امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه)

#21
قسمت7
خب تو ک عاشقمی باهم مزدوج میشیم دیگ..چیش بده؟؟
من:کی عاشقته؟ من؟!! من کِی گفتم عاشقتم ک یادم نمیاد؟
-عه پس اون روحت بود ک تو ماشین قبل ازاینک از هوش بره گفت دوسم داره؟
ساکت شدم...اوخ اوخ یادشه هنوز..حالا چیکار کنم؟ اینو آتو نکنه خوبه..ای کاش خودشم اعتراف کنه..
من:هه..اون موقع گفتم شاید دارفانیو وداع بگی..نخواستم ارزو بدل بمونی..واس همین گفتم..
ی لحظه ناراحت شد ولی بلافاصله صورتش شیطون شدو گفت:ولی متاسفانه من با امید ب حرف تو زنده موندم..و تو موظفی پای حرفت بمونی..
-هِی این چ دلیلیه اخه؟ بخاطر ی دوست داشتن یکطرفه تا پای ازدواجم حرفتو کشوندی؟
-بله؟ کی گفته یکطرفست؟
دست ب سینه گفتم:تا این موقع ک من حرفی ب عنوان علاقه از طرف مقابلم نشنیدم..
-یعنی کارام بهت ثابت نکرد ک چقدر دوست دارم؟؟ اینک پایه همه شیطنتات بودم فقط بخاطر اینک خنده هاتو ببینم..اینک توجهم فقط ب تو بود..اینا بهت ثابت نکرد؟؟
نفس عمیقی کشیدمو چیزی نگفتم..همه اینارو قبول داشتم..ولی بازم دلم میخواست از زبونش بشنوم..
-اگ با گفتن خیالت راحت میشه باید بگم خانوم ترمه راد،من سهراب سپهری اینجا در بیمارستان تهران تو اتاق خصوصی اعلام میکنم دوست دارم..عاشقتم..نباشی نیستم..دلم داد بزنم اینارو بگم ولی حیف ک بیمارستانیم..
وووییییی بلاخره گفت..اینم شانس منه دیگ..تو بیمارستان باید ابرازعلاقه کنیم...دستو بالمونم واس بوس و بغل بستس..اَه توف تو این شانس..
با لبخند گفتم:باید تاپای مرگ میرفتیم تا اعتراف کنی؟
-خب من فکرکردم تو از حرکاتم میفهمی..دیگ نمیدونستم ک یکمــ
حرفشو ادامه نداد..بجاش انگشت اشارشو کنار شقیقش گذاشتو چرخوند..یعنی ک تعطیلی..
با اعتراض گفتم:سهراااب؟؟ ببین هیچی نشده زبون باز کردی..حواستو جمع کنااا..
-ضعیفه نبینم رو حرف اقات حرف بزنی...بدو بیا شونه هامو ماساژ بده زن..
با حرص خواستم جوابشو بدم ک یهو در اتاق باز شد و شروین اومد تو و گفت:بابا بزارین دودقیقه از ابراز علاقتون بگذره بعد بیافتین ب جون هم..
با تعجب گفتم:نگو ک همه حرفامونو شنیدی
شروین:بنوعی مشغول استراق سمع عاشقانه بودم..
-خیلی کار بدی کردی..
-خب حالا..انگار من از پشت در میدیدم قراره چیکار کنن..تازه با این وضع ک هردوتون چلاغین..
سهراب خندیدو گفت:فقط تو اومدی؟؟
شروین:اره..این پرستاره شمارمو گرفته بود ک اگ چیزی شد مثلا ب من بزنگ اول..گفت ک ترمه بهوش اومده..منم ب بقیه نگفتم خودم اومدم..حالا بخوابین ک فردا اینجا شلوغه..
بعد این حرفم رفت رو صندلی تو اتاق نشست ک بخوابه..دلم براش سوخت..از خوابش بخاطر من گذشت..
من:شروین بیا رو تخت من جا هست..اونجا سخته..
باصدای خوابالو گفت:بروبابا..بیام پیشت یهو دیدی تو خواب بااون دست پنج کیلوییت زدی توسرم..حالا بیا درستش کن(خمیازه ای کشید)همینجا امن تره..
عجب پروعیه این..منو بگو دلم براش سوخت..چیزی نگفتم و فقط چپ چپ نگاش کردم..
شب بخیری گفتم رو تخت دراز کشیدم...
هیچوقت فکرنمیکردم اعتراف ب عشقم تو بیمارستان باشه..اونم این مدلی..
بازم خداروشکر ک هم سالمیم هم ب عشقمون رسیدیم..
چشمامو بستم بافکر ب فردا ک میان ملاقاتمون خوابیدم..

(سخنی با دوستان:عشقولیـــا ممنون بابت نظراتون ک بهم امیدواری میده..البته این اواخر همش تهدید کردین خخخ..متاسفانه امتحانام از شنبه شروع میشه و من زیاد نمیتونم پست بزارم...اگ دیدین بیشتر از ۳روز شدو من پست نزاشتم بدونین دیگ نمیزارم تا ۱۸خرداد ک امتحانا تموم میشه...خواهشا رمانو ترک نکین و منتظر ادامش باشین..رمان من تا بعد عروسیشونم ادامه داره...الانا تموم نمیشه...منم تا بتونم تو این چندروز پست میزارم..دوستون دارم و امیدوارم همه امتحاناتونو خوب بدین...برامنم دعا کنین بی زحمت)
استرس دارم..سهراب گفت امروز قضیه خواستگاریو ب مامانش میگ..اخه تو بیمارستان؟؟ هرچقدر میگم زوده گوش نمیده..میگ دلم میخواد زودترمال من شی قبل ازاینک اتفاقی بیافته..
اخه چ اتفاقی میخواد بیافته؟
وقتی این سوالو پرسیدم گفت:مگ ندیدی واس عاشقا ی اتفاق بد میافته بعد بهم میرسن؟
خب مگ تصادفمون ی اتفاق بد نبود؟‌
دیگ جوش اورد و گفت:اه ترمه گیر نده دیگ..من میخوام زودتر بهت برسم..حالا تو هِی بهونه های منو بهونه کن..هوف
خندیدمو چیزی نگفتم دیگ..
چند دقیقه ای میشه شروین رفته دنبال مامان اینا..اخه مگ خودشون ماشین ندارن؟
مثلا میخواست مارو تنها بزاره..
ساعت ۹صبحه..درباز شد سینی صبحونه رو برامون اوردن..
قاشق شکرو تو چایی گذاشتم و هم زدم..کمی از چایی تو قاشق بود..فوتش کردم..همین ک قاشق چای خوری تو دهنم گذاشتم در اتاق بشدت باز شد و مامانم اومد تو..
بسرعت اومد سمتم و بغلم کرد..جوری ک قاشق رفت ته حلقم..کم مونده بود بالا بیارم.
انقدر سریع اومد پیشم ک نتونستم قاشقو در بیارم..
صورتم هر لحظه قرمز تر میشد..اخر سهراب از نیمرخ نگام کرد فهمید و گفت:ترمه حالت خوبه؟؟
مادرم بااین حرف کنار کشید و من بلاخره تونستم قاشق و از دهنم در بیارم..چندبار سرفه کردم تا حالم خوب شه..هووف
شروین خندیدو گفت:از بیمارستان بیرون نیومده ی بلای دیگ داشت سرش نازل میشد..
مادرم لبشو گزیدو خاک برسرم ارومی گفت..
تازه تونستم ب اطراف نگاه کنم..پرستو و پدرمادرشم بودن..اروم باهاشون سلام علیک کردم..ب پرستو نگاه کردم ک اومد سمتم بغلم کرد..
پری:واییی ترمه خیلی خوشحالم ک حالت خوبه
من:منم خوشحالم ک دوباره میبینمتون..
-اره والا..نگران داداشم بودم طفلی اعتراف نکرده نزدیک بود عشقشو از دست بده..
-اعتراف کرد
-واقعا؟ دیگ چی ازاین بهتر..
-داداشت زیادی عجله داره..میگ همین امروز میخوام خواستگاری کنم.
-اشکالش چیه مگ؟
منو باش ب کی گفتم..خواهر برادر عین همن..
کمی ک گذشت سهراب گلوشو صاف کردو گفت:من میخواستم ی چیزی بگم
همه منتظر نگاش کردن..
سهراب:راستش اقای راد میخواستم ترمه رو ازتون خواستگاری کنم..
سرمو انداختم پایین..همه سکوت کرده بودن..
یهو پدرش به شوخی گفت:ماهم ک پدر مادر نقش چغندرو داریم..ی خبر ب ما میدادی بد نبود..
سهراب هُل گفت:پدر اخه..خب شما ک ترمه و خانوادشو میشناسین..فکرنمیکردم مخالف باشین.‌.
اقای سپهری با خنده گفت:معلومه ک مخالف نیستیم..کی بهتر از ترمه خانوم برای پسرم..
بعد رو کرد سمت بابا و گفت:اقای راد این اقا پسر ما ک عجله داشت خواستگاری کرد.‌.نظر شما چیه؟
بابا سری تکون دادو گفت:والا چی بگم؟ اخه تو بیمارستان ک نمیشه جواب داد..تازه من حرفی ندارم..شما خیلی هم خانواده خوبی هستین ولی نظر ترمه خیلی مهمه..
من ک تمام مدت سرم پایین بود و کیف مامانو گرفتم دستم و خودمو باهاش سرگرم کردم تا ب من نگا نکنن..با حرف پدرم هل شدم جوری ک کیف از دستم افتاد پایین تخت‌‌‌...و باعث شد همه بخندن..شانس اوردم زیپش بسته بود..
خجالت زده اروم گفتم:راستش اگ..اگ خانوادم موافقن من حرفی ندارم‌..
لبخند رو لب همه بزرگتر شد ک شروین گفت:یعنی اگ مخالف بودن تازه حرفات شروع میشه..
چشم غره ای بهش رفتم ک خندید..
نسرین جون مادر سهراب گفت:خب ما کی بیایم برای خواستگاری؟
مامان:بهتر نیست صبرکنیم دستو پاهاشون از گچ در بیاد؟
یهو سهراب گفت:نهههه خیلی دیره..
همه نگاش کردن ک گفت:امم منظورم اینه ک مرخص ک شدیم بیایم خواستگاری بعد ک گچ در اوردیم عروسی کنیم..
و با نیش باز منتظر نظر بقیه شد..اروم خندیدم..چقدر پروعه این بشر..
پرستو گفت:ماشا..خان داداشم اصلا با خجالت اشنایی نداره..فقط با عجله دوسته..
همه خندیدیم و در کمال تعجب همه چی به خوبی و خوشی قرار شد بعد مرخصی بیان خواستگاری..
ساعت ملاقات ک تموم شد خانواده ها رفتن..حتی شروینو پرستوهم نموندن..شاید به نوعی خواستن مارو تنها بزارن..
بعد رفتنشون سهراب نفس عمیقی کشیدو گفت:آخیششش..یکی از بهترین روزای عمرم تو بیمارستان شد..
لبخندی زدم و چیزی نگفتم ک گفت :چرا حرف نمیزنی؟ نگو ک خجالت میکشی
اخمی کردم گفتم:مثل تو پرو باشم خوبه؟
خندیدو گفت:باش اشکال نداره..من به اندازه خجالت توهم رو دارم..نیازشد بهت قرض میدم..
خندیدمو گفتم:باورم نمیشه..انگار همه چی یهویی شد..
باخنده گفت:همین امروز یهویی خواستگاری من از ترمه..
و ادامه داد:یهویی چرا؟ تو این یک هفته ک بیمارستان بودیم فرصت خوبی برای اشناشدن خانواده ها بود..چندروز دیگم مرخص میشیم و در خدمتتون هستیم..
بعد ب دستو پاش نگاه کرد..آهی کشیدو گفت:فعلا ک موقعیت جور نیست..
خندیدم و گفتم:آخی..حالا حالا تو کَفِشْ بمون..
با اخم نگام کردو گفت:به موقش از اون روی خودم بهت میدم تا این روزا جبران بشه..
بعد با ذوق گفت:میتونیم جفت گیری هم بکنیم..
با دهن باز نگاش کردم بعد گفتم:
مگ گوسفندیم ک جفت گیری کنیم؟
خندیدو گفت:اره خودت یبار گفتی.
-من؟ کِی؟
-مست بودی..تازه کلی هم تعریف کردی
-خوبه خودت میگی مست بودم.
-از الان گفتن حرف راستو باید از ادم مست شنید..
ابرومو انداختم بالا گفتم:حس نمیکنی ضرب المثل گفت باید از بچه شنید؟
-اولا ک الان بچه در دسترس نیست،ایشاا..چندسال دیگ میاد..دوما اونو قدیم میگفتن..منک گفتم از الان میگن ادم مست.
-دوما نیست باید بگی ثانیاً.
-همون حالا..
چند ثانیه سکوت کردیم تا من گفتم:معذرت میخوام
با تعجب گفت:چرا؟
-بخاطر تصادف..اگ من کولی بازی در نمیاوردم الان هردو سالم بودیم..
با لخند گفت:فدای سرت عزیزم..قربون کولی بازیات برم ک باعث شد بهم برسیم..
خندیدم و چیزی نگفتم..
خداجون شکرت..ممنون ازاینک منو ب عشقم رسوندی..تا عمر دارم چاکرتم..بنده شما ترمه..

(واااااای بچه ها بلاخره تونستم ی پست بزارم..ایشاا.. اگ بتونم بازم میزارم..امیدوارم همتون نمره های خوب بگیرین..منتظر رمانم باشین عشقولیا..فدای همتون..)
امشب قراره بیان خواستگاری..دوروزی میشه ک مرخص شدیم..حالمم بهتر شده و خیلی هم هیجان دارم..
البته نکه خواستگار ندیده باشم..این یکی فرق داره..کسی ک دوسش دارم قراره بیاد خواستگاریم..
عمو بهروز اینام بودن..رو تخت نشسته بودم داشتم فکر میکردم...ب چی نمیدونم؟
ب آینده؟ ب ازدواج؟ ب عشقم؟ ب مسئولیتی ک قراره با ازدواجم داشته باشم؟
و از همه مهمتر وقتی ازدواج کردم باید محدوده شیطتنام کم بشه؟ خب اره دیگ،همه انتظار دارن خانوم بشم..
خلاصه همه جور فکری تو ذهنم بود ک زنگ آیفون بصدا اومد..سریع بلند شدم و قبل ازاینک همراه بقیه برم برای استقبال ب لباسم نگاه کردم.‌‌‌..ب خاطر گچ دستم ی تونیک خفاشی پوشیدم تا زانو...شالم معمولی گذاشتم رو سرم..بخاطر باندپیچی سرم هیچی از موهام معلوم نبود.‌.دکتر گفت تادوهفته باید رو سرم باشه..فقط موقع حموم برش میدارم..
کنار شروین پیش در ورودیه هال وایساده بودم تا خوش آمد بگم..با ی نگاه سرسری دیدم دوتا زنومرد مسنم همراهشونن..حتما نَنجون و آقبزرگ سهرابن..
بعد ازسلام علیک از آخرین نفرک سهراب بود گل و شیرنیو گرفتم..اخه کی به تو گفت بااین دستوپای شکسته گلو شیرنی بگیری دستت..باچه مشّقَتی هم داشت..تازه تونستم ب تیپش نگاه کنم..خندم گرفت..
بخاطر گچ دستش ی تشرت استین کوتاه با ی شلوار ورزشی ک تازانو سمت راست پاره بود پوشیده بود..اخه کی شب خاستگاری همچین لباسی میپوشه؟؟ خیلی ریلکس با لباس خونه اومده بود انگار..
گل و شیرنیو گذاشتم رو اپن و رفتم رو مبل کنار پرستو نشستم..ده دقیقه کمتر از اومدنشون میگذشت ک زنعمو گفت:شروین جان ترمه ک دستش شکسته نمیتونه پس تو زحمت اوردن چایی رو بکش.
شروین با ی حالت مسخره ک انگار خجالت کشیده و درحالی ک صداشو نازک کرده بود گفت:چشم مامان جون.
همه از حالتش خندیدیم..چقدر پروعه این پسر..رعایت خانواده سهراب هم نمیکنه باز مسخره بازی درمیاره..کلا مجلس گرم کنه..
بعد ازاینک شروین چایی رو پخش کرد...کمی صحبت های معمولی داشتن تااینک پدرسهراب گفت:خب بهتره ترمه جان و سهراب برن ی گوشه حرفاشونو بزنن تا اگ ب تفاهم رسیدن ماهم صحبتای اصلی رو شروع کنیم..
پدرم سری تکون دادو از من خواست تا سهرابو ب اتاقم ببَرم.‌‌..
قبل از اینک من بلندشم شروین سریع بلند شد ک همه با تعجب نگاش کردیم ک گفت:واا چیه؟ اینهمه زحمت کشیدم چایی اوردم حق ندارم دوکلوم با دوماد صحبت کنم؟
عمو درحالی ک میخندید گفت:پشین پسر.‌.اذیتشون نکن.
