دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خلاصه:داستان از اونجایی شروع میشه که سه تا دختر که برای دانشگاه تهران انتقالی میگیرن ...این دخترا توی پارکینگ با چهارتا پسر تصادف می کنن ...و این دیدار ها طول کشیده و به لج و لجبازی تبدیل میشه ....اما این دختر ها سرکش و لجباز نمی دونن که این دیدار ها تصادفی نیست
*
*
*
*
*
*
مقدمه :
و آنگاه که عشق آغاز میشود
پسرانی از آسمان
از جنس فرشته های خداوند
دخترانی از جنس زندگی
نرم و لطیف
نفس هایشان با نفس های یکدیگر انس میگیرد
و در کرانه های اسمان و دریاهای بی پهنای زمین
نام یکدیگر را حک می کنند
تا شاید روزی قدرت لایزال خداوندی
آن ها را به یکدیگر پیوند دهد
آری،پیوند هایی از دو دنیای متفاوت
تا بوده است چنین بوده
عشق هایی ممنوع
با سختی و مشکل هایی تمام نشدنی
سختی هایی به شیرینی میوه های بهشت و بوی زندگی
دخترانی از جنس ناز
پسرانی از خاک نیاز
ترانه
-اخخخخ
می تونم قسم بخورم دماغ نازم شکست ...الهی خیر بهره نبینی ...دماغ نازنینم ...تازه یادم افتاد دو تا موجود دیگه کنارم هستند برگشتم عقب و گفتم :
من-مهدیس خوبی؟
سرش رو بلند کرد و گفت :
مهدیس-مطمئن نیستم ...اخ
نگاهی به آریانا انداختم و گفتم :
من-تو چی ؟طوریت که نشده؟؟
گفت:
آریانا-نه فکر کنم خوبم
نگاه پر از غضبی به صحنه ی جلو انداختم .یه بی ام و قرمز رنگ با چهار پسر رو به روم بود و ال نود نازنینم با سپر این غول بیابونی داغون شده بود
حالا که اینطوری شد و بیمه ی ماشینم به گند کشیده شد ...سگ خور ...خیالی نیست ...ولی هر چی عوض داره گله نداره !!!!
دنده عقب گرفتم که فکر کنن می خوام جای پارک رو بدم به اونا ...و در لحظه ی آخر به بچه ها گفتم:
من-سفت بشینید
که حرکتم همزمان شدباچشم های درشت شده از تعجب مهدیس ...و با تمام سرعت رفتم وسط عروسک قشنگشون ...اخیش ...خنک شدم ...ولی حیف ...سابقه ی بیمه ی ماشینم خراب شد ...
ناگهان در کنار راننده باز شد و پسری قد بلند با هیکل ورزیده اومد بیرون .. موهای بوری داشت ....چون عینک آفتابی زده بود صورتش واضح نبود اما از فک در هم قفل شدش می شد فهمید که عصبانی .
با صدای بسته شدن در ماشین با تعجب برگشتم و نگاهی به کنارم کردم ...آریانا نبود...به جلو نگاه کردم و آریانا رو دیدم که دست به بغل زده و رو به روی اون پسره وایساده بود ...اوا خاک تو سر غضمفر ....تو اونجا چی کار می کنی بچه ......می دونستم وقتی عصبانی بشه فیل هم جلودارش نیست ... برگشتم و با نگرانی به مهدیس نگاه کردم
چون دقیقا حرکت بعدی آریانا رو حفظ بودیم شروع کردیم به شمردن:
-پنج ...چهار ... سه ...دو ...یک
و صدای بلند آریانا در پارکینگ پیچید :
آریانا-چرا جلوتو نگاه نمی کنی ...بخدا جوری می زنمت که شتک شی ...اخه بی ام و بخوره تو سرت ...وقتی رانندگی بلد نیستید به چه حقی می شینید پشتش اومدی با ماشین بابات پز بدی ...تازه پرو پرو اومدی جلوم وایسادی که چی؟؟...می خوایی بگی طلبکاری
د حرف بزن چرا لال شدی؟؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود ... مهدیس رفت و دستش رو گرفت و گفت:
مهدیس-بیا آریانا ...ول کن بابا
آریانا-نه ولم کن ببینم حرف حسابش چیه؟؟؟فک کرده مایه داره دنیا ماله باباشه......!!!
بیچاره اون که نشسته بود پشت فرمون ...یکی دیگه بود ...ولی از شانس قشنگش این مورد خشم اژدها قرار گرفته بود
...چون عینک چشمش بود معلوم نبود چه حالتی داره ولی از فک باز موندش به خوبی می تونستم بفهمم که شک زده شده
عینکش رو برداشت و زد روی موهاش... چه خوب بود ...چشمای درشت و زیبا ...چه رنگ خاصی داره....عسلی روشن .....مثل آریانا دستش را به بغل زد و خم شد تا هم قد آریانا شه و به ارامی گفت:
پسره-ریز میبینمت خانوم کوچولو
نگاهی به مهدیس که بعداز شکست در راضی کردن آریانا کنارم وایستاده بود و نظاره گر دعوای سال بود انداختم و گفتم:
من-ترو خدا یه کاری کن مهدیس...الان باید بریم دنبال حلوا برای این پسره چون عمرا اریانا اینو زنده بزاره
مهدیس-چی کار کنم دیگه مگه ندیدی آروم نمیگیره ...من خودم الان دوست دارم دکوراسیون یارو رو بیارم پایین .
نگاهی به اریانا کردم...اوه اوه در شرف داغ کردن بود...اخه کم بلا تو هواپیما سرش نیومده بود..از مسمومیت تا......الان
آریانا منفجر شد :
-یه خورده شعور داشته باش که باید چه طوری با یه خانوم محترم رفتار کنی آقای نامحترم ...غول تشن ....فقط قد گنده کرده ...کاش تو هم اندازه ی پنج اپیلاسیون از قدت مغز داشتی تو اون کله ی گچی ات....خیلی به خود متشکری جناب.....
پسره یکم قرمز شده بود..یه پسر دیگه هم پیاده شد ودست اون پسررو گرفته بود.. مهدیس دخالت کرد و گفت :
مهدیس-آریانا بسه دیگه ...دیر میشه خیلی کار داریم
و اون رو کشون کشون تا ماشین برد هر دو سوار شدند من هم برای این که خالی از لطف نباشه رو به پسره که در مرز انفجار بود گفتم:
من-ماشین شماست؟؟؟...اونطوری یک خورده زشت بود ...حالا خوشگل شده ...باید خیلی ممنون من باشید
خیز برداشت طرفم که پریدم تو ماشین و گازشو گرفتم
دیگه بی خیال خرید و پارک شدم و یک راست روندم طرف آپارتمان .
من و مهدیس و آریانا سه تا دوست جون به جونی هستیم که از شیراز کوبیدیم اومدیم تهران تا درس بخونیم
اسم من ترانه رادمهر 22 سالمه خیلی مغرورم و البته شیطون ....همه میگن تو آخر خودت رو با این بازیگوشی هات به کشتن میدی ،علاوه بر خودم یک خواهر بزرگ تر دارم و پدرای من ومهدیس و آریانا سهامدار یک کار خونه هستن پس میشه گفت وضع متوسطی داریم
ما تویه آپارتمان که هر سه با هم اجاره کردیم زندگی می کنیم
با صدای مهدیس از خیال هام بیرون اومدم:
مهدیس-داری کجا میری؟؟؟
من-خونه
مهدیس-مگه قرار نبود بریم خرید
من-یه روز دیگه میریم اصلا حسش نیست به جون مهدیس
آریانا هنوز غر میزد :
آریانا-پرو خجالت هم خوب چیزیه...اخ که دوست داشتم خوردت کنم ...پسره ی ابله .......بچه ننه ...با ماشین باباش اومده پز میده......
نگاهی به مهدیس کردم و خندیدم و مهدیس در حالی که بیرون رو نگاه می کرد گفت
مهدیس-بقیشون رو دیدی؟؟؟
با تعجب گفتم :
من-مگه تو بقیه شون رو دیدی ....
مهدیس-مگه تو ندیدی ؟؟اون دوتای دیگه که عقب نشسته بودن اومده بودن بیرون ولی اون که پشت فرمون بود موند توی ماشین
من-نه دقت نکردم فقط حواسم به آریانا بود با اون پسر پرو
با رسیدن به دم اپارتمان با مهدیس پیاده شدیم و رو به آریاناگفتم:
من-بسه آریانا خانوم کم حرص بخور بیا پایین
بالاخره رضایت داد و پیاده شد من هم نگاهی به جلوی ماشین نازنینم انداختم و با حسرت اه کشیدم
همونطور که مهدیس سوتی یکی از دوستای سال اولیشو تعریف می کرد و هر و کر میکردیم به طبقه ی دوم رسیدیم و از آسانسور خارج شدیم
وقتی وارد شدیم دوباره غم دنیا ریخت تو سر صاحب مرده ی من ... اخه من چه طوری این وسایل رو بچینم ...چون تازه اسباب کشی کرده بودیم هنوز خونه رو مرتب نکرده و فقط آشپزخانه رو سامان داده بودیم
به سمت آشپزخانه رفتم و گفتم :
من-املت یا نیمرو ......
این آریانا باز مزه پروند :
آریانا-چلو کباب با دوغ و مخلفات
چپ چپ نگاهش کردم که با خنده گفت:
آریانا-املت ...چرا میزنی حالا؟؟؟!!!
شروع کردم و ناهاری آماده کردم که دور هم خوردیم
***
آریانا
من-زهر مار میدادی بخوریم بهتر بود بی مزه.....بعد بهشم بر میخوره....
ترانه-اریانا قضیه ظهر تموم شد...بابا بس کن دیگه
من-چی میگی واسه خودت ترانه......تموم بدنم درد میکنه...هی گفتم بزار فردا بیام...این از پروازمون اینم از اون غول بیابونیا.......اه اه
عصبی بودم...حسابی.....خستم بودم......مهدیس داشت با نگرانی نگام میکرد...از وقتی خودمو شناختم خیلی زود از کوره در میرفتم....داغم که میکردم دیگه نگو...
من-مهدیس اونجوری نگام نکن.....
مهدیس با خنده گفت:
مهدیس-چشم ببخشید......
رفتم سمت دسشویی....تازه اسباب کشی کرده بودیم وهیچ چی سر جاش نبود...منم ادمه مرتبی نبودم ولی اگه وسایلام گم گور بودن نمیتونستم کار کنم.....
تو اینه داشتم خودمو نگاه میکردم......یدفع در دستشویی باز شد....
من-بمیری ترانه...مگه کوری....من دستشوییم....بی فرهنگ در بزنی میمیری؟؟؟
ترانه-برو بابا...اریا تماس گرفته...حسابیم نگران تشریف داره ...
کتفمو کشید و از دستشویی انداختم بیرون..گوشیرو بهم داد:
من-جانم؟؟؟؟
آریا-اریانا؟؟؟؟خواهری کشتی منو....چرا گوشیت و جواب نمیدادی؟؟؟
من-به به...اقای خارجکی....چه عجب یادت اومد اریانایی هم هست؟؟؟
آریا-د اخه خواهر کوچولوی من.....تو تموم دنیای داداشی...
من-اگه اون حوریای اجنبی ولت کنن
آریا-مفتم نمی ارزن خواهری.....
من-اره بابا....قوربونه دخترای اریایی کاکو...
آریا-بهههههههه ....شیرازی اومدی بالاخره.....
من-چیکارکنم دیگه....معروفیم به دختر شیرازی....
آریا-آخ قوربونه دهنت دختر شیرازی....
من-توهم که شدی پسر امریکایی...
آریا-نـــــــــــــــــــــــه پسر....ما مینازیم به شیرازی بودنمون.....
من-اوهو...نمیخوای یه کاری واسه سرورت کنی؟؟؟؟
آریا-چرا قوربونت دنبالشم....ولی کار داره...اینجا واسه مجردا نیس.....در ضمن اقامت هم مفتی مفتی نمیدن
من-ا؟؟؟؟؟؟؟!!!!! خودت عشق و حال ما بیچاره هیچی.....
آریا-اوه اوه I have to go hny…bye bye
من-بی ادب....ببین اصالت نداری دیگه....bye my dear
گوشی رو قطع کردم...یه نفس کشیدم...مهدیس و ترانه داشتن نگام میکردند با چشمایی که من براشون توضیح بدم اریا چی گفت؟:
من-سلام رسوند......
ترانه-واقعا؟؟؟؟
-نه.....هی نگفت شما هم وجود دارین....
زدم زیر خنده که ترانه و مهدیس از پشت افتادن روم...
آریا داداشم بود 4 سال از من بزرگتر بود...امریکا پزشکی میخوند.....یه سری تو دبیرستان خواهان زیاد داشت...اما تا وقتی غرور ذاتی تو خون خانواده جاوید جریان داره پا به هیچ کس و ناکس نمیداد..مهدیس و ترانه رو مثه خواهراش میدونست....هر5 سال یه بار یه سر میزنه ایران...منم که آریانا خانوم جاوید..22 ساله....ته تغاری...و متاسفانه اعصاب خراب و لج باز و حاضر جواب و مغرور.خدا نکنه با کسی کل بندازم...
لپ تاپ مو روشن کردم....یه اهنگ شاد گذاشتم.....با بچه ها شروع کردیم خونه تمیز کردن....اخ از کت و کول افتادیم افتاده بودم رو کاناپه با گوشیم ور میرفتم ...گفتم:
من-ترانه ماشینتو چیکامیکنی؟؟؟؟به بابات چی میگی؟؟؟؟الهی اون بیشعورا......
مهدیس صداش درومد و به شوخی گفت:
مهدیس-تو که ندیدی چرا نظر میدی......؟؟؟
زدم زیر خنده و گفتم:
-اون لحظه وقتی داشتم داد و بیداد میکردم با اینکه خیلی داغ کرده بودم.....یارو اینقدر غول بود مجبور شدم سرمو اونقدر بالا بگیرم که گردنم خرد شد....
هممون خندیدیم...خونه تمیز و مرتب شد....اینقدر خسته بودیم که زود خوابیدیم چون فردا باید سریعا میرفتیم دانشگاه.....
***
مهدیس-اریانااااااااااااااااا....ب میری پاشو دیگه......ترو خدا...
من-مهدیسسسسسسسسسسسس.....خفم کردی......بابا من نمیام شما برید
یه دفعه بالش کوبیده شد به صورتم....چشامو بازنکردم بلند شدم و داد زدم:
من-مرضه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟میگم نمیام!!!!!!!
چشاموباز کردم دیدم ترانه دست به بغل وایساده نگام میکنه مهدیس هم جلو اینس.....
ترانه-اریانا واسه من میتینگ نیا....پاشو بینم اعصاب ندارم...
من-اوهوووووووووووووووووووووو ...چه خشن
مهدیس- حالا نه خودت خیلی ارومی......
من-تو به کارت برس.....
مهدیس-دارم میرسم.....
سریع رفتیم سر میز صبونه....
من-ترانه ماشینو بده امروز ببرم تعمیرگاه.....
درحالی که داشت لقمه رو میکرد توی دهنش گفت:
ترانه-مگه کسی رو سراغ داری؟؟؟
من-نه....ولی یکی پیدا میشه....بهتره ببریمش نمایندگیش..
مهدیس-اره این بهتره
ترانه-......پولش چی؟؟؟؟
من-سیوریتا نترس از پول ماشین اون بامن!!!!تازه بیمه هم هست....
بلند شدیم ...مهدیس و ترانه یه تیپای خفنی زده بودن....حسابی خوشگل کرده بودن....ترانه که تیپش خانومونه بود با وقار بود ...یه مانتو عسلی تنش بود..جذب بود و به اندامش خیلی میومد....موهاشو هم کج کرده بود تو صورتش....یه کفش عروسکی عسلی با کیفه ستش ...مهدیسم دسته کمی نداشت....موهای جلوشو کوتاه کرده بودو کم ریخته بود جلو....یه مانتوی طوسی کوتاه بایه جینه مشکی و کتونی مشکی .....مامانم همیشه میگفت :از دوستات یاد بگیر....
یه مانتو تنگ مشکی بالا زانو.....یه شلوار جین تنگ دودی که پاینش دکمه میخورد...با یه کتونی سفید گنده که بنداشو خودم مشکی کرده بودم ....موهامو از بالا اینقدر محکم بستم یکم به مقنعه ام از پشت پف دادم خوشم نمیومد رو سرم قمبله باشه....فقط واسه خوش فرم شدن همچین کاری می کردم..مقنعه امو دادم عقب تا جایی که یکم از لاله گوشم معلوم شد..دسبندای نخیه سفید مو بستم....کیفه مشکیم رو که راه راهه سفید مشکی بود وکج انداختم....عینک فرم سفیدمو زدم رو موهام......
ترانه-اریاناااااااااا .....بدو دیگه
از اتاق اومدم بیرون...بچه ها زنگ زده بودن اژانس...
ترانه-به به........چه تیپی زدیم همگی.......امروز روزه ماست...
مهدیس زد زیر خنده.....و نگاه من کرد که از این حرفا خوشم نمیومد...معمولا این ترانه تبهر خاصی در حرصی کردن من داره ...میدونه از این حرفا خوشم نمیاد ها از بس این دختر شیطونه پر از انرژی اگه یه روز سر به سر من و مهدیس نزاره روزش شب نمیشه ...البته من و ترانه و مهدیس جزو مغرور ترین دخترای دانشگاهیم ولی گاهی واسه خنده از این حرفا می زنیم ...ولی من زود داغ می کنم ...گفتم:
من-بسه ترانه.....مگه روز شما دوتا باشه....نه من...
مهدیس گفت:
مهدیس-اتفاقا خانوم خانوماااااااا.....من دارم میبینم....
من-بریم الان دیر میشه....
بر خر مگسه معرکه لعنت....راننده اژانس یه پسر جون بود که داشت مارو برانداز میکرد.....منم مثل گرگ چشم دوختم تو چشماش...به بچه ها گفتم برن بشینن عقب...خودمم نشستم پیششون...پسره خیلی چرت و پرت می پرسید منم بیشتر داغ میکردم....دیگه نمیتونستم ساکت بشینم...خوبیش این بود در دانشگاه بودیم پیاده شدیم....ترانه رفت حساب کنه..من ومهدیس کنارهم بودیم منتظر ترانه صدای ترانه اومد:
ترانه-یکم شعور داشته باش الاغ........فهمیدی .....خیلی خری.....بیشرف.....
رفتم پیشه ترانه...پسره تا منو دید پاشو گذاشت رو گاز و در رفت
ترانه محکم نفس میکشید......
مهدیس-چته؟؟؟چی شد؟؟؟؟
ترانه-پسره ی خر...اخه دل به چیت بدم؟؟؟؟به این شغلت...الاغ ...اشغال ....
من-میگی چته؟؟؟
باحالت خنده داری گفت:
ترانه-بم میگه این شماررو بگیر من از شما و اون دوستتون که موهاشو کج کرده خیلی خوشم اومده ولی از شما بیشتر...
اخ که منو مهدیس چنان زدیم زیره خنده...مردم......مهدیس گفت:
مهدیس-بدل نگیر......تاحالا اینقدر خوشگل ندیده بوده..
اینقدر خندیدیم که مردیم اخه بشون حق انتخابم داده بود که هر کدوم که بیشتر ازش خوشش اومد شماره مال اون....
داشتیم میرفتیم سمت در دانشگاه الان حراست بهمون گیر میده..اماده شدم واسه جواب دادن.....:
مرد-خواهران پارتی تشریف میبرن؟؟؟؟
صدای یه مرد ریش بلند مذهبی بود.تا قبل از اینکه حرف بزنم مهدیس من و کشوند و برد...ترانه شروع کرد با یارو حرف زدن.....
من-د...چرا نزاشتی جوابشو بدم.....؟؟
مهدیس-بسه اریانا دختر.....میخوای پروندمون اول کار خراب شه؟؟؟؟
من-مهدیس ول کن....این باید یه چیزی بهش بگم که ننه اش بیاد جلو چشش.....
ترانه داشت مقنعه اشو میکشید جلو اومد سمتمون.....
ترانه-ایشششششششششششش...چقدر گیر میدن......پوکیدم از بس باش حرف زدم....مخم رو خورد کرد ...
مهدیس-چی گفتی؟؟؟؟
ترانه-هیچی گفتم که شرمنده از دفعه دیگه واسه درس میایمو فلان و بمانو......
من-بسه بسه بابا....خاک بر سرش......
رفتیم توی سالن یه بروشور برداشتم و شروع کردم به خوندنش.....کلم تو برشور بود....رفتیم تو یه کلاس اصلا نگاه اینور نکردم نشستم سره یه صندلی سرمو بالا اوردم....اوه چه شلوغ.......اینجا چه خبره؟؟؟؟
یه نگاه اینور کردم چندتااز دخترایدانشگاه قبل هم بودن باسرباشون سلام علیک کردم ولی ترانه اینا رفتن سمتشون وباهاشون حرف زدن...چند تا از پسرا داشتن مهدیس اینارو با چشم میخوردن...سنگینی نگاه یکی رو حس کردم ...سرمو چرخوندم....یکی از پسرای ترم پیش بود..هومن شکیبا....بالبخند داشت نگام میکرد......یه اخم کمرنگی کردم اومد سمتم....:
هومن-سلام خانوم جاوید انگار به شما هم انتقالی دادن شکرخدا!!!
درحالی که اب دهنمو قورت میدادم با سردی جواب دادم:
من-اره....انگار مجبوریم مزاحمتاتونو یه ترم دیگه تحمل کنیم..
با این حرفم یه لبخند زد و سرشو تکون داد...عادت داشت همیشه از من کنایه بشنوه....کلاسو گذاشته بودن رو سرشون....خسته شدم پس این استاد گوربه گور کی میاد...؟؟
یه مرد خپل اومد تو کلاسو گفت:
مرد-متاسفانه کلاس برگزار نمیشه ...بفرمایید....
نفسمو با پف دادم بیرون...مهدیس اومد سمتم...گفت:
مهدیس-بهتررررررررررررررررررررر.. ....
من-اره واقعا......تران کو؟؟؟؟
مهدیس-رفتش با هانیه تو محوطه.....
یه خم به ابروام دادمو گفتم:
من-هانیه چه خریه؟؟؟
مهدیس-اریانا؟؟؟؟؟؟؟؟یکم عفت کلام داشته باش...
آریانا-نوموخوام....میخوام عصمت کلام داشته باشم...
از کلاس اومدیم بیرون...
ترانه اس ام اس داد:
ترانه-من رفتم سلف...شمام بیاین.....
رفتیم سمت سلف داشتیم میخندیدیم با مهدیس....من فقط با رفیقای خودم گرم بودم.....اخلاقم گند بود...همیشه بم میگفتن....
در سلف باز کردم دیدم ترانه با اخم داره با یه پسر میحرفه... تریپ مغرور برداشته بود شدید...رفتیم سمتشون.....صندلی رو با پام کشیدم کنار...پسر سرشو اورد بالا نگاه مهدیس کرد بعد نگاه تو صورت من.....اه هومن بمیری...........هومن با دیدن من بلند شد و عذر خواهی کرد و رفت....:
ترانه-آریانا کی میخوای ادم شی؟؟؟؟؟
من- سر چی ترانه؟؟؟؟
ترانه- این بدبخت چکارت کرده؟؟؟؟
یه نیشخند زدم و گفتم:
من-هه...من به این چکار دارم؟؟؟؟این یکم مرض زیادی داره...
ترانه-این رفتارات چیه؟؟؟؟بدبخت فقط یه بار غیر مستقیم....
نذاشتم حرفشو بزنه دسمو به علامت ایست اوردم بالا....:
یه نیش خند زدو سرشو کرد اون ور و زیر لب گفت:
ترانه-به درک هر کاری می خوایی بکن
....صدای اس ام اس گوشیه مهدیس اومد....نگاه صفحه گوشیش کردوزد زیر خنده....گوشیشو گرفتم.....اخ خدا پوکیدم چه جکی بود.....ترانه همش میومد گوشیرو از دسم بگیره اونم بخونه...خیز برداشت سمتم منم زده بودم زیر خنده...پرید گوشیرو بگیره که همونطور که گوشیرو عقب میکشیدم پرت شد رو زمین...مهدیس با عصبانیت نگام کرد ..گوشیش پر پر شد...:
من-باشه بابا رفتم بیارمش.....
از رو صندلی اومد پایین با اینکه خیلی زورم داشت خم شم رو زمین جلو این همه ادم که ماشالله خیلی چشم پاکن...گوشی بد جا افتاده بود نزدیک در ورودی خم شدم....وای خدا...مهدیس خفت میکنم.....سرم خم بوددستمو بردم سمت گوشی که یکی اومد وایساد جلوم چند نفرم که فک کنم 2 نفر بودن پشت سرش.....سرمو اوردم بالا.......که چشمام قفل شد تو دو تا چشم عسلی..
من-ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااا!!!!
مهدیس –آریانا ترو خدا....
این من بودم که سرمو فشار میدادم تو بالشو داد میزدم...ترانه با لباسم کشیدم عقب.....پرت شدم اونور تخت...تاحالا اینقدر خرد نشده بودم:
من-عوضیییییییییییییییییییییی ییییییی......بخدا میکشمت......آراد............پندار.. .........سپهر..........!
ترانه-اریاناااااااااا...این واسه هممون سخته اینا اذیتمون میکنن.....بخدا از قصد چسب نذاشتم رو میزت...داشتم....
مهدیس-ترانه میشه تمومش کنی.....؟؟؟؟
من-بسه.....بسه.........خودمون شروعش کردیم ولی این ماییم که تمومش میکنیم....
مهدیس یه لیوان اب داد بهم بزور کردش تو دهنم اروم شدم:
اریانا-مهدیس مگه من تانکر حمل ابم ....؟؟؟؟؟ترکیدم دوختر جون...
با این حرفم یه لبخند بی جون اومد رو لبه هر سمون...وقت شام بود....مهدیس اومد دره حموم و درو گرفت زیر مشت و لگد:
مهدیس-اریانا...................بیا شام دیگه.....سه ساعت اون تو چه غلطی میکنی؟؟؟
صدای ترانه سخت میومد چون شیر اب هم باز بود:
ترانه-کارای خوب خوب..........
آریانا-ترانه میام لهت میکنم بچه......
صدای خندشون اومد....از حموم اومدم بیرون نگاه تو اینه کردم....چشمام طبق معمول قرمزومست...رنگم هم پریده ...نترسید این عادیه....من همیشه از حموم درمیام اینم....ولی ایندفع یکم بیشتر بود...به خاطر این بود که داشتم تو حموم به او عوضیا فکر میکردم....در فکر این که فردا چه بلایی سرمون میاد...یه تیشرت یقه گشاد کج پوشیدم با یه زیر شلوار چارخونه...موهام خیس بود...اگه با سشوار خشک میکردم سر درد میگرفتم (دیدین تروخدا....هیچیم به ادم نبرده)یه برق لب زدم ورفتم .....ترانه یه نگاه به مهدیس کردوگفت:
ترانه-به به...چه عجب
باهاش قهر بودم.....نشستم رو صندلی و دستامو زدم بغلم دستاشو انداخت درو گردنمو سرشو اورد دره گوشم:
ترانه-چه مرگته باز ؟؟؟؟؟
دستشو باز کردم....واقعا عاشق هم بودیم...از بچگی باهم بودیم....نمیتونستم ناراحتی هیچ کدومشون رو ببینم :
من-احوال پرسیت هم عین آدم نیس
مهدیسم اومد کنارشو گفت:
مهدیس-آریا....بی خیال بابا
من-ن شو یادت رفت مهدی......
مهدیس-ا!!!!!!!!!بی ادب نگو دوس ندارم.....
ترانه گفت:
ترانه-بسه دیگه ....
سرمو اوردم بالا زل زدم توچشماش.....مهدیس گفت:
مهدیس-اریانا چشمات خیلی قرمزه....
من-میدونم.....اب کلرش زیاد بود....
ترانه-اریانا چشمات نمیسوزه؟؟؟؟
من-ای بابا...عادیه....
ترانه گفت
ترانه-پس این قضیه رو ببند ...یه بار بهت گفتم از قصد نبود
من-باشه بابا ....شام چی داریم ضعیفه؟؟؟؟؟
ترانه اومد در اشپزخونه و داد زد:
ترانه-درد.......آقا
پامو از اونور کاناپه انداختم......داشتم شبکه های tvرو هی بالا پایین میرفتم.مهدیس اومد نشست روبه روم گفت:
فردارو چی کنیم؟؟؟؟
ترانه-هیچی.....
آریانا-راست میگه...
مهدیس-الکی حرف نزنین...میدونین که چه نقشه هایی دارن...
ترانه-غلط کردن.....حالیشون میکنیم....
یه نگاه بمن کردوچشمک زد منم جوابشو با یه چشمک دادم.
شامو خوردیم و خوابیدیم:
ترانه-آریاناااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااا...................
مهدیس-اریانا بدو........
بلند شدم چپیدم تو دستشویی....سریع رفتم در کمدمو وا کردم..... یه نگاه به بچه ها کردم...ترانه که یه مانتوخردلی خوش دوخت تنش بود با شلوار مشکی و کفش عروسکی.....مهدیس هم یه مانتو زیتونی رنگ با شلوار کتون مایل به صدری..با یه کفش کالج قهوه ایو منیه مانتو سفید خوشگل با یه شلوار زرد جیغ و تنگ با یه کفش مشکی تند نشستم بنداشو سفید و زردزدم....موهاموزدم بالا.....یه کیف مارک زرد و مشکی هم برداشتم....ساعت زردمو بستم.....و حالا عینک دودی ریبنم که خیلی بم میومد.....صبونه که تعطیل...نرسیدم...بچه ها دمه در بودن و داشتن بم فش میدادن....کفشمو پوشیدم....
من-اومدم خوشگلا....................
ترانه با خنده گفته:
ترانه-امروز هومن نخورت خیلیه
من-به روح باباش خندیده
مهدیس-ایول ............
الهی به امید تو.....وارد دانشگاه شدیم....با رفتنمون سرا چرخید ....من وسط بودم.....دستم به گوشیم بود و محکم راه میرفتم....مهدیس هم با ناز پسر کشش وترانه هم با غرور آمیخته به ناز ذاتیش ....بچه ها وایسادن پیش دخترا.....منم نشستم رو صندلی کنارشون....نگاه مهدیس و ترانه میکردم که وقتی میخندن چقدر خوشگل وشیرین میشن...ویدا بلند گفت:
ویدا-آریانا جمعه شب یه مهمونی گرفتیم میای؟؟؟
نگاش کردم و گفتم:
من-چراکه نه....
یه لبخند بم زد...وارد کلاس شدیم....رفتیم ردیف یکی مونده به اخر.غول تشنا بودن ولی پشت سر ما نگاشونم نکردیم...پشت سرمهدیس سپهر. پشت ترانه پندار پشت سر من آراد....
اه اه....استاد نوری این بشر ماست تو دهنش مایه میبنده اخه خیلی کش میده...دوباره چشمام سنگین شده بود...سرمو گذاشتم رو میز.......بایه شدت پرت شدم پایین از رو صندلی.خوبه نیوفتادم وسط کلاس...صدای خنده اومد....چشامووا کردم...کمرم درد میکرد....ترانه و مهدیس بزور خندشونو خوردن ولی وقتی دیدن که دستم رو کمرمه اومدن پایین کنارم زانو زدن ...خیلی درد میکرد داشتم مییمردم...اون لحظه فقط داشتم از گریه ام جلو گیری میکردم.....
بلند شدم بقیه دخترا هم اومدن کنارمون.....همه ازم میپرسیدن خوبی؟منم میگفتم خوبم....با رفتن یکی از بچه ها جلوم باز شد....آراد و سپهر.پندار تک تکشون بهم نیش خند زدن....نه.....کاره اینا بوده؟؟؟؟!!!؟؟؟!؟!؟؟!؟واقعا!!!! !با اینکه درد داشت میکشتم
رفتم جلو صورت اراد خیلی نزدیک .....از این حرکتم جا خورد .....کمرم!!!!!!!!!!!نمتونستم سر جام وایسم.....درد داشت خفم میکرد زدم زیر گریه....چشمای همه گرد شد!!!!گریه ام شدید تر شده بود .این عوضی اشکمو دراورد بالاخره..اراد چشماش شده بود اندازه نلبکی......با هق هق گفتم:
من-تر....تران.....ترانه.......
جفت پا با زانو افتادم.....چشمامو بستم.....ولی انگار نه انگار...جز ترانه و مهدیس هیچکی نبود آراد و پسرا بی توجه رفتن بیرون....با دوتا ارام بخش کارم حل شد....فردا نرفتم دانشگاه....
ساعت نزدیک دو بود بچه ها اومدن خونه...با شوق رفتم سمتشون..
من-سلام خانوم خوشگلا دانشگاه چطور بود؟؟؟؟
چشمای ترانه اشکی بود... باورم نمیشد داره گریه میکنه ....اصلن تو عمرم گریه شو ندیدم از بس مغروره ....با تعجب رفتم سمتش دستامو واکردم اومد تو بغلمو زار زد.....نگاه مهدیس کردم.....هرچی از ترانه میپرسیدم چیزی نمیگفت...تو بغلم بود که از بغلم دراوردمش چشمای خوشگلش اشکی بود.....نکنه.......بخدا زنده نمیزارمتون.....
من-مهدیس این چشه؟؟؟؟؟؟؟
مهدیس نگاه ترانه کردو با نفرت گفت:
مهدیس-کیفه ترانه رو باز کن....
دستمو بردم کیفه ترانه رو باز کردم.....
من- اه اه اه چه بوی گندی میده .......چی گذاشتی توش؟؟؟
ترانه با هق هق گفت:
ترانه-پندار عوضی اشغال ریخته توش......
من-درست بگو ببینم؟؟؟؟
ترانه-نمی دونم چطور وقتی حواسم نبوده تو کیفم اشغال ریختن....گوشیم و کارت دانشجوییم و.... به گند کشیده شدن...
من-غلط کردن عوضیا بی همه چیز.....بخدا فردا داغونشون میکنم....مهدیس فردا نوبت توا!!!از کنارم جم نخور.....باشه؟؟؟
مهدیس-میخوای چیکا کنی مثلا؟؟؟
تیشرتمو از پشت زدم بالا و کبودی کمرمو نشون دادم...
ترانه- الهی سقت شی اراد پارسا ...اون بیشعور از پشت زد بهت......
من-مهم نیست...البته دیگه مهم نیست
یه لبخند زدم...قرار بود من شام بپزم....ترانه و مهدیس دل و دماغ نداشتن مهدیس که حموم بود ترانه هم کز کرده بودرفتم بالا سر ترانه:
من-نبینم غمتونالوطی؟؟؟که شبیه دافای زمان طاغوتی
ترانه-اریانا برو اعصاب ندارم....
من-تو بمن اعتماد داری یا نه؟؟؟
ترانه- تو فکر کن اره....منظور؟؟؟؟
همون لحظه مهدیس از حموم اومدو داشت نگامون میکرد....زدم مسخره بازی....کم پیش میومد شیرازی حرف بزنم اخه واقعا بلد نبودم:
آریانا-هاکاکوووووو......
ترانه و مهدیس مردن از خنده....ترانه گفت:
ترانه-بنال بینم..؟
من-هیچی انتقام میگیریم
ترانه-من که یه نقشه دارم ...فردا نشونش میدم این پسره ی تازه به دوران رسیده رو
چشماموباز کردم.....دوتا سوت بلبلی زدم:
من-چی کردین ناکسا؟؟؟؟؟؟میخواین پسرای مردومو بکشید؟؟؟؟؟
مهدیس و ترانه غش غش میخندیدن.....خدایی خوشگل شده بودن....یه مانتو تنگ صورتی چرک تنه ترانه با شلوار همون رنگی ...یه کفشه پاشنه دارصورتی.....با یه کیف صورتی گنده..مو هاش رو هم مرتب کرد دانشگاه ما چون غیرانتفاعی بود هیچکس کاری به حجاب نداشت فقط اول کار اب چشممونو گرفتن....مثلا......مهدیس که نگو.....یه مانتو تنگ عنابی با دکمه طلایی قرمز ....مهدیس و ترانه چپ چپ نگاه میکردن....
من-هویدرویش کنین بینم....
ترانه و مهدیس خندیدن:
ترانه-مرض اخه هچل هفت!!! الان خیلی خوشگلی.....
من-دلتم بخواد به این گلی
مهدیس-مثه ادم لباس میپوشی....
من-تو چکار داری؟؟؟؟بچه پررو.....
حمله کردن روم
سه تامون جلو اینه قدی وایسادیم واقعا محشر شده بودیم.... ((o lala
بزور بچه ها موهامو کج کردم.مقنعه امو دادم خیلی عقب...یه مانتو تنگ استخونی با کمربند باریک چرم.....با یه شلوار مخمل تنگ استخوانی.....یه کتونیه خیلی ظریف قهوه ای پوشیدم....خوب شدم ایول.....
ترانه-آریانا خدا امروزو به خیر بگذرونه....
من-میگذرونه.....
مهدیس با قیافه ای گرفته گفت:
مهدیس-بچه ها....بااین تیپای مامان.....حیف نیس با اتوبوس یا مترو بریم
من- غمت نباشه......
گوشیمو برداشتم و شماره گرفتم:
من-آقا ما منتظریم من با اقای توکلی صحبت کردم شما الان تشریف بیارین من کارت ملی مو میدم فقط زود تر!!
بچه ها با دهن باز نگام میکردن.....داشتم میرفتم سمت دربدون اینکه برگردم گفتم:
من-ببندید.....الان باید بگورخید.....
درو باز کردم همزمان شاگرد توکلی اومد......یه 206 مشکی.......بد نیست چون در همین حد ماشین کرایه میدادن....رفتم سمت ماشین کارت ملیمو دادم وسوییچ گرفتم و سوار شدم....بچه ها گیج نگاه میکردن.....
من-بسه بابا....از رو رفتم بیاین دیگه....
بچه ها پریدن بالا فلشمو زدم.....میخواستم امروز همه نظرارو به سمتمون جلب کنم البته همیشه بودیم ایندفع بیشترش کنیم.....
او......صدای باندارو زیاد کرده بودم ماشین داشت میترکید...رسیدیم در دانشگاه صداشو کم کردیم عینکمو زدم بالا :
من-سلام جناب.....میشه این ماسماسکو بزنین بالا..؟؟؟؟دیرمونه!!!!
نگهبان که با دیدن ما قیلی ویلی میرفت گفت:
نگهبان-البته بفرمایید............
یه پشت چشمی نازک کردم....بیچاره از حال رفت...دستی ماشین و کشیدم.....اول ترانه پیاده شد بعدش مهدیس....منم اخر..چشمای پسرا از حدقه زد بیرون....داشتیم از کنار پنج تا پسر رد شدیم که یکیشون گفت:
پسره-حقا که لقب دختر شیرازی برازندتونه ........
دوست داشتم با غلطک از روش رد بشم حیف که وقت نداشتم
ترانه
خدا نکشتت آریانا ...بچه مردم از دست رفت ....پسره ی نکبت یه لبخند زد ....چه زود وا داد ....حق داشت منم جاش بودم با دیدن آریانا خودمو می کشتم وای به حال این که بهم لبخند هم میزد .... از اریانا جلو زدم و زودتر به سمت کلاس رفتم ...حالیت می کنم آقای پندار رادمنش مثل این که آشغال زیاد دوست داری....این سه تا همیشه اخر از همه میومدن و ما استثنا امروز زود اومدیم ... در راهرو بودم و به دلیل گام های بلندم مهدیس و آریانا جا مونده بودن ...یه پسره جلوم بود که خیلی بد نگاه می کرد اومد جلو و کنار گوشم گفت:
پسره-چی کردی امروز خوشگله؟؟؟؟...اون دوستای ماهت تنهات گذاشتن ...الهی هر سه تاتون خیلی خوشگلید ...اگه افتخار بدین امشب با دو تا دوستاتون بیاین ویلای ما ...
و به خودش و اون دو تا پسر هیز پشت سریش اشاره کرد و ادامه داد:
پسره-هر چقدر باشه حساب می کنیم ...شما و اون دوستای خوشگلتون اسمشون چی بود؟؟؟؟... آها آریانا خانوم و مهدیس خانوم ....خدایی اون دو تا خیلی جیگرن ....همه ی دانشگاه دنبالتونن ....ولی اگه شب بیایین تا سقف ده میلیون حاظریم بپردازیم
اخ ....خدا چی دارم میشنوم ........دوست دارم کلشو بکنم.......مطمئنم قرمز کردم .....باید بزنم تو فاز عصبانیت آریانایی.....اینا چی در مورد ما فکر می کنند با لحن پر از آرامش ساختگی گفتم:
من-واقعا فکر می کنید میاییم .......شما لطفا آدرس ویلاتون رو بدین ...
دفترش رو در آورد که بنویسه ولی من دستم رو به نشانه ی ایست گرفتم جلوش و ادامه دادم:
من-البته اگه اجازه بدین سه نفر رو هم با خودمون بیاریم
خر کیف شد و گفت:
پسره-از دوستای دیگتونن .... حتما مثل شما زیبا هستن
ترانه-راستش دوست که نه ولی با پدرامون مزاحم میشیم
تعجب کرد حالا وقتشه ....با تمام عصبانیتم جیغ زدم:
من-احمق کثافت چه فکری پیش خودت کردی ....بی شعور ....فکر کردی ما از اوناشیم .. پست فطرت...خیلی پستی ...عوضیییییی
آنقدر بلند داد زدم و ناگهانی که پسره عینهو با د کنک بادش خالی شد حیف که نمیشناختمش وگرنه می دادم آریانا پوست کلشو بکنه ....تند رفتم سمت کلاس و نشستم صندلی ردیف یکی مونده به اول و دست به کار شدم هنوز کسی نیومده بود رفتم و سطل آشغالی رو بالای در گذاشتم و یه بند بهش وصل کردم و فعلا بندرو آزاد گذاشتم همون موقع آریانا و مهدیس سر رسیدن و آریانا پرسید :
آریانا- این جا چه خبره چی کار می کنی ترانه ؟؟؟؟؟؟؟
من-بعدا می فهمی
و رفتم نشستم مهدیس و آریانا هم دو طرفم جا گرفتند همه ی بچه ها اومدن جز اون سه تا ....حالا وقتش بود کسی حواسش به من نبود مهدیس و آریانا که با ویدا درباره ی مهمونی حرف می زدن بقیه بچه ها هم مشغول کار خودشون بودن ...یکی درس می خوند ...یکی میزد تو سر اون یکی ...دو نفر همو بوس....ای وای اشتباه شد اینجا که خارج نیست ...اخه این صحنه رو تازه تو یه فیلم دیدم جو گیر شدم شما به دل نگیرید ...رفتم و به راهرو نگاه کردم با دیدنشون زود پریدم توی کلاس وبند رو وصل کردم به دستگیره ی در که با کشیده شدنش سطل آشغالی بیوفته .رفتم نشستم روی صندلیم و با مهدیس و آریانا مشغول حرف زدن شدیم ....فقط دعا دعا می کردم اول پندار بیاد تو ...که ....
باز شدن در همانا و ریختن آشغالا تو سر پندار همانا ...من اولین نفری بودم که بلند خندیدم و باعث شدم تمام کلاس بخندن ...مهدیس و آریانا با شیطنت نگاهم می کردند و منم براشون یه چشمک زدم که از چشم پندار دور نموند ...وای ...این چه نگاهی کاکو ....پندار مثل میر غضب نگام می کرد انگار با این نگاهش برام نقشه می کشید ...با همون نگاه به تمامی کلاس نگاه کرد که همه یه دفعه لال شدن ...بابا جذبه ...دخترای خود شیرین دویدن سمتشون و گفتن :
-آقای رادمنش خوبید؟؟؟
-لباساتون کثیف شده
-آقای رادمنش برید عوضش کنید
اریانا که همیشه عادت داشت مثه پسرا بشینه نشسته بود و یه پاشو انداخته بود روی پای دیگش و دستاشو بهم گره زده بود
پندار با غضب نگاهشون کرد که همه لال شدن و خودش رو به آراد گفت:
پندار-من میرم لباسمو عوض کنم برای استاد تو ضیح بده
بعد یه نگاه به من کرد که نزدیک بود خودمو خیس کنم و با آخرین نگاه ترسناکش از کلاس بیرون رفت.آریانا قری به چشم های خوشگلش داد و گفت:
آریانا-ایش ...مغرور
مهدیس با نگرانی گفت:
مهدیس-خدا به دادت برسه ترانه ....باز تو این رگ شیطنتت اوت کرد ....
کمی ترسیدم ولی گفتم :
من-هیچ غلطی نمی تونه بکنه
استاد اومد و آراد برایش توضیح داد که پندار کمی دیگر خواهد اومد واستاد پذیرفت کمی بعد پندار اومد و یک نگاه ترسناک دیگر به من انداخت و رفت و وسط آراد و سپهر دقیقا جلوی من نشست .چیزی از کلاس نفهمیدم و بعد از کلاس هم سریع با بچه ها زدیم بیرون و رفتیم سلف اون سه تا هم اومدن وقتی می خواستن بشینن اریانا بلند شد و به طرف صندلی هاشون راه افتاد و ما با تعجب نگاهش کردیم رفت و دقیقا زمانی که آراد می خواست بشینه با پاهاش اروم صندلی رو از زیرش کشید که اراد افتاد .البته کمتر کسی حواسش بود و کسایی هم که دیدن از ترسشون حتی نیششون هم باز نکردن خون جلوی چشمای آراد رو گرفت بلند شد و داد زد دقیقا مثل آریانا عصبی بود:
آراد-این دیگه چه کاری بود احمق؟؟؟
واییییییییی ...به دوست من توهین می کنی ...می کشمت .........بلند شدم و به طرفشون رفتم ...نیازی به حمایت نبود چون فریاد آریانا اونجا رو لرزوند :
آریانا-احمق خودتی و هفت جد و آبادت ....پسره ی بووووقق
آراد به طرفش هجوم آورد که پندار گرفتش و ازش خواست آروم باشد ...ماجرا خیلی بیخ پیدا کرده بود دست آریانا رو گرفتم و به طرف میز کشیدم و اون رو مجبور به نشستن کردم ...ازش خواستم آروم باشه که پسری از میز بغل برخاست و به طرف میز ما اومد و پرسید :
پسره-ببخشید خانوما می تونم یه سوالی از شما بپرسم
آنقدر آقاوار و مودبانه این جمله رو گفت که جرات مخالفت رو از هممون گرفت و نشست که مهدیس در گوشم گفت:
مهدیس-این همون پسر چهارمی ست که با اونا بود
نگاهی بهش انداختم چشمای آبی ...موهای بور...در مقابلش جبهه گرفتم و گفتم:
من-فرمایش ؟؟؟؟اگه اومدید از دوستاتون طرفداری کنید از همین الان بگم نیازی به این کار نیست
لبخند آرام و ملیحی زد که آرامشی عجیب تمام وجودم رو فرا گرفت و با همون آرامش ناشناخته گفت:
پسره-من نیومدم از اونا طرفداری کنم فقط اومدم کمی باهاتون حرف بزنم
آریانا با آرامشی که اصلا از ش سراغ نداشتم گفت:
آریانا-در چه مورد ؟؟؟؟؟؟؟؟
پسره-اول بزارید خودمو معرفی کنم من سهند صداقت هستم دوست اون سه تا خل و چل
اوهو !!!خوبه دوستشون هم قبول داره خل و چلن ادامه داد:
سهند-می خوام بدونم چه مشکلی با این سه تا دوست من دارید ؟؟؟
و با نگاه پر از آرامشش به مهدیس نگاه کرد و گفت:
سهند-اول شما ،خانوم؟؟؟
مهدیس-مهدیس هستم
لبخند کوچکی زد که بازم موجی از آرامش به طرف هر سه تامون سرازیر شد :
سهند-خوب مهدیس خانوم شما چه مشکلی با این سه تا دارید ؟؟؟
مهدیس-نمی دونم ولی ناخود آگاه ازشون بدم میاد ...انگار هر سه شون یه محدوده ی خطرن...انگار دوست دارم کله ی همشون رو بکنم ...مخصوصا اون سپهره
لبخند کوچکی زد و رو به آریانا گفت:
سهند-شما چی خانوم ...اسم شما چیه ؟؟؟؟
آریانا ابروشو انداخت بالا....این آریانا روانیهاااا!!!پسر بااین همه ارامش...چرا خر بازی میزاری؟؟؟:
آریانا –آریانا هستم
آریانا-خوب خانوم آریانا چه مشکلی با دوستای من دارید؟؟
اریانا یه لبخند محوی اومد رو لبش ...انگار نمی تونست باور کنه کسی اون رو مجبور کرده که به آرومی با هاش صحبت کنه .شروع کرد:
آریانا-دقیقا همون حسایی که مهدیس داره علاوه بر دار زدن اون آراد
باز با همون لبخند جادویی و مرموز برگشت سمت من و گفت :
سهند-شما چی لطفا اسمتون رو بگید !!
من-اسمم ترانه اس
قبل از این که چیزی بپرسه خودم شروع کردم :
من-ببینید آقای محترم ...من اگه کسی گازم نگیره که باهاش کاری ندارم ...حتما یه کاری کردن که باهاشون دشمنم ... منم دقیقا همون حسی رو دارم که دوستام دارن البته یه چیزی رو این دو تا فراموش کردن ...اونم نفرته و البته بیشتر از همه به پندار
آریانا و مهدیس با تکان دادن سر هاشون تایید کردن و اون با یه تشکر بلند شد و از سلف بیرون رفت با رفتن اون پندار به سر میز ما اومد وبا غرور گفـت:
پندار-استاد فلاحی بهم گفت که فردا قراره برای کشیدن طرح بریم کوه
من-خوب؟؟؟
نگاهی پر از شیطنت به من انداخت و گفت:
پندار-شما سه تا با ما هم گروه هستید
هر سه با نگرانی به هم نگاه کردیم که اون گفت:
پندار-روز خوش خانوما
و رفت...........
پندار
بعد از سزوندن اون سه تا به طرف خونه رفتیم و سهند رو اونجا دیدیم به طرفش رفتم و گفتم:
من-شیری یا روباه؟؟؟
سری از روی تاسف برام تکون داد .اصلا با این نقش عاشقی موافق نبود .اما اون درک نمی کرد ...
همه با هم رفتیم بالا و سپهر رو به ما گفت:
سپهر-چایی یا قهوه ؟؟؟؟
همه قهوه خواستیم و با رفتن سپهر من از سهند پرسیدم:
من-چی شد ؟؟؟؟فهمیدی مشکلشون چیه؟؟؟؟؟؟چه جوری باید باهاشون برخورد کنیم؟؟؟؟؟
با ناراحتی گفت:
سهند-بزار سپهر هم بیاد
سپهر اومد و سهند شروع کرد:
سهند-مهدیس خیلی آروم و خانومه ..... کم پیش میاد با کسی لج بکنه ....خیلی خیلی حساسه و فعلا با سپهر چپ افتاده و این نشونه ی خوبیه .... دخترا وقتی دوست دارن کسی رو آزار بدن یعنی احتمال داره عاشق همون فرد بشن ...به شرطی که اون فرد کم کم نرم بشه ....البته بگم که از مردای مغرور خوشش میاد چون اصلا از غرورت بد نگفت ولی این دلیل نمی شه که خیلی خودت رو بگیری
و رو به آراد کرد و گفت:
سهند-آریانا خیلی حساسه و لج باز خیلی کم پیش میاد اروم باشه ......معمولا کسایی که مغرورن سعی می کنن قیافه ی شکنندشون رو پشت نقاب غرور پنهان کنن اما کسی مثل من خیلی خوب دستشون رو رو می کنه و این یعنی من براش یه محدوده ی خطرم چون مجبورش می کنم خود واقعیش رو نشون بده ...اونم با تو چپ افتاده چون غرورش رو هدف گرفتی و دقیقا عین خودش عصبی هستی ...عین یه بچه می مونه که دوست داره بیشتر باهاش لج کنی تا اونم ادامه بده ولی تو نباید زیادی باهاش لج کنی چون ممکنه ازت متنفر بشه ....هیچ وقت غرورت رو نشکن که از آدمای ضعیف متنفر ...ولی زیاد براش مغرور نباش
و رو به من کرد ...پس ترانه مال خودم بود ....ترانه عاشق من میشه و منم مجنونش می شم ....سهند با تمام تاسفش ادامه داد:
سهند-ترانه خیلی حساسه و خیلی خیلی مغروره و رگ شیطنتش از همه بالا تره ....فکر کنم بلاهای زیادی داره که باید سرت بیاره ...در واقع هم شیطونه هم آرومه هم عصبی ...میشه گفت اگه جلوی کسی جبهه بگیره خیلی سخت از تصمیمش برمیگرده ...اونم مثل اون دو تا نقاب سختی و مقاومت زده ولی خیلی حساسه ...به همون اندازه که دو تای دیگه حساسن ... باید باهاش دو چهره برخورد کنی ...در واقع همتون باید این طوری باشید ...چون هر سه شون شخصیتی نزدیک به هم دارن ....باید به موقع مغرور و با جذبه باشید و به موقع مهربون...یه توصیه هیچ وقت پا روی غرورشون نذارید که بد می بینید ....در ضمن ترانه سخت عاشق میشه ....مثل مهدیس و آریانا ....و این سه تا اگه عاشق بشن از همه لحاظ به طرف وابسته می شن ...باید با دست پس بزنید و با پا پس بکشید
و نگاه تاسف باردیگه ای به هر سه ی ما انداخت ...انگار با خودش می گفت شما سه تا دیونه اید
سپهر ادامه داد:
سپهر-وقتی نگاه چشمای خوشگله مهدیس میکنم انگار که دلم می گه نکن ...نکن ... عاشقش نکن
پندار-همون حسی که من دارم ...چشمای هر سه شون خیلی معصوم و جادویی ....انگار هپنوتیزم می کنه ...ولی ما تصمیمون رو گرفتیم
سهند لبخندی زد که معنی ش رو نفهمیدم ...این بشر همه چیش مرموزه ....بایدم باشه ....تو یه کتاب خوندم فقط روانشناس های حاذق می تونن مرموز باشن ...سهند آماده ی رفتن شد و با همون لبخند که به من حس خوبی نمی داد گفت:
سهند-یه چیزی یادم رفت ... غیرت مهم ترین و ارزمشمند ترین حسی که یه مرد می تونه به یه زن بده...باید روشون غیرت داشته باشید
من گفتم:
من-این یه قلم رو اصلا ....یعنی تو خون ما نیست برای اونا ....
ادامه حرفمو نگفتم و فقط باهاش دست دادم و گفتم:
من-این یکی رو معذوریم
آراد ابرواشو انداخت بالا و گفت:
آراد-آریانا خودش رو بقیه غیرت داره غصه نخور....
هر سه به هم نگاه کردیم و با سهند خداحافظی کردیم ..........
ترانه
وقتی به خونه رسیدیم خیلی خوش حال بودم و مدام بالا و پایین می رفتم حتی برای شام هم لوبیا پلو که آریانا دوست داشت گذاشتم و او گفت:
آریانا-کاش همیشه حال این سه تا رو بگیریم ...من که حاظرم به خاطر لوبیا پلو همه چیزمو بدم
و من خندیدم ...فقط یه چیز حالم رو میگرفت و این بود که فردا می خواستیم با اونا تو یه گروه باشیم می ترسیدم آمپر بچسبونن و ما رو از کوه پرت کنن پایین....این اریانا هم که بچه خطر از هیچی نمیترسه چه برسه ارتفاع تاحالا 10 بار از جامپینگ پریده!اونم جامپینگ بام تهران ...اونا مثل تارا«خواهرم»می مونن برام ....اگه اتفاقی براشون بیوفته زنده نمی مونم ....نگاهی از روی محبت به هر دوشون انداختم ...اندازه ی دو تا چشمام دوسشون داشتم .مهدیس چشمی قر داد و گفت:
مهدیس-چیه؟؟؟؟ خوشگل ندیدی
با این که خیلی دوسشون دارم ولی با عرض معذرت باید حال اینو بگیرم:
من-نه ....شکمو ندیده بودم که دیدم ... یواش بخورید که فردا شب براتون ماکارانی بزارم ...اخه خیلی خوش حالم
غذا پرید گلوی آریانا .... مهدیس سریع لیوان آبی به اون داد و اون بعد از قطع شدن سرفه اش با نگرانی یه نگا به من یه نگا به مهدیس کرد و گفت:
آریا-مهدیس ....میگم تو نزدیک این دیونه ای دست بزار رو سرش ببین تب نداره
مهدیس دستش رو گذاشت رو پیشونیم و نچ نچی کرد که یعنی نه نداره ...آریانا زد پشت دسش و گفت:
آریانا-دیدی این بچه از دست رفت ....این که به زور به ما ی املت می داد حالا می خواد بهمون دو شب دو شب غذای خوب بده ....الهی به زمین گرم بخوری پندار
قاشقم رو پرت کردم طرفش که جاخالی داد و قاشق خورد به یخچال ....
باز من باید این آریانا رو از خواب بیدار کنم ...مامانش از دستش راحت شد ...والله ...بدبخت شوهرش
من-آریانا تا سه می شمرم بیدار شدی که شدی!...ولی اگه نشدی عواقبش با خودت ....
من –یک .......دو .......دو و نیم .......سه
و پارچ آب رو خالی کردم تو سرش ......بیچاره زهرش ترکید ..........بلند شد افتاد دنبالم .........من می دویدم .........اون به دنبالم ........مهدیس هم جیغ جیغ می کرد .......در آخر مهدیس با تمام توانش فریاد زد:
مهدیس-آریانا می خواییم بریم کوه
و آریانا از حرکت ایستاد لبخندی شیطنت آمیز زدم ....حتی فکر رفتن به آن همه عشق و حال غیر قابل توصیف بود...با شادی بلند شد تا لباس بپوشه من هم شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم ...خدایا یه عقلی به این بده یه بی ام و به ما ...آمین
آماده بودیم هر سه تیپ خاکی زده بودیم من یک شلوار ارتشی با سویشرت خاکی با یه کلاه ارتشی که یه شال گردن هم انداختم زیرش .... بچه ها هم مشابه من با این تفاوت که سویشرت آریانا مشکی بود ی و یه شلوار شیش جیبه رپری اول از همه هنسفریشو برداشت در کل اینطور بود بود بی هنسفریش جایی نمیرفت مال مهدیس قهوه ای بود ... با 206 که آریانا کرایه کرده بود رفتیم اینبار من پشت فرمون نشستم آریانا اصلا دل و دماغ نداشت ...تو خیابون تخته گاز می رفتم که مهدیس مدام اعتراض می کرد ...آهنگ مورد علاقم رو گذاشتم ...من اصولا فقط آهنگ ها رو گوش می دم و اصلا توجه نمی کنم چه معنی دارن:
«آهنگ فدای سرت کامران و هومن » عاشقشم........باند ها رو خیلی زیاد کرده بودم ..........رسیدیم به دامنه ی کوه مورد نظر ....این سه تا اینجان که .........آها ما دیر کردیم بقیه رفتن اینا موندن با ما بیان ....خوب خدا خیرشون بده اجرشون با سید و شهدا......پندار مدام راه میرفت و ساعتش رو نگاه می کرد ....با سرعت رفتم دقیقا جلوی پاش ترمز زدم ...از بچه ها خواستم پیاده شن تا من ماشین رو پارک کنم .........مهدیس و آریانا پیاده شدن و من هم ماشین رو کنار لنکوروز پندار پارک کردم ....الهی .....کنار این لنکوروز چه جوجه به نظر می رسه .... با صدای پندار برگشتم عقب:
پندار-بیا بریم دیگه همه منتظرن
جواب دادم :
من-من با دوستام میام شما هم با دوست های عزیز تر از جونتون بیاید
و جلو جلو راه افتادم و حتی نگاهش هم نکردم .... اما اون با من هم گام شد ... و در گوشم گفت:
پندار-مثل این که فراموش کردی شما مدل فوتوی منی
با سرعت قدم برداشتم شاید ازم جا بموند اما زهی خیال باطل ...یه گام اون مساوی میشد با پنج تا گام من ......
بابا لنگ دراز ....غول تشن ..... قدم هاش رو با من تنظیم کرد .........مهدیس و آریانا و آراد و سپهر از جلوی من رو می رفتند ولی ما از اونام جلو زدیم ....برگشتم عقب تا قیافه ی اون دو را ببینم ........هر دو سفید شده بودند ......... آریانا چشم هاش را بسته بود و آراد با خنده های شیطنت آمیز نگاهش می کرد ...با کشیده شدن دستم برگشتم ....دستم تودست پندار بود و اون من رو دنبال خود می کشید .با تعجب نگاهش می کردم که تازه دوهزاریم افتاد و دستمو با شدت از دستش بیرون کشیدم ...و گفتم:
من-چه غلطی می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پندار با لبخندی که ازش بعید بود گفت:
پندار-بدو باید زود تر پرتره ی منو بکشی ....
و باز دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید ....هرچه تقلا می کردم نمی توانستم دستم را بیرون بکشم ....چه زوری داره این خورزو خان ......نگاهی به پشت سرم انداختم که کسی رو پیدا نکردم .....شونه ای بالا انداختم و پشت پندار راه افتادم ....رفتیم و روی یه صخره دقیقا کناره یک پرتگاه نشستیم .... پندار به من اخطار داد که کنار پرتگاه نرم اما من گوش ندادم نگاهی به پایین انداختم و با دیدن زیبایی طبیعت دست هام رو به هم کوبیدم که پام لیز خورد و با جیغ وحشتناکی پرت شدم ....به اولین چیزی که دستم خورد چنگ زدم و محکم نگه داشتم .....صدای فریاد پندار را می شنیدم:
-تــــــــرانـــــــــــــ ـــــــــــــــــه.............. .....ترانه خوبی دختر .....................ترانه
صداش کلافه بود ....چشم هام رو روی هم فشار می دادم و با خودم فکر می کردم که حتما مرده ام .................. ترس از مردن دهنم رو بسته بود ............اما با تمام توانم یک صدای ضعیفی رو از گلوم خارج کردم:
من-پندار
مثل این که همین کافی بود تا من چشم هام رو باز کنم و پندار خودش رو به لب پرتگاه برسونه با دیدن من آهی از سر آسایش کشید و گفت:
پندار- اه .....دختر تو که منو نصف جون کردی ......... تحمل کن الان میام
با رفتنش یک دست من از صخره کنده شد و جیغ بلندی کشیدم که دوباره برگشت و با ترسی که از رنگ سفید صورتش هویدا بود داد زد:
پندار-ترانه مقاومت کن .........تو دختر مقاومی هستی ..........ترانه تو رو خدا
و رفت ...........تمام توانم رو جمع کردم و دوباره به حالت قبلی برگشتم .....گریه ام گرفت و هق هق کردم .....نمی تونید درک کنید من که کوه غرورم در مقابل مرگ هق هق می کردم ....برگشت و با دیدن چشم های اشکی من چند لحظه دست از کار کشید و رنگش بیشتر پرید ....طنابی به دور خودش پیچید و اون رو محکم کرد و با احتیاط پایین اومد ....فکر کنم کوه نورد بوده ....اومدمد و با دست های پرقدرتش کمر باریکم رو گرفت ....همین برای من کافی بود تا خودم رو با شدت در بغلش پرت کنم و چشم هام رو روی هم فشار بدم ...و گریه کنم و بریده بریده بگم:
من-پن....پندا...ر ....مم...نو....نم ......
و دوباره هق هق کردم و او من رو بیشتر به خودش فشار داد و هردویمون رو بالا کشید ............. با رسیدنمون به بالای صخره ها کمکم کرد تا بلند شم و روی صخره ای بشینم و پتویی روم انداخت و آتیشی درست کرد .........با صداش سرم رو بلند کردم و با چشم های اشکی نگاهش کردم:
پندار-بزار من فوتوی تو رو بکشم .....ولی چشم های اشکیت و اون پتو رو حذف می کنم قبوله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی دونم چرا احساس می کنم وقتی نگاش به چشم های اشکیم می افتاد رنگش می پرید ....توهم زدی تران جون ........لبخند کم جونی زدم و او شروع کرد ....خواستم بلند شم و ببینم چی کشیده که پام تیر کشید و روی زمین دو زانو نشستم و صدای آخم بلند شد:
من-اخ........
سریع وسایلش رو کنار گذاشت و به طرفم دوید و زیر بازوم رو گرفت و پرسید:
پندار-چی شده؟؟؟؟؟؟؟
و من در حالی که چهره ام رو در هم می کشیدم گفتم:
من-ساق پام ......آی
کنارم نشست و شلوارم رو بالا زد ................
پندار
به طرف ترانه که روی زمین افتاده بود دویدم و پرسیدم:
من-چی شد
سرش رو بلند کرد و با چهره ای در هم رفته گفت:
ترانه-ساق پام
..........شلوارش رو بالا زدم و با دیدن خراشی نه چندان عمیق شال گردن آبی نفتی مارک دارم رو که به تازگی گرفته بود از دور گردنم باز کردم و به پای خوش تراش ترانه بستم .......ترانه ............ترانه ...........چرا دلم برات می سوزه ...........چرا وقتی به چشمات نگاه می کنم دوست ندارم کوچکترین آسیبی بهت برسونم ..........تو که گناهی نداری ...........چشم های درشتش که در احاطه ی مژه های بلندش بود حالا خیس بود .....و این .........نه این هیچ ربطی به من نداره ......پندار به خودت بیا ...... تو فقط برای یه چیز اینجایی ...............حالا هم همون عاشق و مجنون ترانه باش ...........آفرین پسر .............باید نقشتو خوب بازی کنی
با تموم شدن کارم بلند شدم و گفتم:
من-از جات تکون نخور
و رفتم و روی صخره نشستم و شروع کردم مثلا پرتره ی ترانه رو بکشم .....ولی من اصلا نقاشی بلد نبودم ...........قبلا عکسش رو به نقاشی داده بودم تا بکشه آونقدر از او عکس داشتم که بتوانم یکی رو برای کشیدن به آن نقاش بدهم ....ولی نمی دونم چرا وقتی مرده نقاشه عکس رو گرفت و گفت:
مرد-چه دختر خوشگلیه .....پوستره ....عیب نداره برای خودم هم یکی بکشم
دلم قیلی ویلی رفت ولی هیچ کاری نکردم و فقط گفتم:
من-خیر عکس نامزدمه
و اون نگاه دقیق تری به عکس انداخت .
برای این که نشون بدم مثلا کارم تموم شده گفتم:
من-خوب تموم شد
ترانه با ذوق گفت:
ترانه-میشه ببینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا حالا ندیده بودم ذوق کنه .....با لبخندش چال فرشته ای زیبایی دو طرف صورتش افتاد ...........هر وقت خواهرم پریسا می خندید و دو طرف گونه اش از این چال می افتاد هر دو چال گونه اش رو می بوسیدم ....لبخندی زدم که ترانه خشک شد ....فکر کنم تا حالا خندیدنم رو ندیده بود ....من هم وقتی می خندیدم چالی روی گونه ام پیدا می شد ....ولی فرق من و بقیه این بود که مال من یک طرفه بود .....بلند شدم و نقاشی از قبل کشیده شده رو به دستش دادم ....منظره ی پشتش تقریبا همون بود ....در این عکس ترانه می خندید ....ترانه با دیدن پرتره اش گفت:
ترانه-خیلی قشنگه حالا بشین تا من تو رو بکشم
و من نشستم و به آتیش خیره شدم...........
ترانه
وقتی خندید یه چال یه طرف گونه اش افتا د ......... اخی ...........نازی ............با دیدن پرترم ذوق مرگ شدم و ازش خواستم بشینه تا من بکشمش ....نشست و به آتیش خیره شد .... یک طرف چهرش روشن شده بود و یک طرف تیره ..عالی بود برای کشیدن ....وقتی نقاشی می کردم غرق می شدم توی کشیدن ...وقتی تموم شد نگاهی از روی رضایت بهش انداختم و رو به پندار گفتم:
من-تموم شد !!!!!
بلند شدو به طرفم اومد و با دیدن پرتره اش لبخندی زد ............
***
آریانا
وقتی از ماشین پیاده شدیم هنسفریامو دراوردم گذاشتم تو گوشم...سرعت گرفتم وقتی هنسفری میزاشتم از خودم بی خود میشدم و نمی دونستم چی کار میکنم اراد کنارم بود وقتی رسیدیم بالا ازش جدا شدمو رفتم کنار یه درخت تک....نمیدونم یه غمی تو دلم بود..داغی که منو سوزوند...دلم تنگ شده بود برای یکی.....کسی که واسه اولین بار عاشقش شدم .....کسی که بخاطرش جونمو میدادم.....ولی.....چرا ؟؟؟؟تموم زندگیم شده بود....چقدر همدیگرو میخواستیم.....چقدر دوسم داشت....چقدر دوستش داشتم..دلم برات تنگ شده!!!تو که نامرد نبودی..گفتی هیچوقت ولم نمیکنی...با دیدن منظره رو بروم و اهنگی که داشتم گوش میدادم...اشک اومد تو چشمام...
«اهنگ چشمای تو سعید پانتر»
اروم اشک میریختم....عشقمو اولین پسری که بهش دل داده بودم....وقتی 18 سالم بود....ای خدا!!!!!!!
یه تصادف بردیای منو ازم گرفت......تموم وجودمو گرفت....خدایا چرا اون.....از بعد از مرگ بردیا شکستم نمیدونستم دوروبرم چیه باورم نمیشد که بردیای من دیگه نیست پیشم.....بعداز اینکه بردیا از پیشم رفت از همه دل گیر بودم .....بیشتر از اونی که بالای سرمه!!!!بردیا پاک بود....خدا بردش پیشه خودش چون خوب بود....
تموم خاطراتم جلو چشام رژه میرفت.......همش چهره بردیا!!!!!!
بادستی که روی شونم نشست برگشتم....مهدیس بود.....با غم نگام میکرد...من زندگیمو مدیون مهدیس و ترانه بودم.....
پلک زدم یه اشک چکید.....چقدر خاطره کوه داشتم با بردیا....چقدر حافظیه رفته بودیم.....چقدر واسم فال میگرفت ..چقدر میگفت تو مال منی به هیچکس نمیدمت....چقدر....................
با استینم اشکامو پاک کردم .....آراد مشغول صحبت با سپهر بود......رفتم جلوش نشستم....مهدیس گوشیمو از جیبم دراورد اهنگو عوض کرد....یه لبخند بهم زد......آراد زل زد تو چشمای قرمزم...نباید ضعف نشون بدم .....مهدیس و سپهر هم بالا سرمون بودن.دوست نداشتم کسی بم زل بزنه...چون همیشه بردیا زل میزد تو چشمام:
آریانا-ها؟؟؟؟؟؟میکشی یا بکشم؟؟؟؟
اراد نگاشو برداشت یه برگه دستش بود.....شروع کرد.....پس این ترانه خره کو؟؟؟همه پخش شده بودیم....
نقاشیمو بم داد.....حتی ازش تشکر نکردم....پوسترمو پرت کردم کنار تخته سنگی که روش نشستم.....من شروع کردم ترانه و پندارو مهدیس و سپهر اومدن کنارمون..سپهروپندار سربه سر اراد میزاشتن.رنگ ترانه پریده بود ولی یه اخم بزرگ هم روی پیشونیش داشت .نکنه پندار اذیتش کرده؟؟؟..اصن نمیدونم داشتم چیکار میکردم این چه نقاشییه که نگاه تو صورت مدلش نمیکنه؟؟...
گوشیم زنگ خورد.....همه رشته افکارم رو برید....دستم و بردم و برش داشتم:
من-الو
آریا-سلام اباجی...
یدفع از روی تخته سنگ بلند شدم بچه ها بهم خیره شدن....با بلند شدنم برگه از دستم افتاد رو زمین....آریا بود...چقدر دلم میخواست سر به سرم بزاره....بلند گفتم:
من-چطوری عشقم؟؟؟؟؟
با این حرفم پسرا چشماشون گرد شد...ازشون جدا شدم با اریا یه عالمه حرف زدم....اخی سبک شدم....برگشتم سمته بچه ها ...همه شون بدجور نگام میکردن....آراد که عصبی بود....ترانه و مهدیس نگران....یه نفس عمیق کشیدم....به اراد گفتم:
من-بشین بقیش....
فکشو رو هم فشار دادو رفت...ا!!!!سپهر و پندار چشونه؟؟؟؟؟
ترانه برگ کاغذو گرفت سمتم.....وای!!!!!!!!!!!!!!!!!عکس بردیا بود.....این چند وقت از بس توذهنم کشیده بودمش دستم به طور ناخداگاه چهره جذاب اونو میکشید......اها!!!!پس جناب بهش برخورده که عکس عشقمو کشیدم....بهتر.....اراد دستشو کشید تو موهاشو شروع کرد قدم زدن....منم ریلکس عکسو گرفتم و پیشونیه بردیا رو بوسیدم.......من هنوزم عاشقتم بر عکس تو.....
آراد
وقتی اریانا اومد اصلا بهم سلام نکرد....منم نکردم کنار هم راه میرفتیم...وقتی رسیدیم بالای کوه ازم جداشد و رفت سمت یه تک درخت ....مشغول صحبت با سپهر شدم....ولی فکرم پیشش بود....مهدیس رفت دشستشو گذاشت رو شونش...مهدیس جلوشوگرفته بود نمیتونستم چهره شیطونشو ببینم..رفتیم با سپهر نشستیم رو یه صخره....اریانا اومد....چشماش اشکی بود...زل زده بودم تو چشماش.....چی ناراحتش کرده؟؟؟؟
محو چشماش بودم که یدفع گفت:
ها؟؟؟؟بکشم یا میکشی؟؟؟؟
یه کاغذ دراوردم همونی که پندار داده بود به یه نقاش که چهرشونو بکشه...پوستروبهش دادم....گذاشتش کنار تخته سنگ بدون هیچی....چرا اینقدر ازم بدش میاد...؟؟؟با این حرکتش واقعا بهم برخورد...هیچ دختری اجازه یه همچین کاری رو با من نداره ...ولی من نباید فکری جز فکر رسیدن به هدفم رو به مغزم راه بدم....سرش پایین بود یعنی اینقدر حرفه ایه؟؟؟؟بدون نگاه کردن میکشه....بچه ها اومدن بالا سرمون...سپهر و پندار سر به سرم میزاشتن اما فکرم در گیر آریانا بود...گوشیش زنگ خورد...گوشیشو جواب داد....
آریانا-الو
.........................
اریانا-چطوری عشقم؟؟؟
با این حرفش خشک شدم...چون ازمون فاصله گرفت دیگه صداش رو نشنیدم ...سپهروپندار نگام میکردن....سپهر خم شد و پوسترو اورد جلوم...این کیه؟؟؟؟؟؟منم؟؟؟؟؟؟این پسره کیه؟؟؟؟؟؟تند تند نفس میکشیدم...اریانا دوست پسر داره.....معلومه خیلیم دوسش داره ...خوب داره که داره به تو چه پسر ....... پندارو سپهر با تعجب نگام میکردین.....خیلی ساده لوحی آراد پارسا.....آریانا دوست پسر داره....عاشقشه !!!!میفهمی؟؟؟؟پس اون غرور سگ مصبت واسه اینه که این جناب نمیخواد کسی بهت نزدیکشه......هامیخوادمال خودش باشی ؟؟؟؟اره؟؟؟؟؟بدرک....حالیت میکنم.....من از پا نمیشینم من انتقامم رو از خانواده ی جاوید میگیرم ...من این دختر کوچولوی مغرور رو به زمین می زنم
با خوشحالی اومد سمتمون.....هه خوبه که حداقل با اون شادی....چی بهت گفت که اینقدر خوشحالی؟؟؟؟دعوتت کرد بری خونش..؟؟؟؟؟اگه اینجور ادمی نباشی جای سواله....با تعجب نگامون میکرد.....دلم میخواد خوردت کنم اریانا...ترانه برگرو داد بهش....ابرواشو انداخت بالا و نگام کرد..
چشمام گرد شد....خیلی پستی اریانا...خیلی بی حیایی.....خیلی........عکس پسررو بوسید......بلند شدم اگه پیشش میموندم بقیش معلوم نبود....
آریانا
مهدیس و ترانه با نگرانی نگام میکردن....چرا نمیخوان بفهمن؟؟؟؟بابا عشقم بود.....تموم زندگیم بود...نمیخوام بزارم بزور ازم بگیرنش.....پوسترو گذاشتم زیر چند تا کاغذ .....با بچه ها راه افتادیم میخواستیم بریم ناهار...حالم بهتر بود....ولی انگار اراد خوب نبود حقم داشت....ولی بدرک....چه بهتر که چهره ی معصوم بردیا روی کاغذ نشست....
تا رستوران هیچکی هیچ حرفی نزد.....دلم نمیخواست با اراد هم میز باشم....
به بهونه کار داشتن با مونا رفتم رو میز اونا.....ولی اراد واسه ناهار نیومد....بازم بهتر...اه....چرا پندار اینطور با تاسف نگام میکنه....چته؟؟؟؟روانی.....
ناهارو که خوردیم راه افتادیم که بریم خونه....کلاه سویشرتم رو کشیدم جلو عینک افتابیم رو یه تکونی دادم.....من از جلو میرفتم مهدیس و ترانه از پشت سر....همش تو فکرم بردیا بود.....خاطراتم....حرفاش...قورب ونه اون خنده شیرینش....
همینطور که میرفتم زیر پام یه سنگی لیز خورد چشمتون روز بد نبینه که افتادم رو زمین و قل خوردم رو پایین ....حتی وقت نکردم جیغ و داد کنم ....بالاخره وایستادم چشمامو باز کردم دیدم رسیدم دامنه کوه پوست دستم رفته بود رو صورتم هم چندتاخراش بود....پامو جمع کردم و سرم گذاشتم رو پام همه دورم جمع شده بودن....جز سپهروپندار....سرمو اوردم بالا....زدم زیر خنده....دسته خودم نبود بجای اینکه گریه کنم میخندیدم....مهدیس که گریشو کرده بود و ترانه هم درشرف.....با دیدن چهره خندانم همه یه نفس کشیدن....بلند شدم...وای درد کمرم شروع شده بود....الهی بمیر اراد....انشالله............
موقع خدافظی استاد همه بچه هارو جمع کرد و گفت:
استاد -ممنون انشالله فردا کاراتون رو بیارید تا ببینم.....
بعدش اومد سمت من و گفت:
استاد-اریانا مراقب باش اگه فردا حالت خوب نبود اشکال نداره نیای...
تموم بدنم درد میکرد ترانه سمت راستمو گرفته بود مهدیسم سمت چپ.....با لبخند گفتم:
من-باشه استاد چون خودتون گفتین نمیام
خندید و رفت....مهدیس نشست پشت رول منم که از جلو تکون نمیخورم.....این مهدیسم عاشق جاستین بود.....
ترانه در خونرو باز کرد بدو رفتم تو واولین کاری که کردم پوستر بردیارو زدم روبه روتختم ....بردیا چشمای قهوه ای با پوست سفید و لبای خوشحالت داشت مو هاشم لخت بودو همیشه میومد جلوچشمام....دراز کشیدم رو تختم و بالبخند به بردیا خیره شدم....مهدیس با پنبه و بتادین اومد......
من-میخوای چیکار کنی؟؟؟
مهدیس-هیچی میخوام زخمات و ضدعفونی کنم
من-نمیخواد بابا..مگه من فوفولم
مهدیس-بی ادب به حرف بزرگترت گوش بده
من-تو؟؟؟ بزرگتره من؟؟؟؟عجب رویی داره.....
در همین حین ترانه که داشت لباسشو عوض میکرد گفت:
ترانه-اون کی بود بش گفتی عشقم؟؟؟؟
با مسخره گی گفتم:
من-به شما ربطی داره؟؟؟
شالشو پرت کرد سمتم که مهدیس اعتراض کرد:
مهدیس-ترانه کوری؟؟؟؟؟بابا بتادین دستمه بریزه تمیز کردنش بدبختیه
ترانه-خب حالا توام...گفتم کی بود؟؟؟
سرمو چرخوندم سمتشو گفتم:
من-آریا.....
ترانه-اها.......
مهدیس گفت:
-مهدیس-آریانا فردا میای؟؟
ترانه-کجا میخوای بیای؟؟؟؟تو که فوتو آراد رو نداری!!!به استاد چی میگی؟؟؟
اوه اوه...چه خاکی بریزم....با ناراحتی گفتم:
من-نمیدونم...
ترانه-چطور بکشیمش؟؟؟؟وای.....
هممون ساکت شدیم که یدفع ترانه به مهدیس گفت:
ترانه-پاشو لپ تاپتو روشن کن....تو اینترنت سرچ کن ویلیام...
من-چرا چرت و پرت میگی؟؟به ویلیا چه؟؟؟
با حالتی که انگار دارم حرف اضافه میزنم گفت:
ترانه-خیلی رو داری ...گند زدی...ما داریم جمعش میکنیم دو قورت و نیمتم باقیه؟؟......خره آراد عینه ویلیامه....
مهدیس گفت:
مهدیس-آره راس میگه....
لپ تاپشو اورد یه عکس از ویلیام اوردیم حالا که به عکس نگاه میکنم میبینم راس میگه ها.....خیلی شباهت دارن
سه نفری افتادیم رو تخته شاسی ....بیشترشو ترانه و مهدیس کشیدن چون من گند میزدم توش......
مهدیس
تو کوه سپهر کنارم راه میرفت... بیشعور چشماش خیلییییییییی خوشگل بودن! منم که عشق چشم مشکی... وای... نمیتونم احساساتمو کنترل کنم دست خودم نیس! بالاخره این منم... مهدیس کیانی...22 ساله... یه دختر مغرور که هرکس برای اولین بار میبینتم با خودش میگه دختره مغرور لوس! ب این الفاظ عادت داشتم... از بچگی... همه همینو میگن... بی خیالش! آقای آریانژادو بچسب!!!!
دست خودم نبود... درسته به ظاهر ازش بدم میومد ولی شخصیتش همون شخصیت موردعلاقه من بود... یه پسر که با همه مغروره ولی با دوستاش صمیمی ومهربونه! خدا نکشتت سپهر!داری دلمو میبری؟! وای نه! از روز اول به نظرم متفاوت اومد منم عاشق فاز آدمای متفاوتم!
کنارم که راه میرفت دست خودم نبود یه حس خاصی داشتم... در کل دختر احساساتیم اما زودم عاشق نمیشم. اما این یکی.. وای... همش تو فکر بودم و راه میرفتم که یهو...
سپهر-خانوم کیانی... مهدیس خانم با شمام...!
من-جانم؟با صداش به خودم اومدم!
گفت:
سپهر- به نظرم این جا جای خوبیه... میشه همین جا بشینین تا من کارمو شروع کنم؟
من- بله صد در صد!
روی ی تخته سنگ نشستم و آقا شروع کرد به کشیدن...سپهر- تموم شد!
صداش گرفته و هیجانی بود!یهو جو گیر شدم گفتم وای پسر محشره!آروم بهم لبخند زد.
حالا نوبت من بود که اون چشمای سیاه مشکیشو ببرم رو کاغذ...با تمام ذوق و شوق نشستم و صورت ماهشو کشیدم... وای... خدایی خوشگل بودااااا!!!!
کارم که تموم شد بهش نشون دادم باز لبخند زد!
د پسره ی بیشعور یه چیزی بگو چرا فقط می خندی؟؟البته خنده هاشم شیرین بود... وای... متاسفانه بدجور مجذوبش شدم!
برعکس روزای اول دانشگاه امروز جناب خیلی آروم بود. فقط کارامونو کردیمو هیچ اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد جز این که بلهههههه... فهمیدم ازش خوشم میاد...
سپهر
کنارش راه میرفتم.. هیچ حرفی نمیزد... انگار تو فکر بود... ناخودآگاه دوس داشتم نگاش کنم... نگاهت میکنم وقتی حواست نیست........
ن! واقعا باحال بود! هم استایلش هم قیافش! تا حالا ب این شدت بهش نزدیک نشده بودم و اینقدر روش دقیق نشده بودم... ولی مثل این که پسرای دانشگاه واقعا راس میگن... با وجود غرورش خیلی خوشگله.........!
بی خیالش... اصلا حواسش نبود یه جای خوب گیر آوردم بش گفتم:
من- خانوم کیانی... مهدیس خانوم با شمام....
یهو به خودش اومد. ازش خواستم بشینه تا کارمو انجام بدم... به نظر آروم میومداما ته چشاش یه شیطنت خاصی بود که آدمو وادار میکرد نگاش کنه!تموم شد. بهش گفتم... با ذوق اومد نگا کرد فک کنم خوشش اومده بود... فقط لبخند زدم...
حالا من نشستم تا اون منو بکشه. تموم شد... نشونم داد... فقط لبخند زدم... نمیتونستم کاری بکنم یا چیزی بگم... انگار خجالت میکشیدم... اونم کی! من؟؟ سپهرآریانژاد؟؟ آخه من و خجالت؟! ببین دختره باهات چه کار کرده آقای آریانژاد!!
ناهارو با پندار خوردیم آراد که معلوم بود عصبی رفت یعنی این آریانا چقدر ادم بی حیایی؟؟؟مهدیسم که مثل همیشه با دوستای جون جونیش ناهار خورد و رفت...
****
مهدیس
اومدیم خونه و با ترانه نشستیم جور آریانا خانومو کشیدیمو یه طرح زدیم واسه خانوم که فردا به استاد نشون بده!
من_ wake up girls!
دوباره خودم باید اون دوتا خانومو بیدار میکردم! نمیدونم چرا امروز زودتر از همیشه بیدار شده بودم؟! برای خودمم عجیب بود! بالاخره به هر بدبختی بود اون دوتا دختر نازو بیدار کردم بعد از صبونه رفتیم حاضر شیم که بریم دانشگاه.
آریانا یه مانتوی زرد پوشیده بود با شال وشلواروکفش خردلی! خیلی بش میومد! ترانه ام یه مانتوی آجری پوشید با شلوار مشکی و شال و کفش نارنجی!عالی شده بود! منم یه مانتوی سفید سرمه ای با شلوار لی سرمه ای وشال سرمه ای و کفش سرمه ای سفید!کیف تامی سرمه ایمم انداختم! عاشق این ترکیب رنگی بودم! رفتیم سوار ماشین شدیم. وای چه خوب... آهنگ وات میکس یو بیوتیفول وان دی!
You don’t know you’re beautiful
عاشق آهنگاشونیم هم من هم ترانه هم آریانا!
رسیدیم به دانشگاه ماشینو پارک کردیم از ماشین بیاده شدیم رفتیم تو.
یهو یکی از دخترا که داشت از کنارمون رد شد و این جمله روخطاب به دختر بغل دستیش گفت:
من- اونجا رو داشته باش!
نگاه کردم دیدم سه مجسمه کنار هم وایسادن اما... وای... تیشرت جناب آریانژاد سرمه ای سفید بود!!!!!آخه بگم خدا چه کارت نکنه این چ وضعه لباس پوشیدنه؟! کامل باهام ست شده بود!چقدرم بش میومد!!!
یهو نگام رفت سمت آراد! با چشمای خمارش زل زده بود به آریاناوبا تاسف نگاش میکردیه پیراهن جذب خاکستری پوشیده بوداونم خیلی خوش لباس بود پندارهم یه پیراهن سفید خوشگل پوشیده بود یه نگاه به بچه ها انداختم و گفتم:
من- آریانا مثل این که خوب حرص آقا رو درآوردی!حسادت از چشاش میباره!
ترانه ام گفت:
ترانه- آره کارت عالی بوده آریانا!
آریانا خودشو گرفت و به آراد نگا کرد و یه نگا از بالا به پایین بش انداخت و یه نیش خند زد و سرشو برگردوند!
آریانا_ بسه دیگه!چقد نگاشون میکنین؟
با صدای آریانا من برگشتم اما ترانه رو صورت پندار مونده بود!
ترانه_ عسلی چشماش خیلی خاص.....ولی خودش ...خدایی خیلی عوضی ...دوس دارم کلشو بکنم
من_ میخوای برم ازش بپرسم تو کندوی نگاهت عسل کدوم بهشته؟؟!!
آریانا
ترو خدا میبینین؟؟؟؟؟رفیقام حالشون خوش نیست!!!!!دست ترانه و مهدیس رو کشیدم و رفتیم سمت کلاس.....نشستیم.....
فتو رو دراوردم...سرم پایین بود....داشتم دقیق نگاش میکردم...پسرا اومدن نشستن پشت سرمون....من حتی سرمو بالا نیاوردم...مهدیس خم شد در گوشم وگفت:
مهدیس-اوهوووووووووو این آراد قهر کرده
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
من-بدرک گلم....
ترانه گفت:
ترانه-آریانا بعدازکلاس بات کار دارم.....
من-باشه.......
استاد اومد سر کلاس..بالاخره سرمو بالا اوردم.....شروع کرد به حاظر غایب کردن.....آخه مگه اول ابتداییم؟؟؟؟؟
استاد-مهدیس کیانی؟
مهدیس-بله
استاد-ترانه رادمهر؟
ترانه-مثل همیشه هستم استاد
زیر لب گفت:
استاد-این شیطنتش آخر کار دستش میده
استاد-آریانا جاوید؟
من-هستم
استاد با خنده اومد سمتمو گفت:
استاد-حالت خوبه اریانا؟؟؟؟؟
در اینجا باید بگم پ نه پ!!!!با لبخند جواب دادم:
من-بله استاد مثله روز اولم.....
استاد گفت:
استاد-دارم میبینم....خداروشکر.....
گوشیه یکی از بچه ها زنگ خورد....استاد فلاحی !استاد خیلی مهربونی بود...به اون شخص یا همون آراد اجازه داد بره بیرون....ما ردیف جلو نشسته بودیم.آراد از جلومون رد شد...گروه حیوا اینا خوردنش....
داشت میرفت سمت در که جواب داد:
آراد-جانم؟؟
حیوا-قوربونه جان گفتند.....
صدای حیوا اومد.....طبق معمول با این حرفش نگاه من کرد ....چون من باهاش کل داشتم....تاحالا کم نچزیده بود.ولی شنیدین میگن رو که رو نیس...بدون اینکه نگاش کنم بلند گفتم:
من-انشاللهههههههههههههههه.....
و ترانه اضافه کردن:
ترانه-قوربون دهنت ....
با این حرف دستمو مثل قنوت بردم بالا....کلاس ترکید.....استاد نگام میکردو میخندید سرش رو هم تکون میداد...
اخرای کلاس بود....
استاد-خب بچه ها فتوهاتونو بیارین...!!!!
ترانه و مهدیس نگام کردن.....
من-چتونه خانوما؟؟؟؟
مهدیس –خیلی رو داری ......
من-میدونم چقدر به خودت فشار اوردی اینو فهمیدی؟؟؟؟
مهدیس-دارم برات به استاد میگم این آراد نیس ویلیامه
من-بگوووووووووووو.....!!!!بچه میترسونی کوشولو.؟؟
بعد از این حرفم خم شدم مقنعه اشو مرتب کردم.....تک تک بچه هارو بردو ایراداشونو گفت.به کار ترانه و مهدیس که گفت :
استاد-معرکه است........عالیه......
بعد بمن اشاره کرد برم پیشش....تخته شاسیروزدم زیر بغلم رفتم پیشش..
من-بفرمایین استاد....
تخته رو گرفت رو به روش فک کنم از بغلش داشت نگاه پارسا میکرد....
استاد-نه....انگار توام مثله دوستات بلدی!!!
من-به...استاداینا میان پیش من کلاس خصوصی.....
ترانه دستاشو زد بغل و زل زد تو صورتم
ترانه-خیلی رو داری.....خوبه مهدیس هم بت گفت
استاد-اگه نداشت که الان اینجا نبود....با اون اتفاقی که دیروز افتاد من جای ایشون بودم تا یه هفته نمیومدم......
من-خب استاد .....آریانا جاوید با بقیه فرق داره....تکه...
فک نکنین من از این دانشجوهای زبون باز پررواما!!!نه اصن اینطور نیس فقط با استاد فلاحی اینطورم.....اونم چون هم سن بابامه.....استاد سری تکون داد....ازمون تشکر کرد رفتیم وسایلمون رو جمع کنیم که بریم....با خنده داشتم میرفتم سمت صندلیم...
آراد داشت زیر چشمی نگام میکردتو نگاش یه حس بد بود که به من هم داشت سراید میکرد سپهر یه دستشو گذاشته بود رو شونه ی آراد ..سرمو باتنفربرگردونددم...ولی سایش افتاده بود رو تخته شاسیم...دستشو کشید توموهاش و یه پوزخند زد...از اون پوزخندا که انگار تو هیچی نیستی....اصلا انگار وجود نداری....بدرک..!!!!
از کلاس اومدیم بیرون مهدیس گفت :
مهدیس-ا!!!!اون پسره کی بود ؟؟؟؟آها سهند!!!اونجاس
ترانه:
ترانه-چقدرادم باشعوریه....خدایی خیلی با اینا فرق داره...
منم که لال تشریف دارم....بالبخند نگاه هرسه مون میکرد...پنداروسپهر اومدن سمت ترانه اینا پندار که انگار من ارث باباشو خوردم..باهاشون سلام علیک هم نکردم پنداراومده بود حال ترانه رو بپرسه چون وقتی اومدیم خونه ترانه گفت چه ابرو ریزی راه انداخته...یدفع مچ دستم کشیده شد....برگشتم عقب....یکی صفت گرفتم تو بغلش...این چه خریه؟؟؟؟ازبوی عطرش معلومه دختره.....
نگار-واییییییییییییییییییییییی ی آریانا!!!!!دختر تو محشری!!!!موافقت کرد.....حسینی موافقت کرد.....
از بغلش اومدم بیرون.....نگار بود از بچه های تاتر!!!گنگ نگاش کردم بااین کارش باعث شد همه زل بزنن بمون...جزآقای پارسا که رفت بیرون....دستامو زدم بغلم گفتم:
من-نگارجان !عزیزم اتفاقی افتاده؟؟؟تا مرز خفه شدن رفتم!!!
نگار-چی از این بهتررررررررررررر!!!!!از فردا با مامیای تمرین تاتر........باورم نمیشه!!!حسینی بالاخره رضایت داد....
من-ها؟؟؟؟
نگار-آریانا!!!!!!!!!نگو نمیای؟؟؟؟؟؟نمیای؟؟؟؟؟؟
من-بابا چی میگی؟؟؟؟درست بگو بینم!!!!
نگار-یادته گفتم واسه پایان نامه علیرضا هممون میخوایم کمکش کنیم....یه نقش کم داشتیم منم از تو بهتر کسی بهتر پیدا نکردم....به علیرضاگفتم اونم از خدا خواستش.....رفتیم به حسینی گفتیم گفت نه از بچه های گرافیک کسی نمیتونه بیاد....اینقدر به پاش افتادیم کنه شدیم تا رضایت داد....و جنابعالی یکی از نقشای اصلی رو بازی میکنی!!!!
من-نگار تو خیلی بیجا کردی منو انتخاب کردی!!!من بیکار نیستم!!!
نگار با قیافه ای که خیلی خیلی خورده بود توذوقش گفت:
نگار-نمیای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه تروخدا!!!!!!!!!!
دلم سوخت اخه نگار خیلی کمکم کرده بود واسه انتخاب واحدونمره گرفتن و ........
من-بزار برم فکر کنم....شایید...شایدداومدم...او نم شاید....
پرید دوتاماچ ازم کرد....خداروشکر اصلا ارایش نمیکردم...فقط یه کرم ساده میزدم...وگرنه بااین ماچای نگار همشون رفته بود.....کشیدمش کنارو بااستین جای رژلبشو پاک کردم....مهدیس و ترانه با خنده پسرکشسون اومدن سمتم.....منم باقیافه ی درهم.....نگار با خوشحالی خداحافظی کرد.....ترانه دستشو گذاشت رو کمرم و مهدیسم یه دستشو انداخت روشونم....رفتیم سمت سلف...
نشستیم رو میز ....مهدیس یه شیر گرفت بخوره....گذاشتش رو میز داشتم بامامانم صحبت میکردم اخه امروز داشت واسه 2 ماه میرفت المان پیشه خالم که تازه کمرشو عمل کرده بودباباهم قرار بود بره ولی 3 هفته دیگه.....جالب بود مامان اینا دارن منو میزارن و میرن؟؟؟؟؟عجیبا.......دست ترانه خورد و شیرریخت رو مانتوم.....اه اه اه اه ترانههههههههههههههههههه!!!! خیلی دو نقطه ای..........
بلند شدم رفتم سمت دستشویی....یه نیم ساعتی تو دستشویی بودم با خشک کن تو دستشویی مانتوم خشک کردم
این سریش که اینجاست ...اومدم سمت بچه ها یه بار به روی این سهند خندیدیم پررو شد.....به پسر جماعت نباید رو داداا!!!!(البته ببخشید اقایون اینو آریانا گفت)
از شانس بد مجبور شدم بشینم پیش سهند....با کشیدن صندلی روشو برگردوند سمتم با مهربونی نگام کرد...تو چشماش یه دنیا ارامش بود نمیدونم چرا لبخندش منو یاده بردیا میندازه!!
اروم نشستم با صدای رساش گفت:
سهند-سلام خانوم جاوید...شرمنده انگار جای شما نشستم....
یه نیش خند کج زدم و گردنمو کشیدم بالا و گفتم:
من-سلام....ایرادی نداره...فقط زودتر!!!
با این حرفم ترانه ومهدیس یکم حال کردن ولی ترانه واسه فیلم بازی کردن لبشو گاز گرفت....من از این حرکت اینقدر بدم میاد....بطور ناخدا گاه یه اوق الکی و اروم زدم...سهند نفهمید ولی با خنده مهدیس سرشو برگردوند سمتم......
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:
من-خب............!!!!
سهند تکیشو داد عقب...اروم گفت:
من-آمممممممممم....کارم تموم شد شما دیر اومدین....از دوستاتون بپرسید بتون میگن.....
ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بچه پررو.......بلند شد بره اومدم پامو بگیرم جلوش که با مخ بیاد رو زمین که بلند قدمشو برداشت و نگام کرد......ااه!!!!حتی آریاهم نمیفهمید من بهش زیرپا میدم.......این فهمید.....
ترانه زد زیر خنده..:
من-زهر مار............بیشعور به چی میخندی؟؟؟؟؟
ترانه با خنده گفت:
ترانه- کوفت ....واسه اولین بار تو عمرت یکی حالت گرفت ایول!!!!!!!!!
من-مرگ و ایول!!!!!!
من-ترانه خانوم میبینم آقاپندار خیلی ...........آره
بااین حرفم عصبی شد ولی من ریلکس نگاش میکردم.....ترانه با حرص گفت:
ترانه-خیلی چی؟؟؟؟ها؟؟؟؟؟
منم ریلکس یه قلپ اب خوردم گفتم:
ترانه-مبارکتون باشه بهم میاین فقط مواظب باش گازت نگیره...
بعد از گفتن حرفم بهش مهلت ندادم جواب بده و بلند شدم از سلف اومدم بیرون......ترانه بام قهر کرده بود....خب بکنه!!!!نباید بم میخندید!!!
رسیدیم در خونه باید ماشین توکلی رو بش پس میدادم بچه هارو پیاده کردمو رفتم ماشین به توکلی دادم رفتم ماشین ترانه رواز تعمیرگاه گرفتم....ساعت نزدیک 8 شب بود....هوارنگ گرفته بود....در پارکینگ باز کردم ماشین پارک کردم خریداییکه کرده بودمو دراوردم رفتم سمت بالا...
با پام درو باز کردم صدای موزیک پیچیده بود توسالن.....اهنگ مبارک باشه ارمین2afmبود......اه کی این اهنگو گذاشته!!!!!!!اومدم خریدارو گذاشتم رو میز....داشتم میرفتم سمت سیستم پخش تا بیشتر این اهنگ نیاد رو مخم!!!!وای خدایا نرسه به جاهای حساسش!!!!
با سرعت شیرجه زدم موزیک قطع کردم......
من-مهدیس؟؟؟؟؟؟مهدیــــــــــ ــس؟؟؟؟؟؟؟؟؟کوشیـــــــــ ــــــــــــی؟؟؟؟؟؟
دیدم تیپ زده اومد جلوم...یه نگاه هیز بش انداختم ....من خیلی از رفتارام پسرونست!!!
انگشتمو کشیدم گوشه لبم که گفت:
مهدیس-الهی بمیری....بیشعور این حرکات جلف چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟خاک برسرت!!!!!!!!!!تو پسربودی چه بدبختی هایی داشتیم.......
من-برو بابا !!!!!!کی به تو نگاه کرد دارم نگاه مانتو میکنم....کوجا بسلامتی کاکوووووو؟؟؟؟
مهدیس-داریم میریم مهمونی.....با تران نیمیای؟؟؟؟؟؟
من- نه کوشولو نمیام ؟؟؟؟؟نوچ...حسش وجود نداره.......راستی این پسره بیشعور سهند چی میگفت؟؟؟؟
مهدیس-nothing
طوری گفت که انگار میخواد منو از سر خودش پس بزنه!!!
من-خودتو نزن به اتوبان ننه علیچپ!!!!بگو!!!!
داشت میرفت سمت اتاق که ترانه اومد بیرون یه چشمی برام قر داد..منم که اصن منت کشی نمیکنم.....
بش تیکه پروندم:
من-اوه.................اوه...............شصت و داشته باش خوشگله...
رفتم سمت اشپز خونه که یکی زد پشت کلم!!!!!!
من-مرض!!!!!!!
ترانه-حقته خره!!!!!!!!!!!دیگه بمن تیکه نندازی!!!!
من-جمع کن بچه!؟
از تو اشپزخونه داشتم میومدم بیرون که باپاش محکم زد پشتم منم انداختمش رو کاناپه قلقلکش دادم....مهدیس که غش کرده بود از خنده
ترانه-غلط...غلط کردم....ول کن وحشی!!
ولش کردم و گفتم:
منشما زیاد از این غلطا میکنی..
صدای مهدیس درومد:
مهدیس-ترانه مهمونی دیر شد
ترانه-من اینو اماده میکنم میام.........
چپوندم تو حموم...
از حموم اومدم به به!!!!چشمام.......قرمز قرمز این اب چقدر کلر داره؟؟؟؟؟؟موهامو که لخت و بور بودو با حوله خشک کردم....چی بپوشم؟؟؟؟؟؟.به احتمال صددرصد مختلته!!!!ترانه که یه کت خاکی خیلی خیلی خوشدوخت با شلوار مشکی پوشیده بود که تو تنش محشر بود.....مهدیسم یه تونیک ملوس ابی با یه ساپرت کلفت مشکی زیرش ومن یه کت اسپرت چرم با شلوار چرم مشکی دراوردم یه تاپه یقه دار قرمز که روش نگینای مشکی بود پوشیدم...یه کفش مخمل مشکی پاشنه دارهم پوشیدم که جلوش بسته بود....یه انگشتر پارچه ای گل رز قرمز کردم دستم لاک دستمم قرمز زدم......
اوف....هممون عالی شدیم.......بدو یه مانتو پوشیدم با یه شال عنابی......باهم از در خونه اومدیم بیرون
ترانه
با هم از در خونه بیرون اومدیم ............اخخخخخخ الهی پندار پیش مرگت بشه ...............الهی پروانه بشه دورت بگرده ............الهی لنکوروزش بره زیر تریلی که بهت جفا کرد ........عشق است ال نود خودم رو ........با یه حرکت پریدم پشتش و گازشو گرفتم .طبق معمول ضبط رو روشن کردم ....تا به خونه ی ویدا رسیدیم با حذف تیکه های یه ماشین و ترافیک خسته کننده و معطلی برای آسانسور و زنگ خراب کاخ ویدا اینا همه چی عالی بود ........ویدا طبق معمول اومد چسبید بهم ..........فکر کنم از نژاد کنه هاست:
ویدا-خوشگله امروز می خوایی پای آمبولانس رو به اینجا باز کنی
اصلا اعصاب نداشتم جواب دادم:
من-برو استارتش رو بزن ..........زنگ بزن آماده باشن
با لبخند گفت:
ویدا-ای به چشم
ویدا رو پرت کردم اونور و گفتم:
من-به جون ویدا بخوایی کنه بازی در بیاری یکی می خوری ....میگی نه امتحان کن؟؟؟؟؟؟؟؟
سگ شده بودم ..........عادتم بود .........وقتی منتظر میموندم اون روی سگیم بالا میومد .........چپ چپ نگاش کردم که کورخید و در رفت .......وقتی از این نگاه ها می کردم تلفات می دادم ......در واقع همه از ترس خودشون رو خیس می کردن و از فردا باید با مهدیس و آریانا فرش های جیشی رو می شستیم !!!!....شوخی کردم......ولی اریانا همیشه می گفت:
آریانا-ترانه اون چشم های گاویتو اینجوری نکن تو رو خدا ......ترسیدم .
با صدای سوت و دست و شادی دخترا به خودم اومدم .........این سه تا هم اینجان ....اخم هام رفت توهم ....دستی روی شونم نشست .........آریانا بود ....پرسید :
آریانا-چته باز؟؟؟؟؟؟؟؟
دستش رو انداختم و گفتم:
من-حوصله ندارم آریانا ........برو که بد می بینی
زیرچشمی نگام کرد.اگه نمی رفت یه بلایی سرش میوردم ...از یه کاراته کار که جودان «دهمین درجه استادی » داره این کار برمیاد ........از کوچیکی علاقه ی وافری به بزن بزن و بکش بکش داشتم بر عکس کفش ها و لباس های عروسکی و دخترانه ام عاشق جنگ بودم ........روحیه ای جنگجو داشتم .....هر چقدر التماس مهدیس و آریانا کردم نیامدند آریانا خاطره ای تلخ داشت و مهدیس می ترسید همه می گفتن من با این شیطنتم اگه کاراته هم یاد بگیرم شهر و به آتیش می کشم و در آخر خودم رفتم و موفق شدم ....به همین ها ختم نمیشد من عاشق ساز بودم .......در این یک مورد موفق شدم اریانا و مهدیس رو راضی کنم که فقط یک ساز رو یاد بگیرن .....با آریانا کلاس های پیانو رو می رفتم و با مهدیس کلاس های گیتار ولی من علاوه بر پیانو و گیتار ، ویالون هم یاد گرفتم ....سلیقه هامون متفاوت بود دیگه آخه من عاشق زدن بودم .........از چند جا درخواست تدریس داشتم ولی وقت نمی کردم .....اما اگر موقعیت خوبی پیش می آمد حتما می رفتم .......مهدیس در والیبال عالی بود در واقع چند مدال طلا داشت .....صدای سه دختر کناری من رو از رویای بچگی بیرون اورد:
دختر-الهی فدای هیکل و چشمای عسلیت پندارم
یکی دیگه گفت:
دختر-آراد و دیدی ....عزیزم لباسش چه جذب و قشنگ بود ....لباشو دیدی؟؟؟
اه ....هیز .........اون یکی گفت:
دختر-سپهرو داشته باشید ....الهی فدای چشمای مشکیت برم من
اه .....اه ....اه عق .....حالم به هم خورد ....شال گردن پندار رو شسته بودم ولی نمی دونم چرا نمی خواستم بهش برگردونم ...شاید برای این که اذیتش کنم ...شایدم چون میخواستم خاطره ی اون روز توی ذهنم بمونه ...نمی دونم .........بلند شدم که برم اما .........اما .............این ........این اینجا چی کار می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....خدا اینو کجای دلم جا بدم........سینا رادمهر فارق التحصیل یکی از بهترین دانشگاه های ایران در رشته ی معماری ....پسر عموی عاشق پیشه و فوق باهوش من که غیرتش از 100گذشته بود ... اگه منو ببینه مو بر فرق مبارکم نمیمونه ......دور این پسر عمو ی فوق جذاب من باز دخترا معرکه گرفته بودن .....حالا چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟ ....فرار را به قرار ترجیه دادم و در حالی که آهنگ پلنگ صورتی رو در مغزم مورور می کردم با تمام احتیاتات لازم به طرف در رفتم که ویدا باز رید تو نقشم:
ویدا-اه ....ترانه بیا با سینا آشنات کنم ....پسر خیلی خوشگلیه ...
ای تو روحت ویدا....بزنم فکت رو بیارم پایین .........برگشتم و لبخند زورکی زدم سینا با چشم هایی پر از علامت تعجب جلوم بود در آخر پرسید:
سینا-تران خودتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو اینجا چی کار می کنی شیطون ؟؟؟؟؟؟؟مگه بهت نگفتم اگه اب هم خواستی بخوری با من بخور ....اخه تنهایی اومدی یه همچین جایی که چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه من نبودم چی؟؟؟؟؟؟؟اخه تو اومدی درس بخونی یا بیایی مهمونی ....تو هنوز خیلی بچه ای بعدشم من تو رو مال خودم می دونم نمی تونم بزارم بیایی به اینجور جاهایی
دکی.....حالم بد بود حالا دیگه آمپر چسبوندم .......پسره ی مزخرف میگه تو مال منی .....من گوه بخورم مال تو باشم .....دستم و کشید و برد تو تراس ....پرتم کرد طرف میله ها....یقه لباسم که با هزار بدبختی کاری کرده بودم که زیادی باز نباشه حالا باز شد....صداش بلند شد :
سینا-تو با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟؟؟؟چرا بهم نگفتی اومدی تهران تا یه نفر رو بزارم مواظبتون باشه
یادم رفت بگم عموم خیلی خیلی پولداره و هر وقت من و بچه ها میاییم تهران ...سینا یه نفر رو میذاره تا مواظبمون باشه ....هر وقت هم اعتراض می کنم به جایی نمیرسه و همیشه می گه سه تا دختر تنها تو یه شهر به این بزرگی نمی تونن سالم زندگی کنن ولی ایندفعه ساکت نمیشینم ........از بس کثافت کاری کرده بود مردا رو خوب می شناخت .....با دیدن یقه ی بازم خون جلوی چشم هاش رو گرفت و به طرفم اومد ....حالم خیلی بد بود ....کم پیش میومد اینطوری بشم وقتی هم میشدم طرف رو داغون می کردم ....تو یه حرکت دستش رو گرفتم و پیچوندم و در گوشش گفتم :
من-ده هزار بار بهت گفتم من یه کاراته کارم نیازی به محافظ ندارم ...اگه اراده کنم اینجا پلاسی آقا پسر ...ببین دور برت نداره که من قراره با تو ازدواج کنم ....من ازت متنفرم ....حتی اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه اون گردنت رو خورد می کنم شیرفهم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می دونستم فردا راپورتش رو به بابام می ده .....ولی اب از سرم گذشته بود الان حاظر بودم خودم و اونو با هم اتیش بزنم ....بلندتر داد زدم:
من-شیرفهم شد؟؟؟؟؟؟
تا حالا منو اینطوری ندیده بود ...فقط سر تکون داد ...منم آروم ولش کردم که تو یه حرکت منو توی بغلش گرفت و در گوشم گفت:
سینا-ترانه خیلی دوست دارم ....نمی دونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولی یه جورایی برام خاصی ...دوست دارم
این سینا بود که ترانه ی مغرور رو گرفته بود تو آغوشش .....نه اون نمی تونه باشه!!!!..ترانه اونقدر مغروره که هیچ پسری جرعت این کار رو نداره ....ولی چرا لال شدم ...در لحظه ی آخر برق دوتا چشم عسلی رو توی تاریکی دیدم که قرمزی نامحسوسی داشت و در کثری از ثانیه محو شد ..........
***
پندار
با ورودمون موجی از دختر ها به سوی ما سرازیر شدن ….اما من دنبال ترانه می گشتم باید هر چه زود تر روش تاثیر بزارم مهدیس و آریانا بی تفاوت روی مبلی نشسته بودند ….واقعا زیبا و خیره کننده شده بودند ….آراد و سپهر همه ی دختر ها رو کنار زدند و به طرف آن ها رفتند .دور سالن رو نگاه کردم که اون رو کنار یه پسر پیدا کردم … پسره داشت باهاش دعوا می کرد و اون رنگش پریده بود ....نکنه برادرشه ....نه بابا فقط یه خواهر داره بی چاره ....پس این کی می تونه باشه ؟؟؟؟؟؟...با غرور رو به دختر ها گفتم:
من-میشه بزارید نفس بکشم؟؟؟؟
تقریبا ازم فاصله گرفتند و من برگشتم تا به سمت ترانه بروم ...اما ....اما این کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟....همه ی جای خونه رو گشتم ولی نبود ....با ناامیدی سری تکون دادم و می خواستم از کنار پنجره های تراس رد شم که صداش رو بلند تر از حد معمول شنیدم:
ترانه-شیر فهم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به طرف تراس رفتم و در قسمت تاریک اونجا وایستادم .....پسره ترانه رو بغل کرد....انگار یه چیزی تو وجودم جا به جا شد ....نمی دونم چرا عصبانی بودم؟؟؟؟؟؟؟....دوست داشتم گردن پسر رو خورد کنم .....نه پندار به تو اصلا ربطی نداره ....حالا هم برو ....اینا همش برای نقشته ....تو فقط زیادی تو نقشت فرو رفتی ....دوباره با به یاد آوردن اون بلایی که جناب رادمهر و همکاراش سر من آوردن آتیش گرفتم ... با یاد یه سال از عمرم که تلف شد دوست داشتم ترانه رو خورد کنم تا شاید آروم بشم و از اون فضای مشوش بیرون اومدم........
ترانه
محکم پسش زدم و یکی خوابوندم توی گوشش .....و داد زدم:
من-خوب گوش کن سینا ....چون اگه گوش ندی دفعه ی بعد زندت نمی ذارم ....من ازت متنفرم ....اینو بفهم و درک کن
و از اون جای جهنمی بیرون اومدم ...بی توجه به همه به طرف در رفتم که مهدیس بازوم رو گرفت:
مهدیس-کجا می ری ترانه ؟؟؟؟؟
با عصبانیت چشم هام رو روی هم فشار دادم و با آرامشی ساختگی گفتم:
من-مهدیس بازوم رو ول کن خیلی حالم بده
فورا به وخامت موضوع پی برد و کنار رفت...آریانا که داشت بانگاش مهدیس رو میخورد!!...آرادهم که داشت یه مشت دخترو میپروند و نگاهش به آریانا بود... سپهر و مهدیس هم مشغول رقص ....پس پندار کوش؟؟؟؟؟؟؟؟...من چه می دونم ....سویچ رو تو کیف مهدیس انداختم و بهش اس دادم:
من-مهدیس اصلا حالم خوب نبود ....با تاکسی رفتم خونه ....سویچ تو کیفته با اون بیایید
و بیرون زدم و وایسادم تا تاکسی بیاد ....یه پسر داشت از اون ور رد می شد تا منو دید چشماش ستاره بارون شد ....ترسیدم .....من که کاراته بلد بودم چرا ترسیدم ....این جور مواقع هر دختر می ترسه ...حتی اونی که کاراته بلد باشه .....اما یه دفعه برق چشماش خوابیدم و از وسط خیابون رفت اونور .....آروم گفتم:
من-د بیا ... همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی ....مردم خود در گیری دارن
صدایی درست دم گوشم گفت:
پندار-خود در گیری ندارن ....از ترس من در رفت
برگشتم وبا غرور گفتم:
من-همچین مالی هم نیستی !!!!!!
با اخمی ساختگی گفت:
پندار-اخه دختر خوب این موقع شب کجا می خوایی بری ؟؟؟؟.... اگه بدزدنت من جواب اون دو تا دوستت رو چی بدم؟؟؟
پس اونا خواسته بودن این دنبالم بیاد ....شونه ای از روی بی تفاوتی بالا انداختم و دوباره منتظر وایستادم ....پندار دستم رو کشید و گفت:
پندار-بیا من میرسونمت ....از تاکسی که بهتره
می خواستم مخالفت کنم ولی دیدم هیچی نگم بهتره ....رفتیم و سوار پورشه اش شدیم ...واییی پسر عجب ماشینیه ......ایول بابا ....ولی هیچی ال نود خودم نمیشه ....قیافه ای سرد به خودم گرفتم و صورتم رو به طرف پنجره برگردوندم ....کمی از راه رو رفته بودیم که گوشیم زنگ خورد ....قسم خوردم اگه سینا باشه همونجا بشکنمش ....اما خدا رو شکر تارا بود ....نا خود آگاه یه بوس براش فرستادم ....عاشقش بودم ....جواب دادم اصلا حواسم نبود پندار اینجاست:
من-سلام عزیزم تحویل نمیگیری ؟؟؟
تارا-سلام خواهر تازه به دوران رسیده ی من ....تو اصلا یادی از ما نمی کنی ؟؟؟کجایی؟؟؟؟
من-خونه کجا قراره باشم ؟؟؟؟؟
تارا-من الان در خونتونم اگه راست میگی در و باز کن
ای خاک تو سرت پندار....با دستپاچگی گفتم:
من-اه ...کی اومدی با کی هستی ؟؟؟؟؟؟
تارا-با اقا آریا اومدم یک هفتس اومده ایران
ای الهی بمیری آریانا چرا هیچی نگفتی:
من-با آریا ؟؟؟؟چرا با اون؟؟؟؟؟اصلا تو با اون چی کار داری ؟؟؟؟
پندار مثلا رانندگی می کرد ولی تمام حواسش اینجا بود و کلافه به نظر می رسید :
تارا-اتوبوس گیرم نیومد آقا آریا گفت من میخوام برم اونجا شما رو هم می رسونم
غیرتی شدم...اخه خواهرم رو خیلی دوست داشتم:
من-تو غیلی غلط کردی
تارا-اه ترانه ....من که اینقدر دوست دارم ...بذارم برم؟؟؟؟
باز این منو خر فرض کرد ....خندیدم و گفتم:
من-باشه عسل زبون باز من
تارا-پس من و اریا....نه ...منظورم آقا آریاست میریم هتل؟؟؟؟
من-نه عسل شیرین خودم جای تو توی کندوی محقر ماست ...حق نداری بری هتل ...شیر فهم؟؟؟؟
با خنده گفت:
تارا-جانم غیرت....چشم ما منتظریم بیایید
من-ببین بیام ببینم نیستی دارت می زنم ها!!!
تارا-باشه عزیزم
من-فدای تو فعلا
تارا-بابای
قطع کردم و لبخندی زدم و گفتم:
من-عزیز دلم
پندار تقریبا با صدای بلند و کنترل شده ای گفت:
پندار-می تونم یه سوال بپرسم؟؟؟؟
نگاهش کردم ....عسلی چشم هاش در قرمزی نشسته بود:
من-بله بفرمایید
پندار-تو دوست پسر داری ؟؟؟؟؟؟
با عصبانیت گفتم:
من-خیر
پندار-پس با کی حرف میزدی؟؟؟؟
دیگه داشت فضولی می کرد با این که جونم رو نجات داده بود ولی دیگه داشت پسر خاله می شد:
من-به شما ربطی نداره
دیگه لال شد ...ولی شواهد نشون می داد هنوز عصبیه ....مدام دست تو مو هاش می کرد ...دیدم خیلی اروم داره میره گفتم:
من-ببخشید ولی من عجله دارم میشه تند تر برید
سرعتش رو اینقدر بالا برد که کورخیدم ولی با ظاهر سازی گفتم:
من-گفتم تند ولی نه دیگه اینقدر...آروم تر برو
با عصبانیت داد زد تا حالا ندیده بودم داد بزنه:
پندار- مگه نمی خواستی زود تر به عشقت و عسلت برسی...در ضمن من راننده ی شما نیستم لیدی
چه فکرایی پیش خودش کرده بود؟؟؟؟...بزار بکنه ما که با هم سنمی نداریم ....بی خیال شدم .... آدرس رو پرسید و من هم ادرس دادم ....وقتی رسیدم آزرای آریا اونجا بود ....پریدم پایین و به طرف آزرارفتم ....تارا خوابیده بود ...آریا پیاده شد و گفت:
آریا-به ترانه خانوم ....خوبی خواهر جون؟؟؟؟؟؟
عین خواهر برادر بودیم ....دستم رو دراز کردم و دستش رو فشردم و با لبخند گفتم:
من-سلام داداشی ....کی اومدی ؟؟؟؟؟اگه آریانا بفهمه ذوق مرگ میشه
خندید و به طرف در خونه رفت و من برگشتم تا تارا رو بیدار کنم ....اما با چهره ی خشمگین پندار که پشت ماشین بود رو به رو شدم ....سری از روی تاسف برام تکون داد و دنده عقب گرفت ....به من چه ؟؟؟؟....تارا رو بیدار کردم:
من-تارایی....خواهری ....گل من ....بیدار شد
چشم های سبز یشمیش رو باز کرد درست برعکس من که قیافه ای شرقی داشتم اون قیافه ای غربی داشت ....چشم های نازش با دیدن من برق زد و پرید تو بغلم و گفت:
تارا-بمیری ترانه ....نباید سراغی از من بگیری ؟؟؟؟....خیلی خری
چشم هاش درست نصف چشم های من بود ولی هنوز هم درشت و جذاب بود ....من یکم چشم هام زیادی درشته
آریا-اههههه....ترانه خانوم نمی خوایی این درو باز کنی؟؟؟؟؟
رفتم و در و باز کردم و با هم رفتیم بالا ....
***
پندار
از ماشین پیاده شد و به طرف آزرای مشکی رفت .پسری از ماشین بیرون اومد ....دست ترانه رو گرفت ....پس دوست پسر داشت ....آراد راست می گفت این سه تا یه جورن....سری از روی تاسف براش تکون دادم و دنده عقب گرفتم و با تمام سرعت خیابون ها رو رد کردم صدای آهنگ رو مخم بود :
هیچ وقت فراموشت نمی کنم همیشه عاشقتم ...به خاطر همینه که اینجام خاطره هات همیشه اینجاست ....
کاش بودی ....کاش بودی تا نگاهت می کردم ....نگاه تو اون چشم های سیاهت ....الان کجایی اخه
(کاش بدونی از محمد نجم)چرا باید چشم های اون .....تو رو یاد من بندازه .....چشم های اون برعکس چشم های تو پاک نیست ... ساحل دلم تو رو می خواد ....کجایی ؟؟؟؟...دلم چشم هات رو می خواد
.....
***
آریانا ومهدیس تصمیم گرفتند که بروند ....آریانا پشت رول بود...سپهروآراد برای اینکه مواظب ان ها باشند تعقیبشان کردند......انگار آتش بس اعلام شده بود .... آراد با آریانا حرف زده بود ....داشت آن لحظه را که به آریانا سلام کرد را به خاطر می آورد
چند ساعت پیش
آراد به همراه سپهر به طرف آریانا و مهدیس رفتند آراد لبخند دختر کشی زد و گفت:
آراد-سلام
آریانا صورتش را به جهت مخالف برگرداند و با حرص گفت:
آریانا-سلام
مهدیس به آرامی با سپهر سلام و احوال پرسی می کرد و سپهر با چشمان جادویی اش به او پاسخ می داد ...سپهر گفت:
سپهر-مهدیس خانوم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم
مهدیس با شادی مشهودی برخاست و رفت ....با رفتن آن دو آریانا رو به آراد که نگاهش می کرد گفت:
آریانا-چیه آدم ندیدی؟؟؟؟
آراد نفس عمیقی کشید و گفت :
آراد-ببین آریانا من با تو پدر کشتگی ندارم که دارم؟؟؟
آریانا-جانم؟؟؟؟خانومش یادت رفت جناب پارسا....وبله که داری ....از همون اول هم داشتی
اراد با عصبانیت گفت:
آراد-نداشتم ...به خدا نداشتم ....بیا صلح کنیم ....نمی گم باهام خوب رفتار کنی ....ولی حد اقل از هم متنفر نباشیم
آریانا کمی فکر کرد و دید هیچ تنفر و یا حتی علاقه ای نسبت به او ندارد پس با بی تفاوتی سرش را تکان داد که یعنی باشه
سپهر با مهدیس حرف می زد:
سپهر-مهدیس میشه اتش بس اعلام کنی ؟؟؟
مهدیس فکر کرد نقشه ای دارد پس گفت:
مهدیس-منظور؟؟؟؟؟
سپهر- نمی خوام ازم متنفر باشی
مهدیس-نیستم
سپهر-د هستی دیگه ...اگه نبودی که وقتی منو می دید پشتتو نمی کردی با اخم باهام حرف نمی زدی
مهدیس کمی فکر کرد و دید هیچ تنفری نسبت به او ندارد هیچ علاقه ای هم در ته دلش جوانه زده پس گفت:
مهدیس-باشه
سپهر-حالا شیرینی آتش بس رو بده؟؟؟؟
مهدیس – چی؟؟؟؟؟ شیرینی؟؟؟؟؟؟
سپهر-آره باید باهام برقصی
همون لحظه مهدیس ترانه را دید که به سمت در می رود یا عذر خواهی از سپهر به سمتش رفت و پرسید:
مهدیس-کجا میری ترانه؟؟؟؟؟
ترانه گفت:
ترانه-مهدیس ولم کن حالم خیلی بده
مهدیس او را رها کرد می دانست اینجور مواقع نباید پاپیچ ترانه بشود ....به طرف سپهر رفت که گوشی اش صدا داد ....اس ام اس داشت از ترانه بود:
ترانه-مهدیس اصلا حالم خوب نبود....با تاکسی رفتم ....سویچ تو کیفته با اون بیایید
تنها چیزی که نگرانش می کرد تنها بودن ترانه بود ....به پندار که بالای سرش ایساده بود و در فکر فرو رفته بود گفت:
مهدیس-ببخشید آقا پندار می تونید برید دنبال ترانه...می ترسم بلایی سرش بیاد منم اگه برم کلی باهام دعوا می کنه
پندار-مگه ترانه کجا رفته؟
مهدیس-دم دره منتظر تاکسیه
پندار رفت و مهدیس و سپهر با هم شروع به رقص کردند سپهر مدام به چشمان زیبای مهدیس نگاه می کرد و با خود می گفت این همه مظلومیت از کجاست مهدیس ؟؟؟؟
چند ساعت بعد در ماشین
اراد راننگی می کردو دخترارو تعقیب میکردند..
تا خانه حرفی زده نشد ....پسرها منتظر بودند تا دختر ها داخل شوند بعد بروند ....اما با صحنه ای که دیدند از تعجب نزدیک بود شاخ دراورند ....مردی در آپارتمان را باز کرد و اریانا با تمام قدرت خود را در آغوش او انداخت آن مرد جوان آریانا را به خود میفشرد بعد از او مهدیس دستان مرد جوان را گرفت و با لبخند جواب او را داد سپهر تقریبا داد زد:
سپهر-این کیه؟؟؟؟
و می خواست پیاده شود که آراد دستش را گرفت و گفت:
آراد-به ما مربوط نیست مگه نه سپهر؟؟؟؟؟
سپهر با دو دلی و چشمان قرمز نشست ...آراد هم دست کمی از او نداشت چشم هایش سرخ و رگ گردنش متورم شده بود ....آراد با خود گفت:
آراد-آریانا هر غلطی که میکنه به من مربوط نیست ....
و دنده عقب گرفت که لحظه ی آخر نگاه خشمگینش با نگاه اریانا تلاقی کرد ....
ترانه
آریا از من خواست وقتی خواهرش برگشت خودش در رو باز کند ...من هم با کمال میل قبول کردم ...وقتی بچه ها رسیدن و آریا به طرف در رفت من رفتم پیش تارا و گفتم:
من-خواهر من چه مرگشه؟؟؟؟
تارا-اخه احوال پرسیت هم عین ادم نیست
من-اگه بود تعجب داشت اخه میدونی که من یه فرشتم
تارا-راستش یه اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-چی؟؟؟؟؟؟؟
تارا-قول می دی عصبانی نشی؟؟؟؟
من-باشه تو بگو حالا
تارا-من در شرف ازدواجم
من-چــــــــــــــــــی؟؟؟؟
جیغی که زدم گوشای خودم رو کر کرد ...بیچاره تارا....تارا با دستپاچگی گفت:
تارا-ببین منو آریا از وقتی شما کوچیک بودید به هم علاقه داشتیم ...امسال که برگشت گفت که دیگه قرار نیست برگرده و منو از بابا خواستگاری کرد ...الان هم نامزدیم
هنگ کردم ....نگاه گنگی به تارا انداختم ....و تازه فهمیدم چه بلای خانمان سوزی سرم اومده ....اریا اومده بود ولی برای این که تارای منو خواهر عزیز دردونه ی من و با خودش ببره ....ناراحت شدم ....دلم گرفت...یعنی دیگه نمیشد من وسط ترم برگردم خونه و با تارا تا نصفه شب زیر پتو هر و کر کنیم و مامان ساکت من اخرش بگه بسه دیگه دخرا برید بخوابید ....اهی کشیدم....انگاری اون روزا خیلی دور بودن ....از تارا دلخور بودم باقهر رفتم تو اتاق و درو بستم ....اریانا با سر و صدا وارد شد:
آریانا-ترانه چرا نگفتی آریا اومده نامرد؟؟؟؟
جوابی ندادم وقتی فهمید ناراحتم کنارم نشست و گفت:
آریانا-چی شده خواهری؟؟؟؟؟
اشک تو چشمام حلقه زد اما نزاشتم بریزه من کوه غروروم اخه ... منو تو اغوشش کشید و گفت:
اریانا-بگو ترانه مردم از نگرانی
من-تو می دونستی آریا و تارا نامزدن؟؟؟؟؟
هنگ کرد ....کمی ناراحت شد و عصبی...اون هم اریا رو خیلی دوست داشت و جرعت از دست دادنش رو نداشت ...بعد از بردیا تنها مردی بود که آریانا با هاش راحت بود...مهدیس وارد شد ....مجبور شدم برای اونم توضیح بدمکه او گفت:
مهدیس-یعنی می خوایید بگید شما دو تا نفهمیدید اینا عاشق همدیگن؟؟؟؟
من و آریانا با هم گفتیم:
-مگه تو فهمیده بودی؟؟؟؟
مهدیس-اره بابا خیلی ضایع بود ... آریا همش به تارا چشمک میزد ...عاشقانه نگاش می کرد... الان هم همینطوری نگاش می کنه ...نگید که معنی این نگاه ها رو نمی فهمید؟؟؟
من و آریانا با گیجی سر تکون دادیم ...مهدیس با بی خیالی گفت:
مهدیس-خیلی بی احساسید
و رفت لباسش را عوض کند ...من هم روی تخت خوابیدم و در چند ثانیه خوابم برد
***
صبح با صدای تارا بیدار شدم:
تارا-خواهرم ....ترانه...بیدار شو دختر چقدر می خوابی؟؟؟؟....از دستم ناراحتی ؟؟؟؟؟....بالاخره یه روز باید می رفتم مگه نه ؟؟؟؟؟
چشم هام رو به آرامی باز کردم .....نگاهی بهش انداختم ....عزیزترینم داشت می رفت و من فقط باید وایمیسادم و رفتنش رو نگاه می کردم ....بغلش کردم و دم گوشش گفتم:
من-خیلی دوست دارم خواهری
تارا-منم همینطور عزیزم
صدای آریا تواتاق پیچید:
آریا-آی آی ....دیگه داره حسودیم میشه ها؟؟؟؟؟؟
نمی دونم چرا به اریا حسودی می کردم ...انگار داشت حریم دوست داشتنی ترین ادم هام رو میشکست .... ولی هنوز هم مثل برادرم دوستش داشتم ...با حاظر جوابی گفتم:
من-همینه که هست
آریانا با مو هایی ژولیده اومد و پشت آریا وایسادوگفت:
آریانا-اوی ...اوی....داداش منو تنها گیر اوردین
من-باعث مباحاته که تا الان نبودی
به سمتم یورش برد که پشت اریا قایم شدم و گفتم:
من-آریا حالش رو بگیر
اریا-ای به چشم
آریانا-ای آدم فروش
آریا –تو عزیز منی ...اخه من تو رو به کی بفروشم
آریانا خر کیف شد و رفت سمت حموم ....من و تارا هم صبحونه درست کردیم ...مهدیس هم رفته بود خرید برای خونه ...مهدیس با تیم والیبال دانشگاه قرار بود برای مسابقه ای به بوشهر برن...مهدیس هر روز شور و هیجان بیشتری برای رفتن پیدا می کرد و کارش شده بود تمرین و تمرین ....من و آریانا هم کاری جز اذیت کردنش با جملاتی مثل:
-من که می دونم خیط می شی برمیگردی
-احتمال بردنت صفره
-تیمی که تو رهبرش باشی خودش به درد سطل آشغال می خوره
نداشتیم ....اونم نامردی نمیکرد خوب جوابمون رو می داد:
-خفه بمیرید دو تاییتون
-میام هر دو تا تون رو می زنم ها
-مررررررررررررررضضضضضضضضضض ض
وقتی اماده کردن صبحونه تموم شد مهدیس برگشت ...صبحونه رو دور هم خوردیم ....من و بچه ها راهی دانشگاه شدیم ...پسرا با دیدن ما راهشون رو کج کردن من گفتم:
من-اوا ...اینا چه مرگشونه ؟؟؟؟
مهدیس –ولشون کنید امتحان امروز رو بچسبید
بعد از امتحان سختی که استاد نادری ازمون گرفت از کلاس بیرون اومدیم که پسرا رو دم کلاس دیدیم ....پندار رو به ما گفت:
پندار-میشه ناهار امروز رو با ما بخورید
از پندار مغرور بعید بود چنین حرفی رو بزنه ...همه لال فقط نگاهش می کردیم حتی منم دیگه حوصله ی شیطنت نداشتم ...خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
من-دلیلی نداره
می خواستم جلو تر از بقیه برم که جلوم رو گرفت و گفت:
پندار-ببین خانوم کوچولو....فقط قراره حرف بزنیم
نگاهی شکاک و دو دل بهش انداختم که گفت:
پندار- حالا بفرمایید
و راه رو باز کرد ما جلو تر از اونا راه می رفتیم و اونا پشت سرمون پچ پچ می کردن ...دم دانشگاه سپهر با احترام در ماشین رو باز کرد که صدای اریا از پشت شونه های پهن اراد به گوش رسید:
آریا-خانوما جایی تشریف می برید؟؟؟؟
لحنش طلبکارانه بود ... با این که خیلی سال اون ور آب زندگی می کرد ولی هنوز غیرتشو داشت....همه برگشتیم طرفش .. آریانا از اول هم راضی به اومدن نبود سریع سرش رو به سمت آریا چرخوند و من سریع جمعش کردم:
من-آره اریا جان ...راستش می خواستیم بریم ناهار بخوریم تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟
از قصد گفتم آریا جان تا زور پندار رو در آرم...مهدیس گفت:
مهدیس- میگم آریا امروز چه جیگری شدی !!اومدی دخترای دانشگاه مارو بکشی
و خندید...سپهر با حرص تمام زل زده بود به لبخندش ...انگار می خواست اون لبخند رو با هر چیزی حتی یک مشت (غلط کرده)پاک کنه ...رگ گردنش میزد...نگاهی به پندار انداختم ...ظاهری خونسرد به خودش گرفته بودولی قرمز بودآرادهم طلبکارانه نگاه ما میکرد ولی صورتش قرمز بود....بالاخره اریانا به صدا در اومد به طرف آریا رفت و بازوش رو گرفت و گفت:
آریانا-اریا جان اینا هم کلاسیامون هستن داریم میریم رستوران تا حرف بزنیم
چشم های اراد روی دستهای آریانا زوم بود ....آریانا هم همون حسی رو داشت که من داشتم ....انگاری این سه تایه حسی به ما داشتن !!!....یه زن همیشه اینو حس می کنه .... ولی این حس ما رو تغییر نمیداد ...نمی دونم چرا از اذیت کردن پندار لذت می بردم ... آریانا و مهدیس هم قطعا دوست داشتن آزارشون بدن ...اراد مشتش رو قفل کرد و زیر لب طوری که همه مون فهمیدیم گفت:
آراد-درست همونی هستی که انتظار داشتم ... خیلی پستی آریانا
یک دفعه یه مشت نثار صورت آریا کرد....یا خدا یکی آریانا رو بگیره...مثل خون اشام نگاه اراد میکرد..اریانا صورت مردونه ی اریارو بین دستاش گرفته بود...درشرف گریه....
اریا لبخند محوی زد....آریانا اشک تو چشماش حلقه زد ...آریا آریانا رو در بغلش کشید...اریانا سرش رو تو بغل اریا فشار میداد....
آریانا سرش رو از بغل اریا بیرون اورد و رو به پسرا با عصبانیت گفت:
آریانا-معرفی میکنم ....برادر عزیزم اریا ...
همه جا خور ...مخصوصا اراد ....تارا به طرفمون اومد و با تعجب سلام کرد منم گفتم:
من-معرفی می کنم تارای عزیزم ...خواهر یکی یدونم ...و نامزد آریا
اون سه تا با چشمهایی به اندازه ی توپ تنیس ما رو نگاه می کردن و ما هم محل سگ نمی دادیم اریا گفت:
آریا-خوب با هم بریم رستوران پس ....آریانا اقایون رو معرفی نمیکنی؟؟؟
آریانا با نارضایتی شروع کرد:
آریانا-آقای پندار رادمنش ،آقای آراد پارسا و اقای سپهر اریانژاد
آریا با همه دست داد....انگار میخواست بزرگواریش رو به رخ هممون بکشه .... ما دخترا از جلو راه افتادیم و پسرا از پشت ....پیاده رفتیم تا به یه رستوران رسیدیم ...تارا مدام غر می زد تا ما بگیم این پسرا کین ما هم میگفتیم خونه براش تعریف می کنیم ...وقتی نشستیم و غذا رو آوردن ...همگی با هم خوردیم ...اما مثل این که اریا خیلی از این سه تا خوشش اومده بود ...مدام باهاشون شوخی می کرد و درباره ی زندگیشون می پرسید ...بعد از غذا ما بلند شدیم تا بریم اما اریا گفت که با پسرا می ره ...ما هم با ال نود من رفتیم خونه...انگاری همه یادمون رفته بود برای چی قرار بود بریم رستوران .....تا از در خونه وارد شدیم تارا جلومون وایساد و دستاشو زد بغلش و ما سه تا رو ردیف کرد و پرسید:
تارا-زود... تند... سریع بگید این سه تا کی بودن؟؟؟؟؟
هر سه شروع کردیم به تعریف که تارا جیغ کشید:
تارا-یکی یکی ...تو اول بگو ترانه ...می دونی من فضولم زود جوابم رو بده ...اون پنداره کی بود ؟؟؟؟؟
با من من گفتم:
من-خوب ...خوب هم کلاسیمه
تارا-تو ام که درست جوابم رو نمیدی ...اریانا تو بگو اون اراد کی بود که وقتی بازوی اریا رو گرفتی آریای منو زد ؟؟؟؟؟
اریانا-هم کلاسیم
تارا-تو چی مهدیس اون سپهره کی بود که رگ گردنش متورم شد وقتی به اریا او حرفا رو زدی؟؟؟؟
مهدیس تا اومد حرف بزنه تارا گفت:
تارا –می دونم می دونم همکلاسیته ...عین ادم حرف بزنید بابا !!!!
من شروع کردم تند تند از اول ماجرا رو با سانسور براش گفتم ...اونم خوب گوش داد ...
آریانا
بعد از سه ساعت فک زدن با تارا رفتم تو اتاق.....فکرم پیش آراد بود که یه مشت زد به صورت آریا....به اون نگاهاش....به اینکه زوم بود رو صورتم....رفتار این پسرا خیلی عجیب بود....سپهردر عین اروم بودن خیلی شیطون بودومعلوم بوددل مهدیس رو برده ولی مهدیس نمیگفت...پندارهم یجورخاصی بود پسرخوبی بود...فکر کنم ترانه رو زیر سر گذاشته بود ولی فک نکنم ترانه بهش رو بده....ولی آراد حالت چشماش....غرورش....سکوتش...!!!باا ون کارایی که حیوا انجام میده هرپسری بود زود میرفت سمتش....حیواخوشگل بودو بچه پولدار ولی ادم جالبی نبودوهمش به اراد میچسبید....
زل زده بودم به عکس بردیا
من-توهم نمیدونی؟؟؟؟نمیدونی رفتار آراد چرا اینطوره؟؟؟
من-راستی آقای نامرد میدونی چند وقته سراغی ازم نگرفتی؟؟؟
من-بایدم نگیری.....رفتی!!!!آریانا برات مرد که ولش کردی؟؟؟چرا دیگه تو خوابمم نمیای؟؟؟منم دل دارما!!!!عیب نداره ....ولی خیلی از دست ناراحتم!!!راستی دو ماه دیگه تولدت عشقم!!!!یادته .....تولد 20 سالگیت...با هم رفتیم شهربازی..مهدیس و ترانه هم اومدن....یادته چقدر ترسیدیم وقتی سوار ترن شدیم..تو بهشون میخندیدی....اون سال بهت کادو چی دادم؟؟؟؟آها....گیتار مشکیه بود....تو بهم چی دادی بی معرفت؟؟؟؟(اینجاگریم شدت گرفت)یادته....یه دسبند که ازش Bاویزون بود....
آریا-باکی حرف میزنی دختر؟؟؟
صدای آریا بود...سرمو چرخوندم اونم داشت گریه میکرد...اومد بغلم کرد....قاب عکس تو بغلم بود....گریه ام شدت گرفته بود....
آریا-اینطور نکن آریانا ....تروخدا!!!!!نمیخوام بشکنی!!!کی میخوای تمومش کنی؟؟؟عاشق بردیا بودی ولی قسمت هم نبودین!!!!
وایی....نه خدا!!!!این کیه که داره این حرفارو میزنه؟؟؟؟آریا؟؟؟من از این حرف متنفر بودم.....از بغلش اومدم بیرون ..آریا مثل ابر بهار گریه میکرد....
از اتاق اومدم بیرون....گریه میکردم....رفتم سمت پشت بوم....عکس بردیارو گرفتم جلوم داد زدم:
من-میبینی بهم چی میگن؟؟؟؟؟؟؟؟؟ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟همینو میخواستی؟؟؟؟؟؟؟؟اگه ولم نمیکردی بهم اینارو نمیگفتن!!!!دیدی بامن چیکار کردی.؟؟؟؟؟میدونستی دیوونه میشم؟؟؟؟؟میدونستی میشکنم و رفتی؟؟؟؟؟
دیگه نفس کم اورده بودم.....سرمو گرفتم رو به اسمون که ابری بود .....
من-خ ...خد...خداا!!!من...منم..ببر.....!!! ببر..پیش پیش اون.....دیگ...دیگه نم..نمیتون..نم...
از پشت یکی محکم گرفتم....
آریا-من غلط کردم....اشتباه کردم....بسه اریانا...من غلط کردم خواهری!!!
چیکار میکردم...مگه اغوش دیگه جز اغوش اریا بود که توش اروم شم؟؟؟؟؟اینقدر گریه کردم که خوابم برد....
***
مهدیس
خدایا چرا نمیخواد این کابوس لعنتی تموم شه؟؟؟؟آریانا چقدرباید عذاب بکشه؟؟؟؟
بعدازدیدن اون حال آریانا هممون رفتیم بالای پشت بوم....وای خدایا....آریانا دیوونه شده بود....چی میگفت....
من و ترانه گریه میکردیم..تارا هم اروم اشک میریخت....نمیدونم چقدر گذشت که آریانا خوابید و آریا بردش تو اتاق...خیلی کلافه بود....بیچاره حق داشت...تارا با آریا حرف میزد تا اروم شه.....
من و ترانه هم زل زده بودیم به اریانا که مثل بچه ها قاب عکسو گرفته بود بغلش خوابیده بود...وقتی میخوابید عین یه دختر کوچولو 5 ساله میخوابید
آریا رفت تو اتاق شروع کرد به صحبت کردن.....بعدش به سرعت از خونه رفت بیرون....جو خونه خیلی بد بود...
آریانا خواب خواب بود.....3 ساعتی گذشته بود آریا اومد خونه تارا رفت سمتش....
تارا-خوبی آریا؟؟چی شد عزیزم؟؟؟
آریا- گند زدم....تارا من چیکارکردم؟؟؟
تارا-خوب میشه ایشالله...آروم باش...
تارا و آریا رفتن تو اتاق صحبت کنن.....ساعت 9 شب بود مثلا میخواستیم بریم بیرون.....
آریانا
اروم چشمامو باز کردم...از بس گریه کرده بودم مژه هام چسبیده بود بهم.....سرم داشت میترکید......
درو باز کردم...هیچکی تو حال نبود....رفتم روکاناپه دراز کشیدم....
ترانه-وایییییییییی جیگر خانوم تو کی بیدار شدی؟؟؟
ترانه بود که خیلی ذوق کرده بود نباید بزنم تو ذوقش باید جو خونرو عوض کنم:
من-الان....جیگرم تویی کلاه قرمزی....
ترانه-منظور من اون جیگر نیست گیجول....
من-بی ادب.......
اومد دوتا ماچ ازم کرد....نشست کنارم مهدیس هم از اونور تارا هم با یه لیوان اب قند اومد سمتم....
تارا-بیا اینو بخور...نمیری عروسیه ما بیفته عقب
من-خودشیرین ...تو که از نظر من ردی....برو دله مامیم رو بدست بیار
چونمو گرفت و ابقند و چپوند تو حلقم.....دیدم آریا خیلی گرفتست....
من-آریا خیلی بی غیرتی....زنت منو کشت....بیا کمکم
آریا انگار که فهمیده بود حالم خوبه خندید و اومد سمتمون..خداروشکر همه چی عالی پیشرفت....شام رفتیم بیرون...
من پیش آریا میخوابیدم آخه تارا و اریا محرم نبودن.....صبح بلند شدم دیدم اریا خوابه خوابه.....دخترا بیدار بودن...
من-سلووووووووووووووووووم
ترانه-به به.....
مهدیس-سلام جوجو کوشولو....
تارا-ایششششششششششش......سلام
اینو به لحن مسخره گفت....
تارا-شوهرم خوبه؟؟؟؟
من-نترس نخوردمش....خوابیده....
تارا-الهــــــــــــــــی....من برم بیدارش کنم....
ترانه-ا!!!!رودار میشی بشین خواهرش هستش...
ترانه یه چشمک بم زد....
من-تارا بیا یادت بدم چطور باید بیدارش کنی...بیا.
دستشو گرفتم رفتیم سمت اتاق...هممون رفتیم...الهی ببخشید داداشم مجبورم....رفتم جلو...اریا خواب بود.....
من-حالا ...1....2....3
محکم زدم تو کتفش و داد زدم.
من-آریاااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا!! !!پاشوووووووووووووو
الهی اریا سیخ شد.....گیج و ویج نگام میکرد....پامو کشید افتادم .....دستاشو گذاشت دور گلوم حالت اینکه بخواد خفم کنه...
من-تارا....کمک..........شوهلت من کشت....
تارا با بالش کوبید تو سر آریا.
تارا-آی اریا ...دست به آریانا زدی نزدیااااااااااا.....
من داد زدم....
من-ایوللللللللللللل...میخوامت عزیزم....
بلند شدیم صبحونرو خوردیم....با بچه ها اماده شدیم من یه مانتو توسیم رو پوشیدم با یه جین توسی پاچه کشاد.... بایه ال استار سرخ ابی...دستبندای نخی سرخ ابی توسیم رو بستم...عینک دودی قاب طوسیم رو زدم....ترانه یه مانتو صدری بایه جین تنگ مشکی و کفش عروسکی...خیلی بهش میومد...مهدیس هم یه مانتو بنفش خیلی خوشگل پوشید با یه کتونی....
من- بوووووووووووووووووس بای ما رفتیم....
آریا-باشه ماهم میریم بیرون....
مهدیس-خوش باشین..........
اومدیم بیرون...ترانه نشست ...واییییییییی چه اهنگ خوشگلی بود....من عاشق ریحانابودم.واقعا صداشو دوست داشتم و این اهنگشو...
رسیدیم به دانشگاه با ورودمون سرا چرخید....راه افتادیم ...عین مدلا راه میرفتیم....محکم و مغرور ....نگار اومد جلوم با یه خنده گشاد:
نگار-سیلام عچقم....املوز منتظرتیم....
من یه نگاه به ترانه و مهدیس کردم و گفتم:
من-باشه میبینمت...
خیلی خوشحال شد...اخییییییییییییی......
رفتیم تو کلاس...با ورودمون سپهر یه لبخند به مهدیس زد...من نگاه به صندلی خالی اراد میکردم...حیوا انگار منو دید امروز چه تیپی زده....حیوا خم شد روم ..بوی عطرش داشت خفم میکرد دوش گرفته بود....
حیوا-نیومده!!!!!منم منتظرشم ......عشقم!!!!!آریانادیدی چقدرجذابه؟؟؟چقدرخوشگله....ع زیزم....بنظرت دوست دختر داره؟؟؟؟وایییییییییییییی.. ..اگه داشته باشه میکشمش....آراد مال منه!!!!جیگر دختر کشم.....
اینارو با حالت حرص میگفت.....هه.......چی فکرکرده پیشه خودش؟؟؟باید جوابشو بدم.....انگار من میخوام آراد بدزدم...
من-ا!!!!!!!!!!اتفاقا دیروز با دوست دخترش دیدمش....یه دوست دختر داره که نگو.....
بخدا بگم نزدیک بود گریش بگیره کمه....
حیوا-ترو خدا؟؟؟؟کیه؟؟؟چه شکلیه؟؟؟؟؟
من-خیلی خوشگله.....عین خودش.....هرچی بگم کم گفتم...دختره خیلی ملوس بود...ظریف و کوچولو....
داشت میترکید....وایییییییییییی.... الان میمیرم از خنده...ترانه و مهدیس داشتن میخندیدن.....
حیوا-رفتارش با دختره عوضی چطور بود؟
من-دستش بود دور کمرش....درگوشش یه چی گفت که دختره خندید...
اوه ....اوه....الان میترکید......
حیوا-هه...ولی من برنامه هادارم واسه اراد.....نمیزارم هیچ احدوناسی نزدیکش شه!!!!
من با حالتی مسخره گفتم:
من-آره ....بدو برو....تا ندزدینش....بدو دختر خوب....
پاشو کوبید رو زمین و رفت.....اروم خندیدم......در کلا س باز شد.....این آراده؟؟؟؟چقدر رنگش پریده؟؟؟؟
سه تا از دکمه لباسش از بالا باز بود و زنجیرش که بلند بود معلوم بود....موهاش شلخته بود....به سرعت رفت سمت پندار....استاد اومد....حواسم به درس بود مدام صدای سرفه میومد...ترانه در گوشم گفت:
ترانه-این آراد الان میمیره خیلی بد سرفه میزنه!!!
من-بهتر...میشه شهیدعلم
دوتاسرفه شدید زد همه کلاس برگشتند....ولی من نه....اخرای کلاس بود...وای فکر کنم مرد....چه بد سرفه زد...اول از همه حیوا رفت سمتش....سرمو چرخوندم...نگام قفل شد تو نگاش....چشماش قرمز بود....سنگینی نگاه حیوا باعث شد سرمو بچرخونم...پندار دستشو گذاشت روی پیشونیش....مریض بود خیلی بد هم مریض بود....سرمو برگردوندم و جزومو برداشتم....
صدای چندتا از دخترا اومد.
-آقای پارسا خوبین؟؟؟
-آقای پارسا میخواین برین بیرون؟
-آقای پارسا حالتون بده؟؟؟؟
اههههههههههههه...حالم بهم خورد...استاد رفت....اراد بسرعت از کلاس رفت بیرون...پشت سرش پنداروسپهر....بیچاره چقدر حالش بد بودا...بمن چه؟ غم خوار کم نداره....یکی مثل حیوا....
از کلاس اومدیم بیرون....مهدیس وترانه میخواستن برن درباره مسابقه والیبال مهدیس سوال کنن...من ازشون جدا شدم رفتم سمت سالن امفی تاتر دانشکده....
درو باز کردم پراغای صحنه روشن بود تا پامو گذاشتم صدای دست و هورا اومد...همه داشتن بم لبخندمیزدن رفتم بالای صخنه علیرضا اومد جلووگفت:
باورم نمیشه...این تاتر محشر میشه...من بازیتونو ندیدم تعریفشو خیلی از نگار شنیدم....
خشک جواب دادم:
نگار لطف داره....نمایشنامرو میدین لطفا....
نمایشنامه رو خوندم من بازیگر اصلی بودم....دکورجالبی داشت...یه پیانو سفید بودو چندتا صندلی.....همین....شروع کردیم به تمرین ....علیرضا قصدداشت اول من بازی بقیرو ببینم....دیالوگ اول بامن بود.... من بلندو کوبنده دیالوگم رو گفتم.علیرضا با تعجب نگام کرد....
اخرای تمرین بود ...همه انرژیم تموم شده بود....بچه ها دست زدن ولی من خشک و سرد رفتم پایین تا برم چراغای صحنه روشن بود.....سهند؟؟؟؟سهند بالبخند اومد جلو تشویقم کرد...این اینجا چی میخواد؟؟؟؟
سهند-کارتون عالی بود....معرکه
من-ممنون...میدونستم....
از کنارش رد شدم....بمیری ترانه ....بازم رفت و منو جا گذاشت با اتوبوس رفتم...زنگ در خونرو زدم....خیلی خسته بودم............
ترانه
آریانا برگشت و یک راست رفت طرف اتاقش ... تارا و آریا رفته بودند خونه ی دوست آریا و تا شب برنمیگشتند... شونه ای بالا انداختم و به طرف تلفن که داشت خودش رو میکشت رفتم و جواب دادم :
من-بله؟؟؟؟
-خانوم رادمهر؟؟؟؟
من- بله خودم هستم شما؟؟؟؟؟
-من از آموزشگاه ساحل باهاتون تماس می گیرم
واوووووووووووو....آموزشگاه ساحل یکی از بزرگترین اموزشگاه های تدریس ساز آلات بود ... توی کشور از برترین ها بود ...کمی هول کردم ولی سریع جواب دادم:
من-بله بله بفرمایید؟؟؟؟؟؟
-راستش مزاحمتون شدم تا بهتون پیشنهاد تدریس بدم
جانننننننننننننننننمممممم مممممممم..... من برم اونجا تدریس کنم..... سکته کردم .....خدا خیرت نده یه همچین خبری رو اروم آروم به ادم میدن ...اگه سکته میکردم سینا بیوه میشد ....سینا خیلی غلط کرده بیوه بشه ...منو و اون با هم سنمی نداریم ...اون بیچاره پشت خط منتظره من دارم فک می ریزم با خودم .... گفتم:
من-راستش خیلی ناگهانی گفتید حالا چرا من؟؟؟؟
باید یه کمی تاقچه بالا می ذاشتم که فکر نکنن هولم:
-خانوم من رزومه ی شما رو دارم
قبلا فقط یک بار تو یکی از بهترین آموزشگاه های شیراز تدریس کرده بودم ...ولی این رزومه ی کاری منو از کجا اورده ؟؟؟؟...از هر جا اورده مهم نیست مهم اینه که از من درخواست تدریس کرده...دوباره صداش اومد:
-اگه بعد از ظهر تشریف بیارید برای بستن قرار داد ممنون می شم
من-ولی من هنوز نگفتم که قبول می کنم
-یعنی قبول نمی کنید
من-راستش خانومه....
-فرهادی هستم
من-خانوم فرهادی من چهار روز از هفته رو کلاس دارم در واقع دانشگاه می رم ...
حرفم را قطع کرد:
فرهادی-هیچ مشکلی نیست ...پس بعد از ظهر میایید؟؟؟؟
من-نمی دونم چی بگم اخه ...
دوباره این حرف منو قطع کرد:
فرهادی-پس ساعت پنج اینجا باشید ...خدانگه دار
من-باشه خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و شروع کردم به بالا و پایین پریدن ...یورش بردم طرف اتاق آریانا در و عین گاو باز کردم ...آریانا مثل خرس خوابیده بود ....من شدید کرم داشتم باید روی خواب این خرسه پیادش می کردم ...پریدم روی اریانا و جیغ کشیدم:
من-آریییییییییاااااااااااااا نننننننننننننناااااااااا
عین چی از جا پرید ...منم دلمو گرفتم و خندیدم ....دوید طرفم که گارد گرفتم ...قرمز شده بود ...داد زد:
آریانا-کوفت ...چه مرگته باز ؟؟؟؟؟؟
من-آریان ....من رو برای تدریس توی آموزشگاه ساحل خواستن
کپ کرد ....دهنش باز مونده بود ....دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
من-آریان ....کجایی؟؟؟؟؟؟؟....هی؟؟؟؟؟؟
از شوک بیرون اومد و گفت:
آریانا-دروغ میگی؟؟؟؟؟؟؟
من-نه به خدا همین الان زنگ زد
پرید بغلمو خندید ....با هم بالا و پایین می پریدیم و می خندیدیم که صدای مهدیس اومد:
مهدیس –چه مرگتونه باز؟؟؟؟؟؟
من-مهدیس من رو خواستن برای تدریس ....حدس بزن کجا؟؟؟؟؟؟؟
مهدیس-کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-آموزشگاه ساحل
مهدیس-واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ایول تران ....کارت درسته بابا
و دوید طرفمون ....تو بغل هم می خندیدیم ...خدا هیچ وقت این دو تا فرشته رو از من نگیره....رو به آریان گفتم:
من-بعد از ظهر باهام میایی اونجا؟؟؟؟؟
آریانا-خیلی دوست دارم ولی به خدا خیلی خستم ...امروز تو تاتر کلی جیغ زدم ...خوابم میاد
با التماس به مهدیس نگاه کردم :
مهدیس-باشه بابا اون نگاه گربه ی شرک رو بردار
پریدم بغلش ...خیلی خوش حال بودم
قسمت2
همیشه اینجاش بغض می کردم و نمی تونستم ادامه بدم ...یکی اومد کمکم و شروع کرد:
دوباره خودمو پیدا کردم و با اون صدای زیبا شروع کردم به خوندن دوباره دستام روی سیم های گیتار به حرکت در اومد ...دو تا صدا و دو تا گیتار...خیلی فضای خواستنی بود:
شروع کردم به آآآآ کشیدن:
دوباره باهاش هماهنگ شدم:
خیلی هماهنگ و قشنگ می زدیم ...اوج گرفتیم :
(آهنگ زندگی از پویا بیاتی)صدای دست میومد ولی من حالم گرفته بود ...نتونستم چشمام رو باز کنم وقتی آهنگ می خوندم گریم می گرفت ...با چشمای بسته یه اهنگ دیگه رو شروع کردم :
دوباره همون صدا ...دوباره همون صدای گیتار ...و دوباره یه همراه :
(دلم گرفته از مازیار فلاحی)دوباره صدای دست ...اما دست های من روی سیم های گیتار خشک شده بود ...دوست داشتم بدونم این فرشته ی نجات کیه ...چشمام رو باز کردم و سعی کردم با لبخند نگاش کنم...با باز کردن چشمام اولین چیزی که دیدم نگاه متعجب و دهن باز مونده ی مهدیس بود ...وا ...این چرا این جوری می کنه ...کلمو تکون دادم که یعنی چه مرگته ...اون کلشو به طرف راست کج کرد ...منم اون طرفو نگاه کردم ............ایییییییییییننننننن ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
این...اینجا چی می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟........حوصله کل کل باهاشو ندارم خدایا ...یه گیتار دستش بود ....یعنی این داشت با من می خوند؟؟؟ ...بلند شد به سمتم اومد ...دستش رو به طرفم دراز کرد ....جاااااااااااااااننننننن نننننمممممممممم؟؟؟؟؟ ...یه نگاه به دسش و یه نگاه به خودش کردم ...یه ابرومو دادم بالا که یعنی تو چه مرگته؟؟؟؟....لبخند زیبایی زد و گفت:
پندار-همکاری با شما باعث افتخاره خانوم راد مهر
جاااااااااااااااااانننننن ننننممممممم؟؟؟؟....فکر کنم چشمام از حدقه زده بود بیرون که خنده ی صدا داری کرد و گفت:
پندار-نمی خوایید باهام دست بدید
ججججججججججااااااااااااااا اااااااانننننننننننننننمم ممممممممم؟؟؟؟.... از تعجب نمیرم خیلی ....وجدانم بهم نهیب زد: (تران خودتو جمع کن دختر جون ....الان ازت آتو میگیره ...) دهنم که روی زمین افتاده بود رو جمع کردم و به زور لبخند کوچکی زدم و گفتم:
من-آه...آقای رادمنش شمایید؟؟؟؟...این جا کار می کنید؟؟؟؟؟....شاگرد اینجایید یا مستخدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه تای ابروش رو با تعجب داد بالا که یعنی داری چی واسه خودت می گی ....صدای خنده ی بلند نسرین مجبورم کرد برگردم عقب ...این خل شده ؟؟؟...چرا داره اینجوری می خنده...برگشتم طرف پندار... چرا داره لبخند می زنه....لبخندش تمسخر آمیز بود ...دو دستش رو زده بود به کمرش و با لبخند مسخره آمیزی نگام می کرد ...دستمو زدم کمرمو و دقیقا ژست خودشو گرفتم....با داد گفتم:
من-چه مرگته ؟؟؟...چرا لبخند می زنی؟؟؟
لبخندشو جمع کرد و با اخم نگاهم کرد تا اومد حرف بزنه نسرین با ته خنده گفت:
نسرین-ترانه جون ...ایشون مدیر و موسس اینجا هستند ...ظاهرا شما هم دیگه رو می شناسید پس نیاز به معرفی نیست
نه.....امکان نداره .....نننننههههههه؟؟؟؟؟؟؟....ل� �خند پیروز مندانه ای زد ...این چرا امروز همش لبخند می زنه ....یه دقیقه هم نمی تو نستم تحملش کنم ....
باهاش زمزمه کردم ...رسیده بود رو به روم و زل زده بود توی چشمام :
تمام مدت زل زده بود توی چشمام و آهنگ رو می خوند ...یاد اونروزی افتادم که با پندار هم خوانی می کردم ...کاش جای کیارش الان پندار اینجا بود ...وقتی قند رو با آریانا بالای سر آریا و تارا می سابیدم آرزو کردم یه روز من و پندار هم سر همین سفره بشینیم ولی می دونم این یه خیال واهی ...کیارش اومد و جلوم زانو زد :
من- این چه کاریه ؟؟؟؟
دستش رو گذاشت روی بینیشو گفت:
کیارش- هیسس...تو فقط نگا کن
یه جعبه ی مخمل از جیبش در آورد و گرفت طرفم ... به آرومی بازش کرد و گفت:
کیارش- با من ازدواج می کنی ترانه؟؟؟...با من ازدواج میکنی تا برای تن خستم یه سایه بون باشی ؟؟؟... تا چشمات مشروبم باشه ؟؟؟...من اون چشمای نازت رو می خوام ترانه
چی میشنیدم ...پس پندار چی میشه ؟؟؟...من انگاری یه حسی به پندار دارم ...پس تکلیف این حس چی میشه ؟؟؟...
ناگهان بوسه ی چند روز پیشش با هستی اومد جلوی چشمم ...نه اون دیگه نمی تونه مال من باشه ...اون نامزد داره نامزدشو هم دوست داره ...اگه پای هستی وسط نبود همین الان می گفتم نه ...ولی حالا که اون هست وضعیت فرق می کنه ...خوب کیارش منو دوست داره ...می تونم باهاش خوشبخت بشم ....شاید به مرور زمان هم عاشقش شدم ...منم می تونم همون زجری رو که کشیدم به پندار بدم ...آره همینه ....پندار هم باید به اندازه ی من زجر بکشه ...با صدایی که خودم نمیشناختم گفتم:
من- بله
کیارش حلقه ی تک نگین زیبایی رو دستم کرد و گفت:
کیارش- اخییییششش ...خیالم راحت شد ...نمی دونی چقدر استرس داشتم .... با بابات هم حرف زدم ...اون حرفی نداشت حتی خیلی هم خوش حال بود ...اون موقع هم که پندار بردت اگه دیدی کاری نکردم فقط به خاطر مجلس خواهرت بود وگرنه بلایی سرش می آوردم که تا عمر داره یادش نره ...یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم...خیلی دوست دارم
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین ...با انگشت سبابه اش چونه ام رو کشید بالا و گفت:
کیارش- خجالت نکش خانومم ...بیا بریم غذا بخوریم
نمی دونم کی وقت کرده بود این میز رو بچینه ولی میز خیلی قشنگی بود ...با هم غذا خوردیم ...کیارش خیلی خوب بود و منم خیلی دوست داشت ولی من دلم پیش پندار بود ....دلم زار میزد ولی روی لبم لبخند بود ...کیارش کلی گفت و من خندیدم ...خندیدن های زورکی ....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خلاصه:داستان از اونجایی شروع میشه که سه تا دختر که برای دانشگاه تهران انتقالی میگیرن ...این دخترا توی پارکینگ با چهارتا پسر تصادف می کنن ...و این دیدار ها طول کشیده و به لج و لجبازی تبدیل میشه ....اما این دختر ها سرکش و لجباز نمی دونن که این دیدار ها تصادفی نیست
*
*
*
*
*
*
مقدمه :
و آنگاه که عشق آغاز میشود
پسرانی از آسمان
از جنس فرشته های خداوند
دخترانی از جنس زندگی
نرم و لطیف
نفس هایشان با نفس های یکدیگر انس میگیرد
و در کرانه های اسمان و دریاهای بی پهنای زمین
نام یکدیگر را حک می کنند
تا شاید روزی قدرت لایزال خداوندی
آن ها را به یکدیگر پیوند دهد
آری،پیوند هایی از دو دنیای متفاوت
تا بوده است چنین بوده
عشق هایی ممنوع
با سختی و مشکل هایی تمام نشدنی
سختی هایی به شیرینی میوه های بهشت و بوی زندگی
دخترانی از جنس ناز
پسرانی از خاک نیاز
ترانه
-اخخخخ
می تونم قسم بخورم دماغ نازم شکست ...الهی خیر بهره نبینی ...دماغ نازنینم ...تازه یادم افتاد دو تا موجود دیگه کنارم هستند برگشتم عقب و گفتم :
من-مهدیس خوبی؟
سرش رو بلند کرد و گفت :
مهدیس-مطمئن نیستم ...اخ
نگاهی به آریانا انداختم و گفتم :
من-تو چی ؟طوریت که نشده؟؟
گفت:
آریانا-نه فکر کنم خوبم
نگاه پر از غضبی به صحنه ی جلو انداختم .یه بی ام و قرمز رنگ با چهار پسر رو به روم بود و ال نود نازنینم با سپر این غول بیابونی داغون شده بود
حالا که اینطوری شد و بیمه ی ماشینم به گند کشیده شد ...سگ خور ...خیالی نیست ...ولی هر چی عوض داره گله نداره !!!!
دنده عقب گرفتم که فکر کنن می خوام جای پارک رو بدم به اونا ...و در لحظه ی آخر به بچه ها گفتم:
من-سفت بشینید
که حرکتم همزمان شدباچشم های درشت شده از تعجب مهدیس ...و با تمام سرعت رفتم وسط عروسک قشنگشون ...اخیش ...خنک شدم ...ولی حیف ...سابقه ی بیمه ی ماشینم خراب شد ...
ناگهان در کنار راننده باز شد و پسری قد بلند با هیکل ورزیده اومد بیرون .. موهای بوری داشت ....چون عینک آفتابی زده بود صورتش واضح نبود اما از فک در هم قفل شدش می شد فهمید که عصبانی .
با صدای بسته شدن در ماشین با تعجب برگشتم و نگاهی به کنارم کردم ...آریانا نبود...به جلو نگاه کردم و آریانا رو دیدم که دست به بغل زده و رو به روی اون پسره وایساده بود ...اوا خاک تو سر غضمفر ....تو اونجا چی کار می کنی بچه ......می دونستم وقتی عصبانی بشه فیل هم جلودارش نیست ... برگشتم و با نگرانی به مهدیس نگاه کردم
چون دقیقا حرکت بعدی آریانا رو حفظ بودیم شروع کردیم به شمردن:
-پنج ...چهار ... سه ...دو ...یک
و صدای بلند آریانا در پارکینگ پیچید :
آریانا-چرا جلوتو نگاه نمی کنی ...بخدا جوری می زنمت که شتک شی ...اخه بی ام و بخوره تو سرت ...وقتی رانندگی بلد نیستید به چه حقی می شینید پشتش اومدی با ماشین بابات پز بدی ...تازه پرو پرو اومدی جلوم وایسادی که چی؟؟...می خوایی بگی طلبکاری
د حرف بزن چرا لال شدی؟؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود ... مهدیس رفت و دستش رو گرفت و گفت:
مهدیس-بیا آریانا ...ول کن بابا
آریانا-نه ولم کن ببینم حرف حسابش چیه؟؟؟فک کرده مایه داره دنیا ماله باباشه......!!!
بیچاره اون که نشسته بود پشت فرمون ...یکی دیگه بود ...ولی از شانس قشنگش این مورد خشم اژدها قرار گرفته بود
...چون عینک چشمش بود معلوم نبود چه حالتی داره ولی از فک باز موندش به خوبی می تونستم بفهمم که شک زده شده
عینکش رو برداشت و زد روی موهاش... چه خوب بود ...چشمای درشت و زیبا ...چه رنگ خاصی داره....عسلی روشن .....مثل آریانا دستش را به بغل زد و خم شد تا هم قد آریانا شه و به ارامی گفت:
پسره-ریز میبینمت خانوم کوچولو
نگاهی به مهدیس که بعداز شکست در راضی کردن آریانا کنارم وایستاده بود و نظاره گر دعوای سال بود انداختم و گفتم:
من-ترو خدا یه کاری کن مهدیس...الان باید بریم دنبال حلوا برای این پسره چون عمرا اریانا اینو زنده بزاره
مهدیس-چی کار کنم دیگه مگه ندیدی آروم نمیگیره ...من خودم الان دوست دارم دکوراسیون یارو رو بیارم پایین .
نگاهی به اریانا کردم...اوه اوه در شرف داغ کردن بود...اخه کم بلا تو هواپیما سرش نیومده بود..از مسمومیت تا......الان
آریانا منفجر شد :
-یه خورده شعور داشته باش که باید چه طوری با یه خانوم محترم رفتار کنی آقای نامحترم ...غول تشن ....فقط قد گنده کرده ...کاش تو هم اندازه ی پنج اپیلاسیون از قدت مغز داشتی تو اون کله ی گچی ات....خیلی به خود متشکری جناب.....
پسره یکم قرمز شده بود..یه پسر دیگه هم پیاده شد ودست اون پسررو گرفته بود.. مهدیس دخالت کرد و گفت :
مهدیس-آریانا بسه دیگه ...دیر میشه خیلی کار داریم
و اون رو کشون کشون تا ماشین برد هر دو سوار شدند من هم برای این که خالی از لطف نباشه رو به پسره که در مرز انفجار بود گفتم:
من-ماشین شماست؟؟؟...اونطوری یک خورده زشت بود ...حالا خوشگل شده ...باید خیلی ممنون من باشید
خیز برداشت طرفم که پریدم تو ماشین و گازشو گرفتم
دیگه بی خیال خرید و پارک شدم و یک راست روندم طرف آپارتمان .
من و مهدیس و آریانا سه تا دوست جون به جونی هستیم که از شیراز کوبیدیم اومدیم تهران تا درس بخونیم
اسم من ترانه رادمهر 22 سالمه خیلی مغرورم و البته شیطون ....همه میگن تو آخر خودت رو با این بازیگوشی هات به کشتن میدی ،علاوه بر خودم یک خواهر بزرگ تر دارم و پدرای من ومهدیس و آریانا سهامدار یک کار خونه هستن پس میشه گفت وضع متوسطی داریم
ما تویه آپارتمان که هر سه با هم اجاره کردیم زندگی می کنیم
با صدای مهدیس از خیال هام بیرون اومدم:
مهدیس-داری کجا میری؟؟؟
من-خونه
مهدیس-مگه قرار نبود بریم خرید
من-یه روز دیگه میریم اصلا حسش نیست به جون مهدیس
آریانا هنوز غر میزد :
آریانا-پرو خجالت هم خوب چیزیه...اخ که دوست داشتم خوردت کنم ...پسره ی ابله .......بچه ننه ...با ماشین باباش اومده پز میده......
نگاهی به مهدیس کردم و خندیدم و مهدیس در حالی که بیرون رو نگاه می کرد گفت
مهدیس-بقیشون رو دیدی؟؟؟
با تعجب گفتم :
من-مگه تو بقیه شون رو دیدی ....
مهدیس-مگه تو ندیدی ؟؟اون دوتای دیگه که عقب نشسته بودن اومده بودن بیرون ولی اون که پشت فرمون بود موند توی ماشین
من-نه دقت نکردم فقط حواسم به آریانا بود با اون پسر پرو
با رسیدن به دم اپارتمان با مهدیس پیاده شدیم و رو به آریاناگفتم:
من-بسه آریانا خانوم کم حرص بخور بیا پایین
بالاخره رضایت داد و پیاده شد من هم نگاهی به جلوی ماشین نازنینم انداختم و با حسرت اه کشیدم
همونطور که مهدیس سوتی یکی از دوستای سال اولیشو تعریف می کرد و هر و کر میکردیم به طبقه ی دوم رسیدیم و از آسانسور خارج شدیم
وقتی وارد شدیم دوباره غم دنیا ریخت تو سر صاحب مرده ی من ... اخه من چه طوری این وسایل رو بچینم ...چون تازه اسباب کشی کرده بودیم هنوز خونه رو مرتب نکرده و فقط آشپزخانه رو سامان داده بودیم
به سمت آشپزخانه رفتم و گفتم :
من-املت یا نیمرو ......
این آریانا باز مزه پروند :
آریانا-چلو کباب با دوغ و مخلفات
چپ چپ نگاهش کردم که با خنده گفت:
آریانا-املت ...چرا میزنی حالا؟؟؟!!!
شروع کردم و ناهاری آماده کردم که دور هم خوردیم
***
آریانا
من-زهر مار میدادی بخوریم بهتر بود بی مزه.....بعد بهشم بر میخوره....
ترانه-اریانا قضیه ظهر تموم شد...بابا بس کن دیگه
من-چی میگی واسه خودت ترانه......تموم بدنم درد میکنه...هی گفتم بزار فردا بیام...این از پروازمون اینم از اون غول بیابونیا.......اه اه
عصبی بودم...حسابی.....خستم بودم......مهدیس داشت با نگرانی نگام میکرد...از وقتی خودمو شناختم خیلی زود از کوره در میرفتم....داغم که میکردم دیگه نگو...
من-مهدیس اونجوری نگام نکن.....
مهدیس با خنده گفت:
مهدیس-چشم ببخشید......
رفتم سمت دسشویی....تازه اسباب کشی کرده بودیم وهیچ چی سر جاش نبود...منم ادمه مرتبی نبودم ولی اگه وسایلام گم گور بودن نمیتونستم کار کنم.....
تو اینه داشتم خودمو نگاه میکردم......یدفع در دستشویی باز شد....
من-بمیری ترانه...مگه کوری....من دستشوییم....بی فرهنگ در بزنی میمیری؟؟؟
ترانه-برو بابا...اریا تماس گرفته...حسابیم نگران تشریف داره ...
کتفمو کشید و از دستشویی انداختم بیرون..گوشیرو بهم داد:
من-جانم؟؟؟؟
آریا-اریانا؟؟؟؟خواهری کشتی منو....چرا گوشیت و جواب نمیدادی؟؟؟
من-به به...اقای خارجکی....چه عجب یادت اومد اریانایی هم هست؟؟؟
آریا-د اخه خواهر کوچولوی من.....تو تموم دنیای داداشی...
من-اگه اون حوریای اجنبی ولت کنن
آریا-مفتم نمی ارزن خواهری.....
من-اره بابا....قوربونه دخترای اریایی کاکو...
آریا-بهههههههه ....شیرازی اومدی بالاخره.....
من-چیکارکنم دیگه....معروفیم به دختر شیرازی....
آریا-آخ قوربونه دهنت دختر شیرازی....
من-توهم که شدی پسر امریکایی...
آریا-نـــــــــــــــــــــــه پسر....ما مینازیم به شیرازی بودنمون.....
من-اوهو...نمیخوای یه کاری واسه سرورت کنی؟؟؟؟
آریا-چرا قوربونت دنبالشم....ولی کار داره...اینجا واسه مجردا نیس.....در ضمن اقامت هم مفتی مفتی نمیدن
من-ا؟؟؟؟؟؟؟!!!!! خودت عشق و حال ما بیچاره هیچی.....
آریا-اوه اوه I have to go hny…bye bye
من-بی ادب....ببین اصالت نداری دیگه....bye my dear
گوشی رو قطع کردم...یه نفس کشیدم...مهدیس و ترانه داشتن نگام میکردند با چشمایی که من براشون توضیح بدم اریا چی گفت؟:
من-سلام رسوند......
ترانه-واقعا؟؟؟؟
-نه.....هی نگفت شما هم وجود دارین....
زدم زیر خنده که ترانه و مهدیس از پشت افتادن روم...
آریا داداشم بود 4 سال از من بزرگتر بود...امریکا پزشکی میخوند.....یه سری تو دبیرستان خواهان زیاد داشت...اما تا وقتی غرور ذاتی تو خون خانواده جاوید جریان داره پا به هیچ کس و ناکس نمیداد..مهدیس و ترانه رو مثه خواهراش میدونست....هر5 سال یه بار یه سر میزنه ایران...منم که آریانا خانوم جاوید..22 ساله....ته تغاری...و متاسفانه اعصاب خراب و لج باز و حاضر جواب و مغرور.خدا نکنه با کسی کل بندازم...
لپ تاپ مو روشن کردم....یه اهنگ شاد گذاشتم.....با بچه ها شروع کردیم خونه تمیز کردن....اخ از کت و کول افتادیم افتاده بودم رو کاناپه با گوشیم ور میرفتم ...گفتم:
من-ترانه ماشینتو چیکامیکنی؟؟؟؟به بابات چی میگی؟؟؟؟الهی اون بیشعورا......
مهدیس صداش درومد و به شوخی گفت:
مهدیس-تو که ندیدی چرا نظر میدی......؟؟؟
زدم زیر خنده و گفتم:
-اون لحظه وقتی داشتم داد و بیداد میکردم با اینکه خیلی داغ کرده بودم.....یارو اینقدر غول بود مجبور شدم سرمو اونقدر بالا بگیرم که گردنم خرد شد....
هممون خندیدیم...خونه تمیز و مرتب شد....اینقدر خسته بودیم که زود خوابیدیم چون فردا باید سریعا میرفتیم دانشگاه.....
***
مهدیس-اریانااااااااااااااااا....ب میری پاشو دیگه......ترو خدا...
من-مهدیسسسسسسسسسسسس.....خفم کردی......بابا من نمیام شما برید
یه دفعه بالش کوبیده شد به صورتم....چشامو بازنکردم بلند شدم و داد زدم:
من-مرضه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟میگم نمیام!!!!!!!
چشاموباز کردم دیدم ترانه دست به بغل وایساده نگام میکنه مهدیس هم جلو اینس.....
ترانه-اریانا واسه من میتینگ نیا....پاشو بینم اعصاب ندارم...
من-اوهوووووووووووووووووووووو ...چه خشن
مهدیس- حالا نه خودت خیلی ارومی......
من-تو به کارت برس.....
مهدیس-دارم میرسم.....
سریع رفتیم سر میز صبونه....
من-ترانه ماشینو بده امروز ببرم تعمیرگاه.....
درحالی که داشت لقمه رو میکرد توی دهنش گفت:
ترانه-مگه کسی رو سراغ داری؟؟؟
من-نه....ولی یکی پیدا میشه....بهتره ببریمش نمایندگیش..
مهدیس-اره این بهتره
ترانه-......پولش چی؟؟؟؟
من-سیوریتا نترس از پول ماشین اون بامن!!!!تازه بیمه هم هست....
بلند شدیم ...مهدیس و ترانه یه تیپای خفنی زده بودن....حسابی خوشگل کرده بودن....ترانه که تیپش خانومونه بود با وقار بود ...یه مانتو عسلی تنش بود..جذب بود و به اندامش خیلی میومد....موهاشو هم کج کرده بود تو صورتش....یه کفش عروسکی عسلی با کیفه ستش ...مهدیسم دسته کمی نداشت....موهای جلوشو کوتاه کرده بودو کم ریخته بود جلو....یه مانتوی طوسی کوتاه بایه جینه مشکی و کتونی مشکی .....مامانم همیشه میگفت :از دوستات یاد بگیر....
یه مانتو تنگ مشکی بالا زانو.....یه شلوار جین تنگ دودی که پاینش دکمه میخورد...با یه کتونی سفید گنده که بنداشو خودم مشکی کرده بودم ....موهامو از بالا اینقدر محکم بستم یکم به مقنعه ام از پشت پف دادم خوشم نمیومد رو سرم قمبله باشه....فقط واسه خوش فرم شدن همچین کاری می کردم..مقنعه امو دادم عقب تا جایی که یکم از لاله گوشم معلوم شد..دسبندای نخیه سفید مو بستم....کیفه مشکیم رو که راه راهه سفید مشکی بود وکج انداختم....عینک فرم سفیدمو زدم رو موهام......
ترانه-اریاناااااااااا .....بدو دیگه
از اتاق اومدم بیرون...بچه ها زنگ زده بودن اژانس...
ترانه-به به........چه تیپی زدیم همگی.......امروز روزه ماست...
مهدیس زد زیر خنده.....و نگاه من کرد که از این حرفا خوشم نمیومد...معمولا این ترانه تبهر خاصی در حرصی کردن من داره ...میدونه از این حرفا خوشم نمیاد ها از بس این دختر شیطونه پر از انرژی اگه یه روز سر به سر من و مهدیس نزاره روزش شب نمیشه ...البته من و ترانه و مهدیس جزو مغرور ترین دخترای دانشگاهیم ولی گاهی واسه خنده از این حرفا می زنیم ...ولی من زود داغ می کنم ...گفتم:
من-بسه ترانه.....مگه روز شما دوتا باشه....نه من...
مهدیس گفت:
مهدیس-اتفاقا خانوم خانوماااااااا.....من دارم میبینم....
من-بریم الان دیر میشه....
بر خر مگسه معرکه لعنت....راننده اژانس یه پسر جون بود که داشت مارو برانداز میکرد.....منم مثل گرگ چشم دوختم تو چشماش...به بچه ها گفتم برن بشینن عقب...خودمم نشستم پیششون...پسره خیلی چرت و پرت می پرسید منم بیشتر داغ میکردم....دیگه نمیتونستم ساکت بشینم...خوبیش این بود در دانشگاه بودیم پیاده شدیم....ترانه رفت حساب کنه..من ومهدیس کنارهم بودیم منتظر ترانه صدای ترانه اومد:
ترانه-یکم شعور داشته باش الاغ........فهمیدی .....خیلی خری.....بیشرف.....
رفتم پیشه ترانه...پسره تا منو دید پاشو گذاشت رو گاز و در رفت
ترانه محکم نفس میکشید......
مهدیس-چته؟؟؟چی شد؟؟؟؟
ترانه-پسره ی خر...اخه دل به چیت بدم؟؟؟؟به این شغلت...الاغ ...اشغال ....
من-میگی چته؟؟؟
باحالت خنده داری گفت:
ترانه-بم میگه این شماررو بگیر من از شما و اون دوستتون که موهاشو کج کرده خیلی خوشم اومده ولی از شما بیشتر...
اخ که منو مهدیس چنان زدیم زیره خنده...مردم......مهدیس گفت:
مهدیس-بدل نگیر......تاحالا اینقدر خوشگل ندیده بوده..
اینقدر خندیدیم که مردیم اخه بشون حق انتخابم داده بود که هر کدوم که بیشتر ازش خوشش اومد شماره مال اون....
داشتیم میرفتیم سمت در دانشگاه الان حراست بهمون گیر میده..اماده شدم واسه جواب دادن.....:
مرد-خواهران پارتی تشریف میبرن؟؟؟؟
صدای یه مرد ریش بلند مذهبی بود.تا قبل از اینکه حرف بزنم مهدیس من و کشوند و برد...ترانه شروع کرد با یارو حرف زدن.....
من-د...چرا نزاشتی جوابشو بدم.....؟؟
مهدیس-بسه اریانا دختر.....میخوای پروندمون اول کار خراب شه؟؟؟؟
من-مهدیس ول کن....این باید یه چیزی بهش بگم که ننه اش بیاد جلو چشش.....
ترانه داشت مقنعه اشو میکشید جلو اومد سمتمون.....
ترانه-ایشششششششششششش...چقدر گیر میدن......پوکیدم از بس باش حرف زدم....مخم رو خورد کرد ...
مهدیس-چی گفتی؟؟؟؟
ترانه-هیچی گفتم که شرمنده از دفعه دیگه واسه درس میایمو فلان و بمانو......
من-بسه بسه بابا....خاک بر سرش......
رفتیم توی سالن یه بروشور برداشتم و شروع کردم به خوندنش.....کلم تو برشور بود....رفتیم تو یه کلاس اصلا نگاه اینور نکردم نشستم سره یه صندلی سرمو بالا اوردم....اوه چه شلوغ.......اینجا چه خبره؟؟؟؟
یه نگاه اینور کردم چندتااز دخترایدانشگاه قبل هم بودن باسرباشون سلام علیک کردم ولی ترانه اینا رفتن سمتشون وباهاشون حرف زدن...چند تا از پسرا داشتن مهدیس اینارو با چشم میخوردن...سنگینی نگاه یکی رو حس کردم ...سرمو چرخوندم....یکی از پسرای ترم پیش بود..هومن شکیبا....بالبخند داشت نگام میکرد......یه اخم کمرنگی کردم اومد سمتم....:
هومن-سلام خانوم جاوید انگار به شما هم انتقالی دادن شکرخدا!!!
درحالی که اب دهنمو قورت میدادم با سردی جواب دادم:
من-اره....انگار مجبوریم مزاحمتاتونو یه ترم دیگه تحمل کنیم..
با این حرفم یه لبخند زد و سرشو تکون داد...عادت داشت همیشه از من کنایه بشنوه....کلاسو گذاشته بودن رو سرشون....خسته شدم پس این استاد گوربه گور کی میاد...؟؟
یه مرد خپل اومد تو کلاسو گفت:
مرد-متاسفانه کلاس برگزار نمیشه ...بفرمایید....
نفسمو با پف دادم بیرون...مهدیس اومد سمتم...گفت:
مهدیس-بهتررررررررررررررررررررر.. ....
من-اره واقعا......تران کو؟؟؟؟
مهدیس-رفتش با هانیه تو محوطه.....
یه خم به ابروام دادمو گفتم:
من-هانیه چه خریه؟؟؟
مهدیس-اریانا؟؟؟؟؟؟؟؟یکم عفت کلام داشته باش...
آریانا-نوموخوام....میخوام عصمت کلام داشته باشم...
از کلاس اومدیم بیرون...
ترانه اس ام اس داد:
ترانه-من رفتم سلف...شمام بیاین.....
رفتیم سمت سلف داشتیم میخندیدیم با مهدیس....من فقط با رفیقای خودم گرم بودم.....اخلاقم گند بود...همیشه بم میگفتن....
در سلف باز کردم دیدم ترانه با اخم داره با یه پسر میحرفه... تریپ مغرور برداشته بود شدید...رفتیم سمتشون.....صندلی رو با پام کشیدم کنار...پسر سرشو اورد بالا نگاه مهدیس کرد بعد نگاه تو صورت من.....اه هومن بمیری...........هومن با دیدن من بلند شد و عذر خواهی کرد و رفت....:
ترانه-آریانا کی میخوای ادم شی؟؟؟؟؟
من- سر چی ترانه؟؟؟؟
ترانه- این بدبخت چکارت کرده؟؟؟؟
یه نیشخند زدم و گفتم:
من-هه...من به این چکار دارم؟؟؟؟این یکم مرض زیادی داره...
ترانه-این رفتارات چیه؟؟؟؟بدبخت فقط یه بار غیر مستقیم....
نذاشتم حرفشو بزنه دسمو به علامت ایست اوردم بالا....:
یه نیش خند زدو سرشو کرد اون ور و زیر لب گفت:
ترانه-به درک هر کاری می خوایی بکن
....صدای اس ام اس گوشیه مهدیس اومد....نگاه صفحه گوشیش کردوزد زیر خنده....گوشیشو گرفتم.....اخ خدا پوکیدم چه جکی بود.....ترانه همش میومد گوشیرو از دسم بگیره اونم بخونه...خیز برداشت سمتم منم زده بودم زیر خنده...پرید گوشیرو بگیره که همونطور که گوشیرو عقب میکشیدم پرت شد رو زمین...مهدیس با عصبانیت نگام کرد ..گوشیش پر پر شد...:
من-باشه بابا رفتم بیارمش.....
از رو صندلی اومد پایین با اینکه خیلی زورم داشت خم شم رو زمین جلو این همه ادم که ماشالله خیلی چشم پاکن...گوشی بد جا افتاده بود نزدیک در ورودی خم شدم....وای خدا...مهدیس خفت میکنم.....سرم خم بوددستمو بردم سمت گوشی که یکی اومد وایساد جلوم چند نفرم که فک کنم 2 نفر بودن پشت سرش.....سرمو اوردم بالا.......که چشمام قفل شد تو دو تا چشم عسلی..
ترانه
آریانا رفت گوشی مهدیس رو بیاره برگشتم تا ببینم این آتیش پاره کجا موند دیدم کناره یه پسره وایساده و رنگ به رنگ میشه رو به مهدیس گفتم:
من -اونجا رو
مهدیس برگشت و با دیدن رنگ آریانا از جا پرید و زود رفت طرف اونا من هم با تمام آرامشی که در وجودم سراغ داشتم رفتم طرفشون ....اه ...چقدر قیافه این پسره اشناست..........چرا یادم نمیاد ....این کیه ...آها چشماش عسلی ...این همون پسر پروست که تو پارکینگ باهاش دعوامون شد...رفتم طرفشون و صدای آریانا که تمام تلاششو می کرد اروم باشه رو شنیدم :
آریانا-هه...فکر کردی کی هستی آقا ...من شما رو آدم هم حساب نمی کنم و...
نذاشتم ادامه بده چون تهش رو می دونستم گفتم :
من-سلام ...رانندگان ناوارد ...ماشین ددی درست شد ...دعواتون نکردن که ؟...عیب نداره برات یه ماشین اسباب بازی می خرم
الان اون رگ شیطنتم گل کرده ....پسره قرمز شد دهن باز کرد که چیزی بگه اما...یه پسره از پشتش اومد بیرون ...اینو ندیدم تا حالا ...چشماش عسلی بود ...ولی از مال او یکی روشن تر بود ...مو های قشنگی داشت ...شاید قهوه ای پر رنگ که رگه هایی از قهوه ای کمرنگ هم داشت.... پوست گندمی...چه قدی داره ...چه هیکل ورزشکاری....بسه ترانه پسر مردم رو خوردی «ببخشید من عادت ندارم به کسی اینطوری نگاه کنم ولی این یکی دیگه واقعا معرکه بود ...من اصولا مرد جماعت رو به حساب نمیارم ...همشون یه جورن ...چقدر فک زدم بقیشو بخونین» با صداش به خودم اومدم:
پسره-شما همون لیدی هستید که زدید به بی ام و من ؟؟...حیف شد ماشینتون از اول قراضه بود حالا دیگه چی شده ...ما که مشکلی نداریم ...اون ماشینو دیگه می خواستیم ببریم اوراقی ...
بعد برگشت و به پسر پشتی گفت:
پسره-مگه نه سپهر؟؟؟
سپهر از پشت این پسره اومد بیرون و گذاشت ما ایشون رو رویت کنیم ... یه پسره چشم و ابرو مشکی که چشم های فوق العاده ای داشت ... تیپش هم که عین این دو تا قد بلند و معرکه بود ...هر سه این پسرا جذاب بودن ولی من کلا دوست نداشتم با پسرا بگردم از همشون بدم میومد ...فقط به یه درد می خورن ...اونم حال گیریه ...هر دختری از کنارمون رد میشد نگاهشون می کرد و اهی از روی حسرت می کشید منم تو دلم بهشون می خندیدم خاک بر سرا واسه چی اینا آه می کشید آخه...اخلاق خوشگلشون ؟؟؟
بالاخره صدای سپهر در اومد:
سپهر-اره فوقش اون لامبورگینی رو می فرستیم اوراقی ...
و یه نیشخند زد ...آی من بزنم دکوراسیون اینو بیارم پایین ...مطمئنم قرمز شده بودم ... اومدم جوابش رو بدم که مهدیس گفت:
مهدیس-خوبِ آدم پیکان سوار شه ولی شعورش رو حفظ کنه که نشانه ی شخصیته
آخ ...ترکیدم از خنده ...دمت گرم مهدیس ...ایول داری به مولا ...یه دفعه هر سه تامون از قیافه قرمز شده از عصبانت این گوجه فرنگی ها زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند ...یک دفعه با صدای بلند اون پسره که تو پارکینگ با آریانا دعوا کرد لال شدیم ولی هنوز ریز ریز می خندیدم :
پسره-ببندید دیگه ...دختر به این پرویی و سرتقی ندیده بودیم که دیدیم
یه صدای مزخرف و حال به هم زن خندمون رو قطع کرد:
-مشکلی پیش اومده مهدیس خانوم؟؟؟
اه باز این سریش پیداش شد ...ماکان نظری ...سه چهار ترم از بالاتر از ما درس می خوندولی گیر سه پیچ داده بود به مهدیس ...بهش حق میدادم ...مهدیس خیلی خوشگل بود ...آریانا هم که زیبایی مخصوص خودش رو داشت ...منم که زیبایی منحصر به فرد خودم رو داشتم «خدایی میرید اعتماد به آسمون رو » ...در کل هر سه مون خاطر خواه زیاد داشتیم اون از هومن اینم از ماکان ...البته فقط به همینا ختم نمیشد .
با صدای ماکان هممون سرمون رو با خشم برگردوندیم طرفش ولی سپهر یه تای ابرو های دختر کشش رو داد بالا ...الان این یعنی چی؟؟؟...اها یعنی ببخشید شما کی باشد؟؟؟
دقیقا همین حرف رو هم به زبون آورد:
سپهر-ببخشید به شما ربطی داره؟؟؟؟
ماکان به حرف سپهر گوش نداد و به مهدیس نگاه کرد ...نگاهی که تن منم لرزوند مهدیس که دیگه جای خودشو داشت ...اه ...هیز عوضی ...التفاتی به پسرا کردم تا شاید بخاری ازشون بلند شه و غیرت توی وجودشون داشته باشن ...ولی دیدم نخیر ...از دیوار صدا در اومد ولی از این سه تا بی خیال خیر ...خودم رفتم جلوی مهدیس وایسادم و گفتم:
من-فرمایش آقای نظری ؟؟؟
نگاه هیزشو از جلو برداشت و گفت:
ماکان -مزاحم شدن خانوم آرادمهر ؟؟؟
ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم :
من-اگه مزاحم هم باشند به شما ربطی نداره ...به هر حال ممنون از حس انسان دوستی تون
زرشـــــــــــــــک....انسا ن دوستی یا هیزی ...احمق... وجودش زیادیه ..نگاهی به آریانا انداختم تا ببینم چرا اینقدر ساکته ...بعید بود از این دختر...این حتما آرامش قبل از طوفان با صدای آریانا برگشتیم طرفش :
آریانا-بیایید بریم بچه ها ...داریم وقت تلف می کنیم ...کلاس داریم
و خودش جلو جلو راه افتاد من هم با یک روز خوش آقایون پشت سرش راه افتادم
وقتی وارد کلاس شدیم تمام نگاه برگشت طرفمون... ماهم بی اعتنا رفتیم و سر سه صندلی کنار هم که تقریبا اول بود نشستیم
تا نشستم چشمم افتاد به این سه تا سریش ....وایسا ببینم اینا اینجا چی کار می کنن ؟؟؟؟؟... نکنه هم کلاسی هستیم ...وایی نه خدا جون ....مهدیس و آریانا با درماندگی نگاهم کردند من هم دست کمی از اونا نداشتم ...اون سه با یک پوزخند که هدیه نگاه های نگران ما بود که خوب نوش جان کردیم و یه اخم غلیظ که پاسخ نگا های مشتاق دخترا بود رفتن و دقیقا پشت سر ما نشستن
چرا این جا نشستن؟؟ ...وای مامان ...استاد صالحی اومد ...استاد مورد علاقه ی من ....از بس این بشر خوش اخلاقه...شروع کرد به صحبت های متفرقه ولی من هر چی فکر می کردم میدیدم به این پسرا نمیخوره هم سن ما باشن!!!حتما دیر اومدن سر کلاس ...من چه می دونم ...وسطای صحبت بود که حس کردم یه چیزی زیر پام ول می خوره نگاهی به مهدیس و آریانا کردم و گفتم:
من-شما هم همون حسی رو داری که من دارم ؟؟؟
هر دو سر تکون دادن و هر سه با تمام سرعت به زیر میز نگاه کردیم و تنها چیزی که به فکرمون رسید رو جیغ زدیم:
-مووووووووووووووشششششششششش
و شروع کردیم به بالا و پایین پریدن دو سه تا از دختر ها اطرافمون هم دویدن آخرن کلاس ...کلاس ترکیده بود از خنده و خنده های این سه تا از هم بلند تر بود ...هر سه رفتیم بالای صندلی هامون و با غضب به پسرا نگاه کردیم
بعد از تموم شدن ساعت محلت ندادم استاد خارج شه و با عصبانیت همراه با مهدیس و آریانا که در حال ترکیدن بودن زدیم بیرون ...مهدیس با حرص گفتم:
مهدیس-نشونتون می دم مهدیس وقتی عصبانی بشه چی کار می کنه...
منم گفتم:
من-دارم براتون
آریانا با تمام توان داد زد که منو و مهدیس ترسیده نگاهش کردیم من داد زدم:
من-مرض چه مرگته ؟؟؟بچم افتاد
مهدیس گفت:
مهدیس-بچمون عزیزم ،بچه نداشته ی منم افتاد
در اوج عصبانیت لبخندی هرچند کوچیک ولی زیبا زد و گفت:
آریانا-بمیر ...اخه الان وقت شوخیه
و هر سه با هم خندیدیم اما آریانا وسط خنده گفت:
آریانا-تو عمرم اینقدر تحقیر نشده بودم حالیش می کنم این پسر رو
من-حالیش می کنیم عزیزم
***
من -اهههههههه ...پاشو خره .......دیر شد ........می خوایی اون سه تا برامون دست بگیرن
تا اینو گفتم آریانا راست شد و سریع پتوش رو جمع کرد می دونستم نمی خواد به هیچ وجه جلوی این پسرا کم بیاره و خدا نکنه بخواد رو کم کنه...بدبخت میکنه شخص مورد نظرو
مهدیس داشت اماده میشد ....یه مانتوی کوتاه که قرمز بود و شلوار و مقنعه مشکی با یه کفش ورنی مشکی وکیف قرمز ...موهاش هم کج داد...چه ناز شد ....اخی ...آریانا هم که جای خودش رو داشت یه مانتوی جذب که زیپی بود و زیپش کج بود و رنگش آبی نفتی با شلوار لی کم رنگ و و مقنعه ی آبی نفتی و کتونی لی کم رنگ ...کیف لی هم انداخت شونش و مثل دیروز مو هاش رو جمع کرد....خوب حالا من چی بپوشم که به این دو تا جیگر بیام ....دوست داشتم تیپ چرم بزنم یه مانتوی چرم که از طرف چپ با دو تا بند بسته می شد و قهوه ای سوخته بود شلوار ومقنعه قهوه ای روشن با کیف و کفش پاشنه پنج سانتی عسلی ....نگاهی از روی رضایت به خودم انداختم .... کفشم رو خیلی دوست داشتم یه پاپیون ورنی دقیقا مخالف جنس کفش که مخمل بود روش قرار می گرفت...
قرار شد با اتوبوس های خطی بریم ...همون یه بار که با آژانس رفتیم واسه هفت پشتمون بس بود ... وقتی به دانشگاه رسیدیم پسرا ردیف اول نشسته بودن ...حالا وقت تلافی بود رفتیم نشستیم پشتشون با یه اخم خیلی خیلی غلیظ ...سپهر با مسخرگی که حرصم رو در می آورد گفت:
سپهر-سلام خانوما
اون پسره که تو پارکینگ باش دعوامون شده بود لال شده بود....بهتر..مهدیس زیر لب گفت:
مهدیس-زهرمار و سلام ...الهی موش بره تو شلوارت
مثل این که سپهر شنید چون خندید ...و خندیدنش مصادف شد با غش کردن دخترای کلاس ...اما اون پسره که پشت فرمون بود با تمام شکاکی که می تونستم توی چشم یه نفر سراغ داشته باشم نگاهمون می کرد ...منم با تمام بی تفاوتی که از خودم سراغ داشتم نگاهم رو ازش گرفتم ...گوشیش زنگ خورد که از کلاس بیرون رفت و بعد از چند دقیقه اومد و گفت:
پسره-آراد ،سپهر ...میایید یه لحظه
پس اسم اون پسر پرو آراد بود ...یه فکر شیطانی از سرم گذشت ....بازم من فکر های شیطانی به سرم زد ... با رفتنشون چسب یک دو سه ای رو که برای پاپیون کفشم که همیشه می کند رو همراه داشتم در آوردم و تمامش رو خالی کردم روی صندلی هاشون که باعث شد مهدیس و آریانا غش کنند از خنده ...با اومدن پسرا هر سه بانیش باز که نشون می داد خر کیف شدیم نگاهشون کردیم آراد و سپهر که محل سگ ندادن رفتن نشستن ولی اون یکی با شکاکی نگاهمون می کرد و سیخ وایساده بود جلومون ...در آخر پرسید:
پسره-مشکلی پیش اومده؟؟؟؟
ما هر سه با نیش باز گفتیم :
-نه چه مشکلی ؟؟؟
با شکاکیت نشست و استاد اومد ...شروع کرد از اول و گفت:
-از همین اول شروع کنید خودتون رو معرفی کنید شما آقای؟؟؟
منظورش سپهر بود مهدیس پاشو فشار داد روی صندلی سپهرتا صندلی با سپهر بلند نشه ...سپهر بلند شد که صدای پاره شدن شلوارش اومد و اون دو تای دیگه برگشتن عقب که مهدیس گفت:
-ببخشید کیفم پاره شد
شورتش گل گلی بود ....نه شوخی کردم قرمز یکدست بودو یه مارک معروفم بود روش ...ما سه تا ترکیده بودیم از خنده و مثل لبو قرمز شده بودیم ...ولی خیلی خودمون رو کنترل کردیم ...اون حرف می زد و ما ریز ریز می خندیدیم :
سپهر-من سپهرآریانژاد هستم ...25 ساله
و نشست ...مهدیس مدام می خواست بلند بخنده ولی آریانا محکم در دهنش رو می گرفت آریانا پاشو گذاشت پشت صندلی آراد و محکم فشار داد ...بعدش آراد بلند شد که صدایی مشابه صدای قبلی به گوش رسید ...اون دو تای دیگه برگشتن و این بار آریانا گفت:
آریانا-ببخشید پامو کشیدم رو زمین صدا داد
اون پسر شکاک گفت:
پسره -چرا شما سه تا سرخ شدید
آه چقدر گیره این ...با تذکر استاد برگشت و اراد شروع کرد:
آراد-من آراد پارسا هستم ...25ساله
مال این یکی ابی نفتی بود عجب همشون مارک دار بودن...«بببخشید من اینقدر بی ادب شدم آخه منظور دارم »آریانا کاملا سرخ شده بود هر سه تامون مثل گوجه فرنگی شده بودیم منم پامو گذاشتم پشت صندلی پسر وسطی حالا نوبت اون شکاک بود که با بلند شدنش همون صدا بلند شد ...واییی ...خدا دارم می ترکم نجاتم بده ...این دفعه هر سه تاشون برگشتن که من گفتم:
من-یه کاغذ از دفترم پاره کردم
مال این یکی قهوه ای بود...اون پسره شروع کرد :
پسره-اسمم پندار رادمنش ...25 سالمه
استاد به ما نگاه کرد که بلند شیم خودمون رو معرفی کنیم اما ما ازش خواستیم تا اجازه بده بریم بیرون واو با دیدن قیافه های قرمزمون اجازه داد بریم بیرون
تا رسیدم دم در ترکیدم :
من-اخ ...اخ ...دیدینشون ...
خنده اجازه نداد ادامه بدم آریانا در حالی که بریده بریده می خندید گفت:
آریانا-حال....کردم ....دمت گرم ....اخ ....خیلی خندیدم
مهدیس-دقت کردید شورتاشون هم رنگ مانتوی ما بود
یکم فکر کردم راست می گفت ادامه داد:
-بیایید هر کی حال مال اونی که همرنگ مانتوش پوشیده بود رو بگیره ...من حال این یارو...اسمش چی بود؟؟؟؟...اهاسپهر رو میگیرم
آریاناهم گفت:
آریانا-منم حال اون آرادبچه پرو رو می گیرم ...خیلی غرور داره فکر کردم کیه ؟؟؟؟
من-خیلی زرنگید به خدا ....من باید حال اون پندار که با یه من عسل هم نمیشه خوردش رو بگیرم
آريانا-تو فکر کردی اون دو تا بهترن؟؟؟؟اون آراد که برای هر چی یه جواب تو آستینش داره تا منو دغ مرگ نکنه ول کن نیست
مهدیس -اون سپهرم که نیش خنداش رو اعصابه
من-باشه باشه بابا بگم چیز خوردم قبول می کنید ؟؟...راه بیوفتید
رفتیم تو کلاس و خودمون رو معرفی کردیم کلا تو دانشگاه به کوه غرور معروف بودیم.وقتی کلاس تموم شد پسرا مثل همیشه با غرور بلند شدن برن که یه دختر در حالی که می خندید از عقب گفت:
دختره-آقایون شلوارتون رو کی خریدین ؟؟؟
پندار-به شما ربطی داره؟؟؟؟؟؟؟
دختره-نه ولی مال هر سه تون پاره اس
کلاس ترکید از خنده ....
آریانا رفت گوشی مهدیس رو بیاره برگشتم تا ببینم این آتیش پاره کجا موند دیدم کناره یه پسره وایساده و رنگ به رنگ میشه رو به مهدیس گفتم:
من -اونجا رو
مهدیس برگشت و با دیدن رنگ آریانا از جا پرید و زود رفت طرف اونا من هم با تمام آرامشی که در وجودم سراغ داشتم رفتم طرفشون ....اه ...چقدر قیافه این پسره اشناست..........چرا یادم نمیاد ....این کیه ...آها چشماش عسلی ...این همون پسر پروست که تو پارکینگ باهاش دعوامون شد...رفتم طرفشون و صدای آریانا که تمام تلاششو می کرد اروم باشه رو شنیدم :
آریانا-هه...فکر کردی کی هستی آقا ...من شما رو آدم هم حساب نمی کنم و...
نذاشتم ادامه بده چون تهش رو می دونستم گفتم :
من-سلام ...رانندگان ناوارد ...ماشین ددی درست شد ...دعواتون نکردن که ؟...عیب نداره برات یه ماشین اسباب بازی می خرم
الان اون رگ شیطنتم گل کرده ....پسره قرمز شد دهن باز کرد که چیزی بگه اما...یه پسره از پشتش اومد بیرون ...اینو ندیدم تا حالا ...چشماش عسلی بود ...ولی از مال او یکی روشن تر بود ...مو های قشنگی داشت ...شاید قهوه ای پر رنگ که رگه هایی از قهوه ای کمرنگ هم داشت.... پوست گندمی...چه قدی داره ...چه هیکل ورزشکاری....بسه ترانه پسر مردم رو خوردی «ببخشید من عادت ندارم به کسی اینطوری نگاه کنم ولی این یکی دیگه واقعا معرکه بود ...من اصولا مرد جماعت رو به حساب نمیارم ...همشون یه جورن ...چقدر فک زدم بقیشو بخونین» با صداش به خودم اومدم:
پسره-شما همون لیدی هستید که زدید به بی ام و من ؟؟...حیف شد ماشینتون از اول قراضه بود حالا دیگه چی شده ...ما که مشکلی نداریم ...اون ماشینو دیگه می خواستیم ببریم اوراقی ...
بعد برگشت و به پسر پشتی گفت:
پسره-مگه نه سپهر؟؟؟
سپهر از پشت این پسره اومد بیرون و گذاشت ما ایشون رو رویت کنیم ... یه پسره چشم و ابرو مشکی که چشم های فوق العاده ای داشت ... تیپش هم که عین این دو تا قد بلند و معرکه بود ...هر سه این پسرا جذاب بودن ولی من کلا دوست نداشتم با پسرا بگردم از همشون بدم میومد ...فقط به یه درد می خورن ...اونم حال گیریه ...هر دختری از کنارمون رد میشد نگاهشون می کرد و اهی از روی حسرت می کشید منم تو دلم بهشون می خندیدم خاک بر سرا واسه چی اینا آه می کشید آخه...اخلاق خوشگلشون ؟؟؟
بالاخره صدای سپهر در اومد:
سپهر-اره فوقش اون لامبورگینی رو می فرستیم اوراقی ...
و یه نیشخند زد ...آی من بزنم دکوراسیون اینو بیارم پایین ...مطمئنم قرمز شده بودم ... اومدم جوابش رو بدم که مهدیس گفت:
مهدیس-خوبِ آدم پیکان سوار شه ولی شعورش رو حفظ کنه که نشانه ی شخصیته
آخ ...ترکیدم از خنده ...دمت گرم مهدیس ...ایول داری به مولا ...یه دفعه هر سه تامون از قیافه قرمز شده از عصبانت این گوجه فرنگی ها زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند ...یک دفعه با صدای بلند اون پسره که تو پارکینگ با آریانا دعوا کرد لال شدیم ولی هنوز ریز ریز می خندیدم :
پسره-ببندید دیگه ...دختر به این پرویی و سرتقی ندیده بودیم که دیدیم
یه صدای مزخرف و حال به هم زن خندمون رو قطع کرد:
-مشکلی پیش اومده مهدیس خانوم؟؟؟
اه باز این سریش پیداش شد ...ماکان نظری ...سه چهار ترم از بالاتر از ما درس می خوندولی گیر سه پیچ داده بود به مهدیس ...بهش حق میدادم ...مهدیس خیلی خوشگل بود ...آریانا هم که زیبایی مخصوص خودش رو داشت ...منم که زیبایی منحصر به فرد خودم رو داشتم «خدایی میرید اعتماد به آسمون رو » ...در کل هر سه مون خاطر خواه زیاد داشتیم اون از هومن اینم از ماکان ...البته فقط به همینا ختم نمیشد .
با صدای ماکان هممون سرمون رو با خشم برگردوندیم طرفش ولی سپهر یه تای ابرو های دختر کشش رو داد بالا ...الان این یعنی چی؟؟؟...اها یعنی ببخشید شما کی باشد؟؟؟
دقیقا همین حرف رو هم به زبون آورد:
سپهر-ببخشید به شما ربطی داره؟؟؟؟
ماکان به حرف سپهر گوش نداد و به مهدیس نگاه کرد ...نگاهی که تن منم لرزوند مهدیس که دیگه جای خودشو داشت ...اه ...هیز عوضی ...التفاتی به پسرا کردم تا شاید بخاری ازشون بلند شه و غیرت توی وجودشون داشته باشن ...ولی دیدم نخیر ...از دیوار صدا در اومد ولی از این سه تا بی خیال خیر ...خودم رفتم جلوی مهدیس وایسادم و گفتم:
من-فرمایش آقای نظری ؟؟؟
نگاه هیزشو از جلو برداشت و گفت:
ماکان -مزاحم شدن خانوم آرادمهر ؟؟؟
ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم :
من-اگه مزاحم هم باشند به شما ربطی نداره ...به هر حال ممنون از حس انسان دوستی تون
زرشـــــــــــــــک....انسا ن دوستی یا هیزی ...احمق... وجودش زیادیه ..نگاهی به آریانا انداختم تا ببینم چرا اینقدر ساکته ...بعید بود از این دختر...این حتما آرامش قبل از طوفان با صدای آریانا برگشتیم طرفش :
آریانا-بیایید بریم بچه ها ...داریم وقت تلف می کنیم ...کلاس داریم
و خودش جلو جلو راه افتاد من هم با یک روز خوش آقایون پشت سرش راه افتادم
وقتی وارد کلاس شدیم تمام نگاه برگشت طرفمون... ماهم بی اعتنا رفتیم و سر سه صندلی کنار هم که تقریبا اول بود نشستیم
تا نشستم چشمم افتاد به این سه تا سریش ....وایسا ببینم اینا اینجا چی کار می کنن ؟؟؟؟؟... نکنه هم کلاسی هستیم ...وایی نه خدا جون ....مهدیس و آریانا با درماندگی نگاهم کردند من هم دست کمی از اونا نداشتم ...اون سه با یک پوزخند که هدیه نگاه های نگران ما بود که خوب نوش جان کردیم و یه اخم غلیظ که پاسخ نگا های مشتاق دخترا بود رفتن و دقیقا پشت سر ما نشستن
چرا این جا نشستن؟؟ ...وای مامان ...استاد صالحی اومد ...استاد مورد علاقه ی من ....از بس این بشر خوش اخلاقه...شروع کرد به صحبت های متفرقه ولی من هر چی فکر می کردم میدیدم به این پسرا نمیخوره هم سن ما باشن!!!حتما دیر اومدن سر کلاس ...من چه می دونم ...وسطای صحبت بود که حس کردم یه چیزی زیر پام ول می خوره نگاهی به مهدیس و آریانا کردم و گفتم:
من-شما هم همون حسی رو داری که من دارم ؟؟؟
هر دو سر تکون دادن و هر سه با تمام سرعت به زیر میز نگاه کردیم و تنها چیزی که به فکرمون رسید رو جیغ زدیم:
-مووووووووووووووشششششششششش
و شروع کردیم به بالا و پایین پریدن دو سه تا از دختر ها اطرافمون هم دویدن آخرن کلاس ...کلاس ترکیده بود از خنده و خنده های این سه تا از هم بلند تر بود ...هر سه رفتیم بالای صندلی هامون و با غضب به پسرا نگاه کردیم
بعد از تموم شدن ساعت محلت ندادم استاد خارج شه و با عصبانیت همراه با مهدیس و آریانا که در حال ترکیدن بودن زدیم بیرون ...مهدیس با حرص گفتم:
مهدیس-نشونتون می دم مهدیس وقتی عصبانی بشه چی کار می کنه...
منم گفتم:
من-دارم براتون
آریانا با تمام توان داد زد که منو و مهدیس ترسیده نگاهش کردیم من داد زدم:
من-مرض چه مرگته ؟؟؟بچم افتاد
مهدیس گفت:
مهدیس-بچمون عزیزم ،بچه نداشته ی منم افتاد
در اوج عصبانیت لبخندی هرچند کوچیک ولی زیبا زد و گفت:
آریانا-بمیر ...اخه الان وقت شوخیه
و هر سه با هم خندیدیم اما آریانا وسط خنده گفت:
آریانا-تو عمرم اینقدر تحقیر نشده بودم حالیش می کنم این پسر رو
من-حالیش می کنیم عزیزم
***
من -اهههههههه ...پاشو خره .......دیر شد ........می خوایی اون سه تا برامون دست بگیرن
تا اینو گفتم آریانا راست شد و سریع پتوش رو جمع کرد می دونستم نمی خواد به هیچ وجه جلوی این پسرا کم بیاره و خدا نکنه بخواد رو کم کنه...بدبخت میکنه شخص مورد نظرو
مهدیس داشت اماده میشد ....یه مانتوی کوتاه که قرمز بود و شلوار و مقنعه مشکی با یه کفش ورنی مشکی وکیف قرمز ...موهاش هم کج داد...چه ناز شد ....اخی ...آریانا هم که جای خودش رو داشت یه مانتوی جذب که زیپی بود و زیپش کج بود و رنگش آبی نفتی با شلوار لی کم رنگ و و مقنعه ی آبی نفتی و کتونی لی کم رنگ ...کیف لی هم انداخت شونش و مثل دیروز مو هاش رو جمع کرد....خوب حالا من چی بپوشم که به این دو تا جیگر بیام ....دوست داشتم تیپ چرم بزنم یه مانتوی چرم که از طرف چپ با دو تا بند بسته می شد و قهوه ای سوخته بود شلوار ومقنعه قهوه ای روشن با کیف و کفش پاشنه پنج سانتی عسلی ....نگاهی از روی رضایت به خودم انداختم .... کفشم رو خیلی دوست داشتم یه پاپیون ورنی دقیقا مخالف جنس کفش که مخمل بود روش قرار می گرفت...
قرار شد با اتوبوس های خطی بریم ...همون یه بار که با آژانس رفتیم واسه هفت پشتمون بس بود ... وقتی به دانشگاه رسیدیم پسرا ردیف اول نشسته بودن ...حالا وقت تلافی بود رفتیم نشستیم پشتشون با یه اخم خیلی خیلی غلیظ ...سپهر با مسخرگی که حرصم رو در می آورد گفت:
سپهر-سلام خانوما
اون پسره که تو پارکینگ باش دعوامون شده بود لال شده بود....بهتر..مهدیس زیر لب گفت:
مهدیس-زهرمار و سلام ...الهی موش بره تو شلوارت
مثل این که سپهر شنید چون خندید ...و خندیدنش مصادف شد با غش کردن دخترای کلاس ...اما اون پسره که پشت فرمون بود با تمام شکاکی که می تونستم توی چشم یه نفر سراغ داشته باشم نگاهمون می کرد ...منم با تمام بی تفاوتی که از خودم سراغ داشتم نگاهم رو ازش گرفتم ...گوشیش زنگ خورد که از کلاس بیرون رفت و بعد از چند دقیقه اومد و گفت:
پسره-آراد ،سپهر ...میایید یه لحظه
پس اسم اون پسر پرو آراد بود ...یه فکر شیطانی از سرم گذشت ....بازم من فکر های شیطانی به سرم زد ... با رفتنشون چسب یک دو سه ای رو که برای پاپیون کفشم که همیشه می کند رو همراه داشتم در آوردم و تمامش رو خالی کردم روی صندلی هاشون که باعث شد مهدیس و آریانا غش کنند از خنده ...با اومدن پسرا هر سه بانیش باز که نشون می داد خر کیف شدیم نگاهشون کردیم آراد و سپهر که محل سگ ندادن رفتن نشستن ولی اون یکی با شکاکی نگاهمون می کرد و سیخ وایساده بود جلومون ...در آخر پرسید:
پسره-مشکلی پیش اومده؟؟؟؟
ما هر سه با نیش باز گفتیم :
-نه چه مشکلی ؟؟؟
با شکاکیت نشست و استاد اومد ...شروع کرد از اول و گفت:
-از همین اول شروع کنید خودتون رو معرفی کنید شما آقای؟؟؟
منظورش سپهر بود مهدیس پاشو فشار داد روی صندلی سپهرتا صندلی با سپهر بلند نشه ...سپهر بلند شد که صدای پاره شدن شلوارش اومد و اون دو تای دیگه برگشتن عقب که مهدیس گفت:
-ببخشید کیفم پاره شد
شورتش گل گلی بود ....نه شوخی کردم قرمز یکدست بودو یه مارک معروفم بود روش ...ما سه تا ترکیده بودیم از خنده و مثل لبو قرمز شده بودیم ...ولی خیلی خودمون رو کنترل کردیم ...اون حرف می زد و ما ریز ریز می خندیدیم :
سپهر-من سپهرآریانژاد هستم ...25 ساله
و نشست ...مهدیس مدام می خواست بلند بخنده ولی آریانا محکم در دهنش رو می گرفت آریانا پاشو گذاشت پشت صندلی آراد و محکم فشار داد ...بعدش آراد بلند شد که صدایی مشابه صدای قبلی به گوش رسید ...اون دو تای دیگه برگشتن و این بار آریانا گفت:
آریانا-ببخشید پامو کشیدم رو زمین صدا داد
اون پسر شکاک گفت:
پسره -چرا شما سه تا سرخ شدید
آه چقدر گیره این ...با تذکر استاد برگشت و اراد شروع کرد:
آراد-من آراد پارسا هستم ...25ساله
مال این یکی ابی نفتی بود عجب همشون مارک دار بودن...«بببخشید من اینقدر بی ادب شدم آخه منظور دارم »آریانا کاملا سرخ شده بود هر سه تامون مثل گوجه فرنگی شده بودیم منم پامو گذاشتم پشت صندلی پسر وسطی حالا نوبت اون شکاک بود که با بلند شدنش همون صدا بلند شد ...واییی ...خدا دارم می ترکم نجاتم بده ...این دفعه هر سه تاشون برگشتن که من گفتم:
من-یه کاغذ از دفترم پاره کردم
مال این یکی قهوه ای بود...اون پسره شروع کرد :
پسره-اسمم پندار رادمنش ...25 سالمه
استاد به ما نگاه کرد که بلند شیم خودمون رو معرفی کنیم اما ما ازش خواستیم تا اجازه بده بریم بیرون واو با دیدن قیافه های قرمزمون اجازه داد بریم بیرون
تا رسیدم دم در ترکیدم :
من-اخ ...اخ ...دیدینشون ...
خنده اجازه نداد ادامه بدم آریانا در حالی که بریده بریده می خندید گفت:
آریانا-حال....کردم ....دمت گرم ....اخ ....خیلی خندیدم
مهدیس-دقت کردید شورتاشون هم رنگ مانتوی ما بود
یکم فکر کردم راست می گفت ادامه داد:
-بیایید هر کی حال مال اونی که همرنگ مانتوش پوشیده بود رو بگیره ...من حال این یارو...اسمش چی بود؟؟؟؟...اهاسپهر رو میگیرم
آریاناهم گفت:
آریانا-منم حال اون آرادبچه پرو رو می گیرم ...خیلی غرور داره فکر کردم کیه ؟؟؟؟
من-خیلی زرنگید به خدا ....من باید حال اون پندار که با یه من عسل هم نمیشه خوردش رو بگیرم
آريانا-تو فکر کردی اون دو تا بهترن؟؟؟؟اون آراد که برای هر چی یه جواب تو آستینش داره تا منو دغ مرگ نکنه ول کن نیست
مهدیس -اون سپهرم که نیش خنداش رو اعصابه
من-باشه باشه بابا بگم چیز خوردم قبول می کنید ؟؟...راه بیوفتید
رفتیم تو کلاس و خودمون رو معرفی کردیم کلا تو دانشگاه به کوه غرور معروف بودیم.وقتی کلاس تموم شد پسرا مثل همیشه با غرور بلند شدن برن که یه دختر در حالی که می خندید از عقب گفت:
دختره-آقایون شلوارتون رو کی خریدین ؟؟؟
پندار-به شما ربطی داره؟؟؟؟؟؟؟
دختره-نه ولی مال هر سه تون پاره اس
کلاس ترکید از خنده ....
آریانا
او مای گاد.........سرم پایین بود داشتم کتابامو جمع میکردم....با یه نیشگون ترانه اومدم بالا........اوه
هر سه تاشون داشتن نگامون میکردن....ولی زل زده بودن به من.....بمن چه تقصیر ترانه بود.....مهدیس و ترانه نگاهم کردن .....اه چه مرگتونه.....نه !!!چسب سر میز من بود.....کی اینو گذاشته بود.....الان فکر کردن کاره منه.....یه پوز خند بلند زدم........بااین کارم حتی مهدیس و ترانه شوکه شدن...اخه سه تا خون اشام داشتن نگام میکردن...
تو کلاس کسی نبود....فقط ما چند نفر بودیم....دوباره مشغول به کارم شدم.....یه دفع سه تا سایه گنده افتاد روم....کیفمو برداشتم که بندازم رو شونم که یکی دستشو گذاشت رو کیفم ....جر خورد......سرمو اوردم بالا....سه تاشون بودن......چقدر ترسناکن....بلند زدم زیر خنده......ولی افتادم رو صندلی...آراد خم شد تو صورتم و گفت:
آراد-دارم برات جوجه....هنوز بچه ای واسه اذیت من.....
من-هرکول....گنده تر از توام واسم هیچن...
سپهر-ولی ایندفع احتمالش کمه که تو دوستات سالم از زیر دستمون رد شین.....
من-اوهو...........نچای.....
پس این مهدیس و ترانه کدوم گورین؟؟؟؟؟؟؟؟دارم برات ترانه اشغال دارم خورد میشم.......تا اومدم حرفمو کامل کنم که پندار گفت:
پندار-بد بازی رو شروع کردین......پس ادامشو داشته باشین....
من-بکش کنار باد بیاد تا اسفالتت نکردم....
از این حرفم جاخورد....همه جاخوردن.....آخه رگ لات بازیم داشت باد میکرد وقتیم لات میشدم دیگه:
ترانه-آریانا....کافیه پاشو بریم.....
اونم نگران شده بود.....آخه کم پیش میومد اینطور شم....
آراد-مجبورم میکنی اون زبونه 4 متریتواز حلقت بکشم بیرون......
بااین حرف سپهر آراد رو کشید کنارمنم بلند شدم....گرد خاک فرضی رو شونمو تکون دادم....
***
پست چهارم: او مای گاد.........سرم پایین بود داشتم کتابامو جمع میکردم....با یه نیشگون ترانه اومدم بالا........اوه
هر سه تاشون داشتن نگامون میکردن....ولی زل زده بودن به من.....بمن چه تقصیر ترانه بود.....مهدیس و ترانه نگاهم کردن .....اه چه مرگتونه.....نه !!!چسب سر میز من بود.....کی اینو گذاشته بود.....الان فکر کردن کاره منه.....یه پوز خند بلند زدم........بااین کارم حتی مهدیس و ترانه شوکه شدن...اخه سه تا خون اشام داشتن نگام میکردن...
تو کلاس کسی نبود....فقط ما چند نفر بودیم....دوباره مشغول به کارم شدم.....یه دفع سه تا سایه گنده افتاد روم....کیفمو برداشتم که بندازم رو شونم که یکی دستشو گذاشت رو کیفم ....جر خورد......سرمو اوردم بالا....سه تاشون بودن......چقدر ترسناکن....بلند زدم زیر خنده......ولی افتادم رو صندلی...آراد خم شد تو صورتم و گفت:
آراد-دارم برات جوجه....هنوز بچه ای واسه اذیت من.....
من-هرکول....گنده تر از توام واسم هیچن...
سپهر-ولی ایندفع احتمالش کمه که تو دوستات سالم از زیر دستمون رد شین.....
من-اوهو...........نچای.....
پس این مهدیس و ترانه کدوم گورین؟؟؟؟؟؟؟؟دارم برات ترانه اشغال دارم خورد میشم.......تا اومدم حرفمو کامل کنم که پندار گفت:
پندار-بد بازی رو شروع کردین......پس ادامشو داشته باشین....
من-بکش کنار باد بیاد تا اسفالتت نکردم....
از این حرفم جاخورد....همه جاخوردن.....آخه رگ لات بازیم داشت باد میکرد وقتیم لات میشدم دیگه:
ترانه-آریانا....کافیه پاشو بریم.....
اونم نگران شده بود.....آخه کم پیش میومد اینطور شم....
آراد-مجبورم میکنی اون زبونه 4 متریتواز حلقت بکشم بیرون......
بااین حرف سپهر آراد رو کشید کنارمنم بلند شدم....گرد خاک فرضی رو شونمو تکون دادم....
***
من-ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااا!!!!
مهدیس –آریانا ترو خدا....
این من بودم که سرمو فشار میدادم تو بالشو داد میزدم...ترانه با لباسم کشیدم عقب.....پرت شدم اونور تخت...تاحالا اینقدر خرد نشده بودم:
من-عوضیییییییییییییییییییییی ییییییی......بخدا میکشمت......آراد............پندار.. .........سپهر..........!
ترانه-اریاناااااااااا...این واسه هممون سخته اینا اذیتمون میکنن.....بخدا از قصد چسب نذاشتم رو میزت...داشتم....
مهدیس-ترانه میشه تمومش کنی.....؟؟؟؟
من-بسه.....بسه.........خودمون شروعش کردیم ولی این ماییم که تمومش میکنیم....
مهدیس یه لیوان اب داد بهم بزور کردش تو دهنم اروم شدم:
اریانا-مهدیس مگه من تانکر حمل ابم ....؟؟؟؟؟ترکیدم دوختر جون...
با این حرفم یه لبخند بی جون اومد رو لبه هر سمون...وقت شام بود....مهدیس اومد دره حموم و درو گرفت زیر مشت و لگد:
مهدیس-اریانا...................بیا شام دیگه.....سه ساعت اون تو چه غلطی میکنی؟؟؟
صدای ترانه سخت میومد چون شیر اب هم باز بود:
ترانه-کارای خوب خوب..........
آریانا-ترانه میام لهت میکنم بچه......
صدای خندشون اومد....از حموم اومدم بیرون نگاه تو اینه کردم....چشمام طبق معمول قرمزومست...رنگم هم پریده ...نترسید این عادیه....من همیشه از حموم درمیام اینم....ولی ایندفع یکم بیشتر بود...به خاطر این بود که داشتم تو حموم به او عوضیا فکر میکردم....در فکر این که فردا چه بلایی سرمون میاد...یه تیشرت یقه گشاد کج پوشیدم با یه زیر شلوار چارخونه...موهام خیس بود...اگه با سشوار خشک میکردم سر درد میگرفتم (دیدین تروخدا....هیچیم به ادم نبرده)یه برق لب زدم ورفتم .....ترانه یه نگاه به مهدیس کردوگفت:
ترانه-به به...چه عجب
باهاش قهر بودم.....نشستم رو صندلی و دستامو زدم بغلم دستاشو انداخت درو گردنمو سرشو اورد دره گوشم:
ترانه-چه مرگته باز ؟؟؟؟؟
دستشو باز کردم....واقعا عاشق هم بودیم...از بچگی باهم بودیم....نمیتونستم ناراحتی هیچ کدومشون رو ببینم :
من-احوال پرسیت هم عین آدم نیس
مهدیسم اومد کنارشو گفت:
مهدیس-آریا....بی خیال بابا
من-ن شو یادت رفت مهدی......
مهدیس-ا!!!!!!!!!بی ادب نگو دوس ندارم.....
ترانه گفت:
ترانه-بسه دیگه ....
سرمو اوردم بالا زل زدم توچشماش.....مهدیس گفت:
مهدیس-اریانا چشمات خیلی قرمزه....
من-میدونم.....اب کلرش زیاد بود....
ترانه-اریانا چشمات نمیسوزه؟؟؟؟
من-ای بابا...عادیه....
ترانه گفت
ترانه-پس این قضیه رو ببند ...یه بار بهت گفتم از قصد نبود
من-باشه بابا ....شام چی داریم ضعیفه؟؟؟؟؟
ترانه اومد در اشپزخونه و داد زد:
ترانه-درد.......آقا
پامو از اونور کاناپه انداختم......داشتم شبکه های tvرو هی بالا پایین میرفتم.مهدیس اومد نشست روبه روم گفت:
فردارو چی کنیم؟؟؟؟
ترانه-هیچی.....
آریانا-راست میگه...
مهدیس-الکی حرف نزنین...میدونین که چه نقشه هایی دارن...
ترانه-غلط کردن.....حالیشون میکنیم....
یه نگاه بمن کردوچشمک زد منم جوابشو با یه چشمک دادم.
شامو خوردیم و خوابیدیم:
ترانه-آریاناااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااا...................
مهدیس-اریانا بدو........
بلند شدم چپیدم تو دستشویی....سریع رفتم در کمدمو وا کردم..... یه نگاه به بچه ها کردم...ترانه که یه مانتوخردلی خوش دوخت تنش بود با شلوار مشکی و کفش عروسکی.....مهدیس هم یه مانتو زیتونی رنگ با شلوار کتون مایل به صدری..با یه کفش کالج قهوه ایو منیه مانتو سفید خوشگل با یه شلوار زرد جیغ و تنگ با یه کفش مشکی تند نشستم بنداشو سفید و زردزدم....موهاموزدم بالا.....یه کیف مارک زرد و مشکی هم برداشتم....ساعت زردمو بستم.....و حالا عینک دودی ریبنم که خیلی بم میومد.....صبونه که تعطیل...نرسیدم...بچه ها دمه در بودن و داشتن بم فش میدادن....کفشمو پوشیدم....
من-اومدم خوشگلا....................
ترانه با خنده گفته:
ترانه-امروز هومن نخورت خیلیه
من-به روح باباش خندیده
مهدیس-ایول ............
الهی به امید تو.....وارد دانشگاه شدیم....با رفتنمون سرا چرخید ....من وسط بودم.....دستم به گوشیم بود و محکم راه میرفتم....مهدیس هم با ناز پسر کشش وترانه هم با غرور آمیخته به ناز ذاتیش ....بچه ها وایسادن پیش دخترا.....منم نشستم رو صندلی کنارشون....نگاه مهدیس و ترانه میکردم که وقتی میخندن چقدر خوشگل وشیرین میشن...ویدا بلند گفت:
ویدا-آریانا جمعه شب یه مهمونی گرفتیم میای؟؟؟
نگاش کردم و گفتم:
من-چراکه نه....
یه لبخند بم زد...وارد کلاس شدیم....رفتیم ردیف یکی مونده به اخر.غول تشنا بودن ولی پشت سر ما نگاشونم نکردیم...پشت سرمهدیس سپهر. پشت ترانه پندار پشت سر من آراد....
اه اه....استاد نوری این بشر ماست تو دهنش مایه میبنده اخه خیلی کش میده...دوباره چشمام سنگین شده بود...سرمو گذاشتم رو میز.......بایه شدت پرت شدم پایین از رو صندلی.خوبه نیوفتادم وسط کلاس...صدای خنده اومد....چشامووا کردم...کمرم درد میکرد....ترانه و مهدیس بزور خندشونو خوردن ولی وقتی دیدن که دستم رو کمرمه اومدن پایین کنارم زانو زدن ...خیلی درد میکرد داشتم مییمردم...اون لحظه فقط داشتم از گریه ام جلو گیری میکردم.....
بلند شدم بقیه دخترا هم اومدن کنارمون.....همه ازم میپرسیدن خوبی؟منم میگفتم خوبم....با رفتن یکی از بچه ها جلوم باز شد....آراد و سپهر.پندار تک تکشون بهم نیش خند زدن....نه.....کاره اینا بوده؟؟؟؟!!!؟؟؟!؟!؟؟!؟واقعا!!!! !با اینکه درد داشت میکشتم
رفتم جلو صورت اراد خیلی نزدیک .....از این حرکتم جا خورد .....کمرم!!!!!!!!!!!نمتونستم سر جام وایسم.....درد داشت خفم میکرد زدم زیر گریه....چشمای همه گرد شد!!!!گریه ام شدید تر شده بود .این عوضی اشکمو دراورد بالاخره..اراد چشماش شده بود اندازه نلبکی......با هق هق گفتم:
من-تر....تران.....ترانه.......
جفت پا با زانو افتادم.....چشمامو بستم.....ولی انگار نه انگار...جز ترانه و مهدیس هیچکی نبود آراد و پسرا بی توجه رفتن بیرون....با دوتا ارام بخش کارم حل شد....فردا نرفتم دانشگاه....
ساعت نزدیک دو بود بچه ها اومدن خونه...با شوق رفتم سمتشون..
من-سلام خانوم خوشگلا دانشگاه چطور بود؟؟؟؟
چشمای ترانه اشکی بود... باورم نمیشد داره گریه میکنه ....اصلن تو عمرم گریه شو ندیدم از بس مغروره ....با تعجب رفتم سمتش دستامو واکردم اومد تو بغلمو زار زد.....نگاه مهدیس کردم.....هرچی از ترانه میپرسیدم چیزی نمیگفت...تو بغلم بود که از بغلم دراوردمش چشمای خوشگلش اشکی بود.....نکنه.......بخدا زنده نمیزارمتون.....
من-مهدیس این چشه؟؟؟؟؟؟؟
مهدیس نگاه ترانه کردو با نفرت گفت:
مهدیس-کیفه ترانه رو باز کن....
دستمو بردم کیفه ترانه رو باز کردم.....
من- اه اه اه چه بوی گندی میده .......چی گذاشتی توش؟؟؟
ترانه با هق هق گفت:
ترانه-پندار عوضی اشغال ریخته توش......
من-درست بگو ببینم؟؟؟؟
ترانه-نمی دونم چطور وقتی حواسم نبوده تو کیفم اشغال ریختن....گوشیم و کارت دانشجوییم و.... به گند کشیده شدن...
من-غلط کردن عوضیا بی همه چیز.....بخدا فردا داغونشون میکنم....مهدیس فردا نوبت توا!!!از کنارم جم نخور.....باشه؟؟؟
مهدیس-میخوای چیکا کنی مثلا؟؟؟
تیشرتمو از پشت زدم بالا و کبودی کمرمو نشون دادم...
ترانه- الهی سقت شی اراد پارسا ...اون بیشعور از پشت زد بهت......
من-مهم نیست...البته دیگه مهم نیست
یه لبخند زدم...قرار بود من شام بپزم....ترانه و مهدیس دل و دماغ نداشتن مهدیس که حموم بود ترانه هم کز کرده بودرفتم بالا سر ترانه:
من-نبینم غمتونالوطی؟؟؟که شبیه دافای زمان طاغوتی
ترانه-اریانا برو اعصاب ندارم....
من-تو بمن اعتماد داری یا نه؟؟؟
ترانه- تو فکر کن اره....منظور؟؟؟؟
همون لحظه مهدیس از حموم اومدو داشت نگامون میکرد....زدم مسخره بازی....کم پیش میومد شیرازی حرف بزنم اخه واقعا بلد نبودم:
آریانا-هاکاکوووووو......
ترانه و مهدیس مردن از خنده....ترانه گفت:
ترانه-بنال بینم..؟
من-هیچی انتقام میگیریم
ترانه-من که یه نقشه دارم ...فردا نشونش میدم این پسره ی تازه به دوران رسیده رو
چشماموباز کردم.....دوتا سوت بلبلی زدم:
من-چی کردین ناکسا؟؟؟؟؟؟میخواین پسرای مردومو بکشید؟؟؟؟؟
مهدیس و ترانه غش غش میخندیدن.....خدایی خوشگل شده بودن....یه مانتو تنگ صورتی چرک تنه ترانه با شلوار همون رنگی ...یه کفشه پاشنه دارصورتی.....با یه کیف صورتی گنده..مو هاش رو هم مرتب کرد دانشگاه ما چون غیرانتفاعی بود هیچکس کاری به حجاب نداشت فقط اول کار اب چشممونو گرفتن....مثلا......مهدیس که نگو.....یه مانتو تنگ عنابی با دکمه طلایی قرمز ....مهدیس و ترانه چپ چپ نگاه میکردن....
من-هویدرویش کنین بینم....
ترانه و مهدیس خندیدن:
ترانه-مرض اخه هچل هفت!!! الان خیلی خوشگلی.....
من-دلتم بخواد به این گلی
مهدیس-مثه ادم لباس میپوشی....
من-تو چکار داری؟؟؟؟بچه پررو.....
حمله کردن روم
سه تامون جلو اینه قدی وایسادیم واقعا محشر شده بودیم.... ((o lala
بزور بچه ها موهامو کج کردم.مقنعه امو دادم خیلی عقب...یه مانتو تنگ استخونی با کمربند باریک چرم.....با یه شلوار مخمل تنگ استخوانی.....یه کتونیه خیلی ظریف قهوه ای پوشیدم....خوب شدم ایول.....
ترانه-آریانا خدا امروزو به خیر بگذرونه....
من-میگذرونه.....
مهدیس با قیافه ای گرفته گفت:
مهدیس-بچه ها....بااین تیپای مامان.....حیف نیس با اتوبوس یا مترو بریم
من- غمت نباشه......
گوشیمو برداشتم و شماره گرفتم:
من-آقا ما منتظریم من با اقای توکلی صحبت کردم شما الان تشریف بیارین من کارت ملی مو میدم فقط زود تر!!
بچه ها با دهن باز نگام میکردن.....داشتم میرفتم سمت دربدون اینکه برگردم گفتم:
من-ببندید.....الان باید بگورخید.....
درو باز کردم همزمان شاگرد توکلی اومد......یه 206 مشکی.......بد نیست چون در همین حد ماشین کرایه میدادن....رفتم سمت ماشین کارت ملیمو دادم وسوییچ گرفتم و سوار شدم....بچه ها گیج نگاه میکردن.....
من-بسه بابا....از رو رفتم بیاین دیگه....
بچه ها پریدن بالا فلشمو زدم.....میخواستم امروز همه نظرارو به سمتمون جلب کنم البته همیشه بودیم ایندفع بیشترش کنیم.....
Look at me now
بچرخ چشماتو باز کن و
به من نگاه کن
Turn around, girl I’ve got you
بچرخ بالاخره پیدات کردم دختر
We won’t fall down, yea
ما نمی افتیم پایین اره
We can see, forever from up here, yea
میتونیم از این بالا همه چیزو ببینیم
So long as we’re together
از وقتی که با همیم
Have no fear, no fear
دیگه هیچ ترسی نداریم هیچ ترسی
So turn around, floating
پس بچرخ پراکنده
So high you’re above the ground
خیلی بالاییم بالاتر از زمین
Floating so high, turn around
خیلی زیاد این ور اون وریم پخشیم پس بچرخیم
Together, nothing can stop us now
با هم هیچ چیز نمیتونه مارو متوقف کنه
Listen baby, turn around, floating
گوش کن عزیزم میچرخیم و پراکنده میشیم
So high you’re above the ground
خیلی بالاییم بالاتر از زمین
Floating so high, turn around
خیلی زیاد این ور اون وریم پخشیم پس بچرخیم
Together, nothing can stop us now
با هم هیچ چیز نمیتونه مارو متوقف کنه
Turn around, turn around
بچرخ بچرخ
Turn around, outa space we can go there now, yeah
بچرخ بیرون از جو اونجا هم میتونیم بریم الان اره
Turn around, there’s no limit to what we found
بچرخ هیچ محدودیتی برا کارامون نیست
Uh yeah
اوه اره
Music oh, I wanna feel it all, yeah
موسیقی اوه میخوام همشو احساس کنم اره
We’ll stay up, cause there’s no way for us
بالا میمونیم چون هیچ راهی نداریم
To fall, to fall
برای برگشت برای برگشت
So turn around, floating
پس بچرخ پراکنده
So high you’re above the ground
خیلی بالاییم بالاتر از زمین
Floating so high, turn around
خیلی زیاد این ور اون وریم پخشیم پس بچرخیم
Together, nothing can stop us now
با هم هیچ چیز نمیتونه مارو متوقف کنه
Listen baby, turn around, floating
گوش کن عزیزم میچرخیم و پراکنده میشیم
So high you’re above the ground
خیلی بالاییم بالاتر از زمین
Floating so high, turn around
خیلی زیاد این ور اون وریم پخشیم پس بچرخیم
Together, nothing can stop us now
با هم هیچ چیز نمیتونه مارو متوقف کنه
Turn around, turn around
بچرخ بچرخ
Uh baby, we’re so high now, whoa
اوه عزیزم ما ارتفامون خیلی زیاده الان
Till our worries end our pain right now
از وقتی که نگرانی هامون تموم شده
Oh, oh, our home is the sky now
اوه اوه خونمون انگار اسموناست
And we’re never coming down, down, down
و هیچ وقتم پایین نمی ایمـ
بچرخ چشماتو باز کن و
به من نگاه کن
Turn around, girl I’ve got you
بچرخ بالاخره پیدات کردم دختر
We won’t fall down, yea
ما نمی افتیم پایین اره
We can see, forever from up here, yea
میتونیم از این بالا همه چیزو ببینیم
So long as we’re together
از وقتی که با همیم
Have no fear, no fear
دیگه هیچ ترسی نداریم هیچ ترسی
So turn around, floating
پس بچرخ پراکنده
So high you’re above the ground
خیلی بالاییم بالاتر از زمین
Floating so high, turn around
خیلی زیاد این ور اون وریم پخشیم پس بچرخیم
Together, nothing can stop us now
با هم هیچ چیز نمیتونه مارو متوقف کنه
Listen baby, turn around, floating
گوش کن عزیزم میچرخیم و پراکنده میشیم
So high you’re above the ground
خیلی بالاییم بالاتر از زمین
Floating so high, turn around
خیلی زیاد این ور اون وریم پخشیم پس بچرخیم
Together, nothing can stop us now
با هم هیچ چیز نمیتونه مارو متوقف کنه
Turn around, turn around
بچرخ بچرخ
Turn around, outa space we can go there now, yeah
بچرخ بیرون از جو اونجا هم میتونیم بریم الان اره
Turn around, there’s no limit to what we found
بچرخ هیچ محدودیتی برا کارامون نیست
Uh yeah
اوه اره
Music oh, I wanna feel it all, yeah
موسیقی اوه میخوام همشو احساس کنم اره
We’ll stay up, cause there’s no way for us
بالا میمونیم چون هیچ راهی نداریم
To fall, to fall
برای برگشت برای برگشت
So turn around, floating
پس بچرخ پراکنده
So high you’re above the ground
خیلی بالاییم بالاتر از زمین
Floating so high, turn around
خیلی زیاد این ور اون وریم پخشیم پس بچرخیم
Together, nothing can stop us now
با هم هیچ چیز نمیتونه مارو متوقف کنه
Listen baby, turn around, floating
گوش کن عزیزم میچرخیم و پراکنده میشیم
So high you’re above the ground
خیلی بالاییم بالاتر از زمین
Floating so high, turn around
خیلی زیاد این ور اون وریم پخشیم پس بچرخیم
Together, nothing can stop us now
با هم هیچ چیز نمیتونه مارو متوقف کنه
Turn around, turn around
بچرخ بچرخ
Uh baby, we’re so high now, whoa
اوه عزیزم ما ارتفامون خیلی زیاده الان
Till our worries end our pain right now
از وقتی که نگرانی هامون تموم شده
Oh, oh, our home is the sky now
اوه اوه خونمون انگار اسموناست
And we’re never coming down, down, down
و هیچ وقتم پایین نمی ایمـ
او......صدای باندارو زیاد کرده بودم ماشین داشت میترکید...رسیدیم در دانشگاه صداشو کم کردیم عینکمو زدم بالا :
من-سلام جناب.....میشه این ماسماسکو بزنین بالا..؟؟؟؟دیرمونه!!!!
نگهبان که با دیدن ما قیلی ویلی میرفت گفت:
نگهبان-البته بفرمایید............
یه پشت چشمی نازک کردم....بیچاره از حال رفت...دستی ماشین و کشیدم.....اول ترانه پیاده شد بعدش مهدیس....منم اخر..چشمای پسرا از حدقه زد بیرون....داشتیم از کنار پنج تا پسر رد شدیم که یکیشون گفت:
پسره-حقا که لقب دختر شیرازی برازندتونه ........
دوست داشتم با غلطک از روش رد بشم حیف که وقت نداشتم
ترانه
خدا نکشتت آریانا ...بچه مردم از دست رفت ....پسره ی نکبت یه لبخند زد ....چه زود وا داد ....حق داشت منم جاش بودم با دیدن آریانا خودمو می کشتم وای به حال این که بهم لبخند هم میزد .... از اریانا جلو زدم و زودتر به سمت کلاس رفتم ...حالیت می کنم آقای پندار رادمنش مثل این که آشغال زیاد دوست داری....این سه تا همیشه اخر از همه میومدن و ما استثنا امروز زود اومدیم ... در راهرو بودم و به دلیل گام های بلندم مهدیس و آریانا جا مونده بودن ...یه پسره جلوم بود که خیلی بد نگاه می کرد اومد جلو و کنار گوشم گفت:
پسره-چی کردی امروز خوشگله؟؟؟؟...اون دوستای ماهت تنهات گذاشتن ...الهی هر سه تاتون خیلی خوشگلید ...اگه افتخار بدین امشب با دو تا دوستاتون بیاین ویلای ما ...
و به خودش و اون دو تا پسر هیز پشت سریش اشاره کرد و ادامه داد:
پسره-هر چقدر باشه حساب می کنیم ...شما و اون دوستای خوشگلتون اسمشون چی بود؟؟؟؟... آها آریانا خانوم و مهدیس خانوم ....خدایی اون دو تا خیلی جیگرن ....همه ی دانشگاه دنبالتونن ....ولی اگه شب بیایین تا سقف ده میلیون حاظریم بپردازیم
اخ ....خدا چی دارم میشنوم ........دوست دارم کلشو بکنم.......مطمئنم قرمز کردم .....باید بزنم تو فاز عصبانیت آریانایی.....اینا چی در مورد ما فکر می کنند با لحن پر از آرامش ساختگی گفتم:
من-واقعا فکر می کنید میاییم .......شما لطفا آدرس ویلاتون رو بدین ...
دفترش رو در آورد که بنویسه ولی من دستم رو به نشانه ی ایست گرفتم جلوش و ادامه دادم:
من-البته اگه اجازه بدین سه نفر رو هم با خودمون بیاریم
خر کیف شد و گفت:
پسره-از دوستای دیگتونن .... حتما مثل شما زیبا هستن
ترانه-راستش دوست که نه ولی با پدرامون مزاحم میشیم
تعجب کرد حالا وقتشه ....با تمام عصبانیتم جیغ زدم:
من-احمق کثافت چه فکری پیش خودت کردی ....بی شعور ....فکر کردی ما از اوناشیم .. پست فطرت...خیلی پستی ...عوضیییییی
آنقدر بلند داد زدم و ناگهانی که پسره عینهو با د کنک بادش خالی شد حیف که نمیشناختمش وگرنه می دادم آریانا پوست کلشو بکنه ....تند رفتم سمت کلاس و نشستم صندلی ردیف یکی مونده به اول و دست به کار شدم هنوز کسی نیومده بود رفتم و سطل آشغالی رو بالای در گذاشتم و یه بند بهش وصل کردم و فعلا بندرو آزاد گذاشتم همون موقع آریانا و مهدیس سر رسیدن و آریانا پرسید :
آریانا- این جا چه خبره چی کار می کنی ترانه ؟؟؟؟؟؟؟
من-بعدا می فهمی
و رفتم نشستم مهدیس و آریانا هم دو طرفم جا گرفتند همه ی بچه ها اومدن جز اون سه تا ....حالا وقتش بود کسی حواسش به من نبود مهدیس و آریانا که با ویدا درباره ی مهمونی حرف می زدن بقیه بچه ها هم مشغول کار خودشون بودن ...یکی درس می خوند ...یکی میزد تو سر اون یکی ...دو نفر همو بوس....ای وای اشتباه شد اینجا که خارج نیست ...اخه این صحنه رو تازه تو یه فیلم دیدم جو گیر شدم شما به دل نگیرید ...رفتم و به راهرو نگاه کردم با دیدنشون زود پریدم توی کلاس وبند رو وصل کردم به دستگیره ی در که با کشیده شدنش سطل آشغالی بیوفته .رفتم نشستم روی صندلیم و با مهدیس و آریانا مشغول حرف زدن شدیم ....فقط دعا دعا می کردم اول پندار بیاد تو ...که ....
باز شدن در همانا و ریختن آشغالا تو سر پندار همانا ...من اولین نفری بودم که بلند خندیدم و باعث شدم تمام کلاس بخندن ...مهدیس و آریانا با شیطنت نگاهم می کردند و منم براشون یه چشمک زدم که از چشم پندار دور نموند ...وای ...این چه نگاهی کاکو ....پندار مثل میر غضب نگام می کرد انگار با این نگاهش برام نقشه می کشید ...با همون نگاه به تمامی کلاس نگاه کرد که همه یه دفعه لال شدن ...بابا جذبه ...دخترای خود شیرین دویدن سمتشون و گفتن :
-آقای رادمنش خوبید؟؟؟
-لباساتون کثیف شده
-آقای رادمنش برید عوضش کنید
اریانا که همیشه عادت داشت مثه پسرا بشینه نشسته بود و یه پاشو انداخته بود روی پای دیگش و دستاشو بهم گره زده بود
پندار با غضب نگاهشون کرد که همه لال شدن و خودش رو به آراد گفت:
پندار-من میرم لباسمو عوض کنم برای استاد تو ضیح بده
بعد یه نگاه به من کرد که نزدیک بود خودمو خیس کنم و با آخرین نگاه ترسناکش از کلاس بیرون رفت.آریانا قری به چشم های خوشگلش داد و گفت:
آریانا-ایش ...مغرور
مهدیس با نگرانی گفت:
مهدیس-خدا به دادت برسه ترانه ....باز تو این رگ شیطنتت اوت کرد ....
کمی ترسیدم ولی گفتم :
من-هیچ غلطی نمی تونه بکنه
استاد اومد و آراد برایش توضیح داد که پندار کمی دیگر خواهد اومد واستاد پذیرفت کمی بعد پندار اومد و یک نگاه ترسناک دیگر به من انداخت و رفت و وسط آراد و سپهر دقیقا جلوی من نشست .چیزی از کلاس نفهمیدم و بعد از کلاس هم سریع با بچه ها زدیم بیرون و رفتیم سلف اون سه تا هم اومدن وقتی می خواستن بشینن اریانا بلند شد و به طرف صندلی هاشون راه افتاد و ما با تعجب نگاهش کردیم رفت و دقیقا زمانی که آراد می خواست بشینه با پاهاش اروم صندلی رو از زیرش کشید که اراد افتاد .البته کمتر کسی حواسش بود و کسایی هم که دیدن از ترسشون حتی نیششون هم باز نکردن خون جلوی چشمای آراد رو گرفت بلند شد و داد زد دقیقا مثل آریانا عصبی بود:
آراد-این دیگه چه کاری بود احمق؟؟؟
واییییییییی ...به دوست من توهین می کنی ...می کشمت .........بلند شدم و به طرفشون رفتم ...نیازی به حمایت نبود چون فریاد آریانا اونجا رو لرزوند :
آریانا-احمق خودتی و هفت جد و آبادت ....پسره ی بووووقق
آراد به طرفش هجوم آورد که پندار گرفتش و ازش خواست آروم باشد ...ماجرا خیلی بیخ پیدا کرده بود دست آریانا رو گرفتم و به طرف میز کشیدم و اون رو مجبور به نشستن کردم ...ازش خواستم آروم باشه که پسری از میز بغل برخاست و به طرف میز ما اومد و پرسید :
پسره-ببخشید خانوما می تونم یه سوالی از شما بپرسم
آنقدر آقاوار و مودبانه این جمله رو گفت که جرات مخالفت رو از هممون گرفت و نشست که مهدیس در گوشم گفت:
مهدیس-این همون پسر چهارمی ست که با اونا بود
نگاهی بهش انداختم چشمای آبی ...موهای بور...در مقابلش جبهه گرفتم و گفتم:
من-فرمایش ؟؟؟؟اگه اومدید از دوستاتون طرفداری کنید از همین الان بگم نیازی به این کار نیست
لبخند آرام و ملیحی زد که آرامشی عجیب تمام وجودم رو فرا گرفت و با همون آرامش ناشناخته گفت:
پسره-من نیومدم از اونا طرفداری کنم فقط اومدم کمی باهاتون حرف بزنم
آریانا با آرامشی که اصلا از ش سراغ نداشتم گفت:
آریانا-در چه مورد ؟؟؟؟؟؟؟؟
پسره-اول بزارید خودمو معرفی کنم من سهند صداقت هستم دوست اون سه تا خل و چل
اوهو !!!خوبه دوستشون هم قبول داره خل و چلن ادامه داد:
سهند-می خوام بدونم چه مشکلی با این سه تا دوست من دارید ؟؟؟
و با نگاه پر از آرامشش به مهدیس نگاه کرد و گفت:
سهند-اول شما ،خانوم؟؟؟
مهدیس-مهدیس هستم
لبخند کوچکی زد که بازم موجی از آرامش به طرف هر سه تامون سرازیر شد :
سهند-خوب مهدیس خانوم شما چه مشکلی با این سه تا دارید ؟؟؟
مهدیس-نمی دونم ولی ناخود آگاه ازشون بدم میاد ...انگار هر سه شون یه محدوده ی خطرن...انگار دوست دارم کله ی همشون رو بکنم ...مخصوصا اون سپهره
لبخند کوچکی زد و رو به آریانا گفت:
سهند-شما چی خانوم ...اسم شما چیه ؟؟؟؟
آریانا ابروشو انداخت بالا....این آریانا روانیهاااا!!!پسر بااین همه ارامش...چرا خر بازی میزاری؟؟؟:
آریانا –آریانا هستم
آریانا-خوب خانوم آریانا چه مشکلی با دوستای من دارید؟؟
اریانا یه لبخند محوی اومد رو لبش ...انگار نمی تونست باور کنه کسی اون رو مجبور کرده که به آرومی با هاش صحبت کنه .شروع کرد:
آریانا-دقیقا همون حسایی که مهدیس داره علاوه بر دار زدن اون آراد
باز با همون لبخند جادویی و مرموز برگشت سمت من و گفت :
سهند-شما چی لطفا اسمتون رو بگید !!
من-اسمم ترانه اس
قبل از این که چیزی بپرسه خودم شروع کردم :
من-ببینید آقای محترم ...من اگه کسی گازم نگیره که باهاش کاری ندارم ...حتما یه کاری کردن که باهاشون دشمنم ... منم دقیقا همون حسی رو دارم که دوستام دارن البته یه چیزی رو این دو تا فراموش کردن ...اونم نفرته و البته بیشتر از همه به پندار
آریانا و مهدیس با تکان دادن سر هاشون تایید کردن و اون با یه تشکر بلند شد و از سلف بیرون رفت با رفتن اون پندار به سر میز ما اومد وبا غرور گفـت:
پندار-استاد فلاحی بهم گفت که فردا قراره برای کشیدن طرح بریم کوه
من-خوب؟؟؟
نگاهی پر از شیطنت به من انداخت و گفت:
پندار-شما سه تا با ما هم گروه هستید
هر سه با نگرانی به هم نگاه کردیم که اون گفت:
پندار-روز خوش خانوما
و رفت...........
پندار
بعد از سزوندن اون سه تا به طرف خونه رفتیم و سهند رو اونجا دیدیم به طرفش رفتم و گفتم:
من-شیری یا روباه؟؟؟
سری از روی تاسف برام تکون داد .اصلا با این نقش عاشقی موافق نبود .اما اون درک نمی کرد ...
همه با هم رفتیم بالا و سپهر رو به ما گفت:
سپهر-چایی یا قهوه ؟؟؟؟
همه قهوه خواستیم و با رفتن سپهر من از سهند پرسیدم:
من-چی شد ؟؟؟؟فهمیدی مشکلشون چیه؟؟؟؟؟؟چه جوری باید باهاشون برخورد کنیم؟؟؟؟؟
با ناراحتی گفت:
سهند-بزار سپهر هم بیاد
سپهر اومد و سهند شروع کرد:
سهند-مهدیس خیلی آروم و خانومه ..... کم پیش میاد با کسی لج بکنه ....خیلی خیلی حساسه و فعلا با سپهر چپ افتاده و این نشونه ی خوبیه .... دخترا وقتی دوست دارن کسی رو آزار بدن یعنی احتمال داره عاشق همون فرد بشن ...به شرطی که اون فرد کم کم نرم بشه ....البته بگم که از مردای مغرور خوشش میاد چون اصلا از غرورت بد نگفت ولی این دلیل نمی شه که خیلی خودت رو بگیری
و رو به آراد کرد و گفت:
سهند-آریانا خیلی حساسه و لج باز خیلی کم پیش میاد اروم باشه ......معمولا کسایی که مغرورن سعی می کنن قیافه ی شکنندشون رو پشت نقاب غرور پنهان کنن اما کسی مثل من خیلی خوب دستشون رو رو می کنه و این یعنی من براش یه محدوده ی خطرم چون مجبورش می کنم خود واقعیش رو نشون بده ...اونم با تو چپ افتاده چون غرورش رو هدف گرفتی و دقیقا عین خودش عصبی هستی ...عین یه بچه می مونه که دوست داره بیشتر باهاش لج کنی تا اونم ادامه بده ولی تو نباید زیادی باهاش لج کنی چون ممکنه ازت متنفر بشه ....هیچ وقت غرورت رو نشکن که از آدمای ضعیف متنفر ...ولی زیاد براش مغرور نباش
و رو به من کرد ...پس ترانه مال خودم بود ....ترانه عاشق من میشه و منم مجنونش می شم ....سهند با تمام تاسفش ادامه داد:
سهند-ترانه خیلی حساسه و خیلی خیلی مغروره و رگ شیطنتش از همه بالا تره ....فکر کنم بلاهای زیادی داره که باید سرت بیاره ...در واقع هم شیطونه هم آرومه هم عصبی ...میشه گفت اگه جلوی کسی جبهه بگیره خیلی سخت از تصمیمش برمیگرده ...اونم مثل اون دو تا نقاب سختی و مقاومت زده ولی خیلی حساسه ...به همون اندازه که دو تای دیگه حساسن ... باید باهاش دو چهره برخورد کنی ...در واقع همتون باید این طوری باشید ...چون هر سه شون شخصیتی نزدیک به هم دارن ....باید به موقع مغرور و با جذبه باشید و به موقع مهربون...یه توصیه هیچ وقت پا روی غرورشون نذارید که بد می بینید ....در ضمن ترانه سخت عاشق میشه ....مثل مهدیس و آریانا ....و این سه تا اگه عاشق بشن از همه لحاظ به طرف وابسته می شن ...باید با دست پس بزنید و با پا پس بکشید
و نگاه تاسف باردیگه ای به هر سه ی ما انداخت ...انگار با خودش می گفت شما سه تا دیونه اید
سپهر ادامه داد:
سپهر-وقتی نگاه چشمای خوشگله مهدیس میکنم انگار که دلم می گه نکن ...نکن ... عاشقش نکن
پندار-همون حسی که من دارم ...چشمای هر سه شون خیلی معصوم و جادویی ....انگار هپنوتیزم می کنه ...ولی ما تصمیمون رو گرفتیم
سهند لبخندی زد که معنی ش رو نفهمیدم ...این بشر همه چیش مرموزه ....بایدم باشه ....تو یه کتاب خوندم فقط روانشناس های حاذق می تونن مرموز باشن ...سهند آماده ی رفتن شد و با همون لبخند که به من حس خوبی نمی داد گفت:
سهند-یه چیزی یادم رفت ... غیرت مهم ترین و ارزمشمند ترین حسی که یه مرد می تونه به یه زن بده...باید روشون غیرت داشته باشید
من گفتم:
من-این یه قلم رو اصلا ....یعنی تو خون ما نیست برای اونا ....
ادامه حرفمو نگفتم و فقط باهاش دست دادم و گفتم:
من-این یکی رو معذوریم
آراد ابرواشو انداخت بالا و گفت:
آراد-آریانا خودش رو بقیه غیرت داره غصه نخور....
هر سه به هم نگاه کردیم و با سهند خداحافظی کردیم ..........
ترانه
وقتی به خونه رسیدیم خیلی خوش حال بودم و مدام بالا و پایین می رفتم حتی برای شام هم لوبیا پلو که آریانا دوست داشت گذاشتم و او گفت:
آریانا-کاش همیشه حال این سه تا رو بگیریم ...من که حاظرم به خاطر لوبیا پلو همه چیزمو بدم
و من خندیدم ...فقط یه چیز حالم رو میگرفت و این بود که فردا می خواستیم با اونا تو یه گروه باشیم می ترسیدم آمپر بچسبونن و ما رو از کوه پرت کنن پایین....این اریانا هم که بچه خطر از هیچی نمیترسه چه برسه ارتفاع تاحالا 10 بار از جامپینگ پریده!اونم جامپینگ بام تهران ...اونا مثل تارا«خواهرم»می مونن برام ....اگه اتفاقی براشون بیوفته زنده نمی مونم ....نگاهی از روی محبت به هر دوشون انداختم ...اندازه ی دو تا چشمام دوسشون داشتم .مهدیس چشمی قر داد و گفت:
مهدیس-چیه؟؟؟؟ خوشگل ندیدی
با این که خیلی دوسشون دارم ولی با عرض معذرت باید حال اینو بگیرم:
من-نه ....شکمو ندیده بودم که دیدم ... یواش بخورید که فردا شب براتون ماکارانی بزارم ...اخه خیلی خوش حالم
غذا پرید گلوی آریانا .... مهدیس سریع لیوان آبی به اون داد و اون بعد از قطع شدن سرفه اش با نگرانی یه نگا به من یه نگا به مهدیس کرد و گفت:
آریا-مهدیس ....میگم تو نزدیک این دیونه ای دست بزار رو سرش ببین تب نداره
مهدیس دستش رو گذاشت رو پیشونیم و نچ نچی کرد که یعنی نه نداره ...آریانا زد پشت دسش و گفت:
آریانا-دیدی این بچه از دست رفت ....این که به زور به ما ی املت می داد حالا می خواد بهمون دو شب دو شب غذای خوب بده ....الهی به زمین گرم بخوری پندار
قاشقم رو پرت کردم طرفش که جاخالی داد و قاشق خورد به یخچال ....
باز من باید این آریانا رو از خواب بیدار کنم ...مامانش از دستش راحت شد ...والله ...بدبخت شوهرش
من-آریانا تا سه می شمرم بیدار شدی که شدی!...ولی اگه نشدی عواقبش با خودت ....
من –یک .......دو .......دو و نیم .......سه
و پارچ آب رو خالی کردم تو سرش ......بیچاره زهرش ترکید ..........بلند شد افتاد دنبالم .........من می دویدم .........اون به دنبالم ........مهدیس هم جیغ جیغ می کرد .......در آخر مهدیس با تمام توانش فریاد زد:
مهدیس-آریانا می خواییم بریم کوه
و آریانا از حرکت ایستاد لبخندی شیطنت آمیز زدم ....حتی فکر رفتن به آن همه عشق و حال غیر قابل توصیف بود...با شادی بلند شد تا لباس بپوشه من هم شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم ...خدایا یه عقلی به این بده یه بی ام و به ما ...آمین
آماده بودیم هر سه تیپ خاکی زده بودیم من یک شلوار ارتشی با سویشرت خاکی با یه کلاه ارتشی که یه شال گردن هم انداختم زیرش .... بچه ها هم مشابه من با این تفاوت که سویشرت آریانا مشکی بود ی و یه شلوار شیش جیبه رپری اول از همه هنسفریشو برداشت در کل اینطور بود بود بی هنسفریش جایی نمیرفت مال مهدیس قهوه ای بود ... با 206 که آریانا کرایه کرده بود رفتیم اینبار من پشت فرمون نشستم آریانا اصلا دل و دماغ نداشت ...تو خیابون تخته گاز می رفتم که مهدیس مدام اعتراض می کرد ...آهنگ مورد علاقم رو گذاشتم ...من اصولا فقط آهنگ ها رو گوش می دم و اصلا توجه نمی کنم چه معنی دارن:
رفتی نموندی بی وفا
انگار اثر نداشت دعا
قلبم منو شکستی آ
غصه نخور فدای سرت
***
گفتی که چاره سفره
گفتی دعا بی اثره
نگاهم هر روز به دره
غصه نخور فدای سرت
***
فدای سرت اگه من خیلی تنهام
فدای سرت اگه گریون چشمام
فدای سرت اگه دلمو شکستی
میگن عاشق یکی دیگه هستی
***
دلت دیگه از شیشه نیست
چشات مثل همیشه نیست
تو گل نمیریزی به پام
دیگه نمیمیری برام
آغوش تو برای من
انگار دیگه جا نداره
دوسم نداری می دونم
این دیگه اما نداره
***
فدای سرت اگه من خیلی تنهام
فدای سرت اگه گریون چشمام
فدای سرت اگه دلمو شکستی
میگنعاشق یکی دیگه هستی
***
دلت دیگه از شیشه نیست
چشات مثل همیشه نیست
تو گل نمیریزی به پام
دیگه نمیمیری برام
***
شبای تاریک و سیاه
ماهو صدا نمی کنی
قفل سکوتو دیگه با
معجزه وا نمی کنی
***
رفتی نموندی بیوفا
تنهایی سخته به خدا
باز زیر قولت زدیا
غصه نخور فدای سرت
***
گفتی نه فکر رفتنی
نه اهل دل شکستنی
دلی نمونده بشکنی
غصه نخور فدای سرت
***
فدای سرت اگه من خیلی تنهام
فدای سرت اگه گریونه چشمام
فدای سرت اگه دلمو شکستی
میگنعاشق یکی دیگه هستی
***
«آهنگ فدای سرت کامران و هومن » عاشقشم........باند ها رو خیلی زیاد کرده بودم ..........رسیدیم به دامنه ی کوه مورد نظر ....این سه تا اینجان که .........آها ما دیر کردیم بقیه رفتن اینا موندن با ما بیان ....خوب خدا خیرشون بده اجرشون با سید و شهدا......پندار مدام راه میرفت و ساعتش رو نگاه می کرد ....با سرعت رفتم دقیقا جلوی پاش ترمز زدم ...از بچه ها خواستم پیاده شن تا من ماشین رو پارک کنم .........مهدیس و آریانا پیاده شدن و من هم ماشین رو کنار لنکوروز پندار پارک کردم ....الهی .....کنار این لنکوروز چه جوجه به نظر می رسه .... با صدای پندار برگشتم عقب:
پندار-بیا بریم دیگه همه منتظرن
جواب دادم :
من-من با دوستام میام شما هم با دوست های عزیز تر از جونتون بیاید
و جلو جلو راه افتادم و حتی نگاهش هم نکردم .... اما اون با من هم گام شد ... و در گوشم گفت:
پندار-مثل این که فراموش کردی شما مدل فوتوی منی
با سرعت قدم برداشتم شاید ازم جا بموند اما زهی خیال باطل ...یه گام اون مساوی میشد با پنج تا گام من ......
بابا لنگ دراز ....غول تشن ..... قدم هاش رو با من تنظیم کرد .........مهدیس و آریانا و آراد و سپهر از جلوی من رو می رفتند ولی ما از اونام جلو زدیم ....برگشتم عقب تا قیافه ی اون دو را ببینم ........هر دو سفید شده بودند ......... آریانا چشم هاش را بسته بود و آراد با خنده های شیطنت آمیز نگاهش می کرد ...با کشیده شدن دستم برگشتم ....دستم تودست پندار بود و اون من رو دنبال خود می کشید .با تعجب نگاهش می کردم که تازه دوهزاریم افتاد و دستمو با شدت از دستش بیرون کشیدم ...و گفتم:
من-چه غلطی می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پندار با لبخندی که ازش بعید بود گفت:
پندار-بدو باید زود تر پرتره ی منو بکشی ....
و باز دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید ....هرچه تقلا می کردم نمی توانستم دستم را بیرون بکشم ....چه زوری داره این خورزو خان ......نگاهی به پشت سرم انداختم که کسی رو پیدا نکردم .....شونه ای بالا انداختم و پشت پندار راه افتادم ....رفتیم و روی یه صخره دقیقا کناره یک پرتگاه نشستیم .... پندار به من اخطار داد که کنار پرتگاه نرم اما من گوش ندادم نگاهی به پایین انداختم و با دیدن زیبایی طبیعت دست هام رو به هم کوبیدم که پام لیز خورد و با جیغ وحشتناکی پرت شدم ....به اولین چیزی که دستم خورد چنگ زدم و محکم نگه داشتم .....صدای فریاد پندار را می شنیدم:
-تــــــــرانـــــــــــــ ـــــــــــــــــه.............. .....ترانه خوبی دختر .....................ترانه
صداش کلافه بود ....چشم هام رو روی هم فشار می دادم و با خودم فکر می کردم که حتما مرده ام .................. ترس از مردن دهنم رو بسته بود ............اما با تمام توانم یک صدای ضعیفی رو از گلوم خارج کردم:
من-پندار
مثل این که همین کافی بود تا من چشم هام رو باز کنم و پندار خودش رو به لب پرتگاه برسونه با دیدن من آهی از سر آسایش کشید و گفت:
پندار- اه .....دختر تو که منو نصف جون کردی ......... تحمل کن الان میام
با رفتنش یک دست من از صخره کنده شد و جیغ بلندی کشیدم که دوباره برگشت و با ترسی که از رنگ سفید صورتش هویدا بود داد زد:
پندار-ترانه مقاومت کن .........تو دختر مقاومی هستی ..........ترانه تو رو خدا
و رفت ...........تمام توانم رو جمع کردم و دوباره به حالت قبلی برگشتم .....گریه ام گرفت و هق هق کردم .....نمی تونید درک کنید من که کوه غرورم در مقابل مرگ هق هق می کردم ....برگشت و با دیدن چشم های اشکی من چند لحظه دست از کار کشید و رنگش بیشتر پرید ....طنابی به دور خودش پیچید و اون رو محکم کرد و با احتیاط پایین اومد ....فکر کنم کوه نورد بوده ....اومدمد و با دست های پرقدرتش کمر باریکم رو گرفت ....همین برای من کافی بود تا خودم رو با شدت در بغلش پرت کنم و چشم هام رو روی هم فشار بدم ...و گریه کنم و بریده بریده بگم:
من-پن....پندا...ر ....مم...نو....نم ......
و دوباره هق هق کردم و او من رو بیشتر به خودش فشار داد و هردویمون رو بالا کشید ............. با رسیدنمون به بالای صخره ها کمکم کرد تا بلند شم و روی صخره ای بشینم و پتویی روم انداخت و آتیشی درست کرد .........با صداش سرم رو بلند کردم و با چشم های اشکی نگاهش کردم:
پندار-بزار من فوتوی تو رو بکشم .....ولی چشم های اشکیت و اون پتو رو حذف می کنم قبوله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی دونم چرا احساس می کنم وقتی نگاش به چشم های اشکیم می افتاد رنگش می پرید ....توهم زدی تران جون ........لبخند کم جونی زدم و او شروع کرد ....خواستم بلند شم و ببینم چی کشیده که پام تیر کشید و روی زمین دو زانو نشستم و صدای آخم بلند شد:
من-اخ........
سریع وسایلش رو کنار گذاشت و به طرفم دوید و زیر بازوم رو گرفت و پرسید:
پندار-چی شده؟؟؟؟؟؟؟
و من در حالی که چهره ام رو در هم می کشیدم گفتم:
من-ساق پام ......آی
کنارم نشست و شلوارم رو بالا زد ................
پندار
به طرف ترانه که روی زمین افتاده بود دویدم و پرسیدم:
من-چی شد
سرش رو بلند کرد و با چهره ای در هم رفته گفت:
ترانه-ساق پام
..........شلوارش رو بالا زدم و با دیدن خراشی نه چندان عمیق شال گردن آبی نفتی مارک دارم رو که به تازگی گرفته بود از دور گردنم باز کردم و به پای خوش تراش ترانه بستم .......ترانه ............ترانه ...........چرا دلم برات می سوزه ...........چرا وقتی به چشمات نگاه می کنم دوست ندارم کوچکترین آسیبی بهت برسونم ..........تو که گناهی نداری ...........چشم های درشتش که در احاطه ی مژه های بلندش بود حالا خیس بود .....و این .........نه این هیچ ربطی به من نداره ......پندار به خودت بیا ...... تو فقط برای یه چیز اینجایی ...............حالا هم همون عاشق و مجنون ترانه باش ...........آفرین پسر .............باید نقشتو خوب بازی کنی
با تموم شدن کارم بلند شدم و گفتم:
من-از جات تکون نخور
و رفتم و روی صخره نشستم و شروع کردم مثلا پرتره ی ترانه رو بکشم .....ولی من اصلا نقاشی بلد نبودم ...........قبلا عکسش رو به نقاشی داده بودم تا بکشه آونقدر از او عکس داشتم که بتوانم یکی رو برای کشیدن به آن نقاش بدهم ....ولی نمی دونم چرا وقتی مرده نقاشه عکس رو گرفت و گفت:
مرد-چه دختر خوشگلیه .....پوستره ....عیب نداره برای خودم هم یکی بکشم
دلم قیلی ویلی رفت ولی هیچ کاری نکردم و فقط گفتم:
من-خیر عکس نامزدمه
و اون نگاه دقیق تری به عکس انداخت .
برای این که نشون بدم مثلا کارم تموم شده گفتم:
من-خوب تموم شد
ترانه با ذوق گفت:
ترانه-میشه ببینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا حالا ندیده بودم ذوق کنه .....با لبخندش چال فرشته ای زیبایی دو طرف صورتش افتاد ...........هر وقت خواهرم پریسا می خندید و دو طرف گونه اش از این چال می افتاد هر دو چال گونه اش رو می بوسیدم ....لبخندی زدم که ترانه خشک شد ....فکر کنم تا حالا خندیدنم رو ندیده بود ....من هم وقتی می خندیدم چالی روی گونه ام پیدا می شد ....ولی فرق من و بقیه این بود که مال من یک طرفه بود .....بلند شدم و نقاشی از قبل کشیده شده رو به دستش دادم ....منظره ی پشتش تقریبا همون بود ....در این عکس ترانه می خندید ....ترانه با دیدن پرتره اش گفت:
ترانه-خیلی قشنگه حالا بشین تا من تو رو بکشم
و من نشستم و به آتیش خیره شدم...........
ترانه
وقتی خندید یه چال یه طرف گونه اش افتا د ......... اخی ...........نازی ............با دیدن پرترم ذوق مرگ شدم و ازش خواستم بشینه تا من بکشمش ....نشست و به آتیش خیره شد .... یک طرف چهرش روشن شده بود و یک طرف تیره ..عالی بود برای کشیدن ....وقتی نقاشی می کردم غرق می شدم توی کشیدن ...وقتی تموم شد نگاهی از روی رضایت بهش انداختم و رو به پندار گفتم:
من-تموم شد !!!!!
بلند شدو به طرفم اومد و با دیدن پرتره اش لبخندی زد ............
***
آریانا
وقتی از ماشین پیاده شدیم هنسفریامو دراوردم گذاشتم تو گوشم...سرعت گرفتم وقتی هنسفری میزاشتم از خودم بی خود میشدم و نمی دونستم چی کار میکنم اراد کنارم بود وقتی رسیدیم بالا ازش جدا شدمو رفتم کنار یه درخت تک....نمیدونم یه غمی تو دلم بود..داغی که منو سوزوند...دلم تنگ شده بود برای یکی.....کسی که واسه اولین بار عاشقش شدم .....کسی که بخاطرش جونمو میدادم.....ولی.....چرا ؟؟؟؟تموم زندگیم شده بود....چقدر همدیگرو میخواستیم.....چقدر دوسم داشت....چقدر دوستش داشتم..دلم برات تنگ شده!!!تو که نامرد نبودی..گفتی هیچوقت ولم نمیکنی...با دیدن منظره رو بروم و اهنگی که داشتم گوش میدادم...اشک اومد تو چشمام...
———————————————-
تو که بی معرفت نبودی بی خدافظی بری
اینو میدونستم که نیمخوای تو با کسی بری
پیش خودم میگفتم میره غیر از من با کی
خدا باورم نیمشه زیر یه وجب خاکی
به این قسمت که رسید اشکم فرو ریخت....!!!!!!!
بگو بیا بگو اینجا همه چی دروغه
اینا چی میگن بگو چرا اینجا شلوغه
بذار جونی بمونه تو تنم واسه ی ادامه
یاد قیافه ی نازت همش جلوی چشامه
آخه کی باورش میشد که تو اینجوری بری
کاشکه میدونستی با رفتنت میشکونی دلی و
که میخواست تا آخرش به پات وایسه بی هدف
کاش تو دیدار آخرم سرت داد نمیزدم
الان رفتی و جالب نیست حالم زیاد
آخه نامرد حداقل تو خوابم بیا
بذار یه بار دیگه ببینم اون چشای معصوم و
که دیوونم میکرد منو وقتی که مست بود
الان میخوام باشم حتی اگه با من نباشی
حتی بری با غریبه واسه عشقش فدا شی
اما نیستی چشام از همیشه بارونی تره
واسم سواله که خدا چرا خوبا رو میبره
آخر به آرزوشون رسیدن همه ی حسودا
میگن ببین حواسش به عشقش نبودا
اونا زجرم میدن با این زخم زبونا
کجایی ببینی که به حالم میخندن اونا
اونا میخندن و یکی باید تو رو خاک کنه
کجاست اون دستا که اشکامو پاک کنه
قسم به روح تو نبودنت واسم عذابه
مخونم که همه بدونن حالم خرابه
اصن آشکاره نیازی به قسمی نیست
وقتی از خنده رو لبام اثری نیست
نیست …
«اهنگ چشمای تو سعید پانتر»
اروم اشک میریختم....عشقمو اولین پسری که بهش دل داده بودم....وقتی 18 سالم بود....ای خدا!!!!!!!
یه تصادف بردیای منو ازم گرفت......تموم وجودمو گرفت....خدایا چرا اون.....از بعد از مرگ بردیا شکستم نمیدونستم دوروبرم چیه باورم نمیشد که بردیای من دیگه نیست پیشم.....بعداز اینکه بردیا از پیشم رفت از همه دل گیر بودم .....بیشتر از اونی که بالای سرمه!!!!بردیا پاک بود....خدا بردش پیشه خودش چون خوب بود....
تموم خاطراتم جلو چشام رژه میرفت.......همش چهره بردیا!!!!!!
بادستی که روی شونم نشست برگشتم....مهدیس بود.....با غم نگام میکرد...من زندگیمو مدیون مهدیس و ترانه بودم.....
پلک زدم یه اشک چکید.....چقدر خاطره کوه داشتم با بردیا....چقدر حافظیه رفته بودیم.....چقدر واسم فال میگرفت ..چقدر میگفت تو مال منی به هیچکس نمیدمت....چقدر....................
با استینم اشکامو پاک کردم .....آراد مشغول صحبت با سپهر بود......رفتم جلوش نشستم....مهدیس گوشیمو از جیبم دراورد اهنگو عوض کرد....یه لبخند بهم زد......آراد زل زد تو چشمای قرمزم...نباید ضعف نشون بدم .....مهدیس و سپهر هم بالا سرمون بودن.دوست نداشتم کسی بم زل بزنه...چون همیشه بردیا زل میزد تو چشمام:
آریانا-ها؟؟؟؟؟؟میکشی یا بکشم؟؟؟؟
اراد نگاشو برداشت یه برگه دستش بود.....شروع کرد.....پس این ترانه خره کو؟؟؟همه پخش شده بودیم....
نقاشیمو بم داد.....حتی ازش تشکر نکردم....پوسترمو پرت کردم کنار تخته سنگی که روش نشستم.....من شروع کردم ترانه و پندارو مهدیس و سپهر اومدن کنارمون..سپهروپندار سربه سر اراد میزاشتن.رنگ ترانه پریده بود ولی یه اخم بزرگ هم روی پیشونیش داشت .نکنه پندار اذیتش کرده؟؟؟..اصن نمیدونم داشتم چیکار میکردم این چه نقاشییه که نگاه تو صورت مدلش نمیکنه؟؟...
گوشیم زنگ خورد.....همه رشته افکارم رو برید....دستم و بردم و برش داشتم:
من-الو
آریا-سلام اباجی...
یدفع از روی تخته سنگ بلند شدم بچه ها بهم خیره شدن....با بلند شدنم برگه از دستم افتاد رو زمین....آریا بود...چقدر دلم میخواست سر به سرم بزاره....بلند گفتم:
من-چطوری عشقم؟؟؟؟؟
با این حرفم پسرا چشماشون گرد شد...ازشون جدا شدم با اریا یه عالمه حرف زدم....اخی سبک شدم....برگشتم سمته بچه ها ...همه شون بدجور نگام میکردن....آراد که عصبی بود....ترانه و مهدیس نگران....یه نفس عمیق کشیدم....به اراد گفتم:
من-بشین بقیش....
فکشو رو هم فشار دادو رفت...ا!!!!سپهر و پندار چشونه؟؟؟؟؟
ترانه برگ کاغذو گرفت سمتم.....وای!!!!!!!!!!!!!!!!!عکس بردیا بود.....این چند وقت از بس توذهنم کشیده بودمش دستم به طور ناخداگاه چهره جذاب اونو میکشید......اها!!!!پس جناب بهش برخورده که عکس عشقمو کشیدم....بهتر.....اراد دستشو کشید تو موهاشو شروع کرد قدم زدن....منم ریلکس عکسو گرفتم و پیشونیه بردیا رو بوسیدم.......من هنوزم عاشقتم بر عکس تو.....
آراد
وقتی اریانا اومد اصلا بهم سلام نکرد....منم نکردم کنار هم راه میرفتیم...وقتی رسیدیم بالای کوه ازم جداشد و رفت سمت یه تک درخت ....مشغول صحبت با سپهر شدم....ولی فکرم پیشش بود....مهدیس رفت دشستشو گذاشت رو شونش...مهدیس جلوشوگرفته بود نمیتونستم چهره شیطونشو ببینم..رفتیم با سپهر نشستیم رو یه صخره....اریانا اومد....چشماش اشکی بود...زل زده بودم تو چشماش.....چی ناراحتش کرده؟؟؟؟
محو چشماش بودم که یدفع گفت:
ها؟؟؟؟بکشم یا میکشی؟؟؟؟
یه کاغذ دراوردم همونی که پندار داده بود به یه نقاش که چهرشونو بکشه...پوستروبهش دادم....گذاشتش کنار تخته سنگ بدون هیچی....چرا اینقدر ازم بدش میاد...؟؟؟با این حرکتش واقعا بهم برخورد...هیچ دختری اجازه یه همچین کاری رو با من نداره ...ولی من نباید فکری جز فکر رسیدن به هدفم رو به مغزم راه بدم....سرش پایین بود یعنی اینقدر حرفه ایه؟؟؟؟بدون نگاه کردن میکشه....بچه ها اومدن بالا سرمون...سپهر و پندار سر به سرم میزاشتن اما فکرم در گیر آریانا بود...گوشیش زنگ خورد...گوشیشو جواب داد....
آریانا-الو
.........................
اریانا-چطوری عشقم؟؟؟
با این حرفش خشک شدم...چون ازمون فاصله گرفت دیگه صداش رو نشنیدم ...سپهروپندار نگام میکردن....سپهر خم شد و پوسترو اورد جلوم...این کیه؟؟؟؟؟؟منم؟؟؟؟؟؟این پسره کیه؟؟؟؟؟؟تند تند نفس میکشیدم...اریانا دوست پسر داره.....معلومه خیلیم دوسش داره ...خوب داره که داره به تو چه پسر ....... پندارو سپهر با تعجب نگام میکردین.....خیلی ساده لوحی آراد پارسا.....آریانا دوست پسر داره....عاشقشه !!!!میفهمی؟؟؟؟پس اون غرور سگ مصبت واسه اینه که این جناب نمیخواد کسی بهت نزدیکشه......هامیخوادمال خودش باشی ؟؟؟؟اره؟؟؟؟؟بدرک....حالیت میکنم.....من از پا نمیشینم من انتقامم رو از خانواده ی جاوید میگیرم ...من این دختر کوچولوی مغرور رو به زمین می زنم
با خوشحالی اومد سمتمون.....هه خوبه که حداقل با اون شادی....چی بهت گفت که اینقدر خوشحالی؟؟؟؟دعوتت کرد بری خونش..؟؟؟؟؟اگه اینجور ادمی نباشی جای سواله....با تعجب نگامون میکرد.....دلم میخواد خوردت کنم اریانا...ترانه برگرو داد بهش....ابرواشو انداخت بالا و نگام کرد..
چشمام گرد شد....خیلی پستی اریانا...خیلی بی حیایی.....خیلی........عکس پسررو بوسید......بلند شدم اگه پیشش میموندم بقیش معلوم نبود....
آریانا
مهدیس و ترانه با نگرانی نگام میکردن....چرا نمیخوان بفهمن؟؟؟؟بابا عشقم بود.....تموم زندگیم بود...نمیخوام بزارم بزور ازم بگیرنش.....پوسترو گذاشتم زیر چند تا کاغذ .....با بچه ها راه افتادیم میخواستیم بریم ناهار...حالم بهتر بود....ولی انگار اراد خوب نبود حقم داشت....ولی بدرک....چه بهتر که چهره ی معصوم بردیا روی کاغذ نشست....
تا رستوران هیچکی هیچ حرفی نزد.....دلم نمیخواست با اراد هم میز باشم....
به بهونه کار داشتن با مونا رفتم رو میز اونا.....ولی اراد واسه ناهار نیومد....بازم بهتر...اه....چرا پندار اینطور با تاسف نگام میکنه....چته؟؟؟؟روانی.....
ناهارو که خوردیم راه افتادیم که بریم خونه....کلاه سویشرتم رو کشیدم جلو عینک افتابیم رو یه تکونی دادم.....من از جلو میرفتم مهدیس و ترانه از پشت سر....همش تو فکرم بردیا بود.....خاطراتم....حرفاش...قورب ونه اون خنده شیرینش....
همینطور که میرفتم زیر پام یه سنگی لیز خورد چشمتون روز بد نبینه که افتادم رو زمین و قل خوردم رو پایین ....حتی وقت نکردم جیغ و داد کنم ....بالاخره وایستادم چشمامو باز کردم دیدم رسیدم دامنه کوه پوست دستم رفته بود رو صورتم هم چندتاخراش بود....پامو جمع کردم و سرم گذاشتم رو پام همه دورم جمع شده بودن....جز سپهروپندار....سرمو اوردم بالا....زدم زیر خنده....دسته خودم نبود بجای اینکه گریه کنم میخندیدم....مهدیس که گریشو کرده بود و ترانه هم درشرف.....با دیدن چهره خندانم همه یه نفس کشیدن....بلند شدم...وای درد کمرم شروع شده بود....الهی بمیر اراد....انشالله............
موقع خدافظی استاد همه بچه هارو جمع کرد و گفت:
استاد -ممنون انشالله فردا کاراتون رو بیارید تا ببینم.....
بعدش اومد سمت من و گفت:
استاد-اریانا مراقب باش اگه فردا حالت خوب نبود اشکال نداره نیای...
تموم بدنم درد میکرد ترانه سمت راستمو گرفته بود مهدیسم سمت چپ.....با لبخند گفتم:
من-باشه استاد چون خودتون گفتین نمیام
خندید و رفت....مهدیس نشست پشت رول منم که از جلو تکون نمیخورم.....این مهدیسم عاشق جاستین بود.....
ترانه در خونرو باز کرد بدو رفتم تو واولین کاری که کردم پوستر بردیارو زدم روبه روتختم ....بردیا چشمای قهوه ای با پوست سفید و لبای خوشحالت داشت مو هاشم لخت بودو همیشه میومد جلوچشمام....دراز کشیدم رو تختم و بالبخند به بردیا خیره شدم....مهدیس با پنبه و بتادین اومد......
من-میخوای چیکار کنی؟؟؟
مهدیس-هیچی میخوام زخمات و ضدعفونی کنم
من-نمیخواد بابا..مگه من فوفولم
مهدیس-بی ادب به حرف بزرگترت گوش بده
من-تو؟؟؟ بزرگتره من؟؟؟؟عجب رویی داره.....
در همین حین ترانه که داشت لباسشو عوض میکرد گفت:
ترانه-اون کی بود بش گفتی عشقم؟؟؟؟
با مسخره گی گفتم:
من-به شما ربطی داره؟؟؟
شالشو پرت کرد سمتم که مهدیس اعتراض کرد:
مهدیس-ترانه کوری؟؟؟؟؟بابا بتادین دستمه بریزه تمیز کردنش بدبختیه
ترانه-خب حالا توام...گفتم کی بود؟؟؟
سرمو چرخوندم سمتشو گفتم:
من-آریا.....
ترانه-اها.......
مهدیس گفت:
-مهدیس-آریانا فردا میای؟؟
ترانه-کجا میخوای بیای؟؟؟؟تو که فوتو آراد رو نداری!!!به استاد چی میگی؟؟؟
اوه اوه...چه خاکی بریزم....با ناراحتی گفتم:
من-نمیدونم...
ترانه-چطور بکشیمش؟؟؟؟وای.....
هممون ساکت شدیم که یدفع ترانه به مهدیس گفت:
ترانه-پاشو لپ تاپتو روشن کن....تو اینترنت سرچ کن ویلیام...
من-چرا چرت و پرت میگی؟؟به ویلیا چه؟؟؟
با حالتی که انگار دارم حرف اضافه میزنم گفت:
ترانه-خیلی رو داری ...گند زدی...ما داریم جمعش میکنیم دو قورت و نیمتم باقیه؟؟......خره آراد عینه ویلیامه....
مهدیس گفت:
مهدیس-آره راس میگه....
لپ تاپشو اورد یه عکس از ویلیام اوردیم حالا که به عکس نگاه میکنم میبینم راس میگه ها.....خیلی شباهت دارن
سه نفری افتادیم رو تخته شاسی ....بیشترشو ترانه و مهدیس کشیدن چون من گند میزدم توش......
مهدیس
تو کوه سپهر کنارم راه میرفت... بیشعور چشماش خیلییییییییی خوشگل بودن! منم که عشق چشم مشکی... وای... نمیتونم احساساتمو کنترل کنم دست خودم نیس! بالاخره این منم... مهدیس کیانی...22 ساله... یه دختر مغرور که هرکس برای اولین بار میبینتم با خودش میگه دختره مغرور لوس! ب این الفاظ عادت داشتم... از بچگی... همه همینو میگن... بی خیالش! آقای آریانژادو بچسب!!!!
دست خودم نبود... درسته به ظاهر ازش بدم میومد ولی شخصیتش همون شخصیت موردعلاقه من بود... یه پسر که با همه مغروره ولی با دوستاش صمیمی ومهربونه! خدا نکشتت سپهر!داری دلمو میبری؟! وای نه! از روز اول به نظرم متفاوت اومد منم عاشق فاز آدمای متفاوتم!
کنارم که راه میرفت دست خودم نبود یه حس خاصی داشتم... در کل دختر احساساتیم اما زودم عاشق نمیشم. اما این یکی.. وای... همش تو فکر بودم و راه میرفتم که یهو...
سپهر-خانوم کیانی... مهدیس خانم با شمام...!
من-جانم؟با صداش به خودم اومدم!
گفت:
سپهر- به نظرم این جا جای خوبیه... میشه همین جا بشینین تا من کارمو شروع کنم؟
من- بله صد در صد!
روی ی تخته سنگ نشستم و آقا شروع کرد به کشیدن...سپهر- تموم شد!
صداش گرفته و هیجانی بود!یهو جو گیر شدم گفتم وای پسر محشره!آروم بهم لبخند زد.
حالا نوبت من بود که اون چشمای سیاه مشکیشو ببرم رو کاغذ...با تمام ذوق و شوق نشستم و صورت ماهشو کشیدم... وای... خدایی خوشگل بودااااا!!!!
کارم که تموم شد بهش نشون دادم باز لبخند زد!
د پسره ی بیشعور یه چیزی بگو چرا فقط می خندی؟؟البته خنده هاشم شیرین بود... وای... متاسفانه بدجور مجذوبش شدم!
برعکس روزای اول دانشگاه امروز جناب خیلی آروم بود. فقط کارامونو کردیمو هیچ اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد جز این که بلهههههه... فهمیدم ازش خوشم میاد...
سپهر
کنارش راه میرفتم.. هیچ حرفی نمیزد... انگار تو فکر بود... ناخودآگاه دوس داشتم نگاش کنم... نگاهت میکنم وقتی حواست نیست........
ن! واقعا باحال بود! هم استایلش هم قیافش! تا حالا ب این شدت بهش نزدیک نشده بودم و اینقدر روش دقیق نشده بودم... ولی مثل این که پسرای دانشگاه واقعا راس میگن... با وجود غرورش خیلی خوشگله.........!
بی خیالش... اصلا حواسش نبود یه جای خوب گیر آوردم بش گفتم:
من- خانوم کیانی... مهدیس خانوم با شمام....
یهو به خودش اومد. ازش خواستم بشینه تا کارمو انجام بدم... به نظر آروم میومداما ته چشاش یه شیطنت خاصی بود که آدمو وادار میکرد نگاش کنه!تموم شد. بهش گفتم... با ذوق اومد نگا کرد فک کنم خوشش اومده بود... فقط لبخند زدم...
حالا من نشستم تا اون منو بکشه. تموم شد... نشونم داد... فقط لبخند زدم... نمیتونستم کاری بکنم یا چیزی بگم... انگار خجالت میکشیدم... اونم کی! من؟؟ سپهرآریانژاد؟؟ آخه من و خجالت؟! ببین دختره باهات چه کار کرده آقای آریانژاد!!
ناهارو با پندار خوردیم آراد که معلوم بود عصبی رفت یعنی این آریانا چقدر ادم بی حیایی؟؟؟مهدیسم که مثل همیشه با دوستای جون جونیش ناهار خورد و رفت...
****
مهدیس
اومدیم خونه و با ترانه نشستیم جور آریانا خانومو کشیدیمو یه طرح زدیم واسه خانوم که فردا به استاد نشون بده!
من_ wake up girls!
دوباره خودم باید اون دوتا خانومو بیدار میکردم! نمیدونم چرا امروز زودتر از همیشه بیدار شده بودم؟! برای خودمم عجیب بود! بالاخره به هر بدبختی بود اون دوتا دختر نازو بیدار کردم بعد از صبونه رفتیم حاضر شیم که بریم دانشگاه.
آریانا یه مانتوی زرد پوشیده بود با شال وشلواروکفش خردلی! خیلی بش میومد! ترانه ام یه مانتوی آجری پوشید با شلوار مشکی و شال و کفش نارنجی!عالی شده بود! منم یه مانتوی سفید سرمه ای با شلوار لی سرمه ای وشال سرمه ای و کفش سرمه ای سفید!کیف تامی سرمه ایمم انداختم! عاشق این ترکیب رنگی بودم! رفتیم سوار ماشین شدیم. وای چه خوب... آهنگ وات میکس یو بیوتیفول وان دی!
You’re insecure; don’t know what for
You’re turning heads when you walk through door
Don’t need make up; to cower up
Being the way that you are is enough
Everyone else in the room can e it; everyone else but you…
Baby you light up my world like nobody else
The way that you flip your hair get’s me overwhelmed
But when you smile at the ground it ain’t hard to tell
You don’t know you’re beautiful
If only you saw what I can see
You’ll understand why I want you so desperately
Right now I’m looking at you and I can’t believe
You don’t know oh oh
You don’t know you’re beautiful oh oh
That’s what makes you beautiful
So come on; you got it wrong
To prove I’m right I put it in a song
I don’t know why; you’re being shy
And turn away when look into your eyes
Everyone else in the room can see it
Everyone else but you
Baby you light up my world like nobody else
the way that you flip your hair gets me overwhelmed
But when you smile at the ground it ain’t hard to tell
You don’t know oh oh
You don’t know you’re beautiful
If only you saw what I can see; you’ll understand why I want you so desperately
Right now I’m looking at you and I can’t believe
You don’t know; oh oh
You don’t know you’re beautiful
That’s what makes you beautiful
عاشق آهنگاشونیم هم من هم ترانه هم آریانا!
رسیدیم به دانشگاه ماشینو پارک کردیم از ماشین بیاده شدیم رفتیم تو.
یهو یکی از دخترا که داشت از کنارمون رد شد و این جمله روخطاب به دختر بغل دستیش گفت:
من- اونجا رو داشته باش!
نگاه کردم دیدم سه مجسمه کنار هم وایسادن اما... وای... تیشرت جناب آریانژاد سرمه ای سفید بود!!!!!آخه بگم خدا چه کارت نکنه این چ وضعه لباس پوشیدنه؟! کامل باهام ست شده بود!چقدرم بش میومد!!!
یهو نگام رفت سمت آراد! با چشمای خمارش زل زده بود به آریاناوبا تاسف نگاش میکردیه پیراهن جذب خاکستری پوشیده بوداونم خیلی خوش لباس بود پندارهم یه پیراهن سفید خوشگل پوشیده بود یه نگاه به بچه ها انداختم و گفتم:
من- آریانا مثل این که خوب حرص آقا رو درآوردی!حسادت از چشاش میباره!
ترانه ام گفت:
ترانه- آره کارت عالی بوده آریانا!
آریانا خودشو گرفت و به آراد نگا کرد و یه نگا از بالا به پایین بش انداخت و یه نیش خند زد و سرشو برگردوند!
آریانا_ بسه دیگه!چقد نگاشون میکنین؟
با صدای آریانا من برگشتم اما ترانه رو صورت پندار مونده بود!
ترانه_ عسلی چشماش خیلی خاص.....ولی خودش ...خدایی خیلی عوضی ...دوس دارم کلشو بکنم
من_ میخوای برم ازش بپرسم تو کندوی نگاهت عسل کدوم بهشته؟؟!!
آریانا
ترو خدا میبینین؟؟؟؟؟رفیقام حالشون خوش نیست!!!!!دست ترانه و مهدیس رو کشیدم و رفتیم سمت کلاس.....نشستیم.....
فتو رو دراوردم...سرم پایین بود....داشتم دقیق نگاش میکردم...پسرا اومدن نشستن پشت سرمون....من حتی سرمو بالا نیاوردم...مهدیس خم شد در گوشم وگفت:
مهدیس-اوهوووووووووو این آراد قهر کرده
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
من-بدرک گلم....
ترانه گفت:
ترانه-آریانا بعدازکلاس بات کار دارم.....
من-باشه.......
استاد اومد سر کلاس..بالاخره سرمو بالا اوردم.....شروع کرد به حاظر غایب کردن.....آخه مگه اول ابتداییم؟؟؟؟؟
استاد-مهدیس کیانی؟
مهدیس-بله
استاد-ترانه رادمهر؟
ترانه-مثل همیشه هستم استاد
زیر لب گفت:
استاد-این شیطنتش آخر کار دستش میده
استاد-آریانا جاوید؟
من-هستم
استاد با خنده اومد سمتمو گفت:
استاد-حالت خوبه اریانا؟؟؟؟؟
در اینجا باید بگم پ نه پ!!!!با لبخند جواب دادم:
من-بله استاد مثله روز اولم.....
استاد گفت:
استاد-دارم میبینم....خداروشکر.....
گوشیه یکی از بچه ها زنگ خورد....استاد فلاحی !استاد خیلی مهربونی بود...به اون شخص یا همون آراد اجازه داد بره بیرون....ما ردیف جلو نشسته بودیم.آراد از جلومون رد شد...گروه حیوا اینا خوردنش....
داشت میرفت سمت در که جواب داد:
آراد-جانم؟؟
حیوا-قوربونه جان گفتند.....
صدای حیوا اومد.....طبق معمول با این حرفش نگاه من کرد ....چون من باهاش کل داشتم....تاحالا کم نچزیده بود.ولی شنیدین میگن رو که رو نیس...بدون اینکه نگاش کنم بلند گفتم:
من-انشاللهههههههههههههههه.....
و ترانه اضافه کردن:
ترانه-قوربون دهنت ....
با این حرف دستمو مثل قنوت بردم بالا....کلاس ترکید.....استاد نگام میکردو میخندید سرش رو هم تکون میداد...
اخرای کلاس بود....
استاد-خب بچه ها فتوهاتونو بیارین...!!!!
ترانه و مهدیس نگام کردن.....
من-چتونه خانوما؟؟؟؟
مهدیس –خیلی رو داری ......
من-میدونم چقدر به خودت فشار اوردی اینو فهمیدی؟؟؟؟
مهدیس-دارم برات به استاد میگم این آراد نیس ویلیامه
من-بگوووووووووووو.....!!!!بچه میترسونی کوشولو.؟؟
بعد از این حرفم خم شدم مقنعه اشو مرتب کردم.....تک تک بچه هارو بردو ایراداشونو گفت.به کار ترانه و مهدیس که گفت :
استاد-معرکه است........عالیه......
بعد بمن اشاره کرد برم پیشش....تخته شاسیروزدم زیر بغلم رفتم پیشش..
من-بفرمایین استاد....
تخته رو گرفت رو به روش فک کنم از بغلش داشت نگاه پارسا میکرد....
استاد-نه....انگار توام مثله دوستات بلدی!!!
من-به...استاداینا میان پیش من کلاس خصوصی.....
ترانه دستاشو زد بغل و زل زد تو صورتم
ترانه-خیلی رو داری.....خوبه مهدیس هم بت گفت
استاد-اگه نداشت که الان اینجا نبود....با اون اتفاقی که دیروز افتاد من جای ایشون بودم تا یه هفته نمیومدم......
من-خب استاد .....آریانا جاوید با بقیه فرق داره....تکه...
فک نکنین من از این دانشجوهای زبون باز پررواما!!!نه اصن اینطور نیس فقط با استاد فلاحی اینطورم.....اونم چون هم سن بابامه.....استاد سری تکون داد....ازمون تشکر کرد رفتیم وسایلمون رو جمع کنیم که بریم....با خنده داشتم میرفتم سمت صندلیم...
آراد داشت زیر چشمی نگام میکردتو نگاش یه حس بد بود که به من هم داشت سراید میکرد سپهر یه دستشو گذاشته بود رو شونه ی آراد ..سرمو باتنفربرگردونددم...ولی سایش افتاده بود رو تخته شاسیم...دستشو کشید توموهاش و یه پوزخند زد...از اون پوزخندا که انگار تو هیچی نیستی....اصلا انگار وجود نداری....بدرک..!!!!
از کلاس اومدیم بیرون مهدیس گفت :
مهدیس-ا!!!!اون پسره کی بود ؟؟؟؟آها سهند!!!اونجاس
ترانه:
ترانه-چقدرادم باشعوریه....خدایی خیلی با اینا فرق داره...
منم که لال تشریف دارم....بالبخند نگاه هرسه مون میکرد...پنداروسپهر اومدن سمت ترانه اینا پندار که انگار من ارث باباشو خوردم..باهاشون سلام علیک هم نکردم پنداراومده بود حال ترانه رو بپرسه چون وقتی اومدیم خونه ترانه گفت چه ابرو ریزی راه انداخته...یدفع مچ دستم کشیده شد....برگشتم عقب....یکی صفت گرفتم تو بغلش...این چه خریه؟؟؟؟ازبوی عطرش معلومه دختره.....
نگار-واییییییییییییییییییییییی ی آریانا!!!!!دختر تو محشری!!!!موافقت کرد.....حسینی موافقت کرد.....
از بغلش اومدم بیرون.....نگار بود از بچه های تاتر!!!گنگ نگاش کردم بااین کارش باعث شد همه زل بزنن بمون...جزآقای پارسا که رفت بیرون....دستامو زدم بغلم گفتم:
من-نگارجان !عزیزم اتفاقی افتاده؟؟؟تا مرز خفه شدن رفتم!!!
نگار-چی از این بهتررررررررررررر!!!!!از فردا با مامیای تمرین تاتر........باورم نمیشه!!!حسینی بالاخره رضایت داد....
من-ها؟؟؟؟
نگار-آریانا!!!!!!!!!نگو نمیای؟؟؟؟؟؟نمیای؟؟؟؟؟؟
من-بابا چی میگی؟؟؟؟درست بگو بینم!!!!
نگار-یادته گفتم واسه پایان نامه علیرضا هممون میخوایم کمکش کنیم....یه نقش کم داشتیم منم از تو بهتر کسی بهتر پیدا نکردم....به علیرضاگفتم اونم از خدا خواستش.....رفتیم به حسینی گفتیم گفت نه از بچه های گرافیک کسی نمیتونه بیاد....اینقدر به پاش افتادیم کنه شدیم تا رضایت داد....و جنابعالی یکی از نقشای اصلی رو بازی میکنی!!!!
من-نگار تو خیلی بیجا کردی منو انتخاب کردی!!!من بیکار نیستم!!!
نگار با قیافه ای که خیلی خیلی خورده بود توذوقش گفت:
نگار-نمیای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه تروخدا!!!!!!!!!!
دلم سوخت اخه نگار خیلی کمکم کرده بود واسه انتخاب واحدونمره گرفتن و ........
من-بزار برم فکر کنم....شایید...شایدداومدم...او نم شاید....
پرید دوتاماچ ازم کرد....خداروشکر اصلا ارایش نمیکردم...فقط یه کرم ساده میزدم...وگرنه بااین ماچای نگار همشون رفته بود.....کشیدمش کنارو بااستین جای رژلبشو پاک کردم....مهدیس و ترانه با خنده پسرکشسون اومدن سمتم.....منم باقیافه ی درهم.....نگار با خوشحالی خداحافظی کرد.....ترانه دستشو گذاشت رو کمرم و مهدیسم یه دستشو انداخت روشونم....رفتیم سمت سلف...
نشستیم رو میز ....مهدیس یه شیر گرفت بخوره....گذاشتش رو میز داشتم بامامانم صحبت میکردم اخه امروز داشت واسه 2 ماه میرفت المان پیشه خالم که تازه کمرشو عمل کرده بودباباهم قرار بود بره ولی 3 هفته دیگه.....جالب بود مامان اینا دارن منو میزارن و میرن؟؟؟؟؟عجیبا.......دست ترانه خورد و شیرریخت رو مانتوم.....اه اه اه اه ترانههههههههههههههههههه!!!! خیلی دو نقطه ای..........
بلند شدم رفتم سمت دستشویی....یه نیم ساعتی تو دستشویی بودم با خشک کن تو دستشویی مانتوم خشک کردم
این سریش که اینجاست ...اومدم سمت بچه ها یه بار به روی این سهند خندیدیم پررو شد.....به پسر جماعت نباید رو داداا!!!!(البته ببخشید اقایون اینو آریانا گفت)
از شانس بد مجبور شدم بشینم پیش سهند....با کشیدن صندلی روشو برگردوند سمتم با مهربونی نگام کرد...تو چشماش یه دنیا ارامش بود نمیدونم چرا لبخندش منو یاده بردیا میندازه!!
اروم نشستم با صدای رساش گفت:
سهند-سلام خانوم جاوید...شرمنده انگار جای شما نشستم....
یه نیش خند کج زدم و گردنمو کشیدم بالا و گفتم:
من-سلام....ایرادی نداره...فقط زودتر!!!
با این حرفم ترانه ومهدیس یکم حال کردن ولی ترانه واسه فیلم بازی کردن لبشو گاز گرفت....من از این حرکت اینقدر بدم میاد....بطور ناخدا گاه یه اوق الکی و اروم زدم...سهند نفهمید ولی با خنده مهدیس سرشو برگردوند سمتم......
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:
من-خب............!!!!
سهند تکیشو داد عقب...اروم گفت:
من-آمممممممممم....کارم تموم شد شما دیر اومدین....از دوستاتون بپرسید بتون میگن.....
ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بچه پررو.......بلند شد بره اومدم پامو بگیرم جلوش که با مخ بیاد رو زمین که بلند قدمشو برداشت و نگام کرد......ااه!!!!حتی آریاهم نمیفهمید من بهش زیرپا میدم.......این فهمید.....
ترانه زد زیر خنده..:
من-زهر مار............بیشعور به چی میخندی؟؟؟؟؟
ترانه با خنده گفت:
ترانه- کوفت ....واسه اولین بار تو عمرت یکی حالت گرفت ایول!!!!!!!!!
من-مرگ و ایول!!!!!!
من-ترانه خانوم میبینم آقاپندار خیلی ...........آره
بااین حرفم عصبی شد ولی من ریلکس نگاش میکردم.....ترانه با حرص گفت:
ترانه-خیلی چی؟؟؟؟ها؟؟؟؟؟
منم ریلکس یه قلپ اب خوردم گفتم:
ترانه-مبارکتون باشه بهم میاین فقط مواظب باش گازت نگیره...
بعد از گفتن حرفم بهش مهلت ندادم جواب بده و بلند شدم از سلف اومدم بیرون......ترانه بام قهر کرده بود....خب بکنه!!!!نباید بم میخندید!!!
رسیدیم در خونه باید ماشین توکلی رو بش پس میدادم بچه هارو پیاده کردمو رفتم ماشین به توکلی دادم رفتم ماشین ترانه رواز تعمیرگاه گرفتم....ساعت نزدیک 8 شب بود....هوارنگ گرفته بود....در پارکینگ باز کردم ماشین پارک کردم خریداییکه کرده بودمو دراوردم رفتم سمت بالا...
با پام درو باز کردم صدای موزیک پیچیده بود توسالن.....اهنگ مبارک باشه ارمین2afmبود......اه کی این اهنگو گذاشته!!!!!!!اومدم خریدارو گذاشتم رو میز....داشتم میرفتم سمت سیستم پخش تا بیشتر این اهنگ نیاد رو مخم!!!!وای خدایا نرسه به جاهای حساسش!!!!
با سرعت شیرجه زدم موزیک قطع کردم......
من-مهدیس؟؟؟؟؟؟مهدیــــــــــ ــس؟؟؟؟؟؟؟؟؟کوشیـــــــــ ــــــــــــی؟؟؟؟؟؟
دیدم تیپ زده اومد جلوم...یه نگاه هیز بش انداختم ....من خیلی از رفتارام پسرونست!!!
انگشتمو کشیدم گوشه لبم که گفت:
مهدیس-الهی بمیری....بیشعور این حرکات جلف چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟خاک برسرت!!!!!!!!!!تو پسربودی چه بدبختی هایی داشتیم.......
من-برو بابا !!!!!!کی به تو نگاه کرد دارم نگاه مانتو میکنم....کوجا بسلامتی کاکوووووو؟؟؟؟
مهدیس-داریم میریم مهمونی.....با تران نیمیای؟؟؟؟؟؟
من- نه کوشولو نمیام ؟؟؟؟؟نوچ...حسش وجود نداره.......راستی این پسره بیشعور سهند چی میگفت؟؟؟؟
مهدیس-nothing
طوری گفت که انگار میخواد منو از سر خودش پس بزنه!!!
من-خودتو نزن به اتوبان ننه علیچپ!!!!بگو!!!!
داشت میرفت سمت اتاق که ترانه اومد بیرون یه چشمی برام قر داد..منم که اصن منت کشی نمیکنم.....
بش تیکه پروندم:
من-اوه.................اوه...............شصت و داشته باش خوشگله...
رفتم سمت اشپز خونه که یکی زد پشت کلم!!!!!!
من-مرض!!!!!!!
ترانه-حقته خره!!!!!!!!!!!دیگه بمن تیکه نندازی!!!!
من-جمع کن بچه!؟
از تو اشپزخونه داشتم میومدم بیرون که باپاش محکم زد پشتم منم انداختمش رو کاناپه قلقلکش دادم....مهدیس که غش کرده بود از خنده
ترانه-غلط...غلط کردم....ول کن وحشی!!
ولش کردم و گفتم:
منشما زیاد از این غلطا میکنی..
صدای مهدیس درومد:
مهدیس-ترانه مهمونی دیر شد
ترانه-من اینو اماده میکنم میام.........
چپوندم تو حموم...
از حموم اومدم به به!!!!چشمام.......قرمز قرمز این اب چقدر کلر داره؟؟؟؟؟؟موهامو که لخت و بور بودو با حوله خشک کردم....چی بپوشم؟؟؟؟؟؟.به احتمال صددرصد مختلته!!!!ترانه که یه کت خاکی خیلی خیلی خوشدوخت با شلوار مشکی پوشیده بود که تو تنش محشر بود.....مهدیسم یه تونیک ملوس ابی با یه ساپرت کلفت مشکی زیرش ومن یه کت اسپرت چرم با شلوار چرم مشکی دراوردم یه تاپه یقه دار قرمز که روش نگینای مشکی بود پوشیدم...یه کفش مخمل مشکی پاشنه دارهم پوشیدم که جلوش بسته بود....یه انگشتر پارچه ای گل رز قرمز کردم دستم لاک دستمم قرمز زدم......
اوف....هممون عالی شدیم.......بدو یه مانتو پوشیدم با یه شال عنابی......باهم از در خونه اومدیم بیرون
ترانه
با هم از در خونه بیرون اومدیم ............اخخخخخخ الهی پندار پیش مرگت بشه ...............الهی پروانه بشه دورت بگرده ............الهی لنکوروزش بره زیر تریلی که بهت جفا کرد ........عشق است ال نود خودم رو ........با یه حرکت پریدم پشتش و گازشو گرفتم .طبق معمول ضبط رو روشن کردم ....تا به خونه ی ویدا رسیدیم با حذف تیکه های یه ماشین و ترافیک خسته کننده و معطلی برای آسانسور و زنگ خراب کاخ ویدا اینا همه چی عالی بود ........ویدا طبق معمول اومد چسبید بهم ..........فکر کنم از نژاد کنه هاست:
ویدا-خوشگله امروز می خوایی پای آمبولانس رو به اینجا باز کنی
اصلا اعصاب نداشتم جواب دادم:
من-برو استارتش رو بزن ..........زنگ بزن آماده باشن
با لبخند گفت:
ویدا-ای به چشم
ویدا رو پرت کردم اونور و گفتم:
من-به جون ویدا بخوایی کنه بازی در بیاری یکی می خوری ....میگی نه امتحان کن؟؟؟؟؟؟؟؟
سگ شده بودم ..........عادتم بود .........وقتی منتظر میموندم اون روی سگیم بالا میومد .........چپ چپ نگاش کردم که کورخید و در رفت .......وقتی از این نگاه ها می کردم تلفات می دادم ......در واقع همه از ترس خودشون رو خیس می کردن و از فردا باید با مهدیس و آریانا فرش های جیشی رو می شستیم !!!!....شوخی کردم......ولی اریانا همیشه می گفت:
آریانا-ترانه اون چشم های گاویتو اینجوری نکن تو رو خدا ......ترسیدم .
با صدای سوت و دست و شادی دخترا به خودم اومدم .........این سه تا هم اینجان ....اخم هام رفت توهم ....دستی روی شونم نشست .........آریانا بود ....پرسید :
آریانا-چته باز؟؟؟؟؟؟؟؟
دستش رو انداختم و گفتم:
من-حوصله ندارم آریانا ........برو که بد می بینی
زیرچشمی نگام کرد.اگه نمی رفت یه بلایی سرش میوردم ...از یه کاراته کار که جودان «دهمین درجه استادی » داره این کار برمیاد ........از کوچیکی علاقه ی وافری به بزن بزن و بکش بکش داشتم بر عکس کفش ها و لباس های عروسکی و دخترانه ام عاشق جنگ بودم ........روحیه ای جنگجو داشتم .....هر چقدر التماس مهدیس و آریانا کردم نیامدند آریانا خاطره ای تلخ داشت و مهدیس می ترسید همه می گفتن من با این شیطنتم اگه کاراته هم یاد بگیرم شهر و به آتیش می کشم و در آخر خودم رفتم و موفق شدم ....به همین ها ختم نمیشد من عاشق ساز بودم .......در این یک مورد موفق شدم اریانا و مهدیس رو راضی کنم که فقط یک ساز رو یاد بگیرن .....با آریانا کلاس های پیانو رو می رفتم و با مهدیس کلاس های گیتار ولی من علاوه بر پیانو و گیتار ، ویالون هم یاد گرفتم ....سلیقه هامون متفاوت بود دیگه آخه من عاشق زدن بودم .........از چند جا درخواست تدریس داشتم ولی وقت نمی کردم .....اما اگر موقعیت خوبی پیش می آمد حتما می رفتم .......مهدیس در والیبال عالی بود در واقع چند مدال طلا داشت .....صدای سه دختر کناری من رو از رویای بچگی بیرون اورد:
دختر-الهی فدای هیکل و چشمای عسلیت پندارم
یکی دیگه گفت:
دختر-آراد و دیدی ....عزیزم لباسش چه جذب و قشنگ بود ....لباشو دیدی؟؟؟
اه ....هیز .........اون یکی گفت:
دختر-سپهرو داشته باشید ....الهی فدای چشمای مشکیت برم من
اه .....اه ....اه عق .....حالم به هم خورد ....شال گردن پندار رو شسته بودم ولی نمی دونم چرا نمی خواستم بهش برگردونم ...شاید برای این که اذیتش کنم ...شایدم چون میخواستم خاطره ی اون روز توی ذهنم بمونه ...نمی دونم .........بلند شدم که برم اما .........اما .............این ........این اینجا چی کار می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....خدا اینو کجای دلم جا بدم........سینا رادمهر فارق التحصیل یکی از بهترین دانشگاه های ایران در رشته ی معماری ....پسر عموی عاشق پیشه و فوق باهوش من که غیرتش از 100گذشته بود ... اگه منو ببینه مو بر فرق مبارکم نمیمونه ......دور این پسر عمو ی فوق جذاب من باز دخترا معرکه گرفته بودن .....حالا چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟ ....فرار را به قرار ترجیه دادم و در حالی که آهنگ پلنگ صورتی رو در مغزم مورور می کردم با تمام احتیاتات لازم به طرف در رفتم که ویدا باز رید تو نقشم:
ویدا-اه ....ترانه بیا با سینا آشنات کنم ....پسر خیلی خوشگلیه ...
ای تو روحت ویدا....بزنم فکت رو بیارم پایین .........برگشتم و لبخند زورکی زدم سینا با چشم هایی پر از علامت تعجب جلوم بود در آخر پرسید:
سینا-تران خودتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو اینجا چی کار می کنی شیطون ؟؟؟؟؟؟؟مگه بهت نگفتم اگه اب هم خواستی بخوری با من بخور ....اخه تنهایی اومدی یه همچین جایی که چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه من نبودم چی؟؟؟؟؟؟؟اخه تو اومدی درس بخونی یا بیایی مهمونی ....تو هنوز خیلی بچه ای بعدشم من تو رو مال خودم می دونم نمی تونم بزارم بیایی به اینجور جاهایی
دکی.....حالم بد بود حالا دیگه آمپر چسبوندم .......پسره ی مزخرف میگه تو مال منی .....من گوه بخورم مال تو باشم .....دستم و کشید و برد تو تراس ....پرتم کرد طرف میله ها....یقه لباسم که با هزار بدبختی کاری کرده بودم که زیادی باز نباشه حالا باز شد....صداش بلند شد :
سینا-تو با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟؟؟؟چرا بهم نگفتی اومدی تهران تا یه نفر رو بزارم مواظبتون باشه
یادم رفت بگم عموم خیلی خیلی پولداره و هر وقت من و بچه ها میاییم تهران ...سینا یه نفر رو میذاره تا مواظبمون باشه ....هر وقت هم اعتراض می کنم به جایی نمیرسه و همیشه می گه سه تا دختر تنها تو یه شهر به این بزرگی نمی تونن سالم زندگی کنن ولی ایندفعه ساکت نمیشینم ........از بس کثافت کاری کرده بود مردا رو خوب می شناخت .....با دیدن یقه ی بازم خون جلوی چشم هاش رو گرفت و به طرفم اومد ....حالم خیلی بد بود ....کم پیش میومد اینطوری بشم وقتی هم میشدم طرف رو داغون می کردم ....تو یه حرکت دستش رو گرفتم و پیچوندم و در گوشش گفتم :
من-ده هزار بار بهت گفتم من یه کاراته کارم نیازی به محافظ ندارم ...اگه اراده کنم اینجا پلاسی آقا پسر ...ببین دور برت نداره که من قراره با تو ازدواج کنم ....من ازت متنفرم ....حتی اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه اون گردنت رو خورد می کنم شیرفهم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می دونستم فردا راپورتش رو به بابام می ده .....ولی اب از سرم گذشته بود الان حاظر بودم خودم و اونو با هم اتیش بزنم ....بلندتر داد زدم:
من-شیرفهم شد؟؟؟؟؟؟
تا حالا منو اینطوری ندیده بود ...فقط سر تکون داد ...منم آروم ولش کردم که تو یه حرکت منو توی بغلش گرفت و در گوشم گفت:
سینا-ترانه خیلی دوست دارم ....نمی دونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولی یه جورایی برام خاصی ...دوست دارم
این سینا بود که ترانه ی مغرور رو گرفته بود تو آغوشش .....نه اون نمی تونه باشه!!!!..ترانه اونقدر مغروره که هیچ پسری جرعت این کار رو نداره ....ولی چرا لال شدم ...در لحظه ی آخر برق دوتا چشم عسلی رو توی تاریکی دیدم که قرمزی نامحسوسی داشت و در کثری از ثانیه محو شد ..........
***
پندار
با ورودمون موجی از دختر ها به سوی ما سرازیر شدن ….اما من دنبال ترانه می گشتم باید هر چه زود تر روش تاثیر بزارم مهدیس و آریانا بی تفاوت روی مبلی نشسته بودند ….واقعا زیبا و خیره کننده شده بودند ….آراد و سپهر همه ی دختر ها رو کنار زدند و به طرف آن ها رفتند .دور سالن رو نگاه کردم که اون رو کنار یه پسر پیدا کردم … پسره داشت باهاش دعوا می کرد و اون رنگش پریده بود ....نکنه برادرشه ....نه بابا فقط یه خواهر داره بی چاره ....پس این کی می تونه باشه ؟؟؟؟؟؟...با غرور رو به دختر ها گفتم:
من-میشه بزارید نفس بکشم؟؟؟؟
تقریبا ازم فاصله گرفتند و من برگشتم تا به سمت ترانه بروم ...اما ....اما این کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟....همه ی جای خونه رو گشتم ولی نبود ....با ناامیدی سری تکون دادم و می خواستم از کنار پنجره های تراس رد شم که صداش رو بلند تر از حد معمول شنیدم:
ترانه-شیر فهم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به طرف تراس رفتم و در قسمت تاریک اونجا وایستادم .....پسره ترانه رو بغل کرد....انگار یه چیزی تو وجودم جا به جا شد ....نمی دونم چرا عصبانی بودم؟؟؟؟؟؟؟....دوست داشتم گردن پسر رو خورد کنم .....نه پندار به تو اصلا ربطی نداره ....حالا هم برو ....اینا همش برای نقشته ....تو فقط زیادی تو نقشت فرو رفتی ....دوباره با به یاد آوردن اون بلایی که جناب رادمهر و همکاراش سر من آوردن آتیش گرفتم ... با یاد یه سال از عمرم که تلف شد دوست داشتم ترانه رو خورد کنم تا شاید آروم بشم و از اون فضای مشوش بیرون اومدم........
ترانه
محکم پسش زدم و یکی خوابوندم توی گوشش .....و داد زدم:
من-خوب گوش کن سینا ....چون اگه گوش ندی دفعه ی بعد زندت نمی ذارم ....من ازت متنفرم ....اینو بفهم و درک کن
و از اون جای جهنمی بیرون اومدم ...بی توجه به همه به طرف در رفتم که مهدیس بازوم رو گرفت:
مهدیس-کجا می ری ترانه ؟؟؟؟؟
با عصبانیت چشم هام رو روی هم فشار دادم و با آرامشی ساختگی گفتم:
من-مهدیس بازوم رو ول کن خیلی حالم بده
فورا به وخامت موضوع پی برد و کنار رفت...آریانا که داشت بانگاش مهدیس رو میخورد!!...آرادهم که داشت یه مشت دخترو میپروند و نگاهش به آریانا بود... سپهر و مهدیس هم مشغول رقص ....پس پندار کوش؟؟؟؟؟؟؟؟...من چه می دونم ....سویچ رو تو کیف مهدیس انداختم و بهش اس دادم:
من-مهدیس اصلا حالم خوب نبود ....با تاکسی رفتم خونه ....سویچ تو کیفته با اون بیایید
و بیرون زدم و وایسادم تا تاکسی بیاد ....یه پسر داشت از اون ور رد می شد تا منو دید چشماش ستاره بارون شد ....ترسیدم .....من که کاراته بلد بودم چرا ترسیدم ....این جور مواقع هر دختر می ترسه ...حتی اونی که کاراته بلد باشه .....اما یه دفعه برق چشماش خوابیدم و از وسط خیابون رفت اونور .....آروم گفتم:
من-د بیا ... همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی ....مردم خود در گیری دارن
صدایی درست دم گوشم گفت:
پندار-خود در گیری ندارن ....از ترس من در رفت
برگشتم وبا غرور گفتم:
من-همچین مالی هم نیستی !!!!!!
با اخمی ساختگی گفت:
پندار-اخه دختر خوب این موقع شب کجا می خوایی بری ؟؟؟؟.... اگه بدزدنت من جواب اون دو تا دوستت رو چی بدم؟؟؟
پس اونا خواسته بودن این دنبالم بیاد ....شونه ای از روی بی تفاوتی بالا انداختم و دوباره منتظر وایستادم ....پندار دستم رو کشید و گفت:
پندار-بیا من میرسونمت ....از تاکسی که بهتره
می خواستم مخالفت کنم ولی دیدم هیچی نگم بهتره ....رفتیم و سوار پورشه اش شدیم ...واییی پسر عجب ماشینیه ......ایول بابا ....ولی هیچی ال نود خودم نمیشه ....قیافه ای سرد به خودم گرفتم و صورتم رو به طرف پنجره برگردوندم ....کمی از راه رو رفته بودیم که گوشیم زنگ خورد ....قسم خوردم اگه سینا باشه همونجا بشکنمش ....اما خدا رو شکر تارا بود ....نا خود آگاه یه بوس براش فرستادم ....عاشقش بودم ....جواب دادم اصلا حواسم نبود پندار اینجاست:
من-سلام عزیزم تحویل نمیگیری ؟؟؟
تارا-سلام خواهر تازه به دوران رسیده ی من ....تو اصلا یادی از ما نمی کنی ؟؟؟کجایی؟؟؟؟
من-خونه کجا قراره باشم ؟؟؟؟؟
تارا-من الان در خونتونم اگه راست میگی در و باز کن
ای خاک تو سرت پندار....با دستپاچگی گفتم:
من-اه ...کی اومدی با کی هستی ؟؟؟؟؟؟
تارا-با اقا آریا اومدم یک هفتس اومده ایران
ای الهی بمیری آریانا چرا هیچی نگفتی:
من-با آریا ؟؟؟؟چرا با اون؟؟؟؟؟اصلا تو با اون چی کار داری ؟؟؟؟
پندار مثلا رانندگی می کرد ولی تمام حواسش اینجا بود و کلافه به نظر می رسید :
تارا-اتوبوس گیرم نیومد آقا آریا گفت من میخوام برم اونجا شما رو هم می رسونم
غیرتی شدم...اخه خواهرم رو خیلی دوست داشتم:
من-تو غیلی غلط کردی
تارا-اه ترانه ....من که اینقدر دوست دارم ...بذارم برم؟؟؟؟
باز این منو خر فرض کرد ....خندیدم و گفتم:
من-باشه عسل زبون باز من
تارا-پس من و اریا....نه ...منظورم آقا آریاست میریم هتل؟؟؟؟
من-نه عسل شیرین خودم جای تو توی کندوی محقر ماست ...حق نداری بری هتل ...شیر فهم؟؟؟؟
با خنده گفت:
تارا-جانم غیرت....چشم ما منتظریم بیایید
من-ببین بیام ببینم نیستی دارت می زنم ها!!!
تارا-باشه عزیزم
من-فدای تو فعلا
تارا-بابای
قطع کردم و لبخندی زدم و گفتم:
من-عزیز دلم
پندار تقریبا با صدای بلند و کنترل شده ای گفت:
پندار-می تونم یه سوال بپرسم؟؟؟؟
نگاهش کردم ....عسلی چشم هاش در قرمزی نشسته بود:
من-بله بفرمایید
پندار-تو دوست پسر داری ؟؟؟؟؟؟
با عصبانیت گفتم:
من-خیر
پندار-پس با کی حرف میزدی؟؟؟؟
دیگه داشت فضولی می کرد با این که جونم رو نجات داده بود ولی دیگه داشت پسر خاله می شد:
من-به شما ربطی نداره
دیگه لال شد ...ولی شواهد نشون می داد هنوز عصبیه ....مدام دست تو مو هاش می کرد ...دیدم خیلی اروم داره میره گفتم:
من-ببخشید ولی من عجله دارم میشه تند تر برید
سرعتش رو اینقدر بالا برد که کورخیدم ولی با ظاهر سازی گفتم:
من-گفتم تند ولی نه دیگه اینقدر...آروم تر برو
با عصبانیت داد زد تا حالا ندیده بودم داد بزنه:
پندار- مگه نمی خواستی زود تر به عشقت و عسلت برسی...در ضمن من راننده ی شما نیستم لیدی
چه فکرایی پیش خودش کرده بود؟؟؟؟...بزار بکنه ما که با هم سنمی نداریم ....بی خیال شدم .... آدرس رو پرسید و من هم ادرس دادم ....وقتی رسیدم آزرای آریا اونجا بود ....پریدم پایین و به طرف آزرارفتم ....تارا خوابیده بود ...آریا پیاده شد و گفت:
آریا-به ترانه خانوم ....خوبی خواهر جون؟؟؟؟؟؟
عین خواهر برادر بودیم ....دستم رو دراز کردم و دستش رو فشردم و با لبخند گفتم:
من-سلام داداشی ....کی اومدی ؟؟؟؟؟اگه آریانا بفهمه ذوق مرگ میشه
خندید و به طرف در خونه رفت و من برگشتم تا تارا رو بیدار کنم ....اما با چهره ی خشمگین پندار که پشت ماشین بود رو به رو شدم ....سری از روی تاسف برام تکون داد و دنده عقب گرفت ....به من چه ؟؟؟؟....تارا رو بیدار کردم:
من-تارایی....خواهری ....گل من ....بیدار شد
چشم های سبز یشمیش رو باز کرد درست برعکس من که قیافه ای شرقی داشتم اون قیافه ای غربی داشت ....چشم های نازش با دیدن من برق زد و پرید تو بغلم و گفت:
تارا-بمیری ترانه ....نباید سراغی از من بگیری ؟؟؟؟....خیلی خری
چشم هاش درست نصف چشم های من بود ولی هنوز هم درشت و جذاب بود ....من یکم چشم هام زیادی درشته
آریا-اههههه....ترانه خانوم نمی خوایی این درو باز کنی؟؟؟؟؟
رفتم و در و باز کردم و با هم رفتیم بالا ....
***
پندار
از ماشین پیاده شد و به طرف آزرای مشکی رفت .پسری از ماشین بیرون اومد ....دست ترانه رو گرفت ....پس دوست پسر داشت ....آراد راست می گفت این سه تا یه جورن....سری از روی تاسف براش تکون دادم و دنده عقب گرفتم و با تمام سرعت خیابون ها رو رد کردم صدای آهنگ رو مخم بود :
چشمای ناز تو یادم نمیره
کی می تونه واسه تو نمیره
کاش بدونی تو قلبم می مونی
هر کاری کردی واسه من همونی
چشم من تا ابد گریه داره
اینجا یکی سر رو دیوار می ذاره
غصه هام بی صدا خالی می شه
خاطراتت فراموش نمیشه
هیچ وقت فراموشت نمی کنم همیشه عاشقتم ...به خاطر همینه که اینجام خاطره هات همیشه اینجاست ....
بی تو برام زندگی ناتمومه
شونت واسه گریه هام آرزومه
تو نخواستی با قلبم بسازی
باختیم دو تا مون تو ای بچه بازی
در به در تو خیابون می گردم
کاش تو بودی نگاهت می کردم
کاش بودی ....کاش بودی تا نگاهت می کردم ....نگاه تو اون چشم های سیاهت ....الان کجایی اخه
خونمون بی تو تاریک و سرده
اون که افتاد به پاهات یه مرده
چشم من تا ابد گریه داره
اینجا یکی سر رو دیوار می ذاره
غصه هام بی صدا خالی می شه
خاطراتت فراموش نمیشه
(کاش بدونی از محمد نجم)چرا باید چشم های اون .....تو رو یاد من بندازه .....چشم های اون برعکس چشم های تو پاک نیست ... ساحل دلم تو رو می خواد ....کجایی ؟؟؟؟...دلم چشم هات رو می خواد
.....
***
آریانا ومهدیس تصمیم گرفتند که بروند ....آریانا پشت رول بود...سپهروآراد برای اینکه مواظب ان ها باشند تعقیبشان کردند......انگار آتش بس اعلام شده بود .... آراد با آریانا حرف زده بود ....داشت آن لحظه را که به آریانا سلام کرد را به خاطر می آورد
چند ساعت پیش
آراد به همراه سپهر به طرف آریانا و مهدیس رفتند آراد لبخند دختر کشی زد و گفت:
آراد-سلام
آریانا صورتش را به جهت مخالف برگرداند و با حرص گفت:
آریانا-سلام
مهدیس به آرامی با سپهر سلام و احوال پرسی می کرد و سپهر با چشمان جادویی اش به او پاسخ می داد ...سپهر گفت:
سپهر-مهدیس خانوم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم
مهدیس با شادی مشهودی برخاست و رفت ....با رفتن آن دو آریانا رو به آراد که نگاهش می کرد گفت:
آریانا-چیه آدم ندیدی؟؟؟؟
آراد نفس عمیقی کشید و گفت :
آراد-ببین آریانا من با تو پدر کشتگی ندارم که دارم؟؟؟
آریانا-جانم؟؟؟؟خانومش یادت رفت جناب پارسا....وبله که داری ....از همون اول هم داشتی
اراد با عصبانیت گفت:
آراد-نداشتم ...به خدا نداشتم ....بیا صلح کنیم ....نمی گم باهام خوب رفتار کنی ....ولی حد اقل از هم متنفر نباشیم
آریانا کمی فکر کرد و دید هیچ تنفر و یا حتی علاقه ای نسبت به او ندارد پس با بی تفاوتی سرش را تکان داد که یعنی باشه
سپهر با مهدیس حرف می زد:
سپهر-مهدیس میشه اتش بس اعلام کنی ؟؟؟
مهدیس فکر کرد نقشه ای دارد پس گفت:
مهدیس-منظور؟؟؟؟؟
سپهر- نمی خوام ازم متنفر باشی
مهدیس-نیستم
سپهر-د هستی دیگه ...اگه نبودی که وقتی منو می دید پشتتو نمی کردی با اخم باهام حرف نمی زدی
مهدیس کمی فکر کرد و دید هیچ تنفری نسبت به او ندارد هیچ علاقه ای هم در ته دلش جوانه زده پس گفت:
مهدیس-باشه
سپهر-حالا شیرینی آتش بس رو بده؟؟؟؟
مهدیس – چی؟؟؟؟؟ شیرینی؟؟؟؟؟؟
سپهر-آره باید باهام برقصی
همون لحظه مهدیس ترانه را دید که به سمت در می رود یا عذر خواهی از سپهر به سمتش رفت و پرسید:
مهدیس-کجا میری ترانه؟؟؟؟؟
ترانه گفت:
ترانه-مهدیس ولم کن حالم خیلی بده
مهدیس او را رها کرد می دانست اینجور مواقع نباید پاپیچ ترانه بشود ....به طرف سپهر رفت که گوشی اش صدا داد ....اس ام اس داشت از ترانه بود:
ترانه-مهدیس اصلا حالم خوب نبود....با تاکسی رفتم ....سویچ تو کیفته با اون بیایید
تنها چیزی که نگرانش می کرد تنها بودن ترانه بود ....به پندار که بالای سرش ایساده بود و در فکر فرو رفته بود گفت:
مهدیس-ببخشید آقا پندار می تونید برید دنبال ترانه...می ترسم بلایی سرش بیاد منم اگه برم کلی باهام دعوا می کنه
پندار-مگه ترانه کجا رفته؟
مهدیس-دم دره منتظر تاکسیه
پندار رفت و مهدیس و سپهر با هم شروع به رقص کردند سپهر مدام به چشمان زیبای مهدیس نگاه می کرد و با خود می گفت این همه مظلومیت از کجاست مهدیس ؟؟؟؟
چند ساعت بعد در ماشین
اراد راننگی می کردو دخترارو تعقیب میکردند..
تا خانه حرفی زده نشد ....پسرها منتظر بودند تا دختر ها داخل شوند بعد بروند ....اما با صحنه ای که دیدند از تعجب نزدیک بود شاخ دراورند ....مردی در آپارتمان را باز کرد و اریانا با تمام قدرت خود را در آغوش او انداخت آن مرد جوان آریانا را به خود میفشرد بعد از او مهدیس دستان مرد جوان را گرفت و با لبخند جواب او را داد سپهر تقریبا داد زد:
سپهر-این کیه؟؟؟؟
و می خواست پیاده شود که آراد دستش را گرفت و گفت:
آراد-به ما مربوط نیست مگه نه سپهر؟؟؟؟؟
سپهر با دو دلی و چشمان قرمز نشست ...آراد هم دست کمی از او نداشت چشم هایش سرخ و رگ گردنش متورم شده بود ....آراد با خود گفت:
آراد-آریانا هر غلطی که میکنه به من مربوط نیست ....
و دنده عقب گرفت که لحظه ی آخر نگاه خشمگینش با نگاه اریانا تلاقی کرد ....
ترانه
آریا از من خواست وقتی خواهرش برگشت خودش در رو باز کند ...من هم با کمال میل قبول کردم ...وقتی بچه ها رسیدن و آریا به طرف در رفت من رفتم پیش تارا و گفتم:
من-خواهر من چه مرگشه؟؟؟؟
تارا-اخه احوال پرسیت هم عین ادم نیست
من-اگه بود تعجب داشت اخه میدونی که من یه فرشتم
تارا-راستش یه اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-چی؟؟؟؟؟؟؟
تارا-قول می دی عصبانی نشی؟؟؟؟
من-باشه تو بگو حالا
تارا-من در شرف ازدواجم
من-چــــــــــــــــــی؟؟؟؟
جیغی که زدم گوشای خودم رو کر کرد ...بیچاره تارا....تارا با دستپاچگی گفت:
تارا-ببین منو آریا از وقتی شما کوچیک بودید به هم علاقه داشتیم ...امسال که برگشت گفت که دیگه قرار نیست برگرده و منو از بابا خواستگاری کرد ...الان هم نامزدیم
هنگ کردم ....نگاه گنگی به تارا انداختم ....و تازه فهمیدم چه بلای خانمان سوزی سرم اومده ....اریا اومده بود ولی برای این که تارای منو خواهر عزیز دردونه ی من و با خودش ببره ....ناراحت شدم ....دلم گرفت...یعنی دیگه نمیشد من وسط ترم برگردم خونه و با تارا تا نصفه شب زیر پتو هر و کر کنیم و مامان ساکت من اخرش بگه بسه دیگه دخرا برید بخوابید ....اهی کشیدم....انگاری اون روزا خیلی دور بودن ....از تارا دلخور بودم باقهر رفتم تو اتاق و درو بستم ....اریانا با سر و صدا وارد شد:
آریانا-ترانه چرا نگفتی آریا اومده نامرد؟؟؟؟
جوابی ندادم وقتی فهمید ناراحتم کنارم نشست و گفت:
آریانا-چی شده خواهری؟؟؟؟؟
اشک تو چشمام حلقه زد اما نزاشتم بریزه من کوه غروروم اخه ... منو تو اغوشش کشید و گفت:
اریانا-بگو ترانه مردم از نگرانی
من-تو می دونستی آریا و تارا نامزدن؟؟؟؟؟
هنگ کرد ....کمی ناراحت شد و عصبی...اون هم اریا رو خیلی دوست داشت و جرعت از دست دادنش رو نداشت ...بعد از بردیا تنها مردی بود که آریانا با هاش راحت بود...مهدیس وارد شد ....مجبور شدم برای اونم توضیح بدمکه او گفت:
مهدیس-یعنی می خوایید بگید شما دو تا نفهمیدید اینا عاشق همدیگن؟؟؟؟
من و آریانا با هم گفتیم:
-مگه تو فهمیده بودی؟؟؟؟
مهدیس-اره بابا خیلی ضایع بود ... آریا همش به تارا چشمک میزد ...عاشقانه نگاش می کرد... الان هم همینطوری نگاش می کنه ...نگید که معنی این نگاه ها رو نمی فهمید؟؟؟
من و آریانا با گیجی سر تکون دادیم ...مهدیس با بی خیالی گفت:
مهدیس-خیلی بی احساسید
و رفت لباسش را عوض کند ...من هم روی تخت خوابیدم و در چند ثانیه خوابم برد
***
صبح با صدای تارا بیدار شدم:
تارا-خواهرم ....ترانه...بیدار شو دختر چقدر می خوابی؟؟؟؟....از دستم ناراحتی ؟؟؟؟؟....بالاخره یه روز باید می رفتم مگه نه ؟؟؟؟؟
چشم هام رو به آرامی باز کردم .....نگاهی بهش انداختم ....عزیزترینم داشت می رفت و من فقط باید وایمیسادم و رفتنش رو نگاه می کردم ....بغلش کردم و دم گوشش گفتم:
من-خیلی دوست دارم خواهری
تارا-منم همینطور عزیزم
صدای آریا تواتاق پیچید:
آریا-آی آی ....دیگه داره حسودیم میشه ها؟؟؟؟؟؟
نمی دونم چرا به اریا حسودی می کردم ...انگار داشت حریم دوست داشتنی ترین ادم هام رو میشکست .... ولی هنوز هم مثل برادرم دوستش داشتم ...با حاظر جوابی گفتم:
من-همینه که هست
آریانا با مو هایی ژولیده اومد و پشت آریا وایسادوگفت:
آریانا-اوی ...اوی....داداش منو تنها گیر اوردین
من-باعث مباحاته که تا الان نبودی
به سمتم یورش برد که پشت اریا قایم شدم و گفتم:
من-آریا حالش رو بگیر
اریا-ای به چشم
آریانا-ای آدم فروش
آریا –تو عزیز منی ...اخه من تو رو به کی بفروشم
آریانا خر کیف شد و رفت سمت حموم ....من و تارا هم صبحونه درست کردیم ...مهدیس هم رفته بود خرید برای خونه ...مهدیس با تیم والیبال دانشگاه قرار بود برای مسابقه ای به بوشهر برن...مهدیس هر روز شور و هیجان بیشتری برای رفتن پیدا می کرد و کارش شده بود تمرین و تمرین ....من و آریانا هم کاری جز اذیت کردنش با جملاتی مثل:
-من که می دونم خیط می شی برمیگردی
-احتمال بردنت صفره
-تیمی که تو رهبرش باشی خودش به درد سطل آشغال می خوره
نداشتیم ....اونم نامردی نمیکرد خوب جوابمون رو می داد:
-خفه بمیرید دو تاییتون
-میام هر دو تا تون رو می زنم ها
-مررررررررررررررضضضضضضضضضض ض
وقتی اماده کردن صبحونه تموم شد مهدیس برگشت ...صبحونه رو دور هم خوردیم ....من و بچه ها راهی دانشگاه شدیم ...پسرا با دیدن ما راهشون رو کج کردن من گفتم:
من-اوا ...اینا چه مرگشونه ؟؟؟؟
مهدیس –ولشون کنید امتحان امروز رو بچسبید
بعد از امتحان سختی که استاد نادری ازمون گرفت از کلاس بیرون اومدیم که پسرا رو دم کلاس دیدیم ....پندار رو به ما گفت:
پندار-میشه ناهار امروز رو با ما بخورید
از پندار مغرور بعید بود چنین حرفی رو بزنه ...همه لال فقط نگاهش می کردیم حتی منم دیگه حوصله ی شیطنت نداشتم ...خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
من-دلیلی نداره
می خواستم جلو تر از بقیه برم که جلوم رو گرفت و گفت:
پندار-ببین خانوم کوچولو....فقط قراره حرف بزنیم
نگاهی شکاک و دو دل بهش انداختم که گفت:
پندار- حالا بفرمایید
و راه رو باز کرد ما جلو تر از اونا راه می رفتیم و اونا پشت سرمون پچ پچ می کردن ...دم دانشگاه سپهر با احترام در ماشین رو باز کرد که صدای اریا از پشت شونه های پهن اراد به گوش رسید:
آریا-خانوما جایی تشریف می برید؟؟؟؟
لحنش طلبکارانه بود ... با این که خیلی سال اون ور آب زندگی می کرد ولی هنوز غیرتشو داشت....همه برگشتیم طرفش .. آریانا از اول هم راضی به اومدن نبود سریع سرش رو به سمت آریا چرخوند و من سریع جمعش کردم:
من-آره اریا جان ...راستش می خواستیم بریم ناهار بخوریم تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟
از قصد گفتم آریا جان تا زور پندار رو در آرم...مهدیس گفت:
مهدیس- میگم آریا امروز چه جیگری شدی !!اومدی دخترای دانشگاه مارو بکشی
و خندید...سپهر با حرص تمام زل زده بود به لبخندش ...انگار می خواست اون لبخند رو با هر چیزی حتی یک مشت (غلط کرده)پاک کنه ...رگ گردنش میزد...نگاهی به پندار انداختم ...ظاهری خونسرد به خودش گرفته بودولی قرمز بودآرادهم طلبکارانه نگاه ما میکرد ولی صورتش قرمز بود....بالاخره اریانا به صدا در اومد به طرف آریا رفت و بازوش رو گرفت و گفت:
آریانا-اریا جان اینا هم کلاسیامون هستن داریم میریم رستوران تا حرف بزنیم
چشم های اراد روی دستهای آریانا زوم بود ....آریانا هم همون حسی رو داشت که من داشتم ....انگاری این سه تایه حسی به ما داشتن !!!....یه زن همیشه اینو حس می کنه .... ولی این حس ما رو تغییر نمیداد ...نمی دونم چرا از اذیت کردن پندار لذت می بردم ... آریانا و مهدیس هم قطعا دوست داشتن آزارشون بدن ...اراد مشتش رو قفل کرد و زیر لب طوری که همه مون فهمیدیم گفت:
آراد-درست همونی هستی که انتظار داشتم ... خیلی پستی آریانا
یک دفعه یه مشت نثار صورت آریا کرد....یا خدا یکی آریانا رو بگیره...مثل خون اشام نگاه اراد میکرد..اریانا صورت مردونه ی اریارو بین دستاش گرفته بود...درشرف گریه....
اریا لبخند محوی زد....آریانا اشک تو چشماش حلقه زد ...آریا آریانا رو در بغلش کشید...اریانا سرش رو تو بغل اریا فشار میداد....
آریانا سرش رو از بغل اریا بیرون اورد و رو به پسرا با عصبانیت گفت:
آریانا-معرفی میکنم ....برادر عزیزم اریا ...
همه جا خور ...مخصوصا اراد ....تارا به طرفمون اومد و با تعجب سلام کرد منم گفتم:
من-معرفی می کنم تارای عزیزم ...خواهر یکی یدونم ...و نامزد آریا
اون سه تا با چشمهایی به اندازه ی توپ تنیس ما رو نگاه می کردن و ما هم محل سگ نمی دادیم اریا گفت:
آریا-خوب با هم بریم رستوران پس ....آریانا اقایون رو معرفی نمیکنی؟؟؟
آریانا با نارضایتی شروع کرد:
آریانا-آقای پندار رادمنش ،آقای آراد پارسا و اقای سپهر اریانژاد
آریا با همه دست داد....انگار میخواست بزرگواریش رو به رخ هممون بکشه .... ما دخترا از جلو راه افتادیم و پسرا از پشت ....پیاده رفتیم تا به یه رستوران رسیدیم ...تارا مدام غر می زد تا ما بگیم این پسرا کین ما هم میگفتیم خونه براش تعریف می کنیم ...وقتی نشستیم و غذا رو آوردن ...همگی با هم خوردیم ...اما مثل این که اریا خیلی از این سه تا خوشش اومده بود ...مدام باهاشون شوخی می کرد و درباره ی زندگیشون می پرسید ...بعد از غذا ما بلند شدیم تا بریم اما اریا گفت که با پسرا می ره ...ما هم با ال نود من رفتیم خونه...انگاری همه یادمون رفته بود برای چی قرار بود بریم رستوران .....تا از در خونه وارد شدیم تارا جلومون وایساد و دستاشو زد بغلش و ما سه تا رو ردیف کرد و پرسید:
تارا-زود... تند... سریع بگید این سه تا کی بودن؟؟؟؟؟
هر سه شروع کردیم به تعریف که تارا جیغ کشید:
تارا-یکی یکی ...تو اول بگو ترانه ...می دونی من فضولم زود جوابم رو بده ...اون پنداره کی بود ؟؟؟؟؟
با من من گفتم:
من-خوب ...خوب هم کلاسیمه
تارا-تو ام که درست جوابم رو نمیدی ...اریانا تو بگو اون اراد کی بود که وقتی بازوی اریا رو گرفتی آریای منو زد ؟؟؟؟؟
اریانا-هم کلاسیم
تارا-تو چی مهدیس اون سپهره کی بود که رگ گردنش متورم شد وقتی به اریا او حرفا رو زدی؟؟؟؟
مهدیس تا اومد حرف بزنه تارا گفت:
تارا –می دونم می دونم همکلاسیته ...عین ادم حرف بزنید بابا !!!!
من شروع کردم تند تند از اول ماجرا رو با سانسور براش گفتم ...اونم خوب گوش داد ...
آریانا
بعد از سه ساعت فک زدن با تارا رفتم تو اتاق.....فکرم پیش آراد بود که یه مشت زد به صورت آریا....به اون نگاهاش....به اینکه زوم بود رو صورتم....رفتار این پسرا خیلی عجیب بود....سپهردر عین اروم بودن خیلی شیطون بودومعلوم بوددل مهدیس رو برده ولی مهدیس نمیگفت...پندارهم یجورخاصی بود پسرخوبی بود...فکر کنم ترانه رو زیر سر گذاشته بود ولی فک نکنم ترانه بهش رو بده....ولی آراد حالت چشماش....غرورش....سکوتش...!!!باا ون کارایی که حیوا انجام میده هرپسری بود زود میرفت سمتش....حیواخوشگل بودو بچه پولدار ولی ادم جالبی نبودوهمش به اراد میچسبید....
زل زده بودم به عکس بردیا
من-توهم نمیدونی؟؟؟؟نمیدونی رفتار آراد چرا اینطوره؟؟؟
من-راستی آقای نامرد میدونی چند وقته سراغی ازم نگرفتی؟؟؟
من-بایدم نگیری.....رفتی!!!!آریانا برات مرد که ولش کردی؟؟؟چرا دیگه تو خوابمم نمیای؟؟؟منم دل دارما!!!!عیب نداره ....ولی خیلی از دست ناراحتم!!!راستی دو ماه دیگه تولدت عشقم!!!!یادته .....تولد 20 سالگیت...با هم رفتیم شهربازی..مهدیس و ترانه هم اومدن....یادته چقدر ترسیدیم وقتی سوار ترن شدیم..تو بهشون میخندیدی....اون سال بهت کادو چی دادم؟؟؟؟آها....گیتار مشکیه بود....تو بهم چی دادی بی معرفت؟؟؟؟(اینجاگریم شدت گرفت)یادته....یه دسبند که ازش Bاویزون بود....
آریا-باکی حرف میزنی دختر؟؟؟
صدای آریا بود...سرمو چرخوندم اونم داشت گریه میکرد...اومد بغلم کرد....قاب عکس تو بغلم بود....گریه ام شدت گرفته بود....
آریا-اینطور نکن آریانا ....تروخدا!!!!!نمیخوام بشکنی!!!کی میخوای تمومش کنی؟؟؟عاشق بردیا بودی ولی قسمت هم نبودین!!!!
وایی....نه خدا!!!!این کیه که داره این حرفارو میزنه؟؟؟؟آریا؟؟؟من از این حرف متنفر بودم.....از بغلش اومدم بیرون ..آریا مثل ابر بهار گریه میکرد....
از اتاق اومدم بیرون....گریه میکردم....رفتم سمت پشت بوم....عکس بردیارو گرفتم جلوم داد زدم:
من-میبینی بهم چی میگن؟؟؟؟؟؟؟؟؟ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟همینو میخواستی؟؟؟؟؟؟؟؟اگه ولم نمیکردی بهم اینارو نمیگفتن!!!!دیدی بامن چیکار کردی.؟؟؟؟؟میدونستی دیوونه میشم؟؟؟؟؟میدونستی میشکنم و رفتی؟؟؟؟؟
دیگه نفس کم اورده بودم.....سرمو گرفتم رو به اسمون که ابری بود .....
من-خ ...خد...خداا!!!من...منم..ببر.....!!! ببر..پیش پیش اون.....دیگ...دیگه نم..نمیتون..نم...
از پشت یکی محکم گرفتم....
آریا-من غلط کردم....اشتباه کردم....بسه اریانا...من غلط کردم خواهری!!!
چیکار میکردم...مگه اغوش دیگه جز اغوش اریا بود که توش اروم شم؟؟؟؟؟اینقدر گریه کردم که خوابم برد....
***
مهدیس
خدایا چرا نمیخواد این کابوس لعنتی تموم شه؟؟؟؟آریانا چقدرباید عذاب بکشه؟؟؟؟
بعدازدیدن اون حال آریانا هممون رفتیم بالای پشت بوم....وای خدایا....آریانا دیوونه شده بود....چی میگفت....
من و ترانه گریه میکردیم..تارا هم اروم اشک میریخت....نمیدونم چقدر گذشت که آریانا خوابید و آریا بردش تو اتاق...خیلی کلافه بود....بیچاره حق داشت...تارا با آریا حرف میزد تا اروم شه.....
من و ترانه هم زل زده بودیم به اریانا که مثل بچه ها قاب عکسو گرفته بود بغلش خوابیده بود...وقتی میخوابید عین یه دختر کوچولو 5 ساله میخوابید
آریا رفت تو اتاق شروع کرد به صحبت کردن.....بعدش به سرعت از خونه رفت بیرون....جو خونه خیلی بد بود...
آریانا خواب خواب بود.....3 ساعتی گذشته بود آریا اومد خونه تارا رفت سمتش....
تارا-خوبی آریا؟؟چی شد عزیزم؟؟؟
آریا- گند زدم....تارا من چیکارکردم؟؟؟
تارا-خوب میشه ایشالله...آروم باش...
تارا و آریا رفتن تو اتاق صحبت کنن.....ساعت 9 شب بود مثلا میخواستیم بریم بیرون.....
آریانا
اروم چشمامو باز کردم...از بس گریه کرده بودم مژه هام چسبیده بود بهم.....سرم داشت میترکید......
درو باز کردم...هیچکی تو حال نبود....رفتم روکاناپه دراز کشیدم....
ترانه-وایییییییییی جیگر خانوم تو کی بیدار شدی؟؟؟
ترانه بود که خیلی ذوق کرده بود نباید بزنم تو ذوقش باید جو خونرو عوض کنم:
من-الان....جیگرم تویی کلاه قرمزی....
ترانه-منظور من اون جیگر نیست گیجول....
من-بی ادب.......
اومد دوتا ماچ ازم کرد....نشست کنارم مهدیس هم از اونور تارا هم با یه لیوان اب قند اومد سمتم....
تارا-بیا اینو بخور...نمیری عروسیه ما بیفته عقب
من-خودشیرین ...تو که از نظر من ردی....برو دله مامیم رو بدست بیار
چونمو گرفت و ابقند و چپوند تو حلقم.....دیدم آریا خیلی گرفتست....
من-آریا خیلی بی غیرتی....زنت منو کشت....بیا کمکم
آریا انگار که فهمیده بود حالم خوبه خندید و اومد سمتمون..خداروشکر همه چی عالی پیشرفت....شام رفتیم بیرون...
من پیش آریا میخوابیدم آخه تارا و اریا محرم نبودن.....صبح بلند شدم دیدم اریا خوابه خوابه.....دخترا بیدار بودن...
من-سلووووووووووووووووووم
ترانه-به به.....
مهدیس-سلام جوجو کوشولو....
تارا-ایششششششششششش......سلام
اینو به لحن مسخره گفت....
تارا-شوهرم خوبه؟؟؟؟
من-نترس نخوردمش....خوابیده....
تارا-الهــــــــــــــــی....من برم بیدارش کنم....
ترانه-ا!!!!رودار میشی بشین خواهرش هستش...
ترانه یه چشمک بم زد....
من-تارا بیا یادت بدم چطور باید بیدارش کنی...بیا.
دستشو گرفتم رفتیم سمت اتاق...هممون رفتیم...الهی ببخشید داداشم مجبورم....رفتم جلو...اریا خواب بود.....
من-حالا ...1....2....3
محکم زدم تو کتفش و داد زدم.
من-آریاااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا!! !!پاشوووووووووووووو
الهی اریا سیخ شد.....گیج و ویج نگام میکرد....پامو کشید افتادم .....دستاشو گذاشت دور گلوم حالت اینکه بخواد خفم کنه...
من-تارا....کمک..........شوهلت من کشت....
تارا با بالش کوبید تو سر آریا.
تارا-آی اریا ...دست به آریانا زدی نزدیااااااااااا.....
من داد زدم....
من-ایوللللللللللللل...میخوامت عزیزم....
بلند شدیم صبحونرو خوردیم....با بچه ها اماده شدیم من یه مانتو توسیم رو پوشیدم با یه جین توسی پاچه کشاد.... بایه ال استار سرخ ابی...دستبندای نخی سرخ ابی توسیم رو بستم...عینک دودی قاب طوسیم رو زدم....ترانه یه مانتو صدری بایه جین تنگ مشکی و کفش عروسکی...خیلی بهش میومد...مهدیس هم یه مانتو بنفش خیلی خوشگل پوشید با یه کتونی....
من- بوووووووووووووووووس بای ما رفتیم....
آریا-باشه ماهم میریم بیرون....
مهدیس-خوش باشین..........
اومدیم بیرون...ترانه نشست ...واییییییییی چه اهنگ خوشگلی بود....من عاشق ریحانابودم.واقعا صداشو دوست داشتم و این اهنگشو...
Take a Breathe, take deal
یه نفس عمیق بکش، معامله رو قبول کن
Calm yourself, he says to me
آروم بگیر، بهم گفت
If you play, youplay for keeps
اگه بخوای بازی در بیاری، با زندگیت بازی کردی
Take the gun and count to three
این تفنگو بگیر و تا 3 بشمار
You’re sweatingnow, moving slow
حرکاتت آروم شده و عرق از سر رو صورتت می ریزه
No time to think, my turn to go
دیگه وقتی برای فکر کردن نداری، نوبت منه که برم
And you can see my heart.. beating
و حالا میتونی ببینی که قلبم به طپش افتاده
You can see it through mychest
حتی میتونی ضربانش رو از رو سینم ببینی
I’mterrified, but I’m not leaving
آره ترسیدم ولی بی خیال نمیشم
I know that I must pass this test
آره میدونم این تستی هست که باید پاسش کنم
So justpull the trigger…..
پس تنها کاری که مونده اینه که ماشه رو بکشی
Say a prayer to yourself
دعای آخرتو بخون
He says close your eyes, sometimes it helps
بهم گفت چشاتو ببند، کمکت می کنه
And then I get ascary thought
و اون موقع بود که فکرای پریشون وارد ذهنم شد
That he’s here, means he’s never lost
اینکه اون پیشمه یعنی هیچوقت گم نشده بود
And you can see myheart.. beating
و حالا میتونی ببینی که قلبم به طپش افتاده
You can see it through my chest
حتی میتونی ضربانش رو از رو سینم ببینی
I’mterrified, but I’m not leaving
آره ترسیدم ولی بی خیال نمیشم
I know that I must pass this test
آره میدونم این تستی هست که باید پاسش کنم
So justpull the trigger…..
پس تنها کاری که مونده اینه که ماشه رو بکشی
As my life flashes before my eyes
و در یه آن تمام زندگیم مثل یه جرقه از جلوی چشمام میگذره
I’m wondering if I will ever see another sunrise
و در این عجبم که آیا دوباره طلوع خورشید رو خواهم دید؟
So many won’t get the chance to say goodbye
But it’s too late to think of the value of my life
ولی دیگه خیلی دیر شده که به ارزشهای زندگیم فکر کنم
And you can see my heart.. beating
و حالا میتونی ببینی که قلبم به طپش افتاده
You can see it through mychest
حتی میتونی ضربانش رو از رو سینم ببینی
I’mterrified, but I’m not leaving
آره ترسیدم ولی بی خیال نمیشم
I know that I must pass this test
آره میدونم این تستی هست که باید پاسش کنم
So justpull the trigger…..
پس تنها کاری که مونده اینه که ماشه رو بکشیa
یه نفس عمیق بکش، معامله رو قبول کن
Calm yourself, he says to me
آروم بگیر، بهم گفت
If you play, youplay for keeps
اگه بخوای بازی در بیاری، با زندگیت بازی کردی
Take the gun and count to three
این تفنگو بگیر و تا 3 بشمار
You’re sweatingnow, moving slow
حرکاتت آروم شده و عرق از سر رو صورتت می ریزه
No time to think, my turn to go
دیگه وقتی برای فکر کردن نداری، نوبت منه که برم
And you can see my heart.. beating
و حالا میتونی ببینی که قلبم به طپش افتاده
You can see it through mychest
حتی میتونی ضربانش رو از رو سینم ببینی
I’mterrified, but I’m not leaving
آره ترسیدم ولی بی خیال نمیشم
I know that I must pass this test
آره میدونم این تستی هست که باید پاسش کنم
So justpull the trigger…..
پس تنها کاری که مونده اینه که ماشه رو بکشی
Say a prayer to yourself
دعای آخرتو بخون
He says close your eyes, sometimes it helps
بهم گفت چشاتو ببند، کمکت می کنه
And then I get ascary thought
و اون موقع بود که فکرای پریشون وارد ذهنم شد
That he’s here, means he’s never lost
اینکه اون پیشمه یعنی هیچوقت گم نشده بود
And you can see myheart.. beating
و حالا میتونی ببینی که قلبم به طپش افتاده
You can see it through my chest
حتی میتونی ضربانش رو از رو سینم ببینی
I’mterrified, but I’m not leaving
آره ترسیدم ولی بی خیال نمیشم
I know that I must pass this test
آره میدونم این تستی هست که باید پاسش کنم
So justpull the trigger…..
پس تنها کاری که مونده اینه که ماشه رو بکشی
As my life flashes before my eyes
و در یه آن تمام زندگیم مثل یه جرقه از جلوی چشمام میگذره
I’m wondering if I will ever see another sunrise
و در این عجبم که آیا دوباره طلوع خورشید رو خواهم دید؟
So many won’t get the chance to say goodbye
But it’s too late to think of the value of my life
ولی دیگه خیلی دیر شده که به ارزشهای زندگیم فکر کنم
And you can see my heart.. beating
و حالا میتونی ببینی که قلبم به طپش افتاده
You can see it through mychest
حتی میتونی ضربانش رو از رو سینم ببینی
I’mterrified, but I’m not leaving
آره ترسیدم ولی بی خیال نمیشم
I know that I must pass this test
آره میدونم این تستی هست که باید پاسش کنم
So justpull the trigger…..
پس تنها کاری که مونده اینه که ماشه رو بکشیa
رسیدیم به دانشگاه با ورودمون سرا چرخید....راه افتادیم ...عین مدلا راه میرفتیم....محکم و مغرور ....نگار اومد جلوم با یه خنده گشاد:
نگار-سیلام عچقم....املوز منتظرتیم....
من یه نگاه به ترانه و مهدیس کردم و گفتم:
من-باشه میبینمت...
خیلی خوشحال شد...اخییییییییییییی......
رفتیم تو کلاس...با ورودمون سپهر یه لبخند به مهدیس زد...من نگاه به صندلی خالی اراد میکردم...حیوا انگار منو دید امروز چه تیپی زده....حیوا خم شد روم ..بوی عطرش داشت خفم میکرد دوش گرفته بود....
حیوا-نیومده!!!!!منم منتظرشم ......عشقم!!!!!آریانادیدی چقدرجذابه؟؟؟چقدرخوشگله....ع زیزم....بنظرت دوست دختر داره؟؟؟؟وایییییییییییییی.. ..اگه داشته باشه میکشمش....آراد مال منه!!!!جیگر دختر کشم.....
اینارو با حالت حرص میگفت.....هه.......چی فکرکرده پیشه خودش؟؟؟باید جوابشو بدم.....انگار من میخوام آراد بدزدم...
من-ا!!!!!!!!!!اتفاقا دیروز با دوست دخترش دیدمش....یه دوست دختر داره که نگو.....
بخدا بگم نزدیک بود گریش بگیره کمه....
حیوا-ترو خدا؟؟؟؟کیه؟؟؟چه شکلیه؟؟؟؟؟
من-خیلی خوشگله.....عین خودش.....هرچی بگم کم گفتم...دختره خیلی ملوس بود...ظریف و کوچولو....
داشت میترکید....وایییییییییییی.... الان میمیرم از خنده...ترانه و مهدیس داشتن میخندیدن.....
حیوا-رفتارش با دختره عوضی چطور بود؟
من-دستش بود دور کمرش....درگوشش یه چی گفت که دختره خندید...
اوه ....اوه....الان میترکید......
حیوا-هه...ولی من برنامه هادارم واسه اراد.....نمیزارم هیچ احدوناسی نزدیکش شه!!!!
من با حالتی مسخره گفتم:
من-آره ....بدو برو....تا ندزدینش....بدو دختر خوب....
پاشو کوبید رو زمین و رفت.....اروم خندیدم......در کلا س باز شد.....این آراده؟؟؟؟چقدر رنگش پریده؟؟؟؟
سه تا از دکمه لباسش از بالا باز بود و زنجیرش که بلند بود معلوم بود....موهاش شلخته بود....به سرعت رفت سمت پندار....استاد اومد....حواسم به درس بود مدام صدای سرفه میومد...ترانه در گوشم گفت:
ترانه-این آراد الان میمیره خیلی بد سرفه میزنه!!!
من-بهتر...میشه شهیدعلم
دوتاسرفه شدید زد همه کلاس برگشتند....ولی من نه....اخرای کلاس بود...وای فکر کنم مرد....چه بد سرفه زد...اول از همه حیوا رفت سمتش....سرمو چرخوندم...نگام قفل شد تو نگاش....چشماش قرمز بود....سنگینی نگاه حیوا باعث شد سرمو بچرخونم...پندار دستشو گذاشت روی پیشونیش....مریض بود خیلی بد هم مریض بود....سرمو برگردوندم و جزومو برداشتم....
صدای چندتا از دخترا اومد.
-آقای پارسا خوبین؟؟؟
-آقای پارسا میخواین برین بیرون؟
-آقای پارسا حالتون بده؟؟؟؟
اههههههههههههه...حالم بهم خورد...استاد رفت....اراد بسرعت از کلاس رفت بیرون...پشت سرش پنداروسپهر....بیچاره چقدر حالش بد بودا...بمن چه؟ غم خوار کم نداره....یکی مثل حیوا....
از کلاس اومدیم بیرون....مهدیس وترانه میخواستن برن درباره مسابقه والیبال مهدیس سوال کنن...من ازشون جدا شدم رفتم سمت سالن امفی تاتر دانشکده....
درو باز کردم پراغای صحنه روشن بود تا پامو گذاشتم صدای دست و هورا اومد...همه داشتن بم لبخندمیزدن رفتم بالای صخنه علیرضا اومد جلووگفت:
باورم نمیشه...این تاتر محشر میشه...من بازیتونو ندیدم تعریفشو خیلی از نگار شنیدم....
خشک جواب دادم:
نگار لطف داره....نمایشنامرو میدین لطفا....
نمایشنامه رو خوندم من بازیگر اصلی بودم....دکورجالبی داشت...یه پیانو سفید بودو چندتا صندلی.....همین....شروع کردیم به تمرین ....علیرضا قصدداشت اول من بازی بقیرو ببینم....دیالوگ اول بامن بود.... من بلندو کوبنده دیالوگم رو گفتم.علیرضا با تعجب نگام کرد....
اخرای تمرین بود ...همه انرژیم تموم شده بود....بچه ها دست زدن ولی من خشک و سرد رفتم پایین تا برم چراغای صحنه روشن بود.....سهند؟؟؟؟سهند بالبخند اومد جلو تشویقم کرد...این اینجا چی میخواد؟؟؟؟
سهند-کارتون عالی بود....معرکه
من-ممنون...میدونستم....
از کنارش رد شدم....بمیری ترانه ....بازم رفت و منو جا گذاشت با اتوبوس رفتم...زنگ در خونرو زدم....خیلی خسته بودم............
ترانه
آریانا برگشت و یک راست رفت طرف اتاقش ... تارا و آریا رفته بودند خونه ی دوست آریا و تا شب برنمیگشتند... شونه ای بالا انداختم و به طرف تلفن که داشت خودش رو میکشت رفتم و جواب دادم :
من-بله؟؟؟؟
-خانوم رادمهر؟؟؟؟
من- بله خودم هستم شما؟؟؟؟؟
-من از آموزشگاه ساحل باهاتون تماس می گیرم
واوووووووووووو....آموزشگاه ساحل یکی از بزرگترین اموزشگاه های تدریس ساز آلات بود ... توی کشور از برترین ها بود ...کمی هول کردم ولی سریع جواب دادم:
من-بله بله بفرمایید؟؟؟؟؟؟
-راستش مزاحمتون شدم تا بهتون پیشنهاد تدریس بدم
جانننننننننننننننننمممممم مممممممم..... من برم اونجا تدریس کنم..... سکته کردم .....خدا خیرت نده یه همچین خبری رو اروم آروم به ادم میدن ...اگه سکته میکردم سینا بیوه میشد ....سینا خیلی غلط کرده بیوه بشه ...منو و اون با هم سنمی نداریم ...اون بیچاره پشت خط منتظره من دارم فک می ریزم با خودم .... گفتم:
من-راستش خیلی ناگهانی گفتید حالا چرا من؟؟؟؟
باید یه کمی تاقچه بالا می ذاشتم که فکر نکنن هولم:
-خانوم من رزومه ی شما رو دارم
قبلا فقط یک بار تو یکی از بهترین آموزشگاه های شیراز تدریس کرده بودم ...ولی این رزومه ی کاری منو از کجا اورده ؟؟؟؟...از هر جا اورده مهم نیست مهم اینه که از من درخواست تدریس کرده...دوباره صداش اومد:
-اگه بعد از ظهر تشریف بیارید برای بستن قرار داد ممنون می شم
من-ولی من هنوز نگفتم که قبول می کنم
-یعنی قبول نمی کنید
من-راستش خانومه....
-فرهادی هستم
من-خانوم فرهادی من چهار روز از هفته رو کلاس دارم در واقع دانشگاه می رم ...
حرفم را قطع کرد:
فرهادی-هیچ مشکلی نیست ...پس بعد از ظهر میایید؟؟؟؟
من-نمی دونم چی بگم اخه ...
دوباره این حرف منو قطع کرد:
فرهادی-پس ساعت پنج اینجا باشید ...خدانگه دار
من-باشه خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و شروع کردم به بالا و پایین پریدن ...یورش بردم طرف اتاق آریانا در و عین گاو باز کردم ...آریانا مثل خرس خوابیده بود ....من شدید کرم داشتم باید روی خواب این خرسه پیادش می کردم ...پریدم روی اریانا و جیغ کشیدم:
من-آریییییییییاااااااااااااا نننننننننننننناااااااااا
عین چی از جا پرید ...منم دلمو گرفتم و خندیدم ....دوید طرفم که گارد گرفتم ...قرمز شده بود ...داد زد:
آریانا-کوفت ...چه مرگته باز ؟؟؟؟؟؟
من-آریان ....من رو برای تدریس توی آموزشگاه ساحل خواستن
کپ کرد ....دهنش باز مونده بود ....دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
من-آریان ....کجایی؟؟؟؟؟؟؟....هی؟؟؟؟؟؟
از شوک بیرون اومد و گفت:
آریانا-دروغ میگی؟؟؟؟؟؟؟
من-نه به خدا همین الان زنگ زد
پرید بغلمو خندید ....با هم بالا و پایین می پریدیم و می خندیدیم که صدای مهدیس اومد:
مهدیس –چه مرگتونه باز؟؟؟؟؟؟
من-مهدیس من رو خواستن برای تدریس ....حدس بزن کجا؟؟؟؟؟؟؟
مهدیس-کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-آموزشگاه ساحل
مهدیس-واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ایول تران ....کارت درسته بابا
و دوید طرفمون ....تو بغل هم می خندیدیم ...خدا هیچ وقت این دو تا فرشته رو از من نگیره....رو به آریان گفتم:
من-بعد از ظهر باهام میایی اونجا؟؟؟؟؟
آریانا-خیلی دوست دارم ولی به خدا خیلی خستم ...امروز تو تاتر کلی جیغ زدم ...خوابم میاد
با التماس به مهدیس نگاه کردم :
مهدیس-باشه بابا اون نگاه گربه ی شرک رو بردار
پریدم بغلش ...خیلی خوش حال بودم
قسمت2
مهدیس-ترانننننننننننننننننننننن ننننن....کجایی پس؟؟؟؟؟؟؟؟
من-اومدم
نگاهی تو آیینه به خودم انداختم و لبخندی زدم....مقنعه مشکی وکمی کرم پودر و برق لب ....مانتوی بلند مخمل سبز یشمی با شلوار مشکی و کتونی مشکی بندی ....دستبند ال ویم هم انداختم ...عینک آفتابیم هم زدم .... مهدیس خیلی تیپ زده بود ....یه مانتوی سرمه ای و سفید تنگ با شلوار و شال سفید ...یه کفش ال استار سفید هم پوشیده بود ...یه بوس براش فرستادم و گفتم:
من-بخورمت کوچولو
مهدیس –دیر شد تران ...کدوم گوری بودی؟؟؟؟..............
من-اومدم
نگاهی تو آیینه به خودم انداختم و لبخندی زدم....مقنعه مشکی وکمی کرم پودر و برق لب ....مانتوی بلند مخمل سبز یشمی با شلوار مشکی و کتونی مشکی بندی ....دستبند ال ویم هم انداختم ...عینک آفتابیم هم زدم .... مهدیس خیلی تیپ زده بود ....یه مانتوی سرمه ای و سفید تنگ با شلوار و شال سفید ...یه کفش ال استار سفید هم پوشیده بود ...یه بوس براش فرستادم و گفتم:
من-بخورمت کوچولو
مهدیس –دیر شد تران ...کدوم گوری بودی؟؟؟؟..............
من-بریم بابا
مهدیس رانندگی کرد ...چون من استرس داشتم ...تا رسیدیم یه سوت با هم زدیم ...ایول بابا ...یه کاخ بزرگ که محوطه اش پر چمن های سبز بود ....خیلی قشنگ بود ...یه فواره شبیه قو که از دهنش آب بیرون میومد و درختای بید مجنون ...ده یا حتی بیشتر الاچیق بزرگ و زیبا ....آموزشگاه با ستون هایی زینت داده شده بود ...آدم احساس می کرد الان توی قصر یه ملکه است ....ملکه ی انگلستان رو می گم ....با مهدیس رفیم تو ...مهدیس دم گوشم گفت:
مهدیس-تران ما مردیم ...یعنی اینجا بهشته ؟؟؟؟؟
تا خواستم جوابش رو بدم صدای پاشنه هایی که روی سرامیک ها کشیده می شد توجهم را جلب کرد ...برگشتم سمت پله های باشکوه آنجا ...زنی تقریبا 29ساله با چشم های سبز و زیبا و لباس های اتو کشیده به سمت ما اومد و گفت:
-خانوم رادمهر؟؟؟؟؟
من-بله خودم هستم
-من فرهادی هستم ....صبح باهاتون صحبت کردم
دستش رو فشردم و گفتم:
من-بله بله ...خیلی از دیدن شما خرسندم خانوم فرهادی
اوه ...اوه ...چه رسمی حرف زدم:
فرهادی-همچنین ...وایشون؟؟؟؟؟
من-دوستم هستن مهدیس
مهدیس هم دستش رو فشرد و اون از ما خواست پشت سرش بریم ...من و مهدیس هم لال فقط گوش می دادیم .... از پله ها بالا رفتیم و از راهرویی گذشتیم ...در اتاقی رو باز کرد و گفت:
فرهادی-بفرمایید خانوما
با مهدیس وارد شدیم اتاقی طویل با مبل های شیک و پنجره های کشیده با میز و صندلی بزرگ که معلوم بود متعلق به ریس .... فرهادی گفت:
فرهادی-بشینید خانوما ...من الان میام؟؟؟
من ومهدیس نشستیم و اون بیرون رفت...مهدیس گفت:
مهدیس-خوش به حالت تران...اینجا مثل بهشته ...صاحبش حتما خیلی پولداره
من-بزار خودم جا گیر بشم ...تو رو هم میارم خواهری
بلند شدم و به طرف پنجره های کشیده ی اونجا رفتم ...دست هام رو به بغل زدم و به نم نم بارون چشم دوختم ...چه فضای قشنگی داشت ...من عاشق اینجا شده بودم ...نفس عمیقی کشیدم که صدای بسته شدن در مجبورم کرد برگردم ...فرهادی برگشته بود و با سرعت به طرف مبل رو به رویی مهدیس رفت و نشست ...من هم رفتم و کنار مهدیس نشستم ...فرهادی گفت:
فرهادی-مثل این که خیلی به بارون علاقه دارید ترانه خانوم؟؟؟؟
من-راستش آره ...خیلی
فرهادی –بزارید قرارداد و امضا کنیم با هم میریم زیر الاچیق ها ...اما قبل از هر چیز بزارید خودم رو معرفی کنم ...من نسرین فرهادی هستم ...می تونی نسرین صدام کنی ...اکثرا اینجا منو به همین اسم صدا می کنن ...من یه جورایی معاون اینجام ودر نبود ریس من اینجا رو اداره می کنم اخه اکثر اوقات نمی تونه بیاد خیلی گرفتاره ...ریس مرد جدیه ...الان هم قرار بود اینجا باشه ولی مثل این که تو ترافیک مونده ...ساعت کلاسات رو خودت می تونی معلوم کنی ...سوالی نیست ؟؟؟؟
خیلی جامع و مختصر ...دیگه نزاشت سوالی بمونه ...سرم رو به علامت منفی تکون دادم و او گفت:
فرهادی-پس اینجا رو امضا کن
چند تا امضا زدم ...برای یک سال باید اینجا کار می کرد ...فرهادی شیرینی به ما تعارف کرد ...بعد از خوردن شیرینی با مهدیس بلند شدیم و خواستیم بریم که فرهادی گفت:
فرهادی-کجا ترانه جون؟؟؟باید به من شیرینی بدی
من-شیرینی؟؟؟؟؟
فرهادی-آره باید برام زیر یکی از اون الاچیق ها آواز بخونی و گیتار بزنی
من-اخه خانوم فرهادی ...
اخم خنده داری کرد و گفت:
فرهادی-د نشد دیگه من نسرینم ...بعدشم نه نیار
من-ولی نسرین جون من گیتارم رو نیوردم
نسرین-من گیتار بهت می دم
و همه با هم به زیر یه الاچیق رفتیم ...من لب الاچیق نشستم ...بارون به صورتم می خود ...همیشه عاشق بارون بودم..چشمام رو بستم و شروع کردم:
مهدیس رانندگی کرد ...چون من استرس داشتم ...تا رسیدیم یه سوت با هم زدیم ...ایول بابا ...یه کاخ بزرگ که محوطه اش پر چمن های سبز بود ....خیلی قشنگ بود ...یه فواره شبیه قو که از دهنش آب بیرون میومد و درختای بید مجنون ...ده یا حتی بیشتر الاچیق بزرگ و زیبا ....آموزشگاه با ستون هایی زینت داده شده بود ...آدم احساس می کرد الان توی قصر یه ملکه است ....ملکه ی انگلستان رو می گم ....با مهدیس رفیم تو ...مهدیس دم گوشم گفت:
مهدیس-تران ما مردیم ...یعنی اینجا بهشته ؟؟؟؟؟
تا خواستم جوابش رو بدم صدای پاشنه هایی که روی سرامیک ها کشیده می شد توجهم را جلب کرد ...برگشتم سمت پله های باشکوه آنجا ...زنی تقریبا 29ساله با چشم های سبز و زیبا و لباس های اتو کشیده به سمت ما اومد و گفت:
-خانوم رادمهر؟؟؟؟؟
من-بله خودم هستم
-من فرهادی هستم ....صبح باهاتون صحبت کردم
دستش رو فشردم و گفتم:
من-بله بله ...خیلی از دیدن شما خرسندم خانوم فرهادی
اوه ...اوه ...چه رسمی حرف زدم:
فرهادی-همچنین ...وایشون؟؟؟؟؟
من-دوستم هستن مهدیس
مهدیس هم دستش رو فشرد و اون از ما خواست پشت سرش بریم ...من و مهدیس هم لال فقط گوش می دادیم .... از پله ها بالا رفتیم و از راهرویی گذشتیم ...در اتاقی رو باز کرد و گفت:
فرهادی-بفرمایید خانوما
با مهدیس وارد شدیم اتاقی طویل با مبل های شیک و پنجره های کشیده با میز و صندلی بزرگ که معلوم بود متعلق به ریس .... فرهادی گفت:
فرهادی-بشینید خانوما ...من الان میام؟؟؟
من ومهدیس نشستیم و اون بیرون رفت...مهدیس گفت:
مهدیس-خوش به حالت تران...اینجا مثل بهشته ...صاحبش حتما خیلی پولداره
من-بزار خودم جا گیر بشم ...تو رو هم میارم خواهری
بلند شدم و به طرف پنجره های کشیده ی اونجا رفتم ...دست هام رو به بغل زدم و به نم نم بارون چشم دوختم ...چه فضای قشنگی داشت ...من عاشق اینجا شده بودم ...نفس عمیقی کشیدم که صدای بسته شدن در مجبورم کرد برگردم ...فرهادی برگشته بود و با سرعت به طرف مبل رو به رویی مهدیس رفت و نشست ...من هم رفتم و کنار مهدیس نشستم ...فرهادی گفت:
فرهادی-مثل این که خیلی به بارون علاقه دارید ترانه خانوم؟؟؟؟
من-راستش آره ...خیلی
فرهادی –بزارید قرارداد و امضا کنیم با هم میریم زیر الاچیق ها ...اما قبل از هر چیز بزارید خودم رو معرفی کنم ...من نسرین فرهادی هستم ...می تونی نسرین صدام کنی ...اکثرا اینجا منو به همین اسم صدا می کنن ...من یه جورایی معاون اینجام ودر نبود ریس من اینجا رو اداره می کنم اخه اکثر اوقات نمی تونه بیاد خیلی گرفتاره ...ریس مرد جدیه ...الان هم قرار بود اینجا باشه ولی مثل این که تو ترافیک مونده ...ساعت کلاسات رو خودت می تونی معلوم کنی ...سوالی نیست ؟؟؟؟
خیلی جامع و مختصر ...دیگه نزاشت سوالی بمونه ...سرم رو به علامت منفی تکون دادم و او گفت:
فرهادی-پس اینجا رو امضا کن
چند تا امضا زدم ...برای یک سال باید اینجا کار می کرد ...فرهادی شیرینی به ما تعارف کرد ...بعد از خوردن شیرینی با مهدیس بلند شدیم و خواستیم بریم که فرهادی گفت:
فرهادی-کجا ترانه جون؟؟؟باید به من شیرینی بدی
من-شیرینی؟؟؟؟؟
فرهادی-آره باید برام زیر یکی از اون الاچیق ها آواز بخونی و گیتار بزنی
من-اخه خانوم فرهادی ...
اخم خنده داری کرد و گفت:
فرهادی-د نشد دیگه من نسرینم ...بعدشم نه نیار
من-ولی نسرین جون من گیتارم رو نیوردم
نسرین-من گیتار بهت می دم
و همه با هم به زیر یه الاچیق رفتیم ...من لب الاچیق نشستم ...بارون به صورتم می خود ...همیشه عاشق بارون بودم..چشمام رو بستم و شروع کردم:
با یک قلب مچاله
رو برگ گل لاله
مینویسم عزیزم
زندگی بی تو محاله
چشات بقچه ی رازه
چشات زندگی سازه
دل کولی و اواره ی من غرق نیازه
دلم تنگه هواته
خاطر خواهه چشاته
مثه سایه تو هر جا که بری
اونم باهاته
بخوایی نخوایی می خوامت
با اهنگه کلامت
دل عاشق من بدجوری افتاده تو دامت
همیشه اینجاش بغض می کردم و نمی تونستم ادامه بدم ...یکی اومد کمکم و شروع کرد:
تو عطر خوش سیبی
قشنگیو نجیبی
می دونم مثه من تو هم تو این دنیا غریبی
تو هم غریبی
دوباره خودمو پیدا کردم و با اون صدای زیبا شروع کردم به خوندن دوباره دستام روی سیم های گیتار به حرکت در اومد ...دو تا صدا و دو تا گیتار...خیلی فضای خواستنی بود:
دلت یاس پر احساسه گلم
بی برو برگرد
تو رو جون همین ترانه باز
به خونه برگرد
شروع کردم به آآآآ کشیدن:
به این کلبه ی پر درد
به این عاشق شب گرد
بیا برات می خوام بخونم از این شب نامرد
دوباره باهاش هماهنگ شدم:
تویی هم نفس من
تو بشکن قفس من
تویی عشق منو جون منو هم نفس من
چشات زندگی بخشه
مثه ماه می درخشه
نزار ترانه خون ترانشو به شب ببخشه
خیلی هماهنگ و قشنگ می زدیم ...اوج گرفتیم :
دلم بهت دچاره
تویی ماه و ستاره
برام زندگی با مرگ بی تو هیچ فرقی نداره
بی تو خنده حرومه
بی تو کارم تمومه
بی تو عشق چیه
معشوق کیه
عاشقی کدومه
تو سرمای خیابون
من و تو زیر بارون
بیا داد بزنیم
قصه فقط لیلی و مجنون
لیلی و مجنون
(آهنگ زندگی از پویا بیاتی)صدای دست میومد ولی من حالم گرفته بود ...نتونستم چشمام رو باز کنم وقتی آهنگ می خوندم گریم می گرفت ...با چشمای بسته یه اهنگ دیگه رو شروع کردم :
ای خدای مهربون دلم گرفته
***
با تو شعرام همگی رنگ بهاره
با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره
وقتی نیستی همه چیم تیره و تاره
کاش ببخشی تو خطا هام و دوباره
دوباره همون صدا ...دوباره همون صدای گیتار ...و دوباره یه همراه :
ای خدای مهربون دلم گرفته
از این ابر نیمه جون دلم گرفته
از زمین و آسمون دلم گرفته
آخه اشکامو ببین دلم گرفته
تو خطاهامو نبین دلم گرفته
تو ببخش فقط همین دلم گرفته
***
توی لحظه های من شیرین ترینی
واسه عشق و عاشقی تو بهترینی
کاش همیشه محرم دل تو باشم
تو بزرگی اولین وآخرینی
(دلم گرفته از مازیار فلاحی)دوباره صدای دست ...اما دست های من روی سیم های گیتار خشک شده بود ...دوست داشتم بدونم این فرشته ی نجات کیه ...چشمام رو باز کردم و سعی کردم با لبخند نگاش کنم...با باز کردن چشمام اولین چیزی که دیدم نگاه متعجب و دهن باز مونده ی مهدیس بود ...وا ...این چرا این جوری می کنه ...کلمو تکون دادم که یعنی چه مرگته ...اون کلشو به طرف راست کج کرد ...منم اون طرفو نگاه کردم ............ایییییییییییننننننن ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
این...اینجا چی می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟........حوصله کل کل باهاشو ندارم خدایا ...یه گیتار دستش بود ....یعنی این داشت با من می خوند؟؟؟ ...بلند شد به سمتم اومد ...دستش رو به طرفم دراز کرد ....جاااااااااااااااننننننن نننننمممممممممم؟؟؟؟؟ ...یه نگاه به دسش و یه نگاه به خودش کردم ...یه ابرومو دادم بالا که یعنی تو چه مرگته؟؟؟؟....لبخند زیبایی زد و گفت:
پندار-همکاری با شما باعث افتخاره خانوم راد مهر
جاااااااااااااااااانننننن ننننممممممم؟؟؟؟....فکر کنم چشمام از حدقه زده بود بیرون که خنده ی صدا داری کرد و گفت:
پندار-نمی خوایید باهام دست بدید
ججججججججججااااااااااااااا اااااااانننننننننننننننمم ممممممممم؟؟؟؟.... از تعجب نمیرم خیلی ....وجدانم بهم نهیب زد: (تران خودتو جمع کن دختر جون ....الان ازت آتو میگیره ...) دهنم که روی زمین افتاده بود رو جمع کردم و به زور لبخند کوچکی زدم و گفتم:
من-آه...آقای رادمنش شمایید؟؟؟؟...این جا کار می کنید؟؟؟؟؟....شاگرد اینجایید یا مستخدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه تای ابروش رو با تعجب داد بالا که یعنی داری چی واسه خودت می گی ....صدای خنده ی بلند نسرین مجبورم کرد برگردم عقب ...این خل شده ؟؟؟...چرا داره اینجوری می خنده...برگشتم طرف پندار... چرا داره لبخند می زنه....لبخندش تمسخر آمیز بود ...دو دستش رو زده بود به کمرش و با لبخند مسخره آمیزی نگام می کرد ...دستمو زدم کمرمو و دقیقا ژست خودشو گرفتم....با داد گفتم:
من-چه مرگته ؟؟؟...چرا لبخند می زنی؟؟؟
لبخندشو جمع کرد و با اخم نگاهم کرد تا اومد حرف بزنه نسرین با ته خنده گفت:
نسرین-ترانه جون ...ایشون مدیر و موسس اینجا هستند ...ظاهرا شما هم دیگه رو می شناسید پس نیاز به معرفی نیست
نه.....امکان نداره .....نننننههههههه؟؟؟؟؟؟؟....ل� �خند پیروز مندانه ای زد ...این چرا امروز همش لبخند می زنه ....یه دقیقه هم نمی تو نستم تحملش کنم ....
پندار
اخخخییییییییششششششششش ....دلم خنک شد ....خوب ضایع شدی ...ترانه از عصبانیت سرخ شده بود ...با عجله به طرف کیفش رفت ....اون رو برداشت و رو به نسرین گفت:
ترانه-نسرین من نمی تونم با این آقا کار کنم ...لطفا قرارداد رو فسق کن
و خواست بره که دستم رو به بغل زدم و گفتم:
من-اگه پایینشو خونده باشی می فهمی که غیر قابل فسقه
پاش رو به زمین کوبید و رو به مهدیس گفت:
ترانه –بیا بریم مهدیس
مهدیس بلند شد و دنبالش رفت ...لبخندی زدم ...خیلی خوب حالشو گرفتم ...هنوز خیلی مونده ترانه خانوم....سپهر به طرف ما اومد...به اونا سلام کرد ...اما اونا بدون جواب دادن رفتن ....شونه ای بالا انداخت و اومد پیشم وایساد وگفت:
سپهر-دیگه نمیاد اینجا مگه نه ؟؟؟؟
من-مگه دست خودشه ...ازش شکایت می کنم
سپهر-چه طور ؟؟؟؟
من-تا یه سال چه بخواد چه نخواد باید بیاد اینجا
لبخندی زد و گفت:
سپهر-تو دیگه چه مارمولکی هستی
صدای نسرین در اومد:
نسرین-شما دو تا چی دارید به هم میگید ؟؟؟؟
سپهر-سلام عرض شد نسرین خانوم
نسرین-علیک سلام ...خوبی آقا سپهر؟؟؟؟
سپهر- به مرحمت شما
من-دیدی چه طوری حالشو گرفتم نسرین ؟؟؟؟
نسرین-نگفته بودی می شناسیش پسر عمه
من-دیگه دیگه ...فضولی نداشتیم دختر دایی
نسرین-همون موقع که گفتی بهش زنگ بزنم فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسته ...خیلی خوشگله ...دوستش هم خیلی خوشگله ...
و نگاهی به سپهر کرد ...سپهر با تعجب گفت:
سپهر-چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نسرین-دیدم چه طوری نگاش کردی !!!!
سپهر-جاننننننممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟
نسرین-برو خودتو سیا کن بچه پرو
نسرین رفتو من به قیافه ی متعجب سپهر خندیدم سپهر گفت:
سپهر-درد تو دیگه چه مرگته؟؟؟؟ببند نیشت رو
من-اراد رفت پنی سیلین هاشو زد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سپهر-آره به بدختی مجبورش کردم بره بیمارستان خودمم سریع اومدم اینجا برای دیدن نمایش ...ولی مثل این که دیر رسیدم
و خندید ... دستم رو روی شونه اش گذاشتم و باهم به سمت ماشین هامون رفتیم ...رو بهش گفتم:
من-کی میایی خونه؟؟؟؟
سپهر-معلوم نیست ....شاید یه سر رفتم خونه یه سری به بابا بزنم
من-شب که میایی؟؟؟؟؟
سپهر-اره
من-به امید دیدار
سپهر-خداحافظ
خواستم بشینم که یه چیزی یادم اومد و گفتم:
من-ببین سپهر....
برگشت و گفت:
سپهر-چی شد؟؟؟؟
من-رفتی واسه والیبال تست بدی؟؟؟مهدیس میره ها...بهترین موقع اس برای نزدیک شدن بهش ...
سپهر-آره ...اینقدر خوب بازی کردم که دهنشون باز موند ...مثل این که تو سرگروه بهترین تیم والیبال تهران رو دست کم گرفتی؟؟؟!!!!!
خندیدم و گفتم:
من-ایول داری به مولا ...فعلا!!
و نشستم و یه راست روندم طرف خونه ی مجردی هر سه مون ...اون اتفاق یه خوبی داشت ....این که من آراد و سپهر رو به دست آوردم ....با این که بهترین خونه های تهران رو بابا هامون داشتن ولی زندگی مجردی رو ترجیح میدادیم دیگه بچه هم نبودیم که از کسی اجازه بگیریم .... یه آپارتمان دوطبقه که طبقه ی بالا پیرمرد و پیرزن مهربونی زندگی می کردن ...کلید انداختم و رفتم تو ...کلید و پرت کردم رو اپن ...کتم رو در آوردم و داد زدم:
من-آراد خونه ای پسر؟؟؟؟؟
صدایی نیومد ...پارچ آب رو برداشتم ...یه لیوان آب رو یه ضرب دادم بالا ...روی مبل نشستم ...صدای ترانه تو سرم پیچید ...خیلی قشنگ همراهی می کرد ... ساز زدنش هم واقعا عالی بود ...سرم رو تکون دادم تا صداش از مغزم بره بیرون ...به طرف میز بیلیارد رفتم ...چوبش رو برداشتم و اولین ضربه رو زدم ...چشمای ترانه اومد تو ذهنم ...دومین ضربه رو زدم ....چشمای ساحل این دفعه رو پرده ی چشمام اومد ...تمرکز کردم و ضربه ی سوم رو زدم ...لب های سرخ و کوچیک ترانه ظاهر شد ...ضربه ی چهارم ...گونه های بر آمده ی ساحل ....اگه ادامه می دادم دیونه می شدم .
به طرف دارت رفتم ...یکی از عکس های ترانه در حال خنده رو زده بودم روش... یه پرتاب ...توی چشماش ...دومی و سومی و چهارمی....بیستم .
خسته شدم با خودم زمزمه کردم:
من-همه چیزمو گرفتی رادمهر ...همه چیتو میگیرم
اخخخییییییییششششششششش ....دلم خنک شد ....خوب ضایع شدی ...ترانه از عصبانیت سرخ شده بود ...با عجله به طرف کیفش رفت ....اون رو برداشت و رو به نسرین گفت:
ترانه-نسرین من نمی تونم با این آقا کار کنم ...لطفا قرارداد رو فسق کن
و خواست بره که دستم رو به بغل زدم و گفتم:
من-اگه پایینشو خونده باشی می فهمی که غیر قابل فسقه
پاش رو به زمین کوبید و رو به مهدیس گفت:
ترانه –بیا بریم مهدیس
مهدیس بلند شد و دنبالش رفت ...لبخندی زدم ...خیلی خوب حالشو گرفتم ...هنوز خیلی مونده ترانه خانوم....سپهر به طرف ما اومد...به اونا سلام کرد ...اما اونا بدون جواب دادن رفتن ....شونه ای بالا انداخت و اومد پیشم وایساد وگفت:
سپهر-دیگه نمیاد اینجا مگه نه ؟؟؟؟
من-مگه دست خودشه ...ازش شکایت می کنم
سپهر-چه طور ؟؟؟؟
من-تا یه سال چه بخواد چه نخواد باید بیاد اینجا
لبخندی زد و گفت:
سپهر-تو دیگه چه مارمولکی هستی
صدای نسرین در اومد:
نسرین-شما دو تا چی دارید به هم میگید ؟؟؟؟
سپهر-سلام عرض شد نسرین خانوم
نسرین-علیک سلام ...خوبی آقا سپهر؟؟؟؟
سپهر- به مرحمت شما
من-دیدی چه طوری حالشو گرفتم نسرین ؟؟؟؟
نسرین-نگفته بودی می شناسیش پسر عمه
من-دیگه دیگه ...فضولی نداشتیم دختر دایی
نسرین-همون موقع که گفتی بهش زنگ بزنم فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسته ...خیلی خوشگله ...دوستش هم خیلی خوشگله ...
و نگاهی به سپهر کرد ...سپهر با تعجب گفت:
سپهر-چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نسرین-دیدم چه طوری نگاش کردی !!!!
سپهر-جاننننننممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟
نسرین-برو خودتو سیا کن بچه پرو
نسرین رفتو من به قیافه ی متعجب سپهر خندیدم سپهر گفت:
سپهر-درد تو دیگه چه مرگته؟؟؟؟ببند نیشت رو
من-اراد رفت پنی سیلین هاشو زد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سپهر-آره به بدختی مجبورش کردم بره بیمارستان خودمم سریع اومدم اینجا برای دیدن نمایش ...ولی مثل این که دیر رسیدم
و خندید ... دستم رو روی شونه اش گذاشتم و باهم به سمت ماشین هامون رفتیم ...رو بهش گفتم:
من-کی میایی خونه؟؟؟؟
سپهر-معلوم نیست ....شاید یه سر رفتم خونه یه سری به بابا بزنم
من-شب که میایی؟؟؟؟؟
سپهر-اره
من-به امید دیدار
سپهر-خداحافظ
خواستم بشینم که یه چیزی یادم اومد و گفتم:
من-ببین سپهر....
برگشت و گفت:
سپهر-چی شد؟؟؟؟
من-رفتی واسه والیبال تست بدی؟؟؟مهدیس میره ها...بهترین موقع اس برای نزدیک شدن بهش ...
سپهر-آره ...اینقدر خوب بازی کردم که دهنشون باز موند ...مثل این که تو سرگروه بهترین تیم والیبال تهران رو دست کم گرفتی؟؟؟!!!!!
خندیدم و گفتم:
من-ایول داری به مولا ...فعلا!!
و نشستم و یه راست روندم طرف خونه ی مجردی هر سه مون ...اون اتفاق یه خوبی داشت ....این که من آراد و سپهر رو به دست آوردم ....با این که بهترین خونه های تهران رو بابا هامون داشتن ولی زندگی مجردی رو ترجیح میدادیم دیگه بچه هم نبودیم که از کسی اجازه بگیریم .... یه آپارتمان دوطبقه که طبقه ی بالا پیرمرد و پیرزن مهربونی زندگی می کردن ...کلید انداختم و رفتم تو ...کلید و پرت کردم رو اپن ...کتم رو در آوردم و داد زدم:
من-آراد خونه ای پسر؟؟؟؟؟
صدایی نیومد ...پارچ آب رو برداشتم ...یه لیوان آب رو یه ضرب دادم بالا ...روی مبل نشستم ...صدای ترانه تو سرم پیچید ...خیلی قشنگ همراهی می کرد ... ساز زدنش هم واقعا عالی بود ...سرم رو تکون دادم تا صداش از مغزم بره بیرون ...به طرف میز بیلیارد رفتم ...چوبش رو برداشتم و اولین ضربه رو زدم ...چشمای ترانه اومد تو ذهنم ...دومین ضربه رو زدم ....چشمای ساحل این دفعه رو پرده ی چشمام اومد ...تمرکز کردم و ضربه ی سوم رو زدم ...لب های سرخ و کوچیک ترانه ظاهر شد ...ضربه ی چهارم ...گونه های بر آمده ی ساحل ....اگه ادامه می دادم دیونه می شدم .
به طرف دارت رفتم ...یکی از عکس های ترانه در حال خنده رو زده بودم روش... یه پرتاب ...توی چشماش ...دومی و سومی و چهارمی....بیستم .
خسته شدم با خودم زمزمه کردم:
من-همه چیزمو گرفتی رادمهر ...همه چیتو میگیرم
ترانه
دو روز از اون کابوس می گذشت ...آریا و تارا رفته بودن و آریانا مدام روی صحنه ی تاتر بود ...مهدیس هم مدام تمرین می کرد ...این مسابقه خیلی براش مهم بود .. امشب پرواز داشت منم.امروز اولین کلاسم شروع می شد ...صدای چرخش کلید اومد ...آریانا بود ....با عجله برخاستم و به طرفش رفتم :
من-سلام ...آریانا میایی با من بریم خرید ؟؟؟تو رو خدا بعد از ظهر کلاس دارم
آریانا-به جون تران خستم می خوام بخوابم
من-چته ؟؟؟...همش می خوابی ...بیا دیگه
آریانا دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:
آریانا-چون تو می خوایی باشه
و رفت اماده شه ...منم یه تیپ مشکی زدم و آریانا یه مانتوی زرد و شلوار و شال سفید پوشید ...جیگری شده بود برای خودش :
من-پسرا می خورنت بی شعور...خیلی خوشمل شدی
یه لبخند زد و با هم راه افتادیم ...نشست پشت فرمون ...حوصله ی رانندگی نداشتم ...کنارش خوابم برد ...با صداش بیدار شدم:
آریانا-به من میگه زیاد می خوابی...بلند شو تران رسیدیم
چشمام و باز کردم و گفتم:
من-بریم
با هم وارد یه مغازه شدیم ...یه مانتوی قهوه ای چشمم رو گرفت ...از بالا نتگ بود و از سینه به پایین گشاد می شد تا سر زانو ...سر زانو یه کش می خورد ...خیلی ناز بود ...آریانا یه مانتوی قرمز کوتاه و تنگ که دکمه های بزرگی می خورد آورد و گفت:
آریانا-چه طوره ؟؟؟؟؟؟
من-عالی
یه کیف حصیری قهوه ای ....یه کیف پارچه ای قرمز ... شلوار داشتم ....یه کفش پاشنه حصیری یه تیکه برداشتم قهوه ای بود ....یه کتونی تخت قرمز مشکی ...با هم اومدیم بیرون ...تقریبا ساعت سه بود ...تا آریانا رو برسونم سالن امفی تاتر یه ساعت طول میکشه ...ساعت پنج کلاس داشتم ...نشستم پشت فرمون و آریانا رو رسوندم ...خودمم رفتم خونه ...یه مقنعه ی مشکی پوشیدم ...باید یه خورده رسمی می رفتم ...مانتو قرمزه با شلوار مشکی و کیف قرمز و کتونی جدیده ....نگاهی در آیینه به خودم انداختم ...یه برق لب هم زدم و پریدم بالا ....با سرعت روندم طرف آموزشگاه ...یه ربع به پنج رسیدم وارد حیاط شدم ...یه شاستی بلند یه بی ام و یه بنز مشکی.....واووووووو...اینجا چه خبره؟؟؟...یه لیموزین از کنارم رد شد ...آلاچیق ها پر دختر و پسر بود ...لیموزین وایساد و راننده درو برای یه نفر باز کرد ...یه پسر قد بلند با پالتوی بلند مشکی و عینک آفتابی ...یه دختره جیغ زد:
دختر-اه ....کیارش آشتیانی ...
و دوید سمتش ...بقیه هم به دنبالش ...همه ازش امضا میخواستن ....و اون با بدبختی رفت داخل ...چه اسمش آشنا بود ...کیارش !!!...کجا شنیدم ؟؟؟؟....مثل همیشه بی خیال تران!!!...رفتم داخل و یه راست رفتم سمت دفتر پندار ... پسره دم در اونجا وایساده بود ...قبل از این که من برسم رفت تو ... شونه ای بالا انداختم ...به طرف در رفتم که صداش رو شنیدم :
آشتیانی-ببینید آقای رادمنش من باید تا دو ماه دیگه ویالون یاد بگیرم ...
و داد زد:
آشتیانی-می فهمید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نسرین-آقای اشتیانی صداتون رو بیارید پایین!!!!!!!
اشتیانی-نمی تونم خانوم فرهادی منو درک کنید
درو باز کردم ...همه برگشتن طرفم ...آشتیانی مات موند روی صورتم ...پلک هم نمیزد ....پندار با اخم گفت:
پندار-آقای اشتیانی ...کیارش خان
ولی اون تکون نمی خورد ... پندار بلند شد و اومد وایساد جلوش و دستشو تکون داد ...به خودش اومد و گفت:
آشتیانی-بله ...بله؟؟؟؟؟
پندار-حواستون با منه ؟؟؟؟
بدون توجه به پندار به طرفم اومد و گفت:
آشتیانی-شما اینجا برای یادگیری اومدید ؟؟؟؟؟؟؟؟
ججججججججججججججججااااااااا ااااااااااااااااننننننننن نننننننننمممممممممممممممم ممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با گیجی به چشماش نگاه کردم ...چشمای مشکی و نافذ ...دماغی مردونه ...چهرش چه اشناست ...با لکنت گفتم:
من-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخند لذت بخشی زد و گفت:
آشتیانی-منو نمیشناسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-نه والله
تا اومد حرف بزنه پندار با عصبانیت گفت:
پندار-خانوم راد مهر ایشون رو نمیشناسی؟؟؟؟...احیانا توی تلویزیون ایشون رو ندیدی
آشتیانی؟؟؟؟؟؟...آشتیانی؟؟؟� �....آها ...این همون بازیگر معروفس ...اما این اینجا چی کار می کنه؟؟؟...به چشماش نگاه کردم که صورتشو برگردوند ...و با حالت عصبی گفت:
آشتیانی-دیگه اونجوری نگام نکن
خود درگیری داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....حتما خود درگیری داره:
آشتیانی-چشمات دیونم می کنه
پندار با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
پندار-آقای اشتیانی دیگه دارید از حد خودتون فراتر می رید ...ایشون اینجا تدریس می کنن...الانم کلاسشون شروع می شه ...
چشماش ستاره بارون شد و گفت:
آشتیانی-من میخوام تو کلاس ایشون باشم
پندار-امکان نداره اقای محترم
اشتیانی با عصبانیت گفت:
آشتیانی-امکان داره اقای رادمنش وگر نه میدم در اینجا رو ببندن
پندار می خواست مخالفت کنه که نسرین مداخله کرد:
نسرین-باشه آقای اشتیانی ...شما با ترانه خانوم بفرمایید سر کلاس
با شیفتگی نگام کرد و گفت:
آشتیانی-چه اسم قشنگی...ترانه
خل شده ...اولین باری بود بازیگری رو از نزدیک می دیدم ...اونم به این معروفی و پولداری ...خیلی قد بلند بود ...من تا سینه اش بودم ...هیکل ورزیده ای هم داشت ...ولی چرا می خواست ویالون یاد بگیره ؟؟؟؟... چه میدونم ...با هم راه افتادیم ...در لحظه ی اخر چشم های به خون نشسته ی پندار رو دیدم ...اشتیانی گفت:
آشتیانی-ترانه خانوم شما معلمید؟؟؟؟؟؟
من-خیر آقای آشتیانی ...من گرافیک می خونم
اشتیانی –به من بگید کیارش
من-ببینید آقای اشتیانی ...
آشتیانی-کیارش...
من-کیارش خان ...قرار نیست من و شما چیزی جز معلم و شاگرد باشیم!مگه نه؟؟؟؟؟
یعنی دیگه لال شو ...ولی مگه می فهمید:
کیارش-بله هرچی شما بگید
رسیدیم دم کلاس ... درو برام باز کرد ...وارد شدم ...یکی از پسرا سوت زد و گفت:
پسر-خوشگلم
کیارش با چشم های به خون نشسته گفت:
کیارش-ببند دهنتو والا گل می گیرم درشو
و رفت نشست کنارش ...پسره بد بخت لال شد ...دخترا مدام نگاهش می کرد و اون زوم بود رو من ...منم بعضی وقتا رشته کلام از دستم در می رفت ...اگه پسره هم نگام میکرد می گفت:
کیارش-چشمات رو بدوز زمین
اونم بی چاره هر چی می گفت گوش می داد ...تا اخر کلاس چند تا نت رو درس دادم و بعد از پایان کلاس با تمام سرعت زدم بیرون که با کیارش روبه رو نشم ...وقتی رسیدم خیلی خسته بودم سریع خوابیدم تا برای بدرقه ی مهدیس سر حال باشم ... وقتی برای بچه ها قضیه ی کیارش رو گفتم کف کردن ...مهدیس می گفت تو یه نگاه عاشقم شده ولی خودم قبول نداشتم ...هر دو دوست داشتن برای یه بار هم که شده ببیننش ....می خواستن بدونن چه طوری نگام میکنه و چه طور شیفتمه؟؟؟...
شب شده بود ...ساعت دوازده بود ...همه با هم برای بدرقه مهدیس رفته بودیم فرودگاه ...قرار بود بوشهر چند تا بازی داشته باشن ...حدودا سه هفته می موند ...وقتی رفتم بغلش ....فکر کردم که دلم خیلی براش تنگ میشه ...این سه تا اینجا چی کار می کنن چرا باید ما هر جا میریم اینا هم بیان ؟؟؟؟؟؟؟....
دو روز از اون کابوس می گذشت ...آریا و تارا رفته بودن و آریانا مدام روی صحنه ی تاتر بود ...مهدیس هم مدام تمرین می کرد ...این مسابقه خیلی براش مهم بود .. امشب پرواز داشت منم.امروز اولین کلاسم شروع می شد ...صدای چرخش کلید اومد ...آریانا بود ....با عجله برخاستم و به طرفش رفتم :
من-سلام ...آریانا میایی با من بریم خرید ؟؟؟تو رو خدا بعد از ظهر کلاس دارم
آریانا-به جون تران خستم می خوام بخوابم
من-چته ؟؟؟...همش می خوابی ...بیا دیگه
آریانا دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:
آریانا-چون تو می خوایی باشه
و رفت اماده شه ...منم یه تیپ مشکی زدم و آریانا یه مانتوی زرد و شلوار و شال سفید پوشید ...جیگری شده بود برای خودش :
من-پسرا می خورنت بی شعور...خیلی خوشمل شدی
یه لبخند زد و با هم راه افتادیم ...نشست پشت فرمون ...حوصله ی رانندگی نداشتم ...کنارش خوابم برد ...با صداش بیدار شدم:
آریانا-به من میگه زیاد می خوابی...بلند شو تران رسیدیم
چشمام و باز کردم و گفتم:
من-بریم
با هم وارد یه مغازه شدیم ...یه مانتوی قهوه ای چشمم رو گرفت ...از بالا نتگ بود و از سینه به پایین گشاد می شد تا سر زانو ...سر زانو یه کش می خورد ...خیلی ناز بود ...آریانا یه مانتوی قرمز کوتاه و تنگ که دکمه های بزرگی می خورد آورد و گفت:
آریانا-چه طوره ؟؟؟؟؟؟
من-عالی
یه کیف حصیری قهوه ای ....یه کیف پارچه ای قرمز ... شلوار داشتم ....یه کفش پاشنه حصیری یه تیکه برداشتم قهوه ای بود ....یه کتونی تخت قرمز مشکی ...با هم اومدیم بیرون ...تقریبا ساعت سه بود ...تا آریانا رو برسونم سالن امفی تاتر یه ساعت طول میکشه ...ساعت پنج کلاس داشتم ...نشستم پشت فرمون و آریانا رو رسوندم ...خودمم رفتم خونه ...یه مقنعه ی مشکی پوشیدم ...باید یه خورده رسمی می رفتم ...مانتو قرمزه با شلوار مشکی و کیف قرمز و کتونی جدیده ....نگاهی در آیینه به خودم انداختم ...یه برق لب هم زدم و پریدم بالا ....با سرعت روندم طرف آموزشگاه ...یه ربع به پنج رسیدم وارد حیاط شدم ...یه شاستی بلند یه بی ام و یه بنز مشکی.....واووووووو...اینجا چه خبره؟؟؟...یه لیموزین از کنارم رد شد ...آلاچیق ها پر دختر و پسر بود ...لیموزین وایساد و راننده درو برای یه نفر باز کرد ...یه پسر قد بلند با پالتوی بلند مشکی و عینک آفتابی ...یه دختره جیغ زد:
دختر-اه ....کیارش آشتیانی ...
و دوید سمتش ...بقیه هم به دنبالش ...همه ازش امضا میخواستن ....و اون با بدبختی رفت داخل ...چه اسمش آشنا بود ...کیارش !!!...کجا شنیدم ؟؟؟؟....مثل همیشه بی خیال تران!!!...رفتم داخل و یه راست رفتم سمت دفتر پندار ... پسره دم در اونجا وایساده بود ...قبل از این که من برسم رفت تو ... شونه ای بالا انداختم ...به طرف در رفتم که صداش رو شنیدم :
آشتیانی-ببینید آقای رادمنش من باید تا دو ماه دیگه ویالون یاد بگیرم ...
و داد زد:
آشتیانی-می فهمید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نسرین-آقای اشتیانی صداتون رو بیارید پایین!!!!!!!
اشتیانی-نمی تونم خانوم فرهادی منو درک کنید
درو باز کردم ...همه برگشتن طرفم ...آشتیانی مات موند روی صورتم ...پلک هم نمیزد ....پندار با اخم گفت:
پندار-آقای اشتیانی ...کیارش خان
ولی اون تکون نمی خورد ... پندار بلند شد و اومد وایساد جلوش و دستشو تکون داد ...به خودش اومد و گفت:
آشتیانی-بله ...بله؟؟؟؟؟
پندار-حواستون با منه ؟؟؟؟
بدون توجه به پندار به طرفم اومد و گفت:
آشتیانی-شما اینجا برای یادگیری اومدید ؟؟؟؟؟؟؟؟
ججججججججججججججججااااااااا ااااااااااااااااننننننننن نننننننننمممممممممممممممم ممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با گیجی به چشماش نگاه کردم ...چشمای مشکی و نافذ ...دماغی مردونه ...چهرش چه اشناست ...با لکنت گفتم:
من-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخند لذت بخشی زد و گفت:
آشتیانی-منو نمیشناسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-نه والله
تا اومد حرف بزنه پندار با عصبانیت گفت:
پندار-خانوم راد مهر ایشون رو نمیشناسی؟؟؟؟...احیانا توی تلویزیون ایشون رو ندیدی
آشتیانی؟؟؟؟؟؟...آشتیانی؟؟؟� �....آها ...این همون بازیگر معروفس ...اما این اینجا چی کار می کنه؟؟؟...به چشماش نگاه کردم که صورتشو برگردوند ...و با حالت عصبی گفت:
آشتیانی-دیگه اونجوری نگام نکن
خود درگیری داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....حتما خود درگیری داره:
آشتیانی-چشمات دیونم می کنه
پندار با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
پندار-آقای اشتیانی دیگه دارید از حد خودتون فراتر می رید ...ایشون اینجا تدریس می کنن...الانم کلاسشون شروع می شه ...
چشماش ستاره بارون شد و گفت:
آشتیانی-من میخوام تو کلاس ایشون باشم
پندار-امکان نداره اقای محترم
اشتیانی با عصبانیت گفت:
آشتیانی-امکان داره اقای رادمنش وگر نه میدم در اینجا رو ببندن
پندار می خواست مخالفت کنه که نسرین مداخله کرد:
نسرین-باشه آقای اشتیانی ...شما با ترانه خانوم بفرمایید سر کلاس
با شیفتگی نگام کرد و گفت:
آشتیانی-چه اسم قشنگی...ترانه
خل شده ...اولین باری بود بازیگری رو از نزدیک می دیدم ...اونم به این معروفی و پولداری ...خیلی قد بلند بود ...من تا سینه اش بودم ...هیکل ورزیده ای هم داشت ...ولی چرا می خواست ویالون یاد بگیره ؟؟؟؟... چه میدونم ...با هم راه افتادیم ...در لحظه ی اخر چشم های به خون نشسته ی پندار رو دیدم ...اشتیانی گفت:
آشتیانی-ترانه خانوم شما معلمید؟؟؟؟؟؟
من-خیر آقای آشتیانی ...من گرافیک می خونم
اشتیانی –به من بگید کیارش
من-ببینید آقای اشتیانی ...
آشتیانی-کیارش...
من-کیارش خان ...قرار نیست من و شما چیزی جز معلم و شاگرد باشیم!مگه نه؟؟؟؟؟
یعنی دیگه لال شو ...ولی مگه می فهمید:
کیارش-بله هرچی شما بگید
رسیدیم دم کلاس ... درو برام باز کرد ...وارد شدم ...یکی از پسرا سوت زد و گفت:
پسر-خوشگلم
کیارش با چشم های به خون نشسته گفت:
کیارش-ببند دهنتو والا گل می گیرم درشو
و رفت نشست کنارش ...پسره بد بخت لال شد ...دخترا مدام نگاهش می کرد و اون زوم بود رو من ...منم بعضی وقتا رشته کلام از دستم در می رفت ...اگه پسره هم نگام میکرد می گفت:
کیارش-چشمات رو بدوز زمین
اونم بی چاره هر چی می گفت گوش می داد ...تا اخر کلاس چند تا نت رو درس دادم و بعد از پایان کلاس با تمام سرعت زدم بیرون که با کیارش روبه رو نشم ...وقتی رسیدم خیلی خسته بودم سریع خوابیدم تا برای بدرقه ی مهدیس سر حال باشم ... وقتی برای بچه ها قضیه ی کیارش رو گفتم کف کردن ...مهدیس می گفت تو یه نگاه عاشقم شده ولی خودم قبول نداشتم ...هر دو دوست داشتن برای یه بار هم که شده ببیننش ....می خواستن بدونن چه طوری نگام میکنه و چه طور شیفتمه؟؟؟...
شب شده بود ...ساعت دوازده بود ...همه با هم برای بدرقه مهدیس رفته بودیم فرودگاه ...قرار بود بوشهر چند تا بازی داشته باشن ...حدودا سه هفته می موند ...وقتی رفتم بغلش ....فکر کردم که دلم خیلی براش تنگ میشه ...این سه تا اینجا چی کار می کنن چرا باید ما هر جا میریم اینا هم بیان ؟؟؟؟؟؟؟....
مهدیس
ترانه و آریانا رو بغل کردم... دلم برای هردوشون خیلی تنگ میشد... دوستای صمیمیم بودن ولی برای من تک بچه درست مثل خواهر بودن... بهشون خیلی وابسته بودم و سه هفته دوری برام سخت بود ولی چه میشه کرد؟! مسابقه والیبالم برام خیلی مهم بود...
تو همین فکرا بودم که سه مجسمه الاغ رو دیدم... وای خدااااااا اینا اینجام دست از سر ما بر نمیدارن؟؟ آخه شما این جا چه کار می کنین؟؟؟؟
یهو دیدم آراد و پندار دارن سپهرو بغل میکنن!!! وا!!! عزیزم تو دیگه می خوای کجا بری؟؟؟؟!!!!
این سوال هم ذهن من و هم ذهن ترانه و آریانا رو به شدت مشغول کرده بود... هر سه با سرای کج که کنجکاوی از نگاهامون میبارید نگاشون میکردیم!!!! که یهو آراد گفت
آراد- هی پسر! با مدال برمیگردیا!
سپهر- چشممممممممم!!!!حتما!!!
پندار- کاپیتان برو دیرت نشه.
سپهر- باشه.بای پسرا.
پندار-بای
چی؟؟؟؟!!!! کاپیتان؟؟؟؟؟!!!!! مدال؟؟؟؟؟!!!!! این سه تا از چی حرف میزنن؟؟؟؟!!!!این جا چه خبره؟!؟!
سپهر از دوستاش جدا شد دو قدم برداشت که یهو قیافه های تعجب زده ی ما رو دید. چشمای درشت مشکیش انگار داشت سوال میکرد: چیه؟! چرا اینطوری نگام میکنین؟!
دو قدم دیگه برداشت اومد جلومون گفت:
سپهر- سلام خانوما.
من-سلام!
سپهر- خانوم کیانی شمام واسه مسابقات والیبال میخواین بیاین بوشهر؟؟
آخه تو از کجا میدونی آقا خوشگله؟؟!!
من- بله.شما از کجا میدونستین؟
سبهر- خودم تو اون مسابقات قراره شرکت کنم!
جججججججججاااااااااانننننن نننن؟؟؟؟تواممممممممممممم؟ ؟؟؟؟
من- به سلامتی.
سپهر- تو هواپیما میبینمتون!
و رفت... به آریان و تران با تعجب لبخند زدم... فقط گفتم: خداحافظ! و ازشون جدا شدم!
***
رفتم تو هواپیما صندلیمو پیدا کردم و نشستم.هنوز باورم نمیشد اون آقاهم تو مسابقات باشه!خدایا!
تو فکر بودم که یهو اومد کنارم نشست!!!!
من- ببخشیییییییییییدددددددددد !!!!
سپهر- خواهش می کنم! صندلیم همین جاست!
چچچچچچچچچچچییییییییی؟!؟!تو ؟!؟!کنار من؟!؟!
با چشمای لبریز از تعجب گفتم:
من- نمیشه جاتونو عوض کنین؟
سپهر- مگه مشکلی داره که من این جا نشستم؟ بالاخره صندلیمه! شما ناراحتین؟؟
من- نه ولی....
صدای مهماندار حرفمو قطع کرد... وای! هواپیما داشت بلند میشد... باید کمربندا رو میبستیم...
سپهر- دیگه نمیشه جامو عوض کنم. شد سعادت اجباری!
مرگ و سعادت اجباری! اصلا جوابشو ندادم! البته بین خودمون بمونه همچین بدم نبود که کنارم بودااااا!!!!
تو طول پرواز باش اصلا حرف نمیزدم فقط بعضی وقتا یه نگاه کوشولو بش میکردم... اونم دقیق مثل من همینطوری رفتار می کرد...
هواپیما نشست. رفتیم هتل. من با یه دختر آویزون به اسم سارا افتادم تو یه اتاق!از بچه های تیم بود ولی خیلی ازش بدم میومد!دختره ی کنه!سیریش!
زیاد بهش توجه نمی کردم. تو فکر جناب بودم... زیاد حرف نمی زدم... یه کوشولو خوابیدم اما با صدای نخراشیده ی دختره بیدار شدم:
سارا-مهی! بیدار شو! بریم برای صبحونه!
چی؟! مهی؟! تو به چه حقی به من میگی مهی؟ً! فقط دوستای صمیمیم میتونن اینجوری صدام کنن! نه جنابعالی!
من- باشه تو برو من الآن میام.
الهی شکر! رفت! اومدم پایین برای صبحونه یهو سپهرو دیدم. سر یه میز با یه پسر ناآشنا نشسته بود ولی اون یکی پسره رو میشناختم! وای! نه! ماکان؟! ماکان نظری؟! ازش خیلی بدم میومد! به معنای واقعی کلمه ازش متنفر بودم!
رفتم که بشینم دیدم متاسفانه یا خوشبختانه تنها جای جالی کنار سپهره! با غرور و حالاتی که انگار راضی نبودم رفتم نشستم!
سپهر- صبح به خیر خانوم کیانی. خوبین؟
من- ممنون. شما خوبین؟
یه صدای چرت یهو گفت:
ماکان-سپهر جاتو با من عوض می کنی؟
بر خرمگس معرکه لعنت! صدای گوش خراش ماکان بود.
دوباره گفت:
ماکان-سپهر لطفا! بیا اینجا کنار محمد بشین فک کنم کارت داره!
آره جان خودت!!! محمد با سپهر کاری نداره! یه راست بگو میخوام بیام پیش دختره بشینم دیگه! مثل این که اسم اون پسره ناآشنا محمد بود!
سپهر یه نگاه به محمد و یه نگا به من انداخت و گفت
سپهر- ببخشید
من- خواهش می کنم. بفرمایید.
یعنی خااااااک بر سر بی غیرتت!تو که ماکان بی شعورو میشناسی چرا یهو میذاری میری؟!
ماکان اومد کنارم نشست! اییییییی!
ماکان- چه خوبه آدم صبحشو با دیدن شما شروع کنه و صبحانشو در کنار خانوم محترمی مثل شما بخوره!
دهنم باز مونده بود! می خواستم بگم خفه شو بی تربیت!
ولی از روی ادب هیچی نگفتم. سرمو برگردوندم.
دوباره گفت:
ماکان-چه صبح خوبیه امروز! چه بی اندازه خوش حالم! می تونم یه سوال ازتون بکنم خانوم کیانی؟
من با بی میلی- بفرمایین.
ماکان- ببخشید ...شما ...من ...یعنی ...می تونید دوست دختر من باشید ؟؟؟؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم!گور ددی ادب!گفتم:
من-خففففه شوووووووو! به چه جراتی از من یه همچین سوالی میپرسی؟؟؟؟؟ فکر می کنی منم یه بی شرفم مثل خودت؟؟؟؟
صدام بالا رفته بود! سر سپهر برگشت! ماکان ترسیده بود! کلا وقتی عصبی میشم وحشتناک میشم!
ماکان- ببخشید حالا! چرا داغ می کنی؟ الآن میرم!
من- خفه شو بممممممیر! زودتر!
ماکان- اینطوری بام حرف بزنی میمیرما!
من- انشالللللللههههه!!!! مزاحم مردنت نمیشم!
دیدم با چشمای بهت زده و دهن باز داره نگام میکنه!
من- مگه نمیخواستی بری؟ برو دیگه!
صندلیشو زد کنار گفت: بای
من- بمیر بای!
سپهر
آخ که جیگرم خنک شد! دمت گرم و غمت کم دخت آریایی!
وای! رگ گردنم زده بود بیرون. می خواستم برم شتکش کنم ولی دیدم ماشالا خود مهدیس جون از پس کاراش بر میاد! تو محشری دختر!ولی نفهمیدم چی گفت که اونقدر داغ کرد! ماکان که رفت خیلی عصبی رفتم کنار مهدیس نشستم گفتم:
من- خانوم کیانی اذیتتون کرد؟ چیز بدی گفت؟
مهدیس- بلهههههه! بی شرف اومده میگه با من دوست میشی؟؟؟؟
من- چچچچچچچچچیییییییییییییییی یییی؟؟؟؟؟ نکبت بی خانواده چی گفت؟؟؟؟؟ زندش نمیذارم!
سریع از سر میز بلند شدم و رفتم که بکشم اون بی شرفو!مهدیس نبالم میومد و مدام داد می زد :
مهدیس-ولش کنید ...آقای آریانژاد ...بابا یه چیزی گفت؟؟؟؟....سپهر
این اخریو که گفت هنگیدم ...برای اولین بار اسممو صدا زد ...اخ که من الان دوست دارم بگیرمش تو بغلم ...بعدش یه بوس گنده از لپاش بکنم ...
نه سپهر ...تو هیچ وقت همچین کاری نمی کنی ...مگه یادت رفته باباش چه بلایی سرت آورد ...دوباره این اتفاقا یادم افتاد ...دوباره شکستم ...برگشتم و نگاهش کردم ...اصلا به من چه که به این دختر کوچولو گفته با من دوست شو ....من می خوام بدترشو به سرش بیارم ...پس چرا الکی دعوا راه بندازم ...برگشتم و رفتم کنارش ...دوباره شدم همون سپهری که از کیانی ها تنفر بود ...با یه نیشخند که متعجبش می کرد گفتم:
سپهر-هر طور مایلید خانوم کیانی .
و با قدم های بلند رفتم سمت اتاقم.....
مهدیس
اوا ...خاک عالم تو سر ماکان ...این چرا اینجوری کرد ....چش بود ؟؟؟؟....به من نیش خند می زنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟...حالتو میگیرم ...با عصبانیت رفتم طرف اتاقم ....صبحونه که کوفتم شد ... در اتاق زده شد :
من-بفرمایید
زبده-منم مهدیس جان ...
من-بفرمایید تو خانوم زبده
مربی تیممون بود ...خیلی خانوم گلی بود ....یه خانوم میانسال و نسبتا زیبا :
زبده-مهدیس جان اومدم بگم از فردا سالن برای تمرین کرایه شده ...تو که سرگروهی فردا بچه ها رو جمع کن با هم برید تمرین
شوهرش هم مربی تیم پسرا بود ...تشکر کردم و رفتم لب ساحل ...تا نزدیکی های غروب اونجا پرسه می زدم ...وقتی خسته شدم و گرسنه برگشتم هتل ...همه رفته بودن رستوران هتل ...منم یه راست رفتم اونجا ...اخه خیلی گرسنه بودم ...رفتم و به همه سلام کردم ...خواستم بشینم که تنها جای خالی که پیدا کردم رو به روی سپهر بود که حتی یه نیم نگاه هم بهم ننداخت ... با غرور نشستم و زیر چشمی نگاش کردم ...اخم هاش توی هم بود و اصلا بهم اعتنا نمی کرد...یعنی به خاطر ماکانه ...
به درک ....اعصابم خورد شد ...غذای من هم آوردن ...عصبانی بودم و این باعث شد منی که خیلی اروم غذا می خورم تند تند بخورم ...اخه چیز دیگه ای پیدا نکردم عصبانیتم رو روش خالی کنم ...بعد از غذا دل درد گرفتم ....زود رفتم تا بخوابم ولی مگه این سارای لوس می ذاشت آدم بخوابه همش می گفت :
سارا-مهدیس خوابیدی ؟؟؟؟؟....مهدیس بیداری ...مهی...
اخرش عصبانی شدم و گفتم:
من-مهدیس و مرگ ...سارا می ذاری بخوابم ؟؟؟؟؟؟
دیگه لال شد و خوشبختانه قهر کرد منم با فکر خوابم برد ....نباید جوری نشون می دادم که سپهر فکر کنه عاشق سینه چاکشم ....اره همینه .....
صبح با صدای نکره ی سارا بیدار شدم ...ای الهی مرض بگیری با اون صدای تو دماغیت :
سارا-مهی بیدار شو ....باید بریم سالن ...
نگاهی به ساعت روی میز کردم ...ساعت شیش صبح بود... با خواب الودگی گفتم:
من-می خوایی سر ببری ساعت شیشه
سارا- با عرض پوزش زبده گفت اگه ما دیر تر از پسرا برسیم امروز سالن مال اوناس ...
مثل جن زده ها بلند شدم ...دویدم طرف دستشویی ....زودی لباس پوشیدم و لباس ورزشی هام رو هم انداختم تو ساکم ....یه کلاه لبه دار ورزشی سفید هم برداشتم مو های لختم رو دم اسبی بستم ...یه مانتوی سفید نخی ...اخه هوا رطوبتی و شرجی بود ...یه شلوار نخی مشکی و شال مشکی
...افتادم جلو و در اتاق بقیه دخترا رو زدم ...همه اماده بودیم ...به دخترا گفتم:
من-سالن مال ماست مگه نه؟؟؟؟
همه با هم گفتن:
-معلومه که مال ماست
با هم راه افتادیم ...با شقایق از جلو می دویدیم ...سالن زیاد دور نبود ....بعد از یک ربع رسیدیم ...پسرا دقیقا از جلو داشتن میومدن ...سپهر و محمد جلوشون بودن ...با هم رسیدیم در سالن ...گفتم:
من-امروز سالن مال ماست اقایون ....فردا تشریف بیارید
سپهر دوباره پوزخند حرص در اری زد و گفت:
سپهر-این شمایید که فردا میایید سالن؟؟؟؟؟
خیلی زورم گرفت ...دستم رو زدم بغلم و گفتم :
من-نه خیر امروز مال ماست
سپهر- مال ماست
من-ما
سپهر-نه
من-آره
سپهر-گفتم نه
من-منم گفتم اره
شقایق داد زد:
شقایق-بسه دیگه ...بیایید قرعه بندازیم
من و سپهر با هم گفتیم :
-قبوله
شقایق-اول شیر یا خط بعدش سنگ کاغذ قیچی بعدش گ ش
صدای اعتراض پسرا بلند شد :
ماکان-خیلی بچه گانه اس
محمد-فکر کن سپهر با این قدش گ ش کنه
سهیل-دست بردارید دخترا
شقایق جوابشون رو داد:
شقایق- اگه نمی خوایید ما هم مشکلی نداریم ...امروز سالن مال ماست
سپهر-نه کی گفته پس می کشیم ...ما تا آخرش هستیم ...
بچه ها یه سکه آوردن ...شقایق پرسید:
شقایق-مهدیس شیر یا خط؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سپهر-اون چرا باید اول بگه
شقایق-خانوما مقدم ترن
من-خط
شقایش-سپهرم شیره
و سکه رو پرت کرد ....سکه چند تا چرخ خورد و در اخر افتاد روی دست شقایق ...شقایق برعکسش کرد و نگاش کرد ...با صدای گرفته ای گفت:
شقایق-شیره
همه پسرا هورا کشیدن...حالا نوبت بازی بعدی بود شروع کردم ...تا سه بار محلت داشتیم :
من-سنگ کاغذ قیچی
سپهر سنگ اورد و من کاغذ ...دخترا هورا کشیدن ....یه بار دیگه شروع کردیم ...اینبار سپهر گفت:
-سنگ کاغذ قیچی
اون سنگ آورده بود و من قیچی ...دخترا دپرس شدن ...بار آخرو من گفتم:
من-سنگ کاغذ قیچی
من قیچی و اون ...اون کاغذ آورده بود ....خدایا عاشقتم ....نوبت بازی بعدی بود ....گ ش ..قرار شد اینو شقایق و محمد بازی کنن ....دو قدم دیگه مونده بود که اولیشو محمد پر کرد و دومیشو شقایش ....ایول ما بردیم ...پسرا اعتراض کردن که محل ندادیم ....رفتیم داخل سالن ....شلوارک سفیدم رو با تاپ و کلاهم پوشیدم ...سحر یه سوت زد و گفت:
سحر-کیو می خوایی بکشی دختر
من-تا چشمت درآد
دست زدم و گفتم:
من-بچه ها جمع شید ...می خوایم حرکات نرمشی انجام بدیم ...
همگی جمع شدن ...بعد از نرمش بازی کردیم نزدیک های ظهر بود که برگشتیم ...پسرا خیلی ضایع شده بودن ...حقشون بود ...باید بدونن لیدی فرست یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟........
ترانه
خدا بگم چی کارت نکنه مهدیس...از اون موقع که رفته خونه ساکت ...اریانا هم که همش سر تمرین تاتر بعد از کلاس های دانشگاه یک سره میره اونجا ...پسرا هم دیگه کاری به کارمون ندارن ...انگاری آتش بس شده ...ولی این قضیه یه جورایی بو می ده ...فکر کنم یک شبانه روز بیشتر نیست که مهدیس رفته ...بلند شدم تا حاظر شم ... مانتو قهوه ایم رو با کیف و کفش حصیریم پوشیدم ...شلوار و مقنعه ی مشکیم هم پوشیدم ...سویچ رو برداشتم و پریدم پشت ماشین ...استارت زدم .... چرا روشن نمی شه ...دوباره و سه باره ....یکی زدم رو فرمون و گفتم:
من-مصبت و شکر ...تو دیگه چه مرگته
انگار باهام لج کرده بود ....از بس این ماشین بی چاره کار می کرد ...یا دست من بود یا دست آریانا ...آخه سالن امفی تاتر از اینجا دور بود و اون ماشین رو می برد ...اینبار یکم فرمون رو ناز کردم و گفتم:
من-عزیزم خیلی کار دارم راه بیوفت دیگه
استارت رو که زدم راه افتاد ....ایول ...اینه ....عاشقتم ....الهی پندار به قوبونش ....الهی سینا پیش مرگت بشه ... نزدیک های آموزشگاه بودم تو یه خیابون خلوت که ماشین شروع کرد به نفس نفس زدن ...اوا خاک عالم ...این چشه؟؟؟...منو اینجا نزاره ...وای نه خاموش شد ...ای خدا ...دوباره استارت زدم ...ولی نه مثل این که این امروز بازیش گرفته ...پیاده شدم و روش دست کشیدم و گفتم:
من-الهی کل خاندان رادمنش فدات چه مرگته ؟؟؟؟...دختر خوبی باش و راه بیوفت
...استارت زدم ...ولی نشد ....پیاده شدم و رفتم با پام یکی محکم زدم به تایرش که اخم رفت هوا و پام رو گرفتم دستم و گفتم:
من-لعنت به من و مهدیس و آریانا ...اصلا لعنت به هر کی که بشینه پشت این لگن .......اخخخخخخخخخخخ....پام
یه صدایی از پشت گفت:
کیارش-چی کار می کنی تو ؟؟؟؟....مشکلی پیش اومده
برگشتم که دو تا چشم مشکی جلوم دیدم ....باز این ...چشم هام رو از زور درد روی هم فشار دادم ...با نگرانی پریسید:
کیارش-حالت خوبه ؟؟؟؟؟؟؟....اخه این چه کاریه می کنی دختر ...این پای ظریف تو برای ضربه زدن نیست
ججججججججججججججججااااااااا ااااااننننننننننننممممممم مممممم ....چه پرو:
کیارش-خراب شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-پ نه پ راه نمی ره که استراحت کنه ...
خندید که باعث شد ردیف دندون های سفیدش معلوم بشه .... گفت:
کیارش-اجازه هس منم امتحان کنم
من-بله حتما
همونطور که نگام می کرد عقب عقب رفت ...انگار نمی تونست نگام نکنه ... می خواست بخوره زمین که زود خودش و جمع کرد وبه راهش ادامه داد منم همونطور که به طرفش می رفتم به این حرکتش قهقه می زدم ...زیر لب گفت:
کیارش-کاش همیشه بخورم زمین تا اینطوری بخندی ...فدای اون خنده های قشنگت
نشست پشت این لگن من و استارت زد ...هیچ وقت فکر نمی کردم چنین بازیگری که کم ترین ماشینی که سوار می شه بنز, سوار ال نود من بشه :
کیارش-که لعنت به من آره؟؟؟؟؟
بلللللللللللللللللههههههه ههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:
من-جانم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
کیارش –خودتون گفتید لعنت به هر کی که بعد از این بشینه پشت این ماشین ...
حق داشت ...حرف حساب که جواب نداره ... یه ماشین با سرعت باد از ما جلو زد و کمی جلو تر دنده عقب گرفت ....یه فراری مشکی بود ....اومد دقیقا کنار من وایساد و شیشه های دودیشو داد پایین ..اااااا این که پندار خودمونه ....:
پندار-مشکلی پیش اومده ترانه خانوم
تا خواستم دهن باز کنم کیارش اومد پایین و با حالت دفاعی گفت:
کیارش-نه من هستم شما بفرمایید پندار خان
پندار-پس لازم شد بیام پایین
کیارش پوزخندی زد و چسبید به من انگار می خواد از یه چیز با ارزش محافظت کنه ...اخماش تقریبا تو هم بود و یه پوزخند هم گوشه ی لبش ....پندار ماشین خوشگلشو پشت بنز کیارش پارک کرد واومد پیش ما اونم دقیقا عین کیارش اخم کرده بود و پوزخند می زد ....:
پندار-کیارش خان شما می تونید تشریف ببرید من ماشین خانومو درست می کنم
یعنی داشت غیر مستقیم بهش می گفت گم شو :
کیارش- من راحتم شما اگه ناراحتید می تونید برید
پندار یه لبخند پر حرص زد و گفت:
پندار-نه کی گفته ...ولی مثل این که شما از بودن من ناراحتید
کیارش-خوبه که درک می کنید آقای رادمنش
پندار-متاسفانه من درکم یه خورده پایینه
این وسط مردمک چشمای من هی این طرف اون طرف می رفت ...اخر خسته شدم و گفتم:
من-بس کنید دیگه ...عین موش و گربه افتادید جون هم ...اگه می تونید درستش کنید که هیچی ...اگه نه تا زنگ بزنم مکانیک بیاد
هر دو هجوم بردن طرف کاپوت ...کیارش کاپوت رو داد بالا و گفت:
کیارش-من درستش می کنم
در کارتر رو پیچوند ...پندار دست رو گذاشت روی دست کیارش و در رو به سمت مخالف چرخوند:
پندار-من خودم می دونم چه طوری درست کنم شما زحمت نکشید
کیارش- من می تونم
پندار-می گم کار خودمه
کیارش-ولش کن
در کارتر کنده شد و روغن پاشیده شد روی تمام هیکل و صورتشون ....پقی زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند ....صورت هر دو سیاه شده بود و با تعجب به هم نگاه می کردند میان خنده گفتم:
من-اخ....خی...خیلی ...با ...باحالید ...ای ...مامان ...ترکیدم
خیلی قیافه هاشون خنده دار بود ... کیارش با من خندید و گفت:
کیارش-قوربون اون خندیدنت ...تو فقط بخند من حاظرم برم زیر تریلی
پندار وحشتناک نگاهش کرد و گفت:
پندار-حد خودتو بدون
خنده ام بیشتر شد ...دو تا خر پول با سر و ریخت این طوری ...وسط خیابون ...از سر من دعوا می کردن ....ای خدا ...دلم درد گرفت از بس خندیدم ...... رفتم ودر ماشین رو قفل کردم و گفتم:
من-زنگ میزنم یکی بیاد درسش کنه ...فقط یکیتون لطف کنه منو برسونه
هر دو با هم گفتند:
-من می رسونمت
پندار وحشتناک نگاهش کرد و گفت:
پندار- فعلا همین گندی که زدی رو جمع کن ...من خانومو می رسونم
کیارش-ا ...ا ...ا من گند زدم یا تو ؟؟؟؟؟؟
پندار-خوب معلومه تو
عین دو تا هوو داشتن دعوا می کردن ...اینا دو تا خیلی باحال دعوا می کنن ...من گفتم:
من-شما دو تا عین خروس جنگ ها می مونید ...من با تاکسی می رم
هر دو می خواستند مخالفت کنند که اجازه ندادم ...پنج دقیقه بعد یه تاکسی رسید ...یه پسر جون رانندش بود ....خیلی بد نگام می کرد ...پندار گفت:
پندار-اصلا امروز نمی خواد بیایی اموزشگاه ...نمیخواد با این تاکسی هم بری ...با ماشین من برو بعدا میام ازت می گیرم
کیارش-اره راست می گه ...اصلا با ماشین من برو ...یا زنگ می زنم اژانس یه ماشین قابل اعتماد بفرسته
منظورش به پسره بود ....ولی از اونجایی که من مرغم یه پا داره رفتم و جلو سوار شدم ....چون صورت کیارش روغنی بود پسره نشناختش ....ماشین راه افتاد و پسره یه لبخند بهم زد ....ماشین پندار از طرف من سایه به سایمون میومد ...داشت خودشو می کشت که یه چیزی بگه ...ماشین کیارش اومد طرف رانندهه ....انگار داشتن اسکورتم می کردن ...کیارش هم سعی داشت چیزی بگه ...به پسره گفتم:
من-میشه یه خورده تند تر برید
پسره-مزاحمتون شدن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-نه ...برادرام هستن ...دعوامون شده
چه دروغ شاخ داری گفتم...کیارش علامت داد که پسره شیشه رو بیاره پایین ...پسره همون کارو کرد و کیارش گفت:
کیارش-بزار پایین باشه ...با خانوم هم حرف نزن
پندار از اون ور داد زد:
پندار-نگاش هم نکن
اینا دو تا چه با حالن ...انگار با هم مسابقه گذاشتن فرشته ی نجات من باشن ....از روی لج و لج بازی این کارا رو می کردن ....بالاخره رسیدیم دم آموزشگاه و من پیاده شدم و یه راست رفتم سر کلاس.......
آریانا
چقدرازدوستام دورشدم....و چقدرهم اوناسراغ منو میگیرن ...واقعا!!!!!!!!تقریبا سه روز میشد که مهدیس رفته بود ازش بی خبر بودم...حتی از ترانه هم دور شده بودم....امروز قرار بود ترانه بیاد دنبالم بریم شام بیرون....تو کارتاترم که معرکه بودم.......باورم نمیشد بتونم بعداز4 سال اینطور خوب بازی کنم....اخرای کار بود من داخل این کارکتر میمیرم...اونم توسط شوهرم....نقش شوهرم هم مهرشاد بود خدایی خوشگل بود...خیلی عزیز بود....چهرشو دوست داشتم...بعضی وقتاسنگینی نگاهشو روی خودم حس میکرد....سعی میکردم زیادتیپ نزنم وقتی میرم سر تمرین !چون خیلی توچشم بودم...بااینکه اصلا حجاب نداشتم و اهل حیا هم نبودم ولی دوست نداشتم نگاه کثیف روم باشه....مهرشاد قدش متوسط روبه بالا بود ...خیلی خیلی خیلی خوشتیپ بود ولی نه به خوشتیپی آراد....سهند چندبار اومدسر تمرینم ولی حس خوبی نسبت بش نداشتم....آرادهم که اصلا نمیدیدم...خیلی دورشده بودم از همه....و میترسیدم...از تنهایی...مهرشاد وایساد جلوم دستشو گذاشت رو ماشه ...منم روبه روش بودم....داشتم برای اون پیانو میزدم...اولین باری بود که قرار بود این صحنه رو بریم...میترسیدم اسلحه پرباشه....
یکم استرس داشتم....مهرشاد که خیلی تو بازیگری مهارت داشت و بهش زیادی پیشنهاد میدادن....چون پدرشم کارگردان بودو کارش عالی....
مهرشاد داشت دیالوگشو میگفت....سردی تفنگ رو روی پیشونیم حس کردم.....دیدم مهرشاد بازی نمیکنه بایه لبخند خوشگل و اروم کننده بم گفت:
مهرشاد-خالی ...نترس....حواسم هست....اگه میترسی بیا روی من تستش کن....؟؟؟
زل زده بودم تو چشمای قهوه ایش...اروم تفنگو از دستش گرفتمو گرفتم سمت خودش....محکم ایساد وبا انگش زد روی قلبش گفت:
مهرشاد-بزن اینجا....همینجارو نشونه بگیر
چرا قلبش؟؟؟؟
برای رو کم کنی این کارو کردم........
از رو صندلی بلند شدم بچه های پشت صحنه مات بودن روی حرکات ما...تقریبا 5 قدم از هم فاصله داشتیم....چشماشو بست....این چشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟تفگو گرفتم رو قلبش...ماشرو کشیدم....بدرک مهرشادخودت خواستی!!!!میدونستم پر نیست ولی خوب چی کنم؟؟؟میترسم دیگه.....
من-1...2...
یا خدا!!!!!!!!!!!صدای تیر اومد....میترسیدم چشمامو واکنم....این پربود؟؟؟؟؟؟من مهرشاد رو کشتم؟؟
صدای خنده میومد چشمامو اروم باز کردم ....مهرشاد اومد جلوم گفت :
مهرشاد-من سالمم آریانا خانوم....این تفنگ شما از ایناست که توش ترقه میزارن...سرکاریه....
ایی مرگ....بیشعورا...منو بگو که گفتم این چقدر مرده....
من-هه!!!!!میدونستم...اخه کی جراتشوداره....
مهرشاد-که توسط شما بمیره؟؟؟؟
من-اره......
مهرشاد-من!!!!!!
من-هه...دهنت بوشیر میده اقای بازیگر...
جا خورد...ایول دلم لات بازی میخواد....اما این سوسوله... بلند گفتم:
من-بریم سر کار........
نشستم پشت پیانو...اروم دستمو بردم سمت کلاویه....دیگه ترسی نداشتم از اسلحه....گذاشتش رو پیشونیم....اروم سرمو اوردم بالاو دیالوگمو گفتم:
من-اگه مرگ من ارومت میکنه....من راضیم عشق من...تو فقط اروم باش....
اینقدرحس گرفتم که فک کنم مهرشاد فکر کرد من راس راستی عاشقشم........اونم حس گریه کردن گرفته بود....خدایا تونقشش گم شده!!!!!!داشت اروم مثل یه عاشق اشک میریخت....
صدای اروم علیرضا اومد:
علیرضا-مهرشادحاضر ....1....2....3
از پشت پیانو افتادم.....مثل جنازه.!!!..استخونام خرد شد....درد پیچید تو کل بدنم.....
بعدشم مهرشاد خودشو کشت...
من نقش یه فرشته بودم که ادم شده بودم برای کمک به مهرشاد امامهرشاد منو میکشه....اونم چون مثلا مهرشاد اونقدر عاشقم بودکه به جنون میرسه ومیخواست من برای خودش باشم....نمایشنامه خیلی احساسی وقشنگی بود.....
با صدای دستا چشمامو باز کردم...باکمک چندتاازدخترابلندشدم...تران� � بی تفاوت نگاهم می کرد....بهش لبخند زدم....رفتم سمتش....بچه ها خدافظی کردن رفتن دم اخر مهرشاد باز بهم لبخندزد وگفت:
مهرشاد-ببخشید امروز روت خیلی فشاربود....
من-نه عیب نداره....شب خوش..
آراداومدداخل سالن پشت سرش پندار...وایی...چقدر قیافش عوض شده...موهاشو کوتاه کرده بود و یه ته ریش که فوق العاده بهش میومد....یه پیراهن کرم بایه بافت شکلاتی یه پالتو که معلوم بود پولشم مثل خودش خوشگله.....یه پالتو که زمینه قهوه ای روشن بود با نقطه های کرم وقهوه ای سوخته....یه کتونی چرم عسلی....پندار یه پالتوی بلند و چرم مشکی با شلوار مشکی و پیراهن بافت سفید ...یه بوت مشکی ارتشی ....موهاشو هم زده بود بالا ...وایی معرکه شده بودن دخترا که رو هواخوردنشون........خدایی تیپ داشت...زیرچشمی نگاش میکردم...الان نیگام میکنه.....
ها؟؟؟؟؟؟؟عین بادکنک که سوراخ بشه خالی شدم....از کنارم رد شد بدون یه نیم نگاه به من.............
پندار با یه نیش خندازکنارمون رد شد....
من-خنده داره؟؟؟؟؟؟
اراد که داشت میرفت سمت خروجی که از سمت راست صحنه بود میرسید به نمایشگاه وایساد.پندار دستشو زد به سینه و برگشت سمتون گفت:
پندار-آره خیلی......
من-هه...کجاش بگو که ماهم بخندیم....
آراد اومدوایساد کنار پندارویه نگاه از پایین به بالای من کرد..این حرکات یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا به من مثل نوکرش نگاه میکنه؟؟؟
پندار-اون بازیت...
بعد یه نگاه به آراد کرد و یه لبخندزد..ارادهم یه لبخند به پندار زد..ترانه هم جوش اورده بود...
من-اوهوووووووووووووووو....این گوی و میدان بیا بازی کن اگه میتونی....اخه فقط قوپی میای مالی نیستی....درضمن من واسه توبازی نمیکنم...واسه داور بازی میکنم....
این دفعه اراد با حالت تمسخر گفت:
آراد-فکر کردی بازیگر برتر هم میگیری؟؟؟؟؟؟؟تو بری رو صحنه که ابرو بری میکنی....
ترانه- من دوست دارم بدونم تو چه طور بازی می کنی....البته اگه بتونی بازی کن ....
بعد رفت طرف فیلمامه و پرتش کرد توی بغل آراد ....آراد با دو تا چشم توپی وایساده بود نگاش ....پندار یه پوزخند زد و رو به ترانه گفت:
پندار- اخه به تو چه ربطی داره که دخالت می کنی؟؟؟؟؟؟
ترانه-هر چی به آریانا مربوطه به منم مربوطه ...افتاد ؟؟؟؟
جونم لات بازی ترانه...پندار دوباره یه پوزخند زد و به طرف صندلی اول صحنه رفت و لم داد روش ....و رو به آراد گفت:
پندار- داداشم شروع کن ...قضیه رو کم کنی
ترانه هم رفت لم داد روی صندلی کنارش و گفت:
ترانه-روتو کم می کنم پندارخان
پندار-می بینیم
ترانه-می بینیم
و یه پوزخند زد ....من و آراد می خواییم بازی کنیم اینا دوتا می خوان رو کم کنن...با آراد رفتیم بالای صحنه...آراد یه نگاه به نمایشنامه کرد و شروع کرد:
آراد-به نام او که عاشقان را آفرید ....عاشقان بی تابی که منتظر معشوقه هستند
بلند و رسا ...عالی بود ...با یه حرکت رفتم رو صحنه و داد زدم:
من-بله همان کسی که عشق را به زندگی بی روح ما هدیه داد ....
آراد آرام ادامه داد:
آراد-به نام او آغاز می کنیم ....او که نامش آرامش می دهد
من بلند گفتم:
من-شیپور ها را به صدا در آوردید
سکانس اول رو شروع کردیم ...عالی بازی می کرد ...اعتراف می کنم که پیشش کم آورده بودم ...ترانه با یه اخم غلیظ کنار پندار نشسته بود بود ....این چند روز خیلی بیش از حد شیطونی می کردم ...مطمئنم نقشه ای برای پندار داره ...وقتی سکانس اول تموم شدهر دو بلند شدند و یه نگاه خسمانه به هم انداختند ....پندار رو به من گفت:
پندار-خوب چه طور بود ؟؟؟؟
من با کراحت گفتم:
من- خوب ...خوب اگه بخوام راستش رو بگم خوب بود
آراد- بی انصافی نکن کارم عالیه
ترانه -دیگه نمی خوایی هندونه بزاری زیر بغلت ...اگه می خوایی تعارف نکن هنوزم هس
پندار- آراد سه سال پشت سرهم توی تاتر بازیگر برتر تهران شد البته من خودم ندیدم ولی شنیده بودم
آراد-خجالتم می دی داداش
پندا-من یه حرفی می زنم تو زیاد جدی نگیر
من و تران با دهنای باز نگاشون می کردیم ....واققققققققعععاااااا؟؟؟؟ ؟؟....سه سال پشت سر هم ....واییی معرکس .... با یه نگاه تحسین برانگیز نگاهش کرد م ....ایول داری بابا ...بهش افتخار کردم ...انگاری ته دلم دیگه ازش متنفر نبودم....
آراد
کارش عالی بود ...با یه نگاه تحسین برانگیز نگاهم کرد ...چشمامو بستم و باز کردم تا مطمئن شم درست دیدم ....آره این آریاناست که داره با یه لبخند منو نگاه می کنه ....زود لبخندش رو جمع کرد و دوباره بی تفاوت وایساد ....از پندار شنیده بودم که ترانه اومده توی آموزشگاشون ....متاسفانه یه رقیب هم برای پندار پیدا شده بود ....کیارش آشتیانی اومده بود اونجا ...و از قضا عاشق پر و پا قرص ترانه شده ...پندار هم برای این که کم نیاره همش به ترانه توجه میکنه البته توی آموزشگاه الالن که می خوان با نگاهاشون همدیگرو تیکه پاره کنن ....یه نگاه به آریانا کردم ...ترانه دستاش و به هم زد و گفت:
ترانه-آریانا بریم رستوران؟؟؟؟؟
از چهره ی آریانا خستگی می بارید ....با کسالت گفت:
آریانا-ترانه به خدا شرمندم ولی خیلی خستم ....
ترانه ناراحت نشد ...مثل این که سلامتی دوستش براش بیشتر مهم بود :
ترانه-عیب نداره ...فقط جورابای من یه هفته دستای شما رو می بوسه
آریانا-برو بابات و سیا کن
ترانه مستانه خندید و گفت:
ترانه-شوخی کردم خره ....
از دعوای اونا خندم گرفته بود ... ترانه بمب انرژی بود ...البته بعضی وقتا ...من موندم چه طور توی چند دقیقه اخلاقش عوض شد چون تا چند دقیقه ی پیش می خواست پندار رو قورت بده از عصبانیت ...و جلو تر رفت و گفت:
ترانه-آریانا بیا خیلی کار دارم
آریانا پشت سرش رفت ....منم گفتم:
من-خداحافظ خانوم جاوید
زیر لبی جوابم رو داد و رفت ....نگاهش می کردم ...دلم نمیومد این کا رو باهاش بکنم ....ولی وقتی به آرمین فکر می کنم....آتیش می گیرم و دوس دارم خودش و اون باباشو بندازم ته جهنم
ترانه
من-اچییییییممممم...........
آریانا-ترانه بیا این آب داغ رو بخور گلوت حال بیاد
من-بابا بسه آریان ... ترکیدم از بس بهم آب داغ دادی ...اگه این آب و میریختی به سی و سه پل اصفهان الان پر آب ترین دریاچه ی جهان شده بود
سرما خوردگی به زمین گرم بخوره که من و به این روز انداخته ...یه پتو دور خودم پیچیده بودم ....بیرون بارون میومد ....بخاری با شعله ی بالا می سوخت .... من از یه طرف بخور می دادم و از یه طرف فین می کرد .... خاک تو سرت پندار ....آخرین باری که رفتم بلایی به سرم آورد که تا عمر دارم یادم نمیره .... الهی بری زیر تریلی هیجده چرخ پندار رادمنش که دغ می ذاری دل من ....اهههههه
***
دو روز قبل
ترانه
وارد اموزشگاه شدم ...امروز چه خلوته ...قدم زنون رفتم طرف در ...چترم رو دستم گرفته بودم ....قبل از ورودم چتر رو بستم ....به طرف کلاسم رفتم ...کیارش نیومده بود ...صدا های گوش خراش ویالون های شاگردا توی سرم می پیچید ...تازه واردن دیگه ...دخترا دپرس بودن ...صد درصد از نیومدن عشقشون ناراحتن ....پسرا مزه می پروندن....چند تا نت نشونشون دادم تا بزنن ... یادم اومد نسرین باهام کار داشت ...جلسه پیش بهم گفته بود برم پیشش ولی وقت نکردم ...با عذرخواهی بیرون اومدم .... به طرف اتاق مدیر رفتم ...عین گاو رفتم تو ...اخه با نسرین تعارف نداشتم ....با صحنه ای که دیدم نزدیک بود غش کنم .... این داره چی کار می کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟......پندار با نیم تنه ی لخت و شیش تیکه اش جلوم وایساده بود ...اوا خاک به سرم ....تا منو دید داد زد:
پندار-نیا تو
ولی من شکه شده بودم و ماتم برده بود ....دوباره داد زد که به خودم اومدم :
پندار-به چی نگاه میکنی بییییییییررررررروووووون
دستم و جلوی صورتم گرفتم و درو کوبیدم و تیکه دادم بهش و لب پایینم رو گاز گرفتم ....وجدانم مدام فحشم می داد:
وجدان-دختره ی نکبت این چه حرکتی بود ....حالا دیدیش عیب نداره سرتو می نداختی زمین عین بچه آدم میومدی بیرون ...وایسادی نگاش که چی
من-تو هم لال بمیر دیگه ... یه لحظه شوکه شدم همون جوری موندم ...
وجدانم می خواست جوابم رو بده که در باز شد و من که تکیه داده بودم بهش افتادم زمین ....و اخم رفت آسمون...پندار اشغال در دهنشو گرفته بود و می خندید ....یه اخم فوق غلیظ کردم ...پندار با لودگی گفت:
پندا-محظ اطلاع عرض می کنم ولی وقتی یه پسر رو لخت می بینی باید بترسی نه این که وایسی نگاش
اخ من بزنم شتکش کنم ...یه جوری می گه لخت انگار چه جوری بوده ...اگه یکی این اطراف بود چی فکر می کرد ....خواست بره که یه زیر پایی بهش دادم و با مخ اومد زمین ....اخیش دلم خنک شد .....بلند شد از عصبانیت سرخ شده بود ...یهو عین گاو به سمتم یورش برد و دنبالم کرد ...منم د برو که رفتی ...از پشت داد زد:
پندار-ترانه اگه مردی وایسا ببین چه بلایی سرت میارم
من-تو که دیروز از سر من با کیارش دعوات شده بود ...الان چه مرگته که می خوایی بلا سرم بیاری؟؟؟
جری تر شد و داد زد:
-بهت می گم وایسا
در کلاسم باز بود ...سریع پریدم توش و در و بستم ...تکیمو دادم به در و یه نفس از روی آسودگی کشیدم ...خیر نبینی پسر ...از نفس افتادم ...نگاهی به کلاس انداختم ...همه با یه علامت سوال بالای سرشون منو نگاه می کردن ...شخصیت جدیم رو حفظ کردم و راه افتادم سمت میزم ....بقیه کلاس به خیر گذشت و من همراه آخرین نفر خارج شدم ...چترم و برداشتم و درحال بازکردنش نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم تا مبادا پندار گرگ این طرفا باشه ...درو باز کرد م و زدم بیرون ....عاشق بارونم ...داشتم قدم زنون تا سر خیابون می رفتم که یکی داد زد:
-خانوم مراقب باشید
و یه ماشین با تمام سرعت از کنارم رد شد و تمام آب جمع شده توی گودال رو پاشید به سر و هیکلم ...یه خورده جلو تر زد رو ترمز ...ا این که پنداره ...می کشمت بی شعور ...اخر زهرتو ریخیتی ....با خنده داد زد:
پندار- خانوم چرا مراقب نیستید ...گفتم بهتون
از حرص داشتم می ترکیدم ...پامو کوبیدم زمین و جیغ کشیدم :
من-زندت نمی ذارم آقای رادمنش ...حالا نگا کن
یه خنده از ته دل کرد و گفت:
پندار-شتر در خواب بیند پنبه دانه
به طرف ماشینش دویدم که گازشو گرفت ...لعنت بهت پندار رادمنش .
شانس من تاکسی هم گیر نمیومد و من توی سرما شروع کردم به لرزیدن
دوباره یه عطسه زدم که ستون های خونه هم لرزید ...ای پندار قاطر ...یه بلایی سرت بیارم که مرغان هوا به حالت اشک بریزن ....در حالی که هن هن می کردم و فین فینم بلند شده بود رفتم موبایلمو از سر تلویزیون برداشتم ....داشتم توی لیست شماره هام دنبال مهدیس می گشتم که آریانا حاظر و آماده از اتاق اومد بیرون ....با طلبکاری گفتم:
-اوقور به خیر خانوم ...کجا به سلامتی؟؟؟؟؟؟؟
آریانا-برای بیرون رفتن هم باید از تو اجازه بگیرم
با پرویی گفتم:
من-پ نه پ ...بابات تو رو سپرده دست من...
آریانا در حالی که دستی در هوا تکان می داد و به طرف در می رفت گفت:
آریانا-خفه بابا ...
من-نمی دونستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آریانا-چی رو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-که عصمت خانومو و عفت خانومودر کلام از دست دادی
آریانا-حالا بدون
من- اره فهمیدم .....فقط قرار داری؟؟؟؟؟؟؟؟
داشت کفشش رو می پوشید :
آریانا-آره چه طور مگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-گفتم زیاد آقا غلام رومنتظر نزاری....آخه خوب نیست آدم دوست پسر شو زیاد منتظر بزاره یکی از لنگه کفشا رو از جلوی در پرت کرد که منم الفرار ....یه فحش هم نثارم کرد ...منم که ماشاالله بزنم به تخته روم سنگ پا قزوینه جوابش رو دادم:
آریانا-اشغال ...خفه می شی یا نه؟؟؟؟؟؟؟
من-کثافت... رم کردی باز...بری دیگه برنگردی
آریانا-زبونت رو مار بزنه
من-مال تو رو رتیل بزنه ...حالا هم زودتر گم شو
درو کوبید به هم و رفت ...یه لبخند خبیثانه زدم ...می دونستم وقتی می خواد بره بیرون اعصاب نداره ...کارت عالی بود تران خانوم ....حالا برو یه زنگ بزن به مهدیس اعصاب اونم به هم بریز ...اسم منو باید می ذاشتن عزراییل اعصاب ....بعضی وقتا دوس دارم کرم بریزم ...بعضی وقتا اعصاب ندارم و سگ می شم ...بعضی وقتا مثل مورچه بی آزارم ...بعضی وقتا مثل گرگ می شم ...بعضی وقتا مهربونم...گاهی اوقات هم عصمت کلامم رو قورت می دم ...به خاطر هورمونای زنانه اس ...رفتم و نشستم کنار بخاری و شماره مهدیس رو گرفتم ....سه تا بوق خورد ...یه شلغم برداشتم وبا هزار تا ادا یه گاز زدم ...اه مزه زهر مار می داد ...بوق هفتم جواب داد :
مهدیس-الو
من-چطوری خره؟؟؟؟؟؟
مهدیس –کوفت ...هزار بار بهت گفتم عین آدم حرف بزن ... به جا سلامته...باز چه مادر مرده ای رو اعصابت راه رفته که داری کرم میریزی
من-پندار مادر مرده ...بی شعور کثافت یه سرما داده خوردم که تا عمر دارم یادم نمیره
مهدیس –حقته ...حد اقل این پندار حق منو می گیره
من-فکر کردی همینجوری می ذارم ول بچرخه ...فردا پاشو می شکنم
مهدیس- از فین فینت معلومه بد جور سرما خوردی
من-اخ دس رو دلم نزار ...حالا ولش کن ...چه خبر از خودت ...کدوم گوری بودی که تلفن این قدر زنگ خورد؟؟؟؟
مهدیس – دشوری ...
من-اونو که می دونم بگو با کی بودی ؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای جیغ مهدیس گوشم رو کر کرد:
مهدیس-ترانه باز بی تربیت شدی ...احمق دو روز ولت کردم ...ببین چه بلایی سر خودت آوردی ....کثافت چرا می ری تو فاز منفی هیجده
من-پس تو دشوری منفی هیجده انجام می دادی ؟؟؟؟
مهدیس باز جیغ زد :
مهدیس-ببببببببببسسسسسسسسسههههه.. .درس حرف بزن و الا قطع می کنم ....
من-باشه مهی جون ...سپهر چی کار می کنه ؟؟؟خوش میگذره؟؟؟؟
مهدیس-نمی دونی با کی هم اتاق شدم ...سارا ...اون لوسه ...چندش دیگه داره حالمو به هم می زنه....سپهر هم کاری نمیکنه ...فقط یه خورده حرصم رو درمیاره
من-بزار برگردید ....یه استقبالی ازش بکنم
مهدیس- مرسی که حالشو می گیری
من-چی می گی تو ...باید دست و پاشو ببوسم که انتقام منو از تو می گیره
مهدیس-تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتر ررررررررررررااااااااننننن نهه
من-خداحافظ
مهدیس- من برمیگردم دیگه ...اونوقت حال تو یکی رو می گیرم
من-می بینمت ...بای
مهدیس-بای
بلند شدم و دوباره بخور دادم ...
مهدیس
یه هفته بود که کارمون شده بود ...تمرین و تمرین ....من به والیبال عشق می ورزیدم ....امروز آخرین محلت بود ...یعنی فردا بازی داشتیم ...شلوارک قرمز و بالانافی مشکیم رو پوشیده بودم ....حسابی عرق کردم بودم ....موهای لختم رو بالای سرم دم اسبی بسته بودن ...توی زمین نشستم ....بچه ها رفته بودن دوش بگیرن ....رفتم دستشویی ...آبی به صورتم زدم ...از صورتم بخار بلند می شد ...وقتی برگشتم گوشیم که روی سکو گذاشته بودمش داشت زنگ می خورد ...ترانه بود...دلم براش تنگ شده بود ...جواب دادم:
من-الو
رفتم و چهار زانو نشستم گوشه ی زمین ...جواب داد:
ترانه-چطوری خره؟؟؟؟
هزار بار بهش گفتم اینجوری با من حرف نزنه:
من-کوفت هزار بار بهت گفتم عین آدم حرف بزن ....به جا سلامته ...باز چه مادر مرده ای رو اعصابت راه رفته که کرم میریزی
ترانه-پندار مادر مرده ...بی شعور کثافت یه سرما داده خوردم که تا عمر دارم یادم نمیره
کلی سر به سرم گذاشت ...اصلا این دختر باید اعصاب و روان منو به هم بریزه .....باهاش خداحافظی کردم و زیر لب گفتم:
من-دیونه
یه صدایی شنیدم :
-بچه ها کسی نیس ...دخترا رفتن دوش بگیرن بیایید
یعنی چی؟؟؟....یعنی الان پسرا میان ....چی کار کنم ...کجا قایم شم ...اولین نفر سپهر اومد تو ....یه جیغ مافوق بنفش زدم ...تا منو دید زود پرید بیرون و داد زد:
سپهر-هنوز چند نفر هستن نیایید
بعدش زد به در و گفت:
سپهر- خانوما سکانس شما تمومه لطفا بفرمایید
منظورش این بود که من زود تر جیم شم ....زودی رفتم سمت رختکن و یه دوش گرفتم ...شقایش منتظرم موند ....با هم رفتیم سمت هتل ....تصمیم گرفتم بعد از بازی فردا با بچه ها یه سر بریم لب ساحل ...در واقع می گفتن یه ساحل خیلی قشنگ اطراف بوشهر هس ...کلی استرس داشتم ...حتی برای شام هم نتونستم برم پایین .... فردا اول صبح پسرا مسابقه داشتن ...دو ساعت بعد از اونا مسابقه ی ما بود ...زود رفتم تو رخت خواب تا بخوابم ...ولی خوابم نبرد ...تا نزدیکی های اذون بیدار بودم ...اون موقع بلند شدم تا یادی از خدا بکنم ...نماز های من بگیر نگیر داشت ....هر وقت کارم گیر می کرد یاد خدا می افتادم ...آریانا اهل نماز نبود ...ولی ترانه بی کم و کاست همه ی نماز هاشو می خوند ...منم خیلی دلم می خواست اونجوری باشم ولی اراده ام نمی کشید ....زود آماده شدم ...صدای اذون میومد ...احتمالا مسجد همین نزدیکی هاست ....از هتل بیرون اومدم ....از چند نفر سوال کردم ...درست حدس زده بودم ...مسجد همین نزدیکی ها بود ....رفتم طرف در خانوما ...وقتی نشستم ....اشکام سرازیر شد ..التماس می کردم:
من-خدایا می دونم حق ندارم ازت چیزی بخوام ....ولی فقط تویی که میتونی بهم ارامش بدی ...اره من بنده ی خطا کاریم ...رومو زمین ننداز خدا ...کمکم کن توی بازی موفق بشم ....
اونقدر گفتم که دیگه نای حرف زدن نداشتم ...اومدم بیرون ...سرم پایین بود و ذکری که مامانم بهم یاد داده بود رو آروم زیر لب می خوندم که یه دفعه محکم با یه چیزی برخورد کردم و خوردم زمین ...و صدای یه نفر رو شنیدم:
-ببخشید خانوم ...چیزیتون شده ....خانوم ؟؟؟؟...با شمام ....
سرم رو برگردوندم تا بفهمم این صدای آشنا مال کیه ؟؟؟؟.....و با دیدن سپهر تعجب کردم :
سپهر- تو این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟؟
من-تو خودت اینجا چی کار می کنی ؟؟؟؟
سپهر-خوب ...خوب ...من اومدم نماز بخونم
من-بهت نمی خوره پسر نماز خونی باشی
دستش رو برد پشت سرش و الکی خاروند:
سپهر-اا ....توام فهمیدی ؟؟؟؟....یعنی اینقدر ضایعم
از حرکتش خندم گرفت...چه زود خودش رو لو می داد ....بلند شدم و خودم رو تکوندم:
من-تو ضایع نیستی ولی بچه پولدارا هیچ کدوم نماز خون نیستن
سپهر- ولی پندار تا یه زمانی خیلی پایبند نماز بود تا وقتی که ....
منتظر بقیش بودم ولی چیزی نگفت پس گفتم:
من-تا وقتی که؟؟؟؟
سپهر-هیچی ولش کن ...نترسیدی این وقت شب تنها اومدی بیرون؟؟؟؟
با هم راه افتادیم طرف هتل:
من-نه چرا باید بترسم ؟؟؟؟....میبینی که زیادم خلوت نیست ...همه برای نماز اومدن
سپهر-به هر حال نباید توی شهر غریب چنین کاری کنی!!!
من-تو بابای منی؟؟؟؟
سپهر-نه بابات نیستم ولی به عنوان یه دوست بهت توصیه کردم این کار رو نکنی .
چه زود گرفت چه منظوری دارم ...می خواستم ضایع اش کنم ولی ضایع شدم ...از اینجا فهمیدم که خیلی باهوش و تیزه ....تا هتل حرفی نزدیم ...وقتی رسیدیم با هم سوار آسانسور شدیم ...انگار با خودش کلنجار می رفت یه چیزی بگه ...آخرش هم گفت:
سپهر-هر وقت خواستی شب یا هر وقت دیگه ای بری بیرون اگه به وجود یه نفر احتیاج داشتی می تونی به من بگی
تو دلم عروسی بود ...به قول تران ذوق مرگ و اینا رو گذاشته بودم کنار کارخونه ی قند توی دلم آب کردن ...آروم گفتم :
من-مرسی
و صدای آسانسور در آمد :
-طبقه ی چهارم .....
سپهر
رفت بیرون ...چون آسانسور رسیده بود ...یه خداحافظی زیر لبی کرد ...منم زیر لبی جوابش رو دادم ...نمی دونم چرا اون حرف مسخره رو بهش زدم ...ولی اینو می دونم که نمی تونم تحمل کنم بلایی سرش بیاد ...و بازم چراش رو نمی دونم....حتی فکر این که نباشه هم عصابمرو به هم میریخت...دستی توی موهام کشیدم ...کلافه بودم ...از دست خودم ...که چرا اونحرف رو بهش زدم ...دوباره صدای زن لوس توی آسانسور در اومد:
-طبقه ی هفتم
زدم بیرون ....رفتم توی اتاق ...فکر کردم محمد خوابیده ...برق رو زدم ...همونطور که پشت من دراز کشیده بود پرسید:
محمد-کجا بودی؟؟؟؟
یه خورده جا خوردم ...برگشتم و گفتم:
من-برادر من یا خودت رو نزن به خواب یا یه دفعه شروع نکن به حرف زدن ....زهرم آب شد
محمد خندید و من گفتم:
من-رو آب بخندی....رفته بودم مسجد
تعجب کرد:
محمد-تو نماز هم می خونی؟؟؟؟
من-نه ...ولی گفتم شاید خدا صدام رو بشنوه
من رفته بودم تا از خدا بخوام این حسی که ته دلم به مهدیس دارم و از دلم بکنه بندازه دور ....رفتم و دراز کشیدم روی تختم ...محمد پرسید:
محمد-تو استرس نداری؟؟؟؟
من-نه ...
محمد-مگه نرفته بودی مسجد دعا کنی برای بازی فردا؟؟؟؟
من-نه ....
محمد-پس واسه چی رفته بودی؟؟؟؟؟
جوابی ندادم که گفت:
محمد-خوب بگو خصوصیه داداشم
بازم جوابی ندادم و خوابیدم .....
***
سرویس با ما بود ...همش ده دقیقه از بازی مونده بود ....امین(مربیمون)برامون در خواست استراحت کرده بود ....بچه ها رو جمع کردم ...رو بهشون گفتم:
من-بچه ها حواستون رو جمع کنید ...اختلافمون خیلی کمه نذارید ببازیم ...سرویس الان با محمده ...تا میتونید سعی کنید آبشار بزنید ...ما می بریم مگه نه؟؟؟؟؟
دستم رو آورده بودم جلو...همه دستشون رو گذاشتن روی دستم و گفتن:
-اره
رفتیم و سر جاهامون قرار گرفتیم ... با تیم اصفهان مسابقه داشتیم ...دو تا از دوستام که با هم برای مسابقات کشوری می رفتیم اونجا بودن ....اینم باعث شده بود قدرت تیم اونا با ما برابری کنه ...بازی من بهتر از اون دو تا بود ولی اونا دو تا خیلی قشنگ و هماهنگ کار می کردن ....محمد سرویس رو زد ...جوابش دادن ....سهراب زد زیرش ...بلند شدم روش و یه آبشار زدم ...ایول یکی برای ما ...الان با هم مساوی بودیم ...دوباره محمد سرویس زد ...باز جوابش دادن ....رفت طرف سهیل ....پرتش کرد طرف من ....نقطه ضعفشون اومده بود دستم ...باز بلند شدم روی توپ و یه آبشار زدم ....دو سرویس دیگه به همین منوال گذشت و سوت پایان زده شد ...ما بردیم ....ایول می دونستم .....
همگی خوش حال بودیم با بچه های تیم مقابل دست دادیم ...خیلی به اخلاق ورزشی اعتقاد داشتم ...
حوله ام رو برداشتم و انداختم رو شونه ام ...رفتم طرف رختکن ...پسرا از کول هم بالا می رفتن و خوشحالی می کردن ...از سر و صورتم عرق می چکید ...رفتم داخل حمام ....دوش آب سرد رو باز کردم ...با این که تقریبا آخرای پاییز بود ولی هوای بوشهر خیلی گرم بود ...یکی ساعت طول کشید تا کارمون تموم بشه ...از باشگاه اومدیم بیرون ...ساعت دوازده بود و دخترا دو ساعت دیگه بازی داشتن ...دیدمشون که برای تمرین میومدن سمت باشگاه ....وقتی می خواستیم از کنارشون رد شیم در گوش مهدیس گفتم:
من-ما بردیم ...مطمئنا شما می بازید ....گروهی که تو سرگروهش باشی سرنوشتی جز باختن نداره
قرمز شده بود ...قصدم همین بود ...هر چی غرور مهدیس رو هدف بگیرم حریص تر میشه ...اینو تجربه کرده بود ...لبخندی زدم و مطمئن بودم که نتیجه ی حرفم بردشون میشه
مهدیس
اخ خدا جون صبر عطا کن ...از دستام عرق میچکید ...خیلی استرس روم بود ....قبل از این که بریم داخل زمین دوباره از خدا کمک خواستم ...اول من وارد زمین شدم و بچه ها به دنبالم ...تماشاچیا تشویقمون کردن ...شنیده بودم تیم اصفهان خوب بازی می کنه ...یه خورده خودمون رو گرم کردیم ...بازیکن های تیم مقابل اومدن توی زمین ....ا این که رهاست ...دختره ی چندش از خود راضی ...یه زمان تو دبیرستان با تیمشون مسابقه دادیم ...یه دعوای حسابی باهاش کردم ...اخه همش زور می گفت...دیدم داره میاد طرفم ...می خواستم جیم شم که دیدم هیچ راهی نیست باید بهش سلام کنم :
رها-سلام مهدیس خانوم ....میبینم تو هم اینجایی!!!
من-به کوری چشم خیلی ها بله
اومد جوابم رو بده که داور شوت آغاز مسابقه رو زد ....شیر یا خط انداخت ....سرویس اول با اونا بود ....جلوی تور وایسادم ...تاسرویس رو زد یه آبشار زدم ...از اون آبشار هایی که بی برو برگرد هیچ کس جوابش رو نمی ده ...ایول ....ایندفعه با ما بود ....سارا سرویس رو زد ... نصف وقتمون رفته بود و همچنان ما پیشتاز بودیم ...زبده در خواست استراحت کرد ...ما هم از خدا خواسته رفتیم لم دادیم روی صندلی ها ...اخ مامان تمام بدنم خیسه ....آب و برداشتم و یه نفس دادم بالا ...زبده داشت برای بچه ها توضیح می داد که باید همینجوری ادامه بدن تا ببریم ....داور شوت آغاز دوباره ی بازی رو زد ...دوباره ما پیشتاز بودیم و این روال تا آخر بازی ادامه داشت ...بیشتر شوت ها رو من آبشاری می زدم و اونا نمی تونستن بگیرن ....وقتی سوت آخر بازی رو زدن خیلی خوش حال شدم که جلوی سپهر کم نمیارم ...رفتم تا یه دوش بگیرم ...خیلی خسته بودم ...نفهمیدم چه جوری تا هتل رفتیم ولی فهمیدم تا رسیدم به اتاقم مثل جنازه افتادم ....
***
سارا-مهی می خواییم بریم بیدار نمیشی؟؟؟؟
من-سارا تو رو ارواح خاک مامانبزرگت بزار بخوابم
سارا-بابا می خواییم بریم یه ساحل خیلی قشنگ که اطراف بوشهر پیدا کردن
با نق نق بلند شدم ...خیلی خوابم میومد فقط یک ساعت خوابیده بودم و ساعت پنج بود ...زودی آماده شدم ...یه مانتوی نازک سفید با شلوار و شال مشکی نخی ...یه کفش جلو باز مشکی هم پوشیدم با عینک آفتابیم ...چند تا تاکسی خبر کرده بودن ...من که اصلا حواسم نبود راه رو چه طور رفتیم فقط فهمیدم یک ساعت طول کشید ...وقتی هم که پیاده شدم یه آبی بی همتا جلوم دیدم ....خیلی قشنگه ...ساحلش آنچنان شلوغ نبود ...شاید فقط هشت نفر اونجا بودن ...من عاشق دریا بودم ...رو به شقایق گفتم:
من-میایی شنا کنیم؟؟؟؟؟
شقایق-نه من از اب وحشت دارم
من-خاک تو سر ترسوت نکنم
پریدم توی آب و شروع کردم به شنا کردن ...خیلی جلو رفتم ...به پشت هم نگا نمی کردم ...وقتی برگشتم ماکان رو دیدم که داره میاد طرفتم ...این عوضی اینجا چی کار میکنه ؟؟؟... اومد و کنارم وایساد ...با لحن طلبکاری گفتم:
من-چیزی می خواستید؟؟؟؟؟
ماکا-نه اومدم دنبال تو ...
من-آقای نظری چندین بار بهتون گفتم که دنبال من نباشید من هیچ وقت از شما خوشم نیومده ...شنا کرد و اومد طرفم :
ماکان-من اهمیتی به سلیقه ی تو نمیدم مهم منم
داشتم ازش میترسیدم ....یه جوری حرف می زد ...شنا کردم عقب و گفتم:
من-من هم اهمیتی به بود و نبود شما نمی دم آقا
با یه حرکت سریع شنا کرد و اومد کمرم رو با دستش گرفت و منو چسبوند به خودش ... دست و پا می زدم که ولم کنه ...ولی خیلی قوی بود ...پاهاش رو توی آب تکون می داد و من و خودش رو نگه داشته بود... داد زدم :
من-ولم کن آشغال عوضی
ماکان –عصبانی که می شی خوشگل تر میشی
لباش رو آورد نزدیک تر منم هر چی تقلا می کردم ولم نمی کرد ...سه سانتی متری لبام بود که صدای سپهر از پشت شونه های پهنش به گوش رسید:
سپهر- چی کار میکنه حرومزاده ی آشغال؟؟؟
و یه مشت نثار صورتش کرد ....وسط دریا همدیگه رو می زدن ..می ترسیدم غرق بشن ...البته فقط از غرق شدن سپهر می ترسیدم ...مشت هاشون توی آب زده می شد منم داد و بیداد می کردم:
من-تو رو خدا آقای آریانژاد ....ولش کنین بابا ...یه کاری کرد
سپهر چون درشت تر و قد بلند تر از ماکان بود بیشتر میزد ....آخرش شنا کردم و بازوش رو گرفتم و گفتم:
من-بسه سپهر ولش کن
نمی دونم کی اینقدر باهاش صمیمی شدم که به اسم صداش می زنم ...ولی می دونم همین کارم باعث شد ولش کنه ...گوشه ی لب ماکان پاره شده بود ...لب چشمش هم کبود شده بود ...سپهر داد زد:
سپهر-اگه فقط یک بار دیگه ...فقط یک بار دیگه دور و بر مهدیس ببینمت آتیشت می زنم
خون گوشه ی لبش رو با پشت دست پاک کرد و در حالی که عقب عقب شنا می کرد و دستش رو به نشانه ی تهدید گرفته بود طرف سپهر گفت:
ماکان- یکی طلبت سپهر خان....
و شنا کرد و رفت...موهای خوش حالت و مشکی سپهر خیس شده بود ...دستش رو کشید توی مو هاش ....دلم براش ضعف رفت ...به خاطر این که منو از دست اون اشغال نجات داده بود بیشتر از همیشه دوستش داشتم ...کلافه دست می کشید توی مو هاش ...با یه حرکت ناگهانی برگشت و خوابوند توی گوشم ...تو شک بودم ....چرا چنین کاری کرد ...سوزش اشک رو روی گونه هام حس کردم ...دادش بلند شد:
سپهر-مگه من بهت نگفتم هر وقت به کسی نیاز داشتی به من بگو من همه جوره نوکرتم ....اخه لامصب تنهایی اومدی اینجا که چی ...تو خشگلی ... خیلی ها روت نظر دارن ...باید مواظب خودت باشی ...اگه دیر می رسیدم چی ....اگه اون اشغال ....
بقیه حرفش رو نزد ...فقط اشک می ریختم و یکی از دست هام رو گذاشته بودم رو گونه هام ...از مو هام آب می چکید ...روسری خیسم افتاده بود روی شونه هام ....برگشت و با دیدن اشک هام ماتش برد
سپهر
نمی دونم چرا بهش سیلی زدم ...نمی دونم چرا دارم آتیش می گیرم ...نمی دونم چرا با دیدن اون صحنه دوست داشتم گردن اون عوضی رو خورد کنم ...فقط می دونم اینا عین قبلیا نقشه نیس ...حس هام همه واقعیه ....اره دارم اعتراف می کنم که نقش بازی نکردم ...همش واقعی بود ...اگه مهدیس جلوم رو نگرفته بود قطعا تا فرداصبح می زدمش ....نمی دونم چطور تونستم سرش داد بزنم ...اما می دونم با دیدن اشکاش قلبم تیر کشید ...رفتم جلو و گفتم:
من-م....من ...من ...معذرت می خوام
پشتش رو کرد به من ...زیاد تو این چیزا تخصص ندارم ولی فکر کنم قهر کره و من الان باید منت بکشم ..رفتم جلو تر و گفتم:
من-غلط کردم ...معذرت می خوام ...ببخشید
سرش رو برگردوند طرفم ...چشمای خوشگلش پر اشک بود ...دسش رو از توی آب گرفتم ....پاهام خسته شده بود از بس شنا کردم ...گفتم:
من-دختر خوبی باش و معذرت خواهیم رو قبول کن ...حالا هم بیا برگردیم الان خورشید غروب میکنه .
دستش رو کشید بیرون ...برگشتم و گفتم:
من-چی شده ؟؟؟نکنه می خوایی اینجا بمونی؟؟
مهدیس-تو برو من خودم میام
من-خیلی سرتقی ....گفتم که هر وقت بهم نیاز داشته باشی کنارتم و تنهات نمی ذارم ....حالا هم لجبازی نکن بیا بریم
مهدیس –به یه شرط معذرت خواهیت رو قبول می کنم
من-چه شرطی ؟؟؟
مهدیس- که بمونی پیشم تا غروب خورشید رو از اینجا ببینم
من-فکر کردم چه چیز مشکلی می خوایی ...قبوله
با این که خیس شده بودم و پاهام خسته شده بود ولی به خاطر مهدیس وایسادم ...خورشید در رنگ های نارنجی و قرمز آسمان کم کم محو می شد ....مهدیس آروم گفت:
مهدیس-می دونستی من عاشق دریام ...همه چیزش بهم آرامش میده
نگاهش کردم ...انگار اونم توی غروب خورشید گم شده بود ...بالاخره خورشید پایین رفت ...آسمون کم کم تیره می شد ....دستش رو گرفتم و گفتم:
من-حالا دیگه بریم ....
با هم شنا کردیم تا رسیدیم لب ساحل هوا کاملا تاریک شده بود ...زود تر از اون اومدم بیرون ....چرا هیچ کس نیس ....یعنی همه رفتن؟؟؟؟...مهدیس اومد بیرون ...برگشتم ....این چرا مانتوش اینطوریه؟؟؟؟؟....مانتوی نخیش خیس شده بود و چسبیده بود به بدنش ...در واقع می شد گفت لخته چون انگاری چیزی تنش نبود و اندام قشنگش رو به نمایش گذاشته بود انگار فقط مایو بود تنش .....خجالت کشیدم نگاش کنم ....اونم یه نگا به خودش انداخت و با دیدن خودش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین ....با خجالت گفت:
مهدیس-پس بقیه رفتن؟؟؟؟؟
من-ظاهرا اینطوریه
مهدیس-یعنی نفهمیدن ما نیستیم
من-نمی دونم
تو جیبام دنبال موبایلم گشتم که یادم افتاد موقعی که دیدم ماکان داره دنبال مهدیس می ره سپردمش به محمد و رفتم دنبالش ....روم نمیشد به مهدیس نگا کنم ...دوس نداشتم فکر کنه مرد هیزیم ....همونطور که سرم پایین بود پرسیدم:
من- کیف با خودت نیاوردی؟؟؟؟؟
یه خورده فکر کرد و بعدش با عجله به سمت صخره ای رفت ...یه کیف مشکی از پشتش بیرون آورد :
من-میشه موبایلتو بدی ؟؟؟؟
دستش رو کرد توی کیفش ...کم مونده بود سرم بخوره به شن های ساحل ...آرتروز گردن نگیرم خیلیه ...نمیگم خیلی هم خوب بودم ولی دوس نداشتم مهدیس در موردم فکرای بد بکنه ...یه خورده دیگه گشت و بعدش گفت:
مهدیس-ای واییی؟؟؟؟جا مونده هتل
شب سده بود و سوز میومد ...مهدیس داشت می لرزید ...رفتم به طرف جاده ...پرسید:
مهدیس-کجا میری؟؟؟؟
من-میریم که برسیم به شهر ...فکر کنم نیم ساعت پیاده تا اونجا راه باشه
مهدیس-یعنی باید از جاده بریم؟؟؟؟
من-آره دیگه چاره ای نداریم
مهدیس-اگه گرگ یا سگ توی جاده باشه چی؟؟؟؟
من-من هواتو دارم تو فقط پشت سر من بیا
باید از یه جاده ی خاکی می گذشتیم تا به یه شهر کوچیک برسیم ...مهدیس خیلی ازم خجالت می کشید.... اگه می شد بلوز خیسم رو در می آوردم میدادم بهش ...حیف که یه زیر پوش هم زیرش نداشتم ...از کجا می دونستم تو یه همچین مخمصه ای گیر می کنیم ؟؟؟....پشت سرم میومد ...منم برنمیگشتم عقب ....صدای زوزه ی سگ میومد و من مطمئن بودم که ترسیده ...یهو یه نور از اول جاده پیده شد ...یه ماشین بود ...رفتم جلوشو دست تکون دادم ....وایساد ...دو تا جون بودن ...اون که بغل راننده بود شیشه رو داد پایین ...منم رفتم و دستم رو تکیه دادم به پنجره:
من-ببخشید آقایون من و خانومم گوشی هامون رو تو هتل جا گذاشتیم اگه میشه لطف کنید ما رو تا شهر برسونید
همون پسره که شیشه اش رو داده بود پایین یه نگاه به مهدیس که پشت سرم بود کرد ...دوست داشتم گردنش رو خورد کنم ...مهدیس پشتم قایم شد...منم جلوش وایسادم ...رانندهه جواب داد:
-بله بفرمایید بالا
مهدیس اول سوار شد و پشت راننده نشست ...منم نشستم کنارش ...یه خورده که رفتیم فهمیدم پسره داره از آیینه مهدیس رو میخوره ...اگه کارمون بهشون گیر نکرده بود هر دوتاشون رو میکشتم ...رو به مهدیس گفتم:
من-جاتو با من عوض کن خانومم؟؟؟
با دو تا چشم توپی نگام کرد ...یه چشم غره بهش رفتم که فهمید نباید ضایع بازی در بیاره ...آروم از جلوم رفت و نشست اونور ...منم نشستم جاش و یه چشم غره به پسره رفتم که حساب کار دستش اومد ... وقتی رسیدیم شهر یه تشکر زیر لبی کردم ...شهر تقریبا خلوت بود ...مسافر خونه ای دیدم ...از مهدیس پرسیدم :
من-پول همراهت هس
مهدیس-اره فکر کنم دویست تومن داشته باشم
من-خوبه
و به سمت مسافر خونه رفتم ..اون بیچاره هم که پشت من قایم شده بود تا کسی نبینتش ...لباسش هنوز خیس بود ...وارد مسافرخونه شدیم ...یه مرد معتاد اونجارو اداره می کرد...یه نگاه بدی به مهدیس انداخت...یه اخم کردم ...رفتم و با جدیت پرسیدم:
من-آقا ببخشید من و خانومم یه اتاق می خواستیم
معلوم بود تازه کشیده بود ...حرف هاش رو کشدار ادا می کرد:
-شناشنامه دارید؟؟؟؟
من-متاسفانه توی هتل بوشهر جا گذاشتیم
-متاشفم نمی تونم ...مشئولیت داره
من-دو برابر حساب می کنیم
شل شد ...اسم پول که میومد وسط حاظر بود هر کاری بکنه ...اجاره یه اتاق شبی سی تومن بود ...ما هفتاد تومن دادیم ...با مهدیس رفتیم تو یه اتاق ...جرعت نکردم براش اتاق جدا بگیرم ..به مرده اعتباری نبود ...حتی نمیتونستم یه لحظه تنهاش بذارم ...تا رسیدیم تو اتاق شروع کردم به فحش دادن:
من-مردک مفنگی ...بی شعور کثیف ...
تا خواستم دوباره فحش بدم ...مهدیس که پشتش به من بود گفت:
مهدیس-بسه بابا ولش کن
مهدیس بیچاره خیلی خجالت می کشید ...باید براش لباس می گرفتم وگرنه تا صبح سرما می خورد ...بلند شدم و گفتم:
من-پولاتو بده
مهدیس-برای چی؟؟؟؟
من-تو کاریت نباشه بده
پولاش رو گرفت طرفم ....پول رو گرفتم...خیلی نگرانش بودم ...نمیتونستم تنهاش بزارم ...اگه پول همرام بود قطعا می بردمش بهترین هتل شهر ...وضع مالیمون توپ بود ...بابام خیلی لی لی به لا لام میذاشت ...اخه ته تغاری بودم ....تا حالا بیستا ماشین مدل بالا عوض کردم ...همه هم صد ملیون به بالا .... سختم بود ازمهدیس پول بگیرم ...از یه طرف هم وقتی به باباش فکر می کردم ازش متنفر میشدم ....ولی الان وقته کینه ورزی نبود:
من-مهدیس خوب گوش کن چی می گم ...این کلید رو میگیری درو قفل میکنی ....به هیچ وجه هم بازش نمی کنی ...مگه اینکه خودم باشم
مهدیس-باشه
من-خوب فهمیدی؟؟؟؟؟
مهدیس-آره فهمیدم
من-پس من نگران نباشم دیگه
مهدیس-می خوایی کجا بری؟؟؟؟؟
من-جایی کار دارم زود برمیگردم.
و اومدم بیرون و منتظر شدم تا در را قفل کند ...وقتی مطمئن شدم در قفل شده اومدم بیرون ...مرده معتاده چرت می زد ...به طرف یه فروشگاه رفتم ....
مهدیس
اخیش که رفت ...دیگه داشتم از خجالت اب می شدم ...دراز کشیدم روی تخت ...وقتی با سپهر حرف میزدم احساس می کردم از سر تا پام میلرزه ....وقتی بهش فکر میکردم یه لبخند میومد گوشه ی لبم ...یه جورایی یه حسی بهش داشتم ...چشماش جادوم می کرد .
داشتم با خودم فکر می کردم که در اتاق زده شد...با خوشحالی دویدم طرفش که یادم افتاد سپهر گفت حواسم باشه فقط درو رو خودش باز کنم ...داد زدم:
من-کیه؟؟؟...سپهر تویی ؟؟؟
صدای اون مرد مفنگیه در اومد:
-منم عژیژم ...درو باژ کن
خدا رو شکر که باز نکردم ...یه خورده ترسیدم ...البته از یه خورده بیشتر ...خیلی ترسیدم ...نشستم رو تخت و جواب ندادم ...اون هی حرف میزد و دسگیره رو بالا و پایین میکرد منم هر لحظه ترسم بیشتر می شد ...چند لحظه صداش قطع شد ...دوباره در زده شد با صدای لرزون گفتم:
من-آقا تو رو خدا برو ...من شوهر دارم
سپهر-منم مهدیس ....بار کن
انگار دنیا رو بهم دادن ...با تمام سرعت رفتم طرف در حتی خجالت رو هم گذاشتم کنار ...در و که باز کردم سپهر با دو تا پلاستیک اومد تو و گفت:
سپهر-چی شده؟؟؟؟...
من-هیچی
سپهر-پس اون حرف ها چی بود می زدی ؟؟؟؟
جوابی ندادم...دوباره گفت:
سپهر-بگو چی شده ؟؟؟
من-می گم ولی قول بده کاری نکنی
سپهر-حالا تو بگو
من-قول دادیا
سپهر-باشه تو بگو
من-اون مرد معتاده اومده بود اینجا ...همش در میزد و حرف های چرت میزد ...منم از ترسم یه گوشه نشسته بودم
سپهر اخم هاشو کرد تو هم و گفت:
سپهر-ای بی پدر ومادر
و به طرف در رفت که بازو های مردونه اش رو گرفتم و گفتم:
من-تو قول دادی ...یادت نره
با عصبانیت دست کشید تو موهاشو و چند ثانیه دستش رو تو مو هاش نگه داشت ...یه نفس عمیق کشید و به طرف پلاستیک ها رفت و یکیش رو گرفت طرفم:
سپهر-گفتم تا صبح سرما می خوری ...
توشو نگا کردم ....یه مانتوی قهوه ای بود ...سلیقه اش خیلی خوب بود ... گفتم:
من-میری بیرون تا بپوشمش
سپهر با حالت مسخره ای گفت:
سپهر-من که دیگه دیدمت چه فرقی میکنه؟؟؟
دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته قورت بده ...با این حال سریع رفت بیرون ...منم تند مانتوم رو عوض کردم ...در زد و گفت:
سپهر- می تونم بیام تو؟؟؟؟
من-آره
تا چشمش به من افتاد یه نگاه تحسین برانگیز بهم انداخت ...و رفت طرف تخت دو نفره ...یه خمیازه کشیدم ...خندید و گفت:
سپهر- خوابت میاد کوچولو؟؟؟؟
سرمو تکون دادمو و دماغم رو خاروندم...یه قهقه زد و گفت:
سپهر-بیا بخواب
پتو رو زدم کنار و خوابیدم ...پرسیدم:
من-سپهر؟؟؟
سپهر-هوم؟؟؟
من-به بچه ها خبر دادی؟؟؟
سپهر-آره از باجه یه زنگ بهشون زدم ... گفتم تو داشتی غرق می شدی که من نجاتت دادم ...تا رسیدیم به ساحل اونا رفته بودن الانم رفتیم یه مسافر خونه
من-اها...نپرسیدی چرا ما رو جا گذاشتن؟؟؟.
سپهر-چرا اتفاقا ...گفت ماکان گفته ما زود تر رفتیم
من-تو چی جواب دادی؟؟؟؟
سپهر-گفتم حتما اشتباه کرده
من-سپهر ازت ممنونم
سپهر-برای چی؟؟؟
من-خیلی هوامو داشتی
یه لبخند زد و گفت:
سپهر-فکرشم نکن
پلکام داشت سنگین می شد ...جالب اینجا بود که اصلا از سپهر نمی ترسیدم ...من با اون تو یه اتاق ...تنها ...هر دختر دیگه ای بود می ترسید ...ولی من به سپهر اطمینان داشتم ...
چقدر هوا گرمه ...چشمام رو آروم باز کردم ...ای وای خاک دو عالم بر فرق سرم ...این چه وضعیه ...خوابیده بودم روی سینه ی ستبر سپهر ...و با نفس هاش بالا و پایین می شدم ...خواستم آروم بلند شم که بدتر افتادم روش ...چشماش باز شد ...یا پیغمبر ... به چشماش نگا کردم ...توی چشماش گم شده بودم که به خودم اومدم و زود از روش بلند شدم ...با شرمندگی گفتم:
من-ببخشید من یه خورده بد خوابم
لبخندی زد و گفت:
من-اشکالی نداره
اومدم از در برم بیرون که گفت :
سپهر-کجا؟؟؟؟
و از رخت خواب اومد پایین ...لباسش رو عوض کرده بود ....گفتم:
من-با اجازه ی شما برم توالت
سپهر-وایسا باهات بیام
با هم از اتاق اومدیم بیرون ...اینجا پر مرد های الاف ....رفتم توی دستشویی ...سپهر هم چسبید به در ...یکی نیس بهش بگه اینجا کثیفه ...زود اومدم بیرون ...منو تا دم اتاق اسکورت کرد و خودش رفت تا به یه تاکسی زنگ بزنه ...
***
ترانه
یه کلاس رو از دست داده بودم ...این یکی رو دیگه نمی شد نرم ...لباس هام رو پوشیدم و زنگ زدم به آژانس ...یه عالمه دستمال کاغذی چپوندم تو کیفم و با بوق های ممتد تاکسی رفتم پایین و سوار شدم ...خوشبختانه پیرمرد بود .... خداتومن هم پول چاپید ازم ....رفتم داخل آموزشگاه ....کیارش کلافه دم در کلاس بود .... کت اسپرت یشمی با شلوار مشکی ....جیگری بود ....دخترا که قصد قورت دادنشو داشتن ....وسطای راه التفاتی به من کرد و با دیدنم با سه تا قدم بلند به من رسید ....باشه بابا می خوایی بگی قدت بلنده ....فهمیدم بابا ....سرم کاملا بالا بود و زل زدم به چشماش ...کلافه بود ....با صدای آرومی گفت:
کیارش-کجا بودی ترانه .....نمیگی من دیونه می شم ...شماره موبایلتو هم ندادی بهت زنگ بزنم خبر بگیرم ...دانشگاه هم که نمی رفتی ....
من-کیارش آروم باش ...من خوبم ....سرما خورده بودم ... چرا شمارمو از پندار نگرفتی؟؟؟؟؟
کیارش- ازش خواستم ولی نداد ....می دونی که با من لج
من-رنگت پریده ....چی کار می کنی با خودت ؟؟؟؟؟....
کیارش-بیا بریم سر کلاس
با هم رفتیم ....باز در طول کلاس حواسش فقط به من بود ....ویالونم رو دادم دستش و گفتم:
من-هی آقا حواست کجاس؟؟؟؟؟؟؟...همه دارن می زنن تو فقط بی کاری
نگاه شیفتش رو برداشت و گفت:
کیارش-ها ....واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و نگاهی به اطراف انداخت ....ببینید عشق چه به سر آدم میاره ....این نمیترسه من بی آبروش کنم ....خندیدم و گفتم:
من-بله آقا ....حالا بیا اینو بگیر بزن ...از بس هولی ویالونت رو یادت رفته بیاری
لبخندی زد و شروع کرد ....دستم و گذاشتم روی دستش و گفتم:
من-هزار بار بهت گفتم اینو این طوری بگیر ...
یه جریان 220ولتی از بدنش رد شد....دستم و برداشتم و با تعجب نگاش کردم ....این چه مرگشه؟؟؟؟؟... خاک تو سر بی شعور پندار که یه کلام به این بدبخت نگفت ترانه سرما خورده ....ببین بچه گیج میزنه ....یه تکون شدید خورد و به خودش اومد ...شروع کرد به زدن ...خیلی پیشرفت کرده بود ...بعد از کلاس یه راست رفتم طرف دفتر پندار...در زدم و وارد شدم...پش میز نشسته بود و داشت پوشه ای رو نگا می کرد ...بدون این که سرش رو بیاره بالا گفت:
پندار-بالاخره اومدی مش رجب ...گلوم خشک شد ...
نه خیر ...این آدم بشو نیس ...حد اقل سرتو بیار بالا ببین چه فرشته ایه...رفتم کنار میز و زدم روش ....سه متر پرید هوا ....سرش و آورد بالا و گفت:
پندار-چته؟؟؟؟؟
من-دیگه چشات کور شده ...منو مش رجب می بینی
پندار یه نگاه دقیق بهم انداخت و دسش و زد زیر چونش و گفت:
پندار-نه ...حالا که نگا می کنم میبینم ...بی شباهت هم نیستید
یکی از پرونده ها رو برداشتم با تمام حرص زدم تو سرش که دستش و آورد بالا و غش غش خندید ....رو آب بخندی ...با ننه ات حلوات و بپزیم ....نکبت ...نگاش نکردم و گفتم:
من-نسرین نیست ؟؟؟؟؟
پندار- نه ...با شوهرش رفتن مسافرت ...کاری داری؟؟؟؟؟
من-نه دیگه ...
عینکش و روی بینیش جا به جا کرد و سرشو انداخت پایین :
پندار-پس برو مزاحم نشو
یه فحش نثارش کردم و اومدم بیام بیرون که چشمم خورد به کتاب استاد فتحی ..... چند روز پیش بهش قرضش داد ....پر از نقش ها و طرح های قدیمی و برگزیده بود ....یه فکر شیطانی از سرم گذشت ...سرش پایین بود و حواسش به من نبود ...رفتم و یواش کتابو برداشتم و زدم بیرون ...یه بشکن زدم رو هوا و گفتم:
من-فدای تران جون خودم ...اووووو....عاشقتم استاد فتحی ....
رفتم جلوی در که دیدم کیارش جلوی پام پارک کرد و گفت:
کیارش-اگه ماشین نیوردین سوار شین می رسونمتون
من-ممنون مزاحم شما نمی شم
کیارش - تعارف نکن بپر بالا
منم از خدا خواسته پریدم بالا ....هوا خیلی سرد بود ....بخاری جنسیسش رو روشن کرد ...کفم برید ....سه سوت گرم شدم ....اخه خدا جون ...چاکرتم ....چی می شد یه دونه از این عروسک ها هم نسیب ما می کردی ....ای وای یادمه آخرین باری که به یه ماشین مدل بالا حسرت خوردم ال نودم تا یه ماه افتاد تعمیر گاه ....غلط کردم هیچی ال نود خودم نمی شه ...صدای کیارش منو از خیال بیرون آورد ...من نمی دونم چرا این چند ماه درصد شیطونی هام رفته بالا :
کیارش - از کجا باید برم
من-همین خیابون رو بپیچ و ....
آدرس رو دادم ...جلوی آپارتمانمون پارک کرد ...برگشتم طرفشو گفتم:
من-خیلی ممنون آقای آشتیانی لطف کردید
کیارش-کاری نکردم خانوم رادمهر
من-تا پس فردا
خواستم برم که صدام زد:
کیارش-خانوم رادمهر؟؟؟؟
من-بله؟؟؟؟؟
کیارش-میشه شمارتون رو بدین به من
دلم براش سوخت ....امروز در مرز سکته کردن بود :
من-بله ...لطفا یاداشت کنید
وقت هایی که عصبی بود و حالش دست خودش نبود ترانه صدام می کرد ....ولی بقیه موارد خانوم رادمهر بودم .... شمارمو بهش دادم و تعارف کردم بیاد تو که تشکر کرد و گفت باید بره سر صحنه ....زود در خونه رو باز کردم ...اینقدر هیجان داشتم که آسانسور رو بی خیال شدم و از پله ها رفتم تا رسیدم به واحدمون خودمو انداختم توی خونه و بدون اینکه بند ها ی کفشم و باز کنم درشون آوردم ...رفتم تو اتاقم و خودکار قرمزم رو برداشتم ...کتاب با ارزش و کم یاب استاد فتحی رو پرت کرد روی میز کامپیوتر و خودمم نشستم ....بازش کردم ...صفحه ی اولش نوشته بود :
سلام عباس جان
چون می دونستم دنبال این کتابی برات خریدمش ... به عنوان یادگاری نگهش دار و بدون تا آخر عمر به یادت هستم
از طرف رضا
پس یادگاری بود ...یه لبخند شیطانی زدم و زیر لب گفتم:
من-ببخشید فتحی جون ....من باید حال این پندار رو بگیرم ...همچنین با عرض پوزش از آقا رضا .....
و روی اولین طرح که از صورت یک زن با مو های آشفته بود کاریکاتور فتحی رو کشیدم ....موهای کم پشت که دو تا دونه وسطش داشت ...یه عینک بزرگ ....چشمای ریز ...لب گشاد ...دماغش و اندازه ی بادمجون کشیدم ...ایول ...پایینش هم نوشتم :
-فتحی بوگندو
دلم براش سوخت ...اخه هم سن بابام بود ....بیچاره اینقدر هم منو دوس داشت ....البته مثل دخترش ...همش نمره ی الکی بهم می داد ...با بچه ها اسگلش می کردیم سر کلاس ...بی چاره هیچی هم نمی گفت...چند تا کاریکاتور دیگه هم کشیدم ...هم پندار و هم آراد و هم سپهر...پندار و دراز کشیدم ....آراد وسپهر هم همچنین ....عین خودکار شده بودن ...خدایی داشتم بی انصافی می کردم ... خیلی خوش هیکل بودن ....یه کاریکاتو رهم از خودم کشیدم که کسی بهم شک نکنه ...چشمامو عین چشمای گاو کشیدم ...آریانا رو هم کشیدم ....لب هاشو قلوه کشیدم ....چند تا دیگه از استاد هامون رو هم کشیدم ....چند تا از دانشجو های دیگه هم کشیدم و دفتر رو بستم ....فردا حالیت می کنم آقای رادمنش
من-آآآآآآآآآآآآآرررررررریییی ییییییییییااااانننننااااا ا
پتو رو کشید روی سرش و گفت:
آریانا-مرض ...بزار بخوابم
پتو رو از دستش کشیدم ....پرده رو کنار کشیدم ...نور خورد توی چشماش ...خودش و جمع کرد و پشتش رو کرد به نور...گفتم:
من-من می رم تو بمون سماق بمک
و رفتم و آماده شدم ....یه مانتوی آبی تنگ با مقنعه و شلوار مشکی ....عینکم رو برداشتم ...دستبندم و بستم ....پالتوی مشکیم هم پوشیدم ....پوتین ساق کوتاه پاشنه یه تیکه ی مشکیم هم برداشتم ....رفتم تا آریانا رو صدا کنم که دیدم بیداره ...با دیدنم سوت زد و گفت:
آریانا-کیو می خوایی بکشی؟؟؟؟
من-تو کیو می خوایی بکشی ...آریانا زود باش
یه مانتوی قرمز جیگری با مقنعه و شلوار مشکی ...کیف قرمزش و برداشت و پوتین ساق کوتاه مشکیش رو پوشید ...عینک ریبنشم برداشت ...با هم اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ....تا رسیدیم به دانشگاه از استرس مردم ....سریع رفتم و پشت صندلی پندار نشستم ...آریانا هم کنارم نشست ....جای مهدیس خالی بود ...پندار و آراد دم در داشتن با یه پسره حرف می زدن ...زود کتاب و انداختم تو کیفش ...با پندار اومدن و نشستن ...آریانا داشت با نگار حرف میزد ...پندار رو به آراد گفت:
پندار-آراد من چی کار کنم ....کتاب استاد فتحی نیس
آراد –یه خورده فکر کن شاید یادت اومد
پندار- از دیروز دارم همه جا رو می گردم ولی نیست
آراد – عیب نداره بی خی
پندار- اخه خیلی کم یابه وگرنه یکی براش می گرفتم
استاد فتحی اومد و شروع به حاظر غایب کرد ...پندار دستش رو کرد توی کیفش تا کتاباش و در آره که با خوش حالی رو به آراد گفت:
-ا....آراد اینجاست
آراد-دیدی بهت گفتم
استاد از پشت میز بلند شد و گفت:
فتحی-آقای رادمنش کتاب به دردتون خورد ؟؟؟؟
پندار بلند شد و کتاب و به طرفش گرفت و تشکر کرد ....استاد رفت پشت میزشو یه نگاه اجمالی به کتاب انداخت …هر لحظه سرخ و سرخ تر شد ....و باعصبانیت داد زد:
فتحی – این چه مسخره بازیه ....آقای رادمنش این چیه؟؟؟؟؟
اخ ناز نفست فتحی جون ....پندار با حالت گنگی و غرور خاصش به خودش اشاره کرد و گفت:
پندار- من استاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فتحی-بله آقای رادمنش ...تشریف بیارید این کتاب رو ببینید
پندار بلند شد و رفت ....با دیدن کتاب هر لحظه عصبانی تر شد ...با عصبانیت به من نگاه کرد ....آریانا در گوشم گفت:
آریانا-کار تو بود شیطون بلا؟؟؟؟؟؟
برگشتم و یه چشمک براش زدم و خندیدم ....پندار کتاب را پرت کرد روی میز و گفت:
پندار-این کار من نیس استاد
فتحی - کتابو به شما داده بودم آقای رادمنش...
پندار-بله استاد ولی یکی ازم دزده بود ...خیلی دنبالش گشتم اما امروز توی کیفم پیداش کردم
و با عصبانیت نگاهم کرد و در گوش فتحی چیزی گفت...فتحی با ملایمت به من گفت:
فتحی-خانوم رادمهر ...یه لحظه تشریف میارید بیرون
من-بله استاد
و زیر لب به آریانا گفتم:
من-ای تو روحت فتحی
و بلند شدم و پشت سر پندار و فتحی بیرون رفتم ...جلوی در وایسادیم ...فتحی گفت:
فتحی – خانوم رادمهر اینا کار شماست ؟؟؟؟؟
من-کدوما استاد؟؟؟؟؟؟
پندار یه پوزخند حرصی زد وبدون این که نگام کنه گفت:
پندار-یعنی تو نمی دونی ؟؟؟؟؟
و کتاب و جلوی روم باز کرد ....منم که بازیگر حرفه ای ...برگشتم گفتم:
من-مگه مرض دارم کاریکاتور خودم رو بکشم آقای رادمنش؟؟؟؟؟
پندار- از خودتون بپرسید خانوم رادمهر
من-درست صحبت کنید آقای رادمنش...من این کتاب رو فقط یه بار اونم سر کلاس استاد دیدم
و با خشم به فتحی نگاه کرد:
من-استاد از شما انتظار نداشتم که در مورد من اینطوری فکر کنید
فتحی به من من افتاد :
فتحی – نه خانوم رادمهر این چه حرفیه که شما می زنید ....من ...من ...در مورد شما چنین قضاوتی نکردم ...به آقای رادمنش هم عرض کردم که این کار هیچ وقت از شما سر نمیزنه
با خشم به پندار نگاه کردم و گفتم:
من-لطفا از این به بعد به مردم تهمت کارایی که خودتون کردید رو نزنید آقای محترم
و رفتم داخل کلاس .....
پندار
اخ که چقدر این پرو....رفت تو کلاس ...یه پوزخند زدم و رو به استاد که با عصبانیت نگام می کرد گفتم:
من-استاد من به چه زبونی به شما بگم که کار من نیس....من لنگه ی همین کتاب رو براتون می خرم ...خوبه؟؟؟؟؟
فتحی – مشکل من این نیس آقای رادمنش ...این کتاب علاوه بر این که قدیمی و نایاب ....یه هدیس از طرف بهترین دوستم
ناراحت شدم ...باید بیشتر مواظبش می بودم ...با ناراحتی گفتم:
من-ببخشید استاد ....من واقعا شرمندم ....باید بیشتر ازش مواظبت می کردم
فتحی زد روی شونم و خندید ...و با ملایمت گفت:
فتحی – عیبی نداره جون ...
و رفت داخل کلاس ...من که مطمئنم کار این ترانه ی مارمولکه ...حتما تلافی کار اون روزم رو کرده ....یه نگاه ترسناک به ترانه انداختم که داشت با آریانا می خندید ...حالش رو می گیرم ....نشستم ....آراد پرسید:
آراد-چی شد پسر ؟؟؟؟؟
من- هیچی ...می خواستی چی بشه ؟؟؟؟...ترانه خانوم که اصلا به روی مبارک نیاورد ....دلم می خواد بزنم ....لا اله الا الله .....
آراد- خون خودتو کثیف نکن ...ما بد تر از این هاشو براشون داریم
سری تکون دادم و به پای تخته نگاه کردم ...به محض این که ساعت کلاس تموم شد زدم بیرون ...سوار پورشم شدم تا آراد بیاد .....یه دختره از کنار ماشین رد شد و گفت:
-ماشین و صاحبش به هم میان ...تیپت تو حلقم برادر
همیشه از این دخترا بدم میومد ...سرمو کردم اونطرف که آراد و دیدم ...پرید بالا ....سیستمم رو روشن کردم و گازشو گرفتم...آراد یه چیزی گفت که نشنیدم ...اخه صدای سیستم خیلی زیاد بود ...کمش کردم و گفتم:
من-چی می گی ؟؟؟؟
آراد- یه زنگ بزن به سپهر ببین چی کار میکنه
گوشیم رو در آوردم ...آخرین مدل گلکسی.... زنگ زدم به سپهر ...برنداشت ....رو به آراد گفتم:
من- این بچه رو ندزدن بی آبرو کنن ....انوقت جواب باباشو چی بدیم ؟؟؟؟؟
آراد قهقه ای زد و گفت:
آراد- اون کسی و ندزده کسی اونو نمی دزده خیالت راحت
همون لحظه گوشیم زنگ خورد .... چه حلال زادس این پسر ...جوا ب دادم :
من- چه طوری مرد؟؟؟؟؟
سپهر- هی یابوووو چرا اینقد دیر زنگ زدی
من- میمردی تو اول زنگ بزنی
سپهر- حالا پرو نشو ..وقت نداشتم
من-تو غلط کردی که وقت نداشتی ...ببین سپهر اگه بی آبروت کردن همین الان بهم بگو تا یه فکری برات بکنم
آراد قهقه زد که من یه چشمک براش زدم ... صدای اعتراض سپهر بلند شد:
سپهر- زهرمار ....اون آراده اون طوری قهقه می زنه ...رو آب بخندید ....وایسید برسم اونجا ...حال جفتتون رو می گیرم
من- تو سالم برس اینجا ...حال گرفتن پیش کشت
سپهر- از شما چه خبر ؟؟؟؟
من-هیچی سلامتی ....تو چه خبر ...چی کار کردی با مهدیس ؟؟؟؟
سپهر- یه دعوای اساسی داشتیم از سر باشگاه ....
من-یه کم نرم برخورد کن
سپهر-خفه بابا .... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد ....الانم کار دارم ....کاری نداری؟؟؟؟؟
من- نه ....buy man
سپهر- فعلا
قطع کردم و رو به آراد گفتم:
من-امروز چه کاره ای پسر ؟؟؟؟؟
آراد – هیچ کاره .....پایه ای بریم بام
من- تو این سرما ....مگه مغز خر خوردیم ؟؟؟؟؟
آراد-همینش میچسبه
من-بریم ....یه خورده این کله ی تو هوا بخوره ....فقط خواهشا مثل دفعه ی قبل لباس کم نپوشی ....من نمی تونم تو رو مجبور کنم بری دکتر
آراد- باشه ...ولی چقدر جای سپهر خالیه
راس میگه ....جای خالی سپهر هر لحظه تو خونه و دانشگاه و...احساس می شه ....آموزشگاه رو بی خیال شدم ...فقط وقتی که ترانه بود می رفتم ....خیلی کار دارم ....چند وقته منشیم اعتراض می کنه که چرا دیگه نمیرم سر کار ....دیگه وقتشو ندارم ....از وقتی چشمای ساحل رفت دیدن بقیه چشم ها برام سخت شده ....اخ ساحل کجایی ؟؟؟؟.......
ترانه
یه خمیازه کشیدم ... من نمی دونم چرا قبول کردم برم ساز درس بدم ....اخه یکی نیس بگه آبت کم بود نونت کم بود درس دادنت دیگه واسه چی بود ؟؟؟...خیلی خوابم میومد ...زود آماده شدم ...نشستم پشت فرمون و راه افتادم ...یه ماشین دنبالم بود ...چقدر مشکوک می زد ...بی خیل تران !!!!... این ماشین من اونجا مایه ی آبرو ریز بود ...البته با عرض پوزش از ماشین گلم ...آخه همه ماشینا مدل بالا ان ....ماشینمو پارک کردم و رفتم داخل ....دو روز از ماجرای کتاب استاد فتحی می گذشت و منم از اون موقع تا حالا پندار رو ندیده بودم ....سریع پریدم توی کلاس ...اخیششش ....اگه پندار منو تنها گیر بیاره بدبختم می کنه .... برای کیارش سری به نشانه ی سلام تکون دادم و رفتم نشستم سر جام ...شروع کردم و یک قطعه ی کوچیک براشون زدم ...چشمامو که باز کردم کیارش با چشمای مشتاقش نگام می کرد ...در کلاس رو زدن ...نسرین بود ...پس از مسافرت برگشته بود ...با عذر خواهی بیرون اومدم ...تا در و بستم گرفتمش فحش:
من-کدوم گوری بودی خره؟؟؟؟....چرا به من نگفتی می خوایی بری مسافرت ...کثافت ...احمق ....
حرفمو قطع کرد و گفت:
نسرین-می ذاری حرف بزنم یا می خوایی تا صبح فحش بدی؟؟؟؟
من-همه ی موارد
نسرین-ببخشید یه دفعه ای شد ...مجبور شدم بی خبر برم ...با فرهاد رفتیم شمال ...جات خالی بود خیلی خوش گذشت
من-ببینم از بچه مچه که خبری نیس؟؟؟
یکی زد رو شونم و گفت:
نسرین –گم شو منحرف ...راستی داشت یادم می رفت...پندار گفت باهام کار داشتی
من-آره ...قبل از این که بری گفتی بیام کارم داری
نسرین –آها...یادم اومد ....می خواستم ساعت کلاس های پنجشنبه ات رو تغییر بدی
من- نسرین جون بچه ی تو راهت یکم از این ساعت کلاس های من کم کن
نسرین –ترانه چرا اینقدر خوشت میاد آدمو آزار بدی ...بهت می گم منحرف نباش ...حالا بیا ببینم برات چی کار می کنم
من-فدای تو و بچه ی تو راهت
چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم ...واقعا کرم داشتم ...رفتیم توی دفتر پندار...ای وای خاک عالم ...این نره غول که اینجاس ...لم داده بود رو مبل و با عصبانیت نگام میکرد...کثافت نسرین رو فرستاده بود دنبالم تا بکشونم اینجا ...یعنی من کشته مرده ی این نگاه های خشمناکشم که زهره ی آدمو آب می کنه ....دنبال نسرین مثل این بچه یتیم ها راه افتادم ...ساعت چند تا از کلاسامو جا به جا کردیم ... از اتاق اومدم بیرون ...چند قدم از اونجا دور نشده بودم که صدای نکره ی پندار رو شنیدم ...بیچاره صداش خیلی قشنگ هم بود ولی اون لحظه من دوس داشتم حنجره ش رو پاره کنم :
پندار-ترانه وایسا
صدای درونم بهم گفت که اگر وایسم تال تال موهامو می کنه ... بدون هیچ نقشه ی قبلی شروع کردم به دویدن ....اونم افتاد دنبالم...وسطای راه بودم که یهو سرم کشیده شد عقب و افتادم زمین ...کلیپس شکسته ام افتاد روی زمین و موهای موج دارو مشکیم ریخته شدن روی کمر و باسنم ....آقا پندار از کلیپس و مو هام برای نگه داشتنم استفاده کرده بود ...کلیپس بی چاره ی منم که به زور مو هامو نگه می داشت شکسته ...با عصبانیت گفتم:
من-چته؟؟؟...باز هار شدی؟؟؟؟
پندار-این واسه این بود که وقتی بهت می گم وایسا کارت دارم به حرفم گوش بدی
من-حالا بگو چه مرگته؟؟؟؟
تا خواست حرف بزنه صدای کیارش از ته سالن به گوش رسید:
کیارش-ترانه ...چیزی شده ؟؟؟؟
با اخم های فوق غلیظ داشت به پندار نگاه می کرد ...اومد جلو ...منم بلند شدم و مانتومو تکوندم ...پندار حرفی نمیزد ...کیارش گفت:
کیارش-نمی خوایی بیایی سر کلاس.؟؟؟؟
من-آره بریم
و با هم راه افتادیم ...با ورودمون کیارش سر جاش نشست و منم رفتم که بشینم ....ولی کیارش با یه حرکت خودشو به من رسوند وآروم در گوشم گفت:
کیارش-می دونستی دخترخوبا مو های بلندشون رو جمع می کنن
خندیدم ...همه چیزشو با ارامش به آدم می گفت ...درست برعکس پندار که با زور همه چیزو به دست میاورد :
من-آره ...ولی این دختر خوب کلیپسش شکسته ...
دسبندشو باز کرد و گفت:
کیارش-خوب می تونه با دستبند من جمعش کنه
یه دستبند چرم ...گرفتمش و تشکر کردم ...رفتم بیرون و باهاش مو هام رو بستم ...دوباره داخل شدم ...کیارش یه لبخند از روی رضایت زد و چشم هاشو به نشانه ی خوب شد باز و بسته کرد ...بقیه کلاس اتفاق خاصی نیوفتاد ...با کیارش از کلاس خارج شدیم ...دخترا می خواستن منو با نگاه های حسودشون بکشن ...همونطور که به طرف در خروجی می رفتیم گفت:
کیارش-پندار چی کارت داشت؟؟؟؟
من- هی ...هیچی ...
کیارش-به خاطر هیچی کلیپست شکست؟؟؟؟
من-خوب من یه بلایی سرش آوردم
کیارش-من آماده ی شنیدنم .
من-خوب ...خوب ...اون باعث شد من سرما بخورم ...منم کتابی که استاد بهش قرض داده بود رو برداشتم وخط خطیش کردم ...البته منظورم از خط خطی کاریکاتوره ...اونم عصبانی شد و افتاد دنبالم ...منم فرار کردم که کلیپسم رو کشید
کیارش چند لحظه نگاهم کرد و بعدش شروع کرد بلند بلند خندیدن ...همه نگاهمو می کردن:
من-چرا می خندی ؟...کیارش ...با توام
از خندیدن دست برداشت و با تعجب گفت:
کیارش-چی گفتی ...یه بار دیگه بگو
من-چی گفتم مگه؟؟؟
کیارش –بگو کیارش
من-ول کن...بگو به چی می خندیدی؟؟؟
کیارش-باشه ولی یادت باشه پیچوندیم ....به شیطونی تو می خندیدم ...
من-اااا....مگه من خنده دارم
کیارش –کم نه
من-خیلی نامردی
کیارش –بیا برسونمت
من- نه مرسی ماشین آوردم ...کاری نداری
کیارش- نه ...مواظب خودت باش
رفتم تا سوار ماشین شم ...ولی تا در ماشینو باز کردم ...همون ماشینی که تعقیبم می کرد رو دیدم ...
همون ماشینی که تعقیبم می کرد رو دیدم ...دو تا مرد بزرگ جثه با کت و شلوار مشکی و عینک دقیقا کنارش وایساده بودن ...تعجب کردم ...با یه فکر شروع کردم به دویدن ...درست حدس زدم ...اینا دنبال منن .... هر دو به دنبالم می دویدن ...رفتم تو یه کوچه ...بسته بود ...هر دو اومدن داخل کوچه ...با عصبانیت گفتم:
من-شما چی می خوایید؟؟؟؟
جوابی ندادن ...عین مجسمه بودن ...دستم و مشت کردم و دندون هامو روی هم سابیدم :
من-برای آخرین بار می پرسم ...شما چرا دنبال منید؟؟؟؟
جوابی ندادم ...بایه حرکت چرخشی یکی از پاهامو فرود آوردم تو دهن یکیشو ن ...افتاد روی زمین و دهنش پر خون شد ...اون یکی اومد بگیرتم که با زانوم کوبوندم زیر شکمش ...افتاد زمین ... خم شدم وپامو گذاشتم روی گردنش و گفتم:
من-چرا دنبال منید؟؟؟؟
-آقا دستور دادن
من-آقا کی باشن؟؟؟؟؟
-آقای رادمهر
من-کیه رادمهر؟؟؟؟
-آقا سینا
ای تو روحت سینا ....سرم رو آوردم بالا که دیدم کیارش با یه دهن اندازه گاراژ داره نگام می کنه چشماشم تا آخرین حد بازه .... دیگه آمپر چسبونده بودم از دست این سینا ...رو به اون دو تا گفتم:
من-برید به او ریس آشغالتون بگید اگه تو کاری به من نداشته باشی من راحت زندگیمو می کنم ....هیچ اتفاقی هم برام نمیوفته ...به بادیگاردهم نیازی ندارم .... اگه یه بار دیگه دور و برم ببینمتون خونتون پای خودتون
هر دو فرار کردند و من به طرف کیارش رفتم و دستم رو جلوش تکون دادم:
من-کیاش خوبی؟
کیارش-ـآره...ایول دختر کف کردم ....
من-اوچیک شماییم
کیارش باهام هم قدم شد و گفت:
کیارش –نمی دونستم رزمی کاری ؟؟؟؟
من- شکست نفسی نفرمایید
کیارش- اونا چرا دنبالتن؟؟؟؟
همه چیزو براش تعریف کردم از عشق سینا تا کثافت کاری هاش ...رسیده بودیم به ماشینم ....یه لبخند زدم و گفتم:
من-به امید دیدار
یه لبخند زد و گفت:
کیارش –مواظب خودت باش
و رفت طرف ماشینش ...
ترانه و آریانا رو بغل کردم... دلم برای هردوشون خیلی تنگ میشد... دوستای صمیمیم بودن ولی برای من تک بچه درست مثل خواهر بودن... بهشون خیلی وابسته بودم و سه هفته دوری برام سخت بود ولی چه میشه کرد؟! مسابقه والیبالم برام خیلی مهم بود...
تو همین فکرا بودم که سه مجسمه الاغ رو دیدم... وای خدااااااا اینا اینجام دست از سر ما بر نمیدارن؟؟ آخه شما این جا چه کار می کنین؟؟؟؟
یهو دیدم آراد و پندار دارن سپهرو بغل میکنن!!! وا!!! عزیزم تو دیگه می خوای کجا بری؟؟؟؟!!!!
این سوال هم ذهن من و هم ذهن ترانه و آریانا رو به شدت مشغول کرده بود... هر سه با سرای کج که کنجکاوی از نگاهامون میبارید نگاشون میکردیم!!!! که یهو آراد گفت
آراد- هی پسر! با مدال برمیگردیا!
سپهر- چشممممممممم!!!!حتما!!!
پندار- کاپیتان برو دیرت نشه.
سپهر- باشه.بای پسرا.
پندار-بای
چی؟؟؟؟!!!! کاپیتان؟؟؟؟؟!!!!! مدال؟؟؟؟؟!!!!! این سه تا از چی حرف میزنن؟؟؟؟!!!!این جا چه خبره؟!؟!
سپهر از دوستاش جدا شد دو قدم برداشت که یهو قیافه های تعجب زده ی ما رو دید. چشمای درشت مشکیش انگار داشت سوال میکرد: چیه؟! چرا اینطوری نگام میکنین؟!
دو قدم دیگه برداشت اومد جلومون گفت:
سپهر- سلام خانوما.
من-سلام!
سپهر- خانوم کیانی شمام واسه مسابقات والیبال میخواین بیاین بوشهر؟؟
آخه تو از کجا میدونی آقا خوشگله؟؟!!
من- بله.شما از کجا میدونستین؟
سبهر- خودم تو اون مسابقات قراره شرکت کنم!
جججججججججاااااااااانننننن نننن؟؟؟؟تواممممممممممممم؟ ؟؟؟؟
من- به سلامتی.
سپهر- تو هواپیما میبینمتون!
و رفت... به آریان و تران با تعجب لبخند زدم... فقط گفتم: خداحافظ! و ازشون جدا شدم!
***
رفتم تو هواپیما صندلیمو پیدا کردم و نشستم.هنوز باورم نمیشد اون آقاهم تو مسابقات باشه!خدایا!
تو فکر بودم که یهو اومد کنارم نشست!!!!
من- ببخشیییییییییییدددددددددد !!!!
سپهر- خواهش می کنم! صندلیم همین جاست!
چچچچچچچچچچچییییییییی؟!؟!تو ؟!؟!کنار من؟!؟!
با چشمای لبریز از تعجب گفتم:
من- نمیشه جاتونو عوض کنین؟
سپهر- مگه مشکلی داره که من این جا نشستم؟ بالاخره صندلیمه! شما ناراحتین؟؟
من- نه ولی....
صدای مهماندار حرفمو قطع کرد... وای! هواپیما داشت بلند میشد... باید کمربندا رو میبستیم...
سپهر- دیگه نمیشه جامو عوض کنم. شد سعادت اجباری!
مرگ و سعادت اجباری! اصلا جوابشو ندادم! البته بین خودمون بمونه همچین بدم نبود که کنارم بودااااا!!!!
تو طول پرواز باش اصلا حرف نمیزدم فقط بعضی وقتا یه نگاه کوشولو بش میکردم... اونم دقیق مثل من همینطوری رفتار می کرد...
هواپیما نشست. رفتیم هتل. من با یه دختر آویزون به اسم سارا افتادم تو یه اتاق!از بچه های تیم بود ولی خیلی ازش بدم میومد!دختره ی کنه!سیریش!
زیاد بهش توجه نمی کردم. تو فکر جناب بودم... زیاد حرف نمی زدم... یه کوشولو خوابیدم اما با صدای نخراشیده ی دختره بیدار شدم:
سارا-مهی! بیدار شو! بریم برای صبحونه!
چی؟! مهی؟! تو به چه حقی به من میگی مهی؟ً! فقط دوستای صمیمیم میتونن اینجوری صدام کنن! نه جنابعالی!
من- باشه تو برو من الآن میام.
الهی شکر! رفت! اومدم پایین برای صبحونه یهو سپهرو دیدم. سر یه میز با یه پسر ناآشنا نشسته بود ولی اون یکی پسره رو میشناختم! وای! نه! ماکان؟! ماکان نظری؟! ازش خیلی بدم میومد! به معنای واقعی کلمه ازش متنفر بودم!
رفتم که بشینم دیدم متاسفانه یا خوشبختانه تنها جای جالی کنار سپهره! با غرور و حالاتی که انگار راضی نبودم رفتم نشستم!
سپهر- صبح به خیر خانوم کیانی. خوبین؟
من- ممنون. شما خوبین؟
یه صدای چرت یهو گفت:
ماکان-سپهر جاتو با من عوض می کنی؟
بر خرمگس معرکه لعنت! صدای گوش خراش ماکان بود.
دوباره گفت:
ماکان-سپهر لطفا! بیا اینجا کنار محمد بشین فک کنم کارت داره!
آره جان خودت!!! محمد با سپهر کاری نداره! یه راست بگو میخوام بیام پیش دختره بشینم دیگه! مثل این که اسم اون پسره ناآشنا محمد بود!
سپهر یه نگاه به محمد و یه نگا به من انداخت و گفت
سپهر- ببخشید
من- خواهش می کنم. بفرمایید.
یعنی خااااااک بر سر بی غیرتت!تو که ماکان بی شعورو میشناسی چرا یهو میذاری میری؟!
ماکان اومد کنارم نشست! اییییییی!
ماکان- چه خوبه آدم صبحشو با دیدن شما شروع کنه و صبحانشو در کنار خانوم محترمی مثل شما بخوره!
دهنم باز مونده بود! می خواستم بگم خفه شو بی تربیت!
ولی از روی ادب هیچی نگفتم. سرمو برگردوندم.
دوباره گفت:
ماکان-چه صبح خوبیه امروز! چه بی اندازه خوش حالم! می تونم یه سوال ازتون بکنم خانوم کیانی؟
من با بی میلی- بفرمایین.
ماکان- ببخشید ...شما ...من ...یعنی ...می تونید دوست دختر من باشید ؟؟؟؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم!گور ددی ادب!گفتم:
من-خففففه شوووووووو! به چه جراتی از من یه همچین سوالی میپرسی؟؟؟؟؟ فکر می کنی منم یه بی شرفم مثل خودت؟؟؟؟
صدام بالا رفته بود! سر سپهر برگشت! ماکان ترسیده بود! کلا وقتی عصبی میشم وحشتناک میشم!
ماکان- ببخشید حالا! چرا داغ می کنی؟ الآن میرم!
من- خفه شو بممممممیر! زودتر!
ماکان- اینطوری بام حرف بزنی میمیرما!
من- انشالللللللههههه!!!! مزاحم مردنت نمیشم!
دیدم با چشمای بهت زده و دهن باز داره نگام میکنه!
من- مگه نمیخواستی بری؟ برو دیگه!
صندلیشو زد کنار گفت: بای
من- بمیر بای!
سپهر
آخ که جیگرم خنک شد! دمت گرم و غمت کم دخت آریایی!
وای! رگ گردنم زده بود بیرون. می خواستم برم شتکش کنم ولی دیدم ماشالا خود مهدیس جون از پس کاراش بر میاد! تو محشری دختر!ولی نفهمیدم چی گفت که اونقدر داغ کرد! ماکان که رفت خیلی عصبی رفتم کنار مهدیس نشستم گفتم:
من- خانوم کیانی اذیتتون کرد؟ چیز بدی گفت؟
مهدیس- بلهههههه! بی شرف اومده میگه با من دوست میشی؟؟؟؟
من- چچچچچچچچچیییییییییییییییی یییی؟؟؟؟؟ نکبت بی خانواده چی گفت؟؟؟؟؟ زندش نمیذارم!
سریع از سر میز بلند شدم و رفتم که بکشم اون بی شرفو!مهدیس نبالم میومد و مدام داد می زد :
مهدیس-ولش کنید ...آقای آریانژاد ...بابا یه چیزی گفت؟؟؟؟....سپهر
این اخریو که گفت هنگیدم ...برای اولین بار اسممو صدا زد ...اخ که من الان دوست دارم بگیرمش تو بغلم ...بعدش یه بوس گنده از لپاش بکنم ...
نه سپهر ...تو هیچ وقت همچین کاری نمی کنی ...مگه یادت رفته باباش چه بلایی سرت آورد ...دوباره این اتفاقا یادم افتاد ...دوباره شکستم ...برگشتم و نگاهش کردم ...اصلا به من چه که به این دختر کوچولو گفته با من دوست شو ....من می خوام بدترشو به سرش بیارم ...پس چرا الکی دعوا راه بندازم ...برگشتم و رفتم کنارش ...دوباره شدم همون سپهری که از کیانی ها تنفر بود ...با یه نیشخند که متعجبش می کرد گفتم:
سپهر-هر طور مایلید خانوم کیانی .
و با قدم های بلند رفتم سمت اتاقم.....
مهدیس
اوا ...خاک عالم تو سر ماکان ...این چرا اینجوری کرد ....چش بود ؟؟؟؟....به من نیش خند می زنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟...حالتو میگیرم ...با عصبانیت رفتم طرف اتاقم ....صبحونه که کوفتم شد ... در اتاق زده شد :
من-بفرمایید
زبده-منم مهدیس جان ...
من-بفرمایید تو خانوم زبده
مربی تیممون بود ...خیلی خانوم گلی بود ....یه خانوم میانسال و نسبتا زیبا :
زبده-مهدیس جان اومدم بگم از فردا سالن برای تمرین کرایه شده ...تو که سرگروهی فردا بچه ها رو جمع کن با هم برید تمرین
شوهرش هم مربی تیم پسرا بود ...تشکر کردم و رفتم لب ساحل ...تا نزدیکی های غروب اونجا پرسه می زدم ...وقتی خسته شدم و گرسنه برگشتم هتل ...همه رفته بودن رستوران هتل ...منم یه راست رفتم اونجا ...اخه خیلی گرسنه بودم ...رفتم و به همه سلام کردم ...خواستم بشینم که تنها جای خالی که پیدا کردم رو به روی سپهر بود که حتی یه نیم نگاه هم بهم ننداخت ... با غرور نشستم و زیر چشمی نگاش کردم ...اخم هاش توی هم بود و اصلا بهم اعتنا نمی کرد...یعنی به خاطر ماکانه ...
به درک ....اعصابم خورد شد ...غذای من هم آوردن ...عصبانی بودم و این باعث شد منی که خیلی اروم غذا می خورم تند تند بخورم ...اخه چیز دیگه ای پیدا نکردم عصبانیتم رو روش خالی کنم ...بعد از غذا دل درد گرفتم ....زود رفتم تا بخوابم ولی مگه این سارای لوس می ذاشت آدم بخوابه همش می گفت :
سارا-مهدیس خوابیدی ؟؟؟؟؟....مهدیس بیداری ...مهی...
اخرش عصبانی شدم و گفتم:
من-مهدیس و مرگ ...سارا می ذاری بخوابم ؟؟؟؟؟؟
دیگه لال شد و خوشبختانه قهر کرد منم با فکر خوابم برد ....نباید جوری نشون می دادم که سپهر فکر کنه عاشق سینه چاکشم ....اره همینه .....
صبح با صدای نکره ی سارا بیدار شدم ...ای الهی مرض بگیری با اون صدای تو دماغیت :
سارا-مهی بیدار شو ....باید بریم سالن ...
نگاهی به ساعت روی میز کردم ...ساعت شیش صبح بود... با خواب الودگی گفتم:
من-می خوایی سر ببری ساعت شیشه
سارا- با عرض پوزش زبده گفت اگه ما دیر تر از پسرا برسیم امروز سالن مال اوناس ...
مثل جن زده ها بلند شدم ...دویدم طرف دستشویی ....زودی لباس پوشیدم و لباس ورزشی هام رو هم انداختم تو ساکم ....یه کلاه لبه دار ورزشی سفید هم برداشتم مو های لختم رو دم اسبی بستم ...یه مانتوی سفید نخی ...اخه هوا رطوبتی و شرجی بود ...یه شلوار نخی مشکی و شال مشکی
...افتادم جلو و در اتاق بقیه دخترا رو زدم ...همه اماده بودیم ...به دخترا گفتم:
من-سالن مال ماست مگه نه؟؟؟؟
همه با هم گفتن:
-معلومه که مال ماست
با هم راه افتادیم ...با شقایق از جلو می دویدیم ...سالن زیاد دور نبود ....بعد از یک ربع رسیدیم ...پسرا دقیقا از جلو داشتن میومدن ...سپهر و محمد جلوشون بودن ...با هم رسیدیم در سالن ...گفتم:
من-امروز سالن مال ماست اقایون ....فردا تشریف بیارید
سپهر دوباره پوزخند حرص در اری زد و گفت:
سپهر-این شمایید که فردا میایید سالن؟؟؟؟؟
خیلی زورم گرفت ...دستم رو زدم بغلم و گفتم :
من-نه خیر امروز مال ماست
سپهر- مال ماست
من-ما
سپهر-نه
من-آره
سپهر-گفتم نه
من-منم گفتم اره
شقایق داد زد:
شقایق-بسه دیگه ...بیایید قرعه بندازیم
من و سپهر با هم گفتیم :
-قبوله
شقایق-اول شیر یا خط بعدش سنگ کاغذ قیچی بعدش گ ش
صدای اعتراض پسرا بلند شد :
ماکان-خیلی بچه گانه اس
محمد-فکر کن سپهر با این قدش گ ش کنه
سهیل-دست بردارید دخترا
شقایق جوابشون رو داد:
شقایق- اگه نمی خوایید ما هم مشکلی نداریم ...امروز سالن مال ماست
سپهر-نه کی گفته پس می کشیم ...ما تا آخرش هستیم ...
بچه ها یه سکه آوردن ...شقایق پرسید:
شقایق-مهدیس شیر یا خط؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سپهر-اون چرا باید اول بگه
شقایق-خانوما مقدم ترن
من-خط
شقایش-سپهرم شیره
و سکه رو پرت کرد ....سکه چند تا چرخ خورد و در اخر افتاد روی دست شقایق ...شقایق برعکسش کرد و نگاش کرد ...با صدای گرفته ای گفت:
شقایق-شیره
همه پسرا هورا کشیدن...حالا نوبت بازی بعدی بود شروع کردم ...تا سه بار محلت داشتیم :
من-سنگ کاغذ قیچی
سپهر سنگ اورد و من کاغذ ...دخترا هورا کشیدن ....یه بار دیگه شروع کردیم ...اینبار سپهر گفت:
-سنگ کاغذ قیچی
اون سنگ آورده بود و من قیچی ...دخترا دپرس شدن ...بار آخرو من گفتم:
من-سنگ کاغذ قیچی
من قیچی و اون ...اون کاغذ آورده بود ....خدایا عاشقتم ....نوبت بازی بعدی بود ....گ ش ..قرار شد اینو شقایق و محمد بازی کنن ....دو قدم دیگه مونده بود که اولیشو محمد پر کرد و دومیشو شقایش ....ایول ما بردیم ...پسرا اعتراض کردن که محل ندادیم ....رفتیم داخل سالن ....شلوارک سفیدم رو با تاپ و کلاهم پوشیدم ...سحر یه سوت زد و گفت:
سحر-کیو می خوایی بکشی دختر
من-تا چشمت درآد
دست زدم و گفتم:
من-بچه ها جمع شید ...می خوایم حرکات نرمشی انجام بدیم ...
همگی جمع شدن ...بعد از نرمش بازی کردیم نزدیک های ظهر بود که برگشتیم ...پسرا خیلی ضایع شده بودن ...حقشون بود ...باید بدونن لیدی فرست یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟........
ترانه
خدا بگم چی کارت نکنه مهدیس...از اون موقع که رفته خونه ساکت ...اریانا هم که همش سر تمرین تاتر بعد از کلاس های دانشگاه یک سره میره اونجا ...پسرا هم دیگه کاری به کارمون ندارن ...انگاری آتش بس شده ...ولی این قضیه یه جورایی بو می ده ...فکر کنم یک شبانه روز بیشتر نیست که مهدیس رفته ...بلند شدم تا حاظر شم ... مانتو قهوه ایم رو با کیف و کفش حصیریم پوشیدم ...شلوار و مقنعه ی مشکیم هم پوشیدم ...سویچ رو برداشتم و پریدم پشت ماشین ...استارت زدم .... چرا روشن نمی شه ...دوباره و سه باره ....یکی زدم رو فرمون و گفتم:
من-مصبت و شکر ...تو دیگه چه مرگته
انگار باهام لج کرده بود ....از بس این ماشین بی چاره کار می کرد ...یا دست من بود یا دست آریانا ...آخه سالن امفی تاتر از اینجا دور بود و اون ماشین رو می برد ...اینبار یکم فرمون رو ناز کردم و گفتم:
من-عزیزم خیلی کار دارم راه بیوفت دیگه
استارت رو که زدم راه افتاد ....ایول ...اینه ....عاشقتم ....الهی پندار به قوبونش ....الهی سینا پیش مرگت بشه ... نزدیک های آموزشگاه بودم تو یه خیابون خلوت که ماشین شروع کرد به نفس نفس زدن ...اوا خاک عالم ...این چشه؟؟؟...منو اینجا نزاره ...وای نه خاموش شد ...ای خدا ...دوباره استارت زدم ...ولی نه مثل این که این امروز بازیش گرفته ...پیاده شدم و روش دست کشیدم و گفتم:
من-الهی کل خاندان رادمنش فدات چه مرگته ؟؟؟؟...دختر خوبی باش و راه بیوفت
...استارت زدم ...ولی نشد ....پیاده شدم و رفتم با پام یکی محکم زدم به تایرش که اخم رفت هوا و پام رو گرفتم دستم و گفتم:
من-لعنت به من و مهدیس و آریانا ...اصلا لعنت به هر کی که بشینه پشت این لگن .......اخخخخخخخخخخخ....پام
یه صدایی از پشت گفت:
کیارش-چی کار می کنی تو ؟؟؟؟....مشکلی پیش اومده
برگشتم که دو تا چشم مشکی جلوم دیدم ....باز این ...چشم هام رو از زور درد روی هم فشار دادم ...با نگرانی پریسید:
کیارش-حالت خوبه ؟؟؟؟؟؟؟....اخه این چه کاریه می کنی دختر ...این پای ظریف تو برای ضربه زدن نیست
ججججججججججججججججااااااااا ااااااننننننننننننممممممم مممممم ....چه پرو:
کیارش-خراب شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-پ نه پ راه نمی ره که استراحت کنه ...
خندید که باعث شد ردیف دندون های سفیدش معلوم بشه .... گفت:
کیارش-اجازه هس منم امتحان کنم
من-بله حتما
همونطور که نگام می کرد عقب عقب رفت ...انگار نمی تونست نگام نکنه ... می خواست بخوره زمین که زود خودش و جمع کرد وبه راهش ادامه داد منم همونطور که به طرفش می رفتم به این حرکتش قهقه می زدم ...زیر لب گفت:
کیارش-کاش همیشه بخورم زمین تا اینطوری بخندی ...فدای اون خنده های قشنگت
نشست پشت این لگن من و استارت زد ...هیچ وقت فکر نمی کردم چنین بازیگری که کم ترین ماشینی که سوار می شه بنز, سوار ال نود من بشه :
کیارش-که لعنت به من آره؟؟؟؟؟
بلللللللللللللللللههههههه ههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:
من-جانم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
کیارش –خودتون گفتید لعنت به هر کی که بعد از این بشینه پشت این ماشین ...
حق داشت ...حرف حساب که جواب نداره ... یه ماشین با سرعت باد از ما جلو زد و کمی جلو تر دنده عقب گرفت ....یه فراری مشکی بود ....اومد دقیقا کنار من وایساد و شیشه های دودیشو داد پایین ..اااااا این که پندار خودمونه ....:
پندار-مشکلی پیش اومده ترانه خانوم
تا خواستم دهن باز کنم کیارش اومد پایین و با حالت دفاعی گفت:
کیارش-نه من هستم شما بفرمایید پندار خان
پندار-پس لازم شد بیام پایین
کیارش پوزخندی زد و چسبید به من انگار می خواد از یه چیز با ارزش محافظت کنه ...اخماش تقریبا تو هم بود و یه پوزخند هم گوشه ی لبش ....پندار ماشین خوشگلشو پشت بنز کیارش پارک کرد واومد پیش ما اونم دقیقا عین کیارش اخم کرده بود و پوزخند می زد ....:
پندار-کیارش خان شما می تونید تشریف ببرید من ماشین خانومو درست می کنم
یعنی داشت غیر مستقیم بهش می گفت گم شو :
کیارش- من راحتم شما اگه ناراحتید می تونید برید
پندار یه لبخند پر حرص زد و گفت:
پندار-نه کی گفته ...ولی مثل این که شما از بودن من ناراحتید
کیارش-خوبه که درک می کنید آقای رادمنش
پندار-متاسفانه من درکم یه خورده پایینه
این وسط مردمک چشمای من هی این طرف اون طرف می رفت ...اخر خسته شدم و گفتم:
من-بس کنید دیگه ...عین موش و گربه افتادید جون هم ...اگه می تونید درستش کنید که هیچی ...اگه نه تا زنگ بزنم مکانیک بیاد
هر دو هجوم بردن طرف کاپوت ...کیارش کاپوت رو داد بالا و گفت:
کیارش-من درستش می کنم
در کارتر رو پیچوند ...پندار دست رو گذاشت روی دست کیارش و در رو به سمت مخالف چرخوند:
پندار-من خودم می دونم چه طوری درست کنم شما زحمت نکشید
کیارش- من می تونم
پندار-می گم کار خودمه
کیارش-ولش کن
در کارتر کنده شد و روغن پاشیده شد روی تمام هیکل و صورتشون ....پقی زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند ....صورت هر دو سیاه شده بود و با تعجب به هم نگاه می کردند میان خنده گفتم:
من-اخ....خی...خیلی ...با ...باحالید ...ای ...مامان ...ترکیدم
خیلی قیافه هاشون خنده دار بود ... کیارش با من خندید و گفت:
کیارش-قوربون اون خندیدنت ...تو فقط بخند من حاظرم برم زیر تریلی
پندار وحشتناک نگاهش کرد و گفت:
پندار-حد خودتو بدون
خنده ام بیشتر شد ...دو تا خر پول با سر و ریخت این طوری ...وسط خیابون ...از سر من دعوا می کردن ....ای خدا ...دلم درد گرفت از بس خندیدم ...... رفتم ودر ماشین رو قفل کردم و گفتم:
من-زنگ میزنم یکی بیاد درسش کنه ...فقط یکیتون لطف کنه منو برسونه
هر دو با هم گفتند:
-من می رسونمت
پندار وحشتناک نگاهش کرد و گفت:
پندار- فعلا همین گندی که زدی رو جمع کن ...من خانومو می رسونم
کیارش-ا ...ا ...ا من گند زدم یا تو ؟؟؟؟؟؟
پندار-خوب معلومه تو
عین دو تا هوو داشتن دعوا می کردن ...اینا دو تا خیلی باحال دعوا می کنن ...من گفتم:
من-شما دو تا عین خروس جنگ ها می مونید ...من با تاکسی می رم
هر دو می خواستند مخالفت کنند که اجازه ندادم ...پنج دقیقه بعد یه تاکسی رسید ...یه پسر جون رانندش بود ....خیلی بد نگام می کرد ...پندار گفت:
پندار-اصلا امروز نمی خواد بیایی اموزشگاه ...نمیخواد با این تاکسی هم بری ...با ماشین من برو بعدا میام ازت می گیرم
کیارش-اره راست می گه ...اصلا با ماشین من برو ...یا زنگ می زنم اژانس یه ماشین قابل اعتماد بفرسته
منظورش به پسره بود ....ولی از اونجایی که من مرغم یه پا داره رفتم و جلو سوار شدم ....چون صورت کیارش روغنی بود پسره نشناختش ....ماشین راه افتاد و پسره یه لبخند بهم زد ....ماشین پندار از طرف من سایه به سایمون میومد ...داشت خودشو می کشت که یه چیزی بگه ...ماشین کیارش اومد طرف رانندهه ....انگار داشتن اسکورتم می کردن ...کیارش هم سعی داشت چیزی بگه ...به پسره گفتم:
من-میشه یه خورده تند تر برید
پسره-مزاحمتون شدن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-نه ...برادرام هستن ...دعوامون شده
چه دروغ شاخ داری گفتم...کیارش علامت داد که پسره شیشه رو بیاره پایین ...پسره همون کارو کرد و کیارش گفت:
کیارش-بزار پایین باشه ...با خانوم هم حرف نزن
پندار از اون ور داد زد:
پندار-نگاش هم نکن
اینا دو تا چه با حالن ...انگار با هم مسابقه گذاشتن فرشته ی نجات من باشن ....از روی لج و لج بازی این کارا رو می کردن ....بالاخره رسیدیم دم آموزشگاه و من پیاده شدم و یه راست رفتم سر کلاس.......
آریانا
چقدرازدوستام دورشدم....و چقدرهم اوناسراغ منو میگیرن ...واقعا!!!!!!!!تقریبا سه روز میشد که مهدیس رفته بود ازش بی خبر بودم...حتی از ترانه هم دور شده بودم....امروز قرار بود ترانه بیاد دنبالم بریم شام بیرون....تو کارتاترم که معرکه بودم.......باورم نمیشد بتونم بعداز4 سال اینطور خوب بازی کنم....اخرای کار بود من داخل این کارکتر میمیرم...اونم توسط شوهرم....نقش شوهرم هم مهرشاد بود خدایی خوشگل بود...خیلی عزیز بود....چهرشو دوست داشتم...بعضی وقتاسنگینی نگاهشو روی خودم حس میکرد....سعی میکردم زیادتیپ نزنم وقتی میرم سر تمرین !چون خیلی توچشم بودم...بااینکه اصلا حجاب نداشتم و اهل حیا هم نبودم ولی دوست نداشتم نگاه کثیف روم باشه....مهرشاد قدش متوسط روبه بالا بود ...خیلی خیلی خیلی خوشتیپ بود ولی نه به خوشتیپی آراد....سهند چندبار اومدسر تمرینم ولی حس خوبی نسبت بش نداشتم....آرادهم که اصلا نمیدیدم...خیلی دورشده بودم از همه....و میترسیدم...از تنهایی...مهرشاد وایساد جلوم دستشو گذاشت رو ماشه ...منم روبه روش بودم....داشتم برای اون پیانو میزدم...اولین باری بود که قرار بود این صحنه رو بریم...میترسیدم اسلحه پرباشه....
یکم استرس داشتم....مهرشاد که خیلی تو بازیگری مهارت داشت و بهش زیادی پیشنهاد میدادن....چون پدرشم کارگردان بودو کارش عالی....
مهرشاد داشت دیالوگشو میگفت....سردی تفنگ رو روی پیشونیم حس کردم.....دیدم مهرشاد بازی نمیکنه بایه لبخند خوشگل و اروم کننده بم گفت:
مهرشاد-خالی ...نترس....حواسم هست....اگه میترسی بیا روی من تستش کن....؟؟؟
زل زده بودم تو چشمای قهوه ایش...اروم تفنگو از دستش گرفتمو گرفتم سمت خودش....محکم ایساد وبا انگش زد روی قلبش گفت:
مهرشاد-بزن اینجا....همینجارو نشونه بگیر
چرا قلبش؟؟؟؟
برای رو کم کنی این کارو کردم........
از رو صندلی بلند شدم بچه های پشت صحنه مات بودن روی حرکات ما...تقریبا 5 قدم از هم فاصله داشتیم....چشماشو بست....این چشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟تفگو گرفتم رو قلبش...ماشرو کشیدم....بدرک مهرشادخودت خواستی!!!!میدونستم پر نیست ولی خوب چی کنم؟؟؟میترسم دیگه.....
من-1...2...
یا خدا!!!!!!!!!!!صدای تیر اومد....میترسیدم چشمامو واکنم....این پربود؟؟؟؟؟؟من مهرشاد رو کشتم؟؟
صدای خنده میومد چشمامو اروم باز کردم ....مهرشاد اومد جلوم گفت :
مهرشاد-من سالمم آریانا خانوم....این تفنگ شما از ایناست که توش ترقه میزارن...سرکاریه....
ایی مرگ....بیشعورا...منو بگو که گفتم این چقدر مرده....
من-هه!!!!!میدونستم...اخه کی جراتشوداره....
مهرشاد-که توسط شما بمیره؟؟؟؟
من-اره......
مهرشاد-من!!!!!!
من-هه...دهنت بوشیر میده اقای بازیگر...
جا خورد...ایول دلم لات بازی میخواد....اما این سوسوله... بلند گفتم:
من-بریم سر کار........
نشستم پشت پیانو...اروم دستمو بردم سمت کلاویه....دیگه ترسی نداشتم از اسلحه....گذاشتش رو پیشونیم....اروم سرمو اوردم بالاو دیالوگمو گفتم:
من-اگه مرگ من ارومت میکنه....من راضیم عشق من...تو فقط اروم باش....
اینقدرحس گرفتم که فک کنم مهرشاد فکر کرد من راس راستی عاشقشم........اونم حس گریه کردن گرفته بود....خدایا تونقشش گم شده!!!!!!داشت اروم مثل یه عاشق اشک میریخت....
صدای اروم علیرضا اومد:
علیرضا-مهرشادحاضر ....1....2....3
از پشت پیانو افتادم.....مثل جنازه.!!!..استخونام خرد شد....درد پیچید تو کل بدنم.....
بعدشم مهرشاد خودشو کشت...
من نقش یه فرشته بودم که ادم شده بودم برای کمک به مهرشاد امامهرشاد منو میکشه....اونم چون مثلا مهرشاد اونقدر عاشقم بودکه به جنون میرسه ومیخواست من برای خودش باشم....نمایشنامه خیلی احساسی وقشنگی بود.....
با صدای دستا چشمامو باز کردم...باکمک چندتاازدخترابلندشدم...تران� � بی تفاوت نگاهم می کرد....بهش لبخند زدم....رفتم سمتش....بچه ها خدافظی کردن رفتن دم اخر مهرشاد باز بهم لبخندزد وگفت:
مهرشاد-ببخشید امروز روت خیلی فشاربود....
من-نه عیب نداره....شب خوش..
آراداومدداخل سالن پشت سرش پندار...وایی...چقدر قیافش عوض شده...موهاشو کوتاه کرده بود و یه ته ریش که فوق العاده بهش میومد....یه پیراهن کرم بایه بافت شکلاتی یه پالتو که معلوم بود پولشم مثل خودش خوشگله.....یه پالتو که زمینه قهوه ای روشن بود با نقطه های کرم وقهوه ای سوخته....یه کتونی چرم عسلی....پندار یه پالتوی بلند و چرم مشکی با شلوار مشکی و پیراهن بافت سفید ...یه بوت مشکی ارتشی ....موهاشو هم زده بود بالا ...وایی معرکه شده بودن دخترا که رو هواخوردنشون........خدایی تیپ داشت...زیرچشمی نگاش میکردم...الان نیگام میکنه.....
ها؟؟؟؟؟؟؟عین بادکنک که سوراخ بشه خالی شدم....از کنارم رد شد بدون یه نیم نگاه به من.............
پندار با یه نیش خندازکنارمون رد شد....
من-خنده داره؟؟؟؟؟؟
اراد که داشت میرفت سمت خروجی که از سمت راست صحنه بود میرسید به نمایشگاه وایساد.پندار دستشو زد به سینه و برگشت سمتون گفت:
پندار-آره خیلی......
من-هه...کجاش بگو که ماهم بخندیم....
آراد اومدوایساد کنار پندارویه نگاه از پایین به بالای من کرد..این حرکات یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا به من مثل نوکرش نگاه میکنه؟؟؟
پندار-اون بازیت...
بعد یه نگاه به آراد کرد و یه لبخندزد..ارادهم یه لبخند به پندار زد..ترانه هم جوش اورده بود...
من-اوهوووووووووووووووو....این گوی و میدان بیا بازی کن اگه میتونی....اخه فقط قوپی میای مالی نیستی....درضمن من واسه توبازی نمیکنم...واسه داور بازی میکنم....
این دفعه اراد با حالت تمسخر گفت:
آراد-فکر کردی بازیگر برتر هم میگیری؟؟؟؟؟؟؟تو بری رو صحنه که ابرو بری میکنی....
ترانه- من دوست دارم بدونم تو چه طور بازی می کنی....البته اگه بتونی بازی کن ....
بعد رفت طرف فیلمامه و پرتش کرد توی بغل آراد ....آراد با دو تا چشم توپی وایساده بود نگاش ....پندار یه پوزخند زد و رو به ترانه گفت:
پندار- اخه به تو چه ربطی داره که دخالت می کنی؟؟؟؟؟؟
ترانه-هر چی به آریانا مربوطه به منم مربوطه ...افتاد ؟؟؟؟
جونم لات بازی ترانه...پندار دوباره یه پوزخند زد و به طرف صندلی اول صحنه رفت و لم داد روش ....و رو به آراد گفت:
پندار- داداشم شروع کن ...قضیه رو کم کنی
ترانه هم رفت لم داد روی صندلی کنارش و گفت:
ترانه-روتو کم می کنم پندارخان
پندار-می بینیم
ترانه-می بینیم
و یه پوزخند زد ....من و آراد می خواییم بازی کنیم اینا دوتا می خوان رو کم کنن...با آراد رفتیم بالای صحنه...آراد یه نگاه به نمایشنامه کرد و شروع کرد:
آراد-به نام او که عاشقان را آفرید ....عاشقان بی تابی که منتظر معشوقه هستند
بلند و رسا ...عالی بود ...با یه حرکت رفتم رو صحنه و داد زدم:
من-بله همان کسی که عشق را به زندگی بی روح ما هدیه داد ....
آراد آرام ادامه داد:
آراد-به نام او آغاز می کنیم ....او که نامش آرامش می دهد
من بلند گفتم:
من-شیپور ها را به صدا در آوردید
سکانس اول رو شروع کردیم ...عالی بازی می کرد ...اعتراف می کنم که پیشش کم آورده بودم ...ترانه با یه اخم غلیظ کنار پندار نشسته بود بود ....این چند روز خیلی بیش از حد شیطونی می کردم ...مطمئنم نقشه ای برای پندار داره ...وقتی سکانس اول تموم شدهر دو بلند شدند و یه نگاه خسمانه به هم انداختند ....پندار رو به من گفت:
پندار-خوب چه طور بود ؟؟؟؟
من با کراحت گفتم:
من- خوب ...خوب اگه بخوام راستش رو بگم خوب بود
آراد- بی انصافی نکن کارم عالیه
ترانه -دیگه نمی خوایی هندونه بزاری زیر بغلت ...اگه می خوایی تعارف نکن هنوزم هس
پندار- آراد سه سال پشت سرهم توی تاتر بازیگر برتر تهران شد البته من خودم ندیدم ولی شنیده بودم
آراد-خجالتم می دی داداش
پندا-من یه حرفی می زنم تو زیاد جدی نگیر
من و تران با دهنای باز نگاشون می کردیم ....واققققققققعععاااااا؟؟؟؟ ؟؟....سه سال پشت سر هم ....واییی معرکس .... با یه نگاه تحسین برانگیز نگاهش کرد م ....ایول داری بابا ...بهش افتخار کردم ...انگاری ته دلم دیگه ازش متنفر نبودم....
آراد
کارش عالی بود ...با یه نگاه تحسین برانگیز نگاهم کرد ...چشمامو بستم و باز کردم تا مطمئن شم درست دیدم ....آره این آریاناست که داره با یه لبخند منو نگاه می کنه ....زود لبخندش رو جمع کرد و دوباره بی تفاوت وایساد ....از پندار شنیده بودم که ترانه اومده توی آموزشگاشون ....متاسفانه یه رقیب هم برای پندار پیدا شده بود ....کیارش آشتیانی اومده بود اونجا ...و از قضا عاشق پر و پا قرص ترانه شده ...پندار هم برای این که کم نیاره همش به ترانه توجه میکنه البته توی آموزشگاه الالن که می خوان با نگاهاشون همدیگرو تیکه پاره کنن ....یه نگاه به آریانا کردم ...ترانه دستاش و به هم زد و گفت:
ترانه-آریانا بریم رستوران؟؟؟؟؟
از چهره ی آریانا خستگی می بارید ....با کسالت گفت:
آریانا-ترانه به خدا شرمندم ولی خیلی خستم ....
ترانه ناراحت نشد ...مثل این که سلامتی دوستش براش بیشتر مهم بود :
ترانه-عیب نداره ...فقط جورابای من یه هفته دستای شما رو می بوسه
آریانا-برو بابات و سیا کن
ترانه مستانه خندید و گفت:
ترانه-شوخی کردم خره ....
از دعوای اونا خندم گرفته بود ... ترانه بمب انرژی بود ...البته بعضی وقتا ...من موندم چه طور توی چند دقیقه اخلاقش عوض شد چون تا چند دقیقه ی پیش می خواست پندار رو قورت بده از عصبانیت ...و جلو تر رفت و گفت:
ترانه-آریانا بیا خیلی کار دارم
آریانا پشت سرش رفت ....منم گفتم:
من-خداحافظ خانوم جاوید
زیر لبی جوابم رو داد و رفت ....نگاهش می کردم ...دلم نمیومد این کا رو باهاش بکنم ....ولی وقتی به آرمین فکر می کنم....آتیش می گیرم و دوس دارم خودش و اون باباشو بندازم ته جهنم
ترانه
من-اچییییییممممم...........
آریانا-ترانه بیا این آب داغ رو بخور گلوت حال بیاد
من-بابا بسه آریان ... ترکیدم از بس بهم آب داغ دادی ...اگه این آب و میریختی به سی و سه پل اصفهان الان پر آب ترین دریاچه ی جهان شده بود
سرما خوردگی به زمین گرم بخوره که من و به این روز انداخته ...یه پتو دور خودم پیچیده بودم ....بیرون بارون میومد ....بخاری با شعله ی بالا می سوخت .... من از یه طرف بخور می دادم و از یه طرف فین می کرد .... خاک تو سرت پندار ....آخرین باری که رفتم بلایی به سرم آورد که تا عمر دارم یادم نمیره .... الهی بری زیر تریلی هیجده چرخ پندار رادمنش که دغ می ذاری دل من ....اهههههه
***
دو روز قبل
ترانه
وارد اموزشگاه شدم ...امروز چه خلوته ...قدم زنون رفتم طرف در ...چترم رو دستم گرفته بودم ....قبل از ورودم چتر رو بستم ....به طرف کلاسم رفتم ...کیارش نیومده بود ...صدا های گوش خراش ویالون های شاگردا توی سرم می پیچید ...تازه واردن دیگه ...دخترا دپرس بودن ...صد درصد از نیومدن عشقشون ناراحتن ....پسرا مزه می پروندن....چند تا نت نشونشون دادم تا بزنن ... یادم اومد نسرین باهام کار داشت ...جلسه پیش بهم گفته بود برم پیشش ولی وقت نکردم ...با عذرخواهی بیرون اومدم .... به طرف اتاق مدیر رفتم ...عین گاو رفتم تو ...اخه با نسرین تعارف نداشتم ....با صحنه ای که دیدم نزدیک بود غش کنم .... این داره چی کار می کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟......پندار با نیم تنه ی لخت و شیش تیکه اش جلوم وایساده بود ...اوا خاک به سرم ....تا منو دید داد زد:
پندار-نیا تو
ولی من شکه شده بودم و ماتم برده بود ....دوباره داد زد که به خودم اومدم :
پندار-به چی نگاه میکنی بییییییییررررررروووووون
دستم و جلوی صورتم گرفتم و درو کوبیدم و تیکه دادم بهش و لب پایینم رو گاز گرفتم ....وجدانم مدام فحشم می داد:
وجدان-دختره ی نکبت این چه حرکتی بود ....حالا دیدیش عیب نداره سرتو می نداختی زمین عین بچه آدم میومدی بیرون ...وایسادی نگاش که چی
من-تو هم لال بمیر دیگه ... یه لحظه شوکه شدم همون جوری موندم ...
وجدانم می خواست جوابم رو بده که در باز شد و من که تکیه داده بودم بهش افتادم زمین ....و اخم رفت آسمون...پندار اشغال در دهنشو گرفته بود و می خندید ....یه اخم فوق غلیظ کردم ...پندار با لودگی گفت:
پندا-محظ اطلاع عرض می کنم ولی وقتی یه پسر رو لخت می بینی باید بترسی نه این که وایسی نگاش
اخ من بزنم شتکش کنم ...یه جوری می گه لخت انگار چه جوری بوده ...اگه یکی این اطراف بود چی فکر می کرد ....خواست بره که یه زیر پایی بهش دادم و با مخ اومد زمین ....اخیش دلم خنک شد .....بلند شد از عصبانیت سرخ شده بود ...یهو عین گاو به سمتم یورش برد و دنبالم کرد ...منم د برو که رفتی ...از پشت داد زد:
پندار-ترانه اگه مردی وایسا ببین چه بلایی سرت میارم
من-تو که دیروز از سر من با کیارش دعوات شده بود ...الان چه مرگته که می خوایی بلا سرم بیاری؟؟؟
جری تر شد و داد زد:
-بهت می گم وایسا
در کلاسم باز بود ...سریع پریدم توش و در و بستم ...تکیمو دادم به در و یه نفس از روی آسودگی کشیدم ...خیر نبینی پسر ...از نفس افتادم ...نگاهی به کلاس انداختم ...همه با یه علامت سوال بالای سرشون منو نگاه می کردن ...شخصیت جدیم رو حفظ کردم و راه افتادم سمت میزم ....بقیه کلاس به خیر گذشت و من همراه آخرین نفر خارج شدم ...چترم و برداشتم و درحال بازکردنش نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم تا مبادا پندار گرگ این طرفا باشه ...درو باز کرد م و زدم بیرون ....عاشق بارونم ...داشتم قدم زنون تا سر خیابون می رفتم که یکی داد زد:
-خانوم مراقب باشید
و یه ماشین با تمام سرعت از کنارم رد شد و تمام آب جمع شده توی گودال رو پاشید به سر و هیکلم ...یه خورده جلو تر زد رو ترمز ...ا این که پنداره ...می کشمت بی شعور ...اخر زهرتو ریخیتی ....با خنده داد زد:
پندار- خانوم چرا مراقب نیستید ...گفتم بهتون
از حرص داشتم می ترکیدم ...پامو کوبیدم زمین و جیغ کشیدم :
من-زندت نمی ذارم آقای رادمنش ...حالا نگا کن
یه خنده از ته دل کرد و گفت:
پندار-شتر در خواب بیند پنبه دانه
به طرف ماشینش دویدم که گازشو گرفت ...لعنت بهت پندار رادمنش .
شانس من تاکسی هم گیر نمیومد و من توی سرما شروع کردم به لرزیدن
دوباره یه عطسه زدم که ستون های خونه هم لرزید ...ای پندار قاطر ...یه بلایی سرت بیارم که مرغان هوا به حالت اشک بریزن ....در حالی که هن هن می کردم و فین فینم بلند شده بود رفتم موبایلمو از سر تلویزیون برداشتم ....داشتم توی لیست شماره هام دنبال مهدیس می گشتم که آریانا حاظر و آماده از اتاق اومد بیرون ....با طلبکاری گفتم:
-اوقور به خیر خانوم ...کجا به سلامتی؟؟؟؟؟؟؟
آریانا-برای بیرون رفتن هم باید از تو اجازه بگیرم
با پرویی گفتم:
من-پ نه پ ...بابات تو رو سپرده دست من...
آریانا در حالی که دستی در هوا تکان می داد و به طرف در می رفت گفت:
آریانا-خفه بابا ...
من-نمی دونستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آریانا-چی رو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-که عصمت خانومو و عفت خانومودر کلام از دست دادی
آریانا-حالا بدون
من- اره فهمیدم .....فقط قرار داری؟؟؟؟؟؟؟؟
داشت کفشش رو می پوشید :
آریانا-آره چه طور مگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-گفتم زیاد آقا غلام رومنتظر نزاری....آخه خوب نیست آدم دوست پسر شو زیاد منتظر بزاره یکی از لنگه کفشا رو از جلوی در پرت کرد که منم الفرار ....یه فحش هم نثارم کرد ...منم که ماشاالله بزنم به تخته روم سنگ پا قزوینه جوابش رو دادم:
آریانا-اشغال ...خفه می شی یا نه؟؟؟؟؟؟؟
من-کثافت... رم کردی باز...بری دیگه برنگردی
آریانا-زبونت رو مار بزنه
من-مال تو رو رتیل بزنه ...حالا هم زودتر گم شو
درو کوبید به هم و رفت ...یه لبخند خبیثانه زدم ...می دونستم وقتی می خواد بره بیرون اعصاب نداره ...کارت عالی بود تران خانوم ....حالا برو یه زنگ بزن به مهدیس اعصاب اونم به هم بریز ...اسم منو باید می ذاشتن عزراییل اعصاب ....بعضی وقتا دوس دارم کرم بریزم ...بعضی وقتا اعصاب ندارم و سگ می شم ...بعضی وقتا مثل مورچه بی آزارم ...بعضی وقتا مثل گرگ می شم ...بعضی وقتا مهربونم...گاهی اوقات هم عصمت کلامم رو قورت می دم ...به خاطر هورمونای زنانه اس ...رفتم و نشستم کنار بخاری و شماره مهدیس رو گرفتم ....سه تا بوق خورد ...یه شلغم برداشتم وبا هزار تا ادا یه گاز زدم ...اه مزه زهر مار می داد ...بوق هفتم جواب داد :
مهدیس-الو
من-چطوری خره؟؟؟؟؟؟
مهدیس –کوفت ...هزار بار بهت گفتم عین آدم حرف بزن ... به جا سلامته...باز چه مادر مرده ای رو اعصابت راه رفته که داری کرم میریزی
من-پندار مادر مرده ...بی شعور کثافت یه سرما داده خوردم که تا عمر دارم یادم نمیره
مهدیس –حقته ...حد اقل این پندار حق منو می گیره
من-فکر کردی همینجوری می ذارم ول بچرخه ...فردا پاشو می شکنم
مهدیس- از فین فینت معلومه بد جور سرما خوردی
من-اخ دس رو دلم نزار ...حالا ولش کن ...چه خبر از خودت ...کدوم گوری بودی که تلفن این قدر زنگ خورد؟؟؟؟
مهدیس – دشوری ...
من-اونو که می دونم بگو با کی بودی ؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای جیغ مهدیس گوشم رو کر کرد:
مهدیس-ترانه باز بی تربیت شدی ...احمق دو روز ولت کردم ...ببین چه بلایی سر خودت آوردی ....کثافت چرا می ری تو فاز منفی هیجده
من-پس تو دشوری منفی هیجده انجام می دادی ؟؟؟؟
مهدیس باز جیغ زد :
مهدیس-ببببببببببسسسسسسسسسههههه.. .درس حرف بزن و الا قطع می کنم ....
من-باشه مهی جون ...سپهر چی کار می کنه ؟؟؟خوش میگذره؟؟؟؟
مهدیس-نمی دونی با کی هم اتاق شدم ...سارا ...اون لوسه ...چندش دیگه داره حالمو به هم می زنه....سپهر هم کاری نمیکنه ...فقط یه خورده حرصم رو درمیاره
من-بزار برگردید ....یه استقبالی ازش بکنم
مهدیس- مرسی که حالشو می گیری
من-چی می گی تو ...باید دست و پاشو ببوسم که انتقام منو از تو می گیره
مهدیس-تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتر ررررررررررررااااااااننننن نهه
من-خداحافظ
مهدیس- من برمیگردم دیگه ...اونوقت حال تو یکی رو می گیرم
من-می بینمت ...بای
مهدیس-بای
بلند شدم و دوباره بخور دادم ...
مهدیس
یه هفته بود که کارمون شده بود ...تمرین و تمرین ....من به والیبال عشق می ورزیدم ....امروز آخرین محلت بود ...یعنی فردا بازی داشتیم ...شلوارک قرمز و بالانافی مشکیم رو پوشیده بودم ....حسابی عرق کردم بودم ....موهای لختم رو بالای سرم دم اسبی بسته بودن ...توی زمین نشستم ....بچه ها رفته بودن دوش بگیرن ....رفتم دستشویی ...آبی به صورتم زدم ...از صورتم بخار بلند می شد ...وقتی برگشتم گوشیم که روی سکو گذاشته بودمش داشت زنگ می خورد ...ترانه بود...دلم براش تنگ شده بود ...جواب دادم:
من-الو
رفتم و چهار زانو نشستم گوشه ی زمین ...جواب داد:
ترانه-چطوری خره؟؟؟؟
هزار بار بهش گفتم اینجوری با من حرف نزنه:
من-کوفت هزار بار بهت گفتم عین آدم حرف بزن ....به جا سلامته ...باز چه مادر مرده ای رو اعصابت راه رفته که کرم میریزی
ترانه-پندار مادر مرده ...بی شعور کثافت یه سرما داده خوردم که تا عمر دارم یادم نمیره
کلی سر به سرم گذاشت ...اصلا این دختر باید اعصاب و روان منو به هم بریزه .....باهاش خداحافظی کردم و زیر لب گفتم:
من-دیونه
یه صدایی شنیدم :
-بچه ها کسی نیس ...دخترا رفتن دوش بگیرن بیایید
یعنی چی؟؟؟....یعنی الان پسرا میان ....چی کار کنم ...کجا قایم شم ...اولین نفر سپهر اومد تو ....یه جیغ مافوق بنفش زدم ...تا منو دید زود پرید بیرون و داد زد:
سپهر-هنوز چند نفر هستن نیایید
بعدش زد به در و گفت:
سپهر- خانوما سکانس شما تمومه لطفا بفرمایید
منظورش این بود که من زود تر جیم شم ....زودی رفتم سمت رختکن و یه دوش گرفتم ...شقایش منتظرم موند ....با هم رفتیم سمت هتل ....تصمیم گرفتم بعد از بازی فردا با بچه ها یه سر بریم لب ساحل ...در واقع می گفتن یه ساحل خیلی قشنگ اطراف بوشهر هس ...کلی استرس داشتم ...حتی برای شام هم نتونستم برم پایین .... فردا اول صبح پسرا مسابقه داشتن ...دو ساعت بعد از اونا مسابقه ی ما بود ...زود رفتم تو رخت خواب تا بخوابم ...ولی خوابم نبرد ...تا نزدیکی های اذون بیدار بودم ...اون موقع بلند شدم تا یادی از خدا بکنم ...نماز های من بگیر نگیر داشت ....هر وقت کارم گیر می کرد یاد خدا می افتادم ...آریانا اهل نماز نبود ...ولی ترانه بی کم و کاست همه ی نماز هاشو می خوند ...منم خیلی دلم می خواست اونجوری باشم ولی اراده ام نمی کشید ....زود آماده شدم ...صدای اذون میومد ...احتمالا مسجد همین نزدیکی هاست ....از هتل بیرون اومدم ....از چند نفر سوال کردم ...درست حدس زده بودم ...مسجد همین نزدیکی ها بود ....رفتم طرف در خانوما ...وقتی نشستم ....اشکام سرازیر شد ..التماس می کردم:
من-خدایا می دونم حق ندارم ازت چیزی بخوام ....ولی فقط تویی که میتونی بهم ارامش بدی ...اره من بنده ی خطا کاریم ...رومو زمین ننداز خدا ...کمکم کن توی بازی موفق بشم ....
اونقدر گفتم که دیگه نای حرف زدن نداشتم ...اومدم بیرون ...سرم پایین بود و ذکری که مامانم بهم یاد داده بود رو آروم زیر لب می خوندم که یه دفعه محکم با یه چیزی برخورد کردم و خوردم زمین ...و صدای یه نفر رو شنیدم:
-ببخشید خانوم ...چیزیتون شده ....خانوم ؟؟؟؟...با شمام ....
سرم رو برگردوندم تا بفهمم این صدای آشنا مال کیه ؟؟؟؟.....و با دیدن سپهر تعجب کردم :
سپهر- تو این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟؟
من-تو خودت اینجا چی کار می کنی ؟؟؟؟
سپهر-خوب ...خوب ...من اومدم نماز بخونم
من-بهت نمی خوره پسر نماز خونی باشی
دستش رو برد پشت سرش و الکی خاروند:
سپهر-اا ....توام فهمیدی ؟؟؟؟....یعنی اینقدر ضایعم
از حرکتش خندم گرفت...چه زود خودش رو لو می داد ....بلند شدم و خودم رو تکوندم:
من-تو ضایع نیستی ولی بچه پولدارا هیچ کدوم نماز خون نیستن
سپهر- ولی پندار تا یه زمانی خیلی پایبند نماز بود تا وقتی که ....
منتظر بقیش بودم ولی چیزی نگفت پس گفتم:
من-تا وقتی که؟؟؟؟
سپهر-هیچی ولش کن ...نترسیدی این وقت شب تنها اومدی بیرون؟؟؟؟
با هم راه افتادیم طرف هتل:
من-نه چرا باید بترسم ؟؟؟؟....میبینی که زیادم خلوت نیست ...همه برای نماز اومدن
سپهر-به هر حال نباید توی شهر غریب چنین کاری کنی!!!
من-تو بابای منی؟؟؟؟
سپهر-نه بابات نیستم ولی به عنوان یه دوست بهت توصیه کردم این کار رو نکنی .
چه زود گرفت چه منظوری دارم ...می خواستم ضایع اش کنم ولی ضایع شدم ...از اینجا فهمیدم که خیلی باهوش و تیزه ....تا هتل حرفی نزدیم ...وقتی رسیدیم با هم سوار آسانسور شدیم ...انگار با خودش کلنجار می رفت یه چیزی بگه ...آخرش هم گفت:
سپهر-هر وقت خواستی شب یا هر وقت دیگه ای بری بیرون اگه به وجود یه نفر احتیاج داشتی می تونی به من بگی
تو دلم عروسی بود ...به قول تران ذوق مرگ و اینا رو گذاشته بودم کنار کارخونه ی قند توی دلم آب کردن ...آروم گفتم :
من-مرسی
و صدای آسانسور در آمد :
-طبقه ی چهارم .....
سپهر
رفت بیرون ...چون آسانسور رسیده بود ...یه خداحافظی زیر لبی کرد ...منم زیر لبی جوابش رو دادم ...نمی دونم چرا اون حرف مسخره رو بهش زدم ...ولی اینو می دونم که نمی تونم تحمل کنم بلایی سرش بیاد ...و بازم چراش رو نمی دونم....حتی فکر این که نباشه هم عصابمرو به هم میریخت...دستی توی موهام کشیدم ...کلافه بودم ...از دست خودم ...که چرا اونحرف رو بهش زدم ...دوباره صدای زن لوس توی آسانسور در اومد:
-طبقه ی هفتم
زدم بیرون ....رفتم توی اتاق ...فکر کردم محمد خوابیده ...برق رو زدم ...همونطور که پشت من دراز کشیده بود پرسید:
محمد-کجا بودی؟؟؟؟
یه خورده جا خوردم ...برگشتم و گفتم:
من-برادر من یا خودت رو نزن به خواب یا یه دفعه شروع نکن به حرف زدن ....زهرم آب شد
محمد خندید و من گفتم:
من-رو آب بخندی....رفته بودم مسجد
تعجب کرد:
محمد-تو نماز هم می خونی؟؟؟؟
من-نه ...ولی گفتم شاید خدا صدام رو بشنوه
من رفته بودم تا از خدا بخوام این حسی که ته دلم به مهدیس دارم و از دلم بکنه بندازه دور ....رفتم و دراز کشیدم روی تختم ...محمد پرسید:
محمد-تو استرس نداری؟؟؟؟
من-نه ...
محمد-مگه نرفته بودی مسجد دعا کنی برای بازی فردا؟؟؟؟
من-نه ....
محمد-پس واسه چی رفته بودی؟؟؟؟؟
جوابی ندادم که گفت:
محمد-خوب بگو خصوصیه داداشم
بازم جوابی ندادم و خوابیدم .....
***
سرویس با ما بود ...همش ده دقیقه از بازی مونده بود ....امین(مربیمون)برامون در خواست استراحت کرده بود ....بچه ها رو جمع کردم ...رو بهشون گفتم:
من-بچه ها حواستون رو جمع کنید ...اختلافمون خیلی کمه نذارید ببازیم ...سرویس الان با محمده ...تا میتونید سعی کنید آبشار بزنید ...ما می بریم مگه نه؟؟؟؟؟
دستم رو آورده بودم جلو...همه دستشون رو گذاشتن روی دستم و گفتن:
-اره
رفتیم و سر جاهامون قرار گرفتیم ... با تیم اصفهان مسابقه داشتیم ...دو تا از دوستام که با هم برای مسابقات کشوری می رفتیم اونجا بودن ....اینم باعث شده بود قدرت تیم اونا با ما برابری کنه ...بازی من بهتر از اون دو تا بود ولی اونا دو تا خیلی قشنگ و هماهنگ کار می کردن ....محمد سرویس رو زد ...جوابش دادن ....سهراب زد زیرش ...بلند شدم روش و یه آبشار زدم ...ایول یکی برای ما ...الان با هم مساوی بودیم ...دوباره محمد سرویس زد ...باز جوابش دادن ....رفت طرف سهیل ....پرتش کرد طرف من ....نقطه ضعفشون اومده بود دستم ...باز بلند شدم روی توپ و یه آبشار زدم ....دو سرویس دیگه به همین منوال گذشت و سوت پایان زده شد ...ما بردیم ....ایول می دونستم .....
همگی خوش حال بودیم با بچه های تیم مقابل دست دادیم ...خیلی به اخلاق ورزشی اعتقاد داشتم ...
حوله ام رو برداشتم و انداختم رو شونه ام ...رفتم طرف رختکن ...پسرا از کول هم بالا می رفتن و خوشحالی می کردن ...از سر و صورتم عرق می چکید ...رفتم داخل حمام ....دوش آب سرد رو باز کردم ...با این که تقریبا آخرای پاییز بود ولی هوای بوشهر خیلی گرم بود ...یکی ساعت طول کشید تا کارمون تموم بشه ...از باشگاه اومدیم بیرون ...ساعت دوازده بود و دخترا دو ساعت دیگه بازی داشتن ...دیدمشون که برای تمرین میومدن سمت باشگاه ....وقتی می خواستیم از کنارشون رد شیم در گوش مهدیس گفتم:
من-ما بردیم ...مطمئنا شما می بازید ....گروهی که تو سرگروهش باشی سرنوشتی جز باختن نداره
قرمز شده بود ...قصدم همین بود ...هر چی غرور مهدیس رو هدف بگیرم حریص تر میشه ...اینو تجربه کرده بود ...لبخندی زدم و مطمئن بودم که نتیجه ی حرفم بردشون میشه
مهدیس
اخ خدا جون صبر عطا کن ...از دستام عرق میچکید ...خیلی استرس روم بود ....قبل از این که بریم داخل زمین دوباره از خدا کمک خواستم ...اول من وارد زمین شدم و بچه ها به دنبالم ...تماشاچیا تشویقمون کردن ...شنیده بودم تیم اصفهان خوب بازی می کنه ...یه خورده خودمون رو گرم کردیم ...بازیکن های تیم مقابل اومدن توی زمین ....ا این که رهاست ...دختره ی چندش از خود راضی ...یه زمان تو دبیرستان با تیمشون مسابقه دادیم ...یه دعوای حسابی باهاش کردم ...اخه همش زور می گفت...دیدم داره میاد طرفم ...می خواستم جیم شم که دیدم هیچ راهی نیست باید بهش سلام کنم :
رها-سلام مهدیس خانوم ....میبینم تو هم اینجایی!!!
من-به کوری چشم خیلی ها بله
اومد جوابم رو بده که داور شوت آغاز مسابقه رو زد ....شیر یا خط انداخت ....سرویس اول با اونا بود ....جلوی تور وایسادم ...تاسرویس رو زد یه آبشار زدم ...از اون آبشار هایی که بی برو برگرد هیچ کس جوابش رو نمی ده ...ایول ....ایندفعه با ما بود ....سارا سرویس رو زد ... نصف وقتمون رفته بود و همچنان ما پیشتاز بودیم ...زبده در خواست استراحت کرد ...ما هم از خدا خواسته رفتیم لم دادیم روی صندلی ها ...اخ مامان تمام بدنم خیسه ....آب و برداشتم و یه نفس دادم بالا ...زبده داشت برای بچه ها توضیح می داد که باید همینجوری ادامه بدن تا ببریم ....داور شوت آغاز دوباره ی بازی رو زد ...دوباره ما پیشتاز بودیم و این روال تا آخر بازی ادامه داشت ...بیشتر شوت ها رو من آبشاری می زدم و اونا نمی تونستن بگیرن ....وقتی سوت آخر بازی رو زدن خیلی خوش حال شدم که جلوی سپهر کم نمیارم ...رفتم تا یه دوش بگیرم ...خیلی خسته بودم ...نفهمیدم چه جوری تا هتل رفتیم ولی فهمیدم تا رسیدم به اتاقم مثل جنازه افتادم ....
***
سارا-مهی می خواییم بریم بیدار نمیشی؟؟؟؟
من-سارا تو رو ارواح خاک مامانبزرگت بزار بخوابم
سارا-بابا می خواییم بریم یه ساحل خیلی قشنگ که اطراف بوشهر پیدا کردن
با نق نق بلند شدم ...خیلی خوابم میومد فقط یک ساعت خوابیده بودم و ساعت پنج بود ...زودی آماده شدم ...یه مانتوی نازک سفید با شلوار و شال مشکی نخی ...یه کفش جلو باز مشکی هم پوشیدم با عینک آفتابیم ...چند تا تاکسی خبر کرده بودن ...من که اصلا حواسم نبود راه رو چه طور رفتیم فقط فهمیدم یک ساعت طول کشید ...وقتی هم که پیاده شدم یه آبی بی همتا جلوم دیدم ....خیلی قشنگه ...ساحلش آنچنان شلوغ نبود ...شاید فقط هشت نفر اونجا بودن ...من عاشق دریا بودم ...رو به شقایق گفتم:
من-میایی شنا کنیم؟؟؟؟؟
شقایق-نه من از اب وحشت دارم
من-خاک تو سر ترسوت نکنم
پریدم توی آب و شروع کردم به شنا کردن ...خیلی جلو رفتم ...به پشت هم نگا نمی کردم ...وقتی برگشتم ماکان رو دیدم که داره میاد طرفتم ...این عوضی اینجا چی کار میکنه ؟؟؟... اومد و کنارم وایساد ...با لحن طلبکاری گفتم:
من-چیزی می خواستید؟؟؟؟؟
ماکا-نه اومدم دنبال تو ...
من-آقای نظری چندین بار بهتون گفتم که دنبال من نباشید من هیچ وقت از شما خوشم نیومده ...شنا کرد و اومد طرفم :
ماکان-من اهمیتی به سلیقه ی تو نمیدم مهم منم
داشتم ازش میترسیدم ....یه جوری حرف می زد ...شنا کردم عقب و گفتم:
من-من هم اهمیتی به بود و نبود شما نمی دم آقا
با یه حرکت سریع شنا کرد و اومد کمرم رو با دستش گرفت و منو چسبوند به خودش ... دست و پا می زدم که ولم کنه ...ولی خیلی قوی بود ...پاهاش رو توی آب تکون می داد و من و خودش رو نگه داشته بود... داد زدم :
من-ولم کن آشغال عوضی
ماکان –عصبانی که می شی خوشگل تر میشی
لباش رو آورد نزدیک تر منم هر چی تقلا می کردم ولم نمی کرد ...سه سانتی متری لبام بود که صدای سپهر از پشت شونه های پهنش به گوش رسید:
سپهر- چی کار میکنه حرومزاده ی آشغال؟؟؟
و یه مشت نثار صورتش کرد ....وسط دریا همدیگه رو می زدن ..می ترسیدم غرق بشن ...البته فقط از غرق شدن سپهر می ترسیدم ...مشت هاشون توی آب زده می شد منم داد و بیداد می کردم:
من-تو رو خدا آقای آریانژاد ....ولش کنین بابا ...یه کاری کرد
سپهر چون درشت تر و قد بلند تر از ماکان بود بیشتر میزد ....آخرش شنا کردم و بازوش رو گرفتم و گفتم:
من-بسه سپهر ولش کن
نمی دونم کی اینقدر باهاش صمیمی شدم که به اسم صداش می زنم ...ولی می دونم همین کارم باعث شد ولش کنه ...گوشه ی لب ماکان پاره شده بود ...لب چشمش هم کبود شده بود ...سپهر داد زد:
سپهر-اگه فقط یک بار دیگه ...فقط یک بار دیگه دور و بر مهدیس ببینمت آتیشت می زنم
خون گوشه ی لبش رو با پشت دست پاک کرد و در حالی که عقب عقب شنا می کرد و دستش رو به نشانه ی تهدید گرفته بود طرف سپهر گفت:
ماکان- یکی طلبت سپهر خان....
و شنا کرد و رفت...موهای خوش حالت و مشکی سپهر خیس شده بود ...دستش رو کشید توی مو هاش ....دلم براش ضعف رفت ...به خاطر این که منو از دست اون اشغال نجات داده بود بیشتر از همیشه دوستش داشتم ...کلافه دست می کشید توی مو هاش ...با یه حرکت ناگهانی برگشت و خوابوند توی گوشم ...تو شک بودم ....چرا چنین کاری کرد ...سوزش اشک رو روی گونه هام حس کردم ...دادش بلند شد:
سپهر-مگه من بهت نگفتم هر وقت به کسی نیاز داشتی به من بگو من همه جوره نوکرتم ....اخه لامصب تنهایی اومدی اینجا که چی ...تو خشگلی ... خیلی ها روت نظر دارن ...باید مواظب خودت باشی ...اگه دیر می رسیدم چی ....اگه اون اشغال ....
بقیه حرفش رو نزد ...فقط اشک می ریختم و یکی از دست هام رو گذاشته بودم رو گونه هام ...از مو هام آب می چکید ...روسری خیسم افتاده بود روی شونه هام ....برگشت و با دیدن اشک هام ماتش برد
سپهر
نمی دونم چرا بهش سیلی زدم ...نمی دونم چرا دارم آتیش می گیرم ...نمی دونم چرا با دیدن اون صحنه دوست داشتم گردن اون عوضی رو خورد کنم ...فقط می دونم اینا عین قبلیا نقشه نیس ...حس هام همه واقعیه ....اره دارم اعتراف می کنم که نقش بازی نکردم ...همش واقعی بود ...اگه مهدیس جلوم رو نگرفته بود قطعا تا فرداصبح می زدمش ....نمی دونم چطور تونستم سرش داد بزنم ...اما می دونم با دیدن اشکاش قلبم تیر کشید ...رفتم جلو و گفتم:
من-م....من ...من ...معذرت می خوام
پشتش رو کرد به من ...زیاد تو این چیزا تخصص ندارم ولی فکر کنم قهر کره و من الان باید منت بکشم ..رفتم جلو تر و گفتم:
من-غلط کردم ...معذرت می خوام ...ببخشید
سرش رو برگردوند طرفم ...چشمای خوشگلش پر اشک بود ...دسش رو از توی آب گرفتم ....پاهام خسته شده بود از بس شنا کردم ...گفتم:
من-دختر خوبی باش و معذرت خواهیم رو قبول کن ...حالا هم بیا برگردیم الان خورشید غروب میکنه .
دستش رو کشید بیرون ...برگشتم و گفتم:
من-چی شده ؟؟؟نکنه می خوایی اینجا بمونی؟؟
مهدیس-تو برو من خودم میام
من-خیلی سرتقی ....گفتم که هر وقت بهم نیاز داشته باشی کنارتم و تنهات نمی ذارم ....حالا هم لجبازی نکن بیا بریم
مهدیس –به یه شرط معذرت خواهیت رو قبول می کنم
من-چه شرطی ؟؟؟
مهدیس- که بمونی پیشم تا غروب خورشید رو از اینجا ببینم
من-فکر کردم چه چیز مشکلی می خوایی ...قبوله
با این که خیس شده بودم و پاهام خسته شده بود ولی به خاطر مهدیس وایسادم ...خورشید در رنگ های نارنجی و قرمز آسمان کم کم محو می شد ....مهدیس آروم گفت:
مهدیس-می دونستی من عاشق دریام ...همه چیزش بهم آرامش میده
نگاهش کردم ...انگار اونم توی غروب خورشید گم شده بود ...بالاخره خورشید پایین رفت ...آسمون کم کم تیره می شد ....دستش رو گرفتم و گفتم:
من-حالا دیگه بریم ....
با هم شنا کردیم تا رسیدیم لب ساحل هوا کاملا تاریک شده بود ...زود تر از اون اومدم بیرون ....چرا هیچ کس نیس ....یعنی همه رفتن؟؟؟؟...مهدیس اومد بیرون ...برگشتم ....این چرا مانتوش اینطوریه؟؟؟؟؟....مانتوی نخیش خیس شده بود و چسبیده بود به بدنش ...در واقع می شد گفت لخته چون انگاری چیزی تنش نبود و اندام قشنگش رو به نمایش گذاشته بود انگار فقط مایو بود تنش .....خجالت کشیدم نگاش کنم ....اونم یه نگا به خودش انداخت و با دیدن خودش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین ....با خجالت گفت:
مهدیس-پس بقیه رفتن؟؟؟؟؟
من-ظاهرا اینطوریه
مهدیس-یعنی نفهمیدن ما نیستیم
من-نمی دونم
تو جیبام دنبال موبایلم گشتم که یادم افتاد موقعی که دیدم ماکان داره دنبال مهدیس می ره سپردمش به محمد و رفتم دنبالش ....روم نمیشد به مهدیس نگا کنم ...دوس نداشتم فکر کنه مرد هیزیم ....همونطور که سرم پایین بود پرسیدم:
من- کیف با خودت نیاوردی؟؟؟؟؟
یه خورده فکر کرد و بعدش با عجله به سمت صخره ای رفت ...یه کیف مشکی از پشتش بیرون آورد :
من-میشه موبایلتو بدی ؟؟؟؟
دستش رو کرد توی کیفش ...کم مونده بود سرم بخوره به شن های ساحل ...آرتروز گردن نگیرم خیلیه ...نمیگم خیلی هم خوب بودم ولی دوس نداشتم مهدیس در موردم فکرای بد بکنه ...یه خورده دیگه گشت و بعدش گفت:
مهدیس-ای واییی؟؟؟؟جا مونده هتل
شب سده بود و سوز میومد ...مهدیس داشت می لرزید ...رفتم به طرف جاده ...پرسید:
مهدیس-کجا میری؟؟؟؟
من-میریم که برسیم به شهر ...فکر کنم نیم ساعت پیاده تا اونجا راه باشه
مهدیس-یعنی باید از جاده بریم؟؟؟؟
من-آره دیگه چاره ای نداریم
مهدیس-اگه گرگ یا سگ توی جاده باشه چی؟؟؟؟
من-من هواتو دارم تو فقط پشت سر من بیا
باید از یه جاده ی خاکی می گذشتیم تا به یه شهر کوچیک برسیم ...مهدیس خیلی ازم خجالت می کشید.... اگه می شد بلوز خیسم رو در می آوردم میدادم بهش ...حیف که یه زیر پوش هم زیرش نداشتم ...از کجا می دونستم تو یه همچین مخمصه ای گیر می کنیم ؟؟؟....پشت سرم میومد ...منم برنمیگشتم عقب ....صدای زوزه ی سگ میومد و من مطمئن بودم که ترسیده ...یهو یه نور از اول جاده پیده شد ...یه ماشین بود ...رفتم جلوشو دست تکون دادم ....وایساد ...دو تا جون بودن ...اون که بغل راننده بود شیشه رو داد پایین ...منم رفتم و دستم رو تکیه دادم به پنجره:
من-ببخشید آقایون من و خانومم گوشی هامون رو تو هتل جا گذاشتیم اگه میشه لطف کنید ما رو تا شهر برسونید
همون پسره که شیشه اش رو داده بود پایین یه نگاه به مهدیس که پشت سرم بود کرد ...دوست داشتم گردنش رو خورد کنم ...مهدیس پشتم قایم شد...منم جلوش وایسادم ...رانندهه جواب داد:
-بله بفرمایید بالا
مهدیس اول سوار شد و پشت راننده نشست ...منم نشستم کنارش ...یه خورده که رفتیم فهمیدم پسره داره از آیینه مهدیس رو میخوره ...اگه کارمون بهشون گیر نکرده بود هر دوتاشون رو میکشتم ...رو به مهدیس گفتم:
من-جاتو با من عوض کن خانومم؟؟؟
با دو تا چشم توپی نگام کرد ...یه چشم غره بهش رفتم که فهمید نباید ضایع بازی در بیاره ...آروم از جلوم رفت و نشست اونور ...منم نشستم جاش و یه چشم غره به پسره رفتم که حساب کار دستش اومد ... وقتی رسیدیم شهر یه تشکر زیر لبی کردم ...شهر تقریبا خلوت بود ...مسافر خونه ای دیدم ...از مهدیس پرسیدم :
من-پول همراهت هس
مهدیس-اره فکر کنم دویست تومن داشته باشم
من-خوبه
و به سمت مسافر خونه رفتم ..اون بیچاره هم که پشت من قایم شده بود تا کسی نبینتش ...لباسش هنوز خیس بود ...وارد مسافرخونه شدیم ...یه مرد معتاد اونجارو اداره می کرد...یه نگاه بدی به مهدیس انداخت...یه اخم کردم ...رفتم و با جدیت پرسیدم:
من-آقا ببخشید من و خانومم یه اتاق می خواستیم
معلوم بود تازه کشیده بود ...حرف هاش رو کشدار ادا می کرد:
-شناشنامه دارید؟؟؟؟
من-متاسفانه توی هتل بوشهر جا گذاشتیم
-متاشفم نمی تونم ...مشئولیت داره
من-دو برابر حساب می کنیم
شل شد ...اسم پول که میومد وسط حاظر بود هر کاری بکنه ...اجاره یه اتاق شبی سی تومن بود ...ما هفتاد تومن دادیم ...با مهدیس رفتیم تو یه اتاق ...جرعت نکردم براش اتاق جدا بگیرم ..به مرده اعتباری نبود ...حتی نمیتونستم یه لحظه تنهاش بذارم ...تا رسیدیم تو اتاق شروع کردم به فحش دادن:
من-مردک مفنگی ...بی شعور کثیف ...
تا خواستم دوباره فحش بدم ...مهدیس که پشتش به من بود گفت:
مهدیس-بسه بابا ولش کن
مهدیس بیچاره خیلی خجالت می کشید ...باید براش لباس می گرفتم وگرنه تا صبح سرما می خورد ...بلند شدم و گفتم:
من-پولاتو بده
مهدیس-برای چی؟؟؟؟
من-تو کاریت نباشه بده
پولاش رو گرفت طرفم ....پول رو گرفتم...خیلی نگرانش بودم ...نمیتونستم تنهاش بزارم ...اگه پول همرام بود قطعا می بردمش بهترین هتل شهر ...وضع مالیمون توپ بود ...بابام خیلی لی لی به لا لام میذاشت ...اخه ته تغاری بودم ....تا حالا بیستا ماشین مدل بالا عوض کردم ...همه هم صد ملیون به بالا .... سختم بود ازمهدیس پول بگیرم ...از یه طرف هم وقتی به باباش فکر می کردم ازش متنفر میشدم ....ولی الان وقته کینه ورزی نبود:
من-مهدیس خوب گوش کن چی می گم ...این کلید رو میگیری درو قفل میکنی ....به هیچ وجه هم بازش نمی کنی ...مگه اینکه خودم باشم
مهدیس-باشه
من-خوب فهمیدی؟؟؟؟؟
مهدیس-آره فهمیدم
من-پس من نگران نباشم دیگه
مهدیس-می خوایی کجا بری؟؟؟؟؟
من-جایی کار دارم زود برمیگردم.
و اومدم بیرون و منتظر شدم تا در را قفل کند ...وقتی مطمئن شدم در قفل شده اومدم بیرون ...مرده معتاده چرت می زد ...به طرف یه فروشگاه رفتم ....
مهدیس
اخیش که رفت ...دیگه داشتم از خجالت اب می شدم ...دراز کشیدم روی تخت ...وقتی با سپهر حرف میزدم احساس می کردم از سر تا پام میلرزه ....وقتی بهش فکر میکردم یه لبخند میومد گوشه ی لبم ...یه جورایی یه حسی بهش داشتم ...چشماش جادوم می کرد .
داشتم با خودم فکر می کردم که در اتاق زده شد...با خوشحالی دویدم طرفش که یادم افتاد سپهر گفت حواسم باشه فقط درو رو خودش باز کنم ...داد زدم:
من-کیه؟؟؟...سپهر تویی ؟؟؟
صدای اون مرد مفنگیه در اومد:
-منم عژیژم ...درو باژ کن
خدا رو شکر که باز نکردم ...یه خورده ترسیدم ...البته از یه خورده بیشتر ...خیلی ترسیدم ...نشستم رو تخت و جواب ندادم ...اون هی حرف میزد و دسگیره رو بالا و پایین میکرد منم هر لحظه ترسم بیشتر می شد ...چند لحظه صداش قطع شد ...دوباره در زده شد با صدای لرزون گفتم:
من-آقا تو رو خدا برو ...من شوهر دارم
سپهر-منم مهدیس ....بار کن
انگار دنیا رو بهم دادن ...با تمام سرعت رفتم طرف در حتی خجالت رو هم گذاشتم کنار ...در و که باز کردم سپهر با دو تا پلاستیک اومد تو و گفت:
سپهر-چی شده؟؟؟؟...
من-هیچی
سپهر-پس اون حرف ها چی بود می زدی ؟؟؟؟
جوابی ندادم...دوباره گفت:
سپهر-بگو چی شده ؟؟؟
من-می گم ولی قول بده کاری نکنی
سپهر-حالا تو بگو
من-قول دادیا
سپهر-باشه تو بگو
من-اون مرد معتاده اومده بود اینجا ...همش در میزد و حرف های چرت میزد ...منم از ترسم یه گوشه نشسته بودم
سپهر اخم هاشو کرد تو هم و گفت:
سپهر-ای بی پدر ومادر
و به طرف در رفت که بازو های مردونه اش رو گرفتم و گفتم:
من-تو قول دادی ...یادت نره
با عصبانیت دست کشید تو موهاشو و چند ثانیه دستش رو تو مو هاش نگه داشت ...یه نفس عمیق کشید و به طرف پلاستیک ها رفت و یکیش رو گرفت طرفم:
سپهر-گفتم تا صبح سرما می خوری ...
توشو نگا کردم ....یه مانتوی قهوه ای بود ...سلیقه اش خیلی خوب بود ... گفتم:
من-میری بیرون تا بپوشمش
سپهر با حالت مسخره ای گفت:
سپهر-من که دیگه دیدمت چه فرقی میکنه؟؟؟
دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته قورت بده ...با این حال سریع رفت بیرون ...منم تند مانتوم رو عوض کردم ...در زد و گفت:
سپهر- می تونم بیام تو؟؟؟؟
من-آره
تا چشمش به من افتاد یه نگاه تحسین برانگیز بهم انداخت ...و رفت طرف تخت دو نفره ...یه خمیازه کشیدم ...خندید و گفت:
سپهر- خوابت میاد کوچولو؟؟؟؟
سرمو تکون دادمو و دماغم رو خاروندم...یه قهقه زد و گفت:
سپهر-بیا بخواب
پتو رو زدم کنار و خوابیدم ...پرسیدم:
من-سپهر؟؟؟
سپهر-هوم؟؟؟
من-به بچه ها خبر دادی؟؟؟
سپهر-آره از باجه یه زنگ بهشون زدم ... گفتم تو داشتی غرق می شدی که من نجاتت دادم ...تا رسیدیم به ساحل اونا رفته بودن الانم رفتیم یه مسافر خونه
من-اها...نپرسیدی چرا ما رو جا گذاشتن؟؟؟.
سپهر-چرا اتفاقا ...گفت ماکان گفته ما زود تر رفتیم
من-تو چی جواب دادی؟؟؟؟
سپهر-گفتم حتما اشتباه کرده
من-سپهر ازت ممنونم
سپهر-برای چی؟؟؟
من-خیلی هوامو داشتی
یه لبخند زد و گفت:
سپهر-فکرشم نکن
پلکام داشت سنگین می شد ...جالب اینجا بود که اصلا از سپهر نمی ترسیدم ...من با اون تو یه اتاق ...تنها ...هر دختر دیگه ای بود می ترسید ...ولی من به سپهر اطمینان داشتم ...
چقدر هوا گرمه ...چشمام رو آروم باز کردم ...ای وای خاک دو عالم بر فرق سرم ...این چه وضعیه ...خوابیده بودم روی سینه ی ستبر سپهر ...و با نفس هاش بالا و پایین می شدم ...خواستم آروم بلند شم که بدتر افتادم روش ...چشماش باز شد ...یا پیغمبر ... به چشماش نگا کردم ...توی چشماش گم شده بودم که به خودم اومدم و زود از روش بلند شدم ...با شرمندگی گفتم:
من-ببخشید من یه خورده بد خوابم
لبخندی زد و گفت:
من-اشکالی نداره
اومدم از در برم بیرون که گفت :
سپهر-کجا؟؟؟؟
و از رخت خواب اومد پایین ...لباسش رو عوض کرده بود ....گفتم:
من-با اجازه ی شما برم توالت
سپهر-وایسا باهات بیام
با هم از اتاق اومدیم بیرون ...اینجا پر مرد های الاف ....رفتم توی دستشویی ...سپهر هم چسبید به در ...یکی نیس بهش بگه اینجا کثیفه ...زود اومدم بیرون ...منو تا دم اتاق اسکورت کرد و خودش رفت تا به یه تاکسی زنگ بزنه ...
***
ترانه
یه کلاس رو از دست داده بودم ...این یکی رو دیگه نمی شد نرم ...لباس هام رو پوشیدم و زنگ زدم به آژانس ...یه عالمه دستمال کاغذی چپوندم تو کیفم و با بوق های ممتد تاکسی رفتم پایین و سوار شدم ...خوشبختانه پیرمرد بود .... خداتومن هم پول چاپید ازم ....رفتم داخل آموزشگاه ....کیارش کلافه دم در کلاس بود .... کت اسپرت یشمی با شلوار مشکی ....جیگری بود ....دخترا که قصد قورت دادنشو داشتن ....وسطای راه التفاتی به من کرد و با دیدنم با سه تا قدم بلند به من رسید ....باشه بابا می خوایی بگی قدت بلنده ....فهمیدم بابا ....سرم کاملا بالا بود و زل زدم به چشماش ...کلافه بود ....با صدای آرومی گفت:
کیارش-کجا بودی ترانه .....نمیگی من دیونه می شم ...شماره موبایلتو هم ندادی بهت زنگ بزنم خبر بگیرم ...دانشگاه هم که نمی رفتی ....
من-کیارش آروم باش ...من خوبم ....سرما خورده بودم ... چرا شمارمو از پندار نگرفتی؟؟؟؟؟
کیارش- ازش خواستم ولی نداد ....می دونی که با من لج
من-رنگت پریده ....چی کار می کنی با خودت ؟؟؟؟؟....
کیارش-بیا بریم سر کلاس
با هم رفتیم ....باز در طول کلاس حواسش فقط به من بود ....ویالونم رو دادم دستش و گفتم:
من-هی آقا حواست کجاس؟؟؟؟؟؟؟...همه دارن می زنن تو فقط بی کاری
نگاه شیفتش رو برداشت و گفت:
کیارش-ها ....واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و نگاهی به اطراف انداخت ....ببینید عشق چه به سر آدم میاره ....این نمیترسه من بی آبروش کنم ....خندیدم و گفتم:
من-بله آقا ....حالا بیا اینو بگیر بزن ...از بس هولی ویالونت رو یادت رفته بیاری
لبخندی زد و شروع کرد ....دستم و گذاشتم روی دستش و گفتم:
من-هزار بار بهت گفتم اینو این طوری بگیر ...
یه جریان 220ولتی از بدنش رد شد....دستم و برداشتم و با تعجب نگاش کردم ....این چه مرگشه؟؟؟؟؟... خاک تو سر بی شعور پندار که یه کلام به این بدبخت نگفت ترانه سرما خورده ....ببین بچه گیج میزنه ....یه تکون شدید خورد و به خودش اومد ...شروع کرد به زدن ...خیلی پیشرفت کرده بود ...بعد از کلاس یه راست رفتم طرف دفتر پندار...در زدم و وارد شدم...پش میز نشسته بود و داشت پوشه ای رو نگا می کرد ...بدون این که سرش رو بیاره بالا گفت:
پندار-بالاخره اومدی مش رجب ...گلوم خشک شد ...
نه خیر ...این آدم بشو نیس ...حد اقل سرتو بیار بالا ببین چه فرشته ایه...رفتم کنار میز و زدم روش ....سه متر پرید هوا ....سرش و آورد بالا و گفت:
پندار-چته؟؟؟؟؟
من-دیگه چشات کور شده ...منو مش رجب می بینی
پندار یه نگاه دقیق بهم انداخت و دسش و زد زیر چونش و گفت:
پندار-نه ...حالا که نگا می کنم میبینم ...بی شباهت هم نیستید
یکی از پرونده ها رو برداشتم با تمام حرص زدم تو سرش که دستش و آورد بالا و غش غش خندید ....رو آب بخندی ...با ننه ات حلوات و بپزیم ....نکبت ...نگاش نکردم و گفتم:
من-نسرین نیست ؟؟؟؟؟
پندار- نه ...با شوهرش رفتن مسافرت ...کاری داری؟؟؟؟؟
من-نه دیگه ...
عینکش و روی بینیش جا به جا کرد و سرشو انداخت پایین :
پندار-پس برو مزاحم نشو
یه فحش نثارش کردم و اومدم بیام بیرون که چشمم خورد به کتاب استاد فتحی ..... چند روز پیش بهش قرضش داد ....پر از نقش ها و طرح های قدیمی و برگزیده بود ....یه فکر شیطانی از سرم گذشت ...سرش پایین بود و حواسش به من نبود ...رفتم و یواش کتابو برداشتم و زدم بیرون ...یه بشکن زدم رو هوا و گفتم:
من-فدای تران جون خودم ...اووووو....عاشقتم استاد فتحی ....
رفتم جلوی در که دیدم کیارش جلوی پام پارک کرد و گفت:
کیارش-اگه ماشین نیوردین سوار شین می رسونمتون
من-ممنون مزاحم شما نمی شم
کیارش - تعارف نکن بپر بالا
منم از خدا خواسته پریدم بالا ....هوا خیلی سرد بود ....بخاری جنسیسش رو روشن کرد ...کفم برید ....سه سوت گرم شدم ....اخه خدا جون ...چاکرتم ....چی می شد یه دونه از این عروسک ها هم نسیب ما می کردی ....ای وای یادمه آخرین باری که به یه ماشین مدل بالا حسرت خوردم ال نودم تا یه ماه افتاد تعمیر گاه ....غلط کردم هیچی ال نود خودم نمی شه ...صدای کیارش منو از خیال بیرون آورد ...من نمی دونم چرا این چند ماه درصد شیطونی هام رفته بالا :
کیارش - از کجا باید برم
من-همین خیابون رو بپیچ و ....
آدرس رو دادم ...جلوی آپارتمانمون پارک کرد ...برگشتم طرفشو گفتم:
من-خیلی ممنون آقای آشتیانی لطف کردید
کیارش-کاری نکردم خانوم رادمهر
من-تا پس فردا
خواستم برم که صدام زد:
کیارش-خانوم رادمهر؟؟؟؟
من-بله؟؟؟؟؟
کیارش-میشه شمارتون رو بدین به من
دلم براش سوخت ....امروز در مرز سکته کردن بود :
من-بله ...لطفا یاداشت کنید
وقت هایی که عصبی بود و حالش دست خودش نبود ترانه صدام می کرد ....ولی بقیه موارد خانوم رادمهر بودم .... شمارمو بهش دادم و تعارف کردم بیاد تو که تشکر کرد و گفت باید بره سر صحنه ....زود در خونه رو باز کردم ...اینقدر هیجان داشتم که آسانسور رو بی خیال شدم و از پله ها رفتم تا رسیدم به واحدمون خودمو انداختم توی خونه و بدون اینکه بند ها ی کفشم و باز کنم درشون آوردم ...رفتم تو اتاقم و خودکار قرمزم رو برداشتم ...کتاب با ارزش و کم یاب استاد فتحی رو پرت کرد روی میز کامپیوتر و خودمم نشستم ....بازش کردم ...صفحه ی اولش نوشته بود :
سلام عباس جان
چون می دونستم دنبال این کتابی برات خریدمش ... به عنوان یادگاری نگهش دار و بدون تا آخر عمر به یادت هستم
از طرف رضا
پس یادگاری بود ...یه لبخند شیطانی زدم و زیر لب گفتم:
من-ببخشید فتحی جون ....من باید حال این پندار رو بگیرم ...همچنین با عرض پوزش از آقا رضا .....
و روی اولین طرح که از صورت یک زن با مو های آشفته بود کاریکاتور فتحی رو کشیدم ....موهای کم پشت که دو تا دونه وسطش داشت ...یه عینک بزرگ ....چشمای ریز ...لب گشاد ...دماغش و اندازه ی بادمجون کشیدم ...ایول ...پایینش هم نوشتم :
-فتحی بوگندو
دلم براش سوخت ...اخه هم سن بابام بود ....بیچاره اینقدر هم منو دوس داشت ....البته مثل دخترش ...همش نمره ی الکی بهم می داد ...با بچه ها اسگلش می کردیم سر کلاس ...بی چاره هیچی هم نمی گفت...چند تا کاریکاتور دیگه هم کشیدم ...هم پندار و هم آراد و هم سپهر...پندار و دراز کشیدم ....آراد وسپهر هم همچنین ....عین خودکار شده بودن ...خدایی داشتم بی انصافی می کردم ... خیلی خوش هیکل بودن ....یه کاریکاتو رهم از خودم کشیدم که کسی بهم شک نکنه ...چشمامو عین چشمای گاو کشیدم ...آریانا رو هم کشیدم ....لب هاشو قلوه کشیدم ....چند تا دیگه از استاد هامون رو هم کشیدم ....چند تا از دانشجو های دیگه هم کشیدم و دفتر رو بستم ....فردا حالیت می کنم آقای رادمنش
من-آآآآآآآآآآآآآرررررررریییی ییییییییییااااانننننااااا ا
پتو رو کشید روی سرش و گفت:
آریانا-مرض ...بزار بخوابم
پتو رو از دستش کشیدم ....پرده رو کنار کشیدم ...نور خورد توی چشماش ...خودش و جمع کرد و پشتش رو کرد به نور...گفتم:
من-من می رم تو بمون سماق بمک
و رفتم و آماده شدم ....یه مانتوی آبی تنگ با مقنعه و شلوار مشکی ....عینکم رو برداشتم ...دستبندم و بستم ....پالتوی مشکیم هم پوشیدم ....پوتین ساق کوتاه پاشنه یه تیکه ی مشکیم هم برداشتم ....رفتم تا آریانا رو صدا کنم که دیدم بیداره ...با دیدنم سوت زد و گفت:
آریانا-کیو می خوایی بکشی؟؟؟؟
من-تو کیو می خوایی بکشی ...آریانا زود باش
یه مانتوی قرمز جیگری با مقنعه و شلوار مشکی ...کیف قرمزش و برداشت و پوتین ساق کوتاه مشکیش رو پوشید ...عینک ریبنشم برداشت ...با هم اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ....تا رسیدیم به دانشگاه از استرس مردم ....سریع رفتم و پشت صندلی پندار نشستم ...آریانا هم کنارم نشست ....جای مهدیس خالی بود ...پندار و آراد دم در داشتن با یه پسره حرف می زدن ...زود کتاب و انداختم تو کیفش ...با پندار اومدن و نشستن ...آریانا داشت با نگار حرف میزد ...پندار رو به آراد گفت:
پندار-آراد من چی کار کنم ....کتاب استاد فتحی نیس
آراد –یه خورده فکر کن شاید یادت اومد
پندار- از دیروز دارم همه جا رو می گردم ولی نیست
آراد – عیب نداره بی خی
پندار- اخه خیلی کم یابه وگرنه یکی براش می گرفتم
استاد فتحی اومد و شروع به حاظر غایب کرد ...پندار دستش رو کرد توی کیفش تا کتاباش و در آره که با خوش حالی رو به آراد گفت:
-ا....آراد اینجاست
آراد-دیدی بهت گفتم
استاد از پشت میز بلند شد و گفت:
فتحی-آقای رادمنش کتاب به دردتون خورد ؟؟؟؟
پندار بلند شد و کتاب و به طرفش گرفت و تشکر کرد ....استاد رفت پشت میزشو یه نگاه اجمالی به کتاب انداخت …هر لحظه سرخ و سرخ تر شد ....و باعصبانیت داد زد:
فتحی – این چه مسخره بازیه ....آقای رادمنش این چیه؟؟؟؟؟
اخ ناز نفست فتحی جون ....پندار با حالت گنگی و غرور خاصش به خودش اشاره کرد و گفت:
پندار- من استاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فتحی-بله آقای رادمنش ...تشریف بیارید این کتاب رو ببینید
پندار بلند شد و رفت ....با دیدن کتاب هر لحظه عصبانی تر شد ...با عصبانیت به من نگاه کرد ....آریانا در گوشم گفت:
آریانا-کار تو بود شیطون بلا؟؟؟؟؟؟
برگشتم و یه چشمک براش زدم و خندیدم ....پندار کتاب را پرت کرد روی میز و گفت:
پندار-این کار من نیس استاد
فتحی - کتابو به شما داده بودم آقای رادمنش...
پندار-بله استاد ولی یکی ازم دزده بود ...خیلی دنبالش گشتم اما امروز توی کیفم پیداش کردم
و با عصبانیت نگاهم کرد و در گوش فتحی چیزی گفت...فتحی با ملایمت به من گفت:
فتحی-خانوم رادمهر ...یه لحظه تشریف میارید بیرون
من-بله استاد
و زیر لب به آریانا گفتم:
من-ای تو روحت فتحی
و بلند شدم و پشت سر پندار و فتحی بیرون رفتم ...جلوی در وایسادیم ...فتحی گفت:
فتحی – خانوم رادمهر اینا کار شماست ؟؟؟؟؟
من-کدوما استاد؟؟؟؟؟؟
پندار یه پوزخند حرصی زد وبدون این که نگام کنه گفت:
پندار-یعنی تو نمی دونی ؟؟؟؟؟
و کتاب و جلوی روم باز کرد ....منم که بازیگر حرفه ای ...برگشتم گفتم:
من-مگه مرض دارم کاریکاتور خودم رو بکشم آقای رادمنش؟؟؟؟؟
پندار- از خودتون بپرسید خانوم رادمهر
من-درست صحبت کنید آقای رادمنش...من این کتاب رو فقط یه بار اونم سر کلاس استاد دیدم
و با خشم به فتحی نگاه کرد:
من-استاد از شما انتظار نداشتم که در مورد من اینطوری فکر کنید
فتحی به من من افتاد :
فتحی – نه خانوم رادمهر این چه حرفیه که شما می زنید ....من ...من ...در مورد شما چنین قضاوتی نکردم ...به آقای رادمنش هم عرض کردم که این کار هیچ وقت از شما سر نمیزنه
با خشم به پندار نگاه کردم و گفتم:
من-لطفا از این به بعد به مردم تهمت کارایی که خودتون کردید رو نزنید آقای محترم
و رفتم داخل کلاس .....
پندار
اخ که چقدر این پرو....رفت تو کلاس ...یه پوزخند زدم و رو به استاد که با عصبانیت نگام می کرد گفتم:
من-استاد من به چه زبونی به شما بگم که کار من نیس....من لنگه ی همین کتاب رو براتون می خرم ...خوبه؟؟؟؟؟
فتحی – مشکل من این نیس آقای رادمنش ...این کتاب علاوه بر این که قدیمی و نایاب ....یه هدیس از طرف بهترین دوستم
ناراحت شدم ...باید بیشتر مواظبش می بودم ...با ناراحتی گفتم:
من-ببخشید استاد ....من واقعا شرمندم ....باید بیشتر ازش مواظبت می کردم
فتحی زد روی شونم و خندید ...و با ملایمت گفت:
فتحی – عیبی نداره جون ...
و رفت داخل کلاس ...من که مطمئنم کار این ترانه ی مارمولکه ...حتما تلافی کار اون روزم رو کرده ....یه نگاه ترسناک به ترانه انداختم که داشت با آریانا می خندید ...حالش رو می گیرم ....نشستم ....آراد پرسید:
آراد-چی شد پسر ؟؟؟؟؟
من- هیچی ...می خواستی چی بشه ؟؟؟؟...ترانه خانوم که اصلا به روی مبارک نیاورد ....دلم می خواد بزنم ....لا اله الا الله .....
آراد- خون خودتو کثیف نکن ...ما بد تر از این هاشو براشون داریم
سری تکون دادم و به پای تخته نگاه کردم ...به محض این که ساعت کلاس تموم شد زدم بیرون ...سوار پورشم شدم تا آراد بیاد .....یه دختره از کنار ماشین رد شد و گفت:
-ماشین و صاحبش به هم میان ...تیپت تو حلقم برادر
همیشه از این دخترا بدم میومد ...سرمو کردم اونطرف که آراد و دیدم ...پرید بالا ....سیستمم رو روشن کردم و گازشو گرفتم...آراد یه چیزی گفت که نشنیدم ...اخه صدای سیستم خیلی زیاد بود ...کمش کردم و گفتم:
من-چی می گی ؟؟؟؟
آراد- یه زنگ بزن به سپهر ببین چی کار میکنه
گوشیم رو در آوردم ...آخرین مدل گلکسی.... زنگ زدم به سپهر ...برنداشت ....رو به آراد گفتم:
من- این بچه رو ندزدن بی آبرو کنن ....انوقت جواب باباشو چی بدیم ؟؟؟؟؟
آراد قهقه ای زد و گفت:
آراد- اون کسی و ندزده کسی اونو نمی دزده خیالت راحت
همون لحظه گوشیم زنگ خورد .... چه حلال زادس این پسر ...جوا ب دادم :
من- چه طوری مرد؟؟؟؟؟
سپهر- هی یابوووو چرا اینقد دیر زنگ زدی
من- میمردی تو اول زنگ بزنی
سپهر- حالا پرو نشو ..وقت نداشتم
من-تو غلط کردی که وقت نداشتی ...ببین سپهر اگه بی آبروت کردن همین الان بهم بگو تا یه فکری برات بکنم
آراد قهقه زد که من یه چشمک براش زدم ... صدای اعتراض سپهر بلند شد:
سپهر- زهرمار ....اون آراده اون طوری قهقه می زنه ...رو آب بخندید ....وایسید برسم اونجا ...حال جفتتون رو می گیرم
من- تو سالم برس اینجا ...حال گرفتن پیش کشت
سپهر- از شما چه خبر ؟؟؟؟
من-هیچی سلامتی ....تو چه خبر ...چی کار کردی با مهدیس ؟؟؟؟
سپهر- یه دعوای اساسی داشتیم از سر باشگاه ....
من-یه کم نرم برخورد کن
سپهر-خفه بابا .... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد ....الانم کار دارم ....کاری نداری؟؟؟؟؟
من- نه ....buy man
سپهر- فعلا
قطع کردم و رو به آراد گفتم:
من-امروز چه کاره ای پسر ؟؟؟؟؟
آراد – هیچ کاره .....پایه ای بریم بام
من- تو این سرما ....مگه مغز خر خوردیم ؟؟؟؟؟
آراد-همینش میچسبه
من-بریم ....یه خورده این کله ی تو هوا بخوره ....فقط خواهشا مثل دفعه ی قبل لباس کم نپوشی ....من نمی تونم تو رو مجبور کنم بری دکتر
آراد- باشه ...ولی چقدر جای سپهر خالیه
راس میگه ....جای خالی سپهر هر لحظه تو خونه و دانشگاه و...احساس می شه ....آموزشگاه رو بی خیال شدم ...فقط وقتی که ترانه بود می رفتم ....خیلی کار دارم ....چند وقته منشیم اعتراض می کنه که چرا دیگه نمیرم سر کار ....دیگه وقتشو ندارم ....از وقتی چشمای ساحل رفت دیدن بقیه چشم ها برام سخت شده ....اخ ساحل کجایی ؟؟؟؟.......
ترانه
یه خمیازه کشیدم ... من نمی دونم چرا قبول کردم برم ساز درس بدم ....اخه یکی نیس بگه آبت کم بود نونت کم بود درس دادنت دیگه واسه چی بود ؟؟؟...خیلی خوابم میومد ...زود آماده شدم ...نشستم پشت فرمون و راه افتادم ...یه ماشین دنبالم بود ...چقدر مشکوک می زد ...بی خیل تران !!!!... این ماشین من اونجا مایه ی آبرو ریز بود ...البته با عرض پوزش از ماشین گلم ...آخه همه ماشینا مدل بالا ان ....ماشینمو پارک کردم و رفتم داخل ....دو روز از ماجرای کتاب استاد فتحی می گذشت و منم از اون موقع تا حالا پندار رو ندیده بودم ....سریع پریدم توی کلاس ...اخیششش ....اگه پندار منو تنها گیر بیاره بدبختم می کنه .... برای کیارش سری به نشانه ی سلام تکون دادم و رفتم نشستم سر جام ...شروع کردم و یک قطعه ی کوچیک براشون زدم ...چشمامو که باز کردم کیارش با چشمای مشتاقش نگام می کرد ...در کلاس رو زدن ...نسرین بود ...پس از مسافرت برگشته بود ...با عذر خواهی بیرون اومدم ...تا در و بستم گرفتمش فحش:
من-کدوم گوری بودی خره؟؟؟؟....چرا به من نگفتی می خوایی بری مسافرت ...کثافت ...احمق ....
حرفمو قطع کرد و گفت:
نسرین-می ذاری حرف بزنم یا می خوایی تا صبح فحش بدی؟؟؟؟
من-همه ی موارد
نسرین-ببخشید یه دفعه ای شد ...مجبور شدم بی خبر برم ...با فرهاد رفتیم شمال ...جات خالی بود خیلی خوش گذشت
من-ببینم از بچه مچه که خبری نیس؟؟؟
یکی زد رو شونم و گفت:
نسرین –گم شو منحرف ...راستی داشت یادم می رفت...پندار گفت باهام کار داشتی
من-آره ...قبل از این که بری گفتی بیام کارم داری
نسرین –آها...یادم اومد ....می خواستم ساعت کلاس های پنجشنبه ات رو تغییر بدی
من- نسرین جون بچه ی تو راهت یکم از این ساعت کلاس های من کم کن
نسرین –ترانه چرا اینقدر خوشت میاد آدمو آزار بدی ...بهت می گم منحرف نباش ...حالا بیا ببینم برات چی کار می کنم
من-فدای تو و بچه ی تو راهت
چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم ...واقعا کرم داشتم ...رفتیم توی دفتر پندار...ای وای خاک عالم ...این نره غول که اینجاس ...لم داده بود رو مبل و با عصبانیت نگام میکرد...کثافت نسرین رو فرستاده بود دنبالم تا بکشونم اینجا ...یعنی من کشته مرده ی این نگاه های خشمناکشم که زهره ی آدمو آب می کنه ....دنبال نسرین مثل این بچه یتیم ها راه افتادم ...ساعت چند تا از کلاسامو جا به جا کردیم ... از اتاق اومدم بیرون ...چند قدم از اونجا دور نشده بودم که صدای نکره ی پندار رو شنیدم ...بیچاره صداش خیلی قشنگ هم بود ولی اون لحظه من دوس داشتم حنجره ش رو پاره کنم :
پندار-ترانه وایسا
صدای درونم بهم گفت که اگر وایسم تال تال موهامو می کنه ... بدون هیچ نقشه ی قبلی شروع کردم به دویدن ....اونم افتاد دنبالم...وسطای راه بودم که یهو سرم کشیده شد عقب و افتادم زمین ...کلیپس شکسته ام افتاد روی زمین و موهای موج دارو مشکیم ریخته شدن روی کمر و باسنم ....آقا پندار از کلیپس و مو هام برای نگه داشتنم استفاده کرده بود ...کلیپس بی چاره ی منم که به زور مو هامو نگه می داشت شکسته ...با عصبانیت گفتم:
من-چته؟؟؟...باز هار شدی؟؟؟؟
پندار-این واسه این بود که وقتی بهت می گم وایسا کارت دارم به حرفم گوش بدی
من-حالا بگو چه مرگته؟؟؟؟
تا خواست حرف بزنه صدای کیارش از ته سالن به گوش رسید:
کیارش-ترانه ...چیزی شده ؟؟؟؟
با اخم های فوق غلیظ داشت به پندار نگاه می کرد ...اومد جلو ...منم بلند شدم و مانتومو تکوندم ...پندار حرفی نمیزد ...کیارش گفت:
کیارش-نمی خوایی بیایی سر کلاس.؟؟؟؟
من-آره بریم
و با هم راه افتادیم ...با ورودمون کیارش سر جاش نشست و منم رفتم که بشینم ....ولی کیارش با یه حرکت خودشو به من رسوند وآروم در گوشم گفت:
کیارش-می دونستی دخترخوبا مو های بلندشون رو جمع می کنن
خندیدم ...همه چیزشو با ارامش به آدم می گفت ...درست برعکس پندار که با زور همه چیزو به دست میاورد :
من-آره ...ولی این دختر خوب کلیپسش شکسته ...
دسبندشو باز کرد و گفت:
کیارش-خوب می تونه با دستبند من جمعش کنه
یه دستبند چرم ...گرفتمش و تشکر کردم ...رفتم بیرون و باهاش مو هام رو بستم ...دوباره داخل شدم ...کیارش یه لبخند از روی رضایت زد و چشم هاشو به نشانه ی خوب شد باز و بسته کرد ...بقیه کلاس اتفاق خاصی نیوفتاد ...با کیارش از کلاس خارج شدیم ...دخترا می خواستن منو با نگاه های حسودشون بکشن ...همونطور که به طرف در خروجی می رفتیم گفت:
کیارش-پندار چی کارت داشت؟؟؟؟
من- هی ...هیچی ...
کیارش-به خاطر هیچی کلیپست شکست؟؟؟؟
من-خوب من یه بلایی سرش آوردم
کیارش-من آماده ی شنیدنم .
من-خوب ...خوب ...اون باعث شد من سرما بخورم ...منم کتابی که استاد بهش قرض داده بود رو برداشتم وخط خطیش کردم ...البته منظورم از خط خطی کاریکاتوره ...اونم عصبانی شد و افتاد دنبالم ...منم فرار کردم که کلیپسم رو کشید
کیارش چند لحظه نگاهم کرد و بعدش شروع کرد بلند بلند خندیدن ...همه نگاهمو می کردن:
من-چرا می خندی ؟...کیارش ...با توام
از خندیدن دست برداشت و با تعجب گفت:
کیارش-چی گفتی ...یه بار دیگه بگو
من-چی گفتم مگه؟؟؟
کیارش –بگو کیارش
من-ول کن...بگو به چی می خندیدی؟؟؟
کیارش-باشه ولی یادت باشه پیچوندیم ....به شیطونی تو می خندیدم ...
من-اااا....مگه من خنده دارم
کیارش –کم نه
من-خیلی نامردی
کیارش –بیا برسونمت
من- نه مرسی ماشین آوردم ...کاری نداری
کیارش- نه ...مواظب خودت باش
رفتم تا سوار ماشین شم ...ولی تا در ماشینو باز کردم ...همون ماشینی که تعقیبم می کرد رو دیدم ...
همون ماشینی که تعقیبم می کرد رو دیدم ...دو تا مرد بزرگ جثه با کت و شلوار مشکی و عینک دقیقا کنارش وایساده بودن ...تعجب کردم ...با یه فکر شروع کردم به دویدن ...درست حدس زدم ...اینا دنبال منن .... هر دو به دنبالم می دویدن ...رفتم تو یه کوچه ...بسته بود ...هر دو اومدن داخل کوچه ...با عصبانیت گفتم:
من-شما چی می خوایید؟؟؟؟
جوابی ندادن ...عین مجسمه بودن ...دستم و مشت کردم و دندون هامو روی هم سابیدم :
من-برای آخرین بار می پرسم ...شما چرا دنبال منید؟؟؟؟
جوابی ندادم ...بایه حرکت چرخشی یکی از پاهامو فرود آوردم تو دهن یکیشو ن ...افتاد روی زمین و دهنش پر خون شد ...اون یکی اومد بگیرتم که با زانوم کوبوندم زیر شکمش ...افتاد زمین ... خم شدم وپامو گذاشتم روی گردنش و گفتم:
من-چرا دنبال منید؟؟؟؟
-آقا دستور دادن
من-آقا کی باشن؟؟؟؟؟
-آقای رادمهر
من-کیه رادمهر؟؟؟؟
-آقا سینا
ای تو روحت سینا ....سرم رو آوردم بالا که دیدم کیارش با یه دهن اندازه گاراژ داره نگام می کنه چشماشم تا آخرین حد بازه .... دیگه آمپر چسبونده بودم از دست این سینا ...رو به اون دو تا گفتم:
من-برید به او ریس آشغالتون بگید اگه تو کاری به من نداشته باشی من راحت زندگیمو می کنم ....هیچ اتفاقی هم برام نمیوفته ...به بادیگاردهم نیازی ندارم .... اگه یه بار دیگه دور و برم ببینمتون خونتون پای خودتون
هر دو فرار کردند و من به طرف کیارش رفتم و دستم رو جلوش تکون دادم:
من-کیاش خوبی؟
کیارش-ـآره...ایول دختر کف کردم ....
من-اوچیک شماییم
کیارش باهام هم قدم شد و گفت:
کیارش –نمی دونستم رزمی کاری ؟؟؟؟
من- شکست نفسی نفرمایید
کیارش- اونا چرا دنبالتن؟؟؟؟
همه چیزو براش تعریف کردم از عشق سینا تا کثافت کاری هاش ...رسیده بودیم به ماشینم ....یه لبخند زدم و گفتم:
من-به امید دیدار
یه لبخند زد و گفت:
کیارش –مواظب خودت باش
و رفت طرف ماشینش ...
آریانا
باز این ترانه اعصاب منو بهم ریخت...کرم داره ...رفتم طرف سالن امفی تاتر و داخل شدم ....کیفم رو شوت کردم روی صندلی ها و داد زدم:
من-سلام بر دوستان خودم ...چه طورید امروز ؟؟؟؟
همگی دپرس بودن ...با تعجب نگاشون کردم و گفتم:
باز این ترانه اعصاب منو بهم ریخت...کرم داره ...رفتم طرف سالن امفی تاتر و داخل شدم ....کیفم رو شوت کردم روی صندلی ها و داد زدم:
من-سلام بر دوستان خودم ...چه طورید امروز ؟؟؟؟
همگی دپرس بودن ...با تعجب نگاشون کردم و گفتم:
من-چی شده ...نبینم غمتون رو ...........
نگین با ناراحتی گفت:
نگین-آریانا ,علیرضا دیگه نمیاد ....
با تمام توانم فریاد زدم:
من-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگین- قراره بعد از امتحان ها بره سفر
من- پس کی کارگردان میشه
همون لحظه علیرضا از در وارد شد و گفت:
علیرضا-نگران اونش نباش ...ایشون هستن
و به در اشاره کرد ...و همون لحظه آراد اومد تو .....ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..........درست می بینم ....این یعنی چی؟؟؟....جیغ زدم:
من-خوب این الان یعنی چی؟؟؟
علیرضا لبخندی زد و گفت:
علیرضا-این یعنی از این به بعد آراد کارگردانه و باید به حرف های اون گوش بدید
بهم بر خورد ...مگه من این جوریم که من کارگردان نباشم ....رفتم رو به روی علیرضا وایسادم ودستم رو به بغلم زدم:
من-چرا این باید کارگردان باشه؟؟؟....مگه من چمه؟؟؟...خوب من کارگردان میشم
علیرضا-منم حرفی ندارم ولی آراد کارش خیلی خوبه ...در واقع تو تاتر اوله .... خودت و آراد می تونید حلش کنی...
رفتم و رو به روی آراد وایسادم و گفتم:
من-با یه مسابقه موافقی؟؟؟
آراد-چه جور مسابقه ای ؟؟؟؟
من-اسکی توی شمشک
آراد –خوراکمه ...قبول !!!!
من- پس شب بریم؟؟؟؟؟
آراد- آره
علیرضا اعتراض کرد:
علیرضا –دیونه ها سرده ...سرما می خورین؟؟؟؟
من و آراد همزمان گفتیم:
-شبش می چسبه
و بعد نگاه هم کردیم و خندیدیم ...اونروز رو با علیرضا و آراد تمرین کردیم ...بعدش با آراد رفتیم و سوار بنزش شدیم ...خدایی عجب ماشینیه ....وسط راه یه آهنگ غمگین گذاشت ....منم رفته بودم تو حس ولی یه دفعه رفت یه آهنگ شاد ....وایییی من الان دوست دارم بترکونم ...حیا میا رو بی خی خی ...آهنگ رو بچسب ...توی جام تکون می خوردم و دستام رو تکون می دادم ...اما یه ماشین با یه اکیب پسر از کنارمون گذشتن که رانندهه برگشت گفت:
-جونم بدن ...جیگر خودمی
سرعت ماشین ما زیاد شد ...آراد فریاد زد:
آراد-مجبوری قر بدی که اینجوری بهت بگن؟؟؟؟
من- من هر کاری بخوام می کنم ...به شما هم ربطی نداره
آراد –تا وقتی پیش منی از این غلطا ی اضافه ممنوع ...اصلا شاید فکر کنن تو زن منی ...بعد نمی گن چه مرد بی غیرتی؟؟؟؟
من-مگه دروغ می گن؟؟؟
دستش رو برد بالا که بکوبونه توی دهنم ولی همون بالا مشتش کرد و کوبید روی فرمون ...و داد زد:
آراد-ای لعنت به من
از کارم پشیمون شدم ولی امکان نداشت عذر خواهی کنم ...من مغرور تر از این حرفام ...موبایلم زنگ زد ...اه سهنده ...من نمی دونم این شماره ی منو از کجا آورد ...با اکراه جواب دادم:
من-بله
سهند-آریانا خودتی؟؟؟
من-آقای صداقت هزاران بار بهتون گفتم من جاوید هستم
سهند-هه هه هه...باشه خانوم جاوید اومدم تاتر نبودید؟؟؟؟
من-بله آقای صداقت زودتر تعطیلش کردیم ...البته با اجازه ی جنابعالی ؟؟؟
سهند-اجازه ی ما هم دست شماست
من-شما چرا میایید اونجا ...مگه خودتون کار و زندگی ندارید؟؟؟
سهند-کار و زندگی من اونجاس
من-منظور؟؟؟
سهند-هیچی ..کاری نداری؟؟؟
من-نه خداحافظ شما
قطع کردم و گفتم:
من-اه ...سریش
آراد- سهند باهات چی کار داشت؟؟
جلل خالق ...این از کجا فهمید :
من-بله؟؟؟؟
آراد- سهند چرا بهت زنگ زده بود ؟؟؟
من-هیچی ...بی کاره ...دیگه خیلی رو اعصابمه
آراد- میاد سر صحنه ؟؟؟
من-آره بابا ...نمی دونم شما چه جوری با این دوستید ...خیلی مرموزه !!!
آراد رفت تو فکر و دیگه تا اونجا حرفی نزد ...شب بود ...رفت و از عقب ماشین دو تا کاپشن بادی آورد ...با تعجب گفتم:
من-اینا رو از کجا آوردی؟؟؟؟
آراد– من پاتوقم اینجاس
و دو تا اسکی آورد ...با هم رفتیم بالای کوه ...اسکی ها رو پام کردم ...رو به من داد زد:
آراد- آماده ؟؟؟
عینکم رو زدم روی چشمام و اون گفت:
آراد-برو
با هم راه افتادیم ...پنج دقیقه ی اول رو همزمان میرفتیم ...ولی اون جلو زد و گفت:
آراد-تند تر آریانا خانوم ...وگرنه می بازی....
سرعتم رو تند کردم ...اون مدام داد می زد تند تر ...منم سرعتم رو زیاد تر می کردم ...اما یه دفعه یه سنگ اومد زیر پام و پرت شدم پایین و بی هوش شدم.....
نگین-آریانا ,علیرضا دیگه نمیاد ....
با تمام توانم فریاد زدم:
من-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگین- قراره بعد از امتحان ها بره سفر
من- پس کی کارگردان میشه
همون لحظه علیرضا از در وارد شد و گفت:
علیرضا-نگران اونش نباش ...ایشون هستن
و به در اشاره کرد ...و همون لحظه آراد اومد تو .....ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..........درست می بینم ....این یعنی چی؟؟؟....جیغ زدم:
من-خوب این الان یعنی چی؟؟؟
علیرضا لبخندی زد و گفت:
علیرضا-این یعنی از این به بعد آراد کارگردانه و باید به حرف های اون گوش بدید
بهم بر خورد ...مگه من این جوریم که من کارگردان نباشم ....رفتم رو به روی علیرضا وایسادم ودستم رو به بغلم زدم:
من-چرا این باید کارگردان باشه؟؟؟....مگه من چمه؟؟؟...خوب من کارگردان میشم
علیرضا-منم حرفی ندارم ولی آراد کارش خیلی خوبه ...در واقع تو تاتر اوله .... خودت و آراد می تونید حلش کنی...
رفتم و رو به روی آراد وایسادم و گفتم:
من-با یه مسابقه موافقی؟؟؟
آراد-چه جور مسابقه ای ؟؟؟؟
من-اسکی توی شمشک
آراد –خوراکمه ...قبول !!!!
من- پس شب بریم؟؟؟؟؟
آراد- آره
علیرضا اعتراض کرد:
علیرضا –دیونه ها سرده ...سرما می خورین؟؟؟؟
من و آراد همزمان گفتیم:
-شبش می چسبه
و بعد نگاه هم کردیم و خندیدیم ...اونروز رو با علیرضا و آراد تمرین کردیم ...بعدش با آراد رفتیم و سوار بنزش شدیم ...خدایی عجب ماشینیه ....وسط راه یه آهنگ غمگین گذاشت ....منم رفته بودم تو حس ولی یه دفعه رفت یه آهنگ شاد ....وایییی من الان دوست دارم بترکونم ...حیا میا رو بی خی خی ...آهنگ رو بچسب ...توی جام تکون می خوردم و دستام رو تکون می دادم ...اما یه ماشین با یه اکیب پسر از کنارمون گذشتن که رانندهه برگشت گفت:
-جونم بدن ...جیگر خودمی
سرعت ماشین ما زیاد شد ...آراد فریاد زد:
آراد-مجبوری قر بدی که اینجوری بهت بگن؟؟؟؟
من- من هر کاری بخوام می کنم ...به شما هم ربطی نداره
آراد –تا وقتی پیش منی از این غلطا ی اضافه ممنوع ...اصلا شاید فکر کنن تو زن منی ...بعد نمی گن چه مرد بی غیرتی؟؟؟؟
من-مگه دروغ می گن؟؟؟
دستش رو برد بالا که بکوبونه توی دهنم ولی همون بالا مشتش کرد و کوبید روی فرمون ...و داد زد:
آراد-ای لعنت به من
از کارم پشیمون شدم ولی امکان نداشت عذر خواهی کنم ...من مغرور تر از این حرفام ...موبایلم زنگ زد ...اه سهنده ...من نمی دونم این شماره ی منو از کجا آورد ...با اکراه جواب دادم:
من-بله
سهند-آریانا خودتی؟؟؟
من-آقای صداقت هزاران بار بهتون گفتم من جاوید هستم
سهند-هه هه هه...باشه خانوم جاوید اومدم تاتر نبودید؟؟؟؟
من-بله آقای صداقت زودتر تعطیلش کردیم ...البته با اجازه ی جنابعالی ؟؟؟
سهند-اجازه ی ما هم دست شماست
من-شما چرا میایید اونجا ...مگه خودتون کار و زندگی ندارید؟؟؟
سهند-کار و زندگی من اونجاس
من-منظور؟؟؟
سهند-هیچی ..کاری نداری؟؟؟
من-نه خداحافظ شما
قطع کردم و گفتم:
من-اه ...سریش
آراد- سهند باهات چی کار داشت؟؟
جلل خالق ...این از کجا فهمید :
من-بله؟؟؟؟
آراد- سهند چرا بهت زنگ زده بود ؟؟؟
من-هیچی ...بی کاره ...دیگه خیلی رو اعصابمه
آراد- میاد سر صحنه ؟؟؟
من-آره بابا ...نمی دونم شما چه جوری با این دوستید ...خیلی مرموزه !!!
آراد رفت تو فکر و دیگه تا اونجا حرفی نزد ...شب بود ...رفت و از عقب ماشین دو تا کاپشن بادی آورد ...با تعجب گفتم:
من-اینا رو از کجا آوردی؟؟؟؟
آراد– من پاتوقم اینجاس
و دو تا اسکی آورد ...با هم رفتیم بالای کوه ...اسکی ها رو پام کردم ...رو به من داد زد:
آراد- آماده ؟؟؟
عینکم رو زدم روی چشمام و اون گفت:
آراد-برو
با هم راه افتادیم ...پنج دقیقه ی اول رو همزمان میرفتیم ...ولی اون جلو زد و گفت:
آراد-تند تر آریانا خانوم ...وگرنه می بازی....
سرعتم رو تند کردم ...اون مدام داد می زد تند تر ...منم سرعتم رو زیاد تر می کردم ...اما یه دفعه یه سنگ اومد زیر پام و پرت شدم پایین و بی هوش شدم.....
آراد
هی پایین می رفتیم ...پایین و پایین تر ...کارش خوب بود ولی نه به اندازه ی من ....برای تحریکش مدام داد میزم تندتر ..اونم اینقدر تند رفت که آخر خورد زمین و قل خورد به طرف پایین ...داد زدم:
من-یا امام رضا
عینکم رو دادم بالا و چوب اسکی هام رو انداختم یه ور...به سرعت اسکی ها رو در آوردم و دویدم پایین ...خیلی رفته بود پایین ... تا بهش رسیدم خودمو پرت کردم روش و داد زدم :
من-آریانا ...
روی پیشونیش زخم شده بود و لباش از سرما کبود شده بود ...تکونش می دادم و صداش میزم ولی فایده ای نداشت ... یه دستم رو گذاشتم زیر زانوش و اونیکی دستم رو گذاشتم زیر سرش ...بلندش کردم..خیلی سبک بود... شایدم من خیلی زور دارم ...تا به ماشین رسیدم گذاشتمش روی صندلی جلو وکاپشنم رو در آوردم و کردم تنش ...خودم شروع کردم به لرزیدن ....نشستم کنارش و ماشین رو روشن کردم تا بتونم بخاری رو هم روشن کنم ...حرکت کردم ...خیلی نرفته بودم که چند تا پلیس رو ته جاده دیدم که اجازه ی حرکت نمی دادن....پیاده شدم و رو به یکیشون گفتم:
من-مشکلی پیش اومده ؟؟؟؟
پلیس-بله به دلیل بهمن فعلا راه ها بسته
وای..نه ...پرسیدم:
من-تا چند ساعت دیگه می تونیم برگردیم ؟؟؟
پلیس- بهمن سنگینی نبوده ...تا دو ساعت دیگه راه ها باز میشه
رفتم طرف ماشینو و یه جا پارکش کردم ...بخاری رو روشن کرده بودم و فضای ماشین گرم شده بود ...فقط یه پیراهن تنم بود ولی زیاد سردم نبود ...من به این سرماها عادت داشتم...آریانا داشت زیر لب هزیون می گفت ...سرم رو بردم نزدیکش و خوب گوش دادم ببینم چی میگه :
آریانا-بردیا ...عزیزم کجایی؟؟؟....نرو ...من بدون تو میمیرم
دیگه داشت می افتاد گریه ...بردیا کیه؟؟؟؟.... آخه چرا باید بردیا رو صدا بزنه؟؟؟...اونی که نجاتش داده منم ....
چرا دارم از تو می سوزم ...حسادت می کنم ...به بردیایی که تا حالا ندیدمش حسادت می کنم ...آراد اصلا حواست هس داری چی میگی؟؟؟؟....تو که از آریانا متنفری
ولی من به خودم که نمی تونم دروغ بگم ...ازش خوشم میومد ...از اون غرور لعنتیش ...از اون اراده اش ...از اون چشمای سبز و خمارش ..... آره من دیگه دوست نداشتم نابودش کنم ...صداش زدم:
من- آریانا ...بیدارشو ....داری هزیون میگی ...آریانا
چشمای سبزش یه دفعه باز شد و گفت:
آریانا-چی شده ...ما کجاییم؟؟؟؟
من-ما الان توی شمشکیم ...راه ها رو بستن ...تو هم خوردی زمین من آوردمت توی ماشین
نگاهی به اطراف انداخت و روی پیراهن من ثابت موند ....نگاهی به خودش کرد و با نگاه قدرشناسانه ای گفت:
آریانا-این چه کاریه کردی ؟؟؟....سرما می خوری
پس اونقدرا هم نمک نشناس نیست ...کاپشن رو در آورد و گرفت طرفم و گفت:
آریانا- مرسی از لطفت
من-بپوشش من عادت دارم ....
آریانا-مگه تو از سنگی بشر ...سرما می خوری بگیرش....
گرفتمش و پوشیدم ...ای خداخیرت بده ...دیگه داشتم یخ میزدم ...ازش پرسیدم:
من-آریانا یه سوال ؟؟؟؟
آریانا-بپرس
من- بردیا کیه؟؟؟؟
آریانا-خوب این یه سوال فوق شخصی بود ولی چون جونم رو نجات دادی برات می گم تا خدایی ناکرده از فضولی شهید نشی
لبخندی زدم و منتظر شدم ...انگار داشت توی خاطراتش شنا می کرد ...همونطور که به جلو زل زده بود گفت:
آریانا- تقریبا سوم دبیرستان بودم ...کله ی همه ی دوستام باد داشت و دنبال پسرا بودن ....ولی من اهلش نبودم ...البته ترانه و مهدیس هم مثل من به هیچ پسری پا نمی دادن ....یه روز ظهر که داشتیم از مدرسه برمیگشتیم ....یه پسره تعقیبمون کرد ...ترانه و مهدیس از من جدا شدن ...خونه هاشون زیاد از خونه ی ما دور نبود ...اخه ما دوست خانوادگی هستیم ...باباهامون با هم یه شرکت دارن ... پسره دست بردار نبود ....اومد جلوم وایساد و گفت:
پسر-سلام من بردیام ...
من-خوب که چی؟؟؟؟
بردیا-با من دوست میشی
پسر خوشگلی بود ....حدودا بیست و دو سال داشت ....ازش زدم جلو و گفتم:
من-برو بابات رو سیا کن
و رفتم خونه ...این قضیه هر روز تکرار شد ...من از مظلومیت این پسر خیلی خوشم اومده بود ...هرچی بد و بیراه بهش می گفتم باز فردا دم مدرسمون بود ...اخرش راضی شدم که با هم عین دو تا دوست اجتماعی باشیم ...ولی کم کم بهش علاقه مند شدم ...نمی گم عاشقش بودم نه ...ولی خیلی دوش داشتم ...با ترانه و مهدیس و اون خیلی جاها رفتیم ....حتی یه بار هم از حد خودمون فراتر نرفتیم ...دقیقا یادمه ...وقتی قبول شدیم دانشگاه بهش زنگ زدم و خبر دادم ...توی کرمانشاه بود ...رفته بود به داداشش سر بزنه ...گفت زود خودشو میرسونه تا جشن بگیریم ...چند ساعت گذشت و نیومد ...تصمیم گرفتم باهاش قهر کنم ...فرداش که رفتم خونه ترانه اینا اعلامیه اش رو دیدم ...آره من نمی دونستم دیگه هیچ وقتی براش نمیمونه که نازم رو بکشه
داشت اشک میریخت ...دونه های اشک روی گونه هاش در حرکت بودن ...قلبم تند تند می زد ...رفتم و سرش رو کشیدم توی بغلم ...هق هق می کرد ..کم کم توی بغلم آروم شد و خوابش برد ...دوست داشتم تا ابد توی آغوشم باشه ولی اعلام کردن که راه ها باز شده ...منم حرکت کردم و اونو گذاشتم روی صندلی ...چه فکرایی راجع بهش کرده بودم ...آریانا دختر خیلی پاکی بود و من چه تهمت هایی بهش زدم ...وقتی رسیدم در خونشون دلم نمیومد بیدارش کنم ...ولی از برق روشن خونشون فهمیدم ترانه نگرانه ...حاظر بودم تا صبح وایسم تا بخوابه ...عین یه عروسک کنارم خوابیده بود ...آرو صداش زدم:
من- آریانا خانوم ...آریانا ...بیدار شو ...رسیدیم
چشماش و باز کرد و دستاشو کشیدو گفت:
آریانا-رسیدیم
من-آره ..ترانه هم خیلی نگرانته
آریانا-تو رو دید؟؟
من –نه از برق روشن خونتون معلومه ..
زود پیاده شد و گفت:
آریانا-بابت همه چی ممنون
من –کاری نکردم
آریانا- خداحافظ
من-خداحافظ ..
وایسادم تا بره تو و بعدش رفتم طرف خونه ....
***
آریانا
تا رفتم تو ...ترانه با دو اومد طرفم و زد تو سرم:
ترانه- تا الان کدوم گوری بودی؟؟؟؟
من- ببخشید ترافیک بود ...
ترانه- منم خر شدم ...اخه خره ساعت دوازده اس؟؟؟
من- تو رو خدا ولم کن حوصله ندارم ...
ترانه –ای بمیری که گوشت تن منو آب می کنی بچه ....
رفتم توی اتاق که دوباره دنبالم اومد ...دیگه بدون شوخی پرسید:
ترانه –با تو ام میگم کجا بودی؟؟؟
من- بابا یه کمی کار تاتر طول کشید ...منم یه خورده قدم زدم
ترانه – تا دوازده شب ..اونم تنها ؟؟؟؟
داد زدم:
من- ترانه گم شو بیرون حوصله ندارم
رفت بیرون و در و کوبید به هم و داد زد:
ترانه-اصلا برو بمیر بدبخت ...نکبت بی شعور
دیگه داره تا صبح فحشم بده
هی پایین می رفتیم ...پایین و پایین تر ...کارش خوب بود ولی نه به اندازه ی من ....برای تحریکش مدام داد میزم تندتر ..اونم اینقدر تند رفت که آخر خورد زمین و قل خورد به طرف پایین ...داد زدم:
من-یا امام رضا
عینکم رو دادم بالا و چوب اسکی هام رو انداختم یه ور...به سرعت اسکی ها رو در آوردم و دویدم پایین ...خیلی رفته بود پایین ... تا بهش رسیدم خودمو پرت کردم روش و داد زدم :
من-آریانا ...
روی پیشونیش زخم شده بود و لباش از سرما کبود شده بود ...تکونش می دادم و صداش میزم ولی فایده ای نداشت ... یه دستم رو گذاشتم زیر زانوش و اونیکی دستم رو گذاشتم زیر سرش ...بلندش کردم..خیلی سبک بود... شایدم من خیلی زور دارم ...تا به ماشین رسیدم گذاشتمش روی صندلی جلو وکاپشنم رو در آوردم و کردم تنش ...خودم شروع کردم به لرزیدن ....نشستم کنارش و ماشین رو روشن کردم تا بتونم بخاری رو هم روشن کنم ...حرکت کردم ...خیلی نرفته بودم که چند تا پلیس رو ته جاده دیدم که اجازه ی حرکت نمی دادن....پیاده شدم و رو به یکیشون گفتم:
من-مشکلی پیش اومده ؟؟؟؟
پلیس-بله به دلیل بهمن فعلا راه ها بسته
وای..نه ...پرسیدم:
من-تا چند ساعت دیگه می تونیم برگردیم ؟؟؟
پلیس- بهمن سنگینی نبوده ...تا دو ساعت دیگه راه ها باز میشه
رفتم طرف ماشینو و یه جا پارکش کردم ...بخاری رو روشن کرده بودم و فضای ماشین گرم شده بود ...فقط یه پیراهن تنم بود ولی زیاد سردم نبود ...من به این سرماها عادت داشتم...آریانا داشت زیر لب هزیون می گفت ...سرم رو بردم نزدیکش و خوب گوش دادم ببینم چی میگه :
آریانا-بردیا ...عزیزم کجایی؟؟؟....نرو ...من بدون تو میمیرم
دیگه داشت می افتاد گریه ...بردیا کیه؟؟؟؟.... آخه چرا باید بردیا رو صدا بزنه؟؟؟...اونی که نجاتش داده منم ....
چرا دارم از تو می سوزم ...حسادت می کنم ...به بردیایی که تا حالا ندیدمش حسادت می کنم ...آراد اصلا حواست هس داری چی میگی؟؟؟؟....تو که از آریانا متنفری
ولی من به خودم که نمی تونم دروغ بگم ...ازش خوشم میومد ...از اون غرور لعنتیش ...از اون اراده اش ...از اون چشمای سبز و خمارش ..... آره من دیگه دوست نداشتم نابودش کنم ...صداش زدم:
من- آریانا ...بیدارشو ....داری هزیون میگی ...آریانا
چشمای سبزش یه دفعه باز شد و گفت:
آریانا-چی شده ...ما کجاییم؟؟؟؟
من-ما الان توی شمشکیم ...راه ها رو بستن ...تو هم خوردی زمین من آوردمت توی ماشین
نگاهی به اطراف انداخت و روی پیراهن من ثابت موند ....نگاهی به خودش کرد و با نگاه قدرشناسانه ای گفت:
آریانا-این چه کاریه کردی ؟؟؟....سرما می خوری
پس اونقدرا هم نمک نشناس نیست ...کاپشن رو در آورد و گرفت طرفم و گفت:
آریانا- مرسی از لطفت
من-بپوشش من عادت دارم ....
آریانا-مگه تو از سنگی بشر ...سرما می خوری بگیرش....
گرفتمش و پوشیدم ...ای خداخیرت بده ...دیگه داشتم یخ میزدم ...ازش پرسیدم:
من-آریانا یه سوال ؟؟؟؟
آریانا-بپرس
من- بردیا کیه؟؟؟؟
آریانا-خوب این یه سوال فوق شخصی بود ولی چون جونم رو نجات دادی برات می گم تا خدایی ناکرده از فضولی شهید نشی
لبخندی زدم و منتظر شدم ...انگار داشت توی خاطراتش شنا می کرد ...همونطور که به جلو زل زده بود گفت:
آریانا- تقریبا سوم دبیرستان بودم ...کله ی همه ی دوستام باد داشت و دنبال پسرا بودن ....ولی من اهلش نبودم ...البته ترانه و مهدیس هم مثل من به هیچ پسری پا نمی دادن ....یه روز ظهر که داشتیم از مدرسه برمیگشتیم ....یه پسره تعقیبمون کرد ...ترانه و مهدیس از من جدا شدن ...خونه هاشون زیاد از خونه ی ما دور نبود ...اخه ما دوست خانوادگی هستیم ...باباهامون با هم یه شرکت دارن ... پسره دست بردار نبود ....اومد جلوم وایساد و گفت:
پسر-سلام من بردیام ...
من-خوب که چی؟؟؟؟
بردیا-با من دوست میشی
پسر خوشگلی بود ....حدودا بیست و دو سال داشت ....ازش زدم جلو و گفتم:
من-برو بابات رو سیا کن
و رفتم خونه ...این قضیه هر روز تکرار شد ...من از مظلومیت این پسر خیلی خوشم اومده بود ...هرچی بد و بیراه بهش می گفتم باز فردا دم مدرسمون بود ...اخرش راضی شدم که با هم عین دو تا دوست اجتماعی باشیم ...ولی کم کم بهش علاقه مند شدم ...نمی گم عاشقش بودم نه ...ولی خیلی دوش داشتم ...با ترانه و مهدیس و اون خیلی جاها رفتیم ....حتی یه بار هم از حد خودمون فراتر نرفتیم ...دقیقا یادمه ...وقتی قبول شدیم دانشگاه بهش زنگ زدم و خبر دادم ...توی کرمانشاه بود ...رفته بود به داداشش سر بزنه ...گفت زود خودشو میرسونه تا جشن بگیریم ...چند ساعت گذشت و نیومد ...تصمیم گرفتم باهاش قهر کنم ...فرداش که رفتم خونه ترانه اینا اعلامیه اش رو دیدم ...آره من نمی دونستم دیگه هیچ وقتی براش نمیمونه که نازم رو بکشه
داشت اشک میریخت ...دونه های اشک روی گونه هاش در حرکت بودن ...قلبم تند تند می زد ...رفتم و سرش رو کشیدم توی بغلم ...هق هق می کرد ..کم کم توی بغلم آروم شد و خوابش برد ...دوست داشتم تا ابد توی آغوشم باشه ولی اعلام کردن که راه ها باز شده ...منم حرکت کردم و اونو گذاشتم روی صندلی ...چه فکرایی راجع بهش کرده بودم ...آریانا دختر خیلی پاکی بود و من چه تهمت هایی بهش زدم ...وقتی رسیدم در خونشون دلم نمیومد بیدارش کنم ...ولی از برق روشن خونشون فهمیدم ترانه نگرانه ...حاظر بودم تا صبح وایسم تا بخوابه ...عین یه عروسک کنارم خوابیده بود ...آرو صداش زدم:
من- آریانا خانوم ...آریانا ...بیدار شو ...رسیدیم
چشماش و باز کرد و دستاشو کشیدو گفت:
آریانا-رسیدیم
من-آره ..ترانه هم خیلی نگرانته
آریانا-تو رو دید؟؟
من –نه از برق روشن خونتون معلومه ..
زود پیاده شد و گفت:
آریانا-بابت همه چی ممنون
من –کاری نکردم
آریانا- خداحافظ
من-خداحافظ ..
وایسادم تا بره تو و بعدش رفتم طرف خونه ....
***
آریانا
تا رفتم تو ...ترانه با دو اومد طرفم و زد تو سرم:
ترانه- تا الان کدوم گوری بودی؟؟؟؟
من- ببخشید ترافیک بود ...
ترانه- منم خر شدم ...اخه خره ساعت دوازده اس؟؟؟
من- تو رو خدا ولم کن حوصله ندارم ...
ترانه –ای بمیری که گوشت تن منو آب می کنی بچه ....
رفتم توی اتاق که دوباره دنبالم اومد ...دیگه بدون شوخی پرسید:
ترانه –با تو ام میگم کجا بودی؟؟؟
من- بابا یه کمی کار تاتر طول کشید ...منم یه خورده قدم زدم
ترانه – تا دوازده شب ..اونم تنها ؟؟؟؟
داد زدم:
من- ترانه گم شو بیرون حوصله ندارم
رفت بیرون و در و کوبید به هم و داد زد:
ترانه-اصلا برو بمیر بدبخت ...نکبت بی شعور
دیگه داره تا صبح فحشم بده
ترانه
آریانا-تتتتتتتتتتتتترررررررررررر راااااااااااننننننننننههه ههههه
من-مرض ...یه امروز خوابم میاد ببینم می ذاری بکپم
آریانا-آخیش ...خنک شدم ...یادته چقدر سر خواب اذیتم می کردی...
من-ای الهی پیر بشی شاقولوس بگیری که نمی ذاری یه خورده بخوابم ....
بلند شدم و متکا رو پرت کردم توی سرش ...پیش به سوی اتاق فکر ...اخ که من عاشق اینجام ....یه ربعی اون تو بودم که آخر صدای آریانا در اومد:
آریانا- ترانه به جون مامانم دیر شد
من-ببینم می تونی دو دقیقه نقش لال ها رو در بیاری
آریانا- نمی تونم ...بیا به خدا دیر شد
من-خاک تو سرت پس تو چه جور بازیگری هستی
اون داشت اون ور پرپر می شد من داشتم با آرامش مسواک می زدم ...بعد از کلی لفت دادن اومدم بیرون ....یا جد سادات ...این نگا چیه کاکو ....آریانا عین میر غضب نگام می کرد ...دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
من-ای بمیری ...نمی گی قلبم وایمیسه ...اخ ...مامانم
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
آریانا-پنج دقیقه وقت داری ...اگه اماده نشدی از پنجره پرتت می کنم پایین
زود اماده شدم ...یه تیپ مشکی زدم ...آریان نشست پشت فرمون ...امروز با استاد صالحی داشتیم ... رفتیم و ردیف عقب نشستیم ...اصلا حوصله نداشتم ...آراد نبود ...پندار عین این مادر مرده ها ساکت و آروم نشسته بود جلوی من و آریانا ...صالحی رو بهش گفت:
صالحی-خیلی ساکتید آقای رادمنش؟؟؟؟
پندار-استاد خودتون دوست دارید اذیت کنم ها
صالحی اومد و در گوشش یه چیزی گفت ...پندار هم لبخندی زد ....صالحی رفت سر میزش و گفت:
صالحی-بچه ها برای جلسه ی بعد یه منظره رو بوم می خوام
من-اخ جون ...جلسه ی بعد می شه بعد از امتحاناتمون ....میایی بریم شمال؟؟؟؟
آریانا-نه ...اونموقع آخرین تمرین هامونه ...
من-ای خاک تو سر تو حال زنت
صدای اس ام اسم در اومد ...گوشیم رو در آوردم و خوندم:
تارا-خواهری یه هفته دیگه قراره عقد رو بگیریم ...فردا راه بیوفت
آواسط دو هفته ی بعد امتحاناتم شروع می شد ...پس می تونستم برم ...جواب دادم:
من-فردا میام عزیزم
تارا-مهدیس می تونه بیاد ؟؟؟؟
من-آره فردا آخرین بازیشونه
رو به آریانا کردم و با خوشحالی گفتم:
من- آریان هفته ی دیگه عقد داداشته
آریانا-نامرد ...چرا به من نگفت
همون لحظه صدای گوشیش دراومد ....آریانا گفت:
آریانا-چه حلال زاده اس داداشم
من-دلم واسه خواهر مثل دسته گلم میسوزه که می خواد با این داداش خل تو زندگی کنه
آریانا- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟؟؟
همون لحظه صالحی گفت:
صالحی-کلاس امروز تموته بچه ها
یه جیغ زدم که تموم کلاس برگشتن طرف من و آریانا بعدش با تمام سرعت رفتم طرف در و آریانا هم دنبالم دوید ...در لحظه ی آخر دیدم که صالحی با خنده سرشو تکون می ده ...تو محوطه وایساد م و گارد گرفتم:
من- اگه یه قدم بیایی جلو شهیدت می کنم
اریانا-تو به کی گفتی خل ؟؟؟؟
با تمام پرویی گفتم:
من-آریا
آریانا-می کشمت ترانه
من-نه جرعتشو داری نه قدرتشو فس فسو خانوم ....
آریانا در حال منفجر شدن بودن ..اگه فرار نمی کردم خونم حلال بود ...منم دویدم طرف ماشین و گازشو گرفتم ...آریانا هم کمی پشتش دوید و آخر هم داد زد:
آریانا-دعا کن دستم بهت نرسه
نمی دونم چرا آریانا دیگه با آراد لجبازی نمی کنه ...ازش شنیده بودم که آراد با علیرضا دوسته و با اون برای تمرین میاد ...آخر هم بهم نگفت اون شب چرا اونقدر دیر اومد؟؟؟...نکنه با آراد بوده ...نه بابا خل شدی دختر ...مگه آریانا و آراد مثل آب و آتیش نیستن ...بی خیل تران !!!...خدا رو شکر وقتی رسیدم خونه آریانا نبود ...حتما دوباره رفته سر تمرین ...یه چرت کوچیک زدم و بعدش با هزار تا جون کندن بلند شدم تا برم کلاس ...الهی من بمیرم با این کارام ...برا خودمم عزراییلم ....عزراییل آرامش ...نمی دونم چه طور رسیدم اونجا ...حتی نمی دونم چه طور کلاسم رو تموم کردم ...کیارش نیومده بود ...در واقع سر صحنه بود چون باید برای عید تو یه فیلم بازی کنه سرش خیلی شلوغ بود ...رفتم تا از پندار مرخصی بگیرم ...درو زدم و داخل شدم ...یه دختره تو بغل پندار بود و داشت بوسش میکرد ...دلم آتیش گرفت ...ولی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....باید اعتراف کنم چراش رو هم نمی دونستم...فقط می دونم سرم داشت می ترکید و اگه غرورم اجازه می داد میزدم زیر گریه ...چرا ترانه؟؟؟؟؟؟؟...تو که همش اذیتش میکنی ؟؟؟؟...اخه چرا الان داری گر میگیری ؟؟؟؟
همه ی مجهولات ذهنم رو بی خیال شدم و یه نفس عمیق کشیدم...پندار بی حرکت وایساده و پشتش به من بود ...از ریزش اشکام جلوگیری کردم واخم ناخود آگاه هم چاشنی ابرو هام کردم و به آرومی گفتم:
من- اهم...آقای رادمنش ....
آریانا-تتتتتتتتتتتتترررررررررررر راااااااااااننننننننننههه ههههه
من-مرض ...یه امروز خوابم میاد ببینم می ذاری بکپم
آریانا-آخیش ...خنک شدم ...یادته چقدر سر خواب اذیتم می کردی...
من-ای الهی پیر بشی شاقولوس بگیری که نمی ذاری یه خورده بخوابم ....
بلند شدم و متکا رو پرت کردم توی سرش ...پیش به سوی اتاق فکر ...اخ که من عاشق اینجام ....یه ربعی اون تو بودم که آخر صدای آریانا در اومد:
آریانا- ترانه به جون مامانم دیر شد
من-ببینم می تونی دو دقیقه نقش لال ها رو در بیاری
آریانا- نمی تونم ...بیا به خدا دیر شد
من-خاک تو سرت پس تو چه جور بازیگری هستی
اون داشت اون ور پرپر می شد من داشتم با آرامش مسواک می زدم ...بعد از کلی لفت دادن اومدم بیرون ....یا جد سادات ...این نگا چیه کاکو ....آریانا عین میر غضب نگام می کرد ...دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
من-ای بمیری ...نمی گی قلبم وایمیسه ...اخ ...مامانم
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
آریانا-پنج دقیقه وقت داری ...اگه اماده نشدی از پنجره پرتت می کنم پایین
زود اماده شدم ...یه تیپ مشکی زدم ...آریان نشست پشت فرمون ...امروز با استاد صالحی داشتیم ... رفتیم و ردیف عقب نشستیم ...اصلا حوصله نداشتم ...آراد نبود ...پندار عین این مادر مرده ها ساکت و آروم نشسته بود جلوی من و آریانا ...صالحی رو بهش گفت:
صالحی-خیلی ساکتید آقای رادمنش؟؟؟؟
پندار-استاد خودتون دوست دارید اذیت کنم ها
صالحی اومد و در گوشش یه چیزی گفت ...پندار هم لبخندی زد ....صالحی رفت سر میزش و گفت:
صالحی-بچه ها برای جلسه ی بعد یه منظره رو بوم می خوام
من-اخ جون ...جلسه ی بعد می شه بعد از امتحاناتمون ....میایی بریم شمال؟؟؟؟
آریانا-نه ...اونموقع آخرین تمرین هامونه ...
من-ای خاک تو سر تو حال زنت
صدای اس ام اسم در اومد ...گوشیم رو در آوردم و خوندم:
تارا-خواهری یه هفته دیگه قراره عقد رو بگیریم ...فردا راه بیوفت
آواسط دو هفته ی بعد امتحاناتم شروع می شد ...پس می تونستم برم ...جواب دادم:
من-فردا میام عزیزم
تارا-مهدیس می تونه بیاد ؟؟؟؟
من-آره فردا آخرین بازیشونه
رو به آریانا کردم و با خوشحالی گفتم:
من- آریان هفته ی دیگه عقد داداشته
آریانا-نامرد ...چرا به من نگفت
همون لحظه صدای گوشیش دراومد ....آریانا گفت:
آریانا-چه حلال زاده اس داداشم
من-دلم واسه خواهر مثل دسته گلم میسوزه که می خواد با این داداش خل تو زندگی کنه
آریانا- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟؟؟
همون لحظه صالحی گفت:
صالحی-کلاس امروز تموته بچه ها
یه جیغ زدم که تموم کلاس برگشتن طرف من و آریانا بعدش با تمام سرعت رفتم طرف در و آریانا هم دنبالم دوید ...در لحظه ی آخر دیدم که صالحی با خنده سرشو تکون می ده ...تو محوطه وایساد م و گارد گرفتم:
من- اگه یه قدم بیایی جلو شهیدت می کنم
اریانا-تو به کی گفتی خل ؟؟؟؟
با تمام پرویی گفتم:
من-آریا
آریانا-می کشمت ترانه
من-نه جرعتشو داری نه قدرتشو فس فسو خانوم ....
آریانا در حال منفجر شدن بودن ..اگه فرار نمی کردم خونم حلال بود ...منم دویدم طرف ماشین و گازشو گرفتم ...آریانا هم کمی پشتش دوید و آخر هم داد زد:
آریانا-دعا کن دستم بهت نرسه
نمی دونم چرا آریانا دیگه با آراد لجبازی نمی کنه ...ازش شنیده بودم که آراد با علیرضا دوسته و با اون برای تمرین میاد ...آخر هم بهم نگفت اون شب چرا اونقدر دیر اومد؟؟؟...نکنه با آراد بوده ...نه بابا خل شدی دختر ...مگه آریانا و آراد مثل آب و آتیش نیستن ...بی خیل تران !!!...خدا رو شکر وقتی رسیدم خونه آریانا نبود ...حتما دوباره رفته سر تمرین ...یه چرت کوچیک زدم و بعدش با هزار تا جون کندن بلند شدم تا برم کلاس ...الهی من بمیرم با این کارام ...برا خودمم عزراییلم ....عزراییل آرامش ...نمی دونم چه طور رسیدم اونجا ...حتی نمی دونم چه طور کلاسم رو تموم کردم ...کیارش نیومده بود ...در واقع سر صحنه بود چون باید برای عید تو یه فیلم بازی کنه سرش خیلی شلوغ بود ...رفتم تا از پندار مرخصی بگیرم ...درو زدم و داخل شدم ...یه دختره تو بغل پندار بود و داشت بوسش میکرد ...دلم آتیش گرفت ...ولی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....باید اعتراف کنم چراش رو هم نمی دونستم...فقط می دونم سرم داشت می ترکید و اگه غرورم اجازه می داد میزدم زیر گریه ...چرا ترانه؟؟؟؟؟؟؟...تو که همش اذیتش میکنی ؟؟؟؟...اخه چرا الان داری گر میگیری ؟؟؟؟
همه ی مجهولات ذهنم رو بی خیال شدم و یه نفس عمیق کشیدم...پندار بی حرکت وایساده و پشتش به من بود ...از ریزش اشکام جلوگیری کردم واخم ناخود آگاه هم چاشنی ابرو هام کردم و به آرومی گفتم:
من- اهم...آقای رادمنش ....
پندار
وقتی صالحی کلاس رو تموم کرد ترانه مثل کش در رفت ...آریانا هم به دنبالش ...صالحی منو شناخته بود ...سه سال پیش توی یه دانشگاه تدریس می کردم صالحی هم اونجا تدریس داشت ...تو اون دانشگاه صالحی رو دیده بودم ...این جا هم که با آراد و سپهر میومدیم فقط برای نزدیک بودن به دخترا بود ...اونم چون رئیس دانشگاه آشنامون بود اجازه داد در کلاس ها حظور پیدا کنیم اونم به صورت فورمالیته ...من اصلا از هنر چیزی نمیدونستم ...سر کلاس صالحی در گوشم گفت:
صالحی - آقای متخصص چشم ،معادله حل شد ...خیلی فکر کردم تا به یاد بیارم کجا دیدمت ...شما کجا کلاس هنر کجا؟؟؟؟
اگه بقیه استادا می فهمیدن که ما اینجا دانشجو نیستیم و این خبر به گوش رئیس دانشگاه میرسید مجبور بودیم از اینجا بریم ...به طرف صالحی که داشت کتاباش رو جمع می کرد رفتم و گفتم:
من-استاد صالحی اگه میشه این موضوع بین خودمون باشه ...
لبخندی زد و گفت:
صالحی-حتما دکتر ...فقط برام جای سوال که شما چرا اینجایید ؟؟؟...
من-به دلیل یه مشکلات پیچیده
صالحی-البته این زندگی شخصیه شماست و من حق دخالت ندارم ...ببخشید اگه دخالت کردم
من-این حرف رو نزنید ...من باید از شما عذر خواهی کنم که بهتون دروغ گفتم
صالحی-حتما برای خودتون دلیل داشتید ...
و نگاهی به ساعتش کرد و کیفش رو از روی میز برداشت...دستش رو جلو آورد و گفت:
صالحی-من کاری دارم باید برم ولی آشنایی با شما باعث افتخاره
من-همچنین
بعد از رفتنش به طرف در خروجی رفتم ...آراد سرما خورده بود ... منم رفتم آموزشگاه ...امروز ترانه کلاس داره ....وقتی وارد اتاقم شدم تصمیم گرفتم تا ترانه میاد یه خورده گیتار بزنم ..گیتارم و برداشتم و کوکش کردم ...اول یه دور دستم رو روی سیم هاش کشیدم و وقتی مطمئن شدم کوک شده شروع کردم به زدن ...برف میومد ...دیگه داشتیم وارد زمستون می شدیم ...صدای گیتار دلتنگی هامو کم میکرد ...ولی صدایی منو از آرامشگاهم بیرون کشید:
-پندار تو کجا بودی؟؟؟....چرا بهم سر نمی زنی ؟؟؟...نمیگی نامزدمم دل داری
هستی بود ...دختر خاله ی لوس من ...این لقمه ای بود که مامان برام گرفته بود ..بعد از اون یه سال افسردگی مامانم مجبورم کرد که با هستی نامزد کنم ......از ترفند (شیرمو حلالت نمی کنم )هم استفاده کرد ...درسته بعد از اون اتفاق بد نماز رو ول کردم و تفریحم مشروب شد ولی مامان و بابامو فراموش نکردم ...هنوز هم براشون احترام قائل بود م و اعتقاد داشتم که اگه اه مامانم دامن گیرم بشه با این همه خلافی که من انجام دادم قطعا جون سالم به در نمی برم ... فقط خوشبختانه محرمیتی بین ما خونده نشد و من در این یه مورد شانس آوردم ...برگشتم طرفش و با لحن خشکی گفتم:
من-تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟
با بغض گفت:
هستی-تو که از من سراغی نمیگیر... من مجبورم بیام دنبالت
در شرف گریه کردن بود ..اصلا ازش خوشم نمیومد ...بلند شدم و گیتار رو گذاشتم کنار صندلی ..میز رو دور زدم تا برسم بهش ...رفتم و جلوش وایساد
با یه پوزخند گفتم:
من-همون اول هم بهت گفتم من اصلا ازت خوشم نمیاد ..فقط به خاطر مامان مهربونم باهات نامزد کردم چون نمی خواستم دلش رو بشکونم ...الان هم به دات صابون نزن که من باهات ازدواج میکنم
اشکش در اومد ...با یه حرکت ناگهانی پرید بغلم و لباشو چسبوند روی لبام ...خیلی عصابی بودم ...چشمام رو روی هم فشار میدادم تا نزنم داغونش کنم ...می خواستم پسش بزنم که یه صدایی از پشتم شنیدم:
-اهم...آقای رادمنش ...
وایی ترانه بود ...دستای هستی رو از دورم باز کردم و برگشتم طرفش ...هول کرده بودم ...با من من گفتم:
من-ااا...تویی ترانه ...کاری داری؟؟؟
اخم هاش تو هم بود ...هستی هم پشتشو به ما کرد و اشکاشو پاک کرد ...برگشت و عین ترانه اخم کرد ...رو به من گفت:
هستی –معرفی نمیکنی عزیزم؟؟؟
ای تو روحت ...اخ من بزنم فکش رو بیارم پایین ...ای دختره ی مزخرف ...هر چی تا الان ریسیده بودم پنبه کرد :
من- ایشون ترانه جان هستن هستی هم دختر خالم هستن
از قصد به ترانه گفتم(ترانه جان)...کم کم داشت اخم های ترانه باز می شد که هستی گند زد توی همه ی نقشه هام:
هستی –و البته نامزدش ...
اخم های ترانه بد تر رفت تو هم و دست هستی رو به نشانه ی آشنایی فشرد ...یه لبخند نشست رو لبام ...اگه ناراحت شده حتما من براش مهمم ...برگشت و رو به من با همون اخم گفت:
ترانه-آقای رادمنش میشه این یه هفته رو برام مرخصی رد کنید
من-برای چی؟؟؟؟
ترانه-لزومی نمیبینم برای شما توضیح بدم
معلومه خیلی ناراحت شده بود ...هستی اومد و گونه ام رو بوسید دوست داشتم کلم رو بکوبم به دیوار...دختره ی دیونه ...هستی گفت:
هستی-من دیگه می رم عزیزم ...تو به کارات برس
نمی خواستم جلوی ترانه ضایع کنم پس یه خداحافظی کردم و تو دلم گفتم:
-از اولم مزاحم بودی
برگه ی مرخصی رو بردم و با خودکار روی میز امضاش کردم ...گرفتمش طرفش ...خواست بگیرتش که بردمش عقب...با عصبانیت گفت:
ترانه-بدینش آقای رادمنش من خیلی کار دارم
من-تا نگی کجا می خوایی بری نمی دمش
با یه حرکت ناگهانی از دستم کشیدش و با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
ترانه-شما بهتره به عیشتون برسید و کاری به کارای من نداشته باشید ...
و پشتش رو کرد که بره ولی یه دفعه برگشت و انگشت شستش رو کشید گوشه ی لبم و گفت:
ترانه-آها...یادت باشه هر وقت کسی رو بوسیدی مواظب باشی رژش مالیده نشه به گوشه ی لبت
بعدش انگشت شستش رو کشید به تیشرت سفیدم ...تیشرتم قرمز شد ...با تمام سرعت رفت بیرون و درو کوبید به هم ...
وقتی صالحی کلاس رو تموم کرد ترانه مثل کش در رفت ...آریانا هم به دنبالش ...صالحی منو شناخته بود ...سه سال پیش توی یه دانشگاه تدریس می کردم صالحی هم اونجا تدریس داشت ...تو اون دانشگاه صالحی رو دیده بودم ...این جا هم که با آراد و سپهر میومدیم فقط برای نزدیک بودن به دخترا بود ...اونم چون رئیس دانشگاه آشنامون بود اجازه داد در کلاس ها حظور پیدا کنیم اونم به صورت فورمالیته ...من اصلا از هنر چیزی نمیدونستم ...سر کلاس صالحی در گوشم گفت:
صالحی - آقای متخصص چشم ،معادله حل شد ...خیلی فکر کردم تا به یاد بیارم کجا دیدمت ...شما کجا کلاس هنر کجا؟؟؟؟
اگه بقیه استادا می فهمیدن که ما اینجا دانشجو نیستیم و این خبر به گوش رئیس دانشگاه میرسید مجبور بودیم از اینجا بریم ...به طرف صالحی که داشت کتاباش رو جمع می کرد رفتم و گفتم:
من-استاد صالحی اگه میشه این موضوع بین خودمون باشه ...
لبخندی زد و گفت:
صالحی-حتما دکتر ...فقط برام جای سوال که شما چرا اینجایید ؟؟؟...
من-به دلیل یه مشکلات پیچیده
صالحی-البته این زندگی شخصیه شماست و من حق دخالت ندارم ...ببخشید اگه دخالت کردم
من-این حرف رو نزنید ...من باید از شما عذر خواهی کنم که بهتون دروغ گفتم
صالحی-حتما برای خودتون دلیل داشتید ...
و نگاهی به ساعتش کرد و کیفش رو از روی میز برداشت...دستش رو جلو آورد و گفت:
صالحی-من کاری دارم باید برم ولی آشنایی با شما باعث افتخاره
من-همچنین
بعد از رفتنش به طرف در خروجی رفتم ...آراد سرما خورده بود ... منم رفتم آموزشگاه ...امروز ترانه کلاس داره ....وقتی وارد اتاقم شدم تصمیم گرفتم تا ترانه میاد یه خورده گیتار بزنم ..گیتارم و برداشتم و کوکش کردم ...اول یه دور دستم رو روی سیم هاش کشیدم و وقتی مطمئن شدم کوک شده شروع کردم به زدن ...برف میومد ...دیگه داشتیم وارد زمستون می شدیم ...صدای گیتار دلتنگی هامو کم میکرد ...ولی صدایی منو از آرامشگاهم بیرون کشید:
-پندار تو کجا بودی؟؟؟....چرا بهم سر نمی زنی ؟؟؟...نمیگی نامزدمم دل داری
هستی بود ...دختر خاله ی لوس من ...این لقمه ای بود که مامان برام گرفته بود ..بعد از اون یه سال افسردگی مامانم مجبورم کرد که با هستی نامزد کنم ......از ترفند (شیرمو حلالت نمی کنم )هم استفاده کرد ...درسته بعد از اون اتفاق بد نماز رو ول کردم و تفریحم مشروب شد ولی مامان و بابامو فراموش نکردم ...هنوز هم براشون احترام قائل بود م و اعتقاد داشتم که اگه اه مامانم دامن گیرم بشه با این همه خلافی که من انجام دادم قطعا جون سالم به در نمی برم ... فقط خوشبختانه محرمیتی بین ما خونده نشد و من در این یه مورد شانس آوردم ...برگشتم طرفش و با لحن خشکی گفتم:
من-تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟
با بغض گفت:
هستی-تو که از من سراغی نمیگیر... من مجبورم بیام دنبالت
در شرف گریه کردن بود ..اصلا ازش خوشم نمیومد ...بلند شدم و گیتار رو گذاشتم کنار صندلی ..میز رو دور زدم تا برسم بهش ...رفتم و جلوش وایساد
با یه پوزخند گفتم:
من-همون اول هم بهت گفتم من اصلا ازت خوشم نمیاد ..فقط به خاطر مامان مهربونم باهات نامزد کردم چون نمی خواستم دلش رو بشکونم ...الان هم به دات صابون نزن که من باهات ازدواج میکنم
اشکش در اومد ...با یه حرکت ناگهانی پرید بغلم و لباشو چسبوند روی لبام ...خیلی عصابی بودم ...چشمام رو روی هم فشار میدادم تا نزنم داغونش کنم ...می خواستم پسش بزنم که یه صدایی از پشتم شنیدم:
-اهم...آقای رادمنش ...
وایی ترانه بود ...دستای هستی رو از دورم باز کردم و برگشتم طرفش ...هول کرده بودم ...با من من گفتم:
من-ااا...تویی ترانه ...کاری داری؟؟؟
اخم هاش تو هم بود ...هستی هم پشتشو به ما کرد و اشکاشو پاک کرد ...برگشت و عین ترانه اخم کرد ...رو به من گفت:
هستی –معرفی نمیکنی عزیزم؟؟؟
ای تو روحت ...اخ من بزنم فکش رو بیارم پایین ...ای دختره ی مزخرف ...هر چی تا الان ریسیده بودم پنبه کرد :
من- ایشون ترانه جان هستن هستی هم دختر خالم هستن
از قصد به ترانه گفتم(ترانه جان)...کم کم داشت اخم های ترانه باز می شد که هستی گند زد توی همه ی نقشه هام:
هستی –و البته نامزدش ...
اخم های ترانه بد تر رفت تو هم و دست هستی رو به نشانه ی آشنایی فشرد ...یه لبخند نشست رو لبام ...اگه ناراحت شده حتما من براش مهمم ...برگشت و رو به من با همون اخم گفت:
ترانه-آقای رادمنش میشه این یه هفته رو برام مرخصی رد کنید
من-برای چی؟؟؟؟
ترانه-لزومی نمیبینم برای شما توضیح بدم
معلومه خیلی ناراحت شده بود ...هستی اومد و گونه ام رو بوسید دوست داشتم کلم رو بکوبم به دیوار...دختره ی دیونه ...هستی گفت:
هستی-من دیگه می رم عزیزم ...تو به کارات برس
نمی خواستم جلوی ترانه ضایع کنم پس یه خداحافظی کردم و تو دلم گفتم:
-از اولم مزاحم بودی
برگه ی مرخصی رو بردم و با خودکار روی میز امضاش کردم ...گرفتمش طرفش ...خواست بگیرتش که بردمش عقب...با عصبانیت گفت:
ترانه-بدینش آقای رادمنش من خیلی کار دارم
من-تا نگی کجا می خوایی بری نمی دمش
با یه حرکت ناگهانی از دستم کشیدش و با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
ترانه-شما بهتره به عیشتون برسید و کاری به کارای من نداشته باشید ...
و پشتش رو کرد که بره ولی یه دفعه برگشت و انگشت شستش رو کشید گوشه ی لبم و گفت:
ترانه-آها...یادت باشه هر وقت کسی رو بوسیدی مواظب باشی رژش مالیده نشه به گوشه ی لبت
بعدش انگشت شستش رو کشید به تیشرت سفیدم ...تیشرتم قرمز شد ...با تمام سرعت رفت بیرون و درو کوبید به هم ...
مهدیس
جام رو به دستم داد ....این بازی رو هم ما بردیم ...دانشگاه ما هم از طرف تیم پسرا هم دخترا برد داشت ...همگی خوشحال بودیم ... نگاهی به سپهر که وسط پسرا بود انداختم و یه لبخند زدم ...برگشت و بهم لبخند زد ...بعد از کلی جشن گرفتن برگشتیم هتل ...زود وسایلم رو جمع کردم ...اومدم بیام بیرون که صدای اس ام اسم در اومد:
آریانا-مهدیس کی می رسی؟؟؟....هفته ی دیگه عقد تارا و آریاس ...ما فردا داریم میریم اونجا ...برات بلیط بگیریم
سریع اس دادم:
من-اره دستون درد نکنه ... شب میرسم ...ساعت ده
و به سختی چمدونم رو آوردم بیرون ...همه بچه ها آماده بودن ...به سختی چمدون رو تا آسانسور کشیدم ...سوار شدم و با چند تا از دخترا رفتیم پایین ...پسرا پایین بودن ...یه ماشین از دخترا پر کردیم ...و همینطوری پنج تا تاکسی پر کردیم ...موندیم من و سپهر و آقای شهبازی(مربی پسر ها)...آقای شهبازی جلو نشست و من و سپهر هم عقب نشستیم ...از اون موقع که با سپهر یه شب رو توی اون شهر گذروندیم همه به یه چشم دیگه ای به ما نگا می کنن ...اصلا حرفی نزدیم ...توی هواپیما باز منو و سپهر کنار هم نشسته بودیم ...اصلا دوست نداشتم رفتاری کنم که بقیه فکرای بدی در موردم کنن ...سپهر برگشت و گفت:
سپهر- می خوام باهات حرف بزنم مهدیس...
***
سپهر
باید حرفم رو بزنم ... برگشتم طرفش و گفتم:
من-می خوام باهات حرف بزنم مهدیس ...
منتظر نگاهم کرد ...منم با خودم گفتم هر چه بادا باد :
من-از همون وقتی که از ماشین ترانه پیاده شدی عاشقت شدم ...با خودم گفتم عجب دختریه پسر ...خیلی خانومو خشگله ...بعدش فهمیدم جرعت هم داری ...وقتی توی سلف اونجوی جوابمو دادی بیشتر عاشقت شدم ...وقتی توی اون مسافر خونه روی من خوابیده بودی احساس آرامش می کردم ....مهدیس ...من ...من ...دوست دارم ...نه ...عاشقتم ...اونم دیونه وار
می دونستم که دیگه خیلی وقته نقش بازی نمی کنم ...تموم حرفام هم از ته دلم بود ...ولی نمیزارم پندار و آراد بفهمن ...آره من عاشقتم مهدیس ...هر کاری که بابات باهام کرده ...هر ضربه ای که بابات بهم زده ...هیچکدوم مانع از دوست داشتنم نمیشه ...آره من تا ته دنیا دوست دارم
مهدیس کمی جا خورده بود ولی یه دفعه بعد از پنج دقیقه برگشت و گفت:
مهدیس-منم عاشقتم
عاشق همین دیونه بازی هاشم ...اخه دختر بعد از پنج دقیقه داری اینو می گی ...لبخندی زدم و اینور اونور راهرو هواپیما رو نگاه کردم ...وقتی کسی رو پیدا نکردم آروم لپش رو بوس کردم ...
جام رو به دستم داد ....این بازی رو هم ما بردیم ...دانشگاه ما هم از طرف تیم پسرا هم دخترا برد داشت ...همگی خوشحال بودیم ... نگاهی به سپهر که وسط پسرا بود انداختم و یه لبخند زدم ...برگشت و بهم لبخند زد ...بعد از کلی جشن گرفتن برگشتیم هتل ...زود وسایلم رو جمع کردم ...اومدم بیام بیرون که صدای اس ام اسم در اومد:
آریانا-مهدیس کی می رسی؟؟؟....هفته ی دیگه عقد تارا و آریاس ...ما فردا داریم میریم اونجا ...برات بلیط بگیریم
سریع اس دادم:
من-اره دستون درد نکنه ... شب میرسم ...ساعت ده
و به سختی چمدونم رو آوردم بیرون ...همه بچه ها آماده بودن ...به سختی چمدون رو تا آسانسور کشیدم ...سوار شدم و با چند تا از دخترا رفتیم پایین ...پسرا پایین بودن ...یه ماشین از دخترا پر کردیم ...و همینطوری پنج تا تاکسی پر کردیم ...موندیم من و سپهر و آقای شهبازی(مربی پسر ها)...آقای شهبازی جلو نشست و من و سپهر هم عقب نشستیم ...از اون موقع که با سپهر یه شب رو توی اون شهر گذروندیم همه به یه چشم دیگه ای به ما نگا می کنن ...اصلا حرفی نزدیم ...توی هواپیما باز منو و سپهر کنار هم نشسته بودیم ...اصلا دوست نداشتم رفتاری کنم که بقیه فکرای بدی در موردم کنن ...سپهر برگشت و گفت:
سپهر- می خوام باهات حرف بزنم مهدیس...
***
سپهر
باید حرفم رو بزنم ... برگشتم طرفش و گفتم:
من-می خوام باهات حرف بزنم مهدیس ...
منتظر نگاهم کرد ...منم با خودم گفتم هر چه بادا باد :
من-از همون وقتی که از ماشین ترانه پیاده شدی عاشقت شدم ...با خودم گفتم عجب دختریه پسر ...خیلی خانومو خشگله ...بعدش فهمیدم جرعت هم داری ...وقتی توی سلف اونجوی جوابمو دادی بیشتر عاشقت شدم ...وقتی توی اون مسافر خونه روی من خوابیده بودی احساس آرامش می کردم ....مهدیس ...من ...من ...دوست دارم ...نه ...عاشقتم ...اونم دیونه وار
می دونستم که دیگه خیلی وقته نقش بازی نمی کنم ...تموم حرفام هم از ته دلم بود ...ولی نمیزارم پندار و آراد بفهمن ...آره من عاشقتم مهدیس ...هر کاری که بابات باهام کرده ...هر ضربه ای که بابات بهم زده ...هیچکدوم مانع از دوست داشتنم نمیشه ...آره من تا ته دنیا دوست دارم
مهدیس کمی جا خورده بود ولی یه دفعه بعد از پنج دقیقه برگشت و گفت:
مهدیس-منم عاشقتم
عاشق همین دیونه بازی هاشم ...اخه دختر بعد از پنج دقیقه داری اینو می گی ...لبخندی زدم و اینور اونور راهرو هواپیما رو نگاه کردم ...وقتی کسی رو پیدا نکردم آروم لپش رو بوس کردم ...
ترانه
با تمام سرعت رانندگی می کردم ...بعد از هفته ها می خواستم مهدیس رو ببینم ولی حالم اصلا خوب نبود ...مدام صدای نکره ی هستی می پیچید توی سرم:
-والبته نامزدش
دوباره اشک توی چشمام حلقه بست ...یک دستم رو تکیه داده بودم به پنجره ی باز و رانندگی می کردم ...با این که هوا خیلی سرد بود ولی من داشتم می سوختم ...می دونم با اون صحنه ای هم که دیدم حالا حالا ها باید بسوزم ...آریانا کنارم خوابش برده بود ... رسیدیم فرودگاه ...دسته گلی که برای مهدیس خریده بودم رو از عقب برداشتم و گفتم:
من-آریانا بیدار شو رسیدیم...
بلند شد و بدنشو کشید:
آریانا-اا ...چه زود رسیدیم
از اون شبی که دیر اومد انگار یه چیزیش شده ...همش آواز می خونه ...و البته منم بعد از اتفاق امروز حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم ...دیگه اذیت کردن آریانا شادم نمیکرد ...زود رفتم تو ...توی مسافرا دنبال مهدیس گشتم که دیدم با سپهر داره از پله برقی میاد پایین ...دستی براش تکون دادم ...اونم با خنده برام دست تکون داد ...سپهر یه جوری نگاهش کرد ...نگاهش منو یاد نگاه های بردیا به آریانا می انداخته ...شایدم من اشتباه می کنم ...مهدیس با دو اومد طرفمون ...اول پرید بغل آریانا بعدش اومد بغل من ...منم بهترین بهانه رو برای گریه کردن پیدا کردم ... شروع کردم به زار زدن ...مهدیس هم مدام می گفت:
مهدیس- باورم نمیشه باعث شدم ترانه ی مغرور اشک بریزه ...داری گریه می کنی ....ترانه با توام؟؟؟؟
از بغلش اومدم بیرون واشک هام رو پاک کردم :
من-دلم خیلی برات تنگ شده بود
سپهر توی بغل آراد بود ....پندار داشت منو نگاه می کردم ...نگاهم رو ازش گرفتم .....اومد بیاد طرفمون که رو به دخترا گفتم :
من-دیره دخترا ..راه بیوفتید
اونا با تعجب به من و پندار نگاه کردن و بعدش دنبالم راه افتادن ...برای این که پسرا نخوان تا اونجا تعقیبمون کنن و به اصطلاح مواظبمون باشن ...زود راه افتادم ...مهدیس با شک و ترس پرسید:
مهدیس-اتفاقی افتاده ترانه؟؟؟؟
با عصبانیت جواب دادم:
من-قرار بوده اتفاقی افتاده باشه
مهدیس-حالا چرا میزنی ...یه سوال پرسیدم
جوابی ندادم ...تنها چیزی که جلوی چشم هام بود همون صحنه ی بعد از ظهر بود ...تمام شب رو با آهنگ هایی که قبلا مفهومشون رو نمی دونستم گریه کردم ...بالاخره دم دمای صبح خوابم برد....
***
-مسافران عزیز لطفا کمربند هاتون رو ببندید
صدای مهماندار هم دیگه رو اعصابم بود .....حالم خیلی داغون بود ...مهدیس هم همچنین ...همش بهانه می گرفت .... آریانا هم کم حرف شده بود ...چه بلایی سر اکیب دوستانه ی شاد ما اومد؟؟؟؟....وضع من از همشون بدتر بود ...هر دو نگرانم بودن ...آریانا مدام حالم را می پرسید و منم فقط می گفتم خوبم ...کی می دونست این خوب بودن از صد تا مرگ با سرطان برام بد تره ....سرم رو گذاشتم روی صندلی و برای هزارمین بار صحنه ی دیروز رو مرور کردم ... دوباره اشک ریختم ...دوباره تنهایی اشک ریختم ...نمی دونم چه جوری چشم هام روی هم افتاد و خوابیدم ولی می دونم با صدای مهدیس بلند شدم:
مهدیس-ترانه بلند میشی؟؟؟....رسیدیم
با مهدیس راه افتادیم...یه تاکسی دربست گرفتیم و رفتیم خونه ی ما...همه اونجا بودن ...تارا و آریا با مامانم برای خرید خورد و ریز جهیزیه رفته بودن ...یه سلام سر سری به همه کردم و رفتم توی اتاقم و برای سه هزارمین بار(آهنگ فدای سرت کامران و هومن)رو گوش دادم ....با شنیدن سر و صدای پایین بالاخره بلند شدم و با بی حالی رفتم پایین ....بچه ها داشتن کارت ها رو می نوشتن ...آریانا و تارا داشتن قهقهه می زدن ...آریا از ته سالن داد زد:
آریا-به ....تران خانوم ...آفتاب از کدوم طرف در اومده؟؟؟
حوصله ی مسخره بازی نداشتم جواب ندادم و رفتم نشستم کنار تارا ...یه سلا م سر سری کردم ...اگه حالشو داشتم دوباره می رفتم اتاقم ...خونه ی ما کلا نه صد متر زیر بنا داشت ...یه حیاط بزرگ با درختای بید مجنون و تاب دو نفره که من عاشقش بودم ...یه راهروی رویایی ....وارد خونه که میشدی اولین چیز که توجهت رو به خودش جلب می کرد تابلویی بود که من از خانواده مون کشیدم ..حال خیلی بزرگی که با چند دست مبل تزیین شده بود ...پله های گردان ...پنج اتاق که یکیش مال من بود ...اتاقی با دکور قرمز و خاکستری ...حتی لب تابم هم قرمز بود ...عاشق ترکیب اتاقم بودم ...ولی الان همه چی برام کسل کننده بود ...همه با تعجب نگام می کردن و با هم لب خوانی میکردن :
-این چشه؟؟؟؟؟
دوست داشتم از اونجا فرار کنم ...اره برم یه جای دور ....صدای آریا منو از خیال هام بیرون کشید:
آریا- بچه ها برای پندار و آراد و سپهر هم کارت بنویسید
مهدیس ذوق زده گفت:
مهدیس-آره فکر خوبیه
آریانا هم حرفی نزد ولی من مخالفت کردم :
من-یه وقت اونا رو نگید ها ....میان این جا مجلس رو کوفتمون می کنن
مهدیس یه چشم غره به من رفت و آریا گفت:
آریا-نمی شه قول دادم دعوتشون کنم
این سه تا چه زود با آریا رفیق فابریک شدن ...اگه پندار نامزدشو میاورد من دیونه می شدم ...تصمیم گرفتم کیارش رو دعوت کنم تا اگه یه موقع مشکلی پیش اومد اون پیشم باشه ... وجودش برام مایه ی آرامش بود ....رو به تارا گفتم:
من-منم می تونم یه نفر رو دعوت کنم؟؟؟؟
تارا که شدیدا نگران وضع من بود گفت:
تارا- اره عزیزم صاحب مجلس تویی؟؟؟
یه کارت برداشتم و اسم کیارش رو روش نوشتم ...بالاخره کار از محکم کاری عیب نمی کنه ... و براش اس دادم:
من-کیارش شنبه عقد خواهرمه ...برات کارت نوشتم ولی نمی دونم چه طور به دستت برسونم ...لطفا،حتما بیا ....آدرس رو برات اس می کنم
چند دقیقه بعد جواب داد:
کیارش- میشه تو چیزی بخوایی و من نه بگم؟؟؟...حتما میام
با تمام سرعت رانندگی می کردم ...بعد از هفته ها می خواستم مهدیس رو ببینم ولی حالم اصلا خوب نبود ...مدام صدای نکره ی هستی می پیچید توی سرم:
-والبته نامزدش
دوباره اشک توی چشمام حلقه بست ...یک دستم رو تکیه داده بودم به پنجره ی باز و رانندگی می کردم ...با این که هوا خیلی سرد بود ولی من داشتم می سوختم ...می دونم با اون صحنه ای هم که دیدم حالا حالا ها باید بسوزم ...آریانا کنارم خوابش برده بود ... رسیدیم فرودگاه ...دسته گلی که برای مهدیس خریده بودم رو از عقب برداشتم و گفتم:
من-آریانا بیدار شو رسیدیم...
بلند شد و بدنشو کشید:
آریانا-اا ...چه زود رسیدیم
از اون شبی که دیر اومد انگار یه چیزیش شده ...همش آواز می خونه ...و البته منم بعد از اتفاق امروز حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم ...دیگه اذیت کردن آریانا شادم نمیکرد ...زود رفتم تو ...توی مسافرا دنبال مهدیس گشتم که دیدم با سپهر داره از پله برقی میاد پایین ...دستی براش تکون دادم ...اونم با خنده برام دست تکون داد ...سپهر یه جوری نگاهش کرد ...نگاهش منو یاد نگاه های بردیا به آریانا می انداخته ...شایدم من اشتباه می کنم ...مهدیس با دو اومد طرفمون ...اول پرید بغل آریانا بعدش اومد بغل من ...منم بهترین بهانه رو برای گریه کردن پیدا کردم ... شروع کردم به زار زدن ...مهدیس هم مدام می گفت:
مهدیس- باورم نمیشه باعث شدم ترانه ی مغرور اشک بریزه ...داری گریه می کنی ....ترانه با توام؟؟؟؟
از بغلش اومدم بیرون واشک هام رو پاک کردم :
من-دلم خیلی برات تنگ شده بود
سپهر توی بغل آراد بود ....پندار داشت منو نگاه می کردم ...نگاهم رو ازش گرفتم .....اومد بیاد طرفمون که رو به دخترا گفتم :
من-دیره دخترا ..راه بیوفتید
اونا با تعجب به من و پندار نگاه کردن و بعدش دنبالم راه افتادن ...برای این که پسرا نخوان تا اونجا تعقیبمون کنن و به اصطلاح مواظبمون باشن ...زود راه افتادم ...مهدیس با شک و ترس پرسید:
مهدیس-اتفاقی افتاده ترانه؟؟؟؟
با عصبانیت جواب دادم:
من-قرار بوده اتفاقی افتاده باشه
مهدیس-حالا چرا میزنی ...یه سوال پرسیدم
جوابی ندادم ...تنها چیزی که جلوی چشم هام بود همون صحنه ی بعد از ظهر بود ...تمام شب رو با آهنگ هایی که قبلا مفهومشون رو نمی دونستم گریه کردم ...بالاخره دم دمای صبح خوابم برد....
***
-مسافران عزیز لطفا کمربند هاتون رو ببندید
صدای مهماندار هم دیگه رو اعصابم بود .....حالم خیلی داغون بود ...مهدیس هم همچنین ...همش بهانه می گرفت .... آریانا هم کم حرف شده بود ...چه بلایی سر اکیب دوستانه ی شاد ما اومد؟؟؟؟....وضع من از همشون بدتر بود ...هر دو نگرانم بودن ...آریانا مدام حالم را می پرسید و منم فقط می گفتم خوبم ...کی می دونست این خوب بودن از صد تا مرگ با سرطان برام بد تره ....سرم رو گذاشتم روی صندلی و برای هزارمین بار صحنه ی دیروز رو مرور کردم ... دوباره اشک ریختم ...دوباره تنهایی اشک ریختم ...نمی دونم چه جوری چشم هام روی هم افتاد و خوابیدم ولی می دونم با صدای مهدیس بلند شدم:
مهدیس-ترانه بلند میشی؟؟؟....رسیدیم
با مهدیس راه افتادیم...یه تاکسی دربست گرفتیم و رفتیم خونه ی ما...همه اونجا بودن ...تارا و آریا با مامانم برای خرید خورد و ریز جهیزیه رفته بودن ...یه سلام سر سری به همه کردم و رفتم توی اتاقم و برای سه هزارمین بار(آهنگ فدای سرت کامران و هومن)رو گوش دادم ....با شنیدن سر و صدای پایین بالاخره بلند شدم و با بی حالی رفتم پایین ....بچه ها داشتن کارت ها رو می نوشتن ...آریانا و تارا داشتن قهقهه می زدن ...آریا از ته سالن داد زد:
آریا-به ....تران خانوم ...آفتاب از کدوم طرف در اومده؟؟؟
حوصله ی مسخره بازی نداشتم جواب ندادم و رفتم نشستم کنار تارا ...یه سلا م سر سری کردم ...اگه حالشو داشتم دوباره می رفتم اتاقم ...خونه ی ما کلا نه صد متر زیر بنا داشت ...یه حیاط بزرگ با درختای بید مجنون و تاب دو نفره که من عاشقش بودم ...یه راهروی رویایی ....وارد خونه که میشدی اولین چیز که توجهت رو به خودش جلب می کرد تابلویی بود که من از خانواده مون کشیدم ..حال خیلی بزرگی که با چند دست مبل تزیین شده بود ...پله های گردان ...پنج اتاق که یکیش مال من بود ...اتاقی با دکور قرمز و خاکستری ...حتی لب تابم هم قرمز بود ...عاشق ترکیب اتاقم بودم ...ولی الان همه چی برام کسل کننده بود ...همه با تعجب نگام می کردن و با هم لب خوانی میکردن :
-این چشه؟؟؟؟؟
دوست داشتم از اونجا فرار کنم ...اره برم یه جای دور ....صدای آریا منو از خیال هام بیرون کشید:
آریا- بچه ها برای پندار و آراد و سپهر هم کارت بنویسید
مهدیس ذوق زده گفت:
مهدیس-آره فکر خوبیه
آریانا هم حرفی نزد ولی من مخالفت کردم :
من-یه وقت اونا رو نگید ها ....میان این جا مجلس رو کوفتمون می کنن
مهدیس یه چشم غره به من رفت و آریا گفت:
آریا-نمی شه قول دادم دعوتشون کنم
این سه تا چه زود با آریا رفیق فابریک شدن ...اگه پندار نامزدشو میاورد من دیونه می شدم ...تصمیم گرفتم کیارش رو دعوت کنم تا اگه یه موقع مشکلی پیش اومد اون پیشم باشه ... وجودش برام مایه ی آرامش بود ....رو به تارا گفتم:
من-منم می تونم یه نفر رو دعوت کنم؟؟؟؟
تارا که شدیدا نگران وضع من بود گفت:
تارا- اره عزیزم صاحب مجلس تویی؟؟؟
یه کارت برداشتم و اسم کیارش رو روش نوشتم ...بالاخره کار از محکم کاری عیب نمی کنه ... و براش اس دادم:
من-کیارش شنبه عقد خواهرمه ...برات کارت نوشتم ولی نمی دونم چه طور به دستت برسونم ...لطفا،حتما بیا ....آدرس رو برات اس می کنم
چند دقیقه بعد جواب داد:
کیارش- میشه تو چیزی بخوایی و من نه بگم؟؟؟...حتما میام
آریانا- ترانه بلند شو ...باید بریم آرایشگاه
این یه هفته رو همش دوندگی داشتیم و حال من هنوز آشفته بود ...همه نگرانم بودن ...وقتی برای خرید حلقه رفته بودیم تارا ازم خواست من براش انتخاب کنم ...ولی من ازش خواستم خودش انتخاب کنه چون حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم ...حتی مامان ساکتم هم دیروز معترض شد ...برگشت بهم گفت:
مامان-ترانه ...دخترم ...چرا دیگه شیطونی نمیکنی ...کو اون دختری که از دیوار راست بالا می رفت
دست خودم نبود ...ولی باید اعتراف کنم اون اتفاق برام مثل یه زلزله ی هشت ریشتری بود ...تمام شادی هام رو در یک چشم به هم زدن به باد داد ....همه فکر می کردن به خاطر رفتن تارا ناراحتم
....حتی لباس جشنم هم تارا گرفته بود ومن هنوز ندیده بودمش ...منی که عاشق خرید بودم لباسی که باید برای جشن عقد خواهرم بپوشم رو ندیده بودم ...واقعا خنده داره ....
رفتم دسشتویی و صورتم رو پوشیدم ...امروز رو باید خوددار باشم ...خوبه که کیارش میاد ...بودنش برام آرامشه ...باید ماسک شاد بودن بزنم ...نباید این عروسی رو برای خواهر یکی یدونم زهر مار کنم ....درسته دیگه حوصله آتیش سوزوندن رو ندارم ولی می تونم لبخند بزنم ....آره همینه ....
از دستشویی بیرون اومدم ...آریانا برام لباس گذاشته بود ....یه مانتوی بلند سرمه ای با شلوار و شال مشکی ....زود آماده شدم و اومدم بیرون ...یه لبخند زدم که همه با تعجب نگام کردن ...با آریا و دخترا به طرف آرایشگاه رفتیم ...عادت به آرایش کردن نداشتم ....ولی عروسی خواهرم بود ....اول تارا نشست و آرایشگر شروع کرد حتما الان با خودش می گه این عروسه بیست تا همراه داره تا ظهر ما سه تا بی کار بودیم و سر ظهر آریا برامون غذا آورد ...یکی از آرایشگر ها مهدیس رو برد و شروع کرد به درست کردن مو هاش ....یکی دیگه هم مشغول پیچیدن موهای آریانا شد ....منم منتظر شدم تا کار اون دو تا تموم بشه ....کار هر دوشون تموم شد ولی بی شعورا نذاشتن من ببینمشون ...رفتن تا لباساشون رو بپوشن ...منم نشستم و رو به آرایشگره گفتم:
من-اگه میشه یه آرایش ملایم بکنید
آرایشگر- مگه میشه ؟؟؟؟....تو خواهر عروسی ...دیدی که اون دو تا دوستت هم ملایم آرایش نکردم ...غلیظ نبود ولی ملایم هم نبود
من-من ندیدمشون ولی تو رو خدا زیاد آرایشم نکنید
آرایشگر-تو کاری به من نداشته باش
و شروع کرد اول مو هام رو پیچید ....منم چشمام رو بسته بودم ....این روزا کم خوابی داشتم ... آرایشگره هم منو کشت تا کارش تموم شد .... می خواستم خودمو توی آیینه ببینم که تارا داد زد:
تارا-نبینی ها ....برو اول لباست رو بپوش ...توی اون اتاق گذاشتمش
همونطور که آریانا و مهدیس نذاشتن من ببینمشون منم نذاشتم و تند رفتم توی اون اتاقی که تارا گفت ...اونجا یه لباس آبی آسمانی بود ...گرفتمش جلوی خودم ...تا شکم تنگ بود و از باسن به پایین گشاد می شد ....دنباله هم داشت ....پوشیدمش ...یه آستین خیلی کوتاه هم داشت و یقه اش مستطیلی بود ... من همیشه نمازمو می خوندم ولی اهل حجاب توی جمع های خانوادگی نبودم ....می دونم الان با خودتون می گید من یه خل تمام عیارم ولی من برای خودم اعتقاداتی داشتم من خدا رو خیلی دوست دارم ولی تو یه خانواده ای بزرگ شدم که اهل حجاب نبودن توی جمع هم لباسی کم تر از آستین کوتاه نپوشیده بودم ...
یه کفش پاشنه بلند آبی هم اونجا بود که با دو تا بند تا بالای زانو بسته می شد ...باید اعتراف کنم که سلیقه ی تارا حرف نداشت ... آریانا اومد تو و من از توی آیینه دیدمش ...یه لباس سبز دکولته که تا زیر زانوش بود ..مو هاش هم فر کرده بود ...اینقدر خوشگل شده بود که دلم نمیومد نگاش نکنم ...وقتی منو دید گفت:
آریانا-وایییییی دختر اگه خودتو ببینی ...خیلی خوشگل شدی
مهدیس هم در حالی که داشت می گفت:
مهدیس- آریانا تو کیف منو و ندیدی
اومد داخل اتاق ...یه لباس زرشکی که تا زانوش بود ....مو هاش هم بالای سرش جمع کرده بود و تره ای ازشون رو فر کرده بود ....اونم به اندازه ی آریانا زیبا شده بود ...مهدیس جیغ زد:
مهدیس-وایییییییی دختر معرکه شدی؟؟؟
من-خودتون رو ندیدی که به من اینطوری می گید
رفتم بیرون ...تو آیینه یه دختر زیبا دیدم ...این منم؟؟؟...خط چشمی که توی چشمام کشیده بود چشمام رو دو برابر و کشیده تر کرده بود ...مو های مشکیم هم از بالا ابشاری و فر بسته بودن ...باید اعتراف کنم قابل شناخت نبودم ....آرایشگر شروع کرد به کل کشیدن ....هر سه برگشتیم ..وایی تارا مثل یه فرشته شده بود ...لباس سفید و بلندش آنقدر زیبا بود که توصیفش برام سخته ...چشم های سبزش توی مژه های مشکیش گم شده بود ...مثل این که آریا از قبل منتظر بود چون سریع اومد بالا ...با دیدن تارا چشماش ستاره بارون شد ...مثل فشنگ رفت طرف تارا و لباش رو چسبوند روی لبای تارا ...اوا خاک به سرم ...این بچه فکر کرده اینجا خارجه که فرتا فرت این خواهر منو بوس می کنه .. آرایشگرا ریز ریز می خندیدن ...تارا هم سرخ شده بود ...بالاخره آریا رو پس زد و در گوشش یه چیزی گفت ...منم رو به آرایشگرا گفتم:
من-شما ببخشید این داماد ما تازه از فرنگ اومده با رسم و رسومات اینجا آشنا نیس
همون لحظه گوشیم زنگ خورد ...کیارش بود ...جواب دادم:
من-الو کیارش رسیدی ؟؟؟؟
کیارش - آره تو کجایی؟؟؟
من-آرایشگاه
کیارش-آدرس آرایشگاه رو بگو بیام دنبالت
من- زحمتت میشه
کیارش- نه بابا این چه حرفیه ...آدرس رو بگو
من- خوب بنویس .....
آدرس رو بهش گفتم و خداحافظی کردم ...مهدیس گفت:
مهدیس- زنگ بزنم آژانس؟؟؟
من- نه کیارش قراره بیاد دنبالمون
مهدیس-آخ جون بالاخره منم یه بازیگر و از نزدیک می بینم
آریانا- تو دعوتش کردی ؟؟؟
من-آره چطور؟؟؟
آریانا- هیچی همینجوری
وقتی زنگ آرایشگاه رو زدن با دخترا از همگی خداحافظی کردیم و رفتیم پایین ...دور کیارش رو ده نفر گرفته بودن و همه امضا می خواستن ....کیارش سرش رو آورد بالا و با دیدن ما داد زد :
کیارش- شما برید توی ماشین
ما سه تا رفتیم توی شاسی بلند آخرین مدل کیارش ...من جلو نشسته بودم و آریانا و مهدیس عقب ...مهدیس از پشت داد زد:
مهدیس- وایییی که این بشر چه قدر خوشگله
آریانا- راست میگه ...عجب تیپی داره کثافت
من- قدش رو میری؟؟؟؟
مهدیس –آره بابا به درخت بید گفته زکی
به سختی از میان جمعیت گذشت و اومد سوار شد ...خوشبختانه شیشه ها دودی بودن و کسی ما رو نمی دید ...وقتی نشست اول کمربندش رو بست بعد برگشت طرفم ...با دیدن من چند لحظه با تعجب نگام کرد منم گفتم:
من- سلام
دیدم جواب نمیده دستم رو جلوش تکون دادم ...به خودش اومد و گفت:
کیارش- چیزی گفتی؟؟؟
من- گفتم سلام
مهدیس و آریانا هم از پشت سلام کردن که کیارش برگشت عقب و گفت:
کیارش- سلام خانومای زیبا ...ببخشید این دوست شما برای من هوش و حواس نمی ذاره ...دوستید دیگه؟؟؟
من- احسنت به هوشت
کیارش –و البته سلام به روی ماه تو ...
آریانا یه بشگون از کنار پهلوم گرفت ....اخ ...اخ ...الهی خیر نبینی دختر ...به زور یه لبخند زدم ...کیارش حرکت کرد ...دستمو گذاشته بودم رو پهلومو به آریانا فحش می دادم که کیارش برگشت و گفت:
کیارش- معرفی نمی کنی ترانه خانوم؟؟؟
برگشتم و به مهدیس اشاره کردم:
من- ایشون مهدیس خانوم هستن ...ایشونم آریانا هستش
کیارش- خوشبختم خانوما
مهدیس- کیارش خان یه سوال داشتم
کیارش – شما دوتا بپرس مهدیس خانوم ...درست گفتم دیگه؟؟؟؟
مهدیس- بله درست گفتید ... شما نامزد نداری؟؟؟
کیارش یه نگاه به من کرد و از توی آیینه به مهدیس نگاه کرد و گفت:
کیارش – نه هنوز ولی فکر کنم به زودی یکی داشته باشم ...
و دوباره یه نگاه به من کرد ...رفتم تو فکر ...من کیارش رو به عنوان یه برادر یا یه دوست می دیدم ...هیچ وقت نمی تونستم به یه چشم دیگه نگاهش کنم ... تا باغ حرفی نزدیم ...وقتی رسیدیم تشکر کردی و پیاده شدیم ...کیارش هم پیاده شد و شونه به شونه من وارد باغ شد .....
این یه هفته رو همش دوندگی داشتیم و حال من هنوز آشفته بود ...همه نگرانم بودن ...وقتی برای خرید حلقه رفته بودیم تارا ازم خواست من براش انتخاب کنم ...ولی من ازش خواستم خودش انتخاب کنه چون حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم ...حتی مامان ساکتم هم دیروز معترض شد ...برگشت بهم گفت:
مامان-ترانه ...دخترم ...چرا دیگه شیطونی نمیکنی ...کو اون دختری که از دیوار راست بالا می رفت
دست خودم نبود ...ولی باید اعتراف کنم اون اتفاق برام مثل یه زلزله ی هشت ریشتری بود ...تمام شادی هام رو در یک چشم به هم زدن به باد داد ....همه فکر می کردن به خاطر رفتن تارا ناراحتم
....حتی لباس جشنم هم تارا گرفته بود ومن هنوز ندیده بودمش ...منی که عاشق خرید بودم لباسی که باید برای جشن عقد خواهرم بپوشم رو ندیده بودم ...واقعا خنده داره ....
رفتم دسشتویی و صورتم رو پوشیدم ...امروز رو باید خوددار باشم ...خوبه که کیارش میاد ...بودنش برام آرامشه ...باید ماسک شاد بودن بزنم ...نباید این عروسی رو برای خواهر یکی یدونم زهر مار کنم ....درسته دیگه حوصله آتیش سوزوندن رو ندارم ولی می تونم لبخند بزنم ....آره همینه ....
از دستشویی بیرون اومدم ...آریانا برام لباس گذاشته بود ....یه مانتوی بلند سرمه ای با شلوار و شال مشکی ....زود آماده شدم و اومدم بیرون ...یه لبخند زدم که همه با تعجب نگام کردن ...با آریا و دخترا به طرف آرایشگاه رفتیم ...عادت به آرایش کردن نداشتم ....ولی عروسی خواهرم بود ....اول تارا نشست و آرایشگر شروع کرد حتما الان با خودش می گه این عروسه بیست تا همراه داره تا ظهر ما سه تا بی کار بودیم و سر ظهر آریا برامون غذا آورد ...یکی از آرایشگر ها مهدیس رو برد و شروع کرد به درست کردن مو هاش ....یکی دیگه هم مشغول پیچیدن موهای آریانا شد ....منم منتظر شدم تا کار اون دو تا تموم بشه ....کار هر دوشون تموم شد ولی بی شعورا نذاشتن من ببینمشون ...رفتن تا لباساشون رو بپوشن ...منم نشستم و رو به آرایشگره گفتم:
من-اگه میشه یه آرایش ملایم بکنید
آرایشگر- مگه میشه ؟؟؟؟....تو خواهر عروسی ...دیدی که اون دو تا دوستت هم ملایم آرایش نکردم ...غلیظ نبود ولی ملایم هم نبود
من-من ندیدمشون ولی تو رو خدا زیاد آرایشم نکنید
آرایشگر-تو کاری به من نداشته باش
و شروع کرد اول مو هام رو پیچید ....منم چشمام رو بسته بودم ....این روزا کم خوابی داشتم ... آرایشگره هم منو کشت تا کارش تموم شد .... می خواستم خودمو توی آیینه ببینم که تارا داد زد:
تارا-نبینی ها ....برو اول لباست رو بپوش ...توی اون اتاق گذاشتمش
همونطور که آریانا و مهدیس نذاشتن من ببینمشون منم نذاشتم و تند رفتم توی اون اتاقی که تارا گفت ...اونجا یه لباس آبی آسمانی بود ...گرفتمش جلوی خودم ...تا شکم تنگ بود و از باسن به پایین گشاد می شد ....دنباله هم داشت ....پوشیدمش ...یه آستین خیلی کوتاه هم داشت و یقه اش مستطیلی بود ... من همیشه نمازمو می خوندم ولی اهل حجاب توی جمع های خانوادگی نبودم ....می دونم الان با خودتون می گید من یه خل تمام عیارم ولی من برای خودم اعتقاداتی داشتم من خدا رو خیلی دوست دارم ولی تو یه خانواده ای بزرگ شدم که اهل حجاب نبودن توی جمع هم لباسی کم تر از آستین کوتاه نپوشیده بودم ...
یه کفش پاشنه بلند آبی هم اونجا بود که با دو تا بند تا بالای زانو بسته می شد ...باید اعتراف کنم که سلیقه ی تارا حرف نداشت ... آریانا اومد تو و من از توی آیینه دیدمش ...یه لباس سبز دکولته که تا زیر زانوش بود ..مو هاش هم فر کرده بود ...اینقدر خوشگل شده بود که دلم نمیومد نگاش نکنم ...وقتی منو دید گفت:
آریانا-وایییییی دختر اگه خودتو ببینی ...خیلی خوشگل شدی
مهدیس هم در حالی که داشت می گفت:
مهدیس- آریانا تو کیف منو و ندیدی
اومد داخل اتاق ...یه لباس زرشکی که تا زانوش بود ....مو هاش هم بالای سرش جمع کرده بود و تره ای ازشون رو فر کرده بود ....اونم به اندازه ی آریانا زیبا شده بود ...مهدیس جیغ زد:
مهدیس-وایییییییی دختر معرکه شدی؟؟؟
من-خودتون رو ندیدی که به من اینطوری می گید
رفتم بیرون ...تو آیینه یه دختر زیبا دیدم ...این منم؟؟؟...خط چشمی که توی چشمام کشیده بود چشمام رو دو برابر و کشیده تر کرده بود ...مو های مشکیم هم از بالا ابشاری و فر بسته بودن ...باید اعتراف کنم قابل شناخت نبودم ....آرایشگر شروع کرد به کل کشیدن ....هر سه برگشتیم ..وایی تارا مثل یه فرشته شده بود ...لباس سفید و بلندش آنقدر زیبا بود که توصیفش برام سخته ...چشم های سبزش توی مژه های مشکیش گم شده بود ...مثل این که آریا از قبل منتظر بود چون سریع اومد بالا ...با دیدن تارا چشماش ستاره بارون شد ...مثل فشنگ رفت طرف تارا و لباش رو چسبوند روی لبای تارا ...اوا خاک به سرم ...این بچه فکر کرده اینجا خارجه که فرتا فرت این خواهر منو بوس می کنه .. آرایشگرا ریز ریز می خندیدن ...تارا هم سرخ شده بود ...بالاخره آریا رو پس زد و در گوشش یه چیزی گفت ...منم رو به آرایشگرا گفتم:
من-شما ببخشید این داماد ما تازه از فرنگ اومده با رسم و رسومات اینجا آشنا نیس
همون لحظه گوشیم زنگ خورد ...کیارش بود ...جواب دادم:
من-الو کیارش رسیدی ؟؟؟؟
کیارش - آره تو کجایی؟؟؟
من-آرایشگاه
کیارش-آدرس آرایشگاه رو بگو بیام دنبالت
من- زحمتت میشه
کیارش- نه بابا این چه حرفیه ...آدرس رو بگو
من- خوب بنویس .....
آدرس رو بهش گفتم و خداحافظی کردم ...مهدیس گفت:
مهدیس- زنگ بزنم آژانس؟؟؟
من- نه کیارش قراره بیاد دنبالمون
مهدیس-آخ جون بالاخره منم یه بازیگر و از نزدیک می بینم
آریانا- تو دعوتش کردی ؟؟؟
من-آره چطور؟؟؟
آریانا- هیچی همینجوری
وقتی زنگ آرایشگاه رو زدن با دخترا از همگی خداحافظی کردیم و رفتیم پایین ...دور کیارش رو ده نفر گرفته بودن و همه امضا می خواستن ....کیارش سرش رو آورد بالا و با دیدن ما داد زد :
کیارش- شما برید توی ماشین
ما سه تا رفتیم توی شاسی بلند آخرین مدل کیارش ...من جلو نشسته بودم و آریانا و مهدیس عقب ...مهدیس از پشت داد زد:
مهدیس- وایییی که این بشر چه قدر خوشگله
آریانا- راست میگه ...عجب تیپی داره کثافت
من- قدش رو میری؟؟؟؟
مهدیس –آره بابا به درخت بید گفته زکی
به سختی از میان جمعیت گذشت و اومد سوار شد ...خوشبختانه شیشه ها دودی بودن و کسی ما رو نمی دید ...وقتی نشست اول کمربندش رو بست بعد برگشت طرفم ...با دیدن من چند لحظه با تعجب نگام کرد منم گفتم:
من- سلام
دیدم جواب نمیده دستم رو جلوش تکون دادم ...به خودش اومد و گفت:
کیارش- چیزی گفتی؟؟؟
من- گفتم سلام
مهدیس و آریانا هم از پشت سلام کردن که کیارش برگشت عقب و گفت:
کیارش- سلام خانومای زیبا ...ببخشید این دوست شما برای من هوش و حواس نمی ذاره ...دوستید دیگه؟؟؟
من- احسنت به هوشت
کیارش –و البته سلام به روی ماه تو ...
آریانا یه بشگون از کنار پهلوم گرفت ....اخ ...اخ ...الهی خیر نبینی دختر ...به زور یه لبخند زدم ...کیارش حرکت کرد ...دستمو گذاشته بودم رو پهلومو به آریانا فحش می دادم که کیارش برگشت و گفت:
کیارش- معرفی نمی کنی ترانه خانوم؟؟؟
برگشتم و به مهدیس اشاره کردم:
من- ایشون مهدیس خانوم هستن ...ایشونم آریانا هستش
کیارش- خوشبختم خانوما
مهدیس- کیارش خان یه سوال داشتم
کیارش – شما دوتا بپرس مهدیس خانوم ...درست گفتم دیگه؟؟؟؟
مهدیس- بله درست گفتید ... شما نامزد نداری؟؟؟
کیارش یه نگاه به من کرد و از توی آیینه به مهدیس نگاه کرد و گفت:
کیارش – نه هنوز ولی فکر کنم به زودی یکی داشته باشم ...
و دوباره یه نگاه به من کرد ...رفتم تو فکر ...من کیارش رو به عنوان یه برادر یا یه دوست می دیدم ...هیچ وقت نمی تونستم به یه چشم دیگه نگاهش کنم ... تا باغ حرفی نزدیم ...وقتی رسیدیم تشکر کردی و پیاده شدیم ...کیارش هم پیاده شد و شونه به شونه من وارد باغ شد .....
سپهر
آریانا و مهدیس با هم وارد شدن و یه راست رفتن طرف اتاق پرو ...این چند وقت خیلی به مهدیس فکر کردم ...وقتی نبود انگار یه تیکه از وجودم نبود ...دیگه آزادانه می تونم بگم من عاشقشم ... آره عاشق اون لبخند های شیرینش ولی فکر نکنم هیچ وقت بتونم به آراد و پندار اینو بگم ...کیارش و ترانه هم با هم وارد شدن ...کیارش اینجا چی کار می کنه؟؟؟....نگاهی به پندار انداختم ...دندوناشو روی هم میسایید و دستاشو مشت کرده بود ... فکر می کنم اون دو تا هم حس منو داشتن ولی نمی تونستن به زبونش بیارن ...اول همه با تعجب به کیارش نگاه کردن بعد دخترا همه دویدن سمتشو ازش امضا خواستم ...دور ما هم کم دختر نبود ولی اون یه بازیگر و این یه امر مشخصه که دخترا براش بمیرن ...مهدیس و آریانا اومدن بیرون ...اخ خدایا ....چقدر مهدیس خشگل شده ...یه لباس قرمز جیگری ...همه نگاه ها به سمتشون کشیده شد ... ناراحت شدم ...دوست نداشتم کسی به مهدیس نگاه کنه ...باید پیشش باشم ...رفتم طرفش....با دیدنم یه لبخند زد و اومد طرفم ...چشمای آراد ستاره بارون بود ....زود رفت طرف آریانا ...پندار هم داشت با دخترا ی سریش سر و کله می زد:
من-سلام
مهدیس- سلام ...خوبی؟؟؟؟
من-میشه تو رو ببینم و خوب نباشم ...خیلی خشگل شدی دختر
مهدیس سرش رو پایین انداخت و گفت:
مهدیس-ا نگو خجالت می کشم
من-قوربون خجالت کشیدنت بره سپهر ...ولی ...میگم ...حالا ایندفعه گذشت ولی دفعه بعد اینقدر خشگل نکن دوست ندارم بقیه نگات کنن
یکی زد به بازو و گفت:
مهدیس- ای حسود
و خندید ...یه خانوم میانسال و زیبا با چشم های طوسی اومد طرفمون و کنار مهدیس وایساد و گفت:
-مهدیس ...مادر ...چرا اینجا وایسادی؟؟؟
مهدیس- چی کار کنم مامان
-بیا ...مهیار دنبالت می گرده
مهدیس- تو رو خدا اونو به من نچسبونید ...
-ا ...زشته نگو
تازه من و دید ...یه نگاه خریدارانه از سر تا پام انداخت و آخرش رو به مهدیس گفت:
مهدیس-مهدیس جان معرفی نمی کنی؟؟؟
مهدیس نگاهی به من کرد و رو به مامانش گفت:
مهدیس- ایشون یکی از هم کلاسی هام هستن که با آریا دوستن
-این همکلاسیت اسم نداره؟؟
مهدیس-اوا مامان معلومه که داره...ایشون سپهر آریانژاد هستن ..
و رو به من گفت:
مهدیس- اینم مامان یکی یدونه ی من سارا خانومه
سارا- خوبه خوبه خودت رو لوس نکن
و دستش رو به طرف من دراز کرد ..دستش رو گرفتم و زل زدم توی چشماش ...معلوم شد چشمای مهدیس به کی رفته :
من-دیدن شما باعث افتخاره خانوم محترم
سارا- چه جون برازنده ای ...می تونم مهدیس رو چند لحظه ازتون قرض بگیم
من- حتما
مهدیس رو برد طرف اتاق عقد ...من حوصله نداشتم برم اون طرف فقط صدای عاقد رو میشنیدم ....وقتی مهدیس بیرون اومد مامانش اونو برد پیش یه پسر...من و میگی خون خونم رو می خورد ...آراد هم عصبانی اومد پیشم ....نگاهی به اطراف انداختم و آریانا رو دیدم که داره تو بغل یه مرد می رقصه :
آراد- می بینی تو رو خدا چه جوری چسبیده به پسره
من- حالا چرا داره با اون می رقصه ؟؟؟
آراد – هیچی بابا بهم گفت بیا برقصیم گفتم دوست ندارم جلوی این همه مرد قر بدی اونم گفت هر جور میلته و رفت با این جوجه فکلی رقصید
چشمام روی مهدیس و اون پسره بود و گوشام به حرفای آراد گوش می داد ...آراد یه دفعه داد زد:
آراد- یا پیغمبر ..بجنب سپهر ...الان پندار میره کیارش رو داغون میکنه
نگاهی به پندار انداختم ...سرخ شده بود و با عجله به طرف کیارش که دست ترانه رو گرفته بود می رفت ...
آریانا و مهدیس با هم وارد شدن و یه راست رفتن طرف اتاق پرو ...این چند وقت خیلی به مهدیس فکر کردم ...وقتی نبود انگار یه تیکه از وجودم نبود ...دیگه آزادانه می تونم بگم من عاشقشم ... آره عاشق اون لبخند های شیرینش ولی فکر نکنم هیچ وقت بتونم به آراد و پندار اینو بگم ...کیارش و ترانه هم با هم وارد شدن ...کیارش اینجا چی کار می کنه؟؟؟....نگاهی به پندار انداختم ...دندوناشو روی هم میسایید و دستاشو مشت کرده بود ... فکر می کنم اون دو تا هم حس منو داشتن ولی نمی تونستن به زبونش بیارن ...اول همه با تعجب به کیارش نگاه کردن بعد دخترا همه دویدن سمتشو ازش امضا خواستم ...دور ما هم کم دختر نبود ولی اون یه بازیگر و این یه امر مشخصه که دخترا براش بمیرن ...مهدیس و آریانا اومدن بیرون ...اخ خدایا ....چقدر مهدیس خشگل شده ...یه لباس قرمز جیگری ...همه نگاه ها به سمتشون کشیده شد ... ناراحت شدم ...دوست نداشتم کسی به مهدیس نگاه کنه ...باید پیشش باشم ...رفتم طرفش....با دیدنم یه لبخند زد و اومد طرفم ...چشمای آراد ستاره بارون بود ....زود رفت طرف آریانا ...پندار هم داشت با دخترا ی سریش سر و کله می زد:
من-سلام
مهدیس- سلام ...خوبی؟؟؟؟
من-میشه تو رو ببینم و خوب نباشم ...خیلی خشگل شدی دختر
مهدیس سرش رو پایین انداخت و گفت:
مهدیس-ا نگو خجالت می کشم
من-قوربون خجالت کشیدنت بره سپهر ...ولی ...میگم ...حالا ایندفعه گذشت ولی دفعه بعد اینقدر خشگل نکن دوست ندارم بقیه نگات کنن
یکی زد به بازو و گفت:
مهدیس- ای حسود
و خندید ...یه خانوم میانسال و زیبا با چشم های طوسی اومد طرفمون و کنار مهدیس وایساد و گفت:
-مهدیس ...مادر ...چرا اینجا وایسادی؟؟؟
مهدیس- چی کار کنم مامان
-بیا ...مهیار دنبالت می گرده
مهدیس- تو رو خدا اونو به من نچسبونید ...
-ا ...زشته نگو
تازه من و دید ...یه نگاه خریدارانه از سر تا پام انداخت و آخرش رو به مهدیس گفت:
مهدیس-مهدیس جان معرفی نمی کنی؟؟؟
مهدیس نگاهی به من کرد و رو به مامانش گفت:
مهدیس- ایشون یکی از هم کلاسی هام هستن که با آریا دوستن
-این همکلاسیت اسم نداره؟؟
مهدیس-اوا مامان معلومه که داره...ایشون سپهر آریانژاد هستن ..
و رو به من گفت:
مهدیس- اینم مامان یکی یدونه ی من سارا خانومه
سارا- خوبه خوبه خودت رو لوس نکن
و دستش رو به طرف من دراز کرد ..دستش رو گرفتم و زل زدم توی چشماش ...معلوم شد چشمای مهدیس به کی رفته :
من-دیدن شما باعث افتخاره خانوم محترم
سارا- چه جون برازنده ای ...می تونم مهدیس رو چند لحظه ازتون قرض بگیم
من- حتما
مهدیس رو برد طرف اتاق عقد ...من حوصله نداشتم برم اون طرف فقط صدای عاقد رو میشنیدم ....وقتی مهدیس بیرون اومد مامانش اونو برد پیش یه پسر...من و میگی خون خونم رو می خورد ...آراد هم عصبانی اومد پیشم ....نگاهی به اطراف انداختم و آریانا رو دیدم که داره تو بغل یه مرد می رقصه :
آراد- می بینی تو رو خدا چه جوری چسبیده به پسره
من- حالا چرا داره با اون می رقصه ؟؟؟
آراد – هیچی بابا بهم گفت بیا برقصیم گفتم دوست ندارم جلوی این همه مرد قر بدی اونم گفت هر جور میلته و رفت با این جوجه فکلی رقصید
چشمام روی مهدیس و اون پسره بود و گوشام به حرفای آراد گوش می داد ...آراد یه دفعه داد زد:
آراد- یا پیغمبر ..بجنب سپهر ...الان پندار میره کیارش رو داغون میکنه
نگاهی به پندار انداختم ...سرخ شده بود و با عجله به طرف کیارش که دست ترانه رو گرفته بود می رفت ...
پندار
وقتی آریانا و مهدیس اومدن تو دنبال ترانه می گشتم که کنار کیارش پیداش کردم ...دوست داشتم دندون های کیارش رو بیارم پایین ...آراد و پندار رفتن پیش آریانا و مهدیس ...ترانه هنوز از اتاق پرو نیومده بود بیرون ...نگاهی به ساعتم کردم ...یه ربع بود که از اونجا بیرون نیومده بود ...ولی بالاخره اومد ...با یه لباس آبی بود...عین ستاره ها می درخشید یه راست رفت به طرف اتاق عقد ...حدود نیم ساعت بعد بیرون اومد ...آریا و تارا به عقد هم در اومده بودن ...کیارش رفت طرفشو و دستش رو بوسید و بعدش گرفتش توی دستاش ...دیگه نتونستم تحمل کنم ....با تمام سرعت به طرفشون رفتم که آراد جلوم سبز شد :
آراد –کجا میری برادر من؟؟؟
من - آراد برو کنار و الا تو رو هم میزنم
جلو چشمام رو خون گرفته بود ...زدمش کنار و دوباره با تمام سرعت رفتم طرف کیارش ...تقریبا کسی کنار اون و ترانه نبود ...دخترا وقتی دیدن دستای ترانه رو گرفته پراکنده شدن ...رفتم و یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار:
من- مردیکه ی بی همه چیز چی کار کردی؟؟؟...فقط یه بار دیگه اگه جرعت داشتی دستش رو بگیر ببین چی کارت میکنم
ترانه داد زد:
ترانه- بسه ...به تو چه ...تو چکارمی ؟؟؟
من- تو خفه شو
کیارش –تو خفه شو ...باهاش درست حرف بزن
من- به تو ربطی نداره
یقش رو ول کردم و دست ترانه رو گرفتم و بردم وسط ...تقلا می کرد ولی ولش نمی کردم ...دستم رو محکم دور کمرش گرفتم و در گوشش از میون دندون های قفل شده ام گفتم:
من- ول نخور...اگه یه بار دیگه دور و بر کیارش ببینمت این مجلس رو رو سرت خراب می کنم
ترانه – من دعوتش کردم ...نمی تونم تنهاش بزارم
من –تو غلط کردی ...
اشک دور چشماش حلقه زد و گفت:
ترانه- ولم کن ...
من با بی رحمی جواب دادم:
من- بی خودی آبقوره نگیر ...تا آخر شب باید پیش خودم باشی
ترانه- مگه تو هستی رو بوسیدی من حرفی بهت زدم
من- من فرق دارم ...در ضمن من هرکاری بخوام می کنم
ترانه- منم هر کاری می خوام میکنم ...من یه زن آزادم
من- فعلا که نمی تونی کاری کنی
اشک هاش روی گونه هاش چکید ...دوست داشتم پاکشون کنم ولی غرورم اجازه نداد به جاش گفتم:
من- خوبه دیگه گریه نکن ...عروسی خواهرته بهتره لذت ببری
همون لحظه آریا اومد طرفمون ...باهاش دست دادم و تبریک گفتم ...اونم گفت:
آریا- میشه این خواهر زن ما رو چند دقیقه قرض بدی
تو رو در بایستی گفتم:
من- البته
و دست ترانه رو توی دست آریا گذاشتم ...دوست نداشتم این کار و بکنم ولی چاره ای نبود ....حتی اگه می تونستم همین الان مجبورش می کردم بره و لباسش رو عوض کنه ...دوس نداشتم مردا بهش نگا کنن ...ترانه داشت با آرذیا می رقصید ...دنبال کیارش گشتم که کنار بابای ترانه دیدمش ..اون با بابای ترانه چی کار داره؟؟...چون صاحب مجلس بود شناخته بودمش ولی هنوزم شک داشتم اخه شاید بابای آریا باشه ....داشتم نگاهشون می کردم...برگشتم طرف آریا و ترانه ...پس ترانه کوش؟؟؟....رفتم و رو به آریا گفتم:
من- پس ترانه کجاس؟؟؟
آریا- نمی دونم گفت کار داره
دوباره برگشتم تا ببینم پیش کیارش نیست اما دیدم خود کیارش هم غیبش زده ...داشتم دیونه می شدم ...رفتم تا سالن رو بگردم شاید پیداشون کنم ....
وقتی آریانا و مهدیس اومدن تو دنبال ترانه می گشتم که کنار کیارش پیداش کردم ...دوست داشتم دندون های کیارش رو بیارم پایین ...آراد و پندار رفتن پیش آریانا و مهدیس ...ترانه هنوز از اتاق پرو نیومده بود بیرون ...نگاهی به ساعتم کردم ...یه ربع بود که از اونجا بیرون نیومده بود ...ولی بالاخره اومد ...با یه لباس آبی بود...عین ستاره ها می درخشید یه راست رفت به طرف اتاق عقد ...حدود نیم ساعت بعد بیرون اومد ...آریا و تارا به عقد هم در اومده بودن ...کیارش رفت طرفشو و دستش رو بوسید و بعدش گرفتش توی دستاش ...دیگه نتونستم تحمل کنم ....با تمام سرعت به طرفشون رفتم که آراد جلوم سبز شد :
آراد –کجا میری برادر من؟؟؟
من - آراد برو کنار و الا تو رو هم میزنم
جلو چشمام رو خون گرفته بود ...زدمش کنار و دوباره با تمام سرعت رفتم طرف کیارش ...تقریبا کسی کنار اون و ترانه نبود ...دخترا وقتی دیدن دستای ترانه رو گرفته پراکنده شدن ...رفتم و یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار:
من- مردیکه ی بی همه چیز چی کار کردی؟؟؟...فقط یه بار دیگه اگه جرعت داشتی دستش رو بگیر ببین چی کارت میکنم
ترانه داد زد:
ترانه- بسه ...به تو چه ...تو چکارمی ؟؟؟
من- تو خفه شو
کیارش –تو خفه شو ...باهاش درست حرف بزن
من- به تو ربطی نداره
یقش رو ول کردم و دست ترانه رو گرفتم و بردم وسط ...تقلا می کرد ولی ولش نمی کردم ...دستم رو محکم دور کمرش گرفتم و در گوشش از میون دندون های قفل شده ام گفتم:
من- ول نخور...اگه یه بار دیگه دور و بر کیارش ببینمت این مجلس رو رو سرت خراب می کنم
ترانه – من دعوتش کردم ...نمی تونم تنهاش بزارم
من –تو غلط کردی ...
اشک دور چشماش حلقه زد و گفت:
ترانه- ولم کن ...
من با بی رحمی جواب دادم:
من- بی خودی آبقوره نگیر ...تا آخر شب باید پیش خودم باشی
ترانه- مگه تو هستی رو بوسیدی من حرفی بهت زدم
من- من فرق دارم ...در ضمن من هرکاری بخوام می کنم
ترانه- منم هر کاری می خوام میکنم ...من یه زن آزادم
من- فعلا که نمی تونی کاری کنی
اشک هاش روی گونه هاش چکید ...دوست داشتم پاکشون کنم ولی غرورم اجازه نداد به جاش گفتم:
من- خوبه دیگه گریه نکن ...عروسی خواهرته بهتره لذت ببری
همون لحظه آریا اومد طرفمون ...باهاش دست دادم و تبریک گفتم ...اونم گفت:
آریا- میشه این خواهر زن ما رو چند دقیقه قرض بدی
تو رو در بایستی گفتم:
من- البته
و دست ترانه رو توی دست آریا گذاشتم ...دوست نداشتم این کار و بکنم ولی چاره ای نبود ....حتی اگه می تونستم همین الان مجبورش می کردم بره و لباسش رو عوض کنه ...دوس نداشتم مردا بهش نگا کنن ...ترانه داشت با آرذیا می رقصید ...دنبال کیارش گشتم که کنار بابای ترانه دیدمش ..اون با بابای ترانه چی کار داره؟؟...چون صاحب مجلس بود شناخته بودمش ولی هنوزم شک داشتم اخه شاید بابای آریا باشه ....داشتم نگاهشون می کردم...برگشتم طرف آریا و ترانه ...پس ترانه کوش؟؟؟....رفتم و رو به آریا گفتم:
من- پس ترانه کجاس؟؟؟
آریا- نمی دونم گفت کار داره
دوباره برگشتم تا ببینم پیش کیارش نیست اما دیدم خود کیارش هم غیبش زده ...داشتم دیونه می شدم ...رفتم تا سالن رو بگردم شاید پیداشون کنم ....
ترانه
از آریا جدا شدم ....کیارش به طرفم اومد و در گوشم گفت:
کیارش- از درختای پشت عروس و دوماد بگذر بیا کارت دارم
و رفت ...منم دیدم پندار حواسش نیست جیم شدم ...از بین درختای تاریک گذشتم ...راهرو پر از گا های رز قرمز بود ... یه فضای نورانی بین درختا بود ...آره یه میز با چند تا شمع ...کیارش پشتش نشسته بود و پشتش به من بود ...رفتم طرفش ... صدای یه آهنگ آشنا اومد ...همون آهنگی که من عاشق ملودیش یودم ...کیارش بلند شد و به سمتم اومد البته خیلی خیلی آروم گام بر می داشت ...یه گیتار دستش بود ...بهم نگفته بود به این خوبی گیتار میزنه... شروع کرد به خوندن :
از آریا جدا شدم ....کیارش به طرفم اومد و در گوشم گفت:
کیارش- از درختای پشت عروس و دوماد بگذر بیا کارت دارم
و رفت ...منم دیدم پندار حواسش نیست جیم شدم ...از بین درختای تاریک گذشتم ...راهرو پر از گا های رز قرمز بود ... یه فضای نورانی بین درختا بود ...آره یه میز با چند تا شمع ...کیارش پشتش نشسته بود و پشتش به من بود ...رفتم طرفش ... صدای یه آهنگ آشنا اومد ...همون آهنگی که من عاشق ملودیش یودم ...کیارش بلند شد و به سمتم اومد البته خیلی خیلی آروم گام بر می داشت ...یه گیتار دستش بود ...بهم نگفته بود به این خوبی گیتار میزنه... شروع کرد به خوندن :
یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشمای قشنگ تو مشروب رومه
اگه باشی با من همه چی تمومه
***
تیک و تیک ساعت رو دیوار خونه
میگه وقت عاشق شدن دیونه
دلو بزن به دریا
اینقدر نگو فردا
اخه خیلی دیره
دیر برسی میره
باهاش زمزمه کردم ...رسیده بود رو به روم و زل زده بود توی چشمام :
تو عزیز جونی
بگو که می تونی
واسه دل تنهام
تا ابد بمونی
***
آره تو همونی
ماه آسمونی
واسه تن خستم
تو یه سایه بونی
تو عزیز جونی
نگو نمی تونی
***
یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
شچمای قشنگ تو مشروب رومه
اگه باشی با من همه چی تمومه
***
تیک و تیک ساعت
ملودی گیتار
دو تا شمع روشن
دو تا چش بیدار
سر یه دو راهی
یه دل گرفتار
بی قرار عشق و وسوسه ی دیدار
***
تو عزیز جونی
بگو که می تونی
واسه دل تنهام
تا ابد بمونی
***
آره تو همونی
ماه آسمونی
واسه تن خستم
تو یه سایه بونی
تو عزیز جونی
نگو نمی تونی
***
یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشمای قشنگ تو مشروب رومه
اگه باشی با من همه چی تمومه
***
تو عزیز جونی
بگو که می تونی
واسه دل تنهام
تا ابد بمونی
***
آره تو همونی
ماه آسمونی
واسه تن خستم
تو یه سایه بونی
تو عزیز جونی
نگو نمی تونی
تمام مدت زل زده بود توی چشمام و آهنگ رو می خوند ...یاد اونروزی افتادم که با پندار هم خوانی می کردم ...کاش جای کیارش الان پندار اینجا بود ...وقتی قند رو با آریانا بالای سر آریا و تارا می سابیدم آرزو کردم یه روز من و پندار هم سر همین سفره بشینیم ولی می دونم این یه خیال واهی ...کیارش اومد و جلوم زانو زد :
من- این چه کاریه ؟؟؟؟
دستش رو گذاشت روی بینیشو گفت:
کیارش- هیسس...تو فقط نگا کن
یه جعبه ی مخمل از جیبش در آورد و گرفت طرفم ... به آرومی بازش کرد و گفت:
کیارش- با من ازدواج می کنی ترانه؟؟؟...با من ازدواج میکنی تا برای تن خستم یه سایه بون باشی ؟؟؟... تا چشمات مشروبم باشه ؟؟؟...من اون چشمای نازت رو می خوام ترانه
چی میشنیدم ...پس پندار چی میشه ؟؟؟...من انگاری یه حسی به پندار دارم ...پس تکلیف این حس چی میشه ؟؟؟...
ناگهان بوسه ی چند روز پیشش با هستی اومد جلوی چشمم ...نه اون دیگه نمی تونه مال من باشه ...اون نامزد داره نامزدشو هم دوست داره ...اگه پای هستی وسط نبود همین الان می گفتم نه ...ولی حالا که اون هست وضعیت فرق می کنه ...خوب کیارش منو دوست داره ...می تونم باهاش خوشبخت بشم ....شاید به مرور زمان هم عاشقش شدم ...منم می تونم همون زجری رو که کشیدم به پندار بدم ...آره همینه ....پندار هم باید به اندازه ی من زجر بکشه ...با صدایی که خودم نمیشناختم گفتم:
من- بله
کیارش حلقه ی تک نگین زیبایی رو دستم کرد و گفت:
کیارش- اخییییششش ...خیالم راحت شد ...نمی دونی چقدر استرس داشتم .... با بابات هم حرف زدم ...اون حرفی نداشت حتی خیلی هم خوش حال بود ...اون موقع هم که پندار بردت اگه دیدی کاری نکردم فقط به خاطر مجلس خواهرت بود وگرنه بلایی سرش می آوردم که تا عمر داره یادش نره ...یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم...خیلی دوست دارم
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین ...با انگشت سبابه اش چونه ام رو کشید بالا و گفت:
کیارش- خجالت نکش خانومم ...بیا بریم غذا بخوریم
نمی دونم کی وقت کرده بود این میز رو بچینه ولی میز خیلی قشنگی بود ...با هم غذا خوردیم ...کیارش خیلی خوب بود و منم خیلی دوست داشت ولی من دلم پیش پندار بود ....دلم زار میزد ولی روی لبم لبخند بود ...کیارش کلی گفت و من خندیدم ...خندیدن های زورکی ....
آریانا
از رقصیدن خسته شده بودم ...از پسری که باهام می رقصید تشکر کردم ورفتم یه لیوان اب خوردم ...در حالی که خودم رو باد می زدم گفتم:
من-آخ خدا خیلی گرمه ...
صدای آراد از پشت اومد:
آراد- منم اگه مثل تو از اول شب تو بغل هزار تا مرد می رقصیدم گرمم می شد
من- هر جور دوست داری فکر کن ..اصلا برام مهم نیست...بکش کنار بزار باد بیاد
داشتم آتیشی می شدم ... خواستم برم که بازوم رو گرفت و فشار داد ...طوری که اخم در اومده:
آراد – از کنارم جم بخوری هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...
دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
من –مثلا چه غلطی می کنی ؟؟؟
به دختری که داشت از جلومون رد می شد گفت:
آراد- ببخشید خانوم
دختره برگشت و با دیدن آراد چشماش ستاره بارون شد ...با ناز گفت:
-بله
آراد- میشه با من برقصید
دختره در پوست خودش نمی گنجید:
-البته
آراد یه چشمک به من که در حال انفجار بودم زد و رفت دست دختر رو گرفت و با هم رفتن وسط ...
دستم و زدم به بغلم و شروع کردم به جویدن لبم ...پندار اومد کنارم و گفت:
پندار- آریانا تو ترانه رو ندیدی ؟؟؟
من- نه ندیدمش
و رفت به طرف مهدیس که داشت با مهیار سر و کله میزد ...دنبال سپهر گشتم که دیدم .. به ...یکی از یکی دختر باز تر ...اونم وسط بود و داشت با یه دختر می رقصید ولی تموم حواسش پیش مهدیس بود ...خیلی عصبانی بودم....سینا هم اومد ...یه راست اومد طرفم و پرسید:
سینا- تو ترانه رو ندیدی ؟؟؟؟
داد زدم:
من- نه مگه من وکیل ترانه ام که همتون از من سراغش رو میگیرید
و رفتم سر یه میز دیگه ....دوست داشتم آراد و دخترایی که باهاش می رقصن رو در جا خفه کنم .... اما من مغرور تر از این حرف ها بودم ... همون جا وایسادم و زل زدم به آراد ...مهدیس اومد طرفم و گفت:
مهدیس- چته ؟؟؟... خیلی کلافه ای
من – از آراد زورم می گیره ...دقیقا یک ساعته داره می رقصه ...هر دفعه هم با یکی ...انگار دارم آتیش می گیرم
نیاز داشتم با یکی حرف بزنم ...برام مهم هم نبود که کسی به راز دلم پی ببر ...درسته مغرور بودم ولی الان دیگه غرور برام مهم نبود:
من- تو چرا کشتی هات غرق شده؟؟؟؟
مهدیس- به همون دلیلی که کشتی های تو غرق شده
داشتم شاخ در می آوردم ...یعنی اینم از آراد خوشش میاد ...با تمام توانم داد زدم:
من -به خاطر آراد ؟؟؟؟
مهدیس –نه بابا به خاطر سپهر
یه نفس از سر راحتی کشیدم ...نمی دونم چه جوری این حس توی وجودم جونه زد ولی می دونستم این حس رو به هیچ کس تا حالا نداشتم حتی به بردیا ....مهدیس هم بابغض گفت:
مهدیس- این مامانم منو دوباره چسبوند به مهیار ...سپهر هم زورش گرفت از اول جشن داره با هزار نفر بگو بخند می کنه
آخییی نازی ...اینم وضعیت منو داشت ...دستش رو گرفتم و گفتم :
من- عیب نداره خودت رو اذیت نکن ....حالا مهیار کجا رفت؟؟؟؟
مهدیس – رفته دستشویی ...مخم و خورد از بس حرف زد
یه پسر جون اومد طرفمون و رو به مهدیس گفت:
پسر- افتخار رقص می دید خانوم زیبا؟؟؟؟
یه چشمک به مهدیس زدم و اونم که به نقشم پی برده بود قبول کرد و با پسره رفت وسط ...تارا و آریا هم که دیگه از رقص خسته شده بودن نشسته بودن ...یه دفعه آریا بلند شد و با یه پسر به طرفم اومد:
آریا- نبینم خواهر گلم تنها باشه
لبخندی زدم و جوابی ندادم ...آریا هم به پسره اشاره کرد و گفت:
آریا- فربد یکی از دوستامه ....از اول شب من و دیونه کرده ...همش میگه می خوام با خواهرت آشنا شم ...حالا هم آوردمش که باهات آشنا شه
فربد دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
فربد- خوشبختم از دیدنتون آریانا خانوم
اگه تو هر موقعیت دیگه ای بودم یارو رو ناکار کرده بودم ولی الان برای چزوندن آراد مجبور بودم با این فربده راه بیام...دستم رو تو دستش گذاشتم و گفتم:
من-همچنین فربد خان ...می خوایید برقصید؟؟
ذوق مرگ شد و گفت:
فربد- البته
با هم رفتیم وسط و شروع کردیم وتانگو رقصیدیم ...آراد و یه دختر که در حال رقص بودن زیاد باهامون فاصله نداشتن ...آراد همش نگاهش به ما بود ...منم برای این که حرصش رو در آرم دستم رو نوازش وار کشیدم روی بازوی فربد ...اونم دختره رو بیشتر به خودش چسبوند...فربد در گوشم گفت:
فربد- شما خیلی زیبایید آریانا خانوم
پسره ی خر ...بی شعور ... کاش می شد بزنم فکش رو بیارم پایین ...حیف ...حیف که نقشم به هم میخوره وگرنه الان برات دماغ نذاشته بودم ...یه لبخند زدم و گفتم:
من- شکست نفسی می فرمایید؟؟؟
فربد- نه واقعا زیباییتون خیره کننده اس
یه خنده ی بلند کردم و در گوشش گفتم:
من- شما به من لطف دارید
یه دفعه فربد کشیده شد عقب ...این آراد بود که یقه اش رو کشیده بود ...آراد گفت:
آراد-تو به کی گفتی زیبا ؟؟؟اگه جرعت داری یه بار دیگه بگو
جلو چشماشو خون گرفته بود ...اگه دخالت نمی کردم فربد رو داغون می کرد:
من- ولش کن آراد ...
آراد-ببین بچه فکلی اگه یه بار دیگه دور و بر خانوم ببینمت من می دونم و تو
و هلش داد و گفت:
آراد- خوش اومدی
و خودش کمر منو گرفت و چسبوندبه خودش ...در گوشم با حرص گفت:
آراد- چی بهت گفت که قهقه می زدی ...بگو ما هم بخندیم
دردم گرفته بود...کمرم رو خیلی فشار می داد:
من- اخ ...ولم کن وحشی
آراد-ولت کنم که بری با هزار تا مرد برقصی ...عمرا ...یادت باشه خودت خواستی از راه زور وارد بشم
و منو بیشتربه خودش فشار داد ....
از رقصیدن خسته شده بودم ...از پسری که باهام می رقصید تشکر کردم ورفتم یه لیوان اب خوردم ...در حالی که خودم رو باد می زدم گفتم:
من-آخ خدا خیلی گرمه ...
صدای آراد از پشت اومد:
آراد- منم اگه مثل تو از اول شب تو بغل هزار تا مرد می رقصیدم گرمم می شد
من- هر جور دوست داری فکر کن ..اصلا برام مهم نیست...بکش کنار بزار باد بیاد
داشتم آتیشی می شدم ... خواستم برم که بازوم رو گرفت و فشار داد ...طوری که اخم در اومده:
آراد – از کنارم جم بخوری هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...
دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
من –مثلا چه غلطی می کنی ؟؟؟
به دختری که داشت از جلومون رد می شد گفت:
آراد- ببخشید خانوم
دختره برگشت و با دیدن آراد چشماش ستاره بارون شد ...با ناز گفت:
-بله
آراد- میشه با من برقصید
دختره در پوست خودش نمی گنجید:
-البته
آراد یه چشمک به من که در حال انفجار بودم زد و رفت دست دختر رو گرفت و با هم رفتن وسط ...
دستم و زدم به بغلم و شروع کردم به جویدن لبم ...پندار اومد کنارم و گفت:
پندار- آریانا تو ترانه رو ندیدی ؟؟؟
من- نه ندیدمش
و رفت به طرف مهدیس که داشت با مهیار سر و کله میزد ...دنبال سپهر گشتم که دیدم .. به ...یکی از یکی دختر باز تر ...اونم وسط بود و داشت با یه دختر می رقصید ولی تموم حواسش پیش مهدیس بود ...خیلی عصبانی بودم....سینا هم اومد ...یه راست اومد طرفم و پرسید:
سینا- تو ترانه رو ندیدی ؟؟؟؟
داد زدم:
من- نه مگه من وکیل ترانه ام که همتون از من سراغش رو میگیرید
و رفتم سر یه میز دیگه ....دوست داشتم آراد و دخترایی که باهاش می رقصن رو در جا خفه کنم .... اما من مغرور تر از این حرف ها بودم ... همون جا وایسادم و زل زدم به آراد ...مهدیس اومد طرفم و گفت:
مهدیس- چته ؟؟؟... خیلی کلافه ای
من – از آراد زورم می گیره ...دقیقا یک ساعته داره می رقصه ...هر دفعه هم با یکی ...انگار دارم آتیش می گیرم
نیاز داشتم با یکی حرف بزنم ...برام مهم هم نبود که کسی به راز دلم پی ببر ...درسته مغرور بودم ولی الان دیگه غرور برام مهم نبود:
من- تو چرا کشتی هات غرق شده؟؟؟؟
مهدیس- به همون دلیلی که کشتی های تو غرق شده
داشتم شاخ در می آوردم ...یعنی اینم از آراد خوشش میاد ...با تمام توانم داد زدم:
من -به خاطر آراد ؟؟؟؟
مهدیس –نه بابا به خاطر سپهر
یه نفس از سر راحتی کشیدم ...نمی دونم چه جوری این حس توی وجودم جونه زد ولی می دونستم این حس رو به هیچ کس تا حالا نداشتم حتی به بردیا ....مهدیس هم بابغض گفت:
مهدیس- این مامانم منو دوباره چسبوند به مهیار ...سپهر هم زورش گرفت از اول جشن داره با هزار نفر بگو بخند می کنه
آخییی نازی ...اینم وضعیت منو داشت ...دستش رو گرفتم و گفتم :
من- عیب نداره خودت رو اذیت نکن ....حالا مهیار کجا رفت؟؟؟؟
مهدیس – رفته دستشویی ...مخم و خورد از بس حرف زد
یه پسر جون اومد طرفمون و رو به مهدیس گفت:
پسر- افتخار رقص می دید خانوم زیبا؟؟؟؟
یه چشمک به مهدیس زدم و اونم که به نقشم پی برده بود قبول کرد و با پسره رفت وسط ...تارا و آریا هم که دیگه از رقص خسته شده بودن نشسته بودن ...یه دفعه آریا بلند شد و با یه پسر به طرفم اومد:
آریا- نبینم خواهر گلم تنها باشه
لبخندی زدم و جوابی ندادم ...آریا هم به پسره اشاره کرد و گفت:
آریا- فربد یکی از دوستامه ....از اول شب من و دیونه کرده ...همش میگه می خوام با خواهرت آشنا شم ...حالا هم آوردمش که باهات آشنا شه
فربد دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
فربد- خوشبختم از دیدنتون آریانا خانوم
اگه تو هر موقعیت دیگه ای بودم یارو رو ناکار کرده بودم ولی الان برای چزوندن آراد مجبور بودم با این فربده راه بیام...دستم رو تو دستش گذاشتم و گفتم:
من-همچنین فربد خان ...می خوایید برقصید؟؟
ذوق مرگ شد و گفت:
فربد- البته
با هم رفتیم وسط و شروع کردیم وتانگو رقصیدیم ...آراد و یه دختر که در حال رقص بودن زیاد باهامون فاصله نداشتن ...آراد همش نگاهش به ما بود ...منم برای این که حرصش رو در آرم دستم رو نوازش وار کشیدم روی بازوی فربد ...اونم دختره رو بیشتر به خودش چسبوند...فربد در گوشم گفت:
فربد- شما خیلی زیبایید آریانا خانوم
پسره ی خر ...بی شعور ... کاش می شد بزنم فکش رو بیارم پایین ...حیف ...حیف که نقشم به هم میخوره وگرنه الان برات دماغ نذاشته بودم ...یه لبخند زدم و گفتم:
من- شکست نفسی می فرمایید؟؟؟
فربد- نه واقعا زیباییتون خیره کننده اس
یه خنده ی بلند کردم و در گوشش گفتم:
من- شما به من لطف دارید
یه دفعه فربد کشیده شد عقب ...این آراد بود که یقه اش رو کشیده بود ...آراد گفت:
آراد-تو به کی گفتی زیبا ؟؟؟اگه جرعت داری یه بار دیگه بگو
جلو چشماشو خون گرفته بود ...اگه دخالت نمی کردم فربد رو داغون می کرد:
من- ولش کن آراد ...
آراد-ببین بچه فکلی اگه یه بار دیگه دور و بر خانوم ببینمت من می دونم و تو
و هلش داد و گفت:
آراد- خوش اومدی
و خودش کمر منو گرفت و چسبوندبه خودش ...در گوشم با حرص گفت:
آراد- چی بهت گفت که قهقه می زدی ...بگو ما هم بخندیم
دردم گرفته بود...کمرم رو خیلی فشار می داد:
من- اخ ...ولم کن وحشی
آراد-ولت کنم که بری با هزار تا مرد برقصی ...عمرا ...یادت باشه خودت خواستی از راه زور وارد بشم
و منو بیشتربه خودش فشار داد ....
مهدیس
با همون پسری که خودش رو رامین معرفی کرد مشغول رقص شدیم ...خیلی بد نگام می کرد ولی چاره ای نداشتم باید باهاش راه میومدم ...در گوشم گفت:
رامین- شما نامزد دارید مهدیس خانوم ؟
من- نه راستش
رامین لبخندی زد و دستم رو کمی فشار داد ...بی شعور کثیف ...یه چرخ زدم و برگشتم ...اِ...این که سپهره ...این کی جاشو با رامین عوض کرد ...گفتم:
من- تو کی جاتو با رامین عوض کردی؟؟؟
با عصبانیت ولی آروم در گوشم گفت:
سپهر- چه زود با هم صمیمی شدید؟؟؟
و دستم که توی دستش بود رو فشار محکمی داد ...اخم بلند شد و گفتم:
من-چته ؟؟؟؟
سپهر-تازه می گی چه مرگمه لعنتی ...نمی دونی درد من تویی؟؟؟ .... از اولم بهت گفتم دوست ندارم مردای دیگه بهت توجه کنن ...اونوقت تو چی کاری کردی؟؟؟...صاف رفتی و تو بغلشون می رقصی
دیگه تا آخر عروسی اگه از کنارم جم بخوری دیونه میشم
و کمرمو فشار داد ...باید اعتراف کنم از حرفاش قند توی دلم آب کردن ...برای این که اعصابش رو آروم کنم کوتاه اومدم:
من- ببخشید ...دیگه هر چی تو بخوایی انجا می دم
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید:
سپهر- خودم نوکرتم به مولا
و به رقص ادامه دادیم ...
***
پندار
شام رو سرو کرده بودن ولی هنوز خبری از ترانه و کیارش نبود ...داشتم دیونه می شدم...آراد و آریانا به طرفم اومدن و گفت:
آراد- بیا داداش یا خودش میاد یا نامه اش ...بیا غذا بخور
من- شما برید بخورید
آراد- بیا دیگه لوس نباش
داد زدم:
من- میگم شما برید
زیر لب گفت:
آراد- امشب حال همه گرفته اس
و رفت ...این یک هفته که ترانه نبود اینقدر سخت گذشت که انگار یک سال گذشت ...برای اومدن اینقدر شوق داشتم که آراد و سپهر بهم شک کرده بودن ....اما حالا حالم خیلی گرفته بود ...خدایا یعنی آرامش به من نیومده ...این کیارش این وسط چی می خواد اخه ...با دیدن ترانه و کیارش که از طرف تاریک باغ میومدن عین گرگ زخمی رفتم طرفشون ...مچ ترانه رو گرفتم و کشیدمش ...کیارش حواسش به ما نبود ...بردمش بین درختا ...بازو هاشو گرفتم و تکون دادم:
من- مگه بهت نگفتم حق نداری بری طرف کیارش؟؟؟....گفتم یا نگفتم؟؟؟
ترانه- گفتی ولی من گوش ندادم ...لزومی نداره به حرفای چرتت گوش بدم
بازو هاشو فشار دادم و گفتم:
من- تو خیلی غلط می کنی ...ترانه رو اعصاب من راه نرو بد می بینی ...
ترانه باشدت دسشتو کشید بیرون وداد زد:
ترانه- آقای رادمنش شما بهتره حواستون به نامزدتون باشه و به بقیه کاری نداشته باشید
و رفت ...قلبم از حرفاش آتیش گرفته بود ...نفهمیدم چه طور جشن تموم شد و من به اریا تبریک گفتم ...فقط وقتی به خودم اومدم که با سپهر و آراد توی ماشین نشسته بودیم و من در حال رانندگی بودم ...آره ما برمیگشتیم تهران ولی قلب من پیش ترانه مونده بود ...دلم شور میزد ...انگار قرار بود یه اتفاق بد بیوفته .....
***
متن عاشقانه
یادته بهم می گفتی اندازه ی دنیا دوسم داری ....نمی دونم دنیا کوچیک شد یا تو دیگه دوسم نداری
با همون پسری که خودش رو رامین معرفی کرد مشغول رقص شدیم ...خیلی بد نگام می کرد ولی چاره ای نداشتم باید باهاش راه میومدم ...در گوشم گفت:
رامین- شما نامزد دارید مهدیس خانوم ؟
من- نه راستش
رامین لبخندی زد و دستم رو کمی فشار داد ...بی شعور کثیف ...یه چرخ زدم و برگشتم ...اِ...این که سپهره ...این کی جاشو با رامین عوض کرد ...گفتم:
من- تو کی جاتو با رامین عوض کردی؟؟؟
با عصبانیت ولی آروم در گوشم گفت:
سپهر- چه زود با هم صمیمی شدید؟؟؟
و دستم که توی دستش بود رو فشار محکمی داد ...اخم بلند شد و گفتم:
من-چته ؟؟؟؟
سپهر-تازه می گی چه مرگمه لعنتی ...نمی دونی درد من تویی؟؟؟ .... از اولم بهت گفتم دوست ندارم مردای دیگه بهت توجه کنن ...اونوقت تو چی کاری کردی؟؟؟...صاف رفتی و تو بغلشون می رقصی
دیگه تا آخر عروسی اگه از کنارم جم بخوری دیونه میشم
و کمرمو فشار داد ...باید اعتراف کنم از حرفاش قند توی دلم آب کردن ...برای این که اعصابش رو آروم کنم کوتاه اومدم:
من- ببخشید ...دیگه هر چی تو بخوایی انجا می دم
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید:
سپهر- خودم نوکرتم به مولا
و به رقص ادامه دادیم ...
***
پندار
شام رو سرو کرده بودن ولی هنوز خبری از ترانه و کیارش نبود ...داشتم دیونه می شدم...آراد و آریانا به طرفم اومدن و گفت:
آراد- بیا داداش یا خودش میاد یا نامه اش ...بیا غذا بخور
من- شما برید بخورید
آراد- بیا دیگه لوس نباش
داد زدم:
من- میگم شما برید
زیر لب گفت:
آراد- امشب حال همه گرفته اس
و رفت ...این یک هفته که ترانه نبود اینقدر سخت گذشت که انگار یک سال گذشت ...برای اومدن اینقدر شوق داشتم که آراد و سپهر بهم شک کرده بودن ....اما حالا حالم خیلی گرفته بود ...خدایا یعنی آرامش به من نیومده ...این کیارش این وسط چی می خواد اخه ...با دیدن ترانه و کیارش که از طرف تاریک باغ میومدن عین گرگ زخمی رفتم طرفشون ...مچ ترانه رو گرفتم و کشیدمش ...کیارش حواسش به ما نبود ...بردمش بین درختا ...بازو هاشو گرفتم و تکون دادم:
من- مگه بهت نگفتم حق نداری بری طرف کیارش؟؟؟....گفتم یا نگفتم؟؟؟
ترانه- گفتی ولی من گوش ندادم ...لزومی نداره به حرفای چرتت گوش بدم
بازو هاشو فشار دادم و گفتم:
من- تو خیلی غلط می کنی ...ترانه رو اعصاب من راه نرو بد می بینی ...
ترانه باشدت دسشتو کشید بیرون وداد زد:
ترانه- آقای رادمنش شما بهتره حواستون به نامزدتون باشه و به بقیه کاری نداشته باشید
و رفت ...قلبم از حرفاش آتیش گرفته بود ...نفهمیدم چه طور جشن تموم شد و من به اریا تبریک گفتم ...فقط وقتی به خودم اومدم که با سپهر و آراد توی ماشین نشسته بودیم و من در حال رانندگی بودم ...آره ما برمیگشتیم تهران ولی قلب من پیش ترانه مونده بود ...دلم شور میزد ...انگار قرار بود یه اتفاق بد بیوفته .....
***
متن عاشقانه
یادته بهم می گفتی اندازه ی دنیا دوسم داری ....نمی دونم دنیا کوچیک شد یا تو دیگه دوسم نداری
ترانه
یک ماه از عقد آریا و تارا گذشته بود ... تارا وآریا رفته بودن ماه عسل ...کیارش همون شب من و از بابام خواستگاری کرد و بابام هم با دریافت جواب مثبت از من قبول کرد ...کیارش اسرار کرد تا عقد رو یه ماه و نیم دیگه برگذار کنیم ...بابام قبول نمیکرد ولی وقتی اسرار کیارش رو دید قبول کرد ...آریا هم برای عقد همین پافشاری رو داشت ....اونا هم سه ماه بعد از نامزدی عقد کردن ولی در مورد ما نامزدی وجود نداشت ...پندار هنوز نمی دونست ما قرار ازدواج گذاشتیم و منم حلقه ای که کیارش به عنوان نامزدی بهم داده بود رو جلوش نپوشیده بودم در واقع دوست داشتم شکه اش کنم ...این یک ماه رو امتحان داشتیم ...آموزشگاه تعطیل بود و من کم تر کیارش رو میدیدم ...امروز آخرین امتحانمون رو دادیم ...حال من با یه ماه پیش تفاوتی نکرده بود ...هنوز هم ناراحت بودم ...از سالن امتحان بیرون اومدم و دنبال آریانا گشتم ...کنار مهدیس پیداش کردم و به سمتشون رفتم:
آریانا- چه طور دادی؟؟؟
من –بد نبود
مهدیس- افتضاح بود ...تو تازه داری می گی بد نبود
جلوتر از اون دو تا راه افتادم ...موبایلم زنگ خورد ...کیارش بود :
من- الو
کیارش- سلام عشقم ...امتحانت رو دادی ؟؟؟
من-آره عزیزم
کیارش –بیام دنبالت بریم دنبال لباس عروس
من- آره بیا ..در دانشگاه منتظرتم
یک ربع بعد کیارش اومد دنبالم ...با هم رفتیم یه مزون معروف ...اسمش رو زیاد شنیده بودم ...خانومه با کیارش خیلی گرم گرفت:
خانوم- چطوری کیارش خان ...سهیلا جون چطوره؟؟؟
سهیلا مامان کیارش بود که برای عمل باباش رفته بود آلمان :
کیارش- خوبه به لطف شما ...راستش اومدیم چند تا لباس عروس ببینیم
خانوم- به سلامتی می خوایی ازدواج کنی ...چه عروس زیبایی هم داری ان شاالله به پای هم پیر شید
لبخندی زدم و اون جلو رفت و چند تا لباس عروس آورد ...یکیشون خیلی به دلم نشست ...یه لباس عروس که بالا تنه اش دو تا بند توری می خورد و منجوق دوزی زیبایی هم داشت و قسمت پایین تنه اش هم گشاد و توری بود و پایینش باز با منجوق کار شده بود ...رو به کیارش گفتم:
من- اون به نظرت چه طوره؟؟؟
کیارش- دکولتهه؟؟؟
من- نه اون توریه
کیارش –عالیه برو پروش کن
لبخندی زدم و رفتم پوشیدمش ...مو هام رو باز کردم ....خیلی به تنم میومد ..انگاری برای من ساخته بودنش ...صدای کیارش از پشت اتاق پرو به گوش می رسید:
کیارش- ترانه جان بیا منم ببینمت
من- نه تا روز عروسی حق نداری ببینی ...اخه شگون نداره
کیارش- اینا همش خیالاته ....بی انصاف نباش دیگه من تا اون روز آب میشم از فضولی
من- اسرار نکن
و لباس را در آوردم ....بعد از خرید لباس برای خرید بقیه چیز ها رفتیم ...چه عروس و دوماد جالبی هستیم که سرخر با خودمون برای خرید نمیاریم ....
***
دو هفته مثل برق و باد گذشت ...همه چیز آماده بود ...فقط پدر و مادر کیارش نمی تونستن بیان ...مادرش خیلی مهربون بود...پشت تلفن خیلی عذر خواهی کرد و گفت بعدا جبران میکنه ...چون پدر کیارش عمل داشت مادرش هم نمی تونست بیاد ...برای من زیاد مهم نبود ....این چند وقته بازیگر خوبی شده بودم چون همش در حال نقش بازی کردنم ...کیارش زود تر برای کرایه ی باغ رفته شیرازبرای عقد کسی از فامیل اونا رو دعوت نکردیم ...قرار شد بعدا برای فامیل اونا هم یه عروسی مفصل بگیریم ...بابام نذاشت کارت بگیریم وگفت تلفینی همه رو دعوت می کنه می خواد دامادش یه سورپرایز باشه ...مهمون های زیادی دعوت نکردیم ...حدودا دویست نفر رو دعوت کرده بودیم ... برای عروسیی که می خواستیم برای فامیل های کیارش بگیریم فامیل های خودمون رو هم مفصلا دعوت می کنیم ...فقط من سه تا کارت برای پندار و آراد و سپهر خریدم ...پندار باید بفهمه من چه زجری کشیدم
استاد پایان کلاس رو اعلام کرد ...پندار داشت وسایلش رو جمع میکرد ...آراد و سپهر هم بالای سرش بودن ... با مهدیس و آریانا به طرفشون رفتیم :
من- روز بخیر آقایون ...اینا مال شماست
و کارت ها رو بهشون دادم ...آراد پرسید:
آراد- اینا چیه ؟؟؟
آریانا- بازشون کنید می فهمید
از روز عروسی تارا تا به حال پسرا کمی باهامون سر سنگین شده بودن ...قبلا به آریانا و مهدیس گفته بودم که دوست دارم عروسیم یه سورپرایز باشه و اونا نباید به پسرا چیزی بگن
آراد و سپهر کارت ها رو باز کردن ...وقتی خوندنش با نگرانی به هم نگاه کردن ...پندار پرسید:
پندار- چیه بچه ها؟؟؟
اونا حرفی نزدن ...پندار کارتشو برداشت و بازش کرد ...خودکار از توی دستش افتادم ...رو بهشون گفتم:
من-خوش حال میشم اگه بیایید
و جلو تر از مهدیس و آریانا اومدم بیرون ...مثل ابی که روی آتیش ریخته باشن آتیش انتقام منم خاموش شد ولی انگاری خاکسترش روی قلبم سنگینی می کرد ...نمی دونم چرا هنوز هم غم دارم ...اخه چرا آروم نشدم؟؟؟...
یک ماه از عقد آریا و تارا گذشته بود ... تارا وآریا رفته بودن ماه عسل ...کیارش همون شب من و از بابام خواستگاری کرد و بابام هم با دریافت جواب مثبت از من قبول کرد ...کیارش اسرار کرد تا عقد رو یه ماه و نیم دیگه برگذار کنیم ...بابام قبول نمیکرد ولی وقتی اسرار کیارش رو دید قبول کرد ...آریا هم برای عقد همین پافشاری رو داشت ....اونا هم سه ماه بعد از نامزدی عقد کردن ولی در مورد ما نامزدی وجود نداشت ...پندار هنوز نمی دونست ما قرار ازدواج گذاشتیم و منم حلقه ای که کیارش به عنوان نامزدی بهم داده بود رو جلوش نپوشیده بودم در واقع دوست داشتم شکه اش کنم ...این یک ماه رو امتحان داشتیم ...آموزشگاه تعطیل بود و من کم تر کیارش رو میدیدم ...امروز آخرین امتحانمون رو دادیم ...حال من با یه ماه پیش تفاوتی نکرده بود ...هنوز هم ناراحت بودم ...از سالن امتحان بیرون اومدم و دنبال آریانا گشتم ...کنار مهدیس پیداش کردم و به سمتشون رفتم:
آریانا- چه طور دادی؟؟؟
من –بد نبود
مهدیس- افتضاح بود ...تو تازه داری می گی بد نبود
جلوتر از اون دو تا راه افتادم ...موبایلم زنگ خورد ...کیارش بود :
من- الو
کیارش- سلام عشقم ...امتحانت رو دادی ؟؟؟
من-آره عزیزم
کیارش –بیام دنبالت بریم دنبال لباس عروس
من- آره بیا ..در دانشگاه منتظرتم
یک ربع بعد کیارش اومد دنبالم ...با هم رفتیم یه مزون معروف ...اسمش رو زیاد شنیده بودم ...خانومه با کیارش خیلی گرم گرفت:
خانوم- چطوری کیارش خان ...سهیلا جون چطوره؟؟؟
سهیلا مامان کیارش بود که برای عمل باباش رفته بود آلمان :
کیارش- خوبه به لطف شما ...راستش اومدیم چند تا لباس عروس ببینیم
خانوم- به سلامتی می خوایی ازدواج کنی ...چه عروس زیبایی هم داری ان شاالله به پای هم پیر شید
لبخندی زدم و اون جلو رفت و چند تا لباس عروس آورد ...یکیشون خیلی به دلم نشست ...یه لباس عروس که بالا تنه اش دو تا بند توری می خورد و منجوق دوزی زیبایی هم داشت و قسمت پایین تنه اش هم گشاد و توری بود و پایینش باز با منجوق کار شده بود ...رو به کیارش گفتم:
من- اون به نظرت چه طوره؟؟؟
کیارش- دکولتهه؟؟؟
من- نه اون توریه
کیارش –عالیه برو پروش کن
لبخندی زدم و رفتم پوشیدمش ...مو هام رو باز کردم ....خیلی به تنم میومد ..انگاری برای من ساخته بودنش ...صدای کیارش از پشت اتاق پرو به گوش می رسید:
کیارش- ترانه جان بیا منم ببینمت
من- نه تا روز عروسی حق نداری ببینی ...اخه شگون نداره
کیارش- اینا همش خیالاته ....بی انصاف نباش دیگه من تا اون روز آب میشم از فضولی
من- اسرار نکن
و لباس را در آوردم ....بعد از خرید لباس برای خرید بقیه چیز ها رفتیم ...چه عروس و دوماد جالبی هستیم که سرخر با خودمون برای خرید نمیاریم ....
***
دو هفته مثل برق و باد گذشت ...همه چیز آماده بود ...فقط پدر و مادر کیارش نمی تونستن بیان ...مادرش خیلی مهربون بود...پشت تلفن خیلی عذر خواهی کرد و گفت بعدا جبران میکنه ...چون پدر کیارش عمل داشت مادرش هم نمی تونست بیاد ...برای من زیاد مهم نبود ....این چند وقته بازیگر خوبی شده بودم چون همش در حال نقش بازی کردنم ...کیارش زود تر برای کرایه ی باغ رفته شیرازبرای عقد کسی از فامیل اونا رو دعوت نکردیم ...قرار شد بعدا برای فامیل اونا هم یه عروسی مفصل بگیریم ...بابام نذاشت کارت بگیریم وگفت تلفینی همه رو دعوت می کنه می خواد دامادش یه سورپرایز باشه ...مهمون های زیادی دعوت نکردیم ...حدودا دویست نفر رو دعوت کرده بودیم ... برای عروسیی که می خواستیم برای فامیل های کیارش بگیریم فامیل های خودمون رو هم مفصلا دعوت می کنیم ...فقط من سه تا کارت برای پندار و آراد و سپهر خریدم ...پندار باید بفهمه من چه زجری کشیدم
استاد پایان کلاس رو اعلام کرد ...پندار داشت وسایلش رو جمع میکرد ...آراد و سپهر هم بالای سرش بودن ... با مهدیس و آریانا به طرفشون رفتیم :
من- روز بخیر آقایون ...اینا مال شماست
و کارت ها رو بهشون دادم ...آراد پرسید:
آراد- اینا چیه ؟؟؟
آریانا- بازشون کنید می فهمید
از روز عروسی تارا تا به حال پسرا کمی باهامون سر سنگین شده بودن ...قبلا به آریانا و مهدیس گفته بودم که دوست دارم عروسیم یه سورپرایز باشه و اونا نباید به پسرا چیزی بگن
آراد و سپهر کارت ها رو باز کردن ...وقتی خوندنش با نگرانی به هم نگاه کردن ...پندار پرسید:
پندار- چیه بچه ها؟؟؟
اونا حرفی نزدن ...پندار کارتشو برداشت و بازش کرد ...خودکار از توی دستش افتادم ...رو بهشون گفتم:
من-خوش حال میشم اگه بیایید
و جلو تر از مهدیس و آریانا اومدم بیرون ...مثل ابی که روی آتیش ریخته باشن آتیش انتقام منم خاموش شد ولی انگاری خاکسترش روی قلبم سنگینی می کرد ...نمی دونم چرا هنوز هم غم دارم ...اخه چرا آروم نشدم؟؟؟...
پندار
بعد از رفتن دخترا روی صندلی افتادم ...شک خیلی قویی بود...سپهر کنارم نشست و گفت:
سپهر- خوبی پندار؟؟؟
جوابی ندادم ...همش با خودم می گفتم این یه دروغ بزرگه ...ترانه نمی تونه مال کسه دیگه ای باشه ...ولی کارتش جلوی روم بود ...این نمی تونست دروغ باشه ...بلند شدم و به طرف در دویدم ...آراد دوید دنبالم و داد زد:
آراد- کجا میری با این حالت؟؟؟
مگه حال من چه جوری بودم ...یعنی اوضام اینقدر وخیم بود که آراد این طوری بهم می گفت ...کارت عروسی رو توی مشتم مچاله کردم و به دویدن ادامه دادم ...سوار فراریم شدم و با آخرین سرعت به طرف آپارتمان دخترا روندم ...فریاد زدم:
من- چه طور تونستی این کار رو با من بکنی ترانه ؟؟؟دِ آخه مگه من چی کارت کرده بودن لعنتی ...
یکی زدم رو فرمون و سرعتم رو بردم بالا ...اصلا فراموش کرده بودم به چه قصدی وارد زندگیش شدم ...الان فقط فکر این بودم که ترانه نباید با کیارش ازدواج کنه ...نمی خوام یه بار دیگه چشمایی که زندگیم شدن رو از دست بدم ...رسیدم به در آپارتمان ...هر کاری کردم نتونستم پیاده بشم و برم ازش بپرسم چرا می خواد با کیارش ازدواج کنه ...میترسیدم بهم بگه عاشقشه ...سرم رو روی فرمون گذاشتم مدام با خودم کلنجار می رفتم ولی نمی تونستم برم ازش بپرسم چرا این کار رو کرد؟؟؟...بالاخره در خونه باز شد ...ترانه اومد وبه طرف ماشینش رفت...با آریانا و مهدیس روبوسی کرد و مهدیس هم پشت ماشینش آب ریخت ...مگه می خواست کجا بره؟؟؟...بی هدف دنبالش کردم ... از شهر خارج شد ...چه دل و جرعتی داره این دختر ...اخه چه طوری نمی ترسه تک و تنها بزنه به جاده...
فقط دنبالش می رفتم ...انگار به طرف شیراز می رفت ...آره من باید ازش بپرسم چرا این کار رو کرده ... شب شده بود و ما بالاخره رسیدیم و دروازه ی قرآن شیراز معلوم شد ...تا خونشون دنبالش رفتم ...پارک کرد و رفت بالا ...باز من موندم و شک ...اخه اگه بهم بگه عاشقشه من دیونه می شم .... چی کار کنم خدایا
بعد از رفتن دخترا روی صندلی افتادم ...شک خیلی قویی بود...سپهر کنارم نشست و گفت:
سپهر- خوبی پندار؟؟؟
جوابی ندادم ...همش با خودم می گفتم این یه دروغ بزرگه ...ترانه نمی تونه مال کسه دیگه ای باشه ...ولی کارتش جلوی روم بود ...این نمی تونست دروغ باشه ...بلند شدم و به طرف در دویدم ...آراد دوید دنبالم و داد زد:
آراد- کجا میری با این حالت؟؟؟
مگه حال من چه جوری بودم ...یعنی اوضام اینقدر وخیم بود که آراد این طوری بهم می گفت ...کارت عروسی رو توی مشتم مچاله کردم و به دویدن ادامه دادم ...سوار فراریم شدم و با آخرین سرعت به طرف آپارتمان دخترا روندم ...فریاد زدم:
من- چه طور تونستی این کار رو با من بکنی ترانه ؟؟؟دِ آخه مگه من چی کارت کرده بودن لعنتی ...
یکی زدم رو فرمون و سرعتم رو بردم بالا ...اصلا فراموش کرده بودم به چه قصدی وارد زندگیش شدم ...الان فقط فکر این بودم که ترانه نباید با کیارش ازدواج کنه ...نمی خوام یه بار دیگه چشمایی که زندگیم شدن رو از دست بدم ...رسیدم به در آپارتمان ...هر کاری کردم نتونستم پیاده بشم و برم ازش بپرسم چرا می خواد با کیارش ازدواج کنه ...میترسیدم بهم بگه عاشقشه ...سرم رو روی فرمون گذاشتم مدام با خودم کلنجار می رفتم ولی نمی تونستم برم ازش بپرسم چرا این کار رو کرد؟؟؟...بالاخره در خونه باز شد ...ترانه اومد وبه طرف ماشینش رفت...با آریانا و مهدیس روبوسی کرد و مهدیس هم پشت ماشینش آب ریخت ...مگه می خواست کجا بره؟؟؟...بی هدف دنبالش کردم ... از شهر خارج شد ...چه دل و جرعتی داره این دختر ...اخه چه طوری نمی ترسه تک و تنها بزنه به جاده...
فقط دنبالش می رفتم ...انگار به طرف شیراز می رفت ...آره من باید ازش بپرسم چرا این کار رو کرده ... شب شده بود و ما بالاخره رسیدیم و دروازه ی قرآن شیراز معلوم شد ...تا خونشون دنبالش رفتم ...پارک کرد و رفت بالا ...باز من موندم و شک ...اخه اگه بهم بگه عاشقشه من دیونه می شم .... چی کار کنم خدایا
ترانه
در خونه باز شد ...سریع حیاط بزرگمون رو رد کردم و رفتم داخل ...بابام روی مبل ها نشسته بود مامانم هم اومد و بغلم کرد ...پرسیدم:
من- پس کیارش کجاست؟؟؟
بابا- همه کارارو زود انجام داد و برگشت تهران تا پیش تو باشه
من- اومده بودم غافل گیرش کنم و توی کارا کمکش کنم ...
بابا- باچی اومدی ترانه خانوم؟؟
من- با ماشین
بابا- مگه من بهت نگفتم تنهایی با ماشین راه نیوفت تو جاده ها ...مثل این که باید این ماشین رو ازت بگیرم
من- شوهرم برام یدونه بهترشو می خره
بابا- ای شیطون تو بزار خرت از پل رد بشه بعد شوهرم شوهرم کن
به طرف اتاقم رفتم ...دلم گرفت کاش جای کیارش پندار بود .... کاش به اون می گفتم شوهرم ...
غمگین روی تختم نشستم و مثل همیشه اشک ریختم ...لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین ...تا پامو از آخرین پله پایین گذاشتم گوشیم زنگ خورد ...بدون این که نگاه شماره کنم جواب دادم:
من- بله بفرمایید
سینا- همین الان میایی دم در کارت دارم
من- تویی سینا ....نمی تونم بیام تهران نیستم
سینا- در خونه ی خودتون رو می گم
من- نمی تونم
سینا- یا میایی یا میام اون خونه رو روی سرت خراب می کنم
قطع کردم و به طرف در رفتم ...اگه نمی رفتم واقعا خونه رو روی سرم خراب می کرد ...یه شال پوشیدم و یه شال پشمی هم انداختم روی شونه هام ...مامانم پرسید:
مامان- ترانه مادر کجا میری؟؟؟
من –الان میام
و بیرون اومدم ....سریع حیاط رو رد کرد و در رو باز کرد و به طرف زانتیای سینا رفتم ...سوار شدم و سلام کردم ...اونم جوابم رو داد ...منتظر شدم تا چیزی بگه ولی مثل این که قصد نداشت شروع کنه ...گفتم:
من- خوب بگو من منتظرم ...
برگشت طرفم وداد زد:
سینا- تو به چه حقی میخوایی ازدواج کنی ...اصلا اون احمق کیه که به من ترجیحش دادی؟؟؟...د حرف بزن
من- هر کی هست هزار بار شرف داره به تو
دستش رو برد بالا ک بزنه توی صورتم که دستش رو روی هوا گرفتم و گفتم:
من- یادته توی مهمونی چه بلایی سرت اومد ...اگه می خوایی دیگه تکرار نشه در شان خودت رفتار کن
و دستگیره رو کشیدم که در باز نشد ...کثافت قفل مرکزی رو زده بود ...سرش داد زدم:
من- در و باز کن سینا
خندید و گفت:
سینا- تو کاراته کارم که باشی من یه مردم و هیکلم هم دوبرابر تو ...اونروز هم حرکتت ناگهانی بودو الا جوری می زدمت که تا عمر داری یادت نره ...حالا هم تقلا نکن خانوم کوچولو
و راه افتاد ....دروغ چرا خیلی ترسیده بودم ...داد زدم:
من- نگه دار سینا ...این مسخره بازی ها چیه
سینا- خانوم کاراته کار اگه می تونی خودت نگهش دار
خواستم فرمون و بگیرم که دستم و پس زد و به رانندگی ادامه داد ....داد زدم:
من- سینا خواهش می کنم ...مامانم الان نگران میشه
سینا- باید قبلا فکرشو میکردی
گوشیم رو از جیب شلوار خونگیم در آوردم و شماره ی مامانم رو گرفتم ...سینا گوشیم رو از دستم کشید و از ماشین انداختش بیرون ...داد زدم:
من- دیونه شدی ...اگه داری شوخی می کنه بهتره تمومش کنی چون شوخی خیلی مسخره ایه
جوابی نداد ...یه دفعه ماشین وایساد ....رو به رومون یه باغ بود ...حتی نمی دونستم کجاییم ...گفت:
سینا- پیاده شو
گریه می کردم و از ترس روی صندلی مچاله شده بودم ...وقتی دید پیاده نمی شم خودش اومد و بازوم رو گرفت و به زور پیادم و کرد با وجود مخالفت های من وارد باغ شده بود ...چه زوری داره این الاغ خان ....حدود نیم ساعت رفتیم و هر دفعه هم از یه دوراهی گذشتیم ...باز خودم رو روی زمین انداختم و با هق هق گفتم:
من- سینا تو رو خدا ولم کن ...
به زور بلندم کرد و گفت:
سینا- باید قبلا فکرشو می کردی ترانه خانوم ....
و باز راه افتاد و منم دنبال خودش کشید ...بالاخره به یه کلبه ی چوبی رسیدیم ...خودم رو عقب کشیدم و در حالی که گریه می کردم گفتم:
من- منو آوردی اینجا چی کار ؟؟؟....
سینا- من نمیتونم بذارم تو مال یکی دیگه بشی ...تو اول تا آخر مال خودمی
دوباره خودم رو عقب کشیدم و از میون هق هق گریه ام گفتم:
من- من ازدواج نمی کنم خوبه؟؟؟...فقط ولم کن بزار برم
یه لبخند کثیف زد و گفت:
سینا- دیره خوشگلم ...خیلی دیره
و بازوم رو کشید ...زورم بهش نمیرسید ...فقط اون لحظه زیر لب گفتم:
من- خدا ...یا ...کم..کمکم ...کن
یه کلبه ی چوبی که سه تا پله می خورد ...خیلی قشنگ بود ...ولی نمی دونم این کلبه وسط باغ چی کار می کرد ...اشکام خشک شده بودو فقط هق هق میکردم ...سینا یه پله رفت بالا و تا خواست پله ی دوم رو بره داد زدم :
من- تو رو خدا سینا ....تو رو جون عمو حمید ولم کن
سینا- اینقدر زر زر نکن ...
و خواست دستمو بکشه که صدای پندار از پشت اومد:
پندار- ولش کن بی ناموس عوضی
برگشتم عقب ...آره اشتباه نکرده بودم خودش بود ...دستم رو بردم و اشکم رو پاک کردم و با نور امیدی که تو دلم جونه زده بود یه لبخند زدم ...بازوم رو از دست سینا در آوردم و ماساژش دادم ....الهی دستت بشکنه سینا ...الهی عموم به عزات بشینه ...سینا با عصبانیت گفت:
سینا- جنابعالی؟؟؟
پندار- به تو ربطی نداره
و بهمون نزدیک شد و رفت یقه ی سینا رو گرفت و از زمین بلندش کرد ...یه خورده ازش بلند تر و درشت تر بود ...معلوم بود داره دندون هاشو روی هم فشار می ده و از بینشون حرف می زنه :
پندار- من همونیم که می خوام مادرت رو عزات بشونم ...حالا فهمیدی؟؟؟
ویه مشت زد توی دهنش ...سینا پرت شد روی زمین ولی پندار باز رفت طرفش و با یقه اش بلندش کرد:
پندار- خوب نگام کن تا قیافم یادت بمونه ...زورت به یه دختر تنها رسیده عوضی ...مگه تو خودت ناموس نداری ...اصلا وایسا ببینم توکی هستی؟؟؟
سینا فقط نگاهش کرد ...پندار برگشت طرف من و داد زد:
پندار- این کیه ترانه؟؟؟
با هق هق گقتم:
من- پسر ...ه ...عمومه
با یقه اش تکونش داد و گفت:
پندار- این که از خون خودته نامرد ...می خواستی باهاش چی کار کنی؟؟؟
سینا- این دختر از اول مال من بوده حالا دارن با زور ازم میگیرنش منم می خوام با زور نگهش دارم
پندار داد زد:
پندار- تو غلط می کنی ...
و یه مشت دیگه بهش زد و سینا باز پرت شد ...پندار رفت طرفشو با پاش به پهلوش ضربه زد ... اونقدر زد تا خسته شد ...عاقبت ولش کرد و اومد طرفم و داد زد:
پندار- برو خدا رو شکر کن نوک انگشتت بهش نخورد چون به ولای علی اون موقع خودم خونتو روی چوب های این خونه می ریختم ...حالا هم گم شو نمی خوام چشمم بهت بیوفته
سینا به سختی بلند شد ودر بین درختا گم شد ...نفسی از روی آسودگی کشیدم و سرمو تکیه دادم به درخت پشت سرم ...یه لبخند زدم و زیر لب گفتم:
من- خدایا ممنونتم ...نوکرتم
پندار- خوبی ترانه؟؟؟
چشمامو باز کردم و گفتم:
من- به لطف تو آره
پندار- چرا باهاش اومدی اینجا؟؟؟
من- من نیومدم به زور آوردم
پندار- خوب دیگه بهتره بلند شی زود تر باید برگردیم
تازه یاد مامانم افتادم و گفتم:
من- وایی مامانم!!
و بلند شدم و با پندار راه افتادیم ...از پندار با لبخند پرسیدم:
من- خوب از کجا باید بریم
پندار-نمی دونم
لبخندم خشک شد و جیغ زدم :
من- چی؟؟؟
پندار- چرا جیغ می زنی خوب من فقط دنبالتون اومدم
من – اصلا تو چرا ما رو دنبال کردی؟؟؟اصلا تو شیراز چی کار می کنی؟؟
پندار- انگار ناراحتی که سینا رو رد کردم ؟؟؟بیا و خوبی کن
من- اصلا شاید من و اون می خواستیم بریم یه جا یه کار خصوصی داشتیم که تو نباید می فهمیدی فضول خان ...اونوقت تکلیف چی بود؟؟
پندار- تو غلط میکنی با اون کار خصوصی داشته باشی
من- تو منو دیونه می کنی ...اصلا ولش کن بیا یه راه برای بیرون رفتن پیدا کنیم
با هم راه افتادیم وهمینطوری بی هدف رفتیم جلو ...پندار که جلو راه می رفت یه دفعه وایساد منم که سرم پایین بود و پشتش راه میرفتم که خوردم بهش...داد زدم:
من- هی یابو چرا وایسادی ؟؟؟
اخ چه دلم برای فحش هام تنگ شده بود ...برگشت و با درماندگی گفت:
پندار- ما که دوباره رسیدیم به همین کلبه
دوباره راه افتادیم ولی باز رسیدیم به همون کلبه ... این کار رو چندین بار انجام دادیم ...سردم بود اخه بایه بلوز آستین بلند و شلوار خونگی اومده بودم ...خسته از تلاش بی هوده امون همونجا نشستم ...دوباره یاد مامانم افتادم و رو به پندار گفتم:
من- پندار گوشیت رو میدی؟؟
دستش رو کرد تو جیبش ...وقتی اون یکی جیبش رو هم گشت گفت:
پندار- جا مونده تو ماشین
من- حالا من چی کار کنم ؟؟؟...چه جوری به مامانم خبر بدم
لب و لوچم آویزون شده بود ...داد زدم:
من-خیلی کله پوکی
یه خنده ی عصبی کرد و گفت:
پندار- تو عادت داری جواب خوبی رو با تحقیر بدی
من- آخه فقط بلدی سینا رو بزنی حالا چی میشد یه خورده دقت میکردی یا موبایلتو با خودت میاوردی یا راه رو یاد میگرفتی ...آقای خنگ
پندار- اسگول
من- الاغ
پندار-بی شعور
من- کثافت ، آشغال ، اخمق،میمون ...دیگه ...مممم...دیگه ....فحش رکیک و ناموسی هم بلدم بدم بهت؟؟؟؟
پندار- نه قوربونت نگه دار لازمت میشه
و تکیه اش رو داد به درخت ...زیر لب گفتم:
من- صد رحمت به الاغ
یه دفعه یه دونه برف نشست سر دماغ قرمزم ...بازو هام رو مالش دادم و گفتم:
من- من سردمه
بلند شد و به طرف کلبه رفت ...پرسیدم:
من- کجا ؟؟؟
پندار- می رم توی کلبه بهتر از اینه که بمونم اینجا و یخ بزنم خانوم فیلسوف
چه خری هستیم ما ...خوب از اول باید می رفتیم توی کلبه ....بلند شدم و دنبالش رفتم ..درو باز کرد ...همه جا تاریک بود ....دستش رو روی دیوار کشید تا کلید رو پیدا کنه ...یه دفعه صدای آخش در اومد...تن صدام رو پایین آوردم و مثل کسایی که رفتن دزدی پرسیدم:
من- چه مرگته؟؟؟
پندار- رو پام وایسادی
اینقدر آروم گفت که نشنیدم:
من- چی میگی ؟؟؟
داد زد:
پندار- بابا میگم رو پام وایسادی
من- اها ...خب زود تر میگفتی
و پام رو از رو پاش برداشت ....با آدم دعوا داره ....منم دستم و کشیدم اون طرف دیوار ...یه دفعه دستم خورد به یه چیز ...آره خودشه ...فشارش دادم ...همه جا روشن شد ...یه لوستر بزرگ به سقف آویزون بود ...یه ال سی دی و مخلفات با یه دست مبل راحتی رو به روش ...یه آشپز خونه ی کوچیک رو به روی ورودی که اپنش از چوب بود ...چند تا گلدون که گلای قشنگی هم داشت اینطرف و اونطرف بود ... یه شومینه پشت مبل ها که یه پوست ببر پشتش آویزون شده بود ...یه کمد دیواری که انواع مشروب از ویکس و وتکا گرفته تا شراب قرمز همه رو داشت
در خونه باز شد ...سریع حیاط بزرگمون رو رد کردم و رفتم داخل ...بابام روی مبل ها نشسته بود مامانم هم اومد و بغلم کرد ...پرسیدم:
من- پس کیارش کجاست؟؟؟
بابا- همه کارارو زود انجام داد و برگشت تهران تا پیش تو باشه
من- اومده بودم غافل گیرش کنم و توی کارا کمکش کنم ...
بابا- باچی اومدی ترانه خانوم؟؟
من- با ماشین
بابا- مگه من بهت نگفتم تنهایی با ماشین راه نیوفت تو جاده ها ...مثل این که باید این ماشین رو ازت بگیرم
من- شوهرم برام یدونه بهترشو می خره
بابا- ای شیطون تو بزار خرت از پل رد بشه بعد شوهرم شوهرم کن
به طرف اتاقم رفتم ...دلم گرفت کاش جای کیارش پندار بود .... کاش به اون می گفتم شوهرم ...
غمگین روی تختم نشستم و مثل همیشه اشک ریختم ...لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین ...تا پامو از آخرین پله پایین گذاشتم گوشیم زنگ خورد ...بدون این که نگاه شماره کنم جواب دادم:
من- بله بفرمایید
سینا- همین الان میایی دم در کارت دارم
من- تویی سینا ....نمی تونم بیام تهران نیستم
سینا- در خونه ی خودتون رو می گم
من- نمی تونم
سینا- یا میایی یا میام اون خونه رو روی سرت خراب می کنم
قطع کردم و به طرف در رفتم ...اگه نمی رفتم واقعا خونه رو روی سرم خراب می کرد ...یه شال پوشیدم و یه شال پشمی هم انداختم روی شونه هام ...مامانم پرسید:
مامان- ترانه مادر کجا میری؟؟؟
من –الان میام
و بیرون اومدم ....سریع حیاط رو رد کرد و در رو باز کرد و به طرف زانتیای سینا رفتم ...سوار شدم و سلام کردم ...اونم جوابم رو داد ...منتظر شدم تا چیزی بگه ولی مثل این که قصد نداشت شروع کنه ...گفتم:
من- خوب بگو من منتظرم ...
برگشت طرفم وداد زد:
سینا- تو به چه حقی میخوایی ازدواج کنی ...اصلا اون احمق کیه که به من ترجیحش دادی؟؟؟...د حرف بزن
من- هر کی هست هزار بار شرف داره به تو
دستش رو برد بالا ک بزنه توی صورتم که دستش رو روی هوا گرفتم و گفتم:
من- یادته توی مهمونی چه بلایی سرت اومد ...اگه می خوایی دیگه تکرار نشه در شان خودت رفتار کن
و دستگیره رو کشیدم که در باز نشد ...کثافت قفل مرکزی رو زده بود ...سرش داد زدم:
من- در و باز کن سینا
خندید و گفت:
سینا- تو کاراته کارم که باشی من یه مردم و هیکلم هم دوبرابر تو ...اونروز هم حرکتت ناگهانی بودو الا جوری می زدمت که تا عمر داری یادت نره ...حالا هم تقلا نکن خانوم کوچولو
و راه افتاد ....دروغ چرا خیلی ترسیده بودم ...داد زدم:
من- نگه دار سینا ...این مسخره بازی ها چیه
سینا- خانوم کاراته کار اگه می تونی خودت نگهش دار
خواستم فرمون و بگیرم که دستم و پس زد و به رانندگی ادامه داد ....داد زدم:
من- سینا خواهش می کنم ...مامانم الان نگران میشه
سینا- باید قبلا فکرشو میکردی
گوشیم رو از جیب شلوار خونگیم در آوردم و شماره ی مامانم رو گرفتم ...سینا گوشیم رو از دستم کشید و از ماشین انداختش بیرون ...داد زدم:
من- دیونه شدی ...اگه داری شوخی می کنه بهتره تمومش کنی چون شوخی خیلی مسخره ایه
جوابی نداد ...یه دفعه ماشین وایساد ....رو به رومون یه باغ بود ...حتی نمی دونستم کجاییم ...گفت:
سینا- پیاده شو
گریه می کردم و از ترس روی صندلی مچاله شده بودم ...وقتی دید پیاده نمی شم خودش اومد و بازوم رو گرفت و به زور پیادم و کرد با وجود مخالفت های من وارد باغ شده بود ...چه زوری داره این الاغ خان ....حدود نیم ساعت رفتیم و هر دفعه هم از یه دوراهی گذشتیم ...باز خودم رو روی زمین انداختم و با هق هق گفتم:
من- سینا تو رو خدا ولم کن ...
به زور بلندم کرد و گفت:
سینا- باید قبلا فکرشو می کردی ترانه خانوم ....
و باز راه افتاد و منم دنبال خودش کشید ...بالاخره به یه کلبه ی چوبی رسیدیم ...خودم رو عقب کشیدم و در حالی که گریه می کردم گفتم:
من- منو آوردی اینجا چی کار ؟؟؟....
سینا- من نمیتونم بذارم تو مال یکی دیگه بشی ...تو اول تا آخر مال خودمی
دوباره خودم رو عقب کشیدم و از میون هق هق گریه ام گفتم:
من- من ازدواج نمی کنم خوبه؟؟؟...فقط ولم کن بزار برم
یه لبخند کثیف زد و گفت:
سینا- دیره خوشگلم ...خیلی دیره
و بازوم رو کشید ...زورم بهش نمیرسید ...فقط اون لحظه زیر لب گفتم:
من- خدا ...یا ...کم..کمکم ...کن
یه کلبه ی چوبی که سه تا پله می خورد ...خیلی قشنگ بود ...ولی نمی دونم این کلبه وسط باغ چی کار می کرد ...اشکام خشک شده بودو فقط هق هق میکردم ...سینا یه پله رفت بالا و تا خواست پله ی دوم رو بره داد زدم :
من- تو رو خدا سینا ....تو رو جون عمو حمید ولم کن
سینا- اینقدر زر زر نکن ...
و خواست دستمو بکشه که صدای پندار از پشت اومد:
پندار- ولش کن بی ناموس عوضی
برگشتم عقب ...آره اشتباه نکرده بودم خودش بود ...دستم رو بردم و اشکم رو پاک کردم و با نور امیدی که تو دلم جونه زده بود یه لبخند زدم ...بازوم رو از دست سینا در آوردم و ماساژش دادم ....الهی دستت بشکنه سینا ...الهی عموم به عزات بشینه ...سینا با عصبانیت گفت:
سینا- جنابعالی؟؟؟
پندار- به تو ربطی نداره
و بهمون نزدیک شد و رفت یقه ی سینا رو گرفت و از زمین بلندش کرد ...یه خورده ازش بلند تر و درشت تر بود ...معلوم بود داره دندون هاشو روی هم فشار می ده و از بینشون حرف می زنه :
پندار- من همونیم که می خوام مادرت رو عزات بشونم ...حالا فهمیدی؟؟؟
ویه مشت زد توی دهنش ...سینا پرت شد روی زمین ولی پندار باز رفت طرفش و با یقه اش بلندش کرد:
پندار- خوب نگام کن تا قیافم یادت بمونه ...زورت به یه دختر تنها رسیده عوضی ...مگه تو خودت ناموس نداری ...اصلا وایسا ببینم توکی هستی؟؟؟
سینا فقط نگاهش کرد ...پندار برگشت طرف من و داد زد:
پندار- این کیه ترانه؟؟؟
با هق هق گقتم:
من- پسر ...ه ...عمومه
با یقه اش تکونش داد و گفت:
پندار- این که از خون خودته نامرد ...می خواستی باهاش چی کار کنی؟؟؟
سینا- این دختر از اول مال من بوده حالا دارن با زور ازم میگیرنش منم می خوام با زور نگهش دارم
پندار داد زد:
پندار- تو غلط می کنی ...
و یه مشت دیگه بهش زد و سینا باز پرت شد ...پندار رفت طرفشو با پاش به پهلوش ضربه زد ... اونقدر زد تا خسته شد ...عاقبت ولش کرد و اومد طرفم و داد زد:
پندار- برو خدا رو شکر کن نوک انگشتت بهش نخورد چون به ولای علی اون موقع خودم خونتو روی چوب های این خونه می ریختم ...حالا هم گم شو نمی خوام چشمم بهت بیوفته
سینا به سختی بلند شد ودر بین درختا گم شد ...نفسی از روی آسودگی کشیدم و سرمو تکیه دادم به درخت پشت سرم ...یه لبخند زدم و زیر لب گفتم:
من- خدایا ممنونتم ...نوکرتم
پندار- خوبی ترانه؟؟؟
چشمامو باز کردم و گفتم:
من- به لطف تو آره
پندار- چرا باهاش اومدی اینجا؟؟؟
من- من نیومدم به زور آوردم
پندار- خوب دیگه بهتره بلند شی زود تر باید برگردیم
تازه یاد مامانم افتادم و گفتم:
من- وایی مامانم!!
و بلند شدم و با پندار راه افتادیم ...از پندار با لبخند پرسیدم:
من- خوب از کجا باید بریم
پندار-نمی دونم
لبخندم خشک شد و جیغ زدم :
من- چی؟؟؟
پندار- چرا جیغ می زنی خوب من فقط دنبالتون اومدم
من – اصلا تو چرا ما رو دنبال کردی؟؟؟اصلا تو شیراز چی کار می کنی؟؟
پندار- انگار ناراحتی که سینا رو رد کردم ؟؟؟بیا و خوبی کن
من- اصلا شاید من و اون می خواستیم بریم یه جا یه کار خصوصی داشتیم که تو نباید می فهمیدی فضول خان ...اونوقت تکلیف چی بود؟؟
پندار- تو غلط میکنی با اون کار خصوصی داشته باشی
من- تو منو دیونه می کنی ...اصلا ولش کن بیا یه راه برای بیرون رفتن پیدا کنیم
با هم راه افتادیم وهمینطوری بی هدف رفتیم جلو ...پندار که جلو راه می رفت یه دفعه وایساد منم که سرم پایین بود و پشتش راه میرفتم که خوردم بهش...داد زدم:
من- هی یابو چرا وایسادی ؟؟؟
اخ چه دلم برای فحش هام تنگ شده بود ...برگشت و با درماندگی گفت:
پندار- ما که دوباره رسیدیم به همین کلبه
دوباره راه افتادیم ولی باز رسیدیم به همون کلبه ... این کار رو چندین بار انجام دادیم ...سردم بود اخه بایه بلوز آستین بلند و شلوار خونگی اومده بودم ...خسته از تلاش بی هوده امون همونجا نشستم ...دوباره یاد مامانم افتادم و رو به پندار گفتم:
من- پندار گوشیت رو میدی؟؟
دستش رو کرد تو جیبش ...وقتی اون یکی جیبش رو هم گشت گفت:
پندار- جا مونده تو ماشین
من- حالا من چی کار کنم ؟؟؟...چه جوری به مامانم خبر بدم
لب و لوچم آویزون شده بود ...داد زدم:
من-خیلی کله پوکی
یه خنده ی عصبی کرد و گفت:
پندار- تو عادت داری جواب خوبی رو با تحقیر بدی
من- آخه فقط بلدی سینا رو بزنی حالا چی میشد یه خورده دقت میکردی یا موبایلتو با خودت میاوردی یا راه رو یاد میگرفتی ...آقای خنگ
پندار- اسگول
من- الاغ
پندار-بی شعور
من- کثافت ، آشغال ، اخمق،میمون ...دیگه ...مممم...دیگه ....فحش رکیک و ناموسی هم بلدم بدم بهت؟؟؟؟
پندار- نه قوربونت نگه دار لازمت میشه
و تکیه اش رو داد به درخت ...زیر لب گفتم:
من- صد رحمت به الاغ
یه دفعه یه دونه برف نشست سر دماغ قرمزم ...بازو هام رو مالش دادم و گفتم:
من- من سردمه
بلند شد و به طرف کلبه رفت ...پرسیدم:
من- کجا ؟؟؟
پندار- می رم توی کلبه بهتر از اینه که بمونم اینجا و یخ بزنم خانوم فیلسوف
چه خری هستیم ما ...خوب از اول باید می رفتیم توی کلبه ....بلند شدم و دنبالش رفتم ..درو باز کرد ...همه جا تاریک بود ....دستش رو روی دیوار کشید تا کلید رو پیدا کنه ...یه دفعه صدای آخش در اومد...تن صدام رو پایین آوردم و مثل کسایی که رفتن دزدی پرسیدم:
من- چه مرگته؟؟؟
پندار- رو پام وایسادی
اینقدر آروم گفت که نشنیدم:
من- چی میگی ؟؟؟
داد زد:
پندار- بابا میگم رو پام وایسادی
من- اها ...خب زود تر میگفتی
و پام رو از رو پاش برداشت ....با آدم دعوا داره ....منم دستم و کشیدم اون طرف دیوار ...یه دفعه دستم خورد به یه چیز ...آره خودشه ...فشارش دادم ...همه جا روشن شد ...یه لوستر بزرگ به سقف آویزون بود ...یه ال سی دی و مخلفات با یه دست مبل راحتی رو به روش ...یه آشپز خونه ی کوچیک رو به روی ورودی که اپنش از چوب بود ...چند تا گلدون که گلای قشنگی هم داشت اینطرف و اونطرف بود ... یه شومینه پشت مبل ها که یه پوست ببر پشتش آویزون شده بود ...یه کمد دیواری که انواع مشروب از ویکس و وتکا گرفته تا شراب قرمز همه رو داشت
....پندار گفت:
پندار- میرم هیزم بیارم برای شومینه
من- باشه برو
تا پندار رفت ...منم یه سنگ تخت پیدا کردم و رفتم توی اتاق خواب که یه تخت دو نفره ی با شکوه داشت ...چادر نبود ولی حجاب کردم و نماز خوندم ...انگاری آرامش گرفتم ...پندار با شدت در و باز کرد و گفت:
پندار- چرا هر چی صدات میزنم جواب نمی دی؟؟؟
سلام نمازمو دادم ورفتم سجده ...بلند شدم و گفتم:
من- ببخشید داشتم نماز می خوندم
لبخند زد و گفت:
پندار- قبول باشه خانوم خانوما
من- قبول حق ...
نمی گم آدم خیلی مقیدی بودم ...نمازم رو می خوندم ولی تو جمع های خانوادگی یا مهمونی ها برام مهم نبود که مو هام رو بپوشونم ...با هم از اتاق بیرون اومدیم ...شومینه روشن شده بود ...رفتم طرف آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم ...ایول بابا ....پر بود ...کابینت ها رو یکی یکی باز کردم ...یه پفک برداشتم و رفتم لم دادم رو کاناپه ی رو به رو ی تلویزیون ...پندار داشت نگام می کردم ...برگشتم و گفتم:
من- چیه؟؟؟تو هم می خوایی؟؟؟... خوب بیا بخور
پندار- تو نمی خوایی یه شام به فرشته ی نجاتت بدی
من- کی میره این همه راهو ...اسم خودت هم گذاشتی فرشته ی نجات
پندار مظلوم نگام کرد ..اخی ...پیشی نازی ...در حالی که به طرف آشپزخونه می رفتم گفتم:
من- دلم برات سوخت
پندار یه هورا کشید و رفت طرف سی دی های سینا ...یه سی دی برداشت و گذاشت ...آهنگ خیلی شادی بود ...تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم پس ماکارونی رو از توی یخچال برداشتم و همه ی وسایل مورد نیاز هم جلوی دست گذاشتم ...پندار آهنگ رو زیاد کرده بود ...صلاح ندیدم شالم رو در بیارم پس با شال مشغول آماده کردن غذا شدم ...همراه آهنگ میخوندم و به کارم ادامه میدادم ...ماکارونی رو که دم گذاشتم برگشتم که از آشپزخونه برم بیرون که دیدم پندار چهار زانو نشسته روی اپن و با لذت داره نگام میکنه ....اشتباه نکنین منظورم از لذت شیفتگیه :
من- هویی ...چشمات رو درویش کن به چی اینجوری زل زدی؟؟
پندار لبش رو آویزون کرد و گفت:
پندار- من سالادم می خوام
من- خوبه خوبه ...حالا دیگه خودش رو برام لوس میکنه
دوباره مظلوم نگام کرد ...ولی من که خر نشدم ...خریت فقط یک باره :
من- بیا کاهو ها رو بشور و خیار پوست بکن تا برات درست کنم
برخلاف تصورم که الان میگه ولش کن ...پرید پایین و رفت سر وقت یخچال ..کاهو ها و خیار ها و گوجه هارو شست ...رفتم کنارش و گفتم :
من- تا کاهو ها رو خورد می کنم خیار ها و گوجه ها رو آماده کن
اعتراضی نکرد ......چون وقتی کار می کنم تو کار غرق می شم اصلا نگاش نکردم ....وقتی تموم شد برگشتم دیدم همه چی رو به طرز ماهرانه ای آماده کرده ..ایول بابا ...گوجه ها رو به صورت گل رز در آورده بود و خیار ها رو گذاشته بود توی گلبرگ هاش...به معنای واقعی کلمه کفم برید ...دهن مثل گاراژ باز شدم رو جمع کردم و گفتم:
من- خوب دیگه امری نداری؟؟؟
پندار- نه دیگه می تونی بری
رفتم و لم دادم رو کاناپه ..پندار هم رفت توی اتاق ...اونجا چی کار داره ؟؟؟...شونه ای بالا انداختم و آهنگ ها رو عوض کردم ...سینای ناکس اینجا رو رو نکرده بود ....پندار از اتاق در اومد ...یه شلوار گرمکن طوسی دقیقا مثل شلوار من با یه تیشرت سفید آستین کوتاه ...وا ...این بچه سردش نمیشه ..شونه ای بالا انداختم و مشغول کارم شدم ...ولی خدایی جیگری بود برای خودش ... از کیارش هم بهتر بود ...چشمای کشیده و مورب عسلی که مردونه بود و موهای هایلایت ...کلی از دخترا آموزشگاه براش میمردن ...به طرف آشپزخونه رفتم و میز رو به بهترین شکل چیدم :
پندار- چه کردی!!
من- ببخشید دیگه امکانات نبود
به طرف یخجال رفت ودر حالی درش رو باز می کرد گفت:
پندار- اینجا رو هم پر کرده ...به به ...نوشابه هم خریده کثافت
تعریف هاشم عین خودم مثل آدم نبود ...نوشابه رو یه تکون داد و همون طور که می نشست بازش کرد که یه دفعه نوشابه با فشار زد بیرون و ریخت روی هیکل من
پندار- میرم هیزم بیارم برای شومینه
من- باشه برو
تا پندار رفت ...منم یه سنگ تخت پیدا کردم و رفتم توی اتاق خواب که یه تخت دو نفره ی با شکوه داشت ...چادر نبود ولی حجاب کردم و نماز خوندم ...انگاری آرامش گرفتم ...پندار با شدت در و باز کرد و گفت:
پندار- چرا هر چی صدات میزنم جواب نمی دی؟؟؟
سلام نمازمو دادم ورفتم سجده ...بلند شدم و گفتم:
من- ببخشید داشتم نماز می خوندم
لبخند زد و گفت:
پندار- قبول باشه خانوم خانوما
من- قبول حق ...
نمی گم آدم خیلی مقیدی بودم ...نمازم رو می خوندم ولی تو جمع های خانوادگی یا مهمونی ها برام مهم نبود که مو هام رو بپوشونم ...با هم از اتاق بیرون اومدیم ...شومینه روشن شده بود ...رفتم طرف آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم ...ایول بابا ....پر بود ...کابینت ها رو یکی یکی باز کردم ...یه پفک برداشتم و رفتم لم دادم رو کاناپه ی رو به رو ی تلویزیون ...پندار داشت نگام می کردم ...برگشتم و گفتم:
من- چیه؟؟؟تو هم می خوایی؟؟؟... خوب بیا بخور
پندار- تو نمی خوایی یه شام به فرشته ی نجاتت بدی
من- کی میره این همه راهو ...اسم خودت هم گذاشتی فرشته ی نجات
پندار مظلوم نگام کرد ..اخی ...پیشی نازی ...در حالی که به طرف آشپزخونه می رفتم گفتم:
من- دلم برات سوخت
پندار یه هورا کشید و رفت طرف سی دی های سینا ...یه سی دی برداشت و گذاشت ...آهنگ خیلی شادی بود ...تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم پس ماکارونی رو از توی یخچال برداشتم و همه ی وسایل مورد نیاز هم جلوی دست گذاشتم ...پندار آهنگ رو زیاد کرده بود ...صلاح ندیدم شالم رو در بیارم پس با شال مشغول آماده کردن غذا شدم ...همراه آهنگ میخوندم و به کارم ادامه میدادم ...ماکارونی رو که دم گذاشتم برگشتم که از آشپزخونه برم بیرون که دیدم پندار چهار زانو نشسته روی اپن و با لذت داره نگام میکنه ....اشتباه نکنین منظورم از لذت شیفتگیه :
من- هویی ...چشمات رو درویش کن به چی اینجوری زل زدی؟؟
پندار لبش رو آویزون کرد و گفت:
پندار- من سالادم می خوام
من- خوبه خوبه ...حالا دیگه خودش رو برام لوس میکنه
دوباره مظلوم نگام کرد ...ولی من که خر نشدم ...خریت فقط یک باره :
من- بیا کاهو ها رو بشور و خیار پوست بکن تا برات درست کنم
برخلاف تصورم که الان میگه ولش کن ...پرید پایین و رفت سر وقت یخچال ..کاهو ها و خیار ها و گوجه هارو شست ...رفتم کنارش و گفتم :
من- تا کاهو ها رو خورد می کنم خیار ها و گوجه ها رو آماده کن
اعتراضی نکرد ......چون وقتی کار می کنم تو کار غرق می شم اصلا نگاش نکردم ....وقتی تموم شد برگشتم دیدم همه چی رو به طرز ماهرانه ای آماده کرده ..ایول بابا ...گوجه ها رو به صورت گل رز در آورده بود و خیار ها رو گذاشته بود توی گلبرگ هاش...به معنای واقعی کلمه کفم برید ...دهن مثل گاراژ باز شدم رو جمع کردم و گفتم:
من- خوب دیگه امری نداری؟؟؟
پندار- نه دیگه می تونی بری
رفتم و لم دادم رو کاناپه ..پندار هم رفت توی اتاق ...اونجا چی کار داره ؟؟؟...شونه ای بالا انداختم و آهنگ ها رو عوض کردم ...سینای ناکس اینجا رو رو نکرده بود ....پندار از اتاق در اومد ...یه شلوار گرمکن طوسی دقیقا مثل شلوار من با یه تیشرت سفید آستین کوتاه ...وا ...این بچه سردش نمیشه ..شونه ای بالا انداختم و مشغول کارم شدم ...ولی خدایی جیگری بود برای خودش ... از کیارش هم بهتر بود ...چشمای کشیده و مورب عسلی که مردونه بود و موهای هایلایت ...کلی از دخترا آموزشگاه براش میمردن ...به طرف آشپزخونه رفتم و میز رو به بهترین شکل چیدم :
پندار- چه کردی!!
من- ببخشید دیگه امکانات نبود
به طرف یخجال رفت ودر حالی درش رو باز می کرد گفت:
پندار- اینجا رو هم پر کرده ...به به ...نوشابه هم خریده کثافت
تعریف هاشم عین خودم مثل آدم نبود ...نوشابه رو یه تکون داد و همون طور که می نشست بازش کرد که یه دفعه نوشابه با فشار زد بیرون و ریخت روی هیکل من
دستام و از هم باز کردم و داد زدم:
من- نمی دونی نوشابه رو نباید تکون داد؟؟؟
خندید ومنم بلند تر داد زدم:
من- ببند نیشت رو
با خنده گفت:
پندار- خوب برو از لباس های توی اتاق بپوش
با عصبانیت از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم توی اتاق خواب ...اولین کشو رو باز کردم و یه لباس سبز بیرون آوردم ...این که زنونس!!!...خیلی هم لختیه ...پس سینا خان کثافت کاری هاشو اینجا میکنه ...این لباس هم حتما مال دوست دخترشه ...نگاهی به لباس های دیگه انداختم ...همه لختی بودن ...شونه ای بالا انداختم ...من که صد سال این لباس ها رو جلو پندار نمی پوشم ...کشوی پایینش رو باز کردم و از لباس های سینا برداشتم ...یه پیراهن کاموایی و یه شلوار گرمکن مشکی ...هم آستین پیراهن رو بالا زدم هم پاچه ی شلوار رو دادم بالا ...برگشتم توی آشپزخونه ...پندار داشت مثل این غذا ندیده ها ماکارونی رو می بلعید :
من- مواظب باش بشقاب رو نخوری
سرش رو آورد بالا و با دیدنم بقی زد زیر خنده...با عصبانیت گفتم:
من-مرض به چی اینجوری می خندی؟؟؟
میون خنده گفت:
پندار- به تو ... خداوکیلی خیلی باحال شدی ...این لباسا برای تو گشاده برای من تنگه
زیر لب گفتم:
من- از بس خرسی
مثل این که شنید چون یه چشم غره به من رفت و با خنده ای محو مشغول غذا خوردن شد ..اهمیت ندادم و مشغول غذا خوردن شدم. بعد از غذاش رفت و لم داد رو کاناپه ....من هم گفتم:
من- کجا می خوایی بخوابی؟؟؟؟؟؟
پندار- کجا باید بخوابم؟؟؟...روی تخت دیگه
من- شرمنده اونجا جای منه
پندار به طرف در اتاق خواب دوید منم دنبالش دویدم ...اون رفت توو درو بست و من هرچی زور زدم در باز نشد :
من- درو باز کن !!!
پندار- نمیخوام
حوصله نداشتم باهاش جر و بحث کنم پس رفتم بقیه غذام رو خوردم و ظرف ها رو جمع کردم ...سینا بعدا می شوره ... نشستم رو کاناپه ...داشتم آهنگ ها رو بالا پایین می کردم که احساس کردم زیر پام یه چیزی داره ول می خوره ...نگاه که کردم دیدم یه موجود سیاه و کوچیک به نام سوسک داره روی پام گشت میزنه ...یه جیغ بنفش کشیدم و الفرار ...به طرف اتاق دویدم و درو مثل گاو باز کردم و یه جیغ بنش دیگه کشیدم ...پندار سریع روی تخت نیم خیز شد ...من هم در چند قدمی تخت لیز خوردم و افتادم روی سینش اونم تعادلش رو از دست داد و دوباره خوابی روی تخت ..بدو.ن این که بفهمم چشمام رو روی هم فشار می دادم و پهلو های پندار رو هم محکم گرفته بودم ...پندار با خنده پرسید:
پندار- چی شده؟؟؟
من- سوسک ...پندار سوسک
یه خنده ی بلند کرد و گفت:
پندار- جات راحته
یه چشمم رو باز کردم و وقتی مطمئن شدم سوسکی اون اطراف نیست اون یکی رو هم باز کردم ...وا خاک عالم ...من تو بغل این چی کار می کنم؟؟؟؟؟؟؟؟...دستم رو گذاشتم دو طرفش و خواستم بلند بشم که دستش رو گذاشت رو کمرم و فشار کوچکی بهش وارد کرد ...دوباره پرت شدم توی بغلش:
پندار- بدون تصویه حساب می خوایی بری ؟؟؟
من- بذار برم پندار زشته
پندار با لبخند گفت:
پندار- انتخاب کن!...من یا سوسکه؟؟؟
من-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پندار- می خوایی توی پذیرایی با سوسکه بخوابی یا اینجا بمونی
از هیچی به اندازه ی سوسک نمی ترسیدم ...چشمامو روی هم فشار دادم و خواستم بلند شم که دستش رو محکم تر دور کمرم حلقه کرد :
پندار- کجا؟؟؟
من- پندار تو رو خدا ولم کن
پندار- می خوایی بری پیش سوسکه؟؟؟؟.
من- نه ولی تو بغلت که نمی تونم بخوابم ...گوشه ی تخت می خوابم ...خواهش می کنم ولم کن ...
چند دقیقه توی چشمام نگاه کرد و آخرش گفت :
پندار- برو
آروم بلند شدم و در دور ترین نقطه ازش خوابیدم و پتو رو کشیدم روم ...در آخرین لحظه شنیدم که گفت:
پندار- فکر کرده می خورمش
یاد مامانم افتادم ...الان حتما خیلی نگرانم شده ....پلکام روی هم افتاد و خوابیدم...
من- نمی دونی نوشابه رو نباید تکون داد؟؟؟
خندید ومنم بلند تر داد زدم:
من- ببند نیشت رو
با خنده گفت:
پندار- خوب برو از لباس های توی اتاق بپوش
با عصبانیت از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم توی اتاق خواب ...اولین کشو رو باز کردم و یه لباس سبز بیرون آوردم ...این که زنونس!!!...خیلی هم لختیه ...پس سینا خان کثافت کاری هاشو اینجا میکنه ...این لباس هم حتما مال دوست دخترشه ...نگاهی به لباس های دیگه انداختم ...همه لختی بودن ...شونه ای بالا انداختم ...من که صد سال این لباس ها رو جلو پندار نمی پوشم ...کشوی پایینش رو باز کردم و از لباس های سینا برداشتم ...یه پیراهن کاموایی و یه شلوار گرمکن مشکی ...هم آستین پیراهن رو بالا زدم هم پاچه ی شلوار رو دادم بالا ...برگشتم توی آشپزخونه ...پندار داشت مثل این غذا ندیده ها ماکارونی رو می بلعید :
من- مواظب باش بشقاب رو نخوری
سرش رو آورد بالا و با دیدنم بقی زد زیر خنده...با عصبانیت گفتم:
من-مرض به چی اینجوری می خندی؟؟؟
میون خنده گفت:
پندار- به تو ... خداوکیلی خیلی باحال شدی ...این لباسا برای تو گشاده برای من تنگه
زیر لب گفتم:
من- از بس خرسی
مثل این که شنید چون یه چشم غره به من رفت و با خنده ای محو مشغول غذا خوردن شد ..اهمیت ندادم و مشغول غذا خوردن شدم. بعد از غذاش رفت و لم داد رو کاناپه ....من هم گفتم:
من- کجا می خوایی بخوابی؟؟؟؟؟؟
پندار- کجا باید بخوابم؟؟؟...روی تخت دیگه
من- شرمنده اونجا جای منه
پندار به طرف در اتاق خواب دوید منم دنبالش دویدم ...اون رفت توو درو بست و من هرچی زور زدم در باز نشد :
من- درو باز کن !!!
پندار- نمیخوام
حوصله نداشتم باهاش جر و بحث کنم پس رفتم بقیه غذام رو خوردم و ظرف ها رو جمع کردم ...سینا بعدا می شوره ... نشستم رو کاناپه ...داشتم آهنگ ها رو بالا پایین می کردم که احساس کردم زیر پام یه چیزی داره ول می خوره ...نگاه که کردم دیدم یه موجود سیاه و کوچیک به نام سوسک داره روی پام گشت میزنه ...یه جیغ بنفش کشیدم و الفرار ...به طرف اتاق دویدم و درو مثل گاو باز کردم و یه جیغ بنش دیگه کشیدم ...پندار سریع روی تخت نیم خیز شد ...من هم در چند قدمی تخت لیز خوردم و افتادم روی سینش اونم تعادلش رو از دست داد و دوباره خوابی روی تخت ..بدو.ن این که بفهمم چشمام رو روی هم فشار می دادم و پهلو های پندار رو هم محکم گرفته بودم ...پندار با خنده پرسید:
پندار- چی شده؟؟؟
من- سوسک ...پندار سوسک
یه خنده ی بلند کرد و گفت:
پندار- جات راحته
یه چشمم رو باز کردم و وقتی مطمئن شدم سوسکی اون اطراف نیست اون یکی رو هم باز کردم ...وا خاک عالم ...من تو بغل این چی کار می کنم؟؟؟؟؟؟؟؟...دستم رو گذاشتم دو طرفش و خواستم بلند بشم که دستش رو گذاشت رو کمرم و فشار کوچکی بهش وارد کرد ...دوباره پرت شدم توی بغلش:
پندار- بدون تصویه حساب می خوایی بری ؟؟؟
من- بذار برم پندار زشته
پندار با لبخند گفت:
پندار- انتخاب کن!...من یا سوسکه؟؟؟
من-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پندار- می خوایی توی پذیرایی با سوسکه بخوابی یا اینجا بمونی
از هیچی به اندازه ی سوسک نمی ترسیدم ...چشمامو روی هم فشار دادم و خواستم بلند شم که دستش رو محکم تر دور کمرم حلقه کرد :
پندار- کجا؟؟؟
من- پندار تو رو خدا ولم کن
پندار- می خوایی بری پیش سوسکه؟؟؟؟.
من- نه ولی تو بغلت که نمی تونم بخوابم ...گوشه ی تخت می خوابم ...خواهش می کنم ولم کن ...
چند دقیقه توی چشمام نگاه کرد و آخرش گفت :
پندار- برو
آروم بلند شدم و در دور ترین نقطه ازش خوابیدم و پتو رو کشیدم روم ...در آخرین لحظه شنیدم که گفت:
پندار- فکر کرده می خورمش
یاد مامانم افتادم ...الان حتما خیلی نگرانم شده ....پلکام روی هم افتاد و خوابیدم...
نور خورد توی صورتم ...چشمامو جمع کردم و گفتم :
من- اه ...لعنت به تو آریانا ...این پرده رو بکش
خواستم پشتم رو به نور بکنم که احساس کردم تو یه حصار قفل شدم ...آروم یه چشمم رو باز کردم که اگه آریانا خواست اسپری حشره کش رو بزنه تو صورتم زود ببندمش ...اینروزا قصد جونمو کرده ...وا ....اینجا کجاست؟؟؟
دست راستمو آوردم بالا و کلم رو خاروندم ...آها یادم اومد ...من و پندار اینجا گم شده بودیم ...نگاهی به کمرم کردم ...خاک بر سرم ...این دو تا دست بزرگ چیه حلقه شده دور من ؟؟؟؟
واییییییییییی نه !!!!!!!!!!...پس روسریم کوش؟؟؟؟؟...از پشت کامل چسبیده بود بهم ...دستام رو گذاشتم رو دستاش و سعی کردم از دورم بازشون کنم ولی مگه زورم می رسید ...یه دفعه صدای خواب آلودش رو شنیدم :
پندار- اینقدر تکون نخور بزار چند دقیقه بخوابیم
موهام داشت اذیتم می کرد و به گردنم چسبیده بود ...پیراهن سینا خیلی برام بزرگ بود و آستینش که قبلا بالا زده بودمش باز اومده بود پایین ...داشتم کلافه می شدم ...دوباره سعی کردم دستاشو از دورم باز کنم...ایندفعه دستش رو محکم تر کرد و با همون صدای خواب آلود گفت:
پندار- تا وقتی من نخوام نمی تونی جایی بری
من- تو رو خدا ولم کن پندار
آروم دستاشو باز کرد و رفت اون طرف ...برگشتم طرفش ...آروم بلند شد و ساعت مچی و لباساش رو از کنار تخت برداشت و سریع رفت بیرون ...منم مو هام رو دوباره جمع کردم و شالم رو پوشیدم
وقتی رفتم بیرون یه گیلاس شراب دیدم توی دستشه و لباساش رو عوض کرده ...با وحشت نگاهش کردم که گیلاس رو گرفت طرفم و گفت:
پندار- تو هم می خوری؟؟؟
من- دیونه شدی ...اول صبح می خوایی شراب بخوری ؟؟؟...پندار خواهش می کنم بزارش کنار
ابرویی بالا انداخت و گفت:
پندار- نچ ...نمی شه ...
از شراب متنفر بودم ...به طرف لباس هام که کنار شومینه گذاشته بودم رفتم و برشون داشتم ...به طرف در رفتم و گفتم:
من- پس من میرم
و از اونجا اومدم بیرون ...به فاصله ی چند ثانیه اونم اومد و جلوم وایساد:
پندار- کجا می خوایی بری؟؟؟
من- کجا باید برم ...نمیشه که تا آخر عمر اینجا بمونیم
و ازش جلو زدم و خواستم از میون درختا برم که صدای خش خش شنیدم...اخ مامانم ...از ترس رنگم پرید و دویدم پشت پندار ...پندار یه قهقه زد و گفت:
پندار- اینجوری می خواستی بری خانوم نترس
من- ممکنه یه حیون وحشی باشه
خش خش ها نزدیک تر شد و پندار آروم گفت:
پندار- هر اتفاقی افتاد تو پشت من بمون
آروم سر تکون دادم که یه دفعه از بین بوته ها یه پیرمرد بیرون اومد ...هر دومون یه نفس از سر راحتی کشیدیم و به طرف پیرمرده رفتیم :
من- سلام آقا
پیرمرد- سلام دخترم ...این وقت صبح اینجا چی کار می کنید؟؟؟
من- راستش منو ....
پندار پرید وسط حرفم و گفت:
پندار- راستش منو خانومم اینجا گم شدیم شما می تونید راه رو نشونمون بدید؟؟؟
پیرمرد-بله که بلدم چندین ساله که دائم به اینجا سر میزنم
کنجکاو شدم بدونم چرا میاد اینجا:
من- برای چی میایید اینجا؟؟؟
پیرمرد- آقای این باغ این کلبه رو به من سپرده تا هفته ای چند بار بیام تمیزش کنم
من- اها
پیرمرد – خوب دنبالم بیایید
هر دومون پشت سرش راه افتادیم بعد از ده دقیقه پیاده روی چند تا بوته رو کنار زد و گفت:
پیرمرد- بفرمایید
پس راز این باغ این بوته ها بود ...از اون پیرمرد تشکر کردیم و به طرف ماشین پندار رفتیم ...
من- اه ...لعنت به تو آریانا ...این پرده رو بکش
خواستم پشتم رو به نور بکنم که احساس کردم تو یه حصار قفل شدم ...آروم یه چشمم رو باز کردم که اگه آریانا خواست اسپری حشره کش رو بزنه تو صورتم زود ببندمش ...اینروزا قصد جونمو کرده ...وا ....اینجا کجاست؟؟؟
دست راستمو آوردم بالا و کلم رو خاروندم ...آها یادم اومد ...من و پندار اینجا گم شده بودیم ...نگاهی به کمرم کردم ...خاک بر سرم ...این دو تا دست بزرگ چیه حلقه شده دور من ؟؟؟؟
واییییییییییی نه !!!!!!!!!!...پس روسریم کوش؟؟؟؟؟...از پشت کامل چسبیده بود بهم ...دستام رو گذاشتم رو دستاش و سعی کردم از دورم بازشون کنم ولی مگه زورم می رسید ...یه دفعه صدای خواب آلودش رو شنیدم :
پندار- اینقدر تکون نخور بزار چند دقیقه بخوابیم
موهام داشت اذیتم می کرد و به گردنم چسبیده بود ...پیراهن سینا خیلی برام بزرگ بود و آستینش که قبلا بالا زده بودمش باز اومده بود پایین ...داشتم کلافه می شدم ...دوباره سعی کردم دستاشو از دورم باز کنم...ایندفعه دستش رو محکم تر کرد و با همون صدای خواب آلود گفت:
پندار- تا وقتی من نخوام نمی تونی جایی بری
من- تو رو خدا ولم کن پندار
آروم دستاشو باز کرد و رفت اون طرف ...برگشتم طرفش ...آروم بلند شد و ساعت مچی و لباساش رو از کنار تخت برداشت و سریع رفت بیرون ...منم مو هام رو دوباره جمع کردم و شالم رو پوشیدم
وقتی رفتم بیرون یه گیلاس شراب دیدم توی دستشه و لباساش رو عوض کرده ...با وحشت نگاهش کردم که گیلاس رو گرفت طرفم و گفت:
پندار- تو هم می خوری؟؟؟
من- دیونه شدی ...اول صبح می خوایی شراب بخوری ؟؟؟...پندار خواهش می کنم بزارش کنار
ابرویی بالا انداخت و گفت:
پندار- نچ ...نمی شه ...
از شراب متنفر بودم ...به طرف لباس هام که کنار شومینه گذاشته بودم رفتم و برشون داشتم ...به طرف در رفتم و گفتم:
من- پس من میرم
و از اونجا اومدم بیرون ...به فاصله ی چند ثانیه اونم اومد و جلوم وایساد:
پندار- کجا می خوایی بری؟؟؟
من- کجا باید برم ...نمیشه که تا آخر عمر اینجا بمونیم
و ازش جلو زدم و خواستم از میون درختا برم که صدای خش خش شنیدم...اخ مامانم ...از ترس رنگم پرید و دویدم پشت پندار ...پندار یه قهقه زد و گفت:
پندار- اینجوری می خواستی بری خانوم نترس
من- ممکنه یه حیون وحشی باشه
خش خش ها نزدیک تر شد و پندار آروم گفت:
پندار- هر اتفاقی افتاد تو پشت من بمون
آروم سر تکون دادم که یه دفعه از بین بوته ها یه پیرمرد بیرون اومد ...هر دومون یه نفس از سر راحتی کشیدیم و به طرف پیرمرده رفتیم :
من- سلام آقا
پیرمرد- سلام دخترم ...این وقت صبح اینجا چی کار می کنید؟؟؟
من- راستش منو ....
پندار پرید وسط حرفم و گفت:
پندار- راستش منو خانومم اینجا گم شدیم شما می تونید راه رو نشونمون بدید؟؟؟
پیرمرد-بله که بلدم چندین ساله که دائم به اینجا سر میزنم
کنجکاو شدم بدونم چرا میاد اینجا:
من- برای چی میایید اینجا؟؟؟
پیرمرد- آقای این باغ این کلبه رو به من سپرده تا هفته ای چند بار بیام تمیزش کنم
من- اها
پیرمرد – خوب دنبالم بیایید
هر دومون پشت سرش راه افتادیم بعد از ده دقیقه پیاده روی چند تا بوته رو کنار زد و گفت:
پیرمرد- بفرمایید
پس راز این باغ این بوته ها بود ...از اون پیرمرد تشکر کردیم و به طرف ماشین پندار رفتیم ...
پندار
با سرعت روندم طرف خونشون و هر جا هم که گیر می کردم ترانه راهنماییم می کرد ...با رسیدنمون به طرف خونشون پرواز کرد ...مثل این که منتظرش بودن چون در رو سریع باز کردن ...منم پشت سرش رفتم بالا ...وقتی وارد شدم دیدم توی بغل باباشه و داره گریه می کنه ...کیارش روی مبل ولو شده بود مثل این که خیلی نگران شده بود ...باباش من و دید و با یه علامت سوال نگاهم کرد ...زکی بیا و خوبی کن!!!آقا من دخترت رو نجات دادم ...ترانه رد نگاه باباش رو گرفت و به من رسید:
ترانه- بابا ایشون آقای رادمنش هستن ...یکی از همکلاسی هام ...در واقع ایشون منو از دست سینا نجات دادن
چهره ی باباش باز شد و اومد بغلم کرد و گفت:
بابا- تا عمر دارم مدیونتم پسرم ...
کمی بعد عقب کشید و با تعجب گفت:
بابا- ولی تو اینجا توی شیراز چی کار می کنی؟؟؟
ترانه زود جمعش کرد:
ترانه- اینجا کاری داشتن و قرار بود یه کتاب هم از من بگیرن که وقتی رسیدن من و سینا رو در حال مشاجره دیدن
دوباره بهم لبخند زد ...مثل این که ترانه همه چیز رو تعریف کرده بود ...کیارش از روی مبل بلند شد و به طرفم اوم....بغلم کرد و آروم در گوشم گفت:
کیارش- ممنونتم پندار ...مرسی که ترانه ی عمرم رو بهم برگردوندی
دلم گرفت ...کاش این ترانه ، ترانه ی عمر من بود ...تا اگه تموم می شد عمر منم تموم می شد ...یه لبخند تلخ زدم و دستم رو گذاشتم روی شونش ...در حالی که به طرف در می رفتم گفتم:
پندار- من دیگه باید برم ...
بابا- کجا پسرم تازه با هم آشنا شدیم ...ناهار رو باید مهمون ما باشی
پندار- نه دیگه مزاحمتون نمیشم
بابا- چه مزاحمتی ...
و بازوی من رو کشید و را به داخل برد ...می دونستم که دیدن ترانه و کیارش کنار هم برام خیلی سخته ولی باید عادت می کردم ....
با سرعت روندم طرف خونشون و هر جا هم که گیر می کردم ترانه راهنماییم می کرد ...با رسیدنمون به طرف خونشون پرواز کرد ...مثل این که منتظرش بودن چون در رو سریع باز کردن ...منم پشت سرش رفتم بالا ...وقتی وارد شدم دیدم توی بغل باباشه و داره گریه می کنه ...کیارش روی مبل ولو شده بود مثل این که خیلی نگران شده بود ...باباش من و دید و با یه علامت سوال نگاهم کرد ...زکی بیا و خوبی کن!!!آقا من دخترت رو نجات دادم ...ترانه رد نگاه باباش رو گرفت و به من رسید:
ترانه- بابا ایشون آقای رادمنش هستن ...یکی از همکلاسی هام ...در واقع ایشون منو از دست سینا نجات دادن
چهره ی باباش باز شد و اومد بغلم کرد و گفت:
بابا- تا عمر دارم مدیونتم پسرم ...
کمی بعد عقب کشید و با تعجب گفت:
بابا- ولی تو اینجا توی شیراز چی کار می کنی؟؟؟
ترانه زود جمعش کرد:
ترانه- اینجا کاری داشتن و قرار بود یه کتاب هم از من بگیرن که وقتی رسیدن من و سینا رو در حال مشاجره دیدن
دوباره بهم لبخند زد ...مثل این که ترانه همه چیز رو تعریف کرده بود ...کیارش از روی مبل بلند شد و به طرفم اوم....بغلم کرد و آروم در گوشم گفت:
کیارش- ممنونتم پندار ...مرسی که ترانه ی عمرم رو بهم برگردوندی
دلم گرفت ...کاش این ترانه ، ترانه ی عمر من بود ...تا اگه تموم می شد عمر منم تموم می شد ...یه لبخند تلخ زدم و دستم رو گذاشتم روی شونش ...در حالی که به طرف در می رفتم گفتم:
پندار- من دیگه باید برم ...
بابا- کجا پسرم تازه با هم آشنا شدیم ...ناهار رو باید مهمون ما باشی
پندار- نه دیگه مزاحمتون نمیشم
بابا- چه مزاحمتی ...
و بازوی من رو کشید و را به داخل برد ...می دونستم که دیدن ترانه و کیارش کنار هم برام خیلی سخته ولی باید عادت می کردم ....
ترانه
کی باورش میشه ؟؟؟....من ...من ترانه رادمهر ...ته تغاری حامد رادمهر دارم ازدواج می کنم ...اونم با کسی که به چشم یه دوست خوب بهش نگاه می کنم ....
نگاهی به آرایشم انداختم و باز روی صندلی ولو شدم ...موهام مونده بود ...مهدیس با یه کاغذ اومد طرفم و گفت:
مهدیس- ترانه اینو یه بچه آورد داد و گفت بدمش به تو ...هر چی هم پرسیدم از طرف کیه جوابی نداد
گرفتمش و نگاهش کردم:
مهدیس- بازش کن ببینیم چی نوشته
بازش کردم ...اینطوری نوشته بود:
سلام ترانه ی عزیزم
اونقدر دوست دارم که نمی خوام با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری ....شاید فکر کنی من خودخواهم ...در جوابت باید بگم آره من خود خواهم ...چون تو رو برای خودم می خواستم ...بدون این که نگاه هاتو به عشقت در نظر بگیرم ...نمی دونم چرا بهم بله دادی ولی می دونم که عاشقم نیستی
وقتی چشم های پر از اشکت رو می دیدم و تو همیشه می گفتی دستت رفته تو چشمت می دونستم دروغ می گی ...به اندازه ی تموم زندگیم دوستت دارم ...نمی دونم چرا خدا اینجوری مجازاتم می کنه ولی می دونم اگه عاشقم بودی دنیا رو به پات می ریختم ...آره درسته من اونقدر دوست دارم که نمی خوام با منی ازدواج کنی که ذره ای علاقه بهم نداری ...راستی قبل از این که این نامه به دستت برسه به پندار زنگ زدم تا بیاد جای داماد رو پر کنه اخه می دونم هر دوتاتون مغرورید و به هم اعترافی از عشق نمی کنید شاید این یه توفیق اجباری باشه ...
این نامه رو با اشکام مهر می کنم و دوست دارم بدونی تا ابد به عنوان یه دوست کنارت هستم .
دوستدار تو کیارش
دنیا دور سرم چرخید ....مگه میشه؟؟؟...ما اینهمه مهمون دعوت کردیم ...حالا بریم بگیم چی؟؟؟...که داماد عاشق پیشه ی ما عروس رو نخواسته ..نه آبرومون میره ...افتادم روی صندلی ...مهدیس دوید طرفم و گفت:
مهدیس- چی شد ترانه ؟؟؟
با بی حالی نامه رو به طرفش گرفتم ...نامه رو از دستم چنگ زد و تند تند خوند ...بعد از این که تموم شد رو به من با سوال گفت:
مهدیس- تو پندار رو دوست داری؟؟؟
کاش زبونم می تونست دروغ بگه ولی سکوت کردم و اون برداشت دیگه ای از سکوتم کرد و آهی کشید ...آریانا هم به طرفمون اومد ...مهدیس نامه رو بهش داد ...بعد از این که خوندش آتیشی شد ...قبل از این که فرصت کنه چیزی بگه موبایلم رو برداشتم و سریع شماره ی پندار رو گرفتم ...دو تا بوق خورد ...برداشت:
پندار- الو ترانه
یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:
من- الو سلام
پندار- این کیارش عوضی چی میگه ترانه؟؟؟....نمیاد عروسی ؟؟؟
با گریه گفتم:
من- هیچی نگو پندار...فقط بیا ...
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
من- می دونم خواسته ی زیادیه ولی این یه امشب رو شوهر من بشو تا آبرومون جلوی فامیل نریزه ....من بهت قول می دم فردا می ریم دادخواست طلاق می دیم ...نگران هستی هم نباش بهت قول می دم هیچی نفهمه ...میایی؟؟؟؟
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعدش گفت:
پندار- من تا دو ساعت دیگه با اولین پرواز راه میوفتم
من- مدیونتم پندار....جبران می کنم
پندار- اومدم خداحافظ
من- خداحافظ
راحت روی صندلی نشستم ...آریانا پرسید:
آریانا- چی شد ترانه؟؟؟
من- حل شد نگران نباشید ..پندار میادش
اونا هم آسوده روی صندلی هاشون نشستن ...نگاهی به آرایشم انداختم ...خراب شده بود ...آرایشگر اومد و با کلی غر غر دوباره شروع کرد ....
کی باورش میشه ؟؟؟....من ...من ترانه رادمهر ...ته تغاری حامد رادمهر دارم ازدواج می کنم ...اونم با کسی که به چشم یه دوست خوب بهش نگاه می کنم ....
نگاهی به آرایشم انداختم و باز روی صندلی ولو شدم ...موهام مونده بود ...مهدیس با یه کاغذ اومد طرفم و گفت:
مهدیس- ترانه اینو یه بچه آورد داد و گفت بدمش به تو ...هر چی هم پرسیدم از طرف کیه جوابی نداد
گرفتمش و نگاهش کردم:
مهدیس- بازش کن ببینیم چی نوشته
بازش کردم ...اینطوری نوشته بود:
سلام ترانه ی عزیزم
اونقدر دوست دارم که نمی خوام با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری ....شاید فکر کنی من خودخواهم ...در جوابت باید بگم آره من خود خواهم ...چون تو رو برای خودم می خواستم ...بدون این که نگاه هاتو به عشقت در نظر بگیرم ...نمی دونم چرا بهم بله دادی ولی می دونم که عاشقم نیستی
وقتی چشم های پر از اشکت رو می دیدم و تو همیشه می گفتی دستت رفته تو چشمت می دونستم دروغ می گی ...به اندازه ی تموم زندگیم دوستت دارم ...نمی دونم چرا خدا اینجوری مجازاتم می کنه ولی می دونم اگه عاشقم بودی دنیا رو به پات می ریختم ...آره درسته من اونقدر دوست دارم که نمی خوام با منی ازدواج کنی که ذره ای علاقه بهم نداری ...راستی قبل از این که این نامه به دستت برسه به پندار زنگ زدم تا بیاد جای داماد رو پر کنه اخه می دونم هر دوتاتون مغرورید و به هم اعترافی از عشق نمی کنید شاید این یه توفیق اجباری باشه ...
این نامه رو با اشکام مهر می کنم و دوست دارم بدونی تا ابد به عنوان یه دوست کنارت هستم .
دوستدار تو کیارش
دنیا دور سرم چرخید ....مگه میشه؟؟؟...ما اینهمه مهمون دعوت کردیم ...حالا بریم بگیم چی؟؟؟...که داماد عاشق پیشه ی ما عروس رو نخواسته ..نه آبرومون میره ...افتادم روی صندلی ...مهدیس دوید طرفم و گفت:
مهدیس- چی شد ترانه ؟؟؟
با بی حالی نامه رو به طرفش گرفتم ...نامه رو از دستم چنگ زد و تند تند خوند ...بعد از این که تموم شد رو به من با سوال گفت:
مهدیس- تو پندار رو دوست داری؟؟؟
کاش زبونم می تونست دروغ بگه ولی سکوت کردم و اون برداشت دیگه ای از سکوتم کرد و آهی کشید ...آریانا هم به طرفمون اومد ...مهدیس نامه رو بهش داد ...بعد از این که خوندش آتیشی شد ...قبل از این که فرصت کنه چیزی بگه موبایلم رو برداشتم و سریع شماره ی پندار رو گرفتم ...دو تا بوق خورد ...برداشت:
پندار- الو ترانه
یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:
من- الو سلام
پندار- این کیارش عوضی چی میگه ترانه؟؟؟....نمیاد عروسی ؟؟؟
با گریه گفتم:
من- هیچی نگو پندار...فقط بیا ...
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
من- می دونم خواسته ی زیادیه ولی این یه امشب رو شوهر من بشو تا آبرومون جلوی فامیل نریزه ....من بهت قول می دم فردا می ریم دادخواست طلاق می دیم ...نگران هستی هم نباش بهت قول می دم هیچی نفهمه ...میایی؟؟؟؟
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعدش گفت:
پندار- من تا دو ساعت دیگه با اولین پرواز راه میوفتم
من- مدیونتم پندار....جبران می کنم
پندار- اومدم خداحافظ
من- خداحافظ
راحت روی صندلی نشستم ...آریانا پرسید:
آریانا- چی شد ترانه؟؟؟
من- حل شد نگران نباشید ..پندار میادش
اونا هم آسوده روی صندلی هاشون نشستن ...نگاهی به آرایشم انداختم ...خراب شده بود ...آرایشگر اومد و با کلی غر غر دوباره شروع کرد ....