ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ (/showthread.php?tid=269489) |
ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 03-07-2018 مقدمه صداي بلند خنده هایم .. گوشم را پیچاند تا نشنوم صداي پوزخند رعب انگیز سرنوشتم را.. در کش و قوس نگاهم..ناگاه چشمانم به نگاهت برخورد کرد.. که حاصل تصادف نگاهمان .. باعث شد مسیرم را فراموش کنم و دست در دستان پر مهرت.. ترك دیار آشنایم را بگویم.. گرماي دستانت براي یک دنیاي من کافی بود تا بسوزم در آتش عشق نگاهت.. با تو بودم..با من بودي.. ولی نمیدانم چه شد که لحظه اي صداي نعره هاي سرنوشت شد صداي تو..همان صدایی که نجواهاي عاشقانه برایم میسرود.. ولی ناخواسته نمیدانم چه شد .. که دیگر گرماي دستانت را هم نداشتم و تنها در دوره ي یخبندان زنگیم یخ زدم ...و فراموش شدم.. در جوار تو ولی بی تو..شکستم ..از یادها رفتم تا برسم به حال ساده که بتوانم خودم صرف کنم ..نوع گردش زنگیم را.. ولی صرف و نحوم مثل همیشه خوب نبود.. چون تو نبودي تا همسفرم شوي براي بازگشت به دیار عشق.. گفتم:دوست دارم..دوست داري..دوست دارد..دوست دا.... ولی صداي تو بی امان زمزمه میکرد جاي من که با ناباوري گوش میکردم: دوستت دارم..بی امان..با من بمان روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه میکنم... عجیب دلم گرفته... مثله خیلی از روزا... دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا میتونم اشک بریزم و اون دلداریم بده... اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی رو توی زندگیم سراغ ندارم... واقعا چی شد که زندگیم به اینجا رسید... انگار آخر راهم... حس میکنم تنها موجوده اضافه ی روی زمینم... با صدای گریه ی یه دختر بچه به خودم میام... رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه... از رو نیمکت پارک بلند میشمو خودم به دختر بچه میرسونم... جلوش زانو میزنمو کمک میکنم بلند شه - خوبی خانم خانما؟ دختربچه با هق هق میگه: زانوم خیلی درد میکنه نگاهی به زانوش میندازم که میبینم زانوش یه کوچولو زخم شده... زخمش سطحیه... از تو کیفم یه چسب زخم در میارمو رو زانوش میزنم با مهربونی لبخندی میزنمو میگم: حالا زوده زود خوب میشه.... اسمت چیه خانم کوچولو؟ با صدایی بغض آلود میگه: مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم یه لبخند غمگین رو لبام میشینه -آفرین خانم کوچولو... همیشه به حرف مامانت گوش کن... صدای یه زن رو میشنوم: لعیا چی شده؟ لعیا: مامانی زانوم زخم شد... این خانم برام چسب زد به سمت مادر لعیا برمیگردمو میگم: سلام خانم مادر لعیا: سلام... ممنونم بابت لطفتون -خواهش میکنم... انجام وظیفه بود... دختر شیرین زبونی دارید ازم تشکر میکنه و به یلدا میگه: لعیا از خانم تشکر کن... دیگه باید بریم لعیا: مرسی خانم -خواهش میکنم خانمی یه شکلات از جیب مانتوم در میارمو میگم: اینم جایزت به خاطر اینکه دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی یه نگاه به مامانش میندازه... که اونم با چشماش به لعیا اشاره میکنه از من شکلات رو بگیره لعیا دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکلات رو تو کف دستش میذارم لعیا: مرسی چیزی نمیگم فقط لبخند میزنم... مادر لعیا باهام خداحافظی میکنه و لعیا هم برام دست تکون میده... منم براش دست تکون میدم و به مسیر رفتنشون نگاه میکنم... با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... یه نگاه به گوشیم میندازم... طاهاست... جواب میدم -سلام داداش طاها: سلام و کوفت... هیچ معلومه کدوم گوری هستی... نمیگی مامان نگران میشه و حالش دوباره بد میشه... زود بیا خونه و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع میکنه... یه آه میکشمو از پارک خارج میشم... وقتی کنارشون هستم از من دوری میکنند و وقتی میام بیرون با من اینطور برخورد میکنند... هر چند نگرانی اونا برای من نیست بیشتر از من بخاطر آبروشون نگرانند... این پارک رو خیلی دوست دارم... بیشتر اوقات بعده کار میام اینجا... یه ربع بیست دقیقه ای میشینمو بعد به سمت خونه حرکت میکنم... همینجور که قدم میزنم یکی از شعرهای فروغ رو برای خودم زمزمه میکنم: «ای ستاره ها که بر فراز آسمان با نگاه خود اشاره گر نشسته اید با خودم فکر میکنم کاش مثله ستاره ها بودم... توی آسمونا... راحته راحت... خوش به حال ستاره ها که هیشکی نمیتونه بهشون زور بگه ای ستاره ها که از ورای ابرها بر جهان ما نظاره گر نشسته اید آری این منم که در دل سکوت شب نامه های عاشقانه پاره میکنم ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید دامن از غمش پر از ستاره میکنم با دلی که بویی از وفا نبرده است جور بیکرانه و بهانه خوشتر است در کنار این مصاحبان خودپسند ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است ای ستاره ها چه شد که در نگاه من دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟ واقعا چی شد؟ مگه من چی کار کردم که اینطور دارم تاوان پس میدم... به کدوم جرم... به کدوم گناه؟ چرا لبخند از لبام فراریه؟ چرا اینقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟ ای ستاره ها چه شد که بر لبان او آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟ به این جای شعر که میرسم آهی میکشم... چقدر وصف حاله منه جام باده سر نگون و بسترم تهی سر نهاده ام به روی نامه های او سر نهاده ام که در میان این سطور جستجو کنم نشانی از وفای او ای ستاره ها مگر شما هم آگهید از دو رویی و جفای ساکنان خاک کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست تا که کام او ز عشق خود روا کنم لعنت خدا بمن اگر بجز جفا زین سپس به عاشقان با وفا کنم ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سر بدامن سیاه شب نهاده اید ای ستاره ها کز آن جهان جاودان روزنی بسوی این جهان گشاده اید رفته است و مهرش از دلم نمیرود ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟ ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟ » آه عمیقی میکشمو به سمت ایستگاه اتوبوس میرم... هنوز اتوبوس نیومده... چند دقیقه منتظر میمونم تا اتوبوس برسه... اگه بخوام با تاکسی برم اون سر دنیا تا آخر ماه پول کم میارم... بالاخره اتوبوس اومد منم سوار اتوبوس میشم... خیلی شلوغه... جای نشستن نیست... بعد از چند بار سوار اتوبوس واحد شدن بالاخره به جلوی خونه میرسم... همین که وارد خونه میشم صدای داد بابا رو میشنوم: تا حالا کدوم گوری بودی؟ با ملایمت میگم: سلام بابا بابا: جواب منو بده مجبورم قضیه پارک رفتن رو مخفی کنم... چون اصلا حوصله ی داد و بیداد ندارم -یکم کارم طول کشید... اولین اتوبوس رو از دست دادم سری تکون میده و میگه: گم شو تو اتاقت به زحمت خودمو به اتاق میرسونم مثله همیشه در اتاقم رو قفل میکنم... واقعا نمیدونم چیکار باید کنم... ای کاش میفهمیدن مرگ ترانه تقصیر من نیست... اوایل خیلی سعی کردم به همه بفمونم اون طور که شما فکر میکنید نیست... اما تنها چیزی که عایدم شد کتک از بابام، فحش از برادرام و نفرین از مامانم بود...بعده یه مدت فهمیدم اصرار به بیگناهی بی فایده هست... اونا اصلا باورم نداشتن... کم کم بی تفاوت شدم... اونا داد و بیداد میکردنو من فقط گوش میکردم... اونا هم کم کم فراموشم کردن... تنها چیزی که منو به اونا ربط میده همین اتاق هست و بس... تنها نقطه مشترک من و خونوادم همین اتاقه... مرگه ترانه برابر شد با مرگ همه آرزوهای من بدون اینکه لباسمو عوض کنم خودمو روی تخت پرت میکنم... اتاق کوچیکم از تمیزی برق میزنه عجیب خسته ام... ترجیح میدم به گذشته ها فکر نکنم... خواب رو به همه چیز ترجیح میدم... زیر لب زمزمه میکنم « دریاچه دل پاکی و نجیبی دارد چندیست که حالات عجیبی دارد این موج که سر به صخره ها میکوبد با من چه شباهت عجیبی دارد » دلم یه خواب آروم میخواد... دلم میخواد برای یه شب هم که شده بعد از مدتها با آرامش بخوابم... اما خودم هم میدونم که فقط و فقط یه آرزوی محاله... اونقدر فکر و خیال میکنم که خودم هم نمیدونم کی به خواب میرم چشامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم... آه از نهادم بلند میشه... ساعت چهار صبحه... از 6 عصر تا الان یکسره خوابیدم.. مثله همیشه کسی برای شام صدام نکرد... قفل درو باز میکنم و از اتاق خارج میشم... سمت آشپزخونه میرمو در یخچال رو باز میکنم... چیزی از غذای دیشب نمونده... بعضی مواقع مامان برام غذا میذاره ولی مثله اینکه دیشب از اون شبا نبود... مجبور میشم دو تا تخم مرغ بردارم و یه املت درست کنم... با کمترین سر و صدا املت رو درست میکنمو با یه تیکه نون میخورم...ظرفا رو میشورم و میرم تو اتاقم یه مقدار از کارام مونده مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم... کامپیوتر رو روشن میکنم سرعتش بالا اومدنش افتضاحه... خیلی قدیمی شده... ولی چاره ای نیست باید باهاش بسازم... تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر میکنم... وقتی بابا گفت همین که از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی من دیگه خرج تحصیلتو نمیدم واقعا درمونده شدم... ماشین و موبایلو لپ تاپ رو هم ازم گرفت و من موندم و هزار بدبختی... فقط همین کامپیوتر تو اتاقم موند... در به در دنبال کار میگشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم... هر چند به سختی... هر چند قراردادی... اما به همونم راضی بودم... ترم آخر دانشگاه خیلی سخت گذشت... خیلی... اما گذشت... به سختی لیسانس زبان رو گرفتم... حتی تو اون روزا بنفشه صمیمی ترین دوستم، حرفمو باور نکرد و رابطه شو باهام قطع کرد... تنها کسی که در جریان کل ماجرا بود ماندانا دوست هم دانشگاهیم بود که اونم تو اون روزا داشت با شوهرش به کانادا میرفت... هر چند ماندانا هم همه ی تلاشش رو کرد اما کسی حرفاشو باور نکرد...ماندانا یه ترم زودتر از من درسشو تموم کرد من به خاطر مرگ خواهرم و سرزنشهای خونوادم داغون بودم مجبور شدم یه ترم مرخصی بگیرم... بیچاره ماندانا روزای آخر به جای اینکه با خانواده اش باشه کنار من بودو بهم دلداری میداد... هنوز که هنوزه بعضی وقتا بهم زنگ میزنه... همین کار فعلی رو هم مدیون ماندانا هستم...تو همون روزای بدبختی به شوهرش سپرد برام یه کار پیدا کنه... هر جا میرفتم به یک دانشجو که هیچ سابقه ی کاری نداشت کار نمیدادن تا اینکه شوهر ماندانا با عموش صحبت کرد و من به عنوان یکی از مترجم های زبان وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم همونجا هستم... هر چند شرکت کوچیکی هستش ولی حداقلش اینه که خرج و مخارجم در میاد... بالاخره ویندوز بالا میاد... همه متن ها رو قبلا ترجمه کردم فقط تایپشون مونده... بیخیال گذشته میشمو شروع میکنم به تایپ کردن... بعد از کلی تایپ کردن بالاخره کار تایپ تموم میشه زیر لب زمزمه میکنم: بالاخره تموم شد یه کش و قوسی به بدنم میدم که صدای استخونام بلند میشه.... به ساعت نگاهی میندازم... هنوز پنج و نیمه... به سمت آشپزخونه میرمو یه تخم مرغ و سیب زمینی رو میذارم آبپز بشه... اگه بخوام بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم... مجبورم هر روز یه لقمه ای چیزی با خودم ببرم... تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمیشه... مسیرم هم چون طولانیه واسه نهار خونه نمیام... هر چند اگه بیام معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟ به صرفه ترین راه موندن تو شرکته مثله همیشه چند تا لقمه میذارم تو کیفم... دو سه تا شکلات هم میذارم تو جیبم و ساعت شش و نیم از خونه بیرون میزنم... ساعت 8 باید شرکت باشم... مثله همیشه همه خوابن... دلم لک زده برای آغوش مادرم... برای محبت پدرم... برای حمایتهای برادرام... برای نوازشهای خواهرم همینکه به شرکت میرسم به سمت اتاق کارم میرم... کسی نیومده... کامپیوتر رو روشن میکنمو کارای امروزم رو شروع میکنم... در باز میشه و نفس و نازنین داخل میشن... نفس دختر شاد و شنگولیه... همچنین خیلی مهربون نفس: به به خانم سحرخیز... حال و احوالت چطوره؟ -ممنون خوبم نازنین یه پوزخند میزنه و بی توجه به من سمت میزش میره... نازنین دختر عموی نفسه... اما هیچ وجه تشابه ای بین شون نیست نه از لحاظ ظاهر نه از لحاظ اخلاق و رفتار... نازنین خیلی مغروره... حس میکنم از من خوشش نمیاد... با اینکه نفس دختر خوبیه ولی نازنین رو به نفس ترجیح میدم چون من حوصله ی سر و صدا ندارم ولی نفس خیلی پرحرفی میکنه... ایکاش یکم آروم بگیره... دلم میخواد تنها باشم... نفس: ترنم چه خبرا؟ -خبر سلامتی نفس: شنیدم دیروز هم شرکت اومدی ولی من و نازنین مرخصی رد کردیم و خلاص... چیزی نمیگم... نفس هم که میبینه حرفی نمیزنم با نازنین بلند بلند حرف میزنه و سر خودشو گرم میکنه... در اتاق دوباره باز میشه و اشکان داخل میشه... با لحن شوخ خودش با همه سلام میکنه... بعد میره پشت میزش میشینه... از نگاه های زیر چشمی نفس به اشکان به راحتی میشه فهمید که چقدر اشکان رو دوست داره.. از نگاه های گاه و بیگاه اشکان به نفس هم میشه به این موضوع رسید که این عشق یه طرفه نیست... هر چند اوایل حس میکردم رفتار اشکان به شدت عجیب و غریبه اما کم کم فهمیدم که اشتباه میکنم... ذهنمو درگیر کارم میکنم و سعی میکنم به گذشته فکر نکنم... با صدای نفس به خودم میام نفس: ترنم بیا برسونمت -ممنون، خونه نمیرم... میخوام بمونم نفس: برم از رستوران نزدیک شرکت چیزی برات بخرم؟ لبخندی میزنمو میگم: ممنون غذا آوردم همه میرن و فقط من میمونمو خودم... از تو کیفم لقمه رو بیرون میارمو میخورم... یاد حرفای مامان میفتم...ترنم چطور تونستی؟ چطور تونستی با زندگی خودت، با زندگی ما، از همه مهمتر با زندگی ترانه این کارو کنی... شیرمو حلالت نمیکنم ترنم... هیچوقت نمیبخشمت... تو باعث مرگ ترانه ای... با یادآوری اون روزا بغض بدی تو گلوم میشینه... یه گاز بزرگ به لقمه ام میزنمو و بغضمو به زحمت قورت میدم... بعد خوردن غذا دوباره کارمو ادامه میدم... ساعت کاری تا ساعت 2 هست اما من اضافه کاری قبول میکنم... هم به خاطر پولش... هم به خاطر اینکه تو خونه آرامش ندارم... دوست دارم تا میتونم از خونه دور باشم... خیلی خسته شدم ساعت پنج و ربعه... بقیه کارا رو میذارم واسه ی فردا... از شرکت خارج میشم... متوجه نم نم بارون میشم... عاشقه بارونم... عاشقه اینم که زیر بارون راه برمو اشک ریزم... اینجوری هیچکس هیچی نمیفهمه... هیچکس به خاطر اشکام پوزخند نمیزنه... هیچکس مسخرم نمیکنه... هیچکس نمیگه این اشکا حقشه... هیچکس با تاسف سر تکون نمیده... من عاشق بارونم چون همیشه با اشکاش اشکای منو مخفی میکنه.... جلوی در خونه ام... لباسم خیسه خیسه... درو باز میکنمو وارد میشم... جز مامان هیچکس خونه نیست با مهربونی میگم: سلام مامان جوابمو نمیده... میرم توی اتاق... لباسامو عوض میکنم... میرم بیرونو میگم: مامان چایی میخوری؟ باز جوابمو نمیده... دلم عجیب گرفته... آهی میکشم... دو تا فنجون چایی میریزمو به سمت سالن حرکت میکنم جلوی مامانم میشینمو چایی رو جلوش میذارم اشک تو چشماش جمع میشه... میدونم یاد ترانه افتاده... بعضی مواقع فکر میکنم اگه روزی بفهمن که همه حرفایه من حقیقت بود چیکار میکنند؟ همین موقع درسالن باز میشه... طاها و طاهر خندون وارد سالن میشن... اما تا چشمشون به صورت خیسه مامان میفته اخماشون میره توهم طاها با عصبانیت میاد سمت منو با فریاد میگه: اینجا چه غلطی میکنی... باز اومدی جلوی مامان مثله آینه دق رو به روش نشستی طاهر، برادر بزرگم با دو قدم بلند خودشو بهم میرسونه و بازومو میگیره و هلم میده و میگه: گم شو تو اتاقت اشک تو چشام جمع میشه... یه نگاه به مامان میندازم که با چشمای یخ زده بهم نگاه میکنه... میدونم اون هم هیچوقت ازم دفاع نمیکنه... بی هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم ... همین که داخل اتاقم میرم اشکام در میاد... صدای طاها و طاهر رو میشنوم که به مامان دلداری میدن... خیلی سخته که وجودت باعث آزار همه بشه... خیلی سخته... واقعا از زندگی سیرم زیر لب زمزمه میکنم:اندوه تازه ای نیست دلتنگی من و بی تفاوتی آدمها ترانه چرا باورم نکردی؟... چرا؟ میرم کنار پنجره و به آسمون نگاه میکنم... آسمون هم امروز دلش گرفته... به نم نم بارون نگاه میکنم.... تو حال و هوای خودم هستم که در اتاق به شدت باز میشه و میخوره به دیوار... اه یادم رفت در رو قفل کنم... طاهر میاد تو اتاقمو با لحن خشنی میگه: بهتره زیاد اطراف مامان نچرخی... دوست ندارم خاطره هایه تلخی رو که تو برامون ساختی دوباره واسه ی مامان زنده بشه... بعد با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند که هرگز فراموش نمیشن فقط کمرنگ میشن بعد از چند لحظه مکث دوباره با لحن خشنش ادامه میده: دفعه بعد دیگه اینطوری باهات برخورد نمیکنم... یه اشک از چشمای مامان بریزه زندگیتو از اینی که هست هم سیاه تر میکنم با چشمای غمگینم زل زدم بهش و هیچی نمیگم... با خودم فکر میکنم مگه از این سیاهتر هم میشه... دنیای من خیلی وقته به جز سیاهی رنگی به چشم ندیده.... با صدای بسته شدن در به خودم میام آهی میکشمو رو تخت میشینم... سرمو بین دستام میگیرم... واقعا نمیدونم چیکار کنم؟... چهار ساله دارم عذاب میکشم... هر روز به این امید پامو تو خونه میذارم که بخشیده بشم... و خودمم نمیدونم چرا باید منو ببخشن... وقتی اشتباهی نکردم... وقتی گناهی مرتکب نشدم... ولی زندگی من روز به روز بدتر میشه... من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم... دنیایی هم بگم اون طور که شما فکر میکنید نیست کسی باورم نمیکنه... ایکاش یکی بود آرومم میکرد... وقتی به خونوادم نگاه میکنم باورم نمیشه اینا همون آدمای گذشته هستن که مهربونی ازشون بیداد میکرد... من پول و ثروتشونو نمیخوام... فقط دنبال ذره ای محبتم که همون هم به دلیل گناه نکرده از من دریغ میکنند... بعد از 26 سال زندگی هیچی نشدم هیچی... همه مردم منو بدترین آدم کره ی زمین میدونند، پدرم... مادرم... برادرم... همسایه ها... فامیل... از همه مهمتر عشقم یه لبخند تلخ میشینه رو لبم... حالا که فکر میکنم میبینم اگه هیچیه هیچی هم نشده باشم یه چیزی شدم... اونم آدم بده ی داستان زندگیه خودم... زیر لب زمزمه میکنم: « شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد باغ امسال چه پاییر عجیبی دارد غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد خاک کم آب شده مثل کویر تشنه شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد باغبان کرده فراموش که سیبی دارد تو این خونه چقدر غریبم... با آدمایی که با جون و دل دوستشون دارم چقدر احساس غریبی میکنم... ای کاش باورم میکردن.. پدرم... مادرم... خواهرم... برادرام و سروش همه عشقم... هیچکس باورم نکرد... هنوز هم باورم ندارن... چه کنم با دل شکسته ام چه کنم؟ « من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم » شنیدم چند ماهه نامزد کرده... فکر میکردم اگه هیچکس درکم نکنه لااقل سروش درکم میکنه... فکر میکردم اون باورم داره... فکر میکردم در برابر همه ازم دفاع میکنه... ولی اون از همه زودتر ترکم کرد « پر رازی مث لیلی پر شعری مث نیما دیدن تو رنگ مهر رفتن تو رنگ یلدا بیا مث اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد دید یارش داره میمیره موندش و صرف نظر کرد » همیشه ته دلم یه امیدی داشتم... امید برگشت اون رو... امید برگشت عشقم رو... کسی که همه زندگیم بود... اما بعد 4 سال خبر نامزدیش بهم رسیده... خدایا من از این زندگی سیرم خلاصم کن کم کم داره تحملم تموم میشه ******* تو ایستگاه منتظر اتوبوس هستم... حس میکنم هیچ انگیزه ای تو زندگی ندارم... اتوبوس از راه رسید و من سوار شدم... از پشت شیشه به بیرون نگاه میکنم به خیابونهای خلوت... به پیاده روهای بدون رهگذر... مثله همیشه به سختی خودم رو به شرکت میرسونم... پشت کامپیوتر میشینمو کارمو انجام میدم که یه نفر میاد صدام میکنه و میگه مدیرعامل باهات کار داره... با تعجب از جام بلند میشیمو به سمت اتاق مدیرعامل حرکت میکنم... چند ضربه به در میزنمو وارد میشم... سرشو بلند میکنه و تا منو میبینه لبخندی میزنه -سلام آقای رمضانی آقای رمضانی: سلام دخترم -با من کاری داشتین؟ آقای رمضانی: آره دخترم بشین تا بهت بگم رو نزدیکترین مبل میشینمو خودمو منتظر نشون میدم آقای رمضانی: راستش دوستم بهم سپرده که به یه مترجم برای شرکت پسرش نیاز داره... من هم تصمیم گرفتم تو رو بفرستم... حقوقش تقریبا دو برابره اینجاست و شرایط دیگش هم خیلی بهتره... تو کارت خیلی خوبه... مطمئنم اگه در شرکتهای بزرگتر کار کنی پیشرفت میکنی -اما ....... دستشو میاره بالا و میگه: هنوز حرفام تموم نشده... ساکت میشمو اون ادامه میده: دخترم اگر به این شرکت بری چند تا حسن برات داره... هم مسیر راهت کوتاه میشه... هم حقوقت بیشتره... هم شرایط خوبی داره و مهمتر از همه راه پیشرفت رو برات باز میکنه... این دوستم شرکتش چندین شعبه داره... که این شرکت دومین شرکتیه که توسط پسرش تاسیس شد... حالا اگه حرفی داری بگو -اگه کارم مورد قبولشون واقع نشد اونوقت چیکار کنم؟ شما که خودتون میدونید من خیلی به این کار احتیاج دارم آقای رمضانی با لبخند میگه: نگران نباش... من مطمئنم کارت مورد تائیدشون قرار میگیره... حالا بگو ببینم نظرت چیه؟ -با این تعریفایی که شما کردین... حس میکنم موقعیته خوبیه آقای رمضانی: آفرین دخترم... مطمئن باش پشیمون نمیشی... یه معرفی نامه برات مینویسم که به رئیس شرکت میدی... آدرس هم برات مینویسم... قرار شده امروز تا ساعت یازده یه نفرو بفرستم... پس عجله کن تا دیر نشده... همین الان حرکت کن -خیلی ازتون ممنونم، شما همیشه به من لطف داشتین لبخندی میزنه و هیچی نمیگه... با اجازه ای میگمو از اتاق خارج میشم... میرم وسایلامو برمیدارمو از بچه ها خداحافظی میکنم... امروز مجبورم با تاکسی برم وگرنه دیرم میشه ساعت ده و ربعه اگه با اتوبوس برم دیر میرسم... بعد از چند دقیقه یه تاکسی میرسه و منم سوار میشم... همین که چشمم به شرکت میفته ترسی تو دلم سرازیر میشه... شرکتش خیلی بزرگه و من تجربه ی کاریم فقط در حد همون شرکت آقای رمضانیه... اصلا این شرکت در برابر شرکت قبلی غولیه برای خودش... بدجور استرس دارم... دوست دارم قبولم کنن... کار تو اون شرکت برام خیلی سخته... این شرکت هم خیلی به خونه نزدیکه هم حقوقش خوبه... وارد شرکت میشمو به سمت منشی میرم... وقتی خودمو معرفی میکنمو میگم از طرف آقای رمضانی اومدم سری تکون میده و میگه منتظر بشینم... منم رو صندلی منتظر میشینم منشی: خانم بفرمایین داخل -ممنون به طرف در رئیس شرکت میرم... چند ضربه به در میزنمو درو باز میکنم صدای بفرمایید یه پسر رو میشنوم... با شنیدن صداش ضربان قلبم بالا میره... خدایا یعنی خودشه... دستام بی اختیار به سمت دستگیره در میرن و درو باز میکنند.... به داخل میرم... خشکم میزنه... خدایا باورم نمیشه... خودشه... خوده خودشه... سرش پایینه و داره چیزی مینویسه... وقتی صدایی از جانبه من نمیشنوه سرشو بلند میکنه اونم خشکش میزنه... بعد از چهار سال بالاخره دیدمش... یه دنیا حرف باهاش دارم ولی هیچکدوم رو نمیتونم بهش بگم... دوباره تو چشمام یه دنیا غم میشینه و دلم گریه میخواد... دوست دارم تنها باشمو تا میتونم گریه کنم... به خودش میاد و پوزخندی میزنه... با لحن خشکی میگه: بفرمایید نگامو ازش میگیرم...اون دیگه ماله من نیست پس این نگاه ها چه فایده ای داره... سعی میکنم بی تفاوت باشم... خونسرده خونسرد... آرومه آروم... خیلی سخته ولی غیرممکن نیست... مهم نیست چقدر داغونم مهم اینه که در برابر دیگران نشکنم حتی اگه اون دیگری عشقم باشه... عشقی که هیچوقت سهمم نبود شاید هم بود ولی خودش نخواست که سهمم باشه... درو میبندم و داخل اتاق میشم.. آهسته آهسته به سمت میزش قدم برمیدارم بدون هیچ حرفی معرفی نامه رو روی میزش میذارم و دورترین مبل از اون رو انتخاب میکنمو میشینم با پوزخند میگه: اینقدر بیکار نیستم که نامه های عاشقانه ی جنابعالی رو بخونم... مگه خبر نداری که نامزد کردم؟... من زن ... میپرم وسط حرفشو با خونسردی تصنعی میگم: معرفی نامه ست. با تعجب میگه: چـــــــــی؟ نمیدونم این آرامش از کجا میاد اما حس میکنم خیلی آرومم با یه آرامش خاصی میگم: بنده فقط برای کار اینجا اومدم... اگه با من مشکلی دارین میتونین قبولم نکنید با پوزخند میگه: میخوای باور کنم؟ اینبار من پوزخندی میزنمو میگم: اونش دیگه به من ربطی نداره... من تا همین چند دقیقه پیش از حضور شما تو این شرکت هیچ اطلاعی نداشتم... مهم نیست باور کنید یا نه... تو دلم میگم: اون روزایی که باید خیلی چیزا رو باور میکردی نکردی الان دیگه ازت هیچ انتظاری ندارم... اون موقع هم انتظار نابجایی داشتم... وقتی نزدیک ترین کسانم باورم نکردن تو که دیگه جای خود داری... هر چند من تو رو از هرکسی به خودم نزدیکتر میدونستم... بعضی مواقع توقع آدما میره بالا... توقع بیجایی بود که فکر میکردم هرکس باورم نکنه تو باورم میکنی هیچی نمیگه...پاکت رو باز میکنه... معرفی نامه رو از پاکت خارج میکنه و میخونه... یه پوزخند میزنه و در برابر چشمای بهت زده ی من معرفی نامه رو از وسط پاره میکنه و میگه: دوست ندارم یه آدم ه*ر*ز*ه تو شرکتم کار کنه لبخند غمگینی میزنمو هیچی نمیگم... شاید تعجب میکنه که دیگه مثله گذشته گریه و زاری نمیکنم... که دیگه مثله گذشته ها التماس نمیکنم... که دیگه ازش نمیخوام باورم کنه... از رو مبل بلند میشمو با اجازه ای میگم... تعجب رو از چشماش میخونم... بی تفاوت از جلوی میزش رد میشمو به سمت در میرم با عصبانیت میگه: کجا؟ پوزخندی میزنمو بدون هیچ حرفی درو باز میکنمو به سمتش برمیگردمو میگم: بیکار نیستم به چرندیات آدمی مثله شما گوش بدم... حق نگهدارتون رگ گردنش متورم میشه... چشماش هم از عصبانیت قرمز میشه... نگامو ازش میگیرم... از اتاق خارج میشمو درو میبندم... به سمت آسانسور حرکت میکنم... دکمه ی آسانسور رو فشار میدم و منتظر میشم... وقتی آسانسور میرسه به داخل میرم و دکمه ی همکف رو میزنم قبل از اینکه در آسانسور کاملا بسته بشه کسی خودشو به داخل پرت میکنه... باز خودشه... سروش... ولی من نه ترسی ازش دارم نه هیچی... بی تفاوته بی تفاوتم... بازوهامو میگیره تو دستاشو محکم فشار میده و میگه: به چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟ وقتی پوزخند رو لبامو میبینه عصبانی تر میشه و یه سیلی محکم به گوشم میزنه... صورتم عجیب میسوزه... پوزخند از لبام پاک میشه و یه لبخند غمگین جاشو میگیره... دیگه اشکی برام نمونده که خرج این سیلی کنم... من خیلی وقت پیش اشکامو خرج سیلی های ناحقی که خوردم کردم... میدونم تک تک عکس العملام براش عجیبه با لحن غمگینی میگم: دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست... بعضی وقتا یه بچه ی 5 ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی وقتا یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی... چه قدر برام جالبه که یه بچه ی 5 ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره با تموم شدن حرفه من آسانسور وایمیسته و من هم بازومو از دستش درمیارمو از آسانسور خارج میشم... مات و مبهوت بهم نگاه میکنه... تو دلم میگم: دنبال ترنم نگرد... اون ترنم مرد... منی که میبینی خاکستر شده ی اون ترنم هستم... چیزی ازم باقی نمونده به جز مشتی خاکستر... مثله جنازه ای میمونم که این روزا هر کی از کنارم میگذره لگدی نثارم میکنه... چقدر داغونه داغونم... ایکاش میدونستی بهترین سیلی ای بود که تو این چهار سال خوردم... چون تو عشقم بودی و هستی... هر چی که از جانب تو برسه برام شیرینه شیرینه... حتی اگه خنجری باشه برای قلب تیکه تیکه شده ام... هنوز نمیتونم باور کنم که دیگه مال من نیستی... هنوز یادمه روزی که نگاهامون بهم گره خورد... روزی که دلامون لرزید... روزی که بهم اعتراف کردی... روزی که من قبولت کردم.. روزهای خوب عاشقیمون هنوز یادمه... ایکاش باورم میکردی... ما پنج سال باهم بودیم چطور باورم نکردی سروش... چطور باورم نکردی... هنوز برام سخته که ببینم دیگه خنده هات، دستهای گرمت، شونه های استوارت مال من نیستن... هنوز برام سخته تو رو کنار یکی دیگه ببینم... آخ سروش همه سرزنش های پدر و مادر و برادرامو همسایه ها ودوستام یه طرف... باور نکردن من از جانب تو هم یه طرف...چقدر داغونه داغونم... ----------- آهی میکشمو دوباره به سمت شرکت میرم فقط ضرر کردم... این همه پول تاکسی دادم آخرش هم هیچی به هیچی... من رو بگو که با خودم میگفتم بعد از مدتها شانس بهم رو کرده... ولی من کلا با واژه ی شانس غریبه ام... « سنگ قبرم را نمیسازد کسی مانده ام در کوچه های بی کسی یهترین دوستم مرا از یاد برد سوختم خاکسترم را باد برد » دوست ندارم شرکت برم... دوست دارم ساعتها تو خیابون قدم بزنمو فکر کنم... گوشیمو از جیبم در میارمو با آقای رمضانی تماس میگیرم... بعد از چند بار بوق خوردن صداشو میشنوم -سلام آقای رمضانی آقای رمضانی: سلام دخترم... قبولت کرد؟ لبخند غمگینی رو لبام میشینه و با خجالت میگم: راستش قبولم نکردن... حالا باید چیکار کنم؟ آقای رمضانی با ناراحتی میگه: یعنی چی؟ مگه میشه؟ واقعا بد کسی رو از دست دادن... دخترم امروز برو استراحت کن از فردا بیا سرکارت -یه دنیا ممنونم آقای رمضانی با ناراحتی میگه: شرمندتم دخترم... فکر نمیکردم اینجوری بشه -این حرفا چیه؟ من شرمنده ام که نتونستم خوب خودمو نشون بدم آقای رمضانی: دیگه این حرفا رو نزن... بهتره بری استراحت کنی... فردا منتظرتم -ممنون آقای رمضانی ... خداحافظ آقای رمضانی: خداحافظ دخترم تماس رو قطع میکنم... چه خوب که بقیه روز رو بیکارم... اصلا حوصله ی شرکت رو نداشتم... حیف که از شرکت دورم وگرنه میرفتم تو پارک نزدیک شرکت رو نیمکت همیشگی مینشستمو به دنیای پاک بچه ها نگاه میکردم... تو خیابونا آروم آروم قدم میزنم و به لباسای پشت ویترین نگاه میکنم... من برای این لباسا پولی ندارم... سهم من از این لباسا فقط و فقط نگاه کردن از پشت ویترین مغازه هاست... ناراحت نیستم که پول خرید این لباسا رو ندارم... بر فرض که پول داشتمو این لباسها رو هم میخریدم.. کجا باید میپوشیدم... تو کدوم مهمونی... اکثر فامیلها که منو به مهمونیهاشون دعوت نمیکنند... اون عده ای هم که دعوت میکنند خونوادم اجازه نمیدن برم همیشه خودشون میرن.. اگه منو هم ببرن انقدر خودشون و فامیلا بهم طعنه میزنند که دلم میخواد وسط مهمونی بلند بشمو اونجا رو ترک کنم... همه ی این تجملات برای من بی معنی هستن... وقتی جایی رو نداری ازشون استفاده کنی همون بهتر که نتونی بخری... همونجور که با خودم حرف میزنم یه پسره ی فال فروش رو میبینم... خیلیا بی تفاوت از کنارش رد میشن... بعضی ها هم از روی دلسوزی ازش فال میخرن... بعضی ها هم اونو از خودشون میرونند... به طرف من میاد... صداشو میشنوم پسر: خانم یه فال از من بخرین... باور کنید همه فالام درست در میان... تو رو خدا خانم یه فال از من بخرین دوست ندارم بهم التماس کنه... با لبخند دستی به سرش میکشمو میگم: باشه گلم... یکی از اون فالای خوبتو برام جدا کن با خوشحالی میگه: چشم خانم از کیفم یه پنج هزارتومنی درمیارم... میخوام زیپ کیفم رو ببندم که چشمم به یه کیک میخوره... یادم میاد دیروز از گشنگی زیاد دو تا کیک خریدم اما وقت نکردم هر دوتاش رو بخورم... با لبخند کیک رو هم از کیفم در میارمو زیپ کیفم رو میکشمو کیفم رو میبندم پسر: خانم بفرمایید با لبخند میگم: مرسی گلم بعد اون پنج هزارتومنی رو همراه کیک بهش میدم... پسر: خانم این کی... -کیک رو بخور تا بتونی بهتر به کارات برسی دستی به سرش میکشمو میگم مواظب خودش باش گلم و از کنارش دور میشم داد میزنه: خانم بقیه ی پولت... با مهربونی میگم: ماله خودت... یه چیز بخر بخور... خیلی ضعیفی و بعد ازش دور میشم... هر چند اون پنج هزارتومنی برام خیلی ارزش داشت و ممکنه تو این ماه هم برای پول تاکسی هم برای این پنج هزارتومنی خیلی اذیت بشم... اما ارزشش رو داشت... با اون پول فقط میتونستم یه زندگی تکراری داشته باشم حالا ممکنه از خرج و مخارج کم بیارم ولی مطمئنم خدا یه جای دیگه دستمو میگیره چون دل اون پسربچه رو شاد کردم... احساس میکنم دلتنگیم کمتر شده... اما از غمم هیچی کم نشده... دلم پر میکشه برای اون روزا... برای با سروش بودن... برای خنده های از ته دلمون... برای زنگ زدنامون... برای اس ام اس دادنامون... ایکاش میشد یه بار دیگه اون روزا رو تجربه کنم... ای کاش میشد... ای کاش... ------------------- با بغض زمزمه وار میخونم « شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خداحافظ و این یعنی در اندوه تو میمیرم در این تنهایی مطلق که میبندد به زنجیرم و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟ خداحافظ تو ای همپای شبهای غزل خوانی خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ بدون تو گمان کردی که میمانم؟ خداحافظ بدون من یقین دارم که میمانی » چقدر غمگین و تنهام... این روزها رو حتی برای دشمنام هم نمیخوام... خیلی سخته تو سخت ترین شرایط ندونی باید از کی کمک بگیری... هر چی به اطراف نگاه کنی هیچ کس رو برای همراهی پیدا نکنی... با اینکه اطرافت پر از آشناست با همه غریبه باشی... با اینکه عشقت در دو قدمیته اما مال تو نباشه... خیلی سخته... خیلی... چشمم به یه پارک میفته... لبخندی رو لبام میشینه... هر چند همون پارک نیست ولی خوب میشه توش قدم زد و به پاکی بچه ها نگاه کرد... با خوشحالی به اون طرف خیابون میرم... وارد پارک میشم... رو یکی از نیمکتها میشینم... ساندویچ نون و پنیری که واسه نهارم آماده کردم رو از کیفم درمیارمو شروع به خوردن ساندویچ میکنم... ساندویچم تموم شد ولی باز احساس گرسنگی میکنم... ولی باید با این گشنگی بسازم... یه شکلات از جیبم در میارمو تو دهنم میذارم... یه دختر کنارم میشینه -فراری هستی؟ از لحنش خوشم نیومد جوابشو نمیدم همونجور به بازی بچه ها نگاه میکنم یه پوزخند میزنه و میگه: اگه جای خواب میخوای دارم یه لبخند غمگین رو لبام میشینه... با خودم فکر میکنم تنها چیزی که تو این دنیا دارم همین جای خوابه... حالا که فکر میکنم میبینم شاید وضعم از خیلیا بهتر باشه... با دیدن لبخندم فکر میکنه موافقت کردم با اعتماد به نفس بیشتری به حرفاش ادامه میده: شهرستانی هستی... نه؟؟ وقتی از جانب من جوابی نمیشنوه میگه: نکنه لالی؟... لباسات که نشون میده زیادی املی ولی مهم نیست خودم درستت میکنم بازومو میگیره و بلندم میکنه و میگه: همینجا بمون الان میام اینم از شانس گند من... نمیتونم دو دقیقه یه جا با آرامش فکر کنم... کیفمو بر میدارمو کم کم از نیمکت دور میشم... هنوز چند قدم بیشتر نرفتم که صدای دختر رو میشنوم دختر: کجا میری دختر... صبر کن... خودشو به من میرسونه وبازومو میگیره و میگه: کجا میری؟ بازومو از دستش میکشم بیرونو میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره صدای یه پسره رو میشنوم که میگه: الناز چی شده؟ بچه ها میگن کارم داشتی؟ دختره با ابروهاش یه اشاره به من میکنه... یه لبخند رو لبهای پسره میشینه و به طرفمون میاد... با اخم بهشون نگاه میکنم پسر از الناز میپرسه: فراریه؟ الناز میگه: فکر کنم با عصبانیت نگاشون میکنم... حوصله ی دردسر جدید ندارم... از اول که این دختره کنارم نشست باید از رو نیمکت بلند میشدم... این ندونم کاریهام آخر کار دستم میده... بی توجه به حرفای الناز و اون پسره راهمو کج میکنمو به سمت خیابون حرکت میکنم... یه پوزخند رو لبام میشینه... معلوم نیست چه ریخت و قیافه ای پیدا کردم که مردم منو شبیه دختر فراری ها میبینن... همونجور که دارم میرم یهو بازوم کشیده میشه... با تعجب به عقب برمیگردمو میبینم همون پسره ی تو پارکه... اخمام میره تو هم... بازوم تو دستش گرفته و میگه: کجا خانمی؟ تشریف داشتی بعد سعی میکنه منو با خودش به سمت یه ماشینی که کنار خیابون پارک شده ببره... قلبم با شدت میزنه... مثله اینکه موضوع واقعا جدیه... بازومو با همه قدرت از دستش بیرون میکشم و میگم: مزاحم نشو پسره نیشخندی میزنه و میگه: عزیزم اون وقتی که داشتی از خونه فرار میکردی باید به اینجاهاش هم فکر میکردی... نترس جای بدی نمیبرمت... جایی که میخوام ببرمت هم پول درمیاری... هم جای خواب داری پوزخندی میزنمو میگم: لازم نکرده از این لطفا در حق بنده بکنی، بنده پول و جای خواب نخوام کی رو باید ببینم؟ پسر: خوشم میاد که سرسختی... رام کردن اینجور دخترا لذت بخش تره میخوام به راهم ادامه بدم که دوباره بازومو میگیره نگاهی به خیابون میندازم خلوته خلوته... گهگاهی یه ماشین از کنارمون رد میشه ولی متوجه مزاحمت این پسره نمیشه شایدم هم متوجه میشه ولی براش مهم نیست پسره با یه لحن خشن میگه: خوشم نمیاد حرفمو تکرار کنم بهتره مثله بچه ی آدم به حرفام گوش بدی وگرنه بد میبینی و بعد چاقوشو در میاره و میذاره رو شکمم... جلوم واستاده اگه کسی با ماشین از جلومون رو بشه متوجه نمیشه که روم چاقو کشیده ولی برام مهم نیست... شاید اینجوری راحت شدم... ممکنه از اینکه منو به زور بخواد سوار ماشین کنه بترسم چون نمیخوام پاکیمو از دست بدم ولی از مرگ ترسی ندارم تازه اینجوری از این زندگی نکبتی هم خلاص میشم پوزخندی میزنمو میگم: ببین آقا پسر من تا همین حالا هم تا دلت بخواد بد دیدم... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... نهایته نهایتش مرگه دیگه... خدا پدرتو بیامرزه... این چاقو رو فرو کنو خلاصم کن... باور کن با کشتن من ثواب دنیا و آخرت رو واسه خودت میخری... مطمئن باش کسی دیه ازت نمیخواد... شاید اگه تو رو دیدن یه پولی هم بهت دادن با چشمای گرد شده نگام میکنه: انگار باور نمیکنه اینقدر بدبختم... انگار باور نمیکنه آرزوم مرگه... انگار با همه منجلابی که توش دست و پا میزنه هنوز به آخر خط نرسیده... انگار هنوز هم یه امیدی واسه زندگی داره... دیوونگی من براش جای تعجب داره... میدونم یه بدبختیه مثله من... هر دو بدبخت و بیچاره ایم... اون یه جور... من هم یه جور دیگه... -چته... همه ی حرفات یه ادعای تو خالی بود؟ یه قدم از من فاصله میگیره... چاقو رو میذاره تو جیبش... زیر لب میگه: تو دیگه کی هستی؟ یه لبخند تلخ میزنم و هیچی نمیگم... خیلی وقته دیگه عادت ندارم از غمهام سخن بگم... این روزا همه ی آدما کلی حرف واسه ی گفتن دارن... ولی من پر از نگفتن ها هستم... یه عالمه حرف که با گفتن درک نمیشه بلکه با لمس کردن درک میشه... همونجور که ازش دور میشم سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم و زیر لب میگم: ای کاش اون چاقو رو فرو میکردی... مطمئنم هیچکس از مرگم ناراحت نمیشد همه یه نفس راحت میکشیدن آرومتر از قبل ادامه میدم « تا کجای قصه باید زدلتنگی نوشت تا یه کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت تا به کی با ضربه های درد باید رام شد یا فقط با گریه های بیقرار آرام شد بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار خسته از این زندگی با غصه های بیشمار » -------------- باید برم اون طرف خیابون... بی حواس به سمت خیابون حرکت میکنم... از این همه تنهایی دلم گرفته... باید برم خونه... اگه قلبت آروم نباشه... هیچ جایی تو دنیا بهت آرامش نمیده.... صدای بوق ماشینی رو میشنوم و سرمو برمیگردونم و ماشینی رو میبینم که به سرعت به طرفم میاد... مغزم قفل میکنه و بعد فقط و فقط کشیده شدن بازوم رو احساس میکنم و ماشینی که به سرعت از کنارم رد میشه سرمو برمیگردونم میبینم همون پسره ی تو پارکه پسر با فریاد میگه: معلومه حواست کجاست؟ داشتی خودت رو به کشتن میدادی با لبخند تلخی میگم: چه فرقی به حال جنابعالی داره... خوده تو که داشتی چند دقیقه پیش منو تهدید به مرگ میکردی... با بهت نگام میکنه و میگه: تو عمرم چشمهایی به این غمگینی ندیدم... با همه ی مصیبتهایی که میکشم... با اینکه خیلی روزا آرزوی مرگ میکنم ولی وقتی باهاش روبرو میشم جا میزنم اما امروز تو با چشمهای غمگینت دو بار با آغوش باز به پیشواز مرگ رفتی با لحن غمگینی میگم: شاید دلیلش اینه که تو هنوز امیدی داری ولی من ناامیده ناامیدم... شاید تو هنوز چیزایی داری که برات با ارزشن ولی من هیچی برای از دست دادن ندارم برای اولین بار نگاهش پر از ترحم میشه و میگه: مگه جرمت چیه؟ اشک چشمامو پر میکنه و میگم: بزرگترین جرمه دنیا میدونی چیه؟ سرشو به نشونه ی ندونستن تکون میده من با یه لحن غمگین میگم: بیگناهی.. و من امروز محکوم به این جرمم تو نگاهش ناباوری موج میزنه -اگه به جرم بی گناهی گناهکار شناخته بشی و هیچ کاری هم نتونی کنی لحظه به لحظه نابودتر میشی پسر: حرفاتو نمیفهمم -حق داری، اگه میفهمیدی جای تعجب داشت بعد زیر لب میگم: « چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد نکوتر آنکه مرغی زقفس پریده باشد پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند چه رهایی چه بسته مرغی که پرش بریده باشد » آهی میکشمو به پسره میگم: ممنون که نجاتم دادی بعد هم راهمو میکشمو میرم همونجور که میرم با خودم میگم: هیچکس تو این دنیا بد نیست... همه بد میشن... خودمون از خودمون بدترینها رو میسازیم... کسی که ادعای خوب بودن نمیکرد امروز نجاتم داد و خیلیا که لحظه به لحظه خودشون رو بهترین میدونند اگه امروز اینجا بودن فقط و فقط با پوزخند مرگم رو تماشا میکردن... کی فکرشو میکرد آدمی که منو تهدید به مرگ میکرد خودش منو از مرگ نجات بده... با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... با دیدن اسمه ماندانا لبخندی رو لبام میشینه -سلام گلم ماندانا: سلام بر دوست خل و چل خودم -تو رفتی اونور آب باز هم آدم نشدی؟ ماندانا: نیست که تو آدم شدی... هنوز همون گورخری هستی که بودی -خجالت نکش... ادامه بده ماندانا: باشه باشه حتما -باز تو زنگ زدی شروع کردی به چرت و پرت گفتن ماندانا یه آه تصنعی میکشه و میگه: هی هی روزگار... دوست هم دوستای قدیم... زنگ که نمیزنی... حال و احوال که نمیپرسی... زنگ هم که میزنمو میخوام دو کلوم حرف حساب بزنم میگی چرت و پرت میگی -من که همه چی از حرفات شنیدم به جز دو کلمه حرف حساب ماندانا: اه.. خفه شو بببینم... خبرای مهم برات دارم -دیگه چی شده؟ اینبار میخوای سر کی رو زیر آب کنی؟ ماندانا با جیغ میگه: ترنـــــــم با خنده میگم: بگو ببینم میخوای چی بگی ماندانا: قراره برگردیم با شوق میگم: واسه همیشه بلند میخنده و میگه: آره گلم... واسه همیشه... از اول هم قرار نبود موندگار بشیم... فقط واسه درس امیر اومده بودیم -بد هم که نشد، هم تو هم امیر ادامه تحصیل دادین از لحاظ مالی هم که تونستین مبلغ قابل توجهی پس انداز کنید ماندانا: آره... من این مدت ناراضی نبودم ولی خوب دلتنگی بدجور اذیتم میکرد... امیر هم دلش به موندن رضا نبود -حالا کی برمیگردین؟ ماندانا: آخرای ماه دیگه آهی میکشمو میگم: باز خوبه داری میای؟ خیلی تنها بودم ماندانا با لحن گرفته ای میگه: همش تقصیر خودته... نباید کوتاه میومدی؟ -خودت که دیدی همه کار کردم ولی کسی باورم نکرد ماندانا: امیر همیشه میگه ای کاش ترنم هم راضی میشدو میومد پیش خودمون -حرفا میزنیا... با کدوم پول... با کدوم پشتوانه ماندانا: من و امیر که بودیم- ماندانا خودت هم خوب میدونی اگه میومدم همین پیوند کوچیک هم براي همیشه از دست میرفتماندانا: نیست که حالا همه چیز مثله قبلهآهی میکشمو میگم: خودم هم نمیدونم... دیگه خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلطماندانا: هر وقت که به اون روزا فکر میکنم دلم آتیش میگیره... چطور یه خونواده میتونند اینجور بچه شون رو خرد کنند- بیخیال مانی... آبی که ریخته شده دیگه جمع نمیشه... از اون جغله ات بگوماندانا: اونم خوبه... با باباش رفته خرید- الهی خاله قربونش بره... نزدیکه یه ساله ندیدمش... ماندانا زودتر برگرد... خیلی دلتنگتون هستمماندانا: حتما گلم... حتما... من هم دلم برات تنگ شده... ترنم؟- هوم؟ماندانا به آرومی میپرسه: همه چیز هنوز مثله گذشته هست؟آهی میکشمو هیچی نمیگم... خودش همه چیز رو میفهمهبا ناراحتی میگه: متاسفم چرا تو متاسفی ماندانا... تو که کاري نکردي؟ماندانا: همیشه با خودم میگم اگه یه روز همه این آدما بفهمن حق با تو بود چیکار میکنند؟- باورت میشه تمام این چهار سال هر روز و هرشب از خودم همین سوال رو میپرسیدمماندانا: ترنم میتونی ببخشیشون... اگه یه روز شرمنده برگردنپوزخندي میزنمو میگم: این آدما نمیخوان سر به تنم باشه... بیخیال ماندانا... من اگه شانس داشتم جام اینجا نبود... منالان باید ارشدم رو گرفته باشم و تو بهترین شرکتها کار کنم... اما خودت وضعم رو ببینماندانا: همیشه دوست داشتم کمکت کنم ولی حیف تو اون شرایط من هم ایران نبودم- این حرفو نزن ماندانا... تنها کسی که هیچوقت تنهام نذاشت تو بودي... بهتره قطع کنی... هزینه ات زیاد میشهماندانا: بیخیال بابا... حالا چیکار میکنی؟- هیچی دارم تو خیابون قدم میزنمماندانا: مگه نباید تو شرکت باشی- امروز رو در استراحت بسر میبرممیخنده و میگه: چه عجب... تو که از خودت مثله ماشین کار میکشیچند لحظه مکث میکنه و میگه: ترنم فکر کنم امیر و امیرارسلان اومدن- برو گلم... فقط داري میاي خبرم کن... ساعت پروازتو بهم بگوماندانا: حتما گلم... فعلا خداحافظت باشه- خداحافظبا لبخند گوشی رو قطع میکنم... ماندانا دختر شر و شیطونیه... من خیلی دوستش دارم بعد از اینکه بنفشه باهام قطعرابطه کرد با ماندانا خیلی صمیمی شدم... از همه چیز زندگیم خبر داره... هر وقت به ایران میاد با هم قرار میذاریم وهمدیگرو میبینیم... یه بچه ي سه ساله هم داره... شوهرش هم خیلی آدم خوبیه... امیر هم همه چیز رو راجع به منمیدونه... ماندانا و امیر خیلی بهم کمک کردن... حتی امیر با سروش هم صحبت کرد اما همه اون روزا دنبال یه مقصرمیگشتن و کسی رو بهتر از من براي نسبت دادن به اون اشتباهات پیدا نکردن... خیلی خوشحالم که حداقل ماندانابرمیگرده... هر وقت با ماندانا حرف میزنم احساس زنده بودن میکنم... دختر سرزنده و شادیه... منو به زندگی برمیگردونههر چند فقط براي چند ساعت کوتاه ولی همون هم غنیمته... اي کاش زودتر بیاد شاید یه خورده از این تنهایی خلاصبشم... به سمت خونه میرم هر چند اون خونه برام مثله شکنجه گاه میمونه... اما بهتر از ول چرخیدن تو خیابوناست... همینجور که راه میرم به آینده ي نامعلومی که در انتظارمه فکر میکنم... هر جور که فکر میکنم تو زندگیم هیچ نورامیدي پیدا نمیکنم... همیشه آخرش به بن بست میخورم... دارم از کوچه پس کوچه هاي خلوت رد میشم که صدايفریاد یه زن رو میشنوم... یه مرد میخواد اونو به زور به داخل خونه اي بکشونه و زن با فریاد کمک میخواد... باعصبانیت به سمت اون خونه حرکت میکنم و به مرد میگم: آقا دارین چیکار میکنید؟نگاهی به لباسام میندازه و با اخم میگه: از اینجا گمشوبعد دوباره میخواد زن رو به زور به داخل خونه بکشه که با کیفم به سرش میکوبم... مرد که انتظار این کارو از مننداشت همونجور که مچ دست اون زن تو دستشه به طرفم برمیگرده و میگه: تو چه غلطی کردي؟- بهتره دستشو ول کنی وگرنه به پلیس خبر میدمدستشو بالا میبره و با عصبانیت به صورتم سیلی میزنهتعادلمو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنم... درد بدي رو روي پیشونیم احساس میکنم... دستمو به سمتپیشونیم میبرم که میبینم زخم شده و داره ازش خون میادبا پوزخند نگام میکنه و میگه: بهت گفتم گم شو ولی گوش نکردي... بهتره حالا گورتو گم کنیبعد دوباره مچ زن رو میگیره... زن تقلا میکنه و با التماس نگام میکنه... دلم براي زن میسوزه با جیغ و داد به طرفمرده میرمو اینبار چند دفعه با کیفم به سر و صورتش میزنم... مرده چند برابر منه... اما چون انتظار این کارو از مننداشت غافلگیر میشه براي اینکه جلوي من رو بگیره دست زن رو ول میکنه که با داد میگم: فرار کن... فرار کنزن با نگرانی بهم نگاه میکنه که باز میگم:تو رو خدا فرار کنزن با همه ي نیروش از کوچه دور میشه... مرد میخواد به طرفش بره که باز با چنگ و دندون و کیف جلوش رومیگیرم... یه سیلی محکم دیگه مهمونم میکنه که طعم شوري خون رو تو دهنم احساس میکنم... میخوام خودم همفرار کنم ولی بدجور احساس گیجی میکنم... وقتی میبینه توانم کمتر شده با یه حرکت مچ دو تا دستام رو میگیره و بهسمت خونه میکشه... با اون سیلی که بهم زد بدجور گیج شدم.. اما با همه ي اینا میدونم باید همه ي نیرومو جمع کنموتا بتونم از دستش خلاص شم... کوچه اش خلوته خلوته... باز مثله همیشه خودم رو به دردسر انداختم... باز شروع میکنمبه تقلا کردن... اما فایده اي نداره..با نیشخند میگه: اون یکی رو که فراري دادي پس باید خودت جور اون رو بکشیبا این حرفش بیشتر میترسم... از ترس ضربان قلبم بالا میرهبا جیغ میگم: ولم کن لعنتیبا پوزخند میگه: به همین زودي که نمیشهمنو به سمت حیاط خونه میکشونه... میخواد در رو ببنده... موقع بستن در یه لحظه ازم غافل میشه که به شدت دستشوگاز میگیرمو از خونه خودمو به بیرون پرت میکنمو شروع میکنم به دویدن... صداي فحش و بد و بیراه هایی که بهممیده رو میشنوم... میدونم پشت سرمه... ولی من بی توجه به همه ي اینا به سرعت میدوم... خودم هم نمیدونم چقدردویدم جرات ندارم به پشت سرم نگاه کنم... میترسم هنوز هم پشت سرم باشه... اونقدر دویدم که دیگه نمیتونم راحتنفس بکشم... بدجور به نفس نفس زدن افتادم... صداي پاي یه نفر رو پشت سرم احساس میکنم... خودم رو به یکی ازکوچه هاي خلوت میرسونمو با ترس به دیوار تکیه میدم... دستمو رو قلبم میذارم چند تا نفس عمیق میکشم... هر لحظهصداي قدمها نزدیک تر میشه... کیفمو بالا میبرم تا اگه خودش بود حداقل یه وسیله دفاعی داشته باشم... سایه طرف توکوچه میفته میخوام با کیفم به سر و صورتش بزنم که میبینم این طرف کسی نیست به جز همون زنی که جلوي در باهمون مرد درگیر بود...زن: نترس... منمنفسی از سر آسودگی میکشمو کیفمو میارم پایینو میگم: خوشحالم که حالت خوبهبا مهربونی میگه: همش رو مدیون توام... امروز بهم لطف بزرگی کرديلبخندي میزنمو میگم: این حرفا چیه؟... هر کسی جاي من بود همین کارو میکردبهم نگاهی میندازه و میگه: بهت نمیخوره بچه بالاي شهر باشی لابد مثله من اومدي کلفتی این بچه پولدارا رو بکنیدلم میگیره از این همه بدبختیشلبخندي میزنمو میگم: نه محله کارم این طرفاستبا خنده میگه: پس بچه ي پایین شهري ولی این بالا بالاها کار میکنیترجیح میدم اینجوري فکر کنه... دوست ندارم باهام معذب باشه... هرچند من هم با اون پایین مایینی ها فرقی ندارم... لبخندي میزنمو هیچی نمیگم... اونم که سکوتم رو نشونه ي تائید حرفاش میدونه میگه بیا یه درمونگاه بریم... پیشونیتبدجور زخم شده... نترس دیگه اونقدر دارم که هزینه ي درمونت رو بدمبا مهربونی میگم: من حالم خوبه... لازم نیست خودت رو ناراحت کنیدستمو میگیره و میگه: اینجوري که نمیشهمنو به زور دنبال خودش میکشونه... آهی میکشمو با خودم فکر میکنم از خونه رفتن که بهتره... ترجیح میدم با اینغریبه باشم تا با آدماي به ظاهر آشنابا آرامش میگم: راستی نگفتی ماجرا از چه قرار بوده؟آهی میکشه و میگه: ماجراي من با بدبختی رقم خورده.. مثله همیشه کلفتی تو خونه ي پولدارا... تحمل نگاه کثیف مردپولداري که چشم زنش و دور دیدهبا تاسف سري تکون میدم که میگه: اسمت چیه؟لبخند میزنمو میگم: ترنمزن: برعکس ریخت و قیافت اسمه باکلاسی داري... تازه مثله این بالاشهریا حرف میزنی... درس خوندي؟سري تکون میدمو میگم: آرهزن: پس بگو... من که مدرك سیکلمم به زور گرفتم بعدش باباي معتادم زد تو سرمو به زور شوهرم داد... قدر زندگیترو بدون دختردلم براش میسوزه... با مهربونی میپرسم: شوهرت آدمه خوبیه؟زن با پوزخند میگه: دلت خوشه ها؟؟ باباي من یکی بدتر از خودشو واسه ي منه بدبخت جور کرد که تا به دو سالنکشید من رو طلاق دادبا تعجب میگم: آخه چرا؟اشکی گوشه ي چشمش جمع میشه و میگه: بچه دار نمیشدیم... هر چند دست بزن داشتو خیلی اذیتم کرد اما من بههمون هم راضی بودم... بعد یه مدت که دید از بچه خبري نیست رفتیم پیشه ي دکتر... دکتر گفت مشکل از منه ولی بامصرف دارو میتونم بچه دار بشم... اما شوهرم هر روز بهم سرکوفت میزد آخرش هم کار خودش رو کردو رفت یه زندیگه رفت... اون زن هم براش یه پسر آورد... با به دنیا اومدن پسره، هووم جا پاي خودش رو سفت کردو گفت نمیتونهبا من زندگی کنه... اون مرتیکه ي بی غیرتم گفت نون خور اضافه نمیخوام... مثله یه آشغال منو از زندگیش پرت کردبیرونبا ناراحتی میگم: الان با پدرت زندگی میکنی؟لبخند تلخی میزنه و میگه: اون که اصلا حاضر نشد پامو تو خونش بذارم... به زور و زحمت یه انباري اجاره کردمو اونجازندگی میکنم... براي خرج و مخارجم هم مجبورم خونه ي مردم کار کنم که خیلی وقتا اینجور بلاها سرم میادتو همین لحظه به درمونگاه میرسیم... به داخل میریمو دکتر زخم پیشونیمو پانسمان میکنه... همینجور که دکتر زخممرو پانسمان میکنه به زندگی این زن سختی کشیده فکر میکنم.... شاید آقاي رمضانی بتونه کمکی بهش کنه... حتمافردا در موردش با آقاي رمضانی صحبت میکنم... وقتی پانسمان زخمم تموم میشه اجازه نمیدم اون زن حساب کنهخودم حساب میکنمو باهم از درمونگاه خارج میشیم- راستی نگفتی اسمت چیه؟زن: مهربانمبا لبخند میگم: مثله اسمت بی نهایت مهربونیمهربان: شرمندم نکن دختر- راستش من یه نفر رو میشناسم ممکنه بتونه بهت کمک کنه تا بتونی یه کار درست و حسابی پیدا کنیمهربان با ناراحتی میگه: من که مثله تو درس درست و حسابی نخوندم- اینا زیاد مهم نیست... تو فقط یه شماره بهم بده من خبرت میکنمشماره اي رو بهم میده و میگه: این شماره صابخونمه... صبحهاي زود خونه امسري تکون میدمو میگم: حتما خبرتون میکنم فقط مواظبه خودت باش... هر جایی واسه کار کردن مناسب نیستآهی میکشه و میگه: بعضی مواقع از روي ناچاري مجبورم برمبا ناراحتی میخوام بگم شرافت آدما خیلی مهمتر از پوله که به خودم میامو تو دلم میگم: خفه شو ترنم... تو باز یه اتاقداري این زن باید اجاره ي همون انباري رو از کار کردن در بیاره... براي چندمین بار با خودم فکر میکنم از من بدبختتر هم هستبا نگرانی میگم: پس خیلی مواظبه خودت باشمهربان: باشه دخترجون برو خدا به همراتدستی براش تکون میدمو به سمت خونه حرکت میکنمتو راه به زندگی خودم به زندگی مهربان و به آینده ي نامعلوم خودمون فکر میکنم... چه شباهت عجیبی بین زندگیهامون هست... هر دو رونده شده ولی به دلایل مختلف... کدوممون بدبخت تریم... من یا مهربان... منی که همه منرو مثل جزامیها میدونند و ازم دوري میکنند یا مهربان که مجبوره اون جور زندگی کنه... زندگی با هر کس یه جوربازي میکنه... چه فرقی میکنه کی بدبخت تره.. اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به جلوي در خونهرسیدم... کلید رو از کیفم درمیارمو در رو باز میکنم... داخل حیاط میرمو در رو میبندم... با قدمهاي کوتاه مسیر حیاط تاساختمون رو طی میکنم... دوست دارم این مسیر کوتاه سالیان سال طول بکشه... اون اتاق برام حکم زندون رو داره... وقتی به ساختمون میرسم در ورودي رو باز میکنم به داخل میرم... خونه مثله همیشه سوت و کوره..این دیواراي غمزدهرو دوست ندارم... نگاهی به خونه میندازم انگار کسی نیست... لابد به مهمونی، رستورانی، جایی رفتن و طبق معمولمن رو از یاد بردن... زیر لب زمزمه میکنم: روز مزخرفی بود...یاد سروش میفتم... بعد از چهارسال هنوز هم همون حرفا رو میزنه... مگه خونوادم بعد چهارسال باورم کردن که سروشباورم کنه... نه نباید از هیچکس انتظار داشته باشم... یاد شعري میفتم که مصداق حال و روز الانه منه«درد یک پنجره را پنجره ها میفهمندمعنی کور شدن را گره ها میفهمندسخت بالا بروي ، ساده بیایی پایینقصه تلخ مرا سرسره ها میفهمندیک نگاهت به من آموخت که درحرف زدنچشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمندآنچه از رفتنت آمد به سرم را فردامردم از خواندن این تذکره ها می فهمندنه نفهمید کسی منزلت شمس مراقرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند»به این فکر میکنم که من باید رشته ي ادبیات میرفتم هر چند میخواستم برم اما نشد اما نذاشتن... یاد گذشته هالبخندي رو لبم میاره... چقدر غمام کوچیک بود... چقدر اون روزا بچه بودم... چقدر اون روزا راحت قهر میکردم... وقتیگفتم ادبیات همه مخالفت کردن همه میگفتن یا ریاضی یا تجربی... چقدر اون روزا آرزو میکردم ایکاش این همهاستعداد نداشتم... از نظر هوشی فوق العاده بودم و این خودش مانعی بود براي رسیدن به علایقم... مامان و بابا میگفتنتو استعدادش رو داري جز پزشکی و مهندسی چیز دیگه اي رو ازت قبول نمیکنیم... چه روزایی بود وقتی خونوادم بهعلایقم توجهی نکردنو منو به زور به رشته ي تجربی فرستادن من هم با لجبازي تمام زبان رو انتخاب کردم... درصورتی که هیچ علاقه اي به این رشته نداشتم اون موقع ها خیلی شر و شیطون بودم شب رو هم به خونه ي عمو پناهبرده بودم... هیچکس باورش نمیشد این کار رو کنم... اون موقع ها فکر میکردم خونوادم چقدر خودخواهن که با آیندمبازي کردن اما الان میگم کاش پزشکی میخوندم حداقل وضعم از الان بهتر بود... آهی میکشمو زیر لب میگم: بنفشهمن زبان رو بخاطر تو انتخاب کردم... تا باهم باشیم اما تو.......یادمه اون روزا برام مهم نبود چه رشته اي برم... فقط از روي لجبازي میخواستم پزشکی نباشه... تصمیم گرفتم هر چیبنفشه انتخاب کرد من هم انتخاب کنم... بنفشه هم خیلی خوشحال بود که باهاش بودم... اما بعد از اون اتفاقات یهسیلی زد به گوشمو گفت براي خودم متاسفم که با آدمه پست فطرتی مثله تو دوستم... هر چند اون روز خیلی شکستم... اما یه قطره هم اشک نریختم... بنفشه از خیلی چیزا خبر داشت نمیدونم چرا اینکارو باهام کرد... همبازي بچگیهام،همکلاسی دوران کودکیم، بهترین دوست صمیمیم جلوي سروش زد تو گوشمو گفت: برات متاسفم... خیلی سختهجلوي همه بشکنی ولی باز بخواي بیشتر از اونی که شکستی شکسته نشی.... شاید هر کس دیگه اي جاي من بودمیرفت... ولی من نمیخواستم اون حرفایی که در مورد من میزنند به حقیقت تبدیل بشه... کجا میرفتم؟... اگه پام رو ازاین خونه بیرون میذاشتم میشدم همونی که دیگران در موردم میگفتن... گرگهاي زیادي تو این خیابونا در کمیننشستن که از یه دختر تنها سوءاستفاده کنند و چقدر احمقند دخترایی که با کوچیکرین مخالفت خونواده هاشون خارج ازخونه رو راه آزادي براي آیندشون میبینند... من تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم... هر چند اون ترنم مرد... اون ترنمشکست... اون ترنم خاکستر شد... ولی امروز پیش خودمو خداي خودم شرمنده نیستم.... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من اونی نیستم که بقیه میگن... بعضی موقع بدجور به گذشته ها فکر میکنم من با کسی دشمنی نداشتمکه بخواد با من اینکارو کنه... هنوز هم نفهمیدم کار کی بود... ماندانا و بنفشه بهترین دوستاي من بودن... ولی من بابنفشه صمیمی تر بودم... اون روزا بنفشه تو شرکت باباش کار میکردو سرش شلوغتر شده بود... من هم مجبور بودمبیشتر وقتم رو با ماندانا بگذرونم خیلی براش دردودل میکردم... ماندانا تو لحظه لحظه ي سختیهام کنارم بود... اگه ترانهزنده میموند شاید خیلی چیزا درست میشد اما ترانه با اون حماقتش داغون ترم کرد... چه روزهاي سختی بود وقتیسیاوش با نفرت نگام کردو گفت تو باعث مرگ عشقم شدي... وقتی برادرش سروش که همه زندگیم بود گفت دیگهنمیخوام ببینمت... وقتی همه ي فامیل با نفرت نگام میکردن... دنیاي من چقدر زود نابود شد... با صداي زنگ گوشیم ازفکر بیرون میامنگاهی به گوشیم میندازم و با دیدن شماره آقاي رمضانی تعجب میکنم.... همونجور که به طرف مبل میرم جواب میدم- بله؟آقاي رمضانی: سلام دخترم- سلام آقاي رمضانی... امري داشتین؟آقاي رمضانی: دخترم راستش یه کاري باهات دارم اما اگر این بار قبول نکنی بهت حق میدمیه استرسی به جونم میفته ولی سعی میکنم آروم باشمبا خونسردي تصنعی میگم: شما امر کنینآقاي رمضانی: راستش چند دقیقه پیش از شهرکت مهرآسا، همونجایی که تو رو فرستاده بودم باهام تماس گرفتنیکم مکث میکنه که میگم: خب؟آقاي رمضانی: گفتن فعلا یه ماه آزمایشی بدون حقوق مترجمتون رو بفرستین... اگه راضی بودیم استخدامش میکنیموگرنه هم یه نفر دیگه رو انتخاب میکنیمپوزخندي رو لبم میشینه میدونم سروش نقشه اي دارهبدون کوچکترین وقفه میگم: اقاي رمضانی من ترجیح میدم تو شرکت شما کار کنم لطفا یه نفر دیگه رو بفرستینآقاي رمضانی مکثی میکنه... حس میکنم میخواد چیزي بگه اما منصرف میشه و میگه: باشه دخترم... من خانم سرویانرو میفرستمزیر لب زمزمه میکنم هر جور مایلیدآقاي رمضانی: خب دخترم برو استراحت کن... فکرت هم مشغول این چیزا نکن... از فردا بیا دوباره مشغول به کار شولبخندي رو لبام میشینه... به آرومی با آقاي رمضانی خداحافظی میکنم و روي مبل دو نفره با همون لباس بیرون لممیدم... نمیدونم منظور آقاي رمضانی نفس بود یا نازنین... هر چند فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه اون شخص نفسباشه براي اشکان خیلی بد میشه... هر چند فکر نکنم نفس هم قبول کنه... سري تکون میدم تا از این فکرا بیرونبیام... هر کی میخواد باشه به من چه ربطی داره؟در مورد جواب پیشنهاد دوباره ي آقاي رمضاي هم حس میکنم کار درستی کردم... خوشم نمیاد جایی کار کنم کهآدماش از من متنفرن.. سروش، سیاوش، سها و پدر و مادرشون... همه و همه از من متنفرن... صد در صد سروش نقشهاي داره وگرنه اینقدر راحت قبولم نمیکرد... مخصوصا با اون حرفایی که تو شرکت بینمون رد و بدل شد... سروشی کهسایه من رو با تیر میزنه میخواد یه ماه براش کار کنم... همه ي اینا به کنار اون یه ماهی که حقوق نمیگیرم که نبایدآبو علف بخورم... بالاخره من هم خرج دارم... از همین حالا هم میدونم واسه آخر این ماه پول کم میارم بعد یه ماه همکلا حقوق نداشته باشم باید از گشنگی تلف شم... ترجیح میدم به جاي اینکه برم تو اون شرکت کوفتی و حرف بشنومحقوق کمتري بگیرمو با آرامش زندگی کنم... حالا فقط تو خونه حرف میشنوم ولی اونجوري تو محل کار هم آسایش ازمن سلب میشه... از روي مبل بلند میشمو به اتاقم میرم... لباسم رو عوض میکنمو از اتاق خارج میشم... تصمیم میگیرمماکارونی درست کنم... موادش رو آماده میکنمو بعد از چهل و پنج دقیقه ماکارونی رو روي میز میذارم... یکم واسهخودم میکشمو شروع به خوردن میکنمهمینجور که دارم غذا میخورم به سروش فکر میکنم... دست خودم نیست... بهترین اتفاق زندگیم سروش بود... برادرنامزد خواهرم... برادر سیاوش... یادمه همون روز اول که دیدمش تو نگاهش غرق شدم...با یادآوري اون روزا اشکی ازگوشه ي چشمم سرازیر میشه... سریع اشکمو پاك میکنمو با یه قاشق پر از ماکارونی بغضمو قورت میدم... امروز بدجوربیقرارم... بیقرار سروش... بیقرار عشقی که ترکم کرد... بیقرار روزاي عاشقونه ي گذشته... خدایا من از این همهخوشبختی هیچی نمیخوام... من فقط یه چیز ازت میخوام... قبل از مرگم یه روز رو بهم هدیه کن... یه روز که باسروش باشم... یه روز که عاشقش باشم... یه روز که عاشقم باشه... یه روز که تکیه گام باشه... من فقط یه روز از همهي روزهات رو میخوام که توي اون روز سروش مثل سابق باشه... بعد جونمو بگیر.. بعد هر بلایی خواستی سرم بیار... بعدش هر چی تو بگی هر چی تو بخواي.. فقط همون یه روز... مگه همه نمیگن بزرگی... مگه همه نمیگن به هیچکسبد نمیکنی... اون یه روز رو بهم هدیه کن... حتی اگه به ضررم باشه... حتی اگه به نفعم نباشه... حتی اگه آغازي باشهبراي نابودیه دوباره ام... خدایا این عشق رو از من نگیر... تو تمام این سالها یه روز هم از سروش متنفر نشدم... نمیتونمکنارش باشمو نگاه هاي پر از نفرتش رو تحمل کنم... اونجوري بیشتر داغون میشم... یاد نامزدش میفتم... آه از نهادم بلند میشه... هنوز هم بعضی موقع یادم میره عشقه من الان ماله من نیستزیر لب زمزمه میکنم: خدایا من رو ببخش که اینقدر خودخواه شدم... سروشم رو خوشبخت کن اون یه روز رو هم تقدیمکن به همه ي عاشقاي دنیا... سروش حق من نیست که حتی بخواد یه ثانیه ماله من باشه چه برسه به یه روزآهی میکشمو از جام بلند میشم... از این همه تضادب که در احساساتم وجود داره در شگفتم... اون همه زحمت کشیدمآخرش هم چند قاشق بیشتر نخوردم... میرم تا ظرفم رو بشورم... صداي باز شدن در وروردي رو میشنوم... و بعد همصداي خنده هاي مژگان و طاها... مژگان دوست دختر طاهاست... فقط از این در تعجبم چرا دختره رو خونه آورده... اگهمامان و بابا بفهمند شر به پا میشه... مژگان دختر زیاد جالبی نیست زیادي جلفه... قبل از دوستی با طاها با چند نفردیگه هم بوده... اما عشق چشماي داداشه بنده رو کور کرده و دور از چشم مامان و بابا دختره به خونه میاره... با صدايجیغ مژگان به خودم میام... جلوي آشپزخونه واستاده و میگه: طاها این دختره که خونه ستطاها با اخم میاد خونه و میگه: این وقت روز اینجا چه غلطی میکنینگاهی به روي گاز میندازه و میگه: خوب هم به خودت میرسی... با خونسردي میگم: طاها اگه مامان و بابا بفهمن عصبانی میشن چرا این دختره ......هنوز حرفم تموم نشده که دستش بالا میره و یه سیلی نثار صورتم میکنه...مژگان با پوزخند نگام میکنهطاها با داد میگه: این دختر اسم داره... اسمشم مژگانه... هیچ خوشم نمیاد تو کاراي من دخالت کنی... اگه دلت واسه يمامان و بابا میسوخت که اون بلاها رو سرشون نمیاوردي... پس بیخودي ادعاي نگرانی نکنمژگان با عشوه به طرف طاها میادو میگه: عزیزم بیخودي اعصابتو خرد نکن... بیا به اتاقت بریم که باهات کار دارمطاها داد میزنه: اون غذاهاي آشغالت رو هم توي سطل آشغال بریزبعد هم دست مژگان رو میگیره و از جلوم رد میشه... واقعا تو کاره خدا موندم یکی مثله مژگان اون همه به خطا میره... تازه داداشم رو به خاطر جیبش میخواد اما این همه نازش خریدار داره... منی که هیچ غلطی نکردم دارم بیخودي حرفمیشنوم و سرزنش میشمبه سرعت ظرفا رو میشورمو به اتاقم پناه میبرم... سرم درد میکنه... یه مسکن از داخل کیفم درمیارمو بدون آبمیخورم... رو تخت دراز میکشم... ترجیح میدم بخوابمبا صداي داد و فریاد بابا از خواب بیدار میشم... نمیدونم چی شده...بابا با داد میگه: این دختره ي کثافت رو آوردي خونه؟... تو خجالت نمیکشی؟طاها با لحن آرومی میگه: بابا......بابا: بابا و مرگ... اون از اون ترانه که اون طور مرد... اون از اون دختره ي ه *ر* *زه ... این هم از تومیخواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن حرف بابام یه بغض بدي توي گلوم میشینه و نظرم عوض میشه.... در روآهسته قفل میکنم تا کسی مزاحمم نشهرو تخت میشینمو زانوهامو بغل میکنم... صداهاشون رو میشنومبابا: پس هر وقت من نیستم دست این دختره رو میگیري میاري اینجاطاها: بابا بذارین توضی........بابا با داد به دختره میگه: عوضی یه چیزي تنت کن و گورتو گم کنصداي مژگان رو نمیشنوم... بعد از چند دقیقه صداي بسته شدن در و سیلی اي که فکر میکنم از جانب بابا به طاهامیرسه... دلم میگیره... با اینکه امروز از طاها سیلی خوردم دوست ندارم طاها هم سیلی بخوره... طاها فقط عاشقه اماعاشقه بدکسی ... کسی که اون رو فقط براي جیبش میخواد... کسی که با رابطه ي جنسی سعی میکنه طاها رو بهخودش بیشتر وابسته کنه و طاها چه سادست که همه چیز رو براي چنین دختري زیر پا میذاره... من مطمئنم که یه روزمژگان ترکش میکنه... با صداي طاها به خودم میامطاها با داد میگه: من عاشقشم... میخوامش.. اون همه چیز منه... چرا نمیفهمین؟بابا با عصبانیت میگه: اون کسی که نمیفهمه تویی احمق... اون دختره تو رو نمیخواد پول بابات رو میخوادطاها: شما همه چیز رو توي پولتون میبینیدبابا: هنوز خیلی بچه اي فقط هیکل بزرگ کرديطاها: حتما اون دختره ي بی همه چیز راپورت من رو بهتون دادهبابا با داد میگه: کی رو میگی؟طاها: ترنمبابا با عصبانیت میگه: هزار بار بهت گفتم اسمش رو نیار... مگه اون هم میدونه؟از همین جا هم صداي پوزخندش رو میشنوم: به جاي گیراي بیجا به من بهتره حواستون پیش اون دخترتون باشه تا یهگند دیگه بالا نیاره... معلوم نیست این وقت روز خونه چیکار میکنهلبخند تلخی رو لبم میشینه... همیشه همینطوره... وقتی مشکلی براشون پیش میاد آخر سر همه چیزو رو سر من بدبختخالی میکنند... طاها هم خوب میدونه چیکار کنه بابا اشتباهش رو ببخشهبا صداي مشت و لگدهایی که به در میخوره از جام بلند میشمو به سمت در میرمبابا: این در لعنتی رو باز کنقفل در رو باز میکنم که در به شدت باز میشه من روي زمین میفتم... بابا و پشت سرش طاها وارد اتاق میشن... بابا بانفرت و طاها با پوزخند نگام میکنندبابا: باز چه غلطی کردي که این موقع روز خونه ايبه زحمت از زمین بلند میشمو با خودم فکر میکنم اگه زود بیام یه جور دردسره اگه دیر بیام یه جوره دیگهبا ناراحتی میگم: باباجون من.....با داد میگه: به من نگو باباسري تکون میدمو میگم: کارام زودتر تموم شدبابا: لابد باز یه گندي بالا آوردي و اخراجت کردن عشق باور کنید من امروز کارام زودتر تموم شده... اگه باورتون نمیشه میتونید از آقاي رمضانی بپرسینبابا که انگار باور کرده میگه: لازم نکرده تو بگی من چیکار کنم... بهتره حواست به کارات باشه... اگه بفهمم دوباره غلطاضافی کردي با دستاي خودم میکشمتبعد هم از اتاق خارج میشه... طاها هم با اخم نگام میکنه و از اتاقم بیرون میره... مثله دخترا رفتار میکنه... براي اینکهخودش رو خلاص کنه منه بدبخت رو به دردسر میندازه... اسمه خودش رو هم میذاره مرد... خودش رو پشت مشکلاتیه دختر پنهان میکنهصداش رو میشنوم که میگه: بابا این وقت روز خونه چیکار میکنید؟بابا که انگار آرومتر شده میگه: یه چیزي رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم که با اون دختره رو به رو شدم... طاها چند باربگم دور این دختره رو خط بکشدر اتاق رو میبندم نقشه ي طاها با موفقیت اجرا شد... بابا رو به جونم انداخت خودش خلاص شد... حتی نپرسیدنپیشونیت چی شده... بعضی موقع از این همه بی عدالتی بدجور دلم میگیره... اما چاره اي به جز تحمل ندارم... ساعتهفته... ایکاش برمیگشتم شرکت حداقل این همه دردسر نمیکشیدم... هر چند خوابم نمیاد ترجیح میدم دراز بکشم... دوست ندارم به چیزي فکر کنم به رمانی که تا حالا هزار بار خوندم و کنار تختمه خیره میشم... اونو برمیدارمو برايهزار و یکمین بار شروع به خوندنش میکنم***چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت هفت و ده دقیقست... اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابمبرد... بدجور دیرم شده... نمیدونم چه جوري خودم رو به موقع به شرکت برسونم... مطمئننا دیر میرسم... سریع از تختپایین میام که پام میره روي یه چیزي... نگاهی به زیر پام میندازم میبینم رمانی که دیشب میخوندم زیر پام افتاده... لابدوسطاي رمان خوابم بردو کتاب از دستم پایین افتاد... خم میشمو کتاب رو از روي زمین برمیدارمو روي میز میذارم... سریع دست و صورتم رو میشورمو شروع میکنم به لباس پوشیدن... شانس آوردم حموم و دستشویی تو اتاقم هستوگرنه باید براي دستشویی رفتن هم هزار تا حرف میشنیدم.. هم از فکرم خندم میگیره هم از این همه بدبختی خودمناراحت میشم... زودي بیخیال این فکرا میشمو از اتاقم بیرون میرم... میخوام تو آشپزخونه برم تا لقمه ي نون و پنیريبراي نهارم آماده کنم اما با سر وصدایی که از آشپزخونه میشنوم منصرف میشم... سریع از خونه خارج میشم تا کسیمنو نبینه...توي راه به مهربان فکر میکنم... باید امروز به آقاي رمضانی بگم شاید تونست کاري براش کنه... آقاي رمضانی مرد بزرگ و با خداییه... تا اونجایی که بتونه به دیگران کمک میکنه... یادمه وقتی امیر بهش گفت یه نفرهست که از لحاظ مالی بدجور توي مضیقه هست با این که مترجم نمیخواست ولی گفت بگو بیاد... همیشه هم غصهي راه طولانی و حقوق کم من رو میخوره... از یه پدر هم برام دلسوزتره... از زندگی من چیز چندان زیادي نمیدونه شایداگه اون هم حرفایی رو که بقیه شنیدن میشنید نظرش در مورد من عوض میشد... مگه اطرافیان من از اول باهام بدبودن... تنها چیزي که برام جاي تعجب داره اینه که چه جوري این حرف دروغ اونقدر زود تو همه ي فامیل پیچید... خیلی برام عجیب بود حتی همه ي همسایه ها هم بعد از مدتی متوجه شدن... هنوز که هنوزه خیلی چیزا برام گنگه... ماندانا اون روزا میگفت...«ترنم یکی باهات دشمنی داره... صد در صد همه ي این کارا زیر سر یه نفره»... ولی آخهکی؟... من که با کسی دشمنی نداشتم... هیچوقت کاري به کار کسی نداشتم... اون عکسا... اون اس ام اسا.. اونایمیلا... واقعا نمیتونم بفهمم... بعضی مواقع حق رو به خونوادم میدم... میگم هر کس دیگه اي هم جاي اونا بود باورمیکرد... اما آخه بعد از چهار سال هنوز که هنوزه بهم فرصت حرف زدن ندادن... هر چند دیگه حرفی هم واسه گفتنندارم... چی میتونم بگم وقتی خودم هم از همه ي ماجراها بیخبرم... حتی اگه ثابت بشه من بی گناهم چطور میتونممثله گذشته باشم... شاید بهتر باشه هیچوقت به بی گناهی من پی نبرن بخشیدنشون خیلی سخته... یه حرمتاییشکسته شده... یه حد و مرزهایی ازبین رفته... یه زندگی نابود شده... یه دل تیکه تیکه شده.. ماندانا میگه خورشیدهیچوقت پشت ابر نمیمونه... اما چهارساله خورشید زندگیه من پشت ابر مونده و قصد بیرون اومدن هم نداره... هر چندمن که فکر میکنم تا آخر عمر زندگی من ابري و بارونی میمونه... شاید طوفانی بشه ولی آفتابی محالهنیم ساعتی دیرتر به شرکت میرسم... با سرعت به سمت اتاق میرم و در رو باز میکنم... سلام زیر لبی به همه میدمو بهسمت میزم میرم... اشکان و نفس با ناراحتی جوابمو میدن... نازنین هم با بی میلی سري به عنوان سلام تکون میده... حس میکنم یه چیزي شدهبا تعجب میپرسم چیزي شده؟انگار نفس منتظر یه تلنگر بود چون با این حرفم زیر گریه میزنهبا تعجب به نازنین و اشکان نگاه میکنم که اشکان با ناراحتی میگه: رمضانی به نفس گفته خودش رو آماده کنه که بهشرکت مهرآسا برهتازه فهمیدم موضوع از چه قرارهبا لبخند میگم این که خیلی خوبه نازنین با عصبانیت میگه: مثل سنگ میمونی تا حالا متوجه ي احساس این دو تا بهم دیگه نشديسري تکون میدمو میگم: نازنین جان با عوض شدن محل کار که قرار نیست احساسشون بهم دیگه عوض بشه... بالاخره همدیگرو میبینند با همدیگه تلفنی حرف میزنندنفس با هق هق میگه: ترنم من نمیتونم... من تحمل دوري از اشکان رو ندارم... اشکان با بابام هم صحبت کرده قرارهبیان خواستگاري.. من به دیدن هر روزش عادت کردم... براي دیدن اشکان هر روز به شرکت میاماشکان با محبت نگاش میکنه... بعد از جاش بلند میشه و خودش رو به نفس میرسونه ...کنارش میشینه و با ملایمتمیگه: خانمم گریه نکن... خودم با رمضانی حرف میزنم که یکی دیگه رو بفرستهنازنین میگه: این شرکت که یه شرکت بزرگ نیست... چهار تا مترجم بیشتر نداره... اومدیمو تو رو فرستاد میخوايچیکار کنی؟اشکان نگاهی به من میکنه و با ناراحتی میگه: ترنم نمیشه تو بري؟لبخند تلخی میزنمو میگم: دیروز من رفتم قبولم نکردننازنین پوزخندي میزنه... نفس با التماس به نازنین نگاه میکنه... نازنین میگه: باشه بابا... اونجوري نگام نکن... چیکارتکنم؟نفس با ذوق از جاش میپره و میگه: واقعا؟نازنین خندش میگیره و با مسخرگی میگه: واقعانازنین با من رفتار خوبی نداره... اما معلومه نفس رو مثله خواهرش دوست داره... از رفتارا و کاراش معلومه که خیلیوقتا هواي نفس رو داره... اما هیچوقت دلیل خصومتش رو با خودم نفهمیدم... چون با کارمنداي دیگه هم رفتار بدينداره... بعضی وقتا فکر میکنم شاید از گذشته ام خبر دارهنفس با خوشحالی دوباره شوخی و خنده رو شروع میکنه... من هم که خیالم از بابت نفس راحت میشه کامپیوتر روروشن میکنم و کاراي نیم کارم رو انجام میدمتا ظهر کارامو انجام میدمو نفس و نازنین هم یه خورده کار میکنند یه خورده حرف میزنند یه خورده میخندن... اشکانهم با رمضانی صحبت کرد و مثل اینکه رمضانی رو با هزار زور و زحمت راضی کرد... قرار شد نازنین ساعت سه اونجاباشه... با فهمیدن این موضوع نفس راحتی میکشمو خدا رو شکر میکنم که این خطر هم از بیخ گوشم گذشت... واقعابرام سخت بود نزدیک سروش کار کنم و هر روز به طعنه ها و بد و بیراهاش گوش بدم... با صداي نازنین به خودم میامنازنین خطاب به نفس و اشکان میگه: بچه ها بریم یه چیز بخوریم بعد باید منو برسونیدنفس هم با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه: هر چی دختر عموي گلم بگهنازنین با خنده میگه: برو بچه... خودتیاشکان هم با خنده میگه: بریم تا دعواتون نشدههمه از جاشون بلند میشنو نفس طبق معمول به من هم تعارف میکنه که قبول نمیکنم بعد از خداحافظی از من بهسمت در اتاق میرنو از اتاق خارج میشن... بعد از رفتنشون اتاق سوت و کور میشه ولی من این تنهایی رو به اون شلوغیترجیح میدم... خیلی گرسنمه اما چیزي با خودم نیاوردم بخورم... همبیجور که دارم فکر میکنم چیکار کنم یاد مهربانمیفتم از بی حواسی خودم لجم میگیره... به سرعت از جام بلند میشمو به سرعت اتاق رو ترك میکنم... فقط دعا میکنمکه آقاي رمضانی نرفته باشه... یا سرعت خودم رو به جلوي اتاق آقاي رمضانی میرسونم... طبق معمول از منشی خبرينیست... دیروز هم که اومده بودم منشی نبود... معلوم نیست این منشی کجاست؟... بی خیال منشی میشمو چند قدم باقی مونده رو تا در اتاق طی میکنم و چند ضربه به در میزنم که بعد از چند ثانیه صداي آقاي رمضانی رو میشنومآقاي رمضانی: بفرمایید داخلدر رو باز میکنم و به داخل اتاق میرم- سلام آقاي رمضانیآقاي رمضانی که در حال نوشتن چیزیه با شنیدن صداي من سرشو بالا میاره و میگه: سلام بر دختر گلم.. کاري داشتیدخترم؟با شرمندگی نگاش میکنمو میخوام موضوع مهربان رو بگم: که میگه: بشین... راحت باشلبخندي میزنمو روي مبل یه نفره میشینمکه با نگرانی میپرسه: پیشونیت چی شده؟به این فکر میکنم که این مرد غریبه اولین نفریه که نگرانم شد... حتی تو محل کارم هم کسی از من نپرسید کهپیشونیت چی شده؟... هر چند انتظار بیخودیهبا لبخند میگم: چیز مهمی نیست... به دیوار خورد یه زخم سطحی برداشتبا ناراحتی میگه: بیشتر مواظب خودت باش- چشملبخندي میزنه و میگه: بگو ببینم چیکار باهام داري؟یکم گفتنش برام سخته اما سعیم رو میکنم و میگم: راستش آقاي رمضانی... نمیدونم چه جوري بگم؟آقاي رمضانی که شرمندگیه من رو میبینه با لبخند میگه: راحت باشبا ناراحتی میگم: راستش دیروز با یه زنی مواجه شدم که فهمیدم در به در دنباله کاره... مدرکش در حده سیکل... ازشوهرش جدا شده و تویه یه انباري زندگی میکنهآقاي رمضانی که خودکار توي دستش بود... اون رو روي میز میذاره و با کنجکاوي به ادامه حرفام گوش میدهوقتی میبینم آقاي رمضانی کنجکاو شده یه خورده خیالم راحت تر میشه و با آرامش بیشتري ادامه میدم: پدرش معتاده واون رو به زور به مردي میده که آدم درستی نبود... در آخر هم مرده یه زن دیگه میگیره و از این زن بیچاره جدا میشه... دیروز اگه من دیر رسیده بودم نزدیک بود بلایی سر این زن بیادآقاي رمضانی با نگرانی میپرسه: چه بلایی؟- راستش تو خونه اي که میخواست کار کنه مرد خونه چشم زنش رو دور میبینه و به این زن که خدمتکار خونشون بودنظر داشت... این زن بیچاره هم موضوع رو میفهمه و میخواست فرار کنه که مرد اجازه نمیداد...میخواست به زور اون روبه داخل خونه ببره... که خدا رو شکر من میرسمو همه چیز تموم میشهآقاي رمضانی: خدا رو شکر... پس اون زخم کوچیکی که بالاي پیشونیته براي درگیریه دیروزه... لابد باهاش درگیرشدي؟با خجالت میگم: چاره اي نداشتم آقاي رمضانی: کاره خطرناکی کردي ممکن بود بلایی سر خودت بیاد... باید به پلیس زنگ میزدي- میترسیدم پلیس دیر برسهدیگه در مورد اینکه خودم هم گیر افتاده بودم چیزي نمیگم... تو اون موقعیت هر کس جاي من بود همین کار رو میکردآقاي رمضانی: باز میگم اشتباه کردي ولی خدا رو شکر بخیر گذشتسري تکون میدمو با التماس میگم: آقاي رمضانی میتونید کاري براش کنید؟ خیلی نگرانشم... به جز شما کسی رونمیشناسم که بخوام ازش کمک بگیرم... از اونجایی که آدم با خدایی هستین و همیشه به همه کمک میکنید تصمیمگرفتم این موضوع رو با شما در میون بذارمدستی به صورتش میکشه و میگه: زیاد از کار این منشیم راضی نیستم سه چهار باري هم بهش تذکر دادم ولی توجهینمیکنه... بهش بگو بیاد اینجا به عنوان منشی کار کنه- ممکنه زیاد با کار اینجا آشنا نباشهلبخندي میزنه و میگه: نگران نباش... هواشو دارم- واقعا من رو مدیون خودتون کردینبا مهربونی میگه: تو هم مثله دختر خودمی... این حرفا چیهاز جام بلند میشمو میگم: مثله همیشه بهم لطف دارین... اگه اجازه بدین برم به بقیه کارام برسمآقاي رمضانی: برو دخترم... اینقدر هم از خودت کار نکش... جونی برات نمونده- خیالتون راحت من اگه بیکار بمونم دیوونه میشمآقاي رمضانی: امان از دست شما جوون هاي امروزيخنده اي میکنم و یه خداحافظ زیر لبی به آقاي رمضانی میگم و بعدش از اتاق خارج میشمبه سمت اتاقم حرکت میکم خیالم از بابت مهربان هم راحت شد... هر چند از بابت منشی یه خورده ناراحت شدم... دوست نداشتم باعث بیکاري کسی بشم ولی خداییش هر وقت خودم هم اونطرفا میرفتم از منشی خبري نبود... اگر همبود کاري واست انجام نمیداد... توي راه مش رضا رو میبینمو با لبخند میگم: سلام مش رضا مش رضا: سلام باباجون... حالت خوبه دخترم؟با لبخند میگم: مرسی مش رضا، شما چطورین؟مش رضا: منم خوبم... چایی میخوري باباجون؟با لبخند میگم: نیکی و پرسش؟میخنده و میگه: برو تو اتاق الان برات میارمازش تشکر میکنمو به داخل اتاق میرم... وقتی به اتاق میرسم پشت میز میشینمو ادامه کارام رو از سر میگیرمبعد از چند دقیقه مش رضا برام یه استکان چایی خوشرنگ با دو تا شیرینی میاره و میگه: شیرینی ازدواج یکی ازهمکاراستبا لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشهدستشو بالا میبره و میگه: ایشاله همه جوونا خوشبخت بشنبعد هم میگه: بخور دخترجون اینقدر از خودت کار نکش... ضعف میکنیازش تشکر میکنم که اونم سري تکون میده و از اتاق خارج میشه... بعد از رفتن مش رضا یه دونه از شیرینی ها روبرمیدارمو یه گاز بزرگ بهش میزنم... خیلی گرسنه بودم... همونجور که به کارام میرسم شیرینی و چایی رو هممیخورم... خدایا بزرگیتو شکر با خودم میگفتم چه جوري تا عصر دووم بیارم... حقا که بزرگیآهی میکشمو زیر لب میگم: شاید با همه ي بد بودنام هنوز هم از جانب اون بالایی فراموش نشدمبرام جالبه این همه در حق خدا کوتاهی میکنیمو فراموشمون نمیکنه... این همه به بنده هاي خدا لطف میکنیمو زودياز جانبشون فراموش میشیمشیرینی و چاییم که تموم شد با خیال راحت تمام کاراي نیمه تموم دیروزم رو انجام میدم... کارم تقریبا تموم شده... ساعت چهاره... امروز کارام خیلی زیاد بود خیلی خسته شدم ولی تونستم زود انجامشون بدم... با همه ي اینا حوصله يخونه رفتن ندارم... یه متن ترجمه نشده دارم که باید ترجمش کنم اما میخواستم فردا انجام بدم... تصمیم میگیرم اونمتن رو هم تجربه کنم حالا خونه هم برم نمیتونم درست و حسابی استراحت کنم... فقط باید از این و اون حرفبشنوم... متن رو جلوم میذارمو یه خودکار تو دستم میگیرم.. شروع میکنم به ترجمه کردن متن... مابین ترجمه ها مش رضا میاد یه خورده نخود و کشمش برام میاره و میگه: باباجون اینا سوغاتی مشهده پسر و عروسم مشهد رفته بودن... اونا واسم آورده دیدم کارات زیاده گفتم یه خورده برات بیارم بخوري... بغض تو گلوم میشینه... به سختی لبخنديمیزنمو از جام بلند میشم... با مهربونی نگاش میکنم میگم: شرمندم کردین... چطور میتونم این همه لطف تون رو جبرانکنممش رضا: این حرفا چیه باباجون... بخور نوش جونتبعد هم ظرف شیرینی و استکانها رو از روي میز برمیداره و از اتاق خارج میشه... با رفتن مش رضا خودم رو رويصندلی پرت میکنمو سرم رو بین دستام میگیرم... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... از بس بی رحمی دیدم اینمحبتا برام غریبه... چقدر خوبه که تو این شرکت کار میکنم... آقاي رمضانی و مش رضا خیلی وقتا هوامو دارن... اینمرد با نداشتنش کلی بهم کمک میکنه... اما بقیه سختیهامو میبینندو میگم باید بکشی حقته... یاد گذشته ها میفتم اونوقتا که همه چیز خوب بود... اون وقتا که همه نگرانم میشدن... اون وقتا که مامان برام لقمه میگرفتو میگفت بیصبحونه نرو ضعف میکنی... اون وقتا که سروش هزار بار در روز برام زنگ میزد... اون وقتا که هی سروش اصرار میکردو میگفت غذاي دانشگاه رو نخور میام دنبالت با هم بریم بیرون غذا بخوریم... اون وقتا که براي یه سرماخوردگی سادههمه خودشون رو به آب و آتیش میزدن... الان که به اون روزا فکر میکنم فکر میکنم همه ي اونا یه خواب بوده... یهرویاي محال... حالا اگه واسه کسی تعریف کنم فکر میکنه دارم دروغ میگم... نگاهی به لباس تنم میندازم یه مانتويمشکی ساده... یه شلوار لی رنگ و رفته... یه مقنعه ي مشکی و یه کفش اسپرت... کی فکرشو میکرد منی که قبلنابراي گرفتن یه جوراب کل پاساژا رو زیر و رو میکردم الان وضعم این باشه... آهی میکشمو با خودم میگم: چی بودم و چی شدمادامه کارم رو از سر میگیرم... فکر کردن به این چیزا برام نون و آب نمیشه... حسرت خوردن براي چیزایی که دیگهوجود ندارن چه فایده اي داره... فکر کردن به گذشته فقط و فقط عذابم میده... بعد از مدتی اونقدر تو کارم غرق میشمکه از دنیاي بیرون غافل میشم... یه صفحه بیشتر به تموم شدن ترجمه نمونده که در اتاق به شدت باز میشه و نازنین باعصبانیت وارد اتاق میشهبا تعجب نگاش میکنمو میگم: سلامبرام جاي تعجب داره این وقت روز اینجا چیکار میکنهبا عصبانیت به سمت میزش رو میره و بدون اینکه جواب سلامم رو بده میگه: آقاي رمضانی باهات کار داره وقتی نگاه متعجبم رو روي خودش میبینه میگه: چته؟؟ آدم ندیدي؟؟با تعجب میپرسم: نازنین حالت خوبه؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟با اخم میگه: به تو چه ربطی داره؟... از آدمایی مثله تو که تظاهر به خوب بودن میکنند تا نظر همه رو به خودشون جلبکنند متنفرم... سعی میکنی خودت رو مظلوم نشون بدي که همه بهت ترحم کنندمیخوام چیزي بگم که به سرعت چیزي از کشوي میزش برمیداره و از اتاق خارج میشهآهی میکشمو از پشت میز بلند میشم... از حرفاي نازنین خندم میگیره... این دختر این همه مدت فقط و فقط به خاطربرداشتهاي اشتباه خودش باهام بد رفتاري میکرد... هر چند برام مهم نیست بقیه در موردم چی میگن... ولی بعضی روزاحس میکنم خیلی بی انصافیه وقتی کسی رو نمیشناسی به خودت اجازه بدي در مورد اون قضاوت کنی... هر کسیبراي خودش شخصیتی داره... چرا بعضیا به خودشون اجازه میدن شخصیت دیگران رو زیر سوال ببرن... من تو بدترینشرایط هم پذیراي ترحم دیگران نبودم... سري به عنوان تاسف براي آدماي امثال نازنین تکون میدمو وسایلام رو ازروي میز جمع میکنم... نخود و کشمش ها رو توي جیب مانتوم میریزم تا توي راه بخورم... ساعت هنوز پنجه... هر چندتا شش میتونم شرکت بمونم ولی ترجیح میدم یه خورده قدم بزنم... بقیه کارا رو براي فردا میذارم... کیفم رو میندازم روشونمو به سمت در اتاق میرم... از اتاق خارج میشمو به سمت اتاق آقاي رمضانی حرکت میکنم... نگاهی به میز منشیمیندازم که طبق معمول خبري از منشی نیست... جلوي در اتاق وایمیستمو چند ضربه به در میزنم... صداي آقايرمضانی رو میشنوم که بهم اجازه ورود میده... در اتاق رو باز میکنمو داخل میشم... آقاي رمضانی سرشو بالا میاره و بادیدن من میگه: حدس میزدم هنوز شرکت باشیبا لبخند سلامی میگمبعد از مکثی ادامه میدم: دیدم بیکارم گفتم لااقل یه خورده به کارام برسم... دیروز هم نیومده بودم کلی کار سرم ریختهبود... باهام کاري داشتینبا مهربونی جواب سلاممو میده و میگه تو اگه کارم نداشته باشی واسه ي خودت کار میتراشی... آره باهات کار داشتم- مشکلی پیش اومده؟آقاي رمضانی: نه دخترم... فقط در مورد شرکت مهرآسا باز به بن بست خوردیمبا تعجب نگاهی به آقاي رمضانی میندازمو میگم: مگه چی شده؟با دست اشاره اي به مبل میکنه که منظورشو میفهممو به سرعت روي نزدیک ترین مبل میشینم... کنجکاوانه به آقايرمضانی خیره میشم که میگه: خانم سرویان رو به عنوان مترجم قبول نکردن- مگه شما نگفتین یه نفر رو میخوان که تو شرکتشون کار کنند مگه به انتخاب شما اطمینان ندارن؟آقاي رمضانی: من هم بهشون گفتم که خانم سرویان سابقه ي درخشانی دارن اما میگن رئیس شرکت گفته اگه قرارباشه از بین این دو نفر یکی رو انتخاب بشه اون شخص تو هستی... من میخواستم دخترعموي خانم سرویان رو بفرستمکه راضی نبودن... لبخندي میزنه و میگه: از اونجایی که اشکان دلیلش رو بهم گفت پس نمیتونم اشکان رو هم بفرستم... به جز شما چهارنفر فعلا کسه دیگه اي در دسترس نیست... اگه پسر دوستم نبود حتما باهاش برخورد میکردم چون توهین به شماهاتوهین به منه... من اول خیلی راغب بودم تو اونجا کار کنی اما با برخوردي که با تو و خانم سرویان شده خودم هم زیادتمایلی به کار کردن شماها در اونجا ندارم... با ناراحتی میگم: آقاي رمضانی الان من باید چیکار کنم؟با لبخند میگه: ازت خواهش میکنم روي من رو زمین نندازي و یه ماه فقط براي کمک تو شرکتشون کار کنی... بعداون اگه راضی نبودي برگرددلم میگیره دوست ندارم دور و بر سروش بگردم... تحملش برام سختهآهی میکشمو میگم: یعنی هیچ راهی نداره؟آقاي رمضانی با شرمندگی میگه: من خیلی به پدرش مدیونمواقعا نمیفهمم سروش باز چه نقشه اي کشیده... اون که از من متنفره... پس دلیل این همه اصرار چیهبا صداي آقاي رمضانی به خودم میام: نظرت چیه؟با خجالت میگم: آقا یه مشکل دیگه هم هستآقاي رمضانی با نگرانی میپرسه: چه مشکلی؟- راستش در مورد حقوقه... خودتون که میدونید من یه خورده از لحاظ مالی مشکل دارم آثار نگرانی کم کم از چهرش پاك میشه و میگه: نگران اون نباش... باهاشون صحبت میکنم... وقتی نگاه نامطمئن من رو میبینه میگه: مگه حرف من رو قبول نداري؟لبخندي میزنمو میگم: این چه حرفیه... معلومه که قبول دارمبا لبخند میگه: پس از فردا به شرکت مهرآسا میريسري به نشونه تائید تکون میدم... دلم مملو از غم میشه... اما چاره اي ندارم... لبخند تصنعی رو روي لبام مینشونم تامثله همیشه غصه هام پشت این لبخندها مخفی بشن... قلبم عجیب تند میزنه... حس میکنم سرم سنگینه... از همینحالا هم استرس دارم... نوك انگشتام از ترس فردا یخ زده... ترسی از سروش ندارم ترس من از حرفاشه... از کنایههاش... از طعنه هاش.. از بی اعتنایی هاش... و از همه مهمتر دیدن اون کنار کس دیگه... از همین الان ناراحتیهامشروع شده... آقاي رمضانی: فردا ساعت 8 صبح اونجا باش... احتیاجی به معرفی نامه ي دوباره و این حرفا هم نیست... چون قبلا تورو دیده پس از این لحاظ مشکلی نیست... حتما تو رو میشناسهلبخند تلخم از هزار تا گریه هم بدتره... اگر به دیدن باشه که از سالها پیش من رو دیده... ولی اگر به شناختنه مطمئننابه اندازه ارزنی هم از من شناخت نداره... چرا با کسی که روزي آشناترین کسم بود امروز این همه غریبه ام... کسی کههمیشه بهم آرامش میداد امروز بهم استرس وارد میکنه... کسی که در غصه هام دلداریم میداد امروز خودش باعث غمهاو غصه هام میشه... از همین حالا هم میدونم از قبل کلی حرف آماده کرده که دل من رو بچزونه... با صداي آقايرمضانی به خودم میامآقاي رمضانی: سوالی نداري؟هیچکدوم از حرفاي آقاي رمضانی رو متوجه نشدم... حس میکنم آقاي رمضانی متوجه ي ناراحتی من شده... چونچهرش بدجور گرفته هستسعی میکنم ناراحتیم رو زیر لحن شادم مخفی کنمو با خوشحالی میگم: نه آقاي رمضانی... من حس میکنم فرصتخوبیه تا بتونم خودم رو محک بزنمآقاي رمضانی که از لحن من شوکه شده میگه: فکر کردم ناراحتی... یه خورده عذاب وجدان گرفتمبعد میخنده و میگه: نگو داري براي فردا نقشه میکشی میخندمو میگم: چرا ناراحت باشم؟ نهایتش اینه که از محل کارم راضی نباشم در اون صورت دوباره به همین جابرمیگردم... بیرونم که نمیکنید؟لبخندي میزنه و میگه: این چه حرفیه؟ مطمئن باش هر وقت برگردي جات محفوظهچیزي براي گفتن ندارم فقط یه تشکر زیرلبی میکنمو با لبخند نگاش میکنمآقاي رمضانی: خوب دخترم دیگه مزاحمت نمیشم میتونی بري فقط به اون خانم خبر بده که فردا حتما یه سر به اینجابزنه- چشم، حتمابا گفتن این حرف از جام بلند میشم که آقاي رمضانی هم به احترام من بلند میشه- شما راحت باشینآقاي رمضانی سري تکون میده و میگه: من راحتم دخترم، فقط اگه همونجا موندگار شدي بعضی موقع ها به ما هم یهسري بزن- خیالتون راحت باشه... حتما بهتون سر میزنم... هر چند فکر نکنم موندگار بشم... دو روزه شوتم میکنند بیرونآقاي رمضانی میخنده و میگه: من که مطمئنم وقتی کارآییت رو ببینند محاله بذارن جاي دیگه اي کار کنی- واقعا نمیدونم چی بگم؟ ولی اونقدرا هم که شما تعریف میکنید کار من خوب نیستآقاي رمضانی: مطمئن باش خوبه... حالا برو که دیرت میشهلبخندي میزنمو از آقاي رمضانی خداحافظی میکنم و از اتاقش بیرون میام.. همینکه از اتاق آقاي رمضانی بیرون میامدستمو رو قلبم میذارم فکر کنم ضربان قلبم روي هزاره... خیلی خودم رو کنترل کردم که عکس العمل بدي رو از خودمنشون ندم... فقط موندم چه جوري در برابر سروش دووم بیارم...با ناراحتی از شرکت خارج میشم... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... پنج و نیمه... هنوز فرصت قدم زدن دارم... آرومآروم به سمت پاتوق همیشگیم حرکت میکنم... تنها محلیه که بهم آرامش میده... سه ساله اون پارك و اون نیمکتتنها همدمهاي من هستن... یادمه حدود هفت هشت ماه تو شرکت کار میکردم که یه روز موقع برگشت چشمم بهپارك نزدیک شرکت میفته... از قضا صبح همون روز هم پدرم کلی حرف بارم کرده بود و با ناراحتی از خونه بیرون زده بودم اون موقع ها هنوز هم براي اثبات بیگناهیم تلاش میکردم... در تمام مدتی که شرکت بودم ناراحتی از سر و روممیبارید... اون روز اصلا حوصله ي خودم رو نداشتم چه برسه به بقیه اما وقتی جلوي پارك بچه ها رو میدیدم که به زوردست مامانا رو میکشن و با خودشون به داخل پارك میبرن لبخندي رو لبم میشینه ناخودآگاه احساسی من رو به داخلپارك هدایت میکنه... اون لحظه به سمت همون نیمکتی میرم که بیشتر اوقات اونجا میشینم... نمیدونم اون روز چقدراونجا نشستم فقط اینو یادمه وقتی که داشتم برمیگشتم دیگه مثل قبل غمگین نبودم... انگار با دنیاي بچه ها من همغم خودم رو فراموش کرده بودم... اون روز فقط و فقط یه روز معمولی بود... اون پارك هم یه پارك معمولی بود... اوننیمکت هم یه نیمکت معمولی بود... اون بچه ها هم بچه هاي معمولی بودن ولی اون شادیها و خنده هاي از ته دلبچه ها براي من معمولی نبود... اون خنده ها براي من حکم معجزه اي رو داشت که به من زندگی داد... شاید قبلنا زیاددر مورد دنیاي پاك بچه ها میشنیدم اما هیچوقت درکش نمیکردم... اما توي یه روز معمولی توي یه پارك معمولیروي یه نیمکت معمولی من تونستم دنیاي پاك بچه ها رو درك کنم و تو قلبم اون رو به تصویر بکشم... وقتی بیخیال و آسوده از زندگی لذت میبرن میخندن گریه میکنند زود فراموش میکنند من لذت میبرم... شاید مدت اونخوشحالی کوتاه باشه و با رسیدن به خونه دوباره غم تو قلبم رخنه کنه اما براي منی که تو غصه هاي زندگی غرق شدمحتی لبخندي به کوتاهی یک ثانیه هم ارزشمنده...به پارك میرسم لبخندي رو لبام میشینه و به داخل پارك میرم... نیمکت مورد علاقم خالیه... از این فکرهاي بچه گانه ام خندم میگیره... هر چند ترجیح میدم بچه گانه فکر کنم وبخندم تا بزرگانه فکر کنم و گریه کنم... وقتی همه ي دنیاي آدم رو ازش میگیرن اون آدم هم مجبور میشه برايدلخوشیش به چیزایی مثله یه نیمکت و یه پارك دل ببنده... یادمه از اون روز به بعد هر وقت که فرصت میکردم به اینپارك میومدمو رو نیمکت مورد علاقم مینشستمو به بازیگوشی بچه ها نگاه میکردم... با خنده ي اونا میخندیدم با گریهي اونا دلم میگرفت و اشکام در میومد... باورم نمیشه حدود یک ماه باید از این پارك دور باشم... شاید تو این شهرپارك ها و نیمکتهاي زیادي باشه ولی هیچکدوم برام این پارك و این نیمکت نمیشن چون تو این پارکو روي ایننیمکت بود که فهمیدم بیتفاوت بودن بهتر از التماس کردنه... من از این بچه ها خیلی چیزا یاد گرفتم... وقتی میدیدمبچه اي روي زمین میفته و گریه میکنه و بعد با یه شکلات به راحتی همه چیز رو فراموش میکنه به این نتیجهمیرسیدم که اون بچه از ما بزرگترا خیلی بهتر عمل میکنه... وقتی میدیدم یه بچه با دوستش قهر میکنه و با یه بغل وبوس زود دوستش رو میبخشه تو چشمام اشک جمع میشد... وقتی میدیدم یه بچه از حق خودش میگذره و نوبتخودش رو به دوستش میده تا تاب بازي کنه غرق لذت میشدم... اي کاش آدم بزرگا اینقدر ساده از کنار رفتاراي بچههاشون نگذرن... بعضی موقع میشه درساي بزرگی رو از بچه ها گرفت... دلبستگی من به این پارك و به این نیمکتنیست به خاطره هایی هست که در این مدت در اینجا شکل گرفته... با صداي داد و فریاد بچه اي از فکر بیرون میام... با تعجب به اطراف نگاه میکنم... یه بچه میخواد دستش رو از دست مردي بیرون بکشه اما مرد به زور داره اون رو باخودش میبره.. لبخندي رو لبم میشینه و با خودم میگم لابد میخواد بیشتر بازي کنه ولی باباش وقت نداره... با شنیدنبقیه حرفاي بچه اخمام تو هم میره... پسربچه مدام مادرش رو صدا میکنه... زیر لب زمزمه میکنم: نکنه... نکنه... دزد باشهبه سرعت از جام بلند میشمو به طرف مرد میدوممرد که متوجه ي من میشه بچه رو تو بغلش میگیره و میخواد فرار کنه اما من با داد میگم: بگیرینش... اون مرد دزده.... بگیرینشچند نفر که اطراف واستاده بودن تازه متوجه ماجرا میشنو اونا هم شروع به تعقیب مرد میکنند مرد که میبینه داره گیرمیفته بچه رو ول میکنه و با سرعت از پارك خارج میشه... مردم هنوز دارن تعقیبش میکنند خود من هم پشت سرشمیدوم... به اون طرف خیابون میدوه و به سرعت خودش رو داخل ماشینی پرت میکنه... من هم به طرف ماشین میدومتقریبا به در کناري راننده ماشین رسیدم که راننده با مهارت ماشین رو به حرکت در میاره و به سرعت از کنارم ردمیشه... در آخرین لحظه نگاهم به نگاه راننده گره میخوره... شیشه هاي ماشین دودي بود... فقط یه خورده شیشه اشپایین بود که تونستم چشمها و موهاي لخت راننده رو ببینم... چشماش عجیب برام آشنا بودن... موهاي لختش... چشماي مشکیش... ابروهاي پیوسته اش... اون اخماي همیشگیشزیر لب زمزمه میکنم: مسعودبا صداي بقیه به خودم میاممردي که نفس نفس میزنه میگه: خانم حالتون خوبه؟سري تکون میدمو میگم: خوبم... ممنونزنی با گریه به این طرف خیابون میاد... دست همون پسربچه رو محکم گرفته و از بین جمعیت رد میشه و خودش روبه میرسونه و میگه: خانم تا عمر دارم مدیونتونمبا لبخند میگم: این حرفا چیه؟ هر کسی جاي من بود همین کار رو میکرد... فقط از این به بعد بیشتر مراقب پسر گلتونباشینپسره با چشماي اشکی بهم خیره شده... همه لباساش خاکی شده... با لبخند نگاش میکنمو بهش میگم: تو پسر خیلیشجاعی هستی که تسلیم آقا دزده نشدي با همون چشماي اشکی لبخندي میزنه... موهاشو نوازش میکنمو میگم: دفعه ي بعد همیشه توي جاهاي شلوغ پیشمامانت باش... باشه گلمبا ترس سري تکون میده... با مهربونی نگاش میکنم... طوري به لباس مامانش چنگ زده که انگار هر لحظه ترس ازدست دادنشو دارهزن همونجور که گریه میکنه میگه: رفته بودم براش بستنی بگیرم... هر چقدر گفتم با من بیا گوش نکرد- هر چی بود بخیر گذشت... از این به بعد بیشتر احتیاط کنیدصداي پیرمرد غریبه اي رو میشنوم که خطاب به من میگه: دخترم شماره پلاك ماشین رو برنداشتی- نه پدرجان... اون لحظه اونقدر هول بودم که حواسم به این چیزا نبودصداي پیرزنی بلند میشه که میگه: خدا ازشون نگذرههر کسی یه چیزي میگه و بعضی ها هم مادر بچه رو سرزنش میکنند... فقط میتونم بگم شانس آورد که من متوجهشدم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر بچه میارنکم کم جمعیت متفرق میشن... مادر پسربچه یه بار دیگه از من تشکر میکنه و دست بچه شو محکم میگیره و مخالفمسیري که من میخواسام برم حرکت کرد... نگاهی به پارك میندازمو تصمیم میگیرم به خونه برم.. هر چند خیلیاعصابم بهم ریخت اما خوشحالم که امروز تو این پارك بودمو به اون پسربچه کمک کردم... به پیاده رو میرم... آرومآروم براي خودم قدم میزنم... بعد از یه ربع به ایستگاه اتوبوس میرسم... چند دقیقه اي صبر میکنم تا اتوبوس برسه.. خوشبختانه امروز زیاد معطل نمیشم با رسیدن اتوبوس سریع خودم رو روي یکی از صندلی هاي خالی پرت میکنم... خیلی خسته شدم... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... به آدماي پیاده و سواره که همه شون غرق این دنیاي خاکیشدن... نمیدونم چقدر گذشته... به اتفاقات امروز فکر میکنم... به نازنین، به سروش، به مهربان، به پارك، به اونپسربچه.........توقف اتوبوس اجازه ي بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدي میرم... چشمم به یهزانتیاي مشکی میخوره... اخمام تو هم میره... حس میکنم این ماشین برام آشناست... بی توجه به ماشین، سوار اتوبوسبعدي میشم... با خودم فکر میکنم حتما خیالاتی شدم... بالاخره بعد از چند بار سوار و پیاده شدن از اتوبوس هاي واحدبه جلوي در خونه میرسم... نگاهی به پشت سرم میندازم... خبري از اون زانتیاي مشکوك نیست... لابد به خاطر اتفاقات امروز یه خورده دلشوره دارم وگرنه اونقدر آدم مهمی نیستم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... سري به نشونه تائیدحرفهاي خودم تکون میدمو به داخل خونه میرممسیر حیاط تا ساختمون رو خیلی زود طی میکنمو به در ورودي میرسم... از همین جا هم صداي خنده هاي بلند طاهر وطاها رو میشنوم... در ورودي رو باز میکنمو به سالن میرم... همه خونواده دور هم جمع شدن... خونواده خاله و عمو همخونه ي ما هستن... صداي حرفاشون رو به راحتی میشنوم... با ورود من به سالن همه ساکت میشن... اخماي همه توهم میرهیه سلام زیر لبی میکنم که به جز یه جواب سرد از جانب عموم چیز دیگه نمیشنوم... به سمت اتاقم حرکت میکنم... یهخورده که ازشون دور میشم صداي خالم رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: من که میگم زودتر شوهرش بدین بره... معلوم نیست دقعه ي بعد چه آبروریزي اي راه بندازهبغضی تو گلوم میشینه قدمهامو تندتر میکنمزن عموم با تمسخر میگه: مریم جون دلت خوشه ها... کی با دختري که به نامزد خواهرش هم رحم نکرد ازدواج میکنهیه قطره اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... خیلی خوشحالم که حال زارم رو نمیبینند... از تیررس نگاهشون خارجشدم و دیده نمیشم... به در اتاقم رسیدم دستمو پیش میبرم که در اتاقم رو باز کنم که با صداي عمو دستم رو دستگیرهي در ثابت میمونهعمو با تحکم میگه: بس کنیدلبخندي رو لبم میاد... دلم یه خورده قرص میشه... پس هنوز کسی هست که یه خورده هوامو داشته باشه... هنوز لبخندرو لبمه که ادامه حرفاي عمو مثلی پتکی تو سرم فرود میانعمو: هیچ حرفه دیگه اي ندارین... همه چیز رو ول کردین چسبیدین به این دختره ي پست فطرتلبخند رو لبام خشک میشه... آهی میکشمو در اتاقم رو باز میکنم... بعد از چهار سال هنوز هم خوش خیالمصداي عموم رو میشنوم که به پدرم میگه: تو هم بهتره اینقدر بهش آزادي ندي... معلوم نیست تا این موقع تو کوچهخیابون چه غلطی میکنه... همین کارا رو کردي دیگه ترانه رو به کشتن دادي... آزادي هاي بیخود میدي پدر: میگی چیکار کنم داداش؟... باعث مرگ دختره دسته گلم شد... آبرو و حیثیت برام نذاشت.... تو میگی هنوز همخرجش رو بکشم... بدبختی اینجاست کسی هم نمیاد بگیرتش از دستش خلاص شمعمو: از من گفتن بود... اگه فردا یه گند دیگه بالا آورد نگی چرا بهم نگفتیاپدر: دفعه ي بعد دیگه زندش نمیذارمدر اتاق رو میبندم و روي تختم میشینم... لبخند تلخی رو لبام میشینه... مثلا عمو میخواست بحث رو فیصله بده ولیبیشتر از همه خودش از من بد گفتاونقدر بلند حرف میزنند صداشون رو میشنوممامان: مریم پس فردا زودتر میام تا براي مراسم نامزدي مهسا کمکت کنمخاله: دستت درد نکنه... اگه میتونی صبح بیا خیلی کار دارمزن عمو: مریم جون یادت نره لیست خرید رو بهم بدي؟خاله: خوب شد گفتی یادم رفته بود... موقع رفتن حتما بهت میدممامان با بغض میگه: یاد مراسم نامزدي ترانه میفتمصدایی از کسی در نمیادبابا با ناراحتی میگه: مونا خودت رو ناراحت نکن... فردا نامزدي خواهر زادتهعمو: زن داداش... خدا رو شکر دو تا پسر داري که مثل شیر پشتت هستن مامان با بغض میگه: تنها آرزوم اینه که برم پیش ترانهبابا با داد میگه: مونازن عمو با ناراحت به حرف میادو میگه: موناجون چرا با خودت این کارو میکنی... خوده من هم بچه دارم میدونم اگه یهروز نباشن داغون میشم... اما خدا رو شکر کن این دو تا پسرت سالمنمامان: تنها دلخوشیم به اون دوتاست... ترانه ي بیگناه من که پرپر شد... اون دختره ي بی وجدان هم که واسه ي منخیلی وقته مرده... همه امید من به همین دوتاستمهسا با خودشیرینی میگه: خاله پس من چی؟صداي مامانم رو میشنوم که با لحن مهربونی رو به مهسا میگه: تو رو مثله ترانم دوست دارم گلمدلم میگیره... از این همه بی انصافی... بی عدالتی... اگه از همه ي تهمتاشون هم بگذرم نمیدونم میتونم از این بیحرمتی ها بگذرم یا نه؟با صداي جیغ جیغوي مهسا از فکر بیرون میام که میگه: خاله فردا مراسم نامزدي منه... میدونم از ترنم دل خوشیندارین ولی دوست دارم همه تو مراسم باشن میشه ترنم رو هم با خودتون بیارینلبخند تلخی رو لبام میشینه... یادمه مهسا همیشه بهم حسادت میکرد... وقتی هم که عشق من و سروش رو میدیدخیلی آشکارا با لحن گزنده اي بهم توهین میکرد... همیشه میگفت تو لیاقت سروش رو نداري... همیشه باهام سرجنگداشت... اگه من موبایلی میخریدم اون میرفت مدل بالاتر اون گوشی رو میخرید... اگه لباسی براي مهمونی میخریدماون میرفت گرونترین لباسا رو میخرید تا توي مهمونیها بیشتر از من به چشم بیاد... بعد از اون بلایی که سرم اومدمهسا بیشتر از همه من رو تحقیر میکرد اوایل جوابش رو میدادم اما وقتی بابا جلوي مهسا و خاله و شوهر خاله ام کتکمزدو گفت بعد از اون همه کثافتکاري هنوز هم بلبل زبونی میکنی... کاري نکن که از خونه پرتت کنم بیرون... کم کمساکت شدم... کم کم بی تفاوت شدم... کم کم به نیمکت و پارك و بچه ها دل بستم... کم کم فراموش شدم... کم کمتو کارام غرق شدم... سخت بود اما غیرممکن نبود... بعد از اون مهسا تو همه ي مهمونیها با دوستاش منو مسخرهمیکردو من سعی میکردم دووم بیارم... اوایل بغض میکردم یا حتی اشکام سرازیر میشد و من از زیر نگاه هاي تمسخرآمیز مهمونا رد میشدمو به دستشویی پناه میبردم ولی کم کم عادت کردم... به جرات میتونم بگم خیلی ها نمیدونستنولی با رفتارایی که مهسا تو مهمونی میکرد کم کم از موضوع باخبر شدن... الان خانم ادعاي مهربونی میکنه و میخوادمن رو به مهمونی دعوت کنه... از همین حالا خوب میدونم چه نقشه اي برام کشیدهبا صداي داد بابام به خودم میام... اونقدر تو فکر بودم که متوجه ي بقیه حرفاشون نشدم بابا: حرفشم نزنیدعمو: منم دوست ندارم ترنم تو مراسم باشه... اما حق با مهساست درست نیست که نیاد... بالاخره باید حضور داشته باشهبابا هیچوقت رو حرف عمو حرف نمیزنه بابا: اما داداش عمو: به خاطر خودت میگم، یه شب تحمل کن چیزي ازت کم نمیشه... فردا مردم در موردت بد میگنپوزخندي رو لبام میشینه... نمیدونم با شنیدن این حرفا گریه کنم یا بخندم... توي این موقعیت عموي من به فکر حرفهمردمه... چقدر بدبختم که به جاي اینکه خونوادم براي من نگران باشن براي حرف مردم نگرانند... آخه یکی نیستبهشون بگه اگه دخترتون هرزه بود با رفتارایی که شما کردین تا حالا هزار بار خونه رو ترك کرده بود... حیف که مثلهخیلی از روزا درکم نمیکنند... ترجیح میدم به حرفاشون گوش نکنم که به جز غم و غصه ي بیشتر چیزي برام ندارن... گوشیم رو از کیفم درمیارمو با شماره یاي که مهربان بهم داده تماس میگیرم بعد از چند تا بوق یه زن جواب میدهزن: بله؟- سلام خانمزن: گیرم علیکاخمام تو هم میره... این زن دیگه کیه؟- ببخشید با مهربان کار داشتمصداي پوزخندشو میشنوم بعد هم میگه گوشی دستت باشه؟صداي دادشو میشنوم که میگه: فرشته... فرشته... برو مهربان رو صدا کن... خانم ما رو با تلفنچی اشتباه گرفتهدلم میگیره بعد از چند دقیقه معطلی صداي مهربان رو میشنوم که با خجالت با صابخونش سلام میکنهزن: زودتر تمومش کن تلفن رو زیاد اشغال نکن...مهربان: چشم زهرا خانمبعد از چند دقیقه صداي مهربان تو گوشی میپیچهمهربان: بله؟با مهربونی میگم: سلام... ترنم هستممهربان با تعجب میگه: ترنم تویی... فکر نمیکردم به این زودیا زنگ بزنی؟- گفتم که خبرت میکنم57مهربان با استرس میگه: چی شد؟... کاري تونستی بکنی؟منتظرش نمیذارمو میگم: خیالت راحت باشه همه چیز حله... فقط فردا صبح باید یه سر به شرکت بزنیمهربان با ذوق میگه: واقعا... کارش چیه؟... باید آبدارچی بشم؟دلم بیشتر میگیره... با لبخند تلخی میگم: نه قراره منشی بشیبا تعجب میگه: من که کاري بلد نیستم- من در مورد شرایطتت حرف زدم... قرار شده هوات رو داشته باشه... خیالتون راحت کاره آسونیهبا خنده میگه: باورم نمیشهلبخندي رو لبم میشینه... از این که خوشحالش کردم خوشحالمیه خورده دیگه حرف میزنیم و بعدش من آدرس شرکت رو به مهربان میدمو ازش خداحافظی میکنم.. گوشی رو کنارممیذارم...همینجور که روي تخت نشستم مقنعه رو از سرم در میارم... بعد از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... دراتاقم رو قفل میکنمو خودمو روي تخت پرت میکنم... صداي بلند خونوادم رو میشنوم اما توجهی بهشون نمیکنم... طاقباز دراز میکشمو به امروز فکر میکنم... به پارك... به اون دزد... به اون بچه... به اون ماشین... اخمام کم کم تو هممیره... به اون چشمها... مگه میشه دو نفر اینقدر شبیه هم باشن... همون چشم... همون ابرو.. همون مو... ولی تااونجایی که من یادمه مسعود مرده.... خودم چند باري رو قبرش هم رفتم... هم تنها هم با سروش... پس اون شخصکی بود... زیر لب زمزمه میکنم: شاید داداشی داشته؟چرا داداش مسعود باید یه بچه رو بدزده... واقعا برام جاي سواله؟... با خودم میگم: از کجا معلوم اون شخص با مسعود نسبتی داشته باشه... شاید فقط یه شباهت ظاهري باشه... اونشخص براي من غریبه اي بود که تو ذهن من جز آدم بداي داستان زندگی شد... همونطور که من تو ذهن خیلی هاآدم بده هستمیاد مسعود میفتم... هنوز حرفاش تو گوشمه... «ترنم تو سنگدل ترین آدم روي زمین هستی»... لبخند تلخی رو لبممیشینه...«ترنم تو رو خدا بهم کمک کن... فقط یه بار... من یه فرصت میخوام... فقط یه فرصت... »اشک تو چشمام جمع میشه....«ترنم چرا جلوي پام سنگ میندازي... من عاشقم... دیگه مهم نیست که به عشقم نرسم فقط بذار عاشقبمونم ».... اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... یاد حرف ماندانا میفتم... «ترنم میدونی امروز بچه ها رفتن تشیعجنازه مسعود».... حرفاي بنفشه تو گوشم میپیچه... «هنوز خیلی جوون بود.... واسه مردنش خیلی زود بود»... خیلی وقتهاز دست کابوساش خلاص شده بودم... بعد از مرگ مسعود با اینکه اشتباهی نکرده بودم اما تا مدتها حالم بد بود... اگهدلداري ها و محبتهاي سروش نبود داغون میشدم... دست خودم نبود تا چشمامو میبستم یاد التماساش میفتادم... مسعودآدم خوبی بود فقط انتخابش درست نبود... زیر لب زمزمه میکنم: مسعود کسی که تو عاشقش بودي خودش هم عاشق بود اما نه عاشق تو... ایکاش میفهمیدي... ایکاشاز روي تختم بلند میشم... بدجور اعصابم بهم ریخته... به سمت میزم میرم... یه آرامبخش از کشوي میزم برمیدارمومثله همیشه بدون آب میخورم... دوباره به سمت تختم برمیگردمو روي تخت دراز میکشم... چشمامو میبندم... نمیدونمچقدر طول میکشه تا خوابم ببره تنها چیزي که میدونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشمهاي آشنا فکر میکردممسعود: ترنم چرا نمیخواي قبولی کنی... من عاشقم... اینو بفهم- تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته هاي خودت به هیچکس فکر نمیکنیمسعود: اي کاش میفهمیدي که عشقم واقعیه- من نمیگم عشقت تظاهره... من میگم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیاي یه نفر دیگه خلاص میشه... چرا میخوايدنیاي یه نفر رو ازش بگیري... چرا میخواي یه عشق دو طرفه رو خراب کنیمسعود دستاشو لاي موهاش فرو میکنه و میگه: هیچوقت درکم نمیکنی- این تویی که هیچوقت درکم نمیکنی... چرا فکر میکنی حرفام دروغهمسعود: چون دروغهتصاویر هر لحظه محو و محوتر میشن... نزدیک دره اي واستادم... ترس همه وجودم رو گرفتهصداهاي مسعود مدام تکرار میشن...« من نمیخوام دنیاي کسی رو ازش بگیرم...من نمیخوام یه زندگی رو خراب کنم... من میخوام به یه نفر زندگی ببخشم... من میخوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم»... صداها مدام تکرار میشن... دستمو رو گوشم میذارم... مدام داد میزنم... بس کن مسعود... بس کن...جیغی میزنمو چشمامو باز میکنم... دیگه خبري از دره و مسعود و اون صداها نیست... دستمو به سمت صورتم میبرم... همه ي صورتم خیسه... از روي تخت بلند میشم به سمت آینه میرم... به تصویر دختر توي آینه نگاه میکنم... چقدروضعم افتضاحهآهی میکشم قطره هاي درشت عرق روي پیشونیم خودنمایی میکنند... صورتم هم با اشکام خیس شده... چیزي ازشادابی گذشته رو در چهرم نمیبینم... زیر چشمام گود رفته... بیش از حد لاغر شدم... آخرین بار که داشتم از پیاده رو ردمیشدم... یه پیرمردي گوشه ي خیابون نشسته بود که وزن رهگذرا رو میگرفت تا یه پولی بدست بیاره.. وقتی وزنموگرفتم فقط 46 کیلو بودم... حتی دلم نمیخواد به تصویر توي آینه نگاه کنم... به سمت تخت میرمو روي اون میشینمیاد کابوسی که دیدم میفتم... بعد از مدتها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد.. با یادآوري دوباره ي اون صحنه هااشکام از چشمام سرازیر میشن... دلم نمیخواد بهش فکر کنم... خودم هزار تا بدبختی دارم... یه بدبختی دیگه معلومنیست باهام چیکار میکنه... شاید داغون ترم کنه... داغون تر از همیشه... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... هنوز ششصبحه... وقتی آرامبخش میخورم راحت تر میخوابم... زیاد مصرف نمیکنم... اما بعضی شبا برام لازمه... هر چند میدونمکارم اشتباهه... نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم اما بعضی وقتا که از دنیا زده میشمو میخوام راحت تر بخوابم دیگهبرام مهم نیست که کاري که میخوام بکنم اشتباهه یا نه... هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمیکنندتصمیم میگیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزي براي نهارم بردارم... کل دیروز رو با دو تا شیرینی و یه چاییسرکردم.. همین الان هم یه خورده ضعف دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در اتاق میرم... قفل رو باز میکنمودستگیره رو آهسته به سمت پایین میکشم... دوست ندارم از صداي در کسی بیدار بشه چند باري اینجوري شد و بعدشمجبور شدم کلی حرف رو تحمل کنم... از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه حرکت میکنم... به داخل آشپزخونه میرم... یخچال رو باز میکنم... دو تا تخم مرغ برمیدارمو میذارم تا آبپز بشه... دو تا دونه هم سوسیسبراي نهارم برمیدارمو سرخشون میکنم...با سوسیس ها براي خودم لقمه درست میکنم... چه بدبختی هستم که باید مثلبچه دبستانی ها با یه لقمه سر کنم... تخم مرغ ها هم بعد از مدتی آماده میشن... یه لیوان شیر، یه دونه نون، دو تا تخممرغ، رو به همراه لقمه اي که براي نهارم درست کردم توي سینی میذارمو از آشپزخونه خارج میشم... به سمت اتاقممیرم در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه... همین که داخل میشم در اتاق رو آروم میبندم... روي تختم میشینموشروع به خوردن صبحونه میکنم... یه دونه تخم مرغ رو با نصفی از نون میخورم معدم درد میگیره... از بس غذا کمخوردم معدم دیگه غذاي زبادي رو قبول نمیکنه... یه لقمه ي دیگه هم با باقی مونده ي نون و تخم مرغ درست میکنموهمراه اون یکی لقمه داخل کیفم میذارم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت حدوداي هفته... از اونجایی که شرکتسروش نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم با سوار شدن یه اتوبوس واحد و یه خورده پیاده روي میتونم به موقع خودمرو به شرکت برسونم... هر چند ترجیح میدم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم... وقتی همه ي کارام روانجام دادم لباسامو میپوشم... کیفم رو برمیدارم و سینی صبحونه رو هم تو دستم میگیرم.. از اتاق خارج میشم با سرعتظرفا ر میشورمو بعد هم از خونه بیرون میام... میدم روز سختی رو در پیش دارم اي کاش حداقل بابا امشب بهم گیر ندهکه به مراسم نامزدي مهسا برم... هر چند من هر وقت چیزي رو میخوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملیمیکنه... اون از سروش... اون از رفتار دیشب عمو... خدا بقیه اش رو بخیر بگذرونهزیر لب زمزمه میکنم: خداجون هر چند خیلی جاها هوامو داشتی ولی بعضی جاها هم بدجور بهم ضدحال زدي... با همهي اینا بازم شکر... اگه تو نبودي تا حالا هزار تا کفن پوسونده بودمبا خودم فکر میکنم امروز باید خیلی قوي باشم... درسته سروش همه عشق من بود و هست اما الان موضوع فرقمیکنه... دنیاي ما خیلی وقته از هم جدا شدهآهی میکشمو به راهم ادامه میدم... همونجور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشم متوجه میشم اتوبوس داره حرکتمیکنه... اول قدمامو تند میکنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل میشه... به سرعت به سمت اتوبوس میدوم که انگارمتوجه من میشه و وایمیسته... همونجور که نفس نفس میزنم خودمو به اتوبوس میرسونمو سوار میشم... نیمی ازاتوبوس پره... روي یکی از صندلی هاي خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم... نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم... ازفردا باید یه خورده زودتر از خونه حرکت کنم... بیست دقیقه طول میکشه تا به نزدیکاي شرکت برسم... بقیه راه رو همپیاده روي میکنمو حدوداي یه ربع به هشت به شرکت میرسم... با اینکه با خودم عهد بستم قوي باشم ولی باز با واردشدن به شرکت قلبم به شدت میزنه... چند تا نفس عمیق میکشمو به سمت منشی سروش میرم سرش پایینه دارهچیزي مینویسه- سلامسرشو بالا میاره و میگه: سلام... امري داشتین؟با لبخند میگم: قرار بود بنده به مدت یک ماه به صورت آزمایشی به عنوان مترجم شرکت باشملبخندي رو لباش میشینه و میگه: شما خانم مهرپرور هستین.. درسته؟سري تکون میدمو میگم: بله ادامشو میذارم ((: RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 04-07-2018 بادست به صندلی اشاره میکنه و میگه: بفرمایید بنشینید... آقاي راستین هنوز تشریف نیاوردن من الان باهاشون تماسمیگیرم... فکر کنم یه خورده معطل بشین... ایشون باید باهاتون قرارداد موقتی رو تنظیم کنند...- مسئله اي نیستبا گفتن این حرف به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم... منشی هم با سروش تماس میگیره و بهش اطلاعمیدهاونقدر اینجا نشستم حوصلم سر رفته براي دهمین بار از منشی میپرسم ببخشید خانم مطمئنین امروز میادمنشی هم براي دهمین بار بهم میگه: خانم محترم گفتم تشریف میارن... پبعد زیر لب غر میزنه و میگه: خوبه جلويخودت تماس گرفتمخدا بگم چیکارت کنه سروش نزدیکه دو ساعته من رو اینجا علاف کرده و نمیاد... لعنتی از همین روز اول شمشیر رو ازرو بسته... با ناراحتی با انگشتاي دستم بازي میکنم که صداي قدمهاي کسی رو میشنوم.. سروش رو میبینم که باجدیت به سمت اتاقش میاد... منشی با دیدن سروش از جاش بلند میشه... من هم از جام بلند میشم که سروش بیتوجه به من به سمت منشی میرهمنشی: سلام آقاي راستینسروش سري تکون میده و میگه: تا یه ساعت کسی رو داخل نفرست... یه خورده کار شخصی دارممنشی: اما خانم مهرپرور خیلی وقته منتظر شما هستنسروش با بی تفاوتی میگه: میتونند برن و یک ساعت دیگه تشریف بیارنو بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاقش حرکت میکنه... در رو باز میکنه و به داخل میره... در رو هم پشت سرشمیبندهبا ناراحتی به در بسته نگاه میکنممنشی: شنیدین که چی گفتن؟ میتونید برید به کاراتون برسید و یه ساعته دیگه برگردینبا ناامیدي دوباره رو صندلی میشینمو میگم: ترجیح میدم همین جا منتظر بمونم منشی شونه اش رو با بی تفاوتی بالا میندازه... دوباره پشت میزش میشینه و مشغول ادامه کارش میشهدلم عجیب گرفته... با ناراحتی به دیوار رو به روم زل میزنمو به بدبختیه خودم فکر میکنم... اگه براي کسی تعریف کنمکه روزي سروش جونش رو هم برام میداد صد در صد باور نمیکنه... حتما فکر میکنه دیوونه شدم... یادمه تو یه روزبارونی که من بنفشه رو اذیت کرده بودم و داشتم از دستش فرار میکردم بنفشه هم از دستم حرصی بود و داشت دنبالممیکرد سروش رو دیدم... اولین دیدارمون هم خیلی بامزه بود.... من برگشته بودم و داشتم واسه بنفشه زبون درازيمیکردمو میگفتم محاله بتونی منو بگیري که یهو به یه چیز برخورد کردمو محکم به زمین خوردم... این میشه اولآشنایی من و سروش توي حیاط خونه اي که توش عشق رو تجربه کردم... اون موقع هنوز 17 سالم بود... فکر کنمآخراي 17 بودم... سروش اون روز از دستم خیلی عصبانی شد... چون برخوردمون باعث شده بود وسایلاش رو زمینبیفتنو خیس بشن... سروش چهار سال از من بزرگتره و رشته عمران خونده... وقتی زبان رو انتخاب کردم سروش بهمگفت تو رو میارم پیشه خودم تا قراردادي خارجی رو برام ترجمه کنی و من هم میگفتم عمرا واسه ي تو کار کنم ممکنهسرمو کلاه بذاري و بهم حقوق ندي.... با یادآوري اون روزا دلم بیشتر میگیره... مهم نیست خاطرات گذشته تلخ یاشیرین باشن مهم اینه که یادآوریشون داغونم میکنه... با همه ي اینا هیچوقت از عاشق شدنم پشیمون نشدم...خوشحالم که عاشق شدم... که طعم عشق رو چشیدم... که به دنیاي قشنگ عاشقانه قدم گذاشتم... خوشحالم کههیچوقت از عشقم متنفر نشدم... یه جایی خوندم اگه عشق واقعی باشه هیچوقت به نفرت تبدیل نمیشه...حتی اگه طرفبهت خیانت کنه... حتی اگه به بازیت بگیره... حتی اگه دوستت نداشته باشه... حتی اگه ترکت کنه... حتی اگه تنهاتبذاره بازهم عاشق میمونی... واسه ي همیشه... تا قیامت... مهم اینه که من عاشقم و براي همیشه عاشق میمونم...بعضی موقع میگم شاید سروش عاشقم نبود که از من متنفر شد... که بهم شک کرد... که تنهام گذاشت... ولی بعد باخودم میگم چه فرقی میکنه مهم اینه که من عاشقم... حتی اگه کنارش نباشم فقط و فقط براش آرزوي خوشبختیمیکنم... به جز این کاري از دستم برنمیاد... حالا اون نامزد داره... یه دختر که کلی حرف پشت سرش نیست.. دختريکه خونواده ي سروش هم دوستش دارن... دختري که به قول سروش یه هرزه نیست... شاید من هرزه نباشم ولی همهمن رو به چشم یه هرزه میبینند حتی اگه الان هم بیگناهیم ثابت بشه دیگه کسی باورم نمیکنه... نه فامیل نه مردم نههمسایه... حتی اگه سروش بفهمه که من کاري نکردم و به طرف من برگرده باز نمیتونم قبولش کنم چون الان پايکس دیگه اي وسطه... درسته آدماي اطرافم آرزوهاي من رو ازم گرفتن... رویاهام رو زیر پاهاشون خرد کردن ولی مندوست ندارم چنین کاري رو با کسه دیگه اي بکنم ... تقصیر اون دختر چیهزیر لب زمزمه میکنم: خیالت راحت... سروش براي همیشه مال تو میمونه... سروش از اول هم سهم من نبودبا صداي منشی به خودم میام: چیزي گفتین؟ با لبخند میگم: نه... با خودم بودممنشی طوري نگام میکنه که انگار با یه دیوونه طرفهتو دلم میگم: مگه نیستم.... یعنی واقعا دیوونه ام... شاید دیوونه ام که هر روز حرف هزار نفر رو میشنومو باز هم تحملمیکنم... نمیدونم آخرش چی میشه ولی دوست ندارم تسلیم بشم... درسته بقیه در حقم بد کردن ولی من در حق کسیبد نمیکنم... یادمه سر کلاس تاریخ امامت استادم یه جمله ي قشنگی گفت... استادمون میگفت از امام علی پرسیدنعدالت مهمتره یا بخشش... امام علی جواب میده عدالت از بخشش مهمتره... چون اگه ببخشی از حق خودت گذشتیولی اگه بی عدالتی کنی حق دیگران رو زیر پا گذاشتی... اون موقع معنا و مفهوم این جمله رو به درستی درك نمیکردماما الان این جمله برام خیلی ارزشمنده... الان درك میکنم واقعا عدالت مهمتر از ببخششه وقتی دیگران حق من رو زیرپا گذاشتنو به ناحق بارها و بارها اذیتم کردن... دل من رو تو این چهار سال هزار بار شکستن فهمیدم عدالت یعنی چی...اي کاش آدما یاد بگیرن قبل از قضاوت عادل باشن... من هیچوقت حق کسی رو پابمال نمیکنم... حتی اگه اون حقسروش باشه... حتی اگه اون حق همه عشقم باشم... حتی اگه اون حق تنها امید زندگیم باشه... من هیچوقت رویاهايکسی رو ازش نمیگیرم... واسه ي همین فکراست که هر لحظه داغون تر میشم... تمام این چهار سال منتظر بودم کهسروش برگرده... برگرده و بگه پشیمونم... پشیمونم که باورت نکردم... پشیمونم که تنهات گذاشتم... پشیمونم کهباهات نموندم... آره تمام این چهار سال منتظر بودم تا سروش بیاد... بیاد و بگه ترنم من برگشتم... برگشتم که جبرانکنم... برگشتم تا دوباره همه دنیاي من بشی... آره... همه ي این چهار سال منتظر بودم تا با همه ي وجودمببخشمش... بدون هیچ چشمداشتی... بدون هیچ سرزنشی... بدون هیچ عصبانیتی... من تموم این سالها ایمان داشتم کهسروش برمیگرده... اما نیومد... اما نامزد کرد... خودش نیومدو خبر نامزدیش اومد... اون روز مهسا با بدترین حالت ممکناین خبر رو بهم داد... اون روز بعد از چند سال دوباره شکستم... جلوي چشماي مهسا... جلوي پوزخند خانواده... یه هفتهحالم خوب نبود... اما هیچکس نگرانم نشد... هیچکس دلداریم نداد... هیچکس همراهم نشد... اما الان واسه همه چیزدیر شده... حتی واسه بخشیدن... لبخند تلخی رو لبام میشینه: چقدر احمقم که دارم به چیزهایی فکر میکنم که مطمئنماتفاق نمیفتن... با صداي منشی به خودم میام که میگه: خانم مهرپرور میتونید داخل بریدمثله همیشه اونقدر تو فکر بودم که متوجه ي گذر زمان نشدم... از روي صندلی بلند میشمو از منشی تشکر میکنم...سعی میکنم قدمام محکم باشه اما خودم هم خوب میدونم که زیاد موفق نیستم... دستم رو بالا میارم... چند ضربه به درمیزنم و منتظر میشم... لرزشی رو تو دستام احساس میکنم... براي اینکه لرزش دستام معلوم نباشه به کیفم چنگمیزنم... بعد از چند ثانیه صداي خشک و صد البته جدي سروش رو میشنوم- بفرمایید نفس عمیقی میکشمو با دستهاي لرزون در رو باز میکنم... فقط امیدوارم منشی متوجه ي حال خرابم نشده باشه و گرنهیه آبروریزي حسابی میشه... با اینکه خیلی سخته تظاهر به خونسردي میکنم... نمیدونم تا چه حد موفقم... نگام رو بهزمین میدوزمو وارد اتاق میشم... زمزمه وار بهش سلام میکنم که جوابمو نمیده... هر چند این روزا خیلیا دیگه جوابسلام من رو نمیدن دیگه برام عادي شده... حداقل اگه من آدم بدیم باید به حرمت حرف خدا هم شده یه جوابی بدن...اینو هر بیسوادي میدونه که جواب سلام واجبه... همیشه با خودم میگم حرمت من رو نگه نمیدارین من که از حقمگذشتم ولی شماهایی که این همه ادعاي خوب بودنتون میشه حداقل به حرمت حرف خدا هم شده جواب سلامی بهمبدین... با ناراحتی در رو میبندم و به زحمت خودم رو به مبل میرسونم... روي مبل میشینمو منتظر میشم تا حرفش روشروع کنه... چند دقیقه اي میگذره ولی وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم به ناچار سرم رو بلند میکنمو نگاهی بهشمیندازم که با پوزخندش مواجه میشم... سعی میکنم کلامم عاري از هرگونه احساس باشه... با سردي میگم: بنده بایداینجا چیکار کنم؟با همون پوزخند رو لبش با خونسردي میگه: بستگی به خودت داره... میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردي یه خورده همبه مترجمی برسیپس بازي رو شروع کرده....با جدیتی که از خودم بعید میدونم میگم: من دلم نمیخواد اینجا کار کنم... اگه اصرار آقاي رمضانی نبود به هیچ وجه پامرو تو شرکت شما نمیذاشتم... من به اصرار آقاي رمضانی فقط به مدت یک ماه اینجا کار میکنم تا شما بتونید مترجمیپیدا کنید... پس بهتره احترام خودتون رو نگه داریدپوزخند از لباش پاك میشه و کم کم عصبانیت جاي خونسردیشو میگیره... با اخمهاي در هم میگه: نکنه فکر کرديعاشق چشم و ابروت شدم... یه بار همچین غلطی کردم که باعث نابودیه خودمو خونوادم شد... تا عمر دارم از رويبرادرم خجالت میکشم... بهتره این حرفه من رو خوب تو گوشت فرو کنی اگه امروز اینجایی فقط و فقط از رويناچاریه... آقاي رمضانی به جز تو کس دیگه اي رو سراغ نداشت و اون خانمی رو هم که فرستاده بود تو آزمون وروديرد شد... مطمئن باش به یه ماه نکشیده یه آدم درست و حسابی پیدا میکنم تا زودتر شرت رو کم کنی... بهتره دور و برمن زیاد نپلکی چون دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق نامزدم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنیعشق واقعی رو درك کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتمفقط یه چیز از خدا میخوام... فقط یه چیز... که هیچکس رو در شرایط امروز من قرار نده... خدایا من که میدونستم منرو نمیخواد چرا یه کاري میکنی داغون تر بشم... خیلی سخته جلوي عشقت بشینی و اون از عشق جدیدش حرف بزنه و تو سعی کنی مثله همیشه خونسرد باشی... خیلی دارم سعی میکنم اشکام جاري نشه... که گریه نکنم... که زار نزنم..که التماس نکنم.. که داد نزنم... که بیشتر از این خرد نشم... که بیشتر از این نشکنم... که بیشتر از این غرورم زیر سوالنره... خیلی سخته دنیات رو ازت بگیرنو باز هم تظاهر به آروم بودن کنی... با گفتن اینکه آرومم آرومم هیچ آدمی آرومنمیشه فقط و فقط فکر بقیه رو منحرف میکنه... شاید بتونه بقیه رو گول بزنه ولی نمیتونه قلب و احساس خودش روفریب بده... خیلی سخته عشقت همه خاطرات با تو بودن رو پوچ و بیهوده بدونه و باز هم رو مبل مثله سنگی بیاحساس بهش زل بزنی و هیچی نگی... آره خیلی سخته... خیلی زیاد...سروش خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد... از خدامیخوام هیچوقت نفهمی که بیگناهم... شاید تو از شکستن من خوشحال بشی... ولی من از شرمندگی تو خوشحالنمیشم... دوست دارم همیشه مقتدر باشی همیشه سرتو بالا بگیري همیشه بخندي و خوشبخت باشی... ببخش کهزندگیتو نابود کردم.... با اینکه من مقصر نبودم ولی باز رو زندگیت تاثیر منفی گذاشتم...سروش خوشحالم که عاشق شدي... حداقل اینجوري یکیمون خوشبخته... من به خوشبختی تو راضیم... دهن سروشباز و بسته میشه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم میدونم داره از عشقش میگه از عشق جدیدش از زندگی جدیدشاز احساس جدیدش... و من فکر میکنم چرا زنده ام... به چه امید نفس میکشم... مثله یه سنگ بی احساس رو مبلنشستمو هیچ حرفی نمیزنم... تو نگام خونسردي موج میزنه اما تو قلبم غوغاییه... آره تو قلبم غوغاست... خودم همنمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال... مگه نمیگن عشق یعنی از خودگذشتی... پس من از خودم میگذرم با همه يناراحتیهام میخوام خوشحال باشم... آره من از خودم میگذرمو براي خوشی تو خوشحال میشم... سروش دوست دارمهمه ي این حرفا رو به زبون بیارم... اما حیف که تو حتی پاسخگوي سلام منم نیستی چه برسه به حرفامکاش قلبم درد تنهایی نداشت »چهره ام هرگز پریشانی نداشتبرگهاي آخر تقویم عشقحرفی از یک روز بارانی نداشتکاش میشد راه سرد عشق را« بی اختیار پیمودو قربانی نداشتکاش میشد راه سرد عشق را بی اختیار پیمودو »... این شعر چقدر با حال امروز من جور در میاد... یاد بیت آخر شعر میفتمچرا هر کسی که اطراف من عاشق شد آخرش قربانی شد... ترانه... سیاوش... مسعود... خوده من... ...« قربانی نداشت سروشم خوشحالم که عاشقم نبودي... خوشحالم که تو قربانی نشدي.. خوشحالم که حداقل تو درد جدایی نمیکشی...درد عشق نمیکشی... هر چند دیگه سروش من نیستی... دیگه نمیتونم صدات کنم سروشم... تو هم بگی جان سروش...من بگم دوستت دارم... تو بگی من بیشتر.. من بگم من خیلی خیلی بیشتر... از امروز تا قیام قیامت تو فقط سروشیشاید هم آقاي راستین... تو اون غریبه اي هستی که یه روزي آشنایم شد... بعد پشت و پا زدي به هر چی داشتمونداشتمو رفتی و بعد از چهار سال تو رو آشنایی دیدم که برایم از هر غریبه اي غریبه تر بودي... تو زندگیم به هیچینرسیدم بعد از 26 سال زندگی امروز هیچی ندارم نه تو رشته ي مورد علاقم تحصیل کردم... نه کار درست و حسابیدارم... عشق من هم که جلوي چشماي من داره حرف از دنیاي جدیدش میزنه... خونوادم هم که تکلیفشون معلومه...به چشماش زل میزنم... هنوز داره کلی حرف بارم میکنه... از اول هم میدونستم کاري رو بی دلیل انجام نمیده اما انتظارنداشتم از همین روز اول شروع کنه... صداشو میشنوم که میگه: تو بزرگترین اشتباه زندگی منی... بهترین تصمیمی کهگرفتم جدایی از تو بود... کسی که حتی به خواهرش هم رحم نک........ایکاش یه خورده مراعات من رو میکرد... دلم میخواد یه حرفی بزنم ولی جرات ندارم میترسم لرزش صدام لوم بده...دوست دارم بلند شمو از اتاق بیرون برم ولی میترسم از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه... موندن و حرف شنیدنخیلی خیلی برام سخته... از یه چیز بدجور در تعجبم مگه میشه این همه حرف شنیدو باز هم عاشق موند... شاید خیلیچیزا رو ندونم اما از یه چیز مطمئنم که هنوز که هنوزه دوسش دارم... تو دلم میگم دوستت دارم عشقم قد همه يآسمونا... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم با داد سروش به خودم میامسروش: کجایی؟... میگم معرفی نامه ات رو بدهنمیدونم کی بد و بیراهاش تموم شد... با تعجب نگاش میکنمو به زحمت میگم: کدوم معرفی نامه؟یه خورده صدام لرزید اما باز قابل تحمل بودبا عصبانیت میگه: درست و حسابی حرف بزن... اینجور براي من مظلوم نمایی نکن... خیلی وقته دیگه حناي تو برايمن رنگی ندارهبا صدایی رسا و چشمهایی خونسرد و دلی شکسته لبخند تلخی میزنمو میگم: کدوم معرفی نامه؟... معرفی نامه رو کهقبلا خدمتتون دادمصدام لرزید... پوزخندي رو لباش نشست... همین رو میخواست... از تو چشماش میخونم که از لحن بیان من به خیلیچیزا پی برد... لرزش صدام به راحتی لوم داد... با تمسخر میگه: من که یادم نمیاد معرفی نامه اي ازت گرفته باشم... میري از آقاي رمضانی معرفی نامه میگیري و براممیارياز همین الان میدونم از امروز تا روزي که اینجا هستم هر روز آزارم میده... دلم رو میشکونه و با حرفهاي نیشدارشآتیش به قلبم میزنهولی چاره اي نیست باید تحمل کنم مثله همیشه که تحمل کردم... مثله همیشه که درد کشیدم... مثله همیشه کهسکوت کردم... مثله همیشه که شکستمو صدام در نیومد... آره روزي هزار بار با برخورداي دیگران شکستمو ولی بازحرفی نزدم... چون با حرف زدن بیشتر همین یه خورده غرورم رو هم از دست میدادم... بعضی وقتا آدما به یه جاییمیرسن که فقط و فقط میتونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنند... وقتی حرفات رو باور نکنند... وقتی با هر حرفتیه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن... وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن... وقتی عاقبت حرفات فقط فحش وکتک باشه تصمیم میگیري که ساکت بشی... که حرف نزنی... که بی تفاوت بگذرينگاهی بهش میندازم با پوزخند نگام میکنه... اگه میدونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو ازلبخند مردونه اش محروم نمیکرد... هر چند اونقدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگهلبخندي رو لباش نمیشینه.... از جام بلند میشم... با اجازه اي میگو به سمت در حرکت میکنمبا جدیت میگه: یادم نمیاد اجازه اي داده باشمبه سمتش برمیگردمو بدون هیچ حرفی نگاش میکنم... وقتی سکوتم رو میبینه با اخم میگه: امروز هر جور شده بایدمعرفی نامه رو بیاري... فهمیدي؟سري تکون میدمو به سمت در میچرخم که با داد میگه: جوابی نشنیدمهمونجور که پشتم بهشه آهی میکشمو با صداي رسایی که به زحمت سعی میکنم نلرزه میگم: چشم آقاي رئیسخوشبختانه اینبار صدام نلرزید... حداقل اینبار یه خورده غرورم حفظ شد... دستم به سمت دستگیره در میره... سنگینینگاشو روي خودم احساس میکنم... در رو باز میکنم... با قدمهاي کوتاه از اتاقش خارج میشم...دوست ندارم از اتاقشخارج بشم دوست دارم ساعتها تو اتاقش بمونمو از هوایی استشمام کنم که اون در اون هوا نفس میکشه... در رو پشتسرم میبندم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت دوازده و نیمه... به سرعت به سمت آسانسور میرم... میترسم تا به شرکتبرسم آقاي رمضانی رفته باشه... تصمیم میگیرم براش زنگ بزنم... به جلوي آسانسور میرسمو دکمه رو فشار میدم ومنتظر میشم... گوشی رو از داخل کیفم در میارم... آسانسور میرسه... داخل میشمو دکمه ي طبقه ي همکف رو میزنم... تو گوشیم دنبال شماره ي آقاي رمضانی میگردم... بالاخره پیداش میکنم... تو همین موقع به طبقه ي همکف هممیرسم... از آسانسور بیرون میامو به سرعت از شرکت مهرآسا خارج میشم... به گوشی آقاي رمضانی زنگ میزنم...گوشی خاموشه... نمیدونم چیکار کنم اگه بخوام برم و دوباره برگردم هم کلی وقت میبره هم یه هزینه ي اضافی برامبه همراه داره... تصمیم میگیرم با شرکت تماس بگیرم... شماره ي شرکت رو از حفظ میگیرمو منتظر برقراري تماسمیشم... بعد از دو تا بوق منشی گوشی رو برمیدارهمنشی: بلهصداش برام آشناهه... یکم فکر میکنم تازه یادم میاد که مهربانه- مهربان تویی؟مهربان با تعجب میگه: ببخشید نشناختم- منم ترنم... همین دیشب با هم حرف زدیممهربان با خوشحالی میگه: ترنم خودتی نشناختمت اصلا فکر نمیکردم با اینجا تماس بگیري واسه همین نشناختمت- با آقاي رمضانی کار داشتم... نمیدونستم از همین امروز مشغول میشیمهربان: آقاي رمضانی خیلی بهم لطف کردن... تا عمر دارم مدیونتم ترنم- این حرفا چیه؟ من کمکی از دستم براومد که گفتم برات انجام بدممهربان: خیلی ممنونتمدوست ندارم اونقدر خودش رو مدیون من بدونه من مطمئنم رفتار خوب خودش باعث شد آقاي رمضانی استخدامشکنه... اگه رفتارش خوب نبود آقاي رمضانی محال بود اون رو تو شرکت قبول کنه... البته واسه ي آقاي رمضانی رفتارخوب به همراه کار خوب مهمه که من مطمئنم مهربان از پس کارا برمیاد و چون اولین بارش هم هست آقاي رمضانیهواشو دارهبا مهربونی میگم: خواهش میکنم من باز هم میگم من کاري نکردم که احتیاج به تشکر داشته باشه... فقط مهربان جانآقاي رمضانی هستن من یه کار فوري باهاشون دارممهربان: آره... الان برات وصل میکنم - لطف بزرگی در حقم میکنیدمهربان: اینقدر باهام رسمی حرف نزن... احساس پیري بهم دست میده- چشم گلممیخنده و بعد از مدتی به اتاق آقاي رمضانی وصل میکنهآقاي رمضانی: بله؟- سلام آقاي رمضانیآقاي رمضانی: سلام دخترم... حالت خوبه؟- مرسی آقاي رمضانی... خوبمآقاي رمضانی: شرکت مهرآسا رفتی؟... در مورد شرایطش باهات حرف زدن؟آهی میکشمو میگم: آقاي رمضانی یه مشکلی هستآقاي رمضانی: چه مشکلی دخترم؟- راستش معرفی نامه میخوان؟آقاي رمضانی: یعنی چی؟- خودم هم نمیدونمآقاي رمضانی: مگه اون دفعه ندادي؟نمیتونم بگم سروش جلوي چشمام معرفی نامه رو پاره کردبا ناراحتی میگم: چرا دادم... ولی الان دوباره میخوادآقاي رمضانی با عصبانیت میگه: اي بابا... چرا اینجوري میکنند... قطع کن الان خودم با شرکت مهرآسا تماس میگیرم وبعد خبرت میکنمچشمی میگمو گوشی رو قطع میکنم کنار پیاده روها واستادمو به اطراف نگام میکنم... از دست سروش خیلی دلخورم... چرا مسائل شخصی رو با کار قاطیمیکنه...به دیوار تکیه میدمو به آدمایی که از جلوم رد میشن نگاه میکنم... بعضیا بی تفاوت از کنارم رد میشن... بعضیا هم یهجوري نگام میکنند که معنی نگاهاشون رو درك نمیکنم... بعضیا پوزخندي میزنند و بعضیا اخمی میکنند... ولی برايمن مهم نیست... واقعا براي من مهم نیست....چون خیلی وقته این نگاه ها معنیه خودشون رو براي من از دست دادن...من میگم اگه کسی خوب باشه با یه نگاه بد دیگران خودش رو نمیبازه.... مردم هر چی میخوان دوست دارن بگن آیا باگفتن اونا شخصیت اون طرف بد میشه؟... به نظر من که نمیشه... بعضی موقع تعجب میکنم... از آدمایی که از جنسمن هستن ولی یه دنیا از من دور هستن... مثلا همین عموي من دیشب فقط و فقط حرف از آبرو میزد... من برم تو اونمهمونی تا آبروي خونوادم حفظ بشه... هر چند رفتن و نرفتن من براي این خونواده بی آبرویی محسوب میشه... اونا منرو میبرن تا مردم بگن عجب خونواده اي که بعد از اون ماجرا باز هم این چنین دختري رو تحمل میکنند کسی از دلپر درد من چه میدونه...بعضی وقتا دلم میخواد از خونوادم متنفر بشم ولی نمیدونم چرا نمیشم... هنوز هم با همه يوجود دوستشون دارم هم اونا رو هم سروش رو هنوز نیمی از وجود خودم میدونم... مگه میشه کسایی رو دوست داشتکه دوستت ندارن... با خودم عهد بستم هیچوقت در مورد کسی قضاوت نکنم... چون اگه اشتباه کنم یه زندگی تباهمیشه... به نظر من سه گروه آدم روي کره ي زمین زندگی میکنند... دسته ي اول آدماي خوب... دسته ي دوم آدماي بدو دسته سوم آدمایی متعادلی که نه خوبه خوبن نه بده بد.. شاید اکثریت گروه دسته دوم رو جز بدترین ها بدونند ولیمن آدماي امثال دسته سوم رو جز بدترین ها میشناسم چون اکثر آدماي بد خودشون هم قبول دارن بد هستن شایدتظاهر به خوب بودن کنند ولی باز ته دلشون واقعیت رو قبول دارن اما آدماي دسته سوم نه تنها تظاهر به خوب بودندارن بلکه خودشون هم بدیهاي خودشون رو قبول ندارن... البته همه اینجوري نیستن ولی اکثریت اینجورین... و ایندسته آدما چقدر زیادن... آهی میکشمو بیخیال آنالیز آدما میشم... من تو شناخت خودم موندم بعد دارم رفتار و کردارايدیگران رو تجزیه و تحلیل میکنم... همونجور که به دیوار تکیه دادم چشمامو میبندم... با خودم فکر میکنم هر کسی اززندگیه خودش هدفی داره... هدف من از این زندگی چیه؟... واقعا هدفم از این زندگی چیه؟... صبح کار... ظهر کار...عصر کار... بعضی موقع هم یه پیاده رویه ساده... بعضی موقع هم پارك و نیمکت... آخر زندگی من به کجا میرسه...یعنی هیچ هدفی تو زندگی ندارم... با چشمهاي بسته فکر میکنم... ولی هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجهمیرسم... وقتی نتیجه اي براي فکرام پیدا نمیکنم پس فقط میتونم یه چیز بگم... لبخندي رو لبم میشینه. چشمامو بازمیکنمو شونه هامو بالا میندازم... به خودم جواب میدم هدفی ندارم... آره جوابم همینه من هیچ هدفی ندارم... زندگیمیکنم چون زنده ام... همه میخوان زنده بمونند تا زندگی کنند... ولی من زندگی میکنم چون زنده ام... اگه خدا از منبپرسه چقدر عمر میخواي تا زندگی کنی... میگم خداجون نوکرتم من تا همین جا هم زیادي زندگی کردم... عمر من ارزونیه همه ي اون آدمایی که با چنگ و دندون به این دنیاي خاکی چسبیدنو ولش نمیکنند... خدایا میدونم بنده يبدتم اما واسه ي یه بارم که شده حرف دل من رو بشنو و خلاصم کن... به قول دکتر شریعتی که میگه:می خواستمزندگی کنم ، راهم را بستند…ستایش کردم ، گفتند خرافات است....عاشق شدم ، گفتند دروغ است...گریستم ، گفتندبهانه است...خندیدم ، گفتند دیوانه است...دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم... جمله هاي دکتر شریعتی رو خیلیدوست دارم واقعا به دل میشینند... چشمم به دختري میفته که دستشو دور بازوهاي پسري حلقه کرده و با صداي بلندمیخنده... پسره هم با لبخند بهش نگاه میکنه و بعضی موقع با مهربونی چیزي در گوشش میگه... با لذت نگاشونمیکنم... از دیدن این صحنه ها لذت میبرم... اگه دو نفر عاشق باشن از یه فرسنگی هم میشه تشخیصداد... لبخنديمیزنمو از فکر اون دختر و پسر بیرون میام... نگاهی به گوشیم میندازم نمیدونم چرا آقاي رمضانی هنوز برام زنگ نزده...دوباره به فکر فرو میرم: میگن خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره بیشتر امتحانشون میکنه ولی من بنده ي بد خدامپس چرا هر روز داره صبر من رو میسنجه... خدایا حس میکنم نه روي این زمین خاکی میتونم به آرامش برسم... نهتوي اون دنیا... گفتی احترام پدر و مادر واجبه نگه داشتم... گفتی احترام بزرگتر واجبه احترام همه بزرگاي فامیل رو نگهداشتم... گفتی وفاداري به همسر لازمه ي زندگیه با اینکه هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم وفادار وفادار بودم اما خداجونبا همه ي اینا سهم من چی شد... نمیخوام گله و شکایت کنم میدونم هیچ کارت بی حکمت نیست ولی حکمت کارترو نمیفهمم... هر روز به امید بهتر شدن پیش میرم ولی با چیز بدتري مواجه میشم... خیلی خسته ام... ترجیح میدم فعلابهش فکر نکنم... امروز بیش از ظرفیتم حرف شنیدم...زیر لب شعري رو زمزمه میکنم:خداوندا اگر روزي بشر گردي زحال ما خبر گردي پشیمان می شوي از قصه خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن وماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجري می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار استگوشیم زنگ میخوره... از فکر بیرون میامو به صفحه گوشیم نگاه میکنم...شماره ي آقاي رمضانیه... جواب میدم- سلام آقاي رمضانی.... چی شد؟آقاي رمضانی: سلام دخترم... من همین الان با سروش که همون پسر دوستمه صحبت کردم، بهم گفت خودش بهمعرفی نامه نیاز نداره... ولی وجودش تو پروندت الزامیه و اونجور که معلومه معرفی نامه گم شده... چون سروش فکرمیکرد پیش توهه...پوزخندي رو لبام میشینه بازیگر خوبیه... آقاي رمضانی: معرفی نامه رو به منشی میدم تا اگه دیر رسیدي و من نبودم به مشکل برنخوري... فقط همین الان راهبیفت- چشم... همین الان میامو بعد از گفتن این حرف از آقاي رمضانی خداحافظی میکنم و به سرعت به سمت ایستگاه حرکت میکنم... نمیدونم چهجوري خودموبه ایستگاه میرسونم فقط اینو میدونم که وقتی رسیدم اتوبوس تقریبا پر شده بود... رو یکی از صندلی هايته اتوبوس میشینمو با ناراحتی به ساعت نگاه میکنم... ساعت یه ربع به یکه... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... اخمام توهم میره... چشمم به یه سمند مشکی میخوره... احساس میکنم امروز دو بار این ماشین رو دیدم... یه بار که داشتم ازخونه خارج میشدم که اون موقع توي کوچه پارك بود... یه بار هم وقتی توي پیاده رو منتظر تماس آقاي رمضانیبودم... این ماشین هم جلوي شرکت پارك بود و دو نفر داخل ماشین نشسته بودن... اون موقع فکر میکردم این برخوردتصادفیه اما الان که دوباره این ماشینو میبینم یه خورده میترسم...زیر لب زمزمه میکنم: حتما دارم اشتباه میکنمولی با همه ي اینا تصمیم میگیرم پلاك ماشین رو بردارم تا اگه دفعه ي بعد دیدمش با اطمینان بگم این ماشینخودشه... اما آخه من که چیز مهمی ندارم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... شاید مربوط به اتفاقه دیروزه.... به فکرفرو میرمدیروز زانتیا... الان هم این سمند... اون چشمهاي آشنا... نمیدونم اینا چه ربطی میتونند بهم داشته باشن... سمند بهسرعت از اتوبوس سبقت میگیره و دور میشه... پلاك ماشین رو درست و حسابی ندیدم... یعنی اونقدر پلاکش کثیف بود... که خوب دیده نمیشد... فقط رقم آخر رو دیدم... 2با صداي راننده ي اتوبوس به خودم میام... میبینم به ایستگاه بعدي رسیدم... با یه خورده استرس پیاده میشم... نگاهیبه اطراف میندازم چیز مشکوکی نمیبینم... با ناراحتی زیر لب زمزمه میکنم: ترنم فقط همینت مونده بود که خل و چلبشی... آخه دختره خل تو کی هستی که یه نفر بخواد تعقیبت کنه.... وقتی جنبه ي پارك رفتن نداري نرو...از دیروز که تو پارك اون اتفاق افتاد همش فکر میکنم یه نفر تعقیبم میکنه... صد در صد اتفاقی که تو پارك افتاده روروحیه ام تاثیر بدي گذاشتهاز بس فکر کردم سر درد شدم... مسکنی از داخل کیفم در میارمو میخورم... سوار اتوبوس بعدي میشمو سعی میکنم تارسیدن به مقصد یه خورده چشمامو ببندم و به خودم استراحت بدم... بالاخره بعد از یه ساعت به شرکت میرسمو داخل میشم... قبل از داخل شدن نگاهی به اطراف میندازمو وقتی چیز مشکوکی نمیبینم نفس عمیقی میکشم... بعد از واردشدن سري به نشونه ي تاسف براي خودم تکون میدمو تو دلم میگم: رسما خل شدي رفتبه سرعت به سمت اتاق آقاي رمضانی حرکت میکنم... وقتی به نزدیک اتاقش میرسم مهربان رو پشت میز میبینمبا لبخند به طرفش میرمو میگم: سلام مهربان جانمهربان با شنیدن صداي من سریع سرش رو بلند میکنه و میگه: ترنم اومدي؟ آقاي رمضانی منتظرت بود وقتی دیرکردي مجبور شد بره- با اتوبوس اومدم یه خورده طول کشیدنفسشو با حرصبیرون میده و میگه: نگو که خودم تجربشو دارمبعد از گفتن این حرف کشوي میزش رو باز میکنه و یه پاکت رو روي میز میدارهبا تعجب نگاش میکنم که میگه: آقاي رمضانی گفت بهت بگم معرفی نامستلبخندي رو لبام میشینه... پاکت رو برمیدارمو داخل کیفم میذارمبه آرومی میگم: ممنونم گلممهربان: پایه اي نهاري چیزي بخوریمهم دیرم شده هم اونقدر پول ندارم که بخوام خرج بیهوده کنم... دوست ندارم کسی از اوضاع نابسمان مالیم باخبربشه... سعی میکنم وقتم کمم رو بهونه کنم- اگه بریم چیزي بخوریم دیرم میشه... چون من اکثرا وقت نمیکنم براي غذا خوردن بیرون برم لقمه درست میکنم باخودم حمل میکنم اگه مایل باشی با هم دیگه لقمه رو بخوریملبخندي رو لباش میشینه و میگه: نه ترنم... اینجوري سیر نمیشی به.........میپرم وسط حرفشو میگم: بیشتر از یه دونه درست کردمبعد از گفتن این حرف لقمه ها رو از کیفم خارج میکنمو یکی رو روي میزش میذارمبا شرمندگی میگم: شرمنده اگه چیز زیادي نیست مهربان با لبخند میگه: این چه حرفیهدستش رو دراز میکنه و لقمه رو بر میداره... من هم به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینممهربان: چیکارا میکنی؟ از آقاي رمضانی شنیدم تا دیروز هم اینجا کار میکردي- آره... دوست نداشتم برم... اما چون آقاي رمضانی بهم گفت مجبور شدم... البته زیاد نمیمونم فقط یه ماهههونجور که حرف میزنم کاغذ دور لقمه رو باز میکنممهربان یه گاز به لقمه اش میزنه و میگه: که اینطور... راستی اگه وقت کردي یه سر بیا خونه م... بدجور تنهامتو دلم میگم من هم تنهام.... مخصصا تو این روزا... بیشتر از همیشه این تنهایی رو احساس میکنماما با همه ي اینا لبخندي میزنم...سعی میکنم این همه غصه رو نشون ندم... با مهربونی میگم: حتما گلم... آدرست روبنویس یه روز بهت سر میزنم... راستی ساعت کاریت چه جوریه؟مهربان: از 8 صبح تا 2 ظهر... آقاي رمضانی گفت امروز یه خورده دیرتر برم چون خودش جایی کار داشت و شرکتنبود من به تلفنا جواب بدمهمونجور که لقمه مو میخورم میگم: مرد خیلی بزرگیهمهربان هم سري تکون میده و میگه: با حرفت موافقم... دیشب که بهم زنگ زده بودي با خودم گفتم مگه میشه کسیبه منی که سواد درست و حسابی ندارم کار بده... بعد فکر کردم لابد ترنم یه خورده از شرایطم رو بهش گفته اون طرفهم پیش خودش فکرایی کردهبا تعجب نگاش میکنمو میگم: یعنی چی؟لبخند تلخی میزنه و میگه: زندگی یه زن مطلقه در ایران خیلی سخته...- البته با این حرفت موافقم ولی به نظرت براي این قضاوت یه خورده زود نبودبا مهربونی نگام میکنه و میگه: ترنم هنوز خیلی ساده اي... تو چیزي از آدماي گرگ صفت جامعه نمیدونی... وقتی یهنفر که از بابامم بزرگتره میاد بهم پیشنهاداي ناجور میده قلبم آتیش میگیرهلقمه رو روي کیفم میذارمو میگم: من واقعا نمیتونم بفهمم مهربان: میدونم... چون در شرایط من نیستیسري تکون میدمو میگم: میشه واضح تر برام بگیمهربان سري تکون میده... لقمش تموم شده... کاغذش رو مچاله میکنه و میگه: بابت لقمه ممنونخواهش میکنمی میگم منتظر نگاش میکنموقتی من رو منتظر میبینه آهی میکشه و میگه: تازه از حبیب جدا شده بودم... در به در دنبال خونه بودم... شاید باورتنشه ولی من تو اون لحظه به یه انباري نمور هم راضی بودم ولی هر کاري میکردم هر جایی میرفتم آخرش به بنبست میخوردم... بدبختی اینجا بود که پول درست و حسابی هم نداشتم... روزي که به پدرم در مورد طلاقم حرف زدممن رو از خونه پرت کرد بیرونو گفت شوهرت دادم که از دستت خلاصبشم دوباره طلاق گرفتی و اومدي شدي بلايجونم... ناامید ناامید بودم... بیشتر دوستام از من دوري میکردنبا تعجب میگم: آخه چرا؟با ناراحتی میگه: وقتی میگم تا در شرایطش نباشی درك نمیکنی بخاطر همینه... هر چند خدا اون روز رو نیاره کهدختري به مهربونی تو توي این شرایط باشه... من مطمئنم خونواده ي تو این کار رو باهات نمیکنندلبخند تلخی میزنمو توي دلم میگم: مطمئن نباش مهربان... مطمئن نباش... من خودم هم مطمئن نیستمبا صداي مهربان به خودم میام که ادامه میده: دوستام فکر میکردن اگه به خونشون برم ممکنه شوهراشون رو ازچنگشون در بیارم... بعضیا حتی به طور غیر مستقیم بهم گفتن که دیگه دوست ندارن باهاشون رفت و آمد کنم...آه از نهادم بلند میشه و میگم: باورم نمیشهمهربان: این چیزا توي جامعه زیاده... فقط چون چنین چیزایی رو به چشم ندیدي باورش برات سختهبا ناراحتی میگم: بعدش چیکار کردي؟- در به در دنبال یه اتاق یا یه انباري یا هر چیزي که برام یه سر پناه باشه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو میشمحدوداي پنجاه و نه... شصت رو داشت... یه بار که یکی از بنگاه ها من رو میبره تا یه اتاق رو ببینم زن خونه تا متوجهمیشه من مطلقه ام به شدت مخالفت میکنه... هر چند اولین بار نبود که چنین اتفاقی میفتاد... اکثرا زناي خونه با فهمیدن موقعیتم اتاقشون رو بهم اجاره نمیدادن... مردا هم یا به چشم بد نگام میکردن یا میگفتن حوصله ي دردسرنداریمبا عصبانیت میگم: آخه چه دردسري... تو که کاري بهشون نداشتی؟یه قطره اشک از چشماش جاري میشه که دلم آتیش میگیره با بغضمیگه: فکر میکردن ممکنه اشتباهی از من سربزنه و اونا هم به دردسر بیفتناز جام بلند میشمو به طرفش میرم... پشتش وایمیستمو دستمو دور ردنش حلقه میکنمو میگم: گریه نکن گلم... مهماینه که تو پاك بودي و موندي... من مطمئنم در آینده همه چیز درست میشهلبخندي میزنه و میگه: از صبح تا حالا هزار بار خودم رو نیشگون گرفتم که از خواب بپرمو بگم دیدي همش یه خواببودیه خورده ازش فاصله میگیرم... جلوش وایمیستمو میگم: مطمئن باش اینبار همش واقعیتهمهربان: تو بهترین اتفاق زندگیم بودي... ممنون که فرشته ي نجاتم شدي... اینو بدون که از یه خواهر هم برامعزیزتري... اون روز اگه نمیرسیدي واسه همیشه پاکی و حیثیم لکه دار میشددستمو رو قلبم میذارم میگم: پاکی به اینجاست... درسته جسم مهمه ولی مهمتر از اون روح آماست... خوشحالم کهتونستم کمکت کنمچشمم به ساعت میفته... ساعت دو و نیمه... خیلی دیرم شده- واي مهربان جان من باید برم... بدجور دیرم شد... دفعه ي بعد بقیش رو حتما واسم تعریف میکنی؟مهربان: اگه تو دوست داشته باشی خوشحال میشم واست تعریف کنم خیلی وقته کسی رو واسه درد و دل نداشتم... اگهتونستی فردا بیام دنبالت با هم بریم خونه ي من- من هنوز ساعت کاریمو نمیدونم فردا بهت زنگ میزنم و خبرت میکنمکاغذ کوچیکی از رو میز برمیداره و روش چیزي مینویسه... بعد کاغذ رو به طرف من میگیره و میگه: بگیرش... اینآدرس منهمن هم آدرس شرکت رو بهش میدمو میگم: پس فردا خبرت میکنم لبخندي میزنه و میگه: منتظر تماست هستمخیلی دیرم شده... سریع ازش خداحافظی میکنمو از شرکت خارج میشمتا زمانی که به ایستگاه برسم به زندگی مهربان فکر میکنم... به زندگی پر فراز و نشیبی که پشت سر گذاشته... هنوزبرام چیز زیادي نگفته ولی مطمئنم پشت اون چشماي غمگینش دنیایی حرفه... حرفایی که ناگفته موندن چون گوششنونده اي نبود... تا یه حدي درکش میکنم چون خودم هم خیلی وقتا دلم میخواست با کسی درد و دل کنم ولی کسیرو پیدا نکردم... میخوام به مهربان کمک کنم... درسته از لحاظ مالی کاري از دستم ساخته نیست به جز همین کاريکه واسش جور کردم ولی میتونم بعضی موقع به حرفاش گوش کنم تا آروم بشه.... دلداریش بدم براش مثله یه خواهرباشم... خواهري که هیچوقت نتونستم واسه ترانه باشم... من و ترانه هیچوقت با هم صمیمی نبودیم ولی با همه ي ایناخیلی همدیگه رو دوست داشتیم... دلیل صمیمی نبودنمون هم این بود که حرفاي همدیگه رو درك نمیکردیم... وقتیباورهاي دو نفر متفاوت باشه کنار اومدنشون با همدیگه سخت میشه... مثلا اگه من جاي ترانه بودم هیچوقت دست بهاون کار احمقانه نمیزدم ولی اون بدترین راه رو انتخاب کرد... ولی با همه ي تفاوت ها هیچوقت بهم بی تفاوتنبودیم... یادمه ترانه تازه نامزد کرده بود و من علاقه اي به خرید نامزدي نداشتم هرکس هر چقدر اصرار میکرد قبولنمیکردم... مهسا اون روز توي جمع با پوزخند بهم گفت نکنه به خواهرت حسودي میکنی؟ ترانه میدونست من از خریدکردن متنفرم... من خرید رو دوست داشتم ولی فقط براي خودم... هیچوقت خوشم نمیومد همراه بقیه برم خریدوبیخودي از این مغازه به اون مغازه برم و در آخر هم هیچی به من نرسه... ترانه اون روز با شنیدن حرف مهسا چناندادي سرش زد که من خودم به شخصه سکته کردم... با اینکه با هم صمیمی نبودیم ولی تو چنین مواقعی پشت هم روخالی نمیکردیم... از یادآوري گذشته آهی میکشم... بعد از مدتها دلم میخواد برم به مهمونی البته نه به اون مهمونیهمسخره ي مهسا... دلم میخواد به خونه ي مهربان برم... شاید فقط یه اتاق باشه یا یه انباري یا هر چیز دیگه اي ولیبراي من مهم نیست... مهم اینه که من با مهربان احساس راحتی میکنم... با اینکه فقط چند روز باهاش آشنا شدم ولیانگار سالهاست میشناسمش... با شنیدن سختیهاي مهربان میفهمم که فقط من نیستم که مشکل دارم آدماي زیادي تودنیا هستن که با مشکلات مختلفی مواجه هستن... درسته نوع و میزان مشکلات متفاوته ولی باز هم مشکله... خدا روشکر میکنم که هیچوقت در به در خیابونا نبودم چون خودم هم نمیدونم که میتونستم مثله مهربان مقاوم باشم یا نه...بعد از پیمودن مسیري بالاخره به ایستگاه میرسم.... با رسیدن به ایستگاه بدون فوت وقت سوار اتوبوس میشم تا زودترخودم رو به شرکت سروش برسونم.... وقتی این مسیر رو توي این مدت کم دو بار برم و بیام بدجور خستم میکنه...حدود یه ساعت توي راه بودم... سرعت اتوبوس که دیگه دست من نیست... ساعت حدوداي سه و نیمه البته این ساعتمن یه خورده عقب و جلو میزنه دیگه حوصله ندارم از گوشی هم نگاه کنم... خودم رو به سرعت به آسانسور میرسونمودکمه رو میزنم... همونجور که نفس نفس میزنم دعا میکنم سروش این بار هم یه بازي دیگه برام در نیاره... بالاخره آسانسور میرسه... در رو باز میکنم که سروش رو میبینم... با دیدن من پوزخند میزنه... دستهاش رو توي جیب شلوارشمیکنه و از آسانسور خارج میشه و با جدیت میگه: خیلی دیر اومدي... میري بالا منتظر میمونی تا برگردماخمام تو هم میرهبا اخم میگم: دیگه دارین شورش رو در میارین... هر چی من هیچی نمیگم... از صبح من رو علاف خودتون کرد.........میپره وسط حرفمو با خونسردي میگه: خودت باید فکرت میرسید معرفی نامه ات رو با خودت بیاريبا حرصمیگم: لابد همونی رو که پاره کرده بودینشونه هاشو بالا میندازه و بی تفاوتی میگه: میري بالا تا برگردموقتی میبینه جوابی نمیدم با اخم میگه: گفتم میري بالا تا برگردم... شیرفهم شد؟دیگه کوتاه اومدن فایده اي نداره... تصمیمم رو میگیرم... باید حرفمو بزنمبا پوزخند میگم: نه نشد... چون الان که برم بالا و بشینم، دو ساعت دیگه خبردار میشم که شما یه کاري براتون پیشاومدو نتونستین بیاین... پس بهتره از همین حالا رامو بکشمو برمبا تموم شدن حرفم پشتم رو بهش میکنمو با قدم هاي بلند ازش دور میشم... حتی تو صورتش نگاه نمیکنم تا عکسالعملش رو ببینم... درسته دارم کوتاه میام ولی دلیل نمیشه که هر کی هر کاري کرد حرفی نزنم من تا زمانی چیزينمیگم که شخصیتم زیر سوال نره... ولی وقتی ببینم کسی میخواد از اینی که هستم خردترم کنه محاله کوتاه بیام... باهمه ي عشقی که به سروش دارم باید بگم واقعا براش متاسفم.... به نظر من این رفتاراش کاملا بچه گانست... اگه ازمن متنفري یه چند هفته اي نازنین رو استخدام میکردي... اگه براي کار منو به اینجا آوردي پس دلیل این مسخره بازیاچیه... مثلا آقا میخواد از من انتقام بازیچه شدنش رو بگیره... اما نمیدونه که اونی که بازیچه شده منم نه اون...همینجور که دارم با خودم فکر میکنم از شرکت خارج میشم... صداي قدمهاشو پشت سرم میشنوم ولی صبر نمیکنم....بی توجه به اون تصمیم میگیرم به اون طرف خیابون برم.... نگاهی به خیابون خلوت میندازم و با قدمهاي بلند به سمتاون طرف خیابون حرکت میکنم... هنوز به وسط خیابون نرسیدم که یه موتوري با دو تا سرنشین به سرعت به طرف منمیان... یه لحظه مخم هنگ میکنه... این موتوري ها از کجا اومدنصداي فریاد سروش رو میشنوم که میگه: ترنم مواظب باش صداي سروش به خودم میامو به سرعت خودم رو به اون طرف خیابون پرت میکنم و بهت زده به موتوري که بهسرعت از من دور میشه نگاه میکنم... واقعا در تعجبم... من با دقت به اطراف نگاه کرده بودم موتوري در کار نبود... پساز کجا اومد؟... محاله کسی قصد جونم رو کرده باشه... آخه من که کاري به کار کسی ندارم... سروش خودش رو به منمیرسونه و با داد میگه: معلومه حواست کجاست؟بی توجه به حرف سروش باز هم به موتوري فکر میکنم... کم کم دارم میترسم... شاید بهتر باشه به خونوادم بگم...درسته که باهام بد هستن ولی فکر نکنم راضی به مرگم باشن... ولی بدبختی اینجاست میترسم حرفام رو باورنکنند.......سروش با داد میگه: با توام؟ چرا لالمونی گرفتی؟اخمام تو هم میره میخوام چیزي بگم که حرف تو دهنم میمونه... یه سمند مشکی به سرعت از کنارمون رد میشه...باورم نمیشه این ماشینی که الان از کنار من و سروش رد شد همون ماشینی هست که امروز هم دو بار دیده بودمش...نگام به پلاکش میره... خودشه... دیگه مطمئنم یه خبراییه... ولی خودم هم نمیدونم چه خبري... تنها چیزي که میدونماینه که همه چیز مربوط به دیروزهسروش که میبینه جوابشو نمیدم... دستش رو روي شونم میذاره و منو محکم به طرف خودش میکشه و میگه: چهمرگته؟... این کارا رو میکنی که بقیه بهت ترحم کنند...با حرف سروش به خودم میام... اخمام بیشتر تو هم میره و با لحنی بی نهایت سرد میگم: من به ترحم تو و امثال تواحتیاجی ندارمبا این حرف من پوزخندي میزنه میگه: شاید هم میخواي با این کارا نظر من رو دوباره به خودت جلب کنیسرمو پایین میندازم... آهی میکشمو میگم: میدونی اشتباه تو چیه؟دیگه برام مهم نیست چه جوري باهاش حرف بزنم... رسمی یا غیر رسمی... مهم اینه که بهش بفهمونم اگه امروز اینجاهستم بخاطر اون نیست به خاطر کارهوقتی از جانبش صدایی نمیشنوم سرمو بالا میارمو و تو چشماش زل میزنمو میگم: اشتباه تو اینه که فکر میکنی میتونیهنوز جز انتخابهاي من باشی... ولی بذار یه چیزي رو بهت بگم چه اون روزي که ترکم کردي چه امروزي که باورمنکردي چه در آینده اي که ممکنه باورم کنی از انتخاب من براي همیشه حذف شدي... وقتی ترکم کردي براي من مردي هر چند حرفام دروغ بود ولی وقتی حقیقت جوابگوي مشکلات من نیست شاید دروغ تونست گره اي از مشکلاتم رو بازکنهپوزخندش بیشتر میشه و بعد از مدتی از خنده منفجر میشههمونجور که میخنده به زحمت میگه: نه خوشم میاد... اعتماد به نفس خوبی داري... بعد اون همه گندي که زدي فکرمیکنی هنوز هم حق انتخاب داري...کم کم خنده اش قطع میشه و صداش بالاتر میره: آره؟ ... واقعا فکر میکنی هنوز حق انتخاب داري؟هر لحظه عصبانی تر میشه... با خشم چنگی به موهاش میزنه... چند قدمی از من دور میشه و میگه: واقعا در تعجبم ازاین همه پررویی تو واقعا در تعجبم... مثله اینکه یادت رفته چه بلایی سر من و برادرم آوردي... توي لعنتی به هیچکسرحم نکردي... نه به من نه به خواهرت.. نه به خونوادت... به هیچکس...میفهمی؟.. به هیچ کدوممون رحم نکردي... باخودخواهی تمام زندگیه همه مون رو به گند کشیدي... برادر من دو سال اسیر غربت شد به خاطر توي زبون نفهم- سروش تمومش کن... من قبلا همه چیز رو بهت گفتم... وقتی حرفامو دروغ میدونی چیکار میتونم کنم... پس تمومشکن و برو زندگیتو کن... چرا راحتم نمیذاري... چرا هم من هم خودت رو آزار میدي... آخه چرا همکارم رو قبول نکردي؟با خشم به طرفم میاد... به بازوهام چنگ میزنه و میگه: تو باید تا عمر داري عذاب بکشی... همه ي مجازات هاي عالمواسه ي تو کمه...بعد با پوزخندي ادامه میده: وقتی موقعیتش جوره چرا عذابت ندم... یادت رفته چه جوري من رو جلوي دیگران خردکردي؟... مگه وقتی داشتی عذابم میدادي به من فکر کرديآهی میکشم... تقلا میکنم تا بازوهامو از دستش خلاصکنمبا ناراحتی میگم: سروش تو رو خدا تمومش کن... من خودم اونقدر مشکل دارم که ظرفیت یه مشکل دیگه رو ندارم...من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداري ؟فشار دستش رو روي بازوهام بیشتر میکنه... با عصبانیت تو چشمام زل میزنه و میگه: من باورت ندارم؟ یادته با همهعالم و آدم جنگیدم که بیگناهیت رو ثابت کنم اما بعدش فهمیدم همش یه نمایش مسخره بود...لحن صداش غمگین میشه و میگه: بعدش فهمیدم که انتخاب تو من نبودم بلکه سیاوش بود با داد میگه: میفهمی... نه به خدا نمیفهمی... نمیدونی چقدر سخته بعد از اون همه سال بفهمی که عشقت هیچ علاقهاي بهت نداشته و همه ي ابراز علاقه هاش یه نمایش مسخره بود و بدترش اینه که با وجود همه ي اون مدارك واقعیباز هم انکار کنهبازوهامو ول میکنه... هلم میده که تعادلم رو از دست میدمو به ماشینی که کنار خیابون پارکه برخورد میکنم...میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و خودش با تمسخر میگه: حالا بعد از اون همه بی وفایی و نامردي میاي بهم میگیمن رو انتخاب نمیکنی... بذار یه چیز رو بهت بگمو خودمو خودت رو خلاصکنم من تو رو حتی به عنوان کلفت خونهام هم قبول ندارم... چه برسه به عنوان همسرم... اگه امروز اینجایی فقط و فقط به خاطر اینه که میبینم بعد از مدتهامیتونم انتقام زجر تمام این سالها رو ازت بگیرماشکی گوشه ي چشمم جمع میشه و میگم: سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثباتکنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته... بماند که تو اون روزایی که محتاج ذره اي محبت بودم تو هم کنارم زدي وباورم نکردي الان دیگه واسه ي این حرفا دیره... فقط میگم دیگه چیزي واسه از دست دادن ندارم بیخودي وقتتوصرف این کاراي بیهوده نکن... اگه از شکستنم لذت میبري پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه...ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداري... امروزي که جلوي تو واستادم دستامخالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه اي ندارم که بخواي از من بگیري... اگه میخواستی از من انتقام بگیري باید همونچهار سال پیش اقدام میکردي... هر چند که هنوز هم میگم من کاري نکردم که سزاوار این رفتارا باشم... ولی مگهمادري که من رو به این دنیا آورد باورم کرد که تو باورم کنیبعد از تموم شدن حرفم کیفمو باز میکنمو از داخل کیفم پاکت معرفی نامه رو در میارمو به طرفش میگیرمبا اخم نگاهی به من میندازه و با اکراه پاکت رو از دستم میگیرهکمی سکوت میکنه و بعد با تمسخر میگه: طوري حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روي کره ي زمینی... اگهنمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورمو با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند، چند سالی فریبت رو خوردمآهی میکشمو میگم: هنوز هم منو نمیشناسی... ای کاش هیچوقت هم نشناسی پوزخندي میزنه - اشکاتو پاك کن همسفر، گاهی باید بازي رو باخت، اما یادت باشه که باز، میشه زندگی رو دوباره ساختپشتم رو بهش میکنم تا به پیاده رو برمبا تلخی میگه: هنوز هم براي فریب دادن آدما از شعر استفاده میکنیآهی میکشمو چیزي نمیگم... از جوي آب میپرم و به پیاده رو میرم...***&&سروش&&به جاي خالی ترنم نگاه میکنه... مثله همیشه باز هم با دیدن ترنم ضربان قلبش بالا میره... بعضی مواقع خودش همتعجب میکنه که چرا با خیانتی که ترنم بهش کرد باز هم دوستش داره... وقتی به این فکر میکنه که تمام اون پنج سالنقشه اي از جانب ترنم براي رسیدن به سیاوش بوده قلبش آتیش میگیره... باورش نمیشه پنج سال بازیچه ي هوس یهدختر بچه شد... وقتی سیاوش اون اس ام اس ها اون نامه ها اون ایمیلها رو نشون داد به معناي واقعی شکست ولی بازهم باور نکرد اما با دیدن فیلم دیگه نتونست انکار کنه... وقتی ترنم رو نمیبینه دلتنگش میشه و وقتی اونو میبینه همهي حرصاش رو سر اون خالی میکنه... تموم این سالها آخر هفته ها به دیدن ترنم میرفت ولی خودش رو نشون نمیداد...خودش هم نمیدونه چی میخواد... بعضی وقتا دوست داره تا حد ممکن خردش کنه... بعضی وقتا هم دوست داره اون روببخشه... تمام این چهار سال به زبون میگفت ازش متنفرم ولی خودش هم میدونست هنوز دوستش داره... هنوزعاشقشه... نگاهش به پیاده رو میفته... به مسیري که ترنم رفته خیره میشه... خیلی ازش دور شده... دیگه ترنم رونمیبینه... آهی میکشه و دستاشو توي جیب شلوارش میکنه... مخالف مسیر ترنم شروع به قدم زدن میکنه...زیر لب زمزمه میکنه: یعنی توي اون پنج سالی که با من بود یه بار هم عذاب وجدان نگرفتبا خودش فکر میکنه اگه یه بار فقط یه بار به گناهش اعتراف میکرد شاید میبخشیدمش ولی اون همه ي اون اس اماسا و نامه ها رو انکار کرد... حتی اون ایمیل ها رو هم انکار کرد... ترنم حتی گناه خودش رو هم قبول نداشت... حتیاگه خودش هم میخواست ترنم رو ببخشه خونوادش قبول نمیکردن.. البته حق رو به اونا میداد ترنم باعث نابودیهسیاوش شد...به نزدیک ماشینش میرسه اما حوصله ي رانندگی نداره... ترجیح میده یه خورده پیاده روي کنه... از کنار ماشینش ردمیشه و به خودکشی ترنم فکر میکنه سري تکون میده و با خودش زمزمه میکنه: حماقت کردي دختر... حماقت کردي... شاید اگه اون کار رو نمیکردي یهراهی واسه برگشت همگیمون بودسیاوش بعد از مرگ ترانه نتونست ایران بمونه... واسه ي دو سالی از ایران رفت ولی اونجا هم دووم نیاوردو برگشت...سیاوش همیشه بهش میگه حداقل اینجا میتونم به سر خاکش برم ولی اونجا هیچ نشونی از عشقم نیست... هنوز کههنوزه آخر هفته ها سر خاك ترانه میره و باهاش درد و دل میکنه- آخه مگه واست چی کم گذاشتم لعنتی... حتی اگه از اول هم من رو نمیخواستی بعد اون همه عشق و محبتی کهنثارت کردم هیچ حسی به من پیدا نکردي... درسته جدي بودم ولی در برابر تو که عشقم رو نشون میدادمبا اینکه هیچ علاقه اي به ازدواج نداشت ولی دلش نیومد دل خونوادش رو بشکنه... با انتخاب ترنم باعث نابوديسیاوش و خونوادش شد هر چند اونا اون رو مقصر نمیدونند ولی خودش همیشه شرمنده ي اوناست... براي دلخونوادش راضی به ازدواج با دختري شده که هیچ علاقه اي بهش نداره...با خودش میگه شاید اینجوري بهتر باشه... به ترنم اون همه علاقه داشتم اون کار رو باهام کرد... بهتره این بار کسیرو انتخاب کنم که اون دوستم داشته باشهبا همه ي این حرفا خودش هم میدونه اصلا به سمتش جذب نمیشه... هنوز دلش در گرو عشق ترنمهبا حرصمیگه: باید فراموشش کنمهر چند خودش هم میدونه که نمیتونه... خودش هم میدونه که اگه قرار بود فراموش کنه توي این چهار سال این عشقرو ریشه کن میکرد ولی هر کار کرد نشد... مخصوصا با این رفتاراي اخیرش بیشتر به این موضوع پی میبرهآهی میکشه و بی هدف به جلو پیش میرهخودم رو جلوي خونه میبینم... باورم نمیشه کل مسیر رو پیاده اومدم... ماندانا بهم میگه بعد از چهار سال دیگه بایدعادت کرده باشی... پس چرا باز خودت رو با فکر کردن به گذشته ها آزار میدي... خودم هم نمیدونم چرا؟؟... بعضیچیزها دست خود آدم نیست... هر چند وقتی این جواب رو به ماندانا میدم میگه هیچ هم اینطور نیست تو خودتنمیخواي وگرنه همه چیز به اراده ي خود آدماست... شاید هم حق با اون باشه... کلید رو از کیفم در میارمو در رو بازمیکنم... به داخل حیاط قدم میذارم... آروم آروم به سمت ساختمون حرکت میکنم... سعی میکنم بعد از همه ي اونحرفایی که به سروش زدم آروم باشم... خداییش خیلی سخت بود بعد از مدتها جلوي عشقت واستی و بگی تو دیگهانتخاب من نیستی ولی چاره اي نداشتم... هر چند خیلی چیزاي دیگه گفتم اما سخت ترینش برام دروغی بود که باید گفته میشد... امروز پس از مدتها دوباره تونستم حرفمو بزنم... هر چند باز باورم نکرد ولی حداقلش از بازي مسخره ايکه شروع کرده بود دست کشید... یعنی امیدوارم دست کشیده باشه... هنوز مطمئن نیستم این بازي رو تموم کرده ولیامروز رو کوتاه اومد... به در ورودي میرسم... با بی حوصلگی در رو باز میکنمو وارد خونه میشم... خونه سوت و کوره...لبخندي رو لبم میشینه... واسه ي اولین بار از نبودنشون خوشحالم... میترسیدم منتظرم بمونند تا من رو به زور بهمهمونی ببرند... مثله اینکه عمو براي اولین بار حریف بابا نشد... لبخندي رو لبام میشینه و با خوشحالی به سمت اتاقمساعت 9 آماده باش... طاهر میاد دنبالت... یه »... میرم... همین که چشمم به در اتاق میخوره لبخند رو لبام خشک میشهآه از نهادم بلند میشه... دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار ...« لباس روي تختت هست براي امشب همون رو بپوشزیر لب زمزمه میکنم: حالا چیکار کنم؟با ناراحتی به سمت در اتاقم میرم... با اخم کاغذي رو که با دست خط طاها نوشته شده و به در چسبیده در میارم...دوباره نگاهی به کاغذ میندازم... بعد از چند ثانیه با غصه نگامو ازش میگیرم... در اتاق رو باز میکنمو به داخل اتاقمیرم... یه جعبه روي تختم خودنمایی میکنه... در رو میندمو به سمت میزم میرم... کاغذ و کیف رو روي میز میذارمومیخوام به سمت تختم برم که گوشیم زنگ میخوره... زیپ کناري کیفمو باز میکنمو گوشیم رو از داخلش بیرون میارم...با دیدن شماره ي ماندانا تعجب میکنم... آخه تازه همین چند روز پیش بهم زنگ زده بود پس چی شد دوباره الان زنگزده... ماندانا اکثرا ماهی یه بار برام زنگ میزنه... زنگ زدن دوباره اش اون هم بعد از دو سه روز واقعا عجیبه... نگرانمیشم که نکنه اتفاقی براش افتاده... با نگرانی جواب میدمو میگم: بله؟ماندانا با لحن شادي میگه: سلام ترنم جونمبا شنیدن صداي شادش خیالم راحت میشهبا لبخند میگم: سلام مانی... چی شده خساست رو کنار گذاشتی و تو این ماه دو بار زنگ زدي؟با جیغ میگه: من خسیسم یا تو؟ حالا خوبه من ماهی یه بار زنگ میزنم تو که هر دو سال یه بار یه تک هم نمیزنیخندم میگیره... بدبخت راست میگه... صداي ریز ریز خندمو میشنوه و با مسخرگی میگه: راحت باش عزیزم... چرااونجور یواشکی میخندي... راحت بخند...با این حرفش دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنمو با صداي بلند میخندمماندانا با حرصمیگه:خوبه خودت هم میدونی دارم حقیقتو میگم بعد تازه اعتراض هم میکنی بعد با غرغر ادامه میده: مردم عجب رویی دارن والله... به پررو گفتی زکیبا خنده میگم: همه که مثله تو شوهر پولدار ندارنبا ناراحتی ساختگی میگه: پولدار چیه خواهر... باورت میشه شبا نون خشک رو با آب دهنمون خیس میکنیم و میخوریممن که تازه خندیدنم تموم شده بود با شنیدن این حرف پقی میزنم زیر خنده و با داد میگم: مانیماندانا: مرگ... این چه وضع صدا کردنه... همین کارا رو کردي دیگه از دستت فراري شدم اومدم اینور آب- دروغگو... خودت از خدات بود بريماندانا با مسخرگی میگه: چی میگی واسه خودت... من اگه از خدام بود تنها دلیلش عذابهاي روحی و روانی اي بود کهتو بهم میدادي... امیر وقتی بدن کبود شده ي من رو دید دلش برام سوختو گفت دیگه ترنم چاره اي برام نذاشته بهترهتا تو رو به کشتن نداده بریم- برو بابا... من اصلا انگشتم به تو میخورد؟ماندانا با جدیت میگه: پس اون عمه ي من بود هر دو دقیقه به دو دقیقه سقلمه اي نثار من میکرد و میگفت مانی نفسنکش دي اکسید کربن تولید میکنی... مانی نخند مگس میره تو حلقت.. مانی حرف نزن پشه ها از خواب بیدار میشنهمونجور که لبخند به لب دارم میگم: خیلی مسخره ايبا لحن با مزه اي میگه: مسخره بودن شرف داره به ضارب بودن...اصلا خبر داري هنوز پهلوي من کبوده... هر وقت اینکبودیا از بین میره میام ایران دوباره از تو کتک میخورم و برمیگردم... امیر گفته اینبار که ترنم کتکت زد میریم ازششکایت میکنیم حداقل یه دیه اي چیزي ازش بگیریم تا پول نون خشکمون جور بشهدوباره خندم میگیره همونجور ادامه میده: آخه میدونی نون خشکمون هم به ته کشیده... از این به بعد هر وقت گشنمونشد باید بریم یه خورده هوا بخوریماز بس خندیدم اشک از گوشه ي چشمم سرازیر شدهبا خنده میگم: بسه دیگه ماندانا... دلم درد گرفتماندانا با خونسردي میگه: برو یه قرصدل درد بخور خوب میشه بعد دوباره به حرفاش ادامه میده: دیگه هم نپر وسط حرفم... مثلا بزرگتري گفتن کوچیکتري گفتن اصلا بلد نیستی بابزرگتر خودت حرف بزنیبا لبخند میگم: کوفت... خوبه فقط دو ماه بزرگتريبا حرصمیگه: دو ماه کمه... من 60 روز از تو زودتر به دنیا اومدممسخره بازیهاش رو خیلی دوست دارمبا خونسردي میگم: درسته 60 روز زودتر به دنیا اومدي ولی از لحاظ عقلی انگار هنوز به دنیا نیومديبا داد میگه: ترنمبا لحن حرصدرآري میگم: چیه ؟حقیقت تلخه؟ماندانا: اگه اونجا بودم زندت نمیذاشتم... اینبار که اومدم بهت اجازه نمیدم با نی نی گلم بازي کنی... میترسم مثلهخودت بی ادب بار بیاد...بعد با غرغر میگه: دختره ي بی ادبه بی خاصیته بی تربیتریز ریز میخندمماندانا: آره بخند... حالا بخند وقتی اومدم چنان حسابی ازت برسمیهو لحنش جدي میشه و میگه: راستی ترنم؟از این تغییر لحن ناگهانیش میگم: چیه؟با غصه میگه: خیلی نگرانمته دلم خالی میشه و با ترس میگم: مگه چی شده؟آه از ته دلی میکشه و میگه: فعلا که هیچی ولی نگرانم در آینده این هوا رو سهمیه بندي کنندو ازمون پول بگیرن...بعد اگه من و امیر و این نی نی مون گشنه موندیم چیکار کنیم؟با داد میگم: مانی به خدا خیلی خیلی خیلی خیلی.. اصلا نمیدونم چی بگم... تو ادامه ي جملم میمونمکه ماندانا خودش ادامه میده و میگه: خودم میدونم... لازم نکرده مغز فسیل شدتو به کار بندازي... بنده خیلی خیلی گلمبا داد میگم: خلیماندانا: برو بابا اونقدر از مغزت استفاده نکردي دیگه گل و خل رو هم نمیتونی از همدیگه تشخیصبدي؟با حرصمیگم: مانی اگه زنگ زدي چرت و پرت بگی قطع کنم باید براي مهمونی آماده شم؟ماندانا: چی؟- چته دیوونهماندانا با خوشحالی میگه: بالاخره از خونه نشینی دست برداشتی... ایول دارم بهت امیدوار میشملبخند غمگینی رو لبم میشینه و میگم: دلت خوشه ها... اگه میدونستی دارم کجا میرم دست و پامو میبستی و میگفتیحق نداري پاتو از خونه بیرون بذاري؟ماندانا با نگرانی میگه: ترنم مگه قر..........یهو صداي امیر میادامیر: مانی داري با کی حرف میزنی؟ماندانا: ترنم یه لحظه گوشیترنم: راحت باشماندانا: با ترنمامیر: سلام من رو به خواهري خودم برسونلحن امیر با شنیدن اسم من اونقدر مهربون میشه که لبخندي رو لبم میشینه از وقتی مانی داستان زندگیمو براش تعریف کرده با من اینجوري حرف میزنه... البته قبلنا هم باهام مهربون بود اما الاناین مهربونی بیشتر شده... بعضی وقتا حس میکنم از روي دلسوزي یا ترحمه... ولی اونقدر بی ریا حرف میزنه آدم دلشنمیاد ناراحتش کنه و بگه نیازي نیست واسم دل بسوزونی... با صداي ماندانا به خودم میامماندانا: ترنم خودت که شنیدي برادر دوقلوت اومده جلوم نشسته و سلام میرسونه- دختره ي خل و چل اینقدر شوهرت رو اذیت نکن... طلاقت میده هاماندانا با صداي بلند میخنده و میگه: کارش پیش من گیره... اگه طلاقم بده اونقدر اون جغلمو به جونش میندازم کهخودش به غلط کردن بیفتهصداي خنده ي امیر رو میشنوم... خودمم خندم میگیرهوقتی خنده هامون تموم میشه ماندانا جدي میشه و میگی: مسخره بازي بسه... بگو موضوع مهمونی چیه؟دیگه صدایی از امیر نمیشنوم... با خودم میگم شاید رفته... اگه امیر اونجا باشه یه خورده معذب میشم اما روم نمیشه ازماندانا چیزي بپرسم- خوبه خودت هم میدونی کارات مسخره بازیهماندانا: ترنمآهی میکشمو میگم: داد نزن میگم... نامزدي مهساستلحنش یه خورده عصبی میشه میگه: همون دختره ي لوس و ننر رو میگی؟- مانیماندانا: چیه... مگه دروغ میگم... اون یه دختر عقده ایه که براي پوشوندن ضعف هاي خودش از مشکلات تو سواستفادهمیکنه... واقعا براش متاسفمبا ماندانا موافقم اما چی میتونم بگم... ماندانا وقتی میبینه حرفی نمیزنم میگه تو رو سننه؟ نامزدي مهساست که باشه- دیوونه منظورم اینه جایی که میخوام برم همون مهمونی نامزدي مهساست با داد میگه: چی؟ مانی آروم باشصداي امیر رو میشنوم که با نگرانی میگه: مانی چی شده؟پس امیر هنوز هم اونجاستماندانا: بعدا برات میگم فعلا بذار این دختره ي احمق رو آدم کنمبعد خطاب به من میگه: این همه مهمونی رو ول کردي و چسبیدي به نامزدیه اون دختره ي خل و چل- مانی من.........میپره وسط حرفمو میگه: مانی بمیره از دست تو خلاصشه... دختر آخه میخواي بري اونجا چه غلطی کنی... که بادوستاش تو رو به باد تمسخر بگیرن و جالبش اینه که خونوادت هم بهت اجازه ندن از خودت دفاع کنی- مانی میذاري حرف بزنم یا نه؟با خشم میگه: چی داري بگی؟... بنال... بهتره بتونی قانعم کنی وگرنه دست بردار نیستم- من از خدامه پامو توي اون مهمونی مزخرف نذارمماندانا با لحنی گرفته میگه: لابد باز هم اجباربا پوزخند میگم: خودت که میدونی اگه نرم اونوقت سیاه و کبودم میکنند بعد با خودشون میبرنماندانا: ایکاش الان پیشت بودمبا مهربونی میگم: کاري از دستت ساخته نبودماندانا: زنگ زده بودم که بگم... برنامه مون جلو افتاده... امیر همه کاراش رو کرده و ما براي آخر هفته بلیط داریم... کهبا این حرفت حالم گرفته شدبا خوشحالی میگم: ماندانا راست میگی؟با ناراحتی میگه: کاسه تو بیار ماست بگیر ازش خوشم میاد وقتی ناراحته هم دست از خنده و شوخی برنمیداره... لبخندي میزنمو میخوام چیزي بگم که خودشمیگه: مگه باهات دروغ دارم- خیلی خوشحالم... فقط ساعت چند فرودگاه باشمماندانا: لازم نیست تو فرودگاه بیاي... بهتره یکسره بیاي خونه ي من و امیر... مامان و مادر شوهرم خونه رو آمادهکردن... آدرس هم همون جاییه که هر سال میاي- این حرفا چیه... فرودگاه میامماندانا: من از خدامه زودتر ببینمت اما درست نیست تنها این همه راه بیاي بهتره ساعت 4 خونمون باشیلبخندي میزنمو میگم: باشه گلمماندانا: ترنم هیچ جور نمیشه امشب رو بیخیال بشی؟با ناراحتی میگم: من که از خدامه... اما خودت بگو چه طوري؟ماندانا: میدونی بدبختی کجاست من حس میکنم دل خونوادت از سنگ شده... ترانه مرده درست... اما تو هنوز زندهاي... مگه تو دخترشون نیستی... حتی اگه تو هم مقصر باشی نباید که تا آخر عمر این طور باهات برخورد کنند... هر روزخردت میکنند... احترام پدر و مادر واجبه که باشه اما دلیل نمیشه که هر بلایی دلشون خواست سرت بیارن و تو هم درآخر بگی چون احترامشون واجبه پپس باید سکوت کنم- خودت هم میدونی دلیل سکوت من این حرفا نیست... من اگه چیزي نمیگم چون دیگه بریدم... دیگه خسته شدم...چون هر چی گفتم نتیچه اي نداد... وقتی حرفامو میشنوند و خودشون رو به نشنیدن میزنند چیکار میتونم کنم... در موردرفتار پدر و مادرم هم خیلی فکر کردم ولی هیچوقت به نتیجه اي نرسیدم... اگه شباهت زیاد به پدرم نبود با خودممیگفتم لابد بچه شون نیستم... این همه بی مهري واسه ي خودم هم جاي تعجب دارهماندانا حرفی نمیزنهنگاهی به ساعت اتاقم میندازم مثله خودم خاك گرفته ست... ولی حداقل هنوز درست کار میکنه... ساعت هشته... وقتیمیبینم ماندانا حرفی نمیزنه میگم- مانی من باید برم آماده شم با ناراحتی میگه: من اگه به جاي تو بودم خودمو شبیه دراکولا درست میکردمو به مهمونی میرفتم به یه شب کتکخوردن می ارزیدحتی ابراز ناراحتیهاش هم به آدمیزاد نرفتهزیر لب میگم: همین کارا رو میکنی که به سالم بودنت شک میکنمبعد صدامو بلندتر میکنمو میگم: آخه دخترجون اگه من اینکارو کنم که طاهر اول پوست سرمو میکنه... بعد یه لباسدرست و حسابی تنم میکنه... بعد هم به زور من رو میبرهماندانا: طاهر دنبالت میاد؟- اوهومماندانا: ترنم...حس میکنم ماندانا میخواد یه چیزي بگه ولی نمیتونه- مانی راحت باشماندانا: ترنم نمیخوام ناراحتت کنم اما فکر کنم یه چیز رو فراموش کرديبا تعجب میگم: چی؟ماندانا: سروش و خونوادشسعی میکنم با شنیدن اسم سروش خونسرد باشم... ولی حتی از شنیدن اسمش هم ضربان قلبم بالا میرهبه سختی میگم: چه ربطی داره؟ماندانا: سروش و خونوادش از فامیلهاي دورتون هستن... درسته تو مهمونیهاي ساده زیاد شرکت نمیکنند اما تا اونجاییکه من یادمه تو چنین مراسمایی شرکت میکردنآه از نهادم بلند میشه... اصلا یادم نبود... حق با مانداناست... مطمئنم امشب همگیشون هستن...مامان سارا مادرسروش... بابا فرزاد پدر سروش... سیاوش برادر سروش... سها خواهر سروش... و بدتر از همه سروش و نامزدشته دلم خالی میشه اشک تو چشمام جمع میشه... اصلا تحمل این یکی رو ندارم... ایکاش میشد امشب خونه بمونمماندانا که حرفی از من نمیشنوه با نگرانی میگه: ترنم حالت خوبه؟با صدایی که به زور شنیده میسه میگم: خوبم مانی... خوبمماندانا با دلسوزي میگه: ترنم مثله همیشه باش بی تفاوته بی تفاوتتو صداش دلسوزي و ترحم موج میزنهدوست ندارم اینجوري باهام حرف بزنهحرفو عوضمیکنمو میگم: مانی آخر هفته منتظرت هستم... بهتره دیگه برم آماده بشم... ساعت نه طاهر میاد دنبالمماندانا: ترنم میدونم سختهلحنمو مهربون تر میکنم و میگم: میدونم که میدونی... ممنونم که تمام این سالها باورم داشتی... ممنون که دوستمموندي... مرسی که هیچوقت تنهام نذاشتیماندانا: چیکار کنم خدا زد پس کلم و گرنه من و چه دوستی با دیوونه اي مثله توماندانا سعی میکنه با شوخی و خنده حرف بزنه تا این لحظه هاي آخر خوشحالم کنه اما نمیدونه من دل مرده تر از اینحرفا هستم- چی بگم بهت... فقط میتونم بگم جواب ابلهان خاموشیستماندانا: یعنی الان نشستی توي تاریکی... حالا درسته ابلهی ولی این همه خاموشی هم خوب نیستا... همینجوري کهکور.....- مانیخندم میگیره... مثله که قصد قطع کردن ندارهبی توجه به داد من میگه: راستی ترنم؟- هان؟ زودتر بگو باید آماده شم ماندانا: هان چیه بی تربیت... باید بگی بله؟- مانیماندانا: یه جور عجله به خرج میدي که انگار داري به مهمونی دوست صمیمیت میري- حوصله ي داد و بیداد ندارم و گرنه دلم راضی به رفتن نیستماندانا: واقعا نمیدونم چی بگم؟- لازم نیست چیزي بگی... اون حرفتو بزن... بعد هم قطع کن تا برم لباس بپوشمماندانا: واي باز داشت یادم میرفتا.... مهران داره باهامون برمیگردهلبخندي رو لبم میشینه و خوشحالی میگم:این که خیلی خوبهماندانا: آره... امیر راضیش کرده... قرار شده تو ایران با همدیگه یه شرکت تاسیس کنندمهران برادر مانداناست... هر چند شناخت زیادي ازش ندارم.... من و ماندانا توي دانشگاه با هم دوست شدیم و من فقطیکی دو بار مهران رو که براي سر زدن به خونوادش به ایران اومده بود دیدم... توي همون چند تا برخورد فهمیدم کهپسر خیلی خوبیه... اینطور که شنیدم به بهونه ي تحصیل به کاندانا رفت و بعدش همونجا موندگار شد... حتی کارايامیر و ماندانا رو هم خودش جور کردبا مهربونی میگم: خیلی خوشحال شدم عزیزمماندانا: مرسی گلم برو به کارات برس فقط پنج شنبه یادت نره- باشه گلم... حتمااز ماندانا خداحافظی میکنم...تماس رو قطع میکنمو گوشی رو داخل کیفم میذارمچشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشمزیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو میتونی... مطمئنم که مثله همیشه میتونیچشمامو باز میکنمو به سمت تخت میرم... جعبه رو باز میکنم... لباس یشمی رنگی رو داخل جعبه میبینم... بدون توجهبه مدلش، لباس بیرونم رو ازتنم خارج میکنم... اون لباس رو میپوشم... موهام رو پشت سرم ساده میبندم... شال همرنگ لباس رو روي سرم میندازم... به سمت کمد میرمو یکی از مانتوهاي بلندم رو انتخاب میکنم...مانتو رو رويلباسم میپوشم... آرایش مختصري میکنمو کیفمو از روي میز برمیدارم... وقتی حس میکنم آماده ام از اتاق خارج میشم...میخوام برم توي حیاط منتظر طاهر بشم که در سالن باز میشه و طاهر وارد میشه... با تعجب نگاش میکنم... هنوز که 9نشده... نگاهی به ساعت توي سالن میکنم هنوز یه ربع به نه هستطاهر که سرش پایینه متوجه ي من نمیشه... همینجور متفکر به سمت اتاقش قدم برمیداره...با صداي سلام من به خودش میادهمین که منو میبینه کم کم اخماش تو هم میره و میگه: کجا تشریف میبردي؟با ملایمت میگم: داشتم میومدم حیاط تا اومدي سریع بریمانگار از جواب من قانع شده چون سري تکون میده و میگه: تو سالن بمون میخوام لباسم رو عوض کنمزیر لب باشه اي میگمو به سمت مبل میرم... طاهر هم به سمت اتاقش میره... روي یکی از مبلا میشینمو منتظر طاهرمیشم... اگه قرار باشه بین خونوادم یکی رو انتخاب کنم طاهر بهترین گزینه براي منه... طاهر عاشق مامان و باباست...تحمل اشک مامان و عصبانیت بابا رو نداره... فقط زمانهایی که مامان و بابا ناراحت میشن باهام بدرفتاري میکنه... حتییادمه اون روزاي اول پا به پاي سروش براي اثبات بی گناهی من پیش میرفت... اما با پیدا شدن اون عکسا توي کیفمهمه چیز خراب شد... هنوز هم نمیدونم اون عکسا از کجا سر از کیفم درآورد... طاهر در روزهاي عادي نسبت به من بیتفاوت و سرد عمل میکنه و همین باعث میشه که بعضی مواقع فکر کنم هنوز از من متنفر نیست حتی مثله بقیه درمورد من بد نمیگه... فقط وقتایی که ناراحتیه مامان و بابا رو میبینه عصبی میشه ولی تو صداي بقیه نفرت موج میزنه وهمین باعث میشه یه خورده ازشون بترسم هر چند طاهر هم هیچوقت کمکم نمیکنه ولی همین که کاري به کارم ندارهخودش خیلیه... با صداي طاهر به خودم میام... نگاهی بهش میندازم تیپ اسپرت ساده اي زده و کنار در سالن واستادهطاهر: بلند شو... باید زودتر حرکت کنیم ممکنه دیر برسیمبا تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج میشه... من هم بدون هیچ حرفی از روي مبل بلند میشم و به سمت درسالن حرکت میکنمطاهر زودتر از من به ماشین میرسه و سوار میشه... ماشین رو روشن میکنه و منتظر من میشه... من هم با رسیدن بهماشین در رو باز میکنم و سوار میشم... هنوز در رو کامل نبستم که ماشینو به حرکت درمیاره... هیچکدوم حرفینمیزنیم... از شیشه ي ماشین به بیرون نگاه میکنم... این وقت شب اکثر آدما سواره هستن... پیاده روها تقریبا خلوتن... نگامو از خیابونا و پیاده روها میگیرمو به طاهر نگاه میکنم... انگار متوجه سنگینی نگاه من شده... اخمی میکنه و باجدیت میگه: چیه؟- هیچیبا همون اخمش میگه: اینجوري نگام نکن... خوشم نمیادآهی میکشمو نگامو ازش میگیرم به جلو چشم میدوزمو هیچی نمیگمصداشو میشنوم که میگه: دوست ندارم امشب مامان و بابا رو ناراحت کنی... پس هر کی هر چی گفت جواب نمیديچیزي نمیگم فقط به رو به رو نگاه میکنمیادمه در گذشته هر وقت به مشکلی برمیخوردم به طاهر مراجعه میکردم... قبل از برادر برام یه دوست خوب بود...امشب دلم هواي اون طاهر مهربون رو کرده...با تحکم میگه: جوابی نشنیدم- چشم داداشطاهر: خوبه... با این حال دوست دارم این ر یاد آوري کنم تا یادت نره هر چی که این روزا اتفاق میفته تاوان اشتباهاتیهکه در گذشته انجام داديبعد ا یه حالتی نگام میکنه و ادامه میده: دوست نداشتم امشب به این مراسم بیاي... ولی حالا که مجبوري بیاي خودترو براي خیلی چیزا آماده کن...با تعجب نگاش میکنم... وقتی نگاه متعجب من رو میبینه میگه: منظورم سروش و نامزدش هستن... با وجود اونا فکرنکنم امشب مهمونا زیاد از حضورت خوشحال بشن...سعی میکنم خونسرد باشم... با بی تفاوتی میگم: هیچی برام مهم نیستنگام میکنه و یه لبخند محو رو لباش میشینه و میگه: امیدوارمبعد از گفتن این حرف سریع لبخند از لباش پاك میشه و دوباره اخم رو مهمون صورتش میکنه... درسته امشب برامشب سختیه ولی دلیل نمیشه براي همه جار بزنم... با همون چهره ي بی تفاوت آروم توي ماشین میشینم تا به مقصد برسیم... با دیدن خونه باغ دهنم باز میمونه... خونه باغ خونه ي بابابزرگ مادریمه که اکثر مراسمهاي رسمی همونجابرگزار میشه... پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کردهبهت زده میگم: من که اجازه ندار......طاهر با بی حوصلگی میگه: پیاده شو... عمو با بابابزرگ حرف زدهدیگه چیزي نمیگمو پیاده میشم... ماشینهاي زیادي اطراف خونه پارك هستن... بعد از پیاده شدن من طاهر هم پیادهمیشه... یه خورده جلوتر ازش وایمیستم و منتظرش میمونم... دوست ندارم تنها وارد باغ بشم... با اینکه طاهر کاري برامنمیکنه اما همینکه کنارمه برام یه قوت قلبیه... هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم طاهر هم به سمت دوستاشمیره و من رو تنها میذارهطاهر به سمتم میادو با اخم میگه: راه بیفتو با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه... پشت سرش حرکت میکنم... ضربان قلبم هر لحظه بیشترمیشه... اما چهره ام خونسرده خونسرده... بالاخره بعد از چهار سال خوب کارم رو یاد گرفتم... در خونه باغ بازه... بهنزدیکاي در رسیدیم که طاهر به عقب برمیگرده و با جدیت میگه: در مورد امشب دیگه سفارش نکنم... اگه ببینم مامانو بابا رو ناراحت کردي من میدونم و توسري تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم که بازومو میگیره و میگه: نشنیدمخدایا دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار... با خونسردي تصنعی میگم: حواسم هستبازومو با خشم ول میکنه و میگه: بهتره باشه چون اگه نباشه مجبور میشم خودم سر جاش بیارمو با گفتن این حرف قدمهاشو تندتر میکنه... وارد خونه باغ میشیم... تک و توك مهمونا تو حیاط و باغ دیده میشن...بعضیاشون براي طاهر سري تکون میدن... آدمایی که من رو میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگاممیکنند... نه لبخندي به لب دارم... نه اخمی به چهره... عادیه عادیم... دستامو تو جیب مانتوم کردم و پشت سر طاهرحرکت میکنم... وارد سالن میشیم... پدربزرگ مثله همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش وپلا هستن... طاهر به سمت پدربزرگ میره تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه... آخرین باري که به سمتش رفتم منوبدجور پس زد... بین همه سرم داد زدو گفت من دیگه نوه اي به نام ترنم ندارم... ترجیح میدم برم یه گوشه بشینموکاري به کار کسی نداشته باشم... چشمم به یه مبل یه نفره میفته... با گام هاي بلند به سمتش میرمو خودم رو روشپرت میکنم... خدا رو شکر کسی این گوشه ي سالن نیست...یه خورده تاریکه... بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست که بیان این گوشه کنارا باهم حرف بزنندو کسی مزاحمشون نشه... نگاهی به اطراف میندازم... افراد زیادي این طرف نیستن...تقریبا میشه گفت این طرف سالن خلوته... چشم میچرخونم تا ببینم کیا اومدن.... اکثر فامیلامون هستن ولی خونواده يسروش هنوز نیومدنزیر لب میگم: و صد البته خودش و نامزدشاز یه طرف دوست ندارم بیان... از یه طرف هم دلم میخواد بیان تا ببینم نامزدش کیه؟حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم... سرمو بلند میکنم... پسر غریبه اي رو کنار خودم میبینم که به طرف مبلرو به رویی میره و میگه: منتظر کسی هستیناخمام تو هم میره... خوشم نمیاد به هیچ غریبه اي جواب پس بدم... نگامو ازش میگیرمو با اخم میگم: مگه اومدم کافیشاپ که منتظر کسی باشملبخندي میزنه و میگه: پس چرا اینجا تنها نشستین؟