شروین نشست سرجاش ماهم به سمت اتاقم راه افتادیم..اولین باربود ک اتاقمو میدید..رنگ دکور اتاقم قهوه ای کرمی بود..درکل مدل اتاقمو دوست دارم..
رفت روتخت نشست..منم رو صندلی جلوی میزلبتاپم نشستم..
ساکت بودیم ک سهراب گفت:یعنی ما انقدر وجه اشتراک داریم ک هیچ حرفی برای زدن نداریم؟
انگار منتظر همین حرف بودم چون سریع گفتم:چرا من دارم.
-خب بفرمایید
-راجب مهریم
-اوه اوه جالب شد.
-خب من سه تا مهریه درنظر گرفتم ک توهرکدومو دوست داری برای انجام انتخاب کن..
نگام کرد ک گفتم:پنج کیلو بال مگس
با تعجب نگام کردو گفت:اخه بال مگس به چ دردت میخوره؟
-مهم سختی هستش ک برای بدست اوردنشون میکشی..برام باارزش میشن.
-خب بعدی
-دوم اینک ۸کیلو پیاز
-پیاز میخوای چیکار؟
-من نمیخوام ک عزیزم..شما باید تویه روز خالی خالی بخوریشون
-چییی؟اخه با پیاز خوردن من چی ب تو میرسه؟
-مهم اون عذابیه ک بخاطر من تحمل میکنی.
-خدا بداد اخری برسه
خندیدمو گفتم:سومی اینه ک یکی از کلیه هاتو بدی ب من
-کلیه منو میخوای چیکار؟مگ خودت نداری؟
-چرا دارم ولی میخوام مال تورو بزارم تو الکل یادگاری نگه دارم.
-دلت میاد من اینهمه عذاب بکشم؟
لبامو اویزون کردمو گفتم:خب میتونی انتخاب نکنیشون
سهراب ک میدونست دارم شوخی میکنم اهی کشیدو گفت:بنظرم ی کلیمو بدم ازهمه راحتتره..
خندیدم ک گفت:خب من دوتا شرط ک نه..دوتا نکته هست ک باید بگم..
نگاهی بهم کردو گفت:تو حرفی نداری دیگ؟
-راجب چی؟
-راجبه مثلا اینک من چ غذاهایی رو دوس دارم؟
خیلی جدی گفتم:مهم نیست چی دوس داری..هرغذایی ک من میپزم باید بخوری تشکرکنی..تعریفم کنی بابت دستپخت خوبم.
ابروهاشو بالاانداختو گفت:مثلا راجب رنگ مورد علاقم چی؟
-مهم نیست رنگ موردعلاقت چیه..هرلباس یا چیزی ک من ب رنگ مورد علاقم براتو یا خودم خریدم باید تشکر و تعریف کنی ازم بابت سلیقه خوبم.
با چشمای گرد شده گفت:انتخاب اسم بچه چی؟
-اون ک اصلا حرفشم نزن..ی حروفم نمیزارم تو انتخاب کنی..۹ماه تموم دردو عذاب تحمل میکنم واس بچه..پس انتخاب اسم حق منه..توهم باید تشکر کنی..تعریفم کنی از انتخاب خوبم.
-فکرکنم نصف زندگیمونو باید ازتو تعریفو تشکر کنم.
پشت چشمی نازک کردمو گفتم:پس چی؟ این افتخارو داری ک من زنت بشم.
بیخیال گفت:اره تو هم این افتخارو داری ک ضعیفم بشی‌
-توهم این افتخارو داری ک غلامم بشی
- توهم این افتخارو داری ک کنیزم بشی
با حرص گفتم:توهم این افتخاری داری ک بنده گوش ب فرمانم بشی
خاست چیزی بگه ک اجازه ندادمو گفتم:بسه بسه..ب اندازه کافی افتخار نصیب هم کردیم.
خندیدو گفت:اجازه دارم اون دو نکته رو بگم؟ هی حرف میاد وسط
-بگو بگو
-اول اینک دیگ مثل اون مهمونی ک اوندفعه رفتیم بااون وضع لباسا نبینمت.‌
-عه سهراب،منک جوراب شلواری داشتم..تازه پیراهنم استین بلند بود..
-بله،ولی فقط ی سمتش استین داشت
-اونورش موهامو ریختم ک معلوم نشه
-هرچقدرم ک موهاتو بزاری با پوست خوشرنگت معلوم میشه و من دوس ندارم بغیر خودم کسی بدن خانوممو ببینه..پس خواهشا کمی باحجاب تر لباس بپوش جوری ک بدنت معلوم نشه.‌..ن اینک بغچه پیچ کنی خودتو..
از لفظ خانومم گفتنش خیلی خوشم اومد..چ زودخام شدم..پس گفتم:چشم..نکته بعدی؟
بالبخند گفت:چشمت بی بلا..نکته بعدی اینه ک دیگ زیاد با شروین گرم نگیر!!
لبخندم ب سرعت جاشو ب اخم داد..فورا از جام بلندشدم و گفتم:چی؟؟؟
مثل من بلند شد و تو یک قدمیم وایساد وگفت:نگفتم ک اصلا باهاش حرف نزن ک اینجوری اخم میکنی.
-پس منظورت از گرم نگیر چیه؟
-من میگم انقدر بغلش نرو یا بوسش نکن..درسته بهم میگین اجی و داداش..ولی بهم محرم ک نیستین.
کف دستمو اوردم بالا گفتم:حرف محرمیت تو اصلا نزن ک وقتی منو میبوسیدی تو فکر محرم نامحرمی نبودی.
-من میدونستم بلاخره بهم میرسیم
-رو چ حسابی؟
-قبلم بهم میگفت
-الان یعنی چی؟ من نباید حتی داداشمو بوس کنم؟
-خب شما کِ
پریدم وسط حرفشو گفتم:بیخود داری سخت میگیری چون منو شروین بهم محرمیم
با تعجب نگام کرد ک ادامه دادم:ببین درواقع وقتی ک من بدنیا اومدم شروین دوسالش بود و چون دید من شیر میخورم از همون موقع حسودی کرد و گفت منم شیر میخوام..برا همین مادرم تا پج ماهگیِ من ب هردومون شیر میداد..من ک پنج ماهه شدم دیگ شروین دید ک میتونم یکم غذا بخورم دلش سوخت شیرو ول کرد..والا اضافه بر سنش شیر میخورد..اینجوریه ک منو شروین برادر خواهر رضاعی هستیم.
(وقتی دو نوزاد طی مدتی از یک مادرشیر بخورن نسبت بهم محرم میشن و میگن برادر خواهر رضاعی..جهت اطلاع گفتم)
سهراب سری تکون دادو گفت:ک اینطور
-بله..خوبه من بگم با پرستو گرم نگیر؟
-خب حالا ببخشید..منک نمیدونستم.
-هومم راستی ی چیزی
منتظر نگام کرد ک گفتم:خونه خودمون ارژنگ بی ارژنگ.
-چی؟ اخه چرا؟
-همین ک گفتم..من ازاون سگ خوشم نمیاد و دوست ندارم بیاریش خونمون.
نفسشو داد بیرونو گفت:باش،ب پرستو میگم مراقبش باشه.
سری تکون دادم ک گفت:ولی بدجوری جبهه گرفتی بخاطر شروینا
-داداشمه هااا
-یعنی شروینو بیشتر ازمن دوس داری؟
-خواهش میکنم این سوالا نپرس..تو رو ب اندازه ای ک عشقمی دوست دارم..شروینم ب اندازه ای ک داداشمه دیگ.
لبخندی زد ک همون لحظه در اتاق بشدت باز شدو شروین اومد تو و ب طوری ک مثلا ب ما مشکوکه چشمامو ریز کرد و نگامون کرد ک سهراب گفت:چ حلال زادم هست
شروین:راجب من چی میگفتین؟
سهراب:هیچی،فقط نزدیک بود ی دعوا بینمون بخاطر جنابعالی بیافته
شروین چشماشو گرد کردو گفت:جون من؟؟ چرا؟
من:بعدا برات تعریف میکنم.
سهراب:حالا برا چی اومدی تو اتاق؟
شروین:ها؟ آها..بابا نزدیک ۴۵دقیقس ک دارین میحرفین..اسم بچه ک هیچی رنگ سیسمونیشم انتخاب کردین لابد..
خندیدیم ک سهراب گفت:باورت میشه نیم ساعتش فقط بحث بود؟
شروین:همچین غیرقابل باورم نیست کارای شما
سهراب:افرین حالا برو تاما بیایم.
شروین:خو من اینجا هستم باهم میریم دیگ
سهراب:نمیری؟
شروین:نع..
سهراب باشه ای گفتو بیخیال کف دست سالمشو گذاشت رو گونم و سرشو سمت صورتم خم کرد..
وای،جلو شروین میخواد بوسم کنه؟
شروین ک این حرکتو دید گفت:عه خب من میرم تا شما بیاین..و سریع درو بست.
سهراب زیرلبی خندید و ب محض رفتن شروین لباشو رو لبام گذاشت..اروم همراهیش کردم..ی لحظه خندمم گرفت‌‌..دودقیقه پیش داشت حرف از محرم و نامحرم میزدااا بااون دلیلش..
یه بوسه طولانی و پراز شوق و احساس شد..شوق باهم بودن..
لباشو برداشت و گفت:آخیششش..حالا شد..بریم.
رفتیم تو هال ک پدر سهراب گفت:یکم بیشتر میموندین..حالا وقت بود..خانم راد داشت شام درست میکرد تازه..
خجالت کشیدم ولی ناخودآگاه ب ساعت نگاه کردم ک باعث خنده بقیه شد..فهمیدم پدرشوهرم خیلی شوخ طبعه..اوهوع پدرشوهرم..وجدان این چندروز کاری ب کارم نداشته باش خواهشا..باش بابا..
نگاه توروخدا شب خاستگاریمم دست از خود درگیری برنمیدارم..
نسرین جون گفت:خب؟ عروس خانم دهنمونو شیرین کنیم؟
باصدای ارومی گفتم:بله
همه دست زدنو تبریک گفتن..پدر سهراب گفت:خب نوبتیم باشه میرسیم ب بحث شیرین مهریه..
بعدکمی صحبت قرار شد ۲۰۰سکه..یه کلام قرآن مجید..ی دست آینه شمعدون بشه مهریم..
خبری هم از اون مهریه های عجق وجقی ک تو اتاق گفتم نبود ک یهو سهراب گفت:ولی ترمه خانوم ی مهریه دیگم میخوان..مگ نه؟
همه ب من نگاه کردن..خدابگم چیکارت نکنه سهراب..‌مثل اینک جدی جدی دلت میخواد کلیَتو بدی ب من.
من:راستش..راستش گفتم اگ میشه ۲۰۰شاخه لاله رنگی(من عاشق این گلم)هم تو مهریم باشه..
پدر پری با مهربونی گفت:چرا نشه عزیزم؟ گل ک چیزی نیست..
و ادامه داد:خب راجب عقدو عروسی
خواست ادامه بده حرفشو ک سهراب گفت:پدر میشه من ی چیز بگم؟
پدرش:بله صحبت راجب زندگیه توئه..شما دوچیز بگو اصلا
سهراب بالبخند گفت:منو ترمه تو اتاق ب توافق رسیدیم ک جمعه این هفته ی عقد محضری بگیریم و بعد اینک دستوپامون از گچ دراومد ی عروسیه مفصل..البته با اجازه شما ها.
چشمام گرد شد..سهراااااب اخه من کی باتو راجب همچین حرفی ب توافق رسیدم؟
پسره خودسر..ی نگاه چپکی بهش انداختم ک درجواب لبخند زد..از رو نمیره..الانم ک نمیشه کاری کرد..حرفشو زدو تمام..
کمی سکوت بود تا پدرم گفت:پس تو موافقی ترمه؟
-باباجون اگ شما موافقی من حرفی ندارم..
ددی ب مامی نگاه کرد تا نظرشو بدونه ک مامان گفت:والا منک ازخدامه دخترم خوشبخت شه..اگ ترمه خودش امادگی ازدواج داره منم حرفی ندارم..
کمی فکرکردم..امادگی دارم؟ندارم؟ چجوریاس؟
بخیال..ی عروسیه دیگ..هرچه باداباد..
لبخندی ب نشونه موافقت زدم ک بابا ب سهراب نگاه کرد.‌.سهرابم سریع گفت:من کار دارم..ماشین دارم..خونه هم ب کمک پدرم میگیرم..بابت درس ترمه هم نگران نباشین..خودم استادشم بهش یاد میدم.
پدرم خندیدو گفت:ماشا..اقا سهراب موردی برای بهونه تراشی نمیزارن..پس اگ اقای سپهری هم موافقن منم موافقم دیگ..
پدر پرستو سری تکون دادو با لبخند گفت:پس مبارکه
و شروین و پرستو هم دست زدن و کَل کشیدن..
****
نیم ساعتی میشد روتخت دراز کشیده بودم و یک ساعت از رفتنشون میگذشت..همین ک رفتن مامان گفت:ترمه تو نباید قبلش ب ما راجب زمان عقد میگفتی؟ زشت نیست اخه اینجوری؟
من:مامان بخدا من خودم خبر نداشتم..سهراب یهو گفت..منم تو آمپاس گذاشت..
مامان دیگ چیزی نگفت منم اومدم تو اتاق‌..
وااای باورم نمیشه یعنی تاچند روز دیگ من زن سهراب میشم؟ چ همه چی سریع گذشت و البته ب خیرو خوشی..شکرت خداجون..
چون منو سهراب چلاغیم هردو قرار شد فردا با شروین و پرستوبریم برای ازمایش خون و محضر و خرید حلقه و لباسو اینه شمعدون و غیره..
البته اگ وقت بشه وگرنه موکول میشه ب روز بعد..
بیچاره شروین و پرستوهم علاف مامیشن..اشکال نداره برا عروسیشون جبران میکنیم..
اصلا ما خواهر برادشونیمااا..وظیفشونه..
تا حدود ساعت ۲بیدار بودم..انقدر فکرو خیال کردم تا خوابم برد..
*****
-واااای خسته شدم..از صبح تاحالا داریم راه میریم.
اینو ک گفتم پرستو برگشت آتیشی نگام کرد و درحالی ک مثل ی گاو وحشی نفسشو از دماغش میداد بیرون گفت:خیلی رو داری ترمه..از صبح تاحالا منو شروین عین حمالا پشت سرت راه اومدیم ک چی؟ عروس خانم هرچی باب میلشه بخره بندازه رو کول ما..شما فقط زحمت راه رفتن و انتخاب وسایل کشیدی..اگ احیاناً خدایی نکرده راه رفتن خستتون میکنه بگم سهراب کولت کنه..هان؟
درحالی ک همه اینارو باحرص میگفت جوری نگام میکرد ک از پوشیدن شال قرمزم پشیمون شدم..یا ابرفرض
بعد تموم شدن حرف پرستو سهراب با اعتراض گفت:عه پری من خودم چلاغم بعد از کول من مایه میزاری؟
پری عصبی نگاش کردو گفت:چیه خانومتو کول نکنی میخوای شوهرننه منو کول کنی؟
یهو شروین گفت:پری مواظب باش از حرص نترکی ک اینجا پر پَر میشی
خندم گرفت ولی با ی لحن مظلوم رو ب سهراب گفتم:سهراب ببین هنوز هیچی نشده چجوری خواهرشوهر بازی درمیاره؟
شروین:الهی بمیرم برات..توهم ک مظلوم جرئت نمیکنی جوابشو بدی.
پری درحالی ک از کنارم رد میشد گفت:خوبه خوبه داداشمو مال خودش کرده حالا داره زن ذلیلشم میکنه..پس فردا حتما کهنه بچتونم باید سهراب بشوره.
سریع ب این فکر کردم ک اگ قراره سهراب بچمونو ترو خشک کنه با کهنه مشکلی ندارم..ولی اگ قراره من ترو خشکش کنم فقط با مای بیبی..
بعد این حرف بهم تنه زد و با اون پنج شیش تا پلاستیک تو دستش و قدم های محکم سمت خروجی پاساژ رفت..فکرکنم الان فانتزیش این بود ک زمین با قدمای پرحرصش بلرزه..
با چشمای گرد گفتم:این چش شده؟ من فقط شوخی کردم..
سهراب:خب پری ب من خیلی وابستس و ازاونجایی ک این چندروز من حواسم فقط ب تو بوده..یکم حسودیش شده..
من:اره فقط یکم..بهتره بقیه خریدارو بزاریم برافردا
-چیز زیادی هم نمونده..فردا بعد ازمایش خون میریم خرید..
بسمت درخروجی رفتیم ک شروین گفت:وقت محضر چیشد؟
-امروز ک چهارشنبست..برا جمعه صبح وقت گرفتیم..
وقتی سوار ماشین شدیم انقدر دلقک بازی در اوردیم تا پرستو اخماش واشد..
