" می ریم خوش بگذرونیم ... نگو اهلش نیستی که اصلا" باور نمی کنم ..."
دستمو سایبون چشام کردم ... بدون این که به ساعتم نگاهی کنم از خلوتی کوچه و این آفتاب شدید هم می تونستم بفهمم مدتی از ظهر گذشته ... از لای انگشتام نگاه کلافه ای به خورشید بالای سرم که بی رحمانه روم می تابید انداختم ... با این کلاه سیاه روی سرم حسابی داغ کرده بودم ... انگار مغزم داشت ذوب می شد ... زیپ سوئی شرتمو کمی پایین کشیدم و با کلافگی عرق روی پیشونیمو پاک می کنم ... مگه مهر نشده ... پس من چرا انقدر گرممه ... چرا انقدر احساس خفگی می کنم ...
" می بینی چه حالی می ده ... تا حالا موتور سوار نشده بودی مگه نه ؟ ... "
هیچ وقت نمی تونستم توی آفتاب مدت زیادی بمونم ... زیاد موندنم نتیجه اش چیزی جز سردرد و حالت تهوع نداشت ... ولی امروز با این همه پیاده روی رکورد زده بودم ... دستمو به دیوار گرفتم و دوباره به راه افتادم ...
مثل تمام این چند وقت بازم زیاده روی کرده بودم ... اون از دیشب توی مهمونی اینم از دیوونه بازی صبحمون ... چطور اجازه داده بودم این کار رو باهام بکنه ... عقل و شعورم کجا رفته بود ... منی که انقدر ادعای عقل کلیم می شد چطور مثل بچه ها گول حرفاشو خورده بودم ...
" دیدی چه حس خوبیه ... خوشت میاد مگه نه ... خوب حالا اینو ببین ... یوهوووووووو ... "
دستمو به پیشونیم فشار دادم ... آره خوشم می اومد ... اونطوری که باد لای موهای کوتام می پیچید حس خیلی خوبی بهم می داد ... همه چی خوب بود ... همه چی عالی پیش می رفت داشت روز خوبی واسم می شد ... ولی بعد ... چرا همه چی بهم ریخت ... چرا دیگه اون حالت های نمایشی ، ویراژ دادنا ، بین ماشینا با سرعت رد شدنا موقع برگشت واسم لذت بخش نبود ... چرا دیگه هیجان زده نمی شدم ... مگه همینو نمی خواستم ...
چشامو بستم و با قدمای آروم مسیر جلو رو در پیش گرفتم ... دیوار تموم شد ... بدون این که چشامو باز کنم هم می دونستم کجام ... روی سکوی خونه خرابه نشستم ... انگار با چشم بسته هم می تونستم شاخه های درختای توی خونه رو که از لای درزها و شکافای اون در چوبی قدیمی با تمام وجود در تلاش بودن که از اون حصار خفه و وهم آلود بیرون بزنند رو ببینم ... چقدر شبیه من بودن ... مگه من کاری غیر از این انجام می دادم ؟ ...
سرمو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و سعی کردم زیر سایه درخت کمی آرامش از دست رفتمو دوباره پیدا کنم ... اینجا شاید بهترین جایی بود که می شد تا اومدن اون صبر کنم ...
دیگه واسم عادت شده بود هر جا کم می اوردم ، هر جا به مشکلی برمی خوردم اون بود که می شد سنگ صبورم ، کسی که با آرامش به حرفام گوش می داد و گاهی نگاه های سرزنش آمیزشو بهم می دوخت ... صدای قدمایی که تمام این مدت دنبالم می اومد هم متوقف شد ...
سعی کردم بی توجه بهش به دل آشوبیم غلبه کنم ... چیزی نیست ... فقط یه کم عصبی شدم و ... و ... ترسیدم ... آره ترسیدم با تمام وجودم ... تا سرحد مرگ ... هنوزم می تونستم فشار دستش روی مچم حس کنم ...
" می بینی چه ماشینیه ... مغرور عوضی ... شرط می بندم از این آدمای تازه به دوران رسیده اس ... "
چطور متوجه نگاه شومی که به اون ماشین سیاه شاسی بلند کرد نشدم ... حواسم کجا بود ... چرا نفهمیدم که لحنش ، نگاهش چقدر شومه ... چرا متوجه این پا و اون پا کردنا و انتظارش نشدم ... خم شدم و شکممو محکم فشار دادم ... لعنتی دلم می خواد بالا بیارم شاید اینجوری حالم بهتر شه ...
" نظرت چیه پیاده شیم ... من اینجا یه کار کوچولو دارم زودی انجامش می دم و می ریم ... بپر پایین ... "
چشامو بهم فشار دادم ... با وجود این که سعی می کردم همه چی رو فراموش کنم ولی مثل یه فیلم با دور تند هی واسم تکرار می شد ... و وقتی به آخر می رسید دوباره تکرار و باز هم تکرار ... دوباره دستی به پیشونیم کشیدم ... توی اون ازدحام و شلوغیه جمعیت چقدر به چشم می اومد ، قدش یه سر و گردن از بقیه آدمای دور و برش بلندتر بود ... صورتش ... به مغزم فشار اوردم ... چرا چیزی از چهره اش یادم نمی اومد ... مگه نه این که اونطوری که روم خم شده بود صورتامون تو چند سانتی از هم بود ... تنها چیزی که خیلی خوب توی ذهنم ازش مونده فقط یک جفت چشم تیره که به طرز ترسناکی بهم خیره شده بود ...
از کی نگام بهش افتاده بود و متوجه اش شده بودم ... بعد از این که هومن فرار کرد و من رو اونجا تنها گذاشت یا قبلش بود ...
" بدو ... بدو ... "
به هومن که هر لحظه ازم دور و دورتر می شد مبهوت نگاه می کردم ولی توان این که قدم از قدم بردارمو نداشتم ... انگار خشکم زده بود ... بعد ... چقدر ناگهانی به طرفم برگشت و مچمو گرفت ... توی اون لحظه انقدر مغزم قفل کرده بود که جز این که فقط با چشای گشاده شده بهش خیره شم مگه کار دیگه ای ازم بر می اومد ؟ ... همش حماقت بود ... دیوونگی محض بود ...
انگار هر بار به این قسمت می رسیدم ضربان قلبم اوج می گرفت و نفسام به شماره می افتاد ... سعی کردم بازم با یکی دو تا نفس عمیق خودمو آروم کنم ... ولی بی فایده بود ... انگار هنوزم می تونستم خشم اون چشا رو حتی حالا از پشت چشای بسته ام ببینم ...
" بدو ... چرا وایسادی ... "
دل آشوبم بیشتر شد ... دستمو جلوی دهنم گرفتم ولی انگار تمام مقاومتم داشت ته می کشید ... دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ... جلوی اون خونه خرابه روی زمین نشستم و گوشه دیوار بالا اوردم ... توی چشام اشک جمع شده بود ...
صدای قدمایی رو شنیدم که که پشت سرم متوقف شدن ... این یعنی هنوز از دستش خلاصی پیدا نکرده بودم ...
- گندش بزنند ... حالمو بهم زدی ... چته خودتو جمع و جور کن ...
چنگی به بوته خشکیده ی کنار دیوار زدم و با بی حالی گفتم :
- برو گمشو ... مگه بهت نگفتم دیگه نمی خوام ببینمت ...
با لحن سرخوشی گفت :
- چرا جوونی ؟ ... امروز بهت بد گذشت ؟ ...
چقدر سرم گیج می رفت ... با اون زهرماری که دیشب خودمو باهاش خفه کرده بودم قاعدتا" نباید وضعم بهتر از این می بود ... با بی حالی خودمو به کنار دیوار کشوندم و سرمو بهش تکیه دادم ...
هنوزم سنگینی نگاشو روی خودم حس می کردم ... تمام طول راه برگشت سعی کردم وجودشو نادیده بگیرم ... می دونستم دنبالم داشت می اومد ... بعد از اون دعوا ، که سر چهار راه از موتورش پیاده شدم با خودم گفتم حداقل یک مدتی دور و برم پیداش نمی شه ... ولی ...
زهرخندی زدم ...
- نمی خوای ببینی امروز چقدر کاسب شدیم ؟ ...
درست بود که شاید از سر لج و لجبازی با کوروش دست به خیلی از کارها می زدم ... سیگار می کشیدم ، مشروب می خوردم ، مهمونی های آنچنانی می رفتم ، با دوستام چند شب چند شب خونه نمی رفتم ... ولی این کار ؟! ... حتی منم واسه خودم یکسری خط قرمزهایی داشتم که سعی می کردم از اون ها تجاوز نکنم ...
از لای چشای نیمه بازم نگاش کردم ... با حالت نمایشی کیف پولو از جیبش دراورد ... آب دهنمو قورت دادم ... حالا دیگه جدی جدی داشت باورم می شد چه غلطی کردیم ...
- واووو ببین چه کردیم ... طرف معلوم بود از اون مایه دارا بودا ... نگاه کن چقدر پول ...
تراول ها را بالا گرفته بود و با سرخوشی تو هوا تکون می داد ... نگام به کیف پول بود ... یه کیف پول چرم که از این فاصله هم می تونستم با اطمینان بگم چرمش اصل ...
- هه ... اینجا رو نگاه ... حتی توی عکسم غرور و تکبر ازش می باره ... آشغال عوضی ... خوب حالشو گرفتم ...
به اون که با نفرت به کارت شناسایی توی دستش خیره شده بود نگاه کردم ... سردردم داشت بیشتر می شد ... هنوزم به سختی می تونستم لرزش بدنمو کنترل کنم ... هنوزم گرمای دستش رو دور مچ دستم حس می کردم ... دستمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ... دور مچ دستم قرمز بود ... اگه ولم نمی کرد ... اگه ...
- چیه داری به چی فکر می کنی ؟ ... خوشت اومد ؟ ... گفتم یه روز پر خاطره واست می سازم ...
با نفرت ازش رو برگردوندم و با حرص گفتم : برو گمشو ... حالم ازت بهم می خوره ...
کمی خودشو بهم نزدیک کرد و در حالی که روم خم می شد موذیانه گفت : چرا مگه دنبال هیجان نیستی ؟ ها ... خب بیا اینم هیجان ...
با دستم محکم به عقب هلش دادم و با عصبانیت گفتم : نه ...
بدون این که حتی یه سانت جا به جا بشه پوزخندی زد : خسته نشدی انقدر با این سیامک که ادای بچه مثبتا رو درمیاره می چرخی ؟ ... باور کن اگه با من باشی کاری می کنم که به هر دومون حسابی خوش بگذره ... ها ؟ نظرت چیه ؟ ...
- مگه کری می گم نه ...
چونمو توی دستش گرفت با لحن اغوا کننده ای گفت : چرا نه ؟ ... بهتره روی پیشنهادم فکر کنی ...
ولم کن عوضی ... بهتره با زبون خوش دست از سرم برداری وگرنه ...
پوزخندی زد و گفت : وگرنه چی ؟ ... مثلا" می خوای چی کار کنی ؟ ...
دهنمو باز کردم ولی بدون این که بهم مهلت جواب دادن بده شرورانه گفت : می خوای بری به سیا بگی ؟ آره ؟ ... خب برو بگو ولی به این فکر کردی که می خوای بهش چی بگی ؟ ... می خوای بگی امروز دو تاییمون به کمک هم کیف یه نفر رو زدیم آره ...
به شدت دستشو پس زدم و با حرص گفتم : اونش دیگه به تو مربوط نیست ...
- آآآآ ... کوتاه بیا چته تو ؟ ... نگو که خودت نفهمیده بودی من دارم چی کار می کنم ... می دونی از کجا دنبالش بودم و زیر نظر گرفته بودمش ... بچه هم که بود می فهمید ... چه برسه به تو که آخرشی ...
مشتمو روی زمین کوبیدم و عصبی گفتم : خودت می دونی که من هیچی نمی دونستم ...
- باشه ، باشه ... حالا آروم باشه ... حالام که چیزی نشده ... ببین چه سودی کردیم امروز ...
از عصبانیت داشتم می لرزیدم : لعنت بهت چرا نمی خوای بفهمی تو منو به دردسر انداختی ... اون قیافه منو دید ... اون موقعی که منو گرفت تو کجا بودی ها ؟ ... توی عوضی پریده بودی روی موتورت و در رفته بودی ؟ ... حالا اگه بخواد واسم شر درست کن من باید چیکار کنم ؟ ...
بقیه حرفم توی دهنم موند ...
خدای من چرا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم ؟ ... اگه از این که ولم کرده بود پشیمون بشه ؟ ... اگه بخواد دوباره کیفشو پس بگیره ... هیچ آدم عاقلی از این همه پول نمیگذره ... درمانده تر از قبل چشامو بستم و همونطور که گوشه دیوار چمباتمه زده بودم سرمو توی دستام گرفتم ... تا حالا هر کاری کرده بودم پیش این بچه بازی بود ... هر کاری کرده بودم فقط از سر لج و لجبازی بود ... منو چه به این غلطا ... منو چه به کیف قاپی ...
کم بود اشکم در بیاد ...
- کوتاه بیا خوشگله ، حالا که چیزی نشده ... الان اینجایی پیش من ... قرارم نیست هیچ اتفاقی بیفته ... حالا هم به جای این که اینجا غمبرک بزنی چرا نمیایی بریم جشن بگیریم ... یه نگاه به این کیف پر پول بنداز ... می تونیم حسابی خوش بگذرونیم ...
کنارم دوباره زانو زد و چونه امو به طرف خودش برگردوند و با لحن وسوسه آمیزی ادامه داد : من و تو ... با هم ... چطوره ؟ ...
- گفتم ولم کن ... اگه ولم نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ...
انگار تونسته بودم عصبانیش کنم چون فشار دستشو روی چونه ام بیشتر شد : مثلا" می خوای چی کار کنی بری به سیامک بگی ؟ ... فکر کردی ازش می ترسم ... من اصلا" آدم حسابش نمی کنم ...
اینطوری که اون روم چمبره زده بود احساس ضعیف بودن می کردم ... همون حسی که ازش متنفر بودم ... سعی کردم اونو به عقب هل بدم و بلند شم ... ولی بی فایده بود ... من با این جثه ریز و میزه ام کجا می تونستم حریف اون بشم ... بی توجه به تقلام با حالت وسوسه آمیزی تو چشام زل زد و گفت :
- چرا همونطور که دور و بر سیامک می پلکی یه کمی با من مهربون تر رفتار نمی کنی ؟ ... باور کن من از اون خیلی بهترم ... فقط کافیه یه بار امتحان کنی ... اون وقته که خودت متوجه منظورم می شی ...
حالا دیگه نگاش نه به چشام که به لبام دوخته شده بود ... با وحشت نگاش کردم ... این دیوونه داشت چه غلطی می کرد ... از پشت سرش نگاهمو توی کوچه چرخوندم ... توی کوچه پرنده هم پر نمی زد ... سعی کردم ترسمو حس نکنه ... می دونستم اگه حتی لحظه ای متوجه ترس و وحشتم بشه فاتحم خوندس ... تمام این مدت نقش یه دختر دل و جرات دار و شجاع رو واسش بازی کرده بودم ... واسه همین هم بود تا حالا کاری به کارم نداشت ... دیگه داشت نفس های داغش به صورتم می خورد ... دوباره داشت همه چی تکرار می شد ... و من چقدر از این تکرار وحشت داشتم ... دوباره نه ... سعی کردم خودمو از آغوشش بیرون بکشم ... وقتی تقلامو دید دستامو با یه دست گرفت و با لبخند شیطانی صورتشو جلو آورد ...
سعی کردم بازم خودداریمو حفظ کنم : ولم کن هومن ، داری با این کارات گور خودتو می کنی ... می دونی که می تونم بعدا" واست یه شر درست و حسابی به پا کنم ...
بی توجه به حرفام سرشو توی گودی گلوم فرو برد و با بوسه ی کوتاهی که از گردنم گرفت با صدای تحریک شده ای گفت : ولت کنم ؟ ... اونم الان ... اونم بعد از این همه مدت که مثل ماهی از دستم لیز خوردی ...
صدای ضربان قلبم انقدر بلند بود که داشت گوشامو کر می کرد ... اونطوری که اون سرشو توی گودی گردنم گذاشته بود و نیم رخش به طرفم بود ، تنها یه راه واسم بیشتر نمونده بود ... پس گوشش رو به دندون گرفتم و با قدرت گاز گرفتم ...
- آخ دختره ی وحشی ول کن ...
ولی من در عوض آنچنان دندونامو به هم فشار می دادم که یه لحظه از مزه ی خون توی دهنم چندشم شد ... وقتی دید به حرفش توجهی نمی کنم به سختی سیلی محکمی بهم زد و خودشو ازم جدا کرد ... از شدت ضربه سرم به طرف دیگه برگشت و تازه اون موقع چشم به کارتی که کنارم روی خاک ها افتاده بود خورد ... بدون فکر دستمو دراز کردم و قبل از این که متوجه بشه آروم کارت رو توی جیب سوئی شرتمو سر دادم ...
- حالا بهت نشون می دم با کی طرفی ...
گوشه دیوار خم شدم و خون توی دهنمو بیرون تف کردم ... و در حالی که به سختی از جام بلند می شدم با نگاهی به پشت سرش با پوزخند گفتم : هیچ غلطی نمی تونی بکنی ...
با این حرفم با عصبانیت یقمو گرفت و منو به طرف خودش بالا کشید ...
- زیادی داری زر زر می کنیا ... فکر کنم خیلی باهات راه اومدم ... تو هنوز منو نشناختی ...اگه بخوام ...
ولی قبل از این که بخواد خط و نشون دیگه ای واسم بکشه دستی دستاشو از یقه ام جدا کرد ...
- ولش کن کثافت ... فکر کردی داری چه غلطی می کنی ؟ ...
جا خوردن هومن و به وضوح دیدم و از این بابت غرق لذت شدم ... آشغال عوضی ... چه قدر احمق بود که هنوز نمی دونست سیا این ساعت از مغازه به خونه بر می گشت ... پسره ی احمق ... فکر کرده بود اگه امیدی به اومدن سیا نداشتم همین طور آروم و ساکت یه گوشه می نشستم تا اون هر غلطی دلش می خواست بکنه ...
هومن در حالی که سعی می کرد یقه کاپشنشو از دستای گره کرده سیامک بیرون بکشه اونو به عقب هل داد و با پوزخند گفت :
- چته رم کردی ... کاریش نداشتم ؟ ...
- به توی عوضی گفته بودم که دیگه دور و برش نبینمت ...
- به تو چه ربطی داره ؟ ... مگه وکیل وصی شی ؟ ...
- سیا ولش کن ... بیا بریم ...
- نه بذار ببینم این چه زری داره می زنه ؟ ... این ماجرا باید همین امروز تموم شه ... خیلی بهش رو دادم فکر کرده خبریه ؟ ...
- نه بابا آفرین بالاخره داری از خودت جربزه نشون می دی ... فکر نمی کردم بچه مثبتی مثل تو هم از این غلطا بلد باشه ...
و در حالی که سیا رو به عقب هل می داد با تمسخر گفت : برو کنار داداش ... برو کنار بذار باد بیاد ...
با چشای گرد شده بهشون خیره شده بودم ... اونطور که واسه هم کری می خوندن و همدیگه رو به عقب هل می دادن و تخت سینه هم می کوبیدن هم هر تازه واردی به راحتی می تونست به عمق کینه و نفرت بینشون به راحتی پی ببره ... نگاهی به کوچه انداختم ولی تو اون ساعت روز پرنده هم پر نمی زد ... در هر صورت این جور دعواها توی این جور محله ها عادی بود و کسی به خودش زحمت جدا کردن اونا رو از هم نمی داد ...
اعصابم بهم ریخته بود ... با صدای بلندتری گفتم : سیا ولش کن ...
ولی انگار نه انگار ... دیگه داشتم وحشت می کردم ... کمی جلو رفتم و بلندتر از قبل گفتم : سیامک ...
با این دادم سیا به عقب برگشت و نگاهی بهم کرد ... نمی دونم چی توی صورتم دید ولی هر چی بود باعث شد که از روی هومن بدبخت که بدجور کتک خورده بود بلند شه ...
به طرفش رفتم و بازوشو گرفتم : سیا تمومش کن بیا بریم ...
بی توجه به من رو به هومن که روی زمین خم شده بود و سرفه می کرد کرد و با نیشخند گفت : انگار نمی دونستی که من کمربند سیاه دارم نه ؟ ...
دوباره بازوشو کشیدم : سیا بیا بریم تو رو خدا ...
همونطور که بازوشو می کشیدم با لحن تهدید آمیزی دوباره برگشت و گفت : این آخرین باری بود که بهت هشدار دادم ... دفعه بعد به همین راحتی ها ازت نمی گذرم ...
پوزخند صدادار هومن و هر دو شنیدیم ...
- خودش باید راضی باشه که هست تو چی کاره ای ؟ ... مطمئن باش که اگه بخوام کاری کنم احتیاجی به اجازه تو یکی ندارم ...
با وحشت سیامک رو دیدم که راه رفته رو برگشت ... هومن هنوزم روی زمین نشسته بود ... دیگه واقعا" داشتم مطمئن می شدم که سرش واسه دعوا و دردسر درد می کنه ... دستمو روی قلبم گذاشتم که داشت تند تند خودشو به قفسه سینه ام می کوبید ...
سیا روش خم شد و با عصبانیت یقه اش رو گرفت : انگار تو زبون آدمیزاد نمی فهمی ... یه بار بهت گفتم دور کتی رو خط بکش ... اون با اون کثافتایی که تو باهاشون همیشه دمخوری فرق داره ... فهمیدی ؟ ...
هومن در حالی که سعی می کرد به سختی یقه اش رو از دستای سیا جدا کنه با تمسخر حرفشو قطع کرد و گفت : واقعا" اینطوری فکر می کنی ؟ ... پس بذار یه سورپرایز خوب واست رو کنم ...
با این حرف هومن حس کردم یه لحظه قلبم وایساد ... اون عوضی می خواست چه غلطی کنه ... نگاه مضطربمو بهش دوختم ... بی توجه به التماس توی چشام رو بهم کرد و گفت :
- چرا بهش نمی گی امروز به من و تو چقدر خوش گذشت ها ؟ ...
- بس کن ... داری مزخرف می گی ...
چقدر لرزش صدام واضح بود ...
- جدی ؟ ... پس بذار خودم واسش تعریف کنم چجوری کیف یارو ازش زدم و تو هم بهم کمک کردی ...
با عصبانیت فریاد زدم : من کمکت نکردم ... من فقط اونجا بودم همش کار خودت بود ... من هیچ کاری نکردم ...
یه لحظه به خودم اومدم و دستمو جلوی دهانم گرفتم ... داشتم چه غلطی می کردم ... به جای این که همه چی رو انکار کنم داشتم با این حرفام مهر تائیدی به حرفای هومن می زدم ؟ ...
دستپاچه به سیا نگاه کردم که حالا به طرف من برگشته بود و در بهت و ناباوری بهم خیره شده بود ... طاقت این نگاه سرزنش آمیزو نداشتم ، حداقل نه از طرف اون ... از سر بیچارگی چند قدم به عقب رفتم ... از صبح حالم خراب بود سرگیجه داشتم ، سرم درد می کرد ، بعدم که اون ماجرا پیش اومد که همون ته مونده نیرو رو هم از وجودم کشیده بود ... دیگه واقعا" نمی تونستم خودمو سرپا نگه دارم ... به زور به دیوار پشت سرم تکیه دادم و سعی کردم تا جایی که قدرت دارم از سرخوردنم جلوگیری کنم ...
سنگینی نگاه ناباورشو روی خودم حس می کردم ... ولی چرا هیچی نمی گفت ... شاید هنوزم امیدوار بود که من حرفی بزنم ، همه چی رو تکذیب کنم ... بگم هومن مثل همیشه که سعی در اذیت کردنت داره الانم زره مفت زده ... کاش ... کاش می تونستم ... سکوت ... انگار زمانم وایساده بود ... کاش فریاد می زد ... کاش این سکوت لعنتی رو می شکست ... کاش اون نگاه سرزنش گر رو از روم بر می داشت ... هر کاری ... هر کاری جز این سکوت لعنتی ...
حتی اون هومن احمق هم در سکوت با لذت داشت به ما نگاه می کرد ... انگار از این شری که به پا کرده بود داشت نهایت لذت رو می برد ... همیشه می دونستم از سیا متنفره و از وقتی که من وارد زندگی سیامک شدم نفرتش از اون بیشترم شده بود ... می دونستم عشق نبود ، دوست داشتن هم نبود ، اصلا" قضیه سر من نبود ... فرق نمی کرد که من بودم یا کسی دیگه ای ... همه چی فقط بر می گشت به خود سیامک ... به حسادتی که به اون داشت ... مطمئن بودم اگه کس دیگه ای هم جای من بود بازم هومن همین رویه رو در پیش می گرفت ... هومن پسر شر محله به سیامک پسر آروم و سر به راه که همیشه سرش به کار خودش بود حسادت می کرد ... درست ترش ازش متنفر بود ... و حالا اون عوضی داشت از این فرصتی که من احمق ندانسته بهش داده بودم لذت می برد و من مثل آدمای بدبخت گناهکار گوشه دیوار کز کرده بودم ...
خاک توی سرت کتی ...
- دروغ می گی عین سگ ... عوضی کتی حتی حاضر نمی شه که توی صورتت تف بندازه چه برسه این که شریک کثافت کاری های تو بشه ...
عزیزم ... چقدر سعی داشت لرزش صداشو کنترل کنه ... سرمو بالا آوردم ... هنوزم نگاش با من بود ... حس کردم از این حرفاش منظوری داره ... انگار ... انگار منتظر تائیدی از جانب من بود ... حس بدی پیدا کردم ...
هومن در حالی که با لذت سیامک رو به عقب هل می داد از روی زمین بلند شد ... پیروزمندانه نگاهی به من انداخت و گفت :
- چرا بهش نمی گی که چقدر امروز به دو تامون خوش گذشت و کلی حال کردیم ها ؟ ... بهش بگو انگار تا وقتی از دهن تو نشنوه باور نمی کنه ...
با حرص فریاد کشیدم : خفه شو ... همش تقصیر تو بود ... من نمی دونستم ... من هیچی نمی دونستم ... تا وقتی که تو کیفشو زدی من اصلا" متوجه نشدم که داری چی کار می کنی ... چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ ... چرا گورتو از این جا گم نمی کنی ؟ ...
متوجه حرکت سیا شدم ... توی چشاش نگاه کردم ... دیگه از اون مهربونی همیشگی توش خبری نبود ... جوری بهم نگاه می کرد که انگار اولین باریه که داشت منو می دید ... نگام به اون بود که حالا داشت به طرفم می اومد ... به دستای مشت کرده اش ... به عصبانیت توی چشاش ... به فک منقبضش ... به رگ گردن متورمش ...
سرمو پایین اوردم ... اگه با زدن من حالش بهتر می شد ... خودمو بالا کشیدم و سعی کردم قدم رو راست کردم ... باشه حاضر بودم ... حاضر بودم فقط به شرطی که بشه همون سیا خودم ...
ولی از کنارم گذشت ... بدون هیچ مکثی ... بی توجه بهم ... انگار منو اصلا" اونجا نمی دید ... جوری گذشت که از صد تا کتک واسم بدتر بود ...
سریع بازوشو گرفتم : سیامک بذار واست توضیح بدم ... اونطوری که تو فکر می کنی نیست ...
بازوشو محکم از دستم بیرون کشید و با عصبانیت گفت : به من دست نزن ... دیگه از دست کارات خسته شدم ... می فهمی خسته ... دیگه به اینجام رسوندی ... اگه انقدر عاشق هیجانی بهتره دور من یکی رو خط بکشی ...
وا رفتم ... مبهوت از شنیدن این حرفا به اون که مسیر خونه رو در پیش گرفته بود نگاه کردم ... مغزم کار نمی کرد ... اون نمی تونست با من این کار رو بکنه ... پشت سرش چند قدم رفتم ...
- سیا ...
برنگشت ... دریغ از یک مکث کوچیک که دلمو بتونم باهاش خوش کنم ... منو گذاشت و رفت ... به همین راحتی ...
- دیدی اونم مثل باقی آدماس ... تو بودی که اونو واسه خودت زیادی بزرگش کرده بودی ...
برگشتم و بهش نگاه کردم ... از زور کتکایی که خورده بود دیوار رو گرفته بود و سر و وضعش آشفته بود ولی با این وجود برق پیروزی ، توی نگاهش داد می زد ... بهش خیره شدم ... انگار کم کم همه چی داشت واسم روشن می شد و دونه دونه پازل ها داشتن کنار هم قرار می گرفتن ...
با ناباوری دستمو جلوی دهنمو گرفتم ...
- همش نقشه بود ... خدای من ، من چقدر احمق بودم ... همش نقشه تو بود ...
با نیشخند ابروهاشو بالا داد : چی ؟ ... زده به سرت ؟ ... از چی داری حرف می زنی ؟ ...
با صدای لرزانی و بریده بریده گفتم : تو ... توی لعنتی می خواستی کاری کنی که من امروز گیر بیفتم ...
سکوتش ، ریشخند روی لباش ، اون ابروهای بالا رفته که حالا داشت با لذت حالات منو دنبال می کرد انگار همه مهر تائیدی بود به حرفای من ... با صدای لرزانی گفتم :
- با یه تیر دو نشون می زدی مگه نه ؟ ... هم تهدید قبلی خودتو عملی می کردی و حالمو می گرفتی و هم اینجوری سیامکو می چزوندی ... وگرنه چه دلیلی داشت انقدر سر و صدا کنی که اونو متوجه من کنی ... حتی وقتی دوباره برگشتی و منو سر خیابون دیدی باورت نمی شد که منو ول کرده باشه ...
و با لکنت ادامه دادم : واسه ... واسه همین بود که یه لحظه حس کردم از دیدن دوباره من عصبانی هستی ...
خدای من ...
- دیر به این نتیجه رسیدی ... همه چی داشت خوب پیش می رفت اگه اون عوضی با دلسوزی بیجاش کار منو خراب نکرده بود حالا ...
شونه هاشو با بی خیالی بالا انداخت ... از حرص و عصبانیت قفسه سینه ام بالا و پایین می رفت ... باورم نمی شد انقدر پست باشه ... دلم می خواست انقدر قدرت داشتم که زیر مشت و لگدم می کشتمش ...
با لحن تهدید آمیزی گفتم : می دونی هومن شاید فکر کنی که امروز حسابی بهت خوش گذشته باشه ولی مطمئن باش اگه حتی یه روز از زندگیم باقی مونده باشه کار امروزتو تلافی می کنم ... بهت قول می دم ...
و بدون این که مهلت دیگه ای بهش بدم با پاهایی لرزان مسیر خونه رو در پیش گرفتم ...
نگام به در قهوه ای رنگ و رو رفته ی خونه بود ولی پاهام انگاری پیش نمی رفتن ... اگه سیامک دیگه نمی خواست منو ببینه اون وقت من باید چی کار می کردم ... حتی دوست نداشتم بهش فکر کنم ... سیامک کسی که تو بدترین لحظه زندگیم منو تنها نذاشته بود حالا نمی تونست بخاطر اتفاقی که توش هیچ دخالتی نداشتم منو از زندگیش کنار بذاره ... به سختی اون چند قدم باقی مونده رو هم طی کردم ...
با دیدن در نیمه باز خونه لبخند تلخی روی لبام نشست ...
می دونستم با تمام بداخلاقی هات بازم نمی تونی ازم دست بکشی ... من تو رو بهتر از خودت می شناسم ... هر چقدر هم دلت خواست فریاد بزن و بگو که از دستم خسته شدی ... هر چقدر هم که دلت خواست کتمانش کن ... تو نسبت به من حس مسئولیت داری ...
و با لبخند تلخی زیر لب زمزمه کردم : برخلاف خیلی از آدمای دیگه توی زندگیم ...
در رو به آرومی هل دادم و پا به درون حیاط کوچک خونه گذاشتم ... چقدر بودن دوباره توی این خونه حس خوبی بهم می داد ... نفس عمیقی کشیدم و به در بسته تکیه دادم ... خونه ساکت بود ... بهتر ... چجوری می تونستم جلوی خاله با سیامک صحبت کنم ... از کنار حوض نقلی خونه گذشتم و به طرف ساختمون یه طبقه رفتم ... می دونستم که احتمالا" دوباره گوشه اتاق مثل برج زهرمار نشسته ... سرکی به داخل اتاق کشیدم ... همونطوری که انتظارشو داشتم با ورودم به داخل اتاق نه سرشو بلند کرد و نه حرفی زد ... با همون سر و وضع آشفته و موهای بهم ریخته گوشه اتاق سرشو به پشتی تکیه داده بود و چشاشو بسته بود ... نگام به خون گوشه لبش خورد ...
بی اراده به طرفش رفتم و دستمو واسه پاک کردنش دراز کردم و آروم گفتم : داره از لبت خون میاد ...
با بداخلاقی دستمو پس زد ...
- اونطوری که تو فکر می کنی نیست ... خب به منم فرصت حرف زدن بده ...
نگاش هنوز خیره به رو به روش بود ... آهی کشیدم و کنارش روی زمین نشستم ...
- امروز که اومدم دم خونتون کلی منتظر شدم ... هومن منو دید گفت دیده که خاله هم همراه تو صبح زود از خونه رفته بیرون ... می دونستم دوست نداری بیام مغازه ... منم چند بار به موبایلت زنگ زدم گوشیت خاموش بود ... گفت اگه بخوام تا وقتی که تو بیای می تونه منو تو خیابونا با موتورش بگردونه تا تو برگردی ...
پوزخندی زد : بعد تو هم مثل احمقا حرفشو گوش کردی و باهاش رفتی ؟ ... با وجود این که من بارها و بارها بهت گفتم که هومن آدم شریه و بهتره ازش فاصله بگیری ...
- خوب چی کار باید می کردم ؟ ... تا کی می نشستم جلوی در خونه تا تو برگردی ؟ ...
- لازم بود که انقدر منتظر من بمونی ؟ ... وقتی دیدی کسی نیست لازم نبود جلوی در خونه بشینی ، می رفتی و دوباره می اومدی ... اونم وقتی که من خودم دیشب بهت زنگ زدم و گفتم که امروز نیستم و مامان رو هم می خوام چند روز ببرم خونه خاله اینام ...
با گیجی بهش نگاه کردم ... دیشب ؟! ... یه چیزای گنگی یادم می اومد ولی نه خیلی واضح ... ولی واسه این که سوتی ندم سر تکون دادم و دستپاچه گفتم : آره ولی حواسم نبود ... وقتی اومدم یادم اومدم ...
با پوزخند صداداری گفت : دیشب باز کجا رفته بودی ؟ ...
نگامو ازش دزدیدم : هیچ جا ، خونه بودم دیگه ، کجا رو دارم برم ؟ ...
خنده ای عصبی کرد و با لحن کشداری گفت : کجا رو داری بری ؟!! ... چه جالب ! ... دیگه واقعا" دارم به این نتیجه می رسم که تو منو خر فرض کردی ...
و با حرص ادامه داد : دیشب که بهت زنگ زدم معلوم بود که حالت خوش نیست ... دور و برت به حدی شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید ... فکر کردی نفهمیدم ؟ ... چند بار ازت پرسیدم کجایی ... آخر سرم بدون این که جواب بدی قطع کردی ...
لبمو به دندان گزیدم : اشتباه می کنی خودش قطع شد ...
سری تکون داد و نفسشو محکم بیرون فرستاد ...
دست روی بازوش گذاشتم : سیا بداخلاقی نکن دیگه ... مگه چی شده ؟ ...
مستاصل سرشو توی دستاش گرفت : مگه چی شده ... به خدا خودت نمی فهمی که داری چی کار می کنی ... با کی لجبازی می کنی با اون ... فکر می کنی این راهشه ...
بی حوصله گفتم : بس کن سیا فقط یه کمی رفتیم خوش بگذرونیم همین ... تو زیادی شلوغش کردی ...
انگار با یه آدم زبون نفهم طرفه سرشو با تاسف تکون داد و با تمسخر گفت : آها ... اون وقت واسه تکمیل کردن پرونده ی درخشانتون بود که تصمیم گرفتید یه خرده هیجان دزدی رو هم امروز تجربه کنید ... درست می گم دیگه ...
با کلافگی گفتم : نه ... نه ... به کی قسم بخورم تا باور کنی من کاری نکردم ...
وقتی دیدم هنوزم حرفامو باور نکرده عصبی ادامه دادم : کمی تو خیابونا بالا و پایین رفتیم ... هومن گوشه خیابونی ایستاد گفت قراره از یکی از دوستاش چیزی بگیره و باید کمی منتظرش بمونیم ...
- و تو هم شک نکردی و به همین راحتی حرفشو باور کردی ؟ آفرین به این همه هوشت ...
عصبانی شدم : نه از کجا باید شک می کردم ؟ ... چه می دونستم می خواد چه کاری کنه ... سرم داشت می ترکید ... حالم زیاد خوب نبود ...
ولی با دیدن طرز نگاش دستپاچه حرفمو قطع کردم ... انقدر نگاش سرزنشگر بود که زیر سنگینی نگاش تاب نیوردم و با کلافگی گفتم :
- آره ... آره من دیشب توی پارتی بودم و خیلی هم بهم خوش گذشت ... حالا که چی ؟! ...
سری از تاسف تکون داد و یا صدای گرفته ای گفت : عوض شدی کتی ...
عصبی تر از اون بودم که کنترلی روی رفتارم داشته باشم ... با صدای بلندی گفتم : آره عوض شدم ... همون شب عوض شدم ، اون شب داغونم کرد ... اصلا" چرا نباید عوض بشم ... 20 سال تمام هر چی گفتن فقط گفتم چشم ولی آخرش چی شد ... توی یه شب چوب تمام سادگی و حرف گوش کنیم رو خوردم ... حالا دیگه همه چی عوض شده ... من عوض شدم ، آدمای اطراف منم عوض شدن ... دیگه اونجوری که دلم بخواد زندگی می کنم و به هیچ کسم اجازه نمی دم که بخواد در مورد من و زندگی من قضاوت کنه ...
- حتی من ؟ ...
وقتی سکوتمو دید لبخند تلخی زد و گفت : حتی من ...
حس بدی پیدا کردم ... داشتم چه غلطی می کردم ... عذاب وجدان وجودم و پر کرد ... سرمو پایین گرفتم و زمزمه وار گفتم : متاسفم ... منظوری نداشتم ...
انگار اصلا" حرفمو نشنیده : کتی از دستت خسته شدم ... تو فقط داری با این کارات خودتو داغون می کنی ... کوروش ککشم نمی گزه که تو داری چه بلایی سر خودت میاری ... اینو بفهم ...
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم ... دوست نداشتم در این مورد باهاش بحث کنم ... این موضوعی نبود که هیچ وقت منو و اون سرش به توافق برسیم ...
ولی وقتی نگاه منتظرشو دیدم بی حوصله گفتم :
- اونطوریام که تو فکر می کنی نیست سیا ... تو کوروشو نمی شناسی ... واسه کوروش هیچی بدتر از این نیست که برخلاف میلش کاری انجام بدی ... اون توی دم و دستگاه خودش یه دیکتاتوری حسابی راه انداخته ... اون عادت کرده دستور بده و کارا همیشه طبق نظر و عقاید اون پیش بره ... توی دنیای اون آدما مثل عروسکای خیمه شب بازی می مونند که براساس اراده اون باید نخاشون حرکت کنه ... تو هنوز خونه ما رو ندیدی ... اگه من آب بخورم مطمئن باش انقدر هستن که واسه خود شیرینی بهش خبر برسونند ... تمام عمر همه ازش حساب بردن تا کمر واسش خم شدن و بله بله چشم قربان گفتن ...
با نیش باز و لذت ادامه دادم : اون وقت ... به قول خودش یه الف بچه جلوش دراومده و به حرفش گوش نمی ده ... می دونی این واسه کوروش بدترین چیزه ...نفس عمیقی کشید و انگار داره با یه بچه خنگ حرف می زنه گفت :
- باشه ... درست من کوروش و نمی شناسم ولی کتی عزیزم قربونت برم این راهش نیست ... یه نگاه به خودت بنداز ، سر و وضعتو ببین ... دوستات رو ببین ، یکسری آدمای از خود بی خود شده ی بدبخت که با ترکوندن قرص و خوشگذرونی های الکی روزاشونو تباه می کنند ... می بینی ... این زندگی توئه ... زندگی تو ...
حرفشو قطع کردم و به تندی گفتم : واسم مهم نیست ... فقط اینجوریه که آروم می شم ...
با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت : ببین کتی بذار رو راست بهت بگم ... اون اگه تو واسش مهم بودی جلوی کاراتو می گرفت ... به هر قیمتی که شده ... ولی ببین اون اصلا" واسش مهم نیست ...
شونه هامو بی تفاوت بالا انداختم ... اون درک نمی کرد ... اون عذاب و زجری که توی این مدت کشیده بودم درک نمی کرد ... اون کابوس های شبانه امو که هنوزم گاهی دچارش می شدم درک نمی کرد ... اصلا" مگه قراره بدتر از این چیز دیگه ای سرم بیاد ... کوروش بدترین کاری که می شد رو در حقم کرده بود ... خودشم اینو می دونست ... واسه همینم بود که در مقابل کارام کوتاه می اومد و کاری بهم نداشت ... اون فهمیده بود که من دیگه کتی دو سال پیش نیستم ... دیگه ازش ترسی ندارم ...
لبخندی روی لبم نشست ... و این واسه من لذت بخش بود ... دیگه چیز دیگه ای واسم مهم نبود ...
سرمو بالا اوردم و نگاهی به کوچه خلوت انداختم ... هوا تاریک شده بود ... غیر از اون از زوق زوق پاهام هم می شد فهمید که مدت زمان طولانی گذشته که بی هدف اونجا ایستاده بودم ... آهی کشیدم و تکیه ام رو از دیوار گرفتم ... همونطور که دنبال کلیدم توی جیب هام می گشتم به طرفش برگشتم ... به اون که چشاش توی تاریکی برق می زد و از لای در آهنی بزرگ خونه هیجان زده واسم دم تکون می داد ...
غرغرکنان گفتم : آروم پسر ، آروم ... داری همه رو خبردار می کنی ... می دونی که خوشم نمیاد ...
و در حالی که کلیدمو از جیب شلوارم در می اوردم با تحکم گفتم : گفتم تمومش کن ...
کلید رو توی قفل چرخوندم ... هنوز در رو کامل باز نکرده بودم که خودشو با هیجان روم انداخت ...
- آره دل منم واست تنگ شده بود ...
در حالی که دستی به سر و گوشش می کشیدم و نوازشش می کردم ، زیرچشمی نگاهی به اطراف انداختم ... از ردیف ماشینای پارک شده ی جلوی ساختمون خیلی سخت نبود که بفهمم که امشبم یکی دیگه از اون شب نشینی هاییه که من ازش متنفرم ... مثل تمام این مواقع به طرف پشت ساختمون رفتم تا بتونم بدون برخورد با کسی به اتاقم برم ... دری که مربوط به رفت و آمد خدمتکارا بود و باز کردم ... همه در حال جنب و جوش و تکاپو بودن ... دختره ی دیوونه ... انگار به مهمونی گرفتن معتاد شده بود ... اگه می دونستم امشبم از این بساط هاس اصلا" خونه بر نمی گشتم ...
با همون لباس و کفش خودمو روی تخت انداختم و به سقف اتاقم خیره شدم ... صدای موسیقی و خنده هاشون از پایین به گوش می رسید ... به یاد حرف سیا افتادم ...
" یکسری آدمای از خود بی خود شده ی بدبخت که با خوشگذرونی های الکی زندگیشونو تباه می کنند " ...
کاش الان بود و وضعمو می دید ... واسه من مدت ها بود که دیگه راه فراری وجود نداشت ... آهی کشیدم ... من فقط داشتم برخلاف گذشته ، خودمو با شرایطم وفق می دادم همین ... غلتی زدم و دستمو واسه برداشتن هدفونم از روی میز دراز کردم که احساس کردم چیز تیزی توی پهلوم فرو رفت ... با اخم دست توی جیب سوئیشرتم کردم ... آه از نهادم بلند شد چطوری فراموشش کرده بودم ؟ ... روی تخت نشستم و توی همون تاریکی به کارت توی دستم خیره شدم ... انگار تمام تلاشم واسه فراموش کردنش دود شد و رفت هوا ...
" می دونی چه غلطی کردی ؟ ... "
با دیدن دوباره این کارت انگار همه چیز دوباره جلوی روم داشت جون می گرفت ... تمام مدت سعی کردم ازش فرار کنم و بهش فکر نکنم ، ولی حالا که توی این اتاق تاریک نشسته بودم ، حالا که می تونستم بدون ترس و وحشت لحظه به لحظه ماجرا رو به یاد بیارم ، می تونستم به جرات قسم بخورم که اولین چیزی که توی نگاش بود تعجب بود ... یکه خوردنشو به وضوح حس کردم و بعد کم کم تعجب جای خودشو به عصبانیت و خشم ترسناکی داد ... خیلی ترسناک ...
" امیدوارم فهمیده باشی چقدر خودتو به دردسر انداختی ... "
نگاشو از مسیری که هومن دقایقی پیش طی کرده بود گرفته بود و به من که سعی می کردم مچ دستمو از توی دستش بیرون بیارم دوخته بود ... اونم با چشای تنگ شده و پوزخند روی لباش ... پوزخندی که حس حقارت رو به جونم انداخته بود ...
"حالا من باید با تو چی کار کنم ؟ ... شاید بتونم از طریق تو اون دوست عزیزت رو پیدا کنم ... احتمالا" پلیس به راحتی می تونه ازت حرف بکشه مگه نه ... "
با دستی لرزان چراغ خواب کنار تختمو روشن کردم ... یه گواهی نامه بود ... برش گردوندم و به عکس روی کارت نگاه کردم ... حالا داشت همه چی توی ذهنم شکل می گرفت ... ابروهای پهن مردونه ... بینی کشیده ای که دیگه حالا می دونستم از نیم رخ کمی انحنا به سمت پایین داشت و ... خم شدم و عکسو بیشتر زیر نور چراغ بردم و بهش خیره شدم ... و لبایی که نه کلفت بود و نه نازک ...
از روی تخت به آیینه میز توالتم که روبروم قرار داشت نگاه کردم ... به اون چشای میشی درشت ... وقتی داشت اونطوری تهدیدم می کرد و می ترسوند حتما " وحشت رو توی چشام دید ... آهی کشیدم مطمئنا" انقدر از ترس گشاد شده بودن که باعث بشن مضحکه اون بشم ... اخمام توی هم رفت ... دستی روی لبای عکس کشیدم ... واسه همین بود که لبخند محوی روی لباش نشست ؟ ...
" خیلی تند می زنه ... مگه نه ... "
دستمو آروم روی مچ دستم کشیدم ... همون جایی که انگشت شستش نبضمو لمس کرده بود ... چقدر وقتی ابروهاشو بالا داده بود شیطون به نظر می رسید ... طوری که یه لحظه حس کردم داغ شدم ... حتی حالام با یادآوری اون لحظات ضربان قلبم اوج گرفته بود و گرمم شده بود ... به طرف پنجره رفتم و بازش کردم ... چشامو بستم و چند نفس عمیق کشیدم ... تمومش کن کتی ، دیگه بسه ، باید همه چی رو فراموش کنی ... تو انقدر احمق نیستی که بخوای با فکر کردن به یه مرد دیگه باقی زندگیت رو هم نابود کنی ... با درماندگی روی صندلی میز توالتم نشستم و سرمو توی دستام گرفتم ... ولی چرا نمی تونستم ... چرا تمام مدت صدای زنگ دارش توی ذهنم طنین انداز بود ... چرا لحظه لحظه بودن با اون انقدر واضح جلوی چشام بود ...
" الو ... می دونم ... می دونم هر چی بگی حق داری ... ممکنه یه خرده دیرتر برسم ... میام پیشت همه چی رو می گم ... نه بابا کیفمو زدن ... دزدا رو ... "
مکثی از سر شیطنت ...
" نه در رفتن ... خیلی فرز بودن ... باشه میام پیشت همه چی رو تعریف می کنم ... باشه کار نداری ... "
واقعا" همونطور که حس کرده بودم لبخند روی لباش بود ؟ ... چرا سرمو بلند نکردم که بفهمم ؟ ...
دوباره کارت رو از روی میز برداشتم و نگاهش دوباره بهش انداختم ... ابروهام بالا رفت ... مهرزاد شکوهی ... متولد 57 ...
دستی روی عکس کشیدم ... مهرزاد ... بهت میاد ... یه لحظه نگام به خودم توی آیینه افتاد ... زده بود به سرم ؟ ... اون لبخند مسخره چی بود روی لبام ... با حرص بلند شدم و کارت رو با عصبانیت توی کمد شلوغم پرت کردم و درشو محکم بهم کوبیدم ... تموم شد ... این ماجرا همین جا تموم می شه ...
***
جلوی صندوق پستی ایستاده بودم ... نمی دونم این چندمیشون بود که بی اراده از صبح به طرفشون کشیده می شدم ... دستم روی کارت توی جیبم حلقه شد ...
اگه می خوای این کار رو بکنی زودتر کتی ... دیگه واقعا داری میری روی اعصاب ...
قبل از این که چیزی بخواد مانعم بشه و شک و دودلی این چند روز دوباره به جونم بیفته کارت رو توی صندوق انداختم و با بیشترین سرعتی که می تونستم از اونجا دور شدم ... نفس عمیقی کشیدم ... انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود ...
تموم شد ... حالا دیگه هیچ چیزی نمی تونه منو به یاد اون بندازه ...
***
- تو که بازم اینجا تنها نشستی ؟ ...
سرمو بالا اوردم و به شیوا که لبخند زنان به طرفم می اومد نگاه کردم ...
- یخ می کنی دختر ... پاشو بیا تو ...
لبخند کم رنگی بهش زدم و بی هیچ حرفی نوشیدنی که به طرفم دراز شده بود رو گرفتم و لبه استخر گذاشتم ...
- تو رو خدا این دیوونه ها رو نگاه کن ... زده به سرشونا ... توی این سرما اومدن بیرون دارن چه غلطی می کنن ...
به عقب برگشتم و به الهه و شایان که توی تاریکی لای درختا داشتن لاو می ترکوندن نگاهی انداختم و با بی تفاوتی رومو ازشون گرفتم ...
- کتی پاشو دیگه چقدر بی حالی ... داخل بچه ها تازه گرم شدن اگه بدونی چه خبره ... پاشو زود باش ...
- باشه برو ... منم میام ...
- اومدیا ...
بدون این که حرف دیگه ای بزنم دوباره توی لاک تنهایی خودم فرو رفتم ... ولی انگار شیوا ول کن نبود ... بی حوصله دوباره سرمو بلند کردم ولی با تعجب متوجه شدم کسی نیست ... به عقب برگشتم حتی از الهه و شایان هم خبری نبود ... پس این سنگینی نگاه چی بود که روی خودم حسش می کردم ؟ ... سرمو چرخوندم و نگاه عمیقی لای درختا کردم ... هیچ چیزی مشخص نبود ... شونه هامو بالا انداختم ، حتما" بچه ها بودن که باز مسخره بازی شون گل کرده بود ... بی اهمیت به سنگینی نگاهی که همچنان روم حس می کردم نوشیدنیم رو بالا اوردم و همینطور که که لبه استخر نشسته بودم آروم آروم اونو توی آب استخر ریختم و به تلاطم رقص گون انعکاس ماه روی سطح آب خیره شدم ...
نیم ساعت نمی شد که برگشته بودم ولی انقدر صدای جر و بحثشون بلند بود که بی خیال بالا رفتن شدم و روی یکی از مبل ها گوشه سالن واسه خودم لم داده بودم ... ولی انگار اونا ول کن نبودن ... دیگه داشت حوصله ام سر می رفت که با صدای پاشنه کفش های روناک سرمو به عقب برگردوندم ... نگاهی به سر تا پاش انداختم ... ابروهام بالا رفت ... چه تیپی زده بود ... خب خدا رو شکر انگار قصد داشتن برن بیرون ، با تنبلی از جام بلند شدم و بی توجه به سنگینی نگاه کوروش به طرف راه پله ها رفتم و با بی حالی اونا رو بالا رفتم ... می دونستم که اگه هر چقدر هم جلوش رژه برم بازم ازم نمی پرسه که این چند روزی که خونه نیومده بودم کجا بودم ... طبق یه قرارداد نانوشته هیچ کدوم به همدیگه کاری نداشتیم و تو زندگی هم دخالت نمی کردیم ... نه اون به من کاری داشت و نه من به کثافت کاری ها و زنای رنگ و وارنگی که هر چند وقت یکبار پاشون به این خونه باز می شد توجهی می کردم ...
با بسته شدن در اتاقم مدتی بهش تکیه دادم ... هنوزم صدای بگو مگو هاشون از پایین شنیده می شد ... آروم به طرف پنجره رفتم ... با باز کردنش سوز سردی به صورتم خورد ... بی توجه به لرزه ای که به جونم افتاده بود لبه پنجره نشستم و در سکوت به تاریکی باغ خیره شدم ... با صدای روشن شدن موتور ماشین سرمو بیرون بردم و نگامو به اونا که از باغ خارج می شدن دوختم ...
با پوزخند بوسه ای توی تاریکی واسشون فرستادم و زمزمه وار گفتم :
- بهت خوش بگذره روناک ... بهتره از این فرصتای باقی موندت نهایت استفاده رو بکنی چون شمارش معکوست داره شروع می شه عزیزم ...
شونه هامو با بی خیالی بالا انداختم و با چشای بسته دنبال سیگارم توی جیبامو دست کشیدم ...
- تو خودت باید تا حالا فهمیده باشی که تو هم مثل خیلی از زنای دیگه توی این خونه تاریخ مصرف داری و اگه تا الان از رفتارای کوروش پی به این واقعیت تلخ نبردی ... تقصیر خودته جونم ...
بالاخره سیگاری واسه خودم روشن کردم و در حالی که اونو لای انگشتام می چرخوندم با لحن کشداری گفتم : خوب پس حالا فقط من موندم و تو ... درسته ؟ ...
ولی هنوز اولین پک رو نزده بودم که به سرفه بدی افتادم ... به سیگار توی دستم نگاه کردم ... سعی کردم بهش بی توجه باشم ولی هر لحظه که می گذشت شدت سرفه ام بیشتر می شد ... به ناچار سیگار رو روی لبه بیرونی پنجره کنار انبوه سیگارهای خاموش شده دیگه له کردم و پایین اومدم ... قفسه سینه ام به سختی بالا و پایین می رفت و حس می کردم دارم هوا رو کم میارم ... از شدت سرفه دولا شده بودم و گوشه پنجره رو توی دستم فشار می دادم ...
چه مرگم شده بود ...
به سختی خودمو به حموم اتاقم رسوندم و تا جایی که سرفه ام اجازه می داد آب خوردم ... همینطور که به خودم توی آئینه نگاه می کردم به صورتم چندین بار آب پاشیدم ... چند روزی بود که نفس کم می اوردم ولی بهش بی توجه بودم ولی ... فکرهای آشفته ای به مغزم هجوم می اوردن ... شاید یه بیماری سخت گرفته بودم ... به خودم توی آئینه نگاه کردم ... ناراحتم ؟ ... انگار تهی بودم ، خالی از هر چی احساس ... ولی ته تهش می دونستم ... نه ... اینم یه جور پایان بود ... نگاه خسته ام رو از آئینه گرفتم و به کمک دیوارها خودمو به تخت رسوندم ... و بی توجه به لباسای خیسم روش دراز کشیدم ... هنوزم گلوم به شدت می سوخت و نفس کشیدن واسم سخت و صدادار بود ... با هر بار سرفه ای که می کردم سرمو بیشتر توی بالشتم فرو می کردم ... یه لحظه دلم واسه خودم سوخت ... این همه سرفه کردم و به حال مرگ افتادم ، یه نفر در اتاقو باز نکرد و حالمو نپرسید ... آهی کشیدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم ... تازه متوجه سردی اتاق شدم ، پنجره باز بود و با هر وزش باد پرده ها تکون می خوردند ... از سرما بیشتر تو خودم جمع شدم ... کاپشنم و بیشتر به خودم پیچیدم و کلامو تا جایی که می تونستم پایین کشیدم و دست و پاهامو توی خودم جمع کردم ولی حس این که بلند شم و پنجره رو ببندم رو نداشتم ...
***
چشامو باز کردم و با گیجی روی تخت نشستم ... دستی به گلوم که می سوخت کشیدم و در همون حال سعی کردم حواسمو جمع کنم ... گوشامو تیز کردم درست بود صدای بگو مگو هایی از بیرون اتاق شنیده می شد ... به سختی از تخت پایین اومدم و در اتاقم و کمی باز کردم ... صداشون رفته رفته بلندتر می شد ... لبخند تلخی به لب اوردم ... در اتاق رو بستم و به طرف پنجره رفتم و در حالی که اونو رو هم می بستم زیر لب با صدای خشداری عذرخواهانه گفتم :
- متاسفم روناک ولی شمارش معکوست زودتر از اون چیزی که فکر می کردم شروع شده ...
نایلون های خرید رو توی دستام جا به جا کردم و دوباره زنگ در رو فشار دادم ...
- اومدم ... اومدم ...
با باز شدن در لبخندمو به صورتش پاشوندم : سلام خاله ...
- سلام به روی ماهت ... و همینطور که منو می بوسید و به داخل خونه می کشوند با شرمندگی گفت :
- اینا چیه ... راضی به زحمتت نبودم دخترم ...
- چیزی نیست خاله ... توی راه داشتم می اومدم گفتم واسه شما هم خرید کنم ...
در حالی که به طرف آشپزخونه می رفتم ادامه دادم :
- شما که می دونید دکتر بهتون گفته واستون خوب نیست وسایل سنگین بلند کنید ... سیامکم با این همه کاری که روی سرش ریخته وقت سر خاروندنم نداره ... پس کی می مونه ... فقط من ...
- آخه این درست نیست دخترم ... نمی شه که هر وقت میای اینجا ...
حرفشو قطع کردم و با دلخوری گفتم : مگه خودتون همیشه نمی گید من براتون مثل دخترتونم پس چرا نمیذارید اگه کاری از دستم برمیاد واستون انجام بدم ها ؟ ...
و در حالی که بسته های خرید رو توی کابینت های آشپزخونه جا می دادم ادامه دادم : اینطوری منم حس بهتری پیدا می کنم و فکر می کنم واقعا" توی این خونه جایی دارم ... باشه قبول ؟ ...
در حالی که قطره اشکی رو از گوشه چشمش پاک می کرد با غصه گفت : خدا هر دوتون رو واسم حفظ کنه ... به خدا تو با سیامکم واسم فرقی ندارین ، هردوتون رو به یک اندازه دوست دارم ... همون شب که اونطور توی دستام می لرزیدی مهرت به دلم نشست ، شدی عین دختر نداشته ام ، ولی اینم درست نیست که بار زندگی ما روی دوش تو بیفته ... در هر صورت سیامکم دوست نداره اگه بفهمه ...
- خاله خودم دوست دارم ، کسی مجبورم که نکرده ... حداقل اینجوری دلم خوشه که شاید یه کمی جبران محبت هایی که توی این مدت در حقم کردید و کرده باشم ... باشه ؟ ...
همینطور که وسایل رو جا به جا می کردم زیر چشمی به اون که به گوشه ای خیره شده بود و زیر لب چیزهایی می گفت نگاهی کردم ... آخر سرم دلم طاقت نیورد و کنارش روی صندلی نشستم و دستاشو توی دستام گرفتم ...
- خاله چیزی شده ؟ ... مگه دکتر نگفت نباید خودخوری و گریه کنید ... واسه قلبتون خوب نیست ها ...
- دکترا ... دکترا چی می دونن توی دل آدم چی می گذره که واسه خودشون از این حرف ها می زنند ...
خم شدم و در حالی که صورتشو بوسیدم با لبخند گفتم : حالا مگه چی شده خاله ناز من این همه شاکیه ؟ ...
بغضش ترکید : چی بگم دخترم ... هر چی می کشیم به خاطر ندونم کاری های اون مرده ... هی بهش گفتم انقدر بلند پروازی نکن ... مگه ما چی توی زندگی کم داریم ... داشتیم با آرامش زندگیمون رو می کردیم ... درسته یه خرده کم و کاستی داشتیم ولی به همونم راضی بودم ولی کو گوش شنوا ... حرف حرف خودش بود ... حالام اینه آخر و عاقبتم ،که این پسر بشه بلاکش من ... هر روز یکی بیاد جلوی در خونه واسم شاخ و شونه بکشه و هر چی دلش می خواد این آخر عمری بارم کنه ...
- خاله اینطوری نگو ، اون خدا بیامرز که فکر نمی کرد اینطوری بشه ...
اونو که نگاه می کردم با چه حال زاری گریه می کرد ، انگار به دل من چنگ می زدند ...
- حالا مگه چی شده ؟ ... اتفاقی افتاده ؟ ... کسی اومده آره ؟ ... سیامک که داره خرد خرد همه قرض ها رو می ده ...
- آخه درد منم همینه ... مگه این پسر چند سالشه که اینطور توی قرض بیفته ... واسه این که این سقف بالای سرمون بمونه داره خودشو به آب و آتیش می زنه ... به خدا از روش شرمنده ام ... وقتی می بینم شبا خسته و کوفته بر می گرده خونه تازه باید بشینه به کارای دانشگاهش و پایان نامه اش برسه انگار جیگرم آتیش می گیره ...
- در عوض تا چند وقت دیگه واسه خودش آقای مهندسی می شه اون وقت شما می شینید و حضشو می برید ...
- چه جوری ؟ ... چه جوری ؟ ... اگه این طلبکارا دست از سرمون بردارن ... تا می خوایم بیایم یه نفس راحتی بکشیم یکی دیگه پیداش می شه ... آخه من نمی دونم این مرد مگه از چند نفر پول قرض کرده ...
- حالا چی شده طلبکار جدید اومده ؟ ...
سرشو با افسوس تکون داد و با آه پر حسرتی دوباره به گوشه ای خیره شد ...
- سیامک می دونه ؟ ...
- نه ، روم نشد بهش بگم ... به خدا زیر چشاش گود افتاده ... چی بهش می گفتم ، همین الانشم داره دو جا کار می کنه ... بچه ام دیگه چیزی ازش نمونده ...
- چقدره ؟ ... شما می دونین ؟...
- می گه 4 میلیون ...
و در حالی که دوباره شروع به گریه کرده بود زیر لب گفت : خودش 2 ساله رفته ولی زندگی ما این 2 سال با جهنم فرقی نداشته ... آخه مرد عقلت کجا بود ؟ ...
- شماره تلفنی ، چیزی ازش دارین ؟ ...
- واسه چی می خوای ؟ ...
- هیچی شما بگین دارین یا نه ؟ ...
با تردید از جاش بلند شد و در حالی که شماره تلفن رو از لای دفتری بیرون می اورد به طرفم گرفت و گفت : آره این شماره رو بهم داد ... 2 و 3 روز هم بهم مهلت داد ولی گفت اگه پولشو ندیم دفعه بعد میاد یه آبروریزی حسابی جلوی در راه میندازه ...
- خوب بهش تلفن بزنید واسه فردا قرار بذارین و بگین بیاد پولش آماده اس ...
با چشای گرد شده بهم نگاه کرد ... انگار شک داشت درست شنیده یا نه ...
با مهربانی گفتم : خاله بهش زنگ بزنید و بگید فردا صبح بیاد ... خودم پولشو جور می کنم و واستون میارم ...
وقتی دیدم همینطور ناباور نگام می کنه با لبخند گفتم : خاله منتظر چی هستی ؟ الاناس که سیامک بیادا ... زنگ بزنید تا نیومده ...
- آخه ...
- آخه نداره خاله زنگ بزنید ...
- آخه درست نیست ...
- چرا ؟ ... شما انقدر در حق من لطف کردید که من هر چی بخوام جبران کنم نمی شه ... اگه تا حالا هم کاری واستون نکردم به این خاطر بود که سیامک بهم اجازه این کار رو نمی داد وگرنه تا جایی که می تونستم تمام قرضاتونو می دادم ... ولی شما که سیامک رو می شناسید که چقدر غد و یکدنده است ... حالام تا نیومده زنگ بزنید و قرار بذارید ...
- اگر سیامک بفهمه خیلی ناراحت می شه ...
در حالی که گوشی تلفن رو به طرفش می گرفتم با محبت گفتم : قرار نیست کسی بفهمه قول می دم ...
با صدای در نگاهی از پنجره به حیاط انداختم : اِ خاله سیامکه ...
- چی ، چقدر زود ، یعنی چی شده ؟ ...
روی صندلی نشستم و به خاله که با نگرانی از آشپزخونه بیرون می رفت نگاه کردم ... چقدر زود اومده بود نکنه چیزی فهمیده ... از همون جایی که نشسته بودم صداشون شنیده می شد ...
- چیزی شده مادر نگرانم کردی ... چقدر زود اومدی ...
- نه ، نگران نباش ، یه خرده سرم درد می کرد از حاجی خواستم یکی دو ساعت بهم مرخصی بده بیام استراحت کنم همین ...
پوفی کشیدم ، عجب شانسی ...
- به به ، آفتاب از کدوم طرف دراومده ، کتی خانم دو روز پشت سر هم به ما سر می زنند ...
سرمو بالا اوردم و به اون که به چهارچوب در تکیه داده بود با لبخند نگاه کردم ...
- سلام خسته نباشی ...
مشکوکانه گفت : سلامت باشی ... اینجا چی کار می کنی ؟ ...
خاله همینطور که چشم غره ای واسش می رفت با اخم گفت : وا سیامک خدا مرگم بده این چه حرفیه ؟ ... یعنی چی اینجا چی کار می کنه ؟ ... خوب اومده بهمون سر بزنه ...
سیامک در حالی که هنوز بهم نگاه می کرد با خنده گفت : آخه وقتی این خانم چند روز پشت سر هم به ما سر می زنه یعنی باز یه دست گلی به آب داده اومده اینجا قایم شه ... مگه نه کتی خانم ؟ ...
با اخم گفتم : نخیرم ... مگه سرت درد نمی کرد ، برو بگیر بخواب دیگه ...
ابروهاش بالا رفت : نافرم مشکوک می زنی حالا از ما گفتن بود ...
و در حالی که کاپشنش رو از تنش در می اورد و به طرف اتاقش می رفت گفت : مامان من یه ساعت می خوابم بعد بیدارم کن ... باید دوباره برگردم مغازه قراره جنس بیاد ... حتما" بیدارم کن خواب نمونم ...
با رفتنش نفس حبس شده ام رو آزاد کردم ... حالا چه وقت اومدن بود ؟ ...
خاله کنارم نشست و به آرامی گفت : به خیر گذشت ...
خنده ام گرفت : آره خیلی ... شانس اوردیم زودتر نیومد طلبکار رو ندید وگرنه سیامک پوستمو می کند ...
خاله با محبت نگام کرد : قربونت برم ... به خدا جبران می کنم ... هر طور شده سعی می کنم پولتو بهت پس بدم ...
با دلخوری نگاش کردم : خاله این چه حرفیه مگه من گفتم پولمو پس بدین ... من فقط خواستم با این کارم یه کمی از محبت هایی که در حقم کردین رو جبران کنم ... به خدا اگه دوباره حرفی از برگردوندن پول بزنید ناراحت می شم ... اگه بازم کسی اومد بهم خبر بدید باشه ؟ ...
خاله در حالی که منو در آغوش می گرفت بوسه ای به صورتم زد و با بغض گفت : مرسی دخترم ... امیدوارم خوشبخت شی ... شرمندم از روت می دونم پرروئیه ولی چی کار کنم که دستم به هیچ جا بند نیست ... ولی به خدا جبران می کنم ...
***
در سالن رو باز کردم و بی توجه به ثریا که در حال صحبت با تلفن بود به سمت پلکان به راه افتادم ...
- خانم تلفن با شما کار دارن ...
بی حوصله به طرفش برگشتم ...
با دیدن قیافه برج زهرمارم سریع گفت : مسعود خان پشت خط ان ... چند بار قبلا" هم تماس گرفتن ولی شما منزل تشریف نداشتین ... گفتن ...
بی توجه به روده درازی هاش پله ها رو پایین اومدم و هیجان زده گوشی رو از دستش قاپیدم ...
- الو مسعود ...
- الو کتی تویی ؟ معلومه کجایی ؟ ... 2 روزه دارم پشت سر هم به گوشیت زنگ می زنم ... مردم از نگرانی کجا بودی ؟ ...
با لذت به بداخلاقی هاش گوش می دم ... چقدر خوبه که هنوزم کسی هست که واسم نگران باشه ...
- الو ... الو کتی هنوز اونجایی ؟ ...
- آره ، آره تو خوبی ... خیلی دلم واست تنگ شده ...
مکثی کردم و با اخمای درهم گفتم : راستی چقدر صدات صاف و نزدیکه ... کجایی ؟ ...
صدای خنده های مردونش توی گوشی پیچید : تو خودت چی فکر می کنی ؟ ...
ناباورانه گفتم : یعنی ... مسعود تورو خدا اذیت نکن ... کجایی ؟ ...
- تهرانم دختر ... دو روزه منو علاف خودت کردی خیر سرم اومدم مثلا" سورپرایزت کنم می دونی چقدر خونه زنگ زدم گفتن نیستی ...
جیغی کشیدم و با خوشحالی گفتم : راست می گی ؟ ... بگو به جون کتی ... پس ... پس همین الان پاشو بیا اینجا ... باشه ؟ منتظرتم ...
میون حرفم پرید و با لحن جدی گفت : خودت می دونی که پا توی اون خونه نمی ذارم ... حالام برو حاضر شو 1 ساعت دیگه میام دنبالت ... باشه ؟ ...
هیجان زده گفتم : باشه الان حاضر می شم ... پس زود بیا دلم واست یه ذره شده ...
ذوق زده تلفن رو قطع کردم و تازه اون وقت بود که متوجه ثریا شدم که زیر چشمی در حال پاییدن من بود ... انقدر هیجان زده شده بودم که متوجه نشدم جلوی چشمای فضول خدمتکارا در حال صحبتم ... خوراک یه خودشیرینی حسابی برای کوروش رو بهش داده بودم ... به درک ... در حالی که سعی می کردم دوباره برم توی قالب همیشگیم از کنارش گذشتم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم ...
با باز کردن در ، اونم تکیه اش رو از ماشین گرفت و با لبخند بهم خیره شد ... ذوق زده به طرفش رفتم و خودمو توی آغوشش انداختم ... دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و در حالی که منو بلند می کرد با صدایی که سعی می کرد لرزشش رو مخفی کنه به آرامی گفت : دلم خیلی واست تنگ شده بود ...
سرمو توی گودی گردنش فرو کردم و با بغض گفتم : منم همین طور ...
کمی منو از خودش دور کرد و با لذت نگام کرد و گفت : بذار ببینمت ... چقدر بزرگ شدی ...
خودمو بهش نزدیک کردم : خیلی بدی چرا نگفتی داری میای ... می دونی چقدر دلم واست تنگ شده بود ...
با اخمایی که صورت جذابشو جذاب تر می کرد گفت : راستی کجا بودی که موبایلت خاموش بود ... نمی دونی چقدر نگرانت شده بودم ...
دستپاچه شدم چی باید می گفتم ... صدای باز و بسته شدن در ماشین توجه ام رو جلب کرد ... مسعود به سمت عقب چرخید و با خنده گفت :
- تو رو خدا منو ببین پاک فراموشت کرده بودم پسر ...
حس کردم قلبم دیگه ضربان نداره ... هر آن منتظر بودم غش کنم و خودمو رسوا کنم ...
مسعود در حالی که دستشو دور شونه هام حلقه می کرد ، رو به اون که داشت ماشینو دور می زد و به سمت ما می اومد با سرخوشی گفت : بذارید معرفی کنم ... این کتایون خانم خواهرزاده عزیز بنده و ایشون هم آقای دکتر مهرزاد شکوهی از دوستای خوب من ...
مبهوت به اون که حالا جلوم ایستاده بود نگاه می کردم ولی قدرت هیچ حرکتی نداشتم ... داشت چه بلایی سرم می اومد ؟ ...
طوری لرزه به جونم افتاده بود که فکر کنم مسعود هم متوجه شده بود چون با تعجب سرشو پایین اورد گفت : کتی حالت خوبه ؟ ...
نگامو از اون گرفتم و رو به مسعود کردم و بریده بریده گفتم : آره ... آره ... خوبم ...
جرات این که دوباره بهش نگاه کنم رو نداشتم ... چرا باید از بین این همه آدم اون دوست مسعود از آب در می اومد ؟!! .. چرا اون ؟!! ... حس می کردم رنگم پریده و هر آن منتظر بودم که یقه ام رو بگیره و پیش مسعود رسوام کنه ... چشامو بستم و لبمو به دندان گزیدم ...
- از آشناییتون خوشوقتم خانم ...
چی ؟!! ... با ناباوری سرمو بالا اوردم و به اون که با احترام جلوم ایستاده بود و دستشو به طرفم دراز کرده بود نگاه کردم ... یعنی امکان داشت که منو نشناخته باشه ...
- کتی ؟ ...
برگشتم و به مسعود که با ابروهای بالا رفته نگام می کرد گنگ نگاه کردم ... وقتی گیجی منو دید با اشاره ای به دست دراز شده اون با لحن سرزنش آمیزی گفت :
- مهرزاد جان با شما بودن ...
دستپاچه دستمو دراز کردم و در حالی که سعی می کردم که از نگاهش فرار کنم با من من گفتم : منم همین طور ...
انگار همه چیز مثل کابوس بود ... دیگه متوجه چیزی نبودم ... فقط وقتی به خودم اومدم که مسعود در ماشین رو برام باز کرده بود تا سوار شوم ... چرا ؟ ... داشتیم کجا می رفتیم ؟ ... با تمام وجود دلم می خواست از اونجا فرار کنم و از اون فاصله بگیرم ... سعی می کردم به هر جایی نگاه کنم جز آیینه ماشین ... به حدی ذهنم مشغول بود که فکر کنم مسعودم متوجه شده بود یا شایدم سکوتم رو گذاشته پای خجالت یا شرمی که از اون داشتم ... هر چی بود اونم تمام طول راه سکوت کرده بود و جز صحبت های کوتاهی که بین مسعود و اون رد و بدل می شد هیچ چیزی سکوت خفقان آور داخل اتاقک ماشین رو نمی شکست ...
حس بدی داشتم ... حس محکومی که منتظر حکم لحظه های کشنده رو تحمل می کنه ... کاش می فهمیدم منو شناخته یا نه ... یعنی امکان داشت منو شناخته باشه ... اگه شناخته باشه و بخواد سر فرصت همه چیز رو صاف بذاره کف دست مسعود چی ؟ ... لبمو گاز گرفتم و با اضطراب به اون که با بی خیالی به جلو خیره شده بود نگاه کردم ... خدایا ...
با توقف ماشین از فکر و خیال اومدم بیرون و سعی کردم حواسمو به صحبت هاشون جلب کنم ... ماشین توی کوچه خلوت و آرومی جلوی یه خونه 2 طبقه با نمای آجری بود ... به اون که در حال دست دادن با مسعود بود نگاهی کردم ... همون لحظه به عقب برگشت و با لحن جدی ای گفت :
- خوشحال شدم از آشناییتون ... امیدوارم فرصت برای آشنایی بیشتر باهاتون پیدا کنم خانم ...
لعنتی ... مطمئن بودم که به همون اندازه که من اونو شناخته بودم به همون خوبی منو شناخته ... برخلاف لحن جدیش ، ریشخند توی چشاش بیداد می کرد ...
- کتی جان پیاده نمی شی ؟ ...
دستپاچه به مسعود که کنار در ماشین منتظرم ایستاده بود نگاه کردم : چرا ...
- حالت خوبه کتی ؟ ...
لبخندی از سر اجبار زدم و نگامو از ماشین گرفتم : آره ... چطور مگه ؟ ...
مشکوکانه نگام کرد : نمی دونم ولی گیج می زنی ... چیزی شده ؟ ...
و نگاشو به ماشین که داشت توی خم کوچه ناپدید می شد دوخت ... خاک بر سرت کتی که انقدر تابلویی ... اگه کسی هم نفهمیده باشه تو با این کارات خودت خودتو دستی دستی لو می دی ... سعی کردم خودمو جمع و جور کنم ... نگامو به خونه دوختم ...
- نه ، معلومه که نه ... راستی اینجا کجاست ؟ ...
- آها ... اینجا خونه مهرزاده ...
به مسعود که در حال باز کردن در خونه بود با تعجب گفتم : خوب ... خوب چرا اومدیم اینجا ؟ ...
با لبخند نگام کرد : خب کجا بریم ؟ ... مگه نگفتم بهت این دو روز که اومدم پیش مهرزاد بودم ... حالا منتظر چی هستی بیا تو ...
حس خوبی نداشتم ...
وارد حیاط نسبتا" بزرگی شدیم ... همونطور که بی اراده همراه مسعود به سمت ساختمون کشیده می شدم با کنجکاوی نگامو اطراف می چرخوندم ... خونه دو طبقه با نمای آجری و بسیار زیبا بود ... شیشه ها قدی و بزرگ از اون سبک خونه های ویلایی که من عاشقشون بودم ... نرسیده به ساختمون استخر نسبتا" بزرگی بود که داخلش به جای آب یکسری آت و آشغال و آهن پاره افتاده بود ... باغچه ها همه خالی از گل و گیاه بودن و بادی که می وزید برگ درختا رو سطح محوطه پخش می کرد و فقط خش خش برگ های درختا زیر پاهامون بود که سکوت وحشتناک خونه رو می شکست ... مشخص بود که مدت هاس کسی توش زندگی نکرده ...
حس بدی همراه با دلشوره به جونم افتاده بود ... من اونجا چی کار می کردم ... یه لحظه کم بود به طرف مسعود برگردم و ازش بخوام منو از اونجا بیرون ببره ولی سریع جلوی خودمو گرفتم ... اون وقت اون نمی پرسید چرا ... نمی گفت چرا از وقتی که با مهرزاد رو برو شدی مثل آدمای گیج و سردرگم رفتار می کنی ؟ ... به اندازه کافی با رفتار و گیج بازی هام اونو به شک انداخته بودم ... باید کمی خودداریم رو حفظ می کردم ولی چرا نمی شد ... چرا نمی تونستم حس موشی رو که توی تله افتاده بود رو نادیده بگیرم ... دوباره لرز به جونم افتاد ...
مسعود به طرفم برگشت و در حالی که دستمو که توی دستش بود نوازش می کرد با مهربانی گفت : چی شده ؟ سردته ؟ ...
نگامو ازش دزدیدم و سرمو تکون دادم ... لبخندی زد و با مهربانی دستشو دورم حلقه کرد ...
- دلم خیلی واست تنگ شده بود ، کلی حرف دارم که بهت بزنم ...
سرمو بالا اوردم و توی اوج تشویش و نگرانی بی اراده لبخندی به صورتش پاشوندم و گفتم : منم همین طور ...
