امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!)

#61
تروووووووخدابقیشو هم بذارcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^
آگهی
#62
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییی عزیزمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممHeartممممHeartHeartHeartHeartHeart
به تاوان دل شکسته ام هزاران دل خواهم شکست
گناهش پای کسی که دل مراشکست
♪♪♪♪♫♥♪♪♥
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 7
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^
#63
ولنتاین همتون پیشا پیش مبارکککککککککککککککککککککککHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
به تاوان دل شکسته ام هزاران دل خواهم شکست
گناهش پای کسی که دل مراشکست
♪♪♪♪♫♥♪♪♥
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 7
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^
#64
پست اخرهههههههههSmile

دوباره به باب نگاه کردم.صورتش پر بود از کک و مک.خدایا توبه همون کوهیار رو هم با تر و منت بهم بدی برام کافیه.کلا من دختر قانعیم اخه !!
با اشره ی داورا وارد زمین شدم.امسال دیگه از اون دختر تخس پارسال خبری نبود.بجاش یه خانم حدودا 25-30 اومد باهام بازی کرد.با سوت داورا شروع کردیم.
خیلی وقتا به این نتیجه میرسیدم که حالا دیگه من با اون شیرین پارسال که خیلی ناشیانه بازی میکرد خیلی فرق کردم.به وضوح میتونستم تعجب رو تو صورت اون خانم بخونم.چون میتونستم به راحتی توپ رو از بین پاهاش ازاد کنم.
یک سال تمرین کردن زمان کمی نیست.مخصوصا برای ادمی مثل من.درسته در عین حال خیلی تنبلم اما بازم با بچه ها میرفتم بیرون فوتبال بازی میکردم.کلاس بنسازی میرفتم.تو باشگاه هم سنگ تموم میذاشتم.
با گلی که من زدم سوت پایان بازی به صدا در اومد.
همونجور که به توپی که وسط دروازه بود خیره شده بودم عرق هام رو هم پاک میکردم.صدای کف زدنی باعث شد با تعجب برگردم و با چهره ی بشاش فرانک روبرو بشم.این تشویق یعنی چی؟
فرانک به سمتم اومد و بغلم کرد.خیلی خوشحال بود.وقتی از بغلش اومدم بیرون گفتم:یعنی قبولم کردند؟
فرانک:ته این یعنی من از بازیت راضی بودم
پوفی کردم و با لحن خسته ای گفتم:حالا همچین اومدی سمتم گفتم روهوا زدنم
فرانک لبخند عمیقی زد و گفت:اینقدر غرغرو نباش دیگه بیا بریم ببینم چی میگن
باب از جاش بلند شد و گفت:بازی قشنگی بود خانم فردا همین موقع میبینمتون
تشکری کردم و عرق ریزون از باشگاه اومدیم بیرون.
من-فرانک ارزش اون همه استرس من رو نداشت اینکه خیلی بازی ساده ای بود
فرانک دستم رو گرفت و گفت:حالا فعلا بیا بریم یه چیزی بهت بدم بخوری
خوشحال شدم و سریع گفتم:اره چه فکر خوبی
فرانک-ای دختر شیطون
من-ما ایینیم دیگه
*****
به سختی از تختم دل کندم و رفتم به سمت در.در رو که باز کردم با چهره ی بنفش فرانک روبرو شدم.
با من من گفتم:نه اینکه خواب مونده باشم ها....نه...فقط...اهان ...میخواستم تورو به یه بهنونه ای بشکونم خونم تا باهم صبحونه بخوریم.....حالا بیا تو اونجا واینستا واریس میگیری
با قدم های بزرگی خودم رو به توالت رسوندم و در رو قفل کردم.نفس راحتی کشیدم.باز دوباره خواب موندم.این فرانک اخر این چهارتا شیویدی هم که بالای سرش داره رو بخاطر من از دست میده
صدای غرغرهای فرانک رو توی خونه میشنیدم اما اهمیتی ندادم و به سمواک زدنم ادامه دادم.
*****
فرانک بریم دیگه
کلافه و عصبی روبروش ایستادم و به حرکاتش زل زدم.همچین با ارامش لقمه میگرفت که انگاری اومده لب دریا !
دوباره فریادم خونه رو لرزوند:فرانک دیر شد دیگه چقدر صبحونه میخوری
فرانک نیم نگاهی بهم انداخت و اروم گفت:چیزی گفتی؟
پام رو با حرص به زبون کوبوندم و گفتم:فرانک پاشو دیگه
فرانک از جاش بلند شد و گفت:نمیدونی وقتی یکی رو حرص میدی چه حالی میده
کیفم رو کوبوندم پشتش و گفتم:برو . و همراهش از خونه خارج شدم.
اگر امروز جواب منفی بهم میدادن چی؟اگه میگفتن نه قبول نیستی چی؟یعنی یه سال دیگه باز باید کار کنم؟ نه دیگــــه !
به نیت چهارده معصوم چهارده هزار صلوات از طرف مامانم واسه خودم نذر کرده بودم.اگه قبول میشدم میگفتم مامانم بشینه چهارده هزارتا صلوات واسم بفرسته.از طرف خودمم هم به نیت پنج تن پنج تا نذر کرده بودم.
دوتاش رو الان فرستادم سه تای دیگش رو هم گذاشتم واسه وقتی که قبولم کردن !
فرانک داشت کنار گوشم جملات ارامش دهنده میگفت.وسط حرفاش هم گفت اگه قبولت بکنن تو خونم یه مهمونی به افتخارت میگیرم.
روبروی میز مشنی ایستادیم.دوباره همون نگاه وحشتناکش رو بهم انداخت.منم به فارسی چندتا فحش اب دار بهش گفتم.دختره گیج نگاهم کرد و فرانک ریز خندید.چون بعضیاش رو به فرانک یاد داده بودم.
فرانک-خانوم اومدیم نتایج مسابقه ی دیروز رو بگیریم.
منشی نگاهی دوباره بهم انداخت و توی لیست جلوش دنبال یه چیزی میگشت.
فرانک گفت:مگر شما اسمش رو میدونید خانوم؟
منشی که بدجور ضایع شده بود گفت:میخواستم جو عوض بشه
اروم لبم رو گاز گرفتم تا اون وسط قهقه نزنم.اخه توکه ضایع شدی چرا میخوای انکارش کنی؟
فرانک اسم و فامیلم رو بهش گفت و دوباره پروندم رو جلوش گذاشت.دختره بعد از اینکه مارو پنج دقیقه معطل خودش کرد با بی حالی گفت:قبول شدند ایشون میتونن بیان این باشگاه
اول نگاهی به چشم های بی تفاوت دختره کردم.بعدش هم به فرانک زل زدم.فرانک سریع منو کشید تو اغوشش و گفت:شیرین ما تونستیم نه نه تو تونستی
وسط اون همه خوشحالی و هیجانی که داشتم گفتم:اره من تونستم تودیگه چرا بیخودی خودت رو قاطی میکنی
به فارسی اروم گفتم:مرسی خداجونم تا عمر دارم ممنونتم
حالا چطوری به مامانم بگم که باید چهارده هزار صلوات بفرسته؟
وای خدا همچین عدد پروندم انگاری کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری بودم !
فرانک –شیرین باورت میشه؟باورت میشه؟
چندبار بالا و پایین پریدم و گفتم:نه فرانک باورم نمیشه....خب معلومه که باورم میشه
فرانک قهقه ای زد و گفت:اینجا هم دست بر نمیداری تو دختر !
من-ای بابا فرانک من اگه دست بردارم که باید باهم بشینیم همش گریه کنیم
دوباره هیجان زده شدم و پریدم بغلش



من-ای بابا فرانک من اگه دست بردارم که باید باهم بشینیم همش گریه کنیم
دوباره هیجان زده شدم و پریدم بغلش
****
نگاهی به میگوها کردم.نه اصلا امکان نداشت من به اینا لب بزنم.
فرانک با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:تاحالا میگو نخوردی؟
من-من؟نه بابا خوردم.اصلا تو ایران رسمه هفته ای یک بار همه باید غذاهای دریایی رو بخورن
فرانک-چه رسم جالبی
من-اره دیگه
دوباره با کلافگی به میگوهام نگاه کردم.اخه من کی میگو خورده بودم که الان اینو گفتم؟هروقت مامان و بابام میگو میخوردن من با انزجار پس میزدمش.
اما برای اینکه از شر نگاه های خیره ی فرانک راحت بشم و یه جورایی کم نیورده باشم یه دونه میگو رو کرده تو چنگالم و با لبام نزدیک کردم.
تصور اینکه اونا تو اب کرم میخوردن حالم رو عوض کرد.خدایا چرا همش بید منو تو این شرایط سخت قرار بدی؟
دهنم و باز کردم و تو یه حرکت جوانمردانه و سریع میگو رو کامل کردم تو دهنم.اول همونجور تو دهنم نگه داشته بودم.اما کم کم شروع به جویدنش کردم.وقتی گوشت نرمش زیر دندونم میومد حالم بد میشد.برای همین سریع قورتش دادم.نوشابم رو سریع برداشتم و سر کشیدم.اصن یه وضعی
مثلا خیر سرم اومده بودم ناهار قبولیم رو به فرانک بدم.خودم که زهرم شد.اونم که کاملا معلومه خیلی میگو دوست داره.خدا رو شکر از این میگو کاملا نگرفتم وگرنه الان میموندم با اون شاخک های درازشون دقیقا چیکار بکنم؟!
ظرف غذام رو پس زدم و به فرانک گفتم:من گرسنه نیستم تو بخور.
فرانک شونه ای بالا انداخت و میگو های من رو هم برداشت و ریخت تو بشقابش و با اشتها شروع کرد به خوردن.نگاهم رو از دهن کوهیار گرفتم تا بیشتر از این حالم بد نشه.
*****
خودم رو روی تختم پرت کردم و به سقف خیره شدم.از اینکه قبولم کرده بودن خیلی هیجان زده بودم.هنوز هم اثاری از خوشحالی تو رفتارم دیده میشد.
گوشیم رو برداشتم و شماره ی شهاب رو گرفتم.
شهاب-بله؟
من-سلام بر پسر ارشد خانواده ی شیرین خانم اینا
شهاب-به به سلام خواهر دیوونه ی خودم که هیچوقت هم قصد نداره ادم بشه
من-همینیه که هست.حالا حرف اضافه نزن زنگ زدم مثل دوتا مرد باهم حرف بزنیم
شهاب-بگو
صدام رو بردم تو اوج ناراحتی و گفتم:شهاب اخه ن چقدر بدبختم...اخه بدشانسی تا کجا....میدونی امروز چه روزی بود؟
شهاب-اره روز جهانی سالمندان
من-پس روزت مبارک
شهاب خندید و گفت:خب حالا که چی؟رفتی پیش سالمندان دعوتت کردن بری اونجا زندگی کنی؟
من-شهاب من جدی ام
شهاب-نه تو شیرینی
من-بخدا قطع میکنم ها
شهاب-حالا چت شده بی جنبه شدی؟
من-خب....خب....امروز اون تست ورودی ورزشگاه....بود
شهاب-رفتی؟
من-اره رفتم...اما....اما
شهاب بانگرانی پرسید:اما چی؟قبولت نکردن؟
من-شهاب....اما....اخه اونا....قبولم ....
شهاب-شیرین جون بکن
من-...اونا....اونا....قبولم کردن
صدای جیغ شهاب پیچید تو گوشم و باعث شد ضربان قلبم بالا بگیره.چقدر دیدن خوشحالی اعضای خانوادت میتونه برات لذت بخش باشه.
شهاب-شیرین تو معرکه ای...پس بالاخره به حقت رسیدی...خواهر خودمی.خواهر دیوونه ی خودمی
خنده ای از سرخوشی کردم و گفتم:تو هم داداش حزب باد خودمی
شهاب-لوس ننر
من-شهاب دارن در میزنن فعلا کار نداری؟
شهاب-تبریک میگم گوگولی.بای
من-بای و زهر مار...خداحافظ
نصف فارسی حرف میزنه نصف انگلیسی.خب یا اینور باش یا اونور دیگه.
در رو باز کردم و با چهره ی بشاش نیکل روبرو شدم.پرید بغلم و گفت:تبریک میگم عزیزم خبرش رو تو سایت ورزشگاهش خوندم
گونه ی نیکل رو بوس کردم و گفتم:ممنونم عزیزم.خوب کاری کردی اومدی منم حوصلم سر رفته بود.
نیکل با خوشحالی که از حرکاتش معلوم بود رفت به سمت مبل ها و من هم در رو بستم و رفتم پیشش.
*****
یک بار دیگه خودم رو تو اینه چک کردم.به نظر خودم که خیلی توپ شده بودم.ولی کاملا مطمئن بودم الان که برم بیرون اینقدر مردم از من خوشتپ تر پیدا میشن که از کت جدیدم زده میشم.
یه کت بلند لیمویی خریده بودم که تا زانوم میومد.زیرش هم یه بلوز معمولی پوشیده بودم.شلوار لی مشکیم رو هم پام کردم.موهام رو هم با کش بستم.کلاه مشکیم رو هم سرم کردم.کفشهای لیموییم رو هم پام کردم. کوله پشتی مشکیم رو هم برداشتم و زدم بیرون.
اولین روزی بود که میخواستم برم به ورزشگاهم.اگر از استرسی که داشتم صرف نظر کنیم خیلی خوشحال بودم.قدم هام رو سریع تر بر میداشتم.چون سوز سردی که به صورتم میخورد باعث میشد احساس سرما کنم.
دو ماه دیگه کریسمس بود.برای همین هوا کم کم داشت رو به سردی میرفت.دستام رو بیشتر تو جیبام فرو کردم و به راهم ادامه دادم.
*****
نگاهی به بچه ها ورودی جدید انداختم.رو هم رفته ده نفر بودیم.بعضیا که خیلی ریلکس بودن.بعضی ها هم که ازشون ابشار استرس جاری بود.
منم که بیشتر شبیه سیب زمینی بی رگ بودم.دیگه نه استرسی داشتم و نه خوشحالی.فقط منتظر بودم یکی بیاد تکلیف مارو مشخص بکنه.
بعد از چند دقیقه معطلی یه خانم مسنی اومد پیشمون.حدودا 45-50 داشت.
همه رو دور خودش جمع کرد و با ریز بینی به برگه های توی دستش زل زد.همونجور که داشت به بزگه ها نگاه میکرد گفت:اینا هستم.
بعد از مکث کوتاهی سرش رو بلند کرد و همه رو از زیر عینکش نگاه کرد و گفت:تا سه ماه من باهاتون کار مکینم.بعدش پنج نفرتون رو انتخاب میکنم برای تیم اصلی.پنج نفر دیگه میرن برای ذخیره.یعنی اگر اون پنج نفر به هر دلیلی از تیم ما خارج شدن اونا جایگزین میشن.ولی بازم یه جورایی نباید زیاد امیدی به بازی توی تیم داشته باشن.از صد و هفتاد نفری که امسال تست دادند شماها انتخاب شدید.ازتون انتظار دارم خودتون رو نشون بدید و بشدش اون چیزی که ما میخوایم.
تن صداش رو بلند کرد و گفت:اینجا با کسی شوخی ندارم
جاش بود که چشمام رو براش لوچ کنم و بگم چی میگی؟....خدایا امسال رو با این زنیکه ی خشک به خیر بگذرون.
دستاش رو بهم کوبید و گفت:برین تو محوطه
همه به حالت دو وارد محوطه شدند.منم قدم زنان دنبالشون رفتم.همچین راه میرفتم که انگاری دارم تو گالری قدم میزنم.
اینا دستش رو محکم به پشتم کوبید و گفت:برو دیگه
نگاه با توام با تعجب بهش کردم و گفتم:پس دارم چیکار میکنم؟
اینا چشماش رو ریز کرد و گفت:داری مسخره بازی در میاری
روم رو کردم اونور و گفتم:فکر میکنی
اینا همچین دندوناش رو بهم سایید که صداش حتی به گوشهای منم رسید.خوشم اومد.یک – هیچ....من تا این رو سرجاش ننشونم شیرین نیستم.همچین سر ما داد میکشه انگاری ما برده هاشیم !!
اینا دستم رو محکم کشید و گفت:بهت گفتم برو وقتمون کمه
برای اینکه بیشتر از این باهاش لج نکنم به سرعت قدم هام اضافه کردم و به سمت بچه ها رفتم.
******
تمرین های سختی که اینا با ما میکرد یه لحظه باعث شد تصور کنم اومدم سربازی.فکر کرده ما تراکتوریم.خب یکم روز اولی سبک تر کار میکردی.
عرق ریزون به سمت رختکن رفتم و خودم روی صندلی ولو کردم.
روی صندلی دراز کشیدم و دستم رو از دوطرف صندلی اویزون کردم.خیلی خسته شده بودم.واقعا زن سخت گیری بود.
******
دوباره به نیکل نگاه کردم.از خنده بنفش شده بود.اخه مگه زیر اون پوستش چی ترشح میشه که بنفش میشه؟نکنه کشت بادمجون داره اون زیر من نمیدونستم؟
نیکل-دختره ی شیطون تو نمیتونی بری یه جا و درست رفتار کنی؟
من-به من چه....میخواست اونقدر قلدر بازی در نیاره
نیکل-از دست تو...حالا از باشگاهش راضی هستی؟
من-راضی نباشم چی باشم؟
نیکل-با دانشگاه تداخل نداره؟
من-نه بابا دانشگاه رو همچین سبک برداشتم که خسته نشم
نیکل-خدایی تو همه ی موارد به فکر راحتیت هستی ها
من-دیگه من اینجوریم.حالا ول کن اینا رو میای بریم شهر بازی؟امروز هوسم کرده برم
نیکل-اره فقط بذار به مامان بگم که تا شب نمیام
بعد از اینکه پول ابمیوه هامون رو حساب کردیم از مغازه اومدیم بیرون.امروز هوا بهتر شده بود.برای همین فقط یک کت کوتاه پوشیده بودم.
سوار ماشین نیکل شدیم و به سمت شهر بازی به راه افتادیم.
یه ربع بعد روبروی شهربازی توقف کردیم و از ماشین پیاده شدیم.صدای جیغی که از هر طرف شنیده میشد باعث شد امپر هیجانم بزنه بالا.به شونه ی نیکل زدم و گفتم:بزن بریم دیگه
*****
داشتم به وسیله ی بازی که روبروم بود دقت میکردم.تک تک چهره ها رو از نظر میگذروندم تا میزان ترسناک بودن وسیله رو تخمین بزنم.بعدش هم به اولین توالتی که نزدیکمون بود نگاه کردم.بالاخره ادم باید احتمالات رو در نظر بگیره.دور اندیشی که میگن به الان من میگن.
بلیتم رو به نیکل دادم و گفتم:من یه توالت برم و بیام
بعد از چند دقیقه که برگشتم پیش نیکل.نیکل بلیتم رو به دستم داد و گفت:بیا بریم دیگه دختر نمیدونی این بازی چقدر باحاله
دوباره به بازی نگاه کردم.اره خیلی باحال بود.....برو بابا کجای این باحال بود.فقط ارتفاعش تا اسمون بود.نکه منم عشق ارتفاع بودم ! از یک پل هوایی رد میشدم دست و پام یخ میکرد و رنگم میپرید.حالا برم سوار این بشم؟
من هیچوقت تو شهر بازی بازی هایی که ارتفاع داشتن رو سوار نمیشدم.بیشتر همین زمینی هارو سوار میشدم.حالا هم روم نمیشد به نیکل بگم از ارتفاع میترسم.
نیکل دستم رو کشید و گفت:بدو بریم دیگه
دنبال نیکل به راه افتادم.ای خداجون یه دستگاه زمان پرت کن پایین منو برگردون عقب به نیکل بگم بیا بریم استخر.
بلیت هارو دادیم و وارد شدیم.
کمربندم رو بستم و و دسته ها رو محکم گرفتم.بازی که سوار شده بودیم شبیه بهUبود.10 تا صندلی گرد تا گرد هم بودن.کابین ها اول توسط یه طناب کشیده میشدن بالا و اون بالا ایست میکردن.بعد تو یه حرکت ناجوانمردانه طناب ول میشد و ما با سرعت پرت میشدیم پایین.
با یه صدای تیک مانند حرکت کردیم.هرچی بالاتر میرفتیم دست و پام بیشتر یخ میکردن. تی شرتم از شدت عرق به تنم چسبیده بود.
حتی حاضر نبودم دستام رو از دستگیره ها جدا بکنم.کابین ها ایست کردن.هر لحظه امکان داشت پرت بشیم پایین.همونطور که داشتم صلوات میفرستادم زیر لب گفتم:خدا جون حواست به من باشه دیگه خودمون به خودت سپردم
تا این حرفم رو زدم یه لحظه احساس کردم صندلیم داره تکون میخوره.همونجا بود که دریافتم صندلی ها دارن دور میزنن.بعد از اینکه یه دور زد صندلی من دقیقا توی شیب قرار گرفت.یعنی همون سر.و این ته بد شانسی بود.
تا خواستم با خدا صحبت کنم کابین ها ول شدن و با سرعت مرگ اومدیم پایین ومن احساس کردم هر لحظه ممکنه صورتم فرو بره توی اهن ها.
بین جیغ هام فریاد زدم خدا جون اشتباه شد نمیخواد هوام رو داشته باشی.همینکه نگام کنی کافیه....(جیـــــــغ)



تا خواستم با خدا صحبت کنم کابین ها ول شدن و با سرعت مرگ اومدیم پایین ومن احساس کردم هر لحظه ممکنه صورتم فرو بره توی اهن ها.
بین جیغ هام فریاد زدم خدا جون اشتباه شد نمیخواد هوام رو داشته باشی.همینکه نگام کنی کافیه....(جیـــــــغ)
*****
دستم رو به سرم گرفتم و از وسیله اومدم بیرون.نیکل خودش رو بهم رسوند و گفت:وای خدای من چقدر کیف داد...تو چرا قرمز شدی؟
دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم:اندرلاین پوستم بوده حتما
نیکل زد زیر خنده و چیزی نگفت.خودم هم یکم فکر کردم و گفتم حتما اون بالا مغزم هم تکون خورده.نکنه خیلی سرجاش بود که حالا بیشتر تکون خورده.اخه دخترجون اندرلاین پوست دیگه چیه؟!
نیکل دستم رو کشید و گفت بیا بریم عکسمون رو ببینیم
به دستم نگاه کردم و تو دلم گفتم:اگه امشب دستم کنده نشه خیلی شانس اوردم
نیکل عکسمون رو پیدا کرد و پولش رو حساب کرد و داد به دستم و گفت:ببین چقدر بامزه افتادیم
به قیافه ی نیکل نگاه کردم.موهای خوش رنگش تو باد پریشون شده بودن و چهرش با یه خنده ی بزرگ خیلی قشنگ و بامزه شده بود.به خودم زل زدم هرچی نیکل خوب افتاده بود من تاپاله افتاده بودم.
صورتم که بنفش شده بود و چشمام در حال بیرون زدن ار حدقه بود و دهنم که بیشتر شبیه دهن سوسمار شده بود اینقدر چهرم رو بی ریخت کرده بود که سریع عکس رو دادم دست نیکل و گفتم من اینو نمیخوام.
نیکل شونه ای بالا انداخت و گفت :ولی خیلی خوشگل شده
******
شب با یه حال زاری اومدم خونه که به توبه کردن افتاده بودم.نیکل مجبورم کرد که تمام بازی هایی رو که تو ارتفاع بودن رو سوار بشم.حسابی جونم رو کشید بیرون.
اصلا از هرچی شهر بازی بود زده شدم.
ساعت رو نگاه کردم.الان حتما ایران ساعت نه شبِ.گوشی رو برداشتم و شماره ی بهنوش رو گرفتم.درست نبود نه شب زنگ میزدم خونه ی نسیم چون زیاد با بهروز راحت نبودم و رودربایستی داشتم.
بعد از چندتا بوق صدای بهنوش تو گوشم پیچید.
بهنوش-هان؟
من-هان یعنی جان دیگه؟
بهنوش-بگو چیکار داری؟
من-اااا بهنوش چته؟
بهنوش-دختر جون تو درک نمیکنی من دیگه مجرد نیستم؟همش که نمیشه ور دل تلفنم بشینم و با تو چرت و پرت بگم...بدو باید برم شام درست کنم
من-اصلا قطع میکنم
بهنوش-نه بابا دختر چقدر لوس شدی دارم باهات شوخی میکنم...حالا چطور هستی؟
من-بـــد...اخه از شهر بازی اومدم
بهنوش-باز که تو غلطای اضافی کردی دختر
من-فرهاد چطوره؟
بهنوش-اقا فرهاد هم خوبه
من-بهنوش....اممم...یه چیزی
بهنوش-باز چیه؟
من-خب راستش ....چطوری بگم؟
بهنوش-چیزی شده که تو خجالت نداشتت گل کرده؟
من-باشه باشه میگم....از ...کوهیار چه خبر؟
بهنوش سوتی زد و گفت:مردم چه غلطا میکنن!ما هم دختر بودیم ....جوون بودیم.حجب و حیا داشتیم.حالا دخترای الان رو نگاه کن...نچ نچ
من-بهنوش جان نذار به روت بیارم که دوست پسرت بوده
بهنوش خنده ای کرد و گفت:از چیش میخوای بدونی؟
من-خب...خودت که بهتر میدونی
بهنوش-ای ای...بمیره پدر عاشقی.نه هنوز ازدواج نکرده.
من-خب دیگه چیکار میکنه؟
بهنوش-فرهاد باهاش در ارتباطه.میگه قراره یه باشگاه راه بندازه.دیگه جزیئاتش رو نگفت منم نپرسیدم
من-ای بابا منو بگو فکر کردم به شبکه خبر گذاریم زنگ زدم
بهنوش-نه دیگه اون شریام ریخته
من-بهنوش راضی ازش؟
بهنوش صداش رو اروم تر کرد و گفت:نــه...کتکم میزنه.سرم داد میزنه.الان فهمیدم که رفیق بازم هست.سیگار تو خونه دود میکنه.جوراباش بو میده.حموم نمیره.خرجی بهم نمیده.بیا دستام رو نگاه کن پینه بسته...کم اوردم دیگه بخدا.....
با تعجب گفتم:شوخی میکنی دختر
بهنوش قهقه ای زد و چیزی نگفت.گفتم:بیشتر از تو این کارا بر میاد تا اون فرهاد طفلی
بهنوش جدی شد و گفت:
خیلی دوسش دارم.هیچی برام کم نمیذاره.منم جبران میکنم.امیدوارم تا اخر همینجوری خوب بمونیم
من-بهنوش جونم خیلی خوشحالم برات
بهنوش-باشه حالا اینطوری نگو گریم گرفت
خندیدم و بعد از یه خورده صحبت های حاشیه قطع کردم....پس هنوز مجرده....بخدا قسم اگه ازدواج بکنه میرم شب عروسیش قمه کشی که شوی منو از تو پاچم در اوردی دختره ی چشم سفید....بعله من از اونجور ادمام !!




ذهنم دوباره میره به یک سال پیش...وقتی....
به قدری خوشحال بودم که وقتی از باشگاه اومدم بیرون بدون اینکه حواسم باشه به پسر و دخترو زن و مرد تنه میزدم و رد میشدم.هنوز باورش برام سخت بود.
بعد از این همه سعی و تلاش واقعا این حقم بود.نیشم رو بستم تا بیشتر از این مردم بهم نگاه نکنن.اخه شیرین جان نمیشه کمتر جلب توجه کنی؟
سریع دز ماشین فرانک رو باز کردم و خودم رو طوری پرت کردم تو ماشین که از اونور محکم خوردم به بازوی فرانک.
فرانک-هی دختر جان چت شده امروز؟اروم باش.
من-وای فرانک خیلی خوشحالم
فرانک-کاملا معلوم بود چون از وقتی که از باشگاه اومدی بیرون همینجور داشتی شبیه اردک ها راه میرفتی و از این ور و اون ور به این و اون تنه میزدی.اصلا یه وضعیت خنده داری بود
در حالی که داشتم به صدای خنده ی بلند فرانک گوش میکردم گفتم:اه فرانک دارم میگم خیلی خوشحال بودم چرا درک نمیکنی.
فرانک خندش رو خورد و گفت:باشه بابا قورتم نده.کجا برم حالا؟
من-خب معلومه پل دوست داشتنی خودم
فرانک ماشین رو روشن کرد و گفت:اخر اون پل رو میزنن به نام تو
*****
با خوشحالی بدون وصفی از ماشین پیاده شدم و دوییدم به سمت پل.....
از اون روزا....از اون جوونیا....چهار سالی میشه که گذشته.حالا من یک دختر بیست و شش سالم که هنوز هم سعی دارم همون شیرین پر از انرژی بمونم.اما خیلی سخته چون احساس میکنم شری هام ریخته.حالا همچین دارم زجه و زاری میزنم که انگاری یه پیرزن پیف پیفوی شصت ساله شدم که دیگه دکترا جوابم کردن!
دوسال پیش بهنوش بهم خبر داد که کوهیار یک باشگاه زده.یه باشگاه که مخصوص بچه ها راهنمایی و دبستان.باشگاه فوتبال.میگفت باشگاهش خیلی هم موفق شده.چون تحت حمایت محبیه.
راستش وقتی رفتم ایران جرات نکردم برم و باشگاهش رو از نزدیک ببینم.نمیدونم از چی میترسیدم.شاید دیداری بعد از دوسال.....شایدم هم بی قراری خودم....شاید هم یه سری اراجیف بی ارزش دیگه....
نگاهم رو به سمت فرانک سوق دادم.هنوز داشت دنبال زیر انداز میگشت.
به رودخونه زل زدم.اینجا رو با نیکل پیدا کرده بودیم و هروقت که دلمون میگرفت و ناراحت بودیم میومدیم اینجا.یه پل بود که از یک رودخونه میگذشت.اطراف پل چوبی پهن رو گل های سوسن سفید و بنفش گرفته بود.درخت های سرسبز و بلندی که اطراف رودخونه بودن باعث میشد یه حس ارامش به ادم منتقل بشه.و از همه مهم تر اون صدای ملایم اب بود که ادم رو از همه ی دنیا و غم و غصه هاش میکند و وارد یه دنیای دیگه میکرد.دنیایی که فقط بالای اون کوه رو به تهران تجربش میکردم.
یادمه وقتی شهاب خبر نامزدیش رو بهم داد یه هفته ی بعدش تمام کارام رو ردیف کردم که خودم رو برسونم تهران تا ببینم اون دختر خل و چل و بدبخت که گیر یه کپی از شیرین افتاده بود کیه.که با یه دختر تو مایه های خودم مواجه شدم.اونم اینقدر شر و شیطون بود که تو شوخی های من و شهاب اصلا کم نمیاورد.
فرحناز دختر دوم سرهنگ میردامادی بود.دختر اولشون گناز تو انگلستان درس میخوند.و به گفته ی شهاب گناز به خانوادش گفته که فرحناز به خاطر من موقعیت های ازدواجش رو از دست نده.برای همین فرحناز هم خاستگاری شهاب رو قبول کرده بود.
وقتی فهمیدم بابای فرحناز سرهنگ باز نشسته است همچین گرخیدم که انگاری گنده لات یه باند قاچاق بودم که از دست پلیس ها فرار کردم.کلا من قد بلند میکنم از نظر مغزی فقط در حد همون پیش دبستانی درجا میزنم.
فرحناز دختر سفیدی با چشمای قهوه ای بود.قد متوسطی داشت و خیلی ریزه میزه بود.کلا به دلم نشست.بیست و چهار سالش بود و از من دو سال کوچکتر بود.اما اینقدر با هم تو همون یه هفته خو گرفته بودیم که انگار نه انگار من باید خواهرشوهر بازی در بیارم.
حضور فرانک رو کنارم حس کردم.فرانک تو چهرم دقیق شد.چیزی شده؟برگشتم به سمتش.دنبال جوابی برای سوالی که ازم پرسیده بود بودم.اهان...فهمیدم....
دستام رو حلقه زدم دور گردنش و لپش رو بوسیدم و کنار گوشش جیغ زدم:من کاپیتان شدم...کاپیتان
فرانک گوشش رو گرفت و ناباورانه بهم نگاه کرد.
فرانک-خیلی صدات تیزه دختر جون.درست بگو ببینم چی شدی؟
دوباره جیغ جیغ زنان گفتم:کاپیتان....کاپیتان تیم ملی
فرانک همونطور که از سر ناباوری بهم نگاه میکرد گفت:شوخی که نمیکنی؟
دوباره پریدم بغلش و گفتم:فرانک باورم نمیشه....باورم نمیشه
****
به اسمون نگاه کردم.داشت رو به تاریکی میرفت.تنها صدایی که میومد صدای جیرجیرک بود.به جای خالی فرانک نگاه کردم.دوست نداشتم این روز های اخر حاملگی زنش رو پیش من بگذرونه.
خودم فرستادمش بره و حالا سه ساعتی میشه که اینجا تنها نشستم و دارم به موسیقی اب گوش میکنم.
توی این سه سال خیلی از خودم مایه گذاشتم تا امروز تونستم کاپیتان بشم.کار ساده ای نبود اما من از پسش بر اومدم.
یاد سحر دختر تپل و سفید نسیم افتادم.دو سالش بیشتر نیست.خیلی هم بامزست.کلا از نظر اخلاق و چهره به اون نسیم بی ریخت رفته.نه بی انصافیه بگم بی ریخت !!اخه اگه اون بی ریخت باشه که من کلا با سوسمار فرقی نداشتم دیگه!!
وقتی ذهنم سمت بهنوش رفت ناخوداگاه اهی کشیدم.دلم گرفت.مشکل از بهنوش بود که نمیتونست بچه دار بشه.اما فرهاد مرد تر از این حرف ها بود که بره یه زن دیگه بگیره.برای همین تصمیم گرفت یه بچه از پرورشگاه بیارن.
منکه حاضر نبودم به بچشون دست بزنم.میدونستم بهنوش ناراحت شده بود.اما اونقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره اون نوزاد لاغر و نحیف رو بغل کردم.
اینقدر سروش نی قلیون بود که همش فکر میکردم الانه که از دستام ول بشه.خب اگه همونجا از دستم ول میشد چی؟
بعد اونوقت میشدم قوز بالا قوز.یه بچه ی از نخاع فلج رو میذاشتم ور دل بهنوش و میومدم اینور دنیا.
اما اخر کاریا دیگه به سروش عادت کرده بودم.انگار که بچه ی خود بهنوش بود.خیلی ازش خوشم اومده بود.
*****
روی تختم دراز کشیدم.به اسمون لاجوردی نگاه کردم.پس فردا برای همیشه بر میگشتم ایران.حالا شده بودم شیرین بیست و هفت ساله.مثل احمقا به این فکر میکردم که جوونیم رو باختم.اخه یکی نیست بهم بگه شش سال اینجا کیف کردی و خوش گذروندی و هرشب یه جا پلاس بودی و هرروز یه جا میرفتی کجای جوونیت حروم شده؟
اگه شهاب اینجا بود حتما میگفت:تا این دختر از یه گوشه ی کار ایراد نگیره کلا کرماش نمیخوابه
دستم رو کشیدم روی شکمم.حتما دیگه کرمام خوابیدن.مگر که عمر عیوب داشته باشن که بخوان ده سال یک سره کار کنن.
فکرای چرت و پرتم رو از خودم دور کردم.خیلی دیوونه شدم جدیدا.البته از قبلا خیلی بهتر شدم.
قراره توی یکی از همون باشگاه های ایران ورزشم رو ادامه بدم.محبی هم قراره به پاس ورودم توی همون ورزشگاه قدیمی خودمون یه جشن برگذار کنه.چقدر دلم برای اونجا تنگ شده.برای همه ی اون شیطنتام....اذیت کردنام....سربه سر گذشتنام....کوهیار....
اه شیرین جمع کن خودتو حالم بد شد.از روی تخت بلند شدم و زنگ زدم به فرانک.با اولین بوق زنش برداشت.
بعد از کلی صحبت کردن با اون گوشی رو به فرانک داد و من از فرانک خواستم که فردا با دنیل دخترش و زنش بیاد پل معروفم.به نیکل هم خبر دادم.هردوشون قبول کردن.
بالاخره اخرین روزی بود که اینجا بودم.پس باید یه خداحافظی میداشتم باهاشون.
******
دنیل رو بغل کردم و روی هوا چرخوندمش.دنیل در حالی که جیغ میزد با همون لحن بچه گونش گفت:نه خواهش میکنم منو بذار زمین
گونش رو بوس کردم و گذاشتمش زمین.نیکل ازپشت بغلم کرد و گفت:بدو بدو منم باید بغل کنی و روی هوا بچرخونی
برگشتم و موهای نیکل رو که معلوم بود خیلی براشون وقت گذاشته بود رو با یه حرکت دست بهم ریختم و سریع به سمت پل دوییدم.
نیکل جیغی زد و دنبالم کرد.اما وقتی دید نمیتونه گیرم بندازه نفس نفس زنان نشست روی زیر انداز و شروع کرد به خوردن سیب سبزی که همسر فرانک بهش تعارف کرده بود.
منم با احتیاط کنارش نشستم و بهش نگاه کردم.اما به نظر کاری بهم نداشت.برای همین یه سیب برداشتم و دهنم رو مثل یه غار باز کردم و تا میخواستم سیب رو گاز بزنم یه چیزی به سرعت وارد دهنم شد.
اخه منکه شانس نداشتم حتما یه ملخ گنده ای سوسک بالداری چیزی بوده.
از ترسم سریع تفش کردم.اما فقط یه شکلات کاکائو بود.به نیکل که از شدت خنده دوباره زیر پوستش کشت بادمجون رو شروع کرده بودن نگاه کردم.
داد زدم:نیکل گندت بزنن
اما چون فارسی گفتم کسی چیزی نفهمید.این زبان مادری هم نعمتی بود واسه خودش.




نیکل رو بغل کردم.اروم کنار گوشم گفت:منتظرت بمونم؟
من-اره تا اخرش به پام بمونم یه روز میام دستت رو میگیرم و میریم سر خونه زندگی خودمون
نیکل که چیزی از حرفام حالیش نشده بود با گیجی نگاهی بهم کرد و خندید.
فرانک هم بغلم کرد.دنیل و همسرش هم همینطور.همشون رو دوستانه بغل کردم.چقدر تو این چند سال همدم های خوبی برام بودن.
داشتم اخرین لحظات رو باهاشون میگذروندم.تو فرودگاه بودم و به قصد پرواز همیشه به مقصد ایران داشتم از بچه ها خدافظی میکردم.
دست های نرم و لطیف نیکل رو گرفتم و گفتم:بابت تک تک لبخند هایی که بهم هدیه کردی ازت ممنونم دوست خوبم
نیکل هم لبخند گرمی زد و از توی کیفش یک پاکت که با یک رمان قرمز تزئین شده بود به دستم داد و گفت:منم همینطور بهترین دوستم
پاکت رو از دستش گرفتم و با گیجی بهش نگاه کردم و گفتم:به چه مناسبتی؟
نیکل-به مناسبت دوستیمون
و دوباره بغلم کرد.از همین الان دلم براش تنگ میشه.
اشکام اروم اروم سرازیر شدن.باز این چشمه ی جوشان من به کار افتاد.
فرانک اومد جلو و گفت:شیرین.من تو سابقه ی کاریم دختر قوی مثل تو ندیدم.تو همه جا محکم بودی و این باعث شد کار کردن با تو برام مایه ی افتخار بشه.
لبخندی زدم و گفتم:لطف داری فرانک.تو هم دوست و مشاور قابلی بودی .همه جا پشتم بودی و تنهام نذاشتی.من ازت خیلی ممنونم
گرم و صمیمی همدیگر رو بغل کردیم.با همه خداحافظی کردم و به سمت هواپیما به راه افتادم.
*****
اشکام رو پاک کردم و پاکتی که نیکل بهم داده بود را باز کردم.چندتا عکس بودن.عکس اول ماله روزی بود که توی ورزشگاه اولم با هم گرفته بودیم.
عکس دوم ماله روزی بود که برای اولین بار اون پل رو کشف کردیم.
عکس سوم هم مال روزی بود که شهر بازی رفته بودیم و من با اون چهره ی خنده دارم خیلی بامزه به نظر میرسیدم.ناخوداگاه لبخندی زدم.
چقدر ارزوها زود خاطره .....و خاطره ها چه زود ارزو میشن
عکس ها رو توی کیفم گذاشتم و از پنجره به خونه ی موقتم زل زدم.به سرپناه موقتم.شهر موقتم.....خداحافظ
******
شهاب-شیرین از وقتی که برگشتی تیریپ احساساتی برداشتی.
چونم رو توی دستاش گرفت و صورتم رو از همه ی زوایا نگاه کرد و گقت:چیز خورتم که نکردن پس چی شدی؟
دستش رو پس زدم و گفتم:اه ولم کن دیگه شهاب
شهاب-اوه اوه جنبت رو هم که غارت کردن
مامان-شهاب اذیت نکن بچم رو
فرحناز-شهاب پاشو برو یه چیزی واسه شام بخر دیگه
من-اره شهاب الان خیلی اضافه ای برو
شهاب-ای بابا فقط زورتون به من طفلک رسیده؟
من-چقدرم که تو طفلکی
شهاب بلند شد و سوئیچ هاش رو برداشت و غرغرکنان رفت بیرون.بابا هم تازه از تهران رسیده بود کرج و از شدت خستگی دیگه نتونست پیش ما بشینه و رفت خوابید.
دوساعتی میشه که رسیدم و الان با فرحناز و مامان تو سالن نشستیم و داریم پفک میخوریم.ساعت 9 شب شده و من شخصا خیلی گشنمه.
مامان-شیرین محبی به بابات گفته که فردا صبح که خستگی شیرین در رفت زنگ میزنم واسه اخر هفته دعوتش میکنم
محکم دستام رو بهم کوبوندم و گفتم:اخ جون یه مهمونی افتادم.به خدا اینقدر که اونجا پارتی رفتم غمباد گرفتم دلم تنگ شده بود واسه غیبت کردنا و دور هم نشستنای خودمون
فرحناز خندید و گفت:حالا میفهمم اون شیرینی که شهاب همیشه تعریفش رو برام میکرد واقعا کی بوده
خندیدم وگفتم:تو تازه هیچی از من نمیدونی اگه بدونی که سرت سوت میکشه
مامان-فردا با فرحناز جان میری بازار و یه دست لباس درست و حسابی واسه خودت میخری.دیگه اون لباسای قدیمیت قابل پوشیدن نیستن
نگاهی به مامانم کردم و گفتم:مادر من ، من رفته بوم اروپا.غار نشسن که نشده بودم که هیچی نتونسته باشم بخرم.فقط یه چمدون لباس دارم.از همونا میپوشم
مامان-حالا سوغاتی چی واسمون اوردی
من-بسم لا.مامان تو که از صد تا جوون بدتری
مامان-سوغاتی سن و سال حالیش نیست
من-اون عاشقی بود
*****
لباسام رو از چمدونم ریختم بیرون و رو کردم به فرحناز و گفتم:فری جون بگرد یه خوشگلش رو گلچین کن بده من واسه فردا بپوشم
فرحناز سوتی کشید و گفت:اوف دختر چه همه لباس خریدی
من-تازه کلیش رو هم بخشیدم به خیریه
فرحناز نشست روی زمین و گفت:خب چه رنگی میخوای بپوشی؟
من-نمیدونم همش بهم میاد هرکدوم رو خواستی بده
فرحناز-بابا اعتماد به سقف
سرم رو کج کردم و گفتم:چاکر شوما
بعد از چند دقیقه فرحناز با تعجب لباسی رو گرفت بالا و گفت:وای دختر این رو از کجا شکارکردی چقدر خوشگله
نگاهش رو از لباس گرفت و به من دوخت و گفت:همین رو بپوش ببینم
لباس رو از دستش گرفتم و تنم کردم.توی اینه به خودم نگاه کردم.واقعا لباسش شکار بود.
لباس از حریر سبز رنگ بود.استین بلند بود و یقش هم شل بود.اما اصلا باز نبود.
بین لباس رگه های سفید هم کار شده بود که خیلی خیره کننده بود.چون ترکیب رنگ لباس بقدری ساده و شیک بود که نظر همه رو به سمت خودش جلب میکرد.
فرحناز-وای شیرین خیلی بهت میاد.حالا فکر کن این یک پیرهن بود.واقها محشر میشد ها
من-اره خیلی لباس توپیه
فارسیم رو به سختی حفظ کرده بودم.اما هنوز ( ر ) رو خیلی غلیظ میگفتم.
شلوار لی مشکیم رو پام کردم و دوباره به خودم نگاه کردم.
فرحناز گفت:وای شیرین اصلا این لباس رو واسه تو دوختن.خیلی محشر شدی دختر
من-پس همین رو میپوشم.
فرحناز-اره عالیه.
من-فرحناز جون من این همه لباس رو میخوام چیکار.ببین اونایی که هنوز مارک بهشونه رو حتی یک بار هم نپوشیدم.هر کدوم رو خواستی بردار
فرحناز-نه شیرین جون
من-فری تعارف نکن دیگه هرچی خواستی بردار
فرحناز همونطورکه دستش رو بین لباس ها جست و جو گر تکون میداد گفت:اخه خیلی قشنگن...دستت درد نکنه
لباس لیمویی رنگی رو گرفت بالا و گفت:ببین این بهم میاد؟
****
جشن ورود من به ایران رو همزمان انداخته بودند با سالروز تاسیس ورزشگاه.اونطور که محبی میگفت همه ی ورزشکارایی که تا حالا برای اینجا افتخار افرینی کردند دعوتند.
حالا اون جشن ورود منم به تهش اضافه کردنه بودن که منم فکر کنم اره به خاطر من جشن گرفتند !
گوشیم رو برداشتم و با خط قبلیم که تو ایران استفادش میکردم زنگ زدم به بهنوش.دیروز با فرهاد و بهنوش و نسیم و بهروز رفتم کافی شاپ.چون همه بودن نتونستم باهاش خصوصی حرف بزنم.
با سومین بوق صدای بهنوش تو ی گوشی پیچید:
جونم؟
من-سلام گیل گیلی
بهنوش-ای دل غافل اینکه همون شیرین مشنگ خودمونه
من-ای دل غافل تو هم که همون بهنوش بی مزه ی خودمونی
بهنوش-کلک پس توقع داشتی کی گوشی رو برداره؟
من-خاک تو گورت که روی شوهرت جذنقل ( به معنای خیلی کم !! ) غیرت نداری
بهنوش-خب حالا بنال ببینم چیکار داشتی مزاحم شدی؟
من-دیروز گفتی امروز زنگ بزنم که حرفامون رو بزنیم
بهنوش-اخ اخ خوب شد زنگ زدی کلی خبر برات دارم
من-خب خب بگو
بهنوش-فقط به کسی نگی ها
من-نه نه بگو
بهنوش- میخواستم بگم .....نسیم دیگه بچش رو پوشک نمیکنه
من-بهنـــــوش خیلی مسخره ای به قرعان
بهنوش خنده ی طولانی کرد و گفت:وای خدا شیرین تو اولین نفری نیستی که این حرف رو بهم میزنی
من-بهنوش برو گمشو
بهنوش-باشه میرم گم میشم فعلا کاری نداری؟
من-اصلا
بهنوش با ته خنده ای که هنوز تو صداش بود خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کردم.چقدر این دختر لوس و بی مزه بود.منو بگو با خودم گفتم چی میخواد بگه.
******
سایه ی مشکی و یشمی رو خیلی کم رنگ پشت چشمام کشیدم.از سایه اصلا خوشم نمیومد اما به اصرار فرحناز کشیدم.میگفت اینطوری خیلی قشنگ تر میشم.رژ کالباسیم رو روی لبای خوش فرمم کشیدم و تو اینه بود خودم خیره شدم.توی اون چند سالی که اونجا زندگی کردم خیلی پخته تر شدم.تنهایی خیلی روی ادم تاثیر میذاره.این یک سال اخر هم من رو داغون کرد دیگه.چون سرم خیلی شلوغ شده بود.
شال یشمیم رو هم انداختم روی سرم و رفتم از اتاقم بیرون.وقتی فرحناز رو صدا زدم با خوشحالی اومد پیشم وبعد از یه خورده کندو کاو توی صورتم گفت:وای شیرین جون خیلی ناز و خانوم شدی
من-دستت مرسی همش رو مدیون توام
فرحناز-برو بابا چی چی رو مدیون منی
فرحناز داد زد:شهاب پس کجایی پاهای این دختر خشک شد از بس ایستاد
شهاب-من پشت سرتم خانوم
فرحناز برگشت و با خنده به شهاب گفت:از بس که ریزی نمیتونم وجودت رو حس کنم
شهاب فرحناز رو روی دستاش بلند کرد و گفت:تو هم از بس ریزی من همین الان میتونم یه لقمت کنم.
*****
شهاب روش رو به سمت من برگردوند و گفت:خب دختر جون میخوای منم باهات بیام؟
من-نه بابا واسه چی بیای؟فقط سرخر اضافه میشی
شهاب-مرسی خواهر گلم تو همیشه به من لطف داشتی
در ماشین رو باز کردم و گفتم:میدونم عزیزم
داشتم به سمت در باشگاه میرفتم که شهاب سرش رو از شیشه ماشین کرد بیرون و گفت:خواهش میکنم که رسوندمت
من-وظیفت بود داداش خلم
شهاب پوفی کرد و گفت:بیام دنبالت؟
برگشتم به سمتش و گفتم:زنگ میزنم بهت...بابای
شهاب-خدافظ
صدای جیغ لاستیکاش باعث شد به خودم بیام.دوباره به ساختمون باشگاه نگاه کردم.چقدر خاطره.....
صدای دست زدن از ساختمون مدیریت میومد.میدونستم اونجا جشن برگذار میشه.اما وقتی چشمم به ساختمون خوابگاه افتاد دلم لرزید.
اروم اروم به سمت خوابگاه به راه افتادم.اما وقتی داشتم از پله های خوابگاه میرفتم بالا ناخوداگاه برگشتم و به عقب نگاه کردم.شاید دنبال چیزی میگشتم.اما فقط یه پسر رو دیدم.چهرش خیلی اشنا بود.فاصلش ازم زیاد بود.برای همین نمیتونستم تشخیص بدم کیه.
چشمام رو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاهش کردم.اما وقتی دیدم داره به سمت من میاد ناخوداگاه قلبم ریخت.
بی اختیار روم رو برگردوندم و به سمت خوابگاه رفتم.
اتاقم رو تشخیص دادم.هنوز هم همون اخر بود.تمام کلید های اتاق ها روی درها بود.کلید رو توی در چرخوندم.قبل از اینکه وارد اتاق بشم برگشتم و به اتاق روبرویی خیره شدم.....اهی کشیدم و وارد اتاقم شدم.
موجی از خاطره به صورتم برخورد کردو باعث شد برگردم به چندین سال پیش.دلم گرفت.دوست نداشتم روزم رو خراب کنم.برای همین به سمت پنجره رفتم وبازش کردم.
روی تختم نشستم.تقدیرم همینجا رقم خورده بود.شاید اگر هیچوقت اینجا نمیومدم الان ده تا توله هم اطرافم بود.یه شوهر معتاد.خودم هم بچه ها رو تو چادر به پشتم میبستم و میشتم رختای مردم رو میشستم....پاشو شیرین پاشو که خل شدی.
از فکرای احمقانه ای که کردم نیاز سریعی به توالت پیدا کردم.
از اتاق اومدم بیرون.تا رومو برگردوندم سایه ی شخصی از روی دیوار برداشته شد.سریع به سمت راپله ها رفتم.هرچی اطراف رو نگاه کردم کسی نبود.با خیال راحت به سمت توالت رفتم.
کارم رو که تموم کردم قبل از اینکه بخوام بیام بیرون صدای پای کسی رو روی زمین شنیدم.
با شک در رو باز کردم .سرم رو انداخته بودم پایین و با دستمال دستم مشغول خشک کردن دستام بودم....
که تا سرم رو گرفتم بالا لبام به لبای کسی برخورد کرد.قلبم فرو ریخت.نگاهم رو از روی لباش سر دادم توی چشماش.نگام تو نگاه وحشی یه جفت چشم قهوه ای گره خورد....

*پایان*
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط sses ، ♥h@di$♥ ، beatrice ، Kimia79 ، parmis78 ، ƝeGaЯ ، هرمیون گرینجر ، ... R.m ... ، دختر اتش
#65
ممنون که این روان رو هم گذاشتی.اینم مثل قبلی خیلی باحال بود.منتظر رمان های بعدیت هستم.157f157f
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 7
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^
#66
ممنون Heart Heart Heart Heart
زندگی اشکی است به گذشته زندگی کتابیست پر ماجرا هیچ وقت آن را به خاطر یک ورقش دور نیندز Blush[/b]
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^
#67
cryingcryingcryingcryingcryingcryingTongueTongueTongueTongueTongueTongueTongueTongueTongueTongueTongueTongueTongueTongueSmileSmileSmileSmileSmileSmileHeartHeartHeartHeartHeartmer30000000000000000000000000000000000000000000000000
به تاوان دل شکسته ام هزاران دل خواهم شکست
گناهش پای کسی که دل مراشکست
♪♪♪♪♫♥♪♪♥
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 7
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^
#68
دمت جیز دوسی
از این به بعد هم رمان های عاشقونه بزارHeartHeartHeartHeartHeartHeart
عالی بود گلم


+ تـو قصّـه ـی مـن ..
تـو بودی ستـاره ***
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 7

پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^
#69
سپاسا کوش پس؟SmileHuhUndecidedSmile:cool:
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ***Z.E*** ، parmis78 ، ƝeGaЯ ، هرمیون گرینجر ، دختر شاعر ، اکسوال
#70
ممنون
کاش بودی و میفهمیدی وقت دلتنگی یک آه چه وزنی دارد!

لطفاهی نپرس دلتنگی چه معنی دارد؟!

دلتنگی معنی ندارد... درد دارد.... cry2
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان