" روز های تلخ و شیرین "
پارت اول: باصدای وحشتناک رعد و برق از خواب پریدم که یهو داد شوهر عمم بلند شد و طبق معمول سر، سرپرستی من جروبحث می کردن
در اتاق رو باز کردم و باشتاب به سمت پایین رفتم که دیدم عمم با عصبانیت به سمتم داره میاد و
وقتی روبه روم وایستاد با لحن عصبانی بهم گفت
گمشو از خونم برو بیرون و هرگز برنگرد.....
همون موقع از خونه بیرون زدم؛ بی هدف داشتم
راه میرفتم و خودم رو نفرین میکردم که چرا از پرورشگاه فرار کردم و به خونه ی عمم اومدم، والبته فکر نمی کردم که بعد از مرگ پدر و مادرم عمم به خاطر ارث و میراث سرپرستی منو قبول کنه؛
یهو باصدای بوق ماشین به خودم اومدم و دیدم وسط خیابون مات و مبهوت وایستادم و ماشین دو قدمی من ترمز کرد.....
" روز های تلخ و شیرین "
پارت دوم: یه خانم از ماشین پیاده شد وقتی حال بدم رو دید یه لبخند تلخ زد و گفت سوار شو منم بدون هیچ فکری به طرف ماشین رفتم و سوار شدم که نگاه کنجکاو اون خانم رو دیدم سرم و پایین انداختم که پرسید اسمت چیه؟؟
+ مارال آرچل هستم..
_ چه اسم قشنگی . چند سالته؟!
+ بیست سالمه
_ مارال ساعت از دوازده رد شده این موقع شب وسط خیابون چیکار میکنی؟؟؟
منم که مطمئن شدم میتونم به این خانم اعتماد کنم تمام ماجرا رو براش تعریف کردم که یهو اشک از چشماش جاری شد و گفت تو باید قوی باشی چون سختی های زندگی در انتظارت....
من همون موقع با خودم عهد بستم که روی پاهای
خودم به ایستم و زندگیم رو خودم از اول بسازم
که عمم و شوهرش بیان جلوی پام زانو بزن و
عضرخواهی کنن....
" روزهای تلخ و شیرین "
پارت سوم: از ماشین پایین اومدم، تشکر کردم که خانم پنجاه هزار تومان به طرف من آورد و من هم گرفتم و مجدد ازش تشکر کردم که گفت اگر به کمکش احتیاج داشتم با این شماره تماس بگیرم ، بعد لبخندی زد و رفت ....
تصمیم گرفتم به خونه ی عمم برگردم و وسایل هام رو جمع کنم به سمت خونه عمم رفتم...
به خودم اومدم و دیدم روبه روی در خونه یی
هستم که چند ساعت پیش منو بیرون کردنن.
سرم رو پایین انداختم و به ساعتم نگاهی کردم و دیدم ساعت دو ونیم نصفه شب؛
کلیدیدک رو از جیبم در آوردم و توی در انداختم در رو آروم باز کردم و از پله های سالن به سمت اتاقی که درست روبه روی اتاق عمم رفتم که دیدم در گاو صندوق بازه کنجکاو شدم که ببینم داخل گاو صندوق چیه!!
وقتی در گاو صندوق رو باز کردم کردم دیدم کلی
طلا و دلار داخل گاو صندوق هست ..
نمیدونم چی شد ولی دستام خود به خود به سمت طلاها و دلارها رفت .
وقتی لمسشون کردم فکر کردم خدا درگاوصندوق رو برام باز کرده و بدون هیچ تردیدی اونهارو ورداشتم و با خودم
به سمت اتاقم بردم، اونهاروتوی ساک گذاشتم و چند دست لباس هم روشون...
از اتاق بیرون اومدم و داشتم از پله ها آروم آروم پایین میومدم که ساک روی شونم به پایین پله ها قل خورد.....
" روز های تلخ و شیرین "
پارت چهارم : هییی تو دلم کشیدم با صدای دستگیره در به خودم اومدم سریع از پله ها پایین رفتم ساکم رو برداشتم و به سرعت از خونه زدم بیرون....
داشتم قدم میزدم که تصمیم گرفتم برای همیشه از ترکیه به آلمان برای زندگی کردن برم....
برای همین یه اتاق توی هتل معمولی برای دو روز گرفتم،چون میخواستم دو روزبمونم یه هتلی انتخاب کردم که پول زیادی خرج نکنم....
از پله ها بالا رفتم و در اتاق شماره ی بیست رو
باز کردم ، وارد اتاق شدم و از شدت خستگی به تخت نرسیده خوابم برد..
با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم و به سمت
ساکم رفتم بعداز اینکه مطمئن شدم که طلاها و دلارها هستن ، لباس هام رو عوض کردم طلا ها
و دلار هارو برداشتم در ساک رو بستم ،ساک رو زیر تخت گذاشتم در اتاق رو قفل کردم و از هتل بیرون اومدم.
به سمت طلا فروشی رفتم طلا هارو به قیمت روز فروختم و با دلار هایی که از قبل داشتم وارد حساب شخصیم کردم ....
به هتل برگشتم و بعد از خوردن نهار به خواب عمیقی فرو رفتم ...
