16-03-2019، 13:46
نام رمان: آلباستی
نویسنده: نارینه کاربر یک رمان
موضوع: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان:
ترنج با باری از گذشتهای تاریک که روی شانههایش سنگینی میکند، از شهر زادگاه خود برای فرار از تهمتها راهی سفر به روستایی محروم میشود؛ روستایی که در دل خود حوادث و اتفاقات ناگواری برایش به ارمغان میآورد. آیا ترنج در این روستا آرامش گم شده خود را دوباره مییابد؟ یا در کوران حوداث آنچه را که هم دارد از دست خواهد داد؟
مقدمه:
دختری رنج میکشد…
از میان تاریکی قرعه به نام اون میافتد؛ تا بازگردد به شومی…!
مگر میشود فراموشکارِ یک راز وحشتناک بود؟!
فرار از خود مگر ممکن است؟
بیا و شجاعانه با سرنوشت روبهرو شو…!
قدری محکم باش! همیشه فرار راه حل خوبی نیست!
گوشها را آماده کردهایم؛ چشمها را جلا دادهایم، تا درکنار رنجهای زندگی تا رسیدن به «عشق» کنارت باشیم!
نورها، طنابهای نجاتی هستن؛ هر چند باریک، هرچند کوچک، باید به آنها چنگ زد، باید برایشان جنگید!
باید برای عشق جنگید!
دختری آمادهی نبرد، از سرنوشت خود رنج میکشد…!
او، ترنج است…!
ترنج…!
قسمتی از رمان:
روستای اولین تپه
هزار و یک… هزار دو… هزار سه…
کودک زیر دستانم دیگر نفس نکشید. یک بار دیگر سعی کردم با تنفس دهان به دهان
حیات را در کالبدش بدمم. با ناامیدی دستم را روی نبض گردنش، آن شریان حیاتی، گذاشتم ولی نبض دیگر نمیتپید!
باران انگار قصد بند آمدن نداشت. صدای شلپشلپ پای چند نفر در آب را از دور شنیدم.
قطرات سرد باران، روی پوست صورتم، سوزنسوزن میشد. با دست،
موهای روی پیشانی کودک را کنار زدم. صورتش به سفیدی عروسک باربیِ افتاده کنار دستش شده بود.
با تکان شدید دست دایی، روی شانهام از کابوس همیشگی بیرون میآیم.
خدا میدانست این کابوس لعنتی چه زمانی دست از سرم بر میدارد.
عرق نشسته روی پیشانیام را با دستمال کاغذی پاک میکنم.
دختربچه با موهای سیاه رها، مشغول بازی با بادکنک قرمزی است، دایی رد نگاهم را روی دختربچه دنبال میکند.
بغض نشسته ته گلویم را پس میزنم. ماههاست من دیگر آن گریههای
بیسرانجام را قطع کردهام؛ دیگر از نگاههای ترحّم آمیز مردم خسته شدهام.
هیاهوی شاگرد رانندهها دوباره روی اعصاب ضعیفم خش میاندازد.
دایی با اخم نگاهی به ساعتش میکند و میگوید:
– پاشو بریم یه چیزی بخوریم! تا حرکت اتوبوس بیست دقیقهای وقت داریم.
پشت میز سفید پر از لکهی کافه، من و داییارسلان مینشینیم.
داییارسلان، کلاه حصیری محبوبش را سرش گذاشته،
پیپ قهوهای سوختهاش را از جیب پیراهنش در میآورد،
از جعبه نقرهایاش کمی از توتون مخصوصش را درون پیپ میریزد، با فندک
طلاییاش تقی میزند و چند لحظه بعد بوی عجیب و سرمست کنندهاش در فضا میپیچد.