امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترسناک و عاشقانه خیلی قشنگ ویلای نفرین شده (به قلم اکیپ خودمونه)

#41
چطور باید ادامه این رمان رو پیدا کنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ
آگهی
#42
(08-08-2019، 19:42)mohammadreza bahrami نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
چطور باید ادامه این رمان رو پیدا کنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیگه گذاشتنشو تموم کردن
متاسفانه دیگه قرار نمیدن
.Haters  are my greatest  motivators
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16596388991788

پاسخ
#43
گیج کنندس میشع وقتی تمومش کردی یه خلاصه از همه بزاری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ترسناک و عاشقانه خیلی قشنگ ویلای نفرین شده (به قلم اکیپ خودمونه) 5

ما روحمون به خون آلوده ست. ما هزارتا احساسو کشتیم.....
پاسخ
#44
خیلی طولا نی بود ولی از خوندنش لذت بردم
پاسخ
#45
عالی بود مرسی Heart Heart

جنگیری عاشقانه کو پس crying
پاسخ
#46
وای خیلی قشنگه منم خیلی دوست دارم رمان راجب داستان های ماوراءالطبیعه بنویسم ولی میترسم مامانم ببینه منم داستان می نویسم خیلی خوشم اومد Heart 
تو رو خدا به ایمیلم پیام ندبن و گر نه بدبختم 
Blush
پاسخ
#47
خیلی عالی بود داستان فوق العاده ای هستش
حتما بخ چاپ برسونیدش Big Grin
از بین داستانهای کوتاهی که تا الان خوندم بهترینشونه
واقعا خوب بود خیلی خوب تونستین موضوع رو باز کنین
منم داستان مینویسم ولی نمیتونم مدضوع رو باز کنم Undecided
موفق باشین
فایتینگ Wink
پاسخ
#48
بسیار عالی بود ولی حیف زود تموم شد و همچنین اخرشم اگه یکم طولانی تر بود بهتر می شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב
#49
ببخشید ما هم میتونیم توی سایت رمان قرار بدیم?
پاسخ
#50
(02-11-2016، 18:24)گیسو جون نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(26-10-2016، 23:46)گیسو جون نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام به دوستای گلم این اولین رمان اکیپ (6star)خودمون نوشتیم با هم فکری هم لطفا نظر بدید و مشکلاتشو بهم بگید مچکرم Heart


(ویلای نفرین شده)

خلاصه رمان.....
داستان درباره پنج دختر شر و شیطونه که تازه کنکور دادن و  یه جایی قبول شدن و قراره همگی باهم برن دانشگاه اونجا تصمیم گرفتن که برن ویلای یکی از بچه ها ولی نمیدونن که سرنوشت براشون توی این ماجرا چی نوشته حالا خودتون بخونید و به داستان این پنج تا دختر پی ببرین..........
.
.
.
نیلوفر-از استرس دارم میمیرم پس جواب چی شد؟
باران-وای از استرس قلبم افتاد الان نمیدونم کجاس!
ناگهان درسا با فریاد گفت
-وای اومد بیاید اومد!
همه به سمت کامپیوتر هجوم اوردن که هیچ پرواز کردن و به صفحه کامپیوتر نگاه کردن هرچهارنفر استرس داشتن .بهار که تا اون موقع ساکت بود گفت
-بچه ها اگه از هم جدا بشیم چی میشه؟
و ناخود اگاه بغض در گلویش خانه ساخت ولی بهار اجازه ریختن اشک هایش را نداد و تا دوستانش را ناراحت نکند.سکوت میان جمع چهار نفرشان حکم فرما شد!استرس رد شدن از کنکور یه طرف و جدا شدن از دوستاشون یه طرف که همین باعث میشه جوابی برای سوال بهار نداشته باشن.
بعد از دقایقی گشتن و در کامپیوتر بلاخره درسا گفت-پیدا کردم پیدا کردم بچه ها مژدگونی بدید  
بهار:چیشد؟چیشد؟
درسا-اول مژدگونی
نیلوفر-ای بابا بگو دیگه شورشو درنیاراجی

باران-نیلو راس میگه بگو
درسا یه لبخند زد و گفت
-باورتون میشه قبول شدیم؟
بهار- دروغ نگو پرو داری چاخان میکنی؟!
درسا –گمشو مگه مرض دارم سره قضیه ای به این مهمی شوخی کنم؟
باران- در دیوونه بودنت شکی نیست ولی باید یکم رو خودت کار کنی
درسا با حرص از جاش بلند شد و به دنبال باران دویید و داد زد
-عرضه داری وایسا

باران به سرعت از زمین کنده شد و به روی تخت پرید و گفت:خب بابا چرا گاز میگیری حالا کجا قبول شدیم؟
درسا با شوغ و ذوق گفت:شماااااال.
بهار باناراحتی گفت:از هم جدا افتادیم مگه نه؟
درسا-نخیرم هرپنج نفریه جا افتادیم
بهار یه نفس راحت کشیدو روی صندلی کنار کامپیوتر نشست.
بعد از کلی خوشحالی دم دمای بعد از ظهر تمام خانواده ها جمع در خانه باران اینا نشستن و همه مشغول صحبت کردن بودن که صدای زنگ توجه همه ی خانواده ها رو جلب کرد!
باران با گیجی رو به پدرش گفت
-بابا شما مهمون دعوت کرده بودید؟
اقای شمس(بابای باران):نه من دعوت نکردم!
باران:پس کی میتونه باشه؟
اقای شمس:خب بابا جان پاشو برو ببین کیه طرف خودشو کشت
باران باگیجی به سمت در رفت و ان را باز کرد ولی باز شدن در یه طرف و پرت شدن یه چیزنرم در بغل باران هم یه طرف ولی در همان لحظه صدای فردی که در آغوش باران بود امد!
نازی:وای دیدی هممون تو یه جا قبول شدیم خداجونم شکرت
باران به ارامی طوری که فقط نازی بشنوه گفت:
-نازی عزیزم اره میدونم هممون یه جا قبول شدیم ولی الان همه با خودشون میگن این دختره به جای دانشگاه باید بره تیمارستان!
با این حرف باران نازی به خودش اومد و به سرعت از باران جدا شد و خودشو جمع و جور کرد و با گیجی به جمعی که با تعجب داشتن بهش نگاه میکردن نگاه کرد و گفت: عه شماهم دیدید؟
با این حرف نازی همه به خنده افتادن و بعد از تعارف ها و نشستن پدر درسا (اقای راد)رفت سرمطلب اصلی یعنی رفتن دخترا به دانشگاه شمال!
آقای راد:خب من خیلی تبریک میگم که دخترا تو کنکور قبول شدن ولی اصل مطلب اینه که بچه ها یعنی پنج تا دختر جوونو دست تنهارو بفرستیم دوسال تو شمال بمونن؟
آقای شمس:منم با آقای راد موافقم صلاح نیست پنج تا دختر تنها برن شمال!
باران به سمت پدرش برگشت و گفت:ولی ما دیگه بچه نیستیم ما میتونیم از خودمون مواظبت کنیم اصلا مگه شما به ما اعتماد ندارید؟
آقای شمس: چرا دخترم ولی  خب دله دیگه شور میزنه ماهم پدرو مادریم نگران میشیم.
باران که دیگه از تعصب پدرش عاصی شده بود با حرص گفت:نخیر واسه نگرانی نیست واسه تعصبتونه!
همه با تعجب به باران نگاه میکردن خودش هم از این حرفش تعجب کرده بود انگار توی اون لحظه اختیار زبونش دست خودش نبود و حالا پشیمون بود با خجالت سرشو پایین انداخت و اروم گفت:ببخشید از دهنم پرید!
آقای شمس لبخند تلخی زد و گفت:نه تو راس میگی من زیادی نگران دخترمم که توی این جامعه خراب اسیر دست گرگ نشه ولی انگار زیادی نگران بودم که به حساب تعصب رفته.
بعدم به ارومی از جاش بلند شد و ادامه داد:اگه میخواید برید من مشکلی نداشتم هنوزم ندارم فقط نگران بودم اونم انقدری به دخترم اعتماد دارم که بزارم بره!
وبعد به سمت اتاقش رفت و وارد ان شد و با بسته شدن در همه به خود امدند درسابا حرص گفت =
-این دمه اخری هم باز دست از اون زبون درازت برنداشتی؟
باران با بغض گفت:بخدا از دهنم پرید!
خانم شمس (مادر باران):دخترم اون چه حرفی بود که گفتی الان پدرت ناراحته برو از دلش دربیار زودباش پاشو دخترم
باران با ناراحتی و بغض بلند شدو به سمت اتاق کار پدرش رفت و درو زد بعد از چند دقیقه صدای بم شده پدرش  که نشان دهنده حال خرابش بود اومد!
اقای شمس:بله بفرمایید؟
باران درو باز کردو وارد شد و شونه خمیده پدرشو که پشت به اون نشسته بود رو دید به سمت پدرش رفت و روبه روی اون نشست و سرش را روی پاهای پدرش گذاشت و دستای پینه بسته اورا در دستانش گرفت هردو سکوت کرده بودن و بعد از دقایقی باران سرش را بالا اورد و باچشمای اشکی  به چشمای تیره پدرش نگاه کرد و ارام گفت: ببخشید بابا بخدا از دهنم پرید نمیخواستم بگم معذرت میخوام اشتباه کردم!
و بعد دستان پدرش را بوسید و سرش را روی پای پدرش گذاشت و گفت :اگه نبخشیم اصلا نمیرم شمال تو راضی نباشی  درسمم ادامه نمیدم...اصلا...اصلا درسو ميخوام چيكار فقط باباجونم مهمه ...!
همینطور داشت حرف میزد که دست گرم پدرشو روی سرش احساس کرد و سرشو بلند کردو نگاهی به لبخند پدرش که از سر رضایت بود کرد و اروم گفت:بخشیدی بابایی؟
اقای شمس دستی به گونه دخترش کشید و گفت:تو از همه تو زندگی من برام با ارزش تری مگه میتونم نبخشمت عزیز دل بابا؟
باران با خوشحالی بلندشد و دست پدرش رو بوسید و باهم از اتاق خارج شدند
*********************
بعد از خداحافظی با بزرگ ترا بعد از یه هفته معطلی به شمال رفتن چون با ماشین نازی میرفتن دیگه هیچ کدوم ماشین نیاوردن!
توی راه با شوخی و کل کل های بهار و نیلوفر و مسخره کردن خواب هفت پادشه درسا به پنج دختر شاد و سرزنده  خیلی خوش گذشت در همین حال درسا با همان صدای خش خش که باعثش خواب بود گفت:نازی جون یه اهنگ ملایم بزار بخوابم مگه صدای این دوتا خروس جنگی میذاره ادم درست بخوابه؟
بچه ها که از این همه پرویی درسا حرص خوردن باهم گفتند:جاااااااان؟
درسا:جان و مرض چرا داد میزنین گوشم کر شد
نازی:عههههههه؟
درسا:نقطش زیر ب
نیلوفر با دست زد تو شکم درسا و گفت:پاشو بابا از بس خوابیدی ماهم خوابمون میبره پاشو کم مونده برسیم!
درسا و خواب الود گفت:حالا شما هم گیر بدیدا من از دیشب از ذوقم نتونستم بخوابم حالا اینجا هم شما نذارید ساعت چنده؟
بهار: اولن یکش به دو بنده و دومن اینقدر حالا حالا نکن حالمو بهم زدی!
درسا بدون توجه به حرف بهار فلششو در اورد و رو به باران گفت:اینو بزار تو ضبظ ماشین .
باران  فلشو گرفت و گذاشت تو ضبظ ماشین ولی هنوز روشن نکرده بود که با حرف درسا دستش میونه راه موند
درسا:بچه ها یادتونه گفتم تو بچگی توی این ویلا روح دیدم؟
نازی خندید گفت:توهم زدی؟تو کی اومدی تو این ویلا؟
درسا حق به جانب گفت:خیر سرم ویلای پدر بزرگمه ها؟
نازی:اها
نیلوفر:حالا که چی؟
درسا:حالا اینکه اگه ما بریم یه دفعه سروکلشون پیدا شد چی؟
باران:گمشو این اراجیفا چیه میبافی روح چیه ارواح چیه؟
نازی:روح همون چیزیه که ادم میخوره
بهار و نیلوفر که تا اون موقع داشتن به مکالمه اونا نگاه میکردن باهم گفتن:
هیععععع وای یعنی ادم خوار ؟
باران گفت:ادم خوار چیه احمقا همش قصه اس
درسا با عصبانیت گفت:نخیرم من خودم تو بچگی دیدم که الان میگم
نیلوفر:خب بچه بودی عقل نداشتی هرچند الانم نداری
درسا:چرت نگودارم راس میگم
نازی با ترس و وحشت پرید وسط حرف درسا و نیلوفر و گفت:وای من میترسم
درسابا خنده گفت:اوه اوه ترسو خانم
نازی با حرص گفت:کی باتو حرف زد؟
درسا: همه !مگه من زبون ندارم که با من حرف نزنن؟
نازی:بله میدونم شما راوی هستین
درسا:نچ راس میگی اه صد دفعه گفتم صدای منو تو رادیو پخش نکن بچه میشینه پای رادیو حرفای منو میشنوه!
نازی رو کارد میزدی بهش خونش درنمیومد بدجوری از حرفای درسا کلافه شده بود دیگه باهاش کل ننداخت
درسا رو به باران گفت:بارانی گفتم یه اهنگ بزار خوبه نگفتم کوه بکن جون بده دیگه یه اهنگه
نیلوفر:اره راس میگه اهنگ بزار وگرنه از ویلای بابابزرگ درسا روح ادم خور درمیادا!
با این حرف نیلوفر باران سریع به سمت ضبط برگشت و ان را روشن کرد:
لعنت به من چه ساده دل سپردم
لعنت به من اگر
واسش میمردم
دست ِ منو گرفت و بعد ولم کرد
لعنت به اون کسی که
عاشقم کرد
لعنت به من چه ساده دل سپردم
لعنت به من اگر
واسش میمردم
دست ِ منو گرفت و بعد ولم کرد
لعنت به اون کسی که
عاشقم کرد
لعنت به اون کسی که عاشقم کرد)
نازی دکمه خاموش رو زد و ضبطو خاموش کردو گفت:این چرا انقدر غمگینه دلم گرفت درسا اینارو گوش میدی افسرده نشی دختر؟
درسا:نترس نمیشم
باران:راس میگه ادم افسرده میشه یاد عشق نداشتش میوفته چه اهنگ غمگینی
نیلوفر که خمار خواب بود گفت:من میخوابم رسیدیم بیدارم کنید
بعد از گذشت ساعت ها بلاخره به شمال رسیدن جلوی ویلا ماشینو نگه داشتن و با هزار دردسر نیلوفرو از خواب شیرینش بیدار کردن ولی همون که چشمشون به ویلای قدیمی و درب و داغون خورد هركدوم چیزی گفت:
بهار:مطمعنین درست اومدیم؟ اینجا خرابس تا ویلا
نازی :وای اینجا چرا اینجوریه ما میخوایم اینجا زندگی کنیم؟
نیلوفر:این خونه ادما نیست خونه ادم خوراس
و حرف اخر که بدن همه شان را به لرزه انداخت حرف باران بود
باران:خونه ادم خورا  نه! خونه جن!
همه با ترس به باران نگاه کردن ولی نگاه باران با وحشت به روی پنجره ویلا بود که خود به خود بازو بسته میشد بدون اینکه بادی ان را تکان دهد
درسا که تازه پی به فاجعه برده بود با خود فکر کرد: نکنه برگشتن؟
نازی:کیا برگشتن؟
درسا که تازه فهمیده بود بلند فکر کرده گفت:هی...هیچی...از دهنم پرید داشتم فکر میکردم!
بهار:بچه ها بیاین برگردیم من دلم شور میزنه نه نمیدونم چرا ولی احساس میکنم قراره یه اتفاق بدی بیوفته!
نیلوفر با ترس گفت:منم با بهار موافقم اینجا یه جوریه انگار.....
و دیگه ادامه نداد که درسا پرسید:انگار چی؟
نیلوفر:انگار سالهاست کسی اینجا زندگی میکرده!
درسا:چی داری میگی تو.الان نزدیک 9 ساله هیچ کس اینجا نیومده از وقتی ما از اینجا رفتیم و پدر بزرگ و مادر بزرگم فوت کردن دیگه کسی نیومده اینجا!
باران نگاهش هنوز روی پنجره بود به ارامی گفت:دعا کنید حرف درسا و فکر من درست نباشه!
نازی:کدوم حرف؟ کدوم فکر؟بابا مثل ادم حرف بزنید ماهم بفهمیم!
باران با کلافگی چشم از پنجره برداشت و رو به نازی گفت: یادتونه درسا تو ماشین گفت تو همین ویلا جن داره و دیده؟
درسا پرید وسط حرف باران و گفت: ای بابا من شوخی کردم!
باران دستشو به نشونه ساکت شو جلوی صورت درسا گرفت و گفت:نخیرم هیچم شوخی نبود تو جدی گفتی من هم الان باور کردم چون از وقتی که بابات گفت برید ویلای پدربزرگت تو شمال اخلاقت تغییر کرده و همش تو فکری تو ماشینم یه ترسی رو تو چشات دیدم ولی به روت نیاوردم.
بهار مشکوک به صورت درسا نگاه کرد و گفت:عه عه عه راست میگه تو از اون روز به بعد اخلاق و رفتارت مشکوک شد
نازی با ترس گفت:پس بیاید برگردیم نمیتونیم به خاطر یه دانشگاه مسخره زندگیمونو به خطر بندازیم میتونیم سال دیگه کنکور بدیم و یه شهر دیگه قبول بشیم!
درسا:عمرا من بیام برای به دست اوردن این رشته تلاش های زیادی کردم نمیتونم به خاطر یه طرز فکر مسخره همه تلاشمو هدر کنم!
باران که از مخفی کاری درسا متعجب شده بود با خود فکر کرد که چرا باید درسا این موضوع را مخفی کند ولی با حرص رو به درسا و بقیه گفت: باشه بریم ولی....
انگشتش را باتهدید رو به درسا گرفت و ادامه داد:ولی اگه اتفاقی یا بلایی سر یکی از مابیوفته عوابقش پای خودت فهمیدی؟
درسا با جدیت گفت:اولا واسه من خط و نشون نکش دوما هیچ اتفاقی نمیوفته تو زیادی شلوغش میکنی حالا هم بیاید بریم تو ابرومون رفت الان هرکی از اینجا رد میشه فکر میکنه ما دیونه ایم
وجلوتر از همه به راه افتادو بقیه هم به دنبال او به راه افتادن درسا با کلید در ویلا را باز کردو در با صداي جير جير ضعيفي باز شد همه با تردید وارد ویلا شدندولی باران برای وارد شدن ترس داشت بودیه حس عجیی مانع وارد شدنش به ویلا میشدانگار کسی در گوشش زمزمه میکرد:
نرو تو با اونا فرق داری اگه بری زندگیت ویرون میشه
و با حس گرمایی در گردنش سریع سرش را به سمت راست و چپ برگرداند ولی کسی را ندید باخود فکر کرد حتما توهم زده و با حس تردید وارد ویلا شدویلای عجیبی بود حیاط بزرگی داش که با وجود اينكه پاييزبودهنوز گل و گیاهش سالم مانده بود که باعث شده بود عجيبيش دو برابر شه به ویلا نگاه کرد خیلی قدیمی بود چندتا پله میخورد تا به در اصلی ویلا برسن از پله ها بالا رفت ودرو باز کردو وارد شد همه دختراروی کاناپه ها ولو شده بودن درسا و نازی باهم نشسته بودن باران هم رفت روی مبل دو نفره ای که بهار نشسته بود نشست فقط نیلوفر بینشان نبود که او هم داشت با تلفن صحبت میکرد انگار با شخصی که پشت تلفن بود دعوا میکرد که یه دفعه صدایش بالا رفت!
نیلوفر:تو غلط میکنی چی فکر کردی؟
...............
-یعنی چی؟من برم به خانوادم چی بگم؟بگم اینی که میخواد بیاد خواستگاریم دوست پسرمه اونوقت اونا نمیگن دختره احمق هنوز 19 سالته دنبال دوست پسر بودی؟

کسی که پشت خط بود چیزی گفت که باعث گریه نیلوفر شدو همه تعجب کردن نازی با نگرانی بلندشدوبه سمت نیلوفر رفت و اورا به اغوش کشید ولی نیلوفراز بغل نازی بیرون اومد و به شخص پشت تلفن گفت:یعنی تو این سه سال منو اینجوی فرض کردی خیلی نامردی خیلی منو باش سه سال ازعمرو پای تو هدر کردم خیلی پستی دیگه حتی نمیخوام ببینمت.!
وبعد گوشی روبه سمت دیوار پرت کرد و گفت:عوضی با زندگیم بازی کردی حالا هم میگی تغصییر خودته اره تغصیر خودمه که بهت اعتماد کردم!
باران و نازی هرکاری میکردن اروم نمیشدانگاری توی بهت بود داشت با خودش حرف میزد و گریه میکرد که در همون حال زانو هایش سست شدو به زمین افتاد ولی همچنان داد میزد که نازی با یه سیلی محکم اورا از بهت دراورد برای لحظه ای همه جارا سکوت گرفت ولی طولی نکشید که صدای هق هق اش بلند شدو خود را به اغوش نازی پرت کرد بهار سریع از جا بلند شدو به اشپز خانه رفت و لیوانی اب قند برای نیلوفراورد باران اب قند را از بهار گرفت و به زوربه خورد نیلوفر داد بعد از دقایقی که نیلوفر ارامشش را به دست اورد بهار پرسید:عزیزم نیلو جون چی شده با کی داشتی دعوا میکردی؟
نیلوفر که تازه به یاد حرف های اون ادم افتاده با نفرت گفت:امید
باران یه هیع بلندی کشید و گفت:واااای تو به امید داشتی فحش میدادی حالا واسه چی داد و بیداد میکردی؟
نیلوفر با گریه گفت:خیلی پست بود بهم میگه حتما یه دختره هرزه ای که مادر پدرت به حرفت ارزش قاعل نمیشن و نمیذارن که باهم ازدواج کنیم و نمیتونی بری بهشون بگی که دوست پسرم داره میاد خواستگاریم واقعا خیلی سخته از زبون کسی که دوسش داری کلمه هرزه رو بشنویی باران تو نمیتونی درکم کنی واقعا سخته
درسا عصبی گفت:غلط کرده پسره بی همه چیزبه چه حقی به تو این حرفو زده؟
همه داشتن به چهره عصبی درسا نگاه میکردن که داد زد:به چی نگاه میکنین به جای این که عین چی زول بزنین به من یکیتون پاشه به این پسره اشغال زنگ بزنه
باران که دید اوضاع خرابه گوشی تلفن خودشو برداشت و به طرف نیلوفر گرفت تا شماره رو وارد کنه نیلوفر شماره رو زد و به دست باران داد و باران به سمتی رفت و شماره رو گرفت بعد چند ثانیه جواب داد باران خیلی مودب و ارام حرف میزد:
الو سلام اقا امید خوب هستین ؟شما به چه حقی با دوست من اینجوری حرف زدین؟
......................................
-ولی شما حق نداشتین که.....
درسا که از طرز حرف زدن باران عاصی شده بود میان حرف زدنش پرید گفت:گوشی روبده من چرا با یه ادم بیشعور این طوری حرف میزنی؟
باران گوشی روداد به درسا و درسا از پله ها رفت بالا و به داخل یکی از اتاقا رفت وبا داد گفت:هی عوضی به چه حقی با نیلوفر اینطور حرف زدی؟
.................................
-خفه شو هر چقدرم از دستش ناراحت باشی نباید باهاش اینطوری حرف بزنی
........................................
-ببین دیگه حق نداری با نیلوفر در تماس باشی
.....................................
-چی؟؟؟؟ ابروشو میبری؟مگه وجودشو داری؟
..............................................
-فقط اینو بدون ما خانواده با قانونی هستیم اگه دلت میخواد با ما در بیوفتی  باشه میل خودته
...........................................
-شب زهر ماری
و با حرص تلفن قطع کرد داشت  از اتاق بیرون میرفت ولی هر چقدر دستگیره را بالا و پایین میکرد در باز نمیشد بچه ها را صدا میزد اما هیچکدوم جواب نمیدادن بازم تلاش کرد ولی وقتی به هیچ نتیجه ای نرسید متعجب رفت بر روی تخت نشست خیلی فکر کرد و اخر سر با خود گفت: حتما خیالاتی شدم یا شاید در خراب شده ؟ نمیدونم
به طرف در رفت و محكم به در كوبيد و باران رو صدا كرد ولي جوابي نشنيد اينبار محكم تر كوبيد و بلندتر گفت=بااااارااان ...ناااازي.نيلوووووووووووو .....هي درو باز كنيد
با كلافگي روي تخت نشت خواست به گوشي بچه ها زنگ بزنه
ولی همون موقع در باز شد و بهار اومد داخل درسا با تعجب نگاه میکرد ولی با خود فکر کرد بیخیال حتما توهم زدم شايدم ديواراعايقه
بعد خودشو جمع و جور كرد تا بچه ها چيزي نفهمن. بهار گفت:دری چي شده؟
درسا:اولن دوری نه و درسا دوما گفتم دیگه حق نداره به نیلوزنگ بزنه
بهار:بهتر شد پسره بی همه چیز خجالتم نمیکشه
درسا:ولش کن نیلو چیشد؟
بهار:حالش خوب نبود رفت تو اتاق خالی بخوابه

درسا:راستی چرا هرچی صداتون کردم جواب نمیدادین؟
بهار با تعجب گفت:دروووووغ ؟؟؟تو اصلا مارو صدا زدی؟
درسا سرشو تكون دادو گفت:پس هی... هیچی بیخیال
بهار:زبونت چرا گرفت؟
درسا که دیگه واقعا عصابش خورد شده بود گفت:چیزه از عصبانیته دیگه چقدر من حرص میخورم
بهار:باشه بریم پایین
بهار که اصلا حرفای درسا رو باور نکره بود هیچ مشکوک هم شده بود باهم از پله ها پایین امدند پیش دخترا نشستند باران گفت:بچه ها فردا بریم دانشگاه ثبت نام کنیم؟
نازی گفت: نه فردا ثبت نام نمیکنن
باران:پس ما فردا چیکار کنیم؟
بهار: چطوره فردا بریم خرید؟
همه بچه ها موافقت کردن و قرار شد فردا برای خرید به مرکز خرید بروند داشتند درباره خرید صحبت میکردن که صدای جیغ نیلوفر همه شان را مثل فنر جا به جا کرد و صدای کوبیده شدن در هم به گوش میرسید همه بچه ها هول شدندو خود را سریع به طبقه بالا رسوندن که یکی از درها کوبیده میشد در همان اتاقی که نیلوفر در اون خوابیده بود بچه ها از ترس که اتفاقی برای نیلوفر افتاده باشد سریع درا باز کردن ونیلوفربه بیرون پرت شد همه با تعجب نگاش کردن و نازی گفت:نیلو این چه کاری بود که کردی چرا با دست میکوبیدی به در چرا جیغ کشیدی؟
نیلوفر از زمین بلند شد و گفت:من؟من؟ شما بودید که درو قفل کردید ؟ یا خود من؟
نازی:چی میگی نیلو؟
درسا میخواست قضیه رو خاک مالی کنه با خنده گفت:زیاد خوابیدی خواب زده شدی
و خودش به پایین رفت ولی دخترا نتونستن از این قضیه بگذرن باران گفت:چرا جیغ زدی اصلا چیشد؟
نیلوفر با استرس گفت:خوابیده بودم که احساس کردم صدام در نمیاد داشتم خفه میشدم ترسیدم بلند شدم رفتم طرف پنجره ولی باز نشد همه سعیمو کردم تا پنجره رو باز کنم نفس بکم ولی باز نشد اومدم درو باز کنم که بازم نتونستم مجبور شدم جیغ بکشم بعد محکم با دستم زدم به در که شما صدامو بشنوین کمکم کنید داشتم خفه میشدم ببینم شما درو باز کردین؟
باران که خیلی از حرفای نیلوفر تعجب کرده بود گفت:نه ما درو باز نکردیم

بهار:نیلوفر نترس حتما بختک افتاده روت چیزی نیست
همگی با هزار سوال در ذهنشان به طبقه پایین پیش درسا رفتند و به هم نگاه میکردند که نازی بلند شد و گفت: با یه فیلم طنز و خنده دار چطورین؟
همه موافقت کردن که نازی از پله ها بالارفت و وده دقیقه شد نیومد پونزده دقیقه شد که نیومد اخر سر بهار گفت:چیشد؟ پس چرا نیومد؟
نیلوفر با ترس گفت:نکنه اتفاقی افتاده باشه درسا برو ببین
درسا:نه بابا چه اتفاقی میخواد بیوفته الان خودش میاد
بعد از پنج دقیقه نازی از پله ها پاین اومد باران رو به نازی پرسید:پس کجا بودی دوساعته؟
نازی:داشتم دنبالش میگشتم نمیتونستم پیداش کنم
بارن :اها باش بیا بزار ببینم چی هس
نازی رفت دستگاه رو روشن کردو سی دی فیلم رو داخلش گذاشت همه داشتن به یه صحنه خنده دار نگاه میکردن و میخندیدن که یه دفعه صفحه تلوزیون سیاه و سفید شد و یه صحنه ای ترسناک از یه دختر وحشتناک در تلوزیون پخش شد که باعث شد خنده دخترا به جیغ از ترس تبدیل بشه همه خیلی ترسیده بودن دختر با لباسي بلند سفيد رنگ كه روش قطره هاي خون بود و همه ي موهاي بلندش صورتش رو پوشنده بود بهار با عصبانیت بلند شد و رو به نازی گفت:چرا اینکارو کردی چرا الکی مارو ترسوندی؟ هان؟
نازی:چرا تغصیر من میندازی ما داشتیم فیلم خنده دارو نگاه میکردیم اون صحنه اومد دیگه
درسا دست به کمر داشت به اونا نگاه میکرد و با عصبانیت رو به نازی گفت:یعنی همینطوری خود به خود اومد؟
نازی:اره تغصیر من نیست
و با حرص از پله ها بالا رفت و صدای کوبیده شدن در امد دخترا خیلی متعجب بودن درساپوفی کشید و گفت:بریم بخوابیم دیر وقته
و خودش و نیلوفر به سمت یکی از اتاق ها رفتن نیلوفر روی یکی از تخت ها نشست و گفت:خیلی سخته یکی که خیلی دوسش داری بهت بگه هرزه
درسا بغلش کردو گفت:الهی من فدات بشم ولش کن .یادته چند سال پیش چی میگفتم؟چقدر گفتم همه پسرا مثل همن
نیلوفر:اره من باید همون موقع متوجه میشدم که اون دوستم نداره

درسا:قربونت بشم اجی بگیر بخواب
یکدیگر را بغل کردن و به خواب رفتند که با صدای یه چیزی هردو از خواب بیدار شدن هردو به یه چیز خیره شدن به دستیگره ای که خود به خود بالا و پایین میشد هردو با ترس به یکدیگر نگاه کردن درسا بلند شدو چراغ را روشن کرد ولی دیگه دستگیره تکون نمیخورد چراغ را از ترسشان روشن
گذاشتن و به زیر پتو خزیدن تا بخوابن اما چه خوابی!فقط ترس!
........
هر سه شان خواب بودن که بهار احساس تشنگی کرد و از خواب بیدار شد و از پله ها پایین رفت خمیازه کشان به سمت  اشپزخانه پایین رفت اما وسط راه ایستاد چون تلوزیون روشن بود و شبکه ها عوض میشد متعجب به سمت تلوزیون رفت ان را خاموش کرد و خودش سریع به سمت اتاقشان رفت و با هزار بدبختی و فکر و خیال خودشو خوابوند.
****************
منتظر ادامش باشین تازه میخواد جالب تر بشه.....
اینم ادامه رمان....
دخترا در حال صبحونه خوردن بودن وقتی صبحونه شونو خوردن از ویلا بیرون رفتن و سوار النترور(Elenteror)نازی شدن و به سمت مرکز خرید حرکت کردن تو ماشین میگفتن و میخندیدن و تخمه میخوردن بعد از چند دقیقه به مرکز خرید رسیدن درحال خرید کردن بودن که 5 تا پسر خوشتیپ و خوشگل داشتن با یکدیگرمیخندیدن دخترا محو پسر ها شده بودن ولی سریع خودشان را جمع و جور کردن نگاهشان را از ان ها گرفتن و با اخم به ادامه خریدشان پرداختن  وقتی که خرید کردن بیرون رفتن که همان پسرا رو درحال برنداز کردن خودشون دیدن پسرا به یک پورشه سفید تکیه داده بودن یکی از پسرا که یه پیرهن سرمه ای پوشیده بود با غرور ذول زده بود به بهار و گفت:ماشین مال شماست؟
و بادست به ماشین نازی اشاره کرد بهار هم با اخم گفت :نخیر مال دوستمه
پسره:پس لطفا به دوستتون بگید بیاد ماشین شونو برداره تا ماشین مونو بیرون بیارم
نازی با اخم شدیدي گفت:خیله خب الان برمیدارم
و رفت سوار ماشین عزیزش شد و دخترا هم به دنبال او سوار شدنو رفتند بعد از رفتن دخترا پسرا باهم صحبت میکردن
-عجب دخترایی بودن اصلا رو نمیدادن اونم به ما
-خیلی باحال بودن به خصوص اون اخم کردن شون
پسری که سرمه ای پوشیده بود گفت:خب شورشو درنیارید هر چقدرم خوشگل بودن و باحال الان دیگه رفتن بیاید سوار شید بریم دیر شده

..................
دخترا که از رفتار پسرا کفری شده بودن میگفتن:
نازی:دیديد با چه اخم و غروری داشت حرف میزد انگار پسره رییس جمهور افغانستانه پسره یه....
بهار:حالا جوش نزن از حق نگذریم خوشگل بودن یکیشونم خیلی داشت نگام میکرد چشش دراد
باران :اره خدایی همشون خوشگل بودن
درسا:اره خیلی به خصوص اونی که سرمه ای پوشیده بود خیلی خوشگل بود
نیلوفر:نه بابا همشون خوشگل بودن
همه میخنیدن و حرف میزدن بچه ها از ماشین پیاده شدن و وارد ویلا شدن وقتی در ویلا را باز کردن خنده ای که تا چند لحظه پیش روی لبای اونا نشسته بود جاشوبا شوریده حالی عوض کرد همه دخترا داشتن به ویلای بهم ریخته نگاه میکردن مبل ها برکس شده بودن پرده ها کنده شده بودن و کل ویلا بهم ریخته بود داخل رفتن درسا با وحشت گفت:یعنی چیشده؟
بهار:چرا خونه اینجوری شده؟
نازی:بچه ها من یکی دیگه واقعا دارم میترسم
باران با عصبانیت گفت:تواین ویلای لعنتی یکی هست
نیلوفر:باران راست میگه تو ایم ویلا یکی هست اگه نیست پس چرا اینجوری شده
درسا:حتما دزد اومده
نیلوفر:اخه کی میاد تو این ویلای قدیمی دزدی کنه هرکی میدونه چیز درست و حسابی پیدا نمیشه
درسا:نمیدونم چی شده ولی بیاید ویلارو تمیز کنیم اینطوری نمیشه اینجا موند
باران:درسا راست میگه اینطوری نمیشه بیاید کمک کنیم
نیلوفر و بهار با حرف اون دوتا موافقت کردن اما بهارو نازی شاکی گفتن:یعنی چی من میگم یه اتفاقی افتاده چرا اینجوری میکنید؟
بهار:نباید بیخیال شیم خیلی خطرناکه
نیلوفر با بامزگی یه چشمک به بهارو نازی زدو گفت:بیخیال دیگه مثلا فردا قراره بریم دانشگاه
بارن هم یه خنده بامزه کرد و گفت:نیلو راست میگه فردا میریم دانشگاه
درسا:با این روحیه؟نمیشه که!بیاید یه عالمه کار داریم بیاید
بهارو نازی با حرص به ان ها پیوستن و ساعتای هشت شب کار اونا تموم شد درسا تلفن رو برداشت و به یه رستوران زنگ زدو غذا سفارش داد
داشتن غذا میخوردن که تلفن زنگ خورد نیلوفر به سمت تلفن رفت و جواب داد:بله؟
...........
-الو صدا نمیاد
.................
-الو چرا جواب نمیدی؟
.........
-مزاحم نشو
........
-جواب بده دیگه
اما کسی پاسخ گو نبود نلفت رو قطع کردو به بچه ها پیوست باران گفت:نیلو اجی کی بود؟
نیلوفر:کسی که پاسخ گو نبود منم قطع کردم
بهار:مزاحمن دیگه بی کارن
درسا:خودت میگی مزاحمی خودش یه کاره دیگه
باهم خندیدن و همه شون در یه اتاق خواب بزرگ به خواب رفتن درسا یواشکی زیر پای نیلوفر رو قلقلک داد که نیلو گفت:بگیرید کپه مرگتونو بزارید دیگه
درسا:تا خرمای تورو نخورم نمیمیرم
ایندفعه باران  زیر پای نیلوفرو قلقلک داد که فریاد نیلوفر در اومد:بگیرید بخوابید دیگه اه مثلا فردا دانشگاه داریم
باران و درسا خندیدن و خوابیدن همه شون خوابیده بودن که دوباره یکی پای نیلوفرو قلقلک داد نیلوفر که فکر کرد باران یا درسان بلند شدو گفت:جان مادرتون بخوابید ولی وقتی چشمش را باز کرد دید
باران و درسا راحت خوابیده اند وکار ان ها نبوده نیلوفر ترسید ولی سریع به زیر پتو خزید و با کلی بد بختی خوابید
*************
همه شان تک تک از خواب بیدار شدن درسا و باران باهم به حمام رفتند در حمام هردویشان میخواندند:
باران:من حمومو دوست دارم
درسا:من هم عاشقشم
باران:امروز دانشگاه داریم
درسا:به به چه حالی داریم
همین طور داشتند میخواندند که بهار با لگد زد به در حمام و گفت:خفه شید دیگه با اون صدای مسخره تون
درسا و باران ریز ریز خندیدن و بعددرسا از حمام بیرون رفت و باران هم داشت با لباسشو برميداشت تا بپوشه كه احساس گرمي كنار گوشش كرد با ترس به عقب برگشت و با چيزي كه ديد جيغ بلندي كشيد به طرف در رفت و خواست درو باز كنه ولي به كمرش چنگ انداخت با ترس فرياد كشيد =كمممممكككككككككك
درسا و بهار در حال صحبت در مورد دانشگاه بودند كه صداي جيغي از حمام شنيدن و با سرعت به سمت حمام رفتن درسا خواست در حمام را باز كند كه باران با فرياد كمك خواست بلاخره با كمك همديگر در حمام را باز كردند و باران سريع خودش را در اغوش درسا انداخت و زد زير گريه نيلو اروم از باران پرسيد=
ابجي جون چيشده ؟
باران با ترس گفت=
-تو .... تو حم....حموم بودم كه احساس كردم كسي پشتمه ....وووقق..وقتي بر..برگشتم ...يه ..يه ...صورت وحشتناك ديدمكه كمرمو چنگ انداخت
درسا سريع كمر باران رو نگاه كرد يه رد ناخونهاي بلندي از روي گردنش تا پايين كمرش كشيده شده بود درسا ترسيده بود خوب ميدونست كار كي ميتونه باشه ولي واسه اينكه بچه هارو نترسونه سعي كرد باحرف هايي كه خودش رو هم قانع نميكرد اونارو قانع كنه
درسا= چيزي نيست بابا توهمم ميزني ابجي حتما به چوب لباسي گير كرده يا قبلا كسي باهات خواسته شوخي كنه الان يادت نمياد
نازي با مسخرگي گفن= واه واه چه حرف هاي قانع كننده اي
درسا به همشون يه چشم غره رفت بعد چند دقيقه بلاخره اوناروقانع كرد كه دانشگاه دير ميشه و بايد
برنو بعد از پانسمان زخم باران حركت كردند
همه شان به سمت ماشین نازی رفتن نیلوفر گفت:نازی جون اجی نازی
نازی:ها چیه چی میخوای؟
نیلوفر:میزاری ماشینتو برونم؟
نازی:میترسم نیلو
باران:اصلا نیلو خانم تو عمرت ماشین روندی؟
نیلوفر:بله پس چی
نازی:باشه بیا اینم سوییچ
نیلوفر با خوشحالی سوییچ رو گرفت و محکم گونه نازی رو بوسید و در ماشین رو باز کردو نشست و نازی هم کنارش بقیه بچه ها هم پشت نشستند نیلوفر اهنگ گذاشت و صداشو زیاد کرد و حرکت کرد توی راه بچه ها میخندیدن و شوخی میکردن که یه ان همه به جلو پرتاب شدن نازی به روبه رو نگاه کرد و از ماشین پیاده شد و در سمت شاگرد ماشینی که باهاش تصادف کرده بودند هم باز شدويكي ازهمان پسری که تو مرکز خرید دیدن پیاده شد  نازی میان ماشین ها رفت و گفت:وای خدایا ماشینم
پسره:خانوم چه وضع رانندگیه بلد نیستی پشت فرمون نشین دیگه
نازی:متاسفم اقا ماشین دست دوستم بود نمیدونم چیشد ببخشید
پسره با صدای بلند و عصبی داد زد:یعنی چی متاسفی زدی ماشینمو له کردی حالا میگی ببخشید؟
نازی هم عصبی شد و وای اگه عصبی بشه مگه میشه جلوشو گرفت با عصبانیت داد زد:صداتو بیار پایین همین جوری داد میزنی یه جوری میگه له شده انگار تریلی از روی ماشینش رد شده کو؟هیچیش نشده
داشتند باهم دعوا میکردند که بچه ها از ماشین پیاده شدند نیلوفر سریع به سمت انها رفت و گفت:ببخشید تغصیر من بود
نازی با عصبانیت گفت:خب تو برو پیش بچه ها
نیلوفر:اخه.....
نازی:گفتم برو پیش بچه ها الان منم میام

نیلوفر با ناراحتی رفت پیش دخترا یکی از پسرا گفت:خانوم زدی به ماشین دیگه چرا سرو صدا راه میندازی؟
اینبارنیلوفر دوباره جلو اومدو با احترام به پسره گفت:اقای محترم هرچقدر خسارت ماشین میشه بگید من بدم خب تغصییر منه
و میخواست از کیفش دست چکش را دربیاورد که پسره گفت:لازم نکرده ولی سعی کنید تا یاد نگرفتید ماشین برونید پشت فرمون نشینید
و رفتند سوار ماشین خودشان شدن ورفتند نازی هم با حرص به سمت ماشین رفت و بچه ها هم سوار شدن و با سرعت به سمت دانشگاه روند وقتی رسیدن پیاده شدن و وارد دانشگاه شدن با هزار بدبختی کلاسشون رو پیدا کردن و در اخر کلاس نشستند .نشسته بودن که با پنج جفت چشم که متعجب به ان ها نگاه میکردن پنج تا پسر که امروز باهاشون سر ماشین دعوا کردن همون پسرای شیطون ومغرور دخترا با اخم سرشونو برگردوندن و و به روبه رویشان نگاه کردن نیلوفر رو به نازی گفت:نازی جون اجی؟
اما نازی جواب نمیداد چون با نیلوفر قهر بود
نیلوفر:اجی ببخش دیگه
درسا:لوس نشو بشین سرجات
نیلوفر:عه بزارم اجیم باهام قهر بمونه؟
نازی با لبخند گفت:دیگه بهت ماشین نمیدما
نیلوفر:تو فقط دوست شو ماشین به درک
نازی:باشه دوست شدم
یکدیگر را بغل کردن و بعد استاد امد نوبت به معرفی رسید که همه ساکت بودن وقتس نوبت پسرا شد دخترا گوش هاشونو تیز کردن
-شایان افشار هستم
-امید معتمدی هستم
- پرهام رازقی هستم
-حسین لطفی
- محمد رضا رضایی هستم
و نشستند اما نیلوفر ناراحت بود دلیلش مشخص بود و نوبت به دخترا رسید که پسرا بهشون ذول
زده بودن
-درسا راد هستم
-باران شمس هستم
-نیلوفر اریا فرد هستم
-بهار میلادی هستم
-نازی فرزایی هستم



و وفتی خود را معرفی کردن نشستند استاد درس را شروع کرد بعد از اتمام کلاس دخترا به سمت میز پسرا رفتن میگم دخترا منظورم دخترای دیگه کلاس بودا منظورم این پنج تا دخترنبود پسرا داشتن دباره جن و روح حرف میزدن که دخترا ترسیدن درسا عاصی شدرو به پسرا گفت:چرا الکی چرت و پرت میگید اصلا جن و روح وجود نداره
باران یواش به درسا گفت:درسا خودت بهتر از همه میدونی که جن و روح وجود داره
درسا:منظورت؟
بهار:ویلاتونو میگیم درسا خانوم
درسا:واقعا که واستون متاسفم
شایان به حرف زدنش ادامه داد:اره داشتم میگفتم ما با دوستامون وقتی که سرباز بودیم احضار جن کردیم دیگه همه جا پیشمونن الانم ما میتونیم جن احضار کنیم جن تصغیر کنیمو کارای دیگه که به جن مربوطه
همه کلاس ترسیده بودن ولی در اولین جلسه خیلی باهم صمیمی شده بودن کلاس بعدی هم شروع شد چون یخ بچه ها اب شده بود همش شلوغ  میکردن و استاد از این بابت عصبانی شده بود
بهار چشمش رو حسین و حسین هم چشمش رو بهار بود اخر سر حسین یه چشمک به بهار زد که دل بهار خالی شد و تو قلبش کیلو کیلو قند اب کردن
پرهام داشت باران را زیر چشمی دید میزد و شایان هم درسارو ولی باران درسا خیلی مغرور تر از این حرفا بودن که به یه پسر رو بدن و اصلا نگاهشان نمیکردن وقتی محمدرضا به نازی  نگاه کرد دل نازی هم مانند دل بهار خالی شد و به وجد امد اما حیف که نیلوفر کم کم داشت امیدو فراموش میکرد
که یه پسر دیگه به اسم امید پیدا شده و غم او بیشتر شده امیدم زیرچشمی به نیلوفر نگاه میکرد اما نیلوفر به فکر غم هایش بود
کلاس تمام شده بود دخترا درحال جمع کردن وسایل هایشان را جمع میکردن که پسران شجاع به انها پیوستن نگاه دخترا با اخم به روی پسرا بود که شایان با غرور گفت:ببخشید خانوم راد یه سوالی داشتم
درسا:بفرمایید؟
شایان:میخواستم بدونم واقعا ویلای شما جن داره؟
بهار زودتر از درسا جواب داد:بله داره
درسا اخمش غلیظ شدو گفت:نه بهار جان شوخی میکن اقای افشار
بهار با عصبانیت گفت:چی چیو شوخی میکنم؟من هنوزم میترسم بريم ویلا عین دیشب ببینم بهم ریختس
درسا با عصبانیت بلند داد زد:خب اگه میترسی نیا ویلا مگه من جلوتو گرفتم
و سریع از کلاس بیرون رفت باران هم رو به دخترا گفت:دیگه شورشو دراوردید
و او هم به دنبال درسا رفت نیلوفر هم خیلی عادی و بدون اینکه عصبانی شود گفت:بچه ها بیان سریع بریم الان درسا عصبانیه نمیذاره سوار ماشین بشیم
بهار با خشونت رو به نیلوفر گفت:درسا چرا اینطوری کرد؟
پسرا هم داشتن به حرفشون گوش میدادن
نازی هم گفت:بهار خانوم به این دلیله که ویلا واسه بابابزرگشه خب بهش بر میخوره
نیلوفر با عصبانیت گفت: اصلا به من چه برید به خودش بگید من چیکار کنم که قبول نمیکنه ویلای باباش جن داره
نازی:مگه خودش نمیگه چندبار قبلا دیده؟
نیلوفر:چاخان بسته باور نکن
بهار:نخیر خیلی هم جدی گفت یادتونه قبلنا میگفت برادرم جن احضار کرده و با خودش به ویلا اورده
نیلوفر کلافه گفت:بچه ها بسته بیاید بریم
وخودش به بیرون از کلاس رفت پسرا اینباربه بهار و نازی ذول زدن که پرهام گفت:خانوم چرا دوستتون خانوم راد دوست نداره از جن چیزی بگه؟

گوشی نازی زنگ خورد جواب داد
-بله؟
صدای باران بود که گفت:سریع بیاید دیگه پس کجایید؟دوساعته منتظره شما دوتاییم
نازی:باشه اومدیم بصبرید
گوشی رو قطع کردو با بهار بیرون رفتن که دیدن دخترا منتظرشونن
باران رو به درسا گفت:عزیزم اجی تو که دختر شیطونی بودی چرا زود حرص میخوری؟
درسا یکان بغضش ترکید و به گریه افتاد و گفت:دلیل نداره چون حرصم میدید
نیلوفر:الهی من فدات شم اجی خب عزیزم به اونا هم حق بده
درسا اشکش را پاک کرد و بعد از چند مین بهارو نازی  هم اومدن پیششون باهم سوار ماشین شدن و نازی به طرف ویلا راننده گی کرد
وقتی به ویلا رسیدن ماشین رو پارک کردن و به داخل ویلا رفتن درسا با عصبانیت گفت:خیلی کار بدی کردین که به کسی که نمیشنا سید اطلاعات دادید
نازی با لحن شوخی گفت:یه جوری میگی اطلاعات انگار اطلاعات کبرا دوصفر یازدهه
درسا:خب حالا من خستم میرم بخوابم
بهار:منم خستم بریم تو اتاق بخوابیم
و هردو به اتاق برای خواب رفتن ساعتای هشت شب بود که درسا از خواب بیدار شد به کنارش نگاه کرد ولی بهار نبودرفت سمت در ولی در بازنشد هر چقدر صدا کردکسی جواب نداد گریه اش گرفت رفت روی تخت نشست خودش از همه بیشتر و بهتر میدونست که توی این خونه جن وجود داره گریه میکرد که احساس کرد یکی پشتش نشسته و سوزشی روی گردنش احساس کرد وگرمی خونرو روی پوستش حس کردانگار کسی روی گردنش را چنگ انداخته از درد چشمانش را روی هم فشرد و با صدای بلند جیغ کشید و به بلند شد و عقب عقب رفت تا به در رسید ولی بازم در باز نشد وقتی چشمانش را باز کرد یه چهره ترسناکي رو دید که با نفرت بهش خیره شده با توان قدرت  داد میکشید ولی کسی نبود که نجاتش دهد ان موجود هم بدن و صورت درسا را چنگ مینداخت درسا انقدر جیغ کشید کمک خواست که از حال رفت ...........................



همه انها در حال نشسته بودن و درسا هنوز به هوش نیومده بود پسراهم بودن باران با گریه گفت:گفتما احساس میکنم یه اتفاقی واسه درسا افتاده
نیلوفر شونه های باران و ماساژ میدادو گفت:ناراحت نباش چیزی نمیشه
نازی:کاش با خودمون میاوردیمش
شایان:من گفتم همه شما بیاید درباره این اتفاق حرف بزنیم نه اینکه یکیتونو تو این ویلای مسخره تنها بزارین
بهار:اقا شایان اخه خواب بود دلمون نیومد
شایان با عصبانیت گفت:الان خوب شد که اینطوری شد؟
حسین روبه شایان گفت:شایان اروم باش داداش
تلفن همراه درسا زنگ خورد باران با استرس جواب داد:س....سلام اقای راد
دخترا ازش خواستن که گوشی رو بزاره رو ایفن و اون هم همین کارو کرد
اقای راد:سلام باران خانوم خوب هستین شما؟
باران:ب...بله خوب هستیم خانوم راد خوب هستن؟
بابای درسا با شادی داشت با باران حرف میزد و این غم بچه هارو بیشتر میکرد
اقای راد:بله ایشونم خوبه راستی درسا نیست؟!
همه با ترس و دلهره به یکدیگر نگاه کردن که باران سریع گفت:نه اقای راد حمامه
اقای راد با تعجب گفت:این موقع شب؟
باران:بله خسته بود به همین دلیل رفت حموم
اقای راد:باشه از حموم اومد بیرون بگو یه زنگ بهم بزنه
باران:چشم
اقای راد:خدانگهدار
باران:خدافظ
و قطع کرد همه یه نفس راحت کشیدند بعد از چند دقیقه درسا تکون ارومی خورد بعد اروم چشماشو بازکرد و به همه جا با تعجب نگاه میکردوقتی بدنش رادیدخراشیده شده بودیاداتفاق های داخل اتاق افتاد
و بلند پیش همه جیغ کشید و گریه کردشایان که به او نزدیک تر بود رفت و کنارش نشست و گفت:درسا اروم باش ما همه کنارتیم
درسا بی هوا خود را بغل شایان انداخت و سرش را در سینه پهن او پنهان کرد و با تمام توان گریه کرد شایان هم دستانش را در موهای درسا فرو کرد دخترا و پسرا بلند شدن و به طبقه بالا رفتن و درسا و شایان تنها ماندن درسا هما نطور گریه میکرد که شایان  گفت:درسا چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟حرف بزن دختر!
درسا:اون اون میخواست منو بکشه!
شایان:کی ؟کی میخواست تورو بکشه؟
درسا:همونی که به کل بدنم چنگ انداخت همونی که خیلی ترسناک بود چهره وحشتناکی داشت
شایان که از حرفای درسا چیزی سر درنمیاورد اما محکم بغلش کرد و بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومد صورت درسا از اشک خیس بود شایان به ارامی گفت:تو که دختر قوی هستی چرا گریه میکنی؟
درسا جوابی نداد بچه ها پایین اومدن و روی مبل نشستن باران به سمت درسا رفت و اورا در اغوش کشیدو درگوشش اروم گفت:بهتری اجی گلم؟
درسا:مرسی کمی بهترم
و همه حال اورا پرسیدن واو همان جواب را داد بهار گفت:الان چیکار کنیم؟
درسا با اخم گفت:مگه قراره کاری کنیم؟
همه با تعجب به او نگا کردن درسا گفت:گفتم مگه قراره کاری کنیم؟
باران:درسا چرا با این وضعیت کنار نمیای؟
درسا:کدوم وضعیت؟مگه اتفاقی افتاده؟هیچی نیست شما الکی ترسیدین
بهار با تعجب گفت:عه درسا؟
درسابا عصبانیت گفت :همین که گفتم اتفاقی نیافتاده اگه شماهم میترسید میتونین برین
نازی با عصبانیت رو به درسا گفت:صداتو بیار پایین ما میخوایم بریم ولی بخاطر تو نمیریم چون برامون عزیزی دلمون نمیخواد بریم برات اتفاقی بیوفته
درسا:لازم نکرده بخاطر من اذییت شید اگه میخواید برید
و سریع به سمت کاناپه کنارش رفت و رویش نشست
تلفنش زنگ خورد بلند شدو گوشی شو برداشت به صفحه تلفنش خیره شد وقتی اسم پدرشو رو صفحه گوشی دید ناخوداگاه لبخند کوچکی روی صورتش نشست و باشادی جواب داد:سلام باباجونم
..................
-چطوری بابایی؟
.....................
-من؟من رفتم حموم؟
همه بچه ها سرشان را تکان دادن که بگه اره درسا هم در جواب پدرش گفت:بله.بله حموم بودم حواسم نبود این فشار درس نمیذاره واسه من حافظه بمونه که
وقتی کمی با پدرش صحبت کرد اروم شدورو به بچه ها گفت:خب چیکار می کنید؟میرید یا میمونید؟
نازی:مثل اینکه خیلی دلت میخواد بریم
درسا:نه این علاقه رفتن شما نسبت به من بیشتره
نازی عصبی داد زد:نخیرم ما تورو دوست داریم چون عین خواهرمونی فقط بعضی وقتا خودتو خیلی بالا میگیری تو نه تنها واسه بقیه غرور داری بلکه واسه ما دوستاتم غرور داری و نسبت به ما مغروری و خودتو از ما بالاترو عاقل تر میدونی اینو بفهم اخلاقت واسه ما دوستات خیلی بده اینو قبول کن
هیچکس هیچی نمیگفت با حرف نازی تو ویلا سکوت حکم فرما شده بود دخترا هم چیزی نمیگفتن چون حرف نازی رو قبول داشتن
درسا بغض کرده بود از حرفایی که نازی زده بود تعجب کرده بود نتونست بغشو تو گلوش نگه داره و به اشکاش اجازه ریختن داد باران خواست به طرفش بره که نیلوفر مانعش شد و گفت:بذار با واقعییت کنار بیاد
باران هم وقتی دید حرف نیلوفر درسته دیگه جلو نرفت
درسا هم که دید بچه ها هیچ عکس العملی انجام نمیدن با گریه به اتاق بالا رفت
همه بچه ها روی مبل ها نشستن بهار رو به نازی گفت:نباید باهاش اینجوری حرف میزدی
نازی:باید بلاخره واقعیتو میفهمید
نیلوفر:با نازی موافقم اون باید خودشو پیدا کنه ما نسبت به غرورش به ما زیادی اهمیت دادیم اون زیاده روی کرد
؟از دست ما چه کمکی برمیاد؟ شایان گفت:خب الان چیکار میکنید
باران:ما احتیاجی به شما نداریم ممنون ما مواظب خودمون هستیم
پرهام:یعنی چی؟جونتون درخطره
حسین:باید یه کاری کنیم
بهار:مثلا چیکار؟
محمد رضا:مثلا جنارو تسخیر کنیم
نازی:یعنی میشه؟
امید:چرا نشه؟خیلی هم خوب میشه ما میتونیم جنارو تسخیر کنیم هرچی باشه از این کارا زیاد کردیم
پرهام:اره حق با امیده ما میتونیم این کارو کنیم
نیلوفر:نه امکان نداره خیلی خطرناکه
باران:هم خطرناکه هم اینکه درسا راضی نیست
نازی:یعنی چی درسا راضی نیست؟ما که نمیتونیم جونمونو به خطر بندازیم تو این ویلا جون درساهم درخطره مگه قضیه امشبو یادتون رفت که چه بلایی سر درسا اومد اصلا چرا همیشه باید حرف درسا وسط باشه؟
باران:نازی اروم باش باید بهش حق بدی که حساس باشه
نیلوفر مشکوک گقت:تو چیزی میدونی؟
باران با استرس گفت:نه....نه من چیزی نمیدونم
نیلوفربازم با شک نگاش کرد و گفت:چرا تو چیزی میدونی
بهار با شک گفت:اره میدونی داری پنهون میکنی
باران با عصبانیت گفت:نه من چیزی نمیدونم
نازی:اره اره میدونی میدونی
باران با حرص گفت:گفتم نه
نیلوفر:بگو جون بهار نمیدونی
باران که رو جون بهارخیلی حساس بود گفت:جون بهارو قسم نخور
بهار لبخند زدو گفت:بگو دیگه اجی
باران گفت:اره میدونم ولی قول دادم به کسی نگم
امید:حتی اگه جون دوستت در خطر باشه؟
باران:باشه میگم
پرهام:خب گوش میدیم
باران:یه خاطره خیلی تلخ که با یه من عسل هم نمیشه خورد وقتی درسا 4 سالش بودتو این ویلا زندگی میکردن که یه روز درسا به یه پسر بچه ی خوشگل به اسم لعونارداشنا میشه انگار پسره از انگلستان اومده بود اینا خیلی باهم صمیمی میشن البته این دوستی فقط تا شیش سالگی درسا طول میشکه یعنی یه روز پدر و مادر تصمیم میگیرن که از این ویلا برن  اقای راد تصمصم میگره که باهم برگردن تهران درسا و لعوناردو نمیتونستن از هم جدا کنن چون خیلی به هم وابسته شده بودن ولی با هزار بدبختی درسارو جدا کردن و به تهران برگشتن اقای راد ارام و قرار نداشت همش درخواب لعوناردو میدید حتی تو خیابونای تهرانم اونو میدید یه روز به یه زن جادوگری سر میزنه زنه جادوگر میگه:لعونارد تسخير شده بوده و به شما پناه اورده بود تا به یه انسان تبدیل بشه اگه به سن 10 سالگی میرسید و شماپیشش بودین انسان ميشد ولی شما رفتینو اون تا ابد به جن تبدیل شد و الانم شمارو نفرین کرده و میخواد بلایی سر دخترتون بیاره من برای دخترتون یه دعایی میگم که تا لعونارد نتونه طرفش بیاد وقتی دعا رو برای درسا خوندن دیگه لعونارد طرف خانواده و خودش نیومد به نظرمن الان شاید لعونارد جن شده و میخواد از درسا انتقام بگیره
درسا به در اتاق تکیه داده بود و به حرفایه باران گوش میدادو گريه میکرد جلو اومد و رو به بچه ها گفت:شنیدید فهمیدید که چرا نمیخوام به خودم بفهمونم و تلقین کنم که تو این خونه جن وجود نداره ولی خودم بهتر از همه میدونم که داره
وصدای هقهقش بلند شد دخترا به طرفش رفتن و اورا در اغوش کشیدن بعد از چند دقیقه که اروم شد پسرا قصد رفتن کردن امید رو به دخترا گفت:اگه اتفاقی افتاد باهمون شماره ای که دادم تماس بگیرید
و خدافظی کردن و رفتن بعد از رفتن پسرا دختراهم رفتن دریک اتاق باهم بخوابن شب بود که بهار خود به خود از خواب بلند شد و سمت در رفت و ان را باز کرد نازی که خواب سبکی داشت به دنبال بهار رفت بهار دیگه به حیاط رسیده بود نازی هرچقدربهارو صدا میکرد بهار جواب نمیداد اخر سر بهار وایسادو برگشت به سمت نازی قیافه بهار وحشتناک بود  نازی دستشو جلوی دهنش گذاشت تا جیغ نکشه به دست بهار نگاه کرد که خونی شده بود وبه یه چیز براق خیره شد تو دست بهار یه چاقو بود
که به سمت نازی حمله کرد نازی فرار میکرد جیغ میکشید هرچقدر به در ویلا میکوبید باز نمیشد که
یه لحظه احساس کرد پهلویش تیر میکشه در ویلا باز شدو دخترا بیرون اومدن و با چیزی که میدین تعجب کردم پهلوی نازی خونی شده بود وتو دست بهار یه چاقو بود همه باهم جیغ کشیدن ولی سریع لباس های نازی رو پوشوندن و سوار ماشین شدن نیلوفر پشت ماشین نشسته بود با حادثه ای که دفعه قبل پیش امده بود میترسید که دوباره اتفاق بیوفته ولی به ترسش غلبه کرد و بخاطر نازی تمام توانشو تو رانندگی گذاشت و به سمت بیمارستان حرکت کرد بهار گریه میکردو میگفت:چی کار کنم؟به خدا من نمیدونستم من خواب بودم
باران:عیب نداره بهاری انشالله نازی خوب میشه
بهار:اگه نازی منو نبخشه چی؟
نیلوفر:نگران نباش نازی خیلی مهربونه و عاقل میدونه که تغصیر تو نبوده
و بعد تلفن همراشو برداشت وبه گوشی یکی از پسرا زنگ زد اول برنداشتن انگار خواب بودن ولی بعد از چند بوق برداشتن:
-بله
نیلوفر:س....سلام
-شما
نیلوفر:من...من نیلوفرم شما کدوم از پسراین؟
پسری که پشت گوشی بود هول شد و گفت:عه سلام نیلوفر خانوم شمایین؟من امیدم چیشده این موقع شب؟اتفاقی افتاده؟
نیلوفر با گریه:اره یه اتفاق بد افتاده
امید:چیشده؟
نیلوفر:میشه بیاین به این ادرسی که براتون میفرستم؟
امید:بله بله ادرسو بفرستیم
و بعد گوشی رو قطع کردو ادرس بیمارستانو برای امید فرستادوقتی به بیمارستان رسیدن  نازی رو بردن اتاق عمل بعد از چند مین پسراهم رسیدن باران به طرفشان رفت که پرهام گفت:چیشده چه اتفاقی افتاده؟
باران با گریه گفت:نازی...نازی ...!
محمد رضا سریع با ترس گفت:نازی چی؟نازی چیشده؟
و گریه اجازه نداد که باران حرفشو بزنه نیلوفر جلو اومد و گفت: نازی پهلوش زخمی شده اوردیمش بیمارستان الانم تو اتاق عمله
بهار گریش شدت گرفت که حسین به سمتش رفت و گفت:چیشده چرا نازی پهلوش زخمی شده؟
بهار با گریه گفت:تغصیرمنه  همش تغصیر منه
باران:ساکت شو یعنی چی که تغصیر منه توکه از عمد اون کارو نکردی تو حال خودت نبودی پس تغصییر تو نیست
محمد رضا بلند داد زد:اخه چیشده چه کاری ؟چرا درست حرف نمیزنید
درسا جلو اومد وگفت:ما همه خواب بودیم که یه دفعه صدای جیغ شنیدیم وقتی فهمیدیم صدای جیغ نازیه سریع بلند شدیمو به سمت حیاط رفتیم وقتی در ویلارو باز کردیم نازی افتاد زمین و پهلوش خونی شده بود و تو دست بهارم یه چاقو بود درسا گریش گرفت و نتونست تعریف کنه
نیلوفر ادامه داد:از قراره معلوم بهار خواب بوده و بی هوا بلند شده و نازی هم میره دنبالش و وقتی میرسن به حیاط اینجوری میشه و الانم تو اتاق عمله
بعد یه ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون اومد همه به طرفش هجوم بردن باران گفت:اقای دکتر حال بیمارمون چطوره؟
دکتر لبخند زدو گفت:خداروشکر حالش خوبه بعد از نیم ساعت بهوش میاد فردا مرخصه
همه خوشحال شدن و بعد نیم ساعت نازی بهوش اومد ولی حالش کامل خوب نبود باران به عنوان همیارشبو پیش نازی موند و بقیه هم به اجبار به ویلا رفتن پسرا هم اومدن به ویلا وقتی رسیدن همه شون دور هم بودن به جز باران ونازی پسرا یه ساعت اونجا بودن که درسا رو به پسرا گفت:اقایون خسته شدین برین خونتون دیر وقته فردا دانشگاه دارین
شایان لبخند زدو گفت:باشه میریم ولی اینبار این رو بدونین خیلی یه دنده و لجبازین
بهار خندیدوگفت:دیر فهمیدین اقا
و همه شان زدن زیر خنده و کمی صحبت کردن و پسرا رفتن.
بعد از رفتن پسرا درسا به نیلوفر وبهار گفت فردا که نازی مرخص شد همه دور هم جمع شیم میخوام
باهاتون صحبت کنم
بهار:خب الان بگو دیگه
نیلوفر:راست میگه تو به ما بگوماهم به اونا میگیم
درسا:نه همه باشن یه دفعه میگم انشالله نازی فردا مرخص شد میگم
درسا و نیلوفروبهار باهم رفتن طبقه بالا تو اتاق خوابیدن
**************
دوستان منتظر قسمت سومش باشید حتما میذارم
توروخدا نظرو سپاس بدید crying  crying  crying
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان