★دختر خاله ★
خوب بازم رمان دستنویس خودمه. دنبال کنید و سپاس یادتون نره.این رمان تقدیم میشه به دختر خاله هام که عاشقشونم
پارت_یک
کارت رو گردنم می اندازم و سر گوشی پزشکی رو توی جیب روی سینه روپوش قرار میدم و در آخر کلاسور مشکیمو برمیدارم و خودکار های رنگی و هایلایت هایی که بی نظم توی جیبم ریخته بودم رو منظم می کنم. امروز نوبت آزمون عملی من بود و به آبجی مهدیه قول داده بودم قبل از رفتن به بخش و آزمون حتما باهاش تماس بگیرم.
مثل همیشه گوشی رو بدون مکث و همزمان با بوق دوم جواب داد و شروع کرد قربون صدقه من رفتن.
منم که شکر خدا هرچی مامانم تخریب شخصیتی ام میکرد و ازم بیگاری می کشید مهدیه جبران میکرد برام آنقدر که این بشر دوسمون داشت. داشتم صحبت میکردم با هاش که گفت میخواد مرخصی بگیره و چند روزی بیاد میمند تا همدیگه رو ببینیم. اینقدر ذوق زده بودم که خدا میدونست. داشت بهم قوت قلب میداد که آژیر عملیات ویژه به صدا در اومد و ازم خداحافظی که بره ماموریت.
مهدیه دختر بزرگ خاله صفیه بود و نوه دوم خانواده که میشد نوه اول دختر قبلشم تک پسر خاله زینب مرتضی بود. مهدیه توی نیروی انتظامی کار میکرد و یه سرگرد جدی و باحال بود و یه جورای عجیبی منو فاطی مون رو دوست داشت. مدی جون27 سالش بود و من هم که هنر جوی سال آخر بهیاری 18 و فاطی هم 13.
تند تند وارد سالن میشم و با سلام به آقا محمود به طرف اورژانس پا تند میکنم. هنوز یک ساعت وقت داشتیم تا شروع آزمون. به ایستگاه پرستاری سر میزنم و روز شیفتم رو چک میکنم. در دقیقا فردای روزی که مدی میاد. باید جوری جا به جا کنم تا یه هفته مرخصی مدی رو کلاس و شیفت بهم نخوره. والا عشقم بعد چند ماه اومده من بشینم شیفت بدم?
از خبری که بهم داده بود تا حد مرگ ذوق زده بودم و آزمون عملیم رو صد گرفتم. بعد آزمون باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد. از یه طرف نگران بودم و از طرف دیگه میگفتم شاید هنوز ماموریت باشه. با استرس تا شب کلی صبر کردم ولی جواب نداد...،.....
ادامه دارد....... ?
در ضمن پارت گذاری هم هفته ای یه پارت
خوب بازم رمان دستنویس خودمه. دنبال کنید و سپاس یادتون نره.این رمان تقدیم میشه به دختر خاله هام که عاشقشونم
پارت_یک
کارت رو گردنم می اندازم و سر گوشی پزشکی رو توی جیب روی سینه روپوش قرار میدم و در آخر کلاسور مشکیمو برمیدارم و خودکار های رنگی و هایلایت هایی که بی نظم توی جیبم ریخته بودم رو منظم می کنم. امروز نوبت آزمون عملی من بود و به آبجی مهدیه قول داده بودم قبل از رفتن به بخش و آزمون حتما باهاش تماس بگیرم.
مثل همیشه گوشی رو بدون مکث و همزمان با بوق دوم جواب داد و شروع کرد قربون صدقه من رفتن.
منم که شکر خدا هرچی مامانم تخریب شخصیتی ام میکرد و ازم بیگاری می کشید مهدیه جبران میکرد برام آنقدر که این بشر دوسمون داشت. داشتم صحبت میکردم با هاش که گفت میخواد مرخصی بگیره و چند روزی بیاد میمند تا همدیگه رو ببینیم. اینقدر ذوق زده بودم که خدا میدونست. داشت بهم قوت قلب میداد که آژیر عملیات ویژه به صدا در اومد و ازم خداحافظی که بره ماموریت.
مهدیه دختر بزرگ خاله صفیه بود و نوه دوم خانواده که میشد نوه اول دختر قبلشم تک پسر خاله زینب مرتضی بود. مهدیه توی نیروی انتظامی کار میکرد و یه سرگرد جدی و باحال بود و یه جورای عجیبی منو فاطی مون رو دوست داشت. مدی جون27 سالش بود و من هم که هنر جوی سال آخر بهیاری 18 و فاطی هم 13.
تند تند وارد سالن میشم و با سلام به آقا محمود به طرف اورژانس پا تند میکنم. هنوز یک ساعت وقت داشتیم تا شروع آزمون. به ایستگاه پرستاری سر میزنم و روز شیفتم رو چک میکنم. در دقیقا فردای روزی که مدی میاد. باید جوری جا به جا کنم تا یه هفته مرخصی مدی رو کلاس و شیفت بهم نخوره. والا عشقم بعد چند ماه اومده من بشینم شیفت بدم?
از خبری که بهم داده بود تا حد مرگ ذوق زده بودم و آزمون عملیم رو صد گرفتم. بعد آزمون باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد. از یه طرف نگران بودم و از طرف دیگه میگفتم شاید هنوز ماموریت باشه. با استرس تا شب کلی صبر کردم ولی جواب نداد...،.....
ادامه دارد....... ?
در ضمن پارت گذاری هم هفته ای یه پارت