با اخم ادامه میدم: دلیلی نمیبینم که بهتون توضیح بدمبعد از تموم شدن حرفم چشمام رو در سالن قفل میشه... خونواده ي سروش وارد میشن... ضربان قلبم هر لحظه بالاترمیرهپسر با خونسردي میگه: من ه...........هیچی از حرفاي پسره رو نمیفهمم... اصلا نمیشنوم چی داره میگه... همه ي حواسم به در سالنه... بالاخره وارد شد...مثله همیشه محکم و با اقتدار... شونه به شونه ي دختري... نا آشنا... اخمام تو هم میره... اما نه احساس میکنممیشناسمش... بدون اینکه متوجه ي حضور من بشن به سمت پدربزرگ میرن... دختر دستشو دور بازوي سروش حلقهکرده و مستانه میخنده... با صداي یکی از خدمه به خودم میامخدمتکار: خانمگنگ نگاش میکنم که میگه: آب پرتقالتازه متوجه ي آب پرتقالی که تو دستشه میشملبخندي میزنم میگم: ممنون میل ندارم سري تکون میده و از من دور میشه... نگاهی به مبل رو به روییم میندازم خبري از پسره نیستبرام مهم هم نیست ولی اون چیزي که فکرمو به خودش مشغول کرده چهره ي نامزد سروشه... عجیب برام آشناست...فقط نمیدونم کجا دیدمشمهسا که از اول ورودم از نامزدش جدا نمیشد بالاخره از پسره دل میکنه... با قدمهاي آهسته به طرفم میادو با پوزخندمیگه: سلامبا بی تفاوتی نگاهی بهش میندازمو میگم: سلام... مبارکت باشهحتی به خودم زحمت نمیدم از جام بلند شملبخندي موزیانه میزنه و میگه: ممنون... راستی نظرت در مورد نامزد من چیه؟با خونسردي میگم: نامزد توهه، دلیلی نداره که من نظر بدممهسا رو مبل کناري من میشینه و میگه: بالاخره دختر خالمی باید یه نظري بدي- نظر خاصی ندارممهسا با حرصمیگه: حسودیت میشه؟با پوزخند میگم: به چی؟... به رفتاراي بچه گونه ي تو... من اصلا نامزد جنابعالی رو نمیشناسم که بخوام نظري درموردش بدم این کجاش نشون دهنده ي حسادتهبا اخم میگه: یه کاري نکن مثل دفعه ي پیش یه سیلی دیگه از بابات نوش جان کنیپوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: با این کارت فقط خودت رو کوچیکتر میکنی... خونواده ي شوهرت میگن عجبدختري بوده که باعث شده مهمونشون سیلی بخورهمهسا: هنوز هم مغروري... ولی خوشم میاد خوب از خاله و شوهر خاله حساب میبرينگاه تمسخرآمیزي بهش میندازمو میگم: اگه در برابر پدر و مادرم کوتاه میام فقط و فقط به این خاطره که دوستشوندارم واسه ي تو هنوز خیلی زوده این حرفا رو بفهمی چشمام به نامزد مهسا میفته... داره به طرف ما میاد... قیافه ي معمولی داره... ولی اینجور که معلومه از خونواده يپولداري هست... آدم بدي به نظر نمیرسه...مهسا میخواد چیزي بگه که با دیدن نامزدش منصرف میشهپسره وقتی به ما میرسه خطاب به من میگه: سلام خانمبه احترامش از جام بلند میشمو میگم: سلام... بهتون تبریک میگملبخندي میزنه و میگه: ممنونمبعد برمیگرده سمت مهسا میگه: خانم گل معرفی نمیکنی؟مهسا دستشو دور بازوي پسره میندازه و میگه: دختر خالم... ترنمپسر: من هم بهروز هستم خودتون که میدونید نامزد مهسالبخندي میزنمو سري تکون میدمپسر خطاب به من میگه: ما یه سر به مهموناي دیگه هم بزنیم باز خدمتتون میرسیممهسا: یه لحظه بهروز جان... قبل از رفتن بهتره در مورد ازدواج چهارنفرمون نظر ترنم رو هم بپرسیم؟بهروز لبخندي میزنه و میگه: حق با توهه گلمبا تعجب نگاشون میکنم که مهسا ادامه میده: بالاخره تو دخترخالمی باید تو هم نظر بدي... من و بهروز و آلا و سروشتصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه با هم بگیریم نظرت چیه ترنم؟ البته نظر بابابزرگ بود...آب دهنم رو قورت میدمو به زحمت لبخندي میزنمو به سختی میگم: عالیه... چی از این بهترمهسا با چشمهاي گرد شده بهم نگاه میکنه... از این همه بی تفاوتی من در تعجبه... نمیدونه که به زور سرپا موندمخدا رو شکر بهروز میگه: عزیزم بهتره یه سر هم به بقیه بزنیم باز دوباره به دخترخالت سر میزنیم... میدونم دخترخالترو خیلی دوستش داري اما بهتره از بقیه هم غافل نشیماز این حرف بهروز پوزخندي رو لبام میشینه با تمسخر میگم: مهساجان راحت باش... من میدونم خیلی بهم لطف داري اما بهتره یه خورده به مهموناي دیگه همبرسیمهسا با خشم نگام میکنهبهروز با مهربونی میگه: شما هم بهتره تنها نباشین و پیش جوون ترها بیاین- ممنون... شما برید من هم بعدا میامبهروز سري تکون میده و دیگه اصرار نمیکنه...بهروز خطاب به مهسا میگه: بریم خانمیمهسا چیزي نمیگه... هنوز آثار تعجب رو تو چهرش میبینم... شونه به شونه ي نامزدش از من دور میشه.. با رفتن مهسانفس آسوده اي میکشمو خودم رو روي مبل پرت میکنمزیرلب زمزمه میکنم: فقط دو ماه دیگهآلا... ...« من و بهروز و آلا و سروش تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه بگیریم »... یاد حرف مهسا میفتماسمش هم برام آشناست... خدایا کجا دیدمش... مطمئنم از بچه هاي فامیل نیست... آلا.. آلا.. اسم تکی هم داره...مطمئنم میشناسمش... هم اسمش برام آشناست... هم چهرش... هر چقدر به مغزم فشار میارم چیزي یادم نمیاد... نگاموتو سالن میچرخونم... بالاخره پیداشون میکنم... رو یه مبل دو نفره کنار هم نشستن... سروش با جدیت رو مبل نشستهولی آلا مدام با سها حرف میزنه و میخنده...صداي یکی از زنهاي غریبه رو میشنوم که میگه: طفلکی چقدر سختی کشیدیکی از زنهاي فامیل میگه: آره... بیچاره سروشلبخند تلخی رو لبم میشینه... بعد میگن چه جوري یه حرف بین فامیل میپیچهزن غریبه: چه بلایی سر اون دختره اومد؟زن فامیل: همه فامیل طردش کردن... امشب تو همین مهمونی هست زن غریبه: اگه دیدیش حتما نشونم بده... خاك بر سر اون دختر که با داشتن چنین نامزدي باز چشم به نامزد خواهرشداشتزن فامیل: باورت میشه وقتی پاشو تو مهمونی ها میذاره دل من میلرزه که نکنه چشم به نامزد یکی داشته باشهزن غریبه: مطمئن باش پسراي فامیل با شناختی که ازش دارن اصلا به سمتش هم نمیرنزن فامیل: حق با توهه... خیالم از جانب سروش هم راحت شد... همیشه دلم براش میسوخت... طفلکی خیلی سختیکشیدزن غریبه: من مطمئنم آلاگل خوشبختش میکنهزن فامیل: آلاگل دختر خیلی خوبیه... من هم باهات موافقم... بیا بریم توي جمع... راستی در مورد ترنم به کسی چیزينگو... آقاجون ممنوع کرده در مورد اون موضوع حرف بزنیم اما دیدم تو بهترین دوست منی بهتره بهت بگم تا مراقبدختر و پسرت باشی... که یه وقت ناخواسته با اون دختره معاشرت نکنندزن غریبه: دستت درد نکنه... خوب شد بهم گفتی...همینجور که حرف میزنند از من دور میشن... خوب شد جایی نشستم که زیاد در معرضدید دیگران نیستم... اینقدر ازاین حرفا شنیدم دیگه برام عادي شده.. البته نمیگم اصلا ناراحت نیستم اما دلیلی نداره الان بهش فکر کنم و غم وغصه هام رو به این آدمایی که اصلا آدم حسابم نمیکنند نشون بدم...« من مطمئنم آلاگل خوشبختش میکنه »... دوباره چشمم به سروش و نامزدش میفته... یاد حرف اون زن میفتمآلاگل...اسمش عجیب آشناهه... خدایا محاله کسی رو بشناسمو یادم بره... لابد فقط چند بار دیدمش... ولی کجا...زیر لب زمزمه میکنم: آلاگل... آلا...جرقه اي تو ذهنم زده میشه»...« نه خداییش این چه اسمیه که خونوادش روش گذاشتن » ...« ترنم خفه شو... میشنوه »...« عجب اسم مسخره اي »واي واي » ...« آلا هم شد اسم؟... حالا آلا یه چیزي ولی اسم پسره که دیگه افتضاحه »..« به نظر من که اسم قشنگیهفکرشو کن خدا دو تا بچه بهشون داده اسم یکی رو »...« واي ترنم اینجوري نگو... به خدا میشنوه آبروریزي میشه گذاشتن آلا اسم اون یکی رو گذاشتن آیت... حالا آلا یه چیزي اما آیت خیلی ضایع است... مثلا فکر کن بابا میخوادپسره رو صدا کنه میگه... آیت آیت بابایی، آیت باباجون کجایی بیا ببینم... اینا رو ولش کن به این فکر کن اگه دوستمیتونی بگی آیتم اما نه »...« ترنم »...«؟ دختر پسره بشی باید چیکار کنی؟... خداییش پسره رو چی صدا میکنیزیادي خزه... آیت جون چطوره؟....نه نه لابد باید بگی آقا آیت.... هوم آیت آقا هم بد نیستا البته میشه به آیت خان همفکر کرد... در کل من اگه بمیرم هم زیر بار چنین ننگی نمیرم... یه بار گول نخوري به پیشنهاد پسره جواب مثبت بدیا...مگه چشه... به نظر من هم اسم » ...« وقتی نتونی صداش بزنی چه فایده داره... البته میتونی بهش بگی عشق مندوستم هم اسم برادرش قشنگن... تو هم بهتره بري به همون سروش جونت برسی و اینقدر چرت و پرت نگی... منبرو »...« هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم الکی حرف تو دهن من نذار... حالا هم خفه بمیر بذار یکم بهمون خوش بگذرهبابا... اولا که چشم نیست و گوشه... دوما تو که سلیقه نداري... و از همه مهتمر من سروشمو با هیچکس تو دنیا عوضنمیکنم...اسم فقط سروش... تکه به خدا... ترنم و سروش... خداییش میبینی چقدر اسمامون به هم میان... تو هم بهتره...« نه بابا »...« یکی رو انتخاب کنی اگه تیپ و قیافه نداره لااقل یه اسم درست و حسابی داشته باشهزیر لب زمزمه میکنم: بنفشههمه چیز یاد اومد... دوست بنفشه بود.... البته نه از نوع صمیمیش... مطمئنم خودشه... برادرش هم به بنفشه پیشنهاددوستی داده بود هیچوقت نفهمیدم بنفشه پیشنهادش رو قبول کرد یا نه فقط میدونم هنوز مجرده... از جزئیات زندگیبنفشه خبر ندارم... اون روزاي آخري که هنوز رابطه ام با بنفشه خراب نشده بود باهاش آشنا شده بودم...یه روز آلابنفشه رو به تولدش دعوت میکنه... اون موقع دختر شري بودم... دقیقا مثله ماندانا... البته یه خورده بیشتر از ماندانا...بنفشه همیشه از دست من و مانی حرصمیخوردو ما بهش میخندیدیم... اون روز من هم به زور همراه بنفشه بهمهمونی رفتم... بنفشه میگفت اگه ببرمت آبروریزي میکنی ولی گوش من بدهکار نبود...اونقدر اصرار کردم که من روهم با خودش برد... اون روز اون قدر آلا و برادرش رو مسخره کردم که وقتی از مهمونی بیرون اومدیم بنفشه باهام قهرکرد ولی تا اونجایی که من یادمه من به سروش در مورد آلا چیزي نگفته بودم... اون روز فقط بهش گفته بودم به تولدیکی از دوستاي بنفشه میرم... البته ممکنه از طریق سها با آلاگل آشنا شده باشه... از اونجایی که بنفشه و سها با همدوستی نزدیکی دارن پس صد در صد سها دوستاي بنفشه رو هم میبینه ولی چرا بین این همه آدم باید آلا نامزدسروش بشه...زیر لب زمزمه میکنم: چه فرقی میکنه آلا یا یه نفر دیگهیاد بنفشه میفتم دلم عجیب براش تنگ شده... خیلی وقته جواب تلفنامو نمیده نگام به سمت مبلی کشیده میشه که سروش و آلاگل اونجا نشسته بودن... اما الان اونجا کسی نیست... سرمو میندازمپایینو با انگشتام بازي میکنمدوست دارم به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم... نه سروش ... نه آلاگل... نه بنفشه... نه حتی خودمصداي قدمهاي کسی رو پشت سر خودم میشنوم... هر لحظه بهم نزدیک تر میشه... صداي قدمهاش بی نهایتآشناست... الان دیگه کنارم رسیده... سنگینی نگاش باعث میشه سرمو بلند کنمو نگاهی بهش بندازم خودشه... سروشبا مسخرگی لبخندي میزنه و میگه: به به خانم مهرپرور بالاخره تو یکی از مراسما شما رو دیدمهمینجور که حرف میزنه به سمت مبل رو به روییم میره و روش میشینه... شاید بتونم در برابر تمسخراي دیگران بیتفاوت باشم اما از اونجایی که سروش و خونوادم هنوز برام عزیزن... وقتی به وسیله ي اونا به تمسخر گرفته میشم حالبدي بهم دست میده...سروش: قبلنا مودب تر بودي یه سلامی میکرديزیر لبی سلامی زمزمه میکنمو نگامو ازش میگیرمسروش با نیشخند میگه: خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدي... امروز مدام به عشق جدید منخیره شده بوديبا خونسردي سرمو به سمتش برمیگردمو میگم: خوشبخت بشین خیلی بهم میایننیشخند از لباش پخش میشه و با اخم میگه: به دعاي خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیمیعنی هنوز میخواد به رفتاراش ادامه بده؟- امیدوارمصداي آلاگل رو میشنومآلاگل: سروش... عزیزم کجایی؟سروش: بیا اینجا گلمبعد با پوزخند ادامه میده گفتم به خورده کنار یه دوست قدیمی بشینم آلاگل با ناز و عشوه به ما نزدیک میشه و با دیدن من اول اخماش توهم میره ولی بعد یه لبخند تصنعی میزنه و میگه:عزیزم دلت میاد منو تنها بذاري؟سروش: معلومه که نه عشق منسروش هیچوقت چنین آدمی نبود که توي جمع اینجوري حرف بزنه... صد در صد میخواد حرصمن رو در بیارهآلاگل کنار سروش میشینه سرش رو روي شونه ي سروش میذاره و میگه: عزیزم معرفی نمیکنی؟مطمئنم من رو شناخته... اما نمیدونم چرا حرفی از گذشته نزد... اون روز توي تولدش اونقدر شیطنت کردم آخر شب بهمگفته بود عاشقه شیطنتات شدم... نظرت در مورد اینکه با هم دوست باشیم چیه؟ و من هم قبول کرده بودم ولی بعد ازاون اونقدر درگیر مشکلات شدم که اصلا شخصی به نام آلاگل رو از یاد بردم چه برسه به دوستیش... الان همونشخصجلوم واستاده و از سروش میخواد منو بهش معرفی کنه... مطمئنم هم میدونه نامزد قبلی سروشم هم میدونهدوست سابق بنفشه ام...سروش: ترنم... خواهر نامزد سابق سیاوشسرشو از روي شونه هاي سروش برمیداره و میگه: وقتی در مورد خواهرتون شنیدم خیلی متاسف شدم... حتما روزايسختی رو گذروندین... با اینکه خیلی وقته گذشته ولی باز هم بهتون تسلیت میگمسروش با تمسخر نگام میکنهمحاله موضوع من رو ندونه... فقط نمیدونم چرا داره حرف ترانه رو پیش میکشه... لحنم ناخودآگاه سرد میشه... با لحنیسرد میگم: ممنونبی توجه به لحن سردم با لحن شادي میگه: تعریف شما رو زیاد از اطرافیان شنیدممنظورش رو از این مهربونیها درك نمیکنم... آخه کسی توي اطرافیانم از من تعریفی نمیکنه که این خانم بخوادبشنوه... شنیدن این حرف با جوك برام هیچ فرقی ندارهوقتی با چشماي یخی تو چشمش زل میزنم و چیزي نمیگم ناخودآگاه ساکت میشه...سروش تک سرفه اي میکنه و میگه: دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیاریدآلاگل با چشمهایی که از ذوق میدرخشه میگه: واي آره... حتما بیا خیلی خوشحال میشم به سردي میگم: اگه شرایطش جور بود حتما من میامآلاگل با لبخند میگه: یادت باشه با اومدنت ما رو خوشحال میکنیبعد خطاب به سروش میگه: مگه نه سروش؟سروش با پوزخند میگه: آره گلممیخوام چیزي بگم که صداي زنگ گوشیم مانع از حرف زدنم میشهنگامو ازشون میگیرمو گوشیم رو از داخل کیفم در میارم... با دیدن شماره ماندانا لبخندي رو لبم میشینه... حتما از بسنگرانم بود طاقت نیاوردببخشیدي میگم که آلاگل میگه: راحت باش عزیزمسروش چیزي نمیگه و من بی تفاوت به دوتاشون از جام بلند میشمو همونجور که دارم ازشون دور میشم جواب میدم- سلام مانیماندانا: به به سلام بر دشمن درجه ي یک خودملبخندي میزنمو میگم: باز شروع کردي؟ماندانا با جدیت میگه: مهمونی تموم شد؟- نه بابا... هر کسی میره و میاد یه چیزي بارم میکنهماندانا: لابد تو هم مثله این پخمه ها تاریک ترین قسمت رو انتخاب کردي و رو یه مبل یه نفره نشستیپخی میزنم زیر خنده و میگم: از کجا فهمیدي؟با لحن بامزه اي میگه: من رو دست کم گرفتی... خودم بزرگت کردم- من که یادم نمیاد جنابعالی بزرگم کرده باشیبه دیوار تکیه میدم همونجور که به حرفاي ماندانا گوش میدم... حواسم میره پیش سروش و آلاگلماندانا: دلیلش روشنه عزیزم... تو از همون اول هم آلزایمر حاد داشتی... بگو اوضاع در چه حاله؟ RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 04-07-2018 سروش خم شده و یه چیزي نزدیک گوش آلاگل میگه... آلاگل هم با ناز لبخندي میزنه- نامزدش رو دیدمبا ناراحتی میگه: آشناست؟- هم آره هم نهسروش بوسه اي به گردن آلاگل میزنه و بعد دستاشو روي شونه هاي لخت آلاگل رو میذاره... آلاگل میخنده و چیزيبهش میگه که باعث میشه سروش هم بخنده... هیچوقت سروش رو اینقدر شاد ندیده بودم حتی زمانهایی که با من همبود هیچوقت تو مهمونی ها زیاد نمیخندید من شیطنت میکردمو اون هم یعضی موقع به شیطنتام لبخندي میزد... یعنیواقعا عاشق آلاگل شده... یعنی از اول هم عاشقم نبود.... دلم عجیب میگیرهماندانا: کیه؟- آلاگلماندانا یه خورده فکر میکنه و میگه: چنین شخصی رو یادم نمیاد- حق داري خود من هم اول نشناختمش... یادته روزاي آخر دوستیم با بنفشه به تولد یکی از دوستاش رفته بودم...ماندانا یکم فکر میکنه و میگه: همون که میگفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟سروش خم میشه و بوسه اي به شونه هاي لخت آلاگل میزنه...چشمامو میبندمو نگامو ازشون میگیرم... تحمل دیدناین صحنه ها رو ندارمبه سختی جواب میدم: آرهماندانا: خوب... که چی؟نفس عمیقی میکشمو میگم: همون دختره نامزد سروشهبا داد میگه: نه بابا... اونا همدیگه رو از کجا میشناسن- چه میدونم... اصلا مگه فرقی هم میکنه... دو ماه دیگه عروسیشونهماندانا زیر لب زمزمه میکنه: دو ماه دیگه؟ اوهوم ماندانا: ترنم تو که از اول هم میدونستی بالاخره چنین روزي میرسه؟- مانی برام مهم نیست... اگه الان اینجا بودي و قیافه ي خونسردمو میدیدي خودت به حرفم میرسیديماندانا با لحنی بغضآلود میگه: همه رو توي دلت میریزي و ظاهرتو بی تفاوت نشون میدي... تو اون چند باري کهاومدم ایران متوجه ي همه چیز شدم- مانی اگه زنگ زدي این حرفا رو بزنی همین الان قطع کن... پولت هم بیخودي حروم نکنماندانا با شیطنت میگه: محاله پوله خودمو براي تو حروم کنم اینا پولاي امیرهلبخندي میزنمو به این فکر میکنم چقدر خوبه که ماندانا رو دارم... به خاطر دل من حاضره هر کار کنه... حتی خندههاي زورکی.... ممنونم مانی... الان خیلی به این خنده ها احتیاج دارم... ممنونم از این تغییر موضع ناگهانیت- از اول هم معلوم بود که اگه از جیب خودت بره محاله برام زنگ بزنیماندانا: مگه خل و چلم- اون رو که آره ول.......ماندانا میپره وسط حرفمو میگه: ترنم باز به من توهین کردي... میام میزنمتاخندم میگیره و میگم: اولا توهین کجا بود واقعیت رو گفتم در ثانی اگه تونستی بیا... نه خداییش اگه میتونی همین الانبیاماندانا با حرصمیگه: نه حالا که فکر میکنم میبینم اونقدر ارزششو نداري که بخوام پاهاي نازنینمو به خاطرت خستهکنم برم واسه نصفه امشب بلیط بگیرم سوار هواپیما بشم بیام ایران... نه بابا همه ي حسابامو میذارم 5 شنبه تا یه دفعهاي باهات تسویه میکنم- نگوماندانا: به کوري چشم تو هم شده میگم- به جاي این چرت و پرتا یه خورده از جغله ات بگو پخی میزنه زیر خنده میگه: داره با باباش آشپزي میکنهچشمام از تعجب گرد میشه و میگم: چی؟ماندانا: با امیر شطرنج بازي کردم... با هم دیگه شرط بستیم هر کسی باخت آشپزي کنه... تازه باید غذایی رو بپزه کهاون طرف دوست دارهبا تعجب میگم: تو که از شطرنج چیزي سرت نمیشدماندانا: ولی از تقلب خیلی چیزا سرم میشدبا صداي بلند میگم: باز سر امیر رو کلاه گذاشتی؟یکی دو نفري که اطراف من هستن چپ چپ نگام میکنند... زیر لبی ببخشیدي میگم... که اونا نگاشون رو از منمیگیرنو و دوباره به حرفاي خودشون میرسن...ماندانا: باشه به بزرگواري خودم میبخشمبا حرصمیگم: کی با تو بود؟ماندانا با خونسردي میگه: خوب معلومه تو- حالا امیر چی داره درست میکنه؟با افتخار میگه: قرمه سبزيبا تعجب میگم: مگه بلدهماندانا بی تفاوت میگه: اونش به من ربط نداره... قرار شده تا غذاي مورد علاقه ي من رو درست نکرده پاشو ازآشپزخونه بیرون نذاشتهخندم میگیره و میگم: تو دیگه کی هستی؟ماندانا: سرور شما ماندانا- منظورت همون کلفت شما بود دیگه ماندانا: نه بابا... اون که شغل خودته... راستی تو فکر یه نقشه ي جدیدم- دیگه میخواي چه آتیشی بسوزونی؟ماندانا: میخوام یه دست دیگه با امیر شطرنج بازي کنمو این بار رخت و لباساي کثیف رو هم بهش واگذار کنم- دیوونه... مگه ماشین لباسشویی رو ازت گرفتن؟ماندانا: چی میگی بابا... ما پول نداریم غذا بخوریم بعد از ماشین لباسشویی استفاده کنیم- پس با کدوم پول اینقدر باهام حرف میزنی؟ماندانا: نکنه واقعا فکر کردي پولاي امیر رو حروم تو میکنم؟با تعجب میگم: پس چی؟ماندانا: گفتم تا چند روز دیگه فلنگو میبندم دیگه کسی دستش به من نمیرسه بخواد از من پول بگیرهمیخوام جوابشو بدم که خودش سریعتر میگه: راستی؟- دیگه چیه؟ماندانا: از امیر یه عکساي توپی گرفتم... اومدم ایران حتما نشونت میدم- مانی باز داري یه کارایی میکنیا اینقدر اون بدببخت رو نچزونماندانا: بالاخره عکساي سرآشپز امیر دیدن داره... میخوام به مادرشوهر و خواهر شوهرم نشون بدمو باهاشون بخندم- دیوونه... همیشه فکر میکنم حتما امیر تو زندگی قبلیش مرتکب گناه بزرگی شده بود که خدا توي مصیبت رو تودامنش انداختهماندانا با صداي بلند میخنده میگه: واقعا راست میگی؟- پس نه... فکر کردي باهات شوخی دارم؟ماندانا: من هم میخوام ببینم- چی چی رو ماندانا: دامن امیر رو... چطور تو امیر رو با دامن دیدي ولی من ندیدم... امش باید مجبورش کنم یکی از دامناي من روبپوشه با تصور امیر اون هم توي دامناي ماندانا پخی میزنم زیر خنده که ماندانا میگه: راستی دامنش کوتاه بود یا بلند؟- مانی به خدا زشتهماندانا: اون که مادرزادي زشت بود- چی واسه ي خودت میگی؟ماندانا: مگه امیر رو نمیگی؟با حرصمیگم: رفتاراتو میگمماندانا: برو بابا... کجاش زشته تازه چند تا عکس از امیر در ژست ههاي مختلف میگیرم... فکر کن هم با دامن کوتاه همبا دامن بلندهمینجور که میخندم میگم: چهارساله رفتی اونجا هنوز آدم نشدي... هیچ امیدي بهت نیستماندانا: عزیزم تو چیزایی از من میخواي که امکان پذیر نیست وقتی آدمم چه جوري میخواي دوباره آدم بشم- اگه تو آدم باشی پس آدم چیه؟ برو کمتر چرت و پرت بگو... من هم برم یه گوشه بشینم و به ادامه مهمونی برسمماندانا: آره من برم به نقشه پلیدانه ام فکر کنم... راستی تا میتونی غذا بخور... فکر نکنم حالا حالاها دیگه از این غذاهاگیرت بیاد- اشتباه میکنی... آخر هفته که اومدم خونه ي شما از این غذاها دوباره گیرم میادماندانا با داد میگه: حرفشم نزن... بینم دست خالی اومدي کشتمت... غذاتو با خودت میاري... شنیدي؟- چی واسه خودت میگی... نکنه فکر کردي من واسه دیدن تو دارم میام... من همه امیدم به اون غذاها و سوغاتیهايتویهماندانا: پس بهتره پولتو حروم تاکسی نکنی... چون از این خبرا نیست... راستی اگه میخواي بیاي گل و شیرینی یادتنره مگه میخوام بیام خواستگاري؟ماندانا با حرصمیگه: نکنه میخواي دست خالی به دیدنم بیاي؟- من خودم گلم... دیگه چه احتیاجی به گل داري؟ماندانا: توي آفتاب پرست گلی... برو بابا... از اینجور شوخیا نکن... با قلب اون گلاي خوشگل هم بازي نکن... یهومیبینی همه ي گلاي دنیا با این حرفت پرپر شدن... بعد میتونی خسارت باغبونا رو بدي؟- برو بچه... من نظرم عوضشد... اصلا نمیامبا ذوق میگه: واقعا... چه خوب... مهمون کمتر زندگی بهتر- مانی مکالممون خیلی طولانی شد... بهتره قطع کنمماندانا جدي میشه و میگه: باشه عزیزم... فقط به هیچ چیز فکر نکن- خیالت راحتاز ماندانا خداحافظی میکنمو گوشی رو تو جیب مانتوم میذارم... اصلا مانتو رو از تنم در نیاوردم... همون لباس رو همبیخود پوشیدم... اونقدر با ماندانا حرف زدم که متوجه ي گذر زمان نشدم... مثله اینکه شام دارن میدن... خوشبختانه هرکسی غذاشو خودش میکشه و هر جا دوست داره میخوره... بی توجه به نگاه هاي دیگران به سمت میز میرمو یه خوردهسالاد واسه خودم میکشم... بعد هم با بی تفاوتی به گوشه ي سالن برمیگردم... از همون فاصله سروش و آلا رومیبینم... متاسفانه هنوز سروش و آلا همونجا نشستن... با دیدن اونا اخمام تو هم میره... تغییر مسیر میدمو قسمت دیگهي سالن رو واسه ي نشستن انتخاب میکنم... با اینکه این قسمت یه خورده شلوغ تره اما بهتر از اینه که برم جلويسروش بشینمو به دلبري هاي آلاگل نگاه کنم... روي یه دونه از صندلی ها میشینمو شروع به خوردن سالاد میکنم... ازبس غذا کم خوردم، معدم ضعیف شده... دیگه نمیتونم غذاهاي سنگین بخورم... مجبورم به همین سالاد اکتفا کنم... یهخورده غذاي سنگین میخورم معدم عجیب درد میگیرهآروم آروم سالادم رو میخورمو به اطراف نگاه میکنم... کسی حواسش به من نیست... هر چند اینجوري راحت ترم... باچشمام دنبال مامان و بابا میگردم... مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه... ولی خبري ازبابام نیست... همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به سروش میفته که به آلاگل توجهی نداره و به من خیرهشده... وقتی متوجه ي نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوضمیکنه... متعجب نگامو ازش میگیرمو به رفتاراي عجیب و غریبه سروش فکر میکنم... همینجور که توي فکر هستم متوجه ي نشستن کسی روي صندلیکناریم میشم... سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره... حوصله ي یه ماجراي دوباره رو ندارم...با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشمپسر: سلام خانمیسري به نشونه ي سلام تکون میدمو چیزي نمیگمپسر: موش زبونت رو خورده خانم خانماجوابشو نمیدمو از جام بلند میشم... از کنارش رد میشمو نگاهی به سالن میندازم... همه جاي سالن تقریبا شلوغه... فقطاون قسمتی که سروش و آلاگل نشستن خلوته که دلم نمیخواد اون سمتی برم... مسیر باغ رو در پیش میگیرم... خونهي بابابزرگم رو خیلی دوست دارم... دلتنگ باغش هستم... امشب که اجازه دارم میخوام یه خورده تو باغش قدم بزنم...از سالن خارج میشمو قدم قدم زنان به سمت باغ حرکت میکنم... همینجور که به سمت باغ حرکت میکنم زیر لب برايخودم شعر میخونم... به یاد اون دوران میخونم و به جلو پیش میرممرا صد بار از خود برانی دوستت دارمبه زندان خیانت هم کشانی دوستت دارمچه سود از مهر ورزیدن چه حاصل از وفا کردنمرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارموقتی به باغ میرسم... دهنم باز میمونه... با دیدن باغ نفسم میگیره... باغش فوق العاده شده... دست باغبونش درد نکنه...بعد از چند سال ندیدن الان دارم یه بهشت رو رو به روي خودم میبینم... زمزمه وار میگم: فوق العادستهمیشه عاشق این باغ بودم آدم دوست داره آروم آروم قدم بزنه و با دستاش گلبرگهاي ظریف گلهاي رز رو لمس کنه وعطر گلها رو با لذت استشمام کنه... چشمامو میبندمو میگم خدایا چه حس خوبیهپسر: موافقمبا شنیدن صداي پسري چشمامو به سرعت باز میکنمو یه قدم به عقب میرم... نگاهی به پسره میندازم... همون پسره ي داخل سالنه اخمام تو هم میره و میگم: شما اینجا چیکار میکنید؟نگاهی به من میندازه و میگه: مگه اینجا رو اجاره کردي؟با حسرت نگاهی به باغ میندازمو تصمیم میگیرم به سالن برگردم.. مثله اینکه امشب هیچی اونجور که من میخوام پیشنمیره... با ناراحتی پشتم رو به پسره میکنمو میخوام برگردم که پسره میگه: کجا؟بدون اینکه بهش جواب بدم به راهم ادامه میدم... صداي تند قدماشو پشت سرم میشنوم... بی توجه به قدم هاي تندشبه راه خودم ادامه میدم که خودشو به من میرسونه... دستم رو میکشه و میگه: کجا؟با اخم میگم: چی از جونم میخواي؟با لبخند میگه: باور کن هیچیبا پوزخند میگم: باشه باور کردم... حالا دستمو ول کن که برمپسر: باور کن کاریت ندارم... فقط ازت خوشم اومديپوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو وا کنی و انتخاب کنی... همه چیزبه ظاهر نیست اونی که الان میبینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره... پس بهتره بري سراغ زندگیتمیخوام بازومو از دستاي قدرتمندش خارج کنم که میگه: یه فرصت بهم بدهبدون توجه به حرفش به شدت بازومو میکشم که بازوي خودم درد میگیره ولی از دست این پسره آزاد نمیشهچهره ام درهم میره و میگم: ولم کن لعنتیتو همین موقع صداي آشنایی به گوشم میرسهسروش با داد میگه: چیکار میکنی؟پسره بازومو ول میکنی و با خونسردي میگه: داشتم با این خانم حرف میزدمبه عقب برمیگردم که میبینم سروش با چشمهاي سرخ شده به پسره نگاه میکنه با فریادي بلندتر از قبل میگه: داشتی چه غلطی میکردي؟ از این همه عصبانیت سروش تعجب میکنم... با خودم فکر میکنم نکنه هنوز دوستم داره... با این فکر ضربان قلبم بالامیرهرنگ پسره میپره اما باز خودش رو نمیبازه و میگه: اصلا به جنابعالی چه ربطی داره؟هنوز تو فکر عکس العمل سروشم که با حرف بعدیش انگار همه ي دنیا روي سرم خراب میشهسروش: تو فکر کن برادرشمپسر به کل رنگ از چهرش میپره و میگه: باور کن قصد بدي نداشتمسروش با خشم به سمتش میادو میگه: واسه ي همین داشتی بازوشو میکنديپسره میخواد چیزي بگه که سروش با داد میگه: از جلوي چشمام گم شو تا ناقصت نکردمپسره از ترس دو تا پا داره چند تاي دیگه هم قرضمیگیره و با سرعت از من و سروش دور میشه... هنوز به اونمسیري که پسره رفته نگاه میکنم که با فریاد سروش به خودم میامسروش : هنوز آدم نشدي؟با تعجب نگاش میکنم... معنی حرفاش رو نمیفهمموقتی نگاه متعجب منو میبینه با داد ادامه میده: خواهرت رو کشتی... برادر من رو بدبخت کردي... من رو داغون کردي..خونوادت رو عزادار کردي ولی هنوز همونی هستی که بوديچشمام دوباره غمگین میشنبا ناراحتی میگم: سروش خودت که دیدي به زور.......با عصبانیت میگه: آره دیدم... امشب خیلی چیزا رو دیدم... تلفنی با مانی که معلوم نیست کدوم بدبختیه حرف میزنی...بعدش با ادا و مسخره بازي براي خودت سالاد میکشی و با هزار تا ناز و عشوه آروم آروم میخوري... بعدترش هم یهپسره ي غریبه میاد کنارت میشینه و تو با سر بهش اشاره میکنی دنبالت بیاد... و در آخر هم از جات بلند میشی وتنهایی به این باغ کوفتی میایو اون پسره رو هم به دنبال خودت میکشونیمیخوام چیزي بگم که میگه: اینجوري نمیشه خونوادت زیادي بهت آزادي میدن... امشب باي......... با ناراحتی میگم: سروش چرا چرت و پرت میگی؟با داد میگه: من چرت و پرت میگم یا توي هرزهکنترل خودم رو از دست میدمو با فریادي بلندتر از خودش میگم: آره اصلا من یه هرزه ام... یه هرزه ي به تمام معنا...ولی به تو چه که من چه غلطی دارم میکنم؟... تو چه کاره ي منی؟... هان؟.. تو چیه من میشی؟... مادرمی؟... پدرمی؟..نامزدمی؟... شوهرمی؟.. دوست پسرمی؟... مگه نمیگی از من متنفري پس الان اینجا چه غلطی میکنی برو بشین ور دلنامزدت... واسه همیشه پاتو از زندگیم بیرون بکش... دلت واسه کی میسوزه... مطمئننا واسه ي من که نیست... برايآبروي پدرم دل میسوزونی به قول خودت که من دیگه براي خونوادم آبرویی نداشتم...سروش با دهن باز نگام میکنیبا داد میگم: اصلا میدونی چیه... من قاتله خواهرم هستم.. من اون رو کشتم... من زندگی تو رو نابود کردم.. منسیاوش رو آواره ي شهر غربت کردم... من کمر پدرمو شکستم.. من مادرمو داغون کردم...از بس جیغ زدم صدام گرفته: با همون صداي گرفته میگم راحت شدي... حالا راحت شدي که اعتراف کردم خوب حالابرو زندگیتو کن... حالا با خیال راحت برو زندگیتو بساز... اصلا حق با توهه هیچوقت نمیخواستمت... از اول هم چشممدنبال سیاوش بود... پس دیگه دور و بر من نچرخاز شدت عصبانیت نفس نفس میزنم... عقده ي این مدت توي دلم بود... خیلی سخته کاري نکرده باشی ولی هر لحظههرزه خطابت کنند... تمام این سالها دوست داشتم فریاد بزنمو این عقده رو سر یکی خالی کنم... نگاهی به سروشمیندازم... قیافش خیلی ترسناك شده... تا به امروز اینجوري ندیده بودمش...یه خورده ازش میترسم... با اینکه چیزي واسه از دست دادن ندارم ولی حس میکنم بدجور عصبانیه... به خودم دلداريمیدمو میگم آخرش اینه که بهم فحش بده نهایت نهایتش هم اینه که کتکم بزنه بدتر از اونم اینه که غرورم رو خردکنه ولی لااقل سبک شدم... خسته شدم از بس گفتم بی گناهم ولی کسی باورم نکرد... در هر صورت که من روگناهکار میدونه... پس چه فرقی میکنه من چی بگم... براي یه بار هم که شده دوست دارم سروش از دستم حرصبخوره مگه چی میشه... مگه این همه من حرصخوردم چی شد؟.... مگه این همه من غصه خوردم کسی بهشبرخورد؟... مگه این همه من شکستم کسی بدادم رسید؟... دیگه بریدم... این همه سال به امید سروش نشستم کهبرگرده ولی آقا میاد رو بروم میشینه و میگه میخواد تا دو ماه دیگه ازدواج کنه و بدتر از اون هنوز من رو یه هرزهمیدونه... دیگه ظرفیتم پر شده... بعد از این همه سال توسري خوردن باز هم به هیچی نرسیدم... نگام هنوز هم به سروشه... دستاش رو مشت کرده... از شدت عصبانیت میلرزه... از لاي دندوناي کلید شده میگه: کهمن رو واسه ي داداشم میخواستیبا فریاد میگه: آره؟با شنیدن حرفاش چشمام دوباره غمگین میشن... آهی میکشم و میگم: مگه این همه سال نمیخواستی این جمله ها رواز زبون من بشنوي... امروز من حرفی رو میزنم که تو دوست داري... میتونی مثله همه ي روزاي گذشته فکر کنیدوستت نداشتم...بی توجه به حرفم با فریاد میگه: جلوي من وایمیستی همه ي غرور من رو به بازي میگیريبا داد میگه: به جاي عذرخواهی به کارت افتخار هم میکنی؟یه قدم به سمتم برمیداره... با نگرانی نگاش میکنمو با ترس یه قدم به عقب میرمانگار تو حال خودش نیست...خنده اي عصبی میکنه با خودش میگه: خانم به هرزگیهاي خودش افتخار میکنهبا ترس نگاش میکنم... میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونم سروش کار دستم بده... واقعا رفتاراش عجیب غریب شده...یه قدم دیگه به عقب میرمو تا برگردمو از باغ خارج بشم که سریع خودش رو بهم میرسونه... مچ دستمو میگیره... توچهره اش از عصبانیت چند لحظه پیش خبري نیست... تو چشماش برق عجیبی رو میبینم... پوزخندي بهم میزنه ومیگه: چیه... ترسیدي؟... تا چند دقیقه ي پیش که خوب زبونت کار میکردنمیدونم اون همه عصبانیت کجا رفته... اصلا نمیتونم این همه خونسردیش رو درك کنمسعی میکنم مچ دستمو از دستش خلاص کنم که با همون خونسردي عجیب و غریبش نگام میکنه و میگه: هنوز واسهرفتن خیلی زوده... امشب باهات خیلی کارا دارمته دلم خالی میشه با ناراحتی میگم: سروش ولم کن... یکی میاد اینجا ما رو میبینه درست نیستبا این حرفم پوزخندش پررنگ تر میشه و میگه: تو که دیگه واسه همه شناخته شده اي... براي من هم دیگه فرقینمیکنه بقیه در موردم چه فکري کنند... دیگه آب از سرم گذشته تنها چیزي که الان برام مهمه اینه که بهت نشون بدمبازي دادن سروش چه عواقبی رو با خودش به همراه داره؟ میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و با خونسردي کامل میگه: امشب کاري باهات میکنم که تا عمر داري فراموشنکنی...بعد از گفتن این حرف مچ دستم رو میکشه و من رو به ته باغ میبرهبا ترس میگم: سروش داري چیکار میکنی؟ خواهش میکنم تمومش کنبا همون خونسردي میگه:عجله نکن میفهمی... امشب میخوام همین کار رو کنم... امشب واسه همیشه همه چیز روتمومش میکنم... 5 سال نامزدم بودي یه بار هم بهت دست درازي نکردم... همیشه میگفتم تو خانم خونم هستی... حقندارم قبل از ازدواج بهت دست بزنم...با داد میگه: یادته؟با ناراحتی نگاش میکنمو اون با لحنی غمگین ادامه میده ولی تو چیکار کردي؟...توي هرزه فقط قصدت بازي دادن منبود...معلوم نیست با چند نفر بودي و چه غلطا که نکردي؟با غصه میگم: مثله همیشه داري اشتباه میکنیبا جدیت میگه: امشب بهت ثابت میکنم که هیچکس نمیتونه سروش رو بازي بدهانگار حرفامو نمیشنوه- سرو.....با داد میگه: بهتره خفه شی... خودت هم میدونی کسی این اطراف نمیاد... چطور براي با بقیه بودن زود اکی میدي ولیبه من که میرسه ناز میکنیاشکام جاري میشنو با گریه میگم: سروش به خدا همه ي حرفام دروغ بودسروش با پوزخند میگه: این رو که خودم میدونمبا تعجب نگاش میکنم که میگه: همون حرفایی که 5 سال به خوردم دادي و من احمق هم باور کردمبی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو میکشه و من رو به زور با خودش میبره...همونجور که من رو با خودش میبره میگه: این اشکا و التماسا خیلی خیلی واست کمه هر کاري میکنم زورم بهش نمیرسه نمیتونم از چنگالش خودمو آزاد کنم.... وقتی به ته باغ میرسیم ناامید ناامید میشم...دیگه هیچ دیدي به ساختمون ندارم... سروش هر بلایی هم سرم بیاره هیچکس نمیفهمه... بدجور ته دلم خالی شده...خونوادم هم که اصلا متوجه ي بیرون اومدنم نشدن چه برسه به اینکه بدونند به باغ اومدم... مچ دستمو ول میکنه و بهسمت دیوار هلم میده... به شدت به دیوار برخورد میکنم که سروش با پوزخند میگه: بهتره داد و بیداد راه نندازي... چونکسی صدات رو نمیشنوه...از بس گریه کردم به هق هق افتادمسروش با بی رحمی تمام ادامه میده: هر چند اگه صدات رو هم بشنون قبل از من خودت به دردسر میفتی... آدماي اینخونه هیچکدوم حرفات رو قبول ندارنبا هق هق میگم: سروش خیلی پست....هنوز حرفم تموم نشده که با خشم به سمتم میاد چونمو میگیره و میگه: حواست به حرفات باشه خانم خانما... اگهبخواي اینطور ادامه بدي اونوقت دیگه تضمین نمیکنم از این باغ زنده بیرون بريبا چشماي اشکیم بهش خیره میشم... این سروش رو دوست ندارم... من دلم سروش مهربون خودمو میخواد... سروشمن هیچوقت اینجوري دلم رو نمیشکنهتو چشمام خیره شده... همونجور که چونمو تو دستش گرفته غرق نگام میشه... من هم غرق نگاهش میشم... هیچحرفی نمیزنه.. من هم هیچ حرفی نمیزنم...نمیدونم کدوم رفتارش رو باور کنم این عشقی که تو چشماش میبینم یا اون سروشی که مدام با حرفاش آزارم میدهنمیدونم تو چشمام چی میبینه که همونجور زمزمه وار میگه: مگه دوستت نداشتم؟با بغضمیگم: چرا داشتی... خیلی زیادسروش: مگه عاشقت نبودم؟با لبخند تلخی میگم: چرا بودي... تا بی نهایتسروش: مگه دنیاي من نبودي؟با حسرت میگم: آره بودم... همه ي دنیات سروش: مگه زندگیه من در تو خلاصه نمیشد؟با چشماي خیس میگم: آره آره آره...زندگیت در من خلاصه میشد... همه ي زندگیت در من خلاصه میشدسروش: مگه چی واست کم گذاشته بودم؟لبخند تلخی میزنمو میگم: هیچییه قطره اشک گوشه ي چشماش جمع میشه و با لحنی که دلم رو به شدت میسوزونه میگه: پس چرا با من و خودتاینکارو کردي؟با این حرف چونمو ول میکنه و با خشم چند قدم به عقب میرهبا غصه میگم: آخه بدبختی اینجاست من کاري نکردم ... سروش واسه ي یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چراباورم نمیکنی... فقط براي یه بار بهم اعتماد کن... سروش به خدا اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوستتداشتم... اگه عاشقم بودي من هزار برابرش عاشقت بودم... اگه من دنیاي تو بودم تو همه وجود من بودي... اگه زندگیتو در من خلاصه میشد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بوديسروش با داد میگه: ترنم بس کن...با فریاد میگه: تو رو خدا بس کن...چرا عذابم میدي... آخه چرا اینقدر عذابم میدي... تا کی میخواي با این دروغاتعذابم بدي... بعضی موقع آرزو میکنم ایکاش تو به جاي ترانه میرفتیبا یه دنیا غم بهش خیره میشم.... چشمام حرفاي ناگفته ي زیادي دارن... تو که حرفاي زبونی من رو باور نداري... آخهلامصب حداقل از این چشمام بخون... چشمام که دیگه دروغ نمیگنسروش نگاهش رو از نگام میگیره و میگه: موندن تو واسه ي همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمتبا لحنی غمگین میگم: نگو سروش... تو رو خدا اینجوري نگو... من اگه هزار بار هم به دنیا بیام همه ي آرزوم اینه کهتوي اون هزار بار تنها همزادم تو باشی.... تنها همراهم تو باشی... تنها همسفر زندگیم تو باشی... تنها بهونه ي زندگیمتو باشی... تنها دلیل بودنم تو باشی... من خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم خوشحالم که.........با عصبانیت میگه: نقشه ي جدیدته... مثله همیشه میخواي با احساسات طرف بازي کنی تا به هدفت برسی... اما بذار یهچیز بهت بگم من امشب دیگه گولت رو نمیخورم... من امشب همه ي حقمو ازت میگیرم... میخوام چیزي بگم که با داد سروش که میگه امشب حق هیچ اعتراضی نداري؟ صدام تو گلوم خفه میشه...سروش به سرعت خودش رو بهم میرسونه و رو به روم وایمیسته... صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه: امشب دیگهازت نمیگذرم... تموم اون سالها که محرمم بودي ازت گذشتم... به خاطر تو... به حرمت تو... به احترام عشقمون... اماامشب محاله ازت بگذرم.. تموم اون سالها مال من بودي و در عین حال مال من نبودي امشب که مال من نیستیمیخوام همه جسمت رو مال خودم کنمترس همه وجودمو پر میکنههیچوقت اینجور ندیده بودمش...حتی بعد از دیدن اون مدارك... حتی بعد از مرگ ترانه... حتی بعد از جداییمون... اماامشب سروش، سروش همیشگی نیست...خیلی بهم نزدیکه...با ناله میگم:سرو.......خودشو بهم میچسبونه و میگه: هیس، هیچی نگو...طوري خودش رو بهم میچسبونه که اجازه ي هر حرکتی از من گرفته میشه... دستام رو بالا میارمو سعی میکنم بهعقب هلش بدم که با یه دستش مچ دو تا دستامو میگیره به شدت میپیچونهدادم میره هوا که با آرامشی که ازش بعیده میگه: با کوچیکترین مقاومتت از این بدتر هم سرت میاد... بهتره خودتباهام راه بیاي... امشب میخوام یه آدم کثیف باشم مثله خودت... مثله تویی که نابودم کردي و از دور با تمسخر نگامکرديبعد با خشونت مچ دستام رو رها میکنه ودستاش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره امشب باید با من باشی... بهخاطر همه ي اون سالهایی که فکر میکردم با منی ولی با من نبوديصورتم خیس خیسه... از اشکایی که نمیدونم از ترسه یا از حرفهاي سروش... فقط میدونم هر لحظه این اشکا از چشامجاري میشن بدون اینکه خودم بخوامبه هق هق افتادم اما اون همینجور ادامه میده و میگه: نباید دور و بر من پیدات میشد... یادته چهار سال پیش چی بهتگفتم... گفتم هیچوقت ازت نمیگذرم.. گفتم یه روزي تلافی کارت رو سرت درمیارم منو به خودش چسبونده و همونجور که حرف میزنه... اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمیدهسروش: امشب وقتشه... متنفرم از دختراي امثال تو که پسراي احمقی مثله من رو تور میکنندو اجازه نمیدن دست پسرهبهشون بخوره... بعد از یه مدت هم که یه لقمه ي چرب و نرم تر پیدا کردن اولی رو رها میکنندو سراغ طعمه ي بعديمیرن ... هر چند تو از اول هم من رو نمیخواستی هدفت یه چیز دیگه بود... من فقط واسه ي تو یه اسباب بازي بودمبا هق هق میگم: به خدا اشتباه میکنیبخاطر کشمکش هاي من و سروش شالم روي شونم افتاده...بی توجه به حرف من دستش رو به سمت موهام میبره... موهام رو که خیلی ساده با ربانی همرنگ لباسم پشت سرمبستم رو آروم آروم نوازش میکنه و با آرامش میگه: حالا که داغونم کردي تو هم باید داغون بشیاشکام لباساس رو خیس میکنند ولی اون من رو از خودش جدا نمیکنه... بی تفاوت به اشکام لباش رو نزدیک لاله يگوشم میاره و میگه: قبل از ازدواجم انتقام همه چیز رو ازت میگیرم... انتقام خودم... انتقام سیاوش... انتقام پدر و مادرمرو که تمام این سالها از دیدن زندگی نابه سامان پسراشون زجر کشیدن و شکستن ولی دم نزدن... انتقام نامزد برادرمکه به خاطر توي احمق پرپر شدو برادرم رو براي همیشه به عزاي خودش نشوندبعد از تموم شدن حرفش با خشونت ربان رو از موهام میکشه و باعث میشه موهاي لختم اطرافم پخش بشه... ربان روروي زمین پرت میکنه و به موهام چنگ میزنه... با خشونت میگه: تویی که امروز هم میخواي با چشمهات افسونم کنیکاري باهام کردي که توي هر مهمونی اي که پا میذارم مردم با ترحم بهم نگاه میکنندو برام دل میسوزونند... محالهفریب این اشکا رو بخورمبا چشماي اشکی میگم: سروش من........میپره وسط حرفمو از بین دندوناي کلید شدش میگه: دوست دارم با دستايخودم بکشمت... اما حیف که حتی مرگ هم واست کمه... با کار امشبم ذره ذره آب میشی و فرصت دوباره رو براينابود کردن یه زندگی واسه ي همیشه از دست میديبعد از تموم شدن حرفاش صورتش رو آروم روي گودي گردنم میکشه... از گرمی نفسهاش تنم مور مور میشه... براياولین بار از عشقم میترسم... اونم خیلی خیلی زیاد... همیشه آغوش سروش امن ترین پناهگاه براي من بود اما امروز ازخودش به کی پناه ببرم؟... قطره هاي درشت اشک دونه دونه از چشمام جاري میشن ولی سروش بی توجه به اشکها ودل شکسته ي من با بی رحمی تمام آروم آروم جسم و روحم رو به تاراج میبره...... ازش خیلی میترسم... ضربان قلبم ازحالت عادي خارج شده... حس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه... با احساس لباش روي گردنم تازه به عمق فاجعه پی میبرم... انگار تا همین الان هم امید داشتم که همه ي اینا یه نمایش باشه... یه نمایش مسخره... یه نمایش برايترسوندن من... با ترس گردنم رو عقب میکشم...صداي آروم سروش رو میشنوم که با لحن بدي میگه: چیه خانمی؟ هنوز که کاري نکردمبا ترس میگم: سروش تو رو خدا بس کنبدون اینکه جوابمو بده با دستی که موهامو گرفته سرمو نزدیک صورتش میاره و لباش رو روي لبام میذاره ... با خشونتبا لبام بازي میکنه.. خبري از بوسه نیست... فقط لبام رو گاز میگیره... هر چی تقلا میکنم وحشی تر میشه... با دستامسعی میکنم به عقب هلش بدم اما بیفایده ست... وقتی تقلاي زیاد من رو میبینه لباشو از لبام جدا میکنه و موهامو کهتو چنگشه رها میکنه و به جاي موهام دستام رو مهار میکنه... دو تا دستامو توي یه دستش میگیره و من رو از آغوششخارج میکنه بدون هیچ حرفی من رو به دیوار میچسبونه تا اجازه ي هیچگونه تقلایی رو بهم ندههمونجور که هق هق میکنم میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده... چونمو با دست آزادش میگیره و دوباره لباش رو رويلبام میذاره... اینبار با خشونت بیشتري کارش رو انجام میده... اونقدر به کارش ادامه میده که طعم خون رو توي دهنماحساس میکنم... ولی باز هم دست بردار نیست... نفس کم آوردم... ولی هیچ جوري نمیتونم مخالفت کنم... همه ي راههاي سرکشی رو بسته... احساس ضعف میکنم... حس میکنم دیگه نمیتونم رو پاهاي خودم واستم... انگار سروش هممتوجه ي ضعف من میشه... چون لباش رو از رولبام برمیداره و چونمو رها میکنه... با افتادن فاصله چندانی ندارم کهدست آزادش رو اینبار دور کمرم حلقه میکنه... به شدت نفس نفس میزنمبا دیدن وضع من نیشخندي میزنه و با بیرحمی میگه: هنوز کاري نکردم کم آوردي؟... هنوز که خیلی زودهلبام بدجور درد میکنه... حتی اینقدر توان ندارم که جوابشو بدم... به زحمت میگم: تو رو خدا تمومش کنبا نیشخند میگه: یعنی اینقدر براي با من بودن عجله داري؟ که میخواي زودتر کار اصلیم رو شروع کنمبا التماس میگم: سروش با من اینکارو نکنبا تمسخرنگام میکنه و حلقه ي دستش رو شل تر میکنه... بعد از چند لحظه مکث پوزخندي میزنه و دستام رو ولمیکنه... کورسوي امیدي توي دلم میدرخشه... ولی با عکس العمل بعدیش همون امید ناچیز هم از بین میره شالم رو به شدت از روي شونم برمیداره به یه گوشه ي باغ پرت میکنه... دستاش رو به سمت گونه هام میاره و باخشونت نوازش میکنه... هیچکدوم از رفتاراش مثل سابق نیست... تو رفتاراش خبري از محبت گذشته ها نیست... تنهاچیزي که ازش میبینم خشونته و بسنگاهی به اطراف میندازم... ته باغ هستیم... محاله کسی این اطراف بیاد... باید فرار کنم....تنها چاره همینه... به هرقیمتی که شده باید فرار کنم... حداقلش باید سعیم رو کنم... الان که حلقه ي دستاش شل ترشده الان که دستام آزادهستن فرصت فرار رو دارم... فرصت که از دست بره دیگه هیچ کاري از دستم برنمیاد... معلوم نیست چند دقیقه ي بعدچه اتفاقی میفتهدستاش رو از روي گونه هام برمیداره و به سمت دکمه هاي مانتوم میاره... با همه ي ترسی که ازش دارم حس میکنمالان وقتشه... دستش هنوز به دکمه ي مانتوم نرسیده که به سرعت دستمو بالا میارم و به شدت به عقب هلش میدم...چون انتظار اینکارو از من نداشت تعادلش رو از دست میده اما در لحظه ي آخرمچ دستم رو میگیره... خودش پرت میشهزمین و من هم روش میفتم... همه ي امیدم به یاس تبدیل میشه... همه چی تموم شد... مطمئنم دیگه ولم نمیکنه...میدونم از ترس رنگ به چهره ندارم... دیگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته... یه لحظه احساس میکنم فشاردستش کم شده میخوام به سرعت از جام بلند شم که اون با خشونت زیاد من رو روي زمین پرت میکنه و اینبار خودشرو روي تنم میندازه... همه ي سنگینیش رو روي جسم نحیفم احساس میکنمو هیچ کاري نمیتونم کنم... نگام بانگاهش تلاقی میکنه... با پوزخند بهم خیره میشه و میگه: گفتم هر چی بیشتر تقلا کنی کار خودت سخت تر میشهبا صداي لرزونی میگم: سروش التماست میکنم... تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن... به خدا من تحمل اینیکی رو دیگه ندارمیه لحظه غمی رو تو چهره اش احساس میکنم ولی فقط یه لحظه چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره يخونسردش پنهان میکنه میکنه و با بی تفاوتی میگه: من که هنوز شروع نکردم... قبل از شروع کارم بهتره بخاطر ایننقشه ي فرارت یه کوچولو تنبیه بشی... نظرت چیه؟آب دهنم رو با ترس قورت میدمو با چشمهاي نگران بهش خیره میشم ولی اون با لبخند مرموزي سرشو به سمتگردنم میاره و بوسه اي ملایم به گردنم میزنه... تعجب میکنم مگه قرار نبود تنبیم کنه پس چرا داره با ملایمت رفتارمیکنه؟... هنوز چند ثانیه اي از بوسه اش نگذشته که جیغم به هوا میره.. پوست گردنم رو بین دندوناش میگیره و باشدت فشار میده... از شدت درد نفسم میگیره... ولی اون بعد از انجام دادن کارش با بی تفاوتی از روم بلند میشه و مچدست من رو هم میگیره و مجبورم میکنه بلند شم... و با همون خونسردي میگه: از این بدتراش در انتظارته... پس بهتره زیاد سر به سرم نذاريبا همه ي ترسی که دارم حواسم میره به یکی از دستام که هنوز آزاده میخوام یه بار دیگه شانسمو واسه فرار محکبزنم که انگار فکرمو میخونه... چون سریع مچ دست آزادم رو میگیره و با داد میگه: یه بار دیگه فکر فرار به سرت بزنه...من میدونمو توهمه ي بدنم درد میکنه... از برخوردم به دیوار... از پرت شدنم روي زمین... از خشونتهاي بیش از اندازه ي سروش... امااین دردا من رو از پا نمیندازه دردي که هر لحظه داغون ترم میکنه دردیه که در قلبم احساس میکنم درد من از حرفاشهاز رفتاراشه از کاراشه... وگرنه در گذشته بیشتر از این کتک خوردم و کبود شدم... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... ايکاش... نمیدونم چرا تمام لحظه هاي بد زندگی آدما به سختی میگذرنامشب هم همینطوره انگار امشب ساعتها هم کش میان... با صداي سروش به خودم میام که با نیشخند میگه: خودتکه میدونی نامزدي اصلی این موقع ها شروع میشه... حالا اونقدر همه تو بزن و بکوب غرق شدن که وجود من و تو روصد در صد فراموش کردنبا خودم فکر میکنم مگه از اول وجود من رو به یاد داشتن؟سروش: پس امشب وقت زیادي واسه ي تلافی گذشته ها دارمبعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه بهم اجازه ي حرف زدن بده به سرعت دکمه هاي مانتوم رو با دست آزادش بازمیکنه... از شدت ترس لرزشی رو در بدنم احساس میکنم... میدونم همه ي این ترسها رو توي چهره ام میبینه اما هیچتوجهی به ترس و دلهره ام نمیکنه... حتی میدونم از طریق دستام که اسیر دستاشه متوجه ي لرزش بدنم شده ولی هیچعکس العملی نشون نمیده... دستمو ول میکنه و با یه حرکت سریع مانتو رو از تنم در میاره... اونقدر سریع این کار رومیکنه که مانتوم پاره میشه... مانتو رو به گوشه اي پرت میکنه... با ترس دو قدم ازش دور میشم که با یه قدم بلندخودشو به من میرسونه و دوباره دستام رو با یه دستش مهار میکنه... لباسی که زیر مانتوم پوشیدم یه لباس شبه دکلتههست و این براي وضع الان من خیلی خیلی بده... وقتی داشتم آماده میشدم با خودم فکر کردم توي مهمونی همونشال روي سرم رو روي شونه هام میندازم... اما حالا نه شالی سرم هست نه مانتویی به تن دارم...دستام رو که تو دستاشه به طرف خودش میکشه و منو تو بغل خودش پرت میکنه... مثله یه جوجه تو بغلش میلرزم... امااون بی تفاوته بی تفاوته... انگار دیگه قلبی تو سینه اش نداره... همونجور که من رو محکم تو بغلش گرفته دستآزادش به سمت زیپ لباسم میره دیگه نمیتونم تحمل کنم با جیغ میگم: سروش نکن... تو رو خدا این کارو نکن به آرومی میگه: جیغ نزن... وگرنه مجبور میشم قبل از شروع کارم خفت کنماین همه سنگدلی از سروش مهربون من بعیده...با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین میکشه و دستش رو داخل لباس میکنه... دستش رو روي پوست بندم احساس میکنم...با لحنی غمگین میگه: یه روزایی میخواستم تو رو با عشق مال خودم کنم تا دست هیچکس بهت نرسه ولی با همه ياینا مراعات تو رو میکردم... با اینکه حق من بودي ازت میگذشتمو همه چیز رو به آینده واگذار میکردمآهی میکشه و با پوزخند میگه: چقدر احمق بودم... واقعا چقدر احمق بودم که بخاطر تو از حق مسلم خودم گذشتمبا عصبانیت من رو از آغوشش به بیرون پرت میکنه... اونقدر این کارش غیر منتظره بود که تعادلم رو از دست میدموروي زمین میفتم... با پوزخند بهم نگاه میکنه... به خودم... به بدن نیمه برهنه ام... به اشکام... از تو چهره اش هیچی رونمیتونم بخونم... با قدمهاي آهسته به طرفم میاد... وقتی بهم میرسه روم خم میشه با پشت دستش پوست بدنم رولمس میکنه... با دستم لباس رو گرفتم تا کاملا از بدنم درنیاد...با خونسردي میگه: اما امشب ازت نمیگذرم... حداقلش بعد از 5 سال یه لذتی ازت میبرم... انتقامم رو ازت میگیرم... وتو رو هم مثله ي خودم داغون و شکسته میکنمبا تموم شدن حرفش بی توجه به چشماي اشکیم خودش رو روي من پرت میکنه و بی تفاوت به جیغ و دادهاي منمشغول میشه... مغزم دیگه کار نمیکنه... نمیدونم چیکار باید کنم... واقعا هنگیدم... خواهش، التماس، جیغ، داد، فریادهیچکدوم تاثیر ندارن... میخواد لباس رو کاملا از تنم خارج کنه که با جیغ میگم: سروش به خداوندي خدا قسم دستتبهم بخوره همین امشبب خودم رو خلاصمیکنم... قسم میخورم امشب هم خودم رو هم همه ي شماها رو خلاصکنمتو چشمام خیره میشه... نمیدونم تو نگاهم دنبال چی میگردهبا پوزخند میگه: وقتی پسر مردم رو به بازي میگیري باید به اینجاش هم فکر کنیزمزمه وار میگم: تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگرديمیخواد چیزي بگه که با لبخند تلخ من ساکت میشهبا همون لبخند تلخی که به لب دارم تو چشماش زل میزنمو ادامه میدم: منتظر بودم برگردي و بگی ترنم اشتباه کردم...ترنم هنوز هم دوستت دارم.. ترنم هنوز هم عاشقتم... حالا میدونم حق با توهه... حالا میفهمم همه ي دنیا به تو بد کردن... حالا میدونم تو هنوز هم پاك هستی... اما بعد از 4 سال خبر نامزدیت اومد... بعد از 4 سال باز تو همونبودي... همون سروشی که باورم نکرد و واسه ي همیشه رفتبا ناباوري بهم نگاه میکنهبا لحنی غمگین زمزمه میکنم: گفتم نبینم روي تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم- سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتماز این غرق ترم نکن... التماست میکنمفقط بهم خیره شده نه کاري میکنه نه رهام میکنه... بعد از یه مدت اخماش کم کم توي هم میره... اخم جاي ناباوریشرو میگیره... میخواد چیزي بگه که با شنیدن صداي قدمهاي یه نفر ساکت میشهسروش با شنیدن صداي قدمهاي اون طرف از روي من بلند میشه... ته دلم روشن میشه... یعنی همه چیز تموم شد...سروش بی توجه به من لباسش رو مرتب میکنه میخواد به سمت منبع صدا بره که سر جاش خشکش میزنه... با تعجبجهت نگاه سروش رو دنبال میکنم که طاهر و پشت سرش سیاوش رو میبینم... وضع لباسم اصلا خوب نیست... طاهربا دهن باز نگاهش بین من و سروش میچرخه... سیاوش هم با ناباوري به من و سروش زل زده و هیچی نمیگه ...نگاهغمگینم رو ازشون میگیرم... از هر دوشون خجالت میکشم...... لابد الان هر دوشون من رو مقصر میدونند ... شاید همطاهرجلوي سروش و سیاوش یه سیلی توي گوشم بیزنه و بگه باز یه گند دیگه زدي... با داد طاهر به خودم میامطاهر: تو داشتی چه غلطی میکردي؟با ترس نگاش میکنم ولی انگار مخاطبش من نیستم... نگاهش به سروشه... سروش با شرمندگی سرش رو پایینمیندازه و هیچی نمیگهطاهر با فریاد میگه: سروش میخواستی چیکار کنی؟وقتی طاهر جوابی از سروش نمیشنوه با داد میگه ترنم اینجا چه خبره؟با چشمهاي غمگینم بهش زل میزنمو چیزي نمیگم... چی میتونم بگم؟... واقعا چه جوابی میتونم داشته باشم؟... چیزيواسه گفتن ندارك... طاهر ناهش رو از من میگیره و به سرعت خودش رو به سروش میرسونه و با داد میگه: بگو دارماشتباه میکنم لعنتی... بگو سیاوش با اخم نگاهی به من میندازه و کتش رو در میاره... خودش رو به من میرسونه و بدون اینکه نگاهی بهم بکنهکتش رو به سمت من پرت میکنهسرمو پایین میندازمو نگاش نمیکنم... میدونم از من متنفره... بیشتر از همه ي دنیا سیاوش از من متنفره... پس ترجیحمیدم نگاهامون بهم نیفته... هم به خاطر گذشته... هم به خاطر وضع الانم... کتش رو که روب پام افتاده برمیدارم...پشتش رو بهم میکنه که زیر لبی تشکري میکنم... بدون اینکه حرفی بزنه به سمت طاهر و سروش میره.... اول زیپلباسم رو بالا میارم و بعد کت سیاوش رو روي شونه هاي لختم میندازم....طاهر که همه ي سوالاش بی جواب میمونه کلافه میشه و مشتی به صورت سروش میکوبه... نمیدونم اگه طاهرنمیومد چی میشد... آیا سروش بهم تعرضمیکرد یا تسلیم التماسام میشد... واقعا نمیدونم...سیاوش با دیدن عکس العمل طاهر قدماشو سریعتر میکنه و با داد میگه: طاهر صبر کن... نمیشه زود قضاوت کردمیدونم بهم شک داره... میدونم فکر میکنه این موضوع هم زیر سر منه... اما هیچی نمیگم... ترجیح میدم حرفی نزنم...چون هر حرفی که بزنم باز هم خودم متهم میشم... چون باورم ندارن... چون دنبال مقصر میگردنو از من بی پناهتر پیدانمیکنند... حتی اگه سروش خودش هم اعتراف کنه فکر نکنم کسی حرفامو باور کنه... طاهر با عصبانیت نگاهی بهلباساي من میندازه و سعی میکنه خودش رو کنترل کنهسیاوش سعی میکنه خونسرد باشه با آرامش میگه : سروش اینجا چه خبره؟سروش سرش رو بالا میاره و نگاهی به من میندازه و هیچی نمیگهسیاوش: سروش با توامسروش باز هم جوابی نمیدهسیاوش عصبی میشه و با لحنی عصبی میگه: سروشسروش نگاشو از من میگیره و به سمت سیاوش برمیگرده و با لحن غمگینی میگه:چی میخواي بدونی..بعد با داد میگه: میگم چی میخواي بدونی آره میخواستم بهش تجاوز کنمسیاوش با ناباوري به سروش خیره میشه و سروش با داد میگه: میخواستم بی آبروش کنم همونجور که اون با آبروي من بازي کرد صداشو پایین میاره و با لحن غمگینی ادامه میده: میخواستم زندگی کسی رو تباه کنم که یه روزي زندگی من وخونوادم رو تباه کردبا تموم شدن حرف سروش دست سیاوش بالا میره و به روي صورت سروش فرود میادچشمم به طاهر میفته که با چشمهاي سرخ شده به سروش زل زده... رگ گردنش متورم شده... معلومه خیلی دارهخودش رو کنترل میکنه که سروش رو زیر دست و پاش له نکنه... که سروش رو به باد فحش و ناسزا نگیره... معلومهخیلی سخت داره خودش رو کنترل میکنه... دستش رو مشت کرده و هیچی نمیگه... اما سیاوش فریاد میزنه: تو واقعاداشتی بهش دست درازي میکردي؟سروش به چشمهاي سیاوش خیره میشه و هیچی نمیگهسیاوش با عصبانیت پشتش رو به سروش میکنه و چنگی به موهاش میزنه... طاهر با چشمهاي سرخ شده نگاشو ازسروش میگیره و به طرف من میاد... قیافش بدجور ترسناك شده... خیلی ازش میترسم... امشب همه عجیب شدن....دوست ندارم با طاهر تنها بشم... طاهر به من میرسه ولی بدون توجه به من از کنارم میگذره و به سمت مانتوم میره...نفسی از سر آسودگی میکشم... مانتوم رو از روي زمین برمیداره ... با دیدن مانتوي پاره ام به سمت دیوار میره و مشتمحکمی به دیوار میزنه... دیگه طاقت نمیاره ... کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: لعنتیچند باري به دیوار مشت میکوله سیاوش با شرمندگی به سمت طاهر میادو اون رو میگیره و میگه: طاهر این کارو باخودت نکناما طاهر بی توجه به حرف سیاوش به سمت سروش برمیگرده و با فریاد میگه: سروش... خیلی نامردي... خیلی خیلینامرديبعد خودش رو از چنگال سیاوش آزاد میکنه و به دیوار تکیه میده... همونجور که از روي دیوار سر میخوره و روي زمینمیشینه زمزمه وار میگه: حتی اگه خواهر من بدترین آدم روي زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمتروزاي گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده ام...سیاوش با شرمندگی میگه: طاهر...طاهر با داد میپره وسط حرفشو میگه: هیچی نگو سیاوش... هیچی نگو... اگه امروز کاري به سروش ندارم از روي بیغیرتیم نیست... دارم داغون میشم ولی نمیخوام حرمت اون روزا شکسته بشن بعد زمزمه وار میگه: هر چند سروش امروز اون حرمتها رو شکستسیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگهطاهر با خشم از جاش بلند میشه که باعث میشه سیاوش فکر کنه طاهر قصد دعوا داره... چون براي جلوگیري دعواهاياحتمالی یه قدم به سمت طاهر برمیداره که با داد طاهر خطاب به سروش سرجاش متوقف میشهطاهر با داد میگه: میخواستی کی رو نابود کنی... هان؟.... ترنم رو.... یه نگاه بهش بنداز... مگه چیزي ازش مونده...با دادي بلندتر میگه: سروش با توام؟... میگم مگه چیزي ازش مونده؟ آره در گذشته یه غلطی کرد ولی بابتش مجازاتشد هنوز هم داره مجازات میشه... ببین چی ازش مونده؟... نه لبخندي.. نه شیطنتی.. نه احساسی... نه خانواده اي...میخواي از کی انتقام بگیري؟... از ترنم؟... با یه نگاه هم میشه فهمید این اون ترنم نیست... این دختر اصلا هیچینیست... سروش اون هیچی نداره... تو تموم این سالها فقط ترحم فامیل عذابت میداد؟ اما خونوادت کنارت بودن... ازلحاظ مالی ساپورت میشدي... سرسار از محبت اطرافیانت بودي... اما ترنم تمام این سالها تنهاي تنها بود... از همهحرف شنیده... از خونواده... از فامیل... از همسایه... هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندي نثارش میکرد....اگه اونگناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه هاي پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل میکنه به خاطرچی؟... به خاطر یه اشتباه...اشک تو چشمام جمع میشهسیاوش: طاهر به خدا شرمندتمطاهر پوزخندي میزنه و میگه: تو چرا؟سروش با ناراحتی میگه: باور کن کنترلم رو از دست دادمطاهر با اخم میگه: این حرفا الان چه فایده اي برام دارن؟... معلوم نیست اگه من نمیرسیدم چه یلایی سر خواهرممیاوردي؟... بماند که اگه من اون رو توي این وضعیت نمیدیدم اصلا حرفاش رو باور نمیکردم و مثله همیشه اون رومقصر میدونستم... ترنم همین الان هم از خونواده طرد شده ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 04-07-2018 باز صورتم از اشک خیس شده... سروش با ناراحتی نگاهی به من میندازه که با دلی پر از خون نگاهم رو ازش میگیرمبه خاطر دل شکسته ام... به خاطر روح داغونم... به خاطر جسم کتک خورده ام... نگامو ازش میگیرم به خاطر اینکه بازهم باورم نکرد... باز هم خردم کرد... باز هم قلبم رو شکستسیاوش با لحنی غمگین میگه: طاهر الان که خدا رو شکر اتفاقی نیفتادهتو دلم میگم: شاید به جسمم تعرضنشد اما آیا چیزي از روحم باقی موند؟حس میکنم امشب روحم در هم شکست و قلبم تیکه تیکه شدصداي طاهر رو میشنوم که با داد میگه: سیاوش تو دیگه چرا؟ اگه کسی با سها این کارو کنه به همین راحتی ازشمیگذري..یعد با صداي بلندتري میگه: آره؟سیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگهطاهر زمزمه وار میگه: به خدا 4 سال کم نیست... ترنم یه اشتباه کرد اما 4 ساله داره تاوان پس میدهسیاوش میخواد چیزي بگه که طاهر اجازه نمیده و خودش ادامه میده: شاید ترنم تو خیلی چیزا مقصر باشه اما مرگترانه نشونه ي حماقت خودش بود... اگه اون حماقت رو نمیکرد الان همه چیز خوب بود...سیاوش به آرومی میگه: اما اگه ترنم اون کارا رو نمیکرد هیچوقت عشق من دست به خودکشی نمیزد از من نخواه کهراحت..........طاهر با داد میگه: من از تو هیچی نمیخوام... فقط میگم ترنم به اندازه ي کافی تاوان پس داده... هنوز هم داره پسمیده میگم از این بیشتر عذابش ندین... اگه از عذابش لذت میبرید براتون میگم... از ارث واسه ي همیشه محروم شده...از محبت خونواده محروم شده... خرج زندگیش رو به سختی در میاره... پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند... خودهمن هم جواب سلامش رو به زور میدم... حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره باما سر یه میز غذا بخوره... زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخواي نابود کنی... اینا فقط یه قسمتکوچیک از بدبختیهاي ترنمه... فقط کافیه یه روز از نزدیک شاهد عذاب کشیدنش باشین بعد میفهمید من چی میگم...بعد با تاسف به سروش میگه: با این حماقت تو پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت... محال بود حرفش رو باور کنه...بخاطر گشته هیچکس باورش نداره... و بعد اون آواره ي کوچه و خیابون میشد... اینجوري عقده هات خالی میشد؟ با داد میگه: آره؟نگاهم به سیاوش و سروش میفته که با دهن باز نگام میکنند... تو نگاهشون ناباوري موج میزنه... آهی میکشمو هیچینمیگمطاهر با جدیت میگه: دفعه ي بعد سعی کن براي انتقام یه آدم زنده رو انتخاب کنی کسی که روحش مرده دیگه چیزيواسه از دست دادن ندارهبعد از تموم شدن حرفش با گام هاي بلند به قسمتی از باغ که شالم اونجا افتاده میره... شالمو برمیداره... بعد با اخم بهطرف من میادو با دیدن کت سیاوش روي شونه هام اخماش بیشتر تو هم میره... لباسام رو به سمت من پرت میکنه وبا اخم کت اسپرتش رو از تنش خارج میکنه و به شدت به طرفم میندازه... بعد هم به کت سیاوش چنگ میزنه و اون رواز روي شونه هام برمیداره و با داد میگه: چرا قبولش کردي؟با ترس میگم: طاهر من.....چنگی به بازوم میزنه و به شدت از روي زمین بلندم میکنه و میگه: فعلا خفه شو... فکر نکن امشب تو رو مقصرنمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردي این اتفاقانمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه ايبا ناراحتی میگم: به خدا من............هنوز حرفم تموم نشده که با یه سیلی از جانب طاهر ساکت میشمسیاوش سریع خودش رو به طاهر میرسونه بازوي طاهر رو میگیره و اون رو از من جدا میکنه... با ناراحتی میگه: چیکارمیکنی؟طاهر پوزخندي میزنه و با خشم بازوش رو از چنگ سیاوش در میاره و میگه: چیه؟... مگه همیشه نمیخواستی ترنم روتو این وضع ببینی...با داد میگه: خوب حالا ببین... مگه بدبختی ترنم خوشحالت نمیکنه پس ببینو لذت ببرسیاوش میخواد چیزي بگه که با داد طاهر که خطاب به من میگه: آماده شو... خونه میریم با ترس سري تکون میدمو لباسام رو که جلوي پام افتاده به همراه کت طاهر و سیاوش از روي زمین برمیدارم... مانتومکه دیگه قابل استفاده نیست... شالم رو روي سرم میندازمو کت طاهر رو هم میپوشم... بعد از مرتب کردن سر و وضعمبه طرف طاهر میرمو بدون هیچ حرفی کت سیاوش رو بهش میدم... چنگی به کت میزنه و اون رو به طرف سیاوشپرت میکنه و میگه: ممنون بابت کتسیاوش کت رو روي هوا میگیره... سري تکون میده و هیچی نمیگه... هنوز هم تعجب ناباوري رو از چشماي هردوتاشون میخونم... میدونم حرفاي طاهر شکه شون کرده... لابد فکر میکردن این مدت که اونا سختی میکشیدن منداشتم مثله ملکه ها با آرامش زندگیمو میکردمطاهر بازوم رو میگیره و زیر لبی از سیاوش و سروش خداحافظی میکنه و از جلوي نگاه هاي غمگین سیاوش و چشمايمتعجب سروش رد میشه و من رو با خودش میبرهسروش تازه به خودش میادو با ناراحتی میگه: طاهرطاهر با خونسردي برمیگرده و بدون هیچ حرفی نگاش میکنهسروش با لحن غمگینی میگه: امشب ترنم مقصر نبود... کاریش نداشته باشصداي پوزخند طاهر رو میشنومسروش با نگرانی به من و طاهر نگاه میکنه ولی طاهر بدون توجه به اون بازوم رو بیشتر فشار میده و من رو با خودشمیکشه... دلم عجیب گرفته... همینجور که از سروش و ساوش دور میشیم سنگینی نگاشونو رو روي خودم احساسمیکنم... یاد شعري میفتم که مصداق حال منههر چه باشی نازنین ایام خارت میکندهر چه باشی شیردل دنیا شکارت میکندهر چه باشی با لب خندان میان دیگرانعاقبت دست طبیعت اشک بارانت میکندچقدر دلم شکسته... همینجور که با طاهر از باغ دور میشم به چند ساعت دیگه فکر میکنم که چه جوابی باید به طاهر وخونوادم بدم فصل هفتم&& سروش&&با ناراحتی به ترنم زل زده... طاهر ترنم رو دنبال خودش میکشونه و اون هیچ کاري نمیتونه کنه... بدجور پشیمونه... تواون لحظه اونقدر از حرفاي ترنم عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد... با همه ي اینا الان فقط یه چیزفکر نکن امشب تو رو مقصر »... فکرشو مشغول کرده که امشب چه بلایی سر ترنم میاد... یاد حرف طاهر میفتهنمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردي این اتفاقا« نمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه هستیزیر لب زمزمه میکنه: نکنه بلایی سر ترنم بیاره؟صداي عصبی سیاوش رو میشنوه که میگه: مگه همین رو نمیخواستی؟هیچی نمیگه... واقعا هیچ جوابی واسه ي سیاوش نداره... الان دیگه خودش هم نمیدونه چی میخواستسیاوش با قدمهاي بلند بهش نزدیک میشه و میگه: خیالت راحت شد؟سیاوش با داد ادامه میده: چرا لالمونی گرفتی؟با ناراحتی میگه: به خدا عصبی شدم... نمیخواستم کار به اینجا بکشه... وقتی سرم داد زدو کلی حرف بارم کرد کنترلمرو از دست دادمسیاوش با خشم میگه: این جواب خودت رو قانع میکنه؟خودش هم جوابش رو خوب میدونست... نه... این جواب حتی خودش رو هم قانع نمیکرد چه برسه به بقیه... دستشوحتی اگه خواهر من بدترین »... لاي موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه یادآوري حرفاي طاهر آتیشش میزنهآدم روي زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمت روزاي گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و«... نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده امزمزمه وار میگه: اشتباه کردمسیاوش با داد میگه: همین؟... به این فکر نکردي اگه پدر و مادرمون بفهمن چه حالی بهشون دست میده با عصبانیت دستشو لاي موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه... واقعا نمیدونه چیکار کنهسیاوش همونجور ادامه میده: فکر نکردي مادرمون با اون قلب ضعیفش چه جوري میتونه دووم بیاره؟عاجزانه میگه: سیاوش تو رو خدا تمومش کن...سیاوش با خشم میگه: واقعا برات متاسفم... طاهر خیلی آقایی کرد که یه کتک مفصل بهت نزدبا عصبانیت میگه: میگی چیکار کنم حالا یه غلطی کردم میتونم درستش کنم؟... خودم هم دارم عذاب میکشمسیاوش با تاسف میگه: من رو بگو که وقتی ترنم رو تو اون وضعیت دیدم فکر کردم نقشه جدید ترنم براي بهم زدنرابطه و تو آلاست..سیاوش به اینجا که میرسه مکثی میکنه و بعد میگه: مثل......هر دو یاد ترانه و اون عکسا میفتنبا ناراحتی وسط حرف سیاوش میپره و میگه: بهش فکر نکنسیاوش آهی میکشه و میگه: هیچوقت فکر نمیکردم ترنم اینقدر پست باشه... من فقط میخواستم بهش کمک کنم امااون نابودم کرد...میخواد چیزي بگه که سیاوش اجازه نمیده و با اخم میگه: اما هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشد که امشب این کار روبکنی... یادت باشه ما تو چه خانواده اي بزرگ شدیم حق نداري شخصیت خونوادگیمون رو زیر سوال ببري...هیچکدوممون تحمل یه آبروریزي دوباره رو نداریم... آلا دختر خوبیه قدرش رو بدون و گذشته رو هم فراموش کنسري تکون میده و هیچی نمیگهسیاوش اخم آلود میگه: آلا دنبالت میگشت... همه جا دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم... تا اینکه طاهر رو دیدم که گفتیه لحظه طرفاي باغ چشمش به تو خورده... من و طاهر خیر سرمون دنبال جنابعالی اومدیم که با اون صحنه ها مواجهشدیمآهی میکشه و میگه: در مورد امشب به کسی حرفی نزنسیاش سري تکون میده و میگه: پس نه بیام همه جا جار بزنم که برادرم داشت به یه نفر تجاوز میکرد با خشم نگاش میکنه و میگه: منظورم پدر و ماد.......سیاوش با پوزخند میگه: خودم فهمیدم... نگران نباش... هنوز اونقدر دیوونه نشدم که بخوام اونا رو هم براي کاراي توحرصبدم...سروش با دلخوري نگاشو از سیاوش میگیره... هر چند میدونه خودش مقصرهسیاوش: من به سالن میرم تو هم بمون یکم آرومتر شدي بعد بیا... ماجراي امشب رو هم فراموش کن... خدا رو شکرهمه چیز به خیر و خوشی تموم شدهبا خودش فکر میکنه واقعا هیچ چیز به خوبی تموم شده؟...امشب حوصله ي خودم رو هم ندارمم چه برسه بخوام دو سه ساعتی این جا رو هم تحمل کنم... ترجیح میدم یکم توخیابون دور بزنم... خودت آلا رو برسون خونه...سیاوش با اخم میگه: سروشبا تموم شدن حرفش بی توجه به سیاوش با سرعت از کنارش میگذره و به سروش سروش گفتناي سیاوش هم توجهنمیکنهسیاوش با دو خودش رو بهش میرسونه و بازوش رو میگیرهسیاوش: سروش امشب رو خراب نکنبا بی حوصلگی میگه: مگه از این خرابتر هم میشه... حال و روزم رو نمیبینی... واقعا نمیبینی چقدر داغونم؟...امشبحوصله ي هیچکس رو ندارم...سیاوش با اخم میگه: تو لیاقت آلا رو نداري... با اون همه محبتی که نثارت میکنه باز هم بهش بی توجهی میکنی... اگهرفتارات رو نسبت به ترنم نمیدیدم فکر میکردم هنوز عاشق ترنمیبا التماس میگه: سیاوش فقط همین امشبسیاوش نفسش رو با حرصبیرون میده و همونجور که داره از کنارش رد میشه میگه: احمقی... به خدا احمقیبا دور شدن سیاوش آهی میکشه و زیرلب زمزمه میکنه: ایکاش یه نفر درکم میکرد... فقط یه نفر چند قدم فاصله اي که با دیوار داره رو طی میکنه و به دیوار تکیه میده... دستاش رو داخل جیبش میذاره به رو به روخیره میشه.. نگاهش به رو به روهه اما فکرش به اتفاقایی که امشب افتاد... به لحظه ي ورودش به سالن فکر میکنه...وقتی با آلا وارد سالن شد اول از همه چشمش به ترنم افتاد که رو به روي یه پسره نشسته بود... اما طوري وانمود کردکه انگار متوجه ي حضور ترنم نشده.. هنوز که هنوزه روي ترنم غیرت داره... دوست نداره که ترنم رو کنار یک نفردیگه ببینه... در تمام مدتی که کنار آلا نشسته بود هیچی از حرفا و حرکات آلا نفهمید... همه ي حواسش پیش ترنمبود... وقتی پسر بلند شد و رفت اون هم نفسی از سر آسودگی کشید... با اینکه کنار آلا بود ولی همه ي وجودش ترنمرو میخواست...دوست نداشت به آلا خیانت کنه اما واقعا دست خودش نبود... مثله همه ي روزایی که کنار آلاست ولیبراي آلا نیست... اون لحظه هم نتونست براي آلا باشهزیر لب زمزمه میکنه: خیلی نامردي سروش... خیلیامروز براي اولین بار با میل خودش شونه هاي لخت آلا رو لمس کرد... براي اولین بار اونقدر به آلا نزدیک بود کهصداي نفس نفس زدناش رو میشنید... براي اولین بار بوسه اش از روي رضایت بود... اما مثل همه ي روزهایی که آلابه طرفش اومده بود هیچ احساسی بهش دست نداد... نه لذتی برد... نه ضربان قلبش بالا رفت.. نه حتی ذره ايخوشحال شد... همیشه آلا پیش قدم میشد و اون هم از روي ناچاري قبولش میکرد... نمیخواست غرور آلا رو جریحهدار کنه...با خودش قرار گذاشته بود تا زمانی که به آلا علاقه مند نشده هیچوقت پیش قدم نشه ولی امروز زیر همه يقول و قراراش زد... وقتی گوشی ترنم زنگ خوردو ترنم جواب پسر اون طرف خط رو با اون همه صمیمیت داد صبرشتموم شد... صبرش تموم شد و تصمیم گرفت به ترنم ثابت کنه که از همیشه خوشبخت تره... براي اولین بار خودشپیش قدم شد براي اینکه به ترنم خیلی چیزا رو بفهمونه... به ترنم بفهمونه که مهم نیست تو بهم نارو زدي... مهمنیست که برادرم رو بهم ترجیح دادي... مهم نیست که هیچوقت دوستم نداشتی... مهم نیست که دلم رو شکستی...چون الان من یکی دیگه رو دوست دارم... یکی که خیلی از تو سرتره... هم از لحاظ اخلاقی... هم از لحاظ ظاهري...یکی که دیوونه وار عاشقمه... یکی که مثله فرشته ها پاك و مهربونه.... اما وقتی ترنم خیلی بی تفاوت نگاهش رو ازشگرفت انگار از یه بلندي به پایین پرت شد... وقتی بعد از قطع تماس جاش رو عوضکرد انگار سطل آب یخی رو رويسرش خالی کردن... خودش هم نمیدونست چرا انتظار داشت چشماي ترنم رو اشکی ببینه... میخواست به ترنم بفهمونهکه خیلی خوشبخته اما به خودش ثابت شد که از همیشه بدبخت تره...دستاش رو از جیبش خارج میکنه و سرش رو بین دستاش میگیره با لحن غمگینی میگه: خدایا دیگه نمیکشم... خلاصمکنروي زمین میشینه و سرش رو به دیوار تکیه میده... چشماشو میبنده... به بدختیهاش فکر میکنه به اینکه هنوز عاشق ترنمه ولی نمیتونه اون رو کنار خودش داشته باشه... به اینکه آلا رو هر لحظه کنار خودش دارهولی نمیتونه بهش فکر کنه... حتی دوست نداره که بهش فکر کنه... خودش هم نمیدونه چرا مهر آلا به دلش نمیشینه...دو ماه دیگه عروسیشونه ولی هنوز هم دلش راضی نیستبا مشت به زمین میکوبه و با حرصمیگه: یه بار دلت گفت چه غلطی کنی تا عمر داري باید تاوانش رو پس بدي اینباربا عقلت جلو میريبا گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ي چشمش سرازیر میشهچشماشو باز میکنه و میگه: خدایا چیکار کنم؟به چند ساعت پیش فکر میکنه که میخواست به ترنم تجاوز کنه... واقعا میخواست به ترنم تجاوز کنه...زیرلب زمزمه میکنه: 5 سال محرمم بودي به خاطر درست صبر کردم ... گفتم درست تموم میشه و میریم سر خونه وزنندگیمون... بعد واسه همیشه مال من میشی... اما آخرش دستام خالیه خالی موند...حرفاي ترنم مثله یه خنجر تیز قلبش رو زخمی کردنو اون هم براي تلافی میخواست جسمش رو مورد حمله قرار بده...اولش فقط میخواست ترنم رو بترسونه ولی وقتی دوباره طعم آشناي لبهاي ترنم رو چشید اختیار خودش رو از دستداد... مرد بی اراده اي نبود اما در برابر ترنم مقاومت براش خیلی سخت بود... دختراي زیادي اطرافش بودن ولی تنهادختري که اسیرش کرده بود ترنم بود و بس...زیر لب زمزمه میکنه: نمی دانم...چرا بین این همه آدم…پیله کرده ام به تو...!!!!شاید فقط با تو پروانه می شوم...این جمله رو از خود ترنم شنیده بود... ترنم همیشه شعرها و جمله هاي مورد علاقش رو توي دفتري مینوشت ونگهداري میکرد... بارها مسخرش کرده بود و گفته بود شما دخترا هم عجب کاراي مسخره اي میکنید... ترنم هم مثلههمیشه با خونسردي جوابشو داده بود و گفته بود: آدم کار مسخره بکنه بهتر از اینه که پاي تی وي بشینه و به یه عدهآدم بیکار که یه توپ رو دنبال میکنند نگاه کنه...برو بابا... بعد هم زیر لب زمزمه میکردو میگفت پسره ي بی احساس...از یادآوري اون روزا لبخند تلخی رو لباش میشینه... کار هر روزش همینه... یا به خاطرات گذشته فکر میکنه یا آلا رو باترنم مقایسه میکنه... بعضی موقع آلا رو به جاي ترنم میبینه... حتی بعضی موقع اشتباهی آلا رو ترنم صدا میزنه... واسهي خودش هم عجیبه بعد از این همه مدت هنوز اسم ترنم ورد زبونشه... یه بار که آلا بهش گفت سروش خیلی دوستتدارم... با بی تفاوتی گفته بود من هم همینطور ترنم... بارها سر همین موضوع با آلا دعواش شده اما دست خودش نیست... حتی تمام این 4 سال رو هم با فکر ترنم گذرونده پس چه جوري میتونه فراموشش کنه... همه فکر میکنند ازروي عادت اسم ترنم رو به زبون میاره اما خودش میدونه که از روي عادت نیست بلکه همه ي رفتاراش از روي عشقهچشمش به یه تیکه ربان میفته... به جلو خم میشه و ربان رو از جلوي پاش برمیداره... یه خورده براش آشناههیاد اون لحظه اي میفته که ربانی رو از موهاي ترنم باز کردو اون رو به زمین پرت کرد... ربان رو به سمت بینیشمیبره... چشماش رو میبنده و ربان رو بو میکنهلبخندي میزنه و زیر لب میگه: بوي ترنم رو میدهبا همون چشمهاي بسته به التماسهاي ترنم فکر میکنه... دلش میگیره... توي اون لحظه ها بین دو تا احساس مختلفگیر افتاده بود... بعضی موقع با خودش میگفت حقشه و بعضی موقع دلش میسوخت اما باز با فکر کردن به کارایی کهترنم در حقش کرده بود سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه و تسلیم نشه هر چند آخرش اگر طاهر و سیاوشنمیرسیدن تسلیم میشد...زیر لب زمزمه میکنه: کاش یه بار فقط یه بار باهات بودم اینجوري حداقل خیالم راحت بود که دست کس دیگه ايبهت نمیرسهاز فکر اینکه دست یه نفر دیگه به ترنم بخوره داغون میشه... با همه ي حرفایی که در مورد ترنم میزنند از یه چیزمطمئنه اون هم اینه که ترنم هنوز دست نخورده ست... تحملش رو نداره اون رو به کس دیگه اي ببخشه... امشبدلش میخواست با ترنم باشه... دوست داشت به هر قیمتی شده به دستش بیاره... اما باز هم حرفاي ترنم کار خودشونرو کردن... هر چند طاهر و سیاوش هم سر رسیدن... اما هرکسی ندونه خودش خوب میدونه که باز تسلیم خواسته يترنم شده بود... یه جورایی خوشحاله که طاهر و سیاوش به موقع رسیدن دوست نداره ترنم فکر کنه که هنوز تسلیمسروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط » ... خواسته هاي اونه... یاد حرف ترنم میفتهنمیدونه چرا با یادآوري این ...« میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنمحرفا دلش میگیره...زیر لب زمزمه میکنه: یعنی خونوادش اینقدر بهش سخت میگیرنبا خودش فکر میکنه... محاله... اونا پدر و مادرش هستن... صد در صد تا الان اون رو بخشیدن... یاد حرفاي طاهرترنم تمام این سالها تنهاي تنها بود... از همه حرف شنیده... از خونواده... ازفامیل... از همسایه... هر کسی که از »... میفته کنارش میگذشت پوزخندي نثارش میکرد....اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه هاي...« پرنفرت هر غریبه وآشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟... به خاطر یه اشتباهزمزمه وار با حرصمیگه: اون حقشهاز ارث واسه ي همیشه محروم شده... از محبت خونواده » : اما با یاد آوري حرفاي دیگه طاهر اخماش تو هم میرهمحروم شده... خرج زندگیش رو به سختی در میاره... پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند... خوده من هم جوابسلامش روبه زور میدم... حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز« غذا بخوره... زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخواي نابودکنیبا ناراحتی با خودش زمزمه میکنه: حتما دروغ میگه... محاله خونواده اي این کار رو با دخترشون بکنند... به من خیانتشده اما خونواد.....اقا سروش این دختر از لحاظ مالی در مضیقه است اگه قراره یه ماه » : با یادآوري حرفاي آقاي رمضانی ساکت میشهتوي شرکتتون کار کنه باید حقوق هم بگیره من به خاطر پدرتون راضی شدم که این دختر رو بفرستم وگرنه خودم« حاضر نیستم که چنین مترجمی رو از دست بدمیاد لباسهاي ترنم میفته... این چند باري که ترنم رو دید اکثرا لباساش ساده و رنگ و رو رفته بودن...آه از نهادش بلند میشه... ربان رو تو دستش فشار میده... نمیدونه چی بگه... از یه طرف دوستش داره... از یه طرف ازشمتنفره... امشب هم فهمید به ترنم هم سخت گذشت بیشتر از همه... حتی شاید بیشتر از خودشبا ناراحتی از روي زمین بلند میشه... همینجور که مسیر خارج باغ رو در پیش گرفته به ترنم فکر میکنهزمزمه وار میگه: نکنه طاهر بلایی سرش بیارهبعد از مدتها براي اولین بار عذاب وجدان میگیره... عذاب وجدان به خاطر کاري که میخواست با ترنم کنه... ربان رو بالامیاره و به لبش نزدیک میکنه... بوسه اي بهش میزنه و آهی میکشه... ربان رو داخل جیبش میذاره و با خودش میگه:چرا با بی رحمی تموم آرزوهام رو نابود کرديیاد شعر ترنم میفته... چقدر این شعر با حال الانش صدق میکنه:گفتم نبینم روي تو شاید فراموشت کنم شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنمبا آه میگه: یعنی باید فراموشت کنم؟تازه یاد شرکت میفته... سرجاش وایمیسته و با دست به پیشونیش میکوبه... با داد میگه: نکنه فردا نیاد؟یه چیزي ته دلش میگه: خوب نیادبا حالی خراب دوباره راه میفته و از باغ خارج میشه... بدون توجه به جشن و نامزدي از خونه خارج میشه و مسیرماشینش رو در پیش میگیرههر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر اعصابش خرد میشه... این فکرا هیچ نتیجه اي براش ندارنبا اعصابی داغون زمزمه میکنه: فردا اول وقت باید به آقاي رمضانی زنگ بزنمو بگم با موندش در شرکت موافقتشده...با خودش فکر میکنه که ترنم صد در صد با آقاي رمضانی صحبت میکنه که دیگه به شرکت نیاد باید در عمل انجامشده قرارش بدم... آقاي رمضانی محاله زیر قولش بزنه به احتمال زیاد ترنم رو به شرکت میفرسته...با این فکر لبخندي رو لبش میشینهزمزمه وار میگه: ترنم زیر دست خودم کار میکنه و اینجوري ...از خودش میپرسه اینجوري چی؟... لبخند از لباش پاك میشه... ولی با بیتفاوتی شونه اي بالا میندازه و میگه: بیخیال،تنها چیزي که الان برام مهمه اینه که به زور نگهش دارممیدونه دوستش داره ولی نمیدونه چرا میخواد ترنم رو نزدیک خودش داشته باشه... وقتی واسه ي همیشه از هم جداشدن پس چه دلیلی واسه این رابطه شون میتونه وجود داشته باشهترجیح میده بهش فکر نکنه... به آسمون نگاه میکنه و هیچ ماه و ستاره اي در آسمون نمیبینهزمزمه وار میگه: تو هم مثله من زندگیت بی ستاره و بی فروغ موندهآهی میکشه... با ناراحتی سري تکون میده و بعدش با قدم هاي بلندتر به سمت ماشینش حرکت میکنه توي ماشین نشستمو حرفی نمیزنم... از شیشه ي ماشین به بیرون نگاه میکنم... به بیرونی که خالی از هر موجوده زندهایه... میترسم از خیلی چیزا... از این خیابونهاي خلوت...از این پیاده روهاي بی روح... از سرعت سرم اور طاها... از سکوتسکرآور داخل ماشین... فقط خواستار یه زندگی به دور از هیاهو هستم... اما این روزا هر روز یه اتفاق جدید برام میفته...حتی نمیدونم ساعت چنده... هر چند برام مهم هم نیست... طاهر بغلم نشسته با سرعت به سمت خونه میرونه...سرعتش سرسام آوره... اگه زنده به خونه برسیم خیلیه... هر چند چه فرقی به حال من داره اگه زنده ام به خونه برسممحاله که زنده ام بذاره... جرات ندارم چیزي بگم... میترسم یه چیزي بگمو همون بهونه اي براي شروع دعوا بشه... ازوقتی تو ماشین نشستیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده... از همون لحظه ي اول طاهر فقط و فقط میرونه حتی یهداد کوچیک هم سرم نزد... هیچی نگفت... فقط یه بار به بابا زنگ زدو بهش گفت یه خورده کار داره میخواد زودتر بهخونه برگرده... گفت ترنم رو هم با خودم میبرم که نمیدونم بابا چی در جوابش گفت که طاهر باشه اي زمزمه کردوتماس رو قطع کرد... بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزد من هم حرفی نزدم... هر چند حرفی هم واسه گفتن نداشتم...اگرم داشتم جرات بیانش رو نداشتم... ته دلم ازش ممنونم که به بابا حرفی نزده ولی حتی جرات تشکر رو هم ندارم...میدونم ففقط منتظر یه تلنگره تا همه چیز رو سرم خالی کنه... چیزي نمونده که به خونه برسیم... لحظه به لحظه که بهخونه نزدیک تر میشیم ترس من هم بیشتر میشه... از شدت استرس یه خورده حالت تهوع دارم... ضربان قلبم هم خیلیبالاست... نوك انگشتام هم از شدت استرس یخ زدن ولی مدام باهاشون بازي میکنم... نگاهم رو از بیرون میگیرمو بهانگشتام خیره میشم... زیر چشمی نگاهی به طاهر میندازم... رگ گردنش متورم شده و چهره اش هم خیلی درهمه... ازاون همه اخمی که تو صورتش میبینم ته قلبم خالی میشه... سعی میکنم خونسرد باشم ولی زیاد هم موفق نیستم...بالاخره به خونه میرسیم... وقتی وارد حیاط میشیم طاهر ماشین رو خاموش میکنه و بدون هیچ حرفی از ماشین پیادهمیشه... من هم با قدمهاي لرزون از ماشین پیاده میشم... طاهر بدون اینکه نگاهی به من بندازه به سمت در حیاطمیره... در رو میبنده و در آخر به سمت ساختمون حرکت میکنه... من هم پشت سرش با قدمهاي لرزان حرکت میکنم...وقتی به داخل ساختمون میرسیم طاهر بدون نیم نگاهی به من به سمت اتاقش میره... ته دلم امیدوار میشم که شایدطاهر بیخیالم شده اما در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با جدیت میگه: ده دقیقه ي دیگه به اتاقم بیابا سر به لباسم اشاره اي میکنه و میگه: عوضشون کنو بعد دستش به سمت دستگیره ي در میره... در رو باز میکنه... به داخل اتاقش میره و محکم در رو میبندهآهی میکشمو سري به نشونه ي تاسف واسه ي خودم تکون میدم و زمزمه وار میگم: ترنم بدبخت شدي رفت وقتیحرفم تموم میشه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش میرم...بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوضمیکنمو نگاهی بهساعت میندازم تا از ده دقیقه نگذره... دستی به لباسام میکشمو به سمت آینه میرم... با دیدن چهره ي خودم خشکم میزنه... لبام متورم شده و روي قسمتی از لبم خون خشک شده... بخاطر گریه اي که کردم همه ي آرایشم پخششده... موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته ... موهام رو با دستم جمع میکنمو با کش مویی که روي میزمه محکممیبندم... چشمم به کبودي روي گردنم میفته... آهی میکشمو به سمت کمد حرکت میکنم... یه روسري از داخل کشويکمدم پیدا میکنمو روي سرم میندازم تا حداقل کبودي گردنم دیده نشه... بعد هم به سمت دستشویی حرکت میکنموصورتم رو با آب و صابون میشورم... وقتی از دستشویی خارج میشم نگاهی به ساعت میندازم پنج دقیقه دیر شده...سریع از اتاقم خارج میشمو به سمت اتاق طاهر میرم... چند بار در میزنم تا بالاخره با لحن خشنی جواب میده و میگه:بیا توبا ترس دستگیره رو پایین میکشمو وارد اتاق میشمروي تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده... بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت میگه: دررو ببنددر رو که پشت سرم باز گذاشته بودم میبندم... به آرومی به سمت میز کامپیوترش میرم صندلی رو جلو میکشمو با ترسروش میشینمو منتظر نگاش میکنم... همونجور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت میگه: قبل از اینکه به مهمونیبرسیم چی بهت گفته بودم؟نمیدونم چه جوابی بهش بدم...به انگشتام نگاه میکنمو باهاشون بازي میکنمستگینی نگاهش رو روي خودم احساس میکنمبا جدیت میگه: به من نگاه کن... اون انگشتات جایی فرار نمیکنندسرمو بالا میگیرمو با نگرانی بهش خیره میشم... با پوزخند میگه: خوبه این همه از من میترسی و به حرفام توجهینمیکنیمیخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و با خونسردي میگه: مگه امشب توي ماشین بهت نگفتم حق نداري مامان و بابا روناراحت کنی؟بعد با لحن خشنی میگه: گفتم یا نه؟با ترس سري به نشونه آره تکون میدمبا داد میگه: درست و حسابی جوابمو بده... بیخودي برام سر تکون نده با صداي لرزونی میگم: گفتی داداشاز روي تختش بلند میشه و آروم آروم به طرف من میادبا جدیت میگه: خوبه خودت هم قبول داري که امشب قبل از ورود به اون جشن کوفتی توي ماشین بهت گفتم حقنداري هیچ دردسري درست کنی... اما تو طبق معمول فقط و فقط خرابکاري کرديبا ترس بهش خیره میشمو به سختی میگم: داداش به خدا تقصیر من نبودبا داد میگه: اینو نگی چی میخواي بگی... لابد تقصیر من بود... با ترانه اون کار رو کردي گفتی تقصیر من نبود... ترانهمرد گفتی تقصیر من نبود... آبروي خونواده رو به باد دادي گفتی تقصیر من نبود... امشب هم اون همه خرابکاري کرديباز میگی تقصیر من نبوداصلا اجازه ي حرف زدن بهم نمیده با داد میگه: لابد اگه چند روز دیگه هم خبر حاملگیت به همه جا میرسید بازمیگفتی تقصیر من نبود... میدونی بدبختی چیه که هیچکدوم از اشتباهاتت رو قبول نداري- داداش به خدا اشتباه میکنیبا چشماي سرخ شده میگه: اون کسی که اشتباه میکنه تویی نه من... اشتباه پشت اشتباه... آخرش میخواي به کجابرسی؟با جدیت میگه: واقعا میخواي آخرش چیکار کنی؟وقتی سکوتمو میبینه با داد میگه: با توام... جواب من رو بده آخرش میخواي چیکار کنی... نکنه واقعا میخواي همه ياون حرفایی که راجع به تو میزنند به حقیقت تبدیل بشه... میدونی چقدر شایعه هاي جدید پشت سرت درست شده...فکر کردي فقط تو رو خائن و قاتل میدونند نه جونم تو امروز براي همه یه دختر هرزه هم به شمار میاي... هر روز تومهمونی ها یه حرف جدید در موردت میشنومو هیچ جوابی هم براشون ندارم...میفهمی... نه به خدا نمیفهمی... تو اگه میفهمیدي که وضع خونواده امون این نبود.... هیچ جوابی ندارم که بخوامدهنشون رو ببندم... که به بقیه بگم خواهرم بیگناهه... یکی میگه دیروز توي این ساعت خواهرتو با یه پسره این شکلیدیدم... یکی میگه مطمئنی تو شرکت کار میکنه... یکی میگه شاید تو کار خلاف هم افتاده... با یه حماقت احمقانه ي توو پشت سرش حماقت احمقانه تر ترانه زندگیه همگیمون به گند کشیده شد... حالا که اومدي همه چیز رو نابود کرديحداقل از اینی که هست بدترش نکن وقتی بهم میرسه جلوم وایمیسته و به سمت من خیز برمیداره و با خشم به بازوهام چنگ میزنه... هنوز لباس بیرونتنشه... معلومه حتی حوصله ي عوضکردن لباساش رو هم نداشته... به زور بلندم میکنه و از بین دندوناي کلید شدهمیگه: چرا با آبروي خونواده بازي میکنی؟با بغضمیگم داداش به خدا نمیخواستم اینجوري بشهبا داد میگه: وقتی تنها میري تو اون باغ لعنتی انتظار داري بهتر از این بشه... نیمی از پسراي فامیل که چه عرض کنمنود درصدشون به تو به چشم بد نگاه میکنند... من که نمیتونم همیشه مراقبت باشم وقتی تو جمع شلوغی کسی کارتنداره... پدر و مادرمون هم که به امون خدا ولت کردن...اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و هیچی نمیگمولی طاهر همونجور با داد ادامه میده: رفتی توي اون باغ لعنتی همین یه خورده آبرویی هم که برامون مونده رو به بادبدي و بعد بیاي جلوم واستی و بگی من نمیخواستم اینجوري بشه... فقط کافی بود یه ده دقیقه یه ربعی دیرتر برسمکارت تموم بود...با دادي بلندتر میگه: میفهمی؟همینجور اشکام جاریهبا فریاد میگه: امشب رو برام کوفت کردي... به خدا دیگه بریدم... دیگه تحمل ندارم... هر چند اون سروش بدبخت همحق داره... اگه من به جاي سروش بودم همون چهارسال پیش بدون درنگ میکشتمت... با همه ي اینا خواهرمی و منمجبورم ازت دفاع کنماز شدت گریه به هق هق افتادم... بازوهامو ول میکنه و هلم میده که باعث میشه روي صندلی پرت بشمزمزمه وار میگه: اون از ترانه... این هم از تو... طاها هم که دیگه گفتن نداره به اون دختره ي هرزه چسبیده و ول کنماجرا نیست... مامان و بابا کی باید از دست حماقتهاي شماها یه نفس راحت بکشناز بس گریه کردم دیگه نفسم بالا نمیاد با بی حوصلگی میگه:اون صداتو خفه کن... حوصله ي گریه و زاري ندارمسعی میکنم دیگه گریه نکنم اما زیاد هم موفق نیستم... یه چیزایی دست خود آدم نیست... مثله همین اشکاي من کهبدون اجازه جاري میشن... مثله بغضی که تو گلوم میشینه و بدون اجازه میشکنه... مثله دلی که با یه خنجر زخمی میشه و با هیچ مرحمی دردش آرم نمیگیره... واقعا بعضی چیزا دست خود آدم نسشت...مثل الان که دلم خیلی گرفته... هم ازدست سروش هم از دست خیلیاي دیگههیچ جوري نمیتونم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم... دلم هواي اتاقم رو کرده... دلم تنهایی و آرامش اتاقم رو میخواد...ایکاش طاهر اجازه بده زودتر به اتاقم برم... فقط چند چیزه که الان میتونه آرومم کنه... یه اتاق تاریک... یه آهنگغمگین... و یه دنیا اشک... و در آخر هم یه خواب آروم... هر چند این آخریه واسه ي من جز محالاتهبا فریاد میگه: مگه نمیگم گریه نکن... بدجور رو اعصابمیوقتی میبینه آروم نمیگیرم با عصبانیت به طرفم میاد... به سرعت از جام بلند میشمو با ترس میگم: دادا...........هنوز حرفم تموم نشده که بهم میرسه و دستش میره بالا... دستمو جلوي صورتم میگیرم... چشمامو میبندمو با جیغمیگم... داداش نزنهر چقدر منتظر میمونم خبري از سیلی نمیشه... چشمام رو آروم آروم باز میکنم...که با چشمهاي اشکی و ابروهايدرهم طاهر رو به رو میشم... چشماش غرقه اشکه و در چهره اش اخمی نشسته... به گردنم خیره شده... تازه متوجه يروسریم میشم... گره ي روسریم شل شده و گردنم یه خورده دیده میشه... لابد نگاه طاهر هم به کبودي گردنم افتاده...سریع میخوام گره ي روسریم رو سفت کنم که طاهر مچ دستمو میگیره و با اون یکی دستش روسري رو از سرم درمیاره... دستش رو به سمت کبودي گردنم میبره و با پشت دست کبودي رو نوازش میکنه... یه قطره از اشکام رويدستش میچکه... تازه به خودش میاد... روسري رو به گوشه ي اتاق پرت میکنه و با داد میگه: اون کثافت که کارينکرد؟با ترس میخوام یه قدم به عقب برم که مچ دستمو فشار میده و با لحن ملایمتري میپرسه: کاري که نتونست بکنه؟درسته؟با چشمهاي اشکی بهش زل میزنم... به مچ دستم فشاري میاره و منتظر نگام میکنه... سري به نشونه ي منفی تکونمیدم... یه خورده اخماش باز میشهیه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوي خودم میبینم... ولی فقط براي یه لحظه... طاهر و سروش از این جهت خیلی به همشباهت دارن... چشماي هر دوشون بعضی مواقع مثله گذشته ها غرق مهربونی میشن ولی به لحظه نکشیده دوباره بهحالت عادي برمیگردنبا جدیت میگه: مطمئن باشم؟ سري تکون میدم که عصبانی میشه و میگه: هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده- آره داداشبا لحنی خشن میگه:باشه... برو تو اتاقت... به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوي مامان و بابا ظاهر نمیشی... شیر فهمشد؟زمزمه وار باشه اي میگم... اول به گوشه ي اتاق میرمو روسري رو از روي زمین برمیدارم و بعد با قدمهاي آرومی بهسمت در میرم... در رو باز میکنمو میخوام خارج بشم که میگه: اگه ماجراي امشب دوباره تکرار بشه زندت نمیذارم...مطمئن باش این بار خودم میکشمت و همه رو خلاصمیکنم... پس بهتره حواست رو جمع کنی... حالا هم زودتر گمشو که حوصلتو ندارمبا ناراحتی در اتاق طاها رو میندمو به سمت اتاق خودم حرکت میکنم: امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه يدلداري میخواد... یه آغوش گرم واسه ي اشکام... دلم میخواد به یکی زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم... اما این وقت شبواسه کی زنگ بزنم... اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم... ماندانا که توي کشور غریبه و بخاطر هزینههاش نمیتونم باهاش تماس بگیرم... جدیدا هم با مهربان آشنا شدم که چیزي از زندگیم نمیدونه... حتی اگر هممیدونست باز هم مشکلی حل نمیشد اون زن خودش غرقه مشکلاته دلم نمیخواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم...دوست دیگه اي هم ندارم که بخوام یه خورده براش درد و دل کنم... به در اتاقم میرسم... در رو باز میکنمو واردمیشم... در رو پشت سرم میبندم و بعد هم از داخل قفل میکنم... به سمت کامپیوتر میرم... روشنش میکنمو منتظرمیمونم تا ویندوز بالا بیاد... روسري رو از سرم باز میکنمو روي تخت میندازم... آروم آروم به سمت پنجره حرکتمیکنم... به آسمون نگاه میکنم... بی ستارست... لبخند تلخی رو لبم میشینه... حتی ستاره ها هم از من فراري شدن...اصلا همه ي دنیا از من فراري هستن... ستاره ها که دیگه جاي خود دارن... همینجور که از پنجره به بیرون خیره شدمبه امشب فکر میکنم... به امشب... به آلاگل... به مهسا... به بهروز... به سیاوش... و از همه مهمتر به سروشبا خودم زمزمه میکنم: یعنی اگه طاهر نمیرسید سروش بهم تجاوز میکرد؟واقعا نمیدونم..... دلم هم نمیخواد که بدونم... میترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم... اون تعلل آخرشبهم این امید رو میده که شاید سروش هنوز اونقدر پست نشده باشه.... حتی اگه سروش دیگه واسه ي من هم نباشهدوست ندارم تا این حد بی رحم باشه... سروش همیشه باید مهربونترین باشهزمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت... هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم... قلبم... روحم... شخصیتم...غرورم... اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشهتوي دلم میگم: خدایا شکرت که تنهام نذاشتی... که کمکم کردي... ممنون که با همه ي بدیهام در اون شرایط سختاز من محافظت کرديیاد فردا میفتم... تصمیمم رو گرفتم فردا صبح به آقاي رمضانی زنگ میزنمو میگم نمیتونم توي شرکت مهرآسا کارکنم... چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه میده برگردم... فردا مشکلات شخصی رو بهونه میکنمو قیداون شرکت رو میزنم... بهترین راه همینه... دوست ندارم دیگه چشمام تو چشماي سروش بیفته... هنوز هم وقتی به اونهمه بی رحمی و خونسردیش فکر میکنم دلم آتیش میگیره...آهی میکشمو نگامو از بیرون میگیرم به سمت کامپیوترم میرم... همنجور که واستادم دستم به سمت موس میره.... واردبکی از پوشه ها میشمو رو آهنگ مورد نظر کلیک میکنم... صداش رو تا حد ممکن کم میکنم و برق اتاق رو خاموشمیکنم... صداي غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پرمیکنه... چراغ خوابم رو روشن میکنم... به سمت تختم میرم... طاقبازروي تخت دراز میکشمدلم بشکنه حرفی نیست حقیقت رو ازت میخوامبهم راحت بگو میري حالا که سرده رویاهام« دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید »نمیدونم کجا بود که دلت رو دادي دستاونخودت خورشید شدي بی من منم دلتنگی بارون« بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جاي ترانهمیرفتی »یه بار فکر منم کن که دلمداغون داغونهتو میري عاقبت با اون که دستام خالی میمونهیه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه....دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشهمیرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شهدوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق همسر آیندم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو »« درك کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتمدلمبشکنه حرفی نیست اگه تو یار و همراشیولی میشد بمونی و کمی هم عاشقمباشیزمزمه وار میگم: مهسا چی میشد دعوتم نمیکردي؟ من که به همین زندگی کوفتی راضی بودم پس چرا همین زندگیرو هم به کامم تلخ میکنید؟حواسم میره به بقیه آهنگ....نمیدونم کجا بود که دلت رو دادي دست اونخودت خورشید شدي بی من منم دلتنگی بارون« موندن تو واسه ي همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت »همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو میگیرهیاد حرف ترانه میفتم... هر وقت دلت گرفتو کسی رو نداشتی واسه ي خودت بنویس...زیرلب میگم: ترانه اي کاش بودياز روي تختم بلند میشم... امروز که هیچکس رو ندارم واسه ي خودم درد و دل میکنم... نوشته هام رو روي کاغذ میارمتا یه خورده سبک بشم و فردا میسوزونمش که به دست هیچکس نیفتهبا این فکر لبخندي رو لبام میشینهیه وقت تنهاش نذاریکه مث من میشه میمیرهبا شنیدن این مصراع زمزمه وار میگم: سروش لااقل به این یکی اعتماد کن... با من که خوب تا نکردي با عشقجدیدت خوب تا کنبعد از تموم شدن حرفم آهی میکشمو به سمت میزم میرم.... کشوي میز رو باز میکنم... یه سررسید رو که براي سالگذشته هست از کشو خارج میکنم... یه برگه ازش جدا میکنم... یه خودکار هم از روي میزم برمیدارمدلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشهپشت میز میشینمو کاغذ رو جلوم میذارمو اینجور شروع میکنم...با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ايتا بخوانی قصه ي پرغصه ي دیوانه ايجاي پاي اشکها بر هر سطور نامه امبا جوابت چلچراغان میشود ویرانه ايو بعد شروع میکنم به نوشتنمیرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شهآهنگ حرفی نیست تموم میشه... آهنگ بعدي شروع میشه... ولی من بی توجه به آهنگ مینویسم... از دلتنگیهام... ازغصه هام... از تنهایی هام... فقط و فقط مینویسم و اشک میریزم... نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سهساعت... ولی حس میکنم آرومه آروم شدم... سبک شدم... از بس گریه کردم اشکام هم خشک شده... آهنگ رو قطعمیکنم... نمیدونم خونوادم برگشتن یا نه... حس میکنم با نوشتن حرفام خالی شدم... خالی از همه ي اون غصه ها....ترجیح میدم الان بخوابم... لبخندي رو لبم میشینه و کامپیوتر رو خاموش میکنم... از پشت میز بلند میشمو به سمتتختم میرم... هنوز به تختم نرسیدم که صداهایی رو از بیرون میشنوم... صداي داد و فریاد مامان و باباست... و بعدصداي قدمهایی که هر لحظه به اتاقم نزدیک تر میشن....زمزمه وار میگم: خدایا باز چی شده؟همین که حرفم تموم میشه چشمم به دستگیره در میخوره که بالا و پایین میره و بعد صداي مشتهاي پی در پی اي کهبه در میخورهو صداي داد طاها که میگه: دختره ي کثافت این در رو باز کن... امشب برامون آبرو نذاشتیصداي طاهر رو میشنوم که میگه: طاها چیکار میکنی؟طاها بدون توجه به طاهر به در مشت میزنه و میگه: میگم باز کنضربان قلبم بالا میرهطاهر با داد میگه: میگم چه خبره؟طاها صداشو بلندتر میکنه و میگه: واقعا میخواي بدونی... باشه برات میگم... امروز یه گروه از دخترا این هرزه ر دیدنکه به سمت باغ میره... و بعد از مدتی چشمشون به سروش افتاد که به همون قسمتی میره که این دختره رفته... و بعدتا آخر مهمونی از هیچکدومشون خبري نیست.. میدونی چه آبروریزي شد... به جاي اینکه مهمونا در مورد مراسم حرفبزنند ورد زبونشون ترنم و سروش بود... آلاگل هم با چشمهاي گریون مراسم رو ترك کردباورم نمیشه...طاها با داد میگه: حالا چی میگی؟صداي جدي طاهر رو میشنوم که میگه: مردم هر چی میخوان بگن دلیل نمیشه که واقعیت باشه من خودم وقتی دنبالترنم رفت......هنوز حرف طاهر تموم نشده که صداي مامان رو میشنوم که میگه امشب تکلیفم رو با این دختره روشن میکنم...بابا: مونا یه لحظه صبر کنمامان با داد میگه: این همه سال صبر کردم چی به دست آوردم... دختر دسته گلم که اونطور پرپر شد... تو مراسمخواهرزادم اون طور آبروریزي شد... میدونی از این به بعد خونواده ي شوهرش ممکنه بهش سرکوفت بزنند؟.. بماند کهواسه ي خودمون هم که آبرویی نموندبابا: مونامامان: مونا چی؟... باز هم ساکت بشینمو شاهد ذره ذره آب شدن خونوادم باشمبا استرس به سمت در میرم... قفل رو میچرخونمو دستگیره رو پایین میارم... در رو باز میشه و من از اتاقم خارج میشممامان با دیدن من به سمتم میاد...طاهر با اخم میگه: ترنم برو توي اتا.........هنوز حرفش تموم نشده که مامان یه سیلی محکم بهم میزنه....بابا با ناراحتی میگه: مونامامان: هیچی نگو... امشب دیگه هیچی نگوطاهر و بابا با ناراحتی نگام میکنند... توي نگاه طاها تمسخر موج میزنه... اما مامان... اما مامان خیلی متفاوته... تونگاهش فقط و فقط تنفر میبینم... تمام این سالها یه بار هم روم دست بلند نکره بودد... اما امشب انگار همه چیزمتفاوته... امشب همه ي آدما تغییر کردن...بابا با ملایمت میگه: مونا الان عصبانی هستی بهتره بعدا در این مورد حرف میزنیممامان با داد میگه: حرفشم نزن... امشب میخوام همه چیز رو تموم کنم... امشب دیگه تحمل این رو ندارم که باز همدختري رو تحمل کنم که مثله مادرش زندگیمو نابود کردبا تعجب نگاش میکنم حرفایه مامان رو درك نمیکنم... به کی داره میگه مثله مادرش زندگیم رو نابود کرد؟زمزمه وار میگم: مامانبا خشم نگام میکنه و میگه: من مادرت نیستمطاهر با نگرانی نگام میکنه و میگه: مامان......مامان بی توجه به حرف طاهر میگه: تو هیچوقت دخترم نبودي... من مجبور بودم تحملت کنم... تمام این سالها مجبورب.......بابا با خشم به سمت مامان میادو به بازوش چنگ میزنه و میگه: مونا خفه میشی یا خفت کنمبا تعجب به بابا نگاه میکنم هیچوقت جلوي ما با مامان اینطور حرف نمیزد... تعجب رو در نگاه طاها و طاهر هم میبینممامان با خشم بازوش رو از دست بابا درمیاره و میگه: بخاطر این دختره ي هرزه با من اینطور حرف میزنیگیج شدم... واقعا اینجا چه خبره... چرا مامانم در مورد من اینقدر بد حرف میزنه... توي این چهار سال هیچوقت باهاماین طور حرف نزده بود... فقط و فقط سکوت میکردو با بی تفاوتی به بدبختی من نگاه میکرد... به حرفاش فکرمیکنم....یعنی چی که هیچوقت دخترش نبودم... هنوز گیج و گنگم... درك درستی از حرفاي مامان ندارم... حتی طاهاهم با نگرانی به من و مامان زل زده...بابا با ناراحتی میگه: مونا تو قول دادي یادت نیست... اون روز هم بهت گفتم اگه قبول کردي باید تا آخرش پاي همهچیز واستیمامان با خشم میگه: قرار نبود پاره ي جگرم زیر خاك بره... تو خوشیهاتو کردي.. تو بهم خیانت کردي... وقتی عشقتترکت کرد دوباره پیشم برگشتی... من بخاطر بچه هام ازت گذشتم ولی قرار نبود به خونوادم آسیب برسهبابا هیچی نمیگهبا ناراحتی میگم: مامان اینجا چه خبره؟دادي میزنه که یه قدم به عقب میرم....مامان با عصبانیت میگه: مگه نگفتم تو دختر من نیستی...فقط به چشماي مامان خیره میشم... هیچی نمیگمبا همون عصبانیت ادامه میده: تو دختر هووي منی که منه بدبخت مجبور شدم بزرگت کنم...کلمه ي هوو تو گوشم میپیچهیه خورده احساس ضعف میکنم...طاها با عصبانیت میگه: مامان این چه وضع گفتنهمامان بی توجه به طاها میگه: مجبور بودم بچه اي رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواستشک ندارم همه ي اینا یه خوابه... فکر کنم خدا داره توي خواب این چیزا رو بهم نشون مبده که توي بیداري بیشتر قدرزندگیم رو بدونم... فقط نمیدونم چرا بیدار نمیشم.... چرا این کابوس تموم نمیشهطاهر با ناراحتی به سمتم میاد و بازوم رو میگیرههمه چیز زیادي واقعی به نظر میرسه... اصلا من کی خوابیدم که بخوام خواب ببینم... نکنه بیدارم... یعنی همه ي اینچیزا واقعیته... یعنی من بچه ي مامانم نیستم... یعنی این کسی که جلوم واستاده مامانم نیست... یعنی همه ي اینسالها از من متنفر بود... نه محاله... این کسی که جلومه مامانمه... فقط میخواد تنبیهم کنه... مطمئنمزمزمه وار میگم: مامان اینجوري نگو... من میدونم باز میخواي تنبیهم کنی... اما تحمل ا.......همه به جز مامان با نگرانی بهم زل زدن اما مامان با بی رحمی تموم میگه: کمتر چرت و پرت بگو... همین که تموماین سالها تحملت کردم خیلیه... مادرت شوهرم رو از من گرفت و توي هرزه دختر نازنینم روبه بابام نگاه میکنمو با چشماي اشکی میگم: دروغه مگه نه؟قطره اي اشک گوشه ي چشمش جمع میشه و بعد هم از خونه خارج میشهمامان میخواد چیزي بگه که طاهر به طاها اشاره اي میکنه... طاها به سمت مامان میره و مامان رو به زور به سمتاتاق میبرهطاها همونجور که مامان رو با خودش میبره میگه: مامان تو رو خدا آروم باشصداي مامان هر لحظه کمرنگ تر میشه: چه جوري پسرم... چه جريبغضرو توي صداش احساس میکنمبه طاهر نگاه میکنمو میگم: داداشی همه ي اینا دروغه مگه نه؟اشک تو چشماش جمع میشه و سري به نشونه ي نه تکون میده... با ناراحتی به اطراف نگاه میکنم... ولی این همهسال مامان موناي من بهترین مامان بود مگه میشه مامان مونا مامان من نباشه... نگام به عکس روي دیوار میفته... یهعکس دسته جمعی... از من و ترانه... طاها و طاهر... سروش و سیاوش... مامان و بابا... یه عکس دسته جمعی که توچشمهاي همه عشق موج میزنه... به وضوح میشه خوشبختی رو توي این عکس دید...آهی میکشم و زمزمه وار میگم: یعنی همیشه اضافه بودمطاهر با ملایمت میگه: مامان دوستت داره... الان به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستت دلخوره... خودت که میدونی تماماون سالها بین تو و بچه هاش فرقی نذاشتآره فرقی نذاشت ولی در شرایط سخت مثله یه مادر همراهم نبودبا ناراحتی بازوم رو از دست طاهر آزاد میکنمو با خودم فکر میکنم مگه مادرم منو خواست که بقیه من رو بخوانالان میفهمم من همیشه ي همیشه مزاحم زندگی مامان بودم... الان میفهمم که دیگه حق ندارم بگم مامان.... الاندلیل خیلی چیزا رو میفهمم... که چرا مامان من رو نمیبخشه؟ که چرا بابا من رو نمیبخشه...با لحن غمگینی میگم: همه میدونستین؟طاهر با ناراحتی میگه: همه به جز ترانه... وقتی بابا اون روز با یه بچه به خونه اومد من و طاها تقریبا خیلی چیزا رومیفهمیدیم... بابا به مامان گفت با باید ترنم رو قبول کنی یا مجبورم با ترنم تنها زندگی کنمو بزرگش کنم... آه از نهادمبلند میشه: بیچاره مامان... پس مجبور بود... پس مجبور بود باهام مهربون باشهبا چشمهاي اشکی بهش خیره میشمو میگم: یعنی تمام این سالها من با محبتهاي دروغین بزرگ شدم؟طاهر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: ترنم...پوزخندي میزنمو نگامو ازش میگیرمبا لحن غمگینی میپرم وسط حرفشو میگم: امشب عجب سوالایی ازت میکنم وقتی خودم جوابش رو میدونمساکت میشه و هیچی نمیگه... من هم آهی میکشمو به سمت اتاقم میرم... میخوام در اتاق رو ببندم که اجازه نمیده...به زور وارد اتاق میشه و با اخم میگه: ترنم قبول دارم سخته... خیلی هم سخته... ولی هیچ چیز تغییر نکردهبا ناراحتی میگم: طاهر اشتباه نکن... همه چیز تغییر کرده... همه چیز 4 سال پیش تغییر کرده... الان میفهمم چرا مامانهیچوقت من رو نبخشید چون ترانه دخترش بودو من دختر هووش... حالا میفهمم چرا بابا هیچوقت من رو نبخشیدچون تا آخر عمر به خاطر من شرمنده ي زنش شد... حالا میفهمم چرا همه ي بزرگاي فامیل زود از من دل کندن چوناز اول هم دلشون با من نبودطاهر با ناراحتی میگه: این خیلی بی انصافیهبا لبخند تلخی میگم: با من انتظار انصاف نداشته باش وقتی کسی با من با انصاف رفتار نکرده... هر چند من حقیقت روگفتممیخواد چیزي بگه که اجازه نمیدمو با لبخندي مهربونی میگم: ولی از تو ممنونم... چون تمام این سالها از همه چیز خبرداشتی و همراهم بودي... درسته این چهار سال تنهام گذاشتی ولی حداقل مثله بقیه دلم رو نسوزونديبا ناراحتی نگام میکنه و بعد از اتاق خارج میشه... به سمت پنجره ي اتاقم میرم... هر وقت دلم خیلی میگیره از پنجره بهبیرون نگاه میکنم... انگار اون بیرون یه چیزي هست که آرومم کنه... هر چند هیچوقت آروم نشدم ولی هر دفعه دوبارهکارم رو تکرار میکنمحس مبکنم خالیه خالیم... مثله یه آدم آهنی...خالی از هرگونه احساس... خالی از محبت... خالی از عشق... خالی ازتنفر... خالی از دلتنگی... خالی از همه ي احساساي دنیا...با لبخند تلخی زمزمه میکنم: عجب شب عجیبیه امشب...انگار امشب قراره هویت همه ي آدما جلوي چشمم مشخصبشه... سروش اولیش... مامان دومیش... سومیش کیه؟ خدامیدونه و بس... میخوام از جنس سنگ بشم... آره واقعا میخوام سنگ بشم... مثله همه ي اونایی که با بیرحمی تمومفرصت دوباره بودن رو از من گرفتن... نمیگم فحش میدم... نمیگم بد و بیراه میگم... نمیگم جوابشون رو میدم... ولیمیگم دیگه به هیچکدومشون محبت نمیکنم... تموم این چهار سال با همه ي سختیها باز هم از محبت براي خونوادمکم نذاشتم... ولی از امروز میخوام سرد بشم... سنگ بشم... میخوام واسه ي همیشه تغییر کنم ... یاد حرف طاهروقتی هم واسه ي خودم هم واسه بقیه مایه عذابم پس چرا با ...« مثله همیشه باعث عذاب همه هستی »... میفتممهربونی و محبت باهاشون رفتار کنم... اونا من رو نمیخوان... محبتهاي من رو نمیخوان... عشق من رو نمیخوان...احساس من رو نمیخوان... اونا اصلا زنده ي من رو نمیخوان... اونا تنها چیزي که میخوان ترانه ست... ترانه اي کهمرده رو جستجو میکنند اما زنده ي من رو نه... پس واسه ي چی ادامه بدم... چند قدم با پنجره فاصبه میگیرمو به عقببرمیگردم نگام به اون نوشته میفته... پوزخندي رو لبم میشینهچقدر احمق بودم که فکر میکردم یه نوشته میتونه آرومم کنه... به سمت همون کاغ میرمو از وسط پارش میکنم... کاغذپاره شده رو داخل سررسید میذارمو با خشم به داخل کشوي میز پرتش میکنم... به سمت کیفم میرمو دو تا قرصآرامبخش رو باهم میخورم... بعد هم با ناراحتی به سمت تختم میرمو خودم رو روي تخت پرت میکنم...زمزمه وار با خودم میگم: یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند... نه اینکه یه تیغ بردارد رگش رابزند... نه!!!قید احساسش را میزندبه نظر خودم جمله ي فوق العاده ایه... آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درك میکنه که تجربش کنه... چشمامو میبندموبه فکر فرو میرم... اونقدر به ماجراهاي رنگا به رنگ امشب فکر میکنم تا به خواب برمفصل هشتمچشمامو باز میکنم... همه ي بدنم درد میکنه... به زحمت روي تخت میشینمو خمیازه اي میکشم... نگاهی به ساعتمیندازمو... ساعت هشت و نیمهدادم میره هوا- وااااايبه سرعت پتو رو از روي پام کنار میزنمو از تخت خارج میشم- دیرم ش.......حرف تو دهنم میمونه... یهو همه چیز یادم میاد... مثله یه پرده ي سینما همه چیز جلوي چشمام به نمایش در میان....آره دوباره همه ي اون اتفاقها رو جلوي چشمم میبینم... مهمونی... باغ... سروش... تجاوز... طاهر... خونه... مامان.........اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب میکردم...با ناراحتی روي تختم میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم... بعضی مواقع خواب رو به بیداري ترجیح میدم... حداقل توخواب به خیلی چیزا فکر نمیکنم... هر چند خوابهاي من هم با کابوس عجین شدنهمونجور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله میگم: حالا چیکار کنم؟حس میکنم براي دومین بار تو زندگیم درمونده شدم... اولین بار بعد از مرگ ترانه بود اون موقع هم نمیدونستم بایدچیکار کنم... یاد حرف مامان میفتم... نمیدونم چرا هنوز مامان صداش میکنم... یادمه بعد از مرگ ترانه بهم گفتشیرش رو حلالم نمیکنهپوزخندي رو لبام میشینه... آخه کدوم شیر... نمیدونم از این به بعد چه جوري باید زندگی کنم ولی یه چیز رو خوبمیدونم با دونستن واقعیتها زندگی برام سخت تر شده... بعضی موقع بی خبري بهتر از دونستن واقعیته... ندونستن رو بهدونستن با درد ترجیح میدم... خیلی سخته از جلوي کسی رد بشم که تا دیروز ادعاي مادري داشت ولی امروز میگه ازمن متنفره... خودم هم نمیدونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟... بدجور بلاتکلیفم... خودم هم نمیدونم چی میخوام؟فقط میدونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست... شاید اگه چهار سال قبل میفهمیدم که مونا مادرم نیست کلی همممنونش میشدم که این همه سال بزرگم کرد... که تحملم کرد.. که یه بار هم روم دست بلند نکرد.. که بین من و بچههاش فرق نذاشت... حتی اگه محبتهاش از روي اجبار هم بود ناراحت نمیشدم.. حتی اگه آغوش پرمهرش هم پر از کینهو نفرت بود بهم برنمیخورد... ولی الان بخشش خیلی سخته... هر چند دیگه انتظاري از هیچکس ندارم... بیشتر از اینکهاز مامان دلگیر باشم از بابا دلگیرمزمزمه وار میگم: مامان نه، مونا... یاد بگیر... از همین الان یاد بگیر لعنتی... اون دوست نداره مامان صداش کنیسري به نشونه ي تاسف واسه ي خودم تکون میدمو با خودم فکر میکنم آره بیشتر از مونا از بابا دلگیرم... مونا مادرواقعیم نبود بابا که باباي واقعیم بود اون چرا باورم نکرد؟زمزمه وار میگم: اگه مونا مادرم نیست پس مادرم کیه؟اصلا مادرم الان کجاست... چیکار میکنه... اصلا یادشه دختري هم داره؟...« مجبور بودم بچه اي رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »... حرف مونا تو گوشیم میپیچهیعنی مادرم هم دوستم نداره... یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده...یعنی مادرم هم من رو نخواست...زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتمواقعا از این به بعد باید چیکار کنم... هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟... حالا که دیگه میدونم اگرسالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه... حتی بابایی که یه روز من رو به همهي خونوادش ترجیح دادو مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه.... بدبختی اینجاستجایی رو براي زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم... واسه ي همیشه از این خونه میرفتم...یاد سروش میفتم باید به آقاي رمضانی زنگ بزنم... بیخیال این فکر و خیالهاي بیخود میشم... ...با ناراحتی آهیمیکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم... باید یه زنگ به آقاي رمضانیبزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم... واقعا هم برام سخته... شماره ي شرکت رو میگیرمو منتظر برقراريتماس میمونمبعد از چند تا بوق صداي آشناي مهربان رو میشنوم- بله؟لبخندي رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی هاي خودم کنمبا ملایمت میگم: سلام مهربان جانبا ذوق میگه: واي ترنم خودتی؟خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودي؟با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا- خیلی بهم لطف داري خانم خانما ولی من که دیروز پیشت بودممهربان: لطف نیست من حقیقت رو گفتم... بعد از مدتها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همینجور که هستممیخواد...درکش میکنم خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمی ام... هر چند ماندانا رو دارم اما فاصله ها اجازه ي درد و دل رو ازممیگیرهمیخندمو میگم: اینجوري نگو پررو میشماخنده ي ریزي میکنه و با شیطنت میگه: یه خورده عیبی ندارهبعد با مهربونی ادامه میده: ترنم تو خیلی خوبی واقعا خوشبحال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندي... من مطمئنمپدر و مادرت بهت افتخار میکنند... بعضی مواقع به زندگیت غبطه میخورم... خودت اینقدر خوبی... لابد خونواده اتفرشته هستن ... شاید مشکل مالی داشته باشین اما با همه ي اینا بهت نصیحت میکنم قدر خونوادت رو خیلی بدونیچون پول مهمه ولی همه چیز نیستخنده رو لبام خشک میشه... ناخودآگاه بغضی تو گلوم میشینه... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه اما سعی میکنمبخندم میخوام مثله گذشته ها بشم... مثله گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم که کسی حریفم نمیشد...که همه از دستم کلافه بودن... که دنیام با آرزوهاي خیالی پر میشد... که وقتی چشمامو میبستم فقط خواباي طلاییمیدیدم... مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شبهاي سیاه خبري نبود... آره میخوام مثله گذشته ها بشم حتی اگههیچکس تو دنیا من رو نخواد من میخوام شاد زندگی کنم حتی اگه همه ي اون شادیها تظاهر باشه دیگه نمیخوامآدماي این دنیا با تمسخر نگام کنند... چرا غمگین باشم براي اشتباهی که نکردم... براي خونواده اي که منو نمیخوان...بخاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد... به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت... واقعا چرا باید غصه بخورم... مناگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن... که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون بهوجود آوردمغم گذشته ي من بخاطر از دست رفتن خونوادم بود اما دیشب فهمیدم من هیچوقت به این خونواده تعلق نداشتم... غمگذشته ي من به خاطر از دست رفتن مهربونی هاي سروش بود اما دیشب فهمیدم چیزي از اون سروش مهربون باقینمونده...غم گذشته ي من به خاطر از دست دادن دوست دوران کودکیم بود اما دیشب فهمیدم خیلی وقته از یادها رفتم... خیلیوقته براي همه مردم.. خیلی وقته هیچکس از من یادي نمیکنه... خیلی وفته دل شکسته ام براي کسی ارزشی نداره...دیشب همه ي امیدهام از دست رفت... من به خاطر برخورد آدمهاي غریبه افسرده نشده بودم.. من به خاطر آشناهاییافسرده شدم که دیشب فهمیدم از هر غریبه اي برام غریبه تر بودن...بغضم رو قورت میدمو با خنده ي ساختگی میگم: به به چه خانم معلم خوبی.... تو جون میدي واسه معلم شدن... آفلینآفلین مهربون جونی اگه همینجوري ادامه بدي معلم خوبی میشیقطره اشکی از گوشه ي چشمام سرازیر میشهمهربان با حرصمیگه: مسخرم میکنی؟میگم: من غلط بکنم مهربون خودم رو مسخره کنممهربان: فعلا که همچین غلطی کرديبا خنده میگم: کی؟ خودم که نفهمیدممهربان با تعجب میگه: ترنم واقعا خودتی؟میخندم... یه خنده ي تلخ... قطره اشکه دیگه اي از گوشه چشمم سرازیر میشه ولی باز میخندمو با خنده میگم:نه باباروحمهمیدونم این ترنم براش ناآشناهه... ولی میخوام عوضبشممهربان: ترنم مطمئنی چیزي به سرت نخورده؟- راستش نه زیادمیخوام بشم همون ترنم گذشته ها با این تفاوت که با همه ي آدماي آشناي زندگیم غریبه بشم... آره میخوام با همهغریبه باشم...مهربان: خیلی مسخره ايدستمو به سمت صورتم میبرم... اشکامو پاك میکنمو با همون لحن شادم میگم: لازم به گفتن نبود میدونستماز این به بعد دیگه غصه ي هیچکس رو نمیخورم... نه مونا که تا دیروز مادرم بود... نه بابا که تا دنیاي من بود... نهسروش که تا دیروز عشقم بود... یه چیزي ته دلم میگه یعنی دیگه نیست.... جوابی براي این حرفم ندارممهربان با لحن بامزه اي میگه: اگه میدونستم اینقدر بچه ي بدي هستی محال بود باهات دوست بشم- خوبه الان داشتی ازم تعریف میکرديمهربان: ذات واقعیتو نشناخته بودم- یعنی حالا دیگه کاملا شناخته شده ام؟مهربان: بله.... چه جورمبا شیطنت میگم: یه جور بله میگی انگار بله ي سر سفره ي عقد داري میگیمهربان با حرصمیگه: ترنم- جونمتصمیمم رو گرفتم... یه تصمیم قطعی من اینبار دنیام رو متفاوت از گذشته میسازم... مطمئنم که موفق میشم.. مطمئنممهربان: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت شدهزمزمه وار میگم آره خیلی وقتهمهربان: چیزي گفتی؟- آره مهربونی خودم... گفتم نظرت چیه امروز باهم بیرون بریم؟مهربان انگار که چیزي یادش بیاد میگه: واي ترنم... مگه قرار نبود امروز خونه ام بیاي... به جاي بیرون بریم خونه من...حاضري؟با لبخند میگم: پ نه پ غایبممهربان: ترنمبا خنده میگم: با جنس لطیفی مثله من باید با ملایمت حرف زد... چرا اینقدر خشن باهام برخورد میکنی... نمیگی شباکابوس میبینممهربان: ترنم بی شوخی میاي؟با مهربونی میگم:چرا که نه... تازه کلی هم بهمون خوش میگذرهمهربان: پس ساعت چند دنبالت بیام؟- تو خودت برو... من هم میام... شاید امروز شرکت نرفتمبا مهربونی میگه: باشه... فقط ساعت چند میاي؟- چهار خوبه؟مهربان: آره... منتظرتما- باشه گلم... حتما میاممهربان با عصبانیت میگه: واي ترنم بیچاره شدم؟با ترس میگم: مهربان چی شده؟مهربان با ناراحتی میگه: خیرسرم تو شرکت هستم بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف میزنمخندم میگیرهمهربان با حرصمیگه: کجاي حرفم خنده داره؟با خنده میگم: تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شدهمهربان: آقاي رمضانی از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بیخودي اشغال کنممیدونم راست میگه.... آقاي رمضانی رو این مسائل خیلی سخت گیرهبا مهربونی میگم: شرمنده گلم... تقصیر من بودمهربان: این حرفا چیه... فقط باید زودتر قطع کنم... فعلا کاري نداري؟- نه خانمی... مواظب خودت باشمهربان: تو هم همینطور.. پس فعلا خداحافظزمزمه وار میگم: خداحافظمهربان تماس رو قطع میکنه... گوشی رو روي میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که یهو یادم میاد چرا به شرکتزنگ زده بودم...خندم میگیره و زمزمه وار با خودم میگم: دختره ي دیوونه... یه ساعت چرت و پرت گفتی اما حرف از اصلی کار نزدي..دوباره گوشی رو برمیدارمو با شرکت تماس میگیرم.. به سمت تختم حرکت میکنم منتظر برقراري تماس میشم... همینکه صداي مهربان رو میشنوم میگم: خانمی اونقدر حرف زدیم یادم رفت بگم با آقاي رمضانی کار داشتمبا خنده میگه: من رو بگو که فکر کردم با من کار داشتیمیخندم که میگه گوشی رو نگه دار حالا وصلش میکنمبه تختم میرسم... روي تختم میشینمو منتظر برقراري تماس میشمبعد از چند لحظه صداي آقاي رمضانی رو میشنومآقاي رمضانی: بله؟- سلام اقاي رمضانیآقاي رمضانی: سلام به دختر گل خودم... چیکارا میکنی؟با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنمخنده اي میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده... خیلی خوبهزمزمه وار میگم: آره... خیلی بهتر شدهآقاي رمضانی: چیزي گفتی دخترم؟- نه یعنی آره... گفتم در مورد کار مترجمی شرکت مهرآسا باهاتون تماس گرفتمآقاي رمضانی با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زدته دلم خالی میشه یعنی سروش چی گفتهبهت زده میگم: چی؟آقاي رمضانی: میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زدبا ناراحتی میگم: چی میگفتآقاي رمضانی با مهربونی میگه: نگران نباش... فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شدهتعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟با ناراحتی میگم: اما آقاي رمضانی من واسه ي این موضوع زنگ نزده بودموقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده دخترم... اتفاقی افتاده؟با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توي شرکت مهرآسا کار کنمعصبانی میشه و با داد میگه: چی؟با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده امبا عصبانیت میگه: آخه چرا؟با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیهبراي اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟با خجالت میگم: درستهلحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردي تازه به این فکر افتادي که نمیتونی توشرکت کار کنی... خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدي انگار من قول دادممیخوام بگم من که قراردادي امضا نکردم...اما آقاي رمضانی بهم اجازه ي حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد- اماآقاي رمضانی با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم... بدقولی تو نشونه ي بدقولیه منه...دلم میگیره... باز این سروش همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقاي رمضانی حرفی از جانب من نمیشنوه با ملاطفتمیگه: ترنم خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم... تو رو مثله دخترم دوست دارم...فقط همین یه بار روي پدرترو زمین نندازآهی میکشم... میدونم حق داره... همیشه بهم کمک کرد... دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم... اما خیلی برام سخته...خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروي من رو هم به باد بده...واقعا سختهبا ناراحتی میگم: ولیبا تحکم میگه: ترنمبه رو به روم خیره میشم... اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشهانگار طالع من رو با بدبختی رقم زدنبا ناراحتی میگم: هر چی شما بگیدلحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخواملبخند تلخی رو لبم میشینه... حالا میفهمم که اگه آقاي رمضانی هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتارمیکرد... اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..زمزمه وار میگم میدونمیه خورده نصیحتم میکنه... و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدي به این فکرمیکنم که الان باید چیکار کنم؟گوشیم رو گوشه ي تختم میذارمو روي تخت دراز میکشم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه...زمزمه وار میگم: سروش سروش سروش آخه باهات چیکار کنم؟نمیتونم درکش کنم... دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم... میخواستی انتقام بگیري خوب کاره دیشبت که کم از انتقامنبود... دیگه از جونم چی میخواي؟... واقعا دیگه هیچ درکی از آدماي این دنیا ندارم... من که با بدبختی هاي خودم خوگرفته بودم... من که کاري به کار کسی نداشتم... خدایا من که به همین بدبختیهام راضی بودم چرا دوباره سر راهمقرارش دادي... چرا؟؟... بعد از 4 سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره...لبخند تلخی میزنمو زیر لبی میگم: خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه... بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنشبرات خوشی به همراه داشته باشهدلم یه زندگی میخواد... یه زندگیه آرومه آروم... یه زندگیه معمولیه معمولی... یه زندگی که واقعا زندگی باشه... من ازاین زندگی پول نمیخوام... مال نمیخوام... ثروت نمیخوام... یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخوام... من از این زندگیهیجی نمیخوام جز یه آغوش... آره یه آغوش... فقط آغوشی میخوام که مرهم دل شکستم باشه... یه آغوش پر ازمهربونی...پر از صفا... پر از صمیمیت... یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش ازبین نره... یه اغوش که واسه ي همیشهپذیراي من باشه.. من فقط دنبال اون آغوش گرمم چرا روز به روز این آرزوم محالتر میشه... چرا آرزو به این کوچیکی تااین حد ناممکن به نظر میرسه... بابا منم دل دارم... منم دلم میخواد مثله همه زندگی کنم... با همه ي وجود دوستدارم زندگی کنم... چرا همه میخوان این حق رو از من بگیرن... من که از این زندگی انتظار زیادي ندارم.... چرا این همهدلمو میسوزونند... من یه زندگی پرزرق و برق نمیخوام.. من یه زندگی با آرزوهاي طلایی نمیخوام.. من حتی یه زندگیرویایی هم نمیخوام... همه ي خواسته ي من از این دنیا یه زندگی معمولیه... یه زندگی معمولی مثله همه ي زندگیها... این یکی که دیگه حق مسلمه منه...آهی میکشم... تلخ تر از همیشه... به مادرم فکر میکنم...زمزمه وار میگم: مامان یعنی شبیه تو هستم؟چشمامو میبندم تا شاید چهره اش رو پیش خودم مجسم کنم اما موفق نمیشمزمزمه وار ادامه میدم: مامان تمام این سالها واسه ي یه بار هم شده که بیاي و از دور من رو ببینی؟ که ببینی دخترتزنده ست یا مرده؟ که ببینی داره چه جوري بزرگ میشه؟ که ببینی چه جوري زندگی میکنه؟چقدر دلم گرفته... از این دنیا... از این هستی... از این زندگی... از این آدما... چقدر این دلتنگی برام سخته... چقدر دلممادرم رو میخواد... دلم میخواد واسه ي یه بار هم شده ببینمشو فقط ازش یه چیز بپرسم... چرا؟... آره فقط ازش بپرسمچرا؟... چرا تنهام گذاشتی و رفتی... به خدا که اگه جوابش قانعم کرد قید همه ي سالهاي دوري و دلتنگی رو میزنمو باهمه ي عذابهایی که کشیدم قبولش میکنم... درسته قبل از این 4 سال خوب زندگی کردم... ولی این 4 سال لحظهلحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودمزیرلب میگم: فقط ایکاش از روي خودخواهی این کارو نکرده باشیامان از اون روزي که بفهمم از روي خودخواهی رهام کردي و سراغ زندگیت رفتی اون روز، روز مرگ همه ي آرزوهايمنه... اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداري... اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم...از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم... عملی کردنشون خیلی سخته ولی من ترنمم چیزي رو که بخوام عملیمیکنم... حتما هم عملی میکنم... مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن... مهم اینه که اراده کردمو تا به نتیجهنرسونم دست بردار نیستم... مهمترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ي این خاندان رو بخورم اونا همدیگر رو دارنپس باید به فکر زندگی خودم باشم باید فکري به حال آینده ي خودم کنم... بعدیش اینه که باید مثله سابق بشم دیگهدلیلی براي محبت کردن نمیبینم.. من اگه روزي محبت میکردم انتظار محبت دیدن نداشتم... اما وقتی عشق و محبتمن رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بل نشه از این به بعد شاد و بیخیال زندگیمیکنم... هر چقدر هم که سخت باشه ولی عملیش میکنم و آخرین و سومین تصمیمماز روي تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم... قطره هاي بارون رو روي بنجره میبینم... همونجور که دستم رو رويپنجره میکشم زمزمه میکنم: باید پیداش کنم... باید مادرم رو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... میخوام با مادرم زندگیکنم...با خودم میگم: اگه اونم تو رو نخواد چیکار میکنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومد یعنی از دیدنت خوشحالمیشه؟خودم به خودم جواب میدم اون موقع هم چیزي رو از دست نمیدم... الان هم کسی من رو نمیخواد... به این آخرینریسمان هم چنگ میزنم شاید براي یه بار هم شد شانس باهام یار بودو زندگی بر وفق مرادم پیش رفت... بالاتر ازسیاهی براي من یکی که دیگه رنگی نیست... صد در صد بدبخت تر از اینی که هستم نمیشم... نهایتش اینه که دوبارهبه همین نقطه میرسم... نقطه ي بی کسی و تنهاییزمزمه وار میگم: مامان اي کاش بودي... صد در صد حتی اگه گناهکار هم بودم میبخشیدي... شنیدم مادرا خیلیبخشنده اند ولی هیچوقت درکش نکردم... چون فقط شنیدم هیچوقت چنین چیزي رو با چشمام ندیدم...با آهی عمیق زمزمه میکنم: ایکاش بودي و باورم میکرديدلم یه آدم دلسوز میخواد... یه آدمی که برام دل بسوزونه... بدون ترحم... بدون خشونت... بدون فحش و کتک... دلم یهتکیه گاه میخواد...یه تکیه گاه محکم... یه نوازش آرامش بخش...آهی میکشمو فکر میکنم از دیشب تا حالا چقدر زندگی سردتر شده... چقدر سخت تر شده... چقدر بیرحمتر شده... مثلهیه اسب مدام به جلو میتازونه و من رو تسلیم خواسته هاي خودش میکنه...نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه... امروز به شرکت نمیرم... ولی از فردا میخوام به شرکت برم.. محکم...استوار... بدون ترس... میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم... دیشب برام یه تلنگر بود... رفتار سروش... برخورد طاهر...حرفاي ناگفته ي مهمونا... حق با طاهره آخرش که چی؟... آخرش میخوام چیکار کنم؟... تا کی باید بشینمو منتظربخشش اطرافیانم باشم...زمزمه وار میگم: هر چند تلنگر اصلی رو حرفاي مام......حرف تو دهنم میمونهبا لبخند تلخی ادامه میدم: مونا لهم وارد کرداگه مونا چیزي بهم نمیگفت باز هم به حرمت خونوادم تسلیم خواسته هاشون میشدم اما الان میدونم که این خونوادهبه نفع من عمل نمیکنند... همه شون کمر همت به نابودیم بستنیکی ته دلم میگه: بی انصافی نکن ترنم... طاهر با همه سخت گیریهاش جز اونا نیستلبخندي رو لبام میشینه... درسته طاهر جز هیچکدومشون نیست ولی همراه و تکیه گاه من هم نیست... من کاري بهآدماي این خونه ندارم فقط میخوام زندگیمو بسازم... بدون مامان... بدون بابا... بدون سروش... بدون خواهر.. بدونبرادر... فقط میخوام زندگیمو بسازم... تنهاي تنهانگام رو از ساعت میگیرم... 5 دقیقه هست که بهش زل زدمو تو فکر و خیالام غرق شدم... نگاهی به کمدم میندازمو بهسمتش میرم... وقتی بهش میرسم درش رو باز میکنمو مشغول وارسی لباسام رو میشم... بعد از مدتها توي انتخابلباس وسواس به خرج میدم... هر چند همه ي لباسام ساده هستن ولی باز هم میخوام بهترینشون رو انتخاب کنم...همینجور که لباسام رو زیر و رو میکنم چشمم به یه مانتوي شیره اي میفته... با همه ي سادگیش به دلم میشینه... یهشال کرم هم برمیدارم... شلوار جین قهوه ایم رو هم بر میدارمو در کمد رو میبندم... با خونسردي کامل لباسام رو عوضمیکنم... جلوي آینه میرم... نگاهی به خودم میندازم... اثر انگشتاي مونا هنور رو صورتمه... تصمیم میگیرم یه خوردهآرایش کنم... خیلی وقته آرایش نکردم چیز زیادي براي آرایش ندارم اکثر لوازم آرایشام فاسد شدن... بعد از یه خوردهآرایش نگاهی به خودم میندازم...زمزمه وار میگم: براي اولین قدم خوبهنگاهم رو از آینه میگیرمو به سمت میز میرم... کیفم رو برمیدارمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... به در اتاقم میرسم...دستمو به سمت دستگیره میبرم که در رو باز کنم اما یهو یادم میاد گوشیم رو برنداشتم... با قدمهاي بلند خودم رو بهتخت میرسونمو گوشی رو از گوشه ي تخت برمیدارم... تصمیم میگیرم هنزفري رو هم با خودم ببرك... عاشق اینم کهزیر بارون قدم بزنمو آهنگهاي غمگین گوش بدمو زیر لب براي خودم با خواننده زمزمه میکنم...... از چتر متنفرم...ترجیح میدم خیس خیس بشم... آرایشم بهم بریزه... موهام بهم بچسبه... اما بارون رو از دست ندم... اشکهاي آسمونمن رو یاد اشکهاي خودم میندازه... به سمت میزم میرم... از کشوي میزم هنزفریمو در میارمو تو کیفم پرت میکنم...گوشیم رو هم تو جیب مانتوم میذارم... اینبار با سرعت به سمت در اتاقم میرم... دستم به سمت دستگیره ي در میره...در رو باز میکنمو از اتاقم خارج میشم... صداي مونا رو میشنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف میزنهمونا: من که دیشب سنگامو باهاش وا کندم.....مونا: بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه....مونا: نه بابا... آخرش قبول کردمونا: آره... دیگه تمو.....با دیدن من حرف تو دهنش میمونه... شرط میبندم اصلا متوجه ي حضورم توي خونه نشده بودکم کم اخماش تو هم میره و میخواد چیزي بگه که همه ي سردیمو تو نگام میریزمو با سردترین لحن ممکن سلاممیکنم بعد هم از مقابل چشمهاي بهت زده اش رد میشمو مسیر حیاط رو در پیش میگیرم... تعجبم رو از نگاهشمیخونم... تعجب از لحن سردم... تعجب از نگاه بی تفاوتم ... اما برام مهم نیست... دیگه هیچ چیز برام مهم نیستخونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز میکنمو وارد حیاط میشم... با قدمهاي بلند مسیر حیاط طی میکنمو به در میرسم...بعد از باز کردن در از خونه خارج میشم... خیلی آروم در رو پشت سرم میبندم... از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساسیک زندانی رو توي این خونه دارم... تمام این سالها این حس رو نداشتم... چون هیچوقت فکر نمیکردم یه مزاحمباشم... یه نفر که وجودش مایه ي عذاب همه ست... همیشه میگفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از منمتنفر بشن... اما الان خیلی چیزا تغییر کرده... خیلی چیزا... الان که از این خونه خارج شدم حس آدمی رو دارم که اززندان آزاد شده... ولی با همه ي اینا میدونم مقصد نهایی من دوباره همین خونه ست... خونه اي که با همه يتلخیهاش هنوز برام یه پناهگاهه... دوست ندارم یه دختر فراري باشم میخوام با اطمینان قدم به جلو بردارم... این همهزجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم... دوست ندارم تموم اون چیزهایی که در مورد میگن به واقعیت تبدیل بشه... تاجاي امنی پیدا نکردم محاله این خونه رو ترك کنم... اون جاي امن فقط میتونه آغوش مادرم باشه... دوست ندارم اسیرگرگهاي این شهر بشم... این شهر رو با تموم آدماش دوست ندارم...زیرلب میگم: الان کجا برم؟تا ساعت 4 خیلی مونده... امروز فقط و فقط ماله منه... ماله خوده خودم... امروز روزه منه... روز تولد دوباره ام... قدم زدنزیر بارون رو به هر چیزي ترجیح میدم... فعلا میخوام فقط و فقط قدم بزنم... قدم زدن زیر نم نم بارون حس فوق العادهایه... هنزفري رو از کیفم در میارمو به گوشیم وصل میکنم... دنبال آهنگ مورد نظرم میگردم... بعد از پیدا کردنشلبخندي میزنمو زمزمه وار میگم: عالیههمینجور که هنزفري رو تو گوشم میذارم آروم آروم از خونه دور میشم... صداي خواننده تو گوشم میپیچهسراغی از ما نگیري نپرسی که چه حالیمعیبی نداره میدونم باعث این جدایی امیه لبخند تلخ میزنم... لبخندي تلختر از هزاران هزار فریاد... بعضی موقع در سکوت آدما دردي نهفته ست که درمیلیونها میلیون فریاد اون درد احساس نمیشهرفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنهنبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنهلج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبوداحساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبودقطره هاي بارون آروم آروم خیسم میکنند... صورتم رو... موهام رو.. لباسم رو... همینجور خیس میشمو با لذت قدمبرمیدارم... با فرود اومدن هر قطره منتظر قطره اي دیگه میشم ... از بچگی همینجور بودم... شادیها و غصه هام رو بابارون شریک میشدم و باهاش لبخند میزدم... میخندیدم... گریه میکردم... زار میزدم... من عاشق بارونم مخصوصاوقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که میتونه آرومم کنهبازم دلم گرفته تو این نم نم بارونآدما یه جوري نگام میکنند انگار که یه دیوونه دیدن... از لبخندام تعجب میکنند... شاید واقعا یه دیوونه ام همه چتربالاي سرشون میگیرنو من بیخیال سرما و بارونم... فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم اما اونا از این همهلطافت فراري هستنچشام خیره به نورچراغ تو خیابون« ترنم... بیا تو ماشین... به خدا اگه سرما بخوري با دستاي خودم میکشمت »خاطرات گذشته منو میکشه آروم« سروش فقط یه خورده دیگه... فقط یه خورده دیگه »چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون« تو یه دیوونه ي به تموم معنایی »بازم دلم گرفته تو این نم نم بارونچشام خیره به نورچراغ تو خیابون« لطف داري جناب... حاضري شما هم یه خورده با این دیوونه دیوونگی کنی »خاطرات گذشته منو میکشه آسوناشکم از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... هر چند اشکام یده نمیشن... به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی میشن چوناون داره اشک میریزه چون اون وسعت غمش بیشتر از منه...چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارونآدما تند تند از کنارم رد میشن... شاید فکر میکنم دیوونه ام که به این آرومی قدم میزنم در صورتی که اونا با سرعت ازکنارم رد میشن تا به یه پناهگاه برسن تا خیس نشن تا غرق اشکهاي آسمون نشنباختن تو این بازي واسم از قبل مسلم شده بود« سروش به خدا من کاري نکردم... چرا باور نمیکنی... من نمیدونم این گوشی چه جوري سر از کیفم درآورده »سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود« ترنم بد کردي... خیلی بهم بد کردي... این گوشی دروغه... اون عکس لاي کتابت چی، اون ایمیلا... اون نامه ها »رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز«....... نمبدونم... سروش من هیچی نمیدونم... تنها چیزي که میدونم اینه که هیچوقت به تو و خواهرم خیانت نکردم »من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوزبا برخورد به یه نفر به خودم میام... اونقدر حواسم پرت بود که متوجه ي طرف مقابلم نشدم... روي زمین میفتموسوزشی رو در کف دستم احساس میکنم.... صداي مردي رو میشنوم..مرد: دختر حواست کجاست؟سرمو بالا میگیرم یه مردي حدودا چهل، چهل و خورده اي ساله رو میبینمخم میشه و میخواد کمکم کنهزمزمه وار میگم: ممنون خودم میتونمبعد هم از روي زمین بلند میشمو نگاهی به خودم میندازم... مثله موش آب کشیده شدم... لباسام هم کثیف شدهمرد نگاهی به من میندازه و میگه: حالت خوبه؟لبخندي میزنمو میگم: بله... شرمنده بابت برخوردبا مهربونی میگه: بدجور خیس شدي... میخواي تا جایی برسونمتبا ملایمت میگم: ممنون... احتیاجی نیست...مرد: اینطور که تا به خونه برسی سرما میخوري؟شونه اي بالا میندازمو میگم: به جاش یه روز بارونی رو با همه ي لذتاش تجربه میکنمسري تکون میده و میگه: امان از دست شما جوونامیخندمو میگم: خودتون هم هنوز جوون هستینابا صداي بلند میخنده و میگه: بچه مواظب خودت باشمبخندمو سري تکون میدم و آروم آروم ازش دور میشم... هنزفري رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا میکنم...نگاهی به ساعت گوشیم میکنم... ساعت دوازده و نیمه... هنزفري رو داخل کیفم مینذارم... خیلی وقته دارم قدم میزنم...هر چند متوجه ي گذر زمان نشدم ولی پاهام عجیب خسته شدن... کف دستم هم یه خورده میسوزه... نگاهی به کفدستم میندازم یه خورده خراشیده شده... فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم... تصمیم میگیرم بهشرکت آقاي رمضانی برم تا همراه مهربان باشم... با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم... تنهایی تا ساعت 4 تواین خیابونا دق میکنم... گوشیم رو بالا میارم تا شماره ي شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته...همونجور به تابلوي مقابلم زل زدم... فقط یه چیز رو میبینم... روانشناس...زمزمه وار میگم: شاید یکی از مشکلاتم حل شد... گوشی رو داخل کیفم میذارمو نگاهی به پولاي داخل کیفم میندازم...میدونم تا آخر ماه کم میارم ولی می ارزه... اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه... شاید همتاثیري نداشته باشه ولی دوست دارم امتحان کنم... حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا میتونم با آرامش بخوابم ترجیحمیدم انجامش بدم... خسته شدم از بس شبا قرصآرام بخش خوردمو باز هم خواب آرومی نداشتملبخندي رو لبم میشینه... براي دومین قدم باید خوب باشه... راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه يخیابون میرم... خیلی دیر واسه سرپا شدن تصمیم گرفتم اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدمنگاهی به تابلو میندازم... بهزاد نکویش... طبقه ي دومنفس عمیقی میکشمو به داخل ساختمون میرم... به جلوي آسانسور میرسم... دکمه ي مورد نظر رو فشار میدمو منتظرمیمونم...تا آسانسور برسه با صدایی آروم براي خودم شعري رو زمزمه میکنم:دوستان عاشق شدن کار دل استدل چو دادي پس گرفتن مشکل استتا توانی با رفیقان همرنگ باشمزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باشبعد از چند لحظه آسانسور میرسه و یه عده ازش خارج میشن... وارد آسانسور میشمو دکمه ي شماره 2 رو فشار میدم...نمیدونم تصمیمم درسته یا نه... ولی امتحانش ضرر نداره... اگه بتونه من رو از کابوساي شبانه ام نجات بده حاضرم یهماه که هیچی یه سال با نون خشک سر کنم... دوست دارم خنده هام از ته دل باشه... میخوام بعد از مدتها از یکیکمک بخوام... شاید این روانشناس تونست براي بهبودیه حالم کاري کنه...فصل نهمنمیدونم چقدر گذشت... چقدر فکر کردم... چقدر آه کشیدم... چقدر غصه خوردم... چقدر تو خاطره ها غرق شدم... واقعانمیدونم... فقط میدونم اختیار زمان ازدستم در رفته... لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه اینجاحضور نداره...لبخندي میزنم... از روي صندلی بلند میشمو زیرلب تشکر میکنمسري تکون میده و هیچی نمیگه... بعد از چند ثانه مشغول ادامه ي کارش میشه... من هم به سمت در میرم... چندلحظه اي مکث میکنم... بعدش چند ضربه به در میزنمو در رو باز میکنمبا لبخند میخوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم میزنه... بهت زده با خودم فکر میکنم یعنی ایندکتره؟... فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشمو راحت میتونم باهاش درد و دل کنم... دکتر که سرش پایینبودو مشغول نوشتن چیزي بود... وقتی میبینه وارد اتاق نمیشمو در اتاق رو نمیبندم سرش رو بلند میکنه و با نگاه بهتزده ي من مواجه میشه... با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه: چیزي شده خانم؟تازه به خودم میام... از وقتی در رو باز کردم همینجوري بهش زل زدم تا همین الان...نگامو ازش میگیرم و با لحنمضطربی میگم: نهدلم میخواد راه اومده رو برگردم... ترجیح میدم با یه نفر که همسن و سال پدرمه کمک بگیرم یا از کسی که همجنسمباشه... برام سخته واسه ي یه پسر حرف بزنم... اون هم در مورد تحقیرهایی که شدم... مصیبتهایی که کشیدم...ظلمهایی که در حقم شد... سخته در مورد این مسائل با پسري جوون حرف بزنم حتی اگه اون شخصدکتر باشه...شاید طرز فکرم درست نباشه اما دست خودم نیست برام خیلی سخته بخوام از گذشتم واسه ي کسی حرف بزنم کهباهاش راحت نیستمانگار متوجه ي آشفتگی نگاهم میشه چون از پشت میزش بلند میشه با لبخند به طرف من میادو میگه: در رو ببند و بیابشین... راحت باشچاره اي ندارم...با حالی گرفته شده در رو پشت سرم میبندمو به طرف مبل میرم... لابد الان فکر میکنه با یه دیوونهطرفه... با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه... نه سلامی نه علیکی... مثله خل و چل ها زل زدم به طرف و بابهت نگاش میکنمبه زحمت کلمه سلام رو زمزمه میکنمفقط سري تکون میده و چیزي نمیگهوقتی به مبل میرسم اون هم بهم میرسه و با مهربونی میگه: راحت باش... بشینروي نزدیک ترین مبل میشینم و هیچی نمیگمبا آرامش عجیبی میگه: از من میترسی؟به زحمت لبخندي میزنمو میگم: این چه حر.......میپره وسط حرفمو میگه: پساین استرس و اضطراب واسه ي چیه؟صادقانه میگم: راستش فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشملبخند رو لباش پررنگتر میشه... رو به روم میشینه و میگه: مگه مهمه؟با ناراحتی میگم: شاید در شرایط دیگه مهم نباشه ولی در این لحظه و در با این شرایط من آره مهمه... ترجیح میدم باکسی حرف بزنم که باهاش راحت باشمبا آرامش نگام میکنه و میگه: چرا با من راحت نیستی؟- به خاطر حرفایی که میخوام بزنم... حرفام معذبم میکنند... نمیتونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگمبا لبخند روي مبل روبه روییم میشینه و میگه: همینکه اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه... اما به نظرت بهتر نیستحالا که این همه منتظر شدي حداقل یه خورده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم... اونحرفایی که فکر میکنی معذبت میکنه رو نگو- آخه؟دکتر: فکر کن داري با دوستت حرف میزنی... راحت باش و مشکلت رو بگویکم فکر میکنم... نگاهی به دکتر میندازمو با خودم میگم بد هم نمیگه... تا اینجا اومدم پس بهتره حداقل از مشکلاتمبگمبه چشماش خیره میشم.... همینجور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنمبعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع میکنم: راستش دنبال آرامشم... ولی پیداش نمیکنمبا لبخند میگه: دلیلش روشنه... چون بیرون از خودت جستجوش میکنیبا تعجب نگاش میکنم وقتی نگاه متعجبمو میبینه شونه اي بالا میندازه و میگه: اگه آرامش میخواي از درون قلبتجستجوش کنیه لبخند تلخ میزنم- براي من که دیگه قلبی نمونده... همه اون رو شکستن... تیکه تیکه کردن... نادیده گرفتن... باورش نکردنزمزمه وار میگم: حرفش رو نشنیدنیه قطره اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشهبا ناراحتی میگه: دختر خوب چرا اینقدر غمگین حرف میزنی؟- چون همه خوشیهامو ازم گرفتن... خسته ام از این زندگی ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم... دنبال نقطه يامیدمبا مهربونی میگه: حس میکنم یه خورده افسرده شديپوزخندي میزنمو میگم: پس باید خدا رو شکر کنم چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح میدمبا ناراحتی سري تکون میده و میگه: یعنی تا این حد ناامیدي...- ناامید نیستم حقیقت رو میگم... حرفی رو میزنم که باورش دارماخمی میکنه و میگه: نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدي؟ اینجوري بهتر میتونم کمکت کنم... شاید تو همیه خورده باهام راحت شدي و تونستی حرفایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنمو راه حلی روجلوي پات بذارمشونه اي بالا میندازمو میگم بفرماییددکتر: اسمت چیه؟- ترنمدکار: چند سالته و توي چه رشته اي درس خوندي؟26 - سالمه... زبان..........با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: 26 سالته؟... اصلا بهت نمیخوره... فکر کردم نهایته نهایتش 20 سالت باشهبا لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومدبا شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم- نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشمدکتر سري تکون میده و میگه: باشه... بگو ببینم ازدواج کردي؟- نه مجردمدکتر: شاغلی؟- اوهوم... مترجم یه شرکتمدکتر: با خونوادت مشکل داري؟- من با کسی مشکل ندارم... خونوادم هستن که با من مشکل دارندکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه دختر بچه ي نوزده بیست ساله اي که با خونوادش به مشکل برخورده... اما با اینسن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درك کنی... اگه حرفی میزنند صلاحت رو میخوانآهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: آقاي دکتر یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ي همیشهیادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید... یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودي بکشونهمیخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم... چون خودم از قضاوتهاينا به جاي دیگران آسیبهاي زیادي دیدم قضاوت هاي بی مورد رو نمیتونم تحمل کنماز مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین... دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعهمیکنه کمکی بهش بکنم- کسی نمیتون......میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم- ولی...دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره... من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن برادرتم... با برادرت همراحت نیستی؟اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستمدکتر: لطفا بشیندوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روي اولین مبل پرت میکنم...دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردمسري تکون میدمو هیچی نمیگم... دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه... برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنامحرف بزنم... نمیدونم باید بگم یا نه.... اصلا نمیدونم چه جوري بگم... سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم... زیرلب شعري رو زمزمه میکنمقاصدك غم دارم... غم آوارگی و دربه دري... غم تنهایی و خونین جگريقاصدك واي به من... همه از خویش مرا میرانند... همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند.......با صداي دکتر به سرعتچشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ي حضورتون نشدمبا لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی... یه خورده آب بخور... اینجور که معلومه حالت زیاد خوبنیستلبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینهلیوان رو از دستش میگیرمو جرعه اي آب میخورم... رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه... آب رو کنار مجله هاییکه روي میز مقابلمه میذارمبه آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم... باهام راحت باش... روانشناس محرم اسرار بیمارشه... هر چند به نظر من توبیمار نیستی... فقط به یه راهنما احتیاج داري من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنمخنده اي میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستیندکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیستنگام به ساعت اتاقش میفته... ساعت دو رو نشون میدهبا لبخند یه ساعت اشاره اي میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه... من براي همه ي دوستام وقتدارملبخندي میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازهدکتر: مگه حالا پیشت نیست؟- چرا هست ولی دیگه اون داداش سابق نیست... بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه... وقتی که باشن و در عینحال نباشن خیلی زندگی سخت میشهدکتر: دقیقا با کدوم یکی از اعضاي خونوادت مشکل داري؟با لبخند میگم: باور کنید من همه شون رو دوست دارم ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم میکننددکتر نگاه متعجبی بهم میندازه و میگه: میشه واضح تر بگی؟با لبخند میگم: مثله این که مجبورم از اول بگم...دکتر با لبخند میگه: اگه این کار رو کنی ممنونت میشم چون کارمو راحت میکنیزمزمه وار میگم: خیلی سخته ولی مثله اینکه مجبورم بگمدکتر: هر چیزي رو که دوست داشتی تعریف کن- اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف میکردم ولی نه این 5 سال و دو ماه آخر رو از همه ي زندگیمحذف میکردم... چون بدبختیهاي من همه از همون روزا شروع شدن... هیچ چیز دوست داشتنی در این سالهاي آخر برامنمونده که بخوام در موردش حرف بزنمدکتر: چرا به روانشناس مراجعه کردي؟- با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوساي شبانه ام نجات بدهدکتر: پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنمزهرخندي میزنم... چشمامو میبندم... تو گذشته ها غرق میشمو شروع میکنم... آره بالاخره شروع به تعریف میکنم.. بااینکه سخته با صداي لرزون از ذشته ها میگم- خیلی خوشبخت بودم... خیلی خیلی زیاد... پدر و مادرم همه ي زندگی من بودن... یه دختر شر و شیطون که دنیاشتوي شیطنتاش خلاصه میشد... همیشه همه از دستم عاصی بودن... ماجراي اصلی پنج سال و 2 ماه پیش اتفاق افتاد...دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد... همه ي اون خنده هااون شیطنتا همه ي اون لبخندا رو به باد دادو من رو تبدیل به یه آدم منزوي و گوشه گیر کرد... دو تا ماجراي متفاوتبا هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندنآهی میکشمو چشمامو باز میکنم... اون روزا رو جلوي چشمام میبینم- داشتم از دانشگاه به خونه میومدم که یکی از پسراي دانشگاه جلوم رو میگیره و از عشقشنسبت به خواهرم حرفمیزنه...اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشهنگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زدهبا غصه میگم: به خدا تقصیر من نبود... من نمیخواستم اونجوري بشه... خواهر من نامزد داشت من هم نامزد داشتم...من و خواهرم هر دو عاشق بودیم من عاشق سروش و خواهرم عاشق سیاوش... من به مسعود گفتم خواهرم نامزدداره... گفتم نامزدش رو دوست داره.. اما پسره ي احمق حرفامو باور نمیکرداشکام همینجور از چشمام سرازیر میشه و با هق هق میگم: هر روز جلوم رو میگرفت... بهم التماس میکرد به خواهرتبگو... خواهرم چند باري جلوي دانشگاه دنبالم اومده بود و مثله اینکه مسعود هم تحقیق میکنه و میفهمه که ترانهخواهرمه...دکتر با نگرانی میگه: دختر آروم باش... چرا با خودت اینجوري میکنی- کابوساي مسعود ولم نمیکنند... همش با آرامبخش میخوابم... خیلی داغونم... یه مدت بود تازه راحت شده بودم ولیدوباره شروع شده...دکتر: مگه مسعود چیکار کرد؟با حرصمیگم: با تزریق بیش از حد مواد خودش رو ه کشتن دادو این کابوساي لعنتی شبانه رو به منه بدبخت هدیهکرددکتر: دقیقا چه اتفاقی افتاد؟با ناراحتی سري تکون میدمو میگم: وقتی فهمید من خواهر ترانه ام کلافم کرد... هر روز جلوم رو میگرفتو با التماس بازاري با فحش با تهدید میخواست که بهش یه فرصت بدم... حتی خونمون رو پیدا کرده بود... مجبور شدم به ترانهبگم... ترانه وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد... گفت خودش با مسعود صحبت میکنه و همه چیز رو تموممیکنهکمی مکث میکنمدکتر: خوب... بعدش چی شد؟با پوزخند میگم: بدتر شد که بهتر نشد... مسعود دست بردار نبود... حتی دو بار سروش هم من رو با مسعود دید... ترانهگیر داده بود در مورد این موضوع به سروش چیزي نگو به سیاوش میگه...سیاوش اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه... منبدبخت هم مجبور بودم از سروش مخفی کنمدکتر: به سروش چی میگفتی؟سرمو بین دستام میگیرمو میگم: براي اولین بار مجبور بودم دروغ بگم... من هیچوقت به سروش دروغ نمیگفتم ولیترانه با ترسهاي بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم... اون روزا به سروش گفتم مسعود خواستگار یکی از دوستامهو چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوي من رو میگیره واز من میخواد کمکش کنم... سروش زیاد تو کاراي اینچنینی من دخالت نمیکرددکتر: دقیقا چه کارایی؟- مثلا کارایی که مربوط به دوستام باشه... در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوي نمیکرد همیشه میگفت ترجیحمیدم خودت برام حرف بزنی... من هم آدمی بودم که نمیتونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم هر اتفاقی میفتاد زودي بهسروش میگفتم اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام میموند... اما ماجراي مسعود از اونماجراهایی بود که باید به سروش گفته میشد اما منه احمق ازش مخفی کردمدکتر: بعدش چی شد؟- اون روزا بدجور کلافه بودم... نزدیک سه چهار ماه مسعود یا جلوي ترانه یا جلوي من رو میگرفت و در مورد عشقآتشینش میگفت...یاد حرفاي مسعود آتیش به دلم میزنهترنم به خدا عاشقشم... به خدا دیوونشم... من نمیدونم چه جوري خواهرت اینقدر تو دلم جا باز کرده ولی نمیتونم ازش »«........ دل بکنمدکتر: ترنم حالت خوبه؟لبخند تلخی میزنمو میگم: نه... یاد حرفاش که میفتم آتیش میگیرم... بعضی موقع از اون همه عشق مسعود تعجبمیکردم.. اصلا غرور براش تعریف نشده بود... جلوي من زار زار گریه میکردو فقط دنبال یه فرصت بود... من همیشهمیگفتم این یه هوسه وگرنه چه جوري با چند بار دیدن میشه عاشق شددکتر: به خودش هم میگفتی؟- بارها و بارها گفتم ولی اون به من میگفت خیلی خیلی بی احساسم... من خودم عاشق بودم اما با شناخت جلو رفتم امامسعود.........سري به نشونه ي تاسف تکون میدمو میگم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... ترجیح میدم قضاوت نکنمدکتر: بالاخره سروش و سیاوش فهمیدن؟- اوهوم... بالاخره طاقت من تموم شدو رفتم به بابا همه چیز رو گفتم... اون هم از دست من و ترانه خیلی عصبی میشهو براي اولین بار سر هر دوتامون داد میزنه... بعد خودش به سیاوش همه چیز رو میگهدکتر: سیاوش چه جوري با این ماجرا کنار اومد؟- سیاوش خیلی غیرتی بود و این موضوع همیشه ترانه رو اذیت میکرد... واسه همین هم به من میگفت چیزي بهخونواده مون یا سروش نگم... میدونست اگه بابا یا سروش بفهمن صد در صد سیاوش هم با خبر میشه...سیاوش بافهمیدن ماجرا اول یه سیلی به ترانه زد که دلم براي مظلومیتش کباب شد و روز بعدش هم به دانشگاه رفتو با مسعوددعواي بدي راه انداخت... شاید باورت نشه ولی مسعود رو تا حد مرگ کتک زددکتر: سروش چیکار کرد؟- سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خورده داد و بیداد کرد... ترانه میگفت این سیلی حقم بوده مننباید چیزي رو از سیاوش مخفی میکردم وقتی باهاش مخالفت میکردم میگفت مطمئن باش اگه واسه ي تو همخواستگار بیاد سروش همین جور میشه... ولی من با ترانه موافق نبودم همیشه میگفتم سروش به خاطر کاري که منمقصر نباشم بیگناه کتکم نمیزنه... رفتاراي سروش و سیاوش خیلی با هم فرق داشت... درسته سروش از دستم ناراحتشد ولی از سیلی و کتک خبري نبود... فقط برخوردش یا من سرد شد که وقتی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنیناتفاقایی دوباره تکرار بشه...دکتر: بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟- خیلی خیلی زیاد...دکتر: ادامه بده- بعد از اون ماجرا سیاوش سخت گیرتر شد... بعضی مواقع دلم براي ترانه میسوخت... ترانه عاشق که هیچی دیوونه يسیاوش بود البته این احساس دو طرفه بود ولی سیاوش بیش از حد سخت گیر بود... ولی این رو هم قبول داشتم اینسخت گیري از روي عشقهدکتر: سروش رفتارش عوضنشد؟- نه من و سروش در برابر اشتباهات همدیگه خیلی جاها کوتاه میومدیم... رابطه ي من و سروش یه رابطه ي خاصبود...دکتر: چرا اسمش رو میذاري یه رابطه ي خاصبا لبخند میگم: چون از اول بهم گفته بودیم حق نداریم بهم شک کنیم... حتی اگه سروش یه دختري رو میدیدو میگفتترنم ببین چه دختر خوشگلیه من اصلا حسودیم نمیشد دلیلش هم روشن بود چون از عشق سروش اطمینان داشتم ولیرابطه ي ترانه و سیاوش اینجوري نبوددکتر: سروش هم اگه تو در مورد پسري حرف میزدي راحت باهاش کنار میومد؟خندم میگیره و میگم: بعضی موقع حرصش میگرفت ولی من اهل این کارا نبودم که بخوام اذیتش کنم... سروش اونقدربه من آزادي داده بود که همه ي اونا نشونه ي اعتمادش به من بوددکتر: منظورت از آزادي چیه؟- ترانه براي هر کاري باید از سیاوش اجازه میگرفت ولی براي من چنین محدودیتهایی وجود نداشت سروش همیشهمیگفت فقط قبل از رفتن به من اطلاع بده... البته بعضی وقتا هم پیش میومد که با من مخالفت کنه و بگه دوستندارم چنین جایی بري ولی میخوام بگم این رو به زور بهم نمیگفت یه جورایی اونقدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرفمیزد که من خودم ترجیح میدادم به حرفاش گوش کنم... میدونستم بد من رو نمیخواد... شیطون بودم ولی لجباز نبودمدکتر سري تکون میده و میگه: پس رابطه ي قشنگی رو با هم دارین؟با تاسف سري تکون میدمو میگم: داشتیمبا تعجب نگام میکنه و میگه: مگه الان با هم نیستین؟- گفتم که 4 ساله رنگ خوشی ر ندیدمبا ناباوري نگام میکنه و میگه: من به عنوان یه روانشناس به شخصه میتونم بگم چنین رابطه اي ك تو داري ازشحرف میزنی یه رابطه ي قوي و ریشه داره و محاله به راحتی از هم بپاشه به جز اینکه بلایی سر سروش اومده باشهمیپرم وسط حرقشو با اخم میگم: خدا نکنه بلایی سرش بیاد... خدا رو شکر سالم و سلامته فقط..........دکتر با کنجکاوي میپرسه: فقط چی؟با لبخند تلخی میگم: فقط نامزد کردهبه سرعت از جاش بلند میشه و میگه: چی گفتی؟آهی میکشمو میگم: اتفاقات زیادي افتاده که براتون تعریف نکردمبا ناراحتی سرجاش میشینه و میگه: اول ماجراي مسعود رو کامل برام تعریف کن بعد میریم سر مسائل بعدي... ازمسعود بگو.... دیگه جلوي راهت سبز نشد؟با یادآوري اون روزا دوباره همه ي غمهاي عالم ته دلم میشینه و با غصه میگم: بعد از اون اتفاق تا چهار پنج ماه بعدشخبري از مسعود نبود تا اینکه یه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو میگیره... هیچی ازش باقی نمونده بود... باورمنمیشد که تا اون حد داغون شده باشه... خیلی ضعیف و لاغر شده بود... زیر چشماش گود رفته بود... فکر کردم دوبارهاومده گریه و زاري راه بندازه ولی اشتباه میکردم... مسعود اون روز مسعود همیشگی نبود... چشماش هیچ نور و فروغینداشت... انگار ناامیده ناامید بود... از صداش غصه میبارید... اون روز یه نامه به دستم دادو گفت میخوام برم... واسه يهمیشه ي همیشه... اینو به ترانه بده بگو مسعود واقعا عاشقت بود... بگو مسعود فقط خوشبختیت رو میخواست... بگومسعود خوشحاله که تا این حد خوشبختی... بگو مسعود شرمندته که اذیتت کرد...با بغضمیگم: اون روز خیلی روز بدي بود... حرفاي مسعود بدجور من رو تحت تاثیر قرار داد... همه ي این حرفا رو زدو بعدش رفت... واقعا رفت... براي همیشه... دیگه هیچوقت ندیدمش... تا اینکه خبر مرگش بهمون رسید...دکتر: نامه رو به ترانه دادي؟- نهدکتر: چرا؟- نمیخواستم رابطه اش با سیاوش بهم بخوره... سیاوش اگه میفهمید ناراحت میشد ولی به سروش همه چیز رو گفتمدکتر: سروش چی گفت؟- نامه رو باز کردو نوشته هاي توش رو خوند و بدون اینکه بهم بگه توش چی نوشته اون رو پاره کردو از شیشه ماشینبیرون پرت کرددکتر: لابد بعد از مرگ مسعود دچار عذاب وجدان شدي؟سري به نشونه ي تائید حرفش تکون میدمو میگم: با اینکه مقصر نبودم ولی وقتی خبر مرگش بهم رسید داغون شدم...درسته مسعود یه همکلاسی بود اما وقتی یاد اون التماسا یاد اون چشماي غمگینش یاد اون اشکاش میفتادم دلممیگرفت... بیشتر از اینکه از مرگش ناراحت باشم عذاب وجدان داغونم کرد... مسعود پسر خیلی خوبی بود فقط انتخابشاشتباه بود... من بعد از اینکه سروش نامه رو پاره کرد همه چیز رو فراموش کردم... زندگیمون به روال عادي برگشتهبود... از مسعودم خبري نبود ولی وقتی خبر مرگش به گوشم میرسه همه وجودم پر از عذاب وجدان میشه... هر شبچشماي غمگینش رو میدیدم.. هر شب التماساش رو میشنیدم... هر شب کابوس اون روزا رو تجربه میکردم و هر روزداغونتر از گذشته میشدم... سروش وقتی ماجرا رو فهمید خشکش زد... باورش نمیشد مسعود به خاطر ترانه اون کارا روکنه... بعدها از دوستاي مسعود شنیدم که روزاي آخر معتاد شده بود انگار از دنیا بریده بود اونقدر تزریق کرد که خودشرو خلاصکنه.. من چیز زیادي از مواد و این جور چیزا سرم نمیشه فقط میدونم با تزریق بیش از حد مواد خودش رو بهکشتن داددکتر: هیچوقت خونوادش رو دیدي؟- این جور که معلوم بود کسی رو نداشت تنهاي تنها بود تو مراسم خاك سپاریش فقط دوستاش حضور داشتندکتر: بعد از 4 سال هنوز هم اون کابوسها رو میبینی...- تازگیها دوباره شروع شدهدکتر: پس دلیل افسردگیت مرگ مسعود و جدایی از سروشه؟- اشتباه نکنید... این یه ماجراي کوچیک تو اون همه اتفاقه... ماجراي اصلی 4 سال پیش اتفاق افتاد... ماجراي مسعودفقط خوابهاي شبانه ام رو از من گرفت ولی ماجرایی که 4 سال پیش اتفاق افتاد مثل طوفانی همه ي آرامش زندگیمرو از من گرفتو من نتونستم هیچ کاري کنم... و یکی از نتایجش جدایی از سروش بوددکتر: مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟- همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟... یه شب بارونی که شروعی شد براي برپایی طوفانی در تمام زندگیم... منعاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد... خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم... هر چند بابام ازدو هفته قبل براي من هم بلیط گرفته بود ولی یه هفته مونده بود به مسافرت استادم گفت هفته ي بعد خودتون روبراي امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم... همگی میخواستیم به مشهد بریمو چهارروزه برگردیم ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل میکنه اما من قبول نکردم که ایکاش قبولمیکردم که ایکاش لال میشدمو نمیگفتم از پس کاراي خودم برمیام... من و داداش طاهر خیلی باهم صمیمی بودیموداداشم میخواست پیشم بمونه که من دلم راضی نشد بخاطر من از استراحت چند روزه اش بزنه واسه ي همین با کلیاصرار همه رو راهی کردم... مامان قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم... کلی سفارش کرد که حتما شببه خونه ي خاله ام برم ولی از اونجایی که من با دختر خاله ام مهسا رابطه ي خوبی ندارم تصمیم گرفتم خونه بمونم...هر چند میدونستم اگه مامان و بابا بفهمند خیلی عصبانی میشن.... از قضا اون روز هوا مثله همین الان بارونی بود و منمسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشته بودم و همین باعث شده بود مثله موش آب کشیده بشم ... وقتی به خونه رسیدهبودم احساس میکردم دارم سرما مسخورم... چون یه خورده گلوم درد میکرد... وقتی هوا تاریک میشه سرفه هم به گلودردم اضافه میشه... واسه ي همین یه قرص سرماخوردگی میخورمو میرم زیر پتو تا بخوابم...با یادآوري خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ي وجودم احساس میکنم... ایکاش حماقت نمیکردم...ایکاشدکتر که سکوتم رو میبینه میگه: بعدش چی شد؟با حرف دکتر به خودم میامو بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدم: نزدیکاي ساعت 2 بود که با یه سر و صداي عجیبی ازخواب بیدار شدم... حالم زیاد خوب گلوم خیلی درد میکردو دلم میخواست بخوابم... ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت بهسمت پنجره احساس کردم چیزي به پنجره ي اتاقم بر خورد میکنه... هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار میشد... یهچیزي مثله برخورد سنگ به شیشه... دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگهاي کو چیک به شیشه ضربه اي واردکنه پ... از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود... بارون که چه عرض کنم یه چیز بیشتر از بارون... رعد و برق هم میزدمن از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم... ولی اونشب همه چیز زیادي ترسناك به نظر میرسید... اول فکر کردم اینصداها بخاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد میکنه ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد تهدلم خالی شد... وقتی با دقت توجه میکردم میتونستم تفاوت بین صداها رو تشخیصبدم... پنجره ي اتاق من رو بهحیاط بود... و کسی از خارج از خونه دیدي به پنجره ي اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی میکرد... یهحسی به من میگفت یکی توي حیاطه... شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره هاهم حفاظ داشتن ولی با همه ي اینا یه دختر تنها ساعت دو نصفه شب با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه امن میگرده ومن هم از این قائله جدا نبودم... از شانس بد من توي اون روزا سروش با پدرش به یکی از شعبه هاي شرکتشون کهتوي شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزي شمال بمونند هیچکس نمیدونست من شب خونه تنهام... خاله ي منهم مثله دخترش زیاد با من رابطه ي خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ي یه نفر دیگه رفتم چون هیچتماسی با من نگرفت... مامان و بابا هم وقتی به مشهد رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدنو رسیدنشون رو خبر دادن ومامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم... واسه ي همین نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از یهطرف هم نمیدونستم حدسم درسته یا نه... درسته سنگهاي ریزي به پنجره ام برخورد میکرد ولی م این امکان هم وجودداشت که باد سنگها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگها هم به پنجره ي اتاقم برخورد کرده باشن.... با این حرفاخودم رو دلداري میدادم که حس کردم سایه اي از جلوي پنجره ام رد شده... با چشمهاي خودم سایه رو دیدم ولیجرات نکردم جیغ بکشم... جلوي دهنم رو گرفتم و در گوشه ي اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشمدکتر: یه خورده آب بخور رنگت پریدهبا دستهایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم برمیدارمو چند جرعه از آب رو میخورمبا ناراحتی میگم: هنوز هم ترس اون لحظه توي وجودم هست... شب وحشتناکی بوددکتر: واقعا کسی تو حیاط بود؟- صد در صد... هر چند هیچوقت ثابت نشد و در نتیجه هیچکس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم اون شب کسی توحیاط بوددکتر: چطور اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟- بخاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد... وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز میشینسري تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... دوباره لیوان آب رو روي میز مقابلم میذارمو میگم: نمیدونید اون لحظه چیکشیدم... من یه لحظه سایه ي یه نفر رو دیدم... هر چند خیلی سریع از جلوي پنجره رد شد ولی من واقعا سایه ي اونطرف رو دیدم... همونجور که گوشه ي اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید چه غلطی کنم یهلحظه یاد سیاوش میفتم... اون لحظه ذهنم کار نمیکرد اصلا نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم اولین نفري که به ذهنمرسید سیاوش بود... جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم با اینکه در سالن قفل بود ولی باز میترسیدم... حس میکردمامن ترین جاي دنیا اتاقمه... با همه ي اینا یه خورده به خودم جرات دادمو از جام بلند شدم... به زحمت خودم رو بهتلفنی که توي اتاقم بود رسوندم گوشی رو برداشتم و میخواستم براي سیاوش زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلابوق نمیخوره... ته دلم عجیب خالی شده بود... در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامانگوش نکردمو به خونه ي خاله نرفتمهمینجور گوشی توي دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صداي شکسته شدن شیشه ي پنجرهجیغی کشیدمو گوشی تلفن رو رها کردمو دوباره به گوشه اتاق پناه بردم.... هم ترسیده بودم... هم حالم بد بود... بدجوراحساس ضعف میکردم.. چون گرسنه خوابیده بودم یه خورده سرگیجه داشتم... اونشب توي اون اتاق مرگ رو هزارانهزار بار جلوي چشمام دیدم و دم نزدم.. هیچوقت توي عمرم اونقدر نترسیده بودم... بعد از اون شب هم دیگه چنینترسی رو تجربه نکردم... تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلولهاي بدنم احساسکردم.. احساساتی که اونشب تو اتاقم تجربه کردم تا مدتها از ذهنم پاك نشدن... احساسات مختلفی بودن که فقط درد ورنج رو برام به همراه داشتندکتر سري تکون میده و میگه: هر کسی هم جاي تو بود همونقدر میترسید... بعدش چیکار کردي؟همونجور یه گوشه ي اتاق کز کرده بودمو از ترس گریه میکردم که چشمم به گوشیم میفته... اکثر شبا گوشی رو گوشهي تختم میذاشتم تا اگه سروش شبا برام اس ام اس داد بیدار بشم... سروش هر وقت خوابش نمیبرد بهم اس ام اسمیداد که اگه بیدار باشم برام زنگ بزنه...چون کاراي سروش زیاد بود زیاد همدیگرو نمیدیدیم... من هم براي اینکهصداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنمو یه خورده با عشقم حرف بزنم... اون لحه که چشمم به گوشیم افتادانگار دنیا رو بهم دادن سریه به سمت تختم شیرجه رفتموخودم رو به گوشی رسوندم... با ترس و لرز به گوشیم چنگزدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ي اتاق پناه بردم... اصلا به سمت پنجره نگاه نمیکردم میترسیدم سرم روبرگردونمو یه نفر رو پشت پنجره ببینم... صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره میدیدم سکته میکردم...هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم یهجورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست ولی از ترس نمیتونستم کاري کنم... بالاخره با دستایی لرزونشماره ي سیاوش رو گرفتم... اون شب همه چیز رو با گریه و زاري براي تعریف کردم...تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم میپیچهسیاوش: بله؟- سیاوش تو رو خدا خودت رو برسونسیاوش: ترنم چی شدههمه ي صداها... ناله ها... زاري ها... گریه ها رو جلوي چشمام میبینم- سیاوش یکی اینجاست... تو خونه... من میترسم... تو رو خدا خودت رو برسونسیاوش: مگه نرفتی خونه ي خالت؟یاد جیغام میفتم: نه... نه... ولی به خدا نمیدونستم اینجوري میشهسیاوش: آروم باش ترنم.... آروم باش... من همین الان خودم رو میرسونم... تو فقط از جات تکون نخور... همین الاندارم حرکت میکنمدکتر: ترنم همه چیز تموم شده دلیلی براي ترس وجود نداره... پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟... ببین چه جوريدستات میلرزه...نگاهی به دستام میندازم آه از نهادم بلند میشه ... حق با دکتره از شدت ترس دستام میلرزه... خودم اصلا متوجه نشدهبودم... دلیل این ترس رو نمیفهمم.... شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوي چشمم جون میگیرن و من همهي اون ترسا رو با همه ي وجودم احساس میکنم... وقتی دارم تعریف مبکنم خودم رو توي اتاقم میبینم و این ترسم روبیشتر میکنهدکتر از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره... یه بسته قرصبرمیداره و یکی از قرصا رو از د بسته خارج میکنه بعدبا آرامش به طرفم میاد... قرصرو به طرفم میگیره و میگه: با آب بخور... یکم از تپش قلبت کم میکنه... باعث میشهآرومتر بشیبا لبخند ازش تشکر میکنمو قرصرو میخورم... لیوان آب رو از روي میز برمیدارم همه ي آب رو تا آخر میخورمو لیوانخالی رو روي میز میذارم... بعد از اینکه آرومتر شدم دکتر میگه: اگه بهتري ادامه بدهسري تکون میدمو میگم:خلاصه سیاوش از من خواست از جام تکون نخورم تا خودش رو برسونه... حدود یه ربع بیست دقیقه گذشتو هیچ خبرينشد... دیگه سر و صدایی از بیرون نمیومد... اگه اون سنگ شیشه ي اتاقم رو نشکسته بود با خودم فکر میکردم همهچیز خیالات و توهمات خودم بوده... اما هنوز اون سنگ تو اتافم افتاده بودو اطراف اون هم پر از خرده شیشه هايپنجره بود... همینجور گوشه ي اتاقم نشسته بودم که متوجه ي صدایی میشم... کسی دستگیره ي در سالن رو بالا وپایین میکرد و چون در قفل بود نمیتونست به داخل خونه بیاد... از ترس حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم... تو اونلحظه ها از خدا میخواستم که زودتر سیاوش رو برسونه... یه بار دیگه به سیاوش تماس گرفتم که با همون اولین بوقجوابمو داد و گفت: پشت در سالنه... واي آقاي دکتر اون لحظه انگار همه ي دنیا رو به من دادن... چون تا در سالن راهنرفتم انگار پرواز کردمدکتر: مگه سیاوش کلید خونتون رو داشت؟- نه... از دیوار اومده بوددکتر: وقتی سیاوش اومد چی شد؟ هیچ چیز پیدا نکرد؟- وقتی صداي سیاوش رو شنیدم با دو خودم رو به در سالن رسوندم... در رو براش باز کردمو از ترس خودم رو تو بغلشپرت کردم... اصلا از بغلش بیرون نمیومدم...همونجور با هق هق ماجراها رو براش تعریف میکردم و اون هم سعیمیکرد آرومم کنه... با اطمینان میتونم بگم 10 دقیقه بی وقفه فقط گریه کردمو تعریف کردم...سیاوش وقتی دید حال وروزم خیلی بده.. اصلادعوام نکرد اونقدر دلش برام سوخت که فقط با لحن نرمی بهم اشتباهم رو بهم یادآوري کرد...سیاوش از اون آدماست که وقتی یه اشتباهی کنی زود عصبی میشه اما اون روز اونقدر حالم خراب بود تنها سرزنششاین بود که چرا شب توي خونه تنها موندي ... چنان به سیاوش چسبیده بودم که بدبخت نمیتونست از جاش تکونبخورهدکتر: خوب این طبیعیه... با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه میگشتی و توي اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدانکرديلبخند تلخی میزنمو ادامه میدم: نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودمو از بغلش بیرون نمیومدم تا اینکه یه خورده آرومتر شدم... سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهیبندازه ولی من به بازوش چنگ زده بودمو فقط یه جمله رو مدام تکرار میکردم ... تنها اینجا نمیمونم من هم باهاتمیام.... سیاوش هر چی میگفت من نمیخوام جایی برم فقط میخوام نگاهی به اطراف بندازم گوشم بدهکار نبود... اونهم وقتی دید حریفم نمیشه بالاخره راضی شد... همه جا رو گشتیم... حیاط... انباري... زیرزمین...حیاط پشتی... اطرافخونه... حتی تو کوچه... داخل خونه... هیچ کس نبود... واقعا هیچکس نبود... بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد..تنها مدرکم براي اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ي شکسته شده ي اتاقم بود...دکتر: هیچ اقدامی نکردین؟- سیاوش اون شب من رو به خونه ي خالم رسوندو ماجرا رو براشون تعریف کرد... هر چند خیلی از طرف خاله و شوهرخاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم ولی خوشحال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده... سیاوش روزبعدش به کلانتري رفت و یه کارایی کرد ولی بعد از مدتی که هیچ خبري نشد... همه به این نتیجه رسیدن که اون فرددزد بوده و فکر میکرده خونه خالیهدکتر: تو چی؟ تو هم همین فکر رو میکردي؟پوزخندي میزنمو میگم: هنوز اونقدر احمق نشدم که این فکر رو کنم... اگه اون طرف دزد بود هیچوقت با سنگ بهشیشه پنجره نمیزد تا صاحبخونه رو بیدار کنه...دکتر سري تکون میده و میگه: موافقم... در مورد قضیه تلفن چیکار کردي؟- وقتی گفتم گوشی هم قطعه... دزدي که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوري میاد تلفن رو قطع میکنه؟دکتر با کنجکاوي میگه: خوب؟ چی گفتنبا تمسخر میگم: چیز چندانی نگفتن... به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه اي براي قطع شدن تلفندونستنچشمامو میبندمو با ناراحتی ادامه میدم: خلاصه میکنمو در یه جمله نتیجش رو میگم پلیس در نهایت به خونوادم گفتاون طرف به احتمال زیاد دزد محلی بودهو چون متوجه ي حضور من نشده بود خونه ي ما رو واسه ي دزدي انتخابکرد وقتی هم میفهمه کسی داخله خونه هست فرار رو بر قرار ترجیح میده... از اونجایی هم که چیزي ندزدیده پس اوناهم نمیتونند کاري کنند... به همین سادگی همه چیز تموم شد... هر چند ماجراي شکسته شدن شیشه واسه ي همهجاي سوال داشت ولی با همه ي اینا همه تصمیم گرفتن حرفی رو باور کنند که درکش راحت تره... من هم به ایننتجه رسیدم که همه چیز تموم شده و شاید حق با پلیس باشه هر چند ته دلم میدونستم که اینطور نیستدکتر: بعد از اون ماجرا دیگه از اتفاق مشکوکی نیفتاد؟- بعد از اون ماجرا اونقدر اتفاقات عجیب غریب افتاد که هنوز من در تعجبم و بدترش اینه که براي هیچکدوم از اوناتفاقات دلیل و مدرك قانع کننده اي ندارمدکتر با تعجب میگه: مگه چی شد؟- تا یه ماه همه چیز آروم و عادي بود ولی بعد از یه ماه تازه بدبختیهاي من شروع شد... هر روز یه اتفاق... هر روز یهبدبیاري... هر روز یه ماجراي گنگ.. هر روز یه سوال بی جواب... واقعا اون روزا جز بدترین و در عین حال عجیب ترینروزاي زندگی منه....دکتر: واضح تر بگوسري تکون میدمو میگم: رفتار سیاوش با من تغییر کرده بود... جایی که من بودم حاضر نمیشد... به اس ام اسام جوابنمیداد... دیگه با من هم صحبت نمیشد... در کل خیلی از من فاصله میگرفت.... حتی وقتی من رو میدید با اخم روشرو از من برمیگردوند... واسه ي خودم هم جاي تعجب داشت سیاوش همیشه من رو مثل خواهرش دوست داشت...هیچوقتت بهم بی احترامی نمیکرد... حتی دلیل تغییر رفتار سیاوش رو از سروش هم پرسیدم اما تنها جوابی که شنیدماین بود که کاراي سیاوش زیاد شده و این روزا یه خورده بی حوصله ست... هر چند این حرفا براي من قابل قبول نبودولی ترجیح میدادم که باورشون کنم... تا اینکه یه روز موقه برگشت از دانشگاه سیاوش جلوم رو گرفتو با اخم گفت سوارماشینش بشم... هر چند از رفتاراي سیاوش در تعجب بودم ولی اون روز ترجیح دادم سوار ماشینش بشمو در موردرفتاراي اخیرش ازش سوال کنم.... بعد از اینکه سیاوش من رو سوار ماشینش کرد ماشین رو به سرعت به حرکتدرآورد و به سمت کافی شاپ یکی از دوستاي سروش که پاتوق چهار نفرمون بود حرکت کرد... وقتی دلیل کارش روازش پرسیدم با داد فقط یه چیز گفت ترنم فقط خفه شو... سیاوش هیچوقت با من اینطور حرف نزده بود... از یه طرفاز برخوردش تا حد مرگ ناراحت بودم از یه طرف هم از رفتاراي اخیرش تعجب میکردم... در کل مسیر سیاوش ساکتبود و من هم ترجیح میدادم هیچ حرفی نزنم... وقتی به مقصد مورد نظر رسیدیم... با اخم ماشین رو یه گوشه پاركکردو با حالت دستوري بهم گفت از ماشین پیاده شم... بعد خودش جلوتر از من به داخل کافی شاپ رفتو خلوت ترینمکان رو براي نشستن انتخاب کرد... من هم پشت سرش حرکت کردم و با خودم فکر میکردم یعنی چی شده کهسیاوش اینقدر عصبیه؟... وقتی به میز مورد نظر رسیدیم سیاوش با اخم روي یکی از صندلی ها نشست من هم باناراحتی یه صندلی که مقابل سیاوش بود رو کنار کشیدمو روش نشستمتوي اون لحظه ها به شدت استرس داشتم... دلیلش رو نمیدونستم فقط میدونستم عصبانیت سیاوش بی دلیل نیستوقتی مقابل سیاوش نشستم... پیشخدمت جلومون ظاهر شد که من از شدت استرس چیزي سفارش ندادم اما سیاوشیه لیوان آب تقاضا کرد... پیشخدمت هم سري تکون دادو از ما دور شد... بعد از رفتن پیشخدمت سیاوش در سکوتبه من زل زد... بعد از چند دقیقه پیش خدمت آب رو آوردو دوباره رفتچشمامو میبندمو سرم رو به مبل تکیه میدم... خودم رو داخل کافی شاپ میینم... همه ي فضاها و شخصیتها جلويچشمام شکل میگیرن... انگار امروز دو شنبه ست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم...انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم ... سیاوش رو مقابل خودم میبینم... صداي عصبیش تو گوشممیپیچهسیاوش: منتظرمهمه ي اون تعجبو بهت زدگی رو احساس میکنم... همه چیز تو ذهنم جون میگیره... همه چیز زیادي زنده به نظرمیرسه... حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟... اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم میشنوم- سیاوش هیچ معلومه چی میگی؟سیاوش: گفتم منتظرم تا دلیل کاراي مسخره ي اخیرتو بشنومتعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس میکنم- سیاوش من حرفات رو درك نمیکنم... منظورت از این کارا چیه؟سیاوش:کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو... منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟... بعد از 5سال حالا که همه چیز داره درست میشه چرا میخواي هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خرابکنی؟چطور میتونی به سروش خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور میتونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟چقدر همه ي صداها و همه تصاویر واقعی به نظر میرسن میان... دقیقا خودم رو جلوي چشمام میبینم که اخمام تو همرفته- سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟سیاوش: ترنم سعی نکن عصبیم کنی... خودت هم خوب میدونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمیشه... بهتره همینالان دلیل این کاراي اخیرت رو توضیح بدي من قول میدم ترانه و سروش از هیچ چیز باخبر نشن... هر چند ازت ناامیدشدم ولی بهت یه فرصت دیگه میدم تا همه چیز رو جبران کنی... نه به خاطر تو فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونهوار عاشقتهچشمامو باز میکنم... اشکام همینجور سرازیره.... دکتر با ناراحتی نگام میکنه و دستمال کاغذي رو جلوم میگیره... باناراحتی دو تا دونه برمیدارم زیر لب تشکر میکنم... اشکاي صورتم رو پاك میکنمو یه خورده آرومتر میشمدکتر: چطور اینقدر دقیق و واضح همه ي این حرفا یادت موندهبا ناراحتی میگم: شاید باورتون نشه ولی من توي این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجااشتباه کردم... کجا به خطا رفتم... ولی هیچ نتیجه اي برام به همراه نداشت... حتی همین الان هم که دارم واسه يشما این ماجرا رو تعریف میکنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم...اونقدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقعخودم هم به خودم شک میکنمدکتر: اون روز بالاخره چی شد؟دوباره قطره اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و یاد حرفام میفتم- سیاوش خیلی داري تند میري... وقتی هیچی نمیدونم چی بهت بگم... مثله بچه ي آدم حرف بزن تا حداقل بفهممچی داري میگی؟اون لحظه سیاوش با صداي بلند جوابم رو داد و گفت: نه خوشم اومد خوب داري نقش آدم بیگناه رو بازي میکنی...- سیاوش تو رو خدا آرومتر...سیاوش بی توجه به حرفم همونجور ادامه میداد: باشه الان بهت میگم...بعد از تموم شدن حرفش با حرصگوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاریشد... بعد از چند دقیقه گوشیش رو بهطرفم گرفت و گفت: برو ایمیلایی که برام فرستادي رو بخون هر چند وقت یه بار براي همه دوستام و فامیلاي نزدیکم ایمیل میفرستادم... مثلا یه عکس قشنگ یه شعر قشنگ هرچیزي که خوشم میومد...توي اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتمو نگاهی به گوشیش انداختم... چشمام تو از شدت تعجب گرد شدهبود... من توي اون هفته فقط یه ایمیل براي سیاوش فرستاده بودم اما در کمال ناباوري چیزي حدود بیست سی تاایمیل با نام من توي گوشی سیاوش بود... شک ندارم آدرسه ایمیل خودم بود.. همه چیز شبیه واقعیت بود ولی واقعیتنبود... حقیقت ماجرا دروغ به نظر میرسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بودنمیدونم توي اون روز توي اون لحظه توي اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترسنگام میکردهنوز نگرانی صداش تو گوشم هست... صداش تو گوشم میپیچه: ترنم حالت خوبه؟ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود... اصلا هیچی برام مهم نبود... نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا میندازم اولین ایمیلدقیقا براي یه هفته ي پیش بود.... اون موقع من اصلا براي سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم... آخرین ایمیل ارسالی همبراي دیروز بود... بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم... چشمام به نوشته ها بود ولی هیچی ازشوننمیفهمیدم... شاید هم میفهمیدم ولی حالیم نمیشد... نوشته ها دقیقا شبیه نوشته هاي خودم بود... همون لحن.. همونبیان... باورم نمیشد... بازي کثیفی بود... فقط در این حد میدونستم هر کی که داره با من این کارو میکنه خیلی خیلیبهم نزدیکه... ولی نمیدونستم کیه؟ واقعا نمیدونستمدومین ایمیل رو باز میکنم تکرار همون حرفاسومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومیچهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صداي لرزون بلند بلند میخوندمهمینجور میخوندمو اشک میریختم... همینجور میخوندمو با هق هق میگفتم اینا کار من نیست... همینجور میخوندم بابدبختی گریه و زاري میکردمسیاوش مدام سعی میکرد آرومم کنه اما موفق نمیشد.... هر کاري میکرد نمیتونست ساکتم کنه میخواست گوشی رو بهزور ازم بگیره ولی من بهش نمیدادمو دونه دونه ایمیلا رو باز میکردم... و همونجور که میخوندمو با ناباوري سرمو تکونمیدادمو از خودم میپرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازي میگیره...با صداي دکتر به خودم میامدکتر: ترنم تو رو خدا آروم باشبا صداي بلند میزنم زیر گریه و میگم: آخه چه جوري؟... چه جوري میتونم آروم باشم؟... چه جوري میتونم در کمالخونسردي به زندگیم ادامه بدمو بگم هیچی نشده؟... بعد از اون همه اتفاق بعد از اون همه ماجرا بعد از اون همه سختیاگه بخوام هم چیزي از یادم نمیره... وقتی به اون روزا فکر میکنم بدبختی رو با تک تک سلولام احساسمیکنم...