29-05-2015، 13:54
اگر آدم خیال پردازی کنارم بود، حتماً تصور می کرد امروز برای من روز بزرگیه. اما نکته اینجا بود که نه امروز فرقی با بقیه ی روزها داشت، نه آدمی کنار من بود. تنها جنبنده ای که اطراف من با چشم قابل دیدن بود، صد متر اون طرف تر انتهای این جاده ی ساکت و بلند، پشت فرمون نشسته بود و احتمالاً به مانتوی از مد افتاده ی من نگاه می کرد. البته به جز کلاغی که پنج دقیقه ی تمام بالای سرم قار قار می کرد و دلم می خواست با پاشنه ی کفش مخش رو توی منقارش بیارم.
با دو انگشت استخوان بینی م رو مالش دادم و دوباره به انتهای جاده نگاه کردم. نه به اون پراید کهنه بلکه به خط های موازی که یه جایی می پیچید و شاید ماشینی رو به سمت من هدایت می کرد که منتظرش بودم. آدم هایی که یادشون نرفته باشه امروز چهار اردیبهشته.
به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت بود که توی تنهایی ایستاده بودم و اگر توی این دو سال با هر بدبختی ای دست و پنجه نرم نکرده بودم، از این همه انتظار حتماً زیر گریه می زدم.
به بالا نگاه کردم. خورشید گوشه ی آسمون بود. اگر الان دو سال پیش بود، با دوست هام برنامه ی نمایشگاه کتاب رو میذاشتم نه اینکه جلوی در زندان قدم بزنم. هر چند که فرقی هم نمی کرد. من یاد گرفته بودم که اگر گندی می زنم باید پاش بایستم. از همون دو سال پیش توی دادگاه به این نتیجه رسیده بودم که کار من با همه ی آدم هایی که می شناختم، دیگه تموم شده... آدم هایی که من رو درست نشناخته بودند. هرچند که باورش سخت بود و امید برگشتن من رو سر پا نگه می داشت. اما امروز، دقیقاً از 35 دقیقه ی پیش بهم ثابت شد که چیزی من رو به زندگی سابقم برنمی گردونه.
پراید از پارک خارج شد و با سرعت پایین به طرف من اومد. از دور به دیوارهای بلند نگاه کردم. شاید اگر زیاد اینجا معطل می کردم دوباره سراغم می اومدند و این سیاه ترین کابوس من بود. سربازها با سپر و نیزه و شنل سیاه... به فانتزی مسخره ام خندیدم. پراید جلوی پام نگه داشت و شیشه رو پایین داد.
-تا کی؟
-تا کی چی؟
-تا کی منتظر می مونی؟
صورتش از دو سال پیش هیچ تغییری نکرده بود. همون موها و چشم ها. همون لبخند. بدون اینکه لبخند بزنم جواب دادم: تو منتظر چی بودی؟
-تو.
نفسم رو مثل آه بیرون دادم. گونه ام رو به سقف ماشین تکیه دادم و دوباره به خط های موازی زل زدم. می دونستم قرار نیست هیچ ماشینی از خم این جاده بپیچه. می دونستم. پلک هام رو بستم و صدای کلاغ مزاحم دوباره به گوشم خورد. نگاهی به آسمون کردم و زیر لب گفتم: نکبت!
-بیا بشین وفا!
سرم رو بلند کردم و با ناراحتی ساکم رو برداشتم.
-بیام کمک؟
پوزخند زدم و در عقب رو باز کردم. ساک روی صندلی های عقب رها شد. در رو محکم بستم.
-معطل چی هستی؟
به زور چشم از جاده برداشتم و ماشین رو دور زدم. روی دنده خم شد و قبل از رسیدنم در رو برام باز کرد. نشستم و صندلی رو کمی پایین دادم. اجازه دادم راه بیفته. اجازه دادم دنیای اطرافم دوباره شروع به حرکت کنه. به عقب برگشتم و به خم جاده زل زدم. خبری نبود و می دونستم از این لحظه به مسیر کاملاً متفاوتی قدم گذاشتم.
زمان زیادی توی سکوت گذشته بود و من چشم از سقف ماشین برنداشته بودم. گفت: دلت برای خانواده ت تنگ شده؟
شونه بالا انداختم که ندید. نگاهش به مسیر بود. حرفی نزدم. به سمتم چرخید و گفت: آره؟
- نه.
از جوابم کمی جا خورد و سکوت کرد. ماشین رو گوشه ی خیابون خلوت کنار کشید و ایستاد. کامل به طرفم برگشت. چشم هام رو بستم. دستش رو روی دستم گذاشت و با صدای دلگیری گفت: برای من چی؟
دستم رو پس نکشیدم ولی گفتم: نه.
دوباره سکوت کرد و دستم رو محکم تر گرفت. چشم باز کردم و گفتم: چه انتظاری داشتی؟
- چرا به من نگاه نمی کنی دیگه؟
- به سقف بالای سر عادت دارم. اون تو انقدر باید به تخت بالایی خیره بشی تا بالاخره خوابت ببره.
- من...
- می خوام بخوابم.
- ناراحتی که من نیفتادم زندان؟!!
به صورتش نگاه کردم و گفتم: نه... فقط تعجب می کنم که چرا صورتت از یادم نرفته!
چشم هاش ناراحت شد. درست مثل همون روزها اگر جواب تلفن هاش رو نمی دادم. حتماً حواسم پی یکی از استادها و دانشجوها بود، یا خواستگار جدید برام اومده بود یا هر چیز دیگه ای که اون لحظه به فکرش می رسید... ولی توی زندان از این خبرها نبود.
- حتی یه بار نیومدی سراغم!
- من که نسبتی باهات نداشتم، چجوری می اومدم ملاقات؟
راست می گفت. من فقط دنبال بهونه بودم که ناراحتیم رو سر یه نفر خالی کنم. مسئله این بود که من عوض شده بودم. کل دنیا عوض شده بود. من همون موقع هم نمی دونستم چه احساسی بهش دارم، اصلاً احساسی دارم؟! چه برسه به حالا. دستش رو بلند کرد و دوباره راه افتاد.
- ببرمت خونه؟
- نه. اگر می خواستن می اومدن دنبالم.
- باید بهشون مهلت بدی... اون ها که مثل ننه بابای من به این چیزها عادت ندارن!
این حرف ها بیشتر آزارم می داد. زندگی قبلیم رو به یادم می آورد. دلم براشون تنگ شده بود. الان خیلی به کمک احتیاج داشتم.
- چند وقته ندیدیشون؟
- یه سال و نیم
حرف دیگه ای نزد. بعد از چند دقیقه به صورتم نگاه کرد و گفت: خوبی؟
- آره.
- می خوای ببرمت دکتری... درمونگاهی...
- گفتم خوبم.
زیر لب غرغر کرد و به خیابونی پیچید.
- کجا میری؟
- خونه ی ساناز. من که خودم سر و سامون ندارم.
با شنیدن اسم ساناز لبخند زدم و گفتم: مادرش چطوره؟
نگاه گنگی به صورتم انداخت و گفت: همونجور.
دلم می خواست یک ساعته از همه ی این دو سال باخبر بشم اما رخوت عجیبی مانعم می شد. حتی نمی خواستم درباره ی چیزی بپرسم. ترس از شنیدن به وجودم سایه انداخته بود. ترس از قطع شدن ارتباطم با بقیه ی مردم. از اینکه بفهمم نبودنم توی این دو سال فرقی به حال کسی نداشته. ماشین متوقف شد. با بی حالی پیاده شدم. هوای گرم حالم رو بدتر کرده بود و دلم می خواست یه گوشه قایم بشم. دیدن خونه ی قدیمی و آشنای ساناز هم تغییری توی حالم نمی داد.
خودش در رو باز کرد و بیشتر از اینکه خوشحال به نظر برسه، صورتش غمگین بود ولی من کسی رو مسئول سرنوشتم نمی دونستم. خودم بودم که این راه رو انتخاب کرده بود و باید تاوان هر اشتباهی رو هم پس می داد.
***
با گذشتن از پله های زهوار دررفته ی چهار طبقه و وارد شدن به اتاقک روی پشت بوم، بوی سیگار زیر دماغم زد. انگار از همیشه بیشتر بود. قبلاً زیاد به اینجا رفت و آمد داشتم، برای بررسی اوضاع ساناز و مادرش، اما حالا انگار سال ها از اون دوران می گذشت. انگار از توی غار بیدار شده بودم و قرار بود به آدم های اطرافم سکه های قدیمی بدم. به طرف تنها پنجره رفتم و بازش کردم. پنجره ای که قبلاً رو به آسمون بود و حالا رو به دیوار ساختمون بغلی. به دیوار نگاه کردم و گفتم: این رو کی ساختند؟
- سه ماه پیش تموم شد. چند واحدش هنوز خالیه.
کنارم ایستاد و اضافه کرد: ببین چه ویویی دارم!
می خواستم لبخند بزنم اما نتونستم. به اطراف نگاه کردم و گفتم: امیر رفت؟
- رفت یه چیزایی واسه شام بگیره.
- مادرت نیست؟
- رفته بیرون... تا یه دوش بگیری، امیر برگشته.
بدون هیچ حرفی لباس هام رو از ساک بیرون کشیدم. جلوی در حموم گوشه ی اتاق ایستادم و نگاهش کردم. با تعجب بهم خیره شد و متوجه شدم که نزدیک بود برای حموم رفتن ازش اجازه بگیرم. باید این عادت دو ساله ی «اجازه گرفتن» رو ترک می کردم. سریع وارد حموم شدم که در واقع یه دوش اضافه روی دستشویی کوچیک بود. اما برای من همین هم خوب بود. همین احساس تنهایی و آرامش. همین که کسی صدای نفس کشیدن یا حتی صدای فکر کردنم رو نمی شنید... اینکه با انتخاب خودم می رفتم داخل. دو سال تمام افسردگی و ناآرومی تموم شده بود. دو سال تموم ناامنی و ترس. دست توی موهای خیسم فرو بردم و عمداً کشیدم. باید خیلی زود خودم رو جمع و جور می کردم. باید دوباره سر پا می شدم.
وقتی با تیشرت و شلوار بیرون اومدم، امیر هم برگشته بود. این لباس رو ساناز 3 ماه پیش برام خریده بود. مشغول حرف زدن بودند. به یکی از پشتی ها تکیه دادم و گفتم: ساناز بیا موهام رو کوتاه کن.
امیر: واسه چی؟
ساناز: بذار قیچی رو پیدا کنم.
توی یکی از کشوهای دراور کوچیکش مشغول گشتن شد و امیر دوباره گفت: حیفه.
من: بلند شده. حوصله شون رو ندارم.
امیر: کجا بلنده؟!!
ساناز قیچی و گیره ها و اسپری تریگر رو بیرون کشید. اسپری رو پر کرد و پشتم ایستاد. یه روسری به پشت گردنم بست و گفت: خیلی کوتاه؟
امیر: نه!
من: تا روی شونه.
امیر به صورت ساناز که من نمی دیدم، نگاه کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. هوا کم کم داشت تاریک می شد و پشت بوم برای قدم زدن خوب بود. ساناز با مهارت یه آرایشگر حرفه ای مشغول شده بود. حتی نپرسید چه مدلی می خوام. می دونست که برام مهم نیست. تکه های موی خرمایی روی زمین اطرافم می افتاد. انگار هر تکه باری روی دوشم بود که باید برمی داشتم.
چند دقیقه بعد ساناز با قیچی و روسری تا شده بیرون می رفت و من هنوز به آینه نگاه نکرده بودم. موقع بستن در گفت: مدل ساله. باید خیلی بهش برسی. دست نزن تا بیام سشوار بکشم.
دسته ی موهای کج روی صورتم رو از جلوی چشمم کنار زدم و پشت گوشم بردم. شونه بالا انداختم که صدای ناامیدانه ای درآورد و رفت. امیر هم باهاش برگشت. ساناز ظرف های غذا رو جلومون گذاشت. حال تکون خوردن نداشتم. حتی قاشق دست گرفتن هم به نظر کار سختی می اومد. ساناز ظرف رو برام باز کرد و گفت: بخور! خیلی لاغر شدی. چشم هات نصف صورتت رو گرفته!
به تصویری که ازم ساخته بودم خندیدم و گفتم: می دونم... صبر نمی کنی مادرت بیاد؟
نگاهی به امیر انداخت و با اکراه گفت: نه. بخور!
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. تا به حال ندیده بودم که با مادرش اختلافی داشته باشه. هر سه معذب و رسمی بودیم و سکوت فضا دیگه واقعاً آزاردهنده شده بود. بیشتر از نصف غذا رو نخوردم. هرچند که معده ام به برنج و گوشت نامرغوب عادت کرده بود. روزهایی رو پشت سر گذاشته بودم که کسی مثل بابا برای خوردن نازم رو نمی کشید. فقط باید زنده می موندم.
ظرف رو کنار زدم و به طرف پنجره رفتم. آسمون بدون ستاره بود. آسمون تهران همیشه بدون ستاره است. گفتم: از یاس چه خبر؟
به سمتشون برگشتم تا واکنششون رو ببینم. از همون نگاه های عجیب و غریب بینشون رد و بدل شد. ادامه دادم: بعد از من نوبت شما نشد؟
امیر: نه. مشکلش تو بودی.
من: حیف شد. آخرش هم ندیدم این یاس یاس که همه ازش حرف می زنند، بالاخره کی بود!
امیر: دیدی که کی بود! اگر دیر جنبیده بودی حبس ابد می خوردی.
ساناز با ناراحتی گفت: به خاطر من.
من: به خاطر پاپوش یاس. این یه چیزیه بین من و اون عوضی!
امیرخیلی جدی گفت: هر چی بود تموم شد. کینه مینه تعطیل. ما هم قد اون نیستیم.
ساناز: راست میگه. من هم می ترسم. این آدم هر چی بخواد...
من: می دونم. می دونم... حتی تو زندان هم شناس بود. اصلاً زنه یا مرد؟
امیر هم ظرفش رو کنار زد و گفت: این کارهایی که میگن، از زن بر نمیاد!!
من نگاهم به ظرف ها افتاد. فقط سه تا بود.
-چرا برای مادرش نگرفتی؟
امیر جوابی نداد و به ساناز نگاه کرد. ساناز قاشق رو به ظرف برگردوند و غمگین نگاهم کرد. بهش خیره موندم. باید حدس می زدم. پاهام سست شد. به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و گفتم: کِی؟
اشک تو چشم های ساناز جمع شد. موهای بلندش رو پشت گوشش زد و گفت: وفا!
حتی توی ملاقات هاش بهم نگفته بود. این دردی که دو سال توی قلبم حس می کردم، حالا بیشتر از تحملم شده بود. با صدای بلند تر گفتم: کِی؟
ساناز روی چشم هاش دست کشید و با صدای گرفته گفت: یه ماه بعد از عمل، پیوند رو پس زد.
روی دیوار لیز خوردم و نشستم. زانوهام رو بغل کردم. فقط یه ماه! من همه ی زندگیم رو از دست دادم، به خاطر هیچی! به خاطر یه ماه.
-هر دارویی براش خریدم... هر دکتری بردم... نشد.
-...
-وفا!
-چرا بهم نگفتی؟
-دلم نیومد.
-به خاطر هیچی بود...
و باز تکرار کردم. من تا پای اعدام رفتم و برگشتم. امیر و ساناز نمی دونستند اما خودم که می دونستم. با صدای آروم گفتم: دو سال با چشم باز خوابیدم که آدم های یاس خفتم نکنند... می دونستم همه جا نفوذ داره...
امیر به حرف اومد: حتما بی خیالت شده. اگر می خواست بمیری، تا حالا مرده بودی.
- تو نمی فهمی اون تو چه خبره. دو سال هر بدبختی ای رو تحمل کردم.
ساناز شروع به گریه کرد و امیر گفت: من هم اون تو بودم. تو فقط خودت رو زجر دادی.
سرم رو محکم تکون دادم. اون هیچ نظری در مورد جایی که من بودم نداشت. ادامه داد: کسی مجبورت نکرده بود.
ساناز داد زد: امیر!
حرفی نزدم. دستم رو از روی زانوهام برداشتم و سعی کردم شبیه زن های بالغ 26 ساله به نظر برسم. همین چند دقیقه پیش به خودم قول داده بودم که زندگیم رو جمع و جور کنم. ساناز ظرف ها رو توی سطل زباله انداخت و به سمتم برگشت. گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت: بگیر زنگ بزن خونه.
-...
-می دونی چقد عاشق مادرم بودم. هر کاری به خاطرش کردم. حتی از تو هم مایه گذاشتم... یه روزی میشه، از هر کاری که نتونستی براشون بکنی پشیمون میشی.
عصبانی داد زدم: من ولشون نکردم. اون ها منو ول کردن!
-زنگ بزن وفا.
با ناراحتی گوشی رو گرفتم و عدد ها رو زدم. بعد از مکث روی شماره ی خونه، دکمه ی call رو فشار دادم. صدای مامان توی گوشم پیچید: بله؟
سعی کردم بغض نکنم و گفتم: مامان.
-...
-منم.
-وفا. از کجا زنگ می زنی؟
متوجه گرفتگی صداش شدم و گفتم: خونه ی دوستم.
-حالت خوبه؟
-آره. خوبم.
مامان ناله ای کرد و صدای گریه اش رو شنیدم. گفتم: مامان.
-بابات ازت دلخوره. بذار یه مدت آب ها از آسیاب بیفته، راضیش می کنم بیاد دنبالت.
مثل همون وقتی که قرار بود راضیش کنه، بیاد ملاقاتم. اما هیچوقت نیومد! می دونستم. من حسابی گند زده بودم. بابا خیلی به آبروش اهمیت می داد و من آبروی همه رو برده بودم. از وقتی یادم می اومد خونه مون شلوغ و پر رفت و آمد بود. با همسایه ها و اهل محل هم آشنایی داشتیم. هر اتفاقی که برامون می افتاد همه باخبر می شدند.
-الو... وفا؟
-مراقب خودتون باشید.
-یه کم صبر کن. وحید رگ خواب بابات رو می دونه. راضی میشه.
-دو ساله قراره راضی بشه.
دوباره زیر گریه زد و گفت: پول لازم نداری؟
پوزخند زدم و گفتم: نه.
-مگه میشه؟
-چیزی نمی خوام.
-وفا!
-خدافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو به طرف ساناز گرفتم. چیزی ازم نپرسید. داغون تر از این حرف ها بودم که با کسی درد دل کنم.
اگه کسی نمیخونه ادامش ندم!میخونین؟؟
با دو انگشت استخوان بینی م رو مالش دادم و دوباره به انتهای جاده نگاه کردم. نه به اون پراید کهنه بلکه به خط های موازی که یه جایی می پیچید و شاید ماشینی رو به سمت من هدایت می کرد که منتظرش بودم. آدم هایی که یادشون نرفته باشه امروز چهار اردیبهشته.
به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت بود که توی تنهایی ایستاده بودم و اگر توی این دو سال با هر بدبختی ای دست و پنجه نرم نکرده بودم، از این همه انتظار حتماً زیر گریه می زدم.
به بالا نگاه کردم. خورشید گوشه ی آسمون بود. اگر الان دو سال پیش بود، با دوست هام برنامه ی نمایشگاه کتاب رو میذاشتم نه اینکه جلوی در زندان قدم بزنم. هر چند که فرقی هم نمی کرد. من یاد گرفته بودم که اگر گندی می زنم باید پاش بایستم. از همون دو سال پیش توی دادگاه به این نتیجه رسیده بودم که کار من با همه ی آدم هایی که می شناختم، دیگه تموم شده... آدم هایی که من رو درست نشناخته بودند. هرچند که باورش سخت بود و امید برگشتن من رو سر پا نگه می داشت. اما امروز، دقیقاً از 35 دقیقه ی پیش بهم ثابت شد که چیزی من رو به زندگی سابقم برنمی گردونه.
پراید از پارک خارج شد و با سرعت پایین به طرف من اومد. از دور به دیوارهای بلند نگاه کردم. شاید اگر زیاد اینجا معطل می کردم دوباره سراغم می اومدند و این سیاه ترین کابوس من بود. سربازها با سپر و نیزه و شنل سیاه... به فانتزی مسخره ام خندیدم. پراید جلوی پام نگه داشت و شیشه رو پایین داد.
-تا کی؟
-تا کی چی؟
-تا کی منتظر می مونی؟
صورتش از دو سال پیش هیچ تغییری نکرده بود. همون موها و چشم ها. همون لبخند. بدون اینکه لبخند بزنم جواب دادم: تو منتظر چی بودی؟
-تو.
نفسم رو مثل آه بیرون دادم. گونه ام رو به سقف ماشین تکیه دادم و دوباره به خط های موازی زل زدم. می دونستم قرار نیست هیچ ماشینی از خم این جاده بپیچه. می دونستم. پلک هام رو بستم و صدای کلاغ مزاحم دوباره به گوشم خورد. نگاهی به آسمون کردم و زیر لب گفتم: نکبت!
-بیا بشین وفا!
سرم رو بلند کردم و با ناراحتی ساکم رو برداشتم.
-بیام کمک؟
پوزخند زدم و در عقب رو باز کردم. ساک روی صندلی های عقب رها شد. در رو محکم بستم.
-معطل چی هستی؟
به زور چشم از جاده برداشتم و ماشین رو دور زدم. روی دنده خم شد و قبل از رسیدنم در رو برام باز کرد. نشستم و صندلی رو کمی پایین دادم. اجازه دادم راه بیفته. اجازه دادم دنیای اطرافم دوباره شروع به حرکت کنه. به عقب برگشتم و به خم جاده زل زدم. خبری نبود و می دونستم از این لحظه به مسیر کاملاً متفاوتی قدم گذاشتم.
زمان زیادی توی سکوت گذشته بود و من چشم از سقف ماشین برنداشته بودم. گفت: دلت برای خانواده ت تنگ شده؟
شونه بالا انداختم که ندید. نگاهش به مسیر بود. حرفی نزدم. به سمتم چرخید و گفت: آره؟
- نه.
از جوابم کمی جا خورد و سکوت کرد. ماشین رو گوشه ی خیابون خلوت کنار کشید و ایستاد. کامل به طرفم برگشت. چشم هام رو بستم. دستش رو روی دستم گذاشت و با صدای دلگیری گفت: برای من چی؟
دستم رو پس نکشیدم ولی گفتم: نه.
دوباره سکوت کرد و دستم رو محکم تر گرفت. چشم باز کردم و گفتم: چه انتظاری داشتی؟
- چرا به من نگاه نمی کنی دیگه؟
- به سقف بالای سر عادت دارم. اون تو انقدر باید به تخت بالایی خیره بشی تا بالاخره خوابت ببره.
- من...
- می خوام بخوابم.
- ناراحتی که من نیفتادم زندان؟!!
به صورتش نگاه کردم و گفتم: نه... فقط تعجب می کنم که چرا صورتت از یادم نرفته!
چشم هاش ناراحت شد. درست مثل همون روزها اگر جواب تلفن هاش رو نمی دادم. حتماً حواسم پی یکی از استادها و دانشجوها بود، یا خواستگار جدید برام اومده بود یا هر چیز دیگه ای که اون لحظه به فکرش می رسید... ولی توی زندان از این خبرها نبود.
- حتی یه بار نیومدی سراغم!
- من که نسبتی باهات نداشتم، چجوری می اومدم ملاقات؟
راست می گفت. من فقط دنبال بهونه بودم که ناراحتیم رو سر یه نفر خالی کنم. مسئله این بود که من عوض شده بودم. کل دنیا عوض شده بود. من همون موقع هم نمی دونستم چه احساسی بهش دارم، اصلاً احساسی دارم؟! چه برسه به حالا. دستش رو بلند کرد و دوباره راه افتاد.
- ببرمت خونه؟
- نه. اگر می خواستن می اومدن دنبالم.
- باید بهشون مهلت بدی... اون ها که مثل ننه بابای من به این چیزها عادت ندارن!
این حرف ها بیشتر آزارم می داد. زندگی قبلیم رو به یادم می آورد. دلم براشون تنگ شده بود. الان خیلی به کمک احتیاج داشتم.
- چند وقته ندیدیشون؟
- یه سال و نیم
حرف دیگه ای نزد. بعد از چند دقیقه به صورتم نگاه کرد و گفت: خوبی؟
- آره.
- می خوای ببرمت دکتری... درمونگاهی...
- گفتم خوبم.
زیر لب غرغر کرد و به خیابونی پیچید.
- کجا میری؟
- خونه ی ساناز. من که خودم سر و سامون ندارم.
با شنیدن اسم ساناز لبخند زدم و گفتم: مادرش چطوره؟
نگاه گنگی به صورتم انداخت و گفت: همونجور.
دلم می خواست یک ساعته از همه ی این دو سال باخبر بشم اما رخوت عجیبی مانعم می شد. حتی نمی خواستم درباره ی چیزی بپرسم. ترس از شنیدن به وجودم سایه انداخته بود. ترس از قطع شدن ارتباطم با بقیه ی مردم. از اینکه بفهمم نبودنم توی این دو سال فرقی به حال کسی نداشته. ماشین متوقف شد. با بی حالی پیاده شدم. هوای گرم حالم رو بدتر کرده بود و دلم می خواست یه گوشه قایم بشم. دیدن خونه ی قدیمی و آشنای ساناز هم تغییری توی حالم نمی داد.
خودش در رو باز کرد و بیشتر از اینکه خوشحال به نظر برسه، صورتش غمگین بود ولی من کسی رو مسئول سرنوشتم نمی دونستم. خودم بودم که این راه رو انتخاب کرده بود و باید تاوان هر اشتباهی رو هم پس می داد.
***
با گذشتن از پله های زهوار دررفته ی چهار طبقه و وارد شدن به اتاقک روی پشت بوم، بوی سیگار زیر دماغم زد. انگار از همیشه بیشتر بود. قبلاً زیاد به اینجا رفت و آمد داشتم، برای بررسی اوضاع ساناز و مادرش، اما حالا انگار سال ها از اون دوران می گذشت. انگار از توی غار بیدار شده بودم و قرار بود به آدم های اطرافم سکه های قدیمی بدم. به طرف تنها پنجره رفتم و بازش کردم. پنجره ای که قبلاً رو به آسمون بود و حالا رو به دیوار ساختمون بغلی. به دیوار نگاه کردم و گفتم: این رو کی ساختند؟
- سه ماه پیش تموم شد. چند واحدش هنوز خالیه.
کنارم ایستاد و اضافه کرد: ببین چه ویویی دارم!
می خواستم لبخند بزنم اما نتونستم. به اطراف نگاه کردم و گفتم: امیر رفت؟
- رفت یه چیزایی واسه شام بگیره.
- مادرت نیست؟
- رفته بیرون... تا یه دوش بگیری، امیر برگشته.
بدون هیچ حرفی لباس هام رو از ساک بیرون کشیدم. جلوی در حموم گوشه ی اتاق ایستادم و نگاهش کردم. با تعجب بهم خیره شد و متوجه شدم که نزدیک بود برای حموم رفتن ازش اجازه بگیرم. باید این عادت دو ساله ی «اجازه گرفتن» رو ترک می کردم. سریع وارد حموم شدم که در واقع یه دوش اضافه روی دستشویی کوچیک بود. اما برای من همین هم خوب بود. همین احساس تنهایی و آرامش. همین که کسی صدای نفس کشیدن یا حتی صدای فکر کردنم رو نمی شنید... اینکه با انتخاب خودم می رفتم داخل. دو سال تمام افسردگی و ناآرومی تموم شده بود. دو سال تموم ناامنی و ترس. دست توی موهای خیسم فرو بردم و عمداً کشیدم. باید خیلی زود خودم رو جمع و جور می کردم. باید دوباره سر پا می شدم.
وقتی با تیشرت و شلوار بیرون اومدم، امیر هم برگشته بود. این لباس رو ساناز 3 ماه پیش برام خریده بود. مشغول حرف زدن بودند. به یکی از پشتی ها تکیه دادم و گفتم: ساناز بیا موهام رو کوتاه کن.
امیر: واسه چی؟
ساناز: بذار قیچی رو پیدا کنم.
توی یکی از کشوهای دراور کوچیکش مشغول گشتن شد و امیر دوباره گفت: حیفه.
من: بلند شده. حوصله شون رو ندارم.
امیر: کجا بلنده؟!!
ساناز قیچی و گیره ها و اسپری تریگر رو بیرون کشید. اسپری رو پر کرد و پشتم ایستاد. یه روسری به پشت گردنم بست و گفت: خیلی کوتاه؟
امیر: نه!
من: تا روی شونه.
امیر به صورت ساناز که من نمی دیدم، نگاه کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. هوا کم کم داشت تاریک می شد و پشت بوم برای قدم زدن خوب بود. ساناز با مهارت یه آرایشگر حرفه ای مشغول شده بود. حتی نپرسید چه مدلی می خوام. می دونست که برام مهم نیست. تکه های موی خرمایی روی زمین اطرافم می افتاد. انگار هر تکه باری روی دوشم بود که باید برمی داشتم.
چند دقیقه بعد ساناز با قیچی و روسری تا شده بیرون می رفت و من هنوز به آینه نگاه نکرده بودم. موقع بستن در گفت: مدل ساله. باید خیلی بهش برسی. دست نزن تا بیام سشوار بکشم.
دسته ی موهای کج روی صورتم رو از جلوی چشمم کنار زدم و پشت گوشم بردم. شونه بالا انداختم که صدای ناامیدانه ای درآورد و رفت. امیر هم باهاش برگشت. ساناز ظرف های غذا رو جلومون گذاشت. حال تکون خوردن نداشتم. حتی قاشق دست گرفتن هم به نظر کار سختی می اومد. ساناز ظرف رو برام باز کرد و گفت: بخور! خیلی لاغر شدی. چشم هات نصف صورتت رو گرفته!
به تصویری که ازم ساخته بودم خندیدم و گفتم: می دونم... صبر نمی کنی مادرت بیاد؟
نگاهی به امیر انداخت و با اکراه گفت: نه. بخور!
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. تا به حال ندیده بودم که با مادرش اختلافی داشته باشه. هر سه معذب و رسمی بودیم و سکوت فضا دیگه واقعاً آزاردهنده شده بود. بیشتر از نصف غذا رو نخوردم. هرچند که معده ام به برنج و گوشت نامرغوب عادت کرده بود. روزهایی رو پشت سر گذاشته بودم که کسی مثل بابا برای خوردن نازم رو نمی کشید. فقط باید زنده می موندم.
ظرف رو کنار زدم و به طرف پنجره رفتم. آسمون بدون ستاره بود. آسمون تهران همیشه بدون ستاره است. گفتم: از یاس چه خبر؟
به سمتشون برگشتم تا واکنششون رو ببینم. از همون نگاه های عجیب و غریب بینشون رد و بدل شد. ادامه دادم: بعد از من نوبت شما نشد؟
امیر: نه. مشکلش تو بودی.
من: حیف شد. آخرش هم ندیدم این یاس یاس که همه ازش حرف می زنند، بالاخره کی بود!
امیر: دیدی که کی بود! اگر دیر جنبیده بودی حبس ابد می خوردی.
ساناز با ناراحتی گفت: به خاطر من.
من: به خاطر پاپوش یاس. این یه چیزیه بین من و اون عوضی!
امیرخیلی جدی گفت: هر چی بود تموم شد. کینه مینه تعطیل. ما هم قد اون نیستیم.
ساناز: راست میگه. من هم می ترسم. این آدم هر چی بخواد...
من: می دونم. می دونم... حتی تو زندان هم شناس بود. اصلاً زنه یا مرد؟
امیر هم ظرفش رو کنار زد و گفت: این کارهایی که میگن، از زن بر نمیاد!!
من نگاهم به ظرف ها افتاد. فقط سه تا بود.
-چرا برای مادرش نگرفتی؟
امیر جوابی نداد و به ساناز نگاه کرد. ساناز قاشق رو به ظرف برگردوند و غمگین نگاهم کرد. بهش خیره موندم. باید حدس می زدم. پاهام سست شد. به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و گفتم: کِی؟
اشک تو چشم های ساناز جمع شد. موهای بلندش رو پشت گوشش زد و گفت: وفا!
حتی توی ملاقات هاش بهم نگفته بود. این دردی که دو سال توی قلبم حس می کردم، حالا بیشتر از تحملم شده بود. با صدای بلند تر گفتم: کِی؟
ساناز روی چشم هاش دست کشید و با صدای گرفته گفت: یه ماه بعد از عمل، پیوند رو پس زد.
روی دیوار لیز خوردم و نشستم. زانوهام رو بغل کردم. فقط یه ماه! من همه ی زندگیم رو از دست دادم، به خاطر هیچی! به خاطر یه ماه.
-هر دارویی براش خریدم... هر دکتری بردم... نشد.
-...
-وفا!
-چرا بهم نگفتی؟
-دلم نیومد.
-به خاطر هیچی بود...
و باز تکرار کردم. من تا پای اعدام رفتم و برگشتم. امیر و ساناز نمی دونستند اما خودم که می دونستم. با صدای آروم گفتم: دو سال با چشم باز خوابیدم که آدم های یاس خفتم نکنند... می دونستم همه جا نفوذ داره...
امیر به حرف اومد: حتما بی خیالت شده. اگر می خواست بمیری، تا حالا مرده بودی.
- تو نمی فهمی اون تو چه خبره. دو سال هر بدبختی ای رو تحمل کردم.
ساناز شروع به گریه کرد و امیر گفت: من هم اون تو بودم. تو فقط خودت رو زجر دادی.
سرم رو محکم تکون دادم. اون هیچ نظری در مورد جایی که من بودم نداشت. ادامه داد: کسی مجبورت نکرده بود.
ساناز داد زد: امیر!
حرفی نزدم. دستم رو از روی زانوهام برداشتم و سعی کردم شبیه زن های بالغ 26 ساله به نظر برسم. همین چند دقیقه پیش به خودم قول داده بودم که زندگیم رو جمع و جور کنم. ساناز ظرف ها رو توی سطل زباله انداخت و به سمتم برگشت. گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت: بگیر زنگ بزن خونه.
-...
-می دونی چقد عاشق مادرم بودم. هر کاری به خاطرش کردم. حتی از تو هم مایه گذاشتم... یه روزی میشه، از هر کاری که نتونستی براشون بکنی پشیمون میشی.
عصبانی داد زدم: من ولشون نکردم. اون ها منو ول کردن!
-زنگ بزن وفا.
با ناراحتی گوشی رو گرفتم و عدد ها رو زدم. بعد از مکث روی شماره ی خونه، دکمه ی call رو فشار دادم. صدای مامان توی گوشم پیچید: بله؟
سعی کردم بغض نکنم و گفتم: مامان.
-...
-منم.
-وفا. از کجا زنگ می زنی؟
متوجه گرفتگی صداش شدم و گفتم: خونه ی دوستم.
-حالت خوبه؟
-آره. خوبم.
مامان ناله ای کرد و صدای گریه اش رو شنیدم. گفتم: مامان.
-بابات ازت دلخوره. بذار یه مدت آب ها از آسیاب بیفته، راضیش می کنم بیاد دنبالت.
مثل همون وقتی که قرار بود راضیش کنه، بیاد ملاقاتم. اما هیچوقت نیومد! می دونستم. من حسابی گند زده بودم. بابا خیلی به آبروش اهمیت می داد و من آبروی همه رو برده بودم. از وقتی یادم می اومد خونه مون شلوغ و پر رفت و آمد بود. با همسایه ها و اهل محل هم آشنایی داشتیم. هر اتفاقی که برامون می افتاد همه باخبر می شدند.
-الو... وفا؟
-مراقب خودتون باشید.
-یه کم صبر کن. وحید رگ خواب بابات رو می دونه. راضی میشه.
-دو ساله قراره راضی بشه.
دوباره زیر گریه زد و گفت: پول لازم نداری؟
پوزخند زدم و گفتم: نه.
-مگه میشه؟
-چیزی نمی خوام.
-وفا!
-خدافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو به طرف ساناز گرفتم. چیزی ازم نپرسید. داغون تر از این حرف ها بودم که با کسی درد دل کنم.
اگه کسی نمیخونه ادامش ندم!میخونین؟؟