عزیزان روزی چهار پارت میزارم تا اینجا چطور بود
پارت اول: باصدای وحشتناک رعد و برق از خواب پریدم که یهو داد شوهر عمم بلند شد و طبق معمول سر، سرپرستی من جروبحث می کردن
در اتاق رو باز کردم و باشتاب به سمت پایین رفتم که دیدم عمم با عصبانیت به سمتم داره میاد و
وقتی روبه روم وایستاد با لحن عصبانی بهم گفت
گمشو از خونم برو بیرون و هرگز برنگرد.....
همون موقع از خونه بیرون زدم؛ بی هدف داشتم
راه میرفتم و خودم رو نفرین میکردم که چرا از پرورشگاه فرار کردم و به خونه ی عمم اومدم، والبته فکر نمی کردم که بعد از مرگ پدر و مادرم عمم به خاطر ارث و میراث سرپرستی منو قبول کنه؛
یهو باصدای بوق ماشین به خودم اومدم و دیدم وسط خیابون مات و مبهوت وایستادم و ماشین دو قدمی من ترمز کرد.....
" روز های تلخ و شیرین "
پارت دوم: یه خانم از ماشین پیاده شد وقتی حال بدم رو دید یه لبخند تلخ زد و گفت سوار شو منم بدون هیچ فکری به طرف ماشین رفتم و سوار شدم که نگاه کنجکاو اون خانم رو دیدم سرم و پایین انداختم که پرسید اسمت چیه؟؟
+ مارال آرچل هستم..
_ چه اسم قشنگی . چند سالته؟!
+ بیست سالمه
_ مارال ساعت از دوازده رد شده این موقع شب وسط خیابون چیکار میکنی؟؟؟
منم که مطمئن شدم میتونم به این خانم اعتماد کنم تمام ماجرا رو براش تعریف کردم که یهو اشک از چشماش جاری شد و گفت تو باید قوی باشی چون سختی های زندگی در انتظارت....
من همون موقع با خودم عهد بستم که روی پاهای
خودم به ایستم و زندگیم رو خودم از اول بسازم
که عمم و شوهرش بیان جلوی پام زانو بزن و
عضرخواهی کنن....
" روزهای تلخ و شیرین "
پارت سوم: از ماشین پایین اومدم، تشکر کردم که خانم پنجاه هزار تومان به طرف من آورد و من هم گرفتم و مجدد ازش تشکر کردم که گفت اگر به کمکش احتیاج داشتم با این شماره تماس بگیرم ، بعد لبخندی زد و رفت ....
تصمیم گرفتم به خونه ی عمم برگردم و وسایل هام رو جمع کنم به سمت خونه عمم رفتم...
به خودم اومدم و دیدم روبه روی در خونه یی
هستم که چند ساعت پیش منو بیرون کردنن.
سرم رو پایین انداختم و به ساعتم نگاهی کردم و دیدم ساعت دو ونیم نصفه شب؛
کلیدیدک رو از جیبم در آوردم و توی در انداختم در رو آروم باز کردم و از پله های سالن به سمت اتاقی که درست روبه روی اتاق عمم رفتم که دیدم در گاو صندوق بازه کنجکاو شدم که ببینم داخل گاو صندوق چیه!!
وقتی در گاو صندوق رو باز کردم کردم دیدم کلی
طلا و دلار داخل گاو صندوق هست ..
نمیدونم چی شد ولی دستام خود به خود به سمت طلاها و دلارها رفت .
وقتی لمسشون کردم فکر کردم خدا درگاوصندوق رو برام باز کرده و بدون هیچ تردیدی اونهارو ورداشتم و با خودم
به سمت اتاقم بردم، اونهاروتوی ساک گذاشتم و چند دست لباس هم روشون...
از اتاق بیرون اومدم و داشتم از پله ها آروم آروم پایین میومدم که ساک روی شونم به پایین پله ها قل خورد.....
" روز های تلخ و شیرین "
پارت چهارم : هییی تو دلم کشیدم با صدای دستگیره در به خودم اومدم سریع از پله ها پایین رفتم ساکم رو برداشتم و به سرعت از خونه زدم بیرون....
داشتم قدم میزدم که تصمیم گرفتم برای همیشه از ترکیه به آلمان برای زندگی کردن برم....
برای همین یه اتاق توی هتل معمولی برای دو روز گرفتم،چون میخواستم دو روزبمونم یه هتلی انتخاب کردم که پول زیادی خرج نکنم....
از پله ها بالا رفتم و در اتاق شماره ی بیست رو
باز کردم ، وارد اتاق شدم و از شدت خستگی به تخت نرسیده خوابم برد..
با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم و به سمت
ساکم رفتم بعداز اینکه مطمئن شدم که طلاها و دلارها هستن ، لباس هام رو عوض کردم طلا ها
و دلار هارو برداشتم در ساک رو بستم ،ساک رو زیر تخت گذاشتم در اتاق رو قفل کردم و از هتل بیرون اومدم.
به سمت طلا فروشی رفتم طلا هارو به قیمت روز فروختم و با دلار هایی که از قبل داشتم وارد حساب شخصیم کردم ....
به هتل برگشتم و بعد از خوردن نهار به خواب عمیقی فرو رفتم ...
عزیزان روزی چهار پارت میزارم تا اینجا چطور بود