03-07-2018، 18:09
(آخرین ویرایش در این ارسال: 03-07-2018، 18:29، توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱.)
مقدمه
صداي بلند خنده هایم .. گوشم را پیچاند تا نشنوم صداي
پوزخند رعب انگیز سرنوشتم را..
در کش و قوس نگاهم..ناگاه چشمانم به نگاهت برخورد کرد..
که حاصل تصادف نگاهمان ..
باعث شد مسیرم را فراموش کنم و دست در دستان پر مهرت..
ترك دیار آشنایم را بگویم..
گرماي دستانت براي یک دنیاي من کافی بود تا بسوزم
در آتش عشق نگاهت..
با تو بودم..با من بودي..
ولی نمیدانم چه شد که لحظه اي صداي نعره هاي سرنوشت
شد صداي تو..همان صدایی که نجواهاي عاشقانه برایم میسرود..
ولی ناخواسته نمیدانم چه شد .. که دیگر گرماي دستانت را هم نداشتم
و تنها در دوره ي یخبندان زنگیم یخ زدم ...و فراموش شدم..
در جوار تو ولی بی تو..شکستم ..از یادها رفتم
تا برسم به حال ساده که بتوانم خودم صرف کنم ..نوع گردش زنگیم را..
ولی صرف و نحوم مثل همیشه خوب نبود..
چون تو نبودي تا همسفرم شوي براي بازگشت به دیار عشق..
گفتم:دوست دارم..دوست داري..دوست دارد..دوست دا....
ولی صداي تو بی امان زمزمه میکرد جاي من که با ناباوري گوش میکردم:
دوستت دارم..بی امان..با من بمان
روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه میکنم... عجیب دلم گرفته... مثله خیلی از روزا... دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا میتونم اشک بریزم و اون دلداریم بده... اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی رو توی زندگیم سراغ ندارم... واقعا چی شد که زندگیم به اینجا رسید... انگار آخر راهم... حس میکنم تنها موجوده اضافه ی روی زمینم... با صدای گریه ی یه دختر بچه به خودم میام... رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه... از رو نیمکت پارک بلند میشمو خودم به دختر بچه میرسونم... جلوش زانو میزنمو کمک میکنم بلند شه
- خوبی خانم خانما؟
دختربچه با هق هق میگه: زانوم خیلی درد میکنه
نگاهی به زانوش میندازم که میبینم زانوش یه کوچولو زخم شده... زخمش سطحیه... از تو کیفم یه چسب زخم در میارمو رو زانوش میزنم
با مهربونی لبخندی میزنمو میگم: حالا زوده زود خوب میشه.... اسمت چیه خانم کوچولو؟
با صدایی بغض آلود میگه: مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم
یه لبخند غمگین رو لبام میشینه
-آفرین خانم کوچولو... همیشه به حرف مامانت گوش کن...
صدای یه زن رو میشنوم: لعیا چی شده؟
لعیا: مامانی زانوم زخم شد... این خانم برام چسب زد
به سمت مادر لعیا برمیگردمو میگم: سلام خانم
مادر لعیا: سلام... ممنونم بابت لطفتون
-خواهش میکنم... انجام وظیفه بود... دختر شیرین زبونی دارید
ازم تشکر میکنه و به یلدا میگه: لعیا از خانم تشکر کن... دیگه باید بریم
لعیا: مرسی خانم
-خواهش میکنم خانمی
یه شکلات از جیب مانتوم در میارمو میگم: اینم جایزت به خاطر اینکه دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی
یه نگاه به مامانش میندازه... که اونم با چشماش به لعیا اشاره میکنه از من شکلات رو بگیره
لعیا دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکلات رو تو کف دستش میذارم
لعیا: مرسی
چیزی نمیگم فقط لبخند میزنم... مادر لعیا باهام خداحافظی میکنه و لعیا هم برام دست تکون میده... منم براش دست تکون میدم و به مسیر رفتنشون نگاه میکنم... با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... یه نگاه به گوشیم میندازم... طاهاست... جواب میدم
-سلام داداش
طاها: سلام و کوفت... هیچ معلومه کدوم گوری هستی... نمیگی مامان نگران میشه و حالش دوباره بد میشه... زود بیا خونه
و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع میکنه... یه آه میکشمو از پارک خارج میشم... وقتی کنارشون هستم از من دوری میکنند و وقتی میام بیرون با من اینطور برخورد میکنند... هر چند نگرانی اونا برای من نیست بیشتر از من بخاطر آبروشون نگرانند... این پارک رو خیلی دوست دارم... بیشتر اوقات بعده کار میام اینجا... یه ربع بیست دقیقه ای میشینمو بعد به سمت خونه حرکت میکنم... همینجور که قدم میزنم یکی از شعرهای فروغ رو برای خودم زمزمه میکنم:
«ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
با خودم فکر میکنم کاش مثله ستاره ها بودم... توی آسمونا... راحته راحت... خوش به حال ستاره ها که هیشکی نمیتونه بهشون زور بگه
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره میکنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
واقعا چی شد؟ مگه من چی کار کردم که اینطور دارم تاوان پس میدم... به کدوم جرم... به کدوم گناه؟ چرا لبخند از لبام فراریه؟ چرا اینقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟
به این جای شعر که میرسم آهی میکشم... چقدر وصف حاله منه
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟ »
آه عمیقی میکشمو به سمت ایستگاه اتوبوس میرم... هنوز اتوبوس نیومده... چند دقیقه منتظر میمونم تا اتوبوس برسه... اگه بخوام با تاکسی برم اون سر دنیا تا آخر ماه پول کم میارم... بالاخره اتوبوس اومد منم سوار اتوبوس میشم... خیلی شلوغه... جای نشستن نیست... بعد از چند بار سوار اتوبوس واحد شدن بالاخره به جلوی خونه میرسم... همین که وارد خونه میشم صدای داد بابا رو میشنوم: تا حالا کدوم گوری بودی؟
با ملایمت میگم: سلام بابا
بابا: جواب منو بده
مجبورم قضیه پارک رفتن رو مخفی کنم... چون اصلا حوصله ی داد و بیداد ندارم
-یکم کارم طول کشید... اولین اتوبوس رو از دست دادم
سری تکون میده و میگه: گم شو تو اتاقت
به زحمت خودمو به اتاق میرسونم مثله همیشه در اتاقم رو قفل میکنم... واقعا نمیدونم چیکار باید کنم... ای کاش میفهمیدن مرگ ترانه تقصیر من نیست... اوایل خیلی سعی کردم به همه بفمونم اون طور که شما فکر میکنید نیست... اما تنها چیزی که عایدم شد کتک از بابام، فحش از برادرام و نفرین از مامانم بود...بعده یه مدت فهمیدم اصرار به بیگناهی بی فایده هست... اونا اصلا باورم نداشتن... کم کم بی تفاوت شدم... اونا داد و بیداد میکردنو من فقط گوش میکردم... اونا هم کم کم فراموشم کردن... تنها چیزی که منو به اونا ربط میده همین اتاق هست و بس... تنها نقطه مشترک من و خونوادم همین اتاقه... مرگه ترانه برابر شد با مرگ همه آرزوهای من
بدون اینکه لباسمو عوض کنم خودمو روی تخت پرت میکنم... اتاق کوچیکم از تمیزی برق میزنه
عجیب خسته ام... ترجیح میدم به گذشته ها فکر نکنم... خواب رو به همه چیز ترجیح میدم... زیر لب زمزمه میکنم
« دریاچه دل پاکی و نجیبی دارد
چندیست که حالات عجیبی دارد
این موج که سر به صخره ها میکوبد
با من چه شباهت عجیبی دارد »
دلم یه خواب آروم میخواد... دلم میخواد برای یه شب هم که شده بعد از مدتها با آرامش بخوابم... اما خودم هم میدونم که فقط و فقط یه آرزوی محاله... اونقدر فکر و خیال میکنم که خودم هم نمیدونم کی به خواب میرم
چشامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم... آه از نهادم بلند میشه... ساعت چهار صبحه... از 6 عصر تا الان یکسره خوابیدم.. مثله همیشه کسی برای شام صدام نکرد... قفل درو باز میکنم و از اتاق خارج میشم... سمت آشپزخونه میرمو در یخچال رو باز میکنم... چیزی از غذای دیشب نمونده... بعضی مواقع مامان برام غذا میذاره ولی مثله اینکه دیشب از اون شبا نبود... مجبور میشم دو تا تخم مرغ بردارم و یه املت درست کنم... با کمترین سر و صدا املت رو درست میکنمو با یه تیکه نون میخورم...ظرفا رو میشورم و میرم تو اتاقم یه مقدار از کارام مونده مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم... کامپیوتر رو روشن میکنم سرعتش بالا اومدنش افتضاحه... خیلی قدیمی شده... ولی چاره ای نیست باید باهاش بسازم... تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر میکنم... وقتی بابا گفت همین که از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی من دیگه خرج تحصیلتو نمیدم واقعا درمونده شدم... ماشین و موبایلو لپ تاپ رو هم ازم گرفت و من موندم و هزار بدبختی... فقط همین کامپیوتر تو اتاقم موند... در به در دنبال کار میگشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم... هر چند به سختی... هر چند قراردادی... اما به همونم راضی بودم... ترم آخر دانشگاه خیلی سخت گذشت... خیلی... اما گذشت... به سختی لیسانس زبان رو گرفتم... حتی تو اون روزا بنفشه صمیمی ترین دوستم، حرفمو باور نکرد و رابطه شو باهام قطع کرد... تنها کسی که در جریان کل ماجرا بود ماندانا دوست هم دانشگاهیم بود که اونم تو اون روزا داشت با شوهرش به کانادا میرفت... هر چند ماندانا هم همه ی تلاشش رو کرد اما کسی حرفاشو باور نکرد...ماندانا یه ترم زودتر از من درسشو تموم کرد من به خاطر مرگ خواهرم و سرزنشهای خونوادم داغون بودم مجبور شدم یه ترم مرخصی بگیرم... بیچاره ماندانا روزای آخر به جای اینکه با خانواده اش باشه کنار من بودو بهم دلداری میداد... هنوز که هنوزه بعضی وقتا بهم زنگ میزنه... همین کار فعلی رو هم مدیون ماندانا هستم...تو همون روزای بدبختی به شوهرش سپرد برام یه کار پیدا کنه... هر جا میرفتم به یک دانشجو که هیچ سابقه ی کاری نداشت کار نمیدادن تا اینکه شوهر ماندانا با عموش صحبت کرد و من به عنوان یکی از مترجم های زبان وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم همونجا هستم... هر چند شرکت کوچیکی هستش ولی حداقلش اینه که خرج و مخارجم در میاد... بالاخره ویندوز بالا میاد... همه متن ها رو قبلا ترجمه کردم فقط تایپشون مونده...
بیخیال گذشته میشمو شروع میکنم به تایپ کردن... بعد از کلی تایپ کردن بالاخره کار تایپ تموم میشه
زیر لب زمزمه میکنم: بالاخره تموم شد
یه کش و قوسی به بدنم میدم که صدای استخونام بلند میشه.... به ساعت نگاهی میندازم... هنوز پنج و نیمه... به سمت آشپزخونه میرمو یه تخم مرغ و سیب زمینی رو میذارم آبپز بشه... اگه بخوام بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم... مجبورم هر روز یه لقمه ای چیزی با خودم ببرم... تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمیشه... مسیرم هم چون طولانیه واسه نهار خونه نمیام... هر چند اگه بیام معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟ به صرفه ترین راه موندن تو شرکته
مثله همیشه چند تا لقمه میذارم تو کیفم... دو سه تا شکلات هم میذارم تو جیبم و ساعت شش و نیم از خونه بیرون میزنم... ساعت 8 باید شرکت باشم... مثله همیشه همه خوابن... دلم لک زده برای آغوش مادرم... برای محبت پدرم... برای حمایتهای برادرام... برای نوازشهای خواهرم
همینکه به شرکت میرسم به سمت اتاق کارم میرم... کسی نیومده... کامپیوتر رو روشن میکنمو کارای امروزم رو شروع میکنم... در باز میشه و نفس و نازنین داخل میشن... نفس دختر شاد و شنگولیه... همچنین خیلی مهربون
نفس: به به خانم سحرخیز... حال و احوالت چطوره؟
-ممنون خوبم
نازنین یه پوزخند میزنه و بی توجه به من سمت میزش میره... نازنین دختر عموی نفسه... اما هیچ وجه تشابه ای بین شون نیست نه از لحاظ ظاهر نه از لحاظ اخلاق و رفتار... نازنین خیلی مغروره... حس میکنم از من خوشش نمیاد... با اینکه نفس دختر خوبیه ولی نازنین رو به نفس ترجیح میدم چون من حوصله ی سر و صدا ندارم ولی نفس خیلی پرحرفی میکنه... ایکاش یکم آروم بگیره... دلم میخواد تنها باشم...
نفس: ترنم چه خبرا؟
-خبر سلامتی
نفس: شنیدم دیروز هم شرکت اومدی ولی من و نازنین مرخصی رد کردیم و خلاص...
چیزی نمیگم... نفس هم که میبینه حرفی نمیزنم با نازنین بلند بلند حرف میزنه و سر خودشو گرم میکنه... در اتاق دوباره باز میشه و اشکان داخل میشه... با لحن شوخ خودش با همه سلام میکنه... بعد میره پشت میزش میشینه... از نگاه های زیر چشمی نفس به اشکان به راحتی میشه فهمید که چقدر اشکان رو دوست داره.. از نگاه های گاه و بیگاه اشکان به نفس هم میشه به این موضوع رسید که این عشق یه طرفه نیست... هر چند اوایل حس میکردم رفتار اشکان به شدت عجیب و غریبه اما کم کم فهمیدم که اشتباه میکنم... ذهنمو درگیر کارم میکنم و سعی میکنم به گذشته فکر نکنم... با صدای نفس به خودم میام
نفس: ترنم بیا برسونمت
-ممنون، خونه نمیرم... میخوام بمونم
نفس: برم از رستوران نزدیک شرکت چیزی برات بخرم؟
لبخندی میزنمو میگم: ممنون غذا آوردم
همه میرن و فقط من میمونمو خودم... از تو کیفم لقمه رو بیرون میارمو میخورم... یاد حرفای مامان میفتم...ترنم چطور تونستی؟ چطور تونستی با زندگی خودت، با زندگی ما، از همه مهمتر با زندگی ترانه این کارو کنی... شیرمو حلالت نمیکنم ترنم... هیچوقت نمیبخشمت... تو باعث مرگ ترانه ای... با یادآوری اون روزا بغض بدی تو گلوم میشینه... یه گاز بزرگ به لقمه ام میزنمو و بغضمو به زحمت قورت میدم... بعد خوردن غذا دوباره کارمو ادامه میدم... ساعت کاری تا ساعت 2 هست اما من اضافه کاری قبول میکنم... هم به خاطر پولش... هم به خاطر اینکه تو خونه آرامش ندارم... دوست دارم تا میتونم از خونه دور باشم... خیلی خسته شدم ساعت پنج و ربعه... بقیه کارا رو میذارم واسه ی فردا... از شرکت خارج میشم... متوجه نم نم بارون میشم... عاشقه بارونم... عاشقه اینم که زیر بارون راه برمو اشک ریزم... اینجوری هیچکس هیچی نمیفهمه... هیچکس به خاطر اشکام پوزخند نمیزنه... هیچکس مسخرم نمیکنه... هیچکس نمیگه این اشکا حقشه... هیچکس با تاسف سر تکون نمیده... من عاشق بارونم چون همیشه با اشکاش اشکای منو مخفی میکنه.... جلوی در خونه ام... لباسم خیسه خیسه... درو باز میکنمو وارد میشم... جز مامان هیچکس خونه نیست
با مهربونی میگم: سلام مامان
جوابمو نمیده... میرم توی اتاق... لباسامو عوض میکنم... میرم بیرونو میگم: مامان چایی میخوری؟
باز جوابمو نمیده... دلم عجیب گرفته... آهی میکشم... دو تا فنجون چایی میریزمو به سمت سالن حرکت میکنم
جلوی مامانم میشینمو چایی رو جلوش میذارم
اشک تو چشماش جمع میشه... میدونم یاد ترانه افتاده... بعضی مواقع فکر میکنم اگه روزی بفهمن که همه حرفایه من حقیقت بود چیکار میکنند؟
همین موقع درسالن باز میشه... طاها و طاهر خندون وارد سالن میشن... اما تا چشمشون به صورت خیسه مامان میفته اخماشون میره توهم
طاها با عصبانیت میاد سمت منو با فریاد میگه: اینجا چه غلطی میکنی... باز اومدی جلوی مامان مثله آینه دق رو به روش نشستی
طاهر، برادر بزرگم با دو قدم بلند خودشو بهم میرسونه و بازومو میگیره و هلم میده و میگه: گم شو تو اتاقت
اشک تو چشام جمع میشه... یه نگاه به مامان میندازم که با چشمای یخ زده بهم نگاه میکنه... میدونم اون هم هیچوقت ازم دفاع نمیکنه... بی هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم ... همین که داخل اتاقم میرم اشکام در میاد... صدای طاها و طاهر رو میشنوم که به مامان دلداری میدن... خیلی سخته که وجودت باعث آزار همه بشه... خیلی سخته... واقعا از زندگی سیرم
زیر لب زمزمه میکنم:اندوه تازه ای نیست دلتنگی من و بی تفاوتی آدمها
ترانه چرا باورم نکردی؟... چرا؟
میرم کنار پنجره و به آسمون نگاه میکنم... آسمون هم امروز دلش گرفته... به نم نم بارون نگاه میکنم.... تو حال و هوای خودم هستم که در اتاق به شدت باز میشه و میخوره به دیوار... اه یادم رفت در رو قفل کنم... طاهر میاد تو اتاقمو با لحن خشنی میگه: بهتره زیاد اطراف مامان نچرخی... دوست ندارم خاطره هایه تلخی رو که تو برامون ساختی دوباره واسه ی مامان زنده بشه...
بعد با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند که هرگز فراموش نمیشن فقط کمرنگ میشن
بعد از چند لحظه مکث دوباره با لحن خشنش ادامه میده: دفعه بعد دیگه اینطوری باهات برخورد نمیکنم... یه اشک از چشمای مامان بریزه زندگیتو از اینی که هست هم سیاه تر میکنم
با چشمای غمگینم زل زدم بهش و هیچی نمیگم... با خودم فکر میکنم مگه از این سیاهتر هم میشه... دنیای من خیلی وقته به جز سیاهی رنگی به چشم ندیده.... با صدای بسته شدن در به خودم میام
آهی میکشمو رو تخت میشینم... سرمو بین دستام میگیرم... واقعا نمیدونم چیکار کنم؟... چهار ساله دارم عذاب میکشم... هر روز به این امید پامو تو خونه میذارم که بخشیده بشم... و خودمم نمیدونم چرا باید منو ببخشن... وقتی اشتباهی نکردم... وقتی گناهی مرتکب نشدم... ولی زندگی من روز به روز بدتر میشه... من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم... دنیایی هم بگم اون طور که شما فکر میکنید نیست کسی باورم نمیکنه... ایکاش یکی بود آرومم میکرد... وقتی به خونوادم نگاه میکنم باورم نمیشه اینا همون آدمای گذشته هستن که مهربونی ازشون بیداد میکرد... من پول و ثروتشونو نمیخوام... فقط دنبال ذره ای محبتم که همون هم به دلیل گناه نکرده از من دریغ میکنند... بعد از 26 سال زندگی هیچی نشدم هیچی... همه مردم منو بدترین آدم کره ی زمین میدونند، پدرم... مادرم... برادرم... همسایه ها... فامیل... از همه مهمتر عشقم
یه لبخند تلخ میشینه رو لبم... حالا که فکر میکنم میبینم اگه هیچیه هیچی هم نشده باشم یه چیزی شدم... اونم آدم بده ی داستان زندگیه خودم... زیر لب زمزمه میکنم:
« شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییر عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر
باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد
خاک کم آب شده مثل کویر تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد
تو این خونه چقدر غریبم... با آدمایی که با جون و دل دوستشون دارم چقدر احساس غریبی میکنم... ای کاش باورم میکردن.. پدرم... مادرم... خواهرم... برادرام و سروش همه عشقم... هیچکس باورم نکرد... هنوز هم باورم ندارن... چه کنم با دل شکسته ام چه کنم؟
« من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم »
شنیدم چند ماهه نامزد کرده... فکر میکردم اگه هیچکس درکم نکنه لااقل سروش درکم میکنه... فکر میکردم اون باورم داره... فکر میکردم در برابر همه ازم دفاع میکنه... ولی اون از همه زودتر ترکم کرد
« پر رازی مث لیلی پر شعری مث نیما
دیدن تو رنگ مهر رفتن تو رنگ یلدا
بیا مث اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره میمیره موندش و صرف نظر کرد »
همیشه ته دلم یه امیدی داشتم... امید برگشت اون رو... امید برگشت عشقم رو... کسی که همه زندگیم بود... اما بعد 4 سال خبر نامزدیش بهم رسیده... خدایا من از این زندگی سیرم خلاصم کن کم کم داره تحملم تموم میشه
*******
تو ایستگاه منتظر اتوبوس هستم... حس میکنم هیچ انگیزه ای تو زندگی ندارم... اتوبوس از راه رسید و من سوار شدم... از پشت شیشه به بیرون نگاه میکنم به خیابونهای خلوت... به پیاده روهای بدون رهگذر... مثله همیشه به سختی خودم رو به شرکت میرسونم... پشت کامپیوتر میشینمو کارمو انجام میدم که یه نفر میاد صدام میکنه و میگه مدیرعامل باهات کار داره... با تعجب از جام بلند میشیمو به سمت اتاق مدیرعامل حرکت میکنم... چند ضربه به در میزنمو وارد میشم... سرشو بلند میکنه و تا منو میبینه لبخندی میزنه
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم
-با من کاری داشتین؟
آقای رمضانی: آره دخترم بشین تا بهت بگم
رو نزدیکترین مبل میشینمو خودمو منتظر نشون میدم
آقای رمضانی: راستش دوستم بهم سپرده که به یه مترجم برای شرکت پسرش نیاز داره... من هم تصمیم گرفتم تو رو بفرستم... حقوقش تقریبا دو برابره اینجاست و شرایط دیگش هم خیلی بهتره... تو کارت خیلی خوبه... مطمئنم اگه در شرکتهای بزرگتر کار کنی پیشرفت میکنی
-اما .......
دستشو میاره بالا و میگه: هنوز حرفام تموم نشده...
ساکت میشمو اون ادامه میده: دخترم اگر به این شرکت بری چند تا حسن برات داره... هم مسیر راهت کوتاه میشه... هم حقوقت بیشتره... هم شرایط خوبی داره و مهمتر از همه راه پیشرفت رو برات باز میکنه... این دوستم شرکتش چندین شعبه داره... که این شرکت دومین شرکتیه که توسط پسرش تاسیس شد... حالا اگه حرفی داری بگو
-اگه کارم مورد قبولشون واقع نشد اونوقت چیکار کنم؟ شما که خودتون میدونید من خیلی به این کار احتیاج دارم
آقای رمضانی با لبخند میگه: نگران نباش... من مطمئنم کارت مورد تائیدشون قرار میگیره... حالا بگو ببینم نظرت چیه؟
-با این تعریفایی که شما کردین... حس میکنم موقعیته خوبیه
آقای رمضانی: آفرین دخترم... مطمئن باش پشیمون نمیشی... یه معرفی نامه برات مینویسم که به رئیس شرکت میدی... آدرس هم برات مینویسم... قرار شده امروز تا ساعت یازده یه نفرو بفرستم... پس عجله کن تا دیر نشده... همین الان حرکت کن
-خیلی ازتون ممنونم، شما همیشه به من لطف داشتین
لبخندی میزنه و هیچی نمیگه... با اجازه ای میگمو از اتاق خارج میشم... میرم وسایلامو برمیدارمو از بچه ها خداحافظی میکنم... امروز مجبورم با تاکسی برم وگرنه دیرم میشه ساعت ده و ربعه اگه با اتوبوس برم دیر میرسم... بعد از چند دقیقه یه تاکسی میرسه و منم سوار میشم... همین که چشمم به شرکت میفته ترسی تو دلم سرازیر میشه... شرکتش خیلی بزرگه و من تجربه ی کاریم فقط در حد همون شرکت آقای رمضانیه... اصلا این شرکت در برابر شرکت قبلی غولیه برای خودش... بدجور استرس دارم... دوست دارم قبولم کنن... کار تو اون شرکت برام خیلی سخته... این شرکت هم خیلی به خونه نزدیکه هم حقوقش خوبه... وارد شرکت میشمو به سمت منشی میرم... وقتی خودمو معرفی میکنمو میگم از طرف آقای رمضانی اومدم سری تکون میده و میگه منتظر بشینم... منم رو صندلی منتظر میشینم
منشی: خانم بفرمایین داخل
-ممنون
به طرف در رئیس شرکت میرم... چند ضربه به در میزنمو درو باز میکنم صدای بفرمایید یه پسر رو میشنوم... با شنیدن صداش ضربان قلبم بالا میره... خدایا یعنی خودشه... دستام بی اختیار به سمت دستگیره در میرن و درو باز میکنند.... به داخل میرم... خشکم میزنه... خدایا باورم نمیشه... خودشه... خوده خودشه... سرش پایینه و داره چیزی مینویسه... وقتی صدایی از جانبه من نمیشنوه سرشو بلند میکنه اونم خشکش میزنه... بعد از چهار سال بالاخره دیدمش... یه دنیا حرف باهاش دارم ولی هیچکدوم رو نمیتونم بهش بگم... دوباره تو چشمام یه دنیا غم میشینه و دلم گریه میخواد... دوست دارم تنها باشمو تا میتونم گریه کنم... به خودش میاد و پوزخندی میزنه... با لحن خشکی میگه: بفرمایید
نگامو ازش میگیرم...اون دیگه ماله من نیست پس این نگاه ها چه فایده ای داره... سعی میکنم بی تفاوت باشم... خونسرده خونسرد... آرومه آروم... خیلی سخته ولی غیرممکن نیست... مهم نیست چقدر داغونم مهم اینه که در برابر دیگران نشکنم حتی اگه اون دیگری عشقم باشه... عشقی که هیچوقت سهمم نبود شاید هم بود ولی خودش نخواست که سهمم باشه... درو میبندم و داخل اتاق میشم.. آهسته آهسته به سمت میزش قدم برمیدارم بدون هیچ حرفی معرفی نامه رو روی میزش میذارم و دورترین مبل از اون رو انتخاب میکنمو میشینم
با پوزخند میگه: اینقدر بیکار نیستم که نامه های عاشقانه ی جنابعالی رو بخونم... مگه خبر نداری که نامزد کردم؟... من زن ...
میپرم وسط حرفشو با خونسردی تصنعی میگم: معرفی نامه ست.
با تعجب میگه: چـــــــــی؟
نمیدونم این آرامش از کجا میاد اما حس میکنم خیلی آرومم با یه آرامش خاصی میگم: بنده فقط برای کار اینجا اومدم... اگه با من مشکلی دارین میتونین قبولم نکنید
با پوزخند میگه: میخوای باور کنم؟
اینبار من پوزخندی میزنمو میگم: اونش دیگه به من ربطی نداره... من تا همین چند دقیقه پیش از حضور شما تو این شرکت هیچ اطلاعی نداشتم... مهم نیست باور کنید یا نه...
تو دلم میگم: اون روزایی که باید خیلی چیزا رو باور میکردی نکردی الان دیگه ازت هیچ انتظاری ندارم... اون موقع هم انتظار نابجایی داشتم... وقتی نزدیک ترین کسانم باورم نکردن تو که دیگه جای خود داری... هر چند من تو رو از هرکسی به خودم نزدیکتر میدونستم... بعضی مواقع توقع آدما میره بالا... توقع بیجایی بود که فکر میکردم هرکس باورم نکنه تو باورم میکنی
هیچی نمیگه...پاکت رو باز میکنه... معرفی نامه رو از پاکت خارج میکنه و میخونه... یه پوزخند میزنه و در برابر چشمای بهت زده ی من معرفی نامه رو از وسط پاره میکنه و میگه: دوست ندارم یه آدم ه*ر*ز*ه تو شرکتم کار کنه
لبخند غمگینی میزنمو هیچی نمیگم... شاید تعجب میکنه که دیگه مثله گذشته گریه و زاری نمیکنم... که دیگه مثله گذشته ها التماس نمیکنم... که دیگه ازش نمیخوام باورم کنه... از رو مبل بلند میشمو با اجازه ای میگم... تعجب رو از چشماش میخونم... بی تفاوت از جلوی میزش رد میشمو به سمت در میرم
با عصبانیت میگه: کجا؟
پوزخندی میزنمو بدون هیچ حرفی درو باز میکنمو به سمتش برمیگردمو میگم: بیکار نیستم به چرندیات آدمی مثله شما گوش بدم... حق نگهدارتون
رگ گردنش متورم میشه... چشماش هم از عصبانیت قرمز میشه... نگامو ازش میگیرم... از اتاق خارج میشمو درو میبندم... به سمت آسانسور حرکت میکنم... دکمه ی آسانسور رو فشار میدم و منتظر میشم... وقتی آسانسور میرسه به داخل میرم و دکمه ی همکف رو میزنم قبل از اینکه در آسانسور کاملا بسته بشه کسی خودشو به داخل پرت میکنه... باز خودشه... سروش... ولی من نه ترسی ازش دارم نه هیچی... بی تفاوته بی تفاوتم... بازوهامو میگیره تو دستاشو محکم فشار میده و میگه: به چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟
وقتی پوزخند رو لبامو میبینه عصبانی تر میشه و یه سیلی محکم به گوشم میزنه... صورتم عجیب میسوزه... پوزخند از لبام پاک میشه و یه لبخند غمگین جاشو میگیره... دیگه اشکی برام نمونده که خرج این سیلی کنم... من خیلی وقت پیش اشکامو خرج سیلی های ناحقی که خوردم کردم... میدونم تک تک عکس العملام براش عجیبه
با لحن غمگینی میگم: دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست... بعضی وقتا یه بچه ی 5 ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی وقتا یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی... چه قدر برام جالبه که یه بچه ی 5 ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره
با تموم شدن حرفه من آسانسور وایمیسته و من هم بازومو از دستش درمیارمو از آسانسور خارج میشم... مات و مبهوت بهم نگاه میکنه...
تو دلم میگم: دنبال ترنم نگرد... اون ترنم مرد... منی که میبینی خاکستر شده ی اون ترنم هستم... چیزی ازم باقی نمونده به جز مشتی خاکستر... مثله جنازه ای میمونم که این روزا هر کی از کنارم میگذره لگدی نثارم میکنه... چقدر داغونه داغونم... ایکاش میدونستی بهترین سیلی ای بود که تو این چهار سال خوردم... چون تو عشقم بودی و هستی... هر چی که از جانب تو برسه برام شیرینه شیرینه... حتی اگه خنجری باشه برای قلب تیکه تیکه شده ام... هنوز نمیتونم باور کنم که دیگه مال من نیستی... هنوز یادمه روزی که نگاهامون بهم گره خورد... روزی که دلامون لرزید... روزی که بهم اعتراف کردی... روزی که من قبولت کردم.. روزهای خوب عاشقیمون هنوز یادمه... ایکاش باورم میکردی... ما پنج سال باهم بودیم چطور باورم نکردی سروش... چطور باورم نکردی... هنوز برام سخته که ببینم دیگه خنده هات، دستهای گرمت، شونه های استوارت مال من نیستن... هنوز برام سخته تو رو کنار یکی دیگه ببینم... آخ سروش همه سرزنش های پدر و مادر و برادرامو همسایه ها ودوستام یه طرف... باور نکردن من از جانب تو هم یه طرف...چقدر داغونه داغونم...
-----------
آهی میکشمو دوباره به سمت شرکت میرم فقط ضرر کردم... این همه پول تاکسی دادم آخرش هم هیچی به هیچی... من رو بگو که با خودم میگفتم بعد از مدتها شانس بهم رو کرده... ولی من کلا با واژه ی شانس غریبه ام...
« سنگ قبرم را نمیسازد کسی
مانده ام در کوچه های بی کسی
یهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد »
دوست ندارم شرکت برم... دوست دارم ساعتها تو خیابون قدم بزنمو فکر کنم... گوشیمو از جیبم در میارمو با آقای رمضانی تماس میگیرم... بعد از چند بار بوق خوردن صداشو میشنوم
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم... قبولت کرد؟
لبخند غمگینی رو لبام میشینه و با خجالت میگم: راستش قبولم نکردن... حالا باید چیکار کنم؟
آقای رمضانی با ناراحتی میگه: یعنی چی؟ مگه میشه؟ واقعا بد کسی رو از دست دادن... دخترم امروز برو استراحت کن از فردا بیا سرکارت
-یه دنیا ممنونم
آقای رمضانی با ناراحتی میگه: شرمندتم دخترم... فکر نمیکردم اینجوری بشه
-این حرفا چیه؟ من شرمنده ام که نتونستم خوب خودمو نشون بدم
آقای رمضانی: دیگه این حرفا رو نزن... بهتره بری استراحت کنی... فردا منتظرتم
-ممنون آقای رمضانی ... خداحافظ
آقای رمضانی: خداحافظ دخترم
تماس رو قطع میکنم... چه خوب که بقیه روز رو بیکارم... اصلا حوصله ی شرکت رو نداشتم... حیف که از شرکت دورم وگرنه میرفتم تو پارک نزدیک شرکت رو نیمکت همیشگی مینشستمو به دنیای پاک بچه ها نگاه میکردم... تو خیابونا آروم آروم قدم میزنم و به لباسای پشت ویترین نگاه میکنم... من برای این لباسا پولی ندارم... سهم من از این لباسا فقط و فقط نگاه کردن از پشت ویترین مغازه هاست... ناراحت نیستم که پول خرید این لباسا رو ندارم... بر فرض که پول داشتمو این لباسها رو هم میخریدم.. کجا باید میپوشیدم... تو کدوم مهمونی... اکثر فامیلها که منو به مهمونیهاشون دعوت نمیکنند... اون عده ای هم که دعوت میکنند خونوادم اجازه نمیدن برم همیشه خودشون میرن.. اگه منو هم ببرن انقدر خودشون و فامیلا بهم طعنه میزنند که دلم میخواد وسط مهمونی بلند بشمو اونجا رو ترک کنم... همه ی این تجملات برای من بی معنی هستن... وقتی جایی رو نداری ازشون استفاده کنی همون بهتر که نتونی بخری... همونجور که با خودم حرف میزنم یه پسره ی فال فروش رو میبینم... خیلیا بی تفاوت از کنارش رد میشن... بعضی ها هم از روی دلسوزی ازش فال میخرن... بعضی ها هم اونو از خودشون میرونند... به طرف من میاد... صداشو میشنوم
پسر: خانم یه فال از من بخرین... باور کنید همه فالام درست در میان... تو رو خدا خانم یه فال از من بخرین
دوست ندارم بهم التماس کنه... با لبخند دستی به سرش میکشمو میگم: باشه گلم... یکی از اون فالای خوبتو برام جدا کن
با خوشحالی میگه: چشم خانم
از کیفم یه پنج هزارتومنی درمیارم... میخوام زیپ کیفم رو ببندم که چشمم به یه کیک میخوره... یادم میاد دیروز از گشنگی زیاد دو تا کیک خریدم اما وقت نکردم هر دوتاش رو بخورم... با لبخند کیک رو هم از کیفم در میارمو زیپ کیفم رو میکشمو کیفم رو میبندم
پسر: خانم بفرمایید
با لبخند میگم: مرسی گلم
بعد اون پنج هزارتومنی رو همراه کیک بهش میدم...
پسر: خانم این کی...
-کیک رو بخور تا بتونی بهتر به کارات برسی
دستی به سرش میکشمو میگم مواظب خودش باش گلم
و از کنارش دور میشم
داد میزنه: خانم بقیه ی پولت...
با مهربونی میگم: ماله خودت... یه چیز بخر بخور... خیلی ضعیفی
و بعد ازش دور میشم... هر چند اون پنج هزارتومنی برام خیلی ارزش داشت و ممکنه تو این ماه هم برای پول تاکسی هم برای این پنج هزارتومنی خیلی اذیت بشم... اما ارزشش رو داشت... با اون پول فقط میتونستم یه زندگی تکراری داشته باشم حالا ممکنه از خرج و مخارج کم بیارم ولی مطمئنم خدا یه جای دیگه دستمو میگیره چون دل اون پسربچه رو شاد کردم... احساس میکنم دلتنگیم کمتر شده... اما از غمم هیچی کم نشده... دلم پر میکشه برای اون روزا... برای با سروش بودن... برای خنده های از ته دلمون... برای زنگ زدنامون... برای اس ام اس دادنامون... ایکاش میشد یه بار دیگه اون روزا رو تجربه کنم... ای کاش میشد... ای کاش...
-------------------
با بغض زمزمه وار میخونم
« شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ و این یعنی در اندوه تو میمیرم
در این تنهایی مطلق که میبندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم
چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟
خداحافظ تو ای همپای شبهای غزل خوانی
خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ بدون تو گمان کردی که میمانم؟
خداحافظ بدون من یقین دارم که میمانی »
چقدر غمگین و تنهام... این روزها رو حتی برای دشمنام هم نمیخوام... خیلی سخته تو سخت ترین شرایط ندونی باید از کی کمک بگیری... هر چی به اطراف نگاه کنی هیچ کس رو برای همراهی پیدا نکنی... با اینکه اطرافت پر از آشناست با همه غریبه باشی... با اینکه عشقت در دو قدمیته اما مال تو نباشه... خیلی سخته... خیلی... چشمم به یه پارک میفته... لبخندی رو لبام میشینه... هر چند همون پارک نیست ولی خوب میشه توش قدم زد و به پاکی بچه ها نگاه کرد... با خوشحالی به اون طرف خیابون میرم... وارد پارک میشم... رو یکی از نیمکتها میشینم... ساندویچ نون و پنیری که واسه نهارم آماده کردم رو از کیفم درمیارمو شروع به خوردن ساندویچ میکنم... ساندویچم تموم شد ولی باز احساس گرسنگی میکنم... ولی باید با این گشنگی بسازم... یه شکلات از جیبم در میارمو تو دهنم میذارم... یه دختر کنارم میشینه
-فراری هستی؟
از لحنش خوشم نیومد جوابشو نمیدم همونجور به بازی بچه ها نگاه میکنم
یه پوزخند میزنه و میگه: اگه جای خواب میخوای دارم
یه لبخند غمگین رو لبام میشینه... با خودم فکر میکنم تنها چیزی که تو این دنیا دارم همین جای خوابه... حالا که فکر میکنم میبینم شاید وضعم از خیلیا بهتر باشه... با دیدن لبخندم فکر میکنه موافقت کردم با اعتماد به نفس بیشتری به حرفاش ادامه میده: شهرستانی هستی... نه؟؟
وقتی از جانب من جوابی نمیشنوه میگه: نکنه لالی؟... لباسات که نشون میده زیادی املی ولی مهم نیست خودم درستت میکنم
بازومو میگیره و بلندم میکنه و میگه: همینجا بمون الان میام
اینم از شانس گند من... نمیتونم دو دقیقه یه جا با آرامش فکر کنم... کیفمو بر میدارمو کم کم از نیمکت دور میشم... هنوز چند قدم بیشتر نرفتم که صدای دختر رو میشنوم
دختر: کجا میری دختر... صبر کن...
خودشو به من میرسونه وبازومو میگیره و میگه: کجا میری؟
بازومو از دستش میکشم بیرونو میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره
صدای یه پسره رو میشنوم که میگه: الناز چی شده؟ بچه ها میگن کارم داشتی؟
دختره با ابروهاش یه اشاره به من میکنه... یه لبخند رو لبهای پسره میشینه و به طرفمون میاد... با اخم بهشون نگاه میکنم
پسر از الناز میپرسه: فراریه؟
الناز میگه: فکر کنم
با عصبانیت نگاشون میکنم... حوصله ی دردسر جدید ندارم... از اول که این دختره کنارم نشست باید از رو نیمکت بلند میشدم... این ندونم کاریهام آخر کار دستم میده... بی توجه به حرفای الناز و اون پسره راهمو کج میکنمو به سمت خیابون حرکت میکنم... یه پوزخند رو لبام میشینه... معلوم نیست چه ریخت و قیافه ای پیدا کردم که مردم منو شبیه دختر فراری ها میبینن... همونجور که دارم میرم یهو بازوم کشیده میشه... با تعجب به عقب برمیگردمو میبینم همون پسره ی تو پارکه... اخمام میره تو هم... بازوم تو دستش گرفته و میگه: کجا خانمی؟ تشریف داشتی
بعد سعی میکنه منو با خودش به سمت یه ماشینی که کنار خیابون پارک شده ببره... قلبم با شدت میزنه... مثله اینکه موضوع واقعا جدیه... بازومو با همه قدرت از دستش بیرون میکشم و میگم: مزاحم نشو
پسره نیشخندی میزنه و میگه: عزیزم اون وقتی که داشتی از خونه فرار میکردی باید به اینجاهاش هم فکر میکردی... نترس جای بدی نمیبرمت... جایی که میخوام ببرمت هم پول درمیاری... هم جای خواب داری
پوزخندی میزنمو میگم: لازم نکرده از این لطفا در حق بنده بکنی، بنده پول و جای خواب نخوام کی رو باید ببینم؟
پسر: خوشم میاد که سرسختی... رام کردن اینجور دخترا لذت بخش تره
میخوام به راهم ادامه بدم که دوباره بازومو میگیره
نگاهی به خیابون میندازم خلوته خلوته... گهگاهی یه ماشین از کنارمون رد میشه ولی متوجه مزاحمت این پسره نمیشه شایدم هم متوجه میشه ولی براش مهم نیست
پسره با یه لحن خشن میگه: خوشم نمیاد حرفمو تکرار کنم بهتره مثله بچه ی آدم به حرفام گوش بدی وگرنه بد میبینی
و بعد چاقوشو در میاره و میذاره رو شکمم... جلوم واستاده اگه کسی با ماشین از جلومون رو بشه متوجه نمیشه که روم چاقو کشیده ولی برام مهم نیست... شاید اینجوری راحت شدم... ممکنه از اینکه منو به زور بخواد سوار ماشین کنه بترسم چون نمیخوام پاکیمو از دست بدم ولی از مرگ ترسی ندارم تازه اینجوری از این زندگی نکبتی هم خلاص میشم
پوزخندی میزنمو میگم: ببین آقا پسر من تا همین حالا هم تا دلت بخواد بد دیدم... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... نهایته نهایتش مرگه دیگه... خدا پدرتو بیامرزه... این چاقو رو فرو کنو خلاصم کن... باور کن با کشتن من ثواب دنیا و آخرت رو واسه خودت میخری... مطمئن باش کسی دیه ازت نمیخواد... شاید اگه تو رو دیدن یه پولی هم بهت دادن
با چشمای گرد شده نگام میکنه: انگار باور نمیکنه اینقدر بدبختم... انگار باور نمیکنه آرزوم مرگه... انگار با همه منجلابی که توش دست و پا میزنه هنوز به آخر خط نرسیده... انگار هنوز هم یه امیدی واسه زندگی داره... دیوونگی من براش جای تعجب داره... میدونم یه بدبختیه مثله من... هر دو بدبخت و بیچاره ایم... اون یه جور... من هم یه جور دیگه...
-چته... همه ی حرفات یه ادعای تو خالی بود؟
یه قدم از من فاصله میگیره... چاقو رو میذاره تو جیبش... زیر لب میگه: تو دیگه کی هستی؟
یه لبخند تلخ میزنم و هیچی نمیگم... خیلی وقته دیگه عادت ندارم از غمهام سخن بگم... این روزا همه ی آدما کلی حرف واسه ی گفتن دارن... ولی من پر از نگفتن ها هستم... یه عالمه حرف که با گفتن درک نمیشه بلکه با لمس کردن درک میشه... همونجور که ازش دور میشم سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم و زیر لب میگم: ای کاش اون چاقو رو فرو میکردی... مطمئنم هیچکس از مرگم ناراحت نمیشد همه یه نفس راحت میکشیدن
آرومتر از قبل ادامه میدم
« تا کجای قصه باید زدلتنگی نوشت
تا یه کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد
یا فقط با گریه های بیقرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار
خسته از این زندگی با غصه های بیشمار »
--------------
باید برم اون طرف خیابون... بی حواس به سمت خیابون حرکت میکنم... از این همه تنهایی دلم گرفته... باید برم خونه... اگه قلبت آروم نباشه... هیچ جایی تو دنیا بهت آرامش نمیده.... صدای بوق ماشینی رو میشنوم و سرمو برمیگردونم و ماشینی رو میبینم که به سرعت به طرفم میاد... مغزم قفل میکنه و بعد فقط و فقط کشیده شدن بازوم رو احساس میکنم و ماشینی که به سرعت از کنارم رد میشه
سرمو برمیگردونم میبینم همون پسره ی تو پارکه
پسر با فریاد میگه: معلومه حواست کجاست؟ داشتی خودت رو به کشتن میدادی
با لبخند تلخی میگم: چه فرقی به حال جنابعالی داره... خوده تو که داشتی چند دقیقه پیش منو تهدید به مرگ میکردی...
با بهت نگام میکنه و میگه: تو عمرم چشمهایی به این غمگینی ندیدم... با همه ی مصیبتهایی که میکشم... با اینکه خیلی روزا آرزوی مرگ میکنم ولی وقتی باهاش روبرو میشم جا میزنم اما امروز تو با چشمهای غمگینت دو بار با آغوش باز به پیشواز مرگ رفتی
با لحن غمگینی میگم: شاید دلیلش اینه که تو هنوز امیدی داری ولی من ناامیده ناامیدم... شاید تو هنوز چیزایی داری که برات با ارزشن ولی من هیچی برای از دست دادن ندارم
برای اولین بار نگاهش پر از ترحم میشه و میگه: مگه جرمت چیه؟
اشک چشمامو پر میکنه و میگم: بزرگترین جرمه دنیا میدونی چیه؟
سرشو به نشونه ی ندونستن تکون میده
من با یه لحن غمگین میگم: بیگناهی.. و من امروز محکوم به این جرمم
تو نگاهش ناباوری موج میزنه
-اگه به جرم بی گناهی گناهکار شناخته بشی و هیچ کاری هم نتونی کنی لحظه به لحظه نابودتر میشی
پسر: حرفاتو نمیفهمم
-حق داری، اگه میفهمیدی جای تعجب داشت
بعد زیر لب میگم:
« چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
نکوتر آنکه مرغی زقفس پریده باشد
پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند
چه رهایی چه بسته مرغی که پرش بریده باشد »
آهی میکشمو به پسره میگم: ممنون که نجاتم دادی
بعد هم راهمو میکشمو میرم همونجور که میرم با خودم میگم: هیچکس تو این دنیا بد نیست... همه بد میشن... خودمون از خودمون بدترینها رو میسازیم... کسی که ادعای خوب بودن نمیکرد امروز نجاتم داد و خیلیا که لحظه به لحظه خودشون رو بهترین میدونند اگه امروز اینجا بودن فقط و فقط با پوزخند مرگم رو تماشا میکردن... کی فکرشو میکرد آدمی که منو تهدید به مرگ میکرد خودش منو از مرگ نجات بده... با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... با دیدن اسمه ماندانا لبخندی رو لبام میشینه
-سلام گلم
ماندانا: سلام بر دوست خل و چل خودم
-تو رفتی اونور آب باز هم آدم نشدی؟
ماندانا: نیست که تو آدم شدی... هنوز همون گورخری هستی که بودی
-خجالت نکش... ادامه بده
ماندانا: باشه باشه حتما
-باز تو زنگ زدی شروع کردی به چرت و پرت گفتن
ماندانا یه آه تصنعی میکشه و میگه: هی هی روزگار... دوست هم دوستای قدیم... زنگ که نمیزنی... حال و احوال که نمیپرسی... زنگ هم که میزنمو میخوام دو کلوم حرف حساب بزنم میگی چرت و پرت میگی
-من که همه چی از حرفات شنیدم به جز دو کلمه حرف حساب
ماندانا: اه.. خفه شو بببینم... خبرای مهم برات دارم
-دیگه چی شده؟ اینبار میخوای سر کی رو زیر آب کنی؟
ماندانا با جیغ میگه: ترنـــــــم
با خنده میگم: بگو ببینم میخوای چی بگی
ماندانا: قراره برگردیم
با شوق میگم: واسه همیشه
بلند میخنده و میگه: آره گلم... واسه همیشه... از اول هم قرار نبود موندگار بشیم... فقط واسه درس امیر اومده بودیم
-بد هم که نشد، هم تو هم امیر ادامه تحصیل دادین از لحاظ مالی هم که تونستین مبلغ قابل توجهی پس انداز کنید
ماندانا: آره... من این مدت ناراضی نبودم ولی خوب دلتنگی بدجور اذیتم میکرد... امیر هم دلش به موندن رضا نبود
-حالا کی برمیگردین؟
ماندانا: آخرای ماه دیگه
آهی میکشمو میگم: باز خوبه داری میای؟ خیلی تنها بودم
ماندانا با لحن گرفته ای میگه: همش تقصیر خودته... نباید کوتاه میومدی؟
-خودت که دیدی همه کار کردم ولی کسی باورم نکرد
ماندانا: امیر همیشه میگه ای کاش ترنم هم راضی میشدو میومد پیش خودمون
-حرفا میزنیا... با کدوم پول... با کدوم پشتوانه
ماندانا: من و امیر که بودیم- ماندانا خودت هم خوب میدونی اگه میومدم همین پیوند کوچیک هم براي همیشه از دست میرفتماندانا: نیست که حالا همه چیز مثله قبلهآهی میکشمو میگم: خودم هم نمیدونم... دیگه خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلطماندانا: هر وقت که به اون روزا فکر میکنم دلم آتیش میگیره... چطور یه خونواده میتونند اینجور بچه شون رو خرد کنند- بیخیال مانی... آبی که ریخته شده دیگه جمع نمیشه... از اون جغله ات بگوماندانا: اونم خوبه... با باباش رفته خرید- الهی خاله قربونش بره... نزدیکه یه ساله ندیدمش... ماندانا زودتر برگرد... خیلی دلتنگتون هستمماندانا: حتما گلم... حتما... من هم دلم برات تنگ شده... ترنم؟- هوم؟ماندانا به آرومی میپرسه: همه چیز هنوز مثله گذشته هست؟آهی میکشمو هیچی نمیگم... خودش همه چیز رو میفهمهبا ناراحتی میگه: متاسفم چرا تو متاسفی ماندانا... تو که کاري نکردي؟ماندانا: همیشه با خودم میگم اگه یه روز همه این آدما بفهمن حق با تو بود چیکار میکنند؟- باورت میشه تمام این چهار سال هر روز و هرشب از خودم همین سوال رو میپرسیدمماندانا: ترنم میتونی ببخشیشون... اگه یه روز شرمنده برگردنپوزخندي میزنمو میگم: این آدما نمیخوان سر به تنم باشه... بیخیال ماندانا... من اگه شانس داشتم جام اینجا نبود... منالان باید ارشدم رو گرفته باشم و تو بهترین شرکتها کار کنم... اما خودت وضعم رو ببینماندانا: همیشه دوست داشتم کمکت کنم ولی حیف تو اون شرایط من هم ایران نبودم- این حرفو نزن ماندانا... تنها کسی که هیچوقت تنهام نذاشت تو بودي... بهتره قطع کنی... هزینه ات زیاد میشهماندانا: بیخیال بابا... حالا چیکار میکنی؟- هیچی دارم تو خیابون قدم میزنمماندانا: مگه نباید تو شرکت باشی- امروز رو در استراحت بسر میبرممیخنده و میگه: چه عجب... تو که از خودت مثله ماشین کار میکشیچند لحظه مکث میکنه و میگه: ترنم فکر کنم امیر و امیرارسلان اومدن- برو گلم... فقط داري میاي خبرم کن... ساعت پروازتو بهم بگوماندانا: حتما گلم... فعلا خداحافظت باشه- خداحافظبا لبخند گوشی رو قطع میکنم... ماندانا دختر شر و شیطونیه... من خیلی دوستش دارم بعد از اینکه بنفشه باهام قطعرابطه کرد با ماندانا خیلی صمیمی شدم... از همه چیز زندگیم خبر داره... هر وقت به ایران میاد با هم قرار میذاریم وهمدیگرو میبینیم... یه بچه ي سه ساله هم داره... شوهرش هم خیلی آدم خوبیه... امیر هم همه چیز رو راجع به منمیدونه... ماندانا و امیر خیلی بهم کمک کردن... حتی امیر با سروش هم صحبت کرد اما همه اون روزا دنبال یه مقصرمیگشتن و کسی رو بهتر از من براي نسبت دادن به اون اشتباهات پیدا نکردن... خیلی خوشحالم که حداقل ماندانابرمیگرده... هر وقت با ماندانا حرف میزنم احساس زنده بودن میکنم... دختر سرزنده و شادیه... منو به زندگی برمیگردونههر چند فقط براي چند ساعت کوتاه ولی همون هم غنیمته... اي کاش زودتر بیاد شاید یه خورده از این تنهایی خلاصبشم... به سمت خونه میرم هر چند اون خونه برام مثله شکنجه گاه میمونه... اما بهتر از ول چرخیدن تو خیابوناست... همینجور که راه میرم به آینده ي نامعلومی که در انتظارمه فکر میکنم... هر جور که فکر میکنم تو زندگیم هیچ نورامیدي پیدا نمیکنم... همیشه آخرش به بن بست میخورم... دارم از کوچه پس کوچه هاي خلوت رد میشم که صدايفریاد یه زن رو میشنوم... یه مرد میخواد اونو به زور به داخل خونه اي بکشونه و زن با فریاد کمک میخواد... باعصبانیت به سمت اون خونه حرکت میکنم و به مرد میگم: آقا دارین چیکار میکنید؟نگاهی به لباسام میندازه و با اخم میگه: از اینجا گمشوبعد دوباره میخواد زن رو به زور به داخل خونه بکشه که با کیفم به سرش میکوبم... مرد که انتظار این کارو از مننداشت همونجور که مچ دست اون زن تو دستشه به طرفم برمیگرده و میگه: تو چه غلطی کردي؟- بهتره دستشو ول کنی وگرنه به پلیس خبر میدمدستشو بالا میبره و با عصبانیت به صورتم سیلی میزنهتعادلمو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنم... درد بدي رو روي پیشونیم احساس میکنم... دستمو به سمتپیشونیم میبرم که میبینم زخم شده و داره ازش خون میادبا پوزخند نگام میکنه و میگه: بهت گفتم گم شو ولی گوش نکردي... بهتره حالا گورتو گم کنیبعد دوباره مچ زن رو میگیره... زن تقلا میکنه و با التماس نگام میکنه... دلم براي زن میسوزه با جیغ و داد به طرفمرده میرمو اینبار چند دفعه با کیفم به سر و صورتش میزنم... مرده چند برابر منه... اما چون انتظار این کارو از مننداشت غافلگیر میشه براي اینکه جلوي من رو بگیره دست زن رو ول میکنه که با داد میگم: فرار کن... فرار کنزن با نگرانی بهم نگاه میکنه که باز میگم:تو رو خدا فرار کنزن با همه ي نیروش از کوچه دور میشه... مرد میخواد به طرفش بره که باز با چنگ و دندون و کیف جلوش رومیگیرم... یه سیلی محکم دیگه مهمونم میکنه که طعم شوري خون رو تو دهنم احساس میکنم... میخوام خودم همفرار کنم ولی بدجور احساس گیجی میکنم... وقتی میبینه توانم کمتر شده با یه حرکت مچ دو تا دستام رو میگیره و بهسمت خونه میکشه... با اون سیلی که بهم زد بدجور گیج شدم.. اما با همه ي اینا میدونم باید همه ي نیرومو جمع کنموتا بتونم از دستش خلاص شم... کوچه اش خلوته خلوته... باز مثله همیشه خودم رو به دردسر انداختم... باز شروع میکنمبه تقلا کردن... اما فایده اي نداره..با نیشخند میگه: اون یکی رو که فراري دادي پس باید خودت جور اون رو بکشیبا این حرفش بیشتر میترسم... از ترس ضربان قلبم بالا میرهبا جیغ میگم: ولم کن لعنتیبا پوزخند میگه: به همین زودي که نمیشهمنو به سمت حیاط خونه میکشونه... میخواد در رو ببنده... موقع بستن در یه لحظه ازم غافل میشه که به شدت دستشوگاز میگیرمو از خونه خودمو به بیرون پرت میکنمو شروع میکنم به دویدن... صداي فحش و بد و بیراه هایی که بهممیده رو میشنوم... میدونم پشت سرمه... ولی من بی توجه به همه ي اینا به سرعت میدوم... خودم هم نمیدونم چقدردویدم جرات ندارم به پشت سرم نگاه کنم... میترسم هنوز هم پشت سرم باشه... اونقدر دویدم که دیگه نمیتونم راحتنفس بکشم... بدجور به نفس نفس زدن افتادم... صداي پاي یه نفر رو پشت سرم احساس میکنم... خودم رو به یکی ازکوچه هاي خلوت میرسونمو با ترس به دیوار تکیه میدم... دستمو رو قلبم میذارم چند تا نفس عمیق میکشم... هر لحظهصداي قدمها نزدیک تر میشه... کیفمو بالا میبرم تا اگه خودش بود حداقل یه وسیله دفاعی داشته باشم... سایه طرف توکوچه میفته میخوام با کیفم به سر و صورتش بزنم که میبینم این طرف کسی نیست به جز همون زنی که جلوي در باهمون مرد درگیر بود...زن: نترس... منمنفسی از سر آسودگی میکشمو کیفمو میارم پایینو میگم: خوشحالم که حالت خوبهبا مهربونی میگه: همش رو مدیون توام... امروز بهم لطف بزرگی کرديلبخندي میزنمو میگم: این حرفا چیه؟... هر کسی جاي من بود همین کارو میکردبهم نگاهی میندازه و میگه: بهت نمیخوره بچه بالاي شهر باشی لابد مثله من اومدي کلفتی این بچه پولدارا رو بکنیدلم میگیره از این همه بدبختیشلبخندي میزنمو میگم: نه محله کارم این طرفاستبا خنده میگه: پس بچه ي پایین شهري ولی این بالا بالاها کار میکنیترجیح میدم اینجوري فکر کنه... دوست ندارم باهام معذب باشه... هرچند من هم با اون پایین مایینی ها فرقی ندارم... لبخندي میزنمو هیچی نمیگم... اونم که سکوتم رو نشونه ي تائید حرفاش میدونه میگه بیا یه درمونگاه بریم... پیشونیتبدجور زخم شده... نترس دیگه اونقدر دارم که هزینه ي درمونت رو بدمبا مهربونی میگم: من حالم خوبه... لازم نیست خودت رو ناراحت کنیدستمو میگیره و میگه: اینجوري که نمیشهمنو به زور دنبال خودش میکشونه... آهی میکشمو با خودم فکر میکنم از خونه رفتن که بهتره... ترجیح میدم با اینغریبه باشم تا با آدماي به ظاهر آشنابا آرامش میگم: راستی نگفتی ماجرا از چه قرار بوده؟آهی میکشه و میگه: ماجراي من با بدبختی رقم خورده.. مثله همیشه کلفتی تو خونه ي پولدارا... تحمل نگاه کثیف مردپولداري که چشم زنش و دور دیدهبا تاسف سري تکون میدم که میگه: اسمت چیه؟لبخند میزنمو میگم: ترنمزن: برعکس ریخت و قیافت اسمه باکلاسی داري... تازه مثله این بالاشهریا حرف میزنی... درس خوندي؟سري تکون میدمو میگم: آرهزن: پس بگو... من که مدرك سیکلمم به زور گرفتم بعدش باباي معتادم زد تو سرمو به زور شوهرم داد... قدر زندگیترو بدون دختردلم براش میسوزه... با مهربونی میپرسم: شوهرت آدمه خوبیه؟زن با پوزخند میگه: دلت خوشه ها؟؟ باباي من یکی بدتر از خودشو واسه ي منه بدبخت جور کرد که تا به دو سالنکشید من رو طلاق دادبا تعجب میگم: آخه چرا؟اشکی گوشه ي چشمش جمع میشه و میگه: بچه دار نمیشدیم... هر چند دست بزن داشتو خیلی اذیتم کرد اما من بههمون هم راضی بودم... بعد یه مدت که دید از بچه خبري نیست رفتیم پیشه ي دکتر... دکتر گفت مشکل از منه ولی بامصرف دارو میتونم بچه دار بشم... اما شوهرم هر روز بهم سرکوفت میزد آخرش هم کار خودش رو کردو رفت یه زندیگه رفت... اون زن هم براش یه پسر آورد... با به دنیا اومدن پسره، هووم جا پاي خودش رو سفت کردو گفت نمیتونهبا من زندگی کنه... اون مرتیکه ي بی غیرتم گفت نون خور اضافه نمیخوام... مثله یه آشغال منو از زندگیش پرت کردبیرونبا ناراحتی میگم: الان با پدرت زندگی میکنی؟لبخند تلخی میزنه و میگه: اون که اصلا حاضر نشد پامو تو خونش بذارم... به زور و زحمت یه انباري اجاره کردمو اونجازندگی میکنم... براي خرج و مخارجم هم مجبورم خونه ي مردم کار کنم که خیلی وقتا اینجور بلاها سرم میادتو همین لحظه به درمونگاه میرسیم... به داخل میریمو دکتر زخم پیشونیمو پانسمان میکنه... همینجور که دکتر زخممرو پانسمان میکنه به زندگی این زن سختی کشیده فکر میکنم.... شاید آقاي رمضانی بتونه کمکی بهش کنه... حتمافردا در موردش با آقاي رمضانی صحبت میکنم... وقتی پانسمان زخمم تموم میشه اجازه نمیدم اون زن حساب کنهخودم حساب میکنمو باهم از درمونگاه خارج میشیم- راستی نگفتی اسمت چیه؟زن: مهربانمبا لبخند میگم: مثله اسمت بی نهایت مهربونیمهربان: شرمندم نکن دختر- راستش من یه نفر رو میشناسم ممکنه بتونه بهت کمک کنه تا بتونی یه کار درست و حسابی پیدا کنیمهربان با ناراحتی میگه: من که مثله تو درس درست و حسابی نخوندم- اینا زیاد مهم نیست... تو فقط یه شماره بهم بده من خبرت میکنمشماره اي رو بهم میده و میگه: این شماره صابخونمه... صبحهاي زود خونه امسري تکون میدمو میگم: حتما خبرتون میکنم فقط مواظبه خودت باش... هر جایی واسه کار کردن مناسب نیستآهی میکشه و میگه: بعضی مواقع از روي ناچاري مجبورم برمبا ناراحتی میخوام بگم شرافت آدما خیلی مهمتر از پوله که به خودم میامو تو دلم میگم: خفه شو ترنم... تو باز یه اتاقداري این زن باید اجاره ي همون انباري رو از کار کردن در بیاره... براي چندمین بار با خودم فکر میکنم از من بدبختتر هم هستبا نگرانی میگم: پس خیلی مواظبه خودت باشمهربان: باشه دخترجون برو خدا به همراتدستی براش تکون میدمو به سمت خونه حرکت میکنمتو راه به زندگی خودم به زندگی مهربان و به آینده ي نامعلوم خودمون فکر میکنم... چه شباهت عجیبی بین زندگیهامون هست... هر دو رونده شده ولی به دلایل مختلف... کدوممون بدبخت تریم... من یا مهربان... منی که همه منرو مثل جزامیها میدونند و ازم دوري میکنند یا مهربان که مجبوره اون جور زندگی کنه... زندگی با هر کس یه جوربازي میکنه... چه فرقی میکنه کی بدبخت تره.. اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به جلوي در خونهرسیدم... کلید رو از کیفم درمیارمو در رو باز میکنم... داخل حیاط میرمو در رو میبندم... با قدمهاي کوتاه مسیر حیاط تاساختمون رو طی میکنم... دوست دارم این مسیر کوتاه سالیان سال طول بکشه... اون اتاق برام حکم زندون رو داره... وقتی به ساختمون میرسم در ورودي رو باز میکنم به داخل میرم... خونه مثله همیشه سوت و کوره..این دیواراي غمزدهرو دوست ندارم... نگاهی به خونه میندازم انگار کسی نیست... لابد به مهمونی، رستورانی، جایی رفتن و طبق معمولمن رو از یاد بردن... زیر لب زمزمه میکنم: روز مزخرفی بود...یاد سروش میفتم... بعد از چهارسال هنوز هم همون حرفا رو میزنه... مگه خونوادم بعد چهارسال باورم کردن که سروشباورم کنه... نه نباید از هیچکس انتظار داشته باشم... یاد شعري میفتم که مصداق حال و روز الانه منه«درد یک پنجره را پنجره ها میفهمندمعنی کور شدن را گره ها میفهمندسخت بالا بروي ، ساده بیایی پایینقصه تلخ مرا سرسره ها میفهمندیک نگاهت به من آموخت که درحرف زدنچشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمندآنچه از رفتنت آمد به سرم را فردامردم از خواندن این تذکره ها می فهمندنه نفهمید کسی منزلت شمس مراقرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند»به این فکر میکنم که من باید رشته ي ادبیات میرفتم هر چند میخواستم برم اما نشد اما نذاشتن... یاد گذشته هالبخندي رو لبم میاره... چقدر غمام کوچیک بود... چقدر اون روزا بچه بودم... چقدر اون روزا راحت قهر میکردم... وقتیگفتم ادبیات همه مخالفت کردن همه میگفتن یا ریاضی یا تجربی... چقدر اون روزا آرزو میکردم ایکاش این همهاستعداد نداشتم... از نظر هوشی فوق العاده بودم و این خودش مانعی بود براي رسیدن به علایقم... مامان و بابا میگفتنتو استعدادش رو داري جز پزشکی و مهندسی چیز دیگه اي رو ازت قبول نمیکنیم... چه روزایی بود وقتی خونوادم بهعلایقم توجهی نکردنو منو به زور به رشته ي تجربی فرستادن من هم با لجبازي تمام زبان رو انتخاب کردم... درصورتی که هیچ علاقه اي به این رشته نداشتم اون موقع ها خیلی شر و شیطون بودم شب رو هم به خونه ي عمو پناهبرده بودم... هیچکس باورش نمیشد این کار رو کنم... اون موقع ها فکر میکردم خونوادم چقدر خودخواهن که با آیندمبازي کردن اما الان میگم کاش پزشکی میخوندم حداقل وضعم از الان بهتر بود... آهی میکشمو زیر لب میگم: بنفشهمن زبان رو بخاطر تو انتخاب کردم... تا باهم باشیم اما تو.......یادمه اون روزا برام مهم نبود چه رشته اي برم... فقط از روي لجبازي میخواستم پزشکی نباشه... تصمیم گرفتم هر چیبنفشه انتخاب کرد من هم انتخاب کنم... بنفشه هم خیلی خوشحال بود که باهاش بودم... اما بعد از اون اتفاقات یهسیلی زد به گوشمو گفت براي خودم متاسفم که با آدمه پست فطرتی مثله تو دوستم... هر چند اون روز خیلی شکستم... اما یه قطره هم اشک نریختم... بنفشه از خیلی چیزا خبر داشت نمیدونم چرا اینکارو باهام کرد... همبازي بچگیهام،همکلاسی دوران کودکیم، بهترین دوست صمیمیم جلوي سروش زد تو گوشمو گفت: برات متاسفم... خیلی سختهجلوي همه بشکنی ولی باز بخواي بیشتر از اونی که شکستی شکسته نشی.... شاید هر کس دیگه اي جاي من بودمیرفت... ولی من نمیخواستم اون حرفایی که در مورد من میزنند به حقیقت تبدیل بشه... کجا میرفتم؟... اگه پام رو ازاین خونه بیرون میذاشتم میشدم همونی که دیگران در موردم میگفتن... گرگهاي زیادي تو این خیابونا در کمیننشستن که از یه دختر تنها سوءاستفاده کنند و چقدر احمقند دخترایی که با کوچیکرین مخالفت خونواده هاشون خارج ازخونه رو راه آزادي براي آیندشون میبینند... من تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم... هر چند اون ترنم مرد... اون ترنمشکست... اون ترنم خاکستر شد... ولی امروز پیش خودمو خداي خودم شرمنده نیستم.... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من اونی نیستم که بقیه میگن... بعضی موقع بدجور به گذشته ها فکر میکنم من با کسی دشمنی نداشتمکه بخواد با من اینکارو کنه... هنوز هم نفهمیدم کار کی بود... ماندانا و بنفشه بهترین دوستاي من بودن... ولی من بابنفشه صمیمی تر بودم... اون روزا بنفشه تو شرکت باباش کار میکردو سرش شلوغتر شده بود... من هم مجبور بودمبیشتر وقتم رو با ماندانا بگذرونم خیلی براش دردودل میکردم... ماندانا تو لحظه لحظه ي سختیهام کنارم بود... اگه ترانهزنده میموند شاید خیلی چیزا درست میشد اما ترانه با اون حماقتش داغون ترم کرد... چه روزهاي سختی بود وقتیسیاوش با نفرت نگام کردو گفت تو باعث مرگ عشقم شدي... وقتی برادرش سروش که همه زندگیم بود گفت دیگهنمیخوام ببینمت... وقتی همه ي فامیل با نفرت نگام میکردن... دنیاي من چقدر زود نابود شد... با صداي زنگ گوشیم ازفکر بیرون میامنگاهی به گوشیم میندازم و با دیدن شماره آقاي رمضانی تعجب میکنم.... همونجور که به طرف مبل میرم جواب میدم- بله؟آقاي رمضانی: سلام دخترم- سلام آقاي رمضانی... امري داشتین؟آقاي رمضانی: دخترم راستش یه کاري باهات دارم اما اگر این بار قبول نکنی بهت حق میدمیه استرسی به جونم میفته ولی سعی میکنم آروم باشمبا خونسردي تصنعی میگم: شما امر کنینآقاي رمضانی: راستش چند دقیقه پیش از شهرکت مهرآسا، همونجایی که تو رو فرستاده بودم باهام تماس گرفتنیکم مکث میکنه که میگم: خب؟آقاي رمضانی: گفتن فعلا یه ماه آزمایشی بدون حقوق مترجمتون رو بفرستین... اگه راضی بودیم استخدامش میکنیموگرنه هم یه نفر دیگه رو انتخاب میکنیمپوزخندي رو لبم میشینه میدونم سروش نقشه اي دارهبدون کوچکترین وقفه میگم: اقاي رمضانی من ترجیح میدم تو شرکت شما کار کنم لطفا یه نفر دیگه رو بفرستینآقاي رمضانی مکثی میکنه... حس میکنم میخواد چیزي بگه اما منصرف میشه و میگه: باشه دخترم... من خانم سرویانرو میفرستمزیر لب زمزمه میکنم هر جور مایلیدآقاي رمضانی: خب دخترم برو استراحت کن... فکرت هم مشغول این چیزا نکن... از فردا بیا دوباره مشغول به کار شولبخندي رو لبام میشینه... به آرومی با آقاي رمضانی خداحافظی میکنم و روي مبل دو نفره با همون لباس بیرون لممیدم... نمیدونم منظور آقاي رمضانی نفس بود یا نازنین... هر چند فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه اون شخص نفسباشه براي اشکان خیلی بد میشه... هر چند فکر نکنم نفس هم قبول کنه... سري تکون میدم تا از این فکرا بیرونبیام... هر کی میخواد باشه به من چه ربطی داره؟در مورد جواب پیشنهاد دوباره ي آقاي رمضاي هم حس میکنم کار درستی کردم... خوشم نمیاد جایی کار کنم کهآدماش از من متنفرن.. سروش، سیاوش، سها و پدر و مادرشون... همه و همه از من متنفرن... صد در صد سروش نقشهاي داره وگرنه اینقدر راحت قبولم نمیکرد... مخصوصا با اون حرفایی که تو شرکت بینمون رد و بدل شد... سروشی کهسایه من رو با تیر میزنه میخواد یه ماه براش کار کنم... همه ي اینا به کنار اون یه ماهی که حقوق نمیگیرم که نبایدآبو علف بخورم... بالاخره من هم خرج دارم... از همین حالا هم میدونم واسه آخر این ماه پول کم میارم بعد یه ماه همکلا حقوق نداشته باشم باید از گشنگی تلف شم... ترجیح میدم به جاي اینکه برم تو اون شرکت کوفتی و حرف بشنومحقوق کمتري بگیرمو با آرامش زندگی کنم... حالا فقط تو خونه حرف میشنوم ولی اونجوري تو محل کار هم آسایش ازمن سلب میشه... از روي مبل بلند میشمو به اتاقم میرم... لباسم رو عوض میکنمو از اتاق خارج میشم... تصمیم میگیرمماکارونی درست کنم... موادش رو آماده میکنمو بعد از چهل و پنج دقیقه ماکارونی رو روي میز میذارم... یکم واسهخودم میکشمو شروع به خوردن میکنمهمینجور که دارم غذا میخورم به سروش فکر میکنم... دست خودم نیست... بهترین اتفاق زندگیم سروش بود... برادرنامزد خواهرم... برادر سیاوش... یادمه همون روز اول که دیدمش تو نگاهش غرق شدم...با یادآوري اون روزا اشکی ازگوشه ي چشمم سرازیر میشه... سریع اشکمو پاك میکنمو با یه قاشق پر از ماکارونی بغضمو قورت میدم... امروز بدجوربیقرارم... بیقرار سروش... بیقرار عشقی که ترکم کرد... بیقرار روزاي عاشقونه ي گذشته... خدایا من از این همهخوشبختی هیچی نمیخوام... من فقط یه چیز ازت میخوام... قبل از مرگم یه روز رو بهم هدیه کن... یه روز که باسروش باشم... یه روز که عاشقش باشم... یه روز که عاشقم باشه... یه روز که تکیه گام باشه... من فقط یه روز از همهي روزهات رو میخوام که توي اون روز سروش مثل سابق باشه... بعد جونمو بگیر.. بعد هر بلایی خواستی سرم بیار... بعدش هر چی تو بگی هر چی تو بخواي.. فقط همون یه روز... مگه همه نمیگن بزرگی... مگه همه نمیگن به هیچکسبد نمیکنی... اون یه روز رو بهم هدیه کن... حتی اگه به ضررم باشه... حتی اگه به نفعم نباشه... حتی اگه آغازي باشهبراي نابودیه دوباره ام... خدایا این عشق رو از من نگیر... تو تمام این سالها یه روز هم از سروش متنفر نشدم... نمیتونمکنارش باشمو نگاه هاي پر از نفرتش رو تحمل کنم... اونجوري بیشتر داغون میشم... یاد نامزدش میفتم... آه از نهادم بلند میشه... هنوز هم بعضی موقع یادم میره عشقه من الان ماله من نیستزیر لب زمزمه میکنم: خدایا من رو ببخش که اینقدر خودخواه شدم... سروشم رو خوشبخت کن اون یه روز رو هم تقدیمکن به همه ي عاشقاي دنیا... سروش حق من نیست که حتی بخواد یه ثانیه ماله من باشه چه برسه به یه روزآهی میکشمو از جام بلند میشم... از این همه تضادب که در احساساتم وجود داره در شگفتم... اون همه زحمت کشیدمآخرش هم چند قاشق بیشتر نخوردم... میرم تا ظرفم رو بشورم... صداي باز شدن در وروردي رو میشنوم... و بعد همصداي خنده هاي مژگان و طاها... مژگان دوست دختر طاهاست... فقط از این در تعجبم چرا دختره رو خونه آورده... اگهمامان و بابا بفهمند شر به پا میشه... مژگان دختر زیاد جالبی نیست زیادي جلفه... قبل از دوستی با طاها با چند نفردیگه هم بوده... اما عشق چشماي داداشه بنده رو کور کرده و دور از چشم مامان و بابا دختره به خونه میاره... با صدايجیغ مژگان به خودم میام... جلوي آشپزخونه واستاده و میگه: طاها این دختره که خونه ستطاها با اخم میاد خونه و میگه: این وقت روز اینجا چه غلطی میکنینگاهی به روي گاز میندازه و میگه: خوب هم به خودت میرسی... با خونسردي میگم: طاها اگه مامان و بابا بفهمن عصبانی میشن چرا این دختره ......هنوز حرفم تموم نشده که دستش بالا میره و یه سیلی نثار صورتم میکنه...مژگان با پوزخند نگام میکنهطاها با داد میگه: این دختر اسم داره... اسمشم مژگانه... هیچ خوشم نمیاد تو کاراي من دخالت کنی... اگه دلت واسه يمامان و بابا میسوخت که اون بلاها رو سرشون نمیاوردي... پس بیخودي ادعاي نگرانی نکنمژگان با عشوه به طرف طاها میادو میگه: عزیزم بیخودي اعصابتو خرد نکن... بیا به اتاقت بریم که باهات کار دارمطاها داد میزنه: اون غذاهاي آشغالت رو هم توي سطل آشغال بریزبعد هم دست مژگان رو میگیره و از جلوم رد میشه... واقعا تو کاره خدا موندم یکی مثله مژگان اون همه به خطا میره... تازه داداشم رو به خاطر جیبش میخواد اما این همه نازش خریدار داره... منی که هیچ غلطی نکردم دارم بیخودي حرفمیشنوم و سرزنش میشمبه سرعت ظرفا رو میشورمو به اتاقم پناه میبرم... سرم درد میکنه... یه مسکن از داخل کیفم درمیارمو بدون آبمیخورم... رو تخت دراز میکشم... ترجیح میدم بخوابمبا صداي داد و فریاد بابا از خواب بیدار میشم... نمیدونم چی شده...بابا با داد میگه: این دختره ي کثافت رو آوردي خونه؟... تو خجالت نمیکشی؟طاها با لحن آرومی میگه: بابا......بابا: بابا و مرگ... اون از اون ترانه که اون طور مرد... اون از اون دختره ي ه *ر* *زه ... این هم از تومیخواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن حرف بابام یه بغض بدي توي گلوم میشینه و نظرم عوض میشه.... در روآهسته قفل میکنم تا کسی مزاحمم نشهرو تخت میشینمو زانوهامو بغل میکنم... صداهاشون رو میشنومبابا: پس هر وقت من نیستم دست این دختره رو میگیري میاري اینجاطاها: بابا بذارین توضی........بابا با داد به دختره میگه: عوضی یه چیزي تنت کن و گورتو گم کنصداي مژگان رو نمیشنوم... بعد از چند دقیقه صداي بسته شدن در و سیلی اي که فکر میکنم از جانب بابا به طاهامیرسه... دلم میگیره... با اینکه امروز از طاها سیلی خوردم دوست ندارم طاها هم سیلی بخوره... طاها فقط عاشقه اماعاشقه بدکسی ... کسی که اون رو فقط براي جیبش میخواد... کسی که با رابطه ي جنسی سعی میکنه طاها رو بهخودش بیشتر وابسته کنه و طاها چه سادست که همه چیز رو براي چنین دختري زیر پا میذاره... من مطمئنم که یه روزمژگان ترکش میکنه... با صداي طاها به خودم میامطاها با داد میگه: من عاشقشم... میخوامش.. اون همه چیز منه... چرا نمیفهمین؟بابا با عصبانیت میگه: اون کسی که نمیفهمه تویی احمق... اون دختره تو رو نمیخواد پول بابات رو میخوادطاها: شما همه چیز رو توي پولتون میبینیدبابا: هنوز خیلی بچه اي فقط هیکل بزرگ کرديطاها: حتما اون دختره ي بی همه چیز راپورت من رو بهتون دادهبابا با داد میگه: کی رو میگی؟طاها: ترنمبابا با عصبانیت میگه: هزار بار بهت گفتم اسمش رو نیار... مگه اون هم میدونه؟از همین جا هم صداي پوزخندش رو میشنوم: به جاي گیراي بیجا به من بهتره حواستون پیش اون دخترتون باشه تا یهگند دیگه بالا نیاره... معلوم نیست این وقت روز خونه چیکار میکنهلبخند تلخی رو لبم میشینه... همیشه همینطوره... وقتی مشکلی براشون پیش میاد آخر سر همه چیزو رو سر من بدبختخالی میکنند... طاها هم خوب میدونه چیکار کنه بابا اشتباهش رو ببخشهبا صداي مشت و لگدهایی که به در میخوره از جام بلند میشمو به سمت در میرمبابا: این در لعنتی رو باز کنقفل در رو باز میکنم که در به شدت باز میشه من روي زمین میفتم... بابا و پشت سرش طاها وارد اتاق میشن... بابا بانفرت و طاها با پوزخند نگام میکنندبابا: باز چه غلطی کردي که این موقع روز خونه ايبه زحمت از زمین بلند میشمو با خودم فکر میکنم اگه زود بیام یه جور دردسره اگه دیر بیام یه جوره دیگهبا ناراحتی میگم: باباجون من.....با داد میگه: به من نگو باباسري تکون میدمو میگم: کارام زودتر تموم شدبابا: لابد باز یه گندي بالا آوردي و اخراجت کردن عشق باور کنید من امروز کارام زودتر تموم شده... اگه باورتون نمیشه میتونید از آقاي رمضانی بپرسینبابا که انگار باور کرده میگه: لازم نکرده تو بگی من چیکار کنم... بهتره حواست به کارات باشه... اگه بفهمم دوباره غلطاضافی کردي با دستاي خودم میکشمتبعد هم از اتاق خارج میشه... طاها هم با اخم نگام میکنه و از اتاقم بیرون میره... مثله دخترا رفتار میکنه... براي اینکهخودش رو خلاص کنه منه بدبخت رو به دردسر میندازه... اسمه خودش رو هم میذاره مرد... خودش رو پشت مشکلاتیه دختر پنهان میکنهصداش رو میشنوم که میگه: بابا این وقت روز خونه چیکار میکنید؟بابا که انگار آرومتر شده میگه: یه چیزي رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم که با اون دختره رو به رو شدم... طاها چند باربگم دور این دختره رو خط بکشدر اتاق رو میبندم نقشه ي طاها با موفقیت اجرا شد... بابا رو به جونم انداخت خودش خلاص شد... حتی نپرسیدنپیشونیت چی شده... بعضی موقع از این همه بی عدالتی بدجور دلم میگیره... اما چاره اي به جز تحمل ندارم... ساعتهفته... ایکاش برمیگشتم شرکت حداقل این همه دردسر نمیکشیدم... هر چند خوابم نمیاد ترجیح میدم دراز بکشم... دوست ندارم به چیزي فکر کنم به رمانی که تا حالا هزار بار خوندم و کنار تختمه خیره میشم... اونو برمیدارمو برايهزار و یکمین بار شروع به خوندنش میکنم***چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت هفت و ده دقیقست... اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابمبرد... بدجور دیرم شده... نمیدونم چه جوري خودم رو به موقع به شرکت برسونم... مطمئننا دیر میرسم... سریع از تختپایین میام که پام میره روي یه چیزي... نگاهی به زیر پام میندازم میبینم رمانی که دیشب میخوندم زیر پام افتاده... لابدوسطاي رمان خوابم بردو کتاب از دستم پایین افتاد... خم میشمو کتاب رو از روي زمین برمیدارمو روي میز میذارم... سریع دست و صورتم رو میشورمو شروع میکنم به لباس پوشیدن... شانس آوردم حموم و دستشویی تو اتاقم هستوگرنه باید براي دستشویی رفتن هم هزار تا حرف میشنیدم.. هم از فکرم خندم میگیره هم از این همه بدبختی خودمناراحت میشم... زودي بیخیال این فکرا میشمو از اتاقم بیرون میرم... میخوام تو آشپزخونه برم تا لقمه ي نون و پنیريبراي نهارم آماده کنم اما با سر وصدایی که از آشپزخونه میشنوم منصرف میشم... سریع از خونه خارج میشم تا کسیمنو نبینه...توي راه به مهربان فکر میکنم... باید امروز به آقاي رمضانی بگم شاید تونست کاري براش کنه... آقاي رمضانی مرد بزرگ و با خداییه... تا اونجایی که بتونه به دیگران کمک میکنه... یادمه وقتی امیر بهش گفت یه نفرهست که از لحاظ مالی بدجور توي مضیقه هست با این که مترجم نمیخواست ولی گفت بگو بیاد... همیشه هم غصهي راه طولانی و حقوق کم من رو میخوره... از یه پدر هم برام دلسوزتره... از زندگی من چیز چندان زیادي نمیدونه شایداگه اون هم حرفایی رو که بقیه شنیدن میشنید نظرش در مورد من عوض میشد... مگه اطرافیان من از اول باهام بدبودن... تنها چیزي که برام جاي تعجب داره اینه که چه جوري این حرف دروغ اونقدر زود تو همه ي فامیل پیچید... خیلی برام عجیب بود حتی همه ي همسایه ها هم بعد از مدتی متوجه شدن... هنوز که هنوزه خیلی چیزا برام گنگه... ماندانا اون روزا میگفت...«ترنم یکی باهات دشمنی داره... صد در صد همه ي این کارا زیر سر یه نفره»... ولی آخهکی؟... من که با کسی دشمنی نداشتم... هیچوقت کاري به کار کسی نداشتم... اون عکسا... اون اس ام اسا.. اونایمیلا... واقعا نمیتونم بفهمم... بعضی مواقع حق رو به خونوادم میدم... میگم هر کس دیگه اي هم جاي اونا بود باورمیکرد... اما آخه بعد از چهار سال هنوز که هنوزه بهم فرصت حرف زدن ندادن... هر چند دیگه حرفی هم واسه گفتنندارم... چی میتونم بگم وقتی خودم هم از همه ي ماجراها بیخبرم... حتی اگه ثابت بشه من بی گناهم چطور میتونممثله گذشته باشم... شاید بهتر باشه هیچوقت به بی گناهی من پی نبرن بخشیدنشون خیلی سخته... یه حرمتاییشکسته شده... یه حد و مرزهایی ازبین رفته... یه زندگی نابود شده... یه دل تیکه تیکه شده.. ماندانا میگه خورشیدهیچوقت پشت ابر نمیمونه... اما چهارساله خورشید زندگیه من پشت ابر مونده و قصد بیرون اومدن هم نداره... هر چندمن که فکر میکنم تا آخر عمر زندگی من ابري و بارونی میمونه... شاید طوفانی بشه ولی آفتابی محالهنیم ساعتی دیرتر به شرکت میرسم... با سرعت به سمت اتاق میرم و در رو باز میکنم... سلام زیر لبی به همه میدمو بهسمت میزم میرم... اشکان و نفس با ناراحتی جوابمو میدن... نازنین هم با بی میلی سري به عنوان سلام تکون میده... حس میکنم یه چیزي شدهبا تعجب میپرسم چیزي شده؟انگار نفس منتظر یه تلنگر بود چون با این حرفم زیر گریه میزنهبا تعجب به نازنین و اشکان نگاه میکنم که اشکان با ناراحتی میگه: رمضانی به نفس گفته خودش رو آماده کنه که بهشرکت مهرآسا برهتازه فهمیدم موضوع از چه قرارهبا لبخند میگم این که خیلی خوبه نازنین با عصبانیت میگه: مثل سنگ میمونی تا حالا متوجه ي احساس این دو تا بهم دیگه نشديسري تکون میدمو میگم: نازنین جان با عوض شدن محل کار که قرار نیست احساسشون بهم دیگه عوض بشه... بالاخره همدیگرو میبینند با همدیگه تلفنی حرف میزنندنفس با هق هق میگه: ترنم من نمیتونم... من تحمل دوري از اشکان رو ندارم... اشکان با بابام هم صحبت کرده قرارهبیان خواستگاري.. من به دیدن هر روزش عادت کردم... براي دیدن اشکان هر روز به شرکت میاماشکان با محبت نگاش میکنه... بعد از جاش بلند میشه و خودش رو به نفس میرسونه ...کنارش میشینه و با ملایمتمیگه: خانمم گریه نکن... خودم با رمضانی حرف میزنم که یکی دیگه رو بفرستهنازنین میگه: این شرکت که یه شرکت بزرگ نیست... چهار تا مترجم بیشتر نداره... اومدیمو تو رو فرستاد میخوايچیکار کنی؟اشکان نگاهی به من میکنه و با ناراحتی میگه: ترنم نمیشه تو بري؟لبخند تلخی میزنمو میگم: دیروز من رفتم قبولم نکردننازنین پوزخندي میزنه... نفس با التماس به نازنین نگاه میکنه... نازنین میگه: باشه بابا... اونجوري نگام نکن... چیکارتکنم؟نفس با ذوق از جاش میپره و میگه: واقعا؟نازنین خندش میگیره و با مسخرگی میگه: واقعانازنین با من رفتار خوبی نداره... اما معلومه نفس رو مثله خواهرش دوست داره... از رفتارا و کاراش معلومه که خیلیوقتا هواي نفس رو داره... اما هیچوقت دلیل خصومتش رو با خودم نفهمیدم... چون با کارمنداي دیگه هم رفتار بدينداره... بعضی وقتا فکر میکنم شاید از گذشته ام خبر دارهنفس با خوشحالی دوباره شوخی و خنده رو شروع میکنه... من هم که خیالم از بابت نفس راحت میشه کامپیوتر روروشن میکنم و کاراي نیم کارم رو انجام میدمتا ظهر کارامو انجام میدمو نفس و نازنین هم یه خورده کار میکنند یه خورده حرف میزنند یه خورده میخندن... اشکانهم با رمضانی صحبت کرد و مثل اینکه رمضانی رو با هزار زور و زحمت راضی کرد... قرار شد نازنین ساعت سه اونجاباشه... با فهمیدن این موضوع نفس راحتی میکشمو خدا رو شکر میکنم که این خطر هم از بیخ گوشم گذشت... واقعابرام سخت بود نزدیک سروش کار کنم و هر روز به طعنه ها و بد و بیراهاش گوش بدم... با صداي نازنین به خودم میامنازنین خطاب به نفس و اشکان میگه: بچه ها بریم یه چیز بخوریم بعد باید منو برسونیدنفس هم با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه: هر چی دختر عموي گلم بگهنازنین با خنده میگه: برو بچه... خودتیاشکان هم با خنده میگه: بریم تا دعواتون نشدههمه از جاشون بلند میشنو نفس طبق معمول به من هم تعارف میکنه که قبول نمیکنم بعد از خداحافظی از من بهسمت در اتاق میرنو از اتاق خارج میشن... بعد از رفتنشون اتاق سوت و کور میشه ولی من این تنهایی رو به اون شلوغیترجیح میدم... خیلی گرسنمه اما چیزي با خودم نیاوردم بخورم... همبیجور که دارم فکر میکنم چیکار کنم یاد مهربانمیفتم از بی حواسی خودم لجم میگیره... به سرعت از جام بلند میشمو به سرعت اتاق رو ترك میکنم... فقط دعا میکنمکه آقاي رمضانی نرفته باشه... یا سرعت خودم رو به جلوي اتاق آقاي رمضانی میرسونم... طبق معمول از منشی خبرينیست... دیروز هم که اومده بودم منشی نبود... معلوم نیست این منشی کجاست؟... بی خیال منشی میشمو چند قدم باقی مونده رو تا در اتاق طی میکنم و چند ضربه به در میزنم که بعد از چند ثانیه صداي آقاي رمضانی رو میشنومآقاي رمضانی: بفرمایید داخلدر رو باز میکنم و به داخل اتاق میرم- سلام آقاي رمضانیآقاي رمضانی که در حال نوشتن چیزیه با شنیدن صداي من سرشو بالا میاره و میگه: سلام بر دختر گلم.. کاري داشتیدخترم؟با شرمندگی نگاش میکنمو میخوام موضوع مهربان رو بگم: که میگه: بشین... راحت باشلبخندي میزنمو روي مبل یه نفره میشینمکه با نگرانی میپرسه: پیشونیت چی شده؟به این فکر میکنم که این مرد غریبه اولین نفریه که نگرانم شد... حتی تو محل کارم هم کسی از من نپرسید کهپیشونیت چی شده؟... هر چند انتظار بیخودیهبا لبخند میگم: چیز مهمی نیست... به دیوار خورد یه زخم سطحی برداشتبا ناراحتی میگه: بیشتر مواظب خودت باش- چشملبخندي میزنه و میگه: بگو ببینم چیکار باهام داري؟یکم گفتنش برام سخته اما سعیم رو میکنم و میگم: راستش آقاي رمضانی... نمیدونم چه جوري بگم؟آقاي رمضانی که شرمندگیه من رو میبینه با لبخند میگه: راحت باشبا ناراحتی میگم: راستش دیروز با یه زنی مواجه شدم که فهمیدم در به در دنباله کاره... مدرکش در حده سیکل... ازشوهرش جدا شده و تویه یه انباري زندگی میکنهآقاي رمضانی که خودکار توي دستش بود... اون رو روي میز میذاره و با کنجکاوي به ادامه حرفام گوش میدهوقتی میبینم آقاي رمضانی کنجکاو شده یه خورده خیالم راحت تر میشه و با آرامش بیشتري ادامه میدم: پدرش معتاده واون رو به زور به مردي میده که آدم درستی نبود... در آخر هم مرده یه زن دیگه میگیره و از این زن بیچاره جدا میشه... دیروز اگه من دیر رسیده بودم نزدیک بود بلایی سر این زن بیادآقاي رمضانی با نگرانی میپرسه: چه بلایی؟- راستش تو خونه اي که میخواست کار کنه مرد خونه چشم زنش رو دور میبینه و به این زن که خدمتکار خونشون بودنظر داشت... این زن بیچاره هم موضوع رو میفهمه و میخواست فرار کنه که مرد اجازه نمیداد...میخواست به زور اون روبه داخل خونه ببره... که خدا رو شکر من میرسمو همه چیز تموم میشهآقاي رمضانی: خدا رو شکر... پس اون زخم کوچیکی که بالاي پیشونیته براي درگیریه دیروزه... لابد باهاش درگیرشدي؟با خجالت میگم: چاره اي نداشتم آقاي رمضانی: کاره خطرناکی کردي ممکن بود بلایی سر خودت بیاد... باید به پلیس زنگ میزدي- میترسیدم پلیس دیر برسهدیگه در مورد اینکه خودم هم گیر افتاده بودم چیزي نمیگم... تو اون موقعیت هر کس جاي من بود همین کار رو میکردآقاي رمضانی: باز میگم اشتباه کردي ولی خدا رو شکر بخیر گذشتسري تکون میدمو با التماس میگم: آقاي رمضانی میتونید کاري براش کنید؟ خیلی نگرانشم... به جز شما کسی رونمیشناسم که بخوام ازش کمک بگیرم... از اونجایی که آدم با خدایی هستین و همیشه به همه کمک میکنید تصمیمگرفتم این موضوع رو با شما در میون بذارمدستی به صورتش میکشه و میگه: زیاد از کار این منشیم راضی نیستم سه چهار باري هم بهش تذکر دادم ولی توجهینمیکنه... بهش بگو بیاد اینجا به عنوان منشی کار کنه- ممکنه زیاد با کار اینجا آشنا نباشهلبخندي میزنه و میگه: نگران نباش... هواشو دارم- واقعا من رو مدیون خودتون کردینبا مهربونی میگه: تو هم مثله دختر خودمی... این حرفا چیهاز جام بلند میشمو میگم: مثله همیشه بهم لطف دارین... اگه اجازه بدین برم به بقیه کارام برسمآقاي رمضانی: برو دخترم... اینقدر هم از خودت کار نکش... جونی برات نمونده- خیالتون راحت من اگه بیکار بمونم دیوونه میشمآقاي رمضانی: امان از دست شما جوون هاي امروزيخنده اي میکنم و یه خداحافظ زیر لبی به آقاي رمضانی میگم و بعدش از اتاق خارج میشمبه سمت اتاقم حرکت میکم خیالم از بابت مهربان هم راحت شد... هر چند از بابت منشی یه خورده ناراحت شدم... دوست نداشتم باعث بیکاري کسی بشم ولی خداییش هر وقت خودم هم اونطرفا میرفتم از منشی خبري نبود... اگر همبود کاري واست انجام نمیداد... توي راه مش رضا رو میبینمو با لبخند میگم: سلام مش رضا مش رضا: سلام باباجون... حالت خوبه دخترم؟با لبخند میگم: مرسی مش رضا، شما چطورین؟مش رضا: منم خوبم... چایی میخوري باباجون؟با لبخند میگم: نیکی و پرسش؟میخنده و میگه: برو تو اتاق الان برات میارمازش تشکر میکنمو به داخل اتاق میرم... وقتی به اتاق میرسم پشت میز میشینمو ادامه کارام رو از سر میگیرمبعد از چند دقیقه مش رضا برام یه استکان چایی خوشرنگ با دو تا شیرینی میاره و میگه: شیرینی ازدواج یکی ازهمکاراستبا لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشهدستشو بالا میبره و میگه: ایشاله همه جوونا خوشبخت بشنبعد هم میگه: بخور دخترجون اینقدر از خودت کار نکش... ضعف میکنیازش تشکر میکنم که اونم سري تکون میده و از اتاق خارج میشه... بعد از رفتن مش رضا یه دونه از شیرینی ها روبرمیدارمو یه گاز بزرگ بهش میزنم... خیلی گرسنه بودم... همونجور که به کارام میرسم شیرینی و چایی رو هممیخورم... خدایا بزرگیتو شکر با خودم میگفتم چه جوري تا عصر دووم بیارم... حقا که بزرگیآهی میکشمو زیر لب میگم: شاید با همه ي بد بودنام هنوز هم از جانب اون بالایی فراموش نشدمبرام جالبه این همه در حق خدا کوتاهی میکنیمو فراموشمون نمیکنه... این همه به بنده هاي خدا لطف میکنیمو زودياز جانبشون فراموش میشیمشیرینی و چاییم که تموم شد با خیال راحت تمام کاراي نیمه تموم دیروزم رو انجام میدم... کارم تقریبا تموم شده... ساعت چهاره... امروز کارام خیلی زیاد بود خیلی خسته شدم ولی تونستم زود انجامشون بدم... با همه ي اینا حوصله يخونه رفتن ندارم... یه متن ترجمه نشده دارم که باید ترجمش کنم اما میخواستم فردا انجام بدم... تصمیم میگیرم اونمتن رو هم تجربه کنم حالا خونه هم برم نمیتونم درست و حسابی استراحت کنم... فقط باید از این و اون حرفبشنوم... متن رو جلوم میذارمو یه خودکار تو دستم میگیرم.. شروع میکنم به ترجمه کردن متن... مابین ترجمه ها مش رضا میاد یه خورده نخود و کشمش برام میاره و میگه: باباجون اینا سوغاتی مشهده پسر و عروسم مشهد رفته بودن... اونا واسم آورده دیدم کارات زیاده گفتم یه خورده برات بیارم بخوري... بغض تو گلوم میشینه... به سختی لبخنديمیزنمو از جام بلند میشم... با مهربونی نگاش میکنم میگم: شرمندم کردین... چطور میتونم این همه لطف تون رو جبرانکنممش رضا: این حرفا چیه باباجون... بخور نوش جونتبعد هم ظرف شیرینی و استکانها رو از روي میز برمیداره و از اتاق خارج میشه... با رفتن مش رضا خودم رو رويصندلی پرت میکنمو سرم رو بین دستام میگیرم... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... از بس بی رحمی دیدم اینمحبتا برام غریبه... چقدر خوبه که تو این شرکت کار میکنم... آقاي رمضانی و مش رضا خیلی وقتا هوامو دارن... اینمرد با نداشتنش کلی بهم کمک میکنه... اما بقیه سختیهامو میبینندو میگم باید بکشی حقته... یاد گذشته ها میفتم اونوقتا که همه چیز خوب بود... اون وقتا که همه نگرانم میشدن... اون وقتا که مامان برام لقمه میگرفتو میگفت بیصبحونه نرو ضعف میکنی... اون وقتا که سروش هزار بار در روز برام زنگ میزد... اون وقتا که هی سروش اصرار میکردو میگفت غذاي دانشگاه رو نخور میام دنبالت با هم بریم بیرون غذا بخوریم... اون وقتا که براي یه سرماخوردگی سادههمه خودشون رو به آب و آتیش میزدن... الان که به اون روزا فکر میکنم فکر میکنم همه ي اونا یه خواب بوده... یهرویاي محال... حالا اگه واسه کسی تعریف کنم فکر میکنه دارم دروغ میگم... نگاهی به لباس تنم میندازم یه مانتويمشکی ساده... یه شلوار لی رنگ و رفته... یه مقنعه ي مشکی و یه کفش اسپرت... کی فکرشو میکرد منی که قبلنابراي گرفتن یه جوراب کل پاساژا رو زیر و رو میکردم الان وضعم این باشه... آهی میکشمو با خودم میگم: چی بودم و چی شدمادامه کارم رو از سر میگیرم... فکر کردن به این چیزا برام نون و آب نمیشه... حسرت خوردن براي چیزایی که دیگهوجود ندارن چه فایده اي داره... فکر کردن به گذشته فقط و فقط عذابم میده... بعد از مدتی اونقدر تو کارم غرق میشمکه از دنیاي بیرون غافل میشم... یه صفحه بیشتر به تموم شدن ترجمه نمونده که در اتاق به شدت باز میشه و نازنین باعصبانیت وارد اتاق میشهبا تعجب نگاش میکنمو میگم: سلامبرام جاي تعجب داره این وقت روز اینجا چیکار میکنهبا عصبانیت به سمت میزش رو میره و بدون اینکه جواب سلامم رو بده میگه: آقاي رمضانی باهات کار داره وقتی نگاه متعجبم رو روي خودش میبینه میگه: چته؟؟ آدم ندیدي؟؟با تعجب میپرسم: نازنین حالت خوبه؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟با اخم میگه: به تو چه ربطی داره؟... از آدمایی مثله تو که تظاهر به خوب بودن میکنند تا نظر همه رو به خودشون جلبکنند متنفرم... سعی میکنی خودت رو مظلوم نشون بدي که همه بهت ترحم کنندمیخوام چیزي بگم که به سرعت چیزي از کشوي میزش برمیداره و از اتاق خارج میشهآهی میکشمو از پشت میز بلند میشم... از حرفاي نازنین خندم میگیره... این دختر این همه مدت فقط و فقط به خاطربرداشتهاي اشتباه خودش باهام بد رفتاري میکرد... هر چند برام مهم نیست بقیه در موردم چی میگن... ولی بعضی روزاحس میکنم خیلی بی انصافیه وقتی کسی رو نمیشناسی به خودت اجازه بدي در مورد اون قضاوت کنی... هر کسیبراي خودش شخصیتی داره... چرا بعضیا به خودشون اجازه میدن شخصیت دیگران رو زیر سوال ببرن... من تو بدترینشرایط هم پذیراي ترحم دیگران نبودم... سري به عنوان تاسف براي آدماي امثال نازنین تکون میدمو وسایلام رو ازروي میز جمع میکنم... نخود و کشمش ها رو توي جیب مانتوم میریزم تا توي راه بخورم... ساعت هنوز پنجه... هر چندتا شش میتونم شرکت بمونم ولی ترجیح میدم یه خورده قدم بزنم... بقیه کارا رو براي فردا میذارم... کیفم رو میندازم روشونمو به سمت در اتاق میرم... از اتاق خارج میشمو به سمت اتاق آقاي رمضانی حرکت میکنم... نگاهی به میز منشیمیندازم که طبق معمول خبري از منشی نیست... جلوي در اتاق وایمیستمو چند ضربه به در میزنم... صداي آقايرمضانی رو میشنوم که بهم اجازه ورود میده... در اتاق رو باز میکنمو داخل میشم... آقاي رمضانی سرشو بالا میاره و بادیدن من میگه: حدس میزدم هنوز شرکت باشیبا لبخند سلامی میگمبعد از مکثی ادامه میدم: دیدم بیکارم گفتم لااقل یه خورده به کارام برسم... دیروز هم نیومده بودم کلی کار سرم ریختهبود... باهام کاري داشتینبا مهربونی جواب سلاممو میده و میگه تو اگه کارم نداشته باشی واسه ي خودت کار میتراشی... آره باهات کار داشتم- مشکلی پیش اومده؟آقاي رمضانی: نه دخترم... فقط در مورد شرکت مهرآسا باز به بن بست خوردیمبا تعجب نگاهی به آقاي رمضانی میندازمو میگم: مگه چی شده؟با دست اشاره اي به مبل میکنه که منظورشو میفهممو به سرعت روي نزدیک ترین مبل میشینم... کنجکاوانه به آقايرمضانی خیره میشم که میگه: خانم سرویان رو به عنوان مترجم قبول نکردن- مگه شما نگفتین یه نفر رو میخوان که تو شرکتشون کار کنند مگه به انتخاب شما اطمینان ندارن؟آقاي رمضانی: من هم بهشون گفتم که خانم سرویان سابقه ي درخشانی دارن اما میگن رئیس شرکت گفته اگه قرارباشه از بین این دو نفر یکی رو انتخاب بشه اون شخص تو هستی... من میخواستم دخترعموي خانم سرویان رو بفرستمکه راضی نبودن... لبخندي میزنه و میگه: از اونجایی که اشکان دلیلش رو بهم گفت پس نمیتونم اشکان رو هم بفرستم... به جز شما چهارنفر فعلا کسه دیگه اي در دسترس نیست... اگه پسر دوستم نبود حتما باهاش برخورد میکردم چون توهین به شماهاتوهین به منه... من اول خیلی راغب بودم تو اونجا کار کنی اما با برخوردي که با تو و خانم سرویان شده خودم هم زیادتمایلی به کار کردن شماها در اونجا ندارم... با ناراحتی میگم: آقاي رمضانی الان من باید چیکار کنم؟با لبخند میگه: ازت خواهش میکنم روي من رو زمین نندازي و یه ماه فقط براي کمک تو شرکتشون کار کنی... بعداون اگه راضی نبودي برگرددلم میگیره دوست ندارم دور و بر سروش بگردم... تحملش برام سختهآهی میکشمو میگم: یعنی هیچ راهی نداره؟آقاي رمضانی با شرمندگی میگه: من خیلی به پدرش مدیونمواقعا نمیفهمم سروش باز چه نقشه اي کشیده... اون که از من متنفره... پس دلیل این همه اصرار چیهبا صداي آقاي رمضانی به خودم میام: نظرت چیه؟با خجالت میگم: آقا یه مشکل دیگه هم هستآقاي رمضانی با نگرانی میپرسه: چه مشکلی؟- راستش در مورد حقوقه... خودتون که میدونید من یه خورده از لحاظ مالی مشکل دارم آثار نگرانی کم کم از چهرش پاك میشه و میگه: نگران اون نباش... باهاشون صحبت میکنم... وقتی نگاه نامطمئن من رو میبینه میگه: مگه حرف من رو قبول نداري؟لبخندي میزنمو میگم: این چه حرفیه... معلومه که قبول دارمبا لبخند میگه: پس از فردا به شرکت مهرآسا میريسري به نشونه تائید تکون میدم... دلم مملو از غم میشه... اما چاره اي ندارم... لبخند تصنعی رو روي لبام مینشونم تامثله همیشه غصه هام پشت این لبخندها مخفی بشن... قلبم عجیب تند میزنه... حس میکنم سرم سنگینه... از همینحالا هم استرس دارم... نوك انگشتام از ترس فردا یخ زده... ترسی از سروش ندارم ترس من از حرفاشه... از کنایههاش... از طعنه هاش.. از بی اعتنایی هاش... و از همه مهمتر دیدن اون کنار کس دیگه... از همین الان ناراحتیهامشروع شده... آقاي رمضانی: فردا ساعت 8 صبح اونجا باش... احتیاجی به معرفی نامه ي دوباره و این حرفا هم نیست... چون قبلا تورو دیده پس از این لحاظ مشکلی نیست... حتما تو رو میشناسهلبخند تلخم از هزار تا گریه هم بدتره... اگر به دیدن باشه که از سالها پیش من رو دیده... ولی اگر به شناختنه مطمئننابه اندازه ارزنی هم از من شناخت نداره... چرا با کسی که روزي آشناترین کسم بود امروز این همه غریبه ام... کسی کههمیشه بهم آرامش میداد امروز بهم استرس وارد میکنه... کسی که در غصه هام دلداریم میداد امروز خودش باعث غمهاو غصه هام میشه... از همین حالا هم میدونم از قبل کلی حرف آماده کرده که دل من رو بچزونه... با صداي آقايرمضانی به خودم میامآقاي رمضانی: سوالی نداري؟هیچکدوم از حرفاي آقاي رمضانی رو متوجه نشدم... حس میکنم آقاي رمضانی متوجه ي ناراحتی من شده... چونچهرش بدجور گرفته هستسعی میکنم ناراحتیم رو زیر لحن شادم مخفی کنمو با خوشحالی میگم: نه آقاي رمضانی... من حس میکنم فرصتخوبیه تا بتونم خودم رو محک بزنمآقاي رمضانی که از لحن من شوکه شده میگه: فکر کردم ناراحتی... یه خورده عذاب وجدان گرفتمبعد میخنده و میگه: نگو داري براي فردا نقشه میکشی میخندمو میگم: چرا ناراحت باشم؟ نهایتش اینه که از محل کارم راضی نباشم در اون صورت دوباره به همین جابرمیگردم... بیرونم که نمیکنید؟لبخندي میزنه و میگه: این چه حرفیه؟ مطمئن باش هر وقت برگردي جات محفوظهچیزي براي گفتن ندارم فقط یه تشکر زیرلبی میکنمو با لبخند نگاش میکنمآقاي رمضانی: خوب دخترم دیگه مزاحمت نمیشم میتونی بري فقط به اون خانم خبر بده که فردا حتما یه سر به اینجابزنه- چشم، حتمابا گفتن این حرف از جام بلند میشم که آقاي رمضانی هم به احترام من بلند میشه- شما راحت باشینآقاي رمضانی سري تکون میده و میگه: من راحتم دخترم، فقط اگه همونجا موندگار شدي بعضی موقع ها به ما هم یهسري بزن- خیالتون راحت باشه... حتما بهتون سر میزنم... هر چند فکر نکنم موندگار بشم... دو روزه شوتم میکنند بیرونآقاي رمضانی میخنده و میگه: من که مطمئنم وقتی کارآییت رو ببینند محاله بذارن جاي دیگه اي کار کنی- واقعا نمیدونم چی بگم؟ ولی اونقدرا هم که شما تعریف میکنید کار من خوب نیستآقاي رمضانی: مطمئن باش خوبه... حالا برو که دیرت میشهلبخندي میزنمو از آقاي رمضانی خداحافظی میکنم و از اتاقش بیرون میام.. همینکه از اتاق آقاي رمضانی بیرون میامدستمو رو قلبم میذارم فکر کنم ضربان قلبم روي هزاره... خیلی خودم رو کنترل کردم که عکس العمل بدي رو از خودمنشون ندم... فقط موندم چه جوري در برابر سروش دووم بیارم...با ناراحتی از شرکت خارج میشم... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... پنج و نیمه... هنوز فرصت قدم زدن دارم... آرومآروم به سمت پاتوق همیشگیم حرکت میکنم... تنها محلیه که بهم آرامش میده... سه ساله اون پارك و اون نیمکتتنها همدمهاي من هستن... یادمه حدود هفت هشت ماه تو شرکت کار میکردم که یه روز موقع برگشت چشمم بهپارك نزدیک شرکت میفته... از قضا صبح همون روز هم پدرم کلی حرف بارم کرده بود و با ناراحتی از خونه بیرون زده بودم اون موقع ها هنوز هم براي اثبات بیگناهیم تلاش میکردم... در تمام مدتی که شرکت بودم ناراحتی از سر و روممیبارید... اون روز اصلا حوصله ي خودم رو نداشتم چه برسه به بقیه اما وقتی جلوي پارك بچه ها رو میدیدم که به زوردست مامانا رو میکشن و با خودشون به داخل پارك میبرن لبخندي رو لبم میشینه ناخودآگاه احساسی من رو به داخلپارك هدایت میکنه... اون لحظه به سمت همون نیمکتی میرم که بیشتر اوقات اونجا میشینم... نمیدونم اون روز چقدراونجا نشستم فقط اینو یادمه وقتی که داشتم برمیگشتم دیگه مثل قبل غمگین نبودم... انگار با دنیاي بچه ها من همغم خودم رو فراموش کرده بودم... اون روز فقط و فقط یه روز معمولی بود... اون پارك هم یه پارك معمولی بود... اوننیمکت هم یه نیمکت معمولی بود... اون بچه ها هم بچه هاي معمولی بودن ولی اون شادیها و خنده هاي از ته دلبچه ها براي من معمولی نبود... اون خنده ها براي من حکم معجزه اي رو داشت که به من زندگی داد... شاید قبلنا زیاددر مورد دنیاي پاك بچه ها میشنیدم اما هیچوقت درکش نمیکردم... اما توي یه روز معمولی توي یه پارك معمولیروي یه نیمکت معمولی من تونستم دنیاي پاك بچه ها رو درك کنم و تو قلبم اون رو به تصویر بکشم... وقتی بیخیال و آسوده از زندگی لذت میبرن میخندن گریه میکنند زود فراموش میکنند من لذت میبرم... شاید مدت اونخوشحالی کوتاه باشه و با رسیدن به خونه دوباره غم تو قلبم رخنه کنه اما براي منی که تو غصه هاي زندگی غرق شدمحتی لبخندي به کوتاهی یک ثانیه هم ارزشمنده...به پارك میرسم لبخندي رو لبام میشینه و به داخل پارك میرم... نیمکت مورد علاقم خالیه... از این فکرهاي بچه گانه ام خندم میگیره... هر چند ترجیح میدم بچه گانه فکر کنم وبخندم تا بزرگانه فکر کنم و گریه کنم... وقتی همه ي دنیاي آدم رو ازش میگیرن اون آدم هم مجبور میشه برايدلخوشیش به چیزایی مثله یه نیمکت و یه پارك دل ببنده... یادمه از اون روز به بعد هر وقت که فرصت میکردم به اینپارك میومدمو رو نیمکت مورد علاقم مینشستمو به بازیگوشی بچه ها نگاه میکردم... با خنده ي اونا میخندیدم با گریهي اونا دلم میگرفت و اشکام در میومد... باورم نمیشه حدود یک ماه باید از این پارك دور باشم... شاید تو این شهرپارك ها و نیمکتهاي زیادي باشه ولی هیچکدوم برام این پارك و این نیمکت نمیشن چون تو این پارکو روي ایننیمکت بود که فهمیدم بیتفاوت بودن بهتر از التماس کردنه... من از این بچه ها خیلی چیزا یاد گرفتم... وقتی میدیدمبچه اي روي زمین میفته و گریه میکنه و بعد با یه شکلات به راحتی همه چیز رو فراموش میکنه به این نتیجهمیرسیدم که اون بچه از ما بزرگترا خیلی بهتر عمل میکنه... وقتی میدیدم یه بچه با دوستش قهر میکنه و با یه بغل وبوس زود دوستش رو میبخشه تو چشمام اشک جمع میشد... وقتی میدیدم یه بچه از حق خودش میگذره و نوبتخودش رو به دوستش میده تا تاب بازي کنه غرق لذت میشدم... اي کاش آدم بزرگا اینقدر ساده از کنار رفتاراي بچههاشون نگذرن... بعضی موقع میشه درساي بزرگی رو از بچه ها گرفت... دلبستگی من به این پارك و به این نیمکتنیست به خاطره هایی هست که در این مدت در اینجا شکل گرفته... با صداي داد و فریاد بچه اي از فکر بیرون میام... با تعجب به اطراف نگاه میکنم... یه بچه میخواد دستش رو از دست مردي بیرون بکشه اما مرد به زور داره اون رو باخودش میبره.. لبخندي رو لبم میشینه و با خودم میگم لابد میخواد بیشتر بازي کنه ولی باباش وقت نداره... با شنیدنبقیه حرفاي بچه اخمام تو هم میره... پسربچه مدام مادرش رو صدا میکنه... زیر لب زمزمه میکنم: نکنه... نکنه... دزد باشهبه سرعت از جام بلند میشمو به طرف مرد میدوممرد که متوجه ي من میشه بچه رو تو بغلش میگیره و میخواد فرار کنه اما من با داد میگم: بگیرینش... اون مرد دزده.... بگیرینشچند نفر که اطراف واستاده بودن تازه متوجه ماجرا میشنو اونا هم شروع به تعقیب مرد میکنند مرد که میبینه داره گیرمیفته بچه رو ول میکنه و با سرعت از پارك خارج میشه... مردم هنوز دارن تعقیبش میکنند خود من هم پشت سرشمیدوم... به اون طرف خیابون میدوه و به سرعت خودش رو داخل ماشینی پرت میکنه... من هم به طرف ماشین میدومتقریبا به در کناري راننده ماشین رسیدم که راننده با مهارت ماشین رو به حرکت در میاره و به سرعت از کنارم ردمیشه... در آخرین لحظه نگاهم به نگاه راننده گره میخوره... شیشه هاي ماشین دودي بود... فقط یه خورده شیشه اشپایین بود که تونستم چشمها و موهاي لخت راننده رو ببینم... چشماش عجیب برام آشنا بودن... موهاي لختش... چشماي مشکیش... ابروهاي پیوسته اش... اون اخماي همیشگیشزیر لب زمزمه میکنم: مسعودبا صداي بقیه به خودم میاممردي که نفس نفس میزنه میگه: خانم حالتون خوبه؟سري تکون میدمو میگم: خوبم... ممنونزنی با گریه به این طرف خیابون میاد... دست همون پسربچه رو محکم گرفته و از بین جمعیت رد میشه و خودش روبه میرسونه و میگه: خانم تا عمر دارم مدیونتونمبا لبخند میگم: این حرفا چیه؟ هر کسی جاي من بود همین کار رو میکرد... فقط از این به بعد بیشتر مراقب پسر گلتونباشینپسره با چشماي اشکی بهم خیره شده... همه لباساش خاکی شده... با لبخند نگاش میکنمو بهش میگم: تو پسر خیلیشجاعی هستی که تسلیم آقا دزده نشدي با همون چشماي اشکی لبخندي میزنه... موهاشو نوازش میکنمو میگم: دفعه ي بعد همیشه توي جاهاي شلوغ پیشمامانت باش... باشه گلمبا ترس سري تکون میده... با مهربونی نگاش میکنم... طوري به لباس مامانش چنگ زده که انگار هر لحظه ترس ازدست دادنشو دارهزن همونجور که گریه میکنه میگه: رفته بودم براش بستنی بگیرم... هر چقدر گفتم با من بیا گوش نکرد- هر چی بود بخیر گذشت... از این به بعد بیشتر احتیاط کنیدصداي پیرمرد غریبه اي رو میشنوم که خطاب به من میگه: دخترم شماره پلاك ماشین رو برنداشتی- نه پدرجان... اون لحظه اونقدر هول بودم که حواسم به این چیزا نبودصداي پیرزنی بلند میشه که میگه: خدا ازشون نگذرههر کسی یه چیزي میگه و بعضی ها هم مادر بچه رو سرزنش میکنند... فقط میتونم بگم شانس آورد که من متوجهشدم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر بچه میارنکم کم جمعیت متفرق میشن... مادر پسربچه یه بار دیگه از من تشکر میکنه و دست بچه شو محکم میگیره و مخالفمسیري که من میخواسام برم حرکت کرد... نگاهی به پارك میندازمو تصمیم میگیرم به خونه برم.. هر چند خیلیاعصابم بهم ریخت اما خوشحالم که امروز تو این پارك بودمو به اون پسربچه کمک کردم... به پیاده رو میرم... آرومآروم براي خودم قدم میزنم... بعد از یه ربع به ایستگاه اتوبوس میرسم... چند دقیقه اي صبر میکنم تا اتوبوس برسه.. خوشبختانه امروز زیاد معطل نمیشم با رسیدن اتوبوس سریع خودم رو روي یکی از صندلی هاي خالی پرت میکنم... خیلی خسته شدم... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... به آدماي پیاده و سواره که همه شون غرق این دنیاي خاکیشدن... نمیدونم چقدر گذشته... به اتفاقات امروز فکر میکنم... به نازنین، به سروش، به مهربان، به پارك، به اونپسربچه.........توقف اتوبوس اجازه ي بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدي میرم... چشمم به یهزانتیاي مشکی میخوره... اخمام تو هم میره... حس میکنم این ماشین برام آشناست... بی توجه به ماشین، سوار اتوبوسبعدي میشم... با خودم فکر میکنم حتما خیالاتی شدم... بالاخره بعد از چند بار سوار و پیاده شدن از اتوبوس هاي واحدبه جلوي در خونه میرسم... نگاهی به پشت سرم میندازم... خبري از اون زانتیاي مشکوك نیست... لابد به خاطر اتفاقات امروز یه خورده دلشوره دارم وگرنه اونقدر آدم مهمی نیستم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... سري به نشونه تائیدحرفهاي خودم تکون میدمو به داخل خونه میرممسیر حیاط تا ساختمون رو خیلی زود طی میکنمو به در ورودي میرسم... از همین جا هم صداي خنده هاي بلند طاهر وطاها رو میشنوم... در ورودي رو باز میکنمو به سالن میرم... همه خونواده دور هم جمع شدن... خونواده خاله و عمو همخونه ي ما هستن... صداي حرفاشون رو به راحتی میشنوم... با ورود من به سالن همه ساکت میشن... اخماي همه توهم میرهیه سلام زیر لبی میکنم که به جز یه جواب سرد از جانب عموم چیز دیگه نمیشنوم... به سمت اتاقم حرکت میکنم... یهخورده که ازشون دور میشم صداي خالم رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: من که میگم زودتر شوهرش بدین بره... معلوم نیست دقعه ي بعد چه آبروریزي اي راه بندازهبغضی تو گلوم میشینه قدمهامو تندتر میکنمزن عموم با تمسخر میگه: مریم جون دلت خوشه ها... کی با دختري که به نامزد خواهرش هم رحم نکرد ازدواج میکنهیه قطره اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... خیلی خوشحالم که حال زارم رو نمیبینند... از تیررس نگاهشون خارجشدم و دیده نمیشم... به در اتاقم رسیدم دستمو پیش میبرم که در اتاقم رو باز کنم که با صداي عمو دستم رو دستگیرهي در ثابت میمونهعمو با تحکم میگه: بس کنیدلبخندي رو لبم میاد... دلم یه خورده قرص میشه... پس هنوز کسی هست که یه خورده هوامو داشته باشه... هنوز لبخندرو لبمه که ادامه حرفاي عمو مثلی پتکی تو سرم فرود میانعمو: هیچ حرفه دیگه اي ندارین... همه چیز رو ول کردین چسبیدین به این دختره ي پست فطرتلبخند رو لبام خشک میشه... آهی میکشمو در اتاقم رو باز میکنم... بعد از چهار سال هنوز هم خوش خیالمصداي عموم رو میشنوم که به پدرم میگه: تو هم بهتره اینقدر بهش آزادي ندي... معلوم نیست تا این موقع تو کوچهخیابون چه غلطی میکنه... همین کارا رو کردي دیگه ترانه رو به کشتن دادي... آزادي هاي بیخود میدي پدر: میگی چیکار کنم داداش؟... باعث مرگ دختره دسته گلم شد... آبرو و حیثیت برام نذاشت.... تو میگی هنوز همخرجش رو بکشم... بدبختی اینجاست کسی هم نمیاد بگیرتش از دستش خلاص شمعمو: از من گفتن بود... اگه فردا یه گند دیگه بالا آورد نگی چرا بهم نگفتیاپدر: دفعه ي بعد دیگه زندش نمیذارمدر اتاق رو میبندم و روي تختم میشینم... لبخند تلخی رو لبام میشینه... مثلا عمو میخواست بحث رو فیصله بده ولیبیشتر از همه خودش از من بد گفتاونقدر بلند حرف میزنند صداشون رو میشنوممامان: مریم پس فردا زودتر میام تا براي مراسم نامزدي مهسا کمکت کنمخاله: دستت درد نکنه... اگه میتونی صبح بیا خیلی کار دارمزن عمو: مریم جون یادت نره لیست خرید رو بهم بدي؟خاله: خوب شد گفتی یادم رفته بود... موقع رفتن حتما بهت میدممامان با بغض میگه: یاد مراسم نامزدي ترانه میفتمصدایی از کسی در نمیادبابا با ناراحتی میگه: مونا خودت رو ناراحت نکن... فردا نامزدي خواهر زادتهعمو: زن داداش... خدا رو شکر دو تا پسر داري که مثل شیر پشتت هستن مامان با بغض میگه: تنها آرزوم اینه که برم پیش ترانهبابا با داد میگه: مونازن عمو با ناراحت به حرف میادو میگه: موناجون چرا با خودت این کارو میکنی... خوده من هم بچه دارم میدونم اگه یهروز نباشن داغون میشم... اما خدا رو شکر کن این دو تا پسرت سالمنمامان: تنها دلخوشیم به اون دوتاست... ترانه ي بیگناه من که پرپر شد... اون دختره ي بی وجدان هم که واسه ي منخیلی وقته مرده... همه امید من به همین دوتاستمهسا با خودشیرینی میگه: خاله پس من چی؟صداي مامانم رو میشنوم که با لحن مهربونی رو به مهسا میگه: تو رو مثله ترانم دوست دارم گلمدلم میگیره... از این همه بی انصافی... بی عدالتی... اگه از همه ي تهمتاشون هم بگذرم نمیدونم میتونم از این بیحرمتی ها بگذرم یا نه؟با صداي جیغ جیغوي مهسا از فکر بیرون میام که میگه: خاله فردا مراسم نامزدي منه... میدونم از ترنم دل خوشیندارین ولی دوست دارم همه تو مراسم باشن میشه ترنم رو هم با خودتون بیارینلبخند تلخی رو لبام میشینه... یادمه مهسا همیشه بهم حسادت میکرد... وقتی هم که عشق من و سروش رو میدیدخیلی آشکارا با لحن گزنده اي بهم توهین میکرد... همیشه میگفت تو لیاقت سروش رو نداري... همیشه باهام سرجنگداشت... اگه من موبایلی میخریدم اون میرفت مدل بالاتر اون گوشی رو میخرید... اگه لباسی براي مهمونی میخریدماون میرفت گرونترین لباسا رو میخرید تا توي مهمونیها بیشتر از من به چشم بیاد... بعد از اون بلایی که سرم اومدمهسا بیشتر از همه من رو تحقیر میکرد اوایل جوابش رو میدادم اما وقتی بابا جلوي مهسا و خاله و شوهر خاله ام کتکمزدو گفت بعد از اون همه کثافتکاري هنوز هم بلبل زبونی میکنی... کاري نکن که از خونه پرتت کنم بیرون... کم کمساکت شدم... کم کم بی تفاوت شدم... کم کم به نیمکت و پارك و بچه ها دل بستم... کم کم فراموش شدم... کم کمتو کارام غرق شدم... سخت بود اما غیرممکن نبود... بعد از اون مهسا تو همه ي مهمونیها با دوستاش منو مسخرهمیکردو من سعی میکردم دووم بیارم... اوایل بغض میکردم یا حتی اشکام سرازیر میشد و من از زیر نگاه هاي تمسخرآمیز مهمونا رد میشدمو به دستشویی پناه میبردم ولی کم کم عادت کردم... به جرات میتونم بگم خیلی ها نمیدونستنولی با رفتارایی که مهسا تو مهمونی میکرد کم کم از موضوع باخبر شدن... الان خانم ادعاي مهربونی میکنه و میخوادمن رو به مهمونی دعوت کنه... از همین حالا خوب میدونم چه نقشه اي برام کشیدهبا صداي داد بابام به خودم میام... اونقدر تو فکر بودم که متوجه ي بقیه حرفاشون نشدم بابا: حرفشم نزنیدعمو: منم دوست ندارم ترنم تو مراسم باشه... اما حق با مهساست درست نیست که نیاد... بالاخره باید حضور داشته باشهبابا هیچوقت رو حرف عمو حرف نمیزنه بابا: اما داداش عمو: به خاطر خودت میگم، یه شب تحمل کن چیزي ازت کم نمیشه... فردا مردم در موردت بد میگنپوزخندي رو لبام میشینه... نمیدونم با شنیدن این حرفا گریه کنم یا بخندم... توي این موقعیت عموي من به فکر حرفهمردمه... چقدر بدبختم که به جاي اینکه خونوادم براي من نگران باشن براي حرف مردم نگرانند... آخه یکی نیستبهشون بگه اگه دخترتون هرزه بود با رفتارایی که شما کردین تا حالا هزار بار خونه رو ترك کرده بود... حیف که مثلهخیلی از روزا درکم نمیکنند... ترجیح میدم به حرفاشون گوش نکنم که به جز غم و غصه ي بیشتر چیزي برام ندارن... گوشیم رو از کیفم درمیارمو با شماره یاي که مهربان بهم داده تماس میگیرم بعد از چند تا بوق یه زن جواب میدهزن: بله؟- سلام خانمزن: گیرم علیکاخمام تو هم میره... این زن دیگه کیه؟- ببخشید با مهربان کار داشتمصداي پوزخندشو میشنوم بعد هم میگه گوشی دستت باشه؟صداي دادشو میشنوم که میگه: فرشته... فرشته... برو مهربان رو صدا کن... خانم ما رو با تلفنچی اشتباه گرفتهدلم میگیره بعد از چند دقیقه معطلی صداي مهربان رو میشنوم که با خجالت با صابخونش سلام میکنهزن: زودتر تمومش کن تلفن رو زیاد اشغال نکن...مهربان: چشم زهرا خانمبعد از چند دقیقه صداي مهربان تو گوشی میپیچهمهربان: بله؟با مهربونی میگم: سلام... ترنم هستممهربان با تعجب میگه: ترنم تویی... فکر نمیکردم به این زودیا زنگ بزنی؟- گفتم که خبرت میکنم57مهربان با استرس میگه: چی شد؟... کاري تونستی بکنی؟منتظرش نمیذارمو میگم: خیالت راحت باشه همه چیز حله... فقط فردا صبح باید یه سر به شرکت بزنیمهربان با ذوق میگه: واقعا... کارش چیه؟... باید آبدارچی بشم؟دلم بیشتر میگیره... با لبخند تلخی میگم: نه قراره منشی بشیبا تعجب میگه: من که کاري بلد نیستم- من در مورد شرایطتت حرف زدم... قرار شده هوات رو داشته باشه... خیالتون راحت کاره آسونیهبا خنده میگه: باورم نمیشهلبخندي رو لبم میشینه... از این که خوشحالش کردم خوشحالمیه خورده دیگه حرف میزنیم و بعدش من آدرس شرکت رو به مهربان میدمو ازش خداحافظی میکنم.. گوشی رو کنارممیذارم...همینجور که روي تخت نشستم مقنعه رو از سرم در میارم... بعد از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... دراتاقم رو قفل میکنمو خودمو روي تخت پرت میکنم... صداي بلند خونوادم رو میشنوم اما توجهی بهشون نمیکنم... طاقباز دراز میکشمو به امروز فکر میکنم... به پارك... به اون دزد... به اون بچه... به اون ماشین... اخمام کم کم تو هممیره... به اون چشمها... مگه میشه دو نفر اینقدر شبیه هم باشن... همون چشم... همون ابرو.. همون مو... ولی تااونجایی که من یادمه مسعود مرده.... خودم چند باري رو قبرش هم رفتم... هم تنها هم با سروش... پس اون شخصکی بود... زیر لب زمزمه میکنم: شاید داداشی داشته؟چرا داداش مسعود باید یه بچه رو بدزده... واقعا برام جاي سواله؟... با خودم میگم: از کجا معلوم اون شخص با مسعود نسبتی داشته باشه... شاید فقط یه شباهت ظاهري باشه... اونشخص براي من غریبه اي بود که تو ذهن من جز آدم بداي داستان زندگی شد... همونطور که من تو ذهن خیلی هاآدم بده هستمیاد مسعود میفتم... هنوز حرفاش تو گوشمه... «ترنم تو سنگدل ترین آدم روي زمین هستی»... لبخند تلخی رو لبممیشینه...«ترنم تو رو خدا بهم کمک کن... فقط یه بار... من یه فرصت میخوام... فقط یه فرصت... »اشک تو چشمام جمع میشه....«ترنم چرا جلوي پام سنگ میندازي... من عاشقم... دیگه مهم نیست که به عشقم نرسم فقط بذار عاشقبمونم ».... اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... یاد حرف ماندانا میفتم... «ترنم میدونی امروز بچه ها رفتن تشیعجنازه مسعود».... حرفاي بنفشه تو گوشم میپیچه... «هنوز خیلی جوون بود.... واسه مردنش خیلی زود بود»... خیلی وقتهاز دست کابوساش خلاص شده بودم... بعد از مرگ مسعود با اینکه اشتباهی نکرده بودم اما تا مدتها حالم بد بود... اگهدلداري ها و محبتهاي سروش نبود داغون میشدم... دست خودم نبود تا چشمامو میبستم یاد التماساش میفتادم... مسعودآدم خوبی بود فقط انتخابش درست نبود... زیر لب زمزمه میکنم: مسعود کسی که تو عاشقش بودي خودش هم عاشق بود اما نه عاشق تو... ایکاش میفهمیدي... ایکاشاز روي تختم بلند میشم... بدجور اعصابم بهم ریخته... به سمت میزم میرم... یه آرامبخش از کشوي میزم برمیدارمومثله همیشه بدون آب میخورم... دوباره به سمت تختم برمیگردمو روي تخت دراز میکشم... چشمامو میبندم... نمیدونمچقدر طول میکشه تا خوابم ببره تنها چیزي که میدونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشمهاي آشنا فکر میکردممسعود: ترنم چرا نمیخواي قبولی کنی... من عاشقم... اینو بفهم- تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته هاي خودت به هیچکس فکر نمیکنیمسعود: اي کاش میفهمیدي که عشقم واقعیه- من نمیگم عشقت تظاهره... من میگم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیاي یه نفر دیگه خلاص میشه... چرا میخوايدنیاي یه نفر رو ازش بگیري... چرا میخواي یه عشق دو طرفه رو خراب کنیمسعود دستاشو لاي موهاش فرو میکنه و میگه: هیچوقت درکم نمیکنی- این تویی که هیچوقت درکم نمیکنی... چرا فکر میکنی حرفام دروغهمسعود: چون دروغهتصاویر هر لحظه محو و محوتر میشن... نزدیک دره اي واستادم... ترس همه وجودم رو گرفتهصداهاي مسعود مدام تکرار میشن...« من نمیخوام دنیاي کسی رو ازش بگیرم...من نمیخوام یه زندگی رو خراب کنم... من میخوام به یه نفر زندگی ببخشم... من میخوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم»... صداها مدام تکرار میشن... دستمو رو گوشم میذارم... مدام داد میزنم... بس کن مسعود... بس کن...جیغی میزنمو چشمامو باز میکنم... دیگه خبري از دره و مسعود و اون صداها نیست... دستمو به سمت صورتم میبرم... همه ي صورتم خیسه... از روي تخت بلند میشم به سمت آینه میرم... به تصویر دختر توي آینه نگاه میکنم... چقدروضعم افتضاحهآهی میکشم قطره هاي درشت عرق روي پیشونیم خودنمایی میکنند... صورتم هم با اشکام خیس شده... چیزي ازشادابی گذشته رو در چهرم نمیبینم... زیر چشمام گود رفته... بیش از حد لاغر شدم... آخرین بار که داشتم از پیاده رو ردمیشدم... یه پیرمردي گوشه ي خیابون نشسته بود که وزن رهگذرا رو میگرفت تا یه پولی بدست بیاره.. وقتی وزنموگرفتم فقط 46 کیلو بودم... حتی دلم نمیخواد به تصویر توي آینه نگاه کنم... به سمت تخت میرمو روي اون میشینمیاد کابوسی که دیدم میفتم... بعد از مدتها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد.. با یادآوري دوباره ي اون صحنه هااشکام از چشمام سرازیر میشن... دلم نمیخواد بهش فکر کنم... خودم هزار تا بدبختی دارم... یه بدبختی دیگه معلومنیست باهام چیکار میکنه... شاید داغون ترم کنه... داغون تر از همیشه... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... هنوز ششصبحه... وقتی آرامبخش میخورم راحت تر میخوابم... زیاد مصرف نمیکنم... اما بعضی شبا برام لازمه... هر چند میدونمکارم اشتباهه... نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم اما بعضی وقتا که از دنیا زده میشمو میخوام راحت تر بخوابم دیگهبرام مهم نیست که کاري که میخوام بکنم اشتباهه یا نه... هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمیکنندتصمیم میگیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزي براي نهارم بردارم... کل دیروز رو با دو تا شیرینی و یه چاییسرکردم.. همین الان هم یه خورده ضعف دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در اتاق میرم... قفل رو باز میکنمودستگیره رو آهسته به سمت پایین میکشم... دوست ندارم از صداي در کسی بیدار بشه چند باري اینجوري شد و بعدشمجبور شدم کلی حرف رو تحمل کنم... از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه حرکت میکنم... به داخل آشپزخونه میرم... یخچال رو باز میکنم... دو تا تخم مرغ برمیدارمو میذارم تا آبپز بشه... دو تا دونه هم سوسیسبراي نهارم برمیدارمو سرخشون میکنم...با سوسیس ها براي خودم لقمه درست میکنم... چه بدبختی هستم که باید مثلبچه دبستانی ها با یه لقمه سر کنم... تخم مرغ ها هم بعد از مدتی آماده میشن... یه لیوان شیر، یه دونه نون، دو تا تخممرغ، رو به همراه لقمه اي که براي نهارم درست کردم توي سینی میذارمو از آشپزخونه خارج میشم... به سمت اتاقممیرم در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه... همین که داخل میشم در اتاق رو آروم میبندم... روي تختم میشینموشروع به خوردن صبحونه میکنم... یه دونه تخم مرغ رو با نصفی از نون میخورم معدم درد میگیره... از بس غذا کمخوردم معدم دیگه غذاي زبادي رو قبول نمیکنه... یه لقمه ي دیگه هم با باقی مونده ي نون و تخم مرغ درست میکنموهمراه اون یکی لقمه داخل کیفم میذارم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت حدوداي هفته... از اونجایی که شرکتسروش نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم با سوار شدن یه اتوبوس واحد و یه خورده پیاده روي میتونم به موقع خودمرو به شرکت برسونم... هر چند ترجیح میدم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم... وقتی همه ي کارام روانجام دادم لباسامو میپوشم... کیفم رو برمیدارم و سینی صبحونه رو هم تو دستم میگیرم.. از اتاق خارج میشم با سرعتظرفا ر میشورمو بعد هم از خونه بیرون میام... میدم روز سختی رو در پیش دارم اي کاش حداقل بابا امشب بهم گیر ندهکه به مراسم نامزدي مهسا برم... هر چند من هر وقت چیزي رو میخوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملیمیکنه... اون از سروش... اون از رفتار دیشب عمو... خدا بقیه اش رو بخیر بگذرونهزیر لب زمزمه میکنم: خداجون هر چند خیلی جاها هوامو داشتی ولی بعضی جاها هم بدجور بهم ضدحال زدي... با همهي اینا بازم شکر... اگه تو نبودي تا حالا هزار تا کفن پوسونده بودمبا خودم فکر میکنم امروز باید خیلی قوي باشم... درسته سروش همه عشق من بود و هست اما الان موضوع فرقمیکنه... دنیاي ما خیلی وقته از هم جدا شدهآهی میکشمو به راهم ادامه میدم... همونجور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشم متوجه میشم اتوبوس داره حرکتمیکنه... اول قدمامو تند میکنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل میشه... به سرعت به سمت اتوبوس میدوم که انگارمتوجه من میشه و وایمیسته... همونجور که نفس نفس میزنم خودمو به اتوبوس میرسونمو سوار میشم... نیمی ازاتوبوس پره... روي یکی از صندلی هاي خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم... نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم... ازفردا باید یه خورده زودتر از خونه حرکت کنم... بیست دقیقه طول میکشه تا به نزدیکاي شرکت برسم... بقیه راه رو همپیاده روي میکنمو حدوداي یه ربع به هشت به شرکت میرسم... با اینکه با خودم عهد بستم قوي باشم ولی باز با واردشدن به شرکت قلبم به شدت میزنه... چند تا نفس عمیق میکشمو به سمت منشی سروش میرم سرش پایینه دارهچیزي مینویسه- سلامسرشو بالا میاره و میگه: سلام... امري داشتین؟با لبخند میگم: قرار بود بنده به مدت یک ماه به صورت آزمایشی به عنوان مترجم شرکت باشملبخندي رو لباش میشینه و میگه: شما خانم مهرپرور هستین.. درسته؟سري تکون میدمو میگم: بله
ادامشو میذارم ((: