من رمان رو میزارم اگه خوشتون اومد با سپاس و نظر بهم بگین اگر هم بدتون اومد بانظر بگین تا دیگه ادامه ندم لدفا هرکی میخونه
سپاس بده چون اگه نده فک میکنم خوشش نیومده
ژانر:تخیلی.عاشقانه.فانتزی
اینم از پست اول امیدوارم خوشتون بیاد
دیشب مامان باهام اتمام حجت کرد:« دیگه باید وسایلتو جمع کنی. جایی نداری که بری پس می ریم خونه ناصر.»ناصر, همسر مادرم.مامان بعد از مرگ پدر سه سال صبر کرد. هر روز می رفت سر کار برایم هم مادر بود هم پدر. تمام زندگی ام بود, تمام زندگی اش همه چیزش بودم. هر دو راحت و خوشحال بودیم.اما این خوشحالی دوام نیافت.در یک روز شوم موقع ناهار با آرامش خاصی گفت:«لیدا می خواهم یه خبری بهت بدم.»منتظر ماندم. «رئیس این شرکت جدیدمون یه آقای محترمیه! آقای صالحی. سه هفته پیش ازم خواستگاری کرد.» قاشق از دستم افتاد. به او خیره شدم.«خب؟»
«جوابی ندادم. گفتم باید نظر دخترم رو هم بدونم. حالا بهش چی بگم؟لیدا؟»
شوکه شده بودم.با این که 5 ماه از این اتفاق گذشته است اما هنوز همه چیز را کاملا به یاد دارم. شدت شوک خیلی زیاد بود و باعث شد که بی روح و ماشین وار بگویم:«شما که می پید آقای محترمیه.همین بسه دیگه! اگه می خواستید نظر منو معیار قرار بدید زود تر ازم می پرسیدی.»
«اما لیدا من می خوام تو راضی باشی.»
«راضی ام باور کن!»
با لبخندی گفت:«خودت می بینی چه آدم خوبیه!»
با لبخندی عصبی جواب دادم:«آره...آره...» بلند شدم تا به اتاقم بروم و حداقل کمی با خودم باشم. اما او گفت:« فقط...»
به سمتش برگشتم، ادامه داد:«لیدا قول بده سخت نگیری!»
***
تو مدت این 5 ماه جهنمی داشتیم خودمان را برای نقل مکان آماده می کردیم.آنقدر درگیر بودم و استرس داشتم که حتی معلم ها هم در مدرسه متوجه مشکلی در ذهنم شدند که من را مشغول کرده و باعث شده بود درسم افت کند.
دقایق آخر توی کلاس زبان کنار ملیکا بهترین دوستم نشسته بودم.او همراه ساحل،فاطی و نیلو می گفتند و می خندیدند؛ اما من سرم را میان دست هایم گرفته بودم و به بخت بدم لعنت می فرستادم.چرا باید در 13 سالگی پدرم از دنیا می رفت؟ بیماری اش که حاد نبود. هر وقت به خاطره ی دردناک شنیدن خبر فوت او در بیمارستان فکر می کنم نفس در گلویم حبس می شود.قلبم یخ می زند، انگار دیگر میلی به تپش ندارد. اشک هایم داوطلبانه شروع به شستن غمم می کنند. امروز آخرین روزی است که کنار دوستانم در این مؤسسه زبان یاد می گیرم. امروز آخرین روز است.
***
با ملیکا به سمت خانه مان پیش می رفتیم. او تنها کسی بود که از موضوع ازدواج مجدد مامانم خبر داشت و با اصرار من قرار بود کمی پیش من بماند.هیچ کس توی خانه نبود. مامان برای خداحافظی رفته بود پیش مادر ملیکا. در حالی که توی اتاق نشسته بودیم و وسایلم را جمع می کردیم گفتم:«ملیکا! اگه این آقای صالحی بداخلاق باشه و دست بزن داشته باشه چی؟»
اَه ...دیوونه! آخه کدوم مردی دلش میاد رو کوچولوی نازی مثِ تو دست بلند کنه؟»
«جدی می گم!...»
«لیدا! اینقدر به چیزای بد فکر نکن. فکر کن دختردوسته و واست هر کاری می کنه؛ که البته...باید این جوری باشه.»
نصف وسایلم را مامان فرستاده بود. قرار بود من فقط چیز های ضروری را الان جمع کنم.به کمک هم و به زور زیپ ساک قرمزم را بستیم.ملیکا با خنده گفت:«عمراً بتونه اینو ببره پایین.» با خنده حرفش را تأیید کردم. ادامه داد:« لیـــــدا!!»
«جانم؟»
تند تند پرسید:« این آقای صالحی،ناصر!،بچه هم داره؟»
«اوهوم»
«دختر؟»
«نه بابا،یه پسر بزرگتر از من داره،فکر کنم!»
در فکر بود.پرسیدم:«چی شده؟»
«داشتم اوضاعتو بررسی می کردم.»
«خب... چطوره؟»
«مثل همیشه خراب!» دوباره خندیدیم.
ملیکا بعد از آمدن مامان رفت.
هنوز نیم ساعت از رفتن ملیکا نگذشته بود که صدای زنگ آیفون را شنیدم وبه دنبال آن صدای مامانو:«بیا بالا.»
خیلی سریع شلوار لی مو پوشیدم و پشت در نشستم، تا هم سدی برای باز کردن در باشم و هم صدای آنها رو بشنوم.
موهای لختم رو با گلسر بالای سرم بستم وگوشمو به در چسبوندم.
«سلام زهره!پس لیدا کو؟»
«تو اتاقشه.»
«آماده اس؟»
«نمی دونم از دیشب تا حالا باهام حرف نزده...باهام قهره.»
چند تا ضربه به در اتاقم خورد:« لیدا خانم؟ ناصرام میشه درو باز کنی؟»
استرس داشتم... درو باز کردم. اونو قبلاً ندیده بودم. صداش که خیلی گیرا و جذاب بود ولی قیافش...! موهای سیاهی داشت که تار های خاکستری تک و توک توش پیدا بود، ابروهاش پر پشت و ترسناک بود اما چشماش درشت، تیله ای و تیره... اصلاً بهش نمی یومد یه بچه بزرگتر از من داشته باشه، همون طور که به مامانم نمی اومد مامان من باشه!
سرمو پایین انداختم و یواش گفتم :«سلام...»
«سلام... چه عجب... بالاخره دیدمت، حالا چرا حاضر نشدی؟ نمی خوایی بیایی؟»
این چه وضع حرف زدنه؟ چه زود خودمونی شد! جواب ندادم.
لب هامو به هم فشار دادمو مانتو مو برداشتم. اصلا یه نگاه هم بهش ننداختم. با ناز رفتم توی سالن. اون هم پوزخندی زد و رفت تا وسایلمو برداره. چه با هوش!! فقط اگه یه کم ادب داشت تکمیل می شد. خوب همه که کامل نیستن!؟
صداشو از تو اتاق می شنیدم:« چشماش خیلی قشنگه. آبیش گیراس.»
سلیقه اش هم که خوبه... اگه خوب نبود که مامانمو نمی گرفت!
مامان:« یادگار پدرشه...»
خودمو سرگرم کردم، الان که وقت گریه کردن نیس.
ناصر:«خدابیامرزتشون.»
ناصر با آه و ناله برگشت:«چی توش ریختی دختر؟ چرا اینقدر سنگینه؟
خیلی سرد جواب دادم:«وسایلم. اگه نمی تونی ببریش خودم یه جوری میارم...» بالاخره باید بفهمه زن گرفتن زحمت داره...!
دوباره پوزخند زد:«پایین منتظرم.»
پس منو مسخره می کنی؟ به هم می رسیم! بلایی سرت بیارم که...
مامان نقشه امو از وسط برید:« لیدا دیدی چه آدم خوبیه؟ به خدا دوستت داره.»
آره فرشته اس!!!
با کنایه گفتم:«نکنه دختر می خواسته که با شما ازدواج کرده؟ آرزوی دختر داشتن نداره؟»
کنایه ام اصلا ناراحتش نکرد... تو این چند ماه واکسینه شده!
«لیدا معلومه دختر دوسته... حالا هم که یه دونه داره واسش هر کاری می کنه.»
«آهان! الان منظورت منم؟ مامان. من. دخترش. نیـــــستم.»
«لج بازی نکن لیدا!»
برو بابا... لج بازی...
«مامان بس کن. حال و حوصله ندارم.»
از خونه بیرون زدم. به یه لندکروز مشکی تکیه داده بود و به در نگاه می کرد. تا منو دید خودشو کنار کشید و درو واسم باز کرد. بدون حتی یه تشکر خشک و خالی رو صندلی عقب افتادم. خداییش از وقاحتم خجالت کشیدم ولی دم نزدم
تا مامان اومد راه افتادیم.
سرمو به شیشه تکیه داده بودم،ایستادن ماشینو حس نکردم.
مامان:«بیا بریم توی پاساژ یه کم حال و هوات عوض شه.»
بیرون رو دید زدم،خیلی رنگ وارنگ بود...
غمزده گفتم:« شما برید من نمیام.» فکر نمی کردم بروند اما رفتند!
***
با تک تک سلولهام غمو حس می کردم. چشمامو بستم و اجازه دادم مروارید اشکهام هدر بره...
اولش خیلی آروم گریه می کردم اما هق هق هام کم کم شونه هامو لرزوند. به عمق بدبختی هام پی بردم. به این که زندگیم از دنیا جدا می شه و تو اتاقم زندونی می شه... چه طور تنها می شم در حالی که یه خانواده ی کامل دارم. ناراحتی و خوشحالی دیگه واسم بی معنی می شه. اصلا چرا باید ناراحت یا خوشحال باشم؟ صورتمو بین بازو هام گرفتم و روی صندلی خوابیدم. به آهنگ غمناک زندگیم گوش می دادم. به ضرب قلبم. هر دم و بازدمم با ناله بود. چشمام دیگه باز نمی شد.
تکون هایی هشیارم کرد. حرکت گهواره ای یکنواختی من رو تو هوا شناور کرده بود. چشمامو باز کردم. باورم نمی شه! رو بازو های ناصر بودم. خجالت کشیدم. متوجه نشد بیدارم، آروم چشمامو بستم. منو رو تخت گذاشت.نفسامو منظم کردم.
صدای مامان بود:«به نظرت چرا گریه کرده؟»
یعنی چرا؟! معلوم نیس؟
«زهره! هر کسی جای اون بود گریه می کرد، باید بهش فرصت بدیم.»
«امیدوارم اذیت نشه.»
!! زهی خیال باطل!... دقیقا چه جوری اذیت نشم؟ مگه دست خودمه؟
پیشونیمو بوس کرد و از اتاق بیرون رفتند.
چشمامو باز کردم. درسته من یه کم وقت می خوام تا بتونم خودمو راحت کنم.
اعصابم به هم ریخته...قاطی کردم. هندزفری هامو تو گوشام چپوندم و چند تا آهنگ پر سروصدا انتخاب کردم. اونقدر تکرار کردم تا خوابم برد.
***
حال عجیبی دارم. تموم شبو آهنگ گوش دادم. شارژ mp3ام تموم شده.
خودمو تو آینه نگاه کردم. چشمام برق می زد. اشک شسته بودشان. مژه هام به هم چسبیده بود. صورتم بیرنگ شده بود و زیر چشمام کبود. خودمو مرتب کردم و یه بلوز آبی روشن پوشیدم.
از پله ها پایین اومدم. فکرکردم« پس وضعش خوبه. خونه دوبلکس...»
آشپزخونه خیلی شلوغ و بزرگ بود. گفتم:«سلام»
مامان:«سلام. صبح بخیر.»
ناصر:«به... سلام لیدا خانم.» روبه روش نشستم، چشمک زد. ناخودآگاه لبخند زدم. ولی خیلی زود جمعش کردم و عصبی بهش زل زدم.
لبخند شیطنت آمیزی زد:«خوشگلم که این جوری بهم نگا می کنی؟»
سرمو پایین انداختم و با نون بازی کردم:«نه. نمی شه گفت خوشگلید،اما زشت هم نیستید.» خب واقعا زشت نبود!
خندید. همچین بلند می خدید که میزو لرزوند!:«همه که مثِ خانم و دختر ما خوشگل نیستند!» تیکه بود این الان؟
آب پرتقالمو مزه مزه می کردم که یه صدای کلفت و دورگه که انرژی عجیبی داشت شنیدم:«صبح بخیر.» بهش نگاه کردم.یه پسر قدبلند و هیکلی،قیافه اش شبیه باباش بود فقط سفیدش! چه اخمو! به نظرم عجیب و مغرور اومد. چرا این جوری به من زل زده؟ رومو برگردوندم.
مامان:«صبح بخیر آرمان. دیر بیدار شدی؟»
«دیشب دیر اومدم خونه...ناصر چی شده امروز نرفتی سر کار؟»
ناصر:«امروز روز اولیه که لیدا اومده. خواستم یه روز کامل با خونواده باشم. بده؟
آرمان از زیر مژه هاش با چشمای تیره ی تیله ایش بهم نگاه کرد:«روز کامل یا خونواده کامل؟» لب پایینی اش را گاز گرفت و لبخند رو صورتش پخش شد.
در طول صبهحونه سنگینی نگاش رو صورتم بود. دیوونه اس؟
عصبانی از پشت میز پا شدم و به سمت کاناپه رفتم. ژورنال هارو نگاه می کردم دوباره صداشو شنیدم:« نه! پاش شکسته! فردا پش فردا میاد.»
مامان با نگرانی می پرسد:«چی شد پاش شکست؟» حالا پس نیفتی؟!
آرمان روبه رویم نشست و نگاشو به سمت صورتم چرخوند:«دعواش شد. چیز مهمی نبود.»
مامان:« دعوا؟»
آرمان:« گفتم که چیز مهمی نبود...- رو به ناصر ادامه داد- با بچه های شوش دعواش شد.»
ناصر:« تو ناحیه جنوب چی کار می کرد؟»
آرمان با لحن مرموزی گفت:« بعدا توضیح می دم...»
انگار این موضوع یه راز بود! راستی؟ پای کی شکسته؟ قبل از این که این سؤالو بپرسم به سمت اتاقم راه افتادم.
مامان:«لیدا؟ کجا؟»
«اتاقم!»
ناصر با ناراحتی گفت:«چرا از ما فرار می کنی؟»
به سردی گفتم:« کلی کار دارم. باید وسایلمو جا به جا کنم.»
دیگر هیچ حرفی نزدند.
روی تختم می شینم. چرا آرمان این جوری به من نگاه می کنه؟ مگه تا حالا دختر ندیده؟ خودم آدمش می کنم!! البته اگه زورم به اون قول برسه!! خیلی گنده اس...
اتاقم دنج بود و پنجره هاش رو به حیاط... اونقدر از تنهایی تو این اتاق خوشم اومده بود که احساس گشنگی نکردم و از ذوقم واسه ناهار پایین نرفتم.
ساعت 4. خیلی گشنمه... به خودم می گم«آخه بی جنبه... اتاقو که ازت نمی گرفتن. می رفتی ناهار می خوردی! لوس بازی و ناز کردن عاقبتش اینه دیگه...»
طبقه پایین خالی بود. صدا زدم:«مامان...مامان زهره... مامانــــــــــــــی...»
سکوت.
یه کم ترسیدم. دویدم طرف اتاقشون. خالی.
در دیگر باز نمی شد اما هنوز یه در مونده بود. اتاق آرمان. حمله کردم به در اتاقش...حتی اگه اون هم خونه بود خوشحال می شدم. اما تو اتاق شلخته اش نبود.
دیگه واقعا ترسیدم. آروم به سمت آشپزخونه رفتم. الان باید چی بخورم؟ یه کم آبمیوه؟ خب این بهترین گزینه اس!
هنوز اون از گلوم پایین نرفته بود که برگشت... حالت تهوع بدی بود... سرمو تو ظرفشویی خم کردم. هر چی تو معدم بود با اسیدش اومد بالا! حلقم می سوزه... دهنم مزه زهرمار می ده. چشام سیاهی می ره. شل و ول رفتم طرف کاناپه.
قبل از رسیدن بهش پام به یه چیزی گیر کرد و کف پارکت خونه اومد سمت صورتم. گرمای خوشایندی تو دهنم پخش شد...
این آخرین حسم بود
آرمان:
علی پرسید:« یعنی ازش خوشت اومده؟»
این سؤالو واسه ششمین بار پرسید.
خشممو کنترل کردم:« علیرضا! چند بار باید بگم...آره؟»
«آخه تو اهل این حرفا نبودی! حالا می خوایی نشونش کنی؟»
« هنوز نمی دونم.»
«باید واقعیتو بهش بگی!»
سرمو بین دستام گرفتم. بعد از چند لحظه باهاش به سم خونه مون رفتیم.
تو راه علی پرسید:«حالا چه شکلیه؟»
اخم کردم:«واسه چب می خوایی بدونی؟»
با نیشخند گفت:« مب خوام بدونم به درد من می خوره یا نه.»
هنوز نفهمیده من رو این موضوع حساس ام؟ ادامه داد:« خوشگله؟»
دستمو پشت گردنش گذاشتم و انگشتامو حرکت دادم. مثل نفهم ها ادامه داد:« لاغره نه؟ » دیگه قاطی کردم، گردنشو فشار می دادم.
اوه...اوه..آیــــــی نکن آرمان! غلط کردم...! ول کن ... آیــــــی!»
فشارو کم کردم:« حالا خوب شد!»
اما تا فشار کم شد دوباره شروع کرد:« پس چرا تو در مورد ساره این جوری حرف می زنی؟ از این به بعد در مورد خواهرم حرف بزنی مــــــن...»
خیلی شل گفتم:« چه غلتی می کنی؟» و گردنشو مالیدم! با ترس گفت:« هیچی یه فص کتک از آلفای بزرگ می خورم!»
خندیدم. خوشم میاد مثل سگ می ترسه!:« آفرین پسر خوب.»
در ورودی حیاط خونه رو باز کردم. علی گفت:« این تابه جدیده؟ چه خوشگله...واسه عشقته؟»
آخه آدمم اینقدر نفهم می شه؟ بر گشتم و باهاش سینه به سینه شدم:«علی خفه شو! اگه یه یار دیگه... چه مستقیم چه غیر مستقیم تیکه بندازی یا اصلا اشاره ای بهش بکنی من می دونم با تو!»
خوشم می اومد حساب می برد ازم. پرسید:«دستوره؟»
«اوهوم»
سلام نظامی داد:« چشم قربان!»
در ورودی رو باز کردم. پرسید:« می شه راجب لیدا...خانم به عنوان خواهرت صحبت کنم؟»
«بنال بینم چی می خوایی بگی؟» حتما چرند تحویلم می ده!
« بابات بفهمه خونه تنهاش گذاشتیش کله تو می کنه.»
نگفتم چرند می گه؟
«خف بابا!»
علی رو کاناپه ولو شد و من به سمت آشپزخونه رفتم... پام به یه چیزی گیر کرد و تعادلمو از دست دادم! برگشتم. دیدم لیدا روی زمین افتاده! نشستم و بدنشو رو بازوهام برگردوندم. صورت خونی شو دیدم :« لیدا؟...لیـــــــدا؟!»
صدا تو گلوم گره می خورد. داد زدم:« علی بدو یه لیوان آب بیار.»
علی:« چی شده؟»
وقتی که من و لیدا رو تو اون وضعیت دید جوابشو گرفت. بدن سبک و ظریفشو رو کاناپه گذاشتم و با آبی که علی آورده بود صورتشو پاک کردم. دوباره گفتم:« علی آبقند!»
دوباره حمله کرد به آشپزخونه. وقتی برگشت داشتم خونو از رو لباش پاک می کردم. علی گفت:« خارج از شوخی، آرمان این که خیلی خواستنیه...»
بله؟بله؟
عصبی گفتم:«خفه!»
موهای لیدا رو بالا زدم و کمی آب رو صورتش پاشیدم. به هوش نیومد...یه دفعه همه ی آبو رو صورتش خالی کردم. بعد از یه نفس عمیق چشم های آبیش نمایان شد. آبقند رو بهش دادم و آمرانه گفتم:«بخور!»
چشماش مثل قبل سرد و یخ زده بود. بدون حتی یه کلمه،دریغ از یه تشکر از دستم گرفتش... اگه یه وقت بگی مرسی... چیزی ازت کم نمی شه ها!
پرسیدم:«چی شده بود؟»
اولین بار بود که با هم مستقیم حرف می زدیم. لب های قلوه ایشو باز کرد:«کسی خونه نبود منم ترسیدم!» لحنش زیادی دخترونه بود. قبلا از این لحن بدم می اومد اما انگار این ورژنشو دوست دارم!
خودشو لوس کرد:« منم گرسنه بودم و غش کردم.» همزمان به علی نگاه کرد و دستشو به زخم رو لبش کشید.
پرسیدم:«حالا چیزی می خوری؟»
با پررویی جواب داد:«اگه پیدا می شه!»
وقتی ساندویچی رو که از دیشب مونده بود گرم می کردم شنیدم علی خودشو معرفی کرد:« من علیرضا ام لیدا خانم.»
یادم با شه علی رو یه بار اساسی تنبیه کنم.
لیدا خیلی سرد گفت:« خوشبختم.» فقط همین؟ بابا ایول! الان می تونم لبخند خشک شده رو روی صورت علی تصور کنم. ساندویچ رو جلوش گذاشتم.
داشت با لبخند به نگاه علی می کرد. به ساندویچ گاز کوچکی زد. نتونستم تحمل کنم. پرسیدم:« چرا این جوری به علی نگا می کنی؟»
آروم جواب داد:« آقا علی پسر بامزه ای اند... درست برعکس شما که آدم سرد و خشکی هستید. بهتون نمیاد چنین دوستی داشته باشید!»
مو هاشو عقب داد و دیگه به هیچ کدوممون نگاه نکرد. علی خرکیف شده بود! آها...پس من سرد و خشکم؟ بعد اون وقت تو چی؟ تو که مثل بستنی یخی می مونی؟ دختره بی احساس... حتما باید جلو این اسکل ضایعم می کردی؟ با خشم سرمو پایین انداختم. خودم درستت می کنم. آدمت می کنم! « لیدا تو مال منی پس باید اونجوری که من می خوام باشی!» این جمله تو ذهنم رژه می رفت
لیدا:
روی تختم نشستم. با موهام بازی می کردم. حوصله ام سر رفته بود. کاش ملیکا این جا بود. دلم واسش تنگ شده!
بهش زنگ زدم:«سلام»
با خوشحالی جواب داد:«سلام عشقم! کجایی!؟ دلم واست یه ذره شده! جات تو کتابخونه خالی بود.»
«ملیکـــــا! خونه ام حوصله ام سر رفته. نمی دونم چی کار کنم؟»
«بیا ببینمت !»
«همچین می گی انگار هنوز طبقه پایینی شما داریم زندگی می کنیم! الان از هم دوریم ها...»
«آره، راست می گی...خــــــب... من میام!»
جیغ زدم:«آره!»
«چه ذوقی می کنی! واسه دیدن منه؟»
« بسه بابا! ملیکا؟ بریم بیرون دیگه؟»
« چی شده دَدَری شدی؟»
«بیرون راحت ترم. آخه پسر ناصر با دوستش اینجا اند.»
«اِه؟...خب چه خبر ازشون؟»
«الان که نمی تونم بگم...دیدنمت کلی حرف دارم!»
«آخ جون! آدرسو اِس کن. با احسان میام.»
«باشه، زود حاضرشو بیا!»
«بابای»
اول آدرسو واسه ملیکا اِس کردم بعد مامانو از برنامه ام خبردار کردم.
شلوار کتون سفیدمو پوشیدم و مانتو صورتی روشنم رو ها تنم کردم. داشتم مو هامو شونه می کردم و به صدای خنده های آن دو گوش می دادم. بی اختیار به این فکر می کردم که چقدر از صدای کلفت و دو رگه ی آرمان خوشم می آد. مو هامو بالا کشیدم و محکم بستم. شال سفیدی روی سرم گذاشتم از اونجایی که هیچ وقت آرایش نمی کردم جلو آیینه وایسادم تا تیپم رو چک کنم،در کل خیلی بد نشدم. کتونی های صورتی مو برداشتم تا ببرم پایین که دیدم ملیکا تک زده. گوشی مو قاپیدم و کیف پول به دست از پله ها پایین اومدم. از کنارشون رد شدم، حس کردم هر دوشون بهم زل زدند. وقتی کفشمو پوشیدم. با لحن تحکم آمیز و زننده ای پرسید:«کجا؟»
جواب دادم:« بیرون!»
« جواب سر بالا ازت نخواستم.»
« چرا باید بهت بگم؟ مگه من ازت می پرسم کجا می ری؟»
والا!... مردم چقدر فوضول اند.
« باید بگی چون زهره تورو دست من سپرده...»
زهره؟ به اسم صداش می کنی؟ آقا یه ذره ادب خرج کن!
« اگه زهره منو دستت سپرده چرا تو خونه تنهام گذاشتی؟»
خیلی سرد جواب داد:«نمی دونستم اونقدر بچه ای که باید مث پرستار بچه ازت مواظبت کنم!»
رگه های تمسخرو تو صداش حس کردم. خیلی ناراحت شدم. گرمای اشکو تو چشمام حس کردم. لبام می لرزید. اگه جوابشو می دادم دعوامون می شد. برا همین درو به هم کوبیدم و از در حیاط هم بیرون زدم. دلم می خواست سرش داد بزنم:« ازت متنفرم آرمان صالحی!»
***
به سمت ملیکا دویدم و بغلش کردم و بعد به داداشش احسان دست دادم.
ملیکا:« چه خبر؟ چند وقتیه به ما نگا نمی ندازی؟»
گونه اشو بوسیدم:« ببخشید، ولی دیروز با هم بودیم.»
« وا! خب از دیروز تا حالا نمی تونستی یه زنگ بزنی؟»
« شما چرا زنگ نزدی؟»
همین طور که شوخی می کردیم سوار ماشین شدیم.
***
جلوی یکی از بوتیک ها وایساده بودیم. پرسیدم:« حالا به نظرت چرا این جوری نگام می کنه؟»
«نمی دونم من که مث پسرا فکر نمی کنم!... شاید یه خیالایی داره!»
زدم به پهلوش:« بسه!» تو اصلا نمی خواد فکر کنی!
با لبخند گفت:« خب نمی دونم! آخه این جوری که تو می گی پسره خیلی مشکوکه! نکنه معتاده؟!»
« نه بابا هیکل داره به چه گندگی! معتاد نیس.»
«خب چرا یه سره از اون حرف می زنی؟ خیلی واست مهمه؟ شاید دوسش داری!؟»
«نه عزیزم... چون بد جور رو اعصابمه!»
«آها... رفتارش چه جوریه اون وقت؟»
«خــیلی سرد و زننده! بیشعور چیزی نمونده بود امروز سرم داد بکشه!»
«همین روز اول؟ اونوقت می گی یه جوری نگات می کنه؟ ببین من فکر می کنم روت حساسه! عاشقت شده!»
باز نظریه خلاقانه شو کشید وسط:« بروبابا... دیوونه! آدم عاشق می شه با عشقش درست رفتار می کنه!»
«پس اون آدم نیس!»
باز حرف زدی تو؟
« نه ملیکا جان! موضوع اینجاست که این چیزا به من نمیاد!... حالا چرت و پرت نگو ... چه جوری حالشو بگیرم ملیکا؟»
«واسه چی دیگه حالشو بگیری؟»
«آخه امروز بهم گفت بچه!» و چشمامو درشت کردم تا نشون بدم چقدر ناراحت شدم!
«بگیر بزنش لیدا!» و ریز ریز خندید!
این راه حلات منو کشته!
« دارم جدی حرف می زنم!»
« خب منم جدی می گم!»
«آخه من زورم به اون غول می رسه؟» ولی خداییش تصور این یکی خیلی حال می داد!
«بهش محل ندی چی؟»
«من همین حالا هم بهش محل نمی دم!»
یه کم دیگه فکر کرد.« زخمتو جلو ناصر به مامانت نشون بده! مگه نگفتی مامانت گفته ناصر روت حساسه؟»
«اینم یه راهیه... ولی خوب ممکنه ناصر اون لحظه یه جوری باشه که از آرمان واسه این کار تشکر هم بکنه!»
«یعنی اینقدر غیرقابل پیش بینیه؟...» سرمو تکون میدم! ادامه داد:« از آرمان واسه کارش تشکر کنه؟ مگه چی کار کرده؟»
«هیچی!»
«لبت همین جوری الکی زخم شده؟ راستشو بگو دیگه!»
«خوردم زمین... یعنی غش کردم!» به یاد این افتادم که آرمان منو روی کاناپه گذاشته و یه کمی سرخ شدم! میکا جیغ زد:« اگه هیچی نیس پس چرا رنگ عوض کردی؟ بگو دیگه... به آرمان ربط داره؟»
می دونستم اگه نگم کچلم می کنه:«خب ...»
حرفمو قطع کرد:«لبتو گاز گرفته؟»
«اَااااه....نه! اومد منو گذاش رو کاناپه... همین!»
یه ابروشو بالا انداخت:« اونقدرا هم جالب نبود!»
خندیدیم و به سمت خروجی پاساژ رفتیم.
Smsهمین موقع بود که مامانو دیدم.
«عزیزم. مامانجون بیمارستانه. ما امشب نمیایم خونه به آرمان بگو خونه بمونه.»!!!
پرسیدم:« حالا من شماره جنابو از کجا بیارم؟»
ملیکا:«شماره کیو؟»
«آرمان!»
«می خوایی چی کار؟»
« باید بهش بگم امشب خونه بمونه تا من تنها نباشم!» آخه مامان به درصد به این فکر نمی کنه که یه دختر و پسر تو خونه تنهـــا... چی ممکنه بشه؟
«با هم خونه تنها باشید؟»
«آره...!»
« لازم نکرده... بیا خونه ما...»
« نه! چرا بیام؟»
« الاغ! همین حالا با هم به این نتیجه رسیدیم که این پسره خطرناکه!»
بابا ایول! دوستم حواسش بیشتر از مامانم بهمه!
« تو که نمی شناسیش!»
«پس تا حالا چی تحویلم می دادی؟ اونقدری می دونم که بگم خطرناکه!»
«بس کن ملیکا! دیوونه که نیس!»
« از کجا می دونی؟»
نمی خواستم خونه شون برم چون اگه می رفتم احسان یه سره می اومد رو اعصابمون... برا همین گفتم:« ملیکا... نمی تونم بیام فردا باید برم پیش مامانم از خونه شما که نمی شه!»
« من هر چی بگم تو کار خودتو می کنی... باشه...!»
ناراحت شد، روشو برگردوند و به سمت ماشین احسان رفت می دونستم چه جوری از دلش در بیارم... بازوشو کشیدم اگه می خواستم که یه مشکلی واسم حل کنه خوشال می شه.
« ملیکـــا؟»
نگاهی بهم انداخت:« چیه؟»
«به ... احسان می گی این مزاحم جدیدمو دک کنه؟» و چشمامو درشت کردم تا مظلوم شم.
لبخند زد :« فقط واسه تو ها!»
«مرســـی!»
***
توی ماشین نشسته بودیم. ملیکا شروع کرد:« احسان. لیدا یه مزاحم داره... شمارش دائمیه و یه مرد جا افتادس. دکش می کنی؟» با لبخند بهش نگاه کردم. یه چیزی زیر لب گفت بعد بلند گفت:«خب ... لیدا. شمارشو بده!»
گوشیمو جلو آوردم. روشنایی صفحه اش به صورتم تابید. شماره آشنای غریبه ای بهم زنگ زد...091283 لبمو گاز گرفتم.« احسان همین حالا زنگ زد!»
با اخم گوشی رو گرفت. گلوشو صاف کرد.«بله؟... علیک!...»
« شما؟... درست حرف بزن بینم چی می نالی؟»
« یعنی چی شما کی باشی؟... جوجه؟... لیدا رو از کجا می شناسی؟»
«اَااااه... مزاحم نشو بچه!»
«دیگه چی گوشیو بدم بهش چی بگی؟...»
«آره پیش منه!...به تو چه؟!»
«اوه اوه آقا قاطی هم می کنن! ببین گیرت بیارم...- ملیکا گفت:« احسان!...»-...تو دقیقا چه مرگته؟... فقط می خوایی کرم بریزی یا می خوایی دوس شی؟»
« اه چه مؤدب شدی خب شما آرمانی منم احسان! بدش؟...»
اینو که گفت خون تو رگام یخ زد. ملیکا زل زد تو صورتم. تو شوک بودم پرسیدم:« آرمان؟» احسان برگشت طرفم.
ادامه دادم :« گوشیو بده!»
گفتم:« الو...؟!»
« لیدا این مرتیکه کیه؟؟؟؟!» با شنیدن صدای کلفت و دورگه اش بدنم داغ شد و اشک تو چشام جمع شد. الان نمی دونم ناراحتم یا خجالت کشیدم!
داد زد:« چرا حرف نمی زنی؟ احسان کیه؟ کیه که واسم شاخ وشونه می کشه؟...»
آروم جواب دادم :« داداش دوستمه...»
« داداش دوستت باید گوشیتو جواب بده؟»
جواب ندادم.
هنوز عصبانی بود :« الان کجایی؟»
«داریم میایم خونه...»
« بگو جلو پارک نزدیک خونه پیاده ات کنه، میایم دنبالت...!»
با تعجب پرسیدم :« چرا؟»
« تو گشنه ات نمی شه؟ می خواییم بریم شام کوفت کنیم!»
چرا زبونم باز نمی شه؟ چرا نمی تونم جواب این بی ادبی هاشو بدم؟
« کاری نداری؟»
می خواست قطع کنه... یه لحظه نمی دونم چرا ولی دلم گرفت!
« خدافظ!»
حتی نذاشت سوالشو جواب بدم. با عصبانیت گوشی رو آوردم پایین. احسان بهم زل زده بود.
عصبی پرسید:« آرمان!»
چرا من باید به همه جواب بدم؟ به سردی گفتم:«بردار ناتنی، پسر همسر مادرم...»
دیگه حتی یه کلمه هم حرف نزدیم. خیلی ناراحت بودم. آرمان به چه حقی با من این جوری حرف می زنه؟
نزدیک های پارک گفتم:« آقا احسان من جلو ورودی پارک پیاده می شم.»
« از کی تا حالا آقا احسان شدم؟»
جواب ندادم به جاش چنان اخمی کردم که لبخند رو لباش ماسید.
داشتم فکر می کردم... یعنی اون مزاحم آرمانه؟ دوباره شماره ها رو چک کردم...
هه!...انگار اون نیس! ولی یه شماره تقریبا مث مال اونه!
رسیدیم جلوی پارک... به آرمان زنگ زدم!
آرمان:
تو ماشین نشستم... اعصابم بد جور خورده! هی می کوبم روی فرمون. می دونستم الان علی به قیافه ی عصبانی و خشمگینم نگاه می کنه...
« وقتی فهمیدی گلناز با یکی دیگه اونم هم زمان با تو بوده اینقدر قاطی نکردی... تازه لیدا فقط با احسان بیرون رفته دوست دخترش که...»
با نگام ساکتش کردم. خب چرند می گه وقتی یه دختر و پسر با هم بیرون می رن چه برداشتی باید کرد؟
وقتی دوباره به خیابون نگاه کردم علی مظلومانه گفت:« قاطی کردی دیگه...!»
با خشونت گفتم:« خفه می شی یا خفت کنم؟!!»
دوباره پررو شد:« می گم برا گلناز قاطی نکردی قبول کن!»
اَه حالا اینم هی اسم این دختره رو میاره...
داد زدم:« دارم می گم خفه!!»
« نه الان قاطی نکردی، دیوونه شدی!»
دوباره بهش نگا کردم. می تونستم ترسشو حس کنم... دیدم تار شده بود... الان علی چشتمای تیره ام رو عسلی می دید...
لرزان گفت:« غ..غ...غلط کردم. آرمان!»
چشمامو بستم و دندونامو به هم فشار دادم عصبانیتم رو تو قالب مشتی رو صورتش خالی کردم. در حالی که از این تنبیه کوچولو راضی بود با ناله خون رو از روی صورتش پاک کرد:« خیلی درد گرفت!!!»
با خشم گفتم :« دو تا چیزو یادت رفت... گفتم دیگه در این مورد حرف نزن و دیگه رو اعصابم نرو ... خودت می دونی دفعه ی دیگه چه بلایی سرت میارم. دوباره ناله کرد. بهش تشر زدم:« حالا خفه شو... زنگ زده!»
دیگه صداش در نیومد. ولی به جاش صدای قشنگ لیدا رو شنیدم:« سلام...! من جلوی پارکم.»
«نمی بینمت. کجایی؟»
« تو ماشینم... 206 سفید.»
«آها. پیاده شو اومدیم!»
لیدا همراه یه دختر دیگه از ماشین پیاده شد، وقتی او دخترو کنار جثه ی ریزش دیدم خیالم یه کم راحت شد. اون با احسان تنها نبوده...!
به علی گفتم:« بیا بریم.» پابه پایم اومد. به سمتشون رفتیم. فقط دوست داشتم ببینم هنوز چشماش سرد و یخ زده است یا نه؟
پشتشون به ما بود و به تراسور ها ، حسین و پوریا، نگاه می کردند. گفتم:« سلام!»
برگشت و بهم نگاه کرد. چشمای درشت و آبی روشنش به چشمام دوخته شد. پلک هاش باد کرده بود و زیر چشمش تر بود و قرمزی و تورم چشماش کاملا معلوم بود. مژه های بلند و به هم چسبیده اش چشماشو پوشوند.
آروم جواب داد:« سلام.»
ابرومو بالا انداختم و سعی کردم متوجه دلیل ناراحتی و گریه اش بشم. دختر دیگه گفت:« سلام.من ملیکا ام. دوست لیدا!»
بهش دست دادم و تا اومدم علی رو معرفی کنم او برگشت و به سمت پوریا دوید. صدای صاف کردن گلویی رو شنیدم. دست ملیکا رو رها کردم. برگشتم طرف صدا. یه پسر سبزه که قدش تا چونه ام بود رو دیدم. دوزاری ام افتاد!:« به به!... آقا احسان! مشعوف شدیم!»و لبخند شرورانه ای تحویلش دادم.
دستمو فشار داد و شرمنده گفت :« ببخشید تورو خدا... فکر کردم مزاحم لیدا خانمید! ... شرمنده ام!»
«نه داداش دشمنت شرمنده... کار بدی که نمی خواستی بکنی!.... ولی یادت باشه لیدا از این به بعد داداش داره، نیاز به این جور کمکای شما هم نداره!»
جمله آخرو آروم تو گوشش گفتم و بعد با خیال راحت نفس کشیدم چون فهمیدم موضوع از چه قرار بوده...
مؤدبانه جواب داد:« بله حق با شماست.»
دیگه حرفی برای زدن به هم نداشتیم. احسان با افکارش مشغول شد. لیدا و ملیکا هم از هم دل نمی کندند! از کنارشون رد شدم و روی نرده ها پشت بهشون نشستم واسه بچه ها ( با تله پاتی) پیام ذهنی فرستادم:« بچه ها بیاید اینجا!» پوریا اولین کسی بود که اومد پشت سرش حسین و علی هم اومدند.
پوریا پرسید:«چی شده؟ خبریه؟»
حسین هم بهم زل زد. از علی پرسیدم:« نگفتی؟»
علی مث آدم های گیج پرسید :« چی رو؟»
«که آرمین آسیب دیده!»
مظلومانه گفت:« یادم رفت.»
از روی نرده ها پریدم و غریدم:« آدمت می کنم!... نه تو آدم بشو نیستی!... درستت می کنم!»
پوریا که نگران آرمین بود گفت:« الان وقتش نیس داداش!... عصبانی نشو!»
نفس عمیقی کشیدم:« کار بچه های حامد بوده!»
«آخه تنها اونجا چی کار می کرده؟»
« دنبال این آقا رفته- به علی اشاره کردم- دیوونه تو منطقه اونا تبدیل شده!» و دستمو مشت کردم.
این دفعه حسین پا درمیونی کرد:« تازه کاره...!»
دستور دادم:« واسه دو حالت جنگ یا صلح آماده باشید.»
« چرا صلح؟»
« چون هم اوضاع ما خرابه- به علی نگا کردم- و هم اونا.»
پوریا گفت:«آره به گروه اونا هم افراد جدید اضافه می شه!»
آرمان2)
علی تو ماشین نشسته بود. لیدا رفتن دوستشو نگا می کرد.
به صورت غمگینش چشم دوختم:« چی شده؟»
با صدای گرفته گفت:« هیچی!»
ازش خواهش کردم:« لیدا؟ اگه... مزاحم داشتی لطفا به من بگو، باشه؟»
لباشو غنچه کرد:« باشه!» بعد هم یه جوری لبخند زد که هنگ کردم. پاسخشو دادم. هنوز طرف ماشین نرفته بودم که دستمو گرفت!!!
نگاش کردم. گوشی شو داد دستم.
شماره ی ...091283 داشت زنگ می زد . چقدر شبیه شماره ی من بود. فقط مال من نبود مال داداش دوقلوم بود. تو ذهنم گفتم:« خاک بر سرت آرمین!»
...
« الو؟...»
«سلام عزیزم چطوری؟»
چطور نتونسته صدای منو از صدای لیدا تشخیص بده؟
« من خوبم! شما خوبی عزیزم؟»
«اِه..... انگار اشتباه گرفتم!»
صدای مسخره ی سامان بود...
« غلط کن... سامان؟!»
با تعجب داد زد:«آرمان گوشی نازی دست تو چی کار می کنه؟»
« نازی؟» یعنی لیدا بهش گفته بود اسمش نازیه؟ یه نگاه تندی بهش انداختم.
« آره دیگه! اونقدر ناز داره که باهام حرف نمی زنه! حالا چی شده؟ جدیده؟ مال توئه؟»
« خفه شو سامان خواهرمه!»
«چی؟»
« دیگه حق نداری به این شماره زنگ بزنی!»
«آرمـــان؟! خواهرته؟!! آرمین تو می دونستی خواهر داری؟»
آرمین از پشت خط پرسید:« چرا چرند می گی؟»
«آرمین تو مزاحم بودی؟»
«نه! سامان بود... خواهرته؟»
«بهش بگو ادبش می کنم!»
داد زد:« خـــواهـــرته!؟»
« اَه.... لیدا! دختر زهره!»
«ها؟؟!واقعا؟»
«آره!!...»
« خب بهش می گم دیگه مزاحم نشه!...»
« باش!... فقط آرمین اگه یه بار دیگه سامان یا هر کدوم از بچه ها باعث ناراحتی شدن باید...»
«اوه... اوه... چته؟ این جوری که تو سنگشو به سینه می زنی نگرانم کرده ها!»
«تو هم همین کارو می کنی... مطمئنم.»
« همچین می گی... فکر کنم چه تیکه ایِ؟!!»
« کم چیزی نیس... می بینی خودت می فهمی. به سامان هم سلام مخصوص برسون!»
***
وقتی گوشیشو دادم با ابرو های بالا پایین پرسید:« مزاحمو می شناختی؟»
انگار داشت بازرسی می کرد.
«اوهوم!»
«کی بود؟»
«یکی از دوستام»
لب پایینی اش زد بیرون :« چند سالشه؟»
اخم کردم:« چرا می پرسی؟»
«هیچی..! صداش مث مردهای جا افتاده بود منم ترسیدم!»
هه!... ترس؟ از سامان! به زور جلو خنده ام رو گرفتم. فقط گفتم:«حالا که قضیه تموم شده!»
لیدا :
خیلی خسته ام. دیشب به خاطر دور بودن از مامان یه کم ناراحت بودم و خوب نخوابیدم. ساعت 10 از تخت اومدم بیرون. توی آینه به صورت بیرنگم و چشمای آبی یخی ام چشم دوختم. موهای شلخته امو مرتب کردم. جمله ی ملیکا تو ذهنم تکرار می شد.«شاید عاشقته...!» عاشق من؟ بعید می دونم. بر عکس اون چیزی که می خوام نشون بدم حس می کنم، آرمان را دوست دارم... یه حسی که خیلی سریع توی وجودم نفوذ کرده و با تمام توانم باهاش مبارزه می کردم. به اطراف اتاق نگاه کردم، باید افکارمو کنترل می کردم.
توی اتاقم یه حموم بود. در حالی که احساس سرما می کردم دویدم توی حموم.چه باحال این جوری که حموم جدا دارم راحت ترم!
دوش گرمی گرفتم و مو هامو خشک کردم. لباس راحتی پوشیدم. یه بلوز سفید و شلوار ورزشی. درطول مدت حاظر شدن با فکر کردن در موردش مبارزه می کردم.
مثل یه خانم از پله ها اومدم پایین. صدای خنده ی پر طنین اشو که از حیاط می اومد شنیدم. ناخودآگاه لبخند زدم. خاطر جمع از این که او تو حیاطِ و منو نمی بینه در بخچالو باز کردم.
یه بسته شکلات برداشتم و یه لیوان شیر واسه خودم ریختم. صندلی رو عقب کشیدم و پامو لبه ی صندلی گذاشتم و پای دیگه امو بین رون و پاشنه ام گذاشتم، انگار گره خورده باشم. به حال مامانجون فکر می کنم. یعنی حالش خیلی بده؟! دفعه ی قبل که دکتر گفت چیز مهمی نیس... پس الان چی شده؟
لیوانو بالا آوردم. کمی از شکلاتم چشیدم... اَه... این که تلخه! دوباره شیر خوردم. تو فکر بودم که صدای دورگه ی آرمانو شنیدم:«سلام!»
سلام ناگهانیش منو ترسوند! بالا پریدم و برای این که وسط آشپزخونه پخش نشم لبه میزو چنگ زدم.
گفت:« آروم...!» و با شیطنت ادامه داد:« کمک می خوایی؟»
لحنش عوض شده؟ یا من توهم زدم؟چرا دیگه سرد و مغرور نیس؟
جواب دادم:« نه. ممنون!»
شونه اشو بالا انداخت و لنگ لنگان جلو اومد. با تعجب نگاش کردم، پاشو گچ گرفته بود! از دیشب تا حالا چه جوری... پاش شکسته؟! صدام در نمی اومد... نمی دونم از شدت ناراحتی و نگرانی واسش بود یا تعجب...!؟
از پشت میز بلند شدم. آرمان که تازه نشسته بود پرسید:« مزاحمم؟ بشین بخور، من میرم.»
به چشمای قهوه ای تیره و تیله ایش زل زدم، عقب عقب می رفتم تا این که جسم سفت و گرمی متوقفم کرد...
دست های بزرگ و محکمی دور بازوهامو پوشوند. به عقب نگا کردم. آرمانو دیدم. با تمام قدرت که چه عرض کنم... با قدرت اضافه جیغ زدم. واقعا ترسیدم...! شوکه بودم و اشک هام همین جوری پایین می ریخت. می خواستم فرار کنم...
خب هر کی دیگه هم جای من بود می ترسید... آخه سر صبح دو نفر... دو تا آرمان کنار هم ببینی سکته نمی زنی؟
دستاشو محکم دور بازوهام نگه داشت و پرسید:« لیدا چته؟ چرا گریه می کنی؟» وااای.... خدا!! صداشون هم یکی بود! یعنی دیوونه شدم؟ تموم شد؟
دوباره خواستم فرار کنم اما نذاشت! صبر کرد تا نفسم سر جاش بیاد و گریه ام تموم شه. سرمو پایین انداخته بودم و هی به مخ هنگ کرده ام دستور می دادم بفهمه چرا اینجا... دوتا آرمان هست؟!
دستشو از روی بازوم سر داد و رو کمرم گذاشت:«بشین.»
رو صندلی نشستم. جلوم زانو زد و دستشو روی رونم کشید:« ل...لیدا؟! چرا گریه می کنی؟»
بهشون نگا کردم. زیر لب گفتم:« چون ترسیدم!»
مهربون پرسید:« از چی؟»
«از... آخه...»
به چشماش نگا کردم:«الان آرمان کیه؟»
با لبخندی گفت:« منم!» و رونمو فشار داد.
پرسیدم:« پس...؟» و به اون یکی که پاش تو گچ بود و شبیه این یکی بود اشاره کردم.
پسر با لبخند گفت:« آرمین...!»
آرمان ادامه داد:« داداش دوقلومه... زهره بهت نگفته بود؟»
نمی تونستم هیجانمو کنترل کنم. پرسیدم:« دوقلو؟ نه!... نگفته بود.» حالا چرا نگفته؟ من نباید میدونستم که باید به جز ناصر دوتا مرد دیگه رو هم تو خونه تحمل کنم؟
آرمین که اخممو دید با خنده پرسید:« خب الان ناراحت شدی دوتا داداش داری؟»
«داداش؟!»
آرمان گفت:« خب یه جورایی داداشتیم دیگه! نیستیم؟ »
ذوق مرگ شدم... البته در حدی که لبخند بزنم و لب پایینی امو گاز بگیرم...
خب حالا من این دو تا رو چه جوری از هم تشخیص بدم؟
یه کم بهشون نگا کردم. خب موی دو تاشون که تیره بود...
چشماشونم قهوه ای... آخه پوستاشونم همرنگه... آها گرفتم... دماغ... بینی آرمان یه کم کشیده تره ولی آرمین هم خدایی بینیش عیبی نداره... صورت آرمین یه کم پرتر و بامزه تره، معلومه که همسان نیستن...
آرمان با اخم بهم نگا کرد... آرمین هم یه تای ابروشو بالا انداخت... یعنی خیلی ضایع نگاشون کردم. خودم یه لحظه چنین حسی پیدا کردم.
« می شه برم؟»
از جلوم پا شد...
وقتی ازشون دور شدم صدای خنده شونو شنیدم... به نظرم منو مسخره کرده بودن
اگه خوشتون اومد بگید تا ادامه بدم و اگه بدتون اومد بگین از چه نوع رمان هایی دوست دارین من رمان های زیادی خوندم سعی میکنم واستون بزارم
سپاس بده چون اگه نده فک میکنم خوشش نیومده
ژانر:تخیلی.عاشقانه.فانتزی
اینم از پست اول امیدوارم خوشتون بیاد
دیشب مامان باهام اتمام حجت کرد:« دیگه باید وسایلتو جمع کنی. جایی نداری که بری پس می ریم خونه ناصر.»ناصر, همسر مادرم.مامان بعد از مرگ پدر سه سال صبر کرد. هر روز می رفت سر کار برایم هم مادر بود هم پدر. تمام زندگی ام بود, تمام زندگی اش همه چیزش بودم. هر دو راحت و خوشحال بودیم.اما این خوشحالی دوام نیافت.در یک روز شوم موقع ناهار با آرامش خاصی گفت:«لیدا می خواهم یه خبری بهت بدم.»منتظر ماندم. «رئیس این شرکت جدیدمون یه آقای محترمیه! آقای صالحی. سه هفته پیش ازم خواستگاری کرد.» قاشق از دستم افتاد. به او خیره شدم.«خب؟»
«جوابی ندادم. گفتم باید نظر دخترم رو هم بدونم. حالا بهش چی بگم؟لیدا؟»
شوکه شده بودم.با این که 5 ماه از این اتفاق گذشته است اما هنوز همه چیز را کاملا به یاد دارم. شدت شوک خیلی زیاد بود و باعث شد که بی روح و ماشین وار بگویم:«شما که می پید آقای محترمیه.همین بسه دیگه! اگه می خواستید نظر منو معیار قرار بدید زود تر ازم می پرسیدی.»
«اما لیدا من می خوام تو راضی باشی.»
«راضی ام باور کن!»
با لبخندی گفت:«خودت می بینی چه آدم خوبیه!»
با لبخندی عصبی جواب دادم:«آره...آره...» بلند شدم تا به اتاقم بروم و حداقل کمی با خودم باشم. اما او گفت:« فقط...»
به سمتش برگشتم، ادامه داد:«لیدا قول بده سخت نگیری!»
***
تو مدت این 5 ماه جهنمی داشتیم خودمان را برای نقل مکان آماده می کردیم.آنقدر درگیر بودم و استرس داشتم که حتی معلم ها هم در مدرسه متوجه مشکلی در ذهنم شدند که من را مشغول کرده و باعث شده بود درسم افت کند.
دقایق آخر توی کلاس زبان کنار ملیکا بهترین دوستم نشسته بودم.او همراه ساحل،فاطی و نیلو می گفتند و می خندیدند؛ اما من سرم را میان دست هایم گرفته بودم و به بخت بدم لعنت می فرستادم.چرا باید در 13 سالگی پدرم از دنیا می رفت؟ بیماری اش که حاد نبود. هر وقت به خاطره ی دردناک شنیدن خبر فوت او در بیمارستان فکر می کنم نفس در گلویم حبس می شود.قلبم یخ می زند، انگار دیگر میلی به تپش ندارد. اشک هایم داوطلبانه شروع به شستن غمم می کنند. امروز آخرین روزی است که کنار دوستانم در این مؤسسه زبان یاد می گیرم. امروز آخرین روز است.
***
با ملیکا به سمت خانه مان پیش می رفتیم. او تنها کسی بود که از موضوع ازدواج مجدد مامانم خبر داشت و با اصرار من قرار بود کمی پیش من بماند.هیچ کس توی خانه نبود. مامان برای خداحافظی رفته بود پیش مادر ملیکا. در حالی که توی اتاق نشسته بودیم و وسایلم را جمع می کردیم گفتم:«ملیکا! اگه این آقای صالحی بداخلاق باشه و دست بزن داشته باشه چی؟»
اَه ...دیوونه! آخه کدوم مردی دلش میاد رو کوچولوی نازی مثِ تو دست بلند کنه؟»
«جدی می گم!...»
«لیدا! اینقدر به چیزای بد فکر نکن. فکر کن دختردوسته و واست هر کاری می کنه؛ که البته...باید این جوری باشه.»
نصف وسایلم را مامان فرستاده بود. قرار بود من فقط چیز های ضروری را الان جمع کنم.به کمک هم و به زور زیپ ساک قرمزم را بستیم.ملیکا با خنده گفت:«عمراً بتونه اینو ببره پایین.» با خنده حرفش را تأیید کردم. ادامه داد:« لیـــــدا!!»
«جانم؟»
تند تند پرسید:« این آقای صالحی،ناصر!،بچه هم داره؟»
«اوهوم»
«دختر؟»
«نه بابا،یه پسر بزرگتر از من داره،فکر کنم!»
در فکر بود.پرسیدم:«چی شده؟»
«داشتم اوضاعتو بررسی می کردم.»
«خب... چطوره؟»
«مثل همیشه خراب!» دوباره خندیدیم.
ملیکا بعد از آمدن مامان رفت.
هنوز نیم ساعت از رفتن ملیکا نگذشته بود که صدای زنگ آیفون را شنیدم وبه دنبال آن صدای مامانو:«بیا بالا.»
خیلی سریع شلوار لی مو پوشیدم و پشت در نشستم، تا هم سدی برای باز کردن در باشم و هم صدای آنها رو بشنوم.
موهای لختم رو با گلسر بالای سرم بستم وگوشمو به در چسبوندم.
«سلام زهره!پس لیدا کو؟»
«تو اتاقشه.»
«آماده اس؟»
«نمی دونم از دیشب تا حالا باهام حرف نزده...باهام قهره.»
چند تا ضربه به در اتاقم خورد:« لیدا خانم؟ ناصرام میشه درو باز کنی؟»
استرس داشتم... درو باز کردم. اونو قبلاً ندیده بودم. صداش که خیلی گیرا و جذاب بود ولی قیافش...! موهای سیاهی داشت که تار های خاکستری تک و توک توش پیدا بود، ابروهاش پر پشت و ترسناک بود اما چشماش درشت، تیله ای و تیره... اصلاً بهش نمی یومد یه بچه بزرگتر از من داشته باشه، همون طور که به مامانم نمی اومد مامان من باشه!
سرمو پایین انداختم و یواش گفتم :«سلام...»
«سلام... چه عجب... بالاخره دیدمت، حالا چرا حاضر نشدی؟ نمی خوایی بیایی؟»
این چه وضع حرف زدنه؟ چه زود خودمونی شد! جواب ندادم.
لب هامو به هم فشار دادمو مانتو مو برداشتم. اصلا یه نگاه هم بهش ننداختم. با ناز رفتم توی سالن. اون هم پوزخندی زد و رفت تا وسایلمو برداره. چه با هوش!! فقط اگه یه کم ادب داشت تکمیل می شد. خوب همه که کامل نیستن!؟
صداشو از تو اتاق می شنیدم:« چشماش خیلی قشنگه. آبیش گیراس.»
سلیقه اش هم که خوبه... اگه خوب نبود که مامانمو نمی گرفت!
مامان:« یادگار پدرشه...»
خودمو سرگرم کردم، الان که وقت گریه کردن نیس.
ناصر:«خدابیامرزتشون.»
ناصر با آه و ناله برگشت:«چی توش ریختی دختر؟ چرا اینقدر سنگینه؟
خیلی سرد جواب دادم:«وسایلم. اگه نمی تونی ببریش خودم یه جوری میارم...» بالاخره باید بفهمه زن گرفتن زحمت داره...!
دوباره پوزخند زد:«پایین منتظرم.»
پس منو مسخره می کنی؟ به هم می رسیم! بلایی سرت بیارم که...
مامان نقشه امو از وسط برید:« لیدا دیدی چه آدم خوبیه؟ به خدا دوستت داره.»
آره فرشته اس!!!
با کنایه گفتم:«نکنه دختر می خواسته که با شما ازدواج کرده؟ آرزوی دختر داشتن نداره؟»
کنایه ام اصلا ناراحتش نکرد... تو این چند ماه واکسینه شده!
«لیدا معلومه دختر دوسته... حالا هم که یه دونه داره واسش هر کاری می کنه.»
«آهان! الان منظورت منم؟ مامان. من. دخترش. نیـــــستم.»
«لج بازی نکن لیدا!»
برو بابا... لج بازی...
«مامان بس کن. حال و حوصله ندارم.»
از خونه بیرون زدم. به یه لندکروز مشکی تکیه داده بود و به در نگاه می کرد. تا منو دید خودشو کنار کشید و درو واسم باز کرد. بدون حتی یه تشکر خشک و خالی رو صندلی عقب افتادم. خداییش از وقاحتم خجالت کشیدم ولی دم نزدم
تا مامان اومد راه افتادیم.
سرمو به شیشه تکیه داده بودم،ایستادن ماشینو حس نکردم.
مامان:«بیا بریم توی پاساژ یه کم حال و هوات عوض شه.»
بیرون رو دید زدم،خیلی رنگ وارنگ بود...
غمزده گفتم:« شما برید من نمیام.» فکر نمی کردم بروند اما رفتند!
***
با تک تک سلولهام غمو حس می کردم. چشمامو بستم و اجازه دادم مروارید اشکهام هدر بره...
اولش خیلی آروم گریه می کردم اما هق هق هام کم کم شونه هامو لرزوند. به عمق بدبختی هام پی بردم. به این که زندگیم از دنیا جدا می شه و تو اتاقم زندونی می شه... چه طور تنها می شم در حالی که یه خانواده ی کامل دارم. ناراحتی و خوشحالی دیگه واسم بی معنی می شه. اصلا چرا باید ناراحت یا خوشحال باشم؟ صورتمو بین بازو هام گرفتم و روی صندلی خوابیدم. به آهنگ غمناک زندگیم گوش می دادم. به ضرب قلبم. هر دم و بازدمم با ناله بود. چشمام دیگه باز نمی شد.
تکون هایی هشیارم کرد. حرکت گهواره ای یکنواختی من رو تو هوا شناور کرده بود. چشمامو باز کردم. باورم نمی شه! رو بازو های ناصر بودم. خجالت کشیدم. متوجه نشد بیدارم، آروم چشمامو بستم. منو رو تخت گذاشت.نفسامو منظم کردم.
صدای مامان بود:«به نظرت چرا گریه کرده؟»
یعنی چرا؟! معلوم نیس؟
«زهره! هر کسی جای اون بود گریه می کرد، باید بهش فرصت بدیم.»
«امیدوارم اذیت نشه.»
!! زهی خیال باطل!... دقیقا چه جوری اذیت نشم؟ مگه دست خودمه؟
پیشونیمو بوس کرد و از اتاق بیرون رفتند.
چشمامو باز کردم. درسته من یه کم وقت می خوام تا بتونم خودمو راحت کنم.
اعصابم به هم ریخته...قاطی کردم. هندزفری هامو تو گوشام چپوندم و چند تا آهنگ پر سروصدا انتخاب کردم. اونقدر تکرار کردم تا خوابم برد.
***
حال عجیبی دارم. تموم شبو آهنگ گوش دادم. شارژ mp3ام تموم شده.
خودمو تو آینه نگاه کردم. چشمام برق می زد. اشک شسته بودشان. مژه هام به هم چسبیده بود. صورتم بیرنگ شده بود و زیر چشمام کبود. خودمو مرتب کردم و یه بلوز آبی روشن پوشیدم.
از پله ها پایین اومدم. فکرکردم« پس وضعش خوبه. خونه دوبلکس...»
آشپزخونه خیلی شلوغ و بزرگ بود. گفتم:«سلام»
مامان:«سلام. صبح بخیر.»
ناصر:«به... سلام لیدا خانم.» روبه روش نشستم، چشمک زد. ناخودآگاه لبخند زدم. ولی خیلی زود جمعش کردم و عصبی بهش زل زدم.
لبخند شیطنت آمیزی زد:«خوشگلم که این جوری بهم نگا می کنی؟»
سرمو پایین انداختم و با نون بازی کردم:«نه. نمی شه گفت خوشگلید،اما زشت هم نیستید.» خب واقعا زشت نبود!
خندید. همچین بلند می خدید که میزو لرزوند!:«همه که مثِ خانم و دختر ما خوشگل نیستند!» تیکه بود این الان؟
آب پرتقالمو مزه مزه می کردم که یه صدای کلفت و دورگه که انرژی عجیبی داشت شنیدم:«صبح بخیر.» بهش نگاه کردم.یه پسر قدبلند و هیکلی،قیافه اش شبیه باباش بود فقط سفیدش! چه اخمو! به نظرم عجیب و مغرور اومد. چرا این جوری به من زل زده؟ رومو برگردوندم.
مامان:«صبح بخیر آرمان. دیر بیدار شدی؟»
«دیشب دیر اومدم خونه...ناصر چی شده امروز نرفتی سر کار؟»
ناصر:«امروز روز اولیه که لیدا اومده. خواستم یه روز کامل با خونواده باشم. بده؟
آرمان از زیر مژه هاش با چشمای تیره ی تیله ایش بهم نگاه کرد:«روز کامل یا خونواده کامل؟» لب پایینی اش را گاز گرفت و لبخند رو صورتش پخش شد.
در طول صبهحونه سنگینی نگاش رو صورتم بود. دیوونه اس؟
عصبانی از پشت میز پا شدم و به سمت کاناپه رفتم. ژورنال هارو نگاه می کردم دوباره صداشو شنیدم:« نه! پاش شکسته! فردا پش فردا میاد.»
مامان با نگرانی می پرسد:«چی شد پاش شکست؟» حالا پس نیفتی؟!
آرمان روبه رویم نشست و نگاشو به سمت صورتم چرخوند:«دعواش شد. چیز مهمی نبود.»
مامان:« دعوا؟»
آرمان:« گفتم که چیز مهمی نبود...- رو به ناصر ادامه داد- با بچه های شوش دعواش شد.»
ناصر:« تو ناحیه جنوب چی کار می کرد؟»
آرمان با لحن مرموزی گفت:« بعدا توضیح می دم...»
انگار این موضوع یه راز بود! راستی؟ پای کی شکسته؟ قبل از این که این سؤالو بپرسم به سمت اتاقم راه افتادم.
مامان:«لیدا؟ کجا؟»
«اتاقم!»
ناصر با ناراحتی گفت:«چرا از ما فرار می کنی؟»
به سردی گفتم:« کلی کار دارم. باید وسایلمو جا به جا کنم.»
دیگر هیچ حرفی نزدند.
روی تختم می شینم. چرا آرمان این جوری به من نگاه می کنه؟ مگه تا حالا دختر ندیده؟ خودم آدمش می کنم!! البته اگه زورم به اون قول برسه!! خیلی گنده اس...
اتاقم دنج بود و پنجره هاش رو به حیاط... اونقدر از تنهایی تو این اتاق خوشم اومده بود که احساس گشنگی نکردم و از ذوقم واسه ناهار پایین نرفتم.
ساعت 4. خیلی گشنمه... به خودم می گم«آخه بی جنبه... اتاقو که ازت نمی گرفتن. می رفتی ناهار می خوردی! لوس بازی و ناز کردن عاقبتش اینه دیگه...»
طبقه پایین خالی بود. صدا زدم:«مامان...مامان زهره... مامانــــــــــــــی...»
سکوت.
یه کم ترسیدم. دویدم طرف اتاقشون. خالی.
در دیگر باز نمی شد اما هنوز یه در مونده بود. اتاق آرمان. حمله کردم به در اتاقش...حتی اگه اون هم خونه بود خوشحال می شدم. اما تو اتاق شلخته اش نبود.
دیگه واقعا ترسیدم. آروم به سمت آشپزخونه رفتم. الان باید چی بخورم؟ یه کم آبمیوه؟ خب این بهترین گزینه اس!
هنوز اون از گلوم پایین نرفته بود که برگشت... حالت تهوع بدی بود... سرمو تو ظرفشویی خم کردم. هر چی تو معدم بود با اسیدش اومد بالا! حلقم می سوزه... دهنم مزه زهرمار می ده. چشام سیاهی می ره. شل و ول رفتم طرف کاناپه.
قبل از رسیدن بهش پام به یه چیزی گیر کرد و کف پارکت خونه اومد سمت صورتم. گرمای خوشایندی تو دهنم پخش شد...
این آخرین حسم بود
آرمان:
علی پرسید:« یعنی ازش خوشت اومده؟»
این سؤالو واسه ششمین بار پرسید.
خشممو کنترل کردم:« علیرضا! چند بار باید بگم...آره؟»
«آخه تو اهل این حرفا نبودی! حالا می خوایی نشونش کنی؟»
« هنوز نمی دونم.»
«باید واقعیتو بهش بگی!»
سرمو بین دستام گرفتم. بعد از چند لحظه باهاش به سم خونه مون رفتیم.
تو راه علی پرسید:«حالا چه شکلیه؟»
اخم کردم:«واسه چب می خوایی بدونی؟»
با نیشخند گفت:« مب خوام بدونم به درد من می خوره یا نه.»
هنوز نفهمیده من رو این موضوع حساس ام؟ ادامه داد:« خوشگله؟»
دستمو پشت گردنش گذاشتم و انگشتامو حرکت دادم. مثل نفهم ها ادامه داد:« لاغره نه؟ » دیگه قاطی کردم، گردنشو فشار می دادم.
اوه...اوه..آیــــــی نکن آرمان! غلط کردم...! ول کن ... آیــــــی!»
فشارو کم کردم:« حالا خوب شد!»
اما تا فشار کم شد دوباره شروع کرد:« پس چرا تو در مورد ساره این جوری حرف می زنی؟ از این به بعد در مورد خواهرم حرف بزنی مــــــن...»
خیلی شل گفتم:« چه غلتی می کنی؟» و گردنشو مالیدم! با ترس گفت:« هیچی یه فص کتک از آلفای بزرگ می خورم!»
خندیدم. خوشم میاد مثل سگ می ترسه!:« آفرین پسر خوب.»
در ورودی حیاط خونه رو باز کردم. علی گفت:« این تابه جدیده؟ چه خوشگله...واسه عشقته؟»
آخه آدمم اینقدر نفهم می شه؟ بر گشتم و باهاش سینه به سینه شدم:«علی خفه شو! اگه یه یار دیگه... چه مستقیم چه غیر مستقیم تیکه بندازی یا اصلا اشاره ای بهش بکنی من می دونم با تو!»
خوشم می اومد حساب می برد ازم. پرسید:«دستوره؟»
«اوهوم»
سلام نظامی داد:« چشم قربان!»
در ورودی رو باز کردم. پرسید:« می شه راجب لیدا...خانم به عنوان خواهرت صحبت کنم؟»
«بنال بینم چی می خوایی بگی؟» حتما چرند تحویلم می ده!
« بابات بفهمه خونه تنهاش گذاشتیش کله تو می کنه.»
نگفتم چرند می گه؟
«خف بابا!»
علی رو کاناپه ولو شد و من به سمت آشپزخونه رفتم... پام به یه چیزی گیر کرد و تعادلمو از دست دادم! برگشتم. دیدم لیدا روی زمین افتاده! نشستم و بدنشو رو بازوهام برگردوندم. صورت خونی شو دیدم :« لیدا؟...لیـــــــدا؟!»
صدا تو گلوم گره می خورد. داد زدم:« علی بدو یه لیوان آب بیار.»
علی:« چی شده؟»
وقتی که من و لیدا رو تو اون وضعیت دید جوابشو گرفت. بدن سبک و ظریفشو رو کاناپه گذاشتم و با آبی که علی آورده بود صورتشو پاک کردم. دوباره گفتم:« علی آبقند!»
دوباره حمله کرد به آشپزخونه. وقتی برگشت داشتم خونو از رو لباش پاک می کردم. علی گفت:« خارج از شوخی، آرمان این که خیلی خواستنیه...»
بله؟بله؟
عصبی گفتم:«خفه!»
موهای لیدا رو بالا زدم و کمی آب رو صورتش پاشیدم. به هوش نیومد...یه دفعه همه ی آبو رو صورتش خالی کردم. بعد از یه نفس عمیق چشم های آبیش نمایان شد. آبقند رو بهش دادم و آمرانه گفتم:«بخور!»
چشماش مثل قبل سرد و یخ زده بود. بدون حتی یه کلمه،دریغ از یه تشکر از دستم گرفتش... اگه یه وقت بگی مرسی... چیزی ازت کم نمی شه ها!
پرسیدم:«چی شده بود؟»
اولین بار بود که با هم مستقیم حرف می زدیم. لب های قلوه ایشو باز کرد:«کسی خونه نبود منم ترسیدم!» لحنش زیادی دخترونه بود. قبلا از این لحن بدم می اومد اما انگار این ورژنشو دوست دارم!
خودشو لوس کرد:« منم گرسنه بودم و غش کردم.» همزمان به علی نگاه کرد و دستشو به زخم رو لبش کشید.
پرسیدم:«حالا چیزی می خوری؟»
با پررویی جواب داد:«اگه پیدا می شه!»
وقتی ساندویچی رو که از دیشب مونده بود گرم می کردم شنیدم علی خودشو معرفی کرد:« من علیرضا ام لیدا خانم.»
یادم با شه علی رو یه بار اساسی تنبیه کنم.
لیدا خیلی سرد گفت:« خوشبختم.» فقط همین؟ بابا ایول! الان می تونم لبخند خشک شده رو روی صورت علی تصور کنم. ساندویچ رو جلوش گذاشتم.
داشت با لبخند به نگاه علی می کرد. به ساندویچ گاز کوچکی زد. نتونستم تحمل کنم. پرسیدم:« چرا این جوری به علی نگا می کنی؟»
آروم جواب داد:« آقا علی پسر بامزه ای اند... درست برعکس شما که آدم سرد و خشکی هستید. بهتون نمیاد چنین دوستی داشته باشید!»
مو هاشو عقب داد و دیگه به هیچ کدوممون نگاه نکرد. علی خرکیف شده بود! آها...پس من سرد و خشکم؟ بعد اون وقت تو چی؟ تو که مثل بستنی یخی می مونی؟ دختره بی احساس... حتما باید جلو این اسکل ضایعم می کردی؟ با خشم سرمو پایین انداختم. خودم درستت می کنم. آدمت می کنم! « لیدا تو مال منی پس باید اونجوری که من می خوام باشی!» این جمله تو ذهنم رژه می رفت
لیدا:
روی تختم نشستم. با موهام بازی می کردم. حوصله ام سر رفته بود. کاش ملیکا این جا بود. دلم واسش تنگ شده!
بهش زنگ زدم:«سلام»
با خوشحالی جواب داد:«سلام عشقم! کجایی!؟ دلم واست یه ذره شده! جات تو کتابخونه خالی بود.»
«ملیکـــــا! خونه ام حوصله ام سر رفته. نمی دونم چی کار کنم؟»
«بیا ببینمت !»
«همچین می گی انگار هنوز طبقه پایینی شما داریم زندگی می کنیم! الان از هم دوریم ها...»
«آره، راست می گی...خــــــب... من میام!»
جیغ زدم:«آره!»
«چه ذوقی می کنی! واسه دیدن منه؟»
« بسه بابا! ملیکا؟ بریم بیرون دیگه؟»
« چی شده دَدَری شدی؟»
«بیرون راحت ترم. آخه پسر ناصر با دوستش اینجا اند.»
«اِه؟...خب چه خبر ازشون؟»
«الان که نمی تونم بگم...دیدنمت کلی حرف دارم!»
«آخ جون! آدرسو اِس کن. با احسان میام.»
«باشه، زود حاضرشو بیا!»
«بابای»
اول آدرسو واسه ملیکا اِس کردم بعد مامانو از برنامه ام خبردار کردم.
شلوار کتون سفیدمو پوشیدم و مانتو صورتی روشنم رو ها تنم کردم. داشتم مو هامو شونه می کردم و به صدای خنده های آن دو گوش می دادم. بی اختیار به این فکر می کردم که چقدر از صدای کلفت و دو رگه ی آرمان خوشم می آد. مو هامو بالا کشیدم و محکم بستم. شال سفیدی روی سرم گذاشتم از اونجایی که هیچ وقت آرایش نمی کردم جلو آیینه وایسادم تا تیپم رو چک کنم،در کل خیلی بد نشدم. کتونی های صورتی مو برداشتم تا ببرم پایین که دیدم ملیکا تک زده. گوشی مو قاپیدم و کیف پول به دست از پله ها پایین اومدم. از کنارشون رد شدم، حس کردم هر دوشون بهم زل زدند. وقتی کفشمو پوشیدم. با لحن تحکم آمیز و زننده ای پرسید:«کجا؟»
جواب دادم:« بیرون!»
« جواب سر بالا ازت نخواستم.»
« چرا باید بهت بگم؟ مگه من ازت می پرسم کجا می ری؟»
والا!... مردم چقدر فوضول اند.
« باید بگی چون زهره تورو دست من سپرده...»
زهره؟ به اسم صداش می کنی؟ آقا یه ذره ادب خرج کن!
« اگه زهره منو دستت سپرده چرا تو خونه تنهام گذاشتی؟»
خیلی سرد جواب داد:«نمی دونستم اونقدر بچه ای که باید مث پرستار بچه ازت مواظبت کنم!»
رگه های تمسخرو تو صداش حس کردم. خیلی ناراحت شدم. گرمای اشکو تو چشمام حس کردم. لبام می لرزید. اگه جوابشو می دادم دعوامون می شد. برا همین درو به هم کوبیدم و از در حیاط هم بیرون زدم. دلم می خواست سرش داد بزنم:« ازت متنفرم آرمان صالحی!»
***
به سمت ملیکا دویدم و بغلش کردم و بعد به داداشش احسان دست دادم.
ملیکا:« چه خبر؟ چند وقتیه به ما نگا نمی ندازی؟»
گونه اشو بوسیدم:« ببخشید، ولی دیروز با هم بودیم.»
« وا! خب از دیروز تا حالا نمی تونستی یه زنگ بزنی؟»
« شما چرا زنگ نزدی؟»
همین طور که شوخی می کردیم سوار ماشین شدیم.
***
جلوی یکی از بوتیک ها وایساده بودیم. پرسیدم:« حالا به نظرت چرا این جوری نگام می کنه؟»
«نمی دونم من که مث پسرا فکر نمی کنم!... شاید یه خیالایی داره!»
زدم به پهلوش:« بسه!» تو اصلا نمی خواد فکر کنی!
با لبخند گفت:« خب نمی دونم! آخه این جوری که تو می گی پسره خیلی مشکوکه! نکنه معتاده؟!»
« نه بابا هیکل داره به چه گندگی! معتاد نیس.»
«خب چرا یه سره از اون حرف می زنی؟ خیلی واست مهمه؟ شاید دوسش داری!؟»
«نه عزیزم... چون بد جور رو اعصابمه!»
«آها... رفتارش چه جوریه اون وقت؟»
«خــیلی سرد و زننده! بیشعور چیزی نمونده بود امروز سرم داد بکشه!»
«همین روز اول؟ اونوقت می گی یه جوری نگات می کنه؟ ببین من فکر می کنم روت حساسه! عاشقت شده!»
باز نظریه خلاقانه شو کشید وسط:« بروبابا... دیوونه! آدم عاشق می شه با عشقش درست رفتار می کنه!»
«پس اون آدم نیس!»
باز حرف زدی تو؟
« نه ملیکا جان! موضوع اینجاست که این چیزا به من نمیاد!... حالا چرت و پرت نگو ... چه جوری حالشو بگیرم ملیکا؟»
«واسه چی دیگه حالشو بگیری؟»
«آخه امروز بهم گفت بچه!» و چشمامو درشت کردم تا نشون بدم چقدر ناراحت شدم!
«بگیر بزنش لیدا!» و ریز ریز خندید!
این راه حلات منو کشته!
« دارم جدی حرف می زنم!»
« خب منم جدی می گم!»
«آخه من زورم به اون غول می رسه؟» ولی خداییش تصور این یکی خیلی حال می داد!
«بهش محل ندی چی؟»
«من همین حالا هم بهش محل نمی دم!»
یه کم دیگه فکر کرد.« زخمتو جلو ناصر به مامانت نشون بده! مگه نگفتی مامانت گفته ناصر روت حساسه؟»
«اینم یه راهیه... ولی خوب ممکنه ناصر اون لحظه یه جوری باشه که از آرمان واسه این کار تشکر هم بکنه!»
«یعنی اینقدر غیرقابل پیش بینیه؟...» سرمو تکون میدم! ادامه داد:« از آرمان واسه کارش تشکر کنه؟ مگه چی کار کرده؟»
«هیچی!»
«لبت همین جوری الکی زخم شده؟ راستشو بگو دیگه!»
«خوردم زمین... یعنی غش کردم!» به یاد این افتادم که آرمان منو روی کاناپه گذاشته و یه کمی سرخ شدم! میکا جیغ زد:« اگه هیچی نیس پس چرا رنگ عوض کردی؟ بگو دیگه... به آرمان ربط داره؟»
می دونستم اگه نگم کچلم می کنه:«خب ...»
حرفمو قطع کرد:«لبتو گاز گرفته؟»
«اَااااه....نه! اومد منو گذاش رو کاناپه... همین!»
یه ابروشو بالا انداخت:« اونقدرا هم جالب نبود!»
خندیدیم و به سمت خروجی پاساژ رفتیم.
Smsهمین موقع بود که مامانو دیدم.
«عزیزم. مامانجون بیمارستانه. ما امشب نمیایم خونه به آرمان بگو خونه بمونه.»!!!
پرسیدم:« حالا من شماره جنابو از کجا بیارم؟»
ملیکا:«شماره کیو؟»
«آرمان!»
«می خوایی چی کار؟»
« باید بهش بگم امشب خونه بمونه تا من تنها نباشم!» آخه مامان به درصد به این فکر نمی کنه که یه دختر و پسر تو خونه تنهـــا... چی ممکنه بشه؟
«با هم خونه تنها باشید؟»
«آره...!»
« لازم نکرده... بیا خونه ما...»
« نه! چرا بیام؟»
« الاغ! همین حالا با هم به این نتیجه رسیدیم که این پسره خطرناکه!»
بابا ایول! دوستم حواسش بیشتر از مامانم بهمه!
« تو که نمی شناسیش!»
«پس تا حالا چی تحویلم می دادی؟ اونقدری می دونم که بگم خطرناکه!»
«بس کن ملیکا! دیوونه که نیس!»
« از کجا می دونی؟»
نمی خواستم خونه شون برم چون اگه می رفتم احسان یه سره می اومد رو اعصابمون... برا همین گفتم:« ملیکا... نمی تونم بیام فردا باید برم پیش مامانم از خونه شما که نمی شه!»
« من هر چی بگم تو کار خودتو می کنی... باشه...!»
ناراحت شد، روشو برگردوند و به سمت ماشین احسان رفت می دونستم چه جوری از دلش در بیارم... بازوشو کشیدم اگه می خواستم که یه مشکلی واسم حل کنه خوشال می شه.
« ملیکـــا؟»
نگاهی بهم انداخت:« چیه؟»
«به ... احسان می گی این مزاحم جدیدمو دک کنه؟» و چشمامو درشت کردم تا مظلوم شم.
لبخند زد :« فقط واسه تو ها!»
«مرســـی!»
***
توی ماشین نشسته بودیم. ملیکا شروع کرد:« احسان. لیدا یه مزاحم داره... شمارش دائمیه و یه مرد جا افتادس. دکش می کنی؟» با لبخند بهش نگاه کردم. یه چیزی زیر لب گفت بعد بلند گفت:«خب ... لیدا. شمارشو بده!»
گوشیمو جلو آوردم. روشنایی صفحه اش به صورتم تابید. شماره آشنای غریبه ای بهم زنگ زد...091283 لبمو گاز گرفتم.« احسان همین حالا زنگ زد!»
با اخم گوشی رو گرفت. گلوشو صاف کرد.«بله؟... علیک!...»
« شما؟... درست حرف بزن بینم چی می نالی؟»
« یعنی چی شما کی باشی؟... جوجه؟... لیدا رو از کجا می شناسی؟»
«اَااااه... مزاحم نشو بچه!»
«دیگه چی گوشیو بدم بهش چی بگی؟...»
«آره پیش منه!...به تو چه؟!»
«اوه اوه آقا قاطی هم می کنن! ببین گیرت بیارم...- ملیکا گفت:« احسان!...»-...تو دقیقا چه مرگته؟... فقط می خوایی کرم بریزی یا می خوایی دوس شی؟»
« اه چه مؤدب شدی خب شما آرمانی منم احسان! بدش؟...»
اینو که گفت خون تو رگام یخ زد. ملیکا زل زد تو صورتم. تو شوک بودم پرسیدم:« آرمان؟» احسان برگشت طرفم.
ادامه دادم :« گوشیو بده!»
گفتم:« الو...؟!»
« لیدا این مرتیکه کیه؟؟؟؟!» با شنیدن صدای کلفت و دورگه اش بدنم داغ شد و اشک تو چشام جمع شد. الان نمی دونم ناراحتم یا خجالت کشیدم!
داد زد:« چرا حرف نمی زنی؟ احسان کیه؟ کیه که واسم شاخ وشونه می کشه؟...»
آروم جواب دادم :« داداش دوستمه...»
« داداش دوستت باید گوشیتو جواب بده؟»
جواب ندادم.
هنوز عصبانی بود :« الان کجایی؟»
«داریم میایم خونه...»
« بگو جلو پارک نزدیک خونه پیاده ات کنه، میایم دنبالت...!»
با تعجب پرسیدم :« چرا؟»
« تو گشنه ات نمی شه؟ می خواییم بریم شام کوفت کنیم!»
چرا زبونم باز نمی شه؟ چرا نمی تونم جواب این بی ادبی هاشو بدم؟
« کاری نداری؟»
می خواست قطع کنه... یه لحظه نمی دونم چرا ولی دلم گرفت!
« خدافظ!»
حتی نذاشت سوالشو جواب بدم. با عصبانیت گوشی رو آوردم پایین. احسان بهم زل زده بود.
عصبی پرسید:« آرمان!»
چرا من باید به همه جواب بدم؟ به سردی گفتم:«بردار ناتنی، پسر همسر مادرم...»
دیگه حتی یه کلمه هم حرف نزدیم. خیلی ناراحت بودم. آرمان به چه حقی با من این جوری حرف می زنه؟
نزدیک های پارک گفتم:« آقا احسان من جلو ورودی پارک پیاده می شم.»
« از کی تا حالا آقا احسان شدم؟»
جواب ندادم به جاش چنان اخمی کردم که لبخند رو لباش ماسید.
داشتم فکر می کردم... یعنی اون مزاحم آرمانه؟ دوباره شماره ها رو چک کردم...
هه!...انگار اون نیس! ولی یه شماره تقریبا مث مال اونه!
رسیدیم جلوی پارک... به آرمان زنگ زدم!
آرمان:
تو ماشین نشستم... اعصابم بد جور خورده! هی می کوبم روی فرمون. می دونستم الان علی به قیافه ی عصبانی و خشمگینم نگاه می کنه...
« وقتی فهمیدی گلناز با یکی دیگه اونم هم زمان با تو بوده اینقدر قاطی نکردی... تازه لیدا فقط با احسان بیرون رفته دوست دخترش که...»
با نگام ساکتش کردم. خب چرند می گه وقتی یه دختر و پسر با هم بیرون می رن چه برداشتی باید کرد؟
وقتی دوباره به خیابون نگاه کردم علی مظلومانه گفت:« قاطی کردی دیگه...!»
با خشونت گفتم:« خفه می شی یا خفت کنم؟!!»
دوباره پررو شد:« می گم برا گلناز قاطی نکردی قبول کن!»
اَه حالا اینم هی اسم این دختره رو میاره...
داد زدم:« دارم می گم خفه!!»
« نه الان قاطی نکردی، دیوونه شدی!»
دوباره بهش نگا کردم. می تونستم ترسشو حس کنم... دیدم تار شده بود... الان علی چشتمای تیره ام رو عسلی می دید...
لرزان گفت:« غ..غ...غلط کردم. آرمان!»
چشمامو بستم و دندونامو به هم فشار دادم عصبانیتم رو تو قالب مشتی رو صورتش خالی کردم. در حالی که از این تنبیه کوچولو راضی بود با ناله خون رو از روی صورتش پاک کرد:« خیلی درد گرفت!!!»
با خشم گفتم :« دو تا چیزو یادت رفت... گفتم دیگه در این مورد حرف نزن و دیگه رو اعصابم نرو ... خودت می دونی دفعه ی دیگه چه بلایی سرت میارم. دوباره ناله کرد. بهش تشر زدم:« حالا خفه شو... زنگ زده!»
دیگه صداش در نیومد. ولی به جاش صدای قشنگ لیدا رو شنیدم:« سلام...! من جلوی پارکم.»
«نمی بینمت. کجایی؟»
« تو ماشینم... 206 سفید.»
«آها. پیاده شو اومدیم!»
لیدا همراه یه دختر دیگه از ماشین پیاده شد، وقتی او دخترو کنار جثه ی ریزش دیدم خیالم یه کم راحت شد. اون با احسان تنها نبوده...!
به علی گفتم:« بیا بریم.» پابه پایم اومد. به سمتشون رفتیم. فقط دوست داشتم ببینم هنوز چشماش سرد و یخ زده است یا نه؟
پشتشون به ما بود و به تراسور ها ، حسین و پوریا، نگاه می کردند. گفتم:« سلام!»
برگشت و بهم نگاه کرد. چشمای درشت و آبی روشنش به چشمام دوخته شد. پلک هاش باد کرده بود و زیر چشمش تر بود و قرمزی و تورم چشماش کاملا معلوم بود. مژه های بلند و به هم چسبیده اش چشماشو پوشوند.
آروم جواب داد:« سلام.»
ابرومو بالا انداختم و سعی کردم متوجه دلیل ناراحتی و گریه اش بشم. دختر دیگه گفت:« سلام.من ملیکا ام. دوست لیدا!»
بهش دست دادم و تا اومدم علی رو معرفی کنم او برگشت و به سمت پوریا دوید. صدای صاف کردن گلویی رو شنیدم. دست ملیکا رو رها کردم. برگشتم طرف صدا. یه پسر سبزه که قدش تا چونه ام بود رو دیدم. دوزاری ام افتاد!:« به به!... آقا احسان! مشعوف شدیم!»و لبخند شرورانه ای تحویلش دادم.
دستمو فشار داد و شرمنده گفت :« ببخشید تورو خدا... فکر کردم مزاحم لیدا خانمید! ... شرمنده ام!»
«نه داداش دشمنت شرمنده... کار بدی که نمی خواستی بکنی!.... ولی یادت باشه لیدا از این به بعد داداش داره، نیاز به این جور کمکای شما هم نداره!»
جمله آخرو آروم تو گوشش گفتم و بعد با خیال راحت نفس کشیدم چون فهمیدم موضوع از چه قرار بوده...
مؤدبانه جواب داد:« بله حق با شماست.»
دیگه حرفی برای زدن به هم نداشتیم. احسان با افکارش مشغول شد. لیدا و ملیکا هم از هم دل نمی کندند! از کنارشون رد شدم و روی نرده ها پشت بهشون نشستم واسه بچه ها ( با تله پاتی) پیام ذهنی فرستادم:« بچه ها بیاید اینجا!» پوریا اولین کسی بود که اومد پشت سرش حسین و علی هم اومدند.
پوریا پرسید:«چی شده؟ خبریه؟»
حسین هم بهم زل زد. از علی پرسیدم:« نگفتی؟»
علی مث آدم های گیج پرسید :« چی رو؟»
«که آرمین آسیب دیده!»
مظلومانه گفت:« یادم رفت.»
از روی نرده ها پریدم و غریدم:« آدمت می کنم!... نه تو آدم بشو نیستی!... درستت می کنم!»
پوریا که نگران آرمین بود گفت:« الان وقتش نیس داداش!... عصبانی نشو!»
نفس عمیقی کشیدم:« کار بچه های حامد بوده!»
«آخه تنها اونجا چی کار می کرده؟»
« دنبال این آقا رفته- به علی اشاره کردم- دیوونه تو منطقه اونا تبدیل شده!» و دستمو مشت کردم.
این دفعه حسین پا درمیونی کرد:« تازه کاره...!»
دستور دادم:« واسه دو حالت جنگ یا صلح آماده باشید.»
« چرا صلح؟»
« چون هم اوضاع ما خرابه- به علی نگا کردم- و هم اونا.»
پوریا گفت:«آره به گروه اونا هم افراد جدید اضافه می شه!»
آرمان2)
علی تو ماشین نشسته بود. لیدا رفتن دوستشو نگا می کرد.
به صورت غمگینش چشم دوختم:« چی شده؟»
با صدای گرفته گفت:« هیچی!»
ازش خواهش کردم:« لیدا؟ اگه... مزاحم داشتی لطفا به من بگو، باشه؟»
لباشو غنچه کرد:« باشه!» بعد هم یه جوری لبخند زد که هنگ کردم. پاسخشو دادم. هنوز طرف ماشین نرفته بودم که دستمو گرفت!!!
نگاش کردم. گوشی شو داد دستم.
شماره ی ...091283 داشت زنگ می زد . چقدر شبیه شماره ی من بود. فقط مال من نبود مال داداش دوقلوم بود. تو ذهنم گفتم:« خاک بر سرت آرمین!»
...
« الو؟...»
«سلام عزیزم چطوری؟»
چطور نتونسته صدای منو از صدای لیدا تشخیص بده؟
« من خوبم! شما خوبی عزیزم؟»
«اِه..... انگار اشتباه گرفتم!»
صدای مسخره ی سامان بود...
« غلط کن... سامان؟!»
با تعجب داد زد:«آرمان گوشی نازی دست تو چی کار می کنه؟»
« نازی؟» یعنی لیدا بهش گفته بود اسمش نازیه؟ یه نگاه تندی بهش انداختم.
« آره دیگه! اونقدر ناز داره که باهام حرف نمی زنه! حالا چی شده؟ جدیده؟ مال توئه؟»
« خفه شو سامان خواهرمه!»
«چی؟»
« دیگه حق نداری به این شماره زنگ بزنی!»
«آرمـــان؟! خواهرته؟!! آرمین تو می دونستی خواهر داری؟»
آرمین از پشت خط پرسید:« چرا چرند می گی؟»
«آرمین تو مزاحم بودی؟»
«نه! سامان بود... خواهرته؟»
«بهش بگو ادبش می کنم!»
داد زد:« خـــواهـــرته!؟»
« اَه.... لیدا! دختر زهره!»
«ها؟؟!واقعا؟»
«آره!!...»
« خب بهش می گم دیگه مزاحم نشه!...»
« باش!... فقط آرمین اگه یه بار دیگه سامان یا هر کدوم از بچه ها باعث ناراحتی شدن باید...»
«اوه... اوه... چته؟ این جوری که تو سنگشو به سینه می زنی نگرانم کرده ها!»
«تو هم همین کارو می کنی... مطمئنم.»
« همچین می گی... فکر کنم چه تیکه ایِ؟!!»
« کم چیزی نیس... می بینی خودت می فهمی. به سامان هم سلام مخصوص برسون!»
***
وقتی گوشیشو دادم با ابرو های بالا پایین پرسید:« مزاحمو می شناختی؟»
انگار داشت بازرسی می کرد.
«اوهوم!»
«کی بود؟»
«یکی از دوستام»
لب پایینی اش زد بیرون :« چند سالشه؟»
اخم کردم:« چرا می پرسی؟»
«هیچی..! صداش مث مردهای جا افتاده بود منم ترسیدم!»
هه!... ترس؟ از سامان! به زور جلو خنده ام رو گرفتم. فقط گفتم:«حالا که قضیه تموم شده!»
لیدا :
خیلی خسته ام. دیشب به خاطر دور بودن از مامان یه کم ناراحت بودم و خوب نخوابیدم. ساعت 10 از تخت اومدم بیرون. توی آینه به صورت بیرنگم و چشمای آبی یخی ام چشم دوختم. موهای شلخته امو مرتب کردم. جمله ی ملیکا تو ذهنم تکرار می شد.«شاید عاشقته...!» عاشق من؟ بعید می دونم. بر عکس اون چیزی که می خوام نشون بدم حس می کنم، آرمان را دوست دارم... یه حسی که خیلی سریع توی وجودم نفوذ کرده و با تمام توانم باهاش مبارزه می کردم. به اطراف اتاق نگاه کردم، باید افکارمو کنترل می کردم.
توی اتاقم یه حموم بود. در حالی که احساس سرما می کردم دویدم توی حموم.چه باحال این جوری که حموم جدا دارم راحت ترم!
دوش گرمی گرفتم و مو هامو خشک کردم. لباس راحتی پوشیدم. یه بلوز سفید و شلوار ورزشی. درطول مدت حاظر شدن با فکر کردن در موردش مبارزه می کردم.
مثل یه خانم از پله ها اومدم پایین. صدای خنده ی پر طنین اشو که از حیاط می اومد شنیدم. ناخودآگاه لبخند زدم. خاطر جمع از این که او تو حیاطِ و منو نمی بینه در بخچالو باز کردم.
یه بسته شکلات برداشتم و یه لیوان شیر واسه خودم ریختم. صندلی رو عقب کشیدم و پامو لبه ی صندلی گذاشتم و پای دیگه امو بین رون و پاشنه ام گذاشتم، انگار گره خورده باشم. به حال مامانجون فکر می کنم. یعنی حالش خیلی بده؟! دفعه ی قبل که دکتر گفت چیز مهمی نیس... پس الان چی شده؟
لیوانو بالا آوردم. کمی از شکلاتم چشیدم... اَه... این که تلخه! دوباره شیر خوردم. تو فکر بودم که صدای دورگه ی آرمانو شنیدم:«سلام!»
سلام ناگهانیش منو ترسوند! بالا پریدم و برای این که وسط آشپزخونه پخش نشم لبه میزو چنگ زدم.
گفت:« آروم...!» و با شیطنت ادامه داد:« کمک می خوایی؟»
لحنش عوض شده؟ یا من توهم زدم؟چرا دیگه سرد و مغرور نیس؟
جواب دادم:« نه. ممنون!»
شونه اشو بالا انداخت و لنگ لنگان جلو اومد. با تعجب نگاش کردم، پاشو گچ گرفته بود! از دیشب تا حالا چه جوری... پاش شکسته؟! صدام در نمی اومد... نمی دونم از شدت ناراحتی و نگرانی واسش بود یا تعجب...!؟
از پشت میز بلند شدم. آرمان که تازه نشسته بود پرسید:« مزاحمم؟ بشین بخور، من میرم.»
به چشمای قهوه ای تیره و تیله ایش زل زدم، عقب عقب می رفتم تا این که جسم سفت و گرمی متوقفم کرد...
دست های بزرگ و محکمی دور بازوهامو پوشوند. به عقب نگا کردم. آرمانو دیدم. با تمام قدرت که چه عرض کنم... با قدرت اضافه جیغ زدم. واقعا ترسیدم...! شوکه بودم و اشک هام همین جوری پایین می ریخت. می خواستم فرار کنم...
خب هر کی دیگه هم جای من بود می ترسید... آخه سر صبح دو نفر... دو تا آرمان کنار هم ببینی سکته نمی زنی؟
دستاشو محکم دور بازوهام نگه داشت و پرسید:« لیدا چته؟ چرا گریه می کنی؟» وااای.... خدا!! صداشون هم یکی بود! یعنی دیوونه شدم؟ تموم شد؟
دوباره خواستم فرار کنم اما نذاشت! صبر کرد تا نفسم سر جاش بیاد و گریه ام تموم شه. سرمو پایین انداخته بودم و هی به مخ هنگ کرده ام دستور می دادم بفهمه چرا اینجا... دوتا آرمان هست؟!
دستشو از روی بازوم سر داد و رو کمرم گذاشت:«بشین.»
رو صندلی نشستم. جلوم زانو زد و دستشو روی رونم کشید:« ل...لیدا؟! چرا گریه می کنی؟»
بهشون نگا کردم. زیر لب گفتم:« چون ترسیدم!»
مهربون پرسید:« از چی؟»
«از... آخه...»
به چشماش نگا کردم:«الان آرمان کیه؟»
با لبخندی گفت:« منم!» و رونمو فشار داد.
پرسیدم:« پس...؟» و به اون یکی که پاش تو گچ بود و شبیه این یکی بود اشاره کردم.
پسر با لبخند گفت:« آرمین...!»
آرمان ادامه داد:« داداش دوقلومه... زهره بهت نگفته بود؟»
نمی تونستم هیجانمو کنترل کنم. پرسیدم:« دوقلو؟ نه!... نگفته بود.» حالا چرا نگفته؟ من نباید میدونستم که باید به جز ناصر دوتا مرد دیگه رو هم تو خونه تحمل کنم؟
آرمین که اخممو دید با خنده پرسید:« خب الان ناراحت شدی دوتا داداش داری؟»
«داداش؟!»
آرمان گفت:« خب یه جورایی داداشتیم دیگه! نیستیم؟ »
ذوق مرگ شدم... البته در حدی که لبخند بزنم و لب پایینی امو گاز بگیرم...
خب حالا من این دو تا رو چه جوری از هم تشخیص بدم؟
یه کم بهشون نگا کردم. خب موی دو تاشون که تیره بود...
چشماشونم قهوه ای... آخه پوستاشونم همرنگه... آها گرفتم... دماغ... بینی آرمان یه کم کشیده تره ولی آرمین هم خدایی بینیش عیبی نداره... صورت آرمین یه کم پرتر و بامزه تره، معلومه که همسان نیستن...
آرمان با اخم بهم نگا کرد... آرمین هم یه تای ابروشو بالا انداخت... یعنی خیلی ضایع نگاشون کردم. خودم یه لحظه چنین حسی پیدا کردم.
« می شه برم؟»
از جلوم پا شد...
وقتی ازشون دور شدم صدای خنده شونو شنیدم... به نظرم منو مسخره کرده بودن
اگه خوشتون اومد بگید تا ادامه بدم و اگه بدتون اومد بگین از چه نوع رمان هایی دوست دارین من رمان های زیادی خوندم سعی میکنم واستون بزارم