خب حقم داشت..منم از فکر اینک زن شروین بخواد باعث دوریه شروین از من بشه اعصابم خورد میشه..
****
کفشامو دراوردم و پریدم تو هال گفتم:سلام بر پدرزن و مادرزن آینده شوهرم..
پدرم خندیدو گفت:سلام بر دختر خودم ک اندازه ی پلانگتون حیا نداره
-عه بابایی دلت میاد اینو بگی؟من فقط چندماه دیگ مهمون خونتونمااا
پدرم اومد سمتم و درحالی ک بغلم میکرد گفت:اینجا همیشه خونه تو میمونه..بعد ازدواجتم باید حداقل هفته ای پنج روز اینجا باشی..
-خب یهو بگین دوماد سرخونه میخواین دیگ..
سرمو بوسید و گفت:دیگ ن تا اون حد..‌راستی اگ اذیتت کرد بهم بگو تا پوستشو بکنم
-چشم..اگ خودم از پسش برنیومدم مزاحم شما میشم
مادرم با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:پدر و دختر خوب خلوت کردین..
بابا:حسودی نداره خانوم..با شمام بعدا خلوت میکنم
مامان قرمز شدو من خندیدم..
خرید همون دم در هال بود..رفتم اتاقم برا تعویض لباس ک مامان گفت:ترمه بیا خریدتو نشونمون بده دیگ
-حوصله ندارم..همونجاست خودت ببین
-قربون شوق و اشتیاقت
خندیدم و خودمو پرت کردم رو تخت..ک صدای اس ام اس گوشیم اومد..بازش کردم..شروین بود..گفت شب میاد اینجا..
چیکار داره یعنی؟ چرا تو بازار نگفت؟ چمیدونم بیخیال..
****
ساعت ۷ بود..تو اتاق داشتم اهنگ گوش میکردم ک درباز شد و شروین اومد تو..
من:داری برادر زن میشی هنوز یاد نگرفتی در بزنی
خندیدو گفت:علیک سلام..مشکل همین برادر زن شدنه دیگ
-سلام..چرا چیشده مگ؟
رو تخت نشست و گفت:ترمه میدونی وقتی ک ازدواج کنی نصف بیشتر وقتایی ک بامن بودی،میره برای سهراب؟
آهی کشیدو ادامه داد:دیگ کمتر باهم وقت میگذرونیم..
نمیدونم چرا یهو اشکم دراومد..رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم..
شروین ادامه داد:تو ک همش میگی زنمو میکشی اگ منو از تو دور کنه..من حق ندارم سهرابو لتوپار کنم ک باعث میشه از آبجی کوچولوم دور شم؟
با همون بغض گفتم:اینارو میگی ک از ازدواج منصرف شم؟
خندیدو گفت: ن دیوونه گفتم تا بدونی چقدر دلم برات تنگ میشه..حالا چرا بغض کردی؟
زدم زیر گریه گفتم:منم دلم برات تنگ میشه
بغلم کردو گفت:قربونت برم گریه نکن دیگ..اصلا من عین چسب بهت میچسبم سرخرتون میشم خوبه؟
فین فینی کردمو دماغمو رو تیشرتش کشیدم و گفتم:اوهوم
منو کنار زدو گفت:اَه..چندش..
خندیدمو گفتم:دلتم بخواد..پسرا جون میدن واسش
-اوق..واس اب دماغت جون میدن؟
بلندتر خندیدم:حالا خوبه خودم این تیشرتو واست خریدم..
-منم این تاپو برات خریدم.
ب تاپ سفید تو تنم نگاه کردم..راست میگفت..لبخندی زدم..همه چیز زندگی من پر از شروینه..
بلند شدو گفت:خب من دیگ برم.
-کجا؟ اومدی فقط اشک منو دربیاری؟ شام بمون دیگ
-انقدر ک تو برام میوه و شیرینی اوردی دیگ جا ندارم واس شام..


قسمت8
خندیدمو گفتم:خوبه داشتم گریه میکردما..صبرکن ی چیز بیارم تا مامان شام میپزه..
-ن دیگ باید برم..مامان دلمه درست کرده..میدونی ک نمیشه بمونم..اصلا ی نیرویی منو بسمت خونه میکشونه
-چقدر تو عشق دلمه ای اخه
- بخدا خودش پا داد..داشتم میومدم اینجا سرشو از قابلمه اورد بیرون و گفت:اهای خپشتیپ..نبینم بری پیش ترمه برنگردیاا..من منتظرم بیای تامنو بخوری..منم واس اینک دلش نشکنه میخوام برم..
خندیدم و رفتیم تو هال ک مامان با دیدنم گفت: گریه کردی ترمه؟
با دست شروینو نشون دادم و گفتم:شروین انگشت کرد تو چشمم..
مادرم ب شروین نگاه کرد ک اونم سریع گفت:ب جون خودم دروغ میگ
مامان:منک از کارای شما سردرنمیارم..حالا شام باش دیگ
من:ولش کن مامان..عشقش منتظرشه
مادرم ابروهاشو انداخت بالا و گفت:عشق دار شدی؟
شروینم با خنده گفت:دلمه جونمو میگ..
بعد خداحافظی رفت گورشو گم کنه..نگاه تروخدا تازه داشتی بخاطرش گریه میکردیاا،بعد الان اینجوری میحرفی راجبش..ب ت چ؟؟..بی ادبم شدی..برو بابا
رفتم تو اتاقم رو تخت نشستم..این اواخر همش میرم تو فکر..خب هر دختری جای من باشه نزدیک ازدواجش تو فکر میره..
****
امروز جمعست و روز عقد من..نمیدونم چرا الان استرس خاصی ندارم..با خیال راحت نشستم دارم ارایش میکنم..چون سرم هنوز باندپیچیه دیگ مدل مو ک نیاز نیست..پس ی ارایشه ک خودم میکنم..تازه عقدم محضریه..
لباسم ی شنل نخیه سفید با شال و شلوار کرمیه..با یه سر باند پیچی شده Sad
بعد حاضر شدنم ب سهراب تک زدم تا بیاد دنبالم..البته با شروین وگرنه خودش ک افلیجه..بقیه محضر بودن..اس داد ک دم دره..وقتی رسیدم پیاده شد و دره ماشینو برام باز کرد..الهی قربونت برم ک باهمه چلاغ بودنت بازم جنتلمنی..
با لبخند سلام کردم و نشستم..نگام کردو گفت:خوشگل کردی خانومم
با مسخره بازی موهای زیر باندمو ک اصلا معلوم نبود مثلا انداختم پشت گوشم و با عشوه گفتم:نکه اقامون موقتاً ناقص العضوه..خوشگل کردم دلش آب بشه..
اخم کردو گفت:عه؟ ناقص بودنو امشب بهت نشون میدم.
شروین زد زیر خنده و ی آهنگ شاد گذاشت و صداشو زیاد کرد..
اسم اهنگ(حنابندون)
*فردا عروسی داریمو
دلامون شاده
عروس دلش پر میزنه
پیش دوماده
دوماد ی دستبند طلا ب عروس داده
ببین تویه ظرف حنا ی گل افتاده
حنا رنگ لبای یاره
حنا شادیه روزگاره
حنا این دل پرستاره
حنا بوی بهاره
دوماد امشب داره حنا میزاره
داره حنا ب دستو پا میزاااره
دونه دونه حنابندونه
امشب خونه پر مهمونه
دل دیوونه داره میخونه
توی این خونه حنابندونه
حنا رنگ لبای یاره
حنا شادیه روزگاره
حنا این دل پُر ستاره
حنا بوی بهاره
دوماد امشب داره حنا میزاره
داره حنا ب دستو پا میزاااره*
بعد تموم شدن اهنگ ب شروین گفتم:آی کیو..مگه حنابندون ک اینو گذاشتی؟ عقد کنونه
شروین:خب حالا ب عروسی ک ربط داره
و یهو سرشو از پنجره برد بیرونو داد زد:عروسیههههه
و پشت سرهم شروع کرد ب بوق زدن..
با خنده ب محضر رسیدیم..
پدر مادرامون و فامیلا دم در وایساده بودن..
البته فامیلا زیاد نبودن از طرف ما فقط عمو بهروز زنش ب اضافه شروین نخود آش و خاله ملیکا و شوهرش بودن..قرار شد بعد عقد و نهار ی جشن کوچیک بعداز ظهری تو خونمون باشه..
از فامیلای سهرابم پدربزرگ و مادربزرگش و عموش اینا بودن..
درحالی ک اسفند پشت سرمون تو دست پرستو دود میشد از پله ها بالا رفتیم و روی صندلی مخصوص نشستیم..
بعد کمی صحبت عاقد شروع کرد ب خوندن خطبه:
دوشیزه مکرمه خانم ترمه راد،فرزند روزبه راد،آیا بنده وکیلم شمارو ب عقده اقای سهراب سپهری،فرزند فرشید سپهری،با مهریه معلومه یک جلد کلام الله قران مجید،یک دست اینه شمعدان،۲۰۰سکه بهار ازادی و ۲۰۰شاخه لاله رنگی در بیاورم؟ ایا بنده وکیلم؟؟
پرستو داشت بالا سرمون قند میسابید..تا دهن باز کرد شروین مهلتش ندادو گفت:عروس رفته گل بچینه..
خندم گرفت..فکر نمیکنم هیچوقت اقایون اینارو بگن..
عاقد:برای بار دوم عرض میکنم ایا بنده وکیلم شمارو ب عقد اقای سهراب سپهری با مهریه معلومه دربیاورم؟
اینبار خاله ملیکا گفت:عروس رفته گلاب بیاره..
از همین جا میتونستم چهره حرصه پرستو رو حس کنم..کلی نقشه کشیده بود ک خودش بگه اینارو..
عاقد:برای بار سوم عرض میکنم ایا بنده وکیلم شمارو ب عقداقای سهراب سپهری با مهریه معلومه در بیاورم؟ایا وکیلم؟
نگامو از قرانی ک قرار بود با توکل براون زندگیمو شروع کنم برداشتم..سهرابم با دستمال عرق رو پیشونیشو پاک کرد..الهی چ استرس داشت..
کیف میده یهو بگم ن..بزنم زیر همه چی..بری*نم تو داستان عاشقانمون..ولی نه مغز خر نخوردم ک..
تا دهن باز کردم پرستو جوری ک ما بشنویم گفت:با اینک بضرر داداشمه ولی منم باید ی چیز بگم..
بعد بلند گفت:عروس زیرلفظی میخواد
دهنمو بستم و صبرکردم ک سهراب ی جعبه ک از اندازش فهمیدم گردنبنده از مادرش گرفت و بهم داد..
و اینبار گفتم:با اجازه پدر مادرم و بزرگترای جمع بله..
سهرابم بلشو گفت و صدای دستو کَل اتاق محضرو پر کرد..
دیگ حلقه گذاشتنو و عسل خوردنو توضیح نمیدم چون در کمال تعجب همه چی عادی انجام شد..
بعد نهار ک به یه سفره خونه با فضای باز رفتیم و کباب زدیم تو رگ..رفتیم ب سمت خونه ما برای لهوُ لعِب، عه یعنی بزن و بکوب..
****
انقدر با اون دست گچ گرفتم با اعتماد بنفس رقصیدم ک خسته شدم..
مهمونا ک رفتن خانواده شوهرم Smile با اسرار ما شام موندن..
موقع رفتنشون ک شد دم در پدرم با دیدن قیافه فلک زده سهراب گفت:سهراب جان امشب اینجا نمیمونی؟
باذوق ب پدرم نگاه کردو گفت:اشکال نداره بمونم؟
همه از سوالش خندیدیم ک از خدا خواسته اون لنگه کفشی ک پوشیده بود دراورد اومد تو هال کنار من وایساد..
بعد خداحافظی باهاشون کمی پیش مامان و بابا نشستیم ک خمیازه های من شروع شد..
پدرم ک خیالش راحت بود هردو چلاغیم و کاری نمیتونیم بکنیم گفت:خسته ای دخترم..برین بخوابین..
نمیدونم چرا الان استرس گرفتم از هم اتاقی با سهراب..درسته ک قبلنم بوسم کرد ولی الان شوهرمه و اگ بخواد میتونه کارای دیگ هم انجام بده هرچند ک چلاغه ولی من از لحاظ شرعی و قانونی نمیتونم جلوشو بگیرم...درحالی ک انگشتامو با استرس توهم می پیچوندم صدای بسته شدن درو پست سرم شنیدم..برگشتم و ب سهراب ک با لبخند شیطونش لنگون لنگون سمتم میومد نگاه کردم..
واییییی من استرج دارم..

(‌دوستان معذرت میخوام اگ این مدت پستا جالب نبوده..موقع امتحانا خیلی سخت بود برام..هرچند شما ب من حقیر افتخار دادین و رمانمو میخونین.. از پس فردا ک امتحانا تمومه حتما جبران میکنم..ی مطلب مهم اینک اگ منتظر ی اتفاق برای جدایی یا سختی بینشون مثل خیانت یا توطئه هستین بایدبگم اینجوری نیست..چون رمان اولمه اصلا پیچیدش نکردم..ی رمان معمولی با ی موضوع تقریبا تکراریه رمانم ک بالطف ونظر شماها ب اینجا رسیده..در ادامه دانشگاه دیوونه ها همه چی خوب پیش میره و دراین بین اتفاقای جالبیه ک دوران نامزدی و عروسیشون پیش میاد من براتون مینویسم..و فکرکنم تا الان فهمیده باشین ک شخصیت های رمان من خیلی پولدار نیستن و وضع مالیه معمولی دارن..خواستم اینارو بدونین و امیدوارم هنوزم رمانمو دنبال کنین..موضوع رمان بعدیم کاملا متفاوته و امیدوارم ازاونم ک بعد اتمام این رمان شروع میکنم خوشتون بیاد..همه ضعفا دررمان بعدی جبران میشه ب خواست خدا..ممنونم از همتون..ی دنیا دوستون دارم)
اومد سمتمو گفت:خب حالا چیکار کنیم؟
-معمولا این وقتا میرن میخوابن.
-ن دیگ معمولا تازه عروس دومادا ی کار دیگ میکنن.
آبدهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم..خب منظورش واضح بود دیگ..اومد سمتم و سرشو بسرم نزدیک کرد..
بافکر اینک میخواد بوسم کنه چشمامو بستم..اما تو همین لحظه دردی تو گونم حس کردم..
چیکار کرد؟ الان زد تو گوشم؟
واقعا؟ چ غلطـــــا..صبرکن الان سرشو میکنم تو خشتکش..
ولی ن صبرکن..اگ زد پس چرا گونم خیسه؟
یعنی انقدر محکم زد ک اشکم دراومد؟ چجوریه خودم حس نکردم‌؟
ای سهراب نامرد..از همین شب اول اون روی خودتو نشون دادی..حتما بعد عروسیمون باکمربند میوفتی ب جونم..
همین فردا ازت طلاق میگیرم..مهریمو میزارم اجرا..حضانت بچه هامو ازت میگیرم..نمیزارم زیر دست تو بزرگ شن..
جهنمو ضرر میرم زن میثم میشم..هرچی باشه دست بزن نداره..
اووووو ترمه تا کجا پیش رفتی؟ یعنی ی گونه گاز گرفتن انقدر درد داشت؟
واقعا گونمو گاز گرفت؟
دردش ی مدل دیگ بوداا..نکنه سرنگ هوا توگونم فرو کرد؟
چرا چرتو پرت میگی؟
از ذوق شوهر کردن خل شدی رفت..نکن اینکارو پشیمون میشه..
با صدای سهراب از دنیای فکرای خوشگل مزخرفم اومدم بیرون..
-ترمه..ترمه چت شد مردی؟ نمیر من بیوه میشم..با گاز رفتن رفتی تو رویا دیگ بوست کنم چی میشی پس؟ تری؟
-‌هــــــــا؟؟
-قربونت برم ک انقدر با احساس جواب نگرانی هامو میدی
خندیدمو گفتم:توله گونمو چرا گازیدی؟
با چشمای گردشده گفت:ببین کارم ب کجا رسیده ک بجای من توبهم میگی توله..دلم خواست لپ خانوممو بگازم..حالا خیلی ناراحتی یکار دیگ انجام بدم؟
- ن ن نمیخواد..همین بسه
-ن من با گاز زیاد حال نکردم..بریم تویه فاز دیگ
دویدم رفتم گوشه اتاق گفتم:نمیخواد
چشماشو شبیه خرشرک عه یعنی گربه شرک کردو گفت:انصافه من بااین پای چلاغم برای ی بوس دنبالت بدوَم؟
اوخی..دلم براش سوخت..رفتم سمتش گفتم:راس میگی..خیلی داماد بدبختی هستی..حالا چون امشب قراره اینجا باشی ی بوس بهت میدم تا گریه نکنیو مامانتو نخوای.
-‌مرسی واقعا
رفتم سمتش همینک پا بلند کردم تا گونشو ببوسم دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو کج کردو لباشو رو لبام گذاشت..
دیگ منم مخالفتو جایز ندونستم و همراهیش کردم..
کمی بعد لباشو برداشتو گفت:یبار جستی ملخک..دوبار جستی ملخک..اخر ک بدستی ملخک..
چون نزدیک تخت بودیم هولم داد ک افتادم رو تخت..روم خیمه زد و دوباره رفت سمت لبام..دستمو پشت سرش بردم و ب موهاش چنگ زدم..
با احساس همراهیش کردم..
لبشو ازرولبم برداشت گذاشت روگونم..چشمام..چونه..بینی...
پیشانی،همه اجزای صورتمو ک بوسید سرش رفت پایینتر..
ی بوسه داغ ب زیرگلوم زد..
قلبم تند تند میزد..
دستش ک رفت سمت پیراهنم چشمام درشت شد..
خندیدو گفت:اخه من بااین دستو پای گچ گرفتم میتونم کاری بهت داشته باشم؟ حتی اگ سالمم بودم تا عروسیمون از حدم فراتر نمیرم..
لبخندی بابت این همه خودداری و با شخصیت بودنش زدم..
سهراب:حالا بیا بغلم ک بخوابیم..
-جــــــــان بیام بغلت باهم بخوابیم؟
-پ ن پ میرم شروینو بغل میکنم باهاش میخوابم..
-ی نگاه ب تخت بکن یک نفرست..هیکلت بزور توش جا میشه..چ برسه باهم بخوابیم.
-الان منظورت چیه؟‌
‌-‌منظورم اینک تشک میندازم پایین تخت شما میخوابی.
-یعنی من نباید خانموو بغل کنم؟ اگ اینجوری بود ک میرفتم خونمون
لبمو اویزون کردم گفتم: خب چیکار کنم؟
-‌توهم بیا روتشک باهم میخوابیم..
-‌من عادت ندارم..کمرم درد میاد.
پوفی کشیدو گفت برو تشک بیار..
بمیرم براش..شانس نداره..
تشکو پهن کردم..روش خوابید..منم رفتم رو تخت..
فقط صدای نفسامون میومد ک من گفتم:دلم ی تخت دونفره میخواد
سهراب:اخ گفتی،منم
-ی تخت دونفره ک بیوفتم روش..دستو پامو بندازم اینور اونور..بعد هرجور دلم خواست بکپم روش.
-پس من چی؟
‌-توک ی یخت دونفره داری..برو دستوپاتو بنداز اینور اونورش هرجور دوست داشتی بکپ.
نگام کردو گفت:نامرد
خندیدم ک گفت:خبرداری فردا باید بریم دانشگاه؟
-چـــــــــی؟ دانشگاه؟
-بعله دانشگاه..نکنه دیگ نمیخوای بری؟
-معلومه ک میخوام..ولی چرا انقدر یهویی..دو سه هفتس ک نرفتیم..
-میدونم خیلی دیر شده..درسایی ک عقب موندیو خودم بهت یاد میدم..
-اخه بااین وضع دستو پات میخوای بیای؟
-بیخیال عادت کردم..تازه معلوم نیست اون یارویی ک جای من بهشون درس میده..چجوری اموزش داده..باید خودم باشم..
-پســـ پس یعنی باید ازدواجمونم بهشون بگیم؟
-‌‌‌نگیمم خودشون میفهمن دیگ..ی شیرینی میخریم میبریم کلاس حله..
اوهومی گفتم بعد شب بخیر چشمامو بستم..
معلوم نبود فردا بچه ها چ عکس العملی نشون میدن..ولی خیلی هیجان داشتم..دوباره ماجراهامون تو دانشگاه قراره شروع بشه..
توفکر بودم ک دستام گرم شد...
سهراب از پایین تخت دستم ک اویزون بودو گرفت..
لبخندی زدمو با نوازش دستاش ب خواب رفتم..
*****‌
پتورو کنار زدم و چرخیدم..همینک غلط خوردم از روتخت افتادم پایین رو ی چیز نرم و درهمون حال صدای اخ سهرابم اومد..
اونقدر خوابالو بودم ک بی توجه گفتم:آخیشش چ جای نرمو گرمیه..از این ب بعد همیشه اینجا میخوابم..
همونجور ک بالشتو مرتب میکنم زیر سرم این جای نرمو ک هنوز چشمامو باز نکردم ک بدونم کجاست بادستم مرتب کردم دوباره سرمو گذاشتم روش خوابیدم..
چند ثانیه بعدحس کردم سهراب داره میلرزه و ب همراهش منم رفتم رو ویبره..
سرمو ک بلند کردم فهمیدم داره میخنده..گفتم:اه سر صبحی ب چی میخندی‌؟ بگیر بخواب دیگ
و اینبار با صورت فرورفتم تو اون جای نرم..یکم بعد متوجه ی چیز غیر طبیعی شدم..بسرعت سرمو بلند کردمو دست از کور بازی برداشتم..با دیدن منظره روبه رو ی جیغ ارغوانی کشیدم ک باعث قهقهه سهراب شد..
خدای مــــــــــــن...اخه جا قحط بود ک رو تحتحانیش خوابیدم..میگم چرا رو شکم خوابیده بود..با خجالت دستامو گذاشتم رو صورتم رفتم بالای تخت نشستم..
درحالی ک میخندید گفت:ازاین ب بعد کجا میخوای بخوابی؟
بالشتو پرت کردم سمتشو گفتم:زهرمار..خوابالو بودم یچیز گفتم.
-ب هرحال دلت خواست اونجا بخوابی من مشکلی ندارم.
باجیغ گفتم:گمشـــــــــو
یهو دراتاق باز شدو شروین عین اسب پرید داخل اتاق و گفت:چ خبرته ترمه؟سهراب چیکارش کردی سر صبحی جیغ میکشه؟
این از کجا پیداش شد؟ ای خـــدااا...
موهامو ریختم تو صورتمو گفتم:شروین،داداشم،خوشگلم،
قربونت برم،نفهم،الاغ،احمق،دیگ من ازدواج کردم درست نیست وقتی باشوهرم تو اتاقم تو یهو دروباز کنی مثل گاو بیای تو..طویله ک نیست...اتاقه اتــــــــاق..اگ فهمیدی بگو چندبخشه؟
غش غش ب حرص خوردنم خندیدو گفت:خب حالا تهش ی صحنه ۱۸ میبینم ک اونم ایراد نداره..هم بدردم میخوره..هم من ۴سال از ۱۸بزرگترم مشکلی نداره..
سهراب:اخه موضوع اینجاست صحنه های ما ۲۵
شروین چشمامو درشت کردوگفت: جان من؟؟ یعنی من دایی شدم‌؟ چقدر پیش فعالین شما..من بهتون افتخار میکنم ک بااین اوضاع دستوپاتون بازم وظیفه دینی رو انجام دادین.
بااینک حرص میخوردم ولی باز خندیدم ک شروین ادامه داد:ازاین پس نام این اتاق از طویله ب اتاق هجله(حجله)تغیر یافت.
من:اقای تغیردهنده نام اتاق اول صبحی اینجا چیکار میکنی؟
شروین:اومدم دنبالت بریم دانشگاه
سهراب:اونوقت من اینجا پشمکم ک تو برسونیش دانشگاه؟
شروین:نکنه هرروز صبح هلکو هِلِک میخوای بیای اینجا دنبالش؟ خوتو با پری برو منم مثل همیشه با ترمه..
سهراب:خوب امروز ک من بودم چرا اومدی؟
شروین ب من نگاه کرد ک یعنی تو جوابشو بده..منم گفتم:واا سهراب داداشم این همه زحمت کشید اومد دنبالمون کمه؟ داداشی جونم بریم صبحونه بخوریم..
شروینم ابروهاشو برا سهراب بالا انداخت ک یعنی دیدی طرفدار منم هست..
سهراب‌:‌نامردا منو اینجا تنها و غریب گیراوردین.
رفتم سمتش درحالی ک دستشو میکشیدم گفتم:عزیزم تو صدتا اشنارو حریفی..بیا بریم.
بعد شستن صورتمون رفتیم سرمیز صبحونه..صبح بخیری گفتمو شروع کردم..
یعنی دقیقا داشتم صبحانمو باحرص میخوردم..مامان هی ب سهراب تعارف میکرد هی تعارف میکرد..اونم تا میتونست خودشیرینی میکرد..
دلم میخواست بگم مامان جان اگ دیشب اتفاقی میافتاد اونی ک باید غذای مقوی میخورد منم ک کمر درد میگرفتم ن سهراب ک فقط..استغفرالله..دهن من وا میکنن..
حیف روم نشد بگم..ب شروین نگاه کردم همچین لقمشو میجویید ک دلم برا لقمه سوخت..اگ زبون داشت کلی بهش فحش میداد..
لابد تو تصورش خِرخره سهرابه ک اینجوری باحرص میجوه..
ینموره حق داشت..اخه این مامی من زیادی پسردوسته..برا همین هروقت شروین میومد خونمون کلی بهش میرسید..الان ک سهراب هست فکرکنم داماد دوست شد..
بمیرم براخودم ک انقدر مظلومم..ن من چرا بمیرم پری بمیره..والا فایده ای ک برای جامعه نداره فقط اکسیژن حروم میکنه..
یوهاهاها من چ خبیث شدم..ازوقتی اسم خواهرشوهر روش اومده اینجوری شدم فکرکنم..
بعد خوردن صبحانه اماده شدیم برا رفتن ب دانشگاه..ب گفته سهراب توراه ی جعبه شیرینی هم گرفتیم..
ب دم در دانشگاه ک رسیدیم یکم استرس گرفتم..
همینک وارد شدیم بیشتر دانشجوهایی ک سهرابو میشناختن اومدن سمتمون و شروع کردن ب حرف زدن..البته مخاطبشون سهراب بود وگرنه منو شروین ک هویج حساب میشدیم..حالا هی میگفتن:
-استاد خیلی وقت بود نیومدین
-استاد خوشحالم ک برگشتین
-استاد خدا بدنده
-استاد شرمنده نیومدیم ملاقات
-استاد چ خوب شد ک برگشتین
-استاد مرض...استاد کوفت...استاد زهرهلاهل..
و....و....و...
همینجوری میگفتن..هوف..
ب راهرو ک رسیدیم سهراب رفت تابا داییش و اون استادی ک تاالان بجاش درس میداد صحبت کنه..
منوشروینم رفتیم کلاس..تاوقتی ک سهراب بیاد داشتم جواب سوالای بچه هارو میدادم..
سهراب ک باجعبه شیرینی اومد دوباره سیل احوال پرسی ها اومد سمتش..کلاس ک یکم اروم شد یکی از پسرا گفت:استاد ماباید بابت برگشتنتون شیرینی میخریدیم..شما چرا اینکارو کردین؟
سهراب بالبخند گفت:‌این شیرینی مناسبت دیگ ای داره..شیرینیه ازدواجمه..
اینو ک گفت یکی ازدخترا جیغ خفه ای کشیدو گفت:استـــــــاد ازدواج کردین؟ باکی؟
سهراب بالبخند گفت:باخانوم ترمه راد
یهو همه سرا برگشت سمت من..
هی وای من..حالا چی بگم؟
ب ی لبخند مثلا خَجول اکتفا کردم..و بنگاه پرحرص دختراهم توجهی نکردم..انقدر نگاه کنین تا چشمتون دربیاد..مهم اینه ک الان سهراب مال منه..حق منه..سهم منه..
شروین بلند شد شیرینیو پخش کرد...منو سهرابم ب تبریک بچه ها جواب دادیم..
بعد تموم شدن کلاسمون سهراب باپرستو رفت منم باشروین..
دم در ک رسیدیم دیدم شروینم پیاده شد..
من:نهار اینجایی‌‌؟
‌-بااجازتون
لبخندی زدمو چیزی نگفتم..
*****
نهارو ک قیمه بود خوردیمو با شروین رفتیم تو اتاقم ک صدای پیام گوشیم اومد..نشستم روصندلی کامپیوتر پیامو بازکردم..سهراب بود..
گفتSadعشق یعنی باموهای زیربغل اقاتون نخ دندون بکشی
کثافطم خودتی..عشقه..میفهمی؟ عشــــــق)
شروین از فضولی اومد بالاسرم ایستاد سرشو چسبوند ب پیشونیمو وارونه پیامو خوندو خندید..منم درجواب نوشتمSadیعنی استاد حال بهم زدنی)
شکلک خنده گذاشتو گفتSadاستاد ک هستم..حالا دراین حرفه تازه واردم..فرصت کردم بازم برات از عشق میگم‌)
نوشتمSadتصور کن ی سوسک سیاه و گنده بالدار تو دهنته..درحالی ک پاهاش لای دندونات گیرکرده داره بال میزنه تافرار کنه و درهمون حال بالاش میخوره ب سقف دهنت...توهم هُل میشی و گازش میگیری ک باعث میشه علاوه بر صدای مزخرفی ک تولید میشه ک ماده زرد رنگم از دهنت بزنه بیرون..چیکار میکنی؟)
درجواب گفت‌Sadترمـــــــــه بسه حالم بد شد)
با شکلک خنده نوشتمSadخب تصور نکن..مگ مجبوری؟ ولی دیدی من حال بهم زن ترم‌؟‌)
شروین خندیدو گفت:خاک توسرتون..جای اینک پیام عاشقانه بهم بدین اینارو میگین..
باخنده سرمو بلند کردم تا جواب شروینو بدم ک چون صورتش ب صورتم نزدیک بود باعث شد لبم ب لبش بخوره..
انقدر ازاین حالت شگفت زده شدم ک حتی نتونستم خودمو عقب بکشم..درهمون حالت باچشمای گرد شده ب شروین نگاه کردم...
خدای من...
چند ثانیه بیشتر این حالت طول نکشید ک شروین سرشوکشید عقب و بسرعت از اتاق خارج شد..
همونجور خشک شده صدای خداحافظیه باعجلشو از مادرم شنیدم....
کمی ک گذشت بخودم اومدم...ای خــــــــــــــــدا دوباره این اتفاق افتاد...البتهخود این اتفاق ن...تقریبا مثل این...
اون موقع ۱۵سالم بود...
تازه از حموم اومدم بیرون و حولم دراوردم تا لباسمو عوض کنم ک شروین طبق معمول عین چی اومد دروباز کرد....
حال اون موقع منو درک کنین یعنی...تنها کاری ک کردم جیغ کشیدمو گفتم:گمشو بیروووون...
ازاون ب بعد اصلا روم نمیشد باهاش حرف بزنم..فکرمیکردم دیگ بهم نظر داره..ولی وقتی رفتار عادیه شروینو دیدم منم بیخیال شدم..حالااون موقع رو بیخیال..الانو چیکار کنم؟
اه ترمه اروم باش..اتفاقی بود..شروین مثل داداشته هاا...این فکرا چیه؟‌
*****
صبح باصدای مامان بزور از خواب بیدارشدم..دیشب ازبس فکرکردم دیر خوابیدم..
مامان:ترمه بیدارشو..دیرت نشه
من:شروین نیومد؟
-چرا اومد..ولی دید خوابی اونم رفت..
پاسخ
 سپاس شده توسط M.AMIN13 ، نرسا ، san.m18 ، hastiiiiiii ، Titi93 ، mobina4825 ، Sirvan10_a ، AmIr GoD BaNgI
آگهی
#22
اجی چاکرتم بزار لطفن بقیه اشوووووووو
........................................
پاسخ
#23
(12-09-2016، 16:11)نفسممممممم نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اجی چاکرتم بزار لطفن بقیه اشوووووووو

باشه
قسمت9
عجب نامردیه..ب ساعت نگاه کردم..اگ عجله کنم خیلی دیر نمیشه..لباس پوشیدمو راهی دانشگاه شدم..
ب کلاس ک رسیدم ی سلام کلی ب بچه ها کردم و رفتم سمت پرستو ک زیادی شنگول بود..
من:سلام
-سلام ب زنداداش گلم
-چیه پرستوت خروس میخونه؟
-‌اون احیانا کبک نیست؟
-حالا..نگفتی چی باعث انقدر شادی؟
-چشم نداری شادی منو ببینی؟الحق ک زنداداشی
-عه این چ حرفیه ..ایشاا.. همیشه ب شادی لبخندی زد و گفت :ی خبر خوب برای منه وقتی مطمئن شدم بهت زنگ میزنم میگم..
ابروهامو انداختم بالا وگفتم:باش.
یهو گفت:تخته رو دیدی؟
من:تخته ن واس چی؟
ودرحین گفتن این حرف ب تخته نگاه کردم..بادیدن شعر نوشته شده روتختهکمی خندم گرفت.
(قایقیخواهم ساخت
خواهم انداخت ب اب
دور خواهم شد از این خاک غریب
ک دران کسی نیست ک دربیشه ع‌شق قهرمانان را بیدار کند
پشت دریاها شهریست قایقی باید ساخت
سهراب سپهری)
من:کی اینو نوشت؟
-بنظرت کار کی میتونه باشه؟
-نگاش کردمو گفتم:فکرکنم شروین دلش میخواد این درس نمره کم بگیره
بااومدن سهراب کلاس ساکت شد..جواب سلام بچه هارو دادو چشم چرخوند تامنو پیداکنه..