یادآوري لحظه لحظه ي گذشته داغونم میکنه و در عین حال فراموش کردنه اون روزها از جز محالاته... هروقت به اون روزها فکر میکنم همه چیز جلوي چشمام زنده میشه... شاید باورتون نشه ولی من واقعا همه ي اون روزهارو جلوي چشمام میبینم چه تو خواب چه تو بیداري.... همه ي اون حرفا تو ذهنم تکرار میشن و من رو تا مرز جنون همپیش میبرن... دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم... دوست که هیچی آرزومه... آرزومه همه چیز رو فراموش کنم وبه آینده فکر کنم... به آینده اي که ذره اي محبت توش باشه ولی چنین چیزي امکان پذیر نیست... واقعا امکان پذرنیستدکتر: با فراموش کردن چیزي درست نمیشه... هر چند هنوز چیز زیادي رو برام تعریف نکردي ولی معلومه روزهايسختی رو پشت سر گذاشتی ... باید سعی کنی باهاشون کنار بیاي و آیندت رو با آرامش خاطر بسازي... با غصه خوردنبراي روزهاي از دست رفته چیزي درست نمیشه- وقتی هنوز دارم روزهاي سختی رو میگذرونم... وقتی هنوز هیچی درست نشده.... وقتی هنوز بعد از 4 سال حتی یهنفر از خونواده ام باورم نکرده... وقتی هنوز بیگناهیم ثابت نشده... وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ي اتفاقاي پیشاومده میدونه.... وقتی عشقم داره جلوي چشماي من ازدواج میکنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانه هستم... چهجوري آروم باشم... آقاي دکتر شما بگید چه جوري میتونم با آرامش زندگی کنم؟... چه جوري با گذشته کنار بیام... منهمین الان هم دارم روزاي سختی رو پشت سر میذارم... من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام چه برسه بهگذشته که مسبب تمام بدبختیهاي حال و آیندمه ... اون گذشته ي لعنتی یه نقطه ي سیاهه... یه نقطه ي سیاه که تمامزندگیه من رو تحت شعاع قرار داده... یه نفطه ي سیاه که واسه همیشه تو زندگیم موندگاره... اون گذشته ي به ظاهرسیاهی که دیگران ازش حرف میزنند و به جز آبروریزي چیزیازش نمیدونند مثله یه بختک به زندگیم چسبیده و دستبردار نیست... آره آقاي دکتر حرف سر حرف سر کنار اومدن من نیست حرف سر اینه که تا دنیا دنیاست وضع منهمینه... امروز من، فرداي من، آینده ي من همه و همه با گذشته ام خراب میشنو من هیچ کاري نمیتونم کنم...چشمم به دکتر میفته... ترحم توي چشماش موج میزنه... این ترحم رو دوست ندارمآهی میکشم... به میز خیره میشمو زمزمه وار ادامه میدم: همه ي این سالها امیدوارم بودم... تمام این چهار سال ته دلمیه کورسوي امیدي بود... که شاید همه چی درست بشه... که شاید یکی باورم کنه... که شاید همه ي سختیها تمومبشه... در عین ناامیدي امید داشتم که شاید بیگناهیم ثابت بشهدکتر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: دوست دارم دلداریت بدم... آرومت کنم... اما وقتی حرفاتو میشنوم خودم هم کممیارم... فقط میتونم بگم خیلی سخته... میدونم که خیلی سختهاشکام رو به زحمت پاك میکنمو با بغضمیگم: نه دکتر... نمیدونید ... نمیدونید چقدر سخته... به خدا نمیدونید بعضیمواقع هر دم و بازدم براي من به سختی جا به جا کردن کوهیه که وسعتش به اندازه ي بی نهایته... نمیدونید دکتر...نمیدونید که زندگی چه جوري داره من رو به بازي میگیره... هر چند تفصیر شما نیست وقتی خود من از خیلی چیزا بیخبرم شما چه جوري باید درد من رو احساس کنید... وقتی داستان زندگیه من براي خودم گنگه شما چه جوري میتونیدغصه هاي من رو لمس کنید... اینایی که امروز براتون گفتم فقط یه قسمت کوچیک از بین اون همه اتفاقه...دکتر: یعنی تا به امروز نفهمیدي کی از ایمیلت سواستفاده کرد؟با پوزخند میگم: ایمیل که خوبه از یه چیزایی سواستفاده شد که من هنوز هم توشون موندمدکتر با کنجکاوي میگه: مگه بدتر از این هم هست؟- دلتون خوشه ها دکتر... اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ي کوچیکی براي شروع مشکلاتم بود... وگرنه با یهایمیل که نمیشد یه زندگی رو نابود کرد... فقط تعجب من از یه چیزه من هیچوقت در حق کسی بد نکردم... هیچوقت...پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازي اي کنهدکتر متفکر میگه: باید ادامه ي ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدمنگاهم به ساعت میفته... ساعت سه و ربعه...یاد قرارم با مهربان میفتم... بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه...با شرمندگی میگم: ببخشید آقاي دکتر ولی من خیلی دیرم شده... مجبورم برم... با یکی از دوستام قرار دارم... فکر کنمبهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو براي یه روز دیگه موکول کنمدکتر لبخندي میزنه و میگه: اینقدر با اسم جمع صدام نکن... همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام دوستم...لبخندي میزنمو میگم: سعی میکنم ولی قول نمیدمدکتر: همین هم خوبه...مریضاي زیادي داشتم ولی هیچوقت آدمی مثله تو ندیدم... حالا که فکر میکنم میبینم خیلیمقاوم بودي که تونستی این همه سال دووم بیاري... هر چند چیز زیادي نمیدونم اما معلومه زندگیه پر فراز و نشیبی روپشت سر گذاشتیبا لبخند تلخی میگم: اشتباه نکنید دکتر... من همون چهار سال پیش شکستم... خرد شدم... داغون شدم... مردم... اینیکه جلوي شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره... ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد که نابود شد... شاید بخندمشاید لبخند بزنم شاید زندگی کنم ولی همه شون تظاهرن... همه ي این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریهبدتر و تلخ ترندکتر: دوست دارم کمکت کنم... مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضاي دیگرمه... ولی ترجیح میدم اول حرفاترو بشنوم بعد راهکار ارائه بدم بهتره از منشی یه وقت واسه ي فردا بگیريیاد مبلغ ویزیت میفتم هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردابا خجالت میگم: فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیامدکتر با تعجب میگه: چرا؟؟ مگه میخواي جایی بري؟با ناراحتی میگم: جایی که نه... اما شرایطم یه خورده بده... فکر میکردم با یه بار اومدن مشکلم حل میشه نمیدونستمکه باید چند بار بیامدکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم میندازه و میگه: با یه بار اومدن که براي مریضهاي معمولی هم چیزي حل نمیشه چهبرسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست بلکه از گذشته و سختیهاي زندگیته- میدونم حق با شماست ولی با همه ي اینا شرایطم جوري نیست که بتونم زودتر بیامدکتر با همون تعجبش ادامه میده: یعنی چی؟شونه اي بالا میندازمو میگم: یعنی اینکه تا ماه دیگه نمیتونم بیام...روم نمیشه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم براي ویزیت بدم... این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم هر چند ناخواسته بودولی باعث شد کم بیارم... از خورد و خوراکم میتونم بزنم ولی باید مبلغی براي هزینه ي مسیر راهم داشته باشم... بعضیاز مخارج اجتناب ناپذیرن مجبورم یه خورده حواسم رو جمع کنم چون اگه کم بیارم از همین الان میدونم کسی روندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذارهدکتر با لحنی متفکر میگه: باشه... هر جور راحتی... فقط نوبت بگیر تا دفعه ي بعد معطل نشیزیر لب ازش تشکر میکنمو از جام بلند میشمهنوز هم توي فکره... یه خورده اخماش تو هم رفته... انگار یه چیزي ذهنش رو مشغول کرده... وقتی میبینه از جام بلندشدم خودش هم از روي مبل بلند میشهلبخندي میزنمو میگم: ممنون که به حرفام گوش دادین... راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم با اینکهیادآوري گذشته ها سخته ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداري بده همه چیز آسونتر به نظر میرسهدکتر با لبخند میگه: این حرفا چیه... من وظیفمو انجام دادم- بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین باز هم ممنونمسري تکون میده و میگه: کار من همینه و من عاشق شغلم هستم...دیگه از این حرفا نزن ناراحت میشم... فکر کنمامروز با یادآوري گذشته خیلی اذیت شدي... بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی واسه ي امروزت کافیه...بیشتر از این به خودت سخت نگیربا لبخند تلخی میگم: بعضی مواقع توي زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل میشن...نمیخواي بهش عادت کنی ولی وقتی چشماتو باز میکنی میبینی معتادش شدي... براي من هم دقیقا همینطوره... از بسبه گذشته فکر کردم برام یه عادت شده... یه عادت که دوستش ندارم ولی باید باهاش مدارا کنمدکتر: هیچ بایدي در کار نیست... این تویی که براي زندگیت تصمیم میگیري پس میتونی قید خیلی چیزا رو بزنی... پسبهتره از همین الان همه ي سعیت رو کنی که عادتهاي خوب رو جایگزین عادتهاي بدت کنی- خیلی سختهدکتر: ولی غیرممکن نیست- حق با شماست... میخوام همه ي سعیم رو بکنمدکتر: مطمئنم موفق میشی- مرسی آقاي دکتر... باز هم ممنونسري تکون میده و میگه: پس منتظرت هستم- پس تا ماه دیگه خداحافظزیر لب میگه خداحافظپشتم رو بهش میکنم تا از اتاق خارج بشم که میگه: یه لحظه صبر کنبا تعجب به طرفش برمیگردم که با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: یه چیز بدجور ذهنمو مشغولکرده...با تعجب میگم: خوب بپرسینبا اخم میگه: باز هم که جمع به کار بردي...شونه هام رو بالا میندازمو میگم: از روي عادتدکتر: مگه نگفتم عادتاي خوب رو جایگزین عادتاي بد کنبا شیطنت میگم: این یه دونه که عادت بدي نیستمیخنده و میگه: هر جور راحتی صدام کن نمیخوام معذب بشیکمی مکث میکنه و بعد ادامه میده: فقط میخواستم از یه چیز مطمئن بشممنتظر نگاش میکنم وقتی سکوتم رو میبینه میگه: میخواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی............تا آخر حرفش رو میگیرم...با ناراحتی نگام رو ازش میگیرمبا دیدن عکس العمل من حرف تو دهنش میمونه و با ناراحتی میگه: حدسم درسته؟سرمو پایین میندازمو هیچی نمیگمدکتر: چرا چیزي بهم نگفتی؟- شما دکتر من هستین چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟با جدیت میگه: دلیل از این مهمتر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشهبا ناراحتی میگم: این همه صبر کر........میپره وسط حرفمو با اخم میگه: من همیشه هواي همه ي بیمارام رو دارم... خیلی از کسایی که به من مراجعه میکنندمشکل تو رو دار......با عصبانیت میگم: من مشکل مالی ندارم... این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خورده کم بیارمبا لحن ملایم تري میگه: من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم پس آروم باش... فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرتچیه؟با بی حوصلگی میگم: چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگهدکتر: واقعا دوست نداري مشکلت زودتر حل بشه- البته که دوست دارم ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف میزنید؟دکتر: چون به کارم ایمان دارم... هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه ولی من همه ي سعیم رو میکنمآهی میکشمو به فکر فرو میرم نمیدونم چی باید بگمبا ناراحتی میگم: آخهدکتر چنان با اخم بهم زل میزنه که حرف تو دهنم میمونهدکتر: گفتم پولش رو هر وقت داشتی میدي نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی... فقط یه خورده دیرتر از حد معمولمیديخوشم نمیاد به کسی مدیون باشمدکتر: بالاخره چی شد؟با لبخند تلخی میگم: خیلی برام سخته زیر دین کسی باشمیکم لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: قرار نیست زیر دین من باشی فقط یه خورده دارم کمکت میکنم مطمئنم اگهجاهامون برعکس میشد تو هم همین کار رو میکردي... غیر از اینه؟میدونم درست میگه... ولی باز برام سخته... با همه ي اینا ترجیح میدم قبول کنم وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعیمیکنه راضیم کنهسري تکون میدمو میگم: باشه... فقط من صبح ها سر کار میرم... مسئله اي نیست بعد از ظهر بیاملبخندي میزنه و میگه: نه... فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی- باشه حتما... پس فعلا خداحافظبا همون لبخندش سري تکون میده و به سمت میزش میره... من هم به سمت در اتاق حرکت میکنمو در رو بازمیکنم... از اتاق خارج میشمو در رو پشت سر خودم میبندمفصل دهمنگامو به زمین میدوزم و با قدمهاي کوتاه به سمت میز منشی حرکت میکنم... ناخودآگاه لبخندي رو لبم میشینه... حسخوبی دارم... بعد از مدتها احساس سبکی میکنم... خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم... از اونجایی که ماندانا اجازهنمیده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود... ماندانا معتقده با یادآوري گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینیکه هستم میشم ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما میشه... بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی میکرد،همیشه دوست داشتم به یکی بگم... کس دیگه اي رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم دیگران نهتنها به حرفام توجه اي نمیکردن بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر وسرزنش قرار میدادن... سنگینی نگاهی رو رويخودم احساس میکنم... سرمو بالا میارم... متوجه ي نگاه خیره ي منشی میشم... با تعجب نگام میکنهلبخندم پررنگ تر میشه و با مهربونی میگم: یادم رفت مبلغ.....هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز میشه و دکتر از اتاقش خارج میشه... همونجور که داره کتش رو میپوشه وسرش پایینه میگه: خانم رضایی من دیگه میر........سرشو بالا میاره و بهت زده میگه: تو هنوز اینجایی؟لبخندي میزنمو میگم: داشتم رفع زحمت میکردم... اینقدر اصرار نکنید من نمیخوام بمونم... نبینم یه بار نهار و شامتدارك ببین.....میپره وسط حرفمو با خنده میگه: برو بچه از این خبرا نیستیه اخم تصنعی تحویلش میدمو میگم: مثلا شما دکتر مملکتین... این همه خسیسی دیگه نوبرهمیخنده و میگه: میري یا به زور بیرونت کنم؟با اخم میگم: احتیاجی به کتک نیست خودم میرمبا خنده میگه: پس زودتر- اي بابا... آقاي دکتر جاي شما رو که تنگ نکردممنشی هم به خنده میفتهبه طرف منشی برمیگردمو میگم: چقدر باید براي ویزیت بدم؟منشی میخواد چیزي بگه که دکتر با جدیت میگه: خانم رضایی یه نوبت واسه ي فردا بعد از ظهر بهش بده... پولی همازش قبول نکنبا ناراحتی به طرفش برمیگردمو میگم: آقاي دکتر این جوري معذب میشمبا اخم میگه: فرار که نمیکنی... ماه بعد ازت میگیرم- آخه.....دکتر: دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزننفسمو با حرصبیرون میدمو میگم: امان از دست شمابا شیطنت میخنده و میگه: بهتره زودتر بري... دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره میسوزهدوباره یاد قرارم با مهربان میفتمبا صداي نسبتا بلندي میگم: واي دیرم شددکتر: چه عجب بالاخره فهمیديبا اخم میگم: آقاي دکترمنشی با لبخندي مهربون میگه: فردا ساعت 2 خوبه؟- نمیشه چهار، چهار و نیم بیام؟منشی نگاهی به دکتر میندازه که دکتر سري به نشونه ي مسئله اي نیست تکون میده... منشی هم توي سررسید رو بهروش چیزي مینویسه و میگه: پس فردا راس ساعت 4 اینجا باشینبا لبخند میگم: حتما و ممنونم بابت همه چیزمنشی زمزمه وار میگه: خواهش میکنمیه خداحافظی زیر لبی به منشی میگم که منشی سري تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشهبراي دکتر هم دستی به نشونه ي خداحافظی تکون میدمو میگم: با اجازهدکتر با تحکم میگه: یه لحظه صبر کن... باهات کار دارمبعد بدون اینکه به من اجازه ي صحبت کردن بده خطاب به منشی میگه: فردا صبح یه خورده دیر میام حواست به همهچیز باشهمنشی: چشم آقاي دکتردکتر سري تکون میده و خطاب به من میگه: بریمبا تموم شدن حرفش بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت میکنه ...چیزي نمیگم پشتسرش آروم آروم راه میرم... دکتر متفکر به آسانسور میرسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش میرسونم... دکمهي آسانسور رو میزنه ومنتظر میشه... با جدیت خاصی به طرف من برمیگرده وخطاب به من میگه:یادم رفته بود در موردقرصایی که مصرف میکنی باهات حرف بزنممنتظر نگاش میکنمو چیزي نمیگموقتی سکوتمو میبینه میگه: همیشگیه؟با تعجب میگم: چی؟دکتر با جدیت میگه: همیشه با آرامبخش میخوابی؟- همیشه که نه ولی بیشتر شبا....میپره وسط حرفمو با تحکم میگه: از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی- اما....آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره میکنه که داخل آسانسور بشمسري تکون میدمو وارد میشم خودش هم داخل میشه و دکمه ي همکف رو میزنهدکتر: حالا بگونگاهی متعجبی بهش میندازمو میگم: چی بگم؟دکتر: اون حرفی رو که داشتی میزدي- آها... داشتم میگفتم من بدون اون قرصا نمیتونم بخوابمدکتر: مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج میشیمجوابی واسه ي حرفش ندارم... میدونم درست میگه... بعد از اتفاقی که توي پارك افتاد اون قرصا هم دیگه آروممنمیکنند... هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن فقط بهشون عادت کرده بودم... به قول دکتر یه عادت بد... یهجورایی حس میکنم معتاد اون قرصا شدمدکتر: جوابمو نداديبا ناراحتی میگم: حق با شماستدکتر: خوبه... فکر میکردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی- حس میکنم بهشون عادت کردمدکتر لبخندي میزنه و میخواد چیزي بگه که میپرم وسط حرفشو میگم: خودم میدونم باید عادتهاي خوب رو جایگزینعادتهاي بد بکنممیخنده و میگه: خوشم میاد که درست رو زود یاد میگیريشونه اي بالا میندازمو میگم: حالا بهم بگید چه کاري رو جایگزین این عادت بد کنم؟با مهربونی میگه: اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی- چه جوري؟دکتر: براي اینکه کمتر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی... سرگرم کارایی که بهشونعلاقه داريیه خورده فکر میکنه و میگه: مثلا من با خوندن کتابهاي روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو بهکل فراموش میکنمزمزمه وار میگم: بچه خرون... بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیستبا صداي بلند میخنده و میگه: دارم میشنومابا تعجب نگاش میکنم که شونه اي بالا میندازه... شرمزده نگامو ازش میگیرم که میگه: خوبیه گوشاي تیز همینه دیگهچیزي نمیگم حس میکنم صورتم از خجالت سرخ شدهخندشو قورت میده و سعی میکنه حرف رو عوضکنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه میگه: تو به چه کاراییعلاقه داري؟با ناراحتی میگم: شرمن.........میپره وسط حرفمو میگه: فراموشش کن... نگفتی به چه کارایی علاقه داري؟خجالت زده میگم: خوندن شعر و رمان رو به هر چیزي ترجیح میدم... البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی ازغصه هام رو از یاد میبرمدکتر: این که خیلی خوبه.... این دوستت کجاست؟با ناراحتی میگم: چند سال کانادا زندگی میکنه... البته باهاش در تماس هستمدکتر: دوست صمیمی دیگه اي نداري؟- به جز ماندانا با کس دیگه اي صمیمی نیستم... البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم ولیاون هم مثله بقیه باورم نکردو دوستیمون رو بهم زد...دکتر: یعنی هیچکس دیگه اي رو نداري؟- داشتن که دارم ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون مهم ندارهدکتر: اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی میمونند... ممکنه باهات بد رفتار کنند ولی ته دلشون همیشهدوستت دارند...میپرم وسط حرفشو میگم: من هم همینطور فکر میکردم ولی بعد از سالها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچهشون میگذرن... به خاطر خودشون... به خاطر آبروشون... به خاطر خودخواهیشون... از دختري که همه ي چشم وامیدش به اوناست میگذرن... از بچه اي که به جز اونا هیچکس رو نداره دل میکنند تا دنیاي خودشون تاه نشهدکتر: اما.......با جدیت میگم: دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین پسخواهش میکنم زود قضاوت نکنیددستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: باشه بابا... من تسلیمم... بچه که زدن ندارهمیخندمو هیچی نمیگمدکتر: پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن... سعی کن رمانهاي تکراري وغمگین نخونی...با تعجب میگم: دلیل غمگین نبودن رمانها رو میفهمم اما چرا میگین تکراري نخونم؟با لبخند میگه: اگه رمانت تکراري باشه اونجور که باید غرقش نمیشی ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر توبحر داستان میري و از اطراف غافل میشی... دوست داري زودتر بفهمی آخرش چی میشه... حس میکنم اینجوري براتبهترهمتفکر میگم:چقدر جالب... واقعا هم همینطوره...تا الان بهش فکر نکرده بودماز ساختمون خارج میشیم... نگاهی به آسمون میندازم... بارون بند اومده ولی هوا هنوز ابریه دکتر میخنده و میگه: از تجربیات خودمه... قبلنا خیلی رمان میخوندمبا تعجب نگاش میکنمو میگم: نهشونه اي بالا میندازه و میگه: گفتم قبلنا... اونجوري نگام نکن میترسملبخندي میزنمو میگم: به هر حال ممنونم... امروز خیلی کمکم کردیندکتر: وظیفم بود- به نظر من که لطف بودبعد بدون اینکه بهش اجازه هرگونه تعارفی رو بدم میگم: پس از امشب همه ي سعیم رو میکنم که قرصنخورمدکتر: آفرین خانم خانما... درستش هم همینهبعد از این حرفش با دست اشاره اي به ماشینش میکنه و میگه: سوار شو تا یه مسیري میرسونمتمیخندمو میگم: مسیر من به شما نمیخورهبا شیطنت میگه: سوار شو خودم یه کاري میکنم بخورهلبخندي میزنمو میگم: آقاي دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟یه اخم تصنعی تحویل من میده و میگه: مگه دکترا دل ندارن- چی بگم والله... من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشممیخنده و میگه: خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیري میرسونمت- مرسی آقاي دکتر... خودم میرمبا لبخند سري تکون میده و زمزمه وار میگه: هر جور که راحتی... فقط توصیه هامو فراموش نکن- چشم... اینبار دیگه واقعا خداحافظدکتر: خداحافظ دستی براي دکتر تکون میدمو خلاف جهت مسیري که دکتر حرکت میکنه راه میفتم... همونجور که با عجله به سمتایستگاه میرم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت 4:10 هستو من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم... ده دقیقه اي طولمیکشه تا به ایستگاه برسم... چند دقیقه اي هم منتظر اتوبوس میشم و توي اون چند دقیقه سعی میکنم به چیزايخوب فکر کنم... به هر چیزي به غیر از گذشته ي تلخم... خدا رو شکر اتوبوس زود میرسه و سوار اتوبوس میشم و بلیطرو به کمک راننده میدم... روي یکی از صندلی هاي خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم...امروز روز خیلی خوبی بود...الان که فکر میکنم میبینم توي این چند روز اتفاقاي خوب زیادي برام افتاده... آشنایی با مهربان... آشنایی با دکتر...برگشت ماندانا.... میخوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهاي اخیر نگاه کنم درسته فردا میخوام به شرکت مهرآسا برمولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم میبینم سابقه ي کار خوبی رو برام به همراه داره... درسته مونا مادر واقعیم نیستولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه... درسته تحمل اتفاقات دیشبخیلی سخت بود اما باعث شد یه جرقه اي تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم... آره میخوام از این بهبعد به همه ي اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم... فقط خودم میتونم مسیر زندگیم رو عوضکنم... با تلقین که نمیشه کهنمیتونم که همه چی بده فقط و فقط روحیه ام ضعیف میشه...با صداي راننده ي اتوبوس به خودم میام... نگاهی بهاطراف میندازم... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدي میرم... بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره بهخیابون مورد نظر میرسم... آدرس رو از کیفم در میارمو نگاهی بهش میندازم... پرسون پرسون محله ي مورد نظر رو پیدامیکنم... یه محله ي قدیمیه که توش فقر و گرسنگی بیداد میکنه... با این که تجل زیادي در لباسام دیده نمیشه ولی بهراحتی میشه فهمید که اهل این محل نیستم... تفاوتها رو میشه از رفتار و کردارم دید... ایکاش امروز مثله روزاي قبللباس میپوشیدم از نگاه هاي خیره ي پسراي هیز، از پچ پچ زناي محله، از تعجب بچه هاي کوچیک خوشم نمیاد...دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم... من با همه ي مشکلات مالی خودم باز هم توي این محله زیادي شیک بهنظر میرسم... آدرس سرراست نیست... ترجیح میدم از یه نفر بپرسم... نگاهی به دور و بر میندازم... چشمم به یه بقالیمیفته... لبخندي رو لبم میشینه... به سمت بقالی میرمو به پیرمردي که داخل بقالی هست میگم: سلام حاج آقانگاهی به من میندازه و اخماش تو هم میره با همون اخمش میگه: سلام... چی میخواي؟نمیدونم چرا همه چیز این محله عجیب به نظر میرسهبا تعجب میگم: چیز خاصی نمیخوام فقط میخواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسمبا تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارمو بهش نشون میدم... با جدیت کاغذ رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه...یه خورده اخماش باز میشه و میگه: از فامیلاي زهرایی؟ با گنگی میپرسم: زهرا کیه؟پیرمرد: میخواي بري خونه زهرا بعد نمیدونی زهرا کیه؟تازه یاد اون روزي میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صابخونه ي خودش رو زهراخانم خطاب کرده بودلبخندي رو لبام میشینه و با ذوق میگم: چرا چرا یادم اومد... میدونم زهرا خانم کیه... درسته من میخوام به خونه ي زهراخانم برم...با مستاجرش کار دارمبا اخمایی درهم کاغذ رو به طرفم پرت میکنه و با لحنی سرد میگه: ته کوچه یه در سفید رنگه همون خونست... حالاهم زودتر برو بیرون... به سلامتمتعجب از برخوردش زیر لب تشکري میکنمو از مغازه خارج میشمبه سمت کوچه اي که پیرمرد اشاره کرد میرم... از همون اول کوچه خونه ي مورد نظر رو میبینم... سرعتم رو بیشترمیکنمو با قدمهاي بلند خودم رو به ته کوچه میرسونم... دستم به سمت زنگ خونه میره... دو بار زنگ میزنمو منتظرمیشم... صداي قدمهایی رو میشنوم و بالاخره بعد از چند ثانیه در باز میشه و دختربچه ي بانمکی جلوي در ظاهر میشهبا لحن بامزه اي میگه: کاري داشتین خانم؟- سلام گلمدختر بچه: سلامبا لبخند میگم: با مهربان جان کار داشتمصداي آشنایی زنی رو میشنوم که میگه: فرشته کیه؟احتمال میدم باید صابخونه مهربان باشه... همون زهرا خانمی که پشت تلفن صداش رو شنیدم و بقال محله هم ازشحرف میزدفرشته با داد میگه: نمیدونم مامان... با مهربان کار دارهصداي قدمهاي کسی رو میشنوم و بعد از مدتی یه زن تپل و اخمالو جلوي در ظاهر میشه و با اخم به دختر بچه اي کهاسمش فرشته هست میگه: برو داخل فرشته با ترس سري تکون میره و به داخل خونه میره زن با همون اخماي در هم میگه: چی کار داري؟سعی میکنم خونسردیم رو حفظ کنم... با لحن ملایمی میگم: سلامبا بی حوصلگی میگه: میگم با کی کار داري؟با لبخند میگم: با مهربانبا اخمایی در هم نگاش رو از من میگیره و به من پشت میکنه... همونجور که داخل خونه میره زیر لب غرغر میکنه ومیگه: اینجا رو با کتروانسرا اشتباه گرفتنمردد جلوي در واستادم نمیدونم باید داخل برم یا نه... بعد از چند دقیقه بالاخره چند ضربه به در میزنمو وارد خونهمیشم... چند تا زن رو وسط حیاط میبینم که لب حوضنشستنو دارن ظرف میشورن... زمزمه وار سلام میکنم کههمگی سرم برام تکون میدن... خبري از زهرا خانم نیست... یکی از زنا میپرسه: آهاي دختر... با کی کار داري؟میخوام دهنمو باز کنمو چیزي بگم که زهرا خانم همراه مهربان از زیرزمون خونه خارج میشن... مهربان با دیدن منلبخندي میزنه ولی زهرا خانم وقتی نگاهش به من میفته با اخم میگه: مهمونات هم مثل خودت پررو هستن... نگاهمهربان پر از شرمندگی میشهلبخندي میزنمو براي اینکه مهربان معذب نباشه میگم: شرمنده که بی اجازه اومدم راستش در رو باز گذاشته بودیننمیدونستم باید بیام داخل یا نه؟با اخم نگاشو از من میگیره و هیچی نمیگهمهربان با مهربونی همیشگیش به طرفم میادو بغلم میکنه... کنار گوشم به آرومی میگه: به خدا شرمندتممن هم به همون آرومی جوابش رو میدم و میگم: این حرفا چیه درکت میکنممهربان که انگار خیالش از بابت برخورد زهرا خانم با من راحت شده با صداي بلندتري میگه: خیلی گلی ترنم... بیا بریمتوي اتاقمسري تکون میدمو میگم: بریم مهربان جلوتر از من راه میفته... من هم یه با اجازه ي کلی میگمو از جلوي چشماي متعجب دیگران رد میشم و پشتسر مهربان حرکت میکنم...به سمت چند تا پله که به زیرزمین منتهی میشه میریم... به آرومی از پله ها پایین میرم...مهران که جلوتر از من واستاده در رو برام باز میکنه و با لبخند میگه: اینم از زیرزمینی که اسم خونه رو روش گذاشتمبا لبخنددستم رو روي شونه هاش میذارمو میگم: همین هم غنیمته... بعضیا همین رو هم ندارنسري به نشونه ي موافقت تکون میده و میگه: حق با توبا همدیگه داخل زیرزمین میشیم... یه زیرزمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا نمیشه... به جز یه فرشماشینی شش متري... دوتا پشتی رنگ و رو رفته.... یه گاز دو شعله ي معمولی... چند تا تیکه ظرف... یه دونه رادیويدرب و داغون... یه کمده چوبی و یه آینه ي شکسته و یه یخچال قراضه... کلا همه چیز زیادي کهنه و درب و داغونه...یه دست رختخواب کهنه گوسه ي اتاق افتاده...مهربان: بشین... هنوز نهار نخوردم... ساعت چهار منتظرت بودمنگاهمو از اتاق میگیرمو با شرمندگی میگم: شرمنده ام به خدا... یه خورده کارم طول کشید نشد زودتر بیاممهربان: دشمنت شرمنده... نهار که نخوردي؟- لبخندي میزنمو میگم: نه هنوزمهربان: چه خوب... یه خورده دیگه صبر کنی غذام آماده میشه.گوشه ي زیر زمین میشینمو به یکی از پشتی ها تکیه میدمو میگم: مهربان تو هم بشین... خودت رو خسته نکنمهربان: به سمت قوري میره و میگه: بذار اول برات یه چایی بریزم- مهربان اینجوري معذب میشم... بیا بشین دو کلمه با هم حرف بزنیممهربان دو تا فنجان چایی خوشرنگ میریزه و اونا رو با قندون توي سینی میذاره و به طرف من میاد... سینی رو رويزمین میذاره و میگه: بردار... نترس نمک گیر نمیشیمیخندمو میگم: دیوونهاون هم میخنده و جلوم میشینه... یه قند تو دهنش میذاره و یه فنجان رو برمیداره همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟- خبر سلامتی... تو چیکار میکنی؟...مهربان: هیچی... میرم شرکتو برمیگردم... خدا رو شکر همه جا امن و امانه... چاییت رو بخورسري تکون میدمو چاییم رو برمیدارم... یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم... همونجور که چاییم رو میخورمبا خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرسبا خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگمسرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمهمهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه- آخه تو که کاري به ار هیچکدومشون نداري؟مهربان آهی میکشه و میگه: اي رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درك میکنی... اینا که این حرفا سرشون نمیشهولی بعضی موثع بهشون حق میدمبا تعجب میگم: چرا؟مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.... شاید من هم اگه جاي این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشونمیدادم... یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم- آره... ولی نگفتی چه جوري رو به رو شدي؟مهربان سري تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود...زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکردهباشه... چند روزي خونه ي خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن... هر روز بهم سرکوفت میزد هر روز بهم توهین میکرد... پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود... اصلا باورمنمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند... من همون مهربان بودم... همون مهربان گذشته ولی آدماياطراف من دیگه اون آدماي قبلی نبودن... انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ي قبلیشون در اومده بودنو به یه آدمدیگع اي تبدیل شده بودن.... یه جورایی انگار واسه ي همه اضافی بودم... تا اینکه یه روز با پیرمردي به نام غلامعلیآشنا شدم... همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله هاي پایین شهر برد تا یه اتاق روبهم نشون بده... قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیهصابخونه ها قبول نکرد... از قضا غلامعلی که همسایه ي اون زن بود صحبتهاي من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد...من مثله بقیه روزا از خونه ي اون زن با ناامیدي بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ي خودمبرمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد... هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که باغلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم... من همونجور بهت زده بهشخیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیهبا لبخند میگم: پس شانس آوردي؟با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی... اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظورخاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم... اون روز خیلی خوشحال بودمو بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم... وقتی روز بعدش به خونه يغلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشتهبا تعجب میگم: چه منظوري؟- پیرمرد 60 ساله روش نمیشد جلوي بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود...وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواستسواسنفاده کنه و براي یه مدت من رو صیغه ي خودش کنهبا داد میگم: چی؟با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ي تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزاي اول از این چیزاتعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهاي مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلاترو به رو میشن... اگه یه مرد از زنش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شدطلافش بده... هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره... نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه... هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغچرا من خودم هم راضی بودم... چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود... امروزه براي اکثر مردا بیشتر از اینکه پاك بودن مهم باشه باکره بودن مهمه... وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچارهپسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده... این تفاوتهاستکه آزارم میده... یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشهولی منی که از روي ناچاري طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرارمیگیرم...حرفاي مهربان بدجور من رو به فکر فرو برد... حالا که فکر میکنم میبینم همینطوره... دقیقا همینطوره... من خودم همتا الان اینقدر دقیق به ماجرا نگاه نکرده بودم... با صداي مهربان به خودم میاممهربان: آره ترنم... اینه زندگی من و امثال من.... میدونی دلم از چی میسوزه؟... دلم از این میسوزه که هیچ احترامیواسه ي ما قائل نیستن... حتی وقتی میري با یه زن مرده یا یه مرد مطلقه ازدواج میکنی باز هم بهت سرکوفت میزنهکه اگه من تو رو نمیگررفتم تو خونه ي بابات میترشیديبا لحنی غمگین میگم: همه که اینطور نیستننگاه مهربونی بهم میندازه و میگه: اینقدر معصومانه حرف میزنی آدم رو غرق لذت میکنیبا خجالت میگم: مهربان اینجوري نگ....با خنده میپره وس حرفمو میگه: میدونم... میدونم همه اینجوري نیستن ولی اینجور آدما هم زیاد پیدا میشن... میوام اینرو بهت بگم که تو این روزا به آدماي امثال من توجهی نمیشه... وقتی یه زن مطلقه میشی باید نگاهت رو از همهبدزدي که نکنه یکی فکر کنه به شوهرش چشم داري... باید مراقب بگو و بخندت باشی تا یکی نگه داري با طرفلاس میزنی... حتی کسایی که تا دیروز ادعاي برادري داشتن امروز از ترس زناشون حتی نیم نگاهی بهت نمیندازن...شاید باورت نشه ولی شوهر دختر خالم یه شب بی خبر اومد بهم سر زد و من هم که ان رو مثل داداشم میدونستم مثلهمیشه کلی تحویلش گرفتم... میدونی آقا موقع رفتن چی بهم گفت؟سرمو به نشونه ي ندونستن تکون میدمو مهربان با ناراحتی میگه: بهم گفت مهربان تو خیلی خانمی حیفی اینجا تباهبشی... نظرت چیه زن دومم باشیبا دهن باز میگم: نه مهربان: آره ترنم... آره... از ترس همین حرفا با همه ي فامیل قطع رابطه کردم... سالی یه بار سري به خالم میزنم... هرچند میدونم خالم بخاطر پسراش دوست نداره زیاد اون طرفا آفتابی بشم... اکثر فامیل همینجور باهام برخورد میکنند...- تحملش خیلی سختهمهربان: باز وضع من خوبه... اونایی که بچه دارنو مجبور به طلاق میشن وضعشون خیلی بدتره...یاد خودم میفتم... حالا ه فکر میکنم میبینم منم بچه ي طلاقممهربان ادامه میده: هیچکس فکر نمیکنه اون زن مجبور به طلاق شد همه اون زن رو یه سنگدل به تمام معنامیدونند... البته در مورد مردا هم این حرف صدق میکنه اما از اونجایی که زنا احساسی تر هستن بیشتر صدمه میبینندچون حضانت بچه از هفت سالگی به بعد با پدره، زن آسیب زیادي میبینه... هم بچه اش رو از دست میده هم مهرسنگدلی به پیشونیش میخوره هم حرف مردم رو میشنوه و از همه بدتر این که همیشه نگرانه جگرگوششهزیر لب میگم: اینم اضافه کن که معلوم نیست چه بلایی سر اون بچه ي بدبخت میادسري تکون میده و میگه: قبول دارم که اون بچه هم آسیب زیادي میبینه ولی وقتی مرد و زن به انتهاي خط میرسندیگه نمیتونند با همدیگه به راحتی کنار بیان... صد در صد اون بچه هم در محیط آرومی بزرگ نمیشه... بعضی موقعطلاق به نفع اون بچه هم هستزمزمه وار میگم: اي کتش پسرا و دخترا اول از هم شناخت پیدا کنندو بعد به فکر ازدواج بیفتنمهربان: حق با توهه، یه انتخاب نادرست چه از جانب خود طرف باشه چه از جانب خونواده ي اون طرف زندگی خیلی ازافراد رو تحت شعاع قرار میده... مثل زندگی یه بچه پاك و معصوم که با جدایی پدر و مادرش مهر بچه ي طلاق بهپیشونیش میخوره و سختیهاي بعد از جدایی رو باید تحمل کنه و با زندگی کنار پدر و مادري که با هم سازش ندارنمجبور به تجربه ي یک زندگی پرتنش میشهآهی میکشمو میگم: با حرفات موافقم... ولی با همه ي اینا بعضی مواقع فکر میکنی انتخابت درسته و باز در زندگیتشکست میخوريمهربان: اوهوم... هیچ چیز این زندگی قابل پیش بینی نیست... هیچ چیز... بهتره به فکر غذا باشیم... یکم دیگه اینجابشینمو حرف بزنیم روده کوچبکه روده بزرگه رو نوش جان میکنهبلند میشمو میگم: من سفره رو پهن میکنم تو غذا رو بکش ادامه دارد... . RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 05-07-2018 میخنده و میگه: تو که از من گشنه تريبا شیطنت میگم: صبحونه و نهار نخوردم تا بیام خونه تو و دلی از عزا در بیارمبا خنده از جاش بلند میشه و میگه: اي شکموبا کمک همدیگه سفره رو میندازیمو غذا رو میکشیم... با شوخی و خنده غذا میخوریمو کلی با همدیگه حرف میزنیم...بعد هم بی توجه به اهالی خونه ظرفا رو کنار حوضمیچینیمو با هم میشوریم... بعد از شستن ظرفا کم کم خودم روبراي رفتن به خونه آماده میکنممهربان: ایکاش یکم بیشتر میموندي- تا همین الانشم نیم ساعت دیر کردم.. میترسم اتوبوس گیرم نمیادبا ناراحتی میگه: راست میگی... شب خطرناکه... بهتره زودتر بريبا لبخند میگم: مهربونی باز هم بهت سر میزنممهربان: ترنم خیلی بهم خوش گذشت... خیلی زیاد- به من هم خیلی خوش گذشت... نظرت چیه هفته اي یه بار با هم قرار بذاریمو همدیگه رو ببینیم؟با خنده میگه: عالیهبعد از یه خداحافظی طولانی بالاخره از همدیگه دل میکنیمو من از اون خونه خارج میشم...مهربان تا دم در همراهیم میکنه... یه بار دیگه هم با همدیگه یه خداحافظی کوچولو میکنیمو من از خونه اي که مهربانساکن اونه آروم آروم دور میشم... بعد از اینکه یه خورده از خونه دور میشم صداي بسته شدن در رو میشنوم... نگاهی بهپشت سرم میکنمو میبینم مهربان به داخل خونه رفته... آهی میکشمو گوشیم رو از کیفم بیرون میارم نگاهی به ساعتگوشیم میندازم ساعت شش و نیمه... گوشی رو تو جیب مانتوم میذارمو قدمهام رو تندتر میکنم... هوا یه خورده تاریکشده و توي این کوچه پس کوچه هاي ناآشنا احساس ترس میکنم... احساس ترس بعلاوه ي سرماي بعد از بارون باعثمیشه یه خورده بلرزم... دستام رو تو جیب مانتوم میذارمو با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم... همونجورکه از شدت سرما میلرزم با خودم فکر میکنم امشب باید با بابا صحبت کنم... من میخوام مادرم رو پیدا کنم پس بایدهمه چیز رو در مورد مادرم بدونم... این حق منه که در مورد مادر واقعیم بدونم... مهم نیست امشب چی میشه مهم اینه بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه.... نه بابا... آخرش قبول » ... که من حرفمو بزنم...یاد حرف مونا میفتمنمیدونم موضوع از چه قراره... حس میکنم یه اتفاق جدید در راهه.... احساس خوبی ندارم... نمیدونم چرا یه ...« کردحسی به من میگه مونا امروز در مورد من حرف میزد... سرم تکون میدم تا این افکار پریشون رو از هنم دور کنمزیر لب میگم: ترنم تمومش کن... درسته نامادریته ولی دلیل نمیشه اینقدر بد در موردش قضاوت کنیبعد از یه ربع الاخره به ایستگاه اتوبوس میرسم... چندین نفر تو ایستگاه واستادن... نگاهی به آسمون میندازم... هوابدجور ابریه... معلومه امشب دوباره بارون میباره... نگامو از آسمون میگیرم و ته خیابون نگاهی میندازم... چشمم بهاتوبوسی میخوره که داره به طرف ایستگاه میاد...لبخندي رو لبام میشینه... نگامو از اتوبوس میگیرمو زمزمه وار میگم: امروز روز شانس من.......با دیدن سمند مشکی حرف تو دهنم میمونه... اتوبوس میرسه و من هنوز هم نگاهم به سمند مشکیه... همه یکی یکیسوار میشن ولی من فقط به ماشینی که اون طرف خیابون پارك شده زل زدم... ترس عجیبی ته دلم احساس میکنم...با صداي پیرزنی به خودم میامپیرزن: دختر نمیخواي سوار شی اتوبوس الان حرکت میکنهنگامو از ماشین مقابلم میگیرمو با دو به سمت اتوبوس میرم... پیرزن به نشونه ي تاسف سري تکون میده و میگه: اماناز دست جووناي امروزبعد از تموم شدن حرفش سوار میشه من هم خودم رو به اتوبوس میرسمو سریع سوار میشم... صندلیهاي آخر رو واسهنشستن انتخاب میکنم... بعد از نشستن نگاهی به عقب میندازم.... دیگه خبري از ماشین مشکوك نیست... درستمیشینمو سرمو به صندلی تکیه میدم... چشمامو میبندم.. دیگه مطمئنم خیالاتی نشدم... طاها...زمزمه وار میگم: طاهرآره طاهر گزینه ي خوبیه... امشب بهش میگم... امشب خیلی کارا دارم... تا رسیدن به مقصد کلی با خودم تمرین میکنمکه چه جوري ماجراي مادرم رو پیش بکشم... بعد از اینکه به ایستگاه مورد نظر رسیدم سوار اتوبوس بعدي میشم بعد ازسوار شدن دوباره نگاهی به عقب میندازم باز هم خبري از اون زانیاي لعنتی نیست... باید حواسم رو جمع کنم... اونمخیلی زیاد... دیگه نمیخوام با بی دقتی هام کار دست خودم بدم... اگه چهار سال پیش رو موضوع دزدي که وارد خونهشده بود تاکید بیشتري میکردم شاید اینجوري نمیشد... نمیدونم موضوع از چه قراره... ولی میدونم به زودي خیلی چیزاروشن میشه... مطمئنا اون طرف خودش رو نشون میده وگرنه اینقدر ضایع خودش رو نشون نمیداد... اگه میخواست مخفیانه کاري رو انجام بده اینقدر راحت جلوم سبز نمیشد... اونقدر به اون ماشین مشکوك فکر میکنم تا بالاخره بهایستگاه نزدیک خونه میرسم... باید بقیه راه رو پیاده برم... بعد از پیاده شدن به سرعت به سمت خونه میرم... چرا دروغیه خورده میترسم... شاید هم خیلی بیشتر از یه خورده... حس میکنم یکی از دور مراقبه تک تک حرکتامه... یکی دارهنگام میکنه... یکی داره تعقیبم میکنه... یکی داره دیوونم میکنه... جرات ندارم به عقب برگردم... میترسم به نگاهی بهعقب بندازمو باز با اون ماشین مرموز رو به رو یشم... هر لحظه سرعتم رو بیشتر میکنم... به سرکوچمون که میرسم بهسرعت کلید رو از داخل کیفم در میارم... هوا تاریکه تاریک شده... ترس من هم بیشتر بیشتر... صدایی رو از پشتماشینی که کنار دیوار پارك شده میشنوم.. جیغ خفیفی میکشمو یه خورده عقب میرم... سرجام وایمیستمو با ترس بهپشت ماشین نگاه میکنم... با دیدن گربه اي که از پشت ماشین بیرون میاد نفس عمیقی میکشمو با اخم میگم: مردهشورت رو ببرن که دل و جگر و قلو و رودمو آوردي تو دهنم و دوباره برگردوندي سر جاشاینبار با گامهایی آرومتر به سمت خونه حرکت میکنم... گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی به ساعتش میندازم... ساعتهفت و نیمه... همیشه وفتی دیر میکردم بابا یا داداشام برام زنگ میزدن متعجب از اینکه چرا هیچکس خبري از مننگرفت گوشی رو تو جیبم میذارم... حتی اگه بخاطر خودم هم نشده بخاطر آبروي خودشون زنگ میزدن...شونه اي بالا میندازمو زمزمه وار میگم: بیخیال ترنم... این نیز بگذردصداي قدمهاي کسی رو پشت سرم... با دیدن اون گربه ترسم ریخته... با خودم فکر میکنم حتما یکی از همسایههاست... سرمو به سمت عقب میچرخونم... اما اون طرف با عکس العمل من سر جاش متوقف میشه... توي قسمتتاریک کوچه واستاده... چهرش رو نمیبینم متعجب از رفتارش سرعتامو تندتر میکنم تا زودتر به خونه برسم... گوشی روتو جیبم میذارم... صداي قدمهاي اون شخصرو پشت سرم میشنوم... حاضرم روي همه زندگیم شرط ببندم که اینشخصبی ارتباط به اون ماشین نیست... اگه همسایه یا حتی یه غریبه باشه چرا با توقف من وایمیسته و چرا با حرکتمن راه میفته... بالاخره به در خونه میرسم... هنوز هم نگاه سنگینش رو روي خودم احساس میکنم... از یه طرفمیترسم از یه طرف دوست دارم بدونم کیه.... کلید رو به سمت در میبرم... هنوز نگاهم به در خونه ست... در رو بازمیکنم... میدونم در چند قدمیم واستاده... چشمامو میبندم... اگه میخواد اذیتم کنه چرا کاري نمیکنه اگه کاري باهامنداره پس چرا بیخودي پشت سرم واستاده... کلید رو از روي در برمیدارم... ضربان قلبم به شدت بالا رفته... با دستاییلرزون کلید رو داخل جیبم میذارم... میخوام برم داخل خونه اما در آخرین لحظه تصمیمم رو میگیرم... باید بفهممموضوع از چه قراره... به سرعت به عقب میچرخمو با دیدن شخصمورد نظر آه از نهادم بلند میشه زیرلب میگم: سروش با پوزخند نگام میکنه و میگه: دختري مثله تو که تا این وقت شب تو خیابونا میچرخه نباید از پسرایی امثال من بترسهبا خشم رومو برمیگردونمو میخوام به داخلو خونه برم که به بازوم چنگ میزنه و با جدیت میگه: چرا امروز نیومدي؟سعی میکنم بازوم رو از دستش در بیارم که با جدیت میگه: خیلی بهت لطف کردم که در مورد غیبت امروزت به آقايرمضانی حرفی نزدمبا خشم میگم: من احتیاجی به لطف جنابعالی ندارمنیشخندي میزنه و بدون توجه به حرف من میگه: انگار نمیدونی که آقاي رمضانی از بدقولی بدش میاد...- من به هیچکس قولی نداده بودمسروش: تو آره ولی آقاي رمضانی از جانب تو به من قول داد که امروز به شرکت میاي- ولم کن لعنتیبازوهامو به شدت رها میکنه که تعادلم رو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنموم... مچ دست راستم محکم بهدیوار میخوره... از درد جیغم به هوا میره- آخبا گامهاي بلند خودش رو به من میرسونه و با صدایی که ته مایه هایی از نگرانی توشه میگه: چی شد؟جوابشو نمیدم...مچ دستم رو با دست چپم مالش میدمدستش رو به سمتم دراز میکنه که من بی تفاوت از کنارش میگذرمو فاصله ي کوتاه بین خودم و در رو طی میکنمومیخوام داخل خونه برمکه صداش دوباره جدي میشه با تحکم میگه: اگه فردا مثله یچه ي آدم اومدي شرکت که هیچی در غیر این صورتباید قید کار رو بزنیبعد از مکث کوتاهی با تمسخر ادامه میده: اینجور که فهمیدم بدجور محتاج کاري فکرشو کن من بدقولیهاي جنابعالیرو به گوش آقاي رمضانی برسونم اونوقت باید با یه نیمچه مدرك از صبح تا غروب تو روزنامه ها دنبال کار بگردي از شدت خشم همه بدنم میلرزه... درد مچ دستم رو فراموش میکنم با خشم به طرفش برمیگردمو میگم:تو از جون من چی میخواي؟ چرا دست از سر من و زندگیم بر نمیداري؟با خونسردي میگه: من از توي هرزه چیزي نمیخوام... ولی دوست هم ندارم که پولم رو تو جیب کارمنداي بی عرضهاي مثله جنابعالی بریزم- کسی مجبورت نکرده من رو استخدام کنی... اصلا صبر کن ببینم من کی با تو قرارداد بستم که خودم یادم نیست؟یه لحظه رنگش میپره ولی سریع با یه پوزخند میگه: من حرفی از قرارداد نزدم... من گفتم قرار بود امروز کاراي قرار دادرو هم بعد از آزمون ورودي انجام بدم متقابلا پوزخندي میزنمو میگم: فکر میکنی با بچه طرفی؟... امروز آقاي رمضانی به من گفت باید قبل از امضاي قرارداد........میپره وسط حرفمو با خشم میگه: من نمیدونم آقاي رمضانی چه برداشتی از حرفم کرد فقط این رو میدونم که من چنینحرفی رو نزدم... اگه میبینی الان اینجا هستم فقط و فقط براي اینه که امروز به خاطر حماقت جنابعالی نزدیک بود یهقرارداد مهم رو که نیاز به یه مترجم داشت از دست بدم- قرارداد جنابعالی چه ربطی به من داره؟با اخم میگه: دارم میگم نیاز به یه مترجم داشت... نمیفهمی؟- روزاي قبل چیکار میکردي... امروز هم همون کار رو انجام میداديسروش: روزاي قبل از طرف یه آدم زبون نفهم سرکار نمیرفتم- خیلی رو داري که با کار دیشبت انتظار داري بیام شرکتت و برات کار کنم با پوزخند میگه: این چیزا که باید براي تو عادي باشه... اگه دوست داشتی............با خشم میپرم وسط حرفشو میگم: تو یه عوضیه به تمام معنایی... حالم ازت بهم میخورهچنان اخماش تو هم میره که از ترس ته دلم خالی میشه با چشمهاي به خون نشسته میگه: اگه جرات داري یه بار دیگه جملت رو تکرار کن با اینکه ترسیدم ولی نمیخوام ضعف نشون بدمهمه جراتمو جمع میکنم با جدیت تو چشماش زل میزنمو میگم: گفتم تو یه عوضیه به تمام معنایی... حالم ازت بهممیخوره...صداي قدمهاي یه نفر رو از توي کوچه میشنوم... سروش من رو به داخل خونه هل میده و خودش هم به داخل میاد...در رو پشت سرش میبنده و با خشم به من زل میزنه... گاهی به خونه میندازم همه جا تاریکه... اینجور که معلومه کسیخونه نیست... از اینکه با سروش توي خونه تنهام میترسم... با صداي سروش به خودم میامسروش با عصبانیت میگه: که من عوضیم؟با اینکه ترسیدم ولی سعی میکنم این ترس رو نشون ندم... پوزخندي میزنمو میگم: آره تو یه عوضی هستی.. یه عوضیبه تمام معنا... یه نامرد همه چیز تموم... یه پس فطرت که دست هر چی نامرده از پشت بستهدستش میره بالا و میخواد یه سیلی به صورتم بزنه که اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه ولی من بی توجه بهاشکم با ناراحتی ادامه میدم: بزن لعنتی بزن.. تا امروز سیلی زیاد خوردم تو هم من رو به جرم گفتن حقیقت بزن... دیگهچیزي واسه از دست دادن ندارم... من دارم به یه آدم عوضی میگم عوضی اگه حرفم اشتباهه بزن... فقط یه نامردعوضی مثله تو میتونه زور و بازوش رو به یه دختر نشون بده...رگ گردنش متورم میشه... دستاش رو مشت میکنه و با خشم عقب گرد میکنه... مشتش رو محکم به دیوار میکوبه... یهبار... دوبار... سه بار... اونقدر میزنه که من هم درد رو باهاش احساس میکنم... اونقدر میزنه تا همه ي خشمش خالیبشه... اونقدر میزنه که خودش هم خسته میشهبا داد به طرفم برمیگرده و میگه: عوضی بودن شرف داره به خائن بودن.... خوشحالم یه آدم خائن مثله تو نیستم که بههمه ي افراد خونوادش خیانت کردو باعث مرگ خواهرش شدبراي اولین بار دلم نمیسوزه... براي اولین بار احساس گناه نمیکنم... براي اولین بار نمیشکنم... براي اولین بار بعد ازمدتها با داد میگم:خرفاي تکراري نزن... هزار بار تا الان اینا رو گفتی... من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیهتویی... آره خائن تویی... تویی که براي خلاصی از مخمصه اي که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی... تویی کهباورم نکردي و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردي... تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی... آره سروشکسی که خائنه من نیستم تویی... از اول هم من نبودم... ولی وقتی بریدم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید سکوتم شمارو به این باور برسونه که شاید ترنم بیگناه باشه... هر چند الان دیگه برام فرقی نمیکنه... آبی که ریخته شده جمع نمیشه... دلی که شکسته شده هم دیگه مثله اولش نمیشه... ولی از یه چیز مطمئنم... مطمئنم یه روزي میرسه کهپشیمون میشی... یه روزي که بارها و بارها آرزوي مرگ میکنی... یه روزي که بخاطر با من بودن خودت رو به آب وآتیش میزنی.. یه روزي که براي منی که امروز یه خائنم اشک میریزي... آره سروش یه روزي میرسه که همه ي اینچیزا اتفاق میفته ولی من اون روز محاله قبولت کنم... آره من اون روز قبولت نمیکنم... عشقت رو باور نمیکنم... بهحرفات اعتنایی نمیکنم... من هم اون روز با بی تفاوتی از کنار التماسات میگذرماشک به چشمام هجوم میاره... سروش مات و مبهوت بهم خیره شده و من با داد ادامه میدمآره سروش من اون روز به ترنم ترنم گفتنات جواب نمیدم... مثله تو که سروش سروش گفتنامو نشنیدي...تویی کهامروز باورم نکردي... تویی که دیروز غرورم رو شکستی... تویی که به گوشم سیلی زدي و من رو خائن دونستی.... توییکه به حرف دلم توجهی نکردي... تویی که به من تهمت زدي.. تویی که به من شک کردي در آینده انتظار هیچبخششی رو از من نداشته باش که بخشیده نمیشی... بدجور دل شکوندي پس باید شکسته بشی... باید بشکنی تا دردمرو بفهمی... باید روزي هزار بار بشکنی و تاوان نه گفتنات رو پس بديیه قدم به عقب میرهبا لحنی گرفته میگم: آقاي به ظاهر محترمی که امروز به خاطر موقعیت مالی افتضاحم تحقیرم میکنی این رو بدون دنیاهمیشه همینجور نمیمونه... امروز من محتاج اون کارم... امروز مجبورم بیام پیشت کار کنم ولی بدون یه روزي یه جایییه وقتی میرسه که تو هم محتاج من میشی... آره محتاج یه بله ي همین ترنم بدبخت میشیدهنش رو باز میکنه تا چیزي بگه که دستمو میارم بالا و میگم:حرفاتو زدي الان فقط باید بشنوي پس امروز فقط حقشنیدن داري.... توي اون چهار سال فرصت کافی واسه حرف زدن داشتی... به نظرم چهار سال زمان زیادیه واسه يحرف زدن... هر چند که خیلی چیزا رو بهم گفتی ولی حیف اون چیزایی رو که باید میگفتی نگفتی...تو چهار سالفرصت داشتی و استفاده نکردي ولی من این چند دقیقه ي آخر حرفامو میگم... هدفت از اومدن به اینجا هر چی که بودبرام مهم نیست... ولی هدف من از اینکه جلوت واستادم و میخوام حرف بزنم مهمه... آره مهمه... پس خوب گوش...چون حرفاي آخرمه... آره من به اون کار احتیاج دارم... مجبورم برات کار کنم... از فردا هم میام... اما هدف من از اومدنبه اون شرکت لعنتی فقط و فقط کاره... تو هم قثط رئیسمی... نه بیشتر نه کمتر... پس سعی کن احترام خودت رو نگهداري... چون اگه توهین کنی توهین میشنوي... من میام توي شرکتت کار میکنم اما این بار دیگه قرار نیست سکوتکنم... غرورم رو بشکونی غرورت رو میشکونم... حرفی بهم بزنی جوابب حرفت رو میدم... سیلی به گوشم بزنی سیلی بهگوشت میزنم... از همون دیشب تصمیمم رو گرفتم... دیگه برام به اندازه ي یه سر سوزن هم ارزش نداري... اصلا دیگه برام وجود نداري... از من که گذشت ولی حداقل با نامزد جدیدت این کارو نکن... من رو که خرد کردي حداقل با دومیدرست رفتار کنبا ناباوري بهم نگاه میکنهولی من با بی تفاوتی ادامه میدم: تو دیشب حرمت خیلی چیزا رو شکوندي... حتی حرمت اون عشقی که تمام این سالهاسنگش رو به سینه میزدي رو هم شکوندي... دیگه برات ارزش و احترامی قائل نیستم... بهتره از این به بعد با دومشخصجمع خطابم کنی چون برام با یه غریبه هبچ فرقی نداري... اما یه چیز رو یادت باشه... براي همیشه ي همیشههم یادت باشه... آقاي راستین... آقاي سروش راستین این رو بدونید که دنیا دار مکافاته... امروز من به این وضع دچارمیه روز هم جنابعالی به این وضع دچار میشی... هر چی بکاري همون رو درو میکنی... امروز تو من رو با دیده ي حقارتمیبینی و یه روزي میرسه خودت توسط دیگران اینجور دیده میشی... اون روز هیچکس و هیچ چیز تو این دنیا نمیتونهآرومت کنه چون اگه امروز من این همه سختی میکشم حداقل وجدانم راحته... میدونم گناهی نکردم در نتیجه عذابوجدانی هم ندارم اما اون روز که تو از حقایق باخبر بشی روزي هزار بار آرزوي مرگ میکنی... امیدوارم اون روز این زورو بازوي مردونت بتونه کمکت کنه که با اون عذاب وجدان دست و پنجه نرم کنی... من که حتی دلم نمیخواد یه لحظههم جاي تو باشمپشتم رو بهش میکنم... آهی از ته دلم میکشم... همونجور که با قدمهاي کوتاه ازش دور میشم میگم: با همه ي اذیت وآزاري که بهم رسوندي از خدا میخوام هیچوقت اون روز نرسه که به حال و روز من دچار بشی... چون صد در صد وضعتو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاري و من بی گناه... تاوان تو سخت تر از منه... خیلی خیلی سخت تر ازمن...سرجام وایمیستمو به عقب برمیگردم... سرجاش خشک شده... با صداي نسبتا بلندي میگم: راه خروج رو که بلدي... بهسلامتنگامو ازش میگیرمو دستام رو داخل جیبم میذارم آروم آروم به سمت ساختمون میرم... هیچ صدایی ازش بلند نمیشه...بعد از مدتی صداي باز و بسته شدن در رو میشنوم...زیرلب میگم: خداحافظ غریبه ي همیشه آشناي من سروش&&بهت زده از خونه خارج میشه و در رو پشت سرش میبنده.. همونجور مات و مبهوت به در بسته زل میزنه و هیچینمیگه... هنوز گیچ و منگه... گیج حرفاي ترنم... ترنمی که همه اون رو خائن میدونند ولی خودش این خیانت رو قبولندارخ... هنوز هم بعد از چهار سال خودش رو بیگناه میدونه.... باورش نمیشه... اصلا باورش نمیشه این همه حرفشنیده باشه و هیچ دفاعی از خودش نکرده باشه... نمیدونه چرا زبونش نمیچرخید... هنوز هم زبونش نمیچرخه... هنوزحرفاي تکراري نزن... هزار بار تا الان اینا » هم نمیدونه چی میتونست در جواب حرفاي ترنم بگه... یاد حرف ترنم میفتهحق رو به ترنم میده همیشه در جواب همه حرفاي ترنم همین جوابها رو میداد... نمیدونه چه مرگش شده... ...« رو گفتیاصلا چرا باید به ترنم حق بده... اصلا چرا نباید جواب دندان شکنی براي ترنم داشته باشه... چرا فقط حرف شنیدو بدونهیچ عکس العملی از خونه بیرون اومد... خیلی وقت بود ترنم رو اینجوري ندیده بودزیرلب میگه: خدایا چه مرگم شده؟به سمت دیوار مقابل خونه حرکت میکنه... با ناراحتی به دیوار تکیه میده به در خونه اي که ترنم سالهاست در اون خونهساکنه زل میزنهزمزمه میکنه: من اینجا چیکار میکنم؟یاد دیشب میفته که سیاوش همه ي گندکاریهاش رو ماست مالی کرده بود... دیشب وقتی خونه رسید همه به طرفشهجوم آوردنو گفتن چی شده؟ حالت خوبه؟ رفتی دکتر؟ چرا خبرمون کردي؟ و اون مات و مبهوت به همه خیره شدهبود؟... سیاوش با پوزخند به طرفش اومده بود و گفته بود مامان و بابا خیلی نگران شدن مجبور شدم مسئله يمسمومیتت رو بگم... اون لحظه چقدر خودش رو مدیون سیاوش میدونست... فقط سري تکون داد و زیرلبی گفت حالمخوبه بعدش هم بی توجه به آلاگل که با چشمهاي سرخ شده بهش خیره شده بود وارد اتاقش شد... حس میکرد آلاگلماجراي مسمومیت رو باور نکرده... تا آخرین لحظه اي که آلاگل اونجا بود از اتاقش خارج نشد و حتی زمانی که آلاگلبه اتاقش اومده بود خودش رو به خواب زد... وقتی سیوش آلاگل رو رسوندو برگشت یه دعواي حسابی دور از چشم پدرو مادرش راه انداختو تا میتونست فحش و ناسزا بارش کرد... وقتی از موضوع باغ اون گروه دخترایی که اون و ترنم رودیده بودن باخبر شد حس میکرد دنیا رو روي سرش خراب کردن... نگران خودش نبود براي ترنم نگران بود... دل تودلش نبود که زودتر صبح بشه و ترنم رو ببینه میترسید خونوادش و طاهر بلایی سرش بیارن... تمام این سالهانمیدونست که ترنم از جانب خونوادش هم شکنجه میشه سرشو بین دستاش میگیره و با خودش میگه: سروش اون باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده چرا اینقدر خودت رو عذابمیدي؟یکی ته دلش میگه: دیشب که تقصیر اون نبودزیر لب زمزمه میکنه: اگه اون همه اشتباهات جورواجور نمیکرد هیچکدوم از این اتفاقات نمیفتاد پس باید تاواناشتباهاتش رو پس بدهیکی از درونش فریاد میزنه: مگه نداد... چهار سال زمان کمی نیست... اون هم به اندازه ي کافی تاوان اشتباهاتش روپس دادزمزمه وار میگه: ولی اون حتی اشتباهاتش رو هم قبول ندارهجوابی از اعماق وجودش میشنوه که کلا خلع سلاحش میکنه : اعتراف کنه یا حتی قبول کنه چه فرقی به حال تو داره؟تو که نامزد کرديبا ناراحتی دستاشو تو جیبش فرو میکنه... یه خورده احساس سرما میکنه... نم نماي بارون رو احساس میکنه صد در صدتا یه ساعت دیگه بارون شدت میگیرهآهی میکشه و زمزمه میکنه: این بارون چی داره که اینقدر دیوونه وار عاشقشی؟در بدترین شرایط هم علاقه مندي هاي اون رو به خاطر میاره...« سروش فقط یه چیز تو دنیا هست که میتونه بعد از تو و خونوادم آرومم کنه »«؟ چشمم روشن... اونوقت اون کیه »« سروش... گفتم یه چیز نگفتم که یه نفر »« باشه بابا چرا اینقدر خشن برخورد میکنی »« اصلا بهت نمیگم »« واي واي واي خانومم قهر کرده »« منت کشی ممنوع »« من و منت کشی... عمرا »«؟ واقعا »« اوهوم »با یاد اون روزا لبخندي رو لباش میشینه... یه لبخند تلخزمزمه میکنه: دنیاي دروغیمون چقدر قشنگ به نظر میرسید«؟ خانمی نمیخواي بگی رقیب من کیه »« نه خیر... حرفشم نزن »«..... ترنمی... دلت میاد سروشت »« آره دلم میاد »« ترنم »« کوفت »« ترنمی »« باشه بابا اینقدر منت کشی نکن بهت میگم »«....... من و منت »« سروش »« غلط کردم خانمی »هنوز صداي خنده هاي ترنم تو گوششه« نگفتیا »سروش من عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنمو به تو فکر کنم.... فکرش رو کن من و تو و بارون... خیلی حس »« خوبیه « خانم کنار خودم قدم بزن و به من فکر کن اینجوري که بهتره »« دیوونه »بذار بیاي خونه ي خودم اونوقت این زبونت رو کوتاه میکنم... یعنی چی که به شوهرت توهین میکنی؟... زن هم »«............. اینقد« سروش »آه عمیقی میکشه و با خودش میگه: چرا از یادم نمیري؟... چرا خاطراتت فراموش نمیشن؟یاد امروز میفته که مدام نگران ترنم بود... میترسید طاهر بلایی سرش آورده باشه... از یه طرف هم میدونست که ترنمبه این راحتیها حاضر به برگشت نیست...هم نگران بود هم عذاب وجدان داشت... از یه طرف هم مثله همیشه دلتنگبود... بر طبق نقشه اي که دیشب کشیده بود براي اینکه که ترنم رو در عمل انجام شده قرار بده همون اول صبحی بهبهانه ي تشکر به آقاي رمضانی زنگ زدو گفت قرار داد نوشته شده و کار تمومه... تا میتونست از کار نکرده ي ترنمتعریف کرد و از آقاي رمضانی به زور قول گرفت که ترنم از کارمنداي شرکت خودش باقی بمونه... آقاي رمضانی همبی خبر از همه ي ماجراها، بالاخره بهش قول داد که ترنم در آینده هم براش کار خواهد کرد... از پدرش شنیده بودآقاي رمضانی آدم خیلی خوش قولیه... ولی وقتی ترنم نیومد با خودش فکر کرد نکنه ترنم در مورد گذشته حرفی زدهباشه و نظر آقاي رمضانی رو هم عوض کرده باشه...میترسید آقاي رمضانی از روي دلسوزي زیر قولش بزنه.... هر لحظهکه منشی تماسی رو به اتاقش وصل میکرد با ترس و لرز جواب میداد... هر لحظه این ترس رو داشت که آقاي رمضانیاون طرف خط باشه و بگه متاسفم... ترنم نمیخواد برات کار کنه و من هم نمیتونم به زور مجبورش کنم... وقتی ازساعت مقرر گذشت و ترنم پیداش نشد نگرانیش بیشتر شد... ولی از یه جهت هم وقتی آقاي رمضانی زنگ نزد خیالشراحت شد که ترنم نتونسته کاري کنه ولی باز این ترس که ترنم با لجبازي تموم قید کار رو بزنه و به شرکت نیاداذیتش میکرد یه چیزي ته دلش میگفت نکنه دیشب بلایی سرش اومده باشه؟... اونقدر با خودش کلنجار رفت کهزودتر از همیشه از شرکت خارج شد... وقتی به خودش اومد خود رو جلوي خونه اي دید که در اون عشق رو با همه يسختیهاش تجربه کرده بود... به امید اینکه شاید ترنم از خونه بیرون بیاد و اون رو ببینه ساعتها داخل ماشین نشستولی هیچ خبري از ترنم نشد... حدوداي ساعت 2 پدر ترنم به خونه اومده بود و حدوداي ساعت 3 مادرترنم با عصبانیتاز خونه خارج شده بود... نمیدونست موضوع از چه قراره فقط میدونست یه چیزي درست نیست... چون بعد از مدتی پدرترنم هم به دنبال زنش از خونه شده بودو با مشاجره سوار ماشین شده بودن.. ترجیح میداد خودش رو نشون نده... چوندلیلی موجهی براي حضور خودش نداشت...اونقدر تو ماشینش موند که هوا تاریک شد ولی وقتی برق خونه ي پدري ترنم روشن نشد مطمئن شد کسی خونه نیست و این بیشتر نگرانش میکرد... بعد از ساعتها انتظار وقتی ترنم رو از دوردید کلی خوشحال شد... از یه طرف هم کلی عصبانی شد چون دلیلی نداشت که ترنم تا این وقت شب بیرون باشه...اول میخواست بعد از دیدن ترنم اونجا رو ترك کنه ولی وقتی ترنم رو دید بی اختیار از ماشین پیاده شدو آهسته آهستهدنبالش کرد...هنوز هم که بهش فکر میکنه دلیل کاراي امروز و دیروزش رو نمیفهمه... اصلا دلیل هیچکدوم از کاراش رو نمیفهمه...چرا باید تمام این چهار سال هفته اي یه بار به ترنم سر بزنه... چرا باید دلتنگ کسی بشه که همه اون رو یه هرزهمیدونندزمزمه وار میگه: خدایا چرا هنوز هم تو این بلانکلیفیا دست و پا میزنم؟... آخه چرا؟من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیه تویی... آره خائن »... یاد حرفاي ترنم میفته... حرفاي ترنم بدجور آزارش میدهتویی... تویی که براي خلاصی از مخمصه اي که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی... تویی که باورم نکردي و رفتیبا یه دختر دیگه نامزد کردي... تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی... آره سروش کسی که خائنه من«... نیستم توییبا ناراحتی دستش رو روي گوشش میذاره... ولی بیفایدست باز هم حرف ترنم تو گوشش میپیچه« آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی »زمزمه وار میگه: من خائن نیستم.. نه نه من خائن نیستماشک از گوشه ي چشمش سرازیر میشهچیزي ته دلش حرفاي ترنم رو تائید میکنه« تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی »تحمل اینکه انگ خیانت بهش چسبیده بشه رو نداره ولی یه چیزایی دست خودش نیست... این بی تابی هاي شبانه دست خودش نیست زیرلب میگه: آلاگل شرمندتم... کنار نیومدن با آلاگل دست خودش نیست... فاصله اش با آلاگل دست خودش نیست... عشقی که نمیتونه نثاره آلاگلکنه دست خودش نیست... خیلی چیزا دست خودش نیست... دست خودش نیست که هنوز ترمن رو دیوونه وار دوستداره... که هنوز نگرانشه... که هنوز خودش رو مالک جسم و روحش میدونه....واقعا هیچ کششی به آلاگل نداره... حتییه علاقه ي ساده هم وجود نداره که دلش رو خوش کنه... تا همین حالا هم آلاگل خیلی سعی کرده بود رابطه شون ازحد بوس و بغل و آغوش و این حرفا بالاتر بره اما نمیتونست... یعضی مواقع فکر میکنه حتی بعد از ازدواج هم نمیتونهبهش دست بزنه... دوست نداره مثله خیلی از مرداي دیگه فقط به رابطه فکر کنه... همونقدر که بی تاب ترنمه از آلاگلفراریه... اون رابطهرو فقط با عشق میخواد...- خدایا بدجور بلاتکلیف موندم... چرا مهرش از دلم نمیره؟یاد جدیت ترنم میفته... در بدترین شرایط هم ترنم رو اینجوري ندیده بود... امروز بعد از مدتها ته دلش خالی شد...بدجور هم خالی شد... هیچوقت ترنم با این جدیت باهاش برخورد نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو با یه غریبهمفایسه نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو خلع سلاح نکرده بود...زمزمه وار میگه: چرا امروز ترنم، ترنم همیشگی نبود؟پوزخندي میزنه و به خودش جواب میده: مرد حسابی با اون بلایی که سرش آوردي میخواي ترنم همیشگی باشهدیشب داشتی تا مرز تجاوزش هم پیش میرفتیاونقدر به ترنم و اتفاقات اخیر فکر میکنه که از دنیا غافل میشه... که مان و زمان و موقعیت فعلیش رو فراموش میکنه...با صداي زنگ گوشیش به خودش میاد... با بی حوصلگی نگاهی به گوشیش میندازه... وقتی چشمش به اسم آلاگل میخوره اخماش تو هم میره... از صبح جواب هیچکدوم از تماساش رو نداده... الان هم حوصله ش رو نداره... نه حوصلهي صداش رو نه حوصله ي حرفاش رو نه حوصله ي گله هاش رو اصلا حوصله ي هیچ چیز و هیچ کس رو نداره...اونقدر جواب نمیده که خودش قطع میشه... گوشی رو خاموش میکنه و توي جیبش میذاره...صداي آشناي چند نفر رومیشنوه... سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره به سمت ته کوچه میره... پشت یکی از ماشینهاي پارك شده مخفیمیشه.... اینبار به طور واضح صداي طاهر رو میشنوه طاهر: مامان تو رو خدا تمومش کن صداي مادرجون رو میشنوه... مادرترنم رو همیشه مادرجون صدا میزدمادرجون: تو طرف منی یا اون دختره ي هرزه طاهر: مامانمادرجون: من صحبتام رو با پدرت کردم... یا واسه همیشه قید من رو میزنه یا شوهرش میدهته دلش خالی میشهزمزمه وار میگه: یعنی میخوان ترنم رو شوهر بدن؟طاها: طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی... مادرمون مهم تر یا ترنم؟طاهر: طاها اون خواهر ماستمادرجون: طاهر تمومش کن... اون خواهر شماها نیست...این دختر، دختر همون زنیه که زندگی من رو خراب کردگیج و منگ به حرفاشون گوش میده از هیچ کدوم از حرفاشون سر در نمیاره... منظور مادرجون رو نمیفهمهطاهر: مامان تمام این سالها مثله دخترت دوستش داشتی... هر کسی ممکنه اشتباه کنه... اگه ترانه این اشتباه.....مادرجون با داد میپره وسط حرف طاهر و میگه: طاهر خفه شو... ترانه ي من رو با این هرزه مقایسه نکن... تمام اینسالها هم مجبور بودم تحملش کنم... الان که میتونم از دستش خلاصشم چرا باز صبر کنم... دیدن این دختر براممثله مرگ تدریجی میمونه... فکر میکردم مثله مادرش نیست فکر میکردم اگه خودم تربیتش کنم همه چیز فرقمیکنه... اما اون هم مثله همون مادره از خدا بی خبرشه... یه روزي مادر این دختر زندگی من رو به خاك سیاه نشوند و4 سال قبل هم خودش زندگی دخترم رو داغون کرد دختر نازنینم رو پرپر کردتحمل شنیدن این حرفا رو از جانب شخصی که یه عمر خودش رو مادر ترنم معرفی میکرد نداره... دستش رو به دیوارمیگیره تا نیفته... باورش نمیشه... همه چیز مثله یه کابوس میمونه... صداي گریه هاي مادري رو میشنوه که امروز با بیرحمی تمام میخواد قید ترنم رو بزنه...«؟ سروش من تحمل دوریه خونوادم رو ندارم باید نزدیک خونه ي خودمون خونه بگیري »« خیر سرت داري شوهر میکنی؟ هنوز هم همون دختر بچه ي لوس و ننري »« همینه که هست... من نمیتونم غم تو چشماي مامانم رو ببینم »«؟ چرا فکر میکنی مادرجون غمگینه » « طاها و طاهر همیشه بیرون هستن... مامان بعد از من و ترانه خیلی تنها میشه »« الهی قربون دل مهربون خانومم بشم... راستش رو بگو من رو بیشتر دوست داري با مادرجون رو »دیوونه اي به خدا... تو عشقمی مامانی هم مادرمه... هر دوتون یه جاي خاصی تو دلم دارین... سروش یه چیز رو واسه »همیشه یادت باشه من میتونم از حق خودم بگذرم ولی اگه به مامان و بابام توهین بشه بخشش خیلی خیلی برام سخت« میشه... هیچوقت به خونوادم توهین نکن... هر وفت عصبی بودي سر خودم خالی کناین حرفا چیه خانمم من هیچوقت از دست عصبانی نمیشم... من خودم هم پدرجونو مادرجون رو مثله پدر و مادرم »« دوست دارمزیر لب میگه: خدایا اینجا چه خبره؟طاها: مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی خانمی کردي که از خونه بیرونشنکردي... همون مرتیکه از سرش هم زیادهطاهر: طاهاطاها بی توجه به حرف طاهر در رو براي مادرش باز میکنه و مادرش رو به داخل خونه میفرسته... بعد با عصبانیت بهسمت طاهر میادو میگه: اگه یه بار دیگه از اون هرزه طرفداري کنی من میدونم و تو....طاهر با عصبانیت چنگی به موهاش میزنه و میگه: اون مرتیکه ي لعنتی 12 سال از خواهرمون بزرگتره و دو تا بچهداره... میفهمی؟طاها: نه نمیفهمم... تنها چیزي که میفهمم اینه که مادرم دیگه نمیکشه... نمیبینی چقدر پیر و شکسته شده؟طاهر: تو مشکلت با ترنم چیه؟ چرا اینقدر آزارش میدي؟طاها: هیچوقت نمیتونم اشکاي شبونه ي مامان رو فراموش کنمطاهر: تقصیر ترنم چیه که بچه ي زنیه که هووي مادر ماستطاها: چه راحت ترانه رو فراموش کردي طاهر: من ترانه رو فراموش نکردم ولی باید این رو هم در نظر بگیریم که ترانه خودش هم مقصر بود... نباید خودکشیمیکرد این رو بفهمطاها: نه نمیفهمم... نمیخوام هم بفهمم... خودت میدونی چقدر دیوونه ي ترانه بودم... خودت میدونی چقدر با خواهرمصمیمی بودم... همیشه محرم اسرارم بود... نمیتونم ترنم رو ببخشم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر مامان... به خاطرترانه... اشکهاي ترانه رو نمیتونم از یاد ببرمطاهر: طاهاطاها: طاها و درد... یه کاري نکن احترام و این حرفا رو بیخیال بشمو قید همه چیز رو بزنما... همین دیشب ندیدي چهآبروریزي اي راه اندختسکوت طاهر اذیتش میکنه... حرف آخر طاها بدجور عذابش میده...زمزمه وار میگه: طاهر تنهاش نذار.. تو رو خدا تو هواش رو داشته باش... خدایا دیگه اذیتش نمیکنم فقط همین یه باررو کمکش کنعذاب وجدان از یه طرف... نگرانی هم از طرف دیگه باعث میشه کم کم قواش تحلیل بره... با ناراحتی روي زمینخیس پشت ماشین میشینه و منتظر بقیه حرفا میشهصداي طاها رو دوباره میشنوه: پس امشب هیچی نمیگی... بذار همین امشب ماجرا تموم بشه... ترنم که دیگه همه چیرو میدونه اون که دیگه میدونه ما برادراي ناتنیش هستیم... میدونه که مادرمون مادر اون نیست... پس بذار این رو همبدونه که بودنش عذابمون میده... بذار این رو هم بدونه که تحملش چقدر سخت و طاقت فرسا شدهطاهر: طاها اینقدر سنگدل نباش... ترنم هم همه ي این سالها عذاب کشیده... دیشب هم....طاها با خشم میپره وسط حرف طاهرو میگه: کمتر ازش طرفداري کن... همه ي این عذابها براش کمه... بیشتر از اینباید عذاب بکشهطاهر با ناراحتی میگه: اگه جاي ترنم و ترانه عوضمیشد باز هم همین حرف رو میزدي؟طاها: خواهر من هیچوقت چنین کاري نمیکردبا عصبانیت ادامه میده: میفهمی؟... ترانه یه فرشته بود... هی که طاهر میکشه دل خودش رو هم میسوزونهطاهر با صدایی گرفته میگه: بهتره داخل خونه بریم... ممکنه همسایه ها حرفامون رو بشنونطاها: بریم... فقط در مورد امشب سفارش نکنمطاهر زیر لب چیزي زمزمه میکنه که سروش نمیشنوهطاها: مطمئن باشم؟طاهر با خشم میگه: گفتم باشه.... بیشتر از این حرف اضافه نزن... گم شو داخلطاها میخنده و میگه: باشه بابا... چته... چه زود هم افسار پاره میکنی؟دیگه هیچی نمیشنوه... دیگه هیچ صدایی نمیشنوه...با ناراحتی میگه: چه زود کوتاه اومدي... طاهر چه زود کوتاه اومديتحمل این همه ماجرا رو نداره...به زحمت از جاش بلند میشه و به آینده ي ترنم فکر میکنه... به سختی به سمت ماشینش حرکت میکنه و جلوي درخونه ي پدري ترنم براي یک لحظه توقف میکنه نگاهی به خونه میندازه و براي اولین بار بعد از مدتها دلش براي ترنممیسوزهزمزمه وار میگه: خدایا این یکی دیگه مجازات زیادیه... این کار رو باهاش نکنبا تموم شدن حرفش نگاهشرو از در خونه میگیره و با قدمهاي بلند از خونه دور میشه... از خونه اي که روزي در اونعشق رو با همه ي وجودش احساس کرد... دستاش رو داخل جیبش میذاره و بی توجه به لباسهاي خیس و کثیفش بهسمت ماشین حرکت میکنه... همین که به سر کوچه میرسه بی تفاوت از کنار سمند مشکی رنگی رد میشه... اما بعد ازاینکه چند قدم از ماشین دور میشه به عقب برمیگرده و نگاه به ماشین میندازه... نمیدونه چرا احساس میکنه این ماشینرو قبلا یه جایی دیده... دو نفر داخل ماشین نشستن زیر لب میگه: تو هم دنبال دردسر میگردیا سرش رو تکون میده و نگاهش رو از ماشین میگیره چند قدم فاصله اي که با ماشین خودش داره رو طی میکنه...همینکه به ماشینش میرسه سمند مشکی به سرعت از کنارش عبور میکنه... یاد دیروز میفته... تصادف... موتوري... دو تاسرنشیناش... نگاه خیره ي ترنم... سمند مشکی... ترس نگاه ترنم... تا به خودش بیاد ماشین از دیدرس نگاهش خارجشدهته دلش خالی میشه و زمزمه وار میگه: نکنه باز خودت رو به دردسر انداختی... ترنم... ترنم... ترنم...به ماشینش تکیه میده و میگه: خدایا دارم دیوونه میشم... اینجا چه خبره... چرا همه چیز این همه مشکوك به نظرمیرسهبعد از چند دقیقه کلافگی و حرصخوردن از ندونسته ها و رازهاي پنهان ترنم تصمیم میگیره به خونه بره و فکري کنهآهی میکشه و سعی میکنه حداقل تا زمانی که به خونه برسه کمتر به ماجراهاي امروز فکر کنهفصل دوازدهمروي تخت اتاقم دراز کشیدمو به اتفاقات امروز فکر میکنم... کسی خونه نیست... خیرسرم توي راه هزارجور با خودمنقشه کشیدم که چه جوري موضوع مامان رو پیش بکشم اما الان که اومدم نه تنها خبري از بابا نیست بلکه سروشهم سر راهم سبز میشه و حالم رو میگیرهاز فکر اینکه اون حالم رو گرفته یا من حال اون رو خندم میگیرهزیر لب زمزمه میکنم: چرا اینجا اومده بود؟ مگه شرکت رو ازش گرفتن که این همه راه رو تا اینجا اومده؟دلیل این رفتاراش رو درك نمیکنم اگه از من متنفره باید از من دوري کنه پس چرا به زور استخدامم میکنه... چرااینقدر جلوي رام سبز میشه... جالبتر از همه ي اینا اینه تو این چهار سال کجا بود؟... چرا از وقتی من رو دیده این همهرفتاراي عجیب و غري از خودش نشون میدهحس میکنم همه عجیب شدن... آهی میکشمو یاد حرفاي امشبم میفتموقتی به حرفایی که بین من و سروش رد و بدل شد فکر میکنم ضربان قلبم بالا میره... باورم نمیشه اون همه حرفبهش زده باشم... بخندي رو لبم میشینه زمزمه وار میگم: بدبخت رو با مایع دستشویی شستی فقط مونده بود ببري جلوي آفتاب پهنشکنی بعد میگی باورم نمیشهاز حرف خودم خندم میگیرهبا خودم زمزمه میکنم: الکی خوشی به خدا... واسه ي خودت حرف میزنی واسه خودت میخندي... واسه خودت غصهمیخوري... دنیاي تو هم عجیب غریبه ها.. ترنم خل و چل شدي رفتجاي مانی خالی که بگه خل و چل بودي.... سري به نشونه ي تاسف براي خودم تکون میدمو به حرفایی که به سروشزدم فکر میکنم... نمیدونم اون همه جرات از کجا اومد ولی تو اون موقعیت دلم میخواست همه ي حرصایی که اینمدت خورده بودم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از سروش... سروشی که بارها و بارها تحقیرم کرد... تا مرزتجاوز پیش رفت... جلوي چشماي من نامزدش رو بوسید و با غرور به من خیره شد... بهش گفته بودم دست از سرمبرداره... دور و برم نچرخه... سر به سرم نذاره... بارها و بارها ازش خواهش کردم بره دنبال زندگیش اما اون با کمالخودخواهی فقط به ارضاي غرور له شده اش فکر میکرد... هیچوقت به دل شکسته شده ي من فکر نکرد... نمیدونماون حرفا از کجا میومد فقط میدونم توي اون لحظه توي اون موقعیت توي اون همه دغدغه تمام تنهایی ها و بی کسیهام جلوي چشمم به نمایش در اومدن... تمام بدبختی هایی رو که کشیده بودم رو با حرفاي تکراري سروش دوبارهحس میکردم... فقط خواستم براي یه بار هم که شده حرفایی رو بزنم که دور از واقعیت به نظر میرسن... شاید هیچوقتهیچکس به بیگناهی من پی نبره شاید هم یه روزي همه بفهمن اینا براي من مهم نیست مهم اینه که امروز گفتن اینحرفا واجب بود... این حرفا رو باید چهار سال پیش میزدم... هر چند هر حرفی که از جانب من گفته شد از رويعصبانیت بود ولی به نظرم لازم بود یکی از آدمهاي طرف مقابلم این حرفا رو بشنوه... نه به خاطر اینکه باورم کنه نه بهخاطر اینکه مثل گذشته باهام رفتار کنه بلکه بخاطر دل خودم... آره براي تسکین دردهاي بیشماري که به دلم واردشد... یادمه اون روز که اون مدارك رو بر علیه خودم دیدم شکستم ولی شکست اصلی زمانی رخ داد که هر کسی درمورد من یه جور قضاوت کرد... قضاوتها و تهمتهاي نا به جاي دیگران بود که من رو از پا در آورد نه اون چند تا مدركبی ارزش که همه اش دسیسه اي بیش نبودن... امروز خواستم بعد از مدتها دل خودم رو سبک کنم حداقل با سکوتاحمقانه ام من رو احمق تر از اینی که هستم فرضنکنند... آره دلیل من یه امید واهی براي اثبات بیگناهیم نبود دلیلمن حفظ غرور شکسته شده ام بود... با حرفاي امروزم خیلی چیزا رو به خودم ثابت کردم... من خیلی وقته تلاشی براياثبات بیگناهیم نمیکنم یه جورایی تسلیم سرنوشت شدم ولی دلیل نمیشه که خودم هم باور کنم گناهکارم...با اینکهحرفاي امروز دست خودم نبود ولی خوسحالم که این حرفا زده شد... امروز بعد از روزها از هیچکدوم از کارهایی کهکردم پشیمون نیستم... امروز خودم رو ترنم چهارسال پیش احساس کردم... RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 08-07-2018 زیر لب زمزمه میکنم: راه درست زندگی همینه... تسلیم نشو دختر ...تو میتونی... باید بتونی... باید ادامه بديسرمو به نشونه ي تائید حرفام تکون میدمبه جدیت امشبم فکر میکنم... انگار یکی دیگه داشت به جاي من حرف میزد.. جاي من عصبانی میشد... جاي من نفسمیکشید.... یکی مثل ترنم روزهاي گذشته.... انگار ترنم چهار سال پیش زنده شده بودو به جاي من میگفت آره بایدبجنگی... با ساکت نشستن هیچی درست نمیشه... خودم هم دیگه نمیدونم دنبال چی ام؟... تنها چیزي که میدونم اینهکه دیگه ناامید نیستم... میخوام زندگیم رو بسازم و قدمهاي اولم رو هم خخوب برداشتمبا شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام... صداي باز شدن در ورودي سالن باعث میشه ترسی تو دلم بشینه...نمیدونم کی اومده...زیر لب میگم: نکنه دزد باشه؟نفسم رو تو سینه ام حبس میکنم... صداي باز و بسته شدن در اتاق مونا و بابا رو میشنوم... بعد از چند دقیقه سکوتصداي بسته شدن در سالن بلند میشه و بعد از اون صداي حرف زدن طاهر و طاها شنیده میشه... طاها با صداي بلندمیخنده اما تو صداي طاهر بی حوصلگی موج میزنه.... صدایی از مونا و بابا شنیده نمیشه.... اینطور حدس میزنم که باباهنوز خونه نیومده... حوصلم سر رفته یاد حرف دکتر میفتم... باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندمزمزمه وار میگم: فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم...روي تختم میشینمو نگاهی به لباسام میندازم... حوصله ي عوضکردن لباسام رو ندارم... از وقتی اومدم خونه رو تختدراز کشیدمو براي خودم خیالپردازي کردمبر شیطون لعنت میفرستمو از روي تختم بلند میشم... همونجور که به سمت کمد لباسام میرم زیر لب غرغر میکنم- تو آدم بشو نیستی... مثلا میخواستی به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنی ولی از وقتی اومدي مثل جنازه رو تختافتادي و مدام به این و اون فکر میکنی... بعد انتظار پیشرفت هم داريهمینجور که واسه خودم غرغر میکنم در کمد رو باز میکنم... یه دست بلوز و شلوار رنگ روشن برمیدارمو با لباسبیرونم عوضمیکنم... به سمت دستشویی میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم... بعد از اینکه از دستشویی خارج میشمصداي بابا رو میشنوم... اصلا نمیدونم کی اومده... یه خورده استرس دارم... به سمت آینه میرم و نگاهی به خودممیندازم... از استرس رنگم پریده زیرلب میگم: چته ترنم؟ میخواي در مورد مادرت بپرسی نمیخواي که گناه کنییه لبخند زوري میزنمو سعی میکنم استرس رو از خودم دور کنم... چشمامو میبندمو چند بار نفس عمیق میکشم... بعد ازچند لحظه چشمامو باز میکنمو نگاهی به دختر توي آینه میندازمزمزمه وار میگم: اینه دختر... اعتماد به نفست رو از دست نده... نهایتش داد و فحش و کتکه که تو بارها و بارها اینا روتوي این خونواده تجربه کرديلبخند رو لبام پررنگ تر میشه ولی این لبخندم از روي اجبار نیست بلکه از اطمینانیه که به خودم دارم... نگام رو از آینهمیگیرمو با قدمهاي بلند به سمت در اتاق میرم... کلید رو داخل قفل میچرخونمو دستگیره رو به سمت پایین میکشم...در اتاق باز میشه... لبخند رو از چهره ام پاك میکنم همه ي جدیتم رو توي صورتم میریزم... خونسرده خونسرد... بیتفاوت بی تفاوت... آرومه آروم... بدون استرس و نگرانی... در رو کامل باز میکنمو از اتاق خارج میشمدر رو پشت سرم به آرومی میبندم با قدمهایی محکم به سمت سالن حرکت میکنم... طاها و بابا رو میبینم که روي مبلمقابل هم نشستن و طاها به آرومی چیزي به بابا میگه... کلافگی از صورت بابا پیداست... صورت طاها رو نمیبینم چونپشتش به منه بابا میخواد چیزي بگه که نگاهش به من میفته... نگاهش پر از حیرت میشه... مدتها بود که پام رو از اتاقبیرون نذاشته بودم این تعجب و حیرتش رو درك میکنم... با گامهایی بلند به سمت مبلی که روشون نشستن حرکتمیکنم... طاها وقتی سکوت بابا رو میبینه به عقب برمیگرده اون هم عکس العملی بهتر از بابا نداره... خودم رو به مبلمیرسونمو به آرومی روي یکی از مبلهاي یه نفره میشینمزمزمه وار سلام میکنم که هیچ جوابی نمیشنوم... طاهر از اتاقش خارج میشه... با دیدن من چشماش پر از نگرانیمیشه... اینبار من متعجب میشم... عکس العمل متفاوت طاهر برام جاي سوال داره به جاي تعجب نگاهش پر از ترس ونگرانیه....مونا هم وارد سالن میشه و با دیدن من اخماش تو هم میره به سمت بابا برمیگرده و میگه: پس بالاخرهتصمیمت رو گرفتیبابا: مونا ساکت باشمونا با اخم نگاهش رو از بابا میگیره و به داخل آشپخونه میره بابا با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: با اجازه يکی از اتاقت اومدي بیرون؟این بار نگاه طاهر هم پر از تعجب میشه... با تعجب به طرف ما میاد و کنار طاها که روي یه مبل دو نفري نشسته بودمیشینه و به من خیره میشه لبخندي میزنم و با تحکم و در عین حال با احترام میگم: باید باهاتون حرف بزنمطاها: ما هم باهات حرف داریمبابا با داد میگه: طاهاطاها با خشم از جاش بلند میشه و میگه: بابا..........بابا با اخم میگه: طاها اگه یک کلمه حرف بزنی من میدونم و تو... بشین و ساکت باشطاها با ناراحتی سرجاش میشینه و هیچی نمیگهبا تعجب به همگیشون نگاه میکنم... حرفاي طاها و مونا رو درك نمیکنم... همچنین نگرانی طاهر و عصبانیت بابا همبرام جاي سوال دارهبابا به طرف من برمیگرده و میگه: میشنوم بگواز فکر رفتاراي عجیب و غریب خونوادم بیرون میامو سعی میکنم با آرامش حرفم رو بزنمبه چشمهاي بابام خیره میشمو میگم: میخوام بدونم حرفایی که دیشب شنیدم تا چه حد صحت داره؟از سوالم متعجب نشد... اخمم نکرد... هیچ تغییري در حالت صورتش ایجاد نشد به جز کلافگی... انگار منتظر این سوالاز جانب من بوداز جاش بلند میشه و با تحکم میگه: دنبالم بیابعد از دستورش به سمت اتاق کارش حرکت میکنه من هم به آرومی از جام بلند میشم و پشت سرش میرم... بابا بهاتاق مورد نظر میرسه.. دستش رو بالا میاره تا دستگیره رو باز کنه که با صداي مونا متوقف میشهمونا: باز ما غریبه شدیم؟ باز مثل همیشه میخواي همه چیز رو از من و بچه هات مخفی کنیمبابا با اخم به طرف مونا برمیگرده و نگاهی بهش میندازه و میگه: مونا باز شروع نکنمونا: چی رو شروع نکنم... اون کسی که داره شروع میکنه تویی نه من... مثله همیشه دخترت رو به خونوادت ترجیحمیدي؟... حقیقت زندگیه تو همینه.. ترانه مرد چون ترنم مهمتر از من وبچه هاي من بود باورم نمیشه این همون مونایی هستش که همه ي این سالها بزرگم کرده... واقعا باورم نمیشه من این زن رو سالهاي سال مادرم میدونستم... یعنی هیچکدوم از خاطرات گذشته رو به یاد نمیاره... یعنی اون دخترم دخترم گفتن ها همش یه نمایش بود... مگه میشه این همه سال نمایش بازي کرد... مگه میشه این همه سال مهربون نبود ولی محبت کرد... آخهمگه محبت راستی و دروغی هم داریم... خدایا چرا نمیتونم باور کنم که مونا از من متنفره... چرا اینقدر باورش سخته...با ناراحتی به بابا نگاه میکنمو هیچی نمیگمبابا با ناراحتی میگه: مونا چرا مثل بچه ها رفتار میکنی... چرا.....مونا میپره وسط حرف بابا و با داد میگه: ترنم رو روز اول آوردي تو این خونه و من گفتم نمیتونم بچه ي هووم رو نگهدارم و جنابعالی در جوابم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... هر بار ترنم رو به بچه هات ترجیح دادي و من هرحرفی زدم جنابعالی بهم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... ترانه مردو من اومدم ترنم رو از خونه بیرون کنم گفتیچرا مثل بچه ها رفتار میکنی... آبروي خواهرزاده ام دیشب رفت و من اومدم تکلیفم رو با ترنم روشن کنم باز گفتی چرامثله بچه ها رفتار میکنی... الان هم باز داري همین جمله ي مسخره رو تکرار میکنی... تا کی میخواي سرم رو شیرهبمالی... خستم کردي... به خدا خستم کردي من دیگه بریدم... دیگه نمیکشم... بابا من که گناه نکردم زنت شدم... اینهمه سال ترنم رو مثله دختر خودم تر و خشک کردم آخرش چی گیرم اومد جنازه ي دخترم... دیگه نمیخوام آدم خوبهباشم... هر چی میخواي بگی بگو ولی من دیگه نمیتونم اینجوري ادامه بدم اگه امشب تکلیف همه چیز رو روشن کرديکه هیچ در غیر این صورت دور من رو براي همیشه خط بکش... امشب گفتنی ها رو نگی واسه ي همیشه ترکتمیکنمو از این خونه میرم...بابا با حرصچنگی به موهاش میزنه و نگاشو از مونا میگیره....با کلافگی به سمت مبل برمیگرده و نزدیک ترین مبل رو براي نشستن انتخاب میکنهو در آخر با داد خطاب به من میگه: بیا همین جا بشینبا ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت میکنم... مونا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج میشه و به سمت بابامیره... وقتی به بابا میرسه روي مبل دو نفره اي که بابا براي نشستن انتخاب کرده میشینه و با نفرت به من خیرهمیشه.... با خودم فکر میکنم آیا همه ي این سالها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟با صداي بابا به خودم میامبابا: بشین گاهی به اطراف میندازم میبینم کنار مبل تک نفره اي واستادمو به بابا خیره شدم... اصلا نمیدونم کی به این مبلرسیدم...سرمو به نشونه ي باشه تکون میدمو خودم رو روي مبل پرت میکنمسکوت سنگینی توي سالن حکم فرماست... طاها با اخم طاهر با ناراحتی مونا با نفرت و بابا با کلافگی سرجاشوننشستنو هر کدوم به چیزي فکر میکنند... از احساس خودم بی خبرم... خودم هم نمیدونم چمه ولی حس میکنم ترسیندارم... یه جورایی خودمو با این حرف قانع میکنم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من الان در سیاهی مطلق به سرمیبرم... بابا بالاخره سکوت رو میشکنه و با صدایی که لرزش از اون هویداست میگه: حرفاي دیشب مونا همه و همهحقیقت محضبودمعلومه خیلی معذبه و نمیتونه راحت حرف بزنه... بی تفاوت به بابا خیره شدم... از اول هم میدونستم حقیقته ولی ترجیحمیدادم براي آخرین بار بپرسم تا مطمئن بشمدهنمو باز میکنم و با خونسردي میگم: فقط یه چیز دیگه میخوام بدونم مادر من کیه و الان کجاست؟بابا اخمی میکنه و با کلافگی میگه: مادر تو موناست که تو رو بزرگ کردهبا خونسردي میپرم وسط حرفشو میگم: خودتون هم خوب میدونید که نه مونا من رو..........بابا با داد میگه: مونا نه مامانبا لبخند تلخی میگم: اون کسی که اجازه ي گفتن این کلمه رو به من نداد من نیستم... با گفتن این کلمه طرف مقابلواقعا مادر آدم نمیشه... مادر کسیه که قلبش براي جگرگوشه اش بزنه... یه مادر بدون شنیدن این کلمه باز هممادره...به هر حال کسی که من رو از گفتن این کلمه محروم کرد موناست... هر چند من هم دیگه انتظاري از ایشونندارم...مونا با عصبانیت میگه: خیلی نمک نشناسی...با مهربونی میگم: تا عمر دارم مدیون شمام که مثله یه مادر بزرگم کردین ولی این رو یادتون باشه در شرایط سختمثله یه مادر کنارم نبودین...مونا: تو دخترم رو کشتی و انتظار...........بابا با ناراحتی میپره وسط حرف مونا و میگه: مونا تمومش میکنی یا نه؟ مونا ساکت میشه و با ناراحتی به رو به رو خیره میشهبابا با کلافگی میگه: دیگه دوست ندارم راجع به گذشته حرفی بشنوم... فقط این رو بگم که مادر تو موناست و خونوادهي تو هم همین افرادي هستن که توي سالن رو نشستنبعضی مواقع کنترل عصبانیت خیلی خیلی سخت میشه... الان هم جز همون وقتاست که دارم همه ي سعیم رو میکنمکه بی حرمتی نکنم... که بی احترامی نکنم... که یه چیز نگم که بعدها پشیمون بشم... با همه ي اینا نفسمو با حرصبیرون میدمو با جدیت میگم: حتی اگه همه ي حرفاي شما درست باشه که خودتون هم خوب میدونید اینا همشادعاست ولی من حق دارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورد و اسم مادرم رو به یدك میکشه بدونمبابا با داد میگه: کدوم حرف من ادعاست؟ هان؟ بد کردم تمام این چهار سال از خونه بیرونت نکردمبا ناراحتی میگم: اگه واقعا من رو بچه ي خودتون میدونستین هیچوقت بهم سرکوفت نمیزدین که چرا من رو توي اینخونه نگه داشتین... اگه مونا واقعا من رو مثل دختر خودش میدونست براي یه بار هم که شده توي این چهار سال پاشوتوي اتاقم میذاشتو به حرف دل من گوش میکرد... اگه طاها واقعا من رو خواهر خودش میدونست جلوي هر غریبه ايروي من دست بلند نمیکرد... چرا دروغ طاهر خیلی جاها هوام رو داشت... طاهر رو برادرم میدونم ولی بقیه تون درشرایط سخت کنارم نبودین پس چه جور از من انتظار دارین که همه ي افراد این سالن رو خونواده ي خودم بدونمنگاهی به طاهر میندازم... با ناراحتی به زمین خیره شده و با انگشتهاي دستش بازي میکنهبابا: جالبه... واقعا جالبه... خودت هم خوب میدونی که در گذشته چه گندي زدي... واقعا برام جاي سواله الان با چهرویی جلوم واستادي و زبون درازي میکنیبا ناراحتی میگم: چرا متوجه ي حرفم نمیشین من نمیخوام جلوتون واستم... من نمیخوام زبون درازي کنم... من کهحرف بدي نمیزنم... میگم یه نشونه از مادرم به من بدین... نه خودتون با من درست رفتار میکنید نه نشونه اي از مادرمبهم میدین... مگه از شماها چی میخواستم... توي تمام این سالها حتی یه ذره از پول و ثروتتون رو نخواستم... توبدترین شرایط کار کردمو خودم خرج خودم رو درآوردم...تنها چیزي که خواستارش بودم ذره اي محبت بود که هر روز وهر لحظه از من دریغ کردین... هر چند هیچکدوم از اون حرفایی که پشت سرم زده میشه رو قبول ندارم اما یه سوالفقط یه سوال ازتون میپرسم اگه طاها طاهر یا ترانه در شرایط من بودن باز هم شماها اینطور باهاشون برخوردمیکردین؟... حتی اگه گناهکارترین بودن هر روز بهشون سرکوفت اضافی بودن میزدین؟...مونایی که اجازه نمیده بهشمادر بگم همین برخورد رو با بچه هاي خودش میکرد... نه پدر من... نه آقاي من... نه سرور من... من اگه امروز اینقدر دارم بدبختی میکشم دلیلش اینه که منو دختر خودتون نمیدونید... من چهار سال گفتم به خدا به پیر به پیغمبر منکاري نکردم اما بی تفاوت از کنارم گذشتین... پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین....مونا میپره وسط حرفمو با داد میگه: اون شب دزد رو بهونه کردي و سیاش رو به این خونه کشیدي و وقتی دیديسیاوش تسلیمت نشد سر همه مون رو شیره مالیدي.. آخرش هم که از راه هاي دیگه وارد شدي و دختر یکی یه دونموراهی قبرستون کردي... به جاي لباس عروس کفن تنش کردي داغش رو واسه ي همیشه به دلم گذاشتی... باز هممیگی من بی گناهم... بچه هاي من هیچوقت این کارا ازشون سر نمیزنه... تو هم مثله اون ماد........بابا با داد میگه: مونا چند بار بگم حرف نزن... بعد میگی چرا میخواي بري تو اتاق صحبت کنی... چرا میخواي مخفیکاري کنیطاها با ناراحتی میگه: باب......بابا چنان نگاهی به طاها میکنه که حرف تو دهن طاها میمونهو اما طاهر هیچ دخالتی در بحث پیش اومده نمیکنه... معلومه ناراحته اما ترجیح میده سکوت کنه... اشک تو چشمايمونا جمع میشه... نگام پر از دلسوزي میشه... دوست ندارم اینجوري بینمش... بالاخره مدتها جاي مادرم رو برام پرکرده... بابا با عصبانیت از جاش بلند میشه و توي سالن قدم میزنههیچکس هیچی نمیگه... مونا آروم آروم اشک میریزهبابا بی توجه به اشکهاي مونا خطاب به من میگه: برام مهم نیست نسبت به من و زن و بچه ي من چه دیدي داري...دیگه حوصله ي دردسر ندارم... خودت رو آماده کن آخر هفته ي دیگه برات خواستگار بیاد... دیگه دوست ندارم بیشتر ازاین جو زندگیم رو براي توي نمک نشناس خراب کنمبهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعاي پدري میکرد خیره میشم... کسی که مونا رو مادرم میدونست خودش روپدرم... الان مستقیما داره بهم میگه میخواد از دستم خلاصبشه... به طاهر نگاهی میندازم اصلا سرش رو بلندنمیکنه.... چقدر بدبختم تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب طاهر رو دارم... هر چی باشه مونا مادرشه... محالهمن رو به مادرش ترجیح بدهلبخند تلخی میزنم... بغضبدي تو گلوم میشینه... لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوضمیکنه... حالا مفهوم حرفايمونا رو میفهمم... دوست دارم زار زار گریه کنم... چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشوننمیشه... به مونا نگاه میکنم اشکاش بند اومده... دیگه خبري از گریه نیست... انگار همه ي گریه هاش فقط و فقط براي موندگاري من تو این خونه بود... به زحمت بغضم رو قورت میدم... بابام منتظر نگام میکنه از اینکه داد و فریاد راهننداختم تعجب میکنه... پوزخندم پررنگ تر میشه... اما نگاهم... حس میکنم نگاهم خالی از هر چیزي به نام احساسه...خالی از محبت... خالی از تنفر... خالی از همه چیز... حس میکنم نگاهم یخ بسته....یه نگاه شیشه اي که دیگه هیچحرفی واسه گفتن نداره... یه نگاه از جنس یخ به پدري میندازم که همه ي حرفاش یه ادعاي توخالیه... از هیچکسمتنفر نیستم... از هیچکس هم انتظاري ندارم... فقط با همه احساس غریبگی میکنم... آشنایی در جمع نمیبینم که دلمرو بهش گرم کنمهمونجور که نشستم به سردي میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که بهش علاقه اي ندارمبابا از بین دندوناي کلید شده میگه: نشنیدم یه بار دیگه بگوبا تحکم میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه اي بهش ندارمبابا با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا میکنیبا لبخندي تلخ میگم: مثله اینکه یادتون رفته من خیلی وقته مستقل شدم... تنها چیزي که من رو به شما متصل میکنههمین خونست که اگه اینقدر از وجود من تو این خونه ناراحتین به زودي رفع زحمت میکنم... پس بیخودي یه شبتونرو براي خواستگاراي بنده هدر ندین...خودم هم نمیدونم کجا اما ترجیح میدم برمبابا چنان فریادي میزنه که باعث میشه از ترس روي مبل جا به جا بشم... نتیجه ي فریادش لرزیه که به تنم افتاده...ضربان قلبیه که هر لحظه بالاتر میره... حتی مونا هم از ترس جیغ خفیفی میکشه و دستش رو روي قلبش میذاره...درسته خیلی ترسیدم... درسته ترس رو با تک تک سلولام احساس میکنم درسته احساس غریبی میکنم ولی باز همدلیلی براي شکسته شدن نمیبینم... اگه با شکسته شدن چیزي درست میشد همون 4 سال پیش که شکستم همه چیزحل میشدو من الان به جاي اینکه رو در روي پدرم باشم سایه به سایه اش هم قدمش بودم... همراهش بودم... یار ویاورش بودمبابا: چی؟ بري که یه گند دیگه بالا بیاريسعی میکنم صدام نلرزه به آرومی میگم: من هیچوقت هیچ گندي بالا نیاوردم... من به خودم به گذشته ي خودم والانی که دارم توش لحظه هام رو به سختی میگذرونم افتخار میکنم... چون هیچوقت توي زندگی پام رو کج نذاشتم...حتی توي بدترین شرایط... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من میدونم مسیري که دارم توش قدم میذارم بهترین راه انتخاب براي منه... من نمیخوام با مردي ازدواج کنم که دوستش ندارم و هیچکس هم نمیتونه من رومجبور به این کار کنهاولش لرزشی در صدام ایجاد شد ولی آخراش لحن صدام محکمه محکم بود... خوشحالم که هنوز هم غرور شکستهشده ام رو به حراج نذاشتمهمه ي سعیم رو کردم که صدام بلند نشه... که توهین نشه... که حرمتها شکسته نشه... نمیدونم تا چه حد موفق بودم...بابام با ناباوري به من نگاه میکنه... انگار انتظار شنیدن این حرفا رو از زبون من نداشت... کم کم اخماش تو هم میره وبعد با فریاد میگه: که هیچکس نمیتونه مجبورت کنه؟... کاري نکن همون روز بله برونت رو هم بگیرم تا بفهمی دنیادست کیهدستم رو روي قلبم میذارمو میگم: پیوند دو نفر به اینجاست نه به اون بله برونی که جوابه عروسش منفی باشه... حتیاگه بله برون هم بگیرین من باز هم حرف خودم رو میزنم وقتی پیوند قلبی نباشه هیچ ازدواجی صورت نمیگیره... محالهکسی رو به همسري قبول کنم که هیچ علاقه اي بهش ندارم... من چنین فردي رو نمیخوامبابا سعی میکنه خونسرد باشه اما زیاد هم موفق نیست با لحنی که خشونت توش پیداست میگه: مهم نیست تو چیمیخواي... تو چه بخواي چه نخواي من کار خودم رو میکنم...مهم اینه که من اختیاردار تو هستمو من برات تصمیممیگیرمته دلم خالی میشه... یه خورده میترسم ولی همه ي ترس رو توي وجودم مخفی میکنم... واسه ي ترسیدن و لرزیدنخیلی وقت دارم الان باید مقاوم باشم اگه الان بشکنم واسه ي همیشه شکستم... با جدیتی که براي خودم همنااشناست میگم: اشتباه نکنید آقاي اختیاردار... تا من بله رو سر سفره ي عقد ندم هیچکس نمیتونه ادعاي همسري منرو داشته باشه... مثله اینکه یادتون رفته شما خیلی وقتته از شغل شریف پدر بودن اون هم براي بنده استعفا دادین...بابا با خشم به طرفم میادولی من همونجور ادامه میدم: شمایی که خیلی وقتا اجازه نمیدین بابا صداتون کنم الان که موقع ازدواج و خواستگاريشد ادعاي پدریتون میشه.........هنوز حرفم تموم نشده ولی بابا بهم رسیده... دستش میره بالا و حرف توي دهنم میمونه... چشمامو میبندمو سیلیمحکمی رو روي گونه ي سمت چپم احساس میکنم...شدت ضربه به قدري زیاده که تعادلم رو از دست میدمو روي مبل پرت میشم بابا با داد میگه: این رو زدم تا یادت بمونه که حق نداري جلوي بزرگترت دهنت رو باز کنی هر چرت وپرتی رو بگیطاهر با ناراحتی به من نگاه میکنه... لبخند تلخی به طاهر میزنمو نگامو ازش میگیرمبابا پشتش رو به من میکنه و میخواد به سمت اتاقش بره که به زحمت از جام بلند میشم... طاها و طاهر و حتی مونا بانگرانی به من نگاه میکنند... ولی نگرانی براي من جایی نداره یه عمر سختی نکشیدم که آخر و عاقبتم این بشه... بهازدواج اجباري براي من محاله... حق من از زندگی این نیست... منی که آب از سرم گذشته دلیلی براي سکوتنمیبینم... حرمت کسی رو زیر پا نمیذارم ولی اجازه نمیدم بهم زور بگنبا صدایی که سعی میکنم بلند نباشه میگم: نه بابا... امشب دیگه کوتاه نمیام...بابا که میخواست به سمت اتاقش بره با شنیدن صداي من سر جاش متوقف میشه- بهم انگ هرزگی زدین کوتاه اومدم.. من رو قاتل دونستین کوتاه اومدم... پیش دوست و دشمن خارم کردین کوتاهاومدم... من رو از مهر و محبتتون محروم کردین کوتاه اومدم... تو بدترین شرایط تنهام گذاشتین کوتاه اومدم ولیامشب دیگه کوتاه نمیام... من امشب به هیچ عنوان کوتاه نمیام... من گذشته و حالم رو از دست دادم اجازه نمیدم آیندمهم به دست شماها تباه بشهبابا به طرف من برمیگرده و میخواد چیزي بگه که لبخند تلخی میزنمو نگامو ازش میگیرم... به زمین زل میزنمو باناراحتی ادامه میدم: نه بابا امشب شب کوتاه اومدن نیست... امشب ترنم میخواد حقشو بگیره... حق من مادریه که شمااز من دریغ کردین... من فقط یه اسم میخوام... یه اسم از مادرم... بعد میرم... مهم نیست شما چی میگین... مهم نیستمردم چی میگن... مهم نیست چقدر دیگه دل من رو تیکه تیکه میکنید و روي شکسته شده هاي دل من قدم میزنیداشک تو چشمهام جمع میشه ولی من همینجور ادامه میدم: امشب فقط یه چیز برام مهمه اون هم اسم و آدرسمادرمه... یا بهم میگین یا خودم تنهایی اقدام میکنم... شده کل این کشور رو بگردم میگردم... کل این کشور چیه شدههمه ي دنیا رو بگردم میگردم تا مادرم رو پیدا کنم مادري که تمام این سالها اسم و رسمش رو از من پنهون کردین.....همونجور که دارم حرف میزنم نگامو از زمین میگیرمو نگاهی به بابا میندازم... با دیدن قیافه ي بابا حرف تو دهنممیمونه... صورت بابا از شدت عصبانیت به رنگ قرمز در اومده... رگهاي گردنش از فرط عصبانیت متورم شده... لحظهبه لحظه نگاهش عصبانی تر میشه... آتیش خشم رو تو چشماش میبینم... دستاش رو مشت کرده و از شدت حرص فشار میده وقتی سکوتم رو میبینه پوزخندي میزنه و با آرامشی تصنعی میگه: چیه... ساکت شدي؟... خجالت نکش... ادامه بده...دنبال اون مادر نمک نشناست میگردي که بعد از اون همه کمکی که بهش کردم ترکم کرد...با داد میگه: آره؟با تعجب نگاش میکنم... معنی و مفهوم حرفاش رو نمیفهمم...همونجور با عصبانیت ادامه میده: مادرت آرزوي دیدن تو رو با خودش به گور میبره... از همون روز اول بعش گفتم باترك من باید قید بچش رو بزنه اون هم قبول کردبا ناباوري بهش خیره میشم... غیرممکنه یه مادر از بچش از پاره ي تنش از جگرگوشه اش از کسی که نیمی ازوجودشه بگذره... درك حرفاي بابا برام سخته... یاد حرفاي مهربان میفتم... یاد حرفایی که در مورد زن هاي مطلقهمیزد... من حق ندارم قضاوت کنم... مهربان بهم گفت بعضی موقع رفتن بهتر از موندنه... بعضی موقع جدایی بهتر ازتحمل کردنه... من به اندازه ي کافی به خونوادم فرصت دادم... میخوام براي یه بار هم که شده حرفاي مادرم روبشنوم... براي یه بار هم که شده به مادرم فرصت بدم... براي یه بار هم که شده لذت آغوش مادرم رو تجربه کنمبا داد بابا از فکر مهربان و حرفایی که امروز بهم زد بیرون میام: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد ال.....حرف تو دهنش میمونه... با خشم چنگی به موهاش میزنه و با فریادي بلندتر از قبل میگه: فقط کافیه یه بار دیگهحرفی در مورد اون زن نمک نشناس بشنوم مطمئن باش زندت نمیذارم...الهام... الهه... المیرا... اه.... چرا نگفت... چرا کامل اسم مادرم رو به زبون نیاورد... خدایا یعنی داشت اسم مادرم رو بهزبون میاورد؟... دختره ي دیوونه اگه اسم مادرت نبود پس چی بود... صد در صد حروف آغازین اسم مادرم بود...یعنیاسم مادرم چیه... چقدر سخته که حتی یه اسم رو هم ازت دریغ کنند... من همینجور انواع و اقسام حرفا رو کنار هممیذارم تا شاید اسم مادرم رو حدس بزنم و بابا همونجور من رو تهدید میکنه که حق ندارم در مورد زنی که من رو بهدنیا آورده فکر کنم...صداي بابا رو میشنوم که با لحن ملایمتري میگه: بهتره از همین حالا خودت رو واسه ي هفته ي دیگه آماده کنی...حوصله ي یه ماجراي جدید رو ندارمشاید حرفاي بابا رو بشنوم ولی توجهی به حرفاش ندارم.... تو یه دنیاي دیگه سیر میکنم... حس میکنم یه چیز بزرگیرو کشف کردم و اون هم دو حرف اول اسم مادرمه... ال... ال... یعنی اسم مامانم چی میتونه باشه؟ یعنی دوستم داره؟... نمیدونم چرا ازش متنفر نیستم... نمیدونم چرا حس میکنم دوستم داره؟... واقعا نمیدونم چرا؟... یعنی این همه محبتیکه در قلبم نسبت به مادرم دارم عجیبه؟... من که اون رو ندیدم... پدر و مونا هم که از اون بد میگن پس این محبتیکه در قلبم نسبت به مادرم احساس میکنم چیه؟صداي فریاد بابا رو میشنوم: شنیدي چی گفتم؟با صداي فریاد بابا از فکر مامان خارج میشمو با ناراحتی بهش زل میزنمبه زحمت دهنمو باز میکنمو با ترس میگم: بابا من حرفامو بهتون زدم... من قصد ازدواج ندارم.. شما هم خرجم رونمیکشین که من رو سربار خودتون بدونید... تنها چیزي که الان براي من مهمه مادرمهبا شنیدن حرفم کنترلش رو از دست میده و با عصبانیت به طرفم میاد... طاهر با نگرانی از جاش بلند میشه و میخوادچیزي بگه که بابا اجازه نمیده و به سرعت خودش رو به من میرسونه و چنان سیلیه محکمی بهم میزنه که لبم پارهمیشه و روي زمین پرت میشم... مونا و طاها هم از جاشون بلند میشن... یکم نگرانی تو چشمشون دیده میشه... اما ایننگرانی رو براي خودم نمیبینم فکر میکنم براي رگهاي گرفته شده ي قلب بابا نگران هستن.... نمیتونم احساسشون رونسبت به خودم از توي چشماشون بخونم اما تو چهره ي طاهر نگرانی موج میزنه و این نگرانی اگه همش براي مننباشه با اطمینان میتونم بگم نیمیش ماله منه... طاهر خیلی سریع خودش رو به بابا میرسونه و به بازوي بابا چنگمیزنه... میخواد چیزي بگه که بابا با داد میگه:حق نداري از این دختره ي بیشعور طرفداري کنی... من امشب زبون ایندختره ي زبون دراز رو کوتاه میکنمبعد از تموم شدن این حرفش بازوش رو به شدت از دستاي طاهر بیرون میکشه و به سمت من میاد... طاهر بهت زدهسرجاش واستاده و به بابا نگاه میکنه... بابا به من میرسه و منی رو که روي زمین نیم خیز شده بودم تا بلند شم رو هلمیده و در نهایت زیر مشت و لگد میگیره...طاهر تازه به خودش میاد و به سمت بابا حرکت میکنه... ولی من آروم آروممزیر مشت لگدهایی که بهم وارد میشه به هیچ چیز فکر نمیکنم... تنها چیزي که ذهنم رو مشغول کرده اینه که ارزششرو داره... براي پیدا کردن مادرم تمام این مشت و لگدها رو به جون میخرم... با هر ضربه اي که به تنم وارد میشهصداي شکسته شدن دوباره ي قلبم رو احساس میکنم...نه ناله اي میکنم نه التماسی... حتی اشکی هم براي ریختنندارم... هر چیزي تو این دنیا قیمتی داره... قیمت پیدا کردن مادرم هم کتکهاي امروز منه... کتکهایی که قبل از جسممن به روحم وارد میشه... طاهر دوباره خودش رو به بابا میرسونه ولی حریف بابا نمیشه... نمیدونم چی میشه که طاهاهم به طرف ما میادو سعی میکنه بابا رو از من دور کنه... بالاخره تلاشهاي طاها و طاهر براي جدایی بابا از من نتیجه میدهطاها با ناراحتی میگه: بابا یه خورده آروم باشین این همه حرصخوردن واسه قلبتون ضرر دارههمه ي بدنم درد میکنه اما درد بدنم با دردي که توي قلبم احساس میکنم قابل قیاس نیست...بابا با داد میگه: فقط کافیه هفته ي دیگه مخالفت کنی مطمئن باش زندت نمیذارمنگام به مونا میفته... با پوزخند نگام میکنه... بغضبدي تو گلوم میشینه... ولی اجازه آزاد شدن رو به بغضم نمیدم... اجازهاشک ریختن رو به چشمام نمیدم... اجازه ي هیچ عکس العمل احساسی رو به خودم نمیدم...به زحمت از روي زمینبلند میشم و به سختی به سمت اتاقم حرکت میکنم... به هیچکدومشون نگاه نمیکنم... به هیچکدومشون... با هر قدمیکه ازشون دور میشم بیشتر به فاصله ي ایجاد شده ي بینمون پی میبرم... حس میکنم خیلی وقته که دنیام از دنیاشونجدا شده... حس میکنم بیشتر از همیشه باهاشون غریبه ام... شاید خیلی وقته که با هم غریبه شدیم... شاید همون چهارسال پیش... شاید هم هیچوقت براشون آشنا نبودم... شاید هم همه ي این آشنایی ها فقط تظاهر بود... یه تظاهر برايدیگران... چقدر بده که یه روزي به یه جایی برسی که به همه ي محبتهایی که تا الان بهت شده شک کنی و از خودتبپرسی تمام اون محبتها دروغی بود؟... با هر قدم که ازشون دور میشم احساس آرامش بیشتري میکنم... با خودم فکرمیکنم امشب چقدر واژه ها برام غریبه شدن...واژه هاي خونواده... پدر... مادر... آره این واژه ها برام غریبه تر از همیشه هستن... حس میکنم هیچ تعلق خاطري به اینخونه و آدماش ندارم...به در اتاقم میرسم... هنوز صداي داد و فریاد بابا و همچنین صداي طاها رو که سعی در آروم کردن بابا داره رومیشنوم... نگاهی به عقب میندازم... هیچکس نگران من نیست... هیچکس با نگاه نگرانش من رو تعقیب نمیکنه...هیچکس... نه مونا... نه طاها... نه بابا... حتی طاهر هم بابا رو روي مبل نشونده و شونه هاش رو مالش میده... حساضافه بودن میکنم... حس بدیه... ایکاش هیچکس بهش دچار نشه... حس میکنم تو این دنیا واسه هیچکس مهمنیستمتنها کورسوي امیدم مادرمهزمزمه وار میگم: ترنم جاي تو اینجا نیست... خیلی وقته که دیگه تو جز این خونواده محسوب نمیشی... شاید همهیچوقت جزئی از آدماي این خونه نبودينگام رو ازشون میگیرم... دستم به سمت دستگیره ي در میره... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... دستمدستگیره ي در رو لمس میکنه... دومین قطره ي اشک از چشمم به پایین میچکه...هنوز صداي بابا به گوشم میرسههنوز هم داره تهدیدم میکنه...دستگیره در رو پایین میارم و به آرومی در رو باز میکنم... اشکام همینجور روون هستنومن هیچ کاري نمیتونم کنم... یه وقتایی حتی اگه همه ي سعیت رو هم کنی باز هم نمیتونی جلوي شکسته شدنت روبگیري... فقط از یه جهت خوشحالم اون هم اینه که هیچکس امشب اشکهاي من رو ندید... با اینکه اشکام دور از چشمبقیه سرازیر شد ولی مقاومتم تا آخرین لحظه نشکست... در این لحظه هیچ چیز نمیتونه دل ناآرومه من رو آروم کنه...به آرومی به اتاقم میرمو در رو پشت سرم میبندم... از داخل در اتاق رو قفل میکنمو به سمت تختم میرم... وقتی بهتخت میرسم خودم رو روي تخت پرت میکنمو به سقف اتاقم زل میزنم...زمزمه وار میگم: ماندانا زودتر بیا... به وجودت نیاز دارماین بار میخوام بر خلاف 4 سال قبل از ماندانا کمک بگیرم... مطمئنم کوتاهی نمیکنه... هر چند خیلی شرمندش میشمولی چاره اي برام نمونده... دیگه نمیتونم اینجا بمونم... میخوام برم... با اینجا موندن هیچ چیز درست نمیشه... برايرفتن به کمک کسی نیازمندمو اون کس کسی نیست جز ماندانا... تنها کسیه که بهش اعتماد کامل دارم... به عنوان یهدختر توي این جامعه که همه گرگن در لباس میش زندگی خیلی سخته... امکان اینکه آسیب ببینم زیاده... ادعايزرنگی ندارم یه دختر هر چقدر هم که زرنگ باشه باز هم امکان اینکه ازش سواستفاده بشه هست... نمیخوام ریسککنم...نمیخوام تو این یه مورد ریسک کنم... انتخاب الانه من همه ي آیندم رو تحت شعاع قرار میده... بهترین راهکمک گرفتن از مانداناست... ایکاش خدا عمري بهم بده تا کارایی رو که ماندانا در حقم کرده رو جبران کنم ... چاره ايبرام نمونده و گرنه ماندانا رو به زحمت نمنداختم اگه بخوام اینجا بمونم به هیچ جا نمیرسم... اشکام رو پاك میکنموسعی میکنم آروم بگیرمزیر لب زمزمه میکنم: اگه اینجا بمونی به زور شوهرت میدن و بعد هم مثله این چهار سال سراغی ازت نمیگیرن...آخرش هم یکی میشی مثله مهربان... در به در یه خونه... یه زن مطلقه که هیچ جایی تو این خونه نداري... با گذشته يسیاهی که من دارم محاله مورد خوبی برام پیش بیاد معلوم نیست مرتیکه چه مشکلی داره که میخواد من رو بگیرهمیدونم بی انصافیه... میدونم حق ندارم ندیده و نشناخته قضاوت کنم ولی این رو هم خوب میدونم که وقتی دلم جايدیگه گیره نمیتونم کس دیگه اي رو وارد زندگیم کنم... تا زمانی که مهر سروش از دلم بیرون نره هیچ پسري رو واردزندگیم نمیکنم... پس بهترین راه همینه... هم فرصتی براي پیدا کردن مادرم به دست میارم هم کسی نمیتونه من رومجبور به ازدواج کنه... اونا میخوان از دست من خلاصبشن و رفتن من بهترین راه براي خلاصیه اوناست و صد البتهخلاصی خود منه... چه براي من چه براي اونا همین راه بهترین گزینه ست... تمام این سالها تنها بودم ولی الان کهماندانا داره میاد میتونم رو کمکش حساب کنم... مطمئنم اگه خودم هم بخوام ماندانا تنهام نمیذاره... همونجور که درازکشیدمو براي آیندم برنامه ریزي میکنم به پهلو میشم که یهو دردي بدي توي پهلوم میپیچه... به سرعت روي تخت... میشینمو دستم رو روي پهلوم میذارم... از شدت درد اخمام تو هم میره... بلوزم رو بالا میزنمو نگاهی به پهلوم میندازم...پهلوم کبود شده... دستی روش میکشم که باعث میشه درد بدي رو احساس کنم... لابد یکی از لگدهاي بابام به پهلوماثابت کرده... وقتی بهش دست میزنم درد میگیره در غیر این صورت دردي احساس نمیکنم... یاد صورتم میفتم... باناراحتی از تختم پایین میامو به سمت آینه میرم... با دیدن قیافه ي خودم جلوي آینه خشکم میزنه... گوشه ي لبم پارهشده و خون کنار لبم خشک شده... چند قطره اي از خون روي بلوزم ریخته...اثر انگشتهاي بابا هنوز هم روي صورتمهست... لابد همه ي بدنم هم کبود شده... تا فردا مطمننا اثر انگشتا از بین میره و کبودي سیلی ها نمایان میشهزمزمه وار میگم: فردا با این قیافه چه جوري به شرکت برم؟پوزخندي رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم لابد سروش با دیدن حال زار من خیلی خوشحال میشهتصمیم میگیرم یه دوش بگیرم... به سمت کمد میرمو یه دست لباس تمیز ازش خارج میکنم... کشوي کمد رو بازمیکنم حوله ي تمیزي رو بیرون میکشم... کشو رو میبندمو به سمت حموم میرم... در حموم رو باز میکنمو واردمیشمم... دلم عجیب گرفته... آهی میکشمو لباسام رو توي رختکن آویزون میکنم... دونه دونه لباسام رو از تنم درمیارم... همه ي بدنم درد میکنه... ولی کبودي زیادي روي بدنم دیده نمیشهبا پوزخند مسخره اي میگم: فردا باید یه نگاه به بدنت بندازي نه الان که جاي همه ضربه ها تازه ستبه سمت شیر آب گرم و سرد میرم... اول آب گرم و بعد از چند دقیقه هم شیر آب سرد رو باز میکنم... و تا ولرم شدنآب به این فکر میکنم که فردا با این قیافه ي درب و داغون چه جوري تو خیابون راه برم... دستم رو زیر آب میگیرموقتی از ولرم بودن آب مطمئن میشم به زیر دوش میرمو سعی میکنم درد بدنم رو با گرمی قطره قطره هاي آب تسکینبدم... گوشه ي لبم بدجور میسوزه... اما کرختی بدنم لحظه به لحظه کمتر میشه...حوصله ي شامپو و صابون ندارم... بعد از ده دقیقه آب رو میندمو به سمت لباسام میرمو اونا رو به آرومی تنم میکنم...حس میکنم سرحالتر شدم... هر چند هنوز هم درد در تمام بدنم میپیچه ولی حالم از قبل بهتره... از حموم خارج میشموبدون اینکه نگاهی به قیافه ي زارم توي آینه بندازم به سمت میز میرم... کشو میز رو باز میکنمو آرامبخش رواز امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده »... برمیدارم... میخوام یه دونه از قرصا رو بخورم که یاد حرف دکتر میفتم« نمیکنیآهی میکشمو نگاهی به بسته ي قرصکه تو دستمه میندازمزیر لب میگم: فقط همین امشب... بدجور اعصابم داغونه... محاله با این اعصاب داغون خوابم ببره مگه با اون قرصا میتونی »... یه قرصاز بسته خارج میکنمو میخوام تو دهنم بذارم که باز حرفاي دکتر تو گوشم میپیچه«؟ راحت بخوابیبا اعصابی خرد بسته ي قرصرو توي کشو پرت میکنمو به شدت کشو رو میبندم... اون یه دونه قرصرو هم راهیسطل آشغالی که گوشه ي اتاقمه میکنمو به سمت کیفم میرم... هنزفري و گوشیم رو از کیفم در میارمو به سمت تختممیرم... خوابم نمیاد.... حداقل یه خورده آهنگ گوش بدم... همینکه به تختم میرسم به آرومی روش میشینمو هنزفريرو به گوشیم وصل میکنم... آهنگ مورد نظر رو از گوشیم انتخاب میکنمو روي تخت دراز میکشم... هنزفري رو تويگوشم میذارمو دکمه ي پلی رو میزنم چشمام رو میبندم منتظر شروع آهنگ میشم:میبوسمت میگی خداحافظبا شروع شدن آهنگ لبخندي رو لبم میشینهاین قصه از این جا شروع میشهمن بغضکردم تو چشات خیسدست دوتامون داره رو میشهعاشق این آهنگم...تو سمت رویاي خودت میريمیري و من چشامو میبندمزیر لب زمزمه میکنم: این چه روزگاریست... دلم را میشکنی... هزاران هزار تکه میکنی... بر روي تکه تکه هایش باآرامش قدم میزنی ولی باز از یادها نمیري... ولی باز فراموش نمیشی... ولی باز در قلب و ذهنم باقی میمونیما خواستیم از هم جدا باشیمزمزمه وار میگم: ایکاش میتونستم از همه تون متنفر باشم.. اون موقع تصمیم گیري چقدر راحت میشدپس من چرا با گریه میخندم...!؟ دیگه صداي آهنگ رو نمیشنوم... توي دنیاي خودم غرق میشم... توي شیرینی ها و تلخی هاي زندگی... توي رویاهايآینده... به همه چیز فکر میکنمو در عین حال به هیچ چیز فکر نمیکنم...اونقدر فکر میکنم که زمان از دستم در میره... میخوام به پهلو بشم که دوباره احساس درد میکنم... با دردي که در بدنممیپیچه به خودم میامو چشمامو باز میکنم حواسم به ادامه ي آهنگ میره... بیتوجه به دردم همونجور طاق باز درازکشمیمونمو به ادامه ي آهنگ گوش میدمتو فکر میکردي بدون مندلشوره از دنیاي ما میرهیه خورده احساس خستگی میکنم... درد پهلوم دوباره کمتر شده...چشمامو میبندمو سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم...سخته... مدام حرفاي بابا... مونا... سروش... تو گوشم میپیچن...این جا یکی هم درد من میشهآهی میکشم.. گاهی فراموشی چه نعمت بزرگیست... کاش بیشتر از اینا قدرش رو بدونیم... چشمامو باز میکنم به سقفخیره میشم...اون جا یکی دستاتو میگیره...!گفتی میتونی بري اما...بغضتو دستاتو برام رو کرد!ما هر دو از رفتن پشیمونیم...کم کم خستگی چشمام رو احساس میکنمو پلکام سنگین میشنجون دوتامون زودتر برگرد ...!!!جون دوتامون ...!چشمام رو میبندمو خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم به زحمت چشمامو باز میکنم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت شش و نیمه... هنوز خسته ام... از اونجایی که دیشبتا دیروقت بیدار بودم هنوز خوابم میاد... روي تخت میشینمو خمیازه اي میکشمو کش و قوسی به بدنم میدم که ازشدت درد صورتم جمع میشه... با دردي که توي بدنم میپیچه دوباره یاد حرفا و کتکاي بابا میفتم... ماجراي دیشب مثلهیه پرده سینما جلوي چشمم به نمایش در میادو باعث میشه آه پر سوز و گدازي بکشم... همونجور که به اتفاقات دیشبفکر میکنم از روي تخت بلند میشم ولی در کمال تعجب متوجه میشم یه چیزي دور گردنم پیچیده شده... رو لبه تختمیشینمو با تعجب دستم رو به سمت گردنم میبرم... به چیزي که دور گردنمه چنگ میزنم و به شدت اون رو میکشم کهباعث میشه هر چیزي که هست از وسط جر بخوره و پاره بشه... دستم رو بالا میارمو به هنزفري پاره شده توي دستمنگاه میکنم... آه از نهادم بلند میشه... از بی حواسی خودم حرصم میگیره... از رو لبه ي تخت بلند میشمو دنبال گوشیممیگردم... بعد از کلی گشتن بالاخره اون رو از زیر پتوم پیدا میکنم... نیمی از هنزفري به گوشیم وصله و نیمه ي دیگشتو دستمه... کلا پدر هنزفري رو در آوردم... هنزفري رو از گوشیم جدا میکنمو نگاهی به گوشیم میندازم... خاموشهزیر لب میگم: لابد شارژش تموم شدهبه سمت شارژر گوشیم که روي میز افتاده میرمو شارژر رو به گوشیم وصل میکنم... بعد هم به سمت پریز برق میرموشارژر رو به برق میزنم... با ناراحتی نگاهی به هنزفري میندازمو زیر لب غر غر میکنم و اون رو توي سطل آشغال اتاقمپرت میکنم- تو رو چه به آهنگ گوش کردن تو این بی پولی فقط و فقط به اموال خودت ضرر میزنی... بعد هم میگی پول کمآوردم... آخه نصف شب آدم گوشیش رو بغل میکنه و میگیره میخوابهسري به نشونه ي تاسف واسه ي خودم تکون میدمو به سمت دستشویی میرم... وقتی از دستشویی بیرون میام چشممبه تختم میفته... به سمت تختم میرمو بعد از مرتب کردن تختم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت هفت شده و منهنوز خونه ام... با گام هاي بلند خودم رو به کمدم میرسونمو لباسهاي موردنظرم رو از کمد خارج میکنم... بعد از عوضکردن لباسام چند قدمی که با میز آرایش فاصله دارم رو طی میکنم و خودم رو به میزآرایش میرسونم تا آرایشمختصري کنم... بالاخره یه جوري باید هنر بابام رو از دید بقیه مخفی بذارم... نگاهی سریعی به آینه میندازمو سرم روپایین میارم که لوازم آرایش رو بردارم که سر جام خشکم میزنه... بهت زده نگام رو بالا میگیرمو یه بار دیگه خودم رو از داخل آینه نگاه میکنم... باورم نمیشه این دختري که داخل آینه میبینم خودم هستم... وضع خیلی بدتر از اونیه کهفکرش رو میکردم... صورتم خون مرده شده...زمزمه وار میگم: یعنی شدت ضربه اینقدر محکم بود... پس چرا من اون لحظه متوجه ي اون همه درد نشدمدستم رو بالا میارمو پوست صورتم رو لمس میکنم... عجیب درد میگیره...دستمو از صورتم دور میکنمو آهی میکشم... حال و روزم زیاد خوب نیست ولی اونقدرا هم بد نیست که خونه بشینموحرف هر کس و ناکسی رو بشنوم... با دلی مالامال از غصه نگاهم رو از آینه میگیرمو آرایش مختصري میکنم.... هرچند تغییر چندانی در صورتم ایجاد نشد ولی باز هم بهتر از قبل شده... نگاه آخر رو به آینه میندازم در همون نگاه اولمشخصه که کتک خوردم... گونه ي سمت چپم یه خورده ورم داره... زخم گوشه لبم هم بد جور توي ذوق میزنه.... فقطتونستم خون مردگی رو بپوشونمشونه اي بالا میندازمو زیر لب میگم: بیخیالبا ناراحتی نگامو از آینه میگیرمو به سمت کیفم میرم... کیفم رو برمیدارمو شال رو روي سرم مرتب میکنم... نگاهی بهگوشیم میندازم شارژش خیلی کمه... شارژر رو از برق جدا میکنمو داخل کیفم میذارم... گوشیم رو هم روشن میکنموتوي جیب مانتوم میذارم... با قدمهاي بلند خودم رو به در اتاق میرسونمو قفل در رو باز میکنم... دستگیره ي در رو پایینمیکشمو در رو به طور کامل باز میکنم... از اتاق خارج میشمو در رو به آرومی پشت سرم میبندم... بدون اینکه نگاهی بهاطراف بندازم با قدمهایی بلند از سالن میگذرم... دوست ندارم چشمم به این خونه و آدماي این خونه بیفته... دیشب تادیروقت هم امیدوار بودم طاهر یه سري بهم بزنهپوزخندي میزنمو زمزمه وار میگم: دلت خوشه ها....حتی نگاهی به حیاط هم نمیکنم... سریع خودم رو به در میرسونمو از خونه خارج میشمهمینکه پامو از خونه بیرون میذارم لبخندي رو لبام میشینه چشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشم... نمیدونم دیشبدوباره بارون اومد یا نه فقط این رو میدونم که همه جا بوي خاك میده... چشمامو باز میکنم و به سمت ایستگاه حرکتمیکنم با اینکه توي این خیابونا از خاك خبري نیست ولی بعد از بارون این بو توي خیابونا بیداد میکنه... یاد شرکتمیفتم قدمهامو تندتر میکنم تا زودتر به شرکت برسم... همین الانش هم کلی دیر از خونه حرکت کردم میترسم دیربرسم... با سرعت خودم رو به ایستگاه میرسونمو منتتظر اتوبوس میشم... اتوبوس اول رو ازدست دادمو از اتوبوس دومهم خبري نیست روي نیمکتاي آهنی میشینمو با عصبانیت پامو تکون میدم... بعد از یه ربع بیست دقیقه معطلی بالاخره اتوبوس میرسه... اون قدر سریع از جام بلند میشم که کیفم روي زمین پرت میشه... با حرصسري تکون میدمو کیفمرو از روي زمین برمیدارم و بعدش با عجله سوار اتوبوس میشم... روي اولین جاي خالی میشینمو بی توجه به آدمايداخل اتوبوس به بیرون نگاه میکنمزیر لب زمزمه میکنم: عجب روزي شود امروز... شروع خوبی که نداشتم امیدوارم پایانش خوب باشهآهی میکشمو به شرکت فکر میکنم... اولین روز کاري رو هم خراب کردمنمیدونم چقدر گذشت... کی پیاده شدم.. کی به شرکت رسیدم... اونقدر با عجله همه ي این کارا رو انجام دادم کهمتوجه ي هیچ چیز نشدم... سرمو بالا میارمو نگاهی به در ورودي شرکت میندازمزمزمه وار میگم: ترنم یادت باشه تو امروز فقط و فقط یه مترجمه ساده ايچشمامو میبندمو نفس عمیقی میکشم... بعد از اینکه یه خورده آروم میشم به داخل ساختمون میرمو به سمت آسانسورحرکت میکنم... خوشبختانه آسانسور تو طبقه ي همکف هست و دیگه واسه ي این یه مورد معطلی ندارم... سریع بهداخل آسانسور میرمو دکمه ي مورد نظر رو فشار میدم... بعد از اینکه آسانسور متوقف میشه با دو از آسانسور خودم رو بهبیرون پرت میکنمو به سمت در مورد نظر حرکت میکنم... به آرومی در رو باز میکنمو نگاهی به داخل میندازم... خبرياز منشی نیست... با تعجب وارد میشمو پنج دقیقه اي صبر میکنم ولی باز هم خبري از منشی نمیشه... گوشی رو ازجیبم در میارمو نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت یه ربع به نه هست و من هنوز کارم رو شروع نکردم... بهناچار به سمت در اتاق سروش میرم... سعی میکنم آروم و خونسرد باشم.. چند ضربه به در میزنم که صداي بفرماییدسروش رو میشنوم... در رو باز میکنمو به آرومی وارد اتاق میشم...سروش همونجور که سرش پایینه و به کاراش میرسه میگه: خانم سپهري خبري از مترجم جدید نشدسرمو پایین میارمو زیر لب میگم: سلامسنگینی نگاش رو روي خودم احساس میکنم... هیچ حرفی نمیزنه... بعد از چند لحظه سکوت میگه: چه عجب... بالاخرهتشریف فرما شديزمزمه وار میگم: معذرت میخوام... اتوبوس اولی رو از دست دادمو دومی هم دیر رسیدسروش: جنا.....نمیدونم چی میخواست بگه که منصرف میشه و با خونسردي میگه:مهم نیست نیست... واسه کار آماده اي؟ بالاخره سرمو بالا میارمو میگم: اگه آماده نبودم الان اینجا حضور نداشتممیخواد چیزي بگه که با دیدن صورت من حرف تو دهنش میمونه... با دهن باز نگام میکنهبا بی حوصلی میگم: احتیاجی به آزمون هست یا نه؟با حرف من به خودش میاد...با ناراحتی از جاش بلند میشه و همونجور که به طرف من میاد میگه: صورتت چی شده؟با کلافگی نگاش میکنمو میگم: نگفتین باید چیکار کنمبا ناراحتی دستی به موهاش میکشه و میگه: ترنم چه بلایی سر صورتت اومده؟از ترنم گفتنش ته دلم خالی میشه.. سعی میکنم تو حالات صورتم احساساتمو به نمایش نذارم....نگامو ازش میگیرمو بهزمین خیره میشمبعد از چند لحظه مکث میگم: فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشهبا چند گام بلند فاصله ي بین من و خودش رو طی میکنه و با عصبانیت میگه: کی اینکار رو کرده؟دستامو تو جیب مانتوم میذارمو بی تفاوت از کنارش میگذرم... به سمت یکی از مبلایی که توي اتاقش خودنمایی میکنهحرکت میکنموقتی جوابی از جوابی از جانب من نمیشنوه میگه: یادت باشه تو زیر دست من کار میکنی... پس هر چی میپرسم بایدجواب بدي؟با این حرفش پوزخندي رو لبم میشینه... مثله بچه ها رفتار میکنه... یه مبل تک نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنم...موقع نشستن پهلوم تیر میکشه و ناخودآگاه صورتم درهم میشه... دستم رو روي پهلوم میذارمو به آرومی میشینم...سرمو بالا میارم که سروش رو با دهن باز در چند قدمی خودم میبینمسروش با تعجب میگه: ترنم چی شده؟از این همه تغییر رفتارش در تعجبم... مگه الان نباید بخاطر دیر اومدنم و حرفاي دیشب از دست من عصبانی باشه...پس چرا الان براي منی که مایه ي عذابشم اظهار نگرانی میکنه... من خودم رو براي بدترین چیزا آماده کرده بودم امامثله اینکه امرز همه چیز فرق میکنه... سروش غیرقابل پیشبینی ترین آدمیه ککه توي عمرم دیدم... یه روز فکرنمیکردم باورم کنه ولی باورم کرد... یه روز فکر میکردم صد در صد باورم میکنه اما باورم نکرد... اون روز توي باغ با خودم میگفتم محاله بهم دست درازي کنه اما تا مرز تجاوز هم پیش رفت... دیشب با اون همه حرفی که بارش کردممیگفتم حتما یه بلایی سرم میاره ولی اون بدون هیچ حرفی خونه رو ترك کرد... و الان فکر میکردم با خشونت باهامبرخورد میکنه ولی از وقتی اومدم هیچ خشونتی رو تو رفتاراش ندیدم... سروش واقعا غیرقابل پیش بینیهسروش با حرصمیگه: ترنم یا مثله بچه ي آدم میگی چه مرگت.......دستمو از روي پهلوم برمیدارمو با ناراحتی وسط حرفش میپرم: آقاي راستین حال من زیاد مساعد نیست اگه باید اینجااستخدام بشم تکلیف من رو روشن کنید در غیر این صورت برم به زندگیم برسمبا خشم نگام میکنه... به عادت همیشگیش چنگی به موهاش میزنه و با عصبانیت به سمت میزش قدم برمیداره...کشوي میزش رو باز میکنه و چند تا برگه از داخل کشو بیرون میاره... با عصبانیت چنان کشو رو میبنده که حس میکنمکشو شکسته شده... دوباره به سمت من میادو برگه ها رو با خشونت روي میز، روبه روي من پرت میکنهسروش: فقط امضا کن... همه چیز از قبل آماده شدهشروع به خوندن نوشته ها میکنم...سروش با لحن مسخره اي میگه: قبلنا بیشتر از اینا بهم اعتماد داشتیهمونجور که به برگه ها نگاه میکنم با خونسردي میگم: خوبه خودتون هم میگین قبلنا... اون روزا براماز هر آشناییآشناتر بودین پس بهتون اعتماد داشتم و امروز برام از هر غریه اي غریبه تر هستین پس دلیلی براي اعتماد وجودنداره... گذشته از اینا باید بگم که اعتماد به یه مرد غریبه که قصد تجاوز به یه دختر بی پناه رو داشت اصلا کار درستینیستهیچ صدایی ازش در نمیاد...حتی سرم رو بلند نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم... عکس العملاي بچه گانش زیاد براممهم نیستبی توجه به سروش ادامه نوشته هایی رو که مربوط به قرارداد استخدام من هست رو میخونم... با خوندن قرارداد لحظهبه لحظه اخمام بیشتر تو هم میره... با تموم شدن آخرین کلمه سرم رو بالا میارم و با عصبانیت به سروش نگاه میکنمبا لبخند مرموزس بهم خیره شده... حالا اون خونسرده و من عصبانیبی توجه به نگاه خشمگینم به آرومی به سمت مبلی که مقابله منه حرکت میکنه و رو به روم میشینه.... خودکاري رو ازجیبش در میاره و با شیطنت میگه: یادم رفت بهتون خودکار بدم بعد با حالت مسخره اي خودکار رو به طرفم میگیره و میگه: بفرمایید خانم مهرپروربا عصبانیت قرارداد رو به طرفش پرت میکنمو میگم: این کارا چیه؟اون بی توجه به عکس العمل من با خونسردي میگه: کدوم کارا خانم مهرپرور... خونسردي تون رو حفظ کنید... از خانمبا شخصیتی مثله شما این رفتارا بعیدهبعد از تموم شدن حرفش هم با لبخند مسخره اي بهم زل میزنه- این مسخره بازیا رو تمومش کن... یعنی چی به مدت یک سال باید اینجا کار کنم؟تو چشمام زل میزنه و با خنده میگه: قبلا باهوش تر بودي... میخواي بگی معنی این جمله ي ساده رو هم نمیدونی... ازاونجایی که بنده فداکار خلق شدم... فداکاري میکنمو از کار خودم میزنم تا برات این مسئله ي مهم رو توضیح بدم... اگهبخوام واضح تر بگم... یعنی جنابعالی باید به مدت 12 ماه برام کار کنیلعنتی داره مسخرم میکنه و من مثله مترسک جلوش نشستمو چیزي نمیگممیخوام دهنمو باز کنمو حرف بزنم که اجازه نمیده و خودش با لبخند ادامه میده: اگه باز متوجه نشدي بذار اینجوريبگم... خانم مهرپرور شما باید به مدت سیصد و ش.........با جیغ میگم: تمومش کنبا جیغ من ساکت میشه... یه ابروشو بالا میبره و با لبخندي پررنگ تر و در عین حال لحنی مرموز میگه: چی رو- این بازي مسخره اي رو که امروز شروع کردي؟سروش: مگه بچه ام بخوام باهات خاله بازي کنممیخوام چیزي بگم که خودکار رو روي میز مقابلم پرت میکنه و بی توجه به من از جاش بلند میشه و با خونسردي بهطرف میزش حرکت میکنههمونجور که پشتش به منه میگه: بهتره سریع تر امضاشون کنی...آخرش مجبوري واسم کار کنی پس نه وقت من روبگیر نه وقت خودت رو- قرار ما یه ماهه بود با تمسخر میگه: من هم علاقه اي ندارم بیشتر از یه ماه برام کار کنی ولی فقط من واسه ي این شرکت تصمیمنمیگیرم و از اونجایی که همکارام از سابقه ي جنابعالی راضی هستن قضیه کار آزمایشی کنسل شد- من از قبل هم گفتم فقط تا یه مدت کوتاه میتونم اینجا کار کنمپشت میزش میشینه و میگه: اونش دیگه به من ربطی نداره... از اونجایی که قرار قبلیمون کنسل شد آقاي رمضانیپیشنهاد یک ساله بودن قرارداد رو دادبا حرصمیگم: این هم جز نقشه هاتهنگاه مرموزي بهم میندازه و میگه: هرجور مایلی به این موضوع فکر کن... نظرت چیه واسه ي آقاي رمضانی زنگ بزنمواز رفتاراي اخیرت بگم مطمئننا باهات برخورد سختی میکنه...- خیلی پستیاخمی میکنه و میگه: بهتره مواظب حرف زدنت باشی... مطمن باش یه بار دیگه بهم بی حترامی کنی همه ي رفتاراياخیرت رو به رئیس قبلیت گزارش میکنم یه کاري نکن هم از اینجا بیفتی هم از اون کار قبلیت... بهتره همین حالا اونقرارداد رو امضا کنی...با ناراحتی نگاش میکنمو میگم: من نمیخوام اینجا کار کنم چرا این کارا رو میکنی؟... آقاي رمضانی خودش به من گفتفقط یه ماه به صورت آزمایشی اینج.......با عصبانیت میپره وسط حرفمو میگه: یه حرف رو چند بار باید بزنم... اون موضوع کنسل شد... الان باید به مدت یهسال برام کار کنی و مطمئن باش اگه مشکلی براي من یا شرکتم به وجود بیاري آقاي رمضانی مسئول کاراي تو میشهبا تعجب نگاش میکنمبا داد میگه: بجاي اینکه به من زل بزنی اون قرار داد رو امضا کن- سروش چرا مزخرف میگی... کاراي من چه ربطی به آقاي رمضانی داره؟صداش رو پایین میاره و به آرومی میگه: من مزخرف نمیگم فقط دارم یه چیزایی رو بهت یادآوري میکنم... از اونجاییکه آقاي رمضانی تو رو معرفی کرد........- معرفی کرده که کرده دلیلی نمیشه مسئول اعمالی باشه که من انجام میدم با لبخند مرموزي میگه: وقتی ضمانت جنابعالی رو کرده پس باید مسئول همه چیز باشه با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو میگم: خیلی نامردي سروش بی توجه به حرف من میگه: مثله اینکه نمیخواي امضا کنی.. باشه... فقط بدون خودت خواست یبهت زده بهش نگاه میکنم ولی اون بی توجه به من با خونسردي گوشی تلفن رو برمیداره و شماره اي رو میگیره... بعداز چند لحظه سکوت بالاخره به حرف میادسروش: سلام آقاي رمضانی با شنیدن اسم آقاي رمضانی رنگم میپره... خیلی نامردي سروش... خیلی خیلی نامردي... نمیدونم آقاي رمضانی چی میگه ولی جواب سروش رو میشنوم که با پوزخند نگام میکنه و میگه: بله آقاي رمضانی.. حق با شماست......سروش: راستش غرضاز مزا.........همونجور که داره حرف میزنه خودکاري رو از روي میزش برمیداره و بهم اشاره میکنه امضا کنموقتی سرمو به نشونه ي نه تکون میدم... لبخند پررنگتر میشه و با دست به اونور خط اشاره میکنه سروش: بله بله داشتم میگفتم غرضاز مزاحمت.......دیگه زاقت نمیارمو خودکار رو از روي میز برمیدارم و اشاره میکنم: چیزي نگه سروش با بیخیالی میگه: تشکر بود و بس... میخواستم بگم من که از کارشون خیلی خیلی راضی هستمبا ابرو اشاره میکنه امضا کنم... یه نگاه عصبی بهش میندازمو... قرار داد رو برمیدارمو برگه موردنظر رو پیدا میکنمواونجاهایی که احتیاج به امضا داره رو امضا میکنمسروش هم خوشحال از پیروزي خودش بالاخره گوشی رو قطع میکنه و با نیشخند نگام میکنهبا عصبانیت بهش زل میزنم که بی تفاوت به نگاه عصبی من از جاش بلند میشه و به طرف من میاد... قرارداد رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه زمزمه وار میگه: خوبه میخوام چیزي بگم که با کلافگی میگه: کمتر چرندیات تحویل من بده... به جاي اینکه بهم بگی نامردي و پستی و ازاین حرفا... درست و حسابی کار کن تا آخرماه پولت رو بگیريبا حرصاز جام بلند میشمو میگم: الان باید چیکار کنم؟سروش: از اونجایی که این شرکت تازه تاسیسه و هنوز به همه ي کاراش سر و سامون ندادم یه هفته ي اول رو تو اتاقخودم بمون تا اتاقت آماده بشهبا تعجب نگاش میکنم که میگه: چیه... براي دو سه روز یکی از دوستام رو آورده بودم که اون هم همینجا میموند...فعلا جاي خالی ندارم... اتاقت هم هنوز آماده نیستبه جز حرصخوردن کاري از دستم برنمیاد... به میزي که گوشه ي اتاقشه اشاره میکنه و میگه: فعلا اونجا به کاراتسر و سامون بده تا ببینم چی میشهبا حرصبه سمت همون میز حرکت میکنمو به آرومی کیفم رو گوشه ي میز میذارم.. کامپیوتر رو روشن میکنمو چند تامتنی که احتیاج به ترجمه داره و از قبل روي میز گذاشته شده برمیدارم... تعدادشون خیلی زیادهبه آرومی میپرسم: کی باید تحویلشون بدم؟همونجور که داره پشت میزش میشینه میگه: امروز عصربا دهن باز بهش خیره میشمکه با پوزخند میگه: وقتی بی دلیل نمیاي یا با بهونه هاي الکی دیر سر کار حاضر میشی آخر و عاقبتت همین میشهبا ناراحتی نگامو ازش میگیرمو بدون اینکه جوابشو بدم مشغول کارم میشم... نمیدونم چقدر گذشته فقط میدونم بدجوراحساس گرسنگی میکنم... کارم هم هنوز تموم نشده... سرمو بالا میارمو نگاهی به اطراف میندازم... سروش روي مبلدو نفره لم داده و به سقف زل زده... دهنم از تعجب باز مونده... انگار سنگینی نگاه من رو روي خودش احساس میکنهچون نگاشو از سقف میگیره و به من نگاه میکنهبا جدیت میگه: چیه؟زیرلب میگم: هیچی و دوباره مشغول کارم میشم... اینجا به همه چیز شباهت داره به جز به شرکت... مترجم توي اتاق رئیس شرکت کارمیکنه... رئیس شرکت به جاي کار کردن رو مبل لم داده... محیط کار رو با خونه اشتباه گرفته... سرم تکون میدمو سعیمیکنم از فکر سروش و رفتاراي عجیب و غریبش بیرون بیام... دوباره مشغول کارم میشمم... حدود یک ساعت دیگهیکسره کار میکنم تا ترجمه ي متون تموم میشه... سنگینی نگاه سروش رو روي خودم احساس میکنم اما بدون اینکهنگاهش کنم برگه ها رو مرتب میکنم و میخوام مشغول تایپ بشم که میگه: ترجمه تموم شدنگاهی بهش میندازم... همونجور مستقیما تو چشمم زل زده و منتظر جواب منه... سري تکون میدمو میگم: فقط موندهتایپشسروش: برو خونه... ساعت چهار برگرد بقیش رو انجام بدهبا تعجب میگم: ساعت 4 که شرکت تعطیلهسروش: تا ساعت 6 شرکت تعطیل نمیشهشونه اي بالا میندازمو میگم: ترجیح میدم کارامو تموم کنم بعد برم... چند جایی کار دارمسروش: هرجور که مایلیبعد از تموم شدن حرفش از روي مبل بلند میشه و کتش رو که روي یکی از مبلا افتاده برمیداره... همونجور که کتاسپرتش رو تنش میکنه به سمت در میره و میگه: من دارم میرم... یکی دو ساعت دیگه برمیگردم تا متنهاي ترجمهشده رو ازت بگیرمدستش به سمت دستگیره ي در میره تا بازش کنهبا صداي آرومی میگم: فکر نکنم تا اون موقع باشم کارم که تموم شد میذار.....توي حرفم میپره و میگه: میمونی تا من بیام... باید نگاه کنم تا مشکلی توي ترجمه ها نباشهمیخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و به سرعت در رو باز میکنه و از اتاق خارج میشهآخه یکی نیست بهش بگه تویی که اینقدر از ترجمه سرت میشه چرا مترجم استخدام میکنیدوباره کارم رو از سر میگیرم و اینبار شروع به تایپ ترجمه ها میکنم از بس به کامپیوتر خیره شدم چشمام خسته شد... سرم رو روي میز میذارمو چشمامو میبندمزمزمه وار میگم: خداجون پس کی تموم میشه... هنوز یک سومش رو تایپ کردم... احساس ضعف و گرسنگی هممیکنمنمیدونم چی میشه که کم کم چشمام سنگین میشه و به خواب میرمبا صداي بسته شدن در از خواب میپرم... سروش رو جلوي در میبینم که با پوزخند نگام میکنهسروش: سرعت المعلت ستودنیه... چند ساعته تایپ رو تموم کردي که بعد از یک ساعت و نیم که من برگشتم تو باخیال راحت خوابیديیه چیزي ته دلم میگه: بیچاره شدي؟میخوام چیزي بگم که خمیازه نمیذاره... جلوي دهنم رو میگیرمو خمیازه اي میکشمسروش خندش میگیره ولی سعی میکنه جدي باشهسروش: چاپشون کردي؟با ترس و لرز میگم: راستشخواب موندمسري تکون میده و میگه: اینو که خودم هم فهمیدم زود چاپشون کن باید جایی برمنمیدونم چه جري بهش بگم که خواب موندم و بیشترش رو تایپ نکردمسروش: با توام... میگم چاپشون کن دیرم شده... نکنه هنوز خوابی؟- راستش... چه جوري بگم....سروش با تعجب نگام میکنه و میگه: چیزي شده؟سري تکون میدمو میگم: اره.. یعنی نه... یعنی هم آره هم نهبا کلافگی میگه: مثله بچه ي ادم حرف بزن بفهمم چی میگی؟دلمو میزنم به دریا و به سرعت میگم: راستش خواب موندم نتونستم همه رو تایپ کنم انگار متوجه ي حرفم نشده چون گنگ نگام میکنه و با تعجب میگه: چی؟- باور کن از قصد نبود... اومدم یه خورده به چشمام استراحت بدم خواب موندمبا داد میگه: منو مسخره ي خودت کردي؟... خوبه بهت گفتم امروز باید همه شون رو تموم کنی... من فردا صبح زوداین ترجمه ها رو میخوام... امروز هم وقت ندارم برگردمو ازت بگیرم- به خدا از روي قصد نبودسروش: چه سهوي چه عمدي... من الان باید چیکار کنم؟- امشب همه رو آماده میک.....میپره وسط حرفمو با داد میگه: تا کارت تموم نشده حق نداري پات رو از شرکت بیرون بذاريبا ناراحتی نگاش میکنم که میگه: چیه؟... نکنه یه چیزي هم بدهکار شدم؟نگامو ازش میگیرمو نگاهی به ساعت میندازم... ساعت سه و ربعه... اگه بخوام به مطلب برم باید همین حالا راه بیفتم...با صدایی گرفته میگم: باور کن دیرم شده... امشب همه رو آماده میکنم فردا صب زود بهت تحویل میدمسروش: اون وقت دیگه کی وقت میشه من بهش نگاهی بندازم؟بهش حق میدم... اینبار اشتباه از من بود... با ناراحتی برگه ي ترجمه شده رو برمیدارمو شروع به تایپ میکنم... ده دقیقهاي همینجور تایپ میکنم که با صداي سروش یه خودم میامسروش: این بار رو استثنا میبخشم... ولی این رو بدون دفعه ي بعد از این خبرا نیستبا تعجب بهش زل میزنم که میگه: بقیه رو تو خونه انجام بده... یکی از کارتاي شرکت رو بردار و امشب قبل از ساعت12 به ایمیلی که روش نوشته شده برام ایمیل کنباورم نمیشه... لبخند کمرنگی رو لبام میشینهبا دیدن لبخند من ادامه میده: فقط کافیه دیرتر از 12 بفرستی مطمئن باش اون موقع دیگه بخششی در کار نیستبا لحن شادي میگم: قول میدم قبل از 12 تمومش کنمو بفرستم با اخم سري تکون میده و میگه: زودتر وسایلاتو جمع کن دیرم شدیه باشه ي زیرلبی میگمو سریع دست به کار میشم... فلش رو از کیفم در میارمو به کامپیوتر وصل میکنم... فایل رو توفلشم کپی میکنم... بعد از برداشتن فلشم کامپیوتر رو خاموش میکنمو برگ هاي ترجمه شده رو به همراه فلش داخلکیفم میذارم... سروش همونجور کنار در دست به جیب به دیوار تکیه داده و نگام میکنه... از جام بلند میشمو به سمتمیز سروش حرکت میکنمبا لحن خشنی میگه: کجا؟بی توجه به خشونتی که تو صداش موج میزنه به سمتش برمیگردمو میگم: براي برداشتن کار.....وسط حرفم میپره و با لحن آرومتري میگه: شماره خودت رو هم پشت یکی از کارتا بنویس ممکنه احتیاج بشهسري تکون میدمو نگامو ازش میگیرم... با سرعت خودم رو به میزش میرسونمو دو تا کارت برمیدارم... یکی رو تو جیبمانتوم میذارم رو یکیش هم با خودکاري که روي میزه شمارم رو مینویسم... خودکار رو روي میز میذارمو با سرعت بهسمت سروش حرکت میکنم... همینکه ه سروش میرس کارت رو به طرفش میگیرم... کارت رو از دستم میگیره و ناهیبه شماره ي من میندازه بعد با بی تفاوتی اون رو تو جیب کتش میذاره و میگه: فردا به موقع تو شرکت باش... خوشمنمیاد مسائل شخصی رو مسال کاري تاثیر بذارهسري تکون میدم... هیچی نمیگه.... به سمت در برمیگرده و در رو باز میکنه... بدون اینکه تعارفی کنه که خانما مقدمترن و از این حرفا خودش زودتر از اتاق خارج میشه... من هم پشت سرش از اتاق بیرون میرمو در رو میبندم... سروشبه سمت منشی میره و میگه: خانم سپهري در مورد اون اتاق که بهتون گفته بودم اقدام کردین؟بدون اینکه توجهی به ادامه ي حرفاشون کنم یه خداحافظ سریع میگم و به سرعت ازشون دور میشم... وقتی بهآسانسور میرسم میبینم روي در آسانسور کاغذي چسبونده شده که در اون نوشته خراب است... به ناچار راه پله رو درپیش میگیرم... تند تند پله ها پشت سر میذارمو بالاخره به طبقه ي همکف میرسم... همونجور که نفس نفس میزنم ازساختمون خارج میشمو به سمت ایستگاه حرکت میکنم... توي راه به یه سوپرمارکت میرمو یه شیرکاکائوي کوچیک بایه کیک میخرم تا توي اتوبوس بخورم... بدجور گرسنمه... بالاخره بعد از ده دقیقه به ایستگاه مورد نظر میرسمو خودمرو از بین اون همه آدم به داخل اتوبوس پرت میکنم... اکثر صندلیها پر شده... بالاخره یه جاي خالی کنار یه پیرزن پیدامیکنمو یه سلام زیر لبی بهش میگمو کنارش میشینمپیرزن: سلام دخترم... لبخندي میزنمو چیزي نمیگم... شیرکاکائو و کیکم رو در میارمو میخوام بخورم که یاد پیرزن میفتم- بفرماییدپیرزن: واي دخترجون اینا چیه میخوري؟با تعجب نگاش میکنم که میگه: هیچی غذاي خونه نمیشه تازه منظورش رو میفهمم و با مهربونی میگم: از اونجایی که سرم شلوغه وقت نمیکنم برم خونه چیزي بخورمپیرزن: درس میخونی؟همونجور که نی رو توي پاکت شرکاکائو فرو میکنم میگم: نه کار میکنمپیرزن: حالا که داري میخونی این آشغالا رو بریز دور رسیدي خونه یه چیز بخوراي خدا چه غلطی کردم یه تعارف زدما- مادر من حالا حالاها خونه نمیرم.. هنوز کارم تموم نشدهپیرزن: پس تو اتوبوس چیکار میکنی؟سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم- مادرجون همه کارا رو که تو شرکت و ادار......میپره وسط حرفمو میگه: جامعه خراب شده دختر... برو خونه... پدر و مادرت برات پول خرج میکنند تا به یه جایی برسیاونوقت تو این وقت بعداز ظهر تو خیابونا ول میچرخیترجیح میدم چیزي نگم... نی شبر کاکائو رو میارم تو دهنم که با اخم میگه: امان از دست شما جوونایه گاز به کیکم میزنمو میگم: مادر من شغل ایجاب میکنه از این آشغالا تو شکمم بریزمیه خورده اخماشو باز میکنه و میگه: دخترجون بهتره بري خونه... گول این پسراي تیتش مامانی رو نخور... از نهارت میزنی.. از پولت میزنی با دهن باز به پیرزنه نگاه میکنمو اون همونجور ادامه میده: از وقتت میزنی... خونوادت رو فریب میدي... آخرش چیبرات میمونه بی آبرویینگاهی به صورتم میندازه و میگه: آدم با یه دعواي کوچولو با خونوادش از خونه قهر نمیکنه و به حرف پراي غریبهگوش نمیدهاي بابا... به خدا این پیرزنه یه چیزش میشه ها... چه غلطی کردم یه کیک بهش تعارف کردمترجیح میدم جوابشو ندم با ناراحتی کیک و شیرکاکائوم رو میخورم و وقتی به ایستگاه بعدي میرسم یه خداحافظیسرسري با پیرزن میکنمو پیاده میشمهر چند موقع پیاده شدن بهم گفت: تو هم جاي نوه ام میمونی حرفام رو به دل نگیرهر چند بهش گفتم به دل نگرفتم حق با شماستاما ته دلم یه خورده بهم برخورد... از قضاوتهاي اشتباه دیگران بدم میاد... بعد از چند بار اتوبوس عوضکردن و یهخورده هم پیاده روي بالاخره به مطب میرسم... به سرعت از پله ها بالا میرمو خودم رو به طبقه ي موردنظر میرسونم...وقتی به طبقه ي مورد نظر میرسم تازه یاد آسانسور میفتم... این فکر و خیال دست از سرم برمیدارن... از بس تو فکربودم اصلا متوجه ي آسانسور نشدم... به سرعت خودم رو به در مورد نظر میرسونمو در رو باز میکنم... خدا رو شکر بهجز منشی کسی تو مطب نیست... در رو میبندم که باعث میشه منشی سرش رو بالا بیاره... میخواست چیزي بگه که بادیدن قیافه ي من حرف تو دهنش میمونهلبخند غمگینی میزنمو میگم: با دکت......سریع به خودش میادو میپره وسط حرفمو میگه: بله بله... از اونجایی که یه ربع دیر کردین فکر کردم نمیاینبا اینکه هنوز از دیدن صورت من متعجبه ولی چیزي نمیپرسه و همونجور ادامه میده: دکتر منتظرتونهبا لبخند میگم:ك شرمنده یه خورده دیر شد... با اجازهسري تکون میده و هیچی نمیگه به سمت اتاق دکتر حرکت میکنم... از اول صبح تا حالا فقط دارم بد میارم... یا دیر میرسم... یا حرف میشنوم... یا همهاز دیدن قیافه ي کتک خوردم دهنشون باز میمونه... همینکه به اتاق دکتر میرسم چند ضربه به در میزنمو بدون اینکهمنتظر اجازه اي از طرف دکتر باشم در رو باز میکنم و وارد اتاق میشمفصل چهاردهمدکتر که پشت من مشغول تماشاي خیابونا بود به سمت من برمیگرده و میگه: بالاخر...........با دیدن حرف تو دهنش میمونه... زمزمه وار میگم: اینم سومین نفر...تو دلم میگم البته اگه اون پیرزن رو در نظر نگیرمبا ناراحتی در رو پشت سرم میبندمو به سمت دکتر برمیگردمو میگم: سلام آقاي دکترسري به نشونه ي سلام تکون میده و میگه: چه بلایی سر خودت آوردي؟همونجور که به سمت مبل حرکت میکنم میگم: من نیاوردم دیگران آوردندکتر با ناراحتی میگه: واسه همین دیر رسیدي؟همینکه به مبل میرسم خودم رو روش پرت میکنمو میگم: نه بابا... کتکا ماله دیشبه... سر کارم یه خورده معطل شدمبا قدمهایی بلند خودش رو به مبل میرسونه... رو به روي من میشینه و میگه: چی شده؟- چیز چندان مهمس نیست بعد از مدتها یه نافرمانی کوچیک کردم خواستن اینجوري رامم کنندبا حالت گنگی نگام میکنه و میگه: چرا یه حرف ساده رو اونقدر میپیچونی که من دکتر هم چیزي ازش نمیفهممبا صداي بلند میخندمو میگم: یعنی میخواین یگین دکترا همه چیز رو میفهمنلبخندي میزنه و میگه: خارج از شوخی بگو چی شده؟- چیز چندان مهمی نشده فقط یه مشت و مال حسابی نوش جان کردمدکتر میخواد چیزي بگه که میگم: پدرم گفت آخر هفته ي دیگه برام خواستگار میاد دکتر سري تکون میده و میگه: خب... مشکلش چیه؟- بابام گفت باید بله رو به این خواستگاره بدم وقتی گفتم حاضر به ازدواج با کسی که دوستش ندارم نیستم اون هم اینبلا رو سرم آورد تا بفهمم دنیا دست کیه؟دکتر بهت زده نگام میکنه و میگه: یعنی هیچکس تو خونتون پیدا نمیشد جلوي بابات رو بگیرهآهی میکشمو میگم: تو این دنیا هم دیگه هیچکس پیدا نمیشه که هواي من رو داشته برسه چه برسه به اون خونهدکتر با ناراحتی به گوشه ي لبم نگاه میکنه و میگه: یعنی فقط براي یه نه گفتن....میپرم وسط حرفشو میگم: نه آقاي دکتر... فقط بخاطر یه نه گفتن نبود... اتفاقات زیادي تو این مدت افتادهدکتر: یه سوال- بفرماییددکتر: میشه گفت همه ي اتفاقاتی که این روزا میفتن به گذشته ي تو مربوط هستن؟از روي مبل بلند میشم... دکتر با تعجب نگام میکنه... لبخندي میزنمو کیفم رو روي مبل پرت میکنمدکتر: اتفاقی افتاده؟- اتفاق که نه... دوست دارم از پنجره نگاهی به بیرون بندازم... اجازه هست؟لبخندي میزنه و میگه: راحت باشبه سمت پنجره حرکت میکنمدکتر: جوابمو نداديوقتی به پشت پنجره میرسم دستامو تو جیب مانتوم فرو میکنم و آهی میکشمو به آسمون آبی نگاه میکنم... آسمونامروز خیلی خوش رنگه... لبخندي رو لبم میشینههمونجور که به آسمون خیره شدم میگم: لحظه لحظه زندگی امروز من از همون روزا الهام میگیرن... همه چیز مربوطبه گذشته ست... درسته یه اتفاقی افتاده شاید خیلیا بگن تموم شده ولی من میگم اون چیزي که دیگران اون رو تموم شده میدونند به نظر من هیچوقت تمومی نداره... چون توي حال و آینده ي من تاثیر داره... مثله یه نفر که توي یهتصادف فلج میشه... ممکنه اون تصادف تموم شده باشه ولی تاثیرش واسه ي همیشه تو زندگی طرف میمونهنگامو از آسمون میگیرمو به آدماي تو پیاده رو زل میزنمدکتر: بعضی مواقع حرفات زیادي ساده به نظر میرسن... بعضی مواقع هم اونقدر پیچیده به نظر میان که توشونمیمونم... در نهایت نمیدونم حرفات ساده ان یا پیچیده فقط میدونم ساعتها فکرمو مشغول میکنند... وقتی اینجوريحرف میزنی معنی حرفاتو میفهمم اما درکشون نمیکنم... کل دیشب داشتم به زندگی تو فکر میکردم... نه اینکه بخوامولی ناخودآگاه فکرم به حرفات کشیده میشد... من توي محیط خونه حرفی از کار نمیزنم ولی براي اولین بار اونقدر تويفکر بودم که برادرم کنجکاو شد و در کمال تعجب براي اولین بار براش از یکی از بیمارام گفتم... از تویی که اینقدرپیچیده و در عین حال ساده به نظر میرسی...به سمت دکتر برمیگردم... لبخندي میزنمو میگم: سادست دکتربا تعجب میگه: چی؟شونه اي بالا میندازمو میگم: حرفام... رفتارام... شخصیتم.... هیچ چیز پیچیده اي در من وجود نداره... حرفاي منپییچیده نیستن اگه درکشون نمیکنید دلیل بر این نیست که قابل درك نیستن دلیلش اینه که از گذشته ي من چیزچندانی نمیدونید... تجربه ها باعث میشن که دنیا رو بهتر از اون چیزي که هست بشناسیم و من اونقدر سختی کشیدمکه پشت هر حرف ساده ام دنیایی تجربه پنهان شده... براي درك حرفاهاي ساده ي من یا باید جاي من باشین یا بایدتجربه هاي من رو داشته باشین... هر چند که آرزو میکنم نه جاي من باشین نه تجربه هاي تلخم رو تجربه کنیددکتر: یعنی اینقدر تلخه؟به طرف مبل قدم برمیدارموشونه اي بالا میندازمو میگم: چی بگم؟... من از گذشته ها میگم شما قضاوت کنیددکتر: آره بگو... دوست دارم بدونم چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسیديآهی میکشمو به ارومی روي یه مبل دو نفره میشینم و میگم: تا کجا گفته بودم؟دکتر: تا ایمیل.... دستمو بالا میارمو با لبخند میگم: یادم اومددکتر سري تکون میده منتظر میشه... وفتی سکوت دکتر رو میبینم شروع میکنم- اون روز اونقدر گریه و زاري کردم که حالم بد شد...چشمامو میبندم هنوز هم چهره ي شرمنده ي سیاوش رو جلوي خودم میبینم... تک تک اون لحظه ها تو ذهنم ثبتشده... لحظه اي که سیاوش از جاش بلند شد... لحظه اي که با بی حواسی براي چیزي که سفارش ندادي بودیم چندتا اسکناس از جیبش در اوردو روي میز گذاشت... لحظه اي که به سمت من اومد گوشیش رو از به زور از دستمگرفت... لحظه اي که به بازوم چنگ زدو من رو به زحمت بلند کرد... لحظه اي که زیر بغلم رو گرفت تا از بی حالینیفتم... هنوز هم حرفایی که بین مون رد و بدل شد رو با جزئیات یادمهسیاوش: ترنم تو رو خدا آروم بگیرگریه هاي اون لحظه تا آخر از ذهنم پاك نمیشن- چه جوري سیاوش... چه جوري آروم باشم... یکی داره با من بازي میکنه و من نمیدونم کیهسیاوش: آروم باش ترنم... به خدا باور کردم... خودم همه چیز رو درست میکنم- اخه چه جوري... اون لحن بیانش هم شبیه منه... آخه کسی رمز ایمیلم رو ندارهسیاوش: هیس... ساکت باش ترنم... تو رو خدا آروم بگیر- سیاوش اگه سروش هم بفمه باورم نمیکنه.. مگه نه؟سیاوش: ترنم تمومش کن... من فهمیدم اشتباه کردم... سروش هم باورت میکنه- نه... نه... همه چیز زیادي واقعیه... اصلا میدونی چیه؟... تو همین الان هم باورم نداريچشمامو باز میکنمو به دکتر نگاهی میندازم...دکتر: بعدش چی شد؟ سرمو بین دستام میگیرمو میگم: سیاوش هر حرفی میزد من پرت و پلا جوابش رو میدادم... اصلا دست خودم نبود...یکی ته دلم میگفت وقتی سیاوش باور کرده لابد بقیه هم باور میکنند... سیاوش آخرسر چنان دادي سرم زد که کلاخفه خون گرفتمدکتر با تعجب میگه: آخه چرا؟- خیلی عصبی بود... یه جورایی حدس زده بود من بی گناهم... اما نمیدونست کیه که داره دو نفرمون رو به بازي میده...اگه قرار باشه در یک جمله حرفمو بزنم فقط میتونم بگم توي اون لحظه احساس من و سیاوش یه چیز بود... ترس...آره آقاي دکتر من ترس از دست دادن سروش رو داشتم و سیاوش از نداشتن ترانه میترسید... من با گریه خودم رو خالیمیکردمو سیاوش همه چیز رو تو خودش میریخت... نمیدونم اون طرف کی بود و هدفش چی بود... فقط میدونم بههدف نهاییش رسید...دکتر: فکر میکنی هدف اون طرف چی بود؟- نابودي چهار نفرمون... کسی که این بازي رو شروع کرده بود چه هدفی به غیر از این میتونست داشته باشهدکتر متفکر میگه: بعدش چی شد؟- سیاوش من رو به زور از کافی شاپ خارج کرد... اصلا من قدم بر نمیداشتم همه سنگینیمو انداخته بودم روي سیاوشاون بدبخت هم من رو میکشید... نه اینکه بخوام واقعا تحمل این رو نداشتم که راه بیام... سیاوش هم به خاطر اینکهآدماي تو کافی شاپ بهمون زل زده بودن مجبور شده بود از کافی شاپ خارج بشه... هر چند وقتی سرم داد زده بود وساکت شده بودم ولی باز هم اشک میریختم و بی قراري میکردم... سیاوش از حرفاش پشیمون شده بود ولی دیگه توياون لحظه کاري از دستش برنمی اومد... تونسته بود ساکتم کنه ولی تو آروم کردنم مهارت نداشت... فقط سه نفر تويدنیا میتونستن آرومم کنند... مادرم... برادرم طاهر... سروش...چند لحظه مکث میکنمو بعد ادامه میدم: که امروز هیچکدومشون رو ندارم...دکتر با دلسوزي نگام میکنه و من با لحنی غمگین میگم: داشتن که دارم ولی انگار ندارمدکتر میخواد چیزي بگه که اجازه نمیدمو میگم: دکتر دلداري رو بذارید واسه ي آخر داستان... ترجیح میدم بقیه ماجرا روبگمدکتر با ناراحتی سري تکون میده و میگه: باشه ادامه بده اون روز اونقدر بی قراري کردم که به ماشین نرسیده از حال رفتم...با صداي چند ضربه اي که به در میخوره ساکت میشمدکتر: یه لحظه...سري اکون میدمکه دکتر از جاش بلند میشه و به سمت در میره و در رو باز میکنه و میگه: چی شده؟صداي منشی رو میشنوم که میگه: آقاي دکتر یه کاري برام پیش اومده مجبورم زودتر برمدکتر: باشه... فقط کلیدا رو بده که در رو قفل کنممنشی: میذارم تو کشوي میزم خودتون برداریددکتر: باشه... خداحافظمنشی: خداحافظدکتر در رو میبنده دوباره به سمت مبلها میاد و روبه روم میشینه و میگه: شرمنده، لطفا ادامه بدهلبخندي میزنمو میگم: دشمنتون شرمنده...آره داشتم میگفتم اون روز از بس بی قراري کردم از حال رفتمو دیگه متوجه ي هیچی نشدم فقط وقتی به هوش اومدمخودم رو روي تخت درمونگاه و سیاوش رو هم کنار خودم دیدمحرفا، عکس العملها، رفتارا و از از همه مهمتر پشیمونی سیاوش از طرز گفتن ماجرا همه و همه جلوي چشمم به نمایشدر میانسیاوش: ترنم بالاخره به هوش اومدي- سیاوش من اینجا چیکار میکنم؟سیاوش: فشارت پایین اومد از حال رفتی آوردمت درمونگاه دکتر برات سرم نوشت- سیاو.... سیاوش: بهش فکر نکن.... حلش میکنم- باور کن کار من نیستدکتر میپره وسط حرفمو میگه: اون روز سیاوش باورت کرد؟- نمیدونم... زبونی میگفت میدونم ولی ته چشماش هنوز هم شک و تردید رو میدیدم... حتی وقتی بهش گفتم باور کنکار من نیست فقط سري تکون داددکتر: به سروش و ترنم گفتین؟آهی از سر پشیمونی میکشمو میگم: نه نگفتیم... یکی دیگه از اشتباهات بزرگ زندگیم همین بود... آقاي دکتر من توزندگیم اشتباهات زیادي کردم ولی گناهی مرتکب نشدم من یه بار به اصرار ترانه موضوع مسعود رو از سروش مخفیکردم... یه بار هم از ترس عکس العمل بقیه موضوع ایمیلا رو به هیچکس نگفتم... سیاوش خیلی اصرار کرد که حداقلبه سروش و ترنم بگیم ولی من میترسیدمدکتر: آخه از چی؟- وقتی تردیداي سیاوش رو میدیدم وقتی یاد عکس العمل قبلش میفتادم با خودم میگفتم لابد بقیه هم همین فکرومیکنند... با خودم میگفتم خودم اون طرف رو پیدا میکنم... هر چند سیاوش هم ماجرا رو دنبال میکرد ولی اون معتقدبود باید به خونواده هامون بگیم تا همه در جریان باشن... ولی من فکر میکردم اگه به کسی بگیم براي من بد میشه...چون اون ایمیلا فقط من رو آدم بده میکرد... تحمل نگاه هاي پر از شک و تردید دیگران رو نداشتم... سیاوش رو بهجون ترانه قسم دادم... ازش یه هفته فرصت خواستم... بهش گفتم همه ي سعیم رو میکنم تا اون طرف رو پیدا کنمدکتر: حماقت کرديسرمو تکون میدمو میگم: میدونم... هر چند گناهی مرتکب نشدم ولی بعضی جاها خودم به شک و تردید دیگران دامنزدم... مثلا همین اصرار بیجاي من براي نگفتن باعث شد بعدها خود سیاوش هم من رو زیر سوال ببرهدکتر: به هیچکس در مورد این ماجرا نگفتی؟- چرا... به دو نفر از دوستام گفتم... یکی ماندانا که دوست دوران دانشگاهم بود یکی هم بنفشه که به جز اینکه تودانشگاه با هم بودیم همبازي دوران کودکیم بود... دوستاي زیادي داشتم اما به جز این دو نفر با کسی صمیمی نبودم... البته با بنفشه خیلی صمیمی تر بودم... به ماندانا هم کم و بیش حرفام رو میزدم ولی نه در حد بنفشه... من و ماندانا وبنفشه تو محیط دانشگاه همیشه با هم بودیم اما اون روزا که اون بلا سرم اومد بنفشه رو کمتر میدیدمدکتر: چرا؟- سال آخر دانشگاه بنفشه تصمیم گرفته بود تو شرکت باباش کار کنه... میگفت میخوام مستقل بشم دوست ندارم بابامخرجم رو بکشه... بعد از کلاس سریع به شرکت باباش میرفت... از همون روزاي اول که اومده بود دانشگاه دوستداشت دستش تو جیب خودش بره اما باباش میگفت اول درس بعدا کار ولی سال آخر تونست باباش رو راضی کنهدکتر: اگه با ماندانا زیاد صمیمی نبودیی چرا ماجرا به این مهمی رو بهش گفتی؟اول به بنفشه گفتم بدون هیچ شک و تردیدي باورم کرد... باهام اشک ریخت... باهام غصه خورد... من رو در آغوششگرفت و بهم دلداري داد... ولی از اونجایی که هم درس میخوند و هم کار میکرد خیلی روم نمیشد بهش زنگ بزنموباهاش درد و دل کنم... کم کم ماندانا با دیدن حال و روزم مشکوك شد و شروع به کنجکاوي کرد من هم که محتاجیه آغوش پرمهر بودم دلم رو به دریا زدمو ماجراي اصلی رو بهش گفتم از اونجا بود که صمیمیت من و ماندانا بیشتر اقبل شد... بنفشه هم در حاشیه بود ولی بیشتر با ماندانا حرف میزدم نمیخواستم بنفشه رو از کار و زندگیش بندازم هرچند بنفشه هم خیلی کارا در حقم کرد ولی از اونجایی که از برخی جزئیات بیخبر بود اون هم در آخر قیدم رو زد... تنهاکسی که لحظه به لحظه با من همراه بود ماندانا بود... ماندانا تنها کسیه که با من اون ترسا و استرسها رو تجربه کردهسري تکون میده و میگه: از بقیه ماجرا بگو... اتفاق بعدي چی بود؟- یه هفته از ماجراي اون ایمیلا میگذشت و توي اون هفته کار من گریه و زاري شده بود... مامان و ترانه چند بار مچمن رو حین گریه کردن گرفته بودن اما من کار زیاد سروش و دلتنگی خودم رو بهونه میکردم و از جواب دادن طفرهمیرفتم... بنفشه و ماندانا هم اصرار میکردن به خونوادم بگم ولی من قبول نمیکردم... شاید اگه اون روز سیاوش باهام تااون حد تند برخورد نکرده بود عکس العمل من هم متفاوت میشد اما سیاوش مثله همیشه عصبی شد و عکس العملمن هم در برابر عصبانی شدن سیاوش فقط و فقط ترس و استرس بود و بس... من هر صبح و هر شب براي سیاوشزنگ میزدمو میگفتم خبري نشد؟... و اون هم عصبی تر از قبل میگفت نه... هر دومون درمونده شده بودیم... من وماندانا بارها سر مسئله ي ایمیلا فکر کرده بودیم ولی نتیجه اي نداشتدکتر: هیچوقت به کسی شک نکردي؟- نه... یعنی هیچکس برام مشکوك نبود... ولی بنفشه میگفت هر کسی هست آشناست دکتر: یعنی از دوستات- نمیدونمسرمو بین دستام میگیرمو تکرار میکنم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... یه چیزایی هنوز که هنوزه براي خودم هم گنگه...مثلا زمان ارسال ایمیلا... همه ي ایمیلا بدون استثنا زمانی ارسال شده بود که من خونه نبودم و در عین حال تنهابودم.. یعنی هیچکس همراهم نبود که به عنوان شاهد با خودم ببرم به خونوادم نشونش بدم...دکتر با تعجب میگه: یعنی تا این حد باهات دشمنی داشت که اینقدر برنامه ریزي شده عمل میکرد؟- من هم همین رو میگم... آخه کی میتونه تا این حد با من دشمن باشه؟... من یه دختر معمولی با رویاها و آرزوهايدخترونه خودم بودم... عضو هیچ گروه یا فرقه ي خاصی نبودم... اهل هیچ کار خلافی هم نبودم... اشتباهات من تويشیطنتام خلاصه میشد پس چرا باید یه نفر اینقدر حساب شده تصمیم به خرابی زندگیم میگرفت؟دکتر متفکر به رو به رو خیره میشه و من ادامه میدم: تو اون یه هفته خیلی با ماندانا حرف زدم ولی نتیجه اي نداشتبعضی شبا هم با بنفشه سر مسئله ي دزد و ارتباطش با ایمیلا بحث میکردیم... بنفشه حرفایی میزد که به ظاهر منطقیبه نظر میرسیدن ولی هردومون مدرکی براي اثبات حرفامون نداشتیم... بنفشه میگفت صد در صد کار یکی ازآشناهاست... و بیشتر سر دوستام تاکید داشتدکتر: کدوم؟- نمیدونست فقط میگفت هر کسی اینکار رو کرد آشنا بوده چون از همه رفت و آمدات خبر داشتدکتر سري به نشونه ي مثبت بودن تکون میده و میگه: اینکه طرف آشنا بوده روشنه ولی چرا رو دوستات تاکید داشتحرفاي بنفشه تو گوشم میپیچهبنفشه: ده هزار بار بهت گفتم هر کس و ناکسی رو خونه راه نده- چه ربطی داره بنفشه... چرا چرت و پرت میگی بنفشه: هنوز نفهمیدي دختره ي بی عقل؟- چی رو؟ بنفشه: به نظر من کار یکی از اون دوستاي بیشعورته... هزار بار گفتم هر کسی اومد گفت سلام باهاش دوست نشو...سروش بدتیکه ایه... حتما میخوان با اینکارا رابطه تون رو بهم بزنند- بنفشهبنفشه: بنفشه و مرگ... خستم کردي... گوش میدي یا نه؟.... -بنفشه: وقتی دوستات رو دعوت میکنی مثل من و ماندانا باهاشون راحتی؟- یعنی چی؟بنفشه: یعنی اجازه میدي از کامپیوتر و وسایل شخصیت استفاده کنند- منظورت اینه که........بنفشه: بله... منظورم اینه که ممکنه این بی دقتی کار دستت داده باشه- آخه احمق جون کسی که این همه حساب شده ایمیلا رو ارسال کرده به راحتی میتونست با داشتن ایمیلم پسوردم روهک کنه... یعنی میخواي بگی اون بدبخت یه هکر پیدا نکرد؟ پیدا کردن که هیچی ممکنه ودش هکر باشهبنفشه: فعلا که بدبخت تویی نه اون آدم بیشعوري که این کارو با تو کرده... ولی با همه ي اینا حواست بهتره حواستبه همه چیز باشه... خیلی نگرانتم... باز هم میگم به سروش و خونوادت بگو- میترسم بنفشه... میترسم بهم شک کنندصداي عصبی بنفشه رو میشنومبنفشه:آخه احمق جون همه که مثل سیاوش نیستن... عصبانیت بیمورد سیاوش دلیل بر این نیست که بقیه هم مثل اونبا این مسئله برخورد کنند... بهتره به بقیه رو هم در جریان بذاري... صد در صد بزرگترها بهتر میتونند تصمیم گیريکننددکتر: بالاخره چی شد...گفتی؟ نه... یعنی چه جوري بگم... حرفاي بنفشه مجابم کرده بود ... اون شب کلی با خودم فکر کرده بودم که چه جوريماجرا رو به سروش و خونوادم بگم که نسبت به من بدبین نشن... تا صبح بیدار بودمو فکر میکردم... هر چند به نتیجهاي نرسیدم که چه جوري باید ماجرا رو تعریف کنم ولی چاره ي دیگه اي هم برام نمونده بود... میدونستم حق با بنفشهست اما نمیدونستم چه جوري موضوع ایمیلا رو مطرح کنماون روز صبح کلاس داشتم... زودتر از همیشه از خونه بیرون زدمو به ماندانا هم گفتم اگه میتونه زودتر خودش روبرسونه... زودتر از ماندانا به دانشگاه رسیدمو توي محوطه ي دانشگاه منتظر ماندانا شدم... ماندانا یه ربع بعد از منرسیدو وقتی من رو دید سریع پرسید چی شده... من هم که فقط منتظر همین سوالش بودم شروع به تعریف ماجراکردم... بهش گفتم که میخوام همه چیز رو براي خونوادم تعریف کنم حرفاي بنفشه رو هم براش گفتم... هیچیهر » ... نمیگفت فقط به حرفام گوش میکردو به زمین خیره شده بود... وقتی حرفام تموم شد فقط یه حرف تحویلم دادجوابش فقط همین بود...اون روز سر هیچکدوم از کلاسها ننشستم... از ...« ... کاري که فکر میکنی درسته انجام بدهاول تا آخر با ماندانا در مورد اتفاقات اخیر صحبت کردمو در نهایت هم به سیاوش خبر دادم که تصمیم گرفتم ماجرا روبه خونواده بگم...دکتر: عکس العملش چی بود؟- خیلی خوشحال شد و بهم اس داد که باید خیلی زودتر از اینا این کار رو میکردیم... بعدش هم به سروش زنگ زدموگفتم با سیاوش به خونمون بیاد کار مهمی باهاش دارم... هر چند نگران شد و ماجرا رو جویا شد ولی من بهش گفتمنگران نباش مسئله ي چندان مهمی نیست...دکتر: آخه چرا این حرف رو زدي؟- نمیخواستم نگرانش کنم... ایکاش همون لحظه همه چیز رو تعریف میکردم... هر چند حالا که فکر میکنم میبینم حتیاگه همون لحظه هم همه چیز رو تعریف میکردم باز هم هیچی درست نمیشددکتر: چرا اینطور فکر میکنی؟- چون کسی که با من دشمنی داشت دست بردار نبود تا نابودم نمیکرد آروم نمینشستدکتر: بعدش چی شد؟- بهش گفتم امروز که دیدمت همه چیز رو برات تعریف میکنم اون هم قبول کردو گفت تا ظهر خودش رو میرسونه...بعد از خداحافظی از سروش ماندانا رو به زور فرستادم بره سر کلاس بعدیش بشینه خودم هم به سمت خونه حرکت کردم ولی وقتی پامو تو خونه گذاشتم با جیغ و دادهاي ترانه، چشمهاي سرخ شده ي بابا، نفریناي مامان و اخمهاي در...« خیلی دیر تصمیم گرفتی ترنم... خیلی »... هم برادرام مواجه شدم... توي اون لحظه توي دلم با خودم میگفتممیدونستم که بیچاره شدم مطمئن بودم که ماجرا هر چی هست مربوط به خودمهدکتر: پس بالاخره اقدام بعدي رو کرده بود؟- آره... عکسهاي من و سیاوش رو واسه ترانه فرستاده بوددکتر: کدوم عکسها؟- از ترس من در شب دزدي سواستفاده کرده بود... وقتی شب دزدي از ترس به سیاوش چسبیده بودمو ول کنش نبودماون طرف داشت با خیال راحت بر علیه من و سیاوش عکس میگرفت... تو اون عکسا من تو بغل سیاوش بودمو داشتمگریه میکردم... لحظه هاي بدي بود آقاي دکتر... اون هم خیلی بد... ده دقیقه بعد از من سیاوش و سروش همرسیدن... سروش با دیدن عکسها با ناباوري به من و سیاوش خیره شده بود...میپره وسط حرفمو میگه: مگه شماها در مورد اون شب به خونوادتون نگفته بودین؟- چرا به خونوادمون گفته بودیم... ولی دیگه اینقدر با جزئیات هم نگفته بودیم آخه چی میتونستم بگم میگفتم از ترسپریدم تو بغل سیاوش اون هم براي اینکه آروم بشم هیچی نگفتدکتر سري تکون میده و میگه: احتیاجی به توضیح بیشتر نیست خودم گرفتم... بقیه ماجرا رو بگو- سیاوش رنگ به رو نداشت... من هم خیلی ترسیده بودمیه قطره اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و یاد اون روز باعث میشه دلم آتیش بگیره... ناله هاي ترانه بدجور دلمرو میسوزونهترانه: سیاوش اینا همش فتوشاپه مگه نه؟سیاوش با ترس و لرز حرف میزد: ترانه فتوشاپ نیست و.........ترانه: چی میگی سیاوش؟ یعنی چی فتوشاپ نیست؟بابا: ترنم اینجا چه خبره؟ - بابا به خدا اونجور که شماها فکر میکنید نیستهنوز نگاه سرد سروش رو به خاطر دارم هنوز لحن سردش تنم رو میلرزونه- سروش به خدا داري اشتباه فکر میکنی؟سروش: تو از اشتباه درم بیار... تو بگو این عکسا چی میگن؟- به خدا این عکسا واسه شبه دزدیه... من خیلی ترسیده بودم... از ترس این عکس العمل رو نشون دادم... میتونی ازسیاوش بپرسیترانه: ترنم.......- ترانه به خدا من کاري نکردم... یه لحظه خودت رو بذار جاي من... من ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنمشماها نبودین.. سروش هم نبود... تنها کسی که.......ترانه: اصلا چرا اونشب خونه ي خاله نرفتی؟...- ترانه.......ترانه: چیه؟... لابد همه ي اون ادا و اصولاتون هم مسخره بازي بود...- ترانه اگه من و سیاوش با هم صنمی داشتیم که اون عکسا رو واست نمیفرستادیمترانه:حتما یکی شما دو نفر رو با هم دیگه دید و عکس گرفت شما هم اون دروغا رو سرهم کردین- ترانهمامان: ترانه و چی؟... یه جواب قانع کننده تحویلمون بدین... بهم بگو چرا اون روز خونه ي خالت نرفتی؟- شما که میدونید من از خاله خوشم نمیاددکتر: بعدش چی شد؟- اون روز خیلی بحث کردیم... همه سعی در متهم کردن من و سیاوش داشتن... من و سیاوش حتی موضوع ایمیلها روهم گفتیم ولی وضع بدتر شد البته نه براي سیاوش براي من... ترانه که اول میگفت این هم نمایش شما دو نفره ولیوقتی سیاوش باهاش حرف زد نظرش عوضشدو من رو متهم کرد... لبخند تلخی میزنم... حرفاي ترانه تو گوشم میپیچهترانه: لابد خونه ي خاله نرفتی تا سیاوش رو به خونه بکشونی و به هدفت برسیتو اون لحظه ها هیچکس طرفدارم نبود... داشتم از سروش هم ناامید میشدم که با شنیدن حرف آخر ترنم دادش بلندمیشهسروش: خجالت نکشین... همین جور به زنم تهمت بزنید... بخاطر احترام به من هم شده یه بار مراعات نکنیداخیالتون......بابا: سرو........سروش: چیه پدرجون... میگید ساکت بشینم تا دخترتون هر چی خواست بار زنم کنه... هر چند به خاطر پنهون کاري بهخاطر موضوع ایمیلها خیلی ازش دلخورم اما این رو هم خوب میدونم زن من خائن نیست...ترانه:اما........داد سروش توي اون لحظه ترانه رو هم ساکت کردسروش:گفتم این بحث رو همین جا تمومش کنید... من نمیدونم موضوع از چه قراره اما مطمئنم ترنم بیگناهه... به زنمن به چشم یه خائن نگاه نکنیدترانه: سروش خودت هم.....سروش: ترانه خانم چطور در عرض پنج دقیقه شوهرت رو تبرئه کردي بعد از من انتظار داري این مزخرفات رو باور کنمسیاوش: سروشسروش: سیاوش حرف نزن... خودت هم خوب میدونی ترنم اهل این کارا نیست... براي خلاصی از این ماجراها همهتون دنبال گناهکار میگردین و ساده تر از ترنم هم سراغ ندارین... واقعا براتون متاسفمبعد از تموم شدن حرفش دست من رو گرفت و به زور دنبال خودش کشید... من رو از خونه خارج کردو به سمت ماشینخودش هل داد...دکتر: واقعا باورت داشت یا در حد یه حرف بود لبخندي میزنمو میگم: شاید باورتون نشه ولی صداقت رو میشد از تک تک کلمه هایی که میگفت فهمید... همه يکلماتش سرشار از عشق بود... ... معلوم بود باورم داره... معلوم بود داره حقیقت رو میگه... چشماش مثله چشمايسیاوش پر از شک و تردید نبود... تنها چیزي که تو چشماش میشد دید نگرانی بود ... هر چند ظاهرش پر از اخم وخشم بود ولی از تو چشماش میتونستم احساس واقعیش رو بخونم... میدونستم خیلی نگرانه منهدکتر: بعدش سروش چیکار کرد؟- با جدیت بهم گفت تو ماشین بشینمو خودش هم تو ماشین نشست بعد هم ماشین رو روشن کردو به سرعت از خونهدور شد... معلوم بود مقصدي نداره فقط بی هدف تو خیابونا دور میزد... حدود یک ساعت فقط تو خیابونا چرخید هیچینمیگفت... نه دادي نه فحشی نه فریادي نه سرزنشی نه کتکی هیچی... تنها عکس العملش سکوت بود با اخم به رو بهرو خیره شده بود و ماشین رو میروند... بعد از یک ساعت بالاخره خسته شد و ماشین رو یه گوشه پارك کرد...با این حرفش حرف تو دهنم موند ترجیح دادم حرفی ...« الان نه ترنم »: میخواستم باهاش حرف بزنم که با جدیت گفتنزنم تا یه خورده آروم بشه... اون هم سرش رو روي فرمون گذاشته بودو هیچی نمیگفت... معلوم بود از درون دارهخودش رو میخوره اما از بیرون هیچی معلوم نبود تنها کسی که شناخت کاملی ازش داشت من بودم... شاید اگه کسیتوي اون لحظه سروش رو میدید فکر میکرد آرومه آرومه ولی منی که پنج سال باهاش بودم میدونستم از هر زماندیگه اي ناآرومتره... تو اون لحظه حرفی نمیزد تا خشمش رو سر من خالی نکنه... میدونستم بیشتر از همیشه از دستمن دلخوره... نه براي ایمیلا... نه براي عکسا... نه براي اینکه تو اون لحظه تو آغوش سیاوش رفتم فقط به خاطر یهچیز و اونم بدقولی... من بهش قول داده بودم هیچ چیز رو ازش مخفی نکنم... اما مخفی کردم و سروش رو آزردم...حدوداي یه ربع بیست دقیقه گذشت بالاخره سروش به حرف اومدو ازم خواست همه چیز رو دوباره براش تعریف کنم ومن هم همه چیز رو گفتم... آره آقاي دکتر... همه چیز رو گفتم... سروش فقط گوش کردو در آخر گفت... اصلا ازتانتظار نداشتم...اشک از گوشه ي چشمام سرازیر میشه... چشمامو میبندمو حضور دکتر رو فراموش میکنم... خودم رو توي ماشینمیبینم... سروش کنارمه و به اندازه ي همه ي دنیا ازم دلخوره- سروش به خدا ترسیدمسروش: من بهت اعتماد کردم ترنم... آزادت گذاشتم تا خودت همه ي مسائل رو بهم بگی- به خدا...... هنوز دادش تو گوشمهسروش: خفه شو ترنم... فقط خفه شو... امروز این توهین هایی که به تو شد در اصل من رو زیر سوال برد... میفهمی؟...با هر حرفی که در موردت میزدند من میشکستم... اگه از اول به من میگفتی اجازه نمیدادم هیچ کدوم از این اتفاقا بیفته- به خدا ترسیدمسروش: از چی ترسیدي؟... ها... به من بگو از چی ترسیدي؟... از اینکه کتکت بزنم... که باهات بدرفتاري کنم؟... تا حالااز من رفتار این چنینی دیده بودي که اینطور برداشت کردي؟- این طور برداشت نکردم سروشمسروش: پس از چی ترسیدي؟همونجور که اشک میریختم جواب دادم- ترس من از فحش و بد و بیراه نبود... ترس من از کتک و سیلی و این حرفا هم نبود... من از ازدست دادنت ترسیدم...ترسیدم که تو هم مثله سیاوش برخورد کنی... از عکس العملت ترسیدمهنوز هم اشکی که از گوشه ي چشم سروش سرازیر شد مثلی خنجري قلبم رو تیکه پاره میکنهسروش: ترنم آخه چرا بهم اعتماد نکردي؟... من که همه جوره باهات راه اومدم پس چرا باورم نکردي؟... من کی مثلهداداشم عمل کردم که این باره دوم باشهاون لحظه با هق هق جواب میدادم.. اصلا نمیدونم چه جوري متوجه ي حرفام میشد... از بس هق هق میکردم حرفامواضح شنیده نمیشد- شرمندتم سروش... تو رو خدا ببخشسروش: چند بار ترنم؟... چند بار ببخشم... من باید اینجوري بفهمم؟- به خدا امروز میخواستم بهت بگمسروش: یه هفته از جریان گذشته و تو تازه میخواستی امروز بهم بگی... این بود جواب اعتمادم- سروش تو رو خدا تو یکی باورم کن... میدونم اشتباه کردم ولی....سروش: میدونم... ولی یادت باشه به این راحتیا بخشیده نمیشی... فعلا میخوام اون آدم عوضی رو پیدا کنمو بفهممهدفش از این کارا چیه؟...- سرو.......سروش: هیچی نگو ترنم... اینبار بهت سخت میگیرم تا واسه ي همیشه یادت بمونه که حق نداري هیچی رو از منمخفی کنی... از بس از اشتباهاتت راحت گذاشتم سرخود شدي... اگه از روز اول بهم حقیقت رو میگفتی کارمون بهاینجا نمیکشید...- میتر.......سروش: بله بله.. میدونم خانم میترسیدن... اما با یه ترس بیجا باعث شدي امروز بهت تهمت بزنند... میدونی اون لحظهچه حالی داشتم؟... فکر میکنی واسه خودم ناراحت بودم؟... اگه اینجور فکر میکنی باید بگم خیلی احمقی... من امروز ازخرد شدن تو شکستم... از اشکهاي تو داغون شدم... از نگاه هاي پر از تردید دیگران عصبی شدم...- سروش به خدا خیلی شرمنده و پشیمونمسروش: شرمندگی و پشیمونیت کجاي مشکل امروز رو حل میکنه؟اون لحظه هیچ جوابی براي حرفاي منطقی سروش نداشتم... سکوت کردمو سروش هم تا میتونست از من و رفتاري کهدر پیش گرفته بودم گله کردیاد حرفاي آخرش میفتمسروش: از اونجایی که جدیدا خیلی بی پروا عمل میکنی تا حل شدن این مشکلات اخیر خودم میبرمت بیرون و خودمهم برمیگردونمت... بدون اجازه ي من حق نداري پات رو از خونه بیرون بذاريچشمامو باز میکنمو دکتر رو میبینم که با نگرانی بهم زل زده و هیچی نمیگهلبخندي مینزنمو ادامه میدم: حقم بود آقاي دکتر... واقعا حقم بود... من باید به سروش میگفتم ولی پنهون کاري کردمدکتر: هر کسی ممکنه یه جاهایی اشتباه کنه- کار من خیلی بیشتر از یه اشتباه بود... سیاوش، بنفشه، ماندانا همه و همه اصرار داشتن که بگم ولی من نگفتم...باز همنگفتم... لعنت به مندکتر: تو که میگی گفتن و نگفتنش فرقی نمیکرد- آره... فرقی نمیکرد... چون صد در صد با مدارك بعدي که اون طرف رو میکرد همه بهم شک میکردن... حتی اگه اونمدارك هم تاثیري نداشت صد در صد باز هم دست به کار میشد... اون طرف کمر به نابودیم بسته بود... ولی من یهعاشق بودم... حق نداشتم در بدترین شرایط هم چیزي رو از عشقم مخفی کنم... همه میگفتن کارت اشتباهه... خودمهم میدونستم نگفتنم اشتباهه ولی باز ادامه میدادم... حالا که فکر میکنم میبینم کار من اشتباه نبود حماقت محضبود... اشتباه در صورتی اشتباهه که ندونی ولی وقتی دونسته مرتکب اشتباهی میشی داري حماقت میکنیدکتر: ولی سروش باورت کرد... بهت شک نکرد.. فقط ازت دلخور شد- درسته... ولی همین که ناراحتش کردم همین که دلخورش کردم همین که اشکی رو از گوشه ي چشمش سرازیرکردم... دلم رو آتیش میزنه...بعضی مواقع با خودم میکنمشاید اگه مخفی کاري نمیکردم سروش هیچوفت بهم شک نمیکرد هر چند یه حدسه ولی مطمئنم حماقتهاي خودم همدر عکس العمل سروش نقش داشته... خودم هم دیگه نمیدونم اگه حماقتهام نبود باز هم زندگیم این میشد یا نه... خیلیوقتا با خودم میگم هدف اصلی من بودم... چون به جز عکسا بقیه مدارك هم بر علیه من بود... اگه قرار بود سیاوش همبه همراه من خراب بشه باید بر علیه اون هم مدرکی ارائه میشد... سیاوش در حاشیه بود قربانی اصلی ماجرا من بودم...واسه همین هم هست که سیاوش در دادگاه دیگران تبرئه شد ولی من در ذهن همه یه خائنه گناهکار باقی موندمدکتر: وقتی به خونه برگشتی عکس العمل بقیه چی بود؟سري تکون میدمو میگم: اون روز سروش وقتی من رو به خونه برگردوند به همه گفت که دوست ندارم به زنم تهمتزده بشه اگه بخواین بهش نگاه چپ بندازین مجبور میشم زودتر از این خونه ببرمش چون به بیگناهیش ایمان دارم...بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی بشه سالن رو ترك کرد بعد از مدتی هم از خونه خارج میشه... بابا و طاهر بیشتر ازبقیه هوام رو داشتن هر چند باهام سرسنگین بودن ولی انگار اونا هم نمیتونستن این تهمت سنگین رو باور کنند... مامانو طاها و ترانه بر علیه من بسیج شده بودن... هر چند مامان هیچی نمیگفت اما از توي چشماش دلخوري و عصبانیتموج میزد... با همه ي اینا همه یه هدف مشترك داشتن و اون هم پیدا کردن اون طرف بود... انگار ته دل همه شوناین امید وجود داشت که من میتونم بیگناه باشم... بدبختی اینجا بود که اون طرف هم حساب شده جلو میومد... ازایمیل من استفاده میکرد... از عکسهاي واقعی استفاده میکرد... در کل مدرك جعلی اي در کار نبود و من با ترس منتظراقدام بعدیش بودم... کماکان با ماندانا و بنفشه در تماس بودم... ماندانا به حرفام گوش میکرد راهکار ارائه میکرد ولیتصمیم گیري رو به عهده ي خودم میذاشت شعارش این بود که باید خودت درستی و غلطیش رو تشخیصبدي...ماندانا هیچوقت توي تصمیم نهایی بهم فشار نمیاورد... راهنماییش رو میکرد ولی تحت فشار قرارم نمیداد اما بنفشهوقتی میدید به هیچ نتیجه اي نرسیدم مدام غر میزد... تو اون روزا بنفشه و ماندانا رفتاراشون مخالف هم بود... مانداناسعی میکرد مثله یه مشاور عمل کنه ولی بنفشه طوري رفتار میکرد که انگار این اتفاق واسه خودش افتاده... نمیدونممتوجه ي منظورم میشین یا نه...دکتر: میخواي بگی بنفشه نگرانتر از ماندانا به نظر میرسید اما ماندانا رفتاراش عاقلانه تر بود- اوهوم... ماندانا میگفت به بقیه کار نداشته باش به خودت و سروش فکر کن و بهترین تصمیم رو بگیر... مهم نیستمن یا بنفشه چه نظري داریم اما بنفشه با اینکه از جزئیات ماجرا زیاد باخبر نبود باز هم مدام میگفت ترنم زودتر یهفکري بکن میترسم اون طرف یه اقدام دیگه بکنه...دکتر: خودت رفتار کدوم رو بیشتر قبول داشتی؟- نمیدونم... بنفشه خیلی نگرانم بود و من وقتی رفتاراشو میدیدم به خودم به خاطر داشتن چنین دوستی افتخار میکردمولی با همه ي اینا اون همه نگرانیش به من هم استرس وارد میکرد اما ماندانا سعی میکرد با آرامش برخورد کنه یهجورایی با حرفاش آرومم میکرددکتر متفکر میگه: اگه خودت جاي دوستات بودي کدوم روش رو انتخاب میکردي؟- من و ماندانا از خیلی جهات بهم شباهت داریم... من رفتار ماندانا رو بیشتر میپسندم... خونسرد و در عین حال منبعآرامش... شاید باورتون نشه یه بار خیلی اتفاقی دیدم داره در مورد من با بنفشه حرف میزنه و گریه میکنه اون روزفهمیدم که جلوي من ناراحتیشو بروز نمیده تا من رو غمگین تر نکنه... خیلی خیلی بهش مدیونم...اگه ماندانا رو اونروزا نداشتم داغون تر از اینی که هستم میشدمدکتر: ماجراي بعدي چی بود؟- ماجراي بعدي و البته ضربه ي آخر دو هفته ي بعد بهم وارد شد... اون روز از صبح زود کلاس داشتم تا ساعت 4بعدازظهر... یادمه کلاس اولم تموم شده بودو من میخواستم با یکی از دوستام تماس بگیرمو بهش بگم جزوه اي کهبهش دادم رو بهم برگردونه اما هر چی دنبال گوشیم گشتم نبود که نبود... من احمق هم فکر کردم صبح زود که باعجله از خونه خارج شدم لابد گوشی رو توي خونه جا گذاشتم... خیلی بیخیال سر کلاس بعدي نشستم وسطاي کلاسبودم که یه نفر چند ضربه به در زدو به استاد گفت دو نفر با خانم مهرپرور کار دارن... استاد بهم اجازه داد از کلاسخارج بشم همینکه پام رو از کلاس بیرون گذاشتم با سروش و سیاوش رو به رو شدم... چشماي سیاوش به خوننشسته بود و رگ گردن سروش هم متورم شده بود... اگه بخوام در مورد ترسم حرفی بزنم در یه جمله خلاصش میکنممن در اون لحظه سکته رو زدم... سیاوش با خشم میخواست به طرف من بیاد که سروش نذاشتو خودش با گامهاي بلندبه طرف من اومد... به بازوم چنگ زدو من رو با خودش به سمت در خروجی دانشگاه کشید... هر چی میپرسیدم چیشده هیچی نمیگفت... خودم هم خوب میدونستم مدرك بعدي رو شده... مدرکی که دروغینه ولی در عین حال واقعی بهنظر میرسه... سیاوش هم با عصبانیت پشت سر ما حرکت میکرد و منتظر یه تلنگر بود تا همه ي خشمش رو سر یه نفرخالی کنه و صد در صد در دسترس تر از من در اون لحظه پیدا نمیشد... وقتی به ماشین سیاوش رسیدیم سروش در روباز کرد و من رو به داخل ماشین هل داد خودش هم روي صندلی عقب کنارم نشست... سیاوش با خشم به سمت درراننده رفت و در رو باز کرد... خودش رو روي صندلی پرت کرد و در رو اونقدر محکم بست که من از ترس دستم روروي قلبم گذاشتم و چشمامو بستمدکتر: شرط میبندم مدرك هر چیزي که بود مربوط به گوشیت بودخنده ي تلخی میکنمو سري به نشونه ي تائید حرفش تکون میدم و میگم: درسته...یه نفر از جانب من به سیاوش اس ام اس زده بود که من فهمیدم کی عکسا رو فرستاده... باورتون میشه دکتر من باسیاوش توي یه کافی شاپ قرار گذاشته بودم ولی خودم خبر نداشتم... سیاوش هم خیلی خوشحال میخواست بره سرقرار که سروش رو توي شرکت دیدو همه ي ماجرا رو براش تعریف کرد... و اونجا بودش که به من مشکوك شد چونمن اگه چیزي فهمیده بودم باید به سروش میگفتم ولی وقتی سروش اظهار بی اطلاعی کرد هر دو با اعصابی داغونبه سمت دانشگاه من میانو بقیه ماجراهایی که پیش میاددکتر: عجیبه... اگه سیاوش سروش رو نمیدید چی میشد؟لحظه اي فکر میکنمو میگم: نمیدونمدکتر: دو حالت وجود داره... یا نقشه ي اون طرف چیز دیگه اي بوده یا اون طرف میدونسته سیاوش و سروش با همبرخورد میکنندشونه اي بالا میندازمو میگم: نمیدونمدکتر: تو چی کار کردي؟- حقیقتو گفتم سیاوش که اصلا باورم نکرد اما سروش گوشیشو به طرفم گرفت و گفت یه اس ام اس بده بگو دوستاتکیفتو بیارن... هر چند از دست سروش یه خورده دلگیر شده بودم اما بهش حق میدادم میدونستم بعد از اون همه مخفیکاري نباید انتظار عکس العمل بهتري رو ازش داشته باشم تو اون لحظه براي بنفشه اس دادم که کیفمو برام بیاره...بعد از چند دقیقه ماندانا پیداش شد...اون لحظه سرش اجازه داد از ماشین پیاده بشم تا کیفم رو از ماندانا بگیرم... ماندانابا دیدن من گفت بنفشه پاي تخته داشت تمرین حل میکرد من اس ام است رو دیدم و کیفت رو آوردم... از من ماجرارو پرسید موضوع اس ام اس رو سریع بهش گفتم تو اون لحظه تو چشماش ترس و نگرانی رو نسبت به خودم میدیدمتنها کاري که تونستم بکنم یه لبخند اجباري به همراه یه خداحافظی زوري بود... وقتی به داخل ماشین برگشتم سیاوشکیف رو با چنگ از دستم گرفتو زیپش رو سریع باز کرد و محتویاتش رو بیرون ریخت... هر چقدر گشت خبري ازگوشی نبود... هردوشون داشتن به حرف من میرسیدن که سیاوش متوجه ي زیپ بغل کیفم شد... به سرعت زیپ رو بازکردو جلوي چشماي بهت زده ي من گوشی رو از کیفم درآورد... آقاي دکتر من حاضرم قسم بخورم یک بار نه بلکهچندین بار تاکید میکنم چندین بار اون زیپ رو باز کرده بودم و توش هیچی نبود... من نه اون لحظه تونستم چیزيبفهمم نه الانی که دارم ماجرا رو براتون تعریف میکنم چیزي از اون اتفاقات سردرمیارمدکتر: هیچوقت به دوستات شک نکردي؟با شرمندگی سرمو پایین میندازمو میگم: چرا دروغ... اون روزا من به خودم هم شک میکردم چه برسه به دوستامدکتر: بنفشه یا ماندانا- ماندانادکتر: بعد چی کار کردي؟- وقتی بارها و بارها اومد دم خونمون و با من خونوادم در مورد بیگناهیم صحبت کرد... وقتی برام کار پیدا کرد... وقتیروزاي زیادي از کار خودش زد و به کارهاي من رسیدگی کرد... وقتی مجبورم کرد ادامه ي تحصیل بدم... وقتی بعد ازاون اتفاق همه ترکم کردن ولی اون گفت باورم داره... پیش خودم هزاران هزار بار شرمنده شدم... واي دکتر... اگهبدونید چه حس بدي بهم دست داده بود... اون لحظه دوست داشتم خودم رو بکشم... عذاب وجدان بدي داشتم... خیلیناراحت بودم که توي ذهنم به وفادارترین دوستم شک کردم... بالاخره یه روز دلم رو به دریا زدمو موضوع رو بهشگفتم اول با تعجب نگام میکرد ولی بعدش زیر خنده زدو گفت دیوونه از اول بهم میگفتی... این همه عذاب وجدان واسهچی بود؟... من هم به جاي تو بودم به همه چیز و همه کس شک میکردمدکتر: ناراحت نشد؟- نمیدونم... شاید ناراحت شدو به روي خودش نیاورد شاید هم واقعا اون حرف رو از ته دلش زد... بعد از اون دیگههیچوقت سر اون موضوع صحبت نکرد و من هم ممنونش بودمدکتر: بنفشه چی؟- بنفشه از خودم هم براي من نگرانتر بود... بنفشه دوستم نبود خواهرم بود... با هم بزرگ شده بودیم با هم زمینخورده بودیم با هم بلند شده بودیم در بدترین شرایط هم دلیلی براي شک نسبت به بنفشه وجود نداشت... بعضی مواقعماندانا رو متفکر میدیدم اما وقتی ازش میپرسیدم چی شده لبخند میزدو میگفت هیچی... ولی حس میکردم به بنفشهمشکوك شده... شاید بنفشه هم به ماندانا مشکوك بود... نمیدونم آقاي دکتر... نمیدونم... ماندانا بارها به من گفته بودخودت تصمیم بگیر به من و بنفشه کاري نداشته باش... شاید میخواست به طور غیرمستقیم بهم اشاره کنه به هیچکساعتماد نکن.... شاید هر کسی هم جاي ماندانا بود و از خودش اطمینان داشت به بنفشه شک میکرد آخه من به جز ایندو نفر تو اون روزاي اخر با کسی نمیگشتمدکتر: چرا به طور مستقیم بهت چیزي نمیگفت؟- میترسید رابطه ام رو باهاش قطع کنم... من روي بنفشه خیلی تعصب داشتم اجازه نمیدادم کسی در موردش حرفبزنه... بنفشه هم همین طور بود... دو تا دوست جدا نشدنی بودیمبا پوزخند ادامه میدم: که بعدش از هم جدا شدیم... رابطه ي من و بنفشه تعریف نشده بود... تنها دلیلی که من رشته يزبان رو انتخاب کردم بنفشه بود... براي من هنوز که هنوزه جاي سواله چه طور بنفشه حاضر شد قید دوستیمون روبزنه؟... چرا اون هم باورم نکرد؟...دکتر: وقتی بنفشه دوستیش رو با تو بهم زد ماندانا چیزي در مورد شکش به بنفشه نگفت؟«؟ ترنم تا چه حد به بنفشه اعتماد داشتی »: - چرا یه بار بهم گفتدکتر: تو چی گفتی؟- با لبخند گفتم: من به اندازه ي همه دوستیهاي دنیا به بنفشه ایمان دارم درسته رابطه اش رو با من قطع کرده ولیمطمئنم هیچوقت علیه من کاري انجام ندادنه و نمیدهدکتر: عکس العمل ماندانا در برابر این حرف چی بود؟- آهی کشیدو هیچی نگفتبا لحن غمگینی ادامه مبدم: وقتی پدرم باورم نکرد از بنفشه نمیشد توقعی داشتدکتر با تعجب میگه: پس مادرت چی؟- شما هنوز ماجراهاي جدید بیخبر هستین... فعلا اجازه بدین ماجراي قبلی رو تموم کنمسري تکون میده و هیچی نمیگهبا ناراحتی ادامه میدم: سیاوش که گوشی رو از کیفم در آورد چنان نگاهی به من انداخت که از ترس به خودم لرزیدم...اون لحظه میخواستم حرف بزنم که سروش یه داد بلند سرم زد که من از ترس خفه شدم... بعد هم گوشی رو از دستسیاوش چنگ زدو سریع به بخش اس ام اس هاي ارسال شده رفت... خبري از اس ام اس کذایی نبود... سروش هیچینگفت... فقط گوشی رو به سمت کیفم پرت کردو چشماشو بست اما سیاوش شروع به داد و بیداد کردو مدام میگفت چراداري زندگی من و ترانه رو خراب میکنی... بعد از یه ساعت داد و فریاد بالاخره سروش گفت.....تک تک کلماتش رو یادمهسروش: کافیه سیاوشسیاوش:سر......سروش: هنوز هیچی معلوم نیست... خودت هم خوب میدونی ممکنه یه نفر دیگه اون اس ام اس رو داده باشهسیاوش: سروش خودت رو زدي به خریت... این حرفت مثله این میمونه که بگم الان شبه... آخه احمق جون جلويچشمات داره بهت خیانت میکنه بعد.......داد سروش هنوز هم قلبم رو به لرزه میندازهسروش: خفه شو سیاوشناباوري سیاوش رو درك میکردم ولی طرفداري سروش رو نه... آقاي دکتر سروش واقعا عاشق بود... به خدا عاشقمبود... میتونم قسم بخورم... هر کسی جاي سروش بود توي اون لحظه بدون فکر توي گوش زنش میزد... ما فقط اسمانامزد بودیم در اصل زن و شوهر محسوب میشدیم... درسته زن صیغه ایش بودم درسته یه صیغه واسه ي محرمیتبود... ولی با همه ي اینا باز هم زنش بودمدکتر با لبخند سري تکون میده و میگه: هیچوقت با هم....معنی حرفش رو فهمیدم... با خجالت نگامو ازش میگیرم... دکتر هم که خجالتمو میبینه جملش رو ادامه نمیده... بهزمین خیره میشم و میگم: سروش هیچوفت از حد خودش تجاوز نمیکرد... تمام اون 5 سال با اینکه به هم محرم بودیمبه طرفم نیومد.. همیشه میگفت دوست دارم وقتی به خونه ي خودم اومدي مال من بشی... فقط حواست رو به درستبده... هنوز سنت واسه ي ازدواج کمهدکتر: پس دیوونت بودزیر لب میگم: من هم دیوونش بودمو با لبخند تلخی آهسته تر از همیشه زمزمه میکنم: و هستمدکتر موضوع رو عوضمیکنه و میگه: چی شد که سروش هم بهت شک کرد؟نفس عمیقی میکشمو سرمو بالا میارم که با لبخند دکتر مواجه میشم... معلومه زمزمه مو شنیده... خجالت زده لبخنديمیزنمو میگم: همون روز چند تا عکس از سیاوش از لاي یکی از کتابام پیدا میشهدکتر با تعجب میگه: چه جوري؟- سروش میخواست وسایلامو بریزه تو کیفمو از ماشین سیاوش پیاده بشه که از لاي یکی از کتابام یه عکس پایینمیفته... اون لحظه سروش بهت زده به عکس سیاوش خیره شده بود و بعد از چند لحظه مکث فقط یه کلمه گفت:...چرا؟...اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و میگم: آقاي دکتر بارتون میشه من خودم هم داشت باورم میشد که دیوونهشدمدکتر با تعجب میگه: چرا؟- با خودم میگفتم شاید واقعا همه ي این کارا رو من کردم و خبر ندارم... مثله این آدماي چند شخصیتیدکتر با صداي بلند میخنده و میگه: دیوونه.. چرا اینجوري فکر میکردي؟شونمو بالا میندازمو میگم: خوبه خودتون دارین میگین دیوونه ام دیگهبا صداي بلندتر میخنده و میگه: چی شد که فهمیدي دیوونه نیستی و همه ي اینا سر یکی دیگه ست- حرفاي ماندانا... مدام میگفت... اگه تو اون روز اس ام اس میزدي من متوجه میشدم دختره ي خل و چل... من که یهلحظه هم تنهات نذاشتم پس کی میخواستی همچین غلطی کنی... آخه من این حرفا رو به ماندانا و بنفشه هم گفتهبودم... بنفشه که عکس العمل شما رو نشون داد ولی ماندانا کلی باهام حرف زدو قانعم کرد... وگرنه من تا ساعتها بایدبه این فکر میکردم که دیوونه ام یا این کارا زیر سر یه نفر دیگه هستدکتر: بعد از تموم شدن ماجرا هیچ پیغامی برات فرستاده نشد؟- هیچی... واقعا هیچی... حتی یه تهدید کوچولو هم در کار نبود... غریبه اي اومد... ناآشنا وارد زندگیم شد... همه چیزمرو تباه کرد... و بی سر و صدا هم رفتدکتر: اشتباه نکن... غریبه اي اومد... باهات آشنا شد... وارد زندگیت شد... زندگیت رو تباه کرد و بعد اون بدبختیهاي تورو تماشا کرد معلوم هم نیست رفته باشه یا نه- میخواین بگین هنوز هم تماشاگر این داستان هست؟دکتر: اگه آشنا باشه پس هنوز هم میتونه از زندگیت مطلع بشهبه فکر فرو میرمدکتر: بعد از رو شدن عکسا چه اتفاقی افتاد؟شونه اي بالا میندازمو میگم: میخواستین چی بشه... زندگی سیاه بود سیاهتر شدآهی میکشمو ادامه میدم: براي اولین بار شک و تردید رو تو چشماي سروش دیدم... وقتی گفتم هر کسی موبایلم روبرداشته میتونسته این عکسا رو هم تو کیفم بذاره... سیاوش پوزخند زدو ماشین رو روشن کرد اما سروش هیچینگفت... براي اولین بار نگاهشو از من گرفت... براي اولین بار با من غریبه شد... براي اولین بار باورم نکرد... براي اولینبار به اندازه ي فرسنگها از من دور شد... کنارم بود اما انگار فکرش مشغوله مشغول بود انگار کنارم نبود... وقتی به خونهرسیدیم صداي جیغ و شیون همراه گریه و زاري از داخل خونه میومد...بیشتر همسایه ها جلوي در خونمون تجمع کردهبودن ولی در خونه بسته بود.... اون لحظه با دستهاي لرزون دنبال کلید میگشتم که سروش کیفم رو چنگ زد و خودشکلید رو پیدا کرد... با خشم کیف رو به طرف من پرت کرد و از ماشین پیاده شد... سیاوش هم با رنگ و رویی پریده ازماشین پیاده شد... تو اون لحظه ها و اون ثانیه ها هر سه تامون میدونستیم که پشت در خونه اي که من ساکن اونهستم اتفاق بدي افتاده فقط نمیدونستیم چی شده؟... من احتمال هر چیزي رو میدادم دکتر... احتمال هر چیزي رومیدادم... هر چیزي به جز خودکشی خواهرمدکتر بهت زده میگه: نه!!!!- خیلی سخت بود دکتر وقتی وارد خونه شدیم مامانم بدون درنگ به طرفم اومدو یه سیلی نثارم کرد... بابا هم باعصبانیت داشت به طرفم میومد که سروش من رو پشت خودش مخفی کردو تا کسی روم دست بلند نکنه... باورتونمیشه تو اون لحظه هم هوام رو داشت... سروش جریان رو پرسیدو بابام از خودکشی ترانه حرف زد... از اینکه کلیقرصخورده... از اینکه دیگه زنده نیست... از اینکه آمبولانس تو راهه... ولی نه براي اینکه نجاتش بده بلکه براي بردنجنازش... از اینک....دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش... اینقدر به خودت فشار نیاربا لحن غمگینی میگم: همه من رو مسئول مرگ ترانه میدونند... همه من رو قاتل ترانه میدونند... همه من رو خائن وگناهکار میدونند... من خودم زخم خورده ام ولی همه به من به چشم یه جانی نگاه میکنن... آقاي دکتر چه جوري آرومباشم من خودم از این همه مقاومتم در تعجبم... واقعا چطور هنوز زنده ام؟اشک گوشه ي چشمش جمع میشه سریع از جاش بلند میشه و از اتاق خارج میشهبعد از چند دقیقه با یه لیوان آب به اتاق برمیگرده... به سمت میزش میره و از قندون روي میزش چند تا قند برمیدارهداخل آب میریزه و با قاشقی که توي دستشه محتویات داخل لیوان رو هم میزنه و بعد هم به طرف من میاد... لیوان روبه طرف من میگیره و میگه: بخوربا دستهاي لرزون لیوان رو از دستش میگیرمو زمزمه وار میگم: ممنونجلوم میشینه... معلومه آروم شده... لبخندي میزنه و میگه: نیاوردم که تشکر کنی... آوردم که بخوريلبخندي میزنمو سري تکون میدمو ... چند جرعه اي میخورمدکتر: تا تهش بخورمیخندمو میگم: من حالم خوبه آقاي دکتراون هم میخنده و میگه: من دکترم یا توهمونجور که میخندم میگم: شمادکتر: پس به حرفم گوش کن و تا تهش بخورسري تکون میدمو به ناچار آب قند رو جرعه جرعه میخورمهمونجور که مشغول خوردن آب قند هستم میگم: اصلا بهتون نمیاد اینقدر احساساتی باشیندکتر: من هر کاري میکنم تو میگی بهتون نمیادمیخندمو بقیه آب قندمو یک نفس سر میکشمبعد از تموم شدن آب قند میگه: اگه خسته اي بقیه رو بذار براي یه روز دیگه- نه... ترجیح میدم امروز همه چیز رو تعریف کنمسري تکون میده و هیچی نمیگهو من شروع به تعریف بقیه ماجرا میکنم: سیاوش که همونجا از حال میره... سروش مات و مبهوت سر جاش خشکشمیزنه و اما من.. من با حال و روزي خراب به خونوادم نگاه میکردم... تو نگاه هیچکدومشون خبري از مهر و محبتسابق نبود... مامان مدام نفرینم میکرد... بابا از شدت گریه شونه هاش میلرزید... طاهر داشت با چشمهاي اشکی بهسیاوش کمک میکرد... طاها روي زمین نشسته بودو سرش به دیوار تکیه داده بود... باورم نمیشد... باورم نمیشد کهخواهرم دیگه بین ما نیست و مسئول این نبودن من هستم...از پشت سروش خارج شدم... توي اون لحظه دیگه هیچیبرام مهم نبود... نه کتک خوردن... نه فحش شنیدن... هیچی و هیچی برام مهم نبود تنها چیزي که برام مهم بودخواهرم بود... فقط میخواستم خواهرم رو زنده ببینم میخواستم به همه ثابت کنم محاله ترانه خودکشی کنه... با ناباوريبه داخل خونه میرفتمو به نگاه هاي پر از تحقیر و سرزنش دیگران توجهی نداشتم... هیچکس هم جلوم رو نمیگرفت...حتی سروش هم هیچ کاري نمیکرد... همه ي خونه بوي مرگ میداد... ته دلم عجیب خالی شده بود... خونه اي کهعاشقش بودم بوي ماتم و عزا گرفته بود... از خودم اراده اي نداشتم انگار یکی به سمت جلو هلم میداد و من هم باخواست و اراده ي اون پیش میرفتم... وقتی به سالن رسیدم چشمم به لپ تاپم میفته... لپ تاپم روي اپن کنار تلفنبود... گوشی تلفنمون هم که از نوع بیسیم بود روي زمین افتاده بود... هر لحظه که به لپ تاپم نزدیک تر میشدم حال وبود و تاریخ c روزم خراب تر میشد... توي لپ تاپم پر بود از عکس هاي سیاوش... تمام عکسها داخل پوشه اي در درایوایجادش هم یه ماه قبل بود...رو انتخاب کرده بود چون... C دکتر: کار هر کس بود درایورو انتخاب کرده بود چون ویندوز رو در این درایو نصب کرده بودم من براي C میپرم وسط حرفشو میگم: اره درایونگهداري عکس محال بود از این درایو استفاده کنمدکتر: ولی با همه ي اینا ازت شناخت داشته... حتما مطمئن بود که زیاد این درایو رو باز نمیکنی که این درایو رو انتخابکرده بود- حتی اگه باز هم میکردم متوجه نمیشدم توي یکی از پوشه هاي برنامه هاي نصب شده روي کامپیوترم ریخته بود...من که بیکار نبودم برم دونه دونه پوشه ها رو باز کنمدکتر: پس هر کسی بوده به خواهرت اطلاع داده بود... خونوادت با دیدن عکسا چی گفتن؟- همه... بدون استثنا میگم همه بهم شک کردن... هیچکس به حرفم توجهی نمیکرد...با دیدن عکسها از حال میرم... ولی وقتی بهوش میام به جز گریه و زاري و اظهار بی اطلاعی کاري هیچ کاري از دستمبرنمیومد... سروش و طاهر که تا قبل از این ماجرا در به در دنبال مدرکی براي اثبات بیگناهی من میگشتن با دیدنعکسها به کل از من ناامید میشن و بعد از اون هم واسه همیشه دور من رو خط میکشن... سروش فکر میکرد منعکسا رو اون طور جاسازي کرده بودم تا کسی عکسا رو پیدا نکنه... از یه طرف هم میگفت اگه اون طرف بهت از جانبتو اس ام اس داده پس چرا اس ام اس گوشی تو رو پاك کرده... اگه اس ام اس تو گوشیت میموند که بیشتر بر علیهتو میشد... از یه طرف هم عکس داخل کیفم همه چیز رو خراب کرده بوددکتر متفکر میگه: خیلی عجیبه... خیلی- اوهومدکتر: بعد از اون هیچ اقدامی نکردي؟- بعد از اون خونوادم من رو طرد کردن... سروش هم قید من رو زد... همه ي فامیل و همسایه و دوستام هم ترکمکردن... باورتون میشه حتی بنفشه هم تو گوشم سیلی زدو گفت ازت انتظار نداشتم... مادر بنفشه یه بار تو خیابون منرو دیدو گفت: دیگه حق نداري دور و بر دختر من بپلکی... تویی که به خواهرت رحم نکردي به دختر من رحم میکنی...نمیدونم آقاي دکتر بنفشه چرا اون برخورد رو کرد... بعد اون بارها و بارها بی توجه به تهدیداي مادرش به خونشونزنگ میزدم تا باهاش حرف بزنم اما مادرش اجازه نمیداد... هر چند برخورد همه ي فامیل با من اینجور بود اما بنفشهبرام خیلی عزیز بود و من ازش انتظار دیگه اي داشتمآهی میکشمو به رو به رو خیره میشمدکتر: شاید تحت تاثیر حرفاي مادرش دوستی با تو رو کنار گذاشت- بعدها من هم به همین نتیجه رسیدم... بنفشه عاشق مادرش بود... لابد بخاطر اینکه ناراحتش نکنه تصمیم گرفت قیدمن و دوستی با من رو بزنه... البته مطمئن نیستم ولی بهترین دلیلی که براي کارش پیدا کردم همین بود...دکتر درنگی میکنه و میگه: البته دو امکان دیگه هم وجود دارهبا تعجب میگم: چی؟دکتر: یا اینکه بنفشه تو این کار دست داشته باشهبا جدیت میگم: محاله... بنفشه در بدترین شرایط هم کنارم بودشونه اي بالا میندازه و میگه: شاید هم مدرکی علیه تو به دست بنفشه رسیده بود که نشون میداد تو گناهکاريبا تعجب میگم: فکر نکنم... یعنی نمیدونم... جدایی من از بنفشه چه نفعتی براي دیگران میتونه داشته باشه؟دکتر: نمیدونم... فقط یه احتماله... بقیه ماجرا رو بگومتفکر ادامه میدم: تو اون روزاي بد علاوه بر اینکه دنبال کار میگشتم باز هم تلاشم رو براي اثبات بیگناهیم میکردم...اولین چیزي که من رو مشکوك میکرد گوشیه تلفن بود... اون روز گوشی تلفن رو زمین افتاده بود و لپ تاپ همنزدیک تلفن بود... ماندانا مثله همیشه باورم کردو باهام همراه شد... رفتیم مخابرات تا پرینت تلفن رو بگیریم اما گفتنفقط به کسی داده میشه که تلفن به نامش باشه... اومدم خونه به بابام گفتم اما اون کلی کتکم زدو گفت: دیگه حوصلهي شنیدن این چرت و پرتا رو نداره... در اتاق ترانه رو هم قفل کرده بودن و اجازه نمیدادن به اتاقش برم... دوستداشتم وارد اتاق ترانه بشم تا شاید بتونم چیزي پیدا کنم... تو اتاق خودم هم بارها و بارها گشتم و در کمال ناباوري چندتا عکس از من و سیاوش در کافی شاپ و درمونگاه پیدا کردم... اون لحظه بود که فهمیدم هر چی بیشتر میگردممدارك بیشتري بر علیه خودم پیدا میکنم... همه چیز رو به ماندانا گفتم اون هم دیگه فکرش کار نمیکرد... بعد ازیکسال پرس و جو فقط یه چیز فهمیدم که اون هم کمک چندانی بهم نکرددکتر: چی؟- ترانه قبل از مرگش یه نفر رو ملاقات کرده بوددکتر با ناراحتی میگه: پس چرا چیزي نگفتی؟- چرا فکر میکنید چیزي نگفتم؟... زبونم مو در آورد از بس گفتم ولی کسی باور نکرددکتر: چه جوري فهمیدي؟- یازده ماه از مرگ ترانه میگذشت و من روزاي سختی رو میگذروندم... هیچ مدرك یا دلیل قانع کننده اي نداشتم...سروش هم خطش رو عوضکرده بود... از خونشون هم اسباب کشی کرده بودن و از منطقه اي که توش زندگیمیکردن رفته بودن... تو محل کارش هم جواب تلفنام رو نمیداد... حتی چند بار به محل کارش رفتم که اونقدر بد باهامبرخورد کرد که از رفتنم پشیمون شدم... خیلی ناامید بودم... کم کم داشتم بیخیال اثبات بیگناهیم شده بودم... که یهروز به صورت اتفاقی با پسربچه اي رو به رو میشم که به من میفهمونه ترانه قبل از مرگش با کسی صحبت کرده بود...نمیدونم اون فرد یکی از دوستاي ترانه بود یا همون کسی بود که این بلاها رو سرم آورد فقط میدونم قبل از مرگ ترانهشخصی توي خونه ي ما بوده که هیچ اثري از خودش به جا نذاشته... هر چند من بیشتر این حدس رو میزنم که اونطرف کسی بود که در تمام این ماجراها نقش داشتهدکتر: چرا؟- چون اگه یکی از دوستاي ترانه بود لابد بعدها میومد میگفت من قبل از مرگ ترانه دیدمش حالش این طور بود... چهمیدونم ولی حس میکنم از دوستاش نبود... شاید هم حسم اشتباههدکتر متفکر میگه: اون روز اون پسربچه بهت چی گفت؟- اون روز صبح زود داشتم از خونه خارج میشدم که صداي گریه یه پسربچه رو شنیدم... در رو باز کردمو با تعجب بهپسر بچه اي که کنار دیوار خونه ي ما نشسته بود نگاه کردم... بعد از چند لحظه به خودم اومدمو دلیل گریه اش روپرسیدم و فهمیدم جلوي خونمون زمین خورده و دستش خراشیده شده... از اونجایی که زخمش سطحی بود از تويکیفم دو تا چسب زخم در آوردمو روي دستش زدمنگاهی به دکتر میندازمو میگم: از روي عادت همیشه چند تا چسب زخم توي کیفم میذارملبخندي میزنه و چیزي نمیگهادامه میدم: اونقدر باهاش حرف زدم که کلا زخم و خراشیدگی رو فراموش کرد... بعداز اینکه خیالم از بابت زخمشراحت شد بهش کمک کردم تا از روي زمین بلند بشه و ازش پرسیدم که کجا زندگی میکنه... امیر هم آدرس چندکوچه اون طرف تر رو داد...دکتر: امیر؟لبخندي میزنمو میگم: همون پسر بچه رو میگم... اسمش امیر بوددکتر آهانی میگه دوباره منتظر ادامه صحبتم میشه- داشتم میگفتم از اونجایی که مسیر خونه ي امیر توي راهم بود بهش گفتم تا خونه همراهیش میکنم امیر هم شونهاي بالا انداخت و چیزي نگفت... من هم براي اینکه اون رو به حرف بگیرم تا یاد زخم روي دستش نیفته... یه کیک کهبراي صبحونه توي کیفم گذاشته بودم رو از کیفم درآوردمو نصفش کردم... نصف رو به امیر دادم نصفش رو هم واسهي خودم برداشتم و همونجور که کیک رو میخوردم به اون هم گفتم که کیک رو بخوره... اون هم سري تکون دادوشروع به خوردن کیکش کرددکتر: این جور که معلومه رابطه ات با بچه ها خوبه- سعیمو میکنم درست ارتباط برقرار کنم... دنیاي بچه ها رو دوست دارم زود قهر میکنند زود آشتی میکنند زودمیبخشن... همه ي تصمیم گیري هاشون ثانیه ایه... اهل کینه و انتقام و این حرفها هم نیستندکتر: درسته... دنیاي بچه ها زیادي پاکه- شاید دلیلش اینه که خودشون هم خیلی پاکندکتر سري تکون میده و میگه: حق با توههلبخندي میزنمو هیچی نمیگمدکتر: شرمنده که توي حرفات پریدم... در برابر این همه احساساتی که در مورد یه پسربچه ي غریبه نشون دادي متاثرشدم... لطفا ادامه بده- وقتی خودیها محبتت رو قبول نمیکنند مجبور میشی به غریبه ها محبت کنینگاهش غمگین میشه ولی من بی توجه به نگاهش ادامه میدم: همونجور که کیک میخوردیم با هم دیگه در موردمسائل مختلف حرف میزدیمو میخندیدیم... تا اینکه حرف به بازي فوتبال و این حرفا کشیده شد... اینجور که فهمیدهبودم امیر عاشق فوتبال بود و از اونجایی که بچه هاي کوچه ي خودشون خیلی ازش بزرگتر بودن اجازه نمیدادن امیرباهاشون فوتبال بازي کنه... امیر هم اکثرا تو کوچه ي ما پلاس بود و با بچه هاي کوچه ي ما بازي میکرد... چون تعدادپسربچه هاي هم سن و سال امیر تو کوچه اي که ما میشینیم خیلی زیاده مجبور بود به با کلی مکافات خودش رو بهکوچه ي ما برسونه... امیر همینجور مینالید که مامانم به سختی اجازه میده از کوچه مون خارج بشم... خیلی وقتایواشکی میام... من هم به حرفاش گوش میکردمو هیچی نمیگفتم تا اینکه میگه: یه بار که از روي کنجکاوي صدايبلند دو نفر توي کوچه تون دیر به خونه رسیدم که باعث شد کلی کتک از مامانم نوش جان کنماون لحظه من هم کنجکاو میشمو میپرسم: حالا مگه دعوا در مورد چی بود؟از یادآوري لحن فیلسوفانه ي امیر خندم میگیرهدکتر: چی شد؟ چرا میخندي؟- آخه طوري جواب سوالم رو داد که آدم فکر میکرد مهمترین معماي دنیا رو داره حل میکنه؟ من یه سوال کوچیکازش پرسیده بودم ولی امیر تمام اتفاقات اون روز رو برام تعریف کرد... هر چند باعث شد خیلی چیزا رو بفهممدکتر هم لبخندي میزنه و میگه: حالا چی میگفت؟مثله همیشه از صبح زود از خونه بیرون زده بودم با کلی التماس و خواهش مامانم رو »: حرفاي امیر تو گوشم میپیچهراضی کرده بودم تو کوچه ي شما بیام تا بتونم با حسن و علی و بقیه ي بچه ها بازي کنم... خونه ي حسن و علی اینانزدیک خونه ي شماست اکثرا نزدیکاي خونه ي شما قرار میذاریمو همون اطراف بازي میکنیم... صبح زود جلوي خونهي شما منتظر علی و حسن بودم تا با همدیگه به دنبال بچه هاي دیگه بریم... اول صبحی یه پیرمرد اخمالو از خونتونخارج شد که من با دیدنش سکته کردمو پشت یکی از درختاي اطراف قایم شدم بعد از مدتی بالاخره حسن و علیرسیدن... من هم موضوع پیرمرد رو فراموش کردم و با حسن و علی دنبال بچه هاي دیگه رفتیم و تا ظهر کلی با همفوتبال بازي کردیم... موقع برگشت هیچکس توي کوچه نبود... همه ي بچه ها خونشون نزدیک بود و بعد از بازي بهخونه هاشون رفته بودن ولی من باید کلی راه رو برمیگشتم... از اونجایی که توي خونه تنهام و خواهر و برادري ندارم ازخونه بدم میاد... واسه ي همین هم بیخیال به قوطیه خالی اي که جلوي پام بود لگد میزدمو آروم آروم به سمتخونمون حرکت میکردم که با شنیدن صداي دو نفر از حرکت واستادمو نگاهی به اطراف انداختم... کلا قوطیه خالی روبیخیال شدمو از روي کنجکاوي به سمت اون طرفی رفتم که صدا از اونجا میومد... و بالاخره فهمیدم که اون صدا،« صداي صحبت دو تا دختره که جلوي در خونه ي شما داشتن در مورد مسئله اي بحث میکردنبا صداي دکتر به خودم میام: از کجا مطمئنی امیر از همون روزي حرف میزد که ترانه خودکشی کرد- مطمئن نیستم شک دارمدکتر: دلیل اینکه تا حدي این فکر رو داري که اون چیزي که امیر دیده مربوط به همون روز هست... چیه؟- وقتی فهمیدم مشاجره اي که شکل گرفته جلوي در خونه ي ما بوده کنجکاویم بیشتر شد و با مشخصاتی که از امیردر مورد دخترا بهم داد مطمئن شدم یکی از اون دخترا ترانه بوده و اگه قبل از ماجراي تهمت و این حرفا ترانه با کسیمشاجره یا بحث میکرد صد در صد خونواده رو در جریان میذاشت در صورتی که من یادم نمیاد ترانه هیچ دعوا یامشاجره اي اون هم جلوي در خونمون داشته باشهدکتر: ممکنه فقط یه بحث کوچیک بوده باشه... از این بحثهاي دخترونه که یه دختر با دوستاش میتونه داشته باشه وترانه لازم ندونسته اون رو به خونوادش بگه- ببینید آقاي دکتر من نمیخوام براي تبرئه ي خودم حرفی بزنم اما چند تا دلیل خوب دارم که میگه: ترانه قبل ازمرگش با کسی حرف زده و حتی مشاجره هم داشتهدکتر با کنجکاوي میگه: و اون دلیلا چی هستن؟- امیر وقتی مشخصات ترانه رو داشت میگفت در مورد لباسش هم حرف زد لباس همون لباسی بود که شب گذشته توتن ترانه دیده بودم... دومین دلیلم اینه که ترانه اکثر روزا توي چشمش لنز میذاشت اما وقتی رنگ چشم ترانه رو از امیرپرسیدم بهم گفت قهوه اي بوده یعنی ترانه اون روز لنز نذاشته بود... و اون روزاي آخر که ترانه بی حوصله بود حوصلهي آرایشو لنز و این حرفا رو نداشت... و یکی از دلایل دیگه ي من این بود امیر میگفت حدود یک سال از اون ماجرامیگذره... پس به راحتی میشه نتیجه گرفت تو این یازده ماه که ترانه زنده نبود امکان افتادن این اتفاق غییرممکنه اگهاون یه ماه رو...دکتر حرفمو ادامه میده و میگه: در نظر بگیریم امکانش هست که توي همون روز اتفاق افتاده باشهسري تکون میدمدکتر: اما امکانش کمه- نه با در نظر گرفتن یه چیز میتونم بگم امکانش زیادهدکتر: چی؟- اول باید اینو بهتون بگم که ماهی یه بار یه نفر میاد به باغچه ي کوچولوي پشت خونه مون رسیدگی میکنه و اونروزي که ترانه خودکشی کرد صبح زودش باغبون صبح زود اومده بود کارش رو انجام داده بود و رفته بود... و اگه بهحرفام توجه کرده باشین امیر در مورد یه پیرمرد اخمالو حرف میزد... من که تو اون لحظه این حرفا رو میشنیدم حال وروزم خیلی خراب بود... ولی با همه ي اینا با خودم گفتم شاید منظور امیر از پیرمرد اخمالو پدرمه... هر چند پدر مناونقدرا هم پیر نیست و ما کسی رو تو خونمون میانسال تر از پدرم نداریم که صبح زود از خونمون خارج بشه... من کیفپولم رو در اوردم و عکس پدرم رو که داخل کیف پولم بود به امیر نشون دادم اما امیر گفت پدرم اون پیرمرد نبوده و ازطرفی چون عکس ترانه هم تو کیفم خودنمایی میکرد امیر با دیدن عکس ترانه سریع عکس العمل نشون داد و گفتمطمئنه این زن همونیه که جلوي در خونه مون مشغول بحث با دختره دیگه اي بوده و از اونجایی که توي عکس ترانهلنز آبی زده بود امیر بهم گفت فقط رنگ چشماش فرق میکرددکتر متفکر میگه: میشه گفت حق با توهه- با توجه به حرفاي امیر و همینطور تاریخ وقوع اتفاقات و مشخصات ظاهري ترانه میتونم این احتمال رو بدم که ترانهقبل از مرگش کسی رو ملاقات کردهدکتر: امیر در مورد شکل ظاهري دختر چیزي نگفت؟- به جز اینکه یه عینک آفتابی بزرگ به چشماش زده بود چیز قابل ملاحظه ي دیگه اي نگفت...دکتر: به نظرت عجیب نیست یه پسربچه بعد از یک سال مشخصات لباس یه نفر رو به یاد داشته باشه؟- شونه امو بالا میندازمو یگم: شاید دلیلش این بود که ترانه همیشه لباسهاي عجق وجق میپوشید...سلیقه ي من و ترانهزمین تا آسمون با هم متفاوت بود... ترانه هاي رنگهاي تند... مدلهاي عجیب غریب... آرایشجیغ رو به هر چیزيترجیح میداد... من هم که اون موقع ها آخر شیطنت بودم مدام اذیتش میکردم... حتی لباسهاي تو خونش هم متفاوتبود... اما در مورد اون شخصناشناس، امیر به جز عینک آفتابیه اون زن چیز دیگه اي یادش نبود... البته چرا یه چیزدیگه هم یادش بوددکتر: چی؟- کفشهاي پاشنه بلند اون زن... چون اون روز امیر با مسخره بازي بهم گفته بود اونقدر کفشاي اون زن پاشنه بلند بودنمن میترسیدم بیفتهدکتر: که اینطوربه آرومی سري تکون میدمو هیچی نمیگمدکتر: اون روز کسی به جز ترانه توي خونه نبود؟- اگه کسی توي خونه بود که اصلا ترانه نمیتونست خودکشی کنهدکتر: ازش نپرسیدي که ترانه و اون دختر چی میگفتن؟- چرا پرسیدم.. چیزي زیادي نمیدونست... فقط گفت یکی از دخترا که بعد فهمیدم منظورش ترانه هست خیلی عصبانیبود و به خانمه میگفت: محاله... و از یه اسمی به نام سیامک حرف میزد که فکر کنم منظورش همون سیاوش بود...چون یه خورده باهاشون فاصله داشت قشنگ متوجه ي حرفاشون نمیشددکتر: ترانه اون دختر رو توي خونه هم برد؟سري به نشونه ي آره تکون میدمو میگم: مثله اینکه بعد از مدتی اون شخصی که براي من مچهوله امیر رو دید و بهترانه چیزي گفت... که باعث شد ترانه ساکت بشه و نگاهی به امیر و اطراف بندازه و حتی امیر میگفت ترانه به نشونهي تائید حرف اون طرف سري تکون داد و اون دختر رو به داخل خونه برددکتر: مطمئنی حرفاي اون پسربچه درسته؟- آقاي دکتر اون یه بچه هست ممکنه کلی از ذهن خودش خلق کنه... باز هم میگم مطمئن نیستم ولی در این حدمیتونم بگم که امکانش زیاده که کلیات ماجرا درست باشهدکتر متفکر میگه: ترانه قبل از خودکشی نامه اي پیغامی چیزي براتون نذاشته بود؟- نه... چرا اینو میپرسین؟شونه اي بالا میندازه و میگه: آخه هر جور که فکر میکنم دلیل خودکشیش رو نمیفهمم- من هم نمیفهمم... یعنی به خاطر چند تا دونه عکس خشک و خالی خودکشی کرددکتر: شاید هم به خاطر حرفایی که اون زن یا دختر یا هرکسی که بود خودکشی کردنفس عمیقی میکشه و میگه: عکس العمل خونوادت در مورد حرفایی که از امیر شنیده بودي چی بود؟- شاید اگه همون روزاي اول میفهمیدم راضی میشدن ولی بعد از یازده ماه فکر میکردن این کارا رو میکنم تا من روببخشن... هر چند حس میکنم اگه همون روزاي اول هم میفهمیدم باز هم باورم نمیکردندکتر: سروش چی؟- اصلا حاضر نبود من رو ببینه... چه برسه به شنیدن حرفام... حالا فرضمیگیریم که حرفام رو میشنید به نظرتون یهپسربچه ي هشت نه ساله اعتماد میکرد؟دکتر: سروش و سیاوش چیکارا میکردن؟- سیاوش واسه ي یه مدت رفت خارج ولی سروش بعد از مدتی محل کارش رو هم عوضکرد... کسی هم به من درمورد سروش چیزي نمیگفت...دکتر: توي این چند سال باز هم اتفاق مشکوکی افتاد؟- نه... بعد از مرگ ترانه و بدبختی من دیگه هیچ اتفاق قابل توجهی نیفتاد... لابد هر کس که این کار رو کرد به هدفشرسیده بوددکتر: برام جاي سواله چرا یه بار هم تهدیدت نکرد؟- نمیدونم... هر چند جدیدا بدجور احساس خطر میکنمدکتر با تعجب میگه: چرا؟ تو که گفتی دیگه خبري از اتفاقات گذشته نیستلبخند تلخی میزنمو شروع میکنم به تعریف کردن اتفاقایی که جدیدا برام افتاده... از پارك... از دزدي... از ماشینايمشکوك... از ترسام... از خطرهایی که این روزا احساس میکنم... از تعقیب و گریزهایی که هر لحظه شکل میگیره و مناز اونا بی خبرم... از ملاقات دوباره ام با سروش... از رفتار سروش... از کار کردن تو شرکت سروش... و از رفتاري کهباهام توي باغ داشت... از آزاري که به روحم رسوند و تا تجاوزي که اگه طاهر نمیرسید ممکن بود صورت بگیره...دکتر بهت زده به من نگاه میکنه و هیچی نمیگه ولی من به اندازه ي تمام ناگفته هاي عمرم حرف میزنم اونقدر حرفمیزنم که خودم هم خسته میشم.... خسته تر از همیشه... ولی خستگی هم باعث نمیشه که سکوت کنم باز هم حرفامومیزنم... از همه چیز و همه کس میگم... ازنامادري اي که یه عمر برام حکم مادر رو داشت ولی الان حتی اسمم رو همبه زور به زبون میاره... از پدري که من رو سربار خودش میدونه... از مادري که در به در دنبالشم ولی هیچ آدرسی ازشندارم... از برگشت ماندانا که شده تنها امیدم براي تصمیماي جدیدي که گرفتم.. و در آخر از هدفهاي بزرگی کهنمیدونم باز هم زیر پاهاي دیگران له میشن یا به وقوع میپیوندن... بعد ازتموم شدن حرفایی که باید میزدم نفس عمیقیمیکشمدکتر دهنش باز مونده... میدونم باور این همه اتفاق براش سختهبا لبخند میگم: تموم شد... بالاخره تموم شد...دکتر به زحمت میگه: باورم نمیشهبا مهربونی میگم: میدونم.... سخت باور حرفایی که براي خودم هم مبهمه...دکتر: یعنی اینبار قصد جونت رو کردن؟آهی میکشمو میگم: نمیدونمدکتر: ممکنه مسعود زنده باشه؟- فکر نکنم... بهتره از من هیچی نپرسین همه اینا واسه ي خودم هم اي سواله... من دونسته هامو گفتم... از ندونسته هابی خبرم... دکتر به دو دلیل حرفامو زدم یکی که دنبال یه محرم اسرار میگشتم که غریبه رو به هر آشنایی ترجیحمیدادملبخند میزنه و میگه: درکت میکنم- اگه نمیکردین جاي تعجب داشت... دوم اینکه به امید یه کمک... بدجور درمونده شدم... از یه طرف رفتار پدرم... از یهطرف رفتار سروش... از یه طرف اون تعقیب و گریزها... این دفعه دیگه نمیخوام بیگدار به آب بزنم... این بار میخوامحساب شده پیش برم... حداقل یکی بدونه که من بیگناهم... درسته ماندانا میدونه ولی اون هم زیادي درگیر احساساتمیشه... من لبه وجود یکی نیاز دارم که با عقل تصمیم بگیرهدکتر با آرامش بهم نگاه میکنه و میگه: خیالت راحت باشه... میتونی به عنوان یه مشاور و همینطور یه دوست روي منحساب کنی؟- هر چند گفتن بعضی از مسائل برام سخت بود ولی سعی کردم همه چیز رو با جزئیات بگم تا بتونید تصمیم درستیبگیریددکتر: واقعا ممنونتم... خیلیا بخاطر آبروداري نیمی از مسائل رو از ما مخفی میکنند ولی تو سعی کردي اشتباهاتت رو همبگی و صد در صد این خودش خیلی تاثیر مثبت در روند کاري ما داره...با لبخند غمگینی میگم: من که دیگه آب از سرم گذشته آقاي دکتر... دیگه آبرویی برام نمونده که بخوام آبروداريکنم.... از اینجا به بعد فقط منتظر کمک شما هستم... همه ي امیدم به شماست... یه کمک... یه راه حل... یه راهکار...یه چیز که یه شروع دوباره بشه براي این زندگی من... بدجور داغونم آقاي دکتر...نفس عمیقی میکشه و با لبخند آرامش بخشی میگه: هیس... آروم باش... گفتم که کمکت میکنم... امیدت به خداباشهاشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشهفصل پانزدهمبا لحن غمگینی میگم: آقاي دکتر دنبال خیلی چیزا هستم... خیلی تصمیما گرفتم... دوست دارم به همه شون عمل کنمولی یه چیز درست نیست؟دکتر: و اون چیه؟آهی میکشم و سري تکون میدم... چند قطره ي دیگه هم از اشکام سرازیر میشن- اون چیزي که درست نیست لبخندامه... خنده هامه... شیطنتامه... اگه لبخندي بزنم... اگه نده اي بکنم... اگه شیطنتیبکنم... باز هم دلم شاد نمیشه... همه ي حرکتامون تظاهره... شاید دیگران نفهمن ولی خودم متوجه میشم... اصلاآرامش ندارم... بعضی شبا که فقط و فقط کابوس میبینم... کابوس گذشته ها... کابوس روزایی که همه ترکم کردن...کابوس تنهایی هاي حال و گذشته مو... روزا هم که دیگه تکلیفم روشنه... اونقدر از این و اون بدرفتاري میبینم کهروحیه ام از اینی که هست داغون تر میشه... شاید خیلی وقتا بگم... نه برام مهم نیست... اما وقتی دیگران از کنارت ردمیشن و با تمسخر نگات میکنند ته دلت یه جوري میشه... خیلی داغونم آقاي دکتر... نمیدونم چه جوري از احساساتمبراتون بگمدستمال کاغذي روي میز مقابلمون رو برمیداره و برطرفم میگیره و میگه: اول از همه اشکاتو پاك کنیه دونه دستمال کاغذي برمیدارم...اشکامو پاك میکنمو سعی میکنم گریه نکنمدکتر: حالا چند تا نفس عمیق بکشچند تا نفس عمیق میکشم... با لبخند نگام میکنهدکتر: سعی کن آروم باشی و به این فکر کنی که همه چیز درست میشه- آخه چه جوري؟دکتر: اولین اشتباهت همین جاست... مگه تصمیم نگرفتی که به هدفهاي جدیدت برسی؟سري به نشونه ي تائید تکون میدمدکتر: پس باید باورشون داشته باشیگنگ نگاش میکنمکه با لبخند برام توضیح میده: وقتی میگم همه چیز درست میشه باید اونقدر به همه ي هدفها و تصمیماتت اعتقادداشته باشی که بدون هیچ شک و تردیدي حرفمو تائید کنی... درسته تو الان هدفهاي بزرگی واسه خودت داري...تصمیمهاي قشنگی واسه آیندت گرفتی اما وقتی ته دلت ناامید باشی و باورشون نداشته باشی به هیچ جایی نمیرسی...از همین اول باید بدونی که رسیدن به هدفهاي بزرگ اراده و پشتکار بالایی رو میطلبه... اگه بخواي با حرف دیگرانپیش بري باید از همین حالا قید خیلی چیزا رو بزنی... خیلیا سعی میکنند ناامیدت کنند... خیلیا سعی میکنند جلوي پاتسنگ بندازن... اما اگه خودت بخواي همه چیز حل میشه... شاید سخت باشه ولی امکان پذیره- ولی خیلی سختهدکتر: ولی غیرممکن نیستآهی میکشمو با لحن غمگینی میگم: حق با شماست... باید به آرزوهام بها بدم.. باید باورشون کنمدکتر: دقیقا همینطوره... خوشم میاد که زود حرفامو میگیري... اما یادت باشه گفتن آسونه مهم عمل کردنه... مثله دیشبکه میخواستی قرصرو بخوري ولی مقاومت کردي و نخوردي... حالا فکرشو کن ترك کردن یه عادت بد چقدر میتونهسخت باشه براي رسیدن به هدفهاي بزرگ هم باید سختی بکشی تا بهشون برسی... چیزي که آسون بدست بیاد آسوناز دست میره...- با حرفاتون کتملا موافقم اما شما یه راهکار به من ارائه بدین که در برابر خونوادم چه جوري رفتار کنمدکتر: یکی از اشتباهات تو در گذشته این بود که بعد از یک سال کوتاه اومدي... تو باید هر طور که شده بود دنبالمدارك بیشتري براي اثبات بیگناهی خودت میگشتیبا تعجب نگاش میکنم که ادامه میده: مطمئن باش این جور آدما خودشون رو عقل کل و بقیه رو احمق فرضمیکنند وبه احتمال زیاد یه ردهایی از خودشون باقی میذارن- میخواین بگین اگه به تلاشم ادامه میدادم میتونستم گیرش بندازمدکتر: البته که میتونستی... تو تونستی بفهمی که ترنم قبل از مرگش با یه نفر ملاقات کرد... همین خودش نکته يمهمی بود- یعنی میشه یه روزي اون شخصگیر بیفته؟دکتر: صد در صد... بزرگترین اشتباه اون طرف این بوده که از یکی از آشناهات استفاده کرده بود... یکی از دوستات یایکی از فامیلات... در کل یه نفر که خیلی بهت نزدیک بوده... چون به لپ تاپت دسترسی داشته... به گوشیت دسترسیداشته... به اتاقت دسترسی داشته... به ایمیلت دسترسی کامل داشته... راستی کسی از پسورد ایمیلت باخبر بود؟- نه... به جز سروش کسی نمیدونست... تازه به سروش هم خودم گفته بودمدکتر متفکر میگه: پس میشه گفت پسوردت رو Hک کرده- یه چیز دیگه هم هستدکتر: چی؟- پسورد ایمیلم تاریخ تولد سروش بود... خوب خیلیا از علاقه ي من به سروش خبر داشتن... شاید تونسته باشن حدسبزنند... البته این فقط یه حدسه و اگه بخوام عقلانی فکر کنیم حرف شما عاقلانه تر به نظر میرسهدکتر: ترنم باید خیلی مراقب خودت باشی... این تعقیب و گریزهایی که ازش حرف میزنی بعد از چهارسال برام جايسوال داره... فقط یه چیز به ذهنم میرسه؟- چی؟دکتر: چهار سال پیش میخواستن از سروش جدات کنند... الان هم که دیدن دور و بر سروش میپلکی میخوان تو روازش دور کنند- آخه چرا؟... جدایی من با سروش چه نفعی براي اون طرف داره؟... هر چند من که دیگه کاري به کار سروش ندارم؟...اصلا اون طرف کی میتونه باشه؟دکتر: کسی که با وجود تو در اطراف سروش احساس خطر میکنه- ولی اون ماشین دقیقا از روز بعد از دزدي شروع به تعقیبم کرد؟دکتر: میخواستم بگم شاید از قبل تعقیبت میکردن ولی تو دیر متوجه شدي ولی از اونجایی که این حرف رو میزنی بازهم مسائل پیچیده ي زیادي این فرضیه رو خراب میکنه- دکتر شما میگین چیکار کنم؟دکتر: به طاهر نمیتونی بگی؟- میترسم انگ دیوونگی بهم بزنهدکتر: بهتره به یه نفر بگی... تا هفته ي دیگه دست نگه دار... ولی خیلی مراقب دور و برت باش... سعی کن تومحیطهاي شلوغ باشی... ولی اگه باز هم مورد مشکوکی دیدي حتما به یه نفر از اعضاي خونوادت بگو که من طاهر رونسبت به بقیه بیشتر قبول دارم... این از موضوع تعقیب و گریز... تو این مورد مشکلی نداري؟- با اینکه خیلی میترسم ولی فعلا مشکلی نیستدکتر: ترنم سعی کن ضعف نشون ندي... اگه اونا متوجه ي ترس یا ضعفت بشن وضع بدتر میشه... هر چند دوست دارمهر چه زودتر موضوع رو به طاهر بگی ولی به خاطر تو یه هفته صبر میکنم... اگه به طاهر گفتی و باورت نکرد یه فکردیگه برات میکنمهنوز هم نگرانم.. انگار نگرانی رو از حالتها و حرکاتی که انجام میدم میفهمه چون لبخند اطمینان بخشی میزنه و میگه:نترس... کمکت میکنم- همه ي سعیم رو میکنمدکتر: آفرین دختر خوب... حالا میریم سر مسئله ي سروش... میخواي تو شرکتش کار کنی؟- با اینکه حقوقش خیلی خوبه ولی اصلا دوست ندارم اونجا کار کنم... من دوست دارم در محل کارم آرامش داشته باشمتوي خونه به اندازه ي کافی عذابم میدن دوست ندارم توي محیط کارم هم اذیت بشم... توي شرکت سروش با طعنههاش داغ دلم رو تازه میکنه بدجور از لحاظ روحی اذیت میشمدکتر: پس اگه شرایطش جور باشه ترجیح میدي بري جاي دیگه کار کنی؟- اوهوم... ولی چون قرارداد بستم باید تا یک سال براش کار کنمدکتر: بالاخره راه هایی براي فسخ قرارداد وجود داره- آقاي رمضان.......میپره وسط حرفمو میگه: یکی دیگه از اشتباهاتت همینه... اول به خودت فکر کن... آقاي رمضانی از شرایط بد تو خبرنداره دلیلی هم نداره که مطلع بشه... درسته کمکت کرد ولی تو هم براش کار کردي... میدونم خودت رو مدیون آقايرمضانی میدونی اما یادت باشه با یه تصمیم نادرست الانت زندگی آیندت تباه میشه... هر چند من از رفتاراي سروشبرداشت دیگه اي دارمبا تعجب میگم: چه برداشتی؟... مگه غیر از این میتونه باشه که از من متنفرهدکتر: من به عنوان یه مرد میگم آره... غیر از اینه... به نظر من سروش هنوز هم دوستت دارهبهت زده بهش نگاه میکنمدکتر: چیه؟ چرا اینجوري نگام میکنی؟کم کم از اون حالت در میام... اول یه خنده ي کوتاه میکنم و بعد خنده ام طولانی میشهدکتر با نگرانی میگه: چته ترانه؟... خوبی؟با دست اشاره میکنم که حالم خوبه... به زحمت اشک گوشه ي چشمم رو پاك میکنم و میگم: جوك بامزه اي بود دکتردکتر با اخم میگه: من دارم جدي حرف میزنمدوباره خنده ي کوتاهی میکنمو میگم: آقاي دکتر من تنفر رو از توي چشماش میخونم... اون میخواست بهم تجاوز کنهدکتر: سروش هم دوستت داره هم ازت متنفره... بین دو تا احساس مختلف داره دست و پا میزنهنفسمو با حرصبیرون میدمو میگم: اون وقت با چه دلیلی و مدرکی این حرف رو میزنید؟دکتر: اگه دوستت نداشت این همه دروغ سر هم نمیکرد تا تو رو به شرکت خودش برگردونه... قرارداد یه ماهه رو بهیکساله تغییر نمیداد.. اصلا اون روزي که داشتی تصادف میکردي اسمت رو به زبون نمیاورد... به خاطر اینکه سر کارنرفتی جلوي خونتون حاضر نمیشد... کلا دلیلاي زیادي وجود دارهآهی میکشمو میگم: هر چند که من میگم دلیل این کاراش دوست داشتن من نیست ولی حتی دوستم هم داشته باشهدیگه کار از کار گذشته... اون نامزد کرده... دو ماه دیگه عروسیشهدکتر سري تکون میده و میگه: اگه واقعا همه چیز رو تموم شده میدونی و تحمل سروش و شرکتش برات سخته بهتپیشنهاد میکنم که محیط کارت رو عوضکنی- کجا برم؟... آقاي رمضانی که تا قراردادم تموم نشه قبولم نمیکنهدکتر فکري میکنه و میگه: نمیتونی از ماندانا کمک بگیري؟- هوم... نمیدونم... ولی مطمئنم اگه براش ماجرا رو تعریف کنم اون هم مخالف صد در صد کار کردن من توي شرکتسروش میشهدکتر: پس کمکت میکنه- آره، ولی تا پیدا شدن کار باید اونجا بمونمدکتر: نگران کارت هم نباش من چند تا دوست و آشنا دارم بهشون میسپارم ببینم چی میشه تو هم به ماندانا و شوهرشبگو شاید تونستن کاري برات بکنندبا خجالت نگامو ازش میگیرمو میگم: وقتی این طور برخورد میکنید شرمنده میشمدکتر: شرمنده واسه ي چی؟- آخه انتظار نداشتم تا این حد بهم کمک کنیددکتر: من که هنوز کاري برات نکردم- چرا آقاي دکتر... خیلی کارا برام کردین... هم بهم آرامش دادین هم به آینده امیدوارترم کردیندکتر: چرا اینقدر تعارفی هستی دختر... این کارا جز وظایفه منهسرمو بالا میارمو با بغضی که تو گلومه میگم: جز وظایفتون نیست آقاي دکتر... شما میتونستین به حرفام گوش بدینچند تا راهکار ساده ارائه بدین پولتون رو بگیرین و بعد هم بیخیال من و زندگی من بشینبا مهربونی نگام میکنه و میگه: باز که اشکات در اومدبا تعجب دستم رو به سمت صورتم میبرمو در کمال تعجب با صورت خیس از اشکم مواجه میشم- اصلا متوجه نشدمدکتر: میدونم.. بعضی وقتها اشکها بی اجازه جاري میشن- هیچ چیزي نمیتونه مثله گریه آرومم کنه... اشکها همدم همیشگی من هستن خیلی روزا بی اجازه ي من جاري میشناخم کوچیکی میکنه و میگه: ولی دلیل هم نمیشه همیشه گریه کنیلبخندي میزنمو هیچی نمیگم... یه دستمال کاغذي دیگه از روي میز برمیدارمو صورتم رو پاك میکنمدکتر با ناراحتی میگه: آثار جرم پدرت کاملا خودش رو نشون دادهبا لحن غمگینی میگم: بعضی روزا فکر میکنم شاید این همه مقاومت مسخره به نظر میرسه... منی که جلوي همه خوارو ذلیل شدم... غرورم شکسته... شخصیتم زیر سوال رفته... با گریه نکردن جلوي خونوادم یا محکم حرف زدن یاالتماس نکردن چه چیزي رو به دست میارم.. من که خیلی قبلتر از همه ي اینا شکستمدکتر: اشتباه نکن ترنم... اشتباه نکن... تو هنوز هم غرور و شخصیتت رو داري... تو هیچوقت به گناه نکرده ات اعترافنکردي... شاید دیگران فکر کنند خوار و ذلیل شدي آیا واقعا همینطوره؟... خوار و ذلیل به کی میگن؟... کسی که هیچگناهی مرتکب نشده میشه صفت خوار و ذلیل رو روش گذاشت؟فقط نگاش میکنمو هیچی نمیگم... حرفاش من رو به فکر فرو میبرهبه چشمام زل میزنه و به حرفاش ادامه میده: شاید پیش دیگران غرورت خرد شده باشه... شاید پیش دیگران شخصیتتزیر سوال رفته باشه اما به این فکر کن آیا پیش خودت هم این اتفاقا افتاده؟...با خودم فکر میکنم واقعا پیش خودم شرمنده ام؟آیا له شدن غرورت تقصیر خودت بود؟...زمزمه وار میگم: نه... من هیچوقت کاري نکردم که نشونه ي ضعفم باشه... فقط نتونستم بیگناهیم رو ثابت کنمدکتر: درسته... تو هیچوقت از ترس کتک و فحش و این حرفا به کسی التماس نکردي تو هیچوقت از فراز و نشیبهايزندگیت فرار نکردي... تو هیچوقت براي به دست آوردن محبت دوباره ي خونوادت به دروغ متوسل نشدي... تو همیشهخودت بودي... مقاومه مقاوم... استوار استوار... شاید نتونستی اونجور که باید و شاید از حقت دفاع کنی... شاید خیلیجاها زمین خوردي... شاید نتونستی اعتماد کسی رو جلب کنی... شاید بعضی جاها کم آوردي... ...اما هیچوقت ناامیدنشدي... همیشه ته دلت یه امیدهایی واسه ي آیندت داشتی که اگه نداشتی امروز جلوي من ننشسته بودي و دنبالراهکار نبودي... نه ترنم تو نشکستی... تو همون ترنمی فقط دلگیري... فقط دلخوري... فقط تنهایی... شخصیت توهمونه... ذات و فطرت پاك تو همونه... شکستن یعنی اینکه اجازه بدي خوردت کنند و تو هم هیچ کاري واسه دفاع ازخودت نکنی... ولی تو تلاشت رو کردي شاید یه جاهایی میتونستی بیشتر تلاش کنی میتونستی راهکار بهتري ارائهبدي ولی تو هم یه آدمی مثله همه ي آدماي دنیا...دلیلی وجود نداره که بخواي همیشه بهترین راه رو انتخاب کنی...همین که درس خوندي همین که مستقل شدي همین که از لحاظ مالی دستت رو به طرف کسی دراز نکردي همینکه اونقدر استقامت از خودت نشون دادي یعنی کارت خیلی درسته... همه ي آدما اشتباه میکنند... تو هم مثله خیلیااشتباهات کوچیک و بزرگ زیادي مرتکب شدي اما هیچکدوم از اشتباهاتت اونقدر بزرگ نبود که بخواي اینطورمجازات بشی... امروز فقط به خودت فکر کن... به آیندت... به این فکر کن که تو پیش خودت شرمنده نیستی... کهپیش خودت نشکستی... که مرتکب هیچ گناه نابخشودنی نشدي... من خودم اگه به جاي تو بودم نمیدونم میتونستمدووم بیارم یا نه...نگامو از دکتر میگیرمو به زمین خیره میشم... حرفاي دکتر آرامش عجیبی رو بهم منتقل کرده... چقدر ممنونشم... چقدرمدیونشم... واقعا نمیدونم چی بگم؟... تو این چهار سال هیچوقت هیچکس نتونسته بود اینجوري آرومم کنههمونجور که نگام به زمینه زیر لب زمزمه میکنم: ممنون که آرومم میکنید... خیلی وقت بود دوست داشتم یکی اینحرفا رو بهم بزنه...دکتر: من حقیقت رو گفتم... خیلی خوشحالم میتونم با حرفام آرومت کنملبخندي میزنمو چیزي نمیگمدکتر مکثی میکنه و با تعلل میگه: در مورد خواستگارت چه تصمیمی داري؟لبخند رو لبام خشک میشه... با ناراحتی سرمو بالا میارمو میگم: نمیدونم باید چیکار کنم... اصلا آمادگی این مراسمايمسخره رو ندارم... از همین حالا هم جوابم معلومهدکتر: دلیلت براي جواب منفی چیه؟- به هزار و یک دلیلدکتر: تو یه دونش رو بگو من قانع میشم- مهمترینش میتونه این باشه که دختري با شرایط من خواستگار مناسبی نمیتونه داشته باشهدکتر: ببین ترنم من میدونم همسایه ها و فامیل دید مناسبی نسبت به تو ندارن ولی دلیل نمیشه که همه ي آدما..........میپرم وسط حرفشو با کلافگی میگم: دختري با شرایط من اگه خواستگار خوبی هم داشته باشه بعد از تحقیقاتی کهخونواده ي اون پسر از دوست و آشناي بنده به عمل میارن مطمئن باشین اون خواستگار خوب میپرهدکتر ساکت میشه و میگه: من مجبورت نمیکنم ولی میگم زود قضاوت نکن... مگه خودت نگفتی هیچوقت نباید زودقضاوت کنیم؟با لحن غمگینی میگم: آقاي دکتر من دلایل خودم رو دارم... اون چیزي که گفتم فقط یه دلیلش بود... خیلی دلیلهايدیگه اي هم هست... من به سرکوفت خونواده ي اون پسر، به شکهاي گاه و بی گاه اون پسر، به نگاه هاي پر ازتمسخر فامیل اون پسر که ممکنه بعد از ازدواج در رفتارشون دیده بشه اشاره نکردمدکتر: اینا همش حدس و گمان توهه... شاید هم چنین چیزي نشه... من روي این خواستگار جدیدت تاکیدي ندارم ولیمیگم بالاخره که تا آخر عمرت نمیتونی مجرد بمونی- آقاي دکتر خوده شما به شخصه اگه از دختري خوشتون بیاد اولین کاري که میکنید چیه؟سرشو پایین میندازه زمزمه وار میگه: در موردش تحقیق میکنملبخند تلخی میزنمو میگم: درستش هم همینه... حالا اگه پشت سر اون دختر چنین حرفایی زده بشه باز هم حاضرینبراي ازدواج پا پیش بذاریدسرشو بالا میاره... تو چشمام خیره میشه و میگه: شاید....- دکتر با کلمات بازي نکید... خودتون هم خوب میدونید دیگه از نزدیکی اون دختر هم رد نمیشین... پس این آقا هرکسی که هست صد در صد از گذشته ي من خبر داره و میتونم باهاتون شرط ببندم که یه مشکل اساسی هم داره کهبراي ازدواج با من پا پیش گذاشته... هنوز ذره اي عقل تو سرم هست که از اینی که هستم بدبخت تر نشم... ازدواج منبا پسري که نمیدونم کیه مثله این میمونه که از چاله دربیامو به چاه بیفتمدکتر نفس عمیقی میکشه و میگه: اصلا من میگم باشه تو درست میگی... حق با توهه... اما چرا یه بار حرفاي اونطرف رو نمیشنوي؟... یه بار باهاش حرف نمیزنی... یه بار دلیل انتخابش رو نمیپرسی؟- من اگه رضایتمو به شرکت در مراسم خواستگاري اعلام کنم یعنی کلا به این ازدواج رضایت دادمدکتر: براي خونوادت شرط بذار... بگو به شرطی در مراسم حاضر میشم که حرفی از ازدواج زده نشه... فقط میخوام باطرف مقابلم آشنا بشم- آقاي دکتر سر و صورتم رو نمیبینید این کتکا براي شرکت در مراسم خواستگاري نبوده دلیلیش براي این بود که بلهرو ندادم... اونا جواب بله ي من رو میخوان وگرنه براي پدرم کاري نداره که مجبورم کنه تو مراسم شرکت کنم... همهاز سرکشی من براي نه اي که دادم میسوزنددکتر: مطمئنی تنها دلایلت براي جواب منفی همون حرفایی بود که به من زدي؟با تعجب میپرسم: منظورتون چیه؟لبخندي میزنه و میگه: خودت هم خوب میدونی منظورم چیه؟نگامو ازش میگیرمو میگم: آقاي دکتر......دکتر:هیس... نمیخواد چیزي بگی... هنوز هم وقتی ازش حرف میزنی میشه عشق رو از توي تک تک کلماتت از طرزنگاهت از اشکهاي بی امونت خونداشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشهدکتر: دختر تو این همه اشک رو از کجا میارينگاهی بهش میندازمو دستم رو روي قلبم میذارملبخند تلخی میزنمو میگم: از اینجا... از قلب تیکه تیکه شده امدکتر: هنوز هم دوستش داري؟- بیشتر از همیشه... دیوونه واردکتر: اگه یه روزي برگرده حاضري باهاش بمونی؟- آقاي دکتر میدونید مشکل من چیه؟سرشو به علامت ندونستن تکون میده- مشکل من اینه که حتی اگه برگرده هم نمیتونم کنارش بمونمدکتر: آخه چرا؟- به حرمت روزهاي عاشقانه اي که باهاش داشتم واگذارش میکنم به عشق جدیدش... من با خاطرات گذشته اشخوشمدکتر: اما.......- نه آقاي دکتر... هیچ حرفی در مورد این مسئله نزنید... من چهار سال منتظرش نشستم... چهار سال تمام همه يامیدم این بود که سروش برمیگرده... اما بعد از چهار سال چی بهم رسید... خبر نامزدي عشقم... وقتی تو چشمام خیرهشد و گفت خیلی خوشحالم که معنی عشق واقعی رو با همسر آینده ام تجربه کردم من صداي شکستن تک تکاستخونامو شنیدم... خدا شاهده اون لحظه اونقدر زیر رگبار حرفاي بی امون سروش خرد میشدم که حتی نفس کشیدنهم برام به اندازه ي جا به جایی همه ي کوه هاي دنیا سخت بوددکتر: نمیدونم... واقعا نمیدونم چی بگم...- نمیخواد چیزي بگید... فقط یه راه حلی براي سرنگرفتن این مراسم بهم نشون بدیندکتر: یعنی تا آخر عمرت میخواي مجرد بمونی؟- میخواین بگید مردي پیدا میشه که زنی رو تحمل کنه که فقط جسمش رو در اختیارش بذاره؟... ولی فکر و ذهن وروحش مختصمردي باشه که کنارش نیست... یعنی من هر شب در آغوش همسرم باشم و به عشق بی سرانجاممفکر کنمدکتر با ناراحتی بهم خیره میشهچشمامو میبندمو بغضی که تو گلوم جمع شده رو قورت میدم... سعی میکنم لبخند بزنم هر چند زیاد موفق نیستم ولیسعیم رو میکنم به آرومی چشمامو باز میکنم و با لحن گرفته اي میگم: آقاي دکتر تا روزي که قلبم براي سروش میزنههیچ مردي رو به عنوان همسر آیندم قبول نمیکنم... نه براي خودم... نه براي سروش... فقط و فقط به خاطر همون مردغریبه... نمیخوام یه خائن باشم... نمیخوام یه عمر عذاب وجدان داشته باشم... نمیخوام دنیاي یه نفر رو نابود کنم... منیه مهره ي سوخته ام که براي موندن تلاش میکنه نمیخوام در آینده باعث نابودیه کس دیگه اي بشم... یه روزي یهزمانی یه جایی من قلبی داشتم که اون رو به مردي تقدیم کردم... مردي که ادعاي عاشقی داشت... ولی بعدها همونمرد فهمید که اون عشق هوسی بیش نبوده... بعدها فهمید که عشقش من نبودم... بعد از 9 سال فهمید که عشقمیتونست بهتر از اون چیزي که من تقدیمش کردم باشه... اونقدر مرد نبود که جلوي من از عشق جدیدش حرف نزنه...اونقدر مرد نبود که جلوي من قلب اهدایی من رو نشکونه... هر چند خودش صاحب قلبم بود... مهم نیست خوب ازشمراقبت نکرد... مهم نیست شکوندش... مهم نیست مثله یه زباله اون رو به سطل آشغال پرت کرد... مهم نیست کهداغونش کرد... تنها چیزي که مهمه اینه که من مثله اون نباشم... درسته یه روزي دنیاي من رو از من گرفتن اما دلیلنمیشه من هم دنیاي دیگران رو ازشون بگیرم... من سروش رو حق خودم نمیدونم... اون مرد رو هم حق خودمنمیدونم... چون هیچدومشون مال من نیستن... سروش مال من نیست چون خودش رو وقف کس دیگه اي کرده... منهم مال اون مرد نیستم چون قلبم رو وقف سروش کردم...مکثی میکنم... دلم عجیب گرفته... با اینکه امروز کنارش بودم اما وقتی ازش حرف میزنم بدجور دلتنگش میشم...زمرمه وار میگم:دلتنگ نشدي ببینی چگونه خوبترین خاطره ها بی رحم ترینشان می شود…دکتر: میدونم خیلی سخته- خیلی سخت تر از خیلی سخته... خیلی... بعضی مواقع با خودم میگم ایکاش تا این حد دوستش نداشتم... اون موقعزندگی راحت تر بود... خیلی مواقع هم میگم دیگه دوستش ندارم ولی باز خوب میدونم دارم خودم رو گول میزنم...دکتر: میخواي با این احساست چیکار کنی؟- دارم سعی میکنم باهاش کنار بیامدکتر: وقتی توي اون چهار سال نتونست...میپرم وسط حرفشو میگم: اون چهار سال منتظرش بودم ولی الان که میدونم مال من نیست دارم سعی میکنم عادتکنم... به خیلی چیزادکتر: مگه تو این چهار سال عادت نکردي... به ندیدنش... به نبودنش- نه... هیچوقت عادت نکردم... همیشه چشمامو میبستمو اونو کنار خودم میدیدم... هر وقت دلتنگش میشدم یادگاریهاشرو از کمدم بیرون میاوردمو بهشون دست میکشیدم... نه آقاي دکتر این چهار سال به هیچ چیز عادت نکردم... نمیدونمچرا؟ ولی همیشه فکر میکردم یه روزي میرسه که سروش برمیگردهدکتر: فکر میکنی بتونی فراموشش کنی؟- نمیتونم... بدون فکر هم میتونم بگم نمیتونم... فقط میخوام عادت کنم... به اینکه باشه ولی مال من نباشه... به اینکهباشه ولی عشقش مال من نباشه... به اینکه باشه ولی تو دنیاي من نباشه... میخوام به خیلی چیزا عادت کنمدکتر: فکر میکنی این کارت درسته؟- نه... میدونم اشتباهه... ولی آقاي دکتر اجازه بدین مثله خیلی وقتاي دیگه اشتباه برم... وقتی خبرنامزدیش رو شنیدمخواستم همه ي یادگاریهاشو بریزم دور... همه ي یادگاري ها رو از توي کمدم در آوردم... آره... همه رو... مثله همه ياون روزایی که دلتنگش بودمو خودش نبود... مثله همه ي اون روزایی که این یادگاریها مرهم دل شکسته ام میشدناونا رو از کمد بیرون آوردم... ولی وقتی میخواستم همه شون رو دور بریزم باز هم خاطراتم برام زنده شد... باز همگذشته ها جلوي چشمام به نمایش در اومدن... باز هم اشکام جاري شد...باز هم دلم لرزید... باز هم دستم عاجز موند...نتونستم... نتونستم اتاقم رو خالی کنم... خالی از اون خاطرات... خالی از اون یادگاریها... خالی از عشق سروش... عشقسروش با تک تک سلولهاي بدنم عجین شده... براي فراموشی این عشق باید بمیرمو دوباره متولد بشم... هر چند منفکر میکنم اگه هزاران سال دیگه هم به دنیا بیام باز هم دیوونه وار اسم سروش رو به زبون میارمدکتر: دوست دارم کلی نصیحتت کنم که این راهی که در پیش گرفتی اشتباهه ولی میدونم فایده اي نداره... خیلی بایدروت کار کنم... احساساتی بودن خوبه ولی اگه بیشتر از حد معمول از احساسات مایه بذاري باعث میشه عاقلانه تصمیمنگیريمیخندم میگم: میترسم آخرش شما تسلیم بشیخنده اي میکنه و میگه: یادت نره من دکترت هستم پس تسلیم شدن تو کار من نیست... کسی که در آخر دستمالسفید رو تو هوا تکون میده توییشونه اي بالا میندازمو میگم: چی بگم والا... باید ببینیم و تعریف کنیمدکتر نگاهی به ساعت میندازه و میگه: دیروقته... بهتره بقیه رو بذاریم براي یه روز دیگه... فقط براي مسئله ي اونخواستگار فعلا بحثی با خونوادت نکن... هر چقدر بیشتر سرکشی کنی بیشتر به ضررت تموم میشه از اونجایی کهنامادریت روي رفتار پدرت تاثیر زیادي میذاره پس صد در صد میتونه از عکس العمل تند تو سواستفاده کنه... درستهقبلا مثله مادرت بهت محبت کرده و هیچوقت چیزي برات کم نذاشته ولی الان موضوع فرق میکنه و اون تو رو یهجورایی قاتل دخترش میدونهزمزمه وار میگم: باشه... فعلا چیزي نمیگماز جاش بلند میشه و به سمت میزش میره.. یه کارت از روي میزش برمیداره و به طرف من میاد... وقتی به من میرسهکارت رو به طرفم میگیره و میگه: هر وقت به مشکلی برخوردي باهام تماس بگیراز جام بلند میشمو با لبخند کارت رو ازش میگیرمو میگم: ممنون... بابت همه چیزسري تکون میده و میگه: دو سه روز دیگه هم یه تماسی باهام بگیر تا ببینم چه راهکاري میتونم واسه ي اون مراسمارائه بدم که نه پدرت عصبانی بشه نه تو از لحاظ روحی و جسمی صدمه اي ببینی- فقط زودتر یه فکري به حالم کنید... خیلی نگرانمدکتر: دلیلی براي نگرانی وجود ندارهمکثی میکنه با شیطنت اضافه میکنه: فعلا به همون چند تا نصیحتام گوش بده تا من راهکاراي جدید ارائه بدمخنده ي کوتاهی میکنمو هیچی نمیگمدکتر با لبخند میگه: برو تا بیشتر از این دیرت نشدهسري تکون میدمو میگم: باز هم ممنونمدکتر: من که هنوز کاري برات نکردم پس دلیلی واسه ي این همه تشکر نمیبینممیخوام چیزي بگم که اجازه ي حرف زدن به من نمیده و خودش ادامه میده: هر وقت خواستی بیاي اول یه نوبت بگیرتا معطل نشی... اگه به مشکلی هم برخوردي اصلا تعارف نکن و زنگ بزنبا شرمندگی نگاش میکنمو میگم: حتما... پس فعلا خداحافظسري تکون میده و به سمت میزش حرکت میکنهمن هم عقب گرد میکنمو به سمت در میرم... همین که به در میرسم دستم رو به سمت دستگیره ي در دراز میکنم تادر رو باز کنم ولی در لحظه ي آخر منصرف میشمو به سمت دکتر برمیگردم و صداش میکنمدکتر که پشت میزش نشسته با تعجب سرشو بالا میاره و نگام میکنهبا لبخند میگم: شاید واسه گفتن این حرف یه خورده دیر باشه ولی ترجیح میدم بگم... خیلی خوشحالم که به حرفاتوناعتماد کردمو شما رو محرم اسرار خودم دونستمکم کم رنگ تعجب در نگاهش کمرنگ میشه و جاش لبخندي رو لباش میشینه...پشتم رو بهش میکنمو در اتاق رو بازمیکنم... به آرومی از اتاق خارج میشمو میخوام در رو پشت سرم ببندم که در لحظه ي آخر صداش رو میشنوم که میگه:خوشحالم که پشیمون نشديبه سمتش برمیگرمو با لبخند دستم رو به نشونه ي خداحافظی بالا میارم اون هم دستش رو بالا میاره و من در رومیبندمچند لحظه اي سرجام وایمیستمو نفس عمیقی میکشم و بعد از چند لحظه توقف با امیدي وافر به سمت پله ها حرکتمیکنم... نمیدونم چرا اما دوست دارم از پله ها برم دوست دارم این امیدواري رو با تک تک سلولهاي بدنم احساسکنم... پیاده روي رو دوست دارم... دوست دارم ساعتها توي خیابون قدم بزنمو پام به خونه نرسه... یاد حرف دکتر میفتمکه بهم گفته بود تو مسیرهاي شلوغ رفت و آمد کنم... نگاهی به اطراف میندازم این منطقه نه تنها شلوغ نیست خلوتهم به نظر میرسه... قدمهام رو تندتر میکنم... باید حواسم رو جمع کنم... به سرعت از اون منطقه دور میشمو خودم روبه خیابن اصلی میرسونم... توي مسیر راهم یه سر به کتابخونه میزنمو چند تا رمان میگیرم... بعد هم به سمت ایستگاهحرکت میکنم... توي راه به این فکر میکنم که امشب کارام خیلی زیاده... باید متنهاي ترجمه شده رو تایپ کنمو برايسروش ایمیل کنم و این خودش کلی وقت از من میگیره... بعد از رسیدن به ایستگاه و سوار شدن اتوبوس ترجیح میدمیه خورده به چشمام استراحت بدم... چشمام رو میبندمو بدون اینکه بفهمم به خواب فرو میرم....با صداي یه نفر چشمام رو باز میکنم... به زحمت جلوي خمیازه اي که میخوام بکشم رو میگیرمو به اون مرد که آقايراننده هست نگاه میکنمراننده: خانم ایستگاه آخرهسري تون میدمو از جام بلند میشم هنوز یه خورده گنگم... ولی خستگی از تنم رخت بسته... از اتوبوس پیاده میشموبقیه راه رو پیاده میرم... یه خورده راه طولانیه ولی از اونجایی که دیروقته و کلی باید تو ایستگاه منتظر اتوبوس بمونمپیاده روي رو ترجیح میدم... توي مسیر راهم یه ساندویچ همبرگر هم براي شامم میخرم تا گرسنه نمونم... بعد از نیمساعت بالاخره به خونه میرسمو کلید رو از داخل کیفم درمیارم... بعد از باز کردن در وارد حیاط میشمو آروم آروم بهسمت در ورودي میرسم... همینکه به در میرسم صداي طاهر رو میشنومطاهر: مامان شما خودتون هم خوب میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم ولی این دلیل نمیشه که ترنم رو خواهرخودم ندونم... ترنم یه اشتباهاتی کرد اما با همه ي اینا اون هنوز هم دخترتونهمونا: ترنم دختر من نیست دختر اون الیکاي گور به گور شدست که زندگی من رو نابود کردفقط یه اسم تو گوشم میپیچه... الیکا...پس اسم مادرم الیکاست... اشک تو چشمام جمع میشهطاهر: مامان تو رو خدا این بحث رو تموم کنید... خودتون هم خوب میدونید که اشتباه پدر و مادر رو به پاي فرزندنمینویسن... ترنم مسئول اشتباه پدر و مادرش نیست...مونا: من هم یه روزایی فکر میکردم ترنم دختر خودمه... از جون و دلم براش مایه میاشتم... اما اون چیکار ك............طاهر: مامان ترنم که نمیدونست دختر شما نیست اون اگه کاري هم کرده از روي نادونیش بودهبا صداي داد مونا تکونی میخورممونا: طاهر خستم کردي کمتر حرصو جوش اون دختره ي عوضی رو بخورطاهر: مامان یه چیز بهتون میگمو این بحث رو تموم میکنم... میدونم آخرش پشیمون میشین... دیشب وقتی ترنم کتکمیخورد نگرانی رو تو چشماي شما هم دیدم... درسته به دنیا نیاوردینش ولی هنوز یه ته مایه هایی از محبت ترنم تودلتون مونده... چون تموم اون سالها مثله دختر خودتو...مونا با فریاد میگه: کافیهصداي پوزخند طاهر رو میشنومطاهر: با نگفتن حقیقت هم چیزي تغییر نمیکنه... فقط اینو یادتون باشه اگه ترنم ازدواج کنه و بدبخت بشه شما و طاهامسئولش هستین... چون شماها پدر رو تحریک به این کار کردینصدایی از مونا بلند نمیشه... طاهر هم دیگه حرفی نمیزنه... با همه ي سختیها فکر کنم هنوز هم خدا من رو فراموشنکرده...زمزمه وار میگم: خدایا شکرت هنوز هم یکی نگرانم هستته دلم خیلی خوشحالم.. خوشحالم که بدون هیچ زحمتی تونستم اسم مادرم رو پیدا کنم... شاید طاهر هم بتونه بهمکمک کنه تا مامانم رو پیدا کنماشکام رو پاك میکنمو چند دقیقه ي دیگه هم بیرون میمونم تا یه خورده آروم بشم... بعد از چند دقیقه بالاخره در رو بازمیکنم و وارد میشم... با وارد شدنم به سالن مونا رو میبینم که پشت به من روي مبل نشستهآهی میکشمو زیر لب سلامی میگم... با همه ي بدیهایی که در حقم کرده ولی باز هم احترامش واجبه... یه روزيروزگاري جاي مادرم بود... نمیدونم دوستم داره یا نه... هر چند که با حرف طاهر در مورد دوست داشته شدت توسطمونا مخالفم اما ترجیح میدم در مورد چیزي که نمیدونم قضاوت نکنم... من به حرمت روزهاي گذشته احترامشو نگهمیدارمبا شنیدن صداي من به طرف من برمیگرده و به سرعت از جاش بلند میشه... چشماش خیسه خیسه...میخوام به سمت اتاقم برم که با داد میگه: اون مادر گور به گور شدت شوهرم رو از من گرفت و تو ترانه ي نازنینم رو...الان هم که داري پسرم رو از من میگیري...همینجور که داد میزنه به طرف من میاد... تو همین موقع در اتاق طاهر به شدت باز میشه و طاهر از اتاقش بیرونمیاد... با دیدن مونا در اون حالت به من میگه: ترنم برو توي اتاقتسري تکون میدمو بی توجه به مونا با قدمهاي بلند به سمت اتاقم حرکت میکنم... مونا که متوجه ي دور شدن منمیشه قدمهاشو تندتر میکنه و تقریبا به سمت من هجوم میاره... اما طاهر خودش رو به مونا میرسونه و مگه: مامانتمومش کنمونا بی توجه به حرف طاهر میگه: نمیذارم طاهرم رو از من بگیري... زودتر از خونه ي من گم شو بیرون... اگه به اینخواستگاره جواب مثبت ندي خودم از این خونه بیرونت میکنممن همبنجور از مونا و طاهر دور میشمو مونا همونجور به داد و فریاداش ادامه میده... طاهر هم جلوي مادرش رو گرفتهتا به من نرسه با خودم فکر میکنم واقعا این مونا میتونه دوستم داشته باشه... به در اتاقم میرسم در رو به آرومی باز میکنمو واردمیشم...با پوزخندي جواب سوال خودم رو میدم: معلومه که نه... شاید یه روزي براش عزیز بودم ولی الان نه... مثله سروش کهیه روزي عشقش بودم ولی الان نیستم... مثله بابا که یه روزي دردونش بودمو الان نیستم... نه من امروز واسههیچکدومشون عزیز نیستم... نه سروش... نه مونا... نه بابا... تنها دلخوشیم همین طاهره که اون هم به خاطر مونا و پدرخیلی وقتا مجبوره کوتاه بیاد...در رو قفل میکنمو به سمت کامپیوترم میرم... کیفم رو روي میز میذارمو کامپیوتر رو روشن میکنم... دستم رو توي جیبمانتوم میکنمو دو تا کارتی که از سروش و دکتر گرفتم رو از جیبم خارج میکنم... کارت دکتر رو روي میز میذارم ولی بهکارت سروش نگاه دقیقی میندازم... شماره ي شرکت و شماره ي همراهش روي کارت به همراه ایمیل نوشته شده...مثله همیشه شمارش رنده و زود تو حافظه ي طرف میمونه... با کلافگی کشو رو باز میکنمو کارت رو به داخل کشوپرت میکنم... نگاهی به کامپیوتر میندازم هنوز ویندوزش بالا نیومده تا ویندوز بالا میاد مشغول عوضکردن لباساممیشم بعد از عوضکردن لباسام گوشی و شارژر رو از کیفم در میارمو به برق میزنم... خیالم که از بابت همه چیز راحتمیشه روي صندلی میشینمو برگه هاي ترجمه شده رو به همراه فلش از کیفم درمیارم... هنوز هم صداي فریادهاي مونارو میشنوم ولی ترجیح میدم خودم رو با کارام مشغول کنم... فلش رو به کامپیوتر میزنمو بعد از مدتی شروع به کارمیکنم... بی توجه به محیط اطراف تایپ میکنم بدون کوچکترین استراحتی به کارم ادامه میدم... دیگه از بیرون صدایینمیاد و همین خیالم رو راحت تر میکنه... محیط آروم رو به هر چیزي ترجیح میدم... بالاخره کارم تموم میشه... نگاهیبه متن تایپ شده میندازمو یه دور دیگه ویرایش میکنم تا غلط تایپی نداشته باشه بعدش هم مودم همراه رو بهکامپیوترم نصب میکنمو به اینترنت میرم... خیلی وقته ایمیل قبلیم رو حذف کردم... میترسیدم باز هم ازش سواستفادهبشه... اصلا دوست نداشتم ایمیل جدیدي درست کنم ولی از اونجایی که بهش احتیاج داشتم از روي ناچاري درستکردم... قبل از اینکه ترجمه ها رو براي سروش بفرستم یه نگاه کلی به ایمیلایی که برام فرستاده شدن میکنم... سیچهل تایی میشن... البته بیشترشون از این ایمیل تبلیغاتی ها هستن... چند تایی هم از مانداناست که لابد عکسايمسخره اي رو واسم فرستاده تا من رو بخندونه... بدون توجه به ایمیلهاي خونده نشده کشو رو باز میکنمو کارت شرکتسروش رو برمیدارم...به ایمیلی که روي کارت درج شده نگاه میکنم... بعد هم به همون آدرس متن ترجمه شده رو برايسروش میفرستم... وقتی خیالم از بابت ترجمه ها راحت شد تازه به سراغ ایمیلاي ماندانا میرمو دونه دونه بازشونمیکنم... طبق معمول چند تا عکس مسخره برام فرستاده... این همه شادابی و مهربونیش رو دوست دارم... من رو یادگذشته ي خودم میندازهسفر به دیار عشقزمزمه وار میگم: ایکاش آیندش مثله حال و روز الان من نباشهایمیلاي ماندانا رو حذف میکنمو میخوام ایمیلاي تبلیغاتی رو هم باز کنم که متوجه ي یه ایمیل خاصمیشم...« خانم فداکار بهتره بازش کنی » ... موضوعش برام عجیبهته دلم خالی میشه... حس میکنم این ایمیل یه شروعه... یه شروع دوباره براي همه ي اون اتفاقایی که در گذشتهافتاد... اگه تبلیغاتی بود یا از طرف یه فرد ناشناس بود از روي ایمیل نمیتونست به مرد یا زن بودن من پی ببره... صد درصد من رو میشناسه که نوشته خانم فداکار...زیر لب میگم: ترنم بیخیال شو... واسه ي خودت فلسفه نبافتصمیم میگیرم همه ي ایمیلا رو بدون خوندن حذف کنم ولی در لحظه ي آخر پشیمون میشم... در لحظه ي آخرپشیمون میشمو سریع روي ایمیل موردنظر کلیک میکنم... از اونجایی که سرعت نتم پایینه بعد از کلی حرص دادن منصفحه ي مورد نظر باز میشه... از دیدن عکسایی که مقابلمه ته دلم خالی میشه... عکساي من در مراسم نامزديمهسا... اشک تو چشمام جمع میشه... همه ي عکسا مربوط به ته باغه...زیر لب میگم: خدایا... دوباره نه... من تحمل یه بازي جدید رو ندارمسریع از روي صندلی بلند میشم به کارت دکتر که روي میز چنگ میزنمو و به سمت گوشیم هجوم میبرم... با دستهاییلرزون گوشی رو برمیدارمو با ترس شماره ي دکتر رو برمیدارم... بعد از چند بار بوق خوردن دکتر گوشی رو برمیدارهدکتر: بلهاز اون طرف خط صداي خنده ي چند نفر میادبا هق هق میگم: دک ت ردکتر با شنیدن صداي من با نگرانی میگه: ترنم تویی؟- دک ت ر بدبخ ت شدمدکتر: ترنم آروم باشفقط گریه میکنم... دکتر که میبینه حریفم نمیشه چند دقیقه اي مکث میکنه تا با گریه آروم بشم... بعد از 5 دقیقهمیگه: ترنم... آرومتري؟ اوهومدکتر: حالا بگو چی شده؟- برام یه ایمیل اومدهدکتر با نگرانی میگه: چه ایمیلی؟موضوع ایمیلا رو براش تعریف میکنم... دکتر هیچی نمیگه فقط و فقط به حرفام گوش میده... صداي یه نفر رو میشنومکه میگه: بهزاد چی شده؟دکتر: بهروز ساکت باش... ترنم بهتره این ایمیل رو حذف نکنی... این خودش یه مدرك بر علیه اون طرفه... و ازاونجایی که نوشته خانم فداکار صد در صد براي نجات اون بچه ي داخل پارك بوده- من میترسمدکتر: باید به طاهر بگی... از اونجایی که از موضوع باغ خبر داره خیلی از مشکلاتت حل میشه... اشتباه دفعه ي قبل روتکرار نکن- به نظرتون باورم میکنه؟دکتر: مهم نیست باورت کنه یا نه... مهم اینه که تو سعیت رو بکنی... همین امشب موضوع رو به طاهر بگوآهی میکشمو حرفاي مونا و طاهر رو هم براي دکتر تعریف میکنم بعد از تموم شدن حرفام میگه: که اینطور... ترنمهمین الان از اتاقت میري بیرون و در مورد ایمیلا براي طاهر حرف میزنی... شنیدي؟- با اینکه خیلی میترسم ولی اینبار نمیخوام اشتباه کنم... باشه آقاي دکتردکتر: همین امشب خبرم کن چی شده... نگرانتم- حتمادکتر: خیلی خوشحال شدم که بهم اعتماد کردي و بهم زنگ زدي... همین حالا به اتاق طاهر برو و همه چیز رو یکسرهکن- باشه... پس من برم ببینم چیکار میتونم کنمدکتر: منتظرتم... فعلا خداحافظ- خداحافظگوشی رو قطع میکنمو سرجاش میذارم... چشمامو میبندمو دستم رو روي قلبم میذارم... قلبم تند تند میزنه... چند تانفس عمیق میکشمو چشمام رو باز میکنم... به سمت میزم میرمو کارت دکتر رو هم توي کشو کنار کارت سروشمیذارم... کشو رو میبندم و نگاه آخر رو به عکسها میندازمزیر لب زمزمه میکنم: ترسو بودن بسه... تا کی میخواي حرف بشنوي؟به سمت در اتاقم حرکت میکنمو کلید رو توي قفل میچرخونم... در باز میشه و من با ترس از اتاقم خارج میشم... کسیتوي سالن نیست... با ترس ولرز به سمت اتاق طاهر میرم...... بعد از رسیدن به در اتاقش چند ضربه به در میزنمو منتظر اجازه ورودش میشم... بعد از چند لحظه در اتاق طاهر بازمیشه و طاهر با چهره اي متعجب جلوي در ظاهر میشه... لابد از اینکه کسی در زده تعجب کرده... تو این خونه همهبی اجازه وارد اتاق میشن... در زدن تو کار کسی نیست... با دیدن من اخماش تو هم میره و با جدیت میگه: چی کارداري؟با ترس و لرز نگامو ازش میگیرمو میگم: داداش یه چیزي شدهطاهر: سرتو بالا بگیربا نگرانی نگاش میکنم که از جلوي در اتاقش کنار میره و با دست به داخل اتاقش اشاره میکنه...همینجور بهش نگاه میکنم که بازوم رو میکشه و من رو به داخل اتاق خودش هل میده... در رو میبنده و میگه: سریعبگو... کلی کار سرم ریختهاز برخوردي که باهام داره ته دلم بیشتر خالی میشه... با اون حرفایی که به مونا زده بود فکر میکردم به خورده رابطهاش باهام بهتر شدهبا صداي دادش به خودم میامطاهر: میگم چه مرگته... حرفت رو بزن و بروبا صداي لرزون شروع به تعریف ماجرا میکنم... با پوزخند نگام میکنه و هیچی نمیگه... نه دادي نه فریادي... نهسوالی... هیچی نمیگه... فقط نگام میکنه... بعد از تموم شدن حرفام دستاش رو تو جیبش میکنه و با آرامش عجیبی توچشمام زل میزنهنمیدونم چرا؟... ولی من این آرامش رو دوست ندارم... حس میکنم آرامش قبل از طوفانه... با خونسردي چند قدم بهطرف من برمیداره و با پوزخند میگه: دوباره شروع کرديهمین یه جمله ش کافیه تا بفهم که ترسام بی مورد نبود... همین یه جمله اونقدر ته دلم رو خالی میکنه که از همه يحرفایی که زدم پشیمون میشم...طاهر بدون توجه به حال من ادامه میده: نکنه واقعا نقشه ي خودت بود تا سروش رو هوایی کنی یه بلایی سرت بیارهاشک تو چشمام جمع میشه... یه لبخند تلخ به لبم میادزمزمه وار میگم: میدونی اشتباه من چیه؟متعجب از حرفم چیزي نمیگه- اشتباه من اینه که اون موقعی که باید حقیقت رومیگفتم ترسیدمو نگفتم ولی امروزي که باورم نداري و من نبایدحرفی از حقیقت میزدم ترس رو کنار گذاشتمو گفتمبهت زده نگام میکنه... پوزخندي میزنمو پشتم رو بهش میکنم... به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنمصداش رو میشنوم که با خشم میگه: واستا ببینمپوزخندم پررنگ تر میشه... به سرعت از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم... صداي قدمهاي بلندش روپشت سرم میشنوم ولی قبل از اینکه به من برسه خودم رو توي اتاق پرت میکنمو در رو از پشت قفل میکنمزیر لب میگم: اینم آخرین تلاشم آقاي دکتر... به سمت کامپیوترم میرم... یه بار دیگه نگاهم به عکسها میفتهبا لبخند تلخی زمزمه میکنم: آخرش که چی؟... هر غلطی دلت میخواد بکن... بالاتر از سیاهی که براي من رنگینیست... همین الانش هم همه از من بد میگن... واسه ي من چیزي تغییر نمیکنهچند ضربه ي آروم به در اتاقم میخوره.. میدونم طاهره.. میدونم نمیخواد کسی از موضوع مطلع بشه... لابد فکر میکنهباز دارم دروغ میگم واسه همین با خودش میگه بهتره کسی چیزي نفهمه... چقدر احمق بودم که فکر میکردم میتونمروش حساب کنمطاهر به آرومی میگه: ترنم در رو باز کن کارت دارمبی توجه به حرف طاهر کامپیوتر رو خاموش میکنم و به سمت گوشیم میرم... براي دکتر اس ام اس میزنمو موضوع روبهش میگم... طاهر پشت در اتاقه دیگه حتی مراعات بقیه رو هم نمیکنه با صداي بلند فقط از من میخواد در رو باز کنمصداي مونا رو میشنوم که میگه: طاهر چی شده؟طاهر بی توجه به حرف مونا داد میزنه: لعنتی این در رو باز کن کاریت ندارم فقط میخوام باهات حرف بزنمصداي اس ام اس گوشیم بلند میشه... نگاهی به گوشیم میندازم... از طرف دکتره... برام نوشته فردا بهش سر بزنم...برامنوشته مهم نیست که طاهر باورت نکرد تو باید میگفتی که گفتی... برام نوشته که داداشش هم روانشناسه و چند تاراهکار خوب براي مشکلاتم داره...از حرفاي امیدوار کننده ي دکتر ته دلم آروم میشه... طاهر حدود نیم ساعت پشت در اتاقم میمونه ولی وقتی میبینه بهحرفش گوش نمیدم میره... ساندویچ و یکی از رمانها رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم... روي تختم میشینموشروع به خوردن ساندویچ و خوندن رمان میکنم... وقتی ساندویچ تموم میشه روي تخت دراز میکشمو ادامه ي رمان رومیخونم... رمان باحالی به نظر میرسه... واقعا نمیدونم چرا اینقدر بیخیال شدم... من با دیدن اون عکسا نگران شده بودماما برخورد طاهر بهم فهموند که نگرانیم بی مورده... چون حتی اگه خونوادم هم اون عکسا رو ببینند واسه من چیزيتغییر نمیکنه من همین حالا هم آدم بده هستم چه دلیلی داره بیگناهیم رو براي چنین افرادي ثابت کنم... من باید اونشخصرو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... اون طرف هر کسی که هست قصدش ترسوندنه منه چون خودش همخوب میدونه که وضع من از این بدتر نمیشه... فقط دلیل کاراش رو نمیفهمم... سرمو تکون میدمو دوباره خوندن رمانرو از سر میگیرم... اونقدر میخونم که چشمام خسته میشن... خمیازه اي میکشمو کتاب رو گوشه ي تخت میذارم...زیر لب زمزمه میکنم: فردا پنج شنبه ست و بالاخره ماندانا رو بعد از مدتها میبینم... چقدر خوبه که از این به بعد دیگهتنها نیستمچشمام رو میبندمو با امیدي دوباره از حرفاي دکتر، از تصمیمهاي خودم و از برگشت ماندانا به خواب میرمفصل شانزدهمنصف شب از شدت تشنگی از خواب بیدار میشم... نگاهی به ساعت میندازم.... ساعت سه شبه... با کلافگی از رختخوابمبیرون میامو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنمو به طرف آشپزخونه میرم... بدون اینکه برق رو روشنکنم به سمت شیر آب میرمو با دست یه خورده آب میخورم... همین که برمیگردم متوجه ي شخصی میشم که توقسمت تاریک آشپزخونه به اپن تکیه داده... از ترس جیغی میزنم که باعث میشه اون شخصتکیه شو از اپن بگیره و بهطرف من بیاد... همینکه به من نزدیک تر میشه میفهمم اون شخصطاهره که با صداي گرفته اي میگه: خفه شو...منمنگام رو ازش میگیرمو میخوام از کنارش رد بشم که مچ دستم رو میگیره و من رو به سمت اتاق خودش میکشه... دراتاقش رو به سرعت باز میکنه و من رو به داخل پرت میکنه... در رو از پشت قفل میکنه و به سمت میزش میره.. پشتمیزش میشینه و لپتاپش رو روشن میکنه... بعد از چند دقیقه کانکت میشه و میگه: ایمیل و پسوردت رو بگوبا ناباوري بهش خیره میشم که میگه: کري؟پوزخندي میزنمو میگم: واسه ي تو چه فرقی میکنه؟... تو که حرفام رو باور نمیکنیمتقابلا با پوزخند میگه: با اون گذشته ي درخشانی که جنابعالی داري هر کسی هم جاي من باشه باور نمیکنه- پس لازم نیست به خودت زحمت اضافه بدي...میپره وسط حرفمو میگه: خودت که میدونی اگه عصبانی بشم برام فرقی نداره طرف مقابلم کی باشه... بهتره مثله بچهي آدم اون چیزي که ازت میخوام رو بدي..باصداي بلندتر ادامه میده: ایمیل و پسوردآهی میکشمو ایمیل و پسوردم رو بهش میگم... با شنیدن پسوردم نگاه متعجبی به من میندازه که با لبخند تلخ منمواجه میشه...یه لحظه تو چشماش تاسف و دلسوزي رو میبینم... اما سریع نگاهش رو از من میگیره تا من متوجه يدلسوزیش نشم... بدون هیچ حرفی وارد ایمیلم میشه... لابد فکر میکنه از کاراي گذشته ام پشیمونم... شاید هم به خاطرکاراي مونا و بابا دلش برام میسوزه...با جدیت میگه: کدومه؟با قدمهایی بلند خودم رو بهش میرسونمو ایمیل موردنظر رو براش باز میکنمبا دیدن عکسا اخماش تو هم میره... صفحه ي مورد نظر رو میبنده و با جدیت میگه: چیکار کردي که لقب خانم فداکاررو بهت نسبت دادماجراي پارك و دزدي و تعقیب و گریز رو براش تعریف میکنمبا اخم از جاش بلند میشه و به طرف من میاد و میگه: پس باز هم خودت رو به دردسر انداختی؟- من......سعی میکنه صداش رو بلند نکنه تا بقیه از خواب بیدار نشناز بین دندوناي کلید شده میگه: ترنم فقط کافیه بفهمم این هم یکی از همون بازیهاي مسخرته اونوقت با دستهايخودم میکشمت...اگه این دفعه هم دروغ باشه دیگه کوتاه نمیامبعد از تموم شدن حرفاش کلید رو به سمت من پرت میکنه و میگه: گم شو بیرونبا ناراحتی کلید رو از روي زمین برمیدارمو به سمت در اتاقش میرم... در رو باز میکنم همونجور که پشتم بهش هستمیگم: طاهر باور کن هیچ چیز اون جوري که شماها فکر میکنید نیست... تو رو خدا باورم کن... فقط همین یه باربعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بشم از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم... ته دلم یه جوراییخوشحالم که طاهر به حرفام گوش کرد... چقدر مدیون دکترم... اگه دکتر نبود محال بود که به طاهر بگم... شاید هممیگفتم اما خیلی خیلی دیر... درست مثله گذشته ها که دیر گفتم و خیلی جاها ضرر کردمبه اتاقم میرسم... در رو میبندمو به سمت تختم میرم... خواب از سرم پریده... روي تختم دراز میکشمو رمان رو از گوشهي تختم برمیدارم... صفحه موردنظر رو باز میکنمو شروع به خوندن ادامه رمان میکنم... اونقدر میخونمو میخونم کهبالاخره تموم میشه... نمیدونم چند ساعت گذشته فقط میدونم خیلی وقته دارم میخونم... نگاهی به ساعت میندازم...ساعت یه ربع به هفته... باورم نمیشه این همه مدت داشتم رمان میخوندم...خیلی خوابم میاد... از کاراي مسخره يخودم خندم میگیره... به زحمت از جام بلند میشمو به سمت دستشویی میرم... بعد از اینکه از دستشویی بیرون میاملباساي بیرونم رو میپوشم... آرایش مختصري هم میکنمو به سمت گوشیم میرم... گوشیم رو از شارژر جدا میکنم...دیشب یادم رفت از شارژ درش بیارم... گوشی رو داخل جیب مانتوم میذارمو به سمت کیفم میرم... چند تا رمانی رو کهدیروز از کتابخونه گرفتم از کیفم بیرون میارمو روي میز قرارشون میدم... فلش رو هم تو کیفم پرت میکنمو نگاهی بهاتاقم میندازم... نمیدونم چرا یه لحظه دلم میگیره... شاید بخاطر اینه که امروز میخوام با ماندانا در مورد رفتنم از اینخونه حرف بزنمزیرلب زمزمه میکنم: همدم تنهایی هام دلم واست تنگ میشهخندم میگیره... انگار امروز دارم میرمازیرلب میگم: دختره ي دیوونه تازه میخواي باهاش صحبت کنی... هنوز هیچی معلوم نیست پس به جاي این خل وچل بازیا زودتر راهت رو بگیر و برو شرکت که باز یه آتوي جدید دست سروش نديسري به نشونه ي تاسف واسه خودم تکون میدمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنم و وارد سالنمیشم... طبق معمول هیچکس پیداش نیست... یه خورده گرسنمه... دوست دارم به آشپزخونه برمو یه چیز بردارم بخورماما نمیدونم چرا از اون شب که خیلی چیزا رو فهمیدم دلم نمیخواد غذایی رو بخورم که مال من نیست... از خیر صبحونهمیگذرمو به سمت حیاط میرم... یاد این چهار سال میفتم که بعضی موقع مونا برام غذا میذاشت اگه دوستم نداشت پسدلیل این کاراش چی بود؟ نه به رفتار گذشتش نه به رفتار دیشبش واقعا از رفتار مونا در تعجبم... میدونم ساعتها همفکر کنم به هیچ نتیجه اي نمیرسم... ترجیح میدم بیخیالی طی کنم... گوشیم رو از جیبم درمیارمو نگاهی بهش میندازمهنوز هفت و ربعه... قدمهام رو تند تر میکنم تا دیرم نشه... در ورودي رو باز میکنمو داخل حیاط میشم... باد خنکیمیوزه... یکم احساس سرما میکنمزیر لب زمزمه وار میگم: ایکاش لباس گرمتري میپوشیدماز اونجایی که اگه برگردم و لباسم رو عوضکنم دیرم میشه بیخیال سرما میشم... به سرعت مسیر حیاط رو طیمیکنمو از خونه خارج میشمدر رو پشت سرم میبندمو به طرف ایستگاه حرکت میکشم... بدجور خوابم میاد... خمیازه اي میکشمو گام هام رو بلندترمیکنم.... بعد از یه ربع بالاخره به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم... همینجور که توي اتوبوس به ماندانا فکر میکنمیاد حرف دکتر میفتم... بهم گفته بود امروز یه سر بهش بزنم ولی فکر نکنم امروز وقت بشه... اگه تا دیروقت شرکتباشمو بعدش هم به خونه ي ماندانا و امیر برم دیگه وقتی واسه ي قرارم با دکتر نمیمونه... فکر کنم بهتره به منشیشزنگ بزنمو بگم امروز نمیتونم بیام... از یه طرف روم نمیشه هر لحظه به گوشیش زنگ بزنم از یه طرف هم حسمیکنم شاید درست نباشه به منشیش بگم آخه خودش دیشب بهم گفت بیا من هم گفتم باشه بعد به منشیش بگمنشد... بالاخره دل رو به دریا میزنمو تصمیم میگیرم موضوع طاهر و نرفتن امروزم رو براش اس ام اس کنم... ازاونجایی هم که الان زوده یه خورده دیروقت تر بهش اس میدم راضی از تصمیمم لبخندي رو لبام نمایان میشه... بعد ازمدتی به ایستگاه بعدي میرسمو از اتوبوس پیاده میشم... بعد از چند بار پیاده و سوار شدن به موقع خودم رو به شرکتمیرسونم... مستقیما به سمت آسانسور حرکت میکنم که متوجه میشم یه نفر داخل آسانسوره و در داره بسته میشه... بادو خودم رو به آسانسور میرسونمو مانع بسته شدن در میشم... خودم رو به داخل آسانسور پرت میکنم... همونجور کهنفس نفس میزنم دکمه ي طبقه ي موردنظر رو فشار میدم با صداي پسر جوونی به خودم میامپسر: حالتون خوبه؟لبخندي میزنمو میگم: ممنونپسر: اونطور که شما....میپرم وسط حرفشو میگم: دیرم شده بودآسانسور وایمیسته و پسر با دست اشاره میکنه و که خارج بشم مثله اینکه خودش میخواد به طبقه ي دیگه اي بره...تشکر میکنمو از آسانسور خارج میشمپسر: از آشناییتون خوشحال شدمسري تکون میدمو به سمت اتاق موردنظر حرکت میکنم... از اونجایی که در اتاق بازه سریع وارد میشم... سلامی بهمنشی میدمو به سمت اتاق سروش حرکت میکنممنشی: خانم مهرپرور آقاي راستین نیستنبا تعجب به عقب برمیردمو میگم: خوب نباشن مگه در جریان نیستین تا آماده شد..........انگار چیزي یادش اومده باشه میگه: آه... بله... حق باشماست... فراموش کرده بودم... بفرماییدسري تکون میدمو در رو باز میکنم... توي دلم میگم چه بهتر که نیست اگه بود مثله این چند روز بلاي جونم میشد...در رو پشت سرم میبندمو به سمت میزم میرم... کیفم رو از روي دوشم برمیدارمو گوشه ي میزم میذارمکامپبوتر رو روشن میکنم نگاهی به برگه هاي روي میزم میندازم... باز هم تعدادشون زیاده... نفسمو با حرصبیرونمیدمو برگه ها رو برمیدارمو شروع به ترجمه شون میکنم... نمیدونم چقدر گذشته که در باز میشه با دیدن سروش سريتکون میدم... زیر لب سلام آرومی میگم و بعد دوباره مشغول کارم میشم... سروش هم سلامی رو زمزمه میکنه و بیحوصله به سمت میزش میره... بعد از یکی دو ساعت ترجمه بالاخره به خودم استراحتی میدمو میگم: ببخشیدسروش که سرش تو لپ تاپش بود سرشو بالا میاره و منتظر نگام میکنه RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 08-07-2018 - این ترجمه ها رو کی باید تحویل بدم؟نگاشو از من میگیره و دوباره مشغول کارش میشه... با بی حوصلگی میگه: امروزبدجور اعصابم داغون میشه... این همه متن رو چه جوري تو یه روز ترجمه کنم دیروز هم به زحمت تموم کردم تازهتموم نکردم بردم خونه تمومش کردم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت یازدهه... گوشی رو از جیبم در میارمو به دکتریه اس ام اس میزنم... هم موضوع طاهر رو میگم هم موضوع نیومدن امروزم رو براش اس میکنم... بعدش هم گوشیرو روي میزم میذارم تا دوباره مشغول ترجمه بشمکه با صداي سروش نگامو از روي میز میگیرمو بهش نگاه میکنمسروش: بهتره به جاي اس ام اس بازي به کارات برسی... امروز دیگه بهت آوانس نمیدم که بري خونه برام ایمیل کنیتا تموم نکردي حق نداري پات رو از شرکت بیرون بذاريبدون اینکه حرفی بزنم نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم... هنوز چند خط رو بیشتر ترجمه نکردم که گوشیمزنگ میخوره... نگاهی به شماره میندازم که متوجه میشم دکتره... لبخندي رو لبام میاد... دکمه ي برقراري تماس رومیزنم و میگم: بله؟دکتر: سلام خانم خانما... چطوري؟- مرسی... شما خوب هستیندکتر: ممنونم... راستی از بابت طاهر خیلی خوشحال شدم- خودم هم باورم نمیشددکتر: دیدي گفتم ضرر نمیکنی- حق باشماستسنگینی نگاه سروش رو روي خودم احساس میکنم ولی توجهی نمیکنمدکتر: اصلا یادم نبود که امروز قراره ماندانا برگرده- خودم هم یادم رفته بود... تا به خونشون برم و برگردم خیلی دیر میشهدکتر: کارت هم دیر تموم میشه؟- آره... فکر کنم حتی دیر به خونشون برسمدکتر: لابد سروش دوباره کلی کار سرت ریختهخندم میگیره و میگم: دقیقادکتر: برو به کارت برس... قرارمون باشه شنبه... به منشی میگم واسه ي ساعت چهار و خورده اي بهت یه نوبت بده- خیلی خوبه... ممنونم بابت همه چیزدکتر: خواهش میکنم... خوشحالم یه دونه از راهکارام جواب داد... برو به کارت برس تا سروش اخراجت نکرد- من که از خدامهدکتر:اوه.. اوه... اول کارت رو پیدا کن بعد این همه دور بردار خانم کوچولوبا خنده میگم: آقاي دکتردکتر: شوخی کردم... برو به کارت برس... خداحافظ- خداحافظگوشی رو قطع میکنمو روي میز میذارم... نگاهی به سروش میندازم که با اخمهایی در هم بهم خیره شده... بی توجه بهاخمهاش نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم... تا ساعت یک ترجمه ها تموم میشن... همینکه ترجمه ها تموممیشن سریع شروع به تایپ میکنم میدونم اگه توقفی بین کارم ایجاد کنم تنبل میشمو بیخودي کشش میدم... تا ساعتسه یکسره به کارم ادامه میدم... دیگه نایی برام نمونده... هنوز هم چند صفحه اي واسه ي تایپ مونده... سروش برخلاف دیروز از شرکت خارج نشده... کاراش رو انجام داده و مشغول مطالعه ي کتابی شده... نمیدونم چرا نرفته؟... خوابممیاد... خمیازه اي میکشمو چشمامو میمالمسروش نگاهش رو از کتاب میگیره و با پوزخند میگه: کسی مجبورت نکرده تا نصفه شب با پسراي جورواجور حرفبزنی که فرداییش اینطور خواب آلود سر کار حاضر بشیاز صبح هزار بار خمیازه کشیدم... هر چند تقصیر خودمه ولی دلیل نمیشه که تهمت بزنه با خونسردي نگامو ازش میگیرمو میگم: شما به مطالعه تون برسید و تو کاري هم که بهتون مربوط نیست دخالت نکنیدبا لحن خشنی میگه: بدم میاد یکی از جلوي من خمیازه بکشهبا مسخرگی میگم: یادم میمونه... دفعه ي بعد وقتی خواستم خمیازه بکشم حتما اتاق رو ترك میکنمنفسش رو با حرصبیرون میده و دیگه هیچی نمیگه... نمیدونم چرا از صبح اینقدر کلافه و بی حوصلست... یه لحظه باخودم فکر کردم نکنه واسه ي اون هم ایمیلی فرستاده شده ولی زود از این فکر خندم گرفت چون اگه چنین چیزياتفاق میفتاد سروش سریع یقه ي من رو میگرفتو میگفت تقصیر توهه... اصلا تو این دنیا هر اتفاقی بیفته این خاندانمن رو مقصر میدونند... تنبلی کنار میذارمو مشغول تایپ چند صفحه ي آخر میشم... دو صفحه بیشتر نمونده که یه نفرچند ضربه به در میزنه و با اجازه ي سروش در رو باز میکنه... بعد از چند لحظه یه پیرمرد که قیافه ي مهربونی دارهجلوي در نمایان میشه و میگه: سلام پسرمسروش: سلام آقا رحمان... حالتون خوبه؟آقا رحمان: مرسی پسرمبعد هم نگاهی به میندازه و میگه: سلام خانمسري تکون میدمو میگم: سلام پدرجان... خسته نباشیدلبخند مهربونی میزنه و یه چایی و به همراه چند تا دونه شیرینی واسه ي سروش میذاره... همونطور که به طرف منمیاد میگه: درمونده نباشی خانم جانبا خجالت میگم: اینجوري صدام نکنید... من هم جاي دخترتون فرضکنیدلبخندي میزنه و میگه: من دختر ندارممیخندم و میگم: پس من چیه ام؟میخنده و سري تکون میده... چند تا شیرینی و به همراه یه چایی برام میذاره- مرسی بابا رحمانبامهربونی نگام میکنه و میگه: بخور دخترم بعد هم به سمت سروش برمیگرده و میگه با اجازه آقا سروش سروش لبخندي میزنه و سري براش تکون میده... بعد از اینکه بابا رحمان در رو میبنده صداي سروش هم بلند میشهسروش: میبینم که هنوز با زبون چرب و نرمت همه رو رام خودت میکنیبدون اینکه جوابشو بدم شیرینی و چاییم رو میخورمو اون دو صفحه رو هم تایپ میکنم... بعد از تموم شدن تایپ یهدونه شیرینی باقی مونده رو هم نوش جان میکنمو یه دور دیگه ترجمه هاي تایپ شده رو نگاه میکنم- تموم شدسروش بدون اینکه سرش رو بالا بیاره همونجور که نگاش به کتابه میگه: میتونی برينگاهی به ساعت میندازم... ساعت چهار و نیمه... کیفم رو از روي میز برمیدارمو از روي صندلی بلند میشم- خداحافظسري تکون میده و هیچی نمیگهبه سرعت به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنم... همینجوري هم یه خورده دیرم شده صد در صد تا اونجا برسمدیرتر هم میشه... سریع از اتاق خارج میشمو در رو پشت سرم میبندم... بعد از خداحافظی از منشی خودم رو به آسانسورمیرسونمو چند بار دکمه رو فشار میدم... با رسیدن آسانسور خودم رو به داخلش پرت میکنمو دکمه ي طبقه ي همکفرو فشار میدموقتی آسانسور به طبقه ي همکف میرسه سریع از آسانسور خارج میشم... با قدمهاي بلند از ساختمون بیرون میامو بهاطراف نگاهی میندازم... باید یه چیزي واسه ماندانا بخرم... ولی نمیدونم چی... دوست ندارم دست خالی به خونشونبرم... پول چندانی هم ندارمزمزمه وار میگم: کی میگه پول مهم نیست.. بعضی مواقع یکی مثله من بخاطر نداشتن پول باید شرمزده بشه... همپیش دکتر هم پیش ماندانا هم پیش خیلیاي دیگه همینجور که غرغر میکنم از شرکت خارج میشمو به سمت ایستگاه راه میفتم... از اونجایی که میخوام زودتر به خونه يمانی برسم باید به یه ایستگاه دیگه برم... یه خورده پیاده رویم از مسیر همیشگیم بیشتره... با خودم فکر میکنم وضع من نسبت به بعضیا خیلی بهتره... بعضی مواقع یه مرد به خاطر نداشتن پول چنان پیش زن وبچه اش شرمنده میشه که آدم از زندگی سیر میشه... من حداقل فقط خودم هستمو خودم.. حداقل مسئولیت بقیه رودوش من نیستآهی میکشمو سرعتمو بیشتر میکنم... بالاخره بعد از یه پیاده روي طولانی به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم...همین که روي یکی از صندلی هاي خالی میشینم دستم رو داخل جیبم فرو میکنم تا گوشیم رو از جیبم دربیارمو بهساعتش نگاهی بندازم... اما در کمال تعجب میبینم گوشیم نیست... اخمام تو هم میرن... زیپ کیفم رو باز میکنم دنبالگوشیم میگردم... زیپ وسطی... زیپ کناري... همه و همه رو باز میکنم اما پیداش نمیکنمآه از نهادم بلند میشهزمزمه وار میگم: ترنم چیکارش کردي؟از بس این مدت برام اتفاق بد افتاده با گم شدن گوشیم ته دلم بدجور خالی میشه... یاد چهار سال پیش میفتم کهگوشیم گم شد... که ترانه همون روز خودکشی کرد... که اون روز بدترین خاطره ي زندگیم شد... سعی میکنم آرومباشم... چشمام رو میبندمو یه نفس عمیق میکشم... یه خورده فکر میکنم.. آخرین بار کی ازش استفاده کردم؟....زمزمه وار میگم: آهان... با دکتر حرف زدمو اون رو روي میز گذاشتملبخندي رو لبم میشینه... پس روي میز جا گذاشتم... یه لحظه ترسیده بودم نکنه دوباره اتفاقاي گذشته تکرار بشه..مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه چه برسه به من که بیش از هزار بار تا حالا توسط این مار گزیده شدمبا خودم میگم: ترنم باید حواست رو بیشتر جمع کنی.... اینبار تو شرکت جا گذاشتی ولی دفعه ي بعد ممکنه یه جایی جابذاري که در دسترس همه باشهبا صداي زنی به خودم میام: چیزي گفتین خانم؟مثله اینکه فکرمو بلند به زبون آوردم شرمزده به زنی که کنارم نشسته لبخند میزنمو میگم: با خودم بودمیه جور بهم نگاه میکنه که انگار یه دیوونه کنارش نشسته... نگامو ازش میگیرمو به بیرون خیره میکنم... لبخندم پررنگتر میشه... با خودم فکر میکنم که واقعا دیوونگی رو در خودم به حد اعلا رسوندم... بیخیال این فکرا میشمو تصمیممیگیرم قبل از اینکه به خونه برم یه سر به شرکت بزنمو گوشیم رو بردارم... راضی از تصمیمی که گرفتم به این فکرمیکنم که واسه مانی چی بخرم؟... اونقدر با خودم کلنجار میرم که در نهایت به دو بسته از شکلاتاي مورد علاقه ي امیرارسلان رضایت میدم... پسر ماندانا و امیر رو خیلی دوست دارم... مطمئننا از دیدن اون شکلاتا خیلی ذوق میکنه...بعد از رسیدن به مقصد موردنظرم از اتوبوس پیاده میشمو به سمت آدرس خونشون حرکت میکنم... توي راه دو بستههم شکلات میخرم که ده هزارتومن برام تموم میشهبا خودم فکر میکنم: تا آخر ماه با چهل هزارتومن چه جوري بگذرونم؟با دیدن خونه ي مانی و امیر شونه اي بالا میندازمو و میگم: بیخیال... فعلا مانی رو دریاب براي حساب و کتاب حالاحالاها وقت داري... با شوق قدمهامو تندتر میکنمو خودم رو به خونه شون میرسونم... دستم رو بالا میارمو زنگ رو فشارمیدم... بعد از مدتی صداي مرد غریبه اي رو میشنوم... هر چند یه خورده صدا برام آشناهه اما نمیدونم طرف مقابلمکیه؟مرد: بله؟- من از دوستاي ماندانا هستممرد: ترنم خانم شمایین؟با تعجب میگم: بل......هنوز حرفم تموم نشده که در باز میشهدوباره صداي مرد رو از پشت آیفون میشنوم که میگه: بفرمایید داخلزودي وارد خونه میشم و در رو پشت سرم میبندم...نمیدونم کی بود تعجبم از اینه که اون طرف چطور من رو شناخته...همین که چند قدمی تو حیاط برمیدارم در ورودي خونه با صداي وحشتناکی باز میشه و بعد هم ماندانا رو میبینم که بهسمت هجوم میاره و با جیغ میگه: واي ترنم... بالاخره اومدي... دلم برات تنگ شده بود.. خوبی؟بهت زده سر جام خشک میشه... بدون اینکه درست و حسابی نگام کنه از گردنم آویزون میشه و شروع به بوسیدن منمیکنهبه زور از بغلش بیرون میارمو میگم: گم شو اونور... تف مالیم کردي... این چه وضعه مهمون نوازیه... چنان در رو بازکردي که من فکر کردم زلزله اومده... بعد هم که مثله این آدمخوارا به سمت من هجوم میاري... رفتی اونور آدم نشديهیچ بدتر هم شدي برگشتی... ماندانا همونجور مات من شدهصداي خنده ي امیر و اون مرد غریبه رو هم میشنوم... نگاهم بهشون میفته... با دیدن مرد غریبه تازه متوجه میشم کهاون طرف مهران بوده... با خجالت سري براشون تکون میدم و بهشون سلام میکنمامیر و مهران نیز همونطور که میخندن جوابمو میدنو آروم آروم به طرف ما حرکت میکنندماندانا با ناراحتی میگه: ترنم صورتت چی شده؟حرف تو دهنم میمونه... اصلا یاد صورتم نبودم... هر چند یه خورده بهتر شده و از دور زیاد معلوم نیست ولی از نزدیککاملا پیداستیه لبخند زورکی میزنمو میگم: چیز مهمی نیستماندانا: کجاش مهم نیست... ببین چه بلایی سر صورتت اومدهاشک تو چشمش جمع میشه و دوباره بغلم میکنه و زمزمه وار میگه: بعد از اون مهمونی چه بلایی سرت آوردنترنم؟...نکنه قبل از مهمونی هم مشکل داشتی بهم نمیگفتی؟... آره... الهی بمیرم برات...- آروم باش مانی... داداش و شوهرت دارن بهمون نزدیک میشنهمونجور که تو بغلمه میگه: به جهنم- مانیبا بغضمیگه: اه... باشه بابابا لحن غمگینی ادامه میده: خیلی دلم برات تنگ شده بود ترنم... خیلی زیادمهران و امیر فاصله ي چندانی با من و ماندانا ندارن... آروم آروم به طرف ما میانبه آرومی میگم: منم خیلی دلتنگت بودم گلم... خیلی بیشتر از توبا لحن تخسی میگه: نه خیر... من بیشتر دلتنگت بودممهران و امیر حالا دقیقا جلوي من و ماندانا واستادن و با لبخند نگامون میکنند ماندانا رو از آغوشم بیرون میارمو یه بار دیگه با مهران و امیر سلام میکنم... امیر با ناراحتی به صورتم نگاهی میکنه وسعی میکنه چیزي به روي خودش نیاره... اما مهران با تعجب اشکارا به صورت من خیره میشه... ماندانا که وضع رواینطور میبینه میگه: امیرجان با مهران برو چند کیلو شیرینی بخر میدونی که از فردا اینجا کاروانسرا میشهامیر که تا ته موضوع رو میگیره سري تکون میده و میگه: مهران جان راه بیفتمهران با تعجب میخواد چیزي بگه که امیر دستش رو میکشه و میگه: با اجازهسري تکون میدمو چیزي نمیگمماندانا با خنده میگه: میبینی چه جوري دنبال نخود سیاه فرستادمشون- گناه داشتن طفلکیهاماندانا اخمی میکنه و میگه: اه... دلسوزي رو تمومش کن... اگه به تو باشه واسه ي سوپور محله هم دل میسوزونیدستم رو میکشه و با خودش به داخل خونه میبرهماندانا: برو بشین.. برم یه شربت درست کنم- ماندانا بیخیال شربت شو... هر وقت.........ماندانا: خودم هم تشنمه... برو بشین زود میامسري تکون میدم... شکلاتا رو به طرفش میگیرمو میگم: براي امیر ارسلان خریدم... هنوز هم از این شکلاتا دوستداره؟ماندانا: دیوونه... این چه کاري بود؟شونه اي بالا میندازمو میگم: دو بسته شکلات که دیگه این حرفا رو ندارهشکلاتا رو از میگیره و نگاهی بهشون میندازه میگه: عاشقشونه... حاضره نهار و شام نخوره ولی محاله از این شکلاتادست بکشههمونجور که حرف میزنه پشتش رو به من میکنه و به سمت اشپزخونه میره ماندانا: نمیدونم این شکلاتا چی دارن که امیر ارسلان این همه از اینا میخوره... اینقدر که این شکلاتا رو دوست دارهمن و باباش رو دوست ندارهبه سمت مبل میرمو یکی رو واسه نشستن انتخاب میکنمازهمونجایی که نشستم داد میزنم: حالا کجاست؟ نمیبینمشماندانا: با مامان بزرگش رفته خونشون- راستی چرا کسی اینجا نیست؟ماندانا: قرار شد امشب یه جشن خونه ي پدرشوهرم واسه ورود ما بگیرنبا یه سینی شربت از آشپزخونه بیرون میادو میگه: تو هم دعوتی- خودت که میدونی نمیتونم بیامماندانا: بیخود... خیلی هم میتونی- باور کن شرایط خونه خیلی بده... شاید مجبور بشم ازت کمک بگیرم... باز به مشکل برخوردمبا تعجب نگام میکنه شربت رو روي میز میذاره و مبل مقابل من رو براي نشستن انتخاب میکنهماندانا: نگرانم کردي؟... چی شده ترنم؟دست دراز میکنمو شربت رو برمیدارم... ماندانا با نگرانی بهم زل زده... چند جرعه از شربت رو میخورمو میگم: تو اینمدت اتفاقاي زیادي افتاده... بعضی مواقع خیلی میترسم... خیلیماندانا: من که آخرین بار باهات تماس گرفتم همه چیز خوب بود... البته منظورم از خوب این بود که اتفاق خاصینیفتاده بود... به جز مهمونی و.....میپرم وسط حرفشو میگم: همه چیز از اون مهمونیه لعنتی شروع شد... البته قبلش هم یه چیزایی شده بود ولی فکرنمیکردم اونقدر مهم باشه... اما مثله همیشه اشتباه میکردمماندانا: تو که جون به لبم کردي... بگو چی شده؟ سرمو با ناراحتی تکون میدمو شروع به تعریف ماجرا میکنم... همه چیز رو واسش تعریف میکنم... از سروش گرفته تاماجراي دکتر... ماندانا با دقت به حرفام توجه میکنی... بعد از تموم شدن حرفام شروع به فحش دادن به سروش میکنهماندانا: ترنم به خدا سروش یه آدم روانیه- مانداناماندانا: چیه... مگه دروغ میگم؟... پسره ي دیوونهسرمو بین دستام میگیرمو میگم: تمومش کن مانی...با لحن آرومی میپرسه: هنوز هم دوستش داري؟با پوزخند میگم: چه فرقی میکنه... بعضی حرفا بهتره هیچوقت گفته نشنماندانا: ترنمبا لبخند تلخی ادامه میدم:بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!اشک تو چشماش جمع میشه- این جمله رو خیلی دوست دارم... حرف دله من رو میزنهبا بغضمیگه: ترنم این زندگی حق تو نیست... چرا هنوز دوستش داري؟ آخه چرا؟... اگه من بودم محل سگ هم بهشنمیذاشتمآهی میکشمو هیچی نمیگمآهی میکشمو هیچی نمیگمبیخیال سروش میشه و میگه: از آقاي رمضانی اصلا انتظار نداشتم- بیخیال... اون بدبخت هم از چیزي خبر نداره وگرنه مجبورم نمیکردماندانا: تو این دوره زمونه هیچکس رو نمیشه شناخت... حتما با امیر صحبت میکنم... امیر و مهران میخوان با همدیگهیه شرکت تاسیس کنند... از همین حالا خودت رو استخدام شده فرض کن میخندمو میگم: اونوقت جنابعالی چه کاره ايبا افتخار میگه: مثلا نسبت دو طرفه دارما- داداشت چرا تو شرکت بابات کار نمیکنهماندانا: نمیدونم والا... تو فکر کن حماقت.. گیر دو تا خل و چل افتادم ... هم امیر هم مهران بر این عقیده هستن کهنباید از پدرهاي گرامی کمکی گرفته شود- یه جور میگی انگار خودت سالمیماندانا: نه تو رو خدا نگو فکر کردي من هم مثله اون دو تا خل و چلم- فکر کردم مطمئنم... تو خودت از همه خل و چل تري.... اصلا بذار یه جمله بگمو خیالت رو راحت کنم تو سر دستهي همه ي خل وچلایی... هرچند از توي خل و چل داشتن چنین برادري بعید نبودماندانا: ترنم- چیه؟... مگه دروغ میگم... همین امیر بدبخت هم از همنشینی با تو به این وضع دچار شدهماندانا: کافر همه را به کیش خود پنداردمیخندمو هیچی نمیگمماندانا: بخند ترنم خانم... بخند ولی یادت باشه نوبت من هم میشه که بهت بخندم... اصلا میدونی چیه حق نداري توشرکت شوهر جونم و داداش جون جوجونیم کار کنی... اصلا هم سفارشت رو نمیکنم... از پارتی بازي هم خبري نیستبعد هم زبونش رو برام بیرون میاره... عاشق این بچه بازیاش هستم- برو بابا... من به امیر بگم سه سوته استخدامم میکنهماندانا: من هم به مهران میگم یه سوته اخراجت کنهبعد هم با لحن مسخره اي ادامه میده: دلت بسوزهمیخندم سرمو به نشونه تاسف براش تکون میدم بعد از کلی بگو و بخند و شوخی ماندانا میگه: خارج از شوخی خیلی خوشحالم بالاخره تصمیم گرفتی مستقل بشی... هرچند از لحاظ مالی مستقل بودي ولی باز هم بهتر بود جدا زندگی میکردي- ماندانا خودت که بهتر میدونی توي این کشور زندگی واسه ي یه دختر مجرد خیلی سخته...کجا به یه دختر مجردخونه اجاره نمیدن؟... در فرضکه اجاره دادن با این حقوق بخور نمیر که همین حالا هم به زور تا آخر ماه نگهشمیدارم کجا رو اجاره میکردم... الان هم اگه تو نبودي باز باید تو همون خونه میموندم یا به زور ازواج میکردمماندانا: تقصیر خودته... من که بهت گفته بودم کمکت میکنم- فکر میکردم مونا مادرمه... فکر میکردم دوستم داره... دوست نداشتم با رفتنم بیشتر اذیتش کنمماندانا: خیلی ازش بدم اومد- نباید اینجور قضاوت کرد... هر چی باشه قبلا برام مادري کردهماندانا: اون مادري کردنش تو سرش بخوره- مانداناماندانا: کوفت... خستم کردي... اون از اون بنفشه ي مارموز که بیخودي هواشو داشتی... اون از سروش که بیخوديطرفش رو میگیري... این هم از مونا که بیخودي بهش حق میدي... همین کارا رو میکنی هر غلطی دوست دارنمیکنند دیگه... نکنه واقعا باورت شده گناهکاري؟... ترنم به خودت بیا هیچکدوم از این آدما حق ندارن بهت بد و بیراهبگن- اشتباه نکن ماندانا... من به کسی حق نمیدم... از کسی هم طرفداري نمیکنم... ولی من یه روزي همه ي این افراد رومیپرستیدم... بنفشه... سروش... مونا... اسطوره هاي زندگیم بودنآهی میکشه و میگه: میفهمم چی میگی- نه ماندانا نمیفهمی... فکرشو کن منی که صمیمی ترین دوستت هستم یه سیلی بهت بزنمو اظهار تاسف بکنم بخاطرتمام لحظه هایی که با تو گذروندم... تو اون لحظه چه حالی بهت دست میده... از من متنفر میشی یا به من سیلیمیزنی؟...ماندانا نگاهشو به زمین میدوزه و هیچی نمیگه دیدي خودت هم جوابی نداري... بذار من بهت بگم... اون لحظه فقط و فقط یاد تمام خاطرات خوبی که با من داري«؟ چرا اینطور شد »...«؟ چرا » میفتی .. یاد روزایی که با من گذروندي و فقط یه سوال تو سرت میپیچهماندانا سرشو بالا میاره و با چشماي خیس از اشک بهم خیره میشهبی توجه به اشکاش میگم: حالا فکر کن امیري که حاضري واسش جونت رو هم بدي یه روزي بیاد جلوتو بگه چرا بهمخیانت کردي و تو ناراحت از همه ي بی انصافیا هیچ جوابی براش نداشته باشی... آره ماندانا ... هیچ جوابی... هیچ جوابیکه بتونه اون رو قانع کنه... آیا ازش متنفر میشی؟... آیا حالت ازش بهم میخوره... حتی اگه سیلی به گوشت بزنهحاضري پا رو دلت بذاريماندانا: نگو ترنم... تو رو خدا اینجوري نگو... بدجور دلم میسوزه- ماندانا حرف زدن آسونه... مهم عمله... همه ي اونایی که زندگیه من رو از زبون من بشنون شاید مهربونی من روحماقت بدونند... شاید احساس من رو نسبت به سروش احمقانه فرض کنند... اما من میگم کاراي من حماقت نیستعشق من احمقانه نیست... دنیاي من با همین باورها پابرجاست... من انتظاري ندارم نه از تو نه از هیچکس دیگه چونشماها جاي من نیستین تا من رو درك کنید... براي اینکه بتونی طرفت رو درك کنی... باید خودت رو جاي طرفتبذاري... ماندانا باید بشه ترنم... مادر ماندانا باید بشه مادرترنم... اونوقت ببین چه قدر سخته گذشتن از زنی که یه عمرمادرت بود... یه عمر خودت رو از زنی میدونستی که جایی تو زندگیش نداشتی... تو الان جلوي من نشستی و میگی اگهبه جاي من بودي محل سگ هم به سروش نمیذاشتی ولی اگه به جاي سروش امیر بود باز هم این حرف رو میزدي...من اشتباهات سروش رو قبول دارم ولی ازش متنفر نیستم میدونی چرا؟ چون اون فکر میکنه من بهش خیانت کردم وترکم کردبا لحن غمگینی میگه: نمیتونم غم و غصه ت رو ببینم وقتی میبینم اینقدر اذیتت میکنند ناراحت میشم ولی حق باتوهه... من احساسات اونا رو در نظر نمیگیرم فقط به احساسات تو فکر میکنمآهی میکشه و با ناراحتی ادامه میده: اما ترنم حتی اگه احساسات اونا رو هم در نظر بگیرم باز هم میگم دارن زیاده رويمیکنند... مونا مادرت نیست... طاهر و طاها برادرهاي تنیت نیستن.... سروش همسرت نیست ولی پدرت که دیگه پدرتهست... اون که دیگه پدر واقعیته... باز صد مرحمت به طاهر که یه جاهایی هوات رو داره... باز صد مرحمت به سروشکه با دیدن صورت تو دلش سوخت ولی پدرت......- بیخیال ماندانا... بهتره به آینده فکر کنم... به مادرم... میخوام پیداش کنم ماندانا: حق با توهه... بهتره به فکر آینده باشی... نگران خونه و کار هم نباش... همه جوره کمکت میکنم.... راستیحواست رو جمع کن خیلی نگرانتم... به قول دکتر مسیرهاي شلوغ رو واسه رفت و آمد انتخاب کنبا آوردن اسم دکتر یاد گوشیم میفتمو دادم به هوا میرهماندانا با ترس میگه: چی شد؟- گوشیم رو توي شرکت سروش جا گذاشتمبا اخم میگه: همین کارا رو میکنی دیگه... بعد انتظار داري همه چیز خوب پیش بره... دختر شرایط تو فرق میکنه بایدبیشتر حواست رو جمع کنی؟... آخه چرا اینقدر سر به هوایی؟بی توجه به حرف ماندانا نگاهی به ساعت میندازم... ساعت پنج و نیمهبه سرعت از جام بلند میشمو میگم: ماندانا باید برمماندانا: واستا واسه ي امیر زنگ میزنم تو رو برسونه- نه شرکت تا ساعت شش تعطیل میشهمتفکر میگه: یه لحظه صبر کنو با گفتن این حرف سریع از من دور میشه... دوباره روي مبل میشینمو به شربت نیم خورده ام نگاهی میندازم.... بعد ازچند دقیقه پیداش میشه و میگه: این سوئیچ رو بگیر- اما.........ماندانا: ترنم به خدا میکشمتا... زود برگرد- آخهماندانا: ترنمنفسمو با حرصبیرون میدمو میگم: امان از دست تو... زود برمیگردمماندانا: حتما این کار رو کن چون امشب تو هم باید تو مهمونی باشی ماندانا دوباره شروع کردي؟ماندانا:فعلا برو وقتی برگشتی با هم حرف میزنیمسرمو تکون میدمو میگم: فعلا خداحافظدستش رو به نشونه ي خداحافظی بالا میاره و هیچی نمیگه... سریع از ساختمون بیرون میامو وارد حیاط میشم... همونلحظه ي ورودم متوجه ي ماشین شده بودم و پس مشکلی سر اینکه ماشین کجاست ندارم؟... میخوام به سمت در برمکه با صداي ماندانا سرجام وایمیستمماندانا: من باز میکنم تو ماشین رو روشن کنسري تکون میدمو سوار ماشین میشم... کیفم رو روي صندلی عقب پرت میکنمو در رو میبندم... بعد از چهارسالنمیدونم چیزي از رانندگی یادم مونده یا نه؟با پوزخند میگم: هر چی باشه از اتوبوس بهترهماشین رو روشن میکنمو به آرومی اون رو به حرکت در میارم.. یادش بخیر همیشه عشق سرعت بودم... آدما چقدر تغییرمیکنند... ماندانا در رو کامل باز کرده... بوقی براش میزمو از کنارش رد میشم... مثله خیلی از روزاي دیگه باورم داره...براش مهم نیست بقیه در موردم چی میگن تنها چیزي که براش مهمه اینه که من آدم بده نیستم... بعضی مواقع که بهگذشته ها فکر میکنم شرمنده میشم... حتی اگه اون شک یه لحظه بود باز هم برام شرمندگی رو به همراه داره... منحق نداشتم به ماندانا شک کنمآهی میکشمو به این فکر میکنم که همیشه پیاده روي رو به رانندگی ترجیح میدادم...حتی اون موقع ها با اینکه بابا برامماشین خریده بود به ندرت ازش استفاده میکردم... یا سوار نمیشدم یا اگه سوار میشدم با آخرین سرعت به سمت مقصدحرکت میکردم... یادمه روزایی که بابا گوشی و لپ تاپ و ماشینم رو از من گرفته بود میفتم با اینکه چیزي از ماندانانمیخواستم ولی اون به زور همه چیزش رو با من شریک میشد... خیلی جاها بهم کمک کرد... با اینکه روزاي سختیبود ولی باعث شد دوست واقعیم رو بشناسم... به سمت شرکت سروش میرونم... مسیرهایی رو انتخاب میکنم که خلوتتر هستن... حوصله ي ترافیک ندارم... بعد از چهارسال هنوز هم رانندگیم خوبه... نمیگم عالیه ولی همین که بعد از اینهمه سال میتونم این ماشین رو برونم خودش خیلیه... کم کم سرعتم رو زیاد میکنم... بعد از بیست دقیقه به شرکتمیرسم... ماشین رو طرف دیگه خیابون جلوتر از شرکت پارك میکنم... کیفم رو داخل ماشین میذارمو خودم از ماشینپیاده میشم... هوا تقریبا تاریک شده... و از اونجایی که این منطقه هم کلا جاي پرت و خلوتیه تک و توك یه ماشین یا موتوري از خیابون رد میشن ترجیح میدم سریع تر گوشی رو بردارم و فلنگ رو ببندم... با قدمهاي بلند به اون طرفخیابون میرم و به سمت شرکت حرکت میکنم... همینکه چند قدم به سمت شرکت برمیدارم صداي قدمهاي یه نفر رو ازپشت سرم میشنوم و بعد هم کشیده شدن بازوم رو احساس میکنمبا تعجب به عقب برمیگردمو با دیدن یه مرد غریبه که چاقویی رو مقابلم گرفته خشکم میزنه... با یه دستش بازوم روگرفته و با یه دستش چاقو رو روي شکمم گذاشتهته دلم خالی میشه... یعن........مرد غریبه اجازه نمیده بیشتر از این به تجزیه و تحلیل موقعیتم بپردازممرد: بهتره بی سر و صدا راه بیفتی و گرنه زندت نمیذارمضربان قلبم بالا میره...با صداي لرزونی میگم: من چیزي ندارم که واسه ي شما ارزش مادي داشته باشهپوزخندي میزنه و میگه: تو خودت کلی می ارزي... خفه شو و راه بیفتیاد اون روز توي پارك میفتم... که پسره تهدیدم کرده بود... که میخواست از من سواستفاده کنه... که میخواست به زورسوار ماشینم کنه.... با فکر اینکه شاید قصد این طرف هم همون باشه ترسم بیشتر میشهبازوم رو ول میکنه... به جلو هلم میده و چاقو رو پشتم میذاره...اخمام تو هم میره... اگه دزد نیست لابد نیت بدي داره... حتی نمیتونم فکرش رو هم کنم که بهم دست درازي بشه...مرد: بهتره فکر فرار به سرت نزنه و گرنه همینجا سوراخ سوراخت میکنمنباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... ترنم باید فرار کنی... تو میتونی دختر... تو میتونی... مدام باخودم این جمله ها رو تکرار میکنم...داره من رو به سمت مخالف شرکت هدایت میکنه... چند قدم به جلو میرم... ترنم نهایتش مرگه دیگه... یاد آرزوهاممیفتم... یاد تصمیمام... یاد مادرم... دوست ندارم بمیرم.... دلم میخواد مادرم رو ببینم... دوست دارم آغوشش رو با همهي وجودم احساس کنم... دوست دارم بعد از چهار سال براي یه بار هم که شده زندگی کنم... تازه امیدوار شده بودم با هر قدمی که از شرکت دورتر میشیم ته دلم خالی تر میشهمرد: تندتر... بجنببه خودم تشر میزنم: ترنم خجالت بکش... زنده بودن به چه قیمتی... اگه تسلیم خواسته هاي این مرد بشی معلوم نیستچی میشه...بدجور تو دو راهی موندم... به نزدیکی یه ماشینی میرسیم... یه ماشین آشنا... سمند سفید... دو تا مرد دیگه هم تويماشین نشستن... ترسم بیشتر میشهترنم باید فرار کنی... قید زندگی و همه چیز رو میزنمو با آرنجم ضربه اي به شکم مرد وارد میکنمو به سمت شرکتسروش میدوم... اونقدر سریع شروع به دویدن میکنم که خودم هم باورم نمیشه... از اونجایی که مرد فکر نمیکرد فرارکنم تعادلش رو از دست داد و با ضربه ي من پخش زمین شد... صداي باز شدن در ماشین رو به همراه داد و فریاد یهولی بی توجه به همه چیز و همه کس فقط میدوم... به ...« لعنتی بگیرش... نیما بگیرش »... مرد میشنوم... که مدام میگهسمت شرکتی که تو این روزا واسم جهنم بود ولی الان برام حکم بهشت رو داره... صداي پاي یه نفر دیگه رو هم پشتسرم میشنوم... صداي نفس نفس زدناش باعث ترس بیشتر من میشه... حس میکنم اون طرف داره بهم میرسه... اونرو خیلی نزدیک به خودم احساس میکنم... و در آخر دستی رو میبینم که به طرفم دراز میشه... جا خالی میدم ولیدوباره دستشو دراز میکنه و به آستین مانتوم چنگ میندازه... این کارش باعث میشه تعادلمو از دست بدمو توي بغلشپرت بشم... تنها چیزي که متوجه میشم اینه که این اون مرد قبلی نیست... با خونسردي تمام بدون اینکه بهم اجازه يعکس العمل یا اعتراضی بده یه دستش رو دور شونم حلقه میکنه و با دست دیگه اش دستمالی رو جلوي دهنم میگیرهکم کم چشمام بسته میشن و دیگه متوجه ي چیزي نمیشمفصل هفدهمبه زحمت چشمام رو باز میکنم... با گنگی به اطراف نگاه میکنم... سرم عجیب درد میکنه.... خودم رو توي یه اتاق خالیمیبینم... تنها چیزي که توي اتاقه یه تیکه موکتیه که روي زمین پهنهزیرلب زمزمه میکنم: اینجا کجاست؟میخوام از روي زمین بلند شم که تازه متوجه ي دست و پام میشم... دست و پاهام رو با طناب بسته شدن کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... ماشین سمند... دزد... چاقو... دستمال و در آخر بیهوشیاز شدت ترس نوك انگشتام یخ زده... ترس رو با بند بند وجودم احساس میکنم... به سختی روي زمین میشینم...نمیدونم باید چیکار کنم... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... دلم یه آغوش امن میخواد... دستاي بسته ام رو بالامیارمو اشکایی که از چشمام سرازیر شدن رو از روي صورتم پاك میکنم... سعی میکنم فکرم رو جمع و جور کنمترنم الان وقت ترسیدن نیست.... نفس عمیقی میکشم... ترنم قوي باش تو میتونی.... دستام میلرزه... باز هم نفسعمیق دیگه اي میکشم و سعی میکنم آروم باشم اما خیلی سخته... قبل از هر چیزي باید بدونم اینا کی هستن؟...چیکارم دارن؟... میخوان چه بلایی سرم بیارن... به زحمت آب دهنم رو قورت میدم و با ترس شروع به داد زدنمیکنم... بعد از مدتی در به شدت باز میشه و یه نفر با اخمهایی در هم جلوي در نمایان میشه... حس میکنم همونپسریه که من رو بیهوش کردبا داد میگه: چه خبرته- با من چیکار دارین؟پوزخندي میزنه و میگه: به موقعش میفهمی اگه زیادي سر و صدا کنی مجبور میشم از راه..........صداي داد همون مردي که با چاقو تهدیدم کرده بود بلند میشه که میگه: پرهام بیا... به مشکل برخوردیمبا کلافگی میپرسه: دیگه چه گندي زدین؟مرد: یه نفر تعقیبمون کرده و وارد خونه شدهپرهام: چی؟ پس شماها داشتین چه غلطی میکردین؟با عصبانیت بهم زل میزنه و میگه: به نفعته خفه شیو بعد بی توجه به من در رو محکم میبنده و با داد به بقیه دستوراتی میدهپرهام: همین الان پیداش کنید... یالا ...اگه منصور بفهمه پوست از سرمون میکنهته دلم امیدوار میشم... یعنی ممکنه نجات پیدا کنم... خدایا خودت کمکم کن... امیدوارم هر کسی هست پلیس رو همدر جریان گذاشته باشه پرهام: نیما مطمئنی؟نیما: آره بابا... خودم دیدم یه نفر از دیوار پایینپریدپرهام: اگه ماموریت خراب بشه خودم میکشمت... اگه به تو بود دختره هم فرار کرده بودنیما: پر.......پرهام: خفه شو... تو هم برو بگرد پیداش کن... اینجا واستادي ور دل من چه غلطی میکنی؟یعنی کی میتونه باشهبعد ده دقیقه صداي نیما بلند میشهنیما: پرهام گرفتیمشپرهام: بگو بیارنش... کیه؟نیما: مدام میگه ترنم کجاست؟ لابد از آشناهاشهپرهام: منصور پدرمون رو در میارهقلبم تند تند میزنهبا شنیدن صداي آشناي سروش قلبم میریزیهزمزمه وار میگم: نهاشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشهسروش با داد میگه: شماها کی هستین؟ با ترنم چیکار کردین؟پرهام: آقا پسر مثله اینکه نمیدونی فوضولی زیاد عواقب خوبی رو به همراه نداره... نکنه دوست پسرشی؟از شدت ترس همه بدنم میلرزه سروش: خفه ش... حس میکنم اون بیرون دعوا شده... صداي داد و بیداد چند بلند شدهصداي داد پرهام رو میشنوم: چه طور جرات میکنی رو من دست بلند کنی مطمئن باش این کارت بی جواب نمیمونهسروش: اگه مرد بودي همون لحظه جواب میدادي نه اینکه هزار نفر رو بفرستی من رو بگیرن بعد بیاي جلوم بگیکارت بی جواب نمیمونهبا شنیدن صداي سیلی ته دلم خالی میشه... دستم رو روي قلبم میذارمپرهام: زیادي حرف میزنی... چیکارشی؟؟صداي پر از تمسخر سروش رو میشنوم: به توي کثافت ربطی نداره... چیکارش کردین؟پرهام با مسخرگی میگه:هنوز کارش نکردیم ولی به زودي رسم مهمون نوازي رو به جا میاریمو ازش پذیرایی میکنیمنترس تو هم بی نصیب نمیمونیصداي فریاد سروش تو گوشم میپیچه: لعنتی میگم با ترنم چیکار کردي؟دوباره صداي داد و فریاد بلند میشهنمیدونم سروش چیکار میکنه که پرهام با داد میگه: بگیرینش لعنتیاسروش: اگه بلایی سرش بیاد با دستهاي خودم میکشمتپرهام بی توجه به داد و فریاد سروش میگه: جیباي این بچه سوسول رو خالی کنید و بعد هم پیش اون یکیبندازینش... اگه سر و صداي اضافه هم کرد دست و پا و دهنش رو ببندینبعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه و سروش رو به داخل اتاق پرت میشهبا ترس به سروش نگاه میکنمصداي چندش آور نیما رو میشنوم که با تمسخر رو به من میگه: از تنهایی در اومدي... فعلا خوش بگذرون که بعداباهات کار داریمسروش با خشم به چشمام زل میزنه... نگاهم رو از سروش میگیرمو به نیما نگاه میکنم... با تمسخر به حرکات من وسروش خیره شده... پوزخندي رو لباش خودنمایی میکنه پرهام: نیما بیا کارت دارمنیما: شب خوبی رو براي شما در هتل صفر ستاره آرزومندم... تا میتونید هوا میل کنید و اصلا هم فکر صورتحسابشنباشیدپرهام:نیما کدوم گوري هستی؟نیما: اومدم بابا... اگه گذاشتی دو کلمه حرف بزنمبعد با شیطنت ادامه میده: داشتم میگ......پرهام: نیما بلند شم کشتمتنیما با اخمایی در هم در رو میبنده و غرغر کنون از در دور میشه: اه.... بمیري پرهام... بمیريبا صداي سروش به خودم میامسروش: دوباره یه گند دیگه زدي... آره؟... یعنی تو نمیخواي آدم بشی؟... این ارازل و اوباش با تو چیکار دارن ترنم؟...باز چیکار داري؟آهی میکشمو و هیچی نمیگم... تو این موقعیت هم دست از شک و تردید بر نمیداره... باز مثله همیشه دلم رو میسوزونهسروش از روي زمین بلند میشه... به سرعت خودش رو به من میرسونه و شروع به باز کردن طنابهایی که دور دست وپاهام بسته شدن میکنهبعد از باز کردن طنابها اونها رو گوشه اي پرت میکنه و جلو میشینه... تو چشمام زل میزنه و بهم میگه: ترنم اینا کیهستن؟... چی از جونت میخوان؟با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو و میگم: هر وقت فهمیدم خبرت میکنمسروش: ترنم- چیه؟ وقتی نمیدونم انتظار داري چه جوابی بهت بدمسروش: انتظار داري باور کنم؟- من خیلی وقته دیگه از تو یکی هیچ انتظاري ندارم سروش: ترنم رو اعصاب من راه نرو- من به اعصاب تو چیکار دارم... اونقدر بیکار نیستم که بخوام رو اعصاب نداشته ي جنابعالی پیاده روي کنمسروش: ترنم- کوفت... هی برام ترنم ترنم میکنهسروش: یه کاري نکن بزنم ناقصت کنما- بیخودي به خودت زحمت نده.... اینجا به اندازه ي کافی آدم پیدا میشه این کار رو به عهده بگیره... تو هم بشینناقصشدنه بنده رو تماشا کنسروش: دلم میخواد سرتو بکوبم به دیوار- من هم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار شاید بیفتم بمیرم از دست توي زبون نفهم راحت بشم... چرا دست از سرمبرنمیداري... اصلا کی گفت من رو تعقیب کنی؟... مگه تو کار و زندگی نداري؟سروش: من احمق رو بگو که جون خودم رو واسه ي توي بیشعور به خطر انداختم- کسی ازت نخواسته بود جون ارزشمندت رو براي من بیشعور به خطر بندازيسروش: لابد این حرفا هم جاي تشکرتهبا پوزخند میگم: واسه ي چی ازت تشکر کنم.... یه جور حرف میزنی انگار چیکار کردي... اگه نجاتم داده بودي یهچیزي اما بدبختی اینجاست خودت هم اومدي ور دل من نشستی و چرت و پرت میگی... فردا اینا یه بلایی سرت بیارنتمام ایل و تبارت میریزن سر من بدبخت و میگن تو باعثش بودي... حالا من دنیایی بگم به پیر به پیغمبر من اصلاروحم هم خبر نداشت پسرتون اینا رو تعقیب کرده ولی کیه که باور کنه... بهتره از همین حالا خودم رو مرده فرضکنمچون اگه از اینجا هم جون سالم به در بردم محاله خونوادت من رو زنده بذارنسروش: واقعا که پررویی- من حقیقت رو میگم... اگه میخواستی کمکم کنی کافی بود یه زنگ به پلیس میزدي دیگه این اکشن بازیا چی بود ازخودت در آوردي؟ سروش: دفعه ي بعد اگه رو به موت هم باشی محاله کمکت کنم- خوشحال میشم به حرفت عمل کنی و هیچ دخالتی در کارهاي من نکنی... اینجوري دیگه مجبور نیستم نگران جوابپس دادن به این و اون باشمسروش با کلافگی میگه: ترنم الان وقت این حرفا و لجبازیها نیست... بگو اینا کی هستن شاید تونستم یه غلطی کنم- تو اون بیرون نتونستی هیچ کار کنی بعد توي این اتاق که هیچ راه فراري نیست میخواي چیکار کنی؟سروش: ترنمنفسمو با حرصبیرون میدمو میگم: خودم هم دقیقا نمیدونم فقط یه حدسایی میزنمسروش با حالت گنگی نگام میکنهماجراي پارك و تعقیب خودرو و عکساي ایمیل شده رو براش تعریف میکنمبا تمسخر میگه: انتظار داري باور کنم؟- نه بابا... من غلط بکنم همچین انتظارایی از جنابعالی داشته باشمسروش: مسخرم میکنی؟- نه دیدم جو زیادي سنگین شده گفتم یه خورده جوك بگم بخندیدیمسروش میخواد چیزي بگه که با لحن خشنی میگم: من احمق رو بگو که دارم واسه تو حرف میزماز روي زمین بلند میشمو بی توجه به سروش به سمت پنجره میرم... یه پنجره ي کوچیک که حفاظ داره... ارتفاعشهم از زمین زیاد به نظر میرسه... داخل حیاط دیده میشه... با اینکه دوست ندارم سروش توي دردسر بیفته اما یه جوراییخوشحالم... خوشحال از اینکه کنارمه... اینجا تنهایی خیلی ترسناك به نظر میرسهصداي سروش رو میشنومسروش: این وقت شب نزدیکاي شرکت چیکار میکردي؟ بدون اینکه جوابشو بدم نگاهمو از بیرون میگیرمو روي زمین میشینم... به دیوار تکیه میدمو چشمام رو میبندم... درستهسروش کنارمه... اما الان نگرانیم دو برابر شده... میترسم بلایی سرش بیارن... هم خوشحالم هم ناراحتم... خودم همنمیدونم چی میخوامسروش: با توام؟با کلافگی چشمامو باز میکنمو میگم: اه... خستم کردي... گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارمسروش: واقعا نمیدونی اینا کی هستن؟- چرا میدونم... از دوستاي دوست پسر سابقم هستن اومدن تلافیه خیانتهایی که در حق اون بیچاره کردم رو سرم دربیارن حالا که به جوابت رسیدي برو دنبال راه فرار باشسروش: ترنم- چیه؟... مگه دنبال چنین جوابایی نیستی؟... اول و آخر که تو حرف خودت رو میزنی... پس این سوال پرسیدنات واسهي چیه؟متفکر نگام میکنهزمزمه وار میگم: ایکاش به پلیس خبر میداديسروش: اون لحظه نمیدونستم دارم چیکار میکنم... دستپاچه شده بودم... ولی فکر نکنم اونقدرا هم موضوع جناییباشه... تو زیادي موضوع رو گنده کرديتو چشماش زل میزنمو اون هم ادامه میده: من فکر میکنم قصد اینا اخاذیه... لابد تو رو گروگان گرفتن تا یه پولی ازخونوادت بگیرندلبخند تلخی میزنم...زمزمه وار میگم: ایکاش حق با تو باشههر چند خودم میدونم که اینطور نیست... از چشماش میخونم که حرفهایی که در مورد عکس و ایمیل زدم رو باورنکرده.... شاید هم هیچکدوم از حرفا رو باور نکرده آهی میکشمو به زمین خیره میشم... دلم عجیب گرفته... نمیدونم چرا حس میکنم آخر خطم... شاید دلیلش اینه کهزیادي ترسیدمسروش میخواد چیزي بگه که در باز میشه و دو تا مرد قوي هیکل وارد میشن و به طرف من میان... بدون توجه بهسروش به دو تا بازوم چنگ میزنندو از روي زمین بلندم میکنندسروش از جاش بلند میشه و میگه: دارید چه غلطی میکنید؟یکیشون ولم میکنه و به طرف سروش میره... اون یکی هم من رو با خودش میکشهنمیدونم چرا نه جیغ میکشم نه التماس میکنم... نمیدونم چرا... شاید به خاطر اینکه میدونم هیچ فایده اي نداره....تو هیچوقت از ترس کتک و فحش و ».. دوست ندارم جلوي هر کس و ناکسی غرورم خورد بشه... یاد حرف دکتر میفتماین حرفا به کسی التماس نکردي تو هیچوقت از فراز و نشیبهاي زندگیت فرار نکردي... تو هیچوقت براي به دست...« آوردن محبت دوباره ي خونوادت به دروغ متوسل نشدي... تو همیشه خودت بودي... مقاومه مقاوم... استوار استوارباید خودم باشم... نمیخوام واسه زنده بودن التماس کنم... نمیخوام بخاطر فرار از مشکلات شخصیتم رو زیر سوالببرم... کتک خوردن نشونه ي خرد شدن غرور نیست... التماس کردن براي کتک نخوردن نشونه ي ضعف و خرد شدنغروره... نمیگم نمیترسم... میترسم بیشتر از همیشه... اما دلیل نداره ترسم رو جار بزنم... میخوام مقاوم باشم مثلههمیشه... مثله همه ي وقتایی که هیچکس نبود و من تنهاي تنها از پس مشکلاتم برمیومدممرد من رو به سمت اتاقی میبره که صداي دادو فریاد زیادي از داخلش شنیده میشه... واضح تریین صدایی که میشنومصداي خشن یه مردهمرد: احمقاي بیشعور... من بهتون چی گفتم... گفتم خیلی مراقب باشین...پرهام: آقا.........مرد: خفه شونیما:....مرد: نیما حرف بزنی کشتمت... چند بار خرابکاري ... به من بگو چند بار خرابکاري؟مردي که بازوم رو گرفته در رو باز میکنه و من رو با خودش به داخل اتاق میکشه با ورود ما همه ساکت میشن و من مقابل خودم مرد غریبه و در عین حال آشنایی رو میبینمزمزمه وار میگم: مسعودنیشخندي میزنه و میگه: نه خانم خانما منصورم... برادر همون کسی که تو به کشتنش دادي... تو و اون خواهرت کهالان سینه ي قبرستون خوابیدهبعد از تموم شدن حرفش به همه به جز پرهام اشاره میکنه که اتاق رو ترك کنند... با ترس بهش خیره میشمپرهام به دیوار تکیه داده و با پوزخند نگام میکنه... گوشه ي لبش پاره شده... نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم...وقتی همه اتاق رو ترك میکنند منصور به سمت در میره و از پشت قفلش میکنه... بعد همونجور که به سمت من میادمیگه: خب خب خب... بالاخره تنها شدیمبا ترس نگاش میکنم... شباهت زیادي به مسعود داره... مخصوصا چشماش... اما چهره اش خیلی خشنه... مسعود خیلیمظلوم به نظر میرسید... شاید از لحاظ ظاهري شباهت زیادي به مسعود داشته باشه اما از لحاظ اخلاقی صد و هشتاددرجه متفاوته... این رو از یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید...آروم آروم به سمتم میادو با پوزخند میگه: منی که توي تمام عمرم بزرگترین خلافکارا حریفم نشدن به خاطر توي نیموجبی وجبی توي دو تا از بزرگترین ماموریتام شکست خوردم... باعث مرگ برادر کوچیکم شدي... باعث سکته ي مادرمشدي... باعث شکست در کارم شديدقیقا جلوم وایمیسته و میگه: مطمئن باش تاوان همه شون رو پس میديبعد دستش رو به سمت صورتم میاره که باعث میشه من یه قدم به عقب برمترس رو از نگام میخونه به بازوم چنگ میزنه و من رو به طرف خودش میکشه...با انگشت اشارش لبامو لمس میکنه...سرم رو عقب میکشم ولی لعنتی با یه دستش سرم رو مهار میکنه و با یه دست هم بازوم رو میگیره.... سرشو نزدیکگوشم میاره و با خونسردي میگه: تاوان همه ي کارات رو....اون هم به بدترین شکل ممکنسعی میکنم به عقب هلش بدم که اصلا موفق نمیشم با صداي لرزونی میگم: این حرفا چیه میزنی از بدو تولدت هر چی مشکل برات پیش اومده گردن من بدبخت انداختی با این حرف من پرهام پخی زیر خنده میزنه و منصور با چشماي گرد شده نگام میکنه... بعد از چند ثانیه اخماش تو هممیره و با داد میگه: پرهام... خفه میشی یا خفت کنمپرهام به زور جلوي خندش رو میگیره اما هنوز آثاري از خنده تو چهره ش پیدا میشهمنصور با جدیت ادامه میده: من با تو شوخی دارم؟سرم رو ول میکنه و با اون یکی دستش بازوي دیگرم رو میگیره... سعی میکنم بازوم رو از دستاي قدرتمندش بیرونبکشم که اجازه نمیده... به شدت بازوهامو فشار میده و بلندتر از قبل میپرسه: گفتم من با تو شوخی دارم؟با ترس سرم رو به نشونه ي نه تکون میدممنصور: پس یادت باشه دیگه با من شوخی نکنیبا پوزخند بازوم رو ول میکنه... پشتش رو به من میکنه و به سمت راحتی میره... همونجور که پشتش به منه با تمسخرمیگه: از این به بعد حواست به حرفات باشه... من اصلا آدم باجنبه اي نیستمبا همه ي ترسی که دارم میگم: من یادم نمیاد باهاتون شوخی کرده باشمبه سرعت به سمتم میچرخه و به چشمام زل میزنهپرهام با ترس به منصور خیره شده... دلیل این همه ترس پرهام رو نمیفهمممنصور: زیادي زبون درازي- من زبون دراز نیستم چرا متوجه ي حرف من نمیشین؟... من رو دزدیدین من هم دلیل دزدیده شدنم رو میخوام...حرف از تاوان میزنید ولی من هنوز نمیدونم تاوان چی رو باید پس بدم... مسعود حماقت کرد و معتاد شد کجاش تقصیرمنه... خواهرم نامزد داشت کجاش تقصیر منه... مسعود با تزریق بیش از حد مواد مرد کجاش تقصیر منه... شما آدمخلافکاري هستین و تو کاراتون شکست میخورید کجاش تقصیر منه؟با چشمهاي سرخ شده بهم خیره شدهپرهام با نگرانی تکیه شو از دیوار میگیره و به طرف منصور میادپرهام: منصور منصور: پرهام گمشو بیرونپرهام: منصو.......منصور: نشنیدي چی گفتم؟پرهام: ما زنده می.......کلید رو به سمت پرهام پرت میکنه و با داد میگه: پرهام گم میشی بیرون یا پرتت کنمپرهام با اخمهایی در هم کلید رو تو هوا میگیره و بدون هیچ حرفی به سمت در حرکت میکنه... در آخرین لحظه بهسمت منصور برمیگرده و میخواد چیزي بگه که منصور با فریاد میگه: پرهامپرهام با پوزخند نگاهی به من میندازه و سري به نشونه ي تاسف برام تکون میده و بعد هم از اتاقخارج میشه... نمیدونم چرا ولی از نگاه آخر پرهام هیچ خوشم نیومد... انگار یه هشدار وحشتناك براي من بود... یههشدار که سالم از این اتاق بیرون نمیرم... نکنه بلایی سرم بیاره... با بسته شدن در و چرخیدن کلید در قفل در همونیه ذره ي امید هم براي نجاتم از بین رفتمنصور با پوزخند خودش رو روي راحتی اتاق پرت میکنه و میگه: حیف که پدرم تو رو زنده میخواد و گرنه زندتنمیذاشتمیا جد سادات اینا جد اندر جد با من دشمنی دارن... دیگه کارم تمومه... ترنم بدبخت شدي رفت... همون بهتر تو همبري مثل ترانه خودت رو بکش........با صداي منصور از فکر بیرون میاممنصور: البته در مورد سالم یا ناقصبودنت حرفی نزده... پس میتونم یه خورده ازت پذیرایی کنمبا نیشخند به صورتم اشاره میکنه و ادامه میده: هر چند انگار از قبل پذیرایی شدي ولی ما اینجا یه خورده خشن تر کارمیکنیمبا ترس بهش زل زدمو هیچی نمیگم... پاکت سیگاري از جیبش درمیاره و یه نخ سیگار از پاکت خارج میکنه و گوشه ي لبش میذاره... منصور: بیا جلوتربا ترس یه قدم عقب میرم... با دیدن عکس العمل من لبخندي میزنه و پاکت سیگار رو روي میز پرت میکنه...ازروي راحتی بلند میشه و روي میز خم میشه... فندك روي میز رو برمیداره و سیگارش رو روشن میکنه... پشتش رو بهمن میکنه و به سمت پنجره میرهسیگار رو از گوشه ي لبش برمیداره و بین انگشتاش میگیرههمونجور که پشتش به منه شروع به حرف زدن میکنه- مسعود باهوش ترین بود... نقشه هاش ایده هاش عکس العملاش حرف نداشت... چهار سال پیش با کلی برنامه ریزيمسعود رو فرستادم توي اون دانشگاه لعنتی... بعد از یک سال برنامه ریزي... ایده پردازي... همه چیز داشت خوب پیشمیرفتبه سرعت به طرفم برمیگرده و میگه تا اینکه خواهر تو سر راه داداشم سبز میشه... داداش من عوضمیشه... قیدماموریت رو میزنه... از من و بابا فراري میشه... با هزار تا فحش و کتک و تهدید راضیش کردیم ماموریت رو به پایانبرسونه بعد هر غلطی که میخواد بکنهباورم نمیشه... مسعود یه آدم خلافکار بود... اون مسعود مظلومی که وسطاي سال به دانشگاه ما منتقل شده بود یهخلافکار بودبهت زده به منصور خیره میشمبا لبخند تلخی ادامه میده: ولی دقیقا زمانی که تو یه قدمی پیروزي بودیم با جواب رد ترانه و پرخاشگري هاي تو مسعودهمه ي روحیه اش رو باخت... داغون شد... خرد شد... جلوي چشماي من و بابا گریه میکرد... برادر دیوونه ي من عاشقخواهر از جنس سنگ تو شدبا صداي لرزونی میگم: ولی خواهر من خودش نامزد داشتپوزخندي میزنه و با تمسخر میگه: بله... بله... خبر دارم... آقاي سیاوش راستینمنصور: تو... سیاوش... ترانه باید تاوان دل شکسته ي برادرم رو پس میدادینآروم آروم به سمت من میادو با لحن مرموزي میگه: برادر من به خاطر خواهر تو قید نامزدش رو زد ا دهن باز بهش نگاه میکنم و اون ادامه میده: دختري که دیوونه ي مسعود بود اما با همه ي اینا مسعود باز هم ترانه رومیخواستبا همه ترسی که دارم میگم: خوبه خودت هم داري میگی مسعود هم نمیتونست به نامزدش ابراز علاقه کنه چون ترانهرو دوست داشته پس چطور چنین انتظاري رو از ترانه داشتیبا چند گام بلند خودش رو به من میرسونه... مچ دستم رو میگیره و دستم رو بالا میاره... در برابر چشماي بهت زده يمن سیگارش رو توي کف دست من خاموش میکنه که از شدت سوزش جیغم به هوا میره... بعد هم مچ دستم رو ولمیکنه و با شدت به عقب هلم میده که باعث میشه تعادلم رواز دست بدمو روي زمین پرت بشمبا خونسردي میگه: یه بار دیگه توي حرفم بپري بدتر از این رو میبینی... هر چند همین الان هم عاقبت خوبی درانتظارت نیست ولی یه کاري نکن عصبی ترم از اینی که هستم بشمعجیب احساس تنهایی میکنم... بغضی تو گلوم میشینه... با ناراحتی بهش زل میزنم... کف دستم بدجور میسوزه... بیتوجه به حال من ادامه میده: اونقدر به خواهرت فکر کرد که غرق دنیاي اون لعنتی شد... توي آخرین مامویت که تويگروه رقیب به عنوان جاسوس فرستاده بودمش لو رفت... با تزریق بیش از حد مواد برادرم رو کشتن... هر چند بدجورانتقامم رو از اونا گرفتم اما مقصر اصلی چه راهی بهتر از اینکه همه تون رو به جون هم بندازم...به طرفم خم میشه... به یقه ي مانتوم چنگ میزنه و از روي زمین بلندم میکنهبا پوزخند میگه: بودن کسایی که مخالف صد در صد موفقیت تو باشن و من هم سواستفاده کردم... از همه شون... نامزدمسعود هم پا به پاي من بود... همه جا کمکم میکرد... مرگ خواهرت بهتري خبري بود که توي تمام عمرم شنیدماشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه- خیلی پستیپوزخندش پررنگ تر میشه... دستش بالا میره و چنان سیلی اي به گوشم میزنه که دهنم پر از خون میشهمنصور: آره پستم... ولی از تو واون خواهر عوضیت خیلی بهترم... داداش من مرد بخاطر تو... بخاطر خواهرت... روزيکه مسعود کتک خورده پاش رو توي خونه گذاشت دیوونه شدم... میخواستم سیاوش رو تا حد مرگ کتک بزنم اما مسعود نذاشت... آره مسعود نذاشت... اون روز مسعود واسه ي همیشه از ترانه گذشته بود... داداش من مدام میگفت حقبا ترنمه... اگه عاشقم باید بگذرم... من میتونم... من میتونم بخاطر عشقم از خودش بگذرمبا شنیدن حرفاي منصور دلم آتیش میگیره... همیشه میدونستم مسعود خیلی عاشقه ولی نه تا این حد...به شالم چنگ میزنه و ان رو از سرم میکشه... دستش رو لاي موهام فرو میکنه و به شدت موهامو میکشه با لحنخشنی ادامه میده: تو باعث شدي داداشم با بدترین عذابهاي ممکن بمیره... وقتی ترانه مرد ببراي اولین بار بعد از مرگبرادرم لبخند زدم... میدونی چرا؟... چون میدونستم تو هم داغ دیده شدي... داغ کسی رو دیدي که به خاطرش غروربرادرم رو خرد کردي... هر چند میخواستم ترانه زنده بمونه و سیاوش بمیرهبا ناباوري نگاش میکنم... باورم نمیشه که اون جون سیاوش رو هدف قرار داده بودمنصور: درسته مرگ ترانه همه ي برنامه هام رو بهم ریخت ولی از خیلی جهات برام بهتر شد... با مرگ سیاوش فقطترانه عذاب میکشید اما با مرگ ترانه هم تو و هم سیاوش داغون شدین...همه نفرتم رو توي نگام میریزمو میگم: تو یه کثافت به تمام معناییمن رو به سمت دیوار پرت میکنه که سرم محکم به دیوار میخوره- آخروي زمین میشینم... سرم رو بین دستام میگیرم و میمالممنصور: من کلا آدم مهمون نوازي هستم دلم نمیاد بدون پذیرایی تو رو از این اتاق راهی کنمبا تموم شدن حرفش لگد محکمی به پهلوم میزنه که از شدت درد چشمام رو میبندم... ضربه ي بدي بود و بدتر از همهدقیقا به همونجایی زده شد که قبلا بابا زده بود...بعد از لحظه اي مکث من رو زیر مشت و لگد میگیره و بی توجه به حال زار من همه ي عصبانیتش رو سرم خالیمیکنه... همونجور که کتکم میزنه از گذشته ها میگه... از همه ي اون سالهایی که برام جز درد و عذاب هیچی به همراهنداره... اونقدر کتکم میزنه که من بی حاله بی حال میشم... همه ي بدنم درد میکنه... با خونسردي به طرفم خم میشه وکمک میکنه بلند شم... از اونجایی که نمیتونم روي پام واستم دستش رو دور کمرم حلقم میکنه و به آرومی کنار گوشمزمزمه میکنه: اینا تازه مقدمه اي بود براي بلاهایی که قراره در آینده سرت بیارم به سختی نفس میکشم... ضربه هاش عجیب محکم و کاري بودن... دستاش رو محکمتر دور کمرم حلقه میکنه کهباعث میشه از شدت درد ناله کنملبخندي میزنه و میگه: بعد از 4 سال دوباره جلوم سبز شدي و دوباره یکی از مهمترین ماموریتام رو خراب کردي...میدونی چقدر براي اون ماموریت زحمت کشیده بودم؟... چند باري هم تا مرز مردن پیش رفتی و دوباره نجات پیداکردي... این دفعه از نقشه ي پدرم استفاده کردم گروگانگیري... شکنجه ي کسی که در نابودي مسعود نقش داشت...در شکست من در یکی از ماموریتهام دست داشت...چشمام کم کم دارن بسته میشن که تکونم میده و میگه: هنوز واسه خوابیدن زوده خانم خانما... اگه دلت دوباره کتکمیخواد چشماتو ببنددیگه جونی واسه ي کنک خوردن ندارم... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارم که زمزمه می کنه: آفرین... اگه از اولهمینطور حرف گوش کن بودي شاید بیشتر مراعاتت رو میکردمبه آرومی ادامه میده: اگه امروز اینجایی فقط به دو دلیله... یکیش خراب کردن ماموریت من و اون یکیش هم بخاطرکسی که خیلی کارا واسه مسعود کرده... هر چند مردنت به نفع همه مون بود ولی پدرم تصمیم گرفت زنده بمونی و ذرهذره مجازات بشی... مطمئن باش تا روزي که زنده اي در چنگال خونواده ي من اسیري... هنوز خیلی مونده که بتونیمن و خونوادم رو بشناسیاونقدر درد دارم که حوصبه ي تجزیه و تحلیل حرفاش رو هم ندارمبا داد پرهام رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در باز میشه و پرهام به داخل اتاق میاد... با دیدن من میگه: منصورچیکارش کردي؟منصور: بالاخره باید یه جوري زبونش رو کوتاه میکردمپرهام: جواب عمو رو چی میدي؟منصور: بابا گفت زنده میخوامش حرفی از سالم بودنش نزد... فعلا این رو ببر تا بینم باید واسه ي اون یکی چه غلطیکنمپرهام به طرف من میاد و به بازوم چنگ میزنه که باعث میشه از شدت درد ناله اي از گلوم خارج بشه... پرهام نگاهی بهم میندازه و یا ملایمت من رو از منصور میگیره و میگه: مطمئنی زنده میمونی منصور: نترس سگ جونتر از این حرفاست... با سروش چیکار کنم؟... چرا حواستون رو جمع نمیکنید... میدونی که بهشقول داده بودم.. چرا نزدیکاي شرکت گیرش انداختینپرهام: به نیما گفتم ولی پسره ي احمق گفت بسپرش به منمنصور نگاهی به میندازه و میگه: فعلا این جنازه رو از جلوي چشمام دور کن بعد بیا کارت دارمپرهام سري تکون میده و من رو به دنبال خودش از اتاق بیرون میکشهبدون هیچ حرفی من رو به سمت همون اتاق اولی میبره که توش زندانی بودم... از شدت درد تعادل درست و حسابیندارم... مجبور میشه من رو از روي زمین بلند کنه و بقیه راه رو تو بغل خودش بگیره... برام مهم نیست نامحرمه... یادشمنه... یا یه آمه غریبه ست... تنها چیزي که الان برام مهمه یه جاي گرم و نرمه که میدونم به جز توي رویا هیچجاي دیگه اي نمیتونم اون رو پیدا کنمپرهام: نیما..نیمانیما: چته ب.......نیما با دیدن من تو بغل پرهام حرف تو دهنش میمونهپرهام: به جاي اینکه خشکت بزنه برو در رو باز کننیما: زد بیچاره رو آش و لاش کرد... حداقل میذاشت دو روز میموندپرهام: نیمانیما: اه... باشه بابانیما جلوتر از ما راه میفته... پرهام هم پشت سرش حرکت میکنهوقتی به جلوي اتاق مورد نظر میرسیم نیما میگه: فکر کنم به فکر فروش.......پرهام: تو کاري که بهت مربوط نیست دخالت نکن... در رو باز کن نیما: تو هم که همش ضد حال میزنی پرهام: میگم اون در رو باز کن دستم شکست نیما: اون جوجه اصلا وزنی داره که بخواد دست توي هیولا رو بشکونهپرهام میخواد چیزي بگه که نیما سریع در رو باز میکنه و میگه: جان ما پاچه نگیر... بیا اینم در...پرهام اخمی میکنه و به داخل اتاق قدم میذاره... سروش با دیدن من توي بغل پرهام به سمت پرهام هجوم میاره...سروش: چه بلایی سرش آوردین لعنتیانیما که کنار پرهام واستاده سریع جلوي سروش رو میگیره با شیطنت می گه یه خورده ازش پذیرایی کردیمپرهام من رو روي زمین میذاره و با داد خطاب به سروش میگه: تازه این اولشه... تو هم حرف بزنی آخر و عاقبتت همینمیشهسروش دیگه طاقت نمیاره و ضربه ي محکی به شکم نیما وارد میکنه که بدبخت کبود میشه... بعد هم به سمت پرهاممیاد و با پرهام درگیر میشه... همونجور که فحشهاي بالاي 18 سال نثار همه شون میکنه پرهام رو زیر مشت و لگدمیگیره...تو همین موفع منصور جلوي در ظاهر میشه و با دیدن پرهام زیر دست و پاي سروش بهت زده به صحنه ي روبه رو نگاه میکنه... بعد از چند لحظه تازه به خودش میادو به چند نفر دستور میده که بیان سروش رو مهار کنندبه سختی نفس میکشم... با هر نفسی که میکشم قفسه سینم میسوزه... درد بدي هم توي پهلوم احساس میکنم...سوزش کف دست و سردردم به خاطر ضربه اي که به سرم وارد شده همه و همه دست به دست هم دادن که دردطاقت فرسایی رو تحمل کنم... هر چند همه ي بدنم درد میکنهبالاخره چند تا مرد قوي هیکل سروش رو از پرهام جدا میکنند و در آخر پرهام و نیما رو از اتاق خارج میکنند... منصورنگاه عمیقی به سروش میندازه و بدون اینکه جواب بد و بیراه هاي سروش رو بده در رو میبنده و از پشت قفل میکنه...سروش با خشم به سمت من برمیگرده تا چیزي بگه که تازه متوجه ي حال و روزم میشه... بهت زده بهم خیره میشه...انگار تا الان متوجه ي وخامت حالم نشده بود... همه ي خشمش در یک لحظه از بین میره و نگاهش پر میشه ازنگرانی... مثله قدیما چشماش پر از احساس میشن... بغضی تو گلوم میشینهزمزمه وار میگه: ترنم چیکارت کردن؟به سختی لبخندي میزنمو به زحمت میگم: ه م ه ي آدم اي دن ی انفسم میگیره... سروش با نگرانی خودش رو به میرسونه و جلوم زانو میزنه سروش: ترنماشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و به سختی میگم: می خ وان انت ق ام بدبختیهاش ون رو از من بگیرنبا صداي بغضآلودي میگه: ترنم اینجا چه خبره؟... اینا چی از جون تو میخوان؟آهی میکشم که باعث میشه قفسه ي سینم تیر بکشه... نمیتونم راحت حرف بزنم... نفس کشیدن هم برام سخته چهبرسه به حرف زدن... اگه سروش باورم میکرد حاضرم بودم همه ي دردها رو تحمل کنمو براش حرف بزنم ولی چه«؟ انتظار داري باور کنم »... فایده... بعد از هر حرف زدن فقط یه جمله میشنومخیلی خسته ام... خسته تر از همه ي روزا... خسته تر از همیشه... چشمام رو میبندم... میبندم که نبینم... آره چشمام رومیبندم که خیلی چیزا رو نبینم... نبینم احساس گذشته ي سروش رو... نبینم غم چشماش رو.. نبینم مهربونیه دوبارشو...چه فایده ببینم ولی نتونم احساسش کنم... سروش خیلی آروم دست راستم رو بین دستاش میگیره... همون دستی کهمنصور سیگارش رو کف دستم خاموش کرد... هر چند دستم خیلی میسوزه اما سوزش دلم خیلی خیلی بیشتر از اینسوزشه... دلم از نداشتن سروش عجیب میسوزه... براي اولین بار آرزو کردم ایکاش قبل از نامزدي سروش همه ي ایناتفاقا میفتاد... شاید اینجوري سروش مال دیگري نمیشد... شاید اینجوري دلم کمتر تیکه تیکه میشد... شاید اینجوريتحمل همه ي این دردها آسونتر میشد... بدون اینکه چشمام رو باز کنم آروم دستم رو از بین دستاش بیرون میکشم...نمیدونم چرا؟... ولی دلم هواي گریه داره.... از بین پلکهاي بسته ام اشکام دونه دونه جاري میشن... مثله همیشه بیاجازه.. بی اراده... بی اختیار ... چقدر سخته که سروش کنارمه ولی مال من نیست... دوست دارم قید همه چیز رو بزنمبراي یه لحظه هم که شده توي آغوش مهربونش برم... خیلی وقته که دلم آغوشش رو میخواد... سروش مهربون نشو...تو رو خدا الان مهربون نشو... الان دلم یه تکیه گاه میخواد... ولی نباید بهت تکیه کنم.. تو مال من نیستی... نذار یهخائن بشم... ت حق من نیستیسروش: ترنم تو رو خدا برام حرف بزن...چشمام رو باز میکنم... تو چشماش خیره میشم... لبام از شدت گریه میلرزه... لب پایینم رو گاز میگیرم... اشک توچشمهاي سروش هم جمع میشه... یاد آهنگ مهسا میفتم... آهنگ یه غریبه ي مهسا چقدر با حال و روز تمام این چهارسال من مطابقت دارهبا همه ي دردي که دارم شروع میکنم به زمزمه ي آهنگ مورد علاقم یه غریبه با من تو این خونست سروش جلوم نشسته...که به تو خیلی شباهت داره پاهام رو تو بغلم جمع میکنم... همینجور با بغض آهنگ مهسا رو میخونم پیرهنی که تنشه مال تویه جاي تو گوشی رو برمیداره همون آهنگی رو که دوس داشتی با خودش تو خلوتش میخونه ولی با من سرده با اینکه همه چیزو راجبم میدونه اشکها همینجور از چشمام سرازیر میشناین نمیتونه تو باشی مگه نه خالیه از تو فقط جسم تو هر جا که هستی منو میشنوي بگو این سایه هم اسم توئه سروش هم بی مهابا اشک میریزهسرش رو بین دستاش میگیره و با ناله میگه: لعنتی برام حرف بزن... از این آدما بگو... دارم دق میکنم کاش از چشمام بخونی سروش... مثله گذشته ها... مثله اون روزا که با یه نگاهم تا تهش میرفتی... من که گفتنی ها روگفتم ولی تو شنیدنی ها رو نشنیدي سرم رو روي پاهام میذارمو با هق هق شعر رو براي خودم زیر لب میخونم منو میبوسه و بی تفاوتهباورم نمیشه اینه سهممدیگه انگار بین ما چیزي نیستوقتی لمسم میکنه میفهممسروش دیگه طاقت نمیاره... من رو به طرف خودش میکشه و آروم تو بغلش میگیرهدرد بدي توي همه ي بدنم میپیچه اما من این درد رو دوست دارم... آغوش آشناي عشقم رو دوست دارم... این همهمهربونی ها رو دوست دارم... من این سروش رو دوست دارم... خدایا... خدایا... خدایا... چیکار کنم؟... دوست دارم ساعتهاتو بغلش باشم... میدونم باز هم دارم اشتباه میکنم... شاید بزرگترین اشتباه زندگیم همین باشه... اما دست من نیست کهاگه دست من بود بعد از 4 سال دیگه عشقی نبود... دیگه دوست داشتنی نبود... سروش سرش رو روي شونه هاي منگذاشته و گریه میکنه... این رو از تکون شونه هاش میفهمم... خدایا چرا؟... چرا نمیتونم تو آغوش مردي بمونم که همهي دنیاي منه... خدایا ایکاش اینقدر بی انصاف نبودي؟... آره براي اولین بار میگم خیلی بی انصافی... که دنیاي من روازم میگیري و تقدیم یکی دیگه میکنی... نمیتونم جلوي اشکام رو بگیرم... باورم نمیشه تو آغوش عشقم دارم جونمیدم... امشب چقدر نفس کشیدن سخت شده... سروش متوجه ي حال خراربم نیست چون حال خودش از من همخرابتره...آهی میکشم... آه عمیقی که به جز درد چیزي برام به همراه نداره... کی فکرش رو میکرد یه روز نفس کشیدن هماینقدر سخت بشه... به زحمت دستم رو بالا میارمو روي قفسه ي سینه ي سروش میذارم... چه سخته دل کندن وقتیکه دلت راضی نباشهولی باید دل بکنم... به زحمت به عقلب هلش میدم ولی اون حلقه ي دستاش رو محکمتر میکنه... دردم بیشتر میشه بهزحمت میگم: سروشبا بغضمیگه: هیس... هیچی نگو ترنم... امشب هیچی نگو... امشب فقط آغوش تو آرومم میکنهنکن سروش... تو رو خدا با من این کارو نکن... نذار یه خائن بشم...یه خورده احساس سرما میکنم ولی برام مهم نیست... مهم نیست درد دارم... مهم نیست نفس کشیدن تا حد مرگ برامسخت شده... مهم نیست احساس سرما میکنم... مهم نیست اسیر دست دشمنم... مهم اینه که توي بدترین شرایط ادامه دارد... . RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 10-07-2018 زندگیم براي آخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام آرزوي محال شده بود... من به همین قانعم... بیشتر از اینهیچی از زندگی نمیخوامدهنم رو باز میکنم که چیزي بگم اما این اشکاي لعنتی اجازه نمیدن... چه سخته حرف زدن وفتی که دوست نداريحرف بزنی... چه سخته ترك کردن وقتی دلت راضی به رفتن نیست... چه سخته نزدیکی وقتی فرسنگها ازش دوري...با بغضشروع به حرف زدن میکنم: سروش تو سهم من نیستیحلقه ي دستاش رو محکمتر میکنه... خیلی خیلی محکمتر... نالم بلند میشه ولی اون طوري من رو به خودش فشارمیده که انگار اگه رهام کنه فرار میکنمبا صدایی خش دار از گریه میگه: ولی تو سهم منیبا ناله میگم: سروشسروش: سهم من از همه ي زندگی توییدیگه نمیتونم تحمل کنم... بدجور به پهلوم فشار وارد میشه- سروش تو رو خدا ولم کنه... بدجور درد دارمتازه به خودش میاد... بازوهام رو میگیره و من رو از خودش دور میکنهبا دیدن چهره ي من رنگش میپره و میگه: ترنم چی شده؟ چرا......حرفش رو میخوره و با ترس بهم زل میزنهبه سختی لبخندي میزنم... هر لحظه که میگذره بیشتر احساس سرما و رخوت میکنممیخوام بازوهامو از حصار دستاش خارج کنم که به خودش میادو با نگرانی میگه: ترنم تو رو خدا حرف زن... بگو کجاتدرد میکنه؟با لبخند تلخی میگم: بپرس کجام درد نمیکنه؟سروش: ترنم- همه ي بدنم درد میکنه سروش... همه ي بدنم... انگار سهم من از همه ي زندگی فقط کتک خوردنه میخواد چیزي بگه که اجازه نمیدم- میدونی سروش خیلی برات خوشحالم... اینو از ته ته دلم میگم... خیلی خوشحالم که عاشق شدي...دوباره اشک تو چشماش جمع میشهبغضم رو قورت میدمو ادامه میدم: عشقت رو با هوس قاطی نکن... بعدها که از اینجا آزاد شدیم شرمنده ي عشقتمیشی... بعد نمیتونی تو چشماش زل بزنی و بگی دوستت دارمبا ناراحتی بهم زل میزنه- من رو ببخش سروش... من رو ببخش که بدترین اتفاق زندگیت شدم... من میخواستم بهترین برات باشم اما شدمبدترین... انگار هر چی بیشتر تلاش کنی از هدفت دورتر میشیسروش: تر........میپرم وسط حرفشو میگم: میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم...که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود... هر چنداین جدایی براي من سخت ترین بود ولی خوشحالم براي تو نتیجه ي خوبی رو به همراه داشت...حالا معنی این جمله رو میفهمم که میگن هیچ کاره خدا بی حکمت نیست... جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعینداشته باشه واسه ي تو سرشار از عشق بود... خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسیبا صداي لرزونی میگه: ترنم تمومش کناشک تو چشمام جمع میشه و با بغضمیگم: اون شب تو مهمونی براي اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توي شرکتوقتی گفتی به عشق واقعی رسیدي هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید براي آزار و اذیت من میگیبا نگرانی بهم خیره میشه... به راحتی بازوهام رو آزاد میکنمو به دیوار تکیه میدم... پاهامو دراز میکنمو دستم رو رويپهلوم میارم تا شاید یه خورده دردش کمتر بشهنفس عمیقی میکشمو در مقابل چشمهاي نگران سروش به زحمت بقیه حرفام رو میزنم... نمیدونم چرا؟... ولی میترسمبمیرمو خیلی چیزا ناگفته بمونه- اما اون روز وقتی توي مهمونی آلاگل رو بوسیدي فهمیدم خیلی عاشقی... اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ي آلاگلی از شدت گریه چشماش سرخ شده- تو همیشه توي جمع مراعات میکردي ولی اون روز نتونستی جلوي خودت رو بگیري... چرا دروغ؟... ته دلم بدجورسوختنفس عمیقی میکشمو دوباره شروع به صحبت میکنم: اما خوشحال شدم سروش... خیلی هم خوشحال شدم... در عینناراحتی خوشحال شدم که اگه من خوشبخت نشدم ولی لااقل تو خوشبخت شدي... تو به آرامش رسیدي... اون شبخیلی چیزا رو فهمیدم... بعد از چهار سال بالاخره فهمیدم شاید یه عشق به جدایی ختم بشه ولی یه جدایی هیچوقت بهعشق ختم نمیشه... هر چند دیر فهمیدم... اون هم خیلی دیر ولی فهمیدم... آره بالاخره فهمیدم که شاید بشه با عشقبه تنفر رسید ولی هیچوقت نمیشه با تنفر به عشق برسیسروش دستام رو میگیره و میخواد چیزي بگه که حرف تو دهنش میمونه... وحشت زده بهم زل میزنه... با صدايلرزونی میگه: ترنم چرا اینقدر سردي؟چشمام رو میبندم و زمزمه میکنم: یه خورده سردمهدوست دارم دراز بکشم... اما زمین اونقدر سفت و سخته که درد بدنم رو بیشتر میکنهسروش: ترنم چشماتو باز کنبه زحمت چشمامو باز میکنم و بهش زل میزنمسروش: بهم بگو کجات درد میکنه... تو رو خدا بگو کجات درد میکنهبا دست به پهلوم اشاره میکنمسریع به سمت مانتوم هجوم میاره و دکمه هاي مانتوم رو سریع باز میکنهبا ترس بهش خیره میشم... دستمو بالا میارمو روي دستش میذارم- سروش اذ.......نگاهی بهم میکنه و با ناراحتی میگه: کاریت ندارم ترنم... فقط میخوام ببینم چه بلایی سرت آوردنبعد بی توجه به نگاه ملتمسم بلوزم رو بالا میزنه و با دستش پهلوم رو لمس میکنه - آخ... دس ت ن زنترس رو توي چشماش میبینمبه سرعت دکمه هام رو میبنده و از جاش بلند میشه... به سمت در میره و شروع به در زدن میکنه... با مشت و لگد به درضربه وارد میکنه و با داد و فریاد افراد بیرون این اتاق رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در به شدت باز میشه و نیماجلوي در ظاهر میشهنیما: چه مرگته اینجا رو روي سرت گذاشتی؟سروش به من اشاره میکنه و میگه: نمیبینی حالش وخیمه... بدجور داره درد میکشهنیما نگاه بی تفاوتی به من میندازه و میگه: بیخودي که اینجا نیاوردیمشسروش میخواد با عصبانیت به سمتش بره که با ادامه ي حرف نیما سر جاش متوقف میشه- اگه بیشتر از این سر و صدا کنی مجبور میشیم از هم جداتون کنیم آقاي به اصطلاح مهربونبعد از تموم شدن حرفش یه نگاه دیگه به من میندازه و در رو پشت سرش میبندهسروش با کلافگی دستش رو لاي موهاش فرو میکنه و مشتی به دیوار میکوبه... با چند تا گام بلند خودش رو به منمیرسونه و میگه: ترنم تو رو خدا طاقت بیارنفسم به سختی بالا میاد ولی باز لبخندي به روش میزنمو چیزي نمیگم... همونجور که سرم رو به دیوار تکیه دادمچشمام رو دوباره میبندم که سروش با داد میگه: ترنمبا ترس چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشمسروش: چشماتو نبند... نباید بخوابی- سروش خیلی خسته ام... بدجور هم احساس سرما میکنمکتش رو از تنش در میاره و بهم کمک میکنه تنم کنم... کنارم میشینه سروش: برام حرف بزن- چی بگم؟ سروش: از این آدما بگو- تو که باور نمیکنی؟با جدیت میگه: قول میدم باور کنم... تو فقط نخواب و برام حرف بزنتو چشماش زل میزنم... میخوام حقیقت رو از توي چشماش بخونم... یعنی واقعا باورم میکنه؟آهی میکشم و زمزمه وار میگم: برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو دادهاخماش تو هم میره و میگه: مسعود کیه؟... لابد دوست پس..........اشک تو چشمام جمع میشه... با دیدن اشکام حرف تو دهنش میمونه... نگاهم رو ازش میگیرم...سروش: ترن....- هیچی نگو سروش... هیچی نگوبدون اینکه نگاش کنم براي خودم شعري رو زمزمه میکنم: وسعت درد فقط سهم من است ، باز هم قسمت غم ها شدهام ، دگر آیینه ز من با خبر است ، که اسیر شب یلدا شده ام ، من که بی تاب شقایق بودم ، همدم سردي یخ ها شده ام، کاش چشمان مرا خاك کنید ، تا نبینم که چه تنها شده امترجبح میدم به جاي خسته کردن خودم یکم بخوابم... حرف زدن براي کسی که باورم نداره ددقیقا مثل گل لگدکردنه... حداقل یه استراحتی به تن خسته ام بدمصداش رو میشنومسروش: ترنم ببخشیدبا همون چشمهاي بسته میگم: سروش تمومش کن... من احتیاجی به دلسوزي کسی ندارم... من محبت رو گداییتحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر »... نمیکنم... یکی از دوستام یه روز یه اس ام اس قشنگی برام فرستاده بوداست ، تحمل اندوه از گدایی همه ي شادي هاآسانتر ..........سروش وسط حرفم میپره و با خشم میگه: ترنم نباید بخوابی... چشمات رو باز کنبه زحمت چشمام رو باز میکنم که ادامه میده: تو رو خدا نخواب... برام حرف بزن... قول میدم تو حرفت نپرم خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... دلم میخوادچشمامو ببندمو وقتی باز میکنم خودم رو توي رختخواب گرم و نرمم ببینمسروش با کلافگی نگام میکنهمیخوام چشمام رو ببندم که داد سروش مانع بسته شدن چشمام میشهسروش: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد... میترسم با این حال و روزت بخوابی ودیگه بیدار نشیبا لبخند تلخی میگم: خوب اینجوري که به نفع تو میشهبا اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگهبا همه ي ناتوونیم خنده ي کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا... چرا اونجوري نگاه میکنی... آدم میترسهسروش: من توي بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم- ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنهپهلوم عجیب تیر میکشه... از شدت درد چشمام رو میبندمسروش: ترنم چی شد؟- نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنهسروش: ترنم یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنندچشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هستسروش: ترنم- باور کن دارم حقیقت رو میگمبعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنهسروش متفکر بهم زل میزنه... تو فکره.... نمیدونم چرا... سروش بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم... فقط قول بده تحمل کنی...باشه؟سرم رو به نشونه ي باشه تکون میدم... حرفاش رو باور ندارم... من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه... تا دنبالم بگرده...نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزاي خوبی در انتظارم نیست... حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه... بهزحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به سروش نگاه میکنم... میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم... هنوز همدوستش دارم... دیوونه وار میپرستمش... سروش هم بهم زل زده... هیچکدوممون تو این دنیا نیستم... هر دومون تو ایناتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم- سروشسروش: هوم؟- میشه خوشبخت بشی؟با تعجب نگام میکنهبا لبخند تلخی میگم: خوشبخت شو و زندگی کن... بهم قول بده هر چیزي که شد زندگیت رو بسازي... به گذشته ها بهخاطره ها به هیچ چیز فکر نکن... فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگلسروش رنگش میپره و میگه: ترنم... چی داري میگی؟... چرا اینقدر ناامیدي؟چیزي رو که من الان احساس میکنم سروش نمیفهمهبا لبخند تلخی بدون توجه به حرف سروش میگم: میدونستی آلاگل رو از قبل میشناختم؟نگاهش رنگ تعجب میگیره- وقتی توي مهمونی دیدمش شناختمش... دوست بنفشه بودبا تعجب میگه: محاله... پس چرا به من چیزي نگفت؟- شاید من رو نشناخت... فقط یه بار دیدمش... شاید فراموشم کرد با اخمهایی درهم به فکر فرو میره... نمیدونم چقدر گذشته هم من هم سروش ساکت به دیوار تکیه دادیم به رو به روخیره شدیم... سروش کلا وجود من رو فراموش کرده و به چیزي فکر میکنه که من ازش بیخبرم... شاید به گذشته...شاید به آینده.. شاید به عشق جدیدش، آلاگل... نمیدونم به چی... اونقدر به سروش و افکارش فکر میکنم که کم کمپلکام احساس سنگینی میکنند و چشمام بسته میشن...فصل هجدهم&& سروش &&بدجور ذهنم درگیر شده... درگیر حرفاي ترنم... درگیر اشکاش... درگیر غصه هاش... درگیر ناله هاش... باورم نمیشههمه ي قول و قرارام رو زیر پا گذاشتمو باز هم مثله گذشته ها در آغوشش گرفتم... تو اون لحظه فقط دلم آغوشگرمش رو میخواستخیلی نامردي سروش... خیلییاد آلاگل قلبم رو آتیش میزنه... دختره ي معصوم گیر چه آدم پستی افتاده... هنوز هم باورم نمیشه اینقدر زود ارادمو ازدست دادم و کسی رو که روزي بزرگترین خیانت رو بهم کرد مهمون آغوشم کردم... ایکاش میشد بی تفاوت یه گوشهبشینمو نابودیه کسی رو ببینم که تمام سالهاي خوب زندگیم رو نابود کرد ولی نمیتونم... مثله همیشه نمیتونم... مثلههمیشه در برابرش بی اراده ام... دلم میخواد از سنگ بشم... بی احساسه بی احساس اما وقتی اشک چشماش رو میبینمهمه ي قول و قرارام رو فراموش میکنم... چقدر سخته تحمل عذاب وجدان... دلم براي آلاگل میسوزه... خدایا چیکارکنم؟.... با اینکه مهربونترین دختر دنیا نامزدمه ولی باز دلم در دستهاي این دختر گرفتاره... نمیدونم چرا ولی باز همدوست دارم برام حرف بزنه... مدام یک اسم تو ذهنم تکرار میشه... مسعود... مسعود... مسعود... یعنی کی میتونه باشه....نمیدونم چرا یه حس عجیبی دارم... یه حس آشنایی... حس میکنم اسمش برام آشناست؟لعنتی... اگه دو دقیقه زبون به دهن میگرفتم اینجوري نمیشد...نفسمو با حرصبیرون میدم...اشتباه پشت اشتباه... حماقت پشت حماقت...آخه مرد حسابی توي این چنین موقعیتی چه وقت طعنه زدن بود... به پلیسهم خبر ندادم که حداقل الان دلم رو به یه چیز خوش کنم... میترسم داد و بیداد راه بندازم دوباره ببرنش یه بلایی سرش بیارن... باید به پلیس خبر میدادم... فکر نمیکردم تا این حد حرفه اي باشن... تو اون لحظه بدجور نگرانش بودم...فکرم کار نمیکرد... میترسیدم دیر برسم...پوزخندي رو لبام میشینهحالا که زود رسیدم چه غلطی کردم؟... فقط نشستمو جسم کتک خوردش رو تماشا کردم... مثل خر تو گل گیر کردمونمیدونم چه غلطی باید بکنم...وقتی از پنجره اتاقم ترنم رو دیدم که داره به طرف شرکت میدوه ته دلم خالی شد....مغزم از کار افتاد... توي اون لحظه فقط میخواستم دلیل ترسش رو بدونمو کمکش کنم... اصلا فکر نمیکردم کهموضوع آدم ربایی باشه... نه به پلیس خبر دادم... نه گذاشتم ترنم در موردشون حرفی بزنه... هم اینکه در بدترین شرایطبه آلاگل خیانت کردمسرم رو بین دستام میگیرمخدایا دارم دیوونه میشم... چیکار کنم؟گند زدي سروش... این بار رو دیگه واقعا گند زدي... براي اولین بار تو زندگیم دارم ترس رو با همه ي وجودم تجربهمیکنم... براي خودم نگران نیستم همه دل نگرانیهام براي ترنمه... لعنتی... تو این شرایط هم به جاي نگرانی واسهخودم واسه ي ترنم نگرانم... نمیدونم چرا؟ واقعا نمیدونم چرا باید براي کسی دل بسوزونم که تا این حد خار و ذلیلمکرد... دوست ندارم بیشتر از این باهاش حرف بزنم میترسم باز هم اختیارم رو از دست بدم... خدا چرا تا این حد بی ارادهشدم؟... پس کجاست اون سروش سابق... لعنت به من... لعنت... خودم هم باور ندارم کسی پیدامون کنه... فقط برايدلداري ترنم اون حرفا رو زدم... ایکاش زودتر از اینجا خلاصبشیمترنم که از همین الان آیه ي یاس میخونه اگه من هم قافیه رو بازم دیگه کار تمومه... باید هر جور شده از زیر زبونشحرف بکشم... نمیتونم انتظار معجزه داشته باشم... باید خودم یه اقدامی کنم... ترنم هم که توي این موقعیت روي دندهي لج افتاده و در مورد این آدما حرفی نمیزنه... مثله همیشه یکدنده و لجبازلبخندي به خودم میزنم و تو دلم میگم: بی انصافی نکن سروش... خیلی وقتا در برابره تو کوتاه میومداخمام تو هم میره... من چه غلطی دارم میکنم... قرار نیست که قربون صدقش برم... باید در مورد این آدما باهاش حرفبزنم... سروش تو آلاگل رو داري... فراموشش کن... فراموشش کن... تو رو خدا اینبار دیگه فریب رفتار به ظاهرمهربونش رو نخور... فقط کمکش کن... باید سروش همیشگی باشم... جدي و مغرور... دلم نمیخواد یه بار دیگه در برابر ترنم بشکنم... فقط نمیدونم چه جورياز زیر زبونش حرف بکشمنفسمو با حرصبیرون میدم و با خودم فکر میکنم چه طور مجبورش کنم حرف بزنهاگه جنابعالی جلوي اون زبون بی صاحابت رو میگرفتی حرف میزد... خاك تو سرت سروش... خاك... که عرضه ي هیچکاري رو نداري...سرمو با حرص تکون میدمو سعی میکنم این فکراي منفی رو از ذهنم دور کنم... میتونم از زیر زبونش حرف بکشممطمئنمنمیدونم چرا ترنم اینقدر ساکتههمونجور که به رو به رو خیره شدم با اخم و جدیت میگم: ترنم....پوزخندي رو لبام میشینه... بفرما خانم قهر کردن... فقط همینم مونده برم منت کشی کنم...با همون جدیت دوباره صداش میکنم... باز هم جوابم رو نمیده... حوصله ي قهر و منت کشی ندارم.. اصلا به من چهربطی داره بذار بیان زیر دست و پاشون له بشه... وقتی نمیخواد چیزي بگه نمیتونم که به زور مجبورش کنم... با حرصدستم رو لاي موهام فرو میکنم و سعی میکنم بی تفاوت باشم اما ته دلم راضی نمیشه... از این همه بی ارادگی حالمبهم میخوره... باید هر جور شده مجبورش کنم حرف بزنه... خودم هم نمیدونم چی میخوامآهی میکشمو سعی میکنم به بدیهایی که در حقم کرده فکر نکنمنمیتونم ساکت بشینم و کاري نکنم... باید بفهمم این آدما کی هستن و چی از جونش میخوان... حتی اگه ترنم بدترینآدم دنیا هم باشه باز هم نمیتونم یه گوشه بشینمو نابود شدنش رو تماشا کنم... لحنم رو یه خورده ملایم تر میکنم...- ترنم نمیخواي چیزي در مورد این آدما بگی؟....باز هم جوابی بهم نمیده... از این ناز کردنا و جواب ندادنا متنفرم... خوبه خودش هم میدونه... با اخم به طرفشبرمیگردم... پاهاشو تو بغلش جمع کرده و سرش رو روي پاهاش گذاشته ته دلم خالی میشه... آب دهنم رو قورت میدم و نگاه دقیقی بهش میندازم... نکنه خوابیده...زمزمه وار به خودم جواب میدم: نه.. بهم قول دادهبا ترس دستم رو به سمتش دراز میکنمو تکونش میدم- ترنم... ترنم...با تکونهاي من تعادلش بهم میخوره روي زمین میفتهبهت زده نگاش میکنمباز هم بدقولی کرد... لعنتی خوابید... خدایا چرا نمیشه رو هیچکدوم از حرفاش حساب کرد- ترنم... ترنم... لعنتی مگه نگفتم نخواببه شدت تکونش میدم... اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیدمنخوابیده... خدایا ترنم نخوابیده... بیهوش شده... بیهوشه بیهوش... انگار نفس نمیکشه... اشک تو چشام جمع میشه...واي سروش تمومش کن... اه... مگه مرد گریه میکنه... با حرصاشکام رو پاك میکنم... به آرومی از روي زمین بلندشمیکنم... نگاهی به صورتش میندازم... آه از نهادم بلند میشه... رنگ به چهره نداره... لباش تقریبا کبوده... صورتش هممثله گچ سفید شده... نکنه تموم ك......... حتی تو ذهنم هم نمیتونم تصور کنم... سرمو تکون میدمو سعی میکنم اینفکراي آزاردهنده رو از ذهنم دور کنمبا ترس و لرز مچ دستش رو توي دستم میگیرم... اشک تو چشمام جمع میشه... نبضش.... نبضش میزنهاشکام دوباره به آرومی از گوشه ي چشمم سرازیر میشن... هر چند خیلی ضعیفه ولی میزنه... لبخندي رو لبم میشینه...خدایا شکرت که هنوز هست... که هنوز کنارمه... که هنوز نفس میکشه... هر چند این نفس کشیدن به سختی پیداستاما باز هم راضیم... فقط بمون ترنم... فقط بمون... نگاه دوباره اي به چهره ي مظلومش میندازم... زیادي مظلوم به نظرمیرسه... خدایا کی میتونه باور کنه همین دختر مظلوم همه ي زندگیم رو به باد داده... آره همه زندگیم رو این دختر بهباد داده ولی من نمیتونم مرگش رو از خدا بخوام چون باز هم همه وجودم اسم اون رو صدا میزنه... چقدر متنفرم... ازاین عشق... از این دوست داشتن... از این احساس... از این ضعف... از این بی ارادگی اشکامو با حرص پاك میکنم... از این اشکها.... از این اشکاي لعنتی هم متنفرم... حس بدیه... خیلی حس بدیه وقتی بینعشق و نفرت سرگردون بشب و آخرش هم نفهمی چی میخواي؟آه عمیقی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: خدایا کمکش کن... خودت هم خوب میدونی با همه ي بلاهایی که سرمآورده باز هم راضی به مرگش نیستمچیز زیادي از پزشکی سرم نمیشه... نمیدونم چه بلایی سرش آوردن... نمیدونم باید چیکار کنم... تنها چیزي که میدونماینه که با اینجا نشستن چیزي درست نمیشه... دلم رو به دریا میزنم... ترنم رو به آرومی روي زمین میذارم... به سرعتاز جام بلند میشم... نمیتونم بیکار بشینم... به سمت در میرمو شروع میکنم با مشت و لگد به در ضربه زدن- کسی تو این خراب شده پیدا نمیشه... این دختر داره میمیرههمینجور که با مشت و لگد به جون در افتادم ادامه میدم: یکی این در لعنتی رو باز کنهبعد از چند دقیقه بالاخره در باز میشه... ترسوهاي عوضی جرات ندارن نزدیک من بشن زورشون رو به یه دخترمیرسونند... مردي جلوي در ظاهر میشهمرد: چه مرگته... مثل اینکه حرف حساب سرت نمیشهبا خشم بهش خیره میشم- مگه آدماي پست و رذلی مثله شماها حرف حساب هم میزنندمرد: خفه شو... یه کار نک.......- این دختر داره میمیمرهمرد: خب بمیرهخیلی دارم سعی میکنم یه مشت نخوابونم زیر چونش... میترسم جدامون کنند... لعنت به من... لعنت به من که به پلیسخبر ندادماز بین دندوناي کلید شده میگم: ببین احمق جون یا میري به اون رئیس احمق تر از خودت میگی بیاد اینجا تا بفهممحرف حسابش چیه... یا اونقدر داد و بیداد راه میندا............. پوزخندي میزنه و وسط حرفم میپرهمرد: تا حالا هم زیادي جلوت کوتاه اومدیم... فکر کردي اگه کاري نمیکنیم دلیلش اینه که نمیتونیم نه آقاي پاستوریزهدلیلش اینه که تا حالا نخواستیم کاري کنیم... دوست دارم بدونم با دست و پاي بسته و یه تن کتک خورده باز هم اینحرفا رو میزنیدیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم... با اعصابی داغون میخوام به سمتش برم که نگاهش به ترنم میفته...با دیدن ترنم که روي زمین افتاده و تقریبا با جنازه فرقی نداره پوزخند از لبش پاك میشه... رنگش میپره و دو قدم بهعقب میره.... نگاهی به من و نگاهی به ترنم میندازه و به سرعت پشتش رو به میکنه و در رو میبنده... خدایا چیکارکنم... صداي دور شدن قدمهاش رو میشنوم مدام کسی رو به نام منصور صدا میکنهبا اعصابی داغون به سمت ترنم برمیگردم و کنارش میشینم... از اینکه اینجا هستمو نمیتونم کاري کنم بدجور عصبیم...از خودم بدم میاد... یکی داره جلوي چشمام پرپر میشه ولی من آروم بالا سرش نشستم و هیچ کاري نمیتونم کنم...ایکاش ترنم نبود... ایکاش این یکی ترنم نبود... ایکاش هر کسی بود به جز ترنم... با ملایمت سرش رو روي پاممیذارم... تحمل ندارم اینجوري ببینمش...زیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو رو خدا طاقت بیار... قول میدم همه چیز درست بشهخودم هم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم... موهاش رو که روي صورتش پخش شدن کنار میزنم... موهاشو نوازشمیکنم... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و روي گونه ي ترنم فرود میاد... دلم عجیب هواي لباشو کرده...نگاهم به لباش میفته... یاد آلاگل دلم رو میسوزونه... یاد نگاه معصومش دلم رو آتیش میزنه... حق ندارم بیشتر از اینبهش خیانت کنم... نگامو از لباي ترنم میگیرم...آهی میکشمو میگم: خدایا التماست میکنم نذار بمیره... نذار بره.. نذار تنهام بذاره... اون هنوز سنی نداره... خدایامیبخشمش... آره میبخشمش... خدایا تو کمک کن زنده بمونه من قول میدم دیگه دور و برش آفتابی نشم... دیگهاذیتش نمیکنم.. خدایا تو فقط کمک کن زنده بمونهبا حسرت به دختري نگاه میکنم که میتونست مال من باشه ولی خودش نخواست... سخت ترین لحظه وقتی شکلمیگیره که خودت هم ندونی چی میخواي؟... چه سخته عاشقشم ولی در عین حال ازش متنفرم... چه سخته که نامزددارم ولی در عین حال انگار ندارم... چه سخته همه ي دنیاي منه ولی در عین حال مال من نیست... چه سخته از همهدنیا فقط اون رو سهم خودت بدونی ولی در عین حال حس کنی اون سهم تو نیست... زیرلب زمزمه میکنم: کسی که حرف از دلدادگی میزد خودش دلداده بود اما نه دلداده ي من... دلداده ي برادرم...به صورتش نگاه میکنم... با انگشت اشارم گونه اش رو نوازش میکنمبا بغضمیگم: ترنم تحمل کن... این دردا رو تحمل کن و زنده بمون... میبخشمت....مثله همه ي اون روزایی که اشتباهکردي و بخشیدمت... مثله همه اون روزایی که ته دلم رو سوزوندي و بخشیدمت... مثله همه ي اون روزایی که همه راهبه راه بهم طعنه میزدن ولی من باز توي دلم میگفتم بی خیال سروش خدا خودش تقاصدل شکسته تو میده و باز همهیچ اقدامی براي نابودیت نکردم... ترنم امروز هیچی نمیخوام... آره هیچی... هیچی نمیخوام... حتی دیگه نمیخوام خداهم تقاصکارایی رو که با من و دلم کردي رو اینجوري ازت بگیره... نه ترنم... من مثله تو از سنگ نیستم... مننمیخوام نابودي تو ببینم... امروز هم میخوام ببخشم... امروز هم میخوام از حقم بگذرم... مهم نیست بعدها چقدر بهمریشخند میزنی ولی من میبخشمت به حرمت اون پنج سالی که باهام بودي و بهم محبت کردي... حتی اگه اون محبتهاتظاهر بود... دیگه بهت طعنه نمیزنم... دیگه اذیتت نمیکنم... دیگه براي دروغات سرزنشت نمیکنم... دیگه مجبورتنمیکنم تو شرکت من کار کنی... دیگه کاري به کارت ندارم... فقط بمون... فقط زنده بمون... چه فرقی میکنه مال منباشی یا مال یه غریبه... تمام اون سالهایی که کنارم بودي با من غریبه بودي... غریبه ي همیشه آشناي من ایکاش بعداز 5 سال حداقل عاشقم میشدي... ایکاش این همه تظاهر به خوب بودن نمیکردي... با اینکه بخشیدنت خیلی سختهولی میبخشمت... نه بخاطر تو... بخاطر خودم... بخاطر دل خودم میبخشمو ازت میگذرم...خدایا خودت که شاهدي تمام این سالها دیوونه وار عاشقش بودم از من نگیرش... دارم دیوونهخودم هم نمیدونم دارم چی میگم فقط میخوام زنده بمونه ترس از دست دادنش داره داغونم میکنه... هیچ جور نمیتونمبا مرگش کنار بیارم... تمام این چهار سال دل خوشیم این بود که هست که از دور میبینمش... شاید دارم تاوان دلشکسته ي آلاگل رو میدم... چقدر عجیبه ترنم دل من رو شکسته ولی من هنوز دیوانه وار دوستش دارم و من دلآلاگل رو هر روز میشکنمو ولی اون هنوز هم دیوونه وار دوستم داره... چرا دنیا اینجور با من و اطرافیانم بازي میکنه؟هیچوقت فکر نمیکردم اینجوري بشه... مرگ ترنم در حیطه ي تحمل من نیست... میترسم بره... میترسم تنهام بذاره...حتی وقتی میگفت درد دارم فکر نمیکردم تا این حد دردش جدي باشه... فکر میکردم داره خودش رو لوس میکنه تابیشتر از قبل به طرفش جذب بشم... باید باهاش حرف میزدم... نباید میذاشتم چشماشو ببندهدستام بدجور میلرزن... زیر لب زمزمه میکنم: ترنم از این بیشتر در حقم بد نکن... این دفعه دیگه به قولت عمل کن... اون همه بدقولی وخیانت رو میتونم ببخشم ولی اگه بري هیچوقت نمیبخشمت... تو رو خدا بمون... فقط زیر این آسمون خدا نفس بکش...دیگه هیچی ازت نمیخوام... هیچینمیدونم این لعنتی کجا رفته... رفته یه آدم رو بیاره یا بسازه... خدایا... خدایا... خدایا... برام مهم نیست یکی من رو با اینحال و روز ببینه... تنها چیزي که الان برام مهمه زنده بودن ترنمه... خدایا...- خدایا چیکار کنم؟تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه و چند نفر وارد اتاق میشنصداي داد یه نفر که فکر میکنم رئیسشونه بلند میشه...مرد: پرهام دست بجنبونپرهام: منصور........منصور: رو حرفم حرف نزن لعنتی... زودتر ببرش بیرونبا شنیدن حرف منصور اخمام تو هم میره... به آروم سر ترنم رو روي زمین میذارمو با عصبانیت از جام بلند میشم... تودست منصور یه اسلحه میبینم... ته دلم خالی میشه... نکنه واقعا قصد جون ترنم رو کردن؟... نکنه میخوان خلاصشکنند... خدایا اینجا چه خبره؟- چرا دست از سرش برنمیدارینمنصور: اونش به تو ربطی نداره جوجهپرهام میخواد به سمت ترنم بیاد که جلوش رو میگیرمو میگم: دستت بهش بخوره کشتمتمنصور پوزخندي میزنه و میگه: میبینم که هنوز روش غیرت داري... غیرت روي کسی که یه روزي بهت خیانت کردهیه خورده عجیب به نظر میرسهاخمام تو هم میره... این کیه که همه چیز رو در مورد من و ترنم میدونهپرهام رو به شدت به عقب هل میدمو به سمت منصور میرم ادامه دارد... . RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 11-07-2018 - تو کی هستی؟زمزمه وار میگه: نباید خودت رو درگیر آدم خائنی مثله ترنم میکرديبا فریاد میگم: خفه شوپوزخندي میزنه- میگم تو کی هستی... چرا ترنم رو دزدیدي... چرا من رو زندانی کردي؟ چی از جون ما میخواي؟منصور: از جون تو چیزي نمیخواستم خودت با فوضولی بیجا خودت رو به دردسر انداختی و از اونجایی که چهره ي مارو دیدي نمیتونم آزادت کنم و اما در مورد ترنم یه تصفیه حساب شخصیه آقا پسر... بهتره از این بیشتر رو اعصاب منراه نريبا پوزخند نگاهی بهش میندازمو میگم: سه چهار تا مرد ریختین سر یه دختر بی پناه اسم خودتون هم گذاشتین مرد...تصفیه حساب وقتی اسمش تصفیه حسابه که برابر عمل کنی... مثلا زور و بازوت رو به رخ یه دختر میکشی تا نشونبدي خیلی مردي... بذار یه جمله بگمو خلاصت کنم از تو نامردتر تو عمرم ندیدمرگ گردنش متورم میشه... با چشمهاي سرخ شده بهم زل زده... قیافش عجیبب برام آشناست... ولی هر چی فکرمیکنم یادم نمیاد کجا دیدمشمنصور: چون کور بودي و گرنه یه نگاه به دور و برت مینداختی کلی نامرد میدیدي... اولیش هم همون داداش بهاصطلاح مردت که داداش من رو توي اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدنبهت زده بهش نگاه میکنم... سیاوش... مشت و لگد.. دانشگاه...زمزمه وار میگم: مسعودمسعود... خواستگاري... ترانه... عصبانیت غیر کنترل سیاوش... دعواهاي ترانه و سیاوش... همه و همه تو ذهنم نقشمیبندن...با پوزخند ادامه میده: آره... مسعود... همون مسعود بدبخت که شماها به کشتنش دادین... شماها غرور برادرم رو خردکردینیاد گذشته ها میفتم... یاد التماساي ترنم... یاد اشکاش... یاد بی کسیهاش... نکنه همه ي حرفاش حقیقت بود؟ ترنم: سروش... به خدا مسعود خواستگار ترانه بود... من هیچ دخالتی تو اون ماجرا نداشتم... من توي هیچکدوم ازاتفاقات پیش اومده دخالتی ندارم سروش.. قسم میخورم... تو رو خدا باورم کن... خیلی تنهام... از این تنهاترم نکن...همه ي امیدم به توهه- خانم مهرپرور دستتون پیش من و خونوادم رو شدهترنم: سر..........- بهتره دیگه من رو به اسم صدا نکنی... هیچ خوشم نمیاد آدم پستی مثله تو اسم من رو به زبون بیاره... همه يمسعود مسعود کردنات هم دروغ بود، آره؟... براي خراب کردن ترانه اون خواستگاري مسخره رو راه انداختی تا بین ترانهو سیاوش رو شکرآب کنیمنصور: مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید... کسی به نالههاش گوش کرد که امروز من به ناله ها و التماسهاي اون دختره ي سنگدل گوش بدماز شدت عصبانیت دستام میلرزه... باورم نمیشه... من و خونوادم تمام این سالها فکر میکردیم مسئله ي مسعود هم جزنمایش ترنم بود... نکنه...... نکنه بقیه ماجراها هم زیر سر همین لعنتی بوده باشه...« برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده »: حرفاي ترنم تو گوشم میپیچهمنصور: هر چند قصدم کشتن تو نبود اما مردن تو فواید زیادي رو براي من به همراه داره... این جوري سیاوش هم طعمبی برادري رو میکشه... مثله من... مثله من که تمام این سالها با جنازه ي برادرم درد و دل میکردم... یه روزي عشقبرادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتمبا چشمهاي گرد شده بهش زل میزنم... خدایا این داره چی میگهمنصور: الان هم برادرش رو ازش میگیرم... همونجور که اون باعث مرگ برادرم شدهیچی نمیشنوم... دیگه هیچی نمیشنوم... تنها چیزي که تو ذهنم نقش بسته یه اسمه... ترنم... ترنم... ترنمخدایا نکنه واقعا بیگناه باشه؟ نکنه همه ي این سالها به گناه نکرده محکومش کردیممنصور اسلحه شو بالا میاره منصور: با اینکه به لعیا قول دادم که کاري به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت... به خاطر همه زجرایی کهبرادرم کشید.. خودم کشیدم.. مادر و پدرم کشیدن... خونواده ي تو و ترنم حالا حالاها باید تاوان مرگ برادرم رو پسبدنبا تعجب نگاش میکنم... لعیا دیگه کیه؟... میخوام دهنمو باز کنمو چیزي بگم که با اسلحه اش سینه مو نشونه میگیره...منصور: یه خورده زیادي میدونی بودنت برام دردسر میشه... همونطور که زنده گذاشتن ترنم در 4 سال پیش اشتباه لودزنده گذاشتن تو هم الان اشتباهه... یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنماز مرگ ترسی ندارم همه ي نگرانیم بابت ترنمه...با تموم شدن حرفش فشاري به ماشه ي اسلحه وارد میکنه و بعد صداي تیراندازي و در آخر سوزشی که توي قفسه يسینم احساس میکنم... تعادلم رو از دست میدمو روي زمین میفتم... منصور با پوزخند بالاي سرم میاد و اسلحه رو برايدومین بار به سمت من نشونه میگیره... و دو بار پشت سرم بهم شلیک کرد... از شدت درد کم کم بی حال میشم...دستم رو روي شکم میذارم... خیسی خون رو کاملا احساس میکنم... از شدت درد و ضعف کم کم پلکام رو هممیفتن.... بعد هم همه جا پر از سیاهی میشه و دیگه هیچی نمیفهممبا احساس درد بدي در ناحیه ي قفسه ي سینم چشمام رو باز میکنم... با تعجب به اطرافم نگاه میکنم و خودم رو بینکلی سیم و دستگاه هاي مختلف میبینم...کسی رو در اطراف خودم نمیبینم... با کلافگی سعی میکنم کسی رو صدا بزنم که از شدت درد بیشتر به ناله کردنشباهت داره تا صدا زدن... بعد از یکی دو دقیقه در اتاقی باز میشه و یه دختر به داخل میاد... با دیدن چشمهاي باز مناول با تعجب نگام میکنه... بعد از چند لحظه مکث با خوشحالی خودش رو به من میرسونه و زنگ بالاي سرم رو بهصدا در میارهدختر: بالاخره بهوش اومدین... کم کم داشتیم نگرانتون میشدیناز شدت درد صورتم درهم میشه... به سختی میگم: من کجام؟دختر: بیمارستانبا تعجب نگاش میکنم.... من بیمارستان چیکار میکنم؟زیر لب میگم: من اینجا چیکار میکنم؟ همونجور که داره یه چیزایی رو چک میکنه با ناز میگه: یادتون نمیاد... شما گلول.........هنوز حرفش تموم نشده که در باز میشه و یه مرد میانسال با اخم وارد میشه... با دیدن چشمهاي باز من میگه: سلامجوون چطوري؟ کم کم داشتی ناامیدمون میکردیابا تعجب نگاش میکنم که لبخندي میزنه و شروع به معاینه ي من میکنه... به پرستار دستورایی میده و در آخر میگه:بعد از اون عمل سخت و در آوردن گلوله ها امیدي به زنده بودنت نداشتیم... خوب مقاومت کرديگلوله... اینا چی دارن میگن؟...دکتر: درد داري؟سري به نشونه ي تائید تکون میدم... دوباره به حرفاشون فکر میکنم... کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... اسلحه ايکه به سمتم نشونه گرفته شده بود... شلیک... گلوله... منصور... پوزحندش... ترنمزیر لب زمزمه وار میگم: ترنمبه سرعت میخوام سر جام بشینم که دکتر میگه: چه خبرته پسر... یه مدت دیگه باید اینجا بمونیبا کلافگی میگم: کی من رو پیدا کرده؟ من اینجا چیکار میکنم؟دکتر: آروم باش... من از جزئیات باخبر نیستم... یه راننده تو رو توي یه جداي خلوت پیدات کرده و به بیمارستانرسونده... ما هم به پلیس خبر دادیمبا بی حوصلگی میگم: کس دیگه اي رو هم با من به بیمارستان آوردندکتر: نه... فقط خودت بوديخدایا پس ترنم کجاست؟- خونواد...مبپره وسط حرفمو میگه: برادرت تو بیمارستانه ولی از اونجایی که ممنوع الملاقاتی فعلا نمیتونم به داخل بفرستمت...بهتره زیاد حرف نزنی... زنده بودنت خودش معجزه بودبا همه ي دردي که دارم ولی نمیتونم آروم بگیرم آقاي دکتر باید چیزي رو به برادرم بگم... خیلی ضروریهدکتر: پسر تو باید.....دلم میخواد داد بزنم اما حتی جون داد زدن هم ندارمبه سختی میگم: پاي زندگی یه نفر در میونه... باید به پلیس خبر بدمسري تکون میده و میگه: فقط چند دقیقه... بعدش باید استراحت کنیبی حوصله باشه اي میگمو منتظر میشم... بدجور حالم خرابه... حتی نمیدونم چند ساعت از اون ماجرا میگذره... یادحرفاي منصور میفتم... نکنه واقعا ترنم بی گناه بوده باشه...دکتر از اتاق خارج میشه و من با نگرانی به در اتاق زل میزنمبعد از مدتی سیاوش با قیافه ي درب و داغونی وارد اتاق میشه با دیدن حال و روز من اشک تو چشماش جمع میشهبا ناله میگم: سیاوشسیاوش با لحن غمگینی زمزمه میکنه: سروش با خودت چیکار کردي؟بی توجه به حرفش میگم: سیاوش به کمکت نیاز دارم...خودش رو بهم میرسونه و میگه: کی این بلا رو سرت آورد سروش... فقط بگو کی این بلا رو سرت آوردسروش: آروم بگیر سیاوشسیاوش: چه جوري سروش.. دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم... میدونی چند روزه اینجایی؟ته دلم خالی میشه... چند روز.. خدایا من چند روز این جا هستم اونوقت تر......با ترس میپرسم: چند روزسیاوش: سه هفته اي میشه.... دقیقا 21 روزه که بیهوشی... 21 روزه که حال و روز همه مون خرابه... آلاگل.....با بی حوصلگی میپرم وسط حرفشو میگم: سیاوش از ترنم بگو... ترنم رو......رنگش میپره و زیر لب زمزمه میکنه: ترنم با تعجب نگاش میکنم... فکر میکردم الان عصبانی میشه و بیمارستان رو روي سرش میذاره...سیاوش: مگه ترنم هم با تو بود؟- آره... آقاي رمضانی ترنم رو واسه ي مترجم شرکت فرستاده بوداخماش تو هم میره و دستاش رو مشت میکنه... اما هیچ چیز نمیگه فقط با اخم نگام میکنه- چند روزي بود که تو شرکت کار میکرد.... روز آخر از پشت پنجره ي اتاقم داشتم خیابون و پیاده روها رو نگاه میکردمکه متوجه شدم دختري به سرعت داره به سمت شرکت میدوه و یه پسر هم دنبالشه... با کمی دقت متوجه شدم ترنمه...تا خودم رو به پایین رسوندم اون لعنتیا ترنم رو سوار ماشین کرده بودنسیاوش: لابد ماشین رو تعقیب کردي؟سري تکون میدمو بقیه ماجرا رو براش تعریف میکنم و در آخر میگم: سیاوش ترنم کجاست؟ حالش خوبه؟... دکتر میگههمراه من کسی رو نیاوردندوباره رنگش میپره ولی سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنهسیاوش: نگران نباش... اون رو هم پیدا کردن... اما تو این بیمارستان نیستاخمام تو هم میره... سیاوش هیچوقت دروغگوي ماهري نبود... میخوام چیزي بگم که دکتر دوباره وارد اتاق میشه ومیگه: بهتره مریضتون رو تنها بذارید تا یه خورده استراحت کنه- دکتر فقط یه دقیقهدکتر: اما...- خواهش میکنمدکتر: سریعترسري تکون میدمو میگم: سیاوش الان وقت لجبازي نیست... ممکنه ترنم بیگناه باشه... اگه پیدا نشده باید به پلیس خبربدم... اونا تا حد مرگ کتکش زدن... میترسم بلایی سرش بیارن... سیاوش: سروش هنوز اونقدر پست نشدم که بخوام جون کسی رو به خطر بندازم... مطمئن باش ترنم پیدا شده... بهترهاستراحت کنی وقتی حالت بهتر شد تمام جزئیات رو هم براي پلیس تعریف میکنیم.. باشه؟- سیاوش حالش خوبه؟تو چشمام خیره میشه و برعکس همیشه که با اخم بهم میتوپید فقط سري تکون میدهنمیدونم چرا دلم گواهی خوبی نمیده... نمیدونم چرا حس میکنم یه چیز این وسط میلنگهمیخوام دوباره ازش سوالی بپرسم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش استراحت کن... باز هم وقت واسه این حرفاهست... الان فقط استراحت کنبعد از تموم شدن حرفش به سرعت از اتاق خارج میشه... ته دلم عجیب خالی شده... همه ي امیدم به حرف سیاوشهپرستار آمپولی رو به داخل سرم میریزه و بعد با لبخند حال بهم زنی از جلوي من رد میشه و از اتاق خارج میشه... اصلاحوصله ي خودم رو هم ندارم چه برسه به عشوه هاي این پرستاراي مزخرفنفسمو با حرصبیرون میدم که باعث میشه قفسه ي سینم تیر بکشه... لعنتی... خیلی نگرانم... حرفاي منصور تو گوشمداداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توي اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط ».. میپیچه« به جرم عاشق شدن ... فقط و فقط به جرم عاشق شدن ...عاشق شدنلعنتی... یاد حرفاش بدجور عذابم میده... نکنه ترنم واقعا بیگناه باشهزیرلب زمزمه میکنم: اگه واقعا بیگناه باشهعرق سردي روي پیشونیم میشینهسروش به خودت بیا... اون همه مدرك بر علیه ترنم بود... خودت هم خوب میدونی جز محالاته... اون عکسا... اونمخفی کاریها... اون ایمیلا... اون اس ام اس... مگه میشه همه دروغ باشن و فقط حرف ترنم راست باشه...- ولیسروش... سروش.. سروش.. تو رو خدا تمومش کن... تو الان آلاگل رو داري... ترنم هم که سالمه دیگه چیمیخواي؟... تمومش کن سروش... « یه روزي عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم »حرفاي منصور بدجور اذیتم میکنه... نمیدونم باید چه غلطی کنم... شاید بهترین کار حرف زدن با ترنم باشه... آره فکرکنم بهترین راه همین باشه... باید باهاش حرف بزنم... باید با ترنم حرف بزنم... چاره اي برام نمونده.. وقتی از اینخراب شده مرخصشدم میرم باهاش حرف میزنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... دیگه نمیکشم... دیگه نمیتونماینجوري ادامه بدم... این بار مجبورش میکنم همه چیز رو بگه... باید بگه... بهم مدیونه... حالا حالاها بهم بدهکاره...تمام اون 5 سال رو به من مدیونه... زندگی از دست رفتمو بهم بدهکاره... باید برام از اون آدما بگه... هیچکس به اندازهي ترنم از واقعیت ماجرا خبر نداره... این بار دیگه کاریش ندارم... فقط میخوام بدونم... میدونم که میدونهاونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی چشمام بسته میشن و به خواب میرمبا احساس دست کسی که موهام رو نوازش میکنه چشمام رو باز میکنم.... با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره... باچشمهاي اشکی به من خیره شده... دلم براش میسوزه... مثله فرشته ها میمونه مهربون و عاشق... ایکاش میشد فکرترنم نبود... عشق ترنم نبود... حس ترنم نبود... اصلا ترنمی تو زندگیم نبود اونوقت با آلاگل خوشبخت ترین میشدمآلاگل: سروشمایکاش اینجوري صدام نکنه... یاد ترنم میفتم... یاد روزایی که بهم میگفت سروشم عاشقتم...با اخم میگم: آلاگل اینجوري صدام نکن... این براي هزارمین دفعهوقتی اینجوري صدام میکنه حس یه آدم خیانتکار رو دارم... چون به جاي آلاگل ترنم رو مقابلم میبینم... ایکاش یکممراعات کنه... هر چند اون بدبخت که از دل بیقرار من خبر ندارهبا مهربونی میگه: پس چی بگم عشق من... آخه تو دنیاي منی... مال خودمی پس باید.....میپرم وسط حرفش- آلاگل اگه اومدي چرت و پرت بگی همین حالا برو بیرون... میخوام استراحت کنمآهی میکشه و میگه: ببخشید... فقط بذار یه خورده پیشت بمونم... این روزا عجیب دلتنگت میشدمبعد هم خم میشه و پیشونیم رو میبوسه حرفی نمیزنم... یعنی چیزي ندارم که بگم... این همه بی رحمی دست خودم نیست... از اول بهش گفتم احساسی بهشندارم فقط دنبال یه شریک زندگی ام... اون هم موافقت کرد... خیلی وقتا از خودم متنفر میشمآلاگل: خیلی ترسیدم که از دستت بدم... اگه بدونی از کی اومدم اما دکتر اجازه نمیداد ببینمت... اونقدر التماسش کردم تابهم گفت فقط چند دقیقه برویه لبخند تصنعی میزنمو میگم: بهتره بري یه خورده استراحت کنی پاي چشمات گود افتادهدستمو توي دستاي ظریفش میگیره و میگه: تو خوب باش همه چیز خوب میشه... فقط خوب شوسري تکون میدمو هیچی نمیگم...با مظلومیت میگه: ببخش که بیدارت کردم- مهم نیستآلاگل: همه نگرانت بودیم... وقتی اون شب خبري ازت نشد سیاوش و آیت در به در دنبالت گشتن... آخرسر هم مجبورشدن به پلیس خبر بدن- چه جوري فهمیدین توي این بیمارستان هستم؟آلاگل: سیاوش عکستو به پلیس داده بود... مثله اینکه وقتی که اون راننده تو رو به بیمارستان میاره دکتر میبینه موردمشکوك.........میپرم وسط حرفشو میگم: فهمیدم... نمیخواد توضیح بديواي دوباره شروع کرد... ایکاش ساکت بشهآلاگل: خیلی خوشحالم که سالم و سلامتی... اگه بلایی سرت میومد صد در صد من ه.......حوصله ي حرفاش رو ندارم فقط دلم میخواد راجع به ترنم ازش بپرسم... حتی نمیدونم چیزي از ماجراي ترنم میدونه یانه... اصلا متوجه ي حرفاش نمیشم.. اون داره با مظلومیت از دلتنگیاش میگه و من دارم به ترنم فکر میکنم... ایکاشمیشد در مورد ترنم حرفی از زیرزبونش بکشم ولی حس میکنم خیلی پررویی باشه بیام از نامزدم در مورد عشق سابقمبپرسم... بیخیال این موضوع میشمو سعی میکنم حواسمو به حرفاش بدم آلاگل: دکتر گفته به زودي به بخش منتقلت میکنند... خیلی خوشحالم سروش...- آلاگل من خیلی خسته امآلاگل با لحن غمگینی میگه: باشه گلم... استراحت کن... خیلی دوستت دارمسري تکون میدم... ولی هنوز منتظر نگام میکنه... دلم براش میسوزه نمیدونم چیکار کنم- بهتره بري استراحت کنی خانمی... معلومه تو هم خسته ايآهی میکشه و لبخند تلخی رو لباش میشینه... دستشو بالا میاره و میگه: بخواب عشق منفقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... با شونه هاي افتاده به سمت در میره...در آخرین لحظه صداش میکنم و اون هم با ذوق به سمت من میچرخه و میگه: جونماز این همه شوق و ذوقش لبخندي رو لبام میشینه.. همه ي سعیمو میکنم بگم...بگم دوستت دارم... ولی نمیدونم چرازبونم نمیچرخه.... هنوز هم منتظره... منتظر جمله اي که آرزوي سشنیدنش رو داره... با اینکه عقلم بهم نهیب میزنهبگم اما در آخرین لحظه منصرف میشمو به زحمت میگم: مواظب خودت باش خانمیاشک از گوشه ي چشمش سرازیر میشه و میگه: تو هم همین طور گلمبعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه... از هم نتونستم... لعنت به من... باز هم دلش رو شکوندمزیر لب زمزمه میکنم: درسته عاشقش نیستی ولی حق نداري تا این حد باهاش بی احساس باشیدلم عجیب گرفته... این همه محبت... این همه عشق... این همه خوبی... همه و همه رو بدون هیچ چشم داشتی تقدیممن میکنه و در برابرش هیچی از طرف من دریافت نمیکنه... چرا دوستش ندارم اون که خودش دنیایی از محبته- ترنم باهام چیکار کردي که جذب هیچ دختري نمیشم... باهام چیکار کردي؟آهی میکشم... از اول هم اشتباه کردم نباید آلاگل رو وارد این بازي میکردم...فصل نوزدهم بالاخره امروز مرخصمیشم... بعد از چند هفته اسیر تخت و بیمارستان بودن بالاخره خلاصمیشم... توي این چندوقته که به بخش منتقل شدم همه ي فک و فامیل به ملاقاتم اومدن و کمپوت بارونم کردن... این آلاگل هم مثله کنهبهم چسبیده بود و ول کن نبود... اشکان هم که هر بار میومد به جاي حال و احوال پرسی از من یه کمپوت برمیداشتو کوفت میکرد... هر چی بهش میگفتم مرد حسابی مگه از قحطی اومدي؟... آقا در جواب حرف من میگفت همه کهمثله جنابعالی خرشانس نیستن بیفتن رو تخت بیمارستان از آسمون براشون کمپوت بباره... وقتی هم میگفتم بد نیستیه خورده از حال من هم بپرسی اون کمپوتها هیچ جا فرار نمیکنند... آقا با اخم و تخم جواب میداد تو که از من سالمتري دیگه چه احتیاجی به حال و احوالپرسیه... گمشو بذار کمپوتم رو بخورم... خدا رو شکر امروز بالاخره از دستهمگیشون خلاصمیشم... چه اون آلاگل کنه که هر روز مثله چسب بهم چسبیده بود و ول کن ماجرا نبود... چه اوناشکان خیرندیده که این روزا برام اعصاب نذاشته بود راه به راه به جاي ملاقات من به ملاقات کمپوتا میومد وکوفتشون میکرد... چه اون سیاوش که با جواباي سربالا راجع به ترنم اعصاب من رو خرد میکردو من رو تو سردرگمیمیذاشت... چه اون مامان که با گریه و زاري هاي گاه و بیگاهش دلم رو آتیش میزد... چه اون پلیسا که دقیقا از روزيکه له بخش اومدم تا به امروز دست از سرم برنداشتن... هر چند فکر نکنم هیچکدومشون تو خونه هم دست از سرمبردارن... هنوز هم از ترنم خبري ندارم وقتی از اشکان هم در مورد ترنم پرسیدم همون حرفاي سیاوش رو برام تکرارکردو گفت خودش هم از سیاوش شنیده... نمیدونم چرا ولی حس میکنم همگیشون یه چیز میدونند و دارن از منمخفی میکنند... به پلیسا راجع به ترنم و اتفاقاتی که چهار سال پیش افتاد هم گفتم و اونا هم گفتن بررسی میکنند...وقتی بهشون گفتم صد در صد ترنم بیشتر از من در مورد اون افراد میدونه اگه میخواین چیز بیشتري بدونید حتما یهسر به اون هم بزنید فقط سري تکون دادن و دیگه هیچی نگفتن... حال سیاوش هم زیاد خوب نیست این روزا رفتاراشعجیب شده حس میکنم یاد گذشته افتاده... بالاخره منصور برادر مسعوده و مسعود هم خواستگار ترانه بود... به آلاگلچیز زیادي در مورد ترنم نگفتم تنها چیزي که میدونه اینه که بخاطر ترنم به این حال و روز افتادم... وقتی فهمید برايترنم خودم رو به دردسر انداختم خیلی دلخور شد... مثله خیلی وقتاي دیگه که اسم ترنم میومد و قهر میکرد قهر کردورفت ولی باز فرداییش خودش پاپیش گذاشتو آشتی کرد... اهل منت کشی نیستم کسی که قهر کرده خودش هم بایدبرگرده... نمیگم حق با منه ولی خوشم نمیاد منت این و اون رو بکشمهمونجور که لباسام رو عوضمیکنم به این فکر میکنم که صحبت با ترنم اولین کاریه که باید در چند روز آینده انجامبدمبا ضربه هایی که به در اتاق وارد میشه به خودم میام- بله؟ در باز میشه و پرستاري وارد میشه- سلام آقاي راستین... به سلامتی امروز مرخصمیشینلبخندي میزنم... پرستار بانمکیه... برخلاف اون پرستار اولی که اون روز اول به هوش اومدنم دیدم این یکی خیلیسنگین و باوقاره- آره... از امروز دیگه از دست داد و فریاداي من خلاصمیشینبا لبخند میگه: این حرفا چیه... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین- مرسیپرستار: راستش اومدم بگم دکتر گفته اگه حالتون زیاد خوب نیست میتونید از ویلچر استفاده کنید- نه... ممنون... حالم کاملا خوبه... اگه دردي هم هست درد بعد از عمله... که اون هم به زودي خوب میشهپرستار: خوب خدا رو شکر... پس از خدمتتون مرخصمیشمسري تکون میدمو موهاي آشفته ام رو یه خورده مرتب میکنم... پرستار از اتاق خارج میشه و من منتظر سیاوش میشم...سیاوش بهم گفته تو اتاق بمونم تا کاراي ترخیصرو انجام بده... اشکان هم رفته داروهاي تجویزي دکتر رو بخرهچند دقیقه اي توي اتاق منتظر میشم ولی باز هم از هیچکدومشون خبري نیست... یه خورده زیادي کاراشون طولکشیدهتو این چند روز از بس توي اتاق موندم و به دیوارا زل زدم خسته شدم... به آرومی از اتاق خارج میشم و نگاهی بهاطراف میندازم... هنوز نمیتونم به راحتی راه برم... سیاوش رو از دور میبینم... پشتش با منه و داره تلفنی حرف میزنه...آروم آروم بهش نزدیک میشم... صداش رو میشنومسیاوش: آخه چه جوري بهش بگم؟...سیاوش: من میگم بذاریم واسه ي بعد... سیاوش: بابا چرا متوجه نیستین سخته... خیلی سخته...سیاوش: خودتون بهش بگین من نمیتونماصلا متوجه ي حضور من نمیشه... آروم آروم از من دور میشه... ضربان قلبم عجیب بالا رفته... مطمئنم اتفاق بديافتاده... میدونم هر چی هست مربوط به ترنمهبه مسیري که سیاوش رفته نگاه میکنمزیر لب زمزمه میکنم: یعنی چی شده؟نکنه بلایی سر ترنم اومده هیشکی بهم هیچی نمیگه... خدایا دارم دیوونه میشمقفسه ي سینم عجیب میسوزه.. اما بی توجه به سوزش و دردي که کم کم بیشتر میشه به همون مسیري میرم کهسیاوش چند دقیقه پیش از اونجا حرکت کرد...بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه میکنم خبري از سیاوش نیست- خدایا این پسره کجا رفته؟باید ازش در مورد ترنم بپرسم... میدونم یه چیز شده که همه سعی دارن از من مخفی میکننددوباره به سمت اتاقی که در اون بستري بودم حرکت میکنم...در اتاق نیمه بازه... صداي اشکان و سیاوش رو میشنوماشکان: پس تو کجا بودي؟سیاوش: داشتم با بابا حرف میزدم... بهم میگه تو بهش در مورد ترنم بگواشکان: الان وقتش نیستسیاوش: اگه به من باشه که میگم هیچوقت بهش نگیم بهترهاشکان: اون هنوز هم ترنم رو دوست داره سیاوش: اشتباه نکن... دوستش نداره... درسته دلیل بعضی از رفتاراش رو نمیفهمم ولی به راحتی میتونم از چشماشنفرت رو ببینماشکان: اشتباه میکنی سیاوش... اون دیوونه ي ترنمه... همه ي کاراش تظاهرهسیاوش: تو سروش رو نمیشناسی اون هیچوقت نمیتونه از خیانت بگذرهاشکان: اگه دوستش نداشت از جونش مایه نمیذاشتسیاوش: اما....اشکان: غرورش اجازه نمیده حرفی بزنهسیاوش: اون الان بهتر از ترنم رو دارهاشکان: عشق این حرفا سرش نمیشه... خود تو بعد از این همه سال تونستی کسی رو جایگزین ترانه کنی؟....اشکان: وقتی عاشق میشی... عشقت رو بهترین میدونی حتی اگه بهترین نباشهسیاوش: اما اون دختر سروش رو نابود کرداشکان: عشق همینه دیگه بعضی موقع آدم رو به عرش میبره و بعضی موقع هم به قعر... با همه ي اینا باز هم آدماعاشق میشنسیاوش: پس آلاگل چی؟اشکان: نمیدونم... شاید یه لجبازي با خودش... شاید هم با ترنم...سیاوش:کدوم ترنم... وقتی دیگه ترنمی هم نیستاشکان: نمیدونم چه جوري میشه بهش گفتاینا چی دارن میگن... دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتمسیاوش: همه فکر میکردن خودکشی کرده اشکان: هنوز هم ازش متنفريسیاوش: دست خودم نیستاشکان: حرفاي سرو....سیاوش: نمیدونم... اشکان دیگه هیچی نمیدونم... تو خودت با من و سروش بزرگ شدي... هر چند بیشتر از من باسروش صمیمی بودي اما در جریان همه ي ماجراها بودي... ترنم همه جوره مقصر شناخته شداشکان: الان میخواي چیکار کنی؟جرات ندارم پامو توي اتاق بذارم... فقط یه جمله تو گوشم میپیچه... وقتی دیگه ترنمی هم نیست... ترنمی هم نیستسیاوش: نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده...نمیتونم بگم هیچی ازش نموندهاشکان: واقعا هم هیچی ازش باقی نمونده بودبه دیوار تکیه میدم... خدایا اینا که راجع به ترنم حرف نمیزنند... مگه نه...سیاوش: همه فکر میکردن خودکشیه... با پیدا شدن سروش تازه فهمیدیم کشته شدهاشکان: سیاوش نکنه ترنم بی گنا........سیاوش: نگو اشکان... خودم تا حالا صد بار بهش فکر کردم... دارم داغون میشماشکان: فعلا به سروش هیچی نگوسیاوش: قصد خودم هم همینه ولی خیلی کنجکاوي میکنه... آخه تا کی میتونم دست به سرش کنماشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... از روي دیوار سر میخورم... باورم نمیشه...اشکان: فعلا چیزي نگو تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم... اصلا الان کجاست؟سیاوش: نمیدونم لابد همین اطرافه... میشناسیش که آروم و قرار نداره... هیچوقت نمیتونه یه جا آروم بگیره RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 17-07-2018 ادامه ی رمان بنا به دلایلی دیگه گذاشته نمیشه! |