .. بغضم گرفت .. اینکه بکارت روحم با محبت محمد از بین رفته بود برام ضربه ی بدی بود اونم واسه منی که مثل خیلی از دخترای هم وطنم معتقد بودم فقط یه مرد باید تو زندگیم باشه ..درسته این ذهنیت یه جورایی از جامعه به افکار ما زن ها تزریق میشد ولی متاسفانه بیشترمون پذیرفته بودیمش ... توی اونروزها بیشتر ازینکه فکر رفتن ناگهانی محمد آزارم بده اینکه چطور به نفر بعدی که قرار آیندمو باهاش بسازم توضیح بدم من یه زمانی با یکی بدون اینکه اتفاقی بیفته فقط نامزد بودم زجر آوربود احساس میکردم اگه طرف مقابل عکس العمل بدی نشون بده ته مونده ی غرور منه که لگد مال میشه !!! اونم مردای ایرانی ... کم دور و برمون ازین داستانا نشنیده بوذیم ...به هر حال از تمام این حرفا گذشته ... نباید خودمو گول میزدم من داشتم درگیر عاطفی میشدم اون خوشتیپ بود فوق العاده جذاب و موفق بود و بقولی تمام صفاتی رو که در وهله ی اول یه زن رو جذب میکنه داشت ...ولی اینا ملاک درستی نبود .... نباید میذاشتم این اتفاق بیفته ..درست بودکه من نامزد کرده بودم و بهم خورده بود ولی خودم و جسممو هنوز پاک میدیدم و شک نداشتم که مجد و امثالش لیاقت منو ندارن ولو اینکه از لحاظ ظاهر و موقعیت از اونا پایین تر باشم ...
اونشب بعد از کلی کلنجار عقلم با اقتدار از احساسم پیشی گرفت ...ولی میدونستم همیشه همه چیز عقلانی پیش نمیره ...
فصل هشتم :
تفریبا یک هفته ای بود که همه چی در آرامش بود هم مجد به پرو پام نمیپیچید همم اینکه من سعی میکردم خیلی جلوش آفتابی نشم اواسط آبان بود و هوا کم کم داشت سرد میشد و خونه تقریبا عین یخچال شده بود... یکی از همین روزاکه یادمه اولین روز عادت ماهیانه امم بود , با اینکه اونقدر سردم بود که دوتا پلیور و دوتا شلورا گرمکن رو رو ی هم پوشیده بودم یه کلاهه پشمی کشیده بودم سرم ولی بازم نمیدونم چرا پام پیش نمیرفت برم به مجد بگم که شوفاژ هارو روشن کنه.. نشسته بودم داشتم درسهای دانشگامو مرور میکردم که زنگ آپارتمانم زده شد از توی چشمی که نگاه کردم دیدم خودشه .... از بعد از اون سرما خوردگیه یه هوا لاغر تر شده بود ولی بهش میومد ..بالاخره دل از چشمی کندم و درو باز کردم .. طبق عادتش بدون اینکه سلام کنه گفت :
- فکر کردم خونت هزار متر زیر بناست چرا اینقدر لفتش میدی تا درو باز کنی ؟
جوابشو ندادم ..کلا دوست داشت نیشرو بزنه!!! .. بی تفاوت گفتم :
- خوب حالا امرتون ؟؟؟
- اومدم بگم من دارم فردا صبح یه هفته میرم اصفهان واسه ی همون مناقصه ای که بردیم .. البته قبل رفتنم یه سر میام شرکت و سفارشای لازم رو میکنم ولی خواستم قبلش به تو بگم .. توی این چند وقتی که نیستم علاوه بر دزد گیر در پارکینگ و در اصلیم قفل کن .. اگرم بری خونه ی یکی از قوم و خویشات تا تنها نمونی که خیلی خیلی بهتره و خیال منم راحت تره!!!
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- خوب دیگه؟
- یعنی نمیری خونه ی اقوامت ؟
- نه .. دلیلی نمیبینم .. شما خیلی شبا نیستید!!! ... بعدشم مگه تا الان تنها نبودم؟؟!! ..
موشکافانه نگام کرد بعدم یه خنده ی محو رو لبش نشست و گفت :
- چه شجاع!!! ببینم آمار رفت و آمد منم داری؟؟؟
پیش خودم گفتم باز آتو دادم دستش ...داشتم فکر میکردم چی بگم که دیدم داره سر تاپام رو بر انداز میکن واسه همین گفتم :
- شاخ دارم یادم؟؟؟ چرا اینجوری نگام میکنین؟
با شک گفت :
- سردته؟
- چطور
- آخه این همه لباس و کلاه تنته .. اول فکر کردم چاق شدی بعد دیدم یه شلواره دیگه ازون زیر زده بیرون بعدم اشاره کرد به پاچه ی شلوارم ..
پیش خودم گفتم نمیری کیانا با این تیپ پسر کشت!!!!!
در ادامه گفت :
- یعنی با اینکه شوفاژا روشنه بازم سردته ؟ نکنه مریض داری میشی..
با تعجب نگاش کردم و تقریبا داد زدم :
- مگه روشنن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
تعجب کرد گفت :
- نزدیک یه هفتست ... هوا سرد شده دیگه !!
دلم میخواست هونجا قربونیش میکردم!!!!! با عصبانیت گفتم :
- یعنی شما شوفاژارو روشن میکنی نباید به من بگی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
انگار تازه دوزاریش افتاده باشه گفت :
- آخه فکر میکردم ..
- شما اینجور فسفر نسوزون ...
- ببخشید .. حالا میخوای واست شوفاژارو روشن کنم!!!! شیراش قلق داره!!
- لازم نکرده چلاع که نیستم ..
یه نگاه موزماری بهم کرد و شونه هاشو انداخت بالا وگفت :
- خودت میدونی پس.. فعلا!!!
تا در و بستم بدو رفتم سمت شوفاژها.. اولی رو هر چی زور زدم باز نشد .. دومی سومی.. خلاصه .. هیجکدوم رو نتونستم باز کنم .. مونده بودم برم بهش بگم یا نه .. اگه نمیرفتم باید یکیو میووردم شیرارو باز کنه .. منم تنها , به هرکسی نمیشد امتحان کرد ..تو دو به شک بودم که بی خیال شدم و رفتم سمت در تا درو باز کردم دیدم به دیوار کنار در تکیه داده و با یه لبخند موذیانه نگام میکنه!!!!! بعدم گفت :
- چی شد؟؟؟!! نتونستی نه ..!!!؟؟
از جلو در بی هیچ حرفی رفتم کنار ..
اومد تو اول به دور و بر یه نگاه کرد .. بعدم روشو کرد به من و گفت :
- چه با سلیقه ...
- مرسی!
- بی هیچ حرف دیگه رفت سمت شوفاژ اول و با یه حرکت بازش کرد .. بعدم با یه دونه ازون خنده مهربوناش که منو یاد بابام مینداخت نگام کرد و گفت :
- آخه تو با این دستای ظریف از پس اینا بر میای دختره ی لجباز ...
قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن .. پیش خودم گفتم کیانا اون به درد تو نمیخوره اینقدر بی جنبه نباش باز به روت خندید..بعدم ناخودآگاه بهش اخم کردم!!!!!
انگار که به حال درونیم پی برد بی هیچ حرفی رفت سراغ بقیه ی شوفاژا ..وقتی 3 تا شوفاژ پایین رو روشن کرد رو کرد بهم و گفت :
- اجازه هست مال بالارم روشن کنم ؟ این سه تا کفاف کل خونرو نمیده!
چه مودب شده بود .. نگاش کردم گفتم :
- همرو روشن کنید .. ممنون میشم!!
- پس مشکلی نداره برم تو اتاق خوابت ؟
- نه برین ...
نشستم رو کاناپه .. وقتی از بالا اومد .. نگاش مهربون تر شده بود!! با خودم گفتم یا خدا!!! این چرا اینجوری میکنه امشب؟؟؟!!!!
برای اینکه از کارشم تشکر کنم تعارف زدم گفتم :
- مرسی تو زحمت افتادین یه چایی میخورین ؟
میگن تعارف اومد نیومد داره ... گفت :
- آخ گفتی آره اگه زحمتی نیست ..
تو دلم کلی بد و بیراه بار خودم کردم..شما حرف نزنی کسی نمیگه لالی.. خلاصه رفتم تو آشپزخونه و کتری رو گذاشتم نمیدونم با اینکه دوست نداشتم توی خونم باشه ولی دوست داشتم حالا که هست نشون بدم خانه داری بلدم واسه ی همین یه سبد میوه و دو تازیر دستی بردم تا کتری جوش بیاد..موقعی که وارد حال شدم دیدم قاب عکش خانوادگیمون دستشه و داره نگاه میکنم تا منو دید قاب و گذاشت سر جاش و اومد سبد رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز بعد مهربون خندید و گفت :
- چرا زحمت کشیدی با این حالت خانوم موشه ..
پیش خودم فکر کردم کدوم حالت که دوباره گفت :
- خواهر خوشگلی داری..
نمیدونم چرا خیلی خوشم نیومد با اینکه کتی رو خیلی دوست داشتم ولی ته دلم یه جوری شد .. با این حال گفتم :
- لطف دارید ..
چند ثانیه به صورتم خیره شد و گفت :
- ولی تو بانمک تری ...
یه نسیم خنکی از دلم رد شد.. با صدای سوت کتری به خودم اومدم و گفتم :
- برم چایی رو دم کنم کتری جوش اومد..
بعد از اینکه چای دم کشید توی استکان ریختم و با خرما و قند گذاشتم تا اومدم بردارم یهو زیر دلم تیر کشید و دستم رو گرفتم زیر دلم ویه ناله ی آروم جوری که نشنوه کردم ..
توی همین حین سنگینی نگاهی رو احساس کردم برگشتم دیدم .. تکیه داده به در زبونم بند اومده بود ...با لبخند اومد تو و روبروم وایساد و گفت :
- مامانم هر وقت ازین دردا داشت چای دارچین میخورد ... هم درد و تسکین میداد همم ..
قلبم داشت از سینم میزد بیرون و نوک انگشتام یخ کرده بود .. یه جورایی دوست داشتم آب میشدم میرفتم تو زمین یه جورایی ام دوست داشتم میکشتمش..
انگار که فهمیده باشه ادامه داد :
- از چیزایی که رو تختت بود فهمیدم .. الانم که دیدمت مطمئن شدم.. میخوای تو بشینی من واست چای دارچین دم کنم خانوم موشه مریض؟
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم :
- میشه برید ؟؟؟ من دوست ندارم یه مرد غریبه تو خونم باشه ... اونم از اون مردایی که به خودشون اجازه میدن به حریم خصوصی افراد سرک بکشن ..
نگاهی بهم کرد و با لحن یکم عصبی گفت :
- دوباره شدی همون موشه که باید دمشو چید !!!!! یه هفته که نیستم خوب جولوناتو بده چون بعد از اینکه بیام میخوام تصمیم بگیرم لیاقت اینکه توی شرکتم باشی رو داری یا نه!!!
با اخم نگاش کردم و رومو کردم اونور..
عصبی غرید و گفت :
- هر وقت باهات حرف میزنم روتو بکن سمت من..
مخصوصا رومو همون ور نگه داشتم ..که یهو با دستش چونمو گرفت چرخوند سمت خودش و گفت :
- اگه میبینی گاهی لی لی به لالات میذارم مال این که پدرت به سخاوت گفته که به من بگه هواتو داشته باشم!!وگرنه من عادت دارم نازمو بکشن نه اینکه ناز کسیو بکشم!!!
نگاش عین گوله ی آتیش شده بود تنم یخ کرده بود و به وضوح فشارم پایین بود ..
مطمئنم فهمیده بود چه حالیم چون آروم چونمو ول کرد و بدون حرف اضافی از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه بدم صدای در خونه اومد..
سخته حرفم رسیده وقت رفتن
به یاد اون روزها که اسمت در سطر دفتر
نقش میبست , چشم و اشک خیرست به
فردایی که توی زندگیم یه بخش دیگست.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/al0brz8f867y99x9rz.mp3
از فرصت استفاده کردم و واسه ی کتی توضیح دادم برای اینکه دوستای مجد راجع به رابطه ی ما دچار سوتفاهم نشن بهشون گفته که من دختر دوست قدیم پدرشم .. کتیم که اصولا تیز بود چشمکی زد و با یه لبخند رو به حمید و نسترن که اولین گروه از مهمونا بودن کرد و بعد از سلام علیک و معرفیه کتی از سوی مجد تازه صحبتامون گل انداخته بود که دوباره زنگ به صدا در اومد و اینبار سروش و رضا و ماهرخ و بلافاصله بعدشونم بهزاد و بهروز با پژمان و پگاه اومن ..من که مهر پگاه بد جوری به دلم نشسته بود با ذوق رفتم و بعد از روبوسی , آوردمش بین خودم و کتی و بعد از معرفیه کتی شروع کردیم حرف زدن ... کم کم جمع زنونه مردونه شد و صحبت ها گل انداخت ... این وسط گه گاه مجد نگاهی بهم میکرد و با یه لبخند همراهیم و همین لبخندای کوچیک باعث میشد یه ذوقی تو دلم بشینه و دلگرم شم .. تقریبا ساعت نزدیکای 9 بود که بهروز رو کرد به جمع و گفت : - ببینم کسی پایه ساز و آواز نیست؟؟!!!بقیه که انگار این قسمت جز لاینفک دورهمی هاشون بود با ذوق دست زدن و بهروز گیتارش رو در آورد و همه دور نشستن.. مجدم دونه دونه چراغارو خاموش کرد و فقط آباژورا روشن موندن ...توی همین حین هرکی پیشنهاد یه آهنگ رو داد اما در کمال تعجب من بهروز رو کرد به کتی و گفت : - خانوم کتایون ... شما چه آهنگی دوست دارید؟؟؟!!! کتی لبخندی زد و با وقار گفت : - نمیدونم .. چی بگم ...اگه یه روز بری سفر فرامرز اصلانی رو بزنین ...!! بهروز خندید و گفت : - دیدین!!! بهترین پیشنهاد ... بعدم شروع کرد هم زمان زدن و خوندن البته یه جاهایی ماهرخ و حمیدم همراهیش میکردن .. اگه یه روز بری سفر بری زپیشم بی خبر اسیر رویاها میشم دوباره باز تنها میشم به شب میگم پیشم بمونه به باد میگن تا صبح بخونه بخونه از دیار یاری چرا میری تنهام میذاری!!! اگه فراموشم کنی ترک آغوشم کنی پرنده ی دریا میشم تو چنگ موج رها میشم به دل میگم خاموش بمونه میرم که هر کسی بدونه میرم به سوی اون دیاری که توش من رو تنها نذاری اگه یه روزی نوم (نام!!) تو توو گوش من صدا کنه دوباره باز غمت بیاد که منو مبتلا کنه به دل میگم کاریش نباشه بذار درد تو دوا شه بره توی تموم جونم که باز برات آواز بخونم اینجای آهنگ که رسید کتی سقلمه ای بهم زد و من ناخودآگاه رو کردم سمت مجد که برای یه لحظه نگاهامون توی هم قفل شد ... احساس میکردم توی نگاهش پرده از خیلی چیزا برداشته شده و توی اون نور کم میتونم خیلی از درونیاتشو که تا به اونروز آرزوم بود ببینمو رو خوب تماشا کنم ولی چه بد که زود پلک زد و چشم ازم برداشت ودر عوض توی بیت بعد شروع به همراهیه بچه ها کرد الحق صداشم برای من دلنواز بود .. هرچند که از حقم نگذریمم واقعا گیرا بود .. اگه بازم دلت مبخواد یار یکدیگر باشیم مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم باید دلت رنگی بگیره دوباره آهنگی بگیره بگیره رنگ اون دیاری که توش منو تنها نذاری اگه میخوای پیشم بمونی بیا تا باقیه جوونی ( تا جوانی باقی هست!) بیا تا پوست به استخوونه نذار دلم تنها بمونه بذار شبم رنگی بگیره دوباره آهنگی بگیره بگیره رنگ اون دیاری که توش منو تنها نذاری موقع خوندن این قسمت ها گه گاهی که نگاهش به من میفتاد حس میکردم لبخند کمرنگی میشینه رو لباش و این باعث شده بود ضربان قلبم تند تر از حد طبیعی بزنه نمیدونم چرا تاب نگاشو نداشتم و تاب این حرفا که معنیش برام زیادی ملموس بود از همه بد تر اون شکه آخر توی دلم بود که آیا تموم این رفتارا تعبیرش اونیه که من میکنم .. یا نه .. منم و یه خیال دخترونه .. با این فکربغضی تو گلوم نشست و سوز آهنگ ناخودآگاه باعث شد یه قطره اشک از چشمم بیاد که زود پاکش کردم و بعد برا ی اینکه ببینم کسی ضعفمو دیده یا نه نگاهمو توی جمع چرخوندم خوشبختانه همه حواسشون به آهنگ بود و تنها کسی که دیدم نگاهش رو منه خود مجده که تا دید رومو کردم سمتش نگاهشو دزدید .. خدا خدا میکردم که چیزی ندیده باشه ... و امیدوارم بوذم که فکرم راجع به احساسش به خودم همون باشه که تمام و کمال طالبشم! بعد از تموم شدتن آنگ همه با سوت دست و بهروز رو تشویق کردن و بعد از اونم با خوندن چند تا آهنگ شاد کارشو رو تکمیل کرد با تموم شدن آخرین آهنگ رضا که تا اون لحظه ساکت بود رو کرد به مجد و گفت : - ببینم شروین امشب که مهمونتیم نمیخوای دستی به پیانوت ببری؟؟؟!!! شروین اخمی کرد و خیلی جدی گفت : - نه !چند بار باید بهت بگم !!! ماهرخ رو کرد به رضا و گفت : - ولش کن رضا اینو که میشناسی مرغش یه پا داره!!! بهزاد در حالیکه میخندید دوتا زد پشتش و گفت : - به این داداش شروین ما میگن مرد!!! حرفش یکیه!!! همه با خنده سراشون رو تکون میدادن که بهروز رو کرد به بهزاد و گفت : - میدونی بهزاد اینجور مواقع چی میگن!!؟؟! بهزاد سرشو به نشانه ی نفی تکون داد که بهروز گفت : - به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم!!! چه نوشابه ای واسه ی رفیقش باز میکنه !! بعدم رو کرد سمت پژمان و گفت : - پژی یاد بگیر!!!!! همه به این حرکت بهروز خندیدیم ...جز من که تو فکر پیانو و دلیل رد درخواست از طرف مجد بودم ... توی همین حین مجد از جاش بلند شد و با یه اخم مردونه رو کرد به من و آروم گفت : - کیانا بی زحمت چند لحظه بیا!! بعدم رفت سمت آشپز خونه!!! منم از تو فکر دراومدم و از خدا خواسته از جام بلند شدم و بعد از اینکه شلوارمو مرتب کردم رفتم پیشش!! موقعی که وارد شدم رو کرد به من و گفت : - به نظرت غذا چی سفارش بدم؟؟! شونمو بالا انداختم و گفتم : - پیتزا میتزارو بی خیال شین!!!! من میگم زنگ بزنین یه جا 4 مدل غذای ایرانی بیارن !!! رو کرد به من و گفت : - چینی چی؟؟؟!! - نه بابا یهو مونده بود این رو اونرو میشن!!! چند مدل کباب بگیرین !! از همه بهتره!! در حالیکه نمیخواست صدای خندش بره بیرون رو کرد به من و گفت : - این اصطلاحات رو از کجات در میاری ؟؟؟..باشه خودمم هوس کردم!! موهامو دادم پشت گوشمو گفتم : - حالا از هرجا که در میارم ... زنگ بزنین 10.5 شد!! در حالیکه شماره میگرفت نگاهی بهم نداخت و روی صورتم خیره شد بعدم همینطور که داشت با رستورانیه حرف میزدو سفارش میداد آروم یهو دست برد و با انگشتاش گوشم رو لمس کرد یکم سرمو کشیدم عقب که همزمان شد با قطع تلفن و گفتم : - چی کار میکنین؟؟! لخند زد و گفت : - جون شروین بیا جلو!!!! یکم سرمو بردم جلو که دیدم خیره شده به گوشامو آروم با نوک انگشت لمسشون میکن!! تنم ازین کارش مور مور شد واسه ی همین دوباره سرمو کشیدم عقب و گفتم : - اسکل کردین منو!!!؟؟؟ - با یه لبخند نگام کرد و گفت : - نه...نه به خدا!! کیانا چقدر گوشات خوشگله و کوچولوئه!!!!! دهنم وامونده بود!! این دیگه کیه توی این گیر و دار به گوشه من چیکار داشت!!! خندم گرفت ...رو کردم و گفتم : - پس میخواین این جثه گوشاش عین فیل باشه ؟؟!! لبخندی زد و رو کرد بهم و گفت : - یه چیزی میخوام بگم .. منتها!...هممم اخم کردم و گفتم : - منتها چی؟؟؟!! یهو نگاش شیطون شد و سرشو آورد دم گوشم و گفت : - گوشات جون میده آدم گازش بگیره!!! نمیدونم چرا ولی ازین حرفش.. قلبم ناخودآگاه شروع کرد به کوبیدن و تنم یخ بست یه قدم رفتم عقب و محکم خوردم به میز که باعث شد در اثر ضربه لیوانی که لبه ی میز بود بیفته و صد تیکه شه!!!! با صدای شکستن مجدم به خودش و اومد و اون نگاه کذایی که باعث میشد نفس آدم بند بیاد رو از من گرفت یه لحظه چشم دوخت به زمین و بعدم با خنده گفت : - اه اه !!!چه شدت اثری داشت!!! اخمی بهش کردم و اومدم دوتا دری وری بارش کنم که با سر رسیدن بقیه که از صدای شکستن ترسیده بودن اومدن حرفمو قورت دادم بعدم با کمک کتی و پگاه شیشه هارو جارو زدیم!! تمام اونشب دیگه خیلی سعی کردم طرف مجد نرم و باهاش دهن به دهن نذارم حتی موقعی که غذارو آوردنم منو کتی و پگاه با کمک هم غذاهارو رو میز چیدیم و مجد رو راه ندادیم توی آشپزخونه .. بعد از شام تقریبا ساعت طرفای 12.5 بود که بالاخره همه عزم رفتن کردن و منم به کتی که داشت به مجد تعارف میکرد که ظرفارو جمع کنه اشاره زدم که بی خیال شه وبریم واقعا هم برام جونی نمونده بود وگرنه به جبران تمام زحمتایی که اونروز واسم کشیده بود کمکش میکردم .. البته خستگیه منم از چشم تیزبین جناب مجد دور نموند چون توی یه فرصت مناسب دم گوشم گفت : - بهتره زودتر بری کیانا وگرنه از خستگی از حال میری اونوقت مجبورم ببرمت تو تخت!!!
نمیدونم کلامش ایهام داشت یا نه .. ولی دوباره شده بود همون مجد شیطون پرروئه دریده!!! و من!!! ... هر جور که فکر میکردم .... عاشقه این مجد بودم!!!!فصل نوزدهم : تقریبا یه ماهی از اون شب گذشت ... توی اون مدت اونقدر سرم شلوغ بود که به مجد که سهله به براد پیتم فکر نمیکردم طفلک این وسط کتی که اومده بود من رو ببینه ولی من یا سرم توی پروژه های دانشگام بود و یا شرکت بودم .. البته جور من رو اون مدت پگاه کشید و چون هم سن کتیم بود حسابی باهم جور شده بودند و مدام اینور اونور بودن و خلاصه بخیر گذشت وگرنه اگه پگاه نبود کتی کلمو میکند و نمیذاشت به کارام برسم.....البته اینم نا گفته نماند مجدم کلا ستاره ی سهیل شده بود .. فردای روز مهمونی واسه ی یه کار اورژانسی رفت اصفهان تقریبا یه هفته ای نبود بعد از اون هم اونقدر توی شرکت کارای عقب افتاده .. مربوط به پارت 2 پروژه ی ایران پایا بود که هر کدوم از کارکنان 2 تا دست داشتن دو تا ی دیگم قرض گرفته بودن و خلاصه روزای قاراشمیشی سپری شد و تقریبا بلافاصله بعد از این همه کارم .. تا اومدم استراحت کنم .. امتحانات پایان ترم و تحویل ها و چشم بهم زدم یک ماه گذشت... اونروز خوب یادمه آخرین امتحان تئوریمو صبحش داده بودم و بعدشم یک ساعتی سر توضیح پروژه ی همون درس توی اتاق استادش آویزون بودم و از اونجایی که شب قبلش اصلا نخوابیده بودم داغونه و له داشتم از پله های روبروی در اصلی دانشکده میومدم پایین که با دیدن هاله ی یه آقا که به نظر خیلی آشنا میومد و داشت از توی حیاط به سمت دانشکده میومد یهو خواب از سرم پرید و هوشیار شروع کردم به وارسی از اونجایی که فاصله زیاد بود چشمامو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم ... با دیدن چیزی که میدیدم شوکه نیشگونی از رونم گرفتم و با نزدیکتر شدن مرد بدو از پله ها پایین رفتم و پشت یه ستون قایم شدم... خدای من مجد اینجا چیکار میکرد!!!؟؟ خیلی وقت بود که مکالماتمون در حد یه سلام علیک و احوالپرسی دوستانه و حرفای مربوط به کار بود و یه جورایی احساس میکردم مشغله ی دو طرف از اون صمیمیت قبلیمون کم کرد .. توی همین افکار بودم که مجد از کنارم رد شد و بدون اینکه من رو ببینه رفت سمت دفتر آموزش دانشکده ... نمیدونم چرا ولی حس کنجکاویم بدددد جوور !!! داشت قلقلکم میداد اینکه اینجا چیکار میکرد و چرا اومده بود و ... از همه مهتر از تصور اینکه نکنه اومده باشه راجع من پرش و جو و کنه هزار و یه جور فکر که فقط میتونه زاییده ی ذهن یه دختر باشه ... به همین خاطر شدید دنبال یه راهی میگشتم تا ببینم چجوری میشه سر از کار این بنی بشر در بیارم .. همونطور که با خودم درگیر بودم با صدای یکی از هم کلاسیام به اسم ریحانه به خودم اومدم ... - سلام کیانا! - سلام ... - خوب دادی؟؟!! - ای!! بد نبود! - رفتی پیش سبحانی (استاد درس!)؟ - آره .. یه یک ساعتی پیشش بودم .. توچی رفتی؟! - نه الان وقت داده برم! راستی؟؟!!! رفتی آموزش ؟؟! دروس اختیاری که به حد نصاب نرسه ارائه نمیشه واسه ی همین برو آموزش ببین تو پیش ثبت نام درست به حئ نصاب رسیده یا نه .. اگه نه باید عوضش کنی!! با این حرف ریحانه از خوشحالی شش متر پریدم هوا دلم میخواست صورتش رو ماچ کنم که خوب بهانه ای داده بود دستم.. برای سرک کشیدن واسه ی همین بیش از حد معمول ازش تشکر کردم و راه افتادم سمت دفتر آموزشد م در بعد ا اینکه یه نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم خیلی ریلکس در زدم و وارد شدم ... بلافاصله نگاهم افتاد به صندلی که مجد روش نشسته بود ..سرش پایین بود و متوجه ی اومدن من نشد گویا منتظربود که بره توی اتاق رئیس آموزش .. منم مخصوصا واسه ی اینکه تجهش رو جلب کنم رفتم پیش مسئول انتخاب واحد ها و با صدای رسایی گفتم : - ببخشید میخواستم ببینم مدیریت مصالح و مواد که جز دروس اختیاریه به حد نصاب رسیده .. خانومه بعد ا اینکه نگاهی به چارتش انداخت رو کرد به من و گفت : - آره تنها درسیه که به حد نصاب رسیده .. اگه دوستاتو دیدی چیزی غیر از این برداشته بودن بو بیان عوض کنن.. لبخندی زدم و تشکر کردم ... همزمان که برگشتم برم سمت در با مجد چشم تو چشم شدم و نهایت سعیمو کردم که نخندم و عادی باشم ولی نمیدونم چرا یهو یه لبخند نشست رو لبم!!! ولی بر خلاف تصور مجد بدون هیچ عکس العملی روشو از من گرفت و کرد یه سمت دیگه ... خیلییی بهم بر خورد .. اونقدر که ناخودآگاه تمام حرصمو سر در دفتر آموزش خالی کردم و گرومپی بستمش... هر چی فحش بلد بودم نثار اول مجد و بعدشم به خودم که اون لبخند احمقانه رو زدم!!!!! اونقدر عصبانی بودم که بی خیال شرکت رفتنم شدم و تصمیم گرفتم با گرفتن در بست یه راست برم خونه ... وقتی رسیدم خونه ساعت از یک گذشته بود و سرم از بیخوابی داشت از درد میترکید واسه ی همین بعد از قطع کردن زنگ تلفن و موبایلم خزیدم زیر لحاف و با فکر حرکت زشت مجد بیهوش شدم ... نمیدونم طرفای ساعت چند بود فقط هواتاریک بود که با صدای زنگ در آپارتمان از خواب پریدم ... و خوابالو در حالیکه گیج میزدم رفتم سمت در و باز کردم .. مجد پشت در بود ...اخمی کردم که گفت : - کیانا خوبی؟؟؟!! چرا این شکلی ای؟؟! با صدای دورگه از خواب گفتم : - فکر میکنم خواب بودم!!! خنده ای کرد و گفت : - راست میگن دختر و دست رو شسته موقعی که از خخواب پا میشه باید دیدا!!!!! خمیازه اکشیدم و با اخم گفتم : - خوب .. امرتون!!!!!!!!؟؟! - هیچی بابا میخواستم بگم بابت امروز توی دانشگاهتون شرمنده نمیخواستم آشنایی بدم .. یعنی واسه ی خودت بد میشد ..!!! چشمامو مالیدم و گفتم : - باشه مسئله ای نیست!!! انگار نمیخواست بره چون رو کرد و گفت : - امروز آخرین امتحات بود؟؟!! سری تکون دادم که گفت : - پس چرا امروز نیومدی شرکت .. جوابی ندادم که دست کرد تو جیبشو و با یه نگاه مهربون گفت : - از من دلخور بود خاله سوسکه؟؟!!! نمیدونم چم شده بود لبامو به نشونه ی غصه دادم جلو و سرمو به نشونه ی آره تکون دادم که باعث شد بلند بخنده و آروم با دستش موهای ژولیده از خوابمو بیشتر بهم بریزه ... دلم تنگش بود خیلی ... انگاری حس نتقابل بود چون همون موقع گفت : - کیانا امشب دعوت یه همسایه به یه شام اسپشیال رو توی یه ستوران درجه یک قبول میکنی؟؟؟!!!! خندیدم و گقتم : - این شکلی؟؟؟!! اخمی کرد و گفت : - نه دیگه!! لیدی وار .. منم از شرکت اومدم میرم خونه یه دوش بگیرم ... ساعت 8.5 میام دنبالت بریم .. خوبه ؟؟؟!!! سرمو به عقب برگردوندم ساعت نزدیک 6 بود .. لبخندی زدم و گفتم : - باشه قبول .. همم فقط .. - فقط چی؟؟!! - مهمون من باشه !!! اخم مردونه ای کرد و گفت : - هییییییییییییییییییسسسسس!! !!! خندیدم .. اونم خندید و گفت : - پس تا 8.5 مادمازل!!! وقتی در رو بستم یه ذوقی کردم و با دیدن قیافم خندم گرفت ... چقدر زشت بودم با خودم گفتم ماشاا... اعتماد به نفس رفتم سمت حموم ... تقریبا نیم ساعت بعد از حموم اومدم بیرون و بعد از اینکه یه آهنگ شاد واسه ی خودم گذاشتم مشغول شدم.. اول یه حوله بستم به سرم و بعد م یه لاک قرمز خوشرنگ برداشتم و بعد از مدت ها یه لاک دبش زدم و تا خوش شه شروع کردم واسه خودم جلو آیینه قر دادن و با آهنگ خوندن!!!! آب موهام که گرفته شد یه سشوار توپم کشیدم و موهامو لخت ریختم دورم و بعد از یه آرایش محو در کمدم رو باز کردم و با دقت شروع کردم لباس انتخاب کردن تا اونروز تقریبا همه ی پالتو ها و بارونیامو مجد دیده بود .. جز یک ژاکت بافت طوسی با راهها ی قرمز .. هرچند یکم کوتاه بود و تقریبا تا وسطای رونم میومد ولی خوب بانمک بود یه پلیور قرمز زیرش پوشیدم با یه شلوار جین طوسی و یه چکمه ی و یه کیف کوچولوی مشکی و با یه روسری قرمز طوسی مشکیه در هم تیپمو تکمیل کردم .. از پله ها که اومدم پایین ساعت 8.25 دقیقه بود و به محض اینکه ضبط رو خاموش کردم زنگ در زده شده و برای آخرین بار خودمو برانداز کردم و در رو باز کردم با دیدن مجد نفسم یه لحظه حبس شد یه بلوز سفید آستین بلند با یه ژیله ی اسکاچ سرمه ای با خطوط قرمز پوشیده بود و یه شلوار مردونه ی سرمه ای ام تنش بود و یه کت اسپرت سرمه ای سیرم دستش!!! بوی ادکلنشم که نگو .. البته ناگفته نمونه اونم خیره خیره نگام میکرد .. بعد از یه مدت که به خودمون اومدیم و رو کرد بهم و گفت : - بریم خانوم خوشگله ؟؟؟!!! لبخندی زدم و سمو تکون دادم .. توی پارکینگ بعد از اینکه در ماشین رو برام باز کرد و سری خم کرد و با خنده گفت : - خانوم مشفق بفرمایید!!! از این حرکتش خوشم اومد .. وقتی راه افتادیم لبخندی هم زد و با لحن شوخی گفت : اونشب اول با خودم تصمیم گرفتم که فردا برم دنبال بلیط و مجد رو بپیچونم و برم شیراز ولی هیجان سفر با مجد بد جوری افتاده بود به جونم واسه ی همین بی خیال شدم فقط با خودم قرار گذاشتم سر رفتن نرفتنم بامبول دربیارم و حسابی حرصش بدم ... واسه ی همین با هزاران نقشه توی ذهنم اونشب خواب رفتم ... فردا ش طرفای ساعت 12 بود دراز کشیده بودم و داشتم فیلم میدیدم که تلفن زنگ زد و با دیدن شماره ی شرکت .. پریز رو کشیدم و موذیانه خندیدم تقریبا یه ربع بعد موبایلم زنگ خورد مجد بود .. جوابش رو ندام ..دو سه بار دیگم زنگ خورد و جواب ندادم.. میخواستم فکر نکنه همیشه در دسترسم.. حتی یه sms ام به این مضمون زد " کیانا خانوم کارت دام به م زنگ بزن!!!" پیش خودم گفتم نکنه کار واجب داشته باشه !!! ولی بعد بی خیال شدم و گفتم اگه خیلی واجب بود توی پیغامی داد بهش اشاره میکرد واسه ی همین با خیال راحت نشستم و بقیه فیلمم رو دیدن طرفای ساعت 3 بود که چشمم گرم شد و نمیدونم چجوری خوابم برد که با صدای زنگ درآپارتمان .. از خواب پریدم و بدو اول یه نگاه توی آینه انداختم و موهامو مرتب کردم بعدم در رو باز کردم ... با استرس نگام کرد و گفت : - تو خونه ای؟؟؟؟!! پس چرا جواب ندادی؟؟!! - خواب بودم!!!!پریز رو کشده بودم موبایلمم سایلنت بود - نگرانت شدم دختر!!! - حالا چیکار داشتی ؟؟!! شونه هاشو انداخت بالا و گفت : - چیز خاصی نبود یکی از نقشه ها که قرار بود تا 3 بفرستیم اصفهان نصفه بود .. زنگ زدم بگم راننده میفرستم بیاد دنبالت که کاملش کنی شانس آوردم فرهمند به نقشه اشراف داشت!! ناراحت شدم به خاطر من فاطمه کارش زیاد شده بود ...رو کردم و گفتم : - همش تقصیر شماست مرخصی میدین دیگه !! وگرنه فاطمه جور من رو نمیکشید!! خندید و گفت : - ببخشید خانوم .. دیگه مرخصی نمیدم بهتون!! از لحنش خندم گرفت با دیدن خندم رو کرد بهم و گفت : - راستی فردا طرفای 9 شب را میفتیم سمت اصفهان !! من توی شب راحت ترم ! حاضر باش دیگه!! سرمو تکون دادم و گفتم : - حالا واقعنی من باید بیام؟؟؟!! - آره باید بیای!!! شونمو انداختم بالا و گفتم : - باشه!! خنده ای کرد و گفت : - کیانا تنبل شدیا!!!!! قرار نیست اینجوری باشی با انرژی دختر!!! سرمو تکون دادن و گفتم : - به خدا میخوام با انرژِی باشم !!! دل و دماغ ندارم... خستم!!! خندید و ازون نگاه های شیطون کرد و گفت : - میخوای سر کیفت بیارم؟؟؟!! چپ چپی نگاش کرم که خندید و دستی تکون داد و گفت : - من امشب بر میگردم باز شرکت با حسام کار دارم.. شب دیر میام .. فردام باید ماشین رو ببرم سرویس واسه ی همین تا فردا شب شاید نبینمت!! مواظب خودت باش..! - باشه .. تا فردا !!! اونشب تا آخر شب فیم دیدم و تخمه شکستم و با مامان اینا حرف زدم .. فرداشم تقریبا ظهر پاشدم از خواب و اسبابمو رو بستم و رفتم خرید برای توراه .. رفتم حموم و بعدشم شامم درست کردم که بخوریم بریم طرفای ساعت 7 بود که به مجد زنگ زدم و نا خودآگاه بعد از اینکه صدای مردونه ی قشنگش توی گوشی پیچید گقتم : - شروین شام پختم میای اینجا ؟؟؟!! بعد از یه سکوت طولانی ...بالاخره گفت : - آره!! تا یه ربع دیگه!!! لبخندی زدم و گوشیرو قطع کردم!!! میز رو قشنگ چیدم و خودمم یه بلوز سفید ساده با یه جین تنم کردم و موهای خیسمم ساده بستم پشت سرم ... درست راس یه ربع زنگ زده شد و با یه گرمکن طوسی و تی شرت مشکی اومد تو .. نگاهی بهم انداخت و گفت : - جوجو چطوره!!؟؟! - خوبه !!! - شما چطوری ..!!؟؟ - عالی !!! بخصوص که دعوت شدم به صرف شام با یه خانوم خوشگل!! خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین که یهو دنب موهامو گرفت تو دستشو گفت : - کیانا موهات خیسه خشک کنی بعد بریما هوا سرده! خندیدم و گفتم : - باشه!!! - قول؟؟؟! - قول نمیدم!! انگار که فهمیده بود تنبلم دستمو یهو و گرفت و بردتم بالا و توی راه گفت : - بیا بیا!!! من به تو اطمینان ندارم!!! بردتم توی اتاقمو نشوندتم روی صندلی میز توالت و رو کرد و گفت : - کجاست سشوارت؟؟!! دست کردو از کشوی اول دادم دستش .. زد به برق و شروع کرد به خشک کردن موهام و آروم دست میکشید به موهام ... نمیدونم چم شده بود قلبم تند میزد و گونه هام داغ شده بود یه لحظه از توی آینه بهش نگاه نداختم که دیدم اونم چشماش یه برقی داره آروم خندید و گفت : - موهات شبیه ابریشم.. چه برقی داره!!!... هیچوقت کوتاه نکن ... باشه؟؟!! - سرمو تکون دادم .. یهو سشوار رو خاوش کرد و سرشو کرد توی موهام .. عین مجسمه یخ بستم ... آروم سرمو بوسید و با یه ببخشید رفت از اتاق بیرون ... چقدر توجهاش شیرین بود!!! چقدر دوستش داشتم... نمیدونم چرا ولی تاب مقاومت موقعی که اینجوری محبت میکرد رو نداشتم .. چشماش بی ریا بود!!! زیادی بی ریا!! لبخندی تو آینه به گونه های سرخم زدم و موهامو با کش جمع کردم بالا ورفتم پایین!!! روی مبل نشسته بود و سرشو گرفته بود توی دستاش ..با حس حضورم سرش رو بلند کرد و با یه لبخند بی رمق گفت : - شام چی پختی؟؟؟!! خندیدم و گفتم : - کتلت .. دوست داری؟؟!! مهربون خندید و گفت : - آره!!! بی صدا نشستیم و خوردیم!! اونم حرفی نمیزد فقط گاهی واسه ی منم لقمه میگرفت و میذاشت گوشه ی بشقابم ... الحقم لقمه هاش گوشت میشد به تنم!!! غذا که تموم شد پاشد ظرفارو بشوره که رو کردم بهش و گفتم : - شروین تو مهمونی برو بشین من خودم میشورم!! با تعجب ابروشو داد بالا و همون جا نشست و تا آخر ظرف شستنم زل زد به من!! ظرفا که تموم شد رو کردم و گفتم : - چایی دم کنم؟؟!! - نه باید بریم دیگه !!!! من برم حاضر شم توام حاضر شو شیر گاز و اینارم ببند!! - باشه بابا بلدم !! دم در رو کرد بهم و گفت : - مرسی بابت شام!! اخمی کردم و گفتم : - وا چیزی نبود که !! لبخند عجیبی زد و آروم با پشت دست گونمو ناز کرد!!! در رو بستم .. تمام وجودم نیاز بود!! نیاز روحی نیاز به حضورش حرفاش محبتاش!! یعنی دوسم داشت؟؟؟! با ذوق ساکمو بر داشتم همه جارو چک کردم و سبد خوراکیو فلاسک چای و چندتا ساندویچ رو هم برداشتم داشتم از در میومدم بیرون که دیدم مجد دمه دره .. رو کرد بهم وگفت تو برو من اینارو میارم .. خندیدم و ازش تشکر کردم ... موقعی که سوار شد و حرکت کردیم بر خلاف تصورم از در پارکینگ که اومد بیرون آروم زیر لب بسم ا.. گفت و بعدم یه دوهزارتومنی گذاشت توی داشبورد .. برام عجیب بود .. پس واقعا من مجد رو هنوز نشناخته بودم تا نزدیکای جاده راجع به کارمون توی اصفهان حرف زدیم موقعی که وارد جاده شدیم رو کرد بهم و گفت : - کیانا خانوم خوابت میاد برو عقب قشنگ بخواب خوبیه دخترای ریز میزه اینه اون پشت قشنگ جا میشن!!! خندید م و گفتم : - نمردیم و یه حسن این قد کوتاه رو هم دیدیم!!! خندید و گفت : - نه محاسنش زیاده .. یکی دیگش اینه که تو بغل جا میشین .. بعدم خندید و گفت : - بازم بگم!! دستمو آوردم بالا و گفتم : - نه نه ... مرسی.. خندید و زد کنار تا برم عقب منم که بد جور خوابم میومد تا رفتم و دراز کشیدم با تکون های گهواره وار ماشین خواب رفتم... نمیدونم چه ساعتی بود .. فقط یادمه داشتم توی خواب هق هق میکردم خواب بدی دیده بودم ... خواب اینکه محمد و مجد روبروی هم بودن و توی یه لحظه محمد یه اژدها شد و مجد رو خورد و من با همه ی وجودم توی خواب اشک میریختم!!! که با احساس یه آغوش گرم از خواب پریدم .... مجد منو تو بغلش گرفته بود و آروم نوازش میکرد و اشکامو پاک میکردو زیر گوشم میگفت : - هییس .. عروسکم آروم .. خواب دیدی خانوم.. آروم خوشگلم!! آروم!!! تازه هوشیار شده بودم با نوازشایی که رو ی موها و گونه هام میکرد تنم داغ شد طاقت نیاوردم و چشمامو باز کردم!! با باز شدن چشمام لبخندی به پهنای صورت زد و گفت : - کوچولو خواب بد دیدی !!! داشتی جیغ میدی ترسیدم اومدم آرومت کنم .. از جام پاشدو نشستم که رو کرد بهم و گفت : - خواب چی میدیدی؟؟؟!! - چیزی نبود.. شیطون نگام کرد و گفت : - آخه همش منو صدا میکردی!! معلوم نبود تو خوابت چه خبر بود!!! اولش نفهمیدم چی میگه ولی بعد دوزاریم افتاد و چپ چپ نگاش کردم اونم خندید و گفت : - تا دوساعت دیگه میرسیم .. میخوای بخوابی؟؟!! با صدای دورگه گفتم : - ساعت چنده؟! - نزدیکای شش!! - نه دیگه .. خوابم نمیاد گشنت نیست؟؟؟ چای اینا داریم بساط صبحونه ام آوردم!! لبخند مهربونی زد و در حالیکه از قیافش خستگی میبارید گفت : - نیکی و پرسش ..بعد از خوردن صبحانه با انرژی مضاعف دوباره پشت فرمون نشست و تقریبا طرفا 8 رسیدیم اصفهان...با رسیدن به مقصد یه راست رفتیم سمت هتل ... مجد رو کرد به من و گفت : - کیانا برامون هتل عباسی جا رزرو شده دوست داری ؟؟ یا بریم جای دیگه؟؟!! - نه بابا جا به این خوبی.. لبخندی زد و بلافاصله به سمت هتل روند!! موقعی که رسیدیم ماشین رو پارک کرد و ساک هارو برداشت و راه افتادیم سمت قسمت رزرو هتل .. توی لابی منتظر بودم تامجد بیاد که یهو با یه صدای آشنا به خودم اومد.. - سلام آبجی خانوم!!! برگشتم و با دیدن محمد خندون قلبم شروع کرد تند زدن!!! نه برای اینکه دل تنگش بودم یا ازین چیزا.. از مجد ترسیدم.. ازینکه بفهمه من .. دست و پام رو گم کردم و با لکنت گفتم : - سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟!! - واسه ی کار از طرف شرکتمون ماموریت دارم!!! باورم نمیشه اینجا دیدمت!!! بعدم خندید!!!! نگاهی بهش انداختم چشماش از دفهعه ی پیش خیلی آرومتر بود ..گفتم : - منم برای ماموریت اومدم!!!! فکر نمیکردم ببینمت!! توی همین گیر و دار مجد از دور با اخمی که به وضوح معلوم بودبا گام هایی محکم اومد سمتمون و ضربان قلب من شدت گرفت ... قبل از اینکه محمد حرفی بزنه رو کردم به مجد و گفتم : - آقای ناطق از اقواممون!!! بعدم رو کردم به محمد و گفتم : - جناب مجد رئیس شرکتمون!! محمد بلافاصله نگاهی به من کرد و گفت : - میدونم .. میشناسمشون!!! بعدم به مجد دست داد وخیلی سرد ..دو طرف با هم احوالپرسی کردن!!!! مجد با اخم و خیلی جدی نگاهی بهم انداخت و گفت : - کیانا کلیدارو گرفتم ..دم آسانسور منتظرم!!! مجد که رفت محمد رو کرد به من و گفت : - تو توی آتیه کار میکنی؟؟؟!! - آره چطور!!! - بابا کیانا خانوم... میدونی اونجا چه جاییه درسته که کاراشون عالیه ولی همه میگن از لحاظ اخلاقی مشکل داره ... اونم با یه همچین رئیسی!!!!! مرتیکرو نزدیک بود فکشو بیارم پایین .. آشغال به تو میگه کیانا .. خجالت نمیکشه!! عصبی شدم و رو کردم بهش و گفتم : - دقیقا شما کی باشید؟؟ این چه طرز قضاوت راجع به آدماست ... مگه تو اومدی شرکت مارو دیدی که اینجوری میگی.. میدونی ندیده و نشناخته به چند نفر تهمت زدی؟؟!! محمد در حالیکه میخواست مجابم کنه و یه جورایی حرف نسنجیدش رو ماست مالی گفت : - بابا آخه تو نمیدونی که دوماه پیش گنده رابطه ی همین آقا با دختر رئیسه ایران پایا در اومد ... بعدم با غیط نگاهی به مجد انداخت و ادامه داد : - کیانا خانوم حواست باشه ها .. گول امثال اینارو نخور ... حیف توئه روحت آلوده بشه!! از حرفاش عصبی شدم و تقریبا با لحن بدی گفتم : - اون آدم بد!!! درست ولی اونی که به روح من آسیب زد تو آدم خوبه بودی!!! نه اون!! اینقدرم راجع به آدما بد قضاوت نکن .. من که زنم گاهی وقتا اشکال رو از هم جنسام میبینم!!!! ولی تو یه جوری داری مطلب رو ادا میکنی که انگار دختره رئیس ایران پایا قدیسه بود و این بابا شیطون!!! خدایی لااقل رامش رو خووب میشناختم و میدونستم چه جور آدمیه .. واسه ی همین دوست نداشتم کسی به مجد تهمت اغقال و این مزخرفات رو بزنه!!محمدم که اصولا ذاتا آدم بدی نبود رو کرد به من و با لبخند گفت : - به خدا آبجی نخواستم به کسی توهین کنم!1 دست خودم نیست نگرانت شدم !!! نگاهی بهش کردم!!!! احساس کردم توی همون لحظه با حضورم روبروی محمد و گوش دادن به حرفاش دار به الهام خیانت میکنم ...درست اون .... ولی خوب اگه منم همون کار رو میکردم که میشدم عینه اون ... با این فکر رو کردم به محمد و گفتم : - حالا بگذریم ازین حرفا مامان اینا چطورن الهام چطوره ؟؟! لبخند غمگینی زد و گفت : - خوبن!! سلام میرسونن!! - سلامت باشن .. من دیگه برم!!! - باشه .. راستی آره منم از طرف شرکت نوین سازه توی شیراز اومدم .. یه طرفه قسمت از پروژه ام دست ماست ایشاا.. میبینمت بازم! لبخندی زدم و گفت : - به سلا متی!! باشه !تا بعد ! با این حرف راه افتادم سمت مجد که با یه اخمی عمیق دم در آسانسور وایساده بود موقعی که وار شدیم رو کرد به من و گفت : - ایشون از اقوام بودن ؟؟!! احساس میکردم رنگم پریده سرمو انداخم پایین و گفتم : - آره گفتم که!! - دقیقا با چه نسبتی!!!؟؟؟ - نوه داییه شوهر دختر خالم!!! مجد در حالیکه صداش عصبی بود گفت : - آهان واقعا هم چه نسبت نزدیکی!!!!!!! احساس نمیکنی یکم صمیمی تر از این نسبت فامیلی بودید با هم؟؟!! خودمو کنترل کردم و گفتم : - نه!! بعدشم پسر خوبیه!!! مجد دستی به موهاش کشید و اومد چیزی بگه که با باز شدن در سکوت کرد و ساک بدست رفت سمت راهرو اتاقامون درست روبروی هم بود اول در اتق من رو باز کرد و ساکمو گذاشت تو بعدم بدون حرف اضافه رفت سمت اتاق خودش که طاقت نیاوردم و گفتم : - شروین؟؟!! رو کرد سمت و بعد از چند ثانیه اخماش باز شد و گفت : - جانم؟؟؟!! با این حرفش سرمو انداختم پایین که اومد سمتمو و چونمو گرفت تو دستش و گفت : - اخممو نبین .. ترسیدم کسی ذهنت رو نسبت بهم مسموم کنه.. کیانا .. من رو بازی میکنم!!! ولی باور کن 90 % آدما ... - لبخندی زدم که باعث شد آروم دستی به صورتم بکشه و بعدشم با شیطنت گفت : - برو تو دیگه!!!!! به من اعتباری نیست!!! با این حرفش با تعجب نگاش کردم که باعث شد بلند بخنده ... بعدش تقریبا خودش هولم داد تو و با گفتن ساعت 1 حاضر باش واسه ی ناهار در رو بست و رفت!!! نمیدونم چه سری بود تا در رو بست دلم تنگش شد!!! با خودم خدا خدا کردم زودتر به عشقش اعتراف کنه وگرنه به خودم اعتباری نبود.. با تکون دادن سرم به خودم اومد و بعد از باز کردن ساکم و چیدن لباسام توی کمد .. رویتخت دراز کشیم تا ساعت 1 یکم استراحت کنم .. ولی تمام مدت ذهنم روی این حرفش میچرخید .. راست میگفت آدم روراستی بود و همین رو راستی و صداقتش تو حرفا و عملش باعث میشد دوست داشتنی باشه ولی بر عکس اون من بودم که محمد رو ازش قایم میکردم .. چجوری بهش میگفتم .. طبق معمول خودمو با این فکر که به موقع بهش میگم گول زدم و با خیال آسوده ای به خواب رفتم.. فصل بیستم: طرفای ساعت 12.5 بود با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم .. به شماره نگاهی کردم به نظر آشنا میومد ولی اون لحظه خواب آلود بودم و حضور ذهن نداشتم که کیه بعد از اینکه صدامو صاف کردم دکمه ی اتصال رو زدم : - بله!! - سلام کیانا خانوم محمد بود .. یادم اومد که دفعه ی آخری که باهاش حرف زدم شمارمو از توی لیست تماسام پاک کرده بودم واسه ی همین اسمش نیافتاده بود گفتم : - سلام کاری داشتین؟! - نه ! راستش میخواستم ببینم افتخار میدین امروز ناهارو باهم بخوریم؟؟!! راستش دوست نداشتم باهاش تنها باشم از طرفیم مجد رو چیکارش میکردم .. دلشم نمیخواستم بشکنم برای همین گفتم : - راستش رئیسم برای ساعت 1 قرار ناهار گذاشته اگه دوست داشتی شمام بیا با ما!!! اونجور که اون از مجد بد گفت مطمئن بودم که منصرف میشه ولی در کمال تعجب دیدیم که موافقت کرد و گفت که برای ساعت 1 توی سالن غذاخوری منتظرمه!!! بعد از اینکه تماس رو قطع کردم دلم تازه به شور افتاد!!! مجد چی میگفت ... نکنه ناراحت میشد یا قاطی میکرد!! بی خیال شدم و با گفتن هر جه بادا باد پاشدم تا حاضر شم!! راس یک صدای زنگ اتاقم اومد و با همراهی مجد رفتیم پایین دل تو دلم نبود و نمبدونستم چجوری بهش بگم که محمد هم با ما میاد!!! توی آسانسورم تا اومدم بگم همراهش زنگ خورد مشغول شد واسه ی .. همین به هیچ عنوان موقعیتی پیش نیومد .. با باز شدن در آسانسور و دیدن محمد ضربان قلبم چند برابر شد و توی دلم هرچی فحش بلد بودم نثار خودم کردم!! مجدم تعجب کرد چون بلافاصله سر و ته صحبتش رو هم با یه بعدا من با شما تماس میگیرم هم آورد و با یه اخم به محمد که داشت سمتمون میومد خیره شد!! محمد تا رسید سلام گذارایی به مجد کرد و بعدش رو به من گفت : - به خاطر قضیه ی گردهمایی یکم شلوغ شده واسه یهمین یکم زود تر اومدم و برای خودمون جا گرفتم !! لبخند زورکی زدم و از ش تشکر کردم!! محمد جلو راه افتاد من و مجدم پشتش توی راه مجد زیر من گفت : - تو این مرتیکرو دعوت کردی؟؟!! - نه به موبایلم زنگ زد گفت بریم ناهار منم گفتم قراره با شما برم ... یه لحظه نگام افتاد توی صورتش چشماش عین شمر داشتن نگام میکرد واسه ی همین منم باقی حرفمو خوردم اونم نفسشو محکم داد بیرون سر میز که نشستیم من و مجد کنار هم و محمد درست روبروی ما نشست و گفت : - کیانا خانوم سلف سرویسه میخواین بگین چی میخورید من براتون بیارم!! اومدم حرفی بزنم که مجد رو کرد بهش و گفت : - هرکسی خودش بهتره بره!!!! یعنی که یعنی با این حرف محمد رو کرد بهم و گفت : - پس بیا بریم چون من دارم میمیرم از گرسنگی و لبخندی زد !!! منم رو به مجد کردم و گفتم : - شمام تشریف میارید ؟؟! مجد م از جاش بلند شد .. دور میز داشتم غذا میکشیدم که مجد زیر گوشم گفت: - نمیدونم چی تو ذهنت بود با این کار احمقانت !!!!!!!!! ولی اگه برای اذیت من این کارو کردی و قصدی داشتی بدون تلافی نمیذارم کارت رو!!! عادتش بود!! هر وقت که چیزی خلاف میلش بود میخواست در صدد تلافی ر میومد و لااقل من یکی دو تا نمونه از تلافیاش رو دیده بودم!!! واسه ی همین رو کردم بهش و گفتم : - شما ذهنت مسمومه به من چه؟؟!!! بعدشم محمد آشنامونه زنگ زده چی بهش میگفتم؟؟؟!!! نگاه عصبی کرد و بدون حرف برگشت سر میز..تمام مدت نهار هم من و همن مجد تقریبا با غذامون بازی کردیم و بر خلاف ما محمد قشنگ غذاش رو خورد و گه گداری با لبخند به من نگاه میکرد منم برای اینکه جو رو یکم آروم کنم رو کردم و گفتم : - از مامان اینا بگو .. از الهام!!! لبخندی زد و گفت: - شکر خدا مامان خیلی بهترو بقول معروف خطر از بیخ گوشش گذشت!! الهامم بد نیست .. با هم کنار اومدیم!!! تازه یه خبر دیگم دارم!!!بعدم با یه خنده که بیشتر شبیه پوزخند بود ادامه داد : - دارم بابا میشم!! نمیدونم چرا ولی خیلیییییییییی ذوق کردم ... با شادی و خنده گفتم : - وای مبارک باشه!!!! ایشا.. به سلامتی ... تو همیشه عاشق بچه بودی !!!! لبخندی زد و زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت : - آره .. ولی نه بچه ی هر کسی!!!! یهو مجد لیوان آّب رو کوبوند رو میز و با این حرکت شک نکردم که این حرف رو بر خلاف تصورم شنیده!!!! و وقتی نگاش کردم با چشمای به خون نشسته گفت : - ببخشید از دستم ول شد!!!! و با اخم به محمد نگاه کرد!!! راستش ازحرف محمد یه حالی شدم .. اینکه هنوز به این چیزا فکر میکرد و نگاها و کلامش رنگ محبت داشت نشون میداد زمان زیادی لازمه تا من رو فراموش کنه ...تازه داشتم به این حرفش میرسیدم که برای اون خیلی سخت تر از منه .. چون من خیلی وقت بود که دیگه بهش فکر نمیکردم و چه بسا دوست داشتم اون زمان از زندگیم رو کلا فراموش کنم ... هرچند که محبت های محمد رو نمیشد منکر شد یا از ذهن پاک کرد!!!از طرفی مجدم رفتارش دیگه داشت میرفت رو اعصاب .. خودش تا یه ماه پیش با دخترا دل مبداد و قلوه میگرفت ...ولی تا نوبت من میشد ... قبول داشتم سر سروش شاید تا حدودی حق با اون بود و سروش رو میشناخت و از این حرفا ولی محمد .. اون نه تیپش نه رفتارش مثل سایر آدما بود با تمام ضربه ای که ناخواسته به من زده بود هنوزم به عنوان یکی از بهترین و نجیب ترین مردایی که تا حالا دیدم ...میدونستمش!!! توی همین فکرا بودم که مجد یهو پاشد وایساد و رو کرد به من و با یه لحن نه چندان جالب گفت : - شما تشریف نمیارید؟؟؟!! اونقدر لحن و حرکتش ناپسند بود که بهم بر خورد و برای تلافی رو کردم بهش و گفتم : - نه!!! شما برید!! نفسش رو داد بیرون بدون کلامی اضافه رفت .. محمد لبخندی زد و رو به من گفت : - خوب حالش رو گرفتی با امثال اینا باید همین جور حرف زد وگرنه یکم نرم باشی میخوان سواستفاده کنم!! نمیدونم با این حرفش صورتم یا نگاهم چه شکلی شد که یهو محمد با تعجب گفت : - کیانا خانوم شما که ازین مرتیکه خوشتون نمیاد که ؟!! جواب ندادم!!!! چی میگفتم؟؟؟!! یهو محمد چشماشو ریز کرد و با یه ناراحتی گفت : - کیانا؟؟!! با عصبانیت گفتم : - چیه ؟؟!! نکنه من دیگه حق ندارم عاشق بشم!!! رنگ نگاهش غمگین شد و لی لبخندی زد و گفت : - نه!! من همچین حرفی نزدم!!! همیشه آرزوم بوده بهترین زندگی رو داشته باشی .. فقط... فکر میکنی.. اون لیاقت عشقت رو داره!؟؟؟؟!! عصبی شدم و گفتم : - تو چی؟؟؟!! وقتی منو دوست داشتی فکر میکردی من لیاقت عشقت رو دارم یا نه؟؟؟!! صامت نگام کرد و سرش تکون داد و گفت : - واسم مهم نبود!!! هر چند حس میکردم که داری... بغضم گرفت ... جالبیش اینجا بود هیچ واهمه ای نداشتم جلوش گریه کنم ... محمد اونقدر مناعت طبع داشت و بزرگ بود که هیچ وقت از گریه کردن جلوش هراسی نداشته باشم واسه ی همینه دو قطره اشک از چشمام چکید و گفتم : - محمد !!من داغونم!!من دست خودم نیست بدیای شروین رو دیدم ...ولی بهش علاقه مند شدم!! اینو دیدم که رفتارش و احترامی که گاه گداری یواشکی به من میذاره با همه فرق داره ... درسته مستقیم نگفته دوستم داره ولی میفهمم از من بدش نمیاد مغروره .. خیلی مغرور.. محمد غمگین بود ... خیلی غمگین ... ولی یه دونه ازون لبخندای پدرونش رو زد و گفت : - نمیخوام وارد جزئیات روابطتون بشم .. یعنی جونش رو ندارم... هنوزم ناخودآگاه روت ...بگذریم!!! ولی کیانا توام مغروری ..خودت رو دست کم نگیر توام با غرورت میتونی اونو از پا درآری... خواهش میکنم نشکنش!!!! بگذار اگه عشقی هست خواسته ای هست اون اول زبون باز کنه و از راهش پیش بره!!! با بغض نگاش کردم و گفتم : - موندم تورو چجوری بهش بگم!!!!میترسم... محمد یکم فکر کرد و بعدش گفت : - فکر نکنم لزومی داشته باشه بگی ... اون حودش اونقدر قبل از تو ... یه سر داشته و هزار سودا که نامزدی من و تو پیششون هیچه بعدشم بین ما که ... چطور.. منظورش رو فهمیدم با تکون دادن سر نشون دادم و اون در ادامه گفت : - واسه ی همین دلیلی نمیبینم بگی!!! یکم فکر کردم و گفتم : - اگه من موقعی که میخواستیم نامزد کنیم اینو از تو قایم میکردم و بعدا میفهمیدی ناراحت میشدی؟؟؟!! یکم فکر کرد و گفت : - رک میگم!!! صد در صد!!! ولی اونقدر دوست داشتم که برام مهم نباشه!!! بعدشم!!! اون یه ذره ایم که ناراحت میشدم مال این بود که منم خودم قبل ازدواج هیچ رابطه ای از هیچ نوعی رو تجربه نکرده بودم!!ولی امثال مجد که ماشاا.........!!! استغفرا... اینجوری بودن کلا مسخرست اگه ناراحت شن!! حرفا ی محمد یه دوگانگیه بدی توم ایجاد کرده بود!!!راستش موقعی که از گفتن چیزی میترسی ... کافیه یه نفر فقط یه نفر دلیلی بیاره که اون حرف رو نزنی و توی اون لحظه دلیلش یا نوع بیانش جوری باشه که قانعت کنه ... تو رو هوا میزنی ...منم از این قاعده مستثنی نبدم و حرف محمد رو رو هوازدم و مطمئن تز از فبل دلیلی برای بیان رابطه ی قبلیم پیش مجد نمیدیدم!!بعدشم .. دوباره ذهنیتم به مجد برگشته بود .. از کجا معلوم ... میخواست من رو بازی بده مثل بقیه ی دخترا ... ولی نگاهاش چی.. مونده بودم نفس عمیقی کشیدم و از محمد بابت حرفاش تشکر کردم بعدم با هم راهی شدیمسمت اتاقامون از اونجا که محمد اتاقش سمت دیگه ی هتل بود ... و آسانسور جدا داشت رفت همون سمت و منم سوار آسانسور قسمت خودمون شدم و با ذهنی درگیر رفتم بالا ... موقعی که کلید انداختم تا برم تو تو ی یه لحظه مجد از اتاق اومد بیرون رو به من کرد با لحن زننده ای گفت : - خوش گذشت؟؟؟!!! عصبی شدم!!! اخمی کردم و گفتم : - این چه طرز بیانه؟؟!! پوزخندی زد گفت : - ببین کیانا من خر نیستم!!!! احمقم نیستم یه دفعم گفتم ازاینکه یکی من و احمق فرض کنه بیزارم!!!! نگو که نمیفهمی با عشق نگات میکنه!!! کلافه شدم و گفتم : - اون زن داره میفهمی!! خنده ای کرد و گفت : - یه دلیل موجه تر بیار الان خیلیا زن دارن و ...با حرص جواب دادم : - اصلا هر جور نگام میکنه !! به خودش ربط داره بعدشم .... شما این وسط چیکاره ای!!! یه لحظه شوکه نگام کرد و بعد گفت : - من این وسط چیکارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!! - آره!!! شما !! وایسادی دم در.. توی راهروی هتل من رو سین جیم میکنی؟؟؟!!!! واسه ی یه نگاه که زاده ی خیالاتتونه!!! توی یه حرکت هولم داد توی اتاقم و در روبست!!! بعدم من رو بین دوتا دستاشو دیوار زندونی کرد و تقریبا غرید و گفت : - بیا!! اینم توی اتاق !!! بعدشم ببین کیانا تو ممکنه توی شناسنامه 24 سالت باشه!!!!! ولی اندازه ی یه دختر 18 سالم تجربه نداری .. بر عکس تو من!!! من ممکنه اسما 32 ساله باشه ولی قد یه مرد 50 ساله تجربه دارم پس به من نگو خیالاته!! اگرم فکر میکنی!!! من این وسط کاره ای نیستم!! پس از همین الان میشم همونی که کاره ای نیست!! نفس عمیقی کشیدم و خیره نگاش کردم بعد از چند ثایه ای که به صورت هم خیره شد یم تاب نیاوردم و با عصبانیت دستش رو پس زدم.. از دیوار جدا شد و از حصاری که ساخته بود اومدم بیرون و بی تفاوت شالم رو در آوردم و رفتم توی اتاق خواب و در رو بستم!! چند ثانیه بعد صدای در اتاف خبر از رفتنش رو میداد .... توی دلم یه حس بدی داشتم... یه حس شبیه ترس .. نمیدونم چرا ولی یهو ترسیدم با این کار مجدم از دست بدم واسه ی همین سریع در اتاق رو باز کردم و اومدم برم دنباش که محکم خوردم به چیزی و تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بخورم زمین که توی یه لحظه مجد رو دیدم که با یه حرکت من رو کشید تو بغلش... به نفس نفس افتادم و با تته پته گفتم : - شما که رفته بودید؟؟؟!!1 لبخندی زد ازونا که قلبم می ایستاد و گفت : - میخواستم ببینم طاقت میاری اونجوری نگام کنی بعدم .. پشتت رو بهم بکنی و بر توی اتاق در روببندی؟؟؟؟!!! از اینکه دستم رو شده بود خجالت کشیدم ولی ته دلم خوشم اومد از اینکه نرفته بود .. از اینکه یه در صد پیش خودش این فکر رو کرده بود که برگزدم و برم دنبالش .... ولی خوب چه میشه کرد باید انکار میکردم!!! خواستم از تو بغلش بیام بیرون که محکمتر گرفتتم و گفت : - کجا؟؟؟!!! جات اینجاست!!!!! کجا در میری؟؟؟!!!! بعدم خندید!!! بد جور معذب شده بودم!! بیشتر فشارم داد و تا حدودی دردم اومد بعد با لحن آمرانه گفت : - کیانا ؟؟!!! گفتم جات اینجاست !!! ولی تا زمانی که دختر خوبی باشی ... مهربون بغلت میکنم!! بخوای پا رو دمم بذاری ... بعدم بیشتر فشارم داد .. احساس کردم استخونام داره خوورد میشه ... توی چشمام از درد اشک جمع شد .. یکم که بهم زل زد یهو تقریبا پرتم کرد اونور و اینبار واقعا در رو زد بهم و رفت!!! دلم میخواست هر چی فحش بلدم نثار روح پر فتوحش کنم!!!!! مرتیکه!!! به دیوونه ها یه سور زده بود!! در حالیکه داشتم بازوهامو که از درد ضعف میرفت رو میمالیدم پیش خودم فکر کردم این محمدم بیراه نمیگه ها به این مردک اصلانمیشه اعتماد کرد نه به اون لبخندش نه به این که یهو انگار انار داره آب لمبو میکنه!!! راستش یه حس بدی بهم دست داده بود از اینکه یه مرد قدرتش رو به رخم بکشه متنفر بود م .. واسه ی همین همون جا تصمیم گرفتم تلافی کنم!!!!! ... دو سه ساعتی بود توی اتاق روی تخت دراز کشیده بودم و هی کانالای تلویزیون رو اینور اونور میکردم کم کم داشتم کلافه میشدم که با صدای زنگ گوشی از جام پریدم و سریع بدون اینکه حتی نگاه کنم دکمه ی اتصال رو زدم : - بله؟؟؟!!! - سلام!! خوبی!!! محمد بود!!! - سلام مرسی! تو چطوری؟؟!! - ممنون!! میخواستم بگم میای بریم سی و سه پل؟؟؟!!! - سرد نیست؟؟؟!! خندید و گفت : - لباس گرم بپوشی .. نه خیلی !! بعدم اگه راضی باشی بریم یه بریونی بخوریم که از فردا کار شروع میشه.. - باشه میام .. حوصلمم بد جور سر رفته!! خندید و گفت : - اونم تو که یه ربع نمیتونی سر جات بند شی... - ا؟؟؟!! قرار نشد.. - چشم چشم!! ببخشید!! پس تا نیم ساعت دیگه پایین باش!! فقط... - باشه .. فقط چی؟؟؟؟! - به مجد ... - نه بابا !! اون رو بی خیال!!! احساس کردم نفس راحتی کشید ... بعد از اینکه گوشیو گذاشتم یه حسی داشتم .. هم دوست داشتم از مجد انتقام بگیرم .. همم... نمیدونم ... یه حس گناه بدی داشتم ... ولی توی یه لحظه با یاد آوری شبایی که رامش و سارا و... پیشش بودن شونمو انداختم بالا و تنها چیزی که به ذهنم رسید این جمله بود!! گهی پشت به زین و گهی زین به پشت!!!! تقریبا بیست دقیقه بعد حاضر و آماده دم در بودم مخصوصا با سر و صدای از حد معمول بیشتر از در اتاق اومدم بیرون .. نمیدونم ولی یه حسی بهم میگفت که مجد از توی چشمی زیر نظرم داره و یه جورایی ... سنگینیه نگاهش رو حس میکردم ... موقعیه که رفتم توی لابی محمد طبق معمول با یه لباس ساده و یه لبخند منتظرم بود ... نمیدونم چرا ولی نگاهش من رو درست یاد روز نامزدیمون انداخت ... نفس عمیقی کشیدم و با سلامی که دادم سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم! نمیگم اونشب شب بدی بود .. ولی خلا حضور مجد بد جوری حس میشد !! رک میگم با همه ی حرصی که ازش داشتم دوست داشتم به جای محمد اون باشه وشونه به شونش.. ...دلم برای شیطنتاش تنگ شده بود....برای نگاه هاش... نمیدونم چرا ولی برای یه لحظه با احساس حضورش به عقب برگشتم .. نمیدونم درست دیدم یا نه ولی حس کردم سایه ی مجد توی تاریکی گم شد ..محمد که از رفتار من متعجب شده بود با لحن گیجی پرسید : - کیانا؟؟!1 چیزی شده؟؟!! با یه نه سر و ته سوالش رو هم آوردم ...یه حس درونی میگفت خودش بوده توی یه لحظه ذهنم جرقه زد برا ی همین سریع گوشیم رو از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم ...برقرار شدن تماس همانا و پیچیدن اکو وار زنگ گوشیش زیر پل همانا!!! نا خودآگاه لبخند مرموذی رو لبم نشست و مخصوصا برگشتم و تا هرجا که داره کشیک من رو میکیشه لبخندم رو ببینه!!!! ... خوشبختانه تمام این ها اونقدری طول نکشید که محمد پاپیم بشه !! از طرفیم مجد رو اونقدر دوست داشتم که جلوی محمد ضایعش نکنم ..ممکن بود ازش راجع بهش کمک بخوام .. ولی کنف کردن رودر رو!!! نه!!!! اونم مجدی که هم از محمد بزرگ تر بود و هم مغرور تر .. بعدشم ... من با تمام حرفایی که محمد زده بود و به نظر تا حدود زیادی عاقلانه بود. ... ولی هنوز به شدت تابع دلم بودم!!! اونقدر از حرکتی که زده بودم و مچی که باز کرده بودم ذوق داشتم که رو کردم به محمد و با شادی و صدای یم بلند گفتم : - من بریونی میخوام!!پس کی میریم!!! محمد که کلا هر وقت چیزی میخواستم از همون زمان عادت نداشت نه بیاره با ذوق نگام کرد و گفت : - ای به چشم!! بعدم بلافاصله سمت خیابون حرکت کردیم و با گرفتن تاکسی در بست رفتیم یکی از رستوران های شهر که بریونیاش مشهور بود و تا اونجایی که دقت کردم توی خیابون چار باغ قرار داشت... اونشب به خاطر موفقیت بزرگی که با گرفتن مچ مجد کبیر کسب کرده بودم به خودم یه دونه بریونی کامل جایزه دادم با ولع شروع کردم خوردن ... محمد طبق معمول قدیم اونقدری که از خوردن بریونی لذت ببره از خنده و شادی با ولع خوردن من داشت لذت میبرد .. تقریبا آخرای غذامون بود که موبایلش زنگ خورد و با دیدن شماره اخمی کرد و بعد از سایلنت کردن گوشی رو گذاشت کنار... یه لحظه عین قدیما به شوخی گوشیشو بر داشتم و با خنده گفتم : - کیه که من هستم جواشو نمیدی؟؟؟! اما با دیدن اسم تماس گیرنده خنده رو لبم خشک شد و حس گناه سر تاپامو رو گرفت ... الهام بود!!!! نمیدونم چرا ولی با عصبانیت رو کردم بهش و گفتم : - واسه ی چی گوشیو رو زن حامله بر نمیداری ؟؟؟!! پوزخندی زد و گفت : - زن حامله!!!!!! عصبانی تر از قبل با صدایی که سعی میکردم بلند نشه گفتم : - مثل اینکه بچه مال توئه ها!!!!!! یهو سرش رو گرفت تو دستاش و با عصبانیت گفت : - کیانا شبمو خراب نکن!!!! - شبتو خراب نکنم؟؟؟!! زنتو تنها گذاشتی با یه بچه تو شکمش اومدی شهرستان بعدشم چون با عشق قدیمیت خلوت کردی جوابش رو نمیدی؟؟؟؟!!!!!! بعد تازه مدعی شبتو خراب نکنم ... خاک تو سر من که نشستم اینجا و دل به دل تو دادم!!!! از جام پاشدم و از در مغازه زدم بیرون ... داشتم میرفتم سمت خیابون که یهو محمد از پشت دستمو گرفت .. با این کارش برگشتم و اونم بلافاصله دستش رو کشید یه معذرت خواست ... بعدم رو کرد بهم و گفت : - کیانا !!خواهش میکنم!! یه طرفه به قاضی نرو!!!! اخمی کردم و گفتم : - همه چی روشنه!!1 مگه تو نقطه ی ابهامیم گذاشتی!!! نمیدونم توی چشماش چی بود!!ولی یه چیزی ورای غم بود !!! یهو سرش رو بالا کردو با صدای زمزمه واری گفت : - نمیدونی چیکار کردم که خدا داره اینجوری عذابم میکنه!!!! بعدم رو کرد بهم و گفت : - کیانا!!!! تو منو میشناسی!!!... بهت قول دادم به الهام برسم .. گذشترو مثل یه یادگاری.... اما!!! باور کن این من نیستم که بدم!!!! سرشو تکون داد .. میخواست حرف بزنه ولی انگار نتونست ... !!!! نمیدوم چرا ولی بغضم گرفته بود!!!محمد تنها بود!!!! اینو میشد راحت از نگاهش خوند!!! آروم دستش رو توی دستم گرفتم ... - محمد؟؟؟!! سرشو آورد بالا ... جشماش پر از اشک بود... نمیدونم چرا ولی با هم بغضمون ترکید....گریه میکرد و دستمو فشار میداد... انگار میخواست تمام دردی که توی وجودش بود با این فشار به من بفهمونه ... خیابون خلوت بود ولی معدود رهگذراییم که از اونجا میگذشتن با تعجب نگاهمون میکردن ... بالاخره بعد از گریه ی مفصلی که کرد با هق هق شروع کرد حرف زدن ... بعد از اونشب توی پارک و حرف های تو با خودم تصمیم گرفتم سعی کنم الهام رو دوست داشته باشم!!!! سخت بود ولی میشد!!! من مرد بودم یه مرد بیست و خرده ای ساله با کلی نیاز!!! ولی قبلش یه تصمیمی گرفتم!!!! اینکه همون جور که اون من رو از داشتنه تو محروم کرد!! منم اون رو از داشتن بچه محروم کنم!! واسه ی همین قبل از اینکه بهش دست بزنم وازکتومی (نوعی عمل جراحی در مردان برای پیشگیری از بارداری است )کردم ... با این حرفش... با بهت نگاش کردم ... سرش و آورد بالا و با چشمای سرخش نگام کرد و گفت : - کیانا خیلی تنهام .... داشتم خفه میشدم!!!! امروز وقتی توی لابی هتل دیدم بعد از مدت ها .................دوباره بغضش ترکید ... طاقت نیاوردم و آروم پشتش رو ناز کردم که یهو صاف نشست و گفت : - نکن کیانا!!!! نکن !!!! نابود میشم!!! تا حدودی منظورش رو میفهمیدم .. شاید یه جورایی خوب... اشکاش رو پاک کرد و رو کرد بهم و گفت : - برات در بست میگیرم بری هتل ... باشه؟؟؟!! بی هیچ حرفی سرمو تکون دادم .. توی تاکسی تمام مدت تو فکر محمد و غم توی دلش بودم!! باورم نمیشد کسی که زندگیه من رو به خاطر یه عشق آتشین بهم زده بود ... خیلی زود .. یادم افتاد همیشه مادرم میگفت تب تند زود عرقش در میاد و مال الهام زیادی زود بود ... هر چند که احساس میکنم برقرار نکردن رابطه از طرف محمدم میتونست دلیلی باشه بر اینکه .. الهام ... اونم سنش کم بود و چه بسا غریزش زیاد... تقریبا نزدیکای 10 بود که با ذهنی در گیر و تنی خسته وارد اتاقم شدم و بدون اینکه لباسام رو در بیارم ولو شدم رو تخت ... با صدای زنگ پیام گوشیم ... بی حال دست کردم تو کیفم ... 6 تا sms داشتم اولیش محمد بود که میخواست ببینه رسیدم یا نه ولی 5 تای دیگش .... مجد .. بود!!! از اول به آخر شروع کردم خوندن!! " کی میای؟؟؟!!!" - وقت گل نی!!!! " کیانا باید بشینیم رو نقشه ها صحبت کنیم!! جواب بده!!! - اه !!! باریکلا!!!! یادش افتاد جز زاغ سیاه چوب زدن کارم داره!! " ببین خانم مشفق!!! نقشه ها توی اتاق توان !!! وگرنه .... به اینجای پیام که رسیدم تقریبا از جام پریدم ... راست میگفت نقشه ها توی اتاق من بودن و قرار بود مجد از روشون یه شرح عملکرد بنویسه!!!! سریع نقشه هارو برداشتم و بدو رفتم از اتاق بیرون ... دم در یه نفس عمیق کشیدم ... نمیدونم چرا ولی یه مرتبه ضربان قلبم بالا رفته بود!! آروم تقه ای زدم به در ... تفریبا سی ثانیه بعد مجد در حالیکه موهاش یکم در هم بود و گرمکن و تی شرت مشکی تنش بود در رو باز کرد و با اخم گفت : - میذاشتی فردا میاوردی اینارو!!!! با استرس سلام کردم که بی جواب موند و بعدم نقشه ها رو گرفتم سمتش!! عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت : - واقعا فکر میکنی این کار رو من باید انجام بدم؟؟؟!!! نه خانوم این کار شماست!!! - کدوم کار؟؟؟! کلافه پوزخندی زد گفت : - نوشتن شرح عملکرد!!! شاخام داشت در میومد تقریبا با داد گفتم : - چییییییییی؟؟؟؟!!! عصبی شد و با لحنی که سعی میکرد کنترل کنه ... گفت : - چرا داد میزنی؟؟؟! بعدم از جلوی در کنا رفت و گفت : - بیا تو !!! بی هیچ حرفی وارد شدم و تا در رو بست گفتم : - شروین واقعا تو فکر کردی من میتونم اصلا شرح عملکرد بنویسیم؟؟؟!! یهو یه ابروشو داد بالا و بعدم تبدیلش کرد به اخم و گفت : - تا اونجا که من میدونم آدم رئیسش رو با فامیل صدا میکنه این یک!! بعدم این کار جز وظایفتونه!!!!! نفسمو محکم دادم بیرون و گفتم : - من تاحالا یه دونه شرح عملکردم ننوشتن بعدم مگه نگفته بودین باهم!!! توی پیامتون!!! یهو بی تفاوت در حالیکه توی ته چشمش طوفان به پا بود از عصبانیت بهم خیره شد و گفت : - این مال قبل از اون بود که ... چشمامو ریز کردم و گفتم : - که چی؟؟؟!! شروع کنید به تعقیب کردنم؟؟؟!! یهو پوزخندی زد و گفت : - نه!!! شروع کنم به باز کردن چشمام!!میدونی!!! از امشب از دید من تو هیچ فرقی با رامش و امثالش نداری.... توام با هرکی دم دستت باشه راه میفتی توی خیابونا پرسه زدن .. حالا من باشم.... راد.... سروش... محمد آقا فامیل گرامی!!... اینطور نیست؟؟؟؟؟!!! تنم یخ بسته بود ..... چی میگفت این؟؟؟؟!!!!! میدونستم اینجور مواقع رنگم میپره ... گلوم رو انگار یکی داشت فشار میداد... تصمیم گرفتم برم از اتاقش بیرون .. چون ترسیدم یهو بزنم زیرگریه ... از خودم و از محمد متنفر شده بودم ... از فکر اینکه مجد دیگه محلم نذاره و منم واسش یکی بشم عین بقیه ...اشک تو چشمام جمع شد اومدم از در برم بیرون که یهو جلو مو گرفت و خیلی خونسرد گفت : - منو نگاه کن ... سرم رو بیشتر انداختم پایین جوری که تقریبا چونم حورد به سینم ... اینبار آروم دستش خزید زیر چونمو و سرمو گرفت بالا ... نگاش بر خلاف تصور دیگه عصبی نبود ... یواش گفت : - دوست داری عین امثال رامش باشی؟؟؟؟!!! همونجور که صورتم روبروش بود نگامو انداختم پایین ... مهربون ادامه داد : - تو که دوست نداری .. پس چرا یه رفتاری میکنی که آدم فکر کنه مثل اونی؟؟؟!!! با صدایی که میدونم از بغض میلرزید گفتم : - مگه چه رفتاری کردم؟؟؟!! لبخند زد و گفت : - ارزش تو خیلی بیشتر از اینه که هر کی بهت گفت بیا بریم بیرون بپری باهاش بری... بعدشم شاید رئیست میخواست امشب به عنوان اولین شب مسافرت کاری واسه ی دوست داشتنی ترین همکارش یه برنامه ی مفرح تر تیب بده... نمیتونم حالم رو توی اون لحظه توصیف کنم شاید این اولین بار بود که مجد داشت ...مستقیم ....نفسم به شماره افتاده بود و میدونستم بر خلاف چند دقیقه پیش خون به صورتم دویده واسه ی اینکه خودم رو از تک و تا نندازم و یه جوری به هیجانی که توی وجودم بود غلبه کنم جواب دادم : - حتما برنامه ی مفرح همون .. شرح عملکرده دیگه ... خنده ی بلندی کرد و از من یکم فاصله گرفت .. در حالیکه تو چشماش از زور خنده اشک جمع شده بود و همین زیباترش کرده بود خیره نگام کرد و گفت : - کیانا ... تو واقعا یه دختر کوچولوئه خیلیییییییی شیطونی هستی!!!! بعدم در حالی که هنوز با خودش میخندید نقشه هارو از دستم گرفت و انداختشون روی میز خودشوم روی صندلی کنارش لم داد ... نگاهی بهش انداخم و در حالیکه از نگاه شیطونش معذب بودم گفتم : - مگه قرار نبود ... لبخندی زد و وسط حرفم پرید : - اون مال وقتی بود که عصبانی بودم!!! - یعنی الان ... لبش رو تر کرد و گفت : - نه!!! الان دلتنگم!!! - دلتنگ؟؟!! - آره!!! - دلتنگ چی؟؟!! لبخندی زد و نگاهشو دزدید ... - بهتره بگی کی!!!!!؟؟! با تعجب نگاش کردم که خندید و گفت : - نترس غریبه نیست !!! - ناخودآگاه اخمی کردم که باعث شد از جاش بلند شه و بیاد سمتم ... - چیه؟؟!! جی توی اون فکر نازته کیانا خانوم؟؟؟؟!!! با همون اخم گفتم : - هیچی!!! سرشو یکم آورد پایین و گفت : - میخوای من بگم!!!! سرمو به نشانه ی بی تفاوتی تکون دادم که آروم تو چشمام خیره شد و گفت : - نه !!! دلتنک رامش و سارا و اون خرایی که تو فکر میکنی نیستم .. دلتنگه دو تا چشم سیام ... دلتنگه یه خندم .. که آدم دوست داره چال گوشه لپش رو ببوسه ... مطمئن بودم قلبم وایساده ... اگه اوندفعه فقط یه بوسه اش لپمو آتیش زد .. اینبار با حرفاش تمام تنم انگار توی تب میسوخت... تاب نیاوردم و با صدای گرفته ای گفتم : - میشه برم خیلی از کارا مونده .... خندید و گفت : - کدوم کارا؟؟؟!! - شرح ... - نترس نوشتم!!!! تهران نوشتم .. امشبم فقط مسخواستم بهت یاد بدم!!!! هرچی باشه توام پس فردا قرار شرکت خودت رو بگردونی!!! نباید بلد باشی...؟؟ ناخودآگاه ازین حرفش یه لبخند روی لبم نشست و یه لحظه نگاش کردم ولی با دیدن نگاه خیرش به چال گونم سریع خندم رو قورت دادم و گفتم : - من دیگه برم!!! از این کار من خندید و گفت : - برو شیطون!!! وگرنه دیدی ...بعدشم صبح 8 حاضر باش که بعد از صبحانه جلسست!! با گفتن باشه از در اومدم بیرون و با یه دنیا دلگرمی و فکر و خیال ... اومدم توی اتاق خودم.. اونشب وقتی توی تخت دراز کشیدم به خیلی چیزا فکر کردم .. از جمله مشکلات محمد ولی مهمترینشون رفتار مجد و عکس العملش از بیرون رفتن با محمد بود که بر خلاف تصور من که فکر میکردم یه جوری تلافی کنه و عصبانی شه ولی نشد و فقط محبتش رو بیشتر نشونم داد ... نمیدونم ... ولی این نشون میداد که مجد زیادی کار کشتست .. میدونست که اگه اونم یه جوری دیگه تلافی کنه ... ذات لجباز من باعث میشه این عمل و عکس العمل ادامه پیدا کنه تا جایی که دیگه نشه جلوش رو گرفت ... اونشب براحتی با اون چند تا جمله ی پر مهری که گفت باعث شد من نه تنها از ضایع کردنش پشیمون شم بلکه کلا پشیمون بشم که چرا به جای اون با محمد رفتم بیرون ....و این اوج تجربه ی یه مرد بود و البته باعث میشد نیاز روحی ای که یه زن نسبت به یه مرد داره تا حد ماکزیمم ارضا بشه...فصل بیست و یکم : روز دوم سفر نزدیکای ساعت 7 با نور آفتابی که تو چشمم افتاده بود از خواب پریدم .. تا بیدار شدم اولین چیزی که تو فکرم اومد شروین بود و باعث شد بلافاصله ناخودآگاه لحاف رو بکشم تو بغلم و تنم گرم شه!!! پیش خودم گفتم ... یعنی تا حالا دختری اونقدری که من دوستش داشتم .. دوستش داشته ... نمیدونم چجوری بیان کنم ولی من شروین رو بیش از همه بخاطر خودش میخواستم نه چشمم رو پول و مقامش گرفته بود نه ژست و دک و پزش .. شخصیتش رو دوست داشتم ... با اینکه میدونستم با لفظ عامی آدم هوس رونی بوده ... فکر و خیالارو کنار زدم زمزمه کنان حولم رو برداشتم و با یه دوش حال خوب صبحم رو تکمیل کردم ...نمیدونم چرا ولی تا میومدم به محمد فکر کنم ... فکر شروین میومد و تمام تیرگی ها رو از بین میبرد... بعد از حموم با حوله روبروی آینه قدی توی اتاقم ایستادم و آروم زیر لب چند بار گفتم : - شروین!! شروین!! با تکرار اسمش دلم فرو میریخت و قلبم ضربانش شدت میگرفت و بیشتر از هر وقت دیگه ای خودم رو زن میدیدم و اون و یه مرد واقعی .. لباس زیادی با خودم نیاورده بودم ولی از بینش یه بارونی مشکی با یه روسریه ابریشم با رنگ های مخلوط مشکی و قرمز و طلایی سرم کردم و با یه شلوار و کفش پاشنه بلند مشکی تیپم در عین رسمی بودن تر تمیز بود ... دلم بد جئر هوس رژ قرمز کرده بود .. اسه ی همین یه لایه زدم و بعدم با دستمال پاکر کردم تا هاله ی قرمزیش روی لبم باشه!!! و بعدم مظه هامو با یه ریمل مشکی حالت دادم .. بیش از این آرایش رو جایز ندیدم .. ساعت 2-3 دقیقه به هشت بود که با صدای زنگ در اتاق با یه بار دیگه به خودم نگاهی انداختم و با لبخند در رو باز کردم که با دیدن مستخدم .. تقریبا وارفتم .. - بله؟؟؟! - آقای مجد فرمودن ... بعد از صبحانع ساعت 9 حاضر باشید میان دنبالتون ...برای جلسه.. تشکری کردم ودر رو بستم!! برام عجیب بود یعنی کجا غیب شده بود تا اونجا که یادمبود دیشب گفته بود صبحانه با همیم ... با فکر اینکه کار فوری پیش اومده شونه هامو بالا انداختم و از در زدم بیرون ... از شانس بدم توی لابی و دم درسالن سرو صبحانه سینه به سینه ی محمد در اومد .. لبخندی زد و سلامی داد چشماش پف آلود بود و نشون میداد کل دیشب نخوابیده .. ولی با این حال خنده از رئ لبش پاک نمیشد .. جواب سلامش رو دادم که رو کرد بهم و گفت : - صبحانه خوردی؟؟؟!! - نه!! تازه اومدم ... - ا؟ من خوردم ولی عیبی نداره واسه ی اینکه تنها نباشی همراهیت میکنم!!! خیلی مایل نبودم ولی راستش واقعا دلم نمیومد بهش حرفی بزنم .. وسه ی همین قبول کردم!! بعد از اینکه بساط صبحانمو آوردم سر میز مشغول شدم .. محمد رو کرد بهم و گفت : - فهمیدی جلسه توی خود سایت برگزار میشه؟؟؟!! - نه .. ولی داشتم میومدم مستخدم اومد گفت 9 میان دنبالم!! - آره جلسه ساعت دهه!! بعدم با یه لحنی گفت : - رئیس شرکتتون صبحی خیلی سراسیمه رفت فرودگاه !!!! با تعجب نگاش کردم که ادامه داد : - گویا دختر حجت اومده بوده!!! نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه چایی پرید تو گلوم و به طرز مفتضحانه ای از تو دماغم زد بیرون .. محمد که ترسیده بود آروم با دست یکم زد پشتم تا سرفم بند اومد چشمام پر از اشک شده بود ولی میدونستم همش واسه ی این نیست که چایی پریده توی گلوم ... دلم میخواست چشمای محمد که نگاهاش معنی دار و یه جورایی سرزنش بار بود رو از کاسه در بیارم!!! نتونستم و خودم رو کنترل کنم وناخودآگاه با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم : - حالا چی نصیب تو میشه مجد رو جلوی من خراب کنی؟؟؟!!! با تعجب نگام کرد و اومد حرفی بزنه که با اشاره دست هش فهموندم ساکت باشه و بلافاصله از جام پاشدم و رفتم سمت آسانسور محمد دنبالم دویید تا حرفی بزنه ولی سریع سوار آسانسور شدم و رفتم بالا عصبی بودم خیلی عصبی .... وقتی رفتم توی اتاقم اولین چیزی که دستم بود یعنی گلدون بغل در رو پرت کردم زمین و چند تیکه شد!!!! دلم میخواست جیغ بزنم .... کثافت زبون باز!!!!! این تنها کلمه ای بود که لایقش بود .. یکم که گذشت و تا حدودی آروم شدم با خو دم گفتم شایدم اونجوری نبود که محمد گفته شایدم ... محمد یه جوری بیان کرده که من دیدم به مجد بد بش ... از رفتارم پشیمون شدم .. باید میذاشتم مجد توضیح بده!!! توی این گیر و دار خندم گرفت!! از اینکه بین مجد و شروین نوسان داشتم!!! تیکه های گلدون رو از روی زمین جمع کردم نزدیکای ساعت 9 بود دوباره نگاهی به خودم انداختم توی آینه رژ قرمز رو زدم و پاک کردم لبام از دفعه ی قبل خوشرنگ تر شد .. کیفم رو برداشتم و خیلی خونسرد رفتم توی لابی تا منتظر بمونم بیان دنبالم .. به محض خروج از آسانسور جلوی میز اطلاعات مجد و حجت و رامش رو دیدم ... مجد یه شلوار مردونه ی خیلی خوش دوخت طوسی با یه کت سرمه ی تنش بود و زیرش یه بلوز مردونه ی آّبی.. دستشم یه اور کت خاکستری بود ...و نمیدونم شاید برای اولین بار بود موهاش و ژل زده بود و واقعا هم بهش میومد .... عولی به نظرم عصبی بود و حجت انگار داشت براش چیزی توضیح میداد و رامش بد فرم پکر بود .. از قیافه ی در هم رامش یه لبخندی موذیانه ای رو لبم نشست و بلافاصله بدش از بد ذاتیه خودم بدم اومد .. ولی واقعا دست خودم نبود ... توی همین افکار بودم که با سنگینی نگاه سرمو چرخوندم .. مجد یا بهتره بگم شروین بدون توجه به حجت که عین رادیو داشت حرف میزد زل زد به من و با تکون آروم و یه لبخند بهم سلام داد .. بعدم بلافاصله با دست گذاشتن رو ی شونه حجت به سکوت دعوتش کرد و با یه ببخشید اومد سمت من ... با هر قدمش قلبم تند و تندتر میزد ... وقتی بهم رسید .. نفسمو توی سینه حبس کردم و ناخودآگاه لبخند زدم ... با لبخند جوابمو داد و بعدش آروم گفت : - میبخشیم؟؟؟!! با تعجب نگاش کردم .. - واسه ی چی؟؟؟!! - واسه ی ایکه بد قول شدم ؟؟؟!! لبخند آروکی زدم که باعث شد آروم سرشو رو بیاره جلو زیر گوشم بگه ... - این لبخندای خانومانت دیوونم میکنه دختر ..یه جورایی تازه یادم میندازه توی فقظ یه دختر کوچولوئه شیطون نیستی ... بعدم با مهربونی روشو کرد اونور و گفت : - رامش رو از سرم باز کنم میام با هم بریم سمت سایت .. تو برو بشین ... تا بیام .. بعدم با یه لبخند بر گشت سمت حجت و جدی چیزی بهش گفت که باعث شد حجت پکر بشه و رامشم عصبی ساکش رو برداره بره سمت آسانسور .. شروینم سری برای حجت تکون داد و در حالیکه میرفت سمت من اشاره زد که بیام .. سوار ماشین که شدم لبخندی زد و گفت : - ماشین حجت خراب شده بود!!! صبح از من خواست ببرمش فرودگاه دنبال رامش!! منم مجبوری قبول کردم ... الانم میخواستن با ما بیان ولی من حاضر نبود رامش و دیر شدن رو بهونه کردم ... دوست نداشتم معذب باشی.. خوشحال بودم از اینکه عاقلانه رفتار کردم و اجازه ی توضیح بهش دادم واسه ی همین لبخندی زدم و گفتم : - ممنون!! ولی درسته از رامش خوشم نمیاد ولی مسئله ای نبود!!! بلند خندید و گفت : - ولی واسه ی من مسئله بود ... بعدم نگاه عمیقی بهم کرد و گوشه ی خیابون نگه داشت و کامل برگشت سمتم!!! چشماشو ریز کرد و با یه لبخند براندازم کرد .. بد با لحن آرومی گفت : - میدونی الان لبات چجوری شده؟؟؟!! با تعجب نگاش کردم که ادامه داد : - شبیه لبی شده که با بوسه رژش رو خوردن ... بعضی وقتا زیادی بی پرده حرف میزد ...سرمو انداختم پایین و ناخود آگاه دستم رفت به لبم که آوم دستم رو گرفت تو دستش و گفت : - کیانا؟؟؟!! نگاش کردم که خنده ی آرومی کرد و سرش رو انداخت پایین ... بعد دوباره راه افتاد و باقی راه به سکوت گذشت ... باورم نمیشه یه روز شروین مجد .. اینجوری با خجالت رو از من بگیره ... نمیدونم چش شده بود ... فقط میدونم هیچ وقت توی این مدت چنین نگاه ملتهبی رو ازش ندیده بودم حتی شبی ه گونم رو بوسید ...شروین دیگه فرار نمیکرد ...
سخته حرفم رسیده وقت رفتن
به یاد اون روزها که اسمت در سطر دفتر
نقش میبست , چشم و اشک خیرست به
فردایی که توی زندگیم یه بخش دیگست.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/al0brz8f867y99x9rz.mp3
عشق اگر عشق باشد;
هم خنده هایت را دوست دارد,
هم گریه هایت را… .هم لحظه های شادابی ات را می پسندد,
هم روزهای بی حوصلگی ات را…
هم دقایق پر ازدحامت را همراهی میکند,
هم دقایق تنهایی ات را…
عشق اگر عشق باشد
هم زیبایی هایت را دوست دارد,
هم اخم هایت در روز های تلخی…
هم سلامتت را می پسندد,هم روزهای گرفتاری و بیماری همراه ات می کند…
عشق اگر عشق باشد,
با یک اتفاق
تو را تعویض نمیکند,
همراهی ات می کند تا بهبود یابی…
عشق اگر عشق باشد
هر ثانیه دستانش در دستان توست,
در سختی و آسانی…تا ابد..