24-04-2023، 9:45
به نام خدا
پارت دهم
روز سه شنبه لباس سبز چهارخونه ای به همراه شلوار لی پوشیدم و به حساب خودم، حسابی به تیپ خودم رسیدم تا در صورت اعتراف حداقل شانس بیشتری برای خودم قائل بشم.
صبح که سر کلاس رفتم هنوز نرسیده بود و خب مایه آرامش بود با مژگان کمی حرف زدیم و باهم دیگه راجب گفتن و نگفتن بحث میکردیم که از در وارد شد. مانتو بنفشی بر تن داشت و خب... اصلا ندیدمش شاید کل مدت انقدر خجالتی بودم که حتی یک بار درست و حسابی و به صورتش توجه نکرده بودم . سعی کرده بودم با جلو گذاشتن کیفم تا حد امکان نزدیک به اون بشینم و خب نمیدونم این کار ها چه فایده ای داشت... اون روز حس عجیب و غریبی داشتم به هر حال باید صبر میکردم تا کلاس اول تمام بشه و بتوانم با اون حرف بزنم. در هر صورت قرار نبود اون شروع کننده مکالمات بین ما باشه و من باید شجاعت خودمو جمع میکردم و به سمتش قدم برمیداشتم.
اما کو شجاعت =))
کلاس که تموم شد از کلاس خارج شد و به سمت خوابگاه رفت و من هم بدون هیچ کاری فقط رفتنش رو تماشا کردم.
مژگان: بهش گفتی؟
فرشاد: نه بابا رفت خوابگاه!
مژگان: خاک تو سرت کنند باید زود تر میگفتی حالا عیب نداره کلاس بعدی حتما بگی.
فرشاد: باشه حتما فرصت بعدی رو از دست نمیدم.
اما خب کو فرصت بعدی =))
فکر کنم خبر دار شده بود که قرار بهش اعتراف کنم و فرار کرده بود چون نه کلاس دوم و نه کلاس سوم نیومد سر کلاس.
فرشاد: آقا مژگان این نیومد چرااا
مژگان: بهتر میومد که چی بشه همون بهتر که نیومد از اول نمیگفتی بهتر بود.
فرشاد: هوم شاید قسمت نبوده. چیکار کنیم؟
مژگان: جمع کن بریم خونه دیگه کی حوصله این کلاس رو داره.
فرشاد: موافقم. بریم
در حال خروج از کلاس بودیم که حاج خانم از در وارد شد.
فرشاد: عه اومد.
مژگان: دیدی قسمت نبود =)) بیا بریم.
با توجه به اتفاقات و عواملی که رخ داد در تصمیم به اعتراف خود دچار لرزش شدم و تصمیم گرفتم اون رو تا مدت طولانی به تعویق بندازم.
پایان پارت دهم
پارت دهم
روز سه شنبه لباس سبز چهارخونه ای به همراه شلوار لی پوشیدم و به حساب خودم، حسابی به تیپ خودم رسیدم تا در صورت اعتراف حداقل شانس بیشتری برای خودم قائل بشم.
صبح که سر کلاس رفتم هنوز نرسیده بود و خب مایه آرامش بود با مژگان کمی حرف زدیم و باهم دیگه راجب گفتن و نگفتن بحث میکردیم که از در وارد شد. مانتو بنفشی بر تن داشت و خب... اصلا ندیدمش شاید کل مدت انقدر خجالتی بودم که حتی یک بار درست و حسابی و به صورتش توجه نکرده بودم . سعی کرده بودم با جلو گذاشتن کیفم تا حد امکان نزدیک به اون بشینم و خب نمیدونم این کار ها چه فایده ای داشت... اون روز حس عجیب و غریبی داشتم به هر حال باید صبر میکردم تا کلاس اول تمام بشه و بتوانم با اون حرف بزنم. در هر صورت قرار نبود اون شروع کننده مکالمات بین ما باشه و من باید شجاعت خودمو جمع میکردم و به سمتش قدم برمیداشتم.
اما کو شجاعت =))
کلاس که تموم شد از کلاس خارج شد و به سمت خوابگاه رفت و من هم بدون هیچ کاری فقط رفتنش رو تماشا کردم.
مژگان: بهش گفتی؟
فرشاد: نه بابا رفت خوابگاه!
مژگان: خاک تو سرت کنند باید زود تر میگفتی حالا عیب نداره کلاس بعدی حتما بگی.
فرشاد: باشه حتما فرصت بعدی رو از دست نمیدم.
اما خب کو فرصت بعدی =))
فکر کنم خبر دار شده بود که قرار بهش اعتراف کنم و فرار کرده بود چون نه کلاس دوم و نه کلاس سوم نیومد سر کلاس.
فرشاد: آقا مژگان این نیومد چرااا
مژگان: بهتر میومد که چی بشه همون بهتر که نیومد از اول نمیگفتی بهتر بود.
فرشاد: هوم شاید قسمت نبوده. چیکار کنیم؟
مژگان: جمع کن بریم خونه دیگه کی حوصله این کلاس رو داره.
فرشاد: موافقم. بریم
در حال خروج از کلاس بودیم که حاج خانم از در وارد شد.
فرشاد: عه اومد.
مژگان: دیدی قسمت نبود =)) بیا بریم.
با توجه به اتفاقات و عواملی که رخ داد در تصمیم به اعتراف خود دچار لرزش شدم و تصمیم گرفتم اون رو تا مدت طولانی به تعویق بندازم.
پایان پارت دهم