06-08-2017، 12:30
چرا نمیذاری خیلی ترسناکو قشنگه ...لطفا بزار
|
رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها |
|||||||||||||||||||||||||||||
06-08-2017، 12:30
چرا نمیذاری خیلی ترسناکو قشنگه ...لطفا بزار
06-08-2017، 18:11
واقعا خیلی قشنگه با لاله ناز هم خیلی موافق هستم
16-08-2017، 15:42
(06-08-2017، 18:11)پارتریشا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. اولین نفری هستی که با نظر من موافقی مرسی ازت
21-08-2017، 20:38
(16-08-2017، 15:42)لاله ناز نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. منم باهات موافقم دومین نفر شدم خخخ
21-08-2017، 21:23
خیلی قشنگبود -.-
07-01-2018، 16:16
سلام اخه چرا ادامش رو نمی زارید
07-01-2018، 18:14
خخخخخخخخخخ همتون سر کارید فروردین تقریبا میشه دو سال که منتظر ادامش هستم
09-01-2018، 12:45
(آخرین ویرایش در این ارسال: 31-01-2018، 10:52، توسط alone girl_sama.)
(07-01-2018، 18:14)مهدی1381 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. واقعا شرمندم از این بعد ادامشو در اولین فرصتی که بتونم میزارم (24-01-2017، 10:49)sama.s/b نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امکان نداشت مگر نه؟ گربه ی سر بردیه که نمیتوانست به یکباره غیب شود!مگر اینکه.... ماکان نگاه سردگمی به ماهان کرد و با زبانی که از ترس لکنت گرفته بود به ارامی گفت= -م..می..میگ..م .....یعنی.... ماهان نگاهی کلافه و ترسیده به ماکان انداخت و گفت= -اره...اره یعنی یکی اینجاست و قصد اذیت کردن مارو داره نفس دست نازنین را محکم فشرد و گفت= -یکی اینجاست؟مگه الکیه چی میگین شما دوتا میدونین چندساله کسی جرات نکرده پاشو اینجا بزاره؟ اصلا اگه یکم به خاک رو زمین و وسایل دقت میکردین میفهمیدین که اگه یکی اومده بوده اینجا یه ردی ازش میمونده ماهان دهان باز کرد تا جواب نفس را بدهد اما با صدایی که از پنجره به گوشش رسید حرف در گلویش ماند و خشک شده به نفس زل زد...تق...تق...تق...تق صدایی که با ضربات منظمی به پنجره میخورد و سکوت خانه را میشکست ترسیده بودند شرایطشان جوری بود که هیچ واکنشی نمیتوانستند از خودشان نشان بدهند حسی مانند ایستادن در برابر مشکلی بزرگ با دستان خالی مانند کلافگی ناشی از اینکه در ان میان هیچ کمکی به یکدیگر و مهم تر از همه به خودشان نمیتوانستند بکنند صدا لحظه به لحظه بلند تر میشد به گونه ای که گویی کسی با مشت بر شیشه میکبید و قصد شکستن ان را داشت ماهان نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا لرزش دستانش را کنترل کند به ارامی به طرف پنجره برگشت و با دیدن گربه ای که محکم به شیشه کوبیده میشد و خون سرتاسر شیشه را گرفته بود ناخود اگاه نام ماکان را زیر لب زمزمه کرد ماکان به ارامی قدمی به سمت ماهان برداشت و هردو جلوی دختر ها ایستادند ناگهان ضربات متوقف شدند.... همه شان با چشمانی که از ترس گشاد شده بود به پنجره زل زده بودند که چشمان گربه به ارامی در کاسه چرخید و به نازنین زل زد ....نازنین مانند افراد مسخ شده به طرف گربه حرکت کرد و ارام ارام نزدیکش شد نفس با ترس دستان نازنین را گرفت تا مانعش بشود اما گویی قدرتی ماوراعی نازنین را کنترل میکرد با با ترس فریاد کشید= -جلوشو بگیرید خودش نیست یکی داره کنترلش میکنه ماکان به سرعت بازوان نازنین را گرفت و تلاش کرد متوقفش کند اما ناگهان ماکان با سرعت بالا رفته و به دیوار کوبیده شد نازنین جلوی پنجره ایستاد و دستش را نزدیک گربه کرد ماهان کلافه نمیداست با ماکان برسد یا فکری به حال نازنین کند ناچار رو به نفس گفت= -زود باش برو ببین چه بلایی سر ماکان اومد ببینم میتونم نانزینو نگه دارم یا نه نفس مطیع سری تکان داد و به سمت ماکان دوید با دیدن سر شکسته ی ماکان و چشمان بسته اش سریع شالش را باز کرد و تلاش کرد تا جلوی خونریزی اش را بگیرد از طرفی دیگر ماهان دستش را درون جیب شلوارش برد و گردنبندی مه مادرش بر گردنش انداخته بود را در اورد گردنببندی که ایت الکرسی بر رویش نوشته شده بود نازنین کف دستش را روی شیشه گذاشت و گربه به ارامی دهانش را باز کرد .... ماهان با قدم های بلند خودش را به نازنین نزدیک کرد و خواست گردنبند را به طرف نانزین ببرد که گردن نازنین به صورت 180درجه چرخید در حالی که بدنش رو به پنجره بود ماهان ترسیده به چشمان سرخ نازنین نگاه سرخی که هیچ سفیدی در چشمانش باقی نمانده بود سرخی به رنگ خون سعی کرد تا تسلط کند به ارامی شروع به صحبت کرد و همزمان گردنبندرا به نازنین نزدیک کرد ماهان=نازنین خانوم لطفا قوی باشید نباید بزارین بهتون غلبه کنه اون.... ناگهان نیرویی عجیب را در دستانش حفظ کرد گویی دستش بی اختیار از بدنش قصد در دور کردن زنجیر داشت زنجیر را با دست دیگرش گرفت و به نازنین نزدیک تر شد همزمان رو به نفس فریاد کشید -نفس سعی کن یه خاطره قشنگی که با هم داشتینو یادش بیاری زود باش من دیگه نمیتونم نفس کلافه سر پا ایستاد به مغزش فشار اورد نفس=-اها فهمیدم....نازنین ببین منو سر نازنین به ارامی به طرف نفس چرخید ...نفس با دیدن نگاه خالی از هر حس نازنین ته دلش خالی شد اما امیدش را از دست نداد و ادامه داد نفس=نازنین یادته اخرین بار کی چهارتایی شیطونی کردیم؟(خنده ی مصلحتی کرد و ادامه داد)اگه گفتی لاستیک ماشین کیارو سوراخ کردیم؟ سر نازنین به شدت به عقب پرت شد و از دهانش خون فوران کرد در ان میان ماهان به سرعت گردنبند را به گردن نازنین انداخت که نازنین فریادی از ته دل زد و بی حال روی زمین افتاد **************** سلام میکنم به عزیزای دلی که رمان مارو دنبال میکنن من واقعا متاسفم میدونم خیلی منتظرتون گذاشتم ولی واقعا شرایطش واسم محیا نبود ایشالا از امروز به بعد هر روز یک پست خواهیم داشت نظرهای تاعثیر گذارتون رو ازمون دریغ نکنید چه خوب چه بعد باعث بیشتر شدن انگیزه ما برای ادامه رمان میشه ممنون از همگی
10-01-2018، 11:53
ممنون
10-01-2018، 13:12
پارت#8
هوا هر لحظه سرد و سردتر میشد اما گویی هنوز راه رفتن به پله ها پیدا نشده بود و قرار نبود به این زودی ها به ان برسند مهیاس و ارتان به ارامی کنار یکدیگر قدم برمیداشتند .مهیاس با دستانش سعی داشت تا بندش را گرم نگه دارد اما این کار غیر ممکنی به نظر میرسد با کلافگی سرش را به اطراف چرخاند که با دیدن چیزی خشکش زد مهیاس=ا...ار..ارتان ارتان بی توجه به مهیاس به راهش ادامه داد و به ارامه گفت=هومممم مهیاس=این...اینجارو ارتان بی تفاوت سرش را به جایی که مهیاس اشاره میکرد برگرداندکه.... کلافه دستش را درون موهایش کشید و گفت=داریم دور خودمون میگردیم؟ مهیاس با ترس نگاه دیگری به تابلویی که ان بلای وحشتناک را سر دست مهسا اورده بود انداخت و گفت= -اره فکر کنم (بغض کرده ادامه داد)من خسه شدم پاهام دیگه جون ندارن ...گرسنمه...تشنمه ...پس کی میرسیم؟؟؟ ارتان که به خوبی میتوانست احساس مهیاس را درک کند سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت مهیاس با دیدن سکوت ارتان بازوانش را بغل گرفت و به راهش ادامه داد .مگر چاره ی دیگری هم داشتند؟ دقایقی که راه رفتند با دیدن دری به رنگ قرمز هردو متعجب ایستادند اینجا همچین دری را ندیده بودند ارتان متفکر گفت=نظرت چیه بریم یکم استراحت کنیم تو این اتاقه هرچی باشه از این راه روی نفرت انگیز بهتره مهیاس چیزی نگفت و ارتان به ارامی دستش را روی دستگیره گذاشت و پایین کشید در با صدای ناهنجاری باز شد .هردو نگاهی به اتاق تاریک روبهرویشان انداختند .ارتان موبایلش را از کیفش برداشت و چراغ قوه اش را روشن کرد مهیاس سعی کرد غرورش را پس بزند و به ارامی چنگی به بازوی ارتان انداخت که ارتان نگاهی به چشمان ترسیده ی مهیاس انداخت و به ارامی لبخند زد و گفت=نترس فوقش میمیریم دیگه تهش همینه اخم ها ی مهیاس در هم شد با تندی گفت= -اقای محترم من از مرگ خودم نمیترسم نگرانی دوستام داره خفم میکنه ارتان با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت= -اها اونوقت این منم که از ترس رفتن به این اتاق دارم زهره ترک میشم دیگه!! مهیاس که از نشان دادن ضعفش و تیکه ی سنگین ارتان از عصبانیت در حال انفجار بود گوشی ارتان را به سرعت گرفت و با لجبازی گفت= -اره دیگه وگرنه منکه کسه دیگه ای رو نمیبینم و قدمی درون اتاق گذاشت و نور گوشی را درون اتاق انداخت با دیدن پریز برق به ارامی سمتش رفت و ان را فشرد برگشت و لبخند پیروز مندانه ای به ارتان انداخت و اشاره به اتاق کرد که جز یک کمد درب و داغان و یک در دیگر چیزی درونش نبود ارتان شانه ای بالا انداخت و پا به اتاق گذاشت اما به محض اینکه داخل اتاق شد در با صدای محکمی بسته شد
| |||||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|