مثه تموم 5شنبه هایی که میومدم اینحا بازم اومدم . با یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز . مثل همیشه .
اما اینبار فرق داشت . اومده بودم قول بدم . نشستم کنار قبرش و با گلاب شستمش . 7 ماه گذشته ولی من هنوزم باورم نشده از دستش دادم . خیلی تنها شدم باز...
همون طور که گلا رو پر پر می کردم شروع کردم به درد و دل های همیشگی - سلام . من بازم اومد . حالم خوبه. بابایی بالاخره پیداش کردم . من اون احمقو پیدا کردم. همونی که تورو ازم گرفت . قول میدم . قول میدم نذارم خونت بی تقاص بمونه .
با گل آخری همه زندگیم اومد جلوی چشام !
اولین گلبرگ : منو به یاد بچگی هام انداخت . یه خونه خیلی بزرگ و قشنگ . با یه پدر مهربون . مادر نداشت خونمون . موقع تولد من فوت شد . دیگه من عشق بابام بودم و امید زندگیش .میگفت من همه کاری رو به امید اون چشای قشنگت میکنم بابایی . تو چشای مامانتو داری . همونایی که منو جادو کرد .
گلبرگ دوم : به یاد مدرسه رفتنم . فقط یه دوست صمیمی داشتم . صبا . همیشه روی یه نیمکت بودیم . با هم میرفتیم . با هم بر میگشتیم . سینا هم باهامون میومد تا مواظبمون باشه .
گلبرگ سوم : راهنمایی . جوشای پر دردم و اشکایی که به خاطر جدا شدن از صبا بود .
گلبرگ چهارم : دیگه تنها شده بودم . اما متکی بار اومدم . محکم و نترس . و هر بار که به یاد صبا می افتادم به خودم فحش میدادم که چرا شماره تلفنشو نگرفته بودم .
گلبرگ پنجم : رفتم دبیرستان . صبا رو پیدا کردم . رفته بود تجربی . به خاطرش رشتمو عوض کردم . رفتم تجربی . شروع کردیم به خوندن . شد همه خانوادم . مادرم . دوستم . خواهرم .
گلبرگ ششم : سینا ازم خاستگاری کرد . سوم دبیرستان بودم . به قول صبا من اصلا تو این فازا نبودم . ردش کردم . گفت منتظرم میمونه . تا هر موقع که بخوام .
گلبرگ هفتم : خاستگارام زیاد شدن . به قول بی بی دختر بر و رو دار مال مردمه . نه میخواستم و نه میتونستم . دنبال یکی بودم که با دیدنش دلم بلرزه .
گلبرگ هشتم : کنکور دادیم . هر دومون تو اوج بودیم و بهترین رو میخواستیم . اما بهم قول دادیم تو دانشگاه هم رشته باشیم .
گلبرگ نهم : قبول شدیم . هر دو با هم . هیچ کدوم از رشته ها جز مدیریت بازرگانی به دلمون ننشست . سینا هم فوق لیسانس قبول شد و خوشحالی خانواده دو برابر شد .
گلبرگ دهم : زندگی خیلی خوبی داشتیم . فارغ التحصیل شدیم . صبا تو یه شرکت معتبر استخدام شد و منم شدم ناظر کارخونه بابا . سینا شرکتش رو زده بود و هنوزم منتظرم بود اما من به قول خودش دل نداشتم چون اگه سنگ بود تا حالا نرم شده بود.
گلبرگ یازدهم : با تجربیاتی که در طول تحصیلم تو کارخونه داشتم پیشرفت زیادی کردم و 60 درصد کارخونه رو بابا به نامم کرد . فقط شش ماه از شروع کارم گذشته بود و باعث تعجب اکثر سهلامدارا شده بودم . و بازم خاستگارام به خاطر پولم جلو میومدن و من هیچ کدوم رو نتونستم قبول کنم .
گلبرگ دوازدهم : تولد بابا بود . زودتر برگشتم خونه . با بی بی خونه رو تزئین کردم . میخواستم بهش بگم من فوق لیسانس قبول شدم .
گلبرگ دوازدهم : بی بی روی مبل خوابش برد . ساعت 11 است .
گلبرگ سیزدهم : بابا هنوز برنگشته . هر چی گوشیشو میگیرم خاموشه . ساعت دوئه
گلبرگ چهاردهم : گوشیم داره زنگ میخوره . ساعت روی دیوار 3 و چهل و پنچ دقیقه صبحه . شماره باباست ولی پشت خط بابا نیست !
گلبرگ پونزدهم : بابا مرد . خاکش کردم . پلیس نتونست اونی رو که بهش زده بود پیدا کنه . سر خاکش قسم خوردم اون نامردو پیدا کنم !
گلبرگ شونزدهم : با کنار هم گذاشتن همه چی رسیدم به سرنخ اصلی . اونی که دستورشو داده .
گلبرگ آخر : آدرس توی کیفمه . اومدم از بابا بخوام کمکم کنه .
هنوز نمیدونم چه طوری باید بینشون نفوذ کنم و حتی نمیدونم میخوام چی کار کنم . فقط میدونم باید انتقام مرگ پدرمو بگیرم . باید نشون بدم من یه معتمدم .
گوشیم زنگ خورد . صباست .
- سلام صبا .
صبا – سلام خانومی . کجایی؟
- جای همیشگیم .
صبا – نمیای بریم بیرون ؟
- چرا میام . کجا همو ببینیم ؟
صبا – بیا دنبالم . سینا ماشینمو برده .
- باشه حاضر شو من نیم ساعت دیگه اونجام .
صبا – اوکی . منتظرتم .
- فعلا .
پاشدم . خودمو تکوندم . نگاهی انداختم به سنگ سیاه رنگ و گفتم – من دارم می رم بابا . میرم تا نشون بدم من یه معتمدم!
مثه همیشه شیطون و پر انرژی نشست تو ماشین – سلنگ
راه افتادم - علیک سلام . خوبی؟
صبا – خوبم . باز چرا این زیر چشات این طوری رفته تو . نشستی تا تونستی گریه کردی آره؟
- کاری نمیتونم جز این بکنم.
صبا – بی بی چه طوره؟
- بیچاره خیلی تو خودشه!
صبا – بنده خدا ... میگم بیا این تعطیلات بین دو ترمت ببرش یه آب و هوایی عوض کنه.
- فعلا نمیتونم . شاید نوروز بردمش . ولی الان نه.
صبا – خوب چی کار کردی؟
- پیداش کردم!
صبا – کجاست خونشون ؟
- طرفای ما . خیلی پولدارن!
صبا – می خوای چی کار کنی؟
- نمیدونم . فعلا باید نقشه درست و حسابی بکشم و برم تو اون خونه!
صبا – مطمئنی می خوای انجامش بدی؟
-آره
صبا – اگه یکی تورو بشناسه چی؟
- مثلا کی؟
صبا – مگه نمی گی نزدیکای شمان . شاید یکی پیدا بشه آشنا که تورو بشناسه !
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!
بعد از چند دقیقه سکوت گفتم - امروز آقای حسام زنگ زد .
صبا – وکیل پدرت؟
- آره .
صبا – چی گفت؟
- گفت طبق وصیت بابا جمعه هفته آینده وصیت نامه باید باز بشه . من باید به همه خبر بدم بیان .
صبا – عمو خسروت که نمیاد ؟ میاد؟
- حتما میاد! اگه بوی پول به دماغش بخوره میاد!
صبا – خدایا شکرت . به این بد بخت کشل فامیل ندادی ندادی وقتی هم دادی عمو خسروشو تلپی انداختی تو دامنش ! حکمتتو شکر!
پوزخندی زدم و به رانندگیم ادامه دادم – کجا بریم؟
صبا – نمیدونم . هر جا دوست داری .
- پس بریم خونه ما . بی بی تنهاست .
صبا – باشه بریم .
در رو باز کردم و صداش زدم – بی بی جون ...
صدای مهربونش از توی آشپزخونه اومد – اومدی مهرشید جان ؟
- آره بی بی . صبا اومده شما رو ببینه .
رفتیم آشپزخونه و بهش سلام دادیم . با دو تا فنجون چایی گرم ازمون پذیرایی کرد .
بی بی - چه طوری صبا جون؟
صبا – خوبم بی بی . ماشالله هزار ماشالله و هر وقت من شما رو میبینم جوون از دفعه قبل شدی . رازتون رو بهمون بگین چیه .
صبا میدونست با گفتن این حرف بی بی شروع میکنه به حرف زدن و تا یه عالمه داروهای گیاهی رو برامون تشریح نکنه ول نمیکنه . ولی بازم هر موقع میومد اینجا بی بی بنده خدا رو مجبور می کرد همه اینا رو از نو براش تعریف کنه!
..:: انتقام شیرین (2) ::..
آخرین هماهنگی ها رو برای خوندن وصیت نامه انجام دادم . آقای حسام ساعت 6 میاد خونه ما...
تلفنا رو به اونایی که لازم بود زدم .
- آقای محسنی حسابدار شرکت ... آقای احمدی دوست معتمد پدرم ...
عمو خسرو نمیدونم از کجا ولی می دونست سهمی تو این وصیت نامه نداره . نیومد!
بعد از نوشیدن چای آقای حسام وصیت نامه رو خوند . پدر دو سوم اموالش رو به من و بقیش رو بخشیده بود به خیریه . به آقای محسنی و آقای احمدی هم سفارش کرده بود تا موقع ازدواجم واسم پدر باشن و مراقبم باشند . و در آخر یه نامه داخل پاکت بود . روش نوشته شده بود برای دختر عزیزم مهرشید .
آقای حسام اون نامه رو داد و هر سه رفتن . بعد از بدرقشون رفتم اتاقم و پاکت رو باز کردم .
دختر عزیزتر از جانم . مهرشیدم
سلام بابایی.
میدونم الان که نامه رو میخونی من چند ماهیه پیشت نیستم . امیوارم غصه نبودن منو نخوری و روی پاهای خودت وایسی . دخترم من تو زندگیم همیشه باهات صادق بودم و تو رو هم صادق بار آوردم ولی باید بگم متاسفم عزیزم . خیلی سخته واسم گفتنش ولی وقتی تو به دنیا اومدی مادرت نمرد . بلکه تو فقط سه ماهت بود که مارو ترک کرد . اون ازم طلاق گرفت و از زندگیم رفت بیرون . من عاشق مادرت بودم واسه همین به خواستش تن دادم و طلاقش دادم . نمیخواستم با خودخواهیم پیش خودم نگهش دارم . اون از اول هم عاشق من نبود ! به زور و اجبار پدرش باهام ازدواج کرد . وقتی تورو باردار بود پدرش مرد . و از همون موقع بنای ناسازگاری گذاشت . منم بهش قول دادم وقتی به دنیا اومدی طلاقش بدم و همین کار رو کردم . اونم بعد از طلاق با عشقش ازدواج کرد و از کشور رفتن . من هیچ وقت پشیمون نشدم که این کار رو کردم . امیدوارم درک کنی دخترم که این کار لازم بود تا زندگی تو خراب نشه .
مراقب خودت باش و پدرت رو ببخش عزیزم .
دوستت دارم .
صدای جیک جیک گنجشک ها منو به خودم آورد . بدن خشک شدم رو تکون دادم و نگاهی به ساعت روی میز انداختم . ساعت 5 و نیم بود و من شب تا صبح همون طوری خشکم زده بود ! مادرم ! اسطوره عشق من ! اون یه خائن بود . اون من و پدرمو انداخت دور ! خدای من! نمیبخشمش . هیچ وقت !
بدن خستم رو روی تختم ولو کردم و خوابم برد .
صدای زنگ تلفنم بیدارم کرد . ساعت 7 و نیم بود .
جواب ادم – بفرمایین .
صبا بود – سلام تنبل پاشو دیگه .
- صبا تورو خدا ول کن . لیسانس بس نبود تو فوقشم تو باید با من قبول می شدی نکبت؟
خنده ای دلنشین کرد . علشق خنده هاش بودم – خیلی بی ادبی مهرشید.
- حرف نزن . خوابم میاد . بذار کپه بذارم! راستی واسه من این ترم مرخصی رد کن .
با تردید پرسید – مطمئنی مهرشید ؟
- آره . مطمئنم!
صبا – مهرشید .
- کوفت صبا . عصر بیا با هم حرف بزنیم . من خوابم میاد .
گوشیمو خاموش کردم و بازم خوابیدم .
حدودای ساعت 2 بود که بی بی اومد بیدارم کرد. بعد از ناهار یه دوش گرفتم و کنار شومینه به آتیش خیره شدم. تصویر مادرم و اون کسی که پدرم رو کشته بود جلوی چشام می رقصید .
اول باید اون آدم کش رو به سازش برسونم! بعد برم سراغ مادرم .
صبا رسید . یه قهوه بهش دادم که گفت – ووی چه سرد شده هوا .
- آره . خدا اخوان ثالث رو بیامرزه .
صبا – اوهوم . چه خبره ؟
- از کجا ؟
صبا – وصیت نامه .
- دو سومش ما منه بقیش خیریه . میدونی نمیتونم تو این خونه زندگی کنم. خاطرات بابا عذابم میده .
صبا – می فهمم . اتفاقا سینا هم گفتش بهتره خونتو بفروشی .
- نه صبا دلم نمیاد .
صبا – پس چی کار می کنی ؟
- میرم یه جا دیگه با بی بی زندگی می کنم .
صبا سری تکون داد و هیچی نگفت .
- صبایی ؟
صبا – جانم .
- می ترسم . یه جورایی نمیدونم باید با اون یارو اسی چی کار کنم !
صبا – چیا میدونی ازش؟
- طبق اون اطلاعاتی که دارم یه مرد حدودا 50 و خرده ای ساله به نام اسفندیار ملکی . تو یه خونه خیلی بزرگ زندگی میکنه . خیلی هم اوضاعش توپه ! یه پسر داره . یه دختر و یه نوه که با خودش زندگی می کنن . زنش هم اون طوری که همساشون می گفت چند ماهه رفته فرانسه برای مداوا .
صبا – خوب خانوم مارپل نقشه چیه ؟
- اولین کار رفتن تو اون خونست . باید بدونم چه طوری می تونم برم تو اون خونه !
صبا - اینو میتونیم یه کاریش بکنیم .
-چه طوری!؟
صبا – ببین اینا خونشون بزرگه . مجبوری کاری روبکنی که هرگز نکردی !
- چی ؟
صبا - خدمتکار شی!
- چی؟
صبا – اهههههههههه داد نزن! خوب چه غلطی می خوای کنی ؟
- نمیتونم مستخدم شم ! من کارا خودمم به زور می کنم !
صبا – ببین مهرشید واسه یه هدف باید هر چی می تونی تلاش کنی !
-حتی مستخدمی .
صبا – من فعلا همین راه به ذهنم می رسه !
- خوب دربارش فک می کنم .
صبا – راستی من مرخصی برات رد نکردم!
- مگه قرار نشد رد کنی؟
صبا – تو هنوز مطمئن نیستی می خوای این کارو بکنی!
- من مطمئنم صبا ولی نمیدونم چه طوری! ولی اگه خدا بخواد یه کاری می کنه که من برم تو اون خونه!
متفکر بهم نگاه کرد و چیزی نگفت!
ادامه دارد........
آروم گونه مهیا رو بوسید و رفت بیرون . از در اتاق مهیا رفتم توی اتاقم . واو چه اتاق قشنگی. یه اتاق که تموم در و دیوار و لوازمش کرم بود . و من عاشق رنگ کرم و قهوه ای .
وسایلم رو گذاشتم تو کمد و یه شومیز سبز بلند تا زیر زانو با جوراب شلواری ضخیم سفید و یه صندل راحتی پوشیدم . روسریم رو هم سرم کردم و رفتم اتاق مهیا . ساعت 6 بود . آروم بغلش کردم و روی مبل کنار اتاقش نشستم و صداش زدم – مهیا جون . مهیا خانومی. پا نمیشی گل من ؟
آروم چشاشو باز کرد و بهم نگاه کرد . با انگشت اشارم گونش رو نوازش کردم و به چشای قشنگ و درشتش نگاه کردم . یه نگاه آشنا بهم کرد و لبخند زد .
- به به ساعت خواب . بخواب بیشتر . نمیگی دل من واسه چشای خوشکلت تنگ شده ؟
زیر لب حرفای نامفهومی زمزمه کرد که متوجه شدم میخواد از من تقلید کنه و حرف بزنه .
- بله عزیزم بله . شما راست میگی . بریم صورتشو بشوریم تا تمیز بشه . بعدم به به بهش بدیم بخوره .
بغلش کردم و از پله ها رفتم پایین . سمانه و لیلا تو آشپزخونه بودن.
-سلام .
برگشتن و بهم سلام کردن و به گرمی تحویلم گرفتن .
- سمانه جون ساعت غذایی سمانه دقیقا چیاست ؟ میشه یه فهرستی واسم بگی بدونم .
سمانه – برو تو پذیرایی یه چایی برات بریزم . میام پیشت.
رفتم توی پذیرایی . نشستم روی مبل و مهیا رو نشوندم روی پام . شمانه هم با یه سینی چایی اومد .
سمانه – ساعت این خونه هم روی این بچه اعمال میشه . در واقع قانون قانون اسفندیار خانه!
- خوب جالب شد .
سمانه – هفت صبح بیدار باشه . حتی خانوم و بهداد خان و بهاره خانوم باید بیدار باشن .
آقا و بهداد خان ساعت 8 بعد از صرف صبحانه میرن کارخونه . ناهار رو فقط با خانوم و بهاره خانوم سزو می کنیم . مستخدم ها توی آشپزخونه غذا میخورن . ساعت 5 عصرونه سرو میشه . و ساعت 9 شام . ساعت 11 هم خاموشیه مگه این که مهمون داشته باشیم .
- چه قانون سفت و سختی .
سمانه – آقا خیلی سخت گیره . مواظب باش آتو دستش ندی. چون خیلی راحت مثل قبلی ها اخراجت میکنه .
- میگم پدر مهیا کجاست ؟
سمانه – راستش بهاره خانوم و شوهرش از هم جداش شدن و شوهرش رفته آلمان .
- اوه چه بد .
سمانه – آره بهاره خانوم به این قشنگی افتاد زیر دست یه مرد احمق ! شد قربانی معاملات پدرش .
مهیا با کنجکاوی بهمون نگاه می کرد . بهش گفتم – چیه خانوم خانوما ؟ باهات حرف نزدم دلخور شدی ؟
با همون زبون بامزش چند تا کلمه جوابمو داد . سمانه خندید و گفت – شیرین زبونیاش شروع شد . راستی پوشکشو خودم عوض می کنم . غذاشم ساعت داره که راس ساعت بهش میدیم .
- به جز ساعات دارویی که باید دقیق باشه بقیش بستگی به بدن بچه داره . چرا اینطوری باهاش رفتار میشه . گناه داره !
صدای بهداد از پشت سرم و درست جلوی در وروردی سالن اومد – کی گناه داره ؟
- اونی که گوش وا میسته!
بهداد – اتفاقی بود . سمانه یه نسکافه بهم بده .
سمانه رفت تا نسکافه بهداد رو بیاره .
بهداد با همون لباس بیرونی و میخواست مهیا رو بغل کنه . نذاشتم – جناب ملکی لطفا مهیا رو بغل نکنین .
بهداد متعجب گفت – باید از شما اجازه بگیرم !؟ یادم نمیاد از مادرش اجازه گرفته باشم و بغلش کنم !
- اولا من مادرش نیستم پرستارشم . دوما لباس شما لباس بیرونه و پر از آلودگی . سوما خودتون شمردین تعداد جاهایی رو که با دستتون لمس کردین ؟
بهداد متفکر بهم نگاه کرد و حرفی نزد .
نشست روی مبل روبروی من و بهم خیره شد . زیر نگاه ترسناکش معذب شدم . خوشبختانه تلفنش زنگ زد ولی از جاش تکون نخورد و همون طوری جواب داد .
بهداد – سلام ... ... نه نیست خونه ... رفته خرید بر نگشته هنوز ...مهیا هم خوبه . پیش پرستار جدیدشه ... بله ... بله ... بله ... اینجان روبروی من ... باشه منتظرم . .. خدانگهدار .
سمانه نسکافه بهداد رو آورد و گذاشت جلوش . مهیا تموم مدت با دستبند یادگاری که از پدرم داشتم و چند تا قلب کوچولو و خوشکل داشت بازی کرد ولی دیگه خسته شد و نق نق اش در اومد .
از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه .
- لیلا جان غذای مهیا آمادست ؟
لیلا – بله آمادست . بدین من بهش بدم .
- نه ممنون میشم اجازه بدی خودم بهش غذا بدم .
لیلا – باشه بریم تو اتاق غذا خوری بشینه روی صندلیش.
بردیمش توی ناهار خوری. لیلا مهیا رو از من گرفت و نشوندش روی صندلی ولی مهیا اذیت کرد و نخواست بشینه .
لیلا رو به مهیا – ای وای بشین بچه . چرا این روزا اینقدر اذیت می کنی ؟
مهیا شروع کرد به گریه کردن .
لیلا آروم زد روی گونش و گفت – خاک به سرم . الان بهداد خان داد میاد منو می کشه !
مهیا رو ازش گرفتم و آروم تکونش دادم و گفتم – نه عزیزم گریه نکن . باشه باشه . آروم آروم .
کمرشو نوازش کردم تا آروم گرفت . رو به لیلا گفتم - چند لحظه مهیا رو نگه می داری؟
لیلا – نه تورو خدا بازم گریه می کنه . کلا مهیا به جز مامان و داییش با همه مشکل داره .
ای خدا . باید بدمش به بهداد ! ولی اون که لباس بیرون تنشه . رفتم کنار بهداد و گفتم – آقای ملکی .
بهداد – لطفا تو خونه خودم بهداد صدام کنین .
- چشم . بهداد خان من مهیا رو میذارم روی این مبل . لطفا یه لحظه مواظبش باشین تا من برگردم . امکانش هست ؟
بهداد – دست هم حتما بهش نزنم .
- اگه لازم نبود نه لطفا . ممنون .
گذاشتمش روی مبل رو سریع اومدم طبقه بالا . یه پتو و ملافه تمیز از داخل کمدم برداشتم و بردم کنار شومینه همون طبقه پهن کردم و برگشتم . دیدم نشسته روبروی مهیا و داره باهاش حرف میزنه .
- ممنون بهداد خان . مهیایی بریم به به شو بخوره .
مهیا رو بغل کردم و از لیلا خواستم غذاشو بیاره بالا . بهداد کنجکاو گفت – واسه پدرم خوشایند نیست جز ناهار خوری جای دیگه ای غذا بخوریم .
- البته زمانی که موقع غذاست و افرادی که همسن مهیا نیستند . اگه توضیح خواستند بنده بهشون توضیح می دم .
نشوندمش روی ملافه و تکیش دادم به خودم که نیوفته . ظرف غذاشم گذاشتم جلوش و قاشقو دادم دستش . اول چند باز زد توی ظزفش و باهاش بازی کرد . شیطون کوچولو چه خنده های نازی داشت . آروم دستشو که قاشق بود توش گرفتشو زدم توی ظرف و کمی گذاشتم دهنش تا یاد گرفت . آخر ماجرا کلی خندیدم . تموم ظرف رو روی لباسش و صورتش مالیده بود .
- مهیا دایی این چه وضعیه ؟
سرم رو بلند کردم و به بهداد که چند قدمیم ایستاده بود نگاه کردم .
- غذا خورده .
خندید و گفت – لباساشم که غذا داده .
مهیا از خنده بهداد نگاهش کرد و یه چند تا کلمه نا مفهوم گفت .
بهداد اومد طرفش و گفت – ببین دایی چه خوشمزه ای . خاله ندا میگه بوست نکنم .
- خاله نمیگه بوسش نکنین دایی . میگه لباس و دست و صورتتون که تمیز باشه اشکال نداره .
صدای اسفندیار خشن و ترسناک اومد – بهداد چه خبره اینجا .
بهداد – سلام پدر . خسته نباشین .
از جام بلند شدم و همون طور که شکم مهیا رو گرفته بودم ایستادم و با بدبختی نفرتم رو پنهون کردم – سلام .
نگاهی مشکوک به من کرد و گفت – شما ؟
- پرستار جدید مهیا .
ملکی – آهان پس تو همونی هستی که بهاره دربارت حرف زده بود .
حرفی نزدم .
سکوت منو که دید گفت – مثل اینکه قانون اینجا رو نمیدونی ؟!
- تا حدی آشنام .
ملکی – پس میدونی که جز اتاق ناهار خوری نباید جای دیگه ای غذا خورد .
- توضیح می دم براتون .
ملکی – بعد از شام توی کتابخونه منتظرم .
-حتما.
لباسای مهیا رو عوش کردم و تمیزش کردم . توی اتاقش مشغول بازی بود و منم توی تفکر عمیقم برای پیدا کردن راهی که مدارک رو بردارم . ساعت 8 بود که بالاخره بهاره اومد . بعد از سلام و احوال پرسی گفت – واقعا معذرت می خوام . قرار نبود برم ولی دیگه مجبور شدم و دیر شد .
- خواهش میکنم .
بهاره – مهیا که اذیت نکرد ؟
- دخترتون فوق العاده شیرینه . من که ازش سیر نمی شم .
بهاره خندید و گفت – شنیدم یه قانون شکنی بزرگ رخ داده . قضیه چی بوده .
- خبر گزاریتون کامل تعریف نکرده براتون ؟
بازم خندید و گفت – چرا گفته . و این که پدرم از نترس بودنت خوشش اومده .
- نترس بودنم؟
بهاره – آره این که جلوش ایستادی و گفتی توضیح میدی و اصلا معذرت خواهی نکردی.
- خوب من بی خودی از هیشکی معذرت خواهی نمیکنم .
بهاره سری تکون داد و گفت – اوممممم . واسه خودت تز های جالبی داری. من می خوام بمونی . پس هیچ وقت در مقابل پدرم نترس .
سری تکون دادم و حرفی نزدم . شام رو تو آَشپزخونه خوردم و بعد از شام با راهنمایی سمانه رفتم کتابخونه .
ملکی متفکر پشت یه میز بزرگ نشسته بود و قهوه می نوشید . رفتم جلو . تعارفم کرد بشینم . تشکر کردم و روی نزدیک ترین مبل به خودم ولو شدم . نمیدونم ترس بود یه نفرت که باعث شده بود مشتم رو محکم نگه دارم . ای لعنت به تو ملکی که زندگی این همه آدمو میخوای به خاطر سود خودت تباه کنی .
ملکی – اسمت چیه ؟
- ندا .
ملکی – چند سالته ؟
- 23 سالمه .
ملکی – چقدر سواد داری؟
- داشنجو ام .
ملکی – چه رشته ای ؟
- مدیریت بازرگانی .
ملکی – چی از بچه داری بلدی ؟
- هیچی !
جاخورد . ولی ادامه داد – پس چه طور اومدی اینجا ؟
- تقدیر .
ملکی – چند تا خواهر و برادر داری؟
- ندارم .
ملکی – پدرت چیکارست ؟
- تو کارخونه کار می کرد .
ملکی – میکرد ؟
- بله چون فوت شده .
ملکی – مادر داری؟
- خیر . اونم تو بچگیم فوت کرد .
ملکی – پس با کی زندگی میکنی؟
- با بی بی ام .
ملکی – دوتا زن توی یه خونه تنها ! نمیترسی؟
- نه .
ملکی – دزد بزنه چی ؟
میخواستم بگم خونمون دزد گیر داره . که جلوی زبونمو گرفتم – نمیزنه .
ملکی – چقدر با اطمینان .
- من به همه چی مطمئنم و اعقاد دارم ولی به یه چیزی مطمئن باشم همون اتفاق برام رخ می ده .
ملکی – چرا قبول کردی پرستار مهیا بشی؟
- اولیش این که نیاز به یه تجربه داشتم و یه مطالعه که مهیا میتونه خیلی بهم کمک کنه .
ملکی – مگه موش آزمایشگاهه ؟
- اشتباه برداشت نشه . من نه آدمی هستم که درباره بچه ها خونده باشم که بخوام روش آزمایش کنم نه دکترم که داروهامو روش امتحان کنم ! من فقط می خوام رفتاراشو مطالعه کنم .
ملکی – پس علت این که گفتی بی حقوق می خوای کار کنی همینه .
- من حقوقمو می گیرم . مهیا و وجودش بهترین حقوقه برای من .
ملکی- درباره امروز توضیح بده .
- دیدم که مهیا دوست نداره روی صندلیش بشینه . فهمیدم که جاش راحت نیست واسه همین تصمیم گرفتم این طور بشونمش.چون اون صندلی واسه یه بچه کوچیک که تازه میخواد بشینه یه کم سفته . این طور فکر نمیکنین ؟
از این که مخاطب قرارش دادم جا خورد ولی زود جواب داد – موافقم .
- و این که بچه باید با غذاش بازی کنه تا بتونه غذایی رو که می خوره لمس کنه . این یه حس اطمینان به بچه می ده که داره غذایی رو می خوره سالمه .
ملکی سری تکون داد و گفت – خوب به نظر میاد حرفای بهاره خیلی هم بیراه نیست . منم با موندن شما موافقت می کنم .
-ممنون.
ملکی – سوالی نیست ؟
- درباره مهیا باید با کی صحبت کنم ؟
ملکی – با من و اگه نبودم بهداد .
- پس مادرش چی ؟
ملکی – مادرش از پس فردا نیست .
بعد از کمی سکوت گفتم - اگه اجازه بدین من برم .
ملکی – نه . موفق باشی.
- ممنون .
از کتابخونه رفتم بیرون ولی تموم راه سنگینی نگاهشو حس میکردم .
سه جفت چشم منتظر نتیجه بودن . بهداد ، بهاره و سمانه که داشت چای تعارف می کرد .
بهاره – چی شد ندا خانوم ؟
- هیچی . ایشون گفتن که می تونم بمونم .
بهداد سری تکون داد و بهاره با لبخندی گفت – خدارو شکر . دیگه با خیال راحت میرم .
بهداد – بهار به مامان زنگ بزن و واسه پس فردا بگو میری. منم زنگ میزنم بلیطتو اوکی می کنم .
بهاره زنگ زد و با یه خانومی با محبت خیلی زیاد حرف زد . بهداد هم باهاش حرف زد و قطع کردن .
- بهاره خانوم مهیا کجاست ؟
بهاره – خوابوندمش. بچم منتظرت بود ولی خوب خوابش برد امروز حسابی باهاش بازی کردی خسته شده بود .
با اینکه خسته بودم ولی پیشنهاد چای سمانه رو رد نکردم و نشستم کنارشون . حس نزدیکی بهشون داشتم . منی که هیچ وقت با هیچکی نمیتونستم بسازم اینقدر راحت باهاشون کنار اومدم . پهاره پاشد و گفت – من خستم . میرم بخوابم . شب بخیر .
به احترامش ایستادم و منتظر موندم تا بره بالا . بعد نشستم . چای رسید .
بهداد داشت با لپ تاپش کار می کرد . زیر چشمی چهرشو زیر نظر گرفتم . مقداری از حالات اسفندیار رو داشت . چشمای سردش بیشتر از همه به چشم می خورد . چهره آشنایی داشت واسم .
یهو سرش رو آرد بالا و غافلگیرم کرد – چیز حدیدی تو چهرم کشف کردین؟
خودم رو نباختم و گفتم - نه فقط داشتم شما رو با پدرتون مقایسه می کردم .
بهداد – چیزی هم دستگیرتون شد ؟
- بله . شما خیلی به پدرتون شبیه هستین .
بهداد – من فرزند ارشد پدرم هستم . پس صددرصد به خانوده پدریم رفتم تا مادریم .
- بله ولی نمیشه گفت صد در صد . چون من خیلی به مادر شبیهم تا پدرم .
بهداد – و البته کمی به مادر من هم شباهت دارین !
جا خوردم - جدا ؟
بهداد سری تکون داد و گفت – و علت این که اینقدر زود تو خونه ما جاتون رو محکم کردین اینه .
- جالبه .
بهداد – مهیا عاشق مادرمه . واسه همین اینقدر راحت شما رو پذیرفت . البته نمیشه چشاتون در نظر نگرفت !
- چشمام؟
بهداد – چشاتون ...
همون موقع اسفندیار از کتابخونه اومد بیرون و بهداد فوری مسیر صحبتشو عوض کرد .
بهداد – ساعت 10 شب پس فردا پرواز داره .
نقش بازی کردنش حرف نداشت . باید تئاتر رو ادامه میدادم واسه همین منم ادامه دادم – کی بر میگردن ؟
بهداد – معلوم نیست . باید ببینیم درمان مامان چقدر طول میکشه .
- معذرت می خوام مشکل خانوم چیه ؟
بهداد – مادر سرطان رحم داره .
- خدا شفاشون بده .
بهداد – ممنون .
- خوب من دیگه با اجازتون برم اتاقم .
بهداد – خواهش می کنم . شبی بخیر .
- شب بخیر .
از کنار اسفندیار که رد شدم به اون هم شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم .
..:: انتقام شیرین (4) ::..
تو دلم خوشحال شدم که تونستم تو دلشون جا باز کنم و منو نشناختن. وضو گرفتم و نمازمو خوندم . بعد زنگ زدم به صبا .
-سلام دختره
صبا – سلام . چه طوری؟ چه خبر؟
- خوبم . تو چه طوری؟ خبر سلامتی
صبا – بی بی منتظرته . من گوشی رو می دم بهش .
صدای مهربون بی بی اومد – مهرشید مادر خوبی؟
- سلام بی بی . خوبم . خیالت راحت .
بی بی- کی رسیدی؟
- یه نیم ساعتی میشه .زود میام بی بی . قول میدم .
بی بی - باشه مادر من دیگه برم بخوابم . از نگرانی در اومدم . کار نداری؟
-شب بخیر . گوشی رو میدین صبا ؟
بی بی – باشه مادر خدا نگهدار .
- خداحافظ .
صبا گوشی رو گرفت .
-صبا برو یه جا که تنها باشی .
یه کم منتظر موندم تا صبا رفت یه جا دیگه .
صبا – خوب چه خبر ؟
- خبر خاصی نیست . الان از اتاق اون نامرد میام . گفت بمونم .
صبا – از دوربین و اینا چه خبر؟
- نمیدونم . فکر نمیکنم تو اتاقا دیگه دوربین گذاشته باشن . من فقط چند تا توی محوطه دیدم .
صبا – خانوادش چه طورین ؟
- بد نیستن . با دخترش دوست شدم . ولی بهداد یه جوری بهم نگاه میکنه انگاری دزد دیده! فک کنم میخواد مچ گیری کنه!
صبا – مواظب خودت باش مهرشید .
- هستم . نگران نباش .
صبا – راستی کارخونه دیگه ادارش با توئه چی کار می کنی ؟
- یه فکری می کنم .
صبا – اسم نوه کوچولو مهیا بود دیگه ؟
- آره .
صبا – اون چه طوره ؟
- خیلی نازه صبا . اصلا نمیتونم ازش دل بکنم .
صبا - وابسته نشی مهشید . هدفت یه چیز دیگست . به خاطر یه بچه عوض نشی و بخوای موندگار شی . فقط یه ترم وقت داری!
- باشه . حواسم هست . در ضمن من سنگدل تر از اونی هستم که یه بچه منو پابند کنه .
صبا – راستی اتفاقاتی رو که میوفته توی یه دفتر بنویس من بعدا بخونم . بهتره خیلی بهت زنگ نزنم تا مشکوک نشن .
- باشه . کار نداری؟
صبا – مواظب خودت باش. شبت خوش.
- شب خوش .
قطع کردم . سرک کشیدم توی اتاق مهیا . دیدم توی تختش نیست . از اتاق رفتم بیرون . دیدم بهداد داره میره سمت اتاقش . آروم صداش زدم – بهداد خان .
برگشت و بهم نگاه کرد – بله .
- مهیا پیش مامانش خوابیده ؟
بهداد – آره این دو شب آخر پیش اونه .
-باشه . شب بخیر .
بهداد – شب بخیر .
شب نسبتا سختی رو گزروندم . دوری از خونه و خوابهای آشفته باعث سردرد بدی شد برام . از خواب که بیدار شدم نمیتونستم چشامو باز کنم ولی چاره ای نبود . نماز خوندم و پرده های اتاق رو زدم کنار . نور زیادی نبود هنوز . رفتم طبقه پایین تا یه مسکن پیدا کنم تا کمی حالمو بهتر کنه . یه کم تو کابینت ها نگاه کردم ولی هیچی پیدا نکردم . آخر سر توی یخچال پیدا کردم . همین که در رو بستم بهدا رو پشت در دیدم . ترسیدم .
- وای خدا !
دستپاچه شد – فکر نمیکردم بترسی!
- یهویی جلوی من ظاهر شدین ترسیدم خوب .
بهداد – دنبال چیزی می گشتین ؟
قرص رو بهش نشون دادم و گفتم – این .
بهداد – مسکن واسه چی ؟
- سرم خیلی درد میکنه . نتونستم خوب بخوابم .
بهداد – بهتره نخوری . چون خواب آلوده میشی . بعد از ناهار بخور و بخواب .
- سر دردمو چی کار کنم ؟
بهداد – بشین من بهت یه چیزی میدم که بهتره .
نشستم روی صندلی و سرم رو گذاشتم روی میز . نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که صدام زد . یه فنجون گذاشته بود جلوم .
- این چیه ؟
بهداد – حالتو بهتر میکنه .
خودشم نشست روبروم و یه فنجون دستش گرفت و بهم خیره شد .
خسته تر از اونی بودم که علت رفتارشو بپرسم . یه کمی از مایع رو که تو دهنم مز مزه کردم گفتم – دم کرده سیب و دارچین ؟
سری تکون داد و حرفی نزن . راست می گفت . حالم بهتر شد . ولی سرم هنوزم یه مقدار سنگین بود و گیج بودم . ساعت 6 و نیم بود که سمانه اومد داخل آشپزخونه . نگاه کنجکاوشو که دیدم گفتم – سلام . صبحت بخیر سمانه جون .
سمانه – سلام . سلام آقا صبحتون بخیر .
بهداد – سلام سمانه . ممنون .
از جاش بلند شد و گفت – یه ساعت دیگه هم همین دم کرده رو بخورین خوب میشین .
- ممنون بهداد خان.
بهداد از آشپزخونه رفت بیرون .
سمانه – خوبی؟
- یه مقدار سرم درد می کنه . شب نتونستم خوب بخوابم .
سمانه – آهان . طبیعیه . چون جای خوابت عوض شده بود واسه همین بوده حتما .
- آره واسه همینه و یه کم هم استرس دارم که می تونم از مهیا مثل مادرش مراقبت کنم یا نه .
سمانه لبخندی زد و گفت – می تونی . معلومه خیلی درباره بچه ها می دونی .
- نه زیاد . بیشتر اونیه که خودم فکر می کنم درسته .
سمانه – من صبحانه رو آماده کنم که الان آقا میان واسه صبحانه .
- کمک می خوای ؟
سمانه – نیکی و پرسش .
به خودم و پیشنهادم فحش دادم تو دلم . کمکش کردم یه کم کاراشو رو به راه کرد . لیلا که اومد خیالش راحت شد و گفت – بهتره بری بالا یه دوش بگیری . آدم فکر میکنه یه هفتست نخوابیدی.
- باشه . ممنون .
بعد از دوش سرحال اومدم . ساعت 8 بود که رفتم پایین . مردا خونه نبودن . بهاره هم رفته بود بیرون . با خودم فکر کردم چه زود رفته بیرون .
لیلا رو صدا زدم – لیلا جان ؟
از کتابخونه صداش اومد - اینجام ندا خانوم . دارم تمیز کاری می کنم .
رفتم کتابخونه – خسته نباشی .
لیلا – ممنون .
- مهیا کجاست ؟
لیلا – شیرشو خورده . سمانه داره حمامش می کنه .
- باشه ممنون .
صدای زنگ حمام اتاق بهاره باعث شد به قدم هام سرعت بدم و برم سراغشون .
پشت در حموم سمانه رو صدا زدم . یه حوله دور خوش پیچیده بود ومهیا هم توی حولش داد دستم و گفت – زود خشکش کن سرما نخوره .
سریع رفتم کنار شوفاژ اتاق مهیا و شروع کردم به خشک کردنش . فسقلی بعد از اون دوش حسابی قرمز شده بود و آدم دلش می خواست درسته قورتش بده .
شروع کردم به حرف زدن باهاش . چون بلد نبودم پوشکش کنم . سمانه اومد و وقتی پوشکش کرد با کمک هم لباساشو تنش کردیم و دادش بغل من و سفارش کرد فعلا یه جای گرم باشیم تا مهیا سرما نخوره . و وقتی از بابت ما خیالش راحت شد رفت سراغ کاراش .
دستمو گرفت و شروع کرد به تکون دادن و بازی کردن .
یه ساعتی مثل توپ قلقلیش دادم و باهاش بازی کردم تا خوابش برد . آروم بغلش کردم و گذاشتمش تو تختش و رفتم آشپزخونه تا صبحانه بخورم .
همون حین صبحانه از سمانه پرسیدم – میگم این خونه سگ نداره ؟
سمانه – چرا داره ته باغه .
- وای ولش که نمیکنین ؟
سمانه – شبها بازه . با اهالی خونه کار نداره . ولی به خدمت عریبه ها چند بار رسیده!
- وای منم که غریبم . نکنه گازم بگیره .
سمانه خندید و گفت – نه عزیزم . کاری باهات نداره . وقتی بهداد خان یکی از وسایلت رو بگیره جلوش بو میکنه و دیگه واسش شناخته شده ای .
- اینجا خوب دوربین داره . دیگه واسه چی سگ نگه می دارین ؟
سمانه – یه بار دوسال پیش اینجا رو دزد زد . سیستم دوربین ها رو نداشتیم . سگه قبلیمونو کشته بودن و خیلی چیز با خودشون بردن . دیگه بعدش آقا تو محوطه و اتاقا دوربین نصب کرد!
- وای اتاق خوابا ؟
سمانه – نه اتاق کارش و کتابخونه و محوطه عمارت .
دیگه دیدم اگه بیشتر سوال کنم مشکوک میشه .
- دستت درد نکنه سمانه جون . میگم این سگه باز که نیست ؟
سمانه بازم خندید – نه عزیزم خیالت راحت . میخوای بری حیاط؟
- میخوام یه کم هوا بخورم .
سمانه – هوا سرده یه چیزی بپوش و زود بیا . الاناست که مهیا بیدار شه . خیلی این خوابهاش طول نمیکشه .
- چشم قربان .
یه پالتو پوشیدم و رفتم توی حیاط . یه کم چرخیدم و اطراف رو دید زدم . زود برگشتم تو سردم شد .
..:: انتقام شیرین (5) ::..
بهاره بازم اشک آلود همه نگاه کرد و رو به من گفت – مهیامو به تو سپردم . مواظبش باش . هستی؟
با اطمینان گفتم – مثل یه مادر.
بغلم کرد و گفت – مرسی .
آروم کمرشو نوازش کردم تا یه کم آروم بگیره . از بلندگوی فرودگاه خواستن مسافرا برن واسه کنترل بلیط . پدر و برادرشو بغل کرد و بوسید و ازمون دور شد . بهداد هم همراهش رفت.
بالاخره رفت . همه پکر برگشتن خونه . ولی من نه . حداقل سعی کردم به خاطر بقیشون روحیمو حفظ کنم . مهیا رو بردم اتاق خودم و روی تخت خودم .میترسیدم تنهاش بذارم . لباس عوض کردم و کنارش خوابیدم .
دردی که توی سرم حس کردم باعث شد از خواب بپرم . مهیا فسقلی داشت موهامو می کشید . به ساعتم نگاه کرد . سه صبح بود .
آروم نوازشش کردم . دیدم داره وول می زنه . پنپرزشو چک کردم . بله ! خودشو خیس کرده . چاره این نبود . از تو اتاقش یه سری لوازم آوردم و با بدبختی عوضش کردم . و کلی به خودم غر زدم ! چه کارا که نبیاد کنم برای چند تا کاغذ!
هر کارش کردم دیگه نخوابید و شروع کرد به نق و نوق و گریه . شالمو انداختم سرم و بغلش کردم و بردمش آشپزخونه . خدایا چی کار کنم این موقع حالا! من غذا از کجا بیارم بدم بهش . چه غلطی کردم اومدم تو این خونه ! مگه قراره مدارک اینجا باشه !؟
داشتم دور خودم می چرخیدم که یهو خوردم به یه چیزی . ترسیدم .
- یا خدا .
برگشتم . بهداد بود !
بهداد – ببخشید مثل این که باز ترسوندمتون !
- کم نه .
بهداد – چی شده ؟
- گرسنشه . نمیدونم چی بهش بدم بخوره .
بهداد – تو یخچال نگاه کردی ؟
- نه . میشه یه نگاهی بندازین ؟
یه ظرف در دار سوپ آورد بیرون . تو دلم خدا رو شکر کردم . مهیا رو دادم بغلش و سوپ رو گرم کردم .
تا اومدم یه قاشق بهش بدم مهیا دستشو دراز کرد قاشقو بگیره .
- مهیایی خاله تو گشنت مگه نیست . چرا دستتو دراز می کنی ؟ می خوای بازی کنی ؟
دهنن بی دندونش به خنده باز شد .
- چته کچل بی دندون ؟
غذا رو گذاشتم دهنش . تف کرد بیرون .
- یا خدا ... مهیا الان نه . به به بخور بریم لا لا .
بهداد – الان رو مود اذیته . بهاره اگه بود نمیذاشت بیدار بشه . همون موقع میخوابوندش .
حرصم گرفت . انگار داشت می گفت تو بی عرضه ای!
- ببخشید یه سوال! شما چرا هر وقت من بیدارم بیدارین و میاین دنبال من ؟
بهداد – بالاخره یکی باید وقتی همه خوابن حواسش به همه چی باشه !
- آهان . اون وقت چه سودی می برین ؟
بهداد – ببینین ندا خانوم . امیدوارم بهتون بر نخوره ! ولی خانواده من زود به همه اعتماد نمی کنن ! الانم که می بینین اینقدر زود پذیرفته شدین و فیلتری سخت گیری پدرم روتون اعمال نشده به خاطر نگرانیش واسه مامان بود و این که زودتر بهاره رو بتونه بدون مهیا بفرسته اونور! ولی من نمیتونم خیلی راحت به اعضای تازه وارد خونم اعتماد کنم ! واسه همین تا یه صدای کوچیک میاد از خواب می پرم ! امیدوارم جسارتم رو بپذیرین و حرفایی رو که زدم به دل نگیرین .
- نه خواهش می کنم !
بهداد – بهم حق بدین که مواظب خانوادم باشم !
- این طور که پیداست پدرتون هم خیلی مواظبن!
بهداد – پدرم خیلی سخت گیری نکرد در مورد شما ! چون هم بهاره واسه رفتن عجله داشت و هم شما شبیه مامان بودین و بهتون تو خودش اعتماد پیدا کرده !
آروم مهیا رو تو بغلم گرفتم و تکونش دادم . داشت خوابش می برد ولی هنوزم هوشیار بود و به کمترین صدا عکس العمل نشون می داد ! همون طور هم داشتم به حرفای بهداد و تیز هوشیش فکر میکردم ! چه طوری از دستش قسر در برم!
با تکون دست بهداد به دنیای واقعی بر گشتم .
آروم گفت – خوابش برد . برین بذارینش سر جاش .
آروم از جاش بلند شدم و بردمش اتاقم . بهداد آروم سرش رو آورد تو و گفت – ببخشید ...
- بله .
بهداد – چرا تو تختش نمیخوابونینش؟
- نمیتونم تنهاش بذارم . می ترسم !
بهداد – پس مواظب باشین پدر نفهمه . رو این نکات خیلی حساسه .
- بفهمن هم حتما حق رو به من می دن !
بهداد – نمیدونم والا !
عجب گیری داده حالا !
- می خوام با اجازتون بخوابم!
بهداد – آها آها ببخشید . شب بخیر .
و رفت ! چه جذبه ای داشت این دایی مهربون ! باید یه فرصت مناسب پیدا کنم .
* * *
حدود یه هفته از اقامت من گذشته بود که یه روز لیلا پاش در رفت . زنگ زد و گفت باید یه هفته استراحت کنه . سمانه ازم خواست تو نظافت خونه یه کم بهش کمک کنم تا یه نفر دیگه برسه . تا حالا تمیز کاری نکرده بودم . میخواستم رد کنم که یه فکری به خاطرم رسید . میتونستم به بهونه نظافت برم تو اتاق ملکی .
- باشه سمانه جان . غذای مهیا رو دادم . یه کم باهاش بازی کنی میخوابه .
سمانه – باشه . قربون دستت فقط بهداد خان خیلی وسواسیه . یه ذره اتاقش خاک داشته باشه قیامت می کنه .
- حواسم هست . باشه .
ساعت 5 بود . هنوز تا برگشتن بقیه یه ساعتی وقت داشتم .راهی اتاق ملکی شدم . میشد بقیه رو بعدا هم تمیز کرد . فعلا عجله دارم . خوشبختانه اون طوری که گفت اتاق ملکی دوربین نداره . ولی اگه گاو صندوق اونجا نباشه چی ؟
یه کم به دور و بر نگاه کردم و رفتم تو اتاق . با دستمالی که داشتم به ظاهر می کشیدم روی میز و صندلیا و وسیله های چوبی . ولی بیشتر نگاهم به اطراف بود تا گاو صندوقو پیدا کنم . ای خدا گاو صندوقی نیست . دیگه کجا می ذارن گاو صندوقو .
تابلو ها ! آهان . آروم یه تابلو رو کشیدم کنار . بله خودشه . اینجاست . حالا چه طوری باید بازش کنم . تا رمز و کلید نداشته باشم نمیشه . باید همین جاها باشه . یه کم دیگه گشتم که یهو یه صدای پا پشت در اتاق ایستاد . سریع دستمالمو کشیدم به لبه های کشویی که باز کرده بود م و اصلا به روی خودم نیاوردم که داشتم چی کار می کردم . در باز شد و بهداد اومد داخل .
- سلام .
بهداد – سلام . شما اینجا چی کار می کنین ؟
بی تفاوت سرم رو برگردوندم و کشوی اولی رو بستم و کشوی دومی رو باز کردم .
- نظافت .
بهداد – ولی شغلتون یه چیز دیگست!
- البته . همچین هم مشتاق تمیزکاری نبودم ! ولی سمانه دست تنها بود . خواستم بهش کمک کنم .
بهداد – تو کشو ها رو هم تمیز میکنین؟
- خیر آقا ! لبه کشو ها رو .
بهداد – آهان . ولی بهتره اتاق پدر رو دیگه نظافت نکنین !
- ممکنه دلیلشو بپرسم!؟
بهداد – چون وظیفه شما یه چیز دیگست و مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه میاد !
از جام بلند شدم و گفتم – پس اتاقای دیگه نظافت نمیخواد. با اجازه ...
از کنارش رد شدم .
بهداد – ندا خانوم .
-بله .
بهداد – اتاق منم اگه ممکنه تمیز کنین . شب مهمون دارم !
- نگران نباشین . مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه می رسه!
بچه پررو ! فک کرده ازش میترسم!
از پله ها سرازیر شدم . داد زد – من با شما بودم !
سر جام ایستادم !
- بخشید آقا ولی همین الان فرمودین وظیفه من یه چیز دیگست!
با حرص از اون چند تا پله ای که اومده بودم پایین اومد پایین و درست روبروم ایستاد . با این که قد بلند بودم ولی به زحمت به سر شونش می رسیدم . مجبور شدم بهش نگاه کنم . خودم رو نباختم و گفتم – امرتون !
بهداد – با اعصاب من بازی نکنین دختر خانوم . خیلی راحت می تونم شما رو اخراج کنم !
- به نظر نمیاد شما استخدام کرده باشین که بخواین اخراجم کنین !
بهداد – دوست ندارم روی حرفم حرفی زده بشه !
- مسئول تمیز کردن اتاقا من نیستم !
بهداد – پس الان داشتین تو اتاق پدر من چی کار می کردین ؟ در جست و جوی گنج بودین ؟
مرتیکه بیشعور بهم میگه دزد . صدام رفت بالا - بهتون اجازه نمیدم بهم توهین کنین آقا !
پوزخندی زد و گفت – واقعیته خانوم !
داد زدم – شما خجالت نمی کشین به من میگین دزد ؟
بهداد – من اینو نگفتم !
- ولی دارین همینو با کلماتی دیگه بیان میکنین . مگه غیر از ...
صدای اسفندیار باعث شد کمی از هم فاصله بگیریم - اون بالا چه خبره ؟
بهداد – سلام پدر .
-سلام آقای ملکی .
از پله ها اومد بالا .
ملکی – گفتم اینجا چه خبره !؟
بهداد جواب نداد . در عوض به من خیره شد !
- متاسفم . ولی بهتره من دیگه نیام اینجا!
ملکی – دلیل موجهی وجود داره ؟
- بله.
ملکی – نیم ساعت دیگه هر دوتون بیاین کتابخونه !
بهداد – چشم پدر .
از کنارمون رد شد و رفت سمت اتاقش .
بهداد – بهتره خوب فکر کنین که چه حرفایی می خواین در جواب پدرم بزنین !
از پله ها رفتم پایین . تو دلم گفتم – خدایا آخه این چه دشمنی با من داره !
بعد به خودم غر زدم . به من چه فوقش میگه برو دیگه ! نه بابا برم چیه . باید بمونم ! مدارک الان مهمترین چیزیه که باید دنبالش بگردم . اون همه آدم امیدشون الان فقط به همین مدارکه . خدایا چه غلطی بکنم من !
ادامه دارد...
اما اینبار فرق داشت . اومده بودم قول بدم . نشستم کنار قبرش و با گلاب شستمش . 7 ماه گذشته ولی من هنوزم باورم نشده از دستش دادم . خیلی تنها شدم باز...
همون طور که گلا رو پر پر می کردم شروع کردم به درد و دل های همیشگی - سلام . من بازم اومد . حالم خوبه. بابایی بالاخره پیداش کردم . من اون احمقو پیدا کردم. همونی که تورو ازم گرفت . قول میدم . قول میدم نذارم خونت بی تقاص بمونه .
با گل آخری همه زندگیم اومد جلوی چشام !
اولین گلبرگ : منو به یاد بچگی هام انداخت . یه خونه خیلی بزرگ و قشنگ . با یه پدر مهربون . مادر نداشت خونمون . موقع تولد من فوت شد . دیگه من عشق بابام بودم و امید زندگیش .میگفت من همه کاری رو به امید اون چشای قشنگت میکنم بابایی . تو چشای مامانتو داری . همونایی که منو جادو کرد .
گلبرگ دوم : به یاد مدرسه رفتنم . فقط یه دوست صمیمی داشتم . صبا . همیشه روی یه نیمکت بودیم . با هم میرفتیم . با هم بر میگشتیم . سینا هم باهامون میومد تا مواظبمون باشه .
گلبرگ سوم : راهنمایی . جوشای پر دردم و اشکایی که به خاطر جدا شدن از صبا بود .
گلبرگ چهارم : دیگه تنها شده بودم . اما متکی بار اومدم . محکم و نترس . و هر بار که به یاد صبا می افتادم به خودم فحش میدادم که چرا شماره تلفنشو نگرفته بودم .
گلبرگ پنجم : رفتم دبیرستان . صبا رو پیدا کردم . رفته بود تجربی . به خاطرش رشتمو عوض کردم . رفتم تجربی . شروع کردیم به خوندن . شد همه خانوادم . مادرم . دوستم . خواهرم .
گلبرگ ششم : سینا ازم خاستگاری کرد . سوم دبیرستان بودم . به قول صبا من اصلا تو این فازا نبودم . ردش کردم . گفت منتظرم میمونه . تا هر موقع که بخوام .
گلبرگ هفتم : خاستگارام زیاد شدن . به قول بی بی دختر بر و رو دار مال مردمه . نه میخواستم و نه میتونستم . دنبال یکی بودم که با دیدنش دلم بلرزه .
گلبرگ هشتم : کنکور دادیم . هر دومون تو اوج بودیم و بهترین رو میخواستیم . اما بهم قول دادیم تو دانشگاه هم رشته باشیم .
گلبرگ نهم : قبول شدیم . هر دو با هم . هیچ کدوم از رشته ها جز مدیریت بازرگانی به دلمون ننشست . سینا هم فوق لیسانس قبول شد و خوشحالی خانواده دو برابر شد .
گلبرگ دهم : زندگی خیلی خوبی داشتیم . فارغ التحصیل شدیم . صبا تو یه شرکت معتبر استخدام شد و منم شدم ناظر کارخونه بابا . سینا شرکتش رو زده بود و هنوزم منتظرم بود اما من به قول خودش دل نداشتم چون اگه سنگ بود تا حالا نرم شده بود.
گلبرگ یازدهم : با تجربیاتی که در طول تحصیلم تو کارخونه داشتم پیشرفت زیادی کردم و 60 درصد کارخونه رو بابا به نامم کرد . فقط شش ماه از شروع کارم گذشته بود و باعث تعجب اکثر سهلامدارا شده بودم . و بازم خاستگارام به خاطر پولم جلو میومدن و من هیچ کدوم رو نتونستم قبول کنم .
گلبرگ دوازدهم : تولد بابا بود . زودتر برگشتم خونه . با بی بی خونه رو تزئین کردم . میخواستم بهش بگم من فوق لیسانس قبول شدم .
گلبرگ دوازدهم : بی بی روی مبل خوابش برد . ساعت 11 است .
گلبرگ سیزدهم : بابا هنوز برنگشته . هر چی گوشیشو میگیرم خاموشه . ساعت دوئه
گلبرگ چهاردهم : گوشیم داره زنگ میخوره . ساعت روی دیوار 3 و چهل و پنچ دقیقه صبحه . شماره باباست ولی پشت خط بابا نیست !
گلبرگ پونزدهم : بابا مرد . خاکش کردم . پلیس نتونست اونی رو که بهش زده بود پیدا کنه . سر خاکش قسم خوردم اون نامردو پیدا کنم !
گلبرگ شونزدهم : با کنار هم گذاشتن همه چی رسیدم به سرنخ اصلی . اونی که دستورشو داده .
گلبرگ آخر : آدرس توی کیفمه . اومدم از بابا بخوام کمکم کنه .
هنوز نمیدونم چه طوری باید بینشون نفوذ کنم و حتی نمیدونم میخوام چی کار کنم . فقط میدونم باید انتقام مرگ پدرمو بگیرم . باید نشون بدم من یه معتمدم .
گوشیم زنگ خورد . صباست .
- سلام صبا .
صبا – سلام خانومی . کجایی؟
- جای همیشگیم .
صبا – نمیای بریم بیرون ؟
- چرا میام . کجا همو ببینیم ؟
صبا – بیا دنبالم . سینا ماشینمو برده .
- باشه حاضر شو من نیم ساعت دیگه اونجام .
صبا – اوکی . منتظرتم .
- فعلا .
پاشدم . خودمو تکوندم . نگاهی انداختم به سنگ سیاه رنگ و گفتم – من دارم می رم بابا . میرم تا نشون بدم من یه معتمدم!
مثه همیشه شیطون و پر انرژی نشست تو ماشین – سلنگ
راه افتادم - علیک سلام . خوبی؟
صبا – خوبم . باز چرا این زیر چشات این طوری رفته تو . نشستی تا تونستی گریه کردی آره؟
- کاری نمیتونم جز این بکنم.
صبا – بی بی چه طوره؟
- بیچاره خیلی تو خودشه!
صبا – بنده خدا ... میگم بیا این تعطیلات بین دو ترمت ببرش یه آب و هوایی عوض کنه.
- فعلا نمیتونم . شاید نوروز بردمش . ولی الان نه.
صبا – خوب چی کار کردی؟
- پیداش کردم!
صبا – کجاست خونشون ؟
- طرفای ما . خیلی پولدارن!
صبا – می خوای چی کار کنی؟
- نمیدونم . فعلا باید نقشه درست و حسابی بکشم و برم تو اون خونه!
صبا – مطمئنی می خوای انجامش بدی؟
-آره
صبا – اگه یکی تورو بشناسه چی؟
- مثلا کی؟
صبا – مگه نمی گی نزدیکای شمان . شاید یکی پیدا بشه آشنا که تورو بشناسه !
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!
بعد از چند دقیقه سکوت گفتم - امروز آقای حسام زنگ زد .
صبا – وکیل پدرت؟
- آره .
صبا – چی گفت؟
- گفت طبق وصیت بابا جمعه هفته آینده وصیت نامه باید باز بشه . من باید به همه خبر بدم بیان .
صبا – عمو خسروت که نمیاد ؟ میاد؟
- حتما میاد! اگه بوی پول به دماغش بخوره میاد!
صبا – خدایا شکرت . به این بد بخت کشل فامیل ندادی ندادی وقتی هم دادی عمو خسروشو تلپی انداختی تو دامنش ! حکمتتو شکر!
پوزخندی زدم و به رانندگیم ادامه دادم – کجا بریم؟
صبا – نمیدونم . هر جا دوست داری .
- پس بریم خونه ما . بی بی تنهاست .
صبا – باشه بریم .
در رو باز کردم و صداش زدم – بی بی جون ...
صدای مهربونش از توی آشپزخونه اومد – اومدی مهرشید جان ؟
- آره بی بی . صبا اومده شما رو ببینه .
رفتیم آشپزخونه و بهش سلام دادیم . با دو تا فنجون چایی گرم ازمون پذیرایی کرد .
بی بی - چه طوری صبا جون؟
صبا – خوبم بی بی . ماشالله هزار ماشالله و هر وقت من شما رو میبینم جوون از دفعه قبل شدی . رازتون رو بهمون بگین چیه .
صبا میدونست با گفتن این حرف بی بی شروع میکنه به حرف زدن و تا یه عالمه داروهای گیاهی رو برامون تشریح نکنه ول نمیکنه . ولی بازم هر موقع میومد اینجا بی بی بنده خدا رو مجبور می کرد همه اینا رو از نو براش تعریف کنه!
..:: انتقام شیرین (2) ::..
آخرین هماهنگی ها رو برای خوندن وصیت نامه انجام دادم . آقای حسام ساعت 6 میاد خونه ما...
تلفنا رو به اونایی که لازم بود زدم .
- آقای محسنی حسابدار شرکت ... آقای احمدی دوست معتمد پدرم ...
عمو خسرو نمیدونم از کجا ولی می دونست سهمی تو این وصیت نامه نداره . نیومد!
بعد از نوشیدن چای آقای حسام وصیت نامه رو خوند . پدر دو سوم اموالش رو به من و بقیش رو بخشیده بود به خیریه . به آقای محسنی و آقای احمدی هم سفارش کرده بود تا موقع ازدواجم واسم پدر باشن و مراقبم باشند . و در آخر یه نامه داخل پاکت بود . روش نوشته شده بود برای دختر عزیزم مهرشید .
آقای حسام اون نامه رو داد و هر سه رفتن . بعد از بدرقشون رفتم اتاقم و پاکت رو باز کردم .
دختر عزیزتر از جانم . مهرشیدم
سلام بابایی.
میدونم الان که نامه رو میخونی من چند ماهیه پیشت نیستم . امیوارم غصه نبودن منو نخوری و روی پاهای خودت وایسی . دخترم من تو زندگیم همیشه باهات صادق بودم و تو رو هم صادق بار آوردم ولی باید بگم متاسفم عزیزم . خیلی سخته واسم گفتنش ولی وقتی تو به دنیا اومدی مادرت نمرد . بلکه تو فقط سه ماهت بود که مارو ترک کرد . اون ازم طلاق گرفت و از زندگیم رفت بیرون . من عاشق مادرت بودم واسه همین به خواستش تن دادم و طلاقش دادم . نمیخواستم با خودخواهیم پیش خودم نگهش دارم . اون از اول هم عاشق من نبود ! به زور و اجبار پدرش باهام ازدواج کرد . وقتی تورو باردار بود پدرش مرد . و از همون موقع بنای ناسازگاری گذاشت . منم بهش قول دادم وقتی به دنیا اومدی طلاقش بدم و همین کار رو کردم . اونم بعد از طلاق با عشقش ازدواج کرد و از کشور رفتن . من هیچ وقت پشیمون نشدم که این کار رو کردم . امیدوارم درک کنی دخترم که این کار لازم بود تا زندگی تو خراب نشه .
مراقب خودت باش و پدرت رو ببخش عزیزم .
دوستت دارم .
صدای جیک جیک گنجشک ها منو به خودم آورد . بدن خشک شدم رو تکون دادم و نگاهی به ساعت روی میز انداختم . ساعت 5 و نیم بود و من شب تا صبح همون طوری خشکم زده بود ! مادرم ! اسطوره عشق من ! اون یه خائن بود . اون من و پدرمو انداخت دور ! خدای من! نمیبخشمش . هیچ وقت !
بدن خستم رو روی تختم ولو کردم و خوابم برد .
صدای زنگ تلفنم بیدارم کرد . ساعت 7 و نیم بود .
جواب ادم – بفرمایین .
صبا بود – سلام تنبل پاشو دیگه .
- صبا تورو خدا ول کن . لیسانس بس نبود تو فوقشم تو باید با من قبول می شدی نکبت؟
خنده ای دلنشین کرد . علشق خنده هاش بودم – خیلی بی ادبی مهرشید.
- حرف نزن . خوابم میاد . بذار کپه بذارم! راستی واسه من این ترم مرخصی رد کن .
با تردید پرسید – مطمئنی مهرشید ؟
- آره . مطمئنم!
صبا – مهرشید .
- کوفت صبا . عصر بیا با هم حرف بزنیم . من خوابم میاد .
گوشیمو خاموش کردم و بازم خوابیدم .
حدودای ساعت 2 بود که بی بی اومد بیدارم کرد. بعد از ناهار یه دوش گرفتم و کنار شومینه به آتیش خیره شدم. تصویر مادرم و اون کسی که پدرم رو کشته بود جلوی چشام می رقصید .
اول باید اون آدم کش رو به سازش برسونم! بعد برم سراغ مادرم .
صبا رسید . یه قهوه بهش دادم که گفت – ووی چه سرد شده هوا .
- آره . خدا اخوان ثالث رو بیامرزه .
صبا – اوهوم . چه خبره ؟
- از کجا ؟
صبا – وصیت نامه .
- دو سومش ما منه بقیش خیریه . میدونی نمیتونم تو این خونه زندگی کنم. خاطرات بابا عذابم میده .
صبا – می فهمم . اتفاقا سینا هم گفتش بهتره خونتو بفروشی .
- نه صبا دلم نمیاد .
صبا – پس چی کار می کنی ؟
- میرم یه جا دیگه با بی بی زندگی می کنم .
صبا سری تکون داد و هیچی نگفت .
- صبایی ؟
صبا – جانم .
- می ترسم . یه جورایی نمیدونم باید با اون یارو اسی چی کار کنم !
صبا – چیا میدونی ازش؟
- طبق اون اطلاعاتی که دارم یه مرد حدودا 50 و خرده ای ساله به نام اسفندیار ملکی . تو یه خونه خیلی بزرگ زندگی میکنه . خیلی هم اوضاعش توپه ! یه پسر داره . یه دختر و یه نوه که با خودش زندگی می کنن . زنش هم اون طوری که همساشون می گفت چند ماهه رفته فرانسه برای مداوا .
صبا – خوب خانوم مارپل نقشه چیه ؟
- اولین کار رفتن تو اون خونست . باید بدونم چه طوری می تونم برم تو اون خونه !
صبا - اینو میتونیم یه کاریش بکنیم .
-چه طوری!؟
صبا – ببین اینا خونشون بزرگه . مجبوری کاری روبکنی که هرگز نکردی !
- چی ؟
صبا - خدمتکار شی!
- چی؟
صبا – اهههههههههه داد نزن! خوب چه غلطی می خوای کنی ؟
- نمیتونم مستخدم شم ! من کارا خودمم به زور می کنم !
صبا – ببین مهرشید واسه یه هدف باید هر چی می تونی تلاش کنی !
-حتی مستخدمی .
صبا – من فعلا همین راه به ذهنم می رسه !
- خوب دربارش فک می کنم .
صبا – راستی من مرخصی برات رد نکردم!
- مگه قرار نشد رد کنی؟
صبا – تو هنوز مطمئن نیستی می خوای این کارو بکنی!
- من مطمئنم صبا ولی نمیدونم چه طوری! ولی اگه خدا بخواد یه کاری می کنه که من برم تو اون خونه!
متفکر بهم نگاه کرد و چیزی نگفت!
ادامه دارد........
آروم گونه مهیا رو بوسید و رفت بیرون . از در اتاق مهیا رفتم توی اتاقم . واو چه اتاق قشنگی. یه اتاق که تموم در و دیوار و لوازمش کرم بود . و من عاشق رنگ کرم و قهوه ای .
وسایلم رو گذاشتم تو کمد و یه شومیز سبز بلند تا زیر زانو با جوراب شلواری ضخیم سفید و یه صندل راحتی پوشیدم . روسریم رو هم سرم کردم و رفتم اتاق مهیا . ساعت 6 بود . آروم بغلش کردم و روی مبل کنار اتاقش نشستم و صداش زدم – مهیا جون . مهیا خانومی. پا نمیشی گل من ؟
آروم چشاشو باز کرد و بهم نگاه کرد . با انگشت اشارم گونش رو نوازش کردم و به چشای قشنگ و درشتش نگاه کردم . یه نگاه آشنا بهم کرد و لبخند زد .
- به به ساعت خواب . بخواب بیشتر . نمیگی دل من واسه چشای خوشکلت تنگ شده ؟
زیر لب حرفای نامفهومی زمزمه کرد که متوجه شدم میخواد از من تقلید کنه و حرف بزنه .
- بله عزیزم بله . شما راست میگی . بریم صورتشو بشوریم تا تمیز بشه . بعدم به به بهش بدیم بخوره .
بغلش کردم و از پله ها رفتم پایین . سمانه و لیلا تو آشپزخونه بودن.
-سلام .
برگشتن و بهم سلام کردن و به گرمی تحویلم گرفتن .
- سمانه جون ساعت غذایی سمانه دقیقا چیاست ؟ میشه یه فهرستی واسم بگی بدونم .
سمانه – برو تو پذیرایی یه چایی برات بریزم . میام پیشت.
رفتم توی پذیرایی . نشستم روی مبل و مهیا رو نشوندم روی پام . شمانه هم با یه سینی چایی اومد .
سمانه – ساعت این خونه هم روی این بچه اعمال میشه . در واقع قانون قانون اسفندیار خانه!
- خوب جالب شد .
سمانه – هفت صبح بیدار باشه . حتی خانوم و بهداد خان و بهاره خانوم باید بیدار باشن .
آقا و بهداد خان ساعت 8 بعد از صرف صبحانه میرن کارخونه . ناهار رو فقط با خانوم و بهاره خانوم سزو می کنیم . مستخدم ها توی آشپزخونه غذا میخورن . ساعت 5 عصرونه سرو میشه . و ساعت 9 شام . ساعت 11 هم خاموشیه مگه این که مهمون داشته باشیم .
- چه قانون سفت و سختی .
سمانه – آقا خیلی سخت گیره . مواظب باش آتو دستش ندی. چون خیلی راحت مثل قبلی ها اخراجت میکنه .
- میگم پدر مهیا کجاست ؟
سمانه – راستش بهاره خانوم و شوهرش از هم جداش شدن و شوهرش رفته آلمان .
- اوه چه بد .
سمانه – آره بهاره خانوم به این قشنگی افتاد زیر دست یه مرد احمق ! شد قربانی معاملات پدرش .
مهیا با کنجکاوی بهمون نگاه می کرد . بهش گفتم – چیه خانوم خانوما ؟ باهات حرف نزدم دلخور شدی ؟
با همون زبون بامزش چند تا کلمه جوابمو داد . سمانه خندید و گفت – شیرین زبونیاش شروع شد . راستی پوشکشو خودم عوض می کنم . غذاشم ساعت داره که راس ساعت بهش میدیم .
- به جز ساعات دارویی که باید دقیق باشه بقیش بستگی به بدن بچه داره . چرا اینطوری باهاش رفتار میشه . گناه داره !
صدای بهداد از پشت سرم و درست جلوی در وروردی سالن اومد – کی گناه داره ؟
- اونی که گوش وا میسته!
بهداد – اتفاقی بود . سمانه یه نسکافه بهم بده .
سمانه رفت تا نسکافه بهداد رو بیاره .
بهداد با همون لباس بیرونی و میخواست مهیا رو بغل کنه . نذاشتم – جناب ملکی لطفا مهیا رو بغل نکنین .
بهداد متعجب گفت – باید از شما اجازه بگیرم !؟ یادم نمیاد از مادرش اجازه گرفته باشم و بغلش کنم !
- اولا من مادرش نیستم پرستارشم . دوما لباس شما لباس بیرونه و پر از آلودگی . سوما خودتون شمردین تعداد جاهایی رو که با دستتون لمس کردین ؟
بهداد متفکر بهم نگاه کرد و حرفی نزد .
نشست روی مبل روبروی من و بهم خیره شد . زیر نگاه ترسناکش معذب شدم . خوشبختانه تلفنش زنگ زد ولی از جاش تکون نخورد و همون طوری جواب داد .
بهداد – سلام ... ... نه نیست خونه ... رفته خرید بر نگشته هنوز ...مهیا هم خوبه . پیش پرستار جدیدشه ... بله ... بله ... بله ... اینجان روبروی من ... باشه منتظرم . .. خدانگهدار .
سمانه نسکافه بهداد رو آورد و گذاشت جلوش . مهیا تموم مدت با دستبند یادگاری که از پدرم داشتم و چند تا قلب کوچولو و خوشکل داشت بازی کرد ولی دیگه خسته شد و نق نق اش در اومد .
از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه .
- لیلا جان غذای مهیا آمادست ؟
لیلا – بله آمادست . بدین من بهش بدم .
- نه ممنون میشم اجازه بدی خودم بهش غذا بدم .
لیلا – باشه بریم تو اتاق غذا خوری بشینه روی صندلیش.
بردیمش توی ناهار خوری. لیلا مهیا رو از من گرفت و نشوندش روی صندلی ولی مهیا اذیت کرد و نخواست بشینه .
لیلا رو به مهیا – ای وای بشین بچه . چرا این روزا اینقدر اذیت می کنی ؟
مهیا شروع کرد به گریه کردن .
لیلا آروم زد روی گونش و گفت – خاک به سرم . الان بهداد خان داد میاد منو می کشه !
مهیا رو ازش گرفتم و آروم تکونش دادم و گفتم – نه عزیزم گریه نکن . باشه باشه . آروم آروم .
کمرشو نوازش کردم تا آروم گرفت . رو به لیلا گفتم - چند لحظه مهیا رو نگه می داری؟
لیلا – نه تورو خدا بازم گریه می کنه . کلا مهیا به جز مامان و داییش با همه مشکل داره .
ای خدا . باید بدمش به بهداد ! ولی اون که لباس بیرون تنشه . رفتم کنار بهداد و گفتم – آقای ملکی .
بهداد – لطفا تو خونه خودم بهداد صدام کنین .
- چشم . بهداد خان من مهیا رو میذارم روی این مبل . لطفا یه لحظه مواظبش باشین تا من برگردم . امکانش هست ؟
بهداد – دست هم حتما بهش نزنم .
- اگه لازم نبود نه لطفا . ممنون .
گذاشتمش روی مبل رو سریع اومدم طبقه بالا . یه پتو و ملافه تمیز از داخل کمدم برداشتم و بردم کنار شومینه همون طبقه پهن کردم و برگشتم . دیدم نشسته روبروی مهیا و داره باهاش حرف میزنه .
- ممنون بهداد خان . مهیایی بریم به به شو بخوره .
مهیا رو بغل کردم و از لیلا خواستم غذاشو بیاره بالا . بهداد کنجکاو گفت – واسه پدرم خوشایند نیست جز ناهار خوری جای دیگه ای غذا بخوریم .
- البته زمانی که موقع غذاست و افرادی که همسن مهیا نیستند . اگه توضیح خواستند بنده بهشون توضیح می دم .
نشوندمش روی ملافه و تکیش دادم به خودم که نیوفته . ظرف غذاشم گذاشتم جلوش و قاشقو دادم دستش . اول چند باز زد توی ظزفش و باهاش بازی کرد . شیطون کوچولو چه خنده های نازی داشت . آروم دستشو که قاشق بود توش گرفتشو زدم توی ظرف و کمی گذاشتم دهنش تا یاد گرفت . آخر ماجرا کلی خندیدم . تموم ظرف رو روی لباسش و صورتش مالیده بود .
- مهیا دایی این چه وضعیه ؟
سرم رو بلند کردم و به بهداد که چند قدمیم ایستاده بود نگاه کردم .
- غذا خورده .
خندید و گفت – لباساشم که غذا داده .
مهیا از خنده بهداد نگاهش کرد و یه چند تا کلمه نا مفهوم گفت .
بهداد اومد طرفش و گفت – ببین دایی چه خوشمزه ای . خاله ندا میگه بوست نکنم .
- خاله نمیگه بوسش نکنین دایی . میگه لباس و دست و صورتتون که تمیز باشه اشکال نداره .
صدای اسفندیار خشن و ترسناک اومد – بهداد چه خبره اینجا .
بهداد – سلام پدر . خسته نباشین .
از جام بلند شدم و همون طور که شکم مهیا رو گرفته بودم ایستادم و با بدبختی نفرتم رو پنهون کردم – سلام .
نگاهی مشکوک به من کرد و گفت – شما ؟
- پرستار جدید مهیا .
ملکی – آهان پس تو همونی هستی که بهاره دربارت حرف زده بود .
حرفی نزدم .
سکوت منو که دید گفت – مثل اینکه قانون اینجا رو نمیدونی ؟!
- تا حدی آشنام .
ملکی – پس میدونی که جز اتاق ناهار خوری نباید جای دیگه ای غذا خورد .
- توضیح می دم براتون .
ملکی – بعد از شام توی کتابخونه منتظرم .
-حتما.
لباسای مهیا رو عوش کردم و تمیزش کردم . توی اتاقش مشغول بازی بود و منم توی تفکر عمیقم برای پیدا کردن راهی که مدارک رو بردارم . ساعت 8 بود که بالاخره بهاره اومد . بعد از سلام و احوال پرسی گفت – واقعا معذرت می خوام . قرار نبود برم ولی دیگه مجبور شدم و دیر شد .
- خواهش میکنم .
بهاره – مهیا که اذیت نکرد ؟
- دخترتون فوق العاده شیرینه . من که ازش سیر نمی شم .
بهاره خندید و گفت – شنیدم یه قانون شکنی بزرگ رخ داده . قضیه چی بوده .
- خبر گزاریتون کامل تعریف نکرده براتون ؟
بازم خندید و گفت – چرا گفته . و این که پدرم از نترس بودنت خوشش اومده .
- نترس بودنم؟
بهاره – آره این که جلوش ایستادی و گفتی توضیح میدی و اصلا معذرت خواهی نکردی.
- خوب من بی خودی از هیشکی معذرت خواهی نمیکنم .
بهاره سری تکون داد و گفت – اوممممم . واسه خودت تز های جالبی داری. من می خوام بمونی . پس هیچ وقت در مقابل پدرم نترس .
سری تکون دادم و حرفی نزدم . شام رو تو آَشپزخونه خوردم و بعد از شام با راهنمایی سمانه رفتم کتابخونه .
ملکی متفکر پشت یه میز بزرگ نشسته بود و قهوه می نوشید . رفتم جلو . تعارفم کرد بشینم . تشکر کردم و روی نزدیک ترین مبل به خودم ولو شدم . نمیدونم ترس بود یه نفرت که باعث شده بود مشتم رو محکم نگه دارم . ای لعنت به تو ملکی که زندگی این همه آدمو میخوای به خاطر سود خودت تباه کنی .
ملکی – اسمت چیه ؟
- ندا .
ملکی – چند سالته ؟
- 23 سالمه .
ملکی – چقدر سواد داری؟
- داشنجو ام .
ملکی – چه رشته ای ؟
- مدیریت بازرگانی .
ملکی – چی از بچه داری بلدی ؟
- هیچی !
جاخورد . ولی ادامه داد – پس چه طور اومدی اینجا ؟
- تقدیر .
ملکی – چند تا خواهر و برادر داری؟
- ندارم .
ملکی – پدرت چیکارست ؟
- تو کارخونه کار می کرد .
ملکی – میکرد ؟
- بله چون فوت شده .
ملکی – مادر داری؟
- خیر . اونم تو بچگیم فوت کرد .
ملکی – پس با کی زندگی میکنی؟
- با بی بی ام .
ملکی – دوتا زن توی یه خونه تنها ! نمیترسی؟
- نه .
ملکی – دزد بزنه چی ؟
میخواستم بگم خونمون دزد گیر داره . که جلوی زبونمو گرفتم – نمیزنه .
ملکی – چقدر با اطمینان .
- من به همه چی مطمئنم و اعقاد دارم ولی به یه چیزی مطمئن باشم همون اتفاق برام رخ می ده .
ملکی – چرا قبول کردی پرستار مهیا بشی؟
- اولیش این که نیاز به یه تجربه داشتم و یه مطالعه که مهیا میتونه خیلی بهم کمک کنه .
ملکی – مگه موش آزمایشگاهه ؟
- اشتباه برداشت نشه . من نه آدمی هستم که درباره بچه ها خونده باشم که بخوام روش آزمایش کنم نه دکترم که داروهامو روش امتحان کنم ! من فقط می خوام رفتاراشو مطالعه کنم .
ملکی – پس علت این که گفتی بی حقوق می خوای کار کنی همینه .
- من حقوقمو می گیرم . مهیا و وجودش بهترین حقوقه برای من .
ملکی- درباره امروز توضیح بده .
- دیدم که مهیا دوست نداره روی صندلیش بشینه . فهمیدم که جاش راحت نیست واسه همین تصمیم گرفتم این طور بشونمش.چون اون صندلی واسه یه بچه کوچیک که تازه میخواد بشینه یه کم سفته . این طور فکر نمیکنین ؟
از این که مخاطب قرارش دادم جا خورد ولی زود جواب داد – موافقم .
- و این که بچه باید با غذاش بازی کنه تا بتونه غذایی رو که می خوره لمس کنه . این یه حس اطمینان به بچه می ده که داره غذایی رو می خوره سالمه .
ملکی سری تکون داد و گفت – خوب به نظر میاد حرفای بهاره خیلی هم بیراه نیست . منم با موندن شما موافقت می کنم .
-ممنون.
ملکی – سوالی نیست ؟
- درباره مهیا باید با کی صحبت کنم ؟
ملکی – با من و اگه نبودم بهداد .
- پس مادرش چی ؟
ملکی – مادرش از پس فردا نیست .
بعد از کمی سکوت گفتم - اگه اجازه بدین من برم .
ملکی – نه . موفق باشی.
- ممنون .
از کتابخونه رفتم بیرون ولی تموم راه سنگینی نگاهشو حس میکردم .
سه جفت چشم منتظر نتیجه بودن . بهداد ، بهاره و سمانه که داشت چای تعارف می کرد .
بهاره – چی شد ندا خانوم ؟
- هیچی . ایشون گفتن که می تونم بمونم .
بهداد سری تکون داد و بهاره با لبخندی گفت – خدارو شکر . دیگه با خیال راحت میرم .
بهداد – بهار به مامان زنگ بزن و واسه پس فردا بگو میری. منم زنگ میزنم بلیطتو اوکی می کنم .
بهاره زنگ زد و با یه خانومی با محبت خیلی زیاد حرف زد . بهداد هم باهاش حرف زد و قطع کردن .
- بهاره خانوم مهیا کجاست ؟
بهاره – خوابوندمش. بچم منتظرت بود ولی خوب خوابش برد امروز حسابی باهاش بازی کردی خسته شده بود .
با اینکه خسته بودم ولی پیشنهاد چای سمانه رو رد نکردم و نشستم کنارشون . حس نزدیکی بهشون داشتم . منی که هیچ وقت با هیچکی نمیتونستم بسازم اینقدر راحت باهاشون کنار اومدم . پهاره پاشد و گفت – من خستم . میرم بخوابم . شب بخیر .
به احترامش ایستادم و منتظر موندم تا بره بالا . بعد نشستم . چای رسید .
بهداد داشت با لپ تاپش کار می کرد . زیر چشمی چهرشو زیر نظر گرفتم . مقداری از حالات اسفندیار رو داشت . چشمای سردش بیشتر از همه به چشم می خورد . چهره آشنایی داشت واسم .
یهو سرش رو آرد بالا و غافلگیرم کرد – چیز حدیدی تو چهرم کشف کردین؟
خودم رو نباختم و گفتم - نه فقط داشتم شما رو با پدرتون مقایسه می کردم .
بهداد – چیزی هم دستگیرتون شد ؟
- بله . شما خیلی به پدرتون شبیه هستین .
بهداد – من فرزند ارشد پدرم هستم . پس صددرصد به خانوده پدریم رفتم تا مادریم .
- بله ولی نمیشه گفت صد در صد . چون من خیلی به مادر شبیهم تا پدرم .
بهداد – و البته کمی به مادر من هم شباهت دارین !
جا خوردم - جدا ؟
بهداد سری تکون داد و گفت – و علت این که اینقدر زود تو خونه ما جاتون رو محکم کردین اینه .
- جالبه .
بهداد – مهیا عاشق مادرمه . واسه همین اینقدر راحت شما رو پذیرفت . البته نمیشه چشاتون در نظر نگرفت !
- چشمام؟
بهداد – چشاتون ...
همون موقع اسفندیار از کتابخونه اومد بیرون و بهداد فوری مسیر صحبتشو عوض کرد .
بهداد – ساعت 10 شب پس فردا پرواز داره .
نقش بازی کردنش حرف نداشت . باید تئاتر رو ادامه میدادم واسه همین منم ادامه دادم – کی بر میگردن ؟
بهداد – معلوم نیست . باید ببینیم درمان مامان چقدر طول میکشه .
- معذرت می خوام مشکل خانوم چیه ؟
بهداد – مادر سرطان رحم داره .
- خدا شفاشون بده .
بهداد – ممنون .
- خوب من دیگه با اجازتون برم اتاقم .
بهداد – خواهش می کنم . شبی بخیر .
- شب بخیر .
از کنار اسفندیار که رد شدم به اون هم شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم .
..:: انتقام شیرین (4) ::..
تو دلم خوشحال شدم که تونستم تو دلشون جا باز کنم و منو نشناختن. وضو گرفتم و نمازمو خوندم . بعد زنگ زدم به صبا .
-سلام دختره
صبا – سلام . چه طوری؟ چه خبر؟
- خوبم . تو چه طوری؟ خبر سلامتی
صبا – بی بی منتظرته . من گوشی رو می دم بهش .
صدای مهربون بی بی اومد – مهرشید مادر خوبی؟
- سلام بی بی . خوبم . خیالت راحت .
بی بی- کی رسیدی؟
- یه نیم ساعتی میشه .زود میام بی بی . قول میدم .
بی بی - باشه مادر من دیگه برم بخوابم . از نگرانی در اومدم . کار نداری؟
-شب بخیر . گوشی رو میدین صبا ؟
بی بی – باشه مادر خدا نگهدار .
- خداحافظ .
صبا گوشی رو گرفت .
-صبا برو یه جا که تنها باشی .
یه کم منتظر موندم تا صبا رفت یه جا دیگه .
صبا – خوب چه خبر ؟
- خبر خاصی نیست . الان از اتاق اون نامرد میام . گفت بمونم .
صبا – از دوربین و اینا چه خبر؟
- نمیدونم . فکر نمیکنم تو اتاقا دیگه دوربین گذاشته باشن . من فقط چند تا توی محوطه دیدم .
صبا – خانوادش چه طورین ؟
- بد نیستن . با دخترش دوست شدم . ولی بهداد یه جوری بهم نگاه میکنه انگاری دزد دیده! فک کنم میخواد مچ گیری کنه!
صبا – مواظب خودت باش مهرشید .
- هستم . نگران نباش .
صبا – راستی کارخونه دیگه ادارش با توئه چی کار می کنی ؟
- یه فکری می کنم .
صبا – اسم نوه کوچولو مهیا بود دیگه ؟
- آره .
صبا – اون چه طوره ؟
- خیلی نازه صبا . اصلا نمیتونم ازش دل بکنم .
صبا - وابسته نشی مهشید . هدفت یه چیز دیگست . به خاطر یه بچه عوض نشی و بخوای موندگار شی . فقط یه ترم وقت داری!
- باشه . حواسم هست . در ضمن من سنگدل تر از اونی هستم که یه بچه منو پابند کنه .
صبا – راستی اتفاقاتی رو که میوفته توی یه دفتر بنویس من بعدا بخونم . بهتره خیلی بهت زنگ نزنم تا مشکوک نشن .
- باشه . کار نداری؟
صبا – مواظب خودت باش. شبت خوش.
- شب خوش .
قطع کردم . سرک کشیدم توی اتاق مهیا . دیدم توی تختش نیست . از اتاق رفتم بیرون . دیدم بهداد داره میره سمت اتاقش . آروم صداش زدم – بهداد خان .
برگشت و بهم نگاه کرد – بله .
- مهیا پیش مامانش خوابیده ؟
بهداد – آره این دو شب آخر پیش اونه .
-باشه . شب بخیر .
بهداد – شب بخیر .
شب نسبتا سختی رو گزروندم . دوری از خونه و خوابهای آشفته باعث سردرد بدی شد برام . از خواب که بیدار شدم نمیتونستم چشامو باز کنم ولی چاره ای نبود . نماز خوندم و پرده های اتاق رو زدم کنار . نور زیادی نبود هنوز . رفتم طبقه پایین تا یه مسکن پیدا کنم تا کمی حالمو بهتر کنه . یه کم تو کابینت ها نگاه کردم ولی هیچی پیدا نکردم . آخر سر توی یخچال پیدا کردم . همین که در رو بستم بهدا رو پشت در دیدم . ترسیدم .
- وای خدا !
دستپاچه شد – فکر نمیکردم بترسی!
- یهویی جلوی من ظاهر شدین ترسیدم خوب .
بهداد – دنبال چیزی می گشتین ؟
قرص رو بهش نشون دادم و گفتم – این .
بهداد – مسکن واسه چی ؟
- سرم خیلی درد میکنه . نتونستم خوب بخوابم .
بهداد – بهتره نخوری . چون خواب آلوده میشی . بعد از ناهار بخور و بخواب .
- سر دردمو چی کار کنم ؟
بهداد – بشین من بهت یه چیزی میدم که بهتره .
نشستم روی صندلی و سرم رو گذاشتم روی میز . نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که صدام زد . یه فنجون گذاشته بود جلوم .
- این چیه ؟
بهداد – حالتو بهتر میکنه .
خودشم نشست روبروم و یه فنجون دستش گرفت و بهم خیره شد .
خسته تر از اونی بودم که علت رفتارشو بپرسم . یه کمی از مایع رو که تو دهنم مز مزه کردم گفتم – دم کرده سیب و دارچین ؟
سری تکون داد و حرفی نزن . راست می گفت . حالم بهتر شد . ولی سرم هنوزم یه مقدار سنگین بود و گیج بودم . ساعت 6 و نیم بود که سمانه اومد داخل آشپزخونه . نگاه کنجکاوشو که دیدم گفتم – سلام . صبحت بخیر سمانه جون .
سمانه – سلام . سلام آقا صبحتون بخیر .
بهداد – سلام سمانه . ممنون .
از جاش بلند شد و گفت – یه ساعت دیگه هم همین دم کرده رو بخورین خوب میشین .
- ممنون بهداد خان.
بهداد از آشپزخونه رفت بیرون .
سمانه – خوبی؟
- یه مقدار سرم درد می کنه . شب نتونستم خوب بخوابم .
سمانه – آهان . طبیعیه . چون جای خوابت عوض شده بود واسه همین بوده حتما .
- آره واسه همینه و یه کم هم استرس دارم که می تونم از مهیا مثل مادرش مراقبت کنم یا نه .
سمانه لبخندی زد و گفت – می تونی . معلومه خیلی درباره بچه ها می دونی .
- نه زیاد . بیشتر اونیه که خودم فکر می کنم درسته .
سمانه – من صبحانه رو آماده کنم که الان آقا میان واسه صبحانه .
- کمک می خوای ؟
سمانه – نیکی و پرسش .
به خودم و پیشنهادم فحش دادم تو دلم . کمکش کردم یه کم کاراشو رو به راه کرد . لیلا که اومد خیالش راحت شد و گفت – بهتره بری بالا یه دوش بگیری . آدم فکر میکنه یه هفتست نخوابیدی.
- باشه . ممنون .
بعد از دوش سرحال اومدم . ساعت 8 بود که رفتم پایین . مردا خونه نبودن . بهاره هم رفته بود بیرون . با خودم فکر کردم چه زود رفته بیرون .
لیلا رو صدا زدم – لیلا جان ؟
از کتابخونه صداش اومد - اینجام ندا خانوم . دارم تمیز کاری می کنم .
رفتم کتابخونه – خسته نباشی .
لیلا – ممنون .
- مهیا کجاست ؟
لیلا – شیرشو خورده . سمانه داره حمامش می کنه .
- باشه ممنون .
صدای زنگ حمام اتاق بهاره باعث شد به قدم هام سرعت بدم و برم سراغشون .
پشت در حموم سمانه رو صدا زدم . یه حوله دور خوش پیچیده بود ومهیا هم توی حولش داد دستم و گفت – زود خشکش کن سرما نخوره .
سریع رفتم کنار شوفاژ اتاق مهیا و شروع کردم به خشک کردنش . فسقلی بعد از اون دوش حسابی قرمز شده بود و آدم دلش می خواست درسته قورتش بده .
شروع کردم به حرف زدن باهاش . چون بلد نبودم پوشکش کنم . سمانه اومد و وقتی پوشکش کرد با کمک هم لباساشو تنش کردیم و دادش بغل من و سفارش کرد فعلا یه جای گرم باشیم تا مهیا سرما نخوره . و وقتی از بابت ما خیالش راحت شد رفت سراغ کاراش .
دستمو گرفت و شروع کرد به تکون دادن و بازی کردن .
یه ساعتی مثل توپ قلقلیش دادم و باهاش بازی کردم تا خوابش برد . آروم بغلش کردم و گذاشتمش تو تختش و رفتم آشپزخونه تا صبحانه بخورم .
همون حین صبحانه از سمانه پرسیدم – میگم این خونه سگ نداره ؟
سمانه – چرا داره ته باغه .
- وای ولش که نمیکنین ؟
سمانه – شبها بازه . با اهالی خونه کار نداره . ولی به خدمت عریبه ها چند بار رسیده!
- وای منم که غریبم . نکنه گازم بگیره .
سمانه خندید و گفت – نه عزیزم . کاری باهات نداره . وقتی بهداد خان یکی از وسایلت رو بگیره جلوش بو میکنه و دیگه واسش شناخته شده ای .
- اینجا خوب دوربین داره . دیگه واسه چی سگ نگه می دارین ؟
سمانه – یه بار دوسال پیش اینجا رو دزد زد . سیستم دوربین ها رو نداشتیم . سگه قبلیمونو کشته بودن و خیلی چیز با خودشون بردن . دیگه بعدش آقا تو محوطه و اتاقا دوربین نصب کرد!
- وای اتاق خوابا ؟
سمانه – نه اتاق کارش و کتابخونه و محوطه عمارت .
دیگه دیدم اگه بیشتر سوال کنم مشکوک میشه .
- دستت درد نکنه سمانه جون . میگم این سگه باز که نیست ؟
سمانه بازم خندید – نه عزیزم خیالت راحت . میخوای بری حیاط؟
- میخوام یه کم هوا بخورم .
سمانه – هوا سرده یه چیزی بپوش و زود بیا . الاناست که مهیا بیدار شه . خیلی این خوابهاش طول نمیکشه .
- چشم قربان .
یه پالتو پوشیدم و رفتم توی حیاط . یه کم چرخیدم و اطراف رو دید زدم . زود برگشتم تو سردم شد .
..:: انتقام شیرین (5) ::..
بهاره بازم اشک آلود همه نگاه کرد و رو به من گفت – مهیامو به تو سپردم . مواظبش باش . هستی؟
با اطمینان گفتم – مثل یه مادر.
بغلم کرد و گفت – مرسی .
آروم کمرشو نوازش کردم تا یه کم آروم بگیره . از بلندگوی فرودگاه خواستن مسافرا برن واسه کنترل بلیط . پدر و برادرشو بغل کرد و بوسید و ازمون دور شد . بهداد هم همراهش رفت.
بالاخره رفت . همه پکر برگشتن خونه . ولی من نه . حداقل سعی کردم به خاطر بقیشون روحیمو حفظ کنم . مهیا رو بردم اتاق خودم و روی تخت خودم .میترسیدم تنهاش بذارم . لباس عوض کردم و کنارش خوابیدم .
دردی که توی سرم حس کردم باعث شد از خواب بپرم . مهیا فسقلی داشت موهامو می کشید . به ساعتم نگاه کرد . سه صبح بود .
آروم نوازشش کردم . دیدم داره وول می زنه . پنپرزشو چک کردم . بله ! خودشو خیس کرده . چاره این نبود . از تو اتاقش یه سری لوازم آوردم و با بدبختی عوضش کردم . و کلی به خودم غر زدم ! چه کارا که نبیاد کنم برای چند تا کاغذ!
هر کارش کردم دیگه نخوابید و شروع کرد به نق و نوق و گریه . شالمو انداختم سرم و بغلش کردم و بردمش آشپزخونه . خدایا چی کار کنم این موقع حالا! من غذا از کجا بیارم بدم بهش . چه غلطی کردم اومدم تو این خونه ! مگه قراره مدارک اینجا باشه !؟
داشتم دور خودم می چرخیدم که یهو خوردم به یه چیزی . ترسیدم .
- یا خدا .
برگشتم . بهداد بود !
بهداد – ببخشید مثل این که باز ترسوندمتون !
- کم نه .
بهداد – چی شده ؟
- گرسنشه . نمیدونم چی بهش بدم بخوره .
بهداد – تو یخچال نگاه کردی ؟
- نه . میشه یه نگاهی بندازین ؟
یه ظرف در دار سوپ آورد بیرون . تو دلم خدا رو شکر کردم . مهیا رو دادم بغلش و سوپ رو گرم کردم .
تا اومدم یه قاشق بهش بدم مهیا دستشو دراز کرد قاشقو بگیره .
- مهیایی خاله تو گشنت مگه نیست . چرا دستتو دراز می کنی ؟ می خوای بازی کنی ؟
دهنن بی دندونش به خنده باز شد .
- چته کچل بی دندون ؟
غذا رو گذاشتم دهنش . تف کرد بیرون .
- یا خدا ... مهیا الان نه . به به بخور بریم لا لا .
بهداد – الان رو مود اذیته . بهاره اگه بود نمیذاشت بیدار بشه . همون موقع میخوابوندش .
حرصم گرفت . انگار داشت می گفت تو بی عرضه ای!
- ببخشید یه سوال! شما چرا هر وقت من بیدارم بیدارین و میاین دنبال من ؟
بهداد – بالاخره یکی باید وقتی همه خوابن حواسش به همه چی باشه !
- آهان . اون وقت چه سودی می برین ؟
بهداد – ببینین ندا خانوم . امیدوارم بهتون بر نخوره ! ولی خانواده من زود به همه اعتماد نمی کنن ! الانم که می بینین اینقدر زود پذیرفته شدین و فیلتری سخت گیری پدرم روتون اعمال نشده به خاطر نگرانیش واسه مامان بود و این که زودتر بهاره رو بتونه بدون مهیا بفرسته اونور! ولی من نمیتونم خیلی راحت به اعضای تازه وارد خونم اعتماد کنم ! واسه همین تا یه صدای کوچیک میاد از خواب می پرم ! امیدوارم جسارتم رو بپذیرین و حرفایی رو که زدم به دل نگیرین .
- نه خواهش می کنم !
بهداد – بهم حق بدین که مواظب خانوادم باشم !
- این طور که پیداست پدرتون هم خیلی مواظبن!
بهداد – پدرم خیلی سخت گیری نکرد در مورد شما ! چون هم بهاره واسه رفتن عجله داشت و هم شما شبیه مامان بودین و بهتون تو خودش اعتماد پیدا کرده !
آروم مهیا رو تو بغلم گرفتم و تکونش دادم . داشت خوابش می برد ولی هنوزم هوشیار بود و به کمترین صدا عکس العمل نشون می داد ! همون طور هم داشتم به حرفای بهداد و تیز هوشیش فکر میکردم ! چه طوری از دستش قسر در برم!
با تکون دست بهداد به دنیای واقعی بر گشتم .
آروم گفت – خوابش برد . برین بذارینش سر جاش .
آروم از جاش بلند شدم و بردمش اتاقم . بهداد آروم سرش رو آورد تو و گفت – ببخشید ...
- بله .
بهداد – چرا تو تختش نمیخوابونینش؟
- نمیتونم تنهاش بذارم . می ترسم !
بهداد – پس مواظب باشین پدر نفهمه . رو این نکات خیلی حساسه .
- بفهمن هم حتما حق رو به من می دن !
بهداد – نمیدونم والا !
عجب گیری داده حالا !
- می خوام با اجازتون بخوابم!
بهداد – آها آها ببخشید . شب بخیر .
و رفت ! چه جذبه ای داشت این دایی مهربون ! باید یه فرصت مناسب پیدا کنم .
* * *
حدود یه هفته از اقامت من گذشته بود که یه روز لیلا پاش در رفت . زنگ زد و گفت باید یه هفته استراحت کنه . سمانه ازم خواست تو نظافت خونه یه کم بهش کمک کنم تا یه نفر دیگه برسه . تا حالا تمیز کاری نکرده بودم . میخواستم رد کنم که یه فکری به خاطرم رسید . میتونستم به بهونه نظافت برم تو اتاق ملکی .
- باشه سمانه جان . غذای مهیا رو دادم . یه کم باهاش بازی کنی میخوابه .
سمانه – باشه . قربون دستت فقط بهداد خان خیلی وسواسیه . یه ذره اتاقش خاک داشته باشه قیامت می کنه .
- حواسم هست . باشه .
ساعت 5 بود . هنوز تا برگشتن بقیه یه ساعتی وقت داشتم .راهی اتاق ملکی شدم . میشد بقیه رو بعدا هم تمیز کرد . فعلا عجله دارم . خوشبختانه اون طوری که گفت اتاق ملکی دوربین نداره . ولی اگه گاو صندوق اونجا نباشه چی ؟
یه کم به دور و بر نگاه کردم و رفتم تو اتاق . با دستمالی که داشتم به ظاهر می کشیدم روی میز و صندلیا و وسیله های چوبی . ولی بیشتر نگاهم به اطراف بود تا گاو صندوقو پیدا کنم . ای خدا گاو صندوقی نیست . دیگه کجا می ذارن گاو صندوقو .
تابلو ها ! آهان . آروم یه تابلو رو کشیدم کنار . بله خودشه . اینجاست . حالا چه طوری باید بازش کنم . تا رمز و کلید نداشته باشم نمیشه . باید همین جاها باشه . یه کم دیگه گشتم که یهو یه صدای پا پشت در اتاق ایستاد . سریع دستمالمو کشیدم به لبه های کشویی که باز کرده بود م و اصلا به روی خودم نیاوردم که داشتم چی کار می کردم . در باز شد و بهداد اومد داخل .
- سلام .
بهداد – سلام . شما اینجا چی کار می کنین ؟
بی تفاوت سرم رو برگردوندم و کشوی اولی رو بستم و کشوی دومی رو باز کردم .
- نظافت .
بهداد – ولی شغلتون یه چیز دیگست!
- البته . همچین هم مشتاق تمیزکاری نبودم ! ولی سمانه دست تنها بود . خواستم بهش کمک کنم .
بهداد – تو کشو ها رو هم تمیز میکنین؟
- خیر آقا ! لبه کشو ها رو .
بهداد – آهان . ولی بهتره اتاق پدر رو دیگه نظافت نکنین !
- ممکنه دلیلشو بپرسم!؟
بهداد – چون وظیفه شما یه چیز دیگست و مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه میاد !
از جام بلند شدم و گفتم – پس اتاقای دیگه نظافت نمیخواد. با اجازه ...
از کنارش رد شدم .
بهداد – ندا خانوم .
-بله .
بهداد – اتاق منم اگه ممکنه تمیز کنین . شب مهمون دارم !
- نگران نباشین . مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه می رسه!
بچه پررو ! فک کرده ازش میترسم!
از پله ها سرازیر شدم . داد زد – من با شما بودم !
سر جام ایستادم !
- بخشید آقا ولی همین الان فرمودین وظیفه من یه چیز دیگست!
با حرص از اون چند تا پله ای که اومده بودم پایین اومد پایین و درست روبروم ایستاد . با این که قد بلند بودم ولی به زحمت به سر شونش می رسیدم . مجبور شدم بهش نگاه کنم . خودم رو نباختم و گفتم – امرتون !
بهداد – با اعصاب من بازی نکنین دختر خانوم . خیلی راحت می تونم شما رو اخراج کنم !
- به نظر نمیاد شما استخدام کرده باشین که بخواین اخراجم کنین !
بهداد – دوست ندارم روی حرفم حرفی زده بشه !
- مسئول تمیز کردن اتاقا من نیستم !
بهداد – پس الان داشتین تو اتاق پدر من چی کار می کردین ؟ در جست و جوی گنج بودین ؟
مرتیکه بیشعور بهم میگه دزد . صدام رفت بالا - بهتون اجازه نمیدم بهم توهین کنین آقا !
پوزخندی زد و گفت – واقعیته خانوم !
داد زدم – شما خجالت نمی کشین به من میگین دزد ؟
بهداد – من اینو نگفتم !
- ولی دارین همینو با کلماتی دیگه بیان میکنین . مگه غیر از ...
صدای اسفندیار باعث شد کمی از هم فاصله بگیریم - اون بالا چه خبره ؟
بهداد – سلام پدر .
-سلام آقای ملکی .
از پله ها اومد بالا .
ملکی – گفتم اینجا چه خبره !؟
بهداد جواب نداد . در عوض به من خیره شد !
- متاسفم . ولی بهتره من دیگه نیام اینجا!
ملکی – دلیل موجهی وجود داره ؟
- بله.
ملکی – نیم ساعت دیگه هر دوتون بیاین کتابخونه !
بهداد – چشم پدر .
از کنارمون رد شد و رفت سمت اتاقش .
بهداد – بهتره خوب فکر کنین که چه حرفایی می خواین در جواب پدرم بزنین !
از پله ها رفتم پایین . تو دلم گفتم – خدایا آخه این چه دشمنی با من داره !
بعد به خودم غر زدم . به من چه فوقش میگه برو دیگه ! نه بابا برم چیه . باید بمونم ! مدارک الان مهمترین چیزیه که باید دنبالش بگردم . اون همه آدم امیدشون الان فقط به همین مدارکه . خدایا چه غلطی بکنم من !
ادامه دارد...