دستمو سایبون چشام کردم ... بدون این که به ساعتم نگاهی کنم از خلوتی کوچه و این آفتاب شدید هم می تونستم بفهمم مدتی از ظهر گذشته ... از لای انگشتام نگاه کلافه ای به خورشید بالای سرم که بی رحمانه روم می تابید انداختم ... با این کلاه سیاه روی سرم حسابی داغ کرده بودم ... انگار مغزم داشت ذوب می شد ... زیپ سوئی شرتمو کمی پایین کشیدم و با کلافگی عرق روی پیشونیمو پاک می کنم ... مگه مهر نشده ... پس من چرا انقدر گرممه ... چرا انقدر احساس خفگی می کنم ...
" می بینی چه حالی می ده ... تا حالا موتور سوار نشده بودی مگه نه ؟ ... "
هیچ وقت نمی تونستم توی آفتاب مدت زیادی بمونم ... زیاد موندنم نتیجه اش چیزی جز سردرد و حالت تهوع نداشت ... ولی امروز با این همه پیاده روی رکورد زده بودم ... دستمو به دیوار گرفتم و دوباره به راه افتادم ...
مثل تمام این چند وقت بازم زیاده روی کرده بودم ... اون از دیشب توی مهمونی اینم از دیوونه بازی صبحمون ... چطور اجازه داده بودم این کار رو باهام بکنه ... عقل و شعورم کجا رفته بود ... منی که انقدر ادعای عقل کلیم می شد چطور مثل بچه ها گول حرفاشو خورده بودم ...
" دیدی چه حس خوبیه ... خوشت میاد مگه نه ... خوب حالا اینو ببین ... یوهوووووووو ... "
دستمو به پیشونیم فشار دادم ... آره خوشم می اومد ... اونطوری که باد لای موهای کوتام می پیچید حس خیلی خوبی بهم می داد ... همه چی خوب بود ... همه چی عالی پیش می رفت داشت روز خوبی واسم می شد ... ولی بعد ... چرا همه چی بهم ریخت ... چرا دیگه اون حالت های نمایشی ، ویراژ دادنا ، بین ماشینا با سرعت رد شدنا موقع برگشت واسم لذت بخش نبود ... چرا دیگه هیجان زده نمی شدم ... مگه همینو نمی خواستم ...
چشامو بستم و با قدمای آروم مسیر جلو رو در پیش گرفتم ... دیوار تموم شد ... بدون این که چشامو باز کنم هم می دونستم کجام ... روی سکوی خونه خرابه نشستم ... انگار با چشم بسته هم می تونستم شاخه های درختای توی خونه رو که از لای درزها و شکافای اون در چوبی قدیمی با تمام وجود در تلاش بودن که از اون حصار خفه و وهم آلود بیرون بزنند رو ببینم ... چقدر شبیه من بودن ... مگه من کاری غیر از این انجام می دادم ؟ ...
سرمو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و سعی کردم زیر سایه درخت کمی آرامش از دست رفتمو دوباره پیدا کنم ... اینجا شاید بهترین جایی بود که می شد تا اومدن اون صبر کنم ...
دیگه واسم عادت شده بود هر جا کم می اوردم ، هر جا به مشکلی برمی خوردم اون بود که می شد سنگ صبورم ، کسی که با آرامش به حرفام گوش می داد و گاهی نگاه های سرزنش آمیزشو بهم می دوخت ... صدای قدمایی که تمام این مدت دنبالم می اومد هم متوقف شد ...
سعی کردم بی توجه بهش به دل آشوبیم غلبه کنم ... چیزی نیست ... فقط یه کم عصبی شدم و ... و ... ترسیدم ... آره ترسیدم با تمام وجودم ... تا سرحد مرگ ... هنوزم می تونستم فشار دستش روی مچم حس کنم ...
" می بینی چه ماشینیه ... مغرور عوضی ... شرط می بندم از این آدمای تازه به دوران رسیده اس ... "
چطور متوجه نگاه شومی که به اون ماشین سیاه شاسی بلند کرد نشدم ... حواسم کجا بود ... چرا نفهمیدم که لحنش ، نگاهش چقدر شومه ... چرا متوجه این پا و اون پا کردنا و انتظارش نشدم ... خم شدم و شکممو محکم فشار دادم ... لعنتی دلم می خواد بالا بیارم شاید اینجوری حالم بهتر شه ...
" نظرت چیه پیاده شیم ... من اینجا یه کار کوچولو دارم زودی انجامش می دم و می ریم ... بپر پایین ... "
چشامو بهم فشار دادم ... با وجود این که سعی می کردم همه چی رو فراموش کنم ولی مثل یه فیلم با دور تند هی واسم تکرار می شد ... و وقتی به آخر می رسید دوباره تکرار و باز هم تکرار ... دوباره دستی به پیشونیم کشیدم ... توی اون ازدحام و شلوغیه جمعیت چقدر به چشم می اومد ، قدش یه سر و گردن از بقیه آدمای دور و برش بلندتر بود ... صورتش ... به مغزم فشار اوردم ... چرا چیزی از چهره اش یادم نمی اومد ... مگه نه این که اونطوری که روم خم شده بود صورتامون تو چند سانتی از هم بود ... تنها چیزی که خیلی خوب توی ذهنم ازش مونده فقط یک جفت چشم تیره که به طرز ترسناکی بهم خیره شده بود ...
از کی نگام بهش افتاده بود و متوجه اش شده بودم ... بعد از این که هومن فرار کرد و من رو اونجا تنها گذاشت یا قبلش بود ...
" بدو ... بدو ... "
به هومن که هر لحظه ازم دور و دورتر می شد مبهوت نگاه می کردم ولی توان این که قدم از قدم بردارمو نداشتم ... انگار خشکم زده بود ... بعد ... چقدر ناگهانی به طرفم برگشت و مچمو گرفت ... توی اون لحظه انقدر مغزم قفل کرده بود که جز این که فقط با چشای گشاده شده بهش خیره شم مگه کار دیگه ای ازم بر می اومد ؟ ... همش حماقت بود ... دیوونگی محض بود ...
انگار هر بار به این قسمت می رسیدم ضربان قلبم اوج می گرفت و نفسام به شماره می افتاد ... سعی کردم بازم با یکی دو تا نفس عمیق خودمو آروم کنم ... ولی بی فایده بود ... انگار هنوزم می تونستم خشم اون چشا رو حتی حالا از پشت چشای بسته ام ببینم ...
" بدو ... چرا وایسادی ... "
دل آشوبم بیشتر شد ... دستمو جلوی دهنم گرفتم ولی انگار تمام مقاومتم داشت ته می کشید ... دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ... جلوی اون خونه خرابه روی زمین نشستم و گوشه دیوار بالا اوردم ... توی چشام اشک جمع شده بود ...
صدای قدمایی رو شنیدم که که پشت سرم متوقف شدن ... این یعنی هنوز از دستش خلاصی پیدا نکرده بودم ...
- گندش بزنند ... حالمو بهم زدی ... چته خودتو جمع و جور کن ...
چنگی به بوته خشکیده ی کنار دیوار زدم و با بی حالی گفتم :
- برو گمشو ... مگه بهت نگفتم دیگه نمی خوام ببینمت ...
با لحن سرخوشی گفت :
- چرا جوونی ؟ ... امروز بهت بد گذشت ؟ ...
چقدر سرم گیج می رفت ... با اون زهرماری که دیشب خودمو باهاش خفه کرده بودم قاعدتا" نباید وضعم بهتر از این می بود ... با بی حالی خودمو به کنار دیوار کشوندم و سرمو بهش تکیه دادم ...
هنوزم سنگینی نگاشو روی خودم حس می کردم ... تمام طول راه برگشت سعی کردم وجودشو نادیده بگیرم ... می دونستم دنبالم داشت می اومد ... بعد از اون دعوا ، که سر چهار راه از موتورش پیاده شدم با خودم گفتم حداقل یک مدتی دور و برم پیداش نمی شه ... ولی ...
زهرخندی زدم ...
- نمی خوای ببینی امروز چقدر کاسب شدیم ؟ ...
درست بود که شاید از سر لج و لجبازی با کوروش دست به خیلی از کارها می زدم ... سیگار می کشیدم ، مشروب می خوردم ، مهمونی های آنچنانی می رفتم ، با دوستام چند شب چند شب خونه نمی رفتم ... ولی این کار ؟! ... حتی منم واسه خودم یکسری خط قرمزهایی داشتم که سعی می کردم از اون ها تجاوز نکنم ...
از لای چشای نیمه بازم نگاش کردم ... با حالت نمایشی کیف پولو از جیبش دراورد ... آب دهنمو قورت دادم ... حالا دیگه جدی جدی داشت باورم می شد چه غلطی کردیم ...
- واووو ببین چه کردیم ... طرف معلوم بود از اون مایه دارا بودا ... نگاه کن چقدر پول ...
تراول ها را بالا گرفته بود و با سرخوشی تو هوا تکون می داد ... نگام به کیف پول بود ... یه کیف پول چرم که از این فاصله هم می تونستم با اطمینان بگم چرمش اصل ...
- هه ... اینجا رو نگاه ... حتی توی عکسم غرور و تکبر ازش می باره ... آشغال عوضی ... خوب حالشو گرفتم ...
به اون که با نفرت به کارت شناسایی توی دستش خیره شده بود نگاه کردم ... سردردم داشت بیشتر می شد ... هنوزم به سختی می تونستم لرزش بدنمو کنترل کنم ... هنوزم گرمای دستش رو دور مچ دستم حس می کردم ... دستمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ... دور مچ دستم قرمز بود ... اگه ولم نمی کرد ... اگه ...
- چیه داری به چی فکر می کنی ؟ ... خوشت اومد ؟ ... گفتم یه روز پر خاطره واست می سازم ...
با نفرت ازش رو برگردوندم و با حرص گفتم : برو گمشو ... حالم ازت بهم می خوره ...
کمی خودشو بهم نزدیک کرد و در حالی که روم خم می شد موذیانه گفت : چرا مگه دنبال هیجان نیستی ؟ ها ... خب بیا اینم هیجان ...
با دستم محکم به عقب هلش دادم و با عصبانیت گفتم : نه ...
بدون این که حتی یه سانت جا به جا بشه پوزخندی زد : خسته نشدی انقدر با این سیامک که ادای بچه مثبتا رو درمیاره می چرخی ؟ ... باور کن اگه با من باشی کاری می کنم که به هر دومون حسابی خوش بگذره ... ها ؟ نظرت چیه ؟ ...
- مگه کری می گم نه ...
چونمو توی دستش گرفت با لحن اغوا کننده ای گفت : چرا نه ؟ ... بهتره روی پیشنهادم فکر کنی ...
ولم کن عوضی ... بهتره با زبون خوش دست از سرم برداری وگرنه ...
پوزخندی زد و گفت : وگرنه چی ؟ ... مثلا" می خوای چی کار کنی ؟ ...
دهنمو باز کردم ولی بدون این که بهم مهلت جواب دادن بده شرورانه گفت : می خوای بری به سیا بگی ؟ آره ؟ ... خب برو بگو ولی به این فکر کردی که می خوای بهش چی بگی ؟ ... می خوای بگی امروز دو تاییمون به کمک هم کیف یه نفر رو زدیم آره ...
به شدت دستشو پس زدم و با حرص گفتم : اونش دیگه به تو مربوط نیست ...
- آآآآ ... کوتاه بیا چته تو ؟ ... نگو که خودت نفهمیده بودی من دارم چی کار می کنم ... می دونی از کجا دنبالش بودم و زیر نظر گرفته بودمش ... بچه هم که بود می فهمید ... چه برسه به تو که آخرشی ...
مشتمو روی زمین کوبیدم و عصبی گفتم : خودت می دونی که من هیچی نمی دونستم ...
- باشه ، باشه ... حالا آروم باشه ... حالام که چیزی نشده ... ببین چه سودی کردیم امروز ...
از عصبانیت داشتم می لرزیدم : لعنت بهت چرا نمی خوای بفهمی تو منو به دردسر انداختی ... اون قیافه منو دید ... اون موقعی که منو گرفت تو کجا بودی ها ؟ ... توی عوضی پریده بودی روی موتورت و در رفته بودی ؟ ... حالا اگه بخواد واسم شر درست کن من باید چیکار کنم ؟ ...
بقیه حرفم توی دهنم موند ...
خدای من چرا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم ؟ ... اگه از این که ولم کرده بود پشیمون بشه ؟ ... اگه بخواد دوباره کیفشو پس بگیره ... هیچ آدم عاقلی از این همه پول نمیگذره ... درمانده تر از قبل چشامو بستم و همونطور که گوشه دیوار چمباتمه زده بودم سرمو توی دستام گرفتم ... تا حالا هر کاری کرده بودم پیش این بچه بازی بود ... هر کاری کرده بودم فقط از سر لج و لجبازی بود ... منو چه به این غلطا ... منو چه به کیف قاپی ...
کم بود اشکم در بیاد ...
- کوتاه بیا خوشگله ، حالا که چیزی نشده ... الان اینجایی پیش من ... قرارم نیست هیچ اتفاقی بیفته ... حالا هم به جای این که اینجا غمبرک بزنی چرا نمیایی بریم جشن بگیریم ... یه نگاه به این کیف پر پول بنداز ... می تونیم حسابی خوش بگذرونیم ...
کنارم دوباره زانو زد و چونه امو به طرف خودش برگردوند و با لحن وسوسه آمیزی ادامه داد : من و تو ... با هم ... چطوره ؟ ...
- گفتم ولم کن ... اگه ولم نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ...
انگار تونسته بودم عصبانیش کنم چون فشار دستشو روی چونه ام بیشتر شد : مثلا" می خوای چی کار کنی بری به سیامک بگی ؟ ... فکر کردی ازش می ترسم ... من اصلا" آدم حسابش نمی کنم ...
اینطوری که اون روم چمبره زده بود احساس ضعیف بودن می کردم ... همون حسی که ازش متنفر بودم ... سعی کردم اونو به عقب هل بدم و بلند شم ... ولی بی فایده بود ... من با این جثه ریز و میزه ام کجا می تونستم حریف اون بشم ... بی توجه به تقلام با حالت وسوسه آمیزی تو چشام زل زد و گفت :
- چرا همونطور که دور و بر سیامک می پلکی یه کمی با من مهربون تر رفتار نمی کنی ؟ ... باور کن من از اون خیلی بهترم ... فقط کافیه یه بار امتحان کنی ... اون وقته که خودت متوجه منظورم می شی ...
حالا دیگه نگاش نه به چشام که به لبام دوخته شده بود ... با وحشت نگاش کردم ... این دیوونه داشت چه غلطی می کرد ... از پشت سرش نگاهمو توی کوچه چرخوندم ... توی کوچه پرنده هم پر نمی زد ... سعی کردم ترسمو حس نکنه ... می دونستم اگه حتی لحظه ای متوجه ترس و وحشتم بشه فاتحم خوندس ... تمام این مدت نقش یه دختر دل و جرات دار و شجاع رو واسش بازی کرده بودم ... واسه همین هم بود تا حالا کاری به کارم نداشت ... دیگه داشت نفس های داغش به صورتم می خورد ... دوباره داشت همه چی تکرار می شد ... و من چقدر از این تکرار وحشت داشتم ... دوباره نه ... سعی کردم خودمو از آغوشش بیرون بکشم ... وقتی تقلامو دید دستامو با یه دست گرفت و با لبخند شیطانی صورتشو جلو آورد ...
سعی کردم بازم خودداریمو حفظ کنم : ولم کن هومن ، داری با این کارات گور خودتو می کنی ... می دونی که می تونم بعدا" واست یه شر درست و حسابی به پا کنم ...
بی توجه به حرفام سرشو توی گودی گلوم فرو برد و با بوسه ی کوتاهی که از گردنم گرفت با صدای تحریک شده ای گفت : ولت کنم ؟ ... اونم الان ... اونم بعد از این همه مدت که مثل ماهی از دستم لیز خوردی ...
صدای ضربان قلبم انقدر بلند بود که داشت گوشامو کر می کرد ... اونطوری که اون سرشو توی گودی گردنم گذاشته بود و نیم رخش به طرفم بود ، تنها یه راه واسم بیشتر نمونده بود ... پس گوشش رو به دندون گرفتم و با قدرت گاز گرفتم ...
- آخ دختره ی وحشی ول کن ...
ولی من در عوض آنچنان دندونامو به هم فشار می دادم که یه لحظه از مزه ی خون توی دهنم چندشم شد ... وقتی دید به حرفش توجهی نمی کنم به سختی سیلی محکمی بهم زد و خودشو ازم جدا کرد ... از شدت ضربه سرم به طرف دیگه برگشت و تازه اون موقع چشم به کارتی که کنارم روی خاک ها افتاده بود خورد ... بدون فکر دستمو دراز کردم و قبل از این که متوجه بشه آروم کارت رو توی جیب سوئی شرتمو سر دادم ...
- حالا بهت نشون می دم با کی طرفی ...
گوشه دیوار خم شدم و خون توی دهنمو بیرون تف کردم ... و در حالی که به سختی از جام بلند می شدم با نگاهی به پشت سرش با پوزخند گفتم : هیچ غلطی نمی تونی بکنی ...
با این حرفم با عصبانیت یقمو گرفت و منو به طرف خودش بالا کشید ...
- زیادی داری زر زر می کنیا ... فکر کنم خیلی باهات راه اومدم ... تو هنوز منو نشناختی ...اگه بخوام ...
ولی قبل از این که بخواد خط و نشون دیگه ای واسم بکشه دستی دستاشو از یقه ام جدا کرد ...
- ولش کن کثافت ... فکر کردی داری چه غلطی می کنی ؟ ...
جا خوردن هومن و به وضوح دیدم و از این بابت غرق لذت شدم ... آشغال عوضی ... چه قدر احمق بود که هنوز نمی دونست سیا این ساعت از مغازه به خونه بر می گشت ... پسره ی احمق ... فکر کرده بود اگه امیدی به اومدن سیا نداشتم همین طور آروم و ساکت یه گوشه می نشستم تا اون هر غلطی دلش می خواست بکنه ...
هومن در حالی که سعی می کرد یقه کاپشنشو از دستای گره کرده سیامک بیرون بکشه اونو به عقب هل داد و با پوزخند گفت :
- چته رم کردی ... کاریش نداشتم ؟ ...
- به توی عوضی گفته بودم که دیگه دور و برش نبینمت ...
- به تو چه ربطی داره ؟ ... مگه وکیل وصی شی ؟ ...
- سیا ولش کن ... بیا بریم ...
- نه بذار ببینم این چه زری داره می زنه ؟ ... این ماجرا باید همین امروز تموم شه ... خیلی بهش رو دادم فکر کرده خبریه ؟ ...
- نه بابا آفرین بالاخره داری از خودت جربزه نشون می دی ... فکر نمی کردم بچه مثبتی مثل تو هم از این غلطا بلد باشه ...
و در حالی که سیا رو به عقب هل می داد با تمسخر گفت : برو کنار داداش ... برو کنار بذار باد بیاد ...
با چشای گرد شده بهشون خیره شده بودم ... اونطور که واسه هم کری می خوندن و همدیگه رو به عقب هل می دادن و تخت سینه هم می کوبیدن هم هر تازه واردی به راحتی می تونست به عمق کینه و نفرت بینشون به راحتی پی ببره ... نگاهی به کوچه انداختم ولی تو اون ساعت روز پرنده هم پر نمی زد ... در هر صورت این جور دعواها توی این جور محله ها عادی بود و کسی به خودش زحمت جدا کردن اونا رو از هم نمی داد ...
اعصابم بهم ریخته بود ... با صدای بلندتری گفتم : سیا ولش کن ...
ولی انگار نه انگار ... دیگه داشتم وحشت می کردم ... کمی جلو رفتم و بلندتر از قبل گفتم : سیامک ...
با این دادم سیا به عقب برگشت و نگاهی بهم کرد ... نمی دونم چی توی صورتم دید ولی هر چی بود باعث شد که از روی هومن بدبخت که بدجور کتک خورده بود بلند شه ...
به طرفش رفتم و بازوشو گرفتم : سیا تمومش کن بیا بریم ...
بی توجه به من رو به هومن که روی زمین خم شده بود و سرفه می کرد کرد و با نیشخند گفت : انگار نمی دونستی که من کمربند سیاه دارم نه ؟ ...
دوباره بازوشو کشیدم : سیا بیا بریم تو رو خدا ...
همونطور که بازوشو می کشیدم با لحن تهدید آمیزی دوباره برگشت و گفت : این آخرین باری بود که بهت هشدار دادم ... دفعه بعد به همین راحتی ها ازت نمی گذرم ...
پوزخند صدادار هومن و هر دو شنیدیم ...
- خودش باید راضی باشه که هست تو چی کاره ای ؟ ... مطمئن باش که اگه بخوام کاری کنم احتیاجی به اجازه تو یکی ندارم ...
با وحشت سیامک رو دیدم که راه رفته رو برگشت ... هومن هنوزم روی زمین نشسته بود ... دیگه واقعا" داشتم مطمئن می شدم که سرش واسه دعوا و دردسر درد می کنه ... دستمو روی قلبم گذاشتم که داشت تند تند خودشو به قفسه سینه ام می کوبید ...
سیا روش خم شد و با عصبانیت یقه اش رو گرفت : انگار تو زبون آدمیزاد نمی فهمی ... یه بار بهت گفتم دور کتی رو خط بکش ... اون با اون کثافتایی که تو باهاشون همیشه دمخوری فرق داره ... فهمیدی ؟ ...
هومن در حالی که سعی می کرد به سختی یقه اش رو از دستای سیا جدا کنه با تمسخر حرفشو قطع کرد و گفت : واقعا" اینطوری فکر می کنی ؟ ... پس بذار یه سورپرایز خوب واست رو کنم ...
با این حرف هومن حس کردم یه لحظه قلبم وایساد ... اون عوضی می خواست چه غلطی کنه ... نگاه مضطربمو بهش دوختم ... بی توجه به التماس توی چشام رو بهم کرد و گفت :
- چرا بهش نمی گی امروز به من و تو چقدر خوش گذشت ها ؟ ...
- بس کن ... داری مزخرف می گی ...
چقدر لرزش صدام واضح بود ...
- جدی ؟ ... پس بذار خودم واسش تعریف کنم چجوری کیف یارو ازش زدم و تو هم بهم کمک کردی ...
با عصبانیت فریاد زدم : من کمکت نکردم ... من فقط اونجا بودم همش کار خودت بود ... من هیچ کاری نکردم ...
یه لحظه به خودم اومدم و دستمو جلوی دهانم گرفتم ... داشتم چه غلطی می کردم ... به جای این که همه چی رو انکار کنم داشتم با این حرفام مهر تائیدی به حرفای هومن می زدم ؟ ...
دستپاچه به سیا نگاه کردم که حالا به طرف من برگشته بود و در بهت و ناباوری بهم خیره شده بود ... طاقت این نگاه سرزنش آمیزو نداشتم ، حداقل نه از طرف اون ... از سر بیچارگی چند قدم به عقب رفتم ... از صبح حالم خراب بود سرگیجه داشتم ، سرم درد می کرد ، بعدم که اون ماجرا پیش اومد که همون ته مونده نیرو رو هم از وجودم کشیده بود ... دیگه واقعا" نمی تونستم خودمو سرپا نگه دارم ... به زور به دیوار پشت سرم تکیه دادم و سعی کردم تا جایی که قدرت دارم از سرخوردنم جلوگیری کنم ...
سنگینی نگاه ناباورشو روی خودم حس می کردم ... ولی چرا هیچی نمی گفت ... شاید هنوزم امیدوار بود که من حرفی بزنم ، همه چی رو تکذیب کنم ... بگم هومن مثل همیشه که سعی در اذیت کردنت داره الانم زره مفت زده ... کاش ... کاش می تونستم ... سکوت ... انگار زمانم وایساده بود ... کاش فریاد می زد ... کاش این سکوت لعنتی رو می شکست ... کاش اون نگاه سرزنش گر رو از روم بر می داشت ... هر کاری ... هر کاری جز این سکوت لعنتی ...
حتی اون هومن احمق هم در سکوت با لذت داشت به ما نگاه می کرد ... انگار از این شری که به پا کرده بود داشت نهایت لذت رو می برد ... همیشه می دونستم از سیا متنفره و از وقتی که من وارد زندگی سیامک شدم نفرتش از اون بیشترم شده بود ... می دونستم عشق نبود ، دوست داشتن هم نبود ، اصلا" قضیه سر من نبود ... فرق نمی کرد که من بودم یا کسی دیگه ای ... همه چی فقط بر می گشت به خود سیامک ... به حسادتی که به اون داشت ... مطمئن بودم اگه کس دیگه ای هم جای من بود بازم هومن همین رویه رو در پیش می گرفت ... هومن پسر شر محله به سیامک پسر آروم و سر به راه که همیشه سرش به کار خودش بود حسادت می کرد ... درست ترش ازش متنفر بود ... و حالا اون عوضی داشت از این فرصتی که من احمق ندانسته بهش داده بودم لذت می برد و من مثل آدمای بدبخت گناهکار گوشه دیوار کز کرده بودم ...
خاک توی سرت کتی ...
- دروغ می گی عین سگ ... عوضی کتی حتی حاضر نمی شه که توی صورتت تف بندازه چه برسه این که شریک کثافت کاری های تو بشه ...
عزیزم ... چقدر سعی داشت لرزش صداشو کنترل کنه ... سرمو بالا آوردم ... هنوزم نگاش با من بود ... حس کردم از این حرفاش منظوری داره ... انگار ... انگار منتظر تائیدی از جانب من بود ... حس بدی پیدا کردم ...
هومن در حالی که با لذت سیامک رو به عقب هل می داد از روی زمین بلند شد ... پیروزمندانه نگاهی به من انداخت و گفت :
- چرا بهش نمی گی که چقدر امروز به دو تامون خوش گذشت و کلی حال کردیم ها ؟ ... بهش بگو انگار تا وقتی از دهن تو نشنوه باور نمی کنه ...
با حرص فریاد کشیدم : خفه شو ... همش تقصیر تو بود ... من نمی دونستم ... من هیچی نمی دونستم ... تا وقتی که تو کیفشو زدی من اصلا" متوجه نشدم که داری چی کار می کنی ... چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ ... چرا گورتو از این جا گم نمی کنی ؟ ...
متوجه حرکت سیا شدم ... توی چشاش نگاه کردم ... دیگه از اون مهربونی همیشگی توش خبری نبود ... جوری بهم نگاه می کرد که انگار اولین باریه که داشت منو می دید ... نگام به اون بود که حالا داشت به طرفم می اومد ... به دستای مشت کرده اش ... به عصبانیت توی چشاش ... به فک منقبضش ... به رگ گردن متورمش ...
سرمو پایین اوردم ... اگه با زدن من حالش بهتر می شد ... خودمو بالا کشیدم و سعی کردم قدم رو راست کردم ... باشه حاضر بودم ... حاضر بودم فقط به شرطی که بشه همون سیا خودم ...
ولی از کنارم گذشت ... بدون هیچ مکثی ... بی توجه بهم ... انگار منو اصلا" اونجا نمی دید ... جوری گذشت که از صد تا کتک واسم بدتر بود ...
سریع بازوشو گرفتم : سیامک بذار واست توضیح بدم ... اونطوری که تو فکر می کنی نیست ...
بازوشو محکم از دستم بیرون کشید و با عصبانیت گفت : به من دست نزن ... دیگه از دست کارات خسته شدم ... می فهمی خسته ... دیگه به اینجام رسوندی ... اگه انقدر عاشق هیجانی بهتره دور من یکی رو خط بکشی ...
وا رفتم ... مبهوت از شنیدن این حرفا به اون که مسیر خونه رو در پیش گرفته بود نگاه کردم ... مغزم کار نمی کرد ... اون نمی تونست با من این کار رو بکنه ... پشت سرش چند قدم رفتم ...
- سیا ...
برنگشت ... دریغ از یک مکث کوچیک که دلمو بتونم باهاش خوش کنم ... منو گذاشت و رفت ... به همین راحتی ...
- دیدی اونم مثل باقی آدماس ... تو بودی که اونو واسه خودت زیادی بزرگش کرده بودی ...
برگشتم و بهش نگاه کردم ... از زور کتکایی که خورده بود دیوار رو گرفته بود و سر و وضعش آشفته بود ولی با این وجود برق پیروزی ، توی نگاهش داد می زد ... بهش خیره شدم ... انگار کم کم همه چی داشت واسم روشن می شد و دونه دونه پازل ها داشتن کنار هم قرار می گرفتن ...
با ناباوری دستمو جلوی دهنمو گرفتم ...
- همش نقشه بود ... خدای من ، من چقدر احمق بودم ... همش نقشه تو بود ...
با نیشخند ابروهاشو بالا داد : چی ؟ ... زده به سرت ؟ ... از چی داری حرف می زنی ؟ ...
با صدای لرزانی و بریده بریده گفتم : تو ... توی لعنتی می خواستی کاری کنی که من امروز گیر بیفتم ...
سکوتش ، ریشخند روی لباش ، اون ابروهای بالا رفته که حالا داشت با لذت حالات منو دنبال می کرد انگار همه مهر تائیدی بود به حرفای من ... با صدای لرزانی گفتم :
- با یه تیر دو نشون می زدی مگه نه ؟ ... هم تهدید قبلی خودتو عملی می کردی و حالمو می گرفتی و هم اینجوری سیامکو می چزوندی ... وگرنه چه دلیلی داشت انقدر سر و صدا کنی که اونو متوجه من کنی ... حتی وقتی دوباره برگشتی و منو سر خیابون دیدی باورت نمی شد که منو ول کرده باشه ...
و با لکنت ادامه دادم : واسه ... واسه همین بود که یه لحظه حس کردم از دیدن دوباره من عصبانی هستی ...
خدای من ...
- دیر به این نتیجه رسیدی ... همه چی داشت خوب پیش می رفت اگه اون عوضی با دلسوزی بیجاش کار منو خراب نکرده بود حالا ...
شونه هاشو با بی خیالی بالا انداخت ... از حرص و عصبانیت قفسه سینه ام بالا و پایین می رفت ... باورم نمی شد انقدر پست باشه ... دلم می خواست انقدر قدرت داشتم که زیر مشت و لگدم می کشتمش ...
با لحن تهدید آمیزی گفتم : می دونی هومن شاید فکر کنی که امروز حسابی بهت خوش گذشته باشه ولی مطمئن باش اگه حتی یه روز از زندگیم باقی مونده باشه کار امروزتو تلافی می کنم ... بهت قول می دم ...
و بدون این که مهلت دیگه ای بهش بدم با پاهایی لرزان مسیر خونه رو در پیش گرفتم ...
نگام به در قهوه ای رنگ و رو رفته ی خونه بود ولی پاهام انگاری پیش نمی رفتن ... اگه سیامک دیگه نمی خواست منو ببینه اون وقت من باید چی کار می کردم ... حتی دوست نداشتم بهش فکر کنم ... سیامک کسی که تو بدترین لحظه زندگیم منو تنها نذاشته بود حالا نمی تونست بخاطر اتفاقی که توش هیچ دخالتی نداشتم منو از زندگیش کنار بذاره ... به سختی اون چند قدم باقی مونده رو هم طی کردم ...
با دیدن در نیمه باز خونه لبخند تلخی روی لبام نشست ...
می دونستم با تمام بداخلاقی هات بازم نمی تونی ازم دست بکشی ... من تو رو بهتر از خودت می شناسم ... هر چقدر هم دلت خواست فریاد بزن و بگو که از دستم خسته شدی ... هر چقدر هم که دلت خواست کتمانش کن ... تو نسبت به من حس مسئولیت داری ...
و با لبخند تلخی زیر لب زمزمه کردم : برخلاف خیلی از آدمای دیگه توی زندگیم ...
در رو به آرومی هل دادم و پا به درون حیاط کوچک خونه گذاشتم ... چقدر بودن دوباره توی این خونه حس خوبی بهم می داد ... نفس عمیقی کشیدم و به در بسته تکیه دادم ... خونه ساکت بود ... بهتر ... چجوری می تونستم جلوی خاله با سیامک صحبت کنم ... از کنار حوض نقلی خونه گذشتم و به طرف ساختمون یه طبقه رفتم ... می دونستم که احتمالا" دوباره گوشه اتاق مثل برج زهرمار نشسته ... سرکی به داخل اتاق کشیدم ... همونطوری که انتظارشو داشتم با ورودم به داخل اتاق نه سرشو بلند کرد و نه حرفی زد ... با همون سر و وضع آشفته و موهای بهم ریخته گوشه اتاق سرشو به پشتی تکیه داده بود و چشاشو بسته بود ... نگام به خون گوشه لبش خورد ...
بی اراده به طرفش رفتم و دستمو واسه پاک کردنش دراز کردم و آروم گفتم : داره از لبت خون میاد ...
با بداخلاقی دستمو پس زد ...
- اونطوری که تو فکر می کنی نیست ... خب به منم فرصت حرف زدن بده ...
نگاش هنوز خیره به رو به روش بود ... آهی کشیدم و کنارش روی زمین نشستم ...
- امروز که اومدم دم خونتون کلی منتظر شدم ... هومن منو دید گفت دیده که خاله هم همراه تو صبح زود از خونه رفته بیرون ... می دونستم دوست نداری بیام مغازه ... منم چند بار به موبایلت زنگ زدم گوشیت خاموش بود ... گفت اگه بخوام تا وقتی که تو بیای می تونه منو تو خیابونا با موتورش بگردونه تا تو برگردی ...
پوزخندی زد : بعد تو هم مثل احمقا حرفشو گوش کردی و باهاش رفتی ؟ ... با وجود این که من بارها و بارها بهت گفتم که هومن آدم شریه و بهتره ازش فاصله بگیری ...
- خوب چی کار باید می کردم ؟ ... تا کی می نشستم جلوی در خونه تا تو برگردی ؟ ...
- لازم بود که انقدر منتظر من بمونی ؟ ... وقتی دیدی کسی نیست لازم نبود جلوی در خونه بشینی ، می رفتی و دوباره می اومدی ... اونم وقتی که من خودم دیشب بهت زنگ زدم و گفتم که امروز نیستم و مامان رو هم می خوام چند روز ببرم خونه خاله اینام ...
با گیجی بهش نگاه کردم ... دیشب ؟! ... یه چیزای گنگی یادم می اومد ولی نه خیلی واضح ... ولی واسه این که سوتی ندم سر تکون دادم و دستپاچه گفتم : آره ولی حواسم نبود ... وقتی اومدم یادم اومدم ...
با پوزخند صداداری گفت : دیشب باز کجا رفته بودی ؟ ...
نگامو ازش دزدیدم : هیچ جا ، خونه بودم دیگه ، کجا رو دارم برم ؟ ...
خنده ای عصبی کرد و با لحن کشداری گفت : کجا رو داری بری ؟!! ... چه جالب ! ... دیگه واقعا" دارم به این نتیجه می رسم که تو منو خر فرض کردی ...
و با حرص ادامه داد : دیشب که بهت زنگ زدم معلوم بود که حالت خوش نیست ... دور و برت به حدی شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید ... فکر کردی نفهمیدم ؟ ... چند بار ازت پرسیدم کجایی ... آخر سرم بدون این که جواب بدی قطع کردی ...
لبمو به دندان گزیدم : اشتباه می کنی خودش قطع شد ...
سری تکون داد و نفسشو محکم بیرون فرستاد ...
دست روی بازوش گذاشتم : سیا بداخلاقی نکن دیگه ... مگه چی شده ؟ ...
مستاصل سرشو توی دستاش گرفت : مگه چی شده ... به خدا خودت نمی فهمی که داری چی کار می کنی ... با کی لجبازی می کنی با اون ... فکر می کنی این راهشه ...
بی حوصله گفتم : بس کن سیا فقط یه کمی رفتیم خوش بگذرونیم همین ... تو زیادی شلوغش کردی ...
انگار با یه آدم زبون نفهم طرفه سرشو با تاسف تکون داد و با تمسخر گفت : آها ... اون وقت واسه تکمیل کردن پرونده ی درخشانتون بود که تصمیم گرفتید یه خرده هیجان دزدی رو هم امروز تجربه کنید ... درست می گم دیگه ...
با کلافگی گفتم : نه ... نه ... به کی قسم بخورم تا باور کنی من کاری نکردم ...
وقتی دیدم هنوزم حرفامو باور نکرده عصبی ادامه دادم : کمی تو خیابونا بالا و پایین رفتیم ... هومن گوشه خیابونی ایستاد گفت قراره از یکی از دوستاش چیزی بگیره و باید کمی منتظرش بمونیم ...
- و تو هم شک نکردی و به همین راحتی حرفشو باور کردی ؟ آفرین به این همه هوشت ...
عصبانی شدم : نه از کجا باید شک می کردم ؟ ... چه می دونستم می خواد چه کاری کنه ... سرم داشت می ترکید ... حالم زیاد خوب نبود ...
ولی با دیدن طرز نگاش دستپاچه حرفمو قطع کردم ... انقدر نگاش سرزنشگر بود که زیر سنگینی نگاش تاب نیوردم و با کلافگی گفتم :
- آره ... آره من دیشب توی پارتی بودم و خیلی هم بهم خوش گذشت ... حالا که چی ؟! ...
سری از تاسف تکون داد و یا صدای گرفته ای گفت : عوض شدی کتی ...
عصبی تر از اون بودم که کنترلی روی رفتارم داشته باشم ... با صدای بلندی گفتم : آره عوض شدم ... همون شب عوض شدم ، اون شب داغونم کرد ... اصلا" چرا نباید عوض بشم ... 20 سال تمام هر چی گفتن فقط گفتم چشم ولی آخرش چی شد ... توی یه شب چوب تمام سادگی و حرف گوش کنیم رو خوردم ... حالا دیگه همه چی عوض شده ... من عوض شدم ، آدمای اطراف منم عوض شدن ... دیگه اونجوری که دلم بخواد زندگی می کنم و به هیچ کسم اجازه نمی دم که بخواد در مورد من و زندگی من قضاوت کنه ...
- حتی من ؟ ...
وقتی سکوتمو دید لبخند تلخی زد و گفت : حتی من ...
حس بدی پیدا کردم ... داشتم چه غلطی می کردم ... عذاب وجدان وجودم و پر کرد ... سرمو پایین گرفتم و زمزمه وار گفتم : متاسفم ... منظوری نداشتم ...
انگار اصلا" حرفمو نشنیده : کتی از دستت خسته شدم ... تو فقط داری با این کارات خودتو داغون می کنی ... کوروش ککشم نمی گزه که تو داری چه بلایی سر خودت میاری ... اینو بفهم ...
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم ... دوست نداشتم در این مورد باهاش بحث کنم ... این موضوعی نبود که هیچ وقت منو و اون سرش به توافق برسیم ...
ولی وقتی نگاه منتظرشو دیدم بی حوصله گفتم :
- اونطوریام که تو فکر می کنی نیست سیا ... تو کوروشو نمی شناسی ... واسه کوروش هیچی بدتر از این نیست که برخلاف میلش کاری انجام بدی ... اون توی دم و دستگاه خودش یه دیکتاتوری حسابی راه انداخته ... اون عادت کرده دستور بده و کارا همیشه طبق نظر و عقاید اون پیش بره ... توی دنیای اون آدما مثل عروسکای خیمه شب بازی می مونند که براساس اراده اون باید نخاشون حرکت کنه ... تو هنوز خونه ما رو ندیدی ... اگه من آب بخورم مطمئن باش انقدر هستن که واسه خود شیرینی بهش خبر برسونند ... تمام عمر همه ازش حساب بردن تا کمر واسش خم شدن و بله بله چشم قربان گفتن ...
با نیش باز و لذت ادامه دادم : اون وقت ... به قول خودش یه الف بچه جلوش دراومده و به حرفش گوش نمی ده ... می دونی این واسه کوروش بدترین چیزه ...نفس عمیقی کشید و انگار داره با یه بچه خنگ حرف می زنه گفت :
- باشه ... درست من کوروش و نمی شناسم ولی کتی عزیزم قربونت برم این راهش نیست ... یه نگاه به خودت بنداز ، سر و وضعتو ببین ... دوستات رو ببین ، یکسری آدمای از خود بی خود شده ی بدبخت که با ترکوندن قرص و خوشگذرونی های الکی روزاشونو تباه می کنند ... می بینی ... این زندگی توئه ... زندگی تو ...
حرفشو قطع کردم و به تندی گفتم : واسم مهم نیست ... فقط اینجوریه که آروم می شم ...
با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت : ببین کتی بذار رو راست بهت بگم ... اون اگه تو واسش مهم بودی جلوی کاراتو می گرفت ... به هر قیمتی که شده ... ولی ببین اون اصلا" واسش مهم نیست ...
شونه هامو بی تفاوت بالا انداختم ... اون درک نمی کرد ... اون عذاب و زجری که توی این مدت کشیده بودم درک نمی کرد ... اون کابوس های شبانه امو که هنوزم گاهی دچارش می شدم درک نمی کرد ... اصلا" مگه قراره بدتر از این چیز دیگه ای سرم بیاد ... کوروش بدترین کاری که می شد رو در حقم کرده بود ... خودشم اینو می دونست ... واسه همینم بود که در مقابل کارام کوتاه می اومد و کاری بهم نداشت ... اون فهمیده بود که من دیگه کتی دو سال پیش نیستم ... دیگه ازش ترسی ندارم ...
لبخندی روی لبم نشست ... و این واسه من لذت بخش بود ... دیگه چیز دیگه ای واسم مهم نبود ...
سرمو بالا اوردم و نگاهی به کوچه خلوت انداختم ... هوا تاریک شده بود ... غیر از اون از زوق زوق پاهام هم می شد فهمید که مدت زمان طولانی گذشته که بی هدف اونجا ایستاده بودم ... آهی کشیدم و تکیه ام رو از دیوار گرفتم ... همونطور که دنبال کلیدم توی جیب هام می گشتم به طرفش برگشتم ... به اون که چشاش توی تاریکی برق می زد و از لای در آهنی بزرگ خونه هیجان زده واسم دم تکون می داد ...
غرغرکنان گفتم : آروم پسر ، آروم ... داری همه رو خبردار می کنی ... می دونی که خوشم نمیاد ...
و در حالی که کلیدمو از جیب شلوارم در می اوردم با تحکم گفتم : گفتم تمومش کن ...
کلید رو توی قفل چرخوندم ... هنوز در رو کامل باز نکرده بودم که خودشو با هیجان روم انداخت ...
- آره دل منم واست تنگ شده بود ...
در حالی که دستی به سر و گوشش می کشیدم و نوازشش می کردم ، زیرچشمی نگاهی به اطراف انداختم ... از ردیف ماشینای پارک شده ی جلوی ساختمون خیلی سخت نبود که بفهمم که امشبم یکی دیگه از اون شب نشینی هاییه که من ازش متنفرم ... مثل تمام این مواقع به طرف پشت ساختمون رفتم تا بتونم بدون برخورد با کسی به اتاقم برم ... دری که مربوط به رفت و آمد خدمتکارا بود و باز کردم ... همه در حال جنب و جوش و تکاپو بودن ... دختره ی دیوونه ... انگار به مهمونی گرفتن معتاد شده بود ... اگه می دونستم امشبم از این بساط هاس اصلا" خونه بر نمی گشتم ...
با همون لباس و کفش خودمو روی تخت انداختم و به سقف اتاقم خیره شدم ... صدای موسیقی و خنده هاشون از پایین به گوش می رسید ... به یاد حرف سیا افتادم ...
" یکسری آدمای از خود بی خود شده ی بدبخت که با خوشگذرونی های الکی زندگیشونو تباه می کنند " ...
کاش الان بود و وضعمو می دید ... واسه من مدت ها بود که دیگه راه فراری وجود نداشت ... آهی کشیدم ... من فقط داشتم برخلاف گذشته ، خودمو با شرایطم وفق می دادم همین ... غلتی زدم و دستمو واسه برداشتن هدفونم از روی میز دراز کردم که احساس کردم چیز تیزی توی پهلوم فرو رفت ... با اخم دست توی جیب سوئیشرتم کردم ... آه از نهادم بلند شد چطوری فراموشش کرده بودم ؟ ... روی تخت نشستم و توی همون تاریکی به کارت توی دستم خیره شدم ... انگار تمام تلاشم واسه فراموش کردنش دود شد و رفت هوا ...
" می دونی چه غلطی کردی ؟ ... "
با دیدن دوباره این کارت انگار همه چیز دوباره جلوی روم داشت جون می گرفت ... تمام مدت سعی کردم ازش فرار کنم و بهش فکر نکنم ، ولی حالا که توی این اتاق تاریک نشسته بودم ، حالا که می تونستم بدون ترس و وحشت لحظه به لحظه ماجرا رو به یاد بیارم ، می تونستم به جرات قسم بخورم که اولین چیزی که توی نگاش بود تعجب بود ... یکه خوردنشو به وضوح حس کردم و بعد کم کم تعجب جای خودشو به عصبانیت و خشم ترسناکی داد ... خیلی ترسناک ...
" امیدوارم فهمیده باشی چقدر خودتو به دردسر انداختی ... "
نگاشو از مسیری که هومن دقایقی پیش طی کرده بود گرفته بود و به من که سعی می کردم مچ دستمو از توی دستش بیرون بیارم دوخته بود ... اونم با چشای تنگ شده و پوزخند روی لباش ... پوزخندی که حس حقارت رو به جونم انداخته بود ...
"حالا من باید با تو چی کار کنم ؟ ... شاید بتونم از طریق تو اون دوست عزیزت رو پیدا کنم ... احتمالا" پلیس به راحتی می تونه ازت حرف بکشه مگه نه ... "
با دستی لرزان چراغ خواب کنار تختمو روشن کردم ... یه گواهی نامه بود ... برش گردوندم و به عکس روی کارت نگاه کردم ... حالا داشت همه چی توی ذهنم شکل می گرفت ... ابروهای پهن مردونه ... بینی کشیده ای که دیگه حالا می دونستم از نیم رخ کمی انحنا به سمت پایین داشت و ... خم شدم و عکسو بیشتر زیر نور چراغ بردم و بهش خیره شدم ... و لبایی که نه کلفت بود و نه نازک ...
از روی تخت به آیینه میز توالتم که روبروم قرار داشت نگاه کردم ... به اون چشای میشی درشت ... وقتی داشت اونطوری تهدیدم می کرد و می ترسوند حتما " وحشت رو توی چشام دید ... آهی کشیدم مطمئنا" انقدر از ترس گشاد شده بودن که باعث بشن مضحکه اون بشم ... اخمام توی هم رفت ... دستی روی لبای عکس کشیدم ... واسه همین بود که لبخند محوی روی لباش نشست ؟ ...
" خیلی تند می زنه ... مگه نه ... "
دستمو آروم روی مچ دستم کشیدم ... همون جایی که انگشت شستش نبضمو لمس کرده بود ... چقدر وقتی ابروهاشو بالا داده بود شیطون به نظر می رسید ... طوری که یه لحظه حس کردم داغ شدم ... حتی حالام با یادآوری اون لحظات ضربان قلبم اوج گرفته بود و گرمم شده بود ... به طرف پنجره رفتم و بازش کردم ... چشامو بستم و چند نفس عمیق کشیدم ... تمومش کن کتی ، دیگه بسه ، باید همه چی رو فراموش کنی ... تو انقدر احمق نیستی که بخوای با فکر کردن به یه مرد دیگه باقی زندگیت رو هم نابود کنی ... با درماندگی روی صندلی میز توالتم نشستم و سرمو توی دستام گرفتم ... ولی چرا نمی تونستم ... چرا تمام مدت صدای زنگ دارش توی ذهنم طنین انداز بود ... چرا لحظه لحظه بودن با اون انقدر واضح جلوی چشام بود ...
" الو ... می دونم ... می دونم هر چی بگی حق داری ... ممکنه یه خرده دیرتر برسم ... میام پیشت همه چی رو می گم ... نه بابا کیفمو زدن ... دزدا رو ... "
مکثی از سر شیطنت ...
" نه در رفتن ... خیلی فرز بودن ... باشه میام پیشت همه چی رو تعریف می کنم ... باشه کار نداری ... "
واقعا" همونطور که حس کرده بودم لبخند روی لباش بود ؟ ... چرا سرمو بلند نکردم که بفهمم ؟ ...
دوباره کارت رو از روی میز برداشتم و نگاهش دوباره بهش انداختم ... ابروهام بالا رفت ... مهرزاد شکوهی ... متولد 57 ...
دستی روی عکس کشیدم ... مهرزاد ... بهت میاد ... یه لحظه نگام به خودم توی آیینه افتاد ... زده بود به سرم ؟ ... اون لبخند مسخره چی بود روی لبام ... با حرص بلند شدم و کارت رو با عصبانیت توی کمد شلوغم پرت کردم و درشو محکم بهم کوبیدم ... تموم شد ... این ماجرا همین جا تموم می شه ...
***
جلوی صندوق پستی ایستاده بودم ... نمی دونم این چندمیشون بود که بی اراده از صبح به طرفشون کشیده می شدم ... دستم روی کارت توی جیبم حلقه شد ...
اگه می خوای این کار رو بکنی زودتر کتی ... دیگه واقعا داری میری روی اعصاب ...
قبل از این که چیزی بخواد مانعم بشه و شک و دودلی این چند روز دوباره به جونم بیفته کارت رو توی صندوق انداختم و با بیشترین سرعتی که می تونستم از اونجا دور شدم ... نفس عمیقی کشیدم ... انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود ...
تموم شد ... حالا دیگه هیچ چیزی نمی تونه منو به یاد اون بندازه ...
***
- تو که بازم اینجا تنها نشستی ؟ ...
سرمو بالا اوردم و به شیوا که لبخند زنان به طرفم می اومد نگاه کردم ...
- یخ می کنی دختر ... پاشو بیا تو ...
لبخند کم رنگی بهش زدم و بی هیچ حرفی نوشیدنی که به طرفم دراز شده بود رو گرفتم و لبه استخر گذاشتم ...
- تو رو خدا این دیوونه ها رو نگاه کن ... زده به سرشونا ... توی این سرما اومدن بیرون دارن چه غلطی می کنن ...
به عقب برگشتم و به الهه و شایان که توی تاریکی لای درختا داشتن لاو می ترکوندن نگاهی انداختم و با بی تفاوتی رومو ازشون گرفتم ...
- کتی پاشو دیگه چقدر بی حالی ... داخل بچه ها تازه گرم شدن اگه بدونی چه خبره ... پاشو زود باش ...
- باشه برو ... منم میام ...
- اومدیا ...
بدون این که حرف دیگه ای بزنم دوباره توی لاک تنهایی خودم فرو رفتم ... ولی انگار شیوا ول کن نبود ... بی حوصله دوباره سرمو بلند کردم ولی با تعجب متوجه شدم کسی نیست ... به عقب برگشتم حتی از الهه و شایان هم خبری نبود ... پس این سنگینی نگاه چی بود که روی خودم حسش می کردم ؟ ... سرمو چرخوندم و نگاه عمیقی لای درختا کردم ... هیچ چیزی مشخص نبود ... شونه هامو بالا انداختم ، حتما" بچه ها بودن که باز مسخره بازی شون گل کرده بود ... بی اهمیت به سنگینی نگاهی که همچنان روم حس می کردم نوشیدنیم رو بالا اوردم و همینطور که که لبه استخر نشسته بودم آروم آروم اونو توی آب استخر ریختم و به تلاطم رقص گون انعکاس ماه روی سطح آب خیره شدم ...
نیم ساعت نمی شد که برگشته بودم ولی انقدر صدای جر و بحثشون بلند بود که بی خیال بالا رفتن شدم و روی یکی از مبل ها گوشه سالن واسه خودم لم داده بودم ... ولی انگار اونا ول کن نبودن ... دیگه داشت حوصله ام سر می رفت که با صدای پاشنه کفش های روناک سرمو به عقب برگردوندم ... نگاهی به سر تا پاش انداختم ... ابروهام بالا رفت ... چه تیپی زده بود ... خب خدا رو شکر انگار قصد داشتن برن بیرون ، با تنبلی از جام بلند شدم و بی توجه به سنگینی نگاه کوروش به طرف راه پله ها رفتم و با بی حالی اونا رو بالا رفتم ... می دونستم که اگه هر چقدر هم جلوش رژه برم بازم ازم نمی پرسه که این چند روزی که خونه نیومده بودم کجا بودم ... طبق یه قرارداد نانوشته هیچ کدوم به همدیگه کاری نداشتیم و تو زندگی هم دخالت نمی کردیم ... نه اون به من کاری داشت و نه من به کثافت کاری ها و زنای رنگ و وارنگی که هر چند وقت یکبار پاشون به این خونه باز می شد توجهی می کردم ...
با بسته شدن در اتاقم مدتی بهش تکیه دادم ... هنوزم صدای بگو مگو هاشون از پایین شنیده می شد ... آروم به طرف پنجره رفتم ... با باز کردنش سوز سردی به صورتم خورد ... بی توجه به لرزه ای که به جونم افتاده بود لبه پنجره نشستم و در سکوت به تاریکی باغ خیره شدم ... با صدای روشن شدن موتور ماشین سرمو بیرون بردم و نگامو به اونا که از باغ خارج می شدن دوختم ...
با پوزخند بوسه ای توی تاریکی واسشون فرستادم و زمزمه وار گفتم :
- بهت خوش بگذره روناک ... بهتره از این فرصتای باقی موندت نهایت استفاده رو بکنی چون شمارش معکوست داره شروع می شه عزیزم ...
شونه هامو با بی خیالی بالا انداختم و با چشای بسته دنبال سیگارم توی جیبامو دست کشیدم ...
- تو خودت باید تا حالا فهمیده باشی که تو هم مثل خیلی از زنای دیگه توی این خونه تاریخ مصرف داری و اگه تا الان از رفتارای کوروش پی به این واقعیت تلخ نبردی ... تقصیر خودته جونم ...
بالاخره سیگاری واسه خودم روشن کردم و در حالی که اونو لای انگشتام می چرخوندم با لحن کشداری گفتم : خوب پس حالا فقط من موندم و تو ... درسته ؟ ...
ولی هنوز اولین پک رو نزده بودم که به سرفه بدی افتادم ... به سیگار توی دستم نگاه کردم ... سعی کردم بهش بی توجه باشم ولی هر لحظه که می گذشت شدت سرفه ام بیشتر می شد ... به ناچار سیگار رو روی لبه بیرونی پنجره کنار انبوه سیگارهای خاموش شده دیگه له کردم و پایین اومدم ... قفسه سینه ام به سختی بالا و پایین می رفت و حس می کردم دارم هوا رو کم میارم ... از شدت سرفه دولا شده بودم و گوشه پنجره رو توی دستم فشار می دادم ...
چه مرگم شده بود ...
به سختی خودمو به حموم اتاقم رسوندم و تا جایی که سرفه ام اجازه می داد آب خوردم ... همینطور که به خودم توی آئینه نگاه می کردم به صورتم چندین بار آب پاشیدم ... چند روزی بود که نفس کم می اوردم ولی بهش بی توجه بودم ولی ... فکرهای آشفته ای به مغزم هجوم می اوردن ... شاید یه بیماری سخت گرفته بودم ... به خودم توی آئینه نگاه کردم ... ناراحتم ؟ ... انگار تهی بودم ، خالی از هر چی احساس ... ولی ته تهش می دونستم ... نه ... اینم یه جور پایان بود ... نگاه خسته ام رو از آئینه گرفتم و به کمک دیوارها خودمو به تخت رسوندم ... و بی توجه به لباسای خیسم روش دراز کشیدم ... هنوزم گلوم به شدت می سوخت و نفس کشیدن واسم سخت و صدادار بود ... با هر بار سرفه ای که می کردم سرمو بیشتر توی بالشتم فرو می کردم ... یه لحظه دلم واسه خودم سوخت ... این همه سرفه کردم و به حال مرگ افتادم ، یه نفر در اتاقو باز نکرد و حالمو نپرسید ... آهی کشیدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم ... تازه متوجه سردی اتاق شدم ، پنجره باز بود و با هر وزش باد پرده ها تکون می خوردند ... از سرما بیشتر تو خودم جمع شدم ... کاپشنم و بیشتر به خودم پیچیدم و کلامو تا جایی که می تونستم پایین کشیدم و دست و پاهامو توی خودم جمع کردم ولی حس این که بلند شم و پنجره رو ببندم رو نداشتم ...
***
چشامو باز کردم و با گیجی روی تخت نشستم ... دستی به گلوم که می سوخت کشیدم و در همون حال سعی کردم حواسمو جمع کنم ... گوشامو تیز کردم درست بود صدای بگو مگو هایی از بیرون اتاق شنیده می شد ... به سختی از تخت پایین اومدم و در اتاقم و کمی باز کردم ... صداشون رفته رفته بلندتر می شد ... لبخند تلخی به لب اوردم ... در اتاق رو بستم و به طرف پنجره رفتم و در حالی که اونو رو هم می بستم زیر لب با صدای خشداری عذرخواهانه گفتم :
- متاسفم روناک ولی شمارش معکوست زودتر از اون چیزی که فکر می کردم شروع شده ...
نایلون های خرید رو توی دستام جا به جا کردم و دوباره زنگ در رو فشار دادم ...
- اومدم ... اومدم ...
با باز شدن در لبخندمو به صورتش پاشوندم : سلام خاله ...
- سلام به روی ماهت ... و همینطور که منو می بوسید و به داخل خونه می کشوند با شرمندگی گفت :
- اینا چیه ... راضی به زحمتت نبودم دخترم ...
- چیزی نیست خاله ... توی راه داشتم می اومدم گفتم واسه شما هم خرید کنم ...
در حالی که به طرف آشپزخونه می رفتم ادامه دادم :
- شما که می دونید دکتر بهتون گفته واستون خوب نیست وسایل سنگین بلند کنید ... سیامکم با این همه کاری که روی سرش ریخته وقت سر خاروندنم نداره ... پس کی می مونه ... فقط من ...
- آخه این درست نیست دخترم ... نمی شه که هر وقت میای اینجا ...
حرفشو قطع کردم و با دلخوری گفتم : مگه خودتون همیشه نمی گید من براتون مثل دخترتونم پس چرا نمیذارید اگه کاری از دستم برمیاد واستون انجام بدم ها ؟ ...
و در حالی که بسته های خرید رو توی کابینت های آشپزخونه جا می دادم ادامه دادم : اینطوری منم حس بهتری پیدا می کنم و فکر می کنم واقعا" توی این خونه جایی دارم ... باشه قبول ؟ ...
در حالی که قطره اشکی رو از گوشه چشمش پاک می کرد با غصه گفت : خدا هر دوتون رو واسم حفظ کنه ... به خدا تو با سیامکم واسم فرقی ندارین ، هردوتون رو به یک اندازه دوست دارم ... همون شب که اونطور توی دستام می لرزیدی مهرت به دلم نشست ، شدی عین دختر نداشته ام ، ولی اینم درست نیست که بار زندگی ما روی دوش تو بیفته ... در هر صورت سیامکم دوست نداره اگه بفهمه ...
- خاله خودم دوست دارم ، کسی مجبورم که نکرده ... حداقل اینجوری دلم خوشه که شاید یه کمی جبران محبت هایی که توی این مدت در حقم کردید و کرده باشم ... باشه ؟ ...
همینطور که وسایل رو جا به جا می کردم زیر چشمی به اون که به گوشه ای خیره شده بود و زیر لب چیزهایی می گفت نگاهی کردم ... آخر سرم دلم طاقت نیورد و کنارش روی صندلی نشستم و دستاشو توی دستام گرفتم ...
- خاله چیزی شده ؟ ... مگه دکتر نگفت نباید خودخوری و گریه کنید ... واسه قلبتون خوب نیست ها ...
- دکترا ... دکترا چی می دونن توی دل آدم چی می گذره که واسه خودشون از این حرف ها می زنند ...
خم شدم و در حالی که صورتشو بوسیدم با لبخند گفتم : حالا مگه چی شده خاله ناز من این همه شاکیه ؟ ...
بغضش ترکید : چی بگم دخترم ... هر چی می کشیم به خاطر ندونم کاری های اون مرده ... هی بهش گفتم انقدر بلند پروازی نکن ... مگه ما چی توی زندگی کم داریم ... داشتیم با آرامش زندگیمون رو می کردیم ... درسته یه خرده کم و کاستی داشتیم ولی به همونم راضی بودم ولی کو گوش شنوا ... حرف حرف خودش بود ... حالام اینه آخر و عاقبتم ،که این پسر بشه بلاکش من ... هر روز یکی بیاد جلوی در خونه واسم شاخ و شونه بکشه و هر چی دلش می خواد این آخر عمری بارم کنه ...
- خاله اینطوری نگو ، اون خدا بیامرز که فکر نمی کرد اینطوری بشه ...
اونو که نگاه می کردم با چه حال زاری گریه می کرد ، انگار به دل من چنگ می زدند ...
- حالا مگه چی شده ؟ ... اتفاقی افتاده ؟ ... کسی اومده آره ؟ ... سیامک که داره خرد خرد همه قرض ها رو می ده ...
- آخه درد منم همینه ... مگه این پسر چند سالشه که اینطور توی قرض بیفته ... واسه این که این سقف بالای سرمون بمونه داره خودشو به آب و آتیش می زنه ... به خدا از روش شرمنده ام ... وقتی می بینم شبا خسته و کوفته بر می گرده خونه تازه باید بشینه به کارای دانشگاهش و پایان نامه اش برسه انگار جیگرم آتیش می گیره ...
- در عوض تا چند وقت دیگه واسه خودش آقای مهندسی می شه اون وقت شما می شینید و حضشو می برید ...
- چه جوری ؟ ... چه جوری ؟ ... اگه این طلبکارا دست از سرمون بردارن ... تا می خوایم بیایم یه نفس راحتی بکشیم یکی دیگه پیداش می شه ... آخه من نمی دونم این مرد مگه از چند نفر پول قرض کرده ...
- حالا چی شده طلبکار جدید اومده ؟ ...
سرشو با افسوس تکون داد و با آه پر حسرتی دوباره به گوشه ای خیره شد ...
- سیامک می دونه ؟ ...
- نه ، روم نشد بهش بگم ... به خدا زیر چشاش گود افتاده ... چی بهش می گفتم ، همین الانشم داره دو جا کار می کنه ... بچه ام دیگه چیزی ازش نمونده ...
- چقدره ؟ ... شما می دونین ؟...
- می گه 4 میلیون ...
و در حالی که دوباره شروع به گریه کرده بود زیر لب گفت : خودش 2 ساله رفته ولی زندگی ما این 2 سال با جهنم فرقی نداشته ... آخه مرد عقلت کجا بود ؟ ...
- شماره تلفنی ، چیزی ازش دارین ؟ ...
- واسه چی می خوای ؟ ...
- هیچی شما بگین دارین یا نه ؟ ...
با تردید از جاش بلند شد و در حالی که شماره تلفن رو از لای دفتری بیرون می اورد به طرفم گرفت و گفت : آره این شماره رو بهم داد ... 2 و 3 روز هم بهم مهلت داد ولی گفت اگه پولشو ندیم دفعه بعد میاد یه آبروریزی حسابی جلوی در راه میندازه ...
- خوب بهش تلفن بزنید واسه فردا قرار بذارین و بگین بیاد پولش آماده اس ...
با چشای گرد شده بهم نگاه کرد ... انگار شک داشت درست شنیده یا نه ...
با مهربانی گفتم : خاله بهش زنگ بزنید و بگید فردا صبح بیاد ... خودم پولشو جور می کنم و واستون میارم ...
وقتی دیدم همینطور ناباور نگام می کنه با لبخند گفتم : خاله منتظر چی هستی ؟ الاناس که سیامک بیادا ... زنگ بزنید تا نیومده ...
- آخه ...
- آخه نداره خاله زنگ بزنید ...
- آخه درست نیست ...
- چرا ؟ ... شما انقدر در حق من لطف کردید که من هر چی بخوام جبران کنم نمی شه ... اگه تا حالا هم کاری واستون نکردم به این خاطر بود که سیامک بهم اجازه این کار رو نمی داد وگرنه تا جایی که می تونستم تمام قرضاتونو می دادم ... ولی شما که سیامک رو می شناسید که چقدر غد و یکدنده است ... حالام تا نیومده زنگ بزنید و قرار بذارید ...
- اگر سیامک بفهمه خیلی ناراحت می شه ...
در حالی که گوشی تلفن رو به طرفش می گرفتم با محبت گفتم : قرار نیست کسی بفهمه قول می دم ...
با صدای در نگاهی از پنجره به حیاط انداختم : اِ خاله سیامکه ...
- چی ، چقدر زود ، یعنی چی شده ؟ ...
روی صندلی نشستم و به خاله که با نگرانی از آشپزخونه بیرون می رفت نگاه کردم ... چقدر زود اومده بود نکنه چیزی فهمیده ... از همون جایی که نشسته بودم صداشون شنیده می شد ...
- چیزی شده مادر نگرانم کردی ... چقدر زود اومدی ...
- نه ، نگران نباش ، یه خرده سرم درد می کرد از حاجی خواستم یکی دو ساعت بهم مرخصی بده بیام استراحت کنم همین ...
پوفی کشیدم ، عجب شانسی ...
- به به ، آفتاب از کدوم طرف دراومده ، کتی خانم دو روز پشت سر هم به ما سر می زنند ...
سرمو بالا اوردم و به اون که به چهارچوب در تکیه داده بود با لبخند نگاه کردم ...
- سلام خسته نباشی ...
مشکوکانه گفت : سلامت باشی ... اینجا چی کار می کنی ؟ ...
خاله همینطور که چشم غره ای واسش می رفت با اخم گفت : وا سیامک خدا مرگم بده این چه حرفیه ؟ ... یعنی چی اینجا چی کار می کنه ؟ ... خوب اومده بهمون سر بزنه ...
سیامک در حالی که هنوز بهم نگاه می کرد با خنده گفت : آخه وقتی این خانم چند روز پشت سر هم به ما سر می زنه یعنی باز یه دست گلی به آب داده اومده اینجا قایم شه ... مگه نه کتی خانم ؟ ...
با اخم گفتم : نخیرم ... مگه سرت درد نمی کرد ، برو بگیر بخواب دیگه ...
ابروهاش بالا رفت : نافرم مشکوک می زنی حالا از ما گفتن بود ...
و در حالی که کاپشنش رو از تنش در می اورد و به طرف اتاقش می رفت گفت : مامان من یه ساعت می خوابم بعد بیدارم کن ... باید دوباره برگردم مغازه قراره جنس بیاد ... حتما" بیدارم کن خواب نمونم ...
با رفتنش نفس حبس شده ام رو آزاد کردم ... حالا چه وقت اومدن بود ؟ ...
خاله کنارم نشست و به آرامی گفت : به خیر گذشت ...
خنده ام گرفت : آره خیلی ... شانس اوردیم زودتر نیومد طلبکار رو ندید وگرنه سیامک پوستمو می کند ...
خاله با محبت نگام کرد : قربونت برم ... به خدا جبران می کنم ... هر طور شده سعی می کنم پولتو بهت پس بدم ...
با دلخوری نگاش کردم : خاله این چه حرفیه مگه من گفتم پولمو پس بدین ... من فقط خواستم با این کارم یه کمی از محبت هایی که در حقم کردین رو جبران کنم ... به خدا اگه دوباره حرفی از برگردوندن پول بزنید ناراحت می شم ... اگه بازم کسی اومد بهم خبر بدید باشه ؟ ...
خاله در حالی که منو در آغوش می گرفت بوسه ای به صورتم زد و با بغض گفت : مرسی دخترم ... امیدوارم خوشبخت شی ... شرمندم از روت می دونم پرروئیه ولی چی کار کنم که دستم به هیچ جا بند نیست ... ولی به خدا جبران می کنم ...
***
در سالن رو باز کردم و بی توجه به ثریا که در حال صحبت با تلفن بود به سمت پلکان به راه افتادم ...
- خانم تلفن با شما کار دارن ...
بی حوصله به طرفش برگشتم ...
با دیدن قیافه برج زهرمارم سریع گفت : مسعود خان پشت خط ان ... چند بار قبلا" هم تماس گرفتن ولی شما منزل تشریف نداشتین ... گفتن ...
بی توجه به روده درازی هاش پله ها رو پایین اومدم و هیجان زده گوشی رو از دستش قاپیدم ...
- الو مسعود ...
- الو کتی تویی ؟ معلومه کجایی ؟ ... 2 روزه دارم پشت سر هم به گوشیت زنگ می زنم ... مردم از نگرانی کجا بودی ؟ ...
با لذت به بداخلاقی هاش گوش می دم ... چقدر خوبه که هنوزم کسی هست که واسم نگران باشه ...
- الو ... الو کتی هنوز اونجایی ؟ ...
- آره ، آره تو خوبی ... خیلی دلم واست تنگ شده ...
مکثی کردم و با اخمای درهم گفتم : راستی چقدر صدات صاف و نزدیکه ... کجایی ؟ ...
صدای خنده های مردونش توی گوشی پیچید : تو خودت چی فکر می کنی ؟ ...
ناباورانه گفتم : یعنی ... مسعود تورو خدا اذیت نکن ... کجایی ؟ ...
- تهرانم دختر ... دو روزه منو علاف خودت کردی خیر سرم اومدم مثلا" سورپرایزت کنم می دونی چقدر خونه زنگ زدم گفتن نیستی ...
جیغی کشیدم و با خوشحالی گفتم : راست می گی ؟ ... بگو به جون کتی ... پس ... پس همین الان پاشو بیا اینجا ... باشه ؟ منتظرتم ...
میون حرفم پرید و با لحن جدی گفت : خودت می دونی که پا توی اون خونه نمی ذارم ... حالام برو حاضر شو 1 ساعت دیگه میام دنبالت ... باشه ؟ ...
هیجان زده گفتم : باشه الان حاضر می شم ... پس زود بیا دلم واست یه ذره شده ...
ذوق زده تلفن رو قطع کردم و تازه اون وقت بود که متوجه ثریا شدم که زیر چشمی در حال پاییدن من بود ... انقدر هیجان زده شده بودم که متوجه نشدم جلوی چشمای فضول خدمتکارا در حال صحبتم ... خوراک یه خودشیرینی حسابی برای کوروش رو بهش داده بودم ... به درک ... در حالی که سعی می کردم دوباره برم توی قالب همیشگیم از کنارش گذشتم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم ...
با باز کردن در ، اونم تکیه اش رو از ماشین گرفت و با لبخند بهم خیره شد ... ذوق زده به طرفش رفتم و خودمو توی آغوشش انداختم ... دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و در حالی که منو بلند می کرد با صدایی که سعی می کرد لرزشش رو مخفی کنه به آرامی گفت : دلم خیلی واست تنگ شده بود ...
سرمو توی گودی گردنش فرو کردم و با بغض گفتم : منم همین طور ...
کمی منو از خودش دور کرد و با لذت نگام کرد و گفت : بذار ببینمت ... چقدر بزرگ شدی ...
خودمو بهش نزدیک کردم : خیلی بدی چرا نگفتی داری میای ... می دونی چقدر دلم واست تنگ شده بود ...
با اخمایی که صورت جذابشو جذاب تر می کرد گفت : راستی کجا بودی که موبایلت خاموش بود ... نمی دونی چقدر نگرانت شده بودم ...
دستپاچه شدم چی باید می گفتم ... صدای باز و بسته شدن در ماشین توجه ام رو جلب کرد ... مسعود به سمت عقب چرخید و با خنده گفت :
- تو رو خدا منو ببین پاک فراموشت کرده بودم پسر ...
حس کردم قلبم دیگه ضربان نداره ... هر آن منتظر بودم غش کنم و خودمو رسوا کنم ...
مسعود در حالی که دستشو دور شونه هام حلقه می کرد ، رو به اون که داشت ماشینو دور می زد و به سمت ما می اومد با سرخوشی گفت : بذارید معرفی کنم ... این کتایون خانم خواهرزاده عزیز بنده و ایشون هم آقای دکتر مهرزاد شکوهی از دوستای خوب من ...
مبهوت به اون که حالا جلوم ایستاده بود نگاه می کردم ولی قدرت هیچ حرکتی نداشتم ... داشت چه بلایی سرم می اومد ؟ ...
طوری لرزه به جونم افتاده بود که فکر کنم مسعود هم متوجه شده بود چون با تعجب سرشو پایین اورد گفت : کتی حالت خوبه ؟ ...
نگامو از اون گرفتم و رو به مسعود کردم و بریده بریده گفتم : آره ... آره ... خوبم ...
جرات این که دوباره بهش نگاه کنم رو نداشتم ... چرا باید از بین این همه آدم اون دوست مسعود از آب در می اومد ؟!! .. چرا اون ؟!! ... حس می کردم رنگم پریده و هر آن منتظر بودم که یقه ام رو بگیره و پیش مسعود رسوام کنه ... چشامو بستم و لبمو به دندان گزیدم ...
- از آشناییتون خوشوقتم خانم ...
چی ؟!! ... با ناباوری سرمو بالا اوردم و به اون که با احترام جلوم ایستاده بود و دستشو به طرفم دراز کرده بود نگاه کردم ... یعنی امکان داشت که منو نشناخته باشه ...
- کتی ؟ ...
برگشتم و به مسعود که با ابروهای بالا رفته نگام می کرد گنگ نگاه کردم ... وقتی گیجی منو دید با اشاره ای به دست دراز شده اون با لحن سرزنش آمیزی گفت :
- مهرزاد جان با شما بودن ...
دستپاچه دستمو دراز کردم و در حالی که سعی می کردم که از نگاهش فرار کنم با من من گفتم : منم همین طور ...
انگار همه چیز مثل کابوس بود ... دیگه متوجه چیزی نبودم ... فقط وقتی به خودم اومدم که مسعود در ماشین رو برام باز کرده بود تا سوار شوم ... چرا ؟ ... داشتیم کجا می رفتیم ؟ ... با تمام وجود دلم می خواست از اونجا فرار کنم و از اون فاصله بگیرم ... سعی می کردم به هر جایی نگاه کنم جز آیینه ماشین ... به حدی ذهنم مشغول بود که فکر کنم مسعودم متوجه شده بود یا شایدم سکوتم رو گذاشته پای خجالت یا شرمی که از اون داشتم ... هر چی بود اونم تمام طول راه سکوت کرده بود و جز صحبت های کوتاهی که بین مسعود و اون رد و بدل می شد هیچ چیزی سکوت خفقان آور داخل اتاقک ماشین رو نمی شکست ...
حس بدی داشتم ... حس محکومی که منتظر حکم لحظه های کشنده رو تحمل می کنه ... کاش می فهمیدم منو شناخته یا نه ... یعنی امکان داشت منو شناخته باشه ... اگه شناخته باشه و بخواد سر فرصت همه چیز رو صاف بذاره کف دست مسعود چی ؟ ... لبمو گاز گرفتم و با اضطراب به اون که با بی خیالی به جلو خیره شده بود نگاه کردم ... خدایا ...
با توقف ماشین از فکر و خیال اومدم بیرون و سعی کردم حواسمو به صحبت هاشون جلب کنم ... ماشین توی کوچه خلوت و آرومی جلوی یه خونه 2 طبقه با نمای آجری بود ... به اون که در حال دست دادن با مسعود بود نگاهی کردم ... همون لحظه به عقب برگشت و با لحن جدی ای گفت :
- خوشحال شدم از آشناییتون ... امیدوارم فرصت برای آشنایی بیشتر باهاتون پیدا کنم خانم ...
لعنتی ... مطمئن بودم که به همون اندازه که من اونو شناخته بودم به همون خوبی منو شناخته ... برخلاف لحن جدیش ، ریشخند توی چشاش بیداد می کرد ...
- کتی جان پیاده نمی شی ؟ ...
دستپاچه به مسعود که کنار در ماشین منتظرم ایستاده بود نگاه کردم : چرا ...
- حالت خوبه کتی ؟ ...
لبخندی از سر اجبار زدم و نگامو از ماشین گرفتم : آره ... چطور مگه ؟ ...
مشکوکانه نگام کرد : نمی دونم ولی گیج می زنی ... چیزی شده ؟ ...
و نگاشو به ماشین که داشت توی خم کوچه ناپدید می شد دوخت ... خاک بر سرت کتی که انقدر تابلویی ... اگه کسی هم نفهمیده باشه تو با این کارات خودت خودتو دستی دستی لو می دی ... سعی کردم خودمو جمع و جور کنم ... نگامو به خونه دوختم ...
- نه ، معلومه که نه ... راستی اینجا کجاست ؟ ...
- آها ... اینجا خونه مهرزاده ...
به مسعود که در حال باز کردن در خونه بود با تعجب گفتم : خوب ... خوب چرا اومدیم اینجا ؟ ...
با لبخند نگام کرد : خب کجا بریم ؟ ... مگه نگفتم بهت این دو روز که اومدم پیش مهرزاد بودم ... حالا منتظر چی هستی بیا تو ...
حس خوبی نداشتم ...
وارد حیاط نسبتا" بزرگی شدیم ... همونطور که بی اراده همراه مسعود به سمت ساختمون کشیده می شدم با کنجکاوی نگامو اطراف می چرخوندم ... خونه دو طبقه با نمای آجری و بسیار زیبا بود ... شیشه ها قدی و بزرگ از اون سبک خونه های ویلایی که من عاشقشون بودم ... نرسیده به ساختمون استخر نسبتا" بزرگی بود که داخلش به جای آب یکسری آت و آشغال و آهن پاره افتاده بود ... باغچه ها همه خالی از گل و گیاه بودن و بادی که می وزید برگ درختا رو سطح محوطه پخش می کرد و فقط خش خش برگ های درختا زیر پاهامون بود که سکوت وحشتناک خونه رو می شکست ... مشخص بود که مدت هاس کسی توش زندگی نکرده ...
حس بدی همراه با دلشوره به جونم افتاده بود ... من اونجا چی کار می کردم ... یه لحظه کم بود به طرف مسعود برگردم و ازش بخوام منو از اونجا بیرون ببره ولی سریع جلوی خودمو گرفتم ... اون وقت اون نمی پرسید چرا ... نمی گفت چرا از وقتی که با مهرزاد رو برو شدی مثل آدمای گیج و سردرگم رفتار می کنی ؟ ... به اندازه کافی با رفتار و گیج بازی هام اونو به شک انداخته بودم ... باید کمی خودداریم رو حفظ می کردم ولی چرا نمی شد ... چرا نمی تونستم حس موشی رو که توی تله افتاده بود رو نادیده بگیرم ... دوباره لرز به جونم افتاد ...
مسعود به طرفم برگشت و در حالی که دستمو که توی دستش بود نوازش می کرد با مهربانی گفت : چی شده ؟ سردته ؟ ...
نگامو ازش دزدیدم و سرمو تکون دادم ... لبخندی زد و با مهربانی دستشو دورم حلقه کرد ...
- دلم خیلی واست تنگ شده بود ، کلی حرف دارم که بهت بزنم ...
سرمو بالا اوردم و توی اوج تشویش و نگرانی بی اراده لبخندی به صورتش پاشوندم و گفتم : منم همین طور ...