بروم لبخندی زد ک منم ذوق مرگ نیشمو نشونش دادم Smile
تاروشوبرگردوند سمت تخته چشمش ب شعر افتاد بااخم گفت:کی اینو نوشت؟
شروین گفت:استاد خودتون نوشتین دیگ..یادتون نیست؟
همه خندیدیم ک سهراب گفت:خب حالا بیا پاکش کن..
شروینم زد پس کله پسر کناریش و گفت:برو پاک کن تخته رو
پسره بااعتراض گفت:من شروینم یاتو؟
شروینم درجواب پرو پرو گفت:خجالت نمیکشی من برم؟
پسره خواست جوابشو بده ک سهراب گفت:نمیخواد..منک این دستخطو میشناسم..ازنمره امتحانش کم میکنم..
تااینو گفت شروین عین گورخر زخمی حمله ورشد سمت تخته طوری ک تک صندلیش کمی جاب جاشد.. تخته پاک کنو از سهراب گرفت و درحالی ک تخته روپاک میکرد گفت:این چ حرفیه استاد..من بزارم شمابااین دست چلاغت عه یعنی اسیب دیدتون تخته پاک کنین؟
سهرابم لبخندی زدو چیزی نگفت..خمیازه ای کشیدم..خوابم میـــــــاد..ی نگاه کردم ببینم سهراب چی بلغور میکنه...
خب این درس راحته بیخی..
با ارامش سرمو گذاشتم رودسته صندلی و چشمامو بستم..
تازه چشمام داشت گرم میشد ک صدای سهراب اومد:خانوم راد کلاس جای خوابیدنه؟
سرمو بلند کردم...ی نگاه ب سهراب..ی نگا ب بچه ها کردم..واا اینا چرا نیششون بازه؟
رو ب سهراب با مظلومیت گفتم:خب من این درسو بلدم.
ابروهاشو انداخت بالا وگفت:اگ بلدین بیاین پای تخته.
هـــــــوففف باحرص بلندشدم رفتم پیشش..موژیکو داد دستم..ب تخته نگاه کردم..ی طرحی بود ک باید مرحله ای میکشیدیش..بلد بودم خداروشکر..
وقتی طرحو کشیدم برگشتم سمت سهراب و موژیکو کوبیدم ب قفسه سینش و ابروهامو چندبار بالا انداختم براش..ک باعث خنده بچه هاشد..
موژیکو گرفت و بالبخند گفت:بفرمایید بشینید..
کلاس ک نیم ساعت بعد تموم شد بالبای اویزون ب سهراب نگاه کردم..همین؟؟
یعنی فقط باید توکلاس ببینمش؟ دلم براش تنگولیدهSad
صدای پیام گوشیم اومد..سهراب بود(نبینم لباتو اینجوری اویزون کنیــــا..میام میخورمشون بعد ابرومون میره اینجا)
لبخندی بهش زدمو سوار ماشین شروین شدم..
تودانشگاه ک نمیشد بحرفیم باهم...خونه بهتره..حداقل ی ماچی موچی هم میکردیم...بیرونم ک بااین وضع چلاغمون سخت بود بریم..
توفکر بودم ک شروین گفت:ترمه بابت دیروز ببخشید ک یهویی رفتم..
-اشکالی نداره
-و اون قضیه..ی اتفاق بود دیگ..بیخیال
-اوهوم..ولی خیلی بیشعوری چرا صبح صبرنکردی بیدارشم باهم بریم؟
-دلم خواست
-مرسی از جواب منطقیت.
خندیدو چیزی نگفت..
اخیشش..بخیر گذشت.. خونه ک رسیدم کسی نبود..بابا ک سرکاره..مامانم حتما خونه همسایه.. ی سر ب اشپزخونه زدم..اومم نهار کوکو سبزی بود..تصمیم گرفتم سالاد درست کنم..
چیکارکنم ک بااین دست چلاغم بازم نمیتونم بیکار بشینم..
تا وسایلو اماده کردم گوشیم زنگ خورد..نخیر
مثل اینک قسمت نیست ما کار کنیم..پرستو بود..
همین ک تماسو وصل کردم صدای جیغش باعث شد موبایلو از خودم دور کنم...
پری:ترمــــــــــه
-مـــــــــــرگ..چ خبرته‌‌؟
-وای ترمه آرش داره میاد..ارش ارش داره میــــــــاد
-ارش کیه دیگ؟
-پسرعموم..عشقم..جونم..عمرم
-اها..درسش تموم شد؟
-اره..یوهوووو
-زشته دختر..یکم متین باش
-عه عشقم داره میاداا
اهی کشیدمو گفتم:خوش بحالت ک قراره ب عشقت برسی
-خب توهم رسیدی دیگ
-سهراب ک عشق اولم نیست
-جدی میگی؟
باگریه گفتم:اره بمیرم برا شوهرم..ک دیگ نمیبینمش
-شـــــــوهر؟
-اخ اخ نگو..نگو ک یادش جیگرمو میسوزونه
-چرا؟ مگ کجاعه؟
-‌رفت غار نشین شد
-‌واا -والا -‌خو چرا؟
-بخاطر مرگ بچمون..دیوانه شد رفت..گفت تحمل نداره
-مگ بچه هم داشتین؟
-اره ی پسر تپل مپل..الهی من فداش شم ک الان مدفوع شده
-مدفون منظورته‌؟
-ن همون مدفوع
-چجوری مدفوع شد؟
-گرگا خوردنش
-گرگـــــــــا؟؟
-إی مرض..چرا هرچی میگم تعجب میکنی؟
‌-چجوری ب دست گرگا رسید؟
-شوهرم خدابیامرز چوپون بود..الهی قربونش برم ک همیشه بو پِشکل میداد..
-اوق حالت بد نمیشد؟
-معلومه ک ن..سریع میرفت حموم میگفت زن بیا پشتمو کیسه بکش..منم میرفتم..یعنی کیلو کیلو چرک میریخت ازش
-اَه بسه..حالم بدشد
-خفه شو..راجب چرکای اقامون درست بحرف..همه زحمتای کارش بود..از صبح خروس خون تا بوق سگ گله داری میکرد
-اخی
-والا ک..مثل اسب کار میکرد..مثل گاو زور داشت..مثل سگ جون میکند
-ماشا.. باغ وحشی بود واسه خودش
-بعله..مثل این یکی شوهرم سوسول نبود ک بشینه نقاشی بکشه فقط
-خیلی هم دلت بخواد..داداشم ب این گلی
-حالا ک شوهر منه
-قبل اینک شوهر تو باش داداش من بود
-خب حالا چ تحفه ای هست انگار
-هرچی هست شوهر تو دیگ
-راجب شویم درست بحرفــــا
-من اخر نفهمیدم داری ازش دفاع میکنی یا بدشو میگی؟
-من هرکار دلم بخواد میکنم..شوهرمه اختیارشو دارم..
درحینی ک با پری حرف میزدم سالادم درست میکردم..با چ مشقتی اونم..
پری:صدای تق تق چیه؟
-دارم رو تخته سالاد میپزم
-میپزی؟
-وایییی ن یعنی دارم درست میکنم
خندیدو گفت:تو ک ی دست بیشتر نداری..دقیقا با چی گوشیو نگه میداری الان؟
-منو دست کم گرفتیاا..باشونم دیگ
-افرین افرین..حالا نگفتی بچت چجوری مرد؟
-عه راست میگی..انقدر ک حرف اومد وسط.
درحالی ک پیازو خرد میکردم..اشکمم دراومد..دوباره لحنمو گریون کردم:
-اقا ی روز این فیروز
-فیروز کیه؟
-نپر وسط حرفم..بچمه
-خخخ بگو بگو
-فیروز لج کرد ک چی؟ منم با بابایی برم..انقدر اسرار کرد ک کریم بردتش..
-کریم اسم شوهرته؟
-بااجازتون..
چیزی نگفت ک ادامه دادم:من ب فدای اون موهای وِزوِزیه پسرم..لباس سفیدم براش پوشیده بودم..دیگ عینهو ی گوسفند سفید تپل فرفری شده بود..بعدم گرگ بردتش
-همین؟ -اره دیگ
-یعنی شوهرت هیچکار نکرد؟
-بدبخت رفته بود پشت درخت دستشویی کنه..اون گرگم بین این همه گوسفند واقعی چشمش بچه گوسفند نمای منوگرفت..
-‌الهی چه بد.
-اره..طفلی کریم بعد اون اتفاق عذاب وجدان گرفت..گفت تا عمر دارم دیگ دستشویی نمیرم
-واا مگ میشه؟
-چمیدونم مرده و قولش
-الان ازش خبری نداری؟
-نـــــــه گفتم ک دیوانه شد رفت خودشو غار نشین کرد..مهریمم داد
-مهرت چی بود؟
-گاو..خر
-خودتی بیشعور
-خنگ مهرم گاو وخر بود
-اها خخخ
-میبینی من چقدر بدبختم ک حتی جنازه مدفوع شده بچمو پیدا نکردم
-چ سرنوشت تلخی داشتی
-خیلی خیلی..خنده های تلخ من از گریه هم بدتراست..کار از گریه گذشته ب آن میخندم.
-حالا بگو من چیکار کنم؟
-چیو چیکار کنی؟
-بنظرت همراه عموینا برم فرودگاه استقبالش یا ن؟
-خودت چی فکرمیکنی؟
با حالت شعر گفت:ی دلم میگ برم برم...ی دلم میگ نرم نرم
خندیدمو گفتم:برو ولی اگ با یه دختر عجنبی اومد ضایع شدی چی؟
-پوستشو میکنم
-ی راه دیگم هست
-چی؟
-میتونی بمونی خونه..خودتو خوشگل کنی براش..تااومد سوپرایز شه..ها؟ غیر این دوراه ک راهی نیست..ها؟
-هومم اینم خوبه..حالا باز ببینم چی میشه..راستی مادرم ب مناسبت اومدن ارش میخواد مهمونی بگیره
-حالا چرا مادرت؟
-دامادشه هاا
خندیدمو گفتم:هنوز ک نشده..مادرت از مادرمنم داماد دوست تره
-‌ایشاا.. زودی داماد میشه
-ماشاا..حیا میا یُخدی
-از تو یاد گرفتم
-من این همه نکات مثبت دارم یاد نگرفتی..اَد همین رفت تو مخت؟
خندیدو گفت:دیگ دیگه..نکات مثبتتو واسم رو نکرده بودی
-دفعه بعد حالا
-خب من برم..کلی شارژم رفت..
-برو..قربانت..فدات..ستاره بچینی...ارش ببینیـــ بوس بوس خدافظ
باخنده ازم خداحافظی کرد..ای بابا این پریم ک رفتنی شد..
*****
صبح همین ک چشمامو باز کردم اولین چیزی ک دیدم ساعت بود ک یه رب به نُه رو نشون میداد..چـــــــی؟؟ ی رب ب نه؟؟
وای خدا من ۸:۳۰کلاس داشتم..همین الانش ی رب دیر کردم..اخه چرا انقدر تنبل شدم من؟
پس فردا عروسیمه..بااین وضع چجوری ی خونه رو اداره کنم؟
وااای بچه هامو بگو..کارای اونا کـــ
وجدان:ترمـــــــه کلاست دیر شده بدتو داری ب این چرتو پرتا فکرمیکنی؟
همینجور ک عین جت اسکی اماده میشدم جواب خوددرگیری هامو دادم:چرتو پرت چیه..بچه هامن..درست بحرف..
درطول پنج دقیقه اماده شدم..فقط تونستم صورتمو بشورم..هیچی نخوردم..میدونم الان دهنم بوی گراز مرده میده..
ب دم در کلاس ک رسیدم نفس نفس میزدم بخاطر دویدنم..ب ساعت نگاه کردم..۹:۵ دقیقه بود..
به به افرین بخودم..۳۵ دقیقه دیر کردم..صبرکن حساب شروینو میرسم من..
دنبال من نمیاد دیگ..
درزدم و وارد کلاس شدم..همه ساکت شدنو نگام کردن به اضافه سهراب ک اخمو نگام میکرد..
اروم گفتم:سلام..میتونم بشینم؟
خیلی جدی گفت:شما اگ جای من بودید کسی ک ۳۵دقیقه بعداز شروع کلاس اومده میزاشتین بشینه؟
-یعنی باید تااخر کلاس ایستاده باشم؟
یهو اون وسط شروین گفت:اره،گوشه کلاس ی دست و ی پاتو میگیری بالا ومی ایستی.
منو سهراب هردو بااخم نگاش کردیم ک خودش خفه شد..حقشه..ب سهراب نگاه کردم ک هنوز منتظر جواب بود..خو اگ میزاشتی من بشینم اینهمه وقت کلاس نمیرفت..اَه
گفتم:خوب من دلیل دارم
-خب دلیل دیر کردنتون چیه؟
یکم فکر کردم..دیدم نمیتونم ک بگم خواب موندم..تصمیم گرفتم یکم خودشیرینی کنم بلکه راضی شه بشینم..
رفتم جلو در یک قدمیش ایستادم..
شروع کردم بخوندن اهنگ بانو از علیرضا روزگار..البته باکمی تغیر..
(استاد جسارت نباشه
نگاه نکن توی چشمم
میخوام بگم روم نمیشه
استاد خجالت میکشم
نگاه نکن توی چشمم
اگ نگم حرف دلو
اینجا اروم نمیشم
استــــــاد استاد)
همه بچه ها لبخند برلب بودن..لابد براشون تلاش های یک شاگرد برای راضی کردن استادش ک ازقضا شوهرشه جالبه..
منتظر نتیجه خودشیرینیم شدم ک گفت:خب اگ تموم شد..بفرمایید بیرون..
با تعجب نگاش کردمو گفتم:یعنی نشینم؟
-میتونید بیرون از کلاس بشینید.
انقدر از دستش حرصی شدم ک کولمو محکم کوبیدم ب شونش درهمون حال بلند گفتم:بدرک ک نمیزاری
و بی توجه ب چشمای متعجب سهرابو بچه ها از کلاس زدم بیرون..درم مثل وحشی ها بستم..
عه عه انگار ن انگار ک زنشم..منو بگو واسش شعر خوندم..اقا از کلاس بیرونم میکنه..من اگ تورو خونمون راه دادم..چلاغ دراز
رفتم از بوفه دانشگاه ی کیک خریدم و خوردم..بعدم رفتم سمت دفتر مدیر دانشگاه،یعنی دایی سهراب..
در زدم و باشنیدن بفرمایید پامو تو اتاق گذاشتم..
من:سلام دایی جان
-به به عروس خانوم..سلام دختر گلم..چیزی شده ک لطف کردینو ب ما سرزدین؟
-این چ حرفیه دایی..ی درخواستی ازتون داشتم
-بگو دخترم
-کلید اتاق سهرابو ازتون میخواستم
سری تکون دادو درحالی کلید یدکو از تو کشو درمیاورد گفت:باشه..ولی مگ الان نباید سرکلاس باشی؟
اهی کشیدمو گفتم:از کلاس بیرونم کرد
با تعجب گفت:سهراب؟؟ عجب دلوجرئتی داشت..
کلیدو داد دستمو گفت:برو اتاقشو بترکون
خندیدمو بعد از تشکر رفتم سمت اتاق سهراب..
نیم ساعتی میشد ک اتاق سهراب اومدم.. ی رب اول ک فقط فوضولی کردم..بعد اونم نشستم رو صندلی..الانم دارم مگس میپرونم تا سهراب اومد اذیتش نکن..
دیگ باید کلاس تموم شده باشه..
اول ک تو اتاق اومدم یاد اون روزی افتادم جزوشو دستکاری کردم و کلی چرتو پرت روش نوشتم..بعدشم ک تو چاییش رژ گونه ریختم ک نوش جان کرد Smile
هعی یادش بخیر..چ دورانی داشتیم..
همچین میگم انگار چندسال گذشته..
توفکر بودم ک دراتاق بازشد..سهراب بادیدنم اول تعجب کرد..ولی بسرعت لبخند زدو گفت:به به ترمه خانوم..اتاق مارو منور کردین.
اخمی کردمو رومو برگردوندم..
سهراب:اخ من فدای اخمات بشم..من واس کارم دلیل داشتمااا
-دلیلت هرچی ک بود..من اینهمه برات شعرخوندم..بعد تو جلوی بچه ها ضایعم کردی.
-خانوم خانوما شما میدونستی ک امروز قرار بود امتحان بگیرم؟
-امتحان داشتیم؟؟
-بعله شما ک اصلا نمیدونستی..خوب بود میزاشتم بیای بعد امتحان صفر میشدی؟
یهو نیشم باز شدو گفتم:قربونت برم
-خدا نکنه عزیزم..تازه من اگ بعد نیم ساعت تاخیر میزاشتم بیای سر کلاس نمیگفتن چون زنش بود تبعیض قائل شد؟
لب برچیدمو چیزی نگفتم..
اومد نزدیکم..کنار میز بودیم..با ی دست بغلم کردو گذاشتم رو میز..چ زوری داره اقامون..
صورتشو روب روی صورتم اوردو گفت:میدونی تو همین ی روز کلی دلم برات تنگ شد؟
لبخندی زدم..دستشو برد سمت مقنعم و از سرم درش اورد..
سرشو بردسمت موهامو گفت:اوممم چ بوی خوبی میده خانومم
پیشونیمو بوسیدو دستاشو دورم حلقه کرد..
لباشو تو یک سانتی لبام قرار دادو گفت:دلم لَک زده برا طعم لبات.
و بعد این حرف سریع لباشو رو لبام گذاشت.. پاهامو دور کمرش حلقه کردم وبا لذت همراهیش کردم..
دست سالمشو از دورم برداشت و روی رون پام چنگ زد..
باخودم فکر کردم دراتاق ک بستس..کسیم ک بی اجازه تو اتاق سهراب نمیاد..پس کمی شیطونی موردی نداره..
ی دستمو بردم توموهاش و چنگ زدم..دست دیگمو زیر تیشرتش بردم..
بدنش داغ بود..
همونجور ک باولع میبوسیدم دستشو از رو پام برداشت و دونه دونه دکمه های مانتومو باز کرد..
سرشو برد پایین..از زیر گلوم شروع کرد ب بوسه های ریز زدن تا قفسه سینم..اهی کشیدم..
دوباره لبامو بوسید و همراه با ی گاز کوچیک گفت:دوست دارم خانوم من..
بالبخند گفتم:عاشقتم استاد من..

یک ماه بعد...
یک ماه بعد...
با صدای ارایشگر از خواب بیدار شدم..
-پاشو..پاشو عروس خانوم..تو دیگ چقدر ریلکسی ک گرفتی خوابیدی
خندیدم ک دلم درد اومد..اویی..اخه این دل درد واس چیه روز عروسیم حالا..
چیه؟ تعجب کردین؟
بلـــــــه درست خوندین..عروسیمه
بادابادا مبارک بادا ایشاا..مبارکم بادا..
شوهر ندیدم خودتونین..
بلند شدم خودمو تو آینه دیدم..خدایا شکرت بلاخره عروس شدم..ایشا..همه دخترا عروس شن Smile
یه ارایش ناز با لباس عروس نازتر..
هعی چقدر زود گذشت..تو این یکماه گذشته بیشتر بامامان بیرون بودیم برای خرید جهیزیه..
انتخاب تالار و کارای عروسی هم ک ب عهده سهراب بود..
گچ دستوپامونم یک هفته پیش بازکردیم..
و حالا میرسیم ب بهترین روز زندگیم..
باصدای ارایشگر از فکر بیرون اومدم:ماشاا..ماشاا..انقدر خوشگل شدی ک محو خودت شدی..
کاملا دوپهلو بود حرفش..هم از من تعریف کرد هم از کار خودش..
لبخندی زدمو تشکر کردم..صدای پرستو اومد ک گفت‌:سهراب دم دره..ترمه حاضری؟
سری تکون دادمو شنلو پوشیدم..
بخاطر دلدردم اروم راه میرفتم..نمیدونم چرا دلدرد گرفتم..شاید بخاطر استرسه..ولی من ک استرس ندارم :/
دم در ارایشگاه ب گفته ارایشگر وایسادم تا سهراب بیاد سمتم و گلو بهم بده..
وقتی اومد نزدیکم بادست شنلمو دادم بالا تا ببینمش..سلام کردمو درحالی ک بهش چشمک میزدم دسته گلو گرفتم ک باعث شد بخنده.
واای تیپ سهرابو نگم ک خودتون میدونین دیگ..کت شلواره مشکی..ولی بااون پاپیون خیلی ناز شده.
چقدر بهم میایم ماشاا..
در ماشینو برام باز کرد و بعد نشستن استارت زدو ماشین بحرکت دراومد.
ضبطو روشن کردو گفت:ی اهنگ مخصوص ترمه خانوم
لبخندی زدمو دستمو رو دستش ک رو دنده بود گذاشتم.
اهنگ باصدای بلند پخش میشد.
(دوست دارم شب تا سحر دور سرت بگردم
میدونم توانتخابم اشتباه نکردم
دوست همینجوری بگم برات میمیرم
بگم عاشقت منم تویی عزیز ترینم
واسه ی من شیرینه حرفات
کاش تو دستام بمونه دستات
واسه ی من تو بهترینی
کاش همیشه توی قلب من بشینی
خانومم تویی بارونم
تویی عاشق شو دلم ارومم تویی ۲
تویی یکدونه سرزمین قلب تنهام
توهمون هستی ک بودی توی آرزوهام
وقتی چشماتو میبینم دل من میلرزه
بیاخانومی بکن نزار دلم رو تنها
نزار دلم رو تنها نزار دلم رو تنهـــــا
خانومم تویی بارونم
تویی عاشق شو دلم ارومم تویی ۲)
اهنگ از داوود چارگاری ب اسم خانومم..
بعد اون باید حدود ده..پونزدهتا اهنگ دیگ باید میخوند تا ب تالار برسیم.
ازاونجایی ک اقا عشق عروس دنبال رفتنن..تالارو خارج از شهر و یجای دور گرفت ک حدود یک تا یکونیم ساعت طول میکشید تا برسیم.
وبا این حساب حدود سه چهارتا ماشین علاف ک جوونای فامیلا بودن افتادن پشت سرمون بوق بوق راه انداختن.
سردستشونم شروینه
هرچند من خودم عشق عروسیم..دلم میخواست دستو سرمو از پنجره ببرم بیرون تا میتونم برقصم و جیغ بکشم..اما خب ترجیح دادم کمی متین باشم..بجاش تو تالار جبران میکنم..
بلاخره ب تالار رسیدیم..
حالا مگ شروین میزاشت سهراب درسمت منو باز کنه؟
هی میگفت شاباش بده..سهرابم از جیبش ی دویست تومنی دراورد ب شروین داد..ک اونم پولو گرفت جلوی دوربین و گفت:میبین؟ یادوماد پول نداره یا ب ماک رسید خصیص شد.
خندیدیم و اخر شروین ب همون دویست تومنی رضایت داد و گذاشت سهراب درسمت منو بازکنه..
پس از سربریدن گوسفند طفلی ک من از چشماش خوندم ک بهم گفت:اخه من بخاطر تو چلغوز بمیرم؟ انصافه؟خوبه ماهم داریم جفتگیری میکنیم هربار ی ادم بکشیم بمناسبتش؟
عجب گوسفند بامنطقی بود ولی ازاون جایی ک بهم گفت چلغوز بمیره بهتره..
بعد کلی سلام علیک بامهمونا رفتیم رو صندلی مخصوص نشستیم تا اینکه یکی از خدمتکارای تالار با اسفند درحال جلِز وِلز شدن اومد سمتمون برای شاباش گرفتن..
منتظر موندم تا سهراب شاباش بده..اونم بلند شد بالبخند دستشو تو جیب شلوارش گذاشت..ولی خالی دراورد..نبود؟؟
تو اون یکی جیبش دست گذاشت..اونم خالی دراومد..همچنان لبخند رو لبش بود..اینبار دستشو تو جیب کتش گذاشت...خالی بود..
با ی لبخند استرسی جهت خالی نبودن عریضه دستشو تو اون یکی جیبش گذاشت ک اونم با مشتی از هوا بیرون اومد..
دیگ بانگاهش التماس من کرد ک اخر از توکیفم یه ده تومنی دراوردم ب خدمتکاری ک درحال خندیدن ب این دوماد بی پول بود دادم..
رو کردم سمت سهراب ک درحال تفتیش خودش بود گفت:ترمه ی خبر بد..کیف پولمو نیاوردم..
-چی؟ اخه..اخه من ب تو چی بگم؟
-خب یادم رفت
-اشکال نداره حالا
-چی چیو اشکال نداره؟ ۵۰۰ هزارتومن پول توشه..قرار بود شاباش بدم
-۵۰۰هزار تومن؟؟ چه خبره..مگ سر گنج نشستیم؟
-خانوم خانوما نصفشو قرار بود ب شما بدم.
-‌ای وای..زشته بدون کیف پول..زود باش برو بیار
خندیدو گفت:اووو یک ساعت راهه..حالا عیب نداره
‌-نــــــه عه برو
-باش..زود میام
-سهراب مراقب باشیااا..عجله نکن اصلا
-باش عزیزم..فعلا خدافظ
ازش خدافظی کردمو رو صندلی نشستم..
ی ربی میشد ک نشسته بودمو ب ادمایی ک ب من نگاه میکردن هی لبخند میزدم..
دلم میخواست بپرم وسط برقصم ولی خب همچنان سعی در حفظ متانت خود میکردم..
اخ قر تو کمرم فراوونه
نمیدونم کجا بریزم؟
وجی:همینجا همینجا
تو تالار تو تالار
خندم گرفت..باوجود این ک روز عروسیمه هنوز بزرگ نشدم و باخودم حرف میزنم..
بلاخره پرستو بدادم رسید و منو ازجام بلند کرد تاهمراه اهنگ قشنگی ک پخش میشه برقصم..
(قسم ب تو من دلمو بستم ب تو تفره نرو
بده دلتو دست منو بگو میدونی قصد منو
باید اینو من بهت بگم خوشم اومده ازت یکم
بیشتر توجه کن ب من نزار ک از دست برم
من دوست دارمو ی بیقرارمو
ی کسی ک نمیتونه بی تو بمونه عشقم
بیا جلوی چشمم
اخه دل ب تو دادمو چ خوبه حالمو عشقم
واس عشق تشنم
هنوز نمیشه باور خودم اینقدر زود عاشقت شدم
اگ بمونی پیشم تازه عاشق ترم میشم
تویی دلیل همه خوبی هام هرجا بری من باتو میام
بیا ی نگا بکن تو چشام ببین از ته دل تورو میخــــــــوام)
اهنگ تفره نرو...
بعد تموم شدن اهنگ مادرم بسرعت اومد سمتم وگفت:ترمه سهراب کجاست؟
-راستش کیف پولشو خونه جاگذاشت رفت تا بیارتش
-ای واای تا یکساعت دیگ نمیاد ک
-‌چیشده مگ؟
-اصلا مردونه نرفت ک سلام کنه
-جدی؟ اخ بد شد ک
-بعله..بابات زنگ زده میگ نیم ساعته منتظریم سهراب بیاد قسمت مردونه..معلوم نیست فرار کرده یا چسبیده ب عروس
خندیدمو گفتم:خب فعلا ب شروین بگو مجلسو گرم کنه تا سهراب بیاد..منم ب سهراب زنگ میزنم..
رفتم سمت جایگاهم و گوشیمو از کیف دستی سفید کوچیکم در اوردم..ای بابا از دست سهراب..انقدر عجله کرد کلا قسمت مردونه یادش رفت..
رفتم تو قسمت مخاطبین و خیره شدم ب اسم سهراب(استاد شاعرِ دکتر)
اروم خندیدم..باید بعدا اسمشو عوض کنم..اممم مثلا بزارم همسر جان..
وای ترمه بجای اینک ب سهراب زنگ بزنی وایسادی براش اسم انتخاب میکنی..
فورا رو دکمه تماس زدم و منتظر موندم تا جواب بده..
*****
سهراب
باسرعت میروندم سمت خونه..دعا دعا میکردم پلیس نباشه و گیر نده..اخ من چقدر حواس پرتم ک کیف پولو یادم رفت..
نزدیکای خونه بودم ک گوشیم زنگ خورد..ترمه بود..جواب دادم..
من:انقدر زود دلت برام تنگ شد؟
ترمه:وااای سهراب من ب تو چی بگم اخه؟ همه کارات باعجلس
-چیشده مگ؟
-تو اصلا رفتی مردونه سلام علیک کنی؟
-اوه اوه جان شروین یادم رفت
-سهرااااب حرصمو درنیار
-مگ من چیکار کردم؟خب یادم رفت
-این خونسرد بودنت عصبیم میکنه
خندیدمو گفتم:قربونت برم حالا روز عروسیمون حرص نخور انقدر
-الان کجایی؟
-الان دم خونه..آع آع ماشینم پارک شد..درحال پیاده شدن میباشم
-زود کیفو بگیر بیار..ولی عجله نکنیاا مواظب باش
-اخر زود بیام یا عجله نکنم؟
-کیفو سریع بردار ولی موقع رانندگی عجله نکن.
-إی ب چشم..حالا اجازه میدین تلفونو قطع کنیم؟
-اره اره فعلا بای
-خدافظ عزیزم
تماسو قطع کردمو سریع رفتم تو اتاقم از رو میز کیف پولو برداشتم..ب حیاط ک رسیدم دستی برای ارژنگ ک واس خودش ول میچرخید تکون دادم و سوار ماشین شدم..
با۹۰تا سرعت میروندم..درحالی ک توجاده زده بود ۷۰تا..
ای خدا..هیچکسو روز عروسیش اینجوری گرفتار نکن..
پاسخ
 سپاس شده توسط نرسا ، M.AMIN13 ، san.m18 ، hastiiiiiii ، Titi93 ، Sirvan10_a
#24
عالی بود اجی یه چیز بگم نمیزنیم





میشه بازم بزاریییییییی Big Grin
........................................
پاسخ
#25
مرسییی
رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) 3[/url][/img]چه عاشقانه نوشت شریعتی : 

من تو را دوست دارم ...
و تو دیگری را ...
و دیگری دیگری را ...
و در این میان همه تنهاییم ...
پاسخ
#26
خداروشکر الان تموم میشه اینم قسمت اخر اخیشششش
متاسفانه شانس روز عروسیمونم باما یار نیست..صدای پلیس پشت سرم اومد ک گفت:ماشین عروس نگه دار..ماشین عروس نگه دار
خندم گرفت..خو بگو پرشیا دیگ..ماشین عروس چیه؟
اخه خارج شهر پلیس چیکار میکنه؟
زدم کنار..همینک بهم رسیدن یکیشون پیاده شدو اومد سمتم..
از ماشین اومدم بیرون گفتم:سلام سرکار
-علیک سلام اقا دوماد..بااین عجله دنبال عروس میرفتی؟
-سرکار باور کنین عجله دارم..ی امروزو چشم پوشی کنین
کاغذ جریمه رو جدا کردو بی توجه بحرفم گفت:بیا اینم شیرینی عروسیت
بادیدن مبلغ جریمه گفتم:این شیرینیش زیاد نیست؟دل ادمو میزنه ها
دستی ب شونم زدو گفت:برو جوون..کم حساب کردم برات
تشکری کردم و سوار ماشین شدم و ارومتر حرکت کردم..
هعی خدا کرمتو شکر..بلاخره ماهم ب عشقمون رسیدیم..تا عمر دارم نوکرتم..
ب تالار ک رسیدم فورا پیاده شدم و رفتم سمت مردونه..
سعی کردم از نگاهای میرغضبانه پدرم و پدرزن جان دور باشم و ب مهمونا سلام کنم..
*****
ترمه
وااای خسته شدم از بس رقصیدم..کی میریم خونمون..این دلدردم امون نزاشته برام...
بعد این سه ساعتی ک گذشت..ساعت ۱شب قرار شد بریم سمت خونمون..
دیگ براتون رقص دونفره..شام خوردنو این چیزارو تعریف نمیکنم ک خودتون میدونین چجوریه دیگ..
تو ماشین نشسته بودیم و من بالبخند ب شروین ک توماشین پشت سری ما نشسته بود و شیطونی میکرد ازتو اینه نگاه میکردم ک سهراب گفت:ترمه پایه ای دورشون بزنیم؟
با تعجب نگاش کردم ک ادامه داد:ی میانبر بلدم..از اون میریم خونمون..بدون مزاحم
لبخندی زدمو گفتم:پایه چیه؟ چهارپایم
خندیدو سرعتشو زیاد کرد..ب ی دوراهی ک رسید سریع ب سمت چپ رفت..جوری ک بقیه نتونن بیان دنبالمون..
من:خب تو ک این میانبرو بلدی وقتی رفتی کیف پول بیاری از اینجا میومدی دیگ.
-اصلا فراموش کرده بودم اینورو
ی رب ک گذشت ماشین چندبار اروم پرید و بعد ایستاد..
ب سهراب نگاه کردم ک داشت دوباره استارت میزد..
اخه ماشین چرا ایستاد یهو؟
خدایا امروز ب اندازه کافی دردسر کشیدیم..دیگ شب عروسی نزن تو پرمون..
دوباره ب سهراب ک اینبار بااسترس نگام میکرد..نگاه کردم ک گفت:ترمه ی خبر بد..بنزین تموم شد
-چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟
***** -چون دوبار رفتم و اومدم برای کیف پول..بنزین تموم کردم.
-حالا چیکار کنیم؟
زدزیر خنده وگفت:شبو تو ماشین سر میکنیم
-مرض..اینجا گرفتار شدیم بدتو داری میخندی؟
-خدایی از صبح تاحالا داره برامون میباره..عروس دوماد ب بدشانسی ما کسی دیده؟
دست بسینه شدمو گفتم:همینو بگو..اول ک دلدرد من
-دوم جاگذاشتن کیف پول
-سوم مردونه نرفتنت
-چهارم جریمه شدنم
-پنجم بنزین تموم کردنمون
-خدا شیشمیو بخیر کنه
-ماشینت دوگانه سوز نیست؟
-نبابا..فقط بنزینه
-زنگ بزن ب یکی برامون بنزین بیاره
درحالی ک گوشیو از جیبش درمیاورد گفت:مثلا خواستیم از دستشون در بریم..
یکم باگوشی ور رفت و گفت:انتن نمیده
-پووووف
از ماشین پیاده شدو رفت سمت صندوق عقب و ی دبه،بشکه چیه اسمش؟ ازاونا دراورد..
چندقدم جلوتر از ماشین ایستادو دبه رو بلند کرد و هرماشینی ک رد میشد دبه رو تکون میداد..
با چشمای گرد شده داشتم نگاش میکردم..اخه کی بالباس دامادی کنار ماشین عروسی ک ی عروس بدبخت توش نشسته عین فلکزده ها بنزین گدایی میکنه؟؟
خب معلومه..سهراب..شوهر بدشانس خوشگل بیچاره ی من..تنها شانسی گ تو زندگیش اورد اینه ک شوهر من شد Smile
چند دقیقه ک گذشت دیدم نخیر فایده نداره..بابا یزید بازی چرا درمیارین اب ک نمیدین بنزینه..هرچند از اب گرونتره..
اگ هرماشینی ک رد میشد ی چیکه بنزین میداد الان دبه پرشده بود..
پیاده شدمو رفتم سمت سهراب..ب ماشین تکیه دادمو گفتم:تا کی باید وایسیم تا بهمون بنزین بدن؟
سهراب:تا وقتی ک یکی دلش بحال ما بسوزه..نامردا..چندتاشون بوق زدناا ولی نایستادن..بوق بخوره تو سرتون..انگار بوق خواستم ازشون..بوقیای بیشعور
ب غرغر کردناش خندیدم..این از منم بدتره ک..
من:عوضش همه اینا خاطره میشه برامون
-اره دوسال دیگ ک برای بچه هامون تعریف کردیم..میشینن های های ب شانس خوشگل ننه باباشون میخندن
-عزیزم های های برای گریَست
-حالا هرچی
نوری ک ب صورتم خورد باعث شد رومو اونور کنم..خدایا شکرت..ی ۲۰۶کنارمون پارک کرد..ی زنو شوهر با ی دختر چهارپنج ساله تو ماشین بودن ک پیاده شدن..
دختره ب محض دیدن من جیغی کشیدو گفت:مامــــــان عروس عروس..
و بدو بدو اومد سمتم..باخودم گفتم بزار یکم بچشونو تحویل بگیرم بلکه بیشتر بهمون بنزین بدن..
اون خانم و اقاهم اومدن سمتمون..سلام کردیم ک مرده گفت:مشکلی پیش اومده؟فکرکنم شما الان باید جلوی ماشینا باشین درحالی پشت سرتون بوق بوق کنانه.
سهراب ادامه داد:ولی از شانسمون مثلا اومدیم فامیلارو بپیچونیم ک خورد توپَرمون..بنزین تموم کردیم..
مرده خندیدو گفت:اگ شلنگ داری بیار برات بنزین بریزم
سهرابم درحالی ک تشکر میکرد رفت سمت صندوق عقب..
اونا ک مشغول شدن خانومه اومد سمتم ک گفتم:وای خیلی ممنونم ازتون..مونده بودیم چیکار کنیم
لبخندی زدو گفت:خواهش میکنم عزیزم
یهو دختره گفت:مامانی عروس خیلی خوشگله..چشماش رنگ دریاس..
خانومه هم درتأیید حرف دخترش گفت:اره عزیزم..ی عروس خانم خوشگل..
بالبخند ب چشمای عسلیه دختر نیم وجبیه روبه روم نگاه کردمو گفتم:توهم خیلی خوشگلی..چشمات شبیه عسله..
با این حرفم دستاشو زیرگلوش بردو توهم قفل کرد ودرهمون حال چندبار تندتند پلک زد..
حالتش باعث شد بخندم..لپشو کشیدمو گفتم:اسمت چیه موشموشک؟
-اسمم نازنینه..اسم شما چیه عروس؟
-اسم من ترمه
-میشه سرتو بیاری پایین؟
خم شدم تاهم قدش بشم ک درگوشم گفت:شوهرت خیلی خوشگله هاا..منم بزرگ بشم ی مَرد میگیرم ک مثل شوهرت ژندِلمن باشه..
مدل حرف زدنش وگفتن ژندلمن ب جای جنتلمن باعث شد بلند بخندم و سهرابو اون اقا نگام کنن..
مرده روبه نازنین گفت:باز چیکار کردی وروجک؟
نازنین دستاشو برد پشت سرشو گفت:هیچی بخدا..فقط داشتم با عروس اختلاف میکردم..
خانومه هم روبهش گفت:عزیزم اختلاف ن اختلاط..درضمن درگوشی حرف زدن کاربدیه هاا
نازنین:اخه اگ بلند میگفتم شاید شما دعوام میکردین
-مگ چی گفتی؟ حرف بدی ک نزدی؟
- ن مامانی..تازه کلی هم ذوق کردو خندید..دیدین ک
منو مادره خندیدم ک گفت:ببخشید این نیم متر قد داره..هفت برابرش زبون
-خدابراتون نگهش داره
-مرسی عزیزم
باصدای مرده ک گفت:خانوم ما کارمون تموم شد..بیا بریم
رفتیم سمتشون..بازهم تشکر کردیم..
لحظه اخر ک سوار ماشین شدن موقع حرکت نازنین برامون دست تکون داد ک منم براش بوس فرستادم..
من:وای خوب شد ایستادناا
-اره واقعا دستشون درد نکنه
درحالی ک دستشو رو پیشونیش میکشید گفت:ب اندازه کافی دیر کردیم..سوارشو بریم
دستشو ک برداشت نیشم واشد..
من:سهراب شبیه گاو پیشونی سیاه شدی..
اول باتعجب نگام کرد..ولی بادیدن دست بنزینیش منظورمو فهمید..
خواست بادستمال پاکش کنه ک گفتم:عه نه صبرکن ی عکس بگیریم بعد..
و منو شوهرم ی عکس تو خارج شهر کنارماشین تو تاریکی شب..درحالی ک چشمای من برق میزد با روی سیاهش گرفتیم..
همین الان یهویی..سلفی بید Smile
ب خونمون ک رسیدیم من تازه متوجه تماسای بی پاسخ گوشیم شدم..فورا زنگ زدم ب مادرم ک سریع ترازمن جواب داد..
من:الو مامان جون؟
-إی مرضو مامان جون..یعنی من شب عروسیتم باید از دستت حرص بخورم..کجا غیبتون زد یهو؟
-‌مثلا خواستیم شمارو بپیچونیم..ولی بنزین تموم کردیم..منتظر موندیم تا ی زنوشوهر بهمون بنزین دادن
-حقتونه..مارو دل نگرون کردین اینم جوابش..خب ی زنگ میزدین بما تا بزنین بیاریم براتون
-مامانم خودمون عقلمون رسید ک بهتون بزنگیم ولی انتن نمیداد.
-اها
دوباره دلدردم شروع شد ک گفتم:اوه اوه مامان وضعیت خرابه..من رفتم بای
و قبل ازاینک جوابشو بشنوم موبایلو قطع و بسمت دستشویی پرواز کردم..
دیگ مراحل تو دستشویی رو خودتون میدونین دیگ..
ولی باچیزی ک دیدم هم خندم گرفت..هم دلم برای سهراب سوخت..
انقدر درگیر عروسی بودم ک فراموش کرده بودم امروز وقت عادت شدنمه..پس بگو چرا دلدرد داشتم..
بمیرم برا شوهرم ک انقدر بدشانسه..حالا چجوری بهش بگم؟؟
نفس عمیقی کشیدم ک بلافاصله فهمیدم دستشویی جای بدیه برای نفس عمیق کشیدن..
اومدم بیرون و ب سهراب ک رو تخت نشسته بود و ب من لبخند میزد نگاه کردم..اخ من فدای اون قیافه مظلومت بشم..
اومد سمتمو بوسه ای روی شونه برهنم زد ک گفتم:سهراب منــ
انگشتشو گذاشت رو لبمو گفت:هیششش قول میدم اذیت نشی
-ن مسئله این نیست
-پس اگ امادگیشو نداری
-راستش من..من امروز عادت شدم..دلدردمم برای همین بود..
بعد حرفم سرمو پایین انداختم..
چون نزدیک تخت بودیم همچین خودشو عین این شکست خورده ها انداخت رو تخت ک چندمتر با تخت بالا پایین رفت..بالشتو پتو خوشخواب هم هرکدوم اجداد سهرابو مستفیض کردن..
همینجور داشتم نگاش میکردم ک یهو بلند شد نشست و درهمون حال سمتم خم شد..
چون حرکتش سریعو یهویی بود باعث شد بترسم و یک قدم عقب برم..
خندیدو گفت:چرا ترسیدی؟ نمیخورمت ک..لباستو عوض کن بیا بخواب
رفتم سمت کشو و ی تاپ و شلوارک برداشتم ک بپوشم..حالا کجا عوض کنم؟
برم ی اتاق دیگ؟؟ زشت نیس؟
ن بابا..اومدم برم ک گفت:کجا؟
-برم لباسمو عوض کنم دیگ
-همینجا عوض کن
-سختمه خو
-اووو ی لباس عوض کردن سختته..اگ امشب باهم بودیم چیکار میکردی
سرمو انداختم پایین و رفتم گوشه اتاق..پشت بهش مشغول تعویض لباس شدم..
کارم ک تموم شد کنارش رو تخت دراز کشیدمو گفتم:از من ناراحتی؟
-ن عزیزم..ناراحت چرا؟
یهو بغض کردمو گفتم:پس چرا بغلم نمیکنی؟ مگ دست من بود ک اینجوری شدم؟
بهم نزدیک شدو گفت:دورت بگردم چرا بغض میکنی اخه؟کی گفته من بابت این موضوع ناراحتم؟ درسته ک دلم میخواست جسمامون یکی بشه باهم..ولی الان همینک پیشمی و مال منی خداروشکر میکنم..
اروم گفتم:هر مردی دوست داره ک شب عروسیش با زنش باشه..اونوقت من از پس این کارم بر نمیام..
بغلم کردو گفت:فدای سرت..بقول خودت دست تو ک نبود..اووو حالا وقت زیاده..ب موقعش جبران اینروزا رو میکنم..
خواستم لبخند بزنم ک دلم درد اومد..اخی گفتمو دستمو گذاشتم رو شکمم ک گفت:برات چایی نبات بیارم؟
-ن مرسی..اگ دلمو گرم کنم بهتر میشم..
دستشو برد زیر تاپم وگذاشت رو شکمم و نوازشش کرد..
دستش گرم بود و باعث شد حالم بهتر شه.. توهمون حالت خوابم برد..
*****
صبح با صدای زنگ در بیدار شدم..یعنی چشمامو باز کردم..سهراب بلند شد درو باز کرد ک صدای شاد پرستو تو خونه پیچید:
بادابادا مبارک بادا ایشاا..مبارک بادا
کوچه تنگه بله عروس قشنگه نخیر
کوچه تنگه بله دوماد مشنگه بله
بادابادا مبارک بادا ایشاا..مبارک بادا
از تو هال صداشون میومد..سهراب گفت:فکر نمیکنی اینو باید دیشب میخوندی؟
-واقعا دوست داشتی دیشب بگم دوماد مشنگه؟
-ن خب
-افرین..ترمه کجاست؟
-اگ سروصدای شما بزاره خوابیده
-اووو خواب چیه؟ بگو بیدار شه براش کاچی اوردم
-بیخود اوردی..کاچی نیاز نیست
-وااا -والا
بعد این حرف صدای پرستو رو ک میگفت عروس خانوم بیدارشو تو اتاق شنیدم..
من ک خوابم پرید بلند شدمو نشستم..درحالی ک بدنمو کشو قوص میدادم صبح بخیری گفتم ک بجاش پرستو باتعجب گفت:واا تو چرا لباس تنته؟
خندیدمو گفتم:چیه توقع داشتی لخت ببینیم؟
-چمیدونم والا..احیانا با لباس سخت نبود؟
زدم ب بازوشو گفتم:گمشووو..حدس بزن دیشب چی شد..
یهو باذوق گفت:یعنی میخوای دیشبو برام تعریف کنی؟بگو بگو
نگاش کردمو گفتم:منحرف بدبخت..میدونی دلیل دلدرد دیروزم ک تو میگفتی بخاطر استرسه چی بود؟
نگام کردو منتظر جواب موند..پوووف حالا خنگ شده واس من..چیزی نگفتم ک خودش دوهزاریش افتادو گفت:نــــــــــــه
-ارهههههه
-سهراب چیکار کرد؟
-باکمربند کتکم زد..خو چیکار میکرد؟ گرفت مثله بچه ادم خوابید دیگ
-الهی بمیرم برای داداشم ک هیچوقت شانس تا ی فَرسخیشم نمیاد..
خندیدمو بعد شستن دستو صورت من رفتیم سمت اشپزخونه..
سهراب میزو اماده کرده بود..
من:به به شوهرم چ کرده..دست گلش درد نکنه
پری:زنش ک ازاین کارا بلد نیست
من:اومدی نسازیااا..خواهرشوهر بازی درنیار..
مشغول خوردن شدیم ک پرستو گفت:کاچیو نمیخوری؟
-بنظرت نیازه؟
-خب دلدردو ک داری
-ن اونقدرام نیست
یهو سهراب گفت:بزارش یخچال ی هفته بعد نیازش میشه
پرستو خندیدو من سرمو پایین انداختم از دست این شوهری ک جلوی خواهرش زیادی راحته..هرچند خودمم باشروین همینجوریم..
اخ گفتم شروین..تو همین چند ساعت دلم براش یذره شده Sad
موقع رفتن پرستو ک شد دم در گفت:راستی امشب مامان شما و خانواده ترمه رو دعوت کرده برای شام..زود بیاین
سری تکون دادمو تشکر کردم..
بعد رفتن پرستو سهراب گفت:خب فعلا ک حد مافقط بوس وبغله ک اونم دیشب نشد..بیا اینجا ببینم
اومد سمتم ک تاخواستم فرار کنم دلدردم مانع شد..
و بین بازوهای درشت سهراب گیر افتادم..
یهو هوس کردم گازشون بگیرم..و اینکارم کردم ک باعث شد سهراب داد بکشه..
سهراب:منم بلدم گاز بگیرماا
و بعد این حرف گردنمو گاز گرفت..جیغی کشیدمو خندیدم..
برم گردوند و لباشو رو لبام گذاشت..
و من تو لذت بوسه های همسرم غرق شدم..
*****
سهراب:ترمه اماده ای؟
-اره بریم.
کیفمو از رو تخت برداشتم و همراه سهراب ک اماده بود بسمت خونه مامان نسرین رفتیم..
ب دم خونشون ک رسیدیم زنگو زدیم ک درفورا باز شد..
واا دم ایفون بودن انگار..
داخل حیاط ک شدیم متوجه شدم پدرمادرم هم زمان باما اومدن..چون هنوز تو حیاط بودن..
با دیدن شروین ک پشت سر پدرم بود بی توجه ب بقیه یا اینک اینکارم زشته جیغی از سرذوق کشیدم و بدو رفتم سمتش..
چون پدرم جلوی شروین بود فکر کرد دارم میرم بغلش ک دستاشو باز کرد منتظر من موند..
ولی من از کنار پدرم بدو گذشتم و خودمو انداختم تو بغل شروین..
و دستای باز پدر من خالی موند ک باعث خنده بقیه شد..
بابا برگشت سمتموگفت: بچه بزرگ کردم ک اینجوری ضایعم کنه.
از شروین جداشدم و رفتم سمت پدرم و گفتم:عه بابایی ببخشید..خوبین شما؟
و بعد احوال پرسی بابقیه رفتیم تو خونه..
موقع شام ک شد باکمک من و پرستو میزو چیدیم..
مشغول غذا خوردن بودیم ک سهراب ی بشقاب برداشت و توش گوشت ریخت و رفت حیاط..
همینجور نگاش میکردم ک پرستو گفت:رفت ب ارژنگ غذا بده
نفسمو دادم بیرونو گفتم‌:نکرد اول غذای خودشو بخوره..
بابا فرشید گفت:اشکال نداره دخترم..دوستی سهرابو ارژنگ ماجرا داره
منتظر نگاشون کردم تا تعریف کنن ک بیخیال مشغول خوردن بقیه غذاش شد..
واا حرفش ادامه نداره؟
پرستو ک تعجبمو دید خندیدو گفت:این خان داداش ما ی روز رفت تو بَر بیابون تا از منظره اونجا نقاشی بکشه..موقع برگشت سه تا پسر دزدو علاف گیرش میندازن..
دم بیابونم ک خلوت..داداش منم ک هالک نیست حریف سه تاشون بشه..دوتاشونو میتونست بزنه دیگ..اقا وسط درگیری بود ک یهو یکی ازاون خیرندیده ها داد میکشه..
برمیگردن میبینن ک بعله ارژنگ ک معلوم نیست ازکجا اومدگازش گرفت..خلاصه ب کمک ارژنگ حریفشون شد..و با ارژنگ و سروصورت زخمی اومد خونه..
خندیدم..یجوری تعریف میکرد انگار خودشم اونجا بود..
صدای سهراب اومد:و این بود اغاز دوستیه منو ارژنگ..
بشقاب خالیو گذاشت رو میز و کنارم نشست تا بقیه غذاشو بخوره..
مهمونی ک بخوبی تموم شد اومدیم خونه..انقدر خوابم میومد ک سهرابو ی بوس سر سری کردمو خوابیدم..
*****
صبح ک ازخواب بیدار شدم سهراب نبود..
احتمالا رفته دانشگاه..من ک امروز کلاس نداشتم تصمیم گرفتم برم حموم..
زیر دوش مشغول شستن سرم بودم ک با دیدن ی سوسکِ گنده زشتِ سیاه ایکبیری جیغ بلندی کشیدم ک بدترش تو حموم اکو شد..
نمیدونستم چیکار کنم..اونم واس خودش ول میچرخید..
خواستم ازحموم برم بیرون ک دیدم بااین سرکفی نمیشه..
مار ازپونه بدش میاد..درلونش سبز میشه..
منم از سوسک بدم میاد..اونوقت تشریف خرشو تو حموم ی خونه تازه ساخت داره
..دست خودم نیست..عین چی میترسم ازش..
تصور اون پاهای سیخ سیخیش کهــ
اویـــــــــی..نمیخوام بهش فکرکنم اصلا..الانم باید شجاعت بخرج بدم و خودم بکشمش..
موندم چجوری این موجود منفورو بکشم..
وسایل موجود در حمام:ژیلت..شامپو..شامپو نرم کننده..شامپو بدن..صابون گلنار..
ایا بااینا میشود یک سوسکو از زمین محو کرد؟
حالا ما تلاشمونو میکنیم..
تواین مدت ک من مشغول فکرکردن بودم و نقشه میکشیدم ک چجوری بکشمش..
اقا یا خانوم سوسک واس خودش ی دور کامل توحموم چرخید..
نزدیک من ک داشت میومد جیغی کشیدمو طی یک حرکت سریع شامپورو برداشتمو ریختم روش..
وای یکم سرعتشو کم کرد..
دوباره ریختم ک بهش نخورد و در رفت..ای موزمار
شانس اوردم بالدار نیست..
همینجور برشامپو ریختن روش ادامه دادم
زِرت زُرت زارت زیرت
(دوستان ببخشید اینا صدای شامپوعه..فکر دیگ نکنین ک من عذاب وجدان میگیرم)
زِرتـــ عه چیشد؟
بَهَع شامپو تموم شد..
شامپو نرم کننده رو برداشتم..چون هنوز موفق ب کشتن سوسک نشدم..
اینبار با نرم کننده نشونه گیری کردم..
شِرت شُرت شارت شیرت
دِهههههه اینا چرا انقدر زود تموم میشن..سوسکه چ سگ جونه..
هربار ک شامپو بهش میخورد سرعتش کم میشد..ولی باز میرفت..
اینبار شامپو بدنو برداشتم..رفت سمت سقف..منم ناچار تفنگمو(شامپو) ب سمت سقف گرفتم..
چپ میرفت..چپ میزدم..راست میرفت..راست میزدم..صاف میرفت..صاف میزدم..
و هرکدوم از شلیکام چند میلیمتر باهاش فاصله داشت..و این میشد ی شانس برای این سوسک بیشعور ک از منم شانسش بیشتره..
اومدم باز شلیک کنم ک دیدم شامپو بدنم تموم شد..
وایــــــــــــــی اخه می ارزه واس ی سوسک سه تا شامپو حروم شه؟
دیگ دست ب دامن صابون شدم..ب سوسک ک گوشه حموم راه میرفت نگاه کردم..
ی نشونه گیری
ی موقعیت عالــــــــی
و توی دروازه گُـــــــــــــــــــــل
یوهووووو بلاخره زدمش..نصفش چسبید ب سرامیک..نصف دیگشم تن صابون موند..
جاتون خالی ی صدای همچین ناجورم موقع نصف شدن داد..
ی مایع زرد رنگم ازش زد بیرون :/ اوق
انقدر ذوق کردم از کشتن سوسکی ک همیشه عین چی ازش میترسیدم ک باعث شد باذوق بپرم بالا و همون لحظه کف حموم ک بخاطر شامپو لیز شده بود..باعث شد باماتحتم بیافتم زمین...
وایـــــــی ی عمر ب زمین خوردن بقیه خندیدم حالا سر خودم اومد..
اومدم بلند شم ک دماغم یخ زد..ب بالا سرم نگاه کردم..
اوه اوه سقفو..انواع شامپو بهش چسبیده بود..ی قطرشم افتاد رو دماغ من..
ی نگاه ب کل حموم کردم..به به مهد کودکی شده واس خودش..
زرد..سبز..ابی
رنگ شامپوها بود ک همه جا پخش شده بود..
سریع دوش گرفتمو اومدم بیرون..
ب سهراب پیام دادم ک داره میاد شامپو بخره و رفتم تا برای نهار قیمه بادمجون درست کنم تا بیادو شاهکار تو حمومو ببینه..
*****
سهراب
تو راه برگشت بودم گوشیم پیام اومد..ترمه بود..پیامو خوندم..
(سلام اقامون...داری میای خونه بی زحمت شامپو نرم کننده..شامپو بدن و شامپو اوه بخر..منتظرم..بوج بوج)
باخودم فکرکردم ما ک شامپوهامون کامل بود..باز برای چی میخواد؟
رفتم سمت داروخونه..
ماشینو پارک کردم و وارد داروخانه شدم..
من:سلام
-سلام بفرمایید
-ببخشید شامپو نرم کننده،شامپو بدن و شامپو اُوه میخواستم..
باتعجب نگام کردو گفت:شامپوی چی؟
-اُوه اُوه
-اقا ما اصلا شامپو اُوه نداریم
-خب اشکال نداره..اون دوتارو بدین..اینو ی جای دیگ میخرم
-ن منظورم اینه ک شامپویی ب اسم اُوه وجود نداره
-واقعا؟ اخه خانومم نوشته
و پیامو بهش نشون دادم..یهو صورتش خندون شدو گفت:احیانا منظورشون شامپو اَوه نبود؟
چشمام گرد شد..جـــــــان؟؟
-نمیدونم لابد دیگ
مرده هم بالبخند شامپوهارو بهم داد..انقدر بابت ضایه شدنم عصبی شدم ک سریع حساب کردمو اومدم بیرون..
سوار ماشین شدمو باسرعت ب سمت خونه روندم..
خدا بگم چیکارت کنه ترمه..اخه چرا حرکتاشو نزاشتی؟
الان یارو فکر میکنه من با اینقدری هیکل بی سوادم..
ب خونه ک رسیدم درو باکلید بازکردمو وارد شدم..
اخمی ک رو صورتم بود با استشمام بوی خوب غذا از بین رفت..
ترمه اومد استقبالم و درحالی ک نایلکس شامپورو ازم میگرفت گونمو بوسید و گفت:دستت درد نکنه..تا لباستو عوض کنی میزو میچینم..
-ما کِ شامپو داشتیم باز واس چی میخواستی؟
یهو نیشش باز شدو گفت:حالا تعریف میکنم برات
-پووووف
-واا چته؟‌
-اخه من ب تو چی بگم؟ تو نمیتونستی رو این شامپو اَوه حرکت ـــــَ رو بزاری؟
با تعجب گفت:چطور مگ؟
-بابا دوساعت لبامو واس یارو غنچه میکنم میگم شامپو اُوه دارین؟ حالا هی یارو میگ این شامپو اصلا نیست..اخر فهمید ک شامپوی مورد نظر اَوه هستش.. غش غش خندیدو گفت:وااای یعنی تو تاحالا اسم شامپو اَوه بگوشت نخورد؟
-ن دیگ
-یعنی عاشقتم
-منم همینطور عزیزم
موقع خوردن نهار بود ک ترمه ماجرای سوسکو برام تعریف کرد..
بعد غذا رفتم ب حموم و شاهکارشو دیدم..
من:من افتخار میکنم ک همچین خانوم شجاعی دارم..تو مدل جدید سوسک کشتن تو حمومو اختراع کردی..با شامپو و صابون..فقط یکم خرج داره..
خندیدو گفت:حالا باید حمومو تمیز کنیم..
-‌به شرطی ک بعدش باهم حموم کنیم
چپ چپ نگام کرد ک خندیدم..
و اماده شدم برای اولین حرکت زن ذلیلانم یعنی شستن حموم..
*****
امروز پنج شنبست و ب احتمال زیاد روزی ک قراره منو سهراب..منو سهراب..اممم واقعا میخواین بگم؟
زشته اقا..اینا مسائل خصوصیه ی زنوشوهره..نمیان جار بزنن ک..
نشستم رو مبل مشغول دیدن ی فیلم طنز شدم..سهرابم اومد کنارم بشینه ک ی صحنه خنده دار تو فیلم اتفاق افتاد..سهرابم همونجور ایستاده خندید..
یهو محو چال گونش شدم..
واااای تاحالا ب این دقت نکردم ک الان سهراب مال منه..شوهرمنه و من هروقت دلم بخواد میتونم انگشتمو فرو کنم تو چال گونش..
چال گونه ای ک دست زدن بهش ارزوی خیلی از دخترای دانشگاه بود..
انقدر از این موضوع ذوق کردم ک جیغی کشیدمو پریدم سمت سهراب تا بغلش کنم...
اونم ک تازه این خوی وحشیانه منو دید ترسیدو سریع پابه فرار گذاشت..
حالا سهراب بدو..من دنبالش
حین دویدنمون تو هال همش میگفت:ترمه بخودت بیاا
ترمـــــه منم سهراب..عشقت
چرا اینجوری شدی یهو؟
و من فقط میگفتم:وایسا..سهراب وایسا..میگم صبر کـــن
تو ی لحظه ک بهش نزدیک شدم دستمو دراز کردم تا هرچی ک گیرم اومد بگیرم تا درنره..
ک از قضا کشت شلوارش اومد تو دستم..
اونم ک داشت میدوید..منم ک کشتو کشیدم تا نره باعث شد شلوار تا زانوش بیاد پایین و تعادلشو از دست بده و بیافته..
خوشحال از اینک بلاخره گرفتمش خودمو پرت کردم روش ک دادش دراومد..
برگشت سمتمو با اخم گفت:این چ وضعشه؟ چرا یهو موجی میشی؟
ولی من بی توجه ب حرفش فقط هوس کرده بودم تا انگشتمو تو لپش فرو کنم..
با حالت امری گفتم:بخند
با تعجب گفت:جان؟
-میگم بخــــند
وقتی دیدم نمیخنده شروع کردم ب قلقلک دادنش..وااای نمیدونستم قلقلکیه خخخ
خنده ک چ عرض کنم قهقهه زد ک منم بلافاصله انگشتمو تو چالش فرو کردم..
فکرکنم محکم فرو کردم چون اخی گفتو مظلوم نگام کرد..
بمیرم الهی دردش اومد..
ب چشمای سبزو عسلیش نگاه کردمو ناخوداگاه گفتم:الهی قربون اون چشمای رنگیت برم من
متعجب خندیدو گفت:خدا نکنه عزیزم..چشمای ابیه تو ک خوشگل تره..بااین حساب فکرکنم بچمون رنگین کمون بشه..
خندیدم ک گفت:اهاااا فهمیدم..امروز وقتشه
-وقت چی؟
شیطون نگام کردو گفت:من دیشب بهت نگفتم فقط یک روز دیگر فرصت باقیست؟
یاد حرفش افتادم..راست میگه..کل این هفت روزو امار داشت و همش ب من میگفت فلان روز مونده تا باتو باشم..
-خب ک چی؟
-خب ک چی نداره..این قربون صدقه رفتنت مقدمه بود دیگ..اخی عزیزم دلت میخواد زودتر میگفتیااا
مشتی ب بازوش زدمو گفتم:گمشووو..نخیرم
-پاشو پاشو لباساتو دربیار ک ب اندازه کافی دیر کردیم
چشمام گرد شدو ناخوداگاه گفتم:وسط هال؟
نگام کرد ک سریع از خجالت سرمو انداختم پایین..
خندیدو گفت:عه راست میگی اینجا بده
اومد بلند شه ولی ازاونجایی ک شلوارش تا زانوش افتاده بود دوباره تعادلشو از دست دادو افتاد روم..
-اخ
-ببخشــــید
اینبار قشنگ بلند شدو شلوارشم بالا کشید..منم همین ک بلند شدم احساس کردم رو هوام..
سهراب دستشو گزاشته بود زیرپام و بلندم کرد..
انقدر حرکتش یهویی بود ک هینی کشیدمو محکم بغلش کردم..
سهرابم بسمت اتاق خواب رفت و...
هاهاها فکرکردین میگم چیشد؟ ن دیگ..من بخوامم شرم و حیا نمیزاره ک بگم..
خلاصه اینک رفتیمو خوابیدیم..شما اینجوری فکر کنین Smile
*****
تکونی خوردم ک کمردردم باعث شد چشمامو باز کنم.. وخودمو برهنه زیر پتو ببینم..
سرمو برگردوندم و ب چشمای باز سهراب نگاه کردم..
لبخندی زدو گفت:صبح بخیر گلم
خواستم جابه جا شم ک درد کمرم نزاشت..قیافم جمع شد ک سهراب گفت:صبرکن الان میرم کاچیه تو یخچالو میارم برات
دستشو گرفتمو گفتم:نمیخواد..فقط پیشم باش
لبخندی زدو بغلم کرد..پیشونیمو بوسیدو گفت:خانوم شدنت مبارک عشقم..
خانوم شدنم؟ اره..من دیگ خانوم شدم..
خانوم زندگی ک بادستای قوی شوهرم بنا شده و قرار با دستای هنرمند من تجلی پیدا کنه..
خانومی شدم ک دیگ شیطنتام فقط برای شوهرمه..
خانومی شدم ک اون قدر ارزش داشتم تا لایق عشق سهراب باشم..
خانومی ک من باشم از دانشگاه دیوونه ها...
ساعت:۲:۴۳
۱۳۹۵/۳/۲۸
Fati shiti
"پایان"

سخنی با دوستانSadخب اینم از اولین رمانم دانشگاه دیوونه ها ک تموم شد..امیدوارم رمانم خنده رو لباتون اورده باشه..و بابت عیبو ایرادی ک تو رمان داشتم منو ببخشین و بزارین ب پای بی تجربگیم..رمان من ی رمان با محتوای ساده بود..حتی اولاشم تکراریه خیلی رمانا بود..ببخشید اگ رمانم موضوع اموزنده ای براتون نبود..تو رمان بعدیم ک ب اسم "پرستار دوست داشتنی"هست همه این ایرادارو جبران میکنم..امیدوارم تو این رمان هم ازم حمایت کنید..از همتون ممنومم بابت وقتی ک برای رمان منه حقیر گذاشتین و خوندینش..دوستون دارم..در پناه حق)
پاسخ
 سپاس شده توسط نرسا ، M.AMIN13 ، san.m18 ، hastiiiiiii ، شیطون دخمل ، Titi93 ، Doory ، BIG-DARK ، Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، _leιтo_
#27
مرسیییی
رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) 3[/url][/img]چه عاشقانه نوشت شریعتی : 

من تو را دوست دارم ...
و تو دیگری را ...
و دیگری دیگری را ...
و در این میان همه تنهاییم ...
پاسخ
#28
رمان قشنگی هست عایا؟
رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) 3
پاسخ
#29
(22-09-2016، 20:16)...عاشق... نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمان قشنگی هست عایا؟

اره خیلی بخونش
پاسخ
#30
(22-09-2016، 21:09)یه دختر به نام لیانا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(22-09-2016، 20:16)...عاشق... نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمان قشنگی هست عایا؟

اره خیلی بخونش
ابجی جونم خوندمش قشنگ بود دمت جیز این یکی رمانی که گفته هم اگه قشنگ بود بزار
راستی وسطای رمان عکس های مدلای رمانم گزاشته بود میشه بزاریشون همشو ها؟خیلی خوب میشه دمت جیز خواهری
رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) 3
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان