27-08-2012، 15:29
دعا دعا میکردم صدای اونی نباشه که حدث میزنم،اما سرم را که به سمت صاحب صدا برگردوندم همونی رو دیدم که دوست نداشتم ببینم!!!
راستین-حالتون خوبه؟؟؟
شایان-به به آقا داماد گل....
محمد-خوش اومدی شاه داماد....من محمدم،ایشون آقا شایان،ایشون هم شهره خانم، خانم بنده هستند و نرگس خانمم ،خانم آقا شایان....
شایان و محمد با راستین دست دادن و راستین را دعوت به نشستن کردن...راستین یک نگاه بهم انداخت که حسابت را بعدا میرسم....
وای خدا اصلا یادم رفته بود این آقا رو....چکار کنم من ؟؟؟
بعد از بیست دقیقه راستین روبه همه گفت:با اجازه ی همه من و آرمیلا کاری داریم که باید بریم،منم اومده بودم دنبال آرمیلا...خیلی از آشنایی با همگی خوشحال شدم....
همگی بلند شدن و شروع کردن به تعارفات...ساینا در گوشم گفت:چه گندی زدی که داری از نگرانی میمیری؟؟؟....
من-کاشته بودمش در کتابخونه،تا الان هم یادم رفته بود که اطلاع بدم به کسی اینجام...حتما نگران شدن...
راستین-بریم آرمیلا...
ساینا در گوشم-نمیکشتت که،برو،انقدر هم ضایع بازی در نیار....
من-باشه....روبه جمع-خداحافظ همگی،خیلی خوش گذشت....
با دخترا دست دادم و به سمت راستین رفتم...یکدفعه یک فکری به ذهنم رسید...
من-ساینا تو هم بیا دیگه، تو با من اومدی ماشین که نیاوردی...
راستین-سوویچ ماشینت را بده ساینا خانم تو که با ماشین من میای،بعد برو ازش بگیرش....
شایان-راست میگه دیگه....
ای خدا من چکار کنم؟؟؟اگرم مخالفت کنم که ضایع میشه...
من-آره راست میگی،بیا ساینا،اینم سوویچ...ساینا موقع گرفتن سوییچ دستم را آروم فشار داد...
با راستین به راه افتادیم...از جلوی دید بچه ها که رد شدیم راستین دستم را فشار داد و گفت:
که خوش گذشت آره؟؟؟
من-من توض.....
راستین-فعلا هیچی نگو که نمیخوام چیزی بشنوم فقط هیچی نگو...
من-وایس....
راستین با صدای که کمی بلند بود گفت:گفتم ساکت،میقهمی یا نه؟؟؟البته ازتو این انتظارها نمیره...
ساکت شدم چون نمیخواستم مضحکه ی مردم بشم....
به ماشین که رسیدیم راستین برخلاف همیشه که درکمک راننده را برام باز میکرد اینبار به طرف در خودش رفت و گفت:زود سوارشو....
یک لحظه به فکرم زد در برم اما چه فایده؟؟؟..اصلا مگه من میترسم؟؟؟...نمیترسم؟؟؟...
راستین-سوارشو،نشنیدی...
سوارشدم و در محکم به هم کوبیدم و روم رو به سمتش کردم:ببین آقا راستین،فکر نکن تا حالا چیزی نگفتم یعنی ترسیدم...چیزی نگفتم چون نمیخواستم جلوی مردم نمایش بدم...پس صدات رو برای من نبر بالا...فهمیدی؟؟؟؟
راستین-گفتم حرف نزن چون میدونستم احتمال داره بهت چیزی بگم....
من-از مادر زاییده نشده کسی که بتونه به من حرفی بزنه،بابام تا حالا به من چیزی نگفته بعد تو میخوای بگی؟؟؟
راستین-صدات را نبر بالا...اونی که باید طلب کار باشه منم نه تو دختره ی بی فکر....تو نگفتی این سه ساعتی که دارم با دوستام هرو کر میکنم..خانواده ی بیچارم در چه حالین؟؟؟...منو کاشتی درکتابخونه هیچ...بدون هیچ اطلاعی داری خوش میگذرونی؟؟؟اگه خاله ات نبود که بگه تو با ساینا رفتی بیرون و احتمالا پاتوق همیشگی،ما از کجا میدونستیم کدوم گوری هستی؟؟؟بعد داد زد:هاااا؟؟؟؟بگو دیگه....معلوم هم نبود شما تا کی قراره اینجا تشریف داشته باشید....خانوادت اونجا از نگرانی تلف بشن که شما خوش بگذرونی؟؟؟؟فکرت در همین حده آره؟؟؟؟
منم مثل خودش با صدای بلند گفتم:من خودم به خانوادم توضیح میدم...شما هم به حنجرت فشار نیار....در ضمن به منم درس فکر کردن نده،تو اول خودت فکر کردن را یاد بگیر که خانواده ی نامزدت را تا آخرشب تو مهمونی ای که برای خانواده ی شماست نکاری بعد بیا شروع کن به موعظه....
راستین-من نگران تو نمیشم،خیالت جمع،بیشتر نگران مامان بودم...دختره ی از خود راضی....در ضمن همه هم فهمیدن که من دیشب کار داشتم مگه نه مرض ندارم تا آخر شب خودم را گرفتار کنم...تنها کسی که نفهمید توبودی...فقط تو...
این رمان ادامه دارد..........
نظرتان را یادتان نره[/i]
راستین-حالتون خوبه؟؟؟
شایان-به به آقا داماد گل....
محمد-خوش اومدی شاه داماد....من محمدم،ایشون آقا شایان،ایشون هم شهره خانم، خانم بنده هستند و نرگس خانمم ،خانم آقا شایان....
شایان و محمد با راستین دست دادن و راستین را دعوت به نشستن کردن...راستین یک نگاه بهم انداخت که حسابت را بعدا میرسم....
وای خدا اصلا یادم رفته بود این آقا رو....چکار کنم من ؟؟؟
بعد از بیست دقیقه راستین روبه همه گفت:با اجازه ی همه من و آرمیلا کاری داریم که باید بریم،منم اومده بودم دنبال آرمیلا...خیلی از آشنایی با همگی خوشحال شدم....
همگی بلند شدن و شروع کردن به تعارفات...ساینا در گوشم گفت:چه گندی زدی که داری از نگرانی میمیری؟؟؟....
من-کاشته بودمش در کتابخونه،تا الان هم یادم رفته بود که اطلاع بدم به کسی اینجام...حتما نگران شدن...
راستین-بریم آرمیلا...
ساینا در گوشم-نمیکشتت که،برو،انقدر هم ضایع بازی در نیار....
من-باشه....روبه جمع-خداحافظ همگی،خیلی خوش گذشت....
با دخترا دست دادم و به سمت راستین رفتم...یکدفعه یک فکری به ذهنم رسید...
من-ساینا تو هم بیا دیگه، تو با من اومدی ماشین که نیاوردی...
راستین-سوویچ ماشینت را بده ساینا خانم تو که با ماشین من میای،بعد برو ازش بگیرش....
شایان-راست میگه دیگه....
ای خدا من چکار کنم؟؟؟اگرم مخالفت کنم که ضایع میشه...
من-آره راست میگی،بیا ساینا،اینم سوویچ...ساینا موقع گرفتن سوییچ دستم را آروم فشار داد...
با راستین به راه افتادیم...از جلوی دید بچه ها که رد شدیم راستین دستم را فشار داد و گفت:
که خوش گذشت آره؟؟؟
من-من توض.....
راستین-فعلا هیچی نگو که نمیخوام چیزی بشنوم فقط هیچی نگو...
من-وایس....
راستین با صدای که کمی بلند بود گفت:گفتم ساکت،میقهمی یا نه؟؟؟البته ازتو این انتظارها نمیره...
ساکت شدم چون نمیخواستم مضحکه ی مردم بشم....
به ماشین که رسیدیم راستین برخلاف همیشه که درکمک راننده را برام باز میکرد اینبار به طرف در خودش رفت و گفت:زود سوارشو....
یک لحظه به فکرم زد در برم اما چه فایده؟؟؟..اصلا مگه من میترسم؟؟؟...نمیترسم؟؟؟...
راستین-سوارشو،نشنیدی...
سوارشدم و در محکم به هم کوبیدم و روم رو به سمتش کردم:ببین آقا راستین،فکر نکن تا حالا چیزی نگفتم یعنی ترسیدم...چیزی نگفتم چون نمیخواستم جلوی مردم نمایش بدم...پس صدات رو برای من نبر بالا...فهمیدی؟؟؟؟
راستین-گفتم حرف نزن چون میدونستم احتمال داره بهت چیزی بگم....
من-از مادر زاییده نشده کسی که بتونه به من حرفی بزنه،بابام تا حالا به من چیزی نگفته بعد تو میخوای بگی؟؟؟
راستین-صدات را نبر بالا...اونی که باید طلب کار باشه منم نه تو دختره ی بی فکر....تو نگفتی این سه ساعتی که دارم با دوستام هرو کر میکنم..خانواده ی بیچارم در چه حالین؟؟؟...منو کاشتی درکتابخونه هیچ...بدون هیچ اطلاعی داری خوش میگذرونی؟؟؟اگه خاله ات نبود که بگه تو با ساینا رفتی بیرون و احتمالا پاتوق همیشگی،ما از کجا میدونستیم کدوم گوری هستی؟؟؟بعد داد زد:هاااا؟؟؟؟بگو دیگه....معلوم هم نبود شما تا کی قراره اینجا تشریف داشته باشید....خانوادت اونجا از نگرانی تلف بشن که شما خوش بگذرونی؟؟؟؟فکرت در همین حده آره؟؟؟؟
منم مثل خودش با صدای بلند گفتم:من خودم به خانوادم توضیح میدم...شما هم به حنجرت فشار نیار....در ضمن به منم درس فکر کردن نده،تو اول خودت فکر کردن را یاد بگیر که خانواده ی نامزدت را تا آخرشب تو مهمونی ای که برای خانواده ی شماست نکاری بعد بیا شروع کن به موعظه....
راستین-من نگران تو نمیشم،خیالت جمع،بیشتر نگران مامان بودم...دختره ی از خود راضی....در ضمن همه هم فهمیدن که من دیشب کار داشتم مگه نه مرض ندارم تا آخر شب خودم را گرفتار کنم...تنها کسی که نفهمید توبودی...فقط تو...
این رمان ادامه دارد..........
نظرتان را یادتان نره[/i]