بخت بد.
داستانی از دیار اسپانیا
در زمان پادشاهی دون فیلیپ چهارم در کشور اسپانیا کنیزی زیبا رو به نام ماریانا گوسان در قصر سلطنتی خدمت میکرد. ولیعهد اسپانیا دون آندرس آن دختر را روست داشت و اشراف زادگان ترتیب ازدواج آن دو را داده بودند ولی ماریانا عاشق پسر نونوایی شده بود که در همسایگی آن ها زندگی میکرد.
آن دو تصمیم به فرار میگیرند که تا آخر عمر بتوانند با هم در خوشی زندگی کنند در راه سر باز های پرنس آندرس آن ها را دستگیر کرده و به خدمت ایشان میبرند. شاهزاده آندرس رو به نامزد خودمی گوید : (( من پرنس دون آندرس ولیعهد اسپانیا و پادشاه آینده این سرزمین تو را همسر آینده خود خوانده و تو را که ملکه آینده اسپانیا خواهی شد خوشبخت خواهم کرد. ولی سرباز های من تو را با این پسرک دستگیر می کنند میشود توضیح دهی با این پسر فقیر چه کاری داشتی؟))
ماریانا خطاب به پرنس می گوید: (( با همه احترامی که به پادشاه آینده اسپانیا دارم باید اعتراف کنم من هیچ علاقه ای به شما ندارم و ....))
ادگار آن پسر فقیر نونوا که نمیخواست دختری که دوست دارد را از دست بدهد میان صحبت او پرید : (( سرورم من میدانستم که ایشان نامزد شما هستند و آن را دزدیدم تا از شما غنیمت بگیرم .))
پرنس آندرس بدون هیچ معتلی شمشیر خود را کشید و سر آن پسر را از تنش جدا کرد و ماریانا هاج و واج فقط به عشق خود خیره شد.
عروسی مجللی برپا شد و پرنس آندرس با ماریانا ازدواج کرد یک روز وقتی پرنسس از پنجره قصر به دریای آبی نگاه میکرد با خود گفت : (( من چرا زنده ام همسر کسی شده ام که قاتل پسری است که من دوس داشته ام شب ها با او میخوابم و صبح ها در کنار او چشم باز میکنم.))
پرنسس دستور داد برایش قایقی مهیا کنند و بدون نگهبان و خدمتکار به دریا رفت ، وقتی به اندازه کافی از دید دور شد بر لب قایق استاد که ناگهان چشم هایش سیاهی رفت و داخل قایق افتاد.
پرنس آندرس که خیلی وقت بود از همسر خود خبری نداشت از کنیزان ماریانا پرسید : (( پرنسس کجاست؟))
کنیز پاسخ داد : (( ایشان دستور دادند که که برایشان قایقی ببرم و به دریا رفتند .))
- : (( تو چگونه جرات کرده ای که پرنسس را تنها بگذاری .))
- : (( ولی ایشان خودشان دستور داده اند .))
- : (( تاوان این کارت را خواهی داد .))
آندرس با قایقی همراه با چند نگهبان روانه دریا شد از دور قایق ماریانا را دید و به سوی او رفت و آن را به قصر برد.
پرنسس ماریانا وقتی چشم خود را باز کرد دید همه به او خیره شده اند : (( چه خبر شده؟ ))
و طبیب دربار مژده باردار بودن او را داد! او نمیخواست از کسی که ازش متنفر است بچه داشته باشد 9 ماه شب و روز اشک میریخت او این بچه را نمیخواست.
9 ماه گذشت و ماریانا صاحب پسری زیبا شد نام او را هرامیدو گذاشتند یک روز ماریانا متوجه علامتی روی بازوی راست پسرش شد که ادگار نیز آن علامت را داشت ، ماریانا حرف طبیب را به خاطر آورد : (( 2 هفته است که شما باردارید.)) درحالی که 10 روز از ازدواج پرنس با ماریانا گذشته بود واینجا بود که ماریانا فهمید طبیب اشتباه نکرده. بچه او از ادگار بود!
اگه خوشتون اومد و سپاس بدین ادامش رو میزارم
داستانی از دیار اسپانیا
در زمان پادشاهی دون فیلیپ چهارم در کشور اسپانیا کنیزی زیبا رو به نام ماریانا گوسان در قصر سلطنتی خدمت میکرد. ولیعهد اسپانیا دون آندرس آن دختر را روست داشت و اشراف زادگان ترتیب ازدواج آن دو را داده بودند ولی ماریانا عاشق پسر نونوایی شده بود که در همسایگی آن ها زندگی میکرد.
آن دو تصمیم به فرار میگیرند که تا آخر عمر بتوانند با هم در خوشی زندگی کنند در راه سر باز های پرنس آندرس آن ها را دستگیر کرده و به خدمت ایشان میبرند. شاهزاده آندرس رو به نامزد خودمی گوید : (( من پرنس دون آندرس ولیعهد اسپانیا و پادشاه آینده این سرزمین تو را همسر آینده خود خوانده و تو را که ملکه آینده اسپانیا خواهی شد خوشبخت خواهم کرد. ولی سرباز های من تو را با این پسرک دستگیر می کنند میشود توضیح دهی با این پسر فقیر چه کاری داشتی؟))
ماریانا خطاب به پرنس می گوید: (( با همه احترامی که به پادشاه آینده اسپانیا دارم باید اعتراف کنم من هیچ علاقه ای به شما ندارم و ....))
ادگار آن پسر فقیر نونوا که نمیخواست دختری که دوست دارد را از دست بدهد میان صحبت او پرید : (( سرورم من میدانستم که ایشان نامزد شما هستند و آن را دزدیدم تا از شما غنیمت بگیرم .))
پرنس آندرس بدون هیچ معتلی شمشیر خود را کشید و سر آن پسر را از تنش جدا کرد و ماریانا هاج و واج فقط به عشق خود خیره شد.
عروسی مجللی برپا شد و پرنس آندرس با ماریانا ازدواج کرد یک روز وقتی پرنسس از پنجره قصر به دریای آبی نگاه میکرد با خود گفت : (( من چرا زنده ام همسر کسی شده ام که قاتل پسری است که من دوس داشته ام شب ها با او میخوابم و صبح ها در کنار او چشم باز میکنم.))
پرنسس دستور داد برایش قایقی مهیا کنند و بدون نگهبان و خدمتکار به دریا رفت ، وقتی به اندازه کافی از دید دور شد بر لب قایق استاد که ناگهان چشم هایش سیاهی رفت و داخل قایق افتاد.
پرنس آندرس که خیلی وقت بود از همسر خود خبری نداشت از کنیزان ماریانا پرسید : (( پرنسس کجاست؟))
کنیز پاسخ داد : (( ایشان دستور دادند که که برایشان قایقی ببرم و به دریا رفتند .))
- : (( تو چگونه جرات کرده ای که پرنسس را تنها بگذاری .))
- : (( ولی ایشان خودشان دستور داده اند .))
- : (( تاوان این کارت را خواهی داد .))
آندرس با قایقی همراه با چند نگهبان روانه دریا شد از دور قایق ماریانا را دید و به سوی او رفت و آن را به قصر برد.
پرنسس ماریانا وقتی چشم خود را باز کرد دید همه به او خیره شده اند : (( چه خبر شده؟ ))
و طبیب دربار مژده باردار بودن او را داد! او نمیخواست از کسی که ازش متنفر است بچه داشته باشد 9 ماه شب و روز اشک میریخت او این بچه را نمیخواست.
9 ماه گذشت و ماریانا صاحب پسری زیبا شد نام او را هرامیدو گذاشتند یک روز ماریانا متوجه علامتی روی بازوی راست پسرش شد که ادگار نیز آن علامت را داشت ، ماریانا حرف طبیب را به خاطر آورد : (( 2 هفته است که شما باردارید.)) درحالی که 10 روز از ازدواج پرنس با ماریانا گذشته بود واینجا بود که ماریانا فهمید طبیب اشتباه نکرده. بچه او از ادگار بود!
اگه خوشتون اومد و سپاس بدین ادامش رو میزارم