سلام دوستای خوبم ببخشید بابت تاخیرم ولی در عوض یه پست تپل میذارم برای عذرخواهی
رمان تنهام نذار پارت دهم
بابا نعره زد:
گفتم گمشو تو اتاقت
درسته اون لحظه خیلی ترسیده بودم ولی سلامتی الهه مهم تر از همه چیز بود
داد زدم:
تا کی میخوای ادامه بدی؟تاکی میخوای همه ی زندگیمونو کوفتمون کنی؟بس کن بابا تمومش کن..گند ورداشتی به زندگیمون...تمومش...اخ!!!!!
*الهه*
با چشمای خودم شاهد بودم که بابا چطوری الا رو زد...خواهر کوچیکم محکم به دیوار خورد اخی گفت و روی زمین افتاد...
نمیدونم چطوری خودمو بهش رسوندم ولی وقتی برش گردوندم سرش داشت خونریزی میکرد...دستام میلرزید..واقعا نمیدونستم چیکار کنم جیغ میزدم و اسم الا رو فریاد میزدم...مامانم با ناراحتی الا رو بغل کرد...بابا کلافه شده بود...هی توی موهاش دست میکشید و میخواست چیزی بگه ولی نمیگفت...همش اینور اونور میرفت...اشکامو پاک کردم زود یه مانتو تن خودم و الا کردم...سوییچ ماشین بابا رو برداشتم با کمک مامان الا رو توی ماشین گذاشتیم...بابا میخواست پشت فرمون بشینه که جلوشو گرفتم:
بسه زیادی براش پدری کردی...!
با عصبانیت پسش زدم و پشت فرمون نشستم...سرعتم بیش از حد بالا بود...اشک جلوی چشامو گرفته بود و نمیتونستم درست جایی رو ببینم..مدام از توی اینه به الا نگاه میکردم ببینم بهوش اومده یا نه...سریع رفتیم همون بیمارستانی که توش کار میکردم...
.
.
-استاد...استاد یه لحظه صبر کنین...
خانم احمدی استاد خودم بود...جلوش وایستادم کمی که نفسم سر جاش اومد گفتم:
استاد چی شد؟؟؟؟خواهرم حالش چطوره؟
استاد با ناراحتی سری تکون داد و گفت:حالشون خوبه ولی متاسفانه باید بهتون بگم ضربه ای که به سر خواهرتون وارد شده شدتش یکم زیاد بوده و باعث شده که ایشون دچار فراموشی بشن...
-چـــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حس میکردم جونی توی تنم نمونده....الا فراموشی گرفته؟؟؟؟؟
نـــــــــــهههههههههههههههههههه.....
-استاد امکان داره حافظش برگرده؟
-عزیزم شما که خودت پرستاری....
-استاد خواهش میکنم شما بگین
-بله امکانش هست باید همش کنارش باشین خاطره هاشو یادش بیارین...کم کم حافظش برمیگرده...ولی ممکنه یکم زمان ببره
-ممنون استاد
-خواهش میکنم فعلا باید برم ولی بازم میام به خواهرت سر میزنم ...الان برو پیشش...تازه بهوش اومده تنهاست
هه!!!!استاد نمیدونست الا و تنهایی ازهم جدا نمیشن...هرگـــــز!!!!!
تشکری کردم و سمت اتاق الا راه افتادم...اشکامو پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم...الا نباید چیزی از ماجرای امشبو یادش میاورد...هیچی!!!
درو باز کردم و داخل رفتم...نگام که به سر باندپیچی شدش افتاد چشام پر شد...روی تخت نشسته بود و با تعجب به من نگاه میکرد
کنارش نشستم و دستشو گرفتم...به چشماش خیره شدم و گفتم:
خوبی خواهری؟
بعد از چند ثانیه گفت:
ببخشید شما؟؟؟
نتونستم تحمل کنم..محکم بغلش کردم و اشکام اروم روی گونم چکید...
-من...من خواهرتم الا...من الهه ام..منو یادت نمیاد؟؟؟؟؟
-اسم من الاست؟
-اره ..اره عزیزم...اسمت الاست...منم الهه ام
-ازم جدا شد و به چشمای اشکیم نگاه کرد:
-تو خواهر منی؟
اخ خداااا......چقدر سخته عزیزترین کس زندگیت تو رو یادش نیاره....
-اره خواهری...
-پس چرا من هیچی یادم نمیاد؟؟؟؟
-الا تو برای یه مدتی فراموشی گرفتی...طبیعیه که چیزی یادت نیاد عزیزم
-خب چرا فراموشی گرفتم؟
واقعا نمیدونستم چی بگم.....بگم چون یه پدری داری که تو رو به این روز انداخته؟چون مادرت برای یه بارم که شده پشتت واینستاد و ازت حمایت نکرد؟چون یه خواهری داری که همه ی این اتفاقا به خاطر خودش و عشقشه؟؟؟؟؟...چی باید میگفتم؟
یهو یه فکری به سرم زد...نگاش کردم و گفتم:
من و تو و یکی از دوستام رفته بودیم بیرون که تصادف کردیم....تو جلو نشسته بودی...سرت خورد به شیشه و ضربه دید...
-اهان...بعد از چند ثانیه سرشو اورد بالا و گفت:تو خوبی؟
خوشحالیم به خاطر این حرف الا حد و اندازه نداشت...
-اره عزیزم...اره خواهری...تو خوب باشی منم خوبم...
-الان کجاییم؟
-الان توی بیمارستانیم..
-دوستت چی شد؟
-هیچی...حالش خوبه..اونم رفت خونش..
-ما هم میریم خونه؟
-اره گلم...چرا نریم؟...میریم
توی دلم گفتم البته خونه که نه...جهنم!!!!
صدای الا منو به خودم اورد...کنجکاوانه میپرسید...
-کی میریم خونه؟
-وقتی که تو مرخص بشی...
-کی مرخص میشم؟
-فکر کنم فردا صبح...
چیزی نگفت و به فکر فرو رفت...گوشیم مدام زنگ میخورد...من اینو کی روشن کردم؟؟؟؟؟؟
شماره ی بابا بود...نمیخواستم باهاش حرف بزنم...از دستش عصبانی بودم..ناراحت بودم..حق نداشت با بچه هاش اونطوری رفتار کنه...اصلا حق نداشت!!!!!
اینبار شماره ی آیهان بود...از الا عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون اومدم...جواب دادم:
-سلام ایهان
صدای فریاد ایهان باعث شد از گوشی فاصله بگیرم
-کجایی الهه؟چرا جواب نمیدی؟لعنتی گوشیت چرا خاموش بود هااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-ایهان توضیح میدم بهت
-چیو میخوای توضیح بدی هااان؟؟؟؟
-ایهان یکم ارومتر...من الان بیمارستانم
-چـــــــــــیییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-الان بیمارستانم...نمیتونستم جوابتو بدم
-چ...چی شده؟؟؟؟الهه خوبی؟؟؟...کدوم بیمارستان؟
-نگران نباش عزیزم...واسه من اتفاقی نیفتاده...خوبم
صدای نفس اسودش از پشت گوشی رو شنیدم...
-خب پس بیمارستان چیکار میکنی؟؟؟...این موقع شب...میدونی ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم...یازده و نیم رو نشون میداد...پس بابا واسه همین زنگ میزده...نه به خاطر دخترش..نه به خاطر الا...پوزخندی زدم و گفتم:
-الا....ایهان الا حالش خوب نیست...
و همین جمله باعث شد چشای خیسم ناراحتیشونو با گونم تقسیم کنن...
-..اروم باش...اروم باش نفسم...بهم بگو چی شده؟الا چش شده؟ کدوم بیمارستانید؟بگو بیام پیشت...
-نمیشه...
صدای هق هقم رفته رفته داشت بلند میشد...
-چرا عشقم؟چرا؟؟؟...مامان و بابات اونجان؟
-نــــهه...اونا کی برای الا کاری کردن که بار دومشون باشه...
-چی؟؟؟؟یعنی تو الان تنهایی؟؟؟؟؟؟؟
صداش کم کم داشت عصبی میشد...اروم گفتم:
-اره
-الهه همین الان بگو کدوم بیمارستان..
-همونجایی که توش کار میکنم...
-اوکی الان میام اونجا بای
-بای
گوشیمو توی جیبم گذاشتم و اشکامو پاک کردم...یعنی ایهان هنوزم از دستم دلخوره؟؟؟؟؟
نمیدونم....شاید...
*ایهان*
سریع لباسامو عوض کردم...داشتم از خونه خارج میشدم که میلاد گفت:
وایسا آیهان...منم میام
چیزی نگفتم و باهم از خونه خارج شدیم...با سرعت زیادی رانندگی میکردم..نمیدونم چرا ولی هر لحظه که به این فکر میکردم الهه تنهاست و به من نیاز داره...من باید الان پیشش باشم..پام خودبه خود بیشتر روی گاز میرفت...بعد از چند مین رسیدیم..ماشینو سپردم دست میلاد و پیاده شدم...وارد بخش شدم...از همونجا الهه رو دیدم که روی یه صندلی نشسته بود...چشماش بسته بود و اروم اشک میریخت...تحمل دیدن اشکاشو نداشتم...رفتم کنارش و دستمو گذاشتم روی شونش..چشمای گربه ایش رو باز کرد و بهم خیره شد...بعد از چند لحظه گریش شدت گرفت...نالید:
آیهان...
کنارش نشستم و تقریبا توی بغلم گرفتمش...اروم گفتم:
جان آیهان؟
-ایهان دیدی الا چی شد؟همش تقصیر من بود...همش
-چرا عزیزم؟چی شده ؟الهه گریه نکن....میدونی که طاقت اشکاتو ندارم...
اشکاشو پاک کردم و به چشمای قهوه ای رنگش خیره شدم:
نمیخوای بهم بگی چی شده؟
-الا...الا فراموشی گرفته...
با بهت به الهه نگاه کردم:
چـــی؟؟؟؟فراموشی گرفته؟چرا؟
-چون...چون بابام...و گریش بهش اجازه نداد تا حرفشو کامل بزنه...
دستاشو به نرمی فشردم...
-بابات چیکار کرده؟
- باهم دعوا کردن بابام زدش..الا تعادلش بهم خورد افتاد روی زمین...سرش خورد به دیوار...همش تقصیر منه...اونا به خاطر من دعوا کردن..
لحظه به لحظه تعجبم داشت بیشتر میشد:
-به خاطر تو؟؟؟
سرشو تکون داد و گفت:اره...بابا داشت باهام دعوا میکرد...الا از من دفاع کرد...داد زد...بعد دعواشون شدت گرفت...بعدشم که الا بیهوش شد..منم سریع سوییچو برداشتمو اوردمش بیمارستان...ایهان همش تقصیر منه...نمیدونم اگ الا بفهمه منو میبخشه یا نه...
-هیش...اروم باش عشق من...ارومممم...چرا تو رو نبخشه؟؟اون به خاطر اینکه خیلی دوست داشته ازت دفاع کرده...مگه میشه خواهرشو نبخشه؟...حالا با بابات سر چی بحث میکردین؟
*الهه*
نمیدونستم چی باید بهش بگم...راستشو میگفتم؟؟؟..اگه راستشو میگفتم ایهان چه رفتاری میکرد؟؟؟...چی باید بهش میگفتم؟؟؟
نگاه منتظرشو که روی خودم دیدم ناخوداگاه گفتم:
چون برام خواستگار اومده بود...
صورتش سرخ شد...دستاشو مشت کرده بود...به راحتی میتونستم رگای باد شدش رو ببینم....با چشمایی به خون نشسته و صدایی که صعی داشت کنترلش کنه گفت:
-چی گفتی؟؟؟کی اومده بود؟
اون لحظه واقعا ازش ترسیدم...توی خودم جمع شدم...به ایهان نگاه کردم و گفتم:اروم باش عزیزم...من که ردشون کردم...
صداش کمی بالاتر رفت که باعث شد اونایی که اونجا بودن به ما نگاه کنن..
-گفتی کدوم خری اومده بود؟؟؟
از ترس نمیتونستم حرف بزنم...با لکنت گفتم:
خ..خواس..خواستگار!!!!!
عصبی که بود هیچ...یهو دیوونه شد از جاش بلند شد...کلافه بود هی اینور اونور میرفت و دست توی موهاش میکرد یهو سمتم خیز برداشت جیغ خفیفی کشیدم و توی خودم جمع شدم مشت محکمی به دیوار پشتم درست بالای سرم زد و به سرعت از بیمارستان خارج شد....
.
.
نظر و سپاس فراموشتون نشه