امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گونه ی نوازش سایه ( نویسنده خودمم )خیلی قشنگه حتما بخوونید

#1
مقدمه
گاهی با یک قطره لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام آرام می گردد
گاهی با یک کلمه رویاهای یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند
مراقب بعضی یک ها باشیم با اینکه ناچیزند همه چیزند

_وایی گلی استرس دارم توچی؟
_گلی و مرض انگار دوست پسرمی این شکلی صدام میزنی اه
_به نظرت چند میشی امتحانو؟خوب دادی؟
_عالییی بود مطمعنا زیر صفر نمیگیرم
_آفرین به تو من دیگه باید برم
کتابام رو جمع کردم وهمشون رو داخل کیف انداختم ای کاش هر چی زودتر از این دبیرستان کوفتی خلاص میشدم
_کجا ؟ بودی که
_من که مثل تو بیکار و علاف نیستم
_بابای
_بای
به سمت ایستگاه اتوبوس که دقیقا چند قدمیه مدرسه بود به راه افتادم فکر کنم چند دقیقه ای از اومدنش میگذش واسه همین کوله ام رو محکم پشتم گذاشتم و دویدوم دویدم قدمی به داخل اتوبوس گذاشتم و وقتی که فهمیدم همه نشیمنگاه ها اشغاله تکیه ام رو به میله ی وسط اتوبوس دادم و به آدمهای پشت شیشه نگاه کردم مغازه ها خانه ها و مردمانی که دست در دست هم
و یا تنها بیرون بودن. خوش به حالشون چه خوشحالن. به طور ناگهانی احساس حسادت کردماونا هیچ غم غصه ای ندارن...زندگی میکنن میخورن میخوابن می خندن بعضی وقتا با خودم میگم چقدر تنهام که هنوز که هنوزه با هفده سال سن دوستی ندارم که درد دلای واقعیم رو بهش بگم اون هم بدون هیچ خجالتی
صدای راننده من رو به حال برگردوند نام محلی رو که ما دراونجا زندگی میکردیم رو می گفت از اتوبوس خارج شدم قبلا پول رو حساب کرده بودم. از سرمای زیاد دستام و صورتم مورمور میشد. همش تقصیر خودمه یادم رفته بود ژاکت بپوشم البته خب هوای اهواز زیاد سرد هم نیست اما واسه ما اهوازیا که بدنمون به گرما عادت کرده سرده
پاسخ
 سپاس شده توسط raya(love anime)78 ، vampire whs ، αƒsỠỠή
آگهی
#2
به در خونمون رسیدم دری که با وجود ته مایه های طلایی در نقره ای خودش رو از بقیه ی درها متمایز میکرد زنگ رو فشار دادم و چند ثانیه بعد در با صدای تیکی باز شد.داخل حیاط خونمون چهار تا مربع مانند قهوه ای که چهار تا درخت درونشون رشد کرده بود وجود داشتو دو تا آسانسور که یکی برای طبقات زوج و دیگری برای طبقات فرد بود و اصولا هیچکدومشون برای من به درد نمیخورد چون من با پله ها میرفتم بعد از نزیک ده سال دیدم که کسی منتظر من دم در خانه ایستاده... سورن
برادر بزرگ ترم که بیست و دو سال سن داشت. از یک هفته پیش بهم گفته بود که مطلبی رو میخواد بهم بگه اما همش امروز و فردا میکرد هر وقت هم ازش می پرسیدم که کی میگی جواب میداد داخل یه زمان مناسب
_سلام چطوری ؟ خوبی ؟
با صداش سرم رو بالا گرفتم موهایی مشکی صورتی سفید و چشم های خرمایی مایل به عسلی. درکل میشد گفت که خیلی دخترکشه البته خب حیف اون دخترایی که وقتشون رو واسه این هدر میدن یعنی سنگ هم که بود در برابر عشوه های گاوی این دوره زمونا آب میشد اما سورن نه!!!
_خوبم مرسی مامان کوش؟
_تو جیب منه ! خب اگه قدم رنجه بفرمایی و گام به درون خونه بذاری میفهمی که نیستش دیگه
_خیلی خب خیلی خب گاز نگیر منو. امروز بلاخره بهم میگی؟
چشماشو چرخی داد و فکر کرد و گفت Sad( حالا نه کلا پشیمون شدم فعلا بفرما تو مهمون خوب نیست دم در بایسته هه ))
کفشامو بدون کمک دستم در اوردم و داخل خونه رفتم.خونه ای که خاطرات زیادی ازش دارم هم خاطرات خوب و هم خاطرات بد.به بوی قورمه سبزی میاد.برم لباس عوض کنم بیام بخورم
اتاقم دقیقا گوشه ی گوشه ی خونه بود . در اتاقم رو باز و شروع به درآوردن لباسم کردم.
پاسخ
 سپاس شده توسط raya(love anime)78
#3
سورن_آجی کوچولو رفتی لباس بسازی یا بپوشی؟
اه همیشه مزاحمم میشه
_الان میام
از اتاق خارج و به سمت کابینتای خونه رفتم جایی که ظرفا بودن. خورشت رو داخل یه ظرف چهارگوش سفید ریختم و دو تا ظرف سیاه هم برداشتم خب حالا میز ناهار آمادست
سورن کنارم نشست و شروع به خوردن کرد نمی دونم چرا اصلا گشنه ام نبود انگار اشتهام دود شده بود رفته بود هوا.اما اگه نمیخوردم شک برانگیز میشد.سورن بود دیگه به همه چیز گیر میداد واسه همین مجبور شدم چند کفگیر برنج و به همان نسبت خورشت روی برنجم بریزم و شروع به خوردن کنم.تقریبا وسط خوردن بودم که جیغ سورن بلند شد و با دست لپ سمت چپش رو گرفت و به سمت آشپزخانه دوید.
_از بس خوشمزه بود لپم رو هم خوردم اه
من_کی درست کرده؟
_من
در مدت کسری از ثانیه ابروهام به شدت بالا پرید!!! سورن و غذا درست کردن؟!!! اصلا مگه سورن بلده غذا درست کنه؟ بیخیال حتما از روی کتاب دراورده اما عجب آشپز خوبیه
حالا مثلا داره منت سرم میذاره؟
من_حالا مثلا چیکار کردی؟ همیشه کا مامان نیست من غذا درست میکنم یه دفعه هم تو درست بکن میمیری؟
سورن_ببخشید ببخشید که من مردم ها!!! اگه قراره بشورم و بسابم و غذا درست کنم با زنا چه فرقی دارم ؟ نکنه تا چند وقت دیگه باید کون شوری هم بکنم؟
این قدر این جمله ها رو بامزه گفت که بی اختیار یه لبخند رو لبم جا گرفت و با صحبت سورن یکی شد_بله بخند بخند کون شوری خیلی بهم میاد نه؟
من_بی تربیت آدم باش و درست حرف بزن
سورن_اوه مای گاد مادمازل... اوژووو.سیستر جان عزیزم به نظر شما نشیمنگاه شوری به من میاد؟
کار مرد نکردنش بهتره بخدا والا الکی الکی منت سرم میذارهاه بیخیال این بحث مسخره رفتم داخل اتاقم که ...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان