امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تقلب

#1
Star 
سلام دوستای گلم......میریم داشته باشیم پست اول امشبو از رمان تقلب....دوستون دارم....شب خوش...
به نامش، به یادش و در پناهش میکنیم آغاز


- ما...ما....ن..... ماشینه رو افتادین.... ای ول.
- مرگ. دختره احمق. کر شدم. این چه جیغی بود؟ فکر کردم مردی. چت شد یهو؟
- بلیط دبی رو افتادی شازده. فردا بلیط نگرفته نمی یای خونه.
- دروغ میگی!!!!!!!!!!!!! گرفتی ما رو.
- دروغم چیه. باور نداری بیا خودت ببین. هنوز صفحه بازه.
- مرگ آریانا؟ کو ببینم؟
- راس میگی نانادی؟ بگو جون مامان.
- وا چتونه شماها. شک دارین؟
- نانادی جان من. این تن بمیره راستشو بگو کی جلوت نشسته بود؟ ها؟ نفره اول بود یا دوم؟ من اگه تو رو نشناسم که به درد کوفتم نمیخورم.
- ما....ما....ن. به این بگو خفه شه فقط. خیلی نا مردی آریانا. مگه دستم بهت نرسه. مردی وایسا....
- مگه دروغ میگم؟ دیگه همه عالم خدای تقلبو میشناسن. ولی تو بمیری لا مصب عجب شانسی داری ها. حالا اگه ما بودیم جلومون یه بیغی مینشست که نگو.
- خیلی بدی... خیلی... کور بودی اون موقع که خودمو تو خونه حبس کرده بودم خر میزدم؟
- خیله خوب بس کنین دیگه. خجالت بکشین. عین موش و گربه دور خونه دنبال هم میدویین. آریانا تو خجالت بکش. این بچه ست. تو که ماشالا 30 سالته.
- ای بابا. مادر من مگه من دروغ میگم؟ طاقت حرف حق نداره میدوئه دنبال من که مثلا منو بگیره مشت بزنه بهم. آخه دختر خوب با این کارا که چیزی حل نمی شه. اصلا آقا من لال میشم. اما از فردا تماشا کن ببین هرکی از در وارد شد همینو بهت گفت یا نگفت. اگه نگفت من اسمم رو میذارم قلی اصلا. خوبه؟
- بس کن تو هم. بچه ام راس میگه دیگه مگه ندیدی چطور خودش رو شیش ماه تو اتاق حبس کرده بود و خر میزد. تازه مگه با تقلب کسی میتونه رتبه سه کنکور بشه. بس کن دیگه ام از این حرفا نزن که مردم عقلشون به چششونه.
- نانادی جون آریانا ببینم نکنه نقلبات رو برده بودی سر جلسه؟
- آره میدونی سر جلسه چهار سال تقلب رو برده بودم پهن کرده بودم رو میزم تازه هر کدوم از مراقبا هم یه درس رو داشتن برام برگه تقلبش رو پیدا میکردن. اصلا اگه تو باور نداشتی که من نفر اول تا سوم میشم چرا شرط بستی باهام؟
- خواستم حالت رو بگیرم یه سفر مجانی تیغ بزنم.
- حالا خوردی تو دیوار؟ حالش رو ببر.
****
نگاهش رو تو آینه به خودش میدوزه و دوباره لبخند عمیقی رو لبش جا خوش میکنه. تو آسمونا را میرفت. بالاخره شاخ غول رو شکسته بود. اونم اساسی. یه کم تو هم بود که چرا اول یا دوم نشده اما خوب بالاخره شرط رو برده بود. یه شرط اساسی که خیلی ها رو بیچاره کرده بود. اولیش مامان جان و آقای پدر که تو خرج بدی افتاده بودن. بالاخره به سانتافه عزیزش رسیده بود. بی برو برگرد. دومیش داداشی گل پسر که یه تور یه هفته ای دبی گلش افتاده بود. سومیش میلاد پسر عموش که یه شام رستوران تاج محل تو کاسه اش رفته بود. چهارمیش مرجان دختر عموش که نوشتن تقلبای ترم اولش گلش افتاده بود. اوه تازه مهمتر از همه پنجمیش بود که اون یکی پسر عموی بر عنق گیر مزخرفش دکتر مانی بود. ها ها. بیست بی برو برگرد مقدمه حقوق ترم اول. آی چه حالی کنم من. یعنی قیافه ات تماشاییه آق مانی.
دوباره چشمش رو به آینه میدوزه و با دقت تمام پودر برنزه رو روی صورتش میماله و موهای فر مشکیش رو از شر گیره سر راحت میکنه و دورش میریزه. دستی به پیراهن دکلته مشکیش میکشه و کفشای مشکی پاشنه بلندش رو هم پاش میکنه و طبق معمول و به قول مامان جان گرامی شیشه عطر رو رو خودش خالی میکنه و از در اتاق خارج میشه و به سمت پذیرایی میره.
همه فامیل تو پذیرایی جمع بودن به مناسبت جشن قبولیش تو دانشگاه. پاش به سالن نرسیده خنده ها و متلک ها از سر و روش باریدن گرفت و نانادی بی خیال و با نیش باز و باز به قول مامان جان مثه اسب گُم گُم پله ها رو پایین و به سمت سالن پذیرایی شیرجه رفت و سلام بلند بالایی همه رو مهمون کرد.
میلاد- به نانادی خانوم. آقا ما چاکر شماییم. میگم بیا یه کلاس کنکور آموزش تقلب باز کنیم به جان تو کار و بارش سکه ست ها.
- هر هر خندیدم. شما فعلا خودت رو واسه باختت آماده کن آقااااا....
مرجان- وای دختر یعنی تو یدونه ای. من موندم آخه تو این شانس خر رو از کدوم گوری گیر آوردی لا مصب.
- خیلی پر رویی مرجان. ای چشمت رو بگیره اونهمه خری که من زدم واس این کنکور کوفتی.
- جان من دیگه ما رو رنگ نکن نانادی. چهار سال عالم و آدم خودش رو خفه کرد که تو رو قران عوض تقلب نوشتن یه بار محض رضای خدا یه درس رو بشین بخون برو سر جلسه.
- اوف مگه دیوونه بودم. خودم رو خفه میکردم این تاریخ 300 صفحه ای چرت رو تو مغزم فرو کنم یا اون اراجیف جامعه شناسی و فرمولای چرت ریاضی یا اون زبان عربی مزخرف. به قران عذاب وجدان میگرفتم اگه چهار سال اون اراجیف رو تو مخم میکردم. این مغز نازنین خیلی گرونه. باید حسابی مراقبش باشم.
مانی- آره والا حیفه این مغز فسیل از آکبندی بخواد در بیاد.
- آهای آقای دکتر حواستون رو جمع کنین ها. همین مغز به قول شما فسیل شده نفر سوم کنکور. ایشالا چهار سال دیگه ام میشه وکیل این مملکت. البته شرمنده ها ولی خوب جای شما رو خواهد گرفت با عرض پوزش. ولی فعلا نگران نباشین ایشالا تا اون موقع شما خودتون بازنشسته شدین. ماشالا سن و سالی ازتون گذشته.
- بله. امیدوارم. ولی از من به شما نصیحت با تقلب راه به جایی نمی برین. اینجا باید کار کنه. باید قر قره کنی کتابا رو تا بتونی به جایی برسی وگرنه تو دانشگاه دیگه با تقلب نمیتونی به جایی برسی جز یه مدرک قلابی به درد نخور که البته اونم شک دارم خانوم. راستی نصف بیشتر کتاباتم همون عربی به قول جنابالی مزخرفه پس بهت پیشنهاد میکنم قبلش خوب فکراتو بکنی. هر چند یاد ندارم شما از این بالا خونه تا حالا کمکی هم گرفته باشین.
- یعنی میدونی. دلم میخواد خفه تون کنم با همین دستام. نا مردم اگه روی جنابالی رو کم نکنم. در ضمن قولتون فراموش نشه. مقدمه حقوق یه بیست بی برو برگرد.
- متاسفم. هر کی بیست میخواد باید زحمت بکشه. استاد جماعت تو نمره دادن به خسّت معروفه
- اِ این نا مردیه. جنابالی شرط بستی اگه من نفر اول تا سوم شدم ترم اول مقدمه بیست میدی. واقعا که. هر چند بیشتر از اینم از جنابالی انتظار نمیره. به درک. تقلبای من بیسته. احتیاجی به کَرَم جنابالی نداره. یه واو هم جا نمیذاره. هیییییییییییییییی. خوشت اومد؟
- نانادی جان خاله قربونت برم بیا اصلا پیش خودم. به حرف اینام اصلا گوش نده. خوداشون از سال دوم خر زدن تا دانشگاه یه چیزی قبول شن حالا چششون ور نمیداره تو هم خوش گذرونی ها و تفریحاتو کردی هم نفر سوم شدی.
- مریم جون به خدا ما هم پسر داریم ها. اونم دو تا عوض یکی. پس تو رو خدا تو بازار گرمی یه کم اینوری هم نگا کن.
- حسودیتون شد هوای عروسمو دارم؟ ماشالا با این شاخ شمشادایی که شما دارین و با این بازار تحویل و قربون صدقه هایی که دارن میرن باد نکنن باید کلاتونو بندازین هوا.
- ای ول خاله خوشمان آمد. بسیار. حقا که شوهر فقط یعنی امیر تپل مپل خودم. مادر شوهرمم چشم دراره. بدو امیر بیا بقل خاله قربونت برم الهی.
- پس خاله بریم گل بزنیم ماشینه بابا رو؟
- نه قربونت برم یه چند روز صبر کنی ماشین خودم میرسه همونو گل میزنیم.
- خجالت بکش نانادی. درست عین دو ساله ها میمونی. خدا به داد اون خل و چلی برسه که تو رو بخواد بگیره یه روز. حقا که عقلت از این فسقلی هم کمتره.
****

- نانادی مامان پاتو نذاری رو گاز و د برو که رفتی ها. با احتیاط برو مامان. باشه؟
- مامان تو رو خدا کوتا بی. اون موقع که گواهینامه نداشت ماشین ما رو دو در میکرد عین آدم رانندگی نمیکرد اونوقت حالا میخواد عین آدم بره؟ نانادی جان تصادف کردی آنچنان تصادف کن که دیگه یه راست بری اون دنیا ما کمتر به درد سر بیفتیم قربونت.
- نترس گل پسر تا حلوای تو رو نخورم به جان تو اگه از جام تکون بخورم.
....

به عکس همه بچه های ترم اولی که با خجالت و غریبی یه گوشه محوطه کز میکنن از لحظه ای که پاشو تو دانشگاه گذاشته بود در حال شر سوزوندن و از در و دیوار بالا رفتن بود. یه روپوش مشکی کوتاه و تنگ با یه شلوار جین آبی سرمه ای تنگ و یه جفت کفش ورزشی پومای مشکی که خوشبختانه چون قد بلندی داشت مشکل ساز نبود به پا داشت و مقنعه اش هم طبق معمول در حال افتادن. همونجور که سلانه سلانه از روی هرّۀ جدول کنار راه آسفالت داخل محوطه دانشگاه به سمت ورودی میرفت نگاهش رو روی کفش تک تک آدمها چه دختر و چه پسر لحظه ای زوم میکرد و بعد به راهش ادامه میداد و البته گاهی که کفشی نظرش رو جلب میکرد سرش به سمت بالا و به طرف صاحب کفش میرفت و اگه ارزش داشت تنها برای چند ثانیه به خودش زحمت تماشای اون چهره رو میداد. همیشه نظرش این بود که به آدما از روی کفششون باید نمره داد و تصمیم گرفت که ارزش نگاه کردن و تلف کردن وقتش رو دارن یا نه.
بالاخره به سر در اصلی دانشکده حقوق رسید و با لبخند وارد ساختمون شد و لحظه ای بعد مقابل برد مملو از جمعیت ایستاد و طبق معمول صداشو سرش انداخت و درست عین بچه دبستانی ها
- اونی که جلو تر از همس لطفا شماره کلاس این مقدمه رو هم به ما اعلام بفرماید. با تشکر.
از میان همهمه و نگاه های بعضا متعجب و بعضا خندان، صدای جدی پسری بلند شد "311" و همزمان از میان موج جمعیت بیرون و به سمت راه پله ها روون شد.
نگاه نانادی بی دلیل اینبار ابتدا روی صورت فرد زوم و با جدیتی که از جدیت پسرک بهش منتقل شده بود رو به پسرک ممنون آقای؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب آقای.
پسرک نگاهش رو روی صورت نانادی لحظه ای چرخوند و بعد همونطور که راهی از کنار اون باز میکرد با صدایی باز هم جدی: بابک. نیکنام.
- خوشبختم بابک. نیکنام.
بابک از شنیدن لحن خنده دار دختر در هین ادای اسمش لحظه ای ناخوداگاه به عقب و سمتش برگشت و بعد نگاه جدیش رو یه بار دیگه مهمون چهره دختر کرد و زیر لب تنها زمزمه کرد ممنون.
همونطور که پله ها رو دو تا یکی بالا میپرید از کنار پسرک رد شد و دوباره شروع کرد به حرف زدن با خودش : اوف چقدر جدی. نگاش کن تو رو قران. از اون عینک و تیپ و قیافه و اخلاق تابلوئه خرخون مدرسه ات بودی. ترسیدم بابا. خشن.
با سلام بلند بالایی رو به کل بچه های داخل کلاس راشو کج میکنه طبق معمول به سمت ته کلاس که ناگهان حضور بابک روی درست اولین نیمکت کلاس یه فکر شیطانی رو تو سرش میندازه و با لبخند پلید گوشه لبش به سمت نیمکت اول میره و درست کنار بابک میشینه، پسری قد بلند با موهای خرمایی روشن و چشمای سبز آبی و صورت سفید و نگاهی که راحت میشه فهمید از یه طرف قطعا ایرانی نیست. یا مادر یا پدر. یه شلوار مردونه مشکی و پیراهن مردونه صورتی خیلی کمرنگ و کفشای مردونه مدل شانل و عینک فریم لسی به چشم که جذابیت و جدیت صورتش رو پر رنگ تر کرده. بوی گس ادوکلنش هم انگار روی جذبه اش تاثیر گذاشته باشه نا خوداگاه و تنها برای چند لحظه باعث جدیت نانادی میشه که تنها همون چند ثانیه عمرش میشه و بعد دوباره فکرای پلیدش توی ذهنش بر میگرده و ناخوداگاه خنده ای شیطانی روی لبش میشینه که از نگاه تیز بین بابک دور نمی مونه.
ناخوداگاه نگاهش روی صورت دخترک ثابت میمونه و شروع به تجزیه و تحلیل چهره اش میکنه. پوستی که قطعا سفید بوده و با آفتاب و سولار و هزار نوع کرم جور واجور به رنگ برنز در اومده و چشمای سبز لجنی و موهای مشکی فر. لبای خوش فرم و بینی مدل ایتالیایی صاف و بی نقص با یه نگاه که شرارت توش موج میزنه و یه لبخند بچه گونه و تخس. قد بلند و هیکل باریک و کشیده.
- ببینم با پارتی بازی دانشگاه قبول شدی؟
- چطور آقای خرخون؟
- آخه این شرارت و تیپ و قیافه شک دارم فرصتی برا درس خوندن گذاشته بوده باشه براتون.
- اوهوم... پارتیم خوب کلفتم بود جان شما.
- حالا چرا میخندی؟
- خوب دیگه. حالا...

پست دوم.....اون سپاسو یه نوازش بکنید .....

دختری سبزه رو با قدی بلند و لبخندی شیرین و نگاهی پوشیده زیر یه عینک شیک با نشستن کنار نانادی رشته کلام رو پاره و توجه نانادی رو معطوف خودش میکنه. نانادی با خنده دستش رو به سمت دختر دراز میکنه و سلام بلند بالایی تحویلش میده.
- سلام سارا بانو هستم. از آشناییتون خوشبختم.
- منم نانادی. خوشبختم. اینم بابک. نیکنام. حدس میزنم هم بچه خر خون. اه اه اه.
- خوشبختم خانوم. شرمنده پارتی نداشتم وگرنه شاید خرخون نمیشدم.
- اوف. اینی که من میبینم اصلا تو ذاتته خر خونی. قیافت تابلوست. بدو بدو هم اومده نشسته میز اول. اَییییییی.
در حالیکه پوزخند رو لبشه نگاهش رو به نانادی میدوزه:
- خوشم میاد کم نمیاری. گیرم من بدو بدو نشستم میز اول شما چرا نشستی؟
- آخ آخ آی گفتی. پشیمونم. بد. آخه یاد ندارم تا حالا جایی جز ردیف آخر کلاس رو دیده باشم اما خر شدم دیگه. جنابالی رو دیدم یهو جوگیر شدم فکر کردم بذا پهلو این پروفسور بشینم ببینم چه مزه ایه.
- خوب حالا چه مزه ایه؟
- هنوز که معلوم نیست. بذا این استاد گرامی تشریفشو بیاره اونوقت معلوم میشه.
- وای تو یدونه ای دختر. آخر شیطون. به آدم روحیه میدی.
- قابل شما رو نداره حالا اون خنده رو جمع کن تا این آقا بابک پرتمون نکرده از این میز اول.
....

قیام ناگهانی کلاس و فروکش کردن صداها ناخوداگاه نگاه نانادی رو به سمت روبرو و روی صورت مانی یا به عبارت بهتر استاد گرامی با اون اخم عمیق همیشگیش ثابت میکنه و طبق معمول نیش نانادی رو باز میکنه و باز طبق معمول نگاه جدی و خشمگین مانی روی صورتش نیشش رو ناگهانی میبنده.
- راد هستم. مانی راد. دکترای حقوق از دانشگاه.... فرانسه. این ترم رو در حضور شما هستم با واحد درسی مقدمه علم حقوق. قبل از هر چیز ورودتون رو به این دانشگاه تبریک میگم و براتون آرزوی موفقیت دارم. کلاس مقررات خاصی داره که عدول از اونها مصادف با خروج شما از کلاس. کسی بعد از من حق داخل شدن به کلاس رو نداره. خنده و شوخی بیجا سر کلاس ممنوع. حرف زدن با تلفن سر کلاس ممنوع. صدای تلفناتون رو سر کلاس قطع میکنین. در ضمن هر کس تمایلی به حضور در کلاس نداشته باشه از نظر من مشکلی نیست و ترجیح میدم سر کلاس حاضر نشه تا بخواد کلاس رو از نظم خودش خارج کنه.
- اوف پر رو. جالا همچین رو من زوم کرده انگار فقط من یه نفر تو این کلاسم. جو گیر. بابا فهمیدیم جذبه. برات دارم آقا مانی. آی حالتو بگیرم من.
لبخند جذابش رو روی صورت مانی زوم میکنه و با قیافه ای که مطمئنه حرص مانی رو در خواهد آورد رو یه مانی تقریبا بین کلامش میپره: استاد اونوقت غیبتش چی میشه؟ شما حاضر میزنین یا ح... آی
بابک با صدایی عصبی و خیلی آروم و نگاهی خشمگین رو به نانادی: شیش ساکت شو دختر.
- خبرت حالا چرا لگد میزنی. حرف بدی نزدم.
- خانوم محترم میتونید کلا سر کلاس نیاید شما. من براتون حضور خواهم زد. حالا هم یا از کلاس برین بیرون یا سکوت کنید و نظم کلاس رو رعایت کنید.
خوب یه برگ کاغذ بردارید و از انتهای کلاس شروع کنید به نوشتن اسامیتون و بدین به من.
و اما میریم سر درس. مقدمه علم حقوق یکی از اصلی ترین و پایه ای ترین دروستون هست که میتونه کمک خیلی بزرگی باشه براتون در فهم اولا یک دید کلی در مورد کل رشته های حقوقی و دروس مختلفی که تو طول این چهار سال خواهید خوند و در ثانی کمک موثری به فهم اصطلاحات بسیار زیاد حقوقی ای که تا به حال خیلی هاش ممکنه به گوشتون هم نخورده باشه که با مثال ها و پرونده های حقوقی ساده ای که در طول درس ها براتون خواهم زد باهاشون آشنا خواهید شد و .....
بابک لیست رو جلوش میگذاره و رها خنده شیطانی روی لبش میشینه و همزمان تنها به نوشتن نانادی روی برگ کاغذ اکتفا میکنه و کاغذ رو به سمت سارا آخرین نفر هل میده.
- میخوای بیرونت کنه؟ چرا مسخره بازی در میاری. فامیلت رو بگو بنویسم.
- حالت خنده اش عمیق تر میشه و همزمان تنها به گفتن بیخیال اکتفا میکنه و برگه رو از زیر دست سارامیکشه و بلند میشه تا روی میز استاد بگذاره که مانی نگاه عصبیش رو بهش میدوزه و برگه رو از دستش میگیره و با نگاه اون رو وادار به نشستن میکنه.
...

- خوب برای آشنایی بیشتر اسم هر کس رو میخونم لطفا بلند شه و رتبه اش رو هم بگه.
- خانوم مریم حیدری؟.... نفر چهارم....
نانادی تقریبا گردن میکشه سمت دختر و با دیدنش لحظه ای فکر میکنه و بعد خندان با خودش زمزمه میکنه خوب خدا رو شکر تو هم جلویی یا بقلی من نبودی. خوب تا اینجا که چهارم و 6 و 7 و 9 رو هم زیارت کردیمو پشتی جلوییمون نبودن. میمونه 1 و 2 و 5 .
- آقای بابک نیکنام؟..... نفر اول.
- ای خاک بر سر خرخون احمقت. گفتم تابلو خرخونی. یادم باشه ازت فاصله بگیرم اخلاقمو خراب نکنی. خدا رو شکر جلسه خانوما آقایون جدا بود و منتی سر ما نداری شما یه نفر.
بابک با تعجب به اراجیف نانادی لحظه ای فکر میکنه و دهن باز میکنه برای نشوندن نانادی با یه حرف کوبنده که صدای استاد مهر سکوت رو رو لباش مینشونه
- نادیا راد؟....... با لبخند ژکوند سوم.
بابک و سارا همزمان با دهان هایی باز ناگهانی به سمت نانادی میچرخن و نانادی هم با خباثت تمام نگاهش رو به چشمای بابک میدوزه. از سویی اسم نانادی که کاملا با اسمی که خودش گفته بود متفاوت و از سوی دیگه فامیلش و این شباهت بیش از حدش به فامیلی استاد و بدتر از همه اینها رتبه ای که از زبونش بیرون اومده بود و تقریبا تمام محاسبات بابک رو به هم زده بود. سارا هم گیج به نانادی نگاه میکرد و بیشتر از هر چیز از این متعجب بود که این دختر تنها چیزی که روی اون برگه نوشته بود یک کلام بود و اونم تنها نانادی و حالا
- اوف چیه بابا؟ جن دیدین اینجوری نگاه میکنین؟
دوباره صدای استاد همهمه های کلاس رو ساکت میکنه
- خانومه سارا بانو مجد؟........ نفر هشتم.
با تموم شدن لیست نانادی نفس حبس شده اش رو آزاد میکنه و تو دلش خدا رو شکر میکنه که اون بیچاره ای که جلوش نشسته بوده قطعا شهید بهشتی ثبت نام کرده و خلاص.
- ها چیه؟ تو چرا میخ من شدی؟ شما ها حالتون خوبه؟
- پس بگو دردت چیه؟
- مثلا چیه شازده؟
- حسودی.
- هه حتما هم به جنابالی؟
- قطعا. اگه نبودم الان دوم بودی نه سوم.
قهقه ای بلند میزنه که همزمان با نگاه خشمگین مانی تقریبا خفه میشه و زمزمه میکنه برو بابا خدا روزیتو جای دیگه بده. چه اهمیتی داره چندم بشی. دلت خوشه ها. هرچند خرخون جماعت ازش بیش از اینم انتظار نمیره.
- ببینم مگه اسم تو نانادی نیست؟ راستی استاد از کجا اسم و فامیل تو رو میدونست؟ توی خل و چل که فقط نوشته بودی نانادی رو کاغذ.
- بابک گیج به سارا نگاه میکنه و بعد با تعجب نگاهش رو به نانادی میدوزه.
- اوف. بیخیال بابا. مانی پسر عمومه.
- ها؟ مانی؟
- بابا آی کیو منظورم دکتر مانی راد استاد محترمه.
- آهاااااااااا. پس برا همین اونجور سر به سرش گذاشتی؟
- چقدرم جواب داد. کم مونده بود یکی بخوابونه زیر گوشم و پرتم کنه بیرون.
- خیلی کارتون بچه گونه بود. شخصیت خودتون رو زیر سوال بردین خانومه نادیا.
- بابا بزرگ کوتا بیا تو دیگه. در ضمن من نانادی ام نه نادیا. افتاد؟
- خانومها آقایون لطفا حرف رو تموم کنید. میخوام درس رو شروع کنم. کتابی که تهیه میکنید کتاب مقدمه علم حقوق از دکتر ناصر کاتوزیان هست. البته لازم به توضیحه که کتاب از ادبیات سنگینی برخورداره و پر از اصطلاحاتی که اگر سر کلاس با دقت گوش ندید و نت برداری نکنید قطعا با خوندن کتاب نخواهید فهمید. پس با دقت گوش کنید و هر جا براتون سوالی یا ابهامی پیش اومد بگین.
مانی یه ریز حرف میزد و صفحات رو جلو میرفت و سارا سرش رو کرده بود تو ورقای جلوش و یه ریز مثل میرزا بنویس در حال نوشتن بود. بابک هم از اون بدتر انگار داشت عطسه های مانی رو هم نت برداری میکرد. نگاهش رو به نیمکت های کناری و پشتی انداخت و تقریبا اکثر بچه های کلاس رو در حال نت برداری دید. زیر لب طبق معمول به این ملت بیکار خندید و دوباره خودکارش رو محکم تر روی میز فشار داد و شروع به کندن ادامه شکل هندسی روی میز کرد که دوباره نگاه عصبی مانی به سمتش برگشت و نانادی غافل از صبر مانی که کم کم رو به آخر داشت میرسید به خلق اثر هنریش ادامه میداد که ناگهان خودکار با شدت تمام از دستش کشیده و سرش رو که بلند کرد نگاه به خون نشسته مانی روی صورتش زوم شد و لحظه ای بعد ادامه حرفش رو از سر گرفت.
- اوف مردم بابا. این دو تا هم که همچین تو بحر درسن که نمیشه دو کلوم باهاشون حرف زد. اینبار موبایلش رو از جیبش بیرون میاره تا یه کم angree bird بازی کنه که خوشبختانه زنگ بالاخره میخوره و نانادی همچون زندانیانه از زندان آزاد شده از روی صندلی بلند میشه که نگاه مانی سر جاش مینشوندش و بعد از چند دیقه بالاخره رضایت میده و با یه میتونید بفرمایید ختم کلاس رو اعلام میکنه.
- اوف دق کردم. ماشالا یه نفس درس داد. من گفتم الان خفه میشه. من جای اون دهنم کف کرد و نوشیدنی لازم شدم.
- روتو برم. کل کلاس افتاده بودی به جون این میز بدبخت. قشنگ رو اعصابم را رفتی. یعنی اگه اون خودکارو استاد از دستت نگرفته بود خودم خفه ات کرده بودم.
- اوه. کوتا بیاد شاگرد اول. واقعا خسته نشدی انقد نوشتی؟ مغزت میترکه اینجوری پیش بری ها. هی با تو هم هستم سارا خانوم.
- من موندم تو چطوری شدی نفر سوم.
- خیلی راحت. مثه آب خوردن. تازه مثه شما ها هم چهار سال خر نزدم. یه مشت اراجیفم تو مغزم فرو نکردم شب زنده داری هم نکردم.
- میتونم بپرسم اونوقت چجوری قبول شدین پس؟
- خیلی خوش شانس بودم. یعنی میدونی اصولا آدم خوش شانسی ام. آخر شانسم. جلوییم سر کنکور فکر کنم نفر دوم بوده.
بابک با دهن باز به نانادی که همچنان در حال خندیدن بود نگاهش رو دوخت و گیج تو ذهنش شروع به تجزیه تحلیل حرف نانادی کرد که با صدای نانادی دوباره از جا پرید.
- تو رو قران شما به خودت زحمت نده این مغزت گناه داره بذا یه 5 دیقه نفس بکشه تا کلاس بعدی شروع نشده. عزیزم کل تست ها رو از رو جلوییم زدم آخه میدونی قیافه اش تابلو خرخون میزد ولی به جان تو خودمم فکر نمیکردم دیگه انقدر خرخون باشه. البته خودمم یه چند تایی تست رو زدم ها. آخه ریسک باید منطقی باشه دورمم پر جواب بود. باید میدیدم چیزی بارش هست طرف اگه بود از روش میزدم برا همین تستایی که مطمئن بودم رو باهاش چک کردم دیدم نه درست زده دیگه وقت رو تلف نکردم. جای شما خالی اون ساندیس و کیکه هم خوب چسبید.... ها؟؟؟؟ چیه؟ بپا پس نیفتی. جای تو رو که نگرفتم نازه این کارا عرضه میخواد کشکی که نیست. حقم بوده.
- نمیدونم چی بگم بهت. حالا که اومدی لا اقل یه کم حواستو به استاد بده و یه نیمچه جزوه ای بنویس که بتونی پاس کنی امتحانارو.
- برو بابا دلت خوشه. تقلب رو برا همین وقتا گذاشتن دیگه. کل کتابو خلاصه نویسی میکنم و با اجازت امتحانا پاس....
- اون چهار سالم همینجوری پاس کردی؟
- شک نکن.
- چند بار مچتو گرفتن؟
- شوخی میکنی؟؟؟ من و مچ گرفتن؟ از مادر زاییده نشده اونی که اصلا بفهمه من تقلب میکنم. خوب حالا ببینم آقای خر خون این شماره کلاسا رو اگه نوشتی بده منم بنویسم . سارا تو چرا مات شدی بابا؟ شرمنده ولی زیاد غصه نخور بابا. حالا نهایتا میخواستی بشی هفتم. یه نفر بالا پایین چه فرقی میکنه بابا. به من خشم نگیر لطفا.
- تو یه دونه ای نانادی. به هرکی بگم شاخ در میاره. یعنی واقعا حقت بوده رتبه ات. نوش جونت.
- یاد بگیر آقا بابک. خوب حالا نوبتی هم باشه نوبت نسکافه ست. به جان خودم دارم از زور خواب میمیرم. این رادم که انقد حرف زد جونمو در آورد. موافق نسکافه که هستین؟
- راستی کلاس بعدی کیه؟
- ده شروع میشه. پس عجله کنین که به موقع برسیم.
- آها بله بله یادم رفته بود جاتونو میگیرن دیر برسین. جان من یه بار این نیمکت آخرو امتحان کنین به خدا مشتری میشین. تازه دیر و زودم نداره همیشه جا میده.
- مشکلی نیست. جا نبود شما میتونی بری اون ته. با روحیه تم سازگار تره.
- خیلی نا مردی.
- خانومه مجد خانومه راد موافق باشین بریم سر کلاس نسکافه رو بخوریم که بتونیم جلو هم بشینیم. کلاس شلوغ میشه اون ته هیچی نمیفهمیم.
- اوه حالا تو ام. بذا یه چهار روز بگذره بعد خرخونی رو شروع کنین. به جان شما من زودتر از معلمام سابقه سر کلاس رفتن نداشتم. کوتا بیاین.
- نانادی کوتا بیا بدو.
لیوان نسکافه رو میذاره رو نیمکت و کوله اش رو هم کنارش میندازه و باز نیمکت اول میشینن. بابک و سارا آروم مشغول نوشیدن نسکافه شون میشن و نانادی هم یه قلپ خورده نخورده لیوان رو روی میز میگذاره و مشغول باز کردن کیت کت میشه که طبق معمول همیشه لیوان نسکافه اش بر میگرده و نیمه راه با سرعت از روی میز بلندش میکنه که با صدای فریاد بابک ناخوداگاه میزنه زیر خنده.
- هواست کجاست آخه دختر خوب؟ نگا تو رو خدا گند زدی به آستینم.
- زیاد حرص نخور گل پسر کم کم عادت میکنی. به جان تو من نمیدونم چرا هر بار من نسکافه میخورم بی برو برگرد باید یه مقدارش بریزه. راستش یه لحظه یادم رفت شما نمیدونین این مسئله رو آخه کل دوستام تو دبیرستان که بودیم دیگه میدونستن که با فاصله باید از من بشینن وقتی نسکافه یا چایی جلومه. به جان تو من خیلی مراقب بودم. نفهمیدم چی شد. حالا چیزی نشده برو دو دیقه بشورش و بر گرد.
- اوف. تا برم و برگردم استاده اومده. نمیشه. بعد کلاس میرم فقط تو رو قران شما حواستو جمع کن باقیشو رو ما نریزی.
- وای کوتا بیا تو رو خدا یعنی میخوای با این آستین نوچ بشینی جزوه بنویسی؟
- عیبی نداره.
- ببین من عمرا هیچوقت دستمال تو جیبم نبوده خودت دستمال داری؟
بابک بدون حرف پک دستمال کاغذی رو از کیف چرمیش بیرون میاره و مقابل نانادی میگیره و نانادی با یه حرکت ناگهانی دست بابک رو میکشه و به سمت آب سرد کن ته سالن میبرتش.
- بیا آب رو برات نگه میدارم سریع آب بزن آستینت رو بعد با این دسمالا یه کم خشکش کن تا بعد کلاس. چرا گیج میزنی بابا؟ با تو ام. ببین نگا اون مرده با اون قیافه بد تابلوس که استاد باشه بجنبی به در نرسیده ما هم برگشتیم.
انگار همین یک کلام کافی بود تا مغز بابک سریع بکار بیفته و چند لحظه بعد درست همزمان با استاد وارد کلاس میشن و دوباره یه کلاس کسل کننده دیگه.

پست سوم...پست آخر ....
تقریبا دو ماهی از شروع ترم میگذشت و حالا به جمع سه نفرشون مرجان و امیر هم اضافه شده بودن.
- نانادی دو دیقه آروم بشین.
- اوف بمیرمم ساعت بعد میرم ته کلاس. خفه شدم انقد نشستم این جلو ور دل شماها و هی به جونم غر زدین. استادا هم که میخ این جلو اند همیشه. اه ماشالا زبونتونم دو دیقه میمیرین اگه بگیرین و اظهار نظر نکنین. تو رو قران خجالت نمیکشین استاد دهن وا نکرده جا اونم میخواین درس رو از حفظ واسش بلغور کنین؟ وای شماها به شیرین عسل گفتین برو ما هستیم. اَیییییییییییی.
- ساکت شو نانادی. میذاری بفهمم چی میگه این پسر عموت؟
- اوف بیخیال بابک. تو که کل مطالبی که میخواد درس بده رو حفظی. اه. من دیگه خسته شدم میخوام برم بیرون یه هوایی بخورم.
- تو از جات تکون نمیخوری. عین آدم بشین گوشت رو بده به استاد.
- عمرا. مگه گوشم رو از سر راه آوردم. همزمان گوشیش رو در میاره و میره تو بازی دوست داشتنیش angree bird . با زحمت فراوون level8 رو رد میکنه و وارد مرحله بعدی میشه که ناگهان دستی با عصبانیت گوشی رو از دستش میکشه بیرون و دوباره به سمت تخته بر میگرده و همزمان گوشی رو میذاره تو جیبش که لبخند بابک با خباثت روی صورتش میچرخه.
- حقت بود. تا تو باشی عین آدم سرت رو بندازی به درس گوش بدی.
- همش تقصیر تو ست. اگه گیر نداده بودی الان رفته بودم بیرون تلفنمم دست این تحفه نبود و مجبور نمیشدم برم التماسش کنم گوشیم رو بده. اه.
- بشیش نانادی الان جلو همه میگه برو بیرون آبروت میره ها. جونه سارا یه کم دیگه تحمل کن تا زنگ بخوره.
با تموم شدن کلاس نفسش رو با حرص بیرون میده و با صدای به زور کنترل شده و عصبانیت لحظه ای نگاهش رو به بابک و لحظه ای به سارا میدوزه و مثل تیربار شروع میکنه
- نگا نگا... باز زنگ خورد این دخترا عین مور و ملخ بدو دوییدن دور این پسره یه مشت سوال شر و ور بپرسن و یه کم قر و قمیش بیان براش. خوبه حالا 35 سالشه و همچین تحفه ای هم نیستا. حال آدم رو به هم میزنن. یکی نیست بگه آخه شماها ترم اول تو یه مشت کلیات چه سوالی میتونین داشته باشین که حالا تازه بعد کلاسم باید بپرسین.
- تو چرا حالا جوش آوردی؟ نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟
- تو یکی ساکت شو که بد حالتو میگیرم. انگار تحفه ست. بد عنقه گند دماغم گلو گیر کردن داره؟ نگا قیافش کن تو رو خدا.
- ا نانادی بی انصاف نشو دیگه. به این خوبی. یه پارچه آقاست. خوب حق داره. کار غلط نکن تا باهات اینجوری برخورد نکنه. والا من که هر بار باهاش حرف زدم با لبخند و محترمانه جوابم رو داده. شده دو بارم یه چیز رو توضیح داده اما نه اخمی کرده نه خم به ابروش آورده. به خدا از نصف بیشتر این استادای فلان ساله هم سوادش بیشتره هم فهم و شعورش هم قدرت بیان و انتقالش.
- اَییییییی. خفه شو سارا تا خودم خفه ات نکردم. انقد که خودشیرینی و همیشه دستت بالاس واسه جواب دادنه سوالاش.
- انقد بی انصاف نباش نانادی. خودتم میدونی داری بهانه میگیری چون ذاتا جز شر و شیطونی دلت رو به کاری نمیدی. وگرنه تو رو بیشتر از منم تحویل میگرفت.
- قربون دستت همون ارزونی خودتون. خجالتم نکش کافیه اراده کنی بفرستمش خواستگاریت. به جان مادرم جفت همین اصلا.
- خفه شو دیگه کم شر و ور بگو.
- سارا جون حالا خواهشا اون گوشیتو بده من این گوشیمو بگیرم بلکه این ویبره اش تنش رو لرزوند و یادش اومد تلفن ما رو بده.
مشغول توضیح دادن سوال یکی از دانشجوهاست که با ویبره داخل جیبش یه لحظه تکون میخوره و بعد ناخوداگاه نگاهش از بالای سر دختر به سمت نانادی برمیگرده و نانادی گوشی به دست با حرص نگاهش رو بهش میدوزه که یعنی اون تلفنم رو بده.
لبخند کجی به روش میزنه و بی خیال دوباره ادامه حرفش رو میگیره و نانادی هم با حرص دوباره و دوباره شماره رو میگیره. بالاخره که خسته میشی و میدی تلفنم رو آقا مانی. هر کی ندونه من که میدونم از ویبره موبایل بدت میاد. حالا وایسا تماشا کن.
گوشی برای بار سوم شروع به ویبر میکنه که مانی خیلی ریلکس گوشی رو از جیبش بیرون میاره و ثانیه ای بعد صدای دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد تو گوش نانادی میپیچه.
- یعنی خوردی خانوم؟ حالا عین آدم برو عذر خواهی کن تا گوشیتو بده.
- بابک جان من تو برو بگیر ازش. تو رو تحویل میگیره.
- عمرا. به من چه. کار غلط کردی پاش وایسا. برو عذر خواهی کن بگو استاد دیگه تکرار نمیشه تا گوشیتو بده بهت.
- همینم مونده که بعدم دخترای دورش واسم قیافه بگیرن و برا خود شیرینی چهار تا متلکم اونا بارم کنن. سارا جونم... جون نانادی تو برو بگیر. اگه بگیریش همین فردا میفرستمش خونتونا.
- خفه شو نانادی. پاک قاطی کردی. اولا من فقط گفتم استاد محترم و با سوادیه. دوما به من ربطی نداره. تو که باید بهتر از من بشناسی پسر عموتو. نمیخوای که وایسه خانوم شما چیکاره این.
- اه خیلی نامردین. الان به مرجان میگم اصلا.
- خودتو زحمت نده نانادی جون من و امیر اینکاره نیستیم پس بی خیال ما شو. بابا کاری نداره یه عذر خواهیه.
- سارا میتونم یه شماره با موبایلت بگیرم؟
- چیه میخوای یکی دیگه رو پیدا کنی؟
صدای زنگ موبایل مانی سکوت رو حاکم کلاس میکنه و مانی لحظه ای نگاهش روی شماره ناشناس ثابت میمونه و بعد روی صورت نانادی که در حال خروج از کلاسه ثابت میشه و بعد تماس رو جواب میده
- جان زن عمو اون تلفن منو بده. بسه هر چی حرصم دادی. اصلا بذارش رو میز رفتی بیرون خودم میام برش میدارم.
- من سر کلاس هستم خانوم. الان هم کلاس بعدیم شروع میشه. کاری داشتین میتونین ساعت 12 تا یک تشریف بیارین دفترم. خدانگهدار.
- ای تو روحت مانی.
- چیه نانادی؟ با کی بودی؟
- خبرش زنگ زدم بهش میگم گوشیمو بذا رو میز میگه من سر کلاسم تا 12 هم کلاس دارم خانوم. کاری داشتین 12 بیاین دفترم.
- اولا حقته. دوما من گفتم زنگ بزن با موبایلم دیگه نگفتم که به موبایل استاد بزن.
- از خداتم باشه. حالا از امشب بهش قبل خواب یه شب بخیرم بگو. درضمن بهش سفارش کن سعی کنه شبا دنده راست بخوابه که بلکه صبح از دنده چپ پا نشه و یه کم اخلاق داشته باشه.
- مانی که آخر حرفای نانادی رو شنیده بود لبخندی پیروزمندانه روی لبش میشینه و نگاهش برای لحظه ای روی تلفن تو دست سارا ثابت میشه و بعد نگاه متاسفی به صورت نانادی میپاشه و از کنارشون رد میشه.
- خاک تو سرت نانادی. برام آبرو نذاشتی. حالا چی فکر میکنه استاد راجبم.
- نترس هیچ فکری نمیکنه. میدونه این شر و ور ها فقط از یه ذهن مستمع آزاد بر میاد و ذهن علمی جنابالی مجالی برا این فکرا نمیذاره براتون.

در ضمن دوستان اینجا پست ندید.....نظراتتونو اینجا بگید....
ممنون
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=21092
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط غروب ، دختر شاعر ، mehrasa2012 ، saraaslani ، hengam
آگهی
#2
اولی رو خندم خوب بود ولی دیدم زیاد بود نخوندم Big GrinTongueTongue
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#3
(27-10-2012، 13:25)دختر شاعر نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اولی رو خندم خوب بود ولی دیدم زیاد بود نخوندم Big GrinTongueTongue

دوستان......اینجا پست ندید.....ممنون میشم

- در رو پشت سرت ببند.
- تلفنمو بده.
- درست صحبت کن نانادی بازم یه 15 سال ازت بزرگترم پس حرمت نگه دار.
- اوف آقا مانی تلفنمو بده. 3 ساعته گرفتیش که چی بشه؟ خوب حوصله ام سر میره سر کلاس. گناه نکردم که بازی کردم. تازه به کسی هم کاری نداشتم و نظم کلاستم که به هم نزدم. پس دیگه چرا لج میکنی؟
- نظم فکری منو که به هم زدی! قوانین کلاسم رو که زیر پا گذاشتی. بازم بگم برات.
- همش تقصیر این بابک مسخره ست ها. هی گفتم پاشم برم بیرون یه هوایی عوض کنم وایساد بشین سر جات.
- واقعا در تعجبم چطور با نفر اول کنکور میگردی و دوست شدی؟ برام یه معما شده. خانوم مجدم خیلی خانوم و درسخونه. اون دو تا دوست دیگه ات هم همینطور. ببینم به نظرت زیادی وصله ناجور نیستی این وسط؟
- اونش به خودم مربوطه. تلفنم رو بده.
- نانادی مخصوصا میشینی میز اول که منو عصبی کنی؟
- اوف تو چقدر بیکاری بابا. چه فکرایی میکنی تو ام ها. اینم زیر سر این بابک و ساراست. هی میگم من اصلا مزاجم با این میز اول جور نیست زیر بار نمیرن. گیری کردم ها.
- نانادی به خدا دیگه بچه دبیرستانی نیستی. بزرگ شدی. یه کم به فکر آینده ات باش. حالا که وارد دانشگاه شدی لا اقل فقط یه کم سر کلاسا به استادا گوش بده عوض شر و شیطونی و بازی بذار یه چیزی یاد بگیری فردا برا خودت یه کاره ای بشی.
- به جان تو که هر کی تو این مملکت کاره ای شده درست لنگه خودم بوده. تو یه نمونه از قماش خودت و این بابک نشون بده که یه کاره ای شدن تو این خراب شده من میشم اصلا شاگرد اول دانشگاه. بابا دانشگاه یعنی عشق و حال. یعنی کلاس رو بپیچون برو سینما. از شانس گندم دوستامم یه مشت خل و چلن که هر چی میگم این حرفا رو، تو گوششون نمیره.
- بس کن نانادی. کی همچین حرفی زده آخه؟ مگه من الان یه کاره ای نیستم؟ ها؟
- چرا هستی ولی نه از قِبَلِ این درس و دانشگات. از قبل اون مدرک دکترای فرانسه ات و شرکت حقوقی بین المللیت که البته سرمایه کلونشم از جیب عمو جون بوده. دروغ میگم؟
- نانادی بفهم اگه بیسواد بودم و فهم و شعورش رو نداشتم دنیایی پولم دستم بود عمرش به 10 سال نمیرسید. نانادی این چرت و پرتا رو از مغزت بیرون کن. به خدا هوشی که تو داری این بابک هم نداره. کافیه فقط یه کم حواست رو به درسا بدی و از این بیخیالی دست بر داری.
- بیخیال مانی. مطمئن باش همه درسا رو پاس میکنم و این چهار سالم تموم میشه.
- تا سرت به سنگ نخوره آدم نمیشی تو. بیا تلفنت رو بگیر و به سلامت.
- خوب قربونت اینو همون اول میدادی دو ساعت جفتمون رو از غذا خوردن نمی نداختی. ای بابا.
- بخند نانادی. امیدوارم گریه تو نبینم هیچوقت.
- شک نکن پسر عمو جون. راستی خیلی رو اعصابتم؟ شرمنده اگه زودتر اعلام میکردی میرفتم شهید بهشتی از شرم خلاص میشدی ها. ولی بیخیال. اینهمه سال گفتی نانادی رو باید بی خیالش بود حالام همینو بگو و حرص نخور.
- نانادی یه بار دیگه سر کلاسم تلفن دستت باشه تا یه هفته بی تلفنی. میدونمم که شب اگه یه دو ساعت angree bird بازی نکنی و تا نصفه شب یه کتاب توش نخونی خوابت نمیبره پس حواست رو حسابی جمع کن. میدونی یا حرفی رو نمیزنم یا اگه زدم روش وای میستم.
- Ok بابا. من رفتم دو دیقه دیگه اینجا وایسم نون خالی هم گیرم نمیاد انقد اینا شکمو اند.
- چی شد داد؟
- مگه جرات داره نده. فقط یه مشت نصیحت تو دلش مونده بود باید یکی رو مستفیض میکرد.
- خیلی پر رویی نانادی خانوم.
- اوف تو هم. کشتی منو این هزار بار مگه مامان بزرگتم که یه خانوم تنگ اسمم چسبوندی؟ فقط نانادی. Ok بابک؟
- آقای نیکنام؟....آقای نیکنام؟
- میگم بهاره جون شاید ما داشتیم چهار کلمه حرف خصوصی میزدیم تو که دادت رو زدی دو دیقه صبر میکردی بابک یه بله ای هانی چیزی بگه بعد پا برهنه میومدی وسط حرفمون.
بهار با قیافه حق به جانب و براق نگاهش رو میدوزه به چشمای نانادی و تو دلش کلی بد و بیراه نثار این دختره که معلوم نیست چطوری قاپ بابک رو دزدیده میکنه و همزمان نانادی هم کلی خط و نشون برا این دختره سیریش که انگار فقط میخ شدن به بابک و چشم و ابرو اومدن برا نانادی رو بلده میکشه. من نمی فهمم چه مرگشه دختره. و همزمان بابک هم نگاهش رو به این دختر ریز نقش با چشمای عصبی قهوه ای و صورت مملو از آرایش و بوی تند عطر و وجود پر از حسادت میدوزه.
- مثلا چه حرف خصوصی ای باید داشته باشین؟ آقای نیکنام واقعیتش من تو مبانی اقتصاد خیلی اشکال دارم میتونید یه زمانی رو باهام فیکس کنین که وقتتون رو بگیرم و اشکالام رو برام رفع کنید؟
- ببین بهاره جون این وقت سر خواروندنم نداره که اگه داشت اشکالای منو اول رفع میکرد عزیزم. برو از یکی دیگه کمک بگیر.
- مگه شما اصلا سر هیچ کلاسی به درسی گوش میدین یا یادداشتی بر میدارین که حالا اشکالی هم داشته باشین؟
بابک که از این نزاع خاموش و پنهان نانادی و بهاره غرق لذت بود و داشت حسابی تفریح میکرد با این کلام نانادی لحظه ای گیج نگاهش رو به نانادی دوخت و دهن باز نکرده باز با صدای نانادی خاموش شد
- اونش دیگه به خودم مربوطه. ببین خیلی وقتمون رو گرفتی یه ربع دیگه کلاس بعدی شروع میشه و ماشالا امروز همه بخیل اون یه لقمه ناهار ما شدن جمیعا. بابک سارا کجاست؟
بابک که از این جنگ و تلاش نانادی برای دک کردن بهاره بدشم نیومده بود با بد جنسی رو به نانادی نگاه گرمی کرد و : با مرجان اینا یه چیزی خورد و رفت سر کلاس که جا بگیره. من منتظر بودم شما بیای با هم بریم یه چیزی بخوریم. خانوم رهنما اجازه میفرمایید؟
بهار که انگار از اینهمه نزدیکی و راحتی بابک با نانادی حسابی شاکی شده بود با پر رویی نگاهش رو به بابک میدوزه و با لحنی که حسابی تو لوس کردن و رنگ عاشقانه دادن بهش تلاش میکرد گفت من بعد کلاس چند دیقه وقتتون رو میگیرم با اجازه و رفت.
- دختره پر رو میخواستم با همین دستام خفه اش کنم. چندش. نگا نگا دیدی چه قر و قمیشی هم اومد با اون حرف زدنش؟
- حالا تو چرا حرص میخوری؟ داشت با لحن پسر کش حرف میزد دیگه. شما که باید وارد تر از من باشین.
- من به گور خودم خندیدم که بخوام تو این ادا اطفارا اصلا سر رشته داشته باشم. دیدی تو رو خدا عین اداهای سر کلاسش با مانی. تو چرا نیشت تا بناگوش باز شده حالا؟
- ببینم نانادی تکلیفتو معلوم کن. بالاخره الان به نگاه و رفتارش با من حسودیت شد یا با پسر عموت؟
- برو بابا دلت خوشه. بیکارین همتون. خسته نمیشین انقد تو حاشیه این؟
- منو که میشناسی وقته تنها چیزی که ندارم چرخ زدن تو حاشیه هاست دیدم تو خودتو داری خفه میکنی جلو این دختره و از اونجایی که زیادی بیکاری گفتم شاید تو از چرخ زدن تو این حاشیه ها خوشت اومده.
- بیچاره داشتم نجاتت میدادم از سر و کله زدن با یه ابله خنگ. به جان تو هر سوالش رو مطمئن باش باید شیش بار توضیح بدی و آخرشم تازه بفهمی خانوم تمام مدت غرق قیافه و صدات بوده و مغزشم فسیل.
- خوب حالا از همه اینا بگذریم ببینم تو کجا اشکال داری؟ یادت باشه حتما بگی برات توضیح بدم. چیه؟ چرا چشات داره در میاد؟ مگه حرف عجیبی زدم.
- نه به قران. این تن بمیره عجیب کجا بود باید ثبتش کنیم. منو اشکال پرسیدن؟ اصلا خنگ خدا من سر هیچ کلاسی دو کلمه تا حالا گوش دادم یا لای هیچ کتابی رو یه ورق زدم که سوالی بخواد برام پیش بیاد؟ جدی گرفتی؟ نگو که به این مغزت شک میکنم.
- چمیدونم والا گفتم شاید این میان ترما باعث شده یه لای اون کتابا رو ورق بزنی.
- برو بابا. تا چشام چهار تا نشده را بیفت بریم کلاس. ناهار که ندادی بهمون لا اقل تو به کلاس مهم ات برسی و یه موقع سلام استاد جا نمونه تو جزوه نویسی ات.
- آخ آخ شرمنده. بیا ساندویچ ناگت مرغ گرفتم. تا برسیم یه کم میتونی بخوری.
- بابک؟
- بله؟
- برا خودت میگم. امثال بهار ارزش وقت تلف کردن ندارن. خودتو درگیرش نکن.
- میدونم نانادی. نگران نباش. خودم این قماش رو میشناسم ولی راه نشوندنش رو بلدم پس تو بیخود حرص نخور.
- بابک فکر نکن بهش حسودی میکنم یا نمیخوام تو با کسی دوست شی. نه به خدا.
- بسه نانادی. بی خیال.
- ای بابا نگا تو رو قران. هنوز دانشگاه شروع نشده شد میان ترم. عجب گیری کردیما.
- سارا تو رو قران تو یکی خفه شو. ماشالا شماها که از اول ترم مشغول خر زدنین دیگه چه اهمیتی داره کی میان ترمه و غیره. خیالت تخت پاسی.
- نه تو رو خدا میخوای پاسم نشم. عزیزم پاس به درد عمم میخوره. باید نمره کامل بگیرم.
- وای خفه شو حالمو به هم زدی. مگه کلاس اولی هستی که دنبال بیستی. جان من یه چهار صفحه از کتابا رو فاکتور بگیر که فردا با سر افکندگی مجبور نشیم برد رو تماشا کنیم و خر خون خر خون بشنویم.
- نانادی به جان بابک کمتر از 18 بیاری دوستیمونو قطع میکنما. پس عوض وای و ووی بهتره اون کتابا رو وا کنی یه نگاهی بندازی.
- تو اصلا نگران نباش بخوای من بیست میارم برات. چیه؟ چرا چشات گرد شده؟ باور نداری؟
- خوب دختر تو که انقدر باهوشی که با شب امتحان خوندن بیست میشی سر کلاس یه حواس بده و عوض بازی تو بحث ها شرکت کن. خرجش یه ساعت وقت گاشتن شب قبل برا مطالب جلسه بعده.
- برو بابا دلت خوشه. من گفتم بیست میارم برات نگفتم که میخوام درس بخونم. عزیزم تقلبام حرفه ایه.

