بغشم رو شکوندم و با گفتن کلمه ی«دریا» پریدم تو بغلش ، نوازشم کرد و گفت:
- چی شده عزیزدلم؟
- دریا تموم شد... آدرین تموم شد... مرد.
- نوشیکا اتفاقی افتاده؟
گریه میکردم... مثه روزی که آرتیمان رفت... مثه روزی که فهمیدم مامان دیگه بر نمیگرده... گریه کردم مثه روز مرگ آرتیمانم... ضجه میزدم... یه قتل انجام شده بود... گریه میکردم واسه مرگ غرورم... شخصیتم... مرگ احساسم ، کل آموزشگاه خیره بود بهم و سکوتی باور نکردنی حکم فرما شده بود... سکوتی که توی اون شلوغی باورش سخت بود... دریا ترسیده بود ، چشماش خیس شده بودن... گنگ همراه من اشک میریخت... با گریه ای که میکردم هرکسی ناخواسته چشم هاش تر میشد... یکم آروم شدم... بین اشک و گریه به سختی و بریده بریده گفتم:
- دریا... دریـا... آدرین... به من... دریا خیانت کرد...
و باز اشک ریختم ، ترس رو دیدم تو چشم های دریا و پرسید:
- چه غلطی کرده؟
من رو سریع از اونجا دور کرد... به یه اتاق خالی رفتیم ، نشستیم رو دوتا صندلی و تو بغلش تا تونستم اشک ریختم مثله یه خواهر بزرگ بود برام... گریه هام که تموم شد ، با آرامش پرسید...
- بهم بگو چی شده عزیزم.
براش تعریف کردم... همه چیز رو از آغاز روز و از وقتی اون دونفر اومدن... دریا هرلحظه قیافه اش درهم تر میشد... بیشتر گرفته میشد ، حرف هام که تموم شد با یه اخم خیلی آروم گفت:
- کاش حرف هاش درست در نمیومد...
با چشم های خیس و مژه هایی که پر از اشک بودن نگاهش کردم ، گفت:
- میخوای چیکار کنی؟
- صبح درخواست طلاق میدم... آدرین تموم شد... یه زندگی جدید باید شروع کنم.
- مطمئنی؟ هیچ راه برگشتی نداری؟
- وقتی اون زن از آدرین حاملس... من غلط بکنم که برگردم... وقتی به من خیانت کرده چه برگشتی دریا؟
- نوشیکا میخوام یه سری حرف هارو برات بگم... امروز دقیقا همون روزیه که شب و روز دعا میکردم هیچ وقت نرسه.
گنگ شدم دریا از چی حرف میزد... نگاهش کردم و با چشم هام ازش پرسیدم از چی حرف میزنه ، نگاهم کرد و گفت:
- نوشیکا تورو خدا قشنگ فکر کن... آخرین کنسرت آرتیمان رو یادته؟ که باهم رفتیم 4 ماه رفته بودیم...
- یادمه دریا...
- نوشیکا خیلی حالش بد بود... یکی از آهنگ ها بود که تنهایی میخوند ، خیلی بد بود قشنگ وصف حالش بود... تو نمیدونی با چه سوزی اونو خوند ، همون موقع فهمیدم که یه اتفاقی افتاه ، بعد رفتم پیشش گفتم آرتیمان منو یه دوست خوب حساب کن ، یه خواهر... فهمیدم که داغونی از مدل خوندنت هرچی باشه من و تو از قبل همدیگه رو میشناسیم جون سارینا بهم بگو چی شده... اول نگفت اما حالش خراب شد ، خلاصه گفت چیزی گفت که از فکرش آدم داغون میشد چه برسه به اینکه این اتفاق برای یکی بیفته ، اونم آرتیمان... گفت عشقم نابود شد ، عشقم رفت... دریا شکستم ، کمرم خم شد تو جوونی پیر شدم... خیلی داغونم... برادرم صاحب عشقم شد ،گفتم درست بگو چی شده... گفت نوشیکا با آدرین عقد کرد و برام تعریف کرد... نوشیکا آرتیمان واقعا شکست... فقط میخوند تا فراموش کنه ، گفتم یعنی نمیتونه برگرده... گفت برگرده که با من باشه؟ برگرده که شوهر زن داداشم بشم؟ من نوشیکا رو سپردم به خدا و اون باید بره تا سرش به سنگ بخوره... من بی ارادگی کردم و نتونستم مانع برادرم بشم... اونم نتونست نه بگه ، انگار که عشقمون اونقدر قوی نبود... چه با آدرین بمونه و چه نه من دیگه نمیتونم به دستش بیارم... کلی درد و دل کرد و گفت چون ازم خواهش کرد منصرف شدم از حرف زدن با تو اما شبانه روز دعا میکردم که تو و آدرین به هم بزنید.
دریا اون روزا مرحم آرتیمان بوده... بازم خوش به حالش که دریا رو داشته ، حدالقل مثل یه دوست دلداریش میداده اما من همش تنها بودم... اشک میریختم اینبار نه به حال خودم به حال آرتیمانم که الان زیر خاک سرد جسمش نابود شده... به خاطر کی؟ به خاطر من بی ارزش و احمق... دریا دلسوزانه نگاهم کرد... چشم هاش خیس بودش ، گفت:
- از این جای قصه اون ماجراییه که تو ازش خبر نداری.
ذهنم پر از پرسش شد و پرسیدم:
- چی دریا؟
- یه روز قبل از عروسیتون اومد اینجا... گفت دریا بعد از عروسیشون دیگه نمیتونم کنارهم ببینمشون... باید برم... گفت باید برما من احمق فکر کردم میخواد از ایران بره... گفت دریا نوشیکا منو دوست داره ، عاشق منه مطمئنم که یه روزی به بن بست میخوره... البته امیدوارم که اینجوری نشه و خوشبخت بشن اما اگه یه روزی دیدی دیگه آدرین رو نمیخواد یا به مشکل خوردن و به هرعلتی خواست تمومش کنه ، یه نامه بهم داد با یه پاکت دیگه گفت که بهت بدم ، خدا شاهده دست بهشون نزدم چون امیدوارم بودم اون روز نمیرسه اما اگه تصمیم دیگه ای نداری اونارو بهت میدم.
تعجب کردم... آرتیمان اونارو به دریا داده بود ، اون از کجا میدونست که من انقدر به دریا اعتماد دارم... آرتیمان تو چه فکری میکردی؟ متحیر به دریا نگاه کردم و گفتم:
- دریا میشه نامه رو به من بدی؟
- الان پیشم نیست عزیزم... راستی امشب کجا میری؟
- نمی دونم...
- بیا خونه ی ما عزیزم.
- نه... دریا ، پارسا سختشه.
- این چه حرفیه ، خیلی خوشحال میشه.
- نه ممنون... میرم یه جا دیگه.
- کدوم جا دیگه ، فقط منتظر باش کارمون تموم شه.
- مرسی دریا... میرم پیش حوا ، تنهائه ، رادین دوباره رفته لندن.
- مطئنی؟
- مطمئنم... فردا که آموزشگاه نیستی...
- نیستم.
- صبح میام و ازت نامه رو میگیرم.
- باشه عزیزم.
- خدافظ.
بلند شدم و سریع ترکش کردم ، سوار ماشین شدم ، چی آرومم میکرد... دنبال یه راه برای آروم تر شدن میکشتم ، حرکت کردم جلوی یه سوپر ایستادم و سیگار گرفتم ، تو ماشینم فندک بود... یه سیگار آتیش زدم و حرکت کردم ، گاز میدادم و پشت هم سیگار دود میکردم... صدای آرتیمان میپیچید تو گوشم و همین باعث آرامشم بود... لحظه به لحظه ی بودن با اون رو یادمه...
طاقت بیار طاقت بیار تو این روزهای انتظار
طاقت بیار طاقت بیار تو سردی شب های تار
طاقت بیار و قلب تو به دست تنهایی نده
فانوس چشماتو ببند به این شب های غم زده
روزهای خوبو جا نزار تو سختی های روزگار
به خاطر منم شده طاقت بیار طاقت بیار
طاقت بیار تو این روزهای انتظار
طاقت بیار تو سردی شب های تار
زمزمه ی رسیدنت پشت سکوت جاده ها
چندتا قدم مونده فقط به خاطر خدا بیا
خسته ای کوله بارتو روی شونه های من بزار
راه زیادی اومدیم طاقت بیار طاقت بیار
نگو شکستی نگو بریدی منم مثل تو دلم گرفته
باید بمونی طاقت بیاری تو روزگاری که غم گرفته
روزی که این آهنگ رو برام خوند یادمه... اون روز هم روز سختی بود ، روزی که از وجود میشای عزیزم باخبر شدم ، رسیدم به خونه ی حوا حتی خبر هم نداده بودم بهش ، ماشین رو ناشیانه پارک کردمو پیاده شدم ، زنگ خونه رو زدم ، صدای حوا اومد...
- نوشیکا؟
- باز کن حوا.
در رو باز کرد برام ، رفتم داخل ، جلوی در ایستاده بود و قیافش نگران بود ، گفت:
- چیزی شده؟
- تنهایی دیگه؟
- آره رادین نیست.
- میشه بیام تو؟
- معلومه.
رفتم داخل ، یلدا بزرگ شده بود ، لبخند زدم بهش و رو مبل نشستم ، حوا پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
- میتونم تا رادین بیاد اینجا بمونم؟
- معلومه میتونی ، خونه ی خودته اما بگو چرا ، تورو خدا بگو دارم دیوانه میشم.
- حوا من از آدرین باید جدا بشم.
- چیکار کنی؟
- میخوام جدا شم.
- برای چی؟
- راستش به بن بست رسیدم.
- بن بست چی؟
- راستش بهم خیانت کرده... دیگه نمیتونم ادامه بدم.
حوا مات شد... باور نمیکرد ، حالت نگاهش عوض شد ، یه ترحم چاشنی نگاه متحیرش شد ، نگاهم رو پایین گرفتم... بعد از سکوت طولانی گفت:
- یعنی چی؟ خیانت کرد ؟ با کی ؟ برای چی؟
- نپرس... نپرس حوا ، داغونم...
ماجرا رو براش تعریف کردم... اون شب با مصرف قرص تونستم بخوابم ، صبح خیلی زود بیدار شدم... رفتم به دادگاه و دادخواست طلاق دادم... این زندگی دیگه تموم شده بود ، بعد از اون سریع رفتم به خونه ی دریااینا ، در باز کرد برام ، بالا رفتم... جلوی در خونه منتظرم وایستاده بود ، انگار که تازه بیدار شده بود ، موهاش نامرتب بود ، خیلی بامزه شده بود ، لبخند زدم بهش ، با صدای آرومی گفت:
- سلام خوبی؟ چه زود اومدی.
- ببخشید خواب بودی؟
- نه... بچه ها خوابن ، بیا تو ، ببخشید اینجوریم.
- نه عزیزم... اومدم اونا رو ازت بگیرم و برم ، فقط تورو خدا زود.
- باشه عزیزم ، بیا تو.
رفتم تو ، در رو بست ، نذاشتم پذیرایی کنه ، رفـت اونارو بیاره و من با خودم غرق فکر شدم که آرتیمان چی میخواسته بگه...
- چی شده عزیزدلم؟
- دریا تموم شد... آدرین تموم شد... مرد.
- نوشیکا اتفاقی افتاده؟
گریه میکردم... مثه روزی که آرتیمان رفت... مثه روزی که فهمیدم مامان دیگه بر نمیگرده... گریه کردم مثه روز مرگ آرتیمانم... ضجه میزدم... یه قتل انجام شده بود... گریه میکردم واسه مرگ غرورم... شخصیتم... مرگ احساسم ، کل آموزشگاه خیره بود بهم و سکوتی باور نکردنی حکم فرما شده بود... سکوتی که توی اون شلوغی باورش سخت بود... دریا ترسیده بود ، چشماش خیس شده بودن... گنگ همراه من اشک میریخت... با گریه ای که میکردم هرکسی ناخواسته چشم هاش تر میشد... یکم آروم شدم... بین اشک و گریه به سختی و بریده بریده گفتم:
- دریا... دریـا... آدرین... به من... دریا خیانت کرد...
و باز اشک ریختم ، ترس رو دیدم تو چشم های دریا و پرسید:
- چه غلطی کرده؟
من رو سریع از اونجا دور کرد... به یه اتاق خالی رفتیم ، نشستیم رو دوتا صندلی و تو بغلش تا تونستم اشک ریختم مثله یه خواهر بزرگ بود برام... گریه هام که تموم شد ، با آرامش پرسید...
- بهم بگو چی شده عزیزم.
براش تعریف کردم... همه چیز رو از آغاز روز و از وقتی اون دونفر اومدن... دریا هرلحظه قیافه اش درهم تر میشد... بیشتر گرفته میشد ، حرف هام که تموم شد با یه اخم خیلی آروم گفت:
- کاش حرف هاش درست در نمیومد...
با چشم های خیس و مژه هایی که پر از اشک بودن نگاهش کردم ، گفت:
- میخوای چیکار کنی؟
- صبح درخواست طلاق میدم... آدرین تموم شد... یه زندگی جدید باید شروع کنم.
- مطمئنی؟ هیچ راه برگشتی نداری؟
- وقتی اون زن از آدرین حاملس... من غلط بکنم که برگردم... وقتی به من خیانت کرده چه برگشتی دریا؟
- نوشیکا میخوام یه سری حرف هارو برات بگم... امروز دقیقا همون روزیه که شب و روز دعا میکردم هیچ وقت نرسه.
گنگ شدم دریا از چی حرف میزد... نگاهش کردم و با چشم هام ازش پرسیدم از چی حرف میزنه ، نگاهم کرد و گفت:
- نوشیکا تورو خدا قشنگ فکر کن... آخرین کنسرت آرتیمان رو یادته؟ که باهم رفتیم 4 ماه رفته بودیم...
- یادمه دریا...
- نوشیکا خیلی حالش بد بود... یکی از آهنگ ها بود که تنهایی میخوند ، خیلی بد بود قشنگ وصف حالش بود... تو نمیدونی با چه سوزی اونو خوند ، همون موقع فهمیدم که یه اتفاقی افتاه ، بعد رفتم پیشش گفتم آرتیمان منو یه دوست خوب حساب کن ، یه خواهر... فهمیدم که داغونی از مدل خوندنت هرچی باشه من و تو از قبل همدیگه رو میشناسیم جون سارینا بهم بگو چی شده... اول نگفت اما حالش خراب شد ، خلاصه گفت چیزی گفت که از فکرش آدم داغون میشد چه برسه به اینکه این اتفاق برای یکی بیفته ، اونم آرتیمان... گفت عشقم نابود شد ، عشقم رفت... دریا شکستم ، کمرم خم شد تو جوونی پیر شدم... خیلی داغونم... برادرم صاحب عشقم شد ،گفتم درست بگو چی شده... گفت نوشیکا با آدرین عقد کرد و برام تعریف کرد... نوشیکا آرتیمان واقعا شکست... فقط میخوند تا فراموش کنه ، گفتم یعنی نمیتونه برگرده... گفت برگرده که با من باشه؟ برگرده که شوهر زن داداشم بشم؟ من نوشیکا رو سپردم به خدا و اون باید بره تا سرش به سنگ بخوره... من بی ارادگی کردم و نتونستم مانع برادرم بشم... اونم نتونست نه بگه ، انگار که عشقمون اونقدر قوی نبود... چه با آدرین بمونه و چه نه من دیگه نمیتونم به دستش بیارم... کلی درد و دل کرد و گفت چون ازم خواهش کرد منصرف شدم از حرف زدن با تو اما شبانه روز دعا میکردم که تو و آدرین به هم بزنید.
دریا اون روزا مرحم آرتیمان بوده... بازم خوش به حالش که دریا رو داشته ، حدالقل مثل یه دوست دلداریش میداده اما من همش تنها بودم... اشک میریختم اینبار نه به حال خودم به حال آرتیمانم که الان زیر خاک سرد جسمش نابود شده... به خاطر کی؟ به خاطر من بی ارزش و احمق... دریا دلسوزانه نگاهم کرد... چشم هاش خیس بودش ، گفت:
- از این جای قصه اون ماجراییه که تو ازش خبر نداری.
ذهنم پر از پرسش شد و پرسیدم:
- چی دریا؟
- یه روز قبل از عروسیتون اومد اینجا... گفت دریا بعد از عروسیشون دیگه نمیتونم کنارهم ببینمشون... باید برم... گفت باید برما من احمق فکر کردم میخواد از ایران بره... گفت دریا نوشیکا منو دوست داره ، عاشق منه مطمئنم که یه روزی به بن بست میخوره... البته امیدوارم که اینجوری نشه و خوشبخت بشن اما اگه یه روزی دیدی دیگه آدرین رو نمیخواد یا به مشکل خوردن و به هرعلتی خواست تمومش کنه ، یه نامه بهم داد با یه پاکت دیگه گفت که بهت بدم ، خدا شاهده دست بهشون نزدم چون امیدوارم بودم اون روز نمیرسه اما اگه تصمیم دیگه ای نداری اونارو بهت میدم.
تعجب کردم... آرتیمان اونارو به دریا داده بود ، اون از کجا میدونست که من انقدر به دریا اعتماد دارم... آرتیمان تو چه فکری میکردی؟ متحیر به دریا نگاه کردم و گفتم:
- دریا میشه نامه رو به من بدی؟
- الان پیشم نیست عزیزم... راستی امشب کجا میری؟
- نمی دونم...
- بیا خونه ی ما عزیزم.
- نه... دریا ، پارسا سختشه.
- این چه حرفیه ، خیلی خوشحال میشه.
- نه ممنون... میرم یه جا دیگه.
- کدوم جا دیگه ، فقط منتظر باش کارمون تموم شه.
- مرسی دریا... میرم پیش حوا ، تنهائه ، رادین دوباره رفته لندن.
- مطئنی؟
- مطمئنم... فردا که آموزشگاه نیستی...
- نیستم.
- صبح میام و ازت نامه رو میگیرم.
- باشه عزیزم.
- خدافظ.
بلند شدم و سریع ترکش کردم ، سوار ماشین شدم ، چی آرومم میکرد... دنبال یه راه برای آروم تر شدن میکشتم ، حرکت کردم جلوی یه سوپر ایستادم و سیگار گرفتم ، تو ماشینم فندک بود... یه سیگار آتیش زدم و حرکت کردم ، گاز میدادم و پشت هم سیگار دود میکردم... صدای آرتیمان میپیچید تو گوشم و همین باعث آرامشم بود... لحظه به لحظه ی بودن با اون رو یادمه...
طاقت بیار طاقت بیار تو این روزهای انتظار
طاقت بیار طاقت بیار تو سردی شب های تار
طاقت بیار و قلب تو به دست تنهایی نده
فانوس چشماتو ببند به این شب های غم زده
روزهای خوبو جا نزار تو سختی های روزگار
به خاطر منم شده طاقت بیار طاقت بیار
طاقت بیار تو این روزهای انتظار
طاقت بیار تو سردی شب های تار
زمزمه ی رسیدنت پشت سکوت جاده ها
چندتا قدم مونده فقط به خاطر خدا بیا
خسته ای کوله بارتو روی شونه های من بزار
راه زیادی اومدیم طاقت بیار طاقت بیار
نگو شکستی نگو بریدی منم مثل تو دلم گرفته
باید بمونی طاقت بیاری تو روزگاری که غم گرفته
روزی که این آهنگ رو برام خوند یادمه... اون روز هم روز سختی بود ، روزی که از وجود میشای عزیزم باخبر شدم ، رسیدم به خونه ی حوا حتی خبر هم نداده بودم بهش ، ماشین رو ناشیانه پارک کردمو پیاده شدم ، زنگ خونه رو زدم ، صدای حوا اومد...
- نوشیکا؟
- باز کن حوا.
در رو باز کرد برام ، رفتم داخل ، جلوی در ایستاده بود و قیافش نگران بود ، گفت:
- چیزی شده؟
- تنهایی دیگه؟
- آره رادین نیست.
- میشه بیام تو؟
- معلومه.
رفتم داخل ، یلدا بزرگ شده بود ، لبخند زدم بهش و رو مبل نشستم ، حوا پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
- میتونم تا رادین بیاد اینجا بمونم؟
- معلومه میتونی ، خونه ی خودته اما بگو چرا ، تورو خدا بگو دارم دیوانه میشم.
- حوا من از آدرین باید جدا بشم.
- چیکار کنی؟
- میخوام جدا شم.
- برای چی؟
- راستش به بن بست رسیدم.
- بن بست چی؟
- راستش بهم خیانت کرده... دیگه نمیتونم ادامه بدم.
حوا مات شد... باور نمیکرد ، حالت نگاهش عوض شد ، یه ترحم چاشنی نگاه متحیرش شد ، نگاهم رو پایین گرفتم... بعد از سکوت طولانی گفت:
- یعنی چی؟ خیانت کرد ؟ با کی ؟ برای چی؟
- نپرس... نپرس حوا ، داغونم...
ماجرا رو براش تعریف کردم... اون شب با مصرف قرص تونستم بخوابم ، صبح خیلی زود بیدار شدم... رفتم به دادگاه و دادخواست طلاق دادم... این زندگی دیگه تموم شده بود ، بعد از اون سریع رفتم به خونه ی دریااینا ، در باز کرد برام ، بالا رفتم... جلوی در خونه منتظرم وایستاده بود ، انگار که تازه بیدار شده بود ، موهاش نامرتب بود ، خیلی بامزه شده بود ، لبخند زدم بهش ، با صدای آرومی گفت:
- سلام خوبی؟ چه زود اومدی.
- ببخشید خواب بودی؟
- نه... بچه ها خوابن ، بیا تو ، ببخشید اینجوریم.
- نه عزیزم... اومدم اونا رو ازت بگیرم و برم ، فقط تورو خدا زود.
- باشه عزیزم ، بیا تو.
رفتم تو ، در رو بست ، نذاشتم پذیرایی کنه ، رفـت اونارو بیاره و من با خودم غرق فکر شدم که آرتیمان چی میخواسته بگه...