01-07-2017، 14:03
#رمان_نگاه_سرد_تو
نوشته باران...کاربر رمان فوریو
? #پارت_۱
کولهی مشکی رنگمو روی دوشم مرتب کردم و قدمامو تند کردم....اونقدر به قدمام سرعت داده بودم که تقریبا میشه گفت داشتم میدویدم... یه هفتهای از بازگشایی دانشگاه ها میگذشت و یکی از اساتید محترم گفته بود به دلایلی نمیتونه بیاد و استادمون برای دوترم کس دیگهای بود ... به ساعتم نگاه کردم ... اوه ...تقریبا میشه گفت نیم ساعتی تأخیر داشتم ...آخه ماشینم بین راه خاموش شد و منم دیگه درگیر شدم.... همونطور که میدویدم یکی از پشت با سرعت زیاد بهم تنه زد .... البته از قصد نبودا ولی .... برخورد کردن اون شخص با بنده همانا و پخش شدنم روی زمین همانا ... برای اینکه صورتم با زمین تماسی نداشته باشه کف هر دو دستمو سپر صورتم کرده بودم واسه همین به شدت میسوختن... با درد از جام بلند شدم تا اون شخص رو بفرستم اون دنیا... -ا...کوشی؟! پس کجا رفت؟! کی بود؟! چی بود؟! به شدت عصبانی شدم... بیفرهنگ نموند یه عذرخواهی بکنه ... ای خدا ... اینم از شانس گند من ... گاماس گاماس خودمو به کلاس رسوندم ... از شیشه ی بالای در کلاسو دید زدم ... آخیش ... هنوز استاد جدید تشریف نیاورده بودن... درو باز کردمو تقریبا خودمو پرت کردم داخلو و گرومپ، درو بستم... -خانوم محترم... این چه طرزه بستنه دره؟! به پسر جوونی که تو جایگاه استاد نشسته بود نگاهی انداختم ... عقده ای ... حالا انگار اونجا که میشستن باید به همه دستور میدادن ... اینم که جو گرفته بودش شدیییید... با یه حالت خاصی گفتم: -تورو سننه؟! با چشمای گرد شده گفت: -بله؟! تو چشماش خیره شدمو گفتم: کری مگه؟! میگم تورو سننه؟! من تا اون موقع با هیچ پسری اونطوری حرف نزده بودم اما بخاطر اتفاق چند دقیقه پیش اعصابم خط خطی بود .... صدای دلسا از ته کلاس بلند شد: -گندم جان .... بیا بشین اینجا عزیزم ... با چشمای گرد شده نگاش کردم: -اوه چی شده با ادب شدی تو؟! نکنه سرت به جایی خورده؟! آروم زمزمه کرد: -گندم.... وا چشه این؟!همونطور که وسط کلاس ایستاده بودم به بچه ها نگاه کردم .... کلاس ما تقریبا میشه گفت خلوت بود ... 6 تا پسر و 7 تا دختر ... به همه نگاهی انداختمو گفتم: -بابا من یه دونه چشم بهم نگاه کنه هول میشم حالا 24 تا چشم از همه رنگ بهم زل زده چتونه خبرتون؟! لاقل به این استرسه بگین منو ول کنه... نخیر! از دیوار صدا درمیومد و از اینا نه... صدای اون پسر عقده ایه بلند شد: -شما خانومِ ......؟! پر رو به من میگه شما خانومِ...؟! با لبخند گفتم: -نوچ نشد! اول شما بگو .... شما اخماش رفت توهم! چه بداخلاق! به بچه ها نگاه کرد: -فامیلی شریف ایشون؟! و سؤالی نگاشون کرد..... چقدر مهم شدم .... آخ جون! میخواد فامیلیمو بدونه.... یکی از پسرای کلاس آروم گفت: -خانوم نیازی هستن.... ایشی نثار اون پسر خودشیرینه کردمو چشم غرهای هم به اون عقدهایه.... -خانوم نیازی شما از الان و تا سه جلسه از کلاس من محرومید .... با گیجی گفتم: -هاااان؟! از صندلی بلند شد .... یا پیغمبر .... این غوله آیا؟! با دست به در اشاره کردو گفت: -بیرون لطفا! آب دهنمو با صدا قورت دادم... با مظلومیت تمام گفتم: -شما.... شما استاد جدیدین؟! نمیدونم چرا یهو کلاس رفت رو هوا! ای خدا .... آخه منم همنوع شماهام نامردا.... به جای اینکه التماس استادو بکنن دارن بهم میخندن.... استاد گرام چشم غرهای به بچه ها رفت که همه ساکت شدن... با فکر اینکه چه چیزایی به این پسره که همون استاد باشه گفتم فرارو به قرار ترجیح دادم.... با ناراحتی و لبایی آویزون از کلاس خارج شدم... اما با صدایی که از کلاس شنیده شد ایستادم... -وای چقدر این دختره بامزه بود! ابروهام بالا پرید... صدای دلسا رو تشخیص دادم: -بچه ها کار درستی نکردینا ..... -ببخشید.... همونطور که گوشمو به در چسپونده بودم به اونی که گفت "ببخشید" گفتم: -هییییس! یه لحظه ساکت باش ببینم چی میگن! حالا منو دور میزنین؟! دارم براتون.... آخ که دلسا خانوم اگه دستم بهت برسه!! آخ.... با یه تصمیم آنی برگشتم که یه نقشه ی توپ بکشم و محکم به یه جسم سخت برخورد کردم.... ای خدا... امروز چه مرگمه؟! سرمو تا جایی که راه داشت بلند کردم تا اون شخص رو ببینم.... لعنتی چه قدی داره.... آخ آخ چشاشو.... -خانوم محترم به چی زل زدین؟! ایش!حالا خوبه به صورتش نگاه کردما ...هر کی ندونه .... استغفرالله .... -بدهکارم شدم؟! شما مثل اجنه پشت سر من وایسادین مثل اینکه! با ابروهایی بالا رفته گفت: -خانوم بنده حرفی زدم؟! یه حالت متفکر به خودم گرفتم و بعد از چند لحظه گفتم: -نه!چطور؟! آروم زمزمه کرد: -خدا مریضای اسلام رو جمیعا شفا بده! با لودگی گفتم: -آمین! با تعجب نگام کرد: -شنیدی؟! اخمامو کشیدم توی هم! -مگه قرار بوده نشنوم؟! درضمن.... مگه برای تست شنوایی اومدی که منو به رگبار سوالات بستی؟!....
ادامه دارد..
نوشته باران...کاربر رمان فوریو
? #پارت_۱
کولهی مشکی رنگمو روی دوشم مرتب کردم و قدمامو تند کردم....اونقدر به قدمام سرعت داده بودم که تقریبا میشه گفت داشتم میدویدم... یه هفتهای از بازگشایی دانشگاه ها میگذشت و یکی از اساتید محترم گفته بود به دلایلی نمیتونه بیاد و استادمون برای دوترم کس دیگهای بود ... به ساعتم نگاه کردم ... اوه ...تقریبا میشه گفت نیم ساعتی تأخیر داشتم ...آخه ماشینم بین راه خاموش شد و منم دیگه درگیر شدم.... همونطور که میدویدم یکی از پشت با سرعت زیاد بهم تنه زد .... البته از قصد نبودا ولی .... برخورد کردن اون شخص با بنده همانا و پخش شدنم روی زمین همانا ... برای اینکه صورتم با زمین تماسی نداشته باشه کف هر دو دستمو سپر صورتم کرده بودم واسه همین به شدت میسوختن... با درد از جام بلند شدم تا اون شخص رو بفرستم اون دنیا... -ا...کوشی؟! پس کجا رفت؟! کی بود؟! چی بود؟! به شدت عصبانی شدم... بیفرهنگ نموند یه عذرخواهی بکنه ... ای خدا ... اینم از شانس گند من ... گاماس گاماس خودمو به کلاس رسوندم ... از شیشه ی بالای در کلاسو دید زدم ... آخیش ... هنوز استاد جدید تشریف نیاورده بودن... درو باز کردمو تقریبا خودمو پرت کردم داخلو و گرومپ، درو بستم... -خانوم محترم... این چه طرزه بستنه دره؟! به پسر جوونی که تو جایگاه استاد نشسته بود نگاهی انداختم ... عقده ای ... حالا انگار اونجا که میشستن باید به همه دستور میدادن ... اینم که جو گرفته بودش شدیییید... با یه حالت خاصی گفتم: -تورو سننه؟! با چشمای گرد شده گفت: -بله؟! تو چشماش خیره شدمو گفتم: کری مگه؟! میگم تورو سننه؟! من تا اون موقع با هیچ پسری اونطوری حرف نزده بودم اما بخاطر اتفاق چند دقیقه پیش اعصابم خط خطی بود .... صدای دلسا از ته کلاس بلند شد: -گندم جان .... بیا بشین اینجا عزیزم ... با چشمای گرد شده نگاش کردم: -اوه چی شده با ادب شدی تو؟! نکنه سرت به جایی خورده؟! آروم زمزمه کرد: -گندم.... وا چشه این؟!همونطور که وسط کلاس ایستاده بودم به بچه ها نگاه کردم .... کلاس ما تقریبا میشه گفت خلوت بود ... 6 تا پسر و 7 تا دختر ... به همه نگاهی انداختمو گفتم: -بابا من یه دونه چشم بهم نگاه کنه هول میشم حالا 24 تا چشم از همه رنگ بهم زل زده چتونه خبرتون؟! لاقل به این استرسه بگین منو ول کنه... نخیر! از دیوار صدا درمیومد و از اینا نه... صدای اون پسر عقده ایه بلند شد: -شما خانومِ ......؟! پر رو به من میگه شما خانومِ...؟! با لبخند گفتم: -نوچ نشد! اول شما بگو .... شما اخماش رفت توهم! چه بداخلاق! به بچه ها نگاه کرد: -فامیلی شریف ایشون؟! و سؤالی نگاشون کرد..... چقدر مهم شدم .... آخ جون! میخواد فامیلیمو بدونه.... یکی از پسرای کلاس آروم گفت: -خانوم نیازی هستن.... ایشی نثار اون پسر خودشیرینه کردمو چشم غرهای هم به اون عقدهایه.... -خانوم نیازی شما از الان و تا سه جلسه از کلاس من محرومید .... با گیجی گفتم: -هاااان؟! از صندلی بلند شد .... یا پیغمبر .... این غوله آیا؟! با دست به در اشاره کردو گفت: -بیرون لطفا! آب دهنمو با صدا قورت دادم... با مظلومیت تمام گفتم: -شما.... شما استاد جدیدین؟! نمیدونم چرا یهو کلاس رفت رو هوا! ای خدا .... آخه منم همنوع شماهام نامردا.... به جای اینکه التماس استادو بکنن دارن بهم میخندن.... استاد گرام چشم غرهای به بچه ها رفت که همه ساکت شدن... با فکر اینکه چه چیزایی به این پسره که همون استاد باشه گفتم فرارو به قرار ترجیح دادم.... با ناراحتی و لبایی آویزون از کلاس خارج شدم... اما با صدایی که از کلاس شنیده شد ایستادم... -وای چقدر این دختره بامزه بود! ابروهام بالا پرید... صدای دلسا رو تشخیص دادم: -بچه ها کار درستی نکردینا ..... -ببخشید.... همونطور که گوشمو به در چسپونده بودم به اونی که گفت "ببخشید" گفتم: -هییییس! یه لحظه ساکت باش ببینم چی میگن! حالا منو دور میزنین؟! دارم براتون.... آخ که دلسا خانوم اگه دستم بهت برسه!! آخ.... با یه تصمیم آنی برگشتم که یه نقشه ی توپ بکشم و محکم به یه جسم سخت برخورد کردم.... ای خدا... امروز چه مرگمه؟! سرمو تا جایی که راه داشت بلند کردم تا اون شخص رو ببینم.... لعنتی چه قدی داره.... آخ آخ چشاشو.... -خانوم محترم به چی زل زدین؟! ایش!حالا خوبه به صورتش نگاه کردما ...هر کی ندونه .... استغفرالله .... -بدهکارم شدم؟! شما مثل اجنه پشت سر من وایسادین مثل اینکه! با ابروهایی بالا رفته گفت: -خانوم بنده حرفی زدم؟! یه حالت متفکر به خودم گرفتم و بعد از چند لحظه گفتم: -نه!چطور؟! آروم زمزمه کرد: -خدا مریضای اسلام رو جمیعا شفا بده! با لودگی گفتم: -آمین! با تعجب نگام کرد: -شنیدی؟! اخمامو کشیدم توی هم! -مگه قرار بوده نشنوم؟! درضمن.... مگه برای تست شنوایی اومدی که منو به رگبار سوالات بستی؟!....
ادامه دارد..