*****
نانادی با لبی خندون و بی خیال وارد کلاس شد و نگاه بابک گیج روی نانادی با اون روپوش رنگ و رو رفته آبی و شلوار پارچه ایه آبی و کفش زنونه پاشنه دار خیره مونده بود و داشت به تضاد خنده دار بین لباسای داغون نانادی و کفش شیکش و آرایش بی نقص و برنزه صورتش که مرفه بی دردی رو فریاد میزد نگاه میکرد که تقریبا با صدای پر خنده و همیشه شوخ و بیخیال نانادی به خودش اومد.
- ببینم حیرون خوشگلی من مونده بودی؟ آخی بمیرم برات. خیلی نگا نکن شماره عینکت میره بالا.
- نه تو فکر این لباسای داغونت بودم. ببینم بابات ورشکسته شده تو به این روز افتادی؟
- ااااااااااااااا چه عجیب امتحان باشه و کتاب متاب جلو تو باز نباشه؟؟؟؟ عجبا!!!! حیرتا!!!! ببین امروز امتحان میان ترم داریما. با این پسر عموی جوگیر ما ها. یادت رفته بود حتما. ها؟؟؟؟
- نه خانوم یادم نرفته. خوندم. مشکلی نیست.
- جان من چند دور دوره اش کردی؟ اصلا اون کتابت رو بده بینم چیزی ازش مونده؟؟؟ به به سارا خانوم. بازم گلی به جمال شما باز یه نیمچه تحویلی این امتحان فامیل ما رو گرفتین اون کتابه تو دستتونه.
- سلام خل خدا. این چه ریخت و قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ آخه قربونت برم میخوای تیپ خانومانه بزنی اول اون کمدت رو یه نگا بنداز اگه چیزی داشتی بزن. این شلوار چیه پات کردی؟ روپوشتم که ماشالا. لا اقل اون کفشت رو عوض میکردی انقد تابلو نباشه تضادش با لباسات.
- کوتا بیا بابا تو هم. اون دو تا عاشق دلخسته کجان؟
- مرجان فشارش افتاده بود پایین با امیر رفتن یه چیزی بخوره.
- نانادی خوندی؟
- این از اون سوالا بود ها بابک.
- نگو که تقلب آوردی با خودت. اگه این پسر عموت راده که قسم میخورم تقلب همرات باشه میگیره ازت. باور کن خیلی تیزه. تو تکون بخوری اون فهمیده. کوتا بیا نانادی.
- اونوقت کوتا اومدم جنابالی برگه تو سر جلسه باهام عوض میکنی که سفید نمونه؟
- وای نانادی یعنی تو حتی لای اون کتابم باز نکردی که بی تقلب چهار کلمه بنویسی؟
- حالا چرا رنگت مثه گچ دیوار شد بابک جون. نترس بابا نمیخواد تقلب برسونی تو آروم باش. به جان تو اگه مانی اصلا بفهمه من چطوری تقلب کردم. بیخیال مگه خلم برا یه مشت امتحان میان ترم مغزمو خسته کنم.
*****
سکوت کلاس رو با قدمهای محکمش میشکست و تو سالن قدم میزد. به عکس تصورش نانادی دور از بابک و سارا و درست اولین صندلی گوشه دیوار کنار میز اساتید نشسته بود و با جدیت تمام در حال نوشتن سوالات بود. بالاخره این فرصتی که سالها انتظارش رو کشیده بود به دست آورده بود و حالا میتونست اولین نفری باشه که دست نانادی رو رو میکنه و تقلبش رو میگیره و این اعتماد به نفس کاذبش رو ازش میگیره و به نوعی سرش رو به سنگ میکوبه تا به خودش بیاد. کمی گیج بود چرا که فکر میکرد قصد نانادی از دوستی با بابک و سارا قطعا کمک گرفتن از اونها سر جلسه و تقلب کردنه. اما این گیجی انقدر نبود که بخواد باعث رو دست خوردنش از این یه الف بچه و پذیرفتن شکست بشه. مطمئن بود با این حساب برگه تقلبش همراهشه و از روی اون میخواد بنویسه و قطعا باید حواسش رو جمع میکرد تا این فرصت رو بهش نده و برگه رو ازش بگیره. اما تصمیم گرفت قبل از این اقدام هشدار لازم رو به نانادی بده و در حقیقت با نامردی تقلب رو نگرفته باشه پس به سمت صندلیش حرکت میکنه و درست بالای سر نانادی می ایسته.
نانادی که از بوی ادوکلن مانی نزدیک شدنش رو تشخیص داده بود با دستی روی سینه و لبخندی آروم بر لب نگاهش رو میدوزه به چشمای مانی و خودش رو مشغول خوندن نوشته های روی برگه اش میکنه.
- گفتم قبل اینکه مچت رو بگیرم بهت اخطار داده باشم. نانادی چهار چشمی مراقبتم. کاغذ تقلب رو در بیاری بی برو برگرد گرفتم و از امتحان پایان ترم هم محرومت میکنم. گفتم قبلش بگم که بدونی. مطمئن هم باش خیلی تیزم.
- تیز بودی تا حالا گرفته بودی. سوال سه رو هم تموم کردم دکتر راد گرامی. بی خیال برو. حرفتو نشنیده میگیرم.
- باشه خودت خواستی.
با لبخند نانادی و در حالیکه از عصبانیت در حال گر گرفتنه ازش دور میشه و درست کنار در ورودی و روبروی نانادی با فاصله 6 صندلی می ایسته و تمام حواسش رو معطوف نانادی میکنه. بعد از چند دیقه زوم شدن روش به سمت ته سالن قدم میزنه در حالیکه زیر چشمی تمام حواسش رو به نانادی و هر حرکت غیر عادیش داده که با حرکت ناگهانی نانادی روی صندلی به سمتش خیز بر میداره و خودش رو بالای سرش میرسونه در حالیکه لبخند پیروزی روی لبش نشسته.
- لای پاتو باز کن. همین الان.
نانادی در حالیکه ترس تو نگاهش موج میزنه سرش رو معصومانه کمی کج میکنه که مانی با جدیت و در حالیکه سعی میکنه توجه بقیه بچه ها رو به خودش معطوف نکنه دوباره حرفش رو تکرار میکنه و این سوی کلاس نگاه نگران و غم زده بابک روی صورت نانادی خیره میمونه و در دل مانی رو لعنت میکنه که چشمش رو روی نانادی نبسته و اما نانادی نگاهش رو به صورت پر اخم و عصبی مانی میدوزه و بی هیچ حرفی پاهای جفت شده اش رو از هم کمی باز میکنه
لبخندی پهن روی صورتش میشینه و با نیش باز و نگاه پر تمسخر چشم تو چشم مانی میشه و آروم زمزمه میکنه خوردی مانی جون؟ من که گفتم بیخیال شو. بیا برگه تو بگیر همه رو نوشتم.
در حالیکه از عصبانیت در حال انفجاره نگاهش رو به نانادی میدوزه و ازش میخواد بلند شه به این هوا که برگه رو زیرش قایم کرده.
نانادی نگاه خندانش رو دوباره بهش میدوزه و از روی صندلی بلند میشه و زیر لب زمزمه میکنه گفتم که از مادر زاده نشده اونی که بخواد از من تقلب بگیره دکتر راد. حالا اخماتو باز کن.
بابک ناخوداگاه لبخند روی لبش بر میگرده و نفسش رو با آسودگی بیرون میده و همزمان از روی صندلی بلند میشه و برگه اش رو به راد میده و از کلاس خارج میشه و به سمت نانادی میره.
- به به آقا بابک. ببینم بیست رو گرفتی؟ امتحانش که آب خوردن بود.
- نانادی داشتم سکته میکردم. گفتم تقلب رو ازت گرفت.
- مثکه باورت نشده هنوز که من از این حرفا خیلی حرفه ای ترم. ببین چهار ساله دبیرستان برا کاراموزی یه صفر کیلومتر هم زیاده چه برسه به من. گفتم بهت که خیالت تخت من راهش رو بلدم.
- نانادی جان بابک چطوری تقلب کردی؟ ها؟
- مثه آب خوردن. بیا اینجا بشین تا نشونت بدم.
بابک نگاهش رو به چشمای نانادی میدوزه که نانادی بهش نزدیکتر میشه و توجهش رو به روپوش و شلوارش جلب میکنه. تمام پشت پارچۀ روپوش با خودکاری پر از نوشته های ریز و مرتب خط کشیده شده و جدا شده. هنوز تو حیرت روپوشه که نانادی لای پاش رو باز میکنه و بابک جای جای شلوار پارچه ای مملو از نوشته هایی با همون خودکار آبی رو میبینه. مغزش قشنگ هنگ میکنه و گیج تنها چشمهای از تعجب درشت شده اش رو به نانادی میدوزه و تو ذهن به اینهمه استعداد این بشر و مغزش تو راه تقلب آفرین میگه.
- هی کجایی؟ نظرت چیه؟
- پس فلسفه این روپوش شلوار پارچه ایه رنگ و رو رفته هم همین بود؟
- خوب معلومه رو جین که نمیشه تقلب نوشت. تازه این روپوش شلوار مخصوص شبای امتحانه بیچاره انقدر بعد هر امتحان سابیده شده رنگ و روش رفته.
- نانادی تو دیوونه ای. اینهمه وقتی که برا نوشتن رو لباس گذاشتی اگه نشسته بودی خونده بودیش سنگین تر بود و کمتر وقتت رو گرفته بود. دیشب تا صبح حتما داشتی تقلب می نوشتی.
- نه بابا دیگه حرفه ای شدم. دستم تنده. ولی خسته کننده بود حسابی. مخصوصا که خیلی از کلمه هاش اصلا به گوشمم نخورده بود که دیکته شو حتی بدونم. خوب حالا بریم یه نسکافه ای بزنیم و این تو دیوار خوردنه پسر عموی گرامی رو جشن بگیریم تا این سارا هم دل بکنه و بیاد بیرون از جلسه.
روبروی هم توی محوطه ورودی دانشکده نشسته بودن و بابک با احتیاط لیوان نسکافه نانادی رو نگه داشته بود و تو ذهنش هزاران سوال در گردش بودن و نوعی کنجکاوی بیش از حد برای دونستن اینکه نانادی زیر ذره بین نگاه راد چطور تونسته بوده روپوش رو پس بزنه و بدتر از اون بدون اینکه جلب توجهی بکنه تو اونهمه نوشته سوال مورد نظر رو پیدا کنه و پاسخش رو بنویسه. این تقریبا به نظرش غیر ممکن بود و با خودش کلنجار میرفت که قطعا لا اقل یه چیزایی خونده بوده و حدودی میدونسته جواب هر سوال چی هست و کجا نوشته. تو گیر و دار با خودش بود که صدای خندان نانادی و دستی که جلوی صورتش و برای به حرکت در آوردن نگاه ثابتش به حرکت در میاد، فکرش رو متلاشی میکنه
- هی هی؟؟؟ کجایی؟ به چی اینجور با دقت تمام داری فکر میکنی؟ بابا یه کم استراحت بده به این مغز بیچاره. دائم در حال کار گرفتنشی.
- نانادی؟ ببینم تو چطور زیر ذره بین راد تونستی پشت روپوشت رو برگردونی و دنبال جواب سوال بگردی و بنویسی و... اوه مگه میشه؟ تو یه چیزایی خونده بودی. درست میگم؟
- نه. حتی یک کلمه. ولی کار سختی نیست. روی صندلی میشینی دکمه پایین روپوش رو باز میکنی و کیف پولت رو هم روی میز و کنار برگه ات میگذاری. بعد به محض اینکه مراقب شروع به پخش کردن برگه ها کرد و از کنارت رد شد روپوش رو آروم پس میزنی و بعد شروع به خوندن سوالا میکنی. میدونی من حافظه قوی ای دارم و وقتی دارم تقلب مینویسم تو ذهنم میمونه که چه مطلبی رو کجای روپوش یا برگ تقلب نوشتم و فقط باید کلمه های کلیدی توی هر سوال رو پیدا کنم و بعد با نوشته هام و محل حدودیشون تطبیق بدم. بعد از اون آروم شروع به نوشتن میکنم به این شکل که برگه رو آروم از روی میز میگیرم تو دستم و مثلا خودم رو مشغول خوندن سوال میکنم و اخم عمیقی هم روی صورتم مینشونم که یعنی الان شدیدا تو بحر سوال هستم و آروم از زیر برگه شروع به خوندن جواب سوال میکنم و بعد برگه رو روی میز بر میگردونم و شروع به نوشتن میکنم. حالا اگر به هر دلیلی متوجه نگاه مشکوک مراقبی تو زمان خوندن تقلبم بشم سریع اون یکی پام رو روی قسمت برگشته روپوش میگذارم و سریع برگه رو روی میز و مثلا کیف پولم که جام رو گرفته از رو میز بر میدارم و روی پام میگذارم و شروع به نوشتن تا هر جایی که تو ذهنم نگه داشتم از سوال میکنم. تو اون شرایط حواس مراقب به کل پرت میشه چون من چند تا حرکت رو با هم و خیلی سریع انجام دادم و تمرکز اون رو به هم زدم و اگه خیلی تیز باشه و در جا هم بخواد عکس العمل نشون بده میخواد مثه مانی بگه پاتو باز کن که با یه حرکت سریع همزمان که پامو از روی هم بر میدارم روپوش رو هم بر میگردونم به حالت معمولش و همه چی حله. به همین سادگی.
- تو دیوونه ای نانادی این خودش یه پروژه ست. تو که اینهمه وقت میذاری اینهمه هم ذهنت دقیق خوب یه دور بشین بخون و خلاص. اینهمه ترس و لرزم نداری دیگه.
- اما من ترس و لرزی ندارم هیچوقت. میدونی دیگه عادت شده. تازه کلی هم هیجان داره. باور کن من لذت میبرم و همزمان لیوان نسکافه اش رو از دست بابک بیرون میاره و جرعه ای مینوشه و بعد روی نیمکت میگذاره و شروع به بازی باهاش میکنه.
- نانادی حواستو جمع کن. با لیوان بازی نکن باز میریزی روم. لباسم روشنه.
- وای بابک خیلی اتو کشیده و فوت فوتی همیشه. بابا یه کم cool باش. ببینم تو شلوار جینی یه بلوز غیره مردونه ای چیزی نداری بپوشی که این خط اتو هات رو مغز من را نره؟
- من به این سبک لباس پوشین عادت دارم. و واقعیتش یه شلوار جینم بیشتر ندارم که وقتی میرم کوه میپوشمش و تیشرت و شلوار گرم کن و این جور لباسا هم به نظرم فقط میتونه لباس خونه باشه یا لباس خواب.
- یهو بفرما من با لباس خواب میام دانشگاه دیگه.
- نه خانوم چرا عصبانی میشی. من کی به شما جسارت کردم. من منظورم به خودم بود. خوب هر کی یه جوره. من چیکاره ام که بخوام در مورد لباس پوشیدن تو نظر بدم.
- ولی همچین بفهمی نفهمی به در گفتی که دیوار بشنوه ها.
نگاه خندونش رو به نانادی میدوزه و در همون حال زمزمه میکنه خوب در اینکه برام خیلی جالبه یه بار تو لباس خانومانه با یه روپوش مرتب و خانوم مواب و یه شلوار شیک و مرتب جای این شلوار گرمکن یا شلوار جین های عجیب غریب ببینمت که شکی نیست. فکر میکنم باید خیلی بهت بیاد.
- تعارف نکن چیز دیگه ای هم اگه دلت میخواد بگو ها.
- آره بدم نمیاد بذاری یه چند وقت این پوستت از شرِّ سولار و آفتاب و این کرم برنزه ها در امان بمونه تا رنگش برگرده به همون رنگ سفید و طبیعیش. اونجوری جذاب تر و خوشگل تر میشی. خودت ایتطور فکر نمیکنی؟
- ایییییییییییی. سفیده شیت. حالمو به هم میزنه. بدم میاد از پوست سفید.
- نانادی همیشه اون چیز طبیعی که خدا به هر کس میده زیبا تر از هر چیز دیگه ایه. باور کن. یه بار امتحانش کن اونوقت به حرفم می رسی.
- میدونی چیه؟ اگه کشته مرده و عاشق در به درتم بودم و میگفتی این کار رو بکنم غیر ممکن بود زیر بار برم. واقعا از پوست سفید متنفرم.
- من نظرمو گفتم. شما مختاری تو هر تصمیمی که بخوای بگیری. حالا هم زودتر پاشو که این دوست جون جونیت بهاره جون داره میاد این طرفی و اگه نجنبی حالا حالا ها گیر افتادیم.
- من که نه. تو گیر می افتی پسرم.
- آقای نیکنام. آقا بابک یه لحظه.
- بله خانوم؟ چه کمکی ازم بر میاد؟
- آقا بابک راستش من گیج مونده بودم جواب این سوال دو چی میشد؟ میشه برام توضیج بدین؟
- اوف. بابک من رفتم سر کلاس برات جا بگیرم زود بیا. باشه؟
- صبر کن منم اومدم. خانوم رهنما جواب سوالتون تو بخش قوانین امری و تکمیلی اومده. تو فهرست نگا کنین صفحه اش رو میتونید پیدا کنید. با اجازه.

*****
امتحانات پایان ترم شروع شده بود و همه تو هول و ولای جزوه گرفتن و کپی کردن و سوال پرسیدن و رفع اشکال بودن. سارا جزوه کپی گرفته از روی بابک رو بالا و پایین میکرد و با بابک کم و زیاد جزوه ها رو چک میکرد و نانادی بی حوصله روی صندلی پشت درختای کاج بلند قسمت ادبیات در حالیکه رمان داخل موبایلش رو میخوند گاه گاهی به این تلاش بی وقفه سارا و توضیحات پشت سر هم بابک گوش میداد و میخندید.
- نانادی کاش یه کپی از جزوه بابک بری بگیری هم کاملتر از همه ست هم برا تو که یه کلمه هم سر کلاسا گوش ندادی یه کمکه. گیج میزنی موقع خوندن ها.
- بیخیال سارا. جوش نزن برا من خیلی نمره اهمیت نداره. پاس بشه بسه.

*****

با صدای زنگ موبایلش زیر کوه کاغذای ریز ریز تقلب دنبال گوشی میچرخه و بالاخره تو آخرین لحظات تماس رو بر قرار میکنه.
- سلام نانادی. بی موقع زنگ زدم مثل اینکه؟
- نه بابک. تلفنم زیر تقلبا دفن شده بود داشتم درش میاوردم. چی شده به من زنگ زدی؟ نکنه سوالی اشکالی چیزی برات پیش اومده پسرم؟ بگو بگو برات حلش کنم.
- خیلی شیطونی نانادی زنگ زدم ببینم اشکالی چیزی نداری؟ جایی گیر کردی اگه برم برات یه کپی بگیرم از جزوه ام و بیارم. آخه این حقوق خصوصی خیلی حجمش زیاده و پر از اصطلاح و ماده و البته قطعا ازش مسئله هم میده ها.
- دیگه هر مسئله ای هم بخواد بده که خارج از کتاب نیست. کل کتاب رو نوشتم تقریبا. دیگه آخراشه. تازه مرجان دختر عموم هم هست. کمکم میکنه.نگران نباش و ممنون که زنگ زدی.
- چه خوب. پس میتونه برات توضیح بده اگه جایی گیر کردی. ببینم داری میخندی؟ چیه؟ جک گفتم؟
- ای همچین. خنگه گفتم دختر عموم کمکم میکنه نگفتم که حقوق خونده و چیزی رو برام توضیح میده. خدا بخواد داره برام تقلب مینوسه. کمک دستی داره میکنه. هر چند خیلی کنده.
- امان از دست تو دختر. من و تو حتی فکرامونم صد و هشتاد درجه با هم فرق میکنه. من چی فکر میکنم تو چی میگی. برو دختر. برو به نوشتنت برس زودتر تموم شه بلکه یه نگاهی هم بهشون انداختی.
- خدافظی. و با لبخند گوشی رو قطع میکنه.
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
#4
*****

- مرجان جان من یه کم ریزتر بنویس اینجوری که تو داری تقلب مینویسی من باید یه بغل ورق با خودم ببرم سر جلسه. اه.
- چقدر غر میزنی نانادی. بابا تقلب میشه یه خط دو خط. یه صفحه دو صفحه نه که کل کتابو بذاری جلوت و بسم الله. دستم شکست به قران. تازه تو از کجا میخوای بفهمی من چی رو کجا نوشتم .
- تو نگران نباش کارتو بکن تنبل. من بعدا یه نگا میندازم چی رو کجا نوشتی. بدو تا شام رو نکشیده مامان.
- راستی امتحان دادش گلمو دادی یا نه هنوز؟ بد شاکیه از دستت.
- آره بابا. دادم تموم
شد. بی خیال از این شاکی شده که نه سر میان ترم تونست ازم تقلب بگیره نه سر پایان ترمش. من نمی فهمم چرا انقدر دنبال تقلب گرفتن از منه. انگار خودش این دوران رو نگذرونده و به عمرش تقلب نکرده. بی کاره ها. یکی نیست بگه بابا به فرض اصلا یکی داره تقلب میکنه. تو رو سننه. جاییزه نوبل بهت میدن تقلبش رو بگیری یا سواد تو کم و زیاد میشه. چشتو ببند سقف رو نگا کن بذار مردمم تقلبشون رو بکنن دیگه.
مانی که از دقایقی پیش کنار در اتاق نانادی در حال گوش کردن به حرفای نانادی و مرجان خواهرشه در رو با عصبانیت باز میکنه و نگاه طوفانیش رو به نانادی میدوزه: چشمم رو رو تقلب هر کی ببندم رو مال تو یکی نمی بندم. تا حالا هم شانس آوردی که دستتو نتونستم رو کنم ولی خیلی امیدوار نباش چون ماه همیشه پشت ابر نمی مونه.
- خیله خوب خیله خوب پسر عمو جوش نزن الان پس می افتی خونت میفته گردن ما. ریلکس باش. در ضمن آقای استاد گرامی، آقای تحصیل کرده ادب حکم میکنه قبل اینکه عین چی سرتو بندازی پایین و بیای تو اتاق یه خانوم در بزنی. گوش وایسادنم فکر کنم کار زشتی باشه ها. نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مرجان از تو بعیده بشینی برا این زبون نفهم تقلب بنویسی و شریک جرمش بشی. بلند شو خودش مینویسه.
- چیه؟ کم آوردی؟
- خیلی بچه ای. دارم میبینم اون روزی رو که زندگیتو آینده تو با همین بچه بازی هات خراب کنی و با چشم گریون ناله پشیمونی کنی و کاسه چه کنم دست بگیری.
- به همین خیال باش.

*****
برگه سوال رو روی میز باز میکنه و لای برگه جواب رو هم باز میکنه و کیف پولش رو مقابلش زیر برگه های درهم روی میز قرار میده و آروم برگه های تقلب رو از توش در میاره و لای برگه ها قرار میده و شروع به نوشتن میکنه و گاه گاهی برگه ها رو جابجا و سوال ها رو ادامه میده که ناگهان با دیدن یک مسئله 5 قسمتی و با بارم 6 نمره نگاهش مات و لحظه ای دستش از نوشتن باز میمونه. اما سریع خودش رو جمع میکنه و با حواس جمع تک تک کلمات داخل سوال رو میخونه و برای هر کلمه تو برگه هاش دنبال تعریفی میگرده و پشت هم تعریف ها رو ردیف میکنه و به هر جون کندنی برگه رو به انتها میرسونه و از جا بلند میشه.

*****

با حرص داشت بد و بیراه میگفت که بابک از دور به سمتش اومد و درست مقابلش ایستاد و با خنده نگاهش کرد. نگاهی که تو اون لحظه نانادی میخواست فقط با یه جواب تند و تیز ببندتش. خواست دهن باز کنه و هر چی حرص تو وجودشه سر بابک خالی کنه که ناگهان از خودش خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. خوب تقصیر بابک چیه؟ مگه بابک طراح سوال بوده؟ تازه این بدبخت که دیشب بهم زنگم زد ندا رو هم داد که قطعا استاده مسئله هم خواهد داد. من امتحانم رو گند زدم چرا این بیچاره رو ناراحت کنم. ناخوداگاه با لبخند کمرنگی نگاهش رو به بابک میدوزه.
- میدونم سخت بود. نامردی هم کرده بود مسئله عجیب غریب داده بود. اما به خدا نانادی اگه خونده بودی کتاب رو میتونستی جواب بدی مسئله شو.
- بی خیال بابک. عیبی نداره. خیلی هم کم نیاوردم یه چیزایی سر هم کردم بالاخره.
بهاره طبق معمول پا برهنه و بابک بابک گویان رو سر بابک خراب شد و تیر بار شروع کرد: وای این چی بود مرتیکه چه فکری کرده بود همچین سوالی داده بود. یکی نیست بگه پدرت خوب مادرت خوب ما هنوز به زور معنی زنا رو تو مغزمون گنجوندیم اونوقت تو اومدی وایسادی حکم طفل متولد از زنا چی میشه به کی ملحق میشه و هزار تا سوال عجیب غریب دیگه. ببینم چی میشد جوابش بابک؟
بابک که از صدای جیغ جیغوی بهاره کلافه شده بود و از اینهمه صمیمیت ناگهانیش که بدون آقایی فامیلی چیزی تنها بابک خطابش کرده بود و انگار کور بود یا کر بود که ببینه و بشنوه داره با نانادی حرف میزنه برا تنبیه و بی محلی کردن بهش بدون هیچ حرفی نگاهش رو به سمت نانادی بر میگردونه و با ملایمت خطابش قرار میده: نانادی جان شما چی نوشتی جوابشو؟
- هیچی بابا تعریف زنا و زانی و زانیه رو اول نوشتم براش بعدم تعریف طفل نا مشروع. از اونجایی هم که ماشالا تو این مملکت آدم یعنی فقط مرد جماعت و اونم که زیر بار برو نیست و قانونم که زن رو آدم حساب نمیکنه گفتم به هیچ کدوم ملحق نمیشه و از نظر حقوقی هم نه ارث میبره نه هیچ کوفت دیگه. بره کلاشو بندازه هوا که نیومدن سرشو با گیوتین بزنن که ننه باباش یه غلطی کردن و این از همه جا بی خبر بد شانس متولد شده.

" توضیح: زنا در لغت جماع غير مشروع و طفل متولد از زنا طفل نامشروع میباشد.
در اولين گام در بررسي وضعيت و محدوديت هاي حقوقي طفل نامشروع با ماده 1167 روبرو مي شويم كه قانونگذار ايران با لحاظ آن در قانون مدني الحاق طفل حاصل از زنا را به زاني نمي داند. در اين ماده با اشاره به قاعده فراش عنوان مي دارد:
ماده 1167 ق. م : طفل متولد از زنا به زاني ملحق نمي شود.
زاني در اين ماده مفهومي مطلق دارد و تنها پدر طفل را در بر نمي گيرد بلكه به مادر او نيز اطلاق مي گيرد. يعني اين طفل بدون حمايت والدينش خواهد بود و بر والدينش تكليفي و بر او حقوقي از جانب آنها در نظر گرفته نخواهد شد.
قانونگذار با تكيه بر ماده فوق مشروعيت نسب را شرطي اساسي براي وراثت مي داند. يعني طفلي كه به واسطه اي نامشروع پديد آمده باشد حق ارث بردن نه از والدين كه از هم خونان و خويشان خود را ندارد."

- برو بابا چرت و پرت بافتی. هر چند از تو توقع بیش از اینم نمیره.
بابک عصبانیتش رو کنترل میکنه و برای کوبیدن تو دهن بهاره رو به نانادی میکنه و با لبی خندان آروم ضربه ای به پشتش میزنه و همزمان که نانادی رو به سمت جلو حرکت میده : آفرین نانادی. دقیقا همین میشد جوابش. خوب خانم رهنما شما هم که جوابتون رو گرفتین با اجازه.
- نانادی باورم نمیشه. بالاخره این تقلبات یه نیمچه اطلاعاتی هم تو این مغزت فرو کرده انگار. همچین قیافه ات پکر بود که من گفتم گند زده رفته پی کارش.
- همچین کار شاقی هم نبود. تعریف همه چی جلوم بود و حس شیشمم هم در مورد ذات قانونامون و تبعیض همیشگی بین زن و مردم که دیگه حرف نداره. سر هم بندی کردم دیگه. هر چند بیان حقوقی ای نداره تحلیلام اما خوب مثکه خوش شانسی به جاده خاکی نزدم. به به سارا خانوم. میبینم که کبکت حسابی خروس میخونه. معلومه خوب دادی ها.
- آره عالی. وای خلاص شدیم از امتحانا. میتونیم یه نفس راحت بکشیم. ببینم پایه ناهار بیرون هستین؟
- تو رو قران نگو که میخوای وسط میدون انقلاب بریم ناهار بخوریم سارا خانوم.
- وای بابک کوتا بیا. من از طرف خودمو سارا بهت قول میدم مسموم نشی. اگه شدی خودم میام ازت پرستاری میکنم.
- اصلا نمیشه. میریم نوید خیلی هم دور نیست. پس دیگه چونه نزنین و راه بیفتین.
- تو رو جان من فقط این شنبه این دانشگاه کوفتی رو تعطیل کنین با هم بریم اسکی. اه بابا. همه دوست پیدا میکنن ما هم دوست پیدا کردیم. آخه آدمم انقدر خر خون؟ به خدا من تضمین میکنم اتفاقی نیفته یه روز سر کلاس نرین. حیف نیست برف به این قشنگی بیاد و شما ها یه اسکی هم نرفته باشین؟ تازه فقط دو تا کلاس رو از دست میدین. بابک جونم؟؟؟؟ قبول؟ سارا جونم؟؟؟
سارا لبخند میزنه به نانادی و بابک به اینهمه بچگی و سادگی نانادی تو دلش میخنده. به این التماسای شیرینش و لحنی که هر وقت میخواد چیزی طلب کنه ناخوداگاه مثل بچه ها میشه. به لبای برگشته و سر کج شده اش و ناگهان جرقه ای تو ذهنش میزنه و رو به نانادی میکنه و
- شرط داره نانادی خانوم.
- باشه. هر چی باشه قبول. آخ جوننننننننن.....
- با خنده به صورت نانادی نگاه میکنه و شرطش اینه که چهار شنبه سر همه کلاسا موبایل و بازی و نقاشی و میز کندن و همه چی تعطیل و برا من جزوه می نویسی. اگه همه جزوه ها رو کامل بنویسی شنبه باهات میام اسکی. موافقی؟
- منم با بابک موافقم. اگه یه روز عین آدم سر کلاس بشینی و جزوه بنویسی منم باهاتون میام. چطوره نانادی؟
اخماش ناگهان تو هم میره و به زور جلو خودش رو میگیره که جیغ نزنه و بعد رو به بابک قبول نیست. این عادلانه نیست. نمیخوام. تو تا سرفه استادم مینویسی من خودمو بکشمم نمی تونم جزوه کامل بنویسم تازه دق میکنم اگه بخوام از اول کلاس تا آخرش یه بند فقط بنویسم و به استادا گوش بدم. من تو رو که تماشا میکنم موقع جزوه نوشتن سرم سوت میکشه. یه شرط دیگه بذار. جون من بابک. تو که انقدر بی انصاف نبودی.
- نانادی کاملا منصفانه ست. میدونی چقدر برام مهمه که سر کلاسا حاضر باشم پس کم کاری نمیخوام بکن. تازه اصراری هم ندارم. تو گفتی شنبه بریم اسکی جا دانشگاه منم گفتم چهار شنبه جا من جزوه بنویس. در ضمن کار نشد نداره. اگه حواستو جمع کنی و فقط به استاد و درس بدی خیلی هم راحته. انقدرم بین درس صحبت متفرقه میکنه استاد که خودش برا استراحت دستت بسه. حالا خود دانی.
- خودتم مینویسی؟
- نه گفتم که تو برام می نویسی. من فقط گوش میدم.
- یعنی راه دیگه ای نداره؟
- نه نانادی.

*****

مانی وارد کلاس میشه و بعد از سلامی کوتاه کتاب حقوق عمومی رو باز و درس رو شروع میکنه. هنوز چند کلامی نگفته ناگهان با نگاهی ثابت چشم میدوزه به نانادی و چند لحظه ای حرفش از یادش میره. چیزی که میبینه غیر قابل تصوره. نانادی با جدیت تمام خودکار به دست مشغول نوشتنه جزوه ست. یعنی واقعا آفتاب از کدوم طرف در اومده که این دختر داره جزوه مینویسه؟ هر چی تو ذهنش کنکاش میکنه به هیچ نتیجه ای نمی رسه جز اینکه حتما باز یه سر گرمی و تفریح جدید پیدا کرده و یه راه جدید برا سر به سر گذاشتن و عصبی کردنش. پس اخماشو در هم میکشه و دوباره شروع به ادامه درس میکنه.
تا نیمه های ساعت نانادی بی وقفه می نویسه. انگار منتظر نشسته تا کلام از دهان مانی خارج بشه و اون رو هوا بقاپه. مانی هم به عکس همیشه و انگار طی یه مبارزه خاموش تصمیم گرفته بی وقفه تنها درس بده تا پیروز این مبارزه باشه.
بابک با لذت نگاهش رو به نانادی دوخته و اینهمه تلاش و اراده که در مقابل اینهمه بی انصافی و جنگ خاموش مانی بی وقفه و بی هیچ کلام و اعتراضی در حال نوشتن جزوه ست. جزوه ای که تمام سعیش رو برای جا نیفتادنه کلمات میکنه. واقعا این دختر دنیای اراده و هوش و پشتکاره. از اینکه احساس مسئولیت داره نسبت به قولی که به بهش داده غرق لذت میشه و چندین بار این فکر تو مغزش میاد که قلم رو از نانادی بگیره و خودش ادامه بده تا اون استراحت کنه اما در نهایت دوباره به این نتیجه می رسه که بالاخره از یه جا باید شروع کرد پس ترحم بیجا نباید بکنه. میدونه نانادی اگر بخواد میتونه از خودش خیلی بالاتر باشه و فقط باید بخواد.
نانادی کم کم کلافه و عصبی با دستایی که دیگه جون نوشتن توشون نمونده و در حالیکه حتی فرصت فحش زیر لب دادن به مانی رو هم بدست نمیاره، اخمش عمیق تر میشه و نا خوداگاه و غیر ارادی با صدای خسته و کمی بلند رو به مانی نگاهش رو میدوزه و
- استاد میشه یه مقدار آروم تر بگید؟ واقعا خیلی سریع جلو میرین و من هر کار میکنم عقب میمونم ازتون.
مانی که تقریبا خودش رو به هدفش نزدیک میبینه نقاب بی تفاوتی به چهره میزنه و با اخمی سنگین رو به نانادی : خانوم من دیکته نمیگم که آروم تر بگم. این وظیفه شماست که تند تر بنویسین و سرعت یادداشت بر داریتون رو با من تطبیق بدین. قطعا اگر با حواس جمع تری گوش بدین و نصف فکرتون دنبال استراحت نباشه عقب نمی مونین.
هم بابک هم مانی و هم سارا هر سه میدونستن که این حرف کاملا بی انصافی در حقه نانادی ست اما نانادی بی خبر از همه جا فکر میکنه واقعا حق با مانی ست و ایراد از اونه و حتما خیلی حواسش جمع نیست وگرنه چطور هیچکس دیگه ای عقب نمونده و صداش در نمی یاد. غافل از اینکه نصف بیشتر کلاس هم به درد نانادی دچار شدن و یه خط در میون در حال جا انداختن مطالب هستن و صداشون در نمی یاد به هوای اینکه بابک نامی در حال جزوه نوشتن و حتی سرفه استاد رو هم نت برداری کردنه و بعد از روش میتونن کامل کنن.
نانادی کلافه و با حالتی که کم کم بغضی سنگین توش پر میشه به خودش نهیب میزنه و با حواس جمع تری دوباره شروع به نوشتن میکنه. نانادی حواستو جمع کنی عقب نمی مونی. تو به بابک قول دادی. اون به امید تو نشسته. جزوه اش اگه ناقص باشه حرفی بهت نمی زنه اما خودت که عذاب وجدان میگیری. یه بار ازت یه کار خواسته پس رو سفیدش کن.
دوباره با سرعت بیشتر شروع میکنه و اینبار واقعا در مقابل مانی و سرعت بیانش کم میاره و اشک تو چشماش میشینه. خودش باورش نمیشه که به خاطر یه جزوه نوشتن اشک بخواد بریزه و ناراحت باشه از اینکه عقب مونده. اگه کس دیگه ای جای خودش بود قطعا تا یه هفته سوژه اش کرده بود و براش دست گرفته بود اما حالا.... اینبار واقعا مستاصل نگاهش رو که قطره اشکی سمج توش پر پر میزنه به مانی میدوزه و با نگاه بهش التماس میکنه.
مانی که برای اولین بار با چنین صحنه ای مواجه شده و یاد نداره نانادی هیچوقت به خاطر هیچ چیزی بغض کرده باشه و اشک تو چشماش خونه کرده باشه و نگاه ملتمسی به کسی کرده باشه تازه به عمق مسئله پی میبره و اینکه قطعا این برای نانادی خیلی مهمه که این جزوه کامل باشه و با نگاهی به بابک که به عکس همیشه دست به سینه تنها بهش گوش میکنه میفهمه که ارتباطی بین این دو هست و ناگهان از خودش و اینهمه بی انصافیش در حق نانادی ناراحت میشه. دلش نمیخواد تحت هیچ شرایطی این چشمها رو غمگین و ملتمس ببینه. کم کم سرعت بیانش رو کم و بعد وقفه ای توی کلامش ایجاد میکنه تا استراحتی به نانادی داده باشه که به جرات میتونه قسم بخوره تنها کسیه که تو کلاس واو به واو گفته هاش رو داشته می نوشته و یک لحظه هم استراحتی به دستش نداده.
نانادی هم از فرصت استفاده میکنه و با بدبختی دستش رو فشار میده و سعی میکنه درد توش رو آروم کنه.


واقعا ممنون بابت خوندن رمان و مثبت ها و تشکر هاتون. به من لطف بزرگی میکنین اما:
میگم یعنی واقعا هیچ نقدی ندارین؟ مگه میشه؟ دو تا احتمال بیشتر وجود نداره یا خیلی رمان آبکیه که به خودتون زحمت یه نقدم نمی دین (که البته من از اولم تاکید کردم تا وارد اصل داستان بشیم یه کم طول میکشه و یه مقدار صبر و حوصله شما رو می طلبه)، یا زیادی بی حرفه که من یکی که شک دارم. حالا به نظر شما جریان چیه؟ حالا ما محض احتیاط بازم این لینک نقد رو میذاریم تا ببینیم چی میشه.
مانی ادامه درس رو شروع میکنه که ناگهان با صدای کاملا مخالف نظرتون هستم کسی از بین دانشجویان میخکوب بر میگرده و نگاهش روی نانادی ثابت میمونه. دوباره نانادی. امروز داره هر لحظه یه شوک بهش وارد میکنه این دختر. مانی با اخم رو به نانادی
- خانوم از نظرتون اگر میتونید دفاع کنید اجازه مخالفت دارید در غیر اینصورت بهتره نظم کلاس رو به هم نریزید.
اما نانادی که کاملا غرق بحث شده و نه دنبال به هم زدنه کلاسه و نه دنبال دست گرفتن یا عصبی کردن مانی با جدیت سرش رو بالا میگیره و شروع میکنه از نظرش دفاع کردن. بابک غرق لذت نگاهش رو به نانادی میدوزه و حواسش رو متمرکز نظرش و در نهایت حیرت میبینه که نانادی کاملا داره منطقی از نظر مخالفش دفاع میکنه و لحظه ای این نکته تو مغزش میچرخه که واقعا دقت زیادی داره و به نکته ای داره اشاره میکنه که بابک اصلا توجه نداشت بهش. اما مانی که تازه خوشش اومده از این بحث و کاملا موافقه با نظر مخالف نانادی و خودش هم میدونه این مشکلی هست که متاسفانه از قوانین ایراد دارمون ناشی شده و راهی جز پذیرشش نیست، کوتاه نمی یاد و سعی میکنه نانادی رو با ظرافت تو بحثش جلو ببره تا جایی که خودش متوجه مشکل اساسی بشه. پس رو میکنه به نانادی که در حال بحث کردن دائم سرش پایین و روی برگه هاش خم و چیزی می نویسه و با نگاهی جدی
- خانوم اولا اگر دارید تو بحث شرکت میکنید و نظری میدید سرتون رو بلند کنید و نوشتن رو موقتا تعطیل کنید و حواستون رو به چیزی که میگید بدین.
نانادی با سادگی بین حرف مانی میپره و با صدایی آروم:
- نمی تونم چون باید جزوه هم بنویسم و نظرات شما رو هم یاد داشت کنم و اگر الان ننویسم فراموش میشه ولی باور کنید حواسم کاملا جمع حرفام هست و حرفای شما رو هم کاملا می شنوم.
- مطلب دوم. یه حقوقدان همیشه با سند و مدرک مکتوب حرف میزنه نه رو هوا. پس اگر مخالف هستید نظر مخالفتون رو با ماده قانونی ثابت کنید وگرنه نظرات شخصی شما به هیچ دردی نمی خوره. مواد قانونی ای که بهشون استناد کردید تو نظرتون رو برای ما بخونین.
نانادی سرش رو پایین میندازه و برای اولین بار به خودش لعنت میفرسته که بیخود و بی جهت اصلا بلند شده و نظری داده وقتی کل چیزی که از این درس میدونه در حد همین یه ساعت کلاس امروزه که خیر سرش مجبور بوده جزوه بنویسه و به طبع اون درس رو گوش بده. ای تو روحت نانادی. خوردی حالا؟ از کدوم گوری میخوای ماده قانونی براش بیاری؟ اصلا تو میدونی تو کدوم کتاب باید بگردی دنبال ماده یا اصلا میدونی کدوم صفحه؟ ای خبرت نانا. با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و رو به مانی
- شرمنده استاد من نمیدونم اصلا ماده قانونی ای هست که بتونه نظرم رو ثابت کنه و اگر هست اصلا کدوم ماده هست من رو حساب مطالبی که شما درس میدادید نظر دادم. متاسفم.
بابک که حاضر بود به خاطر نانادی و اینهمه صداقت و سادگی و مهمتر از همه تلاشش و دقتش هر کاری بکنه دیگه سکوت را جایز نمی بینه و با دستی بالا گرفته و قبل از کوبیده شدن احتمالی نانادی توسط استاد ادامه حرف نانادی رو پی میگیره و نظر موافقش با نانادی رو اعلام و کتاب قانون رو با سرعت باز میکنه و به مواد مربوطه ارجاع میده و در نهایت به نتیجه مطلوب میرسند.
مانی با لبخند لحظه ای نگاه ممنونش رو به نانادی میدوزه و بعد رو به بابک تشکر میکنه از شرکتشون در بحث و کلاس رو به پایان میرسونه و نانادی در کمال تعجب به ساعتش و این گذر سریع کلاس نگاه میکنه. کلاسی که هر جلسه لحظه هاش عمر نوح داشتن و حالا نفهمیده بود اصلا کی تموم شده. تنها چیزی که احساس میکرد دست بی حس شده اش و برگه های یادداشت جلوش بود. برگه ها رو به سمت بابک میگیره و با لبخند بهش میده.
- خسته نباشی نانادی. واقعا عالی بود.
- خنده شیرینی میکنه و: اما دفعه اول و آخری بود از این شرط ها میذاری. دستم شکست و تازه کلی هم کنف شدم جلو این پسر عموی گرامی. یعنی هر چی فحش بلد بودم به خودم دادم که یه جلسه سر کلاس یه چیزی شنیدم حالا بحثم میکنم. سارا ببینم تو یعنی کامل هر چی گفت رو تونستی یادداشت کنی؟
- نه فدات شم. خیلی تند میگفت. فکر کنم تو از همه کل کلاس جزوه کامل تری نوشتی. شک دارم بابک خودشم اگه بود میتونست انقدر کامل بنویسه.
- واقعا؟؟؟؟؟ یعنی این مانی نامرد فقط میخواست حال منو بگیره؟ عجب آدمیه. دارم براش.
- ا نانادی نگو دیگه. حیوونی مگه ندیدی چه لبخندی بهت زد آخر بحث. تازه کلی هم تشکر کرد که تو بحث شرکت کردین. گناه داره. خوب مگه حرف بدی زد؟ مشکل تو بود جا میموندی دیگه.
- وای سارا حالمو به هم زدی باز. ببین تو ازش دفاعم نکنی به خدا من میفرستمش بیاد بگیرتت. نترس عزیزم.
سارا حرص میخورد و نانادی و بابک میخندیدن و یه روز پر خاطره دیگه رو تو ذهنشون ثبت میکردن.

*****

نانادی خسته و بی رمق جلوی تلویزیون روی مبل لم میده که آریانا با نگاهی خندان روبروش میشینه و دستش رو زیر چونه میگذاره و با دقت به صورت نانادی نگاه میکنه و برای اولین بار آثار خستگی رو تو این چشمای جنگلی میینه و ناخوداگاه دوباره یاد حرفای مانی بعد از ظهر توی شرکت می افته. حرفایی که اگه کسی غیر از مانی گفته بود قطعا باور نمی کرد.
نانادی که سنگینی نگاهی رو روش حس میکنه سرش رو بلند میکنه و آروم نگاهش روی صورت آریانا ثابت میشه: ها؟؟؟ چیه؟ چرا زوم کردی رو من؟ خوشگل ندیدی تا حالا؟
- چرا دیدم. پر روی از خود متشکر ندیدم. شنیدم امروز کولاک کردی تو دانشگاه.
- چیه؟ باز خبر چینت چی پشتم ردیف کرده؟
- بیچاره مانی. حیف اونهمه تعریفی که ازت کرد.
- ا؟؟؟؟ مگه اون تعریفم بلده از کسی بکنه؟ ماشالا ما رو که خوب شست و پهن کرد سر کلاس.
- خودت که مانی رو میشناسی. نه حرف بی ربط میزنه نه دفاع بیخود میکنه و نه تعریف الکی. پس برو یه جا امروز رو ثبت کن چون اولین باریه که مانی اینجوری ازت تعریف میکرد. میگفت هوشی که تو داری اگه یه ذره حواس بدی و دست از این شیوه درس خوندنت بر داری یه روز یه چیزی میشی برا خودت.
- دیدیش بهش حتما یاداوری کن من همینجوری هم یه روزی خوب چیزی میشم. حالا تماشا کنین. اگه این قانون مسخره ایران نبود حتما یه روزی من قاضی میشدم. هر چند شاید تصمیم گرفتم رفتم خارج از ایران و اونجا به این مقام رسیدم.
- نه تو رو خدا. دستت درد نکنه. همین اینجا رو آباد کردی بسه. بذا یه ذره آبرو برامون بمونه تو این بلاد کفر.
- نمکدون. راستی من شنبه قراره با بابک و سارا دوستام بریم اسکی. میریم همین توچال. تو هم میای آریانا؟
- با یه مشت جوجه کجا بیام؟
- خود دانی.
- ببینم راستی مگه تو دانشگاه نداری شنبه؟
- خوب نمیرم. چه اهمیتی داره.
- برا شما که بله ولی دوستات یادمه بچه خرخون بودن به قول خودت. اونا چطور راضی شدن؟
- هیچی بابا شرط گذاشتن باهام که اگه چهار شنبه ای کل کلاسا من جزوه بنویسم شنبه رو تعطیل میکنن میان بریم اسکی. آخه پنجشنبه جمعه خیلی شلوغه. نمی شه رفت.
- آریانا بلند زیر خنده میزنه و : پس بگو. میگم این نانادی این کاره نیست بگو برا رسیدن به هدف مجبور شده بشه بچه خرخون جزوه بنویس. ای ای ای. من و مانی رو بگو که چقدر فکر کردیم چطور شده تو یهو متحول شدی. اون مانی ساده رو بگو که وایساده سرش به سنگ خورده علاقه اش به بابک باعث شده مثل اون رفتار کنه و سر به راهش کرده بابک. برم این خبر دسته اول رو سریعتر بدم بهش تا بیشتر از این فکر بیچاره منحرف نشده. من گفتم این نانادی تو این باغا و فازا نیست.
چشماشو باز میکنه و نگاهش روی عقربه های ساعت مچیش میچرخه و سریع از تخت خیز بر میداره به سمت دستشویی اتاقش. ساعت هفت صبحه و ساعت هفت و نیم بام تهران دم باجه فروش بلیط قرار داشت. لباسش رو سریع پوشید و با تیکه کیکی توی یه دستش و چوب هاش تو دست دیگه ضربه ای به در اتاق آریانا زد و همزمان در رو باز کرد تا برای بار آخر هم از آریانا بپرسه که بالاخره تصمیم داره بیاد یا نه.
آریانا حاضر و آماده در حال ادوکلن زدن بود. معلوم بود خیلی وقته بیدار شده.
- عجب آدمی هستی آریانا. خوب میمردی منم بیدار کنی که هل هل حاضر نشم؟
- آخه نمیدونستم چه ساعتی قرار داری گفتم شاید دیر نشده که خوابی هنوز.
- باشه بریم حالا؟ ساعت هفت و نیم باید دمه فروش بلیط باشیم.
- تو برو من منتظر کسی هستم. بیاد میام. دیر شد دو تا بلیط هم برای ما بگیرین.
- الان دو تا شاخک فضولی رو سرم سبز شده. می بینیشون تو هم؟
- برو بچه پر رو. این وصله ها به من نمی چسبه. پسره.
- ای خاک تو سر بی ارزه ات. نگفته بودی هم خودم می دونستم از این ارزه ها نداری. فعلا. زود بیاین ها. راستی خوش تیپه دوستت؟
- چطور؟
- گفتم لا اقل ما یه بهره ای ببریم و دستمون رو یه جا بند کنیم.
- آها از اون لحاظ. آره عالی. حرف نداره. ببینی مبهوتش میشی.
- خوبه بابا تو هم. باز جو گیر شد با این دوستای لنگ و منگش. بای.

*****

بابک و نانادی و سارا توی صف بلیط ایستاده بودن و مشغول شوخی خنده و سر به سر گذاشتن بودن.
- میگم سارا ببین این داداش من بد چیزی نیست به جان تو. رسیدن من و بابک هی از تو تعریف میکنیم و آخرش تو رو میندازیم به اون. بعد تو و بابک از من تعریف کنین و منو بندازین به این دوست آریانا. بد میگم؟
- خیلی زرنگین ها. اونوقت من چی میشم؟ قبول نیست. من سرم بی کلاه میمونه. آقا ما بر میگردیم دانشگاه سر کلاسمون لا اقل جزوه هامون رو بنویسیم.
- اه گندشو در آوردی بابا. یه روز بذار خوش بگذرونیم و بی خیال درس و کلاس.
- خوب پس یه فکری به حال من کنین. تو مال خودم میشی. سارا هم یا مال داداشت یا دوست داداشت بشه. اینجوری منصفانه ست.
- دیگه چی؟ دستی دستی کیس ازدواج توپم رو بدم دست سارا خانوم؟ رو دل میکنه دو تا دو تا.
- عزیزم چرا رو دل کنم؟ بالاخره باید حق انتخاب داشته باشم. اصلا شاید دلم خواست دوست برادرت رو انتخاب کنم. آخه میدونی چیه؟ تو بخوای خواهر شوهر بشی همچین غیر قابل تحمل میشی.
- ای تو روحت. جهنم پسره مال تو ولی امیدوارم خودش جای چهار تا خواهر شوهر حالتو بگیره. (نانادی همزمان با پایان جمله اش با ژستی مثلا عاشقانه دستش رو زیر دست بابک میندازه و بهش تکیه میده و): اصلا کجا شوهر پیدا کنم ماه تر از بابک جون خودم. تازه مهریه هم یه کتایخونه پر کتاب مهرم میکنه که علم آموزی کنیم ز گهواره تا گور.
- بابک خنده بلندی سر میده و رو به نانادی: نه که خیلی از گهواره تا اینجام علم آموزی کردین!!!!!!
- جون به جونت کنن بلد نیستی ناز کشی کنی تا بله رو بگیری. تو همون باید سرت رو بکنی تو جزوه هات.
هنوز مشغول تو سر و کله هم زدنن که نانادی از دور آریانا رو میبینه که داره به سمتشون میاد. رو میکنه سمت سارا و با خنده: آخ آخ سارا جون بد شانسی آوردی مثل اینکه حق انتخابی در کار نیست چون برادر گرامی رو تنها میبینم.
- سارا قیافه خنده دار و مثلا طلبکاری به خودش میگیره و رو به نانادی: من که گفتم زن داداشت نمی شم. این دوستش پس کجاست. ای گندتون بزنن بخیلین دیگه.
- سلام. آریانا هستم.
- نانادی با خنده پس این کیس مورد نظر کوش؟ سارا جون چشمش خشک شد که. نگفتی شکست روحی میخوره؟
آریانا با تعجب نگاهش رو به نانادی میدوزه و سارا سرخ و سفید میشه و بابک دستش رو برای سلام کردن جلو میبره
- بابک هستم. از آشناییتون خوشبختم.
آریانا از بهت بیرون میاد و بعد از دست دادن با بابک رو به سارا میکنه و دستش رو جلو میبره و در همون حال سلام میکنه و در جواب نانادی میگه مانی رفت ماشین رو پارک کنه. الان میاد.
سارا از قرمزی و خجالت سرش رو تقریبا به سینه اش میچسبونه و نانادی با فریاد بلند و متعجبش آریانا و بابک رو از جا می پرونه: مانییییییییییییییییییییی؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ای خبرت کی گفت مانی رو با خودت بر داری بیاری؟
مانی همون لحظه بهشون میرسه و با لبخند سلامی جمعی میکنه و آریانای از همه جا بی خبر رو به نانادی: جنابالی که صبح برا تور زدنش داشتی خودتو خفه میکردی این دوستتون هم که تا دو دیقه پیش از نیومدنش داشت شکست روحی میخورد حالا چی شد یهو معترض شدین؟
با این حرف سارا رسما آب شد تو زمین و نانادی به سمت آریانا خیز برداشت و مشتی نثار بازوش کرد و مشغول سر و کول هم پریدن شدن.
- سارا با سری رو به پایین و خجالت زده رو به مانی: ببخشید استاد راستش نانادی داشت شوخی میکرد. ما منظوری نداشتیم.
- مانی لبخندی آروم به صورت سارا میپاشه و : خانوم مجد آریانا پسر شوخی هست شما خودتون رو معذب نکنین. راحت باشین. من متوجه شدم خودم. در ضمن من اینجا استاد نیستم فقط مانی هستم.
راستی آقا بابک تبریک میگم بهتون. بالاخره یه نفر یه بار تونست این نانادی ما رو مجبور کنه سر کلاس درس گوش بده و مهمتر از اون جزوه بنویسه و بحث بکنه و واقعا کار بزرگی کردین.
- نانادی رو به مانی میکنه: به قول بابک چیز بزرگ اگر میخوای باید کار بزرگی هم براش بکنی. کم چیزی نیست من این بابک خرخون رو از راه به در کردم آوردم اسکی.
- کاملا حرفشو ن متین بوده.
- راستی مانی یکی طلبت ه. پس امروز خیلی مواظب خودت باش که بلا ملا سرت نیارم.
- آخه چرا نانادی؟
- چرا؟؟؟؟ روتو برم. کی بود منو سر کلاس ضایع کرد؟ خانوم اگه قانونی میتونین ثابت کنین حرفتون رو بگین وگرنه خفه شین.
- اولا من اینجوری نگفتم. بعدم مگه دروغ گفتم. هر کس دیگه ای هم بود همین جواب رو میدادم. یه کم درس بخون تا وقتی استادت اینجوری گفت مثل بابک ماده قانونی بذاری جلوش.
- اتفاقا برا همین تصمیم گرفتم این بابک جون رو جا تقلب بذارم تو جیبم هر جا رفتم که تو جواب در نمونم.
- همین دیگه. همش دنبال تقلبی. تا کی سرت
- خیله خوب کوتا بیا تکراری شده حرفت. نترس نه سرم به سنگ میخوره نه اشکم رو می بینی. حالا هم بزنین بریم.
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
#5
همونجور که روی برف های جلوی ساختمان هتل رو به آفتاب لم داده سرش رو به کنار بر میگردونه و سارا رو میبینه که به آریانا تکیه داده و دستش رو محکم تو دست گرفته و مانی هم از پشت هواشو داره تا نیفته و دو تایی تمام تلاششون رو به کار گرفتن تا یه روزه اسکی با snow board رو به سارا یاد بدن که تصمیم گرفته به جای دَبِل بازی با اِسنو بُرد رو یاد بگیره و بابک هم در حال پایین اومدنه.
لحظه ای بعد بابک کنار نانادی میاد و چوب هاش رو از پا جدا و داخل برف میکوبه و کنار نانادی میشینه: دختر آخه تو چرا همه کارت با همه باید فرق بکنه. تو که میخوای آفتاب بگیری خوب برو رو پشت بوم خونتون تو برفا بخواب و آفتابت رو بگیر دیگه برا چی اینهمه پول میدی بیای پیست. واقعا نمی فهمم چرا خودتو رنگ زغال میکنی.
- سکوت کن آقا بابک. بابا خسته شدم. تو که عین فرفره میری آدم به گرد پاتم نمی رسه. این سارا هم که ماشالا به یکی رضایت نداده و جفت کیس ها رو چسبیده و بهانه شم یاد گرفتن با این اسنو ست. منم تنهایی بهم مزه نمی ده.
- خوب یه کم تند تر بیای میتونی با من همراه شی.
- وای نه سکته میکنم انقدر تند میری. همش فکر میکنم الان میری تو دره.
- آخه خل خدا این پیست برا من مثل راه صاف میمونه. تازه خطری هم نداره به جان خودم. انقدر ترسو نباش.
- بابک؟
- بله؟
- ببینم تو از چند سالگی اسکی رو یاد گرفتی؟
- از 2 سالگی.
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی چی؟ چطور مامان بابات می بردنت؟
- تو مهد یاد گرفتم.
- ها؟؟؟؟ چی میگی تو؟
- من اطریش به دنیا اومدم و تا سه سال پیش هم اونجا بودم.
- دروغ میگی. اون وقت پس الان اینجا چیکار میکنی؟ زده به سرت؟ خوب برگرد همون جا. ببین من الان از فضول درد دارم میمیرم میشه یه کم توضیح بدی بهم؟
- من مامانم ایرانیه و بابام اطریشی. البته اصلیت پدرم هم ایرانیه ولی دنیا اومده اونجاست. پدرم و مادرم هر دو مهندس عمران هستن و هر دو دانشجو بودن . اونم تو یه دانشگاه و دیگه برو تا ته. خوب منم همون جا دنیا اومدم و اونجا هم یه جورایی اسکی یکی از ورزش های عادی هست که همه از بچگی یاد میگیرن و حتی تو برف نکوبیده ما اسکی میکنیم.
- خوب ادامه اش. اینجا چیکار میکنی؟
- پنج سال پیش پدر بزرگم فوت کرد و ما اومدیم ایران. پدر و مادرم خیلی سعی کردن تا مادر بزرگم رو راضی کنن که بیاد با ما اطریش اما زیر بار نرفت و ما دوباره برگشتیم اطریش. اما مامانم همیشه بی تاب مامانش بود. خوب حقم داشت. تا اینکه دو سال پیش مامان بزرگم دچار فراموشی شد و این همه چیز رو سخت تر کرد و از اونجایی که همین یه بچه رو هم داره مامان بزرگم و با توجه به وضعیت مامانم، بابام تصمیم گرفت بیایم ایران زندگی کنیم. اونا به من گفتن میتونم بمونم اما خوب ما همیشه با هم بودیم و دلم نمی خواست ازشون دور باشم. برای همین منم باهاشون اومدم ایران. اون موقع 17 سالم بود و میتونستم وارد دانشگاه بشم اونجا ولی اینجا همه چیز فرق میکرد. مجبور شدم برم مدرسه تطبیقی و خلاصه کلی بالا پایین کردم تا بالاخره بعد از سه سال کنکور شرکت کردم و الانم که در خدمت شما هستم.
- بابا تو چه پشتکاری داری. من به عمرم همچین آدمی ندیده بودم. من بودم ده دفعه کم آورده بودم.
- نه نانادی. خودت رو دست کم نگیر. من میدونم تو پشتکارت از منم بیشتره. یه روزی میرسه که اینو به خودت هم ثابت میکنم. فقط یه کم طول میکشه اما من مطمئنم اون روز میرسه. خوب حالا با یه نوشیدنی گرم چطوری؟ بریم تو رو مبلای دم شومینه؟ موافقی؟
- بر اون کسی که مخالفه لعنت.
روبروی هم در حال نوشیدن نسکافه اند که سارا و مانی و آریانا هم از راه میرسن. سارا در حالیکه تقریبا سنگینیش رو روی آریانا انداخته به سمت مبل میاد و با کمک آریانا روی مبل میشینه و : ممنون آریانا.
نانادی با خنده و آروم کنار گوش بابک زمزمه میکنه جانم؟؟؟؟؟؟ اینا چه صمیمی شدن. به بگو یه این استادم صدا کنه ببینیم شاید اون مانی جون شده باشه؟؟؟؟
- بابک با خنده رو به نانادی میکنه و آروم: شیطونی نکن دختر آروم بگیر.
- ببینم سارا چرا داغون شدی؟ میلنگی. عصا لازم شدی.
- همش تقصیر این آریانا ست. هی میگم تو رو خدا بسه کوتاه نمی یاد. آخرم انقدر با آقای راد من بیچاره رو هل دادن که به اندازه یه سال زمین خوردنم پر شد. دیگه دست و پا برام نموند.
- نانادی با خنده و آروم زیر گوش سارا زمزمه میکنه یه جاییه مبارک یادتون رفت.
- خفه شو بی تربیت.
- ببینم راستی از کی انقدر با آریانا جون صمیمی شدین؟ تو که عمرا میخواستی خواهر شوهرت بشم. چی شد؟ خر شدی؟
- خفه شو.

*****

بهار با همه قشنگی هاش سلام گرمی به زمین کرده بود و فرش سبزش رو رو زمین پهن کرده بود و فخر فروشی میکرد. دوباره بعد از تعطیلات عید دانشگاه ها باز و زندگی روزمره شرع شده بود و روزها همچون برق و باد از کنار هم میگذشتند و کم کم دوباره به فصل امتحانات نزدیک میشدند. همه مشغول جزوه گرفتن و کپی کردن و اشکال بر طرف کردن بودن به جز نانادی که هنوز هم بر همون صراط قبلش استوار بود و سر گرم این روز مرگی ها و بی خیالی هاش و منتظر بود امتحانات شروع بشه تا دوباره چند صباحی سرگرم تقلب نویسی ها و گذروندن امتحانات و بعد از اون خلاصی و به قول معروف فصل تابستان و ولگردی در کوچه های عاشقی و ...

*****

- الو بابک سلام؟
- سلام نانادی. چرا صدات گرفته؟ خوبی؟
- نه. سرمای خیلی بدی خوردم. اصلا حالم خوش نیست. دارم به قولی تو تب میسوزم.
- آخه چه موقعه سرما خوردنه تو این هوا؟
- شانس دیگه. ببین می تونی قسمت های مهمی که فکر میکنی ممکنه فردا ازش سوال داده باشه این استاده بهم بگی من علامت بزنم؟ راستش اصلا نای کل کتاب رو تقلب نوشتن رو ندارم. آریانا هم که غیر ممکنه بشینه اینهمه بنویسه میخوام جاهایی که فکر میکنی ممکنه سوال باشه بگی بهم که همونا رو بگم کمک کنه بنویسم.
- باشه باشه. اتفاقا سوالاش مشخصه از کجاهاس بیشترش. کتابت رو باز کن صفحه هایی که میگم علامت بزن.
...

- آریانا جان من بیا این دو صفحه رو هم بنویسی دیگه تمومه.
- وای کلافه ام کردی دختر. آخه کجا بنویسم. نیم وجب کیف پول دادی دستم مگه فکر کردی چند طرف داره که بخوام اینا رم جا بدم.
- وای جون من غر نزن آریانا. یه کم ریز تر بنویسی این گوشه هنوز جا داره.
- من موندم تو چطوری میخوای سر جلسه از این رو بنویسی. برو چهار تا کاغذ بر دار بیار بنویسم رو این کیف قهوه ای تا این مورچه های سیاه رو ببینی که کور شدی.
- وای کاری که میگم بکن. تو سالن افتادم هزار تا مراقب هست. با این حالم نمی تونم حواسم رو بدم که کی کاغذا رو در بیارم کی جمع کنم. کاری که میگم بکن.

*****

- وای تو چرا این شکلی شدی نانادی؟ حالت خوبه؟ بابک گفت سرما خوردی ولی دیگه فکر نمیکردم انقدر وضعت خراب باشه.
- سارا دارم میمیرم. از یه ور تب دارم از اون طرف سردمه. یعنی به حال مرگم. یه ده بگیرم کلامو میندازم هوا.
- بابک با نگرانی صورت نانادی رو نگاه میکنه و : خیلی حالت بده. میدونم. کاش دیروز یه سر میرفتی دکتر. یه پنی سیلین میزدی الان بهتر بودی.
- بابا نمی شد. این امتحانه نبود می رفتم اما این امتحانه از یه ور نای تقلب نوشتن نداشتم این آریانا هم که تا بالا سرش وای نستم کار رو درست انجام نمیده. تازه بالاسرش بودم و باز انقدر درشت درشت نوشت این تقلب ها رو که به زور آخراش رو جا دادم.
- به خدا اگه یه دور میشستی میخوندی از این دردسرش کمتر بود.
- بی خیال بابک. نهایتا پاس نمیشه دیگه. عیبی نداره.

*****

سالن تو سکوت سنگینی فرو رفته. همه سر ها رو به پایینه و همه مشغول نوشتن. بوی ادوکلنی گس بینیش رو پر میکنه و این گسی ناخوداگاه ترسی رو تو وجودش میاره و دلش پایین میریزه. این حس رو کم پیش میومد تجربه کنه اما بی سابقه هم نبود. گاهی بعضی مکان ها و بعضی بو ها و صداها ناخوداگاه یه حسی تو وجودش میریخت درست مثل همین حالا. سوال اول رو نوشته بود و چشماش رو برای لحظه ای بست تا این سنگینی پلک هاش از تب کمی کمتر بشه که احساس کرد بو هر لحظه قوی تر میشه و بعد صدای قدم هایی محکم هم بهش اضافه شد. ناخوداگاه مثل همیشه چشماش باز میشه و نگاهش به سمت پایین حرکت میکنه و روی یک جفت کفش مردونه شیک و براق چرم مشکی ثابت میشه و ناخوداگاه مشتاق دیدن اون صورت. نگاهش آروم آروم به سمت بالا حرکت میکنه و اولین چیزی که توجهش رو جلب میکنه دو چشم گیرای مشکی روی صورتی گندمی و کشیده. باورش نمیشه اما این مرد اونقدر جذابه که لحظه ای ناخوداگاه محو صورتش میشه و بعد با اخم عمیق روی صورت مرد با خجالت نگاهش رو به سمت پایین میگیره و تو دلش بلوایی به پا میشه. دلش میخواد یکبار دیگه سرش رو بالا بگیره و اون نگاه رو تو ذهنش ثبت کنه. چیزی تو نگاه قدرت صاحبش رو به رخ میکشه و حسی عجیب رو تو وجود نانادی بیدار میکنه. بالاخره نگاهش رو دوباره بلند میکنه روی صورت مرد که انگار اون هم تمام حواسش رو متمرکز کرده روی نانادی. وقتی نگاهش رو به چشمای مرد که به نظر میرسه هم سن های آریانا یا مانی باشه میدوزه ناگهان اخم صورت مرد پر رنگ تر روش زوم میشه. انگار داره هشدار میده و همین باعث میشه نانادی نگاهش رو ازش بگیره و دوباره سرش توی برگه هاش بره.


حساس گرمای عجیبی میکنه. انگار گر گرفته باشه. به نظرش میرسه که هر لحظه تبش داره بالاتر میره. ناخوداگاه تمرکزش به هم خورده و دائم تصویر مرد جلوی چشمش میاد با کت و شلوار طوسی تیره و پیراهن سفید. مرد چیزی از هیچ نظر به نظرش کم نداره جز اون اخم عمیق و نگاهی که انگار تا عمق چشمای نانادی نفوذ کرده بود. نانادی احساس میکنه زیر نگاه مرد قرار داره هنوز. تو ذهنش دنبال این میگرده که این مراقب رو سر جلسه دیگه ای هم دیده یا نه که مرد با قدمهایی محکم از کنارش رد میشه و چند صندلی جلوتر به سمت شاگردی خم میشه و با صدایی کوبنده رو به دانشجو: سوالات واضحه. سوال نکنید پس. و دوباره عقب گرد میکنه و از مقابل نانادی رد میشه.
نانادی کلافه از به هم خوردن حواسش و این تب لعنتی و درگیری فکرش با عصبانیت برگه سوال رو از روی میز بلند میکنه و مقابل صورتش میگیره و تمام خواسش رو سعی میکنه تا جمع سوالات بکنه. هنوز چهار سوال جواب نداده داره که تنها سه سوال جوابش روی کیف پولش نوشته شده. چشماش انقدر خسته ست که برای خوندن جواب ها مجبوره دائم چشماش رو تنگ و متمرکز رویه چرمی کیف پول بکنه. چند خطی رو با جون کندن میخونه و شروع به نوشتن میکنه که بوی گس رو باز تو نزدیکیش حس میکنه و قدمهایی که حرکت میکنه و با فاصله کمی از صندلیش متوقف میشه. سرش رو بالا میاره. نگاه مرد طوفانیه. انقدر که کنترل نانادی رو به هم میزنه و ترس رو دوباره به جونش میندازه. سرش رو سریع پایین میندازه و نگاهش رو به برگه میدوزه. دوباره حواسش به کل پرت و جواب از ذهنش بیرون میره. اه نانادی چته؟ حواست رو جمع کن احمق. دو دیقه به هیچی جز این امتحان کوفتی فکر نکن و تمومش کن دیگه. همینجوری یه سوال رو اصلا نداری یکی رو هم که این آریانای احمق انقدر بد خط نوشته نصفش رو بیشتر نتونستی بنویسی پس حواست رو جمع کن.
دوباره کیف پول رو با زحمت زیاد مقابل چشمای مرد که انگار با تمام قوا روی برگه و میزش زوم شده میدوزه و سعی میکنه کلمات رو بخونه که مرد درست بالا سرش قرار میگیره و با صدایی محکم و خشمگین و در عین حال کنترل شده و پایین شروع به حرف زدن میکنه. چند ثانیه ای طول میکشه تا کلام مرد براش مفهوم بشه. انگار ته لهجه عجیبی داره
- خانوم برگه تون رو نمی خواین بدین؟
نانادی نگاه متعجبش رو اول به برگه اش و بعد به صورت مرد میدوزه که خشم و صلابت چهره مرد وادارش میکنه سرش رو پایین بگیره و با صدایی که تلاش میکنه تا لرز توش مشخص نباشه: نه... هنوز سه تا سوال رو ننوشتم.
- بهتون پیشنهاد میکنم برگه رو بدین و برین چون اینجوری به نتیجه مطلوبی نمی رسین.
- نانادی گنگ نگاهش رو به مرد میدوزه و با اخم و جدیت: فکر کنم هنوز سه ربع تا پایان امتحان مونده و اصولا مراقب ها تا پایان جلسه اجازه گرفتن برگه ها رو ندارن اولا. دوما به خودم مربوطه که به نتیجه ای میرسم یا نه.
مرد بار دیگه نگاه عصبانیش رو به صورت نانادی میدوزه و بعد بی هیج کلامی از کنارش حرکت میکنه و نانادی تو دلش شروع میکنه به فحش دادن به مرد. مرتیکه جو گیر تا می بینن یکی نگاشون کرد سریع جو میگیرتشون. تحفه. تقصیر تو هم هست دیگه نانادی خانوم. عوض چشم چرونی خبرت حواستو بده به برگه ات و بنویس پاشو برو دیگه.
دوباره شروع میکنه به خوندن تقلب های روی کیف و هر لحظه با چشمای تنگ تر روی کیف رو میخونه و همزمان روی برگه می نویسه و برای رد گم کنی هر چند دیقه برگه رو بالا پایین میکنه و روی کیف میگذاره یا در و دیوار رو نگاه میکنه. این بدترین امتحانش بوده اونم تو بدترین روز اونم با وجود چنین آدمی که خود بخود همون یه ذره حواسی که داشته رو هم ازش گرفته. انقدرم تقلب های آریانا گند بوده که پدرش در اومده.
ساعت تقریبا اواخر فرصت امتحانی رو نشون میده و کم کم سالن خالی شده و حالا تنها مرد اخمو و یه زن دیگه توی سالن هستن. زن انگار تو یه دنیای دیگه ست و اجازه داده تا دانشجوها از این آخرین لحظات و امداد های غیبی حداکثر استفاده رو برن و اما مرد با نگاه تیز و برنده اش جلوی حتی کوچکترین گردش سری رو گرفته.
نانادی که به کل همه چیز دست به دست هم داده بوده تا این گند ترین امتحانش بشه و تقریبا جزو نفرات آخری باشه که از جلسه بیرون میره برای بار آخر نگاهش رو به برگه سوال میدوزه تا شاید بتونه حد اقل یک خط برای سوال مربوطه بنویسه اما از اونجایی که این سوال اصلا توی تقلب هاش نبوده و از اونجایی که میدونه استاد هم اهل نمره کیلویی دادن نیست با نا امیدی سرش رو روی برگه حرکت میده و تصمیم میگیره برگه رو بده. سرش رو بالا میگیره تا خودکار هاش رو جمع کنه که مرد با همون نگاه برانیش مثل عجل بالای سرش میاد و بدون حتی یک کلام حرف لحظه ای به برگه نانادی خیره میشه و بعد خودکار قرمز رو روی برگه میکشه و کیف نانادی رو بر میداره و رو به نانادی با لحنی کوبنده
- حالا دیگه وقت امتحان تموم شده و متاسفم که باید عرض کنم به هیچ نتیجه ای نرسیدین خانوم راد که اگر برگه رو داده بودین شاید به نتیجه ای میرسیدین. به حرمت حال نا خوشتون بهتون فرصت دادن برگه تون رو دادم ولی انگار گاهی حرمت شکنی باید کرد.
نانادی با صورتی که حالا درست رنگ گچ بود و نگاهی وحشت زده چشم میدوزه به مرد و باز همون صداقت همیشگی اش باعث میشه به جای کتمان نگاه ملتمسش رو به مرد بدوزه و زیر لب: خواهش میکنم بی خیال بشین. شما که فقط مراقبین و تا حالا هم چشمتون رو بستید حالا هم ببندید.
- مثل اینکه متوجه نیستید روی برگه رو خط زدم. میتونید تشریف ببرید.
- نگاه وحشیش رو میدوزه به چشمای مرد و حالا که آب از سر گذشته ترس رو از خودش دور و با لحنی برنده رو به مرد میکنه : خیلی عقده ای هستی. خوب شد استخدامت کردن به عنوان مراقب وگرنه به جان خودم این دانشگاه لنگ میموند. کیف پولم رو بده. و همزمان دستش رو به سمت کیف پول میبره که دستش به دست مرد میخوره و نانادی ناگهان از سرمای بیش از حد دست مرد می لرزه و مرد از گرمای بیش از حد دست زن متعجب میشه و بی اراده
- تب تون خیلی بالاست.
- به تو ربطی نداره و با سری بر افراشته و گامهایی که تلاش میکنه تا ضعف رو توش پنهون کنه تا بیش از این جلوی مرد خورد نشه به سمت در میره.
نیم ساعت بعد مرد با کیف چرمی در دست و گامهایی محکم به سمت درب خروج میره و پشت ساختمون کلید ماشینش رو در میاره که دوباره دختر رو میبینه که از روبرو میاد و این بار با حالی به مراتب خراب تر و تکیه داده به شونه پسری بلند قد. ناخوداگاه گام هاش رو کند تر میکنه و لحظه ای بعد به وضوح صدای پسر رو میشنوه
- نانادی مطمئنی میتونی خودت بری؟ ببین من می تونم با ماشین خودت ببرمت بعد بر گردم ماشینم رو بر دارم ها.
- نه بابک خوبم میرم خودم.
- نانادی دیگه بهش فکر نکن. بی خیال.
- مرتیکه عقده ای. غیر ممکن بود اگه حالم اینجور خراب نبود بتونه ازم تقلب بگیره. مرتیکه عوضی ولی بابک حیوونی گفت برگه تو بده برو ها.
- ای دختره خل. مثل اینکه تبت خیلی بالا رفته هذیون میگی ها. تکلیفت با خودتم معلوم نیست. دو دیقه فحشش میدی دو دیقه بعد پشیمون میشی.
- ولی خوب حالش رو گرفتم. حقش بود.
بابک در ماشین رو باز میکنه و درست تو همون لحظه چشم نانادی به مرد می افته که به سمتشون داره میاد و تنها چند قدم فاصله داره. و با همون اخم عمیق و جدی.
ناخوداگاه و سریع خداحافظی میکنه از بابک و سریع داخل ماشینش میشه و چشم میدوزه به مرد و منتظر تا بیاد کنار ماشینش و ازش عذر خواهی کنه یا حرفی بزنه که ناگهان صدای ریموت ماشینی حواسش رو پرت میکنه. نگاهش به سمت چراغ های راهنمای ماشین بی ام و پارک شده کنار ماشینش می افته که مرد در ماشین رو باز میکنه و بدون حتی گوشه چشمی نگاه به نانادی وارد ماشین میشه و در رو میبنده و استارت میزنه. تو ذهنش این سوال میچرخه که اینجا مخصوص پارک ماشین اساتیده پس این مرد؟؟؟؟؟؟؟ اما تو همین لحظه و نا خوداگاه فکری شیطانی تو وجود نانادی بیدار میشه. نانادی چند دیقه ای معطل میکنه تا مرد راه می افته و بعد با یه حرکت سریع ماشینش رو از پارک در میاره و با سرعت از کنار ماشین مرد که تازه از ورودی دانشگاه خارج شده سبقت میگیره و تو آخرین لحظه ماشین رو به سمت ماشین مرد میگیره و با شدت آینه اش رو به آینه ماشینش میکوبه و بعد لحظه ای توقف و لبخندی پیروزمندانه بر لبش مینشونه و نگاهش رو به چشمان مرد میدوزه.

مرد نگاهی پر تاسف به نانادی میدوزه و سرش رو آروم به طرفین حرکت میده و گاز میده و از کنارش رد میشه.
نانادی شکست خورده تازه به این کار احمقانه ای که کرده فکر میکنه و حق رو به نگاه پر تاسف مرد میده و با شرمندگی ای که دیگه نه میتونه چیزی رو عوض کنه و نه سودی داره به خودش فحش میده و پاش رو روی گاز فشار میده و به سمت خونه میره.
پیمان دوباره یاد دختر می افته و تقلب عجیب و در عین حال حرفه ایش. شاید اگر خودش هم اون چند سال رو با ساینا سر و کله نزده بود امروز نمی تونست تقلب این دختر رو بگیره. اما اون متفاوت بود. چه چیز متفاوتی تو وجودش بود؟ نگاه وحشیش؟ جسارتش؟ کلام برنده اش؟ تندیش؟ یا حرف ها و تغییر موضع ناگهانیش و دفاع از خودش؟ یا شاید هم اون عکس العمل احمقانه اش و تلافی کودکانش؟؟؟؟؟

با تنی خسته از ماشین پیاده میشه و خودش رو از پله ها بالا میکشه و مثل همیشه دستش رو لحظه ای بیهوده روی زنگ نگه میداره و بعد با سستی کلید رو در قفل میچرخونه و در رو باز میکنه. حالش انقدر خرابه که نای قدم از قدم بر داشتن نداره. خودش رو از پله های مقابل سالن بالا میکشه و لحظه ای بعد وارد طبقه دوم و اتاق خوابش میشه. تنش همچون کوره میسوزه اما بیشتر از تنش درونش داره میسوزه. نمیفهمه چشه. پرده های پنجره اتاق رو با غیض میکشه و در رو به روی نور میبنده و اشک از روی گونه هاش جاری میشه. دلش تنگه. گرفته. اما از کی؟ از چی؟ چرا؟ نانادی چته؟ این چه حالیه؟ نکنه برا تقلبی که ازت گرفته داری گریه میکنی؟ تو که انقدر ضعیف نبودی. چت شده؟ خوب به جهنم. مگه آسمون به زمین اومده؟ افتادی که افتادی دوباره واحد رو میگیری. گریه اش بلند تر میشه و ناخوداگاه دلش میگیره و با صدایی بلند مامان رو صدا میکنه.
- مامان.... مامان کجایی؟ چرا بازم نیستی؟ چرا همیشه حسرت به دل موندم که بیام و تو باشی؟ از وقتی هفت سالم بود باید میومدم و پشت در با ذوق و شوقی که تو در رو به روم باز میکنی دستم رو روی زنگ میذاشتم و بعد با دلی پر غم کوله ام رو از پشتم در میاوردم و دنبال کلیدم می گشتم و در رو باز میکردم و میومدم تو یه خونه خالی که انقدر سکوتش ترسناک بود که دیوارها هم صدا میدادن و من به خودم میلرزیدم و برا فرار از این ترس و سکوت تلویزیون رو روشن و صداشو به عرش اعلا میرسوندم. غذام رو خودم گرم میکردم و هر بار حواسم رو جمع میکردم که اینبار زیرش رو نسوزونم تا تو بیای و بهم بگی پس کی میخوای بزرگ بشی خانوم بشی. سرگرمیم نگا کردن به برنامه بر میگردیم به خانه بود که بشینم آشپزی و گلدوزی و کوفت نگاه کنم چون برنامه دیگه ای نداشت اون ساعت. کیف و کتابم رو پهن کنم و مشقامو بنویسم و خودم به خودم دیکته بگم و بعد تو عالم بچگی و سادگی فکر کنم اگه غلط نداشته باشه دیکته ام خانوم معلم میفهمه خودم به خودم دیکته گفتم، پس یه کلمه رو غلط بنویسم و بعد زیرش یه دایره گنده بکشم که توش یه 19 بنویسم که یعنی تو نمره دادی بهم. مامان!! تو فهمیدی من کی بزرگ شدم؟ هیچوقت فهمیدی چه شبایی شام نخورده همونجا دمه تلویزیون خوابم برد و صبح از اینکه تو تختم چشم باز میکردم میفهمیدم شماها اومدین خونه. مامان فهمیدی چه شبایی ترسیدم از اینهمه سکوت اما تو کجا بودی؟ تو شرکت بابا. بالاسر نقشه کش و کارمند. آخه تو مهندس معمار بودی. زن که نباید بشینه خونه بچه بزرگ کنه. باید تو اجتماع باشه. باید رئیس باشه. مدیر باشه. دستور بده. کی گفته زن باید کهنه بچه عوض کنه، بچه شیر بده، بچه تربیت کنه. مگه من بزرگ نشدم؟ اونم با پوشک جای کهنه. پامم اگه سوخت اکسید دو زنگ و پودر بچه بیبی جانسون بود دیگه. با شیر خشک. خوب وقتی از اول بهش شیرت رو ندی عادت میکنه دیگه. اصلا هم نمی فهمه که این دو تا چه فرقی با هم دارن. گور بابای اون گرمایی هم که میخواد وقت شیر خوردن از سینه مامانش از تن مامانش بگیره و اون امنیت خاطر و وابستگی. اصلا برا چی باید بچه وابسته بشه. مگه من رو تربیت کردین؟ تربیت باید تو ذات بچه باشه. هه. مامان چه کمبودایی داشتم و تو چشمات و بسته بودی و ندیدی. الانم کم دارمت. دلم هوای گریه تو آغوش تو رو داره اما کجایی؟ بازم تو همون شرکتت. پیش بابا. تو راست میگی بچه ها یه روزی میرن سر خونه زندگیشون تو میمونی و شوهرت برا همدیگه. پس کار تو حتما درست بود. مامان دلم میخواست سرمو قایم میکردم تو سینه ات و تو آروم آروم پشتم رو میمالیدی و پا به پام اشک میریختی و وقتی خوب آروم شدم باهام حرف میزدی دردمو می فهمیدی و راه و چاه رو بهم میگفتی. وقتی امتحان داشتم و تو نبودی تا اشکالامو برام حل کنی و بهم توضیح بدی فکر میکردی چیکار میکردم که معدلم نوزده بیست کمتر نشه تا تو آریانا رو به رخم نکشی؟ آره مامان کف دستم تقلب مینوشتم میرفتم سر امتحان و با ترس و لرز وقتی به سوالش میرسیدم از رو دستم جوابو مینوشتم و تو شب میدیدی دستم روش نوشته شده اما چیکار میکردی؟ سرم داد میزدی که باز رو دستت خط خطی کردی. مامان حتی به خودت زحمت ندادی یه بار که ببینی این خط خطی رو دستم چی هست. که بفهمی تقلبه. که ببینی دردم چی بوده که تقلب نوشتم که بهم بگی این راهش نیست. مامان من بزرگ شدم. دختر کوچولوی با نمک فامیل که همه حسرت یه شب داشتنشون یه ساعت تو مهمونی بقل گرفتنش رو داشتن جلوت بزرگ شد اما تو وقتی برا این کارا نداشتی براش. باید خانوم میبود و خانوم بودن با این چیزا جور در نمی اومد که. هه بغل مال بچه های لوسه نه دختر بزرگ مامان. کل چیزی که از بچگی و دنیاش مزه کردم یه اسم بود. نانادی که هر بار جای نادیا به زبون میاوردین ذوق کنم که دارم بچگی میکنم و لوس مامان بابام. برا همین هنوزم با نادیا مانوس نیستم مامان. تو که نبودی و نیستی هنوزم مامان اما کاش لا اقل بابا بود که هر بار از کسی میشنیدم دختر عزیز دردونه باباست لمسش کنم. بابا حتی حسرت به دل آغوش گرمه تو هم موندم. کی دیدمت اصلا بابا؟ تو بیشتر از اینکه مال من باشی مال کارگرای سر ساختمونات بودی. اونا بیشتر از من تو رو میدیدن. به زور ساعت هشت و نه شب شما دو تا خونه پیداتون میشد. یعنی کارتون مهمتر از این گرمای خونمون بود؟ هر بار دهن باز کردم گفتی چیت کمه؟ اوورت خرج میکنی. هر جور کفش و لباس میخوای میخری. سالی دو بار مسافرت خارج میری. اسکی رستوران و کوفت و زهر مارتم که به راهه. دیگه دردت چیه؟ بابا نفهمیدی دردم درد بی درمونی بود. درد گرمی دستات بود. رو سر و کولت پریدن و بالا رفتن. اما تو هم برام وقت نداشتی. آریانا کجا بود؟ تو مدرسه کوفت و زهر ماری که تا 6 بعد از ظهر ناهارشم بدن و مثلا نمونه کوفت و زهر مار تیز هوشان. بازم اون از من وضعش بهتر بود از 6 بعد از ظهر میومد تو دفترتون پیش شماها. یه نگاهی به کیف و کتاب و درسش میکردین. یه دستی به سرش میکشیدین اگه جایی گیر میکرد یکی بود براش سوالش رو حل کنه. نا شکری نمیکنم که بازم از شماها برام بیشتر محبت کرد و هوامو داشت. وقتی دانشگاه رفت باز تنها شدم. دیگه زندگیش تو دوستاش و تفریحای پسرونه شون بود. اما حالا اونم نیست. صبح میره تو اون شرکت بازرگانیش و شب اگه خیلی خوش شانس باشم شام میاد که با هم بخوریم. شماهام که دیگه از وقتی رفتم دانشگاه همون شام یه خط درمیونی که با هم میخوردیمم حذف کردین که با دوستات برو بیرون با آریانا بخور تنها بخور. بزرگ شدی. خودت یه چیزی درست کن.
- دارم تو تب میسوزم اما کدومتون یه زنگ زدین بهم بگین مردی زنده ای؟ خوبی؟ دکتر نمی خوای بری؟ اگه حرفم بزنم میخواین بگین ماشین زیر پات بود میرفتی خودت. خوش به حال اونایی که هیچی ندارن اما این همدلی و با هم بودن رو دارن. یه مامان که براش عار نباشه دست بچه اش یه لیوان آب پرتقالی که خودش گرفته بده. وقتش اینجور وقتا طلا نباشه برا پول رو پول گذاشتن و ...
آریانا در رو باز میکنه و سکوت و تاریکی خونه بهش نشون میده که کسی خونه نیست. همونطور که پله ها رو دو تا یکی به سمت بالا میره لحظه ای به پشت سر بر میگرده و رو به مانی کرده و اون رو دعوت به نشستن میکنه تا لباسش رو عوض کنه و پایین بیاد و برن به هتلی که قراره وکیل جدید شرکت رو اونجا ببینند.
کتش رو تنش میکنه و دستش رو به سمت شیشه ادوکلن میبره که صدای موبایل لحظه ای باعث ایستش میشه. سرش رو بر میگردونه به سمت تخت که تلفنش رو روش گذاشته اما تلفن زنگ نمی زنه و همچنان صدای زنگ گوشی ای میاد. بیشتر دقت میکنه و میبینه صدا از بیرون اتاق میاد. در رو باز میکنه و بیرون میره. صدا از اتاق نانادی ست. درش رو باز و چراغ رو روشن میکنه. نانادی رو میبینه تقریبا نیمه بیهوش روی تخت. بهش نزدیک میشه. صورتش رنگ گچه و انگار تو خواب ناله میکنه. دستش رو دراز میکنه تا صداش کنه که از گرمای دستش شوکه میشه. سریع دستش رو به سمت پیشونیش میبره. نانادی داره تو تب میسوزه. تازه یادش میاد که نانادی صبح هم حال خوشی نداشت و از اینهمه بی فکری خودش ناراحت میشه. نانادی رو صدا میکنه که با بی حالی چشماش رو باز میکنه
- آریانا گرمه. دارم می سوزم.
- میدونم عزیزم. میدونم . تب داری. الان می ریم دکتر. و نانادی رو از تخت بلند و حاضرش میکنه و بعد بغلش میکنه و به سمت پله ها میره.
مانی با دیدن نانادی روی دستهای آریانا نگران خیز بر میداره به سمتشون و مقابل آریانا با نگاهی پر سوال و نگران می ایسته
- حالش خوب نیست. سرما خورده بود و حالا هم تب داره. تبش خیلی بالاست. باید ببریمش بیمارستان. تشنج میکنه یهو.

*****

نانادی چشماش رو آروم باز میکنه و نگاه خسته اش رو به مانی میدوزه که روی صندلی پایین تختش نشسته و با نگاهی مهربون بهش چشم دوخته. با دیدن چشمای باز نانادی لبخندی بهش میزنه و : سرم دومه این. تبت خیلی بالا بود. 39.5 بود. خیلی شانس آوردی. ولی الان خیلی پایین اومده تبت خوشبختانه. چرا زنگ نزدی؟
- به کی؟
- به عمو، زن عمو. آریانا.
- خنده تلخی میکنه و: اگه براشون مهم بود خودشون بهم زنگ میزدن و می فهمیدن. من از صبح تب داشتم و حالم این بود. تازه الان که خبر دارن کدومشون اینجان؟ بازم به معرفت تو.
- اشتباه نکن. آریانا باید میرفت یه قرار مهم داشتیم. هر دو باید می رفتیم اما حضور اون به عنوان رئیس شرکت مهمتر بود. برا همین بهش گفتم پیش تو میمونم تا اون بره و بیاد. میخواست قرارش رو کنسل کنه اما واقعا الان شرکت تو شرایط پیچیده ای هست. منم گرفتار دانشگاه شدم. آریانا به یه وکیل احتیاج داره که هر چه زودتر به کارا سر و سامون بده. واقعیتش کسی که هم کار بلد باشه هم مطمئن و کار بلد خیلی کم پیدا میشه. راستین رو با بدبختی راضی کردم یه مدت بیاد کارای آریانا رو سر و سامون بده. نمی تونستیم قرار رو کنسل کنیم. چون اگه کنسل میکردیم غیر ممکن بود دیگه قرار بذاره. تو درک میکنی شرایط رو . نه؟
- من از وقتی یه بچه هفت ساله بودم درک میکردم شرایط همه رو. میدونم. هر کس گرفتاری های خودش رو داره. تو هم از زندگی انداختم. ببخشید. پاشو برو به کارت برس دیگه. حالم خوبه سرم تموم شد خودم میرم خونه. ممنونتم.
- وظیفمه پس بلبل زبونی موقوف. راستی بابک چند بار تماس گرفت. همینطور خانومه مجد. بابک خیلی نگرانت بود.
- پسر ماهیه.
- دوسش داری؟
- مثل یه دوست.
مانی ناگهان نگاهش کنجکاو میشه و چشم به نانادی میدوزه: ببینم یه چیزای دیگه ای هم میگفت. می پرسید بابت صبح هنوز ناراحتی؟ صبح چه خبر بوده؟ دعواتون شده بوده نکنه؟
خنده شیرین و آرومی رو لباش میشینه که خیلی سریع با یاداوری اتفاق صبح تلخ میشه و آروم زمزمه میکنه: بابک و دعوا؟ نه. گفتم که بابک خیلی ماهه.
توی فکر فرو میره. نانادی سر حال نیست. انگار یه غمی تو چشماش خونه کرده. همیشه نگاه نانادی رو میتونست راحت بخونه انقدر که نگاهش صاف و ساده بود. و حالا میتونه یه غم بزرگ یه سر درگمی حتی اشکایی که ریخته شده رو ببینه. میدونه دروغ از دهن نانادی بیرون نمیاد. پس رو به نانادی میکنه و با نگاهی عمیق
- نانادی چی شده امروز؟ از چی ناراحت بودی؟بهم میخوای بگی؟ میخوای باهام حرف بزنی؟ چون هنوز نتونستی هضمش کنی. درست میگم؟
- آره هنوز نتونستم هضمش کنم و شاید هیچوقت هم نتونم اما ازم نپرس. نمی خوام بهت بگم.
- هر وقت خواستی خودت رو سبک کنی بدون من هستم و میتونی بهم اعتماد کنی و درد دلت رو بهم بگی. باشه؟
- ممنون.

....

- سلام خواهر گل خودم. خوبی؟ نبینم اینحور بی حال باشی ها. تو باید همیشه شر و شیطون باشی وگرنه من دیوونه میشم. خوبی؟
تنها سرش رو تکون میده و با غمی عمیق که تو چشماش خونه کرده آروم زمزمه میکنه: مامان اینا کجان؟
- برا یکی از پروژه هاشون مشکل پیش اومده بود مجبور شدن برن شمال. ولی فردا بر میگردن.
چشماش رو آروم و بدون هیچ حرفی می بنده تا این اشک سمج پایین نیاد. خودشم نمیدونه امروز چرا انقدر ضعیف شده و دائم داره گریه میکنه. نانادی مگه دفعه اولیه که نیستن؟ تو که دیگه عادت کردی. بی خیال بابا. گور بابای دنیا کرده. اما اشک سمج از گوشه چشمش فرود میاد. روش رو پشت به مانی و آریانا میکنه: یه جوری لمس و بی حالم. میخوام بخوابم. ببخشید.
نانادی چشماش رو میبنده و مانی و آریانا آروم شروع به حرف زدن میکنن.
- خوب چی شد؟ دیدی راستین رو؟
- آره.
- مشکلی پیش اومد؟
- نه نه. اتفاقا همه چی خوب پیش رفت.
- پس چرا انقدر زود بر گشتی؟ مگه قراره شام نداشتین؟
- چرا وقتی فهمید خواهرم بیمارستانه و مامان اینا هم نیستن و تو مجبور شدی پیش نانادی بمونی گفت قراره شام رو کنسل کنیم و پرونده ها رو هم ازم گرفت گفت میخونه و بعد تماس میگیره یه قرار دیگه بذاریم. مرد محترمیه و خداییش خیلی پره. البته ایرادی که داره اینه که سرش خیلی شلوغه.
- خیالت تخت راستین یا قول کاری رو نمیده یا اگه داد یعنی خیالت تخت.

*****
آریانا آروم نانادی رو صدا میکنه ولی جوابی نمی شنوه و در عوض صدای پرستاری پاسخش رو میده: بهشون دارو تزریق کردیم خواب آوره. تا چند ساعتی یا میخوابه یا نیمه خواب و بیداره. نگران نباشین.
آریانا و مانی تصمیم میگیرن از فرصت استفاده کرده و برن رستوران نزدیک بیمارستان و شام بخورن و بر گردن.
دوباره صورت جدی مرد جلوی چشمش میاد. همون نگاه ، همون دو چشم براق و پر قدرت. همون اخم عمیق. ناخوداگاه تنش میلرزه. این چه ترسی که از این نگاه به وجودش میریزه؟ چرا مرد دائم مقابل چشمش میاد؟ انگار چیزی تو وجودشه که میخکوبش میکنه. قدرت هر حرکتی رو ازش میگیره. دوباره همون بوی گس رو تو بینیش حس میکنه. دلش میریزه. چرا دست از سرش بر نمیداره؟ به بدنش حرکتی میده و به سختی سرش رو بر میگردونه به سمت در و چشماش رو به سختی باز میکنه. انگار دو تا وزنه یک کیلویی به چشماش آویزون کردن. نه. کسی نیست. تنها تو خیال این گسی رو حس کرده. دوباره چشماش رو میبنده و اینبار گسی انگار تو کل اتاقش میپیچه. شدید تر و نفس گیر تر. سرش رو به طرفین تکون میده تا فکر مرد رو از ذهنش بیرون کنه که صدایی تو گوشش میپیچه. قدمهایی محکم و آروم که به سمتش حرکت میکنه. صدا همون صداست. جرات باز کردن چشماش رو نداره. لحظه ای صدا متوقف میشه و دوباره به حرکت در میاد. حالا قدم ها هر لحظه دور و دور تر میشه. نانادی آروم باش. تب داری. خیال برت داشته. بسه نانادی. بسه. دستاش رو آروم روی گوشش میذاره حالا صدا کمتر شده. آروم آروم دستش رو از روی گوش هاش بر میداره و چشماش رو باز میکنه.

هنوز صدای قدم ها تو گوششه که هر لحظه دور و دور تر میشن. نگاهش با حسرت بیرون در نیمه بسته اتاق ثابت میشه. خیالاتی شدم. اما شاخه گل رز شیری رنگ کنار تخت ......نگاهش روی گل ثابت میمونه و با سر انگشتانش برگ هاشو لمس میکنه. این گل؟ یعنی بود؟ یا....؟ نه نانادی باز خل شدی؟ آخه چه دلیلی داره اون مرد بخواد اینجا بیاد اونم با یه شاخه گل؟ هه. خواب دیدی ها. حتما آریانا برات گرفته بوده متوجه نشدی. آره. همینه.

*****
مرد با قدمهای محکم از در اورژانس بیرون میره و به سمت ماشینش آروم حرکت میکنه. نگاه بی رنگ دختر باز جلوی چشمش میاد. پیمان یعنی تو هم مقصر بودی؟ واقعا چرا اینکار رو کردی؟ چرا پیمان؟ دوباره میخوای تکرار کنی؟ دوباره میخوای بری سر خط؟ مگه اون بار جواب داد که دوباره میخوای امتحان کنی؟ که چی بشه؟
مرد آروم دستش رو لای موهاش فرو میبره و نفسش رو پر صدا بیرون میده و با نوک پا ضربه ای به سنگ کوچیک جلوی پاش میزنه و دوباره این کار رو تکرار میکنه. اما فکرش یه جای دیگه ست. سالهای خیلی دور. شایدم نزدیک.

....

- استاد خواهش میکنم. مشروط میشم. خواهش میکنم این بار رو ندید بگیرین. اگه مشروط بشم مجبورم ترم دیگه برا خاطر این سه واحد دوباره حدود صد و پنجاه هزار تومن بدم. به خدا برام سخته. پدرم شرایطش رو نداره. تازه مجبور میشم فقط یازده واحد بردارم. بعد از اون طرف یه ترم دیگه به ترمام اضافه میشه و یه شهریه ثابت چهار صد تومنی دیگه هم اضافه میشه. ازتون خواهش میکنم ندید بگیرین این بار رو.
- اون موقع که تقلب میکردی باید فکر این جا هاشم میکردی. بهت گفته بودم اینبار دیگه چشمم رو نمی بندم. هر ترم سر جلسه نشستی و یه جور تقلب آوردی. هر بار خودم رو به ندیدن زدم. گفتم من استادم نه مراقب پس ندید میگیرم اما هر بار کارت رو تکرار کردی. بهت هشدار داده بودم دفعه بعدی در کار نیست. پس برو بیرون.
- شما چی میفهمین از نداری و بد بختی؟ چی میفهمین از اینکه بگم بابام با بدبختی و عملگی خرج دانشگاهم رو در میاره تا بتونم درسم رو ادامه بدم؟ برا شما چه اهمیتی داره؟ آره یک کلام برم بیرون. مشکل منه که از کجا میخوام ترم بعد پول واحد رو در بیارم. مشکل منه که از کجا میخوام شهریه یه ترم اضافه رو بدم.
- دقیقا مشکل شماست. میدونید مشکل اصلی از کجاست؟ از اینجاست که یک بار حاضر نشدین به این فکر کنین که به جبران اینهمه زحمتی که پدرت داره میکشه و این پولی که جون میکنه تا در بیاره و بده جنابالی دانشگاه ثبت نام کنی، به خودت زحمت خوندن اون چهار تا کتابی که با پول همون بابا میخری رو بدی و ازش به عنوان مرجع تقلب نویسی استفاده نکنی که سر تا ته سال خاک بخوره و ته سال هم.... برات متاسفم.
- وقتی نمی فهمم چی رو بخونم؟ وقتی تو نیم وجب اتاق سه تا خواهر و برادر ریز و درشت دارن تو سر و کله هم میزنن چطور چیزی بخونم؟
- اینا همش بهانه ست خانوم. برو کتاب خونه بشین بخون.
- ساعت 12 شب کدوم کتاب خونه برم؟
- شما تازه 12 شب یاد درس خوندن می افتین؟
- نه تازه نه شب از سبزی پاک کنی خلاص میشم. نفس امثال شما از جای گرم بلند میشه. من از دانشگاه نرسیده باید برم منشی یه شکم سیر بشم که ته ماه 150 تومن بذاره کف دستم اونم با هزار منت و مثل سگم ازم کار بکشه. تازه اونم اگه به ته ماه برسه و نخواد همه جور سو استفاده ای هم ازم بکنه که. ساعت 7 شب نرسیده یه دستم تو سفره مامانم باشه و سبزی های مردم رو پاک کنیم و خورد کنیم و سرخ کنیم یه دستم تو کتاب خواهرم تا دیکته اش رو بهش بگم و ... . ما برا یه لقمه نون باید جون بکنیم کسی جلومون سفره هفت رنگ پهن نکرده. با حقوق عملگی سر ساختمونم یه زندگی با سه تا بچه قد و نیم قد و یه شهریه دانشگاه آزاد در نمی یاد. حتما میگین وقتی نداشتی غلط کردی رفتی دانشگاه آزاد اما به بابام چی میگفتم که چشم امیدش من بودم و فردایی که میخواست زیر سنگم شده برام بسازه تا منم یکی بشم مثل شما. سرم رو بالا بگیرم و برا خودم کسی بشم. محتاج یه نون شب نباشم.
- بهت کمک میکنم.
- یه عمر صورتمونو با سیلی سرخ نگه داشتیم که محتاج کسی نباشیم. اگه حرفی زدم برا کمک گرفتن نبود که اگه میخواستم زیر دین هر کس و نا کسی برم راهای آسون تری هم بود.
- نمیخوام همینجوری کمکت کنم. بهت کار میدم. بیا تو دفتر من هم با رشته ات یکیه هم یه چیزی یاد میگیری هم سرت خلوت تره و میتونی به درساتم برسی سر کار همم حقوقش بیشتره. اگه میخوای بهم ثابت کنی که رو ناچاری تقلب میکنی این بهترین فرصته که حرفت رو ثابت کنی. بهت میتونم اینجوری فرصت بدم.

....

سرش رو با شدت تکون میده. انگار میخواد هر جوری که شده این افکار رو از ذهنش بیرون کنه. افکاری که هنوز هم مثل خوره تموم وجودش رو در بر گرفته.
پاش رو روی پدال گاز فشار میده و پنجره رو تا ته پایین میده. باد همچون سیلی های پیاپی تو صورتش فرود میاد. پشت چراغ قرمز می ایسته و دوباره اون نگاه سبز وحشی جلوی چشمش میاد. درست به وحشی گری نگاه مریم. ناخوداگاه پوزخند میزنه.... هه مریم نه ساینا....

ابک و سارا روبروی نانادی تو اتاقش مینشینند و هر کدوم سعی میکنن به شکلی حال و هوای نانادی رو عوض کنن.
- بابا چرا انقدر بی حالی نانادی؟ تو که از خدات بود این کلاسا رو بپیچونی حالا چی شده که انقدر تو هم رفتی به خاطر دو روز دانشگاه نیومدن؟
- تنهایی خونه آزارم میده بابک. باید صبح تا شب تو تختم از این طرف به اونطرف بشم و در و دیوار تماشا کنم.
- ای بابا خوب این که مشکلی نیست دختر. اون موبالت رو که ازت نگرفتن. یه کم بازی کن. ماشالا تو دانشگاه که ول کن این بازی نبودی.
- سارا کیف بازی کردن با موبایل همون سر کلاسه. اینجا حوصله هیچ کاری ندارم. اه اصلا حالم گرفته ست. نمیدونم چمه.
- خوب اینکه تعجبی نداره عزیزم. حالت گرفته ست چون بعد فلان سال یه بی شعوری به خودش جرات داده ارت تقلب گرفته.
- آخ آخ دیدی سارا؟ به قران خیلی تیز بود وگرنه غیر ممکن بود بتونه بفهمه. من که تو شوک بودم. هه الان میدونی چند نفر اگه بفهمند منو میخوان دست بندازن؟ ضایع شدم رفت پی کارش. پسره خود شیرین. حالا انگار میمرد روش رو بکنه اونطرف که یعنی من ندیدم. شانس بیارم مانی نفهمه وگرنه هیچی دیگه.
بابک که میبینه نانادی دوباره کم کم داره به همون حال قبل بر میگرده و روحیه شر و شیطونش پرتقال مقابلش رو پوست میکنه و جلوی نانادی میگذاره
- بخور دخترم. بخور دهنت خشک شد انقدر این مراقبه رو مستفیض کردی. بخور جون بگیری که باید بریم پیداش کنیم یه حال حسابی ازش بگیریم که حال این نانادی ما رو گرفته.
- بابک ترم تابستون کی ثبت نامشه؟ میدونی؟
- آره چطور؟
- خوب معلومه چطور. برم این واحد کوفتی رو بگیرم که ترم بعد از شما نخوام جدا شم. آخه لامصب پیش نیاز هم بود. تا پاس نکنم نمی تونم دو رو بگیرم.
- فقط خواهشا بشین اینبار بخون که باز یکی مچت رو نگیره.
- نه بابا. اونم چون حالم خوش نبود تونست مرتیکه بفهمه وگرنه عمرا می فهمید. خیالت تخت.
- خیلی کله شقی دختر.
- نانادی؟
- بله مامان؟
- من دیگه دارم میرم. شب دیر میایم. زنگ بزن برات شام بیارن. باشه عزیزم؟
- باشه مامان. نگران نباشید.
بابک از چشمای نانادی غم ناگهانی توش رو میخونه و لحظه ای خودش رو با نانادی مقایسه میکنه و عکس العمل مامانش وقتی فقط سرش درد میکنه که چطور مثل پروانه دورش میگرده و حالا.... سعی میکنه این افکار رو از خودش دور کنه و با خنده رو به سارا میکنه: ببینم سارا آشپزی بلدی؟
سارا از این سوال نا به هنگام بابک لحظه ای جا میخوره و نانادی با خنده رو به بابک
- هوی هوی. ببینم نکنه یادت رفت میخواستی منو بگیری؟ حالا آشپزی سارا میخوای ببینی چطوره؟ ای روزگار. شانس رو میبینی تو رو خدا. آریانا و مانی کم بودن حالا اینم چسبید بهش. خیلی نامردی بابک. اصلا نامه هامو پس بده بهم.
- کدوم نامه ها عزیزم؟ عاشقانه هاشو نمی تونم پس بدم باید از روش برا سارا تقلب بنویسم.
- بیچاره تو عرضه این کارا رو نداری که. بیا خودم برات بنویسم تو حفظش کن تابلو نشی.
لحظه ای بعد تمام غم ها فراموش شده و سه تایی تو سر و کله هم میزنند و میگن و میخندند. بابک از روی تخت بلند میشه و دست نانادی رو هم میگیره و به سمت آشپزخونه میرن. نگاه مهربونش رو به چشمای نانادی میدوزه
- خوب حالا شما اینجا رو صندلی بشین من برات یه سوپ حسابی درست کنم این سارا هم ببینیم یه شفته پلو با دریای خورشت میتونه برامون درست کنه یا نه.
نانادی از اینهمه محبت قطره اشکی آروم روی گونه اش میشینه و رو به بابک
- بابک هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی همچین دوست خوبی پیدا کنم. ازت ممنونم. سارا از تو هم ممنونم. از عصری که اومدین انگار دنیا رو بهم دادین. الانم که...
بابک بین کلام نانادی میپره و با لبخند آروم دستش رو نوازش میکنه: بیچاره ببین چه گندی بدیم جای شام بخوری. من جای تو بودم زنگ میزدم از بیرون برام شام بیارن که سر گشنه زمین نذارم اونوقت تو رمانتیک شدی برا ما. برو قربونت اگه فکر کردی با این حرفا خر میشم میام میگیرمت کور خوندی.
- ای تو ذاتت. باز از تو تعریف کردم.


*****

نانادی بشقاب ها رو روی میز میچینه و سالاد رو سس میزنه و بابک سوپ جو رو توی ظرف میکشه و سارا هم برنج رو توی دیس و کباب های ماهیتابه ای رو هم تو دیس میکشه و روی میز میگذاره و هر سه با لبخند به کباب های نیمه سوخته و برنج شفته نگاه میکنند و سر میز میشینند.
- نانادی رو به سارا میکنه و با خنده: ای خاک تو سرت سارا. آبرومون رو بردی با این غذا پختنت. جای این آریانا و مانی خالی بیان ببینن چشمشون کی رو گرفته
- کی جای من و مانی رو خالی کرد؟ ما اینجاییم و همزمان سرش رو داخل آشپزخونه میکنه و از دیدن سارا و بابک لحظه ای متعجب میشه اما سریع خودش رو جمع و جور میکنه و رو به اونها سلام بلند بالایی میکنه
- به به هی میگفتم این بوهای خوب از کجا میاد نگو از خونه خودمون میاد. ببینم میخواستین تنهایی بخورین؟ خوب شد مادر زنم دوسم داره و سر به زنگاه رسیدم.
مانی هم با لبخند کنار اپن میرسه و سلام میکنه
- بدو مانی. بدو که مادر زن جفتمون خیلی دوسمون داره. به موقع رسیدیم. بیا بشین. خوب ببینم حالا کی پخته؟
نانادی نگاهش رو به صورت قرمز سارا مینداره و با شیطنت رو به آریانا
- عزیزم دیگه این که گفتن نداره. از ظاهرش معلومه کی پخته دیگه. من که میدونی دست پختم حرف نداره.
- پس دست پخت سارا خانومه. به به عجب سوپی هم شده. بوش تا تو خیابونم میومد.
- بابک ریز ریز میخنده و سر سارا زیر تر میره و نانادی با خنده رو به آریانا: نه عزیزم. سوپ رو بابک جون درست کرده. اون پلوی قد کشیده و کبابای حرفه ای رو سارا جون درست کرده.
- مانی لبخندی روی صورتش میشینه و آریانا با جدیت رو به سارا با لبخندی مهربون: عالیه سارا خانوم. حرف نداره. چه قدی هم کشیده برنج. چه کبابی بوش تا تو خیابونم میومد. نمیدونین چه به هوس انداخته بود ما رو. مگه نه مانی؟
- دستتون درد نکنه سارا خانوم واقعا حق با آریاناست.
- ای خاک تو سر زن ذلیل جفتتون. بابک جون تا اینا از این دست پخت خوشمزه سارا جون میخورن یه ملاقه دیگه از این سوپ خوشمزه ات برا من بریز که مثل اینکه خودم باید بخورم و تعریف کنم چون هیجکس دیگه انگار غذا شناس نیست اینجا.
- سارا سرش رو پایین میندازه و آروم رو به آریانا: راستش من تا حالا غذا نپخته بودم برا همین انقدر افتضاح شد همه چی. شرمنده
- آریانا با لحن کاملا جدی رو به سارا: ولی به نظر من عالی شده. حرف نداره. مگه نه مانی؟
مانی طبق معمول و اخلاق همیشگیش که عادت به تغریف الکی نداشت رو به سارا: خانم مجد بالاخره همه چیز یه شروعی داره و برای شروع خیلی خوبه غذاتون. حالا فرصت زیاده و میبینم روزی که دست پخت عالی تون رو بخوریم.
- ببینم استاد حالا دست پخت این بابک جون من چطوره؟ سوپش خوب بود؟
- مثل همه چیزشون بیست. حرف نداشت.
- ممنون شما لطف دارید.
- نانادی رو به بابک: میگم بابک جون خیاطی ات هم بیست هست حالا؟ تو آشپزی از کجا بلدی بابا؟ اه نشد تو یه چیز ما از شما سر تر باشیم.
- بابک با نگاهی گرم رو به نانادی: شما تو همه چیز از ما سر ترین. شکست نفسی میکنین.

....

سارا در حالیکه نانادی رو به بیرون آشپزخونه میفرسته: ظرف ها با من. تو برو بشین.
- آریانا رو به سارا: منم کمکتون میکنم.
نانادی دست مانی و بابک رو میگیره و رو به سارا و آریانا: پس نسکافه بعدشم با جفتتون. و به سمت سالن میره و نگاه ممنونش رو بی هیچ کلامی به چشمای بابک میدوزه که تنهاییش رو به بهترین لحظه ها تبدیل کرده.
- رو به مانی میکنه و با لبخند: ممنونم مانی. میدونم خیلی گرفتاری و به خاطر من اومدی. شرمنده ام.
- از آریانا ممنون باش که با اونهمه گرفتاری پا شد که بیایم تا تو تنها نباشی. من کاری نکردم. از دوستاتم ممنون باش. دوستای خوبی داری. قدرشون رو بدون که همچین دوستایی کم پیدا میشه.
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
#6
- ببینم تو برا چی ترم تابستونی گرفتی اصلا؟
- میخواستم ببینم فضولم کیه.
- چه بد اخلاق. خوب حالا که گرفتی دیگه غر زدنت چیه؟ یه روز در هفته میری دانشگاه عوضش شیش روزه دیگه داری غر میزنی. تازه دیگه هم که تموم شد ترم. بس کن غر غر کردناتو. حالا هم این بند و بساطت رو از رو این میز جمع کن. مهمون دارم.
- تو خونه؟
- ایرادی داره؟
- دفترت رو ازت گرفتن مگه؟ اصلا خوشم نمی یاد. من پس فردا امتحان دارم باید یه کتاب رو تقلب بنویسم. تو اتاقم نمی تونم. میزم کوچیکه.
- کاغذاتم همچین بزرگ نیستن که جا نشند. جمع کن برو تو اتاقت. بگذار پیش غریبه ها برامون آبرو بمونه.
- برو بابا دلت خوشه. تقلب نوشتن شد بی آبرویی؟
- وای نانادی جمع کن اون کیف کتابت رو. من با وکیل جدید شرکت قرار دارم. تازه مانی هم قراره بیاد. میدونی که برسه تقلب هاتو ببینه باز سر به سرت میذاره. تازه برا خودت میگم. جلو دو تا وکیل برا خودت آبرو بخر که فردا تو یه دادگاه دیدیشون نگن این از این وکیل قلابی هاست.حالا خود دانی.
- غلط میکنن. این کارا عرضه میخواد اینا ندارن به من چه. تازه شاید این وکیل جدیدتون یه کم عقل و شعور داشته باشه و یه تجربه هایی هم تو این زمینه داشته باشه با هم مبادله روش کنیم.
- هه. هیشکی هم نه و راستین. دلت خیلی خوش. از من میشنوی تقلباتو جمع کن. چون تو دانشگاهتون استاده. بزنه و استادت بشه فاتحه ات خونده ست ها.
- برو بابا. مثلا مانی که استادمه چیکار کرده که این بتونه.
- ماشالا کمم نمی یاری ها. لا اقل یه کم جمع و جورشون کن یه گوشه بذار تا مهمونام بیان و برن. البته اگه میخوای بنویسی بهتره جمعشون کنی تو اتاقت چون ما ممکنه بیایم تو حال بشینیم.
- لج نکن دیگه. برین تو مهمون خونه. عوضش منم براتون قهوه میارم. باشه؟
- بد فکری هم نیست. باشه پس خواهشا این لباسا رو برو در بیار یه بلوز شلوار درست بپوش.
- مگه اینا چشه؟
- بگو چش نیست. تاپت که همش رو سر شونه ات ول افتاده یه بندش. شلوار جینت هم که همه جاش پاره پوره ست. آخه اینا چیه میری پول بی زبون رو میدی بالاش.
- لازمه عزیزم. اینجور شلوارا خصوصا برا سر جلسه امتحان لازمه.
- ها؟؟؟؟؟؟ قاطی داری تو هم ها. الان چه ربطش به امتحان؟
- خوب خنگی دیگه. دارم تقلب ها رو آماده میکنم. ای بابا.
- من که سر از کارای تو در نمی یارم. ولی جان من مهمونم اومد با این تاپ و شلوار نیا جلوش. آبرومو نبر خواهشا.
با صدای در نانادی سریع بلند میشه و به سمت اتاقش میره و آریانا هم به سمت در.

*****

مانی به سمت هال میره و پیمان هم به تبع اون به همون سمت و قبل از اینکه آریانا متوقفشون بکنه مانی مبل رو به پیمان تعارف میکنه و نگاه پیمان روی میز ثابت میشه. مانی نگاه پیمان رو دنبال میکنه و با لبخندی روی صورتش رو به پیمان
- این دختر عموی من روزگارش بی تقلب نمیگذره. کنکورم با تقلب قبول شد اونم با رتبه سه.
پیمان نگاهش لحظه ای بهت زده به مانی خیره میشه و بعد به حال طبیعی بر میگرده و رو به مانی: پس وای به حال اون مملکتی که ایشون بخواد وکیلش باشه.
- اینم اینجوریه دیگه. ولی کارش حرف نداره. از بگچی با تقلب بزرگ شده و تا حالا هیچکس نتونسته مچش رو بگیره. من یکی خودم رو کشتم تا یه تقلب از این دختر بگیرم بلکه سرش به سنگ بخوره و دست بکشه از این کارا ولی نتونستم. میبینید؟ مدل تقلب نویسی هاشم خاص خودشه. مثلا من نمی فهمم رو این کاعذ روغنی به این نازکی اونم با این مداد چطوری میخواد بخونه نوشته ها رو.
- پیمان دوباره چیزی تو ذهنش زنگ میزنه و ناخوداگاه دهان باز میکنه و رو به مانی با لحنی عصبی: میخواد زیر چیزی فیکسش کنه که روی یه سطحی قرار بگیره و رنگ اون سطح نوشته ها رو پر رنگ و خوانا کنه براش.
اینبار مانی و آریانا با تعجب به صورن پیمان خیره میشن و بعد از چند ثانیه آریانا با خنده رو به پیمان: بابا برم این نانادی رو صدا کنم بیاد که خر شانس تیرش به خوب جایی خورده. قبل اومدنتون میگفتم این تقلبات رو جمع کن آبرومون میره داشت میگفت شاید این دوستتون از شما عاقل تر بود و یه راهای جدیدی هم بلد بود بشینیم تبادل روش کنیم.
- پیمان زهر خندی میزنه و رو به آریانا: نه آریانا خان من اهلش نبودم ولی خوب استاد بودن و سر جلسه بودن بهم چیزای زیادی نشون داده.
- مانی رو به پیمان: میگم پس میخوای سر این امتحان نانادی خبرت کنم یه سر بیای دانشگاه سر جلسه بلکه تو تونستی یه تقلبی از این بگیری این زبونش رو کوتاه کنه.
- خنده تلخ پیمان با صذای سلام سر زنده نانادی قاطی میشه و
- بیا نانادی. بیا یه متخصص تقلب گیری پیدا کردم برات. بیا شاید بهت یه چند تا روش گفت.
دوباره همون بوی گس تو شامه اش میپیچه. انگار این خیال نمیخواد حتی یه ثانیه رهاش کنه. فکرش رو سعی میکنه آزاد کنه و با خنده ای سر خوش رو به آریانا و در حالیکه به سمت مرد که پشت به او نشسته حرکت میکنه: از متخصص های تقلب گیری آبی گرم نمیشه آریانا. تقلب ما رو نگیرن راه تقلب یاد دادن پیش ک...
لبخند روی صورت نانادی هر لحظه تلخ تر و اخم روی پیشونیش عمیق تر و حرف در دهانش میمونه و با نگاه وحشی به صورت مرد خیره میشه و تنش سرد و سرد تر و سکوتش سنگین تر میشه.
مرد با احترام مقابلش می ایسته و با صورتی بی حرکت و بدون کوچکترین لبخند یا اخم سلام کوتاهی میکنه.
نانادی بدون اینکه حتی زحمت جلو بردن دستش رو بده رو به مرد سری تکون میده و به سمت کاغذ های روی میز میره و شروع به جمع کردنشون میکنه.
مانی و آریانا خیره به حرکت غیر عادی نانادی همیشه خونگرم و سرخوش نگاه میکنند و این پیمانه که دوباره سکوت رو میشکنه: خانومه راد...
- حرفش رو با عصبانیت قطع میکنه: نانادی...
- بله بله خانم نادیا ببینم فکر نمیکنید بهتره به جای تقلب بشینید بخونید کتاب رو ؟ فکر نکنم کار چندان سخت و وقتگیری باشه.
- اینجوری بهتره.
- اگه احیانا ازتون تقلب بگیرن چی؟ می ارزه؟
- فقط یه نفر میتونه ازم تقلب بگیره که اونم امیدوارم دیگه چشمم بهش نخوره.
- مانی با تعجب به صورت پر خشم نانادی نگاه میکنه و بین حرفشون می پره: ببینم نانادی از چی حرف میزنی؟ کی میتونه تقلب از تو بگیره؟ جریان چیه؟ یعنی واقعا چنین کسی رو می شناسی تو؟
- نانادی نگاهش رو به چشمای پیمان میدوزه و با صدایی خشمگین: آره می شناسم. همون کسی که برای اولین و مطمئنا آخرین بار ازم تقلب گرفت.
آریانا با صدای کاملا متعجب: هااااا؟؟؟؟؟؟؟؟
- مانی با تعجب: جان من راست میگی نانادی؟ کی؟ ها؟
- از خودش بپرسین. قطعا براش خیلی افتخار بوده.
برگه ها تو دستش بر میگرده که نگاه پیمان رو میخکوب روی صورتش میبینه. انگار حرفی برای گفتن داره. نگاهش گرمه و از گرماش گرم میشه. پشت میکنه و آخرین چیزی که میشنوه تنها یه زمزمه ست: نکن اینکار رو. بشین بخونش.
هنوز صدا از پایین میومد. نانادی برگه های تقلب رو جلوش گذاشته بود و اشک آروم آروم روی گونه اش پایین میومد. خودش هم نمیدونست چش شده. اون نگاه، صدا. انگار فیلمی بود که تو مغزش مدام تکرار میشد و دستش روی کاغذ بی حرکت مونده بود. این چه نگاهی بود که اینجور دستش رو بی حرکت کرده بود؟ نانادی حواست کجاست؟ بسه دیگه. باید تقلباتو بنویسی. پس بیخیال این مردک شو. چی بود اسمش؟؟؟؟ راستین؟؟؟؟ تو حال و هوای خودش بود که در باز و آریانا سرش رو توی اتاق کرد
- نانادی؟
- جانم؟
- میشه زنگ بزنی شام سفارش بدی و بعدم بیای پایین میز رو بچینی برا شام؟
باز هم نتونست به آریانا نه بگه. آروم سرش رو به علامت باشه تکون میده و آریانا بوسه ای براش میفرسته و از اتاق بیرون میره و نانادی سرش رو بین دستاش میگیره و روی تخت میشینه. دستش به سمت تلفن میره و شماره رستوران رو میگیره. اما بوق اشغال انگار بهش دهن کجی میکنه. ناخوداگاه تمام ناراحتیش رو سر تلفن خالی و روی تخت پرتش میکنه و از روی تخت بلند میشه و به سمت پله ها میره. نگاهی رو روی خودش حس میکنه. آروم سرش رو بلند میکنه و باز همون نگاه. نمی تونه تحملش کنه پس سرش رو میندازه پایین و بی توجه پله ها رو پایین و از مقابل هال میگذره و وارد آشپزخونه میشه و مشغول درست کردن شام. خودش هم نمی دونه چرا میخواد خودش غذا درست کنه. کاری که از وقتی 12 13 ساله بود برای خودش میکرد و همیشه هم یه جاش رو میسوزوند و بعد اشک میریخت برای خودش که باید غذاشم خودش درست میکرد.
همیشه بهترین روز هفته براش شنبه ها بود که از شب قبل چیزی برای نهارش مونده بود و فقط باید گرمش میکرد. اما حالا انگار درست کردن غذا براش دلچسب شده بود. انگار تو اون لحظه تنها چیزی بود که باعث میشد فکر مشغولش کمی آروم شه. لازانیا رو آماده کرد و توی فر گذاشت و بعد تیکه های فیله مرغ رو توی تخم مرغ و آرد سوخاری فرو برد و داخل ظرف روغن انداخت و بعد ذرت و هویج پخته رو با یه مقدار کره و آبلیمو گرم کرد. حالا انقدر مشغول بود که فرصتی برای فکر کردن نداشت و این آرومش کرده بود. دوباره نگاهش رو روش حس میکنه و سرش رو بالا میگیره و این همزمان میشه با ریختن قارچ های پودر زده داخل روغن. نگاه مرد پر از سوال و فکر نانادی دنبال پیدا کردن سوال که با صدای جیغ خودش از جا میپره و نگاهش به صورت ترسان پیمان و قامت نیمخیز شده اش می افته که دوباره روی مبل میشینه و تنها با نگاه همراهیش میکنه. نگاهی که نگرانی توش موج میزنه اما یه علامت سوال تو ذهن نانادی نقش میبنده و اون تنها یک کلمه ست. "چرا"
روی دستش رو به سمت دهنش میبره و طبق عادتی که از بچگی تو سرش مونده لبش رو روی دستش قرار میده و آروم با زبونش لیس میزنتش که آریانا وارد آشپزخونه میشه و:
- باز تو خودتو سوزوندی؟ آخه دختر چرا خودتو به زحمت انداختی من که گفتم زنگ بزن بیرون سفارش بده.
- نانادی با سادگی سرش رو کج میکنه و : اشغال بود.
- ها؟؟؟؟ خوب تا ابد که اشغال نمی موند. بالاخره آزاد میشد.
- حوصله صبر کردن نداشتم.
- نانادی تو چته؟ چرا چند ماهه انقدر عوض شدی؟ انگار از یه چیزی ناراحتی. چیزی شده؟ همش بی حوصله ای. تو که اینجوری نبودی.
- لبخند شیرینی رو لبش میشینه و با سرخوشی: نه بابا. خیالاتی شدی. خیلی هم سر حالم. حالا بدو برو بیرون یه کم تبلیغ شامم رو بکن تا صداتون کنم بیاین.
- گونه نانادی رو میبوسه و با لبخند: غذاهای تو تعریف نمیخواد خودشون عالی اند. هر کی یه بار بخوره یه عمر مشتری میشه.
- پس قربون دستت بی خیال شو. زنگ میزنم براتون غذا بیارن. حوصله مشتری شدنه این راستین جون عنقتون رو ندارم به جان تو.
- خنده بلندی میکنه و همزمان با خروجش: دلتم بخواد. کم براش سر و دست نمی شکنن. یکیش رو که زیاد ملاقاتم میکنیم. خوب چیزی هم هست جای خواهری.
خودش هم نمیدونه چرا ناگهان چیزی تو وجودش میریزه و خورد میشه. انگار دلش هری میریزه پایین. نگاهش پر غم میشه و این نگاه از چشم پیمان دور نمیمونه و ناخوداگاه به فکر فرو می برتش. هنوز تو فکره که با صدای آریانا که برای شام دعوتشون میکنه از فکر بیرون و از جا بلند میشه.
- امشب شام مهمون نانادی خانوم گل هستیم. بهتون اطمینان میدم دست پختش از دست پخت مامانم هم بهتره پیمان جان.
- میزی که چیدن که حرف نداره بویی که راه انداختنم که دیگه سخن گفتنی نیست. تا ببینیم مشک چطوری هست.
دیگه میلی به خوردن نداره. انگار اشتهاش یک باره کور شده باشه. با قطعه مرغ داخل بشقابش شروع میکنه به بازی کردن و در همون حال نگاهش رو میدوزه به آریانا، مانی و پیمان. همه شون سرگرم خوردن هستن. شاید اگه شرایط دیگه و کس دیگه و یا حتی قبل از حرفای آریانا بود الان تمام فکرش دور این میچرخید که به نظر پیمان دست پختش چه جوریه. خوبه یا نه. لذت میبره از خوردنش یا نه. تو نگاهش اون تحسینی که همیشه تو نگاه همه فامیل بوده هست یانه. میتونه درک کنه که یه دختر 18 ساله که چنین دست پختی داشته باشه مثال زدنیه در نوع خودش یا نه. اما حالا حتی حوصله سر میز نشستن هم نداره. دلش اتاقش رو میخواد و تنهاییش و اشکاشو که آرومش کنه. دلش خرس پشمالوشو میخواد که بگیره تو بقلش و محکم به خودش بچسبونه و ....
- ناگهان با صدایی از جا می پره: نادیا خانوم شما نمیخواین میل کنید خودتون؟
- اخماش رو تو هم میکشه و رو به پیمان: من نانادی هستم. اینو فراموش نکنید.
- ریلکس نگاهش رو به چشمای نانادی میدوزه: اما نادیا زیبا تره. نانادی خیلی بچه گانه ست. به نظر خودتون اینطور نیست؟ من نمی فهمم چرا بعضی دختر خانوم ها از اسم خودشون فرار میکنن و میخوان اسم دیگه ای داشته باشن. اسم خودتون بسیار زیباست و حس بزرگی و وقار و منش یه خانوم رو القا میکنه. بهتون پیشنهاد میکنم رو این تعصب کودکانه تون تجدید نظر کنید. البته این نظر شخصی منه و توضیح دادم که دفعه بعد باز از نادیا خوندنتون بر من خشم نگیرین.
نگاه وحشی دختر رو باز روی صورتش میبینه اما به روی خودش نمی یاره و با لبخندی آروم بار دیگه چشم میدوزه به اون جنگل وحشی و زمزمه میکنه واقعا دست پخت عالی ای دارید. حیفه خودتون میل نکنید.
دندون هاشو روی هم فشار میده و تو دلش زمزمه میکنه کوفت بخوری. گیر کنه تو گلوت.
ناگهان با سرفه های پیمان به خودش میاد و پشیمون از حرفی که زده. دست و پاش رو گم میکنه و ناخوداگاه فکرش رو بلند به زبون میاره: به خدا نمیخواستم واقعا تو گلوتون بپره. باور کنین. بغض تو گلوش میشینه و همزمان لیوان رو به سمت پیمان میگیره و پاسخ پیمان تنها لبخندی مهربان به اینهمه پاکی و سادگی دخترکه.
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
#7
نگاهش رو روی برگه ها میچرخونه و یکبار دیگه مرتبشون میکنه و بعد با چسب روی پاش میچسبونه و شلوار جینش رو پاش میکنه. حالا دقیقا جای تقلب ها با جای ریش ریش های پاره شده شلوار جین یکیه. روپوشش رو تن میکنه و از در بیرون میره. مدام تو ذهنش ناخوداگاه جای هر تقلب رو مرور میکنه. هر چی سعی میکنه تا لبخند رو لبش بیاد انگار جایی برای لبخند روی لبش نیست. پاش رو روی پدال گاز فشار میده و با آهنگ شادی که توی ضبط میگذاره سعی میکنه به زور شادی و سرخوشی رو به خودش هدیه بده.
....

روی صندلی میشینه و آروم مراقب ها رو زیر نظر میگیره. توی کلاس نشسته و تنها یک مراقب هست. با خیال راحت لبخند میزنه و روی صندلی لم میده و پاهاش رو روی هم میندازه و منتظر تا برگه ها پخش بشه.
لحظه ای بعد سکوت تمام کلاس رو در بر میگیره و زن شروع به قدم زدن میکنه و نانادی برگه سوال ها رو نگاه میکنه. حالا دقیق جای هر سوال رو میدونه و تنها منتظر تا مراقب از جلوش رد و به انتهای کلاس بره و بعد آروم روپوش رو کنار میزنه و پاش رو خم میکنه. با خم شدن پاش قسمت پاره شده شلوار جین از هم باز و برگه چسبیده شده روی پاش معلوم میشه. هنوز شروع به خوندن نکرده همون قدمها تو گوشش میپیچه و ثانیه ای بعد پیمان رو میبینه که بالا سرش ایستاده. نگاهش رو به چشمای وحشی پیمان میدوزه که عصبانیت توش شعله کشیده. پیمان بالا سرش بی حرکت می ایسته و نانادی عصبی منتظر تا از کنارش رد شه و بره.
- پیمان آروم خم میشه و روپوش نیمه برگشته نانادی رو روی پاش میکشه و همونجور با سر خم شده روی برگه نانادی و به شکلی که انگار داره جواب سوالی رو میده، زمزمه میکنه:
- من همین جا ایستادم تا برگه تون رو بدین. کوچکترین تقلبی بکنید برگه رو خط میکشم پس بهتره به فکر تقلب نیفتید. حالا شروع کنید به جواب دادن.
- نانادی با وحشت نگاهش رو برگه میدوزه. شش سوال که پنج سوالش رو باید جواب بده و بالای برگه تاکید شده اگر به شش سوال پاسخ بدین درست ترین جوابتون محاسبه نشده و خط زده میشه. نگاه پر التماسش رو به چشمای پیمان میدوزه اما پیمان نگاهش رو ندیده میگیره و سرش رو به طرفین حرکت میده و روی صندلی خالی مقابل نانادی میشینه و نگاهش رو برگه نانادی میدوزه. نانادی مستاصل چند لحظه برگه رو زیر و رو میکنه و بعد عصبی پاش رو تکون تکون میده و برگه سوال رو روی میز میندازه و خودکارش رو با عصبانیت روش میکوبه و نگاهش رو به پشت صندلی نفر جلویی میدوزه. مغزش خالی خالیه. لحظه ای فکر میکنه از روی نفر جلوییش بنویسه که با به یاد آوردن سوالها و تشریحی بودنشون خود به خود این فکر هم خط میخوره. تصمیم میگیره بی خیال امتحان بشه. از روی صندلیش نیم خیز میشه که پیمان بلند میشه و بالا سرش می ایسته و نگاه پرسانش رو به چشمای عصبی نانادی میدوزه.
- برگه ها رو تو دست و به طرف پیمان میگیره.
- پیمان با عصبانیت: بشین سر جات جواب سوالا رو بنویس.
- هه. چطوری؟
- یعنی انقدر عرضه نداری که امتحانی که دو بار تقلب براش نوشتی رو بتونی حالا بدون تقلب بنویسی؟ پس تو اون مغز چی پر کردن؟
- میخوام برگه مو بدم به شما هم ربطی نداره.
- نمیتونی باید حداقل تا نیم ساعت بعد از شروع امتحان سر جلسه بشینی.
شکست خورده روی صندلی میشینه و پیمان هم آروم برگه ها رو روی میزش میگذاره و :
- سوالا رو با دقت بخون. حواست رو جمع کن. تقلب هایی که نوشتی یادت بیار. مطمئنم کسی که انقدر با هوش باشه که عقلش به چنین راههایی برا تقلب کردن برسه یه کم فکر کنه میتونه سوال ها رو جواب بده. اگه میخوای سر جام بنشونیم و تلافی کنی الان بهترین فرصته. چون من معتقدم عرضه اینکه یه امتحان رو بدون تقلب پاس کنی نداری پس بهم ثابت کن که چرت میگم. اینجوری شک نکن که دفعه بعدی که چشمت منو ببینه میتونی سرت رو بلند کنی و با پوزخند بهم نگاه کنی و این من باشم که از خجالتم سرم رو پایین بگیرم. حالا فکر کن ببین این راه رو ترجیح میدی یا اینکه ورقه سفید بدی و من دفعه بعدی که دیدمت بهت پوزخند بزنم.
لحظه ای تو ذهنش فکر میکنه که چرا باید اصلا این آدم براش مهم باشه که حالا بهش پوزخند بزنه یا نه. که بخواد بهش ثابت کنه که عرضه پاس کردن این امتحان رو داره بدون تقلب یا نه. تو همین گیر و دار صدایی تو وجودش به مبارزه می طلبش. انگار یه تفریح جالب و پر هیجان باشه. ناگهان مغزش شروع به فعالیت میکنه. نانادی الان وقتشه. بنشونش سر جاش. تلافی اون تقلب گرفتنش رو در بیار. تو هیچوقت کم نیاوردی پس الانم کم نمی یاری.
برگه رو دوباره توی دست میگیره و این بار با تمام حواس سوال رو میخونه و تو ذهنش جای جواب روی پاش رو تصور میکنه و آروم آروم نوشته ها رو. انگار مغزش هم از اینکه یه بار به کار گرفته شده به هیجان آمده باشه با سرعت شروع به پردازش اصلاعات میکنه. زمانی به خودش میاد که تنها یک سوال باقی مونده. مغزش واقعا خسته شده.. سرش رو بلند میکنه و آروم دستش رو روی چشماش میکشه که نگاه پیمان رو روی خودش ثابت میبینه. نگاهی که فقط به اون دوخته شده اما انگار جای دیگه ایه. جایی فرسنگ ها دور تر از این زمان و مکان.
....

- اگه سرت از رو برگه ات تکون بخوره به قران تقلبت رو میگیرم و از شرکت اخراجی.
- کافیه فقط نگاهت رو بر گردونی و نبینی.
- اما من می بینم. پس حواست رو جمع کن.
- خواهش میکنم مجبورم. می افتم.
- فقط خفه شو و سرت رو بنداز پایین تا بعد تکلیف رو روشن کنم.
- تو این کار رو نمی کنی.
- مریم قسم میخورم که این کار رو میکنم. خجالت بکش این امتحان در مقابل اون پرونده هایی که تو شرکت باهاشون سر و کار داری آب خوردنه. یه کم مغزت رو به کار بندازی میتونی بنویسی.
- داری لج میکنی. میخوای تلافی کنی.
- روز اولی که تصمیم گرفتم پات رو تو اون خراب شده بذاری فقط به خاطر این بود که دست از تقلب کردن برداری. پس ربطی به هیچی نداره.
- ظاهرا حرفش رو قبول کرده و سرش پایین و مشغول نوشتنه. لبخند خسته و درمونده ای به صورتش میزنه و بعد از چند دیقه از کنارش رد میشه. چیزی تو وجودش فریاد میزنه: بهش اعتماد نکن. اون قابل اعتماد نیست. برگرد. زود باش.
انقدر بی اعتمادش کرده که صدای درونش رو بپذیره. سرش رو بر میگردونه و به سمتش میره. برگ تقلب رو از لای برگه هاش بیرون میکشه و خودکار قرمز رو روی برگه میکشه و از کنارش با نگاهی تلخ رد میشه.

....

پیمان رو میبینه با نگاهی خشمگین که با دو گام بلند به عقب برگشته و همچون عقاب نگاهش رو روی برگه اش دوخته. هنوز خیره به پیمانه که بالای سرش می ایسته و نگاهش رو به روی پای نانادی و روپوشی که همونجور روی پاش کشیده شده و روی تقلب ها رو پوشونده. پشیمونی تو نگاهش سایه میندازه و سرش رو به طرفین حرکت میده و آروم از کنارش رد میشه و به در کلاس و پشت به نانادی تکیه میده. نه پیمان چطور چنین فکری به مغزت خطور کرد آخه؟ مگه ندیدی چطور سرش توی برگه هاش بود؟ چرا گذاشتی چنین فکری تو ذهنت بیاد؟ این مریم نیست. این دختر اهل دور زدن نیست. اهل کلک نیست. تو افکارش در حال کلنجار رفتنه که نانادی بلند میشه و برگه رو مقابل زن میگیره و ثانیه ای بعد در حالیکه از کنارش رد میشه: ممنونم.
- لبخند گرمش رو روی صورتش میدوزه آروم زمزمه میکنه: خوب دادی؟
- با صداقت سرش رو بالا میگیره و تنها یک کلام نمیدونم اما امیدوارم پاس بشه نمیخوام از دوستام جدا بشم. و از کنارش میگذره.
روی نیمکت پشت دانشکده ادبیات میشینه و چشماش رو میبنده و به نیمکت تکیه میده. احساس خوبی داره. احساسی که خودش هم نمیدونه چیه فقط میدونه خوبه. بعد از چند ماه برای اولین بار حس آرامش رو تو وجودش لمس میکنه و لبخند روی لبش میشینه. از روی نیمکت بلند میشه و سلانه سلانه به سمت درب خروج حرکت میکنه. نگاهش روی تک تک کفش ها با دقت حرکت میکنه. انگار دنبال چیزی باشه. گوش هاش به صداها با دقت گوش میده. دنبال صدای اون قدم های پر قدرته. همون قدم هایی که میدونه متعلق به او نیست اما باز هم در انتظارشه. تو ذهنش هزاران علامت سوال در گردشه. در ماشین رو باز میکنه و با روشن شدن ماشین نگاهش روی ساعت ماشین حرکت میکنه عقربه 11:11 دیقه رو نشون میده. لبخند پهنی روی لبش میشینه و بلند با خودش زمزمه میکنه: خوب ... اممم... آرزو میکنم اون دختره رو ببینم. دلم میخواد بدونم کیه؟ خوب هیشکی هم که نیست بوسش کنیم پس دست مبارک خودمو میبوسم. خوب خودم رو دوست دارم دیگه. نانادی زده به سرت ها. خوب حالا به فرض دیدیش. که چی بشه؟ چه اهمیتی داره؟ خوب حتما مهمه دیگه. میخوام بدونم اون دختر کیه که چشم پیمان راستین گرفتتش. میخوام بدونم از چه تیپ آدمایی خوشش میاد. خوب مثلا دونستی بعدش؟ بعدش؟؟؟؟ نمیدونم. برام یه علامت سوال شده به خدا. آخه آدم عجیبیه. اول ازم تقلب میگیره بعد میاد بیمارستان و گل میاره بعد میاد و میگه بشین درس بخون جای تقلب و بعد میاد بالا سرم وای میسته تا تقلب نکنم بعد .... خوب تو باشی برات عجیب نیست؟ نانادی بهونه نیار بگو گلوت گیر کرده. نه به خدا. اصلا اینجوری نیست. به جان خودم اگه برام فرقی داشته باشه با بابک.... نه خوب با بابک که فرق داره. با مانی.... نه با اونم فرق داره..... نمیدونم. به خدا نمیدونم خودم هم.

....

- مریم به خودت بیا. این راهی که داری میری به هیچ جا نمی رسه. آخه عزیز من چرا انقدر عوض شدی؟ کوش اون دختری که تمام فکر و ذکرش رسوندن پدرش به آرزوهاش بود؟ اینجوری میخوای به جایی برسی؟ خودتو تازگی تو آینه دیدی؟ کوش اون دختر ساده و خانومی که من یه سال پیش تو دانشگاه دیدم؟ کوش اون دختری که نگاه وحشی اش رو تو چشمام دوخته بود و زل زده بود تو چشمام و با غرور بهم میگفت چطور دارن صورتشونو با سیلی سرخ میکنن تا از احدی کمک نگیرن؟ کو اون دختری که با افتخار از سبزی پاک کردن و سرخ کردن برا همسایه ها حرف میزد؟ اون صداقت کجا رفت؟ به خدا که اون لباسای کهنه به صد تای اینا می ارزید. اون صورت ساده و بی آرایشت جلوه ای داشت که اینهمه رنگ و روغن الانت نداره. مریم کج رفتی اما دیر نیست. برگرد. خودم کمکت میکنم.
- ولم کن پیمان. من راضی ام. الان خوشحالم. من این زندگی رو دوست دارم. نمیخوام برگردم. میخوام جلو برم. از این جلو تر. میخوام تمام اون روز ها رو فراموش کنم پس به خاطرم نیارشون.
- د آخه لا مصب داری زندگیت رو نابود میکنی. کوری الان. نمی فهمی داری چه غلطی میکنی.
- چرا؟ چون امیر دوسم داره؟ داری حسودی میکنی؟
- به قران اگه حسودی کنم. از روز اولی که دیدمت خواستم بهت کمک کنم تا به آرزوهات برسی. تا یه روز یکی مثل من بشی. درست همونجوری که اون موقع ها میخواستی. نامردم اگه حتی برا یه ثانیه حسی جز برادری بهت داشتم. حاضرم بازم پشتت باشم و کمکت کنم حتی حاضرم خفه شم و هیچی نگم اما اگه بهم ثابت کنی امیر رو می شناسی. که لیاقتش رو داره. تو نمی فهمی مریم.
- انقدر نگو مریم مریم. من ساینا ام. امیر متنفره از اسم مریم. هی تکرارش نکن.
....

سرش رو توی دستاش میگیره و نگاهش رو به صندلی خالی اتاق رو برو میدوزه. به جای خالی دخترکی که شاید... نه پیمان تو بی تقصیر بودی. تو جز خیر چیزی براش نخواسته بودی. تو فقط میخواستی یه نفر رو تو این دنیای بی در و پیکر نجات بدی. نه من تو کار خدا دخالت کردم. مگه نشنیدی میگن خدا کور رو میشناخت که بهش دو چشم بینا نداد؟ خدا میدونست مریم باید اونجوری زندگی کنه. میدونست که باید برا یه لقمه نون جون بکنه وگرنه... این من بودم که دخالت بیجا کردم و حالا یه عمر باید زجر بکشم. داشت برام کمرنگ میشد. ای خدا چرا دوباره زنده اش کردی؟ این کیه که باز سر راهم گذاشتی؟ اصلا به من چه که داره با زندگیش چه میکنه؟ خوب اینم اینجوریه. لذت میبره تقلب کنه. تو رو سننه؟ بشین سر جات. یه اشتباه رو دو بار تکرار نکن. دست خودم نیست. اون نگاه وادارم کرد. تو که دیدی چطور جلوی خودم رو گرفتم اما خودش گوش نکرد. خودش خواست تا دوباره این صفحه ها ورق بخوره و کتاب برگرده به اول.
صدای زنگ تلفن از این دریای طوفانی به ساحل امن میبرتش.
- سلام استاد پیمان عزیز. خوبی شما؟
- ممنون عزیزم. بد نیستم. شما چطوری؟
- ای .
- مشکلی پیش اومده کمند جان؟
- دلم گرفته.
- میخوای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
- میشه بیام اونجا؟
- نه عزیزم. من تنهام. نمیشه.
- اه. هنوزم این اخلاق گندت رو ترک نکردی؟
- شرط عقله. کاری نکن که بعد پشیمون شی. علاج واقعه رو قبل از وقوع کن.
- کوتا بیا پیمان. نه تو بچه دو ساله ای نه من.
- هوا و هوس سن نمی شناسه. یه لحظه ست. یه آن. درست به اندازه یه چشم رو هم گذاشتن.
- پیمان؟
- جانم؟
- هیچی. قرارمون جای همیشگی.
- نیم ساعت دیگه اونجام.
- بازم مثل همیشه نپرسیدی چی میخواستم بگم که خوردمش.
- حتما درست تر بود که نزنی اون حرف رو. پس خودتم فراموشش کن. بذار دروغ نگفته باشی و واقعا بشه هیچی.
سکوت شب همه جا رو فرا گرفته بود و حالا از اونهمه ازدهام و صدای بوق و همهمه خبری نبود. تنها چیزی که از اون بالا دیده میشد سیل نور بود و زیبایی خیره کننده شهر. لبه بلندی نشسته بود و پاهاشو آویزون کرده بود و تکون تکون میداد. نگاهش خیره به این شهر پر فریب و حواسش توی سالهایی دور قدم میزد. توی قدمهایی که برای اولین و آخرین بار تو زندگیش اومده بود. عشق رو با تمام زیباییش حس کرده بود. باهاش زندگی کرده بود.
با دستی که آروم روی شونه اش قرار میگیره به خودش میاد و آروم صورتش رو به سمت پیمان بر میگردونه و لبخندی پر تشکر روی لبهاش میشینه.
- دختر تو که بازم اینجا نشستی. آخر یه روز از اینجا می افتی پایین ها.
- تازه اونوقت با این شهر و مردمش یکی میشم. اونوقت منم خاکستری میشم. خاکستری بودن بهتر از سفید بودنه.
- بس کن کمند جان. تا کی میخوای خودت رو آزار بدی؟ همزمان کنار کمند میشینه و دستش رو دور شونه کمند میندازه و نگاه خندانش رو به چشماش میدوزه.
باد خنک شهریور ماه با سخامت صورتشون رو نوازش میکنه. کمند از این خنکی کمی جمع تر میشه و دست پیمان تنگ تر.
- سردته؟
- یه کم.
- میخوای بریم؟
- تازه اومدیم.
هر بار که میگی دلت گرفته بهت میگم بیایم همین جا و هر بار هم پشیمون میشم که چرا اینجا رو پیشنهاد دادم.
- پیمان نباید از چیزی فرار کرد. خاطره ها رو باید همیشه به یاد نگه داشت. همه اش تلخ نبود. شیرینی هاشم زیاد بود.
- کمند برا یه شروع دوباره باید بعضی خاطره ها رو حتی خط زد.
- پیمان دلم قهوه میخواد.
- بازم تلخ؟
- یه قهوه تلخ با یه شکلات شیرین. اینجوری بهتره.
دستش رو میگیره و بلند میشن و آهسته شروع میکنن به قدم زدن. هر کس از دور میبینتشون لبخند میزنه. شاید هر دختری به کمند و هر پسری به پیمان حسودی کنه اما هیچکس از دلشون خبر نداره که اگه خبر داشت شاید به تنها چیزی که فکر نمیکرد همین حسادت بود. هر دو محکم قدم بر میداشتن تا سستی درونشون رو پنهان کنند. یک جفت در دل شب که ماه بهشون خیره شده بود و دیدار تازه میکرد.
حالا رو بروی هم توی لابی هتل نشسته بودن و شاید تنها نقطه ارتباطشون نگاه هاشون بود که هر دو روی بخاری که از فنجون قهوه بلند میشد خیره شده بود. کمند تمام تلاشش رو به کار میگیره و با نگاهی خجالت زده و صدایی لرزان رو به پیمان
- پیمان ساینا خوشحال بود؟
پیمان ناگهان به حال پرت میشه و نگاه جستجو گرش روی صورت کمند میچرخه. بالاخره پرسیده بود. بالاخره خواسته بود که بدونه. بالاخره این پیمان سوالی که همیشه دریای سوال پشتش رو با یه هیچی خشک کرده بود از زبونش خارج شده بود.
نگاهش روی صورت کمند و قطره اشکی که آروم در حال روون شدنه ثابت میشه و بعد آروم دستش رو بالا میبره و لحظه ای تو هوا معلق میمونه و دوباره پایین می افته و این بار دستمال کنار فنجان رو بر میداره و به سمت کمند میگیره.
- مریم نه ساینا.
- اما خودش و امیر هر دو ساینا رو دوست داشتن نه مریم.
- میدونی چرا؟
- چیزای مهمتری رو نمی دونم. این که فقط یه اسمه.
- اما همون نقطه شروعه. همون مهمترین چیزه.
- پس تو برام بگو.
- مریم از اون کسی که بود میخواست فرار کنه و امیر از اون کسی که باید براش حرمت قائل میشد. برای همه وجودش. حتی نگاهش. امیر دنبال حرمت نگه داشتن نبود و برای زیر پا گذاشتن چی بهتر از اینکه اول وجود و هویت مریم رو نابود میکرد. مریم دیگه مریم نبود. یه دختر بی هویت بود. بی ریشه. بی نام و نشون. چون شده بود ساینا. یه بی نام و نشون صاحبی نداره. ادعایی روش نیست. یه هاله ست. هاله ای که با یه فوت کردن کنار میره. مثل یه مه که با یه آفتاب باز میشه و گم میشه و دیگه کسی ازش خبر نداره. کسی مرگش رو نمی فهمه.
- دختر قشنگی بود؟
- آدما ذاتشون باید قشنگ باشه. صورت قشنگ مال چند صباحه کمند.
- اگه ذاتش قشنگ نبود که ... حرفش رو میخوره.
آروم با سر انگشتش روی دست کمند رو نوازش میکنه و ناگهان دستش بی حرکت میشه و نگاهش تلخ و با عضلاتی منقبض فنجون قهوه رو محکم میگیره و انگار با خودش حرف بزنه
- اشتباه نکن کمند. ذاتش قشنگ بود. پاک بود. معصوم بود. اما نتونست این پاکی و معصومیت و قشنگی رو حفظ کنه.
پوزخندی به صورت پیمان میزنه و دستش رو روی انگشتای از فشار سفید شده پیمان میگذاره و آروم آروم شلشون میکنه و لحظه ای بعد از روی مبل بلند میشه و بی هیچ حرفی به سمت بیرون میره.
پیمان نگاهش رو به قامت بلند کمند میدوزه و رفتنش رو تماشا میکنه. الان وقت حرف زدن نیست. کمند تنهاییش رو میخواد. بدون حتی حضور پیمان. این حقشه.
کمند به سمت پرتگاه میره. حالا اشک تمام صورتش رو خیس کرده. با نگاهش به رو برو و شهر زیر پاش نگاه میکنه. اینبار جز دود و سیاهی چیزی به چشمش نمی یاد. دیگه خبری از اونهمه نور و زندگی شهر، اون ساختمون های سر به فلک کشیده و مربع های کوچیک پر نور نیست. فقط سیاهیه. پاش قدمی جلوتر میگذاره و خاطرات جلوی چشمش زنده میشه. قدم دوم رو میگذاره و صدای ریزش خاکهای سست لبه زیر گوشش فریاد میزنه و باز همون دست قدرتمند از پشت میگیرتش و به عقب میبره. باز همون خشم و طوفان دو چشم سیاه روی صورتش حرکت میکنه و دستی که باز بالا میره ولی مثل هر بار سریع فرو می افته اما کمند احساس همون اولین و آخرین باری که سیلی روی صورتش خوابیده رو حس میکنه. طعمی که باید تلخ میبود اما شیرین ترین طعم شده بود. درست به شیرینی طعم زنده بودن.
- هنوزم احمقی.
- خسته ام پیمان. خسته.
پیمان روی زمین می شینه و کمند آروم سرش رو روی پای پیمان میگذاره. لا اقل مزیت این احمق بودن داشتن پاهای تو برا گذاشتن سرم و آروم گرفتنه.
- میتونی عاقل باشی و خیلی بیشتر از این رو داشته باشی. میتونی گرمای...
- فقط به خاطر چیزی که تو اسمش رو گذاشتی عذاب وجدان؟ نه پیمان. خودتم میدونی مقصر هیچکس نبود جز خود ساینا.
کمند هیچوقت نتونستم کسی رو جز خودم مقصر اصلی این ماجرا بدونم. هر بار نگاهم به صورت تو افتاد تنها تونستم سرم رو با شرمندگی پایین بگیرم. اگه من پای مریم رو به دفترم باز نمیکردم اگه من حواسم رو بهش میدادم و اولین قدم کجی که برداشت جلوشو میگرفتم اگه
- کوتا بیا پیمان. بسه تو رو خدا. اگه کسی مقصر بوده باشه امیره. حتی نه ساینا.
- یعنی تو واقعا ساینا رو مقصر نمی دونی؟ ازش متنفر نیستی؟
- نه پیمان این چه حرفیه؟ من حتی از دشمنم هم متنفر نیستم. میدونی همه چیز از همون روزی که اون خبر رو از ساینا شنیدم زیر و رو شد. هنوزم باورم نمیشه پیمان. یادته؟ انقدر خبر برام ثقیل بود که تو اون لحظه فکر کردم هیچ راهی جز اینکه خودم نباشم نیست. من فکر کردم با مردن من همه مشکلات حل میشه. تازه اون روز فهمیدم چقدر دروغ تو مغزم پر کرده بود امیر. گاهی اعتماد بیش از حد کار دست آدم میده. اما مگه بی اعتمادی دیده بودم که بخوام بی اعتماد بشم؟ گاهی عشق چشمت رو کور میکنه. اونقدر کور که هیچ چیز رو نمی بینی. منم نمیدیدم. هر بار که با ساینا حرف میزد و به من میگفت اون فقط چون به کمک نیاز داره هواشو دارم من باور میکردم. همیشه دلم میخواست حتی برای یکبار هم که شده از نزدیک ببینمش اما هیچوقت بخت با من یار نبود. بارها وقتی به امیر زنگ میزد صداشو شنیده بودم. اوایل برا امیر مهم نبود که من تلفنش رو جواب بدم. همون موقع ها بود که بارها صدای ساینا رو شنیدم. صدای نرمی داشت. نمیدونم چرا هیچوقت از اینکه به امیر زنگ میزد دلخور و ناراحت نمی شدم. شاید چون همیشه امیر مطمئنم میکرد که اون فقط یه دوسته و این منم که عشق زندگیشم. برام حتی یکبار هم غیر قابل باور نبود لحنش و حرفش. شوخی نبود. ما از وقتی من یه دختر 18 ساله بودم با هم دوست بودیم. اون حتی تو خونه ما رفت و آمد میکرد. اون اواخر هر بار مهمونی بود خونمون امیر هم بود. حتی پدر و مادرش هم بودن. دیگه دلیلی نداشت بخوام بهش شک کنم یا حرفاش رو باور نکنم. همیشه فکر میکردم نصف بیشتر مشکلات خیلی از این دختر پسرای دور و برم با یه شک بیجا و پشت سرش گیر دادن های بیجا ترش شروع میشه. برا همین نمیخواستم منم این اشتباه رو تکرار کنم.
میدونی من امیر رو داشتم. تمام و کمال. لبخندش رو. پشتیبانیش رو. دستای گرمش، نگاهای طوفانیش که عشق توش موج میزد. من یه شونه داشتم که اشکامو روش بریزم و یه آغوش گرم که توش آروم بگیرم. وقتی تو بغلش گم میشدم، وقتی اون دستای پر قدرتش دورم حصار میشد، وقتی آروم زیر گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد، برام از آینده میگفت اعتمادم بهش بیشتر و بیشتر میشد.
اون شب بدترین شب زندگیم بود. امیر اون روز کلافه بود. کلافگی ای که برای اولین بار تو تمام حرکاتش مشهود بود. هر چی ازش پرسیدم جوابش یک کلام بود. تو نگران نباش. بعد از ظهر بود که ساینا بهش زنگ زد. برای اولین بار میدیم که نگاهش وحشیه. نگاهی پر خشم که تو تنم لرزی انداخت که شک دارم هیچوقت از ذهنم بیرون بره. صداش ناخوداگاه عصبی و بلند بود. ترسیده بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم یه گوشه و آروم بشینم و سکوت کنم. تلفن رو که قطع کرد برای اولین و آخرین بار شرمندگی رو تو نگاهش دیدم. از نگاهم فرار میکرد. فکر کردم چون جلو من صداش بلند شده شرمنده ست. رفتم کنارش و آروم دستم رو روی بازوش گذاشتم و بهش لبخند زدم. شاید منتظر بود ازش سوال کنم. اما من هیچوقت به خودم اجازه دخالت کردن تو کارهاش رو نداده بودم. همیشه فکر میکردم اگه چیزی به من ربط داشته باشه و بایستی بدونم خودش بهم میگه. نگاهم رو به صورتش دوختم و تنها کلمه ای که از بین لبهام تکون خورد و بیرون اومد همین کله معروف همیشگیم بود: " امیر؟ "
به عکس تو هر وقت اینجوری صداش میکردم میگفت جونه امیر و وقتی من بهش میگفتم هیچی تا نمی فهمید چی تو دلم بوده ول کن نبود.
اون روز هم همین شد. اما اون روز یه عکس همیشه تنها سکوت کرد. میدونست تو دلم چی بود. اون علامت سوال مال چی بود. اما نخواست بگم تا نخواد جوابی بده. رفت. به همین سادگی. آخرین چیزی که ازش یادمه همون بوسه آرومی بود که روی گونه ام گذاشت و رفت. خوشحالم که لا اقل تو اون آخرین لحظه نخواست باز لبهام رو ببوسه. شاید خودش هم فهمیده بود که آخرین ورق روی میز و تا دقایقی دیگه اون ورق هم رو میشه و نخواست در این حد پست باشه. نمیدونم شاید تعبیر غلطی دارم میکنم. شاید این پستی نباشه. شاید واقعا تمام اون بارها و بارهایی که طعم بوسه هاش رو چشیدم بوسه هایی پاک بودن. اما نه پیمان بذار باهات صادق باشم. تمام اون بوسه ها پاکیش رو برام از دست دادن. احساس کردم تو تمام این سال ها منم یه بازیچه بودم. مثل....مثل...
کمند دیگه تو این دنیا نبود. دیگه اشکی براش نمونده بود و هر چی بود هق هق بود.
- پیمان چرا نذاشتی همه چیز تموم بشه؟ چرا هم خودتو داغون کردی هم منو نگه داشتی؟ که چی رو ببینم؟ این آدمای هفت رنگ رو میخواستی ببینم؟
- کمند همه آدما هفت رنگ نیستن. آدمای یه رنگم پیدا میشن. باور کن کمند. فقط باید نگاهت رو عوض کنی. میدونم سخته ولی نشدنی نیست. کمند سرت رو بالا بگیر.(همزمان سر کمند رو از روی پاش بلند میکنه و اون رو میشونه)
حالا خوب نگاه کن کمند.چی میبینی؟
- یه شهر سیاه.
- دیگه چی میبینی؟
- نور و چراغ.
- نه کمند داری سر سری نگاه میکنی. دقیق نگاه کن. داری یه شهر رو زیر پات میبینی. با کلی قوطی بلند و کوتاه. یه شهر کوچیک که میتونی با گذاشتن تنها یه انگشتت روی هر قسمتیش میلیون ها ساختمون رو تو یه چشم به هم زدن نیست کنی. محو کنی. این قوطی ها همه مثل همند از اینجا. نه بالا و پایین دارن نه فقیر و غنی نه خوب و بد. همه مثل همند همه قوطی اند. قوطی هایی که نقطه های نورانی نشون از خواب و بیدار بودنشون و بودن و نبودنشون میده. میبینی کمند به همین سادگی. معلوم نیست کدوم امیره. کدوم منم. کدوم تویی. هممون هستیم. حتی نمیدونی کدوممون الان هستیم کدوم نیستیم. ما آدمها همینیم. به همین سادگی. ممکنه باشیم یا نباشیم. این تویی که تشخیص میدی الان کدوممون هستیم. کدوممون یه رنگیم کدوممون هفت رنگ. پس نگاهت رو کافیه باز تر کنی. چشمات رو ریز تر کن اینجوری میتونی آدمای یه رنگ رو هم ببینی. خدا بهت چشم داده، عقل داده تا باهاش همین چیزا رو ببینی و اون مرد یه رنگ زندگیت رو پیدا کنی کمند. کمند نگاه کن. ببین کدوم مکعب نورش داره خیرت میکنه؟
کمند نگاهش رو میدوزه به شهر زیر پاش و بدون لحظه ای تامل انگشتش رو به سمت پر نور ترین مکعب نشونه میگیره.
- کمند حالا چشم بدوز به همون مکعب.
کمند بعد از چند ثانیه نگاهش رو از روی اون مکعب بر میداره و رو به پیمان: خسته ام کرد. نورش داره آزارم میده.
- کمند بهت یه حق انتخاب دیگه میدم. دوباره نگاه کن. ببین کدوم مکعب اینبار چشمت رو به خودش خیره میکنه؟
کمند نگاهش رو میدوزه و این بار بعد از لختی تامل و چند ثانیه گشتن انگشتش بالا میره و روی کم نور ترین مکعب می ایسته.
- نگاهش کن کمند. هر وقت ازش سیر شدی بگو.
چند دیقه ای هر دو خیره به اون مکعب کم نور توی فکر میرند. این سکوت و نگاه طولانی میشه که پیمان همونطور که نگاهش روی مکعب خیره مونده زمزمه میکنه
- کمند اون مکعب اول امیر بود. تو یه نگاه بدون فکر و تامل نگاهت رو به خودش خیره کرد. از خود بیخودت کرد. بهت فرصت حتی ثانیه ای تامل رو نداد. اما خیلی زود افول کرد. اما این مکعب رو راحت انتخاب نکردی. این انتخاب دومت بود. روش فکر کردی. میدونی چرا؟ چون نخواستی دوباره شکست رو تجربه کنی. نخواستی این نگاه هم چشمت رو بزنه. سعی کردی تا مکعبی رو پیدا کنی که بتونی بهش خیره بمونی و از این خیرگی غرق لذت بشی. کمند انگشت تو یا من یا هر کس دیگه ای خیلی راحت و سریع روی این نقطه پر نور، این مکعب خیره کننده می ایسته اما چشممون اون مکعب کم نور رو نمیبینه و همیشه محفوظه. هیچوقت پاک نمیشه اون مکعب. کمند این مکعب همونی که دنبالشی و مطمئن باش ارزش موندن و جنگیدن رو داره. پس بمون و براش بجنگ.
- پیمان ازت ممنونم. تو خیلی خوبی. درست تو اوج تنهاییم تو پیدات شد و بی هیچ منتی پشتم ایستادی و بلندم کردی.
- کمند؟
- بله؟
- مریم اون شب پای تلفن چی گفت؟
نگاه کمند دوباره به دور دستها خیره میشه و اشک روی صورتش بر میگرده. تمام وجودش میلرزه.
پیمان پشیمون از سوالش دست کمند رو میگیره و بلندش میکنه: کمند مسابقه بدیم؟
کمند هنوز تو حال و هوای دیگه ایه که پیمان با لبخند و صدای بلند شروع به شمردن میکنه: کمند یک رو که گفتم میدوییم تا دمه ماشین. هر کی زودتر برسه برنده ست.
کمند تو ذهنش زمزمه میکنه ممنونم پیمان. همیشه میدونی کی باید یه خط قرمز روی همه سوال ها بکشی و صورت مسئله رو به کل پاک کنی. نگاه ممنونش رو به پیمان میدوزه و مثل همیشه هنوز پیمان شروع به شمارش نکرده دویدن رو آغاز میکنه. صدای خنده های بلند پیمان سر زنده اش میکنه
- ای دخترۀ جر زن. بازم جر زنی کردی.
- راستی سر چی؟
- سر یه مشت و مال حسابی. چطوره؟
- تو رو خدا جوک نگو. تو که تو اتاق تنها با من نسکافه نمیخوری میخوای مشت و مالم بدی آقای ماساژور؟
- خوب اینم حرفیه. ولی راه داره ها. نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مطمئن باش نمیذارم ببری. همه سعی خودتو بکن تا ببری. جلوتو نمی گیرم.
حالا هر دو با تمام قوا میدویدند. پیمان برای مغلوب کردن کمند و کمند به خاطر پیمان. پیمان مرد بزرگی بود و یه عشق پاک کمترین حقش بود. باید عشق رو تجربه میکرد نه با یه عادت زندگی کنه و بدتر از اون یه عادتی که از یه فکر احمقانه زاییده شده. پیمان تو تمام این سالها نخواسته بود بپذیره که مقصر حال و روز امروز کمند اون نیست. همیشه فکر میکرد و این فکر رو بارها به زبون آورده بود که اگه من مریم رو تو اون دفتر نیاورده بودم حالا امیر بود و کمند و یه عشق جاوید. غافل از اینکه اگر کمند نبود یکی دیگه ....
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
#8
چه حوصله ای داری اینارو نوشتی
اونـے کـہ واسـہ شُما ادّعا مـے کنـہ
واسـہ بودنِ با مآ دُعا مـے کنـہ!
عآرهـ عزیزم !
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#9
خیلی زیاده ، کی حوصله داره بخونه ؟
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان تقلب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#10
نانادی وارد کلاس میشه و سلانه سلانه به سمت نیمکت همیشگی شون میره که بابک و سارا رو مشغول خوندن چیزی میبینه و سارا بی وقفه رو به بابک در حال پرسیدن مواد قانونی و بدتر از همه اینها باز این دختره سیریش بهاره بود که درست نشسته بود کنار بابک و سارا و جای خودش. هر چقدر به مغزش فشار میاره یادش نمی یاد که امتحانی داشته باشن بدتر از اون اینکه تازه اول ترم بود پس اینا سرشون رو برا چی تو کتاب کردن؟ نگاه سریعش رو تو کل کلاس میگردونه. خوب همه هم در حال خر زدن نیستن پس شاید اینا باز جو گیر شدن و دارن درس جدید رو دوره میکنند. هنوز تو گیر و دار فکر کردن و کلنجار رفتنه با خودشه که با صدایی سر جاش میخکوب میشه. صدا انقدر آشنا هست که نیازی به حتی یک ثانیه فکر کردن و تمرکز نداشته باشه. ذهنش دوباره شروع به پردازش میکنه اما خالیه خالیه. اطلاعاتی نداره که بخواد پردازش کنه. پس نگاهش رو بی خیال روی صورت پیمان میدوزه و با لبخند و مخصوصا از روی یه لجبازی کودکانه استاد و دکتر و همه چیز رو فاکتور میگیره و :
- آقای راستین فکر کنم اشتباه اومدین. ما الان اینجا کلاس داریم اونم مدنی 3.
پیمان تنها لحظه ای نگاهش رو به چشمای نادیا میدوزه و بعد با لبخندی که فقط به یه ابله ممکنه به اون شکل لبخند زد رو به نانادی:
- سرکار خانوم مثل اینکه شما کلا تو همه چیز مستمع آزادین و در مقابل نگاه نادیا که حالا همراه با تعجب رگه هایی از عصبانیت هم توش موج میزنه رو به کلاس میکنه و
- خوب فرصت پاسخگویی تون فقط یک ساعت هست. تعداد سوال ها فقط سه تاست و کتاب قانون آزاده و مجازید در استفاده ازش. مطلب بعدی من دنبال حل قانونی این سه سوال هستم پس برای من داستان نویسی یا عقاید و نظریات شخصی تون رو نمی نویسید البته منظورم از عقاید شخصی عقاید بدون مستند قانونی هست و شما باید برای اثبات جواب هاتون از قانون استفاده کنید با ذکر شماره ماده و نوشتنش. از اونجایی که میبینم با وجود تذکرم باز هم کسانی که نمیخوان تو این آزمون شرکت کنند سر کلاس هستن یکبار دیگه تکرار میکنم دانشجویانی که قصد امتحان دادن ندارن از کلاس بیرون برن. امتحان تا 5 دیقه دیگه شروع میشه پس زودتر آماده بشین.
نانادی اینبار با عصبانیت مقابل بهاره که هنوز در حال ور زدنه قرار میگیره و خشمگین:
- دو دیقه خفه میشی؟ بابک این کیه؟ چی میگه؟ امتحان چیه؟
- فکر نکنم دیگه بتونی توش شرکت کنی نانادی. البته چون از قبل براش آماده نشدی میگم. ایشون دکتر راستین یکی از اساتید جزا و جرم شناسی هستن و بیشتر با بچه های فوق و دکترا کلاس دارن. علاوه بر اون تو بخش مرکز مطالعات جزا و جرم شناسی هستن و گویا اکثر ترم ها از ورودی های سال دومی جدید که تمایل به همکاری داشته باشن و بخوان تو پروژه های تحقیقاتی در این زمینه ها فعالیت کنن یه امتحان میگیرن و سه نفر رو هر ترم میگیرن و جایگزین بچه هایی که فارغ التحصیل میشن یا ایشون به جاهای دیگه معرفیشون میکنند میشن. این امتحان هم جریانش همینه.
انگار دنیا رو رو سرم خراب کردن. نه این برام غیر قابل قبول بود. من امتحان ندم و اونوقت این دختره احمق بهاره بخواد امتحان بده و بزنه و مورد قبول آقا هم قرار بگیره. نه نه. ای لعنت به تو پیمان. لعنت. میمردی دو روز قبل بیای بگی میخوای همچین امتحانی بگیری؟
خوب به فرض میومد میگفت میخواستی چه غلطی کنی الان؟ این رُس میکشه تا یکی رو انتخاب کنه. احمق نیست که خنگ خرفت پیدا کنه. خوب پس گزینه بهاره خانوم خود بخود کنسل میشه پس ریلکس شو عزیزم. برو پایین تا این فیلسوفان بزرگ امتحان میدن و فسفر میسوزونن یه نسکافه و کیک خودت رو مهمون کن و حالش رو ببر. اما خوب یعنی سارا و بابک و ازم داره جدا میکنه؟ خوب آره دیگه. وقتی قبولشون کنه که صد در صد میکنه اونوقت تمام وقت آزادشون میشه مال اون. نا مرد. دوستامم میخوای بگیری؟ کاش منم یه چیزی بارم بود. کاش عرضه داشتم و منم حرفی برا زدن داشتم. هه حالا چی دارم بگم؟ من بدون تقلبام هیچم. هیچ. من به چه دردی میخورم آخه.
داشت با خودش کلنجار میرفت. یاس و نا امیدی تو تک تک سلولای بدنش دیده میشد. خودش نمیدونست اما پیمان نگاه غمگین و مایوسش رو میدید و کاملا زیر نظرش داشت. نگاه هایی که یه لحظه روی همون پسرک اون روزی میچرخید و لحظه بعد روی دختری که کنارش بود. ناگهان نگاه نادیا روی صورت خودش بر میگرده و لحظه ای خیره نگاهش میکنه. نگاهی که قطره اشکی تهش سو سو میزنه.
- آروم زمزمه میکنه: خانوم راد اگر نمیخواید تو امتحان شرکت کنید بهتره بیرون تشریف داشته باشید.
برای بار دوم جلوی این مرد باید سرش رو از خجالت پایین بندازه و حرفی برای گفتن نداشته باشه. نگاهش رو به پیمان میدوزه و تنها زمزمه میکنه:
- میتونم منم یه برگه داشته باشم.
از اینهمه جسارت دختر خوشش میاد. میدونه چیزی نخواهد تونست بنویسه چون همیشه سوال های این امتحان رو اونقدر بالا و سخت طرح میکرد که تنها کسایی رو بر داره که واقعا به دردش بخورن. حتی شده بود خیلی از سالها کسی رو بر نداره. حالا این دختر که تمام زندگیش و تحصیلش با تقلب جلو رفته بود... اما باز هم به احترام درخواستش رو بهش:
- فکر میکنید از پس امتحان بر میاید؟
سرش رو پایین میندازه و:
- نمیخوام امتحان بدم. فقط میخوام سوال ها رو داشته باشم. میشه؟
بدون هیچ حرفی برگه ای به دستش میده:
- میتونید تو کلاس بشینید اگر بخواین. فقط رعایت جلسه رو بکنید.

...

حالا کلاس تو سکوت مطلق فرو رفته و تنها صدا، صدای به هم خوردن ورق های کتابهای قانون و حرکت خودکار روی برگه هاست.
صدای پیمان بار دیگه سکوت کلاس رو میشکنه:
- دانشجویانی که فکر میکنن خیلی سر در نمیارن از سوال ها میتونن کلاس رو ترک کنند.
با صدور اجازه برای چند لحظه همهمه گنگی تو کلاس میپیچه و بعد آروم تعدادی از دانشجوها کلاس رو ترک میکنند.
نانادی که با اشاره پیمان و اشغال جاش توسط بهاره مجبور شده بود روی صندلی ای که درست کنار میز استاد گذاشته شده بود بنشینه، نگاهش رو به روبرو میدوزه و تو ذهنش تعداد کسایی که هنوز نشستن رو میشمره. حدود 14 نفر. با حسرت نگاهش رو به بابک و سارا میدوزه که هر دو مشغول نوشتن هستن. لحظه ای بابک که سنگینی نگاهی رو حس کرده سرش رو بالا میگیره و نگاهش رو با لبخندی کمرنگ به نانادی میدوزه و انگار صداش تو گوش نانادی میپیچه که ازش میخواد برگه رو بخونه. سرش بی اراده روی برگه سوال میچرخه و با دقت شروع به خوندن میکنه. کم کم مغزش کار میکنه: ای یه چیزایی تو ذهنش میچرخه. کاش لا اقل کتاب قانون همراهش بود. شاید میتونست یه چیزی از توش در بیاره. کم کم براش داشت جالب میشد این امتحان که تنها سه تا سوال بود. سه تا سوالی که از همین اتفاقای دور و برش بود و تنها باید کتاب قانونی می بود تا توش بچرخه. نانادی خاک تو سرت. یه قانون هم با خودت نمی یاری. حالا مثلا قانون داشتم چه غلطی میخواستم بکنم؟ خوب لاشو باز میکردی این که این سوالا رو از رو هوا نیاورده وقتی هم میگه با مستند قانونی یعنی که تو یه صفحه این قانون کوفتی جواب این سوالا هست دیگه. آره. راست میگی اما من که قانون ندارم. کاش داشتم. اونوقت لا اقل خیلی بیکار و علافه زیادی نبودم بین اینا. نگاه چطوری مشغولند همشون. خوش به حالشون.
خودکار رو روی کاغذ به حرکت در میاره و شروع به نوشتن میکنه. خوب بالاخره احمق که نیستم یه چیزاییش تابلوست سوالهاش. سرم رو گرمه همونا میکنم که خیلی هم تو چشم نباشم.
غافل از اینکه همین دست به قلم بردنش خودش باعث تو چشم پیمان رفتنش شده بود. براش جالب بود تلاش نادیا. تسلیم ناپذیر بود. پس میتونست به جایی برسه. از برگه امتحانی ای که بدون تقلب نوشته بود و نمره15 ای که گرفته بود مطمئن شده بود که این دختر استعداد زیادی داره که فقط یه تلنگر میخواد برای بیدار شدن و حالا اون باعث این تلنگر شده بود. لبخند روی صورتش میشینه و نگاهش رو به حرکت دستاش میدوزه و کم کم جلو میاد و کنارش پشت میز خودش قرار میگیره. حالا میتونه راحت نوشته های روی برگه نادیا رو بخونه. براش جالبه. نادیا اول خود سوال رو توضیح داده و بعد شروع کرده زیرش استدلال های خودش رو نوشتن. بعضی استدلال هاش کاملا مخالف قانونه و بعضی کاملا مطابقش. نگاه نادیا از روی برگه اش بلند میشه و پیمان نگاهش رو دنبال میکنه. نگاه غمگین و پر حسرت دختر روی کتاب دست اون پسر که حالا دقیقا نامش رو میدونه و اینکه نفر اول کنکور بوده ثابت میشه. براش یه معماست دوستی این دو قطب کاملا مخالف اما این فکر رو از ذهنش بیرون میکنه و دوباره جهت حرکت نادیا رو نگاه میکنه. نادیا دوباره سرش رو بر میگردونه و روی برگه هاش میندازه.
پیمان آروم کیفش رو باز میکنه و کتاب قانونش رو بیرون میاره. کتابی که تقریبا تمام صفحاتش با برگه های نت نویسی شده جدا و مشخص و به نوعی تفکیک مطلب شده. تو ذهنش مطمئنه که برای کسی که تا به حال کتاب قانون باز نکرده حتی پیدا کردن مواد از چنین کتابی هم کار ساده ای نخواهد بود. اما دلش میخواد این فرصت رو به نادیا بده تا ببینه به قولی چند مرده حلاجه. دستش رو دراز میکنه و کتاب رو مقابل نادیا میگیره. نادیا چشماش برقی میزنه که انگار دنیا رو بهش داده باشن. آروم تشکر میکنه و کتاب رو میگیره و باز میکنه.
پیمان بی اراده خنده رو لباش میشینه از حرکات نادیا. با وجود تفکیک مطالب نادیا برگ برگ ورق میزنه کتاب رو و بارها به فهرست کتاب رجوع میکنه و دوباره برمیگرده و به جستجو در بین صفحات. کاملا مشخصه تا به حال یکبار هم این کتاب رو دست نگرفته و حتی ورق نزده. کم کم انگار غلق کتاب دستش اومده باشه جهت دار صفحه ها رو ورق میزنه و لحظه ای بعد در مقابل چشمان حیرت زده پیمان درست زیر سوال اول و جایی که نظری کاملا مخالف ماده قانونی مربوط به اون مبحث نوشته شروع به نوشتن ماده میکنه. پیمان اول فکر میکنه نادیا متوجه این اختلاف بین تحلیلش و متن اون ماده نشده اما ثانیه ای بعد در کمال تعجب میبینه نانادی در حال شماره گذاری کردن دلایل مخالفتش و رد اون ماده هست. تقریبا تو شوک میره.
اما نادیا اصلا تو این دنیا نیست. به قول خودش همچین تو بحر سوال رفته که انگار داره اتم رو میشکافه.
نادیا سوال دوم رو به نیمه نرسیده وقت امتحان تموم میشه. لبخند روی لبش نشسته. به خودش ثابت کرده انقدر ها هم تعطیل نیست. و مهمتر از همه تو اون دقایقی که پیمان درست کنارش ایستاده بوده مثل علاف ها ورقه رو نشسته نگاه کنه و فرصت پوزخند زدن رو به پیمان نداده. خودش نمیدونه چرا اما واقعا براش مهم بود که جلو پیمان کم نیاره. غرق تفکرات خودشه که پیمان مقابلش قرار میگیره و دستش رو برای گرفتن برگه دراز میکنه
نادیا با تعجب نگاهش میکنه و بعد آروم زمزمه میکنه: من که گفتم فقط میخوام برگه سوال رو داشته باشم و قصد و آمادگی امتحان رو ندارم.
- مشکلی نیست. حالا که وقت گذاشتید و نوشتید پس دادنش ضرر نداره.
- اما آخه من فقط یه سوال و نصف سوال بعدی رو نوشتم.
- منم فقط مشتاق به خوندن نظرتون و راه حلی که برای همون میزان نوشتید شدم و برگه رو از نادیا میگیره.
توی دفترش نشسته و در حال نگاه کردن به برگه های دانشجو هاست. حالا از بین تمام برگه ها تنها 4 برگه مقابلشه یه پسر که حالا میدونه اسمش هم بابکه و سه دختر: سارا بانو مجد، مریم حیدری و نادیا راد. برگه ها رو باز میکنه و نگاهش رو یکبار دیگه روی برگه ها میگردونه. برگه بابک رو کنار میگذاره. کاملتر از اونه که بخواد حرفی بزنه. تمام سه سوال با استدلال کامل و قانونی نوشته شده. سوالهایی که واقعا ساده نبودن و هر کسی نمی تونست جواب بده. درسته که ایراداتی داره اما اون ایرادات به جا هست. قطعا هم باید کاملا درست نمیشد پاسخ هاش اما اونقدر استدلال های قوی توش داشته که مجابش کنه. برگه بعدی مریم حیدری که اینم چیزی از برگه بابک نیکنام کم نداره. برگه شو میگذاره کنار. حالا تنها دو برگه مقابلشه یکی برگه دختری به نام سارا بانو که به هر سه سوال پاسخ داده و معلومه تمام تلاشش رو کرده و استدلالاتی که کرده هم در حد خودش خیلی خوبه و حرفی توش نیست. باید انتخابش کنه اما نگاهش میخکوب روی برگه ای مونده که تنها به یک سوال و نصف سوال بعدی جواب داده شده. سوال اول رو میخونه: فرد اظهار میکنه طرف به گوشش سیلی زده و دندانش شکسته. آثار سیلی نیست و دندان شخص هم پر شده بوده آیا شخص باید دادخواست ایراد صدمه بده و آیا مشمول دیه میشه؟ و ... ادامه سوال رو نمیخونه و نگاهش شاید برای چندمین بار روی پاسخ نادیا میگرده
نادیا، اول شخص رو حواله پزشکی قانونی کرده و بعد از اون نوشته دیه داره و باید دادخواست ایراد صدمه بده. بعد در زیر رجوع کرده به قانون و اینکه در قانون چیزی به عنوان پر شدگی نیست و دیه ای هم براش عنوان نشده بلکه اگر دندان میشکست دیه داشت و ... بعد از اون با زبانی که به عکس سه برگه دیگه کاملا عامی بود نوشته بود اگر کسی شهادت بده یا خود فرد اقرار کنه بر اینکه این کار رو کرده و علم قاضی میتونه باعث تعیین دیه از روی ارش و محاسبه بشه. نادیا تفاوت ارش و دیه رو نتونسته تشخیص بده که جایی که تو قانون دیه برای چیزی تعیین نشده باشه ارش محاسبه میشه که تفاوت بین خسارت دیده و سالم هست و برای همین هر دو رو با هم آورده.اما از طرف دیگه پاسخ دادنش درست مثل بچه هاست و کاملا مشخصه که برگه رو نمیخواسته بده چون علم قاضی رو پر رنگ کرده بود و دو طرفش عکس دو تا صورتک که شامل دو چشم و یک دهان باز از خنده بود گذاشته بود و زیرش دوباره با جسارت نوشته بود هر چند تو این دوره زمونه علم قاضی هم بر میگرده به جیبش و تو یه ثانیه میتونه یهو علمش از این رو به اون رو بشه. دختر تحلیل درست و کاملی با زبون عامیانه اش کرده بود اما سرش رو هم با این جواب دادن میتونست به باد بده. بعضی واقعیاتی رو تو تحلیلش آورده بود که یک حقوقدان اصولا چشمش رو روشون میبنده تا وارد سیاست نشه و بحث حقوقی، حقوقی بمونه. با لبخند سوال اول رو رد و به سوال دوم نگاه میکنه
- مرد موی بلند زنش رو دوست نداره و ازش میخواد تا کوتاهشون کنه. زن بهایی به حرف مرد نمیده و مرد زمانیکه زن در خواب هست موهاش رو کوتاه میکنه. حال زن حق شکایت داره یا نه و تحت چه عنوانی و قانونا حکمی وجود داره یا خیر. پیمان از سوال خودش خنده اش میگیره. رسما با اعصاب نادیا انگار بازی کرده باشه سوالش. دخترک آنچنان کوبنده شروع به پاسخ کرده بوده که پیمان ناخوداگاه نگاه جنگل وحشی دخترک جلوی چشمش میاد: دیگه به قانون نرسیده بوده فقط نوشته یه مشت اراجیف. قانونشون میگه خسارت باید بالفعل باشه. بالقوه باشه حق شکایت نداره پس چون منفعتی زایل نشده دیه ای هم بهش تعلق نمیگیره و حق شکایت هم نداره. بعد پشتش نوشته پس اون اعاده حیثیت کوفتی رو برا چی گذاشتن خدا میدونه. آره دیگه زنه برده زر خریدشه خوب خدا رو شکر مو هم که دوباره بلند میشه پس باید خفه شه دختره و بشینه سر جاش. اعاده حیثیت برا این موردا نیست که. دلش میخواست بدونه در نهایت نادیا میخواست به چه نتیجه ای برسه. قطعا به همین سادگی ول کن نبود.
جواب ها در همین حد و تا همین جا هم نشان از زیرکی و باهوشی نادیا بود و پیمان رو برای انتخاب کردنش مجاب کرده بود اما از طرفی نباید حق رو ناحق میکرد. نادیا به هر سه سوال پاسخ نداده بود و تازه نوع بیانش هم به هر کسی شبیه بود الا یه حقوقدان. نمی تونست به همین سادگی هم حق دیگری رو پایمال کنه. نادیا خودش مقصر بود. خودش نخواسته بود تا مثل دوستش باشه. خودش ساده ترین راه رو برای به اتمام رسوندن دانشگاهش انتخاب کرده بود و قطعا این راه از نظر پیمان قابل پذیرش نبود و نمی تونست کسی رو وارد گروه کنه که در نهایت با تقلب میخواست مدرک بگیره. همیشه کسانی رو گرفته بود که در آینده برای خودشون کسی بشن و بهشون افتخار کنه اما واقعا میتونست نادیا هم تو همین دسته قرار بگیره؟ قطعا اون دختر دیگه محق تر بود. اما از نادیا هم نمیتونست بگذره. شاید میتونست درستش کنه. با خودش درگیر بود و تقریبا هیچ قدرتی برای تصمیم گیری بین این دو نفر نداشت. انگار دو تا آدم تو وجودش نشسته بودن و یکی میگفت قبولش کن و دیگری میگفت حقش نیست.

...

نادیا روی نیمکت نشسته بود و با لیوان نسکافه اش بازی میکرد و بابک و سارا با فاصله از نادیا مشغول تماشاش بودن.
- ا ا ا دیدی چه نامردی بود استاده؟ مخصوصا قبلش نگفته بود. مرتیکه. بابک دیدیش. خود نا مردش بود که ازم تقلب گرفت. دیدی چطوری بهم پوزخند زد؟ رسما داشت از کلاس بیرونم میکرد.
- بابک به اینهمه حرص نانادی میخنده و با آرامش: نانادی بسه دیگه. حالا مگه چی بود. چه ارزشی داره اصلا. تو که اهل تحقیق و کار و مطالعه نیستی اصلا دیگه چرا ناله نفرین میکنی؟
- نادیا با ناراحتی نگاهش رو به بابک و سارا میدوزه و بعد زیر لب: آخه میدونم شماها جفتتون خوب دادین انقدر که خر خونین. اینم انتخابتون میکنه و بعد از من میگیرتتون. اونوقت دیگه هیشکی نیست که وقتای بیکاری بیاد اینجا با من بشینه نسکافه بخوره و بگیم بخندیم.
- سارا رو به نادیا سعی میکنه آرومش کنه : این چه حرفیه نانادی. هیشکی ما رو از هم نمی تونه جدا کنه. ما هیشه با همیم. بهت قول میدم هیچوقت تنهایی نیای اینجا بشینی. حالا بس کن اون لب و لوچه آویزونتو.
- بابک بهش میخنده: اوه حالا خوبه بیچاره کتاب قانونم بهت داد ها. نگا چطور عوض دستت درد نکنه فحشش میدی.
- خوب آخه اون کتاب کوفتی که من تا حالا یه بارم بازش نکرده بودم به چه دردی میخورد؟ ماشالا انقدرم توش نوشته بود که آدم بدتر گیج میشد. تقلباشم به درد نخور بود.
- بابک به قهقهه میخنده: دختر تقلب کدومه. اونا نت برداریه. کلی کمکن اون یادداشت ها که بفهمی چی به چیه. چی کجاست. هی بهت میگم بشین این کتابا رو لا اقل یه ورق بزن.
- اوه بی خیال بابک. حالم گرفته ست. بدترش نکن.
حالا توی ماشینش نشسته و داره به سمت خونه میره در حالیکه هزار جور فکر تو مغزش میچرخه. کفریه اما نمیدونه چرا. دلش میخواست اونم یکی از اون سه نفر بود. براش مهم شده بود درخشیدن جلو چشم پیمان اما چرا خودش هم نمیفهمید. نمیخواست اسمش تو ذهن پیمان به دانشجوی به درد نخور متقلب حک بشه. این اولین باری بود که تقلب یه واژه زشت شده بود. اما جالبیش اینجا بود که فقط جلوی پیمان و برای اون زشت شده بود وگرنه مانی همیشه این واژه رو تو سرش میزد و سر به سرش میگذاشت اما عین خیالش هم نبود. بابک بارها بهش گفته بود که یه کم شیوه شو عوض کنه. یه کم مرور کنه کتابا رو اما همیشه فقط خندیده بود و حالا به حرف بابک رسیده بود که یه روز خودت خودت رو سرزنش میکنی و حسرت میخوری و میگی کاش یه چیزی تو این مغز آکبندم فرو کرده بودم. و حالا اونم چه زود به این نتیجه رسیده بود.

...
سارا با دلهره مدام قدم میزد و بابک از سویی سعی میکرد دلهره سارا رو کم کنه و از طرف دیگه نادیا رو از این بغض و مچاله شدنش گوشه راهرو بیرون بیاره. برای هر کدومشون به نوعی جواب این امتحان شده بود بزرگترین دغدغه. سارا رو باز درک میکرد چون میدونست دلش میخواد همزمان با درسش کار کنه و تجربه خودش رو بیشتر کنه تا در آینده بتونه حرفی برای گفتن داشته باشه و خوب حق هم داشت با اینهمه تلاشی که میکرد. اما نادیا براش یه علامت سوال شده بود. نمیفهمید دردش از چیه واقعا. اینو حتی به خودش هم گفته بود که نانادی اگه دردت تنهایی که من بهت قول میدم از وفت بیکاری با هم بودنمون نزنم و هیچوقت تنها نباشی. اگه دردش انتخاب نشدن بود که خوب باز بارها بهش گفته بود که باید از تقلب دست بکشه و اونم بارها گفته بود فقط میخواد یه مدرک بگیره. پس دیگه دردش چی بود؟ فکرش تنها به یه جا میرفت اونم اینکه برای نانادی این مهمه که تو چشم این استاد باشه. براش مهمه که این استاد دیدش جور دیگه ای باشه. اما چرا؟ مگه اهمیتی هم داشت؟ این که پس فردا میخواست مدرکش رو بگیره و بعدم تموم شه و بره دنبال تفریحش. نگاهش رو به نانادی میدوزه و آروم زیر لب زمزمه میکنه شاید عشق؟؟؟؟ اما انقدر علامت سوال جلوش میاد که بی خیالش میشه و به سمتشون بر میگرده
- پاشین بابا. پاشین دخیل بستین اینجا. بریم یه چیزی بخوریم. حالا این خانوم کریمی یه چیزی گفت. هنوز که خبری نیست. نه کسی اومده نه لیستی آورده نه چیزی رو برد زدن که شما دو تا دخیل بستین به این برد. پاشین هر وقت زدن میایم می بینیم دیگه. بابک هر دو رو بلند میکنه و به سمت پله ها میرن که پیمان همزمان از پله ها بالا میاد. پاهای نانادی ناگهان سست میشه و نگاهش میخکوب روی پیمان. پیمان لحظه ای بهش چشم میدوزه و بعد نگاهش رو به بابک و دختر کناری که حالا با شنیدن نام سارا فهمیده همون نفر رقیب نانادی بوده، بر میگردونه و با سلام بابک به خودش میاد و کوتاه جواب میده و از مقابلشون میگذره و نانادی و سارا هم پشت سرش قدم بر میدارن و بابک هم در پشت. نگاهش به نانادی و قدمهاش دوخته میشه و غم تو نگاهش میشینه و با خودش زمزمه میکنه کاش منو قبول نکرده باشه .
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان